مبادى اخلاق در قرآن کريم

مبادى اخلاق در قرآن کريم0%

مبادى اخلاق در قرآن کريم گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 22

مبادى اخلاق در قرآن کريم

گروه:

صفحات: 22
مشاهدات: 2798
دانلود: 366

توضیحات:

مبادى اخلاق در قرآن کريم
  • تذكر چند نكته

  • فصل يكم: تاثير متقابل جهان بينى و علم اخلاق

  • فصل دوم: خواستگاه احكام اخلاقى

  • بايدها و نبايدهاى اخلاقى

  • بيمارى و درمان جان و تن

  • واقعيت مسائل اخلاقى

  • منشا كلى بودن اصول اخلاقى

  • تجربى بودن مسائل اخلاقى

  • نوعى ديگر از تجربه

  • ضرورتى اجتناب‏ناپذير

  • ضرورت، امكان و امتناع

  • جهات قضايا در حكمت نظرى و عملى

  • حكمت نظرى و عملى و كميت جهات

  • عامل تعيين كننده بايدها و نبايدها

  • نظر اشاعره و پاسخ آن

  • جواز ترجيح بدون مرجح نزد اشاعره

  • محور بايدها و نبايدها

  • رابطه بين «هست‏» و «نيست‏» با «بايد» و «نبايد»

  • طرح يك شبهه

  • پاسخ به شبهه

  • كتاب تذكره و هدايت

  • علم اخلاق و شواهد عقلى و نقلى

  • فصل سوم: كمال انسان از نظر دين

  • كمال در چيست؟

  • پايه علوم

  • نشانه توحيد عملى

  • نعمت‏ياد آورى گناه

  • كمال در بينايى و دارايى

  • جهاد اكبر و ريزش كوثر

  • كمال در گرو احساس خطر

  • كمال، نتيجه عمل

  • فصل چهارم: سعادت روح و بدن

  • حكمت متعاليه و سعادت روح

  • هدف خلقت

  • غنا و علم خدا

  • تخلق خليفه خدا به صفات الهى

  • وجه الله

  • فصل يكم: اخلاق‏گرايى انسان

  • نظام احسن جهان و انسان

  • گرايش توحيدى انسان به اخلاق فاضله

  • تشريف، نه تكليف

  • فصل دوم: تغييرپذيرى خُلق

  • تبيين نظر ارسطو و افلاطون

  • امكان تغيير انسان و انواع تغييرپذيرى

  • بعثت انبيا

  • تكليف، در همه ادوار زندگى

  • تغيير خَلق و خُلق

  • نقش معرفت در تغيير اخلاق

  • قرآن و تغيير اخلاق

  • تفضل نعمت و استحقاق كيفر

  • نعمت ابتدايى الهى

  • اسراف در نفس

  • عاقبت مؤمن و كافر

  • رابطه ملكه شدن با قساوت قلب

  • احياى زمين و زمينه مرده

  • تغيير و جهاد اكبر

  • فرار از «زحف‏» در جهاد اكبر

  • نتيجه بحث اين كه:

  • فصل سوم: تاثير و تاثر اخلاقى

  • تاثير اخلاق در حوادث تكوينى

  • زمان ظهور فضايل و رذايل اخلاقى

  • انواع تاثير و تاثر

  • تاثير و تاثر را به چهار قسم تقسيم كرده‏اند:

  • اختلاف در اثر پذيرى

  • پيامد وسوسه شيطان

  • يار شيطان

  • نتايج تاثير و تاثرها

  • آثار تاثير و تاثرها

  • فصل چهارم: جاودانگى اخلاق

  • تجرد قواى حسى، خيالى و وهمى

  • جاودانگى نسبى

  • كلى طبيعى، رياضى و اخلاقى

  • گسترش جاودانگى اخلاق

  • فصل پنجم: شناخت اراده، ميل و اختيار

  • فرق بين اراده و ميل

  • مراتب جاذبه و دافعه

  • انسان و اختيار

  • تثليث انسان از نظر اخلاقى

  • انسانهاى بالقوه

  • حكومت عقل بر قواى نازله

  • روزه از ياد غير حق

  • تمرين رياضى و رياضت

  • فصل ششم: متعلم و معلم اخلاق

  • قلب سالك، محل نزول قرآن

  • فصل يكم: اهميت علم اخلاق

  • كودكى و اخلاق

  • گستردگى نقش اخلاق

  • حجاب علم

  • تمثيل اخلاقى

  • آتش زير خاكستر

  • رهايى از عداوت

  • شناخت نفس و رهايى از غفلت

  • آتش فشان و آتش نشان

  • پاكى از پليديها

  • دعوت قرآن به خلق عظيم

  • شناسنامه اخلاقى

  • معناى حسن خلق

  • فصل دوم: منشا نياز به اخلاق

  • انواع تزاحمها درانسان

  • حكومت عقل نظرى و عملى در تزاحمها

  • وسيله تامين نيازهاى طبيعى

  • تقواى علمى و عملى

  • فصل سوم: اهميت تهذيب نفس

  • اهميت تهذيب نفس از زاويه‏اى ديگر

  • بهشت و جهنم اخلاقى

  • جهنم منقول!

  • خلود؟!

  • معيار مؤاخذه و كيفر الهى

  • ظهور ملكات در قيامت

  • اشتعال قواى تعديل نشده

  • لزوم آمادگى در برابر دشمن

  • خشم و بردبارى

  • راه غلبه بر غضب

  • آتش جهل

  • مايه طغيان ستمگران

  • فصل چهارم: آلودگى و طهارت روح

  • دنيا در فرهنگ وحى

  • دوام طهارت و ادامه رزق

  • راههاى تحصيل طهارت

  • مراتب دوام طهارت

  • طهارت روح

  • طهارت در اخلاق

  • درك خاص موجودات

  • طهارت از غفلت

  • شهود ماوراى طبيعت

  • اثر شهود

  • حجاب شهود

  • حجاب مستور

  • ظهور و تجلى خداى سبحان

  • كورى باطن

  • زندگى كريمانه

  • حجابهاى نورى

  • حجابهاى متقابل

  • حجاب خودى

  • حكمت واقعى

  • اركان زندگى انسان مهذب

  • زى بندگى

  • داعيه ربوبيت!

  • ترجيح خواسته خدا

  • بهبود رابطه با خدا

  • حسن ظن به خدا

  • قضا و شفا

  • رسالت وحى در تهذيب نفس

  • تيرگى چشم جان

  • نقش سازنده تهذيب روح

  • راه مبارزه با تهاجم فرهنگى

  • تهذيب روح در قرآن و سنت

  • انسان برده و انسان آزاد

  • داد و ستد ذات خدا با انسان

  • ظاهرى پالوده و باطنى آلوده

  • آلودگى درونى

  • سازنده مدينه فاضله

  • هوس مدارى و حاكميت فساد

  • نخستين كار انبيا

  • احساس بوى بد گناه

  • حجاب معرفت نفس

  • نقش اخلاق در نجات فرد و جامعه

  • اهميت اخلاق از نظر قرآن و عترت

  • فصل پنجم: نقش اخلاق در گرايش به لذات برتر

  • انسان، لذت و رنج

  • اقسام لذت

  • لذت فعلى و لذت انفعالى

  • رابطه فعل و انفعال با وجود

  • عدم انفعال انسان كامل

  • لذت فعلى اخلاقى

  • تعبيرات دينى، نشانه اين تحليل است:

  • لذت امساك

  • اشتباه در مصداق لذت و درد

  • رياست‏يا اسارت روح

  • پيروزى روح يا بدن؟

  • فرجام ايستادگى در برابر دين

  • شرط رياست

  • معيار تشخيص خير

  • عقل، شاگرد وحى

  • مخلص و مخلص

  • فصل ششم: نقش اخلاق در كارگزاران نظام

  • نظام اسلامى در سايه اخلاق

  • شبيخون دشمن داخلى

  • حيا، نشانه عقل

  • صالح ترين كارها

  • اهميت اخلاق از نظر شاگردان معصومين (ع)

  • فصل يكم: فارابى و اخلاق

  • فصل دوم: ابن سينا و اخلاق

  • عهد عملى مرحوم بوعلى

  • معجزه برخاسته از حوزه

  • شاگرد نماز

  • فصل سوم: مقامات عارفان در نگاه ابن سينا

  • هماهنگى عرفان با نظام آفرينش

  • راه سير و سلوك

  • آزادى از رنگ «تعين‏»

  • نقطه آغازين سير و سلوك

  • رياضت و اركان آن

  • جهاد اوسط و جهاد اكبر

  • مراحل ابتدايى عرفان

  • عارف، حاضر غايب

  • بهشت، بهاى توحيد

  • سير و سلوك در مسير شرع

  • تامين دانش و گرايش انسان در قرآن

  • سر اهتمام قرآن به گرايش انسانى

  • جهش دانش و گرايش

  • نياز عمومى به بحثهاى عقل عملى

  • فصل چهارم: گزارشى از «رسالة الطير»

  • سوگنامه مرغ در بند

  • پرواز از قفس

  • جريان يا طيران آدميت

  • همسفران سلوكى

  • عوامل اصلاح اخلاق

  • اصلاح درونى

  • بخشش نفسانى

  • درسهاى اخلاقى از حيوانات

  • بردبارى

  • رسالت طير در قرآن

  • رابطه تعليم و تزكيه

  • آزادى، موهبت الهى

  • روح در بند

  • دام شيطان

  • رهيدگان رهاننده

  • ذات ناشناخته حق

  • فصل پنجم: صدرالمتالهين و تحول علم اخلاق

  • انسان، تجسم اخلاق

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2798 / دانلود: 366
اندازه اندازه اندازه
مبادى اخلاق در قرآن کريم

مبادى اخلاق در قرآن کريم

فارسی
تذكر چند نكته مبادى اخلاق در قرآن کريم

* آيت الله جوادي آملي

تذكر چند نكته
١ انسان از منظر قرآن، مسافرى است رهسپار لقاى خداوند سبحان: «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه‏» (١) و در اين سير، عوالمى را پيموده تا سرانجام به عالم طبيعت و نشئه دنيا، كه در بيان عارفان به كفش كن كاخ با عظمت آفرينش تعبير شده، رسيده است: «لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم * ثم رددناه اسفل سافلين‏» (٢) و عوالمى را پيش‏رو دارد تا به لقاى مهر و جمال يا قهر و جلال حضرت حق راه يابد.
سالك، كه در اين سفر، سير به سوى «مكانت‏برتر» را طلب مى‏كند، به ره‏توشه‏اى علمى نيازمند است; او بايد موانع نظرى و عملى سير و سلوك الى الله را به خوبى بشناسد و با راههاى مانع‏زدايى و مراحل اين سير آشنا شود و چون مجموعه اين شناختها را علم اخلاق بر عهده دارد و علم اخلاق نيز، خود داراى مبادى خاصى است، پيش از هر چيز، بايد با «مبادى اخلاق‏» آشنا شود.
اين مبادى، كه اكنون به «فلسفه اخلاق‏» موسوم شده كاوشهاى علمى اخلاق شناسانه‏اى است كه از بيرون به اين علم مى‏نگرد; از اين‏رو كتاب حاضر، عهده‏دار تبيين برخى از مبادى اخلاق از منظر وحى است و در بخش يكم، از رابطه جهان‏بينى و اخلاق، در بخش دوم از رابطه انسان و اخلاق و در بخش سوم در باره اهميت و آثار اخلاق بحث مى‏كند. بخش پايانى كتاب نيز عنايت علمى و عملى فرزانگان بشرى به اخلاق را مورد ارزيابى قرار مى‏دهد.
٢ مباحث ارزشمند اين كتاب، محصول درسهاى تفسير موضوعى حكيم متاله ومفسر ژرف‏انديش قرآن كريم، حضرت آية الله جوادى آملى (دامت‏بركاته العاليه) است كه‏در جمع دانشجويان محترمى كه از سراسر كشور براى ملاقات با ايشان در مركزتحقيقاتى اسراء (در شهر مقدس قم) گرد مى‏آمدند، مطرح مى‏شد و سپس‏ازسيماى جمهورى اسلامى ايران پخش و مورد استفاده شيفتگان معارف و اسرار قرآن قرار مى‏گرفت و اكنون پس از تنظيم و ويرايش، توسط مركز نشر اسراء منتشر مى‏شود.
٣ مباحث اين كتاب بخشى از بحثهاى «اخلاق در قرآن‏» است كه هنگام تنظيم، به دو بخش تقسيم شد:
بخشى كه بيشتر صبغه مباحث «فلسفه اخلاق‏» و «فلسفه علم اخلاق‏» داشت، در همين جلد، با عنوان «مبادى اخلاق در قرآن‏» آمده و بخش ديگر كه بيشتر صبغه مباحث اخلاقى داشت، با عنوان «مراحل اخلاق در قرآن‏» در جلد يازدهم گردآورى شده است.
٤ بجز نكاتى كه حضرت استاد (مد ظله العالى) در بازنگرى، ذيل بعضى مباحث افزودند، ساير مباحث، اثر گفتارى معظم له است كه در تنظيم و ويرايش كوشش شد تا از حالت گفتارى خارج گردد.
٥ در اغلب مباحث كتاب، زمينه غنى‏سازى بحثها وجود داشت، ليكن براى اين كه حجم مطالب از ميزان كنونى فراتر نرود و از دسترس فهم و استفاده عموم قرآن‏پژوهان محترم نيز خارج نگردد، اين كار صورت نپذيرفت و تنها، مباحث موجود آماده نشر گرديد. شيفتگان مباحث قرآنى مى‏توانند در هر مبحث، به تفسير «تسنيم‏» (تفسير ترتيبى حضرت استاد مد ظله العالى) مراجعه كنند.
٦ شرح مختصرى كه همراه برخى آيات و روايات آمده، ترجمه خالص و دقيق آن نيست.
در پايان از زحمات و تلاش علمى جناب حجة الاسلام آقاى سيد رسول جعفرى به منظور نزديك كردن مباحث و هماهنگى مطالب اين كتاب و همچنين جلد يازدهم تفسير موضوعى تقدير، و توفيق روزافزون ايشان را از ولى توفيق مسئلت مى‏كنيم.
ناشر
---------------------
١. سوره انشقاق، آيه ٦.
٢. سوره تين، آيات ٤-٥.

۱
بخش يكم: جهان بينى و اخلاق
بخش يكم: جهان بينى و اخلاق
فصل يكم: تأثير متقابل جهان بينى و علم اخلاق
بين جهان‏بينى و علم اخلاق تاثير و تاثر متقابل وجود دارد; زيرا از يك سواخلاقيات (علم اخلاق) مانند منطقيات، طبيعيات و رياضيات از علوم جزئى ‏است و زير پوشش «علم كلى‏» (جهان‏بينى) قرار دارد; چون اين علم موضوع‏خود راكه‏نفس و قواى آن است اثبات مى‏كند (١) ، چنانكه بخشى از اينها را هم‏علوم طبيعى اثبات مى‏كند، و از سوى ديگر علم اخلاق نيز درباره جهان‏بينى‏اظهار نظر مى‏كند; به اين معنا كه در علم اخلاق، ثابت مى‏شود جهان‏بينى توحيدى، خير، ملايم با روح و امرى ارزشى و كمال روح است ولى‏جهان‏بينى الحادى، شر، زيانبار و قبيح است و براى روح پيامد ناگوارى دربر دارد.
در علم اخلاق، علوم نافع از علوم غيرنافع شناخته مى‏شود. پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم به ذات اقدس اله پناه مى‏برد و مى‏فرمايد: «اعوذ بك من علم لا ينفع، وقلب لا يخشع، ونفس لا تشبع‏» (٢) چون علوم از نظر نفع و ضرر به چند قسم تقسيم مى‏شود، بعضى از علمها نافعند و بعضى نه; بعضى از علوم مانند علوم الحادى، نه تنها نافع نيستند بلكه ضرر هم دارند و بعضى از علوم نه نافع هستند و نه ضار، مانند تاريخ بعضى از اقوام جاهلى كه هيچ نكته آموزنده‏اى در دانستن آن وجود ندارد و هيچ اثر فقهى هم بر آن مترتب نيست.
البته برخى از بخشهاى علم تاريخ و نسب، فوايد فراوانى دارد و از علوم نافع به شمار مى‏آيد اما آشنايى با قواعد علمى مربوط به انساب و تاريخ اقوامى كه آثار علمى يا صنعتى و هنرى از خود به يادگار نگذاشتند، صرف بيهوده عمر و اتلاف وقت است و مصداق علمى است كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم و امام هفتم (عليه‏السلام) در باره آن فرموده ‏اند: «لا يضر من جهله ولا ينفع من علمه‏» (٣) .
بعضى از علوم فى نفسه نافعند ولى چون به مرحله عمل ننشسته‏اند علم نافع به شمار نمى‏آيند و اين همان است كه در بيان حضرت على (عليه السلام) آمده: «لا تجعلوا علمكم جهلا ويقينكم شكا اذا علمتم فاعملوا واذا تيقنتم فاقدموا» (٤) و نيز مى‏فرمايد:
«رب عالم قد قتله جهله وعلمه معه لا ينفعه‏» (٥) .
بعضى از دانشمندان در عين حال كه عالمند، جاهلند. چون عاقل نيستند كشته جهلند و علم آنان به حالشان نافع نيست. كسى كه علم را براى مقامهاى دنيا، جلب توجه و احترام مردم و يا برخوردارى از زرق و برق بيشتر طلب كند، خود را ارزان مى‏فروشد. او عالم است ولى عاقل نيست. و ديگران كه راه دنيا را طى كرده‏اند، بيشتر و بهتر از اين شخص، حطام دنيا را فراهم كرده‏اند و از آن لذت مى‏برند. پس اين گونه از علوم هم علوم غير نافع به شمار مى‏آيد.
نيز حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در خطبه «همام‏» در وصف متقيان مى‏فرمايد: «ووقفوا اسماعهم على العلم النافع لهم‏» (٦) و اين تنها در باره سامعه نيست‏بلكه در مورد ساير اعضا هم هست، يعنى جز به علم نافع، به چيز ديگرى گوش نمى‏دهند; به اين معنا كه الفاظ آن را مى‏شنوند و معانى را ادراك مى‏كنند ولى وقتى سودمند نبودن آن را ببينند رها مى‏كنند; مثلا، درسوره «زمر» مى‏فرمايد:
«فبشر عباد * الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه‏» (٧) آنان، نخست اقوال و مكاتب گوناگون را مى‏شنوند و سپس تشخيص مى‏دهند كه كدام زيانبار و كدام نافع است و آنگاه به آنچه نافع است دل مى‏سپارند و گوش مى‏دهند. گوش فرادادن يعنى اطاعت كردن و پذيرش.
قرآن كريم در اين زمينه مى‏فرمايد: «لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير» (٨) يعنى اگر گوش شنوا مى‏داشتيم و اطاعت مى‏كرديم از اصحاب آتش نبوديم. بنابراين، علم اخلاق گرچه جزو علوم جزئى به شمار مى‏آيد ولى در باره كلى‏ترين علم، اظهار نظر مى‏كند و مى‏گويد فراگيرى اين علم، نافع است، توحيد براى نفس خير و شرك براى آن شر است.
مسئله توحيد و شرك، جزو جهان بينى و مسائل الهى به شمار مى‏آيد و در علم كلى مطرح است ولى مسئله پذيرش توحيد يا شرك را علم اخلاق بر عهده مى‏گيرد و جايگاه علم اخلاق از نظر اشراف بر همه علوم و مسائل، جايگاه بلندى است.
در بحثهاى آينده كاملا روشن مى‏شود كه هدف نهايى نبوت، نيل انسان متعالى به لقاء الله است‏به طورى كه نه ملاقات كننده و نه اصل ملاقات ملحوظ باشد و نه مقصود، بلكه تنها خداوند كه ملاقات مى‏شود، مشهود و مقصود باشد، و به تعبير ديگر، رهنمود نبوت در ارائه روش روشن و هدف آشكار خلاصه مى‏شود و آن روش، مجاهدت و اين هدف، مشاهدت است، به طورى كه نه اصل جهاد اكبر، كه راه است مقصود خواهد بود; زيرا جهاد وسيله است نه هدف; و نه اصل شهود، مطلوب بالذات است; زيرا آنچه مطلوب ذاتى است مشهود است نه شهود و نه شاهد، چون سالك واصل فانى، نه فناى خود را مى‏نگرد و نه خود را كه فانى است مى‏بيند و پژوهش مى‏كند و مى‏طلبد بلكه فقط ذات بى‏كران الهى را كه مشهود است مى‏نگرد و ديگر هيچ. اين مطلب در طليعه اين كتاب سنگ زيربناى همه مطالب بعدى است; زيرا اخلاق الهى بر پايه وحدت پى‏ريزى شده و با دستمايه توحيد، كه اساس و محور جهان‏بينى اسلامى است، استقرار مى‏يابد و لازم توحيد به نحو اجمال همين است كه بازگو شد و به نحو تفصيل در جاى جاى متن كتاب به لطف الهى خواهد آمد.
----------------------
١. مراد از «علم كلى‏» كه عهده‏دار اثبات موضوع علم اخلاق و ساير علوم جزئى است همان فلسفه نظرى است كه متكفل هستى‏شناسى و شناخت‏حقايق (جهان‏بينى) است و از آن به «علم اعلى‏» نيز تعبير مى‏شود.
٢. بحار، ج ٨٣، ص ٩٤.
٣. همان، ج ١، ص ٢٢١.
٤. نهج البلاغه، حكمت ٢٧٤.
٥. همان، حكمت ١٠٧.
٦. نهج البلاغه، خطبه ١٩٣.
٧. سوره زمر، آيات ١٧-١٨.
٨. سوره ملك، آيه ١٠.

۲
فصل دوم: خواستگاه احكام اخلاقى
فصل دوم: خواستگاه احكام اخلاقى
اكنون بايد بررسى شود، اخلاق با تاثير شگرفى كه در تغيير حقيقت انسان و سازندگى او دارد، از كجا مايه مى‏گيرد؟
انسان، حقيقتى متفكر و مختار است و معلوم است كه امر اعتبارى نمى‏تواند حقيقتى خارجى را بسازد; ولى امر اعتبارى با واسطه‏هايى از امر حقيقى اخذ مى‏شود; امر اعتبارى براى پيدايش حقايق اعتبارى، زمينه مى‏شود; يعنى همان طور كه حوادث جهان، كه امور حقيقى و تكوينى است، در گياهان، حيوانات و نباتات مؤثر است و هر كدام كار خود را طبق حوادث خارج، تنظيم مى‏كنند، انسان هم كارهاى خود را طبق حوادث خارج، تنظيم مى‏كند، وامور اعتبارى وى منشا حقيقى و تكوينى دارد.

بايدها و نبايدهاى اخلاقى
از آن جا كه انسان موجودى ادراكى است و كارهاى خود را با اختيار و اراده انجام‏مى‏دهد تا آن جا كه مى‏فهمد آنها را بر اساس «بايد» و «نبايد» تنظيم مى‏كند;اما آن جا كه ادراك ندارد خود را آزاد مى‏پندارد; مثلا مى‏گويد من در هواى‏سرد بايد لباس ضخيم بپوشم تا سرما نخورم و در هواى گرم بايد لباس‏نازك‏بپوشم تا از گرما آسيب نبينم چنانكه در گرسنگى و سيرى اين چنين است.
انسان در فصول گوناگون، تصميمهاى مختلفى مى‏گيرد و بايدها و نبايدهاى‏گوناگونى دارد، حتى در شبانه روز نيز بايدها و نبايدهاى گوناگونى دارد;زيرا حوادث يكسان نيست; مثلا گاهى، وقت كار و گاهى وقت استراحت است.
اين بايدها و نبايدها از كيفيت‏برخورد انسان با حوادث، پيدا مى‏شود; به‏عبارت ديگر، انسان بايدها و نبايدها را بر اساس روابطى كه بين خود و جهان‏تكوين مى‏بيند تنظيم مى‏كند. اين كه مى‏گويد: «من بايد اين كار را انجام‏بدهم‏»، خود وظيفه و توصيه اخلاقى است; اما وقتى مى‏گويد: «من اگر اين كار را بكنم، چنين اثرى دارد و اگر آن كار را نكنم، آن اثر را ندارد» كار اخلاقى نيست.

بيمارى و درمان جان و تن
به عنوان مثال، پزشك دوگونه دستور و بيان دارد: يكى از آن جهت كه پزشك است، راهنمايى پزشكى مى‏كند و ديگر از آن جهت كه انسانى آموزنده است، دستورهاى ارشادگونه دارد.
پزشك، از آن جهت كه علوم تجربى در اختيار اوست، از «هست »و «نيست‏»و «بود» و نبود» خبر مى‏دهد; نه از «بايد» و «نبايد» مثلا، مى‏گويد: اگربيمار در اين حال اين دارو را مصرف كند، حالش خوب و اگر نكند، بد مى‏شود و مى‏ميرد و يا مرضش مزمن مى‏شود كه در اين جا سخن از علم طب و بود و نبوداست و بحث از يك جهت‏به حكمت نظرى بر مى‏گردد; ولى پزشك از آن‏جهت كه فتواى طبى مى‏دهد هيچ‏گونه توصيه اخلاقى ندارد; و از آن جهت كه‏انسانى آموزنده و معالج است‏به بيمار مى‏گويد:
براى تامين سلامتى خود، اين كار را بكن و براى پرهيز از خطر، آن غذا را نخور كه اين بايد و نبايد، ارشاد اخلاقى است كه از پزشك نشئت مى‏گيرد و دستور درمانى است كه از معالج‏به متعالج صادر مى‏شود.
همان طور كه كارهاى طبى هم به بود و نبود و هم به بايد و نبايد بر مى‏گردد، آنچه كه مربوط به جان آدمى است نيز بيمارى، درمان و طبى دارد; اما دستگاهش وسيعتر از دستگاه علوم پزشكى است.
روح، حقيقتى دارد كه همه كارها براى آن يكسان نيست; بعضى از كارها آن را براى هميشه هلاك مى‏كند; بعضى از كارها به آن حيات ابد مى‏بخشد; برخى از كارها آن را بيمار و برخى ديگر آن را درمان مى‏كند; اما چون غير محسوس است احيانا امرى اعتبارى به حساب مى‏آيد و گرنه همان بود و نبود و بايد و نبايد كه پزشك دارد، علماى اخلاق نيز دارند.
علماى اخلاق هم از حكمت نظرى و هم از حكمت عملى باخبرند، هم در باره بود و نبود و هم درباره بايد و نبايد سخن مى‏گويند; مثلا، مى‏گويند اگر فرد يا جامعه‏اى به فلان خلق مبتلا شود، پايانش سقوط و هلاكت است و آن جامعه، مضمحل مى‏شود: «ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس‏» (١) و اگر جامعه‏اى از فضايل اخلاقى طرفى ببندد، از قداست‏برخوردار مى‏شود و مى‏ماند. اين سخن از بود و نبود است و سخن از بايد و نبايد هم دارند كه مى‏گويند: جامعه بايد چنين باشد تا سعادتمند شود. هم در دنيا مرفه باشد و هم در آخرت سعادتمند شود. و نيز جامعه نبايد آنچنان باشد تا شقاوتمند نگردد و خسران دنيا و آخرت دامنگيرش نشود.

واقعيت مسائل اخلاقى
همان طور كه خوبى و بدى پزشكى از روى سليقه نيست‏بلكه بر اساس علم وعلت‏است، خوبى و بدى مسائل اخلاقى نيز بر اساس تجرد روح و واقعيت است‏نه‏از روى سليقه; و چون بر اساس واقعيت است، برهان پذير است (٢) چنانكه در ضمن مباحث آينده به آن اشاره خواهد شد; اما «مباحات‏» و چيزهاى حلال، سليقه پذير است; مثلا، انسان سالم در كنار سفره‏اى كه چند نوع غذا در آنجا وجود دارد در انتخاب غذا آزاد است. اگر غذا سالم باشد و براى او زيانبار نباشد، او هر يك از آنها را بر اساس سليقه خود مصرف مى‏كند يا اگر انواع و رنگهايى از لباس وجود داشته باشد و پوشيدن هيچ يك هم ضررى نداشته باشد، در انتخاب نوع و رنگ لباس بر اساس سليقه خود عمل مى‏كند و انسان در موارد «منطقة الفراغ‏» آزاد است.
در مسائل حلال و حرام نيز چنين است. اگر امر حلالى به چند صورت وجود داشته باشد، آنجا سخن از انتخاب و آزادى است; اما بين حلال و حرام، سخن از انتخاب و آزادى نيست; اگر چه انسان تكوينا آزاد است ولى تشريعا آزاد نيست و يقينا يكى از اينها به حال او زيانبار و ديگرى، سودمند است; چون همه كارها نسبت‏به روح مجرد انسان، يكسان نيست. از اين جا مسئله حسن و قبح، خير و شر، و ... مطرح مى‏شود و آن كسى كه از رابطه اين اعمال با روح انسان، با خبر است هم به عنوان «بايد و نبايد» دستورالعمل اخلاقى و هم به عنوان «بود و نبود»، گزارش نظرى مى‏دهد.

منشأ كلى بودن اصول اخلاقى
در قرآن كريم و سنت معصومين (عليهم السلام) اين دو راه يعنى بايد و نبايد و بود ونبود كاملا محسوس است. آنان هم از راه بود و نبود هشدار تلويحى داده و تهديدضمنى كرده و گفته‏اند: انجام اين كار، پايانش هلاكت و شقاوت، و آن‏كار، پايانش حيات و سعادت است و هم مستقيما دستور تحريم يا ايجاب (بايدو نبايد) داده‏اند; همان دو كارى كه پزشك مى‏كند در ادله نقلى اعم از قرآن‏وروايت ديده مى‏شود; و از همين جا اصول كلى اخلاق، نشئت مى‏گيرد وچون اين اصول براى شخص معينى نيست‏بلكه براى انسان از آن جهت كه «انسان‏»است، يعنى براى فطرت آدمى است و اين فطرت در همگان وجود دارد:«فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله‏» (٣) لذا اين اصول، «علم‏»مى‏شود; در نتيجه هم قضايا، و مبانى و مبادى كلى دارد و هم فلسفه اخلاق، قابل توجيه است; ولى اگر اخلاق قضيه‏اى شخصى باشد، نه قابل استدلال است‏براى اين كه علم و برهانى نيست و نه فلسفه‏اى براى آن مى‏توان ذكر كرد.
بنابراين، كلى بودن اصول و قضايايى كه در درون علم اخلاق مطرح مى‏شود، از يك سو و نگرشى كه به عنوان «فلسفه اخلاق‏» از بيرون به علم اخلاق مى‏شود از سوى ديگر نشانه آن است كه اخلاق، امرى شخصى نيست، بلكه كلى است و پايگاهى ثابت و جاودانه دارد; زيرا قضاياى كلى بدون داشتن پايگاه ثابت و مجرد، قابل فرض نيست.
اگر اخلاق امرى شخصى باشد و پايگاهى ثابت، مجرد و جاودانى نداشته باشد، نه از درون مى‏توان براى آن اصول و قضاياى كلى تبيين كرد و نه از بيرون مى‏شود براى آن فلسفه و براهين كلى ذكر كرد.

تجربى بودن مسائل اخلاقى
برخى مى‏گويند: علومى برهانى است كه با قياسهاى منطقى و مقدمات تجربى و مانند آن، قابل اثبات باشد و چون اخلاق چنين نيست پس استدلالى نيست در حالى كه اخلاق هم مانند علوم تجربى، برهانى است ولى صاحبان اين راى اخلاق را در حد سليقه مى‏دانند; اينان انسان را درست نمى‏شناسند و از رابطه انسان با جهان حاضر و آينده، خبرى ندارند.
قبلا اشاره شد كه پزشك، از آن جهت كه صاحب علم تجربى است، از «بود و نبود» خبر مى‏دهد و از آن جهت كه معالج است، از «بايد و نبايد» سخن مى‏گويد و توصيه اخلاقى دارد و البته آنچه پزشك مى‏گويد محصول تجربه اوست. اخلاق، كه مايه سلامت‏يا بيمارى روح است نيز جزو علوم تجربى است كه وحى از آن پرده برداشته، مى‏گويد: جهان هستى و هستى آفرين، كسانى را كه از راه ظلم و فساد اخلاقى زندگى مى‏كنند كامياب نخواهد كرد و پايان ظلم، تعدى، ربا، رشوه خوارى و بدآموزى، هلاكت افراد، سقوط خانواده‏ها و ويرانى جامعه است.
اينها مسائل تجربى است كه روايات اسلامى از آنها پرده برداشته و قرآن كريم در تبيين اصول كلى آن مى‏فرمايد:
«فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين‏» (٤) ، «قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين‏» (٥) .
در سوره مباركه «حجر» مى‏فرمايد: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين‏» (٦) . آنها كه آثار باستانى را مى‏شناسند، دو منطقه پر سابقه و خوش سابقه را كه در بين راه حجاز به شام، در كنار بزرگراه واقع شده و ما هر دو را ويران كرده‏ايم (٧) ، ببينند: «انهما لبامام مبين‏» (٨) .
نخست‏به صورت جمع مى‏فرمايد: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين‏» سپس مى‏فرمايد: «ان فى ذلك لاية للمؤمنين‏» (٩) «آيه‏» را به صورت مفرد ذكر مى‏كند; يعنى براى مردم با ايمان، يك آيه يا معجزه است; اما براى «متوسمين‏» آيات و نشانه‏هاى باستانى زيادى پيدا مى‏شود. از اين تعبيرات در قرآن كريم كم نيست.

نوعى ديگر از تجربه
ما خود به عالم برزخ نرفته‏ايم تا با مشاهده، از آن با خبر شويم و نيز «آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد»، ولى كسى كه آن نشئه را آفريده و نيز اولياى الهى، كه جامع دنيا و آخرتند وهم اكنون مشاهدات برزخى فراوانى دارند، به طور مكرر به ما گفته‏اند:
فضايل اخلاقى براى مرگ، برزخ، قبر و...، سودمند و رذايل اخلاقى، زيانبار است و اين هم نوعى تجربه و تواتر است; يعنى كسانى كه از برزخ و مرگ باخبرند، به طور متواتر گزارش داده‏اند كه در آنجا رذايل اخلاقى به چه صورت ظهور مى‏كند و فضايل اخلاقى چه جلوه‏اى دارد.
البته اگر ما تجربه و تواتر را مخصوص آزمايشگاه بدانيم اخلاق، جزء علوم تجربى آنچنانى نيست; اما اگر تجربه هر چيز را مناسب با همان چيز دانسته وروح را مثل بدن بلكه قويتر از آن بدانيم و براى آن، مانند بدن سلامت و مرض و حيات و مرگ قايل باشيم البته مرگ به معناى قرآنى، كه رشدش را از دست مى‏دهد، نه اينكه نابود مى‏شود در آن صورت، مسائل اخلاقى نيز جزو مسائل تجربى خواهد بود. بنابراين، مى‏توان از مقدمات تجربى و نيز از تواتر بلكه بالاتر، از علوم متعارفه كمك گرفت و مسائل اخلاقى اعم از عقايد، ملكات و نتايج اعمال را اثبات و برهانى كرد.

ضرورتى اجتناب‏ ناپذير
درست است كه ما بايد آنچه سازنده جوامع انسانى است‏بازگو كنيم و از اصطلاحات علمى يپرهيزيم ولى پاسخ ندادن به شبهات رهزن، باعث مى‏شود كه اخلاق و علم اخلاق تاثير خود را از دست‏بدهد. از اين رو براى اين كه مسائل اخلاقى جاى خود را در جامعه باز كند، طرح بعضى از شبهات و مصطلحات علمى و پاسخ به آنها سودمند است كه در اين زمينه، چند نكته مورد توجه قرار مى‏گيرد:

ضرورت، امكان و امتناع
نكته اول اين كه، مسئله «بايد»، «نبايد» و «شايد» كه گاهى از آنها به عنوان «ضرورت‏»، «امكان‏» و «امتناع‏» ياد مى‏شود يك جامع انتزاعى و مفهومى دارد كه در همه علوم كاربرد دارد; به اين معنا، اينها مشترك معنوى است نه مشترك لفظى، اما بر اساس اصطلاحات علوم گوناگون به اقسام مختلف تقسيم مى‏شود.
هر كدام از علوم نظرى و عملى، عنوان ضرورت، امكان و امتناع را به معنا و اصطلاح خاص خود تفسير مى‏كنند; البته آنها بين دو اصطلاح مزبور به منزله مشترك لفظى هستند; يعنى «بايد» در حكمت نظرى با «بايد» در حكمت عملى مشترك لفظى است; زيرا در مرحله دوم بر خلاف مرحله اول كه نوعى جامع انتزاعى وجود داشت و اينها در آن مندرج بودند هيچ جهت اشتراكى بين اين دو علم و اصطلاح آنها نيست; به اين معنا كه، ضرورت، امكان و امتناع را كه حكيم، طبيب، رياضيدان و يا دانشمند ديگرى كه در علوم نظرى صاحب نظر است‏به كار مى‏برد غير از ضرورت، امكان و امتناعى است كه در حكمت عملى كاربرد دارد; در عين حال اينها بين علوم مذكور مشترك لفظى هستند و گاهى بر اثر همين اشتراك لفظى ممكن است‏خلط و اشتباهى رخ دهد و هر يك به جاى ديگرى استعمال شود كه «مغالطه‏» مى‏شود و منشا آن مغالطه هم اشتراك لفظى است.

جهات قضايا در حكمت نظرى و عملى
ضرورت، امكان و امتناع يا بايد، نبايد و شايد گرچه گاهى در محمول تعبيه مى‏شوند و جزو آن قرار مى‏گيرند ولى در اصل براى «جهت قضيه‏» طرح شده‏اند; زيرا قضيه، موضوع و محمولى دارد، وجود رابطه بين موضوع و محمول و كيفيت آن را جهات قضيه، تعيين مى‏كنند كه آيا رابطه برقرار است‏يا نيست و اگر رابطه‏اى هست، ضعيف است‏يا قوى؟ پس جهت ضرورت، امكان و امتناع براى تبيين كيفيت ارتباط محمول با موضوع است.
در قضاياى نظرى، روشن است كه اين سه امر، جهات قضيه است. فيلسوف و حكيم الهى مى‏گويد خدا، معاد، روح، وحى، رسالت ونبوت بالضروره موجود و حق است. البته گاهى ضرورت، ذاتى، گاهى ازلى، گاهى وصفى و گاهى ... است و در بعضى از امور هم جهت قضيه، امكان است.
اين سه امر كه هر كدام جهت قضيه خاصى است، در حكمت عملى هم هست; مثلا فلان چيز حتما يا ضرورتا خوب است و بايد آن را انجام داد يا حتما و ضرورتا خوب نيست و بايد از آن پرهيز كرد اما در حكمت عملى از ضرورت، امكان و امتناع اصطلاحا به وجوب، اباحه و حرمت‏ياد مى‏شود.
تفاوت امتناع و ضرورت در حكمت نظرى و عملى اين است كه امتناع و ضرورت در حكمت نظرى تخلف‏ناپذير، و در حكمت عملى تخلف‏پذير است; زيرا معناى ضرورت در حكمت نظرى اين است كه اين امر، قطعى است; چه كسى بخواهد و چه نخواهد ولى معناى ضرورت در حكمت عملى اين است كه اين را حتما بايد انجام بدهيم اما از آنجا كه انسان، موجود مختار و مريدى است ممكن است هم در مورد «بايد» و هم در مورد «نبايد» تخلف كند ولى ضرورت و امتناعى كه در حكمت نظرى است تخلف ناپذير است.
پس در نكته سوم ما به اين نتيجه مى‏رسيم كه هر دو، يعنى هم علوم و حكمت نظرى و هم علوم و حكمت عملى، از اين امور به عنوان جهات قضاياى مربوط به خود استفاده مى‏كنند با اين فرق كه در علوم نظرى قضيه واقعا قضيه و خبر است و موضوع، محمول و جهت دارد ولى در امور عملى، قضيه در حقيقت، قضيه نيست‏بلكه «انشاء» است; اگر چه به صورت خبر و قضيه در بيايد; مثلا، گاهى مى‏گويند: «نماز واجب است‏»; اين جمله گرچه جمله خبريه و به صورت قضيه است ولى روح آن «انشاء» است; يعنى «بايد نماز خواند» وقتى كسى از اين انشاء گزارش مى‏دهد، مى‏گويد:«دين حكم مى‏كند كه نماز واجب است‏» اخبار به انشاء است ولى خود اين خبر، قضيه‏اى است كه خارج از بحث است; اما «مخبر به‏» آن (وجوب نماز) حكمى انشايى است و حكم انشايى، قضيه نيست تا جهت داشته باشد ولى صورت قضيه دارد و البته همين حكم انشايى كه حكم را به موضوع مرتبط و براى آن ثابت مى‏كند، گوناگون است. گاهى به صورت «بايد»، گاهى به صورت «نبايد» و گاهى به صورت «شايد» است.

حكمت نظرى و عملى و كميت جهات
علوم نظرى همان طور كه در معناى ضرورت، امكان و امتناع، يعنى بايد و نبايد و شايد، با علوم عملى، اختلاف عميقى دارد، اختلاف عميق ديگرى هم بين اين دو رشته از علوم هست كه به كميت‏بر مى‏گردد.
به عبارت روشنتر، در منطق گفته شده: «قضاياى موجهه‏»، اعم از «بسيط‏» و «مركب‏»، سيزده قسمند (البته اين «حصر » حصر عقلى نيست و ممكن است‏بر اين اقسام، اقسام ديگرى افزوده شود) ولى ريشه همه اقسام ياد شده، سه قسم ضرورت، امكان و امتناع است; اما ريشه جهات در علوم عملى پنج قسم است.
يكى از فرقهاى اساسى بين حكمت نظرى و عملى و نيز امور اعتبارى و واقعى و بين بايد، نبايد و شايد حقيقى و تكوينى و بايد، نبايد و شايد اعتبارى، اين است كه در علوم نظرى، جهت قضيه بيش از سه قسم نيست; يعنى، شى‏ء يا حتمى الوقوع است‏يا حتمى العدم، و يا نه حتمى الوقوع است و نه حتمى العدم; ولى در علوم عملى، جهات قضيه به پنج قسم مى‏رسد. در قوانين و حقوق هم فقط دو قسم وجود دارد كه: اين كار را «بايد» و آن كار را «نبايد» انجام داد; اما «شايد» وجود ندارد; ولى مسائل اخلاقى مانند مسائل فقهى، هم به بايد و نبايد و هم به شايد كار دارد.
دستورهاى اخلاقى به متخلق مى‏گويد اين عمل را حتما بايد انجام بدهى و آن ديگرى را حتما ترك كنى و در انجام دادن و انجام ندادن فلان عمل سوم، مختار هستى; اما قوانين يك كشور يا مسائل حقوقى آن، در باره شايدها موادى را طرح نمى‏كند; چون انسان در آن محدوده، آزاد است. ولى مسائل اخلاقى براى اين كه مرزها را مشخص كند، بايدها را در يك سوى، نبايدها را در يك سمت و شايدها را هم در جهت‏سوم بازگو مى‏كند. از اين رو مسئله «مباحات‏» در فقه و اخلاق مطرح است، اما در مسائل حقوقى مطرح نيست; يعنى، لازم نيست ماده‏اى در حقوق و قوانين بگذرانند كه فلان كار، مباح است.
علاوه بر مسئله «وجوب‏» ، «حرمت‏» و «اباحه‏» در فقه و اخلاق، كه مانند ضرورت، امتناع و امكانى در علوم نظرى است دو قسم ديگر در فقه و اخلاق مطرح‏است كه در علوم نظرى مطرح نيست، و آن «استحباب‏» و «كراهت‏» است. در علوم نظرى، «مستحب‏» يا «مكروه‏» نيست; به اين معنى كه، اين كار «بهتر» است انجام بگيرد يا آن كار، «بهتر» است انجام نشود; چون در علوم نظرى هيچ چيز با اولويت‏يافت نمى‏شود و يا با اولويت از بين نمى‏رود; بلكه تا به طور كلى وجود يا عدم چيزى ضرورى نشود موجود يا معدوم نخواهد شد; با اين فرق كه ضرورت وجود به اين است كه همه اجزاء و عللش يافت و شرايطش محقق شود و ضرورت عدم به اين است كه يكى از اينها نباشد:
«الشي‏ء ما لم يجب لم يوجد و ما لم يمتنع لم يعدم‏».
بنابراين، اولويت در علوم نظرى نقشى ندارد; گرچه بعضى اولويت را در علوم نظرى هم راه داده و گفته‏اند: اگر مسئله ايجاد و اعدام در نظام علت و معلول، ضرورى باشد; لازمه‏اش آن است كه فاعل اول، «موجب‏» (به فتح) باشد نه مختار; ولى حق همان است كه گفته شده: «لا يوجد الشي‏ء باولوية‏» (١٠) .
آنچه در علوم نظرى مطرح است: «بايد» قطعى «نبايد» قطعى و «شايد» بين طرفين يعنى امكان است; ولى در علوم عملى، يعنى در فقه و اخلاق، قضايا پنج قسم است: وجوب، حرمت، استحباب، كراهت و اباحه; زيرا منشا اين كارها اراده و تكليف انسان است كه يا حتما بايد انجام دهد (وجوب) يا اگر انجام بدهد خوب است ولى لازم نيست انجام بدهد (استحباب)، يا حتما بايد ترك كند (حرمت)، يا اگر ترك كند، خوب است ولى لازم نيست ترك كند (كراهت) يا دو طرف آن كاملا متساوى است (اباحه).

عامل تعيين كننده بايدها و نبايدها
منشا، يعنى دليل پيدايش بايدها و نبايدها نزد صاحبنظران متفاوت است كه دراين‏جا دو مسئله وجود دارد: يكى اين كه ما بايد و نبايد را از چه چيز يا از كجا اخذ مى‏كنيم و با آن «هست‏» و «نيست‏» كه بايد و نبايد نظرى است چه رابطه‏اى دارد؟
مسئله ديگر اين كه عامل تعيين كننده بايدها و نبايدها چيست؟ كسانى كه‏تفكرشان، تفكر «اشعرى‏» است و عقل را در تشخيص حسن و قبح،معزول مى‏دانند و در عين حال خود را اهل حق مى‏پندارند چنانكه بعضى‏از اشاعره مانند «شهرستانى‏» در «نهاية الاقدام‏» وقتى مى‏خواهد از خوديادكند مى‏گويد:
«قال اهل الحق‏» يا «قالت طائفة الحق‏» (١١) بر اين پندارندكه‏عقل در اين احكام، معزول است و در اين امور هيچ نقشى ندارد. در نظر اينان در حقيقت، عقل در دو كار معزول محض است:
يكى اين كه در باره ذات اقدس خداوند هيچ حكمى ندارد مانند اين كه: چه كارى بر خدا لازم است‏يا چه كارى لازم نيست; چه كارى نسبت‏به او «شايد» و چه كارى براى او «بايد» است.
ديگر اين كه عقل در باره بندگان خدا هم هيچ حكمى ندارد. با اين فرق كه خدا عقلا و نقلا مسئول نيست، ولى بندگان خدا عقلا مسئول نيستند و شرعا مسئولند و اگر شرع نبود، عقل هيچ حكمى براى انسان نداشت كه چه كارى را بايد انجام دهد و كدام را نبايد انجام دهد و در چه كارى آزاد است; اما شرع، محدوده بايد و نبايد و شايد يعنى وجوب، استحباب، حرمت، كراهت و اباحه را مشخص مى‏كند.

نظر اشاعره و پاسخ آن
شرع براى بندگان خدا احكام و قوانين را ثابت كرده و همين شرع، به گمان اشاعره، اعلام كرده است كه خداوند، مسئول نيست; زيرا «لا يسئل عما يفعل وهم يسئلون‏» (١٢) . آنها اين آيه شريفه را بر مبناى خاص و به دلخواه خود معنا كرده،گفتند: هر كارى را خدا انجام دهد خير است. البته اماميه و معتزله و... همين آيه را به گونه‏اى معنا مى‏كنند كه با حكم عقل در تشخيص حسن و قبح عقلى منافاتى نداشته باشد; آنان مى‏گويند:
معنا اين است كه انسان وقتى چيزى را مورد سؤال قرار مى‏دهد، اين سؤال يا به معناى «استعلام‏» است و يا به معناى «بازخواست‏».
سؤال به معناى استعلام از محور علل چهارگانه مادى، صورى، فاعلى و غايى بيرون نيست. گاهى انسان سؤال مى‏كند اين چيست، يعنى ماده اوليه‏اش كدام است؟ گاهى سؤال مى‏كند اين چيست؟ يعنى چگونه و به چه هيئتى ساخته شده است; گاهى از مبدا فاعلى آن سؤال مى‏كند كه سازنده اين كيست و گاهى هم از مبدا غايى آن كه اين شى‏ء براى چه و به چه منظورى ساخته شده است؟
اما اگر موجودى منزه از علل چهارگانه باشد، استعلام از آنها در مورد وى معنا ندارد; اگر موجودى ماده و صورت نداشته و خود فاعل محض باشد، در باره او نمى‏شود از ماده و صورت سؤال كرد و نيز نمى‏شود گفت چه كسى او را ايجاد كرده است. و اگر موجودى خود، غايت و هدف بالذات باشد و هدفى خارج از او فرض نداشته باشد (چون هدف، همان كمال بوده و او كمال نامحدود است و بيرون از او چيزى نيست تا هدف او قرار بگيرد; قهرا علت غايى جهان، خود اوست، نه خارج از او) سؤال از علت غايى براى او هم جا ندارد. پس: «لا يسئل عما يفعل وهم يسئلون‏».
اما سؤال به معناى بازخواست و زيرسؤال بردن باز هم ممتنع است; زيرا سؤال بر عهده قاضى است و در سؤال، سه ركن لازم است: قانون، اجراء و تطبيق; اگر كسى قانونى را وضع كند، خود او يا ديگران، محكوم به آن قانونند و بايد آن را اجرا كنند و دستگاه سومى بايد باشد كه موارد اجرا شده را با آن قوانين مصوبه تطبيق كند و در صورتى كه اجرا منطبق با آن نباشد، مجريان را زيرسؤال ببرد; ولى اگر كسى محكوم قانون نباشد بلكه حاكم بر آن و خود، واهب قهار باشد، هرگز زيرا سؤال نمى‏رود و او،، فقط ذات اقدس خداوند است و چون هرگونه قانونى فعل اوست، او و هيچ فاعلى زير پوشش فعل خود نمى‏رود، تا مقهور آن گردد.
بنابراين، هرگز خداوند زير سؤال نمى‏رود و بازخواست نمى‏شود. البته عقل در اين كارها مستقل است و حسن و قبح را درك مى‏كند و مى‏داند كه خداى سبحان عليم محض و قدير صرف است و عدل و حكمت او غير متناهى و نامحدود است; ولى نمى‏گويد خدا «نبايد» اين كار را بكند; بلكه مى‏گويد خدا يقينا اين كار را نمى‏كند يا در باره «بايد»ها مى‏گويد يقينا خدا اين كار را مى‏كند; اما نمى‏گويد بايد خدا اين كار را بكند; مثلا، عقل نمى‏گويد خدا نبايد انبيا، اوليا و مؤمنين را به دوزخ ببرد به طورى كه عقل بر او حكومت كند; بلكه مى‏گويد خداى عادل يقينا خلف وعده نمى‏كند و حتما آنان را به بهشت مى‏برد نه دوزخ و اين همان:«يجب عن الله‏» است كه اماميه مى‏گويد و حق است; نه: «يجب على الله‏» كه معتزله به آن معتقد است و باطل; چنانكه در باره ممتنعات، سخن معتزله كه مى‏گويد: «يمتنع على الله‏» باطل، و سخن اماميه كه معتقد است: «يمتنع عن الله‏» حق است.
اما اشاعره مى‏گويند همان طور كه «خلف وعيد» خدا اشكالى ندارد، «خلف وعده‏» او هم اشكالى ندارد; زيرا خدا زير سؤال قرار نمى‏گيرد. چون آنان حسن و قبح و مستقلات عقلى را منكرند. از اين رو در بحثهاى اصولى يا فقهى وقتى كه براهين مسئله مزبور را اقامه مى‏كنند مى‏بينيم عدليه و اماميه و مانند آنها، كه براى عقل حسن و قبحى قايلند، مى‏گويند بر اين مسئله، كتاب، سنت، اجماع و عقل دلالت مى‏كند; ولى اشاعره در همان مسئله مى‏گويند بر اين مسئله، كتاب، سنت و اجماع دلالت مى‏كند و عقل را مطرح نمى‏كنند.

جواز ترجيح بدون مرجح نزد اشاعره
اشاعره در حكمت نظرى قايل به جواز ترجيح بلا مرجح هستند بنابراين، وقتى اساس كار آنان در حكمت نظرى و جهان بينى اين باشد كه ترجيح بلا مرجح، جايز است درباره برخى از اشيا نمى‏توانند بگويند اين شى‏ء بايد انجام بگيرد و آن شى‏ء نبايد انجام بگيرد; چون ممكن است دو چيز «من جميع الجهات‏»، متساوى باشند اما يكى «بايد» و ديگرى «شايد» باشد يا يكى بايد و ديگرى نبايد باشد يا يكى شايد و ديگرى نبايد باشد و اين مسئله، علوم عملى را هم دربر مى‏گيرد و اختصاصى به علوم نظرى ندارد.
بنابر اين، آنان در مسائل اصولى و فقهى ناچار بايد بگويند: ما به دليل عقل‏مى‏گوييم فلان شى‏ء حجت است و فلان شى‏ء حجت نيست; زيرا كسى كه‏حجيت در اصول را جعل مى‏كند خداست و چون ترجيح بلا مرجح جايز است‏اگر ديديم بعضى از امور حجتند و بعضى نه، به اين دليل نيست كه عقل دراينجا به طور مستقل، حكمى دارد; بلكه تعبد محض بيش نيست; چون ممكن‏است واقعا آن حجت و اين غير حجت همتاى هم باشند; ولى بر اساس‏جواز ترجيح بلا مرجح، شارع يكى را حجت‏بداند ولى ديگرى را حجت نداند و نيز در مسائل فقهى، ممكن است مثلا ماهيهايى كه در دريا هستند، واقعا همه همتاى هم باشند; ولى يكى را شارع تحريم كند و ديگرى را نه; چون ترجيح بلامرجح جايز است و بدين ترتيب، همه احكام وضعى و تكليفى چنين است. غرض آنكه بر اساس تفكر اشعرى، چه در علوم نظرى و چه در علوم عقلى، عقل معزول است.

محور بايدها و نبايدها
مدار، معيار و محور فرق بايدها، نبايدها و شايدهاى حقيقى يا اعتبارى تكليف است، نه شعور و ادراك و اراده. نبايد گفت آنجا كه جاى ادراك و شعور و اراده است جاى بايد، نبايد و شايد اعتبارى است و آنجا كه جاى شعور و ادراك و اراده نيست فقط ضرورت، امكان و امتناع فلسفى و نظرى راه دارد; براى اين كه بسيارى از موجودات، كه اهل درك و آگاهى و اراده و شعورند، مشمول بايد، نبايد و شايدهاى اعتبارى نيستند. علوم اعتبارى مثل اخلاق و فقه، كه اخلاق هم از برخى جهات زير پوشش قوانين فقهى قرار مى‏گيرد، در محدوده مكلفهاست; نه در محدوده عالمان و مدركان و صاحبان شعور. ممكن است موجودى ذى شعور و مدرك باشد ولى محكوم قوانين اخلاقى نباشد مانند خود ذات اقدس خداوند و نيز مانند فرشتگان و مجردات; زيرا آنها هم با اراده و شعور كار مى‏كنند اما براى آنان احكام فقهى مانند واجب، مستحب، حرام، مكروه و مباحى وجود ندارد.
پس معيار و محور فرق بايد و نبايد اعتبارى و حقيقى، صرف ادراك و شعور و اراده نيست; بلكه مدار تكليف است. اگر موجودى مانند انسان، با ادراك و شعور و اراده كار كند و مكلف باشد، محكوم قوانين اخلاقى و فقهى است و در باره سيره او بايد اين مسائل را مورد بحث قرار داد; ولى اگر موجودى مكلف نبوده، و براى او بهشت و جهنمى نباشد، قهرا اين‏گونه از مسائل اعتبارى در ارتباط با او مطرح نيست. اگر موجودى مانند فرشته در برابر خدا تكوينا متعهد و مسئول باشد اما مكلف نباشد; به اين معنا كه، قوانين اعتبارى و بهشت و جهنمى در مورد او راه پيدا نكند، قهرا مسائل علوم عملى يعنى فقه، حقوق و اخلاق نيز در آنجا راه ندارد.

رابطه بين «هست‏» و «نيست‏» با «بايد» و «نبايد»
بايد و نبايدهاى اخلاقى را بايد از «بايد» و «نبايد»هاى نخستين گرفت. هر علمى «نظريات‏» خود را از «ضروريات‏» مناسب خود مى‏گيرد. بنابراين، اخلاق و فقه نيز، اگر نظرى باشد، بايد و نبايدهاى خود را از بايدها و نبايدهاى اولى و بديهى خود كسب مى‏كند ولى از اين جهت نمى‏شود گفت كه «هست‏»ى در جهان خارج به عنوان «بايد» يعنى واجب و «نيست‏»ى در جهان خارج به عنوان «نبايد» يعنى ممتنع وجود دارد كه منشا پيدايش بايد و نبايد علوم عملى است‏بلكه برخى از مبادى حكمت عملى بديهى است و برخى نظرى. تمام بايدهاى نظرى به يك بايد بديهى منتهى مى‏شود كه آن را از چيزى اخذ نمى‏كنند; زيرا خود بديهى است; اما رابطه هست و بايد چندان هم گسيخته نيست.
اين طور نيست كه ميان «بايد و نبايد» با «هست و نيست‏» سيم خاردارى وجود داشته باشد و هيچ‏گونه پيوستگى بين آنها برقرار نباشد; ولى هيچ حكيمى مدعى نيست كه ما مى‏توانيم قياسى داشته باشيم كه هر دو مقدمه آن «هست‏» ولى نتيجه‏اش «بايد» باشد; يا به عكس يعنى قياسى داشته باشيم كه هر دو مقدمه‏اش «بايد» ولى نتيجه‏اش «هست‏» باشد; و آنها كه گفته‏اند: بين آنها رابطه‏اى هست‏بيش از اين ادعا نكرده‏اند كه مى‏شود قياسى تشكيل داد كه يك مقدمه آن، «هست‏» و مقدمه ديگر آن، «بايد» باشد و به همين مقدار، رابطه منطقى برقرار است.
چون حكمت عملى و اخلاق، فرع جهان بينى است و مقدمه قياسى كه به هست‏بر مى‏گردد، «اشرف المقدمتين‏» (١٣) و مقدمه‏اى كه به بايد بر مى‏گردد، «اخس المقدميتن‏» است و نتيجه هم همواره تابع «اخس المقدمتين‏» است، بنابراين، اگر قياسى داشتيم كه مقدمه‏اى از آن «هست‏» و مقدمه ديگرش «بايد» باشد، نتيجه «بايد» است نه «هست‏»; مثلا، مى‏گوييم: «خدا ولى نعمت، خالق و منعم است‏» كه يكى از مقدمات قياس محسوب مى‏شود. مقدمه ديگر اين است كه :
«ولى نعمت را بايد سپاس گزارد و در پيشگاه خالق بايد، خضوع كرد» كه از مجموع اين بايد اخلاقى و آن هست نظرى، يك «بايد» اخلاقى استنتاج مى‏شود كه: «پس بايد خدا را سپاس گزارد و در برابر او خاضع بود».
اين گونه قياسها كه يك مقدمه نظرى «هست‏» و يك مقدمه عملى «بايد» دارد در قرآن كريم كم نيست; مثلا، از مجموع اين دو مقدمه قرآنى: «ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين‏» (١٤) و «كان الشيطان لربه كفورا» (١٥) كه اولى تقريبا به هست و دومى به بايد بر مى‏گردد، نتيجه «بايد» گرفته مى‏شود.

طرح يك شبهه
در زمينه استنتاج «بايد و نبايد»هاى اخلاقى از «هست و نيست‏»ها شبهه‏اى وجود دارد كه ما نخست‏براى پروراندن آن، شرايط چهارگانه انتاج قياس را ذكر مى‏كنيم و سپس به طرح اصل اشكال مى‏پردازيم و آنگاه به آن پاسخ مى‏دهيم. شرايط انتاج قياس چنين است:
اول: بايد بين نتيجه و مقدمتين، رابطه‏اى طبيعى و منطقى برقرار باشد; بين مقدمتين و نتيجه از لحاظ كميت‏يعنى كليت و جزئيت‏بايد «سنخيت‏» باشد.
بنابراين، ممكن نيست ما بتوانيم از هر مقدمه‏اى نتيجه دلخواه را استنباط كنيم، مقدمات كلى نتيجه كلى را به همراه دارند و مقدمات جزئى هرگز نتيجه كلى را ارائه نخواهند داد حتى اگر بعضى از مقدمات، كلى و بعضى ديگر جزئى باشد، باز نتيجه جزئى خواهد بود; نه كلى.
دوم: بايد بين نتيجه و مقدمتين از نظر كيفيت‏يعنى سلب و ايجاب قضيه نيز تناسب باشد. بنابراين، هرگز نمى‏توان از مقدمات ايجابى، نتيجه سلبى و از مقدمات سلبى، نتيجه ايجابى گرفت.
سوم: بين نتيجه و مقدمتين از لحاظ «جهت‏» نيز بايد تناسب وجود داشته باشد، بنابراين، هرگز نمى‏شود از مقدمات امكانى، نتيجه ضرورى را توقع داشت.
چهارم: بين نتيجه و مقدمتين از جهت صنعت قياس و ماده آن تناسب برقرار است; پس ممكن نيست از مقدمات ظنى، نتيجه قطعى را استنباط كرد. بنابراين، در كميت، كيفيت جهت و صنعت قياس، بين نتيجه قياس و مقدمات آن بايد تناسب قطعى برقرار باشد و در اين جهت‏بين منطق تجربى و منطق عقلى و نيز بين مبناى كسانى كه موجود را منحصر به نشئه تجربه مى‏دانند و ماوراى طبيعت را نمى‏پذيرند و مقدمات و قياسهاى عقلى محض را انكار مى‏كنند و كسانى كه ديدشان وسيع است و نشئه طبيعت، ماوراى طبيعت، اصول تجربى و عقلى را قبول دارند فرقى نيست.
برهمين اساس شبهه‏اى مطرح مى‏شود كه اگر بخواهيم «بايد» و «نبايد»ها را از «هست‏» و «نيست‏»ها استنتاج كنيم، بين نتيجه و مقدمه هم از لحاظ قضيه و هم از لحاظ مفردات، گسيختگى است. گسيختگى در كل قضيه اين است كه مقدمات، واقعا قضيه‏اند ولى نتيجه حقيقتا قضيه نيست. چون خبر نيست; بلكه انشاء است و بين انشاء و خبر هم تناسبى نيست; بنابر اين از دو مقدمه خبرى، يك نتيجه انشايى كه شبيه جمله خبرى است نه خود خبر، استنباط نمى‏شود، چون انشائيات شبيه جمله خبرى‏اند و هرگز قضيه خبرى نيستند.
ناهماهنگى ديگر بين نتيجه و مقدمتين آن، در خصوص مفردات است; زيرا موضوع و محمول مقدمتين كه بر اساس «هست‏»ها تنظيم مى‏شود، حقايق خارجى و واقعيتهاى عينى‏اند; اما موضوع و محمول نتيجه كه يك «بايد» است، مطلبى اعتبارى است نه واقعى; پس بين نتيجه و مقدمات، نه از نظر مفردات و نه از نظر قضيه، تناسب و هماهنگى وجود ندارد.
بر اساس همين شبهه گفته‏اند: چه فقط اصول تجربى را بپذيريم و يا اينكه اصول عقلى را نيز قبول كنيم، بايد اخلاق را مسائل اعتبارى محض بدانيم و آن را مانند رسوم، عادات و آداب اجتماعى و عاطفى تلقى كنيم. البته رسوم، مختلف است; بعضى از آنها مقطعى و موضعى و بعضى فراگير، و رسوم فراگير را اخلاق مى‏نامند; مثل اين كه دروغ، خيانت و ستم، بد و صدق، امانت و عدل، خوب است.

پاسخ به شبهه
در پاسخ به شبهه مذكور بايد گفت: كسانى كه در مسائل اخلاقى استدلال مى‏كنند هرگز از دو مقدمه ناهماهنگ به يك نتيجه غير منسجم با آنها نمى‏رسند; بلكه در همه موارد، قياس مركب يا قياس بسيطى است كه بعضى از مقدماتش «مطوى‏» است و در نتيجه اگر استدلالى اخلاقى مى‏شود، همه يا برخى از مقدمات آن، اخلاقى است و هرگز از دو «بايد» يك «هست‏» و يا از دو «هست‏» يك «بايد» استنتاج نمى‏شود و آنها كه بر مسائل اخلاقى استدلال مى‏كنند مى‏گويند: «اين كار خوب است و هر خوب را بايد انجام داد; پس اين كار را بايد انجام داد» كه در اين گونه موارد، قياس، مركب از مقدمه‏هاى اعتبارى و نتيجه اعتبارى است; ولى به دو نكته بايد توجه كرد:
١ همان طور كه در مسائل تجربى در نشئه طبيعت، خير و شر و نفع و ضرر وجود دارد (١٦) در مسائل ماوراى طبيعت و تجربه نيز وجود دارد. در مسائل تجربى، انسان مدرك، آتش و حرارتش را احساس مى‏كند و با تجربه مى‏بيند كه آتش، دست‏يا لباس و... را مى‏سوزاند و افزون بر آن، انسان يك «بايد» تجربى هم در كنار اين حس تجربى دارد و آن اين كه: از امور زيانبار بايد پرهيز كرد، پس از آتش هم بايد پرهيز كرد.
اين نفع و ضرر و خير و شرى كه در مسائل حسى و تجربى است در مسائل اخلاقى هم هست. انسان در اوايل امر، گذشته از «اول الاوائل‏» يعنى استحاله جمع و رفع نقيضين كه آن را با عقل و نه با حس ادراك مى‏كند، خيلى از امور را بعدا به عنوان مسائل بديهى ادراك مى‏كند. او مى‏فهمد كه آتش مى‏سوزاند يا سم مار و عقرب، مهلك است و بايد از مهلك پرهيز كرد.
درهر صورت، انسان در مسائل اخلاقى نيز همين ادراك را دارد و مثلا مى‏گويد نظم براى زندگى من سودمند است و بايد آن را در زندگى پياده كرد يا هرج و مرج براى زندگى من شر است و بايد از آن شر پرهيز كرد. او اين خوبى و بدى را با يك نوع تنبه و آگاهى، درك مى‏كند و اين درك از مسائل ابتدايى بايد و نبايدهاست; يعنى، همان طور كه يك «هست‏» و «نيست‏» نخستين داريم، يك «بايد» و «نبايد» بديهى نخستين هم داريم كه مسائل نظرى بايد و نبايدها را از آن مى‏گيريم; مثل اين كه، در برخورد با آتش دو مطلب را به صورت بديهى و محسوس، درك مى‏كنيم:
يكى «هست‏» نظرى و ديگرى بايد اعتبارى.
بنابراين، قايل به مكتب تجربى، اگر چه در بعضى از مسائل با صاحب‏مكتبهاى عقلى همراه است ولى او مسائل ماوراى طبيعت‏يعنى روح، فضايل و رذايل آن، مسائل برزخ و معاد، «لقاء الله‏»، «قرب الى الله‏» و يا «بعد عن الله‏» را ادراك نمى‏كند در نتيجه براى او مسئله خير و شر نسبت‏به روح، قبر، برزخ و... مطرح نيست. وقتى خير و شر مطرح نبود، نفع و ضرر هم براى او مطرح نيست; زيرا نفع و ضرر، مربوط به «طريق‏» است و در ارتباط با هدف يعنى خير و شر معنا مى‏دهد و اينجا مرز جدايى عالم تجربى يا فيلسوف ملحد با فيلسوف موحد است.
قبلا اشاره شد كه بحث در مسائل اخلاقى مانند بحث از مسائل طبى، ازعلوم تجربى است; يعنى، همانگونه كه پزشك بحث « هست‏» و بحث «بايد» دارد; مثلا، مى‏گويد: «اين غذا براى دستگاه گوارش زيانبار است‏» كه چنين‏قضيه‏اى جزو علوم تجربى است و به بيمار مى‏گويد: «فلان غذا را مصرف‏نكن‏» كه «بايد» دستورى است و جزء علوم انسانى، و او آن را از يك قياس‏تجربى ملفق استنباط مى‏كند، عالم اخلاق نيز مى‏گويد: روح و قواى آن‏براى هميشه است و فلان گناه براى آنها زيانبار است كه اين گونه قضايا جزءحكمت نظرى‏اند و نيز مى‏گويد: از شى‏ء زيانبار بايد تقوا و پرهيز داشت كه‏خود دستورى اخلاقى است و آن را از قياس ملفق استنتاج نموده است. قرآن‏كريم كه مى‏فرمايد: «وننزل من القران ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين‏» (١٧) يعنى،قرآن شفاى دردهاست از مقدمات تلفيقى استفاده مى‏كند; يعنى براى موعظه‏و تذكره، قياسى مركب از يك مقدمه «هست‏» و يك مقدمه «بايد» تشكيل مى‏شود.

