عین الحیات
0%
نویسنده: علامه مجلسى
گروه: اصول دین
نویسنده: علامه مجلسى
گروه: اصول دین
و اين باب مشتمل است بر چند فصل:
فصل اول: در تعقيب نماز صبح و نماز شام است و اذكارى كه در صبح و شام بايد خواند به سندهاى معتبر از حضرت امام موسىعليهالسلام منقول است كه: چون از نماز شام فارغ شوى از جاى خود حركت مكن و با كسى سخن مگو تا صد مرتبه بگويى: بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4542) . و همچنين صد مرتبه بگو بعد از نماز صبح. به درستى كه هر كه در اين دو وقت اين را بخواند حق تعالى از او دفع كند صد نوع از انواع بلا را كه كمتر آنها خورده و پيسى و شر شيطان و شر پادشاهان باشد. و از حضرت امام رضاعليهالسلام منقول است كه: هر كه صد مرتبه اين كلمات را بخواند بعد از نماز صبح، به اسم اعظم الهى نزديكتر است از سياهى چشم به سفيدى چشم. و به درستى كه اسم اعظم در اين كلمات داخل است. و به چندين سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه اين كلمات را بعد از نماز صبح و نماز شام هفت مرتبه بخواند حق تعالى از او هفتاد نوع از بلا را دفع كند كه كمترش قولنج(4543) و پيسى(4544) و ديوانگى و خوره(4545) باشد. و اگر نامش در نامه اشقيا(4546) باشد محو كنند و در نامه سُعَدا ثبت(4547) نمايند. و در روايت ديگر، سه مرتبه واقع شده است با همين ثواب. و به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه صد مرتبه بعد از نماز صبح بگويد: ما شاء الله كان. لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4548) ، در آن روز نبيند امرى را كه مكروه او باشد. و به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه پيش از طلوع آفتاب و پيش از غروب آفتاب ده مرتبه اين تهليل را بخواند: لا اله الا الله وحده لا شريك له. له الملك و له الحمد. يحيى و يميت و يميت و يحيى. و هو حى لا يموت. بيده الخير. و هو على كل شىء قدير(4549) ، كفاره گناهان او باشد در آن روز. و به روايت ديگر: خدا را ملاقات نكند بندهاى به بهتر از عمل او مگر كسى كه مثل او را كرده باشد. و در روايت ديگر وارد شده است كه: سنت واجبه است كه اين تهليل را ده مرتبه بخوانند و ده مرتبه بگويند: أعوذ بالله السميع العليم من همزات الشياطين، و أعوذ بالله أن يحضرون. ان الله هو السميع العليم(4550) . و فرمود كه: اگر اين دو ذكر را در اين دو وقت فراموش كنى قضا كن، چنان كه نماز را قضا مىكنى.
و احاديث در فضيلت اين دو ذكر بسيار است. و به سند معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: هر كه در وقت طلوع صبح ده مرتبه آن تهليل را بگويد كه گذشت، و ده مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، و سى و پنج نوبت سبحان الله، و سى و پنج نوبت لا اله الا الله، و سى و پنج نوبت الحمد لله بگويد، او را در آن صباح از غافلان ننويسند. و اگر همين اذكار را در شام بگويد او را در آن شب از غافلان ننويسند. و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه در وقت شام(4551) صد مرتبه الله أكبر بگويد، چنان باشد كه صد بنده آزاد كرده باشد. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: هر كه صد مرتبه الله أكبر بگويد پيش از برآمدن آفتاب و پيش از فرو رفتن آفتاب، حق تعالى ثواب صد بنده آزاد كردن در نامه عملش بنويسد. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: در فرزند آدم سيصد و شصت رگ(4552) هست كه صد و هشتاد رگ از آنها متحرك است و صد و هشتاد رگ ديگر ساكن. كه اگر يكى از رگهاى متحرك ساكن شود، يا يكى از رگهاى ساكن متحرك شود، او را خواب نمىبرد. لهذا حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم در هر صبح و شام سيصد و شصت مرتبه مىگفتند: الحمد لله رب العالمين كثيرا على كل حال(4553) . و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه در صبح چهار مرتبه بگويد الحمدلله رب العالمين، به تحقيق كه شكر آن روز را ادا كرده است. و همچنين اگر در شام چهار مرتبه بگويد، شكر آن شب را ادا كرده است. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بر شخصى گذشتند كه باغ خود را درخت مىكشت. حضرت ايستادند و فرمودند كه: مىخواهى تو را دلالت كنم بر درخت كشتنى كه اصلش ثابتتر و ميوهاش زودرستر و نيكوتر و باقرتى باشد؟ گفت: بلى. فرمود كه: در هر صبح و شام بگو: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر تا آن كه حق تعالى به عدد هر تسبيحى ده درخت در بهشت به تو كرامت فرمايد از انواع ميوهها. و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: در صبح اين دعا بخوان: أصبحت بالله مؤمنا على دين محمد و سنته، و دين على و سنته، و دين الأوصياء و سنتهم. أمنت بسرهم و علانيتهم و شاهدهم و غائبهم. و أعوذ بالله مما استعاذ منه رسول الله صلىالله عليه و ءاله و على و الأوصياء صلواتالله عليه. و أرغب الى الله فى ما رغبوا اليه و لا حول و لا قوه الا بالله(4554) . و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه در صبح و شام سه نوبت بگويد: رضيت بالله ربا، و بالاسلام دينا، و بمحمد صلىالله عليه و ءاله نبيا، و بالقرءان بلاغا، و بعلى اماما، و بالأوصياء من ولده أئمه(4555) البته بر حق تعالى لازم است كه در روز قيامت او را راضى گرداند. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: هر بندهاى كه قبل از طلوع آفتاب اين دعا بخواند: الله أكبر الله أكبر كبيرا، و سبحان الله بكره و أصيلا، و الحمد لله رب العالمين كثيرا؛ لا شريك له. و صلى الله على محمد و ءاله(4556) ملكى مبادرت نمايد(4557) و اين دعا را در ميان بال خود بگيرد و به آسمان برد. چون به آسمان اول درآيد ملائكه به او گويند كه: چه چيز با خود دارى؟ در جواب گويد كه: شخصى از مؤمنان به اين كلمات تكلم نموده. و كلمات را بر ايشان بخواند. ملائكه گويند كه: خدا رحم كند آن كسى را كه اين كلمات را خوانده است، و گناهان او را بيامرزد. پس به هر آسمانى كه گذرد ملائكه از او سؤال كنند، و چون جواب گويد همين دعا كنند. و همچنين حَمَله(4558) عرش نيز براى او دعا كنند. و آن ملك آن كلمات را ببرد و در ديوان كُنوز(4559) كه اعمال خالص مؤمنان در آنجا مثبت(4560) است، ثبت نمايد. و به سند عالى از ابوحمزه ثمالى منقول است كه از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه سؤال نمود از تفسير آنچه حق تعالى در شأن حضرت ابراهيم فرموده كه: حقوق الهى و اوامر او را وافى و تمام ادا نمود(4561) . حضرت فرمود كه: چون صبح مىكرد سه مرتبه مىگفت: أصبحت و ربى محمود. أصبحت لا أشرك بالله شيئا و لا أدعو مع الله الها و لا أتخذ من دونه وليا(4562) . و همچنين در شام سه مرتبه مىفرمود. و اگر در شام خوانند به جاى أصبحت(4563) در هر دو جا أمسيت(4564) مىبايد گفت. و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام منقول است كه: حضرت نوحعليهالسلام در هر صبح و شام ده مرتبه اين دعا را مىخواندند: اللهم انى أشهدك أنه ما أصبح بى من نعمه أو(4565) عافيه فى دين أو دنيا، فمنك وحدك لا شريك لك. لك الحمد و لك الشكربها على حتى ترضى و بعد الرضا(4566) . و به اين سبب حق تعالى او را عبد شكور(4567) فرمود، يعنى: بنده بسيار شكر كننده. و اگر در شام خواند چنين بگويد: أنه ما أمسى بن من نعمه(4568) . و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه در صبح انگشتر عقيق در دست راست خود داشته باشد، و پيش از آن كه به احدى نظر كند نگين عقيق را به كف دست خود بگرداند و به آن نگين نظر كند و سوره أنا أنزلناه فى ليله القدر بخواند، پس اين دعا بخواند كه: ءامنت بالله وحده لا شريك له، و كفرت بالجبت و الطاغوت و ءامنت بسر ءال محمد و علانيتهم و ظاهرهم و باطنهم و أولهم و ءاخرهم(4569) ، حق تعالى او را در آن روز از شر جميع بلاهاى آسمان و زمين حفظ نمايد. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است: هر كه بعد از نماز صبح، هفتاد مرتبه استغفار بگويد، خدا او را بيامرزد اگرچه هفتادهزار گناه كرده باشد. و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه در وقت شام سه مرتبه بگويد: سبحانالله(4570) حين تمسون و حين تصبحون، و له الحمد فى السموات و الأرض و عشيا و حين تظهرون(4571) ، هيچ چيزى در آن شب از او فوت نشود(4572) ، و جميع شرور و بديهاى آن شب از او دفع شود. و همچنين اگر در صبح سه مرتبه بخواند، هيچ چيزى در آن روز از او فوت نشود، و جميع شرور آن روز از او دور گردد. و به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه بعد از نماز شام سه مرتبه بگويد: الحمد لله الذى يفعل ما يشاء و لا يفعل ما يشاء غيره(4573) ، حق تعالى به او خير بسيار كرامت فرمايد. و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق صلواتالله عليه كه حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: چون به معراج رفتم ملائكه مرا دعايى تعليم نمودند كه هر صبح و شام مىخوانم: اللهم ان ظلمى أصبح مستجيرا بعفوك، و ذنبى أصبح مستجيرا بمغفرتك، و ذلى أصبح مستجيرا بعزتك، و فقرى أصبح مستجيرا بغناك، و وجهى البالى أصبح مستجيرا بوجهك الباقى الذى لا يفنى(4574) . و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: شيبه هُذلى(4575) به خدمت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و گفت: يا رسول الله من پير شدهام و قوتم ضعيف شده است از اعمالى كه عادت كرده بودم به آنها از نماز و روزه و حج و جهاد. پس مرا كلامى تعليم فرما كه حق تعالى مرا به آن نفع دهد، و سبك كنبر من يا رسول الله.
حضرت فرمود كه: اعاده(4576) كن اين سخن را. تا آن كه سه مرتبه اين كلام را ادا نمود. حضرت فرمود كه: بر دور تو هيچ درختى و كلوخى نماند مگر آن كه گريست به سبب ترحم بر تو. پس چون نماز صبح بكنى ده مرتبه بگو: سبحان الله العظيم و بحمده و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(4577) . به درستى كه حق تعالى تو را عافيت مىدهد به سبب اين ذكر از كورى و ديوانگى و خوره و فقر ضعف پيرى. گفت: يا رسول الله! اين براى دنياست. از براى آخرت چه چيز بايد خواند؟ فرمود كه: بعد از هر نماز بگو: اللهم اهدنى من عندك، و أفض على من فضلك، و انشر على من رحمتك، و أنزل على من بركاتك(4578) . بعد از آن فرمود كه: اگر اين دعا را عمدا ترك نكند تا از دنيا برود، در قيامت هشت در بهشت را براى او بگشايند كه از هر درى كه خواهد داخل شود. و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه هر روز بيست و پنج نوبت بگويد: اللهم اغفر للمؤمنين و المؤمنات و المسلمين و المسلمات(4579) ، حق تعالى به عدد هر مؤمنى كه گذشته است و خواهد آمد تا روز قيامت، حسنه در نامه عمل او بنويسد، و گناه از او محو كند، و درجه از براى او بلند گرداند. و به سند معتبر از هِلقام(4580) منقول است كه به خدمت حضرت موسى بن جعفر صلواتالله عليه عرض نمود كه: دعايى تعليم من نما كه جامع مطالب دنيا و آخرت باشد. حضرت فرمود كه: بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بگو: سبحان الله العظيم و بحمده. أستغفر الله و أسئله من فضله(4581) . هلقام گفت كه: من بدحالتر و پريشانتر از جميع اهل بيت خود بودم، و به بركت اين دعا امروز حالم از همه بهتر است. و شيخ طوسى عليهالرحمه و الرضوان در تعقيب نماز صبح فرموده كه: صد نوبت بگويد: أستغفر الله و أتوب اليه. و صد نوبت بگويد: أسئل الله العافيه(4582) . و صد نوبت بگويد: أستجير بالله من النار و أسئله الجنه(4583) . و صد نوبت بگويد: أسئل الله الحور العين(4584) . و صد نوبت سوره قل هو الله أحد بخواند. و صد نوبت بگويد: صلى الله على محمد و ءال محمد(4585) . و صد نوبت بگويد: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله أكبر، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم. و ده نوبت آيه الكرسى، و ده نوبت سوره انا أنزلناه بخواند. و ده نوبت اين دعا بخواند: اللهم اقذف فى قلوب العباد محبتى، و ضمن السموات و الأرض رزقى، و ألق الرعب فى قلوب أعدائك منى، و انشر رحمتك لى، و أتمم نعمتك على، و اجعلها موصوله بكرامتك اياى، و أوزعنى شكرك، و أوجب لى المزيد من لدنك، و لا تنسنى ذكرك، و لا تجعلنى من الغافلين(4586) .
فصل دويم: در اذكار و ادعيه كه عقيب(4587) هر نماز بايد خواند بدان كه بهترين تعقيبات، تسبيح حضرت فاطمه زهرا صلواتالله عليهاست: سى و چهار الله أكبر و سى و سه الحمد لله، و سى و سه سبحان الله. چنانچه به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: عبادت كرده نمىشود خدا به تحميدى(4588) كه بهتر باشد از تسبيح فاطمهعليهماالسلام . و اگر از آن چيزى بهتر مىبود حضرت رسول آن را به فاطمه عطا مىفرمود. و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه تسبيح فاطمهعليهاالسلام را در هر روز عقيب هر نماز بخواند، محبوبتر است نزد من از اين كه هزار ركعت نماز در هر روز بكند. و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه تسبيح فاطمهعليهاالسلام را بخواند و بعد از آن لا اله الا الله بگويد، گناهانش آمرزيده شود. و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: روزى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به اصحاب خود فرمود كه: آنچه داريد از جامهها و ظرفها اگر جمع كنيد و بر روى هم گذاريد به آسمان مىرسد؟ گفتند: نه يا رسول الله. فرمود كه: مىخواهيد شما را دلالت كنم بر عملى كه اصلش(4589) در زمين است و شاخش در آسمان؟ گفتند: بلى يا رسول الله. فرمود كه: هر يك از شما كه از نماز واجب خود فارغ شود، سى نوبت بگويد: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر. به درستى كه اصل اين كلمات در زمين است و شاخشان در آسمان است، و دفع مىكنند سوختن و غرق شدن و خانه خراب شدن و به چاه افتادن و مرگهاى بد را از خواننده خود، و اينهايند باقيات صالحات(4590) . و به سند معتبر ديگر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه چهل مرتبه اين تسبيحات اربع را بعد از هر نماز فريضه بخواند پيش از آن كه پاى خود را از قبله بگرداند، هر حاجتى كه از خدا سؤال كند به او عطا فرمايد. و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام مروى است كه: هر كه بعد از نماز فريضه، پيش از آن كه پاهاى خود را از حالت تشهد تغيير دهد، سه مرتبه بگويد: استغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم، ذاالجلال و الاكرام و أتوب اليه(4591) ، حق تعالى گناهان او را بيامرزد اگرچه مثل كف درياها باشد. و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه مروى است كه فرمود كه: كمتر چيزى كه مُجَرب(4592) است از دعا بعد از نماز فريضه، اين است كه بگويى: اللهم انى أسئلك من كل خير أحاط به علمك، و أعوذ بك من كل شر أحاط به علمك. اللهم انى أسئلك عافيتك فى أمورى كلها، و أعوذ بك من خزى الدنيا و عذاب الأخره(4593) . و به سند معتبر ديگر منقول است كه محمد بن ابراهيم(4594) به خدمت امام موسىعليهالسلام نوشت كه: مىخواهم كه دعايى تعليم من فرمايى كه بعد از هر نماز بخوانم، و حق تعالى به سبب خواندن آن خير دنيا و آخرت را براى من جمع نمايد. حضرت نوشتند كه: بگو: أعوذ بوجهك الكريم و عزتك التى لا ترام و قدرتك التى لا يمتنع منها شىء، من شر الدنيا و الأخره و من شر الأوجاع كلها(4595) . و به سند معتبر از حضرت صادق عليه الصلوه و السلام منقول است كه: هر كه بعد از نماز واجب سى مرتبه سبحانالله بگويد، بر بدنش گناهى نماند مگر آن كه بريزد. و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: كسى كه خواهد كه چون از دنيا بيرون رود، از گناهان پاك باشد مانند طلاى بىغش، و مَظلَمه احدى نزد او نباشد كه از او طلب نمايد، بايد كه بعد از نمازهاى پنجگانه دوازده مرتبه قل هو الله احد(4596) را بخواند؛ پس دست خود را به جانب آسمان بگشايد و بگويد: اللهم انى أسئلك باسمك المكنون المخزون الطاهر الطهر المبارك، و أسئلك باسمك العظيم و سلطانك القديم، يا واهب العطايا و يا مطلق الأسارى و يا فكاك الرقاب من النار! أسئلك أن تصلى على محمد و ءال محمد و أن تعتق رقبتى من النار، و أن تخرجنى من الدنيا ءامنا، و تدخلنى الجنه سالما. و أن تجعل دعائى أوله فلاحا و أوسطه نجاحا و ءاخره صلاحا. انك أنت علام الغيوب(4597) . بعد از آن فرمود كه: اين از دعاهاى مخفى(4598) است كه حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم تعليم من نمود، و امر فرمود كه تعليم حضرت امام حسن و حضرت امام حسين صلواتالله عليهما نمايم. و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: چون حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم فتح مكه نمودند، نماز ظهر را نزد حجرالاسود با اصحاب خود ادا نمودند، و چون سلام گفتند، سه مرتبه دست برداشتند و سه مرتبه الله أكبر گفتند. پس اين دعا خواندند: لا اله الا الله وحده وحده وحده، أنجز وعده، و نصر عبده، و أعز جنده، و غلب الأحزاب وحده. فله الملك و له الحمد. يحيى و يميت و هو على كل شىء قدير(4599) . پس رو به اصحاب خود كردند و فرمودند كه: ترك مكنيد اين سه تكبير و اين دعا را بعد از هر نماز واجب. به درستى كه هر كه بعد از سلام نماز اين را بخواند به تحقيق كه ادا كرده است آنچه بر او واجب است از شكر حق تعالى بر تقويت اسلام و اهل اسلام. و به سند صحيح منقول است از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى(4600) كه: به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه عرض كردم كه: چگونه صلوات و سلام بعد از نماز واجب بر حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم مىبايد فرستاد؟ حضرت فرمود كه: بگو: السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته. السلام عليك يا محمد بن عبدالله. السلام عليك يا خيره الله.
السلام عليك يا حبيب الله. السلام عليك يا صفوه الله. السلام عليك يا أمين الله. أشهد أنك رسول الله. و أشهد أنك محمد بن عبدالله. و أشهد أنك قد نصحت لأمتك، و جاهدت فى سبيل ربك، و عبدته حتى أتاك اليقين. فجزاك الله - يا رسول الله - أفضل ما جزى نبيا عن أمته. اللهم صل على محمد و ءال محمد أفضل ما صليت على ابراهيم و ءال ابراهيم. انك حميد مجيد(4601) . و موافق احاديث معتبره مىبايد بعد از هر نماز بگويد: اللهم صل على محمد و آل محمد و أعذنا من النار و ارزقنا الجنه و زوجنا من الحور العين(4602) . و به سند معتبر منقول است كه: حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام از جاى نماز خود برنمىخاستند تا چهار ملعون و چهار ملعونه را لعنت نمىكردند. پس بايد كه بعد از هر نماز بگويد: اللهم العن أبابكر و عمر و عثمان و معاويه و عايشه و حفصه و هند(4603) و أم الحكم(4604) . و بعضى از تعقيبات در باب فضايل سور و آيات قرآنى گذشت و در باب صلوات نيز بعضى مذكور شد. و در اين كتاب چون به تقريب(4605) مذكور مىشود به همين اكتفا مىنماييم.
فصل سيم: در تعقيب مخصوص نماز ظهر است به سند معتبر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بعد از نماز ظهر اين دعا مىخواندند: لا اله الا الله العظيم الحليم. لا اله الا الله رب العرش الكريم. و الحمد لله رب العالمين. اللهم انى أسئلك موجبات رحمتك، و عزائم مغفرتك، و الغنيمه من كل خير، و السلامه من كل اثم. اللهم لا تدع لى ذنبا الا غفرته، و لا هما الا فرجته، و لا سقما الا شفيته، و لا عيبا الا سترته، و لا رزقا الا بسطته، و لا خوفا الا ءامنته، و لا سوءا الا صرفته و لا حاجه هى لك رضا ولى فيها صلاح الا قضيتها يا أرحم الراحمين. ءامين رب العالمين(4606) .
فصل چهارم: در بيان تعقيب مخصوص نماز عصر است به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه بعد از نماز عصر هفتاد مرتبه استغفار بكند حق تعالى هفتصد گناه او را بيامرزد. و اگر او هفتصد گناه نداشته باشد باقى را از گناهان پدرش بيامرزد؛ و اگر پدرش هم آن قدر گناه نداشته باشد از گناهان مادرش؛ و اگرنه از گناهان برادرش؛ و اگرنه از گناهان خواهرش. و همچنين باقى خويشان، هر كه به او نزديكتر باشد. و در حديث ديگر، هفتاد و هفت مرتبه استغفار وارد شده است. و ثواب عظيم براى ده مرتبه سوره انا أنزلناه بعد از نماز عصر خواندن گذشت. و به سند معتبر از حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم منقول است كه: هر كه هر روز بعد از نماز عصر يك مرتبه بگويد: أستغفر الله الذى لا اله الا هو الحى القيوم الرحمن الرحيم، ذاالجلال و الاكرام، و أسئله أن يتوب على توبه عبد ذليل خاضع فقير بائس مسكين مستكين مستجير لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوه و لا نشورا(4607) ، حق تعالى امر فرمايد كه صحيفه گناهان او را بدرند، هرچند كه گناه بسيار در آن باشد.
فصل پنجم: در بيان تعقيب مخصوص نماز خفتن(4608) است به سند معتبر از حضرت امام محمد تقى صلواتالله عليه منقول است كه: هر كه بعد از نماز خفتن هفت نوبت سوره انا أنزلناه فى ليلهالقدر را بخواند، در ضمان(4609) الهى باشد تا صبح. و شيخ طوسىرحمهالله نقل كرده است كه: مستحب است بعد از نماز خفتن خواندن سوره حمد، و قل هو الله أحد، و قل أعوذ برب الناس و قل أعوذ برب الفلق(4610) ، هر يك را ده مرتبه، و تسبيحات اربع ده مرتبه، و اللهم صل على محمد و ءال محمد(4611) ده مرتبه.
فصل ششم: در بيان سجده شكر است بدان كه از جمله سنتهاى مؤكد بعد از هر نماز، سجده شكر است. و فضايل اين سجده در احاديث بسيار است. حتى آن كه به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: دو سجده شكر واجب است بر هر مسلمانى. نماز خود را به آن تمام مىكنى، و خداوند خود را خشنود مىگردانى، و ملائكه را به عجب مىآورى. به درستى كه بندهاى كه نماز مىكند و بعد از آن سجده شكر به جا مىآورد، حق تعالى حجاب از ميان بنده و ملائكه برمىدارد و مىفرمايد كه: اى ملائكه نظر كنيد به بنده من كه فرض مرا ادا كرد، و عهد مرا تمام كرد. بعد از آن شكر نعمت مرا به جا مىآورد. اى ملائكه چه ثواب او را نزد من هست؟ ملائكه مىگويند كه: پروردگارا رحمت خود را شامل حال او گردان. باز مىفرمايد كه: ديگر چه چيز به او عطا كنم؟ مىگويند كه: پروردگارا بهشت خود را به او عطا كن. باز مىفرمايد كه: ديگر چه چيز به او كرامت فرمايم؟ مىگويند كه: امور او را كفايت كن. و همچنين حق تعالى سؤال مىنمايد و ملائكه جواب مىگويند، تا آن كه هيچ چيز نمىماند كه علم ملائكه به او احاطه كند مگر آن كه آن را مىگويند.
باز چون حق تعالى سؤال مىنمايد ايشان مىگويند كه: پروردگارا علم ما به زياده از اين احاطه نكرده است. پس حق تعالى فرمايد كه: من شكر او مىكنم چنان كه او شكر من كرد، و روى فضل و احسان خود را به سوى او مىدارم، و او را در مراتب معرفت خود كامل مىگردانم. و به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام محمد باقر صلواتالله عليهما منقول است كه: حق - سبحانه و تعالى - به حضرت موسىعليهالسلام خطاب فرمود كه: اى موسى مىدانى كه چرا تو را از ميان بندگان خود برگزيدم و كليم خود(4612) گردانيدم؟ گفت: نه اى پروردگار من. خطاب رسيد كه: من چون نظر كردم، نفس تو را نزد بندگى خود از همه كس ذليلتر يافتم. هرگاه كه از نماز فارغ مىشوى دو طرف روى خود را نزد من بر خاك مىگذارى. پس حضرت موسى به سجده درآمد و پهلوهاى روى خود را از روى تذلل(4613) بر خاك ماليد نزد پروردگار خود. حق تعالى به او وحى فرمود كه: سر بردار - اى موسى - و دست خود را بر موضع سجود بمال و بر رو و بر بدن خود بمال كه باعث ايمنى تو مىگردد از هر بلايى و دردى و آفتى. و بدان كه اقل سجده شكر آن است كه سر به سجده گذارد و سه مرتبه بگويد: شكرا لله(4614) . چنانچه از حضرت امام رضاعليهالسلام منقول است. و ايضا از آن حضرت منقول است كه: صد مرتبه عفوا(4615) بگويد، يا صد مرتبه شكرا(4616) . و اگر در سجده اول صد مرتبه عفوا يا العفو العفو(4617) بگويد، و بعد از آن جانب راست را بر زمين گذارد و هر دعا و ذكرى كه داند بخواند - مثل يا الله يا رباه(4618) يا سيداه(4619) - و همچنين پهلوى چپ رو را بر زمين گذارد و چنين دعايى يا ذكرى بخواند، پس بار ديگر پيشانى را بر زمين گذا رد و صد مرتبه شكرا شكرا بگويد، خوب است. و در اين سجده برخلاف سجدههاى نماز، سنت است كه دستها را بر زمين بخواباند، و سينه و شكم را به زمين برساند. و ايضا مستحب است كه حاجات خود و برادران مؤمن خود را طلب نمايد، و در تضرع و زارى و مناجات تقصير ننمايد و بسيار طول بدهد.
چنان كه در احاديث معتبره وارد شده است كه: بنده در هيچ حالت، قرب او به خدا زياده نيست از حالتى كه در سجود گريان باشد. و ائمه ما صلواتالله عليهم سجدههاى بسيار طولانى به جا مىآوردهاند خصوصا حضرت امام موسى كاظم صلواتالله عليه كه بعد از نماز صبح به سجده مىرفتهاند و روز كه بلند مىشده است سر از سجده برمىداشتهاند، و اگر در حالى بودهاند كه مشغول هدايت خلق نمىتوانستهاند شد، اكثر احوال در سجده مشغول مناجات بودهاند. و همچنين اصحاب كبار(4620) ايشان اين طريقه را داشتهاند حتى آن كه نقل كردهاند كه بعضى از ايشان آنقدر طول مىدادهاند سجده را كه مرغ در پشت ايشان آشيانه مىگذاشته. و دعاهاى سجده از اهل بيت صلواتالله عليهم بسيار منقول است و اين كتاب گنجايش ذكر آنها ندارد. و بهترين آنها آن است كه كلينى به سند حَسَن روايت كرده است كه عبدالله بن جُندَب از حضرت امام موسى كاظمعليهالسلام سؤال نمود از دعايى كه در سجده شكر بخواند. حضرت فرمود كه: چون به سجده مىروى بگو: اللهم انى أشهدك و أشهد ملائكتك و أنبيائك و رسلك و جميع خلقك أنك الله ربى، و الاسلام دينى، و محمدا نبيى، و عليا و الحسن و الحسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجه بن الحسن أئمتى. بهم أتولى و من أعدائهم أتبرأ(4621) . پس بگو: اللهم انى أنشدك دم المظلوم(4622) ، سه مرتبه اللهم انى أنشدك بايوائك على نفسك لأعدائك لتهلكنهم بأيدينا و أيدى المؤمنين. اللهم انى أنشدك بايوائك على نفسك لأوليائك لتظفرنهم بعدوك و عدوهم، أن تصلى على محمد و على المستحفظين من ءال محمد(4623) ، سه مرتبه. و بگو اللهم انى أسئلك اليسر بعد العسر(4624) ، سه مرتبه. بعد از آن پهلوى راست رو را بر زمين مىگذارى و مىگويى: يا كهفى حين تعيينى المذاهب و تضيق على الأرض بما رحبت. و يا بارى خلقى رحمه بى و كنت عن خلقى غنيا. صل على محمد و على المستحفظين من ءال محمد(4625) ، سه مرتبه. پس جانب چپ رو را بر زمين مىگذارى و مىگويى: يا مذل كل جبار و يا معز كل ذليل! قد و عزتك بلغ بى مجهودى(4626) ، سه مرتبه. پس بار ديگر سر را به سجده مىگذارى و صد مرتبه مىگويى: شكرا شكرا. و در روايت ديگر وارد شده است: كه حضرت امام موسى صلواتالله عليه در سجده اول هزار مرتبه العفو العفو فرمودند.
