• شروع
  • قبلی
  • 7 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10202 / دانلود: 2977
اندازه اندازه اندازه
عین الحیات

عین الحیات

نویسنده:
فارسی

باب دويم: در بيان اذكارى كه مخصوص وقتى چندند

و اين باب مشتمل است بر چند فصل:

فصل اول: در تعقيب نماز صبح و نماز شام است و اذكارى كه در صبح و شام بايد خواند به سندهاى معتبر از حضرت امام موسىعليه‌السلام منقول است كه: چون از نماز شام فارغ شوى از جاى خود حركت مكن و با كسى سخن مگو تا صد مرتبه بگويى: بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4542) . و همچنين صد مرتبه بگو بعد از نماز صبح. به درستى كه هر كه در اين دو وقت اين را بخواند حق تعالى از او دفع كند صد نوع از انواع بلا را كه كمتر آنها خورده و پيسى و شر شيطان و شر پادشاهان باشد. و از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: هر كه صد مرتبه اين كلمات را بخواند بعد از نماز صبح، به اسم اعظم الهى نزديكتر است از سياهى چشم به سفيدى چشم. و به درستى كه اسم اعظم در اين كلمات داخل است. و به چندين سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه اين كلمات را بعد از نماز صبح و نماز شام هفت مرتبه بخواند حق تعالى از او هفتاد نوع از بلا را دفع كند كه كمترش قولنج(4543) و پيسى(4544) و ديوانگى و خوره(4545) باشد. و اگر نامش در نامه اشقيا(4546) باشد محو كنند و در نامه سُعَدا ثبت(4547) نمايند. و در روايت ديگر، سه مرتبه واقع شده است با همين ثواب. و به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه صد مرتبه بعد از نماز صبح بگويد: ما شاء الله كان. لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4548) ، در آن روز نبيند امرى را كه مكروه او باشد. و به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه پيش از طلوع آفتاب و پيش از غروب آفتاب ده مرتبه اين تهليل را بخواند: لا اله الا الله وحده لا شريك له. له الملك و له الحمد. يحيى و يميت و يميت و يحيى. و هو حى لا يموت. بيده الخير. و هو على كل شى‏ء قدير(4549) ، كفاره گناهان او باشد در آن روز. و به روايت ديگر: خدا را ملاقات نكند بنده‏اى به بهتر از عمل او مگر كسى كه مثل او را كرده باشد. و در روايت ديگر وارد شده است كه: سنت واجبه است كه اين تهليل را ده مرتبه بخوانند و ده مرتبه بگويند: أعوذ بالله السميع العليم من همزات الشياطين، و أعوذ بالله أن يحضرون. ان الله هو السميع العليم(4550) . و فرمود كه: اگر اين دو ذكر را در اين دو وقت فراموش كنى قضا كن، چنان كه نماز را قضا مى‏كنى.

و احاديث در فضيلت اين دو ذكر بسيار است. و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: هر كه در وقت طلوع صبح ده مرتبه آن تهليل را بگويد كه گذشت، و ده مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، و سى و پنج نوبت سبحان الله، و سى و پنج نوبت لا اله الا الله، و سى و پنج نوبت الحمد لله بگويد، او را در آن صباح از غافلان ننويسند. و اگر همين اذكار را در شام بگويد او را در آن شب از غافلان ننويسند. و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه در وقت شام(4551) صد مرتبه الله أكبر بگويد، چنان باشد كه صد بنده آزاد كرده باشد. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: هر كه صد مرتبه الله أكبر بگويد پيش از برآمدن آفتاب و پيش از فرو رفتن آفتاب، حق تعالى ثواب صد بنده آزاد كردن در نامه عملش بنويسد. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: در فرزند آدم سيصد و شصت رگ(4552) هست كه صد و هشتاد رگ از آنها متحرك است و صد و هشتاد رگ ديگر ساكن. كه اگر يكى از رگهاى متحرك ساكن شود، يا يكى از رگهاى ساكن متحرك شود، او را خواب نمى‏برد. لهذا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هر صبح و شام سيصد و شصت مرتبه مى‏گفتند: الحمد لله رب العالمين كثيرا على كل حال(4553) . و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه در صبح چهار مرتبه بگويد الحمدلله رب العالمين، به تحقيق كه شكر آن روز را ادا كرده است. و همچنين اگر در شام چهار مرتبه بگويد، شكر آن شب را ادا كرده است. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر شخصى گذشتند كه باغ خود را درخت مى‏كشت. حضرت ايستادند و فرمودند كه: مى‏خواهى تو را دلالت كنم بر درخت كشتنى كه اصلش ثابت‏تر و ميوه‏اش زودرس‏تر و نيكوتر و باقرتى باشد؟ گفت: بلى. فرمود كه: در هر صبح و شام بگو: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر تا آن كه حق تعالى به عدد هر تسبيحى ده درخت در بهشت به تو كرامت فرمايد از انواع ميوه‏ها. و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: در صبح اين دعا بخوان: أصبحت بالله مؤمنا على دين محمد و سنته، و دين على و سنته، و دين الأوصياء و سنتهم. أمنت بسرهم و علانيتهم و شاهدهم و غائبهم. و أعوذ بالله مما استعاذ منه رسول الله صلى‏الله عليه و ءاله و على و الأوصياء صلوات‏الله عليه. و أرغب الى الله فى ما رغبوا اليه و لا حول و لا قوه الا بالله(4554) . و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه در صبح و شام سه نوبت بگويد: رضيت بالله ربا، و بالاسلام دينا، و بمحمد صلى‏الله عليه و ءاله نبيا، و بالقرءان بلاغا، و بعلى اماما، و بالأوصياء من ولده أئمه(4555) البته بر حق تعالى لازم است كه در روز قيامت او را راضى گرداند. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر بنده‏اى كه قبل از طلوع آفتاب اين دعا بخواند: الله أكبر الله أكبر كبيرا، و سبحان الله بكره و أصيلا، و الحمد لله رب العالمين كثيرا؛ لا شريك له. و صلى الله على محمد و ءاله(4556) ملكى مبادرت نمايد(4557) و اين دعا را در ميان بال خود بگيرد و به آسمان برد. چون به آسمان اول درآيد ملائكه به او گويند كه: چه چيز با خود دارى؟ در جواب گويد كه: شخصى از مؤمنان به اين كلمات تكلم نموده. و كلمات را بر ايشان بخواند. ملائكه گويند كه: خدا رحم كند آن كسى را كه اين كلمات را خوانده است، و گناهان او را بيامرزد. پس به هر آسمانى كه گذرد ملائكه از او سؤال كنند، و چون جواب گويد همين دعا كنند. و همچنين حَمَله(4558) عرش نيز براى او دعا كنند. و آن ملك آن كلمات را ببرد و در ديوان كُنوز(4559) كه اعمال خالص مؤمنان در آنجا مثبت(4560) است، ثبت نمايد. و به سند عالى از ابوحمزه ثمالى منقول است كه از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه سؤال نمود از تفسير آنچه حق تعالى در شأن حضرت ابراهيم فرموده كه: حقوق الهى و اوامر او را وافى و تمام ادا نمود(4561) . حضرت فرمود كه: چون صبح مى‏كرد سه مرتبه مى‏گفت: أصبحت و ربى محمود. أصبحت لا أشرك بالله شيئا و لا أدعو مع الله الها و لا أتخذ من دونه وليا(4562) . و همچنين در شام سه مرتبه مى‏فرمود. و اگر در شام خوانند به جاى أصبحت(4563) در هر دو جا أمسيت(4564) مى‏بايد گفت. و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: حضرت نوحعليه‌السلام در هر صبح و شام ده مرتبه اين دعا را مى‏خواندند: اللهم انى أشهدك أنه ما أصبح بى من نعمه أو(4565) عافيه فى دين أو دنيا، فمنك وحدك لا شريك لك. لك الحمد و لك الشكربها على حتى ترضى و بعد الرضا(4566) . و به اين سبب حق تعالى او را عبد شكور(4567) فرمود، يعنى: بنده بسيار شكر كننده. و اگر در شام خواند چنين بگويد: أنه ما أمسى بن من نعمه(4568) . و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه در صبح انگشتر عقيق در دست راست خود داشته باشد، و پيش از آن كه به احدى نظر كند نگين عقيق را به كف دست خود بگرداند و به آن نگين نظر كند و سوره أنا أنزلناه فى ليله القدر بخواند، پس اين دعا بخواند كه: ءامنت بالله وحده لا شريك له، و كفرت بالجبت و الطاغوت و ءامنت بسر ءال محمد و علانيتهم و ظاهرهم و باطنهم و أولهم و ءاخرهم(4569) ، حق تعالى او را در آن روز از شر جميع بلاهاى آسمان و زمين حفظ نمايد. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است: هر كه بعد از نماز صبح، هفتاد مرتبه استغفار بگويد، خدا او را بيامرزد اگرچه هفتادهزار گناه كرده باشد. و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه در وقت شام سه مرتبه بگويد: سبحان‏الله(4570) حين تمسون و حين تصبحون، و له الحمد فى السموات و الأرض و عشيا و حين تظهرون(4571) ، هيچ چيزى در آن شب از او فوت نشود(4572) ، و جميع شرور و بديهاى آن شب از او دفع شود. و همچنين اگر در صبح سه مرتبه بخواند، هيچ چيزى در آن روز از او فوت نشود، و جميع شرور آن روز از او دور گردد. و به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه بعد از نماز شام سه مرتبه بگويد: الحمد لله الذى يفعل ما يشاء و لا يفعل ما يشاء غيره(4573) ، حق تعالى به او خير بسيار كرامت فرمايد. و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق صلوات‏الله عليه كه حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: چون به معراج رفتم ملائكه مرا دعايى تعليم نمودند كه هر صبح و شام مى‏خوانم: اللهم ان ظلمى أصبح مستجيرا بعفوك، و ذنبى أصبح مستجيرا بمغفرتك، و ذلى أصبح مستجيرا بعزتك، و فقرى أصبح مستجيرا بغناك، و وجهى البالى أصبح مستجيرا بوجهك الباقى الذى لا يفنى(4574) . و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: شيبه هُذلى(4575) به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: يا رسول الله من پير شده‏ام و قوتم ضعيف شده است از اعمالى كه عادت كرده بودم به آنها از نماز و روزه و حج و جهاد. پس مرا كلامى تعليم فرما كه حق تعالى مرا به آن نفع دهد، و سبك كنبر من يا رسول الله.

حضرت فرمود كه: اعاده(4576) كن اين سخن را. تا آن كه سه مرتبه اين كلام را ادا نمود. حضرت فرمود كه: بر دور تو هيچ درختى و كلوخى نماند مگر آن كه گريست به سبب ترحم بر تو. پس چون نماز صبح بكنى ده مرتبه بگو: سبحان الله العظيم و بحمده و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4577) . به درستى كه حق تعالى تو را عافيت مى‏دهد به سبب اين ذكر از كورى و ديوانگى و خوره و فقر ضعف پيرى. گفت: يا رسول الله! اين براى دنياست. از براى آخرت چه چيز بايد خواند؟ فرمود كه: بعد از هر نماز بگو: اللهم اهدنى من عندك، و أفض على من فضلك، و انشر على من رحمتك، و أنزل على من بركاتك(4578) . بعد از آن فرمود كه: اگر اين دعا را عمدا ترك نكند تا از دنيا برود، در قيامت هشت در بهشت را براى او بگشايند كه از هر درى كه خواهد داخل شود. و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه هر روز بيست و پنج نوبت بگويد: اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات(4579) ، حق تعالى به عدد هر مؤمنى كه گذشته است و خواهد آمد تا روز قيامت، حسنه در نامه عمل او بنويسد، و گناه از او محو كند، و درجه از براى او بلند گرداند. و به سند معتبر از هِلقام(4580) منقول است كه به خدمت حضرت موسى بن جعفر صلوات‏الله عليه عرض نمود كه: دعايى تعليم من نما كه جامع مطالب دنيا و آخرت باشد. حضرت فرمود كه: بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بگو: سبحان الله العظيم و بحمده. أستغفر الله و أسئله من فضله(4581) . هلقام گفت كه: من بدحالتر و پريشانتر از جميع اهل بيت خود بودم، و به بركت اين دعا امروز حالم از همه بهتر است. و شيخ طوسى عليه‏الرحمه و الرضوان در تعقيب نماز صبح فرموده كه: صد نوبت بگويد: أستغفر الله و أتوب اليه. و صد نوبت بگويد: أسئل الله العافيه(4582) . و صد نوبت بگويد: أستجير بالله من النار و أسئله الجنه(4583) . و صد نوبت بگويد: أسئل الله الحور العين(4584) . و صد نوبت سوره قل هو الله أحد بخواند. و صد نوبت بگويد: صلى الله على محمد و ءال محمد(4585) . و صد نوبت بگويد: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله أكبر، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم. و ده نوبت آيه الكرسى، و ده نوبت سوره انا أنزلناه بخواند. و ده نوبت اين دعا بخواند: اللهم اقذف فى قلوب العباد محبتى، و ضمن السموات و الأرض رزقى، و ألق الرعب فى قلوب أعدائك منى، و انشر رحمتك لى، و أتمم نعمتك على، و اجعلها موصوله بكرامتك اياى، و أوزعنى شكرك، و أوجب لى المزيد من لدنك، و لا تنسنى ذكرك، و لا تجعلنى من الغافلين(4586) .

فصل دويم: در اذكار و ادعيه كه عقيب(4587) هر نماز بايد خواند بدان كه بهترين تعقيبات، تسبيح حضرت فاطمه زهرا صلوات‏الله عليهاست: سى و چهار الله أكبر و سى و سه الحمد لله، و سى و سه سبحان الله. چنانچه به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: عبادت كرده نمى‏شود خدا به تحميدى(4588) كه بهتر باشد از تسبيح فاطمهعليهما‌السلام . و اگر از آن چيزى بهتر مى‏بود حضرت رسول آن را به فاطمه عطا مى‏فرمود. و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه تسبيح فاطمهعليها‌السلام را در هر روز عقيب هر نماز بخواند، محبوبتر است نزد من از اين كه هزار ركعت نماز در هر روز بكند. و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه تسبيح فاطمهعليها‌السلام را بخواند و بعد از آن لا اله الا الله بگويد، گناهانش آمرزيده شود. و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب خود فرمود كه: آنچه داريد از جامه‏ها و ظرفها اگر جمع كنيد و بر روى هم گذاريد به آسمان مى‏رسد؟ گفتند: نه يا رسول الله. فرمود كه: مى‏خواهيد شما را دلالت كنم بر عملى كه اصلش(4589) در زمين است و شاخش در آسمان؟ گفتند: بلى يا رسول الله. فرمود كه: هر يك از شما كه از نماز واجب خود فارغ شود، سى نوبت بگويد: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر. به درستى كه اصل اين كلمات در زمين است و شاخشان در آسمان است، و دفع مى‏كنند سوختن و غرق شدن و خانه خراب شدن و به چاه افتادن و مرگهاى بد را از خواننده خود، و اينهايند باقيات صالحات(4590) . و به سند معتبر ديگر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه چهل مرتبه اين تسبيحات اربع را بعد از هر نماز فريضه بخواند پيش از آن كه پاى خود را از قبله بگرداند، هر حاجتى كه از خدا سؤال كند به او عطا فرمايد. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام مروى است كه: هر كه بعد از نماز فريضه، پيش از آن كه پاهاى خود را از حالت تشهد تغيير دهد، سه مرتبه بگويد: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم، ذاالجلال و الاكرام و أتوب اليه(4591) ، حق تعالى گناهان او را بيامرزد اگرچه مثل كف درياها باشد. و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه مروى است كه فرمود كه: كمتر چيزى كه مُجَرب(4592) است از دعا بعد از نماز فريضه، اين است كه بگويى: اللهم انى أسئلك من كل خير أحاط به علمك، و أعوذ بك من كل شر أحاط به علمك. اللهم انى أسئلك عافيتك فى أمورى كلها، و أعوذ بك من خزى الدنيا و عذاب الأخره(4593) . و به سند معتبر ديگر منقول است كه محمد بن ابراهيم(4594) به خدمت امام موسىعليه‌السلام نوشت كه: مى‏خواهم كه دعايى تعليم من فرمايى كه بعد از هر نماز بخوانم، و حق تعالى به سبب خواندن آن خير دنيا و آخرت را براى من جمع نمايد. حضرت نوشتند كه: بگو: أعوذ بوجهك الكريم و عزتك التى لا ترام و قدرتك التى لا يمتنع منها شى‏ء، من شر الدنيا و الأخره و من شر الأوجاع كلها(4595) . و به سند معتبر از حضرت صادق عليه الصلوه و السلام منقول است كه: هر كه بعد از نماز واجب سى مرتبه سبحان‏الله بگويد، بر بدنش گناهى نماند مگر آن كه بريزد. و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: كسى كه خواهد كه چون از دنيا بيرون رود، از گناهان پاك باشد مانند طلاى بى‏غش، و مَظلَمه احدى نزد او نباشد كه از او طلب نمايد، بايد كه بعد از نمازهاى پنجگانه دوازده مرتبه قل هو الله احد(4596) را بخواند؛ پس دست خود را به جانب آسمان بگشايد و بگويد: اللهم انى أسئلك باسمك المكنون المخزون الطاهر الطهر المبارك، و أسئلك باسمك العظيم و سلطانك القديم، يا واهب العطايا و يا مطلق الأسارى و يا فكاك الرقاب من النار! أسئلك أن تصلى على محمد و ءال محمد و أن تعتق رقبتى من النار، و أن تخرجنى من الدنيا ءامنا، و تدخلنى الجنه سالما. و أن تجعل دعائى أوله فلاحا و أوسطه نجاحا و ءاخره صلاحا. انك أنت علام الغيوب(4597) . بعد از آن فرمود كه: اين از دعاهاى مخفى(4598) است كه حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تعليم من نمود، و امر فرمود كه تعليم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين صلوات‏الله عليهما نمايم. و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: چون حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فتح مكه نمودند، نماز ظهر را نزد حجرالاسود با اصحاب خود ادا نمودند، و چون سلام گفتند، سه مرتبه دست برداشتند و سه مرتبه الله أكبر گفتند. پس اين دعا خواندند: لا اله الا الله وحده وحده وحده، أنجز وعده، و نصر عبده، و أعز جنده، و غلب الأحزاب وحده. فله الملك و له الحمد. يحيى و يميت و هو على كل شى‏ء قدير(4599) . پس رو به اصحاب خود كردند و فرمودند كه: ترك مكنيد اين سه تكبير و اين دعا را بعد از هر نماز واجب. به درستى كه هر كه بعد از سلام نماز اين را بخواند به تحقيق كه ادا كرده است آنچه بر او واجب است از شكر حق تعالى بر تقويت اسلام و اهل اسلام. و به سند صحيح منقول است از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى(4600) كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض كردم كه: چگونه صلوات و سلام بعد از نماز واجب بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏بايد فرستاد؟ حضرت فرمود كه: بگو: السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. السلام عليك يا محمد بن عبدالله. السلام عليك يا خيره الله.

السلام عليك يا حبيب الله. السلام عليك يا صفوه الله. السلام عليك يا أمين الله. أشهد أنك رسول الله. و أشهد أنك محمد بن عبدالله. و أشهد أنك قد نصحت لأمتك، و جاهدت فى سبيل ربك، و عبدته حتى أتاك اليقين. فجزاك الله - يا رسول الله - أفضل ما جزى نبيا عن أمته. اللهم صل على محمد و ءال محمد أفضل ما صليت على ابراهيم و ءال ابراهيم. انك حميد مجيد(4601) . و موافق احاديث معتبره مى‏بايد بعد از هر نماز بگويد: اللهم صل على محمد و آل محمد و أعذنا من النار و ارزقنا الجنه و زوجنا من الحور العين(4602) . و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام از جاى نماز خود برنمى‏خاستند تا چهار ملعون و چهار ملعونه را لعنت نمى‏كردند. پس بايد كه بعد از هر نماز بگويد: اللهم العن أبابكر و عمر و عثمان و معاويه و عايشه و حفصه و هند(4603) و أم الحكم(4604) . و بعضى از تعقيبات در باب فضايل سور و آيات قرآنى گذشت و در باب صلوات نيز بعضى مذكور شد. و در اين كتاب چون به تقريب(4605) مذكور مى‏شود به همين اكتفا مى‏نماييم.

فصل سيم: در تعقيب مخصوص نماز ظهر است به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از نماز ظهر اين دعا مى‏خواندند: لا اله الا الله العظيم الحليم. لا اله الا الله رب العرش الكريم. و الحمد لله رب العالمين. اللهم انى أسئلك موجبات رحمتك، و عزائم مغفرتك، و الغنيمه من كل خير، و السلامه من كل اثم. اللهم لا تدع لى ذنبا الا غفرته، و لا هما الا فرجته، و لا سقما الا شفيته، و لا عيبا الا سترته، و لا رزقا الا بسطته، و لا خوفا الا ءامنته، و لا سوءا الا صرفته و لا حاجه هى لك رضا ولى فيها صلاح الا قضيتها يا أرحم الراحمين. ءامين رب العالمين(4606) .

فصل چهارم: در بيان تعقيب مخصوص نماز عصر است به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه بعد از نماز عصر هفتاد مرتبه استغفار بكند حق تعالى هفتصد گناه او را بيامرزد. و اگر او هفتصد گناه نداشته باشد باقى را از گناهان پدرش بيامرزد؛ و اگر پدرش هم آن قدر گناه نداشته باشد از گناهان مادرش؛ و اگرنه از گناهان برادرش؛ و اگرنه از گناهان خواهرش. و همچنين باقى خويشان، هر كه به او نزديكتر باشد. و در حديث ديگر، هفتاد و هفت مرتبه استغفار وارد شده است. و ثواب عظيم براى ده مرتبه سوره انا أنزلناه بعد از نماز عصر خواندن گذشت. و به سند معتبر از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه: هر كه هر روز بعد از نماز عصر يك مرتبه بگويد: أستغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم الرحمن الرحيم، ذاالجلال و الاكرام، و أسئله أن يتوب على توبه عبد ذليل خاضع فقير بائس مسكين مستكين مستجير لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوه و لا نشورا(4607) ، حق تعالى امر فرمايد كه صحيفه گناهان او را بدرند، هرچند كه گناه بسيار در آن باشد.

فصل پنجم: در بيان تعقيب مخصوص نماز خفتن(4608) است به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى صلوات‏الله عليه منقول است كه: هر كه بعد از نماز خفتن هفت نوبت سوره انا أنزلناه فى ليله‏القدر را بخواند، در ضمان(4609) الهى باشد تا صبح. و شيخ طوسىرحمه‌الله نقل كرده است كه: مستحب است بعد از نماز خفتن خواندن سوره حمد، و قل هو الله أحد، و قل أعوذ برب الناس و قل أعوذ برب الفلق(4610) ، هر يك را ده مرتبه، و تسبيحات اربع ده مرتبه، و اللهم صل على محمد و ءال محمد(4611) ده مرتبه.

فصل ششم: در بيان سجده شكر است بدان كه از جمله سنتهاى مؤكد بعد از هر نماز، سجده شكر است. و فضايل اين سجده در احاديث بسيار است. حتى آن كه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: دو سجده شكر واجب است بر هر مسلمانى. نماز خود را به آن تمام مى‏كنى، و خداوند خود را خشنود مى‏گردانى، و ملائكه را به عجب مى‏آورى. به درستى كه بنده‏اى كه نماز مى‏كند و بعد از آن سجده شكر به جا مى‏آورد، حق تعالى حجاب از ميان بنده و ملائكه برمى‏دارد و مى‏فرمايد كه: اى ملائكه نظر كنيد به بنده من كه فرض مرا ادا كرد، و عهد مرا تمام كرد. بعد از آن شكر نعمت مرا به جا مى‏آورد. اى ملائكه چه ثواب او را نزد من هست؟ ملائكه مى‏گويند كه: پروردگارا رحمت خود را شامل حال او گردان. باز مى‏فرمايد كه: ديگر چه چيز به او عطا كنم؟ مى‏گويند كه: پروردگارا بهشت خود را به او عطا كن. باز مى‏فرمايد كه: ديگر چه چيز به او كرامت فرمايم؟ مى‏گويند كه: امور او را كفايت كن. و همچنين حق تعالى سؤال مى‏نمايد و ملائكه جواب مى‏گويند، تا آن كه هيچ چيز نمى‏ماند كه علم ملائكه به او احاطه كند مگر آن كه آن را مى‏گويند.

باز چون حق تعالى سؤال مى‏نمايد ايشان مى‏گويند كه: پروردگارا علم ما به زياده از اين احاطه نكرده است. پس حق تعالى فرمايد كه: من شكر او مى‏كنم چنان كه او شكر من كرد، و روى فضل و احسان خود را به سوى او مى‏دارم، و او را در مراتب معرفت خود كامل مى‏گردانم. و به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام محمد باقر صلوات‏الله عليهما منقول است كه: حق - سبحانه و تعالى - به حضرت موسىعليه‌السلام خطاب فرمود كه: اى موسى مى‏دانى كه چرا تو را از ميان بندگان خود برگزيدم و كليم خود(4612) گردانيدم؟ گفت: نه اى پروردگار من. خطاب رسيد كه: من چون نظر كردم، نفس تو را نزد بندگى خود از همه كس ذليلتر يافتم. هرگاه كه از نماز فارغ مى‏شوى دو طرف روى خود را نزد من بر خاك مى‏گذارى. پس حضرت موسى به سجده درآمد و پهلوهاى روى خود را از روى تذلل(4613) بر خاك ماليد نزد پروردگار خود. حق تعالى به او وحى فرمود كه: سر بردار - اى موسى - و دست خود را بر موضع سجود بمال و بر رو و بر بدن خود بمال كه باعث ايمنى تو مى‏گردد از هر بلايى و دردى و آفتى. و بدان كه اقل سجده شكر آن است كه سر به سجده گذارد و سه مرتبه بگويد: شكرا لله(4614) . چنانچه از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است. و ايضا از آن حضرت منقول است كه: صد مرتبه عفوا(4615) بگويد، يا صد مرتبه شكرا(4616) . و اگر در سجده اول صد مرتبه عفوا يا العفو العفو(4617) بگويد، و بعد از آن جانب راست را بر زمين گذارد و هر دعا و ذكرى كه داند بخواند - مثل يا الله يا رباه(4618) يا سيداه(4619) - و همچنين پهلوى چپ رو را بر زمين گذارد و چنين دعايى يا ذكرى بخواند، پس بار ديگر پيشانى را بر زمين گذا رد و صد مرتبه شكرا شكرا بگويد، خوب است. و در اين سجده برخلاف سجده‏هاى نماز، سنت است كه دستها را بر زمين بخواباند، و سينه و شكم را به زمين برساند. و ايضا مستحب است كه حاجات خود و برادران مؤمن خود را طلب نمايد، و در تضرع و زارى و مناجات تقصير ننمايد و بسيار طول بدهد.

چنان كه در احاديث معتبره وارد شده است كه: بنده در هيچ حالت، قرب او به خدا زياده نيست از حالتى كه در سجود گريان باشد. و ائمه ما صلوات‏الله عليهم سجده‏هاى بسيار طولانى به جا مى‏آورده‏اند خصوصا حضرت امام موسى كاظم صلوات‏الله عليه كه بعد از نماز صبح به سجده مى‏رفته‏اند و روز كه بلند مى‏شده است سر از سجده برمى‏داشته‏اند، و اگر در حالى بوده‏اند كه مشغول هدايت خلق نمى‏توانسته‏اند شد، اكثر احوال در سجده مشغول مناجات بوده‏اند. و همچنين اصحاب كبار(4620) ايشان اين طريقه را داشته‏اند حتى آن كه نقل كرده‏اند كه بعضى از ايشان آنقدر طول مى‏داده‏اند سجده را كه مرغ در پشت ايشان آشيانه مى‏گذاشته. و دعاهاى سجده از اهل بيت صلوات‏الله عليهم بسيار منقول است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها ندارد. و بهترين آنها آن است كه كلينى به سند حَسَن روايت كرده است كه عبدالله بن جُندَب از حضرت امام موسى كاظمعليه‌السلام سؤال نمود از دعايى كه در سجده شكر بخواند. حضرت فرمود كه: چون به سجده مى‏روى بگو: اللهم انى أشهدك و أشهد ملائكتك و أنبيائك و رسلك و جميع خلقك أنك الله ربى، و الاسلام دينى، و محمدا نبيى، و عليا و الحسن و الحسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجه بن الحسن أئمتى. بهم أتولى و من أعدائهم أتبرأ(4621) . پس بگو: اللهم انى أنشدك دم المظلوم(4622) ، سه مرتبه اللهم انى أنشدك بايوائك على نفسك لأعدائك لتهلكنهم بأيدينا و أيدى المؤمنين. اللهم انى أنشدك بايوائك على نفسك لأوليائك لتظفرنهم بعدوك و عدوهم، أن تصلى على محمد و على المستحفظين من ءال محمد(4623) ، سه مرتبه. و بگو اللهم انى أسئلك اليسر بعد العسر(4624) ، سه مرتبه. بعد از آن پهلوى راست رو را بر زمين مى‏گذارى و مى‏گويى: يا كهفى حين تعيينى المذاهب و تضيق على الأرض بما رحبت. و يا بارى خلقى رحمه بى و كنت عن خلقى غنيا. صل على محمد و على المستحفظين من ءال محمد(4625) ، سه مرتبه. پس جانب چپ رو را بر زمين مى‏گذارى و مى‏گويى: يا مذل كل جبار و يا معز كل ذليل! قد و عزتك بلغ بى مجهودى(4626) ، سه مرتبه. پس بار ديگر سر را به سجده مى‏گذارى و صد مرتبه مى‏گويى: شكرا شكرا. و در روايت ديگر وارد شده است: كه حضرت امام موسى صلوات‏الله عليه در سجده اول هزار مرتبه العفو العفو فرمودند.

و در حديث ديگر وارد شده است كه: آن حضرت در سجود اين دعا مى‏خواندند: أعوذ بك من نار حرها لا يطفى. و أعوذ بك من نار جديدها لا يبلى. و أعوذ بك من نار عطشانها لا يروى. و أعوذ بك من نار مسلوبها لا يكسى(4627) . و در حديث ديگر مروى است كه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه در سجده اين دعا مى‏خواندند: ارحم ذلى بين يديك، و تضرعى اليك، و وحشتى من الناس، و أنسى بك يا كريم(4628) .

