داستانهاي قران و تاريخ انبياء در الميزان داستانهاي قران و تاريخ انبياء در الميزان حسين فعال عراقي
پيشگفتار : روش قصه پردازى در قرآن بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هدف اصلى قرآن از نقل قصه ها و داستانهايش عبور دادن انسان از گذرگاههاى تاريك و ترسناك و رساندن او به سرزمين روشناييها و هدايت است . منتها (ضمن تعقيب آن هدف اصلى ، گاه مناسبتى ايجاب مى كند كه داستان برگزيده اى به اندازه و شيوه متناسب و با زيبايى هنرى راستين ، ايراد شود، ليكن نه بر اساس خيالپردازى و قصه آفرينى ، بلكه بر اساس ابتكار و آفرينش هنرى در چگونگى گزارش و با اتكا به واقعيتهاى قاطع و ترديدناپذير). از اين روش و شيوه قرآن در نقل قصه ها و داستانها بايد تحت عنوان (روش قصه پردازى قرآن ) نام برد. چگونگى شروع قصه ها يكى از روشها، شيوه و چگونگى آغاز يك قصه است كه با دقت نظر و ژرف نگرى در قصه هاى قرآن و مطابقت و مقايسه آنها با يكديگر، مى توان به تفاوت و تنوع قصه در شروع با توجه به چگونگى آغاز و شروع ، پى برد و اين گونه قصه ها را دسته بندى كرد: الف . برخى قصه هاى قرآن با يك مقدمه آغاز مى گردد كه اين مقدمه بر اساس اهداف خاص مى تواند به گونه هاى متفاوت آمده باشد. ١. مقدمه يك (استفهام تقريرى ) است كه اين استفهام در خواننده كشش و انگيزه ايجاد مى كند كه داستان را دنبال كند. داستان موسى (ع ) در سوره طه (آيه ٩) با اين مقدمه استفهامى آغاز مى گردد: (هل اتيك حديث موسى ). (بديهى است اين استفهام براى كسب خبر نيست كه او از همه اسرار آگاه است ، بلكه به تعبير معروف (استفهام تقريرى ) يا به تعبير ديگر استفهامى است كه مقدمه يكى خبر مهم است ، همان گونه كه در زبان روزمره نيز هنگام شروع يك خبر مهم مى گوييم : آيا اين خبر را شنيده اى كه ...؟) قطعا شروع قصه اى با اين گونه استفهام و پرسش ، خواننده را ترغيب مى كند كه با تمام وجود و سراپا گوش ، خود را براى شنيدن داستان آماده نمايد كه : (آن يك نوع استفهام است براى زمينه چينى و آماده كردن نفسها و گوشها، تا اينكه قصه را بخوبى دريابند و عاشقانه مايل به دريافت آن شوند.) ٢. در سوره (ص ) (آيات ١٧ تا ٢٠) به معرفى شخصيت داوود (ع ) مى پردازد و بعد با جمله استفهامى (هل اتيك نبؤ ا الخصم اذ تسوروا المحراب ) (آيا از داستان آن مردان متخاصم كه به بالاى ديوار محراب آمدند خبر دارى ؟) به داستانى در مورد اين پيامبر خدا مى پردازد، بويژه كه با اين استفهام شنونده و خواننده را ترغيب به شنيدن و خواندن داستان مى كند و بعد ماجراى داورى آن جناب و دو برادر متنازع را بيان مى دارد. مرحوم علامه طباطبائى (ره ) در اين باره مى نويسد: (استفهام "هل اتيك ..." به منظور به شگفتى واداشتن و تشويق به شنيدن خبر است .) ٣. در سوره ذاريات (آيه ٢٤) نيز داستان ميهمانان ابراهيم (ع ) را با يك استفهام و پرسش آغاز مى كند و نكته قابل تاءمل و دقت آيه اين است كه نمى فرمايد (آيا داستان ابراهيم را مى دانى و از آن خبر دارى ؟)، بلكه مى فرمايد: (هل اتيك حديث ضيف ابرهيم المكرمين ) (آيا داستان ميهمانان گرامى ابراهيم به تو رسيده است و از آن خبر دارى ؟). اين نوع پرسش خواننده را برمى انگيزد كه حتما داستان را بخواند، زيرا با بيان (ميهمانان ابراهيم ) خواننده ترغيب و تشويق مى شود كه داستان را پى گيرد و اين مساءله در ذهن خواننده تداعى مى گردد كه داستان ابراهيم را كه مى دانم ، پس آن را بخوانم تا ببينم داستان مهمانانش چه بوده است . از اين گونه است داستان و حكايت ارتشهاى فرعون و ثمود كه داستان با يك استفهام آغاز مى گردد و چون داستان پيشين نمى فرمايد (آيا داستان فرعون و ثمود را مى دانى ؟)، بلكه مى فرمايد: (هل اتيك حديث الجنود فرعون و ثمود) آيا داستان لشكرها را شنيده اى ؟ لشكرهاى فرعون و قوم ثمود؟)، كه اولا خواننده را هر چه بيشتر براى خواندن داستان برانگيزد، ثانيا (براى اينكه به قدرت و استعداد و آمادگى آنها (ارتشهاى فرعون و ثمود) اشاره مى كند). ٤. در سوره فجر نيز، بعد از قسمتهاى پى در پى با طول موجهاى كوتاه و كوبنده ، به داستان اقوام عاد و ثمود و فرعون مى پردازد و داستان را با يك استفهام آغاز مى نمايد: (الم تر كيف ربك بعاد) (آيا نديدى كه پروردگار تو با قوم عاد چه كرد؟) و (تركيب استفهام در اينچنين سياقى از نظر برانگيختن و شوراندن براى بيدارى و التفات ، شديدتر و مؤ ثرتر است ). ٥. داستان اصحاب فيل با دو استفهام تقريرى آغاز مى گردد: (الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل . الم يجعل كيدهم فى تضليل .) آيا نديدى كه خداى تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا كيد و مكر آنان را به بيراهه نينداخت ؟ اما اينكه چگونه كيد و مكر آنان را در گمراهى و بيراهه قرار داد، آن را در يك سيماى وصفى هراسناك و پرفروغ به نمايش درآورده است ، به اين ترتيب كه تماشا مى كنيم : (و ارسل عليهم طيرا ابابيل . ترميهم بحجاره من سجيل . فيجعلهم كعصف ماءكول .) و بر سر آنان پرندگى فوج فوج فرستاد، تا آنها را با سجيل سنگباران كردند. و آنان را چون كاه پس مانده در آخور ساخت . ب . پاره اى از داستانهاى قران با مدخلهاى كوتاه و مقدمه اى آغاز مى گردد كه در طى آنها درونمايه داستانها را پيشاپيش به ميان آورده ، يا از حالت و كيفيت آنها خبر داده و يا كردار ويژه قهرمانى را برجسته ساخته و شخصيتش را طى چند جمله به عبارت كوتاه به تصوير كشيده است كه از آن جمله به داستان مبارزات موسى (ع ) با فرعون در سوره قصص مى توان اشاره كرد. ١. قرآن در اين داستان قبل از اينكه به اصل داستان و ماجرا بپردازد، در مقدمه به معرفى شخصيت فرعون پرداخته و دورنمايى از داستان را ترسيم كرده و پايان و سرانجام داستان را به طور غيرمستقيم بازگو نموده است تا جايى كه خواننده مى تواند در طى آن ، مضمون و درونمايه داستان را حدس بزند. (ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شيعا يسضعف طائفه منهم يذبح ابناءهم و يستحيى نساءهم انه كان من المفسدين . و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم اءمه و نجعلهم الوارثين . و نمكن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون .) (اين مقدمه داستانى بر چند حقيقت هنرى مشتمل است : ١. اين مقدمه خلاصه اى است از محتويات داستان ، زيرا خواننده كشف مى كند كه اين داستان پيرامون جدالى كه ميان حق و باطل (موسى و فرعون ) برپاست ، دور مى زند: (داستان موسى و فرعون را براى تو مى خوانيم ...). ٢. خواننده به دست مى آورد كه سرانجام ، نتايج اين جدال به نفع موسى (ع ) و مؤ منان خواهد بود: (ما بر آن هستيم كه بر مستضعفان روى زمين نعمت دهيم ...). ٣. داستان ، ماده و اساس اين باطل را مشخص مى كند و اينكه اساس اين باطل برترى جويى فرعون ، ايجاد تفرقه ميان طوايف جامعه و به استضعاف كشيدن مردم است ، به گونه اى كه مردان را مى كشد و زنان را زنده مى گذارد. البته دلايل اين كار را خواننده از مجموع داستان به دست خواهد آورد: (فرعون در آن سرزمين برترى جست و مردمش را فرقه فرقه ساخت ). ٤. همچنين خواننده از اين مقدمه به عواملى كه فرعون را به فساد وادار مى كند، پى مى برد و آن اينكه وى مى خواهد سلطنت خود را حفظ كند و از زوال آن سخت در هراس است : (به فرعون و هامان و لشكريانشان چيزى از آن مى ترسيدند، نشان دهيم ). قرآن بعد از اين مقدمه ، داستان موسى (ع ) را از دوران كودكى و فرمان افكندنش در دريا آغاز مى كند (فالقيه فى اليم ...) و با انداخته شدن فرعون و لشكريانش در دريا و غرق شدنشان ، داستان را به پايان مى برد (فاخذناه و جنوده فنبدناهم فى اليم فانظر كيف كان عاقبه الظالمين ). ٢. قرآن در سوره (ص ) (آيات ١٧ - ٢٠) بعد از معرفى شخصيت داستان (داوود عليه السلام ) و ويژگيهاى اين قهرمان داستان و عطايايى كه بر او داده شد، به يكى از داستانهاى آن جناب مى پردازد. ج . پاره اى از مقدمه ها فشرده اى از داستان است كه پيشاپيش مى آيد، آنگاه به تفصيل آن مى پردازد: ١. قرآن در سوره اعراف با اين مقدمه (و لقد مكناكم فى الارض و جعلنا لكم فيها معايش قليلا ما تشكرون ) داستان آفرينش و تمكين بنى آدم در زمين را آغاز كرده و طى پانزده آيه (آيات ١١ - ٢٥) به طور تفصيل به اين تمكين پرداخته است و (تفصيل اجمالى است كه در آيه قبل ذكر شده است ). و اين گونه است كه بعد از اجمال ، ابتداى خلقت انسان و صورت بندى او و ماجراى آن روز آدم و سجده ملائكه و سرپيچى ابليس و فريب خوردن آدم و همسرش و خروجشان را بهشت و ساير امورى را كه خداوند براى آن دو مقدر كرده بود، بيان مى فرمايد و در پايان داستان با چهار خطاب (يا بنى آدم ...) به نصيحت و موعظه فرزندان آدم مى پردازد. ٢. در همان سوره پيشين (اعراف ) قرآن در مقدمه ، فشرده اى از داستان موسى (ع ) و مبارزاتش را با فرعون و طرفداران او بيان مى كند، سپس به تفصيل داستان و ريز ماجرا مى پردازد. (ثم بعثنا من بعدهم موسى باياتنا الى فرعون و ملائه فظلموا بها فانظر كيف كان عاقبه المفسدين ). بعد از آنها موسى را با آپاتمان به سوى فرعون و قومش فرستاديم . آنها هم با آن آيات مخالفت كردند. اينك بنگر كه عاقبت مفسدان چگونه بوده است . قرآن با بيان (فانظر كيف كان عاقبة المفسدين ) اولا خواننده را تشويق مى كند و برمى انگيزد كه داستان را دنبال كند و پى گيرد، ثانيا سرانجام بدفرجامى فرعون و قومش را در ابتداى داستان ذكر مى نمايد. (اين جمله اجمال داستان موسى (ع ) است و از جمله (و قال موسى يا فرعون ...) شروع به تفصيل آن مى كند). (اين گونه آغاز كردن داستان خود از راههاى خاص قرآن در بيان قصص است و اين شكل با سياق سوره و محورى كه بر گرد آن مى چرخد، مناسب تر است ؛ چه ، از همان لحظه نخستين عاقبت كار را نشان مى دهد تا هدفى كه از آوردن آن منظور بوده دستگير شود.) ضمنا در آيه ١٢٨ از قول موسى (ع ) نيز اين بشارت را مى دهد كه سرانجام پيروزى و سعادت از آن متقين است و در آيات ١٣٦ و ١٣٧ دو تابلو از اين سرانجام را ترسيم مى كند: سرانجام فرعونيان كه در دريا غرق شدند، و سرانجام متقين و پرهيزكاران كه وارث مشرق و مغرب زمين با بركت (مصر و شامات ) گشتند. ٣. در داستان اصحاب كهف ، قرآن بعد از مقدارى مطالب فشرده و مجمل ، به تفصيل داستان مى پردازد. اين مقدمه آيات ١٠ تا ١٢ را در بر مى گيرد. در آيه اول از پناه بردن آن جوانان مهاجر سخن به ميان آورده است و اينكه دست به دعا برداشتند و زمينه سازى راه رشد و هدايت را طلب كردند: (اذ اوى الفتية الى الكهف فقالوا ربنا اتنا من لدنك رحمة و هيى ء لنا من امرنا رشدا). در آيه دوم به خواب رفتن آنان را در ساليان متمادى بيان نموده است : (فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا). و در سومين آيه به ديدار شدن و اختلافشان در مقدار زمانى كه خوابيدند اشاره شده است : (ثم بعثنا لنعلم اى الحزبين احصى لما لبثوا امدا). و بعد از اين مقدمه ، كه نسبت به ديگر مقدمات مفصل تر است تا مخاطب و خواننده بيشتر در جريان وضعيت كلى داستان قرار گيرد، طى سه پرده داستان را به نمايش در آورد و از اصل ماجرا پرده بر مى دارد. ٤. داستان يوسف (ع ) و فراز و فرودهاى زندگى آن جناب كه سوره يوسف را به خود اختصاص داده است نيز با مقدمه اى شروع مى گردد؛ مقدمه اى كه ، ضمن ايجاد كشش در خواننده ، دورنمايى از داستان را ترسيم مى كند و در واقع مى توان گفت (نحن نقص عليك احسن القصص ... ان ربك عليم حكيم ) مقدمه داستان به حساب مى آيد و از آيه (لقد كان فى يوسف و اخوته ايات للسائلين ) بر سر قصه مى شود و (در حقيقت بشارتى كه قبلا داده بود، عنوان مقدمه اى را داشت كه به طور اجمال اشاره به سرانجام قصه مى نمود). د. گاه فشرده اى از داستان بعد از تفصيل آن آورده مى شود، يعنى بعد از اينكه داستان به طور مفصّل بازگو گرديد، ديگر بار خلاصه و چكيده اى از آن را بيان مى كند. ١. در داستان عيسى (ع ) در سوره آل عمران ، ضمن بيان مفصل ماجرا، در پايان داستان فشرده اى از آن را كه در واقع هدف و پيام داستان نيز هست اين گونه بازگو مى كند: (ان مثل عيسى عند الله كمثل ادم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون ). مثل عيسى در نزد خدا چون مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد و به او گفت موجود شو. پس موجود شد. (اين آيه شريفه هدف اصلى از ذكر داستان عيسى (ع ) را به طور خلاصه بيان مى كند و در حقيقت اجمالى است بعد از تفصيل ، و اين كار (يعنى خلاصه گيرى از گفتار، مخصوصا آنجا كه پاى احتجاج در بين باشد) از مزاياى كلام شمرده مى شود.) ٢. داستان قوم عاد و گفتگو و جدالشان با حضرت هود (ع ) به طور مفصل آيات ٥٠ تا ٥٨ سوره هود را در بر مى گيرد كه در پايان داستان ، قرآن دوبار به طور فشرده خلاصه اى از داستان را ديگر بار نقل كرده است . (بار اول خلاصه گيرى كرده و فرموده : (و تلك عاد جحدوا بايات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر كل جبار عنيد)، و تلخيص بار دوم از كلمه (الا ان عادا كفروا الا بعدا لعاد قوم هود) شروع مى شود...). اين گونه تلخيص را در داستان بعدى همين سوره يعنى داستان قوم ثمود نيز داريم . ه. گاه برخى از داستانها بدون مقدمه و زمينه سازى پيشين آغاز مى گردد و خواننده را يكباره و ناگهانى بر سر قصه مى برد. اين گونه نمايش در داستانهاى قرآن زياد به چشم مى خورد. ١. داستان يونس (ع ) در سوره صافات (آيات ١٣٩ - ١٤٨) بدين ترتيب آغاز مى شود: (و ان يونس لمن المرسلين . اذ ابق الى الفلك المشحون . فساهم فكان من المدحضين ... .) و يونس از پيامبران بود. چون به آن كشتى پر از مردم گريخت ، قرعه زدند و او در قرعه مغلوب شد.... خواننده ناگهان به اين آغاز داستانى درباره يونس (ع ) كه قهرمان داستان است برمى خورد و اين در حالى است كه وى نسبت به يونس (ع ) هيچ گونه اطلاعات قبلى ندارد و تنها همين قدر مى داند كه او از پيامبران است . با اين حال نكته قابل توجه اين است كه داستان ابتدا تا انتهاى حال يونس (ع ) را به نمايش نمى گذارد، بلكه آن پرده را به نمايش مى گذارد كه يونس (ع ) در كشتى پر از جمعيت گريخته است و طبق قرعه مى بايد او را از كشتى به دريا افكنند. ٢. داستان زكريا و تولد يحيى و ماجراى مريم و تولد عيسى و داستان ابراهيم و موسى و حكايت اسماعيل و ادريس عليهم السلام در سوره مريم بدون مقدمه و زمينه چينى و تنها با معرفى اين پيامبران خدا و بر شمردن برخى ويژگيهاى آنان آغاز شده است و به همين ترتيب است قصه سليمان با مورچه و هدهد و بلقيس ملكه سبا. اين روش و شيوه داستان كه (در يك حالت ناگهانى مخصوص به نمايش درمى آيد كه تماشاى آن تماشاگران را هرگز از اين تماشا بى نياز نمى گرداند، يعنى چشم تماشاگر هميشه تشنه تماشا مى ماند)، يكى از روشهاى قصه پردازى قرآن است و در چنين مواردى ، هدف در (طرح ناگهانى قصه ) تاءمين مى شود. (اين شيوه (در مسير داستان قرار گرفتن به صورت ناگهانى ) از اثر بخشى خاصى برخوردار است كه معمولا قصه نويسان و فيلمسازان و كارگردانان نمايش به آن توجه داشته و (آن را) مورد استفاده قرار مى دهند). شيوه نقل حوادث داستان قصه هاى قرآن را در شيوه نقل حوادث داستان به دو دسته مى توان تقسيم بندى كرد: الف . رعايت تسلسل زمانى : قصه ها معمولا از تسلسل زمانى برخوردارند و حوادث داستان و هر پرده نمايشى آن طبق سير زمانى و بر حسب تسلسل روايت مى شود و پيش مى رود و سياق كلام نيز چنين تسلسلى را مى طلبد و اقتضا مى كند كه غالب داستانهاى قرآن از اين تسلسل زمانى بهره دارند و از آن جمله مى توان به داستان موسى (ع ) در سوره قصص اشاره كرد. در آنجا مى بينيم داستان از دوران تولد و كودكى موسى (ع ) آغاز مى شود و طبق يك مسير متوالى و پى در پى و تسلسل زمانى پيش مى رود و با غرق شدن فرعون و لشكريانش پايان مى پذيرد. ب . شكسته شدن وحدت زمانى : در پاره اى از قصه ها تسلسل زمانى رعايت نشده است و شكسته شدن وحدت زمانى در آنها كاملا مشهود و نمايان است و سياق كلام اقتضا مى كند كه داستان از درون برش بخورد و برخى پرده هاى نمايش جابجا گردد و تسلسل آن رعايت نشود. از نمونه داستانهاى قرآن با اين گونه ساختار مى توان به داستان موسى (ع ) در سوره طه و داستان اصحاب كهف اشاره كرد: ١. داستان موسى (ع ) كه آيات ٩ تا ٩٩ سوره طه را دربر گرفته است ، از جايى آغاز مى شود كه موسى (ع ) به دنبال آتش رفته است تا بتواند راه را پيدا كند و خود و خانواده اش را از آن تاريكى و بيابان ظلمت بار برهاند و داستان سير خود را طى مى كند و به جلو مى رود تا رسيدن به مقام رسالت و پيامبرى و ابلاغ فرمان از سوى پروردگار مبنى بر حركت به سوى فرعون ((اذهب الى فرعون انه طغى ). در اينجا بعد از دعا و درخواست موسى ، داستان يكباره به عقب برمى گردد و متن داستان ناگهان تسلسل رويدادها را قطع مى كند و خواننده را به حوادث دوران كودكى موسى (ع ) مى برد و آن دوران پر از غم اندوه مادر موسى و چهره مضطربش را پيش چشم خواننده مى آورد و به نمايش مى گذارد و (به جاى زمان عينى از زمان ذهنى بهره گرفته مى شود.... آنگاه متن داستان مجددا به نقطه اى برمى گردد كه آن را قطع كرده بود و روايت رويدادهايى را كه به موسى (ع ) و رابطه او با فرعون مربوط مى شود، پى مى گيرد. اين تقطيع و برش اجزاء داستان و شكستن وحدت زمانى آن ، داراى اسرار هنرى است كه بايد درباره آنها تاءمّل كرد و از اين طريق رابطه موجود ميان اهداف داستان و شيوه هاى ساختارى موسى (ع ) در سوره قصص بر اساس تسلسل زمانى و در سوره طه بر پايه درهم شكستن وحدت زمانى است . شايد در اينجا (سوره طه ) (متن داستان از لحاظ هنرى مى خواهد ميان رفتن موسى به سوى فرعون در حالى كه او بزرگترين مسؤ وليت يعنى رسالت را بر دوش دارد و از لحاظ سنى نيز سالخورده است و رهايى موسى از چنگال فرعون در زمانى كه او كودكى بيش نبود، توازن برقرار سازد و نتيجه (هر دو واقعه ) آن است كه موسى چه در دوران كودكى و چه در دوران بزرگسالى بر فرعون پيروز مى شود.... اين موازنه در ساختار داستانى از اهميت ويژه اى برخوردار است ، چنانكه اين موضوع بر همگان روشن است ). و ديگر اينكه (قطع سلسله رويداد زمانى صورت مى گيرد كه موسى از خداوند درخواست مى كند تا در انجام وظيفه اى كه به عهده اش گذاشته است ، يارى اش دهد. خداوند نيز اين درخواست وى را اجابت مى كند و در پاسخ او چنين مى گويد: هر چه خواستى به تو داده شد). آنگاه داستان را برش مى زند و يكى از منتهايش را بر پيامبر (ص ) يادآورى مى كند تا او در انجام وظيفه خطيرش استوار و پابرجا باشد، در عين حالى كه كل داستان جهت اطمينان قلب و ثابت قدمى بيشتر پيامبر (ص ) و مؤ منين بازگو گرديده است و در لواى داستان ، پيروزى را به آن جناب و يارانش نويد مى دهد. ٢. داستان اصحاب كهف نيز - كه قبلا به آن اشاره شد - با مقدمه اى آغاز مى گردد كه خود خلاصه اى است از سه فراز داستان اصحاب كهف . داستان از نظر ساختار از وسط حادثه شروع شده و سپس به آغاز برگشته و آنگاه تسلسل زمانى خود ادامه داده است ، يعنى داستان از آنجا آغاز شده است كه جوانمردان به غار پناه بردند و در واقع ورود خواننده به داستان تواءم با وارد شدن جوانمردان به داخل غار است . (اذ اوى الفتيه الى الكهف ...). آنگاه كه آن جوانمردان به غار پناه بردند.... اما در پاسخ به اين پرسش كه چرا قرآن به جاى اينكه از ابتداى داستان شروع كند از وسط داستان آغاز كرده است و دليل هنرى اين كار چيست و چرا داستان از آغاز درباره محيط كفر كه اين قهرمانان در آن زندگى مى كردند سخن نگفته بلكه درباره ورودشان به غار آغاز سخن كرده است ، دكتر محمود بستانى مى نويسد: (البته سبب اين امر كاملا روشن است ، چرا كه اگر توجه كنيم ، مى بينيم كه مقدمه و يا پيش درآمد سوره كهف پيرامون زينت زندگى دنيا و ضرورت به دور افكندن آن دور مى زند. بنابراين آنچه كنار گذاشتن اين حيات و زينت آن را به نحوى اكمل عينيت مى بخشد، گريختن از زندگى و پناه بردن به غارى است كه از زندگى و زينت آن جدا باشد.) ٣. داستان ديگرى كه از نظر ساختار از وسط حادثه شروع مى شود و سپس به آغاز داستان برمى گردد و آنگاه تسلسل زمانى خود را ادامه مى دهد، (داستان گاو) در سوره بقره است . ابتدا داستان را مى آوريم و سپس به ساختار داستان و عينيت اين گونه ساختار مى پردازيم : (و اذ قال موسى لقومه ان الله ياءمركم ان تذبحوا بقره ...). و به ياد آريد آن هنگام را كه موسى به قوم خود گفت : خدا فرمان مى دهد كه گاوى را بكشيد. گفتند: آيا ما را به ريشخند مى گيرى ؟ گفت : به خدا پناه مى برم اگر از نادانان باشم . گفتند: براى پروردگارت را بخوان با بيان كند آن چگونه گاوى است ؟ گفت : مى گويد گاوى است نه خيلى پير و از كارافتاده ، نه جوان و كاركرده ، ميانسال . اكنون بكنيد آنچه را كه مى فرمايد. گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد رنگ آن چيست ؟ گفت : مى گويد گاوى است زرد سير كه رنگش بينندگان را شادمان مى سازد. گفتند: براى ما پروردگارت را بخوان تا بگويد آن چگونه گاوى است ؟ كه چنين گاوانى بر ما مشتبه شده اند و اگر خدا بخواهد ما بدان را مى يابيم . گفت : خدا مى گويد از آن گاوان نيست كه رام باشد و زمين شخم زند و كشته را آب دهد، بى عيب است و يك رنگ . گفتند: حقيقت را گفتى . پس آن را كشتند، هر چند كه نزديك بود از آن كار سر باز زنند. اين حادثه ميانى داستان بود كه در ابتدا نقل شد و در سرآغاز داستان قرار گرفت ، اما حادثه نخست داستان كه بعد از حادثه ميانى آمده چنين است : و به ياد آر آن هنگام را كه كسى را كشتيد و به يكديگر بهتان زديد و درباره آن كشمكش داشتيد و خدا آنچه را كه پنهان مى كرديد، آشكار ساخت . بعد به بخش پايانى داستان مى پردازد: سپس گفتيم : پاره اى از آن را بر آن كشته بزنيد. خدا مردگان را اينچنين زنده مى سازد و نشانه هاى قدرت خويش را اينچنين به شما مى نماياند، باشد كه به عقل دريابيد. در اصل ، داستان اين گونه بوده است كه : بنى اسرائيل كسى را كشته بودند و قتل آن را به گردن يكديگر مى انداختند و هر طايفه اى ديگرى را متهم به قتل مى كرد تا اينكه خداوند به موسى (ع ) فرمان داد بنى اسرائيل گاوى را بكشند و آن قوم لجوج شروع به بهانه گيرى كردند و از مشخصات ريز گاو جويا شدند و بالاخره بعد از بهانه جوييهاى مختلف ، گاو را يافتند و آن را كشتند. در پايان فرمان مى رسد كه پاره اى از آن را بر آن كشته بزنند و در نتيجه مقتول ديگر باز زنده مى شود و خود اصل ماجراى قتل را حكايت مى كند و داستان با آيه (كذلك يحى الله الموتى ...) (كه محور انديشه اى است كه داستان پيرامون آن دور مى زند) و پيام داستان را دربردارد، پايان مى پذيرد. علامه درباره اين داستان مى نويسد: (طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ). بعد با اشاره به اينكه تسلسل زمانى اين داستان در هم ريخته است است ، علت اين عدم تسلسل را و اينكه چه نكته اى اين اسلوب را باعث شده كه قسمت ميانى داستان در ابتدا و مقدمه داستان بيايد، شرح مى دهد و مى نويسد: ( (اين ) مقدمه اى است توضيحى براى خطاب بعدى ، و در آن نامى از علت كشتن گاو نتيجه اى كه از آن منظور است نبرده ، بلكه سر بسته فرموده خدا دستور داده گاوى را بكشيد. و اما اينكه چرا بكشيد و كشتن آن چه فايده اى دارد، هيچ بيان نكرده تا حس كنجكاوى شنونده تحريك شود و در مقام تجسس برآيد، تا وقتى علت را شنيد، بهتر آن را تحويل بگيرد و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد.) دكتر محمود بستانى نيز دليل هنرى داستان را با اين ساختار هندسى اين گونه بيان مى دارد كه قرآن (مى خواهد توجه (خواننده ) را با اهميت اين گونه "آغازيدن " جلب كند و به او بفهماند كه اين كار دربردارنده معنا و مفهوم ويژه اى است كه بر ساير مفاهيم فرعى مزيت و برترى دارد). خط سير و تسلسل تاريخى در قصه ها برخى از داستانهاى قرآن در شيوه نقل حوادث و ساختار رويدادها از تسلسل زمانى برخوردارند و برخى ديگر فاقد اين تسلسل زمانى هستند، اما مى توان آن را به گونه اى ديگر در سير تاريخى داستانها در يك سوره بررسى كرد و در سايه اين بررسى و پژوهش نتيجه گرفت و داستانها را از اين نظر تقسيم بندى نمود. رعايت خط سير تاريخى در مورد داستانهايى كه بنابر خط سير تاريخى پيش رفته اند و پيوستگى و تسلسل آنها بر اين اساس و شيوه است ، مى توان به داستانهاى سوره هود اشاره كرد كه اساس و دورنمايه و محتواى داستانها توحيد و يكتاپرستى است . خود سوره نيز حول اين محور دور مى زند و موضوع اصلى آن را تشكيل مى دهد و نمونه عينى از دعوت به يكتاپرستى و پيامد نافرمانى از دستورهاى انبياى سلف را به تصوير كشيده و در قالب داستان بازگو نموده است . (پيوستگى داستانها از اين سوره بنابر خط سير تاريخى است و از نوح آغاز مى كند و سپس داستان هود و صالح مى آيد و در ضمن رسيدن به لوط، گوشه اى از داستان ابراهيم را مى آورد و سپس شعيب است و اشاره اى به موسى است ، و از آن جهت است به رشته تاريخى اشاره كرده است كه آيندگان را از سرنوشت گذشتگان به همان ترتيب كه بوده است آگاه سازد.) اين خط سير و تسلسل تاريخى در داستان پيامبران خدا در سوره اعراف نيز كاملا نمايان است و داستانها چون خط سير تاريخى داستانهاى انبياء در سوره هود پيش مى رود جز اينكه در اين سير، داستان ابراهيم از اين حلقه و زنجيره افتاده و قرآن از نمايش سرگذشت اين پيامبر بت شكن بازمانده است . در اين سير (چرخ تاريخ پيش مى رود و زمان ابراهيم مى رسد. ولى قرآن در اينجا داستان ابراهيم را بازنمى گويد؛ چه ، بر آن است از هلاك و نيستى تكذيب كنندگان سخن گويد. قوم ابراهيم هلاك نشدند؛ چه ، ابراهيم از خداى خود خواستار هلاك ايشان نشد، بلكه آنان را با چيزهايى كه به جاى خدا مى پرستيدند به حال خود گذاشت . در اينجا داستان قوم لوط پسر برادر ابراهيم و همزمان با او را مى آورد كه در آن بيم دادن و تكذيب كردن و هلاك شدن است و با روش اين دسته آيات هماهنگى دارد). اهداف تسلسل تاريخى سيد قطب براى اين تسلسلها و سير تاريخى اهداف خاصى را ذكر نموده است كه به آنها به طور مختصر اشاره مى گردد: (الف . هدف اول نماياندن اين قصه كه در همه پيامبريها عقيده يگانه وجود داشته است ... عبارت واحدى كه هر پيغمبر مى گويد، اين است كه : (يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره ) (اى مردم ، خدا را بپرستيد، براى شما معبودى جز او نيست ). پيغمبرى اين را مى گويد و مى رود و پس از مدتى برادرش مى آيد و عين همين كلمه را مى گويد و پس از وى برادر ديگرى مى آيد و به همين روش تبديل ناپذير كار ادامه پيدا مى كند؛ چه ، عقيده خود تبديل ناپذير است و صاحب آن عقيده يگانه است و تغيير و تبديل در آن راه ندارد، و پيامبران امت يگانه اى هستند كه در طول تاريخ فطرت و طبيعت يگانه اى دارند. ب . هدف دوم آشكار ساختن اين نكته است كه طبيعت ايمان و طبيعت كفر در نفوس بشرى در طول تاريخ يكسان بوده است . ج . هدف سوم نماياندن غفلت و بى خبرى و فراموش كردن پند و عبرت و از ياد بردن سپاسگزارى بر نعمت جانشين شدن در زمين است : نسلى پس از نسلى ديگر بر زمين مى آيد و قومى پس از قومى ديگر جايگزين مى شود و اين قوم تازه بر آنچه گذشته رسيده نمى انديشد و پس از آگاه شدن از سرگذشت هلاكت بار گذشتگان ، بر اين جانشين خدا در زمين سپاسگزارى نمى كند (قليلا ما تشكرون ). د. نماياندن سرگذشت تكذيب كنندگان است كه بر سنت تخلف ناپذير خدا پيش مى آيد... و بدين گونه اين داستانها بر حسب تسلسل تاريخى پيش آمده و همه اين هدفها را صورت تحقق بخشيده است .) درهم شكستن خط سير تاريخى در برخى از داستانهاى قرآن اين سير و تسلسل تاريخى رعايت نشده است و از (رشته تاريخى پيروى نمى شود؛ چه منظور از آوردن اين داستانها تاريخ نگارى و نيز توجه به خود داستان نيست ، بلكه خدا با اين وسيله مى خواهد بندگان خود را تربيت كند و آنها را همچون وسيله اى براى مثال زدن و روشن ساختن حقايق به كار برد). حذف جزئيات در قصه از آنجا كه قرآن كتاب هدايت انسانها از تاريكيها و جهالتها و گمراهيها به سوى نور است و هدف عمده قرآن همين مهم است ، لذا بهره گيرى قرآن از قصه ها به همين منظور بوده است و در نقل قصه ها و بازگو كردن داستان تا جايى به جزئيات در داستان و قصه مى پردازد كه نقش مهمى را در قصه داشته باشد و بتواند راه و روزنه اى به سوى نور بگشايد. بر اين اساس گاه در فرازى از داستان برخى جزئيات و عناصر داستان را حذف مى نمايد يا به صورت گذرا و اشاره مطرح مى كند و از آن مى گذرد و گاه در فرازى ديگر در بازگو كردن همان عناصر و جزئيات تاءمل و درنگ بيشتر مى كند و به صورت برجسته تر رخ مى نمايد. مرحوم علامه طباطبائى در اين زمينه كه چرا قرآن موارد تاريخ و جزئيات داستان را نقل نمى كند، مى نويسد: (البته جهت و علتش روشن است و آن اين است كه قرآن كريم كتاب دعوت و هدايت است و در اين رسالت و هدفى كه دارد، يك قدم راه را به طرف چيزهاى ديگر از قبيل تاريخ و يا رشته هاى ديگر كج نمى نمايد، زيرا هدف قرآن تعليم تاريخ ، و مسلكش رمان نويسى نيست . هيچ كارى به اينكه فلانى پسر كيست و نسبش چيست و حوادث تاريخى مربوط به او در چه زمانى و مكانى رخ داده است ، نداشته و متعرض ساير مشخصاتى كه يك تاريخ نويس يا رمان نويس بى نياز از ذكر آن نيست ، نمى شود، چون تعرض به اين خصوصيات در هدف قرآن (كه كتاب هدايت مى باشد) دخالت و تاءثير ندارد. براى مردم از نظر هدايت يكسان است كه بدانند ابراهيم فرزند تارح بن ناحور بن ... است يا ندانند، بدانند كه ابراهيم در (اور كلدانيها) در حدود سنه دو هزار قبل از ميلاد به دنيا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهى كه در فلان زمان به دنيا آمده و فلان مدت سلطنت كرده و فلان روز مرده ، بوده است يا ندانند.) سيد قطب نيز همين نظر را در حين تفسير قصه نوح مطرح مى نمايد: (آيا طوفان جهانگير بود، يا به سرزمينهايى اختصاص داشت كه نوح به مردم آن سرزمينها برانگيخته شده بود؟ و اين سرزمينها كجا بود و جاى آن در جهانى كه اكنون در آن زندگى مى كنيم ، كجاست ؟ اينها پرسشهايى است كه جز با حدس و پندار جواب آنها را نمى توان يافت و پندار آدمى را به حق نمى رساند و جوابهايى كه داده مى شود، از اسرائيلياتى است كه به دليل متكى نيست و از آن گذشته ، در تحقق يافتن هدفهاى داستانهاى قرآنى هيچ تاءثيرى ندارد.) پس بى زمانى و مكانى يكى از ويژگيهاى قصه هاى قرآن است و اين دو عامل در شكل دادن به روند حوادث نقش چندانى ندارد و ما در قصه ها رد پايى از زمان و مكان را جستجو نمى كنيم و نمى يابيم ، زيرا داستانها و قصه هاى قرآن وراى زمان و مكان حركت مى كنند و اين دليل بر جهانى و جاودانى بودن قصه هاست ، چرا كه زمان و مكان را در نور ديده و داستان و سرگذشت مختص به قوم و جامعه خاص در يك سرزمين و مكان و زمان خاص نيست . قصه اى است كه نمونه آن در هر جامعه و در هر زمان و مكانى ممكن است رخ دهد و همه انسانها بايد گوش به زنگ باشند و قصه آيينه تمام نمايى مى باشد كه سرنوشت خود را در آن ببينند و علت و عوامل سعادت و شقاوت جوامع را بررسى كنند. (بعلاوه ، افزايش لذّت و بهره هنرى (از يك داستان و يا نمايشنامه ) (تفاوت ميان متن هنرى و متن عادى همين است ) بستگى به اين دارد كه چه مقدار به خواننده يا شنونده و يا بيننده امكان مى دهد كه او خود (اسرار داستان را) كشف كند. بهره هنرى داستان در اين نيست كه همه جزئيات را ارائه دهد، زيرا اين كار فرصتهاى بهره هنرى را كه در كشف و استنباط عملى مى شود، تقليل مى دهد.) در قصه يوسف (ع ) خيلى از جزئيات قصه حذف شده است ، در حالى كه خوانندگان خود مى توانند اين جزئيات را حدس بزنند و تابلويى از آن در ذهن خود ترسيم كنند و قصه از آنچنان ساختار هنرى برخوردار است كه خواننده را يارى مى دهد كه اين برشها و پرده هاى افتاده داستان را بتواند كشف و استنباط كند. مثلا در آيه ٥٠ آمده است كه يوسف (ع ) به فرستاده عزيز مصر گفت : (بازگرد و شاه را از قول من بپرس چه شد كه زنان مصرى همه دست خود را بريدند؟) (قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهنّ) و در آيه بعد آمده است كه شاه از زنان مصرى خواست كه حقيقت حال خود را بازگو نمايند (قال ما خطبكن ...) در بين اين دو آيه مشهود است كه پرده اى افتاده و داستان برش خورده است و از بازگو كردن و بيان اينكه عمال و ماءموران شاه به سراغ زنان رفتند و آنان را به دربار فرا خواندند و زنان به دربار آمدند و شاه اين سؤ ال را از ايشان كرد، خوددارى شده است و قرآن با برشى در قصه ، صحنه بعدى يعنى حضور زنان در دربار و صحنه سؤ ال و جواب و گفتگوى پادشاه و زنان را به نمايش گذاشته است . (ناگفته پيداست كه متن داستان ، با اينچنين حذفى ، اصل (اقتصاد هنرى ) را كه در زمينه داستان پردازى از اهميت زيادى برخوردار است ، تحقق بخشيده ). (لئو تولستوى ) داستان نويس چيره دست روس كه با خلق آثار هنرى جايگاه خاصى در ادبيات داستانى جهان دارد، در زمينه حذف جزئيات در قصه يوسف (ع ) مى نويسد: (اين برادران (يوسف ) به علت مهر پدر به يوسف به حسادت برانگيخته مى شوند و او را به سوداگران مى فروشند. اينكه زليخا مى خواهد جوان را از راه به در كند، اينكه يوسف پس از رسيدن به بالاترين مقامها به برادرانش از جمله بنيامين كه از همه مقرب تر است ، رحم مى آورد، اينها و بقيه قضا يا همه حاوى احساساتى متساوى و قابل فهم براى روستايى روسى و مردم چين يا افريقا و كودك و پير و برنا و باسواد و بى سواد است و سراسر با چنان خويشتن دارى و پرهيز از جزئيات زايد نوشته شده است كه داستان را اگر در هر محفل و مجلسى نقل كنند، براى همه مفهوم خواهد بود و به قلبشان نفوذ خواهد كرد.) بعد اين گونه ادامه مى دهد كه برخى از نويسندگان و قصه نويسان براى آسان نمودن داستان و قصه شان (متوسل به جزئيات فراوان مربوط به زمان و مكان شده اند و همين وفور جزئيات سبب مى شود كه داستان براى كسانى كه در دايره اوضاع و احوال توصيف شده زندگى نمى كنند، صعب الفهم باشد... . نويسنده داستان يوسف ، برخلاف معمول امروزى ، نيازى به ذكر جزئيات در توصيف نداشت ؛ جزئياتى مانند وصف جامه خونين يوسف و خانه و لباس يعقوب و سر و وضع و پوشاك زليخا و اينكه او چگونه وقتى بازوبند را به بازوى چيش مى بست ، به يوسف گفت (بيا به نزد من ) و غيره و غيره ، زيرا محتواى احساس در اين داستان خود به حدى قوى است كه هر تفصيلى به استثناى اساسى ترين امور - مثل رفتن يوسف به اتاقى ديگر براى گريستن - زايد مى بود و فقط مانع انتقال عواطف مى شد. به اين جهت داستان يوسف براى جميع آدميان قابل فهم است و به دل همه ملتها و گروهها از پير و جوان مى نشيند و تا امروز باقى بوده است و هزاران سال ديگر نيز باقى خواهد ماند. اما بياييد و بهترين رمانهاى عصر ما را از جزئيات و تفاصيل خالى كنيد و ببينيد چه از آنها باقى مى ماند). برجستگى فرازهاى داستان به تناسب جو و فضا البته اين حذف جزئيات در قصه هاى قرآن كليت ندارد. گاهى برخى جزئيات به دليل نقشى كه در قصه بازى مى كنند دوربين قصه حتى آنها را برجسته تر از بخشها و پرده هاى ديگر جلوه و نمايش مى دهد. در داستان موسى (ع ) كه فرازهاى متفاوتى دارد، اين مساءله كاملا مشهود است . مثلا سوره اعراف در مبارزات موسى (ع ) و فرعون كه قصه به فراز گفتگوهاى موسى (ع ) و موضع گيريهاى فرعون پرداخته است ، از بيان جزئيات عصا و يد بيضا خوددارى كرده و تنها به بيان اين دو معجزه به صورت گذرا بسنده كرده است ، زيرا داستان در پى آن است كه واكنشها و موضع گيرهاى زشتى را كه از سوى فرعون و قوم او به وجود آمده است ، آشكار سازد. (در اينجا شايان توجه است كه متن قرآنى ، رويدادها و موقعيتهاى اين بخش از داستان را به صورت گذرا و به دور از جزئياتى كه در داستانهاى ديگر نقل شده است ، روايت مى كند. رمزهايى كه مى توانيم آن را به وضوح دريابيم اين است كه متن داستان در صدد سخن گفتن درباره قوم موسى و قوم فرعون ، يعنى اسرائيليها و قبطيهاست . و اما در مورد فرعون يا جادوگران به اندازه اى سخن مى گويد كه وضعيت قوم فرعون و موسى را روشن سازد.) در سوره طه اين دو معجزه موسى (ع ) به صورت مفصل تر و برجسته تر مطرح شده و آيات ١٧ تا ٢٣ را به خود اختصاص داده است . حتى به جزئياتى چون كارايى عصا و واكنش موسى هنگام مشاهده معجزه نيز پرداخته است ، زيرا در اين فراز از داستان ، قرآن قصد دارد بيشتر به نقش عنصر معجزه در قيام و انقلاب موسى (ع ) و واكنش و عكس العمل ساحران در هنگام مواجهه با اين معجزه بپردازد. پس از حذف و اضافه جزئيات قصه هاى قرآن اين گونه مى توان برداشت كرد كه قرآن در بيان و نقل قصه ها اغلب از ذكر جزئيات خوددارى و سكوت مى كند. (اما اين سكوت و امساك قرآن هماره نيست ، در برخى داستانها گاه به جزئى ترين مساءله پرداخته و متقابلا بسيارى از نكته هاى مهم داستان را ظاهرا واگذاشته است . در داستان بلقيس و سليمان در سوره نمل هنگامى كه بلقيس به قصر سليمان مى آيد و گمان مى برد كه پيش روى تخت سليمان ، آب نماى عميقى ساخته اند (در حالى كه آن را از بلور ساخته بودند)، قرآن يادآور مى شود كه بلقيس دامنش را بالا زد تا از آب بگذرد: (چون بلقيس آن را ديد، پنداشت كه آبى عميق است و ساقهايش را بالا زد. سليمان گفت : اين صحنه ساده اى است كه از آبگينه ها برآورده اند).... خلاصه آنكه كميت چنان چون هر چيز ديگر در داستان پردازى قرآن ، تابعى از متغير مقصود و هدف است ) و اين ويژگى قصه هاى قرآن است . زنده شمردن چهره هاى داستان قرآن گاه با مخاطب قرار دادن ، چهره هاى داستان را زنده مى شمارد، گويى خود در برابر قرآن ايستاده اند و قرآن نعمتهايش را كه به آنان ارزانى داشته است برمى شمارد، در حالى كه اثرى از آنان جز سرگذشت و قصه شان باقى نمانده است . هدف اين است كه يهوديان زمان پيامبر را هشدار دهد كه شما چون آنان هستيد و سرنوشتتان از يكديگر جدا نيست و همان راهى را پيش گرفته ايد كه قوم بنى اسرائيل در زمان موسى (ع ) پيمودند و گرفتار عذاب الهى شدند. به همين دليل قرآن به جاى ضمير مفعولى (هم ) ضمير (كم ) را به كار برده است : (و اذ نجيناكم من ال فرعون يسومونكم سوء العذاب يذبحون ابناء كم و يستحيون نساءكم و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم . و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا ال فرعون و انتم تنظرون .) و به ياد آوريد هنگامى كه نجات داديم شما را از ستم فرعونيان كه از آنها در شكنجه سخت بوديد تا به آن حد كه پسرهاى شما را مى كشتند و زنانتان را براى كنيزى زنده مى گذشتند و اين سختى بلا و امتحانى بزرگ بود كه خداوند شما را بدان مى آزمود. به ياد آوريد زمانى را كه براى نجات شما از ستم فرعونيان دريا را شكافتيم و فرعونيان را در مقابل چشمانتان غرقه ساختيم . سيد قطب در اين باره مى نويسد: (يادآورى مجدّد داستان نجات قوم موسى در اينجا، آن هم به صورت ترسيم يك حادثه ، براى آن است كه خاطره آن دوباره در ايشان زنده شود و دلشان اثر پذيرد. لذا چنان سخن مى گويد كه گويى مخاطبين اين كلمات همان كسانى مى باشند كه در آن روز تاريخى شاهد شكافتن دريا و نجات بنى اسرائيل با رهبرى موسى (ع ) بوده اند و خاصيت (زنده شمردن چهره هاى داستان ) از برجسته ترين ويژگيهاى سبك شگفت آفرين قرآن است .)
۱
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان داستان در داستان يكى از ويژگيهاى قصه هاى قرآن (داستان در داستان ) است كه از ديگر شيوه هاى داستان پردازى در قرآن محسوب مى شود تا جايى كه اين روش و شيوه در برخى آثار منثور و منظوم ادب ديده مى شود كه مى توان آن را الهام گرفته و وامدار از اين روش قرآن دانست . قرآن در پاره اى از قصه ها، گاه قصه اى را بيان مى كند و در حين بيان آن قصه و داستان ديگرى را نقل مى كند و خواننده را به دنبال خود مى كشد و در واقع قصه ديگرى را در درون خود مى پروراند. از آن نوع قصه ها و داستانها مى توان به نمونه هاى زير اشاره كرد: ١. داستان بقره كه سوره اى هم به همين نام در قرآن آمده است . خلاصه اين شگرف و در نوع خود بى نظير از اين قرار است كه : موسى (ع ) به قوم خود گفت خدا فرمان داده كه گاوى را بكشيد و آنها فكر كردند موسى (ع ) آنها را مسخره مى كند، ولى متوجه شدند كه موضوع جدى است . بعد مشخصات ريز گاو را در چند مرحله از موسى (ع ) گرفتند و بالاخره گاو را ذبح كردند. در اينجا (قرآن ، چنانكه گويى داستان پايان يافته است ، داستان ديگرى را ذكر را مى كند اما بعد دوباره آن را به همين داستان ربط مى دهد: (و اذا قتلتم نفسا فاداراءتم فيها و اللّه مخرج ما كنتم تكتمون ) (شما مرتكب قتل نفسى شديد و آن را به گردن يكديگر انداختيد و خدا چيزى را كه پنهان مى كرديد، آشكار كرد) ). و بعد دنباله داستان را پى مى گيرد و بر سر داستان گاو مى شود. اگر چه اين داستان در آيه فوق با كلّ داستان گاو رابطه دارد و مى بايست در سرآغاز داستان مى آمد ولى در وسط داستان بازگو گرديده و شيوه (داستان در داستان ) را برگزيده است كه علت گزينش اين شيوه در بحثهاى پيشين آمد. ٢. در سوره آل عمران نيز كه داستان سه تولد را پى در پى بازگو مى كند (تولد مريم ، تولد يحيى و تولد عيسى عليهم السلام ) (قرآن كريم داستان زكريا (ع ) را پس از داستان زن عمران و در آغاز داستان مريم (ع ) ترسيم كرده است و به عبارت ديگر آن را در ضمن بيان داستان مريم و در نخستين بخش از زندگى او كه به اعمال عبادى وى در محراب ارتباط مى يابد، به تصوير كشيده و بدين وسيله ، پيوستگى رويدادهاى داستان مريم را قطع كرده و پس از پايان يافتن داستان زكريا (ع ) به ترسيم داستان مريم پرداخته است ). ٣. قرآن در سوره هود داستان و تاريخ برخى پيامبران خدا را به تفصيل بازگو كرده است و (در ضمن بازديد تاريخ جانشينان نوح و يادآورى از اقوامى كه به بركت خدايى رسيدند يا دچار عذاب او شدند، اشاره اى به داستان ابراهيم مى كند كه در آن بركات الهى تحقق يافته ، و اين خود در ضمن بيان قصه قوم لوط است كه گرفتار عذاب شدند). ٤. نمونه ديگرى از شيوه داستان در داستان را در سوره مؤ من (غافر) مى بينيم . در اين سوره قرآن آن فراز از داستان موسى (ع ) را برجسته كرده است كه مؤ من آل فرعون به دفاع از موسى (ع ) برمى خيزد و به همين خاطر سوره نيز به نام قهرمان داستان است ، چرا كه داستان (مؤ من ) است و به مبارزات او اشاره دارد و به سخنرانيش در دربار فرعون در دفاع از موسى (ع ) پرداخته است . قرآن ضمن نقل داستان (مؤ من )، به داستان يوسف (ع ) به طور مختصر و موجز از زبان (مؤ من ) مى پردازد و مجددا و مجددا داستان ادامه پيدا مى كند. جملات معترضه در بين داستان قرآن در ضمن بيان داستان گاه جمله يا جملات معترضه اى را نيز مى آورد و اين يكى ديگر از ويژگيهاى و روشهاى قرآن در داستان پردازى است و مخالف روش قرآن در بيان قصه ها نيست ، زيرا قرآن خواسته است در ضمن بيان داستان ، به هدفى كه از حكايت كردن آن مدّ نظر داشته است ، برسد و اين جملات نه تنها خواننده را از اصل داستان دور نگه نمى دارد بلكه نقل به موقع اين جملات او را در برداشت و درك پيام اين قصه ها يارى مى دهد كه به پاره اى از آن جملات اشاره مى گردد: ١. قرآن در سوره اعراف در آيات پايانى داستان موسى (ع ) به گوساله پرستى قوم بنى اسرائيل پرداخته است و ضمن نقل اين داستان ، دو آيه ذيل را به عنوان (دو جمله معترضه در بين داستان آورده است و خطاب در آن متوجه رسول خدا (ص ) است ): (ان الذين اتخذوا العجل سينالهم غضب من ربهم و ذله فى الحيوة الدنيا و كذلك نجزى المفترين . و الذين عملوا السيئات ثمّ تابوا من بعدها و امنوا ان ربك من بعدها لغفور رحيم .) آنان كه گوساله را برگزيدند، بزودى به غضب پروردگار گرفتار خواهند شد و در زندگانى اينجهانى به خوارى خواهند افتاد. دروغگويان را اينچين كيفر مى دهيم . آنان كه مرتكب كارهاى بد شدند، آنگاه توبه كردند و ايمان آوردند، بدانند كه پروردگار تو پس از توبه ، آمرزنده و مهربان است . نكته قابل توجه اينكه در آيات قبل از اين جملات ، از غضب موسى (ع ) در هنگام مواجه شدن با گوساله پرستى قومش سخن به ميان آمده است و اين آيات (جملات معترضه ) به آتش غضب پروردگار در جهان آخرت كه گوساله پرستان را دربر مى گيرد، پرداخته و در آيات بعد از اين جملات به فرو نشستن غضب موسى اشاره كرده است و اين نشانگر ارتباط جملات معترضه با مضمون و محتواى داستان است . ٢. اگر همين داستان را دنبال كنيم ، بار ديگر به جمله معترضه اى كه در حكم اطلاعيه و اعلاميه اى در بين داستان است ، بر مى خوريم . اما (پيش از آنكه قرآن به صحنه ديگرى از صحنه هاى داستان موسى بپردازد، در كنار اين اعلاميه مى ايستد و خداوند به پيامبر امى (ص ) خطاب مى كند و به او فرمان مى دهد كه همه مردم را به دين تازه بخواند تا وعده خدا تحقق پذيرد و ابلاغيه قديم الهى تصديق شود: (قل يا ايها الناس انى رسول الله اليكم جميعا الذى له ملك السموات و الارض لا اله الا هو يحيى و يميت فامنوا الله و رسوله النبى الامى الذى يومن بالله و كلماته و اتبعوه لعلكم تهتدون ). بگو: اى مردم ، من فرستاده خدا بر شمايم ؛ خدايى كه آسمانها و زمين را آفريد و جز او معبودى نيست ، زنده مى كند و مى ميراند. پس ايمان آوريد به خدا و پيامبر امى او كه به خدا و كلمات او ايمان دارد، و از او پيروى كنيد، باشد كه راه يابيد. اين آيه در ميان داستان قرار گرفت ؛ چه ، داستان در قرآن از آن جهت آورده مى شود كه مايه پند و وسيله راهنمايى باشد و اينجا جاى آن بود كه به صورت نيرومندى از داستان در راهنمايى مردم بهره بردارى شود و بهترين مناسبتى بود كه بر بنى اسرائيل اتمام حجت شد كه در كتابهاى ايشان از آمدن پيامبر خبر داده شده و از آنان خواسته شده كه با همه مردم در ايمان آوردن به پيامبرى كه خبر او را در كتابهاى تورات و انجيل مى يابند، شتاب كنند). ٣. در سوره آل عمران داستان تولد مريم (س ) اين گونه آغاز مى شود: (اذ قالت امراءت عمران رب انى نذورت لك ما فى بطنى محررا فتقبل منى انك انت السميع العليم . فلما و ضعتها قالت رب انى وضعتها انثى ...) ياد كن آنگاه كه زن عمران گفت : پروردگارا، من نذر كردم آنچه را در شكم دارم در راه خدمت تو آزاد گردانم . اين نذر مرا بپذير، كه تو دعاى بندگان را مى شنوى و بر احوال و اسرار خلايق آگاهى . چون اولاد بزاد، از روى حسرت عرض كرد: پروردگارا، فرزندى كه زاده ام دختر است ...) و در ادامه مى فرمايد: (... والله اعلم بما وضعت و ليس الذكر كالاونثى ... .) ... و خدا از خود او بهتر مى دانست كه چه زاييده و (معلوم است براى خدمتگزارى معبد تو) پس چون دختر نيست ... علامه در اين باره مى نويسد: (اين جمله از همسر عمران نيست بلكه كلام خداى تعالى است كه به عنوان جمله معترضه آورده شده ... از ظاهر جمله (والله اعلم بما وضعت ) استفاده مى شود كه مى خواهد بفرمايد ما مى دانيم كه فرزند او دختر است و ليكن با دختر كردن فرزند او خواستيم آرزوى او را به بهترين وجه برآوريم .) ٤. در داستان نوح (ع ) كه به تفصيل در سوره هود آمده است ، درست در وسط داستان و هنگام گفتگوى نوح (ع ) با قومش ، با جمله معترضه اى روبرو مى شويم كه در آن قرآن فرصت بهره جسته و به دفاع از رسول خدا (ص ) پرداخته است و رسول خدا را برمى انگيزد كه در برابر افترايى كه به جناب مى بندند و مى گويند داستانها ساخته و بافته فكر خودش است ، آن پاسخ را بدهد. مرحوم سيد قطب مى نويسد: (در اين قسمت از داستان نوح ، سياق قرآن توجهى شگفت انگيز به طرز برخورد مشركان قريش با امثال اين داستان مى كند كه شبيه به داستان خودشان با پيغمبر اسلام (ص ) است و ادعاى اين مشركان نيز آن است كه حضرت محمد (ص ) اين داستانها را از خود بافته است و به اين جهت پيش از آنكه شرح داستان پايان مى پذيرد، به رد اين گفتار مى پردازد: (ام يقولون افتريه قل ان افتريته فعلى اجرامى و انا برى مما تجرمون .) مى گويند كه او (دستان را) از پيش خود ساخت . بگو: اگر بافته و ساخته باشم ، بدى آن بر من است و من نيز از آن بدى كه شما مى كنيد بيزارم . ... اين جمله معترضه مخالف روش قرآن در بيان داستان نيست ؛ چه ، در ضمن بيان داستان خواسته است به هدف كه از حكايت كردن داستان در نظر بوده است ، برسد.) ٥. در داستان اصحاب كهف نيز (آيات ٢٣ و ٢٤) تذكرى را در وسط داستان نشان مى دهد و دوباره بر سر قصه مى شود. ٦. سوره عنكبوت (آيات ١٦ - ٢٧) به داستان برخى از پيامبران خدا از جمله به داستان ابراهيم (ع ) پرداخته است كه در وسط داستان ، هنگام گفتگوى ابراهيم با قوم بت پرستش ، سخن قطع مى گردد و آيات ١٩ تا ٢٣ به عنوان جمله معترضه كه برخى آيات پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد، آورده مى شود و بعد از اين جملات ، قرآن به داستان كه پاسخ قوم مشترك در برابر سخنان ابراهيم (ع ) است ، ادامه مى دهد و داستان را از همان جا كه قطع شد، دنبال مى كند. ٧. در داستان قوم لوط و چگونگى عذاب آن قوم كه آيات ٥١ تا ٧٦ سوره حجر را در برگرفته است ، درست در اوج داستان و در لحظه اى كه مى خواهد عذاب دردناك آن قوم را بازگو كند، داستان را از نمايش باز مى دارد و سر سخن را به پيامبر برمى گرداند و به جان آن حضرت سوگند مى خورد كه اين مردم آنچنان مست شهوات نفسانى و غرق و حيرت و غفلت و گمراهى بودن كه نمى فهميدند چه مى كنند (لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون ). استفاده از برخى اصطلاحات و محاورات در داستانهاى قرآن يكى از مسائل در داستان نويسى بكارگيرى واژه ها و كلمات محاوره اى است كه داستان را زنده تر به نمايش مى گذارد. قرآن نيز در داستان يوسف (ع ) شيوه محاوره را به كار گرفته است . در آن هنگام كه زليخا كامجويى و شيدايى در وجودش آتش افكنده بود و براى فرو نشاندن اين شعله فساد به طرف در حمله ور بود، با همسرش در جلوى در روبرو شد كه كه قرآن مى فرمايد: (و الفيا سيدها لدى الباب ) يعنى در آن حال شوهر (سيد) آن زن را بر در منزل يافتند. علامه در اين مورد كه چرا قرآن لفظ (سيد) را به كار برده است ، مى نويسد: (مقصود از "سيد" همان عزيز مصر است كه شوهر زليخا بوده . بعضى گفته اند اينكه قرآن او را "سيد" خوانده از اين جهت است كه خواسته به اصطلاح و با عرف مصر حرف زده باشد، چون در مصر زنان شوهران خود را "سيد" مى گفته اند و تاكنون هم اين اصطلاح ادامه دارد.) روش قرآن در پرداخت قصه عاشقانه با نگاهى در قصه هاى قرآن به انواع قصه ها و داستانها برمى خوريم ، حتى داستانهايى كه در آنها سخن از عشق ، جنايت ، خيانت ، حسادت و كينه توزى به ميان آمده است و از مضامين و محتواى غيراخلاقى و ضدارزشى بهره دارند، اما بيان قرآن در كمال متانت و عفت كلام و رعايت ادب است و (سعى مى كند به اين مسائل با اشاره و سمبل نزديك گردد نه با ارائه جزئيات به گونه اى توصيفى و تصويرى ). قرآن اين داستانها را با مضمون و درونمايه ضدارزشى به گونه اى بازگو مى كند كه نه تنها خواننده به بدآموزى و انحرافات اخلاقى از هر نوع آن سوق نمى دهد بلكه شيوه طرح و بيان به گونه اى است كه زمينه ساز تعالى و تكامل انسان است و او را به دنياى معنا و انسانيت رهنمون مى سازد. در اينجا اين سؤ ال به ذهن متبادر مى شود: آيا طرح زشتيها و آلودگيها خود آثار سوء و بدآموزى در روحيه خواننده و شنونده باقى نمى گذارد؟ در پاسخ بايد گفت اگر هدف (شناخت ريشه ها و علل و گونه گونى زشتيها و جستن وسيله و راه حل براى برطرف نموده آنها و احيانا دريافت حقايقى برتر از آنچه كه با دريافت ظاهرى مطرح مى شود (باشد)، پس نبايد طرح زشتيها خود سوء و بدآموزى در روحيه خواننده و بيننده و شنونده باقى گذارد. شك نيست كه طرح مباحثى چون جنايت ، خيانت ، خشونت و عشق آثار روحى و عصبى و هيجانى در فرد هيچ گونه آلايش به هيچ يك از اين دو قلمرو وارد نياورد، هنر بزرگى است ... اصولا قرآن كريم مى توانست از طرح چنين مقولات زشت خوددارى كند و به وسيله پند و اندرزهاى مقاله گونه نتيجه اخلاقى و تربيتى اين گونه ماجراها را مطرح نمايد، اما قرآن از همه لحاظ در اوج اعجاز است ). قرآن در طرح اين داستانها (آنچنان عفت بيان دارد كه اگر سخن به مسائل جنسى و عشقى برسد، گفتنى ها را مى گويد اما كوچكترين انحرافى از اصول عفت پيدا نمى كند). (اين داستانها براى لذت خواننده يا شنونده بر اثر انحرافات جنسى او نيست ، همچنان كه مسلكهاى گمراه كننده جديد حتى داستانهاى "واقعى " و "طبيعى " را هم براى لذت بردن و نشئه هاى انحرافى خوانندگان مى نويسند) و هر كار و عمل زشت و ضداخلاقى قهرمان داستان خود را موجه جلوه مى دهند تا جايى كه خوانندگان داستان نيز در صدد توجيه عمل قهرمان برمى آيند و او را به عنوان الگوى رفتارى خود برمى گزينند. اثر اين نويسندگان نه تنها آموزنده نخواهد بود بلكه بدآموزى و اثر منفى خود را به جا خواهد گذاشت . (حاشا كه قرآن گرد اين مباحث برود و در آن اشاره اى به بدآموزيها باشد). ١. داستان يوسف و زليخا: قرآن داستانهايى را كه در آنها رد پايى از مسائل عشقى و جنسى ديده مى شود، در نهايت متانت و در (هاله اى از تقدس و اشارات لطيف و بديع ) طرح و بيان مى كند و از ميان اين داستانها مى توان به داستان عشقى يوسف و زليخا اشاره كرد كه فرازى از داستان يوسف (ع ) را در سوره اى كه به همين نام آمده دربر گرفته است ؛ (داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود با جوانى ماهرو و يكدل سخن مى گويد. گويندگان و نويسندگان هنگامى كه با اين گونه صحنه ها روبرو مى شوند، يا ناچارند براى ترسيم چهره قهرمانان و صحنه هاى اصلى داستان جلوى زبان و يا قلم را رها نموده و به اصطلاح حق سخن را ادا كنند - گو اينكه هزار گونه تعبيرات تحريك آميز يا زننده و غيراخلاقى به ميان آيد - و يا مجبور مى شوند براى حفظ نزاكت و عفت زبان و قلم ، پاره اى از صحنه ها را در پرده اى از ابهام بپيچند و به خوانندگان و شنوندگان به طور سربسته تحويل دهند... ولى قرآن در ترسيم صحنه هاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى "دقت در بيان " را با "متانت و عفت " به هم آميخته و بدون اينكه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است ). به همين دليل قرآن در مقدمه داستان آن را زيباترين داستان خوانده و در امتيازبندى داستانها بهترين امتياز را به اين داستان مى دهد و مى فرمايد: (نحن نقص عليك احسن القصص ) (ما بهترين داستان را به زيباترين اسلوب براى تو بازگو مى كنيم ). (قصه يوسف به آن طريق كه قرآن سروده بهترين سراييدن است ، زيرا با اينكه قصه عاشقانه است طورى بيان كرده كه ممكن نيست كسى چنين داستانى را عفيف تر و پوشيده تر از آن بسرايد). اين فراز از داستان يوسف (ع ) در قرآن را مى آوريم تا بتوانيم نكات زيباى هنرى و ظرافتهاى ادبى و اخلاقى آن را كه با بيانى شيوا و تعابيرى زيبا آمده است ، بررسى كنيم و زبان به تحسين اعجاز هنرى آن بگشاييم . قرآن اين فراز از داستان را اين گونه آغاز مى كند: (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لايفلح الظالمون .) و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود، از او تمناى كامجويى كرد و درها را بست و گفت : بيا. گفت : پناه مى برم به خدا كه مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است ، كه ستمگران رستگار نمى شوند. از نكته هاى قابل تاءمل در اين داستان كه نظر انديشمندان مسلمان و مفسران قرآن را به خود جلب نموده است و به اعجاز هنرى آن پرداخته اند، آيه فوق است . استاد جعفر سبحانى پيرامون هنر قصه گويى در سوره يوسف و اينكه اين آيه چگونه با حفظ عفت و عدم پرده درى به يك مساءله جنسى و كامجويى پرداخته است ، مى نويسد: (دقت در مضمون آيه ما را با متانت و عفت بيان قرآن آشنا مى سازد... اينك نكات اين آيه را يادآور مى شويم : ١. لفظ (راود) در لغت عرب درخواست اصرارآميز را مى گويند. اين لفظ حاكى است كه همسر عزيز در درخواست خود بسيار مصر بوده است ، اما به خاطر عفت بيان از بازگويى مواد اصرار كه همان كامگيرى مى باشد، خوددارى مى كند. ٢. هرگز نام اصراركننده را نمى برد و نمى گويد زليخا همسر عزيز از او درخواست مصرانه كرد، بلكه او را با جمله (التى هو فى بيتها) معرفى مى كند، يعنى بانويى كه يوسف در خانه او بود و از طريق تسلط اصراركننده بر يوسف و اينكه او پيوسته در چنگال آن بود، به استقامت فوق العاده يوسف اشاره مى كند. ٣. جمله (غلقت الابواب ) (درها را بست ) ترسيم كننده خلوتگاه عشق است ولى نه به صورت صريح و آشكار. ٤. جمله (قالت قيت لك ) (بشتاب به سوى آنچه براى تو آماده شده است ) آخرين سخنى است كه بانويى براى رسيدن به وصال يوسف مى گويد، اما چقدر سنگين و پرمتانت ، بى آنكه در آن تحريك باشد.) ديگر انديشمندان بزرگ اسلامى و صاحبنظران نيز انصاف ندانسته اند كه از كنار اين آيه بگذرند و به اعجاز هنرى آن نپردازند، از جمله مفسر بزرگ قرآن علامه طباطبائى (ره ) در اين باره مى نويسد: (اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده و اگر در قيودى كه در آن به كار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقت شود، تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود.) داستان اين گونه ادامه پيدا مى كند: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين .) و يوسف را قصد كرد، يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود، قصد و آهنگ او كرده بود. چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم ، كه وى از بندگان خالص شده ما بود. در آيه فوق نيز قرآن در كوتاه ترين عبارات ، زيباترين و رساترين فراز داستان را تواءم با دنيايى از بار اخلاقى مطرح مى كند بدون اينكه انسان را به وادى ضد ارزشها و تمايلات نفسانى سوق دهد. (به هر حال قرآن كريم با كمترين كلمات در يك جمله بدون اينكه تمامى آنچه را رخ داده ببيند و تصوير كند و هيجانات حاصله را منتقل نمايد، به دقيق ترين وجهى به يك حركت منحرف اشاره مى كند: "و لقد همت به " (و زن آهنگ او كرد) و "هم بها لو لا ان را برهان ربه " (اگر يوسف نيز برهان پروردگارش را نمى ديد و توجه نمى كرد، آهنگ آن زن را مى نمود). تمامى اين قسمت از ماجرا مكاشفه اى است از روحيات يك زن فاسد اشرافى و نيز اشاره اى است به شكوفايى ايمان و خداجويى يك جوان كه در چند جمله بيان مى گردد و تمامى جزئيات ماجرا در پس اين چند جمله كوتاه از انظار پنهان مى ماند، زيرا در همين چند پيام اصلى طرح شده است و نيازى به دقايق ماجرا نيست كه بى شك اگر آن دقايق مطرح شود، خود يك نوع آموزش با هدف و پيام قصه است .) (و استبقا الباب و قدت قيمصه من دبر و الفيا سيدها لدى الباب ... .) هر دو به جانب در شتافتند و زن پيراهن يوسف را از پشت بدريد و در آن حال سرور آن زن را بر در منزل يافتند... . آتش شهوت و فساد در دل زليخا شعله افكنده و سراسر وجودش را دربر گرفته بود، تا جايى كه سر از پا نمى شناخت و جز كامجويى به هيچ چيز ديگر فكر نمى كرد. قرآن در اين آيه اين آتش شعله ور در وجود زليخا را با اين عبارت كوتاه بيان نموده است : (و قدت قميصه من دبر...). زليخا چنگ انداخت تا جلوى فرار يوسف را سد كند و او را در دام شهوت خود گرفتار نمايد و تسليم ميل جنسى خود سازد، شايد اين آتش را فرو نشاند. آيات بعد به برخورد عزيز مصر با يوسف و زليخا در جلوى در و ترفند و نيرنگ زليخا در دفاع از خود و شهادت يكى از بستگان زليخا درباره اين ماجرا پرداخته است . در اينجا صحنه اول نمايش به پايان مى رسد و پرده براى نمايش صحنه بعدى كنار مى رود و آن فراز از داستان به روى صحنه نمايش مى آيد كه خبر اين شيفتگى و شيدايى زليخا به گوش زنان در شهر رسيد و زبان به ملامت زليخا گشودند. (و قال نسوه فى المدينه امرات العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا... .) زنان در شهر گفتند: همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد و فريفته او شده است ... . يكى از نكات قابل تاءمل در اين داستان ، اعجاز واژگان است . قرآن (تمام كلمات را با دقت و وسواس انتخاب مى كند) تا ضمن اينكه بار اخلاقى داشته باشد، بار معنايى خود را نيز از دست ندهد و رعايت ادب و متانت بيان با معنايى رسا در قالب واژه اى شيوا با يكديگر تواءم باشد، چندان كه اگر واژه ديگر را جايگزين آن كنيم آن بار اخلاقى و معنايى را نداشته باشد و واژه (شغف ) در اين عبارت قرآنى (و قد شغفها حبا) نشان از اعجاز واژگان دارد. دكتر شريف (ره ) در زمينه بار معنايى اين واژه مى نويسد: (در عربى تعدادى واژه هست كه معنى محبت مى دهد: حب ، ولع ، عزم ، عشق ، قرم و امثال اينها. اما هر كدام از اين واژگان يك مرحله از مراحل محبت را مى رسانند، لذا معنا و مكان (ود) و جاى (حب ) معين است . كاربرد (شغف ) هم همين طور و... لغت شناسان مى گويند (شغف ) آن محبتى است كه محب از رسوايى ترس ندارد و مى گويد هر چه باداباد. قرآن اين گونه ظرايف را بدقت رعايت مى كند.) نكته ديگر اينكه اين واژه است . (فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليه و اعتدت لهن متكا و اتت كل واحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن ... .) زليخا بعد از آگاهى از مكر و نيرنگ زنان ، نقشه بسيار ماهرانه اى كشيد و آنها را دعوت كرد و براى هر يك متكايى تهيه نمود و به دست هر يك كاردى داد و در همين حال از يوسف خواست به يكباره به مجلس درآيد. زنان با ديدن حسن يوسف مست و مدهوش جمال بديع او گشتند و آنچنان تحت تاءثير اين جلوه جمال قرار گرفتند كه دستهاى خود را به جاى ميوه بريدند و و زبان به تكبير و تحسين آن حسن جمال گشودند. قرآن در اين فراز از داستان نيز زيباترين بيان و اسلوب را در توصيف يوسف (ع ) به كار گرفته است و از ويژگى قرآن در داستانها همين است كه وقتى در توصيف جاى تاءمل است ، تاءمل مى كند و آنجا كه محل عبور است ، عبور مى كند و نمونه عينى آن در اين فراز از داستان كاملا مشهود است . (در اينجا بدون اينكه به توصيف جزء به جزء فيزيكى هيكل و صورت يوسف پرداخته شده باشد، همه آنچه لازم بوده آورده شده است .) (... فلما راينه و قطعن ايديهن و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم .) ... پس همين كه وى را بديدند، و اله و شيداى او شدند و دستهاى خويش را بريدند و گفتند: منزه است خدا، كه اين بشر نيست ، اين فرشته اى بزرگوار است . قرآن كه با عبارت فوق نهايت زيبايى يوسف (ع ) را به تصوير كشيده است ، در پايان با عبارت (الا ملك كريم ) از حسن صورت و سيرت و جمال ظاهر و باطن آن جناب از زبان مصر سخن به ميان آورده است ، در حالى كه در برخى داستانها مى بينيم داستان نويسان (در توصيف هيكل و خصوصيات بدنى قهرمان دستان خود پاى در وادى غير باز مى گذارند و به عنوان مثال قسمتهايى از بدن شخصيتها را هم توصيف مى كنند كه از نظر شرع در علام واقع نيز بايد پوشيده باشد) و يا در صورت چشم پوشى و گذر از اين توصيفات (فصل مشبعى درباره زيبايى چهره و كجى ابرو و ستبرى سينه قهرمان سخن مى گويند). (قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ... .) (زليخا) گفت : اين همان است كه درباره او ملامتم كرديد، من از او كام خواستم و او خويشتن دارى كرد... . در اين آيه زليخا به دفاع از خود برمى خيزد و يوسف (ع ) را تهديد مى كند كه اگر تسليم خواسته او نگردد، به زندان و خوارى و ذلالت مى افتند و يوسف نيز در پاسخ به اين تهديد مى فرمايد: (رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين .) پروردگارا، زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دو نكنى ، متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشگان مى گردم . باز از نكات قابل تاءمل و توجه در اين داستان ، نكته زيبا و ظريفى است كه در اين آيه وجود دارد. يكى از ويژگيهاى اين داستان درنگها و سكوتهاى بموقع قرآن در فرازهاى مختلف داستان است . همان طور كه در بحثهاى پيشين آمد، قرآن گاه روى نكته و فرازى تاءمل و درنگ مى كند و گاه ساكت مى ماند و با ظرافتى خاص و لطافت بديعى از موضوعى در مى گذرد و به پيچ ديگر داستان مى رود. از آن جمله سكوتها در آيه فوق است . در اين آيه قرآن از عشق و شيدايى و دلباختگى زنان مصر نسبت به يوسف كه در آن مجلس گرد آمده بودند به طور مستقيم سخنى به ميان نياورده است ، اما از فحواى كلام و از زبان يوسف به صورت غير مستقيم و گذرا به عشق و مراوده ايشان نيز اشاره كرده است ، بدون اينكه وارد ريز مطلب مى شود. از اين سخن يوسف كه در قالب دعاست ، برمى آيد كه (زنان مصر هم او را دعوت نموده و با او مراوده كردند، همان طور كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. اما اينكه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن اين است كه فرمود: (الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن ) (اگر ايشان را از من نگردانى ، من متمايل به سوى آنان مى شوم ) ). آيه بعد (فاستجاب له ربه تصرف عنه كيدهن ...) نيز از اين عشق و شيدايى زنان ، به طور غير مستقيم و گذرا، پرده برداشته است . با توجه به نكات زيبا و لطايف بديع در داستان فوق كه از شكوه داستان پردازى در قرآن نشان دارد، مى توان اين گونه برداشت نمود كه قرآن كريم در مضامينى كه به گونه اى با ارزشهاى اخلاقى اصطكاك دارد - يا بيم اصطكاك مى رود - با اين ضوابط روبرو مى شود: (١. سعى مى شود به مضامين غير اخلاقى و ضد ارزشى با اشاره به سمبل نزديك گردد نه با ارائه جزئيات به گونه اى توصيفى و تصويرى . ٢. ارزشهاى خير و زيبايى و صلاح از مفاهيم ضد خود دورى نمى گزينند بلكه به استقبال و مصاف آنها مى روند. ٣. هدف از طرح مضامينى كه با ارزشهاى متعالى در اصطكاك مى گيرد، اراده پيروزى خير و حق و ارزشهاى والا و پيروزى قهرمانان و شخصيتهايى است كه در اين گيرودار مطرح شده اند و يارى دهندگان و تمسك جويان ارزشهاى متعالى بوده اند. ٤. پرداخت به مضامين ضد ارزشى سبب بدآموزى و اشاعه ضد ارزشها و نيز سبب كششهاى عصبى و تلاطمهاى روانى نمى گردد و اين شايد از ظريف ترين قسمتهاى بپرداخت به نكات مزبور باشد. ٥. مخاطب يك مضمون ، يكى از مقولات هنر است . آيا اين مخاطب كيست ؟ فرد يا طبقه يا نظام ؟ احساس و عاطفه ، يا عقل و فطرت ؟ معمولا هر هنرمندى بنابر نوع بينش و ايدئولوژى و شخصيت ويژه خود، روى كلامش با يكى از موارد مذكور است . در طرح فرازهاى مذكور، قرآن كريم عمدتا فطرت برين خواص تعالى خواه عقل و خرد و عواطف انسانى را مورد خطاب قرار مى دهد، چنانكه حضرت على (ع ) در آغاز نهج البلاغه مى گويند: "خدا پيامبر را فرستاد تا ميثاق فطرت و نعمتهاى فراموش شده را به ياد آورد و دفاين عقل را برانگيزد.") ٢. داستان موسى (ع ) و برخورد با دختران شعيب (ع ): داستان ديگرى در فرازى از داستان موسى (ع ) را پى مى گيريم : داستانى كه درست نقطه مقابل داستان پيشين است و از زنى آلوده و اسير هوا و هوس صحبت نمى كند، بلكه چهره يك زن پاكدامن ، عفيف ، متين و باشرم و حيا با در هاله اى تقدس به نمايش مى گذارد: نمونه اى زيبا و جالب از برخورد دو جنس مخالف بدون در هم شكستن حريم حيا؛ (داستانى كه بر اساس يك ساختار هندسى طرح ريزى شده كه از اين طريق مى خواهد انديشه ها و پيامهاى خود را مطرح سازد) تا نمونه و الگويى باشد در برخوردهاى اجتماعى زن و مرد در تمام جوامع بشرى و در همه عصرها و نسلها. اين فراز داستان از آنجا آغاز مى گردد كه موسى از دست ماءموران فرعون از سرزمين مصر گريخته و به (مدين ) پا گذاشته و خسته و كوفته ، و گرسنه و تشنه در سايه سار درختى آرميده است . ناگهان متوجه مى شود كه عده اى بر آب مدين هجوم آورده اند تا گله خود را سيراب سازند، اما در آن طرف موسى دو زن را مى بيند كه در كنارى به جمع آورى و جلوگيرى از فرار گوسفندانشان مشغولند. تنهايى و تفاوت اين دو زن و كار سنگين شبانى كه به عهده دارند، توجه موسى را جلب مى كند. پس جلو مى رود و از آنها مى پرسد: (كار شما در اينجا چيست ؟). از زبان قرآن بشنويم : (و لما ورد ماء مدين وجد عليه امه من الناس يسقون و وجد من دونهم امراتين تذودان قال ما خطبكما... .) و اين آغاز آشنايى موسى با اين دختران است . تا اينجاى ماجرا هيچ گونه تحريك و صحنه سازى عاطفى و هيجان انگيزى وجود ندارد. دختران خود را معرفى مى كنند: (... قالتا لا نقسى حتى يصدر الرعاء و ابونا شيخ كبير.) ... گفتند: ما آب نمى دهيم تا آنگاه كه چوپانان بازگردند، كه پدر ما پيرى بزرگوار است . تقديم و تاءخيرهاى قران بى دليل نيست و اينكه دختران ابتدا به توجيه عمل خود مى پردازند و سپس انگيزه اصلى چوپانى را پيرىِ پدر معرفى مى كنند، جاى تاءمل دارد. تفاوت دختران به لحاظ اعتقاد به ارزشها و تربيت ويژه مذهبى كه دارند براى موسى آشكار مى شود و آنها در حقيقت خود را اين گونه به موسى مى شناسانند؛ البته شناسايى كه به گونه اى طبيعى پيش مى آيد و بسيارى از رخدادهاى درونى در اينجا ناگفته مى ماند. موسى جوانمردانه گوسفندانشان را آب مى دهد (فسقى لهما) و سپس بى اعتنا به سايه باز مى گردد و از خدا غذايى براى رفع گرسنگى مى طلبد (ثم تولى الى الظل فقال رب انى لما انزلت الى من خير فقير). دختران مى روند و موسى را (در خويش ) با خاطره اى دلپذير از جوانمردى و ايمان همراه مى برند. اين از نكاتى است كه پرداختن به آن در ين اثر هنرى مذهبى بى شك كار بس پيچيده اى است . حفظ موازين عفت و اخلاق و ارزشهاى متعالى ، آن هم در جامعه اى مذهبى كه به دليل تحريمها نزديك شدن به آن غير ممكن است و در صورت پرداختن به آن به ناكامى و درهم شكستن حرمتها و ارزشها قرين مى گردد، دشوار است . دقت در نحوه پرداختن قرآن كريم به اين موضوع و اشارات و مرز بين اشارات و وقايع عينى كه در پشت آن حضور دارد، مى تواند براى هنرمندان بسيار مؤ ثر باشد. دختران رفتند، اما پس از مدت كوتاهى يكى از آنها بازگشت . در تصوير قبلى كه دختران نشان داده شدند، نحوه معرفى آنان با خوددارى از ورود ميان جمعيت و تربيت آنان زير نظر پدرى پيامبر بود، اما اينك نحوه معرفى كاملا تغيير كرده است . اين يكى از دختران است كه مى آيد. چگونه ؟ قرآن مى توانست به نحوه راه رفتن او اشاره نكند. آن وقت ما مى توانستيم همه گونه حدسى راجع به او بزنيم . موسى خسته ، گرسنه و چشم به راه غذاست كه ناگهان دختر را مى بيند كه به سويش مى آيد. آيا پشت اين تصوير در دل موسى چه احساساتى بيدار مى شود؟ كسى نمى تواند درباره دختر تصويرى كم و بيش به دلخواه در ذهن ايجاد كند. قرآن كريم از همان آغاز با اشاره به راه رفتن دختر، فضاى داستان را حريمى از عفاف و تقدس فرو مى برد و به خواننده اجازه نمى دهد كه در شخصيت دختر جز اين عفت و پاكدامنى در جستجوى خصوصيات متضاد آن باشد: (فجاءته احديهما تمشى على استحياء قالت ان ابى يدعوك ليجزيك اجرما سقيت لنا... .) يكى از دو زن كه به آزرم راه مى رفت ، نزد او آمد و گفت : پدرم تو را مى خواند تا مزد آب دادنت را بدهد... . اين همان دختر است كه موسى در ذهن او خاطره اى از خود باقى گذاشته و اينك بر هودجى از وقار و حيا به سويش باز مى گردد (تمشى على استحياء) و اين تمهيد يك ازدواج است و ترسيم عشقى پنهان در هاله هاى از تقدس و اشارت لطيف و بديع . شايد يك داستان نويس امروزى كه پرواى قلم و نوشتن نيز نداشته باشد، در ترسيم اين لحظه به (صورت گل انداخته از شرم دختر) اشاره مى كرد. اما قرآن شرم را در گامهاى دختر توصيف مى كند نه در سيماى او! بى آنكه از دست و پا گم كردن توصيف و نشانى باشد. موسى دعوت را مى پذيرد و به خانه پدر آن دختر پاى مى گذارد و از سرگذشت خود و داستان زندگى و مبارزاتش سخنى به ميان مى آورد (فلما جاءه و قص عليه القصص ) و آن پير كسى جز (شعيب پيامبر) نيست كه از موسى دلجويى مى كند و به او بشارت نجات از دست ستمگران را مى دهد و مى گويد كه ترس و هراسى از فرعون و فرعونيان نداشته باش (لا تخف نجوت من القوم الظالمين ). دخترى كه موسى را به خانه خواند، همان است كه بعدها به پدر پيشنهاد مى دهد كه : (احديهما يا ابت استاءجره ان خير من استاءجرت القوى الامين .) اى پدر، اين مرد را به خدمت خود اجير كن ، كه بهتر كسى كه بايد به خدمت برگزيد كسى است كه امين و توانا باشد. در پس اين جمله چه خواهش و تمنّايى نهفته است ؟ او درست بر دو چيز انگشت نهاده است : ١) نياز شعيب به انسانى قوى ؛ ٢) نياز او به انسانى امين و قابل اعتماد. ترتيب اين صفات نيز زير كانه و معنى دار است ، پس چگونه ممكن است پدرى نزديك و هوشيار همچون شعيب آن را در نيابد؟ معلوم مى شود آنچه ذهن و دل دختر را مشغول داشته همين است : قوى و امين بودن . و آيا اين مجهول و مطلوب همه زنان نيست آنگاه كه به مردى مى رسند و همتاى خويش را جستجو مى كنند؟ مى بينيم همه چيز تنها با ايما و اشاره و ايجاز مى آيد. در اين بيان ، بدون اينكه به وراى اين اشارت پرداخته شود و ذهن و روح خواننده را در كششهاى عصبى يا هيجانى فرو برد و بدون اينكه در اين ميان قدسيّت مقام دختر و پاكى رابطه در معرض تزلزل قرار گيرد، خواننده همه چيز را درمى يابد و روح او تا فرازهايى برين به پرواز درمى آيد. پيشگفتار: سبك و شيوه علّامه (ره ) در بيان قصص تفسير الميزان كه يكى از تفاسير ارزشمند عصر حاضر به شمار مى رود، حاصل سالها تلاش مداوم و خستگى ناپذير علامه سيد محمد حسين طباطبائى - رحمة اللّه عليه - (١٢٨٢ - ١٣٦٠ ه ش ) است . استاد فرزانه در اين اثر ماندگار خود در جهان اسلام صد و چهارده سوره قرآن را از ابعاد مختلف روايى ، تاريخى ، علمى ، كلامى و فلسفى كاويده و ضمن شرح و بسط گسترده آيات به بررسى ديدگاههاى مفسران قرآن ، اعم از شيعه و سنى ، پرداخته است و در اين راستا با توجه به اينكه بخش قابل توجهى از قرآن را قصه ها داستانها تشكيل مى دهد، در كنار تفسير و توضيح اين داستانها، به اهداف قصه گويى در قرآن نيز نظر داشته و ضمن بررسى نكات ظريف قصه ها، پيامهاى هر قصه و داستان را بيان نموده است . حضرت علامه در نقل قصص قرآن شيوه خاصى را مبذول داشته است كه مى توان گفت وجه تمايز ايشان از ديگر مفسران و قرآن پژوهان و حتى برخى از كتابهاى قصص قرآن و تاريخ انبياء است كه به طور خلاصه به آنها اشاره مى گردد. قصص از ديدگاه قرآن از آنجا كه روش علامه در الميزان تفسير (قرآن به قرآن ) است قرآن پژوه و مفسر بزرگ با غوص در درياى بيكران قرآن گوهر آيات را از ژرفاى آن بيرون كشيده و در كنار ديگر گوهرهاى وحى قرار داده و گنجينه اى از معارف فراهم آورده است . اين (سيره خاص الميزان است كه جز در روايات معصومين عليهم السلام در تفاسير پيشينيان بندرت ديده مى شود و بعد از آن هم هنوز به ابتكار خويش باقى است ، همانا شناسايى آيات كليدى و ريشه اى قرآن است كه در پرتو آن آيات كليدى درهاى بسيارى از آيات ديگر را گشوده و با شناخت آن آيات ريشه اى اين شجره طوبى تغذيه بسيارى از آيات شاخه اى مى گردد). علامه اين شيوه را نيز در بررسى قصص قرآن به كار گرفته و (با روشى قرآنى و تفسير قرآن به قرآن به قصص قرآنى مى پردازد) و در پرتو نور قرآن نمايى زيبا و روشن از يك قصه را به تصوير مى كشاند و ترسيم مى كند و (مى كوشد كه به آيات حاكى از يك قصه ترتيب زمانى بدهد و از مجموع آيات مربوط به آن ، يك قصه كامل قرآنى را فراهم آورد). قصص از ديدگاه روايات علامه (ره ) داستان و قصص را نيز از ديدگاه روايات بررسى نموده و ضمن بيان روايات ، به نقد آنها نيز پرداخته و به (نقل احاديث و اخبار صحيح از پيامبر (ص ) و صحابه و ائمه معصومين (ع ) اعتنا و اهتمام تمام نشان داده ) و در ذيل هر فرازى از داستان ، فصلى تحت عنوان (بحث روايى ) و (قصه در روايات ) آورده كه ضمن نقل روايات از منابع تشيع و تسنن ، از نقد آنها نيز فرو گذار ننموده است . او با نگاهى ژرف با سنگ معيار وحى روايات را مى سنجد و آنهايى را مى پذيرد كه با آيات تعارض و تناقضى نداشته باشد، نه اينكه قصه را با روايات مجعول تاريك و تيره گرداند. خود در اين باره مى نويسد: (پيامبر گرامى به عموم مسلمانان معيارى دست مى دهد كه با آن معيار و محك محلى ، معارفى را كه به عنوان كلام او و يا يكى از اوصياى او برايشان روايت مى شود، بشناسد و بفهمند آيا از دسيسه هاى دشمن است و يا براستى كلام رسول خدا (ص ) و جانشينان اوست و آن اين است كه هر حديثى را شنيديد به كتاب خدا عرضه اش كنيد. اگر موافق با كتاب خدا بود، آن را بپذيريد و اگر مخالف بود، رهايش كنيد.) اسرائيليات در قصص علامه در همان هنگام كه قصص را در روايات بررسى مى نمايد، از ترفند يهود نيز غافل نمى ماند و (اسرائيليات ) در روايات و اخبار از نگاه تيزبينش به دور نيست و با درنگ و تاءمل ، اسرائيليات را از دامن پاك داستانهاى قرآن مى زدايد و هشيارانه از آميختگى برخى اخبار و روايات با اسرائيليات و تحريفات يهود هشدار مى دهد و به قرآن پژوهان اين نكته را يادآور مى شود كه چگونه يهود در طول تاريخ خواسته اند قصص قرآن و تاريخ پيامبران را با افسانه و خرافات درهم آميزند و آن را چون پوستينى وارونه نمايان سازند. شرح و بسط اينكه اسرائيليات از چه زمانى و به وسيله چه كسانى در متون و منابع اسلامى رواج يافت ، فرصتى ديگر را مى طلبد و در حوصله اين بحث نمى گنجد، ولى به طور اجمال مى توان گفت كه (آغاز نشر اين آثار در ميان روايات اسلامى به دوره صحابه مى رسد و در دوره تابعين تدوين آثار اسلامى گسترش مى يابد. در عوامل گسترش نشر آن نيز به اشاره مى توان گفت ناآگاهى و بى سوادى مردم جزيرة العرب ، تمايل و گرايش عرب آن روز به شناخت اسباب و علل و مبداء آفرينش و حادثه هاى هستى ، شهرت داستانهاى ملل و پيامبران در ميان مردم و اجمال قصه ها در قرآن و اهميت قصه سرايى و داستان پردازى در ميان اعراب ، توطئه هاى يهوديان نفوذى براى آلوده ساختن منابع اسلامى و... از عوامل مهم شيوع و نشر اسرائيليات و نصرانيات در ميان تفاسير اسلامى است ). علامه با دقت نظر و ژرف انديشى و تاءمّل در اخبار و روايات در برابر اين توطئه مى ايستد و (موضع منتقدانه بسيار سختگيرانه اى دارد و هشدار مى دهد كه اكثر مفسرين در تفسيرهايشان در اين ورطه افتاده اند و علت آن در طبيعت داستان و داستان پردازى و تاءثير آنها در تفاسير و افراط در تمسك به انواع احاديث و پذيرش بى چون و چراى آنهاست ، ولو اينكه با صريح عقل و آيات محكم قرآنى مخالف باشند. او ريشه اسرائيليات و منشاء راه يافتن آنها به روايات اسلامى را مى كاود و براى اين كار، مضامين اين گونه روايات را با آنچه در تورات و انجيل آمده است ، تطبيق مى دهد و وجوه تشابه و اختلاف آنها را باز مى نماياند و جعليات يهوديان را كه با اقوال انبياء عليهم السلام و الهيات اصيل اديان توحيدى مخالفت دارد، بيان مى كند). از آن جمله علامه در ذيل آيه ١٠٣ سوره بقره به داستان ساختگى يهود درباره هاروت و ماروت اشاره دارد و با نگاهى ژرف و عالمانه ، ضمن نقل داستان ساختگى ، به نقد و بررسى آن مى پردازد و زشت ترين گناه و معصيتى را كه يهود به آن دو فرشته خدا نسبت داده اند، از دامن آن دو موجود پاك مى پيرايد و درباره اين روايات خرافى و ساختگى مى نويسد: (پس ، از اينجا براى هر دانش پژوه خردبين روشن مى شود كه اين احاديث مانند احاديث ديگرى كه در مطاعن انبياء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسيسه هاى يهود خالى نيست ، و كشف مى كند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتى خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زده اند تا توانسته اند با روايات آنان به هر جور كه بخواهند، بازى نموده و خلط و شبهه در آن بيندازند.) الميزان ميزان و محكمى است براى تشخيص سره از ناسره و جدايى خالصى ها و ناخالصى ها، و از اين رو علامه (در پرتو آگاهيهاى عظيم و كارآمد خود، جاى جاى اين اخبار و آثار را به نقد كشيده و بر تمامت آنها مهر بطلان زده است ). تطبيق قصص با تورات و انجيل يكى ديگر از شيوه ها در الميزان بررسى تطبيقى قصص قرآن با تورات و انجيل است . علامه در مقام مقايسه برآمده و قصص قرآن را در يك كفه و داستانهاى تورات و انجيل را در كفه ديگر گذاشته و خواننده را محور قرار داده است تا، با سنجش و دقت نظر، به حقانيت قصص قرآن پى ببرد و تحريفات و خرافاتى را كه در تورات و انجيل وارد شده است ، خود عينا نظاره كند. از جمله در داستان آدم (ع ) كه ميدانى فراخ و گسترده براى افسانه پردازى و ياوه هاى بيهوده گويان است ، با مقابله اين داستان در قرآن و تورات ، غبار اساطير را از چهره داستان مى زدايد و مى نويسد: (در بعضى اخبار آمده كه مار و طاووس دو تا از ياوران ابليس اند چون ابليس را در اغواى آدم و همسرش كمك كردند، و چون اين روايات معتبر نبود، از ذكر آنها صرف نظر كرديم . و خيال مى كنم از روايات جعلى باشد، چون داستان از تورات گرفته شده و ما در اينجا عين عبارات تورات را مى آوريم تا خواننده به وضع آن روايات كاملا آگهى يابد...) و بعد از فراغ از داستان ، مطلب را اين گونه به پايان مى برد: (خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم ، يعنى داستان آدم به نقل از قرآن كريم و به نقل از تورات و سپس دقت در رواياتى كه از طريق عامه و شيعه وارد شده ، به حقايق اين قصه پى مى برد.) در داستان هابيل و قابيل نيز ضمن تطبيق داستان با آنچه در قرآن و تورات آمده است ، خواننده را به داورى و قضاوت فرا مى خواند و مى نويسد: (خواننده را سفارش مى كنم كه نخست در آنچه از تورات و آيات قرآن كه راجع به پسر آدم نقل كرديم دقت كند، آنگاه آنها را باهم تطبيق نمود و سپس داورى كند.) و از اين گونه است مطابقت برخى از داستانهاى قرآن با انجيل كه خواننده را به همين تاءليف ارجاع مى دهيم .