و در حديث ديگر وارد شده است كه: آن حضرت در سجود اين دعا مىخواندند: أعوذ بك من نار حرها لا يطفى. و أعوذ بك من نار جديدها لا يبلى. و أعوذ بك من نار عطشانها لا يروى. و أعوذ بك من نار مسلوبها لا يكسى(4627) . و در حديث ديگر مروى است كه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه در سجده اين دعا مىخواندند: ارحم ذلى بين يديك، و تضرعى اليك، و وحشتى من الناس، و أنسى بك يا كريم(4628) .
فصل هفتم: در بيان اذكارى است كه در هنگام خواب بايد خواند بدان كه مستحب است كه در هنگام خوابيدن با وضو باشد، و به جانب راست بخوابد رو به قبله، و سورهها و آياتى كه در باب فضايل قرآن مذكور شد بخواند. و بهترين اذكار در اين وقت تسبيح حضرت فاطمه زهرا صلوات الله عليهاست. چنانچه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه منقول است كه: چون آدمى شب در جاى خواب خود مىخوابد، ملك بزرگوارى و شيطان متمردى(4629) به سوى او مبادرت مىنمايند. پس ملك به او مىگويد كه: روز خود را ختم كن به خير، و شب خود را افتتاح كن(4630) به خير. و شيطان به او مىگويد كه: روز خود را ختم كن به گناه، و شب خود را افتتاح كن به گناه. پس اگر اطاعت ملك كرد و تسبيح حضرت فاطمه صلواتالله عليها را در وقت خواب خواند، ملك آن شيطان را مىزند و از او دور مىكند، و او را محافظت و نگاهبانى مىكند تا بيدار شود. پس باز شيطان مىآيد و او را امر مىكند كه ختم شب و افتتاح روز به گناه بكند، و ملك او را به خير امر مىكند. پس اگر اطاعت ملك كرد و تسبيح حضرت زهراعليهاالسلام را خواند، آن ملك شيطان را از دور مىكند، و حق تعالى عبادت تمام آن شب را در نامه اعمالش مىنويسد. و به سند معتبر از حضرت امام على نقى صلواتالله عليه منقول است كه فرمود كه: ما اهل بيت را در هنگام خوابيدن ده خصلت مىباشد: با طهارت مىباشيم؛ و به دست راست مىخوابيم؛ و دست راست خود را در زير رو مىگذاريم؛ و تسبيح حضرت فاطمه مىخوانيم؛ و رو به قبله مىخوابيم؛ و سوره حمد و آيهالكرسى و آيه( شهدالله ) (4631) را مىخوانيم. پس هر كه چنين كند بهره خود را از ثواب در آن شب برده است(4632) . و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه در وقت خواب يازده مرتبه سوره انا أنزلناه فى ليلهالقدر بخواند، حق تعالى يازده ملك را بر او موكل گرداند كه او را حفظ نمايند تا صبح از شر هر شيطان رجيم. و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه در وقتى كه به رختخواب مىرود يازده مرتبه سوره قل هو الله أحد را بخواند گناهان او آمرزيده شود، و او را شفيع كنند در همسايگان خود؛ و اگر صد مرتبه بخواند گناهان آينده او تا پنجاه سال آمرزيده شود.
و در حديث ديگر فرمود كه: كسى كه در خواب ترسد، در وقت خواب سوره قل أعوذ برب الناس و قل أعوذ برب الفلق، و آيه الكرسى بخواند. و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه: هر كه در وقت خواب سه نوبت بگويد: الحمد لله الذى علا فقهر. و الحمد لله الذى بطن فخبر. و الحمد لله الذى ملك فقدر. و الحمد لله الذى يحيى الموتى و يميت الأحياء و هو على كل شىء قدير(4633) ، از گناهان بيرون آيد مانند روزى كه از مادر متولد شده بوده. و در حديث ديگر فرمود كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم در هنگام خواب آيهالكرسى مىخواندند و بعد از آن مىفرمودند كه: بسم الله. ءامنت بالله و كفرت بالطاغوت. اللهم احفظنى فى منامى و فى يقظتى(4634) . و به سند معتبر از حضرت امام موسى كاظم صلواتالله عليه منقول است كه: كسى كه خواهد كه در ميان شب بيدار شود، در وقت خواب اين دعا بخواند: اللهم لا تنسنى ذكرك، و لا تؤمنى مكرك، و لا تجعلنى من الغافلين، و أنبهنى لأحب الساعات اليك، أدعوك فيها فتستجيب لى، و أسئلك فتعطينى، و أستغفرك فتغفرلى. انه لا يغفر الذنوب الا أنت يا أرحم الراحمين(4635) . فرمود كه: چون اين دعا را بخواند حق تعالى دو ملك به سوى او بفرستد كه او را بيدار كنند. پس اگر بيدار شود فَبِها(4636) ، و اگر بيدار نشود حق تعالى ايشان را امر فرمايد كه از براى او استغفار نمايند. و اگر در شب بميرد شهيد مرده باشد، و اگر بيدار شود هر حاجتى كه از حق تعالى بطلبد به او عطا فرمايد. و از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: چون اين كس در شب از پهلو به پهلو گردد سنت است كه بگويد: الحمد لله و الله أكبر. و سيد بن طاووس عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده است كه: كسى كه خواهد كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم را در خواب بيند، بعد از نماز خفتن غسل كند، و چهار ركعت نماز بگزارد، و در هر ركعتى سوره حمد يك مرتبه و صد مرتبه آيهالكرسى بخواند، و بعد از نماز هزار مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد، و بر جامه پاكى بخوابد كه حلال و حرامى را بر روى آن جامه وطى نكرده باشد، و دست راست خود را بر زير خَدِ(4637) راست خود بگذارد، و صد مرتبه بگويد: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله أكبر و لا حول و لا قوه الا بالله، و صد مرتبه بگويد: ماشاءالله(4638) ، و به خواب رود، كه آن حضرت را در خواب مىبيند. و سيد مذكور نقل كرده است كه: اگر خواهد حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه را در خواب بيند، در وقت خواب اين دعا را بخواند: اللهم انى أسئلك يا من له لطف خفى و أياديه باسطه لا تنقضى! أسئلك بلطفك الخفى الذى ما لطفت به لعبد الا كفى، أن ترينى مولاى أميرالمؤمنينعليهالسلام فى منامى(4639) . و به سند ديگر روايت كرده است كه: كسى كه خواهد كه ميت خود را در خواب ببيند، با طهارت(4640) بخوابد و تسبيح حضرت فاطمه صلواتالله عليها بخواند، پس اين دعا بخواند: اللهم أنت الحى الذى لا يوصف، و الايمان يعرف منه. منك بدت الأشياء و اليك تعود. فما أقبل منها كنت ملجأه و منجاه. و ما أدبر منها لم يكن له ملجا و لا منجا منك الا اليك. فأسئلك بلا اله الا أنت، و أسئلك ببسم الله الرحمن الرحيم، و بحق حبيبك محمد صلىالله عليه و ءاله سيد النبيين، و بحق على خير الوصيين، و بحق فاطمه سيده نساء العالمين، و بحق الحسن و الحسين اللذين جعلتهما سيدى شباب أهل الجنه - عليهم أجمعين السلام - أن تصلى على محمد و ءال محمد و أن ترينى ميتى فى الحال التى هو عليها(4641) . چنين گويد مؤلف اين كتاب كه: به بركت اهل بيت رسالت صلواتالله عليهم اذكار و ادعيه و اوراد و اعمال و عبادات آن قدر هست كه در مجلدات بسيار احصا نمىتوان نمود. پس اگر كسى راه بندگى خدا خواهد، از سنت آن قدر هست كه از عهده صد هزار يك آن به در نمىتوان آمد. پس چه حاجت است به مرتكب شدن اعمال بدعت كه از مشايخ اهل سنت به جمعى از جاهلان و بيخردان به ميراث رسيده. و آنچه اين فقير در اين كتاب بر سبيل اجمال از هزار يك و از بسيار اندكى آوردهام، اگر كسى به اينها عمل نمايد تمام وقت او را فرا مىگيرد. مجملا طريقه اهل بيت رسالت صلواتالله عليهم مضبوط(4642) و معلوم است. و كسى كه راه متابعت ايشان را خواهد واضع و ظاهر است. و اول چيزى كه از اعمال ايشان مبالغه بسيار در آن نمودهاند و بر همه اعمال ترجيح دارد نماز پنجاه و يك ركعت است، كه هفده ركعت آن نماز پنجگانه است؛ و باقى هشت ركعت نافله پيشين است كه پيش از نماز ظهر مىبايد كرد؛ و هشت ركعت نافله پسين است كه پيش از فريضه عصر مىبايد كرد؛ و چهار ركعت نافله شام است كه بعد از نماز شام(4643) مىبايد كرد؛ و دو ركعت نماز وُتَيره است كه بعد از نماز خفتن نشسته مىكنند و به يك ركعت حساب مىشود؛ و هشت ركعت نماز شب است با دو ركعت نماز شفع و يك ركعت وتر كه بعد از نصف شب مىبايد كرد؛ و دو ركعت نافله صبح است كه پيش از نماز صبح مىبايد كرد. و اين نافلهها هر دو ركعت را به يك سلام مىبايد كرد. و اينها در فضيلت و تأكيد، تالى(4644) مرتبه واجباتاند كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم هميشه بر اينها مداومت مىنمودهاند، و اگر ترك شود مانند واجبات قضا مىبايد كرد.
ديگر از جمله سنن(4645) آن حضرت روزه هر ماه سه روز است، يعنى پنجشنبه اول ماه، و چهارشنبه اول از دهه ميان، و پنجشنبه آخر، و تمام ماه مبارك شعبان كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بر اين روزه بودند تا از دنيا مقارقت نمودند. و اين سه روز نيز اگر ترك شود قضا مىبايد كرد. ديگر از اعمال مؤكده كه فضايل نامتناهى در آن وارد شده است نماز جعفر طيار است. و آن چهار ركعت است به دو سلام. و مستحب است كه در ركعت اول سوره حمد و اذا زلزلت(4646) بخواند، و در ركعت دويم سوره حمد و سوره عاديات، و در ركعت سيم سوره حمد و اذا جاء نصر الله(4647) ، و در ركعت چهارم سوره حمد و قل هو الله أحد(4648) . و اگر در هر ركعتى سوره قل هو الله أحد بخواند خوب است. و بعد از سوره در هر ركعتى پانزده مرتبه بگويد: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله أكبر. و در هر ركوعى و در هر سر برداشتن از ركوع، و در هر سجودى و در هر سر برداشتن از سجود، ده مرتبه بگويد. و سنت است كه در سجده آخر، بعد از تسبيحات، اين دعا بخواند: سبحان من لبس العز و الوقار. سبحان من تعطف بالمجد و تكرم به. سبحان من لا ينبغى التسبيح الا له. سبحان من أحصى كل شىء علمه. سبحان ذىالمن و النعم. سبحان ذىالقدره و الكرم. سبحان ذىالعزه و الفضل. سبحان ذىالقوه و الطول. اللهم انى أسئلك بمعاقد العز من عرشك، و منتهى الرحمه من كتابك، و باسمك الأعظم، و كلماتك التامه التى تمت صدقا و عدلا، أن تصلى على محمد و أهل بيته(4649) . بعد از آن، حاجت خود را از حق تعالى بطلبد و چون از نماز فارغ شود تسبيح حضرت زهرا صلواتالله عليها را بخواند. و در احاديث معتبره وارد شده است كه: هر كه اين نماز را بكند، گناهان او آمرزيده شود اگرچه به قدر كف دريا و ريگ بيابان گناه داشته باشد؛ و دوازدههزار حسنه از براى او بنويسند كه هر حسنهاى بزرگتر از كوه احد باشد. و اين نماز را در همه وقت مىتوان كرد، و به جاى نافله شب و روز مىتوان كرد.
و در حديث است كه: هر شب يا هر روز بكن، و اگر نتوانى هر هفته يك مرتبه بكن، و اگر نتوانى ماهى يك مرتبه بكن، و اگر نتوانى سالى يك مرتبه بكن. و در شب و روز جمعه فضيلت اين نماز زياده از ساير ايام است. و در حديث معتبر وارد شده است كه: اگر كسى را حاجت ضرورى باشد، اصل نماز را بكند بىتسبيحات، و تسبيحات را در راه بخواند. و اگر كسى آن دعا را نداند و نخواند، ثواب نماز را دارد. و اگر كسى با دعاها و آداب ديگر كه در كتب دعا مثبت(4650) است واقع سازد، بهتر است. ديگر نماز حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه است، و آن چهار ركعت است به دو سلام. و در هر ركعتى بعد از حمد، پنجاه مرتبه قل هو الله أحد مىبايد خواند. و احاديث معتبره وارد شده است كه: هر كه اين نماز را بكند، چون فارغ شود، ميان او و خدا گناهى نمانده باشد. و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و در هر ركعتى بعد از حمد شصت مرتبه قل هو الله أحد بخواند، چون فارغ شود، گناهانش آمرزيده شده باشد. ديگر نمازها و دعاها و اعمال بسيار است و از كتب مبسوطه(4651) علما طلب مىبايد نمود.
به اينجا ختم مىكنم كتاب عين الحيات را، و از الطاف عَميمه(4652) واهب العطايا(4653) اميدوارم كه اين بحر فيوض ربانى، و اين سرچشمه آب زندگانى، موجب حيات جاودانى برادران ايمانى، و فيض بخش اقاصى(4654) و ادانى(4655) گردد، و تا روز جزا فيض طالبان هدايت ربانى و تشنهلبان زلال معرفت سبحانى، از اين چشمه سلسبيل(4656) و عين(4657) زنجبيل(4657) منقطع نگردد. شايد كه به اين وسيله اين غريق بحر خطايا و گناهان، و پامال نفس و هوا و شيطان، از لوث معاصى پاك گردد. و چون پيوسته خاك راه اهل ايمان و خادم اصحاب علم و عرفان بوده، شايد كه در روز حساب به ايشان ملحق شود. ملتمس از برادران ايمانى آن است كه چون از اين خوان نعمتهاى روحانى بهرهاى، و از اين شراب طهور(4658) حقايق و معانى جرعهاى برگيرند، در حيات و ممات، اين حقير خاكسار و ذره بيمقدار را از دعاى طلب مغفرت سيئات و رفع درجات محروم نگردانند.( و كان الفراغ من تسويده على يد مؤلفه فى أواخر شهر جمادى الثانيه من شهور سنه ثلاث و سبعين بعد الألف. و الحمدلله وحده، و صلى الله على سيدنا محمد و ءاله الطيبين الطاهرين، و لعنه الله على أعدائهم أجمعين الى يوم الدين ) (4659) .
فصل سيم(4640) : در شرايط اعمال است بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله(4641) احصا(4642) نمىتوان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه(4643) به آن اشارت دارد مجملا(4644) مىنمايد.
از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث(4645) ثمرات مىشود، و از عادات امتياز به هم مىرساند(4646) نيت است.
چنانچه منقول است از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.
و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام (4647) روايت نموده كه: رسول خدا صلىالله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كنندهاى موافق نيت خود عمل مىكند.
و ايضا(4648) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا(4649) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد(4650) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درستتر و به صواب(4651) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى(4652) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته.(4653) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مىكند بر شاكله(4654) نيت است.
و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافتهاند. بعضى از عوام(4655) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مىنمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع(4656) ، لغو(4657) و بيفايده است.
و بعضى كه از اين درجه ترقى نمودهاند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل(4658) معانى آنها مىدانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص(4659) در عمل است و عمل را از شرك(4660) و ريا(4661) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى(4662) باعث اخلاص(4663) نمىشود. مثلا اگر شخصى تاركالصلات(4664) باشد و هرگز نماز نكند(4665) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى(4666) به صلحا(4667) قسمت مىنمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين(4668) مىگزارم(4669) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال(4670) صلات(4671) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.
بلكه تحقيق(4672) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مىتوان كرد، كه هر دو در كار است(4673) و يكى در غايت(4674) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.
اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن(4675) فعل، قصد كردن خصوص(4676) آن فعل داشته باشد و از روى سهو(4677) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب(4678) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.
و نيت به اين معنى بسيار نادر(4679) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفتهاند كه: اگر ما را تكليف مىكردند كه افعال را بىنيت بكنيم تكليف مالايُطاق(4680) بود.
و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى(4681) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمىباشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مىشود، از او مىپرسى كه: به كجا مىروى؟ مىگويد كه: به بازار مىروم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس(4682) او هست و بعد از سؤال اظهار مىنمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مىروم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مىپرسى كه: چرا به بازار مىروى؟، مىگويد: مىروم كه متاع(4683) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر(4684) است.
و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت(4685) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان(4686) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمىتوان نمود(4687) ، بلكه در مدت مُتمادى(4688) به رياضات(4689) و مجاهدات(4690) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مىتوان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى(4691) نيت متبدل نمىشود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادقعليهالسلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.
و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.
بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مىطلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مىباشد و غرض فاسد مىباشد.
اما اغراض فاسده(4692) ، افراد(4693) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش(4694) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند مالش زياد مىشود، التبه به آن مبادرت مىنمايد(4695) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند صد هزار درجه بهشت به او مىدهند، مطلقا رغبت نمىنمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مىكند از جهت اين مىكند كه مبادا مردم به او بىاعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس(4696) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى(4697) است و در بُطلان(4698) عبادتش اشكالى هست، و مشهور(4699) ، بطلان است.
و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مىطلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مىگردد. هر جا كه او را مىيابد به آن ميل مىكند و در جميع اعمال خود ملاحظه مىنمايد كه اگر مؤيد(4700) اعتبار و جاه دنياى او هست، مىكند و الا ترك مىكند و پيوسته متفحص (4٧01) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مىشود و بزرگ مىشود؛ آن را به جا مىآورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مىبيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مىبيند به او ميل مىكند، و آن صاحب منصب فريب مىخورد و گمان مىكند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (4٧02) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مىكند.
لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اينكه خداپرست و جاهپرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب(4703) مىدارد و مال و جاه با اهل باطل مىباشد. چنانچه در هنگام استيلاى(4704) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع(4705) بود، اعوان(4706) و انصار(4707) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت(4708) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دينطلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى(4709) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و زمان ابتلاى(4710) حسنَين(4711) صلوات الله عليهما(4712) .
و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.
و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال مذكور شد. و اعظم(4713) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.
چنانچه ابن بابويهرحمهالله به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه روايت كرده كه: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى(4714) را در روز قيامت به چهار نام مىخوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهرهاى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.
و به سند صحيح(4715) از حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك(4716) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مىرفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مىآوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمىداشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مىخواندند. پس خازِن جهنم(4717) به ايشان گويد كه: اى اشقيا(4718) چه كردهايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شدهايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مىكرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كردهايد.
و به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل(4719) و سستى مىنمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مىايستد؛ و هر كار كه مىكند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.
و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك(4720) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمىكند عمل ريا كننده را.
و كلينى به اسناد خود از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.
و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بندهاى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا بدى او را ظاهر گرداند.
و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ(4721) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.
و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.
و علاج ريا به اين نحو مىشود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيهاى(4722) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد(4723) به توسل به جناب اقدس(4724) ربانى(4725) ، و تفكر در فناى اين نشئه فانى(4726) و بىاعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اينكه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات(4727) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف(4728) گردد. و الا با وجود اين شهوات(4729) در نفس، اخلاص ميسر نيست.
چنانچه نقل كردهاند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مىخواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مىراند فايده نمىكرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مىخواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.
همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمىتوان كرد.
و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس(4730) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو(4731) و تحصيل(4732) مال و منصب مبرا(4733) ساخته، غرض اخروى(4734) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف(4735) اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مىآورند و گاه، رجا(4736) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مىكنند. و اگرچه خلافى هست در اينكه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم(4737) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال(4738) ، نيت درست نمىشود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس(4739) تكليف ما لا يُطاق است.
اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه(4740) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مىشنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب(4741) به خدا مىشود، يا باعث خشنودى خدا مىگردد، مطلقا محرك(4742) در نفس ايشان به هم نمىرسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مىآورد كاسهاى در بهشت به او مىدهند كه چندين هزار لون(4743) طعام در او هست، يا حوريهاى با نهايت جمال به او مىدهند، با نهايت رغبت به جا مىآورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.
اول: عبادت شاكران(4744) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مىكند كه شكر مُنعِم(4745) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مىشود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى(4746) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب(4747) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك(4748) و جن و وحوش(4749) و طيور(4750) را از براى منفعت بنىآدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه(4751) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات(4752) و هدايات و توفيقات مىفرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمىفرمايد.
چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مىفرمايد كه گويا بغير اين بنده بندهاى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بىنياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك(4753) مىنمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اينكه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.
و از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت(4754) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.
و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلواتالله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمىگردانيد و نمىترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه(4755) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل(4756) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.
و تفكر در آلا(4757) و نعماى(4758) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى(4759) :( و ان تعدوا نعمهالله لا تحصوها ) .(4760) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد(4761) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف(4762) از مَنهيات(4763) و محرمات است.
دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه(4764) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.
و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مىنمايد: يكى قرب به حسَب(4765) مرتبه(4766) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود(4767) كامل من جميع الجهات(4768) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن(4769) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل(4770) و تبايُن(4771) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مىنمايد(4772) و از فياض على الاطلاق كمالى از كمالات بر او فايض(4773) مىگردد، او را فىالجُمله(4774) نزديكى معنوى به هم مىرسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد(4775) و تباين داشته باشند مىگويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مىگويند كه به او پارهاى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مىرساند(4776) كه از او به قُرب تعبير مىتوان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه(4878) ، و هر عبادتى مورث(4779) تكميل كمال و خُلقى است در نفس(4780) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.
و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى(4781) است و تفصيل اين معنى انشاء الله در مقام ديگر بيان شود.
و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.
و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مىآيد.(4782) سيم: عبادت جمعى است كه باعث(4783) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن(4784) طاعات(4785) و قُبح(4786) سيئات(4787) كماهى(4788) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات(4789) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوهگر است.
و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات(4790) . چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى(4791) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى(4792) را شرم مىكند كه بهجا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه(4793) ، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اينكه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.
چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.
و به اسانيد معتبره(4794) از حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل(4795) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج(4796) را از محرمات(4797) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.
و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مىشود.
چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافتهاند و كمال بندگى را فهميدهاند و عقل ايشان مصفا(4798) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر(4799) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمىدهند و هيچ المى(4800) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانستهاند. در اصل عبادت، مزد خود را مىيابند و لذت خود را مىبرند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مىدانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مىبرند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطرهاى از قطرات آب ديده بهرهاى مىبرند؛ از يك قطره لذت خوف مىيابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.
چنانچه به سند صحيح از حضرت امامالعارفين(4801) جعفر بن محمد الصادقعليهالسلام مروى است(4802) كه: حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر(4803) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.
و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.
چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه منقول است(4804) كه: خداوند عالم مىفرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كردهايد و فرمان مرا قبول نمودهايد! تنعم نماييد(4805) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.
اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مىنمايد(4806) ، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مىكند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مىماند، حواس روحانى را نيز آفتها مىباشد، مثل آن كه ذائقه(4807) صحيح(4808) ، نيك و بد مطعومات(4809) را مىشناسد و چون بيمار شد و مزاج(4810) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مىنمايد و بر ذائقه او اعتماد نمىماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه(4811) و اعمال شنيعه(4812) از زهر در كام او ناگوارتر است.
و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مىشايد و چون سبل(4813) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمىشناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مىبيند و باطل را مىشناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور(4814) گردانيد، بد را نيك مىبيند و نيك را بد مىداند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مىشناسد.
لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه(4815) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مىدارد.
و انشاءالله(4816) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.
پنجم: عبادت محبان(4817) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيدهاند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديدهاند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و اولاد اطهار او(4818) مىفرمايد كه: يحبهم و يحبونه(4819) يعنى: خدا ايشان را دوست مىدارد، و ايشان خدا را دوست مىدارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث(4820) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمىخواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مىداند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان(4821) مىداند. چنانچه حضرت خليلالرحمن(4822) در مقام خُلت(4823) و محبت، آتش نمرود(4824) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمىشد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مىنمود.
نمىبينى كه جاهلى(4825) در عشق مَجاز(4826) به مرتبهاى مىرسد كه اگر عبادت مىكند معشوق را مىخواهد، و اگر معصيت مىكند براى معشوق مىكند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمىرسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مىرود براى اين مىرود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مىرود به ياد او مىرود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد(4827) است.
همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط(4828) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مىخواهد كه دوست آن را مىخواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمىخواهد.
چنانچه امامالمحبين(4829) اميرالمؤمنينعليهالسلام در دعاى كميل مىفرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (4٨30) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها(8431) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمىگردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مىكند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.
چنانچه محبوب رب(4832) العالمين(4833) جعفر بن محمدعليهالسلام مىفرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مىكند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مىكنى و محبت او را اظهار مىنمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمىكردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مىباشد.
و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مىكنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مىكنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مىكنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مىكنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مىكنم، و اين عبادت كِرام(4834) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مىفرمايد:( و هم من فزع يومئذ أمنون ) (4835) : ايشان از ترس روز قيامت ايمناند. و مىفرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مىداريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد.(4836) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مىدارد خدا او را دوست مىدارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.
و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله وعليهالسلام (4837) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مىگويد كسى كه گمان مىبرد كه مرا دوست مىدارد، و چون شب شد به خواب مىرود و از من غافل مىشود. آخر نه هر دوستى مىخواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مىگشايم و عقوبتهاى(4838) خود را در برابر ديدههاى ايشان مىدارم. با من به نحوى مخاطبه(4839) مىنمايند كه گويا روبهرو با من سخن مىگويند، و گويا مرا مىبينند و حاضرانه با من سخن مىگويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع(4840) و رقت(4841) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديدههاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.
و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمىتوان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.
و از جمله بواعث(4842) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد(4843) مىباشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مىگردد.
چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.
و به سند معتبر از حضرت امام رضاعليهالسلام مروى است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: خداوند عالميان به همراز(4844) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوستدار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز(4845) گرديدهام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان(4846) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات(4847) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.
و شيخ طوسى عليهالرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى(4848) كرام او صلواتالله عليهم(4849) روايت نموده كه: روزى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر و ابوعُبَيده(4850) و عمر(4851) و عثمان(4852) و عبدالرحمن(4853) ، و دو كس از قُراء صحابه(4854) : عبدالله بن ام عَبد(4855) و ابى بن كَعب(4856) . پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه:( و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه ) .(4857) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور.(4858) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى(4859) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.
پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن(4860) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى(4861) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.
حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم(4862) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آنكه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آنكه قواى عقلانى(4863) و مشاعر روحانى(4864) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آنكه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.
فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر(4865) من گردانيده كه براى من در كارند.(4866) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آنكه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده.(4867) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبىالله(4868) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب(4869) و به شمردن، احصاى(4870) آنها نمىتوان نمود.
حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.
گوارا باد تو را علوم نامتناهى(4871) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهرهاى از رحمت الهى نداشته باشد.
و از جمله دواعى محبت(4872) ، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى(4873) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مىكنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مىشود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم(4874) باشد.
و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين انشاءالله بيان خواهد شد.
ششم: عبادت عارفان است كه باعث(4875) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.
چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت(4876) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان(4877) است. و كسى اين دعوى(4878) مىتواند نمود كه فريب از نفس(4879) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مىكند مىكرد، بلكه اگر - و العياذ بالله(4880) - عبادت كننده را به جهنم مىكردند چون معبود را سزاوار عبادت مىداند ترك نمىكرد.
و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبهاى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط(4881) به همان نيت است و هر درجهاى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى(4882) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز(4883) مىشود.
(4884) اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مىشود كه مقربان را بهشت چندان منظور(4885) نمىباشد و از جهنم چندان بيم نمىباشد. پس اين تضرعات(4886) و مبالغات(4887) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار(4888) انبيا و ائمهعليهمالسلام مفهوم مىشود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهرهاى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمىنمايد.(4889) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مىباشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور(4890) است كه هر فردى از آنها التذاذ مىيابند(4891) .
يك شخص همت او مقصور(4892) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مىشود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمىيابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مىنمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبهاى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مىيابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان(4893) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مىرسد.
و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى(4894) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان(4895) نقلى(4896) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزهگر(4897) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مىيابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمىگفتم فلسى(4898) به بهايش مىبايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح(4899) او را حاصل مىشود.
و يكى از اوساط ناس(4900) كه اين را مىگيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.
و كسى از ارباب مناصب جزو(4901) كه مىگيرد، چون به كارش مىآيد در استقلال منصبش(4902) بيشتر محظوظ(4903) مىشود تا به مرتبه آن مقربى مىرسد كه لذت قرب و انس(4904) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمىكند.
و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مىباشد، كه شكمپرستان لذت جسمانى مىبرند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مىيابند. لهذا دردها و المهايى (4٩05) كه از جانب دوست به ايشان مىرسد از انگبين(4906) در كام جان ايشان شيرينتر است.
و چنانچه در اين مايدههاى(4907) جسمانى اين تفاوت مراتب مىباشد، در مايدههاى روحانى نيز اضعاف اين مىباشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد(4908) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهرهاى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.
اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مىبرد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى(4909) خود نمىبرد. و همچنين در آلام(4910) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان(4911) مىسوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران(4912) است، تضرع(4913) و استغاثه(4914) مىنمايد و از آن گريزان است.
و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين(4915)
فصل چهارم: در حضور قلب است بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه(4916) به آن اشاره دارد حضور قلب(4917) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمىگردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم علىالاطلاق مىبود، مىبايست كه آدمى در عبادتى كه بىحضور قلب باشد مستحق عقاب(4918) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير(4919) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ(4920) مىگردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.
چنانچه خداوند عالميان مىفرمايد كه:( قد أفلح المؤمنون الذين هم فى صلاتهم خاشعون ) (4٩٢1): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (4٩٢2)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.
