اثر نفرين پدر
سيد ابن طاووس در مهج الدعوات مى نويسد كه حضرت سيدالشهداءعليهالسلام
فرمود من با پدرم در شب تاريكى به طواف خانه خدا مشغول بوديم در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخصى دست نياز به درگاه بى نياز دراز كرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است پدرم فرمود اى حسينعليهالسلام
آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد او را پيدا كن و پيش من بياور.
ابا عبداللهعليهالسلام
فرمود در آن شب تاريك گرد خانه گشتم و مردی را در تاريكى يك طرف مى كردم تا او را ميان ركن و مقام پيدا كرده و به خدمت پدرم آوردم علىعليهالسلام
ديدند جوانى زيبا و خوش اندام با لباسهاى گرانبها، فرمود تو كيستى ؟ عرض كرد مردى از اعرابم پرسيد اين ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت از من چه مى پرسى يا علىعليهالسلام
كه بار گناه پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين را از من ربوده است فرمود حكايت تو چيست ؟ گفت پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود ولى شب و روز من به كارهاى زشت و بيهوده مى گذشت هر چه او مرا نصيحت مى كرد و راهنمائى مى نمود نمى پذيرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم
يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پيدا كردن آن پول نزديك صندوقى كه در آنجا پنهان بود رفتم تا پول را بردارم پدرم از من جلوگيرى كرد. من دست او را فشردم و بر زمينش انداختم خواست از جاى برخيزد ولى از شدت كوفتگى و درد ياراى حركت نداشت پولها را برداشتم و در پى كار خود رفتم در آن دم شنيدم كه گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن ساز و برگ سفر آماده كرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مكه بيابان را پيمود تا خود را به كعبه رسانيد. من شاهد كارهايش بودم دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در اين موقع پيراهن خود را بالا زد. ديدم يك طرف بدن او خشك شده و حس و حركتى ندارد. جوان گفت بعد از اين پيش آمد بسيار پشيمان شدم و نزد او رفته عذر خواهى كردم ولى او نپذيرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت سه سال بر همين وضع گذراندم و همى از او پوزش مى خواستم و او رد مى كرد. سال سوم ايام حج درخواست كردم همان جائى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو به من بازگرداند. قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم تا به وادى اراك رسيديم
شب تاريكى بود ناگه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رميد او را از پشت خود بر زمين افكند. پدرم ميان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها جان به حق تسليم كرد. او را همان جا دفن كردم و مى دانم اين گرفتارى و بيچارگى من فقط به واسطه نفرين و نارضايتى اوست
امير المؤ منينعليهالسلام
فرمود اينك فريادرس تو رسيد. دعائى كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به من تعليم كرده به تو مى آموزم و هر كسى آن دعا كه اسم اعظم الهى در آن ست بخواند بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود. طرفى چند از مزاياى آن دعا را علىعليهالسلام
شمرد كه ابو عبداللهعليهالسلام
گفت من از امتيازات آن دعا بيشتر از جوان بر سلامتى خويش مسرور شدم
آنگاه فرمود در شب دهم ذيحجه دعا را بخوان و صبحگاه پيش من آى تا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد. صبح دهم جوان با شادى و شعف به سوى ما آمد و نسخه دعا را تسليم كرد. وقتى كه از او جستجو كرديم سالمش يافتيم گفت به خدا اين دعا اسم اعظم دارد. سوگند به پروردگار كعبه دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. حضرت فرمود قصه شفا يافتن خود را بگو:
گفت در شب دهم همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليده اشك ندامت ريختم براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى آمد كه اى جوان كافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد. پس از لحظه اى به خواب رفتم
پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: احتفظ بالله العظيم فانك على خير؛از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم
دعائى كه به او دادند همان دعاى مشلول معروف است كه در مفاتيح ذكر شده است