۲
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان مباحث علمى و تاريخى علاوه بر موارد فوق ، علامه در هر فرصتى با توجه به اقتضاى داستان به مسائل علمى ، تاريخى ، جغرافيايى و... پرداخته است . مثلا در داستان طوفان نوح در پاسخ به اين پرسش كه آيا طوفان نوح همه زمين را فرا گرفت يا بخشى از آن را، وارد مباحث زمين شناسى و ژئوفيزيك شده و در داستان اصحاب كهف براى اثبات اينكه كدام يك از غارهاى هفتگانه به اصحاب كهف تعلق دارد، به ناچار به مسائل معمارى و مهندسى پرداخته و در داستان ذوالقرنين براى بيان اينكه ذوالقرنين كيست و سدّش كجاست ، تاريخ را ورق زده و ديدگاههاى مختلف در اين زمينه را بررسى كرده است . خلاصه كلام ، اين گونه مباحث در داستانهاى قرآن (به تناسب موضوع و دقيقا براى تصحيح نظرگاه و افزايش دانش و بينش خوانندگان و در جهت آشناتر شدن با روح قرآن است ). شيوه تدوين در مورد چگونگى شيوه تدوين و تنظيم اين تاءليف لازم است چند نكته يادآورى شود: ١. حضرت علامه (ره ) در طول تفسير، اغلب داستانهاى قرآن را در پايان آيات مربوط به آن داستان آورده و به شرح و بسط آن از زواياى مختلف پرداخته است كه در اين كتاب با تاءمل و تفحص ، اين داستانها از درون تفسير گردآورى و تدوين و با رعايت تسلسل تاريخى تنظيم شده است . ٢. به برخى از داستانها كه علامه به صورت مستقل و جدا به آنها نپرداخته است ، از تفسير و شرح آيات داستان بهره گرفته شده و به صورت داستانى مستقل تنظيم گرديده است ، به طورى كه خواننده بتواند با توجه به تفسير الميزان نسبت به داستان شناختى اجمالى پيدا كند، مانند داستان اصحاب فيل و برخى از داستانهاى ديگر. ٣. همان طور كه قبلا اشاره شد، علامه اغلب داستانها را به طور جداگانه از ديدگاه روايات نيز نقل و نقد نموده ولى پاره اى از آنها به صورت مجزا از اين ديدگاه مورد بررسى قرار نگرفته است . براى اينكه خواننده بتواند با داستان از طريق روايات هم آشنا گردد، با توجه به اينكه علامه در پايان تفسير آيات گفتارى تحت عنوان (بحث روايى ) دارد، ما بحثهايى را كه ارتباطى با داستان دارد گردآورى نموده ايم كه در پايان هر داستان آمده است . ٤. قبل از شروع هر داستان آيات مربوط به آن آمده است تا هم ديباچه هر داستان به آياتى از قرآن مزين و آراسته شود و هم خواننده محترم قبل از داستان با آياتش ماءنوس گردد. ممكن است يك داستان در سوره هاى مختلف قرآن آمده باشد، ولى ما آياتى را برگزيده ايم كه علامه در ذيل آنها به نقل قصه پرداخته است . ٥. براى سهولت كار قرآن پژوهان ، منابع و مآخذى كه در الميزان مورد استفاده علامه قرار گرفته در پانويس كتاب با حروف نازك و عدد ذكر شده است ، ضمن اينكه نشانى جلد و صفحات الميزان را نيز با حروف سياه و علامت ستاره مشخص كرده ايم . ٦. در همان سالهاى نخست شيفتگان قرآن و علاقه مندان تفسير الميزان از حضرت علامه خواستند كه نسبت به ترجمه آن نيز عنايتى مبذول دارند و ايشان اين مهم را به اساتيدى از حوزه علميه و تنى چند از شاگردان دانشمند خود سپردند كه تاكنون اين يادگار ماندگار با ترجمه هاى گوناگون توسط برخى ناشران چاپ و نشر داده است . ابتدا ترجمه جلد ١ تا ١٠ الميزان كه هر جلد به وسيله يكى از محققان و قرآن پژوهان حوزه ترجمه شده است از سوى انتشارات دارالعلم قم و سى جلد بعد با ترجمه سيد محمدباقر موسى همدانى در تهران توسط انتشارات محمدى چاپ و منتشر گرديد. سپس اين تفسير با ترجمه گروه فوق در بيست مجلد از سوى بنياد علمى و فكرى علامه با همكارى مؤ سسه نشر فرهنگى رجاء و مؤ سسه اميركبير در سال ٦٣ انتشار يافت . ترجمه كاملى نيز از الميزان توسط حجة الاسلام موسوى همدانى صورت پذيرفت كه اين ترجمه را دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم با پاره اى از اصلاحات در بيست مجلد به چاپ رساند. اين ترجمه اخير با توجه به ويژگيهاى ذيل در حوزه كار ما قرار گرفت : الف . كليه مجلدات آن با يك قلم و شيوه واحد ترجمه شده است . ب . ويرايش شامل اصلاحات دستورى ، انشايى ، علامت گذارى ، غلطگيرى و تغيير و تبديل بعضى از جملات يا كلمات غير مصطلح صورت گرفته است . ج . منابع و مآخذ اخبار، روايات و نقل قولها در پانويس ذكر شده است . در پايان لازم مى دانم مراتب تشكر و سپاس خود را از اين بزرگواران اعلام نمايم : ١. دوستانم در (نشر سبحان ) كه چاپ كتاب فوق را به ديده عنايت و قبول نگريستند و انتشار آن را در برنامه كار خود قرار دادند. ٢. (دفتر طرح و اجراى كتاب ) كه با حسن سليقه و انتخاب و دقت نظر ويرايش ، حروفچينى ، صفحه آرايى و نمونه خوانى كتاب را به عهده گرفتند. ٣. برادر و بزرگوار و انديشمندم جناب آقاى مصطفى مختارى كه با رهنمودهاى ارزشمند خود بنده را يارى نمود. ٤. همسر و نور چشمانم كه وقت خانه را به من بخشيدند و با صبر و متانت مرا در اين امر ترغيب و تشويق نمودند. سعادت و سلامت روزافزون همه را از درگاه خداوندگار يكتا مى طلبم . اميد است كه با تدوين داستانهاى قرآن و تاريخ پيامبران بتوان انس و الفتى بين جوانان و قرآن برقرار و ايجاد كرد تا دلها و جانهاى تشنه خود را از سرچشمه زلال وحى سيراب سازند و سيره پيامبران خدا را چراغ راه فردايشان قرار دهند. حسين فعال عراقى اراك - ٢ آذر ١٣٧٦ بيست و دوم رجب ١٤١٨ داستان آدم عليه السلام وَ إِذْ قَالَ رَبُّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الاَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ(٣٠) وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاَسمَاءَ كلَّهَا ثُمَّ عَرَضهُمْ عَلى الْمَلَئكَةِ فَقَالَ أَنبِئُونى بِأَسمَاءِ هَؤُلاءِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(٣١) قَالُوا سبْحَنَك لا عِلْمَ لَنَا إِلا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّك أَنت الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(٣٢) قَالَ يَئَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسمَائهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُم بِأَسمَائهِمْ قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنى أَعْلَمُ غَيْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَ مَا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ(٣٣) ٣٠. و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من مى خواهم در زمين جانشينى بيافرينم ، گفتند: در آنجا مخلوقى پديد مى آورى كه تباهى كند و خونها بريزد با اينكه ما تو را به پاكى مى ستاييم و تقديس مى گوييم ؟ گفت : من چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. ٣١. و خدا همه نامها را به آدم بياموخت ، پس از آن همه آنان را به فرشتگان عرضه كرد و گفت : اگر راست مى گوييد، مرا از نام اينها خبر دهيد. ٣٢. گفتند: تو را تنزيه مى كنيم . ما دانشى جز آنچه تو به ما آموخته اى نداريم ، كه داناى فرزانه تويى . ٣٣. گفت : اى آدم ، فرشتگان را از نام ايشان آگاه كن . و چون از نام آنها آگاهشان كرد، گفت : مگر به شما نگفتم كه من نهفته هاى آسمان و زمين را مى دانم ؟ آنچه را كه شما آشكار كرده ايد و آنچه را پنهان مى داشتيد، مى دانم . (از سوره مباركه بقره ) داستان آدم در قران اين مطلب (داستان خلافت انسان ) بر خلاف ساير داستانهايى كه در قرآن آمده ، تنها در يك جا آمده است و آن ، همين جاست . پاسخى كه در اين آيه از ملائكه حكايت شده ، اشعار بر اين معنا دارد، كه ملائكه از كلام خدايتعالى كه فرمود: ميخواهم در زمين خليفه بگذارم ، چنين فهميده اند كه اين عمل باعث وقوع فساد و خونريزى در زمين ميشود، و اين سخن فرشتگان پرستش از امرى بوده كه نسبت به آن جاهل بوده اند، و اين اشكالى را كه در مساءله خلافت يك موجود زمينى به ذهنشان رسيده حل كنند، نه اينكه در كار خداى تعالى اعتراض و چون و چرا كرده باشند. پس خلاصه كلام آنان باين معنا برگشت مى كند كه : خليفه قرار دادن تنها باين منظور است كه آن خليفه و جانشين با تسبيح و حمد و تقديس زبانى ، و وجوديش ، نمايانگر خدا باشد، و زندگى زمينى اجازه چنين نمايشى باو نميدهد، بلكه بر عكس او را بسوى فساد و شر مى كشاند. از سوى ديگر، وقتى غرض از خليفه نشاندن در زمين ، تسبيح و تقديس بآن معنا كه گفتيم حكايت كننده و نمايشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبيح و حمد و تقديس خود ما حاصل است ، پس خليفه هاى تو مائيم ، و يا پس ما را خليفه خودت كن ، خليفه شدن اين موجود زمينى چه فايده اى براى تو دارد؟ خدايتعالى در رد اين سخن ملائكه فرمود: (انى اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء كلها). زمينه و سياق كلام بدو نكته اشاره دارد: اول اينكه منظور از خلافت نامبرده جانشينى خدا در زمين بوده ، نه اينكه انسان جانشين ساكنان قبلى زمين شوند، كه در آن ايام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشين آنها كند، همچنانكه بعضى از مفسرين اين احتمال را داده اند. نكته دوم اين است كه خداى سبحان در پاسخ و رد پيشنهاد ملائكه ، مسئله فساد در زمين و خونريزى در آنرا، از خليفه زمينى نفى نكرد، و نفرمود: كه نه ، خليفه ايكه من در زمين ميگذارم خونريزى نخواهند كرد، و فساد نخواهند انگيخت ، و نيز دعوى ملائكه را (مبنى بر اينكه ما تسبيح و تقديس تو مى كنيم ) انكار نكرد، بلكه آنانرا بر دعوى خود تقرير و تصديق كرد. در عوض مطلب ديگرى عنوان نمود، و آن اين بود كه در اين ميان مصلحتى هست ، كه ملائكه قادر بر ايفاء آن نيستند، و نميتوانند آنرا تحمل كنند، ولى اين خليفه زمينى قادر بر تحمل و ايفاى آن هست ، آرى انسان از خداى سبحان كمالاتى را نمايش ميدهد، و اسرارى را تحمل مى كند، كه در وسع و طاقت ملائكه نيست . اين مصلحت بسيار ارزنده و بزرگ است ، بطوريكه مفسده فساد و سفك دماء را جبران مى كند، ابتداء در پاسخ ملائكه فرمود: (من ميدانم آنچه را كه شما نميدانيد)، و در نوبت دوم ، بجاى آن جواب ، اينطور جواب ميدهد: كه (آيا بشما نگفتم من غيب آسمانها و زمين را بهتر ميدانم ؟) و مراد از غيب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائكه اصلا اطلاعى نداشتند از اينكه در اين ميان اسمائى هست ، كه آنان علم بدان ندارند، ملائكه اين را نميدانستند، نه اينكه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند، و گرنه جا نداشت خدايتعالى از ايشان از اسماء بپرسد، و اين خود روشن است ، كه سئوال نامبرده بخاطر اين بوده كه ملائكه از وجود اسماء بى خبر بوده اند. و گرنه حق مقام ، اين بود كه باين مقدار اكتفاء كند، كه بآدم بفرمايد: (ملائكه را از اسماء آنان خبر بده )، تا متوجه شوند كه آدم علم بآنها را دارد، نه اينكه از ملائكه بپرسد كه اسماء چيست ؟ پس اين سياق بما مى فهماند: كه ملائكه ادعاى شايستگى براى مقام خلافت كرده ، و اذعان كردند باينكه آدم اين شايستگى را ندارد، و چون لازمه اين مقام آنست كه خليفه اسماء را بداند، خدايتعالى از ملائكه از اسماء پرسيد، و آنها اظهار بى اطلاعى كردند، و چون از آدم پرسيد، و جواب داد باين وسيله لياقت آدم براى حيازت اين مقام ، و عدم لياقت فرشتگان ثابت گرديد. و سخن كوتاه آنكه معلوم ميشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى كه خدا بوى آموخت ، غير آن علمى بود كه ملائكه از آدم آموختند، علمى كه براى آدم دست داد، حقيقت علم باسماء بود، كه فرا گرفتن آن براى آدم ممكن بود، و براى ملائكه ممكن نبود، و آدم اگر مستحق و لايق خلافت خدائى شد، بخاطر همين علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائكه هم مانند او با خبر شدند، ديگر جا نداشت كه باز هم بگويند: ما علمى نداريم ، (سبحانك لا علم لنا، الا ما علمتنا)، (منزهى تو، ما جز آنچه تو تعليممان داده اى چيزى نمى دانيم ). داستان سجده ملائكه (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكافرين .) و چون بملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد پس همه سجده كردند بجز ابليس كه از اينكار امتناع كرد و كبر ورزيد و او از كافران بود. بخاطر داشته باشيد گفتيم : اين آيات منظور اصليش بيان خلافت انسان ، و موقعيت او، و چگونگى نازل شدنش به دنيا و مال كار او از سعادت و شقاوت است ، پس در چنين مقامى اعتناى زيادى به نقل داستان سجده ندارد، مگر باشاره اجمالى آن ، تا باين ترتيب وسيله اى شود براى ذكر داستان بهشت ، و هبوط آدم . (اسجدوا لادم ...) به ملائكه گفتيم براى آدم سجده كنيد، پس همگى سجده كردند مگر ابليس (كه ) تكبر كرد و از سجده براى او دريغ ورزيد، و او از سابق بر اين كافر بود و اينكه ابليس قبل از اين صحنه كافر بوده ، از آيه شريفه (لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون ) هم بخوبى استفاده مى شود. آيا ابليس از فرشتگان بود؟ (فسجدوا الا ابليس لم يكن من الساجدين ). در اين جمله و همچنين در آيه (فسجد الملائكه كلهم اجمعون ) خداى تعالى خبر مى دهد از سجده كردن تمامى فرشتگان مگر ابليس . و در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه ) علت سجده نكردن وى را اين دانسته كه او از جنس فرشتگان نبوده ، بلكه از طايفه جن بوده است ، از آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) نيز استفاده مى شود كه اگر ابليس از جنس فرشتگان مى بود چنين عصيانى را مرتكب نمى شد. ليكن حقيقت مطلب اين است كه از ظاهر آيه استفاده مى شود كه ابليس با ملائكه بوده و هيچ فرقى با آنان نداشته ، و از آيه (و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك ) نيز استفاده مى شود كه او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند كه مى توان آن را مقام (قدس ) ناميد. بنابراين ، معلوم مى شود ابليس قبل از تمردش فرقى با ملائكه نداشته ، و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائكه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا مى كرده باقى ماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و ليكن ابليس بدبخت از آن مقام ساقط گرديد، همچنانكه فرموده :(كان من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش فسق ورزيد)، و (فسق ) به معناى بيرون شدن خرما از پوسته است ، ابليس هم با اين تمردش در حقيقت از پوست خود بيرون گشت و زندگانيى را اختيار كرد كه جز خروج از كرامت الهى و اطاعت بندگى چيز ديگرى نبود. چيزى كه هست مادامى كه آدم خلق نشده بود و خداوند ملائكه و ابليس را امر به سجود بر وى نكرده بود ابليس و ملائكه هر دو در يك رتبه بوده بدون امتياز از هم هر دو در مقام قرب بودند. و پس از آنكه آدم آفريده شد اين دو فريق از هم جدا شده ، يكى راه سعادت و ديگرى راه شقاوت را پيش گرفت . علت سجده نكردن ابليس قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين مراد اين است كه : اى ابليس ! چه چيزى باعث شد كه سجده نكنى . چنانكه در سوره (ص ) مى فرمايد: (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى ) (قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ) اين آيه جوابى را كه ابليس داده حكايت مى كند، و اين جواب اولين نافرمانى ابليس است . در اين جواب خداى تعالى براى اولين بار معصيت شد چون برگشت تمامى معصيت ها به دعواى انانيت (خودخواهى ) و منازعه با كبرياى خداى سبحان است ، در حالى كه كبريا ردايى است كه بر اندام كسى جز او شايسته نيست ، و هيچ مخلوقى را نمى رسد كه در مقابل انانيت الهى و آن وجودى كه جميع روى ها در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پيشگاه مقدسش خميده و هر صوتى در برابر عظمتش در سينه حبس شده و هر چيزى برايش ذليل و مسخر است براى خود انانيت قائل شده به ذات خود تكيه زده و (من ) بگويد. آرى ، اگر ابليس اسير نفس خود نمى شد و نظر و فكر خود را محصور در چهار ديوارى وجود خود نمى ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمى ديد، بلكه معبودى ما فوق خود مشاهده مى كرد كه قيوم او و قيوم هر موجود ديگرى است ، و ناچار انانيت و هستى خود را در برابر او بطورى ذليل مى ديد كه هيچ گونه استقلالى در خود سراغ نمى كرد، و بناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش بطوع و رغبت تن به امتثال اوامر او مى داد، و هرگز به اين خيال نمى افتاد كه او از آدم بهتر است ، بلكه اينطور فكر مى كرد كه امر به سجده آدم از مصدر عظمت و كبرياى خدا و از منبع هر جلال و جمالى صادر شده است و بايد بدون درنگ امتثال كرد، ليكن او اينطور فكر نكرد و حتى اين مقدار هم رعايت ادب را نكرد كه در جواب پروردگارش بگويد: (بهترى من مرا از سجده بر او بازداشت ) بلكه با كمال جراءت و جسارت گفت : (من از او بهترم ) تا بدين وسيله هم انانيت و استقلال خود را اظهار كرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غير قابل زوال ادعا كند، علاوه ، بطور رساترى تكبر كرده باشد. از همين جا معلوم مى شود كه در حقيقت اين ملعون به خداى تعالى تكبر ورزيده نه به آدم . و اما استدلالى كه كرد گر چه استدلال پوچ و بى مغزى بود و ليكن در اينكه او از آتش و آدم از خاك بوده راست گفته است ، و قرآن كريم هم اين معنا را تصديق نموده ، از يك طرف در آيه (كان من الجن ففسق عن امر ربه ) فرموده كه ابليس از طايفه جن بوده ، و از طرف ديگر در آيه (خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار) فرموده كه ما انسان را از گل و جن را از آتش آفريديم . پس از نظر قرآن كريم هم مبداء خلقت ابليس آتش بوده ، و ليكن ادعاى ديگرش كه (آتش از خاك بهتر است ) را تصديق نفرمود، بلكه در سوره (بقره ) آنجا كه برترى آدم را از ملائكه و خلافت او را ذكر كرده اين ادعا را رد كرده است . و در آيات (اذ قال ربك للملائكه انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين ، فسجد ال ملائكه كلهم اجمعون الا ابليس استكبر و كان من الكافرين ، قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدى استكبرت ام كنت من العالين ، قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين ...) در رد ادعايش فرموده : ملائكه ماءمور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شيطان بگويد: (گل از آتش پست تر است )، بلكه ماءمور شدند سجده كنند بر آب و گلى كه روح خدا در آن دميده شده بود و معلوم است كه چنين آب و گلى داراى جميع مراتب شرافت و مورد عنايت كامل ربوبى است . و چون ملاك بهترى در تكوينيات دائر مدار بيشتر بودن عنايت الهى است و هيچ يك از موجودات عالم تكوين به حسب ذات خود حكمى ندارد، و نمى توان حكم به خوبى آن نمود، از اين جهت ادعاى ابليس بر بهتريش از چنين آب و گلى ، باطل و بسيار موهون است . علاوه بر اين ، خداى تعالى در سؤ ال ى كه از آن ملعون كرد عنايت خاص خود را نسبت به آدم گوشزد وى كرده و به اين بيان كه (من او را به دو دست خود آفريدم ) اين معنا را خاطر نشانش ساخته . حال معناى (دو دست خدا) چيست بماند، به هر معنا كه باشد دلالت بر اين دارد كه خلقت آدم مورد اهتمام و عنايت پروردگار بوده است ، با اين وصف آن ملعون در جواب به مساءله بهترى آتش از خاك تمسك جسته و گفت : (من از او بهترم زيرا مرا از آتش و او را از گل آفريدى ). پس خلاصه كلام اين شد كه از آيات مربوط به داستان آدم و ابليس استفاده مى شود كه اگر ابليس عصيان ورزيد و مستحق طرد شد بخاطر تكبرش بود و جمله (انا خير منه ) يكى از شواهد اين معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابليس بر مى آيد كه مى خواسته بر آدم تكبر بورزد، ليكن از اينكه ابليس با سابقه اى كه از داستان خلافت آدم داشته و تعبيرى كه از خداوند درباره خلقت آدم و اينكه (من او را به دو دست خود آفريده ام ) شنيده بود و مع ذلك زير بار نرفت بر مى آيد كه وى در مقام استكبار بر خداوند بوده نه استكبار بر آدم . (قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين .) خداى تعالى فرمود: به جرم اينكه هنگامى كه ترا امر كردم سجده نكردى بايد از مقامت فرود آيى ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو نمى بايستى در چنين مقامى تكبر كنى ، پس برون شو كه تو از خوار شدگانى . (قال انظرنى الى يوم يبعثون قال انك من المنظرين ) ابليس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد. خداوند در جاى ديگر نيز اين معنا را ذكر كرده و فرموده : (قال رب فانظرنى الى يوم يبعثون قال فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ) از اين آيه برمى آيد كه ابليس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته ، و ليكن خداوند او را تا زمانى معين مهلت داده است . و از اينكه ابليس از خدا خواست تا روز قيامت مهلتش دهد استفاده مى شود كه وى در اين صدد بوده كه جنس بشر را هم در دنيا و هم در عالم برزخ گمراه كند، و ليكن خداوند دعايش را به اجابت نرسانيد، و شايد خداوند خواسته باشد كه او را تنها در زندگى دنيا بر بندگانش مسلط كند، و ديگر در عالم برزخ قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد، هر چند به مصداق آيه (و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين ، و انهم ليصدونهم عن السبيل و يحسبون انهم مهتدون ، حتى اذا جاءنا قال يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين ، و لن ينفعكم اليوم اذ ظلمتم انكم فى العذاب مشتركون ) و همچنين آيه (احشروا الذين ظلموا و ازواجهم ) رفاقت و همنشينى با آنان را داشته باشد. (قال فبمااغويتنى لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم و لاتجد اكثرهم شاكرين ). من به سبب اينكه گمراهم كردى و يا در مقابل اينكه گمراهم ساختى بر سر راه راست تو كه آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد مى نشينم . و (نشستن بر سر راه مستقيم ) كنايه است از اينكه مراقب آنان هستم ، هر كه را در اين راه ببينم آن قدر وسوسه مى كنم تا از راه تو خارج نمايم . و جمله (ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم ) بيان نقشه و كارهاى او است ، مى گويد: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى كنم تا از راهت بدر برم . و چون راه خدا امرى است معنوى ناگزير مقصود از جهات چهارگانه نيز جهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى . از آيه (يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا) ١ و آيه (انما ذلكم الشيطان يخوف اولياء) ٢ و آيه (و لاتتبعوا خطوات الشيطان ) ٣ و آيه (الشيطان يعد كم الفقر و يامركم بالفحشاء) ٤. نيز مى توان در اين باره چيزهايى فهميد، و از آن استفاده كرد كه مقصود از (من بين ايديهم - جلو رويشان ) حوادثى است كه در زندگى براى آدمى پيش مى آيد، حوادثى كه خوشايند و مطابق آمال و آرزوهاى او يا ناگوار و مايه كدورت عيش او است ؛ چون ابليس در هر دو حال كار خود را مى كند. و مراد از (خلف - پشت سر) اولاد و اعقاب او است ؛ چون انسان نسبت به آينده اولادش نيز آمال و آرزوها دارد، و درباره آنها از پاره اى مكاره مى انديشد. آرى ، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مى داند، از خوشبختى آنان خوشنود و از ناراحتى شان مكدر و متاءلم مى شود. انسان هر چه از حلال و حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتيه آنان را تاءمين نموده ، و چه بسا خود را در اين راه به هلاكت مى اندازد. و مقصود از سمت راست كه سمت مبارك و نيرومند آدمى است سعادت و دين او است . و (آمدن شيطان از دست راست ) به اين معنا است كه وى آدمى را از راه ديندارى بى دين مى كند، و او را در بعضى از امور دينى وادار به افراط نموده به چيزهايى كه خداوند از آدمى نخواسته تكليف مى كند. و اين همان ضلالتى است كه خداوند آن را (اتباع خطوات الشيطان ) نام نهاده است . و منظور از (سمت چپ ) بى دينى مى باشد، به اين معنا كه فحشا و منكرات را در نظر آدمى جلوه داده وى را به ارتكاب معاصى و آلودگى به گناهان و پيروى هواى نفس و شهوات وادار مى سازد. و جمله (و لا تجد اكثرهم شاكرين ) نتيجه كارهايى است كه خداوند در جمله (لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم ...) از ابليس ذكر فرمود، البته در جاهاى ديگر قرآن كه داستان ابليس را نقل فرموده در آخر به جاى (و لاتجد اكثرهم شاكرين ) عبارات ديگرى را ذكر فرموده ، مثلا در سوره (اسرى ) وقتى اين داستان را نقل مى كند در آخر از قول ابليس مى فرمايد: (لاحتنكن ذريته الا قليلا) و در سوره (ص ) از قول همو مى فرمايد: (لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين )٣. از اينجا معلوم مى شود كه مقصود از (شاكرين ) در آيه مورد بحث همان (مخلصين ) در ساير آيات است . دقت در معناى اين دو كلمه نيز اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه (مخلصين ) - به فتح لام - كسانيند كه براى خدا خالص شده باشند يعنى خداوند آنان را براى خود خالص كرده است و جز او كسى در آنان نصيبى ندارد، و آنان به غير خدا به ياد كسى نيستند؛ از خدا گذشته هر چيز ديگرى را - حتى خودشان را - فراموش كرده اند. و معلوم است كه چنين كسانى در دلهايشان جز خداى تعالى چيز ديگرى نيست و چنان ياد خدا دلهايشان را پر كرده كه ديگر جاى خالى براى شيطان و وسوسه هايش نمانده است . و اما (شاكرين ) - آنها هم كسانيند كه هميشه شكر نعمت هاى خدا كارشان است ، يعنى به هيچ نعمتى از نعمتهاى پروردگار بر نمى خورند مگر اينكه شكرش را بجاى مى آورند. به اين معنا كه در هر نعمتى طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوى رفتار مى كنند كه نشان مى دهند اين نعمت از ناحيه پروردگارشان است ، و پرواضح است كه چنين كسانى به هيچ چيزى از ناحيه خود و ديگران بر نمى خورند مگر اينكه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به ياد خدايند و همين به ياد خدا بودن شان هر چيزى ديگرى را از يادشان برده ، چون خداوند در جوف كسى دو قلب قرار نداده ، پس اگر حق معناى شكر را ادا كنيم برگشت معناى آن به همان مخلصين خواهد بود، و اگر ابليس شاكرين و مخلصين را از اغواء و اضلال خود استثنا كرده بيهوده و يا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلكه از اين باب است كه دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمى رسيده است . (قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعك منهم لاملئن جهنم منكم اجمعين .) از آنجايى كه مورد گفتار ابليس و تهديدش به انتقام تنها بنى آدم بود و قسم خورد كه غرض خلقت آنان را كه همان شكر است در آنان نقض نموده و از بين مى برد و آنان را بجاى شكر وادار به كفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش پيروانش را هم با او شريك ساخته و فرمود:(جهنم را از شما يعنى از تو و بعضى از پيروانت پر مى كنم ). داستان بهشت آدم وَ قُلْنَا يَئَادَمُ اسكُنْ أَنت وَ زَوْجُك الجَْنَّةَ وَُكلا مِنْهَا رَغَداً حَيْث شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هَذِهِ الشجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظلِمِينَ(٣٥) فَأَزَلَّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوُّ وَ لَكمْ فى الاَرْضِ مُستَقَرُّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ(٣٦) فَتَلَقَّى ءَادَمُ مِن رَّبِّهِ كلِمَتٍ فَتَاب عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ(٣٧) قُلْنَا اهْبِطوا مِنهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنى هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَاى فَلا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ(٣٨) وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِئَايَتِنَا أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(٣٩) ٣٥. و گفتيم : اى آدم ، تو و همسرت در بهشت آرام گيريد و از آن به فراوانى از هر كجا كه خواستيد، بخوريد و نزديك اين درخت مشويد، كه از ستمگران خواهيد شد. ٣٦. و شيطان ايشان را از نعمت بهشت بينداخت و از آن زندگى آسوده كه داشتند، بيرونشان كرد. گفتيم : با همين وضع كه دشمن يكديگريد، پايين رويد، كه تا مدتى در زمين قرارگاه و بهره داريد. ٣٧. و آدم از پروردگار خود سخنانى فرا گرفت و خدا او را ببخشيد، كه وى بخشنده و رحيم است . ٣٨. گفتيم همگى از بهشت پايين رويد. اگر هدايتى از من به سوى شما آمد - و البته هم خواهد آمد - آنها كه هدايت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و نه اندوهگين شوند. ٣٩. و كسانى كه كافر شوند و آيه هاى ما را دروغ شمارند، اهل جهنم اند و خود در آن جاودانند. (و قلنا يا آدم اسكن )... با اينكه داستان سجده كردن ملائكه براى آدم ، در چند جاى قرآن كريم تكرار شده ، مسئله بهشت آدم ، و داستان آن جز در سه جا نيامده . اول : در همين آيات مورد بحث از سوره بقره . دوم : در سوره اعراف كه فرموده : (و يا آدم اسكن انت و زوجك الجنة ، فكلا من حيث شئتما، و لا تقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين ،# فوسوس لهما الشيطان ، ليبدى لهما ما ورى عنهما، من سواءتهما و قال : ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة ، الا ان تكونا ملكين ، او تكونا من الخالدين ،# و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ،# فدليهما بغرور، فلما ذاقا الشجرة ، بدت لهما سواءتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و ناديهما ربهما: الم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ واقل لكما: ان الشيطان لكما عدو مبين ؟# قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ،# قال : اهبطوا بعضكم لبعض عدو، و لكم فى الارض مستقر، و متاع الى حين# قال : فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ...) (و اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه ميخواهيد بخوريد، ولى نزديك اين درخت مشويد، كه در آنصورت از ستمكاران خواهيد شد،# پس شيطان آندو را وسوسه كرد، تا بلكه بتواند عيبهائى از ايشان كه پوشيده بود آشكار سازد،# و لذا گفت : پروردگار شما، شما را از اين درخت نهى نكرده ، مگر براى اينكه در نتيجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشويد و يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آن بخوريد، هميشه در بهشت خواهيد ماند)# آنگاه براى آندو سوگند ياد كرد: كه من از خيرخواهان شمايم# باين وسيله و با نيرنگ هاى خود آندو را بخود نزديك كرد، تا آنكه از درخت بخوردند، همينكه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از برگهاى بهشتى بر خود پوشيدن ، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر بشما نگفتم : از اين درخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براى شما دشمنى است آشكار؟!# گفتند: پروردگارا ما بخويشتن ستم كرديم ، اگر ما را نبخشى و رحم نكنى ، حتما از زيانكاران خواهيم شد فرمود: از بهشت پائين برويد، كه بعضى بر بعضى ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتى معين (يعنى تا هنگام مرگ ) جايگاه شما است و نيز فرمود: در همانجا زندگى كنيد، و در آنجا بميريد، و از همانجا دوباره بيرون شويد...). سوم : در سوره طه ، كه فرموده : (و لقد عهدنا الى آدم من قبل ، فنسى ، و لم نجد له عزما# و اذقلنا: للملائكه اسجدوا لآدم ، فسجدوا، الا ابليس ، ابى ، فقلنا يا آدم : ان هذا عدو لك و لزوجك ، فلا يخرجنكما من الجنة فتشقى# ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى# و انك لا تظمو فيها، و لا تضحى ،# فوسوس اليه الشيطان ، قال يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا يبلى ؟# فاكلا منها، فبدت لهما سوآتهما، و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة ، و عصى آدم ربه فغوى ،# ثم اجتباه ربه ، فتاب عليه و هدى ،# قال : اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاما ياتينكم منى هدى ، فمن اتبع هداى ، فلا يضل و لا يشقى# و من اعرض عن ذكرى ، فان له معيشة ضنكا،# و نحشره يوم القيامة اعمى ، قال : رب لم حشرتنى اعمى ؟ و قد كنت بصيرا،# قال كذلك اتتك اياتنا، فنسيتها، و كذلك اليوم تنسى ...) و ما با آدم قبلا عهدى بسته بوديم و فرمانى داده بوديم (كه فريب ابليس را نخورد)، ولى او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم ،# و چون بفرشتگان گفتيم : بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان ، كه سر باز زد# آنگاه بآدم گفتيم : كه زنهار اين ابليس دشمن تو و همسر تو است ، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گرنه بدبخت خواهيد شد،# چون در بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه برهنه ، نه تشنه ميشوى ، و نه گرمازده# اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت : اى آدم ، ميخواهى من تو را بدرختى راهنمائى كنم ، كه اگر از آن بخورى ، ابديت و ملك جاودانى خواهى يافت ؟# (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند، و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن شدند، كه از برگ هاى بهشت عورت خود بپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمائى پروردگارش را نافرمانى كرد، و گرفتار شد،# آنگاه پروردگارش وى را برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود.# پروردگارش دستور داد: كه همگى از بهشت فرود آئيد در حاليكه بعضى دشمن بعض ديگر باشيد پس هر هدايتى كه از طرف من بسوى شما آمد، و خواهد هم آمد، در آن هنگام هر كس هدايت مرا پيروى كند، گمراه و بدبخت نميشود،# و هر كس از ياد من اعراض كند، زندگى سختى خواهد داشت ،# علاوه بر اينكه روز قيامت كور محشورش خواهيم نمود،# و چون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم ، چرا كور محشورم كردى ؟ در جوابش خواهد فرمود: همانطور كه آيات من بسويت آمد، و تو عمدا آنرا فراموش كردى ، امروز هم ما تو را فراموش كرديم )... سياق اين سه دسته آيات ، و مخصوصا آيه ايكه در صدر داستان قرار گرفته ، و ميفرمايد: (انى جاعل فى الارض خليفة ) الخ ، اين معنا را دست ميدهد: كه آدم در اصل ، و در آغاز براى اين خلق شده بود، كه در زمين زندگى كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خدايتعالى او را (چند روزى ) در بهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند، و در نتيجه آن نافرمانى عورتشان هويدا بگردد، تا بعد از آن بزمين هبوط كنند. و نيز از سياق آيه سوره طه كه مى فرمايد: (فقلنا يا آدم ) الخ ، و سوره اعراف كه مى فرمايد: (و يا آدم اسكن ) الخ ، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكه بصورت يك داستان و متصل بهم آورده ، و كوتاه سخن ، آنكه اين سياق بخوبى مى رساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند، چيزيكه هست راه زمينى شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برتريش بر ملائكه ، و لياقتش براى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه ماءمور بسجده براى او شوند، و آنگاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكى بآن درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان ) از آن بخورد، و در نتيجه عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر بزمين هبوط كنند. و از اين ريخت و سياق بخوبى بر مى آيد: كه آخرين عامل و علتى كه باعث زمينى شدن آندو شد، همان مسئله ظاهر شدن عيب آندو بود، و عيب نامبرده هم بقرينه ايكه فرموده : (بر آن شدند كه از برگهاى بهشت بر خود بپوشانند) الخ ، همان عورت آندو بوده ، و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلات حيوانى است چون مستلزم غذا خوردن ، و نمو نيز هستند. پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته ، كه (بهر وسيله شده ) عيب آندو را ظاهر سازد، گو اينكه خلقت بشرى ، و زمينى آدم و همسرش ، تمام شده بود، و بعد از آن خدا آندو را داخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين فاصله نشد، و خلاصه آنقدر بآن دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند، و نيز بسائر لوازم حياة دنيوى و احتياجات آن پى ببرند، بلكه بلافاصله آندو را داخل بهشت كردند، و وقتى داخل كردند كه هنوز روح ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، بزندگى دنيا آلوده نشده بود، بدليل اينكه فرمود: (ليبدى لهما ما ورى عنهما)، (تا ظاهر شود از آندو آنچه پوشانده شده بود از آنان )، و نفرمود: (ليبدى لهما ما كان ورى عنهما)، (تا ظاهر شود از آندو آنچه بر آندو پوشيده بود)، پس معلوم ميشود، پوشيدگى عيبهاى آندو موقتى بوده ، و يكدفعه صورت گرفته ، چون در زندگى زمينى ممكن نيست براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آنچه از آيات نامبرده بر ميايد اينستكه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلافاصله ، و قبل از اينكه متوجه شوند، عيب هاشان پوشيده شده ، داخل بهشت شده اند). پس ظهور عيب در زندگى زمينى ، و بوسيله خوردن از آن درخت ، يكى از قضاهاى حتمى خدا بوده ، كه بايد ميشد، و لذا فرمود: (زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت ميشويد) الخ ، و نيز فرمود: (آدم و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد) الخ ، و نيز خدايتعالى خطيئه آنان را بعد از آنكه توبه كردند بيامرزيد، و در عين حال به بهشتشان بر نگردانيد، بلكه بسوى دنيا هبوطشان داد، تا در آنجا زندگى كنند و اگر محكوميت زندگى كردن در زمين ، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب ، قضائى حتمى نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت برگردند، (براى اينكه توبه آثار خطيئه را از بين مى برد) پس معلوم ميشود علت بيرون شدن از بهشت ، و زمينى شدن آدم آن خطيئه نبوده ، بلكه علت اين بوده كه بوسيله آن خطيئه عيب آندو ظاهر گشته ، و اين بوسيله وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است . جمله (و كلا منها رغدا حيث شئتما) تصرف در همه انواع خوراكيها را بر آنان مباح گردانيده مگر آن درختى را كه با جمله (و لا تقربا هذه الشجره ) استثناء كرده است . و منظور از نزديك نشدن به آن ، خوردن آن است و منظور از ظلم در جمله (فتكونا من الظالمين ) ظلم به نفس و مخالفت ارشادى است نه معصيت و مخالفت امر مولوى . پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى ، و ارشادى ، و خلاصه خيرخواهانه بوده ، نه نهى مولوى ، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد، مثل اينكه شما بفرزند خود بگوئى پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاى تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نمى گويند. (فازلهما الشيطان )... ظاهر از اين جمله ، مانند نظائرش ، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده ، بدون اينكه خودش را بطرف نشان دهد، همچنانكه ما را هم گول مى زند، و ما تاكنون خود او را نديده ايم لكن از امثال آيه : (فقلنا يا آدم ان هذا عدو لك و لزوجك )، كه خداوند با كلمه هذا اشاره به شيطان كرده ، فهميده ميشود كه خدا وى را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفى بشخص او، و عين او، نه معرفى بوصف او، و همچنين آيه (يا آدم هل ادلك على شجرة الخلد) الخ ، كه حكايت كلام شيطان است ، كه قرآن كريم آنرا بصورت حكايت خطاب آورده ، و اين دلالت دارد بر اينكه گوينده آن كه شيطان است ، در برابر آدم ايستاده ، و با او صحبت مى كرده ، و خلاصه ، سخن ، سخن كسى است كه شنونده او رامى ديده . و همچنين آيه (و قاسمهما: انى لكما لمن الناصحين ) كه در سوره اعراف است ، چون قسم خوردن از كسى تصور دارد كه ديده شود. و همچنين آيه (و ناديهما ربهما: اءلم انهكما عن تلكما الشجرة ؟ و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين )؟ كه آن نيز دلالت دارد بر اينكه شيطان براى آدم و همسرش ديده ميشد، و او را مى ديده اند، و اگر حال آن دو نيز نسبت بشيطان ، مثل حال ما بوده ، كه او را نمى بينيم ، و تنها وسوسه اش بما مى رسد، ميتوانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم ، و خيال كرديم اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده ، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوص هوشيارى از وسوسه شيطان كردى نداشتيم . و سخن كوتاه اينكه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند، همچنانكه انبياء با اينكه بعصمت خدائى معصومند، او را مى ديدند و هنگامى كه مى خواست متعرض ايشان بشود، مى شناختند، همچنانكه روايات وارده درباره نوح ، و ابراهيم و موسى ، و عيسى ، و يحيى ، و ايوب ، و اسماعيل ، و محمد (ص )، بر اين معنا دلالت دارد. و همچنين ظاهر آيات اين داستان ، از قبيل آيه (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة )، كه بروشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلا خود را به بهشت در انداخته ، و طرح دوستى با آن دو ريخته ، و با وسوسه خود فريبشان داده ، و اگر بگوئى شيطان كه داخل بهشت نميشود؟ در پاسخ ميگوئيم : اين اشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث ، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده ، بلكه اين جريان در بهشتى ديگر صورت گرفته ، بدليل اينكه همگى آنها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمى ساخت .
۳
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان بنظر نزديك مى آيد كه قصه منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت ، و سپس فرود آوردنش بخاطر خوردن از درخت ، بمنزله مثل و نمونه اى باشد، كه خدايتعالى وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتى كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت ، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاى پاك ، و دوستان روحانى ، و جوار رب العالمين ، كه داشت ، به آن مثل مجسم ساخته است . و همچنين اين معنا را (كه انسان كذائى در مقابل آنهمه نعمت كه در اختيار داشته ، و بجاى آنها گرفتارى ، و بدبختى ، و تعب ، و خستگى ، و مكروه ، و آلام ، را اختيار مى كند، بجاى اينكه سعى كند خود را بهمانجا كه از آنجا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياى فانى ، و جيفه گنديده و پست آن ميل مى كند) مجسم ميسازد. و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مى كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انسانى كه راه خطا پيموده ، اگر برگردد، و بسوى پروردگار خود رجوع كند، خدايتعالى او را بدار كرامت و سعادتش برمى گرداند، و اگر برنگردد و همچنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاى نف س را پيروى كند، چنين كسى بجاى شكر نعمت خدا، كفران ورزيده ، و خود را بدار البوار كشانده ، جهنمى كه خود افروخته ، و چه بد قرارگاهى است . (فتلقى آدم من ربه كلمات ، فتاب عليه ) كلمه (تلقى )، بمعناى تلقن است ، و تلقن بمعناى گرفتن كلام است ، اما با فهم و علم ، و اين تلقى درباره آدم ، طريقه اى بوده كه توبه را براى آدم آسان مى كرده . و اما اينكه اين كلمات چه بوده ؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزى بوده كه خدايتعالى از آدم و همسرش در سوره اعراف حكايت كرده ، كه (قالا: ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين ) باشد، كه ترجمه اش گذشت ، و لكن عيبى كه در اين احتمال هست ، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده ، و بعد از نقل اين كلمات فرموده : (قلنا اهبطوا) الخ . و در سوره مورد بحث اول آيه (قلنا اهبطوا) آمد بعدا آيه (فتلقى ) لكن در اين بين مطلبى هست ، و آن اين است كه اگر بخاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان ، وقتى خدايتعالى بملائكه فرموده : ميخواهم در زمين خليفه قرار دهم - ملائكه گفتند: - آيا ميخواهى در آن كسى را قرار دهى كه فساد انگيزد؟ و خونريزى كند؟ با اينكه ما تو را بحمدت تسبيح ميگوئيم ، و تقديست مى كنيم ،- تا آخر، و خدايتعالى اين سخن ملائكه را و اين ادعايشانرا كه درباره خليفه زمينى كردند، و اين نسبتى را كه بوى دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه ، خليفه زمينى اينكارها را نمى كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد. معلوم ميشود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود بخود باطل ميشود، و گرنه اعتراض ملائكه همچنان بقوت خود باقى ميماند، و حجت عليه آنان تمام نميشد، پس معلوم ميشود، در ميانه اسمائى كه خدا بآدم تعليم داده ، چيزى بوده كه براى معصيت كار بعد از معصيتش بدرد ميخورده ، و چاره گناه او را مى كرده ، پس اى بسا تلقى آدم از پروردگار خود، مربوط بيكى از آن اسماء بوده . (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى ) اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين ، براى آدم و ذريه او صادر شده ، دين را در دو جمله خلاصه كرده ، كه تا روز قيامت چيزى بر آن دو جمله اضافه نميشود. و خواننده عزيز اگر در اين داستان ، يعنى داستان بهشت و مخصوصا در آن شرحى كه در سوره طه آمده ، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده ، كه ايجاب مى كرده ، خداوند اين قضاء را درباره آدم و ذريه اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين ، و زندگيش را در آن براند، همان زندگى شقاوت بارى كه آنروز وقتى او را از آن درخت نهى مى كرد، از آن زندگى تحذيرش كرد، و زنهارش داد. چيزيكه باز در اينجا باقى مانده اين است كه خطيئه و گناه آدم ، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه مى كند؟ در پاسخ از اين سؤ ال مى گوئيم ، آنچه در بدو نظر از آيات ظاهر ميشود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده ، مانند جمله (فتكونا من الظالمين )، (زنهار از اين درخت نخوريد كه از ستمگران ميشويد)، و نيز جمله : (و عصى آدم ربه فغوى )، (آدم پروردگار خود را نافرم انى كرد، و در نتيجه گمراه شد)، و نيز مانند اعترافى كه خود آنجناب كرده ، و قرآن آنرا حكايت نموده فرموده : (ربنا ظلمنا انفسنا، و ان لم تغفر لنا، و ترحمنا، لنكونن من الخاسرين )، (پروردگارا بخود ستم كرديم ، و اگر ما را نيامرزى ، و رحم نكنى ، از زيانكاران خواهيم بود)، اين آن مطلبى است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگى به دقت همه آيات داستان ، بنظر مى رسد. و اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم ، و نهى از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم ، يقين پيدا مى كنيم كه نهى نامبرده نهى مولوى نبوده ، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمائى و خير خواهى ، و ارشاد بوده ، و خدايتعالى خواسته است مصلحت نخوردن از درخت ، و مفسده خوردن آنرا بيان كند، نه اينكه با اراده مولوى آدم را بعبث ، وادار به نخوردن از آن كند. دليل اين معنا چند چيز است ، اول اينكه خدايتعالى هم در سوره مورد بحث ، و هم در سوره اعراف ، ظلم را متفرع بر مخالفت نهى كرده ، و فرموده : (لا تقربا هذه الشجرة ، فتكونا من الظالمين )، و آنگاه در سوره (طه ) اين ظلم را بشقاوت مبدل نموده ، و فرموده (مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گرنه بدبخت ميشويد). آنگاه اين بدبختى را در چند جمله كه بمنزله تفسير است ، بيان كرده ، و فرموده : (تو در اين بهشت نه گرسنه ميشوى ، و نه تشنه ، و نه عريان ، و نه گرمازده )، و با اين بيان روشن كرده كه مراد بشقاوت ، شقاوت و تعب دنيوى است ، كه از لوازم جدا ناشدنى زندگى زمينى است ، چون در زمين است كه انسان بگرسنگى ، و تشنگى ، و لختى ، و امثال آن گرفتار ميشود. پس معلوم شد خدا آدم را نهى كرد تا گرفتار اين گونه عوارض نشود و هيچ علت ديگرى كه باعث نهى مولوى باشد، بيان نكرد، پس باين دليل نهى نامبرده ارشادى بوده ، و مخالفت نهى ارشادى گناه نيست ، و مرتكب آنرا خارج از رسم عبوديت نمى شمارند. حال كه مسلم شد نهى مزبور ارشادى بوده ، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طورى معنا كنيم ، كه به نافرمانى و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم : مراد از آن ، ظلم بنفس ، و خود را گرفتار تعب و هلاكت كردن است ، نه ظلم بحقوق خدا، كه در باب مسئله ربوبيت و عبوديت ، از منافيات شمرده ميشود، و اين خيلى روشن است . دليل دوم مسئله توبه آدم است ، چون توبه بمعناى رجوع ، و برگشتن بنده بخداست ، كه اگر از ناحيه خدا قبول شود، گناه بكلى محو و نابود مى گردد، و گناه كار تائب ، مثل كسى ميشود كه اصلا گناهى نكرده ، و با چنين كسى معامله بنده مطيع و منقاد را مى كنند، و در خصوص مورد عملى كه كرده ، معامله امتثال و انقياد را مينمايند. و اگر نهى از خوردن درخت نهى مولوى بود، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودى ، و رجوع از مخالفت نهى مولوى مولى بود، بايد بعد از توبه دوباره به بهشت برمى گشت ، چون توبه مخالفت او را از بين برده بود، زيرا صريح قرآن است كه خدا توبه آدم را پذيرفت ، و حال آنكه مى بينيم بعد از توبه هم در زمين باقى ماند، و به بهشتش برنگرداندند. از اينجا معلوم ميشود كه بيرون شدن از بهشت ، بدنبال خوردن از درخت ، يك اثر ضرورى ، و خاصيت تكوينى آن خوردن بوده ، عينا مانند مردن بدنبال زهر خوردن ، و سوختن بدنبال در آتش افتادن ، همچنانكه در همه موارد تكليف ارشادى ، اثر، اثر تكوينى است ، نه اثر مولوى ، مثلا مجازات ، در مورد تكليف مولوى است ، مانند سوختن در آتش دوزخ ، در برابر ترك نماز، و استحقاق مذمت ، و دورى از خدا در برابر مخالفت هاى عمومى ، و اجتماعى . سوم اينكه در آنروز كه اين مخالفت سر زد، اصلا دينى تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، بشهادت اينكه در آيات همين داستان فرمود: (همگى از بهشت هبوط كنيد، و فرود شويد، پس هرگاه از ناحيه من دينى ، و هدايتى برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروى كند، ترسى بر آنان نيست ، و دچار اندوهى نيز نميشوند، و كسانيكه پيروى آن نكنند، و كفر ورزيده ، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش ، و در آن جاودانه اند). اين دو آيه كلامى است كه تمامى تشريعها و قوانينى را كه خدايتعالى در دنيا از طريق ملائكه ، و كتابهاى آسمانى ، و انبيائش مى فرستد، شامل است ، و خلاصه اين آيه اولين تشريع و قانونى را كه خدايتعالى در دنياى آدم ، و براى بشر مقرر كرده ، حكايت مى كند، و بطوريكه خدا حكايت كرده ، اين قضيه بعد از امر دومى هبوط واقع شده ، و واضح است كه امر به هبوط، امرى تكوينى ، و بعد از زندگى آدم در بهشت ، و ارتكاب آن مخالفت بوده ، پس معلوم شد كه در آن روز، و در حين مخالفت آن دستور، و خوردن از درخت ، هيچ دينى تشريع نشده بود، و هيچ تكليف مولوى و خطابى مولوى از خدايتعالى صادر نشده بود. حال اگر بگوئى : وقتى نهى خدا نهى ارشادى باشد، و نه نهى مولوى ، ديگر چه معنا دارد كه خدا عمل آدم را ظلم و عصيان و غوايت بخواند؟ در جواب ميگوئيم : اما ظلم بودن عمل آدم ، كه در گذشته درباره اش سخن رفت ، و گفتيم : معنايش ظلم بنفس خود بوده ، و اما كلمه عصيان ، در لغت بمعناى تحت تاءثير قرار نگرفتن ، و يا به سختى قرار گرفتن است ، مثلا وقتى گفته ميشود: (كسرته فانكسر، و كسرته فعصى ) معنايش اين است كه من آن چيز را شكستم ، و آن شكست ، و من آنرا شكستم ، ولى نشكست ، يعنى از عمل من متاءثر نشد، پس عصيان بمعناى متاءثر نشدن است ، و عصيان امر و نهى هم بهمين معنا است ، و اين هم در مخالفت تكاليف مولوى صادق است ، و هم در مورد خطابهاى ارشادى . چيزيكه هست ، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان ، اين كلمه تنها متعين در معناى مخالفت اوامر مولوى ، از قبيل (نماز بخوان ، و روزه بگير، و حج بجاى آر) و نيز مخالفت نواهى مولوى ، مانند (شراب مخور، و زنا مكن )، و امثال آن شده است ، پس تعيين كلمه مورد بحث در معناى نامبرده ، تعيين لغوى نيست ، بلكه يا شرعى است ، و يا تعيين در عرف متدينين است ، و اين جور تعين ، ضررى بعموميت معنا، از نظر لغت و عرف عام و جهانى نمى زند. و اما كلمه غوايت ؟ اين كلمه بمعناى اين است كه كسى قدرت بر حفظ مقصد خود، و تدبير نفس خود، در زندگيش نداشته باشد، و نتواند خود را با هدفش ، آنطور كه مناسب با هدف و سازگار با آن باشد، وفق دهد. و معلوم است كه اين معنا در موارد مختلف اختلاف پيدا مى كند، در مورد ارشاد، معنائى بخود مى گيرد، و در مورد مولويت معنائى ديگر. حال اگر بگوئى بسيار خوب ، به بيان شما و اينكه عصمت آدم با كلمه ظلم و عصيان و غوايت منافات دارد از اشكال خود صرفنظر كرديم ، و قانع شديم ، كه منافات ندارد، ولى درباره توبه آدم چه ميگوئى ؟ اگر ظلم و عصيان و غوايت ، همه در مورد نهى ارشادى باشد، ديگر توبه چه معنا دارد، كه آدم بگويد: (و اگر ما را نيامرزى و بما رحم نكنى حتما از خاسران خواهيم شد)؟ در جواب ميگوئيم : توبه همانطور كه قبلا نيز گفتيم ، بمعناى برگشتن است ، و برگشتن نيز مانند آن سه كلمه ديگر، در موارد مختلف معانى مختلفى بخود مى گيرد ، همانطور كه يك بنده سركش و متمرد، از اوامر مولا، و اراده او، ميتواند بسوى مولايش برگردد، و مولايش هم او را، بمقام قربى كه داشت ، و از دست داده بود، برگرداند، همچنين يك مريضى كه طبيبش او را از خوردن چيزى از ميوه ها، و يا خوردنى ديگر نهى كرده ، و بخاطر حفظ سلامتى او نهى كرده ، و بيمار، دستور وى را مخالفت نموده ، و در نتيجه بيماريش شدت يافته ، و خطر مرگ تهديدش نموده ، او هم ميتواند توبه كند، و دوباره بطبيب مراجعه نمايد، تا او به رژيمى دستور دهد، تا دوباره بحال اول برگردد، و عافيت از دست رفته خود را باز يابد، كه در اين مورد طبيب بوى ميگويد: باز يافتن عافيت ، محتاج به تحمل مشقت و دشوارى ، و رياضت در فلان مقدار از زمان است ، بايد در اين مدت اين رژيم دشوار را عملى كنى ، تا سلامتى مزاجت كه داشتى بتو برگردد، و بلكه از اول هم بهتر شوى ، (دقت بفرمائيد). و اما مسئله طلب مغفرت آدم ، و نيز طلب رحمت ، و همچنين كلمه خسران ، كه در كلامش آورد، پاسخ يك يك آنها از جوابهاى گذشته بدست مى آيد، كه گفتيم : اينگونه كلمات ، در موارد مختلف ، معانى مختلف بخود مى گيرند. داستان آدم (ع ) در روايات در كتاب توحيد از امام صادق عليه السلام روايتى آورده كه در ضمن آن به راوى فرموده : شايد شما گمان كنيد كه خداى عزوجل غير از شما هيچ بشر ديگرى نيافريده نه چنين نيست بلكه هزارهزار آدم آفريده كه شما از نسل آخرين آدم از آن آدمها هستيد. مؤ لف قدس سره : ابن ميثم نيز در شرح نهج البلاغه خود حديثى به اين معنا از امام باقر عليه السلام نقل كرده و صدوق نيز همان را در كتاب خصال خود آورده . و در خصال از امام صادق عليه السلام روايت آورده كه فرمود: خداى عزوجل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگتر است و هيچيك از اهالى يك عالم به ذهنش نمى رسد كه خداى تعالى غير عالم او عالمى ديگر نيز آفريده باشد. و در همان كتاب از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل در همين زمين از روزى كه آن را آفريده هفت عالم خلق كرده (و سپس بر چيده ) و هيچيك از آن عوالم از نسل آدم ابوالبشر نبودند و خداى تعالى همه آنها را از پوسته روى زمين آفريد و نسلى را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براى هر يك عالمى بعد از عالم ديگر پديد آورد تا در آخر آدم ابوالبشر را بيافريد و ذريه اش را از او منشعب ساخت .... در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اگر ملائكه موجودات زمينى را قبلا نديده بودند كه خونريزى كردند، از كجا گفتند: (اتجعل فيها منيفسد فيها و يسفك الدماء؟) مؤ لف : ممكن است اين فرمايش امام اشاره باشد به دورانى كه قبل از دوران بنى آدم در زمين گذشته ، همچنان كه اخبارى نيز در اين باره رسيده است . و در كتاب معانى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل اسامى حجتهاى خود همگى را به آدم بياموخت . آنگاه آنان را كه در آن روز ارواحى بودند، بر ملائكه عرضه كرد و به ملائكه فرمود: مرا از اسامى اين حجتها خبر دهيد اگر راست مى گوييد، كه به خاطر تسبيح و تقديستان ، از آدم سزاوارتر به خلافت در زمين هستيد. ملائكه گفتند: (سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم ) (منزهى تو! ما جز آنچه تو به ما تعليم كرده اى ، علمى نداريم ، كه تنها تويى داناى حكيم ). آنگاه خداى تعالى به آدم فرمود: اى آدم ، تو ملائكه را به اسماء آنان خبر ده (انبئهم باسمائهم ). پس همين كه آنان ملائكه را از اسماء آنان خبر داد (فلما انبئهم باسمائهم )، ملائكه به منزلت عظيمى كه حجتهاى خدا نزد خدا دارند، پى بردند و فهميدند كه آنان سزاوارترند به خلفت تا ايشان ، و آن حجتهايند كه مى توانند جانشين خدا در زمين و حجهاى او بر خلق باشند. آنگاه حجتها را از نظر ملائكه پنهان كرد و ايشان را وادار كرد تا با ولايت و محبت آن حجتها، وى را عبادت كنند و به ايشان فرمود: (الم اقل لكم انى اعلم غيب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و كنتم تكتمون ؟) در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه خداى تعالى آدم را آفريد، ملائكه را امر فرمود تا براى او سجده كنند. ملائكه در دل به خود گفتند: ما گمان نمى كنيم خداى خلقى بيافريند كه نزدش گرامى تر از از ما باشد. ما همسايگان او و مقرب ترين خلق نزد اوييم . خداى تعالى فرمود: آيه به شما نگفتم كه من آنچه را اظهار و يا كتمان مى كرديد، مى دانم ؟ يعنى آنچه را درباره جن زادگان (كه قبلا در زمين فساد مى كردند) اظهار مى داشتيد و آنچه را كه (درباره لياقت خود براى خلافت ) پنهان كرديد، مى دانم . و به همين جهت ملائكه به خاطر آنچه گفته بوديد و نيز آنچه پنهان كرده بودند، به عرش خدا پناهنده شدند. و در مين تفسير نيز از على بن الحسين (عليه السلام ) حديثى به اين معنا آمده و در آن فرموده : وقتى ملائكه به خطاى خود پى بردند، متوسل به عرش شدند. و اين خطا از عده اى از فرشتگان بود نه از همه آنان ، و آن عده ، فرشتگان پيرامون عرش بودند - تا آنجا كه فرمود: - و اين عده تا روز قيامت همچنان پناهنده عرش هستند. مؤ لف : ممكن است مضمون اين دو روايت را از آيه اى كه حكايت كلام ملائكه است ، استفاده كرد، آنجا كه گفتند: (و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك (تا جمله ) سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم )، و لكن روايت نامبرده خالى از اشكال نيست ، براى اينكه در آيه همه ملائكه ماءمور به سجده شدند و بغير از ابليس كسى در امتثال استثناء نشده ، در جاى ديگر هم فرموده ملائكه كلهم اجمعين سجده كردند. ولى به هر حال در توجيه روايت مى گوييم : بزودى خواهد آمد كه عرش خدا عبارت است از علم ، و روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز همين را مى گويد. پس ملائكه اى كه آن اعتراض را كرده بودند، فرشتگانى بودند كه با علم خدا سر و كار داشته اند و چون به خطاى خود پى بردند، باز به علم او پناهنده شدند و گفتند: تو منزهى از آنچه ما پنداشتيم و ما جز آنچه تو به ما دادى ، علمى نداريم . تنها داناى حكيم تويى . و نيز در همان تفسير از ابى العباس از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جناب از آيه (و علم ادم الاسماء كلها...) پرسيدم كه آن اسماء چه بوده ؟ فرمود: اسامى دواها و گياهان و درختان و كوههاى زمين بود. و نيز در همان تفسير از داوود بن سرحان عطار روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليه السلام ) بودم ، دستور داد سفره آوردند و ما غذا خورديم ، سپس دستور داد تشت و دست سنان (لگن يا حوله ) را آوردند. عرضه داشتم : فدايت شوم ، منظور از اسماء در آيه (و علم ادم الاسماء...) چيست ؟ آيا همين تشت و دست سنان نيز از آن اسماء است ؟ حضرت فرمود: دره ها و تنگه ها و بيابانها از آن است . و با دست خود اشاره به پستيها و بلنديها كرد. در تفسير قمى آمده كه خدا از آدم نخست مجسمه اش را ساخت و چهل سال به همان حال باقى گذاشت . چون ابليس لعين از او مى گذشت ، به آن مجسمه مى گفت : خدا تو را براى امرى درست كرده . آنگاه عالم آل محمد (عليه و عليهم السلام ) فرمود: ابليس با خود گفت اگر خدا مرا به سجده بر اين موجود امر كند، هرگز زير بار نمى روم . تا آنجا كه عالم فرمود: آنگاه خدا به ملائكه فرمود براى آدم سجده كنيد. ملائكه سجده كردند و ابليس آنچه را در دل پنهان كرده بود، بيرون انداخت و حسد درونى خود را اظهار كرده از سجده براى آدم امتناع ورزيد. و در بحار از قصص الانبياء از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابليس ماءمور شد به سجده بر آدم . در جواب عرضه داشت : پروردگارا، به عزتت سوگند مرا از سجده بر آدم معاف بدار، و من در عوض تو را عبادتى بكنم كه تاكنون احدى مثل آن عبادتت نكرده باشد. خداى تعالى فرمود: من اطاعت بر طبق اراده و خواست خودم را دوست مى دارم . آنگاه فرمود: ابليس چهار بار ناله كرد. يكى آن روزى كه لعنت شد، و روزى ديگر روزى كه به زمين هبوط نمود، و روزى كه محمد (صلى الله عليه و آله ) مبعوث گرديد بعد از مدتى فترت كه انبيايى مبعوث نشده بودند، و چهارم آن هنگامى كه سوره فاتحه نازل گرديد. و دوبار صداى فرح آميزى درآورد: يكى آن هنگامى كه آدم از درختى كه نهى شده بود بخورد، و يكى هم آن هنگامى كه از بهشت بيرون شد و به زمين هبوط كرد. قمى در تفسير خود مى گويد: پدرم براى من حديث كرد از امام صادق (عليه السلام ) كه شخصى از آن جناب پرسيد: آيا بهشت آدم از باغهاى دنيا بوده يا از باغهاى آخرت ؟ حضرت در جواب فرمود: از باغهاى دنيا بوده و همين ماه و خورشيدى كه بر ما مى تابد، به آن بهشت مى تابيده . و اگر از باغهاى آخرت مى بود، هرگز از آن اخرج نمى شد، چون آخرت خانه خلود است . و پس از آنكه خداوند آدم را در آن بهشت جاى داد، همه خوردنيها را به جز يك درخت برايش مباح كرد، چون خلقت آدم طورى بود كه بدون امر و نهى و غذا و لباس و مسكن و نكاح نمى توانست بسر ببرد و سود و زيان خود را جز به راهنمايى خداوند تشخيص نمى داد. پس ، ابليس بر او درآمد و گفت : اگر تو و همسرت از اين درخت بخوريد، فرشته خواهيد شد و براى هميشه در بهشت خواهيد زيست و اگر نخوريد، خداوند بيرونتان خواهد كرد. آنگاه قسم خود كه خيرخواه آنان است ، همچنان كه خداى تعالى از وى چنين نقل مى كند: (ما نهيكما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين ). آدم گفته او را پذيرفت و به اتفاق همسرش از آن درخت خورد و كارشان به آنجايى رسيد كه خداى تعالى فرمود: (فبدت لهما سواتهما). لباسهاى بهشتى شان از تن آنان فرو ريخت ، ناگزير از برگ درختان بهشتى خود را پوشانيدند و خداوند خطايشان كرد كه : (الم انهكما عن تلكما الشجرة و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين ) (آيا به شما نگفتم كه از اين درخت نخوريد؟...). در جواب چنين عرض كردند: (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ). خداوند در جوابشان چنين فرمود: (اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ). يعنى تا روز قيامت . در كافى از على بن ابراهيم از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: پس از آنكه آدم از بهشت بيرون شد، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : مگر اين نبود كه خداوند تو را به دست خود آفريد و از روح خود در تو دميد و ملائكه را به سجده بر تو واداشت و كنيز خود حوا را همسرت كرد و در بهشت جاى داده همه آنها را بر تو مباح نمود و مگر اين نبود كه تو را روبرو خطاب نمود و از خوردن آن درخت نهى كرد؟ با اين حال چرا از آن خوردى و خداى تعالى را نافرمانى كردى ؟ آدم گفت : چه كنم ؟ ابليس فريبم داد و قسم خورد كه من خيرخواه تو هستم ، و من كجا خيال مى كردم كه يكى از مخلوقات خدا به اسم خدا به دروغ سوگند ياد مى كند؟. در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) حديثى روايت شده كه آن جناب در ضمن آن حديث اين داستان را چنين نقل كرده اند: سپس ابليس گفت : پروردگارا، آيا با اينكه تو خداوند عادلى و هرگز ستم روا نمى دارى ، ثواب اعمال گذشته مرا نمى دهى ؟ فرمود: از مثوبات آخرت نمى دهم و ليكن از لذايذ دنيا هر آنچه بخواهى ، بگو تا در پاداش عبادتهايت به تو بدهم . ابليس اولين چيزى را كه از خدا درخواست كرد، اين بود كه : خدايا، مرا تا روز قيامت زنده بدار. خداى تعالى نيز درخواستش را پذيرفت . آنگاه درخواست كرد: مرا بر فرزندان آدم مسلط كن . اين را نيز پذيرفت . باز هم درخواست كرد كه : مرا مانند خون در سراسر وجود آنان راه ده . فرمود: راهت دادم . سپس درخواست كرد: براى بشر هيچ فرزندى به وجود نيايد مگر اينكه براى من دو فرزند به وجود آيد، و من آدميان را ببينم و آنان مرا نبينند و من به هر صورتى كه بخواهم ، بتوانم در برابر آنان به آن صورت درآيم . خداى تعالى اينها را نيز پذيرفت . ابليس قانع نشد و گفت : خدايا، بيشتر از اين به من بده . فرمود: من براى تو و ذريه تو در سينه هاى بشر جايى و قرارگاهى دادم . اينجا ابليس قانع شد و گفت : مرا بس است . (فبعزتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ). زراره سپس اضافه كرد كه امام صادق (عليه السلام ) هر وقت گفتگو از مساءله آدم به ميان مى آمد، مى فرمود: اين جريان ردى است بر قدريه ، كه منكر قدر هستند، چون مى رساند سرنوشت انسان قبل از هستى اش معين شده . آنگاه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: آدم در آسمان از ميانه فرشتگان رفيقى داشت ، بعد از آنكه از آسمان به زمين هبوط كرد، آن رفيق آسمانيش از فراق وى ناراحت شد و نزد خدا شكايت كرد، اجازه خواست تا به زمين هبوط كند و احوالى از رفيقش بپرسد. خداى تعالى به او اجازه داد. فرشته هبوط كرد و آدم را ديد كه در بيابانى خشك و بدون گياه نشسته ، همين كه رفيق آسمانيش را ديد، (از شدت دلتنگى ) دست به سر گذاشت و فريادى اندوه بار بزد. امام صادق (عليه السلام ) مى فرمود: مى گويند آدم اين فرياد خود را به گوش همه خلق رسانيد (البته (منظور) اين است كه همه فضا را با فرياد خود پر كرد، و خلاصه منظور از (خلق ) انسانها نيستند، چون آن روز غير از آدم انسانى ديگر نبود). فرشته چون اين اندوه آدم بديد، گفت : اى آدم ، گويا پروردگارت را نافرمانى كردى و خود را دچار بلايى كرده اى كه تاب تحملش را ندارى . هيچ مى دانى كه خداى تعالى درباره تو به ما چه گفت و ما در پاسخ چه گفتيم ؟ آدم گفت : نه ، هيچ اطلاعى ندارم . رفيقش گفت : خدا فرمود: (انى جاعل فى الارض خليفة ...)، و ما گفتيم : (اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء؟) و معلوم مى شود كه خدا تو را براى اين آفريده كه در زمين باشى . با اين حال آيا توقع دارى كه هنوز در آسمان باشى ؟ آنگاه امام صادق (عليه السلام ) سه بار فرمود: به خدا سوگند آدم با اين مژده تسليت يافت . مؤ لف : از اين روايت برمى آيد كه بهشت آدم در آنجا خلق شد و از آنجا هبوط كرد، در آسمان بوده ، و بزودى رواياتى ديگر نيز مى آيد كه مؤ يد اين معنا است . در تفسير عياشى از عبداللّه بن سنان روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق عليه السلام سؤ الى كرد و من آنجا حاضر بودم و آن ، اين بود كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند كه به خاطر خطايى كه كردند، بيرون شدند؟ فرمود: خدا تبارك و تعالى بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود در آدم بدميد و آنگاه از پايين دنده هايش همسرش را خلق كرد و بعد فرشتگان را به سجده بر او امر فرمود و بعد در همان روز او را داخل بهشت كرد، و به خدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند كه دچار نافرمانى خدا شده و خدا او و همسرش را از آنجا بيرون كرد، در حالى كه آفتاب تازه غروب كرده بود. آن شب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند تا صبح شد. ناگهان متوجه عريانى خود شدند. پروردگارشان ندا داد: آيا شما را از آن درخت كه مى دانيد، نهى نكردم ؟ آدم خجالت كشيده سر به زير افكند و گفت : پروردگارا، ما به نفس خود ستم كرديم و اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم ، پروردگارا، ما به نفس خود ستم كرديم و اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم ، پس ما را بيامرز. خداى تعالى در پاسخشان فرمود: بايد كه از آسمانهاى من به زمين هبوط كنيد، چون هيچ نافرمان و سركش در آسمانهاى من همجوار من نمى شود. و در كتاب عيون اخبار الرضا (ع ) از عبدالسلام هروى روايت آمده كه گفت : به حضرت رضا (عليه السلام ) عرضه داشتم : يا بن رسول اللّه ، از درختى كه آدم و حوا از آن خوردند، برايم بگو تا ببينم چه درختى بود. چون مردم درباره آن اختلاف دارند. بعضى روايت مى كنند كه گندم بوده ، بعضى ديگر روايت مى كنند كه درخت حسد بوده . حضرت فرمود: هر دو درست است . عرضه داشتم : با اينكه دو معناى متفاوت دارد، چگونه ممكن است هر دو درست باشد؟ فرمود: اى ابى صلت ، يك درخت بهشت مى تواند چند نوع باشد، مثلا درخت گندم مى تواند انگور هم بدهد، چون درخت بهشت مانند درختهاى دنيا نيست . و آدم بعد از آنكه خداى تعالى به او احترام كرد و ملائكه را واداشت تا براى او سجده كنند و او را داخل بهشت كرد، در دل با خود گفت آيا خدا بشرى گرامى تر از من خلق كرده است ؟ خداى عزوجل از آنچه در دل او گذشت ، خبردار شد، پس او را ندا داد كه : سر خود را بلند كن و به ساق عرش بنگر، تا چه مى بينى ؟ آدم سر به سوى عرش بلند كرد و به ساق عرش نگريست و در آن ديد كه نوشته : (لا اله الا اللّه ، و محمد رسول الله ، و على بن ابى طالب اميرالمؤ منين ، و همسرش فاطمه سيّده زنان عالميان ، و حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت اند). آدم پرسيد: پروردگارا، اينان چه كسانى اند؟ خداى عزوجل فرمود: اى آدم ، اينان ذريه هاى تواند و از تو بهترند و از همه خلايق من بهترند و اگر اينان نبودند، من تو را و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را خلق نمى كردم . پس ، زنهار مبادا به چشم حسد بر اينان بنگرى ، كه از جوار من بيرون خواهى شد. پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افكند و آرزوى مقام و منزلت آنان كرد و خداوند شيطان را بر او مسلط ساخت تا سرانجام از آن درخت كه نهى شده بود، بخورد. و بر حوا هم مسلطش كرد، او هم به مقام فاطمه به چشم حسد نگريست تا آنكه از آن درخت بخورد، همچنان كه آدم خورد، و در نتيجه خداى تعالى هر دو را از بهشت بيرون كرده به زمين فرستاد تا در جوار زمين باشند. و منظور از اينكه در روايت فرمود: (پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افكند و آرزوى منزلت ايشان نمود...)، بيان اين معناست كه مراد به حسد آدم در حقيقت غبطه و به فارسى رشك بوده ، نه حسدى كه (طغيان اين غريزه و) يكى از اخلاق رذيله است . داستان آدم (ع ) در تورات در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است ، ميگويد: خدا آدم ا از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بينى او بدميد، پس نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هائى در ناحيه شرقى عدن بكاشت ، و آدم را كه خلق كرده بود بدانجا برد، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره هاى آنها را نكو كرد، و ميوه هايش را پاكيزه ساخت ، و درخت حيات را در وسط آن باغها بكاشت ، و درخت معرفت خير و شر را نيز، و نهرى از عدن بسوى آن باغها بكشيد، تا آنها را آبيارى كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكى از آنها نيل بود، و اين نيل بتمامى شهر ذويله كه طلا در آنجاست ، احاطه داشت ، طلا و همچنين لوءلوء، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست ، و نام نهر دومى جيحون بود، كه بسرتاسر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است ، كه از ناحيه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است . پس از آن خداوند آدم را گرفت ، و در باغهاى عدن منزل داد، تا رستگارش كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامى درختان اين باغها برايت حلال است ، و ميتوانى از آنها بخورى ، ولى از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزيكه از آن بخورى مستحق مرگ ميشوى . خداوند بخودش فرمود: (چه چيزى ازبقاء آدم به تنهائى برخاسته است ؟ خوبست كمكى هم برايش درست كنم ، پس خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور كرده ، نزد آدم آورد، تا در پيش روى او آنها را نامگذارى كند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است . پس آدم اسماء جميع چارپايان ، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را، نام برد، ولى هيچ ياورى در مقابل خود نديد، پس خدا چرتى بر آدم مسلط كرد، تا چيزى احساس نكند، پس يكى از دنده هاى سينه او را كند، در جايش گوشت گذاشت ، آنگاه خدا از آن يك دنده زنى درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت : اينبار استخوانى از استخوانهايم ، و گوشتى از گوشتهايم را ديدم ، و جا دارد آنرا امراة بنامم ، چون از امر من اخذ شد، و بهمين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را رها نموده ، زن خود را مى چسبد، بطوريكه يك جسد واحد تشكيل ميدهند، آنروز آدم و همسرش عريان بودند، و از عريانى خود باكى نداشتند. فصل سوم ، آنروز مار، از ميانه همه حيوانهاى صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمى شد، و به زن گفت : راستى ، و به يقين خدا گفته از همه اين درختهاى باغ نخوريد؟ زن بمار گفت : نه ، از همه درختان باغ ميخوريم ، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار بآن دو گفت : نمى ميريد، خدا ميدانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز ميشود، و چون ملائكه در خير و شر دانا ميشويد، پس وقتى زن ديد كه درخت درخت خوبى ، و ميوه اش خوب ، و شهوت انگيز است ، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته ، و خورد، و بشوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگهاى انجير لباسى چون لنگ براى خود درست كردند. بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مى زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و باو گفت : كجا هستى ؟ و اين صدا محققا از او بوده ، آدم گفت : صداى تو را در باغ شنيدم ، ولى چون عريان هستم ، خود را پنهان كرده ام ، خدا پرسيد: چه كسى بتو گفت : عريانى ؟ مگر از آن درخت خوردى ، كه از خوردنش نهيت كردم ؟ آدم گفت : اين زنى كه برايم درست كردى ، از آن بمن داد خوردم ، خدا بزن گفت : چه كار كردى ؟ گفت : مار مرا فريب داد، از آن خوردم ، پس خدا بمار گفت : حال كه دانسته چنين كارى كردى ، از ميانه همه چارپايان ، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى ، و بايد كه هميشه با سينه ات راه بروى ، و در تمام عمرت خاك بخورى ، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم ، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزى ، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مى كنم ، تا با مشقت فرزندان را بزائى ، و اختيار زندگى تو را بدست شوهرت نهادم ، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و بآدم گفت : از آنجا كه بحرف زنت رفتى ، و از درختى كه نهيت كردم ، و گفتم : از آن مخور، بخوردى ، با اين ملعون زمين بود، باين سبب دچار مشقت شدى ، و در تمام عمر بايد از آن بخورى ، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخورى ، و با عرق رويت طعام بخورى ، تا روزيكه بهمين زمينى كه از آن گرفتى و خوردى برگردى ، چون تو از اصل خاك بودى ، بايد بخاك برگردى . و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقى است ، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست كرد، و بآنان پوشانيد، آنگاه خدا گفت : اينك آدم است كه مانند يكى از ما خير و شر را مى شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغها بيرون رود، تا ديگر بار، دست بدرخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده ميماند پس خدا او را از باغهاى عدن بيرون راند، تا زمين كه وى را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد، ملائكه در شرقى باغهاى عدن اسكان داده شدند، و شمشيرى براق بالا و پائين شدن گرفت ، تا راه درخت حياة را محافظت كنند. اين بود فصل سوم از تورات عربى ، كه در سال ١٨١١ ميلادى بچاپ رسيده . و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم ، يعنى داستان آدم بنقل قرآن كريم ، و بنقل تورات ، و سپس دقت در رواياتيكه از طرق عامه و شيعه وارد شده ، بحقايق اين قصه پى مى برد. ادب آدم و حوا در دعاى خود يكى ديگر از ادب انبياء كه آنرا در هنگام دعا و توجه به خدا مرعى مى داشته اند، ادبى است كه قرآن در درجه اول آنرا از آدم و همسرش (عليه السلام ) حكايت كرده و فرموده : (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ) راز و نيازى است كه آن دو بزرگوار بعد از خوردن از درختى كه خداوند از نزديكى به آن نهى شان كرده بود با خداى خود كرده اند، با اينكه آن نهى ، نهى تكليفى تحريمى نبود بلكه نهى ارشادى بود و مخالفت آنها مخالفت نصيحتى بود كه صلاح حالشان و سعادت در زندگى شان در بهشت كه مامن از هر رنج و بدبختى است در رعايت آن بوده . خداى متعال هم وقتى آن دو را از مخالفت تحذير كرد، نفرمود كه اين مخالفت و پيروى شيطان نافرمانى من است بلكه فرمود: (فلا يخرجنكما من الجنه فتشقى . ان لك الا تجوع فيها و لا تعرى . و انك لا تظما فيها و لا تضحى ). مع ذلك با اينكه گناهى نكرده بودند وقتى پاى امتحان پيش مى آيد و بلا شامل حالشان مى شود و سعادت زندگى بهشتى براى يك عمر با آنان وداع مى كند مايوس و غمگين نمى شوند، و نوميدى ، رابطه شان را با پروردگارشان قطع نمى كند بلكه به التجاء به خداوند خود - كه امر آنها و هر آرزوئى كه براى خود اميد دارند به دست اوست - مبادرت مى نمايند و به صفت ربوبيتى متوسل مى شوند كه دافع هر شر و جالب هر خيرى است . آرى صفت ربوبيت ، حق صفت كريمى است كه در هر حال بنده را با خداى سبحان آشتى و ارتباط مى دهد. آنگاه در اين راز و نياز متذكر شرى شدند كه علامتهايش يكى پس از ديگرى ظاهر مى شد و آن عبارت بود از خسران در زندگى . تو گوئى لذت خوردن از درخت را به اطاعت امر ارشادى خدا خريده اند، آنگاه متوجه شده اند كه در اين معامله چه كلاهى به سرشان رفته و چه سعادتى را از كف مى دهند و نيز متوجه شده اند كه احتياج به چيزى دارند كه اين شر را از آنان دفع نمايد، از اين روى مى گويند: (و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ) يعنى خسران در زندگى ، ما را تهديد مى كند، و اينك مشرف بر ما شده و چيزى آن را دفع نمى كند مگر مغفرت تو و اينكه بعد از اين ، ما را با رحمت خودت كه يگانه مورد اميد ما است پرده پوشى كنى . آرى انسان ، بلكه هر موجودى كه مصنوع ديگرى است اين معنا را به فطرت و غريزه خود درك مى كند كه يكى از شوون اشياء واقعه در منزل هستى و مسير بقا اين است كه آنچه عيب و نقص در خود مى بيند يا عارضش مى شود از بين برده و خود را تكميل نمايد، و نيز مى داند كه يگانه كسى كه مى تواند اين كمبودها را جبران نمايد خداى سبحان است . آرى مقتضاى ربوبيت او هم همين است . و در پيشگاه ربوبيش حاجت به درخواست نيست ، بلكه صرف عرض حال و اظهار حاجتى كه براى عبد پيش آمده ، كفايت مى كند بلكه بهتر، فصيح تر و بليغ تر است از درخواست حاجت . از همين جهت آدم و حوا (عليهما السلام ) هم نگفتند: (فاغفر لنا و ارحمنا - پس ببخش ما را و بر ما رحم كن ). جهت ديگرى كه عمده همان بوده اين است كه در اثر مخالفتى كه كردند در خود احساس ذلت و مسكنتى نمودند كه با وجود آن آبرو و كرامتى درخود نديدند كه از خداى خود چيزى درخواست نمايند نتيجه اين احساس اين شد كه در برابر هر حكمى كه از ساحت رب العره صادر مى شود تن در داده و تسليم محض باشند. چيزى كه هست با گفتن (ربنا) به اين معنا اشاره كردند كه در عين اعتراف به ظلم ، چشم داشت و توقع مغفرت و ترحم را دارند. بنابراين ، معناى اينكه گفتند: (ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ) اين است كه ما بد كرديم و بر نفس خود ظلم روا داشتيم و در نتيجه مشرف به خسرانى شديم كه تمامى سعادتهاى زندگيمان را تهديد مى كند، ذلت و مسكنت بر ما مسلط شده و احتياج ما به رحمت تو و محو لكه اين ظلم مبرم گشته و براى ما آبروئى نگذاشته كه با آن روى به درگاهت آوريم . اينك اى پادشاه عزيز تسليم حكم توئيم ، حكم آنچه تو بنمائى ، امر آنچه تو فرمائى . چيزى كه هست تو رب ما و ما مربوب توئيم از تو آن را اميدواريم كه هر مربوبى از رب خود اميد دارد. داستان هابيل و قابيل وَ اتْلُ عَلَيهِمْ نَبَأَ ابْنىْ ءَادَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الاَخَرِ قَالَ لاَقْتُلَنَّك قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ(٢٧) لَئن بَسطت إِلىَّ يَدَك لِتَقْتُلَنى مَا أَنَا بِبَاسِطٍ يَدِى إِلَيْك لاَقْتُلَك إِنى أَخَاف اللَّهَ رَب الْعَلَمِينَ(٢٨) إِنى أُرِيدُ أَن تَبُوأَ بِإِثْمِى وَ إِثمِك فَتَكُونَ مِنْ أَصحَبِ النَّارِ وَ ذَلِك جَزؤُا الظلِمِينَ(٢٩) فَطوَّعَت لَهُ نَفْسهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصبَحَ مِنَ الخَْسِرِينَ(٣٠) فَبَعَث اللَّهُ غُرَاباً يَبْحَث فى الاَرْضِ لِيرِيَهُ كَيْف يُوَرِى سوْءَةَ أَخِيهِ قَالَ يَوَيْلَتى أَ عَجَزْت أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَرِى سوْءَةَ أَخِى فَأَصبَحَ مِنَ النَّدِمِينَ(٣١) مِنْ أَجْلِ ذَلِك كتَبْنَا عَلى بَنى إِسرءِيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسا بِغَيرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فى الاَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاس جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاس جَمِيعاً وَ لَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسلُنَا بِالْبَيِّنَتِ ثُمَّ إِنَّ كَثِيراً مِّنْهُم بَعْدَ ذَلِك فى الاَرْضِ لَمُسرِفُونَ(٣٢) ٢٧. اى محمد، داستان دو پسران آدم را كه داستانى است بحق (و خالى از خلاف واقع ) براى مردم بيان كن كه هر دو در راه خدا و به منظور نزديك شدن به او چيزى پيشكش كردند. از يكى از آن دو قبول شد و از ديگرى قبول نشد. آن كه قربانيش قبول نشد به آن كه از او قبول شد گفت : من تو را خواهم كشت . او گفت : خدا تعالى قربانى را از مردم باتقوا قبول مى كند. ٢٨. و تو اگر دست خود را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى ، من هرگز دست خود را به سويت و براى كشتنت دراز نخواهم كرد، زيرا من از خدا مالك و مدبر همه عالم است ، مى ترسم . ٢٩. من از اين عمل تو كراهتى ندارم ، چون اگر مرا بكشى ، هم وبال گناهان مرا به دوش مى كشى و هم وبال گناهان خودت را، و در نتيجه از اهل آتش مى شوى و سزاى ستمكاران همين آتش است . ٣٠. پس از وسوسه هاى پى درپى و بتدريج دلش براى كشتن برادرش رام شد و او را كشت و در نتيجه از زيانكاران شد. ٣١. و در اينكه كشته برادر را چه كند، سرگردان شد. خداى تعالى كلاغى را ماءمور كرد تا با منقار خود زمين را بكند (و چيزى در آن پنهان كند) و به او نشان دهد كه چگونه جثه برادرش را در زمين پنهان كند. (وقتى عمل كلاغ را ديد) گفت : واى بر من كه آن قدر ناتوان بودم كه نتوانستم مثل اين كلاغ باشم و جثه برادرم را در خاك دفن كنم . آن وقت حالتى چون حالت همه پشيمانها به او دست داد. ٣٢. به خاطر همين ماجرا (كه از حسد و تكبر و هواپرستى انسان خبر مى دهد) بود كه ما به بنى اسرائيل اعلام كرديم كه هر كس يك انسان را بكشد بدون اينكه او كسى را كشته باشد و يا فسادى در زمين كرده باشد، مثل اين است كه همه مردم را كشته (چون انسانيت را مورد حمله قرار داده كه در همه يكى است )، و هر كس يك انسان را از مرگ نجات دهد، مثل اين است كه همه را از مرگ نجات داده ، و با اينكه رسولان ما براى بنى اسرائيل معجزاتى روشن آوردند، با اين حال بسيارى از ايشان بعد از آن همه پيامبر (كه برايشان بيامد) در زمين زياده روى مى كنند. (از سوره مباركه مائده ) اين آيات از داستان پسران آدم خبر مى دهد، و سبب پديد آمدن آنرا حسد دانسته ، مى فرمايد حسد كار آدمى را به جائى مى كشاند كه حتى برادر برادر خود را بنا حق به قتل برساند و آنگاه كه فهميد از زيانكاران شده پشيمان مى گردد، پشيمانى اى كه هيچ سودى ندارد و اين آيات به همين معنا مربوط به گفتار در آيات قبل است كه در باره بنى اسرائيل مى فرمود استنكافشان از ايمان به فرستاده خدا و امتناعشان از قبول دعوت حقه جز به خاطر حسد و ستمگرى نبود، آرى همه اينها آثار شوم حسد است ، حسد است كه آدمى را وادار مى كند برادر خود را بكشد و سپس او را در آتش ندامت و حسرتى مى اندازد كه راه فرار و نجاتى از آن نيست ، پس بايد كه اهل عبرت از اين داستان عبرت گرفته در حس حسادت و سپس در كفرى كه اثر آن حسادت است اصرار نورزند.