و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شدهاند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع(4923) مقرر گرديده ترك ننمايند.
چنانچه نظر را فرمودهاند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرمودهاند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.
و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (4٩٢4) است.
چنانچه منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مىكرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.
و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.
و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مىباشد كه جميع رعيت (4٩٢5) تابع او مىباشند، و پادشاه ملك (4٩٢6) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مىنمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (4٩27) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مىنمايند. (4٩28) و بدان كه نماز بىحضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمىرساند و پسنديده درگاه حق نيست.
چنانچه از حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.
و از حضرت صادقعليهالسلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مىگويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مىخواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.
و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (4٩29)عليهالسلام منقول است كه: به درستى كه بالا مىبرند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (4٩٣0) و از بعضى ربع (4٩٣1) و از بعضى خمس (4٩٣2). و بالا نمىبرند و به درجه قبول نمىرسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.
وليكن مأمور شدهاند بندگان به اداى نوافل (4٩٣3) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.
و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمىشود مگر اينكه بهشت او را واجب مىشود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.
و از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمىخيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مىافكند و روى لطف و احسان به سوى او مىدارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مىاندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مىنمايند تا آفاق آسمان (4٩٣4). و ملكى را موكل (4٩٣5) مىسازد حق تعالى (4٩٣6) كه بر بالاى سر او ايستاده مىگويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مىكنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (4٩37) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.
و از حضرت جعفر بن محمد الصادقعليهالسلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مىنمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مىكند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مىنمايى؟ آيا التفات به جانب كى مىنمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمىدارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمىافكند.(4938) و اخبار در اين باب بسيار است.
و حضور قلب در صلات (4٩39) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مىشود و عظمت معبود را بيشتر مىشناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مىشود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مىباشد.
چنانچه جعفر بن احمد القمى (4٩٤0) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم چون به نماز مىايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مىشد (4٩٤1) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مىشنيدند.
و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مىشد، حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه اندام مباركش به لرزه مىآمد و از رنگ به رنگ مىگرديد. مىپرسيدند كه: چه مىشود شما را؟ مىفرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمىدانم كه چون متحمل اين بار شدهام نيك ادا خواهم كرد يا نه.(4942) و در روايات معتبره وارد است(4943) كه: حضرت امام حسن صلواتالله عليه چون متوجه وضوى نماز مىگرديد، مفاصل بدنش مىلرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مىشد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم(4944) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.
و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين(4945) صلواتالله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقرعليهالسلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مىزد و فرياد مىكرد و استغاثه مىنمود(4946) و گفت: يابن رسولالله(4947) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمىفرمود و حال آن كه صداى اضطراب(4948) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مىرسيد.
چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقرعليهالسلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مىكرد و سخن مىفرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفهاليقين به خدا(4949) .
مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه(4950) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمىدانى كه من در خدمت خداوند جبارى(4951) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مىگردانيدم و به غير او توسل مىنمودم، روى لطف خويش از جانب من مىگردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مىتوان داشت؟(4952) و صاحب كتاب حليلهالاولياء(4953) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدينعليهالسلام از وضو فارغ مىشدند و اراده نماز مىفرمودند، رعشه(4954) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى(4955) مىشد. چون سؤال مىنمودند مىفرمود كه: واى بر شما! مگر نمىدانيد كه به خدمت چه خداوندى مىايستم و با چه عظيمالشأنى(4956) مىخواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كردهاند.
و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار(4957) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه(4958) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور(4959) مىنمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف(4960) شده و كاهيده(4961) . از او التماس(4962) نما كه شايد پارهاى تخفيف دهد(4963) .
چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه(4964) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود(4965) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسولالله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اينقدر بر خود تعب مىفرمايى(4966) ؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول(4967) مگر نمىدانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى(4968) گذشته و آينده او را آمرزيد(4969) ، او مبالغه(4970) و مشقت(4971) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ(4972) ظاهر شد و قدمش(4973) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مىكشى، و حال آنكه خدا بر تو تقصير نمىنويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسولالله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مىنمايد و آسمانها را نگاه مىدارد و عذابهاى خود را بر مردم نمىگمارد.
فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم(4974) .
و از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابنالحسينعليهالسلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديدهاش از بسيارى گريه مجروح(4975) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور(4976) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى(4977) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صواتالله عليه در آنجا مسطور(4981) است به من ده. چون بياوردم و پارهاى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابىطالبعليهالسلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمدعليهالسلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلىالله عليه چون به نماز مىايستاد رنگش متغير مىشد و چون به سجود مىرفت سر برنمىداشت تا عرق از آن حضرت مىريخت.
و از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: علىبن الحسينعليهالسلام در شبانهروزى هزار ركعت نماز مىگزارد(4982) و چون به نماز مىايستاد از رنگ به رنگ مىگرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى(4983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مىكرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مىنمودند مىفرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف(4984) باشد.
و نقل كردهاند كه: در بعضى(4985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكستهبند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مىكرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمىشنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.
و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مىكردند كه: يابن رسولالله! النار! النار!(4986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى(4987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.
و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مىافتاد از بسيارى سجده.
و ابوايوب(4988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادقعليهماالسلام (4989) چون به نماز مىايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مىشد و گاه زرد مىشد، و چنان بودند كه گويا خدا را مىبينند و با او سخن مىگويند.
اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال(4990) او را زياده از ديگران مىشناسند، بيم سَطوَت(4991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب(4992) مىشوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا(4993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مىباشد.
و بدان كه خداوند عالميان ملك(4994) را از طينت قدس و طهارت(4995) خلق فرمود و شهوات(4996) و علايق(4997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم(4998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى(4999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى(5000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه(5001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه(5002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث(5003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى(5004) مُحَلى(5005) گرداند تا از ملك، اشرف(5006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات(5007) ميسر نمىشود. چنانچه گازُر(5008) جامه را كه مىخواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مىسازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمىآيد.
و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا(5009) سازد، از بهايم(5010) پستتر مىشود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مىفرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام(5011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند.(5012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت(5013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.
پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيدهاند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه(5014) موجب بُعد(5015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك(5016) در شهوات و تعلقات(5017) ، و غفلت از خيرات و سعادات مىگردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل(5018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه(5019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نمودهاند، تا لذت مواصلت(5020) بعد از فراق(5021) كه مورث(5022) مزيد(5023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.
و چون نماز معراج مؤمن است(5024) ، و نهايت قرب او در نماز به حصول مىپيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت(5025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مىنمايند و در عين غفلت او را آگاه مىسازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلتزدگان به وادى حيرت مقرر ساختهاند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلتاند، چهار مرتبه بر ايشان مىخوانند كه شايد متنبه(5026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.
بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مىخوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چارهاى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.
ديگر به گوش دل ايشان مىرسانند كه چنين خداوند عظيمالشأن(5027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.
بعد از تمهيد(5028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مىكند و به خوان انعام(5029) و اكرام الهى مىخواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد(5030) به سوى نماز.(5031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مىدهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح(5032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مىكند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مىكند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى(5033) و شريكى ندارد، روا نيست.
اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مىخوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده،(5034) نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مىشنوند.
چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مىشود منادى از جانب رب العزت ندا مىكند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروختهايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك(5035) را به سمع(5036) جان مىشنوند.
پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مىفرمايند، كه بىادبانه داخل مجلس بزرگواران نمىتوان شد. امر كردهاند او را كه به بيتالخلا(5037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت(5038) وارد شده تعليم او كردهاند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات(5039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله(5040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان(5041) و طلب مغفرت گناهان مىنمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس(5042) صورى(5043) و معنوى پاك گرداند.
پس بار ديگر او را در مقام تطهير (5٠٤4) مىآورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مىفرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (5٠٤5) او را آگاه گردانيدهاند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كردهاند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مىسازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (5٠٤6) برهانى.
پس شوق عبادت زياده مىشود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مىگردد. لهذا در وقت رو شستن مىگويد كه: خداوندا چون تو فرمودهاى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (5٠47) و چون دست راست را مىشويد به ياد مىآورد كه: خداوندا فرمودهاى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مىدهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مىدهند. و از خداوند خود مىطلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (5٠48) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (5٠49) و در وقت دست چپ شستن، دعا مىكند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (5٠50) و مرا از جامههاى آتش نجات ده.
و چون مسح سر مىكند از خدا مىطلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.
و چون مسح پا مىكند به ياد مىآورد كه به اين پاها بر صراط (5٠٥1) مىبايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (5٠٥2) بر صراط را از خدا مىطلبد، و طلب مىنمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.
پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (5٠53)، گناهان اين اعضا آمرزيده مىشود و پاكيزه صورت و معنى مىگردد و قابل قرب مىشود و از آن غفلتها پارهاى هشيار مىگردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مىسازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مىگرداند.
و چون در حديث وارد شده كه: در خانهاى كه سگ يا شراب يا صورت (5٠54) در آن خانه هست ملك داخل نمىشود (5٠55)، پس سگ ظاهر را از ساحه (5٠56) خانه خود دور مىگرداند و سگ نفس اماره (5٠57) و شيطان را از ساحت ضمير خود مىراند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مىكند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مىنمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مىسازد، و متوجه بارگاه قرب مىشود.
و چون به در مسجد مىسرد، به دربند (5٠58) اول از دربندهاى دولتخانه (5٠59) معبود حقيقى رسيده از خدا مىطلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبستهاى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مىگردد.
و چون پا در مسجد مىگذارد، چنان مىداند كه در كِرياس (5٠60) كبريا (5٠61) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (5٠62) قرب نهاده. به ادب مىرود و به غير جناب الهى متوجه نمىشود.
و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مىخواند و تفكر در جلال الهى زياده مىكند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مىبيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پردهدار ديده او گرديده بود.
و چون نماز معراج مؤمن است (5٠63) و در شب معراج، حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به هر آسمانى كه داخل مىشد يك اللهاكبر (5٠64) مىگفت، در نماز نيز هفت اللهاكبر در افتتاح صلات (5٠65) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحهها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (5٠66) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.
و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملكالملوك (5٠67) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مىخواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (5٠68) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (5٠69) كه يگانهپرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (5٠70) او شدم و شرك جلى و خفى (5٠71) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديدهام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم.(5072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (5٠73) است كه با اب الآباء (5٠74) درآمده (5٠75) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (8٠76) و لشكر بيرونى از شياطين انس (5٠77) و اتباع (5٠78) خود دارد، به قوت خود با او بر نمىتوان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.
چنانچه تشبيه كردهاند او را به سگى كه در درِ خيمهها و خانهها مىباشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (5٠79) نمىشود، و چون بيگانهاى تازه آيد او را مانع مىشود؛ و بغير آنكه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمىتوان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانهگير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مىشود، كى متعرض او مىتوان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه:( ان عبادى ليس لك عليهم سلطان ) (5٠80). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (5٠81) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالكالملوك (5٠82) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانههايى كه آشنايى نمىخواهند و راه آشنايى نمىطلبند، كار ايشان را چنانچه مىخواهد مىسازد.
پس لهذا در اين مقام خطير (5٠83)، پناه به خداوند كبير(5084) خود مىبرد از شر او. مىگويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مىبرم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مىداند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.
پس شروع به مكالمه مىنمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (5٠85) نمىداند؛ غايبانه سخن مىگويد.
و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسمالله (5٠86) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (5٠87) است، مىگويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مىنمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (5٠88) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (5٠89) بر مؤمنان). (5٠90) و چون آداب مجلس عُظما (5٠٩1) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (5٠٩2) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر(5093) و قيامت اقرار كنيد(5094) .
و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود(5095) و حضور(5096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مىگردد و از مقام غيبت به خطاب مىآيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مىدهند. پس مىگويد كه:( اياك نعبد ) (5097) . يعنى: تو را عبادت مىنمايم(5098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مىبايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مىبينى و با من خطاب مىنمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم(5099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مىتواند شد(5100) ، تدارك فرمود كه:( و اياك نستعين ) .(5101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت(5102) مىجويم(5103) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمىآورد و مىگويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مىكنيم(5104) ، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.
و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمىجويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مىآورد و گويا به زبان ايشان سخن مىگويد و خود را طُفيلى(5105) ايشان ساخته.
و ايضا موافق دأب ارباب صفا(5106) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مىگردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه(5107) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.
و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمىتوان نمود. انشاءالله كتابى در ترجمهالصلوه(5108) نوشته شود.
و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى(5109) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى(5110) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پستترين دركات به اعلاى درجات مىرساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مىگرداند.
و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مىنماييم كه بسيار به طول نهانجامد و مورث(5111) ملال عزيزان نگردد.
و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه(5112) الأول قبل كل شىء، فلا شىء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شىء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شىء قدير. پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آنكه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.
توضيح بعضى از مطالب عليه(5113) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر(5114) چند اصل است:
اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.
و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجبالوجود(5115) و صفات ثبوتيه(5116) و سلبيه(5117) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان(5118) صلىاللهعليهوآلهوسلم حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين(5119) باشد مفصلا(5120) ، و آنچه غير آن باشد مجملا(5121) . و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر(5122) صلواتالله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب(5123) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى(5124) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.
و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.
اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت(5125) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس(5126) مىزند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مىبرد.
و عقباتى(5127) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجبالوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات(5128) كه اهل بيت رسالتاند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مىدانند و كمينگاههاى شيطان را مىشناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مىرسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمىتوان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه(5129) دارد: شعبه اول علم به وجود واجبالوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است(5130) و به دليل دَور و تَسَلسُل(5131) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل(5132) است احتياج ندارد.(5133) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مىشود كه معرفت وجود واجبالوجود فطرى(5134) است(5135) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مىداند كه صانعى(5136) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل(5137) ، مىداند كه خدا را از روى دلايل حِكمى(5138) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا(5139) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان(5140) به وجود واجبالوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.
و منقول است كه: روزى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم از اعرابى(5141) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مىبينيم حكم مىكند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا(5142) را كه مىبينيم مىدانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجبالوجود عليم خبير(5143) ؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.
و چه چيز ظاهرتر مىباشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه(5144) از آيات صنع(5145) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى(5146) اوست كه مخفى مىنمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمىگردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مىبود توهم مىكردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مىكند مشخص مىشود كه نور از اوست.
بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمىباشد، معاند(5147) مىگويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مىداند كه بغير او در اين عالم مدبرى(5148) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مىفرمايد كه:( و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله ) (5149) : و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست.(5150) و از حضرت امام حسن عسكرىعليهالسلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادقعليهالسلام آمد و گفت كه: مرا دلالت(5151) كن به خداوند خود كه مَلاحِده(5152) با من بسيار مجادله مىنمايند و مرا حيران(5153) كردهاند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شدهاى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر(5154) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مىدانستى؟ همان خداوند توست.
و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجبالوجود. چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مىنمايد وقتى كه او را مىخوانند، و دفع مكروهات از ايشان مىنمايد؟(5155) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كردهاند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال(5156) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مىدويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافتهام.
همچنين بلاتشبيه در اين ماده(5157) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مىيابد و روزبهروز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد(5158) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجبالوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب(5159) از خدا دور مىگويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.
و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه(5160) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع(5161) و لطايف حكمتهاى(5162) الهى كه در آفاق(5163) و انفُس(5164) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمىماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مىداند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمىباشد.
چنانچه حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام در توحيد مُفَضل(5165) مىفرمايد كه: اين عالم از بابت خانهاى است كه بزرگى در نهايت احكام(5166) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مىنمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره(5167) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بىموقع گذاشتهاند و چه بىتدبير است صاحب اين خانه. بعينه(5168) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالماند از اين باب است.
شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجبالوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است(5169) محال است. و تفكر در انحاى(5170) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است.(5171) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر(5172) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مىتواند كرد كه در معرفت واجبالوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم و حضرات ائمه معصومين صلواتالله عليهم اجمعين(5173) در خطبههاى بليغه(5174) و احاديث متواتره(5175) بيان فرمودهاند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمرهاى نمىبخشد.
چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمرهاى نمىبخشد.
و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.
و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام منقول است در تفسير اين آيه كه:( و أن الى ربك المنتهى ) (5176) ، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش(5177) .
و منقول است كه از حضرت علىبن الحسين صلواتالله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مىدانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق(5178) مُدقق(5179) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد(5180) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مىشود(5181) .
و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادقعليهالسلام فرمود كه: اوصيا(5182) و ائمه درهايىاند كه از راه متابعت ايشان به خدا مىتوان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمىتوانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده(5183) .
و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشتهاند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نمودهاند و هر طايفهاى خدا را به نحوى شناختهاند به اعتقاد خود، و همه خطا كردهاند. آخر تفكر نمىنمايند كه اگر عقل، مستقل مىبود در اين باب، اين فِرَق(5184) بسيار از متكلمين(5185) و حكما(5186) كه همه از اهل عقلاند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.
چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف(5187) خويش خدا را جسم دانستهاند و مىگويند: نورى است از بابت شمس(5188) كه مىدرخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت(5189) و مجسمه(5190) ايشان خدا را به صورت پسر ساده(5191) مىدانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مىدانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مىدانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا(5192) به حلول(5193) خدا قايل شدهاند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شدهاند، و صوفيه حلوليه(5194) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مىدهند(5195) .
و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريختهاند، به امرى قبيحتر و شنيعتر(5196) قايل شدهاند، كه آن اتحاد(5197) است. و مىگويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مىكند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات(5198) ، چنانچه دريا موج مىزند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مىشود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.
كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكىست؛ غير كجاست؟(5199) و ماهيات ممكنه(5200) امور اعتباريه(5201) است كه عارض(5202) ذات واجبالوجود است.
و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات(5203) نمودهاند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك(5204) كه براهمه(5205) ايشان نوشتهاند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب(5206) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت(5207) مىدارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مىكنند(5208) ، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حقاند و بهترين عالمياناند. به نادانى، سخنان ايشان را مىخوانند و كافر مىشوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمىدانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب(5209) و مخذول (52١0) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پارهاى از ايشان در لباس تصوف بودند و پارهاى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلواتالله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب(5211) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر(5212) و حلول و تجسم(5213) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كردهاند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كردهاند. و اگر ابوحنيفه(5214) در كتاب خود ذكر مىكند كه فلان نماز را مىبايد كرد قبول نمىكنند، و اگر از سفيان ثورى(5215) عملى به ايشان مىرسد مىكنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.
چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير(5216) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مىآمدم و حضرت امام محمد باقرعليهالسلام داخل مسجد مىشدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شدهاند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را(5217) بر ما عرض نمايند(5218) ، چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه:( و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى ) (5219) كه ترجمهاش اين است كه: من آمرزندهام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود(5220) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست.(5221) پس فرمود كه: اى سَدير مىخواهى كه به تو بنمايم(5222) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.
و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافتهاند و نه به كتابهاى خدا عمل مىنمايند. اگر اين اخابيث(5223) و بدترين كفار در خانههاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد(5224) . با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله(5225) خبر ده ما را به خطبهاى كه حضرت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در مسجد خَيف(5226) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.
حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمىشود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمىرساند يا خيانت در دل او راه نمىيابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم(5227) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بنالحَكَم(5228) و اين ملاعيناند(5229) كه گواهى ايشان را هم قبول نمىتوان كرد و نماز با ايشان نمىتوان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مىبايد بود، كدام جماعتاند؟ مُرجئه(5230) مراد است كه مىگويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل(5231) و ميكائيل(5232) است؟ يا مراد قَدَريه(5233) است كه مىگويند كه: خدا هرچه خواهد نمىتواند كرد و شيطان هرچه خواهد مىتواند كرد؟ يا خوارج(5234) مراد است كه على بن ابىطالب را كافر مىدانند و لعنت مىكنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مىگويند؟ گفتم: مىگويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.
چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.
و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آنكه او(5235) و اتباعش(5236) دعواى(5237) خلاف نفس(5238) و ترك دنيا مىنمايند. و احوال بعضى از اكابر(5239) ايشان(5240) بعد از اين مذكور خواهد شد.
و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنههاى(5241) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.
و محىالدين(5242) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم(5243) مىگويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مىفرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مىكند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مىدهد مرتبه ولايت(5244) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه(5245) مىگويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مىنمايد.
و در فتوحات(5246) مىگويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.
و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوحعليهالسلام مىدهد، كه او غلط كرد(5247) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مىآورد، از درجه بلندى به درجه پستى مىآمدند.
و مكرر در تصانيفش(5248) مىگويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مىكنى از خداى خود انكار كردهاى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.
و مىگويد كه: خدا هارون(5249) را بر گوسالهپرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور(5250) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع(5251) عالم نماند كه معبود نشد.
و مىگويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص(5252) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مىگفتند عين توحيد مىبود.
و در يكى از تذكرههاى(5253) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى(5254) پرسيدند از احوال ملاى رومى(5255) . گفت: اگر از قولش(5256) مىپرسى:( انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون ) (5257) ؛ و اگر از فعلش(5258) مىپرسى:( كل يوم هو فى شأن ) (5259) ؛ و اگر از صفاتش مىپرسى:( هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم ) (5260) ؛ و اگر از ذاتش مىپرسى:( ليس كمثله شىء و هو السميع البصير ) (5261) .
و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد(5262) است در كتب ايشان بسيار است.
اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلواتالله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها دادهاند؟ خداوند عالميان اينقدر مذمت مىفرمايد نصارا را كه ايشان كافر شدهاند به اين عقايد فاسده.
و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت(5263) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مىكنى و چرا عبادت مىكنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى(5264) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مىشود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت(5265) است. و به اين معنى برگردانيدهاند و تأويل كردهاند(5266) اين آيه را كه:( و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين ) (5267) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود(5268) بردهاند.
چنانچه علامه حلى(5269) عليهالرحمه والرضوان(5270) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق(5271) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش(5272) مىباشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن(5273) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شدهاند و تجويز كردهاند(5274) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.
ببين اين مشايخ(5275) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مىجويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مىكنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مىكنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا(5276) و خوانندگى كردن.(5277) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده(5278) بر كفار در اين اعمال كه:( و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه ) (5279) . يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (5٢80) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (5٢٨1) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مىباشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.
و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (5٢٨2) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (5٢٨3) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (5٢٨4) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (5٢٨5) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.
پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (5٢٨6) مىدانند با اينكه جاهلترين جُهال (5٢٨7)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوانالله عليه بود.
و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مىشنويم. و اين مضامين (5٢٨8) را در شعرهاى عاشقانه بستند (5٢89) و به دست جلفى (5٢90) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه انشاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمىكنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مىگذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (5٢٩1) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيدهاى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمىرود و از راه بىخطر مىرود. تو دعواى تشيع مىكنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.
پيرى (5٢٩2) از ايشان بهتر مىخواهى و مرشدى (5٢٩3) بهتر از ايشان مىطلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه:( ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا ) . (5٢٩4) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مىروم و دو چيز عظيم در ميان شما مىگذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمىشوند تا در حوض كوثر (5٢٩5) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مىدانند.
و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مىرويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.
پس ائمه چه تقصير (5٢٩6) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مىكنى و در كلام ايشان نظر مىكنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.
اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حقطلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (5٢٩7)
اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است بدان كه معرفت(5298) را مراتب(5299) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مىباشد.
چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى(5300) عليهالرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مىباشد كه هر چيز را كه در آن مىافكنى، آن را مىسوزاند و فانى(5301) مىگرداند، و هرچه مُحاذى(5302) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مىگردد، و هرچند از او اخذ مىنمايى(5303) كم نمىشود، و همچنين موجودى را آتش مىگويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مىگويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى(5304) مىخواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر(5305) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه(5306) حكم مىنمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مىرسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مىبيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مىنمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فىالله(5307) مىكنند. و حصول(5308) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مىشود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام كه: حضرت رسال پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: خداوند عالميان مىفرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه(5309) كرده. و تقرب نمىجويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوستتر و پسنديدهتر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيدهام. و بعد از فرايض(5310) ، تقرب مىجويد به من به نوافل(5311) و سنتيها(5312) ، تا به مرتبهاى كه من او را دوست مىدارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مىشنود، و ديده اويم كه به آن ديده مىبيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مىگويد، و دست اويم كه به آن كارها مىكند. اگر مرا بخواند او را اجابت مىنمايم و دعاى او را رد نمىكنم، و اگر از من سؤالى(5313) نمايد به او عطا مىكنم. و در هيچ چيز آنقدر تردد(5314) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمىخواهد، و من آزردگى او را نمىخواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شدهاند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مىكنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مىنمايند، خصوصيتى(5315) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مىدانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مىشود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مىشود(5316) ، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مىكنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم(5317) معنى باطل مىباشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيتعليهمالسلام به هم رسانيده معانى اينها را مىفهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديدهاش نورى ديگر به هم مىرسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مىرسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مىشود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مىكند او را در آن چيز مىبيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مىكند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مىبيند. و اگر چيزى را مىشنود، از آن، كمالات دوست را مىشنود، و اگر دستش حركت مىكند در خدمت دوست حركت مىكند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مىشود. و علاءالدوله سمنانى(5318) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كردهاند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمىبيند، و بغير رضاى من چيزى نمىشنود، و مرادات(5319) نفسانى او برطرف مىشود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مىكند.
و بعضى گفتهاند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مىباشد، در مرتبه محبت به مرتبهاى مىرسد كه مرا بر اينها ترجيح مىدهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مىسازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مىكنم و از خدا مىطلبم كه در نظر باطلبينان و احول بصيرتان(5320) به معنى باطلى مشتبه نشود(5321) ، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم(5322) .
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...}( ما أنفقتم من شىء فهو يخلفه ) (5323) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه(5324) آن چيزى باشد كه دادهاى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت(5325) و به مقتضاى( لا يخافون فىالله لومه لائم ) (5326) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى(5327) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل(5328) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پارهاى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مىفرستند و ذكر اسمش را شرف مىدانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مىكند و حضرت امام حسين را ذليل مىگرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد(5329) كرد و نام امام حسين صلواتالله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مىشود و پادشاهان عالم جبين(5330) بر آستانهاش مىسايند و خاك ضريحش بر ديده مىكشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مىتوانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند(5331) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مىشود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مىگردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مىتوانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمىشود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مىكرد به قوت خود آن كار را مىكرد. اكنون مقارن(5332) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مىفرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مىنمايد و خدا مدبر امور او مىشود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مىخواهد مىگرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه( و ما تشاؤون الا أن يشاء الله ) (5333) كه در سوره( هل اتى ) (5334) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نمودهاند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت(5335) ايشان متعلق نمىشود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اينكه بيدارى كه مىكشم چشمم ضعيف مىشود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مىدهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مىبيند. و آن زوال(5336) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مىنمايد.)) و همچنين به مقتضاى و(5337) ( لهم ءاذان لا يسمعون بها ) (5338) ، از آنچه مىشنوند، چيزى چند مىشنوند كه ديگران از آنها كرند و نمىشنوند. و به مقتضاى فتحالله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه(5339) ، چشمههاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مىشود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مىريزد، بر خودشان هم فايض(5340) مىگردد و همه يكبار مىيابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمهاش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مىشود و زياده از اين نمىتوان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مىفهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه(5341) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مىشنود و به من مىبيند و به من راه مىرود و به من سخن مىگويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مىآورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مىگويند در هر خس و خاشاك مىباشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى(5342) را مىتوانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كردهاند، بلاتشبيه از بابت آهنى مىشود كه در ميان آتش سرخ كردهاند؛ گمان مىكنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذرهاى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذرهاى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس(5343) ( لمنالملك ) (5344) مىزنند؛ و قطرهاى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى(5345) كمال مىكنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مىدارد: جهت كمالى مىدارد، و جهت نقص و عجزى مىدارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس(5346) جن و انس نجات بخشد و به عينالحيات(5347) تحقيق حق(5348) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلواتالله عليه الجمعين.
اصل چهارم: در حدوث عالم است بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوىصلىاللهعليهوآلهوسلم بر آن دلالت دارد حُدوث عالم(5349) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى(5350) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد(5351) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.
و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى(5352) در اين مقام(5353) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است(5354) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.
و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفهاى كه دينى داشتهاند و به پيغمبرى قايل بودهاند، به اين معنى قايل بودهاند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر(5355) است(5356) .
و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبودهاند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مىگذاشتهاند، به قِدَم عالم(5357) قايل بودهاند، و به عقول قديمه(5358) قايل شدهاند و افلاك(5359) را قديم مىدانند و هيولاى عناصر(5360) را قديم مىدانند.
و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (5٣٦1) افلاك را قديم مىدانند. پس مىبايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مىفرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (5٣٦2) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (5٣٦3) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مىگويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به مادهاى است (5٣٦4) كه قبل از آن مىباشد.
و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.
اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است بدان كه فرد (5٣٦5) و وتر (5٣٦6) واحد (5٣٦7) و احد (5٣٦8) كه در اسماى (5٣69) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديكاند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (5٣٧0) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مىدانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مىدانند، و گبران (5٣٧1) به نور و ظلمت قايلاند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (5٣٧2) وارد شده و عقل همگى حكم مىكند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (5٣٧3) به يك شخص منسوب مىبايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مىبود، مىبايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مىبايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.
دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (5٣٧4) است و او را اجزا (5٣٧5) به هيچ نحو نيست.
و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.
جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد (5٣٧6) و وجودش در خارج مُتَمَيز (5٣٧7) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمىشود (5٣٧8) نمىتوان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.
و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مىدهد. و اين چنين جزوى محمول مىشود بر كل. و لهذا مىتوان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.
و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مىآيد، و آن محال است؛ و تعدد واجبالوجود لازم مىآيد، و آن ممتنع (5٣79) است.
و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مىدارند و ذاتى، و به آن صفت متصف(5380) مىشود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مىدارد و علمى جدا از ذات مىدارد كه به آن علم متصف مىشود، و به سبب آن، او را عالم مىگويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.
