صالح در قرآن
به قسمتي از سخنان صالح خطاب به قومش وجوابهاي مردم بت پرست اشارهمينمائيم:
«صالح به قومش گفت:چرا تقوا نداريد؟من براي شما پيامبري امينم.پستواداشته واز من پيروي كنيد.من از شما مزد نميخواهم كه مزدم با خداست.آيا شمادر حال امنين رها خواهيد شد؟در باغها وچشمه سارها و كشتزارها و درختهايخرمايي كه ميوهاش لطيف است؟در حالي كه از كوهها خانهها ميتراشيد!پس تقواداشته واز من فرمان بريد و از مسرفين اطاعت نكنيد آنها كه در زمين تباهكاريميكنند وكار نيك وشايسته نمينمايند.آنها گفتند:تو جادوشدهاي!تو آدمي مثلما هستي و اگر راست ميگويي معجزه بياور!»
«
صالح گفت:اي قوم من!چرا براي عذاب عجله ميكنيد؟چرا از خدا آمرزشنميخواهيد شايد به شما رحم كند؟آنها گفتند:ما تو ويارانت را به شگون و فال بدگرفتهايم!صالح گفت:اين فال شما نزد خدا ميماند وشما در معرض امتحانهستيد
.»
«
صالح به قوم ثمود گفت:اي قوم من!خداي واحد را بپرستيد كه غير از اوخدايي نيست.من از طرف خدا معجزه آوردهام.كه اين شتر خدا است كه بايد او رارها كنيد تا در زمين خدا بخورد و او را اذيت نكنيد كه عذاب الهي شما را فرا خواهدگرفت.يادتان باشد كه خدا شما را بعد از قوم عاد،در اين زمين ساكن نمود كه ازجاهاي نرمش قصر بسازيد و از سنگهاي كوه خانه درست ميكنيد.پس بيادنعمتهاي خدا باشيد ودر زمين فساد نكنيد.
عدهاي از گردنكشان قومش به پيروان صالح گفتند آيا شما يقين داريد كهصالح از طرف خدا آمده است؟گفتند ما به آنچه صالح بدان فرستاده شده ايمانداريم.گردنكشان گفتند ولي ما به آنچه شما بدان ايمان آوردهايد كافريم!سپس ناقهخداي را كشتند و از امر خدا سرپيچي نمودند وگفتند اي صالح !آنچه از عذابوعده دادي بياور!ناگاه زمين لرزه آنان را فرا گرفت و درخانه هاي خود بر رو افتادهمردند.صالح خطاب به آنان (مردههاي آنها)گفت:اي قوم من!من پيا خدايم رارساندم و به شما نصيحت كردم ولي شما افراد خيرخواه را دوست نداريد.
٦- حضرت يعقوب
عليهاالسلام
و حضرت يوسف
عليهاالسلام
لقب يعقوب اسرائيل بوده كه «اسرا»يعني عبد وبنده و«ئيل» يعني خدا.او درسرزمين كنعان كه نزديك مصر است زندگي ميكرد ودوازده پسر داشت كه بنيامينويوسف از يك زن بنام راحيل وبقيه از همسر ديگر يعقوب بودند.شبي يوسفخوابي ديد كه باعث حوادث بسيار مهمي در خانواده يعقوب گرديد كه در ضمنآيات زير به آنها اشاره ميشود.يعقوب در ١٤٠سالگي رحلت كرد وبدنش را در كناربدن ابراهيم در خليل الرحمن دفن نمودند.
يوسف پيامبر بر اثر حسادت برادران دچار سختيهايي شد وبر اثر وسوسهشهواني زنان دچار زندان شد ولي بر اثر تقواي الهي عاقبت به حكمت وپادشاهيرسيد.
گفته شده كه روزي يوسف،زليخا را كه پير شده بود ديد و از او علت اذيتهايش راپرسيد.زليخا علت را زيبائي يوسف بيان كرد.يوسف گفت اگر پيامبر اسلام راميديدي چه ميكردي؟ناگاه محبت پيامبراسلام در دل زليخا افتاد وبه اين خاطرخدا او را جوان كرد ويوسف او را به همسري خود درآورد.عمر يوسف ١٢٠سالذكر شده و جنازه او تا زمان موسي
عليهاالسلام
در مصر بود سپس موسي او را در فلسطين(خليل الرحمن)دفن نمود.
به آيات قرآن در باره اين زيباترين قصه دقت نمائيد:
«
يوسف به پدرش گفت:من در خواب ديدم كه يازده ستاره وخورشيد و ماهبرايم سجده كردند.
