در احوال سيد مرتضى
نقل شده كه در زمان ايشان علماء عامه و اهل تسنن چون ديدند اقوال و آراء در فروع دين زياد شده ، هر عالمى به طريقى كه مايل است راءى مى دهد به طورى كه ضبط آراء و عقايد ممكن نيست از اينرو عقلاء و دانشمندان گردهم آمده مشورت كردند. قرار بر اين شد كه براى تقليل مذاهب اين كار را بكنند. از هر مذهبى مال زيادى بگيرند. هر مذهبى كه صاحبان آن ، مال را پرداختند به رسميت شناخته شود و تقيه از آنها مرتفع گردد.
مذاهب شافعى و حنبلى و مالكى و حنفى به واسطه كثرت تابعين از عهده پرداخت مال بر آمدند و به آنها رسميت داده شد. اين موضوع در زمان سيد مرتضى بود. ايشان خليفه را كه القادر بالله بود ملاقات نموده و قرار گذاشتند كه پيروان مذهب شيعه صدهزار دينار بدهند تا تقيه از آنها برطرف شود. سيد مرتضى حاضر شد از مال خود هشتاد هزار دينار بدهد ولى بيست هزار دينار ديگر را شيعيان ندادند در نتيجه ، آن زمان به رسميت شناخته نشد. اينك توجه كنيد همت و بزرگوارى سيدمرتضى را با وزير ابى محمد مهلبى آيا قابل تناسب هست ؟
كيفر پستى و پاداش عزت نفسواقدر مى نويسد ابراهيم بن مهدى عموى ماءمون در رى ادعاى خلافت كرد، مردم با او بيعت كردند. يكسال و يازده ماه و دوازده روز خليفه بود تا اينكه ماءمون به دفع او حركت نمود و داخل رى گرديد. در آن هنگام ابراهيم مى گويد ماءمون براى دستگير كننده من صدهزار درهم جايزه قرار داده بود، من از ترس نمى دانستم چه كنم يك روز ظهر در هواى گرم از خانه خارج شدم در حال ترس و وحشت حركت مى كردم ناگاه خود را در كوچه اى بن بست ديدم خيال كردم اگر برگردم ، هر كه مرا ببيند در شك خواهد افتاد چشمم در آن كوچه به غلامى افتاد كه بر درب خانه اى ايستاده است جلو رفته گفتم آيا در منزل شما جائى هست كه يك ساعت در آنجا بگذرانم ؟ جواب داد آرى ، درب را باز كرد من داخل شدم اطاق تميزى داشت كه از حصير و فرش پوشيده شده بود. چند پشتى تميز از چرم در يك طرف اطاق ديده مى شد. در اين موقع كه مرا وارد اطاق كرد خودش در را بسته خارج شد.
در دل گفتم قطعا فهميده جايزه اى را كه براى پيدا كردن من قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد، در وحشت عجيبى قرار گرفتم طولى نكشيد غلام برگشت ، به وسيله حمالى هرچه احتياج داشتم آورد. نان و گوشت و با يك كوزه نو و تميز آنها را از حمال گرفته پيش من گذارد. گفت مولاى من غذائى كه به دست غلامى سياه تهيه شود ممكن است شما ميل نفرمائيد چون شلغم حجامى است
اگر زحمت نباشد خودتان تهيه فرمائيد. گرسنگى مرا ناراحت كرده بود، آن اندازه اى كه خود مرا كفايت مى كرد غذا درست كرده خوردم پرسيد. آيا ميل به شراب داريد؟ گفتم بى ميل نيستم ظرف شرابى سربسته با مقدارى ميوه و آجيل آورد.
اين قسمت داستان چون مناسبت با كتاب نداشت از ذكر آن صرفنظر شد. بالاخره انقلاب مستى كار را به جائى مى رساند كه هر دو به خواب مى روند. ابراهيم گفت اول شب بيدار شدم ، به فكر جوانمردى و همت اين مرد حجام افتادم ، او را بيدار نمودم ، كيسه دينارى كه همراهم بود پيش او گذاردم گفتم من عازم رفتنم اين پول را بردار و صرف در احتياجات خود كن اگر از وحشت خارج شدم و گرفتارى رفع شد بيش از اين بتو خواهم داد.
غلام گفت گر چه ما فقيران پيش مثل شما قرب نداريم ولى آيا ممكن است براى چنين پيش آمدى كه روزگار به من عنايت كرده و روزى را در خدمت مولاى خود ابراهيم بن مهدى گذرانده ام پولى بگيرم !
به خدا سوگند اگر اصرار بفرمائيد خودم را مى كشم با اينكه سنگينى كيسه مرا ناراحت كرده بود برداشته به طرف درب رفتم تا خارج شوم غلام گفت اين مكان از هر جائى براى شما امن تر است ، بودن شما خرج سنگينى براى من ندارد، اگر همين جا باشيد تا خداوند فرجى برساند گمانم بهتر است برگشتم ولى خواهش كردم از همان كيسه خرج كند قبول نكرد.
چند روزى در آنجا بودم ديگر خسته شدم و نخواستم بيش از اين بر او تحميل باشم يك روز كه براى كارى از منزل خارج شده بود من لباس زنانه پوشيدم و نقاب زده از آنجا بيرون آمدم در بين راه ترس زيادى مرا گرفت رسيدم به نزديكى پلى ، خواستم از پل بگذرم يكى از سربازان كه خدامم بود مرا شناخت به من چسبيده گفت اين است همان كسى كه ماءمون در طلب اوست از ترس او را با اسبش در ميان رود انداختم من با عجله فرار كردم مردم براى نجاتش جمع شدند خود را به در خانه اى رساندم كه زنى ايستاده بود.