و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (5٣٨1) و چنانچه ما چيزها را به علم مىدانيم، او به اصل ذات مىداند؛ و ما كارها را به قدرت مىكنيم، او به اصل ذات مىكند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.
چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلواتالله عليهم به طرق متعدده (5٣٨2) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مىكنى، آن صفت گواهى مىدهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مىدهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مىدهند به اثنَينيت (5٣٨3) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجبالوجود مىباشد، و دو واجبالوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (5٣٨4)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.
پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (5٣٨5) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى(5386) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مىبايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به نُه روز، خطبهاى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (5٣٨7) در او نمىباشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه(5388) . مستولى(5389) مُتَمكن(5390) است بر جميع اشيا، نه به اينكه در ميان اشيا و ممزوج(5391) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى(5392) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس(5393) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش.(5394) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل(5395) ازليت وجود است(5396) ؛ يعنى وجوب وجود(5397) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمىشود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد(5398) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است(5399) - احدى المعنى(5400) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.
راوى مىگويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مىگويند كه: خدا مىشنود به غير آنچه به آن مىبيند، و مىبيند به غير آنچه به آن مىشنود. فرمود كه: دروغ مىگويند و ملحد (5٤٠1) شدهاند و خدا را تشبيه به خلق كردهاند. بلكه خداوند عالميان مىشنود به همان چيز كه به آن مىبيند، و مىبيند به همان چيز كه به آن مىشنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحهاى و آلتى ندارد.
و در حديث ديگر حضرت امام رضاعليهالسلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (5٤٠2) و تشيع ما هيچ بهرهاى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (5٤٠3) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مىگويند، بلندى بسيار.
و ايضا منقول است كه: اعرابيى (5٤٠4) در وقت جنگ جمل (5٤٠5) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمىبينى كه حضرت در عين جدال (5٤٠6) و قتال (5٤٠7) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مىنمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مىكنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مىپرسد بگذاريد تا بفهمد.
پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اينكه مىگويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مىگفتند. و معنى ديگر اينكه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مىگويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (5٤٠8) و نوع (5٤09) اثبات مىنمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مىگويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدىالمعنى است، يعنى: منقسم نمىشود (5٤١0)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (5٤١1). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.
و بر اين مضامين احاديث بسيار است.
اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كردهاند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه بردهاند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (5٤١2) آن را براى تو مُبَرهن (5٤١3) بيان كردهاند؛ ولكن أكثر الناس (5٤١4) لا يعقلون (5٤١5).
اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد. زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.
چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابىيعفور (5٤١6) از حضرت صادق (عليهالسلام ) پرسيد از تفسير اين آيه كه:( هو الأول و الأخر ) . (5٤١7) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اينكه كهنه مىشود و متغير مىگردد و يك نحو زوالى (5٤١8) در او راه مىيابد و از رنگى به رنگى متغير مىشود و از هيئتى (5٤19) به هيئتى مىگردد و از صفتى به صفتى انتقال مىنمايد نقصان (5٤٢0) و زيادتى بر آن طارى (5٤٢1) مىشود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمىشود چنانچه بر ديگران مىشود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (5٤٢2) است و يك مرتبه رطب (5٤٢3) است و يك مرتبه تمر (5٤٢4) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مىشود (5٤٢5) و خدا برخلاف اينهاست.
اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (5٤٢6) و ملائكه و جن و انس (5٤٢7) و وحوش (5٤٢8) و طيور (5٤29) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (5٤٣0) را خالق اينها مىدانند، و قول جمعى از غُلات (5٤٣1) شيعه كه ائمهعليهمالسلام را خالق آسمان و زمين مىدانند.
و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.
چنانچه ابن بابويه رحمهالله (5٤٣2) به سند معتبر از ياسر خادم (5٤٣3) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه عرض نمودم كه: چه مىفرماييد در مذهب تفويض (5٤٣4)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (5٤٣5) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مىفرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مىميراند شما را، پس زنده مىگرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مىشويد، هيچ يك از اين كارها را مىتوانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مىگردانند. (5٤٣6) و از ابىهاشم جعفرى (5٤٣7) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضاعليهالسلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مىدانند، و مُفوضه (5٤٣8) كه مىگويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (5٤39) و مفوضه مشركاند (5٤٤0). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مىرود.
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.
و در كتاب احتجاجات (5٤٤1) از على بن احمد قمى (5٤٤2) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اينكه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.
جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مىدهند.
پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (5٤٤3) كه وكيل (5٤٤4) حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه بود و عريضهاى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مىنمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مىنمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مىنمايد و خلق مىكند. و از او سؤال مىنمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مىدهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (5٤٤5) حق ايشان.
اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مىشود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (5٤٤6) و گُندگى (5٤٤7) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيدهاند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (5٤٤8) صلواتالله عليهم اعتبار ندارد.
و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (5٤49)اند و مكان دارند و نزول (5٤٥0) و عروج (5٤٥1) مىنمايند.
و احاديث در اين باب متواتر است و نص (5٤٥2) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (5٤٥3) ملائكه به عقول مجرده (5٤٥4)و نفوس فلكى (5٤٥5) و طبايع (5٤٥6) و قوا (5٤٥7)، چنانچه بعضى از حكما كردهاند، انكار ضرورت دين است و كفر است.
و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمىباشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (5٤٥8).
چنانچه ابنبابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (5٤59) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مىشوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مىكند و سد مىنمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (5٤٦0) انگشت ابهامش (5٤٦1) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديدهاش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد.( فتباركالله أحسن الخالقين ) (5٤٦2).
بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (5٤٦3) كه بر بالاى آسمانهاست.
فرمود كه: حجاب (5٤٦4) اول هفت طبقه است؛ غلظت (5٤٦5) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (5٤٦6) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملكاند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (5٤٦7) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.
بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (5٤٦8) است. و آن هفتاد سراپرده (5٤69) است كه در هر سراپردهاى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (5٤٧0) عز (5٤٧1) است. ديگر سرادق كبرياست (5٤٧2). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (5٤٧3) است. ديگر سرادق جبروت (5٤٧4) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (5٤٧5) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (5٤٧6).
و على بن ابراهيم از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطرههايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.
و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.
و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت دادهاى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.
و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.
و فرمود كه: ملائكه نمىخورند و نمىآشامند و جماع نمىكنند و به نسيم عرش زندگانى مىكنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوعاند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.
بعد از آن فرمود كه: حضر رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مىآيند و طواف خانه كعبه مىكنند. ديگر (5٤٧7) بر سر تربت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم مىروند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام مىآيند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت امام حسينعليهالسلام مىآيند و در آنجا مىمانند. چون سحر مىشود به آسمان مىروند و ديگر هرگز فرود نمىآيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مىآيند.
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمدعليهالسلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرههاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اينكه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (5٤٧8) و تقديس (5٤79) مىنمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اينكه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مىنمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (5٤٨0) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اينكه به خدا تقرب مىجويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مىنمايند براى دوستان ما، و لعنت مىكنند بر دشمنان ما، و از خدا مىطلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.
و ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالتپناهصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.
پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقهاى (5٤٨1) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقهاى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه:( خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن ) (5٤٨2). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (5٤٨3) مانند حلقهاى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقهاى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقهاى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (5٤٨4) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مىفرمايد كه:( له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى ) . (5٤٨5) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مىداند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقهاى است در بيابان.
و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (5٤٨6) كه از اهل زمين بازداشتهاند آن را، مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند:( و ينزل من السماء من جبال فيها من برد ) (5٤٨7). يعنى: فرو مىفرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقهاى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديدهها را كور مىكند. و مجموع اينها نزد هوايى (5٤٨8) كه دلها را حيران مىكند مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (5٤89)، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه:( وسع كرسيه السموات و الأرض ) (5٤٩0). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (5٤٩1) مانند حلقهاى است در بيابان. پس خواندند كه:( الرحمن على العرش استوى ) (5٤٩2). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (5٤٩3) بر مىدارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (5٤٩4).
اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مىنمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مىگويند.
و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمىشود به چشم، بلكه به عقل در مىآيد.
دويم، لطيف مىگويند و صانع (5٤٩5) امور لطيفه (5٤٩6) را مىخواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (5٤٩7) در آن صنعت (5٤٩8) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مىگويند.
و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمىآيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مىشود.
سيم، عالم به لطايف(5499) و دقايق را لطيف مىگويند.
و اين نيز ظاهر است.
چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مىباشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.
و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مىنمايند: اول، آن كه فَعيل (5٥٠0) به معنى فاعل (5٥٠1) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (5٥٠2) و دقايق اشيا.
دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (5٥٠3) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.
و ابن بابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليهالتحيه والثناء (5٥٠4) به حسين بن خالد (5٥٠5) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مىكند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمىتواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (5٥٠6) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (5٥٠7)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (5٥٠8) و بصير (5٥09) و قادر (5٥١0) و قاهر (5٥١1) و حى (5٥١2) و قيوم (5٥١3) و ظاهر (5٥١4) و باطن (5٥١5) و لطيف و خبير و قوى (5٥١6) و عزيز (5٥١7) و حكيم و عليم (5٥١8) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مىشنوند، و از ما شنيدهاند كه مىگوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مىنمايند كه چون مىگوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مىتوان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.
جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (5٥19) نام مىكنند و اسد (5٥٢0) نام مىكنند و سَكَره (5٥٢1) نام مىكنند، و حال آن كه اين مسمَيات (5٥٢2) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (5٥٢3) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (5٥٢4) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مىباشد كه اول جاهل مىباشند و به علم حادثى عالم مىشوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مىنمايد و باز جاهل مىشوند و خدا را عالم مىدانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مىداند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.
و خداوند ما را سميع مىنامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مىشنوند و به يك عضو مىبينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مىداند بىعضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.
و حق تعالى را قائم مىگويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مىگويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مىكنند. (5٥٢5) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.
و ايضا مىگويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مىنمايد.
و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مىگويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مىنمايند و معنى مختلف است.
و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مىگويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.
پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازهاى و تعريفى نمىتوان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمىتوان نمود.
در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.
و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مىنمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مىگويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.
و به معنى ديگر خدا را ظاهر مىنامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مىباشد كه در هر چيز كه نظر مىكنى صنعت او را مشاهده مىنمايى و آثار قدرتش در تو آنقدر هست كه تو را بس است.
و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مىگويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.
و در مخلوق، امرى را باطن مىگويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مىگويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.
و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مىشود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (5٥٢6) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (5٥٢7) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مىآيد و آنچه را بگويد باش مىباشد و آنچه را خواهد، فانى مىكند.
پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مىنامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمىآيد. و در هر نوع از اينها مادهاى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مىفرمايد و روزى مىدهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مىفهمند و مطالب را به فرزندان خود مىفهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مىبرند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (5٥٢8) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمىآيند و به دست، لمس ايشان نمىتوان نمود.
پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بىعضو و جارحه (5٥29) و بىادات (5٥٣0) و آلت و بىماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (5٥٣1) آراسته. اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (5٥٣2) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (5٥٣3)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمىشود (5٥٣4) و زياده نمىگردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.
و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.
و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شىء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (5٥٣5) و امرى چند كه محالاند، شىء نيستند و همين (5٥٣6) بر واجب و ممكن، شىء اطلاق مىتوان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (5٥٣7) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (5٥٣8) مىكنند، موجود نمايد.
چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينههاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مىگويم موجود شو آن شىء موجود مىشود.
و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (5٥39) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (5٥٤0).
( ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا ) (5٥٤1).
حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اينكه حق تعالى مرا به كافه (5٥٤2) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعتكنندگان را بشارت مىدهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مىترسانم از عذابهاى الهى، و مىخوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشندهام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مىرسانم.
بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمانصلىاللهعليهوآلهوسلم است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمىتوان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مىنمايد.
فايده اولى (5٥٤3): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.
و نشئه (5٥٤4) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (5٥٤5) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (5٥٤6) موجوداتاند.
و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مىشود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (5٥٤7) شهوات و لذات، راغب به بديها مىباشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (5٥٤8) مىباشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (5٥49) مىدانند.
و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمىشود (5٥٥0). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمىكند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمىگردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (5٥٥1) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (5٥٥2) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.
چنانچه منقول است كه زنديقى (5٥٥3) به خدمت حضرت صادق صلواتالله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مىنماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمىتوانند ديد و به لمس و حس درنمىآيد و جسم نيست كه با او روبهرو مكالمه و مُحاجه (5٥٥4) و گفتوگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.
پس ثابت شد كه جمعى مىبايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشاناند كه برگزيدههاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (5٥٥5) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيهاند و از جانب خدا مؤيدند (5٥٥6) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مىكند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمىباشد، كه كمال علم و معجزهاش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.
و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (5٥٥7) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاجاند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (5٥٥8) و مشاجرات مىشود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (5٥59) و ميلى (5٥٦0) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مىكشند و فانى مىشوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (5٥٦1) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (5٥٦2) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمىتواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مىبايد باشد.
فايده ثانيه: در معجزه است بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (5٥٦3) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (5٥٦4) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (5٥٦5) كردن.
و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مىكند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مىرسد كه آن شخص فرستاده خداست.
همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شدهام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (5٥٦6) را سه مرتبه مىبندد و مىگشايد، يا سه بار از تخت برمىخيزد و مىنشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مىشنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بىحجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مىرسد كه آن شخص راست مىگويد.
و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مىنمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.
و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مىرسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (5٥٦7) نيز علم به هم مىرسد، چنانچه ما را از تواتر (5٥٦8) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمىشود.
فايده ثالثه: در تقرير دليل بر نبوت پيغمبر آخرالزمان محمدبن عبدالله بن عبدالمطلبصلىاللهعليهوآلهوسلم است بدان كه معجزات ظاهرات و آيات باهرات (5٥69) آن حضرت فوق حد و احصاست.
و از جمله معجزات آن حضرت قرآن مجيد است. زيرا كه به تواتر معلوم شده است كه آن حضرت قرآن را بر طبق دعواى (5٥٧0) نبوت خود معجزه آوردند و جميع فُصَحا (5٥٧1) و بُلغاى (5٥٧2) قبايل عرب را، با آن كه از ريگ بيابان بيشتر بودند، تكليف نمودند كه در برابر يك سوره كوچك از سورههاى قرآنى سورهاى بياوريد كه در بلاغت (5٥٧3) و فصاحت (5٥٧4) مثل آن باشد، و با وفور جماعات و كثرت ايشان و شدت عدوات و عصبيت و كفرى كه داشتند، چندان كه سعى كردند، چيزى نتوانستند آورد و همه اعتراف به عجز كردند و به مقاتله و كشته شدن تن در دادند و به اين امر اتيان نكردند (5٥٧5)، با اينكه در آن زمان فصاحت و بلاغت پيشه ايشان بود و مدار ايشان بر خُطب (5٥٧6) و اشعار بود.
چنانچه ابن بابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه: ابن السكيت (5٥٧7) كه از علماى عامه بود، به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه آمد و سؤال كرد كه: چرا خداوند عالميان موسى بن عمران را با يد و بيضا (5٥٧8) و عصا و چيزى چند كه شبيه به سِحر بو فرستاد، و حضرت عيسى را به طب فرستاد، و پيغمبر ما را با معجزه سخن و كلام فرستاد؟ حضرت فرمود كه: خدا چون موسى را فرستاد، بر اهل عصرش سحر غالب بود و ساحران در آن زمان بسيار بودند. لهذا موسى را با معجزهاى چند فرستاد كه به آن امرى كه ايشان در آن مهارت داشتند شبيه بود، و سحر ايشان را باطل گردانيد و ايشان عاجز شدند از برابرى آن. و به اين نحو حجت را بر ايشان تمام كرد. و حضرت عيسى در زمانى مبعوث گرديد كه كوفتهاى (5٥79) مزمن (5٥٨0) و بلاهاى عظيم در آن زمان به هم رسيده بود و مردم به طبيب بسيار محتاج بودند و اطباى ماهر بودند. پس او را به معجزهاى چند فرستاد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا بخشيدن، كه اهل آن عصر از آنها عاجز شدند. و حجت الهى بر ايشان تمام شد. و پيغمبر ما را در زمانى مبعوث گردانيد كه مدار اهل آن عصر بر خطبهها و كلامهاى بليغ و اشعار بود، و تفاخر ايشان به همين صنعت سخن بود. پس آن حضرت از كتاب الهى و مواعظ و احكام چيزى چند آورد كه ايشان معترف به عجز خود شدند، و حجت خدا را بر ايشان تمام كرد.
ابن السكيت گفت كه: والله كه مثل تو عالمى در اين زمان من نديدهام. بگو كه امروز حجت خدا بر مردم چه چيز است؟ فرمود كه: حجت خدا در اين زمان عقل است كه به آن تميز نمايى ميان كسى كه راست بر خدا گويد، و تصديق او نمايى و به گفته او عمل كنى، و كسى كه دروغ بر خدا بندد او را تكذيب كنى.
ابنالسكيت گفت كه: والله جواب حق همين است.
و غير قرآن از معجزات و خوارق عادات - كه در كتب خاصه و عامه روايت نمودهاند و اكثر آنها به تواتر پيوسته - بسيار است. و بر تقدير (5٥٨1) عدم تواتر بعضى، در متواتر بودن قدر مشترك ميان آنها شكى نيست، مثل شق قمر، و حركت كردن درخت از جاى خود و آمدن به نزد آن حضرت و باز به فرموده او به جاى خود برگشتن، و جارى شدن آب از ميان انگشتان مباركش به نحوى كه جميع لشكر و چهارپايان از آن سيراب شدند، تسبيح گفتن سنگريزه در دست آن حضرت، و سخن گفتن بزغاله مسموم كه: زهر بر من زدهاند، و سير گردانيدن جمعى كثير از طعام اندك، و گرويدن جن، و برگردانيدن آفتاب براى نماز حضرت اميرالمؤمنين، و شهادت دادن سوسمار بر نبوت او، و شكوه كردن ناقه (5٥٨2) از صاحبش؛ و با وجود چيزى نخواندن و از بشرى تعليم نگرفتن، از احوال گذشتهها از پيغمبران و غير ايشان خبر دادن موافق واقع بدون خللى و اختلافى، و با اين حال بر جميع حقايق مطلع بودن، و از هيچ كس در حجت مغلوب نشدن، و در هيچ سؤال عاجز از جواب نشدن، و خبر دادن از وقوع امور بسيار در زمان آينده، و همه به فعل آمدن، مثل فتح مكه و فتح خيبر و مغلوب شدن روم و مفتوح گشتن خزاين فارس و روم به دست اهل اسلام، و مقاتله نمودن حضرت امير المؤمنينعليهالسلام با سپاه عايشه و طلحه و زبير و با معاويه و با خوارج نهروان، و مظلوميت اهل بيتعليهمالسلام ، و وفات حضرت فاطمه و شهادت حسنين صلواتالله عليهم، و اختلاف امت به هفتاد و سه فرقه، و مسلط گشتن اهل اسلام بر بلاد، و غالب گشتن اين دين بر اديان انبياى سابق، و به هم رسيدن صوفيه در اين امت چنانچه در اين حديث ابوذر خواهد آمد.
و امثال اين معجزات زياده از آن است كه احصا توان نمود.
و قطع نظر از اينها از ملاحظه اوصاف و اطوار آن حضرت از نسب و حسب و علم و حلم و خُلق و همت و مروت و امانت و ديانت و عدالت و شجاعت و فتوت (5٥٨3) و زهد و ورع و قناعت و رياضت و عبادت و ترك علايق و صفاى طينت و مجاهده با نفس و حسن سلوك و كيفيت معاشرت با خلق و راستى گفتار و درستى كردار و استقرار محبتش در دلها و ساير صفات حميده (5٥٨4) و آثار پسنديده آن جناب، هر عاقلى را جزم (5٥٨5) به حقيت آن حضرت به هم مىرسد.
و همچنين اگر كسى اندك تأملى بكند در احكام دين و ضوابط شريعت مقدس او، مىداند كه اين قانون و اين نسَق (5٥٨6) از غير خداوند عالميان نمىباشد.
و اخبار به بعثت آن حضرت در كتابهاى انبياى سابقه كه الحال در ميان هست بسيار است و ذكر آنها موجب تطويل (5٥٨7) مىشود.
و در بيان معجزات آن جناب به ايراد يك حديث در اين باب اكتفا مىنماييم.
حِمَيرى (5٥٨8) در كتاب قربالاسناد به سند عالى (5٥89) از مُعَمر (5٥٩0) روايت كرده كه: حضرت امام رضاعليهالسلام فرمود كه: پدرم موسى بن جعفرعليهالسلام مرا خبر داد كه روزى نزد پدرم جعفر ابن محمد عليهالصلوه و السلام بودم، و من طفل خُماسى بودم (يعنى: قامتم پنج شِبر (5٥٩1) بود، يا: پنجساله بودم) كه جماعتى از يهود به خدمت پدرم آمدند و گفتند كه: تو فرزند محمدى كه پيغمبر اين امت است و حجت بر اهل زمين است؟ فرمود كه: بلى. ايشان گفتند كه: ما در تورات خواندهايم كه خدا حضرت ابراهيم را و فرزندان او را كتاب و حكمت و نبوت كرامت كرده و براى ايشان پادشاهى و امامت مقرر فرموده. و هميشه چنين يافتهايم اولاد پيغمبران را كه خلافت و پيغمبرى و وصيت از ايشان تجاوز نمىنمايد و به غير ايشان نمىرسد. پس چرا از شما كه نسل پيغمبريد به در رفته و به ديگران قرار گرفته و شما را ضعيف و مغلوب مىبينم و حرمت پيغمبر شما را در امر شما مرعى نمىدارند (5٥٩2) و شما را چنانچه بايد، اكرام نمىنمايند (5٥٩3)؟ چشمان حضرت صادقعليهالسلام گريان شد و فرمود كه: بله؛ هميشه پيغمبران و اوصيا و امينان خدا مظلوم و مقهور بودهاند و به ناحق كشته شدهاند و هميشه ظالمان غالب بودهاند؛ و اندكى از بندگان خدا شاكر و مطيع او مىباشند.
ايشان گفتند كه: انبيا و اولاد ايشان بىتعليم خلق، علوم الهى را مىدانند، و به تلقين الهى عالم به علوم او مىباشند و ائمه و پيشوايان خلق و خليفههاى پيغمبران و اوصياى ايشان چنين مىبايد باشند. آيا علوم الهى به شما چنين رسيده؟ حضرت به من فرمود كه: پيش بيا اى موسى. پس من نزديك رفتم، دست بر سينه من ماليد و فرمود كه: خداوندا تو او را تقويت فرما و تأييد كن به نصرت و يارى خود به حق محمد و آل محمد. و به آن گروه يهود گفت كه: آنچه مىخواهيد از او سؤال نماييد.
ايشان گفتند كه: ما چگونه سؤال كنيم از طفلى كه چيزى هنوز نيافته و به مرتبه علم نرسيده؟ من گفتم به ايشان كه: سؤال نماييد از روى تفقه (5٥٩4) و فهميدن، و عَنَت (5٥٩5) و لجاج (5٥٩6) را بگذاريد.
گفتند كه: ما را خبر ده از نُه آيتى كه خدا معجزه حضرت موسى گردانيده بود.
من گفتم كه: عصا بود كه اژدها مىشد، و دست خود را از گريبان بيرون مىآورد و جهان را از نور روشن مىساخت، و ملخ و شپش و وزغ (5٥٩7) و خون را بر اصحاب فرعون گماشت، و طور را بر بالاى سر بنىاسرائيل آورد، و من (5٥٩8) و سَلوى(5599) براى ايشان آورد - و من و سلوى هر دو يك آيت است -، و دريا را براى ايشان شكافت.
گفتند: راست گفتى. بگو پيغمبر شما چه آيت و معجزهاى آورد كه به آن شك از دل امتش زايل شد و به او گرويدند؟ گفتم: آيات و معجزات بسيار است. من پارهاى را بشمارم. گوش بداريد و بفهميد و حفظ نماييد.
و اما اول: شما مىدانيد كه جن و شياطين پيش از بعثت آن حضرت به آسمانها مىرفتند و گوش مىدادند و خبرها به زمين مىآوردند و به كاهنان مىگفتند. و بعد از رسالت او ايشان را به تير شهاب و ريختن ستارهها راندند و منع كردند، و كاهنان و ساحران باطل شدند و خبرهاى ايشان منقطع شد.
دويم: سخن گفتن و گواهى دادن گرگ بر پيغمبرى آن حضرت (چنانچه در قصه ابوذر گذشت).
سيم آن كه: اتفاق داشتند دوست و دشمن بر راستى لهجه (5٦٠0) و امانت و ديانت و دانايى او در ايام طفوليت و در هنگام شباب و جوانى و در سن كهوليت و پيرى او. و همه معترف بودند كه مانند او در علوم و كمالات نيست.
چهارم آن كه: چون سَيف بن ذى يَزَن (5٦٠1) پادشاه حبشه شد، گروه قريش با عبدالمطلب به زند او رفتند. او از احوال آن حضرت از ايشان سؤال كرد و اوصاف آن حضرت را به ايشان گفت كه پيغمبرى با اين اوصاف در ميان شما به هم خواهد رسيد. جميع قريش اقرار كردند كه: اين اوصاف محمد است كه تو مىشمارى. گفت: زمان بعثت او نزديك شده است و مستقر (5٦٠2) او در مدينه خواهد بود و در آنجا مدفون خواهد شد.
پنجم آن كه: چون ابرهه بن يكسوم (5٦٠3) كه پادشاه يمن بود، فيلان را آورد كه كعبه را خراب كند قبل از بعثت آن حضرت، عبدالمطلب گفت كه: اين خانه صاحبى دارد كه نمىگذارد كه آن را خراب كنند. و اهل مكه را جمع كرد و دعا كرد. و اين بعد از خبر سيف ابن ذى يزن بود، و به بركت آن حضرت خدا ابابيل (5٦٠4) را بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و مكه و اهل مكه را نجات داد.
ششم آن كه: ابوجهل (5٦٠5) سنگى برگرفت و به طلب آن حضرت بيرون آمد. ديد كه در پشت ديوارى خوابيده. خواست كه آن سنگ گران (5٦٠6) را بر روى آن حضرت بيندازد، به دستش چسبيد و چندان كه تلاش كرد، نتوانست انداخت.
هفتم آن كه: ابوجهل از اعرابيى شترى خريده بود و زرش را نمىداد. اعرابى به نزد قريش آمد و شكايت كرد. ايشان از باب تمسخر، آن حضرت را نشان اعرابى دادند - و حضرت در نزد كعبه نماز مىگزارد -. گفتند: او را بگو كه حق تو را از ابوجهل بگيرد. چون اعرابى به نزد حضرت آمد و طلب نصرت نمود، حضرت او را با خود به در خانه ابوجهل برد و در را كوفت. ابوجهل متغيرالاحوال (5٦٠7) بيرون آمد و گفت: چه كار دارى؟ فرمود كه: حق اعرابى را بده. گفت: مىدهم. و در ساعت (5٦٠8) حق اعرابى را تسليم كرد.
اعرابى به نزد قريش آمد و گفت: خدا شما را جزاى خير دهد كه آن شخص حق مرا از او گرفت.
قريش به ابوجهل گفتند كه: حق اعرابى را به فرموده محمد دادى؟ گفت: بلى. گفتند: ما استهزا به اعرابى مىكرديم و مىخواستيم تو را به آزار محمد بداريم. ابوجهل گفت كه: چون در را گشودم و گفت: حق اعرابى را بده، نظر كردم، جانور مهيبى از بابت (5٦09) شتر ديدم كه دهان باز كرده و رو به من آورده و مىگويد: بده. اگر مىگفتم: نه، سرم را مىكند. از ترس دادم.
هشتم آن كه: قريش نضر بن الحَرَث (5٦10) و عُقبه بن ابى مُعيط (5٦١1) را به نزد يهودان مدينه فرستادند كه احوال آن حضرت را از ايشان بپرسند كه او پيغمبر است يا نه، و پادشاهى او ثباتى خواهد داشت؟ چون بيامدند، يهود گفتند كه: اوصاف او را به ما نقل كنيد. چون ذكر كردند، پرسيدند كه: از شما چه جماعت تابع او شدهاند؟ گفتند: مردم پست (5٦١2) و فقير تابع او گرديدهاند. يكى از علماى ايشان فرياد برآورد كه: همين پيغمبرى است كه ما اوصاف او را در تورات خواندهايم، و خواندهايم كه قوم او زياده از ديگران با او دشمنى خواهند كرد.
نهم آن كه: چون حضرت هجرت فرمود، قريش (5٦١3) سُراقه بن جُعشُم (5٦١4) را به طلب آن حضرت فرستادند. چون حضرت او را ديدند فرمودند كه: خداوندا دفع شر او از ما بكن. در حال پاهاى اسبش به زمين فرو رفت. فرياد برآورد كه: اى محمد مرا رها كن كه من عهد مىكنم كه هميشه خيرخواه تو باشم و با دشمن تو مصالحه ننمايم. حضرت فرمود كه: خداوندا اگر راست مىگويد اسبش را رها كن. پس رها شد و برگشت، و از آن عهد برنگشت.
دهم آن كه: عامر بن الطفيل (5٦١5) و ازيد بن قيس (5٦١6) (5٦١7) هر دو به نزد آن حضرت آمدند و عامر به ازيد گفت كه: چون به نزد او مىرويم من او را مشغول سخن مىسازم و تو به شمشير كار او بساز. چون بيامدند، چندان كه عامر با حضرت سخن گفت، ازيد كارى نكرد.
چون بيرون آمدند عامر، ازيد را زياده از حد ملامت كرد كه: ترسيدى؟ او گفت كه: هرگاه اراده مىكردم كه بزنم، بغير تو ديگرى نمىديدم، و اگر مىزدم بر تو مىزدم.