فصل هفتم: در بيان اذكارى است كه در هنگام خواب بايد خواند بدان كه مستحب است كه در هنگام خوابيدن با وضو باشد، و به جانب راست بخوابد رو به قبله، و سوره‏ها و آياتى كه در باب فضايل قرآن مذكور شد بخواند. و بهترين اذكار در اين وقت تسبيح حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهاست. چنانچه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه: چون آدمى شب در جاى خواب خود مى‏خوابد، ملك بزرگوارى و شيطان متمردى(4629) به سوى او مبادرت مى‏نمايند. پس ملك به او مى‏گويد كه: روز خود را ختم كن به خير، و شب خود را افتتاح كن(4630) به خير. و شيطان به او مى‏گويد كه: روز خود را ختم كن به گناه، و شب خود را افتتاح كن به گناه. پس اگر اطاعت ملك كرد و تسبيح حضرت فاطمه صلوات‏الله عليها را در وقت خواب خواند، ملك آن شيطان را مى‏زند و از او دور مى‏كند، و او را محافظت و نگاهبانى مى‏كند تا بيدار شود. پس باز شيطان مى‏آيد و او را امر مى‏كند كه ختم شب و افتتاح روز به گناه بكند، و ملك او را به خير امر مى‏كند. پس اگر اطاعت ملك كرد و تسبيح حضرت زهراعليها‌السلام را خواند، آن ملك شيطان را از دور مى‏كند، و حق تعالى عبادت تمام آن شب را در نامه اعمالش مى‏نويسد. و به سند معتبر از حضرت امام على نقى صلوات‏الله عليه منقول است كه فرمود كه: ما اهل بيت را در هنگام خوابيدن ده خصلت مى‏باشد: با طهارت مى‏باشيم؛ و به دست راست مى‏خوابيم؛ و دست راست خود را در زير رو مى‏گذاريم؛ و تسبيح حضرت فاطمه مى‏خوانيم؛ و رو به قبله مى‏خوابيم؛ و سوره حمد و آيه‏الكرسى و آيه( شهدالله ) (4631) را مى‏خوانيم. پس هر كه چنين كند بهره خود را از ثواب در آن شب برده است(4632) . و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه در وقت خواب يازده مرتبه سوره انا أنزلناه فى ليله‏القدر بخواند، حق تعالى يازده ملك را بر او موكل گرداند كه او را حفظ نمايند تا صبح از شر هر شيطان رجيم. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه در وقتى كه به رختخواب مى‏رود يازده مرتبه سوره قل هو الله أحد را بخواند گناهان او آمرزيده شود، و او را شفيع كنند در همسايگان خود؛ و اگر صد مرتبه بخواند گناهان آينده او تا پنجاه سال آمرزيده شود.

و در حديث ديگر فرمود كه: كسى كه در خواب ترسد، در وقت خواب سوره قل أعوذ برب الناس و قل أعوذ برب الفلق، و آيه الكرسى بخواند. و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: هر كه در وقت خواب سه نوبت بگويد: الحمد لله الذى علا فقهر. و الحمد لله الذى بطن فخبر. و الحمد لله الذى ملك فقدر. و الحمد لله الذى يحيى الموتى و يميت الأحياء و هو على كل شى‏ء قدير(4633) ، از گناهان بيرون آيد مانند روزى كه از مادر متولد شده بوده. و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هنگام خواب آيه‏الكرسى مى‏خواندند و بعد از آن مى‏فرمودند كه: بسم الله. ءامنت بالله و كفرت بالطاغوت. اللهم احفظنى فى منامى و فى يقظتى(4634) . و به سند معتبر از حضرت امام موسى كاظم صلوات‏الله عليه منقول است كه: كسى كه خواهد كه در ميان شب بيدار شود، در وقت خواب اين دعا بخواند: اللهم لا تنسنى ذكرك، و لا تؤمنى مكرك، و لا تجعلنى من الغافلين، و أنبهنى لأحب الساعات اليك، أدعوك فيها فتستجيب لى، و أسئلك فتعطينى، و أستغفرك فتغفرلى. انه لا يغفر الذنوب الا أنت يا أرحم الراحمين(4635) . فرمود كه: چون اين دعا را بخواند حق تعالى دو ملك به سوى او بفرستد كه او را بيدار كنند. پس اگر بيدار شود فَبِها(4636) ، و اگر بيدار نشود حق تعالى ايشان را امر فرمايد كه از براى او استغفار نمايند. و اگر در شب بميرد شهيد مرده باشد، و اگر بيدار شود هر حاجتى كه از حق تعالى بطلبد به او عطا فرمايد. و از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: چون اين كس در شب از پهلو به پهلو گردد سنت است كه بگويد: الحمد لله و الله أكبر. و سيد بن طاووس عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: كسى كه خواهد كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب بيند، بعد از نماز خفتن غسل كند، و چهار ركعت نماز بگزارد، و در هر ركعتى سوره حمد يك مرتبه و صد مرتبه آيه‏الكرسى بخواند، و بعد از نماز هزار مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، و بر جامه پاكى بخوابد كه حلال و حرامى را بر روى آن جامه وطى نكرده باشد، و دست راست خود را بر زير خَدِ(4637) راست خود بگذارد، و صد مرتبه بگويد: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر و لا حول و لا قوه الا بالله، و صد مرتبه بگويد: ماشاءالله(4638) ، و به خواب رود، كه آن حضرت را در خواب مى‏بيند. و سيد مذكور نقل كرده است كه: اگر خواهد حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه را در خواب بيند، در وقت خواب اين دعا را بخواند: اللهم انى أسئلك يا من له لطف خفى و أياديه باسطه لا تنقضى! أسئلك بلطفك الخفى الذى ما لطفت به لعبد الا كفى، أن ترينى مولاى أميرالمؤمنينعليه‌السلام فى منامى(4639) . و به سند ديگر روايت كرده است كه: كسى كه خواهد كه ميت خود را در خواب ببيند، با طهارت(4640) بخوابد و تسبيح حضرت فاطمه صلوات‏الله عليها بخواند، پس اين دعا بخواند: اللهم أنت الحى الذى لا يوصف، و الايمان يعرف منه. منك بدت الأشياء و اليك تعود. فما أقبل منها كنت ملجأه و منجاه. و ما أدبر منها لم يكن له ملجا و لا منجا منك الا اليك. فأسئلك بلا اله الا أنت، و أسئلك ببسم الله الرحمن الرحيم، و بحق حبيبك محمد صلى‏الله عليه و ءاله سيد النبيين، و بحق على خير الوصيين، و بحق فاطمه سيده نساء العالمين، و بحق الحسن و الحسين اللذين جعلتهما سيدى شباب أهل الجنه - عليهم أجمعين السلام - أن تصلى على محمد و ءال محمد و أن ترينى ميتى فى الحال التى هو عليها(4641) . چنين گويد مؤلف اين كتاب كه: به بركت اهل بيت رسالت صلوات‏الله عليهم اذكار و ادعيه و اوراد و اعمال و عبادات آن قدر هست كه در مجلدات بسيار احصا نمى‏توان نمود. پس اگر كسى راه بندگى خدا خواهد، از سنت آن قدر هست كه از عهده صد هزار يك آن به در نمى‏توان آمد. پس چه حاجت است به مرتكب شدن اعمال بدعت كه از مشايخ اهل سنت به جمعى از جاهلان و بيخردان به ميراث رسيده. و آنچه اين فقير در اين كتاب بر سبيل اجمال از هزار يك و از بسيار اندكى آورده‏ام، اگر كسى به اينها عمل نمايد تمام وقت او را فرا مى‏گيرد. مجملا طريقه اهل بيت رسالت صلوات‏الله عليهم مضبوط(4642) و معلوم است. و كسى كه راه متابعت ايشان را خواهد واضع و ظاهر است. و اول چيزى كه از اعمال ايشان مبالغه بسيار در آن نموده‏اند و بر همه اعمال ترجيح دارد نماز پنجاه و يك ركعت است، كه هفده ركعت آن نماز پنجگانه است؛ و باقى هشت ركعت نافله پيشين است كه پيش از نماز ظهر مى‏بايد كرد؛ و هشت ركعت نافله پسين است كه پيش از فريضه عصر مى‏بايد كرد؛ و چهار ركعت نافله شام است كه بعد از نماز شام(4643) مى‏بايد كرد؛ و دو ركعت نماز وُتَيره است كه بعد از نماز خفتن نشسته مى‏كنند و به يك ركعت حساب مى‏شود؛ و هشت ركعت نماز شب است با دو ركعت نماز شفع و يك ركعت وتر كه بعد از نصف شب مى‏بايد كرد؛ و دو ركعت نافله صبح است كه پيش از نماز صبح مى‏بايد كرد. و اين نافله‏ها هر دو ركعت را به يك سلام مى‏بايد كرد. و اينها در فضيلت و تأكيد، تالى(4644) مرتبه واجبات‏اند كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هميشه بر اينها مداومت مى‏نموده‏اند، و اگر ترك شود مانند واجبات قضا مى‏بايد كرد.

ديگر از جمله سنن(4645) آن حضرت روزه هر ماه سه روز است، يعنى پنجشنبه اول ماه، و چهارشنبه اول از دهه ميان، و پنجشنبه آخر، و تمام ماه مبارك شعبان كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر اين روزه بودند تا از دنيا مقارقت نمودند. و اين سه روز نيز اگر ترك شود قضا مى‏بايد كرد. ديگر از اعمال مؤكده كه فضايل نامتناهى در آن وارد شده است نماز جعفر طيار است. و آن چهار ركعت است به دو سلام. و مستحب است كه در ركعت اول سوره حمد و اذا زلزلت(4646) بخواند، و در ركعت دويم سوره حمد و سوره عاديات، و در ركعت سيم سوره حمد و اذا جاء نصر الله(4647) ، و در ركعت چهارم سوره حمد و قل هو الله أحد(4648) . و اگر در هر ركعتى سوره قل هو الله أحد بخواند خوب است. و بعد از سوره در هر ركعتى پانزده مرتبه بگويد: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله أكبر. و در هر ركوعى و در هر سر برداشتن از ركوع، و در هر سجودى و در هر سر برداشتن از سجود، ده مرتبه بگويد. و سنت است كه در سجده آخر، بعد از تسبيحات، اين دعا بخواند: سبحان من لبس العز و الوقار. سبحان من تعطف بالمجد و تكرم به. سبحان من لا ينبغى التسبيح الا له. سبحان من أحصى كل شى‏ء علمه. سبحان ذى‏المن و النعم. سبحان ذى‏القدره و الكرم. سبحان ذى‏العزه و الفضل. سبحان ذى‏القوه و الطول. اللهم انى أسئلك بمعاقد العز من عرشك، و منتهى الرحمه من كتابك، و باسمك الأعظم، و كلماتك التامه التى تمت صدقا و عدلا، أن تصلى على محمد و أهل بيته(4649) . بعد از آن، حاجت خود را از حق تعالى بطلبد و چون از نماز فارغ شود تسبيح حضرت زهرا صلوات‏الله عليها را بخواند. و در احاديث معتبره وارد شده است كه: هر كه اين نماز را بكند، گناهان او آمرزيده شود اگرچه به قدر كف دريا و ريگ بيابان گناه داشته باشد؛ و دوازده‏هزار حسنه از براى او بنويسند كه هر حسنه‏اى بزرگتر از كوه احد باشد. و اين نماز را در همه وقت مى‏توان كرد، و به جاى نافله شب و روز مى‏توان كرد.

و در حديث است كه: هر شب يا هر روز بكن، و اگر نتوانى هر هفته يك مرتبه بكن، و اگر نتوانى ماهى يك مرتبه بكن، و اگر نتوانى سالى يك مرتبه بكن. و در شب و روز جمعه فضيلت اين نماز زياده از ساير ايام است. و در حديث معتبر وارد شده است كه: اگر كسى را حاجت ضرورى باشد، اصل نماز را بكند بى‏تسبيحات، و تسبيحات را در راه بخواند. و اگر كسى آن دعا را نداند و نخواند، ثواب نماز را دارد. و اگر كسى با دعاها و آداب ديگر كه در كتب دعا مثبت(4650) است واقع سازد، بهتر است. ديگر نماز حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه است، و آن چهار ركعت است به دو سلام. و در هر ركعتى بعد از حمد، پنجاه مرتبه قل هو الله أحد مى‏بايد خواند. و احاديث معتبره وارد شده است كه: هر كه اين نماز را بكند، چون فارغ شود، ميان او و خدا گناهى نمانده باشد. و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و در هر ركعتى بعد از حمد شصت مرتبه قل هو الله أحد بخواند، چون فارغ شود، گناهانش آمرزيده شده باشد. ديگر نمازها و دعاها و اعمال بسيار است و از كتب مبسوطه(4651) علما طلب مى‏بايد نمود.

به اينجا ختم مى‏كنم كتاب عين الحيات را، و از الطاف عَميمه(4652) واهب العطايا(4653) اميدوارم كه اين بحر فيوض ربانى، و اين سرچشمه آب زندگانى، موجب حيات جاودانى برادران ايمانى، و فيض بخش اقاصى(4654) و ادانى(4655) گردد، و تا روز جزا فيض طالبان هدايت ربانى و تشنه‏لبان زلال معرفت سبحانى، از اين چشمه سلسبيل(4656) و عين(4657) زنجبيل(4657) منقطع نگردد. شايد كه به اين وسيله اين غريق بحر خطايا و گناهان، و پامال نفس و هوا و شيطان، از لوث معاصى پاك گردد. و چون پيوسته خاك راه اهل ايمان و خادم اصحاب علم و عرفان بوده، شايد كه در روز حساب به ايشان ملحق شود. ملتمس از برادران ايمانى آن است كه چون از اين خوان نعمتهاى روحانى بهره‏اى، و از اين شراب طهور(4658) حقايق و معانى جرعه‏اى برگيرند، در حيات و ممات، اين حقير خاكسار و ذره بيمقدار را از دعاى طلب مغفرت سيئات و رفع درجات محروم نگردانند.( و كان الفراغ من تسويده على يد مؤلفه فى أواخر شهر جمادى الثانيه من شهور سنه ثلاث و سبعين بعد الألف. و الحمدلله وحده، و صلى الله على سيدنا محمد و ءاله الطيبين الطاهرين، و لعنه الله على أعدائهم أجمعين الى يوم الدين ) (4659) .

فصل سيم(4640) : در شرايط اعمال است بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله(4641) احصا(4642) نمى‏توان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه(4643) به آن اشارت دارد مجملا(4644) مى‏نمايد.

از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث(4645) ثمرات مى‏شود، و از عادات امتياز به هم مى‏رساند(4646) نيت است.

چنانچه منقول است از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.

و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام (4647) روايت نموده كه: رسول خدا صلى‏الله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كننده‏اى موافق نيت خود عمل مى‏كند.

و ايضا(4648) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا(4649) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد(4650) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درست‏تر و به صواب(4651) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى(4652) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته.(4653) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مى‏كند بر شاكله(4654) نيت است.

و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافته‏اند. بعضى از عوام(4655) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مى‏نمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع(4656) ، لغو(4657) و بيفايده است.

و بعضى كه از اين درجه ترقى نموده‏اند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل(4658) معانى آنها مى‏دانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص(4659) در عمل است و عمل را از شرك(4660) و ريا(4661) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى(4662) باعث اخلاص(4663) نمى‏شود. مثلا اگر شخصى تارك‏الصلات(4664) باشد و هرگز نماز نكند(4665) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى(4666) به صلحا(4667) قسمت مى‏نمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين(4668) مى‏گزارم(4669) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال(4670) صلات(4671) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.

بلكه تحقيق(4672) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مى‏توان كرد، كه هر دو در كار است(4673) و يكى در غايت(4674) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.

اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن(4675) فعل، قصد كردن خصوص(4676) آن فعل داشته باشد و از روى سهو(4677) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب(4678) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.

و نيت به اين معنى بسيار نادر(4679) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفته‏اند كه: اگر ما را تكليف مى‏كردند كه افعال را بى‏نيت بكنيم تكليف مالايُطاق(4680) بود.

و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى(4681) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمى‏باشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مى‏شود، از او مى‏پرسى كه: به كجا مى‏روى؟ مى‏گويد كه: به بازار مى‏روم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس(4682) او هست و بعد از سؤال اظهار مى‏نمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مى‏روم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مى‏پرسى كه: چرا به بازار مى‏روى؟، مى‏گويد: مى‏روم كه متاع(4683) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر(4684) است.

و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت(4685) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان(4686) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمى‏توان نمود(4687) ، بلكه در مدت مُتمادى(4688) به رياضات(4689) و مجاهدات(4690) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مى‏توان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى(4691) نيت متبدل نمى‏شود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادقعليه‌السلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.

و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.

بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مى‏طلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مى‏باشد و غرض فاسد مى‏باشد.

اما اغراض فاسده(4692) ، افراد(4693) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش(4694) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند مالش زياد مى‏شود، التبه به آن مبادرت مى‏نمايد(4695) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مى‏كند صد هزار درجه بهشت به او مى‏دهند، مطلقا رغبت نمى‏نمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مى‏كند از جهت اين مى‏كند كه مبادا مردم به او بى‏اعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس(4696) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى(4697) است و در بُطلان(4698) عبادتش اشكالى هست، و مشهور(4699) ، بطلان است.

و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مى‏طلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مى‏گردد. هر جا كه او را مى‏يابد به آن ميل مى‏كند و در جميع اعمال خود ملاحظه مى‏نمايد كه اگر مؤيد(4700) اعتبار و جاه دنياى او هست، مى‏كند و الا ترك مى‏كند و پيوسته متفحص (4٧01) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مى‏شود و بزرگ مى‏شود؛ آن را به جا مى‏آورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مى‏بيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مى‏بيند به او ميل مى‏كند، و آن صاحب منصب فريب مى‏خورد و گمان مى‏كند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (4٧02) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مى‏كند.

لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اين‏كه خداپرست و جاه‏پرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب(4703) مى‏دارد و مال و جاه با اهل باطل مى‏باشد. چنانچه در هنگام استيلاى(4704) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع(4705) بود، اعوان(4706) و انصار(4707) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت(4708) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دين‏طلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى(4709) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و زمان ابتلاى(4710) حسنَين(4711) صلوات الله عليهما(4712) .

و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.

و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال مذكور شد. و اعظم(4713) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.

چنانچه ابن بابويهرحمه‌الله به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى(4714) را در روز قيامت به چهار نام مى‏خوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهره‏اى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.

و به سند صحيح(4715) از حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك(4716) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مى‏رفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مى‏آوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمى‏داشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مى‏خواندند. پس خازِن جهنم(4717) به ايشان گويد كه: اى اشقيا(4718) چه كرده‏ايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شده‏ايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مى‏كرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كرده‏ايد.

و به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل(4719) و سستى مى‏نمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مى‏ايستد؛ و هر كار كه مى‏كند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.

و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك(4720) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمى‏كند عمل ريا كننده را.

و كلينى به اسناد خود از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.

و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بنده‏اى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اين‏كه خدا بدى او را ظاهر گرداند.

و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ(4721) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.

و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.

و علاج ريا به اين نحو مى‏شود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيه‏اى(4722) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد(4723) به توسل به جناب اقدس(4724) ربانى(4725) ، و تفكر در فناى اين نشئه فانى(4726) و بى‏اعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اين‏كه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات(4727) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف(4728) گردد. و الا با وجود اين شهوات(4729) در نفس، اخلاص ميسر نيست.

چنانچه نقل كرده‏اند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مى‏خواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مى‏راند فايده نمى‏كرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مى‏خواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.

همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمى‏توان كرد.

و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس(4730) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو(4731) و تحصيل(4732) مال و منصب مبرا(4733) ساخته، غرض اخروى(4734) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف(4735) اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مى‏آورند و گاه، رجا(4736) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مى‏كنند. و اگرچه خلافى هست در اين‏كه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم(4737) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال(4738) ، نيت درست نمى‏شود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس(4739) تكليف ما لا يُطاق است.

اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه(4740) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مى‏شنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب(4741) به خدا مى‏شود، يا باعث خشنودى خدا مى‏گردد، مطلقا محرك(4742) در نفس ايشان به هم نمى‏رسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مى‏آورد كاسه‏اى در بهشت به او مى‏دهند كه چندين هزار لون(4743) طعام در او هست، يا حوريه‏اى با نهايت جمال به او مى‏دهند، با نهايت رغبت به جا مى‏آورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.

اول: عبادت شاكران(4744) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مى‏كند كه شكر مُنعِم(4745) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مى‏شود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى(4746) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب(4747) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك(4748) و جن و وحوش(4749) و طيور(4750) را از براى منفعت بنى‏آدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه(4751) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات(4752) و هدايات و توفيقات مى‏فرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمى‏فرمايد.

چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مى‏فرمايد كه گويا بغير اين بنده بنده‏اى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بى‏نياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك(4753) مى‏نمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اين‏كه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.

و از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت(4754) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.

و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمى‏گردانيد و نمى‏ترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه(4755) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل(4756) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.

و تفكر در آلا(4757) و نعماى(4758) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى(4759) :( و ان تعدوا نعمه‏الله لا تحصوها ) .(4760) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد(4761) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف(4762) از مَنهيات(4763) و محرمات است.

دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه(4764) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.

و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مى‏نمايد: يكى قرب به حسَب(4765) مرتبه(4766) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود(4767) كامل من جميع الجهات(4768) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن(4769) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل(4770) و تبايُن(4771) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مى‏نمايد(4772) و از فياض على الاطلاق كمالى از كمالات بر او فايض(4773) مى‏گردد، او را فى‏الجُمله(4774) نزديكى معنوى به هم مى‏رسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد(4775) و تباين داشته باشند مى‏گويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مى‏گويند كه به او پاره‏اى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مى‏رساند(4776) كه از او به قُرب تعبير مى‏توان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه(4878) ، و هر عبادتى مورث(4779) تكميل كمال و خُلقى است در نفس(4780) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.

و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى(4781) است و تفصيل اين معنى ان‏شاء الله در مقام ديگر بيان شود.

و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.

و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى‏آيد.(4782) سيم: عبادت جمعى است كه باعث(4783) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن(4784) طاعات(4785) و قُبح(4786) سيئات(4787) كماهى(4788) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات(4789) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوه‏گر است.

و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات(4790) . چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى(4791) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى(4792) را شرم مى‏كند كه به‏جا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه(4793) ، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اين‏كه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.

چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.

و به اسانيد معتبره(4794) از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل(4795) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج(4796) را از محرمات(4797) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.

و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مى‏شود.

چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافته‏اند و كمال بندگى را فهميده‏اند و عقل ايشان مصفا(4798) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر(4799) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمى‏دهند و هيچ المى(4800) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانسته‏اند. در اصل عبادت، مزد خود را مى‏يابند و لذت خود را مى‏برند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مى‏دانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مى‏برند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطره‏اى از قطرات آب ديده بهره‏اى مى‏برند؛ از يك قطره لذت خوف مى‏يابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.

چنانچه به سند صحيح از حضرت امام‏العارفين(4801) جعفر بن محمد الصادقعليه‌السلام مروى است(4802) كه: حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر(4803) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.

و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.

چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه منقول است(4804) كه: خداوند عالم مى‏فرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كرده‏ايد و فرمان مرا قبول نموده‏ايد! تنعم نماييد(4805) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.

اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مى‏نمايد(4806) ، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مى‏كند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مى‏ماند، حواس روحانى را نيز آفتها مى‏باشد، مثل آن كه ذائقه(4807) صحيح(4808) ، نيك و بد مطعومات(4809) را مى‏شناسد و چون بيمار شد و مزاج(4810) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مى‏نمايد و بر ذائقه او اعتماد نمى‏ماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه(4811) و اعمال شنيعه(4812) از زهر در كام او ناگوارتر است.

و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مى‏شايد و چون سبل(4813) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمى‏شناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مى‏بيند و باطل را مى‏شناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور(4814) گردانيد، بد را نيك مى‏بيند و نيك را بد مى‏داند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مى‏شناسد.

لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه(4815) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مى‏دارد.

و ان‏شاءالله(4816) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.

پنجم: عبادت محبان(4817) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيده‏اند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديده‏اند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و اولاد اطهار او(4818) مى‏فرمايد كه: يحبهم و يحبونه(4819) يعنى: خدا ايشان را دوست مى‏دارد، و ايشان خدا را دوست مى‏دارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث(4820) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمى‏خواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مى‏داند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان(4821) مى‏داند. چنانچه حضرت خليل‏الرحمن(4822) در مقام خُلت(4823) و محبت، آتش نمرود(4824) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمى‏شد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مى‏نمود.

نمى‏بينى كه جاهلى(4825) در عشق مَجاز(4826) به مرتبه‏اى مى‏رسد كه اگر عبادت مى‏كند معشوق را مى‏خواهد، و اگر معصيت مى‏كند براى معشوق مى‏كند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمى‏رسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مى‏رود براى اين مى‏رود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مى‏رود به ياد او مى‏رود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد(4827) است.

همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط(4828) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مى‏خواهد كه دوست آن را مى‏خواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمى‏خواهد.

چنانچه امام‏المحبين(4829) اميرالمؤمنينعليه‌السلام در دعاى كميل مى‏فرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (4٨30) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها(8431) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمى‏گردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مى‏كند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.

چنانچه محبوب رب(4832) العالمين(4833) جعفر بن محمدعليه‌السلام مى‏فرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مى‏كند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مى‏كنى و محبت او را اظهار مى‏نمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمى‏كردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مى‏باشد.

و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مى‏كنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مى‏كنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مى‏كنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مى‏كنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مى‏كنم، و اين عبادت كِرام(4834) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مى‏فرمايد:( و هم من فزع يومئذ أمنون ) (4835) : ايشان از ترس روز قيامت ايمن‏اند. و مى‏فرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مى‏داريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد.(4836) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مى‏دارد خدا او را دوست مى‏دارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.

و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله وعليه‌السلام (4837) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مى‏گويد كسى كه گمان مى‏برد كه مرا دوست مى‏دارد، و چون شب شد به خواب مى‏رود و از من غافل مى‏شود. آخر نه هر دوستى مى‏خواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مى‏گشايم و عقوبتهاى(4838) خود را در برابر ديده‏هاى ايشان مى‏دارم. با من به نحوى مخاطبه(4839) مى‏نمايند كه گويا روبه‏رو با من سخن مى‏گويند، و گويا مرا مى‏بينند و حاضرانه با من سخن مى‏گويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع(4840) و رقت(4841) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديده‏هاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.

و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمى‏توان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.

و از جمله بواعث(4842) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد(4843) مى‏باشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مى‏گردد.

چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.

و به سند معتبر از حضرت امام رضاعليه‌السلام مروى است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: خداوند عالميان به همراز(4844) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوست‏دار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز(4845) گرديده‏ام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان(4846) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات(4847) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.

و شيخ طوسى عليه‏الرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى(4848) كرام او صلوات‏الله عليهم(4849) روايت نموده كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر و ابوعُبَيده(4850) و عمر(4851) و عثمان(4852) و عبدالرحمن(4853) ، و دو كس از قُراء صحابه(4854) : عبدالله بن ام عَبد(4855) و ابى بن كَعب(4856) . پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه:( و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه ) .(4857) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور.(4858) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى(4859) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.

پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن(4860) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى(4861) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.

حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم(4862) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آن‏كه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آن‏كه قواى عقلانى(4863) و مشاعر روحانى(4864) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آن‏كه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.

فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر(4865) من گردانيده كه براى من در كارند.(4866) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آن‏كه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده.(4867) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبى‏الله(4868) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب(4869) و به شمردن، احصاى(4870) آنها نمى‏توان نمود.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.

گوارا باد تو را علوم نامتناهى(4871) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهره‏اى از رحمت الهى نداشته باشد.

و از جمله دواعى محبت(4872) ، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى(4873) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مى‏كنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مى‏شود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم(4874) باشد.

و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين ان‏شاءالله بيان خواهد شد.

ششم: عبادت عارفان است كه باعث(4875) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.

چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت(4876) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان(4877) است. و كسى اين دعوى(4878) مى‏تواند نمود كه فريب از نفس(4879) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مى‏كند مى‏كرد، بلكه اگر - و العياذ بالله(4880) - عبادت كننده را به جهنم مى‏كردند چون معبود را سزاوار عبادت مى‏داند ترك نمى‏كرد.

و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبه‏اى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط(4881) به همان نيت است و هر درجه‏اى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى(4882) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز(4883) مى‏شود.

(4884) اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مى‏شود كه مقربان را بهشت چندان منظور(4885) نمى‏باشد و از جهنم چندان بيم نمى‏باشد. پس اين تضرعات(4886) و مبالغات(4887) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار(4888) انبيا و ائمهعليهم‌السلام مفهوم مى‏شود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهره‏اى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمى‏نمايد.(4889) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مى‏باشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور(4890) است كه هر فردى از آنها التذاذ مى‏يابند(4891) .

يك شخص همت او مقصور(4892) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مى‏شود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمى‏يابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مى‏نمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبه‏اى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مى‏يابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان(4893) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مى‏رسد.

و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى(4894) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان(4895) نقلى(4896) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزه‏گر(4897) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مى‏يابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمى‏گفتم فلسى(4898) به بهايش مى‏بايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح(4899) او را حاصل مى‏شود.

و يكى از اوساط ناس(4900) كه اين را مى‏گيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.

و كسى از ارباب مناصب جزو(4901) كه مى‏گيرد، چون به كارش مى‏آيد در استقلال منصبش(4902) بيشتر محظوظ(4903) مى‏شود تا به مرتبه آن مقربى مى‏رسد كه لذت قرب و انس(4904) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمى‏كند.

و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مى‏باشد، كه شكم‏پرستان لذت جسمانى مى‏برند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مى‏يابند. لهذا دردها و المهايى (4٩05) كه از جانب دوست به ايشان مى‏رسد از انگبين(4906) در كام جان ايشان شيرينتر است.

و چنانچه در اين مايده‏هاى(4907) جسمانى اين تفاوت مراتب مى‏باشد، در مايده‏هاى روحانى نيز اضعاف اين مى‏باشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد(4908) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهره‏اى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.

اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مى‏برد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى(4909) خود نمى‏برد. و همچنين در آلام(4910) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان(4911) مى‏سوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران(4912) است، تضرع(4913) و استغاثه(4914) مى‏نمايد و از آن گريزان است.