كتاب تذكره و هدايت
قرآن، ضمن آن كه جهان بينى دارد، «تذكره‏» هم هست. آنچه در بعضى از دعاهاآمده است: «يا من كتابه تذكرة للمتقين‏» (١٨) ، از همين باب است و قرآن نيز خود را به عنوان «تذكره‏» يعنى «يادآور» و «موعظه‏» معرفى كرده است: «فذكر بالقران من يخاف وعيد» (١٩) ، «انما انت مذكر» (٢٠) ، «ولقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر» (٢١) .
قرآن در همه موارد وقتى بخواهد تذكره باشد يا هر دو مقدمه را بيان مى‏كند و يا «بايد» را مطوى نگه مى‏دارد. مثلا، مى‏فرمايد: «الم يعلم بان الله يرى‏» (٢٢) : انسان نمى‏داند كه خدا او را مى‏بيند؟ كه يك مقدمه مطوى به اين مقدمه، ضميمه و آنگاه دستور اخلاقى از آن استنباط مى‏شود. در اين جا جمله‏«خدا مى‏بيند» «هست‏» است. و مقدمه ديگرى كه مطوى است و عقل آن را مى‏فهمد اين است كه اگر خدا انسان را مى‏بيند، انسان «نبايد» در محضر او دست‏به تباهى دراز كند; يا مثلا مى‏فرمايد: «ان ربك لبالمرصاد» (٢٣) خدا در كمين است; يعنى، شما او را نمى‏بينيد ولى او شما را مى‏بيند يا در باره شيطان در قرآن كريم آمده است كه گفت: «لاقعدن لهم صراطك المستقيم‏» (٢٤) من در كمين اينها مى‏نشينم. اين سخن يك گزارش «هست‏» علمى صرف نيست‏بلكه مقدمه مطوى در بر دارد و آن اين است كه بايد خدايى را كه در كمين است در نظر گرفت و معصيت نكرد يا از شيطان نشسته در كمين، نبايد غفلت ورزيد; به اين ترتيب، مقدمه‏هاى «بايد» به مقدمه‏هاى «هست‏»، ضميمه مى‏شود و آنگاه قياس مزبور نتيجه مى‏دهد.
قرآن در طرح و بيان مسائل اعتقادى نيز از همين سبك بهره مى‏گيرد; يعنى دعوت به اعتقاد و ايمان مى‏كند و اين دعوت جزء «بايد» است; مثلا مى‏فرمايد: «الم نجعل له عينين * ولسانا وشفتين * وهديناه النجدين‏» (٢٥) آيا اين نظام آفرينشى كه در دستگاه درون و بيرون انسان مشهود است‏براى هدايت و راهنمايى او به اين هدف، كه خدايى هست كافى نيست؟ يعنى وقتى چنين است پس ايمان بياوريد، جمله «ايمان بياوريد» مطلب «بايد» و اخلاقى است. چون اخلاق از ايمان شروع مى‏شود و لذا مسئله شرك به عنوان گناه كبيره مطرح است.
در سوره مباركه «قيامت‏»، در باره معاد مى‏فرمايد: «الم يك نطفة من منى يمنى * ثم كان علقة فخلق فسوى * فجعل منه الزوجين الذكر و الانثى * اليس ذلك بقادر على ان يحيى الموتى‏» (٢٦) يعنى، خدايى كه از يك قطره آب كه همه اجزاء آن، شبيه به هم است‏بخشى از آن را چشم، بخشى را گوش، يك جا را بينى، بخشى را مغز يا منشا فكر و جاى ديگر را قلب درست كرد و از همان، يكى را زن و ديگرى را مرد آفريد، آيا قادر نيست كه انسانهايى را كه مرده‏اند دو باره زنده كند؟ يعنى، حتما به معاد معتقد باشيد و از انكار آن بپرهيزيد.
به همين جهت وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى اين آيات پايانى سوره قيامت را تلاوت مى‏كردند، مى‏فرمودند: «سبحانك اللهم و بلى‏» (٢٧) يعنى، «آمنا».
در هيچ جاى قرآن، مطلب علمى محض كه همراه آن وعده به ايمان و وعيد به شرك نباشد نيست، قرآن كتاب هدايت است و مانند كتابهاى فلسفى و كلامى علم محض نيست. به همين جهت در كتابهاى فلسفى و كلامى «بايد» و «نبايد» و «ايمان بياوريد و اگر ايمان نياوريد، جهنم و اگر ايمان بياوريد، پاداش بهشت است‏» مطرح نيست; زيرا محتواى آنها فقط علم است; چنانكه «فقه‏» كارى به عقايد ندارد. و تنها مى‏گويد چه چيز واجب است و كدام واجب نيست; اما اخلاق مى‏گويد اگر اين كار را نكنيد، كيفر دارد. كه اين، بايد و نبايد است; نه «هست‏» و «نيست‏».
بنابراين، مى‏توان گفت كه هم آن اشكال عدم تناسب انشاء با خبر و هم ناهماهنگى بين مفردات قضايايى كه در قياس اخذ شده‏اند با مفرداتى كه در نتيجه ماخوذند حل مى‏شود.

علم اخلاق و شواهد عقلى و نقلى
علم اخلاق همانند علم فقه و حقوق و ساير علوم دينى، متن و شرح دارد كه متنش را قرآن و حديث تبيين مى‏كند و شرحش نيز به وسيله همان متون دينى به كمك عقل و سنت و سيرت صالحان سالك صورت مى‏گيرد. همان طور كه فقيه، متن آيه‏اى از آيات الاحكام يا حديثى را در مسائل فقهى، با استمداد از شواهد عقلى و نقلى شرح مى‏كند، مسائل اخلاقى هم چنين است. اگر آيه يا حديثى، مطلب اخلاقى را عنوان كند، با استمداد از ساير آيات، استعانت از سنت و براهين عقلى و سيرت و سنت معصومين (عليهم السلام) آن متن اخلاقى تشريح و شبهات آن، بازگو و به آنها پاسخ داده مى‏شود.
علم اخلاق و فلسفه اخلاق با تفاوتى كه با هم دارند در اين جهت‏شريكند كه علم برهانى و استدلالى‏اند; زيرا صرف نقل يك حديث و ترجمه آن گرچه بازده موعظتى دارد; محصول علمى و فلسفى‏اش بسيار كم است. لذا در فن تهذيب روح ضمن اين كه يك باحث فن اخلاق از بعضى از متون اصلى مدد مى‏گيرد ناچار است آن را با شواهد عقلى و نقلى شرح كند.
--------------------
١. سوره روم، آيه ٤١.
٢. گرچه اخلاق، علمى اعتبارى و مسائل اخلاقى جزو امور اعتبارى است; ليكن از امور اعتبارى محض نيست تا به دست معتبر سپرده شده باشد; مثلا، گاهى انسان براى انجام كارى به كاغذى بها و اعتبار مى‏دهد ولى بعد آن را باطل مى‏كند، اين گونه از اعتبارى‏ها ريشه تكوينى ندارد; مانند صدر و ذيل يك مجلس كه امرى اعتبارى است; به اين معنا كه، ممكن است انسان، در فصلى، گوشه‏اى از يك اتاق و در فصلى ديگر، گوشه ديگر آن اتاق را صدر مجلس قرار دهد و مقابل آن را ذيل بداند، هيچ كدام از صدر و ذيل اعتبارى واجد اصالت تكوين نيستند; ولى بعضى از امور اعتبارى ريشه تكوينى دارند. معناى اعتبارى بودن اخلاق، اين است كه اخلاق، در خارج «مابازاء» ندارد; يعنى، در خارج، چيزى مثلا به نام درخت، زمين، آب، انسان، ستاره و صدها و هزارها موجود خارجى ديگر وجود دارد; اما چيزى به عنوان صدق، كذب، ظلم، عدل، حسن، قبح و مانند آنها وجود ندارد كه ما بتوانيم به آن اشاره كنيم و بگوييم اين، حسن و آن، قبيح و يا اين، حسن و آن قبح است. البته منشا انتزاع اعتبار اين امور در خارج وجود دارد. چقدر فرق است‏بين نظرى كه اخلاق را اعتبارى محض بداند و بگويد چون هيچ «ما بازاء» ندارد مانند سنن و رسوم عادى، به قرارداد محض وابسته است، (لذا ممكن است وصفى از اوصاف نفسانى، مانند تقوا در عصرى و يا مردم منطقه‏اى، خوب و در عصر ديگر و براى مردم منطقه‏اى ديگر، بد باشد) و بين آن نظر نهايى كه در حكمت متعاليه مطرح است كه اخلاق اعتبارى محض نيست‏بلكه امرى اعتبارى است كه داراى منشا تكوينى و واقعى است، بلكه واقعيت‏ ساز نيز هست. اين نظر دوم در اوج اخلاق‏شناسى است.
٣. سوره روم، آيه ٣٠.
٤. سوره آل عمران، آيه ١٣٧.
٥. سوره نمل، آيه ٦٩.
٦. سوره حجر، آيه ٧٥. «متوسم‏» به معناى «وسمه‏» و «سيما»شناس است و از اين رو به كسانى كه آثار باستانى را خوب مى‏شناسند، متوسم گفته مى‏شود.
٧. مقصود، شهر «قوم لوط‏» و شهر «اصحاب ايكه‏» قوم حضرت شعيب (عليه السلام) است. (مجمع‏البيان، ج‏٥، ص‏٣٤٣).
٨. سوره حجر، آيه ٨٠.
٩. ترتيب آيات مذكور به اين صورت است: «ان فى ذلك لايات للمتوسمين * وانها لبسبيل مقيم * ان فى ذلك لاية للمؤمنين * وان كان اصحاب الايكة لظالمين * فانتقمنا منهم وانهما لبامام مبين‏» (سوره حجر، آيات‏٧٩٧٥).
١٠. منظومه سبزوارى، ص‏٧٥
١١. نهاية الاقدام، صفحات ٥، ٣١١، ٤٦٢ و....
١٢. سوره انبياء، آيه ٢٣.
١٣. البته شرافت وجودى، نه ارزشى.
١٤. سوره اسراء، آيه ٢٧.
١٥. همان.
١٦. شر به جنبه عدمى و زوال برمى‏گردد، زوال ذات يا زوال وصف، يعنى كمال. چيزى كه اصل حيات يا سلامت موجودى را تامين كند (كان تامه يا كان ناقصه) خير است و چيزى كه اصل ذات يا وصف آن را زايل كند (ليس تامه يا ليس ناقصه) شر است و اگر چيزى نسبت‏به چيز ديگر اثر منفى نداشته باشد، نسبت‏به آن، شر نيست; مثلا مار و عقرب اگر كسى را مسموم نكنند شر نيستند، اما وقتى حيات يا سلامت رهگذر را از بين مى‏برند، شر محسوب مى‏شوند.
١٧. سوره اسراء، آيه ٨٢.
١٨. دعاى جوشن كبير، بند ٧٦.
١٩. سوره ق، آيه ٤٥.
٢٠. سوره غاشيه، آيه ٢١.
٢١. سوره قمر، آيه ١٧.
٢٢. سوره علق، آيه ١٤.
٢٣. سوره فجر، آيه ١٤.
٢٤. سوره اعراف، آيه ١٦.
٢٥. سوره بلد، آيات ٨ ١٠.
٢٦. سوره قيامت، آيات ٣٧ ٤٠.
٢٧. مجمع البيان، ج ١٠، ص ٦٠٧.

۳
فصل سوم: كمال انسان از نظر دين
فصل سوم: كمال انسان از نظر دين
خداى سبحان كمال محض و كمال‏آفرين است; هر چه از او ظهور كند كامل است. عالم و آدم از او ظهور كرده و هر دو از مظاهر كمال حقند، هم كمال نفسى دارند و هم از كمال نسبى برخوردارند: «ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور» (١) همه ذرات عالم هستى به سوى كمال در حركتند و مسير امر الهى را طى مى‏كنند، خداى سبحان به آسمانها و زمين فرمود: خواسته يا ناخواسته به سوى من بياييد، گفتند ما خواهانيم و با طوع و رغبت مى‏آييم: «فقال لها وللارض اتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين‏» (٢) .
انسان نيز تافته‏اى جدا بافته از جهان خلقت نيست، از اين رو سعى مى‏كند با رسيدن به كمال مطلوب خود را با ساير مخلوقات وفق دهد وبا مجموعه جهان آفرينش هماهنگ سازد، راه هماهنگ شدن با نظام پيوسته جهان، در سير به سوى كمال مطلوب، كسب فضايل اخلاقى است. اخلاق اين توانايى را دارد كه انسان متخلق را در اين مسير با اين مجموعه هماهنگ كند، انسان نيز به طور طبيعى پذيراى چنين هماهنگى است و در مسير كمال مطلق در حركت است.

كمال در چيست؟
صاحبان علوم گوناگون، تفسيرهاى متنوع و متفاوتى از كمال انسان دارند. هر كسى كمال را در رشته علمى خاص خود مى‏داند; ولى آخرين سخن را كمال‏آفرين جهان هستى، خداى سبحان، مى‏گويد و چه كسى راستگوتر از اوست؟:
«و من اصدق من الله قيلا» (٣) .
در علوم اعتبارى و قراردادى، صاحبان علوم ادبى، كسى را كه در علوم‏ادبى‏جامع باشد، «كامل‏» مى‏نامند. آنان به كسى كه لغت‏شناس ماهرودرفن غت‏سرآمد باشد، «لغوى‏» و به كسى كه در علم «اعراب‏» سرآمدباشد«نحوى‏» و به كسى كه در فن شعر و قافيه و وزن شناسى ماهر باشد،«عروضى‏» و به كسى كه جامع بين اين رشته‏ها شده «اديب كامل‏» مى‏گويند.
در علوم استدلالى، به كسى كه در هندسه، رياضيات و علوم تجربى، طبيعى و منطق سرآمد و ماهر باشد و با جمع اين سه رشته بتواند در معارف الهيه، حقايق را به خوبى استنباط كند، «فيلسوف كامل‏» و «حكيم‏» مى‏گويند; ولى در علوم حقيقى و نزد اهل معرفت، كمال به معناى ديگرى تفسير شده است.
مرحوم سيد حيدر آملى، كه از عرفاى بنام اماميه و از معتقدان به ولاى اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم‏السلام) است مى‏گويد: به كسى كه در علم شريعت، سرآمد و در علم طريقت، داراى كارآيى لازم و در علم حقيقت، صاحب بصر باشد، «شيخ‏» مى‏گويند. بنابراين، شيخ، انسان كاملى است كه داراى اين ويژگيهاى ياد شده باشد.
البته هر كدام از اين علوم، اصطلاح خاص خود را داراست; در روايات معصومين (عليهم‏السلام) نيز آمده است كه همه كمال، در امورى، مانند «تفقه در دين‏» است:
«الكمال كل الكمال التفقه في الدين و...» (٤) .
تفقه در دين، عبارت از دين شناسى و دين باورى است. كسى كه دين شناس نيست‏يا دين شناس است ولى دين باور نيست، فقيه نيست. «تفقه‏» در دين به معناى ماهر و ممحض بودن در دين است.

پايه علوم
دين، سلسله‏اى از مسائل نظرى و مسائل عملى است و كسى متفقه در دين است كه در آنها سر آمد باشد.
دين، هم دستور علم و هم دستور استغفار مى‏دهد. ذات اقدس اله به پيغمبر مى‏فرمايد: «قل رب زدنى علما» (٥) يعنى، به خدا بگو كه بر علم من بيفزا. نيز خداوند در قرآن، بيان مى‏كند كه پيغمبر چه علمى را از خدا طلب كند.
همه علومى كه در تامين سعادت و رفع نيازهاى بشرى سهم مؤثرى دارند از يك نظر، صبغه اسلامى و دينى دارند; چون فراهم كردن و فراگيرى آنها و نيز استفاده از آنها در رفع نياز جامعه اسلامى واجب عينى يا كفايى است و علوم از اين جهت «اسلامى‏» مى‏شود (البته براى اسلامى بودن علوم انسانى در رتبه اول و علوم تجربى در رتبه دوم معناى دقيقى است كه خارج از بحث كنونى است); ولى قرآن كريم، علمى را كه اساس و پايه همه علوم است كه اگر باشد، علوم ديگر فراهم و به جا مصرف مى‏شود و اگر نباشد، علوم ديگر يا تحصيل نمى‏شود يا اگر تحصيل شود، به جا صرف نمى‏شود، به پيغمبر آموخت و فرمود:«فاعلم انه لا اله الا الله و استغفر لذنبك‏» (٦) و آن، علم «توحيد» است.
اگر كسى بداند در كل جهان، خالق، مدبر و مربى عالم و آدم، خداست و همه كمالها و جمالها را او آفريده و زمام آنها به دست اوست، قهرا در فراگيرى كمال از خدا غفلت نمى‏كند و اگر كامل شد، در نشر آن هم براى رضا خدا مى‏كوشد و قصور و دريغى نمى‏ورزد. اين علم، علمى استدلالى است. عالم شدن به وحدانيت‏حق، كار آسانى نيست. ممكن است كسى بر اساس همان تفكر سنتى و عادى بگويد: «لا اله الا الله‏» اما، در برنامه‏هاى عملى او توحيد ظهور نكند.

نشانه توحيد عملى
توحيد در برنامه‏هاى عملى آنگاه ظهور مى‏كند كه انسان در آغاز و پايان هر كارى «خدا» بگويد:
«و قل رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق‏» (٧) . همان گونه كه قبلا اشاره شد، اين آيه، اختصاصى به ورود در دنيا يا برزخ يا قيامت و خروج از دنيا يا برزخ يا صحنه قيامت ندارد، بلكه موحد هر كارى را انجام مى‏دهد بايد بتواند «نام خدا» را ببرد و اين كار. قهرا واجب و يا مستحب است. به عبارت ديگر، كارى كه انسان به نام خدا شروع مى‏كند، كار حرام و مكروه يا مشتبه و مشكوك نمى‏تواند باشد; زيرا چنين كارهايى هرگز مورد رضايت‏خداى سبحان نيست و با ذكر نام او نيز هيچ تناسبى ندارد.
اين كه گفته‏اند: هر كارى را كه انجام مى‏دهى نام خدا را ببر; يعنى كار بايد به گونه‏اى باشد كه انسان بتواند به نام خدا بگويد و اين، بهترين برنامه‏هاى توحيدى است كه در همه شئون زندگى ما هست. انسان موحد، در همه امور چنين مى‏انديشد. گاهى ممكن است انسان، در اوايل امر با حسن نيت، وارد كارى بشود و به نام خدا بگويد; ولى دراثناى عمل، جاذبه‏هاى طبيعى، او را به سمت‏خود منحرف كند و او نتواند در پايان كار به نام خدا بگويد. آيه سوره «اسراء» مى‏گويد:
در آغاز هر كارى كه وارد مى‏شويد، به نام خدا بگوييد و به همين صورت كار را ادامه دهيد به گونه‏اى كه وقتى از آن دست كشيديد نيز بتوانيد به نام خدا بگوييد با اين ترتيب، سراسر آن كار واجب يا مستحب، مظهر توحيد مى‏شود.
چنين انسانى اهل استغفار هم هست، يعنى از خدا طلب مغفرت مى‏كند كه اگر غفلتى كرد يا قصورى ورزيد و يا گاهى به برخى از گناهان صغيره مبتلا شد، خدا از او در گذرد و مى‏دانيم كه استغفار براى نوع اوليا، جنبه دفعى دارد، يعنى آنان با اين استغفار از خطر ارتكاب به گناه مى‏رهند، نه جنبه رفعى تا آنان با استغفار از خطر كيفر گناه ارتكاب شده نجات يابند.
انسان مهذب و منزه از غبار طبيعت، كامل است. و بهشت، «داركمال‏» ناميده مى‏شود. اسلام نيز، كامل است و نقصى در آن نيست.

نعمت‏ياد آورى گناه
مشكل ما در نقص ونرسيدن به كمال، فراموشى است كه از بدترين مصيبتهاى ماست. كار خوبى را كه انجام مى‏دهيم، فراموش نمى‏كنيم. چون آن را بارها بازگو كرده و به آن علاقمنديم; ولى چون گناه مرتكب شده را پنهان مى‏كنيم، كم كم از يادمان مى‏رود. و در صدد جبران آن هم نيستيم; زيرا انسان آنگاه در صدد جبران نقص است كه متذكر آن نقيصه باشد.
از اين رو به ما گفته‏اند: اگر كار خيرى كرديد، آن را فراموش كنيد و اگر از شما اشتباهى سر زد، به ياد آن باشيد; زيرا تذكر خطا وسيله استغفار و سبب انفعال است ولى ياد آورى كار خير، زمينه غرور را فراهم مى‏كند. گاهى انسان آن قدر كار خير را بازگو مى‏كند كه كار خيرش پژمرده مى‏شود.
در بعضى از روايات اهل بيت (عليهم السلام) آمده است كه اگر شما كار خيرى را انجام داديد، لازم نيست آن را براى كسى بازگو كنيد; مثل اينكه، شما گلى را از بوستان بكنيد و چند بار به آن دست‏بزنيد. طبيعى است كه پژمرده مى‏شود و عطر و زيبايى آن از بين مى‏رود. كار خير نيز وقتى زيبا و معطر است كه پنهان بماند يا اگر در شيشه عطرى را باز كنيم، عطر از آن مى‏پرد. ولى كار شر مثل بوى بد است، در شيشه آن را بر داريد بگذاريد زود بويش برود، يعنى به ياد آن باشيد. وقتى به ياد بوديد با توبه آن را جبران مى‏كنيد (٨) .
غير معصومين (عليهم السلام) نوعا كم يا زياد به گناه آلوده‏اند و فراموشى، آلودگى را مى‏افزايد. از اين رو تذكر گناه، جزو بهترين نعمتهاست; زيرا انسان را به توبه وادار مى‏كند. به همين جهت‏به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور داده شده كه:
«فاعلم انه لا اله الا الله واستغفر لذنبك وللمؤمنين‏» (٩) تا هشدارى باشد براى امت آن حضرت.

كمال در بينايى و دارايى
با اين بيان، معلوم مى‏شود كمال، در بينايى و دارايى انسان است، انسان بايد معارف الهى را به خوبى بفهمد و بر اساس آن عمل كند، يعنى آنچه را كه ياد گرفته به عمل برساند. همان گونه كه خوبيها با عبادتهاى خوب تلازم دارند، بديها نيز با عبادتهاى ناقص متلازمند; يعنى، اگر كسى به بخشى از كارهاى خوب موفق شود، توفيق انجام نمازهاى خوب هم نصيب او مى‏گردد. و آن نمازهاى خوب، زمينه مى‏شود كه بعد از نماز به كارهاى خوب ديگرى دسترسى پيدا كند; متقابلا اگر كسى تن به گناه بدهد، به عبادات خوب، موفق نمى‏شود عبادات او ناقص است و عبادات ناقص، توان ندارد او را از زشتيها باز دارد. چون نمازى كه عمود دين و با روح است، انسان را از زشتى باز مى‏دارد. اين خود نهى از منكرى است كه ضامن اجرا دارد. اينكه خداوند در قرآن مى‏فرمايد:
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» (١٠) يعنى، نماز واقعا انسان را در درون خود، حفظ مى‏كند و باز مى‏دارد. اين نهى از منكر تشريعى نيست.
گاهى ممكن است ما به گناهى تن در دهيم و ديگرى ما را نهى از منكر كند; ولى سخن او در ما اثر نكند; اما اگر كسى از درون، ما را نهى از منكر كند، يقينا اثر دارد. نماز نهى از منكر از درون است و انسان را از زشتى باز مى‏دارد و اگر انسان از زشتى بازداشته شود، «كامل‏» مى‏شود.

جهاد اكبر و ريزش كوثر
از سخنان شيرين افلاطون اين است كه مى‏گويد:
من در علوم ديگر مى‏نوشيدم تا سيراب بشوم; ولى در علم الهى، سيراب شده‏ام بدون اينكه بنوشم.
در علوم ديگر، اگر انسان كتابى را مطالعه كند و با رنج و كوشش مطلبى را بفهمد، به همان نسبت لذت مى‏برد. مانند كسى كه با كندوكاو مقدارى آب، استخراج كرده ونوشيده و رفع عطش كرده و لذت برده است; اما در معارف حقه، كمال به گونه‏اى است كه انسان بدون رنج كتاب، كتيبه، درس، الفاظ علوم حصولى ومفهوم ذهنى و... سيراب مى‏شود; مثل اين كه در بهشت اگر كسى بخواهد از كوثر استفاده كند، با رنج و تلاش همراه نيست. لذا مى‏گويند:
«دولت آن است كه بى خون دل آيد به كنار».
رنجهاى ما محصول موقتى دارد; لطف آن است كه از جاى ديگر، نصيب انسان شود و وقتى از جاى ديگر، نصيب وى مى‏شود كه قلب منزه داشته باشد. ماموران الهى دائما فيض مى‏رسانند و قلب منزه و مهذب طلب مى‏كنند اين ما هستيم كه متاسفانه همواره سعى مى‏كنيم بارى بر دوشمان افزوده و با همين علوم حصولى و مدرسه‏اى خود را سرگرم كنيم! از اين رو مشغول كند وكاو هستيم تا اندك آبى از زمين بجوشد; اما تلاش و كوشش نمى‏كنيم كه كوثر علم الهى از بالا ريزش كند، و اين با جهاد اكبر حاصل مى‏شود كه بسيار سخت است، به اين دليل كه ما در نمازى دو ركعتى، كه حداكثر پنج دقيقه وقت لازم دارد، نمى‏توانيم خود را حفظ كنيم!

ديو در خلوتگه دل!
ما مى‏خواهيم با خلوص و حضور باشيم و به آن علاقمنديم و دين نيز به آن دستورداده، پس كيست كه حواس ما را به شرق و غرب و بالا و پايين، منحرف مى‏كند؟ معلوم مى‏شود ما امين نبوده و در نعمتهاى الهى امانت را رعايت نكرده و دشمن دين خود و خدا را كه شيطان است‏به درون دل، راه داده‏ايم و او فكر ما را رهبرى مى‏كند! او در حال عادى كارى با ما ندارد كسى كه مى‏خواهد يك ساعت در جايى بنشيند و فقط به در و ديوار نگاه كند، حواسش جمع است و نگاه مى‏كند، چون اتلاف عمر است و شيطان در حال اتلاف عمر، با تمركز حواس انسان كارى ندارد.
نيز اگر كسى بخواهد به آهنگ حرامى گوش بدهد يا منظره حرامى را بنگرد، حواسش جمع است و با كمال حضور دل، آن آهنگ باطل را گوش مى‏دهد و آن منظره حرام را هم مى‏نگرد، چون او دل را به دست كسى داده كه خواسته‏اش همين است; ولى اگر بخواهد مواعظ و معارف دينى را گوش بدهد يا قرآن و دعا بخواند تمركز حواس ندارد، كلمات را بر زبان جارى مى‏كند; ولى معانى در دلش راه ندارد; زيرا صحنه دل را ديگرى گرفته، مانند مال‏باخته‏اى كه ديگرى به خانه او آمده و غاصبانه آن را اشغال كرده است.
ذات اقدس اله مى‏فرمايد:
«بل الانسان على نفسه بصيرة و لو القى معاذيرة‏» (١١) انسان بر جان خود، «بصيره‏» است، يعنى خودش را مى‏شناسد (١٢) . هر كس وقتى به درون خود، سرى مى‏زند خود را خوب مى‏شناسد; اگر چه ممكن است‏بخواهد براى تبهكاريهاى خود توجيه‏هاى ناروا كند و عذرهاى باطل بتراشد:
«و لو القى معاذيرة‏»
و اين البته اختصاصى به قيامت ندارد. در دنيا هم ما خود را خوب مى‏شناسيم.
اگر بخواهيم كامل بشويم چاره‏اى جز تهذيب روح نيست و تهذيب روح راه‏ندادن بيگانه به حريم دل است. وقتى هر گونه سخنى را مى‏گوييم، به هر جايى نگاه كرده، به هر چيزى گوش فرا مى‏دهيم، هر غذايى را خورده، و به مال هر كسى چشم طمع دوخته‏ايم، بدانيم بيگانه را در دل خود جاى داده‏ايم. آنگاه كه بيگانه در دل ما جاى كند، آن را تصاحب مى‏كند.
به همين جهت، نمازى خوانده مى‏شود كه از نظر فقهى و شريعت صحيح است اما از نظر كلامى، اخلاق و طريقت مقبول نيست. چون در بعضى روايات اهل بيت (عليهم السلام) هم آمده است كه: همان مقدارى از نماز مقبول است كه انسان مى‏فهمد با خدا مناجات مى‏كند. آن نقاط روشنى كه در نماز هست چند جمله‏اى است كه انسان مى‏فهمد با چه كسى حرف مى‏زند، جملاتى كه با خلوص، ادا مى‏شود (١٣) .
بنابراين، كمالى كه فقه و دين آن را به رسميت مى‏شناسد در تقرب به خدا و مظهريت انسان براى ذات اقدس اله است. چون هيچ نقصى در او نيست. و او هستى، علم، قدرت، حيات و كمال محض است و بنده خدا هر اندازه به او نزديك شود از اين اوصاف سهمى مى‏برد و طرفى مى‏بندد و به همان اندازه، كامل مى‏شود و تنها مانع رفتن به سوى دوست، «غبار ره‏» است كه با تهذيب، زدوده مى‏شود.

كمال در گرو احساس خطر
كسى كه مى‏داند خطرى تهديدش مى‏كند و او را در بين راه، گرسنه و تشنه‏مى‏گذارد، در فكر علاج خطر بر مى‏آيد. جهنمى‏ها در عين حال كه غذاهاى‏فراوانى مى‏خورند و آبهاى فراوانى مى‏نوشند، هميشه گرسنه و تشنه‏اند;زيرا غذايشان «غسلين‏» و «ضريع‏» است:
«فليس له اليوم هيهنا حميم و لا طعام الا من غسلين‏» (١٤)
و «غسلين‏» همان چركابه است،
«ليس لهم طعام الا من ضريع‏» (١٥)
و «ضريع‏» يعنى تيغ. چون آنان، در دنيا به طور مرتب به اين‏و آن نيش مى‏زدند و خار راه بودند. زخم زبان و زبانه قلم، بدگويى و سلب حيثيت از اين و آن در حقيقت، تيغى است كه به جان ديگران فرو مى‏رود و همين تيغها در قيامت، ظهور مى‏كند و به بوته تيغ تبديل مى‏شود كه آن را به تيغ زن مى‏خورانند.
انسان در دنيا هر شبانه روز، دو يا سه وعده غذا مى‏خورد و سير مى‏شود. مگر انسان طماع كه شبانه روز غذا مى‏خورد، شب به اميد صبح بر مى‏خيزد و صبح به اميد شب مى‏كوشد; ولى هرگز سير نمى‏شود. غذاى دوزخيان دايمى است و مدام بايد غسلين وضريع بخورند. اين گونه از پى‏آمدهاى تلخ، ناله و استغفار دارد و بدون آن، كمال ممكن نيست و سخن خدا هم سخنى مانند «سبعه معلقه‏» و دواوين شعراى جاهلى نيست تا از باب «احسنه اكذبه‏»، مبالغه و اغراق در آن راه داشته باشد، بلكه صدق محض است.
قرآن كريم در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«و نادى اصحاب النار اصحاب الجنة ان افيضوا علينا من الماء او مما رزقكم الله‏» (١٦) .
چون اهل جهنم گرسنه و تشنه‏اند، به بهشتى‏ها مى‏گويند از آب و غذاى بهشت، چيزى به ما بدهيد; زيرا شما سيراب و سير و ما تشنه و گرسنه‏ايم; ولى آنها در جواب مى‏گويند:
«ان الله حرمهما على الكافرين‏» (١٧) :
خداوند آب و نان بهشت را بر كافران حرام كرده است; چنان كه ذات اقدس اله مى‏فرمايد:
«انه من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنة و ماواه النار» (١٨) :
اگر كسى به خدا شرك ورزد، از آب و نان حلال بهشتيان محروم است; چون خود را در دنيا محروم كرده است.
حاصل آنكه: تهذيب روح به تكميل آن و تكميل آن فقط در سايه تحصيل همين امور است.

كمال، نتيجه عمل
انبيا و اوليا به عنوان انسان كامل، معرفى شده‏اند و آنها در مكتب كسى درس نخوانده تلاش آنها بر عمل، بيش از تلاش آنها بر علم بود. چون علم، مقدمه ووسيله عمل است، مگر علمى كه عملى نيست، البته چنان علمى كه پيوند مستقيم با عمل جارحى ندارد خود، عين عمل دل محسوب مى‏گردد، و افزايش آن علم همواره مطلوب سالكان واصل است.
بنابراين، اگر علم به عمل ننشيند، وبالى براى عالم مى‏شود و بايد ابزار كشى كند; مانند كسى كه در زمان جنگ به طور مرتب شمشير تيز مى‏كند. شمشير سازى و شمشير تيز كردن براى جنگ با بيگانه است. درس و بحث مثل شمشير تيز كردنى است كه انسان با استفاده از آن در جهاد اكبر بايد به جنگ دشمن درون برود.
از اين رو بخش مهمى از كلمات ائمه (عليهم السلام) كه همه آنها نور است، براى ارائه راه اصلى كمال به انسان است تا او را از توهم كمال دروغين رهايى بخشند.
-----------------------
١. سوره ملك، آيه ٣.
٢. سوره فصلت، آيه ١١.
٣. سوره نساء، آيه ١٢٢.
٤. تحف العقول، ص ٢٩٢.
٥. سوره طه، آيه ١١٤.
٦. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ١٩.
٧. سوره اسراء، آيه ٨٠.
٨. بحار، ج ٦٦، ص ٣٩٦، ح ٨٣.
٩. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ١٩.
١٠. سوره عنكبوت، آيه ٤٥.
١١. سوره قيامت، آيات ١٤ ١٥.
١٢. تاء «بصيرة‏» براى مبالغه است، مانند «علامة‏»، نه تانيث.
١٣. عنهم (عليهم السلام): «ليس لك من صلاتك الا ما احضرت فيه قلبك‏» (بحار، ج‏٨١، ص‏٢٥٩، ح‏٥٧).
١٤. سوره حاقه، آيات ٣٥ ٣٦.
١٥. سوره غاشيه، آيه ٦.
١٦. سوره اعراف، آيه ٥٠.
١٧. همان.
١٨. سوره مائده، آيه ٧٢.

۴
فصل چهارم: سعادت روح و بدن
فصل چهارم: سعادت روح و بدن
از پرسشهايى كه جهان‏بينى الهى به آن پاسخ مى‏دهد اين است كه سعادت چيست و آيا سعادت، و كمال انسان، تنها مربوط به روح اوست‏يا مربوط به روح و بدن او؟ آنها كه براى بدن، هيچ نقشى قايل نيستند و آن را ابزارى بيش نمى‏پندارند، براى آن سعادتى معتقد نيستند و همه سعادتها را براى روح وى مى‏دانند و احيانا به تفريط مبتلا مى‏شوند و حق بدن را رعايت نمى‏كنند. عده‏اى كه براى بدن سهمى قايل هستند و سعادت را براى بدن و روح مى‏دانند، سلامت و داشتن امكانات مادى و... را جزو سعادتهاى بدنى و مسئله علم، حكمت، معرفت، قسط و عدل و ... را از سعادتهاى روحى به شمار مى‏آورند.
حكمت متعاليه در اينجا سخن تازه‏اى دارد كه: گرچه بدن، نقش و سعادتى مربوط به خود دارد اما بايد آن را شناخت. انسان داراى دو بدن است:
١ بدن طبيعى و محسوس كه زشتى وزيبايى اعتبارى آن در اختيار خود او نيست و بر اساس «هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشاء» (١) با هر نوع خلقتى كه خدا خواسته به دنيا آمده است.
٢ بدن برزخى كه خود، آن را مى‏سازد. اين بدن خود ساخته، حد فاصل بدن مادى و روح مجرد است كه به اين ترتيب در حقيقت، انسان، موجودى سه نشئه‏اى يا سه مرتبه‏اى است كه مرتبه نازله آن بدن طبيعى و مادى و مرحله عاليه آن همان روح مجرد، و مرحله متوسط آن همان بدن برزخى است كه خود انسان به تدريج آن را مى‏سازد; يعنى هر كس با كارى كه دارد انجام مى‏دهد، سرگرم ساخت و ساز آن بدن وسطى است.
اگر به معارف و مطالب حق، گوش مى‏سپارد، بدنى مى‏سازد كه داراى گوش شنواست و اگر به آيات الهى مى‏نگرد و حق چشم را ادا مى‏كند و از گناه چشم، مى‏پرهيزد، بدنى مى‏سازد كه داراى چشم، بينا و بيدار است و در مورد اعضا و جوارح ديگر نيز چنين است.
از اين رو در حالت‏خواب و نيز بعد از مرگ، چيزهايى را مى‏بيند كه ديگران نمى‏بينند. البته ديگران كه در دنيا نابينا و ناشنوا بودند و بدن برزخى را درست نساختند، چيزهايى كه مسانخ با هستى آنهاست‏يعنى قهر خدا و طنين جهنم را مى‏شنوند; اما بهشت را نمى‏بينند، بوى آن را استشمام نمى‏كنند و صداى فرشتگان رحمت را نمى‏شنوند.
حكمت متعاليه، هم براى بدن طبيعى و مادى سعادت قايل است چون بدن را مرحله نازله روح انسان مى‏داند و هم همتش را براى ساختن بدن برزخى مصروف مى‏دارد; زيرا بدن برزخى است كه در همه حالات با انسان است.

حكمت متعاليه و سعادت روح
بحث ديگر اين است كه سعادت روح چيست؟ حكماى پيشين مشاء، سعادت روح را رسيدن به مرحله «عقل مستفاد» مى‏دانستند; ولى حكمت متعاليه كه برداشتش از قرآن و روايات معصومين (عليهم السلام) بيشتر و قويتر است، سعادت انسان را بسيار برتر از اينها مى‏داند.
در مسئله تعيين محدوده سعادت انسان، بر اساس حكمت متعاليه، چند نكته وجود دارد كه بر محور خليفة اللهى انسان، دور مى‏زند. وقتى ما مى‏توانيم مقام خليفه، يعنى انسان را بشناسيم كه نخست، «مستخلف عنه‏» يعنى اوصاف جلال و جمال حق را بشناسيم. اگر اوصاف و اسماى الهى شناخته شود، هم رابطه انسان با مافوق او كه خداست و هم رابطه وى با مادون او كه نظام هستى و آفرينش است، مشخص مى‏شود و اين عاليترين مرحله اخلاق است.
اخلاق از علوم جزئى است كه زير مجموعه حكمت و فلسفه است ولى عرفان نه تنها زير مجموعه فلسفه نيست‏بلكه همتاى آن هم نيست‏بلكه فوق فلسفه است.

هدف خلقت
براى تبيين موضوع خليفة اللهى انسان، چند امر لازم است:
امر اول اين است كه ذات اقدس اله، انسان را براى عبادت آفريده است:
«و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون‏» (٢)
اين «حصر» در آيه مزبور، ناظر به آن است كه انسان نبايد غير خدا را بپرستد و فقط بايد خدا را بپرستد; اما معنايش اين نيست كه كمال انسان، فقط در عبادت اوست و در معرفت، علم، حكمت، اختراع و ابتكار او نيست. بنابراين، آيه ياد شده نمى‏گويد هدف فقط عبادت است‏بلكه مى‏گويد: فقط عبادت «خدا» هدف است كه غير خدا را نپرستند.
درباره علم فرمود:
«الله الذى خلق سبع سماوات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان الله على كل شى‏ء قدير و ان الله قد احاط بكل شى‏ء علما» (٣)
يعنى ذات اقدس اله، مجموعه آسمان و زمين و دستورى را كه به وسيله فرشتگان در مجارى آسمان و زمين عبور مى‏كند و تنزل دارد خلق كرده است تا شما به علم و قدرت خدا عالم شويد. يكى از اجزاى مجموعه نظام آفرينش، خود انسان است كه هدفى دارد و آن هدف، عالم شدن او به قدرت و علم خداست.
از مجموعه اين دو آيه بر مى‏آيد كه انسان بايد عابد عالم باشد.
عبادت، از آن عقل عملى و معرفت، از آن عقل نظرى اوست و هويت انسان را عقل نظرى و عقل عملى او تشكيل مى‏دهد; يعنى انسان عالم عابد، انسان به مقصد رسيده است.

غنا و علم خدا
ذات اقدس اله از يك سو مى‏فرمايد:
«ما اريد منهم من رزق و ما اريد منهم ان يطعمون‏» (٤)
يعنى، خدا در برابر اين همه نعمتى كه به انسان داده از وى چيزى طلب نمى‏كند. لذا در آيه بعد خدا را رازق مطلق مى‏داند:
«ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين‏» (٥) .
از سوى ديگر مى‏فرمايد: شما نمى‏توانيد به خدا علم بدهيد:
«قل ا تنبئون الله بما لا يعلم فى السموات و لا فى الارض‏» (٦)
آيا شما مى‏خواهيد چيزى را كه خدا در باره آسمانها و زمين نمى‏داند به او خبر بدهيد؟ وقتى خدا نمى‏داند، معلوم مى‏شود آن «شى‏ء» موجود نيست، بلكه معدوم محض است و «شى‏ء» نيست; وقتى شى‏ء نبود .
«ان الله بكل شى‏ء عليم‏» (٧)
شامل آن نمى‏شود و علم، به معدوم محض تعلق نمى‏گيرد. البته اگر فرض وجود بشود، آثار آن را هم خدا مى‏داند; مانند:
«لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه‏» (٨) يا:
«لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا» (٩)
و... اما معدوم محض، از آن جهت كه هيچ ذاتى ندارد و شيئى نيست، تحت هيچ علمى قرار نمى‏گيرد. چون علم، ظهور و كشف است و چيزى كه معدوم محض است، مشهود و منكشف نخواهد شد; چنانكه اگر چيزى ممتنع باشد، تحت قدرت قرار نمى‏گيرد. بنابراين، معدوم محض تخصصا از قلمرو قدرت و علم خارج است نه تخصيصا، البته فرض وجود آنها مايه ثبوت وجود فرضى آنهاست و در اين حال معلوم خواهند بود.
از طرف سوم، قرآن كريم در باره تعليم خداوند مى‏فرمايد: «علم الانسان ما لم يعلم‏» (١٠) يا «وعلمك ما لم تكن تعلم‏» (١١) يعنى، معلم حقيقى انسان، خداست‏يا مى‏فرمايد: «الرحمن× علم القران× خلق الانسان‏» (١٢) . بنابراين، همه بهره‏هاى معنوى و علمى انسان هم از ناحيه خداست; چنان كه بهره‏هاى مادى انسان هم از ناحيه اوست.
در سوره مباركه «ابراهيم‏» مى‏فرمايد: «ان تكفروا انتم ومن فى الارض جميعا فان الله غنى حميد» (١٣) اگر همه مردم كفر ورزند، خدا آسيب نمى‏بيند.
خدا چون حكيم محض است، كار او سراسر حكمت و با هدف است و چون غنى صرف است، كار را براى خود نمى‏كند; بلكه خود چون كمال محض است، كار از او نشئت مى‏گيرد; زيرا هر موجودى، كارى را كه انجام مى‏دهد براى رسيدن به كمال است; اما كمال مطلق براى رسيدن به هدفى كار نمى‏كند; بلكه چون كمال است و قدرت، مشيئت و اختيار او عين ذات اوست، بر اساس اختيار، كار مى‏كند و خدا اين چنين است.

تخلق خليفه خدا به صفات الهى
بعد از اين كه روشن شد خدا «مستخلف عنه‏» است و اين اوصاف را دارد، خليفه خدا نيز بايد به اين امور متصف باشد. سعى خليفه خدا اين است كه مردم،خدا را عبادت كنند; چنانكه در جبهه‏هاى جنگ، شعارى كه مسلمانان به‏دستور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏دادند اين بود: ما ماموريت پيدا كرده‏ايم شما را از عبادت بتها به عبادت «الله‏» و از ذلت‏به عزت منتقل كنيم‏» (١٤) . پس بعثت انبيا، ولايت اوليا و امامت امامان (عليهم السلام) براى اين است كه مردم بنده خدا باشند و براساس:
«يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم‏» (١٥) آنان معلم، مربى و مزكى مردمند.
همان طور كه خدا براى تعليم جوامع بشرى، سفره هستى را گسترده و انس و جن را براى عبادت آفريده، خلفاى الهى نيز اين دو كار را، «خلافتا» و «نيابتا» و «مظهرا» دارند و همان طور كه ذات اقدس اله در افاضه، غرض مادى ندارد آنان نيز در امتثال ماموريت الهى غرض مادى ندارند و سخن همه آنان اين است كه:
«و ما اسئلكم عليه من اجر ان اجرى الا على رب العالمين‏» (١٦)
ما از شما چيزى نمى‏طلبيم. اگر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مودت عترت طاهرين (صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) را به عنوان اجرت خواست و فرمود: «لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى‏» (١٧) اين اجر هم در حقيقت، صراط مستقيمى است كه پيمودن آن به سود خود انسان است.
آنان گرچه نسبت‏به خدا فقير صرفند; اما نسبت‏به مادون او غنى و از همه چيز بى نياز هستند. سخن آنها در سوره «انسان‏» اين است كه: «انما نطعمكم لوجه الله‏» (١٨) اطعام، تنها اين نيست كه اهل‏بيت(عليهم‏السلام) نان افطارى را به مسكين، يتيم و اسير مرحمت كردند; زيرا در ذيل آيه «فلينظر الانسان الى طعامه‏» (١٩) از امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه) رسيده است كه انسان بايد نگاه كند ببيند علمش را از چه كسى مى‏گيرد (٢٠) . آنچه در ذيل اين آيه وارد شده، نشانه آن است كه همه آياتى كه درباره طعام انسان نازل شده، اگر قرينه بر اختصاص به طعام مادى نداشته باشد هم ناظر به طعام مادى است و هم ناظر به طعام معنوى.
اگر اين آيه شامل دو قسم طعام است، آيات ديگر هم شامل اين دو قسم مى‏شود; مانند آب كه بر دو قسم است: آبى كه از چشمه و چاه مى‏جوشد يا از آسمان نازل مى‏شود; و آبى كه آب زندگانى يعنى علم و معرفت است. زمين، براى طعام مادى و زمينه و استعداد، براى طعام معنوى است. بنابراين، طعام به استناد اين روايت‏بر دو قسم است: طعام ظاهر و طعام باطن; و اطعام كننده‏ها، كه عترت طاهرين (صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) هستند هم طعام ظاهر مى‏دهند; چنان كه در باره مسكين، يتيم و اسير اين كار را كردند و هم طعام باطن را عطا مى‏كنند كه علوم و معارف است.

وجه الله
همان گونه كه خدا هيچ هدف زايد بر ذات ندارد; چون خود، هدف است‏خلفاى الهى نيز هيچ هدفى ندارند; چون خود، البته نسبت‏به مادون نه نسبت‏به مافوق هدف هستند; زيرا فرمودند: «انما نطعمكم لوجه الله‏»
ما براى «وجه الله‏» اطعام مى‏كنيم; در حالى كه خودشان بر اساس روايات، «وجه الله‏» و «وجيه عند الله‏» هستند.
مفسر، آيه مزبور را به انضمام نصوصى كه دلالت دارد بر اينكه آن ذوات نورانى وجه‏الله‏اند تحليل مى‏كند و به اين صورت نتيجه مى‏گيرد كه سخن على‏بن ابى‏طالب، فاطمه زهرا، حسن مجتبى و حسين شهيد (صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين) اين است كه ما «وجه الله‏» هستيم و چون وجه الله هستيم هم مظهر «رازق‏» و هم مظهر «هو العليم و المعلم‏» هستيم.
پس خليفه خدا دو پيام دارد:
١. نسبت‏به مادون مى‏فرمايد:
«انما نطعمكم لوجه الله‏»
«و ما اسئلكم عليه من اجر ان اجرى الا على رب العالمين‏».
٢. نسبت‏به ما فوق خود كه عبد محض اوست، مى‏گويد:
«انا نخاف من ربنا يوما عبوسا قمطريرا» (٢١)
و خوف آنها مانند رجايشان بيش از خوف و رجاى ديگران است; چنان كه علم و معرفت و عبادت آنان نيز بيش از علم و معرفت و عبادت ديگران است; زيرا همه اينها جزو شئون هستى يك موجود است، اگر اصل هستى يك موجود به كمال بار يابد، شئون آن هم به كمال بار مى‏يابد.
بنابراين، تهذيب روح و رعايت اصول اخلاقى مى‏تواند بازده خوبى داشته باشد. اين سخنان بلند در «طهارة الاعراق‏» ابن‏مسكويه (٢٢) ومانند آن نيست. چون اين بزرگوار مى‏گويد ما بسيارى از اين مطالب را براى حفظ حرمت ارسطو و حق شناسى از وى نقل مى‏كنيم (٢٣) و در سخنان ارسطو، اين سخنان بلند نيست‏بلكه در حكمت متعاليه متبلور است كه گذشته از آنكه از فضايل حكمت مشاء و فواضل حكمت اشراق برخوردار است وامدار عرفان ناب عارفان ولايى، چونان سيد حيدر آملى و ديگر پرچمداران ويژه معرفت‏خدا و اسماى حسنى و صفات علياى الهى است.
-----------------------
١. سوره ذاريات، آيه ٥٦.
٢. سوره ذاريات، آيه ٥٦.
٣. سوره طلاق، آيه ١٢.
٤. سوره ذاريات، آيه ٥٧.
٥. همان، آيه ٥٨.
٦. سوره يونس، آيه ١٨.
٧. سوره انفال، آيه ٧٥.
٨. سوره انعام، آيه ٢٨.
٩. سوره انبياء، آيه ٢٢.
١٠. سوره علق، آيه ٥.
١١. سوره نساء، آيه ١١٣.
١٢. سوره الرحمن، آيه ١ ٣.
١٣. سوره ابراهيم، آيه ٨.
١٤. اميرالمؤمنين (عليه السلام) به بخشى از اين اهداف اشاره مى‏كند: (نهج البلاغه، خطبه ١٤٧).
١٥. سوره بقره، آيه ١٢٩.
١٦. سوره شعراء، آيه ١٠٩.
١٧. سوره شورى، آيه ٢٣.
١٨. سوره انسان، آيه ٩.
١٩. سوره عبس، آيه ٢٤.
٢٠. تفسير برهان، ج ٤، ص ٤٢٩، ح ١.
٢١. سوره انسان، آيه ١٠.
٢٢. احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه (٢٣٠-٤٢١) فيلسوف و پزشك نامور اسلامى كه در طب علمى و عملى، لغت، ادب، فنون شعر، كتابت، منطق، رياضيات و به ويژه در علم اخلاق شهرت بسيار داشت. از آثار اوست:ترتيب السعادة،تهذيب الاخلاق و تطهيرالاعراق، جاويدان خرد، آداب الفرس والهند، تجارب الامم و تعاقب الهمم.
٢٣. تهذيب الاخلاق، ص ٢٤، ٩٤.

۵
بخش دوم: انسان و اخلاق
بخش دوم: انسان و اخلاق
فصل يكم: اخلاق‏گرايى انسان
يكى از مبادى علم اخلاق اين است كه: آيا انسان، گرايش فطرى به اخلاق دارد يا اخلاق، تحميل بر فطرت اوست؟ البته، اين بحث در معناى جامع بين فضيلت و رذيلت، راه ندارد. در اين جا اولا بايد اخلاق را تعريف و بعد تقسيم كرد تا اين بحث كه آيا اخلاق، تحميلى است‏يا نه؟ جاى خود را باز يابد.
اخلاق، عبارت از ملكات و هيئتهاى نفسانى است كه اگر نفس به آن متصف شود، به سهولت كارى را انجام مى‏دهد. همان طور كه صاحبان صنعتها و حرفه‏ها به سهولت، كار خود را انجام مى‏دهند، صاحبان ملكات فاضله و رذيله هم به سهولت، كار خوب يا بد مى‏كنند. پس اخلاق، عبارت از ملكات نفسانى و هيئآت روحى است كه باعث مى‏شود كارها، زشت‏يا زيبا، به آسانى از نفس متخلق به اخلاق خاص، نشئت‏بگيرد.
بر اساس تبيين مزبور، اخلاق، به بد و خوب يا به بايدها و نبايدها، يا به فضايل و رذايل، تقسيم مى‏شود. سپس بحث مى‏شود كه آيا تحصيل ملكات فاضله تحميل بر نفس است‏يا نه؟ چون در مورد اصل اخلاق نمى‏شود گفت‏بر نفس تحميل است‏يا نه; زيرا نفس از اين دو صفت، خالى نيست. نمى‏توان گفت هر دو وصف براى او تحميل است‏يا هيچ كدام بر او تحميل نيست; ولى وقتى كه اخلاق معنا شود (ما هو) و بعد تقسيم شود (كم هو)، نوبت‏به اين بحث مى‏رسد كه كداميك از اين دو رشته براى نفس، تحميل است.
انسان، موجودى نيست كه همه چيز در جهان امكان، به حال او سودمند و يا همه آنها براى وى زيانبار باشد و اصولا موجودى در جهان آفرينش يافت نمى‏شود كه همه چيز براى او مساوى باشد، او هم مانند ساير موجودات، محدود است و قهرا بعضى چيزها براى او سودمند و برخى از آنها براى وى زيانبار است; و كارهايى هم كه انجام مى‏دهد يا به سود و يا به زيان اوست، نه اينكه همه به سود و يا همه، به زيان او باشد. پس وقتى اصل خلق معنا شود، قهرا اخلاق و هيئات نفسانى به اين دو رشته، تقسيم مى‏گردد. هيئات نفسانى كه پيامدهاى آن به حال انسان، سودمند يا زيانبار است.

نظام احسن جهان و انسان
بعد از تقسيم اخلاق به دو قسم، اين مسئله مطرح است كه كدام قسم براى انسان تحميلى است؟
ذات اقدس خداوند، آفرينش انسان را همانند آفرينش كل جهان، زيبا و براساس «نظام احسن‏» مى‏داند: «الله خالق كل شى‏ء» (١) ، «الذى احسن كل شى‏ء خلقه‏» (٢) ، «ربنا الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى‏» (٣) . آيات سه گانه مزبور، برخى ناظر به عموميت آفرينش و برخى ناظر به نظام احسن است; چنان كه در سوره مباركه «ملك‏» مى‏فرمايد: «هل ترى من فطور» (٤) ; كمترين قصور، فتور و «فطور»ى، در مجموعه آفرينش وجود ندارد; و سر نظام احسن داشتن جهان هستى، آن است كه از ذاتى نشئت گرفته كه نه تنها حسن بلكه حسن محض و جمال صرف است و او ذات اقدس اله است كه هستى محض و همه كمالات، عين ذات اوست; البته چيزى زيباتر از جهان موجود، فرض نمى‏شود و محال است.
بنابراين، چون خود ذات اقدس اله، هستى محض، جمال صرف و جميل محض است، آيات و نشانه‏هاى آفرينش او نيز داراى نظام احسن است; همان خدايى كه مبدا پيدايش جهان است، با جمال و جلالش، مبدا پيدايش انسان است و همان خدايى كه جهان را به‏«احسن كل شى‏ء خلقه‏»و«اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى‏»;مى‏ستايد و با جمال مى‏آرايد، آفرينش انسان را هم به «احسن تقويم‏» مى‏ستايد:
«لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين‏» (٥) .
سر حسن قوام و نظام جهان، آن است كه در اصل هستى و نيز در تدبير آن به يك مبدا، تكيه كرده است:
«لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا» (٦)
كه اگر مبدا واحد به كثير تبديل مى‏شد، و جهان امكان با چند خدا اداره مى‏شد، فساد دامنگير جهان هستى مى‏شد. در باره نظام احسن انسان نيز چنين است; يعنى توحيد است كه نظام احسن بشريت را به همراه دارد. البته نظام توحيدى به صورت معارف قرآن كريم و مآثر اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) جلوه كرده و ريشه اساسى هر نظمى هم وحدت است; چنانكه انسجام كلام جاودانه او يعنى قرآن كريم مسبب احسن‏الحديث‏بودن آن شده است:
«و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا» (٧) ، «الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى‏» (٨) .
مقصود اين است كه خدايى كه معلم اخلاق است، با مبدا توحيديش فطرت بشر را آفريده و آن را آرايش داده و براى شكوفايى اين فطرت، قرآنى نازل كرده كه هيچ گونه اختلافى در صدر و ساقه آن نيست.
پس سر نظام احسن بودن جهان و سر احسن تقويم بودن انسانيت، آن است كه از مبدا توحيدى پديد آمده است; همان طور كه كتاب تكوين، مصون از قصور، فتور و فطور است و هيچ شكافى در آن نيست، كتاب تدوينى يعنى قرآن كريم هم مصون از هر فطور و اختلاف است; و منشا همه فضايل تكوين و تشريع هم توحيد است; چنانكه منشا همه رذايل تشريعى هم شرك و كفر است. هوى پرستى، منشا هر گونه رذيلت و خدا پرستى، منشا هرگونه فضيلت است. وقتى محقق پژوهنده، شريعت را مى‏شكافد مى‏بيند اين شجره طوبى، ريشه، ساقه، تنه، شاخه و ميوه‏اى دارد كه از آنها به عنوان عقيده توحيدى و اخلاق فاضله و اعمال و عبادات ياد مى‏شود. پس توحيد، منشا پيدايش همه فضايل اخلاقى و اخلاق فاضله مبدا اعمال نيك و عبادت است; چنانكه ثمره تحقيق پيرامون شرك و كفر اين است كه اين پديده شوم روانى، مبدا ظهور همه رذايل اخلاقى و عملى است.

گرايش توحيدى انسان به اخلاق فاضله
هنگامى مى‏توان بحث كرد كه آيا هر دو رشته اخلاق (فاضله و رذيله) براى انسان سازگار است‏يا نه و در اين بحث داورى كرد كه معلوم شود اخلاق، داراى دو رشته است و انسان هم مى‏تواند به اين دو سمت گرايش پيدا كند; آنگاه مى‏توان گفت كدام يك از اين دو سمت‏براى انسان، تحميلى و كدام يك از اين دو براى او غير تحميلى است. اگر معرفت انسان، به توحيد و شرك و گرايشش به فضيلت و رذيلت، يكسان مى‏بود، آنگاه تحصيل رشته‏هاى اخلاقى براى انسان، يكسان بود; يعنى يا هر دو تحميلى بود و يا هيچ كدام تحميلى نبود; ولى اگر يكى از اين دو رشته، هماهنگ و مناسب با جان و فطرت انسان و رشته ديگر، ناهماهنگ و ناهمگون با فطرت وى باشد، معلوم مى‏شود تحصيل يك رشته برابر با خواسته او و تحصيل رشته ديگر، تحميل بر اوست; اگر چه ممكن است‏خود انسان اخلاق تحميلى و غير تحميلى را تفصيلا نشناسد; و تشخيص اين هم كار آسانى نيست.
پس اصل مسئله اين است كه هر دو رشته فضيلت و رذيلت; براى انسان، يكسان است‏يا نه؟ ممكن است‏حس‏گرا بگويد تحصيل بعضى از رشته‏ها براى او آسان و تحصيل برخى ديگر، براى او تحميلى است. شهوات كه براى او لذيذ و به منطقه حس او نزديكتر و با بدن او ملايم است، بر او تحميل نيست; اما آنچه كه جنبه پرهيز از لذت دارد كه از آن به عنوان «تقوى‏» ياد مى‏شود تحميل بر انسان است و شايد هم شاهد آن اين باشد كه از فضايل به عنوان «تكليف‏» يعنى كلفت‏يا مشقت‏ياد مى‏شود; بنابراين، فضايل اخلاقى، تحميل بر روح است و در نتيجه روح را بايد به اين بار سنگين، عادت داد.
اين خود نظرى است; ولى اگر نظرى منطقى و عقلى در بحث، ظهور كند، معلوم مى‏شود كاملا حكم، بر عكس است; زيرا اگر انسان، نسبت‏به همه مكتبها و بينشها و همه گرايشها يكسان، خلق مى‏شد، جاى اين بود كه بگوييم هر دو يكسان است‏يا احيانا بگوييم آنچه كه به حس و طبيعت لذت نزديكتر است‏به حال انسان گواراتر است; ولى همان خالق انسان كه معلم اخلاق اوست فرموده: انسان گرچه در انتخاب راه، آزاد و مختار است و هيچ تحميلى بر او نيست:
«وهديناه النجدين‏» (٩) ، «انا هديناه السبيل اما شاكرا واما كفورا» (١٠) ، «وقل الحق من ربكم فمن شآء فليؤمن ومن شآء فليكفر» (١١) ; ليكن وى با بينش و گرايش توحيدى آفريده شده و در نتيجه، عشق به خداوند و اوصاف كمال خدا و شوق به اخلاق الهى و تخلق به آن هم در جانش تعبيه و ذخيره شده است; و اگر اين بينش را از انسان بگيرند و بينش غير توحيدى و گرايش غير الهى را به او بدهند، تحميلى بر فطرت و خيانتى بر اوست.
انسان از نظر علوم حصولى و صنايع و حرف بشرى، نا آگاه به دنيا آمده است:
«و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا» (١٢) بنابراين، فاقد علوم حوزه و مدرسه است و بايد از راه حس و تجربه، تعقل و... آن را ياد بگيرد; ولى بينش توحيدى در جان او تعبيه شده است; چنانكه در سوره «روم‏» مى‏فرمايد:
«فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله‏» (١٣)
فطرت، بر وزن «فعله‏» و نوع خاصى از خلقت است و اين همان گرايش به توحيد است. پس اگر گرايش به توحيد در جان انسان ذخيره شده باشد، اعتقاد به توحيد و شرك، نسبت‏به فكر او يكسان نيست و چنين علمى، علم حضورى و شهودى است; نه علم حصولى و مدرسه‏اى، پس او معبود و رب خود را به اندازه هستى خود شهودا مى‏يابد و كمال، جمال و اخلاق او را هم شهودا مى‏يابد و شهودا گرايش به اخلاق فاضله پيدا مى‏كند. پس در درون جان هر كسى، هم بينش به حق و هم گرايش به حق هست و آنچه هم كه در سوره «اعراف‏» آمده است:
«و اذ اخذ ربك من بنى ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم ا لست‏بربكم قالوا بلى‏» (١٤) ، آن نشئه اكنون نيز هست. چون «اذ» منصوب به فعل مقدر يعنى «و اذكر» است; يعنى، انسان اگر هم اكنون نيز غبار روبى كند، صحنه ميثاق سپردن، به ياد او مى‏آيد و گرنه احتجاج آيه، تام نيست.
ذات اقدس خداوند در اين آيه كريمه مى‏فرمايد: به ياد آن صحنه باش كه خدا از همگان پيمان گرفت و شما به ربوبيت او اعتراف داشتيد و به عبوديت‏خود هم معتقد بوديد. اين ربوبيت و عبوديت، تنها در جنبه بينش نيست; بلكه در جنبه گرايش هم هست; زيرا پرورش را ربوبيت‏به همراه دارد چون «رب‏» مالك مدبر است، پس مربوب هم مملوك و تحت تدبير است.
گرايش به عبوديت‏خود و ربوبيت‏حق در جان همه انسانها ذخيره شده و يكى از اهداف برجسته انبيا (عليهم السلام) اين است كه آنان آمدند تا عقول دفينه را «اثارة‏» و شكوفا سازند:«و يثيروا لهم دفائن العقول‏» (١٥) يعنى تحول و انقلابى در انسانها ايجاد كنند، شايد اثاره دفائن عقول ناظر به هر دو بخش باشد يعنى هم مسئله تفكر و هم مسئله گرايش، هم عقل عملى:«العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان‏» (١٦) و هم عقل نظرى را شامل شود.
بر اساس اين بيان كه وحدت حق، منشا نظام احسن و توحيد حق، منشا پيدايش معرفتهاى توحيدى و گرايشهاى اخلاق فاضله است و هر جا وحدت باشد، نظام احسن كيان و علم و اخلاق، محقق است و بر اساس آيه سوره «روم‏» و سوره «اعراف‏» كه توحيد در جان انسان، تعبيه شده است معلوم مى‏شود كه:
اولا: بينش توحيدى كه مبدا پيدايش همه فضايل اخلاقى است، در جان انسان ذخيره شده است.
ثانيا: گرايش به جمال و جلال حق و تخلق به اخلاق الهى در جان هر كسى تعبيه شده است.
ثالثا: وحى و شريعت آمده تا اين گرايشها و بينشها را شكوفا كند.
بر اين اساس تعليمات دينى، تحصيل فضايل اخلاقى و تهذيب روح، همگون با فطرت است نه تحميل بر فطرت. از اين رو اگر كسى در راه خير يك گام بردارد، ده گام جلو مى‏رود. چون در مسير مستقيم و در جهت وفاق، حركت مى‏كند. مثلا اگر شناگرى، در درياى خروشان يا نهر جوشانى در جهت وفاق و همراه با موج، يا در جايى كه شكنهاى گوناگون نهر مواج، در حركت است‏شنا كند، چون در جهت وفاق آن شنا مى‏كند با برداشتن يك قدم ده قدم جلوتر مى‏رود و اگر كسى بخواهد در جهت‏خلاف شنا كند به اندازه همان يك قدم هم براى او دشوار است.
از اين‏رو آنچه در شريعت آمده است:«من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (١٧) تنها وعده اعتبارى محض نيست; بلكه پيامش اين است كه اگر شما روح را يك قدم در راستاى فضيلت‏برديد، ده قدم جلوتر مى‏رود. چون فضيلت‏با ذائقه روح، سازگار و رذيلت‏براى آن تلخ است. در راه فضيلت اگر كسى جلوتر رفت، گاهى ممكن است‏با يك قدم، چندين قدم را طى كند و حتى گاهى هم ممكن است كه با يك قدم، هر دو نشئه را طى كند.
معراج رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين بود و معراج سالكانى كه پيرو پيامبرند نيز در رتبه خود چنين است. در باره معراج رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفته شده كه حضرت سوار بر «براق‏» شد كه قدم آن به اندازه برد چشم بود: «خطاه مد البصر» (١٨) . و دورترين ستاره‏هاى گنبد مينا، با چشم غير مسلح ديده مى‏شود و اين، فاصله زيادى است كه انسان با يك نگاه مى‏بيند.
اما اين كه مى‏فرمايد: «يك گام مركب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، به اندازه برد چشم بود» آيا از باب تشبيه معقول به محسوس است‏يا مسائل ديگرى را به همراه دارد، بايد در باب معراج حل شود; ولى مى‏توان گفت گاهى انسان با يك قدم به اندازه برد چشم، حركت مى‏كند و از اين بالاتر هم راه براى عروج سالكان باز است: «يك قدم بر خويشتن نه و آن دگر در كوى دوست‏». گاهى انسان توبه و انابه مى‏كند و كاملا به آن گوهر عبوديت‏خود راه مى‏يابد كه بنده خالص مى‏شود و گوهر عبوديت، همان عبد محض بودن و صفاى ضمير و مانند آن است.