يازدهم آن كه: روزى ازيد بن قيس (5٦١8) (5٦19) و نضر بن الحرث با يكديگر متفق شدند كه غيب از آن حضرت بپرسند. چون به خدمت آن حضرت رسيدند حضرت متوجه ازيد شدند و فرمودند كه: به ياد دارى روزى را كه با عامر آمدى و قصد كشتن من داشتى و خدا نگذاشت؟ و تمام قصه را نقل فرمود. ازيد گفت كه: والله كه بغير من و عامر كسى از اين قصه خبر نداشت و كسى تو را باخبر نكرده مگر ملك آسمان. و شهادت گفت و مسلمان شد.
دوازدهم آن كه: گروهى از يهود آمدند نزد جدم على ابن ابىطالب و گفتند كه: رخصت بگير كه ما بر پسر عمت در آييم كه سؤال چند از او داريم. چون حضرت رخصت طلبيد حضرت رسول فرمود كه: از من چه مىخواهند؟ من بندهاى از بندگان خدايم؛ آنچه به من تعليم مىنمايد مىدانم. پس رخصت فرمود. چون داخل شدند فرمود كه: مىخواهيد خود سؤال كنيد يا من مطلب شما را بيان كنم. ايشان گفتند: تو بيان كن. فرمود كه: آمدهايد كه از احوال ذىالقرنين (5٦٢0) سؤال كنيد؟ گفتند: بله فرمود كه: طفلى بود از اهل روم (5٦٢1)، و پادشاه شد و به مشرق و مغرب عالم رفت و در آخر، سد را بنا كرد، گفتند كه: گواهى مىدهيم كه چنين است.
سيزدهم آن كه: وابِصَه بن مَعبَد اسدى به خدمت حضرت آمد و در خاطر گذرانيد كه از هر گناه و ثوابى از او سؤال خواهد كرد. حضرت فرمود كه: آمدهاى كه سؤال از نيكى و گناه بكنى؟ پس دست بر سينه او زد و فرمود كه: بر (5٦٢2) و نيكى آن چيزى است كه نفس تو به آن مطمئن شود و دلت گواهى بدهد كه آن حق است، و در سينهات حقيت آن مستقر گردد.
و اثم (5٦٢3) و گناه آن است كه در سينهات گردد و در دلت جولان كند، و دلت بر حقيت آن گواهى ندهد، هر چند تو را فتوا دهند كه خوب است. آن را مكن.
چهاردهم آن كه: گروه عبدُالقيس (5٦٢4) به خدمت آن حضرت آمدند، و چون مطلب (5٦٢5) ايشان به عمل آمد حضرت فرمود كه: خرماى بلاد خود كه همراه داريد بياوريد. هر يك از ايشان نوعى از خرما آوردند. حضرت نام آن خرماها را - همه را - فرمود. ايشان گفتند كه: تو خرماى بلاد ما را از ما بهتر مىشناسى. پس حضرت خصوصيات زمينها و خانههاى ايشان را بيان فرمود. گفتند كه: تو مگر بلاد و خانههاى ما را ديدهاى؟ حضرت فرمود كه: حجاب از پيش برداشتند، من از اينجا ديدم. پس يكى از ايشان برخاست و گفت: خالويى (5٦٢6) دارم، ديوانه شده است. حضرت او را طلبيد و ردايش (5٦٢7) را گرفت و سه مرتبه فرمود كه: بيرون رو اى دشمن خدا! همان ساعت عاقل شد. و گوسفند پيرى با خود داشتند، حضرت گوش آن را در ميان دو انگشت خود گرفت و فشرد. به شكل داغ، علامتى در آن پيدا شد و فرمود كه: بگيريد اين را كه اين علامت در گوش فرزندان اين گوسفند خواهد بود تا روز قيامت. و هنوز در گوش اولاد آن اين علامت هست و معروف است.
پانزدهم آن كه: در سفرى حضرت بر شترى گذشت كه وامانده بود و حركت نمىكرد.
آبى طلبيد و مضمضه نمود و در ظرفى كرد و در گلوى شتر ريخت و فرمود كه: خداوندا چنين كن كه خلاد (5٦٢8) و عامر (5٦29) و رفيق ايشان را برگيرد. پس ايشان هر سه سوار آن شتر شدند و برجست و در پيش شتران ديگر مىدويد.
شانزدهم آن كه: در سفرى ناقه يكى از صحابه گم شد. او گفت كه: اگر پيغمبر است، مىداند كه شتر من در كجاست. حضرت او را طلبيد و گفت: ناقه تو در فلان موضع، مهارش به درختى بند شده است. رفت و گرفت.
هفدهم آن كه: حضرت بر شترى گذشت، آن شتر سر پيش آورد و سخنى گفت.
حضرت فرمود كه: شكايت صاحبش مىكند كه با او بد سر مىكند. حضرت صاحبش را طلبيد و فرمود كه: اين شتر را به ديگرى بفروش. و به راه افتاد. آن شتر برجست و از پى حضرت روان شد و فرياد مىكرد و استغاثه مىنمود. حضرت فرمود كه: مىگويد كه: از براى من صاحب نيكويى به هم رسان. پس حضرت فرمود حضرت اميرالمؤمنين را كه: اين را خريدارى نما. حضرت آن را خريد و داشت تا جنگ صفين (5٦٣0).
هيجدهم آن كه: روزى حضرت در مسجد نشسته بودند. شترى از در مسجد درآمد و همه جا دويد تا به نزد آن حضرت آمد و سر در دامن حضرت گذاشت و استغاثه كرد.
حضرت فرمود كه: مىگويد كه: صاحب من امروز مرا مىخواهد براى وليمه (5٦٣1) پسرش بكشد.
و از من استغاثه مىنمايد كه نگذارم او را بكشد. شخصى از صحابه گفت كه: بله؛ شتر فلان شخص است و امروز براى وليمه پسرش اراده كشتن اين شتر دارد. حضرت فرستاد و شفاعت فرمود. از كشتنش گذشت.
نوزدهم آن كه: حضرت نفرين فرمود بر قبيله مُضَر (5٦٣2) كه خدا قحط بر ايشان مستولى سازد. ايشان مبتلا به قحط شدند. به خدمت حضرت فرستادند و اضطرار خود را عرض كردند و تضرع كردند كه از تقصير ايشان بگذرد. حضرت فرمود كه: خداوندا نفرين مرا بر ايشان مستجاب فرمودى. اكنون التماس مىنمايم كه بر ايشان باران نافعى زود بفرستى و چنين كنى كه ضرر به ايشان نرساند. هنوز در دعا بود حضرت كه بارانى ريخت كه عالم را گرفت و يك هفته بر ايشان باريد. اهل مدينه آمدند و گفتند: يا رسولالله راههاى ما بند شد و بازارهاى ما بسته شد. حضرت اشاره فرمود به ابر كه: بر حوالى ببار و بر ما مبار. ابر از مدينه دور شد و تا يك ماه در حوالى مدينه مىباريد.
بيستم آن كه: حضرت را قبل از بعثت در طفوليت، ابوطالب به سفر شام برد. در راه در حوالى دير به بحيراى راهب فرود آمدند. و بحيرا (5٦٣3) علوم كتب آسمانى را مىدانست و كتب بسيار خوانده بود و در تورات و كتب ديگر خوانده بود كه پيغمبر آخرالزمان در اين اوقات بر اين مكان عبور خواهد فرمود. چون اين قافله را ديد فرمود طعامى مهيا كردند و اهل قافله را به ضيافت طلبيد. و در ميان ايشان چندان كه تفحص نمود كسى نيافت كه موافق اوصافى باشد كه در كتب خوانده بود. گفت: آيا بر سر بارهاى شما ديگر كسى از قوم شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟ گفتند: بله؛ طفل يتيمى هست با ما كه نيامده است.
بَحيرا نظر كرد، ديد كه حضرت خوابيده و ابر بر سر حضرت سايه كرده. بحيرا گفت كه: آن يتيم را بطلبيد كه او دُر يتيم (5٦٣4) است و مطلب من آن پيغمبر واجبالتعظيم (5٦٣5) است.
چون حضرت متوجه شدند، بحيرا ديد كه ابر با آن آفتاب فلك نبوت حركت مىكند و سايه مىافكند. بيامد و شرايط بندگى به تقديم رسانيد و به قريش گفت كه: اين پيغمبر آخرالزمان است و از جانب خدا مبعوث خواهد شد. و از احوال آن حضرت بسيار بيان كرد.
بعد از آن خبر، قريش از آن حضرت مهابت (5٦٣6) بسيار داشتند و زياده تعظيم مىنمودند، و چون به مكه آمدند ساير قريش را خبر دادند و به اين سبب خديجه بنت خُوَيلد (5٦٣7) به تزويج آن حضرت رغبت فرمود. و او بزرگ زنان قريش بود و صناديد (5٦40) و اكابر قريش همه خواستگارى او نمودند. ابا كرد و به شرف مزاوجت آن حضرت مشرف شد.
بيست و يكم آن كه: قبل از هجرت، حضرت على بن ابىطالب را فرمود كه: خديجه را بگو طعامى مهيا كند. و فرمود كه: خويشان ما را از فرزندان عبدالمطلب طلب كن.
حضرت چهل نفر از خويشان را طلب نمود. چون بيامدند، فرمود كه: يا على طعام بياور.
حضرت آنقدر طعام آوردند كه سه نفر سير توانند شد. به ايشان فرمود كه: بخوريد و بسمالله بگوييد. ايشان بسمالله نگفتند. حضرت خود بسمالله فرمود. ايشان به خوردن مشغول شدند و همگى سير شدند. ابوجهل گفت: محمد خوب سِحرى براى شما كرد. به طعام سه نفر چهل نفر را سير كرد. از اين سحر بالاتر نمىباشد. حضرت امير فرمود كه: بعد از چند ديگر فرمود كه ايشان را طلبيدم و از همان قدر طعام ايشان را سير گردانيد.
بيست و دويم آن كه: حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمود كه: من به بازار رفتم و گوشتى خريدم به يك درهم، و قدرى ذرت خريدم به يك درهم، و به نزد حضرت فاطمهعليهاالسلام آوردم. فاطمه ذرت را نان پخت و گوشت را شوربا (5٦٤1) كرد و فرمود كه: اگر پدرم حضرت رسول را مىطلبيدى، با يكديگر مىخورديم. چون به خدمت آن حضرت آمدم بر پهلو خوابيده بود و مىفرمود كه: خداوندا پناه مىبرم به تو از گرسنگى. من عرض نمودم كه: يا رسولالله طعامى نزد ما حاضر شده اگر ميل مىفرمايى. برخاستند و از ضعف بر من تكيه فرمودند.
چون به نزد حضرت آمدند فرمودند كه: اى فاطمه طعام بياور. حضرت فاطمه ديگ را با گِردههاى نان حاضر گردانيد. حضرت جامهاى بر روى نان پوشيد و فرمود كه: خداوندا بركت ده طعام ما را. پس فرمود كه: نُه كاسه و نُه گرده نان براى زنان خود يك يك جدا كردند و فرستادند. پس فرمود كه: از براى فرزندان و شوهر خود حِصهاى (5٦٤2) بگذار. پس فرمود كه: خود تناول نما و براى همسايگان همه حصهاى بفرست. و بعد از اينها همه، تا چند روز آن بركت نزد ما بود و از آن مىخورديم.
بيست و سيم آن كه: زن عبدالله بن مسلم (5٦٤3) (5٦٤4) گوسفندى براى آن حضرت آورد كه به زهر بريان كرده بود. و در آن وقت بشر بنالبراء بن عازب در خدمت آن حضرت بود و او از آن تناول كرد و حضرت تناول نفرمود كه: اين گوسفند مىگويد كه مرا به زهر آلوده كردهاند. و بعد از زمانى بشر بمرد. حضرت آن زن را طلبيد و فرمود كه: چرا چنين كردى؟ گفت: شوهر من و اشراف قوم مرا كشته بودى. گفتم اگر پادشاه است كشته خواهد شد، و اگر پيغمبر است خدا او را مطلع خواهد گردانيد كه نخورد.
بيست و چهارم آن كه: جابر بن عبدالله انصارى گفت كه: مردم را در روز خندق ديدم كه مشغول حفر خندقاند و همگى گرسنهاند. و حضرت پيغمبر را مشاهده نمودم كه مشغول كندن است و از گرسنگى شكمش بر پشت چسبيده. آمدم به خانه و حال را با زن خود گفتم. زن گفت كه: در خانه ما يك گوسفند هست و پارهاى ذرت. گوسفند را كشتم و گفتم ذرت را نان كرد و نصف گوسفند را بريان كرد و نصفى را مَرَق (5٦٤5) ساخت، و به خدمت حضرت آمدم و عرض نمودم كه: طعامى مهيا كردهام؛ مىخواهم تشريف بياورى و هر كس را خواهى با خود بياورى.
حضرت جميع صحابه را ندا فرمود كه: جابر شما را به سوى طعام خود دعوت مىنمايد. جابر ترسان و با خجالت تمام به خانه آمد و به زن خود گفت كه: عجب فضيحتى (5٦٤6) شد. جميع صحابه با حضرت آمدند. زن پرسيد از جابر كه: تو ايشان را خواندى يا حضرت؟ جابر گفت كه: حضرت طلبيد ايشان را. زن گفت كه: پس باك نيست. او بهتر مىداند از تو.
جابر گفت كه: چون حضرت تشريف آوردند فرمودند كه: نَطعها (5٦47) پهن كرديم در ميان شارع (5٦48)، و فرمود كه كاسهها و ظرفها به هم رسانيديم، و پرسيد كه: چه مقدار طعام دارى؟ آنچه بود عرض نمودم. فرمود كه: يك جامه بر روى ظرفى كه يَخنى (5٦49) در آنجاست و بر روى ديگ مرق، و بر روى تنور بپوشانيد، و از زير جامه به در آوريد و كاسهها پر كنيد و براى مردم ببريد. ما چنين كرديم و چندان كه بيرون آورديم، كم نشد، تا آن كه سه هزار نفر از صحابه كه با حضرت بودند سير شدند و جابر و اهل خانهاش سير شدند، و هديه براى همسايهها فرستادند و چند روز ديگر طعام در خانه داشتيم.
بيست و پنجم آن كه: سعد بن عُباده انصارى (5٦٥0) پسينى (5٦٥1) به خدمت حضرت آمد - و حضرت صايم (5٦٥2) بودند -، آن حضرت را با اميرالمؤمنينعليهماالسلام دعوت فرمود. چون تشريف بردند و طعام تناول فرمودند، حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: پيغمبر و وصى او در خانه تو افطار نمودند اى سعد. طعام تو را ابرار و نيكان خوردند، و نزد تو روزهداران افطار كردند، و ملائكه بر شما صلوات فرستادند. چون حضرت برخاستند سعد الاغى براى حضرت حاضر گردانيد و قطيفه (5٦٥3) بر روى آن انداخت و از حضرت التماس كرد كه سوار شوند. و آن الاغ بسيار بدراه و كُند بود. چون حضرت سوار شدند به بركت قدم آن حضرت آن الاغ چنان رهوار و خوشراه شده بود كه هيچ اسبى به آن نمىرسيد.
بيست و ششم آن كه: آن حضرت از حُديبيه (5٦٥4) مراجعت مىفرمود. در راه به آبى رسيدند بسيار ضعيف، به قدر آن كه يك سوار يا دو سوار سيراب شود. حضرت فرمود كه: هر كه پيش از ما به آب برسد، آب نكشد. چون حضرت بر سر آب رسيدند قدحى طلبيدند و مضمضه فرمودند در آن قدح، و آب مضمضه را به چاه ريختند. آب آن چاه به حدى بلند شد كه همگى سيراب شدند و مشكها و مطهرههاى (5٦٥5) خود را پر كردند و وضو ساختند.
بيست و هفتم: خبرهايى كه از امور آينده فرمودند و همه موافق فرموده آن حضرت واقع شد.
بيست و هشتم آن كه: در صبحا (5٦٥6) شب معراج، قصه شب را نقل مىفرمودند، جمعى از منافقين تكذيب آن حضرت فرمودند. فرمود كه: به قافلهاى گذشتم كه آذوقه مىآوردند و هيئت ايشان چنين بود و در فلان محل ايشان را ملاقات كردم و فلان متاع با خود داشتند، و در فلان روز هنگام طلوع آفتاب از عقبه (5٦57) بالا خواهند آمد، و در پيش قافله، شتر گندمگونى (5٦58) خواهد بود. چون آن روز شد همگى دويدند كه حقيقت حال را معلوم نمايند. و چون آفتاب طلوع كرد آنچه فرموده بود به ظهور آمد.
بيست و نهم آن كه: از جنگ تَبوك (5٦59) مراجعت مىفرمودند. در منزلى تشنگى بر صحابه غالب شد و همگى به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: الماء الماء يا رسولالله (5٦٦0).
حضرت به ابوهرَيره (5٦٦1) گفت كه: هيچ آب با خود دارى؟ گفت: به قدر قدحى در مطهره من مانده است. فرمود كه: بياور. و در ميان قدحى ريخت و دعا فرمود (و در روايات ديگر: دست مبارك در ميان قدح گذاشت)، آب از ميان انگشتانش جارى شد و فرمود كه: هر كه آب مىخواهد بيايد. و آن قدر آب جارى شد كه جميع سير آب شدند و مشكهاى خود را پر كردند. پس چون همه سيراب شدند خود تناول فرمودند و به ابوهريره آب داد.
سى ام آن كه: حضرت، خواهر عبدالله بن رواحه انصارى (5٦٦2) را ديدند در ايام كندن خندق كه چيزى با خود دارد. پرسيدند كه: به كجا مىروى؟ گفت: اين خرماها را براى برادرم عبدالله مىبرم. فرمود كه: نزد من آور. و از وى گرفتند و نَطعها طلبيدند و اين خرماها را بر روى نطعها پهن كردند و جامهاى بر روى آن پوشيدند و متوجه نماز شدند.
چون فارغ شدند، نطعها پر از خرما شده بود. صحابه را طلبيدند. هر يك آنچه مىخواستند خوردند و توشه برگرفتند و آنچه ماند به آن زن عطا فرمود.
سى و يكم آن كه: در سفرى بودند و صحابه بسيار گرسنه شدند. فرمود كه: هركه توشه با خود دارد براى ما بياورد. چند نفر آوردند. مجموع به قدر يك صاع (5٦٦3) شد. پس نطعها و جامهها طلبيدند و اين يك صاع خرما را بر روى نطعها ريختند و به جامهها مستور (5٦٦4) گردانيدند و دعا فرمودند. خدا آن قدر زيادتى و بركت كرامت فرمود كه تا مدينه همگى توشه داشتند.
سى و دويم آن كه: از بعضى سفرها مراجعت مىفرمودند، جمعى بر سر راه آمدند و گفتند: يا رسولالله چاهى داريم كه در هنگام وفور آب بر سر آن چاه اجتماع مىنماييم، و آبش كه كم مىشود بر آبهاى ديگر كه حوالى ماست متفرق مىشويم. و آب كم شده و جمعى از دشمنان مانع ما شدهاند از رفتن بر سر آن آبها. دعا بكن كه آب ما زياده شود. حضرت آب دهان در چاه ايشان انداخت، چندان آب ايشان زياده شد كه عمق آن را نمىدانستند.
چون اين خبر به مُسَيلمه كذاب (5٦٦5) رسيد، آب دهان در چاهى افكند كه آبش زياده شود، به نحوست او چاه خشك شد.
سى و سيم آن كه: چون حضرت دعا فرمود كه زمين اسب سُراقَه بن جُعشُم را رها كرد، تيرى از جعبه بيرون آورد و به نشانه به آن حضرت داد و التماس نمود كه: چون بر اعيان (5٦٦6) من برسيد اين تير را به نشانه به ايشان بدهيد و آنچه احتياج باشد از مطعومات (5٦٦7) از مال من بگيريد. چون حضرت به ايشان رسيدند، بزى به هديه آوردند كه آبستن نبود و شير نداشت. حضرت دست بابركت بر پستان آن بز ماليدند، فىالحال (5٦٦8) حامله شد و شير از پستانش روان شد چندان كه تمام ظرفها را پر كردند.
سى و چهارم آن كه: مهمان زنى شدند كه او را امشريك مىگفتند. مشكى نزد آن حضرت آورد كه اندكى روغن در آن بود. حضرت با صحابه تناول فرمودند و دعا فرمودند براى آن زن به بركت. تا آن زن زنده بود روغن از آن مشك بيرون مىآورد و تمام نمىشد.
سى و پنجم آن كه: چون سوره تبت (5٦69) نازل شد در مذمت ابولهب (5٦٧0) و زنش امجميل (5٦٧1)، زن او سنگى برگرفت و به طلب حضرت آمد. چون پيدا شد، ابوبكر به حضرت گفت كه: يا رسولالله امجميل مىآيد خشمناك، و سنگى در كف دارد و مىخواهد بر تو زند. حضرت فرمود كه: مرا نخواهد ديد. چون نزديك شد، از ابوبكر احوال آن حضرت را پرسيد كه كجاست؟ ابوبكر گفت كه: هر كجا كه خدا خواهد. نمىدانم. او گفت كه: اگر او را مىديدم اين سنگ را بر او مىانداختم. او مرا هجو كرده است (5٦٧2). به حق لات و عُزى (5٦٧3) كه من نيز شاعرم و او را هجو مىتوانم كرد. چون او برفت، ابوبكر گفت كه: چون بود كه شما حاضر بوديد و شما را نديد؟ حضرت فرمود كه: خدا ميان من و او حجابى مقرر ساخت كه ديده او بر من نيفتاد. پس فرمود كه: از جمله معجزات، كتابى است كه گواه بر حقيت خود و جميع كتابهاى گذشته است. و عقلهاى متفكران در كمال آن حيران است، با معجزات بسيار ديگر كه اگر ذكر كنيم به طول مىانجامد.
آن يهودان گفتند كه: ما چه دانيم كه آنچه از معجزات بيان كردى راست است؟ حضرت امام موسىعليهالسلام فرمود كه: ما چه دانيم كه آنچه شما از معجزات حضرت موسى ذكر مىكنيد حق است؟ ايشان گفتند كه: به نقل نيكان و راستگويان، ما علم به هم رسانيدهايم. حضرت فرمد كه: پس در اينجا نيز بدانيد حقيت اينها را به خبر دادن طفلى كه از خلقى ياد نگرفته و به علم الهى دانسته. و اصل خبر دادن او گواه حقيت است. ايشان همه گفتند كه: گواهى مىدهيم كه خدا يكى است و محمد، پيغمبر فرستاده اوست و شما پيشوايان و امامان و حجتهاى خداييد بر خلق.
آن گاه حضرت صادقعليهالسلام برجست و پيشانى حضرت امام موسىعليهالسلام را بوسيده و فرمود كه: تويى امام و حجت الهى بعد از من.
پس جميع آن گروه را خلعت (5٦٧4) داد و نوازش (5٦٧5) نمود و زرها عطا فرمود، و با اسلام كامل برگشتند.
بدان كه اگر كسى اندك بصيرتى داشته باشد و در احوال و اطوار آن حضرت و اهل بيت او صلواتالله عليهم نظر نمايد، مىداند كه آيات صدق و حقيت ايشان نهايت ندارد و هر حديثى از احاديث ايشان معجزه كاملى است براى حقيت ايشان. (5٦٧6) و هميشه آثار فيض ايشان به شيعيان مىرسد و به توسل به ايشان مطالب (5٦٧7) ايشان محصل (5٦٧8) مىگردد و ابواب فيض به بركت ايشان بر خلق مفتوح مىگردد. بله؛ روشنى كه بسيار شد ديدههاى معيوب را كور مىگرداند. زيادتى نور و جلالت و عظمت ايشان است كه ديده جمعى را نابينا كرده است. دوست و دشمن همه اعتراف به فضل و بزرگوارى ايشان دارند و هر يك از ايشان دليلاند بر حقيت خود و امامت باقى ائمه، بلكه بر وجود واجبالوجود و كمال علم او و كمالات قدرت او و جميع كمالات او، صلواتالله عليهم أجمعين الى يوم الدين. (5٦79) فايده رابعه: در عصمت انبياء بايد دانست كه پيغمبر ما به نص قرآن مبعوث بر كافه عالميان است از آدميان و جنيان؛ و خاتم پيغمبران است كه بعد از او پيغمبرى نمىباشد. و آن جناب و جميع پيغمبران از جميع گناهان صغيره و كبيره از اول عمر تا آخر عمر معصوم و منزهاند. و بايد اعتقاد داشت موافق احاديث متواتره كه پدران آن حضرت تا حضرت آدم همه بزرگواران و انبيا و اوصيا بودهاند و از كفر و شرك مبرا بودهاند و در هر عصرى بهترين اهل عصر خود بودهاند و مادران حضرت تا حوا همگى مطهرات از زنا و بديها بودهاند.
و آنچه اهل سنت - لعنهم الله - در تواريخ و تفاسير خود ذكر نمودهاند از چيزهايى كه مستلزم نسبت گناه است به آن جناب، يا به غير او از پيغمبران، يا متضمن كفر و شرك است به پدر و مادر آن حضرت يا يكى از اجداد آن حضرت، همه دروغ و افتراست و محض تهمت و خطاست. و چون خليفههاى ثلاثه ايشان به انواع كفر و فسق و بديها آراسته بودند، از براى آن كه قباحت آن را در نظرها برطرف كنند، به هر يك از پيغمبران و ائمه و اوصيا خطاها و بديها نسبت كردهاند.
و بعضى از منافقين يهود در ميان مسلمانان بودهاند كه چيزها از كتب خود كه محض افترا بود در ميان مسلمانان نقل مىكردند و اكثر تواريخ اهل سنت به ايشان منتهى مىشود.
لهذا اين حقير يك جلد كتاب بحارالانوار را در تاريخ انبيا نوشتهام كه تواريخ ايشان به نحوى كه از اهل بيت صلواتالله عليهم به ما رسيده مضبوط (5٦٨0) گردد. و انشاءالله در خاطر هست كه اگر اجل مهلت دهد، بعد از اتمام، به فارسى ترجمه نمايم، كه تواريخ اهل سنت و يهود و خطاهايى كه نسبت به پيغمبران عالى شأن دادهاند از ميان مسلمانان برطرف شود. (5٦٨1) و توضيح بعضى از اين مطالب كه مذكور شد، با ساير اوصاف آن حضرت، در فصول بعد از اين در ضمن اوصاف امام بيان خواهد شد.
فايده خامسه: در بيان بعضى از شمايل و اوصاف آن حضرت ابن بابويه عليهالرحمه به اسناد معتبر روايت كرده از حضرت امام الجن والانس على بن موسىالرضاعليهالسلام از آباى كرام عظام (5٦٨2) او صلوات الله عليهم كه حضرت امام حسن صلواتالله عليه فرمود كه: از هند بن ابى هاله (5٦٨3) پرسيدم از حِليه (5٦٨4) و شمايل حضرت رسالت پناهىصلىاللهعليهوآلهوسلم و هند، وَصاف (5٦٨5) آن حضرت بود و بسيار بيان اوصاف و شمايل آن حضرت مىكرد.
گفت كه: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم عظيمالشأن بودند در نظرها، و جلالت و فخامت (5٦٨6) ايشان در دلها و سينهها جا كرده بود. روى آن حضرت نور مىداد و مىدرخشيد مانند ماه شب چهارده. ميانه بالا بودند، نه بسيار بلند و نه بسيار كوتاه.
سر مبارك ايشان كوچك نبود. و در موى سر ايشان شكنها و حلقهها بود كه موجب زينت مىشد، و اگر به ندرت بسيار بلند مىشد دو حصه (5٦٨7) مىكردند كه محل مسح، گشاده باشد. و غالب اوقات آن قدر بود در بلندى كه به نرمه گوش مىرسيد. (و چون در ميان عرب در آن زمان سر تراشيدن بسيار بدنما بود، در غير حج و عمره سر نمىتراشيدند زيرا كه مىبايد نبى و امام كارى نكنند كه در نظرها بسيار بد نمايد.) (5٦٨8) و رنگ مباركشان سفيد بسيار نورانى بود (و موافق چند حديث ديگر: به سرخى آميخته بود). و گشاده پيشانى بودند.
و ابروهايشان بلند و مُقَوس (5٦89) بود و نازك گرديده تا تمام شده بود، اما پيوسته نبود (و در بعضى از احاديث عامه و خاصه وارد شده است كه ابروهاى ايشان پيوسته بود، و آنچه در اين حديث است مشهورتر است) و در ميان دو ابرويشان رگى بود كه در هنگام غضب پر مىشد و بلند مىگرديد.
و بينى آن حضرت كشيده و بلند بود و در ميانش اندك برآمدگى داشت و سرش نازك بود و پيوسته نور از آن مىتافت.
و موى ريش آن حضرت انبوه بود و تُنُك (5٦٩0) نبود.
و در خَد (5٦٩1) آن حضرت برآمدگى نبود؛ هموار بود.
و دهانشان بسيار كوچك نبود (و دهان خُرد نزد عرب بسيار مذموم (5٦٩2) است).
و دندانهاى منورشان بسيار سفيد و نازك، و از يكديگر گشاده بود.
موى نازكى از ميان سينه ايشان روييده بود و تا ناف به مثابه خطى ممتد گرديده.
و گردن شريفشان به مثابه گردن صورتى (5٦٩3) بود كه از نقره ساخته باشند جلا داده باشند در نهايت سفيدى و جلا. و جميع اجزاى تركيب بدنشان معتدل و متناسب بود. و وسط بودند، نه بسيار تنومند و نه بسيار لاغر. سينه و شكم با هم برابر بود و ميان شانهها گشاده و عريض بود، و سرهاى استخوانها قوى بود.
و بدن شريفشان در نهايت صفا و سفيدى و نور بود، و بغير خطى از مو كه در ميان سينه ايشان بود ديگر بر سينه و شكم مويى نبود. و بر ذِراعَين (5٦٩4) و كتفهايشان مو روييده بود.