و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين(4915)

فصل چهارم: در حضور قلب است بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه(4916) به آن اشاره دارد حضور قلب(4917) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمى‏گردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم على‏الاطلاق مى‏بود، مى‏بايست كه آدمى در عبادتى كه بى‏حضور قلب باشد مستحق عقاب(4918) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير(4919) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ(4920) مى‏گردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.

چنانچه خداوند عالميان مى‏فرمايد كه:( قد أفلح المؤمنون الذين هم فى صلاتهم خاشعون ) (4٩٢1): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (4٩٢2)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.

و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شده‏اند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع(4923) مقرر گرديده ترك ننمايند.

چنانچه نظر را فرموده‏اند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرموده‏اند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.

و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (4٩٢4) است.

چنانچه منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مى‏كرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.

و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.

و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مى‏باشد كه جميع رعيت (4٩٢5) تابع او مى‏باشند، و پادشاه ملك (4٩٢6) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مى‏نمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (4٩27) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مى‏نمايند. (4٩28) و بدان كه نماز بى‏حضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمى‏رساند و پسنديده درگاه حق نيست.

چنانچه از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.

و از حضرت صادقعليه‌السلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مى‏گويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مى‏خواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.

و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (4٩29)عليه‌السلام منقول است كه: به درستى كه بالا مى‏برند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (4٩٣0) و از بعضى ربع (4٩٣1) و از بعضى خمس (4٩٣2). و بالا نمى‏برند و به درجه قبول نمى‏رسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.

وليكن مأمور شده‏اند بندگان به اداى نوافل (4٩٣3) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.

و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلوات‏الله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمى‏شود مگر اين‏كه بهشت او را واجب مى‏شود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.

و از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمى‏خيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مى‏افكند و روى لطف و احسان به سوى او مى‏دارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مى‏اندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مى‏نمايند تا آفاق آسمان (4٩٣4). و ملكى را موكل (4٩٣5) مى‏سازد حق تعالى (4٩٣6) كه بر بالاى سر او ايستاده مى‏گويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مى‏كنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (4٩37) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.

و از حضرت جعفر بن محمد الصادقعليه‌السلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مى‏نمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مى‏كند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مى‏نمايى؟ آيا التفات به جانب كى مى‏نمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمى‏دارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمى‏افكند.(4938) و اخبار در اين باب بسيار است.

و حضور قلب در صلات (4٩39) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مى‏شود و عظمت معبود را بيشتر مى‏شناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مى‏شود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مى‏باشد.

چنانچه جعفر بن احمد القمى (4٩٤0) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مى‏شد (4٩٤1) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مى‏شنيدند.

و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مى‏شد، حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه اندام مباركش به لرزه مى‏آمد و از رنگ به رنگ مى‏گرديد. مى‏پرسيدند كه: چه مى‏شود شما را؟ مى‏فرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمى‏دانم كه چون متحمل اين بار شده‏ام نيك ادا خواهم كرد يا نه.(4942) و در روايات معتبره وارد است(4943) كه: حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه چون متوجه وضوى نماز مى‏گرديد، مفاصل بدنش مى‏لرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مى‏شد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم(4944) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.

و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين(4945) صلوات‏الله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مى‏زد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود(4946) و گفت: يابن رسول‏الله(4947) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمى‏فرمود و حال آن كه صداى اضطراب(4948) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مى‏رسيد.

چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مى‏كرد و سخن مى‏فرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفه‏اليقين به خدا(4949) .

مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه(4950) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمى‏دانى كه من در خدمت خداوند جبارى(4951) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مى‏گردانيدم و به غير او توسل مى‏نمودم، روى لطف خويش از جانب من مى‏گردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مى‏توان داشت؟(4952) و صاحب كتاب حليله‏الاولياء(4953) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدينعليه‌السلام از وضو فارغ مى‏شدند و اراده نماز مى‏فرمودند، رعشه(4954) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى(4955) مى‏شد. چون سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: واى بر شما! مگر نمى‏دانيد كه به خدمت چه خداوندى مى‏ايستم و با چه عظيم‏الشأنى(4956) مى‏خواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كرده‏اند.

و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار(4957) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه(4958) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور(4959) مى‏نمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف(4960) شده و كاهيده(4961) . از او التماس(4962) نما كه شايد پاره‏اى تخفيف دهد(4963) .

چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه(4964) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود(4965) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسول‏الله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اين‏قدر بر خود تعب مى‏فرمايى(4966) ؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول(4967) مگر نمى‏دانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى(4968) گذشته و آينده او را آمرزيد(4969) ، او مبالغه(4970) و مشقت(4971) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ(4972) ظاهر شد و قدمش(4973) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مى‏كشى، و حال آن‏كه خدا بر تو تقصير نمى‏نويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسول‏الله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مى‏نمايد و آسمانها را نگاه مى‏دارد و عذابهاى خود را بر مردم نمى‏گمارد.

فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم(4974) .

و از حضرت صادق صلوات‏الله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابن‏الحسينعليه‌السلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديده‏اش از بسيارى گريه مجروح(4975) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور(4976) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى(4977) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صوات‏الله عليه در آنجا مسطور(4981) است به من ده. چون بياوردم و پاره‏اى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابى‏طالبعليه‌السلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمدعليه‌السلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلى‏الله عليه چون به نماز مى‏ايستاد رنگش متغير مى‏شد و چون به سجود مى‏رفت سر برنمى‏داشت تا عرق از آن حضرت مى‏ريخت.

و از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: على‏بن الحسينعليه‌السلام در شبانه‏روزى هزار ركعت نماز مى‏گزارد(4982) و چون به نماز مى‏ايستاد از رنگ به رنگ مى‏گرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى(4983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مى‏كرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مى‏نمودند مى‏فرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف(4984) باشد.

و نقل كرده‏اند كه: در بعضى(4985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكسته‏بند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مى‏كرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمى‏شنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.

و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مى‏كردند كه: يابن رسول‏الله! النار! النار!(4986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى(4987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.

و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مى‏افتاد از بسيارى سجده.

و ابوايوب(4988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادقعليهما‌السلام (4989) چون به نماز مى‏ايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مى‏شد و گاه زرد مى‏شد، و چنان بودند كه گويا خدا را مى‏بينند و با او سخن مى‏گويند.

اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال(4990) او را زياده از ديگران مى‏شناسند، بيم سَطوَت(4991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب(4992) مى‏شوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا(4993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مى‏باشد.

و بدان كه خداوند عالميان ملك(4994) را از طينت قدس و طهارت(4995) خلق فرمود و شهوات(4996) و علايق(4997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم(4998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى(4999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى(5000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه(5001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه(5002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث(5003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى(5004) مُحَلى(5005) گرداند تا از ملك، اشرف(5006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات(5007) ميسر نمى‏شود. چنانچه گازُر(5008) جامه را كه مى‏خواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مى‏سازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمى‏آيد.

و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا(5009) سازد، از بهايم(5010) پست‏تر مى‏شود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مى‏فرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام(5011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند.(5012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت(5013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.

پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيده‏اند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه(5014) موجب بُعد(5015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك(5016) در شهوات و تعلقات(5017) ، و غفلت از خيرات و سعادات مى‏گردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل(5018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه(5019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نموده‏اند، تا لذت مواصلت(5020) بعد از فراق(5021) كه مورث(5022) مزيد(5023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.

و چون نماز معراج مؤمن است(5024) ، و نهايت قرب او در نماز به حصول مى‏پيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت(5025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مى‏نمايند و در عين غفلت او را آگاه مى‏سازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلت‏زدگان به وادى حيرت مقرر ساخته‏اند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلت‏اند، چهار مرتبه بر ايشان مى‏خوانند كه شايد متنبه(5026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.

بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مى‏خوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چاره‏اى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.

ديگر به گوش دل ايشان مى‏رسانند كه چنين خداوند عظيم‏الشأن(5027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.

بعد از تمهيد(5028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مى‏كند و به خوان انعام(5029) و اكرام الهى مى‏خواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد(5030) به سوى نماز.(5031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مى‏دهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح(5032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مى‏كند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مى‏كند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى(5033) و شريكى ندارد، روا نيست.

اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مى‏خوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده،(5034) نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مى‏شنوند.

چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مى‏شود منادى از جانب رب العزت ندا مى‏كند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروخته‏ايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك(5035) را به سمع(5036) جان مى‏شنوند.

پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مى‏فرمايند، كه بى‏ادبانه داخل مجلس بزرگواران نمى‏توان شد. امر كرده‏اند او را كه به بيت‏الخلا(5037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت(5038) وارد شده تعليم او كرده‏اند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات(5039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله(5040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان(5041) و طلب مغفرت گناهان مى‏نمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس(5042) صورى(5043) و معنوى پاك گرداند.

پس بار ديگر او را در مقام تطهير (5٠٤4) مى‏آورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مى‏فرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (5٠٤5) او را آگاه گردانيده‏اند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كرده‏اند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مى‏سازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (5٠٤6) برهانى.

پس شوق عبادت زياده مى‏شود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مى‏گردد. لهذا در وقت رو شستن مى‏گويد كه: خداوندا چون تو فرموده‏اى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (5٠47) و چون دست راست را مى‏شويد به ياد مى‏آورد كه: خداوندا فرموده‏اى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مى‏دهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مى‏دهند. و از خداوند خود مى‏طلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (5٠48) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (5٠49) و در وقت دست چپ شستن، دعا مى‏كند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (5٠50) و مرا از جامه‏هاى آتش نجات ده.

و چون مسح سر مى‏كند از خدا مى‏طلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.

و چون مسح پا مى‏كند به ياد مى‏آورد كه به اين پاها بر صراط (5٠٥1) مى‏بايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (5٠٥2) بر صراط را از خدا مى‏طلبد، و طلب مى‏نمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.

پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (5٠53)، گناهان اين اعضا آمرزيده مى‏شود و پاكيزه صورت و معنى مى‏گردد و قابل قرب مى‏شود و از آن غفلتها پاره‏اى هشيار مى‏گردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مى‏سازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مى‏گرداند.

و چون در حديث وارد شده كه: در خانه‏اى كه سگ يا شراب يا صورت (5٠54) در آن خانه هست ملك داخل نمى‏شود (5٠55)، پس سگ ظاهر را از ساحه (5٠56) خانه خود دور مى‏گرداند و سگ نفس اماره (5٠57) و شيطان را از ساحت ضمير خود مى‏راند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مى‏كند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مى‏نمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مى‏سازد، و متوجه بارگاه قرب مى‏شود.

و چون به در مسجد مى‏سرد، به دربند (5٠58) اول از دربندهاى دولتخانه (5٠59) معبود حقيقى رسيده از خدا مى‏طلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبسته‏اى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مى‏گردد.

و چون پا در مسجد مى‏گذارد، چنان مى‏داند كه در كِرياس (5٠60) كبريا (5٠61) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (5٠62) قرب نهاده. به ادب مى‏رود و به غير جناب الهى متوجه نمى‏شود.

و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مى‏خواند و تفكر در جلال الهى زياده مى‏كند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مى‏بيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پرده‏دار ديده او گرديده بود.

و چون نماز معراج مؤمن است (5٠63) و در شب معراج، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به هر آسمانى كه داخل مى‏شد يك الله‏اكبر (5٠64) مى‏گفت، در نماز نيز هفت الله‏اكبر در افتتاح صلات (5٠65) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحه‏ها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (5٠66) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.

و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملك‏الملوك (5٠67) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مى‏خواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (5٠68) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (5٠69) كه يگانه‏پرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (5٠70) او شدم و شرك جلى و خفى (5٠71) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديده‏ام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم.(5072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (5٠73) است كه با اب الآباء (5٠74) درآمده (5٠75) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (8٠76) و لشكر بيرونى از شياطين انس (5٠77) و اتباع (5٠78) خود دارد، به قوت خود با او بر نمى‏توان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.

چنانچه تشبيه كرده‏اند او را به سگى كه در درِ خيمه‏ها و خانه‏ها مى‏باشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (5٠79) نمى‏شود، و چون بيگانه‏اى تازه آيد او را مانع مى‏شود؛ و بغير آن‏كه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمى‏توان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانه‏گير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مى‏شود، كى متعرض او مى‏توان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه:( ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ) (5٠80). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (5٠81) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالك‏الملوك (5٠82) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانه‏هايى كه آشنايى نمى‏خواهند و راه آشنايى نمى‏طلبند، كار ايشان را چنانچه مى‏خواهد مى‏سازد.

پس لهذا در اين مقام خطير (5٠83)، پناه به خداوند كبير(5084) خود مى‏برد از شر او. مى‏گويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مى‏برم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مى‏داند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.

پس شروع به مكالمه مى‏نمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (5٠85) نمى‏داند؛ غايبانه سخن مى‏گويد.

و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسم‏الله (5٠86) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (5٠87) است، مى‏گويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مى‏نمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (5٠88) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (5٠89) بر مؤمنان). (5٠90) و چون آداب مجلس عُظما (5٠٩1) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (5٠٩2) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر(5093) و قيامت اقرار كنيد(5094) .

و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود(5095) و حضور(5096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مى‏گردد و از مقام غيبت به خطاب مى‏آيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مى‏دهند. پس مى‏گويد كه:( اياك نعبد ) (5097) . يعنى: تو را عبادت مى‏نمايم(5098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مى‏بايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مى‏بينى و با من خطاب مى‏نمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم(5099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مى‏تواند شد(5100) ، تدارك فرمود كه:( و اياك نستعين ) .(5101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت(5102) مى‏جويم(5103) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمى‏آورد و مى‏گويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مى‏كنيم(5104) ، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.

و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمى‏جويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مى‏آورد و گويا به زبان ايشان سخن مى‏گويد و خود را طُفيلى(5105) ايشان ساخته.

و ايضا موافق دأب ارباب صفا(5106) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مى‏گردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه(5107) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.

و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمى‏توان نمود. ان‏شاءالله كتابى در ترجمه‏الصلوه(5108) نوشته شود.

و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى(5109) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى(5110) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پست‏ترين دركات به اعلاى درجات مى‏رساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مى‏گرداند.

و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مى‏نماييم كه بسيار به طول نه‏انجامد و مورث(5111) ملال عزيزان نگردد.

و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه(5112) الأول قبل كل شى‏ء، فلا شى‏ء قبله.

و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شى‏ء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شى‏ء قدير. پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آن‏كه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.

توضيح بعضى از مطالب عليه(5113) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر(5114) چند اصل است:

اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.

و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجب‏الوجود(5115) و صفات ثبوتيه(5116) و سلبيه(5117) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان(5118) صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين(5119) باشد مفصلا(5120) ، و آنچه غير آن باشد مجملا(5121) . و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر(5122) صلوات‏الله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب(5123) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى(5124) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.

و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.

اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت(5125) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس(5126) مى‏زند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مى‏برد.

و عقباتى(5127) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجب‏الوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات(5128) كه اهل بيت رسالت‏اند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مى‏دانند و كمينگاههاى شيطان را مى‏شناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مى‏رسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمى‏توان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه(5129) دارد: شعبه اول علم به وجود واجب‏الوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است(5130) و به دليل دَور و تَسَلسُل(5131) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل(5132) است احتياج ندارد.(5133) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مى‏شود كه معرفت وجود واجب‏الوجود فطرى(5134) است(5135) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مى‏داند كه صانعى(5136) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل(5137) ، مى‏داند كه خدا را از روى دلايل حِكمى(5138) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا(5139) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان(5140) به وجود واجب‏الوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.

و منقول است كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اعرابى(5141) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مى‏بينيم حكم مى‏كند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا(5142) را كه مى‏بينيم مى‏دانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجب‏الوجود عليم خبير(5143) ؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.

و چه چيز ظاهرتر مى‏باشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه(5144) از آيات صنع(5145) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى(5146) اوست كه مخفى مى‏نمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمى‏گردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مى‏بود توهم مى‏كردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مى‏كند مشخص مى‏شود كه نور از اوست.

بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمى‏باشد، معاند(5147) مى‏گويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مى‏داند كه بغير او در اين عالم مدبرى(5148) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مى‏فرمايد كه:( و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله ) (5149) : و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست.(5150) و از حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادقعليه‌السلام آمد و گفت كه: مرا دلالت(5151) كن به خداوند خود كه مَلاحِده(5152) با من بسيار مجادله مى‏نمايند و مرا حيران(5153) كرده‏اند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شده‏اى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر(5154) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مى‏دانستى؟ همان خداوند توست.

و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجب‏الوجود. چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مى‏نمايد وقتى كه او را مى‏خوانند، و دفع مكروهات از ايشان مى‏نمايد؟(5155) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كرده‏اند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال(5156) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مى‏دويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافته‏ام.

همچنين بلاتشبيه در اين ماده(5157) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مى‏يابد و روزبه‏روز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد(5158) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجب‏الوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب(5159) از خدا دور مى‏گويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.

و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه(5160) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع(5161) و لطايف حكمتهاى(5162) الهى كه در آفاق(5163) و انفُس(5164) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمى‏ماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مى‏داند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمى‏باشد.

چنانچه حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام در توحيد مُفَضل(5165) مى‏فرمايد كه: اين عالم از بابت خانه‏اى است كه بزرگى در نهايت احكام(5166) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مى‏نمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره(5167) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بى‏موقع گذاشته‏اند و چه بى‏تدبير است صاحب اين خانه. بعينه(5168) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالم‏اند از اين باب است.

شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجب‏الوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است(5169) محال است. و تفكر در انحاى(5170) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است.(5171) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر(5172) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مى‏تواند كرد كه در معرفت واجب‏الوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حضرات ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم اجمعين(5173) در خطبه‏هاى بليغه(5174) و احاديث متواتره(5175) بيان فرموده‏اند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمره‏اى نمى‏بخشد.

چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلوات‏الله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمره‏اى نمى‏بخشد.

و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.

و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است در تفسير اين آيه كه:( و أن الى ربك المنتهى ) (5176) ، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.

و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش(5177) .

و منقول است كه از حضرت على‏بن الحسين صلوات‏الله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مى‏دانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق(5178) مُدقق(5179) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد(5180) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مى‏شود(5181) .

و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادقعليه‌السلام فرمود كه: اوصيا(5182) و ائمه درهايى‏اند كه از راه متابعت ايشان به خدا مى‏توان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمى‏توانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده(5183) .

و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشته‏اند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نموده‏اند و هر طايفه‏اى خدا را به نحوى شناخته‏اند به اعتقاد خود، و همه خطا كرده‏اند. آخر تفكر نمى‏نمايند كه اگر عقل، مستقل مى‏بود در اين باب، اين فِرَق(5184) بسيار از متكلمين(5185) و حكما(5186) كه همه از اهل عقل‏اند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.

چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف(5187) خويش خدا را جسم دانسته‏اند و مى‏گويند: نورى است از بابت شمس(5188) كه مى‏درخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت(5189) و مجسمه(5190) ايشان خدا را به صورت پسر ساده(5191) مى‏دانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مى‏دانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مى‏دانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا(5192) به حلول(5193) خدا قايل شده‏اند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شده‏اند، و صوفيه حلوليه(5194) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مى‏دهند(5195) .

و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريخته‏اند، به امرى قبيحتر و شنيعتر(5196) قايل شده‏اند، كه آن اتحاد(5197) است. و مى‏گويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مى‏كند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات(5198) ، چنانچه دريا موج مى‏زند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مى‏شود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.

كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكى‏ست؛ غير كجاست؟(5199) و ماهيات ممكنه(5200) امور اعتباريه(5201) است كه عارض(5202) ذات واجب‏الوجود است.

و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات(5203) نموده‏اند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك(5204) كه براهمه(5205) ايشان نوشته‏اند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب(5206) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت(5207) مى‏دارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مى‏كنند(5208) ، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حق‏اند و بهترين عالميان‏اند. به نادانى، سخنان ايشان را مى‏خوانند و كافر مى‏شوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمى‏دانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب(5209) و مخذول (52١0) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پاره‏اى از ايشان در لباس تصوف بودند و پاره‏اى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلوات‏الله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب(5211) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر(5212) و حلول و تجسم(5213) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كرده‏اند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اگر ابوحنيفه(5214) در كتاب خود ذكر مى‏كند كه فلان نماز را مى‏بايد كرد قبول نمى‏كنند، و اگر از سفيان ثورى(5215) عملى به ايشان مى‏رسد مى‏كنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.

چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير(5216) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مى‏آمدم و حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام داخل مسجد مى‏شدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شده‏اند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را(5217) بر ما عرض نمايند(5218) ، چنانچه خداوند عالم مى‏فرمايد كه:( و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى ) (5219) كه ترجمه‏اش اين است كه: من آمرزنده‏ام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود(5220) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست.(5221) پس فرمود كه: اى سَدير مى‏خواهى كه به تو بنمايم(5222) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.

و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافته‏اند و نه به كتابهاى خدا عمل مى‏نمايند. اگر اين اخابيث(5223) و بدترين كفار در خانه‏هاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.

و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد(5224) . با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله(5225) خبر ده ما را به خطبه‏اى كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد خَيف(5226) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.

حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمى‏شود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمى‏رساند يا خيانت در دل او راه نمى‏يابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم(5227) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بن‏الحَكَم(5228) و اين ملاعين‏اند(5229) كه گواهى ايشان را هم قبول نمى‏توان كرد و نماز با ايشان نمى‏توان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مى‏بايد بود، كدام جماعت‏اند؟ مُرجئه(5230) مراد است كه مى‏گويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل(5231) و ميكائيل(5232) است؟ يا مراد قَدَريه(5233) است كه مى‏گويند كه: خدا هرچه خواهد نمى‏تواند كرد و شيطان هرچه خواهد مى‏تواند كرد؟ يا خوارج(5234) مراد است كه على بن ابى‏طالب را كافر مى‏دانند و لعنت مى‏كنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.

چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.

و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آن‏كه او(5235) و اتباعش(5236) دعواى(5237) خلاف نفس(5238) و ترك دنيا مى‏نمايند. و احوال بعضى از اكابر(5239) ايشان(5240) بعد از اين مذكور خواهد شد.

و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنه‏هاى(5241) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.

و محى‏الدين(5242) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم(5243) مى‏گويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مى‏فرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مى‏كند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مى‏دهد مرتبه ولايت(5244) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه(5245) مى‏گويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مى‏نمايد.

و در فتوحات(5246) مى‏گويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.

و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوحعليه‌السلام مى‏دهد، كه او غلط كرد(5247) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مى‏آورد، از درجه بلندى به درجه پستى مى‏آمدند.

و مكرر در تصانيفش(5248) مى‏گويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مى‏كنى از خداى خود انكار كرده‏اى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.

و مى‏گويد كه: خدا هارون(5249) را بر گوساله‏پرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور(5250) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع(5251) عالم نماند كه معبود نشد.

و مى‏گويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص(5252) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مى‏گفتند عين توحيد مى‏بود.

و در يكى از تذكره‏هاى(5253) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى(5254) پرسيدند از احوال ملاى رومى(5255) . گفت: اگر از قولش(5256) مى‏پرسى:( انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون ) (5257) ؛ و اگر از فعلش(5258) مى‏پرسى:( كل يوم هو فى شأن ) (5259) ؛ و اگر از صفاتش مى‏پرسى:( هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم ) (5260) ؛ و اگر از ذاتش مى‏پرسى:( ليس كمثله شى‏ء و هو السميع البصير ) (5261) .

و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد(5262) است در كتب ايشان بسيار است.

اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات‏الله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها داده‏اند؟ خداوند عالميان اين‏قدر مذمت مى‏فرمايد نصارا را كه ايشان كافر شده‏اند به اين عقايد فاسده.

و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت(5263) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مى‏كنى و چرا عبادت مى‏كنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى(5264) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مى‏شود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت(5265) است. و به اين معنى برگردانيده‏اند و تأويل كرده‏اند(5266) اين آيه را كه:( و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين ) (5267) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود(5268) برده‏اند.

چنانچه علامه حلى(5269) عليه‏الرحمه والرضوان(5270) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق(5271) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش(5272) مى‏باشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن(5273) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شده‏اند و تجويز كرده‏اند(5274) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.

ببين اين مشايخ(5275) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مى‏جويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مى‏كنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مى‏كنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا(5276) و خوانندگى كردن.(5277) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده(5278) بر كفار در اين اعمال كه:( و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه ) (5279) . يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (5٢80) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (5٢٨1) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مى‏باشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.

و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (5٢٨2) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (5٢٨3) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (5٢٨4) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (5٢٨5) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.

پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (5٢٨6) مى‏دانند با اين‏كه جاهلترين جُهال (5٢٨7)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوان‏الله عليه بود.

و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مى‏شنويم. و اين مضامين (5٢٨8) را در شعرهاى عاشقانه بستند (5٢89) و به دست جلفى (5٢90) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه ان‏شاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمى‏كنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مى‏گذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (5٢٩1) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيده‏اى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمى‏رود و از راه بى‏خطر مى‏رود. تو دعواى تشيع مى‏كنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.

پيرى (5٢٩2) از ايشان بهتر مى‏خواهى و مرشدى (5٢٩3) بهتر از ايشان مى‏طلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه:( ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا ) . (5٢٩4) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مى‏روم و دو چيز عظيم در ميان شما مى‏گذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمى‏شوند تا در حوض كوثر (5٢٩5) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مى‏دانند.

و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مى‏رويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.

پس ائمه چه تقصير (5٢٩6) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مى‏كنى و در كلام ايشان نظر مى‏كنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.

اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حق‏طلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (5٢٩7)

اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است بدان كه معرفت(5298) را مراتب(5299) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.

چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى(5300) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى(5301) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى(5302) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى(5303) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.

و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى(5304) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر(5305) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه(5306) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.

و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.

و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله(5307) مى‏كنند. و حصول(5308) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.

چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام كه: حضرت رسال پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه(5309) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض(5310) ، تقرب مى‏جويد به من به نوافل(5311) و سنتيها(5312) ، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى(5313) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد(5314) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.

بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى(5315) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.

و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود(5316) ، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم(5317) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيتعليهم‌السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.

بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى(5318) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.

و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات(5319) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.

و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.

و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان(5320) به معنى باطلى مشتبه نشود(5321) ، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(5322) .

اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...}( ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه ) (5323) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه(5324) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت(5325) و به مقتضاى( لا يخافون فى‏الله لومه لائم ) (5326) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.

و چون كارهاى حق منافى(5327) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل(5328) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد(5329) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين(5330) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.

و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند(5331) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.

و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن(5332) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه( و ما تشاؤون الا أن يشاء الله ) (5333) كه در سوره( هل اتى ) (5334) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت(5335) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.

و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال(5336) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و(5337) ( لهم ءاذان لا يسمعون بها ) (5338) ، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه(5339) ، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض(5340) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.

و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه(5341) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.

و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.

و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى(5342) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس(5343) ( لمن‏الملك ) (5344) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى(5345) كمال مى‏كنند.

وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.

زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس(5346) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات(5347) تحقيق حق(5348) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

اصل چهارم: در حدوث عالم است بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آن دلالت دارد حُدوث عالم(5349) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى(5350) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد(5351) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.

و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى(5352) در اين مقام(5353) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است(5354) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.

و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفه‏اى كه دينى داشته‏اند و به پيغمبرى قايل بوده‏اند، به اين معنى قايل بوده‏اند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر(5355) است(5356) .

و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبوده‏اند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مى‏گذاشته‏اند، به قِدَم عالم(5357) قايل بوده‏اند، و به عقول قديمه(5358) قايل شده‏اند و افلاك(5359) را قديم مى‏دانند و هيولاى عناصر(5360) را قديم مى‏دانند.

و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (5٣٦1) افلاك را قديم مى‏دانند. پس مى‏بايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مى‏فرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (5٣٦2) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (5٣٦3) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مى‏گويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به ماده‏اى است (5٣٦4) كه قبل از آن مى‏باشد.

و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.

اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است‏ بدان كه فرد (5٣٦5) و وتر (5٣٦6) واحد (5٣٦7) و احد (5٣٦8) كه در اسماى (5٣69) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديك‏اند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (5٣٧0) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مى‏دانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مى‏دانند، و گبران (5٣٧1) به نور و ظلمت قايل‏اند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (5٣٧2) وارد شده و عقل همگى حكم مى‏كند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (5٣٧3) به يك شخص منسوب مى‏بايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مى‏بود، مى‏بايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مى‏بايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.

دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (5٣٧4) است و او را اجزا (5٣٧5) به هيچ نحو نيست.

و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.

جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد (5٣٧6) و وجودش در خارج مُتَمَيز (5٣٧7) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمى‏شود (5٣٧8) نمى‏توان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.

و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شى‏ء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مى‏دهد. و اين چنين جزوى محمول مى‏شود بر كل. و لهذا مى‏توان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.

و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مى‏آيد، و آن محال است؛ و تعدد واجب‏الوجود لازم مى‏آيد، و آن ممتنع (5٣79) است.

و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مى‏دارند و ذاتى، و به آن صفت متصف(5380) مى‏شود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مى‏دارد و علمى جدا از ذات مى‏دارد كه به آن علم متصف مى‏شود، و به سبب آن، او را عالم مى‏گويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.

و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (5٣٨1) و چنانچه ما چيزها را به علم مى‏دانيم، او به اصل ذات مى‏داند؛ و ما كارها را به قدرت مى‏كنيم، او به اصل ذات مى‏كند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.

چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلوات‏الله عليهم به طرق متعدده (5٣٨2) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مى‏كنى، آن صفت گواهى مى‏دهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مى‏دهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مى‏دهند به اثنَينيت (5٣٨3) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجب‏الوجود مى‏باشد، و دو واجب‏الوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (5٣٨4)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.

پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (5٣٨5) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى(5386) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مى‏بايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نُه روز، خطبه‏اى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (5٣٨7) در او نمى‏باشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه(5388) . مستولى(5389) مُتَمكن(5390) است بر جميع اشيا، نه به اين‏كه در ميان اشيا و ممزوج(5391) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى(5392) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس(5393) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش.(5394) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل(5395) ازليت وجود است(5396) ؛ يعنى وجوب وجود(5397) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمى‏شود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.