تشريف، نه تكليف
بر اساس اين كه توحيد در جان انسان، ذخيره شده باشد بسيارى از مسائل معرفتى و هم بسيارى از فضايل اخلاقى در جان او ريشه دارد; آرى همان طور كه مرحوم شيخ رئيس (١٩) فرمود: عقل از ادارك و گرايش بسيارى از كارهاى جزئى، غافل است و توان تشخيص آن را ندارد جزئيات را بايد شريعت مشخص كند. (البته جزئيات زير پوشش كليات، هم مشهود عقل است و هم محشور آن; پس بر عقل و جان، تحميلى نيست) بر اساس اين تحليل، مى‏شود نتيجه گرفت كه فضايل براى جان آدمى، تشريف است; نه تكليف و اگر گفته مى‏شود تكليف ست‏براى اين است كه مردم متوسط يا ضعيف، به حس نزديكترند و چون «حفت النار بالشهوات‏» (٢٠) و اين شهوتها نيز، لذتهاى زودگذر را به همراه دارد و براى ذائقه بشرى آنان لذتهاى زودگذر، مناسب است از اين جهت، آنان تقوا و پرهيز از لذايذ را بر جان خود تحميل مى‏دانند; در حالى كه واقعا تشريف است. از اين رو اگر كسى مانند ابن طاووس (رضوان الله‏عليه) بينديشد، زمان بلوغش را زمان تشريف مى‏شمارد; نه زمان تكليف و مى‏گويد: من مشرف شده‏ام; نه مكلف.
با اين بيان مى‏توان نتيجه گرفت كه انبيا آمدند تا چيزى به انسان بگويند كه مطابق با فطرت اوست; و اگر طبع وى، سركشى مى‏كند، بايد با آن جهاد كرد و اين جهاد اكبر بين طبيعت و فطرت، هميشه هست و آنها راه پيروزى بر طبيعت و ظفرمندى فطرت را نيز ارائه دادند:
«الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (٢١) .
-----------------------
١. سوره زمر، آيه ٦٢.
٢. سوره سجده، آيه ٧.
٣. سوره طه، آيه ٥٠.
٤. سوره ملك، آيه ٣.
٥. سوره تين، آيات ٤ ٥.
٦. سوره انبياء، آيه ٢٢.
٧. سوره نساء، آيه ٢٢.
>٨. سوره زمر، آيه ٢٣.
۶
فصل دوم: تغييرپذيرى خُلق
فصل دوم: تغييرپذيرى خُلق
يكى ديگر از مبادى علم اخلاق اين است كه آيا اخلاق، قابل تغيير است‏يا نه؟ فارابى در كتاب شريف «الجمع بين الرايين‏» در باره يكى از بحثهاى مورد اختلاف دو شخصيت‏بزرگ علمى يعنى ارسطو و افلاطون در مسئله اخلاق مى‏فرمايد:
عده‏اى بر آنند كه بين اين دو شخصيت عظيم علمى، اختلاف نظر هست; ارسطو بر اين باور است كه اخلاق، جزو عادات تغيير پذير و تحول ياب است; اما افلاطون بر اين عقيده است كه اخلاق بر دو قسم است: قسمى طبيعى و قسمى ديگر كسبى است و بخش طبيعى اخلاق، قابل تغيير نيست (١) .
البته اگر اين دو سخن با همين دو تعبير، از آن دو شخصيت‏بزرگ فلسفى نقل شده باشد، با هم ناهماهنگ است; زيرا ارسطو مى‏گويد اخلاق كلا قابل تغيير و تحول است ولى افلاطون مى‏گويد شاخه‏اى از اخلاق كه كسبى است، قابل تغيير است; اما بخش ديگر آن كه طبيعى است قابل تغيير نيست.

تبيين نظر ارسطو و افلاطون
فارابى مى‏گويد:
جناب ارسطو اين مسائل را در كتاب «فيه ما فيه‏» گفته است و من در آن كتاب به شرح اين مطالب پرداختم و گفتم اولا: اين كتاب در قوانين مدنى است، نه در اخلاق; يعنى، مسائل حقوقى را بازگو مى‏كند; نه مسائل اخلاقى را و ثانيا: نظر جناب ارسطو در آن كتاب، مسائل كلى و مطلق است نه مسائل جزئى (٢) .
يعنى به طور كلى بحث مى‏كند كه آيا اخلاق همانند «ذاتيات‏» و يا به تعبير پيشينيان «جنس‏» و «فصل‏» و «ماده‏» و «صورت‏» است و به عبارت ديگر همان طور كه فصل، ذاتى هر ذى فصل و نوع، ذاتى هر ذى نوع است، آيا خلق، ذاتى هر متخلق و تغيير ناپذير است‏يا هر خلقى قابل تغيير است؟
جناب ارسطو اصل امكان قبول تغيير را مطرح كرده و سخن او در سهولت و صعوبت آن نيست. اما سخن افلاطون اين است كه اخلاق، دو قسم است; بخشى از آن طبيعى و تغيير آن، دشوار و بخش ديگر كسبى و تغيير آن آسان است و منظور از طبيعى بودن «صورت نوعيه‏» و ذاتى شدن نيست; بلكه ملكه شدن به منزله صورت شدن است و قهرا تغييرش دشوار است; ولى محال نيست. چرا كه بين «متعذر» و «متعسر» فرق است. «متعسر» چيزى است كه ممكن ولى دشوار است اما «متعذر» چيزى است كه انسان از انجام آن معذور است و قادر بر آن نيست. متعذر در اين گونه موارد كه در مقابل متعسر قرار مى‏گيرد، به معناى ممتنع است.
بنابراين، نظر افلاطون اين است كه تغيير دادن اخلاقى كه طبيعى شود دشوار است; اگر درختى به صورت كج رشد كند و راه عابران را ببندد، باغبان مشكل مى‏تواند آن را راست كند، ولى چنين نيست كه به هيچ وجه نتوان آن را مستقيم كرد; البته منحنى بالذات را نمى‏شود مستقيم كرد; اما مى‏شود با عواملى اين مانع سر راه را برداشت. منظور افلاطون از اين مثال اين است كه تغيير روش كسى كه به خلقى خاص، ساليان دراز، عادت كرده و به حد كهولت رسيده است، سخت است.
در تعبيرات دينى ما هست كه: «رد المعتاد عن عادته كالمعجز» (٣) يعنى، تغيير دادن مسير اعتياد كسى كه به چيزى عادت كرده، مانند معجزه است البته نه خود معجزه و در آثار اديبان بزرگوار ما آمده است:
«تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبد است‏»
اين خود تشبيهى است و جناب شيخ مصلح الدين سعدى، نمى‏خواهد بگويد همان طور كه گردو روى گنبد دوار نمى‏ايستد بلكه مى‏غلطد، تربيت‏براى نااهل روا نيست، منظور وى دشوار بودن است نه محال بودن.
بنابراين، جناب فارابى مى‏فرمايد: افلاطون مثل ارسطو فتوا مى‏دهد كه ممكن است اخلاق را عوض كرد اگر چه اين تغيير، دشوار است; و سپس مى‏افزايد: هر صورت جديدى بعد از مدتى كه با ماده خود، قرين مى‏شود، مجموعا ماده ثانى براى صورت بعدى مى‏شود و آن صورت بعدى هم كه روى اين مجموعه پديد مى‏آيد و مدتى با آنها عجين مى‏شود، مجموعا ماده براى صورت سوم و... مى‏گردند. آنگاه مثالى ذكر مى‏كند: مثل اين كه خاك به صورت گياه در مى‏آيد و گياه وقتى رشد كرد، به صورت الواح، چوبها و تخته‏ها و تخته‏ها به صورت تخت، ميز تحرير و مانند آنها در مى‏آيد كه به اين ترتيب، هر كدام از اينها زمينه براى پذيرش صورتهاى بعدى است.
البته اين صورت، صورت طبيعى نيست; بلكه صورت صناعى است كه جناب افلاطون آن را در حد مثال براى تقريب به ذهن ذكر كرده‏اند; يعنى نفس با هر خصوصيتى كه مانوس شود، زمينه براى صفت‏بعدى را پيدا مى‏كند و آن صفت‏بعدى هم كه مدتى در نفس مى‏ماند براى پديد آمدن صورت طبيعى ديگرى، زمينه و طبيعت مى‏شود. بنابراين، افلاطون نمى‏گويد تغيير صور و افراد، يكسان است; بلكه مى‏گويد بعضى از آنها سخت و بعضى، سهل است و جناب ارسطو هم نمى‏گويد تغيير همه يكسان است; يعنى، تغيير اخلاق براى كسى كه معتاد به خلقى شده با كسى كه عادت نكرده، يكسان است پس در اصل امكان تغيير و نيز در تفاوت بين درجات اخلاقى به صعوبت و سهولت، هر دو موافقند و بين اين دو بزرگوار، اختلاف نظرى نيست.

امكان تغيير انسان و انواع تغييرپذيرى
آنچه كه در جهان يافت‏شده يا مانند فرشتگانى است كه سخن همه آنها اين است: «وما منا الا له مقام معلوم‏» (٤) و تغيير پذيرى در حيطه آنان راه ندارد، چون موجوداتى مجرد و ثابتند و يا مثل موجودات عالم طبيعت مانند آسمانها، درياها، كوهها، درختان، حيوانات و انسان است كه تغيير پذيرند.
تغيير پذيرى بر سه گونه است: يا به صورت زوال و نابودى است كه پيشينيان از آن به «كون و فساد» تعبير مى‏كردند و يا به صورت تكامل يا تنازل است كه سه قسم مى‏شود و هر سه قسم تغيير هم در انسان هست. چون انسان در قلمرو طبيعت است و هر موجودى كه در منطقه طبيعت‏به سر مى‏برد پذيراى تغيير است.
موجودى كه در مسير حركت قرار مى‏گيرد، گاهى بر اثر آسيب و گزند حوادث، فاسد مى‏شود; گاهى راههاى تنزل و گاهى راههاى تعالى و تكامل را طى مى‏كند. گرچه آنچه كه حركت است، بالاصالة و بالذات، همان است كه در مسير كمال باشد; اما برخى تحولات بالعرض هم هست.
در هر صورت، انسان مى‏تواند سه گونه تغيير داشته باشد:
١ زوال پذيرى و اين همان مسئله «مرگ‏» است; مثل ساير موجودات كه فاسد مى‏شوند: «كل نفس ذائقة الموت‏» (٥) .
٢ تغيير پذيرى در جهت تنزل كه: «ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار» (٦) كه اينها به جاى «تدرج‏»، «تدرك‏» دارند! يعنى به جاى اين كه درجاتى را طى كنند دركاتى را مى‏پيمايند.
٣ تغيير پذيرى در مسير كمال كه انسانها در اين گونه تغيير، «درجات‏» دارند; به اين معنا كه، در اوايل امر با استناد به آيه «لهم درجات عند ربهم‏» (٧) داراى درجه هستند ولى در اواخر بر اساس آيه «هم درجات عند الله‏» (٨) ، خودشان عين ملكات نفسانى و متن «درجه‏» كمال مى‏شوند.
بنابراين، تغيير پذيرى درانسان هست; ولى آنچه كه در محورهاى اخلاقى مطرح است همين دو بخش تغيير يعنى تغيير به طرف نزول و به طرف صعود است و گرنه تغيير موت و زوال و نابودى، امرى طبيعى است و ربطى به اخلاق ندارد، البته موت ارادى، در بحثهاى اخلاقى جايگاهى رفيع دارد وليكن چنين مرگ اختيارى به همان تكامل وجودى برمى‏گردد كه از انحاى تغيير استطالى است.
از نشانه‏هاى امكان تغيير، ضرورت بعثت انبيا و مختلف بودن انسان در همه ادوار زندگى است.

بعثت انبيا
يكى از بهترين ادله ضرورت بعثت انبيا (عليهم السلام) سامان بخشيدن به نابسامانيهاى اخلاقى است كه انسانهاى بد آموخته را به اخلاق خوب تربيت كنند. اما اگر تغيير اخلاق و دگرگونى اوصاف نفسانى، ممكن و ميسر نمى‏بود، انبيامبعوث نمى‏شدند چون بر فرض هم كه بيايند و مردم را عالم كنند، وقتى علم‏نتواند نهاد آنان را دگرگون كند، بعثت و تعليم چه سودى خواهد داشت؟ در اين‏صورت، تعليم كتاب و حكمت، بارى بر روى دوش انسانها خواهد بود و انبيا رنجى بر رنجهاى انسانها مى‏افزايند، رنج فراگيرى و رنج ناهماهنگى بين علم واخلاق.
اما اگر تهذيب نفس ممكن باشد، هر دو رنج‏برطرف مى‏شود وقتى چيزى ياد گرفتند، هم لذت مى‏برند كه از درد جهل رهايى يافتند و هم لذت مى‏برند كه آن رذايل اخلاقى را در سايه اين علوم و معارف آموخته شده عوض مى‏كنند و اگر مستكبران دعوت انبيا را نپذيرفته‏اند، اما بسيارى از افراد پذيرفته‏اند. مستكبران بر اثر اين كه اموال و اولادشان، «فتنه‏»اى براى آنان بود، توفيق تهذيب روح، نصيبشان نشده است; چنانكه ميگسارى، قمار بازى، بت پرستى، شرك، تجاوز، تعدى، دروغ و معاصى ديگر، جزو اخلاق رايج مردم «حجاز» شده بود و در ميان مردم «مدين‏» «حجر» سرزمين قوم «عاد» و «ثمود» و... هم رايج‏بود; ولى انبيا آمدند و تا حدودى، موفق شدند و برخى از آنها را اصلاح كردند; گرچه در بعضى از ادوار تاريخى، توفيق هدايت، كمتر نصيب مردم مى‏شده و اكثر آنان به طرف فساد مى‏رفتند.
قرآن در اين زمينه، راجع به قوم لوط مى‏فرمايد: «فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين‏» (٩) (تنوين تنكير در «بيت‏» نشانه وحدت است) يعنى، فقط يك خانوار به پيغمبرشان ايمان آورد. در بخشى ديگر مى‏فرمايد: «ولا تجد اكثرهم شاكرين‏» (١٠) كه شيطان اين پيام را داد و يا در جاى ديگر، مى‏فرمايد: «وما وجدنا لاكثرهم من عهد وان وجدنا اكثرهم لفاسقين‏» (١١) ; يعنى، اكثر آنها متعهد نيستند بلكه فاسقند; اما گروه فراوانى بر اثر تهذيب انبيا، مهذب و مزكى شدند و اگر تغيير خلق ميسر نبود، انبيا هميشه ناكام مى‏ماندند و اصل بعثت نيز، لغو مى‏شد.
برهان عقلى بر امكان تغيير و شواهد تجربى بر وقوع آن، نشان مى‏دهد كه اخلاق تغيير پذير است; بدان، خوب و خوبان، بد مى‏شوند. البته همان گونه كه در علوم، گاهى فراگيرى، سهل و گاهى سخت است، در اخلاق هم چنين است; فراگيرى علوم و اخلاق و تخلق به اخلاق جديد براى سالمندان، سخت است; ولى سخت‏بودن غير از محال بودن است. تعلم و تخلق حكم واحد دارند; زيرا اگر سالمند بخواهد مطلب جديدى را ياد بگيرد، براى او بسيار سخت است; در حالى كه تعليم براى همه در هر سن، ممكن است و به همين جهت هم دستور داده شده تا گور، علم بياموزيد; تغيير اخلاق هم چنين است.
بايد بين سختى و امتناع فرق گذاشت; انبيا (عليهم السلام) هم آمدند و تا حدودى در تغيير اخلاق موفق بودند، هم آن ممكن را به فعليت رساندند و هم آن دشوار را سهل كردند; زيرا وقتى به انسان آگاهى بدهند و انسان، آگاه شود كه رذيلت اخلاقى سم است، از آنجا كه به حيات خود علاقمند است و يقين دارد كه اين سم او را از پا در مى‏آورد، از آن دست‏برمى‏دارد. انبيا (عليهم السلام) نه تنها از راه علم حصولى بلكه از راه علم حضورى و شهودى، در انسان باور ايجاد مى‏كردند كه آن باور در تغيير اخلاق، نقش سازنده‏اى دارد.

تكليف، در همه ادوار زندگى
نشانه ديگر براى تغيير پذيرى خلق آن است كه براى هر كسى تكليف تا لحظه مرگ وجود دارد، در حالى كه اگر تغيير عادت، محال باشد، چنين تكليفى، «تكليف به محال‏» است و تكليف به محال هم ممكن نيست از حكيم مطلق صادر شود. پس تكليف دائمى در تمام ادوار زندگى، نشانه امكان تغيير اخلاق، است و نبايد گفت اگر كسى با برخى مسائل اخلاقى عادت كرده باشد، تغيير آن محال است.

تغيير خَلق و خُلق
غزالى، تغيير «خلق‏» را از تغيير «خلق‏» جدا كرده است; اين مطلب را ديگران هم گفته‏اند. بسيارى از خطوط اصلى مطالب را مرحوم فارابى، ابن سينا و ابن‏مسكويه بيان كرده‏اند و بعد غزالى كه شارح خوبى است آنها را مشروحا ارائه‏داده است; ولى او متاسفانه نتوانست امهات معارف عقلى را بيابد. چون، فلسفه را نزد استاد ماهرى فرا نگرفت و خيال كرد فلسفه، علمى است كه با مطالعه‏قابل فراگيرى است; در حالى كه فلسفه، علمى است كه اگر كسى آن را پيش استاد متظلع نخواند، اگر چه در حد غزالى باشد به عمقش نمى‏رسد. شاهد اين سخن سخنان اوست كه وقتى مى‏خواهد در مسائل عميق فلسفى اظهار نظر كند، پياده بودن او محسوس است! خود نيز اعتراف مى‏كند كه فلسفه را نزد استاد نخوانده است; وى ابتدا «مقاصد الفلاسفه‏» و سپس «تهافت الفلاسفه‏» را نوشته است.
غزالى در كتاب شريف «احياء» مى‏فرمايد:
خَلق قابل تغيير نيست، ولى خُلق قابل تغيير است و انبيا آمدند كه خُلق را عوض كنند (١٢) .
رنگين پوست و سياهروى، نمى‏تواند رنگ پوست‏خود را تغيير بدهد; ولى اگر قلب كسى سياه باشد مى‏تواند آن را با توبه سفيد كند; چنانكه عده‏اى چنين كردند و عده‏اى كه قلبشان سفيد و روشن بود، خداى نخواسته به دام ارتداد افتادند و سياه دل شدند:
«ان الذين امنوا ثم كفروا، ثم امنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفرا لم يكن الله ليغفر لهم‏» (١٣) .
تغيير، هم در اعتقاد و هم در اخلاق و عمل ممكن است.

نقش معرفت در تغيير اخلاق
معرفت هم در تحصيل اخلاق و هم در تغيير آن، مهمترين نقش را دارد; اما معرفت دو قسم است:معرفتهاى حصولى و معرفتهاى حضورى; ولى همان طور كه در ساير مسائل، نقش معرفتهاى حضورى و شهودى، قويتر از معرفتهاى مفهومى و حصولى است، در اين دو بخش يعنى تحصيل اخلاق و تغيير آن نيز معرفت‏شهودى، اثر بيشترى دارد; يعنى، اگر انسان، فضيلت‏يك خلق و رذيلت‏خلق مقابل آن را مشاهده كند، فورا از رذيلت، دست‏بر مى‏دارد; چون نفس گرچه «اعدى عدو» درونى انسان است و تا انسان را از پا در نياورد آرام نمى‏نشيند و سعى مى‏كند اسير بگيرد، چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير» (١٤) ولى شهود فضيلت اخلاقى، در انسان، گرايش ايجاد مى‏كند و انسان دگرگون مى‏شود و شهود مسموم بودن رذايل اخلاقى، گريز از رذايل اخلاقى ايجاد مى‏كند.
لذا در بعضى از تعبيرات دينى آمده است: «بعد نفسك‏»; «اياكم و...» (١٥) ، «اياك‏» يعنى خود را دوربدار; مبادا با سم يا آتش، بازى كنى و يا سم در تو اثر كند.
حضرت على (سلام الله عليه) پس از ذكر ماجراى عقيل مى‏فرمايد:
شبانگاه شخصى به سراغ من آمد و معجونى به همراه داشت; معجونى منفوركه ازآن منزجر بودم،گويى با قى يا آب دهان مار آميخته شده بود. به اوگفتم كه اگراين معجون، صدقه، صله، زكات و مانند اينهاست كه به ما نمى‏رسد.گفت:هديه است. گفتم: «امختبط انت؟»: در اين صورت، تو فرد مخبطى خواهى بود; يعنى، اگر رشوه را به عنوان هديه آورده‏اى كه به بهانه مشروع بودن، من آن را بگيرم، بايد فردى ديوانه باشى (١٦) .
براى اينكه اگر «قى كرده‏» افعى را به صورت خميرى درآورند، هيچ انسان عاقلى آن را نمى‏خورد. البته اين بيان كه در نهج البلاغه آمده، سخنى شاعرانه نيست تا «احسنه اكذبه‏» باشد، يعنى هرچه اغراق آميزتر باشد، دلپذيرتر گردد; بلكه حضرت درون رشوه را ديد و فرمود: خوردن رشوه مثل خوردن غذاى قى شده افعى است. افعى از مارهاى معمولى پرسم‏تر است كه نخست، شكارش را مسموم مى‏كند و چه بسا تير او همان سمى است كه رها مى‏كند و وقتى كه آن را از پا در آورد، از آن تغذيه مى‏كند. مقصود اين است كه تغيير اخلاق با معرفت‏حضورى سهل‏تر از تغيير آن با معرفت‏حصولى و مفهومى است و بقيه راهها مانند موعظه و شعر زيبا جزو معاونان وزارت تغيير و اصلاح و تهذيب و تزكيه اخلاقى‏اند، وزير اين كار، همان معرفت است.

قرآن و تغيير اخلاق
تغيير اخلاق، به صورت روشن در آيات قرآن كريم مطرح شده و آيات در اين زمينه چند دسته است: دسته‏اى از آن، مصداق تغيير اخلاق را بازگو مى‏كند ولى عنوان «تغيير» در آن نيست. دسته‏اى ديگر، گذشته از اين كه مصداق تغيير را گوشزد مى‏كند، عنوان تغيير اخلاق را هم تذكر مى‏دهد. اما آيات بخش اول فراوان است و نيازى به شمارش آنها نيست: چون نوع آياتى كه دستور اطاعت، توبه، تقوا و عدل مى‏دهد، به اين معناست كه شما اخلاقتان را عوض كنيد; مانند: «اعدلوا هو اقرب للتقوى‏» (١٧) ، «فاتقوا الله ما استطعتم‏» (١٨) ، «يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته‏» (١٩) ; اينها و صدها دستور العمل اخلاقى ديگر، نشانه آن است كه اگر اين اوصاف معين را نداريد، آنها را فراهم كنيد و اگر داريد نگذاريد تغيير كند و در تداوم آن بكوشيد.
بخش دوم آيات كه گذشته از دستور العمل اخلاقى، عنوان تغيير را هم دارد، در سوره مباركه «انفال‏» و «رعد» آمده است; در سوره انفال مى‏فرمايد: «ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم وان الله سميع عليم‏» (٢٠) نعمت ذات اقدس اله، تفضل است. ممكن است كسى به جايى نرسد; ولى خدا به او نعمت‏برساند.

تفضل نعمت و استحقاق كيفر
نعمت‏بر اساس استحقاق نيست; بلكه از روى تفضل و لطف است; ولى يقينا كيفر بر اثر استحقاق است; ممكن نيست ذات اقدس خداوند بى گناهى را كيفر كند; ولى ممكن ست‏خداوند، تفضلا كسى را متنعم سازد; به عبارت ديگر، تغيير نعمت، سبب طلب مى‏كند; ولى تغيير نقمت، سبب نمى‏خواهد; سببش همان لطف و رحمت الهى است چون ممكن نيست كارى بدون سبب رخ بدهد.
گاهى سبب، لطف خداست و گاهى هم استحقاق قابل، زمينه قبول را فراهم مى‏كند. آيه مزبور مى‏فرمايد: خداوند نعمتى را كه داد هرگز نمى‏گيرد يا كم نمى‏كند; اما اگر مردم، اخلاقشان را عوض كنند; مثلا، اگر شاكرند، كفران نعمت كنند و اگر متواضع، سخى و مطعم هستند، متكبر، مستكبر و بخيل شوند و ترك اطعام كنند، در اين صورت ذات اقدس اله هم مسير نعمت‏خود را برمى‏گرداند. و خداوند هم شنواست و هم آگاه است. مى‏داند چه فرد يا جامعه‏اى، اخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون كرده و چه فرد يا جامعه‏اى اخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون نكرده‏اند و اين به عنوان سنتى الهى ذكر شده، يعنى سنت ذات اقدس اله بر اين است كه نعمتى را كه به فرد يا گروهى داده از آنها نمى‏گيرد; مگر اين كه آنان در اوصاف نفسانى خود تغييرى ايجاد كنند.
در سوره «رعد» همين مطلب به زبان ديگرى بيان شده است:
«له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله، ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال‏» (٢١) ;
اگر خداوند بخواهد چيزى را حفظ كند، ماموران الهى، همه اطراف آن شى‏ء را احاطه كرده‏اند. آنگاه مى‏فرمايد: اگر خداوند نعمتى را به قومى عطا كند، هرگز آن نعمت را تغيير نمى‏دهد; مگر اين كه آن قوم، مسير اخلاق خود را دگرگون كنند. به اين ترتيب قرآن براى قوم، ملت و جامعه جايگاه ويژه‏اى قرار داده است. ممكن است فردى كه در جامعه زندگى مى‏كند، اخلاقش را عوض كند; ولى مادامى كه جامعه صالح است، ذات اقدس خداوند، نعمت را از آن جامعه نمى‏گيرد و اين هم لطف مجدد الهى است.

نعمت ابتدايى الهى
نخست‏شايسته است‏بدانيم كه اعطاى الهى، ابتدايى است. حتى در مواردى كه انسان كارى كرده و به ظاهر استحقاق دريافت نعمتى را دارد، اين استحقاق هم مسبوق به لطف الهى است; يعنى بر اساس: «و ما بكم من نعمة فمن الله‏» (٢٢)
هدايت، جذب و گرايش به اين كار را خدا عطا كرده است و انسان نبايد بگويد:
«انما اوتيته على علم عندى‏» (٢٣)
كه منطق قارون است. كسى كه سالهاى متمادى با رنج و زحمت، علمى مى‏آموزد و يا مالى مى‏اندوزد، نبايد بگويد من خودم زحمت كشيدم عالم يا مالك شدم; بلكه بايد بگويد:
«هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر» (٢٤) .
بر اين اساس اگر كسى رنج و تلاش و كوششى كرد و استحقاق دريافت نعمت جديد يافت، در آن سير علمى بايد آغاز جريان را ببيند; يعنى، نبايد بگويد من كار كرده و به اينجا رسيده‏ام; بلكه بايد بگويد لطف حق، مرا وادار كرد و توفيق الهى نصيب شد كه من با اين فيض راه افتاده‏ام و در حقيقت، او مرا راهنمايى كرده است. با توجه به آيه سوره «نحل‏» بيان امام سجاد (عليه السلام) در «صحيفه سجاديه‏» روشن مى‏شود كه مى‏فرمايد:
«نعمك ابتداء و منتك ابتداء» (٢٥)
يعنى، هرچه را كه تو مرحمت كنى، امرى ابتدايى است نه به عنوان كيفر و پاداش.
در قرآن كريم از عطاى الهى به صورت «جزاء» ياد شده; اما تعبير جزا هم تشويقى است. مثلا اگر كودكى به معلم خود، گوش فرا دهد و سخن معلم در او اثر كند و چيز تازه‏اى بفهمد، ولى نعمت او به وى جايزه جديد عطا مى‏كند. در اين جا وقتى كودك، كار خود را مى‏بيند، كودكانه داورى مى‏كند و مى‏گويد من درس خواندم و جايزه گرفتم; ولى وقتى انسان فرزانه‏اى شود، عاقلانه كار خود را بررسى مى‏كند و مى‏گويد ولى نعمت من در همه مراحل ياور من بود. او مرا تشويق، تاييد و راهنمايى كرد وسايلم را فراهم كرد; حتى در آن مراحل نهايى هم مشوق من بود و بعد از فراگيرى علم به من جايزه داد كه تشويقى مجدد است; يعنى همه نعمتها را ابتدايى مى‏داند; نه پاداشى.
تمام كارهاى ذات اقدس اله، بنابر اين تحليل، ابتدايى است‏يعنى مسبوق به استحقاق قابل و تحتم افاضه بر فاعل نيست; اما اگر خداوند بر اساس همين فضل، به كسى يا جامعه‏اى خيرى داده و افراد در اين جامعه از آن خير، متنعم شده‏اند، تنها يك فرد يا دو فرد آلوده و پليد گشتند، باز خدا نعمت را از آن جامعه سلب نمى‏كند; و چنين تهديد و وعيدى در قرآن نيامده است كه اگر ما به جامعه و امتى خيرى داديم ولى بعضى از افراد آن امت و جامعه، تن به تباهى دادند، ما نعمت را از آن جامعه مى‏گيريم. تنها وعيدى كه هست اين است كه اگر اساس جامعه دگرگون شود، آنگاه مسير نعمت هم بر مى‏گردد.
اگر قومى مسير اخلاقى خود را عوض كند، مسير نعمت هم عوض مى‏شود و نقمت، دامنگير آنها خواهد شد و ديگر، هيچ عاملى براى رد كيفر الهى وجود ندارد; زيرا در آيه شريفه، «نفى جنس‏» شده است: «فلا مرد له‏» براى اين كه: «وما لهم من دونه من وال‏» (٢٦) ، والى و سرپرست و قيم و قيومى، غير از خدا نيست و اگر جامعه، والى و قيومى غير از خدا نداشته باشد، نه مى‏توان نعمت و نه مى‏توان رفع نقمت و عذاب را از غير خدا توقع داشت.
درسوره «زمر» نيز تغيير پذيرى اوصاف نفسانى مطرح شده اما به صراحت‏سوره انفال و سوره رعد نيست; مى‏فرمايد: «يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله‏» (٢٧) : اى بندگانى كه بر جانتان ستم و اسراف كرده‏ايد! از رحمت‏خدا نااميد نباشيد. البته اولين اسراف هر مسرفى بر جان خود اوست; چنان كه اولين ستم هر ظالمى بر جان خود اوست: «وما ظلمهم الله ولكن انفسهم يظلمون‏» (٢٨) .

اسراف در نفس
اسراف هم در مورد نعمتهاى بيرونى مطرح است و هم درباره نعمتهاى درونى; مثلا، اولين لحظه‏اى كه ارتكاب گناه در فكر انسان خطور كند، قبل از ارتكاب، اسراف در نفسش پيدا مى‏شود; يعنى، او اين پديده فكرى و علمى و نيز اين پديده عملى يعنى عزم و اراده را بيجا مصرف مى‏كند.
خداوند مى‏فرمايد: وقتى شما به جان خودتان اسراف كرده‏ايد، نا اميد نباشيد. چون درهاى رحمت، همواره باز است. سپس مى‏فرمايد:
«و انيبوا الى ربكم و اسلموا له‏» (٢٩)
و اين انابه و تسليم شدن، تغييرى در صحنه نفس است. پس اول، اسراف بر نفس است‏برخى نفس غير مسرف را مسرف و آنگاه نفس مسرف و مترف را منيب، تائب و مطيع مى‏كنند و اين، تحول دو جانبه در نفس است.
بسيارى از آيات نشانه آن است كه اين تغيير، سخت و يا آسان است; چنان كه‏طى راه سخت و يا آسان است; يعنى اين دو مطلب با هم ارتباط دارند: يكى اين‏كه اصل تغيير، گاهى سخت و گاهى آسان است; مطلب ديگر اين كه طى راه،گاهى سخت و گاهى آسان است و منشا اين سختى و يا آسانى، اين است كه‏اگر وصفى به صورت «ملكه‏» در دل رسوخ كرده باشد، تغييرش سخت ولى ادامه راه مناسب با آن، سهل است كه به اين ترتيب، هر دو مطلب به رسوخ وصفى نفسانى وابسته است; به اين معنا، كه در اوايل امر، همان طور كه فراگيرى علم، ثابت و آسان است و مى‏فهمند، فراگيرى مسائل اخلاقى مثل متخلق كردن كودكان هم سهل است. چون مسائل اخلاقى هم با فطرت اينها سازگار است و هم ضد اخلاق و ارزش در جان اينها جايى پيدا نكرده است; ولى اگر اخلاقى نفسانى در دراز مدت به صورت ملكه در آمده باشد طى راه مناسب با آن ملكه، آسان ولى تغيير آن سخت است، اين دو مطلب را قرآن كريم در دو بخش از آيات، روشن كرده است:

عاقبت مؤمن و كافر
در اين مورد مى‏فرمايد:
«فاما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى و اما من بخل و استغنى و كذب بالحسنى فسنيسره للعسرى‏» (٣٠)
يعنى، عاقبت انسان، «يسر» يا «عسر» يعنى سهل يا سخت است: پايان كار مؤمنين، سهل است. براى آنان مرگ، برزخ، قيامت و حساب سهل و آسان است; يعنى، آنان با حساب يسير و آسان، محاسبه مى‏شوند; «فسوف يحاسب حسابا يسيرا» (٣١) .
ولى براى كسانى كه به بيراهه مى‏روند، مرگ، برزخ و اصل صحنه قيامت، دشوار است و در جهنم هم دشوارى دارند:
«فذلك يومئذ يوم عسير على الكافرين غير يسير» (٣٢)
البته وصف غير يسير «تاكيدى‏» است; يعنى، آسان نيست و قهرا براى مؤمنين «يسير غير عسير» يعنى آسان است و سخت نيست.
مى‏فرمايد: اگر كسى اولا اهل تصديق باشد; معارف، حقايق و عقايد دينى را به خوبى تصديق كند و ثانيا اهل جود و بخشش، اعطا، احسان و ايثار و در همه اين كارها با تقوا و پرهيزكار باشد و از گناه و تمرد در برابر حق، پروا داشته باشد«فسنيسره لليسرى‏»يعنى، «للعاقبة، للخصلة، للطريقه اليسرى‏»: ما او را در پيمودن راه آسان موفق مى‏كنيم و او به آسانى اين راه را مى‏پيمايد; اما اگر كسى اهل تصديق و باور نباشد، بلكه معارف دين را تكذيب كند و افزون بر آن اهل احسان، ايثار و جود نباشد; بلكه اهل بخل باشد و حقوق مالى خود را تاديه نكند و مستكبرانه و مستغنيانه خود را بى نياز ببيند،«فسنيسره للعسرى‏»ما راه او را براى انجام رذايل، معاصى و سيئات اخلاقى كه عاقبت كارش تلخ است، آسان و سهل قرار مى‏دهيم، او به آسانى و بدون هراس و پروا دست‏به گناه دراز مى‏كند، به آسانى دروغ مى‏گويد و اين كيفر الهى است كه دامنگير او مى‏شود. پس اگر براى كسى صفتى ملكه شود و به صورت خلق در آيد، كارهاى مناسب با اين خلق را به آسانى انجام مى‏دهد و اگر بخواهد تغيير بدهد، گرچه ممكن باشد ولى دشوار است.

رابطه ملكه شدن با قساوت قلب
خداى سبحان در سوره «حديد» مى‏فرمايد:
«ا لم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون‏» (٣٣)
اين آيه شريفه در باره مؤمنين است داستان «فضيل عياض‏» را هم در همين زمينه نقل مى‏كنند; يعنى، آيا وقت آن نرسيده تا قلب آنان كه راه ضعيفى از ايمان را پيموده‏اند خاشع شود و به نام خدا بتپد و بلرزد؟ اگر آنان در پيشگاه خدا خاضع وخاشع باشند، به استناد:
«هو معكم اين ما كنتم‏» (٣٤)
هميشه خاضع و خاشعند و چون هميشه خاشع و خاضعند، غير خدا هرچه هست در پيشگاه آنان كوچك است. ازاين گذشته، آينده انسان، روشن نيست و هميشه گذشته بيش از آينده است، اگر كسى بداند كه چند سال بعد زنده است، حساب ديگرى دارد; اما هيچ كس عمر خود را نمى‏داند:
«و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت‏» (٣٥) :
انسان نمى‏داند در چه سرزمينى مى‏ميرد و نمى‏داند فردا چه چيز كسب مى‏كند.
اينكه گفته مى‏شود: «چو فردا برآيد بلند آفتاب‏» سخنى است در حد اميد، و گرنه هيچ كس نمى‏داند كه فردا چكاره است. پس هر كسى وقتى عمر خود را تحليل مى‏كند، مى‏بيند گذشته‏اش بيش از آينده اوست و مى‏گويد من الان بيست‏سال را گذرانده‏ام; اما معلوم نيست‏بيست دقيقه ديگر هم زنده بمانم و اگر كسى عمر درازى را پشت‏سر گذاشته باشد، به صورت روشنى مى‏تواند اين سخن را بگويد.
از اين رو آيه سوره مباركه «حديد» همواره زنده و تازه است. در حالى كه عده‏اى همواره به ياد حقند، ذات اقدس اله در مورد عده‏اى ديگر مى‏فرمايد: هنوز وقت آن نرسيده است كه انسان بگويد بس است و برگردد وقلبش در برابر خدا خاضع و خاشع شود؟ يعنى در برابر همه آنچه كه خدا نازل كرده است، اعم از قرآن و حديث قدسى و رواياتى كه به اهل بيت طهارت و عصمت الهام شده و آنچه كه بر انبيا و اولياى سلف (عليهم السلام) نازل شده است‏خاضع و خاشع باشد. از اين رو مى‏فرمايد: خاشع شويد و گرنه مثل كسانى خواهيد شد كه اگر وصفى نفسانى براى آنها در دراز مدت به صورت خلق و ملكه نفسانى در آيد قلب اينها قسى مى‏شود; وقتى قلب، قسى شود تغيير آن سخت است.

احياى زمين و زمينه مرده
تغيير اخلاق حتى براى آنها كه قلبشان قسى است ممكن است:
«اعلموا ان الله يحى الارض بعد موتها» (٣٦)
بدانيد كه خدا زمين و نيز زمينه مرده را زنده مى‏كند كه يكى از مصاديق بارز اين آيه مباركه، مسئله ظهور ولى عصر (ارواحنا فداه) است كه به عنوان تفسير روايى در ذيل همين آيه آمده است كه جامعه مرده را خداوند به وسيله ظهور كسى كه مظهر قسط و عدل خداوند است زنده مى‏كند; يعنى، آنها كه بر اثر طولانى شدن اوصاف نفسانى، قلبشان قسى شده نيز نااميد نباشند; زيرا چنان كه خدا زمين مرده را با باران رحمت، دوباره زنده مى‏كند زمينه مرده را هم، زنده مى‏كند. و ولى عصر(ارواحنا فداه) هم، «يملاها قسطا و عدلا كما ملئت ظلما وجورا» (٣٧) .

تغيير و جهاد اكبر
بنابراين، هر تغييرى ممكن است. البته در برخى از موارد، سهل و در برخى ديگر، سخت است; آنجا كه تغيير، سهل است جهاد نيز سهل است اما آن جا كه سخت است، جهاد سنگينى لازم دارد و تا آخرين لحظه، مجاهدت مطرح است و آيه شريفه:
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين‏»
در سوره عنكبوت از همين باب است و اصولا صدر و ذيل سوره مباركه «عنكبوت‏» در همين محور است. در ابتداى سوره مباركه عنكبوت، مسئله امتحان و مجاهدتهاى نفسانى مطرح شده (٣٨) و در پايان آن نيز، از باب «رد پايان به آغاز» اين آيه آمده است، از اين جهت، مسئله جهاد اكبر در كنار جهاد اصغر، مطرح شده و البته نتيجه جهاد هم بر دو قسم است: گاهى انسان سريعا پيروز مى‏شود و گاهى بعد از تلفات و شهيد دادن و رنج، فتح و نصرت را در آغوش مى‏كشد.

فرار از «زحف‏» در جهاد اكبر
قرآن در زمينه جهاد اصغر مى‏فرمايد:
«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس‏» (٣٩)
در جهاد اصغر مجاهدان در راه خدا پس از دادن مجروح، جانباز و آزاده، پيروز مى‏شوند. در جهاد اكبر نيز همين طور است، گاهى انسان تلفات مى‏دهد; رنجها و زخمهايى را در درون خود تحمل مى‏كند و چند صباحى هم عقل وى اسير هوسش مى‏شود ولى سرانجام پيروز خواهد شد; در صورتى كه در راه جهاد با نفس بايستد و از صحنه جهاد نگريزد و حتى اگر دشمن را فراوان ببيند، از معركه فرار نكند. البته فرار از زحف در فقه حكم خاص و در اخلاق و كلام، حكم مخصوص ديگرى دارد.
در صدر اسلام اگر سربازى در برابر ده سرباز قرار مى‏گرفت، حق فرار نداشت ولى اگر بيش از ده سرباز به او حمله مى‏كردند، مجاز بود فرار كند:
«ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن مائة يغلبوا الفا من الذين كفروا» (٤٠)
اما پس از نزول آيه
«الئن خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا» (٤١) حكم فقهى به اين صورت در آمد كه در جهاد اصغر اگر يك سرباز در مقابل دو سرباز قرار گرفت، حق فرار ندارد ولى اگر تعداد سرباز بيگانه بيشتر شد مجاز است فرار كند. نيز در جهاد اصغر ممكن است كسى اسير شده و بعد هم آزاد شود و بر فرض هم آزاد نشود، چون تن او را به اسارت گرفته‏اند، نه جان او را، احيانا مجاز است تن به اسارت يا فرار بدهد. چون حكم آن فقهى و جهاد هم جهاد اصغر است و لزوم قاومت‏حد معينى دارد.
اما در جايى كه جان ولى الله در خطر است، حساب ديگرى دارد:
«ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله و لا يرغبوا بانفسهم عن نفسه‏» (٤٢)
مثلا در جنگ احد كه وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در معرض آسيب بود به اين بهانه كه سه سرباز به او حمله كردند فرار مجاز نبود; زيرا صيانت و حفظ اصل دين و نظام بر هر چيزى مقدم است. ولى در جهاد اكبر چنين نيست كه اگر دو يا سه وصف رذيله يادو و يا سه جند از جنود جهل عليه او برخاستند، مجاز باشد صحنه جهاد اكبر را ترك كند.
در حديث‏شريف «سماعة بن مهران‏» (٤٣) و در احاديث ديگر، هفتاد و پنج‏سرباز براى عقل و هفتاد و پنج‏سرباز براى جهل شمرده شده كه هر كدام از اين اوصاف، به جنود و سپاه و ستادهاى فرعى فراوانى تبديل مى‏شوند. در ميدان جهاد اكبر حتى اگر همه سربازان كفر و نفاق عليه كسى توطئه كنند، او حق فرار ندارد و يكى از اسرار «اكبر» بودن آن هم در همين است كه انسان هيچ راهى براى فرار، تسليم و يا اسير شدن ندارد. از اين جهت جهاد در اين جبهه،بسيار دشوار است و راه آن يا شهادت است و يا پيروزى; يا تمام اين جنود جهل را به اسارت خود درمى‏آورد، مانند كارى كه اولياى الهى كردند، يا اينكه تا زنده است تن به اين ستاد و سپاه نمى‏دهد.
در روايات آمده است:
اگر مؤمنى در بستر خواب يا بيماريش بميرد و محب اهل بيت عصمت و طهارت باشد يعنى در اين مسلك و راه بوده و تسليم بيگانه نشود. چنين مؤمنى شهيد در جهاد اكبر است (٤٤)
يعنى تا آخرين لحظه در برابر همه وسوسه‏ها، شبهات، القائات و تلقينات بيگانه درون و بيرون، ايستاده و تسليم آنها نشده است.
نتيجه بحث اين كه:
اخلاق، تغيير پذير است و آمدن وحى و بعثت انبيا و نزول كتابهاى آسمانى بر همين اساس و مبناست.
----------------------
١. الجمع بين رايي الحكيمين، ص ٩٥.
٢. همان، ص ٩٥.
٣. بحار، ج ٧٥، ص ٣٧٤، ح ٣٠.
٤. سوره صافات، آيه ١٦٤.
٥. سوره آل عمران، آيه ١٨٥.
٦. سوره نساء، آيه ١٤٥.
٧. سوره انفال، آيه ٤.
٨. سوره آل عمران، آيه ١٦٣.
٩. سوره ذاريات، آيه ٣٦.
١٠. سوره اعراف، آيه ١٧.
١١. سوره اعراف، آيه ١٠٢.
١٢. احياء العلوم، ج ٣، ص ٥٥.
١٣. سوره نساء، آيه ١٣٧.
١٤. نهج البلاغه، حكمت ٢١١.
١٥. مانند: «اياك والطمع‏» (بحار، ج ١، ص ١٥٦); «اياكم والتفكر في الله‏» (كافى، ج ١، ص‏٩٣، ح‏٧).
١٦. فقلت:... امختبط انت ام ذو جنة ام تهجر؟ (نهج البلاغه، خطبه ٢٢٤).
١٧. سوره مائده، آيه ٨.
١٨. سوره تغابن، آيه ١٦.
١٩. سوره آل عمران، آيه ١٠٢.
٢٠. سوره انفال، آيه ٥٣.
٢١. سوره رعد، آيه ١١.
٢٢. سوره نحل، آيه ٥٣.
٢٣. سوره قصص، آيه ٧٨.
٢٤. سوره نمل، آيه ٤٠.
٢٥. صحيفه سجاديه، از فقرات دعاى دوازدهم و چهل و پنجم.
٢٦. سوره رعد، آيه ١١.
٢٧. سوره زمر، آيه ٥٣.
٢٨. سوره آل عمران، آيه ١١٧.
٢٩. سوره زمر، آيه ٥٤.
٣٠. سوره ليل، آيات ٥ ١٠.
٣١. سوره انشقاق، آيه ٨.
٣٢. سوره مدثر، آيات ٩ ١٠.
٣٣. سوره حديد، آيه ١٦.
٣٤. همان، آيه ٤.
٣٥. سوره لقمان، آيه ٣٤.
٣٦. سوره حديد، آيه ١٧.
٣٧. بحار، ج ٣٦، ص ٢٤٦، ح ٥٩.
٣٨. ق‏١ «الم × احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا وهم لا يفتنون‏».
٣٩. سوره آل عمران، آيه ١٤٠.
٤٠. سوره انفال، آيه ٦٥.
٤١. همان، آيه ٦٦.
٤٢. سوره توبه، آيه ١٢٠.
٤٣. كافى، ج ١، ص ٢١، كتاب العقل والجهل، حديث ١٤.
٤٤. قال رسول الله‏صلى الله عليه و آله و سلم: «من مات على حب آل محمد مات شهيدا، الا ومن مات على حب آل محمد مات مغفورا له، الا ومن مات على حب آل محمد مات تائبا، الا ومن مات على حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الايمان،... الا ومن مات على حب آل محمد مات على السنة والجماعة، الا و من مات على بغض آل محمد جاء يوم القيامة مكتوب بين عينيه: آيس من رحمة الله، الا ومن مات على بغض آل محمد مات كافرا، الا ومن مات على بغض آل محمد لم يشم رائحة الجنة‏» (تفسير كشاف، ج ٤، ص ٢٢٠-٢٢١).

۷
فصل سوم: تاثير و تاثر اخلاقى
فصل سوم: تاثير و تاثر اخلاقى
تاثير اخلاق در حوادث تكوينى
يكى از اصول كلى كه قرآن كريم بدان اشاره مى‏كند اين است كه انسان همان‏طوركه از حوادث اثر مى‏پذيرد، در آن اثر هم مى‏گذارد. چون انسان نسبت‏به رخدادهاى جهان تافته جدا بافته‏اى نيست كه هيچ نقشى از خارج نگيرد وهيچ نقشى هم در آن نگذارد. از اين رو حوادث خارج يقينا در انسان اثر مى‏گذارد. مردمى كه در منطقه‏اى زندگى مى‏كنند مناسب با همان منطقه‏مى‏انديشند و خواسته‏هاى خود را بر اساس حوادث همان منطقه، تنظيم مى‏كنند و در اين سخنى نيست; اما نكته‏اى كه قرآن از آن پرده برداشته اين است كه كارهاى انسان هم در حوادث خارج اثر دارد; يعنى اگر جامعه‏اى رو به صلاح وسعادت برود، حوادث خارج هم عوض مى‏شود و اگر جامعه‏اى رو به طلاح،طغيان و تعدى حركت كند، حوادث جامعه هم بر همان اساس، دگرگون مى‏گردد.
از اين رو قرآن كريم وعده مى‏دهد كه اگر شما انسانهاى شايسته‏اى باشيد،باران به موقع بر شما مى‏بارد:
«و ان لو استقاموا على الطريقة لاسقيناهم مآء غدقا» (١) و نيز دستور نماز استسقاء مى‏دهد. وعده قرآن كريم اين است كه اگر جامعه‏اى روى صلاح و سعادت، حركت كند، ما بارانهاى به موقع مى‏فرستيم و البته اين وعده، اختصاصى به باران ندارد; چرا كه ذكر باران در حد تمثيل است، نه تعيين و ساير نعمتها نيز چنين است; يعنى گياهان هم به موقع و به جا مى‏رويند و معادن هم به موقع متكون مى‏شوند. اشاره به باران از اين جهت كرده كه آب در زندگى، اصل و عامل تعيين كننده است. لذا در آيه ديگر مى‏فرمايد:
«و جعلنا من الماء كل شى‏ء حى‏» (٢) ;
و اختصاصى به باران ندارد.
در آيه‏اى ديگر مى‏فرمايد:
«و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء» (٣) :
اگر مردم سرزمينى، پرهيزكار و وارسته باشند، ما بركات فراوانى از زمين و آسمان براى آنان نازل مى‏كنيم، چنانكه در باره اهل كتاب مى‏فرمايد:
«و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة و كثير منهم ساء ما يعملون‏» (٤) .
البته همان طور كه «روزى‏» مخصوص باران نيست; مخصوص خوراكيها و پوشاكيهاى ظاهرى هم نيست; زيرا علوم و معارف هم روزى است و اگر انسان در راه صلاح و اصلاح قدم بردارد، بسيارى از معارف، علوم و فضايل هم نصيبش خواهد شد و چون حوادث عالم در كيفيت اخلاق و اعمال انسان، مؤثر است كيفيت اخلاق و اعمال فرد يا جامعه هم در حوادث عالم مؤثر است.

زمان ظهور فضايل و رذايل اخلاقى
همان گونه كه قرآن در مورد دنيا مى‏فرمايد:
«و ان لو استقاموا على الطريقه لاسقيناهم ماء غدقا» (٥)
همين تعبير را به گونه‏اى عميقتر و لطيفتر در باره قيامت هم دارد.
البته اين دو مطلب كاملا از هم جداست: يك مطلب اين است كسى كه داراى رذائل اخلاقى شد، از بركات محروم است و آن كس كه داراى فضايل اخلاقى شد از بركات متنعم است; يعنى، اگر جامعه‏اى اهل نماز استسقاء، ديانت، عدل و قسط و عمل صالح باشد، بركات را به موقع مى‏بيند و گرنه بركات از او گرفته مى‏شود.
در باره نعمتهاى آخرت، تعبير ديگرى دارد و آن اين كه: اعمال شما در آخرت به صورت نعمت ظهور مى‏كند; نعمتهايى مانند «انهار من ماء غير اسن و انهار من لبن لم يتغير طعمه و انهار من خمر لذة للشاربين و انهار من عسل مصفى‏» (٦) :
نهرهايى از آب، شير، خمر و عسل در آخرت ظهور مى‏كند; و گرنه در آنجا از كندو عسل نمى‏گيرند و دستگاهى نيست كه از حيوانات لبنيات بگيرند. از اين جا معلوم مى‏شود كه اخلاق نه تنها هويت انسان را تامين مى‏كند و مى‏سازد بلكه بسيارى از حقايق جهان خارج را هم مى‏سازد; و نه تنها امورى اعتبارى نيست، بلكه «مقوم‏» و فصل اخير انسان است و از اين بالاتر، از حوزه انسان بيرون مى‏رود و مقوم چيزهاى ديگر هم مى‏شود و «صورت نوعيه‏» چيزهاى ديگر را هم تامين مى‏كند; يعنى، همين فضايل اخلاقى، «لبن‏»، «خمر»، «عسل مصفى‏» و «ماء غير اسن‏» را مى‏سازد.
در آنجا آب از چشمه يا چاه نمى‏جوشد; چشمه بهشتى را بهشتى‏ها مى‏جوشانند «يفجرونها تفجيرا» (٧)
مفجران چشمه، خود انسانهاى مخلصى هستند كه در دنيا بر اثر مداومت‏بر اخلاص، چشمه‏سار حكمت از قلبشان جوشيده، بر زبانشان جارى شده بود:
«من اخلص لله اربعين صباحا تنفجر ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه‏» (٨)
همين گروه در قيامت‏با اراده چشمه‏سار بهشتى را مى‏جوشانند:
«يفجرونها تفجيرا» چشمه و درخت در بهشت، تابع اراده بهشتيان است.

انواع تاثير و تاثر
چون انسان موجودى است كه در موجودات ديگر اثر مى‏گذارد و از موجودات ديگر نيز اثر مى‏پذيرد، بايد ابتدا انواع تاثير و تاثر را تشريح كرد، آنگاه انسانهايى را كه اثر پذير يا اثر بخش هستند تقسيم نمود، و در مرحله سوم نتيجه هر كدام از اين اقسام را بازگو و بالاخره آثارى را كه بر اين نتايج مترتب است و مربوط به مباحث اخلاق است، تشريح كرد.

تاثير و تاثر را به چهار قسم تقسيم كرده‏اند:
١ تاثير و تاثر مادى; مثل اينكه، جسمى در جسم ديگر اثر جذب يا دفع مى‏گذارد; مانند آهنربايى كه آهن را جذب يا چيزى كه چيز ديگر را طرد و دفع مى‏كند كه در اين محور، مؤثر و متاثر هر دو جسمانى و ماديند.
٢ تاثير و تاثر دو امر مجرد; به اين معنى كه، موجودى مجرد در موجود مجرد ديگرى اثر مى‏گذارد. گرچه اين قسم، مثالهاى فراوانى دارد ولى قبل از روشن شدن بحث نمى‏شود به امور غيبى مثل زد; اما به امورى كه به حس نزديكتر است مى‏شود تمسك جست; مثلا، تاثير روح معلم در روح متعلم، هر دو امر غير مادى و غير جسمانى است و نيز روح واعظ كه در زمينه وعظ و اخلاق در روح متعظ اثر نيك مى‏گذارد و شنونده را مؤدب به آداب الهى مى‏كند.
٣ تاثير موجود مادى در موجود مجرد مانند آهنگهايى كه انسان مى‏شنود. اين آهنگها يا انسان را مسرور و خوشحال مى‏كند يا غمگين و نالان مى‏سازد. به هر حال، آهنگ مادى در روح مجرد شنونده اثر مى‏گذارد. البته اگر آهنگى بخواهد در روح اثر بگذارد، از راه نيروى سامعه كه به گوش مرتبط است اثر مى‏گذارد. گوش، كار فيزيكى خود را انجام مى‏دهد كه از آن تعبير به «اذن‏» مى‏كنند و «اذن‏»، غير از «سامعه‏» است. سامعه، مرتبه‏اى از مراتب نفس است كه به وسيله گوش كار مى‏كند و امرى متافيزيكى است. چون به نفس بر مى‏گردد. وقتى به مرحله نفس رسيد، مراحل بالاتر نفس از آن متاثر مى‏شود. گاه، انسان غزل، قصيده يا نوحه و مرثيه‏اى مى‏سرايد و شنونده با شنيدن آن، خوشحال يا غمگين مى‏شود كه داخل در قسم دوم است، چون غزل، مرثيه، نوحه و مانند آن، امرى معنوى را كه مفهوم باشد به همراه دارد و در حقيقت ادراك سراينده است كه به وسيله سروده‏اش در شنونده اثر مى‏گذارد و ادراك شنونده است كه متاثر مى‏شود. اين دو، كار متافيزيكى، مجرد و داخل در بحث تعليم و تعلم است; زيرا تعليم و تعلم گاهى به صورت نظم و گاهى به صورت نثر است; اما آنجا كه آهنگ در كسى اثر مى‏گذارد او را مى‏گرياند يا مى‏خنداند امرى جسمانى و مادى در روح، كه امرى مجرد است، اثر مى‏گذارد. اثبات و شناخت اين سه قسم، تا حدودى آسان است.
٤ تاثير امرى مجرد در امرى مادى. مثالى كه براى آن ذكر كرده‏اند، مسئله چشم، سحر و مانند آن است; برخى شور چشم يا بد چشمند، اگر نگاهى به كسى يا چيزى كنند، آسيبى به آن مى‏رسد. نيز سحر، طلسم و شعبده، اوراد و اذكار خاصى است كه با ادوات مادى، هماهنگ است و در روحيه يا بدن كسى اثر مى‏گذارد. البته اگر در روح كسى اثر گذاشت، اين تاثير، تاثير امر معنوى در امرى معنوى ديگر و از قسم دوم است; ولى اگر در جسم كسى اثر گذاشت، مثلا كسى را بيمار كرد، در حقيقت، امرى مجرد است كه در امرى مادى البته بدون تلقين اثر مى‏گذارد. چون اگر از راه تلقين باشد، اين تاثير، تاثير روح در روح است، كه به قسم دوم برمى‏گردد.

اختلاف در اثر پذيرى
انسانها در اثر پذيرى، يكسان نيستند. آنها كه از نزاهت روح برخوردارند، گاهى به طور مستقيم و گاهى به طور غير مستقيم، از ذات اقدس اله و مبادى عاليه، فيض و معارفى دريافت مى‏كنند و فضايل نفسانى نصيبشان مى‏شود و انسان صالحى خواهند بود. و آنها كه راه آلودگى را طى كرده‏اند، براى تاثير شيطان در خود، زمينه مساعدى فراهم كرده‏اند ودر نتيجه، خاطرات بد، نقشه‏هاى زشت و رذايل نفسانى به آنها القا مى‏شود و بر اثر اين تاثير گذارى شيطان، به صورت شيطان ممثل در مى‏آيند. خداوند در قرآن كريم براى اين دو نوع يا اين دو صنف، دو دسته از آيات را تنظيم كرده است.
درباره مؤمنان، كه هم از نظر عقيده صائبند و هم از نظر عمل صالح، وعده داده است كه خود و فرشتگان او بر آنان صلوات و درود بفرستد. ذات اقدس اله در سوره «احزاب‏» دو قسم صلوات را ذكر مى‏فرمايد:
قسم اول، صلواتى است كه بر پيغمبر نازل مى‏كند:
«ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين امنوا صلوا عليه و سلموا تسليما» (٩)
يعنى، مؤمنين هم، به صلوات بر پيغمبر (و آل پيغمبر) صلى الله عليه و آله و سلم و تسليم در برابر حكم الهى آنان مامورند.
قسم دوم، صلواتى است كه خدا و فرشتگان او بر مؤمنان مى‏فرستند:
«هو الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور» (١٠)
يعنى، خداوند و فرشته‏هاى او بر شما صلوات مى‏فرستند تا شما را نورانى كنند.
البته اين صلوات فرستادن، گاهى بدون اينكه فرشته‏ها بر كسى نازل بشوند از همان اوجى كه دارند صلوات را نازل مى‏كنند; و گاهى از اين مرحله، تنزل مى‏كنند، يعنى بر اشخاص نازل مى‏شوند و با آنها سخن مى‏گويند; به آنان چيزى ياد مى‏دهند يا آنها را مطمئن و آرام مى‏كنند. گاه، مطلب صحيحى به ذهن انسان مى‏آيد اما انسان نمى‏داند از كجا نازل شده; ولى بايد بداند كه از ناحيه الهام فرشته‏هاست. گاهى انسان بر سر دو راهى قرار مى‏گيرد كه آيا فلان كار بد را انجام بدهد يا نه؟ يا اگر انسان محتاطى است و از كار بد پرهيز دارد، كار مشكوك و مشتبهى براى او پيش آمده و نمى‏داند كه آن را انجام بدهد يا نه; ولى ناگهان تصميمى قطعى بر ترك آن مى‏گيرد. اين تصميم، در مقابل فيض علمى، فيضى فعلى است. گاهى ذهن انسان در حين مطالعه برقى مى‏زند و مطلبى را مى‏فهمد.
پس آنجا كه فضيلتى علمى يا فضيلتى عملى بهره كسى مى‏شود، به وسيله فرشته‏هاى خدا و اثر همان صلوات فرشته‏هاست كه نصيب مؤمن صالح مى‏شود.
گاهى فرشتگان از اين مرحله هم، تنزل مى‏كنند، يعنى نه تنها صلوات مى‏فرستند; بلكه بر مؤمنين، نازل مى‏شوند و اين، اختصاصى به برزخ يا حالت احتضار ندارد; چنان كه مى‏فرمايد:
«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون‏» (١١) .
همان گونه كه انبيا منذر و مبشرند، فرشته‏ها نيز منذر و مبشرند. در اين آيه مى‏فرمايد: قلب كسانى كه از نظر عقيده، موحد و از نظر عمل، مستقيم و بردبار هستند، منزل فرشته‏هاست.
با توجه به اين نكته كه آن مقام كامل و عالى صلوات، مخصوص پيغمبر و ائمه(عليهم السلام) است مقام متوسط و نازل آن، شامل مؤمنان هم مى‏شود. در باره نزول ملائكه نيز چنين است، ملائكه‏اى كه وحى تشريعى مى‏آورند مخصوص پيغمبرند; و ملائكه‏اى كه وحى تشريعى نمى‏آورند; ولى وحى انبايى و تسديدى و تاييدى البته در حدبرتر مى‏آورند مخصوص ائمه هستند; ولى نزول ملائكه مادون آنها كه علوم و اعمال صالحه را افاضه مى‏كنند، براى مؤمنان هم حاصل مى‏شود. پس مؤمن مى‏تواند بر اثر تهذيب اخلاق، به جايى برسد كه هم مشمول صلوات فرشته‏ها باشد و هم قلبش منزل آنان. از اين مرحله برتر، آن است كه نه تنها فرشته‏ها بر مؤمن مهذب، صلوات فرستاده و بر او نازل مى‏شوند، بلكه با او مصافحه مى‏كنند.
در حديث است كه: اگر مؤمنان، راه صحيح را طى كنند فرشتگان با آنان مصافحه مى‏كنند:
«لصافحتهم الملائكة‏» (١٢) .
گاهى دست انسان در خواب يا بيدارى به دست فرشته‏ها مى‏رسد. در كارهاى علمى، آنجا كه با دست‏خود، مطالب حق مى‏نويسد و در كارهاى عملى، آنجا كه با دست‏خود، كارهاى خير انجام مى‏دهد، دستش، با دست فرشته‏ها مصافحه كرده است. اينها براى كسى است كه در مسير صحيح، حركت كرده، اعتقادى دارد، آنچه را كه مى‏فهمد عمل مى‏كند، خود را فريب نمى‏دهد و فريب ديگران را هم نمى‏خورد.

پيامد وسوسه شيطان
در مقابل صالحان، طالحانى هستند كه شيطان از دور، آنان را وسوسه مى‏كند، قلبشان منزل او مى‏شود و بالاخره با دست و بدنشان هم تماسى برقرار كرده و مصافحه مى‏كند. قرآن حكيم، هر سه گروه را بيان كرده است:
آنها كه از راه دور، تحت كنترل شيطان هستند و شيطان در قلبشان وسوسه كرده آنها را فريب مى‏دهد، در آياتى از قبيل :
«ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم‏» (١٣)
بيان شده است. گاهى در ذهن انسان، مغالطه‏اى ترسيم مى‏شود و به طور ناخود آگاه به دام مغالطه مى‏افتد. البته ابتدا نمى‏فهمد كه مغالطه مى‏كند، اما وقتى خوى مغالطه‏گرى براى او ملكه شد، عمدا مغالطه مى‏كند و در اثر آن، هنگام سخنرانى يا در نوشته‏ها، حقى را باطل و باطلى را حق نشان مى‏دهد.
وقتى عده‏اى تحت ولايت‏شيطان قرار گرفته وساوس او را پذيرفتند و بر اساس آن عمل كردند، به تدريج قلبشان منزل شيطان شده مهماندار او مى‏گردند; اين نكته در بخش ديگرى از آيات قرآن كريم آمده است:
«هل انبئكم على من تنزل الشياطين تنزل على كل افاك اثيم‏» (١٤) .
بيگانگان مى‏پندارند آنچه را كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيان كرده نعوذ بالله بر اثر وسوسه‏هاى شيطانى بوده و قلب او منزل شيطان است! همان حرفى كه «سلمان رشدى‏» يا «عزيز نسين‏» پليد گفته‏اند، كه حرف تازه‏اى نيست، در جاهليت كهن نيز بوده. مشركان بت پرست‏حجاز مى‏گفتند: اين حرفها، آيات شيطانى است! و خدا مى‏فرمايد: آيا من شما را با خبر كنم كه شيطان بر چه كسى نازل مى‏شود و قلب چه گروهى، منزل اوست؟ قلب انسان دروغگو و دروغ پرداز، جايگاه نزول شياطين است; اما كسى كه هم در مسائل علمى امين و صادق الوعد است و هم در مسائل مالى و امور عملى، امين و صادق العهد، منزه از آن است كه قلبش منزل شيطان باشد. پس مغالطه‏گران، گذشته از اينكه در آغاز با وساوس شيطانى حركت مى‏كنند، بتدريج قلبشان منزل شياطين مى‏شود.

يار شيطان
از اين مرحله پايينتر، كسى است كه نه تنها مهماندار شيطان، بلكه با وى «قرين‏» و يار است. در آيات ديگر به اين نكته اشاره شده كه:
«و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين‏» (١٥)
اگر كسى «تعاشى‏» كند و خود را عمدا به كورى بزند و آيات فراوان الهى را نبيند، «قرين‏» بدى به نام شيطان براى او مقرر مى‏شود و در نتيجه نه تنها در امور علمى، بلكه هميشه گرفتار مغالطه است و هر چه شما بخواهيد او را تفهيم كنيد نمى‏فهمد و نه تنها در امور عملى گرفتار رذايل است و اگر بخواهيد با پند و اندرز، رذايل او را به فضايل تبديل كنيد نمى‏توانيد، بلكه در كارهاى روزانه، حركتها، قيام و قعودهاى او نيز شيطان نفوذ دارد. درباره اين گروه، حضرت على (عليه السلام) در اوايل نهج‏البلاغه مى‏فرمايد:
«فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم‏» (١٦) يعنى گوينده، شيطان است اما با زبان آنان سخن مى‏گويد; بيننده، شيطان است اما با چشم آنان مى‏بيند.
پس در اين قسم دوم، انسانها دو دسته‏اند; به اين معنى كه در هر سه مرحله عده‏اى، از فرشته‏ها و عده‏اى، از شياطين كمك مى‏گيرند; اما بايد توجه داشت كه هر دو گروه بايد خالص باشند. آنها كه از فرشته در مراحل سه‏گانه مدد مى‏گيرند، در مسائل عبادى، بنده خالص حق هستند و جز خدا به چيزى نمى‏انديشند و آنها هم كه در مراحل سه‏گانه تحت ولايت‏شيطانند جز شيطنت‏به چيزى نمى‏انديشند; نه اينكه گاهى آدم خوب و گاهى آدم بدى هستند يا گاهى كار خوب و گاهى كار بد مى‏كنند، از قبيل: «خلطوا عملا صالحا و اخر سيئا» (١٧)
بلكه چون فرشتگان افراد خالص را مى‏پذيرند و بر آنها نازل مى‏شوند و قلب آنها را منزل خود قرار مى‏دهند و شياطين هم افراد خالص رامى‏پذيرند. قلب كسى كه در كفر يا نفاق، كه همان كفر قلبى است، ممحض شده منزل شيطان است. از اين رو كسانى كه فقط كارهاى شيطنت آميزى مى‏كنند، سحر و شعبده‏اى دارند و «النفاثات فى العقد» (١٨) هستند، بد محض‏اند.
گرچه بد محض به معناى فلسفى آن در هيچ جاى عالم نيست، منظور از بد، بد مقايسه‏اى است. حتى مار، عقرب، جهنم و شيطان، بد مقايسه‏اى هستند نه بد محض و گرنه همان گونه كه موجودات ديگر از زندگى خود و فرشته‏ها از هدايت لذت مى‏برند، شياطين نيز از زندگى خود يا از اغواى ديگران لذت مى‏برند.

نتايج تاثير و تاثرها
كسى كه قلبش منزل فرشته‏ها بشود، بسيارى از معارف الهى را مى‏فهمد. بسيارى از بزرگان، شاگرد نماز بودند، يعنى براى حل هر مطلب مشكلى، وضوگرفته، به مسجد مى‏رفتند و با خلوص، دو ركعت نماز مى‏خواندند و از خدا حل آن مشكل را طلب مى‏كردند; چنانكه افراد متمرد وقتى بخواهند دست‏به شيطنت‏بزنند، در حال پليدى دست مى‏زنند; مثلا اگر بخواهند مردى را فريب داده يا به دام شيطان بكشانند، در حال آلودگى و ترك نماز دو طرف، او را به دام مى‏كشند; يا اگر خواستند زنى را به دام بكشند، در حال ترك انجام فريضه الهى او را به دام مى‏كشند اين سخن بلند را جناب ابوالحسن عامرى، كه تقريبا بعد از فارابى و معاصر با مرحوم بوعلى (رحمه الله) بوده، ذكر كرده است.