و كف دست مباركشان وسيع و پهن بود. و كفهايشان به ضخامت مايل بود (و نزد عرب دست بزرگ بسيار پسنديده است). و پاهايشان نيز ضخيم بود. و انگشتانشان كشيده و بلند بود. و ساعد و ساق مباركشان صاف بود؛ گره و ناهموارى نداشت. و گَوى (5٦٩5) كف پاى شريفشان ميانه بود؛ نه بسيار گو (5٦٩6) بود و نه هموار. پشت پايشان در نهايت نرمى و هموارى بود، به حدى كه اگر آبى بر آن مىريختند هيچ بر رويش بند نمىشد.
و چون راه مىرفتند به روش متكبران و زنان پاها را بر زمين نمىكشيدند، بلكه برمىداشتند به قوت؛ اما به تأنى (5٦٩7) مىرفتند و تند نمىرفتند و گردن نمىكشيدند. در هنگام راه رفتن، سر مبارك به پيش مىافكندند، مانند كسى كه از بلندى به زير آيد.
و اگر با كسى سخن مىگفتند به روش متكبران به گوشه چشم نظر نمىكردند، بلكه به تمام بدن مىگشتند و متوجه او مىشدند.
نظر آن حضرت غالب اوقات بر زمين بود؛ به سوى مردم كم نظر مىافكندند و به آسمان كم نگاه مىكردند از روى حيا، و چون به كسى نظر مىفرمودند چشم نمىگشودند كه به تمام ديده نظر كنند، بلكه به خضوع نظر مىفرمودند. و هركه را مىديدند مبادرت (5٦٩8) به سلام مىكردند. فرمود كه: از هند صفت سخن گفتن جدم را پرسيدم.
گفت كه: آن جناب اكثر اوقات در حزن و اندوه بودند. و پيوسته مشغول تفكر بودند. راحت از براى خود نمىپسنديدند و عبث سخن نمىفرمودند و متكبرانه سخن نمىگفتند، بلكه دهان را از سخن پر مىكردند و كلمات جامعه مىفرمودند، كه در كلمههاى اندك، معانى بسيار مندرج بود. كلامشان فصلكننده(5699) تميز دهنده ميان حق و باطل بود و زيادتى و لغو در تقريرشان نبود. و كلام، نارسا از مطلب نبود.
و نرم طبيعت و خوش خُلق بودند. غلظت (5٧٠0) و خشونت هرگز نمىكردند و كسى را حقير نمىشمردند و خفيف نمىكردند. و نعمت را عظيم مىشمردند و اگرچه اندكى باشد. و هيچ چيز از نعمتهاى الهى را مذمت نمىفرمودند وليكن مطعومات (5٧٠1) را مدح بسيار هم نمىكردند.
هرگز براى امور دنيا به غضب نمىآمدند و از كسى آزرده نمىشدند. اما چون به حق مىرسيدند دوست و دشمن نمىدانستند، و از براى خداى كه غضب مىفرمودند هيچ چيز به ايشان مقاومت نمىكرد. و ايستادگى مىفرمودند تا حق را به مقرش قرار مىدادند. (5٧٠٣) چون اشاره مىفرمودند به جانبى، به تمام دست اشاره مىفرمودند نه به انگشت (و بعضى نكته گفتهاند كه تا فرق شود ميان اشاره كه در هنگام شهادت گفتن مىكردند، و اشارههاى ديگر).
در مقام تعجب دست را مىگردانيدند و حركت مىدادند. و در امرى كه از براى خدا غضب مىفرمودند بسيار متوجه مىشدند و اهتمام مىفرمودند.
و چون فرحى رو مىداد نظر به زير مىافكندند كه بسيار آثار فرح و خوشحالى از ايشان ظاهر نگردد.
و اكثر خنده آن حضرت تبسم بود كه صدا ظاهر نمىشد، وليكن همين مقدار بود كه دندانهاى نورانيشان مانند تگرگ ظاهر مىشد. پس حضرت امام حسين صلواتالله عليه فرمود كه: من از پدرم پرسيدم كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم در خانه چه سلوك (5٧٠٤) مىفرمودند؟ فرمود كه: هرگاه كه مىخواستند، به خانه تشريف مىبردند و اوقات خود را به سه قسمت مىفرمودند. يك جزو را براى عبادت مقرر مىساختند، و يك جزو را صرف اهل و زنان مىكردند، و يك جزو را براى راحت خود مىگذاشتند. و آن جزوى كه براى خود گذاشته بودند صرف مردم مىفرمودند و خواص و عوام اصحاب را مرخص مىفرمودند (5٧٠٥) كه سؤالات و مطالب عرض مىكردند. و در هنگامى كه با مردم معاشرت مىفرمودند اهل فضل را كه در دين زيادتى داشتند مقدم مىفرمودند. و بعضى از مردم يك حاجت داشتند و بعضى دو حاجت و بعضى سه حاجت. درخور حاجت ايشان مشغول ايشان مىشدند. و آنچه صلاح ايشان و جميع امت در آن بود بيان مىفرمودند و مىفرمودند كه: حاضران آنچه از من شنيدهاند به غايبان برسانند، و اگر كسى حاجتى به من داشته باشد و نتواند رسانيد، شما حاجت او را به من برسانيد؛ به درستى كه هركه به صاحب سلطنتى (5٧٠٦) برساند حاجت كسى را كه قدرت بر رسانيدن مطلب خود نداشته باشد، خدا در روز قيامت قدمش را ثابت دارد بر صراط. و نزد او بغير احكام دين و صلاح مسلمين چيزى مذكور نمىشد. صحابه به نزد او مىآمدند طلبكنندگان دين، و چون بيرون مىرفتند هاديان مردم بودند، و آنچه شنيده بودند مىرسانيدند به ديگران. فرمود كه: پرسيدم كه در بيرون آداب آن حضرت چون بود؟ فرمود كه: چون به ميان مردم مىآمدند سخن نمىفرمودند مگر چيزى كه نافع باشد.
و با مردمان الفت مىفرمودند و ايشان را امر به الفت مىنمودند. و بزرگ هر قومى را گرامى مىداشتند و بر قوم خود او را والى مىساختند. و مردم را از عذاب الهى مىترسانيدند و از ايشان در حذر مىبودند. (5٧٠٧) وليكن خلق و خوشرويى و لطف خود را از هيچ كس منع نمىفرمودند.
و جستوجوى اصحاب خود مىفرمودند (5٧٠٨) و احوال ايشان مىپرسيدند و از اخلاق مردم و اعمال ايشان مىپرسيدند. آنچه از احوال بد ايشان را مطلع مىشدند ايشان را منع مىفرمودند و قباحت آن را به ايشان مىفهمانيدند و كارهاى نيك ايشان را تحسين مىفرمودند. و پيوسته احوال شريف ايشان بر يك نَسَق بود. (5٧٠٩) اختلاف در احوال و اطوارشان نبود. هرگز غافل نمىشدند كه باعث غفلت ديگران شود يا از حق برگردند. و در باب حق تقصير (5٧١٠) نمىفرمودند و از حق تجاوز نمىنمودند. آن جمعى كه نزد آن حضرت بودند كسى را بهتر مىدانستند گراميتر مىداشتند كه نسبت به مسلمانان خيرخواهتر باشد. و كسى مرتبهاش نزد آن حضرت عظيمتر بود كه مُواسات (5٧١١) و معاونت (5٧١٢) مؤمنان بيشتر كند. فرمود كه: پرسيدم از كيفيت جلوس (5٧١٣) آن حضرت در مجالس.
فرمود كه: در مجلسى نمىنشستند و برنمىخاستند مگر به ياد خدا. و مكان مخصوصى براى خود مقرر نمىفرمودند كه هميشه در آنجا نشينند. هر جا كه اتفاق مىافتاد مىنشستند. و نهى مىفرمودند از اينكه در مجالس، مردم براى خود جاى معينى قرار دهند.
و اگر به مجلسى وارد مىشدند، در آخر مجلس مىنشستند و مردم را نيز به اين امر مىفرمودند كه تلاش بالانشينى نكنند. و هر يك از اهل مجلس را نوازش (5٧١٤) مىفرمودند به حدى كه هر يك گمان مىكردند كه نزد آن حضرت گراميتر از ديگراناند. با كسى كه مىنشستند برنمىخاستند تا رفيق او برنخيزد. و كسى كه از آن جناب سؤالى مىنمود، برنمىگشت مگر به اينكه حاجت او را برآورده بودند يا به عذرى او را راضى كرده بودند.
خُلق او جميع مردم را فراگرفته بود و با همگى مانند پدر مهربان بودند و همه در حق، نزد او مساوى بودند.
مجلس آن حضرت مجلس حِلم (5٧١٥) و حيا و راستى و امانت بود. صداها در آن مجلس بلند نمىشد و عيب كسى در حضور آن حضرت مذكور نمىشد. خطا و بدى آن مجلس شريف، مذكور نمىشد زيرا كه بدى نداشت. همه با يكديگر در مقام مهربانى و صله (5٧١٦) و احسان بودند. يكديگر را به تقوا مىداشتند و با تواضع و شكستگى سر مىكردند. پيران را تعظيم مىكردند و خُردان را رحم مىكردند. و كسى كه حاجتى داشت و مضطر بود او را بر خود اختيار مىكردند كه اول او سؤال نمايد. و حق غريبان را رعايت مىكردند. فرمود كه پرسيدم كه: سلوك آن حضرت با اهل مجلس چون بود؟ فرمود كه: با همگى خوشرو و خوشخلق بودند و كسى از پهلوى آن حضرت آزارى نمىديد. و درشت نبودند. و تندخود نبودند. و صدا بلند نمىكردند، و دشنام نمىدادند. و كلمه بدى از ايشان صادر نمىشد. و عيب مردم را ذكر نمىكردند. و مداحى مردم نمىفرمودند.
اگر بدى مىديدند تغافل مىفرمودند. و هيچ دشمنى از ايشان مأيوس نبود، و هيچ اميدوارى از آن جناب نااميد نمىشد.
و سه چيز را از خود دور كرده بودند: مجادله (5٧١٧) نمىفرمودند؛ و بسيار حرف نمىفرمودند؛ و كارى كه فايده نداشته باشد متعرض نمىشدند (5٧١٨). و سه چيز از امور مردم را ترك كرده بودند: كسى را مذمت نمىفرمودند؛ و عيبجويى كسى نمىكردند و لغزشهاى مردم را پى نمىرفتند؛ و سخنى نمىفرمودند مگر كلامى كه در آن اميد داشته باشند.
و چون شروع به سخن مىفرمودند، اهل مجلس چنان خاموش مىشدند و سرها به زير مىافكندند كه گويا مرغ بر بالاى سرشان نشسته (و اين مثلى است در ميان عرب در بسيارى سكوت و حركت نكردن) و چون ساكت نمىشدند ايشان سخن مىگفتند. و در حضور آن حضرت منازعه نمىكردند. و در ميان سخن يكديگر سخن نمىگفتند. با ايشان در خنده و تعجب موافقت مىفرمودند. و اگر غريبى مىآمد، خلاف آداب او را عفو مىفرمودند، و اگر بىادبانه حرف مىگفت از او مىگذرانيدند (5٧١٩) و صحابه را نصيحت مىفرمودند كه اگر صاحب حاجتى بيايد او را اعانت كنيد و به من برسانيد. و قبول ثنا (5٧٢٠) نمىفرمودند از مداحان (5٧٢١)، مگر كسى كه در برابر نعمتى به اندازه مدح كند. و در ميان سخن كسى سخن نمىفرمودند تا او حرف خود را تمام مىكرد، مگر اينكه از حد تجاوز مىكرد و بدى مىگفت، كه او را نهى مىفرمودند يا برمىخاستند. فرمود كه: پرسيدم از سكوت آن حضرت.
فرمود كه: سكوتشان بر چهار قسم بود: يا بر سبيل حلم بود كه در برابر درشتگويى ساكت مىشدند؛ يا بر سبيل حذر و انديشه از ضرر سخن بود؛ يا از براى اين بود كه اندازه ملاطفت به هر يك را ملاحظه مىفرمودند، كه جميع را در گوش دادن به سخن ايشان و نظر كردن به سوى ايشان در يك مرتبه بدارند؛ يا تفكر در امور دنيا و آخرت مىفرمودند. و آن حضرت حلم را با صبر جمع فرموده بودند. پس هيچ امرى ايشان را از جا به در نمىآورد، و از هيچ ناخوشى به تپش (5٧٢٢) نمىآمدند.
و چهار خصلت در آن حضرت مجتمع شده بود: كارهاى خير را مداومت مىفرمودند كه مرم پيروى ايشان نمايند؛ و جميع قبايح را ترك مىفرمودند كه مردم نيز ترك كنند؛ و رأى خود را به كار مىفرمودند در چيزى كه صلاح امت در آن بود؛ و قيام به امرى مىنمودند كه خير دنيا و آخرت ايشان را مىدانستند. و كلينى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام روايت كرده است كه: در رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم سه صفت بود كه در هيچ كس غير آن حضرت نبود: سايه نداشت؛ و از هر راهى كه مىگذشت تا دو روز يا سه روز هركه مىگذشت از بوى خوش آن حضرت مىدانست كه حضرت از اين راه عبور فرموده؛ و به هيچ سنگى و درختى نمىگذشت مگر اينكه آن حضرت را سجده تعظيم مىكردند. (5٧٢٣) و به سند ديگر از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده است كه: چون حضرت رسالت پناه را در شب تاريك مىديدند، نورى از روى مباركش ساطع بود مانند ماه.
و در اخبار ديگر وارد شده است كه: شبهاى تار كه حضرت در كوچهها عبور مىفرمودند نور چهره مباركش بر در و ديوار مىتابيد مانند ماهتاب.
و در حديث ديگر از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه وارد است كه: آن حضرت در هر مجلسى كه مىنشستند نورى از جانب راست و از جانب چپ آن حضرت ساطع (5٧٢٤) بود كه مردم مىديدند.
و منقول است كه: يكى از زنان آن حضرت در شب تارى سوزنى گم كرده بود؛ آن حضرت كه داخل حجره او شد به نور روى آن حضرت آن سوزن را يافت. و عرق مبارك آن حضرت را مىگرفتند و داخل بوهاى خوش مىكردند، هيچ شامهاى تاب آن نمىآورد. و در هر ظرفى كه مضمضه مىفرمود، به مثابه مشك، خوشبو مىشد. و هرگز مرغ از بالاى سر آن حضرت پرواز نمىكرد. و از پشت سر مىديد چنانچه از پيش رو مىديد. و در خواب و بيدارى، به يك نحو مىشنيد.
و در بعضى اخبار آمده كه: چون مُهر نبوت را مىگشود نورش بر نور آفتاب زيادتى مىكرد. و هرگز مدفوع آن حضرت را كسى نديد؛ زمين فرو مىبرد. و بر هر چهارپايى كه سوار مىشد هرگز آن پير نمىشد تا مردن. و بر هر درختى كه مىگذشت بر آن حضرت سلام مىكرد. (5٧٢٥) و هرگز مگس و حيوانات ديگر بر بردن آن حضرت نمىنشست. و رعب آن حضرت يكماهه راه در دلها تأثير مىكرد. (5٧٢٦) و از حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام منقول است كه: هرگز آن حضرت نان گندم تناول نفرمود، و از نان جو هرگز سه مرتبه متوالى سير نخورد. و چون از دنيا رفت زرهش نزد يهوديى به چهار درهم مرهون (5٧٢٧) بود، و هيچ طلا و نقره از او نماند با آن كه عالم مسخر او شده بود و غنيمتهاى عظيم از كفار به دست او آمده بود، و روزى بود كه سيصدهزار درهم و چهارصد هزار درهم قسمت مىفرمود، و شب سائل مىآمد و سؤال مىكرد، مىفرمود كه: والله كه نزد آل محمد امشب يك صاع جو و يك صاع گندم و يك درهم و يك دينار نيست.
و منقول است كه بر الاغ بىپالان سوار مىشدند. و نعلين خود را به دست مبارك پينه مىكردند. و بر اطفال سلام مىكردند. و بر روى زمين با غلامان چيزى تناول مىفرمودند، و مىفرمودند كه: به روش بندگان مىنشينم، و به روش بندگان طعام مىخورم؛ و كدام بنده از من سزاوارتر است به تواضع و بندگى خدا. و اگر غلامى يا كنيزى آن حضرت را به كارى مىخواند اجابت مىفرمودند. و عيادت بيماران فقرا مىكردند. و مشايعت جنازهها مىفرمودند.
و به اسانيد معتبره منقول است كه: ملكى از جانب خداوند عالميان به نزد آن حضرت آمد و گفت: خدا سلامت مىرساند، كه اگر خواهى، صحراى مكه را تمام براى تو طلا مىكنم.
سر به سوى آسمان كرد و گفت كه: خداوندا مىخواهم كه يك روز سير باشم و تو را حمد (5٧٢٨) كنم، و يك روز گرسنه باشم و از تو طلب نمايم.
خواستيم كه اين رساله به ذكر قليلى از مكارم اخلاق آن حضرت معطر گردد. و اگرنه اين رساله بلكه كتابهاى بسيار از عهده ذكر صدهزاريك اوصاف آن جناب بيرون نمىآيد.
ثم حب أهل بيتى الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
يعنى: بعد از اقرار به رسالت، محبت اهل بيت من است كه خدا از ايشان هر شكى و شركى را دور گردانيد و ايشان را معصوم و مطهر گردانيده از جميع گناهان و بديها پاك گردانيدنى.
بدان كه در اين حديث حضرت اشاره فرمودهاند به اينكه آيه تطهير (5٧٢٩) در شأن اهل بيت صلواتالله عليهم نازل شده و اين آيه يكى از دلايل عصمت و امامت ايشان است. و در كتب اصحاب، تفاصيل اين امور مذكور است و ما بعضى از آن مطالب را در ضمن چند تنوير (5٧٣٠) بر سبيل اجمال به ظهور مىرسانيم:
تنوير اول: در بيان آن كه هيچ عصرى خالى از امام نمىباشد و آن امام از جانب خدا مىبايد منصوب باشد بدان كه امامت عبارت است از اولى (5٧٣١) به تصرف و صاحب اختيار بودن در دين و دنياى امت به جانشينى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم . و در ضمن دلايل بر وجود نبى ظاهر شد كه صلاح ناس و هدايت ايشان و رفع نزاع و جدال از ميان ايشان، بدون قيمى و رئيسى ميسر نمىشود.
چنانچه حضرت امام رضا عليهالتحيه و الثناء (5٧٣٢) در علل (5٧٣٣) فضل بن شاذان (5٧٣٤) فرموده است كه: چون خداوند عالميان مردم را به امرى چند تكليف فرمود و اندازهاى چند از براى اوامر و نواهى خود مقرر ساخت، و امر فرمود كه ايشان از آن حدود تعدى نكنند كه مورث فساد ايشان است، پس ناچار است كه بر ايشان امينى بگمارد كه مانع ايشان گردد از تعدى كردن و ارتكاب محارم نمودن. زيرا كه اگر چنين شخصى نباشد هيچ كس لذت و منفعت خود را از براى مفسدهاى كه به ديگرى عايد گردد ترك نخواهد كرد، چنانچه ظاهر است از نفوس و طبايع مردم. پس لهذا خدا قيمى و امامى براى ايشان مقرر فرمود كه ايشان را منع نمايد از فساد، و حدود و احكام الهى را در ميان ايشان جارى سازد.
چنانچه ظاهر است كه هيچ فرقهاى از فِرَق و ملتى (5٧٣٥) از ملل (5٧٣٦)، تعيش (5٧٣٧) و باقى ايشان بدون سركردهاى و رئيسى نبوده. پس چون جايز باشد كه حكيم عليم اين خلق را خالى گذارد از امامى كه مصلح احوال ايشان باشد، و با دشمنان ايشان محاربه نمايد، و غنايم و صدقات (5٧٣٨) را در ميان ايشان به عدال قسمت نمايد، و اقامت (5٧٣٩) جمعه و جماعت در ميان ايشان بنمايد، و دفع شر ظالم از مظلوم بكند.
و ايضا اگر امامى در ميان نباشد كه حافظ دين پيغمبر باشد، هر آينه ملت مندرس (5٧٤٠) شود، و دين برطرف شود، و احكام الهى متغير و متبدل گردد، و ارباب بِدع (5٧٤١) و مَلاحده (5٧٤٢) در امور دين و احكام شرع زياده و كم بسيار بكنند، و شبههها در ميان مسلمانان پيدا كنند. زيرا كه خلق چنانچه مىبينيم همگى ناقصاند، و در طبايع و رأيهاى (5٧٤٣) ايشان اختلاف بسيار است، و هر يك به خواهش خود رأيى اختراع مىنمايند. پس اگر حافظى از براى دين نباشد دين به زودى باطل مىشود.
و به سند معتبر منقول است كه: جمعى از اصحاب حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه در خدمت آن نشسته بودند و هشام بن الحكم (5٧٤٤) در ميان ايشان بود، و او در سن شباب بود. حضرت از او پرسيدند كه: اى هِشام. گفت: لبيك يابن رسولالله (5٧٤٥) فرمود كه: مرا خبر نمىدهى كه با عمرو بن عُبيد بَصرى (5٧٤٦) چه بحث كردى؟ و عمرو از علماى اهل سنت بود.
هشام گفت: فداى تو گردم! من حيا مىكنم و زبان من ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بيان كنم. حضرت فرمود كه: آنچه ما شما را امر مىكنيم مىبايد اطاعت كنيد.
هشام گفت كه: من آوازه عمرو بن عبيد را شنيده بودم كه در مسجد بصره افاده مىكند (5٧٤٧). به بصره رفتم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد درآمدم. ديدم كه او نشسته و حلقه بزرگى بر گرد او نشستهاند. و او دو جامه سياه پوشيده؛ يكى را لُنگ كرده (5٧٤٨) و يكى را ردا كرده (5٧٤٩)، و مردم از او سؤال مىكنند. داخل مجلس شدم و به دو زانو در آخر ايشان نشستم و گفتم: ايها العالم (5٧٥٠) من مرد غريبم. رخصت مىفرمايى كه از تو سؤالى بكنم؟ گفت: بله. پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند اين چه سؤالى است كه مىكنى؟ گفتم: سؤال من چنين است و جواب مىخواهم. گفت: بپرس اگر چه سؤال تو احمقانه است.
بار ديگر پرسيدم كه: چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه چيز را مىبينى؟ گفت: رنگها را و شخصها را به آن مىبينم. پرسيدم كه: بينى دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: بوها را به آن مىشنوم. پرسيدم كه: دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: مزه چيزها را به آن مىيابم. گفتم: زبان دارى؟ گفت: بله. پرسيدم كه: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: به آن سخن مىگويم. پرسيدم كه: گوش دارى؟ گفت: بله. گفتم: به آن چه كار مىكنى؟ گفت: صداها را مىشنوم. پرسيدم كه: دست دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: چيزها را به آن برمىگيرم. پرسيدم كه: دل (5٧٥١) دارى؟ گفت: بله. گفتم: به چه كار تو مىآيد؟ گفت: به آن تميز مىكنم (5٧٥٢) ميان چيزهايى كه بر اين اعضا و جوارح وارد مىشود.
گفتم: آيا اين جوارح از قلب متسغنى (5٧٥٣) نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چرا اين اعضا را به آن احتياج است با آن كه اينها صحيح و سالماند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند وقتى كه اين جوارح شك مىكنند در چيزى كه بوييده باشند يا ديده باشند يا شنيده باشند يا چشيده باشند يا لمس كرده باشند، رجوع به قلب مىكنند و آن را حكم (5٧٥٤) مىسازند كه آنچه معلوم است مُتَيَقن (5٧٥٥) مىسازد و شك را زايل مىگرداند. گفتم كه: پس خدا دل را در بدن آدمى از براى رفع شك و اختلاف جوارح مقرر ساخته است؟ گفت: بله. گفتم: پس ناچار است از دل، و بدون آن امور جوارح مستقيم نمىشود (5٧٥٦)؟ گفت: بله.
گفتم: اى ابامروان (5٧٥٧) انصاف بده كه خدا اعضا و جوارح بدن تو را به خود وانگذاشت تا امامى از براى ايشان مقرر فرمود كه آنچه درست يافتهاند تصديق ايشان بكند و آنچه در آن شك داشته باشند شك ايشان را برطرف كند؛ و تمام اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلاف گذاشت و امامى از براى ايشان مقرر نفرمود كه اگر شكى به هم رسانند به او رجوع كنند و رفع حيرت ايشان بكند؟ پس ساكت شد و بعد از زمانى ملتفت شد (5٧٥٨) و گفت: تو هشام نيستى؟ گفتم: نه. گفت: با او همنشينى كردهاى؟ گفتم: نه. گفت: پس از اهل كجايى؟ گفتم: از اهل كوفهام؟ گفت: پس البته تو هشامى. و برخاست و مرا در بر گرفت و به جاى خود نشانيد و تا من حاضر بودم سخن نگفت.
پس حضرت صادقعليهالسلام تبسم فرمود و گفت: اى هشام اين سخن را از كه آموخته بودى؟ گفتم: يابن رسولالله چنين بر زبانم جارى شد. حضرت فرمود كه: اى هشام والله كه آنچه تو ملهَم شدهاى (5٧٥٩)، در صُحُف ابراهيم و موسى (5٧٦٠) نوشته است.
و از حضرت على بن الحسين صلواتالله عليه مروى است كه فرمود كه: ماييم امامان مسلمانان، و حجتهاى (5٧٦١) خدا بر عالميان، و سيد و بزرگ مؤمنان، و پيشواى شيعيان، و آقاى مؤمنان. ماييم امان اهل زمين از عذاب خدا، چنانچه ستارهها امان اهل آسماناند. و ماييم آن جماعت كه به بركت ما خدا آسمان را نگاه مىدارد از اينكه بر زمين افتد، و نگاه مىدارد به بركت ما زمين و اهل زمين را از اينكه به آب فرو روند. و به بركت ما باران را از آسمان مىفرستد. و به شفاعت ما رحمت بر ايشان پهن مىكند. و از براى ما نعمتها از زمين مىروياند. و اگر در زمين امامى از ما نباشد زمين از هم بپاشد و اهل زمين فرو روند. (5٧٦٢) پس فرمود كه: از روزى كه خدا آدم را خلق فرمود هرگز زمين بىحجتى و خليفهاى نبوده؛ يا ظاهر و مشهور بوده يا غايب و مستور؛ و از امام و خليفه خالى نخواهد بود زمين تا روز قيامت. و اگرنه اين بود، عبادت خدا در زمين نمىشد.
راوى مىگويد كه: عرض كردم كه: مردم از حجتى كه غايب باشد چه نفع مىبرند؟ فرمود كه: مانند انتفاعى (5٧٦٣) كه مردم از آفتاب زير ابر مىبرند. (5٧٦٤) و منقول است از جابر جُعفى (5٧٦٥) كه: از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام پرسيدم كه: مردم را چه احتياج است به پيغمبر و امام؟ فرمود كه: از براى اينكه عالم بر صلاح خود باقى بماند؛ زيرا كه حق تعالى عذاب را رفع مىكند از اهل زمين تا پيغمبر يا امام در ميان ايشان هست، چنانچه حق تعالى به پيغمبر فرمود كه: خدا ايشان را عذاب نمىكند و حال آن كه تو در ميان ايشان هستى. (5٧٦٦) و پيغمبر فرمود كه: ستارهها امان اهل آسماناند، و اهل بيت من امان اهل زميناند. پس چون ستارهها از آسمان برطرف شود قيامت ايشان قائم شود؛ و چون اهل بيت از زمين برطرف شوند قيامت اهل زمين برپا شود.
و مراد به اهل بيت آن جماعتاند كه خدا فرموده است كه: اى گروه مؤمنان اطاعت نماييد خدا را و اطاعت نماييد رسول خدا را و صاحبان امر از خود را. (5٧٦٧) و صاحبان امر، آن معصومان مطهران از جميع گناهاناند كه هرگز گناه و معصيت نمىكنند و هميشه از جانب خدا مؤيد و موفق و مسددند (5٧٦٨)، و به بركت ايشان خدا بندگان را روزى مىدهد، و به يُمن ايشان شهرهاى خدا معمور (5٧٦٩) است، و براى ايشان آسمان مىبارد و از زمين گياه مىرويد؛ و به ايشان خدا مهلت مىدهد گناهكاران را، و عذاب خود را به زودى نمىفرستد. و هرگز از روحُالقُدس (5٧٧٠) جدا نمىشوند و روحالقدس از ايشان جدا نمىشود، و هرگز ايشان از قرآن جدا نمىشوند و قرآن از ايشان جدا نمىشود، يعنى قرآن تمام نزد ايشان است و معنى قرآن را ايشان مىدانند و عمل به جميع قرآن، ايشان مىنمايند.
و به اسانيد متواتره اين مضامين از اهل بيتعليهمالسلام وارد شده.
و به سندهاى معتبر منقول است از حضرت صادقعليهالسلام كه: اگر در زمين نباشد مگر دو نفر، كه يكى از ايشان التبه امام خواهد بود.
و به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه: جبرئيل بر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نازل شد و گفت: حق تعالى مىفرمايد كه: من هرگز زمين را نگذاشتم مگر اينكه در او عالمى و امامى بود كه طاعت من و هدايت مرا به خلق مىشناسانيد، و از ميان پيغمبر تا پيغمبر ديگر باعث نجات خلق بود. و هرگز نمىگذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و كسى نباشد كه حجت من باشد و خلق را به سوى من هدايت نمايد و عارف (5٧٧١) به امر من باشد.
و از براى هر قومى البته هدايت كنندهاى هست كه سعادتمندان را هدايت مىنمايد و حجت مرا بر ارباب شقاوت تمام مىكند.
و ايضا از آن حضرت به اسانيد متكثره (5٧٧٢) منقول است كه فرمود كه: هرگز زمين خالى نيست از كسى كه زياده و نقصان دين را بداند، و اگر زيادتى در دين بكنند زياده را بيندازد، و اگر كم كنند كمى را تمام كند. و اگرنه امور مسلمانان مختلط (5٧٧٣) و مشتبه (5٧٧٤) شود و ميان حق و باطل فرق نكنند.