و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد(5398) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است(5399) - احدى المعنى(5400) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.

راوى مى‏گويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مى‏گويند كه: خدا مى‏شنود به غير آنچه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به غير آنچه به آن مى‏شنود. فرمود كه: دروغ مى‏گويند و ملحد (5٤٠1) شده‏اند و خدا را تشبيه به خلق كرده‏اند. بلكه خداوند عالميان مى‏شنود به همان چيز كه به آن مى‏بيند، و مى‏بيند به همان چيز كه به آن مى‏شنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحه‏اى و آلتى ندارد.

و در حديث ديگر حضرت امام رضاعليه‌السلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (5٤٠2) و تشيع ما هيچ بهره‏اى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (5٤٠3) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مى‏گويند، بلندى بسيار.

و ايضا منقول است كه: اعرابيى (5٤٠4) در وقت جنگ جمل (5٤٠5) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمى‏بينى كه حضرت در عين جدال (5٤٠6) و قتال (5٤٠7) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مى‏نمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مى‏كنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مى‏پرسد بگذاريد تا بفهمد.

پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اين‏كه مى‏گويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مى‏گفتند. و معنى ديگر اين‏كه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مى‏گويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (5٤٠8) و نوع (5٤09) اثبات مى‏نمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مى‏گويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدى‏المعنى است، يعنى: منقسم نمى‏شود (5٤١0)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (5٤١1). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.

و بر اين مضامين احاديث بسيار است.

اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كرده‏اند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه برده‏اند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (5٤١2) آن را براى تو مُبَرهن (5٤١3) بيان كرده‏اند؛ ولكن أكثر الناس (5٤١4) لا يعقلون (5٤١5).

اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.

و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد. زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.

چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابى‏يعفور (5٤١6) از حضرت صادق (عليه‌السلام ) پرسيد از تفسير اين آيه كه:( هو الأول و الأخر ) . (5٤١7) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اين‏كه كهنه مى‏شود و متغير مى‏گردد و يك نحو زوالى (5٤١8) در او راه مى‏يابد و از رنگى به رنگى متغير مى‏شود و از هيئتى (5٤19) به هيئتى مى‏گردد و از صفتى به صفتى انتقال مى‏نمايد نقصان (5٤٢0) و زيادتى بر آن طارى (5٤٢1) مى‏شود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمى‏شود چنانچه بر ديگران مى‏شود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (5٤٢2) است و يك مرتبه رطب (5٤٢3) است و يك مرتبه تمر (5٤٢4) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مى‏شود (5٤٢5) و خدا برخلاف اينهاست.

اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (5٤٢6) و ملائكه و جن و انس (5٤٢7) و وحوش (5٤٢8) و طيور (5٤29) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (5٤٣0) را خالق اينها مى‏دانند، و قول جمعى از غُلات (5٤٣1) شيعه كه ائمهعليهم‌السلام را خالق آسمان و زمين مى‏دانند.

و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.

چنانچه ابن بابويه رحمه‏الله (5٤٣2) به سند معتبر از ياسر خادم (5٤٣3) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه عرض نمودم كه: چه مى‏فرماييد در مذهب تفويض (5٤٣4)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (5٤٣5) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مى‏فرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مى‏ميراند شما را، پس زنده مى‏گرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مى‏شويد، هيچ يك از اين كارها را مى‏توانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مى‏گردانند. (5٤٣6) و از ابى‏هاشم جعفرى (5٤٣7) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضاعليه‌السلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مى‏دانند، و مُفوضه (5٤٣8) كه مى‏گويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (5٤39) و مفوضه مشرك‏اند (5٤٤0). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مى‏رود.

و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.

و در كتاب احتجاجات (5٤٤1) از على بن احمد قمى (5٤٤2) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اين‏كه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.

جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مى‏دهند.

پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (5٤٤3) كه وكيل (5٤٤4) حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه بود و عريضه‏اى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مى‏نمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مى‏نمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مى‏نمايد و خلق مى‏كند. و از او سؤال مى‏نمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مى‏دهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (5٤٤5) حق ايشان.

اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مى‏شود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (5٤٤6) و گُندگى (5٤٤7) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيده‏اند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (5٤٤8) صلوات‏الله عليهم اعتبار ندارد.

و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (5٤49)اند و مكان دارند و نزول (5٤٥0) و عروج (5٤٥1) مى‏نمايند.

و احاديث در اين باب متواتر است و نص (5٤٥2) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (5٤٥3) ملائكه به عقول مجرده (5٤٥4)و نفوس فلكى (5٤٥5) و طبايع (5٤٥6) و قوا (5٤٥7)، چنانچه بعضى از حكما كرده‏اند، انكار ضرورت دين است و كفر است.

و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمى‏باشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (5٤٥8).

چنانچه ابن‏بابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (5٤59) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مى‏شوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مى‏كند و سد مى‏نمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (5٤٦0) انگشت ابهامش (5٤٦1) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديده‏اش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد.( فتبارك‏الله أحسن الخالقين ) (5٤٦2).

بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (5٤٦3) كه بر بالاى آسمانهاست.

فرمود كه: حجاب (5٤٦4) اول هفت طبقه است؛ غلظت (5٤٦5) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (5٤٦6) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملك‏اند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (5٤٦7) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.

بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (5٤٦8) است. و آن هفتاد سراپرده (5٤69) است كه در هر سراپرده‏اى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (5٤٧0) عز (5٤٧1) است. ديگر سرادق كبرياست (5٤٧2). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (5٤٧3) است. ديگر سرادق جبروت (5٤٧4) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (5٤٧5) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (5٤٧6).

و على بن ابراهيم از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطره‏هايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.

و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.

و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت داده‏اى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.

و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.

و فرمود كه: ملائكه نمى‏خورند و نمى‏آشامند و جماع نمى‏كنند و به نسيم عرش زندگانى مى‏كنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوع‏اند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.

بعد از آن فرمود كه: حضر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مى‏آيند و طواف خانه كعبه مى‏كنند. ديگر (5٤٧7) بر سر تربت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏روند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى‏آيند و بر او سلام مى‏كنند. ديگر به روضه حضرت امام حسينعليه‌السلام مى‏آيند و در آنجا مى‏مانند. چون سحر مى‏شود به آسمان مى‏روند و ديگر هرگز فرود نمى‏آيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مى‏آيند.

و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمدعليه‌السلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذره‏هاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اين‏كه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (5٤٧8) و تقديس (5٤79) مى‏نمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اين‏كه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مى‏نمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (5٤٨0) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اين‏كه به خدا تقرب مى‏جويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مى‏نمايند براى دوستان ما، و لعنت مى‏كنند بر دشمنان ما، و از خدا مى‏طلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.

و ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالت‏پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.

پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقه‏اى (5٤٨1) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه:( خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن ) (5٤٨2). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (5٤٨3) مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقه‏اى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقه‏اى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (5٤٨4) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مى‏فرمايد كه:( له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى ) . (5٤٨5) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مى‏داند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقه‏اى است در بيابان.

و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (5٤٨6) كه از اهل زمين بازداشته‏اند آن را، مانند حلقه‏اى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند:( و ينزل من السماء من جبال فيها من برد ) (5٤٨7). يعنى: فرو مى‏فرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقه‏اى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديده‏ها را كور مى‏كند. و مجموع اينها نزد هوايى (5٤٨8) كه دلها را حيران مى‏كند مانند حلقه‏اى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (5٤89)، مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه:( وسع كرسيه السموات و الأرض ) (5٤٩0). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (5٤٩1) مانند حلقه‏اى است در بيابان. پس خواندند كه:( الرحمن على العرش استوى ) (5٤٩2). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (5٤٩3) بر مى‏دارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (5٤٩4).

اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است‏ بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مى‏گويند.

و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمى‏شود به چشم، بلكه به عقل در مى‏آيد.

دويم، لطيف مى‏گويند و صانع (5٤٩5) امور لطيفه (5٤٩6) را مى‏خواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (5٤٩7) در آن صنعت (5٤٩8) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مى‏گويند.

و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمى‏آيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مى‏شود.

سيم، عالم به لطايف(5499) و دقايق را لطيف مى‏گويند.

و اين نيز ظاهر است.

چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مى‏باشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.

و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مى‏نمايند: اول، آن كه فَعيل (5٥٠0) به معنى فاعل (5٥٠1) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (5٥٠2) و دقايق اشيا.

دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (5٥٠3) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.

و ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليه‏التحيه والثناء (5٥٠4) به حسين بن خالد (5٥٠5) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مى‏كند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمى‏تواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (5٥٠6) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (5٥٠7)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (5٥٠8) و بصير (5٥09) و قادر (5٥١0) و قاهر (5٥١1) و حى (5٥١2) و قيوم (5٥١3) و ظاهر (5٥١4) و باطن (5٥١5) و لطيف و خبير و قوى (5٥١6) و عزيز (5٥١7) و حكيم و عليم (5٥١8) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مى‏شنوند، و از ما شنيده‏اند كه مى‏گوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مى‏نمايند كه چون مى‏گوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مى‏توان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.

جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (5٥19) نام مى‏كنند و اسد (5٥٢0) نام مى‏كنند و سَكَره (5٥٢1) نام مى‏كنند، و حال آن كه اين مسمَيات (5٥٢2) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (5٥٢3) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (5٥٢4) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مى‏باشد كه اول جاهل مى‏باشند و به علم حادثى عالم مى‏شوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مى‏نمايد و باز جاهل مى‏شوند و خدا را عالم مى‏دانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مى‏داند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.

و خداوند ما را سميع مى‏نامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مى‏شنوند و به يك عضو مى‏بينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مى‏داند بى‏عضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.

و حق تعالى را قائم مى‏گويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مى‏گويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مى‏كنند. (5٥٢5) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.

و ايضا مى‏گويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مى‏نمايد.

و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مى‏گويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مى‏نمايند و معنى مختلف است.

و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مى‏گويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.

پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازه‏اى و تعريفى نمى‏توان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمى‏توان نمود.

در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.

و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مى‏نمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مى‏گويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.

و به معنى ديگر خدا را ظاهر مى‏نامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مى‏باشد كه در هر چيز كه نظر مى‏كنى صنعت او را مشاهده مى‏نمايى و آثار قدرتش در تو آن‏قدر هست كه تو را بس است.

و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مى‏گويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.

و در مخلوق، امرى را باطن مى‏گويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مى‏گويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.

و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مى‏شود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (5٥٢6) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (5٥٢7) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مى‏آيد و آنچه را بگويد باش مى‏باشد و آنچه را خواهد، فانى مى‏كند.

پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مى‏نامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمى‏آيد. و در هر نوع از اينها ماده‏اى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مى‏فرمايد و روزى مى‏دهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مى‏فهمند و مطالب را به فرزندان خود مى‏فهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مى‏برند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (5٥٢8) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمى‏آيند و به دست، لمس ايشان نمى‏توان نمود.

پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بى‏عضو و جارحه (5٥29) و بى‏ادات (5٥٣0) و آلت و بى‏ماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (5٥٣1) آراسته. اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (5٥٣2) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (5٥٣3)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمى‏شود (5٥٣4) و زياده نمى‏گردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.

و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.

و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شى‏ء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (5٥٣5) و امرى چند كه محال‏اند، شى‏ء نيستند و همين (5٥٣6) بر واجب و ممكن، شى‏ء اطلاق مى‏توان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (5٥٣7) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (5٥٣8) مى‏كنند، موجود نمايد.

چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينه‏هاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مى‏گويم موجود شو آن شى‏ء موجود مى‏شود.

و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (5٥39) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (5٥٤0).

( ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا ) (5٥٤1).

حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اين‏كه حق تعالى مرا به كافه (5٥٤2) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعت‏كنندگان را بشارت مى‏دهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مى‏ترسانم از عذابهاى الهى، و مى‏خوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشنده‏ام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مى‏رسانم.

بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمى‏توان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مى‏نمايد.

فايده اولى (5٥٤3): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن‏ بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.

و نشئه (5٥٤4) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (5٥٤5) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (5٥٤6) موجودات‏اند.

و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مى‏شود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (5٥٤7) شهوات و لذات، راغب به بديها مى‏باشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (5٥٤8) مى‏باشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (5٥49) مى‏دانند.

و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمى‏شود (5٥٥0). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمى‏كند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمى‏گردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (5٥٥1) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (5٥٥2) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.

چنانچه منقول است كه زنديقى (5٥٥3) به خدمت حضرت صادق صلوات‏الله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مى‏نماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمى‏توانند ديد و به لمس و حس درنمى‏آيد و جسم نيست كه با او روبه‏رو مكالمه و مُحاجه (5٥٥4) و گفت‏وگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.

پس ثابت شد كه جمعى مى‏بايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشان‏اند كه برگزيده‏هاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (5٥٥5) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيه‏اند و از جانب خدا مؤيدند (5٥٥6) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مى‏كند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمى‏باشد، كه كمال علم و معجزه‏اش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.

و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (5٥٥7) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاج‏اند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (5٥٥8) و مشاجرات مى‏شود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (5٥59) و ميلى (5٥٦0) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مى‏كشند و فانى مى‏شوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (5٥٦1) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (5٥٦2) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمى‏تواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مى‏بايد باشد.

فايده ثانيه: در معجزه است بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (5٥٦3) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (5٥٦4) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (5٥٦5) كردن.

و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مى‏كند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مى‏رسد كه آن شخص فرستاده خداست.

همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شده‏ام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (5٥٦6) را سه مرتبه مى‏بندد و مى‏گشايد، يا سه بار از تخت برمى‏خيزد و مى‏نشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مى‏شنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بى‏حجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مى‏رسد كه آن شخص راست مى‏گويد.

و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مى‏نمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.

و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مى‏رسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (5٥٦7) نيز علم به هم مى‏رسد، چنانچه ما را از تواتر (5٥٦8) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمى‏شود.

فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلبصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است‏ بدان كه معجزات ظاهرات و آيات باهرات (5٥69) آن حضرت فوق حد و احصاست.

و از جمله معجزات آن حضرت قرآن مجيد است. زيرا كه به تواتر معلوم شده است كه آن حضرت قرآن را بر طبق دعواى (5٥٧0) نبوت خود معجزه آوردند و جميع فُصَحا (5٥٧1) و بُلغاى (5٥٧2) قبايل عرب را، با آن كه از ريگ بيابان بيشتر بودند، تكليف نمودند كه در برابر يك سوره كوچك از سوره‏هاى قرآنى سوره‏اى بياوريد كه در بلاغت (5٥٧3) و فصاحت (5٥٧4) مثل آن باشد، و با وفور جماعات و كثرت ايشان و شدت عدوات و عصبيت و كفرى كه داشتند، چندان كه سعى كردند، چيزى نتوانستند آورد و همه اعتراف به عجز كردند و به مقاتله و كشته شدن تن در دادند و به اين امر اتيان نكردند (5٥٧5)، با اين‏كه در آن زمان فصاحت و بلاغت پيشه ايشان بود و مدار ايشان بر خُطب (5٥٧6) و اشعار بود.

چنانچه ابن بابويه عليه‏الرحمه روايت كرده است كه: ابن السكيت (5٥٧7) كه از علماى عامه بود، به خدمت حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه آمد و سؤال كرد كه: چرا خداوند عالميان موسى بن عمران را با يد و بيضا (5٥٧8) و عصا و چيزى چند كه شبيه به سِحر بو فرستاد، و حضرت عيسى را به طب فرستاد، و پيغمبر ما را با معجزه سخن و كلام فرستاد؟ حضرت فرمود كه: خدا چون موسى را فرستاد، بر اهل عصرش سحر غالب بود و ساحران در آن زمان بسيار بودند. لهذا موسى را با معجزه‏اى چند فرستاد كه به آن امرى كه ايشان در آن مهارت داشتند شبيه بود، و سحر ايشان را باطل گردانيد و ايشان عاجز شدند از برابرى آن. و به اين نحو حجت را بر ايشان تمام كرد. و حضرت عيسى در زمانى مبعوث گرديد كه كوفتهاى (5٥79) مزمن (5٥٨0) و بلاهاى عظيم در آن زمان به هم رسيده بود و مردم به طبيب بسيار محتاج بودند و اطباى ماهر بودند. پس او را به معجزه‏اى چند فرستاد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن، كه اهل آن عصر از آنها عاجز شدند. و حجت الهى بر ايشان تمام شد. و پيغمبر ما را در زمانى مبعوث گردانيد كه مدار اهل آن عصر بر خطبه‏ها و كلامهاى بليغ و اشعار بود، و تفاخر ايشان به همين صنعت سخن بود. پس آن حضرت از كتاب الهى و مواعظ و احكام چيزى چند آورد كه ايشان معترف به عجز خود شدند، و حجت خدا را بر ايشان تمام كرد.

ابن السكيت گفت كه: والله كه مثل تو عالمى در اين زمان من نديده‏ام. بگو كه امروز حجت خدا بر مردم چه چيز است؟ فرمود كه: حجت خدا در اين زمان عقل است كه به آن تميز نمايى ميان كسى كه راست بر خدا گويد، و تصديق او نمايى و به گفته او عمل كنى، و كسى كه دروغ بر خدا بندد او را تكذيب كنى.

ابن‏السكيت گفت كه: والله جواب حق همين است.

و غير قرآن از معجزات و خوارق عادات - كه در كتب خاصه و عامه روايت نموده‏اند و اكثر آنها به تواتر پيوسته - بسيار است. و بر تقدير (5٥٨1) عدم تواتر بعضى، در متواتر بودن قدر مشترك ميان آنها شكى نيست، مثل شق قمر، و حركت كردن درخت از جاى خود و آمدن به نزد آن حضرت و باز به فرموده او به جاى خود برگشتن، و جارى شدن آب از ميان انگشتان مباركش به نحوى كه جميع لشكر و چهارپايان از آن سيراب شدند، تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت، و سخن گفتن بزغاله مسموم كه: زهر بر من زده‏اند، و سير گردانيدن جمعى كثير از طعام اندك، و گرويدن جن، و برگردانيدن آفتاب براى نماز حضرت اميرالمؤمنين، و شهادت دادن سوسمار بر نبوت او، و شكوه كردن ناقه (5٥٨2) از صاحبش؛ و با وجود چيزى نخواندن و از بشرى تعليم نگرفتن، از احوال گذشته‏ها از پيغمبران و غير ايشان خبر دادن موافق واقع بدون خللى و اختلافى، و با اين حال بر جميع حقايق مطلع بودن، و از هيچ كس در حجت مغلوب نشدن، و در هيچ سؤال عاجز از جواب نشدن، و خبر دادن از وقوع امور بسيار در زمان آينده، و همه به فعل آمدن، مثل فتح مكه و فتح خيبر و مغلوب شدن روم و مفتوح گشتن خزاين فارس و روم به دست اهل اسلام، و مقاتله نمودن حضرت امير المؤمنينعليه‌السلام با سپاه عايشه و طلحه و زبير و با معاويه و با خوارج نهروان، و مظلوميت اهل بيتعليهم‌السلام ، و وفات حضرت فاطمه و شهادت حسنين صلوات‏الله عليهم، و اختلاف امت به هفتاد و سه فرقه، و مسلط گشتن اهل اسلام بر بلاد، و غالب گشتن اين دين بر اديان انبياى سابق، و به هم رسيدن صوفيه در اين امت چنانچه در اين حديث ابوذر خواهد آمد.

و امثال اين معجزات زياده از آن است كه احصا توان نمود.

و قطع نظر از اينها از ملاحظه اوصاف و اطوار آن حضرت از نسب و حسب و علم و حلم و خُلق و همت و مروت و امانت و ديانت و عدالت و شجاعت و فتوت (5٥٨3) و زهد و ورع و قناعت و رياضت و عبادت و ترك علايق و صفاى طينت و مجاهده با نفس و حسن سلوك و كيفيت معاشرت با خلق و راستى گفتار و درستى كردار و استقرار محبتش در دلها و ساير صفات حميده (5٥٨4) و آثار پسنديده آن جناب، هر عاقلى را جزم (5٥٨5) به حقيت آن حضرت به هم مى‏رسد.

و همچنين اگر كسى اندك تأملى بكند در احكام دين و ضوابط شريعت مقدس او، مى‏داند كه اين قانون و اين نسَق (5٥٨6) از غير خداوند عالميان نمى‏باشد.

و اخبار به بعثت آن حضرت در كتابهاى انبياى سابقه كه الحال در ميان هست بسيار است و ذكر آنها موجب تطويل (5٥٨7) مى‏شود.

و در بيان معجزات آن جناب به ايراد يك حديث در اين باب اكتفا مى‏نماييم.

حِمَيرى (5٥٨8) در كتاب قرب‏الاسناد به سند عالى (5٥89) از مُعَمر (5٥٩0) روايت كرده كه: حضرت امام رضاعليه‌السلام فرمود كه: پدرم موسى بن جعفرعليه‌السلام مرا خبر داد كه روزى نزد پدرم جعفر ابن محمد عليه‏الصلوه و السلام بودم، و من طفل خُماسى بودم (يعنى: قامتم پنج شِبر (5٥٩1) بود، يا: پنجساله بودم) كه جماعتى از يهود به خدمت پدرم آمدند و گفتند كه: تو فرزند محمدى كه پيغمبر اين امت است و حجت بر اهل زمين است؟ فرمود كه: بلى. ايشان گفتند كه: ما در تورات خوانده‏ايم كه خدا حضرت ابراهيم را و فرزندان او را كتاب و حكمت و نبوت كرامت كرده و براى ايشان پادشاهى و امامت مقرر فرموده. و هميشه چنين يافته‏ايم اولاد پيغمبران را كه خلافت و پيغمبرى و وصيت از ايشان تجاوز نمى‏نمايد و به غير ايشان نمى‏رسد. پس چرا از شما كه نسل پيغمبريد به در رفته و به ديگران قرار گرفته و شما را ضعيف و مغلوب مى‏بينم و حرمت پيغمبر شما را در امر شما مرعى نمى‏دارند (5٥٩2) و شما را چنانچه بايد، اكرام نمى‏نمايند (5٥٩3)؟ چشمان حضرت صادقعليه‌السلام گريان شد و فرمود كه: بله؛ هميشه پيغمبران و اوصيا و امينان خدا مظلوم و مقهور بوده‏اند و به ناحق كشته شده‏اند و هميشه ظالمان غالب بوده‏اند؛ و اندكى از بندگان خدا شاكر و مطيع او مى‏باشند.

ايشان گفتند كه: انبيا و اولاد ايشان بى‏تعليم خلق، علوم الهى را مى‏دانند، و به تلقين الهى عالم به علوم او مى‏باشند و ائمه و پيشوايان خلق و خليفه‏هاى پيغمبران و اوصياى ايشان چنين مى‏بايد باشند. آيا علوم الهى به شما چنين رسيده؟ حضرت به من فرمود كه: پيش بيا اى موسى. پس من نزديك رفتم، دست بر سينه من ماليد و فرمود كه: خداوندا تو او را تقويت فرما و تأييد كن به نصرت و يارى خود به حق محمد و آل محمد. و به آن گروه يهود گفت كه: آنچه مى‏خواهيد از او سؤال نماييد.

ايشان گفتند كه: ما چگونه سؤال كنيم از طفلى كه چيزى هنوز نيافته و به مرتبه علم نرسيده؟ من گفتم به ايشان كه: سؤال نماييد از روى تفقه (5٥٩4) و فهميدن، و عَنَت (5٥٩5) و لجاج (5٥٩6) را بگذاريد.

گفتند كه: ما را خبر ده از نُه آيتى كه خدا معجزه حضرت موسى گردانيده بود.

من گفتم كه: عصا بود كه اژدها مى‏شد، و دست خود را از گريبان بيرون مى‏آورد و جهان را از نور روشن مى‏ساخت، و ملخ و شپش و وزغ (5٥٩7) و خون را بر اصحاب فرعون گماشت، و طور را بر بالاى سر بنى‏اسرائيل آورد، و من (5٥٩8) و سَلوى(5599) براى ايشان آورد - و من و سلوى هر دو يك آيت است -، و دريا را براى ايشان شكافت.

گفتند: راست گفتى. بگو پيغمبر شما چه آيت و معجزه‏اى آورد كه به آن شك از دل امتش زايل شد و به او گرويدند؟ گفتم: آيات و معجزات بسيار است. من پاره‏اى را بشمارم. گوش بداريد و بفهميد و حفظ نماييد.

و اما اول: شما مى‏دانيد كه جن و شياطين پيش از بعثت آن حضرت به آسمانها مى‏رفتند و گوش مى‏دادند و خبرها به زمين مى‏آوردند و به كاهنان مى‏گفتند. و بعد از رسالت او ايشان را به تير شهاب و ريختن ستاره‏ها راندند و منع كردند، و كاهنان و ساحران باطل شدند و خبرهاى ايشان منقطع شد.

دويم: سخن گفتن و گواهى دادن گرگ بر پيغمبرى آن حضرت (چنانچه در قصه ابوذر گذشت).

سيم آن كه: اتفاق داشتند دوست و دشمن بر راستى لهجه (5٦٠0) و امانت و ديانت و دانايى او در ايام طفوليت و در هنگام شباب و جوانى و در سن كهوليت و پيرى او. و همه معترف بودند كه مانند او در علوم و كمالات نيست.

چهارم آن كه: چون سَيف بن ذى يَزَن (5٦٠1) پادشاه حبشه شد، گروه قريش با عبدالمطلب به زند او رفتند. او از احوال آن حضرت از ايشان سؤال كرد و اوصاف آن حضرت را به ايشان گفت كه پيغمبرى با اين اوصاف در ميان شما به هم خواهد رسيد. جميع قريش اقرار كردند كه: اين اوصاف محمد است كه تو مى‏شمارى. گفت: زمان بعثت او نزديك شده است و مستقر (5٦٠2) او در مدينه خواهد بود و در آنجا مدفون خواهد شد.

پنجم آن كه: چون ابرهه بن يكسوم (5٦٠3) كه پادشاه يمن بود، فيلان را آورد كه كعبه را خراب كند قبل از بعثت آن حضرت، عبدالمطلب گفت كه: اين خانه صاحبى دارد كه نمى‏گذارد كه آن را خراب كنند. و اهل مكه را جمع كرد و دعا كرد. و اين بعد از خبر سيف ابن ذى يزن بود، و به بركت آن حضرت خدا ابابيل (5٦٠4) را بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و مكه و اهل مكه را نجات داد.

ششم آن كه: ابوجهل (5٦٠5) سنگى برگرفت و به طلب آن حضرت بيرون آمد. ديد كه در پشت ديوارى خوابيده. خواست كه آن سنگ گران (5٦٠6) را بر روى آن حضرت بيندازد، به دستش چسبيد و چندان كه تلاش كرد، نتوانست انداخت.

هفتم آن كه: ابوجهل از اعرابيى شترى خريده بود و زرش را نمى‏داد. اعرابى به نزد قريش آمد و شكايت كرد. ايشان از باب تمسخر، آن حضرت را نشان اعرابى دادند - و حضرت در نزد كعبه نماز مى‏گزارد -. گفتند: او را بگو كه حق تو را از ابوجهل بگيرد. چون اعرابى به نزد حضرت آمد و طلب نصرت نمود، حضرت او را با خود به در خانه ابوجهل برد و در را كوفت. ابوجهل متغيرالاحوال (5٦٠7) بيرون آمد و گفت: چه كار دارى؟ فرمود كه: حق اعرابى را بده. گفت: مى‏دهم. و در ساعت (5٦٠8) حق اعرابى را تسليم كرد.

اعرابى به نزد قريش آمد و گفت: خدا شما را جزاى خير دهد كه آن شخص حق مرا از او گرفت.

قريش به ابوجهل گفتند كه: حق اعرابى را به فرموده محمد دادى؟ گفت: بلى. گفتند: ما استهزا به اعرابى مى‏كرديم و مى‏خواستيم تو را به آزار محمد بداريم. ابوجهل گفت كه: چون در را گشودم و گفت: حق اعرابى را بده، نظر كردم، جانور مهيبى از بابت (5٦09) شتر ديدم كه دهان باز كرده و رو به من آورده و مى‏گويد: بده. اگر مى‏گفتم: نه، سرم را مى‏كند. از ترس دادم.

هشتم آن كه: قريش نضر بن الحَرَث (5٦10) و عُقبه بن ابى مُعيط (5٦١1) را به نزد يهودان مدينه فرستادند كه احوال آن حضرت را از ايشان بپرسند كه او پيغمبر است يا نه، و پادشاهى او ثباتى خواهد داشت؟ چون بيامدند، يهود گفتند كه: اوصاف او را به ما نقل كنيد. چون ذكر كردند، پرسيدند كه: از شما چه جماعت تابع او شده‏اند؟ گفتند: مردم پست (5٦١2) و فقير تابع او گرديده‏اند. يكى از علماى ايشان فرياد برآورد كه: همين پيغمبرى است كه ما اوصاف او را در تورات خوانده‏ايم، و خوانده‏ايم كه قوم او زياده از ديگران با او دشمنى خواهند كرد.

نهم آن كه: چون حضرت هجرت فرمود، قريش (5٦١3) سُراقه بن جُعشُم (5٦١4) را به طلب آن حضرت فرستادند. چون حضرت او را ديدند فرمودند كه: خداوندا دفع شر او از ما بكن. در حال پاهاى اسبش به زمين فرو رفت. فرياد برآورد كه: اى محمد مرا رها كن كه من عهد مى‏كنم كه هميشه خيرخواه تو باشم و با دشمن تو مصالحه ننمايم. حضرت فرمود كه: خداوندا اگر راست مى‏گويد اسبش را رها كن. پس رها شد و برگشت، و از آن عهد برنگشت.

دهم آن كه: عامر بن الطفيل (5٦١5) و ازيد بن قيس (5٦١6) (5٦١7) هر دو به نزد آن حضرت آمدند و عامر به ازيد گفت كه: چون به نزد او مى‏رويم من او را مشغول سخن مى‏سازم و تو به شمشير كار او بساز. چون بيامدند، چندان كه عامر با حضرت سخن گفت، ازيد كارى نكرد.

چون بيرون آمدند عامر، ازيد را زياده از حد ملامت كرد كه: ترسيدى؟ او گفت كه: هرگاه اراده مى‏كردم كه بزنم، بغير تو ديگرى نمى‏ديدم، و اگر مى‏زدم بر تو مى‏زدم.