۴
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان داستان هابيل و قابيل در روايات در تفسير عياشى از هشام بن سالم از حبيب سجستانى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: وقتى دو پسران آدم قربانى خود را تقديم نمودند، از يكى قبول شد و از ديگرى قبول نگرديد، و در اينكه از كدام قبول شد و از كدام رد گرديد فرمود: از هابيل قبول شد و از قابيل نشد-، قابيل از اين ماجرا گرفتار طوفانى از حسد گرديد و به دشمنى با هابيل پرداخت و همواره در كمين بود كه او را در خلوتى ببيند و كارش را يكسره كند، تا آنكه روزى او را در خلوت و دور از چشم آدم ديد، بر او حمله كرد و او را كشت ، و خداى تعالى قسمتى از داستان آن دو برادر را كه گفتگوئى است كه قبل از فاجعه قتل ، بين آن دو رد و بدل شده ، در قرآن كريم آورده است (تا آخر حديث ). مؤ لف : اين روايت از بهترين رواياتى است كه در خصوص اين داستان وارد شده ، و اين روايتى است طولانى كه امام (عليه السلام ) در آن فرموده هبت الله (شيث ) بعد از اين ماجرا براى پدرش آدم متولد شد و آدم او را وصى خود قرار داد، و وصيت آن جناب همچنان در بين انبيا (عليهم السلام ) جريان يافت كه ما ان شاءالله آن روايت را در جاى مناسبى نقل مى كنيم ، و از ظاهر آن بر مى آيد كه قابيل برادرش هابيل را بدون اطلاع و به نيرنگ به قتل رسانده ، (مثلا پيشنهاد كرده كه به گردش بروند همينكه به نقطه اى دور از ديگران رسيده اند دست به كار قتلش شده ) و كارى كرده كه او نتواند از خود دفاع كند، همانطور كه در بيان گذشته خود گفتيم ، مناسب با اعتبار هم همين است . اين را هم بايد دانست هر آن روايتى كه نام اين دو پسر آدم را ضبط كرده همان هابيل و قابيل است ، و آنچه در تورات رائج ، در دست يهود آمده هابيل و قايين است ، ولى تورات هيچ سندى ندارد، براى اينكه سند تمامى تورات هاى موجود در روى زمين منتهى به يك نفر مجهول الحال مى شود و علاوه بر آن خرافات و تحريف هائى كه دارد هويدا است . و در تفسير قمى مى گويد: پدرم از حسن بن محبوب از هشام بن سالم از ابى حمزه ثمالى از ثوير بن ابى فاخته برايمان حديث كرد كه وى گفت : من از على بن الحسين (عليهم االسلام ) شنيدم كه براى رجالى از قريش سخن مى گفت ، تا آنجا كه فرمود: هنگامى كه دو پسران آدم قربانى خود را انتخاب مى كردند يكى از آن دو از ميان گوسفندانى كه خود پرورش داده بود گوسفندى چاقتر قربانى كرد و ديگرى يك دسته سنبل قربانى كرد، در نتيجه قربانى صاحب گوسفند كه همان هابيل باشد قبول شد و از آن ديگرى قبول نشد و بدين جهت قابيل بر هابيل خشم كرد و گفت به خدا سوگند تو را مى كشم ، هابيل گفت : خداى تعالى تنها از متقيان قبول مى كند و تو اگر براى كشتن من دست به سويم دراز كنى من هرگز دست به سويت نمى گشايم كه به قتلت برسانم ، براى اينكه من از رب العالمين مى ترسم ، من مى خواهم تو هم گناه مرا به دوش بكشى و هم گناه خودت را، تا از اهل آتش شوى و سزاى ستمكاران همين است . سرانجام هواى نفس قابيل ، كشتن برادر را در نظرش زينت داد، و در قالب امر پسنديده اى جلوه گر ساخت ولى در اينكه چگونه برادر را بكشد سرگردان ماند و ندانست كه چگونه تصميم خود را عملى سازد، تا آنكه ابليس به نزدش آمد و به او تعليم داد كه سر برادر را بين دو سنگ بگذارد و سپس سنگ زيرين را بر سر او بكوبد قابيل بعد از آنكه برادر را كشت نفهميد جسد او را چه كند در اين حال بود كه دو كلاغ از راه رسيده و به يكديگر حمله ور شدند، يكى از آنها ديگرى را كشت و آنگاه زمين را با پنجه اش حفر كرد و كلاغ مرده را در آن چاله دفن نمود، قابيل چون اين منظره را ديد فرياد برآورد كه : واى بر من ! آيا من عاجزتر از يك كلاغ بودم كه نتوانستم بقدر آن حيوان بفهمم كه چگونه جسد برادرم را دفن كنم ، در نتيجه از پشيمانان شد، و گودالى كند و جسد برادر را در آن دفن نمود، و از آن به بعد دفن مردگان در ميان انسانها سنت شد. قابيل به سوى پدر برگشت ، آدم هابيل را با او نديد از وى پرسيد: پسرم را كجا گذاشتى ؟ قابيل گفت : مگر او را به من سپرده بودى ؟ آدم گفت : با من بيا ببينم كجا قربانى كرديد، در اين لحظه به دل آدم الهام شد كه چه اتفاقى رخ داده ، همينكه به محل قربانى رسيد همه چيز برايش روشن شد، لذا آدم آن سرزمين را كه خون هابيل را در خود فرو برد لعنت كرد و دستور داد قابيل را لعنت كنند و از آسمان ندائى به قابيل شد كه تو، به جرم كشتن برادرت ملعون شدى ، از آن به بعد ديگر زمين هيچ خونى را فرو نبرد. آدم از آن نقطه بر گشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست ، چون بى تابيش طاقت فرسا شد، شكوه به درگاه خدا برد، خداى تعالى به وى وحى كرد كه من پسرى به تو مى دهم تا جاى هابيل را بگيرد، چيزى نگذشت كه حوا پسرى پاك و پر بركت بزاد، روز هفتم ميلاد آن پسر، خداى تعالى به آدم وحى كرد كه اى آدم اين پسر هبه و بخششى است از من به تو، بنابراين او را هبت الله نام بگذار و آدم چنين كرد. مؤ لف : اين روايت معتدل ترين روايات وارده در اين قصه و ملحقات آن است و با اينكه معتدل ترين آنها است مع ذلك متن آن خالى از اضطراب نيست ، براى اينكه از ظاهرش برمى آيد كه قابيل نخست هابيل را تهديد به قتل كرده ، و آنگاه در حيرت شده كه چگونه او را به قتل برساند، و اين دو جمله با هم نمى سازند، زيرا معقول نيست كسى خصم خود را تهديد به كشتن بكند ولى نداند كه چگونه بكشد، مگر آنكه بگوئيم تحيرش در انتخاب آلت و سبب قتل بوده ، و نمى دانسته است از ميان ابزار قتل ، كدام را انتخاب كند سرانجام ابليس كه لعنت خدا بر او باد او را راهنمائى كرد كه با سنگ بر سر برادرش كوفته و به قتلش برساند و در اين باب روايات ديگرى از طرق شيعه و اهل سنت نقل شده كه مضمون آنها قريب به مضمون اين روايت است . اين را هم بايد دانست كه در اين قصه روايات بسيارى هست كه مضمون آنها اختلاف عجيبى با هم دارد و عجيب ترين آن روايتى است كه مى گويد: خداى تعالى گوسفند هابيل را چهل سال در بهشت نگه داشت تا در زمان قربان شدن اسماعيل ، آن را فداى اسماعيل كرد، و به نزد ابراهيم فرستاد، تا به جاى فرزند، آن را ذبح كند. روايت شگفت آور ديگر اينكه مى گويد: (هابيل خود را در اختيار قابيل قرار داد تا او را به قتل برساند و به هيچ وجه حاضر نشد دست به سوى برادر خود دراز كند! و اين نيز يكى از آن روايات تعجب انگيز است كه مى گويد: از روزى كه قابيل برادرش هابيل را كشت ، خداوند تبارك و تعالى يك پاى قابيل را تا روز قيامت به رانش بست و صورتش را به طرف راست قرار داد تا به هر طرف كه مى رود، صورتش (مانند گل آفتابگردان ) بطرف راست بچرخد و در زمستانها فضائى يخى و به اصطلاح امروزى چند درجه زير صفر و در تابستان فضائى آتشين بر او مسلط كرد، و هفت فرشته را مامور بر شكنجه دادن او كرد تا اينكه اگر يكى از آن ملكها رفت ديگرى به جايش بيايد! و روايت ديگر اينكه خداوند قابيل را در جزيره اى از جزائر اقيانوس به پاها و واژگونه آويزان نموده و به همان حال تا روز قيامت معلق بوده و در عذاب خواهد ماند و اين هم روايت تعجب انگيز ديگر كه مى گويد: قابيل پسر آدم با موى دو طرف سرش آويزان به قرص خورشيد است و خورشيد به هر طرف برود او را با خود مى برد، هم در گرماى تابستانش و هم در زمهرير زمستانش ، و اين شكنجه را تا روز قيامت دارد، و چون قيامت شود خداى تعالى او را در آتش دوزخ جاى مى دهد، و آن حديثى كه مى گويد پسر آدم يعنى آنكه برادر خود را كشت نامش قابيل بود، كه در بهشت متولد شد و آن حديثى كه مى گويد: آدم وقتى از كشته شدن پسرش هابيل خبردار شد با چند شعر عربى او را مرثيه گفت ، و يا آن حديثى كه مى گويد: در شريعت خاندان آدم چنين مرسوم بود كه هرگاه انسانى مورد سوء قصد قرار مى گرفت بايد خود را بدون هيچ دفاعى و تلاشى در اختيار دشمن خود قرار دهد، و از اين قبيل رواياتى ديگر. پس اين روايات كه ديدى و امثال آن ، رواياتى است كه بيشترش و يا همه اش از طرق ضعيف نقل شده ، و با اعتبار صحيح و عقلى و نيز با كتاب خداقرآن كريم نمى سازد، پس بعضى از آنها جعلى است و جعلى بودنش روشن است و بعضى ديگر تحريف شده است ، و در بعضى موارد ناقل عين عبارت را نياورده ، بلكه نقل به معنا كرده و در اين نقل به معنا دچار اشتباه شده است . و در درالمنثور است كه ابن ابى شيبه از عمر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرموده : چرا شما مثل هابيل نباشيد و نتوانيد مانند او وقتى قاتل به سراغتان مى آيد همان سخن هابيل را بگوئيد و دست روى دست بگذاريد و در نتيجه مانند بهترين از آن دو پسر آدم باشيد؟ يعنى مانند هابيل باشيد، و در نتيجه او در بهشت و قاتلش در آتش شود. مؤ لف : اين روايت از رواياتى است كه امت اسلام را براى روزى كه دچار فتنه شد راهنمائى مى كند و اين روايات بسيار است ، كه بيشتر آنها را سيوطى در الدرالمنثورش آورده ، نظير روايتى كه بيهقى از ابى موسى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نقل كرده كه گفت آن جناب فرمود، شمشيرهاى خود را بشكنيد (يعنى در فتنه ) و زه و كمان خود را پاره كنيد، و در كنج خانه ها بخزيد و مانند بهترين از دو پسران آدم باشيد، و باز نظير روايتى كه ابن جرير و عبد الرزاق از حسن نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: مساله دو پسران آدم مثلى است كه خداى تعالى براى امت زده تا امت راه هابيل را در زندگى پيش بگيرند. و رواياتى ديگر از اين قبيل . و اين روايات به ظاهرشان با عقل و اعتبار صحيح درست در نمى آيد، و همچنين با روايات صحيحه اى كه دستور دفاع از جان خود و دفاع از حق مى دهد نمى سازد، و چگونه قابل قبول است ، با اينكه خداى تعالى فرموده : (و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما، فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله ). علاوه بر اينكه همه اين روايات به اصطلاح در صدد تفسير و توجيه كلام هابيلند كه چرا گفت : (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك ) و اينطور توجيه مى كنند كه هابيل كار درستى كرد كه از خود دفاع نكرد و خواننده به اشكالى كه در آنها است توجه كرد. و يكى از چيزهائى كه باعث سوءظن آدمى نسبت به اين روايات مى شود اين است كه از كسانى نقل شده كه در فتنه در خانه على (عليه السلام ) از انجام وظيفه يعنى دفاع از حق على (عليه السلام ) سر باز زدند و از كسانى كه در جنگهاى على با معاويه و خوارج و طلحه و زبير كناره گيرى كردند، به همين جهت بايد اگر ممكن باشد به نحوى توجيه شود، و گرنه مطروح و مردود شناخته شود. و در درالمنثور است كه ابن عساكر از على (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: در دمشق كوهى است كه آنرا (قاسيون ) مى گويند در آنجا بود كه پسر آدم برادرش را به قتل رسانيد. مؤ لف : اشكالى در اين روايت نيست ، به جز اينكه ابن عساكر آن را به طريق كعب الاحبار نقل كرده ، و در اين نقل گفته آن خونى كه بر بالاى قاسيون ديده مى شود خون پسر آدم است ، و به طريقه ديگر از عمرو بن خبير شعبانى نقل كرده كه گفت : من با كعب الاحبار به بالاى كوه ديرالمران بوديم كه ناگهان چشم كعب به دره اى در كوهى افتاد كه آب در ته آن جارى بود، كعب گفت : در اينجا بود كه پسر آدم برادرش را به قتل رسانيد و اين آب اثر خون اوست كه خدا آن را آيت قرار داده براى همه عالميان . (احتمال مى رود عبارت (لجه سائله ) كه در حديث آمده به معناى آن باشد كه شن روان از كوه سرازير مى شده ، و چون سرخ رنگ بوده كعب آنرا اثر خون هابيل تعبير كرده (مترجم )). اين دو روايت دلالت دارد بر اينكه در آن نقطه اثرى ثابت بوده كه ادعا شده اثر خون هابيل مقتول است و اين سخن به سخنان خرافى شبيه است ، گويا رندى اين سخن را از پيش خود انتشار داده تا توجه مردم را به آن نقطه جلب كند، و مردم به زيارتش بروند، و نذوراتى و هدايائى براى آن كوه ببرند، نظير جاى پائى كه در سنگ درست مى كنند و نامش را قدمگاه مى گذارند، و از آن جمله است قبرى كه در بندر جده در عربستان سعودى قرار دارد، بر سر زبانها افتاده كه اينجا قبر حوا همسر آدم و جده بنى نوع بشر است ، و چيزهائى ديگر نظير آن . و در درالمنثور آمده كه احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و ابن جرير و ابن منذر از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: هيچ خون بنا حقى در بين بشر ريخته نمى شود، مگر آنكه سهمى از گناه آن به گردن پسر آدم است ، چون او اولين كسى بود كه قتل نفس را سنت كرد. مؤ لف : اين معنا نيز به غير از طريق بالا به طرق ديگر هم از شيعه نقل شده و هم از اهل سنت . و مرحوم كلينى در كافى به سند خود از حمران روايت كرده كه گفت : من به امام ابى جعفر (عليه السلام ) عرضه داشتم معناى اين كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض ، فكانما قتل الناس جميعا) چيست ؟ و چگونه كشتن يك نفر مثل كشتن همه مردم است ؟ فرمود: معنايش اين است كه او را در جائى از جهنم جاى مى دهند كه در آنجا عذاب به منتها درجه است ، جائى است كه اگر كسى همه مردم را بكشد نيز در آنجا كيفر مى بيند، عرضه داشتم : حال اگر قاتل بعد از قتل اولش مجددا فردى ديگر را به قتل برساند چطور؟ فرمود: همان عذابش مضاعف مى شود. مؤ لف : مثل اين روايت را صدوق نيز در كتابش معانى الاخبار از حمران نقل كرده ، و اينكه حمران پرسيد: (حال اگر فردى ديگر به قتل برساند) اشاره است به اشكالى كه قبلا بيانش گذشت ، كه لازمه آيه شريفه مساوى بودن كيفر يك قتل با كيفر چند قتل است ، و امام (عليه السلام ) پاسخ داده به اينكه : همان عذابش مضاعف مى شود در اينجا ممكن است كسى اشكال كند كه پاسخ امام (عليه السلام ) رفع يد از مساواتى است كه آيه به آن حكم كرده ، آيه مى فرمايد كشتن يك نفر مساوى با كشتن جميع است ، و روايت مى فرمايد مساوى نيست ، ليكن اين اشكال وارد نيست ، براى اينكه تساوى منزلت كشتن يك نفر به منزله كشتن همه بودن مربوط است به سنخ عذاب نه به مقدار آن ، و به عبارت روشن تر: (قاتل يك نفر و قاتل جميع هر دو در يك جا از جهنم قرار دارند)، ولى قاتل بيش از يك نفر عذابش مضاعف مى شود، و لذا در روايت فرموده : (جائى است كه اگر كسى همه مردم را بكشد نيز در آنجا كيفر مى بيند). شاهد بر گفتار ما روايتى است كه عياشى در تفسير همين آيه از حمران از امام صادق (عليه السلام ) آورده كه امام (عليه السلام ) فرمود: منزلت و مرحله اى در آتش هست كه شدت عذاب اهل آتش همه بدانجا منتهى مى شود و قاتل را در آنجا جاى مى دهند حمران مى گويد: پرسيدم حال اگر دو نفر را كشت چطور؟ فرمود: مگر نمى دانى كه در جهنم منزلتى كه عذابش شديدتر از آن منزلت باشد وجود ندارد؟ آنگاه فرمود: عذاب قاتل در اين منزلت به مقدار قتلى كه كرده مضاعف مى شود. پس اين جمعى كه امام (عليه السلام ) بين نفى و اثبات كرد چيزى جز همان توجيهى كه ما براى روايت آورديم نيست و آن اين است كه اتحاد و تساوى در مقدار عذاب نيست ، بلكه در سنخ عذاب است كه كلمه (منزلت ) به آن اشاره دارد و اما اختلاف در شخص عذاب و خود آن شكنجه اى است كه قاتل مى بيند. شاهد ديگر بر گفتار ما فى الجمله روايتى است كه در همان كتاب از حنان بن سدير از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده ، كه در ذيل جمله : (من قتل نفسا فكانما قتل الناس جميعا) فرمود: در جهنم گودالى است كه اگر كسى همه مردم را مى كشت در آنجا جاى مى گرفت ، و اگر يك نفر را هم مى كشت باز در آنجا عذاب مى ديد. مؤ لف : در اين روايت آيه شريفه نقل به معنا شده ، و عين عبارت آيه نيامده . و در كافى به سند خود از فضيل بن يسار روايت آورده كه گفت : من به امام ابى جعفر (عليه السلام ) عرضه داشتم : اين جمله در كلام خداى عزوجل چه معنا دارد كه مى فرمايد: (و من احياها فكانما احيا الناس جميعا) فرمود: منظور كسى است كه انسانى را از سوختن و غرق شدن نجات دهد، عرضه داشتم : آيا شامل كسى هم مى شود كه انسانى را از ضلالتى نجات دهد، و به راه راست هدايت كند؟ فرمود: اين بزرگترين تاويل براى آن است . مؤ لف : اين روايت را شيخ نيز در امالى خود و برقى در محاسن خود از فضيل از آن جناب روايت كرده اند، و روايت را از سماعه و از حمران از امام صادق (عليه السلام ) آورده اند، و مراد از اينكه نجات از ضلالت تاويل اعظم آيه باشد، اين است كه تفسير كردن آيه به چنين نجاتى دقيق ترين تفسير براى آن است ، چون كلمه تاويل در صدر اسلام بيشتر به معناى تفسير استعمال مى شده ، و مرادف آن بوده است . مؤ يد گفتار ما روايتى است كه در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) آمده در آن روايت محمد بن مسلم مى گويد: من از آن جناب از تفسير آيه : (من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا) پرسيدم ، فرمود چنين كسى در آتش منزلگاهى دارد، كه اگر همه مردم را هم مى كشت باز جايش همانجا بود، چون جائى ديگر كه عذابش بيشتر باشد نيست ، پرسيدم معناى جمله بعدى چيست كه مى فرمايد: (و من احياها فكانما احيا الناس جميعا)؟ فرمود منظور كسى است كه مى تواند شخصى را بكشد ولى نكشد، و يا شخصى است كه كسى را از غرق و سوختن نجات دهد و از همه اينها بزرگتر و اعظم كسى است كه شخصى را از ضلالتى به سوى هدايت بكشاند. مؤ لف : منظور از اينكه فرمود: (او را نكشد) اين است كه بعد از آنكه ثابت شد كه مى تواند او را بكشد مثلا حاكم حكم به قصاص كرد او از قصاص صرف نظر نموده باشد. و در همان كتاب از ابى بصير از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه ابو بصير گفت از آن جناب از معناى جمله : (و من احياها فكانما احيا الناس جميعا) پرسيدم ، فرمود: يعنى كسى كه انسانى را از كفر بيرون كند و به ايمان در آورد. مؤ لف : اين معنا در روايات بسيارى كه از طرق اهل سنت نقل شده نيز آمده . و در مجمع البيان است كه از امام ابى جعفر روايت شده كه فرمود: منظور از مسرفون كسانى هستند كه حرامهاى خدا را حلال مى شمارند، و خونها مى ريزند. تطبيق بين داستان هابيل و قابيل در تورات و در قرآن ١- داستان در تورات در اصحاح چهارم از سفر تكوين از تورات چنين آمده : ١. آدم همسرش حوا را شناخت ، و حوا حامله شد و قايين را بزاد، و از در خوشحالى گفت : از ناحيه رب صاحب فرزندى پسر شدم .٢ حوا بار ديگر حامله شد، و اين بار هابيل را بزاد و هابيل كارش گوسفند دارى ، و قايين شغلش زراعت بود.٣ بعد از ايامى حادثه اى رخ داد، و آن اين بود كه قايين از حاصل زمين چيزى را براى رب قربانى كرد.٤ و هابيل هم از گوسفندان بكر و چاق خود يك گوسفند قربانى كرد، و رب به قربانى هابيل نظر كرد.٥ و اما به قايين و قربانيش نظر نكرد پس قايين سخت در خشم شد و آبرويش رفت (و يا چهره اش در هم افتاد)٦ و پروردگار به قايين گفت چرا خشمگين شدى ؟ و چرا چهره ات تغيير كرد؟٧ آيا اگر تو خوبى مى كردى به درگاه ما بالا نمى آمد؟! و اگر خوبى نكنى قهرا در معرض گناه قرار مى گيرى و گناه را دم در كمين گرفته بدان ، آرى در اين صورت گناه مشتاق تو و در پى تو است و اين تو هستى كه گناه را براى خود سرنوشت ساختى ٨ قايين سر برادرش هابيل را گرم به سخن كرد و در همان حال كه با هم نشسته بودند كه قايين برخاست و هابيل را بكشت ٩ رب به قايين گفت هابيل برادرت كجا است ؟ گفت : نمى دانم و من نگهبان برادرم نبودم ١٠ رب گفت اين چه كارى بود كردى ، صداى خون برادرت از زمين به من رسيد ١١ اينك تو ديگر ملعونى ، تو از جنس همان زمينى هستى كه دهن باز كرد براى فرو بردن خونى كه به دست تو از برادرت ريخت ١٢ تو چه وقت در زمين كار كردى كه زمين پاداش عمل تو را كه همان مواد غذائى او است به تو ندهد، اينك محكومى به اينكه عمرى به سرگردانى و فرار در زمين بگذرانى ١٣ قايين به رب گفت : گناه من بزرگتر از آن است كه كسى بتواند آنرا حمل كند، ١٤ تو امروز مرا از روى زمين و از روى خودت طرد كردى تا پنهان و سرگردان زندگى كنم و در زمين فرارى باشم تا هر كس مرا يافت به قتلم برساند، ١٥ رب به او گفت : بدين جهت هر كس قايين را بكشد هفت برابر از او انتقام گرفته مى شود، و رب براى قايين علامتى قرار داد، تا هر كس او را ديد به قتلش نرساند،١٦ لا جرم قايين از پيش رب بيرون آمد، و در سرزمين نور كه ناحيه شرقى عدن است سكونت گزيد، (اين بود شانزده آيه كه از تورات عربى و طبع كمبروج سال ١٩٣٥ نقل گرديد). ٢- داستان در قرآن حال ببينيم قرآن در خصوص اين داستان چه فرموده : (و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر قال لاقتلنك ، قال انما يتقبل الله من المتقين )، (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لا قتلك ، انى اخاف الله رب العالمين )، (انى اريد ان تبوء باثمى و اثمك ، فتكون من اصحاب النار و ذلك جزاء الظالمين ) (فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين )، (فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ليريه كيف يوارى سواة اخيه قال يا ويلتى ا عجزت ان اكون مثل هذا الغراب فاوارى سواة اخى فاصبح من النادمين )، كه ترجمه آنها در اول بحث گذشت ، و اگر بار ديگر در اينجا همه آيات را آورديم براى اين بود كه خواننده بهتر و زودتر و آسانتر بين تورات و قرآن مقايسه كند. و خواننده را سفارش مى كنيم كه نخست در آنچه آيات تورات و آيات قرآن كه راجع به دو پسر آدم نقل كرديم دقت كند، آنگاه آنها را با هم تطبيق نموده سپس داورى كند، و اگر بر طبق سفارش ما تدبر كند اولين چيزى كه از آيات تورات به ذهنش مى رسد اين است كه تورات رب را يك موجود زمينى و به شكل انسان معرفى كرده ، انسانى كه ميان انسانها آمد و شد و معاشرت مى كند، گاهى به نفع اين حكم مى كند و گاهى بضرر اين ، و به نفع ديگرى ، عينا همانطور كه يك انسان در بين انسانها زندگى مى كند، گاهى انسان نزديك او مى شود و با او سخن مى گويد همانطور كه با يك انسان ديگر سخن مى گويد، و گاهى از او دور و پنهان مى شود، بطورى كه ديگر او وى را نمى بيند. در نتيجه ربى كه تورات معرفى كرده ربى است كه انسانهاى دور را آنطور كه نزديكان را مى بيند مشاهده نمى كند، و كوتاه سخن اينكه حال آن رب ، از تمامى جهات حال يك انسان زمينى است ، با اين تفاوت كه اراده رب در باره هر چيزى نافذ است ، و حكمش روان و تمامى تعليمات تورات و انجيل همه بر اين اساس است ، هر چيزى را كه مى خواهد تعليم دهد بر اين اساس تعليم مى دهد (تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا). و لازمه قصه اى كه در تورات آمده اين است كه در آنروز بشر در حال گفتگوى بطور مشافهه و حضور و رو در روى با خدا زندگى مى كرده ، (هر وقت مى خواسته نزد خدا مى رفته و با خدا قدم مى زده و سخن مى گفته ) بعد از آنكه قايين آن جنايت را كرد، خداى تعالى از او و از امثال او پنهان شد، و اينگونه افراد ديگر خدا را با چشم نديدند، ولى بقيه افراد بشر همچنان با خدا معاشرت و گفتگو داشته اند، در حالى كه برهانهاى قطعى عقلى بر اين قائم است كه نوع بشر نوع واحدى است كه همه افرادش مثل همند، موجودى پديد آمده در عالم ماده اند و در دنيا زندگى مادى دارند و نيز براهين قطعى قائم است بر اينكه خداى تعالى منزه است از اينكه در قالب ماده بگنجد، و به صفات ماده و احوال آن متصف گشته دستخوش عوارض امكان و طوارق نقص و حوادث گردد، و خداى تعالى از نظر قرآن كريم هم چنين خدائى است . و اما قرآن كريم داستان پسران آدم را طورى سروده و بر اساسى نقل كرده كه بر آن اساس تمامى افراد بشر را از يك نوع و همه را مثل هم دانسته چيزى كه هست دنباله داستان مساله فرستادن كلاغ را آورده ، تا از يك حقيقتى پرده بر دارد، و آن اين است كه بشر داراى تكاملى تدريجى است كه اساس تكامل او و زير بناى آن حس و تفكر است . قرآن كريم نكته ديگرى را در اين داستان آورده ، و آن گفتگوى اين دو برادر است ، و از هابيل سخنانى نقل كرده كه مشتمل بر نكات برجسته اى از معارف فطرى بشرى و از اصول معارف دينى است ، چون توحيد، و نبوت ، و معاد، و مساله تقوا و ظلم كه دو اصل مهم و عامل در تمامى قوانين الهى و احكام شرعى است ، و مساله عدل الهى حاكم در رد و قبول اعمال بندگان و كيفر و پاداش اخروى آنان ، و نيز مساله ندامت قاتل و خسران او در دنيا و آخرت . و در آخر و بعد از نقل همه اين نكات بيان كرده كه يكى از آثار شوم قتل نفس اين است كه آثار شومى كه در كشتن يك فرد هست برابر است با آثار شومى كه در كشتن همه مردم است ، و آثار نيكى كه در زنده كردن يك فرد از انسانها هست برابر با آثار نيكى است كه در احياى همه انسانها است . داستان ادريس عليه السّلام وَ اذْكُرْ فى الْكِتَبِ إِدْرِيس إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَّبِيًّا(٥٦) وَ رَفَعْنَهُ مَكاناً عَلِياًّ(٥٧) ٥٦. در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبرى راستى پيشه بود. ٥٧. و ما او را به مقامى بلند بالا برديم . (از سوره مباركه مريم ) وَ إِسمَعِيلَ وَ إِدْرِيس وَ ذَا الْكِفْلِ كلُّ مِّنَ الصبرِينَ(٨٥) وَ أَدْخَلْنَهُمْ فى رَحْمَتِنَا إِنَّهُم مِّنَ الصلِحِينَ(٨٦) ٨٥. و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند. ٨٦. كه آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگان بودند. (از سوره مباركه انبياء) در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده ، و آن دو آيه اين است كه مى فرمايد (و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا، و رفعناه مكانا عليا) و دو آيه از سوره انبياء كه مى فرمايد (و اسمعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرين و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ). و در اين آيات خداى تعالى او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صديق و از زمره صابرين و صالحين شمرده ، و خبر داده كه او را به مكانى منيع بلند كرده است . ادريس (ع ) در روايات از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتى است كه كتاب (كمال الدين و تمام النعمه ) به سند خود از ابراهيم بن ابى البلاد از پدرش از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل كرده ، و چون حديث طولانى بود ما آن را تلخيص كرديم . و خلاصه اش اين است كه : ابتداء نبوت ادريس چنين بوده . كه در عهد وى سلطانى جبار بوده ، روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنره مشغول گشت ، در ضمن راه به سرزمينى سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمين مال بنده اى مؤ من بود، دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت ، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى كه درباره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود، با همسرش مشورت كرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى كرد، زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص از دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف در آورد، شاه همين كار را كرد، و زمين آنمرد مؤ من را غصب نمود. خداوند به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به وى برساند كه :آيا به كشتن بنده مؤ من و بى گناه من راضى نشدى ، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى ؟ به عزت خودم سوگند كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت ، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من ، تو را فريب داده . ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان در بارش به او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده ، به او رساندند كه از شهر خارج شده ، مهاجرت كند، ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود شكوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به زودى وعده اى كه دادم درباره شاه انفاذ مى كنم ، ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد از اهل شهر حبس كند، خداى تعالى اين درخواست وى را نيز اجابت نمود، پس ادريس جريان را با ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند، يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس و بيرون شدنش همه جا منتشر گشت ، خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته ، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته اى برايش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت ، چيزى نگذشت كه پادشاه جبارى ديگر جاى او را گرفت ، و بنا به دعاى ادريس آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد، وقتى كارد به استخوانشان رسيد بعضى به بعضى گفتند: اين چوبها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم ، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اينكه او دعا كند ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است ، چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم ، و درخواست باران كنيم زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است . در اين هنگام خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشان ترحم كردم ، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تو اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم ، ادريس گفت : بار الها من چنين درخواستى نمى كنم . پس خداى عزوجل به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد وحى فرستاد كه ديگر براى ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد، پس ندا كرد كه بار الها رزق مرا از من حبس كردى با اينكه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى ؟ خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى كنى ولى از گرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى با اينكه آن بى نوايان بيست سال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم از دعا هم بخل مى ورزى اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پائين روى و به دنبال كار و كسب باشى ، از اين به بعد رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم . ادريس از كوه پايين آمده به دهى در آن نزديكيها رسيد، خانه اى ديد كه دود ازآن بلند است ، به عجله بدان سو رفت ، زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد، ادريس گفت : اى زن قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم ، زن گفت : اى بنده خدا نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته تا به كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص هيچ چيز ندارم اگر معاشى مى طلبى از غير اهل اين ده بطلب . ادريس گفت : لااقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم ، گفت اين نان بيش از دو قرص نيست ، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم ، اگر سهم خودم رابدهم مى ميرم ، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم ، گفت فرزند تو صغير است ، نصف نان براى او بس است ، و نصف ديگرش را به من بده ، زن راضى شد و نصف قرص را به او داد. فرزند آن زن وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى ؟ گفت : مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم ، آنگاه دو بازوى كودك را گرفت گفت : اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم ، روح كودك برگشت . مادر كودك وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت : من ادريسم ، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده ، فرياد زد كه شهادت مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ، پس از خانه بيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعى از اهل قريه گردش جمع شده التماس كردند و طلب ترحم نموده ، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد، گفت : دعا نمى كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند. اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند، وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم ، ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادريس آمده تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشته چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمى كنم تا اينكه او و همه اهل قريه پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند. افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه اش با كمال خضوع و تذلل نزد ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در اين هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند. و در كافى به سند خود از عبدالله بن ابان از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمى دانى كه آنجا جاى خانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطى بوده . مؤ لف : در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (عليه السلام ) اولين كسى بوده كه با قلم خط نوشته ، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است . و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده اند به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است . روايتى در معناى آيه (و رفعنا مكانا عليا) مؤ لف : در بعضى از روايات در معناى آيه (و رفعناه مكانا عليا) آمده كه خداى تعالى بر فرشته اى از فرشتگان ، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزيره اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت ، مدتها كه خدا مى داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنكه خداى تعالى ادريس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادريس آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضى شد. فرشته در تلافى احسان ادريس به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : بلى ، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ببينم ، چون هر وقت به ياد او مى افتم زندگى بر من تلخ مى شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى داد، ادريس بر وى سلام كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مى دهى ؟ گفت : خداى رب العزه مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، من عرضه داشتم : پروردگارا ميان هر يك از آسمانها پانصد سال ، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه ، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است ، چگونه او خود رابدينجا مى رساند، اينك مى بينم كه خودت آمدى ، پس او را قبض روح نمود، اين است معناى آيه و (رفعناه مكانا عليا). مؤ لف : اين حديث را على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از پدرش ، از ابى عمير، از شخصى از امام صادق (عليه السلام ) آورده . و در معناى آن كافى نيز از على بن ابراهيم از پدرش ، از عمرو بن عثمان ، از مفضل بن صالح ، از جابر، از ابو جعفر (عليه السلام )، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند. و اين دو روايت ، و مخصوصا روايت دومى با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى باشند. ثعلبى در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتى آورده كه خلاصه اش اين است كه : روزى ادريس در گرماى آفتاب راه پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت : يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسى كه آفتاب را حمل مى كند و در هر يك روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟ پس دعا كرد كه بار الها سنگينى آن را بردوش آن ملك سبك گردان ، و گرمايش را برايش تخفيف ده ، خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاى ادريس بوده است ، پس از خدا خواست تا ديدار ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد. پس ادريس همواره از او پرسش ها مى كرد، از آن جمله يكى اين بود كه تو گفتى گرامى ترين فرشتگان نزد ملك الموت هستى ، وبيش از سايرين نزد او مكان و منزلت دارى ، حال با چنين منزلتى نزد او برايم شف اعت كن تا اجل مرا تاءخير بيندازد تا بيش از پيش به شكر و عبادت خدا بپردازم ، فرشته گفت : خداوند اجل هيچ كس را تاءخير نمى اندازد، ادريس گفت : بله ، و ليكن اين را بيشتر دوست دارم ، گفت : بسيار خوب ، من با او گفتگو مى كنم ، و قول مى دهم كه آنچه بتواند درباره يكى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد. پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايى كه آفتاب طلوع مى كند نهاد، و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض رساند و شفاعتش كرد، ملك الموت گفت : من چنين اختيارى ندارم ، ولى تنها اين احسان را مى توانم در حق او بكنم كه اگر دوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مى رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خود نگاهى كرده ، گفت : اسم او فلان است ، و به گمانم او هرگز نمى ميرد، چون او را مى بينم كه در محل طلوع آفتاب مى ميرد، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام ، ملك الموت گفت : پس برگرد كه گمان نمى كنم او را زنده ببينى ، زيرا به خدا سوگند چيزى از اجل او باقى نمانده ، پس فرشته برگشت و او را مرده يافت . اين روايت را الدرالمنثور نيز از ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم ، از ابن عباس از كعب ، روايت كرده ، چيزى كه هست در روايت كعب آمده : فرشته اى كه بر ادريس در آمد همان فرشته اى بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مى برده ، و نيز در آن آمده كه همه روزه از ادريس عملى بالا مى برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وى بوده است ، و از اين جهت از ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس بناى رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت كرد.... و ابن ابى حاتم به طريقى ديگر اين روايت را از ابن عباس نقل كرده ، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است . و نيز در الدرالمنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاى غفره ، و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آ له و سلم ) روايت كرده كه از ادريس به تنهائى عمل و عبادتى بالا مى رفته كه معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است ، ملك الموت فرشته ماءمور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادريس در زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چون ديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمى شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد، فرشته خود را معرفى كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است ، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد. ادريس وقتى فهميد رفيقش از جنس بشر نيست ، بلكه ملك الموت است ، سه حاجت درخواست كرد: اول اينكه ساعتى او را قبض روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت با كسب اجازه از خداى تعالى اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكه بهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتى كه ادريس داخل بهشت شد و از ميوه هاى آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفت حال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم ، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد و به يكى از درختهاى بهشتى چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمى آيم ، و در مقام احتجاج گفت : مگر غير اين است كه هر كسى بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده ام ، و مگر غير از اين است كه هر كسى بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده ام ، و مگر غير اين است كه هر كس وارد بهشت شود ديگر بيرون نمى آيد؟ پس من بيرون نمى آيم ، ملك الموت در جوابش عاجز گشت : خداى تعالى به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقى ماند. اين روايت را عرائس نيز آورده ، و آن را از وهب نقل كرده ، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است : (پس ادريس در آنجا زنده است ، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى كند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد). و در مستدرك حاكم از سمره روايت مى كند كه گفت : ادريس مردى سفيد روى ، بلندقامت ، تنومند، فراخ سينه ، بدنش كم موى ، سرش پر موى بود، و يكى از دو چشمش از ديگرى درشت تر بود، و در سينه لكه سفيدى داشت كه برص نبود، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچى مى كنند، ادريس را به آسمان ششم برد، و اينكه در قرآن فرموده : (و رفعناه مكانا عليا) اشاره به همين است . مؤ لف : هيچ نقاد با بصيرت شك نمى كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است ، براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد.
۵
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان نام ديگر ادريس و محل تولدش ادريس (عليه السلام ) (هرمس ) نيز نام داشته ، زيرا قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، در شرح حال ادريس مى گويد: حكماء در محل ولادت و منشاء و استاد ادريس قبل از نبوتش اختلاف كرده اند، فرقه اى گفته اند: در مصر به دنيا آمد، و او را (هرمس الهرامسه ) ناميدند، و مولدش در (منف ) بوده ، و نيز گفته اند كه : كلمه هرمس عربى ارميس يونانى است ، و ارميس به زبان يونانى به معناى عطارد است . بعضى ديگر گفته اند: نام او به زبان يونانى طرميس و به زبان عبرى خنوخ بود كه معرب آن اخنوخ شده ، و خداى عزوجل او را در كتاب عربى مبينش ادريس ناميده . همين صاحب نظران گفته اند: نام معلمش غوثاذيمون بوده ، بعضى گفته اند: اغثاذيمون مصرى بوده ، ولى نگفته اند كه اين شخص چكاره بوده است ، فقط گفته اند: اغثاذيمون يكى از انبياى يونانيان و مصريان بود، و نيز او را اورين دوم خوانده اند، و ادريس نزد ايشان اورين سوم بوده ، و معناى كلمه (غوثاذيمون ) خوشبخت است ، آن وقت گفته اند: هرمس از مصر بيرون گفته و همه زمين را گردش كرد و دوباره به مصر برگشت ، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود. فرقه ديگرى گفته اند كه : ادريس در بابل به دنيا آمده و نشو و نما كرد، و او در اول عمرش از شيث بن آدم كه جد جد پدرش بود درس گرفت ، چون ادريس پسر يارد، و او پسر مهلائيل ، و او پسر قينان ، و او پسر انوش ، و او پسر شيث است ، شهرستانى گفته : اغثاذيمون همان شيث است . و چون ادريس بزرگ شد، خداوند او رابه افتخار نبوت مفتخر ساخت ، پس مفسدين از بنى آدم را از مخالفت با شريعت آدم و شيث نهى مى كرد اندكى اطاعتش كردند اما بيشتر مردم مخالفتش نموده اند، پس تصميم گرفت از ميان آنان كوچ كند، آنان را كه اطاعتش كرده بودند دستور داد آماده كوچ باشند، برايشان گران آمد كه از وطن هاى خود چشم بپوشند، ناگزير گفتند: اگر كوچ كنيم ديگر كجا مانند بابل نهرى خواهيم يافت ؟ (بابل به زبان سريانى به معناى نهر است ) و گويا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده ، ادريس گفت : اگر براى خاطر خدا مهاجرت كنيم ، خداوند نهرى غير آن روزيمان خواهد كرد. پس ادريس با ايشان بيرون شده و رفتند تا به اين اقليم كه اقليم بابليونش مى نامند رسيدند، پس رود نيل و دشتى خالى از سكنه را ديدند، ادريس كنار نيل ايستاده مشغول تسبيح خدا شد، و به جماعت خود گفت : بابليون . و در معناى اين گفته وى اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: يعنى چه نهر بزرگى است . بعضى ديگر گفته اند: يعنى نهرى مانند نهر شما است ، بعضى گفته اند: نهرى پر بركت است . و بعضى ديگر گفته اند: كلمه (يون ) در زبان سريانى معناى صيغه افعل در عربى را مى دهد كه به معناى برتر است ، يعنى اين نهر بزرگتر است و به همين مناسبت آن وادى و اقليم در ميان همه امت ها به نام بابليون معروف شد، غير از عرب كه آن را مصر خوانده اند كه منسوب است به مصر پسر حام ، كه بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول كرد، (و خدا به همه اينها داناتر است ). ادريس و همراهانش در مصر رحل اقامت افكنده ، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهى مى كرد و به اطاعت خداى عزوجل دعوت مى كرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مى زدند، و خداوند زبان همگى آنان را به وى تعليم داده بود تا هر فرقه اى از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشه كشى براى شهر سازى را به ايشان بياموخت ، دانشجويان از هر ناحيه اى گردش جمع شدند، و به ايشان سياست مدنيت بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقه اى از هر امتى كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايى ساختند تا آنجا كه در عهد وى و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، كه از همه كوچكترش (رها) بود، و ادريس به آنان علوم را بياموخت . و اولين كسى كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداى عزوجل سر فلك و تركيب آن ، و نقطه هاى اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس در اين علم فتح باب نمى كرد، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نمى كرد كه در مقام سرشمارى ستارگان بر آيد. ادريس (عليه السلام ) براى هر امتى در هر اقليمى سنتى شايسته آن امت و آن اقليم به پا داشت ، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براى هر قسمتى پادشاهى مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد، و هر پادشاهى را ماءمور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتى كه بعدا اسم بعضى از آنها را مى بريم ملزم سازد. اسماء آن پادشاهان كه زمامدار زمين بودند بدين قرار بود: اول (ايلاوس ) كه به زبان عربى به معناى رحيم است ، دوم (اوس )، سوم (سقلبيوس )، چهارم (اوس آمون )، و بعضى گفته اند: ايلاوس آمون ، بعضى ديگر نام او را يسيلوخس كه همان آمون ملك باشد دانسته اند، اين بود آن مقدار از كلام قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، كه مورد حاجت ما بود. و اين احاديث و اخبار، همه به ما قبل تاريخ منتهى مى شود، و آنطور كه بايد نمى شود بدان اعتماد كرد، چيزى كه هست همين كه مى بينيم نام او در عربى جيلا بعد جيل (جيل ) يك صنف از مردم اهل يك زمان ) در ميان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت ياد مى كنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمى را منتهى به او مى دانند، خود كشف مى كند از اينكه او از قديمى ترين پيشوايان علم بوده كه نطفه و بذر علوم را در ميان بشر پاشيده و افكار بشرى را با استدلال و دقت در بحث ، و جستجوى از معارف الهى آشنا ساخته اند، و يا آن جناب اولين مبتكر ايشان بوده است . داستان نوح عليه السّلام وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنى لَكُمْ نَذِيرٌ مُّبِينٌ(٢٥) أَن لا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنى أَخَاف عَلَيْكُمْ عَذَاب يَوْمٍ أَلِيمٍ(٢٦) فَقَالَ الْمَلاُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَوْمِهِ مَا نَرَاك إِلا بَشراً مِّثْلَنَا وَ مَا نَرَاك اتَّبَعَك إِلا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِى الرَّأْىِ وَ مَا نَرَى لَكُمْ عَلَيْنَا مِن فَضلِ بَلْ نَظنُّكُمْ كَذِبِينَ(٢٧) قَالَ يَقَوْمِ أَ رَءَيْتُمْ إِن كُنت عَلى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبى وَ ءَاتَاخ رَحْمَةً مِّنْ عِندِهِ فَعُمِّيَت عَلَيْكمْ أَ نُلْزِمُكُمُوهَا وَ أَنتُمْ لهََا كَرِهُونَ(٢٨) وَ يَقَوْمِ لا أَسئَلُكمْ عَلَيْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِى إِلا عَلى اللَّهِ وَ مَا أَنَا بِطارِدِ الَّذِينَ ءَامَنُوا إِنَّهُم مُّلَقُوا رَبهِمْ وَ لَكِنى أَرَاشْ قَوْماً تجْهَلُونَ(٢٩) وَ يَقَوْمِ مَن يَنصرُنى مِنَ اللَّهِ إِن طرَدتهُمْ أَ فَلا تَذَكرُونَ(٣٠) وَ لا أَقُولُ لَكُمْ عِندِى خَزَائنُ اللَّهِ وَ لا أَعْلَمُ الْغَيْب وَ لا أَقُولُ إِنى مَلَكٌ وَ لا أَقُولُ لِلَّذِينَ تَزْدَرِى أَعْيُنُكُمْ لَن يُؤْتِيهُمُ اللَّهُ خَيراً اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فى أَنفُسِهِمْ إِنى إِذاً لَّمِنَ الظلِمِينَ(٣١) قَالُوا يَنُوحُ قَدْ جَدَلْتَنَا فَأَكثرْت جِدَلَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِن كنت مِنَ الصدِقِينَ(٣٢) قَالَ إِنَّمَا يَأْتِيكُم بِهِ اللَّهُ إِن شاءَ وَ مَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ(٣٣) وَ لا يَنفَعُكمْ نُصحِى إِنْ أَرَدت أَنْ أَنصحَ لَكُمْ إِن كانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(٣٤) أَمْ يَقُولُونَ افْترَاهُ قُلْ إِنِ افْترَيْتُهُ فَعَلىَّ إِجْرَامِى وَ أَنَا بَرِى ءٌ مِّمَّا تجْرِمُونَ(٣٥) وَ أُوحِىَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَن يُؤْمِنَ مِن قَوْمِك إِلا مَن قَدْ ءَامَنَ فَلا تَبْتَئس بِمَا كانُوا يَفْعَلُونَ(٣٦) وَ اصنَع الْفُلْك بِأَعْيُنِنَا وَ وَحْيِنَا وَ لا تخَطِبْنى فى الَّذِينَ ظلَمُوا إِنهُم مُّغْرَقُونَ(٣٧) وَ يَصنَعُ الْفُلْك وَ كلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلاٌ مِّن قَوْمِهِ سخِرُوا مِنْهُ قَالَ إِن تَسخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسخَرُ مِنكُمْ كَمَا تَسخَرُونَ(٣٨) فَسوْف تَعْلَمُونَ مَن يَأْتِيهِ عَذَابٌ يخْزِيهِ وَ يحِلُّ عَلَيْهِ عَذَابٌ مُّقِيمٌ(٣٩) حَتى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَ فَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِن كلٍّ زَوْجَينِ اثْنَينِ وَ أَهْلَك إِلا مَنْ سبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ ءَامَنَ وَ مَا ءَامَنَ مَعَهُ إِلا قَلِيلٌ(٤٠) وَ قَالَ ارْكبُوا فِيهَا بِسمِ اللَّهِ مجْراهَا وَ مُرْساهَا إِنَّ رَبى لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ(٤١) وَ هِىَ تجْرِى بِهِمْ فى مَوْجٍ كالْجِبَالِ وَ نَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَ كانَ فى مَعْزِلٍ يَبُنىَّ ارْكب مَّعَنَا وَ لا تَكُن مَّعَ الْكَفِرِينَ(٤٢) قَالَ سئَاوِى إِلى جَبَلٍ يَعْصِمُنى مِنَ الْمَاءِ قَالَ لا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلا مَن رَّحِمَ وَ حَالَ بَيْنهُمَا الْمَوْجُ فَكانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ(٤٣) وَ قِيلَ يَأَرْض ابْلَعِى مَاءَكِ وَ يَسمَاءُ أَقْلِعِى وَ غِيض الْمَاءُ وَ قُضىَ الاَمْرُ وَ استَوَت عَلى الجُْودِى وَ قِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظلِمِينَ(٤٤) وَ نَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَب إِنَّ ابْنى مِنْ أَهْلى وَ إِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ وَ أَنت أَحْكَمُ الحَْكِمِينَ(٤٥) قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْس مِنْ أَهْلِك إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صلِحٍ فَلا تَسئَلْنِ مَا لَيْس لَك بِهِ عِلْمٌ إِنى أَعِظك أَن تَكُونَ مِنَ الْجَهِلِينَ(٤٦) قَالَ رَب إِنى أَعُوذُ بِك أَنْ أَسئَلَك مَا لَيْس لى بِهِ عِلْمٌ وَ إِلا تَغْفِرْ لى وَ تَرْحَمْنى أَكن مِّنَ الْخَسِرِينَ(٤٧) قِيلَ يَنُوحُ اهْبِط بِسلَمٍ مِّنَّا وَ بَرَكَتٍ عَلَيْك وَ عَلى أُمَمٍ مِّمَّن مَّعَك وَ أُمَمٌ سنُمَتِّعُهُمْ ثمَّ يَمَسهُم مِّنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ(٤٨) تِلْك مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهَا إِلَيْك مَا كُنت تَعْلَمُهَا أَنت وَ لا قَوْمُك مِن قَبْلِ هَذَا فَاصبرْ إِنَّ الْعَقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ(٤٩) ٢٥. ما نوح را نيز به اين پيام فرستاده بوديم كه : اى مردم ، من براى شما بيم رسانى روشنم . ٢٦. (تهديدتان مى كنم ) كه : زنهار! جز الله را بندگى نكنيد، كه بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم . ٢٧. بزرگان كفار قومش (در پاسخ ) گفتند ما تو را جز بشرى مثل خود نمى بينيم و ما نمى بينيم كه تو را پيروى كرده باشند مگر افراد اراذل و فرومايه اى از ما كه راءيى نپخته دارند، و اصلا ما هيچ برترى در شما نسبت به خود نمى بينيم ، بلكه بر عكس ، شما مسلمانان را مردمى دروغگو مى پنداريم . ٢٨. (نوح در پاسخ آنان ) گفت : اى قوم ، شما كه مى گوييد من بشرى چون شمايم و فرستاده خدا نيستم ، به من خبر دهيد اگر فرضا از ناحيه پروردگارم معجزه اى دال بر رسالتم داشته باشم ، و او از ناحيه خودش رحمتى به من داده باشد كه بر شما مخفى مانده ، آيا من مى توانم شما را به پذيرش آن مجبور سازم ، هر چند كه از آن كراهت داشته باشيد؟ ٢٩. و اى مردم ، من در برابر نبوت از شما مالى درخواست ندارم ، چون پاداش من جز به عهده خدا نيست ، و من هرگز افرادى را كه ايمان آورده اند (و شما آنان را اراذل مى خوانيد، به خاطر شما) از خود طرد نمى كنم ، چون آنان پروردگار خود را ديدار مى كنند (حسابشان با خداست نه با من ) ولى شما را قوم جاهلى مى بينم (كه گمان كرده ايد شرافت در توانگرى است و فقرا اراذلند). ٣٠. و اى مردم ، اگر فرضا آنان را طرد كنم چه كسى از عذاب خدا يارى مى كند، چرا متذكر نمى شويد؟ ٣١. (و اما اينكه گفتيد من اصلا هيچ برترى از شما ندارم ، من آن برترى كه در نظر شماست ندارم ، چون ) نمى گويم خزينه هاى زمين و دفينه هايش مال من است . (از سوى ديگر از نظر معنويت هم برترى ندارم ) و نمى گويم غيب مى دانم ، و نيز نمى گويم من فرشته ام ، و درباره آنهايى كه در چشم شما خوار مى نمايند (و خدا بهتر داند كه در ضماير ايشان چيست )، نمى گويم هرگز خدا خيرى به ايشان نخواهد داد، چون اگر چنين ادعايى بكنم ، از ستمكاران خواهم بود. ٣٢. گفتند: اى نوح ، (عمرى است كه ) با ما بگومگو مى كنى و اين بگومگو را از حد گذراندى . (كار ما را يكسره كن و) اگر راست مى گويى ، آن عذابى را كه همواره به ما وعده مى دادى ، بياور. ٣٣. نوح گفت : تنها خداست كه اگر بخواهد، آن را بر سرتان مى آورد و (اگر خواست بياورد) شما نمى توانيد از آمدنش جلوگيرى كنيد. ٣٤. همچنان كه اگر او بخواهد گمراهتان كند، نصيحت يك عمر من به شما - هر چه هم بخواهم نصيحت كنم - سودى به حالتان نخواهد داشت . پروردگار شما اوست و به سوى او باز مى گرديد. ٣٥. (نه ، مساءله اين نيست كه تو و پيروانت مال دنيا نداريد و يا چنين و چنان نيستيد، بلكه علت و بهانه واقعى آنها اين است كه ) مى گويند: (دعوت تو از خدا نيست و) به خدا افترا بسته اى . بگو: اگر افترايش بسته باشم جرمش به عهده من است ، ولى من عهده دار جرمهايى كه شما مى كنيد، نيستم . ٣٦. و به نوح وحى شد كه مطمئن باش از قوم تو جز آنهايى كه قبلا ايمان آورده بودند، هرگز ايمان نخواهند آورد. ديگر از اين پس درباره آنچه مى كنند ناراحت نباش . ٣٧. و زير نظر ما آن كشتى كذايى را بساز و از اين پس ديگر در مورد كسانى كه ستم كردند، سخنى از وساطت مگو، كه آنان غرق شدنى هستند. ٣٨. نوح به ساختن كشتى پرداخت و هر وقت دسته اى از مردمش از كنار او مى گذشتند، مسخره اش مى كردند. نوح مى گفت : امروز شما ما را مسخره مى كنيد و بزودى ما نيز شما را همين طور مسخره مى كنيم . ٣٩. و بزودى خواهيد دانست كسى كه عذاب بر سرش آيد، او را در دنيا خوار مى سازد، و از پس دنيا عذابى هميشگى و ثابت بر او نازل مى شود. ٤٠. (جريان بدين منوال مى گذشت ) تا آنكه فرمان ما صادر شد و تنور جوشيدن گرفت ، (چون اولين نقطه اى كه آغاز به فوران آب كرد، تنور معينى بود كه آب از آن فوران كرد. در آن هنگام به نوح ) گفتيم : تو اى نوح ، از هر نر و ماده اى يك جفت سوار كشتى كن ، خانواده ات را نيز، بجز آن كسى كه حكم هلاكتش از ناحيه ما داده شده ، و همچنين افرادى كه ايمان آورده اند، (گو اينكه ) جز اندكى از قومش ايمان نياورده بودند. ٤١. نوح گفت : به نام خدا سوار كشتى شويد كه رفتن و ايستادنش به نام اوست ، چون پروردگار من آمرزنده و مهربان است . ٤٢. كشتى سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه مى برد كه ناگهان چشم نوح به فرزندش افتاد كه (از پدرش و مؤ منين كناره گيرى كرده بود و) در نقطه اى دور از ايشان ايستاده بود. فرياد زد: هان ! اى فرزند، بيا با ما سوار شو و با كافران مباش . ٤٣. گفت : من بزودى خود را به پناه كوهى مى كشم كه مرا از خطر آب حفظ كند. (نوح ) گفت : امروز هيچ پناهى از عذاب خدا نيست ، مگر براى كسى كه خدا به او رحم كند. (چيزى نگذشت كه ) موج بين او و فرزندش حائل شد و در نتيجه پسر نوح نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت . ٤٤. فرمان الهى رسيد كه : اى زمين ، آبت را (كه بيرون داده اى ) فرو ببر، و اى آسمان ، (تو نيز از باريدن ) باز ايست . آب فرو رفت و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى بر سر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت و (در مورد زندگى آخرتى كفار) فرمانى ديگر رسيد كه : مردم ستمكار از رحمت من دور باشند. ٤٥. نوح (در آن لحظه اى كه موج بين او و پسرش حائل شد) پروردگارش را ندا كرده با استغاثه گفت : اى پروردگار من ، پسرم از خاندان من است ، و بدرستى كه وعده تو حق است و تو احكام الحاكمينى و حكمت متقن ترين حكم است . ٤٦. خطاب رسيد: اى نوح ، او از خاندان تو نيست ، چون كه او عمل ناصالحى است . لذا از من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى ، مخواه . من زنهارت مى دهم از اينكه از جاهلان شوى . ٤٧. نوح عرضه داشت : پروردگارا، من به تو پناه مى برم از اينكه درخواستى كنم كه نسبت به صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى ، از زيانكاران خواهم بود. ٤٨. گفته شد: اى نوح ، با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايى كه با تواند، فرود آى . و امتهايى نيز هستند كه بزودى خواهند آمد و ما در آغاز، آنان را بهره مندشان مى كنيم و در آخر عذابى دردناك از ناحيه ما آنان را فرا خواهد گرفت . ٤٩. اينها همه خبرهايى غيبى است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم ، به شهادت اينكه در سابق از آنها خبرى نداشتى ، نه تو و نه قومت . پس صبر پيشه گير، كه عاقبت از آن مردم باتقوى است . (از سوره مباركه هود) داستان نوح عليه السّلام در قرآن نام نوح (عليه السلام ) در چهل و چند جاى قرآن كريم آمده و در آنها به قسمتى از داستان آن جناب اشاره شده ، در بعضى موارد بطور اجمال و در برخى بطور تفصيل ، ليكن در هيچ يك از آن موارد مانند داستان نويسان كه نام ، نسب ، دودمان ، محل تولد، مسكن ، شؤ ون زندگى ، شغل ، مدت عمر، تاريخ وفات ، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگى شخصى صاحب داستان را متعرض مى شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده علتش هم اين است كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى فرد فرد مردم و اينكه چه كسى از نيكان و چه كسى از بدان بوده بپردازد. بلكه قرآن كريم كتاب هدايت است و از امور گذشتگان آنچه مايه سعادت مردم است متعرض مى شود، و براى مردم شرح مى دهد كه حق صريح كدام است تا مردم همان را برنامه زندگى خود كرده و در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند، و بسا مى شود كه به گوشهاى از قصص انبياء و امتهاى آنان اشاره مى كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى در ساير امتها چه بوده ، تا اگر كسى هست كه مشمول عنايت و موفق به كرامت است عبرت بگيرد، و كسى هم كه چنين نيست آن سرگذشتها را بشنود تا حجت بر او تمام شود. و داستان نوح (ع ) در شش سوره از سوره هاى قرآنى بطور تفصيل آمده ، و آن سورهها عبارتند از: ١ - اعراف ٢ - هود ٣ - مؤ منون ٤ - شعراء ٥ - قمر ٦ - نوح ، و از همه اين موارد مفصل تر سوره هود متعرض آن شده ، زيرا سرگذشت آن جناب در بيست و پنج آيه يعنى از آيه ٢٥ تا ٤٩ طول كشيده است . بعثت و رسالت نوح (ع ) بشر بعد از حضرت آدم (عليه السلام ) به صورت يك امت ساده و بسيط زندگى مى كرد و فطرت انسانيت خود را راهنماى زندگى خود داشت ، تا آنكه رفته رفته روح استكبار در او پيدا شد و گسترده گشت ، و در آخر، كارش به استعباد يكديگر انجاميد، بعضى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زير دستان ، مافوق خود را رب خود پنداشتند و همين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، بذرى كه هر زمان و در هر جا كه كاشته شود و سپس جوانه بزند و سبز شود و رشد كند، چيزى به جز دين و ثنيت و اختلاف شديد طبقاتى يعنى استخدام ضعفا بوسيله اقويا و برده گرفتن و دوشيدن افراد ذليل بوسيله قدرتمندان را به بار نمى آورد، آرى همه اختلافها و كشمكشها و خونريزيهاى بشر از آنجا آغاز گرديد. در زمان نوح (عليه السلام ) فساد در زمين شايع گشت و مردم از دين توحيد و از سنت عدالت اجتماعى رويگردان شده و به پرستش بتها روى آوردند، و خداى سبحان نام چند بت آن روز را كه عبارت بودند از (ود)، (سواع )، (يغوث )، (يعوق ) و (نسر) در سوره نوح ذكر كرده . فاصله طبقاتى روز به روز بيشتر شد، و آنهايى كه از نظر مال و اولاد قويتر بودند حقوق ضعفاء را پايمال كردند و جباران ، زير دستان را به ضعف بيشتر كشانيده و طبق دلخواه خود بر آنان حكومت كردند. در اين زمان بود كه خداى تعالى نوح (عليه السلام ) را مبعوث كرده و او را با كتاب و شريعتى به سوى آنان گسيل داشت تا از راه بشارت و انذار، به دين توحيد و ترك خدايان دروغين دعوتشان نموده مساوات را در بينشان برقرار سازد. دين و شريعت نوح (ع ) دين و شريعت نوح (عليه السلام ) بطورى كه از تمامى آيات مربوط به داستان نوح (عليه السلام ) بر مى آيد آن جناب همواره قوم خود را به توحيد خداى سبحان و ترك شرك دعوت مى كرد، و بطورى كه از دو سوره نوح و يونس ، و سوره آل عمران آيه ١٩ بر مى آيد آنان را به اسلام مى خواند، و بطورى كه از سوره هود آيه ٢٨ استفاده مى شود از آنان مى خواسته تا امر به معروف و نهى از منكر كنند، و نيز همانطور كه از آيه ١٠٣ سوره نساء و آيه ٨ سوره شورا بر مى آيد نماز خواندن را نيز از آنان مى خواسته و بطورى كه از آيه ١٥١ و ١٥٢ سوره انعام بر مى آيد رعايت مساوات و عدالت را نيز از آنان مى خواسته ، و دعوتشان مى كرده به اينكه به فواحش و منكرات نزديك نشوند، راستگو باشند و به عهد خود وفا كنند، و بطورى كه از آيه ٤١ سوره هود بر مى آيد آن جناب اولين كسى بوده كه مردم را دعوت مى كرده به اينكه كارهاى مهم خود را با نام خداى تعالى آغاز كنند. تحمل زحمات طاقت فرساى نوح (عليه السلام ) در كار دعوت از آيات سوره هاى نوح و قمر و مؤ منون بر مى آيد كه آن جناب قوم خود را دائما دعوت مى كرده به اينكه به خداى تعالى و آيات او ايمان بياورند و در اين دعوت منتهاى جد و جهد را به خرج مى داده و شب و روز و آشكارا و پنهان وادارشان مى كرده به اينكه حق را بپذيرند، ولى قومش جز به عناد و تكبر خود نمى افزودند، هر قدر او دعوت خود را بيشتر مى كرده آنان سركشى و كفرشان را بيشتر مى كردند و به جز اهل و اولادش وعده اندكى كه از غير آنان ايمان نياوردند، بطورى كه ديگر از ايمان آوردن سايرين به كلى مايوس گرديد در آن هنگام به درگاه پروردگار خود شكايت برده و از او طلب نصرت كرد. مدت زيستن نوح (ع ) در ميان قوم خود مدت زيستن نوح (عليه السلام ) در ميان قومش : از آيات سوره عنكبوت بر مى آيد كه آن جناب نهصد و پنجاه سال مشغول دعوت قوم خود بوده ، ولى قوم ، او را جز به استهزاء و مسخره كردن و نسبت جنون به او دادن عكس العملى از خود نشان ندادند، آنها وى را متهم مى كردند به اينكه منظورش اين است كه به آقايى و سرورى بر ما دست يابد، تا آنكه در آخر از پروردگار خود يارى طلبيد. و از آيات سوره هود استفاده مى شود كه بعد از اين استنصار، خداى تعالى به وى وحى كرد كه از قومش به جز آن چند نفرى كه ايمان آورده اند احدى ايمان نمى آورد، و آن جناب را درباره قومش تسليت گفت و دلگرمى داد، و بطورى كه از آيات سوره نوح استفاده مى شود نوح (عليه السلام ) قوم خود را به هلاكت و نابودى نفرين كرد، و از خداى تعالى خواست تا زمين را از لوث وجود همه آنان پاك كرده و احدى از آنان را زنده نگذارد، و بطورى كه از آيات سوره هود بر مى آيد خداى تعالى به آن جناب وحى كرد كه زير نظر ما و طبق وحى ما كشتى را بساز. كشتى سازى نوح (ع ) از آيات سوره هود بر مى آيد كه خداى تعالى به آن جناب دستور داد تا كشتى را با تاءييد و تسديد او بسازد، و آن جناب شروع به ساختن آن كرد، كه مردم دسته دسته از محل كار آن جناب گذشته و او را مسخره مى كردند، چون كشتى آب مى خواهد، و كشتى سازى بايد در لب دريا باشد، و آن جناب اين كار را در بيابانى بدون آب انجام مى داد، و همين باعث مى شد كه مردم او را مسخره كنند، و آن جناب در پاسخشان مى فرمود اگر امروز شما ما را مسخره مى كنيد به زودى خواهيد ديد كه ما شما را مسخره مى كنيم و به زودى خواهيد فهميد كه كسى كه دچار عذاب گردد خوار و ذليل و بيچاره مى شود، و عذابى كه مى آيد عذابى است مقيم و غير قابل زوال و نيز از دو سوره هود و مؤ منون بر مى آيد كه خداى عزوجل براى نزول آن عذاب ، علامتى قرار داده بود و آن اين بوده كه آب از تنورى بالا مى زند. نزول عذاب و آمدن طوفان نزول عذاب و آمدن طوفان : نوح (عليه السلام ) همچنانكه از سوره هود و مؤ منون استفاده مى شود مشغول ساختن كشتى بود تا اينكه آن را به اتمام رسانيد و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد، و آن تنور شروع به جوشيدن كرد، در اين هنگام خداوند متعال به آن جناب وحى فرستاد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتى كند و نيز اهل خود را به جز افرادى كه مقدر شده بود هلاك شوند يعنى همسرش كه خيانت كار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع ورزيده بود و نيز همه آنهايى كه ايمان آورده بودند سوار كند. و از سوره قمر بر مى آيد همين كه آنها را سوار كرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ريزان باز كرد، و زمين را به صورت چشمه هايى جوشان بشكافت ، آب بالا و پايين براى تحقق دادن امرى كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند. و نيز از سوره هود استفاده مى شود كه رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتى را از زمين كند، كشتى در موجى چون كوه هاى بلند سير مى كرد، و طوفان همه مردم روى زمين را فرا گرفت و همه را در حالى كه ستمگر بودند هلاك كرد، و خداى تعالى به آن جناب دستور داده بود همين كه در كشتى مستقر شدند خدا را در برابر اين نعمت كه از شر قوم ستمكار نجاتشان داد حمد بگويند و در پياده شدن از او بركت بخواهند، و نوح (عليه السلام ) گفت : (الحمد لله الذى نجانا من القوم الظالمين ) و نيز گفت : (رب انزلنى منزلا مباركا و انت خير المنزلين ). پايان يافتن داستان و پياده شدن نوح (ع ) و همراهانش به زمين بعد از آنكه طوفان به دليل آيه ٧٧ سوره صافات عالمگير شده و مردم روى زمين همه غرق شدند، خداى تعالى به زمين فرمان داد تا آب خود را ببلعد، و به آسمان نيز فرمان داد تا از باريدن بايستد، آب از ظاهر زمين كاسته شد، و كشتى بر بالاى كوه جودى قرار گرفت و فرمان (و قيل بعدا للقوم الظالمين - دورى باد بر عليه ستمكاران ) صادر شد، آنگاه خداى تعالى به نوح وحى كرد كه : اى نوح ! از كشتى پايين آى و با سلامى از ناحيه ما و بركاتى بر تو و امت هايى كه با تواند پياده شو، كه بعد از اين طوفان ، ديگر هيچگاه دچار طوفانى عالمگير نخواهند شد چيزى كه هست بعضى از اين نجات يافتگان امتهايى هستند كه خدا در دنيا از متاعهاى زندگى دنيا برخوردارشان مى كند، و سپس عذابى دردناك آنان را فرا مى گيرد، پس نوح و همراهان او از كشتى خارج شده و در زمين قرار گرفتند و خدا را به توحيد و اسلام پرستيدند، و زمين را به ارث دست به دست به ذريه هاى خود سپردند، و خداى سبحان تنها ذريه نوح را باقى گذاشت . داستان پسر غرق شده نوح (ع ) نوح (عليه السلام ) هنگامى كه سوار كشتى مى شد ديد كه يكى از پسرانش سوار نشده ، و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبنى بر اينكه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق خواهد شد ايمان نداشته ، وقتى چشم نوح به او افتاد كه در كنارى ايستاده ، صدا زد كه اى پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش . پسر دعوت پدر را اينطور رد كرد كه من به زودى به يكى از كوهها پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح (عليه السلام ) گفت : امروز هيچ چيزى نمى تواند احدى را از عذاب الهى حفظ كند مگر كسى را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كسانى است كه سوار كشتى بودند - پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهى نكرد، و چيزى نگذشت كه موج ، بين پدر و پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد. نوح (عليه السلام ) هيچ احتمال نمى داد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد و تاكنون اگر اظهار اسلام مى كرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح از كفر او خبر داشته ، و بطور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مى دانسته هرگز تقاضاى نجات او را نمى كرده ، براى اينكه اين خود نوح (عليه السلام ) بود كه از خداى عزوجل درخواست كرد تا ديارى از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت قرآن كريم گفته بود: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا) و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود: (فافتح بينى و بينهم و نجنى و من معى من المؤ منين ) و چگونه ممكن است خود او با آگاهى از كفر باطنى پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با اينكه قبلا فرمان خداى تعالى را شنيده بود كه فرمود: (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون ). نوح (عليه السلام ) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالى كه بى خبر از كفر باطنى پسرش بود دچار اندوهى شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه : (رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق ) پروردگارا اين پسر من از اهل من است و وعده تو، به اينكه اهل مرا نجات دهى حق است و تو احكم الحاكمينى يعنى حكمت از حكم هر حاكم ديگرى متقنتر است ، و تو در قضايى كه ميرانى جور و ستم نمى كنى و حكمت ناشى از جهل به مصالح واقعى نيست ، بنابراين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اينكه او اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است ؟ در اينجا عنايت الهى شامل حال نوح شد، و نگذاشت بطور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند، - و يا به عبارت ديگر درخواستى كند كه به واقعيت آن علمى ندارد - خداى تعالى در پاسخش به وى وحى فرستاد كه اى نوح پسر تو اهل تو نيست ، او عمل غير صالحى است ، پس زنهار كه مبادا با من درباره نجات او روبرو شوى و درخواست نجات او را بكنى ، كه اگر چنين درخواستى كنى درخواستى كرده اى كه به واقعيت آن آگاهى ندارى و من تو را پند مى دهم كه مبادا از جاهلان باشى . بعد از اين وحى ، نوح (عليه السلام ) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجى گشت كه : پروردگارا من پناه مى برم به تو از اينكه از تو چيزى بخواهم كه علمى به واقعيت آن ندارم ، و از تو درخواست مى كنم كه عنايت شامل حالم بشود و با مغفرتت مرا بپوشانى ، و با رحمتت بر من عطوفت كنى ، كه اگر غير اين كنى از زيانكاران خواهم شد. خصايص نوح (ع ) حضرت نوح (عليه السلام ) اولين پيغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبياء (عليهم السلام ) است ، كه خداى عزوجل او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامى بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است ، بنابراين ، كتاب او اولين كتاب آسمانى است كه مشتمل بر شرايع الهى است ، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايى مى باشد. و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است ، چون تمامى افراد بشر امروز از طرف پدر و مادر به آن جناب منتهى مى شوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم درباره اش فرمود: (و جعلنا ذريته هم الباقين ) و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء است ، غير آدم و ادريس (عليهم االسلام )، و خداى تعالى در اين باب فرموده : (و تركنا عليه فى الاخرين ). و آن جناب اولين پيغمبرى بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت را گشوده و فتح نمود، و علاوه بر طريق وحى ، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد، بنابراين آن جناب ريشه و منشاء دين توحيد در عالم است ، و بر تمامى افراد موحد عالم كه تاكنون آمده و تا قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به همين جهت است كه خداى عزوجل او را به سلامى عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را در آن سلام شريك وى نساخت و فرمود: (سلام على نوح فى العالمين ). و باز به همين جهت است كه خداى عزوجل او را از همه عالميان برگزيد و از نيكوكارانش شمرد، و او را عبدى شكور خواند، و او را از بندگان مؤ من خود دانست ، و او را عبدى صالح خواند. و آخرين دعايى كه خداى تعالى از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه پروردگارش عرضه داشت : (رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤ منا و للمؤ منين و المؤ منات و لا تزد الظالمين الا تبارا). داستان نوح (ع ) در داستان فعلى در تورات در (اصحاح ششم از سفر تكوين ) درباره آن جناب چنين آمده كه وقتى مردم در روى زمين زاد و ولد را شروع كردند و دخترانى برايشان پيدا شد، پسران خدا - كه منظور پيغمبران هستند - ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم از آن دختران هر چه را اختيار مى كردند همسر خود مى ساختند. رب - يعنى خداى تعالى - گفت روح من در انسان دائما داورى نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است - آزاد است و اراده دارد - و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين طاغوتها در آن ايام بودند - همچنانكه بعد از آن نيز بوده اند - چون فرزندان خدا (انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براى آنان اولاد آوردند، و جبارانى پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند. و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامى خاطرات فكرى قلب بشر همه روزه شر شد، رب غصه دار شد كه ديد عمل انسان در زمين اينطور شده ، و در قلب خود تاسف خورد، به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده ام از روى زمين محو كنيد، هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براى اينكه من از اعمالى كه آنها كردند محزون شدم ، و اما نوح ، نعمت را در چشم رب بديد. اينها همه فرزندان نوحند، و نوح مردى نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود مردى كامل بود و با خدا سير مى كرد، و براى او سه فرزند متولد شد به نامهاى (سام )، (حام )، (ويافث )، و زمين در پيش روى خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده ، زيرا هر فردى از افراد بشر طريقه اش در زمين فاسد شد. آنگاه خدا به نوح فرمود كه عمر كل بشريت بسر آمده و دارم مى بينم كه به زودى نابود مى شوند، براى اينكه زمين از رفتار آنان پر از ظلم شده ، و من نابود كننده آنان و نابود كننده زمينم ، تو براى خودت از چوب (جفر) سفينه اى بساز و در آن كشتى خانه هايى جدا جدا بساز، و از داخل و خارج ، آن را قيرمالى كن ، و آن را بدين منوال مى سازى كه طولش سيصد ذراع ، عرضش پنجاه ذراع و بلنديش سى ذراع باشد، و براى آن پنجره اى به بلندى يك ذراع قرار ميدهى ، و درب ورودى آن را كه مى سازى در دو سمت آن مسكن هايى روى هم ، يعنى به صورت سه طبقه بالا و پايين و متوسط درست مى كنى ، كه اينك من دارم طوفان آب بر روى زمين را مى آورم ، تا تمامى اهل زمين و هر جسد داراى روح و حيات را كه در زير آسمان است هلاك كنم ، همه جانداران روى زمين مى ميرند، ولى من عهدم را با تو استوار مى دارم ، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل كشتى مى شويد، و از هر جاندار صاحب جسد يك جفت داخل كشتى مى كنى تا نسل آنها از بين نرود، و بايد اين يك جفت نر و ماده باشند، از مرغان ماده اش از جنس نرش باشد، از چهارپايان نيز همجنس باشد، از تمامى جنبندگان زمين همه همجنس باشند، خود اين جنبندگان نزد تو مى آيند تا نسلشان باقى بماند، و تو نيز براى خودت از هر طعام خوردنى فراهم بياور و در كشتى نزد خود جمع كن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران ، نوح بر حسب دستورى كه خداى تعالى داده بود عمل كرد. و در اصحاح هفتم از سفر تكوين مى گويد، رب به نوح گفت : تو و همه فرزندانت داخل كشتى شويد، زيرا من تو را از ميان نسل موجود بشر مردى نيكوكار ديدم ، و از همه چهارپايانى كه پاك هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار، و از آنهايى كه ناپاكند تنها دو به دو نگه دار، كه آنها نيز بايد نر و ماده باشند، از مرغان نيز هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده پيش خود ببر تا نسل آنها در روى زمين باقى بماند زيرا كه من نيز بعد از هفت روز ديگر، چهل روز و چهل شب بر زمين مى بارانم ، و در روى زمين هر موجود استوارى كه ساخته ام را محو مى كنم ، نوح بر حسب آنچه خدا امر كرده بود عمل كرد. بعد از آنكه نوح به سن ششصد سالگى رسيد طوفان زمين را فرا گرفت و نوه و فرزندان و همسر خودش و همسران پسرانش از روى آب طوفان داخل كشتى شدند، هر جنبنده اى هم كه در زمين بود - چه پاكش و چه ناپاكش - همانطور كه خدا به نوح فرمان داده بود به صورت نر و ماده و دوتا دوتا داخل كشتى شدند. و بعد از هفت روز چنين شد كه آبهاى طوفان ، زمين را فرا گرفت ، و اين حادثه در ششصدمين سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه هاى وسيع و بزرگ جوشيدن گرفت و طاقهاى آسمان باز شد، و چهل روز و چهل شب باران بباريد، و در همان روز، نوح و همسرش و فرزندانش (سام ) و (حام ) و (يافث ) با همسرانشان داخل در كشتى شدند، و تمامى مرغان با ماده هاى همجنس خود، و همه پرندگان كوچك داراى بال داخل بر نوح در درون كشتى شدند، و از هر جاندار داراى جسد جفت جفت به درون كشتى در آمدند، و از هر جنبنده داراى جسد كه وارد مى شدند نر و ماده وارد مى شدند، همانطور كه خدا دستور داده بود، آنگاه خدا درب كشتى را بر نوح بست . و طوفان چهل روز در زمين ادامه داشت ، آب بى اندازه زياد شد، كشتى آنقدر بالا رفت كه بر بالاى همه زمين قرار گرفت و روى آبها حركت مى كرد، آب جدا زياد و عظيم بود حتى تمامى كوه هاى بلندى كه در زير آسمان بود پانزده ذراع زير آب فرو رفتند، باز آب رو به فزونى داشت ، بطورى كه ديگر اثرى از كوهها باقى نماند، در نتيجه تمامى جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پايان و وحشيها و تمامى خزندگانى كه روى زمين مى خزيدند و تمامى مردم و تمامى موجوداتى كه بوئى از روح حيات را در دماغ داشتند همه مردند، البته آنهايى كه در خشكى زندگى مى كردند، و خدا تمامى موجوداتى كه بر روى زمين استوار بود از بين برد، چه انسانها و چه چهار پايان و چه حشرات و چه مرغان ، همگى از روى زمين محو شدند تنها نوح و همراهانش در كشتى باقى ماندند، و باز آب همچنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به فزونى داشت . تورات ، سپس در (اصحاح هشتم از سفر تكوين ) مى گويد: خدا به ياد نوح و همه وحوش و چهار پايانى كه در كشتى با او بودند افتاد، و بادى را بر زمين عبور داد كه در نتيجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه هاى زمين و درهاى آسمان گرفته شد، آسمان ديگر نباريد و آبهايى كه از زمين جوشيده بود به تدريج به زمين برگشت ، و بعد از صد و پنجاه روز آب كاهش يافت و كشتى در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالاى جبال آرارات مستقر گرديد، و آب تا ماه دهم ، همه روزه فرو مى نشست تا اينكه در دهه اول آن ماه قلههاى كوهها سر از آب در آورد. و بعد از چهل روز چنين شد كه نوح پنجره اى را كه براى كشتى درست كرده بود باز كرد، و كلاغ را از درون كشتى رها ساخت ، كلاغ همه جا سرگردان بال ميزد و به نزد نوح برنگشت تا آنكه زمين به كلى خشك شد و آب در آن فرو رفت بعد از كلاغ كبوتر را رها ساخت تا ببيند آيا آب در روى زمين كم شده يا نه ، و چون كبوتر جاى خشكى نيافت تا منزل كند به ناچار به نزد نوح و به كشتى برگشت چون آب هنوز همه روى زمين را پوشانده بود، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفته به نزد خود در داخل كشتى برد. و باز هفت روز ديگر در كشتى درنگ كرده مجددا كبوتر را از داخل كشتى رها ساخت ، كبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت ، در حالى كه يك برگ سبز زيتون به منقار داشت ، نوح فهميد كه آب از روى زمين فروكش كرده و كم شده است هفت روز ديگر مكث كرد، باز كبوتر را رها ساخت اين دفعه ديگر به نزد نوح برنگشت . و در اول ماه ششصد و يكمين سال از عمر نوح بود كه آب به كلى فرو رفته و نوح پرده كشتى را برداشت و چشمش به زمين افتاد و ديد كه آب به كلى فرو رفته ، و در روز بيست و هفتم ماه دوم بود كه زمين خشك شد. آنگاه خداى تعالى با نوح چنين گفتگو كرد كه اى نوح ! تو و همسر و فرزندانت و همسران ايشان از كشتى خارج شويد و همه حيواناتى كه صاحب جسد هستند و در كشتى با تو بودند و همه جنبندگانى كه در زمين حركت مى كنند را از كشتى خارج كن ، و در زمين توالد و تناسل را براه بينداز، و عده انسانها را زياد كن ، نوح و فرزندانش و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حيوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و همنوع خود از كشتى خارج شدند. و نوح قربانگاهى براى رب بنا كرد، و از هر چهار پا و پرنده پاك يكى بگرفت ، آنگاه سوختنى ها، يعنى هيزمها را به بالاى قربانگاه برد، رب چون اين را ديد نسيم رضايت را وزانيد در قلب خودش با خود گفت ديگر هرگز زمين را به خاطر انسان لعنت نمى كنم و به صرف تصور اينكه قلب انسان از روزى كه پديد آمده شرير بوده تمامى جانداران زمين را مانند اين دفعه هلاك نمى كنم و مقرر مى دارم مادامى كه زمين برجا است در زمين زراعت باشد و در آن سرما و گرما، تابستان و زمستان ، و روز و شب باشد و هرگز اين نظام را بر هم نمى زنم . و در اصحاح نهم از سفر تكوين آمده كه خدا نوح و فرزندانش را مبارك كرد، و به نسل آنان بركت داد، و به آنان فرمود: توالد كنيد وعده نفرات بشر را زياد كنيد و زمين را از انسانها پر سازيد و بايد كه ترس و وحشت شما - تنها بر جان خودتان نباشد بلكه - حيوانات زمين و كل مرغان آسمان با كل جنبندگان بر روى زمين و كل ماهيان دريا باشد چون من كل جنبندگان زنده را به دست شما سپرده ام تا براى شما طعامى باشد، همچنانكه همه گياهان سبز را به شما سپرده ام تنها از هر حيوانى خون آن و جنابتش را نخوريد، و من ، تنها براى شما خونخواهى مى كنم - نه براى ساير جانداران - خون شما را طلب مى كنم ، چه از حيوانى كه خونتان را ريخته باشند و چه از انسانى كه چنين كرده باشد، خون انسان را از كسى كه خون برادرش را ريخته طلب مى كنم ، آرى ريزنده خون انسان خونش ريخته مى شود، چون خدا انسان را به شكل خود درست كرده ، به همين جهت بايد كه از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمين بسيار كنيد. خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت ، و در سخنش چنين فرمود: اينك من ميثاق خود را با شما مى بندم ، هم با شما و هم با نسل شما كه بعد از شما مى آيد، و هم با هر نفس زندهاى كه با شما - در كشتى - بودند چه مرغان و چه چهار پايان ، و همچنين كل وحوش زمين كه با شما بودند و با شما از كشتى خارج شدند حتى همه جنبندگان زمين ، ميثاق خود را با شما محكم كردم كه هيچ يك از شما جانداران داراى جسد، نسلش به وسيله طوفان منقرض نشود، و اينكه از اين به بعد ديگر طوفانى كه زمين را ويران سازد پيش نياورم ، و اما علامت اين ميثاق كه من بين خود و شما بسته و استوار كرده ام - كه كل صاحبان نفس زنده كه با شما هستند تا قرنهاى آينده از طوفان ويرانگر ايمن باشند - اين است كه من قوس خودم را در ابرها نهادم ، تا علامت ميثاقى باشد كه بين من و بين زمين بسته شد، و در نتيجه از اين پس هرگاه ابرى را بر زمين بگسترانم قوس خود را در ابر مى بينم و به ياد ميثاقى كه بين خود و شما و هر صاحب نفس زنده و داراى جسد بسته ام مى افتم ، و همين باعث مى شود كه طوفان ويرانگر بپا نكنم و هر حيوان صاحب جسد را هلاك نسازم . پس هر زمان كه قوس در ابر باشد من آن را مى بينم تا به ياد ميثاقى بيفتم كه تا ابد بين خدا و بين هر صاحب نفس زنده در كل جسدهاى ساكن در زمين بسته شده و خدا به نوح گفت اين است آن علامتى كه مرا به ياد ميثاقى مى اندازد كه من بين خود و بين هر صاحب جسدى بر روى زمين بسته ام . آن پسران نوح كه با نوح از كشتى خارج شدند عبارت بودند از سام و حام و يافث ، و حام پدر كنعان است ، و اين سه نفر، پسران نوح بودند كه تمامى انسانهاى روى زمين از اين سه تن شعبه شعبه شدند. و نوح در ابتداء، كشاورز بود و درخت انگور مى كاشت ، وقتى شراب خورد و مست شد و در حال مستى لخت و عريان داخل خيمه اش شد، حام كه پدر كنعان باشد عورت پدرش را ديد و به دو برادرش كه در خارج خيمه بودند خبر داد، پس سام و يافث ردائى (پوششى ) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روى پدر انداختند، و عورت پدر خود را پوشاندند، در حالى كه صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند كه عورت پدر را نبينند. همينكه پدر از مستى به هوش آمد و ملتفت شد كه پسر كوچكش چه كرده ، گفت : كنعان ملعون باد، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت : مبارك باد (يهوه ) خداى سام ، و كنعان بنده او باشد، تا خدا (يافث ) را وسعت دهد و در خيمه هاى سام ، مسكن گزيند و كنعان عبد او باشد. نوح بعد از ماجراى طوفان ، سيصد و پنجاه سال زندگى كرد و مجموعا عمر نوح نهصد و پنجاه سال بود، و بعد از آن از دنيا رفت . اين بود آنچه كه از تورات مورد حاجت ما بود. و اين بيان - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - از چند جهت مخالف با بيان قرآن است : ١ - در تورات هيچ نامى از غرق شدن همسر نوح نيامده بلكه تصريح كرده به اينكه او با شوهرش داخل كشتى شد، و بعضى اينطور توجيه كرده اند كه شايد نوح دو همسر داشته ، يكى غرق شده و ديگرى نجات يافته . ٢ - در تورات نامى از پسر نوح كه غرق شد نيامده در حالى كه قرآن كريم سرگذشت او را آورده است . ٣ - در تورات سخنى از مؤ منين به نوح در ميان نيامده و تنها نام نوح و خانواده اش ، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است . ٤ - در تورات ، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذكر كرده ، در حالى كه از ظاهر قرآن عزيز بر مى آيد كه نهصد و پنجاه سال آن مدتى است كه نوح قبل از حادثه طوفان در بين مردمش به كار دعوت پرداخته ، و در اين زمينه فرموده : (و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث فيهم الف سنة الا خمسين عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون ). ٥ - مساءله قوس قزحى كه تورات آن را وسيله ياد آورى خدا ذكر كرده ، و مساءله فرستادن كلاغ و كبوتر كه به عنوان خبرگيرى از فروكش شدن آب آورده ، و نيز خصوصياتى كه براى كشتى ذكر كرده ، از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن ، و مدت طوفان و بلندى آب طوفان و غيره ، قرآن كريم از ذكر آنها ساكت است ، و بعضى از آنها مطالبى است كه بعيد به نظر مى رسد، نظير مساءله قوس قزح ، كه خداى تعالى با آن ميثاق ببندد، و امثال اين معانى در قصه سرائيهاى صحابه و تابعين در داستان نوح (عليه السلام ) زياد است كه بيشتر آن سخنان به جعليات اسرائيلى شبيه تر است .