آثار تاثير و تاثرها
اگر دل ما براى ديگران نسوزد، لااقل بايد براى خودمان بسوزد. اين گونه از رذايل، سمى درونى و آتشى گدازنده است. انسانى كه بيهوش است، نه درد سم را احساس مى‏كند و نه سوزش آتش را. انسانهاى عادى مادامى كه در دنيا هستند، يا در حال خواب و يا مخمور اثر جوانى، پست، مقام يا ثروت هستند و به هر حال، سرگرمى دارند، اين سرگرميها نمى‏گذارد اثر سهمگين سم يا سوزش آتش احساس شود، اما وقتى بيدار شد، متوجه سم و آتشى مى‏شود كه بسيار بى‏رحم است.
هيچ سمى به اندازه گناه و هيچ آتشى به اندازه جهنم، بى‏رحم نيست; زيرا سم و آتش دنيا رحمى نسبى دارد. آتش دنيا انسان را مى‏سوزاند; وقتى سوزاند تا آن حد كه انسان احساس درد مى‏كند، درد مى‏كشد اما وقتى بى‏هوش شد، ديگر دردى احساس نمى‏كند; مانند كسى كه در اتاق عمل، بى‏هوش است‏بدن او را قطعه قطعه مى‏كنند ولى دردى را احساس نمى‏كند; اما آتش قيامت و جهنم، آن‏قدر بى‏رحم است كه دائما مى‏سوزاند و دائما هم انسان احساس سوزش مى‏كند و درد مى‏كشد. درخواست كسانى كه در جهنم هستند اين است كه:
«يا مالك ليقض علينا ربك‏» (١٩) اى مالك دوزخ! از خدا بخواه كه جان ما را بگيرد! ولى آنان، نه حيات گوارا دارند و نه مى‏ميرند تا راحت‏شوند:
«ثم لا يموت فيها و لا يحيى‏» (٢٠) .
حضرت على (عليه السلام) در وصف آتش جهنم و «دار جحيم‏» مى‏فرمايد:
«دار ليس فيها رحمة‏» (٢١) يعنى هيچ رحمى در جهنم نيست.
كسى كه مطيع خالص شيطان شد، ممكن است دست‏به كارهاى غير عادى بزند اما جهنم بى‏رحمى را هم به همراه دارد; ولى كسى كه راه فرشته‏ها را پيمود، بهشت‏برين به انتظار و اشتياق اوست. نعمتهاى معنوى يا بهشت‏به اندازه نعمتهاى مادى يا باغ دنيا كم اثر نيست.
آتش و سم دنيا رحمى نسبى دارند و در حقيقت، ناشى از ضعف آنهاست و بعد بى اثر مى‏شوند، نعمتهاى دنيا هم بى مهرى دارند كه ناشى از ضعف آنهاست، مثلا كسانى كه از منطقه سوزان، به منطقه‏اى معتدل و خوش آب و هوا سفر مى‏كنند، چند صباحى لذت مى‏برند اما وقتى زندگى عادى شد، ديگر لذتى احساس نمى‏كند. بيمار، وقتى درمان شده و از بيمارستان به منزل بيايد، چند صباحى از سلامتى لذت مى‏برد ولى با ادامه سلامتى ديگر از دوام آن لذت نمى‏برد، يعنى با آن كه غرق نعمت است، احساس نشاط نمى‏كند، اصولا هر نعمتى در دنيا چنين است در مقابل، نعمتها و لذتهاى بهشت است كه انسان دائما در آن متنعم و همواره در حال التذاذ است.
از اين جا معلوم مى‏شود كسانى كه بدنشان در دنيا و قلبشان در بهشت است «دائم السرور» هستند، در نهج البلاغه آمده است كه: مؤمنان صالح و علماى راستين، كسانى هستند كه:
«قلوبهم فى الجنان و اجسادهم في العمل‏» (٢٢)
يعنى، بدنشان در دنيا مشغول كارهاى عادى و عبادى است ولى روحشان در بهشت است. آنان دائما از علم، لذت مى‏برند كسى هم كه شاگرد و متعلم بوده، چيزى نمى‏دانست و با سعى و كوشش مطلبى را فهميد، لذت مى‏برد; ولى وقتى همين مطلب علمى كه در بدو پيدايشش لذيذ و گوارا بود، براى او در مرحله بقا عادى شد، ديگر لذتى احساس نمى‏كند.
علت آن است كه گرچه علم، «دائم اللذة‏» است اما انسان دنيايى چون سرگرم مطالب ديگر هم هست از مطالب علمى خود دائما لذت نمى‏برد; ولى كسانى هستند كه هميشه در حال التذاذند; آنهايى كه هميشه به ياد حق هستند:
«الذين هم فى صلاتهم دائمون‏» (٢٣)
و چون هميشه لذت مى‏برند فراز و نشيب روزگار، آنها را نمى‏رنجاند; و اگر انسان به اين حد نرسد، از اقبال مردم لذت مى‏برد و از ادبار آنان مى‏رنجد; مى‏گويد: اين همه تحصيل كرده‏ايم و علمى آموخته‏ايم; اما كسى خريدار آن نيست!
براى اين كه وى علم را براى عرضه به ديگران آموخته نه براى كمال نفسانى. روزى هم كه عالم شد در اين فكر بود كه علم فروشى كند و چون مى‏بيند دانش او خريدار ندارد نگران است; اما كسى كه علم را براى «تقرب الى الله‏» بياموزد خود علم، كمال است و اولين لحظه‏اى كه او بدن را رها كند از اين كمال، لذت مى‏برد; و با كم شدن اشتغالات دنيايى او يا برطرف شدن آن، لذت‏بخشى علم و كمالات ديگر شروع مى‏شود.
مگر نماز و روزه، لذيذ نيست؟ سايه همين نماز و روزه است كه به صورت ميوه‏هاى بهشت در مى‏آيد كه ميوه‏هاى دنيا با آن، قابل قياس نيست. كسى كه دوستى داشته و به او دسترسى نداشته باشد، به تمثال وى دل مى‏بندد، در حالى كه عكس او جز پاره‏اى كاغذ و مقدارى رنگ، چيز ديگرى نيست; اما چون نمونه صاحب عكس است از آن لذت مى‏برد. ميوه‏هاى بهشت نيز عكس نماز و روزه است; در اين صورت، خود نماز و روزه چقدر لذيذ است؟ همين كه سرگرمى ما نسبت‏به عالم طبيعت كم شود، مى‏فهميم در چه حالتيم. يا در روح و ريحانيم; بلكه خود روح و ريحانيم يا در دوزخى هستيم كه:
«ثم لا يموت فيها ولا يحيى‏» (٢٤) :
نه مرگ، انسان را مى‏رهاند و نه انسان، زنده و برخوردار از زندگى است!
----------------------
١. سوره جن، آيه ١٦.
٢. سوره انبياء، آيه ٣٠.
٣. سوره اعراف، آيه ٩٦.
٤. سوره مائده، آيه ٦٦.
٥. سوره جن، آيه ١٦.

٧. «عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا» (سوره انسان، آيه ٦).
٨. بحار، ج ٦٧، ص ٢٤٩، ح ٢٥.
٩. سوره احزاب، آيه ٥٦.
١٠. همان، آيه ٤٣.
١١. سوره فصلت، آيه ٣٠.
١٢. تهذيب الاحكام، ج ٦، ص ٢٤، ح ٥٢.
١٣. سوره انعام، آيه ١٢١.
١٤. سوره شعراء، آيات ٢٢١ ٢٢٢.
١٥. سوره زخرف، آيه ٣٦.
١٦. نهج البلاغه، خطبه ٧.
١٧. سوره توبه، آيه ١٠٢.
١٨. سوره فلق، آيه ٤.
١٩. سوره زخرف، آيه ٧٧.
٢٠. سوره اعلى، آيه ١٣.
٢١. نهج البلاغه، نامه ٢٧.
٢٢. همان، خطبه ١٩٢.
٢٣. سوره معارج، آيه ٢٣.
٢٤. سوره اعلى، آيه ١٣.

۸
فصل چهارم: جاودانگى اخلاق
فصل چهارم: جاودانگى اخلاق
از مبادى علم اخلاق، بحث جاودانگى يا نسبى بودن آن است. جاودانه بودن اخلاق به اين معناست كه اگر چيزى خوب است، براى همه در هر عصر و نسلى، خوب است و مردم هر زمان و زمينى بايد اين فضيلت را تحصيل كنند و اگر چيزى بد است نيز براى همه در هر عصر و نسلى بد است وهمگان در هميشه تاريخ بايد از آن بپرهيزند. اخلاق، نسبى نيست تا به لحاظ زمين يا زمان خاصى دگرگون شود.
اين نه تنها به اين علت است كه همه حقيقتها در خارج، كلى است و عوض نمى‏شود چون ما واقعيت متغير و نسبى نداريم; اگر تغير دارند، تغيرشان هم دائمى است، چنين نيست كه يك واقعيت‏با حفظ همه حدود و شرايط، با مقياسها و سنجشهاى گوناگون به صورت واقعيتهاى متعدد درآيد. بلكه بر اساس تجرد روح و اثبات اوصاف نفسانى نيز ثابت مى‏شود.
مرحوم شيخ رئيس، بيانى دارد كه اختصاص به مسائل فلسفه نظرى دارد. ايشان براى اين كه ثابت كنند موجود، منحصر در طبيعت و ماده نيست، دو تحقيق دارند و دو نمونه ذكر مى‏كنند: يكى تحقيق در مسائل جهان بينى و نظرى و ديگرى تحقيق در مسائل اخلاقى و حكمت عملى; و مى‏فرمايند: ما وقتى در بين محسوسات، جستجو مى‏كنيم «كلى‏» را مى‏يابيم كه بر همه مصاديق، حمل مى‏شود البته برخلاف پندار «اسميون‏» از متفكران مادى غرب، كه كلى را همان مشترك لفظى مى‏دانند، «كلى‏» غير از «مشترك لفظى‏» است; چنانكه فخر رازى در كتاب «مباحث مشرقيه‏» و پيش از وى مرحوم بوعلى به صورت روشن، اين سخن را ابطال كرده‏اند.
مرحوم بوعلى مى‏گويد: ما هنگام جستجو در بين افراد محسوس، معناى جامعى را كشف مى‏كنيم و مى‏فهميم كه بر همه آنها قابل انطباق است; مثلا ما وقتى وارد باغى مى‏شويم كه در آن هزار درخت وجود دارد، هزار و يك معنا مى‏فهميم; يعنى از هر كدام يك «صورت‏» حسى جدا و جزئى داريم كه اين هزار درخت، به ذهن ما مى‏فرستد و معنايى هم از مجموع اينها انتزاع مى‏كنيم كه آن مفهوم جامع با اين درختان جمعا هزار و يك معنا است ولى اين معنا كه غير از آن هزار است، ديگر در باغ نيست و فقط در ذهن ما هست; ولى بر همه اين درختها حمل مى‏شود; به اين معنا كه، ما با ديدن اين هزار درخت، هزار «قضيه‏» مى‏سازيم كه موضوع اين قضاياى هزارگانه، تك تك اين هزار درخت است و آن معناى ذهنى را محمول اين هزار موضوع قرار مى‏دهيم و مى‏گوييم: اين، درخت است; آن، درخت است; و آن هزارمى هم درخت است; اما اين كلمه «درخت‏» مشترك لفظى نيست كه در هر جا معنايى جدا داشته باشد. وقتى مشترك لفظى نبود به اين معناست كه اين هزار درخت در «اسم‏»، شريك نيستند بلكه در معنا شريكند.
بنابراين، آنان كه درك كلى را منكرند و كلى را مشترك لفظى مى‏دانند و مى‏گويند افراد در اسم سهيمند (و به همين جهت‏به آنان اسميون مى‏گويند) مسئله ذهن را درست‏بررسى نكرده‏اند كه ما قضايايى داريم كه در آنها «محمول‏» غير از «موضوع‏» است; يعنى در تمام اين قضاياى هزارگانه، محمول يكى است و فقط موضوعها فرق مى‏كند. پس، بررسى درخود طبيعت، معنايى غير طبيعى به نام «كلى‏» را براى ذهن اثبات مى‏كند (١) .
نمونه ديگر در مسائل اخلاقى، عاطفى و حقوقى است: ما محبتها، عداوتها، صداقتها، كذبها، امانتها و خيانتها را كه بررسى مى‏كنيم از اينها جامعى به نام اصل محبت، عاطفه، ايثار، صدق، امانت و... مى‏گيريم كه اين معانى كلى غير از افراد جزئى مندرج در زير پوشش آنهاست واگر مثلا هزار مورد محبت ديديم، هزار قضيه تشكيل مى‏دهيم كه داراى هزار موضوع و يك محمول‏اند و جمع معانى حاصل از موضوعهاى هزارگانه به اضافه معناى جامع محمول، هزار و يك معنا خواهد بود كه هزار معناى آن جزئى و خارجى است و يك معناى آن كلى، و مفهوم مجرد ذهنى است. پس ما با بررسى در هر يك از مسائل نظرى و مسائل حقوقى، عملى و اخلاقى بخشى از مسائل كلى را در دست ذهن داريم و معلوم است كه كلى را روح مجرد درك مى‏كند و روح مجرد امرى جاودانه است; و اگر امرى جاودانه شد، براى تطهير و تهذيب يك امر جاودانه مسائل جاويدان لازم است. از اين جهت، اخلاق يك مسئله جاودانه يعنى يك امر ثابت و «لايتغير» مى‏شود.

تجرد قواى حسى، خيالى و وهمى
از ابتكارات حكمت متعاليه، اثبات تجرد قواى حسى، خيالى و وهمى است; يعنى گرچه اوساط از متكلمين به اين حد نرسيده‏اند كه بگويند روح انسانى و نيز كمالات نفسانى مجرد است ولى محققين آنان فرموده‏اند روح انسان و كمالات آن مجرد است; يعنى معرفت‏خدا، اعتقاد، ايمان، عقل، عدالت، تقوا و ساير ملكات نفسانى، مانند ترشحات غدد مغز، مادى نيست‏بلكه مجرد است; زيرا مكان و زمان ندارد و قابل تقسيم به نصف و ثلث و ربع و... نيست و اگر ملكات نفسانى مجرد باشد، روح نيز كه موصوف اينهاست‏يقينا مجرد است.
اما حكما نوعا روح انسان و كمالات عقلى او را مجرد مى‏دانند; ولى حكماى مشاء و اشراق نوعا نتوانستند تجرد قوه حسى، خيالى و وهمى را اثبات كنند و قوه «متفكره‏»، «متصرفه‏»، «متخيله‏» و مانند آن را مجرد بدانند; آنان مرحله تجرد را فقط براى «عاقله‏» روح بشر قايل بودند; يعنى نفس در مرحله عاقله، مجرد است و اگر انسانى عاقله بالقوه داشته باشد نه عقل بالفعل، اثبات تجرد روح چنين انسانى براى حكماى پيشين، دشوار بود. از اين رو آنان نسبت‏به بقاى بعد از مرگ چنين انسانى مشكل داشته و در اثبات برزخ و معاد وى دچار زحمت مى‏شدند; ولى حكمت متعاليه، تجرد همه اين قوا را اثبات كرده; يعنى ثابت كرده كه روح انسان و همه شئون آن مجرد است; اما تجرد، درجاتى دارد و درجات برترش مخصوص قوه عاقله و درجه وسط و پايين آن هم مربوط به «واهمه‏»، «متخيله‏»، «خيال‏»، «حس مشترك‏» و... است.
وقتى انسان در اين قسمتها مجرد شود، گرچه، از فرزانگان نادر و عاقلهاى بالفعل هم نباشد همين كه حساس، متخيل و متوهم بالفعل شود مجرد مى‏شود و وقتى مجرد شود، كارهاى علمى و عملى او ثابت‏خواهد بود; يعنى علومى كه در حد وهم و خيال فراهم كرده، مجرد است. چون اصولا انديشه، مجرد است و قابل زوال، تغير و تقسيم نيست; انديشه از جهت انديشه بودن، مصون از گزند تحول است و آنچه كه متغير است «معلوم‏» است و انسان علم به تغير دارد. حتى در جايى كه انسان بفهمد اشتباه كرده انديشه‏اش عوض نمى‏شود بلكه انديشه ديگرى ظهور مى‏كند; و انديشه قبلى نه نابود مى‏شود و نه مبدل به انديشه جديد; زيرا آن انديشه پيشين هم اكنون محفوظ است. لذا حكم مى‏شود كه آن انديشه قبلى صحيح نبوده و اين انديشه فعلى درست است.
بنابراين، وقتى اين علوم و نيز صاحبان و موصوفان آنها، يعنى قواى ياد شده، مجرد باشند، ملكات فاضله يا رذيله‏اى كه همتاى اين علوم در حد احساس يا تخيل يا توهم يعنى در حد شهوت يا غضب و مانند آن هستند مجردند و مجرد، ابديت و دايمى بودن را به همراه دارد و در نتيجه مسائل اخلاقى را با اين ابديت كه با تجرد روح انسانى همراه است مى‏شود تضمين كرد و اين همان ره‏آورد نو حكمت متعاليه است; زيرا در سخنان جناب بوعلى و ساير حكما به زحمت مى‏شود شواهدى براى تجرد قوه خيال يافت; گرچه از كتاب مباحثاتشان بر مى‏آيد كه قوه خيال، مجرد است و ايشان قايل به برزخند اما ديگران نوعا براى اثبات تجرد ساير قوا به زحمت مى‏افتند; ولى در حكمت متعاليه هم براى تجرد قواى علمى وهم براى تجرد قواى عملى براهينى اقامه كردند كه نتيجه آن اين است كه اخلاق همانند انديشه امرى ثابت است.

جاودانگى نسبى
بايد توجه داشت كه جاودانه بودن هم نسبى است; اما اين نسبى بودن به اصل جاودانه بودن آسيبى نمى‏رساند; چون «كليات‏» نسبى‏اند; و نسبيت آنها نيز به اصل كليت آسيب نمى‏زند. «كلى‏» يعنى موجود مجرد جامع ثابت لا يتغير. اين معنا را نفس ادراك مى‏كند و ذهنى كه چنين معنايى را درك مى‏كند نيز مجرد و ثابت است. البته منظور از عدم تغير اين نيست كه تحول در نفس نيست تا با «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن آن ناهماهنگ باشد; بلكه معنايش اين است كه نابود نمى‏شود و در سير صعودى خود همچنان راه را ادامه مى‏دهد و هست.

كلى طبيعى، رياضى و اخلاقى
كليات هم بعضى برتر از بعض ديگرند; كلى در مسائل رياضى فوق كلى در مسائل تجربى و طبيعى است و كلى در مسائل الهى فوق كلى در مسائل رياضى است; به اين معنى كه، در مسائل رياضى بخشى از قضايا، قوانين كلى و نيز موضوعات و محمولات كلى است كه فراگيرتر از كليات عالم طبيعتند. چون عالم طبيعت، تغيير پذير و وابسته به ماده است و معانى جامع آن با تحول ماده، ارتباط تنگاتنگ دارد. از اين رو كليتش به آن گستردگى نيست. قضاياى رياضى گرچه در خارج با ماده همراهند ولى در ذهن، منزه از ماده‏اند و از تجرد، دوام، كليت و سعه بيشترى برخوردارند; اما قضاياى الهى، همان طور كه در خارج، از ماده منزهند در ذهن هم، از تصور ماده مبرا هستند.
قضاياى رياضى هرچه گسترش پيدا كند، از محدوده كم متصل يا منفصل بيرون نمى‏رود و شامل مجرد كه كميت ندارد نخواهد شد. مجرد، با قوانين رياضى شناخته نمى‏شود; مجردات يا مسائل الهى تنها در قلمرو «رياضت‏» جا دارد; نه «رياضى‏» ولى مسائل رياضى وسيعتر از مسائل تجربى است. البته در مسائل تجربى تصورات و تصديقات، كلى است; اما كليت آنها گسترش ندارد.
مثلا در علم طب مى‏گويند: همه كسانى كه در مناطق استوايى به سر مى‏برند و داراى مزاج حار و خصوصيات بدنى خاصى هستند، اگر به فلان بيمارى مبتلا شوند، راه درمانش چنين است و همه كسانى كه در منطقه قطبى و سردسير زندگى مى‏كنند و بدن آنان با سردى عادت كرده نه سرد و گرم، به اصطلاح طب قديم، اگر به فلان بيمارى مبتلا شوند راه درمانش آن است; يا بعضى از داروها براى كودكان يا سالمندان فرتوت، تجويز نمى‏شود يا با مصرف كمترى تجويز مى‏شود; اما مسائل اخلاقى مانند مسائل علوم تجربى نيست كه مربوط به قطب جنوب يا شمال يا مناطق استوايى يا اعتدالى باشد; مثلا رعايت امانت، اخلاق، صدق، تقوا، ادب و...، اصلى كلى و جاويد براى همه در همه سرزمينهاست. از اين رو در اين گونه از مسائل، تعبيرات قرآن كريم به عنوان «يا ايها الناس‏»، «وما هى الا ذكرى للبشر» (٢) و يا «تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا» (٣) ياد شده كه مخاطب اصلى در اين موارد، عنوان ناس، بشر، انسان، فرزند آدم و مانند آن است.
بنابراين، كليتى كه در اخلاق يعنى طب روح، است، وسيعتر از كليتى است كه در طب بدن است. البته در طب هم يك سلسله قضاياى كلى هست; مثل اين كه: غذا خوردن بيش از مقدار نياز بدن براى هر كسى در هر منطقه‏اى زيانبار است; اما قضاياى كلى فراگير، در طب كم است; ولى نوع مسائل اخلاقى فراگير است.
پس چون روح مجرد تغيير ناپذير، در همه انسانها وجود دارد و در گرو زمان و مكان نيست، فضايل اخلاقى هم، كه براى تهذيب روح ثابت مجرد است، قهرا اصولى ثابت، پايدار، كلى و نامحدود است.

گسترش جاودانگى اخلاق
معناى جاودانه بودن اخلاق، تنها در اين نيست كه انسان قضاياى كلى را ادراك مى‏كند بلكه به اين نيز هست كه اگر قضاياى جزئى را هم ادراك كند و كارها را بر اساس آن قضاياى جزئى، تنظيم كند، آن قضاياى جزئى مانند خود روح، «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است; زيرا كارهاى جزئى در اوايل، مادى است ولى در پايان مجرد مى‏شود. چون همراه با روح حركت مى‏كند; وقتى خود روح، سيار باشد و به مقام روحانيت و تجرد برسد، ملكات و اوصافى كه در متن آن تعبيه شده و همگام با روح، سير و حركت جوهرى يافته‏اند نيز «روحانية البقاء» مى‏شوند.
پس جاودانه بودن اخلاق به چند تفسير، قابل تبيين است:
١. اين كه نفس، معانى كلى را ادراك مى‏كند.
٢. فطرت انسانها در همه يكسان است و اگر چيزى خوب است، براى همه انسانها خوب و اگر چيزى زيانبار است، براى همه آنها زيانبار است.
٣. نفس بعد از ادراك كلى بايد قضاياى جزئى را ادراك كند و كارها را بر وفق قضاياى جزئى انجام دهد اما همان قضاياى جزئى كه نخست، صبغه ماديت دارد وقتى به دالان ورودى روح برسد و با آن متحد شود همراه روح حركت مى‏كند; وقتى همراه روح حركت كند، «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» مى‏شود آنگاه براى هميشه در روح مى‏ماند و جاويد مى‏گردد.
مسئله خلود و ابديت نيز چنين است، اگر روح با اوصافى چند، جاويد شد و اين اوصاف، «صورت نوعيه‏» آن و «خارج محمول‏» شد، نه «محمول بالضميمة‏» يعنى، وصف نبودند بلكه ذات بودند (٤) قهرا اين اوصاف هم مجرد مى‏شود و وقتى مجرد شد جاويد مى‏گردد; و كلى هم چون مجرد است، نه چون كلى است، جاويد است; نفس نيز چون مجرد را درك مى‏كند، نه چون كلى را درك مى‏كند، جاويد است و اصولا چيزى كه از گزند تحول، مصون است مجرد و جاويد است، خواه عين خارجى مانند فرشته‏ها باشد و خواه صورت ذهنى مثل مفاهيم كليه، و نفس هم در تحولات جوهرى به اين مرحله بار مى‏يابد كه از اين سو بدن را به همراه دارد و از سوى ديگر اوصاف نفسانى آن به صورت «ملكات‏» و سپس به صورت «صور» ظهور مى‏كند و انسان همان طور كه در دنيا روحى مجرد و بدنى مادى دارد در برزخ هم روحى مجرد دارد; اما بدنش ديگر بدن برزخى است نه دنيايى تا به «حشر اكبر» برسد كه بدنى مناسب با آن عالم خواهد داشت.
------------------------
١. اشارات و تنبيهات، ج ٣، ص ٣.
٢. سوره مدثر، آيه ٣١.
٣. سوره فرقان، آيه ١.
٤. منظور از اين ذات، هويت است، نه ماهيت. وقتى هويت عوض شود ماهيت دگرگون خواهد شد; منتها در طول ماهيتهاى حيوانى نه در عرض آن.

۹
فصل پنجم: شناخت اراده، ميل و اختيار
فصل پنجم: شناخت اراده، ميل و اختيار
از مسائلى كه در تحقيق علم اخلاق، نقش دارد شناخت مسئله «اراده‏»، «ميل‏» و «اختيار» است. راى مرحوم علامه طباطبايى (رضوان الله عليه) نخست اين بود كه اراده، به علم به «بايد» برمى‏گردد; يعنى وقتى انسان نياز خود را احساس كرد و براى رفع اين نياز، كار معينى را تشخيص داد و انجام آن كار را به حال خود سودمند و لازم دانست، حكم مى‏كند و مى‏گويد: «بايد اين كار را انجام بدهم‏». بنابراين، اراده همان «علم به بايدها»ست.
ولى ايشان در بحثهاى ديگر، از اين نظر برگشتند; چون روشن شد كه اراده از سنخ علم نيست، بلكه مانند اخلاص، نيت و عزم، از سنخ عمل و از شئون عقل عملى است; چنانكه احساس، تخيل، توهم، تعقل و... زير پوشش عقل نظرى و ادراك قرار دارند; زيرا ما در خود اين دو حال را جداى از هم مى‏يابيم گرچه احيانا ملازم هم هستند كه با يك شان مى‏فهميم و با شان ديگر، گرايش پيدا مى‏كنيم و آنچه مربوط به گرايش و عمل است، جزء شئون عقل عملى و آنچه مربوط به درك و بينش است، جزو عقل نظرى به شمار مى‏آيد (١) و قهرا اراده و مانند آن جزو عقل عملى محسوب مى‏شود. چنانچه حكم به «بايد» از نفس هم نشات بگيرد، اراده به دنبال آن حكم و بعد از علم به «بايد» ظهور مى‏كند.

فرق بين اراده و ميل
كشش و تلاشى كه نفس براى انجام كارى از خود نشان مى‏دهد، هم ميل و هم اراده است; ولى با دقت مى‏بينيم چاره‏اى جز تفكيك بين اراده و ميل نيست; گرچه اراده، مراتبى دارد كه يكى از مراتب نازله آن ميل محسوب مى‏شود و ميل نيز مراتبى دارد كه بعضى از مراتب عاليه آن را اراده مى‏گويند; ولى بايد ديد مرزى كه اين دو از هم جدا مى‏شوند كجاست و فرق آنها چيست؟
مرحوم صدرالمتالهين بر اين باور است كه مرز جدايى انسان از حيوان، اراده و ميل است; زيرا انسان متحرك بالارادة، ولى حيوان، متحرك بالميل است. ايشان در فلسفه نظرى و عملى، چند ابتكار ارائه كرده‏اند:
١ ديگران مى‏گفتند حيوان «جنس سافل‏» و انسان «نوع الانواع‏» و «نوع‏اخير» است; اما وى بر اساس حركت جوهرى به اين نتيجه رسيد كه حيوان، «جنس متوسط‏» است و انسان هم «نوع اخير» نيست; بلكه «نوع متوسط‏» و نيز جنس سافل‏است و تحت آن انواعى وجود دارد كه ممكن است آن انواع هم داراى انواع گوناگونى باشد و در هر حال بر اساس حركت جوهرى، انسان نوع الانواع و نوع اخير نيست.
٢ اهل منطق در تعريف حيوان مى‏گويند: حيوان، «جوهر نامى حساس متحرك بالاراده‏» است ولى ايشان مى‏گويد: حيوان «متحرك بالميل‏» است; نه «بالاراده‏» و فرق ميل و اراده اين است كه اگر نيروى كشش و جاذبه و تلاش و كوشش، تحت رهبرى وهم، شهوت و غضب تنظيم شود، ميل ناميده مى‏شود و موجودى كه در حد وهم مى‏انديشد و بر اساس وهم كار مى‏كند، متحرك بالميل است نه بالاراده; ولى اگر اين تلاش و كوشش و جذب را عقل عملى به عهده بگيرد نه وهم، اراده نام دارد و موجودى كه با رهبرى عقل، تلاش و كوشش مى‏كند متحرك بالاراده است.
همان طور كه در حكمت نظرى فرق بين متخيله و متفكره را چنين بيان كرده‏اند كه اگر اين قوه متصرفه زير پوشش واهمه كار كند، متخيله نام دارد و اگر زير پوشش عاقله تلاش كند، متفكره ناميده مى‏شود; و اين، صرف نام گذارى نيست‏بلكه جهت‏يابى، كار، حسن و قبح، سود و زيان و حق و باطل كار اينها فرق مى‏كند و به همان معيار، نيروى تلاش و كوششى كه در انسان هست و به جنبه عملى او بر مى‏گردد نه جنبه نظرى اگر تحت تدبير واهمه تنظيم شود، ميل و اگر تحت تدبير عاقله، اداره شود، اراده ناميده مى‏شود.
البته قرآن كريم با اين كه در باره تبهكاران مى‏فرمايد: «اولئك كالانعام بل هم اضل‏» (٢) و براى آنان جز ميل، چيز ديگرى قايل نيست; با اين حال، اراده به معناى‏اعم را كه شامل درجات ضعيف «ميل‏» هم مى‏شود در باره آنان به كار مى‏برد:
«فاعرض عن من تولى عن ذكرنا ولم يرد الا الحيوة الدنيا × ذلك مبلغهم من العلم‏» (٣) : اعراض كن از كسى كه جز دنيا چيزى اراده نمى‏كند; زيرا دانشش تا به همين جا رسيده و جز به زرق و برق فريباى دنيا راهى نيافته است. بنابراين، انسان چيزى را اراده مى‏كند كه بفهمد و چيزى مانند آخرت را كه نمى‏فهمد اراده نمى‏كند.
اما عده‏اى كه بينش آنان وسيعتر است و آنان هم دنيا و هم آخرت را مى‏فهمند، آخرت را طلب مى‏كنند، چنانكه ذات اقدس اله از زبان نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كند كه آن حضرت به همسرانش طبق وحى فرمود: «ان كنتن تردن الحيوة الدنيا وزينتها فتعالين امتعكن واسرحكن سراحا جميلا * وان كنتن تردن الله ورسوله والدار الاخرة فان الله اعد للمحسنات منكن اجرا عظيما» (٤) يعنى، هر يك از شما دنيا را اراده كرده‏ايد، بياييد تا شما را به خوبى و خوشى طلاق دهم و هر كدام كه خدا، پيامبر و آخرت را اراده كرده‏ايد، آنگاه با همين زندگى ساده مى‏سازيد و خداوند براى اهل احسان و نيك از شما پاداش بزرگى آماده كرده است. پس گرچه اراده و ميل مراتبى دارند اما مرز دقيقى كه اراده در آن حد، از ميل جدا مى‏شود، اين است كه اراده را عقل و ميل را وهم، رهبرى مى‏كند.

مراتب جاذبه و دافعه
جذب و دفع در نوع موجودات هست اما هرچه موجود، كاملتر باشد جذب و دفع در آن، رقيقتر مى‏شود و نام لطيفترى مى‏گيرد، چنانكه قبلا به آن اشاره شد كه خاك بايد مواد مخصوص را جذب كند و از موانع مخصوص بپرهيزد تا معدن طلا يامس يا... شود. همين جذب و دفع در گياهان هم هست; اگر گياهى بخواهد رشد كند، هر ماده‏اى را نمى‏تواند جذب كند; بلكه ماده مناسب خود را بايد جذب كند و به همين جهت پرورش مى‏يابد.
جذب و دفع در سطحى بالاتر از سطح گياهان يعنى در سطح حيوان و انسان هم هست; اما در حيوانات به صورت شهوت و غضب ظهور مى‏كند و در انسانها به عنوان اراده و كراهت‏يا عداوت و محبت ناميده مى‏شود; و اگر از همه اين مراحل گذشت و رقيق شد، «تولى‏» و «تبرى‏» نام مى‏گيرد; يعنى، همان جاذبه وقتى تحت تربيت عقل و وحى رقيق شود، تولى، و همان دافعه وقتى تحت تدبير عقل و وحى قرار گيرد، تبرى و جزء اركان فروع دين مى‏شود و بدين گونه بين انسان و همه موجوداتى كه جذب و دفع دارند تمايز حاصل مى‏شود.

انسان و اختيار
در حكمت متعاليه، حيوان، «متحرك بالميل‏» و انسان، «متحرك بالاراده » است و سر اين نامگذارى هم آن است كه اگر حس و خيال، نيروى گرايش را رهبرى كند، «ميل‏» و اگر عقل و وحى آن را هدايت كنند، «اراده‏» مى‏شود; اما ريشه اين سخن در گفته‏هاى فارابى ديده مى‏شود. جناب ابونصر فارابى كه از بزرگترين حكماى اسلامى و از ربيت‏يافتگان مكتب قرآن و عترت (عليهم السلام) است‏بين اراده و اختيار; فرق گذاشته است; درحالى كه در حكمت متعاليه، بين ميل و اراده فرق گذاشته شده ولى جامع هر دو يكى است و اين فرق صرفا امتيازى اصطلاحى است. البته بين اراده و اختيار ذاتى و فعلى فرق است ولى در قرآن كريم هم اراده و هم اختيار به خدا اسناد داده شده است، مثل اين كه مى‏فرمايد: «يريد الله بكم اليسر» (٥) ، «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون‏» (٦) ، «وربك يخلق ما يشاء ويختار ما كان لهم الخيرة‏» (٧) . پس خدا هم با تعبير «مريد» و هم «مختار» در قرآن معرفى شده است.
بر اساس سخن جناب فارابى چون انسان هم داراى حس و خيال و هم داراى عقل است، كارهاى او بر دو گونه است: اگر انسان با مبدا حسى و خيالى حركت كند، متحرك بالاراده و اگر با مبدا عقلى، تلاش و كوشش كند، متحرك بالاختيار است; ولى حيوانات چون فاقد عقلند و انديشه‏هاى آنها را حس و تخيل و وهم، اداره مى‏كند، قهرا متحرك بالاراده هستند و شايد تعريف معروف: «حساس متحرك بالاراده‏» كه در باره حيوان گفته مى‏شود، ناشى از بيانات قدما باشد.
در هر صورت در اين بخش; بين انسان و حيوان فرقى نيست; زيرا انسان هم از آن جهت كه چهره‏اى از حيوانيت را داراست فاقد مبدا حسى و خيالى و وهمى نيست و بر اساس حس، خيال و وهم نيز حركت مى‏كند; ولى امتياز انسان از حيوان در آن است كه وى مبدا عقلى و نطقى هم دارد و گاهى مى‏تواند با انديشه‏هاى عاقلانه و حكيمانه خود به سمتى گرايش يا از سويى گريز داشته باشد كه «تولى‏» و «تبرى‏» نام دارند و دو فعل از افعال اختيارى انسان است. پس انسان هم مى‏تواند فاعل بالارده و هم مى‏تواند فاعل بالاختيار باشد; ولى حيوان، فاعل بالاختيار نيست.

تثليث انسان از نظر اخلاقى
بعضى از افراد در عين حال كه ظاهرا انسانند، فقط متحرك بالاراده‏اند و برخى هم متحرك بالاراده و هم متحرك بالاختيار و بعضى، كه اوحدى از انسانها به شمار مى‏آيند، فقط متحرك بالاختيارند و اصلا بالاراده حركت نمى‏كنند.
تفاوت اين سه صنف را مى‏شود بر همان تثليثى كه در سوره «واقعه‏» و نيز در حديث نورانى اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمده تطبيق كرد. در سوره واقعه، انسانها به سه قسم تقسيم شده‏اند: «سابقين مقرب‏»، «اصحاب ميمنة‏» و «اصحاب مشئمة‏» (٨) . اصحاب مشئمه، كارى جز شئامت، زشتى و دنائت ندارند; اما كار اصحاب ميمنه با يمن و بركت همراه است ولى آنان اهل قرب و سبقت نيستند. گرچه آنها كارهاى قربى فراوانى انجام مى‏دهند ليكن قرب ويژه سابقين مقرب را ندارند و نيز سبقتى كه «سابقين مقربين‏» دارند نصيب اصحاب يمين نيست; گرچه آنها هم در استباق و مسابقه سهيمند و گوى سبقت را از ديگران مى‏ربايند و نشانه‏اش هم آن است كه كارشان با يمن و بركت آميخته است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در حديث معروفى مى‏فرمايد: «الناس ثلاثة: فعالم رباني ومتعلم على سبيل نجاة وهمج رعاع‏» (٩) : مردم بر سه گونه‏اند: «عالم ربانى‏»، «متعلم على سبيل نجاة‏» و «همج رعاع‏» و اين، با تثليث‏سوره واقعه هماهنگ است: «همج رعاع‏» جزو اصحاب المشئمة است‏با دركاتى كه دارند; «متعلم على سبيل نجاة‏» مى‏تواند جزو اصحاب الميمنة باشد با مراتبى كه دارند و عالم ربانى، جزء سابقين مقربند با درجاتى كه دارند يا خود، عين درجاتند. بيانى كه در اين دو تثليث آمده، با تقسيم انسان از جهت اين كه فقط متحرك بالاراده يا متحرك بالارادة و الاختيار و يا فقط متحرك بالاختيار است، قابل تطبيق است.

انسانهاى بالقوه
چگونگى تطبيق به اين صورت است كه منشا گرايش برخى فقط حس، خيال و وهم است. اينها چون متوهم بالفعل و عاقل بالقوه‏اند، كارهاى آنان را فقط وهم و خيال تنظيم مى‏كند و چون كارى را كه وهم و خيال تنظيم مى‏كند در حد اراده است و نه در حد اختيار، اين گونه از انسانها فقط متحرك بالاراده بوده و در حقيقت، حيوان بالفعل و انسان بالقوه هستند; يعنى كارهايى كه در حد تغذيه، پوشش، تهيه مسكن و... دارند، خيلى ساده است و كارهايى هم كه در حد روابط اجتماعى دارند از محور قومى و قبيلگى، باند بازى و... نمى‏گذرد و طبيعى است كه پايان عمر آنان جز «هباء منثور» چيز ديگرى نخواهد بود. زيرا وهم و خيال، تا تحت تدبير عقل قرار نگيرد سراب را آب ارائه داده و باطل را حق، نشان مى‏دهد يا بين راه را پايان مقصد تلقى مى‏كنند و اگر بتواند، بد را خوب و اگر نتوانند، خوبتر را خوب يا خوبترين را خوبتر نشان مى‏دهد. بنابراين، اگر مبدا گرايش كسى وهم و خيال او باشد، فقط متحرك بالاراده و جزو اصحاب المشئمة است و در نتيجه «همج رعاع‏» خواهد بود. اينها سه دسته‏اند: بد، بدتر و بدترين; دركاتى هم دارند كه قرآن كريم مى‏فرمايد: «ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار» (١٠) منافق، بدترين است; ولى كار كسى كه گاهى به حس و خيال بها داده و گاهى از عقل، مدد مى‏گيرد با يمن و بركت‏شروع مى‏شود; ولى جزو خوبها يا خوبترهاست; اما چنين نيست كه همه كارهاى او را عقل عملى وى اداره كند و در نتيجه اين شخص، گاهى متحرك بالاراده و گاهى متحرك بالاختيار است و كارهاى او با ميمنت است; اما چنين نيست كه در مسابقه‏هاى انسانى برنده شود و خوبترين باشد.

حكومت عقل بر قواى نازله
گروه سوم كه اوحدى از انسانهاى سالك صالحند فقط متحرك بالاختيار هستند. اينها كسانى هستند كه همه كارهايشان بر اساس عقل عملى تنظيم مى‏شود. مخ به آن معنا كه با حس كارى ندارند، با خيال حركت نمى‏كنند و با اراده و وهم شكل نمى‏گيرند; زيرا كارهاى حسى، مبدا حسى، كارهاى خيالى مبدا خيالى، كارهاى وهمى مبدا وهمى و كارهاى عقلى، مبدا عقلى دارد ولى از آنجا كه عقل، سلطان قواى نازله و حاكم بر آنهاست، حس خيال و وهم گروه مزبور را تعديل مى‏كند; وقتى تعديل كرد، عقل دستور مى‏دهد و به دستور او وهم، توهم، خيال، تخيل، حس، احساس، اعضا و جوارح شروع به كوشش و تلاش مى‏كنند و چون در اين صور، مبدا نخست و فرمانرواى كل، عقل است و فرمانرواى نخست، معيار سنجش است، چنين كارى، كار اختيارى به حساب مى‏آيد و انسان در اين شرايط، فاعل بالاختيار مى‏شود; نه فاعل بالاراده.
اين همان است كه در دعاى كميل آمده: «وحالي في خدمتك سرمدا»; يعنى، من دائما در دمت‏شما باشم; اين معنا كه، همه كارهاى او تا در دنيا هست‏به رهبرى عقل باشد; يعنى، دركها با همه مراتبى كه دارد بر اساس اشراف عقل نظرى انجام گيرد و گرايشها با استعانت از اين مبادى دركى به آن مبدا عقل عملى، منتهى شود.
در حقيقت، عاقل است كه به قوه واهمه، متخيله و حاسه دستور مى‏دهد و اين قواى ادراكى نيروهاى تحريكى را براى انجام كار، بسيج مى‏كنند; حتى ساده‏ترين عمل را كه خوردن، لباس پوشيدن و خوابيدن است، انسان عاقل با «اختيار» انجام مى‏دهد ولى انسان متوهم، متخيل يا حساس آنها را با «اراده‏» انجام مى‏دهد; مثلا، وقتى كه لباس نو را در بر مى‏كند، از باب:
«وقل لجديد الثوب لابد من بلى‏» با آن لباس، سخن گفته و خطاب به آن مى‏گويد: تو روزى كهنگى را استقبال خواهى كرد و فرسودگى به سراغ تو خواهد آمد. بنابراين، كارى نكن كه حيثيت و عزت عقلى من فرسوده شود و من با پوشيدن تو تكبر و فخر كنم; يا غذا را بر اساس «قو على خدمتك جوارحي‏» (١١) ، ميل مى‏كند، آنگاه كه مى‏خوابد همان طور كه در ماه مبارك رمضان:«نوم الصائم عبادة‏» (١٢) خواب صائم، عبادت است; او هميشه خود را در حال صيام و روزه نگه مى‏دارد; نه تنها غذا نمى‏خورد بلكه از ما سواى حق، روزه مى‏گيرد و به جلال و جمال حق، افطار مى‏كند و قهرا چيزى براى او جاذبه ندارد و از غير ياد حق، روزه گرفته است و چون چنين صومى دارد نوم و انفاس او هم عبادت و تسبيح است و اين است مضمون‏«وحالي في خدمتك سرمدا».
در كتاب شريف «وسائل الشيعه‏» آمده است: «آنان كه دائما متذكر و به ياد حقند، هميشه در نمازند. و نيز كسى كه براى هميشه از غير حق بريده و به ياد حق است، «دائم الصيام‏» و «صائم الدهر» است‏» (١٣) .

روزه از ياد غير حق
مرحوم محقق داماد (رضوان الله عليه) در شرح حال يكى از بزرگان گفته است: «او اول ماه مبارك رمضان روزه گرفت و آخر آن افطار كرد (١٤) !» البته اين عبارت به اين معنا نيست كه او روزه «وصال‏» گرفت‏يا در طول اين ماه چيزى نخورد; زيرا چنين روزه حرامى رهزن است نه راهگشا; بلكه به اين معناست كه او جز به نام و ياد حق به چيز ديگرى افطار نكرد.
در ماه مبارك رمضان دوگونه مى‏توان نيت روزه كرد: يكى نيت روزه هر روز و ديگرى نيت روزه همه ماه. چون روزه هر روز، يك واجب استقلالى و عبادت مستقل به حساب مى‏آيد نشانه‏اش كفارات و قضاى مستقل براى هر روز است; اما چون روزه‏هاى ماه مبارك رمضان، پيوندى معنوى بايكديگر دارند و حتى شبهاى آن هم با هم مرتبطند از اين رو در اول آن، نيت‏يك ماهه مى‏توان كرد چنانچه ظاهر آيه قرآن دعوت به صوم ماه رمضان است نه دعوت به روزه گرفتن روزهاى آن; زيرا مى‏فرمايد:
«... فمن شهد منكم الشهر فليصمه‏» (١٥) يعنى اگر كسى شاهد و حاضر ماه رمضان بود و مسافر و بيمار نبود همان ماه را روزه بگيرد، البته حكم استقلالى هر روز به اصالت فقهى خود باقى است ولى نيت همه ماه به عنوان يك واحد معنوى پيوسته، نقش سازنده‏ترى دارد. بنابراين، آنچه كه محقق داماد از بعضى نقل كرده كه اول ماه مبارك رمضان، روزه گرفت و در پايان ماه افطار كرد، به اين معناست كه همه اين يك ماه را در خدمت اسماى حسناى حق بود.
اگر انسان چنين شد، از حد«اصحاب الميمنة‏» و«متعلم على سبيل نجاة‏» (١٦) مى‏گذرد و جزو مقربين و «عالم ربانى‏» و مشمول‏«و حالي في خدمتك سرمدا»و نيز مصداق آيه كريمه:
«قل ان صلاتى ونسكى ومحياى ومماتى لله رب العالمين‏» (١٧) مى‏شود; زيرا كه در بعد درك، عقل، و در بعد عمل، اختيار، همه شئون او را تنظيم و رهبرى مى‏كند و به تعبير فارابى، او «متحرك بالاختيار» است، نه متحرك بالاراده; زيرا عاقل بالفعل است; نه عاقل بالقوه. پس خيال، وهم و حس او تحت الشعاع عقل اوست. البته حس، وهم و خيال او بالفعل‏اند نه بالقوه; ولى وقتى واقعيت انسان را يك مرحله بالاتر تامين كند مراحل مادون، جزو شئون مرحله بالاتر به شمار مى‏آيد و در برابر او تصميم نمى‏گيرند و ادراك و تحريك مستقلى ندارند.
اين مبادى ادراكى اعم از حس، خيال و وهم، جزو «شيعيان‏» عاقله محسوب مى‏شوند; به اين معنا كه، سعى مى‏كنند مقدماتى را درك كنند كه در هنگام تعقل، «صغرى‏» قرار بگيرند و مؤيد و شاهد عاقله باشند و چيزى كه بر خلاف صدق و حق است ادراك نكنند كه در آن صورت، وهم و خيال و حس همه صادق خواهد بود و گرايشهاى آنها مانند نيت، اخلاص و اراده، زير پوشش يك مبدا عملى قرار خواهد گرفت و آن «اختيار برين‏» است.

تمرين رياضى و رياضت
براى اين كه نفس به اين مرحله والا بار يابد رعايت‏شئون علمى و عملى لازم است. در باره شئون علمى گفته‏اند: عقل را به مسائل برهانى، تمرين و رياضت‏بدهيد; مثلا، مقدارى رياضيات بخوانيد تا فكرتان فكر برهانى شود و بكوشيد تا روح تحقيق در شما زنده باشد و تا وقتى كه چيزى براى شما حل نشده است آن را نپذيريد; زيرا اگر روحتان روح تحقيق شود، قهرا حس، خيال و وهم در خدمت عاقله قرار خواهند گرفت و ديگر، مزاحم انديشه‏هاى حكيمانه آن نخواهند بود.
اين كه بعضى در مطالعه خوب و زود مى‏فهمند و بعضى بد يا دير مى‏فهمند، تنها به اين دليل نيست كه استعدادهاى آنان با هم تفاوت دارد; زيرا گاهى استعدادها در دو شخص، همانند است، ولى يكى از آن دو با رياضت، اين قواى مادون را تنظيم مى‏كند; يعنى حس، خيال و وهم و يا قوه غضب و شهوت او هرگز مزاحم قوه عاقله وى نمى‏شوند; بلكه وقتى عاقله، كليات را درك مى‏كند اين قواى مادون به طور مرتب، مشغول تهيه جزئيات آن هستند تا او را كمك كنند و شاهد، ارائه دهند; مثلا وقتى عاقله مى‏خواهد قياسى تشكيل دهد، اين قوا براى تشكيل صغراى آن، مصاديق صادقه را در خدمت عاقله قرار مى‏دهند و در نتيجه، اين گونه اشخاص در موقع عمل و اجرا و تدبير و مديريت، موفقتر از ديگران هستند. آنان براى نظام اسلامى مدير كارآمد و كارگزار صالح سالكى هستند.
هميشه نبايد موفقيت عده‏اى را در گرو استعداد خاص آنان، و نا كام ماندن ديگران را بر اثر كمى استعدادشان دانست; زيرا گاهى استعدادها همتا و شبيه هم هستند ولى يكى موفقتر از ديگرى است.
براى اين كه انسان، قواى مادون را تنظيم كند، رساله «اخلاق‏» و رساله «عهد» مرحوم بوعلى راهگشاى خوبى است; يكى از جهات مشترك اين رساله‏ها پرهيز از مشروبات الكلى و لذت كاذب است. البته «لذت كاذب‏» را فارابى قبل ازبوعلى مشخص كرده و فرموده: گاهى انسان، بيمار است و لذت كاذب يا رنج كاذب مى‏برد; مثلا، چون انسان تب‏دار بيمار و دهانش تلخ و ذائقه‏اش ناگوار است، از قند شيرين احساس تلخى مى‏كند. نه به آن دليل كه قند، تلخ است; بلكه به اين جهت كه ذائقه او بيمار است. و اين، طبيب مهربان، دلسوز و حاذق است كه بايد به بيمار بگويد اين تشخيص سوء بر اثر بيمارى دستگاه گوارش تو است.
پزشكان روح هم كه طبيبان دوار الهى‏اند، ذائقه‏هاى بيمار را رهبرى مى‏كنند; به عنوان مثال، بعضى از مواقع، انسان از شنيدن موعظه، خواندن آيات قرآن يا شنيدن مناجات، لذت نمى‏برد كه از اين معلوم مى‏شود ذائقه قلبى چنين شخصى، بيمار است و بايد آن را درمان كرد.
در هر صورت فارابى مى‏گويد: تشخيص صحت و سقم لذت و الم، به عهده پزشكان روح است.
------------------------
١. براى عقل عملى اصطلاح ديگرى نيز وجود دارد كه آن ادراك حكمت عملى است.
٢. سوره اعراف، آيه ١٧٩.
٣. سوره نجم، آيات ٢٩-٣٠.
٤. سوره احزاب، آيات ٢٨-٢٩.
٥. سوره بقره، آيه ١٨٥.
٦. سوره يس، آيه ٨٢.
٧. سوره قصص، آيه ٦٨.
٨. «و كنتم ازواجا ثلثة فاصحاب الميمنة ما اصحاب الميمنة و اصحاب المشئمة ما اصحاب المشئمة و السابقون السابقون اولئك المقربون‏» (واقعه، آيات ٧ ١١).
٩. نهج البلاغه، حكمت ١٤٧.
١٠. سوره نساء، آيه ١٤٥.
١١. از فقرات دعاى كميل.
١٢. كافى، ج ٤، ص ٦٤، ح ١٢.
١٣. وسائل الشيعه، ج ١، باب ١ از ابواب مقدمات عبادات و ج ٤، باب ١ از ابواب اعداد الفرائض و....
١٤. «ولقد رايت في بعض آثار الصوفية ان الحسين بن منصور الحلاج كان ينوي في اول شهر رمضان ويفطر يوم العيد...» (الرواشح السماوية، ص ١٢٥).
١٥. سوره بقره، آيه ١٨٥.
١٦. نهج البلاغه، حكمت ١٤٧.
١٧. سوره انعام، آيه ١٦٢.

۱۰
فصل ششم: متعلم و معلم اخلاق
فصل ششم: متعلم و معلم اخلاق
روشن است كه متعلم اخلاق، جان مجرد آدمى است; اما درباره معلم اخلاق، به نحو اجمال بايد گفت:
معلم اخلاق تنها ذات اقدس خداوند است; گرچه در كتابهاى عقلى سخن از معلم اول، ثانى و ثالث است و ارسطو را معلم اول و فارابى را معلم ثانى مى‏دانند; ولى نزد ارباب معارف در بين جوامع بشرى، معلم اول وجود مبارك خاتم الانبيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و معلم ثانى، وجود مبارك على ابن ابى طالب (عليه افضل صلوات المصلين) است; ولى در كل جهان، معلم اول همان معلم آخر و معلم آخر، همان معلم اول يعنى ذات اقدس الهى است كه:«هو الاول و الاخر» (١) .او معلم اولى است كه ثانى ندارد.
خداوند در قرآن كريم، خود را به عنوان معلم اخلاق معرفى كرده است:
«الرحمن علم القران‏» (٢)
و از آن جا كه سراسر قرآن حكمت است، پس خدا معلم حكمت و نيز معلم اخلاق است و اخلاق به معناى وسيعش اعم از نظرى و عملى هم شامل بينشهاست و هم شامل گرايشها و خداوند، قرآن را كه مشحون از ارائه اين دو راه است، به عنوان ابزار تعليمى، نازل كرده است.

قلب سالك، محل نزول قرآن
ذات اقدس اله به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:
«نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين‏» (٣) نيز در باره آن حضرت مى‏فرمايد:
«بالحق انزلناه و بالحق نزل‏» (٤)
و خدا معلم قرآن و قرآن براى همگان است، گرچه در اصل، بر قلب مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و اولين بركت نزول قرآن هم اين بود كه وجود مبارك رسول گرامى به «انك لعلى خلق عظيم‏» (٥)
متصف شد، ولى به تبع در دلهاى پيروان پيغمبر، نزول پيدا كرد. كسانى هم كه سنت و سيرت رسول اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم الگوى كار و معيار سنت و سيرت آنان است:
«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة‏» (٦)
به همان ميزان در حريم قلب خود منزلى از قرآن دارند; يعنى قرآن كريم در قلب آنها نيز در مرحله بعد نازل مى‏شود و اولين بركت نزول قرآن در قلب انسان صالح سالك، همان‏«خلق عظيم‏»خواهد بود.
عظمت اخلاقيات هر شخصى به عظمت هستى همان شخص بستگى دارد; اگر سالكى همانند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم شود كه عظمت وجوديش در جهان بشريت، ثانى ندارد، خلق عظيمش هم در جهان انسانيت، ثانى نخواهد داشت و اگر هستى افراد، متوسط و ضعيف باشد اخلاق آنها هم متوسط يا ضعيف خواهدبود.
------------------------
١. سوره حديد، آيه ٣.
٢. سوره الرحمن، آيات ١ و ٢.
٣. سوره شعراء، آيه ١٩٣ ١٩٤.
٤. سوره اسراء، آيه ١٠٥.
٥. سوره قلم، آيه ٤.
٦. سوره احزاب، آيه ٢١.

۱۱
فصل يكم: اهميت علم اخلاق
فصل يكم: اهميت علم اخلاق
آشنايى با اهميت اخلاق و تهذيب نفس، انگيزه فراگيرى علم اخلاق را در انسان سالك بيشتر مى‏كند; هر چه انسان سالك اهميت راه را بهتر درك كند در پيمودن آن موفقتر است، چنانكه بازگو كردن مبدا پيدايش و شناسايى معلم آن علم براى سالك، انگيزه پيمودن راه را تقويت مى‏كند.
ما نيازمند به فراگيرى همه معارف الهى هستيم ليكن در شرايط كنونى نياز، به علم اخلاق و به دنبال آن تهذيب روح بيشتر است. در ساختار جامعه مدنى بسيارى از امور بايد فراهم آيد كه در راس همه آنها تهذيب روح است، روح مهذب و نفس مزكى آن قدرت را دارد كه كمبودها را ترميم كند; اگر روح، تهذيب نشود نه تنها انسان از امكانات، بهره خوب نمى‏برد بلكه ممكن است امكانات بيشتر نتيجه سوء بيشترى را به دنبال داشته باشد، انسان مهذب جهان را پاكيزه نگه مى‏دارد و انسان آلوده آن را آلوده مى‏كند.
هر انسانى سعادت، رفاه و خير خود را طلب مى‏كند ولى مى‏خواهد آسوده زندگى كند، از نيكبختى استقبال مى‏كند و از بدبختى گريزان است همه اينها حق است ولى مهم تشخيص موضوع است كه سعادت و نيكبختى و آسايش انسان در جيست؟ هيچ انسان «عاقلى‏» عمدا، با علم و اراده، به بدى و شقاوت تن نمى‏دهد و اگر راه را درست تشخيص دهد آن را طى مى‏كند، عنوان كلى خير و شر، سعادت و شقاوت، سلامت و مرض، روشن است كه يك طرف آن خوب و طرف ديگرش بد است; ولى تشخيص موضوع كه خير و سعادت كدام است و در چيست، كار آسانى نيست.
البته چون علم به تنهايى براى تهذيب روح كافى نيست عنوان «عقل‏» انتخاب شده است كه آواى آميختگى علم و اراده را به گوش مى‏رساند، و چنين گفته شد كه: هيچ انسان عاقلى عمدا...; زيرا روشن است كه بر اساس: «رب عالم قد قتله جهله وعلمه معه لا ينفعه‏» (١) صرف علم به زشتى يا زيبايى چيزى براى اجتناب از آن يا ارتكاب آن، كافى نيست.
استنباط و تجربه اهل سير و سلوك بر اين است كه قبل از فراگيرى هر علمى بايد به علم اخلاق پرداخت.
جناب احمد بن محمد بن مسكويه رازى (٣٢٥-٤٢١) كه از علماى بنام شيعه به شمار مى‏رود معاصر مرحوم ابن‏سيناست. داستانى در برخورد وى با بوعلى (رضوان الله‏عليهما) نقل مى‏شود كه در صورت صحت، نشانه اهتمامى است كه جناب ابن مسكويه به مسئله اخلاق دارد. البته در عصر آنان يعنى در حكومت «آل بويه‏» كه حكومتى شيعى بود و شيعيان كم و بيش به دربار راه پيدا مى‏كردند، كتابهاى فراوانى با حمايت‏حكومت وقت، نوشتند و شاگردان زيادى تربيت كردند. اين قصه، كه در بخشى از مقدمات كتابهاى ابن مسكويه آمده، اين است كه:
روزى شاگردان ابن مسكويه در كنار او نشسته بودند، در همان حال، ابن سينا وارد شد و گردويى در دست داشت. او به ابن مسكويه گفت: سطح اين گردو را مشخص كن و ساحت‏يك دانه جو را نيز مشخص كن و بگو كه مساحت اين دانه گردو با چند حبه جو برابر است. فورا ابن مسكويه كتاب اخلاق را به ابو على سينا داد و گفت: تو نخست، اخلاقت را با اين كتاب، اصلاح كن تا ما مساحت آن گردو را مشخص كنيم! (٢) .
يعنى احتياج انسان به اصلاح اخلاق و تهذيب روح، بيش از نيازمندى وى به دانستن مساحت گردو و مساحت‏حبه جو است; يعنى در برابر قوت تو در «رياضى‏» ما در «رياضت‏»، قوى هستيم و اگر تو در رياضيات، مسائلى را طرح مى‏كنى، ما در رياضتها مباحثى را ارائه مى‏دهيم.

كودكى و اخلاق
محصول سخنان عالمان دينى موفق در علم و عمل، در دو بخش خلاصه مى‏شود: يكى چگونگى تربيت كودك و ديگرى ترتيب علوم و دانشها.
در بخش تربيت كودك گفته‏اند: انسانى كه به دنيا آمده، «حديث العهد بالرب‏» است، يعنى تازه از حضور ذات اقدس خداوند، تنزل كرده و به خدا تعهد توحيد ربوبى سپرده و به ياد اوست. او خداى خود را خوب مى‏شناسد و به موادى كه بر اساس آن به خدا تعهد توحيد ربوبى سپرده آگاه است و با سرمايه الهام و آگاهى «فالهمها فجورها وتقويها» (٣) به دنيا آمده و هنوز رنگ تيره طبيعت او را رنگين نكرده و قابل ترقى است.
بنابراين، قبل از اين كه با عادات و رسوم ديگر آشنا شود، بايد او را با تربيت و آداب صحيح كه «صبغه الهى‏» است رنگين كنيم و نگوييم كودك است و بايد بازى كند و هرچه خواست‏بگويد. بلكه بگوييم بازى صحيح بكند و حرف خوب، ياد بگيرد. چون حرف و بازى خوب و رفتار، گفتار و كردار ظريف و صحيح كودكانه هم كم نيست. اگر دستور دينى اين است كه اولين سخنى كه كودك مى‏شنود اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او باشد، براى آن است كه كودك واقعا اين حرفها را مى‏فهمد. همان طور ه‏«الست‏بربكم‏» (٤) را شنيد و فهميد و پاسخ صحيح داد،«اشهد ان لا اله الا الله‏»را هم به خوبى مى‏فهمد و به توحيد و رسالت‏شهادت مى‏دهد و نماز و فلاح و عمل خير و تكبير را به خوبى مى‏فهمد و مى‏پذيرد.

گستردگى نقش اخلاق
بخش دوم در ترتيب فراگيرى علوم و دانشهاست. همان گونه كه در «شرح رسالة الطير» مرحوم بوعلى در ترتيب علوم از معلم اول آمده، شايسته است طلاب حوزه‏ها يا دانشجويان دانشگاهها، ابتدا اخلاق را بياموزند و آنگاه به ترتيب، علوم منطق، طبيعى، رياضى و الهى را فرا بگيرند. بزرگان ديگر علم اخلاق نيز همين روش را امضا كرده‏اند; مثلا، مرحوم ابن مسكويه در «طهارة الاعراق‏» همين راه را پيشنهاد مى‏كند; زيرا كاربرد اخلاق در همه علوم و اعمال، مشخص است. اگر اخلاق نباشد، علومى كه انسان فرا مى‏گيرد اولا در فراگيرى آنها آلوده خواهد شد، ثانيا در كاربرد آنها نيز صفا نخواهد داشت.
ابن مسكويه مى‏گويد: من تجربه تلخى در اين زمينه دارم و حاضر نيستم شما به اين تجربه تلخ مبتلا شويد; من مقدارى از عمر را به سرگرمى لذتهاى صورى گذراندم ولى اكنون پشيمانم. او مى‏افزايد: برخى سعى مى‏كردند كودكانشان را به اشعار «امرء القيس‏» و «نابغه ذبيانى‏» و ... سرگرم و به پوشيدنيها و نوشيدنيها مشتاق كنند; زيرا خيال مى‏كردند لذت و كمال در اينهاست; در حالى كه مقدارى از عمر انسان كه سپرى مى‏شود مى‏فهمد اينها لذايذ راستين و كمال حقيقى نيست و اگر كسى بخواهد عمر سپرى شده را ترميم و تدارك كند، نمى‏تواند. نه گذشته را مى‏توان برگرداند و نه آينده را با اطمينان مى‏توان تامين كرد. انسان وقتى به هوش مى‏آيد كه جز پشيمانى كارى ندارد و اين پشيمانى هم سودمند نيست. اگر انسان با پستان طبيعت، انس گرفت‏بايد كودكى را رها كند و دوران شيرخوارگى را پشت‏سر بگذارد و ديگر، شير طبيعت را ننوشد (٥) .
براى اين كه انسان به اين مسائل بهتر بپردازد دو راه وجود دارد. البته جمع اين دو راه امكان دارد و واقع هم شده: يكى راه عقل است و ديگرى راه تمثيل.

حجاب علم
براى توده مردم، پيمودن راه عقل ميسر نيست; ولى براى همه اعم از خواص و عوام راه تمثيل، سودمند است.
بعضى از محققان در شناخت نفس گفته‏اند: انسان، داراى نفوس فراوان و روحهاى گوناگون روح ملكى، درندگى و بهيمى است; اما عده‏اى مى‏گويند انسان، داراى سه روح نيست، بلكه داراى يك روح است و بقيه امور ادراكى و تحريكى، قوا و شئون آن هستند. در حكمت متعاليه گفته شده كه خود روح، در همه شئون، حاضر و ناظر است كه در عين وحدت، كثرت دارد; نه ارواح يك فرد متعدد است و نه حقيقت روح او همان مرحله تعقل اوست و بقيه، به منزله ابزار و ادوات، بلكه حقيقت روح آدمى، واحد مبسوط و گسترده است كه در اين‏باره گفته شده:
النفس فى وحدتها كل القوى و فعلها فى فعلها قد انطوى (٦)
اين راه عقلى است كه دو مشكل دارد:
١ بسيار عميق است و درك آن مقدور همه نيست. در حالى كه تزكيه نفوس و تهذيب روح، وظيفه همه انسانهاست.
٢ اين راه به همان اندازه كه عميق و پيچيده است‏حجاب است; يعنى، انسان تا بفهمد كه آيا در او سه روح وجود دارد، يا يك روح و بقيه ابزار آن هستند يا فقط يك حقيقت داراى شئون گوناگون وجود دارد عمرى سپرى مى‏شود و به جاى اين كه علم را مقدمه عمل قرار دهد خود اين علم، براى او هدف مى‏شود و به جاى اين كه بفهمد كيست و خود را در يابد عمر را در خود شناسى ونه در خود سازى صرف مى‏كند. مثل اين كه عده‏اى در باره عذاب قبر مدتها بحث كرده‏اند كه آيا در قبر، همين بدن، معذب است‏يا بدن مثالى؟ آيا مار و عقربى كه در قبر هست از درون بر مى‏خيزد يا از بيرون؟ و آيا «تجسم اعمال‏» هست‏يا عذابهاى بيرونى بر انسان، تحميل مى‏شود؟ در حالى كه عمده آن است كه انسان كارى كند كه بعد از مرگ، آرام و راحت‏باشد و از عذاب نجات پيدا كند، چون اصل عذاب قبر براى تبهكاران قطعى است، و تحمل آن غير ممكن و تحصيل راه نجات واجب و دانستن كيفيت آن غير لازم و صرف عمر براى فهميدن كيفيت آن بدون اهتمام به نجات از آن، اتلاف و تضييع است.
فهميدن همه اين مسائل مايه معرفت كامل است و زمينه تكامل روح را فراهم مى‏كند; ولى اگر انسان عمرى را در اين علوم صرف كند، محجوب مى‏شود، مانند پزشك بيمارى كه مى‏خواهد مبدا پيدايش بيمارى و راه درمان آن را بيابد، نتايج پيمودن اين راه درمانى چيست كه عمرى را در آن صرف مى‏كند بدون اين كه تجربه عملى داشته باشد و مرض خود را معالجه كند؟ در صورتى كه راههاى علمى براى بهره‏هاى عملى است; نه اينكه خود آن راه هدف بشود.
در مسئله تهذيب روح و تزكيه نفس هم چنين است. آن مقدار كه فهميدن آن لازم و براى همه سودمند است آن است كه بدانيم ما داراى شئون گوناگونى هستيم اما بحث از نفوس متعدده يا واحده و... نقش مهمى براى همه انسانها ندارد، گرچه براى خواص از مهذبان نفوس، نقش تعيين‏كننده خواهد داشت.