يازدهم آن كه: روزى ازيد بن قيس (5٦١8) (5٦19) و نضر بن الحرث با يكديگر متفق شدند كه غيب از آن حضرت بپرسند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند حضرت متوجه ازيد شدند و فرمودند كه: به ياد دارى روزى را كه با عامر آمدى و قصد كشتن من داشتى و خدا نگذاشت؟ و تمام قصه را نقل فرمود. ازيد گفت كه: والله كه بغير من و عامر كسى از اين قصه خبر نداشت و كسى تو را باخبر نكرده مگر ملك آسمان. و شهادت گفت و مسلمان شد.

دوازدهم آن كه: گروهى از يهود آمدند نزد جدم على ابن ابى‏طالب و گفتند كه: رخصت بگير كه ما بر پسر عمت در آييم كه سؤال چند از او داريم. چون حضرت رخصت طلبيد حضرت رسول فرمود كه: از من چه مى‏خواهند؟ من بنده‏اى از بندگان خدايم؛ آنچه به من تعليم مى‏نمايد مى‏دانم. پس رخصت فرمود. چون داخل شدند فرمود كه: مى‏خواهيد خود سؤال كنيد يا من مطلب شما را بيان كنم. ايشان گفتند: تو بيان كن. فرمود كه: آمده‏ايد كه از احوال ذى‏القرنين (5٦٢0) سؤال كنيد؟ گفتند: بله فرمود كه: طفلى بود از اهل روم (5٦٢1)، و پادشاه شد و به مشرق و مغرب عالم رفت و در آخر، سد را بنا كرد، گفتند كه: گواهى مى‏دهيم كه چنين است.

سيزدهم آن كه: وابِصَه بن مَعبَد اسدى به خدمت حضرت آمد و در خاطر گذرانيد كه از هر گناه و ثوابى از او سؤال خواهد كرد. حضرت فرمود كه: آمده‏اى كه سؤال از نيكى و گناه بكنى؟ پس دست بر سينه او زد و فرمود كه: بر (5٦٢2) و نيكى آن چيزى است كه نفس تو به آن مطمئن شود و دلت گواهى بدهد كه آن حق است، و در سينه‏ات حقيت آن مستقر گردد.

و اثم (5٦٢3) و گناه آن است كه در سينه‏ات گردد و در دلت جولان كند، و دلت بر حقيت آن گواهى ندهد، هر چند تو را فتوا دهند كه خوب است. آن را مكن.

چهاردهم آن كه: گروه عبدُالقيس (5٦٢4) به خدمت آن حضرت آمدند، و چون مطلب (5٦٢5) ايشان به عمل آمد حضرت فرمود كه: خرماى بلاد خود كه همراه داريد بياوريد. هر يك از ايشان نوعى از خرما آوردند. حضرت نام آن خرماها را - همه را - فرمود. ايشان گفتند كه: تو خرماى بلاد ما را از ما بهتر مى‏شناسى. پس حضرت خصوصيات زمينها و خانه‏هاى ايشان را بيان فرمود. گفتند كه: تو مگر بلاد و خانه‏هاى ما را ديده‏اى؟ حضرت فرمود كه: حجاب از پيش برداشتند، من از اينجا ديدم. پس يكى از ايشان برخاست و گفت: خالويى (5٦٢6) دارم، ديوانه شده است. حضرت او را طلبيد و ردايش (5٦٢7) را گرفت و سه مرتبه فرمود كه: بيرون رو اى دشمن خدا! همان ساعت عاقل شد. و گوسفند پيرى با خود داشتند، حضرت گوش آن را در ميان دو انگشت خود گرفت و فشرد. به شكل داغ، علامتى در آن پيدا شد و فرمود كه: بگيريد اين را كه اين علامت در گوش فرزندان اين گوسفند خواهد بود تا روز قيامت. و هنوز در گوش اولاد آن اين علامت هست و معروف است.

پانزدهم آن كه: در سفرى حضرت بر شترى گذشت كه وامانده بود و حركت نمى‏كرد.

آبى طلبيد و مضمضه نمود و در ظرفى كرد و در گلوى شتر ريخت و فرمود كه: خداوندا چنين كن كه خلاد (5٦٢8) و عامر (5٦29) و رفيق ايشان را برگيرد. پس ايشان هر سه سوار آن شتر شدند و برجست و در پيش شتران ديگر مى‏دويد.

شانزدهم آن كه: در سفرى ناقه يكى از صحابه گم شد. او گفت كه: اگر پيغمبر است، مى‏داند كه شتر من در كجاست. حضرت او را طلبيد و گفت: ناقه تو در فلان موضع، مهارش به درختى بند شده است. رفت و گرفت.

هفدهم آن كه: حضرت بر شترى گذشت، آن شتر سر پيش آورد و سخنى گفت.

حضرت فرمود كه: شكايت صاحبش مى‏كند كه با او بد سر مى‏كند. حضرت صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين شتر را به ديگرى بفروش. و به راه افتاد. آن شتر برجست و از پى حضرت روان شد و فرياد مى‏كرد و استغاثه مى‏نمود. حضرت فرمود كه: مى‏گويد كه: از براى من صاحب نيكويى به هم رسان. پس حضرت فرمود حضرت اميرالمؤمنين را كه: اين را خريدارى نما. حضرت آن را خريد و داشت تا جنگ صفين (5٦٣0).

هيجدهم آن كه: روزى حضرت در مسجد نشسته بودند. شترى از در مسجد درآمد و همه جا دويد تا به نزد آن حضرت آمد و سر در دامن حضرت گذاشت و استغاثه كرد.

حضرت فرمود كه: مى‏گويد كه: صاحب من امروز مرا مى‏خواهد براى وليمه (5٦٣1) پسرش بكشد.

و از من استغاثه مى‏نمايد كه نگذارم او را بكشد. شخصى از صحابه گفت كه: بله؛ شتر فلان شخص است و امروز براى وليمه پسرش اراده كشتن اين شتر دارد. حضرت فرستاد و شفاعت فرمود. از كشتنش گذشت.

نوزدهم آن كه: حضرت نفرين فرمود بر قبيله مُضَر (5٦٣2) كه خدا قحط بر ايشان مستولى سازد. ايشان مبتلا به قحط شدند. به خدمت حضرت فرستادند و اضطرار خود را عرض كردند و تضرع كردند كه از تقصير ايشان بگذرد. حضرت فرمود كه: خداوندا نفرين مرا بر ايشان مستجاب فرمودى. اكنون التماس مى‏نمايم كه بر ايشان باران نافعى زود بفرستى و چنين كنى كه ضرر به ايشان نرساند. هنوز در دعا بود حضرت كه بارانى ريخت كه عالم را گرفت و يك هفته بر ايشان باريد. اهل مدينه آمدند و گفتند: يا رسول‏الله راههاى ما بند شد و بازارهاى ما بسته شد. حضرت اشاره فرمود به ابر كه: بر حوالى ببار و بر ما مبار. ابر از مدينه دور شد و تا يك ماه در حوالى مدينه مى‏باريد.

بيستم آن كه: حضرت را قبل از بعثت در طفوليت، ابوطالب به سفر شام برد. در راه در حوالى دير به بحيراى راهب فرود آمدند. و بحيرا (5٦٣3) علوم كتب آسمانى را مى‏دانست و كتب بسيار خوانده بود و در تورات و كتب ديگر خوانده بود كه پيغمبر آخرالزمان در اين اوقات بر اين مكان عبور خواهد فرمود. چون اين قافله را ديد فرمود طعامى مهيا كردند و اهل قافله را به ضيافت طلبيد. و در ميان ايشان چندان كه تفحص نمود كسى نيافت كه موافق اوصافى باشد كه در كتب خوانده بود. گفت: آيا بر سر بارهاى شما ديگر كسى از قوم شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟ گفتند: بله؛ طفل يتيمى هست با ما كه نيامده است.

بَحيرا نظر كرد، ديد كه حضرت خوابيده و ابر بر سر حضرت سايه كرده. بحيرا گفت كه: آن يتيم را بطلبيد كه او دُر يتيم (5٦٣4) است و مطلب من آن پيغمبر واجب‏التعظيم (5٦٣5) است.

چون حضرت متوجه شدند، بحيرا ديد كه ابر با آن آفتاب فلك نبوت حركت مى‏كند و سايه مى‏افكند. بيامد و شرايط بندگى به تقديم رسانيد و به قريش گفت كه: اين پيغمبر آخرالزمان است و از جانب خدا مبعوث خواهد شد. و از احوال آن حضرت بسيار بيان كرد.

بعد از آن خبر، قريش از آن حضرت مهابت (5٦٣6) بسيار داشتند و زياده تعظيم مى‏نمودند، و چون به مكه آمدند ساير قريش را خبر دادند و به اين سبب خديجه بنت خُوَيلد (5٦٣7) به تزويج آن حضرت رغبت فرمود. و او بزرگ زنان قريش بود و صناديد (5٦40) و اكابر قريش همه خواستگارى او نمودند. ابا كرد و به شرف مزاوجت آن حضرت مشرف شد.

بيست و يكم آن كه: قبل از هجرت، حضرت على بن ابى‏طالب را فرمود كه: خديجه را بگو طعامى مهيا كند. و فرمود كه: خويشان ما را از فرزندان عبدالمطلب طلب كن.

حضرت چهل نفر از خويشان را طلب نمود. چون بيامدند، فرمود كه: يا على طعام بياور.

حضرت آن‏قدر طعام آوردند كه سه نفر سير توانند شد. به ايشان فرمود كه: بخوريد و بسم‏الله بگوييد. ايشان بسم‏الله نگفتند. حضرت خود بسم‏الله فرمود. ايشان به خوردن مشغول شدند و همگى سير شدند. ابوجهل گفت: محمد خوب سِحرى براى شما كرد. به طعام سه نفر چهل نفر را سير كرد. از اين سحر بالاتر نمى‏باشد. حضرت امير فرمود كه: بعد از چند ديگر فرمود كه ايشان را طلبيدم و از همان قدر طعام ايشان را سير گردانيد.

بيست و دويم آن كه: حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود كه: من به بازار رفتم و گوشتى خريدم به يك درهم، و قدرى ذرت خريدم به يك درهم، و به نزد حضرت فاطمهعليها‌السلام آوردم. فاطمه ذرت را نان پخت و گوشت را شوربا (5٦٤1) كرد و فرمود كه: اگر پدرم حضرت رسول را مى‏طلبيدى، با يكديگر مى‏خورديم. چون به خدمت آن حضرت آمدم بر پهلو خوابيده بود و مى‏فرمود كه: خداوندا پناه مى‏برم به تو از گرسنگى. من عرض نمودم كه: يا رسول‏الله طعامى نزد ما حاضر شده اگر ميل مى‏فرمايى. برخاستند و از ضعف بر من تكيه فرمودند.

چون به نزد حضرت آمدند فرمودند كه: اى فاطمه طعام بياور. حضرت فاطمه ديگ را با گِرده‏هاى نان حاضر گردانيد. حضرت جامه‏اى بر روى نان پوشيد و فرمود كه: خداوندا بركت ده طعام ما را. پس فرمود كه: نُه كاسه و نُه گرده نان براى زنان خود يك يك جدا كردند و فرستادند. پس فرمود كه: از براى فرزندان و شوهر خود حِصه‏اى (5٦٤2) بگذار. پس فرمود كه: خود تناول نما و براى همسايگان همه حصه‏اى بفرست. و بعد از اينها همه، تا چند روز آن بركت نزد ما بود و از آن مى‏خورديم.

بيست و سيم آن كه: زن عبدالله بن مسلم (5٦٤3) (5٦٤4) گوسفندى براى آن حضرت آورد كه به زهر بريان كرده بود. و در آن وقت بشر بن‏البراء بن عازب در خدمت آن حضرت بود و او از آن تناول كرد و حضرت تناول نفرمود كه: اين گوسفند مى‏گويد كه مرا به زهر آلوده كرده‏اند. و بعد از زمانى بشر بمرد. حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟ گفت: شوهر من و اشراف قوم مرا كشته بودى. گفتم اگر پادشاه است كشته خواهد شد، و اگر پيغمبر است خدا او را مطلع خواهد گردانيد كه نخورد.

بيست و چهارم آن كه: جابر بن عبدالله انصارى گفت كه: مردم را در روز خندق ديدم كه مشغول حفر خندق‏اند و همگى گرسنه‏اند. و حضرت پيغمبر را مشاهده نمودم كه مشغول كندن است و از گرسنگى شكمش بر پشت چسبيده. آمدم به خانه و حال را با زن خود گفتم. زن گفت كه: در خانه ما يك گوسفند هست و پاره‏اى ذرت. گوسفند را كشتم و گفتم ذرت را نان كرد و نصف گوسفند را بريان كرد و نصفى را مَرَق (5٦٤5) ساخت، و به خدمت حضرت آمدم و عرض نمودم كه: طعامى مهيا كرده‏ام؛ مى‏خواهم تشريف بياورى و هر كس را خواهى با خود بياورى.

حضرت جميع صحابه را ندا فرمود كه: جابر شما را به سوى طعام خود دعوت مى‏نمايد. جابر ترسان و با خجالت تمام به خانه آمد و به زن خود گفت كه: عجب فضيحتى (5٦٤6) شد. جميع صحابه با حضرت آمدند. زن پرسيد از جابر كه: تو ايشان را خواندى يا حضرت؟ جابر گفت كه: حضرت طلبيد ايشان را. زن گفت كه: پس باك نيست. او بهتر مى‏داند از تو.

جابر گفت كه: چون حضرت تشريف آوردند فرمودند كه: نَطعها (5٦47) پهن كرديم در ميان شارع (5٦48)، و فرمود كه كاسه‏ها و ظرفها به هم رسانيديم، و پرسيد كه: چه مقدار طعام دارى؟ آنچه بود عرض نمودم. فرمود كه: يك جامه بر روى ظرفى كه يَخنى (5٦49) در آنجاست و بر روى ديگ مرق، و بر روى تنور بپوشانيد، و از زير جامه به در آوريد و كاسه‏ها پر كنيد و براى مردم ببريد. ما چنين كرديم و چندان كه بيرون آورديم، كم نشد، تا آن كه سه هزار نفر از صحابه كه با حضرت بودند سير شدند و جابر و اهل خانه‏اش سير شدند، و هديه براى همسايه‏ها فرستادند و چند روز ديگر طعام در خانه داشتيم.

بيست و پنجم آن كه: سعد بن عُباده انصارى (5٦٥0) پسينى (5٦٥1) به خدمت حضرت آمد - و حضرت صايم (5٦٥2) بودند -، آن حضرت را با اميرالمؤمنينعليهما‌السلام دعوت فرمود. چون تشريف بردند و طعام تناول فرمودند، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: پيغمبر و وصى او در خانه تو افطار نمودند اى سعد. طعام تو را ابرار و نيكان خوردند، و نزد تو روزه‏داران افطار كردند، و ملائكه بر شما صلوات فرستادند. چون حضرت برخاستند سعد الاغى براى حضرت حاضر گردانيد و قطيفه (5٦٥3) بر روى آن انداخت و از حضرت التماس كرد كه سوار شوند. و آن الاغ بسيار بدراه و كُند بود. چون حضرت سوار شدند به بركت قدم آن حضرت آن الاغ چنان رهوار و خوشراه شده بود كه هيچ اسبى به آن نمى‏رسيد.

بيست و ششم آن كه: آن حضرت از حُديبيه (5٦٥4) مراجعت مى‏فرمود. در راه به آبى رسيدند بسيار ضعيف، به قدر آن كه يك سوار يا دو سوار سيراب شود. حضرت فرمود كه: هر كه پيش از ما به آب برسد، آب نكشد. چون حضرت بر سر آب رسيدند قدحى طلبيدند و مضمضه فرمودند در آن قدح، و آب مضمضه را به چاه ريختند. آب آن چاه به حدى بلند شد كه همگى سيراب شدند و مشكها و مطهره‏هاى (5٦٥5) خود را پر كردند و وضو ساختند.

بيست و هفتم: خبرهايى كه از امور آينده فرمودند و همه موافق فرموده آن حضرت واقع شد.

بيست و هشتم آن كه: در صبحا (5٦٥6) شب معراج، قصه شب را نقل مى‏فرمودند، جمعى از منافقين تكذيب آن حضرت فرمودند. فرمود كه: به قافله‏اى گذشتم كه آذوقه مى‏آوردند و هيئت ايشان چنين بود و در فلان محل ايشان را ملاقات كردم و فلان متاع با خود داشتند، و در فلان روز هنگام طلوع آفتاب از عقبه (5٦57) بالا خواهند آمد، و در پيش قافله، شتر گندمگونى (5٦58) خواهد بود. چون آن روز شد همگى دويدند كه حقيقت حال را معلوم نمايند. و چون آفتاب طلوع كرد آنچه فرموده بود به ظهور آمد.

بيست و نهم آن كه: از جنگ تَبوك (5٦59) مراجعت مى‏فرمودند. در منزلى تشنگى بر صحابه غالب شد و همگى به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: الماء الماء يا رسول‏الله (5٦٦0).

حضرت به ابوهرَيره (5٦٦1) گفت كه: هيچ آب با خود دارى؟ گفت: به قدر قدحى در مطهره من مانده است. فرمود كه: بياور. و در ميان قدحى ريخت و دعا فرمود (و در روايات ديگر: دست مبارك در ميان قدح گذاشت)، آب از ميان انگشتانش جارى شد و فرمود كه: هر كه آب مى‏خواهد بيايد. و آن قدر آب جارى شد كه جميع سير آب شدند و مشكهاى خود را پر كردند. پس چون همه سيراب شدند خود تناول فرمودند و به ابوهريره آب داد.

سى ام آن كه: حضرت، خواهر عبدالله بن رواحه انصارى (5٦٦2) را ديدند در ايام كندن خندق كه چيزى با خود دارد. پرسيدند كه: به كجا مى‏روى؟ گفت: اين خرماها را براى برادرم عبدالله مى‏برم. فرمود كه: نزد من آور. و از وى گرفتند و نَطعها طلبيدند و اين خرماها را بر روى نطعها پهن كردند و جامه‏اى بر روى آن پوشيدند و متوجه نماز شدند.

چون فارغ شدند، نطعها پر از خرما شده بود. صحابه را طلبيدند. هر يك آنچه مى‏خواستند خوردند و توشه برگرفتند و آنچه ماند به آن زن عطا فرمود.

سى و يكم آن كه: در سفرى بودند و صحابه بسيار گرسنه شدند. فرمود كه: هركه توشه با خود دارد براى ما بياورد. چند نفر آوردند. مجموع به قدر يك صاع (5٦٦3) شد. پس نطعها و جامه‏ها طلبيدند و اين يك صاع خرما را بر روى نطعها ريختند و به جامه‏ها مستور (5٦٦4) گردانيدند و دعا فرمودند. خدا آن قدر زيادتى و بركت كرامت فرمود كه تا مدينه همگى توشه داشتند.

سى و دويم آن كه: از بعضى سفرها مراجعت مى‏فرمودند، جمعى بر سر راه آمدند و گفتند: يا رسول‏الله چاهى داريم كه در هنگام وفور آب بر سر آن چاه اجتماع مى‏نماييم، و آبش كه كم مى‏شود بر آبهاى ديگر كه حوالى ماست متفرق مى‏شويم. و آب كم شده و جمعى از دشمنان مانع ما شده‏اند از رفتن بر سر آن آبها. دعا بكن كه آب ما زياده شود. حضرت آب دهان در چاه ايشان انداخت، چندان آب ايشان زياده شد كه عمق آن را نمى‏دانستند.

چون اين خبر به مُسَيلمه كذاب (5٦٦5) رسيد، آب دهان در چاهى افكند كه آبش زياده شود، به نحوست او چاه خشك شد.

سى و سيم آن كه: چون حضرت دعا فرمود كه زمين اسب سُراقَه بن جُعشُم را رها كرد، تيرى از جعبه بيرون آورد و به نشانه به آن حضرت داد و التماس نمود كه: چون بر اعيان (5٦٦6) من برسيد اين تير را به نشانه به ايشان بدهيد و آنچه احتياج باشد از مطعومات (5٦٦7) از مال من بگيريد. چون حضرت به ايشان رسيدند، بزى به هديه آوردند كه آبستن نبود و شير نداشت. حضرت دست بابركت بر پستان آن بز ماليدند، فى‏الحال (5٦٦8) حامله شد و شير از پستانش روان شد چندان كه تمام ظرفها را پر كردند.

سى و چهارم آن كه: مهمان زنى شدند كه او را ام‏شريك مى‏گفتند. مشكى نزد آن حضرت آورد كه اندكى روغن در آن بود. حضرت با صحابه تناول فرمودند و دعا فرمودند براى آن زن به بركت. تا آن زن زنده بود روغن از آن مشك بيرون مى‏آورد و تمام نمى‏شد.

سى و پنجم آن كه: چون سوره تبت (5٦69) نازل شد در مذمت ابولهب (5٦٧0) و زنش ام‏جميل (5٦٧1)، زن او سنگى برگرفت و به طلب حضرت آمد. چون پيدا شد، ابوبكر به حضرت گفت كه: يا رسول‏الله ام‏جميل مى‏آيد خشمناك، و سنگى در كف دارد و مى‏خواهد بر تو زند. حضرت فرمود كه: مرا نخواهد ديد. چون نزديك شد، از ابوبكر احوال آن حضرت را پرسيد كه كجاست؟ ابوبكر گفت كه: هر كجا كه خدا خواهد. نمى‏دانم. او گفت كه: اگر او را مى‏ديدم اين سنگ را بر او مى‏انداختم. او مرا هجو كرده است (5٦٧2). به حق لات و عُزى (5٦٧3) كه من نيز شاعرم و او را هجو مى‏توانم كرد. چون او برفت، ابوبكر گفت كه: چون بود كه شما حاضر بوديد و شما را نديد؟ حضرت فرمود كه: خدا ميان من و او حجابى مقرر ساخت كه ديده او بر من نيفتاد. پس فرمود كه: از جمله معجزات، كتابى است كه گواه بر حقيت خود و جميع كتابهاى گذشته است. و عقلهاى متفكران در كمال آن حيران است، با معجزات بسيار ديگر كه اگر ذكر كنيم به طول مى‏انجامد.

آن يهودان گفتند كه: ما چه دانيم كه آنچه از معجزات بيان كردى راست است؟ حضرت امام موسىعليه‌السلام فرمود كه: ما چه دانيم كه آنچه شما از معجزات حضرت موسى ذكر مى‏كنيد حق است؟ ايشان گفتند كه: به نقل نيكان و راستگويان، ما علم به هم رسانيده‏ايم. حضرت فرمد كه: پس در اينجا نيز بدانيد حقيت اينها را به خبر دادن طفلى كه از خلقى ياد نگرفته و به علم الهى دانسته. و اصل خبر دادن او گواه حقيت است. ايشان همه گفتند كه: گواهى مى‏دهيم كه خدا يكى است و محمد، پيغمبر فرستاده اوست و شما پيشوايان و امامان و حجتهاى خداييد بر خلق.

آن گاه حضرت صادقعليه‌السلام برجست و پيشانى حضرت امام موسىعليه‌السلام را بوسيده و فرمود كه: تويى امام و حجت الهى بعد از من.

پس جميع آن گروه را خلعت (5٦٧4) داد و نوازش (5٦٧5) نمود و زرها عطا فرمود، و با اسلام كامل برگشتند.

بدان كه اگر كسى اندك بصيرتى داشته باشد و در احوال و اطوار آن حضرت و اهل بيت او صلوات‏الله عليهم نظر نمايد، مى‏داند كه آيات صدق و حقيت ايشان نهايت ندارد و هر حديثى از احاديث ايشان معجزه كاملى است براى حقيت ايشان. (5٦٧6) و هميشه آثار فيض ايشان به شيعيان مى‏رسد و به توسل به ايشان مطالب (5٦٧7) ايشان محصل (5٦٧8) مى‏گردد و ابواب فيض به بركت ايشان بر خلق مفتوح مى‏گردد. بله؛ روشنى كه بسيار شد ديده‏هاى معيوب را كور مى‏گرداند. زيادتى نور و جلالت و عظمت ايشان است كه ديده جمعى را نابينا كرده است. دوست و دشمن همه اعتراف به فضل و بزرگوارى ايشان دارند و هر يك از ايشان دليل‏اند بر حقيت خود و امامت باقى ائمه، بلكه بر وجود واجب‏الوجود و كمال علم او و كمالات قدرت او و جميع كمالات او، صلوات‏الله عليهم أجمعين الى يوم الدين. (5٦79) فايده رابعه: در عصمت انبياء بايد دانست كه پيغمبر ما به نص قرآن مبعوث بر كافه عالميان است از آدميان و جنيان؛ و خاتم پيغمبران است كه بعد از او پيغمبرى نمى‏باشد. و آن جناب و جميع پيغمبران از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر معصوم و منزه‏اند. و بايد اعتقاد داشت موافق احاديث متواتره كه پدران آن حضرت تا حضرت آدم همه بزرگواران و انبيا و اوصيا بوده‏اند و از كفر و شرك مبرا بوده‏اند و در هر عصرى بهترين اهل عصر خود بوده‏اند و مادران حضرت تا حوا همگى مطهرات از زنا و بديها بوده‏اند.

و آنچه اهل سنت - لعنهم الله - در تواريخ و تفاسير خود ذكر نموده‏اند از چيزهايى كه مستلزم نسبت گناه است به آن جناب، يا به غير او از پيغمبران، يا متضمن كفر و شرك است به پدر و مادر آن حضرت يا يكى از اجداد آن حضرت، همه دروغ و افتراست و محض تهمت و خطاست. و چون خليفه‏هاى ثلاثه ايشان به انواع كفر و فسق و بديها آراسته بودند، از براى آن كه قباحت آن را در نظرها برطرف كنند، به هر يك از پيغمبران و ائمه و اوصيا خطاها و بديها نسبت كرده‏اند.

و بعضى از منافقين يهود در ميان مسلمانان بوده‏اند كه چيزها از كتب خود كه محض افترا بود در ميان مسلمانان نقل مى‏كردند و اكثر تواريخ اهل سنت به ايشان منتهى مى‏شود.

لهذا اين حقير يك جلد كتاب بحارالانوار را در تاريخ انبيا نوشته‏ام كه تواريخ ايشان به نحوى كه از اهل بيت صلوات‏الله عليهم به ما رسيده مضبوط (5٦٨0) گردد. و ان‏شاءالله در خاطر هست كه اگر اجل مهلت دهد، بعد از اتمام، به فارسى ترجمه نمايم، كه تواريخ اهل سنت و يهود و خطاهايى كه نسبت به پيغمبران عالى شأن داده‏اند از ميان مسلمانان برطرف شود. (5٦٨1) و توضيح بعضى از اين مطالب كه مذكور شد، با ساير اوصاف آن حضرت، در فصول بعد از اين در ضمن اوصاف امام بيان خواهد شد.

فايده خامسه: در بيان بعضى از شمايل و اوصاف آن حضرت‏ ابن بابويه عليه‏الرحمه به اسناد معتبر روايت كرده از حضرت امام الجن والانس على بن موسى‏الرضاعليه‌السلام از آباى كرام عظام (5٦٨2) او صلوات الله عليهم كه حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه فرمود كه: از هند بن ابى هاله (5٦٨3) پرسيدم از حِليه (5٦٨4) و شمايل حضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و هند، وَصاف (5٦٨5) آن حضرت بود و بسيار بيان اوصاف و شمايل آن حضرت مى‏كرد.

گفت كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عظيم‏الشأن بودند در نظرها، و جلالت و فخامت (5٦٨6) ايشان در دلها و سينه‏ها جا كرده بود. روى آن حضرت نور مى‏داد و مى‏درخشيد مانند ماه شب چهارده. ميانه بالا بودند، نه بسيار بلند و نه بسيار كوتاه.

سر مبارك ايشان كوچك نبود. و در موى سر ايشان شكنها و حلقه‏ها بود كه موجب زينت مى‏شد، و اگر به ندرت بسيار بلند مى‏شد دو حصه (5٦٨7) مى‏كردند كه محل مسح، گشاده باشد. و غالب اوقات آن قدر بود در بلندى كه به نرمه گوش مى‏رسيد. (و چون در ميان عرب در آن زمان سر تراشيدن بسيار بدنما بود، در غير حج و عمره سر نمى‏تراشيدند زيرا كه مى‏بايد نبى و امام كارى نكنند كه در نظرها بسيار بد نمايد.) (5٦٨8) و رنگ مباركشان سفيد بسيار نورانى بود (و موافق چند حديث ديگر: به سرخى آميخته بود). و گشاده پيشانى بودند.

و ابروهايشان بلند و مُقَوس (5٦89) بود و نازك گرديده تا تمام شده بود، اما پيوسته نبود (و در بعضى از احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه ابروهاى ايشان پيوسته بود، و آنچه در اين حديث است مشهورتر است) و در ميان دو ابرويشان رگى بود كه در هنگام غضب پر مى‏شد و بلند مى‏گرديد.

و بينى آن حضرت كشيده و بلند بود و در ميانش اندك برآمدگى داشت و سرش نازك بود و پيوسته نور از آن مى‏تافت.

و موى ريش آن حضرت انبوه بود و تُنُك (5٦٩0) نبود.

و در خَد (5٦٩1) آن حضرت برآمدگى نبود؛ هموار بود.

و دهانشان بسيار كوچك نبود (و دهان خُرد نزد عرب بسيار مذموم (5٦٩2) است).

و دندانهاى منورشان بسيار سفيد و نازك، و از يكديگر گشاده بود.

موى نازكى از ميان سينه ايشان روييده بود و تا ناف به مثابه خطى ممتد گرديده.

و گردن شريفشان به مثابه گردن صورتى (5٦٩3) بود كه از نقره ساخته باشند جلا داده باشند در نهايت سفيدى و جلا. و جميع اجزاى تركيب بدنشان معتدل و متناسب بود. و وسط بودند، نه بسيار تنومند و نه بسيار لاغر. سينه و شكم با هم برابر بود و ميان شانه‏ها گشاده و عريض بود، و سرهاى استخوانها قوى بود.

و بدن شريفشان در نهايت صفا و سفيدى و نور بود، و بغير خطى از مو كه در ميان سينه ايشان بود ديگر بر سينه و شكم مويى نبود. و بر ذِراعَين (5٦٩4) و كتفهايشان مو روييده بود.