و عُقول سَليمه (5٧٧٥) بر اين مضامين حكم مىنمايد، و اين اخبار معتبره، منبهات (5٧٧٦) است، و اگر كسى تفكر نمايد، مشتمل بر براهين حقه واقعيه هست. هر يك از اين احاديث و ايضا دلايل عقليه و وجوه نقليه كه بعضى گذشت و در كتب اصحاب (5٧٧٧) مفصل مذكور است شاهد است بر اينكه امامت بدون نص الهى نمىباشد، و صاحب عقل مستقيم به عيناليقين (5٧٧٨) مىداند كه خداوندى كه جميع جزئيات احكام را حتى احكام بَيتُالخلا رفت و جماع كردن و خوردن و آشاميدن را بيان فرمايد و به عقل مردم نگذارد، البته امر خلافت و امامت كه از اعظم امور است و موجب بقاى احكام شريعت و صلاح امت و نجات ايشان است، به عقول ضعيفه خلق نخواهد گذاشت.
و ايضا جميع پيغمبران وصى تعيين فرمودند؛ چون (5٧٧٩) پيغمبر آخرالزمان وصى تعيين نفرمايد با آن كه شفقت او نسبت به امت از جميع پيغمبران بيشتر بود، و پيغمبران ديگر را احتمال بعثت پيغمبر ديگر بعد از ايشان بود، و آن حضرت مىدانست كه بعد از او پيغمبرى نخواهد بود.
و ايضا اين معلوم است كه آن حضرت هرگز در ايام حياتى غيبتى اختيار نمىفرمود مگر اينكه خليفهاى نصب مىفرمود. پس در غيبت كبرى و ارتحال به عالم بقا چون تعيين نفرمايد؟ و ايضا جميع عالم را امر به وصيت مىفرمود، چون خود ترك وصيت نمايد؟ و ايضا چنانچه بعد از اين معلوم خواهد شد، عصمت از شرايط امامت است، و آن امر باطنى است و بغير علامالغُيوب (5٧٨٠) كسى بر آن اطلاع ندارد. پس بايد كه از جانب خدا منصوب باشد. و اين معنى از حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه منقول است در ضمن حديثى كه بر فوايد بسيار مشتمل است. لهذا اكثر آن را ايراد مىنماييم: منقول است از سعد بن عبدالله قمى (5٧٨١) كه از اكابر (5٧٨٢) محدثين (5٧٨٣) است - كه: روزى مبتلا شدم به مباحثه بدترين نواصب (5٧٨٤) و بعد از مناظرات گفت كه: واى بر تو و بر اصحاب تو! شما گروه روافِض (5٧٨٥) مهاجرين و انصار را طعن مىكنيد و انكار محبت پيغمبر نسبت به ايشان مىنماييد. اينك ابوبكر به سبب زود مسلمان شدن از همه صحابه بهتر بود، و از بس كه پيغمبر او را دوست مىداشت در شب غار او را با خود برد، چون كه مىدانست كه او بعد از آن حضرت خليفه خواهد بود، كه مبادا او تلف شود و امور مسلمانان بعد از او معطل شود.
و حضرت على بن ابىطالب را بر جاى خود خوابانيد براى آن كه مىدانست كه اگر كشته شود، ضررى به امور مسلمانان نمىرسد.
و من از اين سخن جوابها گفتم و ساكت نشد.
پس گفت كه: اى گروه روافض شما مىگوييد كه عمر و ابوبكر منافق بودند، و حكايت شب عقبه و دبهها انداختن را دليل خود مىآوريد. (5٧٨٦) بگو كه اسلام ايشان از روى طَوع (5٧٨٧) و رغبت بود يا از روى اكراه؟ با خود فكر كردم كه اگر گويم كه از طوع و رغبت بود خواهد گفت كه: پس نفاق چه معنى دارد؟ و اگر گويم كه از اكراه و جبر بود خواهد گفت كه: در مكه جبرى نبود و اسلام قوتى نداشت كه مردم مجبور شوند.
از جواب او ساكت شدم و دلگير برگشتم و طومارى نوشتم مشتمل بر زياده از چهل سؤال از مسائل مشكله، و اين دو مسئله را درج كردم كه به خدمت حضرت امام حسن عسكرى صلواتالله عليه بفرستم با احمدبن اسحاق (5٧٨٨) كه وكيل آن حضرت بود در قم. چون او را طلب كردم، گفتند متوجه سُر مَن رَأى (5٧٨٩) شد. من از عقب او روان شدم. چون به او رسيدم و حقيقت حال گفتم، گفت: خود با من بيا و از حضرت سؤال كن.
با او رفيق شدم و چون به در دولتسراى حضرت رسيديم و رخصت طلبيديم، رخصت فرمود؛ داخل شديم. و احمد بن اسحاق با خود هميانى (5٧٩٠) داشت كه در ميان عبا پنهان كرده بود. و در آن هميان صد و شصت كيسه از طلا و نقره بود كه هر يك را يكى از شيعيان مهر زده بود و به خدمت فرستاده بود. چون نظر بر روى مبارك حضرت انداختيم، روى آن حضرت از بابت ماه شب چهارده بود در حُسن و صفا و نور و ضيا (5٧٩١). و بر دامن حضرت طفلى نشسته بود كه از بابت مشترى (5٧٩٢) بود در كمال حسن و جمال، و بر سرش دو كاكل بود (5٧٩٣)، و نزد آن حضرت انارى از طلا بود كه به جواهر گرانبها و نگينها مرصع كرده بودند (5٧٩٤) و يكى از بزرگان بصره به هديه براى آن حضرت فرستاده بود. و در دست حضرت نامهاى بود و كتابتى مىفرمود (5٧٩٥) و آن طفل مانع مىشد. آن انار را مىانداختند كه آن طفل متوجه آن مىشدند و خود كتابت مىفرمودند.
پس احمد هميان خود را گشود و نزد آن حضرت گذاشت. حضرت به آن طفل فرمود كه: اينك هدايا و تحفههاى شيعيان توست؛ بگشا و متصرف شو. حضرت صاحبالامرعليهالسلام فرمود كه: اى مولاى من آيا جايز است كه من دست طاهر خود را كه از جميع گناهان پاك است دراز كنم به سوى مالهاى حرام و هديههاى رجس (5٧٩٦) و باطل؟ بعد از آن، حضرت صاحب فرمود كه: اى پسر اسحاق بيرون آور آنچه در هميان است، تا ما حلال و حرام و را از هم جدا كنيم. {احمد بن} اسحاق يك كيسه را بيرون آورد.
حضرت صاحب صلواتالله عليه فرمود كه: اين از فلان است كه در فلان محله قم مىباشد. و شصت و دو اشرفى (5٧٩٧) در اين كيسه است، چهل و پنج دينارش قيمت ملكى است كه از پدر به او ميراث رسيده بود و فروخته است، و چهارده دينارش قيمت هفت جامه است كه فروخته است، و از كرايه دكان، سه دينار است.
حضرت امام حسنعليهالسلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. بگو كه چه چيز در اين ميان حرام است تا بيرون كند. فرمود كه: در اين ميان يك اشرفى هست به سكه رى كه به تاريخ فلان زدهاند تاريخش بر آن نقش است، و نصف نقشش محو شده است، و يك دينار مقراض شده (5٧٩٨) ناقصى هست كه يك دانگ و نيم (5٧٩٩) است. و حرام در اين كيسه همين دو است و وجه حرمتش اين است كه: صاحب اين كيسه در فلان سال در فلان ماه، او را نزد جولاهى (5٨٠٠) كه از همسايگانش بود مقدار يك من و نيم ريسمان بود، و مدتى بر اين گذشت و دزد آن را ربود. و آن مرد چون گفت كه: اين را دزد برد تصديقش نكرد و تاوان از او گرفت ريسمانى باريكتر از آن كه دزد برده بود به همان وزن، و داد كه آن را بافتند و فروخت، و اين دو از قيمت آن جامه است و حرام است. چون كيسه را احمد گشود دو دينار به همان علامتها كه حضرت صاحبالامرعليهالسلام فرموده بود پيدا شد. برداشت و باقى را تسليم نمود.
پس صُره (5٨٠١) ديگر بيرون آورد و حضرت صاحبعليهالسلام فرمود كه: اين مال فلان است كه در فلان محل قم مىباشد، و پنجاه اشرفى در اين صره است، و ما دست به اين دراز نمىكنيم. پرسيد كه: چرا؟ فرمود كه: اين اشرفيها قيمت گندمى است كه ميان او و برزگرانش مشترك بود، و حِصه (5٨٠٢) خود را زياده كيل كرد (5٨٠٣) و گرفت. و مال آنها در اين ميان است.
حضرت امام حسنعليهالسلام فرمود كه: راست گفتى اى فرزند. پس به احمد گفت كه: اين كيسهها را بردار و وصيت كن كه به صاحبانش برسانند كه ما نمىخواهيم، و اينها حرام است.
بعد از آن فرمود كه: آن جامه كه آن پيرزن براى ما فرستاده بياور. احمد گفت كه: آن را در ميان خورجين پنهان كرده بودم، فراموش كردم. و برخاست كه بياورد. پس حضرت به جانب من التفات نمودند و فرمودند كه: اى سعد به چه مطلب آمدهاى؟ گفتم: شوق ملازمت تو مرا آورده است. فرمود كه: آن مسائلى كه داشتى چه شد؟ گفتم: حاضر است. فرمود كه: از نور چشمم بپرس... - و اشاره به حضرت صاحبالامر فرمود -...آنچه را مىخواهى. (5٨٠٤) گفتم: اى مولا و فرزند مولاى من! روايت به ما رسيده است كه حضرت پيغمبر طلاق زنان خود را به اختيار حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه گذاشت، حتى آن كه در روز جمل حضرت، رسولى فرستاد به زند عايشه و فرمود كه: اسلام و اهل اسلام را هلاك كردى به آن غِش (5٨٠٥) و فريبى كه از تو صادر شد، و فرزندان خود را (5٨٠٦) به جهالت و ضلالت به هلاكت انداختى. اگر دست از اين عمل برمىدارى، والا تو را طلاق مىگويم. اين چه طلاق بود كه بعد از وفات به آن حضرت مُفَوض (5٨٠٧) بود؟ حضرت صاحبعليهالسلام فرمود كه: حق سبحانه و تعالى شأن زنان پيغمبر را عظيم گردانيده بود و ايشان را به شرف مادر مؤمنان بودن مخصوص ساخته بود. حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمود كه: اين شرف براى باقى است تا مطيع خدا باشند، و هر يك از ايشان كه بعد از من معصيت خدا كنند تو او را طلاق بگو و از اين شرف بينداز.
بعد از آن پرسيدم كه: يابن رسولالله مرا خبر ده از تفسير اين آيه كه خداوند عالميان به حضرت موسىعليهالسلام مىفرمايد كه:( فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى ) . (5٨٠٨) (كه ترجمه ظاهر لفظش اين است كه: بكن نعلين خود را؛ به درستى كه تو در وادى پاكيزهاى كه طُوى (5٨٠٩) نام دارد.) به درستى كه اتفاق علماست كه نعلين آن حضرت از پوست مَيته (5٨١٠) بود، لهذا خدا امر فرمود كه بكَند. حضرت فرمود كه: هر كه اين سخن را مىگويد بر موسى افترا بسته است و او را با رتبه نبوت، جاهل دانسته. زيرا كه خالى از اين نيست كه نماز موسى در آن نعلين جايز بود يا نه. اگر نماز جايز بود پوشيدن در آن بقعه (5٨١١) نيز جايز خواهد بود، هرچند آن مكان، مقد مؤلف و مطهر باشد. و اگر نماز در آن جايز بود پس موسى حلال و حرام را نمىدانست و جاهل بود به چيزى كه در آن نماز نمىتوان كرد. و اين قول كفر است.
گفتم: پس شما مطلب الهى را بفرماييد.
فرمود كه: موسى در وادى مقدس قرب بود و گفت: خداوندا من محبت را براى تو خالص گردانيدهام و دل خود را از ياد غير تو شستهام. و محبت زن و فرزند هنوز در دلش بود و آمده بود براى ايشان آتش ببرد. حق تعالى فرمود كه: محبت اهل را از دل به در كن، اگر محبت تو از براى ما خالص است و دل تو از خيال ديگران مطهر است، و اگر در وادى مقدس محبت ما ثابت قدمى. پس نعلين كنايه از اين محبتهاست چنانچه بعضى مؤيد اين نقل كردهاند كه در عالم خواب كه چيزها به مثالها به نظر مىآيد، كفش، مثال زن است و كسى كه خواب مىبيند كه كفشش را دزد برد، زنش مىميرد يا از او دور مىشود.
سعد گفت كه: ديگر پرسيدم از( تأويل كهيعص ) (5٨١٢). فرمود كه: اين حروف از اخبار غيب است كه خدا به حضرت زكريا خبر داده، و بعد از آن به حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم اعلام فرموده است و سببش اين بود كه حضرت زكريا از خدا طلب كرد كه اسماى مقدسه آلعبا را به او تعليم نمايد كه در شدايد به آنها پناه برد. جبرئيل آمد و اسماى ايشان را تعليم آن حضرت نمود. پس چون حضرت زكريا نام محمد و على و فاطمه و حسن صلوات الله عليهم را ياد مىكرد غم او برطرف مىشد و خوشحال مىشد، و چون نام مبارك حضرت امام حسين صلواتالله عليه را ياد مىكرد گريه بر او مستولى مىشد و ضبط خود نمىتوانست كرد. روزى مناجات كرد كه: خداوندا چرا نام آن چهار بزرگوار را كه بر زبان مىرانم غمهاى من زايل مىشود و مسرور مىگردم، و نام آن عاليمقدار را كه ذكر مىكنم غمهاى من به هيجان مىآيد و مرا از گريه طاقت نمىماند؟ پس خداوند عالم قصه شهادت و مظلوميت آن جناب را به زكريا وحى فرمود و گفت: كهيعص. پس كاف اشاره به نام كربلاست، و ها هلاك عترت طاهره است، يا يزيد است كه كشنده و ظالم ايشان بود، و عين عطش و تشنگى ايشان است در آن صحرا، و صاد صبر ايشان است.
چون زكريا اين قصه دردناك را شنيد سه روز از مسجد حركت نكرد و كسى را نزد خود راه نداد و مشغول گريه و زارى و ناله و بيقرارى شد، و مرثيه بر مصيبت آن حضرت مىخواند و مىگفت: الهى آيا دل بهترين خلقت را به مصيبت فرزندش به درد خواهى آورد؟ آيا بلاى چنين مصيبتى را به ساحت عزت او راه خواهى داد؟ آيا به على و فاطمه جامه اين مصيبت را خواهى پوشانيد؟ آيا چنين درد و المى را به منزل رفعت جلال ايشان در خواهى آورد؟ بعد از اين سخنان مىگفت كه: الهى مرا فرزندى كرامت فرما كه در پيرى ديده من به او روشن شود، و چون چنين فرزندى كرامت فرمايى، مرا فريفته محبت او گردان. پس چنين كن كه دل من در مصيبت آن فرزند چنان به درد آيد كه دل محمد حبيب تو براى فرزندش به درد خواهد آمد. پس خدا يحيى را كرامت فرمود، و مانند حضرت امام حسين به شهادت فايز گرديد. و حضرت يحيى شش ماه در شكم مادر بود، و حمل حضرت امام حسين صلواتالله عليه نيز شش ماه بود.
پس عرضه كردم كه: بفرما كه دليل چيست بر اينكه امت براى خود امام اختيار نمىتوانند كرد؟ فرمود كه: امامىاختيار خواهند كرد كه مصلح احوال ايشان باشد، يا امامى كه مفسد احوال ايشان باشد؟ گفتم: امامى كه موجب صلاح ايشان باشد. فرمود كه: چون (5٨١٣) مىدانند كه باعث صلاح ايشان خواهد بود و حال آن كه از ضمير او خبر ندارند. گاه باشد كه گمان كنند كه مصلح است و آخر مفسد ظاهر شود. و از همين علت است كه مردم نمىتوانند براى خود امام تعيين نمايند. پس فرمود كه: براى تأييد اين مطلب براى تو برهانى بيان نمايم كه عقل تو آن را قبول كند. بگو كه پيغمبرانى كه خدا به خلق فرستاده و ايشان را از ميان خلق برگزيده و كتابها بر ايشان فرو فرستاده ايشان را مؤيد به وحى و عصمت گردانيده و ايشان علمهاى هدايت امتاند و اختيار (5٨١٤) ايشان از اختيار جميع امت بهتر است و موسى و عيسى از جمله ايشاناند، آيا جايز است با وفور عقل و كمال علم ايشان، يك كسى را از ميان امت اختيار كنند به خوبى به عقل خود، برگزيده ايشان منافق ظاهر شود و ايشان گمان كنند كه او مؤمن است؟ گفتم: نه.
فرمود كه: موسى كليم خدا با كمال عقل و علم و نزول وحى بر او، از اعيان (5٨١٥) قوم خود و بزرگان لشكر خد هفتاد كس را اختيار كرد كه با خود به طور برَد كه همه را مؤمن مىدانست و مخلص و معتقد مىشمرد ايشان را، و آخر ظاهر شد كه ايشان منافق بودند، چناچه خدا حال ايشان را بيان فرموده. (5٨١٦) پس هرگاه برگزيده خدا كسى را اختيار كند به گمان اينكه اصلح امت است، و افسد امت ظاهر شود، پس چه اعتماد باشد بر مختار و برگزيده عوام ناس كه خبر از ما فىالضمير (5٨١٧) مردم ندارند، و مهاجرين و انصار كه بر سراير (5٨١٨) مردم اطلاع ندارند؟ پس مىبايد امام از جانب كسى منصوب شود كه عالم به ضماير (5٨١٩) و خفيات امور است.
بعد از آن به اعجاز فرمود كه: اى سعد خصم تو مىگفت كه: حضرت رسول ابوبكر را براى شفقت به غار برد چون كه مىدانست كه او خليفه است، مبادا كشته شود. چرا در جواب نگفتى كه: شما روايت كردهايد كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: خلافت بعد از من سى سال خواهد بود. و اين سى سال را به عمر چهار خليفه قسمت كردهايد. پس به گمان فاسد شما اين هر چهار خليفه به حقاند. پس اگر اين معنى باعث بردن به غار بود بايست كه همه را با خود ببرد. و بنا بر آن كه تو مىگويى، آن حضرت در باب آن سه خليفه ديگر تقصير كرده و شفقت بر ايشان را ترك كرده و حق ايشان را سبك شمرده.
و آنچه آن خصم تو از تو پرسيد كه: اسلام ابوبكر و عمر به طوع بود يا به كراهت، چرا نگفتى كه طوعا بود اما از براى طمع دنيا. زيرا كه ايشان با كَفَره (5٨٢٠) يهود مخلوط بودند و ايشان از روى تورات و كتابهاى خود احوال محمد را بر ايشان مىخواندند و مىگفتند: او بر عرب مستولى خواهد شد و پادشاه خواهد شد و پادشاهى او از بابت پادشاهى بُختُ نَصر (5٨٢١) خواهد بود اما دعواى (5٨٢٢) پيغمبرى خواهد كرد. و از كفر و عناد مىگفتند كه پيغمبر نيست اما به دروغ دعوى خواهد كرد. چون حضرت دعوى رسالت فرمود ايشان از روى گفته خود يهود به ظاهر كلمتين (5٨٢٣) گفتند از براى طمع اينكه شايد ولايتى و حكومتى حضرت به ايشان بدهد، و در باطن كافر بودند. و چون در آخر مأيوس شدند، با منافقين بر بالاى عقبه رفتند و دهانهاى خود را بستند كه كسى ايشان را نشناسد و دبهها (5٨٢٤) انداختند كه شتر حضرت را رم دهند و حضرت را هلاك كنند. پس خدا جبرئيل را فرستاد و پيغمبر خود را شر ايشان حفظ كرد و ضررى نتوانستند رسانيد. و حال ايشان مثل حال طلحه و زبير بود كه با حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام از روى طمع به ظاهر بيعت كردند، كه حضرت به هر يك از ايشان ولايتى و حكومتى بدهد. چون مأيوس شدند بيعت را شكستند و خروج كردند و به جزاى عمل خود در دنيا و آخرت رسيدند.
سعد گفت كه: چون سخن تمام شد حضرت امام حسن صلواتالله عليه براى نماز برخاستند و حضرت صاحبالامر صلواتالله عليه با ايشان برخاستند و من برگشتم. احمد بن اسحاق را در راه ديدم كه گريان مىآمد. گفتم: چرا دير آمدى و سبب گريه چيست؟ گفت: آن جامهاى كه حضرت فرمود، پيدا نشد. گفتم: باكى نيست؛ برو به حضرت عرض كن. پس رفت و خندان برگشت و صلوات بر محمد و آل محمد مىفرستاد، و گفت: همان جامه را ديدم در زير پاى حضرت افتاده بود و بر رويش نماز مىكردند.
سعد گفت كه: حمد الهى كرديم، و چند روز كه در آنجا بوديم هر روز به خدمت حضرت مىرفتيم و حضرت صاحبالامر را نزد حضرت ملازمت مىكرديم. پس چون روز وداع شد من و احمد با دو مرد پير از اهل قم به خدمت آن حضرت رفتيم. احمد در خدمت ايستاد و گفت: يابن رسولالله رفتن نزديك شده و محنت مفارقت تو بسيار دشوار است. از خدا سؤال مىكنيم كه صلوات فرستد به جدت مصطفى و بر پدرت مرتضى و بر مادرت سيد نساء، و بر بهترين جوانان اهل بهشت پدر و عمويت، و بر ائمه طاهرين پدرانت، و بر تو صلوات فرستد و بر فرزندت. و از خدا طلب مىنمايم كه شأن تو را رفيع گرداند و دشمن تو را منكوب گرداند، و اين آخر ديدن ما نباشد جمال تو را.
چون اين را بگفت، حضرت گريست كه قطرات گريه از روى مباركش فرو ريخت و فرمود كه: اى پسر اسحاق در دعا زياده مطلب كه در اين برگشتن، به جوار رحمت الهى خواهى رفت. احمد چون اين را شنيد بيهوش شد چون به هوش آمد گفت: از تو سؤال مىنمايم به خدا به حرمت جدت كه مرا مشرف سازى به جامهاى كه كفن خود كنم.
حضرت دست به زير بساط كردند و سيزده درهم به در آوردند و فرمودند كه: اين را بگير و از غير اين زر خرج خود مكن، و كفن كه طلبيدى به تو خواهد رسيد، و مزد نيكوكاران را خدا ضايع نمىكند. (5٨٢٥) سعد گفت كه: چون برگشتيم، به سه فرسخى منزل حُلوان (5٨٢٦) رسيديم. احمد تب كرد و بيمارى صعبى او را عارض شد كه از خود مأيوس شد. و چون به حلوان رسيديم در كاروانسرا فرود آمديم و احمد شخصى از اهل قم را طلبيد كه در حلوان مىبود، و بعد از زمانى گفت: همه برويد و مرا تنها بگذاريد. ما هر يك به جاى خود برگشتيم. چون نزديك صبح شد چشم گشودم، كافور (5٨٢٧) خادم حضرت امام حسن صلواتالله عليه را ديدم كه مىگويد كه: خدا شما را صبر نيكو بدهد در مصيبت احمد بن اسحاق، و عاقبت اين مصيبت را براى شما خير گرداند. از غسل و كفن احمد فارغ شديم. برخيزيد و او را دفن كنيد كه او از همه شما گراميتر بود نزد امام و پيشواى شما. اين را بگفت و از نظر ما غايب شد. پس ما برخاستيم با گريه و نوحه او را دفن كرديم رحِمَهالله تعالى.
ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادقعليهالسلام روايت كرده است كه: خدا پيغمبر خود را صدوبيست مرتبه به معراج برد و در هر مرتبه تأكيد در بابت امامت و وصايت اميرالمؤمنين و ائمهعليهمالسلام زياده از واجبات ديگر فرمود.
و كلينى روايت كرده است از حضرت امام موسىعليهالسلام كه: به پدرم حضرت صادق صلواتالله عليه گفتم كه: نه چنين بود كه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه نامه وصيت خود را نوشت، كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مىفرمود و آن حضرت مىنوشت و جبرئيل و ملائكه مقربين گواه شدند؟ فرمود كه: اى ابوالحسن چنين بود، وليكن چون نزديك وفات حضرت رسالتصلىاللهعليهوآلهوسلم شد، نامه نوشتهاى جبرئيل آورد با امينان خدا از ملائكه. و جبرئيل گفت كه: يا محمد امر كن كه بيرون رود هر كه نزد تو هست بغير وصى تو على بن ابىطالب كه وصيتنامه را به او تسليم كنيم و بر او گواه شويم كه تو دفع وصيت به او نمودى و او قبول نمود و ضامن اداى آن شد.
پس هر كه در خانه بود بغير حضرت اميرالمؤمنين، فرمود كه از خانه بيرون رود، و حضرت فاطمه در ميان پرده و در ايستاده بود. پس جبرئيل گفت كه: يا محمد خداوند تو سلامت مىرساند و مىگويد كه: اين نامهاى است مشتمل بر آنچه ما تو را خبر داده بوديم و پيمان از تو گرفته بوديم و بر تو شرط كرده بوديم از وصيت و امامت علىبن ابىطالب. من گواهم در اين امر بر تو، و ملائكه را بر تو گواه گرفتهام، و من - اى محمد - كافيم از براى گواهى.
در اين هنگام مفاصل حضرت رسالت پناهصلىاللهعليهوآلهوسلم به لرزه آمد و فرمود كه: اى جبرئيل پروردگار من سلام است (يعنى سالم است از جميع عيبها نقصها) و سلام و سلامتيها همه از اوست، و سلامها و تحيتها به او برمىگردد. راست مىفرمايد خداوند من و نيكو فرموده. نامه را بده.
پس جبرئيل نامه را تسليم حضرت رسول كرد و فرمود كه: به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نما. چون آن حضرت به حضرت اميرالمؤمنين تسليم نمود، جميع نامه را حرف به حرف خواند. پس حضرت رسول فرمود كه: يا على اين عهدى است كه خدا با من كرده بود، و پيمان و شرطى است كه بر من گرفته بود، و امانت او بود نزد من. تبليغ رسالت او كردم اداى امانت نمودم.
حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: من گواهى مىدهم براى تو - پدر و مادرم فداى تو باد - كه تو رسانيدى رسالتهاى خداوند خود را، و خيرخواهى همه امت كردى، و آنچه فرمودى راست فرمودى. گواهى مىدهد براى تو گوش و چشم و گوشت و خون من. جبرئيل گفت كه: من بر راستى گفتار هر دو گواهى مىدهم.
آنگاه حضر رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: يا على وصيت مرا گرفتى و دانستى، و ضامن شدى براى خدا و براى من كه وفا كنى به آنچه در اين وصيت تو را به آن امر كردهاند؟ حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: بلى - پدر و مادرم فداى تو باد - بر من است ضَمان (5٨٢٨) اينها، و بر خداست كه مرا اعانت فرمايد و توفيق دهد كه اداى اينها بكنم. حضرت رسول فرمود كه: يا على مىخواهم بر تو گواه بگيرم كه من از تو پيمان گرفتم كه در روز قيامت براى من گواهى بدهند. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: گواه بگير. حضرت رسول فرمود كه: جبرئيل و ميكائيل با ملائكه مقربين حاضر شدهاند كه گواه شوند. ايشان ميان من و تو گواهاند. فرمود كه: پدر و مادرم فداى تو باد! تو ايشان را گواه بگير و من نيز ايشان را گواه مىگيرم. پس حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم ايشان را گواه گرفت.
و از جمله چيزهايى كه به امر الهى بر حضرت اميرالمؤمنين شرط كرد اين بود كه: يا على وفا مىكنى به آنچه در اين نامه نوشته است از دوستى هر كه دوست خدا و رسول باشد، و بيزارى و دشمنى هر كه دشمن خدا و رسول باشد و تبرى نمودن (5٨٢٩) از ايشان با صبر بر فرو خوردن خشم، و با صبر بر غصب كردن حقت و غصب نمودن خمست و نگاه داشتن حرمتت؟ گفت: بله يا رسولالله، قبول كردم.
و حضر اميرالمؤمنين فرمود كه: به حق خدايى كه دانهها را شكافته و گياه رويانيده و خلايق را آفريده، كه شنيدم كه جبرئيل به حضرت رسول مىگفت كه: بشناسان به على كه حرمتش (5٨٣٠) را باطل خواهند كرد (5٨٣١)، و حرمت او حرمت خدا و رسول است. و بگو كه شهيد خواهد شد در راه دين، و ريشش از خون سرخ سرش رنگ خواهد شد. فرمود كه: چون سخن جبرئيل را شنيدم مدهوش شدم چنانچه بر رو درافتادم. و گفتم: بله؛ قبول كردم و راضى شدم، سعى خواهم كرد و صبر خواهم نمود، هرچند حرمت من ضايع شود، و سنتهاى پيغمبر معطل شود، و كتاب دريده و ضايع شود، و كعبه خراب شود، و ريشم به خون سرم خضاب شود. صبر خواهعم كرد و رضاى الهى را طلب خواهم نمود تا به سوى تو آيم.
آنگاه حضرت رسول، حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهم را طلبيد و ايشان را نيز خبر داد به مثل آنچه اميرالمؤمنين را خبر داد، و از ايشان پيمان گرفت و ايشان مثل فرموده آن حضرت جواب فرمودند. پس وصيت را مهر كردند به مُهرهاى طلاى بهشت كه آتش به آن نرسيده بود، و به حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه سپردند.
راوى مىگويد كه: به خدمت حضرت امام موسى عرض نمودم كه: پدر و مادرم فداى تو باد! نمىفرمايى كه در آن وصيت چه نوشته بود؟ حضرت فرمود كه: سنتهاى خدا و رسول و احكام ايشان بود. پرسيدم كه: آيا اين در وصيت بود كه آن كافران غصب خلافت خواهند كرد و مخالفت اميرالمؤمنين خواهند نمود؟ فرمود كه: والله كه جميع آنها بود حرف به حرف.