۶
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان در تواريخ و اسطوره هاى ساير ملل درباره طوفان جه آمده است ؟ صاحب المنار در تفسير خود مى گويد در تواريخ امتهاى قديم نيز جسته و گريخته ذكرى از مساءله طوفان آمده ، بعضى از آن سخنان با مختصر اختلافى مطابق با خبرى است كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضى ديگر با مختصر توافقى مخالف آن است . و از همه اخبار نزديك تر به خبر سفر تكوين ، اخبار كلدانيان است ، و اينان همان قومى هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد (برهوشع ) و (يوسيفوس ) از اين قوم نقل كرده اند كه زمانيكه (زيزستروس ) بعد از اينكه پدرش (اوتيرت ) از دنيا رفت ، در عالم رويا ديد كه - به او گفتند - به زودى آبها طغيان مى كند، و تمام افراد بشر غرق مى شوند، و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد تا به وسيله آن خودش و اهل بيت و خواص و دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدين جهت كه طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است . بعضى از انگليسى ها به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف ميخى نوشته شده و متعلق به دوره (آشوربانيپال ) بود، يعنى حدود ششصد و شصت سال قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشتهاى متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد نقل شده بود، در نتيجه نمى تواند از سفر تكوين تورات گرفته شده باشد چون قديمى تر از آن بوده است . يونانيها نيز خبرى از طوفان ، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش به اين مضمون آورده كه : كاهنان مصرى به (سولون ) - حكيم يونانى - گفتند: آسمان ، طوفانى در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلى تغيير داد و چند نوبت و به طرق مختلف بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاى عصر جديد هيچ اثر و معارفى از آثار انسانهاى قبل از خود را در دست نداشته باشند. (مانيتون ) داستان طوفان را آورده و تاريخ آن را بعد از (هرمس اول ) كه بعد از (ميناس اول ) بوده ذكر كرده است ، و به حسب اين نقل نيز، تاريخ طوفان قديمتر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده . و از قدماى يونان روايت شده كه در قديم طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را فرا گرفت ، تنها (دوكاليون ) و همسرش (بيرا) از آن نجات يافتند. و از قدماى فرس - ايرانيان - نيز روايت شده كه گفته اند خدا طوفانى بپا كرد و زمين را كه به دست اهريمن - خداى شرور - مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد، و گفته اند كه اين طوفان نخست از داخل تنورى آغاز گرديد، تنورى كه در خانه عجوزه (زول كوفه ) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مى پخت ، و ليكن مجوسيان منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث تنها در سرزمين عراق بوده و دامنهاش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود. قدماى هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت بار دانسته اند، و درباره آخرين طوفان گفته اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك كشتى عظيم كه آن را به امر اللّه خود (فشنو) ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه جيمافات - هيماليا - به زمين نشست . ولى (برهمى ها) مانند مجوسيان منكر طوفانى عمومى هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و مساءله تعدد وقوع طوفان از ژاپنى ها و چينى ها و برزيلى ها و مكزيكى ها، و اقوامى ديگر نيز روايت شده ، و همه اين روايات متفقند در اينكه سبب پيدايش اين طوفان ظلم و شرور انسانها بوده ، كه خداى تعالى آنان را به اين وسيله عقاب كرده است . در كتاب (اوستا) كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخهاى كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ شده آمده است كه (اهورامزدا) به (ايما) (كه به اعتقاد مجوسيان همان جمشيد پادشاه است ) وحى كرد كه به زودى طوفانى واقع خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت ، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار بلندى بسازد بطورى كه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند. و نيز به او دستور داد تا از زنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند جماعتى را برگزيده و در آن چهار ديوارى جاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس مختلف حيوانات يك نر و ماده داخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى اطاقها و سالن هايى در چند طبقه بسازد تا انسان هايى كه در آنجا جمع مى شوند در آن اطاقها منزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته باشند، و نيز به وى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى ، درختان ميوه اى كه مورد حاجت مردم باشد بكارد و حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع كند تا در نتيجه زندگى به كلى از روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده زمين را آباد كنند. و در تاريخ ادب هند بطورى كه (عبدالوهاب نجار) در قصص الانبياى خود آورده ، درباره داستان نوح آمده : در هنگامى كه (مانو) (پسر اله به اعتقاد وثنى مسلك ها) داشت دست خود را مى شست ، ناگهان يك ماهى به دستش آمد كه مايه دهشت وى شد، چون ماهى سخن مى گفت و از او مى خواست كه وى را از هلاكت نجات دهد و به او وعده مى داد كه اگر چنين كند او نيز (مانو) را در آينده از خطرى عظيم نجات مى دهد، و آن خطر عظيم و عالمگير كه ماهى از آن خبر ميداد عبارت بود از طوفانى كه به زودى همه مخلوقات را هلاك مى كند، و بنابراين شرط، مانو آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد. وقتى ماهى بزرگ شد به (مانو) از سالى خبر داد كه در آن سال طوفان واقع مى شود، و سپس راه نجات را نيز به او آموخت و آن اين بود كه كشتى بزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتى گردد، و مى گفت من تو را از طوفان نجات مى دهم ، در نتيجه مانو دست به كار ساختن كشتى شد، و ماهى آنقدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار مانو آن را به دريا افكند. چيزى نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهى گفته بود آمد و وقتى مانو داخل كشتى مى شد دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى مانو را به شاخى كه بر سر خود داشت بست و آن را به طرف كوههاى شمالى كشيد و در آنجا مانو كشتى را به درختى بست و چون آب فروكش نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند. آيا نبوت نوح (ع ) جهانى و براى همه بشر بوده ؟ در اين مساءله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث بوده ، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز رواياتى دال بر اين نظريه وارد شده ، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده ، و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از: (نوح )، (ابراهيم )، (موسى )، (عيسى )، و (محمد) (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه بر عموم بشر مبعوث بودند. و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند كرده اند به ظاهر آياتى همانند (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا) و: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم ) و: (و جعلنا ذريته هم الباقين ) كه دلالت دارند بر اينكه طوفان تمامى روى زمين را فرا گرفت . و نيز به روايات صحيحى در مساءله شفاعت استناد كرده اند كه مى گويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوى اهل زمين گسيل داشته است ، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده باشد. بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرى تنها بر قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام ، و از آياتى كه دسته اول به آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تاءويل است ، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه (ارض - زمين ) همان سرزمينى باشد كه قوم نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانكه فرعون در خطابش به موسى و هارون گفت : (و تكون لكما الكبرياء فى الارض ). پس معناى آيه اول اين مى شود كه : پروردگارا! ديارى از كافران قوم مرا در اين سرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مى شود كه : امروز براى قوم من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست . و مراد از آيه سوم اين مى شود كه : ما تنها ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم . و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آنطور كه بايد حق بحث ادا نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه : پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى ظهور پيدا كرده است به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر رابطهاى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا اين رابطه يك حقيقت تكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى ، براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستى حكم فرما است قانون و ناموس تكميل انواع است ، ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستيش هدايت مى كند همچنانكه قرآن كريم هم فرمود: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) و نيز فرمود: (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ). پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مى كند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده ، هدفى كه خير و سعاد آن موجود در آن است ، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس كلى مستثناء نيست ، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند. و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال براى انسان به تنهايى دست نمى دهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دوتا نيست و قهرا اعمالى هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همين عقل عملى او را ناگزير مى كند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى از اعمال همه همنوعان خود استفاده كند. چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فرد بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مى كند به اينكه از همه چيز بهره كشى كند همه افراد ديگر را نيز وادار مى كند، و همين عقل عملى ، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند يعنى همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند، اين فرد از اعمال سايرين همان مقدار بهره مند شود كه سايرين از اعمال وى بهره مند مى شوند و اين به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وى مى شوند، همچنانكه قرآن كريم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا). و اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است ، وضعى است اضطرارى و اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى ديگر براى انسان پديد آورده . پس اگر انسان مدنى و تعاونى است در حقيقت به طبع ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هر چيزى كه مى تواند انتفاع ببرد استفاده كند حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او بربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق آنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند يعنى از خدمات آنها استفاده مى كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است : (ان الانسان لظلوم كفار) و نيز فرموده : (ان الانسان ليطغى ان راه استغنى ان الى ربك الرجعى ). اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده و بطور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتى چنين قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند، و اين حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از مجتمعات بشرى چه كامل و چه ناقص ، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه رسوم و سنت هايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى اكثرى ، يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنتها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن ، كه بهترين شاهد درستى اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است . و اين رسوم و سنتها، كه توى خواننده مى توانى نام آنها را قوانين بگذارى مواد و قضايائى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند حال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى ، كه اگر اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور ظنى و خيالى تامين مى شود، پس به هر حال ، قوانين عبارتند از: امورى كه بين مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند، بين انسان اولى كه تازه در روى زمين قدم نهاده ، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته و اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند (دقت بفرماييد). حال كه معناى قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى بر حسب عنايتش ، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده - و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مى دهد و قرآن كريم در اين باره فرموده : (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها). همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤ ون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او باشد هدايت كند. مثلا نوع وجودى زنبور عسل ، نوعى است كه تنها از راه هدايت تكوينى به كمال لايق خود مى رسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت تكوينى به كمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله قانون نيز هدايت شود. آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند، - البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است ، كه تشخيص دهنده كارهاى نيك از بد است - چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به استخدام و بهره كشى از ديگران ، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى آورد، و از محالات است كه قواى فعال انسان دوتا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض دارند انجام دهند، علاوه بر اين ، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه ، و قانونشكنان هر مجتمع ، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه بهره مندى از سرمايه عقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند. پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل براى تعليم راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خود نوعى تكليم الهى است ، و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر است - سخن مى گويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد كه به كار بستن آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند. و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مى بينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع ، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع ، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست مجتمع بشرى را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست ؟ در پاسخ مى گوييم : اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد بكند؟ و ديگرى اينكه بشر چه كرده است ؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب است كه مجتمع بشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را به كمال لايقش مى رساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحله عقل به تنهايى كافى نيست ، و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادن عقل به بشر اكتفاء كند. و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان داده ، و ما در اين جهت بحثى نداريم ، بحث ما تنها در جهت اول است ، و وقتى معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيائى بفرستد و از طريق وحى بشر را هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم ، مگر در بين افراد محدود ضررى به بحث ما نمى زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمى دهد، (پس همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمى شود گفت چرا خدا به بشر عقل داده ، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را در فرستادن انبياء لغو نمى كند) همچنانكه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمى شود كه بگوييم : چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بمى رد و فاسد شود خلق كرد، با اينكه او مى دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود را نمى كند؟ و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهى چاره اى از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اينكه بايد خداى تعالى بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به اللّه خدايى بيهوده كار خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات وحى عمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد). آرى عقل حكم مى كند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحى هدايت و تربيت نكند حجتش بر بشر تمام نمى شود، و نمى تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم ، زيرا وظيفه و كار عقل كار ديگرى است ، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى كه خير و صلاحش در آن است ، حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح نوع او در آن است ، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده ، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است ، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به خوبى در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد: (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هرون و سليمان و آتينا داود زبورا و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجة بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما). پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى ، دينى نازل كند كه به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را راه زندگى اجتماعى خود قرار دهند، دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند، بلكه جهانى و همگانى باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين دينى كه بر بشر نازل كرده چنين دينى باشد يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد. و اتفاقا اينطور هم بوده ، چون خداى عزوجل فرموده : (كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه )، كه اين آيه شريفه بيان مى كند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزى كه خلق شدند و شروع به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خود زندگى مى كردند، و هيچ اختلافى در بينشان نبود، بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سر امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و خداى تعالى براى رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان داد تا بين آنان در هر اختلافى كه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه كن نمايند. آنگاه در ضمن منت هايى كه بر محمد خاتم النبيين (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نهاده مى فرمايد: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) و مقام منت گزارى اقتضا دارد كه شرايع الهى نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحى كرديم نه چيز ديگر، و اولين شريعتى كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى عموم بشر نمى بود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكى از اين دو محذور پيش مى آمد: يا اينكه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته ، كه بايد در آيه شريفه آن را ذكر مى كرد كه نكرده ، نه در اين آيه و نه در هيچ جاى ديگر قرآن ، و يا اينكه خداى سبحان غير قوم نوح ، اقوامى كه در زمان آن جناب بودند و بعد از آن جناب تا مدتها مى آمده و مى رفته اند مهمل گذاشته و آنان را هدايت ننموده است ، و هيچ يك از اين دو محذور را نمى توان ملتزم شد. پس معلوم شد كه نبوت نوح (عليه السلام ) عمومى بوده و آن جناب كتابى داشته كه مشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده ، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب آسمانى و مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق فرمود: (و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم نمايند) همين كتاب نوح (عليه السلام ) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولواالعزم يعنى ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است . و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومى نبوده از آنجا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم مردود است ، در حالى كه رواياتى ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است ، در حديث حضرت رضا (عليه السلام ) آمده كه اولواالعزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى على حده داشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده ، حتى انبياء غير خود آن حضرات نيز مامور به عمل به شريعت آنان بودند، تا چه رسد به غير انبياء. آيا طوفان نوح همه كره زمين را فراگرفت ؟ جواب از اين سوال در فصل سابق داده شد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه دعوت آن جناب عمومى بوده ، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد و اين خود قرينه خوبى است بر اينكه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر عموم دارد همين معنا است ، مانند آيه اى كه دعاى نوح (عليه السلام ) را حكايت نموده و مى فرمايد: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا)، و آيه اى كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده مى فرمايد: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم )، و آيه شريفه (و جعلنا ذريته هم الباقين ). و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى بر عموميت طوفان شهادت مى دهد اين است كه در دو جا از كلام مجيدش فرموده كه : به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و ماده اى يك جفت داخل كشتى كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه از زمين داشت مثلا مختص به سرزمين عراق بود - كه بعضى گفته اند - احتياج نبود كه از تمامى حيوانات يك جفت سوار كشتى كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض مى شدند در نواحى ديگر زمين وجود داشتند. بعضى اين احتمال را اختيار كرده اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده . صاحب تفسير المنار در تفسير خود گفته : اما اينكه خداى تعالى بعد از ذكر نجات نوح (عليه السلام ) و اهلش فرموده : (و جعلنا ذريته هم الباقين ) و باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن ، انحصارى اضافى و نسبى باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه اش را باقى گذاشتيم نه از كل ساكنان زمين . و اما اينكه آن جناب از خداى تعالى خواست كه ديارى از كافران را بر روى زمين باقى نگذارد عبارتى كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش از كلمه (ارض ) همه كره زمين است ، چون معروف از كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كه تاريخ از آنان حكايت مى كند اين است كه منظورشان از كلمه (ارض ) - هر جا كه ذكر شده باشد - سرزمين خود آنان يعنى خصوص وطن آنان است ، مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسى مى فرمايد: (و تكون لكما الكبرياء فى الارض ) كه منظورش از زمين ، كره زمين نيست بلكه سرزمين مصر است ، و آيه شريفه (و ان كادوا ليستفزونك من الارض ليخرجوك منها)، كه در اينجا نيز منظور از كلمه (ارض ) خصوص وطن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) يعنى شهر مكه است ، و آيه شريفه (و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين ) كه منظور از كلمه (ارض ) سرزمينى است كه در آنجا موطن كردند و شواهد بر اين گفتار بسيار است . و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارث مانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روى كره زمين غير از نقطه اى كه قوم نوح بودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم نوح كه آنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب كسى نماند و اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد كه نوح و قومش - و يا به عبارت ديگر كل بشر - در آن قطعه زندگى مى كرده اند و طوفان همه آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را، مگر آنكه احتمال ديگرى دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز پيدايش زمين و بشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى بوده و ما بقى هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده ، و علماى زمين شناس و ژئولوژيست ها نيز مى گويند: زمين در روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد كره اى آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره اى آبى در آمد، كره اى كه همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد. صاحب المنار سپس اضافه مى كند به استدلالى كه بعضى از اهل نظر بر عموميت طوفان كرده و گفته اند: دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلت هاى سنگ شده ماهيانى را در بالاى كوهها يافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مى كرده پس حتما در روزگارى زندگى مى كرده كه بالاى كوهها نيز زير آب قرار داشته و اين كافى است به اينكه يك بار كوهها در زير آب قرار گرفته باشند. آنگاه سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايى در بالاى قله كوهها دليل بر اين نمى شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرا بالا رفتن آب براى چند روز از كوهها كافى نيست در اينكه حيوانات زنده اى در بالاى قلل جبال بميرند و فسيل شوند. آنگاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش اين است كه اين مسائل تاريخى و باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن را بطور صريح و قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم تنها گفتيم از ظاهر نصوص چنين بر مى آيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييم و يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم ، بنابراين اگر در فن ژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضررى به حال ما ندارد براى اينكه هيچ نص قطعى ، بحث ما را نقض نمى كند. مؤ لف : اما اينكه آيات را تاءويل كرده و حصر را در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدى شده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمى كند و اما اينكه در رد استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوهها گفته : اين معنا دليل نمى شود بر اينكه طوفان نوح جهانى بوده ، زيرا طوفان براى چند صباحى قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست در اينكه حيواناتى در آن بلنديها بميرند و فسيل شوند، در پاسخش مى گوييم كه ممكن است امواج طوفان اين فسيل ها را كه قبلا در دريا مرده و به صورت فسيل شده بودند به بالاى كوهها آورده باشد و اين احتمال درباره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدى نيست . و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان نوح (عليه السلام ) صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامى حيوانات موجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين خود صريح و يا مثل صريح است بر اينكه طوفان تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونى بوده و يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است . پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم - آن هم ظهورى كه قابل انكار نيست - بر مى آيد كه طوفان نوح تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روى زمين بوده همه غرق شده اند مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجات يافتند، و هيچ دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد. اجمالى از برخى مباحث زمين شناسى در چند فصل و در سابق از دوست فاضلم آقاى دكتر سحابى كه در فن ژئولوژى ، استاد دانشگاه تهرانند در خواست كرده بودم مرا از نتيجه بحثهاى ژئولوژى كه پيرامون اين طوفان جهانى شده آگاه سازد تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن كريم استفاده كرده ايم را به وجه كلى تاءييد مى كند در اين جا نقل كنيم ايشان نيز جوابى برايم فرستادند كه ما آن را در طى چند فصل بطور مفصل ايراد مى كنيم : ١- سرزمين هاى رسوبى در علم ژئولوژى اصطلاح (اراضى رسوبى ) به طبقاتى از زمين اطلاق مى شود كه رسوبات آبهاى جارى بر روى زمين آنها را پديد آورده مانند دره ها و مسيل ها - سيل راهها - كه پوشيده از شن و ماسه مى باشند. علامت رسوبى بودن زمين انباشته شدن سنگ و ريگهاى مدور و كروى شكل بر روى هم است كه اين سنگها در آغاز قطعاتى دندانه دار و از هر طرف داراى لبه هاى تيز بوده كه در اثر حركت در بستر رودخانه ها و اصطكاك با سنگهاى اطراف ، لبه هاى تيزش سائيده شده و گرد و مدور شده اند و آب همه آنها را به نقطه اى دور يا نزديك حمل كرده كه فشارش در آن نقطه كاهش يافته و اين سنگها و ريگها در آنجا روى هم انباشته شده اند. و اين اراضى رسوبى مختص به درهها نيست بلكه غالب سرزمينهاى خاكى نيز از اين راه تكون يافته اند يعنى از تهنشين شدن سيل هاى گل آلود پديد آمده اند، در حقيقت اينها ريگ هاى بسيار ريزى است كه از سائيده شدن سنگها با آب سيل مخلوط شده و چون سبك وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه اى روى هم انباشته شده است . دليل اين معنا هم اين است كه مى بينيم اراضى رسوبى از طبقات مختلفى از ريگ و خاك پوشيده شده در حالى كه ترتيب و نظمى در اين طبقات به چشم نمى خورد و علت اين بى نظمى اين است كه اولا اين طبقات در يك زمان درست نشده و ثانيا مسير سيلها و آبها هميشه در يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز هميشه به يك اندازه نبوده در زمانهاى مختلف نيز، هم مسير تغيير مى كرده و هم شدت جريان بوده است . با اين بيان روشن مى شود كه اراضى رسوبى در زمانهاى قديم مجراى سيل هاى مهيب بوده هر چند كه امروز در نقطه بلندى واقع شده باشد و نهر و رودخانه اى از آن عبور نكند. و اين اراضى كه از جريان آبهاى بسيار زياد و برخاستن سيل هاى مهيب در آنها حكايت مى كند در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران از قبيل تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اينها يافت مى شود و بعضى از آنها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ماوراء النهر و صحراى شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقى چين و اكثر نقاط آمريكا يافت شده ، و ضخامت اين طبقه رسوبى در بعضى از نقاط به صدها متر مى رسد همچنانكه در زمين تهران متجاوز از چهارصد متر است . و اين بيان دو نتيجه را دست مى دهد يكى اينكه سطح زمين در عهدى نه چندان دور (كه توضيحش خواهد آمد) مجراى سيل هاى مهيب و عظيمى بوده كه چه بسا معظم نقاط روى زمين را پوشانده است . نتيجه دوم اينكه طغيان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبى در بعضى از اماكن - نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چند سال ، بلكه اين حوادث بطور دائم و مكرر در طول صدها سال بوده در هر نوبتى كه طوفانى رخ مى داده يا سيلى برمى خاسته يك طبقه رسوبى در محل پديد مى آمده و چون حادثه تمام و فروكش مى شده طبقه اى از خاك روى آن طبقه رسوبى را مى پوشانده باز اگر سيل و طوفانى برخاسته روى آن طبقه خاكى طبقه اى رسوبى به جاى نهاده ، و همينطور. و نيز اين نتيجه به دست آمد كه اختلاف طبقات رسوبى در خردى و درشتى ريگ هايش به ما مى فهماند كه سيل ها و طوفان ها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند. ٢- عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژى ، همان طبقات رسوبى بوده اند طبقات رسوبى عادتا بايد به شكل افقى پديد آيند چون (وقتى سيلى برخاست در نقطه اى كه از حركت باز مى ماند مواد غير آبى خود را در آنجا تهنشين كرده و طبقه اى افقى از رسوب پديد مى آورد) ليكن گاهى مى شود كه اجزاى متراكم رسوبى در تحت فشارهاى بسيار شديد، فشارى كه يا از سمت بالا بر او وارد مى آورد (مانند آبشارهاى بزرگ ) و يا در اثر عوامل درونى زمين از پايين بر آن وارد مى شود به تدريج از شكل افقى درآمده و دائره شكل مى شود البته چنين چيزى در زمان هاى كوتاه رخ نمى دهد بلكه وقتى ممكن است رخ دهد كه ميليونها سال ادامه يابد. و پيدايش كوهها و سلسله جبال به هم پيوستهاى كه مى بينيم بعضى بر بالاى بعضى ديگر قرار گرفته اند و قله بعضى از آن سلسله سر از زير آب درياها در آورده ، و كوهستانها را تشكيل داده اند در اثر گذشت سالهايى بس طولانى بوده است . و ما از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه آنچه طبقات رسوبى افقى شكل در روى زمين هست تازه ترين پديده هاى كره زمين است و دلائل فنى موجود نيز دلالت مى كند بر اينكه عمر اين طبقات از ده الى پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نميكند. ٣- توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرف آنها پيدايش قشرهاى رسوبى جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمينهاى اطراف خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده بيشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط بلندى كه در سواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده آن نقطه مرتفع را به صورت (جزيره و يا شبه جزيره ) در آورد. يكى از نمونه هاى اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپا متصل بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آب فراگرفته است ، و نمونه ديگرش دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرائى به يكديگر متصل بودند، صحرا و سرزمينى كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را از ناحيه شمالش به يكديگر متصل مى كرده ولى بعدها در اثر همين جريان يعنى بالا آمدن آب مديترانه ، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از يكديگر جدا شدند، و نيز در طرف شمال شرقى مديترانه و يا جنوب شرقى اروپا، شبه جزيره ايتاليا و جزيره (صقليه ) و (سردينيا) و در سمت جنوب مديترانه شبه جزيره تونس و جزايرى (كوچك و بزرگ ) پديد آمد. و نمونه ديگرش جزائر اندونزى است كه از ناحيه (جاوه ) و (سوماترا) به جزائر جنوبى ژاپن متصل است و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمين متصل بوده و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاط بلندترش به صورت جزائرى خشك مانده ، همه اين تحولات در دورانى واقع شده كه گفتيم آب درياها بالا آمده كه آن دوران همان دوران وقوع طوفان است . و نمونه چهارمش آمريكاى شمالى است كه قبلا به شمال اروپا اتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است . حركات و تحولات داخلى زمين نيز آثار بسزائى در به راه افتادن آبها و مستقر شدن آن در نقاط گودتر زمين داشته و لذا مى بينيم بعضى از نقاط زمين كه در دوران (استيلاى طوفان بر زمين )، دورانى كه بيشتر نقاط زمين به صورت درياچه و دريا درآمد، در زير آب قرار داشته كه رفته رفته آب آن به جاهاى ديگر منتقل شده و آن نقطه خشك شده است ، يكى از نمونه هاى اين جريان همان جنوب سرزمين خوزستان است كه در سابق در زير آب قرار داشته و درياى خليج فارس از آنها به وجود آمده .
۷
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان ٤- در عهد طوفان چه عواملى باعث زياد شدن آبها و شدتعمل آنها شدند؟ شواهدى كه در فن ژئولوژى آمده و ما در سابق به بعضى از آنها اشاره نموديم مؤ يد اين احتمالند كه ريزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حيات بشر كه همان دوره وقوع طوفان باشد ريزشى غير عادى بوده (زيرا ريزش باران بطور عادى ، طوفانى پديد نمى آورد كه همه كره زمين را غرق كند) و قطعا ريزش باران در آن دوره ناشى از تغيرات جوى مهمى بوده كه آن تغيرات نيز بطور قطع ، خارق العاده بوده است ، يعنى هوا در اين دوره بعد از سرمائى شديد نسبتا گرم شده و چون بيشتر نيمكره شمالى پوشيده از برف و يخ بوده احتمال قوى مى رود كه همان يخهاى دوره سابق بر اين دوره هنوز باقى بوده و در اكثر نقاط منطقه معتدل شمالى در مرتفعات باقى بوده اند و حرارت در سطح زمين در دوره متوالى باعث شده باشد كه تحول شديدى در جوّ، و انقلاب عظيمى در بالا رفتن بخار آب به جوّ به وجود بيايد و ابرهائى بسيار متراكم و غير عادى و هولناك آورده باشد كه اين ابرها بارانهائى شديد و هولناك و بى سابقه ريخته باشند. و معلوم است كه نزول بارانهاى سيل آسا و ادامه داشتن اين بارش بر ارتفاعات پوشيده از برف و يخ و مخصوصا بر سلسله جبال جديد الاحداث كه در جنوب و مغرب آسيا و جنوب اروپا و شمال آفريقا يعنى سلسله جبال (البرز) و (هيماليا) و (آلپ ) و در مغرب آمريكا چه سيلهاى عظيم و ويرانگرى پديد مى آورد، سيلهائى كه سنگهاى بزرگ را از جاى مى كند و زمينهاى هموار را مى شويد و گود مى كند و گوديهاى زمين را از سنگ و خاك پر مى كند و بالا مى آورد و مسيل هاى جديدى پديد مى آورد و مسيل هاى قبلى را گودتر و وسيع تر مى سازد، و آنچه از سنگ و شن و ريگ كه با خود حمل كرده به صورت پوسته و قشر رسوبى جديدى پديد مى آورد. عامل ديگرى كه باعث شدت اين طوفان و سيل شده و حجم آن را بيشتر كرده اين است كه همه مى دانيم كه در زير زمين منابعى از آب وجود دارد كه پوسته اى رسوبى روى آن را پوشانده و نمى گذارد آن آبها براه بيفتند و معلوم است كه وقتى سيلى عظيم آن پوسته را بشويد آبهاى زير زمينى نيز بيرون آمده و دست به دست سيل ها مى دهند و نيروى شكننده آن سيل ها را در تخريب و غرق كردن هر چه بر سر راه دارند زيادتر مى كنند. چيزى كه هست اين است كه چون آبهاى زيرزمينى محدود است قهرا با براه افتادنش تمام مى شود و وقتى آسمان از باريدن باز بايستد و طوفان تمام شود، آبها به طرف گوديها يعنى درياها و زمينهاى گود و منابع خالى شده زير زمين ميروند و منابع خالى شده زير زمين به مقدار ظرفيت خود آن آبها را مى مكند. ٥- نتيجه بحث بنابر آنچه در بحث كلى ما گذشت ما مى توانيم داستانى را كه قرآن كريم از خصوصيات طوفان واقع شده در زمان نوح آورده با نتائجى كه از اين بحث گرفته مى شود تطبيق دهيم نظير آيه شريفه (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر) و آيه : (حتى اذا جاء امرنا و فار التنور) و آيه (و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر). از جمله مطالبى كه مناسب با اين مقام است خبرى است كه بعضى از جرايد تهران نقل كرده و خلاصه اش اين است كه : عده اى از دانشمندان آمريكائى به راهنمايى يك نفر ارتشى تركيه ، در بعضى از قلل جبال آرارات واقع در مشرق تركيه در ارتفاع ١٤٠٠ پائى كوه به چند قطعه چوب برخورده اند كه به نظر مى رسد قطعاتى از يك كشتى بسيار قديمى بوده و متلاشى شده و حدس زده اند كه عمر بعضى از آن قطعات دو هزار و پانصد سال قبل از ميلاد باشد. و موازين باستانشناسى دلالت مى كرده بر اينكه قطعات مذكور قسمتى از يك كشتى اى بوده كه حجم آن بالغ بر دو ثلث حجم كشتى (كوئين مارى ) انگليسى بوده و كشتى كوئين مارى هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته ، چوبهاى مزبور را از تركيه به سانفرانسيسكو بردند تا در پيرامون آن تحقيق به عمل آوردند و ببينند آيا با اعتقادى كه صاحبان اديان درباره كشتى نوح (عليه السلام ) دارند تطبيق ميكند يا خير. عمر طولانى نوح (ع ) قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه نوح (عليه السلام ) عمرى بس دراز داشته و (تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش ) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوى خداى سبحان دعوت مى كرده ولى بعضى از دانشمندان اين معنا را بعيد دانسته و گفته اند كه : عمر انسانها اغلب از صد سال ، و حد اكثر از صد و بيست سال تجاوز نميكند حتى بعضى از آنان گفته اند كه : در قديم هر يك ماه را يك سال مى ناميدند و در نتيجه هزار سال منهاى پنجاه سال قرآن بر اين حساب معادل هشتاد سال منهاى ده ماه مى شود ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است (زيرا سابقه ندارد كه مردمى و قومى يك ماه را يك سال بنامند). بعضى ديگر گفته اند: طول عمر نوح (عليه السلام ) روى جريان عادى و طبيعى نبوده بلكه (مانند ساير معجزات ) جنبه خارق عادت داشته ، ثعلبى در قصص الانبياء در خصائص نوح گفته : وى از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت او را اكبر الانبياء و شيخ المرسلين مى گفته اند و خداى تعالى معجزه او را همين طول عمر او قرار داده بود، چون آن جناب هزار سال عمر كرده بود در حالى كه نه يك دندان از دست داده بود و نه هيچ يك از قواى بدنى خود را. ليكن حق مطلب اين است كه تا به امروز هيچ دليلى اقامه نشده بر اينكه ممكن نيست انسان با عمر اين چنين طولانى زندگى كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلى نزديكتر است اين است كه انسانهاى اولى عمرى بسيار زيادتر از عمر طبيعى انسانهاى امروز داشته اند براى اينكه زندگى آنان زندگانى ساده ، و غم و اندوهشان بسيار كم و قهرا بيماريهايشان نيز محدود بوده ، و اين همه انواع بيمارى كه امروز گريبانگير بشر شده نداشتند و همچنين ساير عواملى كه ويرانگر زندگى آدمى است در آنها وجود نداشته دليل بر اين هم كه بساطت و سادگى زندگى و نداشتن اندوه فراوان عمر را طولانى مى كند اين است كه در همين زمان نيز هر كسى را كه مى بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده وقتى زندگيش را بررسى مى كنيم مى بينيم زندگى ساده ، و هم و غم اندك و ناچيزى داشته و اصولا فهمى ساده ولى فارغ داشته يعنى بسيارى از صحنه ها كه ديگران را پريشان مى كند او را پريشان نمى كرده با اين حساب چه بعدى دارد كه عمر بعضى از افراد بسيار قديمى به صدها سال بالغ شده باشد. علاوه بر اين ، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح با اينكه اين كتاب مقدس معجزات و خارق العادات بسيارى براى انبياء ذكر مى كند اعتراضى است عجيب . كوه جودى كجا است ؟ بعضى ها گفته اند: اين كوه در ديار (بكر) كه سرزمينى است در موصل و متصل است به كوههاى (ارمينيه ) كه تورات آن كوهها را جبال آرارات ناميده واقع شده است . صاحب قاموس گفته : جودى كوهى است در جزيرهاى كه كشتى نوح بر روى آن قرار گرفت و اين كوه در تورات ، كوه آرارات ناميده شده . و صاحب كتاب (مراصد الاطلاع ) گفته كلمه (جودى ) - با تشديد يا - نام كوهى است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين جزيره در شرق دجله از سرزمينهاى موصل واقع شده و جودى همان كوهى است كه كشتى نوح بعد از فروكش شدن آب بر آن كوه قرار گرفت . بعضى گفته اند: گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند غرق گشتند در اين ميان گناه حيوانات روى زمين چه بوده است كه همه گرفتار طغيان آب شدند؟. اين از بى پايه ترين اعتراضها است ، چون هر هلاكتى هر چند عمومى باشد عقوبت و انتقام نيست ، زيرا بسيار است حوادث عمومى كه در يك لحظه و يا زمانى كوتاه هزاران هزار انسان و حيوان را در كام مرگ مى برد و اين حوادث كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا و يا طاعون ، حوادثى نادر نيست بلكه بسيار اتفاق افتاده و مى افتد و اين خداى سبحان است كه در مخلوقات خود هر حكمى بخواهد مى راند. رواياتى در داستان نوح (ع ) و قوم او در الدرالمنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر هر دو از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : قوم نوح (عليه السلام ) آن جناب را كتك مى زدند (تا از حال مى رفت ) پس او را در نمدى مى پيچيدند، و به خيال اينكه جان داده ، به درون خانهاش مى انداختند، ولى او به حال مى آمد و دوباره براى دعوت آنان از خانه بيرون مى شد، و اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه از ايمان آوردن قومش مايوس گشت ، در اين زمان بود كه مردى با فرزندش نزد وى آمد در حالى كه آن مرد به عصايى تكيه داشت و به پسرش رو كرد و گفت : پسرم مواظب باش كه اين پير مرد تو را فريب ندهد. پسر گفت پدر جان عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را بر بدن اين پير مرد آشنا سازم . پدر قبول كرد، و عصا را به پسر داد و گفت : مرا روى زمين بنشان و برو. پسر پدر را روى زمين نشانيد و به طرف نوح (عليه السلام ) رفت و عصا را به فرق سر آن جناب زد، سر آن جناب شكافت ، و خون روان گشت . نوح (عليه السلام ) گفت : پروردگارا مى بينى كه بندگانت با من چه معامله اى مى كنند، پس اگر به ايشان احتياج دارى هدايتشان كن ، و اگر چنين نيست پس به من صبر و توانائى بده تا بين من و آنان حكم كنى ، كه تو بهترين حكم كنندگانى خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه ديگر منتظر هدايت قومت مباش و او را از اينكه قومش ايمان بياورند مايوس كرد و به وى خبر داد كه حتى در پشت پدران و رحم مادران ايشان نيز مومنى پديد نخواهد آمد: (و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) اى نوح به يقين بدان كه ديگر تا قيامت كسى جز آنها كه ايمان آورده اند ايمان نخواهند آورد، پس ديگر غم مخور و به ساختن كشتى بپردازد. نوح (عليه السلام ) پرسيد: پروردگارا كشتى چيست ؟ خطاب رسيد خانهاى است كه از چوب ساخته مى شود، بطورى كه بتواند روى آب به حركت در آيد، اين كار را بكن كه به زودى اهل معصيت را غرق مى كنم ، و زمينم را از لوث وجودشان پاك مى سازم . نوح (عليه السلام ) پرسيد: پروردگارا آب كجا است ؟ فرمود: من بر هر چه بخواهم قادرم . و در كافى به سند خود از مفضل روايت كرده كه گفت : در آن ايام كه امام صادق (عليه السلام ) براى ديدن ابى العباس به كوفه تشريف آورده بود، در خدمت حضرتش بودم ، همينكه به (كناسه ) رسيديم فرمود: اينجا بود كه عمويم زيد كه خدايش رحمت كند به دار آويخته شد، امام (عليه السلام ) از آنجا گذشت تا رسيد به (بازار زيتون فروشان ) كه در آخر آن بازار سراجها (زين سازان ) بود، امام در آنجا پياده شد، و به من فرمود: پياده شو كه مسجد كوفه سابق در اين محل بوده يعنى آن مسجدى كه آدم نقشه اش را ريخته بود، و من دوست ندارم در چنين مكانى سوار بر مركب داخل شوم . عرضه داشتم : چه كسى آن نقشه را بهم زد؟ فرمود: اما اولين بارى كه آن نقشه بهم خورد، زمانى بود كه طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب كسرى و نعمان آن را تغيير دادند، و بعد از آنها نيز زياد بن ابى سفيان آن را دگرگون ساخت . پرسيدم مگر شهر كوفه و مسجدش در زمان نوح (عليه السلام ) وجود داشت ؟ فرمود: بله اى مفضل ، منزل نوح و قوم او در قريهاى بوده كه با فرات يك منزل راه فاصله داشته ، و اين قريه در سمت مغرب كوفه واقع بوده . و نيز فرمود: نوح مردى نجار بود، كه خداى تعالى او را به نبوت برگزيد، و نوح (عليه السلام ) اولين كسى بود كه كشتى ساخت ، سفينه اى درست كرد كه بر روى آب راه مى رفت . و نيز فرمود: نوح در ميان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحيد كرد، و آنان وى را مسخره و استهزاء مى كردند، و آن جناب وقتى چنين ديد نفرينشان كرد و عرضه داشت : (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا). خداى تعالى به آن جناب وحى فرستاد كه سفينه اى بسيار بزرگ و جادار بساز و در ساختنش عجله كن ، پس نوح نيز در مسجد كوفه به ساختن آن سفينه پرداخت ، و چوبها را خود مى آورد و مى تراشيد، تا آنكه (از ناحيه خداى تعالى ) چوب برايش آوردند، تا از ساختن آن فراغت يافت . مفضل مى گويد: در اين هنگام وقت ظهر شد، و نماز ظهر سخنان آن جناب را قطع كرد، امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند، و از مسجد بيرون رفته متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلى به نام (دار الدارين ) اشاره كرد، و آن محل خانه ابن حكيم بود، كه بعدها بستر آب فرات شد، و سپس به من فرمود: اى مفضل قوم نوح در همين جا بتهاى خود را نصب كرده بودند، و نام آنها (يغوث ) و (يعوق ) و (نسر) بود، آنگاه امام (عليه السلام ) به طرف مركب خود رفت و سوار شد. من گفتم فدايت شوم ، نوح كشتى خود را در چه مدتى ساخت ؟ فرمود: در دو (دور). عرضه داشتم : هر دورى چند سال است ؟ فرمود هشتاد سال . عرضه داشتم : عامه مى گويند در پانصد سال آن را تمام كرد؟ فرمود: چنين چيزى نيست ، و چگونه ممكن است پانصد سال طول كشيده باشد با اينكه خداى تعالى فرموده : (كشتى را به وحى ما، يعنى به دستورى كه ما به تو وحى مى كنيم بساز). ميگويد: عرضه داشتم : حال بفرماييد معناى جمله (حتى اذا جاء امرنا و فار التنور) چيست ؟ و بفرماييد اين (تنور) كجا و چگونه بوده است ؟ فرمود: تنور مذكور در خانه پير زنى مومن بود، و خانه او در پشت محراب مسجد، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود. پرسيدم در كجاى مسجد فعلى واقع بوده ؟ فرمود: در زاويه باب الفيل امروز. آنگاه پرسيدم : آيا شروع جوشش آب از همين تنور بوده ؟ فرمود: آرى خداى عزوجل مى خواسته قوم نوح نشانه آمدن عذاب را ببينند، بعد از نشان دادن اين آيت ، بارانى بر آن قوم باريد كه بطور حيرت انگيزى نازل مى شد، و آنچه چشمه بر روى زمين بود نيز به جوشش در آمد، و خداى تعالى آن قوم را غرق نموده ، نوح و كسانى را كه در كشتى با او بودند نجات داد... مؤ لف : اين حديث كه ما قسمتى از آن را با طول و تفصيلش نقل كرديم خيلى ارتباط به بحث تفسيرى نداشت چيزى كه هست ما آن را به عنوان نمونهاى از روايات بسيارى كه در اين جزئيات از طرق شيعه و اهل سنت وارد شده آورديم ، و نيز به اين منظور نقل كرديم تا براى خواننده در فهم داستانهاى آيات مورد بحث كمكى از ناحيه روايات شده باشد. و در اين روايت از جمله (واصنع الفلك با عيننا و وحينا...) استفاده شده كه نوح كشتى را در كمتر از پانصد سال ساخته ، و روايت ، نام زياد را به ابن ابى سفيان اضافه كرده (با اينكه به اعتقاد ما زياد ولد زنا بوده و پدرش معلوم نبود)، اما شايد لفظ ابى سفيان كلام امام نبوده و راوى آن را از پيش خود اضافه كرده باشد. و در همان كتاب به سند خود از رزين اسدى از اميرالمؤ منين (ع ) روايت كرده كه فرمود: وقتى نوح (عليه السلام ) از ساختن كشتى فارغ شد، ميعاد و وعده عذابى كه بين او و پروردگارش معين شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاك شوند فرا رسيد و آن تنور معين كه بر حسب آن ميعاد مى بايست در خانه آن زن فوران كند فوران كرد، زن به نوح خبر داد كه تنور به فوران در آمده ، نوح (عليه السلام ) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر كرد، آنگاه آب بالا آمد و به بركت آن مهر روى هم ايستاد و گسترده نشد و نوح هر كسى را كه مى خواست بر كشتى سوار كند سوار كرد، و هر كسى را كه مى خواست بيرون كند بيرون كرد، آنگاه به سراغ مهر خود رفت ، و آن را از تنور كند، كه ناگهان ريزش آسمان و جوشش زمين شروع شد و خداى تعالى در اين باره فرموده : (ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر، و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر، و حملناه على ذات الواح و دسر). آنگاه فرمود: نجارى نوح و ساختن كشتى در وسط مسجد شما واقع شد، و مساحت مسجد شما از مساحتى كه در زمان نوح داشته هفتصد ذراع كاسته شده . مؤ لف : اينكه فوران تنور نشانه نزديك شدن عذاب بوده تنها در اين حديث نيامده بلكه در رواياتى چند از طرق شيعه و سنى نقل شده است ، و سياق آيه شريفه (فلما جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فيها...) خالى از اين ظهور نيست كه فوران تنور، خود عذاب نبوده ، بلكه ميعاد آن بوده ، به عبارت ساده تر اينكه از سياق ، آن فهميده مى شود كه خداى تعالى قبلا به آن جناب خبر داده بوده كه هر زمانى كه فلان تنور فوران كرد بدان كه نزول عذاب نزديك شده است . و در همان كتاب به سند خود از اسماعيل جعفى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: شريعت نوح (عليه السلام ) تنها اين بوده كه خلق خدا را به يگانگى و اخلاص بپرستند، يعنى در پرستش او هواهاى نفسانى و اهداف شيطانى را دخالت نداده و خدايان دروغين را از خدايى خلع كنند، و اين شريعت ، همان شريعت فطرت است ، فطرتى كه خداى عزوجل مردم را بر آن فطرت آفريده ، و نيز خداى تعالى از آن جناب و از همه انبياء پيمان گرفته بود كه تنها او را پرستيده و چيزى را شريك او نگيرند، و دستور به نماز و امر به معروف و نهى از منكر و حلال و حرام داده بود، ولى احكام حدود و فرايض ارث برايش تشريع نشده بود اين بود شريعت نوح (عليه السلام ) و آن جناب نهصد و پنجاه سال در بين قومش زندگى كرد، و آنان را سرى و علنى به شريعت خود دعوت فرمود، ولى زير بار نرفته و سركشى كردند، در آخر به خداى تعالى شكوه كرد كه : (رب انى مغلوب فانتصر - پروردگارا من شكست خورده ام پس ياريم كن ) خداى متعال نيز به وى وحى فرستاد كه (لن يومن من قومك الا من قد آمن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون ) و اين وحى تصديق نظريه خود نوح است كه عرضه داشته بود: (فلا يلدوا الا فاجرا كفارا) و چون كار بدين جا كشيد خداى تعالى وحى فرستاد كه : (ان اصنع الفلك ). مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز از جعفى نقل كرده ، ولى سند آن را ذكر نكرده است ، و ظاهر روايت اين است كه نوح (عليه السلام ) دو نوبت قوم خود را نفرين كرده يكى از آن دو نفرين كه همان نفرين نوبت اول يعنى : (فدعا ربه انى مغلوب فانتصر) مى باشد، در سوره قمر واقع شده ، و دومى آن بعد از مايوس شدن نوح از ايمان آوردن قومش بوده ، و در سوره نوح واقع شده ، آنجا كه عرضه مى دارد: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا). و مرحوم صدوق در كتاب معانى الاخبار به سند خود از حمران از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير جمله (و ما امن معه الا قليل ) فرمود: ايمان آورندگان به نوح (ع ) هشت نفر بودند. مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز از حمران از آن جناب نقل كرده . و اهل تسنن در عدد مؤ منين به آن جناب اقوال ديگرى دارند از قبيل شش نفر، هفت نفر، ده نفر، هفتاد و دو نفر و هشتاد نفر، ليكن بر طبق هيچ يك از اين اقوال ، دليلى در دست ندارند. و نيز صدوق در كتاب عيون به سند خود از (عبد السلام بن صالح هروى ) روايت كرده كه گفت : حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: وقتى كشتى نوح (عليه السلام ) به زمين نشست ، خود و فرزندانش و مؤ منين كه با او در كشتى بودند جمعا هشتاد نفر بودند، و در همان محلى كه از كشتى پياده شد قريه اى بنا كرد و نام آن را قريه ثمانين - هشتاد گذاشت . مؤ لف : بين اين روايت و روايت معانى الاخبار منافاتى نيست ، زيرا ممكن است منظور از جمله (و ما امن معه الا قليل - و با او به جز اندكى ايمان نياورد) هشت نفر از غير اهل آن جناب باشد و بقيه هشتاد نفر كه هفتاد و دو نفر است ، همه فرزندان او بوده باشند، چون كسى كه نزديك به هزار سال عمر كرده به خوبى مى تواند هفتاد و دو نفر فرزند داشته باشد. رواياتى درباره پسر نوح (ع ) و در همان كتاب به سند خود از حسن بن على وشاء از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب شنيدم مى فرمود: پدرم موسى بن جعفر فرمود: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداى عزوجل به نوح فرمود: (انه ليس من اهلك ) براى اينكه او مخالف نوح بود، (و از سوى ديگر غريبه هايى كه تابع او بودند را اهل او خواند). راوى مى گويد: امام (عليه السلام ) از من پرسيد: مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند؟ عرضه داشتم : مردم آن را به دو جور قرائت مى كنند يكى (انه عمل غير صالح - او عملى است غير صالح ) و ديگرى (انه عمل غير صالح - او عمل (به وجود آمده از) شخص ناصالحى است ) حضرت فرمود: مردم دروغ گفته اند، او پسر حقيقى نوح بود و ليكن خداى تعالى او را بعد از آنكه پدر را در دينش مخالفت كرد نفى نموده و فرمود او اهل تو نيست . مؤ لف : بعيد نيست كه حضرت صادق (عليه السلام ) خواسته باشد در جمله (و از سوى ديگر غريبه هايى را كه تابع او بودند اهل او خواند. به آيه هفتاد و شش سوره انبياء: (فنجيناه و اهله من الكرب العظيم ) و آيه هفتاد و شش سوره صافات : (و نجيناه و اهله من الكرب العظيم ) اشاره كند، چون ظاهر اين دو آيه اين است كه مراد از اهل ، همه گروندگان به نوح (عليه السلام ) هستند نه خصوص خانواده آن جناب . و گويا مراد امام رضا (عليه السلام ) از اينكه از راوى پرسيد: (مردم اين آيه را كه درباره پسر نوح است چگونه قرائت مى كنند) اين بوده كه چگونه تفسيرش مى كنند، و منظور راوى هم از اينكه گفت : (آن را دو جور قرائت مى كنند) اين بود، كه به تفسير بعضى ها اشاره كند كه گفته اند: آيه شريفه مى خواهد بفهماند كه همسر نوح آن پسر را كه با كفار هلاك شد از غير نوح حامله شده ، و خلاصه پسرى نامشروع بوده و او را به ناحق و به دروغ به شوهرش نوح نسبت داده ، و اين دسته از مفسرين گفتار خود را تاءييد كرده گفته اند به همين جهت بعضى از قاريان ، جمله (و نادى نوح ابنه - و نوح پسر خودش را ندا كرد) را به صورت (و نادى نوح ابنها - نوح پسر آن زن را ندا كرد) قرائت كرده اند، و بعضى هم كه به شكل و نادى نوح ابنه قرائت كرده اند حرف (ها) را با فتحه خوانده اند تا مخفف (ابنها) باشد، و اين دو قرائت يعنى (ابنها) و (ابنه ) را به على (ع ) و به بعضى از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نسبت داده اند. از آن جمله زمخشرى در كشاف گفته : على (رضى اللّه عنه ) آيه شريفه را به صورت (ابنها) قرائت كرده و ضمير مونث را به همسر نوح برگردانيده ، و محمد بن على (امام پنجم ) و عروة ابن زبير آن را به فتح (ها) و به شكل (ابنه ) قرائت كرده اند، و منظورشان اين بوده كه كلمه در اصل (ابنها) است ، ولى الف را حذف كرده و به فتحه اكتفاء كرده اند، و با اين قرائت ، مذهب حسن تاءييد مى شود چون قتاده گفته است كه من از حسن از معناى اين آيه پرسيدم كه گفت : به خدا سوگند پسر مورد بحث ، فرزند نوح نبوده . گفتم : آخر اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اينكه او پسر نوح بوده ؟ گفت : بله ، ليكن مگر كسى دين خود را از اهل كتاب ميگيرد؟ آنگاه حسن اينطور بر گفتار خود استدلال كرد كه : اگر پسر مورد بحث ، فرزند واقعى نوح بود، بايد نوح مى فرمود: (انه منى - او از من است ) نه اينكه بفرمايد: (او اهل من است ). و دليلى كه وى به آن استدلال كرده دليلى سخيف و سست است ، براى اينكه خداى تعالى به آن جناب وعده نجات اهل او را داده بود نه وعده نجات هر كسى كه از او باشد، بله اگر خداى تعالى فرموده بود: (احمل فيها من كل زوجين و من كان منك - از هر نر و ماده اى يك جفت سوار كشتى كن و هر كس هم كه از تو است سوار كن ). نوح (عليه السلام ) ناچار بود هنگام درخواست نجات پسرش بگويد: (پروردگارا او از من است ) ولى خداى تعالى اينطور نفرمود، پس جمله (ان ابنى من اهلى ) هيچ دلالت ندارد بر اينكه پسر مورد بحث فرزند نوح نبوده ، در سابق هم بيان كرديم كه لفظ آيات با اين توجيه سازگارى ندارد. و اين هم كه گفتند: (اهل كتاب هيچ اختلافى ندارند در اينكه او پسر نوح بوده ) محل اشكال است ، براى اينكه تورات به كلى از سرگذشت اين پسر نوح كه عرق شده ساكت است . و در الدرالمنثور است كه ابن الانبارى در كتابش (المصاحف ) و ابوالشيخ از على (رضى اللّه عنه ) روايت آورده اند كه آيه را به شكل و نادى نوح ابنها قرائت كرده . و در همان كتاب است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم ، و ابوالشيخ از امام ابى جعفر محمد بن على (ع ) روايت كرده اند كه در تفسير آيه (و نادى نوح ابنه ) فرموده : اين قرائت به لغت و زبان قبيله طى ء است ، و آن پسر، پسر خود نوح نبوده ، بلكه پسر زن او بوده است . مؤ لف : اين روايت را عياشى در تفسير خود از محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) آورده . و در تفسير عياشى از موسى بن علاء بن سيابة از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله و نادى نوح ابنه فرموده : وى پسر نوح نبوده ، بلكه پسر زنش بوده و آيه به زبان قبيله طى ء نازل شده كه پسر زن هر كسى را پسر او مى خوانند... . و در همان تفسير از زراره از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل كلام نوح كه گفت : (يا بنى اركب معنا - پسرم با ما سوار شو) فرموده : او پسرش نبود. عرض كردم آخر خود نوح او را پسر خود خوانده و گفته (يا بنى )؟ فرمود: درست است كه نوح او را پسر خود خوانده ولى او نمى دانسته كه وى پسرش نيست . مؤ لف : بعد از همه اين حرفها روايتى كه بشود به آن اعتماد كرد روايت حسن وشاء از حضرت رضا (عليه السلام ) است . و در همان تفسير، از ابراهيم بن ابى العلاء از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام ) روايت كرده كه فرمود وقتى خداى تعالى فرمود: (يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى )، زمين با خود گفت مامور شده ام تنها آب خودم را فرو ببرم نه آب آسمان را، در نتيجه زمين آب خود را فرو برد، و آب آسمان در اطراف زمين به صورت اقيانوسها باقى ماند. و در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السلام ) روايتى درباره جودى نقل كرده كه در آن آمده : (جودى كوهى است در موصل ). و نيز در همان كتاب از مفضل بن عمر از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (و استوت على الجودى ) فرمود: جودى همان فرات كوفه است . مؤ لف : روايت قبلى را روايات ديگرى نيز تاءييد مى كند. و در همان كتاب از عبد الحميد بن ابى الديلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بعد از آنكه نوح سوار بر كشتى شد اين خطاب صادر شد كه : (بعدا للقوم الظالمين ). و در مجمع البيان در ذيل آيه (و قيل يا ارض ابلعى ماءك ...) مى گويد: چنين روايت شده كه كفار قريش مى خواستند در مقام معارضه با قرآن برآيند چهل روز دور هم جمع شده طعام هايى از مغز گندم و گوشت گوسفند و شرابى كهنه خوردند تا به خيال خود ذهنشان صاف شود، همين كه مى خواستند دست به كار شوند اين آيه به گوششان خورد، لا جرم به يكديگر گفتند: اين كلام كلامى است كه هيچ گفتارى نمى تواند شبيه به آن شود، و به هيچ كلام مخلوقى شباهت ندارد، و بناچار از تصميم خود منصرف شدند. ادب نوح (ع ) در گفتگويش با خداى تعالى در داستان دعوت فرزندش و از جمله آداب انبيا ادبى است كه خداى متعال آنرا از نوح در داستان دعوت فرزندش نقل كرده و چنين فرموده است : (و هى تجرى بهم فى موج كالجبال و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يا بنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين . قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء) تا آنجا كه مى فرمايد: (و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين . قال يانوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين قال رب انى اعوذبك ان اسئلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين ) در اينكه ظاهر گفتار نوح اين است كه مى خواهد دعا كند كه فرزندش از غرق نجات يابد شكى نيست ، ليكن تدبر در آيات اين داستان كشف مى كند كه حقيقت امر غير آن چيزى است كه از ظاهر كلام استفاده مى شود، چون از يك طرف خداوند دستور داده كه او خودش و اهل بيتش و همه مؤ منين سوار بر كشتى شوند و فرموده : (احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول و من امن ) و آنان را وعده داده كه نجاتشان دهد، و از آنان كسانى را كه عذاب شان حتمى بوده استثناء كرد، يكى از آنان همسر اوست و خداى تعالى درباره اش فرموده : (ضرب الله مثلا للذين كفروا امراه نوح و امراه لوط) و اما فرزندش ، معلوم نيست كه او هم به دعوت پدر كفر ورزيده باشد، و اگر خداى متعال رفتار او را با پدرش و اينكه او خود را كنارى كشيد نقل فرموده ، معلوم نيست كه كناره گيريش از دين و دعوت پدر بوده بلكه ممكن است تنها مخالفت امر پدر را ك رده و از سوار شدن كناره گيرى كرده و اعراض نموده ، پس احتمال مى رود كه او نيز اهل نجات باشد، براى اينكه ظاهر آيه اين است كه او از فرزندان وى است نه از كف ار و اگر چنين باشد وعده الهى به نجات شامل او هم مى شود. از طرف ديگر به نوح وحى فرستاده و حكم حتمى خود را درباره امر مردم به وى اعلام نموده و فرموده : (و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون . و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون ) حالا آيا مقصود از آنان كه ظلم كردند خصوص كسانى اند كه به دعوت نوح كفر ورزيدند يا مراد مطلق اقسام ظلم است يا مبهم و مجمل است معلوم نيست ، و محتاج به تفسيرى از ناحيه خود صاحب كلام ، تبارك و تعالى مى باشد. و گويا همين احتمالات ، خود نوح (عليه السلام ) را هم درباره فرزندش به شك و ترديد انداخته ، و گرنه چطور تصور مى شود كه با اينكه مى دانسته او كافر است و با اينكه نوح يكى از پنج پيغمبر اولى العزم است ، از مقام پروردگار خود غفلت بورزد و وحى او را يعنى (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون ) را فراموش كند؟! حاشا بر او كه به نجات فرزند خود با اينكه كافر محض است رضايت دهد، با اينكه همو بود كه درنفرينى كه به قوم خود كرد گفت : (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا) و فرضا اگر نسبت به فرزند خود چنين چيزى را راضى مى بود، نسبت به همسرش نيز راضى مى شد، از جهت همين شك و ترديد بود كه جرات نكرد به طور قطع درباره نجات فرزند در خواست نمايد، بلكه سؤ ال خود را نظير كسى كه چيزى را به كسى نشان دهد يا آنرا اظهار كند و بخواهد مره دهان طرف را درباره آن بفهمد طرح كرد، چون به عواملى كه در واقع درباره سرنوشت فرزندش دست به هم داده وقوف و آگهى ندارد، بناچار نخست كلام خود را به نداى (رب ) افتتاح نمود، چون مفتاح دعاى مربوب محتاج سائل همان اسم (رب ) است ، آنگاه عرض كرد: (ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق ) گويا خواسته است عرض كند: از طرفى او فرزند من است و اين خود اقتضا دارد كه او هم اهل نجات باشد، (و انت احكم الحاكمين ) و از طرفى تو احكم الحاكمينى و در كارهايت خطان مى كنى و در حكم تو جاى هيچ گونه خرده گيرى و اعتراض نيست ، لذا نمى فهمم سرانجام فرزندم چيست ؟ و اين نيز ادبى است الهى كه بنده از آنچه مى داند تجاوز نكند و چيزهائى كه مصلحت و مفسده اش معلوم نيست از مولاى خود نخواهد. و لذا نوح (عليه السلام ) تنها آنچه مى دانست و به آن ايمان داشت گفت ، چنانكه جمله (و نادى نوح ربه ) هم اشاره اى به اين معنا دارد، آرى ، تنها وعده الهى را ذكر كرد و چيزى بر آن نيفزود و چيزى درخواست نكرد، در نتيجه اين ادب خداوند نيز عصمت و حفظش را شامل حالش نمود. يعنى قبل از اينكه كلام نوح تمام شود و اسائه ادبى از او سر بزند خداوند كلام خود و اهلك را برايش تفسير كرد كه مراد از اهل ، اهل صالح است نه هر خويشاوندى ، و فرزند تو صالح نيست . قبلا هم فرموده بود: با من درباره عفو ستمكاران ، ميانجيگرى مكن كه آنان به طور حتم غرق شدنى هستند. آرى ، نوح خيال مى كرد مراد از اهل همان معنى ظاهرى آن (خويشاوند) است ، و فكر مى كرد از اين خويشاوندان تنها همسرش استثنا شده و ديگران همه اهل نجاتند و لذا برداشت كلامش را طورى كرد كه از آن استفاده مى شد مى خواهد بعدا بطور صريح نجات فرزند را درخواست كند، از اين جهت خداوند متعال نهى از درخواست را متف رع بر آن تفسير نمود، و اين خود تاديبى بود كه نوح را وادار كرد كلام خود را قطع نموده و دنباله آنرا نگيرد بلكه حرف تازه اى از سر گيرد كه در ظاهر توبه و در حقيقت شكر همين تاديب - كه خود نعمت بزرگى بود - باشد، لذا عرض كرد: (رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم ) پناه برد به پروردگار خود از چيزى كه زمينه كلامش او را به آن واميداشت ، يعنى تقاضاى نجات فرزندش در عين اينكه از حقيقت حال بى خبر است . يكى از شواهدى كه دلالت مى كند بر اينكه نوح (عليه السلام ) هنوز حاجت درونى خود را اظهار نكرده ، جمله (اعوذ بك ان اسئلك ما ليس ...) است زيرااگر اين درخواست بيجا را كرده بود، جا داشت در مقام توبه عرض كند: (اعوذ بك من سؤ الى ما ليس لى به علم - پناه مى برم به تو از كيفر سؤ الى كه كردم در حاليكه به آن علم نداشتم ) تا از اضافه مصدر به فاعلش (سؤ الى ) وقوع فعل استفاده شود. شاهد ديگر جمله (لا تسالن ) است ، چون اگر نوح سؤ ال مزبور را كرده بود جا داشت خداوند در مقام رد تقاضايش صريحا بفرمايد: نه ، فرزند تو را نجات نمى دهم . و يا بفرمايد: بار ديگر اين تقاضا را مكن . چنانكه نظير اين دو تعبير در مواردى از قرآن ديده مى شود، مانند: (قال رب ارنى انظر اليك قال لن ترانى ) و نظير: (اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم ) تا آنجا كه مى فرمايد: (يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابدا)، يكى ديگر از دعاهاى نوح (عليه السلام ) دعائى است كه قرآن از آن جناب چنين حكايت مى كند: (رب اغفرلى و لوالدى و لمن دخل بيتى مومنا و للمؤ منين و المومنات و لا تزد الظالمين الا تبارا) اين دعا را خداى متعال در آخر سوره نوح بعد از آيات زيادى كه درباره شكايتهاى نوح (عليه السلام ) ايراد كرده ، نقل مى فرمايد، وى در اين آيات ، شكايتهاى خود را به عرض پروردگار خود مى رساند. و دعوت مداوم و شبانه روزى قومش را در تمامى مدت عمر - كه قريب هزار سال بوده - و اذيت و آزارى كه در برابر آن از آنان ديده و بذل جهدى كه در راه خدا كرده و اينكه در راه هدايت قوم خود منتهاى طاقت خود را به كار برده و مع الاسف دعوتش جز فرار آنان و نصيحتش جز استكبار آنان اثرى نكرده ، شرح مى دهد. آرى آن حضرت هميشه نصيحت و موعظه خود را در بين آنان نشر مى داد و حق و حقيقت را به گوششان مى خواند و ايشان لجاج و عناد مى كردند و بر خطاياى خود اصرار مى ورزيدند و در مقابل زحمات آن جناب مكر و خدعه به كار مى بردند، تا آن كه ناراحتى و تاسفش از حد گذشت و غيرت الهيش به هيجان آمد و قوم خود را اينچنين نفرين نمود: (رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا. انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا) و اينكه گفت : اگر آنان را مهلت دهى بندگانت راگمراه مى كنند همان مطلبى است كه در ضمن كلمات قبلى خود به آن اشاره كرده و فرموده بود: (و قد اضلوا كثيرا) و از اين گفتارش استفاده مى شود كه كفار عده زيادى ازكسانى را كه به وى ايمان آورده بودند گمراه كرده بودند و او از اين مى ترسيده كه ما بقى را نيز گمراه كنند. و اينكه عرض كرد: (و لا يلدوا الا فاجرا كفارا) اخبار به غيبى است كه از روى تفرس نبوت و وحى الهى كسب كرده و فهميده بود كه استعداد صلب مردان و رحم زنان ايشان از تكوين فرزندان با ايمان باطل شده است . در چنين موقعى كه غيرت الهى آن جناب را فرا گرفته و كفار را نفرين كرده ، با اينكه پيغمبرى كريم و اولين پيغمبرى است كه كتاب و شريعت آورده و مبعوث به نجات دنيا از گرداب بت پرستى شده و از مجتمع بشرى آنروز جز عده قليلى كه بنا به بعضى از روايات بيش از هشتاد نفر نمى شده اند به وى ايمان نياورده اند، ادب الهى چنين اقتض ا مى كند كه اين عده را كه به پروردگارش ايمان آورده و به دعوتش گرويده اند از نظر دور نداشته و از خدا خير دنيا و آخرت را بر ايشان درخواست كند، لذا عرض كرد: (رب اغفر لى ) ابتدا خود را دعا كرد، چون كسى كه پيشوا و جلودار مردمى است ، دعا به جان خودش دعاى به جان آن مردم نيز هست . (ولوالدى ) معلوم مى شود پدر و مادر نوح (عليه السلام ) داراى ايمان بوده اند. (و لمن دخل بيتى ) يعنى مؤ منين معاصرش . (و للمؤ منين و المومنات ) يعنى همه اهل توحيد چه معاصرينش و چه آيندگان ، زيرا آيندگان نيز امت او هستند. و تا قيام قيامت همه اهل توحيد، رهين منت اويند. آرى آن جناب اولين كسى است كه دعوت دينى خود را با كتاب و شريعت اعلام نمود، و پرچم توحيد را در بين مردم برافراشت ، از همين جهت خداى سبحان او را به بهترين درودى ياد كرده و فرمود: (سلام على نوح فى العالمين ) آرى راستى درود بر اين پيغمبر كريم باد كه تا قيام قيامت هر كسى ايمان به خدا آورد يا عمل صالحى انجام دهد يا اسمى از خدا ببرد. خلاصه تا زمانى كه از خير و سعادت در ميان بشر اسم و اثرى هست همه از بركت دعوت او و دنباله و اثر نهضت اوست (صلى الله عليه و على سائر الانبياء المرسلين اجمعين ). ادب نوح و ديگر انبياء (ع ) در گفتگو با قوم خود يكى ديگر از آدابى كه انبياء داشتند ادبى بود كه در محاورات با قوم خود از طرف پروردگار خود رعايت آنرا مى كردند. اين نيز دامنه وسيعى دارد و بايد به ادبى كه در ثناى خدا رعايت مى كردند ملحقش ساخت و در عين حال از جهت ديگرى تبليغ عمليش بايد خواند كه دست كمى از تبليغ قولى ندارد، بلكه موثرتر از آن است ، و در قرآن كريم از اين نوع ادب بسيار زياد ديده مى شود، از آن جمله ادبى است كه خداى تعالى از نوح (عليه السلام ) در محاوره اى كه بين او و قومش واقع شده چنين حكايت مى كند: (قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين . قال انما ياتيكم به الله ان شاء و ما انتم بمعجزين . و لا ينفعكم نصحى ان اردت ان انصح لكم ان كان الله يريد ان يغويكم هو ربكم و اليه ترجعون ). نوح (عليه السلام ) در اين محاوره و گفتگو، بلا و عذابى را كه آنها خيال مى كردند به دست نوح است و او را به آوردن آن مى خواندند تا به خيال خود عاجزش كنند از خود نفى كرد و به پروردگار خود نسبتش داد و با گفتن كلمه (ان شاء) و پس از آن با گفتن (و ما انتم بمعجزين ) ادب را به نهايت رسانيد، و گفت (الله ) و نگفت (ربى ) براى اينكه مدلول لفظ (الله ) كسى است كه هر جمال و جلالى بسوى او من تهى مى شود، و تنها اكتفا نكرد به نفى قدرت بر آوردن عذاب از خود و اثبات آن براى خدا بلكه اين را هم علاوه كرد كه اگر خدا نخواهد كه شما از نصيحت من منتفع شويد هرگز منتفع نخواهيد شد و به اين جمله نفى قدرت را از خود و اثباتش را براى خدا تكميل كرد و علاوه بر اين ، آن نفى را با جمله (هو ربكم و اليه ترجعون ) تعليل نمود. خواننده محترم اگر در اين محاوره و گفتگو دقت كند خواهد ديد كه محاوره ايست پر از ادب ، آنگاه بر لطائفى از ادب و كمال كه سيره انبيا (عليهم السلام ) مملو ازآن است وقوف خواهد يافت ، آرى اين بزرگواران جميع گفتار و رفتار و حركات و سكناتشان بر اساس مراقبت ادب و رعايت مراسم حضور بوده است ، اگر چه به ظاهر، رفتار و گفتار آنها مانند كسى بوده كه از پروردگار خود غايب و پروردگار او از او غايب است ، آرى (و من عنده لا يستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون يسبحون الليل و النهار لا يفترون ). خداى تعالى محاورات بسيارى از هود، صالح ، ابراهيم ، موسى ، شعيب ، يوسف ، سليمان ، عيسى و محمد (صلى الله عليهم اجمعين ) نيز در حالات مختلفى كه داشتند، مثل حال شدت و رخاء، جنگ ، امنيت ، آشكار و پنهان ، بشارت و انذار و امثال آن نقل فرموده . خواننده محترم در آيه شريفه (فرجع موسى الى قومه غضبان اسفا قال يا قوم الم يعدكم ربكم وعدا حسنا افطال عليكم العهد ام اردتم ان يحل عليكم غضب من ربكم فاخلفتم موعدى ) نيكو تدبر كند و ببيند موسى (عليه السلام ) در مراجعتش از طور به سوى قوم خود با اينكه سرشار از غيظ و غضب بود چگونه در ذكرپروردگار خود رعايت ادب را نموده است . و همچنين در آيه شريفه (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و در آيه شريفه (قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنا لخاطئين . قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين ).