و كف دست مباركشان وسيع و پهن بود. و كفهايشان به ضخامت مايل بود (و نزد عرب دست بزرگ بسيار پسنديده است). و پاهايشان نيز ضخيم بود. و انگشتانشان كشيده و بلند بود. و ساعد و ساق مباركشان صاف بود؛ گره و ناهموارى نداشت. و گَوى (5٦٩5) كف پاى شريفشان ميانه بود؛ نه بسيار گو (5٦٩6) بود و نه هموار. پشت پايشان در نهايت نرمى و هموارى بود، به حدى كه اگر آبى بر آن مى‏ريختند هيچ بر رويش بند نمى‏شد.

و چون راه مى‏رفتند به روش متكبران و زنان پاها را بر زمين نمى‏كشيدند، بلكه برمى‏داشتند به قوت؛ اما به تأنى (5٦٩7) مى‏رفتند و تند نمى‏رفتند و گردن نمى‏كشيدند. در هنگام راه رفتن، سر مبارك به پيش مى‏افكندند، مانند كسى كه از بلندى به زير آيد.

و اگر با كسى سخن مى‏گفتند به روش متكبران به گوشه چشم نظر نمى‏كردند، بلكه به تمام بدن مى‏گشتند و متوجه او مى‏شدند.

نظر آن حضرت غالب اوقات بر زمين بود؛ به سوى مردم كم نظر مى‏افكندند و به آسمان كم نگاه مى‏كردند از روى حيا، و چون به كسى نظر مى‏فرمودند چشم نمى‏گشودند كه به تمام ديده نظر كنند، بلكه به خضوع نظر مى‏فرمودند. و هركه را مى‏ديدند مبادرت (5٦٩8) به سلام مى‏كردند. فرمود كه: از هند صفت سخن گفتن جدم را پرسيدم.

گفت كه: آن جناب اكثر اوقات در حزن و اندوه بودند. و پيوسته مشغول تفكر بودند. راحت از براى خود نمى‏پسنديدند و عبث سخن نمى‏فرمودند و متكبرانه سخن نمى‏گفتند، بلكه دهان را از سخن پر مى‏كردند و كلمات جامعه مى‏فرمودند، كه در كلمه‏هاى اندك، معانى بسيار مندرج بود. كلامشان فصل‏كننده(5699) تميز دهنده ميان حق و باطل بود و زيادتى و لغو در تقريرشان نبود. و كلام، نارسا از مطلب نبود.

و نرم طبيعت و خوش خُلق بودند. غلظت (5٧٠0) و خشونت هرگز نمى‏كردند و كسى را حقير نمى‏شمردند و خفيف نمى‏كردند. و نعمت را عظيم مى‏شمردند و اگرچه اندكى باشد. و هيچ چيز از نعمتهاى الهى را مذمت نمى‏فرمودند وليكن مطعومات (5٧٠1) را مدح بسيار هم نمى‏كردند.

هرگز براى امور دنيا به غضب نمى‏آمدند و از كسى آزرده نمى‏شدند. اما چون به حق مى‏رسيدند دوست و دشمن نمى‏دانستند، و از براى خداى كه غضب مى‏فرمودند هيچ چيز به ايشان مقاومت نمى‏كرد. و ايستادگى مى‏فرمودند تا حق را به مقرش قرار مى‏دادند. (5٧٠٣) چون اشاره مى‏فرمودند به جانبى، به تمام دست اشاره مى‏فرمودند نه به انگشت (و بعضى نكته گفته‏اند كه تا فرق شود ميان اشاره كه در هنگام شهادت گفتن مى‏كردند، و اشاره‏هاى ديگر).

در مقام تعجب دست را مى‏گردانيدند و حركت مى‏دادند. و در امرى كه از براى خدا غضب مى‏فرمودند بسيار متوجه مى‏شدند و اهتمام مى‏فرمودند.

و چون فرحى رو مى‏داد نظر به زير مى‏افكندند كه بسيار آثار فرح و خوشحالى از ايشان ظاهر نگردد.

و اكثر خنده آن حضرت تبسم بود كه صدا ظاهر نمى‏شد، وليكن همين مقدار بود كه دندانهاى نورانيشان مانند تگرگ ظاهر مى‏شد. پس حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه فرمود كه: من از پدرم پرسيدم كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه چه سلوك (5٧٠٤) مى‏فرمودند؟ فرمود كه: هرگاه كه مى‏خواستند، به خانه تشريف مى‏بردند و اوقات خود را به سه قسمت مى‏فرمودند. يك جزو را براى عبادت مقرر مى‏ساختند، و يك جزو را صرف اهل و زنان مى‏كردند، و يك جزو را براى راحت خود مى‏گذاشتند. و آن جزوى كه براى خود گذاشته بودند صرف مردم مى‏فرمودند و خواص و عوام اصحاب را مرخص مى‏فرمودند (5٧٠٥) كه سؤالات و مطالب عرض مى‏كردند. و در هنگامى كه با مردم معاشرت مى‏فرمودند اهل فضل را كه در دين زيادتى داشتند مقدم مى‏فرمودند. و بعضى از مردم يك حاجت داشتند و بعضى دو حاجت و بعضى سه حاجت. درخور حاجت ايشان مشغول ايشان مى‏شدند. و آنچه صلاح ايشان و جميع امت در آن بود بيان مى‏فرمودند و مى‏فرمودند كه: حاضران آنچه از من شنيده‏اند به غايبان برسانند، و اگر كسى حاجتى به من داشته باشد و نتواند رسانيد، شما حاجت او را به من برسانيد؛ به درستى كه هركه به صاحب سلطنتى (5٧٠٦) برساند حاجت كسى را كه قدرت بر رسانيدن مطلب خود نداشته باشد، خدا در روز قيامت قدمش را ثابت دارد بر صراط. و نزد او بغير احكام دين و صلاح مسلمين چيزى مذكور نمى‏شد. صحابه به نزد او مى‏آمدند طلب‏كنندگان دين، و چون بيرون مى‏رفتند هاديان مردم بودند، و آنچه شنيده بودند مى‏رسانيدند به ديگران. فرمود كه: پرسيدم كه در بيرون آداب آن حضرت چون بود؟ فرمود كه: چون به ميان مردم مى‏آمدند سخن نمى‏فرمودند مگر چيزى كه نافع باشد.

و با مردمان الفت مى‏فرمودند و ايشان را امر به الفت مى‏نمودند. و بزرگ هر قومى را گرامى مى‏داشتند و بر قوم خود او را والى مى‏ساختند. و مردم را از عذاب الهى مى‏ترسانيدند و از ايشان در حذر مى‏بودند. (5٧٠٧) وليكن خلق و خوشرويى و لطف خود را از هيچ كس منع نمى‏فرمودند.

و جست‏وجوى اصحاب خود مى‏فرمودند (5٧٠٨) و احوال ايشان مى‏پرسيدند و از اخلاق مردم و اعمال ايشان مى‏پرسيدند. آنچه از احوال بد ايشان را مطلع مى‏شدند ايشان را منع مى‏فرمودند و قباحت آن را به ايشان مى‏فهمانيدند و كارهاى نيك ايشان را تحسين مى‏فرمودند. و پيوسته احوال شريف ايشان بر يك نَسَق بود. (5٧٠٩) اختلاف در احوال و اطوارشان نبود. هرگز غافل نمى‏شدند كه باعث غفلت ديگران شود يا از حق برگردند. و در باب حق تقصير (5٧١٠) نمى‏فرمودند و از حق تجاوز نمى‏نمودند. آن جمعى كه نزد آن حضرت بودند كسى را بهتر مى‏دانستند گراميتر مى‏داشتند كه نسبت به مسلمانان خيرخواه‏تر باشد. و كسى مرتبه‏اش نزد آن حضرت عظيمتر بود كه مُواسات (5٧١١) و معاونت (5٧١٢) مؤمنان بيشتر كند. فرمود كه: پرسيدم از كيفيت جلوس (5٧١٣) آن حضرت در مجالس.

فرمود كه: در مجلسى نمى‏نشستند و برنمى‏خاستند مگر به ياد خدا. و مكان مخصوصى براى خود مقرر نمى‏فرمودند كه هميشه در آنجا نشينند. هر جا كه اتفاق مى‏افتاد مى‏نشستند. و نهى مى‏فرمودند از اين‏كه در مجالس، مردم براى خود جاى معينى قرار دهند.

و اگر به مجلسى وارد مى‏شدند، در آخر مجلس مى‏نشستند و مردم را نيز به اين امر مى‏فرمودند كه تلاش بالانشينى نكنند. و هر يك از اهل مجلس را نوازش (5٧١٤) مى‏فرمودند به حدى كه هر يك گمان مى‏كردند كه نزد آن حضرت گراميتر از ديگران‏اند. با كسى كه مى‏نشستند برنمى‏خاستند تا رفيق او برنخيزد. و كسى كه از آن جناب سؤالى مى‏نمود، برنمى‏گشت مگر به اين‏كه حاجت او را برآورده بودند يا به عذرى او را راضى كرده بودند.

خُلق او جميع مردم را فراگرفته بود و با همگى مانند پدر مهربان بودند و همه در حق، نزد او مساوى بودند.

مجلس آن حضرت مجلس حِلم (5٧١٥) و حيا و راستى و امانت بود. صداها در آن مجلس بلند نمى‏شد و عيب كسى در حضور آن حضرت مذكور نمى‏شد. خطا و بدى آن مجلس شريف، مذكور نمى‏شد زيرا كه بدى نداشت. همه با يكديگر در مقام مهربانى و صله (5٧١٦) و احسان بودند. يكديگر را به تقوا مى‏داشتند و با تواضع و شكستگى سر مى‏كردند. پيران را تعظيم مى‏كردند و خُردان را رحم مى‏كردند. و كسى كه حاجتى داشت و مضطر بود او را بر خود اختيار مى‏كردند كه اول او سؤال نمايد. و حق غريبان را رعايت مى‏كردند. فرمود كه پرسيدم كه: سلوك آن حضرت با اهل مجلس چون بود؟ فرمود كه: با همگى خوشرو و خوش‏خلق بودند و كسى از پهلوى آن حضرت آزارى نمى‏ديد. و درشت نبودند. و تندخود نبودند. و صدا بلند نمى‏كردند، و دشنام نمى‏دادند. و كلمه بدى از ايشان صادر نمى‏شد. و عيب مردم را ذكر نمى‏كردند. و مداحى مردم نمى‏فرمودند.

اگر بدى مى‏ديدند تغافل مى‏فرمودند. و هيچ دشمنى از ايشان مأيوس نبود، و هيچ اميدوارى از آن جناب نااميد نمى‏شد.

و سه چيز را از خود دور كرده بودند: مجادله (5٧١٧) نمى‏فرمودند؛ و بسيار حرف نمى‏فرمودند؛ و كارى كه فايده نداشته باشد متعرض نمى‏شدند (5٧١٨). و سه چيز از امور مردم را ترك كرده بودند: كسى را مذمت نمى‏فرمودند؛ و عيبجويى كسى نمى‏كردند و لغزشهاى مردم را پى نمى‏رفتند؛ و سخنى نمى‏فرمودند مگر كلامى كه در آن اميد داشته باشند.

و چون شروع به سخن مى‏فرمودند، اهل مجلس چنان خاموش مى‏شدند و سرها به زير مى‏افكندند كه گويا مرغ بر بالاى سرشان نشسته (و اين مثلى است در ميان عرب در بسيارى سكوت و حركت نكردن) و چون ساكت نمى‏شدند ايشان سخن مى‏گفتند. و در حضور آن حضرت منازعه نمى‏كردند. و در ميان سخن يكديگر سخن نمى‏گفتند. با ايشان در خنده و تعجب موافقت مى‏فرمودند. و اگر غريبى مى‏آمد، خلاف آداب او را عفو مى‏فرمودند، و اگر بى‏ادبانه حرف مى‏گفت از او مى‏گذرانيدند (5٧١٩) و صحابه را نصيحت مى‏فرمودند كه اگر صاحب حاجتى بيايد او را اعانت كنيد و به من برسانيد. و قبول ثنا (5٧٢٠) نمى‏فرمودند از مداحان (5٧٢١)، مگر كسى كه در برابر نعمتى به اندازه مدح كند. و در ميان سخن كسى سخن نمى‏فرمودند تا او حرف خود را تمام مى‏كرد، مگر اين‏كه از حد تجاوز مى‏كرد و بدى مى‏گفت، كه او را نهى مى‏فرمودند يا برمى‏خاستند. فرمود كه: پرسيدم از سكوت آن حضرت.

فرمود كه: سكوتشان بر چهار قسم بود: يا بر سبيل حلم بود كه در برابر درشتگويى ساكت مى‏شدند؛ يا بر سبيل حذر و انديشه از ضرر سخن بود؛ يا از براى اين بود كه اندازه ملاطفت به هر يك را ملاحظه مى‏فرمودند، كه جميع را در گوش دادن به سخن ايشان و نظر كردن به سوى ايشان در يك مرتبه بدارند؛ يا تفكر در امور دنيا و آخرت مى‏فرمودند. و آن حضرت حلم را با صبر جمع فرموده بودند. پس هيچ امرى ايشان را از جا به در نمى‏آورد، و از هيچ ناخوشى به تپش (5٧٢٢) نمى‏آمدند.

و چهار خصلت در آن حضرت مجتمع شده بود: كارهاى خير را مداومت مى‏فرمودند كه مرم پيروى ايشان نمايند؛ و جميع قبايح را ترك مى‏فرمودند كه مردم نيز ترك كنند؛ و رأى خود را به كار مى‏فرمودند در چيزى كه صلاح امت در آن بود؛ و قيام به امرى مى‏نمودند كه خير دنيا و آخرت ايشان را مى‏دانستند. و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه: در رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سه صفت بود كه در هيچ كس غير آن حضرت نبود: سايه نداشت؛ و از هر راهى كه مى‏گذشت تا دو روز يا سه روز هركه مى‏گذشت از بوى خوش آن حضرت مى‏دانست كه حضرت از اين راه عبور فرموده؛ و به هيچ سنگى و درختى نمى‏گذشت مگر اين‏كه آن حضرت را سجده تعظيم مى‏كردند. (5٧٢٣) و به سند ديگر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه را در شب تاريك مى‏ديدند، نورى از روى مباركش ساطع بود مانند ماه.

و در اخبار ديگر وارد شده است كه: شبهاى تار كه حضرت در كوچه‏ها عبور مى‏فرمودند نور چهره مباركش بر در و ديوار مى‏تابيد مانند ماهتاب.

و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه وارد است كه: آن حضرت در هر مجلسى كه مى‏نشستند نورى از جانب راست و از جانب چپ آن حضرت ساطع (5٧٢٤) بود كه مردم مى‏ديدند.

و منقول است كه: يكى از زنان آن حضرت در شب تارى سوزنى گم كرده بود؛ آن حضرت كه داخل حجره او شد به نور روى آن حضرت آن سوزن را يافت. و عرق مبارك آن حضرت را مى‏گرفتند و داخل بوهاى خوش مى‏كردند، هيچ شامه‏اى تاب آن نمى‏آورد. و در هر ظرفى كه مضمضه مى‏فرمود، به مثابه مشك، خوشبو مى‏شد. و هرگز مرغ از بالاى سر آن حضرت پرواز نمى‏كرد. و از پشت سر مى‏ديد چنانچه از پيش رو مى‏ديد. و در خواب و بيدارى، به يك نحو مى‏شنيد.

و در بعضى اخبار آمده كه: چون مُهر نبوت را مى‏گشود نورش بر نور آفتاب زيادتى مى‏كرد. و هرگز مدفوع آن حضرت را كسى نديد؛ زمين فرو مى‏برد. و بر هر چهارپايى كه سوار مى‏شد هرگز آن پير نمى‏شد تا مردن. و بر هر درختى كه مى‏گذشت بر آن حضرت سلام مى‏كرد. (5٧٢٥) و هرگز مگس و حيوانات ديگر بر بردن آن حضرت نمى‏نشست. و رعب آن حضرت يكماهه راه در دلها تأثير مى‏كرد. (5٧٢٦) و از حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام منقول است كه: هرگز آن حضرت نان گندم تناول نفرمود، و از نان جو هرگز سه مرتبه متوالى سير نخورد. و چون از دنيا رفت زرهش نزد يهوديى به چهار درهم مرهون (5٧٢٧) بود، و هيچ طلا و نقره از او نماند با آن كه عالم مسخر او شده بود و غنيمتهاى عظيم از كفار به دست او آمده بود، و روزى بود كه سيصدهزار درهم و چهارصد هزار درهم قسمت مى‏فرمود، و شب سائل مى‏آمد و سؤال مى‏كرد، مى‏فرمود كه: والله كه نزد آل محمد امشب يك صاع جو و يك صاع گندم و يك درهم و يك دينار نيست.

و منقول است كه بر الاغ بى‏پالان سوار مى‏شدند. و نعلين خود را به دست مبارك پينه مى‏كردند. و بر اطفال سلام مى‏كردند. و بر روى زمين با غلامان چيزى تناول مى‏فرمودند، و مى‏فرمودند كه: به روش بندگان مى‏نشينم، و به روش بندگان طعام مى‏خورم؛ و كدام بنده از من سزاوارتر است به تواضع و بندگى خدا. و اگر غلامى يا كنيزى آن حضرت را به كارى مى‏خواند اجابت مى‏فرمودند. و عيادت بيماران فقرا مى‏كردند. و مشايعت جنازه‏ها مى‏فرمودند.

و به اسانيد معتبره منقول است كه: ملكى از جانب خداوند عالميان به نزد آن حضرت آمد و گفت: خدا سلامت مى‏رساند، كه اگر خواهى، صحراى مكه را تمام براى تو طلا مى‏كنم.

سر به سوى آسمان كرد و گفت كه: خداوندا مى‏خواهم كه يك روز سير باشم و تو را حمد (5٧٢٨) كنم، و يك روز گرسنه باشم و از تو طلب نمايم.

خواستيم كه اين رساله به ذكر قليلى از مكارم اخلاق آن حضرت معطر گردد. و اگرنه اين رساله بلكه كتابهاى بسيار از عهده ذكر صدهزاريك اوصاف آن جناب بيرون نمى‏آيد.

ثم حب أهل بيتى الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.

يعنى: بعد از اقرار به رسالت، محبت اهل بيت من است كه خدا از ايشان هر شكى و شركى را دور گردانيد و ايشان را معصوم و مطهر گردانيده از جميع گناهان و بديها پاك گردانيدنى.

بدان كه در اين حديث حضرت اشاره فرموده‏اند به اين‏كه آيه تطهير (5٧٢٩) در شأن اهل بيت صلوات‏الله عليهم نازل شده و اين آيه يكى از دلايل عصمت و امامت ايشان است. و در كتب اصحاب، تفاصيل اين امور مذكور است و ما بعضى از آن مطالب را در ضمن چند تنوير (5٧٣٠) بر سبيل اجمال به ظهور مى‏رسانيم:

تنوير اول: در بيان آن كه هيچ عصرى خالى از امام نمى‏باشد و آن امام از جانب خدا مى‏بايد منصوب باشد بدان كه امامت عبارت است از اولى (5٧٣١) به تصرف و صاحب اختيار بودن در دين و دنياى امت به جانشينى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . و در ضمن دلايل بر وجود نبى ظاهر شد كه صلاح ناس و هدايت ايشان و رفع نزاع و جدال از ميان ايشان، بدون قيمى و رئيسى ميسر نمى‏شود.

چنانچه حضرت امام رضا عليه‏التحيه و الثناء (5٧٣٢) در علل (5٧٣٣) فضل بن شاذان (5٧٣٤) فرموده است كه: چون خداوند عالميان مردم را به امرى چند تكليف فرمود و اندازه‏اى چند از براى اوامر و نواهى خود مقرر ساخت، و امر فرمود كه ايشان از آن حدود تعدى نكنند كه مورث فساد ايشان است، پس ناچار است كه بر ايشان امينى بگمارد كه مانع ايشان گردد از تعدى كردن و ارتكاب محارم نمودن. زيرا كه اگر چنين شخصى نباشد هيچ كس لذت و منفعت خود را از براى مفسده‏اى كه به ديگرى عايد گردد ترك نخواهد كرد، چنانچه ظاهر است از نفوس و طبايع مردم. پس لهذا خدا قيمى و امامى براى ايشان مقرر فرمود كه ايشان را منع نمايد از فساد، و حدود و احكام الهى را در ميان ايشان جارى سازد.

چنانچه ظاهر است كه هيچ فرقه‏اى از فِرَق و ملتى (5٧٣٥) از ملل (5٧٣٦)، تعيش (5٧٣٧) و باقى ايشان بدون سركرده‏اى و رئيسى نبوده. پس چون جايز باشد كه حكيم عليم اين خلق را خالى گذارد از امامى كه مصلح احوال ايشان باشد، و با دشمنان ايشان محاربه نمايد، و غنايم و صدقات (5٧٣٨) را در ميان ايشان به عدال قسمت نمايد، و اقامت (5٧٣٩) جمعه و جماعت در ميان ايشان بنمايد، و دفع شر ظالم از مظلوم بكند.

و ايضا اگر امامى در ميان نباشد كه حافظ دين پيغمبر باشد، هر آينه ملت مندرس (5٧٤٠) شود، و دين برطرف شود، و احكام الهى متغير و متبدل گردد، و ارباب بِدع (5٧٤١) و مَلاحده (5٧٤٢) در امور دين و احكام شرع زياده و كم بسيار بكنند، و شبهه‏ها در ميان مسلمانان پيدا كنند. زيرا كه خلق چنانچه مى‏بينيم همگى ناقص‏اند، و در طبايع و رأيهاى (5٧٤٣) ايشان اختلاف بسيار است، و هر يك به خواهش خود رأيى اختراع مى‏نمايند. پس اگر حافظى از براى دين نباشد دين به زودى باطل مى‏شود.

و به سند معتبر منقول است كه: جمعى از اصحاب حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه در خدمت آن نشسته بودند و هشام بن الحكم (5٧٤٤) در ميان ايشان بود، و او در سن شباب بود. حضرت از او پرسيدند كه: اى هِشام. گفت: لبيك يابن رسول‏الله (5٧٤٥) فرمود كه: مرا خبر نمى‏دهى كه با عمرو بن عُبيد بَصرى (5٧٤٦) چه بحث كردى؟ و عمرو از علماى اهل سنت بود.

هشام گفت: فداى تو گردم! من حيا مى‏كنم و زبان من ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بيان كنم. حضرت فرمود كه: آنچه ما شما را امر مى‏كنيم مى‏بايد اطاعت كنيد.

هشام گفت كه: من آوازه عمرو بن عبيد را شنيده بودم كه در مسجد بصره افاده مى‏كند (5٧٤٧). به بصره رفتم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد درآمدم. ديدم كه او نشسته و حلقه بزرگى بر گرد او نشسته‏اند. و او دو جامه سياه پوشيده؛ يكى را لُنگ كرده (5٧٤٨) و يكى را ردا كرده (5٧٤٩)، و مردم از او سؤال مى‏كنند. داخل مجلس شدم و به دو زانو در آخر ايشان نشستم و گفتم: ايها العالم (5٧٥٠) من مرد غريبم. رخصت مى‏فرمايى كه از تو سؤالى بكنم؟ گفت: بله. پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند اين چه سؤالى است كه مى‏كنى؟ گفتم: سؤال من چنين است و جواب مى‏خواهم. گفت: بپرس اگر چه سؤال تو احمقانه است.

بار ديگر پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه چيز را مى‏بينى؟ گفت: رنگها را و شخصها را به آن مى‏بينم. پرسيدم كه: بينى دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: بوها را به آن مى‏شنوم. پرسيدم كه: دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: مزه چيزها را به آن مى‏يابم. گفتم: زبان دارى؟ گفت: بله. پرسيدم كه: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: به آن سخن مى‏گويم. پرسيدم كه: گوش دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه كار مى‏كنى؟ گفت: صداها را مى‏شنوم. پرسيدم كه: دست دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: چيزها را به آن برمى‏گيرم. پرسيدم كه: دل (5٧٥١) دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مى‏آيد؟ گفت: به آن تميز مى‏كنم (5٧٥٢) ميان چيزهايى كه بر اين اعضا و جوارح وارد مى‏شود.

گفتم: آيا اين جوارح از قلب متسغنى (5٧٥٣) نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چرا اين اعضا را به آن احتياج است با آن كه اينها صحيح و سالم‏اند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند وقتى كه اين جوارح شك مى‏كنند در چيزى كه بوييده باشند يا ديده باشند يا شنيده باشند يا چشيده باشند يا لمس كرده باشند، رجوع به قلب مى‏كنند و آن را حكم (5٧٥٤) مى‏سازند كه آنچه معلوم است مُتَيَقن (5٧٥٥) مى‏سازد و شك را زايل مى‏گرداند. گفتم كه: پس خدا دل را در بدن آدمى از براى رفع شك و اختلاف جوارح مقرر ساخته است؟ گفت: بله. گفتم: پس ناچار است از دل، و بدون آن امور جوارح مستقيم نمى‏شود (5٧٥٦)؟ گفت: بله.

گفتم: اى ابامروان (5٧٥٧) انصاف بده كه خدا اعضا و جوارح بدن تو را به خود وانگذاشت تا امامى از براى ايشان مقرر فرمود كه آنچه درست يافته‏اند تصديق ايشان بكند و آنچه در آن شك داشته باشند شك ايشان را برطرف كند؛ و تمام اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلاف گذاشت و امامى از براى ايشان مقرر نفرمود كه اگر شكى به هم رسانند به او رجوع كنند و رفع حيرت ايشان بكند؟ پس ساكت شد و بعد از زمانى ملتفت شد (5٧٥٨) و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه. گفت: با او همنشينى كرده‏اى؟ گفتم: نه. گفت: پس از اهل كجايى؟ گفتم: از اهل كوفه‏ام؟ گفت: پس البته تو هشامى. و برخاست و مرا در بر گرفت و به جاى خود نشانيد و تا من حاضر بودم سخن نگفت.

پس حضرت صادقعليه‌السلام تبسم فرمود و گفت: اى هشام اين سخن را از كه آموخته بودى؟ گفتم: يابن رسول‏الله چنين بر زبانم جارى شد. حضرت فرمود كه: اى هشام والله كه آنچه تو ملهَم شده‏اى (5٧٥٩)، در صُحُف ابراهيم و موسى (5٧٦٠) نوشته است.

و از حضرت على بن الحسين صلوات‏الله عليه مروى است كه فرمود كه: ماييم امامان مسلمانان، و حجتهاى (5٧٦١) خدا بر عالميان، و سيد و بزرگ مؤمنان، و پيشواى شيعيان، و آقاى مؤمنان. ماييم امان اهل زمين از عذاب خدا، چنانچه ستاره‏ها امان اهل آسمان‏اند. و ماييم آن جماعت كه به بركت ما خدا آسمان را نگاه مى‏دارد از اين‏كه بر زمين افتد، و نگاه مى‏دارد به بركت ما زمين و اهل زمين را از اين‏كه به آب فرو روند. و به بركت ما باران را از آسمان مى‏فرستد. و به شفاعت ما رحمت بر ايشان پهن مى‏كند. و از براى ما نعمتها از زمين مى‏روياند. و اگر در زمين امامى از ما نباشد زمين از هم بپاشد و اهل زمين فرو روند. (5٧٦٢) پس فرمود كه: از روزى كه خدا آدم را خلق فرمود هرگز زمين بى‏حجتى و خليفه‏اى نبوده؛ يا ظاهر و مشهور بوده يا غايب و مستور؛ و از امام و خليفه خالى نخواهد بود زمين تا روز قيامت. و اگرنه اين بود، عبادت خدا در زمين نمى‏شد.

راوى مى‏گويد كه: عرض كردم كه: مردم از حجتى كه غايب باشد چه نفع مى‏برند؟ فرمود كه: مانند انتفاعى (5٧٦٣) كه مردم از آفتاب زير ابر مى‏برند. (5٧٦٤) و منقول است از جابر جُعفى (5٧٦٥) كه: از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام پرسيدم كه: مردم را چه احتياج است به پيغمبر و امام؟ فرمود كه: از براى اين‏كه عالم بر صلاح خود باقى بماند؛ زيرا كه حق تعالى عذاب را رفع مى‏كند از اهل زمين تا پيغمبر يا امام در ميان ايشان هست، چنانچه حق تعالى به پيغمبر فرمود كه: خدا ايشان را عذاب نمى‏كند و حال آن كه تو در ميان ايشان هستى. (5٧٦٦) و پيغمبر فرمود كه: ستاره‏ها امان اهل آسمان‏اند، و اهل بيت من امان اهل زمين‏اند. پس چون ستاره‏ها از آسمان برطرف شود قيامت ايشان قائم شود؛ و چون اهل بيت از زمين برطرف شوند قيامت اهل زمين برپا شود.

و مراد به اهل بيت آن جماعت‏اند كه خدا فرموده است كه: اى گروه مؤمنان اطاعت نماييد خدا را و اطاعت نماييد رسول خدا را و صاحبان امر از خود را. (5٧٦٧) و صاحبان امر، آن معصومان مطهران از جميع گناهان‏اند كه هرگز گناه و معصيت نمى‏كنند و هميشه از جانب خدا مؤيد و موفق و مسددند (5٧٦٨)، و به بركت ايشان خدا بندگان را روزى مى‏دهد، و به يُمن ايشان شهرهاى خدا معمور (5٧٦٩) است، و براى ايشان آسمان مى‏بارد و از زمين گياه مى‏رويد؛ و به ايشان خدا مهلت مى‏دهد گناهكاران را، و عذاب خود را به زودى نمى‏فرستد. و هرگز از روحُ‏القُدس (5٧٧٠) جدا نمى‏شوند و روح‏القدس از ايشان جدا نمى‏شود، و هرگز ايشان از قرآن جدا نمى‏شوند و قرآن از ايشان جدا نمى‏شود، يعنى قرآن تمام نزد ايشان است و معنى قرآن را ايشان مى‏دانند و عمل به جميع قرآن، ايشان مى‏نمايند.

و به اسانيد متواتره اين مضامين از اهل بيتعليهم‌السلام وارد شده.

و به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادقعليه‌السلام كه: اگر در زمين نباشد مگر دو نفر، كه يكى از ايشان التبه امام خواهد بود.

و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: جبرئيل بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و گفت: حق تعالى مى‏فرمايد كه: من هرگز زمين را نگذاشتم مگر اين‏كه در او عالمى و امامى بود كه طاعت من و هدايت مرا به خلق مى‏شناسانيد، و از ميان پيغمبر تا پيغمبر ديگر باعث نجات خلق بود. و هرگز نمى‏گذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و كسى نباشد كه حجت من باشد و خلق را به سوى من هدايت نمايد و عارف (5٧٧١) به امر من باشد.