گفتم خانم اجازه مى دهيد داخل خانه شوم و خون مرا بخريد چون در تعقيبم هستند. آن زن اجازه داد مرا به غرفه اى راهنمائى كرد. غذا برايم آورده گفت نترس هيچ كس تو را نديد. طولى نكشيد درب منزل با شدت زيادى كوبيده شد. همين كه زن در را باز كرد ديدم همان كسى كه او را در ميان رود انداخته بودم بدون اسب وارد شد. خون از سر و رويش مى ريخت زنش پرسيد چه شده گفت نزديك بود به يك ثروت مهمى برسم ولى نشد. جراحتهاى سرش را بست و در بستر او را خوابانيد. آنگاه پيش من آمده گفت گمان مى كنم قضيه مربوط به شما است گفتم بلى گفت نترس اشكالى ندارد.
سه روز آنجا ماندم ، روز سوم گفت من از اين مرد مى ترسم ، اگر اطلاع پيدا كند. ديگر چاره اى براى تو نيست ، خوب است خود را نجات دهى از آن زن تا شب مهلت خواستم شب لباس زنانه پوشيده خارج شدم رفتم به خانه كنيز سابقم ، همين كه چشمش به من افتاد، شروع به گريه كرد و بر سلامتى ام خدا را شكر نمود. به عنوان تهيه نمودن وسائل پذيرائى فورا از منزل خارج شد. طولى نكشيد كه با ابراهيم موصلى و عده اى سربازانش برگشت و مرا به او تسليم كرد. ديگر تن به مرگ داده ، با همان لباس زنانه مرا پيش ماءمون بردند.
ماءمون در مجلس عمومى نشسته بود. همين كه وارد شدم به خلافت بر او سلام كردم گفت خدا سلامتت ندارد. گفتم تو در قصاص و كيفر مثل من حق دارى ولى گذشت و عفو بهتر است براى شما. اين گذشت براى شما خيلى بزرگ است زيرا گناه من با اهميت بود. پس از آن اشعارى خواندم (مضمون اشعار در طلب عفو و پوزش از خيانت بود.) ماءمون همين كه سربلند نمود دو مرتبه اشعارى خواندم (آن اشعار هم قريب و اشعار اول بود.) در اين هنگام متوجه شدم قيافه ماءمون عوض شد مثل اينكه دلش سوخت ، آثار عفو از صورتش آشكار گرديد. سپس رو به پسرش عباس و برادرش ابو اسحاق و بقيه خواص كرده گفت چه راءى مى دهيد درباره او؟ همه راءى به كشتنم دادند ولى در كيفيت قتل اختلاف داشتند. ماءمون به احمد بن ابى خالد گفت تو چه مى گوئى ؟ احمد جواب داد امير المؤ منين اگر بكشى مانند خود كسى را كشته اى ولى اگر عفو كنى كسى اين چنين كارى نكرده كه از شخصى چون او بگذرد.
ماءمون سرش را به زير انداخته شروع به فكر نمود. پس از مختصر زمانى شعرى خواند (از مضمون اشعار ابراهيم دريافت كه او مى بخشد) يك مرتبه نقاب زنانه از صورت برداشتم و با صداى بلند گفتم الله اكبر به خدا امير المؤ منين از من گذشت ماءمون گفت ديگر نترس تو را بخشيدم دستور داد خلعتى برايم آوردند. پس از آن گفت عموجان ديدى ابو اسحاق و عباس راءى به قتل تو دادند. گفتم آنها به صلاح شما راءى دادند ولى شما به بزرگوارى خود كارى انجام داديد. ماءمون گفت عمو جان تو را بخشيدم و نگذاشتم منت كسى بر گردنت براى شفاعت و وساطت باشد. آنگاه سجده اى طولانى نمود، وقتى سر برداشت گفت مى دانى براى چه سجده كردم ؟ گفتم به شكر پيروزى بر دشمن دولت خود. گفت به خدا سوگند اين نبود سپاس گزارى كردم كه خداوند عفو را به من الهام نمود، اينك مايلم جريان مخفى شدن خود را شرح دهى كه در اين مدت چه بر سرت آمده
آنچه به من از مرد حجام و سرباز و زنش و كنيزم گذشته بود، شرح دادم دستور داد كنيز را حاضر كنند. او در خانه اش منتظر جايزه نشسته بود. وقتى آمد ماءمون پرسيد چرا با آقاى خود اين معامله را كردى ؟ گفت براى جايزه پرسيد بچه يا شوهر دارى ؟ جواب داد نه دستور داد او را دويست تازيانه زدند و به زندان ابد محكومش نمود.
سپس فرمان داد آن سرباز و زنش را با مرد حجام آوردند. از سرباز نيز همان سئوال را كرد و همان جواب را شنيد، گفت تو بايد حجام شوى شخصى را ماءمور كرد مراقب او باشد تا در دكان حجامى بنشيند و خون گرفتن را بياموزد و به اينكار اشتغال ورزد. زنش را بسيار احترام نمود. دستور داد او را داخل قصر خودش بنمايند. گفت چنين زنى با همت و كفايت براى كارهاى بزرگ لازم است به مرد حجام گفت آنچه از عزت نفس و شرافت تو شنيديم موجب است كه تو را اكرام نمائيم خانه سرباز را به او داد و حقوق ساليانه سرباز را به اضافه هزار دينار برايش تعيين نمود از اين نعمت تا آخر عمر برخوردار بود.
ا