۸
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان و در آيه شريفه (فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم ) كه راجع به داستان سليمان (عليه السلام ) است ، سليمانى كه ملك عظيمى به او داده شده ، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبى كه وقتى دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مى كند در كوتاهترين چشم به هم زدنى پيش رويش احضار و نصب مى شود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمى شود، و پروردگارش را از ياد خود نمى برد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسى نشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مى گويد. خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آنجمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مى باشد: (الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتاه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت قال انا احيى و اميت ) و اين پاسخ را وقتى داد كه دو نفر را كه از زندان بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براى اينكه نشان دهد چگونه زنده مى كند و مى ميراند، دستور داد يكى را آزاد كرده ديگرى را به قتل برسانند. و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفته هاى اوست : (قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون ، ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين . فلو لا القى عليه اسوره من ذهب ). فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلائى كه او و هوا خواهانش داشتند مباهات مى كند و چيزى نمى گذرد كه با همين دارائيش بانگ (انا ربكم الاعلى ) را هم مى نوازد و اين همان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسى (عليه السلام ) يعنى طوفان و ملخ هاى بالدار و بى بالى كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغه هائى كه عرصه زندگى را بر آنان تنگ نمود و سايرمعجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلت شان مى افزود. و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است : (اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا) كه آنروز دشوارى امر و شدت هول آن حضرت (صلى الله عليه و آله ) را بر آن نداشت كه خداى خود را از ياد ببرد و از اينكه خدا با اوست ، غفلت كند. همچنين آيه شريفه (و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا... فلما نباها به قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخبير) كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضى از همسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصص انبياء (عليهم السلام ) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبك مشتمل بر بهترين آداب و شريف ترين سنن و مراسم است ، و اگر گفتار ما در پيرامون اين ابحاث به طول نمى انجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و درباره آنها به طور مفصل بحث مى كرديم . ٨- ادب ديگر انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات مى كردند. يكى از مظاهر آن ، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده ، و همچنين محاوراتى است كه با مؤ منين داشته اند و نيز مختصرى از سيره منقوله از آن ها است ، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرت با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد نمى توانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتى در آن بيابيد، آرى با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مى ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه ترين وعظ پاسخشان نمى دادند و جز به سلام از آنان جدا نمى شدند: (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما). يكى از آن محاورات ، محاوره ايست كه خداى تعالى از نوح نقل نموده : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون ). يكى ديگر محاوره ايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (عليه السلام ) حكايت كرده و مى فرمايد: (ان نقول الا اعتريك بعض آلهتنا بسوء قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون من دونه ). و از قول آزر چنين حكايت مى كند: (قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا، قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا). از قوم شعيب چنين حكايت مى كند: (قال الملا الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهه و انا لنظنك من الكاذبين ، قال يا قوم ليس بى سفاهه و لكنى رسول من رب العالمين ، ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين ). و از فرعون چنين حكايت مى كند: (قال فرعون و ما رب العالمين ، قال رب السموات و الارض و ما بينهما،... قال ان رسولكم الذى ارسل اليكم لمجنون . قال رب المشرق و المغرب و ما بينهما ان كنتم تعقلون ). و از قوم مريم چنين حكايت مى كند: (قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا، يا اخت هارون ما كان ابوك امرء سوء و ما كانت امك بغيا، فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا، قال انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا...) و در تسليت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در نسبت هائى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى به او دادند مى فرمايد: (فذكر فماانت بنعمه ربك بكاهن و لا مجنون ، ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون ، قل تربصوا فانى معكم من المتربصين ). و نيز فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا، انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا). و همچنين انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت هاى ديگرى ك ه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء (عليهم السلام ) در مقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه در مقابل ، گفتار صواب ، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مى دادند. آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مى كرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده و فرموده : (اذهبا الى فرعون انه طغى ، فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى ). و به رسول گراميش (صلى الله عليه و آله ) فرمود: (و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا). از جمله آداب انبياء (عليهم السلام ) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكى از ايشان حساب مى كردند و با هر طبقه اى از طبقات آنان به قدر پايه فهم شان صحبت مى كردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشته اند به خوبى استفاده مى شود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم . اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس هدايت به حق و بيان حق و انتصار براى آن است . بنابراين انبياء (عليهم السلام ) ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزى كه مايه گمراهى است بپرهيزند، چه موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان ، علاوه بر اينكه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حق شديدترين نهى و بليغ ترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى و عملى باطل صادر شده است ، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن ، باطل است ، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمى شود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آرى ، حقى كه باطل كسى ، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست . و از همين جهت خداى تعالى فرموده : (و ما كنت متخذ المضلين عضدا ). و نيز فرموده : (و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا، اذن لاذقناك ضعف الحيوه و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا) با اين وضع كوچكترين سهل انگارى و رودربايستى و خدعه اى در حق روا نيست ، چنانكه كمترين احترامى براى باطل نيست . و از همين جهت پروردگار متعال ، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء (عليهم السلام ) هستند به چيرهائى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مى سازد مجهز كرده ، و خود فرموده است : (ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنه الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا). بدين وسيله خبر داده كه انبياء (عليهم السلام ) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده ، به ستوه نمى آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمى ترسيده اند، و از اين بيان مى توان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق ، هيچ چيزى را مانع نمى ديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطره اى كه تصور شود بياندازد، سپس آنان رادر آن كارى كه قيام به آن نموده اند وعده نصرت داده و فرمود: (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون ) و نيز فرموده : (انا لننصر رسلنا). در باطل و در حقى كه آميخته با باطل است ادب نيست و لذا مى بينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (عليهم السلام ) در اظهار حق و گفتن سخن راست ، از هيچ محذورى باك نداشته اند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مى كردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداى تعالى هم در حالى كه سرگذشت نوح را بيان مى كند، مى فرمايد: (و لكنى اريكم قوما تجهلون ) و از زبان هود (عليه السلام ) ميفرمايد: (ان انتم الا مفترون ) و نيز از زبان او خطاب به قومش مى فرمايد: (قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب اتجاد لوننى فى اسماء سميتموها انتم و آبائكم ما نزل الله بها من سلطان ) و از قول حضرت لوط (عليه السلام ) چنين نقل مى كند: (بل انتم قوم مسرفون ) و از ابراهيم (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به قوم خود گفت : (اف لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون ) و از موسى (عليه السلام ) حكايت مى كند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود: (انى لاظنك يا موسى مسحورا - بدرستى كه من چنين مى پندارم كه تو سحر شده اى ) گفت : (قال لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لاظنك يا فرعون مثبورا). همچنين موارد ديگرى كه همگيش از باب رعايت ادب است در مقابل حق و پيروى آن ، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبى عزيزتر از حق و شريف تر و گرانبهاتر از آن نيست ، گر چه در پاره اى از اين موارد مطالبى ديده ميشود كه به نظر مردم منافى با ادبى است كه در بين آنها دائر است ، و ليكن اين گونه مطالب را نبايد بى ادبى دانست ، چون مردمى كه شالوده زندگيشان بر اساس پيروى هواى نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين و اهل عيش و نوش ريخته شده ، و زندگيشان از اين راه تامين مى شود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نيست . و خلاصه سخن اينكه ، همانطورى كه در اول اين مباحث گذشت ، ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مى شود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملى پسنديده است ، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرى از آنها متشكل مى شود مختلف مى شود، و ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است ، و دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمى شود و كمك آنرا نمى پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعى قهرا حق ، اظهار و متابعت مى شود، وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن ، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوش ترين صورتى رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مى شود، و اگر ممكن بود دركار نيك هم عجله كرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنانكه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده ، و درباره رعايت احسن فرموده : (و كتبنا له فى الالواح من كل شى ء موعظه و تفصيلا لكل شى ء فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) و نيز فرموده : (فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولو الالباب ). پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته با باطل است ، ادب نيست ، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولى حق آنرا نمى پسندد، كما اينكه فرمود: (فما ذا بعد الحق الا الضلال ). و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مى خواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادب هاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى است مخالفند و از آن راضى نيستند. و از جمله ادب انبياء (عليهم السلام ) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آنرا رعايت مى كرده اند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوى و مبالغه در احترام اهل علم و تقوى است ، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انسانى است ، از اين جهت در كار خود فرقى بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ ، زن و مرد، بنده و آزاد، حاكم و محكوم ، امير و مامور و سلطان و رعيت نمى گذاشتند، اينجاست كه در منطق انبياء (عليهم السلام ) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتى كه اقويا و زورداران نسبت به مزاياى اجتماعى براى خود قائلند لغو و بى اعتبار مى شود. و ديگر بهره مندى از مزاياى اجتماعى و محروميت از آن ، و خلاصه نيكبختى و بدبختى اشخاص دائر مدار غنا و فقرو زورمندى و ناتوانى ايشان نيست ، و چنان نيست كه زورمند و توانگر در هر شانى از شوون اجتماعى بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشى بهترين آنرا دارا و از هر كارى آسانتر و راحت ترين آن را شاغل و از هر وظيفه اى سبك ترين آنرا عهده دار باشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مى گويد:( يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم ). آرى در اين منطق آن استكبارى كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مى كردند جاى خود را به تواضع و پيشدستى از يكديگر بسوى مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطورى كه اغنيا مورد احترام واقع مى شدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جورى كه اقويا رعايت ادب شان مى شد، ضعفا نيز مورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادترى اختصاص يافتند، خداى تعالى در تاديب نبى محترم خود مى فرمايد: (و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينه الحيوه الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا) و نيز فرموده : (و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين ). و نيز در اين باره فرموده : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤ منين ، و قل انى انا النذير المبين ). محاوره اى را هم كه خداى تعالى از نوح (عليه السلام ) و قومش حكايت مى كند مشتمل بر اين ادب است : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى ء الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين . قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون .و يا قوم لا اسئلكم عليه مالا ان اجرى الا على الله و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون . و يا قوم من ينصرنى من الله ان طردتهم افلا تذكرون . و لا اقول لكم عندى خزائن الله و لا اعلم الغيب و لا اقول انى ملك و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم الله خيرا الله اعلم بما فى انفسهم انى اذا لمن الظالمين ). نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى ، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: (و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الاب الله عليه توكلت و اليه انيب ) و در معرفى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى مردم مى فرمايد: (لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤ منين روف رحيم ). و نيز فرموده : (و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يومن بالله و يومن للمؤ منين و رحمه للذين آمنوا منكم ). و نيز در اين باره فرموده : (انك لعلى خلق عظيم ). و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده : (و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين ). و اين آيات گر چه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است ، نه به ادبش كه امرى است و راى حسن خلق ، الا اينكه همانطورى كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم نوع ادب ها را مى توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خود ادب از شاخ و برگهاى اخلاقيات است . داستان هود عليه السّلام وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلا مُفْترُونَ(٥٠) يَقَوْمِ لا أَسئَلُكمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِى إِلا عَلى الَّذِى فَطرَنى أَ فَلا تَعْقِلُونَ(٥١) وَ يَقَوْمِ استَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السمَاءَ عَلَيْكم مِّدْرَاراً وَ يَزِدْكمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مجْرِمِينَ(٥٢) قَالُوا يَهُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَ مَا نحْنُ بِتَارِكى ءَالِهَتِنَا عَن قَوْلِك وَ مَا نحْنُ لَك بِمُؤْمِنِينَ(٥٣) إِن نَّقُولُ إِلا اعْترَاك بَعْض ءَالِهَتِنَا بِسوءٍ قَالَ إِنى أُشهِدُ اللَّهَ وَ اشهَدُوا أَنى بَرِى ءٌ مِّمَّا تُشرِكُونَ(٥٤) مِن دُونِهِ فَكِيدُونى جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنظِرُونِ(٥٥) إِنى تَوَكلْت عَلى اللَّهِ رَبى وَ رَبِّكم مَّا مِن دَابَّةٍ إِلا هُوَ ءَاخِذُ بِنَاصِيَتهَا إِنَّ رَبى عَلى صِرَطٍ مُّستَقِيمٍ(٥٦) فَإِن تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكم مَّا أُرْسِلْت بِهِ إِلَيْكمْ وَ يَستَخْلِف رَبى قَوْماً غَيرَكمْ وَ لا تَضرُّونَهُ شيْئاً إِنَّ رَبى عَلى كلِّ شىْءٍ حَفِيظٌ(٥٧) وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا هُوداً وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ نجَّيْنَهُم مِّنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ(٥٨) وَ تِلْك عَادٌ جَحَدُوا بِئَايَتِ رَبهِمْ وَ عَصوْا رُسلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ(٥٩) وَ أُتْبِعُوا فى هَذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ أَلا إِنَّ عَاداً كَفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّعَادٍ قَوْمِ هُودٍ(٦٠) ٥٠. و نيز (ما) به سوى عاد برادرشان هود را فرستاديم و او به قوم خود گفت : اى قوم ، خدا را بپرستيد كه هيچ معبودى غير او نداريد و بجز افترا هيچ دليلى بر خدايى خدايانتان وجود ندارد. ٥١. اى مردم ، من از شما در برابر دعوتم مزدى نمى خواهم . پاداش من جز به عهده خدايى كه مرا آفريده ، نيست . آخر چرا تعقل نمى كنيد؟ ٥٢. (و نيز گفت ) اى مردم ، از پروردگارتان طلب مغفرت نموده سپس برگرديد تا باران سودمند آسمان را پى درپى به سويتان بفرستد و نيرويى بر نيرويتان بيفزايد و زنهار، به ناكارى و عصيان روى از خداى رحمان مگردانيد. ٥٣. گفتند: اى هود، تو بر نبوت خود شاهدى براى ما نياوردى و ما هرگز به خاطر گفتار تو از خدايانمان دست بر نداشته و به تو ايمان نخواهيم آورد. ٥٤. و جز اين درباره تو نظر نمى دهيم كه به نفرين بعضى از خدايان ما دچار بيمارى روانى شده اى . هود گفت : من الله را شاهد دارم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدنتان بيزارم . ٥٥. شما همه دست به دست هم داده با من هر نيرنگى كه مى خواهيد، بزنيد و بعد از اخذ تصميم مرا مهلتى ندهيد. ٥٦. من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما، توكل و اعتماد دارم ؛ پروردگارى كه هيچ جنبنده اى نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست اوست ، چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است . ٥٧. و در صورتى كه از پذيرفتن دعوتم اعراض كنيد، من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براى ابلاغ آن به سوى شما گسيل شده بودم ، ابلاغ نمودم . (شما اگر نپذيريد) پروردگارم قومى غير شما را مى آفريند تا آن را بپذيرند؛ و شما به خدا ضررى نمى زنيد، چون پروردگار من نگهدار هر موجودى است (او چگونه از ناحيه شما متضرر مى شود؟) ٥٨. همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد، هود و گروندگان به وى را مشمول رحمت خود نموده ما نجات داديم و براستى از عذابى غليظ و دشوار نجات داديم . ٥٩. و اين قوم عاد كه اثرى به جاى نگذاشتند، آيات پروردگارشان را انكار نموده فرستادگان او را نافرمانى كردند و گوش به فرمان هر جبارى عناد پيشه دادند (و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند). ٦٠. نتيجه اش اين شد كه براى خود لعنتى در دنيا و آخرت به جاى گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت اين شد كه قوم عاد به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهى شدند كه مردم عاد، قوم و معاصر هود پيامبر، از رحمت من دور باشند. (از سوره مباركه هود) گفتارى پيرامون داستان هود (ع ) ١- عاد، قوم هود (ع ) اما قوم او مردمى عرب از انسانهاى ما قبل تاريخ بوده و در جزيره زندگى مى كرده اند، و آنچنان منقرض شده اند كه نه خبرى از آنها باقى مانده و نه اثرى ، و تاريخ از زندگى آنان جز قصه هايى كه اطمينانى به آنها نيست ضبط نكرده و در تورات موجود نيز نامى از آن قوم برده نشده است . و آنچه قرآن كريم از سرگذشت اين قوم آورده چند كلمه است : يكى اينكه قوم عاد، (كه چه بسا از آنان به تعبير عاد اولى نيز تعبير شده ، و از آن به دست مى آيد كه عاد دومى نيز بوده ) مردمى بوده اند كه در احقاف زندگى مى كردند و (احقاف ) كه جمع (حقف ) (شنزار و ناهموار) است و در كتاب عزيز خدا نامش آمده ، بيابانى بوده بين عمان و سرزمين مهره (واقع در يمن و بعضى گفته اند: بيابان شنزار ساحلى بوده بين عمان و حضر موت و مجاور سرزمين ساحلى شجر. و ضحاك گفته : احقاف نام كوهى است در شام . و اين نام در سوره احقاف ، آيه ٢١ آمده و از آيه شريفه ٦٩ از سوره اعراف و آيه ٤٦ سوره ذاريات برمى آيد كه اين قوم بعد از قوم نوح بوده اند. و از آيه ٢٠ سوره قمر، آيه ٧ سوره الحاقه استفاده مى شود كه : آنها مردمى بوده اند بلند قامت چون درخت خرما، و از آيه ٦٩ سوره اعراف برمى آيد كه : مردمى بوده اند بسيار فربه و درشت هيكل ، و از آيه ١٥ سوره سجده و آيه ١٣٠ سوره شعراء برمى آيد: مردمى بوده اند سخت نيرومند و قهرمان ، و از آيات سوره شعراء و سوره هايى غير آن بر مى آيد كه : اين قوم براى خود تمدنى داشته و مردمى مترقى بوده اند داراى شهرهايى آباد و سرزمينى حاصلخيز و پوشيده از باغها و نخلستان ها و زراعت ها بوده اند و در آن عصر مقامى برجسته داشته اند و در پيشرفتگى و عظمت تمدن آنان همين بس كه در سوره فجر درباره آنان فرموده : (الم تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد). و اين قوم بطور دوام ، غرق در نعمت خدا و متنعم به نعم او بودند تا اينكه وضع خود را تغيير دادند و مسلك بت پرستى در بينشان ريشه دوانيده و در هر مرحله اى براى خود بتى به عنوان سرگرمى ساختند و در زير زمين مخزنهاى آب درست كردند به اميد اينكه جاودانه خواهند بود، و طاغيان مستكبر خود را اطاعت مى كردند، خداى تعالى به خاطر همين انحرافهايشان برادرشان هود (عليه السلام ) را مبعوث كرد تا به سوى حق دعوتشان نموده ، و ارشادشان كند به اينكه : خداى تعالى را بپرستند و بتها را ترك گويند و از استكبار و طغيان دست برداشته به عدل و رحمت در بين خود رفتار كنند. هود (عليه السلام ) در پند و اندرز آنان نهايت سعى را كرد و خيرخواهى خود را به همه نشان داد، راه را برايشان روشن و از بيراهه مشخص كرد و هيچ عذرى براى آنان باقى نگذاشت ، با اين حال مردم خيرخواهى آن جناب را با اباء و امتناع مقابله كردند و با انكار و لجبازى با او روبرو شدند، و بجز عده كمى ايمان نياوردند و اكثريت جمعيت بر دشمنى و لجبازيهاى خود اصرار ورزيدند و نسبت سفاهت و ديوانگى به آن حضرت دادند، و اصرار و پافشارى كردند كه آن عذابى كه ما را از آن مى ترسانى و به آن تهديد مى كنى بياور، آن جناب در پاسخ اين اصرار و شتابزدگى آنان مى فرمود: (انما العلم عند اللّه و ابلغكم ما ارسلت به و لكنى اريكم قوما تجهلون ). چيزى نگذشت كه خداى تعالى عذاب را بر آنان نازل كرد به اين صورت كه بادى عقيم از باران (باد بدون باران ) به سوى آنها گسيل داشت ، بادى كه در سر راه خود هيچ چيزى بر جاى نگذاشت ، همه را مانند استخوان پوسيده كرد، بادى صرصر (داراى صدايى مهيب ) و در ايامى نحس به مدت هفت شب و هشت روز پشت سر هم وزيد كه اگر آنجا بودى ، مى ديدى كه مردم به حال غش افتاده اند، گويى تنه هاى خرماى سرنگون شده اند، بادى كه مردم بلند بالاى آن قوم را مانند نخل منقعر (كنده شده ) از جاى مى كند. قوم عاد در آغاز آنچه از اين باد ديدند خيال كردند ابرى است كه براى باريدن به سويشان مى آيد لذا به يكديگر بشارت و مژده داده و مى گفتند: (عارض ممطرنا - ابرى است كه ما را سيراب خواهد كرد) ولى اشتباه كرده بودند بلكه اين همان عذابى بود كه در آمدنش شتاب مى كردند، بادى بود كه عذابى اليم با خود مى آورد عذابى كه به امر پروردگارش هر چيزى را نابود مى ساخت و آن چنان نابود مى ساخت كه كمترين اثرى از خانه هاى آنان باقى نگذاشت ، در نتيجه خداى تعالى تا آخرين نفر آن قوم را هلاك كرد و به رحمت خود هود و مؤ منين به وى را نجات داد. ٢- شخصيت معنوى هود هود (ع ) خودش از قوم عاد دومين پيغمبرى بود كه براى دفاع از حق و سركوبى و ابطال كيش وثنيّت قيام كرده ، البته دومين نفرى كه قرآن كريم سرگذشتش را نقل كرده و محنتها و آزارى كه در راه خداى سبحان ديده حكايت نموده است ، آرى قرآن كريم آن جناب را به همان ستايش كه انبياء گرام خود را ستوده ، ستايش كرده و در همه ذكر خيرهاى خود از آن حضرات ، وى را شركت داده است ، سلام خدا بر او باد. روايات درباره داستان هود (ع ) و قوم او و در روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه خانه ها و بلاد قوم عاد در بيابان بود و داراى زراعتى گسترده و باغ هاى خرما بودند، عمرهايى طولانى و هيكل هايى بلند داشتند و بتان را مى پرستيدند، خداى تعالى جناب هود (عليه السلام ) را به سوى آنان مبعوث كرد تا به اسلام و خلع شركائى كه براى خدا درست كرده بودند دعوتشان كند، مردم زير بار نرفته و به آن جناب ايمان نياوردند، در نتيجه خداى تعالى آسمان را از باريدن باران بر آنان بازداشت ، هفت سال باران بر آنان نباريد تا دچار قحطى شدند... . مساءله نيامدن باران براى قوم عاد از طرق اهل سنت از ضحاك نيز روايت شده كه او گفته است : سه سال باران نباريد، هود به مردم فرمود: (استغفروا ربكم ثم توبوا اليه يرسل السماء عليكم مدرارا - از پروردگارتان طلب مغفرت نموده پس از شرك ورزيدن توبه كنيد تا خدا باران را به سوى شما گسيل دارد) اما آنها زير بار نرفتند و همچنان به شرك خود ادامه دادند. اين را هم بايد دانست كه روايات درباره داستان هود و عاد بسيار وارد شده اما مشتمل بر امورى است كه به هيچ راهى نمى توان اصلاحش كرد، نه از طريق قرآن كريم و نه از طريق عقل و اعتبار، و به همين جهت از ذكر آن روايات صرفنظر كرديم . و نيز اخبارى ديگر از طرق شيعه و اهل سنت آمده كه بيانگر وضع باغى است كه در اين قوم بوده و مردى به نام (شداد) پادشاه آنان آن را پديد آورده بودند و اين روايات همان است كه در تفسير آيه شريفه (ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد) وارد شده . در كتاب كمال الدين و روضه كافى ، با ذكر سند روايتى از ابو حمزه ثمالى از ابى جعفر محمد بن على باقر (عليه السلام ) آورده ، كه در ضمن آن فرموده : نوح (عليه السلام ) خبر داده بود كه خداى تعالى پيامبرى مبعوث مى فرمايد به نام هود و او قوم خود را به سوى خداى عزوجل مى خواند و مردم او را تكذيب مى كنند، و خداى تعالى ايشان را به وسيله باد هلاك مى كند، پس زنهار كه هر يك از شما او را درك كرد از تكذيبش بپرهيزد و به وى ايمان آورد و حتما پيرويش كند، چون خداى تعالى او را از عذاب باد نجات مى دهد. نوح (عليه السلام ) به فرزندش (سام ) سفارش كرد كه با اين وصيت در رأ س هر سالى تجديد عهد كند، سام اين كار را مى كرد، و آن روز را در هر سال عيد مى گرفتند و آن روز را در انتظار روزى كه هود مبعوث شود به سر مى بردند. همين كه خداى تبارك و تعالى هود را مبعوث فرمود، به علم و ايمان و ميراث علمى گذشتگان و نيز به اسم اكبر و آثار علم نبوت ، كه نزدشان بود نگريستند و ديدند كه هود پيغمبر است و پدر بزرگشان نوح (عليه السلام ) به آمدن وى بشارتشان داده ، پس به وى ايمان آورده و تصديقش نموده پيرويش كردند و از عذاب باد نجات يافتند، اينجاست كه خداى تعالى مى فرمايد: (و الى عاد اخاهم هودا) و نيز مى فرمايد: (كذبت عاد المرسلين اذ قال لهم اخوهم هود الا تتقون ). داستان صالح عليه السّلام وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ هُوَ أَنشأَكُم مِّنَ الاَرْضِ وَ استَعْمَرَكمْ فِيهَا فَاستَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبى قَرِيبٌ مجِيبٌ(٦١) قَالُوا يَصلِحُ قَدْ كُنت فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَ تَنْهَانَا أَن نَّعْبُدَ مَا يَعْبُدُ ءَابَاؤُنَا وَ إِنَّنَا لَفِى شكٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ(٦٢) قَالَ يَقَوْمِ أَ رَءَيْتُمْ إِن كنت عَلى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبى وَ ءَاتَاخ مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن يَنصرُنى مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصيْتُهُ فَمَا تَزِيدُونَنى غَيرَ تَخْسِيرٍ(٦٣) وَ يَقَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكمْ ءَايَةً فَذَرُوهَا تَأْكلْ فى أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسوهَا بِسوءٍ فَيَأْخُذَكمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ(٦٤) فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فى دَارِكمْ ثَلَثَةَ أَيَّامٍ ذَلِك وَعْدٌ غَيرُ مَكْذُوبٍ(٦٥) فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا صلِحاً وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ مِنْ خِزْىِ يَوْمِئذٍ إِنَّ رَبَّك هُوَ الْقَوِى الْعَزِيزُ(٦٦) وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظلَمُوا الصيْحَةُ فَأَصبَحُوا فى دِيَرِهِمْ جَثِمِينَ(٦٧) كَأَن لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلا إِنَّ ثَمُودَا كفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّثَمُودَ(٦٨) ٦١. و به سوى (قوم ) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم . او نيز به قوم خود گفت : اى مردم ، خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد. اوست كه شما را از زمين (از مواد زمينى ) ايجاد كرد و با تربيت تدريجى و هدايت فطرى به كمالتان رسانيد تا با مصرف در زمين آن را قابل بهره بردارى كنيد. پس ، از او آمرزش بخواهيد و سپس به سويش باز گرديد، كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده (دعايتان ) است . ٦٢. گفتند: اى صالح ، جامعه ما پيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود (و انتظار اين سخن را از تو نداشت ). آخر چگونه ما را از پرستش خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند، نهى مى كنى (با اينكه اين دعوت تو، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مى كند و هم حجتى قانع كننده و يقين آور به همراه ندارد)؟ و ما همچنان نسبت به درستى آن در شكى حيرت آوريم . ٦٣. صالح گفت : اى مردم ، (از در انصاف ) به من خبر دهيد در صورتى كه پروردگارم حجتى به من داده و مرا مشمول رحمت خاصى از خود نموده باشد، آيا اگر نافرمانيش كنم ، كيست كه مرا در نجات از عقوبت يارى نمايد؟ (نه تنها كسى نيست ) بلكه جلب رضايت شما (با نافرمانى خدا) باعث زيادتر شدن خسران من خواهد شد. ٦٤. و اى مردم ، اين ماده شتر (كه در اجابت درخواست شما مبنى بر اينكه معجزه اى بياروم ، (آن را) از شكم كوه در آورده ام ) آيت و معجزه اى بر شماست . بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد، كه (در اين صورت ) عذابى نزديك شما را مى گيرد. ٦٥. ولى قوم ثمود آن حيوان را كشتند. صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند. در اين سه روز هر تمتعى كه مى خواهيد، ببريد، كه عذابى كه در راه است ، قضايى است حتمى و غير قابل تكذيب . ٦٦. همين كه امر (عذاب ) فرا رسيد، ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وى را از عذاب و خوارى آن روز نجات داديم . (آرى ،) پروردگار تو (اى محمد) همان نيرومندى است كه شكست نمى پذيرد. ٦٧. (بعد از سه روز) صيحه آسمانى ، آنهايى را كه ظلم كرده بودند، بگرفت و همگى به صورت جسدهايى بيجان در آمدند، ٦٨. تو گويى اصلا در اين شهر ساكن نبوند. پس (مردم عالم بدانند كه ) قوم ثمود پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد (از رحمت خدا) قوم ثمود را بگرفت . (از سوره مباركه هود) گفتارى پيرامون داستان صالح (ع ) ١- ثمود، قوم صالح (ع ) ثمود، قوم صالح (عليه السلام ): ثمود قومى از عرب اصيل بوده اند كه در سرزمين (وادى القرى ) بين مدينه و شام زندگى مى كردند و اين قوم از اقوام بشر ما قبل تاريخند و تاريخ جز اندكى چيزى از زندگى اين قوم را ضبط نكرده و گذشت قرنها باعث شده كه اثرى از تمدن آنها بر جاى نماند بنابراين ديگر به هيچ سخنى كه درباره اين قوم گفته شود اعتماد نيست . آنچه كتاب خدا از اخبار اين قوم شرح داده اين است كه اينها قومى از عرب بوده اند، و ما اين معنا را از نام پيامبرشان صالح كه كلمه اى است عربى استفاده مى كنيم و از آيه ٦١ سوره هود بر مى آيد كه آن جناب از همان قوم بوده ، پس معلوم مى شود اينها مردمى عرب بوده اند كه نام مردى از آنان صالح بوده و اين قوم بعد از قوم عاد پديد آمده و تمدنى داشته اند كه زمين را آباد مى كردند و در زمين هموار قصرها و در شكم كوهها خانه هايى ايمن مى ساختند و يكى از مشاغل آنان زراعت بوده ، يعنى چشمه هايى به راه انداخته و نخلستانها و باغها و كشتزارها پديد آوردند. قوم ثمود طبق سنت قبائل زندگى مى كردند كه پيرمردان و بزرگتران ، در قبيله حكم مى راندند و در شهرى كه جناب صالح (عليه السلام ) در آنجا مبعوث شد هفت طايفه بودند كه كارشان فساد در زمين بود و هيچ كار شايسته اى نداشتند. و در آخر، در زمين طغيان كرده ، بتها پرستيدند و طغيان و سركشى را از حد گذراندند. ٢- بعثت صالح (عليه السلام ) بعد از آنكه قوم ثمود پروردگار خود را فراموش كرد و در فساد كارى خود از حد گذشت ، خداى عزوجل حضرت صالح پيغمبر (عليه السلام ) را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب از خاندانى آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و كفايت بود، قوم خود را به دين توحيد و به ترك بت پرستى دعوت كرد و آنان را همى خواند تا در مجتمع خود به عدل و احسان رفتار كنند و در زمين علو و گردنكشى نكنند و اسراف و طغيان نورزند، و در آخر آنان را به عذاب الهى تهديد كرد. صالح (عليه السلام ) همچنان به امر دعوت قيام مى نمود و مردم را به حكمت و موعظه حسنه نصيحت مى كرد و در برابر آزار و اذيت آنان در راه خدا صبر مى نمود تا شايد دست از لجبازى برداشته ، ايمان بياورند ولى به جز جماعتى اندك از مستضعفين قوم ، كسى ايمان نياورد، طاغيان مستكبر و عامه مردم كه هميشه دنباله رو طغيانند همچنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيدند و مؤ منين به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را به سفاهت و جادوگرى متهم ساختند و از آن جناب دليل و شاهدى بر نبوتش خواسته و گفتند: آيتى معجزه بياور تا شاهدى بر صدق گفتارت در ادعاى رسالتت باشد، و از پيش خود اين معجزه را پيشنهاد كردند كه صالح براى آنان از شكم صخره سختى كه در كوه بود ماده شترى بيرون بياورد صالح (عليه السلام ) نيز اين كار را كرد و ناقه مطابق آنچه آنها خواسته بودند از شكم كوه بيرون آمد و به آنان فرمود: خداى تعالى شما را امر فرموده كه از آب چشمه ، خود يك روز استفاده كنيد و يك روز ديگر را به اين ناقه اختصاص دهيد تا آن حيوان از آن چشمه بنوشد، در حقيقت يك روز در ميان براى شما باشد و يك روز در ميان براى ناقه ، و نيز دستور داده او را آزاد بگذاريد تا در زمين خدا هر جور كه مى خواهد بچرد و زنهار كه به او آسيب برسانيد كه اگر چنين كنيد عذابى دردناك و نزديك شما را خواهد گرفت . دعوت صالح و انكار ثمود مدتى ادامه يافت تا آنكه قوم ثمود طغيان را به اين حد رساندند كه نقشه كشتن ناقه را طرح كرده و شقى ترين فرد خود را وادار كردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند: حالا اگر از راستگويان هستى آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى بياور، صالح در پاسخشان فرمود: تنها سه روز مهلت داريد كه در خانه هايتان از زندگى برخوردار باشيد و اين وعدهاى است كه تكذيب پذير نيست . بعد از اين تهديد مردم شهر و قبائل آن نقشه از بين بردن صالح (عليه السلام ) را طرح كردند و در بين خود سوگندها خوردند كه ما شب هنگام ، بر سر او و خانواده اش مى تازيم و همه را به قتل مى رسانيم و آنگاه به صاحب خون او مى گوييم ما هيچ اطلاعى از ماجراى كشته شدن او و خانواده اش نداريم و ما به يقين راستگويانيم . آرى اين نقشه را طرح كردند و خداى تعالى نيز نقشه اى داشت كه آنها از آن خبر نداشتند، چيزى نگذشت كه صاعقه آنان را گرفت در حالى كه آمدنش را تماشا مى كردند. و همچنين رجفه (زلزله بسيار شديد) و صاعقه اى آمد و قوم ثمود در خانه هايشان هلاك شدند، پس از آن ، حضرت صالح روى از آنان برتافت و به آن جسدهاى بى جان خطاب كرد كه اى قوم ! چقدر به شما گفتم دست از اين بتها برداريد و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده درباره شما خيرخواهى كردم و ليكن شما خيرخواهان خود را دوست نمى داشتيد. و خداى تعالى صالح و آنهايى كه ايمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را نجات داد و بعد از آنكه همه از بين رفتند منادى الهى ندا در داد: (الا ان ثمود كفروا ربهم الا بعدا لثمود - آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگارشان كفر ورزيدند و از رحمت خدا دور گشتند.) ٣- شخصيت صالح (عليه السلام ) در كتاب تورات حاضر از اين پيامبر صالح هيچ نامى به ميان نيامده و آن جناب از ميان قوم ثمود سومين پيغمبرى است كه نامشان در قرآن آمده كه به امر الهى قيام نموده و به طرفدارى از توحيد و عليه وثنيّت نهضت كردند و خداى تعالى نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائى كه انبياء و رسولان خود را مى ستايد ستوده است و او را برگزيده و مانند ساير انبياء (عليهم السلام ) بر عالميان برترى داده است . رواياتى درباره داستان ناقه صالح در كافى با ذكر سند از ابى بصير روايت كرده كه گفت : من به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم : آيه شريفه (كذبت ثمود بالنذر فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر) به كجاى داستان ثمود نظر دارد؟ فرمود: اين آيه راجع به اين است كه قوم ثمود، صالح (عليه السلام ) را تكذيب كردند و خداى تعالى هرگز هيچ قومى را هلاك نكرد مگر بعد از آنكه قبل از آن پيغمبرانى براى آنان مبعوث نمود و حجت را به وسيله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود. قوم ثمود نيز از اين سنت مستثناء نبودند، خداى عزوجل حضرت صالح (عليه السلام ) را بر آنان مبعوث كرد و اين قوم دعوتش را اجابت نكرده بر او شوريدند و گفتند: ما ابدا به تو ايمان نمى آوريم مگر بعد از آنكه از شكم اين صخره ، ماده شترى حامله بر ايمان در آورى ، و به قسمتى از كوه و يا به صخره اى كه صماء بود (سنگ بسيار سخت ) اشاره كردند، جناب صالح (عليه السلام ) نيز بر طبق خواسته آنها معجزه اى كرد و ماده شتر آبستنى را از آن صخره بيرون آورد. خداى تعالى سپس به صالح وحى فرستاد كه به قوم ثمود بگو: خداى تعالى آب محل را بين شما و اين ناقه تقسيم كرد، يك روز شما از آن بنوشيد و روز ديگر اين ناقه را رها كنيد تا از آن استفاده كند، و روزى كه نوبت ناقه بود آن حيوان آب را مى نوشيد و بلا فاصله به صورت شير تحويل مى داد و هيچ صغير و كبيرى نمى ماند كه در آن روز از شير آن ننوشد و چون شب تمام مى شد صبح كنار آن آب مى رفتند و آن روز را از آن آب استفاده مى كردند و شتر هيچ از آن نمى نوشيد. مدتى - كه خدا مقدار آن را ميداند - بدين منوال گذراندند و بار ديگر سر به طغيان برداشته ، دشمنى با خدا را آغاز كردند، نزد يكديگر مى شدند كه بياييد اين ناقه را بكشيم و چهار پايش را قطع كنيم تا از شر او راحت بشويم ، چون ما حاضر نيستيم آب محل يك روز مال او باشد و يك روز از آن ما، آنگاه گفتند: كيست كه كشتن او را به گردن بگيرد و هر چه دوست دارد مزد دريافت كند؟ مردى احمر (سرخ روى ) و اشقر (مو خرمايى ) و ازرق (كبود چشم ) كه از زنا متولد شده و كسى پدرى برايش نمى شناخت به نام (قدار) كه شقيى از اشقياء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود، داوطلب شد اين كار را انجام دهد، مردم هم مزدى برايش معين كردند. همين كه ماده شتر متوجه آب شد، (قدار) مهلتش داد تا آبش را بنوشد، حيوان بعد از آنكه سيراب شد و برگشت (قدار) كه در سر راهش كمين كرده بود برخاست و شمشيرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولى كارگر نيفتاد، بار ديگر فرود آورد و او را به قتل رساند، ناقه به پهلو به زمين افتاد و بچه اش فرار كرد و به بالاى كوه رفت و سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار فرياد بر آورد. قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و كسى از آن قوم نماند كه ضربتى به آن حيوان نزند و آنگاه گوشت او را بين خود تقسيم كردند و هيچ صغير و كبيرى از آنان نماند كه از گوشت آن حيوان نخورده باشد. صالح چون اين را ديد به سوى آنان رفت و گفت : اى مردم ! انگيزه شما در اين كار چه بود و چرا چنين كرديد و چرا امر پروردگارتان را عصيان نموديد؟ آنگاه خداى تعالى به وى وحى كرد كه قوم تو طغيان كردند و از در ستمكارى ناقه اى را كه خداى تعالى به سوى آنان مبعوث كرده بود تا حجتى عليه آنان باشد، كشتند با اينكه آن حيوان هيچ ضررى به حال آنان نداشت و در مقابل ، عظيم ترين منفعت را داشت ، به آنان بگو كه من عذابى به سوى آنان خواهم فرستاد و سه روز بيشتر مهلت ندارند اگر توبه كردند و به سوى من بازگشتند من توبه آنان را مى پذيرم و از رسيدن عذاب جلوگيرى مى كنم و اگر همچنان به طغيان خود ادامه دهند و توبه نكنند و به سوى من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد. صالح نزد آنان آمد و فرمود: اى قوم ! من از طرف پروردگارتان پيامى برايتان آورده ام ، پروردگارتان مى گويد، اگر از طغيان و عصيان خود توبه كنيد و به سوى من بازگشته ، از من طلب مغفرت كنيد شما را مى آمرزم و من نيز به رحمت خود به سوى شما برميگردم و توبه شما را مى پذيرم . همينكه صالح اين پيام را رساند عكس العملى زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانى خبيث تر و ناهنجارتر از آنچه تاكنون مى گفتند به زبان آوردند، گفتند: (يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين ). صالح فرمود: شما فردا صبح رويتان زرد مى شود و روز دوم سرخ مى گردد و روز سوم سياه مى شود. و همينطور شد، در اول فرداى آن روز رخساره ها زرد شد، نزد يكديگر شده و گفتند كه اينك آنچه صالح گفته بود تحقق يافت ، طاغيان قوم گفتند: ما به هيچ وجه به سخنان صالح گوش نمى دهيم و آن را قبول نمى كنيم هر چند كه آن بلايى كه او را از پيش خبر داده عظيم باشد، روز دوم صورتهايشان گلگون شد باز نزد يكديگر رفته و گفتند كه اى مردم ، آنچه صالح گفته بود فرا رسيد! اين بار نيز سركشان قوم گفتند: اگر همه ما هلاك شويم حاضر نيستيم سخنان صالح را پذيرفته ، دست از خدايان خود برداريم ، خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند. در نتيجه توبه نكردند و از كفر و عصيان برنگشتند به ناچار همين كه روز سوم فرا رسيد چهره هايشان سياه شد باز نزد يكديگر شدند و گفتند: اى مردم ! عذابى كه صالح گفته بود فرا رسيد و دارد شما را مى گيرد، سركشان قوم گفتند: آرى آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت . نيمه شب ، جبرئيل به سراغشان آمد و نهيبى بر آنان زد كه از آن نهيب و صدا پرده گوشهايشان پاره شد و دلهايشان چاك و جگرهايشان متورم شد و چون يقين كرده بودند كه عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز كفن و حنوط خود را به تن كرده بودند و چيزى نگذشت كه همه آنان در يك لحظه و در يك چشم برهم زدن هلاك شدند، چه صغيرشان و چه كبيرشان حتى چهارپايان و گوسفندانشان مردند و خداى تعالى آنچه جاندار در آن قوم بود هلاك كرد و فرداى آن شب در خانه ها و بسترها مرده بودند، خداى تعالى آتشى با صيحه اى از آسمان نازل كرد تا همه را سوزانيد، اين بود سرگذشت قوم ثمود. مؤ لف : نبايد در اين حديث به خاطر اينكه مشتمل بر امورى خارق العاده است از قبيل اينكه همه جمعيت از شير ناقه مزبور مى نوشيدند و اينكه همه آن جمعيت روز به روز رنگ رخسارشان تغيير مى كرد اشكال كرد، براى اينكه اصل پيدايش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز به معجزه بودن آن تصريح كرده و نيز فرموده كه : آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر مردم از آب استفاده مى كردند و وقتى اصل يك پديده اى عنوان معجزه داشته باشد ديگر جا ندارد كه در فروعات و جزئيات آن اشكال كرد. و اما اينكه حديث ، صيحه و نهيب را از جبرئيل دانسته منافات با دليلى ندارد كه گفته است : صيحه آسمانى بوده كه با صداى خود آنها را كشته و با آتش خود سوزانده ، براى اينكه هيچ مانعى نيست از اينكه حادثه اى از حوادث خارق العاده عالم و يا حادثه جارى بر عالم را به فرشته اى روحانى نسبت داد با اينكه فرشته در مجراى صدور آن حادثه قرار داشته ، همچنانكه ساير حوادث عالم از قبيل مرگ و زندگى و رزق و امثال آن نيز به فرشتگانى كه در آن امور دخالت دارند نسبت داده مى شود. و اينكه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم ثمود در اين سه روزه كفن و حنوط خود را پوشيده بودند، گويا خواسته است بطور كنايه بفرمايد كه : آماده مرگ شده بودند. در بعضى از روايات درباره خصوصيات ناقه صالح آمده كه آنقدر درشت هيكل بود كه فاصله بين دو پهلويش يك ميل بوده . (و ميل به گفته صاحب المنجد مقدار معينى ندارد، بعضى آن را به يك چشم انداز معنا كرده اند و بعضى به چهار هزار ذراع كه حدود دو كيلومتر مى شود) و همين مطلب از امورى است كه روايت را ضعيف و موهون مى كند البته نه براى اينكه چنين چيزى ممتنع الوقوع است - چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود: حيوانى كه اصل پيدايشش به معجزه بوده ، خصوصياتش نيز معجزه است - بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مى نوشيدند و حيوانى كه بين دو پهلويش دو كيلومتر فاصله باشد بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد) چنين حيوانى با در نظر گرفتن تناسب اعضايش بايد بلندى كوهانش از زمين شش كيلومتر باشد و با اين حال ديگر نمى توان تصور كرد كه كسى بتواند او را با شمشير به قتل برساند، درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده ولى قاتل آن ديگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده ، بله با همه اين احوال جمله (لها شرب يوم و لكم شرب يوم - يك روز آب محل از آن شتر و يك روز براى شما) خالى از اشاره و بلكه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقه مزبور جثه اى بسيار بزرگ داشته است .
۹
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان داستان لوط عليه السّلام وَ لَقَدْ جَاءَت رُسلُنَا إِبْرَهِيمَ بِالْبُشرَى قَالُوا سلَماً قَالَ سلَمٌ فَمَا لَبِث أَن جَاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ(٦٩) فَلَمَّا رَءَا أَيْدِيهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكرَهُمْ وَ أَوْجَس مِنهُمْ خِيفَةً قَالُوا لا تخَف إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلى قَوْمِ لُوطٍ(٧٠) وَ امْرَأَتُهُ قَائمَةٌ فَضحِكَت فَبَشرْنَهَا بِإِسحَقَ وَ مِن وَرَاءِ إِسحَقَ يَعْقُوب (٧١) قَالَت يَوَيْلَتى ءَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هَذَا بَعْلى شيْخاً إِنَّ هَذَا لَشىْءٌ عَجِيبٌ(٧٢) قَالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَت اللَّهِ وَ بَرَكَتُهُ عَلَيْكمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مجِيدٌ(٧٣) فَلَمَّا ذَهَب عَنْ إِبْرَهِيمَ الرَّوْعُ وَ جَاءَتْهُ الْبُشرَى يجَدِلُنَا فى قَوْمِ لُوطٍ(٧٤) إِنَّ إِبْرَهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّهٌ مُّنِيبٌ(٧٥) يَإِبْرَهِيمُ أَعْرِض عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّك وَ إِنهُمْ ءَاتِيهِمْ عَذَابٌ غَيرُ مَرْدُودٍ(٧٦) وَ لَمَّا جَاءَت رُسلُنَا لُوطاً سى ءَ بهِمْ وَ ضاقَ بهِمْ ذَرْعاً وَ قَالَ هَذَا يَوْمٌ عَصِيبٌ(٧٧) وَ جَاءَهُ قَوْمُهُ يهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَ مِن قَبْلُ كانُوا يَعْمَلُونَ السيِّئَاتِ قَالَ يَقَوْمِ هَؤُلاءِ بَنَاتى هُنَّ أَطهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تخْزُونِ فى ضيْفِى أَ لَيْس مِنكمْ رَجُلٌ رَّشِيدٌ(٧٨) قَالُوا لَقَدْ عَلِمْت مَا لَنَا فى بَنَاتِك مِنْ حَقٍّ وَ إِنَّك لَتَعْلَمُ مَا نُرِيدُ(٧٩) قَالَ لَوْ أَنَّ لى بِكُمْ قُوَّةً أَوْ ءَاوِى إِلى رُكْنٍ شدِيدٍ(٨٠) قَالُوا يَلُوط إِنَّا رُسلُ رَبِّك لَن يَصِلُوا إِلَيْك فَأَسرِ بِأَهْلِك بِقِطعٍ مِّنَ الَّيْلِ وَ لا يَلْتَفِت مِنكمْ أَحَدٌ إِلا امْرَأَتَك إِنَّهُ مُصِيبهَا مَا أَصابهُمْ إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصبْحُ أَ لَيْس الصبْحُ بِقَرِيبٍ(٨١) فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَلِيَهَا سافِلَهَا وَ أَمْطرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِّن سِجِّيلٍ مَّنضودٍ(٨٢) مُّسوَّمَةً عِندَ رَبِّك وَ مَا هِىَ مِنَ الظلِمِينَ بِبَعِيدٍ(٨٣) ٦٩. (قبل از آنكه به عذاب قوم لوط بپردازيم ، لازم است بدانيد كه ) فرستادگان ما (در سر راه خود) نزد ابراهيم آمدند تا به او (كه مرد سالخورده و داراى همسرى پير نازا بود) مژده دهند كه بزودى فرزنددار مى شوند. نخست سلام كردند و ابراهيم جواب سلام را داد و چيزى نگذشت كه گوساله اى چاق و بريان برايشان حاضر ساخت . ٧٠. ولى وقتى ديد دستشان به آن غذا نمى رسد، رفتارشان را ناپسند و خصمانه تشخيص داده از آنان احساس ترس كرد. فرستادگان ما گفتند: مترس ! ما (گو اينكه فرشته عذابيم اما) ماءموران عذاب به سوى قوم لوطيم . ٧١. همسرش كه در آن حال ايستاده بود، ناگهان حيض شد و ما به وسيله فرستادگان خود او را به ولادت اسحاق و بعد از اسحاق به ولادت يعقوب از او بشارت داديم . ٧٢. گفت : واى بر من ! آيا من بچه مى آورم كه فعلا عجوزه اى هستم و آن روزها هم كه جوان بودم ، نازا بودم و اين شوهرم است كه به سن پيرى رسيده ؟ براستى اين مژده امرى عجيب است . ٧٣. (فرشتگان ) گفتند: آيا از امر خدا شگفتى مى كنى با اينكه (اولا كار، كار خداست و ثانيا شما اهل بيتى هستيد كه ) رحمت و بركات خدا شامل حالتان است ؟ چرا كه او حميد و مجيد است . ٧٤. بعد از آنكه حالت ترس از ابراهيم بر طرف شد و بشارتى كه شنيده بود در دلش جاى گرفت و خوشحالش كرد، شروع كرد درباره قوم لوط با فرستادگان ما بگومگو كردن . ٧٥. ابراهيم مردى بردبار و دلسوز و بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. ٧٦. فرشتگان به او گفتند: اى ابراهيم ، از اين سخنان كه از در شفاعت مى گويى درگذر، كه امر پروردگارت (عذاب لوط) فرا رسيده و عذابى بر آنان نازل مى شود كه به هيچ وجه برگشتنى نيست . ٧٧. و همين كه فرستادگان ما نزد لوط آمدند، از ديدن آنان (كه به صورت جوانانى زيباروى مجسم شده بودند) سخت ناراحت شد (چون مردمش به آسانى از آن گونه افراد زيباروى نمى گذشتند) و خود را در برابر قوم بيچاره يافت و زير لب گفت : امروز روز بلايى شديد است . ٧٨. در همين لحظه مردم آلوده اش با حرص و شوقى وصف ناپذير به طرف ميهمانان لوط شتافتند، چون قبل از اين ماجرا اعمال زشتى (در همجنس بازى ) داشتند. لوط گفت : اى مردم ، اين دختران من در سنين ازدواج اند، مى توانيد با آنان ازدواج كنيد، براى شما پاكيزه ترند. از خدا بترسيد و آبروى مرا در مورد ميهمانانم نريزيد. آخر مگر در ميان شما يك مرد رشد يافته نيست ؟ ٧٩. گفتند: اى لوط، تو خوب مى دانى (كه سنت قومى ما به ما اجازه نمى دهد) كه متعرض دخترانت شويم ، و تو خوب مى دانى كه منظور ما در اين هجوم چيست . ٨٠. لوط گفت : اى كاش در بين شما نيرو و طرفدارانى مى داشتم و يا براى خودم قوم و عشيره اى بود و از پشتيبانى آنها برخوردار مى شدم . ٨١. فرشتگان گفتند: اى لوط، (غم مخور) ما فرستادگان پروردگار تو هستيم ، شر اين مردم به تو نخواهد رسيد. پس با خاطرى آسوده از اين بابت ، دست بچه هايت را بگير و از شهر بيرون ببر. البته مواظب باش احدى از مردم متوجه بيرون رفتنت نشود، و از خاندانت تنها همسرت را به جاى گذار، كه او نيز مانند مردم اين شهر به عذاب خدا گرفتار خواهد شد، و موعد عذابشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست ؟ ٨٢. پس همين كه امر ما آمد، سرزمينشان را زير و رو نموده بلنديهايش را پست ، و پستيهايش را بلند كرديم و بارانى از كلوخ بر آن سرزمين باريديم ؛ كلوخهايى چون دانه هاى تسبيح رديف شده ، ٨٣. كلوخهايى كه در علم پروردگارت نشاندار بودند. و اين عذاب از هيچ قومى ستمگر به دور نيست . (از سوره مباركه هود) گفتارى پيرامون داستان لوط (ع ) و قوم او. ١- داستان لوط و قومش در قرآن لوط (عليه السلام ) از كلدانيان بود كه در سرزمين بابل زندگى مى كردند و آن جناب از اولين كسانى بود كه در ايمان آوردن به ابراهيم (عليه السلام ) گوى سبقت را ربوده بود، او به ابراهيم ايمان آورد و گفت : (انى مهاجر الى ربى ). در نتيجه خداى تعالى او را با ابراهيم نجات داده به سرزمين فلسطين ، (ارض مقدس ) روانه كرد: (و نجينا و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين ). پس لوط در بعضى از بلاد آن سرزمين منزل كرد، (كه بنا به بعضى از روايات و بنا به گفته تاريخ و تورات آن شهر سدوم بوده ). مردم اين شهر و آباديها و شهرهاى اطراف آن كه خداى تعالى آنها را در سوره توبه آيه ٧٠ مؤ تفكات خوانده ، بت مى پرستيدند و به عمل فاحشه لواط مرتكب مى شدند و اين قوم اولين قوم از اقوام و نژادهاى بشر بودند كه اين عمل در بينشان شايع گشت ، و شيوع آن به حدى رسيده بود كه در مجالس عموميشان آن را مرتكب مى شدند، تا آنكه رفته رفته عمل فاحشه سنت قومى آنان شد و عام البلوى گرديد و همه بدان مبتلا گشته ، زنان بكلى متروك شدند و راه تناسل را بستند. لذا خداى تعالى لوط را به سوى ايشان گسيل داشت . و آن جناب ايشان را به ترس از خدا و ترك فحشاء و برگشتن به طريق فطرت دعوت كرد و انذار و تهديدشان نمود ولى جز بيشتر شدن سركشى و طغيان آنان ثمرهاى حاصل نگشت و جز اين پاسخش ندادند كه اينقدر ما را تهديد مكن اگر راست ميگويى عذاب خدا را بياور، و به اين هم اكتفاء ننموده تهديدش كردند كه : (لئن لم تنته يا لوط لتكونن من المخرجين - اگر اى لوط دست از دعوتت بر ندارى تو را از شهرمان خارج خواهيم كرد) و كار را از صرف تهديد گذرانده ، به يكديگر گفتند: خاندان لوط را از قريه خود خارج كنيد كه آنها مردمى هستند كه مى خواهند از عمل لواط پاك باشند. ٢- عاقبت امر قوم لوط (ع ) جريان به همين منوال ادامه يافت ، يعنى از جناب لوط (عليه السلام ) اصرار در دعوت به راه خدا و التزام به سنت فطرت و ترك فحشا، و از آنها اصرار بر انجام خبائث تا جايى كه طغيانگرى ملكه آنان شد و كلمه عذاب الهى در حقشان ثابت و محقق گرديد، پس خداى رسولانى از فرشتگانى بزرگ و محترم براى هلاك كردن آنان ماءمور كرد، فرشتگان اول بر ابراهيم (عليه السلام ) وارد شدند و آن جناب را از ماءموريتى كه داشتند (يعنى هلاك كردن قوم لوط) خبر دادند، جناب ابراهيم (عليه السلام ) با فرستادگان الهى بگومگوئى كرد تا شايد بتواند عذاب را از آن قوم بردارد، و ملائكه را متذكر كرد كه لوط در ميان آن قوم است ، فرشتگان جواب دادند كه ما بهتر مى دانيم در آنجا چه كسى هست و به موقعيت لوط و اهلش از هر كس ديگر مطلع تريم و اضافه كردند كه مساءله عذاب قوم لوط حتمى شده و به هيچ وجه برگشتنى نيست . فرشتگان از نزد ابراهيم به سوى لوط روانه شدند و به صورت پسرانى امرد مجسم شده ، به عنوان ميهمان بر او وارد شدند، لوط از ورود آنان سخت به فكر فرو رفت چون قوم خود را مى شناخت و مى دانست كه به زودى متعرض آنان مى شوند و به هيچ وجه دست از آنان بر نمى دارند، چيزى نگذشت كه مردم خبردار شدند، به شتاب رو به خانه لوط نهاده و به يكديگر مژده مى دادند، لوط از خانه بيرون آمد و در موعظه و تحريك فتوت و رشد آنان سعى بليغ نمود تا به جايى كه دختران خود را بر آنان عرضه كرد و گفت : اى مردم ! اين دختران من در اختيار شمايند و اينها براى شما پاكيزه ترند پس ، از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مسازيد، آنگاه از در استغاثه و التماس در آمد و گفت : آيا در ميان شما يك نفر مرد رشيد نيست ؟ مردم درخواست او را رد كرده و گفتند: ما هيچ علاقه اى به دختران تو نداريم و به هيچ وجه از ميهمانان تو دست بردار نيستيم . لوط (عليه السلام ) ماءيوس شد و گفت : اى كاش نيرويى در رفع شما مى داشتم و يا ركنى شديد مى بود و به آنجا پناه مى بردم . در اين هنگام ملائكه گفتند: اى لوط ما فرستادگان پروردگار توايم ، آرام باش كه اين قوم به تو نخواهند رسيد، آنگاه همه آن مردم را كور كردند و مردم افتان و خيزان متفرق شدند. فرشتگان سپس به لوط (عليه السلام ) دستور دادند كه شبانه اهل خود را برداشته و در همان شب پشت به مردم نموده ، از قريه بيرون روند و احدى از آنان به پشت سر خود نگاه نكند ولى همسر خود را بيرون نبرد كه به او آن خواهد رسيد كه به مردم شهر مى رسد، و نيز به وى خبر دادند كه بزودى مردم شهر در صبح همين شب هلاك مى شوند. صبح ، هنگام طلوع فجر، صيحه آن قوم را فرا گرفت و خداى سنگى از نشاندار كه نزد پروردگارت براى اسرافگران در گناه آماده شده بر آنان بباريد و شهرهايشان را زير و رو كرد و هر كس از مؤ منين را كه در آن شهرها بود بيرون نمود، البته غير از يك خانواده هيچ مؤ منى در آن شهرها يافت نشد و آن خانواده لوط بود و آن شهرها را آيت و مايه عبرت نسلهاى آينده كرد تا كسانى كه از عذاب اليم الهى بيم دارند با ديدن آثار و خرابه هاى آن شهرها عبرت بگيرند. و در اينكه ايمان و اسلام منحصر در خانواده لوط بوده و عذاب همه شهرهاى آنان را گرفته ، دو نكته هست : اول اينكه اين جريان دلالت مى كند بر اينكه هيچ يك از آن مردم ايمان نداشتند، و دوم اينكه فحشا تنها در بين مردان شايع نبوده بلكه در بين زنان نيز شيوع داشته ، چون اگر غير از اين بود نبايد زنها هلاك مى شدند و على القاعده بايد عده زيادى از زنها به آن جناب ايمان مى آوردند و از او طرفدارى مى كردند چون لوط (عليه السلام ) مردم را دعوت مى كرد به اينكه در امر شهوترانى به طريقه فطرى باز گردند و سنت خلقت را كه همانا وصلت مردان و زنان است سنت خود قرار دهند و اين به نفع زنان بود و اگر زنان نيز مبتلا به فحشا نبودند بايد دور آن جناب جمع مى شدند و به وى ايمان مى آوردند ولى هيچ يك از اين عكس العملها در قرآن كريم درباره زنان قوم لوط ذكر نشده و اين خود مؤ يد و مصدق رواياتى است كه در سابق گذشت كه ميگفت : فحشا در بين مردان و زنان شايع شده بود، مردان به مردان اكتفا كرده و با آنان لواط مى كردند و زنان با زنان مساحقه مى نمودند. ٣- شخصيت معنوى لوط (ع ) لوط (عليه السلام ) رسولى بود از ناحيه خداى تعالى بسوى اهالى سرزمين (مؤ تفكات ) كه عبارت بودند از شهر (سدوم ) و شهرهاى اطراف آن (و بطورى كه گفته شده چهار شهر بوده : ١ - سدوم ٢ - عموره ٣ - صوغر ٤ - صبوييم ) و خداى تعالى آن جناب را در همه مدائح و اوصافى كه انبياى گرام خود را بوسيله آنها توصيف كرده شركت داده است و از جمله توصيف ها كه براى خصوص آن جناب ذكر كرده اين است كه فرموده : (و لوطا اتيناه حكما و علما و نجيناه من القرية التى كانت تعمل الخبائث انهم كانوا قوم سوء فاسقين و ادخلناه فى رحمتنا انه من الصالحين ). گفتارى پيرامون داستان بشرى (داستان ميهمانان ابراهيم (ع ) ) قصه بشرى كه خداى تعالى از آن به قصه ميهمانان ابراهيم تعبير كرده در پنج سوره از سوره هاى قرآن آمده و اين پنج سوره همه در مكه نازل شده اند و به حسب ترتيب قرآنى عبارتند از: سوره هود و حجر و عنكبوت و صافات و ذاريات . بشارت اول در سوره هود است كه از آيه ٦٩ تا آيه ٧٦ مى خوانيم : (و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاما قال سلام فما لبث ان جاء بعجل حنيذ فلما راى ايديهم لا تصل اليه نكرهم و اوجس منهم خيفة قالوا لا تخف انا ارسلنا الى قوم لوط و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب قالت يا ويلتى ءالد و انا عجوز و هذا بعلى شيخا ان هذا لشى ء عجيب قالوا اتعجبين من امر اللّه رحمت اللّه و بركاته عليكم اهل البيت انه حميد مجيد فلما ذهب عن ابراهيم الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط ان ابراهيم لحليم اواه منيب يا ابراهيم اعرض عن هذا انه قد جاء امر ربك و انهم اتيهم عذاب غير مردود). (ترجمه اين آيات در اول بحث گذشت ). و بشارت دوم در سوره حجر، آيات ٥١ - ٦٠ است كه در آنجا مى خوانيم : (و نبئهم عن ضيف ابراهيم اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال انا منكم وجلون قالوا لا توجل انا نبشرك بغلام عليم قال ابشر تمونى على ان مسنى الكبر فبم تبشرون قالوا بشرناك بالحق فلا تكن من القانطين قال و من يقنط من رحمة ربه الا الضالون قال فما خطبكم ايها المرسلون قالوا انا ارسلنا الى قوم مجرمين الا آل لوط انا لمنجوهم اجمعين الا امراته قدرنا انها لمن الغابرين ). بشارت سوم ، سوره عنكبوت ، آيه ٣١ و ٣٢ است كه مى فرمايد: (و لما جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا انا مهلكوا اهل هذه القرية ان اهلها كانوا ظالمين قال ان فيها لوطا قالوا نحن اعلم بمن فيها لننجينه و اهله الا امراته كانت من الغابرين ). بشارت چهارم آيات ٩٩ - ١١٣ سوره صافات است كه مى فرمايد: (و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين فبشرناه بغلام حليم فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين فلما اسلما و تله للجبين و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا انا كذلك نجزى المحسنين ان هذا لهو البلاء المبين و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا المؤ منين و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ). بشارت پنجم آياتى است كه آيات ٢٤ - ٣٠ سوره ذاريات آمده و فرموده : (هل اتاك حديث ضيف ابراهيم المكرمين اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال سلام قوم منكرون فراغ الى اهله فجاء بعجل سمين فقربه اليهم قال الا تاكلون فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فى صرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم قالوا كذلك قال ربك انه هو الحكيم العليم ). بحث پيرامون داستان بشارت چند ناحيه دارد: اول : اينكه آيا اين بشارت يكى بود، و همان بوده كه در آن نام اسحاق و يعقوب براى ابراهيم و ساره برده شده ، و مدتى كوتاه قبل از هلاكت قوم لوط صورت گرفته ؟ و يا اينكه بشارت دو بار تحقق يافته و دو قصه دارد: يكى آن داستانى كه مشتمل است بر بشارت به ميلاد اسماعيل و ديگرى آن داستانى كه متضمن بشارت به ميلاد اسحاق و يعقوب است ؟ چه بسا كه مفسرينى احتمال دوم را ترجيح داده باشند، البته اين احتمال مبنى بر اين است كه قصه اى كه در سوره ذاريات آمده صريح باشد در اينكه حضرت ابراهيم براى آنان گوساله بريان آورده و از نخوردن آنان بترس افتاده باشد و بعد از بشارت ، ترسش زايل شده باشد، و همسر عجوز و عقيم آن جناب غير از ساره كسى نيست چون قطعا مادر اسحاق ، ساره ، تنها همسر عقيم آن جناب بوده ، و ذيل آيات ، ظهور در اين دارد كه اين ترس و بشارت بعد از هلاكت قوم لوط بوده چون ملائكه براى ابراهيم شرح دادند كه : ما مامور به هلاكت قومى مجرم شديم و چنين و چنان كرديم و چند نفر مومنى كه در آن قوم بودند بيرون كرديم و جز يك خانواده از مؤ منين كسى را نيافتيم و از آن قوم آثارى باقى گذاشتيم براى عبرت آيندگان ، البته افرادى از آيندگان كه از عذاب اليم خدا مى ترسند. و نظير اين آيات ، آيات سوره هود است كه در آن ملائكه براى برطرف كردن ترس از ابراهيم قبل از هر سخن گفتند: (انا ارسلنا الى قوم لوط). و اما آنچه در سوره حجر آمده سخنى از داستان گوساله بريان آوردن ندارد بلكه ظاهرش آن است كه ابراهيم و خانواده اش به محض ديدن ملائكه دچار وحشت شده اند، و ملائكه براى برطرف ساختن ترس آنها بشارت را داده اند، كما اينكه خداوند تعالى ميفرمايد: (اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما قال انا منكم وجلون قالوا لا توجل انا نبشرك بغلام عليم - به محضى كه ملائكه داخل شدند و زبان به سلام گشودند، ابراهيم گفت : ما از شما بيمناكيم گفتند: مترس كه ما تو را به فرزندى دانا بشارت مى دهيم ) و ذيل آيات ظهور در اين دارد كه اين ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط بود، و حاصل دليل اين مفسرين اين شد كه آيات پنج سوره مذكور از حيث ظهور مختلفند، بعضى از آنها نظير آيات سوره ذاريات ظهور دارد در اينكه ملاقات با ابراهيم بعد از هلاكت قوم لوط بوده ، و بعضى ديگر نظير آيات سوره حجر ظهور در اين دارد كه ملاقات آنان با آن جناب قبل از هلاك كردن قوم لوط بوده است . و نظير آيات سوره حجر آيات سوره عنكبوت است كه آن آيات از آيات سوره حجر روشن تر مى فهمانند كه جريان ملاقات قبل از هلاكت آن قوم بوده چون در آن آيات مساله وساطت ابراهيم (عليه السلام ) و جدالش با ملائكه آمده ... و ليكن حق اين است كه آيات در همه اين چهار سوره يعنى سوره هود و حجر و عنكبوت و ذاريات ، متعرض يك قصه است و آن داستان بشارت دادن ملائكه به ابراهيم است به ولادت اسحاق و يعقوب ، نه ولادت اسماعيل . و اما آنچه در ذيل آيات سوره ذاريات داشت : (قالوا انا ارسلنا) ظهور دارد در اينكه از ماجرائى سخن ميگويد كه : واقع شده ، و دليل بر اين نيست كه منظورش شرح بشارت به ولادت اسماعيل باشد كه قبل از ماجراى قوم لوط بوده براى اينكه نظير اين آيات در سوره حجر نيز آمده بود با اينكه مفسرين قبول دارند كه آيات سوره حجر داستان قبل از فراغت از كار قوم لوط را شرح مى دهد. علاوه براين ، جمله مزبور يعنى جمله (انا ارسلنا) كه ملائكه وقتى آن را گفتند كه هنوز در بين راه بودند به حسب لغت نمى تواند مانع از اين نظريه باشد. و اما جمله (فاخرجنا من كان فيها من المؤ منين ...) كلام ملائكه نيست تا دليل شود بر اينكه مربوط به بعد از واقعه قوم لوط است بلكه كلام خود خداى تعالى است همچنانكه سياق همه داستان هاى سوره ذاريات كه سراينده آنها خود خداى تعالى است اين معنا را تاءييد مى كند. و اما اينكه مساءله ترسيدن ابراهيم (عليه السلام ) در آيات سوره حجر، اول داستان و در آيات سوره ذاريات و هود آخر داستان آمده دليل بر دو تا بودن داستان نيست بلكه وجهش اين است كه در آيات سوره حجر اصلا مساءله آوردن گوساله بريان ذكر نشده تا در اثر نخوردن ملائكه مساءله ترسيدن ابراهيم (عليه السلام ) را ذكر كند به خلاف دو سوره ذاريات و هود، علاوه بر اين ارتباط تام و شديدى كه بين اجزاى داستان برقرار است خود دليل و مجوزى است براى اينكه بعضى از قسمتهاى داستان در جايى و در زمانى ، جلوتر و در جايى و زمانى ديگر عقب تر ذكر شود همچنانكه انكار ابراهيم در آيات سوره ذاريات در اول قصه بعد از سلام دادن ملائكه آمده و در سوره هود در وسط داستان يعنى بعد از غذا نخوردن ملائكه ذكر شده ، و در نظم قرآنى اينگونه تقديم و تاخيرها بسيار است . از اين هم كه بگذريم آيات سوره هود صريح در اين است كه بشارت ، مربوط به ولادت اسحاق و يعقوب بوده چون نام آن دو بزرگوار را برده و همين آيات است كه ميگويد: ابراهيم درباره سرنوشت شوم قوم لوط مجادله كرد، و اين مطلب را در سياقى آورده كه هيچ شكى باقى نمى گذارد در اينكه جريان مربوط به قبل از هلاكت قوم لوط است ، و لازمه اين دو مطلب اين است كه بشارت به ولادت اسحاق قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده باشد. و باز از اين هم كه بگذريم همه نويسندگان تاريخ اتفاق دارند بر اينكه ولادت اسماعيل قبل از ولادت اسحاق و يعقوب بوده و آن جناب از اسحاق بزرگتر بوده و بين ولادت او و اين ، سالهايى فاصله شده و اگر بشارتى كه قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده بشارت به ولادت اسماعيل باشد ديگر نمى تواند بعد از هلاكت قوم لوط بشارتى ديگر به ولادت اسحاق صورت بگيرد زيرا در اين صورت فاصله بين دو بشارت ، يك روز و دو روز خواهد بود مگر اينكه بگويى بله ممكن است همينطور باشد ولى اسحاق چند سال بعد متولد شده باشد چون بشارت بيش از اين دلالت ندارد كه چنين امر خيرى پيش خواهد آمد و يا چنين و چنان خواهد شد و اما اينكه در چه زمانى واقع مى شود بشرى از آن ساكت است . دوم : اينكه اصلا در اين داستانها سخنى از بشارت به ولادت اسماعيل در ميان آمده يا نه ؟ حق مطلب اين است كه بشرائى كه در اول آيات سوره صافات آمده تنها بشارت به ولادت اسماعيل است و اين غير آن بشارتى است كه در ذيل آن آيات آمده كه صريحا نام اسحاق در آن برده شده ، دليل بر اين معنا هم سياق آيات ذيل جمله (فبشرناه بغلام حليم ) است كه بعد از اين بشارت مساءله رويا و ذبح فرزند و مطالبى ديگر را آورده ناگهان در آخر مى فرمايد: (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ) و اين سياق جاى شك باقى نمى گذارد كه منظور از غلام حليمى كه در اول آيات به ولادتش بشارت داده غير اسحاقى است كه بار دوم ولادتش را مژده داده است . طبرى در تاريخ خود مى گويد: منظور از بشارت اولى مانند بشارت دومى در اين سوره بشارت به ولادت اسحاق است ، همچنانكه در ساير سوره ها همين منظور است . ولى از نظر ما اين سخن درست نيست . سوم : بحث توراتى اين قصه و تطبيق داستان قرآن با داستانى است كه تورات در اين باره آورده البته توراتى كه فعلا در دست هست كه ان شاء اللّه اين تطبيق در ذيل آيات بعدى آنجا كه پيرامون داستان لوط بحث مى كنيم از نظر خواننده خواهد گذشت . چهارم : بحثى پيرامون اين داستان از اين جهت كه جدال ابراهيم با ملائكه و تعبيرى به مثل (يجادلنا فى قوم لوط) و پاسخى از ملائكه به وى به مثل (يا ابراهيم اعرض عن هذا) چه معنا دارد، آن هم از ابراهيمى كه در سابق گفتيم ، سياق آيات و مخصوصا جمله (ان ابراهيم لحليم اواه منيب ) جز به خير از آن جناب ياد نكرده و چنين بزرگوارى چطور با ملائكه جدال مى كند پاسخ اين سوال اين است كه جدال آن جناب جز به انگيزه نجات بندگان خدا نبوده به اين اميد وساطت كرده كه شايد بعدها به راه خدا بيايند و به سوى اين راه هدايت شوند. داستان لوط (ع ) و قومش در تورات تورات در اصحاح يازدهم و دوازدهم از سفر تكوين مى گويد: لوط برادرزاده (ابرام ) (ابراهيم ) و نام پدرش (كه برادر ابرام باشد) (هاران بن تارخ ) بود و هاران با برادرش ابرام در خانه تارخ در (اوركلدانيان ) زندگى مى كردند و سپس تارخ از (اور) بسوى سرزمين كنعانيان مهاجرت كرد و در شهر حاران اقامت گزيد در حالى كه ابرام و لوط با او بودند آنگاه ابرام به امر رب ، از حاران خارج شد و لوط نيز با او بود و اين دو مال بسيار زياد و غلامانى در حاران به دست آورده بودند، پس به سرزمين كنعان آمدند، و ابرام پشت سر هم به طرف جنوب كوچ مى كرد تا آنكه به مصر آمد و در مصر نيز به سمت جنوب به طرف بلنديهاى (بيت ايل ) آمده و در آنجا اقامت گزيد. لوط هم كه همه جا با ابرام حركت مى كرد براى خود گاو و گوسفند و خيمه هايى داشت ، و يك سرزمين جوابگوى احشام اين دو نفر نبود بناچار بين چوپانهاى او و چوپانهاى ابرام دشمنى و نزاع درگرفت و از ترس اينكه كار به نزاع بكشد از يكديگر جدا شدند، لوط سرزمين (دائره ) اردن را اختيار كرد و در شهرهاى دائره اقامت گزيد و خيمه هاى خود را به سدوم انتقال داد و اهل سدوم مردمى اشرار و از نظر رب بسيار خطاكار بودند و ابرام خيام خود را به بلوطات (ممرا) كه در حبرون بود نقل كرد. در اين زمان جنگى بين پادشاهان سدوم و عموره و ادمه و صبوييم و صوغر از يك طرف و چهار همسايه آنان از طرف ديگر درگرفت و پادشاه سدوم و ديگر پادشاهانى كه با او بودند شكست خوردند و دشمن همه املاك سدوم و عموره و همه مواد غذايى آنان را بگرفت و لوط در بين ساير اسرا، اسير شد و همه اموالش به غارت رفت ، وقتى اين خبر به ابرام رسيد با غلامان خود كه بيش از سيصد نفر بودند حركت كرد و با آن قوم جنگيد و آنان را شكست داده ، لوط را از اسارت و همه اموالش را از غارت شدن نجات داد و او را به همان محلى كه سكونت گزيده بود برگردانيد. تورات در اصحاح هجدهم از سفر تكوين مى گويد: رب براى او (يعنى ابرام ) در بلوطات ممرا ظهور كرد در حالى كه روز گرم شده بود، و او جلوى در خيمه نشسته بود ناگهان چشم خود را بلند كرد و نگريست كه سه نفر مرد نزدش ايستاده اند همينكه آنان را ديد از در خيمه برخاست تا استقبالشان كند و به زمين سجده كرد و گفت : اى آقا! اگر نعمتى در چشم خود مى يابى پس ، از بنده ات رو بر متاب و از اينجا مرو تا بنده ات كمى آب بياورد پاهايتان را بشوييد و زير اين درخت تكيه دهيد و نيز بنده ات پاره نانى بياورد دلهايتان را نيرو ببخشيد سپس برويد چون شما بر عبد خود گذر كرده ايد ما اينطور رفتار مى كنيم همانطور كه خودت تكلم كردى . بناچار ابرام به شتاب به طرف خيمه نزد ساره رفت و گفت : بشتاب سه كيل آرد سفيد تهيه كن و نانى مغز پخت بپز، آنگاه خودش به طرف گله گاو رفته ، گوساله پاكيزه و چاقى انتخاب نموده به غلام خود داد تا به سرعت غذايى درست كند، سپس مقدارى كره و شير با آن گوساله اى كه كباب كرده بود برداشته نزد ميهمانان نهاد و خود در زير آن درخت ايستاد تا ميهمانان غذا بخورند. ميهمانان پرسيدند: ساره همسرت كجا است ؟ ابرام گفت : اينك او در خيمه است . يكى از ميهمانان گفت : من در زمان زندگيت بار ديگر نزد تو مى آيم ، و براى همسرت ساره پسرى خواهد آمد. ساره در خيمه سخن او را كه در پشت خيمه قرار داشت شنيد و ابراهيم و ساره هر دو پيرى سالخورده بودند و ديگر اين احتمال كه زنى مثل ساره عادتا بچه بياورد قطع شده بود ساره بناچار در دل خود خنديد و در زبان گفت : آيا سر پيرى بار ديگر متنعمى و بچه دار شدنى به خود مى بينم با اينكه آقايم نيز پير شده ؟ رب به ابراهيم گفت : ساره چرا خنديد و چرا چنين گفت كه آيا به راستى من مى زايم با اينكه پيرى فرتوت شده ام ؟ مگر بر رب انجام چيزى محال مى شود؟ من در ميعاد در طول زندگى به سويت باز مى گردم و ساره فرزندى خواهد داشت . ساره در حالى كه مى گفت : اين بار نمى خندم منكر آن شد، چون ترسيده بود ابراهيم گفت : نه بلكه خنديد. آنگاه مردان نامبرده از آنجا برخاسته به طرف سدوم رهسپار شدند ابراهيم (نيز) با آنها مى رفت تا بدرقه شان كند رب با خود گفت : آيا سزاوار است كارى را كه مى خواهم انجام دهم از ابراهيم پنهان بدارم ؟ با اينكه ابراهيم امتى كبير و قوى است و امتى است كه همه امتهاى روى زمين از بركاتش برخوردار مى شوند؟ نه ، من حتما او را آگاه مى سازم تا فرزندان و بيت خود را كه بعد از او مى آيند توصيه كند تا طريق رب را حفظ كنند و كارهاى نيك كنند و عدالت را رعايت نمايند تا رب به آن وعده اى كه به ابراهيم داده عمل كند. پس رب (به ابراهيم ) گفت : سر و صداى سدوميان و عموديان زياد شده يعنى چيزهاى بدى از آنجا به من مى رسد و خطايا و گناهانشان بسيار عظيم گشته ، لذا من خود به زمين نازل مى شوم تا ببينم آيا همه اين گناهانى كه خبرگزاران خبر داده اند مرتكب شده اند يا نه و اگر نشده اند حداقل از وضع آنجا با خبر مى شوم . آنگاه مردان (ميهمانان ابراهيم ) با او خدا حافظى كرده و به طرف سدوم رفتند و اما ابراهيم كه تا آن لحظه در برابر رب ايستاده بود به طرف رب جلو آمد و پرسيد آيا نيكوكار و گناهكار را با هم هلاك مى كنى ؟ شايد پنجاه نفر نيكوكار در شهر سدوم باشد آيا آن شهر را يكجا نابود مى كنى و به خاطر آن پنجاه نيكوكار كه در آنجا هستند عفو نمى كنى ؟ حاشا بر تو كه چنين رفتارى داشته باشى و نيكوكار را با گنهكار بميرانى و در نتيجه خوب و بد در درگاهت فرق نداشته باشند، حاشا بر تو كه جزا دهنده كل زمينى عدالت را رعايت نكنى ؟ رب گفت من اگر در سدوم پنجاه نيكوكار پيدا كنم از عذاب آن شهر و همه ساكنان آن به خاطر پنجاه نفر صرفنظر مى كنم . ابراهيم جواب داد و گفت : من كه با مولا سخن آغاز كردم خاكى و خاكسترى هستم ممكن است نيكوكاران پنج نفر كمتر از پنجاه نفر باشند و فرض كن چهل و پنج نفر باشد آيا همه شهر را و آن چهل و پنج نفر را هلاك مى كنى ؟ رب گفت : من اگر در آنجا چهل و پنج نفر نيكوكار بيابم شهر را هلاك نمى كنم ، ابراهيم دوباره با رب به گفتگو پرداخت و گفت : احتمال مى رود در آنجا چهل نفر نيكوكار باشد رب گفت : بخاطر چهل نفر هم عذاب نمى كنم ، ابراهيم با خود گفت حال كه رب عصبانى نمى شود سخن را ادامه دهم چون ممكن است سى نفر نيكوكار در سدوم پيدا شود، رب گفت : اگر در آنجا سى نفر يافت شود آن كار را نمى كنم . ابراهيم گفت : من كه سخن با مولايم آغاز كردم براى اين بود كه نكند در آنجا بيست نفر نيكوكار باشد رب گفت : به خاطر بيست نفر هم اهل شهر را هلاك نمى كنم . ابراهيم گفت : (من خواهش مى كنم ) رب عصبانى نشود فقط يك بار ديگر سخن مى گويم و آن سخنم اين است كه ممكن است ده نفر نيكوكار در آن محل يافت شود رب گفت : به خاطر ده نفر نيز اهل شهر را هلاك نمى كنم ، رب بعد از آنكه از گفتگوى با ابراهيم فارغ شد دنبال كار خود رفت ابراهيم هم به محل خود برگشت . در اصحاح نوزدهم از سفر تكوين آمده كه ملائكه هنگام عصر به سدوم رسيدند لوط در آن لحظه دم دروازه شهر سدوم نشسته بود چون ايشان را بديد برخاست تا از آنان استقبال كند و با صورت به زمين افتاد و سجده كرد و به آنان گفت : آقاى من به طرف خانه بنده خودتان متمايل شويد و در آنجا بيتوته كنيد و پاهايتان را بشوييد آنگاه صبح زود راه خود پيش بگيريد و برويد. آن دو ملك گفتند: نه ، بلكه ما در ميدان شهر بيتوته مى كنيم . لوط بسيار اصرار ورزيد و آن دو سرانجام قبول نموده با او به راه افتادند و به خانه او در آمدند لوط ضيافتى به پا كرد و نان و مرغى پخت ، و آنان خوردند. قبل از اينكه به خواب بروند رجالى از اهل شهر يعنى از سدوم خانه را محاصره كردند، رجالى از پير و جوان و بلكه كل اهل شهر حتى از دورترين نقطه حمله ور شدند و لوط را صدا زدند كه آن دو مردى كه امشب بر تو وارد شده اند كجايند؟ آنان را بيرون بفرست تا بشناسيمشان ، لوط خودش به طرف درب خانه آمد و آن را از پشت ببست و گفت : اى برادران من شرارت مكنيد اينك اين دو دختران من در اختيار شمايند و با اينكه تاكنون مردى را نشناخته اند من آن دو را بيرون مى آورم ، شما با آن دو هر عملى كه مايه خوشايند چشم شما است انجام دهيد و اما اين دو مرد را كار نداشته باشيد زيرا زير سايه سقف من داخل شده اند. مردم گفتند: تا فلانجا دور شو، آنگاه گفتند: لوط يك مرد غريبه اى است كه به ميان ما آمده و اختياردار ما شده ، اى لوط! ما الان شرى به تو مى رسانيم بدتر از شرى كه مى خواهيم به آن دو برسانيم ، پس اصرار بر لوط را از حد گذراندند و جلو آمدند تا درب خانه را بشكنند و آن دو مرد ميهمان دست خود را دراز كرده و لوط را به طرف خود در داخل خانه بردند و درب را به روى مردم بستند و اما مردان پشت در را، صغير و كبيرشان را كور كردند و ديگر نتوانستند درب خانه را پيدا كنند. آن دو تن ميهمان به لوط گفتند: غير از خودت در اين شهر چه دارى ، دامادها و پسران و دختران و هر كس ديگر كه دارى همه را از اين مكان بيرون ببر كه ما هلاك كننده اين شهريم زيرا خبرگزاريها خبرهاى عظيمى از اين شهر نزد رب برده اند و رب ما را فرستاده تا آنان را هلاك سازيم . لوط از خانه بيرون رفت و با دامادها كه دختران او را گرفته بودند صحبت كرده گفت : برخيزيد و از اين شهر بيرون شويد كه رب مى خواهد شهر را هلاك كند، دامادها به نظرشان رسيد كه لوط دارد مزاح مى كند، ولى همين كه فجر طالع شد دو فرشته با عجله به لوط گفتند: زود باش دست زن و دو دخترت كه فعلا در اينجا هستند بگير تا به جرم مردم اين شهر هلاك نشوند ولى وقتى سستى لوط را ديدند دست او و دست زنش و دست دو دخترش را گرفته به خاطر شفقتى كه رب بر او داشت در بيرون شهر نهادند. و وقتى داشتند لوط را به بيرون شهر مى بردند به او گفتند: جانت را بردار و فرار كن و زنهار، كه به پشت سر خود نگاه مكن و در هيچ نقطه از پيرامون شهر توقف مكن ، به طرف كوه فرار كن تا هلاك نشوى . لوط به آن دو گفت : نه ، اى سيد من ، اينك بنده ات شفقت را در چشمانت مى بيند لطفى كه به من كردى عظيم بود و من توانايى آن را ندارم كه به كوه فرار كنم مى ترسم هنوز به كوه نرسيده شر مرا بگيرد و بميرم ، اينك در اين نزديكى شهرى است به آن شهر مى گريزم شهر كوچكى است (و فاصله اش كم است ) آيا اگر به آنجا بگريزم جانم زنده مى ماند؟ رب بدو گفت : من در پيشنهاد نيز روى تو را به زمين نمى اندازم و شهرى كه پيشنهاد كردى زير و رويش نكنم ، زير و رويش نمى كنم پس به سرعت بدانجا فرار كن كه من استطاعت آن را ندارم كه قبل از رسيدنت به آنجا كارى بكنم . به اين مناسبت نام آن شهر را صوغر نهادند يعنى شهر كوچك . وقتى خورشيد بر زمين مى تابيد لوط وارد شهر صوغر شد، رب بر شهر سدوم و عموره كبريت و آتش باريد، كبريت و آتشى كه از ناحيه رب از آسمان مى آمد و آن شهرها و همه اطراف آن و همه ساكنان آن شهرها و همه گياهان آن سرزمين را زير و رو كرد، زنش كه نافرمانى كرد و از پشت به شهر نظر انداخت ستونى از نمك شد. روز ديگر ابراهيم به طرف اين سرزمين آمده در برابر رب ايستاد و بسوى سدوم و عموره و به سرزمينهاى اطراف آن دو شهر نظر انداخت ، ديد كه دود از زمين بالا مى رود مانند دودى كه از گلخن حمام برمى خيزد. و چنين پيش مى آمد كه وقتى خدا شهرهاى آن دايره (و آن افق ) را ويران كرد به ابراهيم اطلاع داد كه لوط را از وسط انقلاب و در لحظه اى كه شهرهاى محل اقامت لوط را ويران مى كرد بيرون فرستاد (و خلاصه اينكه به ابراهيم اطلاع داد دلواپس لوط نباشد خداى تعالى او را نجات داده است ). و اما لوط از صوغر نيز بالاتر رفت و در كوه منزل كرد و دو دخترش با او بودند، چون از اقامت در صوغر نيز بيمناك بود لذا او و دو دخترش در غارى منزل كردند، دختر بكر بزرگ به (دختر) كوچكتر گفت : پدر ما پير شده و در اين سرزمين هيچ كس نيست كه مانند عادت ساير نقاط به سر وقت ما بيايد و از ما خواستگارى كند بيا تا به پدرمان شرابى بنوشانيم و با او همخواب شويم و از پدر خود نسلى را زنده كنيم ، پس پدر را شراب خوراندند و در آن شب دختر بزرگتر (بكر) به رختخواب پدر رفت و پدر هيچ نفهميد كه دخترش با او خوابيده (جماع كرده و) برخاست ، فرداى آن شب چنين پيش آمد كه بكر به صغيره گفت : من ديشب با پدرم خوابيدم امشب نيز به او شرابى مى دهيم تو با او بخواب تا هر دو از او نسلى را زنده كنيم پس آن شب نيز شرابش دادند و دختر كوچك برخاسته با پدر جمع شد و پدر، نه از همخوابگى او خبردار شد و نه از برخاستن و رفتنش ، نتيجه اين كار آن شد كه هر دو دختر از پدر حامله شدند. دختر بزرگتر (بكر) يك پسر آورد و نام او را (موآب ) نهاد و اين پسر كسى است كه نسل دودمان موآبيين به او منتهى مى شود و تا به امروز اين نسل ادامه دارد. اين بود ماجراى داستان لوط در تورات ، و ما همه آن را نقل كرديم تا روشن شود كه تورات در خود داستان و در وجوه غير داستانى آن چه مخالفتى با قرآن كريم دارد. در تورات آمده كه فرشتگان مرسل براى بشارت دادن به ابراهيم و براى عذاب قوم لوط دو فرشته بودند ولى قرآن از آنان به (رسل ) تعبير كرده كه صيغه جمع است و اءقل جمع سه نفر است . و در تورات آمده كه ميهمانان ابراهيم غذايى را كه او درست كرده بود خوردند ولى قرآن اين را نفى كرده ، مى فرمايد: ابراهيم وقتى ديد ميهمانان دست به طرف غذا دراز نمى كنند ترسيد. در تورات آمده كه لوط دو دختر داشت ولى قرآن تعبير به لفظ (بنات ) كرده كه صيغه جمع است و گفتيم كه اقل جمع سه نفر است . و در تورات آمده كه ملائكه لوط را بيرون بردند و قوم را چنين و چنان عذاب كردند و زن او ستونى از نمك شد و جزئياتى ديگر كه قرآن از اينها ساكت است . و در تورات بطور صريح نسبت تجسم به خداى تعالى داده و نسبت زناى با محرم آن هم با دختران را به يك پيامبر داده ولى قرآن كريم ، هم خداى سبحان را منزه از تجسم مى داند و هم انبياء و فرستادگان خداى را از ارتكاب گناه برى دانسته و ساحت آنان را از اين آلودگيها پاك مى داند.
۱۰
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان رواياتى درباره قوم لوط و فرشتگان ميهمان او و هلاكت آن قوم در كافى به سند خود از زكريا بن محمد (از پدرش ) از عمرو از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: قوم لوط از برترين اقوامى بودند كه خداى تعالى آفريده و به همين جهت كه قومى برتر بودند شيطان سخت آن قوم را هدف وساوس خود قرار داد. يكى از برتريها و امتيازات قوم نامبرده اين بود كه وقتى به سر كار مى رفتند دسته جمعى مى رفتند و زنان در پشت سرشان باقى مى ماندند و ابليس هم آنان را به اين روش معتاد كرد، و وقتى هنگام كشت و زرع و يا هر كار ديگرى كه داشتند تمام مى شد و مردم به شهر بر مى گشتند ابليس ميرفت و كشت آنان را خراب مى كرد. مردم به يكديگر گفتند: بايد كمين كنيم ببينيم اين كيست كه متاع ما را خراب مى كند يك بار در كمين نشستند ديدند پسرى است بسيار زيبا كه پسرى به آن زيبايى نديده بودند پرسيدند كه نه يك بار و نه دو بار كه متاع و مايه زندگى ما را خراب مى كنى آنگاه با يكديگر در خصوص مجازاتش مشورت كردند، بر اين راءى دادند كه او را بكشند پس آن پسر را به دست كسى سپردند تا شب از او محافظت كند و فردا اعدامش كنند، چون شب فرا رسيد پسرك فريادى برآورد، آن شخص پرسيد تو را چه مى شود؟ گفت : پدر من نيمه شب مرا در روى سينه و شكم خود مى خوابانيد، و من به اين كار عادت كرده ام و امشب چون پدرم نيست خوابم نمى برد آن شخص گفت : بيا و روى شكم من بخواب . امام فرمود: پسرك بدن آن شخص را آنقدر مالش داد تا تحريك شد و به او ياد داد كه مى توانى با من جماع كنى ، پس اولين كسى كه اين عمل زشت را در بشر باب كرد ابليس بود و دومين كس همان شخصى بود كه با آن پسرك لواط كرد و بعد از تحقق يافتن اين عمل زشت پسرك از دست آن مردم گريخت ، صبح آن شخص به مردم خبر داد كه (اگر پسرك گريخت مفت نگريخت ) من فلان كار را با او كردم مردم خوششان آمد با اينكه تا آن روز هيچ آشنائى با اين عمل نداشتند ولى از آن روز دست بكار آن شدند و كار به جايى رسيد كه دست از زنان برداشته مردان به يكديگر اكتفا كردند و به مردان خود بسنده ننموده افرادى را بر سر راه مى گماشتند تا اگر مسافرانى از آنجا عبور كردند اطلاع دهند تا با آنان نيز اين عمل زشت را مرتكب شوند، كار به جايى رسيد كه مردم شهرهاى دور و نزديك از اين قوم متنفر شدند. ابليس وقتى ديد نقشه اش در مردان كاملا جا افتاد به سر وقت زنان آمد و خود را به شكل زنى مجسم ساخته به آنان گفت آيا مردان شما به يكديگر قناعت مى كنند؟ گفتند: آرى خود ما به چشم خود اين عمل آنان را ديده ايم و جناب لوط هم از همه ماجرا آگاه شد، آنان را موعظه مى كند و توصيه مى نمايد، مؤ ثر نمى افتد، ابليس زنان را نيز گمراه كرد تا جايى كه زنها هم به يكديگر اكتفاء نمودند. بعد از آنكه (در اثر اندرزها و راهنمائيهاى لوط) (عليه السلام ) حجت بر همه قوم تمام شد خداى تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را در قيافه پسرانى به سوى آن قوم روانه كرد، پسرانى كه قباء بر تن داشتند وقتى به لوط (عليه السلام ) رسيدند كه داشت زمين را براى زراعت شخم مى كرد لوط (عليه السلام ) از آنان پرسيد: قصد كجا داريد من هرگز جوانى زيباتر از شما نديده ام ؟ گفتند فرستادگان مولايمان به سوى بزرگ اين شهر هستيم . پرسيد آيا مولاى شما به شما خبر نداده كه اهل اين شهر چه كارهايى مى كنند؟ به خدا سوگند مى خورم (تا باور كنيد) اهل اين شهر مردان را مى گيرند و با او اينقدر لواط مى كنند تا از بدنش خون جارى شود. گفتند: اتفاقا ما ماءمور شده ايم كه تا وسط اين شهر پيش برويم ، لوط (عليه السلام ) گفت : پس من از شما يك خواهش دارم . پرسيدند: آن چيست ؟ گفت : در همين جا صبر كنيد تا هوا تاريك شود آن وقت برويد. امام فرمود: فرشتگان همانجا ماندند و لوط دخترش را به شهر فرستاد و به او گفت : مقدارى برايم نان و مشكى آب بياور تا به اينان بدهم و يك عباء بياور تا اينان خود را در آن بپيچند و سرما نخورند، همينكه دخترش روانه شد باران باريدن گرفت و سيل راه افتاد لوط با خود گفت الان سيل بچه ها را مى برد آنان را صدا زد كه برخيزيد تا برويم و لوط از كنار ديوار مى رفت و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل از وسط كوچه مى رفتند لوط گفت : فرزندان من از اينجا كه من مى روم برويد گفتند: مولاى ما به ما دستور داده كه از وسط برويم و لوط همه دلخوشيش اين بود كه شب است و تاريك . از سوى ديگر ابليس خود را به خانه زنى رسانده و كودك او را برداشت و به چاه انداخت ، اهل شهر يكديگر را براى كمك به آن زن صدا زدند و همگى به در خانه لوط جمع شدند (تا از او بخواهند درباره آن كودك تدبيرى بينديشد) كه ناگهان در منزل لوط با آن پسران برخوردند به او گفتند: تو هم به كار ما داخل شده اى ؟ لوط گفت : نه ، اينها ميهمانان منند و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد. گفتند ميهمانان شما سه نفرند يكى از آنان براى تو باشد دو نفرشان را به دست ما بده . لوط در حالى كه ميهمانان را به داخل اطاق مى برد گفت : اى كاش من اهل بيتى مى داشتم كه شما را از من دفع مى كردند. امام سپس فرمود: مردم شهر جلو درب خانه لوط از يكديگر سبقت گرفته براى داخل شدن در خانه او به طرف در حمله ور شدند تا اينكه درب را شكستند و لوط را كه تا آن لحظه به دفاع پرداخته بود به زمين انداختند جبرئيل به لوط گفت : ما فرستادگان پروردگار تو هستيم ، آنها به تو نخواهند رسيد، سپس مشتى ماسه از كف رودخانه گرفت و به طرف صورتهاى آن قوم پرتاب كرد و گفت : كور شوند اين رويها، پس همه اهل شهر نابينا شدند لوط به آنان گفت : اى رسولان پروردگار من به چه كار بدينجا آمده ايد و پروردگارم به شما درباره اين قوم چه ماءموريتى داده ؟ گفتند: ما را ماءمور فرموده تا آنان را در هنگام سحر بگيريم (و به عذاب گرفتار سازيم ). لوط گفت : پس من يك حاجت به شما دارم . پرسيدند: حاجتت چيست ؟ گفت : حاجتم اين است كه همين الان آنها را بگيريد براى اينكه مى ترسم براى خدا در مورد آنان بدايى حاصل شود و از هلاك كردنشان صرف نظر كند. گفتند: اى لوط موعد هلاك كردن آنان صبح است و مگر صبح براى كسى كه مى خواهد آنان را بگيرد نزديك نيست ؟ تو در اين فرصت دست دخترانت را بگير و برو و همسرت را بگذار بماند. امام ابو جعفر (عليه السلام ) سپس فرمود: خدا رحمت كند لوط را اگر مى دانست آنانكه در داخل خانه اش بودند چه كسانى هستند هرگز دلواپس نمى شد و مى دانست كه آنان به يارى وى آمده اند ولى چون آگاه نبود از در حسرت گفت : (لو ان لى بكم قوة او اوى الى ركن شديد - اى كاش به وسيله شما نيرويى برايم حاصل مى شد و يا پناهگاهى ايمن مى داشتم تا بدانجا پناهنده مى شدم ) و چه ركن و پناهى محكم تر از جبرئيل كه در خانه با او بود؟ و معناى اينكه خداى عزوجل به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: (و ما هى من الظالمين ببعيد) اين است كه چنين عذابى كه بر قوم لوط نازل شد از ظالمان امت تو نيز اگر همان گناه را مرتكب شوند كه قوم لوط مرتكب مى شدند دور نيست ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) درباره اين عمل شنيع فرمود: كسى كه بر عمل (وطى رجال ) اصرار بورزد نخواهد مرد مگر بعد از آنكه مبتلا به اين بيمارى شود كه مردان را به سوى خود دعوت كند. مؤ لف : اين روايت از نظر لفظ، خالى از مختصر تشويش و اضطراب نيست و در اين روايت عدد نفرات ملائكه را سه نفر دانسته در حالى كه در بعضى از روايات ، مانند روايتى كه در باب قبلى از ابى يزيد حمار از ابى عبدالله (عليه السلام ) نقل شد عدد فرشتگان را چهار نفر دانسته و چهارمى آنان را كروبيل دانسته ، و در بعضى از رواياتى كه از طريق اهل سنت نقل شده آمده كه عدد ملائكه سه نفر بوده اند اما به نامهاى جبرئيل و ميكائيل و رفائيل ، و از روايت مورد بحث بر مى آيد كه كلام لوط را كه گفت : (لو ان لى بكم قوة ...) خطابش به ملائكه بوده نه به قوم و ما نيز در بيان آيات به اين معنا اشاره كرديم . و اينكه امام فرمود: (خدا رحمت كند لوط را اگر مى دانست ...) در معناى كلامى است از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) - طورى كه از آن حضرت نقل شده - كه فرموده بود! خدا رحمت كند لوط را كه اگر امروز بود به ركنى شديد پناهنده مى شد. و اينكه فرمود: (خداى تعالى به محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود...) اشاره است به احتمالى كه قبلا داديم و گفتيم جمله (و ما هى من الظالمين ببعيد) تهديد قريش است . و قمى در تفسيرش به سند خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : (و امطرنا عليها حجارة من سجيل منضود) فرموده هيچ بنده اى از بندگان خدا كه عمل قوم لوط را حلال بداند از دنيا نمى رود مگر آنكه خداى تعالى با يكى از آن سنگها كه بر قوم لوط زد او را خواهد زد و مرگش در همان سنگ خواهد بود ولى خلق ، آن سنگ را نمى بينند. مؤ لف : مرحوم كلينى نيز در كافى به سند خود از ميمون البان از آن حضرت نظير اين روايت را نقل كرده و در آن آمده كسى كه اصرار بر عمل لواط داشته باشد نمى ميرد مگر بعد از آنكه خدا او را با يكى از اين سنگها هدف قرار دهد و مرگش در همان سنگ باشد و احدى آن سنگ را نمى بيند. و در اين دو حديث اشاره اى هست به اينكه جمله (و ما هى من الظالمين ببعيد) اختصاصى به قريش ندارد و نيز اشاره دارد به اينكه عذاب مذكور (يعنى رمى به سنگ ريزه ) عذابى روحانى بوده نه مادى . و در كافى به سند خود از يعقوب بن شعيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در معناى كلام لوط (عليه السلام ) كه گفت : (اين دختران من براى شما پاكيزه ترند) فرمود: جناب لوط ازدواج با دختران خود را پيشنهاد كرده . و در (تهذيب ) از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آن جناب از اين عمل كه كسى با همسرش از عقب جماع كند سؤ ال كرد، حضرت فرمود: آيه اى از كتاب خداى عزوجل آن را مباح كرده و آن آيه اى است كه كلام لوط را حكايت مى كند كه گفت : (هؤ لاء بناتى هن اطهر لكم ). براى اينكه آن جناب مى دانست كه قوم لوط به فرج زنان علاقه اى ندارند پس اگر دختران خود را پيشنهاد كرده منظورش اين بوده كه عمل مورد علاقه خود را با دختران وى و پس از ازدواج با آنان انجام دهند. و در الدرالمنثور است كه ابوالشيخ از على (رضى اللّه عنه ) روايت آورده كه آن جناب خطبه اى ايراد كرد و در آن فرمود: عشيره آدمى براى انسان بهتر است زيرا افراد بسيارى از آزار او خوددارى خواهند كرد علاوه بر اينكه از مودت و نصرت جمعى كثير برخوردار شده و جمعيتى در صدد محافظت او خواهند بود حتى چه بسيار مى شود كه افرادى از انسان دفاع مى كنند و به خاطر انسان خشم مى گيرند با اينكه انسان را نمى شناسند و هيچ رابطه اى جز قوم و خويشى با انسان ندارند (پس بر انسان لازم است دست خود را از آزار قوم و خويش خود كوتاه بدارد) و من از آيات قرآنى شواهدى برايتان در اين باب مى خوانم آنگاه على (عليه السلام ) در بين آيات نامبرده اين آيه را تلاوت كردند: (لو ان لى بكم قوة او اوى الى ركن شديد). آنگاه على (رضى اللّه عنه ) فرمود: ركن شديد، همين عشيره و قوم و خويش است چون لوط (عليه السلام ) قوم و قبيله اى نداشت و سوگند به خدايى كه جز او معبودى نيست به همين جهت بود كه خداى تعالى بعد از لوط هيچ پيغمبرى مبعوث نكرد مگر از ميان افرادى كه توانگر از حيث قوم و خويش بودند. مؤ لف : آخر اين روايت ، هم از طريق اهل سنت روايت شده و هم از طريق شيعه . و در كافى در حديث ابى زياد حمار از امام ابى جعفر (عليه السلام ) كه در بحث روايتى سابق نقل شد اين تتمه آمده كه امام فرمود: ملائكه نزد لوط آمدند زمانى كه او در مزرعه اى نزديك قريه مشغول بود، نخست سلام كردند در حالى كه عمامه بر سر داشتند و لوط وقتى آنان را ديد كه قيافه هايى زيبا و لباسى سفيد و عمامه اى سفيد بر تن دارند تعارف رفتن به منزل كرد ملائكه گفتند! بله برويم منزل ، لوط از جلو و آنان دنبالش به راه افتادند در بين راه لوط از تعارفى كه كرده بود پشيمان شد و با خود گفت : اين چه پيشنهادى بود كه من كردم چگونه اين سه جوان را به منزل ببرم با اينكه مردم قريه را مى شناسم كه چه وضعى دارند، به ناچار رو كرد به ميهمانان و گفت : متوجه باشيد كه به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد. جبرئيل وقتى اين كلام را از لوط شنيد به همراهانش گفت : ما در نازل كردن عذاب بر اين قوم عجله نمى كنيم تا لوط سه بار اين شهادتش را اداء كند فعلا يك بارش را اداء كرد، ساعتى به طرف ده راه رفتند باز جناب لوط رو كرد به ميهمانان و گفت : شما به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت : اين دو بار. و سپس لوط همچنان به راه ادامه داد تا رسيدند به دروازه شهر در آنجا نيز بار ديگر رو كرد به ميهمانان و گفت : شما به سوى شرارى از خلق خدا مى رويد. جبرئيل گفت اين سه بار. و سپس لوط داخل شد آنان نيز با وى داخل شدند تا اينكه به خانه رسيدند. همسر لوط وقتى ميهمانان را با آن قيافه هاى زيبا ديد به بالاى بام رفت و كف زدن آغاز كرد تا به مردم وضع را بفهماند ولى كسى متوجه نشد و صداى كف زدن او را نشنيد به ناچار آتش دود كرد مردم وقتى دود را از خانه او ديدند دوان دوان به سوى درب خانه لوط روى آوردند بطورى كه يكديگر را هل مى دادند تا به در خانه رسيدند، زن از بالاى بام پايين آمد و گفت : در خانه ما افرادى آمده اند كه زيباتر از آنان هيچ قومى را نديده ام مردم به در خانه آمدند تا داخل شوند. لوط وقتى ديد مردم دارند مى آيند برخاسته نزد قوم آمد و گفت : اى مردم ! از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا مكنيد مگر يك انسان رشد يافته در بين شما نيست ؟ آنگاه گفت : اين دختران من در اختيار شمايند و آنها براى شما حلالتر و پاكيزه ترند، و با اين كلامش مردم را به عملى حلال دعوت كرد، ليكن مردم گفتند: ما به دختران تو حقى نداريم و تو خود مى دانى ما چه مى خواهيم . لوط از در حسرت به ملائكه گفت : اى كاش نيرويى پيدا مى كردم و يا پناهگاهى محكم مى داشتم . جبرئيل به همراهانش گفت : اگر لوط مى دانست چه نيرويى در داخل خانه اش دارد اين آرزو را نمى كرد. از سوى ديگر لحظه به لحظه تعداد جمعيت فزونتر مى شد تا آنكه داخل شوند، جبرئيل صيحه اى بر آنان زد و به لوط گفت : اى لوط رهايشان كن تا داخل شوند همين كه داخل شدند جبرئيل انگشت خود را به طرف آنان پايين آورد كه ناگهان همه آنها كور شدند اين است كه خداى تعالى درباره اش فرمود: (فطمسنا اعينهم - پس ما چشم آنان را بى نور، و كور گردانيديم ) آنگاه جبرئيل لوط را كه داشت از مردم جلوگيرى مى كرد صدا زد و به او گفت : ما جوانانى از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و آنها دستشان به تو نمى رسد، تو دست اهلت را بگير و در قطعه اى از همين شب بيرون ببر، جبرئيل اين را نيز گفت كه : ما ماءمور شده ايم به اينكه اين قوم را هلاك سازيم . لوط گفت : اى جبرئيل حال كه چنين است پس عجله كن . جبرئيل گفت : موعدشان صبح است و مگر صبح نزديك نيست ؟ سپس به لوط دستور داد تا اهل خود را بردارد و ببرد مگر همسرش را، آنگاه جبرئيل با بال خود آن شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده آنقدر به آسمان بالا برد كه اهل آسمان صداى عوعو سگها و آواز خروسها را شنيدند آنگاه شهر را زير و رو به زمين انداخت و بارانى از سنگ و كلوخ بر آن شهر و بر اطراف آن بباريد. مؤ لف : اينكه در آخر روايت آمده كه جبرئيل شهر را از طبقه هفتم ريشه كن نموده تا آسمان بالا برد، به حدى كه اهل آسمان دنيا صداى عوعو سگها و بانگ خروسهاى شهر را شنيدند، امرى است خارق العاده هر چند كه از قدرت خداى تعالى بعيد نيست و نبايد آن را بعيد شمرد و ليكن در ثبوت آن ، امثال اين روايت كه خبرى واحد بيش نيست كفايت نمى كند. علاوه بر اين ، سنت الهى بر اين جريان يافته كه معجزات و كرامات را بر مقتضاى حكمت جارى سازد و چه حكمتى در اين هست كه شهر (از طبقه هفتم زمين ريشه كن شود) و آنقدر بالا برود كه ساكنان آسمان صداى سگ و خروس آن را بشنوند، شنيدن صداى سگ و خروس چه تاءثيرى در عذاب قوم لوط و يا در تشديد عذاب آنها دارد؟! و اينكه بعضى از مفسرين در توجيه آن گفته اند: ممكن است اين عمل خارق العاده و عجيب خود لطفى بوده باشد براى اينكه خبردار شدن نسلهاى آينده از طريق معصومين ، مؤ منين آنان را به اطاعت خدا و دورى از نافرمانى او نزديكتر سازد. ليكن اين سخن مورد اشكال است براى اينكه پديد آوردن حوادث عظيم و شگفت آور و خارق العاده به اين منظور كه ايمان مؤ منين قوى شود و اهل عبرت از ديدن آن حوادث عبرت گيرند هر چند خالى از لطف نيست ليكن وقتى اين كار لطف خواهد بود كه خبردار شدن از آن حوادث به طريق حس باشد و مردم خودشان آن امور را ببينند تا مؤ منين ايمانشان زيادتر گشته و اهل معصيت عبرت بگيرند و يا حداقل اگر به چشم خود نديده اند به طريق علمى ديگرى آن را كشف كنند، و اما اينكه يك خبر واحد و يا ضعيف السند كه هيچگونه حجتى ندارد و به هيچ وجه قابل اعتناء نيست معنا ندارد كه خداى تعالى امورى عجيب و غريب و خارق العاده پديد بياورد تا نسلهاى آينده از طريق چنين خبرى آن را بشنوند و عبرت بگيرند و از عذاب او بهراسند، اين يكى ، و يكى ديگر اينكه معنا ندارد عذاب يك قوم را تشديد كنند تا مردمى ديگر عبرت بگيرند، اينگونه كارها سنت طاغيان و جباران از بشر است آن هم جباران نادان و نفهم كه شكنجه يك بيچاره اى را تشديد مى كنند تا از ديگران زهر چشم بگيرند و خداى عزوجل از چنين اعمالى مبراء است . صاحب المنار در تفسير خود گفته : در خرافات مفسرين كه از روايات اسرائيلى نقل شده آمده كه جبرئيل شهر لوط را با بال خود از طبقات زيرين زمين ريشه كن ساخته و آن را تا عنان آسمان بالا برد بطورى كه اهل آسمان صداى سگها و مرغهاى آن شهر را شنيدند آنگاه شهر مزبور را از همان جا پشت و رو نموده به زمين زد، طورى كه بالاى شهر، زير زمين رفت و زير شهر بالا آمد. و اين تصور بر اساس اعتقاد متصورش درست در مى آيد كه لابد معتقد بوده به اينكه اجرام آسمانى نيز سكنه دارد و اين اجرام در موقعيتى قرار دارند كه ممكن است ساكنان زمين چه انسانها و چه حيوانات به آنان نزديك بشوند و همچنان زنده بمانند، با اينكه مشاهده و آزمايشهاى فعلى اين تصور را باطل مى سازد و در اين ايام كه من اين اوراق را مى نويسم ثابت شده كه هواپيماها وقتى مسافت زيادى بالا بروند به جايى مى رسند كه فشار هوا آنقدر كم مى شود كه زنده ماندن انسان در آنجا محال است و به همين جهت براى كسانى كه بخواهند تا آن ارتفاع بالا بروند كپسولهايى پر از اكسيژن مى سازند و در آن ، مقدارى از اكسيژن مى ريزند كه براى آنان كافى باشد و مادامى كه در جو بالا قرار دارند از آن استنشاق كنند. در كتاب مجيد الهى نيز به اين مساءله يعنى نبودن اكسيژن در جو آسمان و اينكه بالا رفتن به آسمان سينه را تنگ و تنفس را مشكل مى كند اشاره اى آمده و فرموده : (فمن يرد اللّه ان يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد ان يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كانما يصعد فى السماء). پس اگر بگويد: اين عملى كه از جبرئيل نقل شده چيزى است كه عقل آن را محال نمى داند، و خلاصه كلام اينكه از ممكنات عقلى است و وقوع آن از باب خارق العاده است پس نبايد تصديق آن را موقوف بر اين بدانيم كه وضع خلقت آسمانها و سنن كاينات آن را جايز و ممكن بداند چون قوانين جارى در نظام عالم ربطى به معجزه ، كه اساسش شكستن هر نظام و قانونى است ندارد، در پاسخ مى گوييم بله ، و ليكن شرط اول قبول روايت در جايى كه روايت از امرى خبر مى دهد كه بر خلاف سنن و نواميس و قوانينى است كه خداى تعالى با آن نواميس نظام عالم را بپا داشته و آن را مايه آبادى و يا خرابى قرار داده بايد چنين خبرى از وحى الهى منشاء گرفته و به نقل متواتر از معصوم نقل شده باشد و يا حداقل سندى صحيح و متصل به عصر معصوم داشته و هيچ ناشناخته اى در سند و متن آن نباشد، و حال آنكه ما نه در كتاب خداى تعالى چنين چيزى را مى بينيم و نه در حديثى كه با سندى متصل به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) رسيده باشد و نه حكمت خدا اقتضاء مى كند كه سرزمين لوط آنقدر به آسمان بلند شود كه صداى سگهايش به گوش سكان آسمان برسد و اين ماجرا تنها از بعضى تابعين يعنى كسانى كه عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را درك نكرده بودند نقل شده نه صحابه كه آن جناب را درك كرده اند و ما هيچ شكى نداريم در اينكه اين روايت از رواياتى است كه اسرائيليها ساخته و در دست و دهان مسلمانان ساده لوح انداخته اند. از جمله حرفهايى كه زدهاند اين است كه گفته اند عدد مردم آن شهر چهار ميليون نفر بوده در حالى كه همه بلاد فلسطين گنجايش اين عدد انسان را ندارد، پس اين ميليونها انسان چگونه در آن چهار قريه جا گرفته بودند؟ و اينكه گفته اين حديث از احاديثى است كه تابعين آن را نقل كرده اند نه صحابه ، درست نيست براى اينكه او توجه نداشته كه حديث مورد بحث از (ابن عباس ) و (حذيفة بن اليمان ) روايت شده و در روايت ابن عباس (بطورى كه الدرالمنثور آن را از اسحاق بن بشر، و ابن عساكر آن را از طريق جويبر، و مقاتل آن را از ضحاك نقل كرده اند) آمده : (همين كه چهره صبح نمايان شد جبرئيل دست به كار قريه هاى لوط شد و آنچه از مردان و زنان و ميوه ها و مرغان در آنها بود همه را گرد آورده در هم پيچيد و سپس زمين را از طبقات زيرين در آورده زير بال خود گرفت و به طرف آسمان دنيا بالا برد (تا جايى كه ) ساكنان آسمان دنيا صداى سگها و مرغان و زنان و مردان را از زير بال جبرئيل شنيدند آنگاه آن سرزمين را پشت و رو به پايين انداخت و دنبالش رگبارى از سنگريزه بر آن سرزمين بباريد، و سنگها براى آن بود كه اگر چوپانها و تجار در آن سرزمين باقى مانده اند آنها نيز به هلاكت برسند...) و در روايت حذيفه بن اليمان (بطورى كه الدرالمنثور آن را از عبد الرزاق و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از حذيفه نقل كرده اند) آمده : جبرئيل اجازه خواست تا آنان را هلاك كند اجازه اش دادند پس آن زمين را كه اين قوم بر روى آن زندگى مى كردند بغل گرفت و به بالا برد بطورى كه اهل آسمان دنيا صداى سگها را شنيدند آنگاه آتشى در زير آنان روشن كرد و سپس زمين را با اهلش زير و رو كرد و همسر لوط كه با آن قوم بود از صداى سقوط، متوجه پشت سر خود شد فهميد كه وضع از چه قرار است ولى تا خواست به خود بيايد عذاب كه يكى از همان سنگها بود او را گرفت ... و اما از تابعين ، جمعى آن را نقل كرده اند از آن جمله از سعيد بن جبير، مجاهد، ابى صالح و محمد بن كعب قرظى است و از سدى نيز نقلى رسيده كه خيلى غليظتر از اين است در نقل او آمده كه گفت : چون قوم لوط به صبح نزديك شدند جبرئيل نازل شد و زمين را از طبقه هفتم ريشه كن نموده آن را به دوش گرفت و تا آسمان دنيا بالا برد و سپس آن را به زمين زد... پس اينكه گفت : روايت از صحابه نقل نشده حرف درستى نيست ، و اما اينكه گفته : (در قبول روايت شرط شده كه حتما بطور متواتر از معصوم رسيده باشد و سندش صحيح و متصل به شخص معصوم باشد و در سندش شذوذ و فرد ناشناخته نباشد و اهل رجال سندش را بى اعتبار ندانسته باشند) اين مطلب مساءله اى است اصولى كه امروز پنبه اش را زده و به اين نتيجه رسيده اند كه خبر اگر متواتر باشد و يا همراه با قرائنى باشد كه خبر را قطعى الصدور سازد چنين خبرى بدون شك حجت است و اما غير اينگونه خبر حجيت ندارد مگر اخبار آحادى كه در خصوص احكام شرعى و فرعى وارد شده باشد كه اگر خبر موثق باشد يعنى صدور آن به ظن نوعى مظنون باشد آن نيز حجت است ، زيرا حجيت شرعى خود يكى از اعتبارات عقلائى است كه اثر شرعى به دنبال دارد، پس اگر خبر در مورد حكمى شرعى وارد شده جعل شرعى مى پذيرد، يعنى شارع مى تواند آن خبر را حجت كند هر چند كه متواتر نباشد، و اما مسائل غير شرعى يعنى قضاياى تاريخى و امور اعتقادى معنا ندارد كه شارع خبرى را در مورد آنها حجت كند چون حجت بودن خبرى كه مثلا مى گويد در فلان تاريخ فلان حادثه رخ داده اثر شرعى ندارد و معنا ندارد كه بگويد غير علم ، علم است و حكم كند به اينكه هر چند شما به فلان واقعه تاريخى علم نداريد ولى به خاطر فلان خبر واحد تعبدا آن واقعه را قبول كنيد همانطور كه اگر خود ناظر آن واقعه بوديد قبول مى كرديد (به خلاف احكام شرعى كه اگر شارع حكم كند به اينكه طبق خبر واحدى كه مثلا در مورد حكمى شرعى به تو رسيده عمل كن كه در اين صورت هر چند علم به واقعيت آن حكم و به حكم واقعى آن موضوع نداريم ليكن علم داريم به اينكه اگر طبق اين خبر عمل كنيم عقاب نخواهيم داشت ) و اما مسايل تاريخى صرف كه ما نسبت به آنها تكليفى نداريم درباره آنها حجت نمى خواهيم گو اينكه موضوعات و حوادث خارجى ، احيانا اثرى شرعى دارند (مثلا اگر با دليل تاريخى محكم ثابت شود كه فلان صحابه در فلان واقعه ، از اسلام خارج شد، بيزارى جستن و يا لعنت كردن او از نظر شرع عملى حلال مى شود) و ليكن اينگونه آثار از آنجا كه جزئى است ، متعلق جعل شرعى نمى شود چون جعل شرعى تنها متعرض كليات مسايل است ، خواننده محترم مى تواند بحث مفصل اين مساءله را در علم اصول ببيند. و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابى بن كعب روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خداى تعالى لوط را رحمت كند كه به ركنى شديد پناهنده مى شد و نمى دانست كه ركن شديد در خانه اوست . مؤ لف : مقامى كه لوط در آن مقام با قوم خود بگو مگو داشت به تقواى الهى و اجتناب از فسق و فجور دعوتشان مى كرد و همچنين ظاهر سياق آياتى كه اين بگو مگو را حكايت مى كنند اين است كه لوط (عليه السلام ) در اينكه گفت : (لو ان لى بكم قوة ) آرزوى داشتن انصارى رشد يافته از ميان قومش و يا غير قومش مى داشت ، و در جمله (او اوى الى ركن شديد) آرزو كرده كه اى كاش انصارى از غير اين قوم مى داشتم ، بستگان و عشيره و دوستان و غمخوارانى خدا دوست مى داشتم تا مرا در دفاع از اين ميهمانان يارى مى كردند ولى او نمى دانست كه ركن شديد در همان لحظه داخل خانه او است و آن عبارت بود از جبرئيل و همراهانش يعنى ميكائيل و اسرافيل ، و به همين جهت به محضى كه آرزوى داشتن ركنى شديد كرد بدون فاصله پاسخش دادند كه : (يا لوط انا رسل ربك لن يصلوا اليك ) يعنى اى لوط ما آنطور كه تو و اين مردم پنداشته ايد جوانانى امرد از جنس بشر نيستيم بلكه فرستادگان پروردگار تو هستيم و اين مردم به تو نخواهند رسيد. لوط (عليه السلام ) در هيچ حالى از آن احوال از پروردگارش غافل نبود و اين معنا را از نظر دور نمى داشت كه هر چه نصرت هست از ناحيه خداست و او را فراموش نكرده بود تا ناصرى غير او آرزو كند و حاشا بر مقام اين پيغمبر بزرگوار از مثل چنين جهلى مذموم چگونه ممكن است با اينكه خداى تعالى درباره آن جناب فرموده : (اتيناه حكما و علما... و ادخلناه فى رحمتنا انه من الصالحين ). پس اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اگر مى دانست كه جبرئيل در خانه اوست هرگز آرزوى ركن شديدى نمى كرد معنايش اين است كه جبرئيل و ساير ملائكه با او بودند و او اطلاعى نداشت ، نه اينكه معنايش چنين باشد كه خداى تعالى با او بود و او جاهل به مقام پروردگارش بود. پس اينكه در بعضى از روايات كه عبارت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را نقل مى كند اشاره شده به اينكه مراد لوط از (ركن شديد) خداى سبحان بوده نه ملائكه ، نظريه اى بوده كه بعضى از راويان حديث داده نه اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) چنان فرموده باشد، نظير روايتى كه از ابوهريره نقل شده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا رحمت كند لوط را كه همواره به ركنى شديد پناهنده مى شد يعنى خداى تعالى ...(١) . و باز نظير روايتى كه از طريقى ديگر از او نقل شده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا لوط را بيامرزد كه همواره به ركنى شديد پناه مى برد.(٢) و بعيد نيست كه ابوهريره در اين سند حديث را نقل به معنا كرده باشد و كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را بجاى (خدا بيامرزد)، (خدا رحمت كند) بوده و راوى آن را تغيير داده باشد تا بفهماند لوط در رعايت ادبى از آداب عبوديت كوتاهى كرده و يا با جهلى كه به مقام پروردگارش داشته و او را از ياد برده مرتكب گناهى از گناهان شده چون يك پيامبر نبايد پروردگار خود را فراموش كند.(٣) داستان ابراهيم عليه السّلام وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ لاَبِيهِ ءَازَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصنَاماً ءَالِهَةً إِنى أَرَاك وَ قَوْمَك فى ضلَلٍ مُّبِينٍ(٧٤) وَ كَذَلِك نُرِى إِبْرَهِيمَ مَلَكُوت السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ(٧٥) فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَباً قَالَ هَذَا رَبى فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِب الاَفِلِينَ(٧٦) فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبى فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئن لَّمْ يهْدِنى رَبى لاَكونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضالِّينَ(٧٧) فَلَمَّا رَءَا الشمْس بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبى هَذَا أَكبرُ فَلَمَّا أَفَلَت قَالَ يَقَوْمِ إِنى بَرِى ءٌ مِّمَّا تُشرِكُونَ(٧٨) إِنى وَجَّهْت وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطرَ السمَوَتِ وَ الاَرْض حَنِيفاً وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشرِكِينَ(٧٩) وَ حَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَ تحَجُّونى فى اللَّهِ وَ قَدْ هَدَانِ وَ لا أَخَاف مَا تُشرِكُونَ بِهِ إِلا أَن يَشاءَ رَبى شيْئاً وَسِعَ رَبى كلَّ شىْءٍ عِلْماً أَ فَلا تَتَذَكرُونَ(٨٠) وَ كيْف أَخَاف مَا أَشرَكتُمْ وَ لا تخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشرَكْتُم بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنزِّلْ بِهِ عَلَيْكمْ سلْطناً فَأَى الْفَرِيقَينِ أَحَقُّ بِالاَمْنِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ(٨١) الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسوا إِيمَنَهُم بِظلْمٍ أُولَئك لهَُمُ الاَمْنُ وَ هُم مُّهْتَدُونَ(٨٢) وَ تِلْك حُجَّتُنَا ءَاتَيْنَهَا إِبْرَهِيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُ إِنَّ رَبَّك حَكِيمٌ عَلِيمٌ(٨٣) ٧٤. و به ياد آور وقتى را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت : آيا بتهايى را خدايان خود مى گيرى ؟ من تو را و قوم تو را در گمراهى آشكار مى بينم . ٧٥. و اينچنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان مى دهيم و براى اينكه از يقين كنندگان گردد. ٧٦. پس همين كه شب او را پوشانيد، ستاره اى را ديد، گفت : اين پروردگار من است . سپس همين كه غروب كرد، گفت : من غروب كنندگان را دوست ندارم . ٧٧. پس از آن ، وقتى كه ماه را ديد كه طلوع كرد، گفت : اين پروردگار من است . سپس ماه كه غروب كرد، گفت : اگر پروردگار من مرا هدايت نكند، از گروه گمراهان خواهم بود. ٧٨. پس از آنكه خورشيد را ديد كه طلوع كرد، گفت : اين پروردگار من است ، اين بزرگتر است . پس آنگاه كه خورشيد نيز غروب كرد، گفت : اى قوم ، من از آنچه شريك خدا قرار مى دهيد، بيزارم . ٧٩. من رو آوردم به كسى كه آسمانها و زمين را آفريده است ، در حالى كه ميانه رو هستم و از مشركان نيستم . ٨٠. و قوم او با وى محاجه كردند. گفت : آيا با من درباره خدا محاجه مى كنيد؟ و حال آنكه مرا هدايت كرده و من از كسانى كه شريكش قرار مى دهيد، نمى ترسم مگر اينكه پروردگار من چيزى بخواهد. علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد. آيا متذكر نمى شويد؟ ٨١. و چگونه من از شريكان (يا از شرك ) شما بترسم در حالى كه شما نمى ترسيد از اينكه براى خدا بدون دليل شريك قرار داديد؟ پس كداميك از اين دو طايفه به امن سزاوارتر است اگر مى دانيد؟ ٨٢. كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند، امن از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند. ٨٣. اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم . هر كه را بخواهيم ، درجاتى بالا مى بريم ، زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است . (از سوره مباركه انعام ) گفتارى درباره شخصيت ابراهيم خليل (عليه السلام ) و سرگذشت او در ذيل اين عنوان بحثهايى است قرآنى ، علمى ، تاريخى و غيره كه بايد هر كدام را جداگانه متعرض شد. ١- داستان ابراهيم (ع ) از نظر قرآن آنچه از قرآن كريم در اين باره استفاده مى شود اين است كه : ابراهيم (عليه السلام ) از اوان طفوليت تا وقتى كه به حد تميز رسيده در نهانگاهى دور از جامعه خود مى زيسته ، و پس از آنكه به حد تميز رسيده از نهانگاه خود به سوى قوم و جامعهاش بيرون شده و به پدر خود پيوسته است ، و ديده كه پدرش و همه مردم بت مى پرستند، و چون داراى فطرتى پاك بود و خداوند متعال هم با ارائه ملكوت تاييدش نموده و كارش را به جايى رسانده بود كه تمامى اقوال و افعالش موافق با حق شده بود اين عمل را از قوم خود نپسنديد و نتوانست ساكت بنشيند، لاجرم به احتجاج با پدر خود پرداخته او را از پرستش بتها منع و به توحيد خداى سبحان دعوت نمود، باشد كه خداوند او را به راه راست خود هدايت نموده از ولايت شيطان دورش سازد. پدرش وقتى ديد ابراهيم به هيچ وجه از پيشنهاد خود دست بر نمى دارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار كردنش تهديد نمود. ابراهيم (عليه السلام ) در مقابل اين تهديد و تشديد از در شفقت و مهربانى با وى تلطف كرد و چون ابراهيم مردى خوش خلق و نرم زبان بود، در پاسخ پدر نخست بر او سلام كرد و سپس وعده استغفارش داد. و در آخر گفت : در صورتى كه به راه خدا نيايد او و قومش را ترك گفته ولى به هيچ وجه پرستش خدا را ترك نخواهد كرد. از طرفى ديگر با قوم خود نيز به احتجاج پرداخته و در باره بتها با آنان گفتگو كرد با اقوام ديگرى هم كه ستاره و آفتاب و ماه را مى پرستيدند احتجاج نمود تا اينكه آنان را نسبت به حق ملزم كرد و داستان انحرافش از كيش بت پرستى و ستاره پرستى در همه جا منتشر شد. روزى كه مردم براى انجام مراسم دينى خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهيم (عليهالسلام ) به عذر كسالت ، از رفتن با آنان تخلف نمود و تنها در شهر ماند، وقتى شهر خلوت شد به بتخانه شهر درآمده و همه بتها را خرد نمود و تنها بت بزرگ را گذاشت شايد مردم به طرف او برگردند. وقتى مردم به شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند در صدد جستجوى مرتكب آن برآمده سرانجام گفتند: اين كار همان جوانى است كه ابراهيم نام دارد. ناچار ابراهيم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق كرده پرسيدند آيا تو با خدايان ما چنين كردى ؟ ابراهيم (عليه السلام ) گفت : اين كار را بت بزرگ كرده است و اگر قبول نداريد از خود آنها بپرسيد تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگويند چه كسى به اين صورتشان درآورده . ابراهيم (عليه السلام ) قبلا به همين منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده بود تا خود شاهد حال باشد. ابراهيم (عليه السلام ) ميدانست كه مردم در باره بتهاى خود قائل به حيات و نطق نيستند، و ليكن ميخواست با طرح اين نقشه ، زمينهاى بچيند كه مردم را به اعتراف و اقرار بر بى شعورى و بى جانى بتها وادار سازد، و لذا مردم پس از شنيدن جواب ابراهيم (عليه السلام ) به فكر فرو رفتن به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافكندگى گفتند: تو كه ميدانى اين بتها قادر بر تكلم نيستند. ابراهيم (عليه السلام ) كه غرضى جز شنيدن اين حرف از خود آنان نداشت بى درنگ گفت : آيا خداى را گذاشته و اين بتها را كه جماداتى بى جان و بى سود و زيانند مى پرستيد؟ اف بر شما و بر آنچه مى پرستيد، آيا راستى فكر نمى كنيد؟ و چيزهايى را كه خود به دست خودتان مى تراشيد مى پرستيد، و حاضر نيستيد خدا را كه خالق شما و خالق همه مصنوعات شما (يا اعمال شما) است بپرستيد؟. مردم گفتند: بايد او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى و حمايت كنيد. به همين منظور آتشخانه بزرگى ساخته و دوزخى از آتش افروخته و در اين كار براى ارضاء خاطر خدايان همه تشريك مساعى نمودند، و وقتى آتش شعله ور شد ابراهيم (عليه السلام ) را در آتش افكندند، خداى متعال آتش را براى او خنك گردانيد و او را در شكم آتش سالم نگه داشت ، و كيد كفار را باطل نمود. ابراهيم (عليه السلام ) در خلال اين مدت با نمرود هم ملاقات نموده و او را نيز كه ادعاى ربوبيت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وى گفت : پروردگار من آن كسى است كه بندگان را زنده مى كند و مى ميراند. نمرود از در مغالطه گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم ، هر يك از اسيران و زندانيان را كه بخواهم رها مى كنم و هر كه را بخواهم به قتل مى رسانم . ابراهيم به بيان صريحترين كه راه مغالطه را بر او مسدود كند احتجاج نمود و گفت : خداى متعالى آن كسى است كه آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو اگر راست مى گويى از اين پس كارى كن كه آفتاب از مغرب طلوع كند، در اينجا نمرود كافر مبهوت و سرگشته ماند. پس از آنكه ابراهيم (عليه السلام ) از آتش نجات يافت باز هدف خود را تعقيب نموده و شروع به دعوت به دين توحيد و دين حنيف نمود، و عده كمى به وى ايمان آوردند. قرآن كريم از آن جمله لوط و همسر ابراهيم (عليه السلام ) را اسم مى برد: اين بانو همان زنى است كه ابراهيم (عليه السلام ) با او مهاجرت كرد و پيش از بيرون رفتن از سرزمين خود به اراضى مقدسه با او ازدواج كرده بود. ابراهيم (عليه السلام ) و همراهانش در موقع بيرون شدن از وطن خود از قوم خود تبرى جسته و شخص او از آزر كه او را پدر ناميده بود و در واقع پدرش نبود بيزارى جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوى ارض مقدس هجرت كردند، باشد كه در آنجا بدون مزاحمت كسى و دور از اذيت و جفاى قومش به عبادت خداوند مشغول باشند. پس از اين دعا بود كه خداى تعالى او را با اينكه به حد شيخوخت و كهولت رسيده بود به تولد اسحاق و اسماعيل و از صلب اسحاق به يعقوب بشارت داد، و پس از مدت كمى اسماعيل و بعد از او اسحاق به دنيا آمدند، و خداوند همانطورى كه وعده داده بود بركت را در خود او و دو فرزندش و اولاد ايشان قرار داد و مبارك شان ساخت . ابراهيم (عليه السلام ) به امر پروردگار خود به مكه ، كه درهاى عميق و بى آب و علف بود، رفت و فرزند عزيزش اسماعيل را در سن شيرخوارگى در آن مكان مخوف منزل داده و خود به ارض مقدس مراجعت نمود. اسماعيل در اين سرزمين نشو و نما كرد، و اعراب چادرنشين اطراف به دور او جمع شده و بدينوسيله خانه كعبه ساخته شد. ابراهيم (عليه السلام ) گاه گاهى پيش از بناى مكه و خانه كعبه و پس از آن به مكه مى آمد و از فرزندش اسماعيل ديدن مى كرد. تا آنكه در يك سفر به ساختن خانه كعبه شد، لذا به اتفاق اسماعيل اين خانه را بنا نهاد، و اين اولين خانهاى است كه از طرف پروردگار ساخته شد، و اين خانه مباركى است كه در آن آيات بينات و در آن مقام ابراهيم است ، و هر كس درون آن داخل شود از هر گزندى ايمن است . ابراهيم (عليه السلام ) پس از فراغت از بناى كعبه دستور حج را صادر نموده ، و آيين و اعمال مربوط به آن را تشريع نمود. آنگاه خداى تعالى او را ماءمور به ذبح فرزندش اسماعيل نمود، ابراهيم (عليه السلام ) اسماعيل (عليه السلام ) را در انجام فرايض حج شركت مى داد، موقعى كه به سعى رسيدند و مى خواستند كه بين صفا و مروه سعى كنند، اين ماموريت ابلاغ شد، و ابراهيم (عليه السلام ) داستان را با فرزندش در ميان گذاشت و گفت : فرزند عزيزم ! در خواب چنين مى بينم كه ترا ذبح و قربانى مى كنم نيك بنگر تا راءيت چه خواهد بود. عرض كرد: پدرجان ! هر چه را كه ماءمور به انجامش شدهاى انجام ده ، و ان شاء اللّه به زودى خواهى ديد كه من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبرى از خود نشان مى دهم . پس از اينكه هر دو به اين امر تن دردادند و ابراهيم (عليه السلام ) صورت جوانش را بر زمين گذاشت وحى آمد كه اى ابراهيم ، خواب خود را تصديق كردى و ما به همين مقدار از تو قبول كرديم ، و ذبح عظيمى را فدا و عوض او قرار داديم . آخرين خاطرهاى كه قرآن كريم از داستان ابراهيم (عليه السلام ) نقل نموده دعاهايى است كه ابراهيم (عليه السلام ) در بعضى از سفرها در مكه كرده و آخرين دعايش اين است : پروردگارا پدر و مادر من و كسانى را كه ايمان آورده اند در روز حساب بيامرز.