يعقوب به او گفت:پسرم!اين خواب را براي برادرانت تعريف نكن كهميترسم مكري بر عليه تو بكنند .حقيقتا شيطان دشمن آشكار انسان است!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم تعبير خواب ميآآموزد و نعمتش را بر تو و آل يعقوبتمام ميكند همانطور كه نعمتش را بر اجدادت ابراهيم واسحاق كامل نمود.خدايتدانان وحكيم است.»
«
پسران يعقوب به او گفتند:اي پدر!چرا ما را در مورد يوسف امين نميدانيدر حالي كه ما خيرخواه او هستيم؟او را با ما به صحرا بفرست تا بگردد وبازي كند وما مواظب او هستيم!
يعقوب جوابداد:اگر او را با خود ببريد من غمگين ميشوم ومي ترسم شما ازاو غافل شده و گرگ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان اگر گرگ او را بخورد ما زيانكاريم!
(يعقوب به آنها اجازه داد)و آنها يوسف را بردند ودر چاه انداختند!سپسشب گريه كنان آمدند وپيراهن خوني نشان يعقوب دادند وگفتند كه اي پدر!ما بهمسابقه دو رفتيم ويوسف را نزد كالاها گذاشتيم كه گرگ او را خورد و تو حرف ما راقبول نميكني حتي اگر راست بگوئيم!
يعقوب گفت:اين چنين نيست ونفستان اين كار را براي شما خوب جلوه دادهاست.من صبر جميل ميكنم و از خدا دباره آنچه ميگوئيد كمك ميخواهم.
»
«
زني كه يوسف در خانهاش بود از يوسف كام ميخواست .لذا درها را ببستو گفت:من آماده كام خواستنم!يوسف گفت:پناه برخداي كه پروردگار من است واوست كه مرا گرامي داشت.حقيقتا ستمكاران رستگار نمي شوند.زن بدنبال يوسفآمد و او هم اگر به خدا يقين نداشت بدنبال زن ميرفت.ولي ما اين چنين بديوفحشاء را از او دور ميكنيم كه او از بندگان مخلص ما است.آندو بطرف در حركتكردند(زن بدنبال يوسف) و زن پيراهن يوسف را از پشت دريد.ناگاه شوهرش رسيدوزن گفت:سزاي كسي كه به زن تو نظر بد كند جز زندان شدن يا شكنجهاست؟يوسف گفت:او از من كام ميخواست.شخصي از فاميلهاي زن گفت اگر لباسيوسف از جلو پاره شده باشد زن راستگوست واگر از پشت پاره شده باشد زندروغگو ويوسف راستگوست.شوهر زن چون ديد كه پيراهن يوسف از پشت پارهشده است به زنش گفت:اين از مكر شما زنان است كه مكر شما زنان بزرگ است!اييوسف!او را ببخش.اي زن!چون تو خطاكار هستي از گناهت عذرخواهي كن!
»
«
يوسف در زندان كه بود دونفر زنداني نزدش آمدند وگفتند:من در خوابديدم كه انگور ميفشارم.ديگري گفت كه من ديدم نان بر سر دارم وپرندگان از نانميخورند.تعبيرش را بگو كه ما تو را دم خوب ونيكوكاري ميدانيم.
يوسف گفت قبل از اينكه غذاي شما را بياورند من تعبير آن را از علمي كهخدا به من آموخته به شما ميگويم.من كيش گروهي را كه به خدا ايمان نميآورند ومعاد را قبول ندارند رها كردهام و از دين اجدادم ابراهيم و اسحاق ويعقوب پيرويميكنم.ما نبايد براي خدا شريك بگيريم.اين (ايمان به خداي واحد)از نعمتهايخدا بر ما و مردم است ولي اكثر مردم شكرگزار نيستند.اي دويار زنداني من!آياخدايان پراكنده بهترند يا خداوتد يگانه وقدرتمند؟شما (بت پرستها)اسمهايي كهخودتان واجدادتان ساختهايد را ميپرستيد در حالي كه خداوند آنها را تأييد نكردهاست.حكم مخصوص خداست كه دستور داده است كه فقط او را بپرستيد.اين ديناستوار است ولي اكثر مردم نميدانند.
اي دويار زنداني من!يكي از شما ساقي ارباب خود ميشود وديگري بر دارآويخته گردد وپرندگان از سر او بخورند.اين حكم در سؤالي كه داشتيد حتمي است.
يوسف به آنكه ساقي ارباب خود ميشد گفت:اسم مرا راپيش اربابتببر!ولي شيطان از ياد او ببرد ويوسف چند سال ديگر در زندان ماند.»