تمثيل اخلاقى
راه تمثيل، راهى همگانى است و آن اين است كه چون انسان در خود، احساس‏فرشته خويى مى‏كند; ميل به فضيلت و كسب علوم دارد; از عدل و احسان خوشش مى‏آيد; مى‏خواهد حق را بيابد و به آن عمل كند و آن را منتشرسازد; چنان كه درنده خويى، تهاجم و تحقير ديگران و نيز لذت به عيش ونوش و... را در خود مشاهده مى‏كند، مى‏توان براى تفهيم او از مثالى كه علماى‏اخلاق ذكر كرده‏اند مدد جست و آن اين كه اگر شكارچى، سوار بر اسبى شود و سگى شكارى را هم به دنبال داشته باشد، هر كدام از اين سه موجود، خواسته‏اى دارند. در اينجا سؤال اين است كه زمام اين برنامه را بايد به دست كدام يك از اين سه موجود، سپرد؟ اگر كارها به اسب، سپرده شود تا برنامه ريزى كند، اسب هر جا علف سبز و خرم ببيند به آن سمت مى‏رود در فكر چريدن و خوردن خودش است و در فكر خطر و سقوط سرنشين خود نيست; زيرا اسب، شهوت دارد و برنامه سفر را بر اساس شهوت تنظيم مى‏كند; نه بر معيار عقل و قهرا نتيجه‏اش سقوط است.
اگر تنظيم برنامه به دست‏سگ شكارى باشد، او، هر صيدى را ببيند به آن سمت هجوم مى‏برد و به هر كوه و دره و دشتى خود را مى‏كشاند و در فكر سلامت اسب و راكب آن نيست. اين حيوان بر اساس درندگى و تهاجم، حمله مى‏كند و قهرا هم خود و هم اسب و هم اسب سوار را به دره هلاكت مى‏فرستد; زيرا غضب دارد و عقل ندارد; ولى اگر كار اين مجموعه و برنامه اين كاروان به دست انسان سوارى كه عاقل است‏سپرده شود لامت‏خود، سلامت اسب و هم سلامت‏سگ شكارى را تامين مى‏كند.
انسان، عقلى دارد كه به منزله انسان شكارچى است; شهوتى دارد كه به منزله اسبى است كه مركوب اوست و غضبى دارد كه به منزله سگ شكارى است.
چنانچه انسان، برنامه كار را به دست‏شهوت جوانى و... بدهد هم قدرت غضب، اين نيروى كارساز الهى، نابود مى‏شود و هم قدرت عاقله. جوانى كه در دوران جوانى به فكر بوالهوسى و شهوت‏رانى باشد، هم عاقله را ويران مى‏كند و از فراگيرى علوم و دانشها باز مى‏ماند و هم قدرت غضب و دفاع از حق را سركوب مى‏كند و از ناموس، دين و مرز و بوم ميهن اسلامى حمايت نمى‏كند و صرفا يك جوان شهوتران بى اعتنا خواهد بود.
اگر انسان برنامه كار را به دست قدرت قهر و غضب بسپارد، انسانى مهاجم و مزاحم خواهد شد. او مى‏كوشد كه خوى درندگى خود را ارضا كند و در نتيجه از لذتهاى حلال و از فراگيرى علم و دانش، محروم مى‏شود و از تهذيب نفس و تزكيه روح، طرفى نمى‏بندد و چون غضب او عاقلانه نيست، به فكر انفجار، تخريب، ترور و هتك مى‏افتد; نه به فكر حمايت از شرع و شرف.
ولى اگر زمام برنامه كار را به عقل بدهد كه هويت انسان را همان عقل او مى‏سازد، سلامت هر سه قوه تامين مى‏گردد. منظور از اين عقلى كه هويت‏ساز است، همان عقلى است كه:
«به يعبد الرحمن و يكتسب الجنان‏» (٧)
به وسيله آن پروردگار، عبادت و بهشت كسب مى‏شود كه البته اين عقل، عقل عملى است و عقل عملى وقتى مى‏تواند فعال باشد كه از عقل نظرى كمك بگيرد; اما عقل نظرى در اين زمينه، مقدمه كار عقل عملى است. عمده عقل عملى است كه بتواند رشد كند و اين موهبت الهى بالقوه در توده انسانها هست گرچه عقل نظرى آنها ضعيف باشد. البته كمال برين آن است كه انسان هم در نظر و هم در عمل به اوج خود برسد و هر اندازه كه عقل نظرى يعنى معرفت، بالاتر باشد عمل صالح هم كه محصول عقل عملى است اوج گيرد; اما چنين جمع سالمى مقدور همه انسانها نيست; در حالى كه تهذيب نفوس، وظيفه همه انسانهاست.
از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است كه:
«اذا كنتم ثلاثة في سفر فامروا احدكم‏» (٨)
در مسافرت اگر سه نفر بوديد، يكى را امير كاروان كنيد كه برنامه‏ها را تنظيم كند و مسئول گروه باشد. بايد ديد در اين قافله سه نفرى در موضوع بحث ما «امير» كيست؟ آيا غضب و شهوت است و يا عقل؟ آنچه كه شرع يعنى مجموع عقل و نقل مى‏گويد اين است كه طراح و برنامه‏ريز بايد عقل باشد كه در هر انسانى وجود دارد. بنابر اين، نسل نو براى اينكه از تهاجم فرهنگى در امان باشد، نه بايد فريب زرق و برق طبيعت او را به شهوترانى بهيمى بكشاند و نه قدرت تخريبى نظم نوين جهانى او را به آدمكشى سوق بدهد، بلكه پيشرفت علوم و معارف الهى از يك سو و ترقى و تعالى معنوى از سوى ديگر بايد او را فرشته خو كند، بايد عقل برين را امام قافله و امير كاروان نيروهاى ادراكى و تحريكى كرد و اين راه خوبى است كه ارائه كرده‏اند.

آتش زير خاكستر

مثال ديگرى كه حكما ذكر كرده‏اند اين است كه اگر كسى ياقوت گرانبهايى داشته‏باشد و آن را نشناسد، بولهوسانه آن را در آتش مى‏اندازد و به صورت خاكسترى در مى‏آورد. روح، كه امانت‏خداست چنين است. اگر كسى حساب نكرده با آن رفتار كند، مثل اين است كه ياقوت گرانمايه را در آتش به صورت خاكستر در آورد.
اگر قدرت شهوت و غضب در سايه تدبير روح فرشته منش، تربيت نشود، دشمن درونى و آتش زير خاكستر است و تا آخرين لحظه مقاومت مى‏كند.
چنانچه حجاب بسيار رقيق و نازك نسوزى بين آب و آتش وجود داشته باشد، اگر چه آب، مقهور آتش است و آتش آن را گرم كرده و به جوش مى‏آورد و به‏تدريج آن را تبخير و نابود مى‏كند، ولى اگر روزنه‏اى از همين حجاب، باز شودو آب به آتش دسترسى پيدا كند، در عين حال كه اين آتش آن آب رابه جوش آورده و بر آب مسلط مى‏شود و غليان و فراز و نشيب آن به دست تواناى همان آتش‏پرحرارت است، ولى فورا آن را خاموش مى‏كند.

رهايى از عداوت
حضرت على (سلام الله عليه) به مرزداران و نيروهاى دفاعى فرمود: اگر دشمن كست‏خورد و مقهور شد غافل نباشيد; زيرا ممكن است‏به دنبال فرصت مناسبى باشد تا راه نفوذى پيدا كرده و شما را سركوب كند (٩) ; همان طور كه آب مغلوب آتش قهار و به جوش آمده، اگر مختصر روزنه‏اى پيدا كند، حتى به اندازه يك قطره، خود را به آتش برساند، به همان اندازه در آتش اثر مى‏گذارد و گوشه‏اى از شعله‏هاى آتش را خاموش مى‏كند.
فرموده حضرت امير (سلام الله عليه) درباره دشمنان برونى است ولى درباره دشمن درونى نيز كاملا صادق است. اين‏نمونه‏ها گوشه‏اى از شرارت دشمن است. جز اين كه انسان بكوشد دشمن را دوست كند كه تلاشى نتيجه بخش خواهد بود، يعنى انسان مهذب وقتى دشمن شناس باشد و همه خواسته‏هاى او را شناسايى و او را تربيت كند، خواسته‏هاى او را تعديل و برآورده خواهد كرد كه در اين صورت قهرا دشمن، دوست مى‏شود.
تبديل به احسن هم در جبهه بيرونى و هم در جبهه درونى، ممكن است. تبديل دشمن به دوست در زمينه جبهه بيرونى در دو جاى قرآن كريم آمده است: در جايى مى‏فرمايد:
«ادفع بالتى هى احسن‏» (١٠)
اگر با يكى از برادران ايمانى، دشمنى دارى بكوش كه اين دشمنى را به دوستى تبديل كنى. چرا كه ممكن است همين دشمن، دوست‏بشود و در آيه ديگرى مى‏فرمايد:
«ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم‏» (١١)
در اين صورت كسى كه با تو دشمن است ولى و دوست گرم تو خواهد شد.
در باره دشمن درون كه انسان در صحنه پيكار جهاد اكبر، گرفتار اوست نيز چنين است‏يعنى، شهوت و غضب با عقل، مخالف است و در دوران جوانى هر سه در حال پيكار و نبردند. چون هر سه مى‏خواهند شكفته شوند. اگر انسان بخواهد قوه شهوت و غضب را سركوب و يا تعطيل كند، موفق نمى‏شود و اگر هم قاهر گردد، توفيق كاذبى نصيب او مى‏شود ولى همان شهوت و يا غضب سركوب شده، اگر فرصت كوتاهى پيدا كنند، چراغ عقل را خاموش خواهند كرد. ولى اگر شهوت و غضب را تعديل كند، نه تعطيل، اين دشمنان درونى، دوست قوه عاقله مى‏شوند و خواسته‏هاى او را به خوبى انجام مى‏دهند. وقتى عقل، فرمان دفاع داد، قدرت غضب از رهنمود عقل مدد مى‏گيرد و دفاع مقدس هشت‏ساله جمهورى اسلامى ايران را پشت‏سر مى‏گذارد و اگر عقل، دستور امتثال داد، قدرت شهوت به اندازه معقول و منقول از لذتهاى ظاهرى كه برخى از آنها به عنوان سنت اسلامى است استفاده مى‏كند. بنابراين، بهترين راه براى رهايى از عداوت، شناخت دشمنها و تنظيم كارهاى آنهاست.

شناخت نفس و رهايى از غفلت
رواياتى كه از حضرت على (عليه السلام) در باره شناخت و عظمت نفس رسيده فراوان و بيش از روايات ديگران است. ساير ائمه (عليهم السلام) هم از آن حضرت و هم از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمينه رواياتى نقل كرده‏اند; چنان كه خودشان هم منشا و منبع علوم الهى هستند در اين مورد بياناتى دارند و قهرا كسى دراين كارها موفق است كه از ابتدا، نفس خود را به خوبى شناسايى كند.
ذات اقدس اله همواره به عهد و ميثاق عالم ذريه تذكر مى‏دهد. بسيارى از آيات، تعبير «واذكر» دارد، يعنى به ياد آن صحنه باشيد. تذكر صحنه عهد و ميثاق، خيلى سازنده است و انسان را از غفلت مى‏رهاند; چنان كه اعمال و عبادات هم در حقيقت، تذكره همان ميثاق است.
از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرموده هنگام نماز، هاتف غيب و فرشته الهى ندا مى‏دهد:
«ايها الناس قوموا الى نيرانكم التي اوقدتموها على ظهوركم فاطفئوها بصلاتكم‏» (١٢)
يعنى، برخيزيد و آتشهايى را كه بر پشت‏خود، روشن كرده‏ايد به وسيله نماز، خاموش كنيد البته اين آتش را خود انسان مى‏افروزد.

آتش فشان و آتش نشان
قرآن كريم از طرفى، نفس و انسان را «وقود» يعنى هم آتش گيره و هم آتش زنه و از طرف ديگر آن را «ماء طهور» معرفى مى‏كند; زيرا توبه را كه از اوصاف نفسانى انسان است، ماء طهور مى‏داند. چون انسان را شستشو مى‏دهد. نگاه به نامحرم، دروغ و...«وقود النار»و آتش‏فشان است و در مقابل، پرهيز از نگاه، عفيف بودن، صدق و نماز آتش نشان است. اگر انسان سرى به صحنه دل بزند، مى‏بيند كه به طور مرتب از يك طرف انفجار و آتش فشانى است و از طرف ديگر، آب و آتش نشانى.
اين كه در روايات ما آمده است كه اگر كسى چهل روز مخلصا با خداى خودرفتار كند، چشمه‏هاى حكمت از قلب او بر زبان (يا قلم) او جارى مى‏شود، به اين معناست كه چهل چشمه آتش نشان از آن مى‏جوشد و همه صحنه‏هاى‏انفجار و آتش فشانى را به بوستان و گلستان تبديل مى‏كند و در نتيجه «روح و ريحان و جنة نعيم‏» (١٣) و «روضة من رياض الجنة‏» (١٤)
يعنى بهشت متحرك مى‏شود كه آتش در آن نيست; چنان كه در بهشت، جاى هيچ آتشى نيست و درجهنم هم‏جاى هيچ آبى نيست; زيرا درخت جهنم با آتش، رشد مى‏كند:
«انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم طلعها كانه رؤوس الشياطين‏» (١٥) .
در شهوت و ياغضب، جاى هيچ آبى نيست و يكپارچه، آتش فشان است; چنان كه در فرشته‏خويى جاى هيچ آتشى نيست و يكپارچه آب آتش نشان است. اين حالات راانسان در خود مشاهده مى‏كند; مثلا وقتى پشيمان مى‏شود خنك و معتدل‏مى‏گردد و آنگاه كه عصبانى يا شهوت‏زده مى‏شود، مثل كوره انفجار و آتش‏فشان است. و اگر به ما فرموده‏اند: موقع نماز برخيزيد و آن آتشها را خاموش‏بكنيد، يعنى نماز آتش نشان است و اصولا همه كارهاى اخلاقى اين گونه است.
انسان عاقل، سعى مى‏كند ياقوت گرانمايه روح را به آتش نكشاند و آن چشمه‏ها را جوشان كند. پس ما بايد چشمه را كند وكاو كنيم تا آب بجوشد و به اين وسيله آتش زنه‏ها را خاموش.

پاكى از پليديها
قرآن جمال و كمال را در سايه نزاهت روح مى‏داند و انسانهاى كاملى كه به اين مقام بار يافته‏اند براى ما پيام خوبى دارند. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه معلم ثانى جهان بشريت‏به شمار مى‏آيد مى‏فرمايد:
«شرف المرء نزاهته و جماله مروءته‏» (١٦) وقتى انسان، شريف است كه از هر پليدى پاك باشد و وقتى جميل است كه از هر بزهكارى و گناه، پاك و داراى مردانگى باشد.
انسان ناچار است‏خلق و خويى، انتخاب و برنامه‏اى را طرح كند. در طرح برنامه انسانى، معصوم (عليه السلام)، كه انسان كامل است، به ما چنين آموخته و فرموده است:
«اكره نفسك على الفضائل و اما الرذائل فانت مطبوع عليها» (١٧)
يعنى، خود را به كسب فضايل وادار كنيد; زيرا رذيلت، خواه و ناخواه، فراهم است و نيازى به تمرين، تدريس، ترغيب و تشويق ندارد. چون طبع انسان به طرف آن گرايش دارد و چون طبع به جهان طبيعت و حس نزديكتر است، گرايش و نيز دسترسى به آن بيشتر است; اما فطرت به ماوراى طبيعت گرايش دارد و به همين جهت دسترسى به آن دشوار است. مثل اين كه اگر كسى در فكر طلا باشد، بايد كوههاى طلا را شناسايى و در آن كند وكاو كند; و گرنه اگر خاك طلب باشد، هر كوى و ديارى پر از خاك است.

دعوت قرآن به خلق عظيم
قرآن كريم كه جوامع بشرى را به اقتداى به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دعوت مى‏كند، پيامبرش را به عنوان:
«انك لعلى خلق عظيم‏» (١٨) مى‏ستايد. «عظمت‏خلق‏» غير از «حسن‏خلق‏» و زيبايى غير از بزرگى است. ديگران ممكن ست‏به حسن خلق راه‏يابند ولى به بزرگى خلق راه يافتن، كار هر متخلق نيست. هنرمندى، غير ازبزرگى و بزرگوارى است. هنرمندى، لازمه بزرگوارى است و هر بزرگوارى، هنروهنرمندى را دارد اما هر هنرمندى، بزرگ و بزرگوار نيست. حسن خلق، زيبايى‏وظرافت اوصاف نفسانى است. ممكن است چيزى ظريف ولى كوچك باشدامااگر چيزى بزرگ و بزرگوار شد، حتما ظرافت را دارد; زيرا منظور بزرگى‏حجم‏وجرم نيست. ذات اقدس اله، رسول خود را به خلق عظيم مى‏ستايدوبه مانيز دستور تاسى و اقتدا مى‏دهد:
«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة‏» (١٩)
پس‏نه تنها موظفيم كه خلق حسن فراهم كنيم; بلكه ماموريم داراى خلق عظيم باشيم و اين كار شدنى است وگرنه دستور تاسى به پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم داده نمى‏شد.

شناسنامه اخلاقى
ما در دنيا در شرايط اقليمى و اجتماعى خاص زندگى مى‏كنيم و ناچاريم شناسنامه‏اى به همراه داشته باشيم. مشخصات قبيله، نژاد، قوم و... شناسنامه‏اى طبيعى است كه در هر نقطه‏اى حتى در جايى كه اداره آمار نباشد، چنين شناسنامه طبيعى وجود دارد. خداى سبحان در سوره «حجرات‏» مى‏فرمايد: ما اين شناسنامه طبيعى را همراه با آفرينش انسانها خلق كرده‏ايم تا يكديگر را شناسايى كنيد:
«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا» (٢٠) .
شناسنامه، خواه آمارى باشد يا طبيعى، كه از اقليم و نژاد و قوم و خويش نشئت گرفته، بيرون از قلمرو جان ماست. اما اخلاق، شناسنامه حقيقى ماست كه هم در دنيا و هم در قبر، برزخ و قيامت كبرا ما را همراهى مى‏كند. ما اگر به شناسنامه آمارى اكتفا كنيم، يك «شهروند» و اگر به شناسنامه نژادى و قبيله‏اى بسنده كنيم، يك «بيابان نشين‏» يا «بيابانگرد» مى‏شويم ولى اگر به شناسنامه اخلاقى روى آوريم «انسان‏» مى‏شويم. به همين جهت، اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«اكرم الحسب حسن الخلق‏» (٢١)
يعنى، حسب انسان را اخلاق او تعيين مى‏كند و گراميترين نژاد، نسب، حسب و شناسنامه، حسن خلق انسان است كه همواره او را همراهى مى‏كند. اين شناسنامه، مانند شناسنامه‏هاى آمارى نيست كه گاهى به همراه انسان هست و گاهى نيست و گاه مهر بطلان مى‏خورد. و نيز مانند شناسنامه‏هاى اقليمى نيست كه با كوچ كردن از سرزمينى به سرزمين ديگر، دگرگون شود; بلكه هميشه به همراه انسان هست; چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: v «لا قرين كحسن الخلق‏» (٢٢)
هيچ قرين و همدمى به اندازه حسن خلق، انسان را همراهى نمى‏كند و به حال او سودمند نيست. چون حسن خلق در درون جان انسان است و هرگز او را تنها نمى‏گذارد.

معناى حسن خلق
حسن خلق به معناى گشاده‏رويى و خنده‏رو بودن و... نيست، گرچه آنها نيز به موقع خود سودمند است. حسن خلق، گاهى دندان بر جگر گذاشتن و مشكل را تحمل كردن است. اگر باطلى به انسان پيشنهاد شود، بايد دندان بر جگر نهاده حق را رها نكند و باطل را ترك كند; در سخنان على (عليه السلام) آمده است:
«نعم الخلق التصبر في الحق‏» (٢٣) :
بهترين خلق صابر و بردبار بودن بر پايگاه حق است.
گاهى براى انسان حادثه‏اى جزئى پيش مى‏آيد و او با صبر، مشكل را حل مى‏كند. در اين جا اگر چه اصل كار حق، و تحمل در برابر باطل، سخت است اما اين سختى، قابل تحمل است; مثلا اگر انسان بار كمى را به همراه ببرد، كار سختى نيست; ولى اگر انسان عادى بخواهد بار سنگينى ببرد سخت است و چون سنگين است، توانفرساست و تحمل مى‏خواهد به اين تحمل «تصبر» مى‏گويند; يعنى انسان بايد خيلى صابر باشد تا اين بار را به مقصد برساند.
اين كه گاهى انسان، زود عصبانى مى‏شود و از حق مى‏گذرد و به مرز باطل روى مى‏آورد براى آن است كه تصبر ندارد و نمى‏تواند اين بار را ببرد، و به اصطلاح «بردبار» نيست.
------------------------
١. نهج البلاغه، حكمت ١٠٧.
٢. تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق، ص ١٢.
٣. سوره شمس، آيه ٨.
٤. سوره اعراف، آيه ١٧٢.
٥. تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق، ص ٨.
٦. منظومه سبزوارى، ص ٣١٤.
٧. كافى، ج ١، ص ١١، ح ٣.
٨. محجة البيضاء، ج ٤، ص ٥٨.
٩. نهج البلاغه، نامه ٥٣، ب ١٣٣.
١٠. سوره مؤمنون، آيه ٩٦.
١١. سوره فصلت، آيه ٣٤.
١٢. فقيه، ج ١، ص ١٣٣، باب فضل الصلاة، ح ٣.
١٣. سوره واقعه، آيه ٨٩.
١٤. كافى، ج ٣، ص ٢٤٢، ح ٢.
١٥. سوره صافات، آيات ٦٤ ٦٥.
١٦. شرح غرر الحكم، ج ٤، ص ١٨٠.
١٧. شرح غررالحكم، ج ٢، ص ٢٣٨.
١٨. سوره قلم، آيه ٤.
١٩. سوره احزاب، آيه ٢١.
٢٠. سوره حجرات، آيه ١٣.
٢١. شرح غرر الحكم، ج ٢، ص ٢٧١.
٢٢. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٣٦٤.
٢٣. نهج البلاغه، نامه ٣١.

۱۲
فصل دوم: منشا نياز به اخلاق
فصل دوم: منشا نياز به اخلاق
ذات اقدس خداوند كه جهان را حكيمانه آفريده، موجودات را به سه بخش تقسيم كرده است:بخشى كه كارشان بر اساس غريزه، يكنواخت است; بخشى كه كارشان بر اساس عصمت فرشته بودن، يكنواخت است و بخشى كه كارشان يكنواخت نيست‏بلكه دوگونه است و اين دوگونگى، مايه تزاحم و منشا نياز به اخلاق است و به همين جهت‏خداى سبحان قدرت معدله‏اى را در گروه سوم ايجاد كرده است.
اما گروه اول كه بر اساس غريزه و طبيعت، كار يكنواخت دارند، مانند كارهايى كه خاكها در دل كوه دارند تا معدنى خاص متكون شود كه سالها، عصرها، بلكه قرنها بايد تا تكه‏اى سنگ «لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن‏». بالاخره اين موجود، راه طبيعى خود را مى‏پيمايد و اگر به مانعى در سر راه رسيد، مى‏كوشد آن را برطرف كند و اگر توان برطرف كردن آن را نداشته باشد، محروم مى‏شود. اين كار مشخصى است كه يك موجود طبيعى بدون تزاحم انجام مى‏دهد. البته بدون تزاحم در جهاز داخلى خود و گرنه تزاحم درعالم حركت هست. چون از يك سو، همه در حركت و تلاش و كوششند تا به مقصد برسند و از سوى ديگر، معصوم نبوده و از غفلت، مصون نيستند; مثلا ، كمال يك نسيم به آن است كه رشد كند و توفان شود يا كمال دريا در خروش و اوج و موج آن است و نمى‏تواند كسى را كه در آنجا وارد شده غرق نكند.
پس تزاحم در جهان طبيعت، كه همه موجودات آن در حركتند و به سمت كمال مى‏روند، قهرى است. و اگر خداى سبحان بخواهد جهان طبيعت را به گونه‏اى تنظيم كند كه هيچ برخوردى در آن وجود نداشته باشد، لازمه‏اش آن است كه يا هيچ كدام اهل حركت نباشند و يا همه معصوم، عاقل، عالم و عادل باشند تا مثلا وقتى مانعى در سر راهشان بود صبر كنند تا مانع رخت‏بربندد; در حالى كه چنين نيست و چنين عالمى را خدا فقط در بهشت‏يا در بين فرشته‏ها قرار داده است.
مجردات نيز مانند فرشته‏ها تكامل خود را دارند ولى بر اساس:
«و ما منا الا له مقام معلوم‏» (١) به صورت كامل خلق شده‏اند; در آنجا مشكل جنگ درونى و بيرونى نيست و آنها از جهاد اصغر و اكبر معافند: نه در درون، گرفتار تزاحمند تا نياز به اصول اخلاقى و جهاد اكبر داشته باشند و نه در بيرون، مبتلا به مزاحم بيرونى تا نيازمند به جهاد اصغر باشند.

انواع تزاحمها درانسان
اما بخش سوم، موجودى است كه به دو تزاحم و در نتيجه به دو جهاد مبتلاست: تزاحم بيرونى كه جهاد اصغر عهده دار رفع و تامين پيروزى در آن است و تزاحم و جهاد درونى كه احيانا بين دستگاههاى درونى رخ مى‏دهد و دستگاههاى درونى هم از چند جهت‏با هم درگيرند: از يك طرف، قوه واهمه و عاقله با هم درگيرند و از طرف ديگر، خيال با عاقله و پيدايش مغالطات نيز بر اثر دخالت قوه‏هاى وهمى و خيالى در كارهاى عقلى است; وقتى عقل بخواهد استدلال كند، اگر قوه وهم يا خيال، دخالت‏بيجا داشته باشد، قهرا مغالطه رخ مى‏دهد و پيروزى در اين جهاد علمى مراقبت تام عاقله را طلب مى‏كند كه نيز خود، جهاد اكبر است.
قسم ديگر تزاحمهايى است كه بين خواسته‏ها و اوصاف نفسانى وجود دارد; مثلا، انسان از يك سو حس امانت طلبى دارد و از امين و صادق بودن لذت مى‏برد و يا از اين كه اهل نثار و ايثار باشد بهره مى‏برد; ولى از سوى ديگر، خوى آز و حرص و فزون طلبى هم در نهان او هست، و تلاش و كوشش مى‏كند كه ايثار نكند و از ذخيره كردن لذت مى‏برد.

حكومت عقل نظرى و عملى در تزاحمها
در اين محور، عقل عملى كامل بايد خصلتهاى اخلاقى را تعديل كند; چنانكه عقل نظرى كامل بايد در جهاد علمى مرز وهم و خيال را مشخص كند تا عقل درمسائل علمى مبتلا به مغالطه نشود. پس عقل عملى در اوصاف نفسانى و عقل نظرى در تنظيم يافته‏ها و مدركات، حاكم مطلق هستند. اين دو بخش از جهاد درونى است و بخش ديگر آن، محدوده جنگ و گريز بين نشئه طبيعت و نشئه دركهاست و آن اين است كه طبيعت و يا دستگاه بدن، چيزهايى را طلب مى‏كند كه با خواسته‏هاى آن هماهنگ باشد; يعنى، غذاى بيش از اندازه نياز و يا غذاى زيانبار طلب نمى‏كند. خواسته دستگاه گوارش چيزى است كه با آن هماهنگ باشد و اگر به زبان در آيد، مى‏گويد به من چيزى بدهيد كه تامين كننده نياز من است و من زايد بر آن مقدار را نمى‏خواهم.
اما دستگاه ادراك، كارى با مسئله طبيعت ندارد و فقط به فكر لذت خويش است; مثلا، ذائقه از خوردن، لذت مى‏برد; خواه به سود دستگاه گوارش و هاضمه باشد و خواه براى آن زيانبار باشد. اين دستگاه ادراكى، غذاى لذيذ و شيرين را نه براى سير شدن بلكه براى لذت بردن مى‏خواهد كه در اين جا بين ذائقه كه دستگاهى ادراكى است‏با هاضمه كه دستگاه گوارش طبيعى است جنگ و گريز دارد. در اين هنگام است كه عقل براى تنظيم خواسته‏ها وارد عمل مى‏شود، به ذائقه مى‏گويد تو مقدمه‏اى; به همين دليل آنها كه عقل ندارند لذت ذائقه را بر خواسته‏هاى طبيعى هاضمه ترجيح مى‏دهند. از اين رو كسانى كه وضع ماليشان خوب است و وضع فكرى آنها بد، يا پيش از ديگران مى‏ميرند و يا بيش از ديگران بيمار مى‏شوند; زيرا امكانات رفاهى دارند ولى عقل ندارند و در نتيجه، پرخورى و بدخورى مايه انواع گوناگون بيمارى آنان است.
انسان عاقل ديرتر مى‏ميرد و سالمتر از ديگران به سر مى‏برد; زيرا عقل او خواسته‏هاى ادراكى و طبيعى را ارزيابى مى‏كند و مى‏فهمد معيار ارزش ذائقه و هاضمه چيست. البته تنها رابطه ذائقه با دستگاه گوارش نيست; بلكه باصره و شامه نيز با ساير قوا چنين هستند.
شايان ذكر است مسئله مرگ كه با قضا و قدر الهى همراه است‏بحث‏خاص خود را دارد و خارج از حوزه بحث كنونى است، ولى در تبيين علل و عوامل شناخته شده براى دوام عمر، رعايت‏بهداشت و پرهيز از پرخورى و بدخورى، كه چنين تقوايى فتواى عقل است، سهم مؤثرى دارد.

وسيله تامين نيازهاى طبيعى
به هر حال، ذائقه مزدبگيرى بيش نيست و صاحب كار، طبيعت و از آن بالاتر، عقل است. چون انسان مانند گياه يا حيوان نيست كه غذايش در سفره طبيعت، آماده باشد. او بايد غذا را خود تهيه و تحصيل كند و تحصيل غذا رنج دارد و اگر در قبال آن مزدى دريافت نكند، هرگز به دنبال تحصيل غذا نمى‏رود و مزد او در حقيقت، لذت زود گذرى است كه در دهان او ظهور مى‏كند و او از خوردن لذت مى‏برد. در اين جا انسان عاقل مى‏فهمد كه او براى لذت بردن خلق نشده و اين لذت ذائقه، مطلوب اصلى بالذات نيست‏بلكه مزد كار است تا انسان به نيازهاى طبيعى خود برسد، سالم بماند، نميرد و بر اثر حفظ حيات ظاهرى به آن مراحل عميق علمى راه يابد اما ديگران كه راز لذت بردن را نمى‏دانند مى‏پندارند كه براى خوردن زنده‏اند.
حكيم الهى «صدرالمتالهين‏» با اصرار تمام، اين مطلب را ثابت مى‏كند كه آنچه در ذائقه انسان مى‏گذرد به منزله مزد كار است; چنانكه در مسائل زناشويى نيز چنين است. انسان عاقل مى‏داند نكاح براى حفظ نسل است; ولى كسى كه عاقل نيست‏خيال مى‏كند نكاح براى تامين لذت است.
پس عاملى كه بين خواسته‏هاى جهاز هاضمه و لذتهاى ذائقه يا غريزه جنسى، داورى را به عهده مى‏گيرد، نيروى عقل از درون و وحى از بيرون است و عقل، تنظيم امور و داورى را در آن دو جبهه مخالف دارد; يعنى عقل نظرى در بخشهاى ادراكى، به خيال و وهم حكم مى‏كند كه از مرزشان نگذرند و مى‏گويد شما مدركى نيستيد كه داورى ادراكى شما، مطلوب اصيل باشد بلكه شما دستياران عقل هستيد و بايد مقدمات حكم را فراهم كنيد ولى در داورى عقل دخالت نكنيد. و عقل عملى در بخشهاى تحريكى نيز به خواسته‏هاى نفسانى مى‏گويد شما پيشنهاد و گزارش بدهيد; اما در قلمرو عقل عملى كه مايه عبادت رحمان و كسب جنان است (٢) ، دخالت نكنيد. عقل نهايى انسان چنين فتوا مى‏دهد و وحى هم از بيرون همين را شكوفا مى‏كند: «ليثيروا لهم دفائن العقول‏» (٣) .

تقواى علمى و عملى
جامع همه اين سه بخش، يعنى جهاد بين خيال و وهم از يك سو و عقل انديشمند از سوى ديگر در جبهه ادراك، و جهاد بين خواسته‏هاى نفسانى و عقل عملى از سوى دوم و جهاد بين خواسته‏هاى جهاز هاضمه و خواسته‏هاى ذائقه، لامسه و... از سوى سوم اين است كه قرآن كريم مى‏فرمايد: «وعسى ان تكرهوا شيئا وهو خير لكم وعسى ان تحبوا شيئا وهو شر لكم‏» (٤) بسا چيزى كه محبوب شما ولى براى شما زيانبار باشد و بر عكس، ممكن است چيزى را خوش نداشته باشيد ولى به حال شما سودمند باشد; و انسان عاقل متشرع، در هر سه صحنه، پيروز است از اين رو غذايى كه زيانبار است، هم عقلا و هم نقلا حرام است و او هم نمى‏خورد ولى دارويى كه براى شفا و تامين سلامتى او، سودمند است مصرف مى‏كند; زيرا عقلا واجب و نيز مورد تاييد نقل است.
در بخشهاى عقل نظرى اگر انسان بخواهد به علوم و معارف توحيدى بار يابد، پرهيز از دخالت‏بيجاى خيال و وهم واجب و خود، تقواى علمى است; چنانكه در بخشهاى اخلاق، اگر انسان بخواهد به اخلاق الهى متخلق بشود، پرهيز از خواسته‏هاى آز و حرص و طمع و مانند آن لازم است، و تقواى عملى به حساب مى‏آيد كه بر او واجب است چنان كه پرهيز از غذاى مضر، تقواى عملى و واجب است. اينها را ذات اقدس اله در قرآن كريم در ابعاد گوناگون بيان كرده است; وقتى انسان متخلق به اخلاق خدا مى‏شود كه اصل و فرع را از هم باز شناسد.
قوه واهمه از پيروزيهاى كاذب، لذت مى‏برد ولى عقل آن را تنظيم مى‏كند; چنانكه ذائقه، از غذاهايى كه لذت كاذب در بر دارند طرفى مى‏بندد ولى عاقله آن راتنظيم مى‏كند. از اين رو اراده غير از اشتهاست. بزرگانى كه بين «اراده‏» و «شوق‏» فرق گذاشته‏اند، از همين جا پايه و مايه علمى آن را تامين كرده گفته‏اند انسان، اراده بعضى از چيزها را دارد ولى به آنها اشتياق ندارد، مانند بيمارى كه اراده مى‏كند داروى تلخى را مصرف كند ولى اشتهايى به آن ندارد يا ممكن است علاقمند به غذايى گوارا باشد كه اشتها دارد ولى آن را اراده نمى‏كند و از آن پرهيز مى‏كند، مانند كسى كه در حال روزه‏دارى از مشتهيات، پرهيز مى‏كند. كه همان حكومت عقل بر شهوات است، نيروهاى اشتهايى در انسان از غذا خوردن و آب نوشيدن در حال گرسنگى و تشنگى، لذت مى‏برند ولى عقل به تحمل گرسنگى و تشنگى فتوا مى‏دهد و نقل هم بدان حكم مى‏كند.
از اين رو در بيانات اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده است:
«رب شهوة ساعة اورثت‏حزنا طويلا» (٥) اين بيان هر سه بخش ياد شده را شامل مى‏شود و بارزترين مصداق آن است كه خوردن غذاى مضر، داراى لذتى زودگذر است ولى حزنى طولانى در بر دارد.
در بخشهاى نظرى هم چنين است; واهمه و يا خيال از اين كه در دستگاه عالمانه عقل دخالت كند لذت مى‏برد; ولى اين دخالت، حسرت دائمى عقل را به همراه دارد; و يا اگر قدرت شهوى يا غضبى در كارهاى عقل عملى دخالت كنند، لذت زودگذرى مى‏برند و انسان، احساس تشفى مى‏كند; ولى او در حقيقت، عقلش را مريض كرده است; به عنوان مثال، اگر كسى با دوستش در افتد و قدرت غضبيه او نظر بدهد كه او را از پا در بياورد، گرچه اين عمل براى قوه غضبيه لذت آنى دارد اما براى قوه عقل عملى افسوس مى‏آورد.
فرمايش حضرت امير (عليه‏السلام) اختصاص به شهوت ندارد و در مسئله غضب هم هست و در حقيقت‏بايد گفت: «رب شوق ساعة اورث حزنا طويلا» و شوق، غير از شهوت است; زيرا قوه شوقيه را به قوه غضبيه و شهويه تقسيم مى‏كنند; قوه غضبيه، شايق به درندگى و قوه شهويه، شايق به چريدن است، و منشا مشترك قوه شهوت وغضب، شوق است و شوق يك لحظه، گاهى حزن فراوانى را در بر دارد.
-----------------------
١. سوره صافات، آيه ١٦٤.
٢. «العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان‏» (كافى، ج ١، ص ١١، ح ٣).
٣. نهج البلاغه، خطبه ١، ب ٣٧.
٤. سوره بقره، آيه ٢١٦.
٥. بحار، ج ٦٧، ص ٣٢١، ح ٣٨.

۱۳
فصل سوم: اهميت تهذيب نفس
فصل سوم: اهميت تهذيب نفس
قرآن كريم، تزكيه نفس را برجسته‏ترين هدف رسالت عامه دانسته است. گرچه دربخشى از آيات، تزكيه نفوس از برنامه‏هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دانسته شده; ولى دعاى‏ابراهيم خليل (عليه‏السلام) اين است كه:
«ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم اياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم‏» (١) :
خدايا در بين مردم، پيامبرى مبعوث كن كه آيات تو را بر آنها تلاوت و آنها را پس از علم به كتاب و حكمت، تزكيه كند. اين مسئله هم، هدف نوع انبياست و هم اهميت آن به قدرى است كه هر انسان عاقلى آن را مى‏خواهد و مايل است‏سعادت خود را به دست آورد.
ديدگاههاى مختلف براى سعادت و نيكبختى تفاسير متنوعى دارند و منشا همه اين آراى متعدد هم، انسان شناسى، معرفت نفس و مانند آن است. اگر كسى انسان را موجودى مادى بداند، قهرا سعادت و خير او هم، در مسائل رفاهى و مادى خلاصه مى‏شود; و اگر حقيقت انسان را امرى مجرد بداند، خير و نيكبختى او در معارف، اخلاق و فضايل نفسانى، خلاصه مى‏شود.

اهميت تهذيب نفس از زاويه‏اى ديگر
افزون بر آنچه گذشت، مشكلات جامعه را نيز اخلاق حل مى‏كند; اعتماد به يكديگر و عمل به وظيفه از سوى هر كارگزار، مشكل جامعه را حل مى‏كند و كسى كه شغل آزاد دارد، اگر در همان محدوده كسب آزادش متخلق به اخلاق الهى باشد، مردم از او در رفاهند، كارمند دولت نيز در كارگزارى دولتى، اگر مهذب باشد، مراجعان، از او راضيند. مشكلات مادى و اقتصادى كم و بيش در هر جامعه‏اى هست; ولى هرگز فشار اقتصادى، انسان عاقل آزاده را وادار نمى‏كند كه روحش را براى ابد، تيره كند و اين به سود هيچ كس نيست، به سود ديگران نيست چون ديگران را در فشار قرار دادن و چيزى را بى حساب از كسى گرفتن و كار كسى را به تاخير انداختن، به سود آنها نيست، به سود خود شخص هم نيست; گناه قبل از اين كه به ديگرى ضرر بزند، به گناهكار ضرر مى‏رساند، همان طور كه هيزم پيش از اين كه پارچه را بسوزاند، ماده و بدنه خود را مى‏سوزاند. گناه، در حقيقت آتش است و قبل از اين كه به كسى آسيب برساند، خود گناهكار را مى‏سوزاند; از اين رو، قرآن كريم، از ظالمان، تعبير به «حطب‏» يعنى هيزم مى‏كند:
«و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا» (٢) :
ظالمان هيزم جهنمند!
هيچ عاقلى، حاضر نيست‏بسوزد و كسى كه دست‏به تبهكارى مى‏زند خيال مى‏كند گناه، امرى اعتبارى است و امر اعتبارى با گذشت دوره اعتبار، از حوزه حقيقت، رخت‏بر مى‏بندد; غافل از اين كه گناه امرى حقيقى است و ريشه تكوينى دارد. چنان كه ثواب، امرى حقيقى تكوينى است و اعتبار و قرارداد نيست كه بر اثر تغيير زمان اعتبار و مكان قرار داد، عوض شود.

بهشت و جهنم اخلاقى
قرآن كريم، حقيقت اخلاق بد و خوب را به بهشت و جهنم ارجاع داده است، باطن اخلاق بد جهنم و حقيقت اخلاق خوب بهشت است. قرآن، بهشت و جهنم را مظاهر اسماى حسناى خداوندمى‏داند و خداى سبحان را غفار و قهار«ارحم‏الراحمين‏»و«اشد المعاقبين‏»معرفى مى‏كند; يعنى خدا هر حكمى كه دارد، اسماى حسناى او دارد و هر حكمى كه اسماى حسناى او دارد، مظاهر او دارد و هر حكمى كه مظاهر او دارد آثار آن مظاهر دارد.
قرآن درباره ذات اقدس اله، مرحله به مرحله گاهى با پرده و گاهى بى‏پرده سخن مى‏گويد، گاهى از اصل هستى خدا و گاه از قرب او به نيايشگران:
«و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوة الداع‏» (٣)
«نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون‏» (٤) «و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» (٥)
و گاهى بى‏پرده به عنوان «شاهد بازارى‏» مى‏فرمايد:
«و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه‏» (٦) قلب انسان، همان حقيقت انسان است. بنابراين، معناى آيه شريفه اين است كه خدا ميان انسان و حقيقت وى فاصله مى‏شود.
همان گونه كه قرآن كريم درباره ذات اقدس اله، نخست از اصل هستى و آنگاه از نزديكى او، سپس از نزديكتر بودن او به محتضر از ديگران، سخن به ميان مى‏آورد و بعد مى‏فرمايد: من به انسان از رگ گردن او نزديكترم و بين انسان و حقيقت وى فاصله مى‏شود; درباره بهشت و جهنم نيز گاهى از اصل وجود بهشت و جهنم سخن مى‏گويد كه بسيارى از آيات قرآن كريم ناظر به اين بخش است. و گاهى از مظاهر و قرب و تجلى و مانند آن بحث مى‏كند. چنانكه بسيارى از آيات توحيدى ناظر به اصل وجود مبدء و نيز راجع به مظاهر الهى است.
به طور فشرده مى‏توان بيان قرآن كريم را درباره دوزخ و بهشت، چنين دسته بندى كرد:
١ بهشت و جهنم موجود است. ٢ نه تنها در قيامت، بلكه هم اكنون نيز موجودند.
٣ نه تنها بهشت و جهنم هم اكنون موجودند، بلكه به انسان نزديكند.
٤ نه تنها نزديكند، بلكه از چيزهاى ديگر به انسان نزديكترند.
٥ نه تنها به انسان از چيزهاى ديگر نزديكترند بلكه از رگ گردن او نيز نزديكترند.
٦ حقيقت انسان را بهشت و جهنم تشكيل مى‏دهد و هم اكنون انسان در جهنم يا در بهشت‏به سر مى‏برد.
البته همه اين مراحل حق است، اما بسيارى از مردم در مرحله اول به سر مى‏برند. برخى، گذشته از طى مرحله اول، به مرحله دوم مى‏رسند. چون توده مردم چنين فكر مى‏كنند كه بهشت و جهنم در قيامت، يافت مى‏شود، در حالى‏كه از بيان نورانى امام رضا (عليه السلام) كاملا برمى‏آيد كه:
«از ما نيست‏يعنى آن فضيلت‏برتر را ندارد كسى كه بگويد بهشت و جهنم هم اكنون مخلوق نيست، بلكه بهشت و جهنم هم اكنون مخلوقند» (٧) .
قرآن كريم درباره تك‏تك مراحل ياد شده گاهى به صورت «شاهد بازارى‏» و گاهى به صورت «پرده نشين‏» سخنى دارد; گاهى مى‏فرمايد بهشت‏«اعدت للمتقين‏» (٨) يا جهنم و آتش‏«اعدت للكافرين‏» (٩) ;يعنى بهشت و جهنم نه تنها هم اكنون موجود است، بلكه هم اكنون آماده است.
گاهى از اين مرحله بى‏پرده‏تر مى‏گويد:«و ازلفت الجنة للمتقين‏» (١٠) هشت‏براى مردان پرهيزكار آماده است.
گاهى ظريفتر از اين مى‏گويد:«ازلفت الجنة للمتقين غير بعيد» (١١) نه تنها آماده شده و نزديك است، بلكه تاكيد كرده و چنين فرمود كه بهشت گذشته از همه اوصاف قرب‏آميز خود، داراى وصف ديگرى است كه دور نيست و گاهى هم به عنوان شاهد بازارى مى‏فرمايد:
«فاما ان كان من المقربين فروح و ريحان و جنة نعيم‏» (١٢)
خود مؤمن مقرب، روح و ريحان و بهشت نعيم است نه اينكه براى او روح و ريحان هست; چنانكه در مورد مؤمنان آمده:«هم درجات‏» (١٣) خود آنان درجات هستند، نه اينكه براى آنان درجاتى است.
امام صادق (عليه السلام) خطاب به اهل ولايت فرمود:
«شما اهل بهشتيد، اكنون نيز در بهشت هستيد. چون معتقد به ولايت اهل بيت (عليهم السلام) هستيد; پس، دعا كنيد كه از بهشت‏بيرون نرويد» (١٤) .
مرحوم صدوق نقل مى‏كند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) فرمود:
«يا علي! انا مدينة الحكمة و هي الجنة و انت‏يا علي بابها» (١٥)
من شهر حكمتم و حكمت‏بهشت است و تو اى على، در اين بهشتى.
پس «جنة الحكمة‏» و «جنة الولاية‏» اكنون نيز موجود است، و حيكم الهى و ولى‏الله هم اكنون در بهشتند.
درباره اهل جهنم نيز همين گونه مى‏فرمايد:
«الذين ياكلون اموال اليتامى ظلما انما ياكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا» (١٦) مال يتيم خواران هم اكنون آتش مى‏خورند. در بخش ديگرى مى‏فرمايد:
«ان جهنم لمحيطة بالكافرين‏» (١٧) جهنم، محيط بر كفار است. اين مشتق «محيطة‏» حقيقت در «متلبس بالفعل‏» است. بنابراين، جهنمى‏ها هم اكنون در جهنم هستند.
تعبير لطيف قرآن كريم اين است:
«فليدع ناديه سندع الزبانيه‏» (١٨)
آن شخص تبهكار، اعضاى انجمن خود را بخواند، ما هم آتش را مى‏خوانيم. «زبانيه‏» آتش جهنم در حقيقت همان مجلس بزم و محفل ميگسارى و نامحرم‏بينى، ندا كننده است، به طورى كه ناديه امروز همان زبانيه فرداست! فردا ظهور مى‏كند نه آنكه حادث گردد.
بنابراين، همان گونه كه توحيد، بهشت و جهنم در چند بخش در قرآن كريم ارائه شده، اخلاق نيز چنين است. عبادات در سفيدرو كردن و روسفيد شدن انسان سهم موثرى دارد; در اين زمينه قرآن مى‏فرمايد:
«يوم تبيض وجوه و تسود وجوه‏» (١٩)
برخى در قيامت روسفيد و سفيدرو و عده‏اى ديگر روسياه و سياه‏رو هستند.
در روايتى از امام صادق (عليه‏السلام) آمده است كه وقتى حضرت آدم (عليه السلام) به سراغ درخت ممنوع رفت و چيزى را خورد كه نبايد بخورد، در اثر آن، لكه سياهى در صورتش پيدا شد، اما پس از چندين نماز، اين لكه سياه به تدريج زايل شد (٢٠) .
ائمه (عليهم السلام) با اين تشبيه معقول به محسوس به ما آموختند كه خطيئه و گناه، مايه سيه‏رويى و روسياهى در قيامت است و نماز سهم موثرى در تبديل روسياهى به روسفيدى دارد.
مهمترين عضو ظاهرى انسان صورت اوست، به همين جهت، انسان هنگامى‏كه شرمنده مى‏شود، صورتش عرق مى‏كند و سرخ مى‏شود; نه دست و پاى او، ارتباط ويژه‏اى بين صورت و جان آدمى وجود دارد، حيا نيز در چشم ظهور خاصى دارد. در اسلام، دستور داده شده است كه حتى صورت حيوان را نزنيد! در قيامت، ممكن است همه بدن انسان تبه‏كار سياه باشد ولى قرآن فقط از سياهى صورت او خبر مى‏دهد. قرآن نمى‏فرمايد: عده‏اى در قيامت، سياه‏پوست محشور مى‏شوند، بلكه مى‏فرمايد: سياه روى محشور مى‏شوند. به اين ترتيب مى‏بينيم ذات اقدس اله، مسائل اخلاقى را به اين برمى‏گرداند كه باطن اخلاق بد، جهنم است و حقيقت اخلاق خوب، بهشت است.

جهنم منقول!
با اين توضيح، روشن مى‏شود كه چگونه جهنم را در قيامت مى‏آورند! ما معتقديم جهنم در قيامت و هم اكنون نيز وجود دارد و داراى حركاتى است. در اين زمينه ذات اقدس اله مى‏فرمايد:
«و جى‏ء يومئذ بجهنم‏» (٢١) :
آن روز، جهنم آورده مى‏شود. بر اين اساس جهنم جزو منقولات است. امكان دارد دو جهنم يا جهنمهاى متعدد وجود داشته باشد و هيچ دليلى بر حصر آن در رقم معين نيست، ولى در هر صورت، جهنم منقول است.
در ذيل اين كريمه، روايتى است كه هنگام ظهر، جهنم را با زنجيرهايى كشان كشان مى‏آورند، در حالى‏كه آن روز، سخن از زوال و طلوع و غروب نيست. چون در آن روز، بساط آسمان و زمين برچيده مى‏شود:
«و الارض قبضته يوم القيامة و السموات مطويات بيمينه‏» (٢٢)
بلكه شمس و قمر برچيده مى‏شود:
«اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت‏» (٢٣) . بنابراين، ديگر سخن از زمين نيست كه به دور آفتاب بگردد وسالى پيدا شود يا به دور خويش بگردد و شب و روزى پديد آيد.
تحليل قرآن كريم در تهذيب روح و مسائل اخلاقى، مانند كتاب اخلاقى ساده نيست كه ما را به موعظه دعوت كند; بلكه نخست ما را با معارف عميق دينى آشنا مى‏كند، رابطه توحيد را با اسماى حسنا و رابطه آن را با مظاهر و رابطه مظاهر را با بهشت و جهنم ذكر مى‏كند; دركات جهنم و درجات بهشت را شرح مى‏دهد، رابطه آن دو را با انسان و اخلاق تبيين مى‏كند، و انسان بايد ببيند كه مشغول حرير و پرنيان بافى است‏يا آبيارى درخت‏خار؟!:
اگر بار خار است، خود كشته‏اى
وگر پرنيان است، خود رشته‏ايى

خلود؟!
خدا عده‏اى را به جهت كفر، شرك ونفاق، در دوزخ ابدى و برخى ديگر را به جهت ايمان در بهشت، مخلد مى‏داند. اين اصلى قرآنى است و درباره اهل بهشت‏سؤال برانگيز نيست كه چگونه انسان مومن در مدت كوتاهى در دنيا با ايمان و عمل صالح به سر مى‏برد و براى ابد در بهشت‏خلد، جاودان است. چون بهشت، بر اساس فضل و لطف الهى است و اين مشكلى ندارد كه ذات اقدس اله تفضل كند و در قبال عمل محدود، پاداش نامحدود عطا كند; چنانكه درباره انفاق يا مسائل خير ديگر در مرحله اول مى‏فرمايد:
«من جاء بالحسنة فله خير منها» (٢٤) و در مرحله دوم:
«من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (٢٥)
و در مرحله سوم:
«مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتت‏سبع سنابل فى كل سنبلة ماءة حبة‏»:
مثل كسى كه در راه خدا انفاق مى‏كند، مثل آن بذرافشانى است كه بذرى را در زمين مستعد بپاشد تا به صورت هفت‏خوشه درآيد و هر خوشه، داراى صد حبه باشد كه به اين ترتيب، بازده يك حبه، هفتصد حبه خواهد بود; آنگاه مى‏فرمايد:
«و الله يضاعف لمن يشاء»
اگر «يضاعف‏» به معناى دو برابر باشد، يك حبه هزار و چهارصد برابر مى‏شود و اگر به معناى چند برابر باشد قابل شمارش نيست.
آنگاه در ذيل آيه مى‏فرمايد:
«و الله واسع عليم‏» (٢٦)
معلوم نيست وسعت الهى، چه اندازه پاداش، به دنبال دارد، چون گاهى پاداشى كه خدا مى‏دهد، بهشتى است‏به پهناى نظام كيهانى:
«عرضها السموات و الارض‏» (٢٧)
ولى اينها بالاخره محدود است، اگر به اندازه نظام كيهانى كنونى هم خدا به كسى عطا كند، از نظر امتداد زمانى يا آنچه به منزله زمان است، محدود است.
بنابراين، اگر خدا بخواهد در برابر ايمان و عمل صالح، بهشت جاودان مرحمت كند، سؤال برانگيز نيست; ولى مسئله كيفر، سؤال برانگيز است كه چگونه انسان كافر، مشرك يا منافقى كه در مدت كوتاه عمر دنيايى به تبهكارى تن دردهد، در قيامت‏براى هميشه و ابد كيفر مى‏بيند.
از امام صادق(عليه السلام) سؤال شد: چگونه مردانى كه در دنيا با عمر محدود گناه كردند در دوزخ به شكل نامحدودى كيفر مى‏بينند؟ آن حضرت در پاسخ فرمود:
چون نيت تبهكاران و دوزخيان اين بود كه هر اندازه كه در دنيا بمانند، گناه كنند و از طرفى خداوند هم بر اساس نيت، كيفر مى‏دهد، نه صرف عمل خارجى. درباره بهشتى‏ها نيز چنين است; يعنى، درباره بهشتى‏ها فرمود: چون قصد آنان اين بود كه هر اندازه در دنيا بمانند، اطاعت كنند (٢٨) .
اين سخن معصوم (عليه السلام) شايد در نظر اول براى حل مشكل، كافى به نظر برسد، ولى براى محقق پژوهشگر، باز سؤال ديگر توليد مى‏شود كه در اين جواب، دو اشكال يا نقد مى‏تواند وجود داشته باشد: نخست آنكه: نوع فقيهان نامدار اماميه فتوا داده‏اند كه عزم بر گناه، گناه نيست و كسى را به علت عزم بر گناه كيفر نمى‏كنند. ديگرى اينكه: اگر عزم بر گناه، گناه باشد، اين اشكال بر خود عزم هم هست; يعنى اشكال اول دوباره برمى‏گردد كه اين عزم محدود است و نمى‏شود گفت عزم محدود و موقت، كيفر نامحدود دارد. زيرا با عقل و عدل و قسط الهى هماهنگ نيست.

معيار مؤاخذه و كيفر الهى
امام صادق (عليه السلام) پس از پاسخ مذكور، اين آيه نورانى قرآن را تلاوت كردند كه:
«قل كل يعمل على شاكلته‏» (٢٩) :
اى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جواب مردم بگو كه هر كسى بر اساس سيرت خود عمل مى‏كند; همان طور كه در ساير روايات آمده:
«اصل الانسان لبه‏» (٣٠) :
اصل و ريشه حقيقى هر انسانى را قلب و روح او تشكيل مى‏دهد و هر سنتى كه در قلب و روح نفوذ كند، به منزله فصل مقوم جوهر هستى مى‏شود به گونه‏اى كه خدا درباره كافران مى‏فرمايد:
«سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون‏» (٣١) يا مى‏فرمايد: قوم عاد به پيغمبرشان حضرت هود (عليه السلام) گفتند:
«سواء علينا او عظت ام لم تكن من الواعظين‏» (٣٢) .
بنابراين، با توجه به اينكه ملكات نفسانى، نخست، «حال‏» و سپس «ملكه‏» و پس از آن به منزله فصل هويت و نحوه وجود است، عمل صالح و فاسد، نشانه اين اصل هويت انسان است و از اين رو، هركسى را بر همان سريرت، نهان و نهاد او اخذ مى‏كنند و كيفر مى‏دهند.
اگر در فقه اين مطلب نيامده، در كلام آمده است. به علاوه، در فقه گفته شده: عزم بر گناه، گناه نيست; اما كفر و انكار واقعيت و نپذيرفتن حقايق ماوراى طبيعت، امر درونى و عمل قلب است; نه عمل بدن و اين خود معصيت‏بزرگ و جاودانه است و معصيت جاودانه، كيفر جاودانه طلب مى‏كند; يعنى هر كسى بر اساس نحوه هستى و حقيقت‏خود كه او را ساخته عمل مى‏كند، اگر خوب باشد، پاداش خوب ابدى و اگر بد باشد، كيفر تلخ ابدى دارد.
همان گونه كه خداى سبحان بر اساس اعمال بدنى محاسبه مى‏كند، اعمال، معارف و حقايق قلبى را نيز محاسبه مى‏كند:
«ان تبدوا ما فى انفسكم او تحفوه يحاسبكم به الله‏» (٣٣) :
آنچه را در نهان و نهاد خود داريد، چه اظهار كنيد و چه آن را مخفى داريد، خداوند حسابرسى مى‏كند.
از اين جا رمز حديث
«القرآن يصدق بعضه بعضا» (٣٤)
روشن مى‏شود; امام صادق (سلام الله عليه) علت‏خلود دوزخيان را در دوزخ و بهشتيان را در بهشت، به استناد آيه:
«قل كل يعمل على شاكلته‏» (٣٥)
حل كرده و اين آيه، مفسر، مبين و شارح آيات «خلود» است و از همين جا نحوه تهذيب روح مشخص مى‏شود كه اگر كسى خواست روحش را مهذب كند بايد شاكله‏اى بهشت آفرين فراهم سازد.

ظهور ملكات در قيامت
لطايف ديگرى نيز از اين تفسير آيه به آيه برمى‏آيد كه بدان اشاره مى‏كنيم: كيفر در دوزخ، محصول عقايد و ملكاتى است كه دائما حضور و ظهور دارند، به دنبال هر خيال و فكر عاطلى كه تبهكار دوزخى، در دل و سر خود مى‏پروراند، وجود برزخى يا اخروى مناسب با همان نشئه آخرت پديد مى‏آيد مثلا، مار و عقرب تازه‏اى پيدا مى‏شود و از هر چه مى‏ترسد، گرفتار همان خواهد شد. اگر به ذهنش شعله افروخته‏تر صورت يافت، فورا همان شعله افروخته‏تر ظهور مى‏كند! چنانكه درباره بهشتيان نيز آمده:
«لهم ما يشاؤون فيها و لدينا مزيد» (٣٦)
هر چه بخواهند حاصل مى‏شود.
مردان بهشتى در دنيا هم كه بودند، جز به خير، صلاح و فلاح نمى‏انديشيدند، در بهشت هم كه هستند، جز به آنها نمى‏انديشند، محصول آن انديشه‏ها و باورها جز
«جنات تجرى من تحتها الانهار» نخواهد بود.
دوزخيان كه تبهكاران دنيا بودند، در دنيا جز به مكر و خدعه، كينه و نيرنگ نمى‏انديشيدند، در آخرت نيز همان ملكات ظهور مى‏كند آرا و افكار آنها جز تباهى چيز ديگر نيست و محصول ظهور آن ملكات هم «نار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة‏» (٣٧) است.
آنها در دنيا دائما در فكر سركوب ديگران بودند و همين حقيقت در قيامت در قلب آنها مى‏گذرد و در نتيجه «و لهم مقامع من حديد» (٣٨)
مى‏گردد و بر سر آنان كوفته مى‏شود. اين عذابها گذشته از اينكه روحى است، حسى نيز هست; عذابى است كه پوست و گوشت را مى‏سوزاند و به صورت پتك در مى‏آيد و صداى پتك شنيدنى است. اين از لطيفترين نمونه‏هاى تفسير قرآن به قرآن است كه تهذيب روح و اخلاق را هم به دنبال دارد.

اشتعال قواى تعديل نشده
قوا و شئونى كه خداى سبحان آنها را به عنوان نعمت و وديعت الهى به انسان، مرحمت كرده، اگر به صورت صحيح مورد استفاده قرار نگيرد، به‏سان امواج آتش، ظهور مى‏كند:
«نار الله الموقدة التى تطلع على الافئدة‏» (٣٩)
فؤاد يا قلب كه امرى مجرد و معنوى است‏بر اثر تعديل نكردن اين نيروها مشتعل خواهد شد و شعله آن، همه شئون هستى بشر را خاكستر مى‏كند; چنان كه اگر قوا تعديل شوند قلب، گلستانى خواهد شد و انسان، گذشته از بوستان بيرون، در درون خود نيز روح و ريحان مى‏شود:
«و اما من كان من المقربين فروح و ريحان و جنة نعيم‏» (٤٠) .
اگر عقل فرزانه در انسان ظهور نكند، جهل فرومايه به جاى عقل مى‏نشيند و جهالت، خود آفت است و اگر صبر و حلم و بردبارى در انسان، جايگزين نشود، غضب كه خود، آتش مواج است‏به جاى حلم مى‏نشيند و اگر عفت و پاكدامنى در جان انسان رسوخ نكند، شهوت به جاى آن مى‏نشيند كه خود، آتش مواج است. هركدام از اينها كه به صورت شعله در آمده باشد قبل از اين كه ديگرى را بسوزاند از خود سوزى شروع مى‏كند و اين ويژگى آتش است.
جاهل قبل از اين كه ديگران را گرفتار كند خود را به دام مى‏اندازد و انسان خشمگين، قبل از اين كه به ديگران آسيب برساند خود را مى‏سوزاند. اگر كسى انسان عصبانى را نصيحت كند فريادش بلندتر و بدگويى و فحشش بيشتر مى‏شود و نه تنها خشم انسان غضبناك را فرو نمى‏نشاند بلكه مايه بددهنى او نيز مى‏شود.

لزوم آمادگى در برابر دشمن
دشمن، گاهى از درون و گاهى از بيرون، حمله مى‏كند و اگر جهاد، جهاد اصغر و اكبر است، پس آماده شدن و مسلح بودن، هم در جهاد اصغر و هم در جهاد اكبر لازم است. همانگونه كه بر همه ما لازم است مرز دارى كنيم و كشور خود را براى دفاع آماده كنيم تا از تهاجم بيگانگان مصون باشيم، نيز بر هر فردى لازم است كه خودسازى كند تا هنگام تهاجم غضب يا شهوت يا جهالت در امان باشد.
ممكن نيست كسى بگويد من در عالم طبيعت و در جوامع بشرى زندگى مى‏كنم ولى اهل شهوت يا غضب نيستم; زيرا برخى از امور، جاذبه و برخى از آنها دافعه دارند و اگر كسى مسلح به نيروى دفاع در برابر جذب و دفع كاذب نباشد، به دام اين جذب و يا به تور آن دفع مى‏افتد و گرفتار مى‏شود. آموختن خطر غضب و آشنا شدن با فضايل صبر و حلم و بردبارى، انسان را از خطر خشم، و آشنايى با فضايل عفت و فرزانگى انسان را از خطر شهوت و جهالت، مى‏رهاند.

خشم و بردبارى
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در باره مسلح شدن انسان به صبر و حلم، مى‏فرمايد:
«و احترزوا من سورة الغضب و اعدوا له ما به تجاهدونه من الكظم و الحلم‏» (٤١)
از شدت غضب، احتراز كنيد و خود را با فرونشاندن خشم و حلم،آماده سازيد تا در جنگ با غضب، پيروز بشويد. نيز مى‏فرمايد:
«الغضب نار موقدة‏»
غضب، آتش افروخته است. كسى كه اين آتش را مهار كند، از سوخت و سوز، مصون است و اگر آن را رها كند:
«كان اول محترق به‏» (٤٢) اولين چيزى كه سوخته مى‏شود خود انسان است. البته اين اختصاصى به مسئله غضب ندارد; زيرا شهوت و جهالت نيز چنين است و به همين جهت گفته‏اند بالاترين مالكيت، مالكيت نفس در حال غضب است: «افضل الملك ملك الغضب‏» (٤٣) .
كسى كه هنگام خشم، مالك اعضاى خود است و كارى نمى‏كند يا حرفى نمى‏زند كه مايه ندامت‏باشد، او داراى «افضل الملك‏» است; بالاترين دارايى، دارايى نفس است كه انسان بر خود مسلط باشد; نه اين كه غضب بر او سلطه داشته باشد.
براى صبر و بردبارى، فضايل و براى غضب، رذايلى ذكر شده، مانند:
«لا ادب مع غضب‏» (٤٤) انسان غضبناك، مؤدب نيست;
«احضر الناس جوابا من لم يغضب‏» (٤٥) «اقدر الناس على الثواب من لم يغضب‏» (٤٦)
يعنى در مناظرات، مصاحبات، مجادلات و بحثهاى علمى، كسى كه عصبانى نمى‏شود حاضر جوابتر و صوابگوتر از ديگران است. غضب و شهوت كسانى كه خود را ساخته و تهذيب كرده‏اند زير نظر عقل آنان رهبرى مى‏شود.
نيز اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«العاقل من يملك نفسه اذا غضب و اذا رغب و اذا رهب‏» (٤٧) .
عاقل كسى است كه خود را در حال غضب و خشم، رغبت و رهبت‏حفظ كند. علاقه شديد، راه عقل را مى‏بندد و موجب مى‏شود كه انسان در تصميم گيرى عجولانه فتوا دهد; يا اگر ترس، شديد وعقل، ضعيف شود، انسان در حال ترس، خود را مى‏بازد. البته مقصود از اين عقل، عقل عملى است. پس عاقل، كسى است كه مالك خويشتن خويش باشد.
عاقلتر از همه، انبيا و اوليا و معصومين (عليهم السلام) هستند. آنها كسانى هستند كه غضب يا مهرورزى و اشتياقشان براى خداست.
وقتى در محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سخن از مسائل علمى مطرح مى‏شد، اصحاب مامور بودند آن را يادداشت كنند. روزى يكى از صحابه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: ما هرچه از شما مى‏شنويم، حتى اگر در حال رضا و غضب باشد، آن را يادداشت كنيم؟ فرمود:
«آرى حتى در حال رضا و غضب‏» (٤٨) .
علت آن سؤال و اين جواب آن است كه انسان وقتى خيلى راضى و خوشحال باشد، گاهى حرفهاى غير عاقلانه و غير منطقى مى‏گويد، وعده‏هاى بيجا مى‏دهد و مدح و ثناى بيجا مى‏كند و هنگامى هم كه خمشگين شود، وعيدهاى ناروا و قدح و هجاى بيجا دارد; ولى رضا و غضب معصوم، حساب شده است، همه سخنان او صواب و حق است. هر كسى به ميزان مت‏خود بايد اين راه را تعقيب و خود را تعديل كند. از بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه:
«ردع الشهوة و الغضب جهاد النبلاء» (٤٩)
افراد «نبيل‏»، فرزانه و عاقل، كسانى هستند كه در جنگ با شهوت و غضب، آنها را رام و منع مى‏كنند، بر شهوت و غضب لگام مى‏زنند نه اين كه زمام آنها به دست‏شهوت و غضب باشد.

راه غلبه بر غضب
به ما گفته‏اند: اگر غضبناك شديد، بنشينيد و اگر نشسته‏ايد بيارميد تا خشمتان فروبنشيند; چنانكه به ما گفته‏اند: اگر سگى به شما حمله كرد بنشينيد; زيرا آن‏سگ وقتى مى‏بيند شما قصد مقابله نداريد، پس از چند بار صدا كردن، شما را رها مى‏كند; اما وقتى ايستاده‏ايد احساس مى‏كند قصد مقابله داريد و حمله مى‏كند.
قدرت بدنى، سلامت، داشتن اعصاب سالم، قدرت غضب و خشم و انتقام، نعمت الهى است. به ما دستور داده‏اند غضب را در صحنه‏هاى درون مرزى بر عليه دوستانتان بكار نبريد و اگر در داخل منزل يا محل كار، عصبانى شديد، اين غضب را اعمال نكنيد; اما اگر با دشمنان دين در افتاديد، آن را اعمال كنيد اين دو بيان از اميرالمؤمنين (عليه السلام) است. آن حضرت، نسبت‏به بى‏مهرى و ايذايى كه از ناحيه دوستان به انسان مى‏رسد مى‏فرمايد:
«وقتى قدرت انتقام نداريم، صبر و حلم و آنگاه كه قدرت انتقام داريم، گذشت و بخشايش، بهترين نعمت است‏» (٥٠) .
و بيان آن حضرت نسبت‏به دشمنان دين و نظام اسلامى اين است كه:
«من احد سنان الغضب لله سبحانه قوى على اشداء الباطل‏» (٥١)
كسى كه دندان غضب را براى رضاى خدا تيز كند، مى‏تواند دشمنان دين را از پا در آورد. على (عليه السلام) كه نسبت‏به صحنه‏هاى درون مرزى، اين همه دستور صبر، حلم و بردبارى و گذشت مى‏دهد نسبت‏به جبهه‏هاى جنگ با دشمن برون مرزى مى‏فرمايد: آن قدر غضبناك شويد كه دندانها را به هم بفشاريد تا خشم و قدرت شما دو چندان شود (٥٢) .

آتش جهل
براى كسى كه در جهالت غوطه ور است اگر برهانى اقامه كنيد تا او را از هالت‏برهانيد، او آن را هم مغالطه تلقى مى‏كند و بدفهمى او باعث مى‏شود كه وهمش بر فهمش حاكم باشد; در حالى كه ما ماموريم فهم را بر وهم حاكم كنيم كه اين هم از بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
در اين گونه از موارد، آيه شريفه
«نار الله الموقدة التى تطلع على‏الافئدة‏» (٥٣) مصداق پيدا كرده ظهور مى‏كند، يعنى قبل از اينكه ما به قيامت‏برسيم خود سوزى را در درون خود احساس مى‏كنيم. گاهى انسان از شدت غضب، سكته مى‏كند و اگر هم سكته نكند بالاخره سلامت اعصاب خود را از دست مى‏دهد.
از فاطمه بنت الحسين (عليها السلام) حديثى نقل شده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
اگر كسى داراى سه اصل باشد، ايمان او كامل است:
«الذي اذا رضي لم يدخله رضاه فى الباطل و اذا غضب لم يخرجه غضبه من الحق و اذا قدر لم يتعاط ما ليس له‏» (٥٤) :
آن كس كه اگر حال نشاط و سرور به او دست داد، نشاط و سرور او، وى را از حق به باطل نكشاند. (گاهى انسان در حال لذت مثلا در مجلس جشن و... غفلت مى‏كند و دست‏به گناه دراز مى‏كند). و آن كس كه اگر غضبناك شد، از حق بيرون نرود. و اگر به مقامى راه يافت و قدرتى پيدا كرد، چيزى كه از آن او نيست نگيرد و منصبى را كه حق او نيست غصب نكند.
در باره فاطمه زهرا(سلام‏الله‏عليها) آمده است كه غضب و رضاى آن حضرت، غضب و رضاى خداست (٥٥) .