۱۱
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان ٢- منزلت ابراهيم (ع ) نزد خداوند و موقف بندگى اش خداى تعالى در كلام مجيدش ابراهيم را به نيكوترين وجهى ثنا گفته و رنج و محنتى را كه در راه پروردگارش تحمل نموده بود، به بهترين بيانى ستوده و در شصت و چند جا از كتاب عزيزش اسم او را برده ، و موهبتها و نعمتهايى را كه به او ارزانى داشته در موارد بسيارى ذكر كرده است ، اينك چند مورد از آن مواهب را در اينجا ذكر مى كنيم : ١- خداى تعالى رشد و هدايت او را قبلا ارزانيش داشته بود. ٢- او را در دنيا برگزيد. و او در آخرت نيز در زمره صالحين خواهد بود، زيرا او در دنيا وقتى خدايش فرمود: تسليم شو، گفت : تسليم امر پروردگار عالميانم . ٣- او كسى است كه روى دل را به پاكى و خلوص متوجه خدا كرده بود، و هرگز شرك نورزيد. ٤- او كسى است كه دلش به ياد خدا قوى و مطمئن شده و به همين جهت به ملكوتى كه خدا از آسمانها و زمين نشانش داد ايمان آورد، و يقين كرد. ٥- خداوند او را خليل خود خواند. ٦- رحمت و بركات خود را بر او و اهلبيتش ارزانى داشت و او را به وفادارى ستود. ٧- او را به وصف حليم و اواه و منيب توصيف كرد. ٨- و نيز او را مدح كرده به اينكه امتى خداپرست و حنيف بوده ، و هرگز شرك نورزيده ، و همواره شكرگزار نعمتهايش بوده ، و اينكه او را برگزيد و به راه راست هدايت نمود و به او اجر دنيوى داده و او در آخرت از صالحين است . ٩- ابراهيم (عليه السلام ) پيغمبرى صديق بود. و قرآن او را از بندگان مؤ من و از نيكوكاران شمرده و به او سلام كرده است . و او را از كسانى دانسته كه (صاحبان ايدى و ابصارند)، و خداوند با ياد قيامت خالصشان كرده است . ١٠- خداوند او را امام قرار داد. و او را يكى از پنج پيغمبرى دانسته كه اولى العزم و صاحب شريعت و كتاب بودند. ١١- خداوند او را علم ، حكمت ، كتاب ، ملك و هدايت ارزانى داشته و هدايت او را در نسل و اعقاب او كلمه باقيه قرار داده . و نيز خداوند نبوت و كتاب را در ذريه او گذاشت . و براى او در ميان آيندگان لسان صدق (نام نيك ) قرار داد. اين بود فهرست آن مناصب الهى و مقامات عبوديتى كه خداوند به ابراهيم ارزانى داشته و در قرآن از آن اسم برده است ، و قرآن كريم فضايل و كرامات هيچيك از انبياء كرام را به اين تفصيل ذكر نفرموده . و خواننده عزيز مى تواند شرح و تفصيل هر يك از آن مقامات را در تفسير آيه مربوط به آن در مجلدات قبلى و يا بعدى مطالعه بفرمايد. آرى ، قرآن كريم به منظور حفظ شخصيت و حيات ابراهيم (عليهالسلام )، دين استوار ما را هم (اسلام ) ناميده و آنرا به ابراهيم (عليه السلام ) نسبت داده و فرموده : (ملة ابيكم ابراهيم هو سميكم المسلمين من قبل ) و نيز فرموده : (قل اننى هدينى ربى الى صراط مستقيم دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين ). خداوند كعبه اى را كه آنجناب ساخت ، (بيت الحرام ) و قبله عالميان قرار داد و براى زيارت آن مناسك حج را تشريع نمود، تا بدين وسيله ياد مهاجرتش را به آن ديار و اسكان همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند و توجهاتش به خدا و آزار و محنتهايى را كه در راه خدا ديده ، زنده نگاه بدارد. ٣- آثار پربركتى كه آن حضرت از خود در جامعه بشرى به يادگار گذاشت از جمله آثارى كه ابراهيم (عليه السلام ) از خود به يادگار گذاشت ، يكى دين توحيد است . زيرا از آنروز تاكنون هر فرد و جامعهاى كه از اين نعمت برخوردار شده ، از بركت وجود آنجناب بوده است . امروز هم اديانى كه به ظاهر دين توحيد خوانده مى شوند از يادگارها و آثار وجودى او مى باشند، يكى از آن اديان ، دين يهود است كه منتهى و منتسب به موسى بن عمران (عليهم السلام ) است ، و موسى بن عمران (عليهما السلام ) يكى از فرزندان ابراهيم (عليه السلام ) شمرده مى شود، براى اينكه نسب او به اسرائيل يعنى يعقوب بن اسحاق (عليهم السلام ) منتهى مى گردد، و اسحاق (عليه السلام ) فرزند ابراهيم (عليه السلام ) است . يكى ديگر دين نصرانيت است كه منتهى به عيسى بن مريم (عليهما السلام ) مى شود و نسب عيسى بن مريم (عليهما السلام ) نيز به ابراهيم (عليه السلام ) مى رسد. و همچنين دين اسلام كه از جمله اديان توحيد است ، چون اين دين مبين منسوب به رسول خدا محمد بن عبدالله (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) است ، و نسبت آنجناب نيز به اسماعيل ذبيح (عليه السلام ) فرزند ابراهيم خليل (عليه السلام ) منتهى مى شود. پس ميتوان گفت دين توحيد در دنيا از آثار و بركات آنجناب است . علاوه بر اصل توحيد، برخى از فروعات دينى مانند: نماز، زكات ، حج ، مباح بودن گوشت چارپايان ، تبرى از دشمنان خدا، تحيت (سلام ) گفتن و احكام دهگانه مربوط به طهارت و تنظيف كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاى بدن است ،نيز از آن حضرت به يادگار مانده است . اما پنج حكم مربوط به سر: گرفتن آبخور (سبيل )، گذاشتن ريش ، بافتن گيسوان ، مسواك كردن و خلال نمودن دندانها، مى باشد. و اما پنج حكمى كه مربوط به ساير اعضاى بدن مى باشند، عبارتند از: تراشيدن و ازاله مو از بدن ، ختنه كردن ، ناخن گرفتن ، غسل جنابت و شستشوى با آب . بلكه همانطورى كه در بحثهاى قبل مفصلا گذشت ، مى توان گفت آنچه سنت پسنديده چه اعتقادى و چه عملى كه در جوامع بشرى يافت مى شود همه از آثار نبوت انبيا (عليهم السلام ) است ، كه يكى از بزرگان اين سلسله جليل ابراهيم خليل (عليه السلام ) است . پس آن حضرت حق بزرگى به گردن جامعه بشريت دارد، حال چه اينكه بشر خودش بداند و ملتفت باشد يا نباشد. ٤- تورات فعلى درباره ابراهيم (ع ) چه مى گويد؟ تورات مى گويد: تارح پدر ابراهيم هفتاد سال زندگى كرد، وى صاحب سه فرزند شد: ابرام ، ناحور و هاران . اءبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط، فرزند هاران است . هاران در حيات پدرش از دنيا رفت ، و مرگش در همان محل تولدش يعنى (اور) كلدانيها اتفاق افتاد. اءبرام و ناحور هر كدام همسرى براى خود گرفتند، اءبرام (ساراى ) و ناحور (ملكه ) را. پدر ملكه مردى بنام (هاران ) بوده كه دخترى ديگر به نام (بسكه ) داشته . ساراى زنى نازا بوده و فرزندى نداشته . تارح ، اءبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوهاش و ساراى همسربرداشت و از اور كلدانيها بيرون شده و به سوى كنعان روان گرديد. در بين راه به شهر حاران رسيده و همانجا رحل اقامت افكند. تارح همچنان در حاران بماند تا آنكه در سن دويست و پنج سالگى از دنيا رفت . و نيز در تورات است كه : پروردگار به اءبرام گفت : از سرزمين پدرى و از ميان قوم و قبيله خود به سوى شهرى كه بعدا برايت تعيين مى كنم بيرون شو تا تو را در آنجا امتى عظيم و موجودى پر بركت گردانيده و اسمت را بزرگ كنم ، و هر كه را هم كه تو را مبارك بداند بركت دهم و هر كس كه تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم ، و سرانجام كارت را به جايى رسانم كه جميع قبايل زمين به تو تبرك جويند. اءبرام همانطور كه پروردگار دستور داده بود به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد. لوط برادرزاده او بود. و در آن ايام ، اءبرام در سن نود و پنج سالگى بود. در موقع خروج ، اءبرام ، ساراى همسرش و لوط برادرزادهاش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را كه در آنجا جمع كرده بود، همراه خود برداشت و به سرزمين كنعان رفت . اءبرام در بين راه گذارش به محل (شكيم ) و از آنجا به (بلوطستان موره ) افتاد، در اين هنگام كنعانيها نيز در آن سرزمين بودند. ناگاه پروردگار، خود را براى اءبرام ظاهر ساخت و به وى گفت : اين سرزمين را به نسل تو مى دهم . اءبرام پس از شنيدن اين مژده قربانگاهى براى پروردگارى كه برايش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد. و به طرف كوهى در سمت مشرق (بيت ايل ) به راه افتاد. در آنجا خيمه خود را برافراشت ، و محل اين خيمه طورى قرار داشت كه (بيت ايل ) در طرف مغرب و (عاى ) در طرف مشرق آن قرار مى گرفت . آنجا نيز قربانگاهى براى پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طى منازل كرد تا به كنعان رسيد، وقتى در كنعان قحط سالى شد و مردم از گرسنگى تلف مى شدند، ديدن اين وضع براى اءبرام سخت دشوار بود، از آنجا بطرف مصر حركت كرد تا بدين وسيله خود را از ديدن آن وضع دور بسازد، در همين سفر بود كه براى اءبرام پيش آمدى رخ داد، و آن اين بود كه ساراى همسرش ، مورد طمع پادشاه آن ديار واقع شد. ساراى زنى بسيار زيباروى بود و اءبرام به همين جهت در نزديكى هاى مصر به همسرش گفت : تو زنى زيبا و نيكومنظرى و من از اين مى ترسم كه مصريان با ديدن تو بگويند اين همسر اوست و براى اينكه به تو دست يابند مرا به قتل رسانند، ناچار به تو توصيه مى كنم كه هر كس به تو گفت چه نسبتى با اءبرام دارى ، بگو من خواهر اويم تا بدين وسيله خيرى به من برسد و جانم را حفظ كرده باشى . اتفاقا وضع همانطورى شد كه اءبرام پيشبينى كرده بود. چون سركردگان و صاحب منصبان دربار فرعون ، ساراى را ديده و زيبايى او را نزد فرعون تعريف كردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون بخاطر ساراى ، اءبرام را صاحب گوسفند، گاو، الاغ ، غلامان ، كنيزان ، خران ماده و شتران بسيار كرد. پروردگار به سبب طمعى كه او به همسر اءبرام كرده بود لطمه هاى زيادى به خودش و خانه و زندگيش وارد كرد. فرعون اءبرام را خواسته و به او گفت : چرا به من نگفتى كه ساراى همسرت بوده و چرا گفتى او خواهر من است تا اينكه من او را براى همسرى خود اتخاذ كردم و به اين همه بلا و مصيبت دچارم كردى ؟ الان همسرت را بگير و برو. آنگاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشايعت كنند. تورات اضافه كرده است كه : اءبرام با اين كيفيت از مصر بيرون آمد و به همراهى ساراى و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد (بيت ايل ) و آن خيمه اى كه بين (بيت ايل ) و (عاى ) زده بود گرديد، و پس از چندى در اثر كمى مرتع از لوط جدا شده و خود در كنعان و در ميان كنعانيها و فرزيها ماند، و لوط با مقدارى از رمه خود در سرزمين سدوم فرود آمد. تورات سپس اضافه مى كند كه : در همان ايام در سدوم جنگى بين (اءمرافل ) پادشاه شنعار كه سه پادشاه ديگر نيز با وى متفق بودند، و بين (بارع ) پادشاه (سدوم ) كه چهار پادشاه نيز با او معاهده داشتند، درگرفت ، در اين جنگ پادشاه سدوم و متفقينش شكست سختى خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فرارى شدند و عده زيادى از لشكريانش كشته شدند، و اموالشان به غارت و كودكان و زنانشان به اسيرى رفتند. از جمله كسانى كه در اين جنگ اسير شدند لوط و اهل بيت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت . تورات مى گويد: يكى از افرادى كه از اين جنگ جانش را نجات داده بود، نزد اءبرام عبرانى رفت و او را كه ساكن (بلوطستان ممرى ) بود از سرگذشت سدوم و اسيرى لوط و اهلبيتش خبردار نمود. اءبرام در كنعان با رؤ ساى قبايل آن روز از قبيل : (آمورى )، (اشكول ) و (عانر) كه هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتى از اين داستان خبردار شد غلامانى كارآزموده را كه خانه زاد وى بودند، و عده آنان به سيصد و هيجده نفر مى رسيد جمع نموده و به همراهى آنان دشمن را تا (دان ) دنبال كرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده ، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شكست داده و تا قريه (حوبه ) كه از قراى شمال دمشق است فراريان را دنبال كردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمين و كليه اموالى كه به غارت رفته بود برگردانيد. پادشاه سدوم كه از اين فتح (شكست كدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوك همراه خود، اءبرام را تا وادى (شوى ) كه همان وادى الملك است استقبال نمود. از جمله پادشاهانى كه به استقبال اءبرام آمده بود (ملكى صادق ) پادشاه (شاليم ) بود كه در عين سلطنت مردى كاهن نيز بود. او وقتى به رسيد نان و شرابى بيرون آورد و مقدم او را مبارك شمرد و چنين گفت : (مبارك باد اءبرام از جانب خداى بزرگ ، مالك آسمانها و زمين ، و مبارك باد خداى متعال آن كسى كه دشمنان تو را تسليم تو ساخت ) آنگاه او را از همه چيز ده يك عطا كرد. و نيز پادشاه سدوم به اءبرام عرض كرد: از آنچه كه در اختيار گرفتهاى افراد رعيت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براى خود نگاهدار.گفت : من به درگاه پروردگار، خداى بزرگ و پادشاه آسمان و زمين دست برافراشتهام كه حتى تار نخى و بند كفشى از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را كه از آن شما است به شما بازگردانم ) تا نگويى كه من اءبرام را توانگر ساختم ، نه ، من از غنيمت اين جنگ چيزى جز همان خوراكى كه غلامان خورده اند تصرف نكرده ام ، و اما (عابر)، (اسلول ) و (ممرى ) كه مرا در اين جنگ همراهى نمودند البته بهره و نصيب خود را از اين غنيمت خواهند گرفت . تا آنجا كه مى گويد: و اما ساراى او تا آنروز فرزندى به دنيا نياورده بود، ناگزير به همسر خود اءبرام گفت : به طورى كه ميبينى پروردگار مرا از آوردن فرزند بى بهره كرده ، تو مى توانى هاجر، كنيز مصرى مرا تصرف كنى باشد كه از او فرزندانى نصيب ما شود. اءبرام پيشنهاد ساراى را پذيرفت ، و ديرى نگذشت كه هاجر باردار شد. آنگاه مى گويد: هاجر وقتى خود را باردار ديد، از آن به بعد آن احترامى را كه قبلا درباره ساراى مراعات مى كرد، رعايت ننمود و نسبت به وى استكبار مى كرد. ساراى شكايتشرا به نزد اءبرام برد، اءبرام به پاس وفا و خدماتش زمام امر هاجر را بدو واگذارنمود، تا هر چه پيشنهاد كند اءبرام بى درنگ انجام دهد، و به هاجر دستور داد تا مانندسابق نسبت به وى كنيزى و فرمانبرى كند. اين امر باعث ناراحتى هاجر شد. او روزى ازدست ساراى به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بيرون شد، در ميان راه فرشته اى بهاو گفت كه به زودى داراى فرزند ذكورى به نام(اسماعيل ) خواهد شد، و از اينجهت اسمش اسماعيل شده كه خدا (سمع لمذلتها شنيداظهار عجز هاجر را) و گفت كه اين فرزند انسانى خواهد بود گريزان از مردم و ضد باآنان ، و مردم نيز در مقام ضديت با او برخواهند آمد. فرشته ، پس از دادن اين بشارتدستور داد تا بخانه و نزد خانمش ساراى برگردد، پس از چندى هاجر فرزند ذكورىبراى اءبرام زائيد و اءبرام نامش را اسماعيل نهاد، در موقع ولادتاسماعيل اءبرام در سن هفتاد و شش سالگى بود. و نيز در تورات است كه : وقتى اءبرام به سن نود و نه سالگى رسيد، پروردگار براى او ظاهر شد و به وى گفت : من اللّه قدير هستم ، پيش روى من سير كن و مردى كامل باش تا عهدى بين خود و بين تو قرار دهم ، و تو را بسيار زياد گردانم . اءبرام در مقابل اين جلوه و ظهور به خاك افتاد. پروردگار بار ديگر به وى گفت : عهدى كه من در باره تو به عهده مى گيرم اين است كه تو را پدر تمامى امتها قرار داده ، ثمره وجودى تو را بسيار زياد گردانم و به همين جهت از اين به بعد اسمت (ابراهيم ) خواهد بود كه به معناى (پدر امتها) است . آرى ، از ذريه تو امتهاى مختلفى و پادشاهانى منشعب خواهم كرد، و اين عهد بين من و تو و نسل آينده تو عهدى ابدى است تا براى تو و نسلت معبودى باشم ، و نيز عهد من اين باشد كه بعد از سرزمين غربت تو، همه ارض كنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آنرا ملك ابدى شما قرار دهم ، تا براى آنان معبود باشم . آنگاه گفته است : رب در اين باره عهدى بين خود و ابراهيم و نسل او بست ، و آن اين بود كه ابراهيم و نسلش ، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه كنند، لذا ابراهيم خود را در سن نود و نه سالگى و همچنين فرزند خود اسماعيل را در سن سيزده سالگى و ساير فرزندان ذكور و غلامان را ختنه نمود. تورات مى گويد: خداوند به ابراهيم فرمود: از اين به بعد همسر خود ساراى را، بدين نام مخوان ، بلكه اسم او را (ساره ) بگذار، من او را مبارك زنى قرار داده و به تو نيز از او فرزند ذكورى مى دهم و مباركش مى كنم تا از نسل او نيز امتها و سلاطين به جاى مانده و شاخه ها منشعب شود، ابراهيم از شنيدن اين بشارت خنديد و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت : مگر ممكن است از مرد صد سالهاى چون من و زن نود سالهاى چون ساره فرزندى متولد شود؟ ابراهيم به خداى تعالى عرض كرد: دلم مى خواهد اسماعيل پيش روى تو زندگى كند. خداى تعالى فرمود: نه ، همسرت ساره فرزندى برايت مى زايد به نام (اسحاق ) من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او مى بندم . و اما درخواست تو را در باره اسماعيل نيز عملى مى كنم ، و او را مبارك مى گردانم ، و نسل او را بسيار زياد مى كنم ، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر يك رئيس و ريشه دودمان و امتى شوند. و ليكن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار مى دهم ، و او از ساره در سال آينده به دنيا خواهد آمد. هنگامى كه كلام خدا با ابراهيم بدينجا رسيد خداوند از نظر ابراهيم غايب شد و به آسمان صعود كرد. آنگاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته ، براى هلاك كردن قوم لوط يعنى سدومى ها را ذكر نموده ، مى گويد: پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهيم وارد شدند، ابراهيم در پذيرائى از آنان گوساله اى ذبح نمود و از گوشت آن و مقدارى كره و شير، مائدهاى آماده نمود و پيش آورد، ميهمانان ، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان كردند. ابراهيم قدرى در باره هلاكت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولى سرانجام قانع شد، و چيزى نگذشت كه قوم لوط هلاك شدند. سپس داستان انتقال ابراهيم به سرزمين (حرار) را ذكر نموده و مى گويد: ابراهيم در اين شهر خود را معرفى نكرد، و به پادشاه آنجا (ابى مالك ) گفت كه ساره خواهر من است ، پادشاه كه شيفته زيبايى ساره شده بود او را به دربار خواند، و در خواب ديد كه خداى تعالى او را در امر ساره و جسارتى كه به او كرده ملامت و عتاب مى كند. از خواب برخاسته ابراهيم را احضار نمود، و او را ملامت كرد كه چرا نگفتى ساره همسر تو است ؟ ابراهيم گفت : ترسيدم مرا به طمع دست يافتن به ساره به قتل رسانى و اينهم كه گفتم او خواهر من است ، راست گفتم ، زيرا ساره خواهر پدرى من است ، و ما از مادر جدا هستيم ، پادشاه ساره را به او برگردانيد و مال فراوانى به او داد. تورات نظير اين داستان را در ملاقات ابراهيم با فرعون مصر قبلا ذكر كرده بود. تورات مى گويد: پروردگار همانطورى كه وعده داده بود ساره را مورد عنايت خود قرار داد و از او و ابراهيم در سن پيرى فرزندى به وجود آورد. ابراهيم فرزندى را كه ساره برايش آورد اسحاق نام گذارد، و او را همانطورى كه خداوند دستور داده بود در روز هشتم ولادتش ختنه نمود. ابراهيم در اين ايام مرد صد ساله اى بود، ساره به وى گفت : خداى تعالى با اين عطيه اى كه به من داد مرا مايه خنده مردم كرده ، چون هر كس مى شنود كه از من در سن پيرى فرزندى متولد شده ، مى خندد، و باز گفت : كيست به ابراهيم گفته بنا شد كه ساره به اولاد شير خواهد داد زيرا در پيرى براى او پسرى زائيده ام و بالاخره اسحاق بزرگ شد، و ابراهيم در روز فطامش يعنى روزى كه از شيرش گرفتند وليمه و جشن با شكوهى بر پا نمود. روزى ساره اسماعيل پسر هاجر مصرى را ديد كه مى خندد، به ابراهيم گفت : اين كنيز و فرزندش را از من دور كن تا شريك ارث اسحاق نشود. اين كلام در نظر ابراهيم بسيار زشت آمد، براى اينكه معنايش چشم پوشى از اسماعيل بود. خداى تعالى به ابراهيم فرمود: به خاطر اسماعيل و مادرش هاجر، ساره را از نظر نينداز، و هر چه مى خواهد انجام بده ، براى اينكه بقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعيل . ناچار يك روز صبح خيلى زود برخاست و مقدارى نان و يك مشك آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بيرون نمود. هاجر تا آنجا كه توانائى داشت در بيابان پيش رفت ، ناگهان متوجه شد كه راه را گم كرده است . مدتى در اين بيابان كه نامش بيابان (بئرسبع ) بود حيران و سرگردان راه پيمود و با صرف نان و آبى كه همراه داشت تجديد قوائى نمود، و همچنان در بيابان قدم مى زد تا آنكه از شدت خستگى و تشنگى حالت مرگ بر آنها عارض شد، و براى اينكه مرگ يگانه فرزندش را به چشم نبيند، فرزند خود را زير درختى انداخت و خود به مقدار يك ميدان تير از او دور شد، بدان سبب كه جان كندن او را به چشم خود نبيند، آنگاه صدا به گريه بلند كرد. خداوند صداى گريه او و ناله طفلش را شنيد، يكى از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا در داد: اى هاجر چيست ترا، و بدان كه خداوند ناله طفلت را شنيد و به حال او آگاه شد، برخيز و طفلت را تنگ در آغوش گير و در محافظتش سخت بكوش كه من او را به زودى امت عظيمى قرار مى دهم . در اين موقع خداوند دو چشم هاجر را باز كرد، هاجر چشمش به چاه آبى افتاد، برخاست و مشك را برداشت و از آن آب پر كرد و طفل خود را سيراب نمود، خداوند همچنان با اسماعيل و ياور او بود، تا آنكه در همان بيابان كه نامش (فاران ) بود، بزرگ شد و به حد تير اندازى رسيد، و مادرش از دختران مصر زنى برايش گرفت . و نيز تورات در باره ابراهيم (عليه السلام ) گفته است كه : خداوند پس از اين جريانات ابراهيم را امتحان كرد و به او چنين گفت : اى ابراهيم ! ابراهيم عرض كرد اينك در اطاعتت حاضرم . خداوند فرمود: فرزند يگانه و محبوب اسحاق را برگير و او را براى قربانى سوختنى به سرزمين مريا بالاى كوهى كه بعدا به تو نشان مى دهم ببر. ابراهيم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقدارى هيزم بدان سرزمين رهسپار شد. پس از سه روز راه پيمودن يك وقت چشم را خيره نمود از دور، آن محلى را كه خداوند فرموده بود بديد، لاجرم به غلامان خود گفت : شما اينجا نزد الاغ بمانيد تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگرديم ، پس ابراهيم هيزم قربانى سوختنى را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و كارد را به دست گرفت و هر دو با هم مى رفتند، اسحاق رو به پدر كرد و گفت : بابا آتش و هيزم آورديم و ليكن برهاى كه آنرا با آتش بسوزانيم كجاست . ابراهيم فرمود: خداوند فكر بره را نيز براى سوزانيدن مى كند. وقتى بدان موضع كه خداوند دستور داده بود رسيدند، ابراهيم قربانگاهى به دست خود ساخته و هيزمها را مرتب چيد و پاى اسحاق فرزند عزيزش را بست و بر لب قربانگاه بالاى هيزمها قرارش داد، آنگاه دست برد و كارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا كند، ملكى از ملائك خداوند از آسمان ندايش داد كه اى ابراهيم ! ابراهيم گفت لبيك ! گفت دست به سوى فرزندت دراز مكن ، و كارى به او نداشته باش ، الان فهميدم كه از خدايت مى ترسى و در راه او از يگانه فرزندت دريغ ندارى . ابراهيم نگاه كرد ديد قوچى پشت سر وى به دو شاخش به درختهاى بيشه بسته شده ، قوچ را گرفت و او را به جاى فرزندش در آن بلندى قربانى نمود، و اسم آن محل را (يهوه براءه ) نهاد و لذا امروزه هم كوه معروف به جبل الرب را (برى ) مى نامند. فرشته آسمان بار دوم ابراهيم را ندا درداد كه به ذات خودم سوگند پروردگار مى گويد: من به خاطر اين امتثالت تو را مبارك نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ريگهايى كه در كنار دريا است زياد مى كنم . اى ابراهيم ! بدان كه نسل تو به زودى بر دشمنان خدا مسلط مى شوند، و جميع امتهاى زمين از نسل تو بركت مى جويند، براى اينكه تو امر مرا اطاعت كردى . ابراهيم پس از اين جريان به سوى دو غلام خود بازگشت و به همراهى آنان به سوى بئرسبع رهسپار شد، و ابراهيم در بئرسبع سكونت گزيد. تورات سپس داستان تزويج اسحاق با يكى از دختران قبيله خود در كلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بيست و هفت سالگى در حبرون و سپس ازدواج ابراهيم را با (بقطوره ) و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهيم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگى و دفن اسحاق و اسماعيل پدر خود را در غار (مكفيله ) كه همان مشهد خليل امروزى است ، شرح مى دهد. اين خلاصه تاريخ زندگى ابراهيم (عليه السلام ) است از نظر تورات ، و تطبيق اين تاريخ با تاريخى كه قرآن كريم در باره آن حضرت ذكر نموده با خود خواننده محترم است . ٥- تناقضات تورات بهترين دليل بر دست خوردگى آن است تناقضاتى كه تورات موجود، تنها در ذكر داستان ابراهيم دارد، دليل قاطعى است بر صدق ادعاى قرآن مبنى بر اينكه تورات و آن كتاب مقدسى كه بر موسى (عليه السلام ) نازل شده ، دستخوش تحريف گشته و به كلى از سنديت ساقط شده است . و از عمده مسايلى كه در كتاب مذكور اغماض شده ، اهمال در ذكر مجاهدات ابراهيم (عليه السلام ) مى باشد، مثلا تورات درخشانترين خاطرات زندگى ابراهيم را كه همان مجاهدات و احتجاجات او با امت و آزار و اذيت ديدن از مردم است ، اصلا ذكر نكرده ، همچنانكه از ساختن كعبه و مامن قرار دادن آن و نيز از احكامى كه براى حج تشريع كرد هيچ ذكرى به ميان نياورده . و حال آنكه هيچ آشناى به معارف دينى و مباحث اجتماعى در اين معنا ترديد نكرده كه خانه كعبه كه اولين خانه اى است كه به نام خانه خدا و خانه بركت و هدايت ساخته شده و از چهار هزار سال قبل تاكنون بر پايه هاى خود استوار مانده از بزرگترين آيات الهى است كه پيوسته مردم دنيا را به ياد خدا انداخته و آيات خداوندى را در خاطره ها زنده نگه داشته و در روزگارى دراز كلمه حق را در دنيا حفظ كرده است . اين بى اعتنائى تورات به خاطر آن تعصبى بوده كه توراتنويسان نسبت به كيش خود داشته كه قربانگاههايى را كه ابراهيم (عليه السلام ) در شكيم و در سمت شرقى (بيت ايل ) و در (جبل الرب ) بنا كرده ، همه را اسم برده و از قربانگاه كعبه او اسمى نبرده اند. وقتى هم كه به اسماعيل مى رسند طورى اين پيغمبر بزرگوار را وصف مى كنند و در باره آنجناب چيزهايى مى گويند كه قطعا نسبت به عادى ترين افراد مردم هم توهين و تحقير شمرده مى شود. مثلا او را مردى وحشى و ناسازگار با مردم و مطرود از پدر و خلاصه جوانى معرفى كرده اند كه از كمالات انسانى جز مهارت در تير اندازى چيزى كسب نكرده ، آرى : (يريدون ليطفؤ ا نور اللّه بافواههم و اللّه متم نوره ). و همچنين به خود ابراهيم (عليه السلام ) نسبتى داده كه به هيچ وجه لايق مقام ارجمند نبوت و روح تقوى و جوانمردى نيست . مثلا تورات مى گويد: ملكى صادق پادشاه (شاليم ) كه خود كاهن خدا بود نان و شراب برايش برد و او را بركت داد. و اما تناقض گوييهاى تورات يكى اينكه يك جا مى گويد: ابراهيم به دروغ به فرعون مصر گفت ساره خواهر من است ، و به خود ساره هم سفارش كرد كه اين دروغ را تاءييد نموده و بگويد من خواهر ابراهيم تا بدين وسيله مالى به دست آورده و از خطر كشته شدن هم رهائى يابد. و در جاى ديگر نظير همين جريان را نسبت به ابراهيم (عليه السلام ) در دربار ابى مالك پادشاه جرار نقل مى كند. دوم از تناقض گويى تورات اين است كه يكجا توريه ابراهيم (عليه السلام ) را اين طور ذكر كرده كه مقصود ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه ساره خواهر دينى او است ، و در جاى ديگر گفته مقصود ابراهيم اين بود كه ساره خواهر پدرى او و از مادر با او جدا است . حال چگونه ابراهيم كه يكى از پيغمبران بزرگ و از برگزيدگان و اولى العزم است با خواهر خود ازدواج كرده ، جوابش را از خود تورات بايد مطالبه كرد. گفتگوى ما فعلا در اين است كه اولا ابراهيم اگر پيغمبر هم نبود و يك فرد عادى مى بود، چگونه حاضر شد كه ناموس خود را وسيله كسب روزى قرار داده و از او به عنوان يكى از مستغلات استفاده كند، و به خاطر تحصيل پول حاضر شود كه فرعون و يا ابى مالك او را به عنوان همسرى خود به خانه ببرند؟! حاشا بر غيرت يك فرد عادى . تا چه رسد به يك پيغمبر اولى العزم . علاوه بر اين ، مگر خود تورات قبل از ذكر اين مطلب نگفته بود كه ساره در آن ايام و مخصوصا هنگامى كه ابى مالك او را به دربار خود برد پير زنى بود كه هفتاد سال يا بيشتر از عمرش گذشته بود. و حال عادت طبيعى اقتضا مى كند كه زن در هنگام پيرى ، شادابى جوانياش و حسن جمالش از بين برود، و فرعون و يا ابى مالك و يا هر پادشاهى ديگر كجا به چنين پيرزنى رغبت مى كنند تا چه رسد به اينكه شيفته جمال و خوبى او شوند. نظير اين قبيل نسبتهايى كه تورات به ابراهيم خليل (عليه السلام ) و ساره داده ، در روايات عامه نيز ديده مى شود. مثلا در صحيح بخارى و مسلم از ابى هريره روايت شده كه گفته است : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) فرمود: ابراهيم خليل هيچ دروغ نگفت مگر در سه مورد: دو مورد در باره ذات خدا و اثبات توحيد او، و يكى در باره ساره . اما آن دو دروغى كه در راه اثبات توحيد گفت يكى جمله (انى سقيم ) بود و يكى اينكه گفت : (بل فعله كبيرهم هذا). و اما آن دروغى كه در باره ساره گفت اين بود كه وقتى به سرزمين آن مرد ديكتاتور و جبار رسيدند به ساره كه زنى بسيار زيبا بود گفت : اگر اين پادشاه بفهمد كه تو همسرم هستى تو را به هر وسيله اى كه شده از من مى گيرد. بنابراين ، اگر از تو پرسيد با ابراهيم چه نسبتى دارى بگو من خواهر اويم ، و راست هم گفته اى ، براى اينكه تو خواهر دينى منى ، چون در روى زمين مسلمانى غير از من و تو نيست . پيشبينى ابراهيم درست درآمد، چون وقتى وارد آن شهر شدند، يكى از درباريان ، ساره را ديد و به نزد شاه رفت و گفت : زنى در كشور تو ديدم كه جز براى تو كسى را سزاوار نيست . شاه ساره را احضار كرد و ابراهيم پس از رفتن ساره به نماز ايستاد. شاه از ديدن ساره چنان شيفته او شد كه بى اختيار برخاست و دست به سوى او دراز كرد، در همان لحظه دستش به سختى جمع و خشك شد. شاه به ساره گفت از خدا بخواه كه دست مرا باز كند كه ضررى به تو نخواهم رسانيد. ساره نيز دعا كرد ولى شاه از كار پيشين خود دست برنداشت . بار ديگر كه دست دراز كرد، دستش سختتر از دو بار اول و دوم ، جمع و خشك شد، آنگاه به ساره گفت : از خدا بخواه كه دست مرا باز كند، خدا را ضامن مى گيرم كه ضررى به تو نرسانم . ساره باز دعا كرد و دستش باز شد. شاه آن مردى كه ساره را آورده بود خواست و به او گفت : تو شيطانى پيش من آوردى نه انسان ، او را از كشور من بيرون كن و هاجر كنيزم را هم به او بده . پس ساره از پيش شاه برگشت و مى رفت ، همينكه ابراهيم او را ديد از نماز منصرف شد و گفت : چه شد. ساره گفت : خير بود. خدا دست اين فاجر بزهكار را كوتاه كرد و كنيزى هم رسانيد. آنگاه ابو هريره خطاب به حضار كه عرب بودند گفت : او (هاجر كنيز ساره ) مادر شما فرزندان (ماء السماء) است . و در صحيح بخارى به طرق زيادى از انس و ابى هريره ، و در صحيح مسلم از ابو هريره و حذيفه ، و در مسند احمد از انس و ابن عباس ، و حاكم در كتاب خود از ابن مسعود، و طبرانى از عبادة بن صامت و ابن ابى شيبه از سلمان و ترمذى از ابى هريره و ابو عوانه از حذيفه از ابى بكر حديث شفاعت رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) در قيامت را، روايت كرده اند. در ضمن اين حديث كه حديثى است طولانى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده : اهل موقف يكى پس از ديگرى به حضور انبيا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت مى كنند، هر پيغمبرى به لغزشى از لغزشهاى خود اعتذار جسته آنان را به پيغمبر بعد از خود حواله مى دهد، تا اينكه پايان كار همه مردم به خود ايشان ، يعنى خاتم النبيين (صلى عليه و آله و سلم ) مى رسد و از آن حضرت درخواست مى كنند و آنجناب آنان را شفاعت مى كند. در اين حديث است كه : وقتى مردم نزد ابراهيم (عليه السلام ) مى روند آنجناب مى فرمايد: از من كارى ساخته نيست ، براى اينكه من سه تا دروغ گفته ام ، و مقصودش از آن سه دروغ يكى (انى سقيم ) و يكى (بل فعله كبيرهم ) و ديگرى اينكه به ساره گفت : به شاه بگو من خواهر ابراهيمم . و ليكن مضمون اين دو حديث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحيح (و با قواعد دينى ) سازگار نيست ، براى اينكه اگر مراد از اين دو حديث اين است كه اين سه دروغ در حقيقت دروغ نيست و ابراهيم توريه كرده همچنانكه از بعضى از الفاظ حديث هم استفاده مى شود، مثل آنچه در روايات ديگر هم هست كه ابراهيم (عليه السلام ) هيچ دروغ نگفت مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت . و يا فرموده اند: دروغهاى ابراهيم (عليه السلام ) در حقيقت دروغ نبود بلكه مجادله و محاجه براى دين خدا بود پس چرا ابراهيم (عليهالسلام ) در حديث قيامت و شفاعت خود را گناه كار خوانده ، و به همين جهت از شفاعت گنهكاران اعتذار جسته است ؟ اين نوع حرف زدن ، آنهم براى خدا اگر براى انبياء جايز باشد در حقيقت از محنتهايى است كه به خاطر خدا كشيده و جزو حسنات شمرده مى شود نه جزو گناهان . البته در سابق در آنجايى كه راجع به نبوت بحثهايى داشتيم (در جزو چهارم ترجمه ) گفتيم كه اينگونه احتجاجات براى انبيا (عليهم السلام ) جايز نيست ، زيرا باعث مى شود كه مردم به گفته هاى آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند. و اگر بنا شود بر اينكه اين قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتكاب به آن از شفاعت جلوگيرى كند، بايد گفتن (هذا ربى و هذا ربى ) در هنگام ديدن ستاره ، ماه و خورشيد بيشتر مانع شفاعت شود، براى اينكه آن دروغها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه و امثال آن بود، و اين دروغها دروغ بستن به خدا است ، و ستاره و ماه و خورشيد را به عنوان خدايى معرفى كردن است . خواهيد گفت پس معناى (انى سقيم ) و همچنين معناى(بل فعله كبيرهم ) چيست ؟ و آيا به زعم شما دروغ هست يا نه ؟ جوابش اين است كه ازقرائنى كه در آيه (فنظر نظرة فى النجومفقال انى سقيم ) است ، به هيچ وجه دروغ بودن جمله (انى سقيم ) استفاده نمى شود،شايد راستى ابراهيم (عليه السلام ) كسالتى داشته ، و ليكن نه آنقدر كه از شكستنبتها بازش بدارد. و اما جمله (بل فعله كبيرهم ) - جوابش اين است كه اين حرف را درمقابل كسانى زده كه خودشان مى دانسته اند كه بتها از سنگ و چوب درست شده اند وشعور و اراده اى ندارند. علاوه بر اين ، پس از گفتن اين حرف اضافه كرده است كه :(فاسالوهم ان كانوا ينطقون اگر اين بتها قادر بر تكلمند از خودشان بپرسيد) ومعلوم است كه اين سنخ حرف زدن دروغ بشمار نمى آيد، بلكه منظور از آن اسكات و الزامخصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خويش است . و لذا مى بينيم كه قومابراهيم (عليه السلام ) با شنيدن آن چارهاى جز اعتراف نديده و در جواب ابراهيم (عليهالسلام ) گفتند: (لقد علمت ما هؤ لاء ينطقونقال افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم و لما تعبدون من دون الله). اين در صورتى بود كه اين دو حديث اين سه گفتار ابراهيم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگويند كه اين سه جمله از آنجناب دروغ حقيقى است جوابگويش صريح قرآن است كه ابراهيم (عليه السلام ) را (صديق ) ناميده و با بهترين ستايشها ستوده چنانكه در فصل دوم گذشت . خواننده گرامى به همان فصل مراجعه كرده ، خودش قضاوت كند -. با اين حال چطور انسان راضى مى شود كه چنين پيغمبر بزرگوارى كذاب و مردى دروغ پرداز خوانده شود كه هر وقت دستش از همه جا بريده مى شود به دروغ تشبث مى كند؟ و چطور ممكن است خداوند كسى را كه در راستى و درستى خدا را مراقب خود نمى داند به آن بيان عجيب مدح نموده و به فضائل كريمه اى بستايد؟ روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) اصل داستان ابراهيم (عليه السلام ) و ساره را تصديق كرده ، و ليكن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چيز ديگرى كه منافى با قداست ساحت انبيا (عليهم السلام ) است منزه دانسته است ، جامعترين رواياتى كه در اين باب وارد شده ، روايتى است كه مرحوم كلينى آنرا در كافى از على از پدرش و از عده اى اصحاب اماميه از سهل از ابن محبوب از ابراهيم بن ابى زياد كرخى نقل كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در (كوثار) كه دهى از توابع كوفه است به دنيا آمد، پدرش نيز اهل همان قريه بود. مادر ابراهيم و مادر لوط، ساره و ورقه و در نسخهاى ديگر رقبه خواهر يكديگر و دختران (لاحج ) بودند. و لاحج نبيى از انبيا و انذار كننده اى از منذرين بود، ولى رسول نبود. ابراهيم (عليه السلام ) در ابتداى سن ، در باره معارف الهى بر همان فطرتى بود كه خداوند مردم را به آن آفريده است تا اينكه خداى تعالى او را به سوى دين خود هدايت نموده و برگزيد. ابراهيم (عليه السلام ) با ساره دختر لاحج كه دختر خاله اش بود ازدواج نمود. ساره صاحب گوسفندان بسيار و مالك زمينهاى زيادى بود، و تمامى مايملك خود را به ابراهيم (عليهالسلام ) بخشيد. ابراهيم (عليه السلام ) هم در رسيدگى و سرپرستى آن اموال كمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتى داد، و در نتيجه گوسفندان و همچنين زراعتها از سابق بيشتر شد، و كار به جايى رسيد كه در آن قريه كسى در ثروت در رديف ابراهيم (عليه السلام ) نماند. ابراهيم (عليه السلام ) بعد از آن كه بتها را شكست ، نمرود او را به بند كشيد و دستور داد تا چارديوارى بزرگى ساخته و از هيزم پر كردند، آنگاه هيزمها را آتش زده ابراهيم (عليه السلام ) را در آتش انداخته و خود به كنارى رفتند. ولى آتش خاموش شد. وقتى نزديك چار ديوارى آمدند تا سرانجام كار ابراهيم (عليه السلام ) را ببينند، ابراهيم (عليه السلام ) را از بند رها شده و صحيح و سالم در همانجا كه افتاده بود نشسته ديدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهيم (عليه السلام ) را از بلاد خود بيرون كنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپايان خود چيزى را همراه ببرد. ابراهيم (عليه السلام ) گفت : حال كه نتيجه زحمات چندين ساله مرا از من مى گيريد بايد عمرى را كه من در سرپرستى و نگهدارى اين اموال در كشور شما صرف كرده ام به من بدهيد. نمروديان با ابراهيم (عليهالسلام ) بر سر اين مساءله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق كردند كه طرفين به نزد قاضى رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضى نمرود، پس از شنيدن ادعاى طرفين حكم كرد كه بايد ابراهيم (عليه السلام ) از گوسفندان خود چشم پوشيده و از كشور نمرود با دست تهى بيرون رود، و نمرود هم بايد آن مقدار عمرى را كه ابراهيم (عليه السلام ) در تحصيل اين اموال صرف كرده به ابراهيم بازگرداند. حكم قاضى را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهيم (عليه السلام ) نشوند، و بگذارند تا ابراهيم (عليه السلام ) با همه اموال خود بيرون رود چون ماندنش باعث مى شود كه دين مردم و خدايان آنها تباه گردند. لاجرم ابراهيم (عليه السلام ) و لوط را از بلاد خود به سوى شام بيرون كردند. لوط (عليه السلام ) كه هيچ وقت حاضر نمى شد از ابراهيم (عليه السلام ) جدا شود در اين سفر نيز به همراهى او بيرون آمد، ابراهيم (عليه السلام ) براى ساره صندوقى ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غيرتى كه داشت درهاى آن را از همه طرف بست ، و با اين وضع از وطن ماءلوفش چشم پوشيد. هنگام خروج ، ابراهيم (عليه السلام ) به قوم خود گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين )، و مقصودش از اينكه گفت من به سوى پروردگارم مى روم اين بود كه من به سوى بيت المقدس حركت مى كنم . خلاصه ، ابراهيم (عليه السلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردى قبطى بنام (عزاره ) وارد شد. در اين سرزمين به ماءمور مالياتى آنكشور برخورد نمود و ماءمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (عليه السلام ) از گشودن درب صندوق كراهت داشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض كن كه اين صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات ) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو بدهم و تو آنرا باز نكنى . عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى . بناچار ابراهيم (عليه السلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسن و جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: دختر خاله من و همسر من است . پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده و در صندوق را به رويش بسته اى ؟ ابراهيم (عليه السلام ) فرمود غيرتم قبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نميدارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم ، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريان با خبرش كرد. شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليه السلام ) فرمود به هيچ وجه از اين صندوق جدا نمى شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليه السلام ) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم (عليه السلام ) و صندوق و هر كه با آنجناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاه وارد شدند. شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن . ابراهيم (عليه السلام ) فرمود ناموس من در اين صندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم ) و اينك حاضرم تمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم . شاه از اين حرف ، بر ابراهيم (عليه السلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بى محابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليه السلام ) كه نميتوانست اين صحنه را ببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن . هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليه السلام ) به اجابت رسيد و شاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (عليه السلام ) گفت كه آيا خداى تو دست مرا خشكانيد؟ ابراهيم (عليه السلام ) گفت آرى خداوند من غيور است ، و حرام را دوست نمى دارد، او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويت حائل شد. شاه گفت : پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بار ديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليه السلام ) عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش بهبودى يافت ، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست به سويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (عليه السلام ) روى خود را برگردانيد و نفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو به ابراهيم كرد كه اى ابراهيم ! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند، اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودى حاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم . ابراهيم (عليه السلام ) گفت من از خدايم درخواست مى كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعا نكنى . شاه قبول كرد. ابراهيم (عليه السلام ) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت . پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بى اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو قول مى دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم ، به سلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم ، ابراهيم (عليه السلام ) گفت : حاجتت چيست ؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را كه زنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم (عليه السلام ) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز كه همان هاجر مادر اسماعيل (عليه السلام ) است حاضر شد و به خدمت ساره درآمد. ابراهيم (عليه السلام ) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه افتاد. پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليه السلام ) در دلها افكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليه السلام ) وحى فرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش ، و خودت دنبالش حركت كن ، براى اينكه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نيكوكار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم (عليه السلام ) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار من همين ساعت مرا ماءمور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپيمايم ، شاه گفت : راستى خدا به تو چنين دستورى وحى كرده ؟ ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: آرى ، گفت : من شهادت مى دهم به اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است . آنگاه گفت : اى ابراهيم تو مرا به دين خود متمايل كردى ، آنگاه با ابراهيم (عليه السلام ) وداع نمود و برگشت . ابراهيم (عليه السلام ) همچنان راه مى پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات فرود آمد و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت . ابراهيم (عليه السلام ) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا اميد شد به او گفت : اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش ، باشد كه خداوند از او به من فرزندى روزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم (عليه السلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعيل (عليه السلام ) به دنيا آمد. اگر به خاطر داشته باشيد تورات ، ذبيح ابراهيم (عليه السلام ) را اسحاق دانسته در حالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليه السلام ) بوده نه اسحاق . مساءله نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است ، و بنا كردن خانه كعبه در آنجا و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف ، سعى و قربانى آن حاكى از گرفتاريها و محنتهاى هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ يد آنند كه ذبيح نامبرده اسماعيل بوده نه اسحاق . انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در فصل چهل و چهار چنين گفته است : (خداوند با ابراهيم (عليه السلام ) سخن گفت و فرمود: اولين فرزندت ، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قربانى و پيشكش ذبح كن ، و اگر ذبيح ابراهيم (عليه السلام ) اسحاق بود انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليه السلام ) نمى خواند، براى اينكه وقتى اسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليه السلام ) كودكى هفت ساله بود). و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم (عليهالسلام )، فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق ، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بتها، و در آتش افكندن ابراهيم (عليه السلام ) و بيرون آمدنش به سلامت ، مى فرمايد: (فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ، رب هب لى من الصالحين ، فبشرناه بغلام حليم ، فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى انشاء اللّه من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ، و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرؤ يا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاء المبين ، و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم ، كذلك نجزى المحسنين ، انه من عبادنا المؤ منين ، و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركنا عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ). اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيح همان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليه السلام ) را در جمله (فبشرناه بغلام حليم ) به ولادت او بشارت داده . و جمله (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ) بشارت ديگرى است غير آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانى در ذيل بشارت اولى ذكر شده . و خلاصه ، قرآن كريم پس از نقل قربانى كردن ابراهيم (عليه السلام ) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق را حكايت مى كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليهالسلام ) اسماعيل بوده نه اسحاق . و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح ، اسماعيل (عليه السلام ) بوده . و اما در روايات وارده از طرق عامه ، در بعضى از آنها اسماعيل (عليهالسلام ) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده . الا اينكه قبلا هم گفتيم و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است ، و روايات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نيست . طبرى در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندى كه ابراهيم (عليه السلام ) ماءمور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده ، بعضى گفته اند اسحاق بوده ، و بعضى ديگر گفته اند: اسماعيل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز روايت وارد شده . و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يكدسته را صحيح مى دانستيم البته بر طبق همان حكم مى كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذا ناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است ، و آن رواياتى است كه مى گويد: فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت اين دسته از روايات روشنتر است ، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مى شود. طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن بر صحت اين دسته از روايات روشنتر است براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيم خليل (عليهالسلام ) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام ، مى فرمايد: (انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين ) و اين دعا قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بنام اسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجود غلامى حليم بشارت مى دهد و سپس خواب ديدن ابراهيم (عليه السلام ) مبنى بر اينكه همين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح مى كند بيان مى فرمايد. و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده ، و در پارهاى از آيات مانند آيه و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب و آيه (فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فى صرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم ) صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر مى كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شد حمل بر ولادت همين فرزند كنيم . آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم (عليهما السلام ) و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاق تواءم با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، براى اينكه صرف تواءم ذكر شدن اين دو بشارت دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، ممكن است اسحاق بوده ، و يعقوب قبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب به حد سعى رسيده باشد. و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم اين جريان در غير كعبه رخ ميداد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليه السلام ) ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكه آورده و به خانه خدا بسته باشند. اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث ، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشده كه ابراهيم (عليه السلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحى خواست ، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اين حال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانيم . اين هم كه گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس بايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديم حمل بر ولادت اسحاق كنيم صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرف قياس بدون دليل است ، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست ، دليل بر خلافش هم هست ، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيم را به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مساءله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارت ديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولى مربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده ، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومى نبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كه قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذكر شده بشارت به تولد اسماعيل است .
۱۲
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان ٦- تناقص ديگرى از تورات اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكه اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت ، ابراهيم (عليه السلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفى برد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جان دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مى شود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده ، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمه اهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است . تورات بر خلاف قرآن كريم كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليه السلام ) و دو فرزند بزرگوارش (عليهم السلام ) نموده اين داستان را با كمال بى اعتنائى نقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنى اسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه توهين و تحقير آن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست ، يكبار گفته كه : خداوند به ابراهيم (عليه السلام ) خطاب كرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا او را انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او ميرميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره همين اسماعيل (عليه السلام ) گفته كه خدا با او است . اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم (عليه السلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبى كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى قرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد: اول ، اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند: (قرآن كريم در سوره هايى كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام ) نشده ، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام ) داراى دين توحيد بوده مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند، و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده . و ليكن در سوره هاى غير مكى از قبيل (بقره ) و (حج ) و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است . سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى كه در مكه به سر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت ، و ليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديد چارهاى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود محفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه به منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليه السلام ) را كه بنيانگذار دين توحيد است پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براى نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خود مشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود). صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خود باقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچ شرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى ، همه چه شرقى و چه غربى اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهود و نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكى آن و لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را تخطئه نموده است . بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوط به دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) به يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده ، همچنانكه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان ايام نازل شده است . و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليه السلام ) از اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش آيات سوره ابراهيم است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى ابراهيم (عليه السلام ) را چنين حكايت نموده : (و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) تا آنجا كه مى فرمايد (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون ) تا آنجا كه مى فرمايد (الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء). همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم . و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود را از شر يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليه السلام ) نمود، جوابش آيه (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) تا آنجا كه مى فرمايد (ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين ) است كه صراحتا مى فرمايد ابراهيم (عليه السلام ) يهودى نبوده است . اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليه السلام ) را عليه الوهيت آنها با جمله (فلما جن عليه ) متعرض شده در شهر (حران ) كه ابراهيم (عليهالسلام ) از (بابل ) يا (اور) بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اين معنا اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان و بت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، و حال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو روزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود چنانكه گذشت . مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در ذيل آيات ، گذشت ، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشى از غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى اينكه اگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى ، مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آن مذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره پرست باشند و از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهر بابل يا اور عده اى يافت نشوند؟ و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام (اله شمس ) و معبدى به نام (اله قمر) بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليه السلام ) است . و در آن قسمتى هم كه از كتاب (آثار الباقية ) ابو ريحان بيرونى در ذيل آيه ٦٢ از سوره بقره در ضمن بحث تاريخى نقل شد داشت كه : (يوذاسف ) پس از گذشتن يكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم را به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسله پيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان و همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سى سال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود. بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها تدابير عالم را به فلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنها قائل به حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند. از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشق ساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها نيز بر اين كيش بوده اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس از يهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و مسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند. و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به اسماء آفتاب داشتهاند، مانند هيكل (بعلبك ) كه براى صنم شمس و (قران ) كه براى صنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به نام (سلمسين ) كه معلوم مى شود اسم قديمى اين محل (صنم سين ) يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى ديگر است بنام (ترع عوز) يعنى دروازه زهره . و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده ، و مردم مكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت (لات ) به اسم (زحل ) و بت (عزى ) به اسم (زهره ) بوده . مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ، چون ريشه اين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه و ساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و به واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى جستند. و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى عزوجل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين ، و خدا و ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى به خيال خود به شكل خداى عزوجل و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا به شكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديم بدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداى متعال و به او نزديك بودند. دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجه افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك ترين اجسام ديدنى به خداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اين ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيد همه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مى آيد. از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه آنها تقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبى برايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب در دسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى كنند، به ناچار بعضى از حكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و مجسمه هايى به صورت و شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بتهايى به عدد ستارگان مشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و به پيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوط بفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته هايشان سير مى كند. آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكلها اسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانه زحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين بوده كه اين خانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چون زحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد به هيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشتهاند كه ذكر آنها باعث ملال خاطر خواننده است . چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان پرستيده و آنها را واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه يوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سيستان و زابلستان كه آنروز در تحت تصرف (فيروز بن كبك ) بود، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوت داشت و ميگفت : من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم . يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم به فارس رفت او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداع نمود و آنرا انتشار داد چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم . يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه مبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را به پرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با حيله و نيرنگهايى كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلائى داد. تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: (جم ) اولين كسى بود كه آتش را بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مى كرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت مى دانسته و براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهاى به سليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد. مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى است برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: ١خانه كعبه يا خانه زحل ٢ خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس ٣ خانه مندوسان در بلاد هند ٤ خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ ٥ خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره ٦ خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه ٧ خانه نخستين علت ، در بلندترين بلاد چين . آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كه برخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره در تونس . صابئى ها كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيز گفته اند علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر كدام را به نام يكى از جواهر عقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله است : ١ - هيكل نخستين علت ٢ هيكل عقل ٣ هيكل سلسله ٤ هيكل صورت ٥ هيكل نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. ٦ هيكل زحل ، شش ضلعى ٧ هيكل مشترى ، سه ضلعى ٨ هيكل مريخ ، چهار ضلعى مستطيل ٩ هيكل شمس ، مربع ١٠ هيكل عطارد، مثلث ١١ هيكل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطيل ١٢ هيكل قمر، هشت ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم ، عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند. اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتاب ملل و نحل خود آورده است . از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد: - اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را به عنوان مجسمه هاى خدايان و ارباب انواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوان مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مى پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند. بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليه السلام ) در باره ستاره و خورشيد و ماه ، با بت پرستانى بوده كه در عين بت پرستى ستارگان را هم مى پرستيده اند نه فقط با صابئين (و ستاره پرستان ). همچنانكه ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بوده كه در آنروزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كه مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد). علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليه السلام ) استفاده مى شود كه ابراهيم (عليه السلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوى حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته اند: در آغاز به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همان گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دست برده ، ندارد. براى صدق گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كرده دقيقا مورد بررسى قرار دهد. از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها بوده ، حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همين شهر بوده كه در نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق . آرى ، مسعودى گويد كه : (آنچه از هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون (سال ٣٣٢ ه - زمان مسعودى ) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه (رقه ) معروف به (مغليتيا) كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليه السلام ) مى دانند و در باره آزر و ابراهيم (عليه السلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند). ولى گفته آنان هيچگونه ارزشى ندارد. - دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى پرستيدند همچنين ستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانند هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ، و مانند بت پرستان به اين اشياء (عقل و نفس و...) تقرب مى جسته اند. مؤ يد اين معنا گفته (هردوت ) مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبد بابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرين آنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و در مقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه و نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براى ملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد. و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر شكل و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد همانطور كه مسعودى مى گويد علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند. و ثابت شده كه فلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات و شكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيف نموده اند، ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه مى كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشته اند و يا اغراض سياسى آنها را وادار به كتمان حق نموده است . رواياتى در مورد تولد و نشو و نماى ابراهيم (ع ) صاحب كتاب كمال الدين مى گويد: پدرم و ابن وليد هر دو نقل كردند از ابن بريد از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از ابى بصير از ابى عبد (عليه السلام ) كه فرمود: پدر ابراهيم (عليه السلام ) منجم دربار نمرود بن كنعان بود، و نمرود هيچ كارى را جز به صوابديد او انجام نمى داد. شبى از شبها پدر ابراهيم نظر به نجوم كرد و وقتى صبح شد به نمرود گفت : من ديشب امر عجيبى ديدم ، پرسيد چه ديدى ؟ گفت از اوضاع كواكب چنين فهميدم كه به زودى در سرزمين ما مولودى متولد مى شود كه هلاكت و نابودى ما به دست او خواهد بود، و چيزى نمانده كه مادرش به او باردار شود، نمرود تعجب كرد و پرسيد: آيا نطفهاش در رحم زنى منعقد شده ؟ گفت : نه ، و از جمله خصوصياتى كه در باره اين حمل از اوضاع كواكب به دست آورده بود اين بود كه مردم او را در آتش مى اندازند، تا اينجا پيشگوئيش درست بود و اما در باره اينكه خداوند او را از آتش نجات مى دهد، چيزى به دست نياورده بود. امام صادق (عليه السلام ) سپس فرمود: نمرود پس از شنيدن اين خبر دستور داد تا زنان از مردان كناره گيرى كنند، در همين موقع بود كه پدر ابراهيم با همسر خود مقاربت نمود و او باردار شد، وقتى فهميد كه همسرش آبستن شده به نظرش رسيد كه اين حمل همان كسى است كه بساط سلطنت نمرود را بر مى چيند، لذا براى اينكه اطمينان بيشترى پيدا كند زنان قابله را خواست تا همسرش را معاينه كرده ببينند آيا راستى باردار شده يا نه . خداى متعال هم براى حفظ جان ابراهيم او را به پشت مادرش چسبانيد، لذا قابله ها پس از معاينه گفتند: ما اثر حملى نمى بينيم . زمانى كه ابراهيم (عليه السلام ) متولد شد، پدرش تصميم گرفت جريان را به نمرود گزارش دهد، همسرش او را ملامت نموده و گفت : مى خواهى به دست خودت فرزندت را به كشتن دهى ! من براى اينكه نمرود از جريان با خبر نشود و دردسرى براى تو فراهم نگردد اين كودك را در يكى از غارها پنهان مى كنم تا اگر از بين رفتنى است به دست خود ما از بين نرفته باشد. شوهرش اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت پس زودتر تا كسى نفهميده او را ببر، مادر ابراهيم طفل را برداشت و رو به بيابان گذاشت ، تا به غارى رسيد و او را پس از آنكه از پستان خود سير كرد در غار گذاشت و سنگى بر در غار نهاد و به شهر برگشت . خداى متعال رزق اين طفل را در انگشت ابهامش قرار داده بود، طفل هر وقت گرسنه مى شد سر انگشت خود را در دهان مى گذاشت و مى مكيد، ابراهيم با رشد غير طبيعيش در هر روز به مقدار يك هفته ساير اطفال و در يك هفته به مقدار يك ماه و در يك ماه به مقدار يكسال رشد مى كرد. پس از گذشتن چند روز مادر ابراهيم به همسر خود گفت : اگر اجازه دهى مى روم تا ببينم كه چه بر سر فرزندم آمده ، پس از كسب اجازه از شوهر از شهر بيرون شد و به عجله خود را به غار رسانيد و با كمال تعجب ديد چشمان كودك مانند دو چراغ مى درخشد. فرزند خود را از زمين برداشت و به سينه چسبانيد و او را شير داد و به حكم اجبار و ناچارى به خانه برگشت ، و در جواب شوهرش كه پرسيد از كودكت چه خبر گفت : ديدمش كه از گرسنگى مرده بود، ناچار در همان غار دفنش نموده برگشتم . مدتى گذشت و هر روز به بهانه اى از خانه خارج مى شد، و در غار كودك خود را در آغوش كشيده ، شير مى داد، تا آنكه كودك براه افتاد. روزى بر حسب معمول وقتى مادرش به سراغش رفت و در آغوش گرم خود نوازشش داد هنگام برگشتن كودك دامنش را گرفت و گفت : مرا همراه خود ببر. مادرش گفت : من از پدرت اجازه ندارم ، باشد تا از او اجازه بگيرم . (و از آن به بعد هر روز در مقابل تقاضاى فرزندش بهانه اى مى آورد، تا آنكه رفته رفته به اوضاع و احوال محيط پى برد و فهميد مادرش حق داشت كه او را از بيرون آمدن از غار منع مى كرد) لذا از آن به بعد خودش هم در پنهان كردن خود سعى مى نمود، تا آنكه از غار بيرون رفت و امر خدا را به بندگانش ابلاغ نمود، آن وقت بود كه خداوند قدرت خود را به دست ابراهيم نشان داد و قدرت نمروديان را درهم شكست . مؤ لف : در كتاب قصص الانبياء از صدوق از پدرش و ابن وليد و از عده اى ديگر از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: آزر عموى ابراهيم منجم دربار نمرود بود، و نمرود جز به صوابديد وى كارى انجام نمى داد. روزى به نمرود گفت : من در شب گذشته امر عجيبى ديدم ، گفت : بگو چه ديده اى ؟ گفت : اوضاع كواكب دلالت مى كرد بر اينكه به زودى مولودى در اين سرزمين به دنيا مى آيد كه به دست او طومار سلطنت و عزت ما برچيده مى شود، نمرود پس از شنيدن اين حرف همبستر شدن زنان با مردان را ممنوع كرد. تارخ پدر ابراهيم در همين ايام با مادر ابراهيم همبستر شد و او به ابراهيم باردار شد. اين روايت ، بقيه داستان را بر طبق روايت قبلى بيان كرده ، و تنها اختلافى كه با آن دارد اين است كه آن روايت آزر را پدر ابراهيم خوانده بود، و در اين روايت عموى آن حضرت معرفى شده است . و لذا مرحوم مجلسى اين دو روايت را از جهت وحدتى كه در مضمون و در سند آن دو است يك روايت دانسته ، و فرموده : ظاهرا روايتى هم كه راوندى نقل كرده همين روايت است ، و اگر آن را تغيير داده و گفته آزر عموى ابراهيم بود براى اين بوده كه با اصول عقايد اماميه مطابقت كند. مرحوم مجلسى خودش هم ساير رواياتى را كه آزر بتپرست را پدر ابراهيم دانسته حمل بر تقيه نموده است . و مانند مضمون گذشته را قمى و عياشى در تفسير خودشان نقل كرده اند و رواياتى هم بطرق عامه از مجاهد در اين باره هست ، و طبرى هم همان مضمون را در تاريخ خود نقل كرده و همچنين ثعلبى در قصص الانبياء اين قول را به عموم علماى گذشته نسبت داده . به هر حال چيزى كه در اينجا بايد گفت اين است كه علماى حديث و آثار تقريبا اتفاق دارند در اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در ابتداى زندگى از ترس نمرود در پنهانى بسر مى برده ، و پس از سرآمدن اين دوره از زندگيش خود را آشكار ساخته ، و با پدر و قومش بر سر الوهيت بتها و ستاره و ماه و خورشيد احتجاج كرده ، و همچنين با نمرود پادشاه معاصرش بر سر ادعاى خداييش محاجه نموده است ، و اين همانطورى كه قبلا هم گفتيم از سياق آيات مربوط به اين داستان نيز استفاده مى شود. و اما اينكه پدر ابراهيم چه كسى بوده ؟ اهل تاريخ گفته اند كه اسم او (تارخ ) با خاء نقطهدار و يا (تارح ) با حاء بى نقطه و لقبش آزر بوده ، و بعضى ديگر احتمال داده اند كه آزر اسم بتى از بتها و يا وصف مدح و يا ذمى به لغت آن روز و به معناى معتضد و يا لنگ بوده . و نيز گفته اند: آن شخص مشركى كه قرآن او را پدر ابراهيم خوانده ، و احتجاج ابراهيم را با او نقل كرده همان تارخ پدر صلبى و حقيقى ابراهيم بوده ، عده اى از علماى حديث و كلام اهل تسنن نيز با مورخين در اين قول موافقت نموده اند. بعضى ديگر از آنان و همچنين همه علماى شيعه در اين قول مخالفت نموده و تنها بعضى از محدثين شيعه اخبار دال بر قول اول را در كتب خود نقل نموده اند. عمده چيزى كه مورد استدلال شيعه و موافقين آنان از علماى سنت است اخبارى است كه از طرق شيعه و سنى وارد شده و دلالت دارد بر اينكه آباى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) همه موحد بوده و هيچيك از آنان مشرك نبوده اند، اين مساءله مورد مشاجره و معركه آراى اين دو دسته از علماى شيعه و سنى است ، و چون تعقيب اين بحث از وظيفه تفسيرى ما بيرون است استدلال و استنتاج حقيقت را براى اهل بحث مى گذاريم و مى گذريم ، علاوه بر اينكه ما احتياجى به بحث در آن نداريم ، زيرا قبلا گفتيم كه خود آيات دلالت بر اين دارد كه آزر مشرك كه در آيات اين سوره از او اسم برده شده پدر حقيقى ابراهيم نبوده ، و با اين حال رواياتى كه دلالت دارد بر اينكه نامبرده پدر حقيقى ابراهيم بوده با اختلافى كه ميان خود آنها هست مخالف با كتاب خدا است كه با كمال جرئت و بدون هيچ دغدغه بايد آنها را طرح نمود و هيچ حاجتى به اين نيست كه مانند مرحوم مجلسى به خود زحمت داده و براى تراشيدن محمل صحيحى جهت اينگونه روايات ، آنها را حمل بر تقيه كنيم ، آنهم در باره مطلبى كه خود عامه هم در آن اختلاف دارند.