و از براى هر قومى البته هدايت كننده‏اى هست كه سعادتمندان را هدايت مى‏نمايد و حجت مرا بر ارباب شقاوت تمام مى‏كند.

و ايضا از آن حضرت به اسانيد متكثره (5٧٧٢) منقول است كه فرمود كه: هرگز زمين خالى نيست از كسى كه زياده و نقصان دين را بداند، و اگر زيادتى در دين بكنند زياده را بيندازد، و اگر كم كنند كمى را تمام كند. و اگرنه امور مسلمانان مختلط (5٧٧٣) و مشتبه (5٧٧٤) شود و ميان حق و باطل فرق نكنند.

و عُقول سَليمه (5٧٧٥) بر اين مضامين حكم مى‏نمايد، و اين اخبار معتبره، منبهات (5٧٧٦) است، و اگر كسى تفكر نمايد، مشتمل بر براهين حقه واقعيه هست. هر يك از اين احاديث و ايضا دلايل عقليه و وجوه نقليه كه بعضى گذشت و در كتب اصحاب (5٧٧٧) مفصل مذكور است شاهد است بر اين‏كه امامت بدون نص الهى نمى‏باشد، و صاحب عقل مستقيم به عين‏اليقين (5٧٧٨) مى‏داند كه خداوندى كه جميع جزئيات احكام را حتى احكام بَيتُ‏الخلا رفت و جماع كردن و خوردن و آشاميدن را بيان فرمايد و به عقل مردم نگذارد، البته امر خلافت و امامت كه از اعظم امور است و موجب بقاى احكام شريعت و صلاح امت و نجات ايشان است، به عقول ضعيفه خلق نخواهد گذاشت.

و ايضا جميع پيغمبران وصى تعيين فرمودند؛ چون (5٧٧٩) پيغمبر آخرالزمان وصى تعيين نفرمايد با آن كه شفقت او نسبت به امت از جميع پيغمبران بيشتر بود، و پيغمبران ديگر را احتمال بعثت پيغمبر ديگر بعد از ايشان بود، و آن حضرت مى‏دانست كه بعد از او پيغمبرى نخواهد بود.

و ايضا اين معلوم است كه آن حضرت هرگز در ايام حياتى غيبتى اختيار نمى‏فرمود مگر اين‏كه خليفه‏اى نصب مى‏فرمود. پس در غيبت كبرى و ارتحال به عالم بقا چون تعيين نفرمايد؟ و ايضا جميع عالم را امر به وصيت مى‏فرمود، چون خود ترك وصيت نمايد؟ و ايضا چنانچه بعد از اين معلوم خواهد شد، عصمت از شرايط امامت است، و آن امر باطنى است و بغير علام‏الغُيوب (5٧٨٠) كسى بر آن اطلاع ندارد. پس بايد كه از جانب خدا منصوب باشد. و اين معنى از حضرت صاحب الامر صلوات‏الله عليه منقول است در ضمن حديثى كه بر فوايد بسيار مشتمل است. لهذا اكثر آن را ايراد مى‏نماييم: منقول است از سعد بن عبدالله قمى (5٧٨١) كه از اكابر (5٧٨٢) محدثين (5٧٨٣) است - كه: روزى مبتلا شدم به مباحثه بدترين نواصب (5٧٨٤) و بعد از مناظرات گفت كه: واى بر تو و بر اصحاب تو! شما گروه روافِض (5٧٨٥) مهاجرين و انصار را طعن مى‏كنيد و انكار محبت پيغمبر نسبت به ايشان مى‏نماييد. اينك ابوبكر به سبب زود مسلمان شدن از همه صحابه بهتر بود، و از بس كه پيغمبر او را دوست مى‏داشت در شب غار او را با خود برد، چون كه مى‏دانست كه او بعد از آن حضرت خليفه خواهد بود، كه مبادا او تلف شود و امور مسلمانان بعد از او معطل شود.

و حضرت على بن ابى‏طالب را بر جاى خود خوابانيد براى آن كه مى‏دانست كه اگر كشته شود، ضررى به امور مسلمانان نمى‏رسد.

و من از اين سخن جوابها گفتم و ساكت نشد.

پس گفت كه: اى گروه روافض شما مى‏گوييد كه عمر و ابوبكر منافق بودند، و حكايت شب عقبه و دبه‏ها انداختن را دليل خود مى‏آوريد. (5٧٨٦) بگو كه اسلام ايشان از روى طَوع (5٧٨٧) و رغبت بود يا از روى اكراه؟ با خود فكر كردم كه اگر گويم كه از طوع و رغبت بود خواهد گفت كه: پس نفاق چه معنى دارد؟ و اگر گويم كه از اكراه و جبر بود خواهد گفت كه: در مكه جبرى نبود و اسلام قوتى نداشت كه مردم مجبور شوند.

از جواب او ساكت شدم و دلگير برگشتم و طومارى نوشتم مشتمل بر زياده از چهل سؤال از مسائل مشكله، و اين دو مسئله را درج كردم كه به خدمت حضرت امام حسن عسكرى صلوات‏الله عليه بفرستم با احمدبن اسحاق (5٧٨٨) كه وكيل آن حضرت بود در قم. چون او را طلب كردم، گفتند متوجه سُر مَن رَأى (5٧٨٩) شد. من از عقب او روان شدم. چون به او رسيدم و حقيقت حال گفتم، گفت: خود با من بيا و از حضرت سؤال كن.

با او رفيق شدم و چون به در دولتسراى حضرت رسيديم و رخصت طلبيديم، رخصت فرمود؛ داخل شديم. و احمد بن اسحاق با خود هميانى (5٧٩٠) داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود. و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يك را يكى از شيعيان مهر زده بود و به خدمت فرستاده بود. چون نظر بر روى مبارك حضرت انداختيم، روى آن حضرت از بابت ماه شب چهارده بود در حُسن و صفا و نور و ضيا (5٧٩١). و بر دامن حضرت طفلى نشسته بود كه از بابت مشترى (5٧٩٢) بود در كمال حسن و جمال، و بر سرش دو كاكل بود (5٧٩٣)، و نزد آن حضرت انارى از طلا بود كه به جواهر گرانبها و نگينها مرصع كرده بودند (5٧٩٤) و يكى از بزرگان بصره به هديه براى آن حضرت فرستاده بود. و در دست حضرت نامه‏اى بود و كتابتى مى‏فرمود (5٧٩٥) و آن طفل مانع مى‏شد. آن انار را مى‏انداختند كه آن طفل متوجه آن مى‏شدند و خود كتابت مى‏فرمودند.

پس احمد هميان خود را گشود و نزد آن حضرت گذاشت. حضرت به آن طفل فرمود كه: اينك هدايا و تحفه‏هاى شيعيان توست؛ بگشا و متصرف شو. حضرت صاحب‏الامرعليه‌السلام فرمود كه: اى مولاى من آيا جايز است كه من دست طاهر خود را كه از جميع گناهان پاك است دراز كنم به سوى مالهاى حرام و هديه‏هاى رجس (5٧٩٦) و باطل؟ بعد از آن، حضرت صاحب فرمود كه: اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است، تا ما حلال و حرام و را از هم جدا كنيم. {احمد بن‏} اسحاق يك كيسه را بيرون آورد.

حضرت صاحب صلوات‏الله عليه فرمود كه: اين از فلان است كه در فلان محله قم مى‏باشد. و شصت و دو اشرفى (5٧٩٧) در اين كيسه است، چهل و پنج دينارش قيمت ملكى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است، و چهارده دينارش قيمت هفت جامه است كه فروخته است، و از كرايه دكان، سه دينار است.

حضرت امام حسنعليه‌السلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. بگو كه چه چيز در اين ميان حرام است تا بيرون كند. فرمود كه: در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه به تاريخ فلان زده‏اند تاريخش بر آن نقش است، و نصف نقشش محو شده است، و يك دينار مقراض شده (5٧٩٨) ناقصى هست كه يك دانگ و نيم (5٧٩٩) است. و حرام در اين كيسه همين دو است و وجه حرمتش اين است كه: صاحب اين كيسه در فلان سال در فلان ماه، او را نزد جولاهى (5٨٠٠) كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود، و مدتى بر اين گذشت و دزد آن را ربود. و آن مرد چون گفت كه: اين را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آن كه دزد برده بود به همان وزن، و داد كه آن را بافتند و فروخت، و اين دو از قيمت آن جامه است و حرام است. چون كيسه را احمد گشود دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحب‏الامرعليه‌السلام فرموده بود پيدا شد. برداشت و باقى را تسليم نمود.

پس صُره (5٨٠١) ديگر بيرون آورد و حضرت صاحبعليه‌السلام فرمود كه: اين مال فلان است كه در فلان محل قم مى‏باشد، و پنجاه اشرفى در اين صره است، و ما دست به اين دراز نمى‏كنيم. پرسيد كه: چرا؟ فرمود كه: اين اشرفيها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود، و حِصه (5٨٠٢) خود را زياده كيل كرد (5٨٠٣) و گرفت. و مال آنها در اين ميان است.

حضرت امام حسنعليه‌السلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. پس به احمد گفت كه: اين كيسه‏ها را بردار و وصيت كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمى‏خواهيم، و اينها حرام است.

بعد از آن فرمود كه: آن جامه كه آن پيرزن براى ما فرستاده بياور. احمد گفت كه: آن را در ميان خورجين پنهان كرده بودم، فراموش كردم. و برخاست كه بياورد. پس حضرت به جانب من التفات نمودند و فرمودند كه: اى سعد به چه مطلب آمده‏اى؟ گفتم: شوق ملازمت تو مرا آورده است. فرمود كه: آن مسائلى كه داشتى چه شد؟ گفتم: حاضر است. فرمود كه: از نور چشمم بپرس... - و اشاره به حضرت صاحب‏الامر فرمود -...آنچه را مى‏خواهى. (5٨٠٤) گفتم: اى مولا و فرزند مولاى من! روايت به ما رسيده است كه حضرت پيغمبر طلاق زنان خود را به اختيار حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه گذاشت، حتى آن كه در روز جمل حضرت، رسولى فرستاد به زند عايشه و فرمود كه: اسلام و اهل اسلام را هلاك كردى به آن غِش (5٨٠٥) و فريبى كه از تو صادر شد، و فرزندان خود را (5٨٠٦) به جهالت و ضلالت به هلاكت انداختى. اگر دست از اين عمل برمى‏دارى، والا تو را طلاق مى‏گويم. اين چه طلاق بود كه بعد از وفات به آن حضرت مُفَوض (5٨٠٧) بود؟ حضرت صاحبعليه‌السلام فرمود كه: حق سبحانه و تعالى شأن زنان پيغمبر را عظيم گردانيده بود و ايشان را به شرف مادر مؤمنان بودن مخصوص ساخته بود. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود كه: اين شرف براى باقى است تا مطيع خدا باشند، و هر يك از ايشان كه بعد از من معصيت خدا كنند تو او را طلاق بگو و از اين شرف بينداز.

بعد از آن پرسيدم كه: يابن رسول‏الله مرا خبر ده از تفسير اين آيه كه خداوند عالميان به حضرت موسىعليه‌السلام مى‏فرمايد كه:( فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى ) . (5٨٠٨) (كه ترجمه ظاهر لفظش اين است كه: بكن نعلين خود را؛ به درستى كه تو در وادى پاكيزه‏اى كه طُوى (5٨٠٩) نام دارد.) به درستى كه اتفاق علماست كه نعلين آن حضرت از پوست مَيته (5٨١٠) بود، لهذا خدا امر فرمود كه بكَند. حضرت فرمود كه: هر كه اين سخن را مى‏گويد بر موسى افترا بسته است و او را با رتبه نبوت، جاهل دانسته. زيرا كه خالى از اين نيست كه نماز موسى در آن نعلين جايز بود يا نه. اگر نماز جايز بود پوشيدن در آن بقعه (5٨١١) نيز جايز خواهد بود، هرچند آن مكان، مقد مؤلف و مطهر باشد. و اگر نماز در آن جايز بود پس موسى حلال و حرام را نمى‏دانست و جاهل بود به چيزى كه در آن نماز نمى‏توان كرد. و اين قول كفر است.

گفتم: پس شما مطلب الهى را بفرماييد.

فرمود كه: موسى در وادى مقدس قرب بود و گفت: خداوندا من محبت را براى تو خالص گردانيده‏ام و دل خود را از ياد غير تو شسته‏ام. و محبت زن و فرزند هنوز در دلش بود و آمده بود براى ايشان آتش ببرد. حق تعالى فرمود كه: محبت اهل را از دل به در كن، اگر محبت تو از براى ما خالص است و دل تو از خيال ديگران مطهر است، و اگر در وادى مقدس محبت ما ثابت قدمى. پس نعلين كنايه از اين محبتهاست چنانچه بعضى مؤيد اين نقل كرده‏اند كه در عالم خواب كه چيزها به مثالها به نظر مى‏آيد، كفش، مثال زن است و كسى كه خواب مى‏بيند كه كفشش را دزد برد، زنش مى‏ميرد يا از او دور مى‏شود.

سعد گفت كه: ديگر پرسيدم از( تأويل كهيعص ) (5٨١٢). فرمود كه: اين حروف از اخبار غيب است كه خدا به حضرت زكريا خبر داده، و بعد از آن به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعلام فرموده است و سببش اين بود كه حضرت زكريا از خدا طلب كرد كه اسماى مقدسه آل‏عبا را به او تعليم نمايد كه در شدايد به آنها پناه برد. جبرئيل آمد و اسماى ايشان را تعليم آن حضرت نمود. پس چون حضرت زكريا نام محمد و على و فاطمه و حسن صلوات الله عليهم را ياد مى‏كرد غم او برطرف مى‏شد و خوشحال مى‏شد، و چون نام مبارك حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه را ياد مى‏كرد گريه بر او مستولى مى‏شد و ضبط خود نمى‏توانست كرد. روزى مناجات كرد كه: خداوندا چرا نام آن چهار بزرگوار را كه بر زبان مى‏رانم غمهاى من زايل مى‏شود و مسرور مى‏گردم، و نام آن عاليمقدار را كه ذكر مى‏كنم غمهاى من به هيجان مى‏آيد و مرا از گريه طاقت نمى‏ماند؟ پس خداوند عالم قصه شهادت و مظلوميت آن جناب را به زكريا وحى فرمود و گفت: كهيعص. پس كاف اشاره به نام كربلاست، و ها هلاك عترت طاهره است، يا يزيد است كه كشنده و ظالم ايشان بود، و عين عطش و تشنگى ايشان است در آن صحرا، و صاد صبر ايشان است.

چون زكريا اين قصه دردناك را شنيد سه روز از مسجد حركت نكرد و كسى را نزد خود راه نداد و مشغول گريه و زارى و ناله و بيقرارى شد، و مرثيه بر مصيبت آن حضرت مى‏خواند و مى‏گفت: الهى آيا دل بهترين خلقت را به مصيبت فرزندش به درد خواهى آورد؟ آيا بلاى چنين مصيبتى را به ساحت عزت او راه خواهى داد؟ آيا به على و فاطمه جامه اين مصيبت را خواهى پوشانيد؟ آيا چنين درد و المى را به منزل رفعت جلال ايشان در خواهى آورد؟ بعد از اين سخنان مى‏گفت كه: الهى مرا فرزندى كرامت فرما كه در پيرى ديده من به او روشن شود، و چون چنين فرزندى كرامت فرمايى، مرا فريفته محبت او گردان. پس چنين كن كه دل من در مصيبت آن فرزند چنان به درد آيد كه دل محمد حبيب تو براى فرزندش به درد خواهد آمد. پس خدا يحيى را كرامت فرمود، و مانند حضرت امام حسين به شهادت فايز گرديد. و حضرت يحيى شش ماه در شكم مادر بود، و حمل حضرت امام حسين صلوات‏الله عليه نيز شش ماه بود.

پس عرضه كردم كه: بفرما كه دليل چيست بر اين‏كه امت براى خود امام اختيار نمى‏توانند كرد؟ فرمود كه: امامى‏اختيار خواهند كرد كه مصلح احوال ايشان باشد، يا امامى كه مفسد احوال ايشان باشد؟ گفتم: امامى كه موجب صلاح ايشان باشد. فرمود كه: چون (5٨١٣) مى‏دانند كه باعث صلاح ايشان خواهد بود و حال آن كه از ضمير او خبر ندارند. گاه باشد كه گمان كنند كه مصلح است و آخر مفسد ظاهر شود. و از همين علت است كه مردم نمى‏توانند براى خود امام تعيين نمايند. پس فرمود كه: براى تأييد اين مطلب براى تو برهانى بيان نمايم كه عقل تو آن را قبول كند. بگو كه پيغمبرانى كه خدا به خلق فرستاده و ايشان را از ميان خلق برگزيده و كتابها بر ايشان فرو فرستاده ايشان را مؤيد به وحى و عصمت گردانيده و ايشان علمهاى هدايت امت‏اند و اختيار (5٨١٤) ايشان از اختيار جميع امت بهتر است و موسى و عيسى از جمله ايشان‏اند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال علم ايشان، يك كسى را از ميان امت اختيار كنند به خوبى به عقل خود، برگزيده ايشان منافق ظاهر شود و ايشان گمان كنند كه او مؤمن است؟ گفتم: نه.

فرمود كه: موسى كليم خدا با كمال عقل و علم و نزول وحى بر او، از اعيان (5٨١٥) قوم خود و بزرگان لشكر خد هفتاد كس را اختيار كرد كه با خود به طور برَد كه همه را مؤمن مى‏دانست و مخلص و معتقد مى‏شمرد ايشان را، و آخر ظاهر شد كه ايشان منافق بودند، چناچه خدا حال ايشان را بيان فرموده. (5٨١٦) پس هرگاه برگزيده خدا كسى را اختيار كند به گمان اين‏كه اصلح امت است، و افسد امت ظاهر شود، پس چه اعتماد باشد بر مختار و برگزيده عوام ناس كه خبر از ما فى‏الضمير (5٨١٧) مردم ندارند، و مهاجرين و انصار كه بر سراير (5٨١٨) مردم اطلاع ندارند؟ پس مى‏بايد امام از جانب كسى منصوب شود كه عالم به ضماير (5٨١٩) و خفيات امور است.

بعد از آن به اعجاز فرمود كه: اى سعد خصم تو مى‏گفت كه: حضرت رسول ابوبكر را براى شفقت به غار برد چون كه مى‏دانست كه او خليفه است، مبادا كشته شود. چرا در جواب نگفتى كه: شما روايت كرده‏ايد كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: خلافت بعد از من سى سال خواهد بود. و اين سى سال را به عمر چهار خليفه قسمت كرده‏ايد. پس به گمان فاسد شما اين هر چهار خليفه به حق‏اند. پس اگر اين معنى باعث بردن به غار بود بايست كه همه را با خود ببرد. و بنا بر آن كه تو مى‏گويى، آن حضرت در باب آن سه خليفه ديگر تقصير كرده و شفقت بر ايشان را ترك كرده و حق ايشان را سبك شمرده.

و آنچه آن خصم تو از تو پرسيد كه: اسلام ابوبكر و عمر به طوع بود يا به كراهت، چرا نگفتى كه طوعا بود اما از براى طمع دنيا. زيرا كه ايشان با كَفَره (5٨٢٠) يهود مخلوط بودند و ايشان از روى تورات و كتابهاى خود احوال محمد را بر ايشان مى‏خواندند و مى‏گفتند: او بر عرب مستولى خواهد شد و پادشاه خواهد شد و پادشاهى او از بابت پادشاهى بُختُ نَصر (5٨٢١) خواهد بود اما دعواى (5٨٢٢) پيغمبرى خواهد كرد. و از كفر و عناد مى‏گفتند كه پيغمبر نيست اما به دروغ دعوى خواهد كرد. چون حضرت دعوى رسالت فرمود ايشان از روى گفته خود يهود به ظاهر كلمتين (5٨٢٣) گفتند از براى طمع اين‏كه شايد ولايتى و حكومتى حضرت به ايشان بدهد، و در باطن كافر بودند. و چون در آخر مأيوس شدند، با منافقين بر بالاى عقبه رفتند و دهانهاى خود را بستند كه كسى ايشان را نشناسد و دبه‏ها (5٨٢٤) انداختند كه شتر حضرت را رم دهند و حضرت را هلاك كنند. پس خدا جبرئيل را فرستاد و پيغمبر خود را شر ايشان حفظ كرد و ضررى نتوانستند رسانيد. و حال ايشان مثل حال طلحه و زبير بود كه با حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام از روى طمع به ظاهر بيعت كردند، كه حضرت به هر يك از ايشان ولايتى و حكومتى بدهد. چون مأيوس شدند بيعت را شكستند و خروج كردند و به جزاى عمل خود در دنيا و آخرت رسيدند.

سعد گفت كه: چون سخن تمام شد حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه براى نماز برخاستند و حضرت صاحب‏الامر صلوات‏الله عليه با ايشان برخاستند و من برگشتم. احمد بن اسحاق را در راه ديدم كه گريان مى‏آمد. گفتم: چرا دير آمدى و سبب گريه چيست؟ گفت: آن جامه‏اى كه حضرت فرمود، پيدا نشد. گفتم: باكى نيست؛ برو به حضرت عرض كن. پس رفت و خندان برگشت و صلوات بر محمد و آل محمد مى‏فرستاد، و گفت: همان جامه را ديدم در زير پاى حضرت افتاده بود و بر رويش نماز مى‏كردند.

سعد گفت كه: حمد الهى كرديم، و چند روز كه در آنجا بوديم هر روز به خدمت حضرت مى‏رفتيم و حضرت صاحب‏الامر را نزد حضرت ملازمت مى‏كرديم. پس چون روز وداع شد من و احمد با دو مرد پير از اهل قم به خدمت آن حضرت رفتيم. احمد در خدمت ايستاد و گفت: يابن رسول‏الله رفتن نزديك شده و محنت مفارقت تو بسيار دشوار است. از خدا سؤال مى‏كنيم كه صلوات فرستد به جدت مصطفى و بر پدرت مرتضى و بر مادرت سيد نساء، و بر بهترين جوانان اهل بهشت پدر و عمويت، و بر ائمه طاهرين پدرانت، و بر تو صلوات فرستد و بر فرزندت. و از خدا طلب مى‏نمايم كه شأن تو را رفيع گرداند و دشمن تو را منكوب گرداند، و اين آخر ديدن ما نباشد جمال تو را.

چون اين را بگفت، حضرت گريست كه قطرات گريه از روى مباركش فرو ريخت و فرمود كه: اى پسر اسحاق در دعا زياده مطلب كه در اين برگشتن، به جوار رحمت الهى خواهى رفت. احمد چون اين را شنيد بيهوش شد چون به هوش آمد گفت: از تو سؤال مى‏نمايم به خدا به حرمت جدت كه مرا مشرف سازى به جامه‏اى كه كفن خود كنم.

حضرت دست به زير بساط كردند و سيزده درهم به در آوردند و فرمودند كه: اين را بگير و از غير اين زر خرج خود مكن، و كفن كه طلبيدى به تو خواهد رسيد، و مزد نيكوكاران را خدا ضايع نمى‏كند. (5٨٢٥) سعد گفت كه: چون برگشتيم، به سه فرسخى منزل حُلوان (5٨٢٦) رسيديم. احمد تب كرد و بيمارى صعبى او را عارض شد كه از خود مأيوس شد. و چون به حلوان رسيديم در كاروانسرا فرود آمديم و احمد شخصى از اهل قم را طلبيد كه در حلوان مى‏بود، و بعد از زمانى گفت: همه برويد و مرا تنها بگذاريد. ما هر يك به جاى خود برگشتيم. چون نزديك صبح شد چشم گشودم، كافور (5٨٢٧) خادم حضرت امام حسن صلوات‏الله عليه را ديدم كه مى‏گويد كه: خدا شما را صبر نيكو بدهد در مصيبت احمد بن اسحاق، و عاقبت اين مصيبت را براى شما خير گرداند. از غسل و كفن احمد فارغ شديم. برخيزيد و او را دفن كنيد كه او از همه شما گراميتر بود نزد امام و پيشواى شما. اين را بگفت و از نظر ما غايب شد. پس ما برخاستيم با گريه و نوحه او را دفن كرديم رحِمَه‏الله تعالى.

ابن بابويه عليه‏الرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه: خدا پيغمبر خود را صدوبيست مرتبه به معراج برد و در هر مرتبه تأكيد در بابت امامت و وصايت اميرالمؤمنين و ائمهعليهم‌السلام زياده از واجبات ديگر فرمود.

و كلينى روايت كرده است از حضرت امام موسىعليه‌السلام كه: به پدرم حضرت صادق صلوات‏الله عليه گفتم كه: نه چنين بود كه حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه نامه وصيت خود را نوشت، كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏فرمود و آن حضرت مى‏نوشت و جبرئيل و ملائكه مقربين گواه شدند؟ فرمود كه: اى ابوالحسن چنين بود، وليكن چون نزديك وفات حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد، نامه نوشته‏اى جبرئيل آورد با امينان خدا از ملائكه. و جبرئيل گفت كه: يا محمد امر كن كه بيرون رود هر كه نزد تو هست بغير وصى تو على بن ابى‏طالب كه وصيتنامه را به او تسليم كنيم و بر او گواه شويم كه تو دفع وصيت به او نمودى و او قبول نمود و ضامن اداى آن شد.

پس هر كه در خانه بود بغير حضرت اميرالمؤمنين، فرمود كه از خانه بيرون رود، و حضرت فاطمه در ميان پرده و در ايستاده بود. پس جبرئيل گفت كه: يا محمد خداوند تو سلامت مى‏رساند و مى‏گويد كه: اين نامه‏اى است مشتمل بر آنچه ما تو را خبر داده بوديم و پيمان از تو گرفته بوديم و بر تو شرط كرده بوديم از وصيت و امامت على‏بن ابى‏طالب. من گواهم در اين امر بر تو، و ملائكه را بر تو گواه گرفته‏ام، و من - اى محمد - كافيم از براى گواهى.

در اين هنگام مفاصل حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به لرزه آمد و فرمود كه: اى جبرئيل پروردگار من سلام است (يعنى سالم است از جميع عيبها نقصها) و سلام و سلامتيها همه از اوست، و سلامها و تحيتها به او برمى‏گردد. راست مى‏فرمايد خداوند من و نيكو فرموده. نامه را بده.

پس جبرئيل نامه را تسليم حضرت رسول كرد و فرمود كه: به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نما. چون آن حضرت به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نمود، جميع نامه را حرف به حرف خواند. پس حضرت رسول فرمود كه: يا على اين عهدى است كه خدا با من كرده بود، و پيمان و شرطى است كه بر من گرفته بود، و امانت او بود نزد من. تبليغ رسالت او كردم اداى امانت نمودم.

حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: من گواهى مى‏دهم براى تو - پدر و مادرم فداى تو باد - كه تو رسانيدى رسالتهاى خداوند خود را، و خيرخواهى همه امت كردى، و آنچه فرمودى راست فرمودى. گواهى مى‏دهد براى تو گوش و چشم و گوشت و خون من. جبرئيل گفت كه: من بر راستى گفتار هر دو گواهى مى‏دهم.

آن‏گاه حضر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: يا على وصيت مرا گرفتى و دانستى، و ضامن شدى براى خدا و براى من كه وفا كنى به آنچه در اين وصيت تو را به آن امر كرده‏اند؟ حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: بلى - پدر و مادرم فداى تو باد - بر من است ضَمان (5٨٢٨) اينها، و بر خداست كه مرا اعانت فرمايد و توفيق دهد كه اداى اينها بكنم. حضرت رسول فرمود كه: يا على مى‏خواهم بر تو گواه بگيرم كه من از تو پيمان گرفتم كه در روز قيامت براى من گواهى بدهند. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: گواه بگير. حضرت رسول فرمود كه: جبرئيل و ميكائيل با ملائكه مقربين حاضر شده‏اند كه گواه شوند. ايشان ميان من و تو گواه‏اند. فرمود كه: پدر و مادرم فداى تو باد! تو ايشان را گواه بگير و من نيز ايشان را گواه مى‏گيرم. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايشان را گواه گرفت.

و از جمله چيزهايى كه به امر الهى بر حضرت اميرالمؤمنين شرط كرد اين بود كه: يا على وفا مى‏كنى به آنچه در اين نامه نوشته است از دوستى هر كه دوست خدا و رسول باشد، و بيزارى و دشمنى هر كه دشمن خدا و رسول باشد و تبرى نمودن (5٨٢٩) از ايشان با صبر بر فرو خوردن خشم، و با صبر بر غصب كردن حقت و غصب نمودن خمست و نگاه داشتن حرمتت؟ گفت: بله يا رسول‏الله، قبول كردم.

و حضر اميرالمؤمنين فرمود كه: به حق خدايى كه دانه‏ها را شكافته و گياه رويانيده و خلايق را آفريده، كه شنيدم كه جبرئيل به حضرت رسول مى‏گفت كه: بشناسان به على كه حرمتش (5٨٣٠) را باطل خواهند كرد (5٨٣١)، و حرمت او حرمت خدا و رسول است. و بگو كه شهيد خواهد شد در راه دين، و ريشش از خون سرخ سرش رنگ خواهد شد. فرمود كه: چون سخن جبرئيل را شنيدم مدهوش شدم چنانچه بر رو درافتادم. و گفتم: بله؛ قبول كردم و راضى شدم، سعى خواهم كرد و صبر خواهم نمود، هرچند حرمت من ضايع شود، و سنتهاى پيغمبر معطل شود، و كتاب دريده و ضايع شود، و كعبه خراب شود، و ريشم به خون سرم خضاب شود. صبر خواهعم كرد و رضاى الهى را طلب خواهم نمود تا به سوى تو آيم.

آن‏گاه حضرت رسول، حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم را طلبيد و ايشان را نيز خبر داد به مثل آنچه اميرالمؤمنين را خبر داد، و از ايشان پيمان گرفت و ايشان مثل فرموده آن حضرت جواب فرمودند. پس وصيت را مهر كردند به مُهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن نرسيده بود، و به حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه سپردند.