مايه طغيان ستمگران
اينها بيمارى است و قرآن كريم خود را به عنوان شفا معرفى كرده مى‏فرمايد:
«و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين‏»
اگر كسى در حدى باشد كه دارو در او اثر كند، شفا پذير است; اما اگر سراسر وجودش شعله سوزان شود، آيات قرآنى كه به منزله آب زلال است، وقتى بر او تلاوت مى‏شود نه تنها شفابخش نيست‏بلكه مايه طغيان اوست.
«و لا يزيد الظالمين الا خسارا» (٥٦)
يعنى، همين آيات الهى كه نور و شفاست وقتى بر افراد ظالم خوانده مى‏شود مايه طغيان كفر آنهاست; مثل اينكه، شما اگر روى آتش زياد مقدارى آب بريزيد، آتش افروخته‏تر مى‏شود.
چنانكه اگر كسى كه به بيمارى دستگاه گوارش مبتلا باشد اگر گلابى شاداب، شيرين و پرآبى را بخورد دردش افزونتر مى‏شود. و نمونه‏هاى فراوان ديگرى كه خير، مايه افزايش شر مى‏گردد.
آنگاه كه نصيحت كسى در ما اثر كرد خدا را شاكر باشيم كه آتش درون ما قابل خاموش شدن است; و اگر بيجا به امرى دل بسته‏ايم و كسى هم ما را نصيحت كرد و آن را پذيرفتيم، شاكر باشيم كه در مسير علاج هستيم و اگر مطلبى را نمى‏دانيم و كسى ما را راهنمايى كرد، وهم ما تحت ولايت فهممان در آمد و برهان را به صورت مغالطه تلقى نكرديم خدا را شاكر باشيم كه قابل درمان و در مسير معرفتيم و اگر اين گونه نبوديم، بدانيم مشمول ذيل آيه مذكور هستيم كه:
«و لا يزيد الظالمين الا خسارا».
كسى كه چشمش سالم است، از آفتاب لذت مى‏برد و در بركت پرتو آن، همه اشيا را مى‏بيند; ولى كسى كه چشم او مرمد، مريض و آفت زده است، هر چه هوا صافتر و آفتاب درخشانتر و شفافتر باشد رنج و درد او بيشتر است.
به هر حال، قواى درونى انسان، نعمت‏خداست; ولى اگر خداى ناكرده ما اين نعمت را به نقمت تبديل كنيم، تلى از آتش و خودسوزى و آنگاه ديگر سوزى، شروع مى‏شود و هيچ آبى هم آن را خاموش نخواهد كرد.
----------------------
١. سوره بقره، آيه ١٢٩.
٢. سوره جن، آيه ١٥.
٣. سوره بقره، آيه ١٨٦.
٤. سوره واقعه، آيه ٨٥.
٥. سوره ق، آيه ١٦.
٦. سوره انفال، آيه ٢٤.
٧. بحار، ج ٤، ص ٣، ح ٤.
٨. سوره آل عمران، آيه ١٣٣.
٩. سوره بقره، آيه ٢٤.
١٠. سوره شعراء، آيه ٩٠. «ازلفت‏» از «اعدت‏» رقيقتر است; چون اعداد و استعداد، گاه استعداد بعيد و متوسط را نيز شامل مى‏شود، ولى «ازلاف‏» آمادگى نزديك را مى‏گويند.
١١. سوره ق، آيه ٣١.
١٢. سوره واقعه، ٨٧ ٨٨.
١٣. سوره آل عمران، آيه ١٦٣.
١٤. «انتم في الجنة فاسئلوا الله ان لا يخرجكم منها» (بحار، ج ٦٥، ص ١٠٢، ح ١١).
١٥. همان، ج ٤٠، ص ٢٠١، ح ٢.
١٦. سوره نساء، آيه ١٠.
١٧. سوره توبه، آيه ٤٩.
١٨. سوره علق، آيات ١٧ ١٨.
١٩. سوره آل عمران، آيه ١٠٦.
٢٠. «لما اهبط الله آدم من الجنة ظهرت فيه شامة سوداء في وجهه...»(علل الشرايع،ج ٢،ص ٣٤، ح ٢).
٢١. سوره فجر، آيه ٢٣.
٢٢. سوره زمر، آيه ٦٧.
٢٣. سوره تكوير، آيات ١ ٢.
٢٤. سوره نمل، آيه ٨٩.
٢٥. سوره انعام، آيه ١٦٠.
٢٦. سوره بقره، آيه ٢٦١.
٢٧. سوره آل عمران، آيه ١٣٣.
٢٨. «انما خلد اهل النار في النار لان نياتهم كانت في الدنيا...»(كافى، ج ٢، ص ٨٥، ح ٥).
٢٩. سوره اسراء، آيه ٨٤.
٣٠. بحار، ج ١، ص ٨٢، ح ٢.
٣١. سوره بقره، آيه ٥.
٣٢. سوره شعراء، آيه ١٣٦.
٣٣. سوره بقره، آيه ٢٨٤.
٣٤. نهج البلاغه، خطبه ١٨.
٣٥. سوره اسراء، آيه ٨٤.
٣٦. سوره ق، آيه ٣٥.
٣٧. سوره همزه، آيات ٦ ٧.
٣٨. سوره حج، آيه ٢١.
٣٩. سوره همزه، آيات ٦ ٧.
٤٠. سوره واقعه، آيات ٨٨ ٨٩.
٤١. مستدرك الوسائل، ج ١٢، ص ١٢، ح ١٣٣٧٦.
٤٢. شرح غرر الحكم، ج ٢، ص ٤٧.
٤٣. همان، ص ٣٨٠.
٤٤. همان، ج ٦، ص ٣٦١.
٤٥. همان، ج ٢، ص ٣٩٠.
٤٦. همان، ص ٤٠٨.
٤٧. همان، ص ١١١.
٤٨. «قلت‏يا رسول الله اكتب كلما اسمع منك؟ قال: نعم...»(بحار، ج ٢، ص ١٤٧، ح ١٩).
٤٩. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٨٩.
٥٠. نهج البلاغه، حكمت ١١ و ٥٢.
٥١. همان، حكمت ١٧٤.
٥٢. همان، خطبه ٦٦.
٥٣. سوره همزه، آيات ٦ ٧.
٥٤. اختصاص مفيد، ص ٢٣٣.
٥٥. قال النبي صلى الله عليه و آله و سلم: «ان الله تبارك و تعالى ليغضب لغضب فاطمة و يرضى لرضاها» (بحار، ج ٤٣، ص‏٢٦، ح ٢٦).
٥٦. سوره اسراء، آيه ٨٢.

۱۴
فصل چهارم: آلودگى و طهارت روح
فصل چهارم: آلودگى و طهارت روح
همان طور كه داروشناسان و پزشكان، خواص اشيا را بازگو مى‏كنند، انبيا كه طبيبان‏روحند نيز آمدند تا خواص افعال و اوصاف انسان را به انسان بفهمانند. يكى‏از ره آوردهاى نبوت عامه اين است كه گناه، سم است و تدريجا انسان رامسموم مى‏كند. پس از آن هيچ كارى از انسان مسموم، ساخته نيست و قدرت دفاع ندارد; اگر بدن، مسموم شود، روح، بدن را ترك مى‏كند و در نتيجه، بدن‏مى‏پوسد و روح مى‏ماند. رنج‏بدن محدود به مدتى است كه بدن مسموم، رنجور است، ولى اگر روح مسموم شد، حدى براى رنج آن نيست; زيرا روح، ابدى و تاثير سم بر آن نيز ابدى است. از اين رو انبيا (عليهم السلام) سعى كردند مردم را ازسم‏خورى برهانند و نفوس را مهذب كنند. در تعبيرات بلند اميرالمؤمنين (صلوات‏الله و سلامه عليه) آمده است كه:
«مثل الدنيا كمثل الحية لين مسها قاتل سمها» (١) يعنى دنيا با زرق و برق فريبايى كه دارد مانند مارى است كه ظاهرى خوش‏خط و خال دارد و درونش سم است.

دنيا در فرهنگ وحى
آنچه انسان را از ياد خدا غافل كند و رنگ گناه داشته باشد و بوى بد معصيت از آن‏استشمام شود، دنياست; بنابر اين، دنياى مذموم در فرهنگ وحى غير ازآسمان، زمين، دريا و صحراست، اينها مخلوقات و آيات الهى است و قرآن ازاينها به عظمت‏ياد مى‏كند:
«ان فى السموات و الارض لايات للمؤمنين و فى خلقكم و ما يبث من دابة ايات لقوم يوقنون‏» (٢)
«و فى انفسكم ا فلا تبصرون‏» (٣) «ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اليل و النهار لايات لاولى الالباب‏» (٤) .
قرآن كريم از زيبايى آسمان و زمين، مكرر سخن گفته است. دريا، صحرا،سلسله جبال، درختان ماهيهاى دريا، اختران آسمان و ... در فرهنگ وحى، آيت الهى است نه دنيا. گرچه حيات دنيا در مقابل حيات آخرت، بر اينهااطلاق مى‏شود; ولى از هيچ يك آنها نكوهش نشده‏است. «دنيا» تعلقات،اعتبارات و «ما» و «من‏» هايى است كه آدمى را به گناه وادار مى‏كند.دنيا، عبارت از لهو و لعب، زينت، تفاخر و تكاثر در اموال و اولاداست:
«و اعلموا انما الحيوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد» (٥)
دنيا، در اين مراحل پنجگانه خلاصه مى‏شود و هر كسى رادرهر سنى با ابزار خاصى فريب مى‏دهد و اين فريب، سم روح است و روح‏مسموم براى ابد در رنج است و ذات اقدس خداوند از آن جهت كه «ارحم الراحمين‏» است، پاكترين و شايسته‏ترين انسانها را به عنوان پزشكان روح فرستاده است.

دوام طهارت و ادامه رزق
يكى از اصحاب رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نزد آن حضرت از تنگدستى شكايت كرد. آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«ادم الطهارة يديم عليك الرزق‏» (٦)
اگر دائما با طهارت باشى، روزى تو ادامه مى‏يابد. خداوند كه رازق است‏بر طبق مصلحت، براى برخى، روزى زياد و براى بعضى، روزى كم مقدر مى‏كند; ولى انسان طاهر و پاكدامن را تهى‏دست نمى‏گذارد و روزى او را تامين مى‏كند. البته از آن جا كه آلودگى «دركات‏» دارد، طهارت نيز «درجات‏» خواهد داشت; بنابراين، رزق هم اقسامى پيدا مى‏كند.
اين حديث، معارف زيادى را دربر دارد. معناى دوام طهارت تنها اين نيست كه انسان، هميشه با وضو باشد; وضوى دائم يكى از اقسام طهارت است; مثلا، كسى كه اهل كار و كسب نيست، طاهر نيست. چون براى كسى كه بخواهد خود و عايله خود را تامين كند كسب، واجب است و او هرگز آلودگى ترك كسب را نمى‏تواند با وضوى دايمى ترميم كند. چون دائم الوضو بودن، كارى مستحب و ترك كسب، كارى حرام است و حرام را نمى‏شود با مستحب جبران كرد. اگر كسى دائم الطهاره باشد، اولا وظيفه‏هاى فقهى خود را مى‏شناسد و آنگاه به آنها عمل مى‏كند. كاسب طاهر، حلال مى‏خرد و حلال مى‏فروشد و احتكار، گران‏فروشى و كم فروشى نمى‏كند:
«ويل للمطففين الذين اذا اكتالوا على الناس يستوفون و اذا كالوهم او وزنوهم يخسرون‏» (٧) .
قرآن كريم هشدار مى‏دهد كه روزى وافر و فراوان، مصلحت همه نيست:
«و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الارض‏» (٨) :
اگر وضع مالى گروه خاصى در جامعه، رو به «تكاثر» برود، فساد آنان دامنگير عده‏اى مى‏شود. در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس‏» (٩) يا مى‏فرمايد:
«ان الانسان ليطغى ان راه استغنى‏» (١٠) :
انسان، طغيان مى‏كند و طغيانش بر اثر بى‏نياز ديدن خود از خدا يا از خلق است. «تكاثر» زمينه‏اى براى طغيان است. پس مصلحت نيست كه همگان با تكاثر به سر برند; ولى كوثر كه مال حلال كافى، براى اداره يك زندگى متوسط آبرومندانه است‏با مواظبت‏بر طهارت، تحصيل مى‏شود.

راههاى تحصيل طهارت
قرآن كريم، ايمان و اعتقاد را طهارت مى‏داند و شرك را آلودگى معرفى مى‏كند:
«كذلك يجعل الله الرجس على الذين لا يؤمنون‏» (١١) و با خطاب به پيغمبر به همه دستور مى‏دهد كه از رجس و آلودگى هجرت كنيد:
«و الرجز فاهجر» (١٢)
هجرت از رجس، به طهارت معنوى، مهم است نه هجرت جغرافيايى. اگر كسى از جهل به علم و از كفر به ايمان، و از رذايل اخلاقى به فضايل اخلاقى هجرت كند، چنين سير و سلوكى، هجرت كبرى و يا هجرت وسطى است.
براى پرهيز از آلودگى و حصول پاكى نيز چند راه وجود دارد. گاهى آلودگى، تبديل به طهارت و گاهى محو مى‏شود.
گاهى جرم آلوده‏اى در پاى بوته گلى قرار مى‏گيرد و كم كم جذب و به طاهر تبديل مى‏شود و به صورت گل معطرى در مى‏آيد. همان جرم آلوده‏اى كه شامه رهگذرى را مى‏آزرد آنگاه كه به گل معطرى تبديل شود عابر منزجر را وادار به استشمام مى‏كند.
خداى سبحان آلودگيها را از دو راه «محو» و «تبديل‏» برطرف مى‏كند، درباره محو مى‏فرمايد:
«ان الحسنات يذهبن السيئات‏» (١٣)
كارهاى خير، بديها را از بين مى‏برد; و درباره تبديل مى‏فرمايد:
«فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات‏» (١٤) .
خداوند، بديهاى انسانى را كه در مسير مستقيم حركت مى‏كند، به خوبى تبديل مى‏كند. بنابراين، گاهى پاكها آلوده، وگاهى آلوده‏ها پاك مى‏شوند. اگر آلوده‏ها پاك شوند، به طبيعت اولى خود برمى‏گردند. از اين رو آلودگيها و «روث‏» را «رجيع‏» (برگردانده) مى‏گويند.

مراتب دوام طهارت
نكته مهم آن است كه روا نيست نيت‏شخص طاهر از طهارت، رسيدن به روزى فراوان باشد، چون او طهارت جان را وسيله رفاه تن قرار مى‏دهد. به عبارت ديگر اگر كسى سعى كند، گناه نكند و جانش را از آلودگى برهاند به اين منظور كه روزى مادى او زياد بشود، او هدف والايى را وسيله چيزى پست قرار داده و درست مانند اين است كه به حكيم فرزانه‏اى دستور دهند اتاقى را رفت و روب كند. پس انسان بايد بكوشد اين طهارت را وسيله رزق مادى قرار ندهد.
نماز «استسقاء» نيز، همين گونه است: كسانى كه گرفتار خشكسالى هستند، اگر نماز باران بخوانند، دعايشان مستجاب مى‏شود ولى آنان نبايد نماز را براى باران بخوانند. گرچه چنين نمازى باطل نيست و هدفشان هم برآورده مى‏شود; ولى اين، مرحله نازله اخلاق است. نماز استسقاء را معصومين (عليهم السلام) نيز مى‏خواندند; اما فرقى هست‏بين اين كه انسان، نماز بخواند براى اين كه باران بيايد و بين اين كه نماز مى‏خواند و مى‏داند كه خدا به وعده‏اش وفا مى‏كند; ولى او به اين قصد نماز نمى‏خواند و «چو گدايان به شرط مزد» عبادت نمى‏كند. گرچه مى‏داند كه خدا پاسخ نمازگزاران را با بارش باران مى‏دهد كه در اين صورت، آنان خدا را شكر مى‏كنند و اگر باران نداد، شكر آميخته با صبر دارند كه اين مرحله براى افراد عادى آسان نيست; اما براى سالكان كوى حق، يعنى كسانى كه راه را مدتى طى كرده‏اند، آسان است.
مرحله بالاتر آن است كه نه تنها انسان، نماز استسقا يا دوام طهارت را وسيله رزق مادى قرار ندهد بلكه وسيله بودن آن را نيز از ياد ببرد; چنين شخصى اصلا غافل از آن است كه اين نماز براى ريزش باران است.

طهارت روح
ذات اقدس اله در قرآن كريم، هدف بسيارى از احكام را تحصيل طهارت روح مى‏داند; منظور از طهارت، بهداشت‏بدنى نيست; گرچه رعايت احكام، آن را هم به همراه دارد; زيرا خداى سبحان در قرآن، پس از ذكر احكام وضو، غسل و تيمم مى‏فرمايد: خدا مى‏خواهد شما را تطهير كند. اگر در آيه مذكور، فقط وضو و غسل ذكر مى‏شد، ممكن بود پنداشته شود منظور از اين طهارت، تنها شستشو و نظافت ظاهرى است; ولى در كنار وضو و غسل «تيمم‏» را هم مطرح مى‏كند:
«فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه‏»:
اگر آب براى وضو يا غسل نيافتيد خدا به شما امر مى‏كند كه صورتها و دستها را به خاك بماليد تا پاك شويد. آنگاه مى‏فرمايد:
«... ولكن يريد ليطهركم‏» (١٥)
معلوم مى‏شود كه منظور، طهارت بدنى محض نيست; زيرا روشن است انسانى كه ست‏خاك‏آلود به صورت مى‏كشد، از گرد و غبار ظاهرى پاك نمى‏شود بلكه از رذايل اخلاقى چون تكبر و منيت پاك مى‏شود. چنانكه در حال سجده، كه انسان پيشانى را بر خاك مى‏نهد، از منيت و تكبر، طاهر مى‏شود.
البته شايسته است نمازگزار، ذكر سجود را طولانى‏تر از ذكر ركوع كند. و نيز شايسته است وقتى نعمتى به انسان مى‏رسد يا مصيبت و بلايى از او دور مى‏شود يا خبر خوبى را مى‏شنود سجده شكر كند; اما درباره ركوع چنين دستورى داده نشده; زيرا عظمت‏سجده، بيش از عظمت ركوع، است. گرچه در ركوع انسان سر به پيشگاه ذات اقدس اله خم مى‏كند ولى در سجده، پيشانى را بر خاك مى‏نهد كه اين نشانه تذلل بنده در ساحت قدس خداى سبحان است و لذا انسان در سجده پاكتر از ركوع است. و از اين آيه استفاده مى‏شود كه احكام الهى براى تحصيل طهارت است.

طهارت در اخلاق
طهارت بر سه گونه است; چنانكه آلودگى هم بر سه قسم است. دو قسم آن در فقه مطرح شده كه عبارت است از طهارت از «خبث‏» و طهارت از، «حدث‏». غسل يا شستن ظاهرعضو آلوده شده، طهارت خبثى، و وضو يا غسل، طهارت حدثى مى‏آورد; اما آنچه در اخلاق مطرح است اين است كه آلودگى گناه با وضو و غسل پاك نمى‏شود، بلكه با توبه و كفاره تطهير مى‏گردد و احكام الهى براى تامين اين طهارتهاست. با اين توضيح معلوم مى‏شود خضوع مستمر انسان در برابر اوامر الهى او را از هر گناهى هم پاك مى‏كند، يعنى اگر گناهى دارد همين خضوع و توبه و انابه او را تطهير مى‏كند و اگر گناهى ندارد همين خضوع مانع بزهكارى او مى‏شود، پس تاثير خضوع براى دفع گناه يا رفع آن مؤثر است.
مهمترين قسم از اقسام طهارت، طهارت روح از مشاهده غير خداست. توضيح اين كه: ذات اقدس اله، خود را رزاق و زمامدار كل هستى معرفى مى‏كند:
«و ما من دابة فى الارض الا على الله رزقها» (١٦)
«و ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها» (١٧) .
اين كه مى‏فرمايد: زمام هر جنبنده‏اى به دست‏خداست، معنايش اين نيست كه فقط جانداران، داراى زمامند و زمام آنها به دست‏خداست‏بلكه به اين معناست كه آنچه بر روى زمين يا در زير زمين است زمامى دارد و زمام آنها به دست‏خداست.
قرآن كريم در باره راهيابى نهرهاى موجود در دل زمين مى‏فرمايد:
«الم تر ان الله انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الارض‏» (١٨) :
خداوند باران را از آسمان، نازل و راههاى زيرزمين را براى قناتها، چاهها و چشمه‏ها مشخص كرده است كه اين آبهاى زيرزمين، از كجا شروع و چه مسير را طى كنند و كجا به صورت چشمه و چاه و قنات، سربرآورند. پس زمام همه آبهاى زيرزمينى هم به دست‏خداست; چنانكه زمام موجودات آسمانى به دست اوست و مدبرات را او اداره مى‏كند:
«و اوحى فى كل سماء امرها» (١٩) .

درك خاص موجودات
از مجموعه اين آيات به خوبى استفاده مى‏شود كه زمامدار كل، خداست; با اين تفاوت كه هر موجودى، خدا را از راه زمامدارى خاص خود، درك مى‏كند و مى‏داند كه زمام او به دست‏خداست و به همان اندازه خداوند نيز براى او ظاهر مى‏شود; اما اين كه زمامدار موجود ديگر هم خداست، درك نمى‏كند.
البته فرشته‏ها كه مدبرات امر و مجراى فيضند و انسان كامل كه برتر از فرشتگان است، درك مى‏كنند كه زمامدار كل، خداست. از اين رو هر موجودى خدا را از راه زمامدارى خاصى كه براى خود مشاهده مى‏كند تسبيح مى‏كند. اگر تسبيح گوى او «نه بنى آدمند و بس‏» و هر بلبلى است كه «زمزمه بر شاخسار مى‏كند» آنان گرچه مسبح خدايند اما مانند انسان «سبوح قدوس‏» نمى‏گويند. در سوره مباركه «اسراء» مى‏فرمايد:
«و ان من شى‏ء الا يسبح بحمده‏» (٢٠) :
هر چيزى تسبيح گوى و حامد خداست; يعنى، هر چيزى از راهى كه در تحت زمامدارى داست‏خدا را مى‏شناسد و تسبيح گوى اوست و او را حمد مى‏كند; اما فرشته‏ها و انسان كامل زمامدارى خدا را درباره جمادات، نباتات، حيوانات و انسانهاى عادى و نيز زمامدارى ذات اقدس اله را درباره خودشان مشاهده مى‏كنندچنانكه قرآن از قول فرشتگان مى‏گويد: «نحن نسبح بحمدك ونقدس لك‏» (٢١) ولى اگر كسى به كل نظام امكانى بنگرد و زمامدارى خود و ساير موجودات را در اختيار ذات اقدس اله بداند، خدا را با معرفت‏برين مى‏شناسد و در نتيجه تسبيح و تقديس او هم برتر و والاتر خواهد بود. سخن هر كسى نمايانگر مقدار معرفت اوست.
خدا براهينى را از حيوانات و فرشته‏ها بازگو مى‏كند و درباره انسان نيز سخن مى‏گويد.
نمونه‏اى از آن، هدهد است كه در مكتب سليمان (عليه السلام) تربيت‏شده و از او تعليم خاص يافته. هدهد از محضر سليمان (عليه السلام) در فلسطين، حركت كرد تا يمن را زيرپا گذاشت و برگشت و چنين گزارش داد:
«انى وجدت امرءة تملكهم و اوتيت من كل شى‏ء و لها عرش عظيم وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله‏» (٢٢) :
من به كشورى رسيدم كه زمامدار آن، يك زن بود و او و قومش آفتاب پرست‏بودند. آنگاه مى‏گويد:
«الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب‏ء فى السموات و الارض‏» (٢٣) :
چرا آنان خدايى را كه هر نهان و نهفته در آسمان و زمين را آشكار مى‏كند، عبادت نمى‏كنند؟
اين مسئله برهانى عميق بر توحيد ربوبى و عبادى است كه هدهد اقامه كرده; ولى حد وسط اين برهان را بينش خاص هدهد تشكيل مى‏دهد. هدهد، برهان حدوث، امكان، حركت و نظم را در جهان نديد تا برهان عام اقامه كند. او راه خاص خود را طى كرده است. او آن قدرت را دارد كه با ديد تيز و درون بينى كه خدا به او داده، آنچه را كه مخفى است‏ببيند; يعنى آبهايى كه در زيرزمين، مستور است مى‏بيند و مى‏داند; اما نمى‏داند در كل جهان چه مى‏گذرد. از اين رو نظم ستاره‏ها يا سير سپهرى را حد وسط قرار نداده است، چنانكه امكان ماهوى يا امكان فقرى را كه دليل نيازمندى هر موجود اعم از آسمان و نهفته در آن و اعم از زمين و مخبوء در آن است، مدار برهان قرار نداد.
ذات اقدس اله منطق ملائكه را بازگو مى‏كند كه در هنگام آفرينش آدم، گفتند:
«نحن نسبح بحمدك و نقدس لك‏» (٢٤) :
ما اهل تسبيح و تقديسيم. فرشته كه خود منزه از نقص و عيب است و اين نزاهت و قداست را از خدا دارد و از او مى‏داند، تسبيح و تقديس گوى حق است و حد وسط استدلالش هم همين است.
اما درباره انسان كامل، مى‏فرمايد:
«و علم ادم الاسماء كلها» (٢٥) ;
يعنى، همه اين اسماى الهى را انسان كامل دارد; اما انسان كامل در حد هدهد، اقامه برهان يا در حد فرشته، تسبيح و تقديس نمى‏كند، او همه هستى را از آن خدا و محضر او دانسته و هر موجودى را مظهر نامى از نامهاى الهى مى‏داند و چنين انسانى، طاهر مطلق است.

طهارت از غفلت
آيه تطهير نيز چنين پيامى دارد. البته طهارت از گناه، از مراحل ابتدايى كمالات اهل بيت (عليهم السلام) است. زيرا فرشته هم معصوم است و گناه نمى‏كند. پيام آيه تطهير اين است كه اگر كسى غيرخدا را ببيند يا بخشى از اسما و صفات خدا را نبيند، در گناه غفلت و جهل به سر مى‏برد و چنين انسانى مذنب است و طاهر نيست. آيه تطهير، اهل بيت را كه انسان كاملند از چنين غفلت، حجاب و، رينى هم مطهر مى‏كند چون آيه، مطلق است و «حذف متعلق‏» هم نشانه عموم است:
«انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» (٢٦) .
در اين آيه، «الرجس‏» و «يطهركم تطهيرا»، مطلق است، يعنى خداوند شما را از هر رجسى مطهر كرده است.
امام سجاد (عليه السلام) نقل مى‏كند كه موساى كليم (سلام الله عليه) از خداوند پرسيد: آنها كه در قيامت در سايه عرش تو به سر مى‏برند كيانند؟ فرمود:
«الطاهرة قلوبهم و التربة ايديهم و الذين يذكرون جلالي اذا ذكروا ربهم، و الذين يكتفون بطاعتي كما يكتفي الصبي باللبن و الذين ياوون الى مساجدي كما تاوي النسور الى اوكارها و الذين يغضبون لمحارمي اذا استحلت كما يغضب النمر اذا حرد» (٢٧)
يعنى، پاكدلان در سايه عرش به سر مى‏برند; آنان كه غيرحق را نمى‏نگرند و نمى‏خواهند و از هيچ خضوعى و اطاعتى دريغ نمى‏ورزند، و به همين جهت،
«اينما تولوا فثم وجه الله‏» (٢٨) براى آنها مشهود است، آنگاه كريمه «هو معكم اينما كنتم‏» (٢٩) براى آنان روشن مى‏شود; به هر جا بنگرند، چهره رحمت‏خاص حق را مى‏بينند و خود را هم در رحمت الهى، غوطه‏ور مى‏نگرند.
صدرالدين قونوى از برخى عارفان نقل كرده است كه از او پرسيدند: اسم اعظم چيست؟ آن عارف فرمود: شما غير اسم اعظم را به من نشان بدهيد تا من بگويم اسم اعظم چيست (٣٠) . اين گفته با سخن هدهد و يا فرشته، تفاوت فراوانى دارد. اگر كسى به جايى برسد كه «فاينما تولوا فثم وجه الله‏»
براى او حل شود، او همه اسمهاى كوچك را در سايه اسمهاى بزرگ، بزرگ مى‏بيند و همه اسماى بزرگ را در پرتو اسم اعظم، اعظم مى‏نگرد. چنين انسانى غرق در اسم اعظم است و چنين مقام والايى، طهارت روح طلب مى‏كند. اگر ذات اقدس اله در قرآن كريم مى‏فرمايد: هدف اين احكام آن است كه شما را تطهير كند; يعنى به تدريج‏شما را به پايگاهى برساند كه غير خدا را نبينيد.

شهود ماوراى طبيعت
صدرالدين قونوى از «صحيح بخارى‏» نقل كرده است كه وجود مبارك پيغمبرصلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «لاحدكم اهدى الى منزله في الجنة منه الى منزله في الدنيا» (٣١) :
شماها به جايى مى‏رسيد كه آدرس خانه خود در بهشت را بهتر از آدرس خانه دنيايتان مى‏دانيد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در اين زمينه مى‏فرمايد:
«ايها الناس سلوني قبل ان تفقدوني فلانا بطرق السماء اعلم مني بطرق الارض‏» (٣٢) :
قبل از اين كه مرا از دست‏بدهيد، هر چه مى‏خواهيد از من بپرسيد; زيرا من راههاى آسمان را بهتر از راههاى زمين مى‏دانم. منظور از اين آسمان ظاهرا آسمانى است كه قرآن مى‏فرمايد: «و فى السماء رزقكم و ما توعدون‏» (٣٣) ; يعنى، آسمانى است كه در آن به روى كافران باز نمى‏شود:
«لا تفتح لهم ابواب السماء» (٣٤) ; نه اين آسمان ظاهرى. به عبارت ديگر حضرت على (عليه السلام) نمى‏خواهد بفرمايد من علم نجوم را بهتر از علوم طبيعى ديگر مى‏دانم بلكه مى‏فرمايد مسائل مربوط به آسمان غيب، براى من مشهودتر از مسائل طبيعت است. زيرا عالم طبيعت، چيزى جز تيرگى و گنگى نيست.
گاهى مى‏گوييم فلان شخص در فلان موضوع، عالمتر از موضوعات ديگر است; يعنى مدتها در آن رشته، كار كرده است; اما گاهى مى‏گوييم: خورشيد بهتر از ستاره، معلوم است. براى اينكه شفافتر و روشنتر است; در ارزيابى ديد، همان ديد است ولى «مرئى‏» فرق مى‏كند. طبيعت، تيره است و آن گونه كه ماوراى طبيعت، مشهود سالك واصل است، خود طبيعت مشهود نيست. اين به آن جهت نيست كه انسان عارف، در ماوراى طبيعت، «اعلم‏» است; بلكه براى اين است كه اصولا سهم طبيعت از هستى، كم است و به همان اندازه اندك هم معلوم مى‏شود، ليكن اگر حديث را بر معناى جامع آن حمل كنيم بهتر است، يعنى از هر دو هت‏حضرت على (عليه السلام) به راههاى آسمان واقفتر از راههاى زمين است.

اثر شهود
كسى كه به اين بارگاه منيع باريابد، خدا حمد و ثناى او را مى‏شنود. خداوند، سميع است و همه چيز را مى‏شنود:
«و ان تجهر بالقول فانه يعلم السر و اخفى‏» (٣٥) . چون علم او شهودى است.
هنگامى كه نمازگزار در ركوع مى‏گويد:«سبحان ربي العظيم و بحمده‏»چون سر از ركوع برمى‏دارد مى‏گويد:«سمع الله لمن حمده‏».اين عبارت، از يك نظر دعاست و در بعضى از نصوص، نقل شده كه ذات اقدس اله به زبان بنده‏اش مى‏گويد:«سمع الله لمن حمده‏»يعنى، خدا ستايش بنده‏اش را شنيده است.
ذات اقدس اله دو «سمع‏» دارد: سمع مطلق، كه همه چيز حتى بدگويى بدان را نيز مى‏شنود. و سمع خاص، همان چيزى كه ما در تعبيرات محاوره‏اى مى‏گوييم: فلان كس حرف ما را نشنيده است; يعنى به آن ترتيب اثر نداده است; نه اين كه متوجه نشده. و اين كه گفته مى‏شود: خدا «سميع الدعاء» است; يعنى گوش به حرف دعاكننده داده و به آن ترتيب اثر مى‏دهد، و معناى،«سمع الله لمن حمده‏»اين خواهد بود كه خداوند تحميد سالك واصل را شنيده مى‏گيرد و بر آن، آثار خاص را مترتب مى‏كند.

حجاب شهود
مهمترين فضيلت اخلاقى، شهود ذات اقدس اله است، و تحصيل ساير فضايل مقدمه اين هدف سامى و عالى است. براى رسيدن به اين هدف بايد هرگونه حجابى چه حجاب ظلمانى و چه حجاب نورى برطرف شود، ما سواى خدا حجاب اين شهود است; ولى براى اين كه انسان به آن مراحل نهايى نزديك شود، ابتدا بايد حجابهاى معروف ظلمانى را، كه جزء رذايل اخلاقى است، برطرف كند سپس به تدريج‏به رفع حجابهاى نسبى نورى بپردازد.
قبلا، توجه به اين نكته سودمند است كه حجاب در مقابل نيروى ادراكى است. اگر نيروى ادراكى، ادراكى ظاهرى باشد، امور مادى حاجب آن است و اگر نيروى ادراكى امرى باطنى باشد، امور معنوى و باطنى، حجاب آن است; مثلا اگر كسى بخواهد شخصى را ببيند، چنانكه بين ناظر و منظور پرده، يا ديوارى فاصله باشد اين حجاب، حجاب صورى و ظاهرى است كه جلو ديد و نگاه ظاهرى و احيانا جلو شنيدن يا لمس كردن او را مى‏گيرد.
قرآن درباره حجاب ظاهرى مى‏فرمايد:
«و اذا سالتموهن متاعا فاسئلوهن من وراء حجاب‏» (٣٦) :
اگر خواستيد چيزى را از زنان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم طلب كنيد از شت‏حجاب در، پرده و يا ديوار بطلبيد و مستقيما از آنان چيزى را سؤال نكنيد. ساير زنهاى عفيف هم بايد به زنان رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تاسى و از آنها پيروى كنند.
گاهى حجاب، باطنى و معنوى است. در اين نوع حجاب، سخن از در و ديوار و قرب و بعد زمانى يا زمينى مطرح نيست; ولى وصف ذميمى جلو ديد يا جلو شنيدن انسان را مى‏گيرد و آن ديد و شنيدن باطنى در اثر آن رذيلت، محجوب مى‏شود، مثلا همه ما كم وبيش رؤياهايى صادق را سراغ داريم. انسان، چيزهايى را در عالم خواب مى‏بيند و يا مى‏شنود. اولياى الهى همان شنيدنيها و ديدنيها را در حالت‏بيدارى دارند; ولى ما كه از شنيدن آن شنيدنيها و ديدن آن ديدنيها محروميم براى آن است كه در زمان بيدارى محجوبيم. آن امور معنوى به ما خيلى نزديكند ولى ما از آنها دوريم.
خداى سبحان از زبان كافران، در قرآن كريم نقل مى‏كند كه به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفتند:
«... و من بيننا و بينك حجاب فاعمل اننا عاملون‏» (٣٧) :
ميان ما و تو حجابى است كه ما حرفهاى تو را نمى‏شنويم، شخصيت‏حقوقى و رسالت تو را نمى‏بينيم. چون آنچه را بايد ببينند بايد با چشم دل ببينند و نابينا محجوب از ديدن و ناشنوا محجوب از شنيدن است. از اين رو ذات اقدس اله در قرآن كريم در همين زمينه مى‏فرمايد:
«و اذا قرات القران جعلنا بينك و بين الذين لا يؤمنون بالاخرة حجابا مستورا» (٣٨) :
هنگاميكه قرآن قرائت مى‏كنى، ميان تو و كسانى كه به قيامت معتقد نيستند حجابى ناديدنى برقرار مى‏كنيم. يعنى خود آن حجاب هم ديدنى نيست.

حجاب مستور
گاهى حجاب، موجود مادى است، و گاهى خود حجاب مانند گناه، مستور است; يعنى خود گناه، حجاب است و نمى‏گذارد انسان تبهكار جايى را ببيند، ولى حجاب بودن اين گناه، مستور است و كسى هم آن را نمى‏فهمد.
براى اينكه ما به چنين حجابى مبتلا نشويم و بين ما و رسول خدا و نيز بين ما و كلام خدا و خود خدا هيچ حجابى نباشد، بايد گناه نكنيم; زيرا اولين قدم در تهذيب روح، انجام واجب و ترك حرام است. كسانى كه اين حجاب را برطرف نكرده و مبتلا به آن شده‏اند، نه تنها در دنيا به لقاى حق، موفق نيستند، بلكه در آخرت نيز كه ذات اقدس اله، ظهور بيشترى دارد محجوبند; چنانكه مى‏فرمايد: «انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون‏» (٣٩) .
بدترين كيفر و تلخترين عقاب براى تبهكاران، اين است كه روزى كه خداى «نور السموات و الارض‏» با آن نور ظهور مى‏كند و همگان خدا را با چشم دل مى‏بينند، اين گروه تبهكار از شهود جلال و جمال حق محروم و محجوبند.
اصل اينكه گناه حجاب است در بيانات نورانى امام سجاد (عليه السلام) در دعاى ابوحمزه ثمالى و دعاى امام هفتم (عليه السلام) كه در روز مبعث‏خوانده مى‏شود، آمده كه به خدا عرض مى‏كنند: «... و ان الراحل اليك قريب المسافة و انك لا تحتجب عن خلقك الا ان تحجبهم الاعمال دونك‏» (٤٠) :
پروردگارا! اگر كسى اهل سير و سلوك باشد و بخواهد به سوى تو سفر كند، راه وى به تو، نزديك است و تنها چيزى كه نمى‏گذارد انسان، راه نزديك را طى كند همان عمل بد بندگان است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«بينكم و بين الموعظة حجاب من الغرة‏» (٤١) : علت اين كه موعظه در شما اثر نمى‏كند مغرور بودن شماست. انسانى كه با بيمارى جزئى از پا در مى‏آيد و با حادثه‏اى زمينگير مى‏شود باز مغرور است! اين غرور، حجاب او است ونمى‏گذارد انسان، متعظ شود. موعظه، همان حالت «جذب الخلق الى الحق‏» است. پس غرور و غفلت و ساير رذايل اخلاقى حجابند و نمى‏گذارند انسان، حق را بيابد. به همين جهت انسان عمرى به بيراهه مى‏رود و هر درى را مى‏زند سرشكسته برمى‏گردد.

ظهور و تجلى خداى سبحان
به تعبير قرآن كريم و روايات اهل بيت (عليهم السلام) خداى سبحان بدون حجاب و پرده جلوه و ظهور كرده است. قرآن كريم مى‏فرمايد:
«الله نور السموات و الارض‏» (٤٢) .
سماوات باطنى يعنى آسمانهايى كه:
«و اوحى فى كل سماء امرها» (٤٣) يا «و فى السماء رزقكم و ما توعدون‏» (٤٤) و آسمانهاى ظاهرى يا اجرام سپهرى، همه مظهر ذات اقدس اله هستند. اگر ظهور سماوات وارض و آنچه در اينهاست‏به خداست پس ظهور خداوند و نور او به قدرى قوى است كه همه نظام كيهانى را روشن كرده است.
علت اين كه ديوار، پرده و مانند آن حجاب است، ضعيف بودن نور آفتاب است. اگر نور آفتاب آن قدرت و هنر را مى‏داشت كه درون و بيرون ديوار، پرده و در را روشن كند، هيچ حجابى در جهان نبود; ولى ذات اقدس اله از آن جهت كه:
«هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن‏» (٤٥) است آغاز، انجام، ظاهر و باطن هر چيزى را روشن مى‏كند. از اين رو فرض ندارد كه چيزى جلو لقاى حق را بگيرد. همان گونه كه شيشه و آينه نمى‏تواند حجاب باشد، چيزى در موجودات زمينى و زمانى نمى‏تواند حجاب خدا باشد. چون خدا همه جا را روشن كرده و مى‏كند.
بنابراين، طبق بيان قرآن كريم كه:
«الله نور السموات والارض‏» و بيان على(عليه السلام) كه:
«لاتحجبه السواتر» (٤٦) :
هيچ ساتر و حجابى جلو نور خدا را نمى‏گيرد; زيرا در غير اين صورت متناهى مى‏شد، استنتاج مى‏شود كه هيچ ساتر و پرده و حجابى جلو ظهور خدا را نمى‏گيرد.

كورى باطن
ممكن است‏بپرسيد اگر خدا بى‏پرده جلوه كرده و چيزى حجاب خدا نيست پس چرا برخى خدا را با چشم دل مى‏بينند و برخى نمى‏بينند؟
پاسخ اين است كه برخى در واقع و بدون ترديد كور و كرند. كور نمى‏بيند نه اينكه نور به او نرسد بلكه كور به نور نمى‏رسد. اگر نزديكترين دوستان نابينا از سفر برگشته، در كنار او نشسته باشد، نابينا هنوز در سوز هجران او مى‏سوزد; زيرا نمى‏داند كه دوستش از سفر برگشته و در كنار اوست. چون نمى‏بيند. طبق بيان نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) غرور و غفلت، پرده است و اين پرده، جلو شبكه ديد را مى‏گيرد و انسان را كور و كر مى‏كند. از اين رو در قرآن كريم آمده است:
«لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور» (٤٧) :
چشم ظاهرى اينها كور نيست، آنان چشمى كه در دل بايد داشته باشند ندارند. چون خدا را با چشم ظاهر نمى‏توان ديد.
در بيان ديگرى از على (عليه السلام) آمده:
«لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته‏» (٤٨) :
گرچه عقل، توان ندارد كه به كنه ذات خدا راه يابد ولى از اصل معرفت و شهود خدا محجوب نيست; يعنى آن مقدار كه لازم است پرده‏اى در كار نيست.

زندگى كريمانه
از آنجا كه براى معرفت‏خدا حجابى نيست، حضرت على (عليه السلام) در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«و اطلبوا اليه و استمنحوه فما قطعكم عنه حجاب و لا اغلق عنكم دونه باب‏» (٤٩) :

بين خود و خدا حجاب و فاصله‏اى نبينيد; بگوييد «يا الله‏» و از او عطا طلب كنيد و عزت بخواهيد. ممكن است ديگرى چيزى به شما بدهد ولى عطا با ذلت، همراه باشد; اما اگر بدون واسطه چيزى را از خدا بگيريد، عزيزيد، تنها به اين فكر نباشيد كه خانه، نان، لباس و زندگى داشته باشيد; بلكه به اين فكر باشيد كه كريمانه زندگى كنيد.
در دعاى على (عليه السلام) مى‏خوانيم:
«اللهم صن وجهي باليسار و لا تبذل جاهي بالاقتار فاسترزق طالبي رزقك و استعطف شرار خلقك و ابتلي بحمد من اعطاني و افتتن بذم من منعني و انت من وراء ذلك كله ولي الاعطاء و المنع‏» (٥٠) :
خدايا! تمام نعمتها را تو داده‏اى و تمام روزى‏خواران در كنار سفره انعام تو نشسته‏اند: «بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود»
اما بين من و خودت، دست ديگرى فاصله نباشد كه من از ديگرى بگيرم‏ممنون او باشم و اگر چيزى به من نداد گله كنم، در حالى كه همه نعمتها ازتوست. اگر بنده درك كند كه بين او و خدايش پرده و حجابى نيست،هم‏مى‏كوشد گناه نكند چون خود را در محضر خدا مى‏بيند و هم مى‏كوشد فقط‏از او طلب كند. آنگاه خداوند، وسايل را فراهم مى‏كند و آن وسيله‏اى كه پيام‏خدا را به ما مى‏رساند، به جاى اينكه ممنون او شويم ممنون ما مى‏شود!
اين زندگى كريمانه در صورتى ممكن است كه انسان بى‏پرده و حجاب به سر برد. على (عليه السلام) چون چنين بود، به خود اجازه داد به خدا عرض كند: خدايا! من آن چنان ترا حمد مى‏كنم كه حمدم بى‏پرده به تو برسد و بين ثناى من و ذات تو چيزى حاجب نباشد:
«اللهم لك الحمد... حمدا يملا ما خلقت و يبلغ ما اردت، حمدا لا يحجب عنك و لا يقصر دونك‏» (٥١) .
حمد، صفت‏حامد است و اگر صعود كند، براى آن است كه حامد بالا مى‏رود. وقتى گوهر ذات، صعود كند و بين خود و لقاى خود، حجابى نبيند، حمدش را تقديم ذات اقدس اله مى‏كند. انسان بايد نخست‏حجابهاى ظلمانى و آنگاه حجابهاى روحانى و نورانى را برطرف كند و برطرف نمودن حجابهاى ظلمانى همين است كه سالك گناه نكند و بد كسى را نخواهد، به فكر تحقير و به دام انداختن اين و آن كينه‏توز نباشد.

حجابهاى نورى
سالك، آنگاه كه با خرق حجابهاى ظلمانى بالا آمد و منزه شد، بايد مواظب باشد، به دام حجابهاى نورى نيفتد. اگر عالم شد، علم خود را نبيند و از مردم توقع نداشته باشد. يكى از مشكلات ما آن است كه با آموختن چند جمله‏اى از مردم توقع احترام داريم و خود را از آنان بالاتر مى‏دانيم و همين سبب ناكامى و موجب سلب توفيق ماست. اگر ديگران هم به حوزه‏ها يا به دانشگاهها راه پيدا مى‏كردند مثل ما يا بهتر از ما مى‏شدند و اگر توفيق الهى نصيبمان نمى‏شد، ما هم به حوزه يا دانشگاه راه نمى‏يافتيم، همانند ديگران يا نازلتر از آنها مى‏شديم.
اگر ما از مردم توقع داشتيم كه به ما احترام بكنند، اين اولين لحظه حجاب ماست و از دل مردم هم فاصله مى‏گيريم و آنگاه حرف ما در دل آنان اثر ندارد. آنگاه خود علم و عدل حجاب نورى است و بايد اينها را هم برطرف كنيم. تا به مراحل قرب الهى برسيم. تازه اگر متقرب الى الله و متواضع شويم، مى‏فهميم كه اين تواضع هم براى ما حجاب نور است. اگر كسى افتخار كند كه من آدم خدمتگزار و متواضعى هستم، اين هم يك نحوه حجاب است. انسان تا به چيزى افتخار مى‏كند، محجوب است.
تا آنجا كه انسان خود را بى‏نياز مى‏پندارد، گرفتار است و تا آنجا كه به درگاه خدا متوسل شده و مى‏نالد موفق است. چون انسان در جبهه جهاد اكبر، تنها سلاح اشك دارد:
«و سلاحه البكاء» (٥٢) .
با داشتن آن سلاح، انسان هم در رسيدن به مقام قرب، موفق است و هم اين قرب براى او دوام دارد.
از اين بيان، معلوم مى‏شود كه چرا اين همه ضجه‏ها و ناله‏ها در مناجات ائمه (عليهم السلام) به ياد مانده است. چون انسان تا زنده است در جنگ است و نجات از اين جبهه، بدون سلاح ممكن نيست; جنگجو بدون اسلحه شكست مى‏خورد و اگر سلاح در جهاد اصغر «آهن‏» است، در جهاد اكبر «آه‏» است نه آهن و تفاوت اين دو سلاح به اندازه تفاوت جهاد اصغر و اكبر است.

حجابهاى متقابل
حجاب، دوطرفه است، يعنى اگر بدى، حجاب خوبى است، خوبى هم حجاب بدى است. اگر بدان به انجام فضايل موفق نيستند، نيكان از انجام رذايل منزه هستند و همان گونه كه غرور و غفلت، حجاب موعظه است، پندشنوى و موعظه‏پذيرى هم حجاب «غره‏» و غفلت است. شما در نماز تاثير و تاثر متقابل مى‏بينيد، يعنى همان طور كه:
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» (٥٣) بايد گفت:
«ان الفحشاء و المنكر ينهيان عن الصلاة‏»
اگر نماز جلو زشتى را مى‏گيرد و نمازگزار، كار زشت نمى‏كند، انسان تبهكار هم توفيق اقامه نماز پيدا نمى‏كند. به عبارت ديگر هم نماز، حجاب بدى است و هم بدى، حجاب نماز است.
در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده كه «البطنة تحجب الفطنة‏» (٥٤) :
پرخورى، جلو فطانت و هوشمندى را مى‏گيرد. كسى كه بيش از اندازه غذا مى‏خورد و پرخورى مى كند به طورى كه آروغش در كنار سفره به گوش ديگران مى‏رسد ! هرگز حكيم و فرزانه نخواهد شد; زيرا روح الهى، كه امانت‏خداست، مجبور مى‏شود اين بدن را اداره و تمام وقت‏خود را صرف زباله روبى و جذب و دفع مواد زايد كند; مثل اين كه، شما حكيمى الهى يا استاد متخصصى را رفتگر شهر قرار بدهيد. وقت او صرف كارى كه در شان او نيست مى‏شود و از كار اصلى باز مى‏ماند. پس پرخورى، مانع هوشمندى است. عكس آن نيز درست است كه بايد گفت:
«الفطنة تحجب البطنة‏»:
حكيم فرزانه پرخور نيست. اكثر بيماريهاى ما بيماريهاى گوارشى و ناشى از پرخورى و بدخورى است، خيال مى‏كنيم هر چيزى را كه بر سر سفره نهاده‏اند يا هر چه اشتها داريم بايد بخوريم.
على (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«احتجب عن الغضب بالحلم و غض عن الوهم بالفهم‏» (٥٥) :
همان طور كه غضب، جلو حلم و بردبارى را مى‏گيرد و انسان عصبانى كمتر توفيق صبر و بردبارى پيدا مى‏كند، انسان حليم و بردبار هم كمتر عصبانى مى‏شود. اينها حجابهاى متقابلند و همان گونه كه اگر كسى به مغالطه‏هاى فكر مبتلا شود، به دام وهم مى‏افتد; زيرا در مدار بسته «واهمه‏» زندگى مى‏كند و در فضاى سبز و باز «فاهمه‏» نيست. نيز اگر كسى در فضاى سبز و باز فاهمه باشد از خطر واهمه مصون است. پس فهم و وهم، حجابهاى علمى متقابل هستند.

حجاب خودى
عارف بزرگوار، مرحوم سيد حيدر آملى مى‏گويد: معلوم نيست راههاى مدرسه، پس از پنجاه يا شصت‏سال به مقصد برسد اما راه تهذيب، يك روزه يا يك لحظه به مقصد مى‏رسد ولى همتى مردانه طلب مى‏كند لذا گفته‏اند:
«يك قدم بر خويشتن نه و آن دگر در كوى دوست‏».
يعنى راه نزديك است اما در همه موارد علمى و عملى كارهاى ما پسوند يا پيشوند شرك‏آلودى به نام «من‏» دارد; مى‏گوييم فلان خدمت‏بشود ولى به نام من تمام شود، فلان كتاب نوشته شود ولى من بنويسم. اين بيمارى خودخواهى مبتلا به ماست و بايد درمان گردد.
امام باقر و امام كاظم (عليهما السلام) مى‏فرمايند: بين خدا و مخلوقاتش، هيچ حجابى غير از خود خلق نيست:
«ليس بينه سبحانه و تعالى و بين خلقه حجاب غير خلقه‏» (٥٦) .
سراينده اهل دلى با الهام از اين حديث گفته:
«تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز».
به اين ترتيب، حجاب كه قبلا سه ضلعى بود حال دو ضلعى شده، تا كنون حجاب را چنين تلقى مى‏كرديم كه در آن سه طرف يا سه ضلع بود: «حاجب‏»، «محجوب‏» و «محجوب عنه‏»; مانند ديوارى كه ميان دو كس وجود داشته باشد و نيز در مسائل معنوى، اگر سالك صفت رذلى داشته و «لقاء الله‏» در كار باشد، آن صفت نمى‏گذارد كه اين شخص به آن لقاء الله برسد. حال معلوم شده كه اين صفت، در درون جان خود انسان هست، يعنى خودبينى حجاب است، پس بين ما و خداى ما يك چيز، حجاب است و آن خود ماييم; وگرنه چيز ديگرى در بين خلق و خالق نيست.

حكمت واقعى
گاهى ما مسائل تربيت و تزكيه روح را در حد بحثهاى اخلاقى خلاصه مى‏كنيم; در حالى كه همين مسائل اخلاقى اگر باز شود حكمت واقعى را به همراه دارد. خداوند، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را به عنوان «معلم‏» معرفى مى‏كند و مى‏فرمايد:
«يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم‏» (٥٧) :
رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم كتاب و حكمت را به امت اسلامى و جوامع بشرى مى‏آموزد. نقل شده است كه شخصى به آن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: «علمني‏». به من ياد بده; ولى نگفت‏به من چه چيز ياد بده. حضرت صلى الله عليه و آله و سلم به او حكمت عملى آموخت و فرمود:
«عليك بالياس عما في ايدي الناس فانه الغنى الحاضر» (٥٨)
مگر نمى‏خواهى توانگر بشوى؟ قناعت و قطع طمع، توانگرى است. ممكن است‏سرمايه دار، خود را «مستغنى‏» بپندارد ولى انسان قناعت پيشه «غنى‏» است كه بالاتر از «مستغنى‏» است. غنا بى‏نيازى است و استغنا يعنى اين كه انسان نيازمند باشد و چيزى كه نيازش را برطرف كند داشته باشد. اگر كسى محتاج باشد ولى چيزى كه حاجت او را رفع كند، داشته باشد اين «استغناء» است; اما اگر كسى اصلا محتاج نباشد، بهتر است. غنا وصف ذات اقدس اله است و مظاهر الهى، داراى غنا هستند.
آنگاه عرض كرد: بر تعليم بيفزا: «زدني يا رسول الله‏». حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر» (٥٩) طمع و آزمند بودن، فقر حاضر است. برخى انسانها از ترس فقر در آينده، هم اكنون به استقبال فقر مى‏روند! ممكن است وضع مالى آنان هم خوب باشد ولى چون زراندوز و آزمندند; مى‏گويند شايد در آينده محتاج بشويم.
اميرالمومنين على (عليه السلام) نيز مى‏فرمايد:
«الناس من خوف الذل متعجلوا الذل‏» (٦٠) :
بعضى براى اين كه مبادا ذليل شوند، به استقبال ذلت مى‏روند! يعنى حكومت جابرانه طاغيان را مى‏پذيرند و تحت‏سلطه آنان قرار مى‏گيرند.
سپس عرض كرد:«زدني يا رسول الله‏».حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «اذا هممت‏بامر تدبر آخره فان يك رشدا فاتبعه و ان يك غيا فدعه‏» (٦١) :
هر گاه خواستى كارى انجام دهى، در مورد هدف و پايان آن فكر كن كه چيست. اگر پايانش خير بود، آن را انجام بده و اگر گمراهى و بدى بود، آن را ترك كن. اينها حكمتهايى است كه از معلم حكيم يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است. با اين بيان، روشن مى‏شود كه طهارت روح، اولا در بينش توحيدى جلوه مى‏كند و آنگاه در مسائل عملى، مانند امور مالى كه قرآن درباره آن مى‏فرمايد:
«خذ من اموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها» (٦٢) و گاهى در باب تيمم، وضو و غسل مى‏فرمايد: خدا مى‏خواهد شما را طاهر كند:
«يريد الله ليطهركم‏» (٦٣) و گاهى هم در مسائل آداب خانوادگى، اخلاق و مسائل اجتماعى مى‏فرمايد:
«و ان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم‏» (٦٤) اگر بدون وقت قبلى به خانه كسى رفتيد و صاحبخانه گفت: فعلا از ملاقات با شما معذورم، گله نكنيد و برگرديد. اين دستور براى تطهير جامعه است.
بنابراين، ملاحظه مى‏شود كه بسيارى از آيات قرآن براى تطهير فرد و جامعه است و قرآن، انسان را هم از آلودگيهاى ظاهرى، هم از آلودگيهاى اخلاقى و بالاتر از همه از آلودگيهاى مشاهده غير خدا پاك مى‏كند.

اركان زندگى انسان مهذب
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، كه اسوه سالكان كوى نزاهت است، قبل از هر كسى خود، متخلق به قرآن شد و آنگاه راهيان كوى تطهير و تزكيه را به اين اصل، رهبرى كرد. در جوامع روايى از برخى همسران پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه خلق آن حضرت قرآن بود:
«و كان خلقه القرآن‏» (٦٥) و از آن جهت كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم، اسوه امت است:
«لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة‏» (٦٦) تلاش آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم در اين است كه سالكان كوى خود را متخلق به قرآن كند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حديثى كه خطوط اصلى زندگى انسانى مهذب را ترسيم مى‏كند مى‏فرمايد:
«اربع من كن فيه كان في نور الله الاعظم‏»:
اگر اين چهار اصل اعتقادى و اخلاقى در يك انسان وارسته راه يابد، او در فضاى «نور اعظم‏» خدا زندگى مى‏كند و روشن است كه اگر كسى در فضاى نور اعظم خدا، زندگى كند، محيط زيست او روشن است. نه خود او تيره است، نه اطراف او و كسانى كه با او مربوطند در تيرگى به سر مى‏برند. چنين شخصى نه تنها روشن است‏بلكه روشنگر جامعه و مصداق كامل «و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس‏» (٦٧)
است. اگر ما به اين امور، متخلق شويم، هنگامى كه مردم ما را ببينند به ياد خدا مى‏افتند. گر چه ما با ديدن برخى انسانها به ياد خدا مى‏افتيم و اين، براى ما كمال است; ولى چرا ما چنين نباشيم كه مردم با ديدن ما به ياد خدا بيفتند كه آن كمال برتر است؟
آن اركان چهارگانه چنين است:
«من كانت عصمة امره شهادة ان لا اله الا الله و اني رسول الله، و من اذا اصابته مصيبة قال انا لله و انا اليه راجعون و اذا اصاب خيرا قال الحمد لله رب العالمين و اذا اصاب خطيئة قال استغفر الله و اتوب اليه‏» (٦٨) .
ركن اول: اين كه شخص، در پناه توحيد و نبوت، زندگى كند و معصوم از گزند الحاد و آسيب شرك باشد. عصمت‏بر دو گونه است: عصمت اصطلاحى كه مخصوص انبيا و ائمه و مانند آنهاست و عصمت عام كه بهره مؤمنان ناب است. كسى كه در قلعه توحيد و نبوت به سر ببرد، از خطر مهم، معصوم و محفوظ است. كلمه «لا اله الا الله‏» قلعه و حصن حصين خداست و موحد معتقد در اين قلعه امن به سر مى‏برد. اگر نگهبان قلعه‏اى، خدا باشد، چه چيزى مى‏تواند به متحصن در آن آسيب برساند؟ اين ركن، به منزله زيربنا و سه ركن ديگر مبتنى بر اين اصل زيربنايى است.
ركن دوم: اين كه اگر رويداد ناگوارى متوجه او شود، متاثر نباشد بلكه كلمه استرجاع را بر زبان آورد:
«الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون‏» (٦٩)
و اجراى اين دستور، به اين معناست كه منطق آنان اين است كه مبدا و معاد همه اشيا، خداست. در محاورات وقتى مى‏گوييم: حرف فلان گروه اين است; يعنى منطقشان اين است، عقيده و منطق مؤمن بدون اختصاص به حال مصيبت، «استرجاع‏» است البته اين منطق در حال مصيبت ظهور مى‏كند و مى‏گويد جا براى تاسف نيست; تاسف در اين نيست كه امانت را به صاحب اصيلش داديم، اگر افسوسى هست از جهل خود ماست كه چرا نشناخته بوديم كه اين شخص يا اين شى‏ء، امانت است و به آن دل بسته بوديم.
ركن سوم: اين كه اگر كار خيرى از دست او نشئت گرفته يا نيت پاكى از قلب او گذشته و قدم خيرى برداشته است آن كار خير علمى يا عملى را به خود اسناد ندهد و نگويد من كردم، بلكه بگويد: خدا را شكر كه توفيق آن علم يا عمل را به من ارزانى داشت. آنگاه انجام اين كار خير زمينه موفقيت او را فراهم مى‏كند و ديگر راهزن او نيست. چون او حمد خدا مى‏گويد نه حمد خود و ذات اقدس اله هم مى‏فرمايد: هر نعمتى به شما رسيده است، از ناحيه خداست;
«و ما بكم من نعمة فمن الله‏» (٧٠) .
اين اصل كلى، ايجاب مى‏كند كه انسان شكر «منعم‏» كند; نه شكر «متنعم‏». كسى كه ثناگوى خود است، غافل است و به جاى اين كه ولى نعمت را بستايد، متنعم را ثنا مى‏كند.
ركن چهارم: انسان گاهى اشتباه مى‏كند و مانند انبيا و ائمه (عليهم السلام) معصوم نيست،. اما اگر مومن، اشتباهى مرتكب شود، فورا استغفار مى‏كند و «استغفر الله ربي و اتوب اليه‏»
مى‏گويد. خلاصه آن كه سخن رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه مى‏فرمايد: عصمت امر و نگهدار حيات هر كس اعتقاد به توحيد و رسالت است، با تحليل عقلى كاملا قابل تبيين است، چون عقيده، حافظ معتقد است.
قضيه را از اين جهت، «عقد» مى‏نامند كه بين محمول و موضوع آن، پيوند و گره علمى برقرار است. اگر محمول و موضوع با يكديگر، رابطه نداشته باشد، قضيه محقق نيست، بلكه مركب تقييدى غير تام است.
از سوى ديگر، يك عالم و متفكر، جان خود را به محصول آن قضيه، گره مى‏بندد و به مطلبى كه علمى بودن آن مسلم است، معتقد مى‏شود. پس «عقد»، از آن قضيه و «اعتقاد»، آن گره خاصى است كه بين جان متفكر و نتيجه آن قضيه برقرار مى‏شود. از سوى سوم، بين هستى و حيات انسان و بين عقيده، گره خاصى برقرار است كه اين پيوند، آثار اخلاقى را به همراه دارد و تهذيب و تزكيه، از اين عنصر سوم شروع مى شود; اگر كسى به امرى معتقد باشد، آن عقيده، او را به خود مى‏بندد و گره مى‏زند و رها نمى‏كند و به دست وسوسه ابليس، از درون و دسيسه گران، از بيرون نمى‏سپارد و هم از اين رو كلمه «لا اله الا الله‏»
قلعه است; قلعه‏اى كه در درون خود ماست و صيانت اعتقاد كه عنصر سوم است مانع هر گونه ذهول و غفلت است و چون غفلت نيست آسيب نخواهد بود زيرا منشا هر آفتى كه از بيرون، دامنگير ما مى‏شود، غفلت درون ماست و اگر در درون ما قلعه اعتقاد و التفات وجود داشته باشد آسيبى به ما نمى‏رسد، چون: «هر آن غافل زيد، غافل خورد تير».
در روايات،از امام صادق (عليه‏السلام) آمده است كه هيچ پرنده‏اى در حال «ذكر» تيرنمى‏خورد وهرتيرى كه به هر پرنده درميدان شكار مى‏رسد در حال غفلت اوست (٧١) ! امثال اين روايات گذشته از جنبه علمى و اعتقادى، براى ما اثرى تربيتى دارند.

زى بندگى
ذات اقدس اله همواره براى انسان، دو امر را بازگو مى‏كند:
يكى اين كه انسان مى‏تواند در فضاى باز و مطلق، حركت كند و از ديدگاههاى وسيع، برخوردار باشد همه جا در سايه عنايت‏خدا حضور داشته باشد.
ديگر اين كه هرگز ظرف بندگى و حفاظ عبوديت را رها نكند; زيرا خارج شدن از قيد عبوديت همان و هلاكت همان!
براى روشن شدن اين دو مطلب، مثال محسوسى زده مى‏شود تا درك آن معقول را آسان كند، اگر كسى بخواهد در عمق اقيانوس بى‏كرانى غواصى كند يا در سينه باز و وسيع آفاق بگردد مى‏تواند; ولى به اين شرط كه حفاظ دريايى را در دريا و حفاظ آسمانى را در آسمان از تن دور نكند.اما اگر چنين غواصى وقتى به دريا رسيد لباس غواصى را از تن به درآورد، به درآوردن همان و هلاكت و غرق شدن همان!
نيز اگر كسى بخواهد در فضا به يكى از كرات آسمانى، سفر كند، بايد آن لباس مخصوص فضايى را در بركند و به سلاح مناسب آن، مسلح باشد; وگرنه، به درآمدن از آن حفاظ همان و سقوط و هلاكت همان!
ذات اقدس خداوند، به انسان اين پروبال را داده كه در همه اسماى الهى سفر كند; دنيا، برزخ، قيامت و مواقف آن و بهشت و جهنم را خوب بشناسد و قبل از اين كه از اين دنيا رخت‏بربندد تا حدودى از اسرار آن عالم، آگاه شود; چنانكه قرآن مى‏فرمايد:
«كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم ثم لترونها عين اليقين‏» (٧٢) .
شما اگر «علم اليقين‏» داشته باشيد، قبل از اين كه بميريد، قيامت و جهنم را مى‏بينيد.
بنابراين، راه شهود اسرار غيبى، باز است; اما اين راه آزاد و باز، لباس و حجاب خاص طلب مى‏كند.
اگر انسان بخواهد آزادانه در فضاى باز حركت كند، بايد به سلاح فضانوردان، مسلح باشد. انسان چه بخواهد راه انديشه حصولى را طى كند و چه بخواهد راه شهود را بپيمايد بايد عبد صالح خدا باشد. عبوديت و بندگى، حفاظ اين غواصى است و اگر لحظه‏اى از اين بندگى خارج شد و به ميل خود عمل كرد، خروج از زى بندگى همان و هلاكت در تيه جهالت و ضلالت همان.

داعيه ربوبيت!
انسان، براى نيل به آن دنياى مطلق مى‏كوشد تا خود را از اين قيد به درآورد; ولى نمى‏داند رسيدن به فضاى اطلاق بايد از روزنه همين لباس مقيد باشد. شيطان به انسان نيرنگ مى‏زند كه اين اطلاق با خروج از زى بندگى امكان پذير است و اين دسيسه اوست; اما بر اساس هدايت ذات اقدس اله، انسان مى‏تواند در فضاى باز و مطلق سفر كند ولى اولين و آخرين شرطش، پوشيدن جامه بندگى است.
شيطان در مورد حضرت آدم (عليه السلام) از همين راه، نفوذ كرد:
«قال يا ادم هل ادلك على شجرة الخلد و ملك لا يبلى‏» (٧٣) .
او گفت: اى آدم: آيا مى‏خواهى تو را به ملك جاويدان و عالمى كه كهنگى در آن راه ندارد، راهنمايى كنم؟ البته اين خواسته، حق است و خدا هم انسان را در زى بندگى به چنين خواسته‏اى مى‏رساند ولى شيطان مى‏خواهد انسان را برهنه كند تا نه تنها به آن مطلق نرسد، بلكه از اين مقيد هم بيفتد.
براساس اين تحليل، هر گناهى كه انسان انجام مى‏دهد، مى‏خواهد از زى بندگى بيرون برود و خواست‏خود را حاكم كند; يعنى، داعيه ربوبيت دارد و اصولا گناه يعنى داعيه خدايى داشتن. اين كه در قرآن كريم آمده است:
«ا فرايت من اتخذ الهه هواه‏» (٧٤) از همين حقيقت، حكايت مى‏كند; هيچ گناهى از هيچ گناهكارى، سرنمى‏زند مگر اين كه آن گناهكار مى‏خواهد ادعاى خدايى كند و بدى گناه، همين است. چون او مى‏خواهد با اين كار، از مرزى كه ذات اقدس اله براى او به عنوان «حد» الهى مشخص كرده، تعدى كند و راه او باز باشد:
«بل يريد الانسان ليفجر امامه‏» (٧٥) و چنين كسى، بنده خدا نيست.