مگر نشنيدهاى اين آيه را كه:( انا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و ءاثارهم، و كل شىء أحصيناه فى امام مبين ) (5٨٣٢). (كه ترجمهاش به قول مفسران اين است كه: به درستى كه ما زنده مىگردانيم مردگان را (در روز بعث و جزا) و مىنويسيم آنچه پيش فرستادهاند (از عملهاى نيك و بد)، و نشانههاى قدم ايشان را (يا: آنچه اثر افعال ايشان بعد از ايشان مىماند) مىنويسيم. و همه چيز را (از نيك و بد) شمردهايم (و بيان كردهايم) در امام مُبين. بعضى گفتهاند امام مبين (5٨٣٣) لوح محفوظ (5٨٣٤) است. و بعضى گفتهاند نامه اعمال است. و در بعضى احاديث ما به حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه تفسير شده. و ظاهر اين حديث، نامه وصيت است.) آنگاه فرمود كه: والله كه رسول خدا به اميرالمؤمنين و فاطمهعليهماالسلام گفت كه: آيا فهميديد آنچه به شما گفتم، و قبول كرديد؟ ايشان گفتند: بله، راضى شديم و قبول كرديم و صبر مىنماييم بر آنچه ما را به خشم آورد و موجب آزار ما باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه فرمود كه: خداوند عاليمان بر پيغمبرشصلىاللهعليهوآلهوسلم نامهاى فرستاد پيش از وفات او، و وحى فرمود كه: يا محمد اين وصيت توست به نجيبان (5٨٣٥) از اهلت. فرمود كه: كيستند نجيبان اى جبرئيل؟ گفت: علىبن ابىطالب و فرزندانش. و بر نامه مُهرها از طلا بود. پس حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم آن كتاب را به اميرالمؤمنينعليهالسلام داد و امر فرمود كه يك مهر آن را برگيرد (5٨٣٦) و به آنچه در تحت آن مهر هست عمل نمايد. آن حضرت چنين كرد و آنچه كرد از روى نامه الهى بود. و در هنگام وفات به حضرت امام حسنعليهالسلام تسليم نمود و آن حضرت يك مهر ديگر را برگرفت و به آنچه در تحت آن بود عمل نمود.
پس به حضرت امام حسينعليهالسلام تسليم نمود. آن حضرت مهر خود را برداشت، نوشته بود كه: خروج كن با جماعتى به سوى شهادت، كه ايشان مىبايد التبه با تو شهيد شوند، و جان خود را در راه خدا بفروش.
پس آن حضرت چنين كرد و نامه را به علىبن الحسينعليهماالسلام داد. آن حضرت مهر خود را گشود، نوشته بود كه سر در پيش افكن و خاموش باش و ملازم خانه خود باش و متعرض كسى مشو تا مرگ، تو را در رسد.
آن حضرت چنين كرد و نامه را به امام محمدباقر سپرد. چون مهر را برداشت نوشته بود كه: مردم را حديث بگو و فتوا بده و از غير خدا انديشه مكن كه هيچ كس به تو ضررى نمىتواند رسانيد.
پس آن نامه را به حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه داد. آن حضرت در زير مهر خود يافت كه: مردم را حديث كن و فتوا بيان فرما و علوم اهل بيت خود را پهن كن و تصديق پدران شايسته خود را به مردم برسان و از غير خدا مترس كه تو در حِزر (5٨٣٧) و امان خدايى.
و همچنين هر يك به ديگرى تسليم مىنمايند و به مقتضاى آن عمل مىكنند تا قيام مهدى آلمحمد صلواتالله عليهم اجمعين.
تنوير دويم: در بيان عصمت امام است بدان كه فرقه ناجيه اماميه (5٨٣٨) را اعتقاد آن است كه امام (5٨٣٩) مىبايد از اول عمر تا آخر عمر از جميع گناهان صغيره و كبيره معصوم باشد. و اهل سنت چون مىدانند كه هرگاه عصمت شرط امامت باشد، حقيت امامت خلفاى ايشان برهم مىخورد مىگويند: عصمت در امامت شرط نيست. و بر بطلان اين معنى دلايل عقلى و سمعى (5٨٤٠) بسيار است.
و بر صاحب عقل مستقيم پوشيده نيست كه اين چنين شخص واجب الاطاعه كه جميع امور دين و دنياى امت به او وابسته است بايد معصوم باشد در علم و عمل، و الا فوايد مترتِبه (5٨٤١) بر امامت، كمايَنبَغى (5٨٤٢) به ظهور نخواهد آمد، و آن شخص نيز محتاج خواهد بود به امامى و راهنمايى - چنانچه نزد انصاف ظاهر است - و از امامتش خلل بسيار در دين به هم خواهد رسيد زيرا كه از فتاوى غلطش ممكن است بدعتها منتشر گردد و احكام حقه دين متروك شود و بسيار باشد كه مفاسد عظيمه به ظهور آيد كه به هيچ نحو اصلاحپذير نباشد، مثل آن كه غلط كند (5٨٤٣) در تعيين خليفه بعد از خود به گمان اينكه قابل خلافت و امامت است، و از او امور منافى امامت به ظهور آيد. پس اگر امت متعرض او نشوند، مورث انهدام دين است و اگر قصد عزلش كنند، منازعه و مشاجره عظيم در ميان امت حادث شود كه حق در ميان ضايع شود. چنانچه در واقعه كشتن عثمان و خروج عايشه و طلحه و زبير و معاويه و خوارج به ظهور آمد، تا آن كه كار امت و نيابت خدا و رسول به معاويه و يزيد و امثال آن ظالمان بيدين قرار گرفت و آن قسم ظلمها بر اهل بيت رسالت و ساير اهل سلام جارى شد.
و ايضا ظاهر است قبح امامت امامى كه آنچه مردم را به آن امر كند خود به فعل نياورد، و آنچه را از آن نهى كند از او به ظهور آيد. و لهذا حق تعالى در قرآن مكرر اين قسم جماعت را مذمت و توبيخ فرموده.
و ايضا نفوس مردم از اطاعت چنين شخصى متنفر (5٨٤٤) مىباشد. و فخر رازى در تفسير آيه( اولواالامر ) (5٨٤٥) گفته است كه: اين آيه دلالت مىكند بر عصمت و عدم جواز خطاى اولواالامر، و الا لازم مىآيد كه هم امر به اطاعتشان شده باشد، و هم نهى از اطاعت؛ زيرا كه اطاعت در محرمات حرام است.
و همچنين در تفسير آيه( و كونوا مع الصادقين ) (5٨٤٦) گفته است كه: مراد از صادقين معصوميناند. و خدا در آيه( تطهير ) (5٨٤٧) از عصمتشان خبر داده، چنانچه بعد از اين بيان خواهد شد.
و اكثر مفسرين در آيه( لا ينال عهدى الظالمين ) (5٨٤٨) اعتراف كردهاند كه دلالت بر عصمت امام دارد؛ زيرا كه حضرت عزت تعالى شأنه (5٨٤٩) به حضرت ابراهيم وحى فرمود كه:( انى جاعلك للناس اماما ) (5٨٥٠): ما تو را براى مردم امام گردانيديم. حضرت ابراهيم درخواست نمود كه: به بعضى از ذريت من نيز اين شرف را كرامت فرما. خطاب رسيد كه: عهد (امامت و خلافت) {من} به ظالمان نمىرسد. (5٨٥١) و هر فاسقى (5٨٥٢) ظالم است بر نفس خود، چنانچه خدا مكرر فاسقان را به ظلم وصف فرموده. (5٨٥٣) تنوير سيم: در نازل شدن آيه تطهير در شأن اهل بيت رسالت است بدان كه احاديث از طرق عامه و خاصه به حد تواتر رسيده كه آيه تطهير در شأن اهل بيت رسالت نازل شده كه آلعبا باشند. و موافق بعضى از احاديث ما جميع ائمه ما داخلاند.
و صاحب كشاف (5٨٥٤) كه از متعصبين علماى اهل سنت است در قصه مباهله (5٨٥٥) ذكر كرده است كه: چون حضرت رسول، نصاراى نَجران (5٨٥٦) را به مباهله خواند ايشان مهلت طلبيدند، و چون با يكديگر خلوت كردند به عاقِب - كه صاحب رأى ايشان بود - گفتند: چه مصلحت مىدانى؟ گفت: والله - اى گروه نصارا - شما دانستيد كه محمد پيغمبر فرستاده خداست، و در بيان احوال عيسى حق را بر شما ظاهر ساخت. و والله كه هيچ قومى با پيغمبر خود مباهله نكردند كه پير و جوان ايشان هلاك نشوند. و اگر مباهله كنيد البته هلاك خواهيد شد، و اگر بسيار اهتمام در نگاه داشتن دين خود داريد و از مسلمان شدن ابا داريد، با او مصالحه نماييد و برگرديد.
چون صبح شد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم حضرت امام حسين را در برگرفت و دست حضرت امام حسن را گرفت، و فاطمه و على از پى خود روان ساخت و فرمود كه: من چون دعا كنم شما آمين بگوييد. پس اسقف نجران گفت كه: اى گروه نصارا من رويى چند مىبينم كه خدا به اين روها كوه را از جا مىكند. با ايشان مباهله مكنيد كه هلاك مىشويد و بر روى زمين يك نصرانى تا قيامت نخواهد بود. ايشان به خدمت حضرت آمدند و گفتند: ما با تو مباهله نمىكنيم. تو بر دين خود باش و ما بر دين خود. حضرت فرمود كه: اگر مباهله نمىكنيد مسلمان شويد. ابا كردند. فرمود كه: پس با شما جنگ مىكنم. گفتند: ما طاقت جنگ عرب نداريم وليكن با تو صلح مىكنيم كه با ما جنگ نكنى و به دين ما كار ندارى، و ما به تو هر سال دو هزار حُله (5٨٥٧) در ماه صفر بدهيم، و هزار حله در ماه رجب، و سى زره نفيس هر سال بدهيم. حضرت به اين نحو با ايشان مصالحه فرموده و گفت: والله كه هلاك بر اهل نجران مشرف شده بود، و اگر مباهله مىكردند همه مسخ مىشدند به صورت ميمون و خوك، و اين صحرا همه بر ايشان آتش مىشد، و خدا جميع اهل نجران را هلاك مىكرد حتى مرغى كه بر روى درختان بود، و بر تمام نصارا سال نمىگذشت كه همه هلاك مىشدند.
و باز صاحب كشاف از عايشه روايت كرده است كه: روزى حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بيرون آمد و عبايى پوشيده بود از موى سياه. پس حضرت امام حسن (عليهالسلام ) آمد، او را داخل عبا كرد. بعد از آن حضرت امام حسين آمد، او را داخل عبا كرد. پس حضرت فاطمه و علىبن ابىطالب آمدند، هر دو را داخل عبا كرد و آيه را خواند كه:( انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا ) (5٨٥٨). بعد از آن صاحب كشاف گفته است كه: اگر گويى كه: چرا اين جماعت را در مباهله داخل كرد؟ جواب مىگويم كه براى آن كه اين دلالت بر حقيت و اعتماد بر راستى او بيشتر مىكرد از آن كه ديگران را داخل كند. زيرا كه عزيزترين خلق را نزد خود، و پارههاى جگر خود، و محبوبترين مردم را نزد خود، در معرض مباهله و نفرين درآورد. و اكتفا بر خود نكرد به تنهايى. چه بسيار است كه آدمى خود را به هلاك مىدهد و اين قسم اعِزه (5٨٥٩) را حفظ مىكند.
و در مُوَطاى مالك (5٨٦٠) كه امام اهل سنت است روايت شده است از انَس (5٨٦١) كه: چون آيه تطهير نازل شد، قريب به شش ماه رسول خدا در هنگام رفتن به نماز صبح بر در خانه فاطمه مىگفت: الصلوه يا اهل البيت (5٨٦٢)! انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا. و در صحيح ابىداوود سِجِستانى (5٨٦٣) نيز به همين طريق روايت شده از انس.
و در صحيح بُخارى (5٨٦٤) از جزو چهارم روايت كرده به نحوى كه صاحب كشاف روايت كرده. و در صحيح مسلم (5٨٦٥) و در صحيح ابىداوود و در جمع بين الصَحيحَين حُمَيدى (5٨٦٦) همه به اين مضمون از عايشه مروى است.
و در صحيح مسلم در جزو چهارم در باب فضايل اميرالمؤمنينعليهالسلام از سعد وَقاص (5٨٦٧) چنين روايت كرده كه: چون آيه مباهله نازل شد، خواند رسول خدا على و فاطمه و حسن و حسين را، و گفت: خداوندا اينها اهل بيت مناند.
و در محل ديگر نيز همين مضمون را روايت كرده.
و ابوداوود در صحيح خود از ام سَلَمه (5٨٦٨) روايت كرده است كه گفت: آيه تطهير در خانه من نازل شد، و در آن خانه حضرت رسول بود و علىبن ابىطالب و فاطمه و حسن و حسين. و من بر در خانه نشسته بودم. پس حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بر ايشان گليمى پوشانيد و گفت: خداوندا اينها اهل بيت مناند. از ايشان دور گردان و برطرف كن رجس و گناه را، و پاكيزه گردان ايشان را از بديها پاكيزه كردنى. من گفتم: يا رسولالله من از اهل بيت نيستم؟ فرمود كه: نه؛ تو از زنان منى و عاقبت تو به خير است.
و اين مضمون و قريب به اين مضمون در اكثر كتب ايشان مروى است به طرق متعدده، و تعداد آنها مورث تطويل (5٨٦٩) است.
و دلالت اين آيه بر عصمت ايشان بسى ظاهر است، چه عامه محققين مفسرين رجس را در اين آيه به گناه تفسير كردهاند، و تطهير ظاهر است كه مراد از آن پاك گردانيدن از بديها و عيبها و قبايح است. و از سياق آيه و احاديث مذكوره ظاهر است كه مراد، جميع بديهاست. و اراده كه در آيه وارد شده اراده حتمى مىبايد باشد؛ زيرا كه اراده تكليفى به ايشان اختصاصى ندارد. و اراده حتمى الهى تخلف نمىكند. پس عصمت ايشان ثابت است. و هرگاه عصمت ثابت شد، دروغ بر ايشان روا نيست. و اين ثابت شده است كه ايشان دعوى امامت كردند. پس دعواى ايشان بر حق باشد.
و تفصيل اين سخنان را اين مقام گنجايش ندارد.
تنوير چهارم: در بيان فضيلت محبت اهل بيتعليهمالسلام است ابن بابويه به سند معتبر از امام محمد باقر از آباى كرام اوعليهمالسلام روايت كرده است كه: رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: محبت من و اهل بيت نفع مىكند در هفت موطن (5٨٧٠) كه اهوال (5٨٧١) آنها عظيم است: در هنگام مردن، و در قبر، و در وقت مبعوث شدن (5٨٧٢)، و در هنگامى كه نامهها به دست راست و چپ آيد، و در هنگام حساب، و نزد ميزان كه اعمال خلايق را سنجند، و نزد صراط.
و روايت كرده است از حارث همدانى (5٨٧٣) كه: روزى به خدمت حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام رفتم. پرسيد كه: چه چيز تو را به اينجا آورده؟ گفتم: محبت تو يا اميرالمؤمنين.
فرمود كه: اى حارث تو مرا دوست مىدارى؟ گفتم: بله والله اى اميرالمؤمنين. فرمود كه: وقتى كه جانت به گلو مىرسد مرا خواهى ديد كه چنان كه مىخواهى. و چون ببينى مرا كه دشمنان خود را از حوض كوثر دور مىكنم خوشحال خواهى شد. و چون ببينى كه بر صراط مىگذرم و علم حمد به دست من است و پيش حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم مىروم، چنان مرا خواهى ديد كه مشعوف (5٨٧٤) گردى.
و از ابوحمزه ثمالى (5٨٧٥) روايت كرده است از حضرت امام محمد باقرعليهالسلام كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: يا على محبت تو در دل هركس كه قرار گيرد، اگر يك قدم او از صراط بلغزد، البته قدم ديگر ثابت مىماند تا خدا او را سبب محبت تو داخل بهشت گرداند.
و از حضرت صادقعليهالسلام منقول است كه: محبت ما اهل بيت گناهان را مىريزد چنانچه باد تند، برگ را از درختان مىريزد.
و به اسانيد معتبره از حضرت امام رضاعليهالسلام منقول است كه: حضرت رسول فرمود كه: چهار كساند كه من در روز قيامت شفاعت ايشان خواهم كرد اگرچه با گناه اهل زمين آمده باشند: كسى كه اعانت اهل بيت من بكند؛ و كسى كه قضاى حوايج ايشان بكند در هنگامى كه مضطر شده باشند؛ و كسى كه به دل و زبان ايشان را دوست دارد؛ و كسى كه به دست دفع ضرر از ايشان بكند.
و ايضا از آن حضرت منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: هركه ما اهل بيت را دوست دارد خدا او را در روز قيامت ايمن مبعوث گرداند، كه هيچ خوف نداشته باشد.
و در كتاب بصائر الدرجات (5٨٧٦) از امام جعفر صادقعليهالسلام منقول است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: يا على امت مرا تمام در عالم ارواح به من نمودند و كوچك و بزرگ ايشان را ديدم. و به تو و شيعيان تو گذشتم و از براى شما استغفار كردم. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: يا رسولالله ديگر از فضايل شيعه بفرما. فرمود كه: يا على تو و شيعيان تو از قبرها بيرون خواهيد آمد و روهاى شما مانند ماه شب چهارده خواهد بود و جميع شدتها و غمها از شما برطرف خواهد شد و در سايه عرش الهى خواهيد بود. مردم خواهند ترسيد و شما نخواهيد ترسيد. و مردم اندوهناك خواهند بود و شما مسرور خواهيد بود. و براى شما خوان نعمتهاى الهى مىآورند و مردم مشغول حساب خواهند بود.
و به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا صلواتالله عليه منقول است كه: پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: يا على هركه تو را دوست دارد با پيغمبران خواهد بود در درجه ايشان در روز قيامت. و كسى كه بميرد و دشمن تو باشد، اگر خواهد يهودى بميرد و اگر خواهد نصرانى بميرد. و فرمود كه: اول چيزى كه در روز قيامت از مردم سؤال خواهند كرد محبت ما اهل بيت خواهد بود.
و به سند معتبر از امام محمد باقرعليهالسلام منقول است كه: والله كه در آسمان هفتاد صنف از ملائكه هستند كه اگر جميع اهل زمين جمع شوند عدد هر صنفى از ايشان را احصا (5٨٧٧) نمىتوانند كرد، و ايشان خدا را به ولايت ما عبادت مىكنند. (5٨٧٨) و شيخ طوسى عليهالرحمه از ميثم تمار (5٨٧٩) كه از اصحاب اسرار (5٨٨٠) اميرالمؤمنين صلواتالله عليه است روايت كرده كه: شبى در خدمت حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام بودم. فرمود كه: نيست بندهاى كه خدا دل او را به ايمان امتحان كرده باشد مگر اينكه چون صبح مىكند دوستى ما اهل بيت را در دل خود مىيابد. و نيست بندهاى كه خدا بر او غضب كرده باشد مگر اينكه چون صبح مىكند دشمنى ما را در دل خود مىيابد. پس چون ما صبح مىكنيم شاد مىشويم به محبت دوستان خود، و مىدانيم دشمنى دشمنان خود را. و چون دوست ما صبح مىكند منتظر رحمتهاى الهى است، و دشمن ما كه صبح مىكند بركنار جهنم ايستاده است كه همين كه بميرد داخل جهنم شود. به درستى كه درهاى رحمت براى دوستان ما باز است. گوارا باد ايشان را رحمتهاى الهى. و واى بر حال دشمنان ما. و دوست ما نيست كسى كه دشمن ما را دوست دارد. دوستى ما و دوستى دشمنان ما در يك دل جمع نمىشود. كسى كه ما را دوست دارد بايد كه دوستى را براى ما خالص گرداند چنانچه طلا را از غَش (5٨٨١) خالص مىكنند.
ماييم نجيبان (5٨٨٢) و برگزيدههاى خدا، و فرزندان ما فرزندان پيغمبراناند. و منم وصى اوصيا، و منم حزب (5٨٨٣) و ياور خدا و رسول. و آنان كه با من محاربه مىكنند گروه شيطاناند. پس كسى كه خواهد كه حال خود را در محبت ما بداند، دل خود را امتحان نمايد. اگر محبت دشمنان ما را در دل خود يابد، بداند كه خدا و جبرئيل و ميكائيل دشمن اويند. و خدا دشمن كافران است.
و روايت كرده از ابىعبدالله جَدَلى (5٨٨٤)، كه حضرت اميرالمؤمنين گفت كه: مىخواهى تو را خبر دهم به حسنهاى كه هركه آن را داشته باشد در روز قيامت او را هيچ ترس نباشد، و خبر دهم به گناهى كه هركه او را داشته باشد او را بر رو به آتش اندازند؟ گفتم: بله. فرمود كه: آن حسنه محبت ماست، و آن گناه دشمنى ماست.
و از سلمان رحمهالله روايت كرده كه: روزى در مسجد در خدمت حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم نشسته بوديم كه حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام آمد. حضرت رسول سنگريزهاى در دست داشت، به دست آن حضرت داد. آن سنگريزه به سخن آمد و گفت: لا اله الا الله، محمد رسولالله. راضى شدم به پروردگارى خدا، و بر پيغمبرى محمد، و به ولايت علىبن ابىطالب. حضرت رسول فرمود كه: هركه از شما صبح كند و به خدا و رسول و ولايت علىبن ابىطالب راضى باشد، او از خوف عقاب خدا ايمن است.
و ابن بابويه به سندهاى بسيار از حضرت امام رضا صلواتالله عليه روايت كرده است كه: او روايت كرد از پدران بزرگوارش تا رسول خدا صلواتالله عليهم از جبرئيل، از ميكائيل، از اسرافيل (5٨٨٥)، از لوح (5٨٨٦)، از قلم (5٨٨٧)، از خداوند عالميان كه فرمود كه: ولايت على حِصن و قلعه من است. هر كه داخل آن حِصن (5٨٨٨) شود از عذاب من ايمن است.
و به اسانيد بسيار در كتب سنى و شيعه از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم منقول است كه: اگر مردمان بر ولايت على مجتمع مىشدند خدا جهنم را خلق نمىفرمود.
و روايت كرده است از انس كه حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود كه: خداوند عالم در روز قيامت جمعى را مبعوث خواهد گردانيد كه روهاى ايشان از نور باشد و بر كرسيهاى نور خواهد نشست و جامهها از نور خواهد پوشيد و در سايه عرش الهى خواهند بود مانند پيغمبران، و پيغمبر نيستند و به منزله شهدا و همگى شهيد نخواهند بود. و بعد از آن دست بر سر حضرت اميرالمؤمنين گذاشت و فرمود كه: اين و شيعيانش چنين خواهند بود.
و شيخ طوسى به اسانيد معتبره از حضرت امام رضا از آباى اطهارش (5٨٨٩) صلواتالله عليهم روايت كرده است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: چون در روز قيامت خدا از حساب خلايق فارغ شود كليدهاى بهشت و دوزخ را به من تسليم نمايد و من به تو تسليم كنم و گويم: هركه را خواهى به جهنم فرست و هركه را خواهى به بهشت داخل كن.
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق صلواتالله عليه روايت كرده است كه: چون قيامت قائم شود منبرى بگذارند كه جميع خلايق ببينند. و حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه بر آن منبر برآيد و ملكى بر دست راست او بايستد و ملكى بر دست چپ او. ملك دست راست ندا كند كه: اى گروه خلايق اين علىبن ابىطالب است؛ هر كه را مىخواهد داخل بهشت مىكند. و ملك دست چپ ندا كند كه: اى گروه خلايق اين علىبن ابىطالب است؛ هركه را مىخواهد داخل جهنم مىكند.
و از عبدالله بن عمر (5٨٩٠) روايت كرده است كه: حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم به حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: چون قيامت شود بيايى تو بر اسبى از نور سوار، و بر سرت تاجى از نور باشد كه روشنى آن ديدهها را خيره گرداند. پس ندا از جانب ربالعزت برسد كه: كجاست خليفه محمد رسولالله؟ تو گويى: اينك منم. پس ندا فرمايد تو را كه: يا على دوستان خود را داخل بهشت كن و دشمنان خود را داخل جهنم كن. تويى قسمت كننده بهشت و دوزخ.
و از حضرت امام رضاعليهالسلام منقول است كه: حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام فرمود كه: روزى با حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم نزديك كعبه نشسته بوديم. مرد پيرى پيدا شد از پيرى خم شده و ابروهايش بر چشمهايش افتاده، و عصاى در دست و كلاه سرخى در سر و پيراهن مويى پوشيده. نزديك حضرت آمد و گفت: يا رسول الله دعا كن كه خدا مرا بيامرزد.
حضرت فرمود كه: اميد تو روا نيست و عمل تو فايده ندارد. چون پشت كرد، حضرت فرمود كه: اى ابوالحسن شناختى اين مرد پير را؟ گفتم: نه. فرمود كه: شيطان ملعون بود. حضرت اميرالمؤمنين فرمود كه: از پى او دويدم و او را گرفتم و بر زمين زدم و دست در گلويش فشردم. گفت: دست از من بدار اى ابوالحسن، كه مرا تا قيامت مهلت دادهاند. (5٨٩١) والله - يا على - من تو را دوست مىدارم. و هركه دشمن توست با پدر او شريك شدهام در وطى مادرش (5٨٩٢) و او حرامزاده است. پس بخنديدم و او را رها كردم.
و منقول است از سلمانرحمهالله كه: روزى شيطان گذشت بر جماعتى كه مذمت حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه مىكردند. نزد ايشان ايستاد. پرسيدند كه: كيستى؟ گفت: من ابومُرهام. گفتند: شنيدى كه ما چه مىگفتيم؟ گفت: بدا حال شما كه ناسزا به مولاى خود به علىبن ابىطالب مىگفتيد. ايشان گفتند: چه دانستى كه او مولا و امام ماست؟ گفت: از گفته پيغمبر شما كه گفت: هركه من مولاى اويم على مولاى اوست. خداوندا دوست دار هركه او را دوست دارد، و دشمن دار هركه او را دشمن دارد؛ و يارى كن هركه او را يارى كند، و فرو گذار هركه او را يارى نكند.
ايشان گفتند: تو از شيعيان اويى؟ گفت: نه؛ وليكن او را دوست مىدارم و هركه دشمن اوست در مال و فرزندش شريك مىشوم. (5٨٩٣) گفتند: اى ابومره در فضيلت او چيزى مىدانى؟ گفت: بشنويد از من - اى گروه ناكثان (5٨٩٤) و قاسطان (5٨٩٥) و مارقان (5٨٩٦) - كه پيمان او را شكستهايد و به ظلم با او خرج كردهايد و از دين به در رفتهايد. به درستى كه من عبادت خدا كردم در ميان جان (5٨٩٧) دوازدههزار سال و چون خدا آنها را هلاك كرد، تنهايى خود را در زمين به خدا شكايت كردم. مرا به آسمان اول عروج فرمود. و دوازدههزار سال در آنجا در ميان ملائكه عبادت كردم. روزى مشغول تسبيح و تقديس خدا بوديم، نور شعشعانى (5٨٩٨) بسيار روشنى بر ما گذشت. ملائكه به سجده افتادند و گفتند: سبوح قدوس (5٨٩٩). اين نور ملك مقربى است يا نور پيغمبر مرسلى؟ ندا از جانب ربالعزت رسيد كه: اين نور طينت (5٩٠٠) على بن ابىطالب است.
و منقول است از ابوهرَيره كه: شخصى به خدمت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد و گفت: فلان شخص به كشتى نشست با مايه كمى، و به چين رفت و زود برگشت و مال بسيار آورده است كه محسود خويشان و دوستان شده است. حضرت فرمود كه: مال دنيا هرچند زياده مىگردد بلا و محنت صاحب مال بيشتر مىشود. آرزوى حال صاحبان اموال مكنيد مگر كسى كه در راه خدا صرف نمايد. بعد از آن فرمود كه: مىخواهيد كه شما را خبر دهم به كسى كه مايهاش از آن سوداگر كمتر بوده و زودتر برگشته و غنيمت و فايده بيشتر به هم رسانيده و آنچه را به هم رسانيده در خزينههاى عرش الهى براى او حفظ كردهاند؟ صحابه گفتند: بفرما يا رسولالله.
فرمود كه: نظر كنيد به اين شخصى كه مىآيد. ديديم ژندهپوشى از انصار مىآيد.
فرمود كه: امروز ثوابى از اين مرد بالا بردهاند كه اگر بر جميع اهل آسمان و زمين آن ثواب را قسمت كنند حصه كمترين ايشان آن خواهد بود كه گناهانش آمرزيده شود و بهشت او را واجب شود. صحابه از او پرسيدند كه: امروز چه كار كردهاى؟ بشارت باد تو را به كرامت الهى. آن شخص گفت كه: كارى بغير اين نكردهام كه براى حاجتى از خانه بيرون آمدم و چون دير شده بود گمان كردم كه آن كار فوت شده است (5٩٠١). با خود گفتم كه: به عوض اين حاجت، مىروم و نظر بر روى علىبن ابىطالب مىكنم. چون از حضرت رسول شنيده بودم كه نظر بر روى على عبادت است.
حضرت فرمود كه: بله؛ والله عبادت است و چه عبادت! اى عبدالله مىرفتى كه دينارى براى روزى عيال خود تحصيل نمايى و از تو فوت شد، و به عوض آن نظر بر روى على كردى از روى محبت، و فضيلت او را مىدانستى. و اين از براى تو بهتر است از اينكه تمام دنيا طلاى سرخ (5٩٠٢) شود براى تو و در راه خدا بدهى. و شفاعت خواهى كرد به عدد هر نفسى كه در آن راه كشيدهاى، در حق هزار كس كه همه به شفاعت تو از آتش جهنم آزاد خواهند شد.