(وقتي شاه خواب ديد وكسي نتوانست تعبير كند)ساقي اربابش نزد يوسفآمد و گفت!اي يوسف راستگو!تعبير اينكه هفت گاو لاغر،هفت گاو چاق راميخورند و هفت خوشة سبز و هفت خوشه خشك چيست؟
يوسف گفت:بايد هفت سال پياپي كشت كنيد و مقداري از آن را بعد از دروبخوريد و بقيه را در خوشهاش انبار كنيد.سپس هفت سال قحطي بيايد كه از آنچهذخيره شده استفاده ميكنند و مقداري براي بذر ميگذارند وبعد از آن قحطيبرطرف ميشود.
(
پادشاه چون تعبير خواب را شنيد
)
گفت او را نزد من بياوريد!فرستاده نزديوسف رفت ولي يوسف گفت از شاه درباره زناني كه دستهاي خود را بريدند بپرس!كه خدا به مكر آنان دانا است
.»
چون شاه با يوسف سخن گفت به او گفت كه تو امروز نزد ما داراي مقامارجمندي هستي.يوسف گفت مرا خزانه دار نما كه من نگهبانِ دانايي هستم.
»
«
برادران يوسف نزد او آمده در حالي كه يوسف آنها را شناخت ولي آنهايوسف را نشناختند.پس يوسف بارهاي آنها را راه انداخت وگفت:برادري را كه ازپدرتان داريد(بنيامين)نزد من بياوريد.آيا نميبينيد كه من پيمانه را تمام ميدهم وبهترين ميزبانم؟و اگر او را نياوريد من به شما پيمانه نميدهم و نزد من مقامينخواهيد داشت.
»
«
وقتي برادران يوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند:اي پدر!پيمانه
(
خواربار
)
بما ندادند پس برادرمان را با ما بفرست تا خواربار بگيريم و ما مواظب او خواهيمبود!يعقوب گفت:آيا به شما اطمينان كنم همانطور كه درباره برادرش به شمااطمينان كردم؟پس خدا بهترين نگهبان است واو بخشندهترين بخشندگان است.
وقتي برادران يوسفكالاي خود را گشودند،ديدند سرمايه شان در بارهااست.گفتند:اي پدر!ديگر چه ميخواهيم؟اين سرمايه مااست كه به ما پسدادهاند.پس ما دوباره خواربار ميآوريم ومواظب برادرمان هم هستيم و بار شتريهم اضافه به عنوان سهم اين برادرمان ميگيريم.
يعقوب گفت:هرگز او را با شما نميفرستم مگر اينكه پيماني الهي با خداببنديد كه او را برگردانيد مگر اينكه گرفتار شويد.چون برادران اين پيمان رادادند،يعقوب گفت خدا را بر آنچه ميگوئيم شاهد ميگيريم.
سپس يعقوب گفت:اي پسرانم!از يك دروازه وارد نشويد و از درهايمختلف وارد شهر شويد ومن شما را در مقابل تقدير الهي هيچ سودي نتوانم داشتكه حكم فقط براي خداست و من بر او تكل كرده وبايد متوكلين بر او توكلنمايند.»
برادران يوسف نزد او آمده گفتند:ايعزيز مصر!ما وخانواده مان دچار سختيشدهايم و سرمايه ناچيزي آوردهايم.به ما پيمانه(خواربار)كامل بده و بر ما صدقهببخش كه خدا صدقه دهندگان را پاداش ميدهد.
يوسف آيا دانستيد كه در حال ناداني با يوسف وبرادرش چه كرديد؟گفتند:توحقيقتا يوسفي!گفت: منم يوسف و اين برادرم است كه خدا بر ما منت نهاد كه هركهتقوا پيشه كند وصبر نمايد خداوند مزد نيكوكاران را ضايعنميكند.گفتند:بخداقسم!خدا تو را انتخاب كرد وبر ما برتري داد وبي گمان ما اشتباهكرديم.يوسف جواب داد كه امروز بر شما سرزنشي نيست .خدا شما را ببخشد كهبخشندهترين بخشندگان است.اين پيراهن مرا برده وبر پدر بياندازيد تا بينا شودسپس همگي نزد من آئيد.
چون كاروان
(
برادران يوسفبه سمت كنعان
)
رفت ،يعقوب گفت:من بوييوسف را حس ميكنم اگر مرا كم خرد ندانيد!گفتند بخدا قسم تو هنوز در انديشهباطل گذشته هستي!اما چون مژده رسان آمد وپيراهن را روي يعقوب انداخت ،اوبينا شد پس گفت:به شما نگفتم كه من چيزي از خدا ميدانم كه شمانميدانيد؟(برادران يوسف)گفتند:اي پدر!برايمان از خدا طلب آمرزش كن كه ماخطاكاريم!يعقوب گفت:بزودي از خدايم براي شما آمرزش ميخواهم كه او بسيآمرزنده ومهربان است.»