۱۳
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان رواياتى درباره داستان حضرت ابراهيم (ع ) و نمروديان و در آتش انداختن آن حضرت در روضه كافى از على بن ابراهيم ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از ابان بن عثمان ، از حجر، از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام )، با قوم خود مخالفت كرده ، خدايانشان را بد گفت - تا آنجا كه فرمود - همينكه از او روى گردانيده ، و به صحرا براى انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيم داخل بتكده شان شده ، با تيشه همه را شكست ، تنها بزرگتر از همه را باقى گذاشته ، تيشه را به گردن آن آويخت ، مردم از عيد خود برگشته ، خدايان خود را ديدند، كه همه خرد شده اند، گفتند: به خدا سوگند كه اين كار جز از آن جوانى كه از خدايان بدگويى مى كرد سر نزده ، ناگزير عذابى بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش بسوزانند. پس براى سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزى كه بنا بود بسوزانند، در آن روز نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصى كه برايش درست كرده بودند قرار گرفت ، تا سوختن ابراهيم را ببيند، ابراهيم را در منجنيقى قرار دادند، زمين عرضه داشت : پروردگارا بر پشت من احدى غير از او نيست كه تو را بندگى كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، او را كفايت مى كنم . ابان ، از محمد بن مروان ، از شخصى كه نام نبرده ، از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه : دعاى ابراهيم در آن روز اين بود: (يا احد يا احد، يا صمد يا صمد، يا من لم يلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد) آنگاه ، عرضه داشت : (توكلت على اللّه ) خداى تعالى فرمود: من كفايت كردم ، پس به آتش دستور داد براى ابراهيم سرد شو، امام فرمود: دندانهاى ابراهيم از سرما به هم مى خورد، تا آنجا كه خداى عزوجل فرمود: (و سالم شو)، آن وقت ابراهيم از ناراحتى سرما بياسود، و جبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت . نمرود گفت : هر كس مى خواهد معبودى براى خود بگيرد معبودى چون معبود ابراهيم بگيرد. امام سپس اضافه كرد كه : يكى از بزرگان قوم گفت : من به آتش گفتم او را نسوزان . پس ستونى از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد، پس در آن ميان لوط به وى ايمان آورده ، و با آن جناب مهاجرت كرده ، به شام آمد، در اين سفر لوط و ساره همراه ابراهيم (عليه السلام ) بودند. و نيز در همان كتاب از على بن ابراهيم از پدرش ، وعده اى از اصحاب اماميه ، از سهل بن زياد، همگى از حسن بن محبوب ، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى ، روايت كرده اند كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه : مى فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) وقتى بتهاى نمرود را شكست ، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براى سوزاندنش چهار ديوارى درست كرده ، هيزم در آن جمع كردند، آنگاه آتش در آنزده ابراهيم را در آتش انداخت ، تا او را بسوزاند، اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتش بيايند، وقتى آمدند، و از جاى مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم ، و آزاد از كند و زنجير نشسته است . داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد، ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت : من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سالها در تهيه آن كوشيده ام بگذارم ، و بروم ، ولى شرطش اين است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد، مردم زير بار نرفته مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند، قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده اى ، بگذارى و بروى ، و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد، خبر را به نمرود بردند، دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند با اموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت : او اگر در بلاد شما بماند دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد. (تا آخر حديث ). و در كتاب علل ، به سندى كه به عبدالله بن هلال دارد، از او روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وقتى ابراهيم (عليه السلام ) به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده گفت : آيا حاجتى دارى ؟ فرمود: به تو نه . مؤ لف : در عده اى روايات داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق ، از طرق عامه و خاصه وارد شده ، و همچنين اينكه جبرئيل به او گفت : آيا حاجتى دارى يا نه ، و پاسخى كه ابراهيم به وى داد. و در كتاب الدرالمنثور است كه فاريابى و ابن ابى شيبه و ابن جرير، از على بن ابى طالب (عليه السلام ) روايت كرده اند كه در ذيل آيه (قلنا يا نار كونى بردا) فرمود: آنچنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا و قتى كه خطاب شد (سلاما) كه از شدت آن كاسته شد، و مطبوع و بى آزار گشت . و در كافى و عيون از حضرت رضا (عليه السلام ) در حديثى كه راجع به امامت است آورده كه فرمود: سپس خداى عزوجل او را (يعنى ابراهيم را) اكرام كرد، به اينكه او را امام قرار داد، و امامت را در ذريه او، يعنى اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود: (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين )، و امامت همچنان در ذريه او بود، و هر يك از ديگرى ارث مى برد، و همچنان قرن به قرن ، و دست به دست گشت تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) آن را ارث برد، و خداى تعالى در اين باره فرموده : (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا و اللّه ولى المؤ منين ) پس مساءله امامت مقام خاصى است كه خدا به هر كه بخواهد روزى مى كند. بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) على (عليه السلام ) به امر خداى عزوجل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزندان آن جناب ، البته فرزندان اصفيايش كه خدا علم و ايمانشان داده بود: (قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب اللّه الى يوم البعث ) بگرديد كه تا روز بعث در ميان فرزندان آن جناب هست ، چون بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ديگر پيغمبرى نخواهد بود. و در معانى به سند خود از يحيى بن عمران ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله ) فرمود: نوه آدمى را نافله گويند. و در تفسير قمى در ذيل جمله (و نجيناه من القريه التى كانت تعمل الخبائث ) فرمود: چون مردان با مردان ازدواج مى كردند. مؤ لف : روايت در داستانهاى ابراهيم (عليه السلام ) بسيار زياد است ، ليكن بسيار هم اختلاف دارند، آنچنان كه در هيچ يك از خصوصيات با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و ما از اين روايات به همين مقدارى كه خوانديد اكتفا نموديم . روايتى از زايش هاجر و تولد حضرت اسماعيل (ع ) و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام ) در باديه شام منزل داشت ، همينكه هاجر اسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت ، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم را در خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مى ساخت . ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداى عزوجل به او وحى فرستاد كه زن بمنزله دنده كج است ، اگر بهمان كجى وى ، بسازى ، از او بهره مند مى شوى ، و اگر بخواهى راستش كنى ، او را خواهى شكست ، آنگاه دستورش داد: تا اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد: پروردگارا كجا ببرم ؟ فرمود: بحرم من ، و امن من ، و اولين بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام و آن سرزمين مكه است . پس از آن خداى تعالى جبرئيل را با براق برايش نازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود ابراهيم را بر آن سوار نموده ، براه افتاد، ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستانى نمى گذشت ، مگر اينكه از جبرئيل مى پرسيد: اينجا بايد پياده شويم ؟ اينجا است آن محل ؟ جبرئيل مى گفت : نه ، پيش برو، پيش برو، همچنان پيش راندند، تا به سرزمين مكه رسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلى كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد، چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد. در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليه السلام پارچه اى كه همراه داشت روى شاخه درخت انداخت ، تا در زير سايه آن راحت باشد، همين كه ابراهيم خانواده اش را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستى ايمانش شگفت آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روى كه نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست ؟ ابراهيم گفت : خدائى كه مرا باين عمل فرمان داده ، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است ، اين را گفت و راهى شام شد، همينكه بكوه (كداء كه كوهى در ذى طوى ) است رسيد، نگاهى بعقب (و در درون اين دره خشك ) انداخت ، و گفت : (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ، ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون )، (پروردگارا! من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم ، نزد بيت محرمت ، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دلهائى از مردم را متمايل بسوى ايشان كن ، و از ميوه ها، روزيشان ده ، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفت و برفت . پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيآمد و بر بلندى صفا برآمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق ميزند، خيال كرد آب است ، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكه بالاى مروه رفت ، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شده است ). ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتى بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته ، پس نزد او برگشته ، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آب جريان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتن جلو آب را مى دهد. از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شد را شروع كرده ، آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند. از سوى ديگر قوم جرهم كه در ذى المجاز عرفات منزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آنقدر كه فهميدند در آنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك ، كه در آن محل زير درختى منزل كرده اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده ، از هاجر پرسيدند: تو كيستى ؟ و اينجا چه مى كنى ؟ و اين بچه كيست ؟ گفت : من كنيز ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين فرزند او است ، كه خدا از من به او ارزانى داشته ، خدايتعالى او را ماءمور كرد كه ما را بدينجا آورد، و منزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهى كه در نزديكى شما منزل كنيم ؟ هاجر گفت : بايد باشد تا ابراهيم بيايد. بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت : در اين نزديكى مردمى از جرهم سكونت دارند، از شما اجازه مى خواهند در اين سرزمين نزديك بما منزل كنند، آيا اجازه شان مى دهى ؟ ابراهيم فرمود: بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد، آمدند، و نزديك وى منزل كردند، و خيمه هايشان را بر افراشتند، هاجر و اسماعيل با آنان ماءنوس شدند. بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسيارى در آنجا ديد و سخت خوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكى و دو تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر و اسماعيل با همان گوسفندان زندگى ميكردند. همينكه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداى تعالى دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تا آنجا كه امام فرمود: و چون خداى تعالى بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمى دانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد - تا آنجا كه فرمود - ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذى طوى مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد، مجددا جبرئيل جاى حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگى از ديوار بيرون كرده ، حجر الاسود را در جاى آن قرار داد، همان جائيكه الان هست . بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكى بطرف مشرق ، و درى ديگر طرف مغرب ، درب غربى مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخه اذخر بپوشانيد، و هاجر پتوئى كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادر زندگى كرد. بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيل نازل شد، و بابراهيم گفت : (ارتو من الماء) بقدر كفايت آب بردار، چون در منى و عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از مكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود، بابراهيم نيز دستور داد. ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : (رب اجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم )، (پروردگارا اين را شهر ماءمن كن ، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) - امام فرمود: - منظورش از ميوه هاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انس بورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند. روايتى در داستان ذبح اسماعيل (ع ) و از امالى شيخ نقل شده كه به سند خود از سليمان بن يزيد روايت كرده كه گفت : على بن موسى (عليهما السلام ) براى ما حديث كرد و فرمود: پدرم از پدرش ، از حضرت باقر، از پدرش ، از پدران بزرگوارش (عليهم السلام ) برايم حديث كرد كه فرمودند: ذبيح همان اسماعيل (عليه السلام ) است . مؤ لف : نظير اين معنا در مجمع البيان از حضرت باقر و حضرت صادق (عليه السلام ) به اين مضمون آمده . و روايات بسيارى ديگر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در اين باره هست ، ولى در بعضى از آنها آمده كه ذبيح اسحاق بوده ، كه چون اين روايات با آيات قرآن مخالف است ، مطروح و مردود است . و از كتاب فقيه نقل شده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) از ذبيح پرسيد: چه كسى بوده ؟ فرمود: اسماعيل بوده ، براى اينكه : خداى تعالى داستان تولد اسحاق را در كتاب مجيدش بعد از داستان ذبح نقل كرده و فرموده : (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ). مؤ لف : اين معنا در بيان آيه مذكور گذشت ، كه گفتيم : سياق آن ظاهر و بلكه صريح در اين معنا است . و در مجمع البيان از ابن اسحاق روايت كرده كه گفت : ابراهيم (عليه السلام ) هر وقت مى خواست اسماعيل (عليه السلام ) و مادرش هاجر را ديدار كند، برايش براق مى آوردند، صبح از شهر شام سوار براق مى شد و قبل از ظهر به مكه مى رسيد، بعد از ظهر از مكه حركت مى كرد و شب نزد خانواده اش در شام بود، و اين آمد و شد همچنان ادامه داشت تا آنكه اسماعيل (عليه السلام ) به حد رشد رسيد، پدرش وقتى در خواب ديد كه اسماعيل (عليه السلام ) را ذبح مى كند، به او فرمود: طناب و كاردى بردار تا به اتفاق به اين دره كوه برويم و هيزم بياوريم . پس همينكه به آن دره خلوت كه نامش (دره ثبير) بود رسيدند، ابراهيم (عليه السلام ) او را از دستورى كه خداى تعالى درباره وى به او داده آگاه كرد، اسماعيل گفت : پدر جان با اين طناب دست و پاى مرا ببند، تا دست و پا نزنم و دامن خود را جمع كن تا خون من آن را نيالايد و مادرم آن خون را نبيند و كارد خود را تيز كن و به سرعت گلويم را ببر، تا زودتر راحت شوم ، چون مرگ سخت است ، ابراهيم (عليه السلام ) گفت : پسرم راستى در اطاعت فرمان خدا چه كمك كار خوبى هستى براى من . آنگاه ابن اسحاق دنبال داستان را همچنان نقل مى كند، تا مى رسد به اينجا كه ابراهيم (عليه السلام ) خم شد و با كاردى كه به دست داشت خواست گلوى فرزند را ببرد. جبرئيل كارد او را برگردانيد، و اسماعيل را از زير دست او كنار كشيد. و از سوى ديگر قوچى را كه از ناحيه دره (ثبير) آورده بود به جاى اسماعيل قرار داد و از طرف چپ مسجد خيف صدايى برخاست كه اى ابراهيم ! روياى خود را تصديق كردى و دستور خدا را انجام دادى . مؤ لف : روايات در خصوص اين قصه بسيار زياد است و خالى از اختلاف نيست . و نيز در مجمع البيان از تفسير عياشى نقل كرده كه وى به سند خود از يزيد بن معاويه عجلى نقل كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم : بين دو بشارتى كه به ابراهيم (عليه السلام ) داده شد، يكى بشارت به ولادت اسماعيل و ديگرى بشارت به ولادت اسحاق ، چند سال فاصله بود؟ فرمود: بين اين دو بشارت پنج سال فاصله شد، و آيه شريفه (فبشرناه بغلام حليم ) اولين بشارتى بود كه خداى تعالى به فرزنددار شدن ابراهيم (عليه السلام ) داد، و منظور از (غلام حليم ) اسماعيل (عليه السلام ) بود. ادب ابراهيم (ع ) در احتجاج با قوم خود و در دعا و درخواست هايش از خداوند از جمله آداب انبياء، ادبى است كه خداوند آنرا از ابراهيم خليل (عليه السلام ) در احتجاجش با قوم خود نقل كرده : (قال افرايتم ما كنتم تعبدون انتم و اباوكم الاقدمون . فانهم عدو لى الا رب العالمين . الذى خلقنى فهو يهدين . و الذى هو يطعمنى و يسقين . و اذا مرضت فهو يشفين . و الذى يميتنى ثم يحيين . و الذى اطمع ان يغفرلى خطيئتى يوم الدين . رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين . و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين . و اجعلنى من ورثه جنه النعيم . و اغفر لابى انه كان من الضالين . و لا تخزنى يوم يبعثون .) دعائى است كه ابراهيم (عليه السلام ) به خود و به پدرش مى كند و وعده اى را كه خدا به او داده ، طلب مى نمايد، و اين در حالى بود كه تازه به نبوت مبعوث شده و هنوز از ايمان پدرش مايوس نشده بود ولى وقتى كه فهميد پدرش دشمن خدا است از او بيزارى جست ، در اين دعا ابتدا پروردگار خود را ثناى جميلى مى كند، چنانكه ادب عبوديت هم همين را اقتضا مى كند. و اين ثنا نيز اولين ثنائى مفصلى است كه خداونداز وى حكايت كرده ، و آن ثنائى كه قبلا از او حكايت كرده بود يعنى : (يا قوم انى برى ء مما تشركون . انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض ) و همچنين ثنائى كه در گفتارش با پدر كرده بود: (ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا) به اين تفصيل نبود. ابراهيم (عليه السلام ) در اين ثنائى كه كرده ادب را اينطور به كار برده كه عنايت پروردگار خود را از ابتداء خلقتش تا وقتى كه بسوى او بازگشت مى كند همه را در ثناى خود درج كرده و خود را در برابر او فقير ومحتاج محض دانسته و درباره پروردگارش جز غنا، و، جود محض چيزى نگفته و خود را بنده ذليلى دانسته كه قادر بر هيچ چيز نيست ، بلكه مقدرات الهى او را در دوران زندگيش از حالى به حالى مى گرداند، طعام و شراب و بهبودى از مرض مى دهد، مى ميراند و زنده مى كند، و بندگان را براى پاداش روز جزا حاضر مى سازد، براى اينكه او جز اطاعت محض و طمع در غفران گناه چيزى نيست . ادب ديگرى كه مراعات نموده اين است كه مرض را به خود نسبت داده و گفته : و وقتى كه مريض مى شوم شفايم مى دهد، براى اينكه در اين مقام كه مقام ثنا است مناسب نبود مرض را به او نسبت دهد، گر چه مرض هم از حوادث است و از اين نظر بى ارتباط با پروردگار نيست ، ليكن سياق كلام ، سياق بيان حوادث نيست تا هر حادثى را به او نسبت دهد، بلكه - سياق كلام در بيان اين معنا است كه شفاى از مرض هم از رحمت و عنايت اوست ، از اين جهت مرض را به خود نسبت داد و شفا را به پروردگار خود، گويا خواسته چنين ادعا كند كه از خداى تعالى جز جميل صادر نمى شود، آنگاه بعد از ثنا، شروع به دعا كرد، در دعايش نيز ادب فوق العاده اى را به كار برد، چون نخست دعايش رابه اسم (رب ) شروع كرد، ديگر اينكه تنها نعمت هاى حقيقى و پايدار را درخواست نمود، و به هيچ وجه توجهى به زخارف دنياى فانى نكرد، و براى خود نعمتى اختيار كرد كه سر آمد آنها و گرانبهاترين آنها بود و آن عبارت بود از حكم يعنى شريعت و پيوستن به صالحين ، و نام نيك در ميان آيندگان ، و از خداى خود خواست تا در هر عصرى از اعصار آينده كسانى را مبعوث كند كه دعوتش را بپا داشته و شريعتش را ترويج نمايند، در حقيقت معنى درخواستش اين است كه شريعتى به او دهد كه تا قيام قيامت باقى باشد. آنگاه وراثت بهشت و آمرزش پدر و ايمنى از رسوائى در قيامت را درخواست كرد و به طورى كه از كلام خداى تعالى استفاده مى شود همه دعاهايش مستجاب شده مگر دعائى كه درباره آمرزش پدر كرد. از خداى تعالى نيز غير اين توقع نمى رود، حاشا بر خداى عالم كه دعاى بنده اى از بندگان مكرمش را از روى بى اعتنائى مستجاب نفرمايد، با اينكه خودش درباره اين پيغمبر فرموده : (مله ابيكم ابراهيم ) و نيز فرموده : (و جعله كلمه باقيه فى عقبه ) و نيز فرموده : (و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخره لمن الصالحين ) و نيز به سلام عام درودش فرستاده و فرموده : (سلام على ابراهيم ). سير در تاريخ چند هزارساله بعد از نوح نيز جميع آنچه را كه قرآن شريف از محامد و فضائل او نقل كرده تاييد و تصديق مى كند، چون تاريخ نيز اين حقايق را ثبت كرده كه او پيغمبرى كريم بوده كه به تنهائى به دين توحيد و احياى فطرت قيام نموده و عليه و ثنيت و براى ويران كردن اركان آن نهضت كرده ، و در دوره اى كه آثار و علائم توحيد رو به نابودى مى رفت و رسوم نبوت محو مى شد و دنيا اسم نوح و ساير انبياى گرام خداوند را بدست فراموشى مى سپرد، او دين فطرت را بپا داشت و دعوت به توحيد را در بين مردم نشر داد، و در نتيجه امروز كه قريب چهار هزار سال از دوره آن جناب مى گذرد هنوز نام توحيد باقى و دلهاى اعقاب وى بدان معتقد است ، براى اينكه دينى كه امروز دنيا آنرا دين توحيد مى شناسد يكى دين يهود است كه پيغمبر آن حضرت موسى (عليه السلام ) است و يكى دين نصارا است كه پيغمبرش عيسى (عليه السلام ) است ، و اين دو بزرگوار هر دو از دودمان اسرائيل يعنى يعقوب اند و يعقوب فرزند اسحاق و او فرزند ابراهيم است . و همچنين دين اسلام كه پيغمبر آن حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبدالله (عليه السلام ) است ، چه آن حضرت هم از ذريه اسماعيل فرزند ابراهيم است . از جمله دعاهائى كه خداوند متعال از آن جناب نقل كرده ، اين دعا است : (رب هب لى من الصالحين ) در اين جمله از خداوند فرزند صالح مى خواهد، و در جمله كوتاه ، هم حاجت خود را طلبيده و هم از شر اولاد ناخلف به پروردگار خود اعتصام جسته و هم درخواست خود را از جهت اينكه وجهه دنيائى داشت به يك وجهه معنوى موجه نموده و در نتيجه خداپسندانه اش كرد. و نيز از جمله دعاهاى آن حضرت درخواستى است كه وقتى به سرزمين مكه آمد و اسماعيل و مادرش (عليهما السلام ) را در آنجا منزل داد از خداى تعالى كرده و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: (و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخرقال و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير). در اين دعا از پروردگار خود مى خواهد كه سرزمين مكه را كه آنروز سرزمينى خشك و بى آب و علف بوده ، حرمى براى او و فرزندانش قرار دهد تا مركز ثقلى براى دين خدا و رابطه اى زمينى و مادى بين مردم و پروردگارشان باشد و همه براى عبادت خدا روى بدانجا آورند و از وطن هاى خود به عزم آنجا بار سفر ببندند، و احترامش را در بين خود رعايت كنند. و نيز آيه اى از آيات جاويد او در روى زمين باشد، و تا روز قيامت هر كس كه به ياد خدا مى افتد به ياد آنجا نيز بيفتد و هر كس بخواهد به درگاه خدا روى آورد، روى بدانجا نهد، و در نتيجه وجهه دين داران بشر معين و كلمه آنان يكى گردد. و مراد آن جناب از امنيت ، امنيت تشريعى و حرم بودن مكه است نه امنيت خارجى ، به طورى كه جنگ و نزاع و ساير حوادث منافى با ايمنى و پيشامدهاى مخل آسايش در آن واقع نشود، بدليل اينكه فرمود: (اولم نمكن لهم حرما آمنايجبى اليه ثمرات كل شى ء). چون همانطورى كه مى بينيد اين آيه در مقام منت گذارى است به نعمت امنيت حرم ، يعنى مكانى كه خدا براى خود آن را حرم قرار داده و از اين جهت به امنيت متصف شده كه مردم دين دار آنجا را محترم مى شمارند نه از جهت اينكه عوامل خارجى آنجا را از فساد و قتل نگهداشته ، و گرنه مكه آنقدر خاطرات تلخ در جنگهاى خونين از قبيل جنگ هاى بين قريش و جرهم و كشتار و جور و فساد مردمش دارد كه نمى توان آنرا شمرد. و همچنين اينكه فرمود (اولم يروا انا جعلنا حرما آمنا و يتخطف الناس من حولهم ). معنايش اين است كه مردم آنروز شهر آنان را از جهت اينكه در نظرشان محترم بود متعرض نمى شدند. و خلاصه غرض ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه در روى زمين براى خداوند حرمى باشد كه ذريه او در آنجا منزل گزينند و اين نمى شد مگر به اينكه شهرى ساخته شود كه مردم از هر طرف به آنجا روى آورند و آنجا مجمعى دينى باشد كه تا روز قيامت مردم به قصد سكونت و پناهنده شدن و زيارت رو بدانجا كنند، و لذا از خدا درخواست كرد مكه را شهر امنى قرار دهد و چون سرزمينى لم يزرع بود از خدا خواست ذريه اش را از ميوه ها روزى دهد، و لازمه استجابت اين دعا اين است كه اين شهر، از راه توطن و سكونت و زيارت مردم آباد شود. آنگاه وقتى احساس كرد كه اين شرافتى را كه درخواست كرده شامل مومن و كافر هر دو مى شود لذا دعاى خود را مقيد به كسانى كرد كه ايمان به خدا و روز جزا داشته باشند، و گفت : (من آمن منهم بالله و اليوم الاخر). و اما اينكه اين دعا در شهرى كه فرضا هم مومن و هم كافر يا تنها كفار در آن ساكنند چطور ممكن است مستجاب شود؟ با اينكه شهرى است خشك و لم يزرع ؟ ابراهيم (عليه السلام ) متعرض اين جهات نشد، و اين نيز از ادب او در مقام دعا بوده ، زيرا در اين مقام درخواست كننده اگر بخواهد پروردگار خود را درس دهد كه چگونه و از چه راهى دعايش را مستجاب نمايد با اينكه پروردگارش عليم و حكيم و قادر بر هر چيزى است و كار او اينطوريست كه هر چه را بخواهد ايجاد كند همين كه بگويد به وجود آى موجود مى شود، در حقيقت فضولى كرده و از رسم ادب بيرون شده است . ليكن خداى سبحان چون مى خواست حاجت ابراهيم را بر طبق سنت جاريه اى كه در اسباب عاديه دارد برآورده كند و بين مومن و كافر در آن فرق نگذارد از اين جهت دعايش را با قيدى كه در كلام خو د آورد و فرمود: (و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير) مقيد ساخته ، آنگاه مستجاب نمود. و اين دعا كه سبب شد حرم الهى تشريع و كعبه مقدسه يعنى خانه مباركى كه باعث هدايت عالميان است به عنوان نخستين خانه عبادت براى بشر در مكه ساخته شود، خود يكى از آثار همت بلند و مقدس او است كه به همين سبب بر جميع مسلمين آينده بعد از خود تا روز قيامت منت گذارده . و نيز از جمله دعاهائى كه حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در آخر عمر خود كرد، دعائى است كه قرآن كريم از آن حضرت چنين نقل مى فرمايد: (و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد) ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده ، با اينكه رعايت ادب نسبت به پدرى چون ابراهيم خليل ادب خداى تعالى نيز هست ، و كوتاه سخن ، وقتى پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت : (به جاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ) ماموريتى الهى بوده از اين جهت پدرش به وى دستور داد كه درباره خود فكرى كند و راى خود را بگويد، و اين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت به فرزندش . اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ، او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه راى من چنين است . گويا خواست بگويد من در مقابل تو رايى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ (اى پدر) آغاز كرد و نگفت : اگر مى خواهى به جاى آر، تا پدر را در مقابل قبول قطعى خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف از اسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كه اسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند. ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت : بزودى خواهى يافت كه من از صابرينم ان شاء الله ، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب او را نسبت به پدرش مى رساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده اى كه راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آنرا به مشيت خداوند مقيد ساخت ، چون مى دانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آنرا به مشيت پروردگار مقيد نساختن ، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شائبه ها مبراست . خداى تعالى هم مردمى را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده : (انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين . و لا يستشنون ) حتى پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبى تاديب كرده و فرموده : و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله ). ادب اسماعيل (ع ) نسبت به خداوند تعالى يكى ديگر دعائى است كه خداى تعالى از خصوص اسماعيل (عليه السلام ) در قصه ذبح نقل كرده و فرموده : (فبشرناه بغلام حليم . فلما بلغ معه السعى قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى قال يا ابت افعل ما تومر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين ). گر چه در صدر كلام اسماعيل (عليه السلام )، ادب نسبت به پدر رعايت شده ، ليكن در ذيلش ادب را نسبت به پروردگار خود رعايت نموده ، با اينكه رعايت ادب نسبت به پدرى چون ابراهيم خليل ادب خداى تعالى نيز هست ، و كوتاه سخن ، وقتى پدرش خواب خود را برايش نقل كرد و چون اين خواب به شهادت خود اسماعيل كه گفت : (به جاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ) ماموريتى الهى بوده از اين جهت پدرش به وى دستور داد كه درباره خود فكرى كند و راى خود را بگويد، و اين هم خود ادبى بود از آن جناب نسبت به فرزندش . اسماعيل هم در جواب عرض كرد: اى پدر! بجاى آر آنچه را كه بدان مامور مى شوى ، او نيز رعايت ادب را نسبت به پدر كرد و نگفت كه راى من چنين است . گويا خواست بگويد من در مقابل تو رايى ندارم و از همين جهت كلام خود را با لفظ (اى پدر) آغاز كرد و نگفت : اگر مى خواهى به جاى آر، تا پدر را در مقابل قبول قطعى خود دلخوش سازد. مضافا بر اينكه با اين اعتراف از اسماعيل كه اين خواب امرى است كه ابراهيم باو مامور شده تصور نميشود كه اسماعيل ترديد داشته باشد در مامور به و امتثال پروردگار نكند. ادب ديگرى كه اسماعيل بكار برد اين بود كه گفت : بزودى خواهى يافت كه من از صابرينم ان شاء الله ، زيرا با اين كلام خود نيز پدر را خشنود نمود، همه اينها ادب او را نسبت به پدرش مى رساند. ادب را نسبت به خداوند هم رعايت نموده زيرا وعده اى كه راجع به تحمل و صبر خود داد به طور قطع و جزم نبود، بلكه آنرا به مشيت خداوند مقيد ساخت ، چون مى دانست كه وعده صريح و قطعى دادن و آنرا به مشيت پروردگار مقيد نساختن ، شائبه ادعاى استقلال در سببيت است و ساحت مقدس نبوت از اينگونه شائبه ها مبراست . خداى تعالى هم مردمى را به همين اشتباه مذمت كرده از آن جمله در داستان باغ دارها فرموده : (انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين . و لا يستشنون ) حتى پيغمبر خود را در قرآن مجيد به كنايه عجيبى تاديب كرده و فرموده : و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله ). سرگذشت ابراهيم (ع ) يك دوره كامل از سير عبوديت را در بردارد وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (از موطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيز بماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردن اسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاى اسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند. مى بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفس بنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغاز گشته ، به حظيره قرب رب العالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاى دروغينش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى با وساوس خود منجلابى مى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه هاى از مادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص و صفاى بندگى و علاقه بدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را در دل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند. پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهم ميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيم حكايت ميكند، سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادب است ، ادب در سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، كه آدمى هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مى بيند. در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردم عمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (واذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق )، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر از هر ناحيه دور بيايند). چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب در عمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ، ولى اين عمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام (ص ) مبعوث شد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم (عليه السلام ) تشريع كرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيم كه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد: (قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا)، (بگو پروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينى استوار كه ملت ابراهيم و معتدل است ). و نيز فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به ابراهيم ، و موسى ، و عيسى )، (براى شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كه مخصوص تو وحى كرديم ). و بهر حال آنچه رسول خدا (ص ) از مناسك حج تشريع فرمود، يعنى احرام بستن از ميقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى ، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نماز در مقام ، هر يك به يكى از گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسم ميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهى بود؟! مواقفى كه راهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود. آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد) صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ، تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايت ميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : (لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة )، (براى شما هم در رسول خدا (ص ) اقتدائى نيكو بود)، نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى از سير پيامبرشان است . و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريع آنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآن شواهد وقوف و اطلاع يابد. بحث تاريخى درباره كعبه و بناى آن اين معنا، متواتر و قطعى است كه ، بانى كعبه ابراهيم خليل بوده و ساكنان اطراف كعبه بعد از بناى آن ، تنها فرزندش اسماعيل و قومى از قبائل يمن بنام جرهم بوده اند. و كعبه تقريبا ساختمانى به صورت مربع بنا شده كه هر ضلع آن به سمت يكى از جهات چهارگانه : شمال ، جنوب ، مشرق و مغرب بوده و بدين جهت اينطور بنا شده كه بادها هر قدر هم كه شديد باشد، با رسيدن به آن شكسته شود و نتواند آن را خراب كند. و اين بناى ابراهيم (عليه السلام ) همچنان پاى بر جا بود تا آنكه يكبار عمالقه آن را تجديد بنا كردند. و يكبار ديگر قوم جرهم (و يا اول جرهم بعد عمالقه ، همچنان كه در روايت وارده از اميرالمؤ منين اينطور آمده بود). و آنگاه ، وقتى زمام امر كعبه به دست قصى بن كلاب ، يكى از اجداد رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) افتاد (يعنى قرن دوم قبل از هجرت ) قصى آن را خراب كرد و از نو با است حكامى بيشتر بنا نمود و با چوب دوم (درختى شبيه به نخل ) و كنده هاى نخل آن را پوشانيد، و در كنار آن بنائى ديگر نهاد به نام دارالندوه ، كه در حقيقت مركز حكومت و شوراى با اصحابش بود. آنگاه جهات كعبه را بين طوائف قريش تقسيم نموده كه هر طايفه اى خانه هاى خود را بر لبه مطاف پيرامون كعبه بنا كردند و در خانه هاى خود را بطرف مطاف باز كردند. بعضى گفته اند: پنج سال قبل از بعثت نيز يكبار ديگر كعبه به وسيله سيل منهدم شد، و طوائف قريش عمل ساختمان آن را در بين خود تقسيم كردند، و بنائى كه آن را مى ساخت مردى رومى بنام (ياقوم ) بود و نجارى مصرى او را كمك مى كرد، و چون رسيدند به محلى كه بايد حجر لاسود را كار بگذارند، در بين خود نزاع كردند، كه اين شرافت نصيب كداميك از طوائف باشد؟ در آخر همگى بر آن توافق كردند كه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را كه در آن روز سى و پنج ساله بود بين خود حكم قرار دهند، چون به وفور عقل و سداد راءى او آگاهى داشتند. آن جناب دستور داد تا ردائى بياورند و حجر الاسود را در آن نهاده و به قبائل دستور داد تا اطراف آن را گرفته و بلند كنند، و حجر را در محل نصب يعنى ركن شرقى بالا بياورند. آنگاه خودش سنگ را برداشت و در جايى كه مى بايست باشد، قرار داد. و چون خرج بنائى آنان را به ستوه آورده بود، بلندى آن را به همين مقدار كه فعلا هست گرفتند. و يك مقدار از زمين زير بناى قبلى از طرف حجر اسماعيل خارج ماند و جزء حجر شد، چون بنا را كوچك تر از آنچه بود ساختند و اين بنا همچنان بر جاى بود تا زمانى كه عبداللّه زبير در عهد يزيد بن معاويه (عليهما اللعنه و العذاب ) مسلط بر حجاز شد و يزيد سردارى بنام حصين به سركوبيش فرستاد، و در اثر جنگ و سنگهاى بزرگى كه لشكر يزيد با منجنيق بطرف شهر مكه پرتاب مى كردند، كعبه خراب شد و آتش هائيكه باز با منجنيق به سوى شهر مى ريختند، پرده كعبه و قسمتى از چوبهايش را بسوزانيد، بعد از آنكه با مردن يزيد جنگ تمام شد، عبداللّه بن زبير به فكر افتاد، كعبه را خراب نموده بناى آن را تجديد كند، دستور داد گچى ممتاز از يمن آوردند، و آن را با گچ بنا نمود و حجر اسماعيل را جزء خانه كرد، و در كعبه را كه قبلا در بلندى قرار داشت ، تا روى زمين پائين آورد. و در برابر در قديمى ، درى ديگر كار گذاشت . تا مردم از يك در درآيند و از در ديگر خارج شوند و ارتفاع بيت را بيست و هفت ذراع (تقريبا سيزده متر و نيم ) قرار داد و چون از بنايش فارغ شد، داخل و خارج آن را با مشك و عبير معطر كرد، و آن را با جامه اى از ابريشم پوشانيد، و در هفدهم رجب سال ٦٤ هجرى از اين كار فارغ گرديد. و بعد از آنكه عبدالملك مروان متولى امر خلافت شد، حجاج بن يوسف به فرمانده لشكرش دستور داد تا به جنگ عبداللّه بن زبير برود كه لشكر حجاج بر عبداللّه غلبه كرد و او را شكست داده و در آخر كشت و خود داخل بيت شد و عبدالملك را بدانچه ابن زبير كرده بود خبر داد. عبدالملك دستور داد، خانه اى را كه عبداللّه ساخته بود خراب نموده به شكل قبلى اش برگرداند. حجاج ديوار كعبه را از طرف شمال شش ذراع و يك وجب خراب نموده و به اساس قريش رسيد و بناى خود را از اين سمت بر آن اساس نهاد، و باب شرقى كعبه را كه ابن زبير پائين آورده بود در همان جاى قبليش (تقريبا يك متر و نيم يا دو متر بلندتر از كف ) قرار داد و باب غربى را كه عبدالله اضافه كرده بود مسدود كرد آنگاه زمين كعبه را با سنگهائى كه زياد آمده بود فرش كرد. وضع كعبه بدين منوال باقى بود، تا آنكه سلطان سليمان عثمانى در سال نهصد و شصت روى كار آمد، سقف كعبه را تغيير داد. و چون در سال هزار و صد و بيست و يك هجرى احمد عثمانى متولى امر خلافت گرديد، مرمت هايى در كعبه انجام داد، و چون سيل عظيم سال هزار و سى و نه بعضى از ديوارهاى سمت شمال و شرق و غرب آنرا خراب كرده بود، سلطان مراد چهارم ، يكى از پادشاهان آل عثمان دستور داد آنرا ترميم كردند و كعبه ديگر دستكارى نشد تا امروز كه سال هزار و سيصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى و يا سال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى شمسى است . شكل كعبه كعبه بنائى است تقريبا مربع ، كه از سنگ كبود رنگ و سختى ساخته شده ، بلندى اين بنا شانزده متر است ، در حالى كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) خيلى از اين كوتاهتر بوده ، آنچه كه از روايات فتح مكه بر مى آيد - كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، على (عليه السلام ) را به دوش خود سوار كرد، و على (عليه السلام ) از شانه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) توانست بر بام كعبه رفته ، بت هائى را كه در آنجا بود بشكند - ثابت كننده اين مدعا است . و طول ضلع شمالى آن كه ناودان و حجر اسماعيل در آن سمت است ، و همچنين ضلع جنوبى آن ، كه مقابل ضلع شمالى است ، ده متر و ده سانتى متر است و طول ضلع شرقى اش كه باب كعبه در دو مترى آن از زمين واقع شده ، و ضلع روبرويش يعنى ضلع غربى دوازده متر است و حجر الاسود در ستون طرف دست چپ كسى كه داخل خانه مى شود قرار دارد. در حقيقت حجر الاسود در يك متر و نيمى از زمين مطاف ، در ابتداى ضلع جنوبى واقع شده ، و اين حجر الاسود سنگى است سنگين و بيضى شكل و نتراشيده ، رنگى سياه متمايل به سرخى دارد. و در آن لكه هايى سرخ و رگه هايى زرد ديده مى شود كه اثر جوش خوردن خود بخودى تركهاى آن سنگ است . و چهار گوشه كعبه از قديم الايام ، چهار ركن ناميده مى شده : ركن شمالى را (ركن عراقى )، و ركن غربى را (ركن شامى )، و ركن جنوبى را (ركن يمانى )، و ركن شرقى را كه حجر الاسود در آن قرار گرفته (ركن اسود) ناميدند، و مسافتى كه بين در كعبه و حجر الاسود است ، (ملتزم ) مى نامند. چون زائر و طواف كننده خانه خدا، در دعا و است غاثه اش به اين قسمت متوسل مى شود. و اما ناودان كه در ديوار شمالى واقع است ، و آن را ناودان رحمت مى گويند چيزى است كه حجاج بن يوسف آنرا احداث كرد. و بعدها سلطان سليمان در سال ٩٥٤ آن را برداشت و به جايش ناودانى از نقره گذاشت . و سپس سلطان احمد در سال ١٠٢١ آن را به ناودان نقره اى مينياتور شده مبدل كرد مينيائى كبود رنگ كه در فواصلش نقشه هائى طلائى بكار رفته بود و در آخر سال ١٢٧٣ سلطان عبد المجيد عثمانى آن را به ناودانى يك پارچه طلا مبدل كرد كه هم اكنون موجود است . و در مقابل اين ناودان ، ديوارى قوسى قرار دارد كه آن را حطيم مى گويند، و حطيم نيم دايره اى است ، جزء بنا كه دو طرفش به زاويه شمالى (و شرقى و جنوبى ) و غربى منتهى مى شود. البته اين دو طرف متصل به زاويه نامبرده نيست ، بلكه نرسيده به آن دو قطع مى شود. و از دو طرف ، دو راهرو بطول دو متر و سى سانت را تشكيل مى دهد. بلندى اين ديوار قوسى يك متر و پهنايش يك متر و نيم است . و در طرف داخل آن سنگهاى منقوشى به كار رفته . فاصله وسط اين قوس از داخل با وسط ديوار كعبه هشت متر و چهل و چهار سانتى متر است . فضائى كه بين حطيم و بين ديوار است ، حجر اسماعيل ناميده مى شود. كه تقريبا سه متر از آن در بناى ابراهيم (عليه السلام ) داخل كعبه بوده ، بعدها بيرون افتاده است . و به همين جهت در اسلام واجب شده است كه طواف پيرامون حجر و كعبه انجام شود، تا همه كعبه زمان ابراهيم (عليه السلام ) داخل در طواف واقع شود. و بقيه اين فضا آغل گوسفندان اسماعيل و هاجر بوده ، بعضى هم گفته اند: هاجر و اسماعيل در همين فضا دفن شده اند اين بود وضع هندسى كعبه . و اما تغييرات و ترميم هائى كه در آن صورت گرفته ، و مراسم و تشريفاتى كه در آن معمول بوده ، چون مربوط به غرض تفسيرى ما نيست ، متعرضش نمى شويم .
۱۴
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان جامه كعبه در سابق در رواياتى كه در تفسير سوره بقره در ذيل داستان هاجر و اسماعيل و آمدنشان به سرزمين مكه نقل كرديم ، چنين داشت كه هاجر بعد از ساخته شدن كعبه ، پرده اى بر در آن آويخت . و اما پرده اى كه به همه اطراف كعبه مى آويزند، بطورى كه گفته اند، اولين كسى كه اين كار را باب كرد، يكى از تبعهاى يمن بنام ابوبكر اسعد بود كه آن را با پرده اى نقره باف پوشانيد، پرده اى كه حاشيه آن با نخهاى نقره اى بافته شده بود. بعد از تبع نامبرده ، جانشينانش اين رسم را دنبال كردند، و سپس مردم با رواندازهاى مختلف آنرا مى پوشاندند، بطورى كه اين پارچه ها روى هم قرار مى گرفت و هر جامه اى مى پوسيد، يكى ديگر روى آن مى انداختند. تا زمان قصى بن كلاب رسيد، او براى تهيه پيراهن كعبه كمكى ساليانه بعهده عرب نهاد (و بين قبائل سهمى قرار داد) و رسم او همچنان در فرزندانش باقى بود، از آن جمله ابو ربيعة بن مغيره يكسال اين جامه را مى داد و يكسال ديگر قبائل قريش مى دادند. در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن جناب كعبه را با پارچه هاى يمانى پوشانيد و اين رسم همچنان باقى بود، تا سالى كه ، خليفه عباسى به زيارت خانه خدا رفت ، خدمه بيت از تراكم پارچه ها بر پشت بام كعبه شكايت كردند و گفتند: مردم اينقدر پارچه بر كعبه مى ريزند كه خوف آن هست ، خانه خدا از سنگينى فرو بريزد. مهدى عباسى دستور داد همه را بردارند، و به جاى آنها، فقط سالى يك پارچه بر كعبه بياويزند. كه اين رسم همچنان تا امروز باقى مانده و البته خانه خدا، پيراهنى هم در داخل دارد. و اولين كسى كه داخل كعبه را جامه پوشانيد، مادر عباس بن عبدالمطلب بود، كه براى فرزندش عباس نذر كرده بود. مقام و منزلت كعبه كعبه در نظر امت هاى مختلف مورد احترام و تقديس بود. مثلا هنديان آنرا تعظيم مى كردند و معتقد بودند به اينكه روح (سيفا) كه به نظر آنان اقنوم سوم است ، در حجر الاسود حلول كرده ، و اين حلول در زمانى واقع شده كه سيفا با همسرش از بلاد حجاز ديدار كردند. و همچنين صابئينى از فرس و كلدانيان ، كعبه را تعظيم مى كردند، و معتقد بودند كه كعبه يكى از خانه هاى مقدس هفتگانه است - كه دومين آن مارس است ، كه بر بالاى كوهى در اصفهان قرار دارد. و سوم ، بناى مندوسان است كه در بلاد هند واقع شده است . چهارم نوبهار است كه در شهر بلخ قرار دارد. پنجم بيت غمدان كه در شهر صنعاء است ، و ششم كاوسان مى باشد كه در شهر فرغانه خراسان واقع است . و هفتم خانه اى است در بالاترين شهرهاى چين و گفته شده كه كلدانيان معتقد بودند كعبه خانه زحل است ، چون قديمى بوده و عمر طولانى كرده است . فارسيان هم آن را تعظيم مى كردند، به اين عقيده كه روح هرمز در آن حلول كرده . و بسا به زيارت كعبه نيز مى رفتند. يهوديان هم آن را تعظيم مى كردند، و در آن خدا را طبق دين ابراهيم عبادت مى كردند، و در كعبه صورت ها و مجسمه هايى بود، از آن جمله تمثال ابراهيم و اسماعيل بود كه در دستشان چوب هاى از لام داشتند. و از آن جمله صورت مريم عذراء و مسيح بود، و اين خود شاهد بر آن است كه هم يهود كعبه را تعظيم مى كرده و هم نصارا. عرب هم آن را تعظيم مى كرده ، تعظيمى كامل و آن را خانه اى براى خداى تعالى مى دانسته و از هر طرف به زيارتش مى آمدند، و آن را بناى ابراهيم مى دانسته ، و مساءله حج جزء دين عرب بوده كه با عامل توارث در بين آنها باقى مانده بود. توليت كعبه توليت بر كعبه در آغاز با اسماعيل و پس از وى با فرزندان او بوده ، تا آنكه قوم جرهم بر دودمان اسماعيل غلبه يافت و توليت خانه را از آنان گرفته و بخود اختصاص داد، و بعد از جرهم اين توليت به دست عمالقه افتاد كه طايفه اى از بنى كركر بودند و با قوم جرهم جنگ ها كردند. عمالقه همه ساله در كوچهاى زمستانى و تابستانى خود در پائين مكه منزل مى كردند، همچنانكه جرهمى ها در بالاى مكه منزل برمى گزيدند. با گذشت زمان دوباره روزگار به كام جرهمى ها شد و بر عمالقه غلبه يافتند، تا توليت خانه را بدست آوردند، و حدود سيصد سال در دست داشتند، و بر بناى بيت و بلندى آن اضافاتى نسبت به آنچه در بناى ابراهيم بود پديد آوردند. بعد از آنكه فرزندان اسماعيل زياد شدند و قوت و شوكتى پيدا كردند و عرصه مكه بر آنان تنگ شد، ناگزير در صدد برآمدند تا قوم جرهم را از مكه بيرون كنند كه سرانجام با جنگ و ستيز بيرونشان كردند. در آن روزگار بزرگ دودمان اسماعيل عمرو بن لحى بود، كه كبير خزاعه بود، بر مكه استيلا يافته ، متولى امر خانه خدا شد، و اين عمرو همان كسى است كه بت ها را بر بام كعبه نصب نموده و مردم را به پرستش آنها دعوت كرد و اولين بتى كه بر بام كعبه نصب نمود، بت (هبل ) بود كه آن را از شام با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب كرد، و بعدها بت هائى ديگر آورد، تا عده بت ها زياد شد، و پرستش بت در بين عرب شيوع يافت و كيش حنفيت و يكتاپرستى يكباره رخت بربست . در اين باره است كه (شحنه بن خلف جرهمى )، (عمرو بن لحى ) را خطاب كرده و مى گويد: (يا عمرو انك قد احدثت آلهة شتى بمكةحول البيت انصابا و كان للبيت رب واحد ابدا فقد جعلت له فى الناس اربابا لتعرفن بان اللّه فى مهل سيصطفى دونكم للبيت حجابا) ولايت و سرپرستى خانه تا زمان حليل خزاعى همچنان در دودمان خزاعه بود كه حليل اين توليت را بعد از خودش به دخترش همسر قصى بن كلاب واگذار نمود، و اختيار باز و بسته كردن در خانه و به اصطلاح كليد دارى آن را به مردى از خزاعه بنام ابا غبشان خزاعى داد. ابو غبشان اين منصب را در برابر يك شتر و يك ظرف شراب ، به قصى بن كلاب بفروخت . و اين عمل در بين عرب مثلى سائر و مشهور شد كه هر معامله زيانبار و احمقانه را به آن مثل زده و مى گويند: (اخسر من صفقه ابى غبشان ). در نتيجه سرپرستى كعبه به تمام جهاتش به قريش منتقل شد و قصى بن كلاب بناى خانه را تجديد نمود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، و جريان به همين منوال ادامه يافت ، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مكه را فتح نمود و داخل كعبه شد و دستور داد عكسها و مجسمه ها را محو نموده ، بت ها را شكستند و مقام ابراهيم را كه جاى دو قدم ابراهيم در آن مانده و تا آن روز در داخل ظرفى در جوار كعبه بود برداشته در جاى خودش كه همان محل فعلى است دفن نمودند و امروز بر روى آن محل قبه اى ساخته شده داراى چهار پايه ، و سقفى بر روى آن پايه ها، و زائرين خانه خدا بعد از طواف ، نماز طواف را در آنجا مى خوانند. روايات و اخبار مربوط به كعبه و متعلقات دينى بسيار زياد و دامنه دار است و ما به اين مقدار اكتفا نموديم ، آنهم به اين منظور كه خوانندگان آيات مربوط به حج و كعبه به آن اخبار نيازمند مى شوند. و يكى از خواص اين خانه كه خدا آن را مبارك و مايه هدايت خلق قرار داده ، اين است كه احدى از طوائف اسلام ، درباره شاءن آن اختلاف ندارند. داستان ذوالقرنين وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(٨٣) إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الاَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْءٍ سبَباً(٨٤) فَأَتْبَعَ سبَباً(٨٥) حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(٨٦) قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً نُّكْراً(٨٧) وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(٨٨) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(٨٩) حَتى إِذَا بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْمٍ لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن دُونهَا سِتراً(٩٠) كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(٩١) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(٩٢) حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(٩٣) قَالُوا يَذَا الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الاَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(٩٤) قَالَ مَا مَكَّنى فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ رَدْماً(٩٥) ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(٩٦) فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(٩٧) قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبى حَقًّا(٩٨) ٨٣. از تو از ذوالقرنين پرسند. بگو: براى شما از او خبرى خواهم رساند. ٨٤. ما به او در زمين تمكن داديم و از هر چيز وسيله اى عطا كرديم . ٨٥. پس راهى را تعقيب كرد. ٨٦. چون به غروبگاه آفتاب رسيد، آن را ديد كه در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و نزديك چشمه گروهى را يافت . گفتيم : اى ذوالقرنين ، يا عذاب مى كنى يا ميان آنان طريقه اى نيكو پيش مى گيرى . ٨٧ .گفت : هر كه ستم كند، زود باشد كه عذابش كنيم و پس از آن سوى پروردگارش برند و سخت عذابش كند. ٨٨. و هر كه ايمان آورد و كار شايسته كند، پاداش نيك دارد و او را از فرمان خويش كارى آسان گوييم . ٨٩. و آنگاه راهى را دنبال كرد ٩٠. تا به طلوع گاه خورشيد رسيد و آن را ديد كه بر قومى طلوع مى كند كه ايشان را در مقابل آفتاب پوششى نداده ايم . ٩١. چنين بود و ما از آن چيزها كه نزد وى بود، به طور كامل خبر داشتيم . ٩٢. آنگاه راهى را دنبال كرد. ٩٣. تا وقتى ميان دو كوه رسيد، مقابل آن قومى را يافت كه سخن نمى فهميدند. ٩٤. گفتند: اى ذوالقرنين ، ياءجوج و ماءجوج در اين سرزمين تباهكارند. آيا براى تو خراجى مقرر داريم كه ميان ما و آنها سدى بنا كنى ؟ ٩٥. گفت : آن چيزها كه پروردگارم مرا تمكن آن را داده ، بهتر است . مرا به نيرو كمك دهيد تا ميان شما و آنها حايلى كنم . ٩٦. قطعات آهن پيش من آريد. تا چون ميان دو ديواره پر شد، گفت : بدميد. تا آن را بگداخت . گفت : روى گداخته نزد من آريد تا بر آن بريزم . ٩٧. پس نه توانستند بر آن بالا روند و نه توانستند آن را نقب زنند. ٩٨. گفت : اين رحمتى از جانب پروردگار من است و چون وعده پروردگارم بيايد، آن را هموار سازد و وعده پروردگارم درست است . (از سوره مباركه كهف ) گفتارى پيرامون داستان ذوالقرنين ١- داستان ذوالقرنين در قرآن قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده . البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذوالقرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين (حمئة ) و يا (حاميه ) فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده ، و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده . و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نموده است . اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذوالقرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله (يسئلونك عن ذى القرنين ) و (قلنا يا ذا القرنين ) و (قالوا يا ذى القرنين ) به خوبى استفاده مى شود، (از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند ). خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است : (هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا) و نيز گفته : (اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و اما من آمن و عمل صالحا...)گذشته از اينكه آيه (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، و او را كمك مى كرده . خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه (انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است . جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود. جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده ، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است . و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است . ٢- داستان ذوالقرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذوالقرنين و يا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند. و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذوالقرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى (تبع ) داشته را به نام ذوالقرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله . و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات : (اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس ). و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده : (خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال ، كن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته : اى جوج رئيس روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم ، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم ، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند). مى گويد: (به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى ). و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: (و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته : اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك ، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم ، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى ، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى ؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...). و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: (فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد). آنگاه مى گويد: (پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين ). از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه (ماجوج ) و يا (جوج و ماجوج ) امتى و يا امتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند. اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذوالقرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است ، و حتما بايد سدى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آنها. تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاى شمال چين باشد موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده امتى كه مدام رو به زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند. بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب (فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق ) ابن مسكويه ، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند. و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است . ٣- ذوالقرنين كيست و سدش كجاست ؟ مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند: الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است . آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام (شين هوانك تى ) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن ٩ متر و ارتفاعش پانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، و در سال ٢٦٤ قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است ، پس ذوالقرنين همين پادشاه بوده . و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذوالقرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته . ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت كه گويا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است و ليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟. ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين ، اسمش فريدون بن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهى عادل و مطيع خدا بوده . و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤ يد به وحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چون اصلش (سى ايسا) يعنى سه قانون بوده . و وجه تسميه اش به ذوالقرنين (صاحب دو قرن ) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضة الصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد. اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد. د- بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است ، و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبانها هست . و بر اين معنا رواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليه السلام ) نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )، و روايت وهب بن منبه كه هر دو در الدرالمنثور نقل شده . و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدرالمنثور نيز همين قول را اختيار كرده اند. و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذوالقرنين مى نامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد. و خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته ، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس . چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنى اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت ، و در قربانگاه (مذبح ) آنجا قربانى كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر (زور) و يا روميه مدائن از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش دوازده سال بود. خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذوالقرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده ، ديگر جاى شك باقى نمى ماند كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است . اشكالى كه در اين قول است اين است كه : (اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاى زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است ) قبول نداريم ، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست ، زيرا تاريخ ، سلاطين ديگرى را سراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است . و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذوالقرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند، و بلكه آنها را انكار مى كند. مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه (ذو القرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است . و نيز قرآن كريم فرموده (ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى كرده ) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است . و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد. و در كتاب (البداية و النهايه ) در باره ذوالقرنين گفته : اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذوالقرنين است ، و پدرش اولين قيصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذوالقرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است . (آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد:) او مقدونى يونانى مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته ، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذوالقرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده . و دومى نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده ، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده ، و همان كسى بوده كه دارا پسر دارا را كشته ، و ملوك فارس را ذليل ، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است . در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته ، و ذوالقرنين و مقدونى يكى بوده ، و همان كه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است ، و از همين راه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندر اول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است ، كه به طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده . و اما دومى مردى مشرك و وزيرش مردى فيلسوف بوده ، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است ، پس اين كجا و آن كجا؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگر كسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند. در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازى نقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذوالقرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا هم خطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست ، براى اينكه در تاريخ اثرى از پادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده ، و سيصد سال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن . ه - جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در (تاريخ عرب قبل از اسلام ) و ابن هشام در كتاب (سيره ) و (تيجان ) و ابو ريحان بيرونى در (آثار الباقيه ) و نشوان بن سعيد در كتاب (شمس العلوم )و... - به طورى كه از آنها نقل شده - گفته اند كه ذوالقرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مى كرده . آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته : مصعب بن عبدالله بوده ، و يكى گفته صعب بن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئر سبع به نفع ابراهيم (عليه السلام ) حكم كرد. يكى ديگر گفته : تبع الاقرن و اسمش حسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقب به ملكى كرب دوم بوده ، و او فرزند ملك تبع اول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش (شمر يرعش ) بوده است . البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذوالقرنين به عنوان يكى از مفاخر برده شده . از آن جمله در كتاب (البداية و النهاية ) نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است : و الصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا بالجنوفى جدث اشم مقيما و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس اين اشعار را انشاد كرد: قد كان ذوالقرنين جدى مسلما ملكا تدين له الملوك و تحشد و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت . مقريزى در كتاب (الخطط) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذوالقرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده : (و يسالونك عن ذى القرنين ...) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است ، و اسم اصلى اش صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عار ملطاط، فرزند سكسك ، فرزند وائل ، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب ، فرزند يعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد، فرزند سام ، فرزند نوح بوده است . و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميده شده اند. و ذوالقرنين تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كه خيال كرده ذوالقرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده ، براى اينكه كلمه (ذو) عربى است و ذوالقرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است ، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى . ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عموم علماى اهل كتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران ، و بعضى ديگر گفته اند در مقدمه لشگر ذوالقرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده قرار داشته است . و اين خضر در سفرهايش با ذوالقرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذوالقرنين اطلاع نداده . از همراهان ذوالقرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماى اهل كتاب همين الا ن نيز زنده است . ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليه السلام ) بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است . ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است : ذكر حسب و نسب ذوالقرنين گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرى كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت . و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خوانده اند، از ابن عباس پرسيدند ذوالقرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت : از حمير بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج و ماجوج ساخت . بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت : او مردى حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته به درياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد. از كعب الاحبار پرسيدند كه ذوالقرنين كه بوده ؟ گفت : قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليه السلام ) بوده . و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند. و همدانى در كتاب انساب گفته : كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است . هيثم گفته : عميكرب فرزند سبا برادر حمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت . و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمرو هم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت . و اين ابا الصعب همان ذوالقرنين اول است ، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشير در باره او مى گويد: فمن ذا يعادونا من الناس معشرا كراما فذو القرنين منا و حاتم و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد: سموا لنا واحدا منكم فنعرفه فى الجاهلية لاسم الملك محتملا كالتبعين و ذى القرنين يقبله اهل الحجى فاحق القول ما قبلا و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد: و منا الذى بالخافقين تغربا و اصعد فى كل البلاد و صوبا فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا و فى ردم ياجوج بنى ثم نصبا و ذلك ذوالقرنين تفخر حمير - بعكسر قيل ليس يحصى فيحسبا همدانى سپس مى گويد: (علماى همدان مى گويند: ذوالقرنين اسمش صعب بن مالك بن حارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك ، و در باره ذوالقرنين گفته هاى زيادى هست . و اين كلامى است جامع ، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذوالقرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذوالقرنين اول ، و ذو القرنينهاى ديگر. و ثانيا ذوالقرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل (عليه السلام ) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم (عليه السلام ) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هر حال ذوالقرنين هم قبل از اسكندر بوده . علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است . بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند. يكى اينكه اين ذوالقرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟. دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتى بوده اند؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن ، و يا پيرامون يمن ، از قبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است ، نه براى جلوگيرى از كسى . علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته ، در حالى كه قرآن سد ذوالقرنين را اينچنين معرفى نموده . و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده ، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بوده اند ؟. يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند: ذوالقرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست ، بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده ، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه (ذى ) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان ، و يا ذى غمدان ، و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن . و اين ذوالقرنين مردى مسلمان ، موحد، عادل ، نيكو سيرت ، قوى ، و داراى هيبت و شوكت بوده ، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولى شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرو مى رود. سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده . مردى بوده بسيار حريص و خبره در بنائى و عمارت . و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان ، و ديوار چين برخورده ، و در آنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.
۱۵
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشته ، تا به مدار السرطان رسيده ، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاده كه وى به ظلمات راه يافته است . اهل اين ديار از وى درخواست كرده اند كه برايشان سدى بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوج در بلادشان ايمن شوند، چون يمنيها - و مخصوصا ذوالقرنين - معروف به تخصص در ساختن سد بوده اند، لذا ذوالقرنين براى آنان سدى بنا نهاده است . حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين و مغول است ، ناگزير بايد بگوئيم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده ، و وى آن را ساخته است ، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چون اصل آن را بعضى از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده اند كه ديگر اشكالى باقى نمى ماند. و به طورى كه مى گويند از جمله بناهايى كه ذوالقرنين كه اسم اصليش (شمر يرعش ) بود ساخته شهر سمرقند بوده است . اين احتمال كه وى پادشاهى عربى زبان بوده تاييد شده به اينكه مى بينيم اعراب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از وى پرسش نموده و قرآن كريم ، داستانش را براى تذكر و عبرتگيرى آورده است ، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همه ملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مى ورزيدند سرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده ، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاى دورى بوده اند كه اعراب خيلى به شنيدن تاريخشان و عبرتگيرى از سرگذشتشان علاقمند نبودند، به همين جهت مى بينيم كه در سراسر قرآن اسمى از آن ملوك به ميان نيامده است . اين بود خلاصه كلام شهرستانى . اشكالى كه به گفته وى باقى مى ماند اين است كه ديوار چين نمى تواند سد ذوالقرنين باشد، براى اينكه ذوالقرنين به اعتراف خود او قرنها قبل از اسكندر بوده ، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده ، و اما سدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است . صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه اى بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه : با كمك سنگنبشته ها و آثار باستانى از خرابه هاى يمن به دست آمده كه در اين سرزمى ن سه دولت حكومت كرده است : يكى دولت معين بود كه پايتختش قرناء بوده ، و علماء تخمين زده اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز و در قرن هفتم و يا هشتم قبل از ميلاد خاتمه يافته است ، و از ملوك اين دولت به شانزده پادشاه مثل (اب يدع ) و (أ ب يدع ينيع ) دست يافته اند. دولت سبا كه از قحطانيان بوده اول اذواء بوده و سپس اقيال . و از همه برجستهتر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقى صنعا است ، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است . اين سلسله از سال ٨٥٠ ق م تا سال ١١٥ ق م در آن نواحى سلطنت داشته اند، و معروف از ملوك آنان بيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب (مكرب ) داشته اند مانند مكرب (يثعمر) و مكرب (ذمرعلى ) و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته اند مانند ملك (ذرح ) و ملك (يريم ايمن ). و سوم سلسله حميريها كه دو طبقه بوده اند اول ملوك سبا و ريدان كه از سال ١١٥ ق م تا سال ٢٧٥ ب م سلطنت كرده اند. اينها تنها ملوك بوده اند. طبقه دوم ملوك سبا و ريدان و حضرموت و غير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده اند، و بيشترشان تبع بوده اند اول آنان (شمر يرعش ) و دوم (ذو القرنين ) و سوم (عمرو) شوهر بلقيس بود كه آخرشان منتهى به ذى جدن مى شود و آغاز سلطنت اين سلسله از سال ٢٧٥ م شروع شده در سال ٥٢٥ خاتمه يافته است . آنگاه صاحب جواهر مى گويد: پيشوند (ذى ) در لقب ملوك يمن اضافه شده ، و هيچ ملوك ديگرى از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همين دليل است كه مى گوئيم ذوالقرنين از ملوك يمن بوده ، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگرى نيز در يمن ملقب به ذوالقرنين بوده اند، و ليكن آيا اين همان ذوالقرنين مذكور در قرآن باشد يا نه قابل بحث است . اعتقاد ما اين است كه : نه ، براى اينكه ملوك يمن قريب العهد با ما بوده اند و از آنها چنين خاطراتى نقل نشده مگر در رواياتى كه نقالهاى قهوهخانه با آنها سر و كار دارند، مثل اينكه (شمر يرعش ) به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر كرده و شهرى به نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش (شمركند) بوده و اسعد ابو كرب در آذربايجان جنگ كرده ، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و يعفر پسر ديگرش را به روم و برادر زاده اش را به فارس روانه ساخته ، و اينكه بعد از جنگ او با چين از حميريها عدهاى در چين باقى ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند. ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافيائى و تاريخى رد نموده اند. پس مى توان گفت كه ذوالقرنين از امت عرب بوده و ليكن در تاريخى قبل از تاريخ معروف مى زيسته است . اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر. و- و بعضى ديگر گفته اند: ذوالقرنين همان كورش يكى از ملوك هخامنشى در فارس است كه در سالهاى (٥٣٩ - ٥٦٠) ق م مى زيسته و همو بوده كه امپراطورى ايرانى را تاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناى هيكل كمك ها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديده آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش رفت . اين قول را يكى از علماى نزديك به عصر ما ذكر كرده و يكى از محققين هند در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است . اجمال مطلب اينكه : آنچه قرآن از وصف ذوالقرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مى شود، زيرا اگر ذوالقرنين مذكور در قرآن مردى مؤ من به خدا و به دين توحيد بوده كورش نيز بوده ، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت پرور و داراى سيره رفق و رأ فت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده به اين نيز داده ، و اگر ميان دين و عقل و فضائل اخلاقى وعده و عده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كرده براى اين نيز جمع كرده بود. و همانطور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفرى به سوى مغرب كرده حتى بر ليديا و پيرامون آن نيز مستولى شده و بار ديگر به سوى مشرق سفر كرده تا به مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگى مى كردند. و نيز همين كورش سدى بنا كرده كه به طورى كه شواهد نشان مى دهد سد بنا شده در تنگه داريال ميان كوه هاى قفقاز و نزديكيهاى شهر تفليس است . اين اجمال آن چيزى است كه مولانا ابو الكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر شما خواننده مى گذرد. اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا (اصحاح ١) و كتاب دانيال (اصحاح ٦) و كتاب اشعياء (اصحاح ٤٤ و ٤٥) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را (راعى رب ) (رعيتدار خدا) ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است : ( (پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مى گويد) آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او دربهاى دو لنگهاى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيشت رفته پشته ها را هموار مى سازم ، و درب هاى برنجى را شكسته ، و بندهاى آهنين را پاره پاره مى نمايم ، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تا بدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمى شناسى ). و اگر هم از وحى بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را (اگر كورش يكى از دو مذهب را داشته ) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤ يد به تاييد او و راعى رب نمى خواند. علاوه بر اينكه نقوش و نوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده - گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك ، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود. و اما فضائل نفسانى او: گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند مراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك (ماد) و (ليديا) و (بابل ) و (مصر) و ياغيان بدوى در اطراف بكتريا كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده ، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مى نموده و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مى نموده . كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته ، و نفائس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوك بابل نگهدارى مى شد به ايشان برگردانيده ، و همين خود مؤ يد ديگرى است براى اين احتمال كه كورش همان ذوالقرنين باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهد پرسش كنندگان از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از داستان ذوالقرنين يهود بوده اند. علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند (هردوت ) و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأ فت ، او را نستوده اند، و او را به بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند. و اما اينكه چرا كورش را ذوالقرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سؤ ال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذوالقرنين بوده ، و وجه تسميه اش اين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكى از آندو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده ، و اين با گفتار قدماى مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخ بوده درست تطبيق مى كند. در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورش نقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است . در آن كتاب چنين آمده : در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه ، براى من كه دانيال هستم بعد از آن رؤ يا كه بار اول ديدم رؤ يايى دست داد كه گويا من در شوشن هستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من در كنار نهر (اولاى ) هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى از دست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود. در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است ، و اين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد. آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده ، خود را به قوچ رسانيد با او در آويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست ، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند، بى اختيار در برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد، و آن حيوان نمى توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد. آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤ ياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس و ماد منطبق شد و نر بز كه داراى يك شاخ بود با اسكندر مقدونى منطبق شد. و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق : اما سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع (ليديا) كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسير نمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. و انطباق اين داستان با آيه شريفه (حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة ) - كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - (و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده . آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق ، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه (حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا) روشن است . و اما سدسازى كورش : بايد دانست سد موجود در تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوه هائى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه (داريال ) مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از (داريول ) باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است ، و به لغت محلى آن سد را سد (دميرقاپو) يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و (ولادى كيوكز) واقع شده سدى است كه در تنگهاى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است ، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد تنها دهانهاى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده . و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده ، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دست چپاول و قتل و بردهگيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است . مورخان قديم - نظير هردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش فتنهاى كه در آن نواحى شعلهور شده بود آورده اند. و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است ، و انطباق آيه (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما أ تونى زبر الحديد...) بر اين سد روشن است . و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آن را نهر سايروس مى گويند، و كلمه سايروس در اصطلاح غربيها نام كورش است ، و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام (كر). و داستان اين سد را (يوسف )، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است . و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود، چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى ميزيسته و به طورى كه گفته اند در قرن اول ميلادى بوده است . علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذو القرنينى است كه در قرآن آمده ، براى اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته . و اما ياجوج و ماجوج : بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبانها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده اند، چون اين دو كلمه به زبان چينى (منگوك ) و يا (منچوك ) است ، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است ، و در ترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند (گوك ) و (ماگوك ) مى شود، و شباهت تامى كه ما بين (ماگوك ) و (منگوك ) هست حكم مى كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنانكه (منغول ) و (مغول ) نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كه نمى توان شمرد. پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى به طرف چين حملهور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر يعنى بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آنها را (سيت ) مى گفتند. و از اين نژاد گروهى به روم حملهور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاى شمال بودند. اين بود خلاصهاى از كلام ابو الكلام ، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست ، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشنتر و قابل قبول تر است . ز - از جمله حرفهائى كه در باره ذوالقرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيدهام كه مى گفت : (ذو القرنين از انسانهاى ادوار قبلى انسان بوده ) و اين حرف خيلى غريب است ، و شايد خواسته است پارهاى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذوالقرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن . و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند. ٤- آيا ياجوج و ماءجوج اقوام مغول بوده اند؟ مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد. مغولها اول سرزمين چين را در نور ديده آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابود مى ساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفسكش را باقى نگذاشتند و از ساختمانهايش اثرى نماند حتى سنگى روى سنگ باقى نماند. بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل (بولونيا) و بلاد (مجر) را نابود كردند و به روم حملهور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است . مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند. در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيدهاى بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند، زيرا ظاهر آيه (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ..). به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين است كه اين امت مفسد و خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سد پاى بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاى خود را از سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد. لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند؟ و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امتهاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند، پس اين سد در كجا بوده ، و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است ؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده ، و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربط امتى با امت ديگر جلوگيرى كند؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هر صفتى كه فرض شود رابطه اش با امتهاى ديگر قطع شود؟ ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته : (جبل دك ) يعنى كوهى كه ذليل شود. و آن وقت مراد از (دك كردن سد) اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود. پس در حقيقت معناى اين وعده الهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امتهاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند. مؤ يد اين معنا سياق آيه : (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون ) است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد. البته كلمه (دك ) يك معناى ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته : (دككت الركى ) اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم . و باز معناى ديگرى دارد، و آن اين است كه كوه به صورت تلهاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته : (تدكدكت الجبال ) يعنى كوه ها تلهائى از خاك شدند، و مفرد آن (دكاء) مى آيد. بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذوالقرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيلهاى مهيب آبرفتهائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوى بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، و ليكن با همه اين احوال وجه قبلى موجهتر است - و خدا بهتر مى داند. رواياتى پيرامون داستان ذوالقرنين در تفسير قمى مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصى كه دنيا را گرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسى بوده . خداى تعالى آيات (و يسالونك عن ذى القرنين ...) را نازل فرمود. مؤ لف : تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديم نقل نموديم ، و در اين معنا در الدرالمنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نيز روايتى آمده . خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروى از طرق شيعه و اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرق خصوص شيعه از ائمه هدى (عليهم السلام ) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كه اهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه اش مى خوانند) درباره داستان ذى القرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايى عجيب ، و آن هم نه در يك بخش داستان ، بلكه در تمامى خصوصيات آن . و اين اخبار در عين حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده ، و بلكه عقل سالم آن را محال ميداند، و عالم وجود هم منكر آن است . و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نميكند در اينكه مجموع آنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست . و از همه مطالب غريب تر رواياتى است كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند - از قبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار - نقل كرده و يا اشخاص ديگرى كه از قرائن به دست مى آيد از همان يهوديان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراين ديگر چه فائده اى دارد كه ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت و طول و تفصيلى كه دارند بپردازيم ؟ لاجرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذريم ، و به نقل آنچه كه تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازيم . از جمله اختلافات ، اختلاف در خود ذوالقرنين است كه چه كسى بوده . بيشتر روايات برآنند كه از جنس بشر بوده ، و در بعضى از آنها آمده كه فرشتهاى آسمانى بوده و خداوند او را به زمين نازل كرده ، و هر گونه سبب و وسيلهاى در اختيارش گذاشته بود. و در كتاب خطط مقريزى از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذوالقرنين مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده . و از آن جمله اختلاف در اين است كه وى چه سمتى داشته . در بيشتر روايات آمده كه ذوالقرنين بندهاى از بندگان صالح خدا بوده ، خدا را دوست مى داشت ، و خدا هم او را دوست مى داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهى نمود. و در بعضى ديگر آمده كه محدث بوده يعنى ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى كرده . و در بعضى ديگر آمده كه پيغمبر بوده . و از آن جمله ، اختلاف در اسم او است . در بعضى از روايات آمده كه اسمش عياش بوده ، و در بعضى ديگر اسكندر و در بعضى مرزيا فرزند مرزبه يونانى از دودمان يونن فرزند يافث بن نوح . و در بعضى ديگر مصعب بن عبدالله از قحطان . و در بعضى ديگر صعب بن ذى مرائد اولين پادشاه قوم تبعها (يمنيها) كه آنان را تبع مى گفتند، و گويا همان تبع ، معروف به ابو كرب باشد. و در بعضى عبدالله بن ضحاك بن معد. و همچنين از اين قبيل اسامى ديگر كه آنها نيز بسيار است . و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذوالقرنين خوانده اند؟ در بعضى از روايات آمده كه قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشانى راستش را شكافتند پس زمانى از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، اين بار طرف چپ سرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد كه شرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذوالقرنين ناميدند. و در بعضى ديگر آمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آنگاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوى قومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگر خدا او را زنده كرد و به آسمان دنياى بالا برد، و اين بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش كرد. و در بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن . مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند. و در بعضى ديگر آمده كه : وى اصلا دو شاخ بر سر داشت ، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت ، او را هم اكيدا سفارش كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته ، فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، (آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است )، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت . ذوالقرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت . بعضى گفته اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين ، يعنى در شرق و غرب آن ، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند. بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت . و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر. و از جمله ، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است . در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده . و در رواياتى ديگر آمده كه او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است . و در بعضى ديگر آمده كه : ذوالقرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است ، ذوالقرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است . و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است . و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذوالقرنين هست . در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است . و در بعضى ديگر آمده كه در شمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ ، و عرض آن پنجاه فرسخ ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است . و درپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم ، و به جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج . در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذوالقرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم (ولود) بوده اند، يعنى هيچ كس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته . و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند، و طائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده و آن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده . و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده . و در بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذوالقرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده . و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذوالقرنين است ، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته ، زيرا ذوالقرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، و اين اولين مصافحه در دنيا بوده . و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است . باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذوالقرنين است . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، و در بعضى ديگر دوازده سال ، و در روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده . اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد. و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در محضر على (عليه السلام ) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده و يا ملك ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك . و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره . او مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، و بدين جهت او راخواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست . مؤ لف : ظاهرا كلمه (ملك ) در اين روايت به فتح لام (فرشته ) باشد نه به كسر آن (پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند. پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، و در بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد. و اينكه فرمود (اينك در ميان شما مانند او هست ) يعنى مانند ذوالقرنين در دو بار شكافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم (لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤ منين (عليه السلام ) است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم . چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است . و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت : شخصى از على (عليه السلام ) از ذوالقرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود. و در احتجاج از امام صادق (عليه السلام ) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت : سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته سپس زمين را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد. مؤ لف : اينكه فرمود: (به پائين ترين نقطه سرازير مى شود) تا آنجا كه فرمود (به محل طلوع خود برمى گردد) بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى ، چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است . و اينكه داشت (يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم ، آيه (تغرب فى عين حمئة ) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن ، و چون ماهى شنا كردن در آب ، و پاره كردن زمين ، و دو باره به محل طلوع برگشتن ، و سپس رفتن به زير عرش ، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست ، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند. و همين راوى در جمله (پس در زير عرش متحير شده ، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند) به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به او مى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است . و در تفسير (عرش ) به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده . و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم . و همين كه امام (عليه السلام ) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، و چه معانى برايش مى تراشيدند؟ و در الدرالمنثور است كه عبد الرزاق ، سعيد بن منصور، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر، از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را (تغرب فى عين حامية ) قرائت كرده . ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم : ما اين آيه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نكرده ايم ، (تو اين قرائت را از كه شنيدى ؟). معاويه به عبدالله عمر گفت : تو چه جور مى خوانى ؟ گفت : همانطور كه تو خواندى . ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده ، (تو از اين و آن مى پرسى ؟) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده ، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت : از اهل عربيت بپرس ، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گل غروب مى كند، - و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تو را تاييد كند، و معاويه را نسبت به كلمه (حمئة ) بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟ گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذوالقرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده گفته است : قد كان ذوالقرنين عمر مسلما ملكا تدين له الملوك و تحشد فاتى المشارق و المغارب يبتغى اسباب ملك من حكيم مرشد فرأ ى مغيب الشمس عند غروبها فى عين ذى خلب و ثاط حرمد ابن عباس پرسيد (خلب ) چيست ؟ اسود گفت : در زبان قوم تبع به معناى گل است ، پرسيد (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت : به معناى لاى است ، پرسيد (حرمد) چيست ؟ گفت : سياه . ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد بنويس . مؤ لف : اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايد سازگارى ندارد. و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده ، و در آن چنين آمده كه : ابن عباس اين اشعار را براى معاويه خواند، معاويه از معناى (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسيد، و در جوابش گفت : خلب به معناى لايه زيرين است ، و حرمد شن و سنگ زير آن است ، آنگاه قصيده را هم ذكر كرده . و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد. و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عزوجل : (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند. و در تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند. و در الدرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله (حتى اذا بلغ بين السدين ) گفته : يعنى دو كوه كه يكى كوه ارمينيه و يكى كوه آذربيجان است . و در تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام ) از معناى آيه (اجعل بينكم و بينهم ردما) پرسش نمودم ، فرمود: منظور تقيه است كه (فما استطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقيه عمل كنى در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود حصنى حصين است ، و ميان تو و اعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند. و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است . مؤ لف : اين دو روايت از باب جرى است نه تفسير. و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليه السلام ) روايت كرده كه روز را در جمله (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) به روز قيامت تفسير فرموده . مؤ لف : ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود. و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت : من نامه اى به امام صادق (عليه السلام ) نوشتم ، و در آن پرسيدم : آيا نفس قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امام فرمود نه . پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا) و از آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته و بعدا دچار غطاء شده . امام فرمود: اين آيه (و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون ) كنايه است از نديدن و نشنيدن ، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است . مى گويد عرض كردم : پس چرا از آنان عيب مى گيرد؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود. مؤ لف : يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند. و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند. مؤ لف : و در عيون از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده ، و اين همان تطبيق كلى بر مصداق است .