راوى مى‏گويد كه: به خدمت حضرت امام موسى عرض نمودم كه: پدر و مادرم فداى تو باد! نمى‏فرمايى كه در آن وصيت چه نوشته بود؟ حضرت فرمود كه: سنتهاى خدا و رسول و احكام ايشان بود. پرسيدم كه: آيا اين در وصيت بود كه آن كافران غصب خلافت خواهند كرد و مخالفت اميرالمؤمنين خواهند نمود؟ فرمود كه: والله كه جميع آنها بود حرف به حرف.

مگر نشنيده‏اى اين آيه را كه:( انا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و ءاثارهم، و كل شى‏ء أحصيناه فى امام مبين ) (5٨٣٢). (كه ترجمه‏اش به قول مفسران اين است كه: به درستى كه ما زنده مى‏گردانيم مردگان را (در روز بعث و جزا) و مى‏نويسيم آنچه پيش فرستاده‏اند (از عملهاى نيك و بد)، و نشانه‏هاى قدم ايشان را (يا: آنچه اثر افعال ايشان بعد از ايشان مى‏ماند) مى‏نويسيم. و همه چيز را (از نيك و بد) شمرده‏ايم (و بيان كرده‏ايم) در امام مُبين. بعضى گفته‏اند امام مبين (5٨٣٣) لوح محفوظ (5٨٣٤) است. و بعضى گفته‏اند نامه اعمال است. و در بعضى احاديث ما به حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه تفسير شده. و ظاهر اين حديث، نامه وصيت است.) آن‏گاه فرمود كه: والله كه رسول خدا به اميرالمؤمنين و فاطمهعليهما‌السلام گفت كه: آيا فهميديد آنچه به شما گفتم، و قبول كرديد؟ ايشان گفتند: بله، راضى شديم و قبول كرديم و صبر مى‏نماييم بر آنچه ما را به خشم آورد و موجب آزار ما باشد.

و به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه فرمود كه: خداوند عاليمان بر پيغمبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نامه‏اى فرستاد پيش از وفات او، و وحى فرمود كه: يا محمد اين وصيت توست به نجيبان (5٨٣٥) از اهلت. فرمود كه: كيستند نجيبان اى جبرئيل؟ گفت: على‏بن ابى‏طالب و فرزندانش. و بر نامه مُهرها از طلا بود. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن كتاب را به اميرالمؤمنينعليه‌السلام داد و امر فرمود كه يك مهر آن را برگيرد (5٨٣٦) و به آنچه در تحت آن مهر هست عمل نمايد. آن حضرت چنين كرد و آنچه كرد از روى نامه الهى بود. و در هنگام وفات به حضرت امام حسنعليه‌السلام تسليم نمود و آن حضرت يك مهر ديگر را برگرفت و به آنچه در تحت آن بود عمل نمود.

پس به حضرت امام حسينعليه‌السلام تسليم نمود. آن حضرت مهر خود را برداشت، نوشته بود كه: خروج كن با جماعتى به سوى شهادت، كه ايشان مى‏بايد التبه با تو شهيد شوند، و جان خود را در راه خدا بفروش.

پس آن حضرت چنين كرد و نامه را به على‏بن الحسينعليهما‌السلام داد. آن حضرت مهر خود را گشود، نوشته بود كه سر در پيش افكن و خاموش باش و ملازم خانه خود باش و متعرض كسى مشو تا مرگ، تو را در رسد.

آن حضرت چنين كرد و نامه را به امام محمدباقر سپرد. چون مهر را برداشت نوشته بود كه: مردم را حديث بگو و فتوا بده و از غير خدا انديشه مكن كه هيچ كس به تو ضررى نمى‏تواند رسانيد.

پس آن نامه را به حضرت امام جعفر صادق صلوات‏الله عليه داد. آن حضرت در زير مهر خود يافت كه: مردم را حديث كن و فتوا بيان فرما و علوم اهل بيت خود را پهن كن و تصديق پدران شايسته خود را به مردم برسان و از غير خدا مترس كه تو در حِزر (5٨٣٧) و امان خدايى.

و همچنين هر يك به ديگرى تسليم مى‏نمايند و به مقتضاى آن عمل مى‏كنند تا قيام مهدى آل‏محمد صلوات‏الله عليهم اجمعين.

تنوير دويم: در بيان عصمت امام است‏ بدان كه فرقه ناجيه اماميه (5٨٣٨) را اعتقاد آن است كه امام (5٨٣٩) مى‏بايد از اول عمر تا آخر عمر از جميع گناهان صغيره و كبيره معصوم باشد. و اهل سنت چون مى‏دانند كه هرگاه عصمت شرط امامت باشد، حقيت امامت خلفاى ايشان برهم مى‏خورد مى‏گويند: عصمت در امامت شرط نيست. و بر بطلان اين معنى دلايل عقلى و سمعى (5٨٤٠) بسيار است.

و بر صاحب عقل مستقيم پوشيده نيست كه اين چنين شخص واجب الاطاعه كه جميع امور دين و دنياى امت به او وابسته است بايد معصوم باشد در علم و عمل، و الا فوايد مترتِبه (5٨٤١) بر امامت، كمايَنبَغى (5٨٤٢) به ظهور نخواهد آمد، و آن شخص نيز محتاج خواهد بود به امامى و راهنمايى - چنانچه نزد انصاف ظاهر است - و از امامتش خلل بسيار در دين به هم خواهد رسيد زيرا كه از فتاوى غلطش ممكن است بدعتها منتشر گردد و احكام حقه دين متروك شود و بسيار باشد كه مفاسد عظيمه به ظهور آيد كه به هيچ نحو اصلاح‏پذير نباشد، مثل آن كه غلط كند (5٨٤٣) در تعيين خليفه بعد از خود به گمان اين‏كه قابل خلافت و امامت است، و از او امور منافى امامت به ظهور آيد. پس اگر امت متعرض او نشوند، مورث انهدام دين است و اگر قصد عزلش كنند، منازعه و مشاجره عظيم در ميان امت حادث شود كه حق در ميان ضايع شود. چنانچه در واقعه كشتن عثمان و خروج عايشه و طلحه و زبير و معاويه و خوارج به ظهور آمد، تا آن كه كار امت و نيابت خدا و رسول به معاويه و يزيد و امثال آن ظالمان بيدين قرار گرفت و آن قسم ظلمها بر اهل بيت رسالت و ساير اهل سلام جارى شد.

و ايضا ظاهر است قبح امامت امامى كه آنچه مردم را به آن امر كند خود به فعل نياورد، و آنچه را از آن نهى كند از او به ظهور آيد. و لهذا حق تعالى در قرآن مكرر اين قسم جماعت را مذمت و توبيخ فرموده.

و ايضا نفوس مردم از اطاعت چنين شخصى متنفر (5٨٤٤) مى‏باشد. و فخر رازى در تفسير آيه( اولواالامر ) (5٨٤٥) گفته است كه: اين آيه دلالت مى‏كند بر عصمت و عدم جواز خطاى اولواالامر، و الا لازم مى‏آيد كه هم امر به اطاعتشان شده باشد، و هم نهى از اطاعت؛ زيرا كه اطاعت در محرمات حرام است.

و همچنين در تفسير آيه( و كونوا مع الصادقين ) (5٨٤٦) گفته است كه: مراد از صادقين معصومين‏اند. و خدا در آيه( تطهير ) (5٨٤٧) از عصمتشان خبر داده، چنانچه بعد از اين بيان خواهد شد.

و اكثر مفسرين در آيه( لا ينال عهدى الظالمين ) (5٨٤٨) اعتراف كرده‏اند كه دلالت بر عصمت امام دارد؛ زيرا كه حضرت عزت تعالى شأنه (5٨٤٩) به حضرت ابراهيم وحى فرمود كه:( انى جاعلك للناس اماما ) (5٨٥٠): ما تو را براى مردم امام گردانيديم. حضرت ابراهيم درخواست نمود كه: به بعضى از ذريت من نيز اين شرف را كرامت فرما. خطاب رسيد كه: عهد (امامت و خلافت) {من‏} به ظالمان نمى‏رسد. (5٨٥١) و هر فاسقى (5٨٥٢) ظالم است بر نفس خود، چنانچه خدا مكرر فاسقان را به ظلم وصف فرموده. (5٨٥٣) تنوير سيم: در نازل شدن آيه تطهير در شأن اهل بيت رسالت است بدان كه احاديث از طرق عامه و خاصه به حد تواتر رسيده كه آيه تطهير در شأن اهل بيت رسالت نازل شده كه آل‏عبا باشند. و موافق بعضى از احاديث ما جميع ائمه ما داخل‏اند.

و صاحب كشاف (5٨٥٤) كه از متعصبين علماى اهل سنت است در قصه مباهله (5٨٥٥) ذكر كرده است كه: چون حضرت رسول، نصاراى نَجران (5٨٥٦) را به مباهله خواند ايشان مهلت طلبيدند، و چون با يكديگر خلوت كردند به عاقِب - كه صاحب رأى ايشان بود - گفتند: چه مصلحت مى‏دانى؟ گفت: والله - اى گروه نصارا - شما دانستيد كه محمد پيغمبر فرستاده خداست، و در بيان احوال عيسى حق را بر شما ظاهر ساخت. و والله كه هيچ قومى با پيغمبر خود مباهله نكردند كه پير و جوان ايشان هلاك نشوند. و اگر مباهله كنيد البته هلاك خواهيد شد، و اگر بسيار اهتمام در نگاه داشتن دين خود داريد و از مسلمان شدن ابا داريد، با او مصالحه نماييد و برگرديد.

چون صبح شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت امام حسين را در برگرفت و دست حضرت امام حسن را گرفت، و فاطمه و على از پى خود روان ساخت و فرمود كه: من چون دعا كنم شما آمين بگوييد. پس اسقف نجران گفت كه: اى گروه نصارا من رويى چند مى‏بينم كه خدا به اين روها كوه را از جا مى‏كند. با ايشان مباهله مكنيد كه هلاك مى‏شويد و بر روى زمين يك نصرانى تا قيامت نخواهد بود. ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: ما با تو مباهله نمى‏كنيم. تو بر دين خود باش و ما بر دين خود. حضرت فرمود كه: اگر مباهله نمى‏كنيد مسلمان شويد. ابا كردند. فرمود كه: پس با شما جنگ مى‏كنم. گفتند: ما طاقت جنگ عرب نداريم وليكن با تو صلح مى‏كنيم كه با ما جنگ نكنى و به دين ما كار ندارى، و ما به تو هر سال دو هزار حُله (5٨٥٧) در ماه صفر بدهيم، و هزار حله در ماه رجب، و سى زره نفيس هر سال بدهيم. حضرت به اين نحو با ايشان مصالحه فرموده و گفت: والله كه هلاك بر اهل نجران مشرف شده بود، و اگر مباهله مى‏كردند همه مسخ مى‏شدند به صورت ميمون و خوك، و اين صحرا همه بر ايشان آتش مى‏شد، و خدا جميع اهل نجران را هلاك مى‏كرد حتى مرغى كه بر روى درختان بود، و بر تمام نصارا سال نمى‏گذشت كه همه هلاك مى‏شدند.

و باز صاحب كشاف از عايشه روايت كرده است كه: روزى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آمد و عبايى پوشيده بود از موى سياه. پس حضرت امام حسن (عليه‌السلام ) آمد، او را داخل عبا كرد. بعد از آن حضرت امام حسين آمد، او را داخل عبا كرد. پس حضرت فاطمه و على‏بن ابى‏طالب آمدند، هر دو را داخل عبا كرد و آيه را خواند كه:( انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا ) (5٨٥٨). بعد از آن صاحب كشاف گفته است كه: اگر گويى كه: چرا اين جماعت را در مباهله داخل كرد؟ جواب مى‏گويم كه براى آن كه اين دلالت بر حقيت و اعتماد بر راستى او بيشتر مى‏كرد از آن كه ديگران را داخل كند. زيرا كه عزيزترين خلق را نزد خود، و پاره‏هاى جگر خود، و محبوبترين مردم را نزد خود، در معرض مباهله و نفرين درآورد. و اكتفا بر خود نكرد به تنهايى. چه بسيار است كه آدمى خود را به هلاك مى‏دهد و اين قسم اعِزه (5٨٥٩) را حفظ مى‏كند.

و در مُوَطاى مالك (5٨٦٠) كه امام اهل سنت است روايت شده است از انَس (5٨٦١) كه: چون آيه تطهير نازل شد، قريب به شش ماه رسول خدا در هنگام رفتن به نماز صبح بر در خانه فاطمه مى‏گفت: الصلوه يا اهل البيت (5٨٦٢)! انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا. و در صحيح ابى‏داوود سِجِستانى (5٨٦٣) نيز به همين طريق روايت شده از انس.

و در صحيح بُخارى (5٨٦٤) از جزو چهارم روايت كرده به نحوى كه صاحب كشاف روايت كرده. و در صحيح مسلم (5٨٦٥) و در صحيح ابى‏داوود و در جمع بين الصَحيحَين حُمَيدى (5٨٦٦) همه به اين مضمون از عايشه مروى است.

و در صحيح مسلم در جزو چهارم در باب فضايل اميرالمؤمنينعليه‌السلام از سعد وَقاص (5٨٦٧) چنين روايت كرده كه: چون آيه مباهله نازل شد، خواند رسول خدا على و فاطمه و حسن و حسين را، و گفت: خداوندا اينها اهل بيت من‏اند.

و در محل ديگر نيز همين مضمون را روايت كرده.

و ابوداوود در صحيح خود از ام سَلَمه (5٨٦٨) روايت كرده است كه گفت: آيه تطهير در خانه من نازل شد، و در آن خانه حضرت رسول بود و على‏بن ابى‏طالب و فاطمه و حسن و حسين. و من بر در خانه نشسته بودم. پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر ايشان گليمى پوشانيد و گفت: خداوندا اينها اهل بيت من‏اند. از ايشان دور گردان و برطرف كن رجس و گناه را، و پاكيزه گردان ايشان را از بديها پاكيزه كردنى. من گفتم: يا رسول‏الله من از اهل بيت نيستم؟ فرمود كه: نه؛ تو از زنان منى و عاقبت تو به خير است.

و اين مضمون و قريب به اين مضمون در اكثر كتب ايشان مروى است به طرق متعدده، و تعداد آنها مورث تطويل (5٨٦٩) است.

و دلالت اين آيه بر عصمت ايشان بسى ظاهر است، چه عامه محققين مفسرين رجس را در اين آيه به گناه تفسير كرده‏اند، و تطهير ظاهر است كه مراد از آن پاك گردانيدن از بديها و عيبها و قبايح است. و از سياق آيه و احاديث مذكوره ظاهر است كه مراد، جميع بديهاست. و اراده كه در آيه وارد شده اراده حتمى مى‏بايد باشد؛ زيرا كه اراده تكليفى به ايشان اختصاصى ندارد. و اراده حتمى الهى تخلف نمى‏كند. پس عصمت ايشان ثابت است. و هرگاه عصمت ثابت شد، دروغ بر ايشان روا نيست. و اين ثابت شده است كه ايشان دعوى امامت كردند. پس دعواى ايشان بر حق باشد.

و تفصيل اين سخنان را اين مقام گنجايش ندارد.

تنوير چهارم: در بيان فضيلت محبت اهل بيتعليهم‌السلام است‏ ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر از آباى كرام اوعليهم‌السلام روايت كرده است كه: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: محبت من و اهل بيت نفع مى‏كند در هفت موطن (5٨٧٠) كه اهوال (5٨٧١) آنها عظيم است: در هنگام مردن، و در قبر، و در وقت مبعوث شدن (5٨٧٢)، و در هنگامى كه نامه‏ها به دست راست و چپ آيد، و در هنگام حساب، و نزد ميزان كه اعمال خلايق را سنجند، و نزد صراط.

و روايت كرده است از حارث همدانى (5٨٧٣) كه: روزى به خدمت حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام رفتم. پرسيد كه: چه چيز تو را به اينجا آورده؟ گفتم: محبت تو يا اميرالمؤمنين.

فرمود كه: اى حارث تو مرا دوست مى‏دارى؟ گفتم: بله والله اى اميرالمؤمنين. فرمود كه: وقتى كه جانت به گلو مى‏رسد مرا خواهى ديد كه چنان كه مى‏خواهى. و چون ببينى مرا كه دشمنان خود را از حوض كوثر دور مى‏كنم خوشحال خواهى شد. و چون ببينى كه بر صراط مى‏گذرم و علم حمد به دست من است و پيش حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏روم، چنان مرا خواهى ديد كه مشعوف (5٨٧٤) گردى.

و از ابوحمزه ثمالى (5٨٧٥) روايت كرده است از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: يا على محبت تو در دل هركس كه قرار گيرد، اگر يك قدم او از صراط بلغزد، البته قدم ديگر ثابت مى‏ماند تا خدا او را سبب محبت تو داخل بهشت گرداند.

و از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است كه: محبت ما اهل بيت گناهان را مى‏ريزد چنانچه باد تند، برگ را از درختان مى‏ريزد.

و به اسانيد معتبره از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: حضرت رسول فرمود كه: چهار كس‏اند كه من در روز قيامت شفاعت ايشان خواهم كرد اگرچه با گناه اهل زمين آمده باشند: كسى كه اعانت اهل بيت من بكند؛ و كسى كه قضاى حوايج ايشان بكند در هنگامى كه مضطر شده باشند؛ و كسى كه به دل و زبان ايشان را دوست دارد؛ و كسى كه به دست دفع ضرر از ايشان بكند.

و ايضا از آن حضرت منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: هركه ما اهل بيت را دوست دارد خدا او را در روز قيامت ايمن مبعوث گرداند، كه هيچ خوف نداشته باشد.

و در كتاب بصائر الدرجات (5٨٧٦) از امام جعفر صادقعليه‌السلام منقول است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: يا على امت مرا تمام در عالم ارواح به من نمودند و كوچك و بزرگ ايشان را ديدم. و به تو و شيعيان تو گذشتم و از براى شما استغفار كردم. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: يا رسول‏الله ديگر از فضايل شيعه بفرما. فرمود كه: يا على تو و شيعيان تو از قبرها بيرون خواهيد آمد و روهاى شما مانند ماه شب چهارده خواهد بود و جميع شدتها و غمها از شما برطرف خواهد شد و در سايه عرش الهى خواهيد بود. مردم خواهند ترسيد و شما نخواهيد ترسيد. و مردم اندوهناك خواهند بود و شما مسرور خواهيد بود. و براى شما خوان نعمتهاى الهى مى‏آورند و مردم مشغول حساب خواهند بود.

و به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه منقول است كه: پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: يا على هركه تو را دوست دارد با پيغمبران خواهد بود در درجه ايشان در روز قيامت. و كسى كه بميرد و دشمن تو باشد، اگر خواهد يهودى بميرد و اگر خواهد نصرانى بميرد. و فرمود كه: اول چيزى كه در روز قيامت از مردم سؤال خواهند كرد محبت ما اهل بيت خواهد بود.

و به سند معتبر از امام محمد باقرعليه‌السلام منقول است كه: والله كه در آسمان هفتاد صنف از ملائكه هستند كه اگر جميع اهل زمين جمع شوند عدد هر صنفى از ايشان را احصا (5٨٧٧) نمى‏توانند كرد، و ايشان خدا را به ولايت ما عبادت مى‏كنند. (5٨٧٨) و شيخ طوسى عليه‏الرحمه از ميثم تمار (5٨٧٩) كه از اصحاب اسرار (5٨٨٠) اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه است روايت كرده كه: شبى در خدمت حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بودم. فرمود كه: نيست بنده‏اى كه خدا دل او را به ايمان امتحان كرده باشد مگر اين‏كه چون صبح مى‏كند دوستى ما اهل بيت را در دل خود مى‏يابد. و نيست بنده‏اى كه خدا بر او غضب كرده باشد مگر اين‏كه چون صبح مى‏كند دشمنى ما را در دل خود مى‏يابد. پس چون ما صبح مى‏كنيم شاد مى‏شويم به محبت دوستان خود، و مى‏دانيم دشمنى دشمنان خود را. و چون دوست ما صبح مى‏كند منتظر رحمتهاى الهى است، و دشمن ما كه صبح مى‏كند بركنار جهنم ايستاده است كه همين كه بميرد داخل جهنم شود. به درستى كه درهاى رحمت براى دوستان ما باز است. گوارا باد ايشان را رحمتهاى الهى. و واى بر حال دشمنان ما. و دوست ما نيست كسى كه دشمن ما را دوست دارد. دوستى ما و دوستى دشمنان ما در يك دل جمع نمى‏شود. كسى كه ما را دوست دارد بايد كه دوستى را براى ما خالص گرداند چنانچه طلا را از غَش (5٨٨١) خالص مى‏كنند.

ماييم نجيبان (5٨٨٢) و برگزيده‏هاى خدا، و فرزندان ما فرزندان پيغمبران‏اند. و منم وصى اوصيا، و منم حزب (5٨٨٣) و ياور خدا و رسول. و آنان كه با من محاربه مى‏كنند گروه شيطان‏اند. پس كسى كه خواهد كه حال خود را در محبت ما بداند، دل خود را امتحان نمايد. اگر محبت دشمنان ما را در دل خود يابد، بداند كه خدا و جبرئيل و ميكائيل دشمن اويند. و خدا دشمن كافران است.

و روايت كرده از ابى‏عبدالله جَدَلى (5٨٨٤)، كه حضرت اميرالمؤمنين گفت كه: مى‏خواهى تو را خبر دهم به حسنه‏اى كه هركه آن را داشته باشد در روز قيامت او را هيچ ترس نباشد، و خبر دهم به گناهى كه هركه او را داشته باشد او را بر رو به آتش اندازند؟ گفتم: بله. فرمود كه: آن حسنه محبت ماست، و آن گناه دشمنى ماست.

و از سلمان رحمه‏الله روايت كرده كه: روزى در مسجد در خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بوديم كه حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام آمد. حضرت رسول سنگريزه‏اى در دست داشت، به دست آن حضرت داد. آن سنگريزه به سخن آمد و گفت: لا اله الا الله، محمد رسول‏الله. راضى شدم به پروردگارى خدا، و بر پيغمبرى محمد، و به ولايت على‏بن ابى‏طالب. حضرت رسول فرمود كه: هركه از شما صبح كند و به خدا و رسول و ولايت على‏بن ابى‏طالب راضى باشد، او از خوف عقاب خدا ايمن است.

و ابن بابويه به سندهاى بسيار از حضرت امام رضا صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه: او روايت كرد از پدران بزرگوارش تا رسول خدا صلوات‏الله عليهم از جبرئيل، از ميكائيل، از اسرافيل (5٨٨٥)، از لوح (5٨٨٦)، از قلم (5٨٨٧)، از خداوند عالميان كه فرمود كه: ولايت على حِصن و قلعه من است. هر كه داخل آن حِصن (5٨٨٨) شود از عذاب من ايمن است.

و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منقول است كه: اگر مردمان بر ولايت على مجتمع مى‏شدند خدا جهنم را خلق نمى‏فرمود.

و روايت كرده است از انس كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود كه: خداوند عالم در روز قيامت جمعى را مبعوث خواهد گردانيد كه روهاى ايشان از نور باشد و بر كرسيهاى نور خواهد نشست و جامه‏ها از نور خواهد پوشيد و در سايه عرش الهى خواهند بود مانند پيغمبران، و پيغمبر نيستند و به منزله شهدا و همگى شهيد نخواهند بود. و بعد از آن دست بر سر حضرت اميرالمؤمنين گذاشت و فرمود كه: اين و شيعيانش چنين خواهند بود.

و شيخ طوسى به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا از آباى اطهارش (5٨٨٩) صلوات‏الله عليهم روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه فرمود كه: چون در روز قيامت خدا از حساب خلايق فارغ شود كليدهاى بهشت و دوزخ را به من تسليم نمايد و من به تو تسليم كنم و گويم: هركه را خواهى به جهنم فرست و هركه را خواهى به بهشت داخل كن.

و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق صلوات‏الله عليه روايت كرده است كه: چون قيامت قائم شود منبرى بگذارند كه جميع خلايق ببينند. و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه بر آن منبر برآيد و ملكى بر دست راست او بايستد و ملكى بر دست چپ او. ملك دست راست ندا كند كه: اى گروه خلايق اين على‏بن ابى‏طالب است؛ هر كه را مى‏خواهد داخل بهشت مى‏كند. و ملك دست چپ ندا كند كه: اى گروه خلايق اين على‏بن ابى‏طالب است؛ هركه را مى‏خواهد داخل جهنم مى‏كند.

و از عبدالله بن عمر (5٨٩٠) روايت كرده است كه: حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: چون قيامت شود بيايى تو بر اسبى از نور سوار، و بر سرت تاجى از نور باشد كه روشنى آن ديده‏ها را خيره گرداند. پس ندا از جانب رب‏العزت برسد كه: كجاست خليفه محمد رسول‏الله؟ تو گويى: اينك منم. پس ندا فرمايد تو را كه: يا على دوستان خود را داخل بهشت كن و دشمنان خود را داخل جهنم كن. تويى قسمت كننده بهشت و دوزخ.

و از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقول است كه: حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود كه: روزى با حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك كعبه نشسته بوديم. مرد پيرى پيدا شد از پيرى خم شده و ابروهايش بر چشمهايش افتاده، و عصاى در دست و كلاه سرخى در سر و پيراهن مويى پوشيده. نزديك حضرت آمد و گفت: يا رسول الله دعا كن كه خدا مرا بيامرزد.

حضرت فرمود كه: اميد تو روا نيست و عمل تو فايده ندارد. چون پشت كرد، حضرت فرمود كه: اى ابوالحسن شناختى اين مرد پير را؟ گفتم: نه. فرمود كه: شيطان ملعون بود. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: از پى او دويدم و او را گرفتم و بر زمين زدم و دست در گلويش فشردم. گفت: دست از من بدار اى ابوالحسن، كه مرا تا قيامت مهلت داده‏اند. (5٨٩١) والله - يا على - من تو را دوست مى‏دارم. و هركه دشمن توست با پدر او شريك شده‏ام در وطى مادرش (5٨٩٢) و او حرامزاده است. پس بخنديدم و او را رها كردم.

و منقول است از سلمانرحمه‌الله كه: روزى شيطان گذشت بر جماعتى كه مذمت حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه مى‏كردند. نزد ايشان ايستاد. پرسيدند كه: كيستى؟ گفت: من ابومُره‏ام. گفتند: شنيدى كه ما چه مى‏گفتيم؟ گفت: بدا حال شما كه ناسزا به مولاى خود به على‏بن ابى‏طالب مى‏گفتيد. ايشان گفتند: چه دانستى كه او مولا و امام ماست؟ گفت: از گفته پيغمبر شما كه گفت: هركه من مولاى اويم على مولاى اوست. خداوندا دوست دار هركه او را دوست دارد، و دشمن دار هركه او را دشمن دارد؛ و يارى كن هركه او را يارى كند، و فرو گذار هركه او را يارى نكند.

ايشان گفتند: تو از شيعيان اويى؟ گفت: نه؛ وليكن او را دوست مى‏دارم و هركه دشمن اوست در مال و فرزندش شريك مى‏شوم. (5٨٩٣) گفتند: اى ابومره در فضيلت او چيزى مى‏دانى؟ گفت: بشنويد از من - اى گروه ناكثان (5٨٩٤) و قاسطان (5٨٩٥) و مارقان (5٨٩٦) - كه پيمان او را شكسته‏ايد و به ظلم با او خرج كرده‏ايد و از دين به در رفته‏ايد. به درستى كه من عبادت خدا كردم در ميان جان (5٨٩٧) دوازده‏هزار سال و چون خدا آنها را هلاك كرد، تنهايى خود را در زمين به خدا شكايت كردم. مرا به آسمان اول عروج فرمود. و دوازده‏هزار سال در آنجا در ميان ملائكه عبادت كردم. روزى مشغول تسبيح و تقديس خدا بوديم، نور شعشعانى (5٨٩٨) بسيار روشنى بر ما گذشت. ملائكه به سجده افتادند و گفتند: سبوح قدوس (5٨٩٩). اين نور ملك مقربى است يا نور پيغمبر مرسلى؟ ندا از جانب رب‏العزت رسيد كه: اين نور طينت (5٩٠٠) على بن ابى‏طالب است.

و منقول است از ابوهرَيره كه: شخصى به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت: فلان شخص به كشتى نشست با مايه كمى، و به چين رفت و زود برگشت و مال بسيار آورده است كه محسود خويشان و دوستان شده است. حضرت فرمود كه: مال دنيا هرچند زياده مى‏گردد بلا و محنت صاحب مال بيشتر مى‏شود. آرزوى حال صاحبان اموال مكنيد مگر كسى كه در راه خدا صرف نمايد. بعد از آن فرمود كه: مى‏خواهيد كه شما را خبر دهم به كسى كه مايه‏اش از آن سوداگر كمتر بوده و زودتر برگشته و غنيمت و فايده بيشتر به هم رسانيده و آنچه را به هم رسانيده در خزينه‏هاى عرش الهى براى او حفظ كرده‏اند؟ صحابه گفتند: بفرما يا رسول‏الله.

فرمود كه: نظر كنيد به اين شخصى كه مى‏آيد. ديديم ژنده‏پوشى از انصار مى‏آيد.

فرمود كه: امروز ثوابى از اين مرد بالا برده‏اند كه اگر بر جميع اهل آسمان و زمين آن ثواب را قسمت كنند حصه كمترين ايشان آن خواهد بود كه گناهانش آمرزيده شود و بهشت او را واجب شود. صحابه از او پرسيدند كه: امروز چه كار كرده‏اى؟ بشارت باد تو را به كرامت الهى. آن شخص گفت كه: كارى بغير اين نكرده‏ام كه براى حاجتى از خانه بيرون آمدم و چون دير شده بود گمان كردم كه آن كار فوت شده است (5٩٠١). با خود گفتم كه: به عوض اين حاجت، مى‏روم و نظر بر روى على‏بن ابى‏طالب مى‏كنم. چون از حضرت رسول شنيده بودم كه نظر بر روى على عبادت است.

حضرت فرمود كه: بله؛ والله عبادت است و چه عبادت! اى عبدالله مى‏رفتى كه دينارى براى روزى عيال خود تحصيل نمايى و از تو فوت شد، و به عوض آن نظر بر روى على كردى از روى محبت، و فضيلت او را مى‏دانستى. و اين از براى تو بهتر است از اين‏كه تمام دنيا طلاى سرخ (5٩٠٢) شود براى تو و در راه خدا بدهى. و شفاعت خواهى كرد به عدد هر نفسى كه در آن راه كشيده‏اى، در حق هزار كس كه همه به شفاعت تو از آتش جهنم آزاد خواهند شد.