به همين جهت انسان، قبل از اين كه گناه كند با خدا در نبرد است. اگر چه اين تعبير، در قرآن درباره بعضى از گناهانى كه قبح آن بسيار زياد است، آمده; اما روح و باطن هر گناهى چنين است. ذات اقدس اله رباخوار را كه نظم اقتصادى جامعه را بر هم مى‏زند چنين تحديد و تهديد مى‏كند:
«فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله‏» (٧٦) اگر دست از ربا خوارى برنمى‏داريد، پس با خدا اعلام جنگ كنيد. رباخوار ادعاى خدايى مى‏كند; چون او مى‏گويد: به نظر من، اجاره دادن مال و پول، صحيح است; ولى خدا مى‏فرمايد: پول، مانند مسكن نيست تا آن را اجاره دهيد، و اين اظهار راى در برابر خدا، جنگ با اوست.
كسانى هم كه امنيت جامعه را بر هم مى‏زنند، به جنگ با خدا و پيامبر دست مى‏زنند:
«انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتلوا...» (٧٧) .
سر اين كه اگر كسى گناه كند و آن را حلال شمارد براى هميشه در جهنم مخلد است و بخشوده نيست، اما اگر كسى گناه كند و آن را حرام بداند، اميد توبه و بخشش او هست، همين است; زيرا استحلال كننده مستقيما رودرروى خدا ايستاده و مستكبرانه راى خود را بر وحى الهى مقدم مى‏دارد چنين شخصى كافر است.

ترجيح خواسته خدا
امام صادق (عليه السلام) از رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كند كه ذات اقدس اله فرمود:
«لا يوثر عبد هواي على هواه الا جعلت غناه في نفسه و كفيته همه و كففته ضيعته و ضمنت السماوات و الارض رزقه و كنت له من وراء تجارة كل تاجر» (٧٨) :
طبق اين حديث قدسى، ذات اقدس اله (جل جلاله) فرمود: به عزت و عظمتم سوگند، هيچ بنده‏اى خواسته مرا بر خواسته خود مقدم نمى‏دارد مگر اين كه پنج فضيلت را بهره او مى‏سازم:
اول: اين كه روح بى‏نيازى را در او زنده مى‏كنم و اين، نصيب هر كسى نمى‏شود. چنانكه ديده مى‏شود برخى توانگران همه سخنانشان، بوى فقر مى‏دهد با اين كه امكانات مادى آنان به قدرى است كه اگر بقيه عمر را در گوشه‏اى بنشينند و كار نكنند نيز، نيازى ندارند، ولى با اين حال در عذاب تهى‏دستى گرفتارند.
ائمه (عليهم السلام) فرموده‏اند: اگر كسى مسير صحيح اقتصاد را طى نكند، خداوند فقر را پيش دو چشم او مجسم مى‏كند (٧٩) . او وقتى هنگام صبح از بستر برمى‏خيزد، صحنه هراسناك فقر و گدايى را پيش چشمش مى‏بيند و بين محل زندگى و محل كار نيز آنچه مى‏بيند منظره رعب‏آور فقر است و هنگامى كه به دفتر كار، وارد مى‏شود، در و ديوار مغازه‏اش تابلو گدايى است! هميشه در اين فكر است كه مبادا كالايى كه خريده شد، ارزان شود يا او سودى نبرد يا بر صفرهاى ارقام ثروتش افزوده نشود; ولى انسان پارسا، در همه جا صحنه زيباى توانگرى را مى‏بيند.
خداوندى كه به اين همه مار و عقرب، حيوانات حلال و حرام گوشت دريا و صحرا و كافران روزى مى‏دهد، آيا انسان مؤمن را بى‏روزى مى‏گذارد؟ تحصيل هزينه زندگى و مبارزه با كسانى كه حق ديگران را غصب مى‏كنند، واجب و از دستورهاى اسلامى است; اما روح توانگرى داشتن، يك نوع فضيلت اخلاقى و نزاهت روح است.
دوم: او را از اندوه و غم مى‏رهانم.
سوم: نمى‏گذارم كالاى تجارى و زراعى او ضايع شود.
چهارم: آسمان و زمين را مسئول تكفل روزى او مى‏كنم.
پنجم: خودم پشتوانه همه مسائل اقتصادى او هستم. در كنار هر تجارتى، لطف من او را همراهى مى‏كند و نمى‏گذارم حيثيت او آسيب ببيند.
بهبود رابطه با خدا

اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«من اصلح ما بينه و بين الله، اصلح الله سبحانه و تعالى ما بينه و بين الناس‏» (٨٠) .
حديث قدسى اول راجع به مسائل اقتصادى، مشكلات مالى و امور داخلى بود و اين حديث نورانى، ناظر به مسائل اجتماعى است; كسى كه در جامعه مشكلى دارد و مى‏خواهد رابطه بين او و ديگران بهبود يابد، بايد رابطه بين خود و خداى خود را نيكو و مستحكم كند. چون زمام دلهاى مردم به دست‏خداست و شرط نيكو شدن روابط بين او و ديگران، نيكو ساختن رابطه بين خود و خداست. راهى كه ما را به اين هدف والا مى‏رساند، «تفكر» است.
معصومين (عليهم السلام) فرموده‏اند:
«تفكر ساعة خير من قيام ليلة‏» (٨١) يك لحظه فكر كردن از بسيارى از عبادتهاى بى‏فكر بالاتر است: اگر عبادت بافكر باشد، به مراتب از فكر تنها بالاتر است و اگر عبادت بى‏فكر باشد، فكر، خودش بهترين عبادت است و انسان را به عبادتها مى‏رساند.
اهل بيت عصمت (عليهم السلام) آيين فكر كردن را نيز به ما آموخته و گفته‏اند: تفكر اين است كه مثلا انسان به سرزمين يا خانه‏هاى ويران شده برسد و بگويد: «اين ساكنوك؟ اين بانوك؟» (٨٢)
بنيانگذاران و ساكنان تو كجايند؟ اين فكر، انسان را متنبه مى‏كند و اين مثال است; وگرنه خانه‏هاى آباد هم از نسلى به نسلى و از دستى به دست ديگر منتقل مى‏شود. اگر چه خانه‏هاى ويران، پيام گوياترى دارند وگرنه هر چه از مسير ديدگان انسان مى‏گذرد، عامل پند و نصيحت است.
همان گونه كه حضرت امام كاظم (عليه السلام) در جواب هارون فرمود:
«ما من شي‏ء تراه عينك الا و فيه موعظة‏» (٨٣) :
هر چه از مسير چشم تو مى‏گذرد، واعظ است و اندرز مى‏دهد. تفكر يك لحظه، اين نقش را دارد كه انسان را بيدار و هشيار مى‏كند.

حسن ظن به خدا
اميدوار و خوش گمان به خداوند، پس از لغزيدن و اشتباه اميد عفو و بخشش داردو با اين اميد از خواب برمى‏خيزد. جمله‏اى كه در دعاى نورانى كميل آمده:
«ما هكذا الظن بك و لا المعروف من فضلك‏»
در دنيا هم جا دارد و اختصاصى‏به آخرت ندارد. حسن ظن به خدا اين است كه انسان، با «كريم‏»، «ستار» و «غفار» روبروست. در اين صورت، سعى مى‏كند كه به جنگ كريم نرود و اگر اشتباهى مرتكب شد، از جامه كرامت كريم، مددى بگيرد و خود را با آن‏بپوشاند و به اين ترتيب، اين حسن ظن، مايه نجات انسان است. در قيامت اگركسى را كه در دنيا پرده دين را ندريد و با اعتراف به حرمت گناه، گناه كرد و گفت:
«ربنا غلبت علينا شقوتنا» (٨٤)
بخواهند به دوزخ ببرند، عرض مى‏كند:
«ما هكذا الظن بك‏»:
خدايا، گمانم اين نبود كه مشمول گذشت‏شما نشوم، ندامى‏رسد: پس گمانت چه بود؟ عرض مى‏كند: گمان من اين بود كه من با ستار، كريم، غفار، حنان و منان روبرويم; نه با قهار. آنگاه دستور مى‏رسد كه او را عفو كنيد.
ولى اگر در دنيا اين عقيده حاصل نباشد، در آخرت اين مطلب هرگز به زبان كسى جارى نخواهد شد. انسان بايد در دنيا به اين معنا معتقد و سيرت و سنت او با اين اعتقاد، آميخته باشد تا در آخرت بتواند چنين سخنى را بگويد. چون هيچ كس در آن روز، بدون اذن خدا حرف نمى‏زند و حرف آن روز هم جز حق و صدق، چيزى ديگر نخواهد بود.
بنابراين، اگر كسى با خدا سخنى گفت و عرض كرد:
«ما هكذا الظن بك و لا المعروف من فضلك‏».
معلوم مى‏شود عمرى را در دنيا با همين سنت‏حسنه گذرانده كه در آن روز به او اجازه چنين درخواستى را مى‏دهند. البته اين طور نيست كه خدا همگان را ببخشد; بلكه:
«يغفر لمن يشاء» (٨٥) :
هر كسى را خودش مصلحت‏بداند مى‏بخشد و چون حكيم على‏الاطلاق است، خواست او بر اساس حكمت است، و از آسيب مشيت جزافى و اراده گزافى مصون است.

قضا و شفا
قرآن گاهى رابطه رهبران الهى با جامعه را، رابطه قاضى آزاده با جامعه مى‏داند و رابطه وحى با جامعه را رابطه قانون عدل و قضا با جامعه تلقى و گاهى آن را به صورت دارو و شفا تبيين مى‏كند: «انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس بما اريك الله‏» (٨٦) يعنى ما اين كتاب را نازل كرده‏ايم تا تو كه قاضى آزاده هستى، بر اساس قسط و عدل، حكم كنى و قانون هم، كه قرآن كريم است، قانون آزاد است و آن را حق به تو ارائه داده است; «لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه‏» (٨٧) سپس به جامعه اسلامى و انسانى نيز، گوشزد مى‏كند:
«ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم‏» (٨٨) .
وقتى قانونى آزاد از خطا، خبط و جهالت‏بود، و قاضى، از بند رشوه و مانند آن آزاد باشد و بر اساس قانون عدل، داورى كند، نه زن مسلمان حق اعتراض دارد و نه مرد با ايمان; كه اين خود نوعى تبيين قرآنى است.
تبيين ديگر، به صورت دارو و شفاست; جامعه بيمار را داروى شفا بخش، درمان مى‏كند; ولى تشريح داروى شفا بخش، تشخيص بيمارى بيماران و كيفيت مصرف اين دارو، بر عهده پزشكى حاذق است. در قرآن كريم، از وحى به عنوان «شفاء» ياد شده است:
«و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا» (٨٩)
يعنى ما براى مردم دارويى شفا بخش فرستاده‏ايم.
در نهج‏البلاغه، اميرالمؤمنين (صلوات الله و سلامه عليه) از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين تعبير مى‏كند:
«طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه‏» (٩٠) يعنى وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، طبيبى است كه با داشتن همه مبانى طب در مراحل گوناگون، گردش مى‏كند و در جاى مرهم، مرهم مى‏نهد و در جاى اعمال شدت، با شدت برخورد دارد و آنجا كه داغ كردن ضرورت دارد داغ مى‏كند:
درشتى و نرمى به هم در، به است
چو فاصد كه جراح و مرهم نه است
پس قرآن گاهى از خود، تعبير به شفا و گاهى تعبير به قانون قضا مى‏كند و دين از پيغمبر، گاهى به عنوان قاضى و گاهى به عنوان طبيب، ياد مى‏كند.
از گناه نيز، كه گاهى به عنوان «شعله‏» و گاهى به عنوان «سم‏» و گاهى به عنوان «چرك‏»، ياد مى‏شود. كار طبيب ومسئول بهداشت آن است كه هم محيط را آلوده نكرده، به بهداشت توجه داشته باشد و هم پيشگيرى كند و براى بيمار، داروى شفا بخشى تجويز كند; چنان كه كار قاضى، اين است كه بكوشد جامعه، تن به فساد ندهد و اگر فسادى در جامعه رخنه كرد، حق مظلوم را از ظالم بگيرد.
در بيانات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، آمده است:
«لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متتعتع‏» (٩١)
يعنى هيچ امتى مقدس و منزه نيست مگر اين كه ضعيف، بتواند حق خود را در آن جامعه از ظالم بدون لكنت و ترس بگيرد. همان طور كه طبيب، وظيفه بهداشتى ، پزشكى و درمانى و قاضى، وظيفه تامين امنيت جامعه را دارد، قبل از حكم و قضا بايد راهنمايى كند و بعد از آن نيز، وظيفه اجراى حد بر عهده اوست، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، نيز هم جنبه طبى دارد، كه پزشك دوار است، و هم جنبه قضايى; و قرآن كريم منافع ياد شده را به عنوان فوايد بحث اخلاق ذكر مى‏كند كه اگر كسى بداند گناه، آتش و سم است هرگز حاضر نيست‏بسوزد و خود را مسموم كند.
سم دو گونه است: سمى كه در گياهان، حيوانات و بدن انسان اثر مى‏گذارد و آن را مى‏توان با زبانهاى گوناگون، تبيين كرد و سمى كه كارى به بدن ندارد و حتى ممكن است‏بدن را فربه كند ولى جان را مسموم مى‏سازد و آن، افعال و اوصاف انسان است كه پس از افعال پيدا مى‏شود; افعال از آن جهت كه فعل اختيارى است، بخشى عناوين اعتبارى را به همراه دارد كه مجموعه آن حركات، زير پوشش عنوانى اعتبارى مانند: ظلم و عدل، قسط و جور، خيانت و امانت، رشوه گيرى و هديه‏پذيرى و... قرار دارند، اگر اين افعال و حركتها در مسير مستقيم نباشد عناوين ياد شده سوء مانند ظلم، جور، يانت‏بر آنها منطبق است; و اگر در مسير اصلى خود باشد، عناوين ياد شده حسن، مانند عدل، امانت، احسان و... بر آن مجموعه حركات، منطبق است.

رسالت وحى در تهذيب نفس
كار مهمى كه وحى كرده اين است كه دنيا، نفس و سود و زيان روح را به خوبى به ما شناسانده و از اين واقعيت، پرده برداشته و گناه را شعله و سم معرفى كرده و معلوم است كه نمى‏شود با آتش و سم، بازى كرد. از اين رو ذات اقدس خداوند كمال روح را در تزكيه آن مى‏داند:
«قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» (٩٢)
«قد افلح من تزكى و ذكر اسم ربه فصلى‏» (٩٣)
و از سوى ديگر مى‏فرمايد:
«ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها» (٩٤) :
اگر كار خير كرديد، به سود خودتان و اگر بد كرديد، آن هم از آن شماست; زيرا عمل از حوزه وجودى عامل، بيرون نيست.
قرآن بر چند مطلب، تكيه مى‏كند: يكى اين كه عمل خير، به ظاهر امرى اعتبارى است; اما باطن و درون آن، روح و ريحان است; همان طور كه از اين طرف، دفاع و پرهيز را به ما آموخته، از آن طرف نيز، جاذبه و كشش و كوشش را در ما زنده كرده و همان طور كه از يك سو فرمود: گناه، شعله و سم است و با سم و آتش، بازى نكنيد، از سوى ديگر هم فرمود ثواب، روح و ريحان است و شما جانتان را با روح و ريحان و گلهاى معطر فضايل اخلاقى معطر كنيد; و يا ظاهر فلان كار، ايثار و احسان و باطنش
«جنات تجرى من تحتها الانهار» (٩٥)
يا ظاهر فلان كار، نماز و روزه و باطنش
«انهار من عسل مصفى‏»
يا ظاهر فلان كار، جهاد و حج و باطنش
«انهار من ماء غير اسن‏»
و «و انهار من خمر لذة للشاربين‏» (٩٦)
است.
بيان اين حقايق، از غير انبيا ساخته نيست; گرچه اجمال يا خطوط كلى آن را عقل مى‏فهمد; ولى پرده بردارى تفصيلى از روى همه اين عناوين، تنها مقدور وحى است كه عده‏اى را از راه تشويق به فضيلت و عده‏اى را از راه تحذير از رذايل، نجات دهد. البته اوحدى از انسانها كه در سير و سلوك و طى مقامات عرفانى، از شاگردان انبياى الهى (عليهم السلام) به شمار مى‏روند، سم و آتشى دارند و روح و ريحانى در انتظارشان است و هجران محبوب و فراق لقاى حق، براى آنان شعله و سم است كه:
«هبني صبرت على حر نارك فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك؟» (٩٧)
براى آنان سم و شعله مصداق ديگرى دارد; آنان در عين حال كه داراى «جنات تجرى من تحتها الانهار» هستند شوق
«فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى‏» (٩٨) آنان را مجذوب مرحله‏اى والا كرده است.

تيرگى چشم جان
بدترين دشمن براى ما نفس است. اگر از مسئله تهذيب روح و تزكيه نفس كه بهترين هدف در فرهنگ قرآن كريم است غفلت نكنيم، هرگز جانمان را مسموم نمى‏كنيم; ولى ما كه امامان و پيغمبر (عليهم السلام) هستند، ما را كه مولى عليه آنان هستيم از خطر گناه با خبر كرده و به ما فرموده‏اند گناه چرك است:
«كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون‏» (٩٩) و كم كم به صورت حجابى ممتد مى‏شود و انسان گنه‏كار، جايى را نمى‏بيند.
از نظر قرآن كريم سراسر عالم، به قدرى زيباست كه خدا از آن به عنوان «احسن تقويم‏» (١٠٠) در باره انسان، يا «الذى احسن كل شى‏ء خلقه‏» (١٠١) در مورد مخلوقات، ياد كرده است; ولى كور، جهان را تيره مى‏بيند; مثلا، اگر كسى عينك سبز، بر چشم بنهد، همه قلمرو ديد او سبز و اگر عينك زرد بر آن بگذارد، منطقه ديد او زرد و اگر عينك آبى بر آن نهد، منطقه ديد او آبى است. اگر انسان، چشم جان خود را تيره كند، جز تاريكى، چيزى را نمى‏بيند. ضجه‏ها و ناله‏هاى اهل معنا و اشكهايى كه مى‏ريزند، براى شستشوى همان غبار است. از اين رو در دعاى كميل آمده است:
«و سلاحه البكاء» (١٠٢) يعنى اسلحه انسان مؤمن، گريه است; زيرا براى هر چيز وسايلى لازم است و براى غبار روبى صحنه تيره آيينه هم سلاح لازم است. و سلاح آن شوينده ويژه‏اى است; آيينه دل را بايد با اشك شب و روز، شستشو و تطهير كرد.

نقش سازنده تهذيب روح
اولين نقش سازنده تهذيب روح، اين است كه توان تشكيل مدينه فاضله را دارد و هر انسانى مى‏كوشد در فضاى مدينه فاضله به سر برد; اما مدينه فاضله نه مانند بارانى است كه از بالا ببارد و نه مثل آب چشمه يا چاهى است كه از درون زمين، بجوشد بلكه آن را انسان مهذب مى‏سازد و تهذيب جان انسان هم، در پرتو تعاليم اخلاقى انبياست. از اين رو انبيا (عليهم السلام) قبل از طرح مسائل سياسى، نظامى، اقتصادى و ساير شئون زندگى جمعى، به تهذيب روح و اخلاق، اشاره كرده‏اند. جامعه‏اى اهل سعادت است كه از تهذيب روح بهره‏مند باشد و جامعه يا ملتى سقوط مى‏كند كه از اين بارقه الهى محروم گردد.

راه مبارزه با تهاجم فرهنگى
اكنون كه سخن از تهاجم فرهنگى است، اساسى ترين راه مبارزه‏اش تطهير روح و تهذيب اخلاق و ساختن مدينه فاضله است; همان طور كه اقدامهاى سياسى نظامى و مانند آن توان تهاجم به نظام اسلامى را نداشت و عقب نشينى كرد، گرچه شهادت، جانبازى، آزادگى، مفقوديت و گمنامى را به همراه داشت; در جهاد اكبر نيز همه اينها حضور دارد; ولى بزرگتر از آنچه در جهاد اصغر مطرح است. بنابراين، جز تهذيب روح، كه نتيجه و ثمره جهاد اكبر است، چيزى نخواهد توانست جلو تهاجم فرهنگى را بگيرد و توجيه تبهكارى به بهانه تهاجم بيگانگان، نه در مكتب وحى و نه در محضر عقل، قابل قبول نيست و تنها راه مبارزه با آن، آشنايى با نفس و آفات و رذايل آن از يك سو و تحصيل فضايل و كمالات اخلاقى از سوى ديگر است و اين كه بدانيم ميدان جنگ و قلمرو نبرد تا كجاست و سلاحهايى كه عامل پيروزى در صحنه جهاد اكبر است چيست تا انسان آن سلاحها را فراهم كند.

تهذيب روح در قرآن و سنت
انبيا (عليهم السلام) كوشيدند، هم با سنت و سيرت خود، مسئله تهذيب روح را ارائه دهند و هم با نقل سنت و سيرت آموزنده مردان صالح و سالك آن راه، دستيابى به مدينه فاضله را گوشزد كنند; و قرآن كريم، گذشته از اين كه سنت و سيرت انبيا و اوليا و مردان صالح را طرح مى‏كند، قصص امتهاى مترقى و منحط و سبب ترقى و روش امت مترقى و نيز علت انحطاط ملتهاى فرومايه را هم گوشزد مى‏كند.
كمتر آيه‏اى در قرآن تلاوت مى‏شود كه در صدر يا وسط يا ذيل آن، مسئله تقوا و اخلاق، بازگو نشود. در بيانات نورانى اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمده است:
«التقى رئيس الاخلاق‏» (١٠٣) :
ريشه، ساقه و ثمره هر فضيلت‏خلقى، تقواست; يعنى بعضى از مراحل تقوا ريشه، بعضى از مراحلش ساقه و تنه، بعضى از مراحلش شاخه و بخشى از مراحلش هم ميوه است. قرآن كريم، اهميت مدينه فاضله را تنها در سايه نزاهت روح افراد آن مدينه مى‏داند; زيرا مدينه فاضله را انسانهاى آزاده مى‏سازند; و انسان در بند، توان ساختن جامعه مدنى را نخواهد داشت. به همين جهت قرآن، رقيت و حريت را وسيله بسيارى از مسائل اخلاقى مى‏شمارد و رقيت را نتيجه فرومايگى افراد مى‏داند.

انسان برده و انسان آزاد
در اين زمينه قرآن كريم اصل
«كل امرى‏ء بما كسب رهين‏» (١٠٤)
و «كل نفس بما كسبت رهينة‏»
را ارائه مى‏دهد; انسان بدهكار، گرو و وثيقه مى‏سپارد. نوع انسانها آزاد نيستند; بلكه در بند وثيقه‏اند و خودشان با سوء اختيار خود، دست و بال خود را بسته‏اند، توان حركت ندارند و از يك موجود جامد ساكن ايستا توقع ترقى نيست. تنها يك گروه «اصحاب اليمين‏» (١٠٥)
آزاد و آزاده هستند; البته اين آيات، مخصوص قيامت نيست كه در قيامت، يك عده آزاد و يك عده برده باشند. بلكه در آن جا اين حقايق، ظهور مى‏كند; نه اين كه حدوث پيدا كند.
در دنيا انسان يا آزاد است و يا برده; و اين بردگى يا حريت در قيامت، ظهور مى‏كند; اگر كسى خود را به وسيله رذايل اخلاقى در «غل جامعه‏» بند كرده باشد، اين غل اخلاقى در قيامت‏به صورت «خذوه فغلوه ثم الجحيم صلوه‏» (١٠٦) ظهور مى‏كند; و اگر كسى خود را آزاد كرده باشد، در قيامت، اين آزادگى به صورت عبور از صراط «كالبرق الخاطف‏» (١٠٧) جلوه مى‏كند. مهم آن است كه انسان در دنيا يا برده است‏يا آزاد و معيار بردگى و محور آزادگى را هم قرآن، يمن فضيلت و شوم رذيلت، ذكر مى‏كند; اخلاق ميمون، مايه آزادگى و رذايل مشئوم، مايه بردگى است.
كسى كه در داد و ستد بدهكار مى‏شود و مورد اطمينان نيست، وثيقه مى‏سپارد; اين وثيقه براى آن است كه مديون، دينش را ادا كند. وقتى تاديه كرد، فك رهن خواهد شد، يعنى آن گرو، آزاد مى‏شود. البته در مسائل مالى و اقتصادى، اگر كسى مالى به ديگرى بدهكار باشد، خانه يا فرش خويش را به او گرو مى‏سپارد; ولى در مسائل اخلاقى اگر كسى با جهان آفرين داد و ستد كند و به او بدهكارشود يعنى حق نظام و نظام آفرين راتاديه نكند، بايد وثيقه بسپارد و وثيقه او متاع مادى نيست; زيرا در رابطه‏اى كه خلق با خالق خود دارد، مسائل اعتبارى مانند ملكيت‏خانه و يا فرش، نقشى ندارد; داد و ستدهاى اعتبارى، دين و رهن اعتبارى را به دنبال دارد و فك رهن هم اعتبارى خواهد بود; ولى داد و ستد حقيقى، دين و رهن حقيقى را در بر دارد و فك رهنش هم حقيقى است; ولى چون الفاظ براى ارواح معانى، و نه براى مصاديق و خصوصيتهاى مادى، وضع شده، استعمال واژه‏هاى داد و ستد، اشتراء، بيع و بيعت، دين، رهن، و فك رهن، هم در مسائل اعتبارى و هم در مسائل حقيقى، حقيقى است.

داد و ستد ذات خدا با انسان
ذات اقدس خداوند با انسانها معامله و داد و ستد كرده انسان، بايع و خدا مشترى شده و اين بيعت را به عنوان «بيع‏» ياد كرده است:
«ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله‏» (١٠٨) بيعت كردن يعنى بيع كردن و اين بيع به صورت «ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة‏» (١٠٩) ظهور كرده و انسان در اين داد و ستد كالاى جان خود را به خدا مى‏فروشد. گرچه مسئله مالى امرى اعتبارى است; ولى فروش جان، امرى حقيقى است و وقتى انسان جان را مى‏فروشد ثمنى به نام بهشت را هنگامى دريافت مى‏كند كه به عقد بيع و بيعتش وفا كند. و اگر او جان و شئون نفسانى خود را به خداوند فروخت، چون هر بنده‏اى اين چنين است هر گونه تصرفى كه بخواهد در جان و جسم خود بدون اذن خدا انجام دهد غصب مى‏شود; آنهم غصب حقيقى نه اعتبارى; زيرا غصب در مسائل اعتبارى و مسائل حقيقى به يك‏معنا نيست; اگر چه جامع واقعى دارند. پس هرگونه تصرفى در روح و شئون آن كه مرضى خدا نباشد غصب است. انسان غاصب، بدهكار است و بايد وثيقه بسپارد و خدا وثيقه‏اى را جز جان، قبول نمى‏كند:
«كل نفس بما كسبت رهينة‏» وروشن است كه وقتى جان آدمى، در بند شود آزاد نيست، تنها يك گروه، آزادند:
«الا اصحاب اليمين‏» (١١٠) :
كسانى كه با ميمنت، كار مى‏كنند. اگر انسان متوسط بودند از رذايل گناه آزادند، و اگر از اوحدى انسانها بودند، «زهرچه رنگ تعلق پذيرد» و از اين بالاتر، ز هر چه رنگ تعين پذيرد، آزادند كه البته اين مقام منيع، نصيب اولياو انبيا خواهد بود
چنانكه در حديث معروف تثليث، حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
عده‏اى خدا را، محبانه و عاشقانه عبادت مى‏كنند:
«ان قوما عبدوا الله رغبة فتلك عبادة التجار و ان قوما عبدوا الله رهبة فتلك عبادة العبيد و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار» (١١١) : اين آزاد مردان نه تنها از رذايل بلكه‏از آنچه كه پيش ديگران، فضيلت محسوب مى‏شود از باب «حسنات الابرار سيئات المقربين‏» (١١٢) هم آزادند; و ساختن مدينه فاضله به دست انسانهاى آزاد و آزاده ممكن است.

ظاهرى پالوده و باطنى آلوده
گاهى انسان در فضايى به ظاهر زيبا، زندگى مى‏كند; اما درون اين فضا را افراد سيه دل، پر كرده‏اند، مانند نظام سرمايه‏دارى غرب كه به ظاهر، زيباست اما جز فساد و ظلم، چيزى از آن نظام مشهود نيست: نه در داخله خود، با عاطفه رفتار مى‏كند و نه نسبت‏به خارج از محدوده خود با قسط و عدل. اينها همان «خضراء الدمن‏» هستند كه در بيانات نورانى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است:
«اياكم و خضراء الدمن‏» (١١٣) يعنى، از گل زيبايى كه در مزبله‏ها مى‏رويد پرهيز كنيد; عرض شد: منظور چيست؟ فرمود: دخترى زيبا كه در خانواده‏اى بى‏ايمان، تربيت‏شده باشد. اين خانواده بر اثر نداشتن فضايل اخلاقى مزبله است، و آن دختر كه در چنين خانواده‏اى رشد كرده گلى است كه در مزبله روييده است. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تنها يك نمونه از «خضراء الدمن‏» را بيان كرده و گرنه، نمونه‏هاى فراوانى دارد; نظام به ظاهر فريبا و زيباى غرب نيز، «خضراء الدمن‏» است، يعنى ساختمانها، شهر و وضع زندگى آنها، زيبا و سرسبز است; اما رذايل اخلاقى و تيرگيهاى درونى اينها، «دمن‏» و مزبله است.

آلودگى درون
قرآن كريم، درون انسان آلوده را مشخص كرده در اين‏باره مى‏فرمايد: اگر كارگزارى به حقوق حلالش نسازد و رشوه بگيرد، مانند كسى است كه در درون خود، «كنيف‏» و چاه بدبويى حفر كرده باشد و رشوه‏دهنده، مثل آن است كه در چاه بدبويى، دلوى بيندازد و مقدارى لجن از آن استخراج كند:
«و تدلوا بها الى الحكام‏» (١١٤)
به رشوه دهنده فرمود: تو وقتى رشوه دادى و مرتشى حقى را باطل و يا باطلى را حق و يا نوبت كسى را تضييع كرد، مثل آن است كه دلوى در جان كارگزار انداخته، لجن در آورده باشى و در نهان و نهاد مرتشى هم جز لجن، چيز ديگرى نيست.
اگر كسى با اين وضع، آشنا بشود كه مدينه فاضله را مردان آزاده مى‏سازند و مردان آزاده در پرتو اخلاق، ساخته مى‏شوند، هرگز حاضر نمى‏شود در درون خود، چاه بد بو حفر كند و با درون لجنى زندگى كند و ديگران هم حاضر نيستند «ادلاء» كنند، يعنى دلوى را در كنيف بدبوى او انداخته مشتى لجن از او استنباط و استخراج كنند. انبيا اين خطر را پيش بينى كرده، گفتند: به فكر زرق و برق ظاهر فريب نظامهاى الحادى نباشيد. زيرا اينها گلهاى زيبايى هستند كه در مزبله‏ها روييده‏اند. نشانه‏اش طرز فكر و برخورد اين جامعه به ظاهر زيبا و فريبا با كشورهاى جهان سوم است.

سازنده مدينه فاضله
بهترين راهى كه انبيا (عليهم السلام) براى ساختار جامعه مدنى انتخاب كرده‏اند اين است كه انسان را در مقاطع گوناگون، فاضل به بار آورند، فقط انسانهاى فاضل هستند كه جامعه و مدينه فاضله را مى‏سازند و هرگز مهندس و يا معمار نمى‏تواند مدينه فاضله بسازد. مهندس يا معمار، معيارى ارزشى طلب مى‏كند كه به استناد آن خانه خوب بسازد، و مانند باغبانى است كه براى او فرق نمى‏كند «خضراء» و گلهاى زيبا را در مزبله بكارد و يا در غير آن; دين در عين حال كه به همه علوم سودمند بها مى‏دهد و با چشم تكريم به آنها مى‏نگرد، معيار ارزشى بهره‏ورى از دانشها را اول ارائه مى‏كند و در مرحله بعد، اصول و اسلوب فنى را محترم مى‏شمارد و آن زير بناى اولى را انسانهاى آزاده مى‏داند و خطر تجاوز از حد و تعدى از وظيفه را گوشزد و راه درمان را هم مشخص مى‏كند.

هوس مدارى و حاكميت فساد
در قرآن كريم، به منظور ارائه خطر، آيات فراوانى وجود دارد مانند:
«و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن‏» (١١٥) :
اگر حق و حقيقت، تابع هوس هوس مداران باشد (در بخش توحيد، تابع عقايد ملحدان اعتقادى باشد و رب را واحد نداند و به «ارباب متفرقون‏» (١١٦) رضا بدهد، در مسائل اخلاقى، تابع رذيلت مدارها و در مسائل عبادى و احوال شخصى، تابع افراد هوس باز باشد) نظام كيهانى به هم مى‏خورد; اگر مسائل قانونى و حقوقى، تابع هوس اينها باشد، نه تنها زمين فاسد مى‏شود، بلكه فساد به آسمانها هم سرايت مى‏كند و اگر روزى بشر بر اثر پيشرفت علم، توانست در آسمانها هم كارى انجام دهد و در منظومه‏هاى شمسى نيرو پياده كرده و زندگى كند، آنجا هم مثل زمين فاسد خواهد شد.
قرآن در بخشى ديگر مى‏فرمايد:
«ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس‏» (١١٧) يعنى، تبه‏كاران نه تنها خشكيها را به تباهى كشيده‏اند بلكه درياها را هم آلوده كرده‏اند. چنانكه در جنگ خليج فارس دريا هم آلوده شد و انسان معاصر با داشتن قانون محيط سالم و زيست در اثر نداشتن اخلاق نه در خشكى به سلامت زيست و نه در دريا از سلامت‏بهره برد.
ذات اقدس خداوند، اين فساد را هم گوشزد كرده،باز مى‏فرمايد:
«و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض‏» (١١٨) :
اگر نيروهاى الهى در جامعه زندگى نكنند، تبهكاران همه زمين را تباه مى‏كنند. و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا» (١١٩) يعنى، اگر به وسيله مردان فداكار و نستوه الهى، جلو تهاجم و تجاوز متجاوزان گرفته نشود، مراكز مذهب ويران مى‏شود; اين چهار آيه، نشان مى‏دهد كه اگر افراد جامعه از رذيلت آزاد نشوند، هرگز توان تشكيل مدينه فاضله را نخواهند داشت و انبيا كه يكى از اهداف اصيل آنها تامين و تاسيس مدينه فاضله است، در كمال دقت‏بررسى كرده‏اند كه اين هدف سامى، جز با انسان شناسى و تهذيب روح و اخلاق، ميسر نيست.

نخستين كار انبيا
از اين رو نخستين كارى كه انبيا كردند اين بود كه انسانها را به قيقت‏خودشان آشنا كرده، گمشده خودشان را به خودشان نشان دادند و فرمودند: وقتى خودتان را فراموش كرده‏ايد، «خضراء الدمن‏» مى‏شويد و نمى‏دانيد در كجا بروييد; شما از رويش خود لذت مى‏بريد اما از منبع رويش خبر نداريد و اولين تاثير سوء را خود آن گل مزبله مى‏پذيرد; زيرا گل در نظام زنده حيات از نوعى درك، شامه و ذائقه بر خوردار است. بلكه در ديد دقيق اهل معرفت، همه موجودات، سميع و بصيرند و اگر سميع و بصير بودند، از حواس چشايى، شامه و لامسه نيز برخوردارخواهند بود; ولى سمع و بصر، خصيصه‏اى دارد كه در قرآن كريم و سنت معصومين (عليهم‏السلام) بيشتر مورد توجه است و يكى از اوصاف الهى، مسئله سمع و بصر است پس اولين بوى بد را خود همين گل ياسى كه از زباله دان روييده استشمام مى‏كند; گرچه معطر است ولى از ريشه آلوده خود متاثرتر از ديگران است.

احساس بوى بد گناه
آن كس كه ريشه بدى دارد، اولين آسيب را خود احساس مى‏كند. مگر اين كه بر اثر سكر طبيعت، مسموم و بر اثر لذت جوانى، مقام، پست و رياست مزكوم‏باشد و زكام، شامه او را بسته باشد; اما زكام امرى عارضى و زوال‏پذير است. اگر بدن، عرق آلود بود و انسان مدتى با بدن آلوده زندگى كرد بالاخره روزى شامه‏اش باز مى‏شود و اولين كسى كه بوى بد عرق بدن، را استشمام مى‏كند، خود اوست.
نيز كسى كه به اخلاق آلوده مبتلا مى‏شود، اولين بوى بد گناه را خود استشمام مى‏كند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«تعطروا بالاستغفار لا تفضحنكم روائح الذنوب‏» (١٢٠) : خودتان را با استغفار و توبه معطر كنيد، تا بوى بد گناه شما را رسوا نكند!
انسان ابتدا پيش خود و سپس پيش ديگران خجالت مى‏كشد. باطن گناه، آبروى انسان را مى‏برد و بسيار بدبوست. دهان بدبو يا لباس بدبو با شستشوى ظاهرى پاكيزه مى‏شود; اما اگر جان، بدبو شد راهى براى ترميم آن وجود ندارد.
از اين رو انبيا پيش از هر چيز سعى كردند ياد خدا را در دلها زنده كنند، ياد خدا بر هر چيز، حتى بر ياد خود انسان هم، مقدم است; زيرا خدا به ما از خود ما هم نزديكتر است; گرچه بحسب ظاهر در سير صعود انسان، ابتدا خود و سپس خدا را مى‏شناسد:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه‏» (١٢١) ولى وقتى مسير خود را تحليل كند، مى‏بيند معنا اين نيست كه اگر كسى خود را بشناسد، خدا را مى‏شناسد; بلكه اين است كه اگر كسى خود را بشناسد، معلوم مى‏شود قبلا خداى خود را شناخته، چون متن حديث «... يعرف ربه‏» نيست، گويا فرموده: «من عرف نفسه فقد عرف ربه سابقا على معرفة نفسه‏» زيرا خدا بر ما مقدم و به ما از خود ما هم نزديكتر است.

حجاب معرفت نفس
بنابر آنچه گفته شد كه ما قبل از خودشناسى خدا را شناخته‏ايم، اگر خدا را فراموش كنيم، اين فراموشى، حجاب معرفت نفس مى‏شود و نمى‏گذارد كسى خود را هم بشناسد. از اين رو قرآن كريم در سوره «مجادله‏» سخنى دارد كه بازده‏اش را در سوره «حشر» بيان مى‏كند; در سوره مجادله مى‏فرمايد:
«استحوذ عليهم الشيطان فانسيهم ذكر الله‏» (١٢٢) وقتى شيطان بر يك فرد يا گروهى مسلط شود، اولين كارش اين است كه انسان را خلع سلاح كرده او را از ياد خدا غافل مى‏كند. وقتى انسان از ياد خدا غافل شد آنگاه «فانسيهم انفسهم‏» (١٢٣) تحقق پيدا مى‏كند; به اين معنا كه خدا هم آنها را از ياد خودشان مى‏برد.
در روز عاشورا وقتى وجود مبارك امام سجاد (سلام الله عليه) به حضرت سيد الشهداء (صلوات الله وسلامه عليه) عرض كرد: كار شما با اين قوم به كجا كشيد; حضرت در جواب، همين آيه را قرائت فرمودند كه شيطان بر اينها مسلط شده و ياد خدا را از دلهايشان برده است; وقتى ياد خدا از دلهايشان بيرون برود، آنان خود را نمى‏شناسند و وقتى خود را نشناسند، نتيجه اين مى‏شود كه مدينه فاضله به امامت امام معصوم را هم به رسميت نمى‏شناسند.
از آنچه گذشت چند اصل را نتيجه مى‏گيريم:
اصل اول: انبيا (عليهم السلام) براى تاسيس مدينه فاضله آمده‏اند.
اصل دوم: مدينه فاضله گرچه شرايط و اركان بيشمارى دارد ولى اولين شرط و مهمترين اصل آن، وجود انسانهاى آزاد و آزاده است.
اصل سوم: انسانها در سايه تهذيب اخلاق، آزاد مى‏شوند. و اگر كسى تن به تباهى دهد هستى خود را براى ابد ساقط كرده و خود را به بند كشيده است و ديگر هيچ چيز حتى آتش جهنم نمى‏تواند آن بند را باز كند; زيرا آتش گرچه قدرت دارد آهن را نرم كند، ولى اگر آهنى آتشين بود يعنى، خود آتش به صورت آهن در آمد، ديگر چه چيز مى‏تواند آن را ذوب كند؟ چنانكه هر آتشى مى‏تواند درخت را بسوزاند، ولى اگر درختى آتشين بود چه چيز آن را مى‏سوزاند؟
در قرآن كريم آمده است كه ما درختى آتشين داريم:
«انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم‏» (١٢٤) درخت جهنم، با آتش، رشد و تغذيه مى‏كند نه آب! درختى كه ريشه، تنه و شاخه‏اش از آتش و ميوه‏اش هم آتش است. آهنى كه در دست و پاى تبهكاران است، آهنى آتشين است كه آتش جهنم هم آن را نرم نمى‏كند و انسان تبهكار همواره در آن غل، به سر مى‏برد، چون خودش با سوء اختيار، اين كار را كرده است.
همان طور كه انسان مى‏تواند با وجود همان خواسته‏هاى نفسانى، دست و بال شيطان را با همه قدرتهاى تحريكى كه دارد به بند بكشد چنان كه فرشتگان رحمت در ماه رمضان شياطين را به غل مى‏كشند و در حقيقت‏با دست رحمت، پاى غضب و با دست اطاعت، پاى تمرد را مى‏بندند، انسان نيز مى‏تواند با دست عقل، پاى جهل و با دست اطاعت، پاى معصيت و با دست توحيد، پاى الحاد را ببندد و چون توحيد، اطاعت و فضيلت، بالاتر از الحاد و معصيت و رذيلت است و به همان دليل گفته‏اند: بهشت، هشت درجه و جهنم، هفت درجه دارد و نيز به همان دليل گفته‏اند:
«يا من سبقت رحمته غضبه‏» (١٢٥) انسان فضيلت مدار، اين توان را دارد كه دست ارباب رذيلت را آن چنان ببندد كه توان باز كردن را نداشته باشند، آنگاه انسان، راحت مى‏شود. پس اين راه مقدور است.

نقش اخلاق در نجات فرد و جامعه
اخلاق، نه تنها در نجات جامعه ومسائل اجتماعى، نقش دارد بلكه در نجات فرد و مطالب فردى نيز سهم مؤثرى ايفا مى‏كند; زيرا اخلاق، تنها براى ايجاد يك مدينه فاضله، شهر و يا كشور متمدن و با فرهنگ نيست; انسان خواه در جامعه زندگى كند، خواه در زاويه‏اى به سر ببرد نيازمند به اخلاق است. البته اگر جامعه‏اى وجود داشته باشد و كسى بخواهد عمدا از جامعه جدا بشود، هرگز در آشنايى با فن اخلاق و عمل به قوانين اخلاقى، موفق نخواهد بود; زيرا يكى از برجسته‏ترين و مهمترين وظيفه‏هاى اخلاقى انسان، رها نكردن جامعه و در متن آن به سر بردن است، چون شكوفايى فضايل انسانى در سايه داد و ستدهاى جمعى است و اخلاق مانند احكام در همه حالات وجود دارد; اگر چه مهمترين بخش آن در جامعه جلوه مى‏كند.
نياز بشر به اخلاق، مانند نياز وى به نبوت و وحى است; همان طور كه هر فردى نيازمند به وحى است، خواه در جامعه زندگى كند و خواه زندگى فردى داشته باشد و هيچ فردى نمى‏تواند در جهان‏بينى، اخلاق و يا اعمال مستقلا به سر ببرد و به فكر خود بسنده كند و از همين رو اولين انسان روى زمين خود پيغمبر بود، در مسائل اخلاقى نيز چنين است، يعنى، اولين انسان هم ناچار است‏با دستور اخلاقى آشنا باشد و به آن عمل كند.
اين كه مسئله نبوت را از آن جهت كه بشر مدنى بالطبع است و جمعى زندگى مى‏كند، طرح مى‏كنند و در روايات ما هم به آن استدلال شده است، بدين معنا نيست كه نبوت تنها براى جامعه است; زيرا نبوت براى رهبرى انسان است، جمعى باشد يا فردى و در روايات هم به هر دو بخش از ادله اشاره و استدلال شده است: يك بخش، بخش جامع و فراگير است و آن دليل نبوت براى جامعه است چون فراگيرتر و مهمتر از مطلب فردى است; بخش ديگر ادله نياز انسان به راهنماست; خواه اولين انسان و خواه انسانى باشد كه در جامعه، زندگى مى‏كند و يا انسانى كه بعد از تاسيس جامعه، باز زندگى فردى دارد.
موضوع مسئله اخلاق و نيز موضوع مسئله نياز به نبوت، «انسان‏» است و نه خصوص جامعه. در حقيقت، اخلاق براى تهذيب انسان است; نه تهذيب خصوص جامعه. البته موضوع بعضى از مسائل، مدينه و جامعه است; مثلا، موضوع جامعه شناسى، با شعب گوناگونى كه دارد، جامعه است و اگر جامعه نباشد خواه وجود نداشته باشد يا در صدد ايجادش بر نيايند مسئله جامعه شناسى، مدينه فاضله و مانند آنها موضوع ندارد; ولى موضوع بعضى از مسائل ، مانند نياز به وحى، تهذيب روح، اخلاق و مانند آنها خود انسان است، نه جامعه.
انسان، مانند درخت نيست; فرضا مانند درخت هم باشد، لازم است اصولى را بداند و رعايت كند، مثل اين كه چگونه تغذيه، رشد و توليد كند. او مانند حيوان هم نيست; مثل حيوان هم بود، نيازمند به علوم دامپزشكى بود. در عين حال، انسان هم جنبه گياهى، هم جنبه حيوانى و ملكى و هم جنبه فرشته‏اى و ملكوتى دارد و قهرا براى تدبير اين جهات، نيازمند به قانون است و از آن جا كه هر كدام از اين‏ها هم حقوق و اخلاق را در بر دارد، انجام هر كدام از اين مواد حقوقى يا اخلاقى، مسائل حقوقى و مطالب اخلاقى را به دنبال دارد.

اهميت اخلاق از نظر قرآن و عترت
قرآن كريم به مسئله اخلاق، چنان بها مى‏دهد كه آن را جزو اهداف اصيل نبوت عام مى‏شمارد و زندگى انسانها را در سايه اخلاق، زندگى سعادتمند مى‏شمرد و انسانى را كه متخلق به اخلاق الهى نيست، خاسر و سرمايه باخته مى‏داند. خداوند در سوره «عصر» قسم ياد مى‏كند كه نوع انسانها به استثناى گروه خاص در خسارتند:
«و العصر ان الانسان لفى خسر...».
از اين رو در قيامت‏سرمايه باختگان، از شدت افسوس، هر دو دست‏خود را به دندان مى‏گزند!:
«و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا» (١٢٦) .
در دنيا كسى كه ضرر مى‏كند و پشيمان مى‏شود، از ناراحتى انگشت‏سبابه را مى‏گزد و در ادبيات عرب «سبابه متندم‏» معروف است ولى در قيامت، انسان خسارت ديده، از شدت پشيمانى هر دو دست‏خود را مى‏گزد; زيرا در دنيا همه سرمايه‏ها را باخته و در قيامت، هم راهى براى تحصيل سرمايه و يا كسب و كار نيست.
انسانى كه در دنيا ورشكست‏شود و سرمايه را ببازد، مى‏تواند از درآمد كارگرى ساده‏اى، خود را تامين كند; ولى اگر انسان در قيامت، ورشكست‏شود، چاره‏اى جز فقر و مذلت ندارد و كسى هم نيست كه به نياز اين فقير، در آن روز پاسخ بدهد:
«لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة‏» (١٢٧) .
پس، اهميت و عظمت اخلاق و تهذيب روح، به آن جهت است كه انسان متخلق و مهذب سود هميشگى مى‏برد:
«يرجون تجارة لن تبور» (١٢٨) و شخص آلوده، خسارت ابدى مى‏بيند.
عترت طاهرين نيز بيش از هر چيز در باره اخلاق سخن گفته‏اند و مهمترين بحث اخلاقى را هم اميرالمؤمنين (عليه افضل صلوات المصلين) در خطبه تقوائيه‏اى كه براى «همام‏» ايراد كردند فرموده‏ند:
«... فالمتقون فيها هم اهل الفضائل منطقهم الصواب‏»
اولين فضيلتى كه حضرت براى مردان با تقوا ياد مى‏كند اين است كه: منطق و فكر كردن آنان صائب است. سپس مى‏فرمايد:
«ملبسهم الاقتصاد»
كه بر همان ركن اول و دوم سوره «عصر» منطبق مى‏شود. البته منطق، تنها حرف زدن نيست «منطقهم الصواب‏»
يعنى، شيوه عملى، روش، گفتار و نوشتار آنان صواب و درست است; زيرا انديشه آنان صائب است.
آنگاه بعد از چند جمله، كه عظمت روح متخلقان و متقيان را ذكر مى‏كند، مى‏فرمايد:
«عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم‏» (١٢٩) يعنى، تنها چيزى كه در ديدگاه و جان آنان، بزرگ جلوه مى‏كند خداست و غير خدا هرچه هست كوچك است; مگر چيزى كه مانند رسالت، ولايت، وحى و شريعت صبغه الهى داشته باشد; زيرا مردان با تقوا به شعاير الهى با ديد تكريم نگاه مى‏كنند:
«و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب‏» (١٣٠) .
در عبارت: «فصغر ما دونه فى اعينهم‏» «دون‏» به معناى «سوى‏» است و «مادون‏» يعنى «ماسوى‏» يعنى، هرچه كه صبغه الهى ندارد، پيش اينها حقير است. و اين جمله، با آيه كريمه تعظيم شعائر هماهنگ است.
-----------------------
١. نهج البلاغه، نامه ٦٨.
٢. سوره جاثيه، آيات ٣-٤.
٣. سوره ذاريات، آيه ٢١.
٤. سوره آل عمران، آيه ١٩٠.
٥. سوره حديد، آيه ٢٠.
٦. بحار،ج ١٠٥،ص ١٦; «ففعل ذلك فوسع عليه الرزق‏»(مستدرك الوسائل،ج ١،ص ٣٠٠).
٧. سوره مطففين، آيات ١-٣.
٨. سوره شورى، آيه ٢٧.
٩. سوره روم، آيه ٤١.
١٠. سوره علق، آيه ٦-٧.
١١. سوره انعام، آيه ١٢٥.
١٢. سوره مدثر، آيه ٥.
١٣. سوره هود، آيه ١١٤.
١٤. سوره فرقان، آيه ٧٠.
١٥. سوره مائده، آيه ٦.
١٦. سوره هود، آيه ٦.
١٧. همان، آيه ٥٦.
١٨. سوره زمر، آيه ٢١.
١٩. سوره فصلت، آيه ١٢.
٢٠. سوره اسراء، آيه ٤٤.
٢١. سوره بقره، آيه ٣٠.
٢٢. سوره نمل، آيات ٢٣-٢٤.
٢٣. همان، آيه ٢٥.
٢٤. سوره بقره، آيه ٣٠.
٢٥. همان، آيه ٣١.
٢٦. سوره احزاب، آيه ٣٣.
٢٧. محاسن برقى، ج ١، ص ٧٩، ح ٤٥; همان گونه كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در بسيارى از صحنه‏هاى تاريخى حضور بدنى نداشت: «وما كنت‏بجانب الغربي‏»(قصص،٤٤) ; «وما كنت‏بجانب الطور»(قصص،٤٦); «ما كنت ثاويا فى اهل مدين‏»(قصص،٤٥) ولى خداى سبحان با وحى آن حضرت را آشنا مى‏كرد: «ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك‏»(آل‏عمران،٤٤); حضرت امام سجاد و ساير معصومان (عليهم السلام) نيز نگارانى به‏مكتب نرفته‏اند كه علومشان محدود به زمان و مكان نيست و نمى‏توان گفت امام‏سجاد(عليه‏السلام) موساى كليم را نديده پس چگونه از او سخنى نقل مى‏كند.
٢٨. سوره بقره، آيه ١١٥.
٢٩. سوره حديد، آيه ٤.
٣٠. «سئل ابو يزيد (رحمة الله عليه) عن الاسم الاعظم فقال: اروني الاصغر حتى اريكم الاعظم، اسماء الله كلها عظيمة...» (شرح اربعين، ص‏٧٣).
٣١. شرح اربعين، ص ١٠٤.
٣٢. نهج البلاغه، خطبه ١٨٩.
٣٣. سوره ذاريات، آيه ٢٢.
٣٤. سوره اعراف، آيه ٤٠.
٣٥. سوره طه، آيه ٧.
٣٦. سوره احزاب، آيه ٥٣.
٣٧. سوره فصلت، آيه ٥.
٣٨. سوره اسراء، آيه ٤٥.
٣٩. سوره مطففين، آيه ١٥.
٤٠. از فقرات دعاى ابوحمزه ثمالى.
٤١. نهج البلاغه، حكمت ٢٨٢.
٤٢. سوره نور، آيه ٣٥.
٤٣. سوره فصلت، آيه ١٢.
٤٤. سوره ذاريات، آيه ٢٢.
٤٥. سوره حديد، آيه ٣.
٤٦. نهج البلاغه، خطبه ١٥٢.
٤٧. سوره حج، آيه ٤٦.
٤٨. نهج البلاغه، خطبه ٤٩.
٤٩. همان، خطبه ١٩٥.
٥٠. همان، خطبه ٢٢٥.
٥١. نهج‏البلاغه، خطبه ١٦٠.
٥٢. از فقرات دعاى كميل.
٥٣. سوره عنكبوت، آيه ٤٥.
٥٤. شرح غرر الحكم، ج ١، ص ١٧٢.
٥٥. شرح غررالحكم، ج ٢، ص ١٩٩.
٥٦. بحار، ج ٣، ص ٣٢٧، ح ٢٧.
٥٧. سوره بقره، آيه ١٢٩.
٥٨. محاسن برقى، ج ١، ص ٨٠، ح ٤٦.
٥٩. همان.
٦٠. شرح غرر الحكم، ج ٢، ص ١٥٦.
٦١. محاسن برقى، ج ١، ص ٨٠، ح ٤٦.
٦٢. سوره توبه، آيه ١٠٣.
٦٣. سوره مائده، آيه ٦.
٦٤. سوره نور، آيه ٢٨.
٦٥. محجة البيضاء، ج ٤، ص ١٢٠.
٦٦. سوره احزاب، آيه ٢١.
٦٧. سوره انعام، آيه ١٢٢.
٦٨. بحار، ج ٧٤، ص ١٣٤.
٦٩. سوره بقره، آيه ١٥٦.
٧٠. سوره نحل، آيه ٥٣.
٧١. «ما من طير يصاد في بر ولا بحر ولا يصاد شي‏ء من الوحوش الا...»(بحار، ج ٦١ ص ٢٤).
٧٢. سوره تكاثر، آيات ٥ ٧.
٧٣. سوره طه، آيه ١٢٠.
٧٤. سوره جاثيه، آيه ٢٣.
٧٥. سوره قيامت، آيه ٥.
٧٦. سوره بقره، آيه ٢٧٩.
٧٧. سوره مائده، آيه ٣٣.
٧٨. بحار، ج ٦٧، ص ٧٥.
٧٩. «من اصبح وامسى والاخرة‏اكبر همه،جعل الله الغنى فى قلبه و...»(همان،ج ٧٠،ص‏١٠٤).
٨٠. همان، ج ٧٩، ص ١٩٧.
٨١. كافى، ج ٢، ص ٥٤، باب التفكر، ح ٢.
٨٢. كافى، ج ٢، ص ٥٤، باب التفكر، ح ٢.
٨٣. بحار، ج ٦٨، ص ٣٢٤.
٨٤. سوره مؤمنون، آيه ١٠٦.
٨٥. سوره مائده، آيه ١٨.
٨٦. سوره نساء، آيه ١٠٥.
٨٧. سوره فصلت، آيه ٤٢.
٨٨. سوره احزاب، آيه ٣٦.
٨٩. سوره اسراء، آيه ٨٢.
٩٠. نهج البلاغه، خطبه ١٠٨.
٩١. «فاني سمعت رسول الله‏صلى الله عليه و آله و سلم يقول في غير موطن: «لن تقدس...» (نهج‏البلاغه، نامه ٥٣).
٩٢. سوره شمس، آيات ٩ ١٠.
٩٣. سوره اعلى، آيات ١٤ ١٥.
٩٤. سوره اسراء، آيه ٧.
٩٥. سوره بقره، آيه ٢٥.
٩٦. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ١٥.
٩٧. از فقرات دعاى كميل.
٩٨. سوره فجر، آيات ٢٩ ٣٠.
٩٩. سوره مطففين، آيه ١٤.
١٠٠. سوره تين، آيه ٤.
١٠١. سوره سجده، آيه ٧.
١٠٢. از فقرات دعاى كميل.
١٠٣. نهج البلاغه، حكمت ٤١٠.
١٠٤. سوره طور، آيه ٢١.
١٠٥. سوره مدثر، آيات ٣٨ ٣٩.
١٠٦. سوره حاقه، آيات ٣٠ ٣١.
١٠٧. بحار، ج ٨، ص ٦٧، ح ٨.
١٠٨. سوره فتح، آيه ١٠.
١٠٩. سوره توبه، آيه ١١١.
١١٠. سوره مدثر، آيات ٣٨ ٣٩.
١١١. نهج البلاغه، حكمت ٢٣٧.
١١٢. بحار، ج ٢٥، ص ٢٠٥، قسمت «بيان‏».
١١٣. بحار، ج ١٠٠، ص ٢٣٢.
١١٤. سوره بقره، آيه ١٨٨. «ادلى‏» يعنى دلو را در چاه انداخت.
١١٥. سوره مؤمنون، آيه ٧١.
١١٦. سوره يوسف، آيه ٣٩.
١١٧. سوره روم، آيه ٤١.
١١٨. سوره بقره، آيه ٢٥١.
١١٩. سوره حج، آيه ٤٠.
١٢٠. بحار، ج ٧، ص ٢٧٨.
١٢١. شرح غرر الحكم، ج ٥، ص ١٩٤. ١٢٢. سوره مجادله، آيه ١٩.
١٢٣. سوره حشر، آيه ١٩.
١٢٤. سوره صافات، آيه ٦٤.
١٢٥. بحار، ج ٩١، ص ٣٨٦، ح ٣.
١٢٦. سوره فرقان، آيه ٢٧.
١٢٧. سوره بقره، آيه ٢٥٤.
١٢٨. سوره فاطر، آيه ٢٩.
١٢٩. نهج البلاغه، خطبه ١٩٣.
١٣٠. سوره حج، آيه ٣٢.

۱۵
فصل پنجم: نقش اخلاق در گرايش به لذات برتر
فصل پنجم: نقش اخلاق در گرايش به لذات برتر
انسان، لذت و رنج
انسان بدون لذت و درد نيست، از برخى امور، لذت مى‏برد و از بعضى رنجور مى‏شود و در تنظيم اين امور، اخلاق سهم مؤثرى دارد. در سايه مسائل اخلاقى، لذت و درد صحيح از نا صحيح، تشخيص داده مى‏شود تا انسان به سراغ لذت صحيح برود و از ناصحيح آن برحذر باشد، و اگر براى رسيدن به لذت صحيح، دردى لازم باشد دردمندانه آن را تحمل كند كه اين درد، رواست و موجب نشاط و رفاه است و اگر گفتند رنج، زمينه گنج است، اين گفته در مسائل اخلاقى، معناى روشنترى دارد; يعنى رنج‏بدن، گنج جان خواهد بود.
براى بررسى مسائل لذت و درد، نخست‏بايد معناى لذت و درد و سپس تقسيمات آن بيان شود، مشخص شود كه كدام لذت و درد، درست و كدام ناروا و نادرست است. لذت، ادراك ملايم است. درك چيزى كه ملايم به حال انسان باشد، لذت آور است‏يا لذت، همان درك ملايم است و درك چيزى كه ناگوار باشد، درد آور است و چون انسان، داراى شئون فراوان است، براى هر شان خود، هم گوارا بودن و هم ناگوار بودن، هم ادراك گوارا و هم ادراك ناگوار دارد.

اقسام لذت
لذت، به معنايى كه گفته شد، به شئون علمى و عملى تقسيم مى‏شود. انسان از يك جهت، عالم است و مى‏فهمد و از جهت ديگر، عامل است و كار مى‏كند و جهاتى كه در انسان هست، گرچه مربوط به كار هم باشد، چون جزو روح به شمار مى‏آيد و شئون روح با ادراك همراه است، جنبه‏هاى علمى روح مانند جنبه‏هاى عملى آن، با ادراك همراه است.
از طرفى چنين نيست كه جنبه‏هاى علمى روح بيكار يا جنبه‏هاى عملى روح، بى درك باشد. وقتى موجودى مجرد شد، علم او با كارش و كار او با ادراكش آميخته است. در نتيجه، هر كدام از اين شئون، اگر به مطلوب گواراى خود برسند، لذت مى‏برندو اگر به ناگوار برسند، رنجور مى‏شوند. بنابر اين، حوادث دردناك براى اين نيروها درد آور و حوادث گوارا براى آنها لذت بخش است.
از سوى ديگر، قواى علمى به اقسام چهارگانه حس، تخيل، وهم و عقل نظرى و قواى عملى نيز به شهوت، غضب و عقل عملى تقسيم مى‏شوند و هر كدام از آنها زير مجموعه فراوان دارد. قهرا لذت، هم به لذت حسى، خيالى، وهمى و عقلى و هم به شهوت، غضب و لذت عقلى تقسيم مى‏شود. گاهى حس يا خيال يا وهم يا عقل نظرى لذت مى‏برد و گاهى نيروى شهوت يا غضب يا عقل عملى لذت مى‏برد.
در صورتى لذت، لذت علمى است كه مطابق با واقع باشد; يعنى چيزى را كه انسان مى‏فهمد، اگر مطابق با واقع باشد، لذت راستين و اگر جهل مركب باشد، لذت دروغين است و داورى راست‏يا دروغ بودن را وحى و عقل نظرى بر عهده دارد; همان گونه كه لذت شهوت و غضب را هم عقل عملى تعديل مى‏كند.

لذت فعلى و لذت انفعالى
انسان در عين حال كه داراى قوه علمى و عملى است از جهتى، كارهاى او به دو دسته تقسيم مى‏شود: فعلى و انفعالى; يعنى گاهى انسان، كار مى‏كند و لذت مى‏برد و گاهى كار مى‏پذيرد و لذت مى‏برد. به همين اعتبار، لذت به دو قسم فعلى و انفعالى تقسيم مى‏شود.
اگر به انسان بگويند: لذتى كه شما مى‏بريد، لذت منفعلانه است، دست از آن بر مى‏دارد; اين مطلب پيچيده است كه انسان خيال مى‏كند لذت فاعلى دارد، ولى بعدا معلوم مى‏شود كه لذت او منفعلانه بوده; يعنى اگر نيروى فعال او كار را درست انجام بدهد، داراى لذت فاعلى است و اگر نيروى پذيراى او درست اثر بپذيرد، لذت انفعالى دارد.

رابطه فعل و انفعال با وجود
وقتى انسان به مراحل عاليه مى‏رسد، مى‏بيند گرچه كار، فعل يا انفعال و نيز لذت، گاهى فعلى و گاهى انفعالى است، ولى هرچه موجود، برتر و درجه وجودى آن كاملتر باشد، انفعال صورى او فعل واقعى است و هرچه ضعيفتر و به ماده نزديكتر باشد، فعل صورى او انفعال واقعى است.
كسى كه به نشئه عقل و تجرد تام نزديك شود، مى‏فهمد كه موجود برتر، منفعل و اثر پذير نيست; بلكه همواره اثر بخش است و اگر موجود ضعيف را بررسى كند، مى‏بيند كه همواره اثر پذير است و اثر بخش نيست. او گرچه خيال مى‏كند كار كرده، ولى در حقيقت، پيك و ابزار كار بوده نه صاحب كار.
براى روشن شدن مطلب، بايد در باره اوصاف فعلى ذات اقدس اله كه زايد بر ذات اوست، تامل كرد. اوصاف فعلى خدا بر دو گونه است: برخى به صورت تاثير و فعل و برخى به صورت تاثر و انفعال است. آنجا كه به صورت تاثير و فعل است، مى‏گويند: خدا خلق يا عطا كرده است، خدا جواد و سخى است و... كه اينها فعل است و آنجا كه صورت انفعال دارد، مى‏گويند: خدا عذر پذير است و توبه را قبول مى‏كند و تقوا و عمل متقيان را مى‏پذيرد:
«انما يتقبل الله من المتقين‏» (١) .
ولى وقتى شما كار خدا را تحليل مى‏كنيد، مى‏بينيد فعل و انفعال خدا، فعل است. آنجا كه قبول يا عفو مى‏كند و تقبل دارد، به اين معناست كه پاداش مى‏دهد; نه اين كه چيزى را دريافت كند. بنابر اين، اگر فرموده:
«ان الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياخذ الصدقات‏» (٢) يعنى، خدا صدقات را مى‏گيرد; معنايش اين نيست كه صدقه دهنده مى‏دهد و خدا آن را مى‏گيرد; بلكه اين اخذ، همان قبول و اين قبول، همان پاداش دادن و اين پاداش دادن در حقيقت، فعل است. اينكه خدا از گناه گناهكار، با توبه او صرف نظر مى‏كند، در حقيقت، بخشش است كه به سخا و جود او بر مى‏گردد; نه اين كه او منفعل باشد و چيزى را بپذيرد. اگر خدا صابر، عفو و حليم است و كظم غيظ دارد، روح اين اوصاف به فعل او بر مى‏گردد، نه به انفعال وى.

عدم انفعال انسان كامل
انسانهاى كاملى كه در اثر تهذيب روح و تزكيه آن در مراحل اخلاقى، مظهر ذات اقدس اله شده‏اند، فاعل محض هستند; يعنى فعل و انفعال آنها فعل است و از چيزى كه پايينتر از آنهاست، اثر نمى‏پذيرند. البته انسان كامل از ذات اقدس اله اثر پذير است; ولى نسبت‏به جهان فروتر، اثر پذير نيست; مثلا، اگر كسى او را عصبانى كند و او غضبناك گردد، سپس كظم غيظ در او ظهور كند، اين كظم غيظ تحمل و صبر، به حسب ظاهر، انفعال و در حقيقت، فعل و كار است، نه پذيرش.
چنانچه آتشى در جايى مشتعل شود و آتش‏نشان آن را خاموش كند، اين در حقيقت، كار و فعل است. اگر شعله شهوت يا غضبى سر بكشد، ولى عقل نگذارد شخص شهوتران عصبانى و غضبناك شود و سخنى بر خلاف عقل و وحى بگويد يا كارى بر خلاف رضاى خدا كند، اين پذيرش، در اثر تاثير عقل بر غضب است. گرچه به حسب ظاهر مى‏گويند اين شخص، ساكت، ساكن و صابر شد و غضب را فرو نشاند و عفو كرد، ولى بازگشت همه اين اوصاف به فعل است، نه به انفعال.
اصولا اين گونه انسانها لذت فاعلى دارند و مظهر ذات اقدس اله هستند كه همواره جواد و بخشنده‏است و اما ديگران كه نمى‏توانند شهوت يا غضب را رام كنند، گرچه به مقتضاى شهوت و غضب، قيام و اقدام مى‏كنند و دست‏به كارى مى‏زنند كه آنها را ارضا كند و ظاهرا فاعل‏اند، ولى آنان منفعل‏اند، نه فاعل; يعنى نيروى خشم دستور مى‏دهد و آنان اجرا مى‏كنند و پيك خشم هستند و پيك و فرمانبر، كار انفعالى دارد، نه فعلى و لذت او هم لذت انفعالى است، نه لذت فعلى.

لذت فعلى اخلاقى
يكى از پيچيده‏ترين مسائل اخلاقى اين است كه بدانيم آيا به گونه اسيرى خدمتگزار، لذت مى‏بريم يا مانند فرمانروايى حاكم؟ تهذيب اخلاق آن است كه انسان لذت فرمانده و امير را ببرد; نه لذت فرمانبر و اسير را. چون لذت اسير، لذت دروغين و درد راستين، و لذت امير، لذتى راستين است و اگر رنجى هم داشته باشد، ثواب دارد، چون مقدمه گنج است.