۱۶
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان داستان يوسف عليه السلام بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ امرَّحِيمِ الر تِلْك ءَايَت الْكِتَبِ الْمُبِينِ(١) إِنَّا أَنزَلْنَهُ قُرْءَناً عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ(٢) نحْنُ نَقُص عَلَيْك أَحْسنَ الْقَصصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْك هَذَا الْقُرْءَانَ وَ إِن كنت مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَفِلِينَ(٣) إِذْ قَالَ يُوسف لاَبِيهِ يَأَبَتِ إِنى رَأَيْت أَحَدَ عَشرَ كَوْكَباً وَ الشمْس وَ الْقَمَرَ رَأَيْتهُمْ لى سجِدِينَ(٤) قَالَ يَبُنىَّ لا تَقْصص رُءْيَاك عَلى إِخْوَتِك فَيَكِيدُوا لَك كَيْداً إِنَّ الشيْطنَ لِلانسنِ عَدُوُّ مُّبِينٌ(٥) وَ كَذَلِك يجْتَبِيك رَبُّك وَ يُعَلِّمُك مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْك وَ عَلى ءَالِ يَعْقُوب كَمَا أَتَمَّهَا عَلى أَبَوَيْك مِن قَبْلُ إِبْرَهِيمَ وَ إِسحَقَ إِنَّ رَبَّك عَلِيمٌ حَكِيمٌ(٦) لَّقَدْ كانَ فى يُوسف وَ إِخْوَتِهِ ءَايَتٌ لِّلسائلِينَ(٧) إِذْ قَالُوا لَيُوسف وَ أَخُوهُ أَحَب إِلى أَبِينَا مِنَّا وَ نحْنُ عُصبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِى ضلَلٍ مُّبِينٍ(٨) اقْتُلُوا يُوسف أَوِ اطرَحُوهُ أَرْضاً يخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِن بَعْدِهِ قَوْماً صلِحِينَ(٩) قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسف وَ أَلْقُوهُ فى غَيَبَتِ الْجُب يَلْتَقِطهُ بَعْض السيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَعِلِينَ(١٠) قَالُوا يَأَبَانَا مَا لَك لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسف وَ إِنَّا لَهُ لَنَصِحُونَ(١١) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ(١٢) قَالَ إِنى لَيَحْزُنُنى أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَاف أَن يَأْكلَهُ الذِّئْب وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَفِلُونَ(١٣) قَالُوا لَئنْ أَكلَهُ الذِّئْب وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَسِرُونَ(١٤) فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَن يجْعَلُوهُ فى غَيَبَتِ الجُْب وَ أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لا يَشعُرُونَ(١٥) وَ جَاءُو أَبَاهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ(١٦) قَالُوا يَأَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسف عِندَ مَتَعِنَا فَأَكلَهُ الذِّئْب وَ مَا أَنت بِمُؤْمِنٍ لَّنَا وَ لَوْ كنَّا صدِقِينَ(١٧) وَ جَاءُو عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلى مَا تَصِفُونَ(١٨) وَ جَاءَت سيَّارَةٌ فَأَرْسلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قَالَ يَبُشرَى هَذَا غُلَمٌ وَ أَسرُّوهُ بِضعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِمَا يَعْمَلُونَ(١٩) وَ شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْسٍ دَرَهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّهِدِينَ(٢٠) وَ قَالَ الَّذِى اشترَاهُ مِن مِّصرَ لامْرَأَتِهِ أَكرِمِى مَثْوَاهُ عَسى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسف فى الاَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ وَ اللَّهُ غَالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ(٢١) وَ لَمَّا بَلَغَ أَشدَّهُ ءَاتَيْنَهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذَلِك نجْزِى الْمُحْسِنِينَ(٢٢) وَ رَوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَبْوَب وَ قَالَت هَيْت لَك قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبى أَحْسنَ مَثْوَاى إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظلِمُونَ(٢٣) وَ لَقَدْ هَمَّت بِهِ وَ هَمَّ بهَا لَوْ لا أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ كذَلِك لِنَصرِف عَنْهُ السوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ(٢٤) وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِيصهُ مِن دُبُرٍ وَ أَلْفَيَا سيِّدَهَا لَدَا الْبَابِ قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِك سوءاً إِلا أَن يُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ(٢٥) قَالَ هِىَ رَوَدَتْنى عَن نَّفْسى وَ شهِدَ شاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن كانَ قَمِيصهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصدَقَت وَ هُوَ مِنَ الْكَذِبِينَ(٢٦) وَ إِن كانَ قَمِيصهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَت وَ هُوَ مِنَ الصدِقِينَ(٢٧) فَلَمَّا رَءَا قَمِيصهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ(٢٨) يُوسف أَعْرِض عَنْ هَذَا وَ استَغْفِرِى لِذَنبِكِ إِنَّكِ كنتِ مِنَ الخَْاطِئِينَ(٢٩) وَ قَالَ نِسوَةٌ فى الْمَدِينَةِ امْرَأَت الْعَزِيزِ تُرَوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شغَفَهَا حُباًّ إِنَّا لَنرَاهَا فى ضلَلٍ مُّبِينٍ(٣٠) فَلَمَّا سمِعَت بِمَكْرِهِنَّ أَرْسلَت إِلَيهِنَّ وَ أَعْتَدَت لهَُنَّ مُتَّكَئاً وَ ءَاتَت كلَّ وَحِدَةٍ مِّنهُنَّ سِكِّيناً وَ قَالَتِ اخْرُجْ عَلَيهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبرْنَهُ وَ قَطعْنَ أَيْدِيهُنَّ وَ قُلْنَ حَش للَّهِ مَا هَذَا بَشراً إِنْ هَذَا إِلا مَلَكٌ كَرِيمٌ(٣١) قَالَت فَذَلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنى فِيهِ وَ لَقَدْ رَوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاستَعْصمَ وَ لَئن لَّمْ يَفْعَلْ مَا ءَامُرُهُ لَيُسجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِّنَ الصغِرِينَ(٣٢) قَالَ رَب السجْنُ أَحَب إِلىَّ مِمَّا يَدْعُونَنى إِلَيْهِ وَ إِلا تَصرِف عَنى كَيْدَهُنَّ أَصب إِلَيهِنَّ وَ أَكُن مِّنَ الجَْهِلِينَ(٣٣) فَاستَجَاب لَهُ رَبُّهُ فَصرَف عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السمِيعُ الْعَلِيمُ(٣٤) ثُمَّ بَدَا لهَُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَيَتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتى حِينٍ(٣٥) وَ دَخَلَ مَعَهُ السجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنى أَرَاخ أَعْصِرُ خَمْراً وَ قَالَ الاَخَرُ إِنى أَرَاخ أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبزاً تَأْكلُ الطيرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ(٣٦) قَالَ لا يَأْتِيكُمَا طعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنى رَبى إِنى تَرَكْت مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُم بِالاَخِرَةِ هُمْ كَفِرُونَ(٣٧) وَ اتَّبَعْت مِلَّةَ ءَابَاءِى إِبْرَهِيمَ وَ إِسحَقَ وَ يَعْقُوب مَا كانَ لَنَا أَن نُّشرِك بِاللَّهِ مِن شىْءٍ ذَلِك مِن فَضلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَ عَلى النَّاسِ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَشكُرُونَ(٣٨) يَصحِبىِ السجْنِ ءَ أَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَحِدُ الْقَهَّارُ(٣٩) مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلا أَسمَاءً سمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَ ءَابَاؤُكم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بهَا مِن سلْطنٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلا للَّهِ أَمَرَ أَلا تَعْبُدُوا إِلا إِيَّاهُ ذَلِك الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ(٤٠) يَصحِبىِ السجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسقِى رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الاَخَرُ فَيُصلَب فَتَأْكلُ الطيرُ مِن رَّأْسِهِ قُضىَ الاَمْرُ الَّذِى فِيهِ تَستَفْتِيَانِ(٤١) وَ قَالَ لِلَّذِى ظنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكرْنى عِندَ رَبِّك فَأَنساهُ الشيْطنُ ذِكرَ رَبِّهِ فَلَبِث فى السجْنِ بِضعَ سِنِينَ(٤٢) وَ قَالَ الْمَلِك إِنى أَرَى سبْعَ بَقَرَتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْعَ سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِستٍ يَأَيهَا الْمَلاُ أَفْتُونى فى رُءْيَىَ إِن كُنتُمْ لِلرُّءْيَا تَعْبرُونَ(٤٣) قَالُوا أَضغَث أَحْلَمٍ وَ مَا نحْنُ بِتَأْوِيلِ الاَحْلَمِ بِعَلِمِينَ(٤٤) وَ قَالَ الَّذِى نجَا مِنهُمَا وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ(٤٥) يُوسف أَيهَا الصدِّيقُ أَفْتِنَا فى سبْع بَقَرَتٍ سِمَانٍ يَأْكلُهُنَّ سبْعٌ عِجَافٌ وَ سبْع سنبُلَتٍ خُضرٍ وَ أُخَرَ يَابِستٍ لَّعَلى أَرْجِعُ إِلى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ(٤٦) قَالَ تَزْرَعُونَ سبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَمَا حَصدتمْ فَذَرُوهُ فى سنبُلِهِ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكلُونَ(٤٧) ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك سبْعٌ شِدَادٌ يَأْكلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لهَُنَّ إِلا قَلِيلاً مِّمَّا تحْصِنُونَ(٤٨) ثمَّ يَأْتى مِن بَعْدِ ذَلِك عَامٌ فِيهِ يُغَاث النَّاس وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ(٤٩) وَ قَالَ المَْلِك ائْتُونى بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسولُ قَالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّك فَسئَلْهُ مَا بَالُ النِّسوَةِ الَّتى قَطعْنَ أَيْدِيهُنَّ إِنَّ رَبى بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ(٥٠) قَالَ مَا خَطبُكُنَّ إِذْ رَوَدتُّنَّ يُوسف عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَش للَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سوءٍ قَالَتِ امْرَأَت الْعَزِيزِ الْئََنَ حَصحَص الْحَقُّ أَنَا رَوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصدِقِينَ(٥١) ذَلِك لِيَعْلَمَ أَنى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَ أَنَّ اللَّهَ لا يهْدِى كَيْدَ الخَْائنِينَ(٥٢) وَ مَا أُبَرِّىُ نَفْسى إِنَّ النَّفْس لاَمَّارَةُ بِالسوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبى إِنَّ رَبى غَفُورٌ رَّحِيمٌ(٥٣) وَ قَالَ الْمَلِك ائْتُونى بِهِ أَستَخْلِصهُ لِنَفْسى فَلَمَّا كلَّمَهُ قَالَ إِنَّك الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ(٥٤) قَالَ اجْعَلْنى عَلى خَزَائنِ الاَرْضِ إِنى حَفِيظٌ عَلِيمٌ(٥٥) وَ كَذَلِك مَكَّنَّا لِيُوسف فى الاَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنهَا حَيْث يَشاءُ نُصِيب بِرَحمَتِنَا مَن نَّشاءُ وَ لا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(٥٦) وَ لاَجْرُ الاَخِرَةِ خَيرٌ لِّلَّذِينَ ءَامَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ(٥٧) وَ جَاءَ إِخْوَةُ يُوسف فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنكِرُونَ(٥٨) وَ لَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونى بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَ لا تَرَوْنَ أَنى أُوفى الْكَيْلَ وَ أَنَا خَيرُ الْمُنزِلِينَ(٥٩) فَإِن لَّمْ تَأْتُونى بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِندِى وَ لا تَقْرَبُونِ(٦٠) قَالُوا سنرَوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَ إِنَّا لَفَعِلُونَ(٦١) وَ قَالَ لِفِتْيَنِهِ اجْعَلُوا بِضعَتهُمْ فى رِحَالهِِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونهَا إِذَا انقَلَبُوا إِلى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ(٦٢) فَلَمَّا رَجَعُوا إِلى أَبِيهِمْ قَالُوا يَأَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكتَلْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَفِظونَ(٦٣) قَالَ هَلْ ءَامَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلا كمَا أَمِنتُكُمْ عَلى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللَّهُ خَيرٌ حَفِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ(٦٤) وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتَعَهُمْ وَجَدُوا بِضعَتَهُمْ رُدَّت إِلَيهِمْ قَالُوا يَأَبَانَا مَا نَبْغِى هَذِهِ بِضعَتُنَا رُدَّت إِلَيْنَا وَ نَمِيرُ أَهْلَنَا وَ نحْفَظ أَخَانَا وَ نَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِك كيْلٌ يَسِيرٌ(٦٥) قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكمْ حَتى تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنى بِهِ إِلا أَن يحَاط بِكُمْ فَلَمَّا ءَاتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ(٦٦) وَ قَالَ يَبَنىَّ لا تَدْخُلُوا مِن بَابٍ وَحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوَبٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَ مَا أُغْنى عَنكُم مِّنَ اللَّهِ مِن شىْءٍ إِنِ الحُْكْمُ إِلا للَّهِ عَلَيْهِ تَوَكلْت وَ عَلَيْهِ فَلْيَتَوَكلِ الْمُتَوَكلُونَ(٦٧) وَ لَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْث أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كانَ يُغْنى عَنْهُم مِّنَ اللَّهِ مِن شىْءٍ إِلا حَاجَةً فى نَفْسِ يَعْقُوب قَضاهَا وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَهُ وَ لَكِنَّ أَكثرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ(٦٨) وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنى أَنَا أَخُوك فَلا تَبْتَئس بِمَا كانُوا يَعْمَلُونَ(٦٩) فَلَمَّا جَهَّزَهُم بجَهَازِهِمْ جَعَلَ السقَايَةَ فى رَحْلِ أَخِيهِ ثمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسرِقُونَ(٧٠) قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِم مَّا ذَا تَفْقِدُونَ(٧١) قَالُوا نَفْقِدُ صوَاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَن جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ(٧٢) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فى الاَرْضِ وَ مَا كُنَّا سرِقِينَ(٧٣) قَالُوا فَمَا جَزؤُهُ إِن كُنتُمْ كذِبِينَ(٧٤) قَالُوا جَزؤُهُ مَن وُجِدَ فى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزؤُهُ كَذَلِك نجْزِى الظلِمِينَ(٧٥) فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثمَّ استَخْرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِك كِدْنَا لِيُوسف مَا كانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فى دِينِ الْمَلِكِ إِلا أَن يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُ وَ فَوْقَ كلِّ ذِى عِلْمٍ عَلِيمٌ(٧٦) قَالُوا إِن يَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسرَّهَا يُوسف فى نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِهَا لهَُمْ قَالَ أَنتُمْ شرُّ مَّكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ(٧٧) قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكانَهُ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ(٧٨) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلا مَن وَجَدْنَا مَتَعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظلِمُونَ(٧٩) فَلَمَّا استَيْئَسوا مِنْهُ خَلَصوا نجِيًّا قَالَ كبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ وَ مِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فى يُوسف فَلَنْ أَبْرَحَ الاَرْض حَتى يَأْذَنَ لى أَبى أَوْ يحْكُمَ اللَّهُ لى وَ هُوَ خَيرُ الحَْكِمِينَ(٨٠) ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَأَبَانَا إِنَّ ابْنَك سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كنَّا لِلْغَيْبِ حَفِظِينَ(٨١) وَ سئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كنَّا فِيهَا وَ الْعِيرَ الَّتى أَقْبَلْنَا فِيهَا وَ إِنَّا لَصدِقُونَ(٨٢) قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ(٨٣) وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ(٨٤) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ(٨٥) قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(٨٦) يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ(٨٧) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ(٨٨) قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ(٨٩) قَالُوا أَ ءِنَّك لاَنت يُوسف قَالَ أَنَا يُوسف وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(٩٠) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَطِئِينَ(٩١) قَالَ لا تَثرِيب عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ(٩٢) اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ(٩٣) وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لاَجِدُ رِيحَ يُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ(٩٤) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَلِك الْقَدِيمِ(٩٥) فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكمْ إِنى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(٩٦) قَالُوا يَأَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَطِئِينَ(٩٧) قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(٩٨) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسف ءَاوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَ قَالَ ادْخُلُوا مِصرَ إِن شاءَ اللَّهُ ءَامِنِينَ(٩٩) وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سجَّداً وَ قَالَ يَأَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُءْيَى مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبى حَقًّا وَ قَدْ أَحْسنَ بى إِذْ أَخْرَجَنى مِنَ السجْنِ وَ جَاءَ بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزَغَ الشيْطنُ بَيْنى وَ بَينَ إِخْوَتى إِنَّ رَبى لَطِيفٌ لِّمَا يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الحَْكِيمُ(١٠٠) رَب قَدْ ءَاتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِن تَأْوِيلِ الاَحَادِيثِ فَاطِرَ السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَنت وَلىِّ فى الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةِ تَوَفَّنى مُسلِماً وَ أَلْحِقْنى بِالصلِحِينَ(١٠١) ذَلِك مِنْ أَنبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْك وَ مَا كُنت لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ(١٠٢) به نام خداوند رحمان و رحيم ١. الر - اين ، آيه هاى كتاب روشن است . ٢. كه ما آن را قرآنى عربى نازل كرده ايم ، شايد تعقل كنيد. ٣. ما با اين قرآن كه به تو وحى مى كنيم ، (در ضمن ) بهترين داستان را برايت مى سراييم ، گرچه پيش از آن از بى خبران بودى . ٤. چون يوسف به پدرش گفت : اى پدر، من در خواب يازده ستاره با خورشيد و ماه ديدم كه براى من در حال سجده اند. ٥. گفت : پسركم ، رؤ ياى خويش را به برادرانت مگو كه در كار تو نيرنگى كنند، چون شيطان دشمن آشكار انسان است . ٦. و بدين سان پروردگارت تو را برمى گزيند و تعبير احاديث را تعليمت مى دهد و نعمت خويش را بر تو و بر خاندان يعقوب كامل مى كند، چنانكه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق كامل كرده بود، كه پروردگارت دانا و حكيم است . ٧. براستى كه در سرگذشت يوسف و برادرانش براى پرسش كنان عبرتهاست . ٨. آن دم كه گفتند: يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما كه دسته اى نيرومنديم محبوب ترند، كه پدر ما در ضلالتى آشكار است . ٩. يوسف را بكشيد يا به سرزمينى دور بيندازيدش كه علاقه پدرتان خاص شما شود و پس از آن مردمى شايسته شويد. ١٠. يكى از ايشان گفت : يوسف را مكشيد اگر كارى مى كنيد، او را به قعر چاه افكنيد كه بعضى مسافران او را برگيرند. ١١. گفتند: اى پدر، براى چه ما را درباره يوسف امين نمى شمارى در صورتى كه ما از خيرخواهان اوييم ؟ ١٢. فردا وى را همراه ما بفرست كه بگردد و بازى كند و ما او را حفاظت مى كنيم . ١٣. گفت : من از اينكه او را ببريد، غمگين مى شوم و مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد. ١٤. گفتند: اگر با وجود ما كه دسته اى نيرومنديم ، گرگ او را بخورد، براستى كه ما زيانكار خواهيم بود. ١٥. و چون او را بردند و همسخن شدند كه در قعر چاه قرارش دهند، بدو وحى كرديم كه آنان را از اين كارشان خبردار خواهى كرد، و آنها ادراك نمى كنند. ١٦. شبانگاه گريه كنان پيش پدر شدند. ١٧. گفتند: اى پدر، ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بنه خويش گذاشته بوديم ، پس گرگ او را بخورد، ولى تو سخن ما را گرچه راستگو باشيم ، باور ندارى . ١٨. و پيراهن وى را با خون دروغين بياوردند. گفت : (چنين نيست ) بلكه دلهاى شما كارى بزرگ را به نظرتان نيكو نموده . صبرى نيكو بايد و خداست كه در اين باب از او كمك بايد خواست . ١٩. و كاروانى بيامد و ماءمور آب خويش را بفرستادند. او دلوش در چاه افكند و صدا زد: مژده ! اين غلامى است . و او را بضاعتى پنهانى قرار دادند، و خدا مى دانست چه مى كردند. ٢٠. و وى را به بهايى ناچيز، درهمهايى چند فروختند كه به فروش وى بى اعتنا بودند. ٢١. آن كس از مردم مصر كه وى را خريده بود، به زن خود گفت : منزلت وى را گرامى بدار، شايد ما را سود دهد يا به فرزنديش گيريم . اينچنين يوسف را در آن سرزمين جا داديم تا تعبير حوادث رؤ يا را تعليمش دهيم ، كه خدا به كار خويش مسلط است ولى بيشتر مردم نمى دانند. ٢٢. و چون به رشد رسيد، علم و حكمتى به او داديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم . ٢٣. و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمناى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت : بيا. گفت : پناه به خدا، كه او مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است ، كه ستمگران رستگار نمى شوند. ٢٤. وى يوسف را قصد كرد. يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود، قصد او كرده بود. چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم ، كه وى از بندگان خالص شده ما بود. ٢٥. از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند. گفت : سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند، جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند. ٢٦. يوسف گفت : وى از من كام مى خواست . و يكى از كسان زن كه حاضر بود، گفت : اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده ، زن راست مى گويد و او دروغگوست . ٢٧. و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده ، زن دروغ مى گويد و او راستگوست . ٢٨. و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده ، گفت : اين از نيرنگ شما زنان است ، كه نيرنگ شما بزرگ است . ٢٩. يوسف ، اين را نديده بگير. و اى زن ، از گناه خود آمرزش بخواه ، كه تو خطا كار بوده اى . ٣٠. زنانى در شهر گفتند: همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم . ٣١. و همين كه از فكر آنان باخبر شد، كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنها پشتى هاى گرانقيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت : بيرون شو بر ايشان . همين كه وى را بديدند، حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند و گفتند: منزه است خدا، كه اين بشر نيست ، اين فرشته اى بزرگوار است . ٣٢. گفت : اين همان است كه درباره او ملامتم كرديد. من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد. اگر آنچه بدو فرمان مى دهم نكند، به طور قطع زندانى و خوار مى گردد. ٣٣. گفت : پروردگارا، زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند، خوش تر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى ، متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشگان مى گردم . ٣٤. پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت ، كه او شنوا و داناست . ٣٥. آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند، به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانى كنند. ٣٦. و با يوسف دو جوان ديگر هم زندانى شدند. يكى از آنها گفت : من در خواب ديدم كه انگور (براى شراب ) مى فشارم . ديگرى گفت : من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند. اى يوسف ، تو ما را از تعبير آن آگاه كن ، كه تو را از نيكوكاران مى بينيم . ٣٧. يوسف در پاسخ آنها گفت : من شما را قبل از آنكه طعام آيد و تناول كنيد، به تعبير خوابتان آگاه مى سازم كه اين علم را خداى من به من آموخته است ، زيرا كه من آيين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند، ترك گفتم . ٣٨. و از آيين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آيين ما هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم . اين توحيد و ايمان به يگانگى خدا فضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را به جا نمى آورند. ٣٩. اى دو رفيق زندانى من ، آيا خدايان متفرق (بى حقيقت ) بهتر (و در نظام خلقت مؤ ثرتر)ند يا خداى يكتاى قهار؟ ٤٠. آنچه غير از خدا مى پرستيد، اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معناست كه خود شما و پدرانتان ساخته ايد. خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرد. و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد. اين آيين محكم است ، ولى اكثر مردم نمى دانند. ٤١. يوسف گفت : اى دور رفيق زندانى من ، اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد، و اما آن ديگرى به دار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند. اين امرى كه درباره آن از من خواستيد، قطعى و حتمى است . ٤٢. آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد، درخواست كرد كه : مرا نزد صاحبت ياد كن . ولى شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالى چند بماند. ٤٣. شاه گفت كه : من در رؤ يا هفت گاو فربه را ديدم كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه خشكيده ها بر سبزه ها پيچيدند و آنها را از بين بردند). اى بزرگان ، اگر تعبير رؤ يا مى كنيد، مرا درباره رؤ يايم نظر دهيد. ٤٤. گفتند: اين خوابهاى آشفته است و ما به تعبير چنين خوابها واقف نيستيم . ٤٥. آن كس از آن دو تن كه نجات يافته بود و پس از مدتى به خاطر آورد، گفت : من از تعبير آن خبرتان مى دهم ، مرا بفرستيد. ٤٦. اى يوسف راستگوى ، درباره هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده به ما نظر بده ، تا شايد نزد كسان باز گردم و آنها (حقيقت را) بدانند. ٤٧. گفت : هفت سال پياپى كشت مى كنيد، هر چه درو كرديد آن را جز اندكى كه مى خوريد، در خوشه گذاريد. ٤٨. آنگاه از پى اين سالها هفت سال سخت بيايد كه آنچه از پيش براى آن نهاده ايد مگر اندكى كه محفوظ داريد، به مصرف مى رسانيد. ٤٩. عاقبت از پى اين سالها سالى بيايد كه در اثناى آن ، باران زيادى نصيب مردم شود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى ) مى گيرند. ٥٠. شاه گفت : او را نزد من آريد. هنگامى كه فرستاده او پيش وى آمد، گفت : سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس قصه زنانى كه دستهاى خويش را بريدند، چه بود؟ كه پروردگار (من ) از نيرنگشان آگاه است . ٥١. شاه به زنان گفت : قصد شما آن دم كه از يوسف كام مى خواستيد، چه بود؟ گفتند: خدا منزه است ، ما درباره او هيچ بدى سراغ نداريم . زن عزيز گفت : اكنون حق جلوه گر شد. من از او كام مى خواستم و او راستگوست . ٥٢. و اينكه مى گويم برگرد و چنين بگو، براى اين است كه عزيز بداند كه من در غيابش به او خيانت نكردم ، كه خدا نيرنگ خيانتكاران را به هدف نمى رساند. ٥٣. من خويش را مبرا نمى كنم ، چون كه نفس انسانى پيوسته به گناه فرمان مى دهد مگر آن را كه پروردگارم رحم كند، كه پروردگار من آمرزگار و رحيم است . ٥٤. شاه گفت : وى را نزد من آريد كه او را محرم خويش كنم . و همين كه با او صحبت كرد، گفت : اكنون تو نزد ما صاحب اختيار و امينى . ٥٥. گفت : خزينه هاى اين سرزمين را به من بسپار، كه من نگهدار و دانايم . ٥٦. بدين سان يوسف را در آن سرزمين تمكن داديم كه در آن هر كجا كه مى خواست ، مقام مى گرفت . ما رحمت خويش را به هر كه بخواهيم ، مى رسانيم و پاداش نيكوكاران را تباه نمى كنيم . ٥٧. و پاداش آخرت براى كسانى كه ايمان آورده و پرهيزگارى كرده اند، بهتر است . ٥٨. برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند. او ايشان را شناخت ، ولى آنها وى را نشناختند. ٥٩. و هنگامى كه (يوسف ) بار آذوقه آنها را آماده كرد، گفت : (دفعه آينده ) آن برادرى را كه از پدر داريد، نزد من آريد. آيا نمى بينيد كه من حق پيمانه را اداء مى كنم و من بهترين ميزبانانم ؟ ٦٠. و اگر او را نزد من نياوريد، نه كيل (و پيمانه اى از غله ) نزد من خواهيد داشت و نه (اصلا) نزديك من شويد. ٦١. گفتند: ما با پدرش گفتگو خواهيم كرد (و سعى مى كنيم موافقتش را جلب نماييم ) و ما اين كار را خواهيم كرد. ٦٢. سپس به كارگزاران و غلامان خويش گفت : آنچه را به عنوان قيمت پرداخته اند، در بارهايشان بگذاريد تا شايد پس از مراجعت به خانواده خويش ، آن را بشناسند و شايد برگردند. ٦٣. و هنگامى كه آنها به سوى پدرشان بازگشتند، گفتند: اى پدر، دستور داده شده كه به ما پيمانه اى (از غله ) ندهند، لذا برادرمان را با ما بفرست تا سهمى دريافت داريم و ما او را محافظت خواهيم كرد. ٦٤. گفت : آيا من نسبت به او به شما اطمينان كنم همان گونه كه نسبت به برادرش (يوسف ) اطمينان كردم ؟! خداوند بهترين حافظ و ارحم الراحمين است . ٦٥. و هنگامى كه متاع خود را گشودند، ديدند سرمايه آنها بازگردانده شده . گفتند: پدر، ما ديگر چه مى خواهيم ؟ اين سرمايه ماست كه به ما پس گردانده شده . (پس چه بهتر كه برادرمان را با ما بفرستى .) و ما براى خانواده خويش مواد غذايى مى آوريم و برادرمان را حفظ خواهيم كرد و پيمانه بزرگترى غير از اين پيمانه كوچك دريافت خواهيم داشت . ٦٦. گفت : هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اينكه پيمان مؤ كد الهى بدهيد كه او را حتما نزد من خواهيد آورد، مگر اينكه (بر اثر مرگ يا علت ديگرى ) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامى كه آنها پيمان موثق خود را در اختيار او گذاردند، گفت : خداوند نسبت به آنچه مى گوييم ناظر و حافظ است . ٦٧. (هنگامى كه خواستند حركت كنند، يعقوب ) گفت : فرزندان من ، از يك در وارد نشويد بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد و (من با اين دستور) نمى توانم حادثه اى را كه از سوى خدا حتمى است ، از شما دفع كنم ، حكم و فرمان تنها از آن خداست . من بر او توكل مى كنم و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند. ٦٨. و چون كه از همان طريق كه پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل يعقوب (كه از اين راه ) انجام شد (و خاطرش تسكين يافت )، و او از بركت تعليمى كه ما به او داده ايم ، علم فراوانى دارد در حالى كه اكثر مردم نمى توانند. ٦٩. هنگامى كه بر يوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت : من برادر تو هستم . از آنچه آنها مى كنند، غمگين و ناراحت نباش . ٧٠. و چون بارهاى آنها را بست ، ظرف آبخورى ملك را در بار برادرش قرار داد، سپس كسى صدا زد: اى اهل قافله ، شما سارق هستيد. ٧١. آنها رو به سوى او كردند و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ ٧٢. گفتند: جام ملك را، و هر كس آن را بياورد، يك بار شتر (غله ) به او داده مى شود و من ضامن (اين پاداش ) هستم . ٧٣. گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد كنيم و ما (هرگز) دزد نبوده ايم . ٧٤. آنها گفتند: اگر دروغگو باشيد، كيفر شما چيست ؟ ٧٥. گفتند: هر كس كه (آن جام ) در بار او پيدا شود، خودش كيفر آن خواهد بود (و به خاطر اين كاره برده خواهد شد). ما اين گونه ستمگران را كيفر مى دهيم . ٧٦. در اين هنگام (يوسف ) قبل از بار برادرش به كاوش بارهاى آنها پرداخت و سپس آن را از بار برادرش بيرون آورد. ما اين گونه راه چاره به يوسف ياد داديم . او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آيين ملك (مصر) بگيرد مگر آنكه خدا بخواهد. ما درجات هر كس را كه بخواهيم ، بالا مى بريم و برتر از هر صاحب علمى ، عالمى است . ٧٧. (برادران ) گفتند: اگر او (بنيامين ) دزدى كرده (تعجب نيست )، برادرش (يوسف ) نيز قبل از او دزدى كرده ، يوسف (سخت ناراحت شد و) اين (ناراحتى ) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت ، (همين اندازه ) گفت : وضع شما بدتر است و خدا از آنچه حكايت مى كنيد، آگاه تر است . ٧٨. گفتند: اى عزيز، او پدر پيرى دارد. يكى از ما را به جاى او بگير، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم . ٧٩. گفت : پناه بر خدا كه غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، بگيريم ، كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود. ٨٠. و همين كه از او نااميد شدند، رازگويان به كنارى رفتند. بزرگشان گفت : آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين درباره يوسف كوتاهى كرديد؟ لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا فرمانش را درباره من صادر كند، كه او بهترين حكم كنندگان است . ٨١. شما به سوى پدرتان بازگرديد و بگوييد: پدر، پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم ، گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نيستيم . ٨٢. (براى اطمينان بيشتر) از آن شهرى كه در آن بوديم ، سؤ ال كن و از قافله و كاروانيانى كه با آن آمديم ، بپرس كه ما راست مى گوييم . ٨٣. (يعقوب ) گفت : (چنين نيست ) بلكه ضميرها و هوا و هوستان كارى (بزرگ ) را به شما نيكو وانمود كرده . اينك صبرى نيكو بايد (بكنم )، شايد خدا همه را به من باز آرد، كه او داناى حكيم است . ٨٤. و از آنان روى بگردانيد و گفت : اى دريغ از يوسف ! و ديدگانش از غم سپيد شد، اما او خشم خود را فرو مى برد. ٨٥. گفتند: به خدا آن قدر ياد يوسف مى كنى تا سخت بيمار شوى يا به هلاك افتى . ٨٦. گفت : شكايت غم و اندوه خويش را فقط به خدا مى كنم و از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد. ٨٧. فرزندان من ، برويد و يوسف و برادرش را بجوييد و از فرج خدا نوميد مشويد، كه جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند. ٨٨. و چون نزد يوسف آمدند، گفتند: اى عزيز، ما و كسانمان بينوا شده ايم و كالايى ناچيز آورده ايم . پيمانه را تمام ده و به ما ببخشاى ، كه خدا بخششگران را پاداش مى دهد. ٨٩. گفت : به ياد داريد وقتى را كه نادان بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟ ٩٠. گفتند: مگر تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است . خدا به ما منت نهاد، كه هر كه بپرهيزد و صبور باشد، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. ٩١. گفتند: به خدا كه خدا تو را بر ما برترى داده و ما خطا كرده بوديم . ٩٢. گفت : اكنون هنگام رسيدن به خرده حسابها نيست . خدا شما را بيامرزد، كه او از رحيمان رحيم تر است . ٩٣. اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد كه بينا مى شود، و همگى با خانواده خود پيش من آييد. ٩٤. و همين كه كاروان به راه افتاد، پدرشان گفت : اگر سفيهم نشماريد، من بوى يوسف را احساس مى كنم . ٩٥. گفتند: به خدا كه تو در ضلالت ديرين خويش هستى . ٩٦. و چون نويدرسان بيامد و پيراهن را به صورت وى افكند. در دم بينا گشت و گفت : مگر به شما نگفتم من از خدا چيزهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟ ٩٧. گفتند: اى پدر، براى گناهان ما آمرزش بخواه ، كه ما خطاكار بوده ايم . ٩٨. گفت : براى شما از پرودگارم آمرزش خواهم خواست ، كه او آمرزگار و رحيم است . ٩٩. و چون نزد يوسف رفتند، پدر و مادرش را پيش خود جاى داد و گفت : داخل مصر شويد، كه اگر خدا بخواهد، در امان خواهيد بود. ١٠٠. و پدر و مادر خويش را بر تخت نشاند و همگى سجده كنان به رو درافتادند. گفت : پدر جان ، اين تعبير رؤ ياى پيشين من است كه پروردگارم آن را محقق كرد و به من نيكى نمود كه از زندان بيرونم آورد و شما را پس از آنكه شيطان ميان من و برادرانم را به هم زد، از آن بيابان (بدينجا) آورد، كه پروردگارم درباره آنچه اراده كند دقيق است ، آرى او داناى حكيم است . ١٠١. پروردگارا، اين سلطنت را به من دادى و تعبير حوادث رؤ يا به من آموختى . تويى خالق آسمانها و زمين . تو در دنيا و آخرت مولاى منى . مرا مسلمان بميران و قرين شايستگان بفرما. ١٠٢. اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى كنيم ، و تو هنگامى كه آنها همدست شده بودند و نيرنگ مى كردند، نزد ايشان نبودى .
۱۷
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان داستان يوسف عليه السلام در قرآن يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران نقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به اينكه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و از تاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد. اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى پروردگار بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كه عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت . يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى داشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و حسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به مشورت پرداختند، يكى مى گفت بايد او را كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند. بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند. آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته بوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم ، وقتى برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين پيراهن به خون آلوده اوست . يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما تسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرى جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اين مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در دل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است . يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا آنكه ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد. فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا كردند كه اين بچه برده ايشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندك فروختند. كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطر جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد. يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايت لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد، چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزيش كرد، بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را عزيز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت . يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ، و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايش هم او را برگزيده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا با نيكوكاران چنين است . (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) اين آيه شريفه در عين كوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگر در قيودى كه در آن بكار رفته و در سياقى كه آيه در آن قرار گرفته و در ساير گوشه هاى اين داستان كه در اين سوره آمده دقّت شود تفصيل مراوده نيز استفاده مى شود. اينك يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، و شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند، و اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است (اسمم يوسف است ) و يا ديگران . و از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است ، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده . چون معمول و معهود نبوده كه بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت : (و اتبعت مله ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب ). و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته ، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت : (معاذ الله انه ربى ...) آرى ، او در اين روزها ملازم سكوت است ، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند، او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديّتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رويايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد. و نيز به ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، و نيز آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد، زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد، و ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند. اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد، و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود، و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد. آرى ، اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند. يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده ، فرمود: (انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين ). دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است ، تا آنكه يكباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد، و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد. اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است ، دقّت و تدبّر كند بسيار روشن جلوه مى كند. آرى ، كسى كه در امثال : (معاذ الله انه ربى ) و (ما كان لنا ان نشرك باللّه من شى ء) و (ان الحكم الا للّه ) و (انت وليى فى الدنيا و الاخرة ) و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقّت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود، و به زودى بيان بيشترى در اين باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى . آرى ، اين بود احساسات يوسف كه او را به صورت شبحى درآورده بود كه در وادى آن ، غير از محبت الهى چيزى وجود نداشت ، محبتى كه انيس دل او گشته بود و او را از هر چيز ديگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود كه معنايش همان خلوص براى خداست و ديگر غير خدا كسى از او سهمى نداشت . عزيز مصر در آن روزهاى اول كه يوسف به خانه اش درآمده بود به جز اين ، كه او پسر بچه اى است صغير از نژاد عبريان و مملوك او، شناخت ديگرى نداشت . چيزى كه هست ، از اينكه به همسرش سفارش كرد كه (او را گرامى بدار تا شايد به درد ما بخورد، و يا او را پسر خود بخوانيم ) برمى آيد كه او در وجود يوسف وقار و مكانتى احساس مى كرده و عظمت و كبريائى نفسانى او را از راه زيركى دريافته بود و همين احساس او را به طمع انداخت كه شايد از او منتفع گشته يا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجيبى كه در او مى ديده است . همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد. او هم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد، و در رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه درباره يك برده زرخريد مى ورزند نداشت ، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند. همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زيادتر مى شد، تا آنكه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد. او با آنهمه عزّت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود. يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيرون نمى رفت ، او غير از اين خانه جايى نداشت برود. از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است ، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست ، چون هر وسيله و ابزارى كه تصوّر شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است . از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است ، و قهرا همينطور بوده ، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبارويان جوان بدانجا راه نمى يابند. و نظر به اينكه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد. آرى ، يوسف دل او را از هر طرف احاطه كرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش يوسف بود، و اگر سكوت مى كرد سراسر وجودش يوسف بود، او جز يوسف همى و آرزويى ديگر نداشت همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود: (قد شغفها حبا) به راستى جمال يوسفى كه دل هر بيننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد كه صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هر چه بيشتر نظاره اش مى كرد تشنه تر مى شد. روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست ، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت ، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد. تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسيد، و از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت ، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمرّدى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند. اينك نوجوانى واله و شيداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان ، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست ، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، و هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همين منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه (هيت لك ) او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد. يك طرف ديگر اين خلوتگاه ، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده ، بطورى كه در آن ، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد. اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اينكه هيچ انتظارى نداشت ، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد. يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم ، و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم ، و يا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و يا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است . نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم . و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از (معاذ اللّه ) چيز ديگرى نگفت ، و به غير از عروه الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست . پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته . و اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده ، و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده ، زيرا اگر انيّت خود را فراموش نكرده بود مى گفت : (من از تو پناه مى برم به خدا) و يا عبارت ديگرى نظير آن ، بلكه گفت : (معاذ اللّه ). و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت : (انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا). خواهى گفت : اگر ياد خود را هم فراموش كرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت : (انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوييم : پاسخ يوسف همان كلمه (معاذ اللّه ) بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه (معاذ اللّه ) افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اينكه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اينكه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت : (اكرمى مثويه ) و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم . پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم ، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست . يوسف (عليه السّلام ) در جمله (انه ربى احسن مثواى ) چند نكته را افاده كرد: اول اينكه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست ، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد. دوم اينكه او از آنانكه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاءثير خود محتاج به اذن خداست ، و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است ، او همسر عزيز را در اينكه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست كه متولى امور است ، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد. سوم اينكه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش ميكند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند همچنانكه قرآن از جد يوسف ، حضرت ابراهيم حكايت كرده كه گفت : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ). چهارم اينكه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش ، خداى سبحان است ، و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، و به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد، و با گفتن (معاذ اللّه ) بطور كنايه جواب داد. نگفت : من چنين كارى نمى كنم ، و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم ، و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن ، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله (انه ربى احسن مثواى ) از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت ، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاءكيد ذلت و حاجت خود بود. و عينا به همين علّت به جاى (اكرام ) كلمه (احسان ) را به كار برد، با اينكه عزيز گفته بود: (اكرمى مثويه ) او گفت : (انه احسن مثواى ) چون در اكرام ، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است . و كوتاه سخن ، هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده ، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان (حب ) و (هيمان ) الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده ، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون (كلمة اللّه ) عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع كرده است : (و اللّه غالب على امره ). پس جمله (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ) دلالت مى كند بر اصل مراوده ، و آوردن وصف (فى بيتها) براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده ، و همچنين جمله (و غلقت الابواب )، چون اين تعبير (باب تفعيل ) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اينكه مفعول آن را (الابواب ) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نيز تعبير به هيت لك كه امرى است كه معمولا از سوالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته ، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده . چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسر عزيز، (و للّه العزه جميعا). و اينكه فرموده : (قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ...) جوابيست كه يوسف به عزيزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى ، زيرا او پروردگار من است ، متولى امور من است ، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اينگونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده ، از رستگارى دور مى شدم . يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده ، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيّت را، تا دلالت كند بر اينكه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم ، اسحاق و يعقوب بوده . علاوه ، يوسف هرگز عزيز را رب خود نمى دانست ، زيرا او خود را آزاد و غير مملوك مى دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى كردند، به شهادت اينكه در زندان به آن برده اى كه رفيقش بود گفت : (اذكرنى عند ربك ) و به فرستاده پادشاه گفت : (ارجع الى ربك ...) و هيچ جا تعبير نكرد به (ربى ) با اينكه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همينگونه تعبير دارند (مثلا مى گويند (قبله گاهم )، (ولى نعمتم ) و امثال آن ) و نيز به فرستاده پادشاه گفت : (اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ايديهن ان ربى بكيدهن عليم ) كه در اينجا خداى سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اينكه پادشاه را رب فرستاده او شمرد. باز مؤ يّد گفته ما آيه بعدى است كه مى فرمايد: (لو لا ان را برهان ربه ). (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است ، و هر يك در آن تاءثير و دخالت داشته ، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه اى كه شباهتش به رويا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى ، زيرا يوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در اين سنين غريزه جنسى و شهوت و شبق به نهايت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى ديگر جوانى زيبا و در زيبايى بديع بوده بطورى كه عقل و دل هر بيننده را مدهوش مى كرده ، و عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد. از سوى ديگر يوسف (عليه السلام ) در دربار سلطنتى عزيز غرق در ناز و نعمت ، و داراى موقعيتى حساس بود، و اين نيز يكى از اسبابى است كه هر كسى را به هوسرانى و عيش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملكه مصر هم در محيط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطين و بزرگان هر محيطى نخبه زيبايان آن محيطند. و علاوه بر اين ، بطور مسلم وسائل آرايشى در اختيار داشته كه هر بيننده را خيره مى ساخته ، و چنين بانويى عاشق و واله و شيداى چنين جوانى شده . آرى ، كسى به يوسف دل بسته كه صدها خرمن دل در دام زيبايى او است ، از اين هم كه بگذريم سوابق بسيارى از محبّت و احترام و پذيرايى نسبت به يوسف دارد، و اين سوابق كافى است كه وى را در برابر خواهشش خاضع كند. از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود خويشتن دارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده ، صدها رقم غنج و دلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس كرده ، او را به سوى خود كشيده ، پيراهنش را پاره كرده و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر از ناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش سرنتابيده ، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص داده و او را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان را بر عيش و شهوت وابدارد. در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف در اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتى كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچ احتمال خطرى در ميان نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالى از اشكال نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با او براى يكبار نيست ، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى از قبيل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد. پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را از جاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشد كه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود. چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود: اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگى يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود. اما مساءله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن بوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه ، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با يوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه كردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت . و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله حيثيت مى توانست چنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كه خيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت و شرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او را بكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاه انداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد. و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمت خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه در دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاى مجازات به ميان آيد. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد، و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمى ماند. بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگر محبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايى حتى به قدر يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم . پس اينكه فرمود: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) شكى نيست كه اشاره است به چگونگى نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه (كذلك ) همان مفادى است كه جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است . پس برگشت معناى (كذلك لنصرف ) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام ) از آنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان پروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء و فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود. پس معناى آيه اين مى شود: (به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى نمانده بود كه مرتكب معصيت شود). و اينكه مى گوييم (چيزى نمانده بوده ) و نمى گوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه (هم ) بطورى كه مى گويند جز در مواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه (و هموا بما لم ينالوا) و آيه (اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا)، و نيز مانند شعر صخر كه گفته : (اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان .) بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شد بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاب است ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده : (لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم ) و نفرموده : (لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم ) - دقّت بفرماييد. از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از (سوء) تصميم بر گناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنى عمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كه مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند. و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا كه با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مى گويد: (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...) و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود، همچنانكه از آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم ) و آيه (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) به خوبى استفاده مى شود. پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است ، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند. و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله (لنصرف عنه السوء و الفحشاء) به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نه اينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبير شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه ما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشان داده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت نمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا. و اينكه فرمود: (انه من عبادنا المخلصين ) در مقام تعليل جمله (كذلك لنصرف ...) است ، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله كرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله مى كنيم . از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص خداست ، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى . و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ، اما نه از علم هاى معمول و متعارف . (و استبقا الباب و قدت قميصه من دبر...) از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف ، به دو منظور مختلف بوده : يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدنش جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد، و اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده . (و الفيا سيدها لدى الباب قالت ما جزاء من اراد باهلك سوء الا ان يسجن او عذاب اليم ) بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته ، آرى ، وجود عزيز در دم در، اين تحوّل را پديد آورد، از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند. همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى ، يا زندان و يا عذابى سخت . ليكن درباره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و عقلى را درباره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش كشيد و گفت : (كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند) و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده ، و همچنين اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم ، و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است . همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است . و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود، و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى ، در ابهام ، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست . و ليكن تعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤ اخذه است ، و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده . او مى خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاءسف است ، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد، و در مقام مؤ اخذه او برنيايد، آرى ، فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤ اخذه خودم منصرف كنم ، منصرف كردنش ازيوسف آسان است . (قال هى راودتنى عن نفسى ) يوسف (عليه السّلام ) وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اينكه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اينكه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه : (او نسبت به من قصد سوء كرد). و اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اينكه وى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده ، و اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت ، و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت ، چون او در آغاز اين جريان با گفتن (معاذ اللّه ) خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند. (و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو من الصادقين ...) و اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، چون در اينكه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست ، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اينكه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند، و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده ، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده ، پس تقصير به گردن زليخا مى افتد، و اين خود خيلى روشن است . و اما اينكه اين شاهد چه كسى بوده مفسرين درباره آن اختلاف كرده اند: بعضى گفته اند كه وى مردى حكيم بوده كه در پاسخ عزيز كه مشكل خود را با او در ميان نهاده چنين حكم كرده است (نقل از حسن و قتاده و عكرمه ). بعضى ديگر گفته اند پسر عموى زليخا بوده كه با عزيز در پشت در قرار داشتند. بعضى ديگر گفته اند او از جنس جن و بشر نبوده ، بلكه خلقى از خلايق خدا بوده (نقل از مجاهد). ولى اين وجوه مردود است ، براى اينكه قرآن صراحت دارد بر اينكه (او از اهل زليخا) بوده . و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده ، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده ، و به زودى رواياتش در بحث روايتى آينده خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى . آنچه جاى تاءمّل و دقّت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانى بود عقلى ، و دليلى بود فكرى ، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، زيرا شهادت عبارت است از بيانى كه مستند به حس و يا نزديك به حس باشد و هيچ استنادى به فكر و عقل گوينده نداشته باشد، همچنانكه در آيه (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم ) و در آيه (قالوا نشهد انك لرسول اللّه ) در آيه اولى شهادت آنها مستند به حس و در دومى مستند به قريب به حس است . آرى حكم به صدق رسالت هر چند فى نفسه مستند به فكر و تعقل است ، و ليكن منظور از شهادت در اين آيه چيزى است كه مستند به آن نيست ، و آن اداى حقى است كه نسبت به حقانيت آن ، علم و قطع دارند و در اداى آن ، ملاحظه اينكه ناشى از تفكر و تعقل باشند ندارند، و لذا مى بينيم همين شهادت در جاهاى ديگرى از آن به قول تعبير مى شود، (و مى گويند فلانى قائل و يا معتقد به فلان راى است ، يعنى نسبت به آن يقين دارد. خلاصه كلام اينكه ، چرا در آيه مورد بحث با اينكه بيان ، بيانى عقلى و دليلى فكرى بود اداى آن را شهادت ناميد؟ جوابش را ممكن است اينطور بدهيم ) كه بعيد نيست به غير از گفتار آن گوينده به اينكه (شهد شاهد) اشاره به اين باشد كه كلام مذكور بدون فكر و تعقل از آن گوينده صادر شد، و چون مستند به تفكر و تعقل نبود، اطلاق شهادت بر آن صحيح است بلكه اصلا شهادت است ، نه قول ، چون عرفا بيانى را قول مى گويند كه مبتنى بر تاءمّل و تفكر باشد. اين جواب بوسيله آن رواياتى كه مى گويند (گوينده اين كلام كودكى بود در گهواره ) تاييد مى شود، چون كودك اگر از باب معجره به زبان آيد، و خداوند به وسيله او ادعاى يوسف را تاييد كند. خود آن كودك در گفتارش فكر و تاءمّل اعمال نمى كند، و چنين كلامى بيان شهادت است ، نه قول . (فلما را قميصه قد من دبر قال انه من كيد كن ان كيد كن عظيم ) يعنى وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است ، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است . و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اينكه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى ، و كيد زنان هم معروف است . و به همين جهت كيد همه زنان را بزرگ خواند و دوباره گفت : (ان كيد كن عظيم ) و اين بدان جهت است كه همه مى دانيم خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده ، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند، و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند، و ايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند، و اين همان كيد و اراده سوء است . و مفاد آيه اين است كه : عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد. (يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انّك كنت من الخاطئين )
۱۸
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان اين آيه مقول قول عزيز است ، يعنى عزيز بعد از آنكه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند، و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى كه كرده استغفار نمايد. پس اينكه گفت : (يوسف اعرض عن هذا) اشاره است به پيشامدى كه كرد، و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد. و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت ، همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند. ولى آيا داستانى كه از مدتها پيش همچنان ادامه داشته مخفى مى ماند؟ و آن عشق سوزان زليخا كه خواب و خوراك را از او سلب و طاقتش را طاق نموده مكتوم مى شود؟ آرى داستانى كه مكرر اتفاق افتاده (و يك بارش را عزيز ديده ) و گرنه زنان اشرافى مصر بارها نظايرش را ديده اند، همچنانكه از گفتار آنان كه گفتند: (امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا) - و به زودى توضيحش خواهد آمد - استفاده مى شود، و معقول نيست مخفى و مستور بماند. و اينكه به همسرش گفت : (و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين ) گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد، و به همين جهت فرمود از (خاطئين ) و نفرمود از (خاطئات ). و بطورى كه از سياق برمى آيد اينها همه كلام عزيز است ، نه كلام شاهد، چون كار شاهد حكم كردن و داورى نمودن نيست بلكه كار عزيز است . (و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين ). اين آيه و پنج آيه بعد آن متعرض داستان زنان مصر با يوسف است كه در خانه عزيز اتفاق افتاد. آنچه كه از دقّت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد، و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس خود، و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اينكه شوهر دارد عاشق برده خود شده ، و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى بر دامن خود نهاده . ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند، و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند. آرى عواطف رقيق و احساسات لطيف ، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اينكه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه بستگى دارد، و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد را در دلهايشان طغيان دهد. كوتاه سخن ، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود، و گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند، و آن چه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند، و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند. آنها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است ، آنگاه يكى پس از ديگرى قياسهايى مى كردند، غافل از اينكه : شنيدن كى بود مانند ديدن . خلاصه ، آن قدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف ، ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و اگر توانگر است ، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد، و اگر عزّت دارد، عزّتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزّت هم كه شده او را دوست بدارد، و به او و بخواسته او توجّهى كند، و او را به خواسته اش برساند. اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معينى همه آنان كه زنان اشرافى و سلطنتى و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند. آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده ، به مجلس زليخا درآمدند، اما (هم ) يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند، و آن جوانى كه ملكه مصر عاشقش شده چگونه جوانى است ، و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد. زليخا هم جز اين ، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند، و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند، و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود. البته در اين مقام اگر شخص ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اينكه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت ، چون عزيز يوسف را براى او خريده بود. از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اينكه عاشق يكى از آنان شود. او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده ، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اينگونه هواها و اميال عزّت و عصمت بى نظيرى دارد. پس از آنكه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد. به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت . چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد، و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى ميوه پاره كردند. آرى اين ، اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است ، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد، و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتيكه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد، مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس ، حركت را فراموش كند، و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد. و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است . و همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت ، به خلاف زنان اشرافى مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند، و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت ، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند، و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: (حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ). با اينكه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود، و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند. علاوه ، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود. و مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اينكه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند. از اينهم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند، و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند. علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت ، و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟ جواب همه اينها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد، و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند (كه در مجلس چنين و چنان رعايت ادب كنيم ) همه را پنبه كرد، و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدّل ساخت ، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اينكه درباره اش چه خواهند گفت پروا نكند، لذا بى پرده گفتند: (سبحان اللّه ! اين جوان بشر نيست فرشته اى بزرگوار است ). آرى ، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره زليخا مى گفتند: (امراه العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين ). و در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان ، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست ، و انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اينكه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، و اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست . به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت ، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت : (اينكه مى بينيد همان بود كه مرا درباره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجّه دادم ولى او عصمت گزيد) آنگاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت : (اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد، و يقينا در زمره مردم خوار و ذليل در خواهد آمد). اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند، و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد. و اما يوسف ، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف ، و غمزه هاى دلربايشان كرد، و نه تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت . آرى ، دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود كه هر عزّت و جلالى در برابرش ذليل است ، و لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى ننموده ، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت : (بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم ). اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه : (پناه به خدا، او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت ، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند) مقايسه كنيم از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته . بعلاوه ، واقعه روز قبل واقعه اى بود كه در خلوت صورت گرفت ، و خود زليخا هم در پنهان داشتن آن اصرار داشت ، ولى امروز همه آن پرده پوشى ها كنار رفته در برابر جمع كثيرى از زنان شهر دارد معاشقه مى كند. آرى ، آنجا تنها زليخا بود، اينجازيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است . لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود. كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است . در اينجا به بحث درباره آيات برگشته مى گوييم : كلمه (نسوه ) در آيه مورد بحث اسم جمع است براى زن ، و از اينكه مقيدش كرد به (فى المدينه ) استفاده مى شود كه از نظر عدد و يا از نظر موقعيت عدّه و يا اشخاصى بوده اند كه گفتگويشان در انتشار قضيه و رسوايى بيشتر موثر بوده است . و (امراه العزيز) همان زنى بوده كه يوسف در خانه اش زندگى مى كرده ، و با يوسف بناى مراوده را گذاشته ، و كلمه (عزيز) معنايش معلوم است ، و اين لقب همان سيدى بود كه يوسف را از مكاريان خريدارى نمود، و اين لقب مخصوص كسى بوده كه بر كشور مصر رياست مى كرده و لذا وقتى يوسف به رياست مصر رسيد او را هم عزيز لقب دادند. و از اينكه فرمود: (تراود فتيها) برمى آيد كه خواسته اند بگويند زليخا بطور استمرار يوسف را دنبال مى كند، و اين بدترين مراوده است ، و كلمه (فتى ) به معناى غلام جوان و(فتاه ) به معناى كنيز جوان است ، و استعمال فتى در غلام شايع است ، و شايد به همين اعتبار در اينجا آن را به ضمير زليخا اضافه نموده و فرموده (جوانش ). و در مفردات گفته : (شغفها حبا) يعنى محبت يوسف تا شغاف قلب زليخا، يعنى باطن او راه يافته بود - نقل از حسن - و گفته شده به معناى وسط آن - نقل از ابى على - و اين دو معنا نزديك بهمند. و شغاف قلب به معناى غلافى است كه محيط به قلب است . و معنايش اين است كه : عده اى از زنان شهر كه حرف هايشان در زليخا و در حق او خالى از اثر نيست گفتند: همسر عزيز بطور مستمر با غلامش مراوده دارد و مى خواهد او را به سوى خود جلب كند، و اين براى او شايسته نيست ، چون او زن است و اين از وقاحت است كه زن با مردى بيگانه چنين كند، گر چه طبع مردان چنين اقتضايى دارد، ولى زن خيلى بايد بى شرم باشد كه دست به چنين كارى بزند، علاوه بر اينكه او همسر عزيز و خودش عزيزه اين كشور است ، او مى بايست ، و حتما مى بايست ، آبروى خاندان و شرافت شوهر و مكانت خود را مراعات مى كرد، از اين هم كه بگذريم آن كسى كه وى به او دلبسته غلام اوست ، ولى مثل چنين شخصيتى چرا بايد به يك غلام عبرانى كه غلام خود اوست عشق بورزد و اينگونه واله و شيدايش شود، حال اگر صرفا دوستش مى داشت باز هم قابل تحمّل بود، نه اينكه محبت را تا آنجا بكشاند كه به مراوده بينجامد، و او هم از اجابت خواهشش سر باز زند، و باز متنبه نشود، به اصرار و التماس بيفتد. راستى زليخا گمراهى را به حد قباحت و شناعت رسانده است . و لذا دنبال اين حرفها اين معنا را اضافه كردند كه : (انا لنريها فى ضلال مبين ). (فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحده منهن سكينا) در مجمع البيان گفته : (مكر) به معناى حيله سازى به منظور رسيدن به مقصود است . و اگر اين اعتراضات زنان مصر را مكر به زليخا خوانده است ، براى اين است كه رقبا و حسودان زليخا با اشاعه اين حرفها داشتند او را رسوا مى كردند و هتك حرمت مى نمودند، و اگر كسى را به نزد ايشان فرستاد و دعوتشان كرد، براى اين بود كه يوسف را به آنان نشان بدهد، و ايشان را هم مانند خود به عشق او مبتلا سازد، و در نتيجه دست از بدگويى و ملامت او بازداشته او را در عشقش معذور بدارند. بنابراين ، اگر گفته هاى زنان مصر را مكر ناميده و فرموده (وقتى مكر زنان مصر را شنيد) بدين خاطر است كه سرزنشهاى ايشان از در حسد و دشمنى بوده ، و آنها مى خواسته اند وى را در ميان مردم رسوا كنند. و اينكه فرمود: (ارسلت اليهن ) معنايش روشن و كنايه است از اينكه ايشان را احضار نمود. كلمه (اعتدت ) به معناى تهيه ديدن و آماده كردن است ، يعنى براى هر يك از آن زنان تكيه گاهى (متكايى ) مهيا كرد. و اينكه فرمود: (و آتت كل واحدة منهن سكينا) مقصود از دادن كارد به جهت پاره كردن ميوه از قبيل ترنج و امثال آن بوده . و معناى (و قالت اخرج عليهن ) اين است كه به يوسف دستور داد كه بر آن زنان درآيد، و اين نقشه را بدان جهت ريخت كه يوسف وقتى بر آنان درآيد كه خالى الذهن و مشغول ميوه و سرگرم پاره كردن آن باشند، و از ظاهر لفظ آيه برمى آيد كه يوسف تا آن ساعت از نظر زنان مهمان پنهان بوده ، حال يا در گنجه و صندوق خانه بوده و يا در اطاق ديگرى قرار داشته كه به سالن پذيرايى راه داشته ، چون زليخا به يوسف مى گويد: (بيرون آى بر ايشان ) و اگر غير اين صورت بود مى گفت (درآى بر ايشان ). از سياق استفاده مى شود كه اين نقشه از زليخا مكرى بود در مقابل مكر زنان مصر، تا ايشان را رسوا ساخته زبانشان را از ملامت خود قطع كند، و بفهمند كه يوسف چه بر سر او آورده . و اين نقشه بسيار ماهرانه تنظيم شده بود، چون برنامه ملاقات را اينطور چيده بود كه قبلا براى هر يك متكايى تهيه نموده ، به دست هر يك كاردى داده در همه اين لحظات يوسف را از نظر آنان پنهان داشته بود، و يك باره او را به مجلس درآورده و بطور ناگهانى به آنها نشانش داد، تا يك باره عقلها را از دست داده مدهوش جمال بديع يوسف گردند، در نتيجه كارى كنند كه آدم عاقل و هوشيار چنين كارى نمى كند. و همين شاهد بى عقلى آنان شود، و آن اين است كه با ديدن او دستهاى خود را به جاى ميوه قطع كنند، آنهم نه يك نفر و دو نفرشان ، بلكه همگى آنان دست خود را قطع كنند. (فلما راينه اكبرنه و قطعن ايديهن و قلن حاش للّه ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ) كلمه (اكبرنه ) از (اكبار) به معناى اعظام و بزرگداشت است ، و كنايه است از حالت دهشت زدگى آن زنان ، بطوريكه شعور و ادراك خود را به محض ديدن آن حسن و جمال از دست دادند، و اين حالتى است طبيعى و خلقتى در عموم مردم ، كه هر كوچكى در برابر بزرگ و هر حقيرى در برابر عظيم خاضع گردد. پس هر وقت عظيم و كبيرى به عظمت و كبريايى خود در برابر شعور آدمى جلوه گر شود بر هر چه كه در شعور آدمى وجود دارد و كوچكتر از آن عظيم است قاهر آمده و آنها را از يادش مى برد، و در نتيجه آدمى در اعمالش دچار خبط مى گردد. به همين دليل بود كه وقتى زنان مصر يوسف را بديدند حسن و جمال او بر شعور و ادراكشان قاهر آمد، در نتيجه به جاى ميوه دستهاى خود را قطع كردند. و اينكه قطع را به صيغه تفعيل آورده دلالت بر زيادى آن قطع دارد، همچنانكه وقتى مى گويند (قتل القوم تقتيلا) و يا مى گويند (موتهم الجدب تمويتا) معنايش اين است كه : او مردم را بسيار بكشت . و يا: قحطى بسيارى از مردم را نابود كرد. و اينكه فرمود: (و قلن حاش للّه ) تقديس خداست در امر يوسف ، و اين جمله نظير آيه (ما يكون لنا ان نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم ) است . تقديس خداى سبحان ، ادبى است كه معتقدين به خدا در هر امرى كه در آن يك نوع تنزيه و تبرئه براى كسى اثبات مى كنند به زبان آورده نخست خدا را تنزيه و سپس به تنزيه شخص مورد نظر مى پردازند. زنان مصر هم وقتى خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: (ما هذا بشرا...) اول خدا را با جمله (حاش للّه ) تنزيه نموده و سپس به تنزيه يوسف پرداختند. و در جمله (ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ) بشريت را از يوسف نفى و فرشته بودن را برايش اثبات كردند، البته اين حرف هم ناشى از اعتقادى بود كه معتقدين به خدا كه يك فرقه آنان بت پرستانند بدان معتقد بودند. و آن اين بود كه خداوند فرشتگانى دارد كه موجوداتى شريف و مبدء هر خير و سعادت در عالمند، و زندگى هر موجود زنده و علم و جمال و بهاء و سرور و ساير كمالات مورد آرزو از ناحيه آنان ترشح مى شود، و در نتيجه خود ايشان داراى تمامى جمالها و زيباييهاى صورى و معنويند، و اگر فرضا به صورت بشر مجسم شوند در حسن و جمالى مى آيند كه به هيچ مقياسى قابل اندازه گيرى نيست و بت پرستان آنها را به صورت انسان تصوّر مى كنند، البته انسانى در نهايت حسن و بهاء. و شايد همين اعتقاد سبب بوده كه به جاى توصيف حسن و جمالش و چشم و ابرويش ، او را به فرشته اى بزرگوار تشبيه كرده اند، با اينكه آتشى كه در دل ايشان افروخته شده بود، به دست حسن صورت و زيبايى منظر يوسف افروخته شده بود. مع ذلك مى بينيم از حسن او چيزى نگفتند، بلكه او را فرشته اى كريم ناميدند، تا هم به حسن صورت او اشاره كرده باشند و هم به حسن سيرتش ، و هم به جمال ظاهر و خلقتش و هم به جمال باطن و خلقش و خدا داناتر است . و از اينكه كلام زنان مصر مقدم بر كلام همسر عزيز (فذلكن الذى لمتننى فيه ) ذكر شده فهميده مى شود كه ايشان اين حرف را به منظور حق دادن به زليخا و معذور دانستن وى نگفته اند، و نخواسته اند بگويند: تو در عاشق شدنت به يوسف حق داشته اى ، بلكه كلامى بوده كه بى اختيار و بطور قهر در مقام مدح و ثناى يوسف و مجذوبيت و شيدايى خود زده اند، بدون اينكه توجه داشته باشند كه اين كلام مايه رسوايى ايشان است ، و همسر عزيز هم هرگز حاضر نبود بدون چنين مقدمه اى بگويد (فذلكن الذى لمتننى فيه ) و ليكن بعد از آنكه ايشان را، هم عملا به بريدن دست به جاى ميوه ، و هم قولا رسوا و مفتضح كرد آن وقت خودش اين حرف را زد كه ديگر چاره اى جز تصديقش نداشته باشد. (قالت فذلكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ...) زمينه اين كلام زمينه دفع توهم است ، كانه كسى گفته است : بعد از آنكه زنان مصر دستهاى خود را بريده و درباره يوسف آن اعتراف را كردند زليخا چه گفت و شخصى در جواب او گفته : (قالت - زليخا گفت ...) زليخا با آوردن حرف (فاء) بر سر (ذلكن ) كلام خود را فرع و نتيجه گفتار و كردار زنان مصر كرد، و با آوردن (ذا) اشاره به شخصى (يوسف ) كرد كه زنان ، زليخا را به خاطر عشق به آن شخص ملامت مى كردند، و آن شخص را چنين توصيف كرد كه : اين همان است كه مرا در عشق به او ملامت مى كرديد. اين كار را كرد كه خود يوسف جوابشان باشد، و بفهمند كه عشق به چه كسى باعث شد كه او شرافت و آبروى دودمان و عزّت شوهر خود و عفت خود را به باد دهد. ومعلوم است كه بهترين و قوى ترين بيان آن بيانى است كه شنونده را به دليل خارجى حواله دهد، چنانكه در آيه (اهذا الذى يذكر آلهتكم ) و آيه (ربنا هولاء اضلونا) نيز همين نكته بكار رفته . آنگاه پس از اين اشاره و نشان دادن ، اعتراف كرد به اينكه با يوسف مراوده داشته و گفت كه من او را دنبال كرده بودم ، اما دست از عفت خود برنداشت ، و خواستار عصمت و پاكى بود، و اگر چنين بى پروا دل خود را براى آنان سفره نموده و رازى را كه همواره بر مخفى ماندنش سعى داشته بيرون ريخته براى اين بود كه ديد دلهاى همه مانند دل او شيداى يوسف است ، و چون همه را همدرد خود يافت شروع كرد به درد دل كردن ، و اين جزئيات در جمله كوتاه (و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ) نهفته است . و در آخر، تصميم خود را براى آنان بگفت كه از يوسف دست بردار نيست و هم به يوسف فهماند كه او را بر موافقت خود اجبار مى كند، و اگر مخالفت كند سياستش خواهد كرد، و اين گفتار خود را: (و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين ) به وجوهى چند از اقسام تاءكيد از قبيل : قسم ، نون تاكيد، و لام و امثال آن موكد نمود، تا برساند كه بر اين تصميمش جازم است ، و چنين قدرتى در خود مى بيند كه بتواند او را در برابر خواسته خود تسليم سازد، و اگر استنكاف كند از همين الان خود را آماده رفتن زندان بسازد آن وقت است كه اين زندگى آزادانه و مرفهش به سياه چال زندان ، و اين روزگار عزّتش به خوارى و هوان مبدّل مى شود. اين نحوه گفتار به خوبى نشان مى دهد كه هم خواسته از در بيچارگى به زنان مصر عزّت و مناعت بفروشد و هم يوسف را تهديد نمايد. و اين تهديد از آن صحنه سازى كه در روز مراوده كرد و از شوهرش تقاضا نمود كه يوسف را به زندان افكند شديدتر و هول انگيزتر است ، چون در آن روز به شوهر خود گفت : (نيست جزاى كسى كه به همسرت قصد سوء كند جز اينكه زندانى شود، و يا عذاب دردناكى بچشد) و آن تهديد به چند جهت از اين تهديد سبك تر است : اولا براى اينكه در آنجا كيفر را مردد كرد ميان زندان و عذاب اليم ، ولى در اينجا جمع كرد ميان هر دو كه عبارت است از زندان و خوارى . و ثانيا براى اينكه در آنجا از شوهرش تقاضا كرد، ولى در اينجا گفت خودم اين كار را مى كنم ، و طورى هم گفت كه جاى ترديد نگذاشت ، و رسانيد كه بر اين تصميم صددرصد جازم است ، و فهمانيد كه آنقدر در دل شوهرش نفوذ دارد كه بتواند او را به هر چه كه مى خواهد وادار سازد و در امر او به هر نحوى كه دلش بخواهد تصرف كند. (قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين .) زليخا و زنان مصر بدون هيچ پروايى آنچه در دل داشتند بيرون ريختند. او فاش نمود، و ايشان فاش نمودند، در حالى كه خود يوسف ايستاده بود. ايشان به خيال خود توجه او را به سوى خود معطوف مى كردند، و به خيال خود با او حرف مى زدند، ولى او كمترين توجهى به آنها نكرد، و حتى به يك كلمه هم زبان نگشود، بلكه توجه خود را به درگاه خداى متعال معطوف داشت و با قلبى كه جز خدا چيز ديگرى در آن جا نداشت رو به سوى خداى مالك دلها نمود و گفت : (رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ....) و اين كلامش دعا (نفرين ) به خود نبود كه خدايا! مرا با انداختن در زندان از شر اين زنان خلاص كن بلكه بيان حال خود در برابر تربيت الهى بود و مى خواست عرض كند: در جنب محبت تو زندان را با رضاى تو ترجيح مى دهم بر لذت معصيت و دورى از تو. و اين گفتارش نظير آن حرفى بود كه در روز خلوت با زليخا گفت : (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ). پس در هر دوى اين دو كلام افتخار ورزيدن به داشتن چنين خدايى بزرگ و مهربان است ، و تنها فرق ميان آن دو اين است كه در يكى خدا را خطاب كرده و در ديگرى زليخا را. و در هيچ يك از آن دو، دعا (نفرين ) نيست . البته جمله (رب السجن احب الى ...) يك نوع مقدمه و زمينه چينى است براى جمله (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن ) كه در ظاهر دعا است و در واقع زبان حال است . بنابراين ، معناى آيه چنين است : پروردگارا! اگر من ميان زندان و آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند مخير شوم زندان را اختيار مى كنم ، و از تو درخواست دارم كه سوء قصد اينان را از من بگردانى ، چون اگر تو، كيد ايشان را از من نگردانى از جاى كنده مى شوم و به سوى آنان ميل نموده در نتيجه از جاهلان مى گردم ، زيرا اگر من تاكنون شر ايشان را از خود دور داشته ام به وسيله علمى بوده كه تو به من تعليم فرمودى ، و اگر افاضه خود را از من دريغ فرمايى من مثل ساير مردم جاهل مى شوم ، و در مهلكه عشق و هوسبازى قرار مى گيرم . از خود آيه به كمك سياق ، چند نكته استفاده مى شود: اول اينكه ، جمله (رب السجن احب الى ...) نفرينى نبوده كه يوسف (عليه السّلام ) به جان خود كرده باشد، بلكه بيان حالى بوده كه از خود براى پروردگارش نموده كه روى دل از زنان گردانيده و به سوى او بازگشت كرده است . و معناى : (احب الى ) اين است كه اگر اختيار به دست خودم باشد من زندان را بر آنچه كه ايشان مرا بدان مى خوانند اختيار مى كنم . نه اينكه به مقتضاى افعل التفضيل (احب : محبوبتر) معنايش اين باشد كه پيشنهاد ايشان هم محبوب است ولى به آن مقدارى كه طبع آدمى و نفس اماره اقتضاى آن را دارد، به خلاف زندان و رضاى تو كه محبوبيتش بيشتر از آن است . و اينكه فرمود: (فاستجاب له ربه ) اشاره است به استجابت دعايى كه از زبان حال (الا تصرف عنى كيدهن ...) استفاده مى شود، براى اينكه دنبال آن فرموده : (فصرف عنه كيدهن )، و اگر گفتار يوسف دعا (نفرين ) بود مى بايست استجابتش هم زندان باشد، و حال آنكه تنها فرمود (كيد ايشان را از وى بگردانيد). پس اينكه بعضى توهم كرده اند كه اين جمله استجابت نفرين يوسف است براى رفتن به زندان ، صحيح نيست . يكى از ادله اين معنا خود آيات مورد بحث است كه بعد از داستان در قصه به زندان رفتن يوسف مى فرمايد: (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين - پس ، بعد از آن آيات كه ديدند بر آن شدند كه او را براى مدتى زندانى كنند) و اگر گفتار يوسف بيان حال نبود بلكه رسما دعا (نفرين ) براى به زندان رفتن خود بود و جمله (فاستجاب ...) هم معنايش اين بود كه خداوند دعاى (نفرين ) او را مستجاب كرد و زندان را برايش مقدر فرمود، ديگر جا نداشت به (ثم ) تعبير بفرمايد و جمله را از جملات سابقش جدا كند - دقّت فرمائيد. دوم اينكه زنان مصر هم او را دعوت نموده ، و با او مراوده كردند همانطورى كه زليخا او را به خود دعوت نمود و با او مراوده كرد. و اما اينكه دعوت زنان مصر به سوى خودشان بوده و يا دعوت يوسف به اين بوده كه پيشنهاد زليخا را بپذيرد، و يا هر دو كار را كرده اند، هم گفته اند خواهش او را بپذير و هم خواهش تك تك ما را، آيه شريفه از آن ساكت است ، و فقط از يك جمله مى توان مختصر استفاده اى كرد و آن اين است كه فرموده : (اگر كيد ايشان را از من نگردانى من متمايل به سوى آنان مى شوم ) زيرا اگر زنان مصر او را به خويشتن دعوت نكرده بودند عاشق شدنش به ايشان معناى روشنى نداشت . ليكن آياتى كه راجع به پيغام يوسف به فرستاده پادشاه است از زندان ، كه گفت : (برگرد به سوى خدايت پس از او بپرس داستان زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بود - تا آنجا كه مى فرمايد - زنان گفتند: حاش للّه ، ما بر او هيچ گناهى نديديم . همسر عزيز گفت : الان حق از پرده بيرون شد، من او را به سوى خويشتن خواندم و او از راستگويان است . يوسف گفت اين را گفتم تا عزيز بداند من در غيابش به او خيانت نكردم چون خدا كيد خيانت كاران را به نتيجه نمى رساند...) اشعار به اين معنا دارد كه در آن روز زنان مصر يوسف را به سوى خود دعوت نكردند، بلكه او را نصيحت كردند كه خواهش زليخا را بپذيرد، قرآن تا اين اندازه زنان مصر را شريك كرده ، و بعد از آن ، از قول يوسف فرموده : (من در غياب عزيز به او خيانت نكردم ) و اگر زنان مصر بيش از اين شركت مى داشتند، يعنى آنها هم يوسف را به سوى خويش دعوت كرده بودند بايد در اينجا مى فرمود: (تا ملك بداند كه من خيانت نكردم ) و يا از قول وى چنين نقل كند: (من به عزيز و به غير او خيانت نكردم ) - دقّت فرماييد. ولى از اين اشعار كه بگذريم عادتا محال به نظر مى رسد كه زنان مصر از يوسف جمالى را ببينند كه از خود بى خود شوند و عقل و شعور خود را از دست بدهند و دستهاى خود را به جاى ميوه پاره بكنند آنگاه به هيچ وجه متعرض او نشوند، و تنها خواهش كنند كه دل زليخا را بدست آورد و بعد برخاسته به خانه هاى خود بروند، چنين چيزى معمولا ممكن نيست . بلكه عادت حكم مى كند به اينكه از مجلس خارج نشده باشند مگر آنكه همان بلايى كه بر سر زليخا آمد بر سر ايشان هم آمده باشد، و در علاقه به يوسف به حد عشق رسيده باشند، همانطور كه زليخا رسيد، و از آن به بعد از خواب و خوراك افتاده ، صبح و شام بياد وى باشند، و جز او هم و غمى نداشته ، جان خود را نثار قدمش كنند، و او را به هر زينتى كه در وسع و طاقتشان باشد به طمع اندازند، و خود را بر سر راهش قرار داده متاع خود را بر او عرضه دارند و با تمام قدرت و استطاعت سعى كنند تا به وصال او نايل آيند. آرى ، طبع قضيه اينطور اقتضاء دارد. از ظاهر كلام يوسف بنا به حكايت قرآن نيز معانى مذكور استفاده مى شود، آنجا كه عرض كرد: (پروردگارا! زندان محبوبتر است نزد من از آنچه كه اينان مرا بدان مى خوانند، و اگر كيد ايشان را از من نگردانى گرفتارشان مى شوم ، چون اگر زنان مصر تنها با او حرف زده بودند از حرف زدنشان نزد خدا شكايت نمى كرد. پس اينكه با پروردگار شنوا و با خبر از حالش مناجات مى كند، قطعا ناشى از ناراحتى شديدى بوده كه از زنان نامبرده ديده . سوم اينكه آن نيروى قدسى كه يوسف به وسيله عصمت و پاكى خود را در چنين موقع خطيرى حفظ كرد، مثل يك امر تدريجى بوده كه خداوند آنا فانا به وى افاضه مى فرمود، زيرا اگر يك امر دفعى مى بود ديگر معنا نداشت در هر گرفتارى و خطرى كه عفت او را تهديد مى كرده به خدا مراجعه نموده از خدا مدد بطلبد. و ديگر اينكه مى بايست در اين گفتار اخيرش مى گفت : (و ان لم تصرف عنى - و اگر تو (با دادن نيروى عصمت ) كيد ايشان را از من نگردانيده بودى ) نه اينكه بگويد (اگر نگردانى )، گو اينكه اين جمله شرطيه زمانى نيست ، ولى هر چه باشد در هيئت هاى مختلف اشارات مختلفى هست . و لذا مى بينيم خداوند در جمله (فاستجاب له ربه فصرف ...) دفع شر از يوسف را به صرف جديد و استجابتى جديد نسبت داده . چهارم اينكه اين نيروى قدسى از قبيل علوم و از سنخ معارف بوده ، به دليل اينكه يوسف مى گويد: (اگر مرا نگه ندارى از جاهلان مى شوم ) و اگر غير اين بود بايد مى گفت : (از ظالمان مى شوم ) همچنانكه به همسر عزيز همين را گفت كه : (ظالمان رستگار نمى شوند) و يا بايد مى گفت : (از خائنان مى شوم ) همچنانكه به ملك فرمود: (و خدا كيد خيانتكاران را به نتيجه نمى رساند). حضرت يوسف در نحوه خطاب خود بين آن دو (عزيز و همسرش ) و بين خداى تعالى فرق قائل شده ، هنگامى كه آن دو را مخاطب قرار داده به خاطر رعايت مقام و منزلتشان از جهت فهم ، ظاهر امر را رعايت كرده و فرموده : (اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند). (و اين كار خيانت است و خدا كيد خائنان را به نتيجه نمى رساند) اما هنگامى كه خداوند را مخاطب قرار داده حقيقت امر را عرض مى كند، مى فرمايد: (اين عمل جهل است ). (فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن انه هو السميع العليم ) يعنى خداوند مسالت او را كه گفت : (اگر كيد ايشان را از من نگردانى من عنان اختيار از كف مى دهم ) مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، چون او شنواى گفته هاى بندگان و داناى به احوال ايشان است . (ثم بدالهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين ) معناى آيه اين است : بعد از مشاهده آن آيات و شواهدى كه بر طهارت و عصمت يوسف گواهى مى داد براى عزيز و همسرش و درباريان و مشاورينش راى جديدى پيدا شد، و آن اين بود كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند، تا مردم داستان مراوده زليخا را كه مايه ننگ و رسوايى دربار شده بود فراموش نمايند. همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاءديب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش را لكه دار ساخته خاموش شود. يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از ايشان به وى گفت : در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى گفت : در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از وى درخواست كردند كه تاءويل روياى ايشانرا بگويد. يوسف (عليه السّلام ) روياى اولى را چنين تعبير كرد كه : وى بزودى از زندان رها شده سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير روياى دومى چنين گفت كه : بزودى به دار آويخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همينطور هم شد كه آن جناب فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از زندان گفت : مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف سالى چند در زندان بماند. بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آنرا براى كرسى نشينان خود بازگو كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت : در خواب مى بينم كه هفت گاو چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده ، هان اى كرسى نشينان نظر خود را در روياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد. گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خوابهاى آشفته نيستيم . در اين موقع بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جريان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت . وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت : هفت سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد، مگر مقدار اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه اندوخته ايد مى خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى گرديد. شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزاديش را صادر نموده گفت : تا احضارش كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان حكم كند. شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم ، در اينجا همسر عزيز گفت : ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم ، او از راستگويان است . پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند، و گفت : او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم ، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت ، گفت : تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زيرا به دقيق ترين وجهى آزمايش ، و به بهترين وجهى خالص گشته اى . يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان كه در حفظ آن حافظ و دانايم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند برهانم ، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته ، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود، و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با كمال تدبير سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و يوسف طعام پس انداز شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند. در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اينكه زنان مصر مى خواستند (براى خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست . در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن ، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را بهيچ وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب مى گويند: ما فرزندان يعقوبيم ، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد. يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه برادر را حتما بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته شايد دوباره برگردند. چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه برادر را برايش ببريم و گفته : اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين خرجينها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم برگردانيده ، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند. آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو را حبس كنم ، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى ) و آن اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى . و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد، آنگاه جارزنى جار مى زند كه : اى كاروانيان ! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آنرا بياورد يك بار شتر جايره مى دهيم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم ، و ما دزد نبوده ايم ، گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما) كيفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب مال مى شود، ما سارق را اينطور كيفر مى كنيم . پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجينهاى ساير برادران را وارسى كردند، در آنها نيافتند، آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده ، دستور بازداشتش را دادند. هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نيفتاد، حتى حاضر شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد، ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند و به سايرين گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته ؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند. يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش مى گيرم ، باشد كه خدا همه آنان را به من برگرداند، در اينجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چيزى نگفته ام ) من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم ، و من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا ماءيوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد. چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم ، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد. اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند، ناگزير چنين آغاز كرد: هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى سازد. گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم ، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است و خدا با خويشتن داران است ، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش كشيده چنين گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا بهمين وسيله بينا شده او را با خود بياورند. برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم ، اگر به سستى راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى . و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزى كه بخاطر ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ، ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا كار بوديم ، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه او غفور و رحيم است . آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در مقابل يوسف به سجده افتادند. يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت . دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .
۱۹
داستانهاي قرآن و تاريخ انبياءدر الميزان ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علم داده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به صالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و در سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمره ايشان اسم برده . داستان يوسف (عليه السلام ) از نظر تورات توراتى كه فعلا در دست است درباره يوسف (عليه السّلام ) مى گويد: فرزندان يعقوب دوازده تن بودند كه (راوبين ) پسر بزرگتر يعقوب و (شمعون ) و (لاوى ) و (يهودا) و (يساكر) و (زنولون ) از يك همسرش به نام (ليئه ) به دنيا آمدند. اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در (فدان آرام ) از وى متولد شدند. تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيد و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواى ايشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائيل (يعقوب ) يوسف را بيشتر از ساير فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براى خصوص او پيراهنى رنگارنگ تهيه كرد، وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشان يوسف را بيشتر از همه فرزندانش دوست مى دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدى كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند. يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشان بيشتر شد، يوسف به ايشان گفت : گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام بشنويد، اينك در ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم ، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاى شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند. برادران گفتند نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى ، آتش خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش تيزتر شد. بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اينچنين تعريف كرد كه : من بار ديگر خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند. اين خواب را براى پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : اين خواب چيست كه ديده اى ، آيا من و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم ؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد. مدتى گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به (شكيم ) رفتند، اسرائيل به يوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكيم يا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم ، يوسف گفت : اينك حاضرم ، گفت : برو ببين برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه ، خبرشان را برايم بياور، او را از دره (حبرون ) فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديد كه او راه را گم كرده است . از او پرسيد در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آيا مى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مى گفتند: برويم (دوثان ). يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آنجا يافت . وقتى از دور او را ديدند، هنوز به ايشان نرسيده ، ايشان درباره از بين بردنش با هم گفتگو كردند، يكى گفت : اين همان صاحب خوابها است كه مى آيد. بياييد به قتلش برسانيم ، و در يكى از اين چاهها بيفكنيم ، آنگاه مى گوييم حيوانى زشت و وحشى او را دريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟ راوبين اين حرف را شنيد و تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن خود را به خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست بيندازيد و دستى هم (براى زدنش ) بسوى او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند. و لذا وقتى يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان از طرف (جلعاد) مى آيد، كه شترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا بار بيندازند، يهودا به برادران گفت : براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم و خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش نيالاييم ، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است . برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند. در اين بين مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند. اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند. سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد) ديد اثرى از يوسف در چاه نيست جامه خود را در تن دريده بسوى برادران بازگشت و گفت : اين بچه پيدايش نيست ، كجابسراغش بروم ؟ برادران ، پيراهن يوسف را برداشته بز نرى كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم ببين آيا پيراهن فرزندت يوسف است يا نه ؟ او هم تحقيق كرد و گفت : پيراهن فرزندم يوسف است كه حيوانى وحشى و درنده او را دريده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد و روزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم . تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند. در آنجا (فوطيفار) خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف بود از هر ورطه نجات مى يافت . و او در منزل آقاى مصريش به زندگى پرداخت . و چون رب با او بود، هر كارى كه او مى كرد خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد، بهمين جهت وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او را موكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و اين بركت پروردگار شامل همه مايملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همين جهت هر چه داشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى كار خود مى رفت . تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد: يوسف جوانى زيبا و نيكو منظر بود. همسر سيدش چشم طمع به او دوخت و در آخر گفت : بايد با من بخوابى . يوسف امتناع ورزيد و بدو گفت : آقاى من (آنقدر مرا امين خود دانسته كه ) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده . و او الان در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغ نداشته ، چون تو ناموس اوئى . با اين حال من با چنين شر بزرگى چه كنم ؟ آيا خدايرا گناه كنم ؟ اين ماجرا همه روزه ادامه داشت . او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش بخوابد و با او بياميزد، و اين انكار مى ورزيد. آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش جامه او را گرفت در حالى كه مى گفت بايد با من بخوابى ، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و خود گريخت . همسر آقايش وقتى ديد او گريخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مرد عبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت ، همينكه من صداى خود را بفرياد بلند كردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گريخت ، آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا كه فريادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت . همسر زن وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف را گرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و يوسف همچنان در زندان بماند. و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامى زندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقت خود يوسف مى كرد، و رئيس زندان هيچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى كرد رب به ثمرش مى رساند. تورات سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد كه خلاصه اش اين است كه . يكى از آندو، رئيس ساقيان فرعون ، و ديگرى رئيس نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد يوسف زندانى شده بودند، رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانى كه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف روياى اولى را چنين تعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره روياى دومى گفت كه به دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد فرعون يادآورى و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم ، اما شيطان اين معنا را از ياد ساقى برد. سپس مى گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب ، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريك سنبله هاى چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حكماى آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند تعبير كنند. در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست ، يوسف گفت : هر دو خواب فرعون يكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواب اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است . اين است تعبير آنچه كه فرعون مى گويد: خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد بكند، هفت سال آينده سالهاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمينهاى مصر است ، آنگاه هفت سال مى آيد كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفت سال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت در خواب ديد براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آنرا پيش خواهد آورد. حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين سرزمين سازد، آرى فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مامورينى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زير نظر خود فرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمايند، تا ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين در سالهاى قحطى ، تا اين سرزمين از گرسنگى منقرض نگردد. تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است : فرعون از گفتار يوسف خوشش آمد، و از تعبيرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع شؤ ون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان نازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم ) پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت را به بهترين وجهى اداره نمود. و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش اين است كه : وقتى دامنه قحطى به سرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمين مصر سرازير شده از آنجا طعامى خريدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف ايشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت و پرسيد: از كجا آمده ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم تا طعامى بخريم ، يوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همه فرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند، و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقود شده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توايم ، و ما همه مردمى امين هستيم كه نه شرى مى شناسيم و نه فسادى . يوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم ، و شما را رها نمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد تصديق نمائيم . فرزندان يعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از ميان ايشان شمعون را گرفته در پيش روى ايشان كند و زنجير كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند. يوسف دستور داد تا خورجينهايشان را پر از گندم نموده پول هر كدامشان را هم در خورجينش گذاشتند. فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته جريان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهيد فرزندان مرا نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است ؟ چنين چيزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داريم ؟ گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آيا پدرتان زنده است ؟ آيا برادر ديگرى هم داريد؟ ما هم ناگزير جواب داديم ، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داريم او را از ما مطالبه مى كند؟ اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقى سپرد كه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و دستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز براى عزيز مصر برده و هميانهاى پول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند. وقتى وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند: پولهايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند باز پس آورده و هديه اى هم كه براى او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد و پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ايشان را نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند، يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد، فرزندان يعقوب بنيامين ، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى هم براى كسانى كه از مصريان حاضر بودند انداختند. آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خورجينهاى ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را هم در خورجينهايشان بگذارند، و طاس عزيز مصر را در خورجين برادر كوچكترشان جاى دهند. وكيل يوسف نيز چنين كرد. وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار كرده برگشتند. همينكه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكيل يوسف از عقب رسيد و گفت : عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم ، شما در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزديديد. فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اينگونه اعمال ! ما همانها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعان داخل خورجينهاى خود ديديم ، دوباره برايتان آورديم . آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى تو طلا و يا نقره بدزديم ؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد او را بكشيد، و خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود. وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجوئى خورجينها پرداخت ، و بار يك يك ايشان را از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجوئى شد، البته او خورجين برادر بزرگ و سپس ساير برادران را بازجوئى كرد و در آخر خورجين بنيامين را تفتيش كرد و طاس را از آن بيرون آورد. برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خورجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاى خود را در تن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشان مى باريد، يوسف گفت : حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايم بازداشت كنيم ، شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد. يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن . آنگاه داستان پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه : پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهيچ وجه حاضر نمى شد، تا آنكه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم ، و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم ، پدر ما هم پيرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم در جا سكته مى كند، آنگاه پيشنهاد كرد كه يكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدين وسيله چشم پير مردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پيرمردى كه چندى قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كنى . تورات مى گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد، فرياد زد كه تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند، وقتى جز برادران كسى نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت : من يوسفم آيا پدرم هنوز زنده است ؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند. يوسف به برادران گفت : نزديك من بياييد. مجددا گفت : من برادر شما يوسفم و همانم كه به مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطر نگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم ، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آرى دو سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج سال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده ايد بلكه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام كشور مصر نمود. اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد پسرت يوسف چنين مى گويد كه : به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين (جاسان ) منزل گزين تا به من نزديك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مى پردازم ، چون پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم ، پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاى خود مى بينيد كه اين دهان من است كه با شما صحبت مى كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان منتقل سازيد. آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد. بنيامين هم در حالى كه دست به گردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد. يوسف همه برادران را بوسيد و به حال همه گريه كرد. تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش اين است كه : يوسف براى برادران به بهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان يعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوب خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمين جاسان - از آبادى هاى مصر رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند، با يكديگر معانقه نموده گريه اى طولانى كردند، آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و حاصل خيزترين نقاط، ملكى در اختيار ايشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود يوسف مخارجشان را مى پرداخت ، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفده سال در مصر زندگى كرد. اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسف نقل كرده ، و در مقابلش قرآن كريم نيز آورده . و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه كرديم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم . داستان يوسف (ع ) در روايات چند روايت درباره رؤ ياى يوسف (ع ) قمى در تفسير خود گفته : و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: تاءويل اين رويا اين است كه به زودى پادشاه مصر مى شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد مى شوند. شمس ، مادر يوسف (راحيل ) است ، و قمر، يعقوب ، و يازده ستاره ، يازده برادران اويند، وقتى وارد بر او شدند و او را ديدند خدا را از روى شكر سجده كردند، و اين سجده براى خدا بود. و در الدّرالمنثور است كه ابن منذر از ابن عباس در ذيل جمله (احد عشر كوكبا) آورده كه گفت : اين يازده كوكب ، برادران وى و شمس مادرش ، و قمر پدرش بود، و مادر او (راحيل ) يك سوم زيبايى را داشت . مؤ لف : اين دو روايت بطورى كه ملاحظه مى كنيد شمس را به مادر يوسف تفسير مى كنند و قمر را به پدرش ، و اين خالى از ضعف نيست . و چه بسا روايت شده كه آن زنى كه با يعقوب وارد مصر شد خاله يوسف بود، نه مادرش ، چون مادرش قبلا از دنيا رفته بود، در تورات هم همينطور آمده . و در تفسير قمى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: يوسف يازده برادر داشت ، و تنها برادرى كه از يك مادر بودند شخصى به نام (بنيامين ) بود. آنگاه فرمود: يوسف در سن نه سالگى اين خواب را ديد و براى پدرش نقل كرد، و پدر سفارش كرد كه خواب خود را نقل نكند. مؤ لف : و در بعضى روايات آمده كه او در آن روز هفت ساله بوده ، در تورات دارد كه شانزده ساله بوده ولى بعيد است . و در داستان روياى يوسف روايات ديگرى نيز هست كه پاره اى از آنها در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء الله . روايت امام سجاد (ع ) درباره داستان يوسف و علت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف در معانى الاخبار به سند خود از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه گفت : من با على بن الحسين (عليه السلام ) نماز صبح روز جمعه را خواندم . بعد از آنكه از نماز و تسبيح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش برخاستم و در خدمتش بودم حضرت ، كنيزش را كه سكينه نام داشت ، صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلى دست خالى رد نشود، چيزى به او بخورانيد، زيرا امروز روز جمعه است . عرض كردم آخر همه سائل ها مستحق نيستند، فرمود: اى ثابت ! آخر مى ترسم در ميان آنان يكى مستحق باشد، و ما به او چيزى نخورانيم و ردش كنيم ، آن وقت بر سر ما اهل بيت بيايد آنچه كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهيد. يعقوب رسمش اين بود كه هر روز يك قوچ مى كشت و آن را صدقه مى داد و خود و عيالش هم از آن مى خوردند، تا آنكه وقتى سائلى مؤ من و روزه گير و اهل حقيقت كه در نزد خدا منزلتى داشت در شب جمعه اى موقع افطارش از در خانه يعقوب مى گذشت ، مردى غريب و رهگذر بود، صدا زد كه از زيادى غذايتان چيزى به سائل غريب و رهگذر گرسنه بخورانيد، مدتى ايستاد و چند نوبت تكرار كرد، ولى حق او را ندادند و گفتارش را باور نكردند. وقتى از غذاى اهل خانه ماءيوس شد و شب تاريك گشت (انالله ) گفت و گريه كرد و شكايت گرسنگى خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شكم خود را در دست مى فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. يعقوب و آل يعقوب آن شب سير و با شكم پر خوابيدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتى كه مقدارى طعام از شب قبل مانده بود. امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به يعقوب وحى فرستاد كه تو، اى يعقوب ! بنده مرا خوار داشتى ، و با همين عملت غضب مرا به سوى خود كشاندى ، و خود را مستوجب تاءديب و عقوبت من كردى ؛ مستوجب اين كردى كه بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم . اى يعقوب ! محبوبترين انبياء نزد من و محترم ترين آنان آن پيغمبرى است كه نسبت به مساكين از بندگانم ترحم كند، و ايشان را به خود نزديك ساخته طعامشان دهد، و براى آنان ملجا و ماوى باشد. اى يعقوب ! تو ديشب دم غروب وقتى بنده عبادت گر و كوشاى در عبادتم (دميال ) كه مردى قانع به اندكى از دنيا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد كه سائلى غريب و رهگذرى قانعم ، شما چيزى به او نداديد او (انا لله ) گفت و به گريه در آمد، و به من شكايت آورد، و تا به صبح شكم خالى خود را بغل گرفت و حمد خدا را بجاى آورد و براى خشنودى من دوباره صبح نيّت روزه كرد، و تو اى يعقوب با فرزندانت همه با شكم سير به خواب رفتيد با اينكه زيادى طعامتان مانده بود. اى يعقوب ! مگر نمى دانستى عقوبت و بلاى من نسبت به اوليائم سريع تر است تا دشمنانم ؟ آرى ، به خاطر حسن نظرى كه نسبت به دوستانم دارم اوليائم را در دنيا گرفتار مى كنم (تا كفّاره گناهانشان شود) و بر عكس دشمنانم را وسعت و گشايش مى دهم . اينك بدان كه به عزّتم قسم بر سرت بلائى خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصيبتى قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تاءديب خواهم كرد، خود را براى بلاء آماده كنيد، و به قضاى من هم رضا دهيد و بر مصائب صبر كنيد. ابو حمزه ثمالى مى گويد: به امام على بن الحسين (عليه السلام ) عرض كردم خدا مرا قربانت گرداند، يوسف چه وقت آن خواب را ديد؟ فرمود در همان شب كه يعقوب و آلش شكم پر، و (دميال ) با شكم گرسنه بسر بردند و صبح از خواب برخاسته براى پدر تعريف كرد، يعقوب وقتى خواب يوسف را شنيد در اندوه فرو رفت ، همچنان اندوهگين بود تا آنكه خدا وحى فرستاد: اينك آماده بلاء باش ، يعقوب به يوسف فرمود خواب خود را براى برادران تعريف مكن كه من مى ترسم بلائى بر سرت بياورند، ولى يوسف خواب را پنهان نكرد و براى برادران تعريف كرد. على بن الحسين (عليه السلام ) مى فرمايد: ابتداى اين بلوا و مصيبت اين بود كه در دل فرزندانش حسدى تند و تيز پديدار شد، كه وقتى آن خواب را از وى شنيدند بسيار ناراحت شدند و شروع كردند با يكديگر مشورت كردن و گفتند: (ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبين اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين ) يعنى توبه مى كنيد. اينجا بود كه گفتند: (يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) و او در جوابشاءن فرمود: (انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون ) يعقوب يقين داشت كه مقدرى برايش تقدير شده ، و به زودى به مصيبتى خواهد رسيد، اما مى ترسيد اين بلاى خدائى مخصوصا از ناحيه يوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شديدى به وى داشت . ولى قضاء و قدر خدا كار خود را كرد، (و خواستن و نخواستن و ترسيدن و نترسيدن يعقوب اثرى نداشت ) و يعقوب در دفع بلا كارى نمى توانست بكند. لا جرم يوسف را در شدّت بى ميلى به دست برادران سپرد، در حالى كه تفرس كرده بود كه اين بلا فقط بر سر يوسف خواهد آمد. فرزندان يعقوب وقتى از خانه بيرون رفتند يعقوب بشتاب خود را به ايشان رسانيد و يوسف را بگرفت و به سينه چسبانيد، و با وى معانقه نموده سخت بگريست ، و به حكم ناچارى دوباره به دست فرزندانش بداد. فرزندان اين بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و يوسف را از دستشان بگيرد، وقتى كاملا دور شدند و از نظر وى دورش ساختند او را به باتلاقى كه درخت انبوهى داشت آورده و گفتند او را سر مى بريم و زير اين درخت مى گذرايم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولى بزرگترشان گفت : (يوسف را مكشيد) و ليكن (در ته چاهش بيندازيد تا مكاريان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر مى كنيد، اين كار را بكنيد). پس او را به كنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خيال اينكه در چاه غرق مى شود، ولى وقتى در ته چاه قرار گرفت فرياد زد اى دودمان رومين ! از قول من پدرم يعقوب را سلام برسانيد. وقتى ديدند او غرق نشده به يكديگر گفتند بايد از اينجا كنار نرويم تا زمانى كه بفهميم مرده است . و آنقدر ماندند تا از او ماءيوس شدند (و رجعوا الى ابيهم عشاء يبكون قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب ). وقتى يعقوب كلام ايشان را شنيد (انا لله ) گفت و گريه كرد و به ياد وحى خداى عزّوجلّ افتاد كه فرمود (آماده بلاء شو). لاجرم خود را كنترل كرد، و يقين كرد، كه بلاء نازل شده ، و به ايشان گفت (بل سولت لكم انفسكم امرا) آرى او مى دانست كه خداوند گوشت بدن يوسف را به گرگ نمى دهد، آن هم قبل از آنكه خواب يوسف را به تعبير برساند. ابو حمزه ثمالى مى گويد: حديث امام سجاد (عليه السّلام ) در اينجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم ، چون فردا شد، دوباره شرفياب شدم و عرض كردم فدايت شوم ، ديروز داستان يعقوب و فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى ، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم كار يوسف به كجا انجاميده ، آيا مرده و يا هنوز زنده است . وقتى به چاه رسيدند، در كنار چاه قافله اى را ديدند كه دلو به چاه مى اندازند، و چون دلو را بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله ، مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! برده اى از چاه بيرون آوردم . برادران يوسف نزديك آمده و گفتند: اين برده از ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ايم او را بيرون آوريم ، و به همين بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيه اى از بيابان برده بدو گفتند، يا بايد اقرار كنى كه تو برده مائى و ما تو را بفروشيم ، و يا اينكه تو را همينجا به قتل مى رسانيم ، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مى خواهيد بكنيد. لا جرم يوسف را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به همين مبلغ اكتفا كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت ، و در اين باره است كه خداى تعالى مى فرمايد: (و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا). ابو حمزه اضافه مى كند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم : يوسف در آن روز كه به چاهش انداختند چندساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه .... مؤ لف : ذيل اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء الله ايراد خواهيم كرد، و در آن چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم نمى سازد، و ليكن با كمترين دقت و تاءمّل اين ناسازگارى مرتفع مى شود. و در الدرالمنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم . و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السّلام ) آورده كه فرمود: انبياء پنج طايفه اند: بعضى از ايشان صدا را مى شنود، صدايى كه مانند صداى زنجير است ، و از آن مقصود خدا را مى فهمند و براى بعضى از ايشان در خواب خبر مى آورند مانند يوسف و ابراهيم (عليهما السلام ). و بعضى از ايشان كسانى هستند كه به عيان مى بينند. و بعضى از ايشان به قلبشان خبر مى رسد و يا بگوششان خوانده مى شود. و نيز در همان كتاب از ابى خديجه از مردى از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: يعقوب بدين سبب به داغ فراق يوسف مبتلا شد كه گوسفندى چاق كشته بود و يكى از اصحابش به نام (يوم ) و يا (قوم ) محتاج به غذا بود و آن شب چيزى نيافت كه افطار كند و يعقوب از او غفلت كرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چيزى نداد، در نتيجه به درد فراق يوسف مبتلا شد. از آن به بعد ديگر همه روزه مناديش فرياد مى زد هر كه روزه است بيايد سر سفره يعقوب حاضر شود، و اين ندا را موقع هر صبح و شام تكرار مى كرد. و در تفسير قمى مى گويد: و در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السّلام ) آمده كه در تفسير (لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون ) فرموده : يعنى و ايشان نمى دانند كه تو يوسفى و برادر ايشانى ، و اين خبر را جبرئيل به يوسف داد. و نيز در همان كتاب است كه : در روايت ابى الجارود آمده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (و جاءوا على قميصه بدم كذب ) فرموده بزى را روى پيراهن يوسف سربريدند. و در امالى شيخ به سند خود آورده كه امام (عليه السّلام ) در تفسير آيه (فصبر جميل ) فرمود يعنى بدون شكوى . مؤ لف : اين روايت گويا از امام صادق (عليه السّلام ) باشد، چون قبل از اين روايت كه ما آورديم روايتى ديگر از امام صادق آورده . و در اين معنى نيز روايتى در الدّرالمنثور از حيان بن جبله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده . و در مضامين قبلى روايات ديگرى هم هست .