تعبيرات دينى، نشانه اين تحليل است:
الف. اگر كسى به مقام شجاعت نفسانى برسد، بر دشمن درون خود پيروز مى‏شود:
«اشجع الناس من غلب هواه‏» (٣) :
شجاعترين انسانها كسى است كه در نبرد با هوا و هوس فاتح باشد. يعنى شهوت يا غضب او چيز باطل طلب مى‏كند، ولى او بر شهوت و غضب خود مسلط مى‏شود. گاهى شهوت، شهوت حلال است، انسان، عمر خود را در اين كار مباح و حلال صرف مى‏كند و از كار مهم يا اهم، باز مى‏ماند يا غذايى مباح و خوردن آن حلال است، ولى اگر انسان كمتر غذا بخورد، بهتر درك مى‏كند و اگر سير شود، ناچار است‏بيشتر بخوابد و كمتر بفهمد.
دشمن درون، انسان را در اثر تحريك شهوت غذا، وادار مى‏كند كه منفعلانه لذت ببرد. چنين شخص پرخورى در كنار سفره، به حسب ظاهر لذت مى‏برد، ولى لذت او لذت انفعالى است، نه فعلى; ولى اگر كمتر غذا بخورد و بهتر بفهمد، لذت عاقله او لذت فاعلى است; نه انفعالى.
ب. كسانى كه نه بر اساس عقل و وحى كه بر طبق دستور شهوت و غضب حركت مى‏كنند; در قيامت‏به انفعال خويشتن اعتراف دارند; زيرا روز قيامت، روز ظهور حقيقت است. تبهكاران، در قيامت تصريح مى‏كنند و مى‏گويند: خدايا! ما مغلوب بوديم:
«ربنا غلبت علينا شقوتنا» (٤) شقاوت ما بر ما غالب شد و ما اسير و فرمانبر شقاوت بوديم. پس، در موارد شهوت و غضب، شيطان مسلط است و لذت فاعلى مى‏برد و انسان كه اسير اوست، لذت انفعالى دارد.
خداى سبحان در قرآن كريم، دسيسه شيطان را تشريح مى‏كند و مى‏فرمايد:
«و لازينن لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين‏» (٥) :
من آدميان را در اثر آمال و آرزوها و نشان دادن زر و زيور و زرق و برق فريب مى‏دهم. مضمون آن به همين امر بر مى‏گردد; زيرا فريب خورده اگر هم لذت ببرد، لذت انفعالى دارد و شيطان، لذت فعلى مى‏برد، گرچه او هم گرفتار دشمن ديگرى است.
در بخشهاى علمى نيز چنين است، گاهى انسان گرفتار مغالطه‏اى فكرى است و در بحث و جدال، رقيب را از پا در مى‏آورد و لذت علمى مى‏برد; در حالى كه اين لذت، لذت انفعالى است، نه لذت فعلى. اگر انسان با برهان سخن بگويد، لذت فاعلى و اگر با مغالطه سخن بگويد، لذت انفعالى دارد.
بنابراين، لذت فعلى و انفعالى در هر دو بخش انديشه و كار راه دارد; اما قسمت مهم بحثهاى اخلاقى، در بخش كار است; زيرا اگر كسى واقعا از قيد هوى و هوس برهد و به عقل عملى كه همان اخلاص و محبت تام حق باشد، راه يابد، مى‏تواند بخشهاى عقل نظرى خود را هم كنترل كند. گرچه زيربناى مسائل عملى، همان مسائل نظرى است، ولى طهارت روح، مسائل علمى را هم كاملا تنظيم و تعديل مى‏كند.
براى رهايى از اين مشكلات اخلاق يا كم كردن آن راههايى ارائه شده است كه يكى از بهترين آنها «اربعين‏گيرى‏» است كه در جاى مناسب تبيين خواهد شد.

لذت امساك
برخى مى‏خورند تا لذت ببرند و برخى امساك مى‏كنند تا لذت ببرند، كه اولى لذت انفعالى است و دومى لذت عملى. يكى از اقسام روزه‏اى كه به حرمت آن فتوا داده‏اند «صوم الوصال‏» است. از تفاسير صوم الوصال يكى اين است كه كسى نيت كند از اول اذان صبح امروز تا اول اذان مغرب فردا، يعنى دو روز و يك شب، روزه بگيرد كه جمعا يك عبادت شود و شب هم جزو روزه او قرار بگيرد.
مرحوم ابن بابويه قمى (رضوان الله عليه) به طور «مرسل‏» از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كند كه «نهى رسول الله عن صوم الوصال‏» (٦) ولى ديدند خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اين كار را مى‏كند، چون رسول خدا مختصاتى دارد; مثل اينكه، نماز شب بر پيغمبر واجب است و بر ديگران واجب نيست، به آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردند: چطور شما مردم را از صوم وصال نهى مى‏كنيد، ولى خودتان آن را انجام مى‏دهيد؟ آن حضرت طبق اين نقل، فرمود:
«اني لست كاحدكم اني اظل عند ربي فيطعمني و يسقيني‏» (٧) :
من مانند يكى از شماها نيستيم; من نزد پروردگار خودم به سر مى‏برم و او مرا طعام و آب مى‏دهد و از اين رو احساس گرسنگى و تشنگى نمى‏كنم; ولى شما چنين نيستيد، اگر دو روز، و يك شب پشت‏سر هم، روزه بگيريد و در اين مدت متصل غذا و آب نخوريد، براى شما درد آور است.
اين سخن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود:
«من مانند يكى از شماها نيستم‏» به اين معناست كه شما از خوردن لذت مى‏بريد، ولى من از نخوردن لذت مى‏برم. البته نسبت‏به «ماسوى الله‏» او لذت فاعلى دارد، و گرنه نسبت‏به ذات اقدس اله، از آن جهت كه بنده او و مستفيض است، لذت انفعالى دارد.
اين حديث، تفسير لطيفى براى آياتى است كه قرآن كريم از زبان ابراهيم خليل (عليه السلام)، نقل مى‏كند:
«الذى خلقنى فهو يهدين و الذى يطعمنى و يسقين و اذا مرضت فهو يشفين‏» (٨) خدا خالق، هادى، مطعم، ساقى و شافى من است.
اين آيات، درجات گوناگونى را تحمل مى‏كند كه همه آنها صحيح است. درجه ظاهريش، اين است كه خدا، مطعم اين غذاى ظاهرى است كه ما مى‏خوريم:
«... يرزق و لا يرزق و يطعم و لا يطعم‏» (٩) نيز خداوند دستگاه جهاز هاضمه و گوارش و نيروى لذت بردن را به ما عطا كرده است; اما معناى لطيفى را كه در حديث رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده، مى‏توان در باره ابراهيم خليل (عليه السلام) بيان كرد كه ابراهيم خليل، تنها نمى‏خواهد بگويد كه غذا و آب ظاهرى مرا خدا مى‏دهد و بيمارى ظاهرى مرا خدا شفا مى‏دهد، بلكه مى‏گويد همان گونه كه او غذا و آب ظاهرى را عطا مى‏كند و بيمارى ظاهرى را شفا مى‏دهد، غذا و آب باطنى را نيز مى‏دهد و بيمارى باطنى را هم شفا مى‏دهد.
روشن شد كه گاهى انسان از نخوردن و گاهى از خوردن، لذت مى‏برد. غالب انسانها كه گرفتار لذت برى از خوردن و نوشيدن هستند، اين لذتها، انفعالى است، نه فاعلى; ولى كسانى كه از نخوردن و ننوشيدن و روزه گرفتن لذت مى‏برند، لذتهاى آنها لذتهاى فاعلى است.

اشتباه در مصداق لذت و درد
همه ما مى‏دانيم لذت رياست و فتح و پيروزى، خوب و درد مرئوس بودن و شكست، بد است; ولى مهم، تطبيق اين مفاهيم بر مصداق است. كسى كه عالم است، هم معناى لذت را به خوبى تحليل مى‏كند و هم مصداق آن را مى‏چشد و كسى كه جاهل است، معناى آن را درست تحليل نمى‏كند و درد را به جاى لذت مى‏چشد، انسان عاقل معناى رياست را خوب تحليل مى‏كند و لذت رياست را مى‏چشد; اما غير عاقل در تحليل معناى رياست، عاجز است و درد مرئوس و زير فرمان بودن را به عنوان لذت رياست تلقى مى‏كند.
تهذيب اخلاق براى اين است كه انسان، هم در تحليل اين معانى و مفاهيم عقلى به مقصد برسد و هم در تطبيق اين معانى بر مصداقها اشتباه نكند.
اگر حقيقت ما مركب از روح و بدن نبود يا اصالت از آن روح نبود، همه لذتها و دردهاى ما در محور بدن خلاصه مى‏شد; اما وقتى انسان، داراى روح و بدن است و اصالت از آن روح اوست، لذتها هم از آن روح بوده، لذايذ روحانى اصيل و لذايذ بدنى فرع است. آن لذتى را بايد امضا كرد كه مستقيما روح و به تبع آن بدن از آن بهره‏مند شود و اگر كارى، مايه لذت بدن باشد، ولى روح را برنجاند در حقيقت درد است نه لذت; مثلا لذت معتادى كه به خيال خام خود از مواد مخدر لذت مى‏برد، لذت كاذب است كه سلامت او را به مرض تبديل كرده و حيات او را به مرگ تهديد مى‏كند; گرچه در ذائقه و شامه او موقتا ايجاد تخدير كند.

رياست‏يا اسارت روح
آنها كه عاقل، زاهد،عارف، عابد و بنده خدا هستند و طعم رياست را به خوبى چشيده‏اند، قبل از اين كه در باره مسائل اجتماعى، سياسى و... سخن بگويند، در محيط داخلى روح خود، تكليف رئيس و مرئوس را مشخص مى‏كنند و مى‏گويند روح، بايد فرمان بدهد و بدن بايد اطاعت كند و اين گونه رياست، لذت است; مثلا، روح دستور مى‏دهد كه شما روزه بگيريد، ولى بدن رنج مى‏برد و اطاعت مى‏كند و روح از اين فرمانروايى بر بدن لذت مى‏برد يا روح در حالت دفاع و جهاد و نبرد با بيگانه‏ها به بدن دستور مى‏دهد و بدن اطاعت نموده و از جايى به جايى حركت و جهاد را آغاز و رنج تير و دشنه را تحمل مى‏كند و زخمى مى‏شود. اين‏جا روح، خدا را شكر مى‏كند كه من فرمان دادم و بدن اطاعت كرد. نيز چنين است در نگاه نكردن به نامحرم يا گوش ندادن به آهنگهاى حرام و يا نخوردن مالهاى حرام و صدها دستورهاى دينى ديگر.
ولى جاهل، كه معناى رياست واقعى را نمى‏داند، هم در تحليل و تبيين حقيقت آن اشتباه مى‏كند و هم در تطبيقش بر مصداق در مى‏ماند. او بدن را بر روح، مسلط كرده و آن را امير و رئيس مى‏كند و بر كرسى رياست مى‏نشاند و روح الهى را تحت اسارت بدن مى‏گيرد. بدن، لذت جسمانى طلب مى‏كند و بدين جهت روح را وادار مى‏كند كه براى تامين رفاه بدن بينديشد و راه حل ارائه كند تا بدن به آن لذت جسمانى برسد. از آن به بعد نقشه‏هايى كه كشيده مى‏شود، براى آن است كه بدن، فرمان دهد و روح اسير شده، بايد اطاعت كند; به عنوان مثال، روح نقشه مى‏كشد هر درس و بحثى را كه خوانده، به پاى لذت بدن بريزد و بدن را اطاعت كند.
اگر درس خوانده‏ها بخواهند به نظام اسلامى خيانت كنند و به جامعه مسلمين آسيب برسانند، بيشتر از درس نخوانده‏ها آسيب مى‏رسانند. همه سلاحهاى خانمان‏سوز توسط درس خوانده‏ها اختراع و شناخته شده است. بديهى است كه انسان درس خوانده آشنا به مسائل حقوق، وقتى در تحت اسارت بدن قرار بگيرد، همه رشوه‏ها، كارشكنى‏هاو اختلاسها را قانونى مى‏كند.

پيروزى روح يا بدن؟
فتح و پيروزى، بسيار خوب، و شكست و ذلت، بسيار بد است، اما قبل از اينكه به بيگانه‏ها بپردازيم، بايد از درون خود شروع كنيم. در جنگ روح و بدن، آيا روح بايد شكست‏بخورد يا بدن؟ گاهى كسى مانند على (عليه السلام) صريحا اعلام مى‏كند:
«و انما هي نفسي اروضها بالتقوى‏» (١٠) من اين نفس اماره را با تقوا، رياضت مى‏دهم و قهرا آن را شكست‏خواهد داد. اين طرز فكر علوى است و شاگردان آن حضرت نيز اين راه را ادامه مى‏دهند.
راه ديگر، راه اموى است، راه كسانى كه دانش، فرزانگى و همه علوم دوران تحصيل خود را به كار مى‏گيرند تا خواسته‏هاى بدن را فراهم كنند.

برخى مى‏گويند من هرچه بخواهم مى‏گويم يا هرچه بخواهم مى‏كنم من هر دستورى كه بدهم، روح و انديشه من اطاعت مى‏كند; يعنى در جبهه داخلى بدن را فاتح كرده‏ام و روح من مغلوب بدن است، ولى مردان الهى در جهاد اكبر، بدن را شكست مى‏دهند.

فرجام ايستادگى در برابر دين
بايد توجه داشت كه علاوه بر آنچه آينده در معاد صورت مى‏گيرد، جريان دنيا هم، راه آموزش خوبى است; در همين دنيا هم هيچ كس از راه باطل به مقصد نرسيده، زيرا با دين و عقل جنگيدن، گويا با «دوا» جنگيدن است. شمشير، وسيله خوبى براى زدن دشمن است، اما اگر كسى با خود شمشير بجنگد، سرانجام سرش مى‏شكند. دين، شمشير خداست تا انسان با آن، دشمن درون و بيرون را بشكند:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم‏» (١١) و درافتادن با دين جنگيدن با شمشير است.
ابو الحسن عامرى از نصوص دينى لطيفه شيرينى استخراج كرده كه شرح آن چنين است:
انسان در برابر آب سه حالت دارد: عاقل، نيمه عاقل و جاهل محض. عاقل، قدر آب را مى‏شناسد و مى‏داند كه آب مايه حيات است، لذا سعى مى‏كند هنگام تشنگى به اندازه لازم از آن استفاده كند و هرگاه و هرجا هم كه تشنه نيست آب را ذخيره مى‏كند.
انسان نيمه عاقل، وقتى در كنار سفره چرب مى‏نشيند، اصلا در اين فكر نيست كه چگونه غذا بخورد. براى اينكه زودتر تهاجم كند، تمام تلاشش اين است كه لقمه‏هاى چرب را بخورد، اما دفعتا غذا در گلويش گير مى‏كند و در اين هنگام او به سراغ آب مى‏رود و با، غذايى كه در گلوى او گير كرده فرو مى‏برد، اما آب را فقط براى اين كه غذا گلوگير نشود مى‏خورد.
گروه سوم كسانى هستند كه حتى وقتى كه غذا گلوگير مى‏شود، روش آب خوردن را هم نمى‏دانند. از اين رو تمام فضاى دهان را باز مى‏كنند و تمام آب را در آن مى‏ريزند.
انسان جاهلى كه نمى‏داند چگونه آب بنوشد، آن را يكجا در دهان خود خالى مى‏كند و در نتيجه، آب گلوگير او مى‏شود. غذاى گلوگير با آب، فرو مى‏رود; آب گلوگير، با چه چيز پايين مى‏رود؟
آنگاه مى‏فرمايد: كسى كه دين را سبك مى‏شمرد و در برابر آن مى‏ايستد، مانند كسى است كه در برابر آب مى‏ايستد. آب حيات در حقيقت، همان دين است و انسانها در برابر آن بر سه گونه‏اند:
انسانهاى عاقل، دستورهاى دين را مى‏شناسند و به موقع آنها را انجام مى‏دهند (١٢) .
كسانى كه متدين محض وعاقل صرف نيستند، اما بى ارتباط با مسائل دينى هم نيستند، به مجرد اين كه فشارى بر آنان وارد شود فشار بدنى، روحى، اقتصادى و... به اهل بيت (عليهم السلام) متوسل، مى‏شوند و نماز حاجت مى‏خوانند; در حالى كه به ما گفته‏اند قبل از اينكه مشكلات دامنگير شما شود، ارتباط خود را با خدا و احكام و حكم او قوى كنيد; وگرنه هنگامى كه مشكلى براى كسى پيش آيد و مراجعه كند، فرشته‏ها مى‏گويند: خدايا! ما اين صدا و صاحب آن را نمى‏شناسيم.
گروه سوم كسانى هستند كه به گونه‏اى تنگاتنگ در برابر دين ايستاده‏اند در اين صورت دين، مهلك آنان مى‏شود; زيرا آنها با آب حيات مى‏جنگند.

شرط رياست
كسى كه در درون خود به مقام رياست رسيده، مجاز است كه خود را براى رياست‏بيرون عرضه كند. اين شرط در موارد گوناگون، در تعبيرات دينى ما آمده است كه اگر كسى مى‏خواهد امام جماعت‏شود، نخست‏بايد ببيند بين خود و خداى خود «ذنب مطالب‏» دارد يا نه؟ اگر دارد، اقدام نكند!
در زمينه تجليل از معلم نيز، در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده است كه:
«و معلم نفسه و مؤدبها احق بالاجلال من معلم الناس و مؤدبهم‏» (١٣) بايد از كسى كه قبل از ديگران، خودش را تربيت كرده، بيشتر تجليل كنيم; زيرا همان ادب او آموزنده افراد فراوانى است:
«و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس‏» (١٤) حركت او در جامعه ادب و هنر مى‏آموزد.
آن كس كه مى‏خواهد رياست جامعه‏اى را بپذيرد، حتما بايد بكوشد قبل از رياست جامعه، در درون خود رياست‏بر همه قوا را فراهم كند در بخشهاى ادراكى بر وهم و خيال، و در بخشهاى تحريكى بر شهوت و غضب فرمانروا باشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
«اگر من بخواهم، عسل مصفا و گندمهاى خالص و حلال از دسترنج‏خود فراهم كنم، مى‏توانم، ولى نمى‏خواهم‏».
آنگاه فرمود:
«اين راهى نيست كه شما بتوانيد آن را طى كنيد» (١٥) ما هم آن را از خود و ديگران توقع نداريم ولى بايد بكوشيم تا نخست‏خودمان آن راه را طى كنيم و دست ما به حرام، دراز نشود.

معيار تشخيص خير
مؤمن در فكر خير است; نه لذت حسى و سود دنيايى. البته اين خير گاهى لذيذ و نافع و گاهى تلخ و زيانبار است; اگر نسبت‏به حس و طبيعت‏بررسى شود، براى ذائقه و نيز از نظر منافع مادى، لذيذ و سود آور نيست، ولى عقل آن را خير مى‏داند. از اين بالاتر، گاهى برخى از كارها، نه تنها براى ذائقه و حس، لذت و از لحاظ مسائل مادى، سودى ندارد، بلكه عقل هم در تشخيص خير بودن او «راجل‏» و درمانده است; اما وحى كه اشراف بر عقل دارد و معلم آن است و آن را شكوفا و دفينه‏هاى آن را آشكار و شكفته‏تر مى‏كند، به عقل مى‏فهماند كه فلان كار خير است و آنگاه عقل، خير بودن آن را مى‏فهمد و مى‏پذيرد و دستور انجام آن را به بدن صادر مى‏كند.
در قرآن كريم آمده است كه بايد معيار كارها، خير باشد و لذت و سود ظاهرى نباشد و خير را هم بايد وحى بيان كند:
«عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم‏» (١٦)
چه بسا شما چيزى را دوست داريد، از اين جهت كه به ذائقه شما گواراست‏يا به منافع مادى شما لطمه‏اى وارد نمى‏كند، بلكه اثر مثبتى هم نسبت‏به آن دارد; ولى در حقيقت آن چيز به حال شما ضرر دارد و خير نيست.
از اين آيه كريمه، معلوم مى‏شود حقيقت ما را همان جان و فطرت تامين مى‏كند و بدن و منافع بدنى، ابزارى بيش نيست. ضمير «كم‏» در آيه كريمه براى مخاطب است، در حقيقت همان است كه انسانيت انسان را مى‏سازد. از اين رو قرآن مى‏فرمايد، برخى خيال مى‏كنند كه هنگام مرگ، در زمين گم مى‏شوند و به همين جهت مى‏گويند:
«اءذا ضللنا فى الارض ا كانا لفى خلق جديد» (١٧) .
خدا به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد در جواب آنها بگو:
«يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم‏» (١٨) حقيقت‏شما را فرشته مرگ، قبض مى‏كند و چيزى از حقيقت‏شما در زمين گم نمى‏شود.
در اينجا دو نكته استفاده مى‏شود: يكى اين كه مبناى انتخاب كارها، بايد خير باشد و ديگرى اينكه آن چيز براى حقيقت آدمى جان و فطرت خير باشد، نه جسم و نيروهاى جسمانى او.
ذات اقدس اله در آيه مورد بحث مى‏فرمايد: قتال و جنگ با دشمن براى شما تلخ است، اما خير شما در آن است. در باره جهاد اكبر هم اين معنا صادق است; همان طور كه جنگ با دشمن بيرون، دشوار است و نفع و لذت حسى و مادى ندارد، ولى خير است; زيرا لذت و نفع حقيقى را به همراه دارد; جنگ با دشمن درونى هم چنين است.
درون انسان متشكل از نيروهاى ادراكى يا تحريكى است كه همواره انسان را تعقيب مى‏كند. مقام خواهى و برترى طلبى، چنين است. مقام خواهى، لذت زودگذرى را به همراه دارد و خود دشمن ديرپايى در كمين است. مبارزه با هوس و جنگ با دشمن درون براى انسان تلخ است; زيرا بايد از مقام خواهى تنزل كند و از تكبر بپرهيزد و متواضع شود و ايثار را بر «استئثار» ترجيح دهد; يعنى به جاى اين كه خود را بر ديگران مقدم بدارد، ديگران را بر خويشتن مقدم سازد. البته اين كار، براى فطرت و جان انسان، خير است، گرچه براى وهم و خيال لذتى ندارد يا شرم آور است.
در مسائل خانوادگى ممكن است كسى با تصميمى عجولانه، همه اعضا را از خود گله‏مند و اساس خانواده را متلاشى كند; اين كار از نظر شهوت يا غضب، لذيذ است، ولى از لحاظ فطرت، لذت‏بخش نيست و در نتيجه نافع و خير هم نيست.
گاهى انسان «احول‏» و دوبين است و گاهى هم، چون محقق و بينا نيست، سراب را آب مى‏پندارد; در اين صورت بصيرى محض لازم است كه به انسان بگويد در كجا دوبين و در كجا سراب زده هستى و آب نما را آب تلقى مى‏كنى. ذات اقدس اله خود را به عنوان بصير محض معرفى كرده است:
«انه بكل شى‏ء بصير» (١٩) بصير بودن خداوند نكات آموزنده فراوانى را در بر دارد كه يكى از آنها دستور حياست كه خدا شما را مى‏بيند.
گذشته از اين نكته تربيتى، مطلب اخلاقى ديگرى را هم به ما ياد مى‏دهد كه گاهى انسان نابيناست و اصلا نمى‏بيند و تفريط در ديد دارد. گاهى افراط در ديد دارد كه دوگونه است: گاهى يكى را دو و گاهى هيچ را چيز مى‏بيند. v كسى كه از نظر ديد كور باشد، نيازمند به بصير است تا او را راهنمايى كند و اگر بينا باشد، ولى بينش او معتدل نباشد، احول و دو بين باشد يا سراب را آب پندارد، نيز نيازمند به بصير حاذق است تا او را معالجه و هدايت كند. از نظر مسائل اخلاقى خيلى چيزهاست كه انسان در مورد آنها بصيرت ندارد، انسان در نهانخانه قلب خود يا كور يا احول يا سراب زده است و نيازمند به راهنماى بصيرى است.
برخى اصلا در تشخيص راه نابينايند. از اين رو، قرآن كريم مى‏فرمايد:
«لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور» (٢٠) كه اينها گرفتار تفريط در ديد راه هستند و برخى ديگر، احول و تندرو هستند و در كنار راه اصلى، راه ديگر را هم مى‏بينند و بعضى هم سراب زده‏اند، چيزى را كه راه نيست راه مى‏پندارند.
در هر سه حال، انسان نيازمند به خداى بصير و درون بين و برون بين است. هم گناه چشم و هم گناه دل را مى‏بيند:
«يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور» (٢١) آنچه را چشم يا دل خيانت مى‏كند، خدا مى‏بيند. چون بصير و عليم مطلق است. بنابر اين بشر در تشخيص خير كه مبناى كار در تهذيب روح و اخلاق است، نيازمند به وحى است.

عقل، شاگرد وحى
اگر عقل را شاگرد خوبى براى وحى بدانيد، عقل به شما دستور مى‏دهد كه هرگز در سير و سلوك مدارج عرفانى توقف نكنيد. در اين فكر نباشيد كه فقط به جهنم نرويد و نسوزيد يا فقط به بهشت‏برويد; زيرا اينها درجه ضعيفى از همت‏بوده و لازم است، ولى كافى نيست; بلكه در اين فكر باشيد كه حيات ابد تهيه كنيد و «عند الله‏» باشيد و هماره مرزوق حق بوده و در حد فرشته و برتر از آن زندگى كنيد.
قرآن كريم فضايل فراوانى را براى شهدا ياد مى‏كند:
«و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون فرحين بما اتيهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم‏» (٢٢) كسى كه در راه دين كشته مى‏شود، زنده است و از رزق خاص عنداللهى بر خوردار است و از فضل خدا هماره مسرور و با نشاط است و از راهيان راه حق با خبر است و خوشحال مى‏شود و مژده دريافت مى‏كند.
فضايل مزبور در باب جهاد اصغر گفته شده است، اما چون جهاد اكبر، مهمتر از جهاد اصغر است، همه فضايل پنجگانه به نحو كمال، براى مجاهد در جهاد اكبر حاصل است. كسى كه در جهاد اكبر پيروز شد به خدا نزديكتر است و از رزق خاص برتر يا رزق اخصى استفاده مى‏كند و شادمانتر از شهيد است و از حال كسانى كه ادامه راه او را در سر مى‏پرورانند آگاه است و از تداوم راه خود، لذت مى‏برد و نشاط و بشارت دريافت مى‏كند.
كسانى كه در جهاد اكبر فاتح و پيروز شده‏اند، از احوال سائران و سالكان كوى حق باخبرند و از اين كه در سايه رفتار صحيح آنها عده‏اى هم مشغول سير و سلوك هستند، لذت مى‏برند; مثلا، مرحوم علامه بحر العلوم (٢٣) ، سيد ابن طاووس (٢٤) و ابن فهد (٢٥) (رضوان الله عليهم اجمعين) كه كوى تهذيب نفس را پيموده و در جبهه جهاد اكبر فاتح و پيروز شده‏اند، هم اكنون مى‏دانند كه در بين علما يا اقشار مردم، چه گروهى راه آنها را ادامه مى‏دهند، ولى براى اينكه انسان در آن راه در جهاد اكبر نلغزد، بايد كاملا شاگرد وحى باشد.
امام صادق (صلوات الله و سلامه عليه):
«ما زاد خضوع الجسد على ما فى القلب فهو عندنا نفاق‏» (٢٦) :
اگر خشوع بدن كسى بيش از خشوع قلب وى باشد، اين در نزد ما نفاق محسوب مى‏شود. انسان موظف است در پيشگاه خدا، به ويژه در نماز، خاضع و خاشع باشد و علامت هراس، تواضع و ادب و ترس در تمام بدن او ظهور كند، ولى اين ترس بايد از دل نشات بگيرد. وقتى ترس از دل، نشات بگيرد و خشيت قلب مايه خشوع جسم شود، در اين صورت خضوع قلب يا بيشتر از خضوع جسم يا دست كم، مساوى با آن است و هرگز كمتر از خشوع بدن نخواهد بود. زيرا منشا خضوع بدن، خشوع دل است چگونه مى‏شود، منشا كمتر از ناشى‏ء باشد؟ ولى وقتى خشوع تن از جان نشات نگيرد، قهرا ممكن است‏خشوع و خضوع بدن، بيش از خشوع قلب باشد.
شخصى كه خشوع بدن او بيش از خشوع قلب اوست، مسلمان و مؤمن است و ان شاء الله به بهشت راه مى‏يابد، اما او شاگرد ضعيفى براى اهل بيت (عليهم‏السلام) است و عقلش را آن طور كه بايد به وحى نسپرده است. البته ممكن است ديگران اين را خلوص بپندارند، ولى اين كار نزد اهل بيت (عليهم السلام) نفاق است; زيرا آنان خالص محض هستند و در بارگاه خلوص محض، جا براى ديدن غير نيست و اصولا دو رنگى با خلوص هماهنگ نيست. انسان بايد، مدتها «مخلص‏» به كسر باشد تا «مخلص‏» به فتح گردد.

مخلص و مخلص
قرآن كريم، مخلصين را در يك جا و مخلصين را در جاى ديگر ياد مى‏كند و مى‏فرمايد: «وما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين‏» (٢٧) گاهى انسان براى رضاى خدا نماز مى‏خواند و روزه و اعمال عبادى ديگر را انجام مى‏دهد و چيزى منظور او نيست; ولى گاهى حتى خود را هم نمى‏بيند و همه شئون حياتى خود را براى خدا مى‏خواهد كه صورت اولى «اخلاص العبادة لله‏» و دومى «اخلاص النفس لله‏» است. اگر مراحل اخلاص عبادت براى خدا و بعد از آن، مراحل اخلاص نفس براى خدا هم پايان رسد، آنگاه خدا در بين اين مخلصين عده‏اى را مخلص مى‏كند (٢٨) .
مخلصين سه وصف دارند كه مهمترين آن اين است كه فقط آنان مى‏توانند خدا را وصف كنند; چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد: v «سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين‏» (٢٩) . اين معنا، بسيار بالاتر از آن است كه:
«لا يحصي نعمائه العادون و لا يؤدي حقه المجتهدون‏» (٣٠) و مربوط به مقام شكر و فعل است; چون مقام وصف، مقام ديگرى است. بنابراين، بايد مخلصين به جايى رسيده باشند كه مجارى ادراكى آنان با نور حق، تامين شده باشد:
«كنت‏سمعه... و بصره... و لسانه‏» (٣١) . از اين رو آنان با زبان، چشم و گوش سخن حق مى‏گويند و تماشا مى‏كنند و مى‏شنوند و لذا در وصف او ماذون هستند.
حاصل آنكه: گاهى انسان ظاهرا مسلمان و باطنا كافر است كه «هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان‏» (٣٢) يا «و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤون‏» (٣٣) اين قسم منافق، خارج از بحث است، اما حديث معروف كه مى‏گويد:
«اگر ظاهر كسى، بهتر از باطنش باشد، او پيش ما منافق است‏» (٣٤) در باره مسلمانها و مؤمنان است. همان گونه كه اكثر مؤمنان مشركند:
«ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون‏» (٣٥) اكثر آنان نيز منافقند و مى‏توان گفت:
«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم منافقون‏»!
گاهى شخصى، مسلمان و ارادتمند به اهل بيت طهارت (عليهم السلام) است و در مراسم سوگ و ماتم آنان نيز حضور دارد، به وظيفه‏اش هم عمل مى‏كند، واجبها را انجام مى‏دهد و محرمات را ترك مى‏كند و در يك كلام، در مسير دين است، اما ظاهرش بهتر از باطن اوست.
اين رويه يك نوع نفاق مرموزى است كه در درون او وجود دارد، چنين انسانى به مخلصين نمى‏رسد، چه رسد به مخلصين.
--------------------
١. سوره مائده، آيه ٢٧.
٢. سوره توبه، آيه ١٠٤.
٣. بحار، ج ٧٤، ص ١١٢، ح ٢.
٤. سوره مؤمنون، آيه ١٠٦.
٥. سوره حجر، آيه ٣٩.
٦. مستدرك الوسائل، ج ٧، ص ٥٥٢.
٧. مستدرك الوسائل، ج ٧، ص ٥٥٢.
٨. سوره شعراء، آيات ٧٨-٨٠.
٩. از فقرات دعاى افتتاح.
١٠. نهج البلاغه، نامه ٤٥.
١١. سوره انفال، آيه ٦٠.
١٢. الامد على الابد، ص ١٠٤.
١٣. نهج البلاغه، حكمت ٧٣.
١٤. سوره انعام، آيه ١٢٢.
١٥. «ولو شئت لاهتديت الطريق الى مصفى هذه العسل و...» (نهج البلاغه، نامه ٤٥).
١٦. سوره بقره، آيه ٢١٦.
١٧. سوره سجده، آيه ١٠.
١٨. همان، آيه ١١.
١٩. سوره ملك، آيه ١٩.
٢٠. سوره حج، آيه ٤٦.
٢١. سوره غافر، آيه ١٩.
٢٢. سوره آل عمران، آيات ١٦٩-١٧٠.
٢٣. سيد محمد مهدى بن سيد مرتضى طباطبايى (١١٥٤-١٢١٢) جامع معقول و منقول، صاحب كرامات عديده و اخلاق فاضله، مشهور به علامه بحرالعلوم كه فيض‏يابى او به محضر امام عصر (عج) متواتر است، شيخ جعفر كاشف الغطا با آن همه جلالت و فقاهت مطلقه‏اى كه داشت‏خاك نعلين سيد را با تحت‏الحنك خود پاك مى‏كرد. (ريحانة الادب، ج‏١، ص ٢٣٤).
٢٤. رضى الدين ابو القاسم على بن طاوس (٥٨٩-٦٦٤) نوه دخترى ابن ادريس، در كلمات اجله به «قدوة العارفين‏» و «مصباح المتهجدين‏» موصوف است. (همان، ج ٨، ص ٧٦).
٢٥. احمد بن محمد بن فهد اسدى حلى، از اكابر علماى اماميه، فقيه، فاضل، محدث و مرتاض، متوفاى ٨٤١ هجرى است. (همان، ج ٨، ص ١٤٥).
٢٦. كافى، ج ٢، ص ٣٩٦، ح ٦.
٢٧. سوره بينه، آيه ٥.
٢٨. رجوع كنيد به رساله سير و سلوك، منسوب به بحرالعلوم.
٢٩. سوره صافات، آيات ١٥٩-١٦٠.
٣٠. نهج البلاغه، خطبه ١.
٣١. كافى، ج ٢، ص ٣٥٢، ح ٨.
٣٢. سوره آل عمران، آيه ١٦٧.
٣٣. سوره بقره، آيه ٦٤.
٣٤. كافى، ج ٢، ص ٣٩٦، ح ٦.
٣٥. سوره يوسف، آيه ١٠٦.

۱۶
فصل ششم: نقش اخلاق در كارگزاران نظام
فصل ششم: نقش اخلاق در كارگزاران نظام
در نظام اسلامى همه ما مسئوليم و مسئوليت‏براى مسئول، مسبوق به صيانت و سياست نفس است. در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام)، كه هم در مسائل اخلاقى و هم در كشوردارى انسان كامل است، آمده:
«...ان يسوس نفسه قبل ان يسوس جنده‏» (١) :
هر مسئولى قبل از اين كه ديگران را رعايت كند بايد خود را رعايت كند; و قبل از سياستمدارى نسبت‏به ديگران، بايد سياستمدار داخلى نفس خود باشد.
در درون انسان، خواسته‏هاى زيادى هست كه اگر انسان، سياستمدار نباشد و آنها را تعديل نكند، قبل از اينكه براى نجات ديگران قدم بردارد، خود در مهلكه گمراهى و ضلالت فرو مى‏رود. از اين رو در بيان نورانى ديگر از حضرت على (عليه السلام) آمده است:
«اجل الامراء من لم يكن الهواء عليه اميرا» (٢) :
بزرگترين امير و مسئول، كسى است كه اسير هوى نباشد. چون هوى و هوس، گاهى شهوت غريزى و غضب طبيعى نمى‏خواهد; بلكه امارت و سلطنت، آن هم سلطنت‏بر درون را طلب مى‏كند و معناى سلطنت‏بر درون اين است كه هوس، بر بالاى كرسى مى‏نشيند و بر تمام فرآورده‏هاى علمى و تجربى و قوا و شئون نفس دستور مى‏دهد; مثلا، به علم دستور مى‏دهد كه چنين فتوا بده; به فرزانگى دستور مى‏دهد كه چنين دسيسه بازى و شيطنت كن.
رياست طلبى، بدترين و تلخترين صفتى است كه انسان در درون‏نفس به آن مبتلاست و هيچ كسى هم از گزند آن مصون نيست. از اين رو در باره خطر نفس گفته‏اند:
«اعدى عدوك نفسك التي بين جنبيك‏» (٣) :
دشمن‏ترين دشمنان تو نفس تو است.
يكى از شرارتهاى هوس اين است كه هرگز نمى‏خواهد دشمن خود يعنى عقل، هوش و دانش را ازپاى‏درآورد و اعدام كند; بلكه مى‏خواهد آنها را اسير بگيرد و بر آنها فرمانروايى كند.
اين كه مى‏بينيد نظم نوين جهانى! آرامش بشريت را به هم مى‏زند براى آن است كه آنان درس، زياد خوانده‏اند و علم صناعى، زياد دارند; اما نه براى تامين رفاه بشريت‏بلكه براى تامين خواسته‏هاى چيزى كه بر كرسى رياست نشسته است‏يعنى هوس!
هيچ كس را در هيچ حالى از گزند اين دشمن; گريزى نيست، لذا براى اين كه بفهميم مبتلا به بيمارى جاه‏طلبى هستيم يا نه، بايد خود را ارزيابى كنيم; از اين رو فرموده‏اند: اگر ديديد كه حالات شما در شرايط گوناگون عوض شد، بدانيد كه به دام هوس نزديكيد و اگر عوض نشد، خوشحال باشيد و بدانيد مانند آن طاير خوش پروازى هستيد كه در فضاى باز، دام را مى‏بيند و در آن نمى‏افتد.
در حديث آمده است:
«المرء يتغير في ثلاث: لقرب من الملوك و الولايات و الغنى بعد الفقر و من لم يتغير في هذه فهو ذو عقل قويم و خلق مستقيم‏» (٤)
يعنى، وضع غالب انسانها در شرايط گوناگون عوض مى‏شود; اما اگر كسى مسئوليتى پيدا كرد يا به دستگاه مسئولى نزديك شد يا وضع مالى وى بهتر شد، ولى اخلاق او عوض نشد، فرزانگى‏اش به فرومايگى و فروتنى‏اش به تكبر مبدل نگشت، او داراى عقل قويم و خلق مستقيم است.
همه ما در هر لحظه بايد خود را بيازماييم. صحنه درون، ميدان جنگ است و اين جنگ، آتش بس پذير نيست. هيچ كسى در هيچ دوره‏اى از عمر خود آسوده از نبرد داخلى نيست; البته ميدان جنگ فرق مى‏كند. اگر كسى در دوران جوانى بيدار نشود، بيدار كردنش در دوران پيرى، بسيار مشكل است. مى‏گويند خواب در موقع سحر، سنگين‏تر از خواب اوايل شب است. چون هرچه خواب، ديرتر مى‏شود سنگين‏تر مى‏شود، مگر به پايان خود نزديك گردد.

نظام اسلامى در سايه اخلاق
در نظام اسلامى، همان طور كه در صيانت و اخلاق اسلامى معيار، نان و گوشت و ... نيست‏بلكه فضايل اخلاقى است، در جذب و جلب اعتماد مردم هم معيار، مسائل اخلاقى است.
در يكى از بيانات اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده است:
«قلوب الرعية خزائن راعيها فما اودع فيها او زرع فيها من خير او شر وجدها» (٥)
مسئولين در نظام اسلامى با دلهاى مردم، سر و كار دارند و دلهاى آنان مزرعه مسئولين است. هر كسى در هر مزرعه‏اى هرچه كشت، درو مى‏كند. مردم سختيها را تحمل مى‏كنند ولى ظلم، رشوه و بداخلاقى را تحمل نمى‏كنند.
حضرت على (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«يستدل على ادبار الدول باربعة‏»
يعنى اگر انسان خواست‏ببيند نظامى مى‏ماند يا سقوط مى‏كند، چهار معيار را بايد بررسى كند: اگر خداى ناكرده اين چهار چيز در نظامى وجود داشت، آن نظام سقوط مى‏كند و اگر نبود، براى هميشه مى‏ماند. اين چهار معيار، عبارتند از:
«تضييع الاصول، و التمسك بالغرور، و تاخير الافاضل و تقديم الاراذل‏» (٦)
يعنى، اگر اصول ارزشى واخلاقى ضايع گردد، ظلم جايگزين عدل و خيانت، جايگزين امانت و انسان، مغرور شود; افراد حزب اللهى، امين، لايق و با تجربه، منزوى گردند و اشخاص رذل، بدسابقه، بد اخلاق و سست اعتقاد مصدر كار قرار گيرند، در آن صورت مى‏توان نتيجه گرفت كه سقوط مى‏كند.
حال براى اصلاح و حفظ نظام اسلامى خود بايد خودمان را اصلاح و حفظ كنيم، به طورى كه مسائل ارزشى در تدوين و تهيه برنامه‏ها كاملا ملحوظ گردد و رعايت‏حقوق مجريان فاضل و تقديم آنان در مقام اجرا بر ديگران، محفوظ باشد.

شبيخون دشمن داخلى
اگر جنگى مانند جنگ تحميلى عراق بر ايران باشد كه دشمن اولا سلاحهاى بيشتر و پيشرفته تر داشته باشد و ثانيا غافلگيرانه حمله را شروع كند، اين جنگ، جنگى نابرابر است در جهاد اكبر مشكل ما همين است; زيرا قبل از آمدن نيروهاى خودى به ميدان، نيروهاى دشمن به ميدان آمده و صحنه‏ها را گرفته و سنگربندى كرده‏اند و مبارز، طلب مى‏كنند. ما عقل، علم و سلسله دستوراتى دينى داريم كه نيروهاى خودى است و در مقابل، شهوت، غضب، جهل و هوى پرستى نيروهاى بيگانه است. قبل از اينكه عاقل شويم و چيزى ياد بگيريم، شهوت و غضب و... آمده‏اند صحنه را پر كرده‏اند و اين همان جنگ نابرابر در ميدان جهاد اكبر است. براى پيش‏گيرى از چنين نبرد نابرابرى به ما گفتند در گوش راست فرزندانتان براى اولين بار، قبل از اين كه هيچ حرف ديگر را بشنود، اذان و در گوش چپ او اقامه بگوييد; يعنى قبل از اينكه دشمن بيايد سنگر بگيرد شما او را مسلح كنيد.

حيا، نشانه عقل
نيز گفته‏اند: بيازماييد اگر شخصى در برابر كار بد خجالت مى‏كشد، بدانيد نبوغى دارد. چون حيا با عقل هماهنگ است. از حياى او مى‏فهميم كه مى‏تواند عاقل خوبى باشد.
همان گونه كه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه جبرئيل بر حضرت آدم (عليه السلام) نازل شد و او را ميان عقل، حيا و دين مخير كرد، آن حضرت عقل را برگزيد; دين و حيا گفتند ما ماموريم هر جا كه عقل هست ما هم باشيم (٧) .
گاهى انسان احساس تنهايى مى‏كند چون با كسى نيست در اين حال از ارتكاب گناه پروايى ندارد; زيرا كسى او را نمى‏بيند تا خجالت‏بكشد ولى بررسى مى‏كند و مى‏بيند كه در حقيقت تنها نيست، «كرام كاتبين‏» فرشتگان، انبيا و اوليا و از همه بالاتر، ذات اقدس اله بر همگان آگاه است، آنگاه خجالت مى‏كشد; و اگر انسان در مشهد، مرئى و منظر اين همه ذوات نورانى باشد و احساس شرم نكند، معلوم مى‏شود يا وجود آنها را باور نكرده و يا باور را جدى نگرفته است; اما اگر انسان اين راهها را طى كند، بر هواى خود امير است; وقتى بر هواى خود امير بود، سياستمدار خوبى در حوزه نفس خود است و وقتى در حوزه نفس خود سياستمدار خوبى بود، مى‏تواند امير، فرمانروا و سياستمدار ديگران نيز باشد و جامعه اسلامى را جامعه برين عقلى كند و به دست صاحب اصليش ولى عصر امام زمان (ارواحنا فداه) بسپارد.

صالح ترين كارها
انسانهاى كاملى كه خلق آنها قرآن است، اشتغال به تهذيب نفس را صالح‏ترين كارها مى‏دانند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايند:
«الاشتغال بتهذيب النفس اصلح‏» (٨) صرف عمر در تهذيب روح، صالحترين كارهاست.
البته اين، بدان معنا نيست كه انسان از هر كارى دست‏بردارد و به تهذيب روح بپردازد; بلكه به اين معناست كه در هر كارى به فكر نزاهت روح باشد و اصولا بيكارى مايه «وهن‏» است.
انسان بيكار، ناچار است «كل‏» بر ديگران باشد و همين، مايه فرومايگى روح است و روح فرومايه هرگز فرزانه و مهذب نخواهد شد و نمى‏تواند بر جامعه‏اى رياست كند، چون در سياست درون وامانده و در نبرد داخلى درمانده است.
---------------------------
١. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١٧، ص ١٩.
٢. شرح غرر الحكم، ج ٢، ص ٤٣٨.
٣. بحار، ج ٦٧، ص ٦٤.
٤. شرح غرر الحكم، ج ٢، ص ١٤٦.
٥. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١١، ص ٩٤.
٦. شرح غرر الحكم، ج ٦، ص ٤٥٠.
٧. «هبط جبرئيل على آدم (عليه السلام)فقال: يا آدم اني امرت ان اخيرك واحدة من ثلاث...» (كافى، ج ١، ص ١٠، كتاب العقل والجهل، ح ٣).
٨. شرح غرر الحكم، ج ١، ص ٣٤٨.

۱۷
بخش چهارم: فرزانگان و اخلاق
بخش چهارم: فرزانگان و اخلاق
اهميت اخلاق از نظر شاگردان معصومين (ع)
شاگردان معصومين با الهام از قرآن و روايات و سيره معصومين (عليهم السلام) مهمترين كارشان يا نوشتن فن اخلاق براى ديگران بود و يا اگر به كارهاى عميق علمى ديگر مى‏پرداختند، در كنار آن از فن اخلاق نمى‏گذشتند; حكماى بزرگوار و متالهان، از متقدمان و متاخران، سعى مى‏كردند در فن اخلاق، كتابى بنگارند; يعنى هم معلم اخلاق و هم مؤلف كتاب اخلاق باشند.
مرحوم فارابى، شيخ رئيس، ابن مسكويه، ابوريحان بيرونى و صدرالمتالهين از بزرگان علم و عمل، شيفتگان اهل بيت عصمت (عليهم‏السلام) و تربيت‏يافتگان قرآن و عترت بودند و ارسطو و افلاطون نيز از شاگردان انبياى گذشته بودند.
استاد ما، حكيم متاله محمد حسين فاضل تونى (رضوان الله‏عليه) مى‏فرمودند: من شبهاى جمعه براى جناب ارسطو فاتحه مى‏خوانم; زيرا قرآن كريم در آياتى مانند «منهم امة مقتصدة‏» (١)
و «ليسوا سواء من اهل الكتاب امة قائمة يتلون ايات الله‏» (٢)
از آنان به عظمت‏ياد مى‏كند; همه پيروان حضرت موساى كليم و عيساى مسيح، يكسان نبودند; در بين آنان بزرگانى از اهل معرفت و اخلاق بودند كه آيات الهى كتاب آسمانى عصر خود را شبانه روز تلاوت مى‏كردند. بدين گونه، قرآن از بزرگان اهل كتاب، حق شناسى و از آنان به بزرگى ياد مى‏كند.
در اين بخش به بررسى اجمالى رابطه و پيوند اين فرزانگان با اخلاق مى‏پردازيم.

فصل يكم: فارابى و اخلاق
جناب فارابى گرچه «مدينه فاضله‏» نوشته اما در «فصول منتزعه‏» و مانند آن، بحثهاى فراوانى در باره تهذيب روح دارد. وى در آغاز آن رساله مى‏گويد: همان طور كه بدن، سلامتى و بيمارى دارد، روح آدمى و جامعه انسانى هم گاهى بيمار و گاهى سالم است. جناب ابونصر فارابى اين مطلب را از پيشينيان و پيشگامان فن تهذيب روح نقل مى‏كند و اين همان ره‏آورد معرفتى قرآن كريم است كه جامعه بدون قرآن، مريض و انسان بدون وحى، بيمار است:
«و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا» (٣)
و از اين كه انبيا به عنوان «اطباء»، معرفى شده‏اند و صحايف آسمانى آنان به «كتاب طب‏» تشبيه شده است، حكما مدد گرفته‏اند.
البته طبيب برتر كسى است كه «انسان‏» را درمان كند، نه آنكه كار او تنها درمان بيماريهاى مشترك انسان و حيوان باشد. گاهى دست‏يا پاى انسان مى‏شكند و آسيب مى‏بيند و پزشك معالج آنها را ترميم مى‏كند ولى دست و پا، حقيقت انسان نيست، حقيقت انسان روح اوست نه بدن او، پس طبيب انسان كسى است كه مشكلات اخلاقى و روحى او را درمان كند; نه بيماريهاى بدنى او را.
ممكن است پاى طبيبى مصدوم يا دست وى شكسته باشد ولى در عين حال بتواند پا يا دست مصدوم ديگرى را درمان كند; اما طبيب روح چنين نيست. يك عالم حوزوى يا دانشگاهى اگر جانش مريض باشد، هرگز توان تربيت ديگران را ندارد: «خفته را خفته كى كند بيدار». ما، قبل از اين كه به درمان تن خود يا ديگرى بينديشيم، بايد به معالجه جانمان فكر كنيم و قبل از اين كه به معالجه جانمان بپردازيم بايد سرى به خويشتن خويش بزنيم كه آيا سالميم يا بيمار؟ اگر بيمار بوديم، ابتدا خود را درمان كنيم و اگر سالم بوديم، سلامت‏خود را نگه داريم.
فارابى مى‏گويد: همان طور كه تحصيل سلامت‏بدن بر عهده طبيب است، تحصيل سلامت جامعه نيز بر عهده ملك يعنى مسئول مدينه فاضله است. در بخشهاى ديگرى از رساله‏هاى جناب فارابى آمده است كه مسئول رهبرى و هدايت جامعه، هم ملك، هم فيلسوف و هم امام ناميده مى‏شود. همان طور كه اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«من اتخذ الحق لجاما اتخذه الناس اماما» (٤) :
كسى كه همه كارها را با لگام حق، كنترل كند. امام جامعه است. مؤمن، نه تنها «ملجم‏» يعنى دهان او لگام دارد و سخن و كار و نگاه و شنيدن ناحساب ندارد، بلكه اين لگام در سراسر هستى او وجود دارد. چنين كسى كه حق را لجام خود قرار داد و لجام گسيخته زندگى نكرده است، مردم او را به عنوان امام مى‏پذيرند يعنى وظيفه مردم هم اين است كه با او بيعت كنند. اين گونه از تعبيرات كه عترت طاهرين (عليهم السلام) در روايات خود فرموده‏اند، شاگردان خود را هم برابر آنها پرورانده‏اند.
------------------------
١. سوره مائده، آيه ٦٦.
٢. سوره آل‏عمران، آيه ١١٣.
٣. سوره اسراء، آيه ٨٢.
٤. شرح غرر الحكم، ج ٥، ص ٣٢١.

۱۸
فصل دوم: ابن سينا و اخلاق
فصل دوم: ابن سينا و اخلاق
جناب ابن سينا در علم اخلاق كتابهايى نگاشت. او بسيار مؤدب و بزرگوار بود و آثار عظمت و ادب در نوع نوشتارهاى او كاملا به چشم مى‏خورد. از همين رو عارف نامدار «ابو سعيد ابوالخير» از او مى‏خواهد تا رساله‏اى در زمينه تهذيب و تزكيه نفس، براى وى بنگارد. مرحوم بوعلى نيز رساله سودمند كوتاهى براى جناب ابوسعيد ابوالخير مى‏نگارد.
مرحوم شيخ رئيس رساله‏هاى فراوانى در بحث اخلاق دارد چنانكه رساله‏هاى متعددى در مسئله «عهد» دارد و اخلاق نويسى غير از تعهد اخلاقى است. تعهد اخلاقى هم ابتدا، از عهد با خدا شروع مى‏شود. قرآن كريم هم به ما آيين عهد با خدا را مى‏آموزد:
«لقد كانوا عاهدوا الله من قبل‏» كه «لا يولون الادبار» (١) و خدا هم با ما تعهد مى‏كند كه:
«ا لم اعهد اليكم يا بنى ادم ان لا تعبدوا الشيطان‏» (٢) . اين عهد عبد و مولا را قرآن و عترت امضا كرده‏اند; يعنى خدا آن قدر به ما نزديك است كه ما مى‏توانيم با او عهد ببنديم:
«هو معكم اين ما كنتم‏» (٣) .
كسانى كه سعى مى‏كنند به آنچه فراگرفته‏اند عمل كنند و علم را براى گفتن، شنيدن، نوشتن و تدريس نپندارند و اولين بهره‏اى كه از نوشته‏ها و خوانده‏هاى خود مى‏برند تعهد دينى و تخلق اخلاقى باشد، در حقيقت‏با خدا عهد مى‏بندند، قرار داد خاصى بين خود و مولا امضا مى‏كنند و مرحوم شيخ رئيس از كسانى بود كه رساله‏هايى در عهد نوشته است.

عهد عملى مرحوم بوعلى
رساله «عهد» شيخ رئيس گرچه در زمينه عهد است ولى بخش مهمى از آن، بحثهاى اخلاقى يعنى ارائه راههاى اخلاقى و فنى است. رساله عهد ديگرى نيز از شيخ‏رئيس در حاشيه «شرح الهداية الاثيريه‏» صدرالمتالهين (٤) آمده است كه عهد عملى است. اولين ماده اين رساله دوم كه در حقيقت، رساله عمليه است اين است: «عهد كردم كه عالمى از عوالم عقلى بشوم‏». چون حكيمان در تعريف حكمت گفته‏اند: «صيرورة النفس عالما عقليا مضاهيا للعالم العيني‏» (٥) بوعلى نيزمى‏گويد عهد كردم كه در تحقيق معارف، سخنى را بدون برهان نپذيرم; چون انسان تا حكيم نباشد، تخلقى هم ندارد; زيرا هر گونه گرايشى مسبوق به بينش و معرفت است.
بوعلى سپس مى‏گويد. براى اين كه نفسم بر بدنم مسلط باشد، بايد اين گونه فضايل را انجام بدهم تا نوبت‏به جزئيات زندگيم برسد. كسانى كه راه اخلاق را طى كرده‏اند، از اولين دستور العملهاى آنها كم خوردن، كم خوابيدن، كم حرف زدن، تنها بودن، ذكر دائم داشتن است:
صمت و جوع و سهر و خلوت و ذكرى به دوام
ناتمامان جهان را كند اين پنج تمام
مواظبت‏بر اين امور، خامهاى جهان را پخته مى‏كند. عصاره اين مطالب پنج‏گانه در مواد عهد نامه بوعلى آمده است. او در رساله خود مى‏گويد: «عهد بر اين است كه انسان متعهد لب به مشروب نزند»: «لا تلهيا ولا تشفيا و لا تقويا» (٦) نه براى ميگسارى، نه براى تقويت و نه براى شفا يابى. اين جمله ناظر به آن است كه:
«ليس في حرام شفاء» (٧) .

معجزه برخاسته از حوزه
ابن سينا طبيب معروفى بود. روزى كه در اروپا سخنى از پزشكى نبود، بوعلى از حوزه‏هاى علمى برخاست و طبيبانه كتابهاى مهم طب را نوشت. بهمنيار، كه از شاگردان ابن سيناست در كتاب خود «تحصيل‏» از هيچ كس حتى از بوعلى نام نمى‏برد; ولى مى‏گويد صاحب اين رشته (بوعلى) در زمانى زندگى مى‏كرد كه در آن، حوزه علميه، كتابخانه رسمى نبود و اساتيد فن نبودند و اگر صاحب اين صناعت در حوزه علميه‏اى رشد مى‏كرد كه اساتيد و معلمينى او راتربيت مى‏كردند و كتابخانه‏هاى فراوانى در اختيار مى‏داشت كه از مطالعه آنها طرفى مى‏بست، باز وجودش معجزه بود; ولى او بدون استاد و حوزه و كتابخانه به اين اوج عظيم علمى و فنى، بار يافته است. البته در هر هزار سال يا بيشتر چنين انسانهايى ظهور مى‏كنند (٨) .

شاگرد نماز
مرحوم بوعلى در زندگينامه خود مى‏گويد: من شاگرد نمازم; زيرا هر وقت مشكل عملى براى من پيش مى‏آمد وضو مى‏گرفتم و به جامع شهر (مسجد جامع) مى‏رفتم و در آن‏جا دو ركعت نماز مى‏خواندم و حل مشكلم را از خدا مى‏خواستم و حل مى‏شد! (٩) .
از بهمنيار نيز نقل شده است كه گفت: روزى ابن سينا براى تدريس آمد. در همان ابتدا براى وى معلوم شد كه ما درس ديروز را نفهميده‏ايم. استاد ماهر از چهره و نگاه شاگرد، مى‏فهمد كه او مطلب قبلى را فهميده يا نفهميده است. و چون برايش معلوم شد كه ما شب گذشته را به مجلس انس گذرانده‏ايم و مطالعه‏اى نكرده‏ايم. متاثر شده اشك از چشمان شريفش جارى شد و به عنوان نصيحت، به ما گفت: طناب‏بازهاى شهر مى‏كوشند تا در رشته خود، متخصص شوند; چرا شما در علوم الهى اين شوق را نداريد؟ پس از پايان درس، موقع نماز فرا رسيد و شاگردان نماز جماعت را به امامت‏شيخ رئيس خواندند. واظبت‏بر نماز جماعت، نماز اول وقت و اينكه اگر انسان مشكلى داشت، نماز را به عنوان حلال مشكل خود تلقى كند، انسان را به كمال مى‏رساند و اگر به مقام شيخ رئيس نرسد، از سالكان اين كوى مى‏گرداند.
مرحوم شيخ رئيس در رساله عهد خود مى‏افزايد: «و المسموعات...» در مورد آهنگ و موسيقى و شنيدنيها، تعهد مى‏سپارم كه از آنچه در پرورش روح، مؤثر است استفاده كنم (١٠) ; ابن سينا در مبحث «مقامات عارفين‏» در «نمط نهم‏» كتاب «اشارات‏» به «نغمه رخيمه‏» (١١) اشاره كرده‏اند كه سالك، احتياج به حسن صوت دارد (١٢) ; اما اگر نامحرمى صداى نامحرم ديگر را بشنود، انسان را از اوج ماوراى طبيعت‏به حضيض طبيعت، تنزل مى‏دهد، و آهنگى كه انسان را فرشته منش نكند، از تعهدات افرادى مانند بوعلى، دور است. حسن صوتى كه خواندن قرآن با آن توصيه شده، يا نغمه رخيمه‏اى كه گفته‏اند سالك، به آن نيازمند است، صوتى است كه نه در آن از نظر محتوا لهو و لعب باشد و نه آهنگش جنبه طبيعى را تقويت كند; بلكه نغمه‏اى است كه جنبه ماوراى طبيعى داشته باشد.
اين مطلب را حكماى ديگر مانند شيخ اشراق نيز در نوشته‏هايشان دارند. اين حكيمان و عالمان اخلاق، در باره مشروبات و مسموعات براى خود برنامه‏اى ذكر كرده‏اند. اينها كسانى بودند كه سعى كردند آن «دفائن عقول‏» را در سايه تعليم كتاب و عترت، شكوفا كنند و از اين رو از مرز حلال نگذشته‏اند.
ابن سينا همان طور كه در باره معاد مى‏گويد: معاد روحانى را عقل مى‏فهمد; ولى معاد جسمانى را شريعت‏خاتم انبيا صلى الله عليه و آله و سلم آورده و ما را بى نياز كرده است. در رساله عهد، در باره جزييات مسائل مى‏گويد:
اين جزييات را بايد ريعت‏بگويد و عقل، پيرو محض است. نتيجه اين كه خطوط كلى را هم شرع مى‏گويد و هم عقل مى‏فهمد; ولى هيچ راهى براى تشخيص مسائل جزيى جز شرع وجود ندارد; مسائلى مانند جزييات نماز، روز، زكات و حج، هرگز در عقل راه ندارد. البته عقل مى‏فهمد كه بسيارى از احكام را نمى‏فهمد و سيره شرع را امضا مى‏كند و در پيشگاه آن خاضع است و از اين‏جا روشن مى‏شود كه عقل در برابر نقل است نه در برابر شرع; زيرا خود عقل نيز در محدوده منابع غنى و قوى شرع است و هرگز مقابل آن نيست.
------------------------
١. سوره احزاب، آيه ١٥.
٢. سوره يس، آيه ٦٠.
٣. سوره حديد، آيه ٤.
٤. شرح الهداية الاثيريه، حاشيه .
٥. اسفار، ج ١، ص ٢٠.
٦. عبارت رساله اين است: «واما المشروب فانه يهجر شربه تلهيا بل تشفيا وتداويا وتقويا» (شرح الهداية الاثيرية، ص ٣٣٧).
٧. كافى، ج ٨، ص ١٩٣، ح ٢٢٩.
٨. التحصيل، ص ٨١٧.
٩. روضات الجنات، ج ٣، ص ١٦٠.
١٠. عبارت رساله چنين است: «والمسموعات يديم استعمالها على الوجه الذي توجبه الحكمة لتقوية جوهر النفس وتاييد جمع القوى الباطنة لا لما يرتبط بهذه من الامور الشهوانية‏» (شرح الهداية الاثيرية، حاشيه ).
١١. نغمه رخيمه: صداى نرم و آرام.
١٢. «وواحد يرجع الى هيئة اللفظ وهو ان يكون بنغمة رخيمة فان لين الصوت يفيد هيئة ما نحو المسامحة في القول...» (خواجه طوسى، شرح اشارات، ج ٣، ص ٣٨٣).

۱۹
فصل سوم: مقامات عارفان در نگاه ابن سينا
فصل سوم: مقامات عارفان در نگاه ابن سينا
جناب ابن سينا (رحمه الله) همان‏طور كه در نوشته‏هاى منطقى، فلسفى، طبى و... سرآمد بود، در تبيين مقامات عارفان هم سرآمد ديگر تحليل‏گران عرفانى بود. ممكن است قبل و بعد از او كسانى آمده باشند يا بيايند كه مقامات عارفان را به‏صورت مستدل و مبرهن بازگو كنند، ولى همان طور كه «فخر رازى‏» اعتراف كرده، قبل و بعد از مرحوم بوعلى تا عصر فخررازى كسى مقامات عارفان را اين‏گونه منظم، مبرهن و مستدل نكرده است.
البته فخر رازى معاصر جناب «ابن عربى‏» است و عرفانى كه ابن عربى ارائه كرد، با آنچه كه قبل بود يا بعد آمد قابل قياس نيست; زيرا وحدت شخصى حقيقت وجود، با بنان و بيان اين عارف نامور و سالك و منادى معرفت در بيداء حيرت و هاتف تعالوا، در وادى كثرت، و امام انسجام در جماعت متشتتان به عارفان و نيز به حكيمان متاله رسيده و او در اين باب، بى نظير است; ولى تا آن روزى كه جناب فخر رازى اين مطالب را از بوعلى به ياد داشت، كسى به اين نظم رياضى و منطقى، درجات عارفين را بازگو نكرده بود. گرچه مطالب عميق عرفانى بلندى در كلمات عرفاى نامى بعد از ابن‏سينا آمده ليكن به اين نظم نضد يافت نمى‏شود. حتى در رساله‏هاى «ابن تركه‏» مانند «قواعد التوحيد» و شرح آن «تمهيد القواعد» گرچه در باره «وحدت وجود» سخن گفته شده است، در بخش پايانى آن كه مربوط به انسان كامل است و تا حدودى سير و سلوك عارفان را گوشزد مى‏كند، باز هم مجموعه منظمى همانند مقامات عارفان ابن سينا ارائه نشده است. به هر تقدير تحليل اجمالى مقامات عارفان جناب بوعلى سودمند است.

هماهنگى عرفان با نظام آفرينش
خلاصه سخن جناب بوعلى اين است: كسى كه در سير و سلوك حركت مى‏كند، بايد حركتش مطابق نظم كل جهان باشد. اين اصل مورد پذيرش همه سالكان كوى حق است. ولى هر كس بر اساس جهان بينى خاص خود، حركت و سير و سلوكى دارد. حد اكثر ديد عده‏اى پرهيز از عذاب است; يعنى خدا را به عنوان «قهار» مى‏شناسند. از اين رو كوشش آنها اين است كه كارى كنند كه در دنيا حيثيت آنان از بين نرود و در قيامت‏با شعله آتش دوزخ نسوزند. اينها خائفانه سير و سلوك دارند وقانون اساسى سير و سلوك آنان را «ترس‏» كه از شئون دفاع و جنود نيروى خشم است تدوين مى‏كند!
جهان بينى گروهى ديگر تا بدين پايه رسيده است كه خدا را به عنوان منعم، رزاق، شافى، كافى، حسب، باسط و... مى‏شناسند و به همين جهت، همه محورهاى سير و سلوك و حركتهاى آنها در همين راستاست. آنان مى‏كوشند تا در دنيا يا آخرت نفعى ببرند. در دنيا روزى مادى يا حيثيت اجتماعى آنان كه آن هم يك نوع رزق مادى است‏بيشتر شود و بعد از مرگ نيز بهشت‏بروند و كامياب گردند كه به اين ترتيب، قانون اساسى سير و سلوك اين گونه از افراد را «طمع‏» كه از شئون شهوت و جنود جذب است تدوين مى‏كند. آنان آزمندانه حركت مى‏كنند. در بيان نورانى اميرالمؤمنين و ائمه ديگر (عليهم السلام) هست كه عده‏اى از روى ترس وعده ديگرى بر اساس طمع، خدا را عبادت مى‏كنند كه گروه اول، چون بردگان و گروه دوم، سوداگرانه عبادت مى‏كنند; ولى اين گونه سير و سلوك با واقعيات جهان هماهنگ نيست و جهان بينى اينها محدود و مدار بسته است.

راه سير و سلوك
قرآن كريم در آياتى چند، جهان بينى صحيح را ترسيم و راه سير و سلوك را به عارفان سالك نشان مى‏دهد; زيرا اولا خدا را به عنوان «هو الاخر» (١)
معرفى مى‏كند; يعنى دورترين مقصد و عاليترين مقصود، اوست. اما كسى كه همتش متوسط است‏بالاترين مقصود او ورود به بهشت است و خدا را از اين جهت مى‏خواهد كه او را به بهشت‏ببرد; مثل اين‏كه انسان، راهنما را دوست دارد; زيرا او را به مقصد مى‏رساند.
بنابر اين چنين كسى خدا را به عنوان «هو الهادى‏» قبول دارد; اما به عنوان «هو الاخر» نمى‏پذيرد.
ثانيا مى‏فرمايد: كاروان هستى به سمت لقاى حق در حال صيرورت و «شدن‏» است «الا الى الله تصير الامور» (٢)
ولى شخصى كه همتش نجات از دوزخ يا ورود به بهشت است، هماهنگ با قافله هستى نيست.
ثالثا مى‏فرمايد:
«و ابتغوا اليه الوسيلة‏» (٣) :
براى لقاى حق، وسيله اتخاذ كنيد كه خدا هدف است و غير خدا (هرگونه عمل قربى) وسيله; ولى اين شخص خدا را وسيله، و ورود به بهشت را هدف قرار مى‏دهد. به عبارت ديگر، اين شخص مى‏گويد: «و ابتغوا الله وسيلة‏»; در حالى كه كلام خدا در قرآن اين است كه براى رسيدن به لقاى خدا وسيله بجوييد. بنابر اين كسى كه همتش بلند نيست‏با اين سه آيه، مخالف است; يعنى عملا به گونه‏اى حركت مى‏كند كه با محتواى اين‏گونه از آيات، هماهنگ نيست.
رابعا ما سواى حق را هالك و فانى مى‏شمارد:
«كل شى‏ء هالك الا وجهه‏» (٤)
و نيز مضمون اشعارى مانند «الا كل شي‏ء ما خلا الله باطل‏» (٥) مورد تصديق صاحب شريعت است; ولى اين شخص، «الله‏» را طلب نمى‏كند بلكه «ماسوى الله‏» را طلب مى‏كند.
خامسا از خدا به عنوان خير مطلق ياد مى‏كند; يعنى گرچه در بخشى از قرآن مى‏فرمايد:
«و الاخرة خير و ابقى‏» (٦)
در بخشى ديگر سخن از «و الله خير و ابقى‏» (٧) است. هر چند كه آخرت بهتر از دنياست; ولى خدا بهتر از آخرت و دنياست و اين را كسى درك مى‏كند كه از هر تعلقى برهد.
ساحران فرعون كه به قصد مبارزه با موساى كليم (عليه السلام) آمده بودند، مشمول عنايت‏حق شدند و اعجاز آن حضرت براى آنان بينه‏اى شد و آنان متنبه شدند از اين رو در برابر فرعون و ديگران علنا اعتراف كردند كه: حق با موساى كليم است و به خدايى كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده بودند، ايمان آوردند; با اين‏كه مى‏دانستند اين كار براى آنان به قيمت‏شهادت، تمام خواهد شد; زيرا فرعون آنها را تهديد كرده و گفته بود:
«فلاقطعن ايديكم و ارجلكم من خلاف و لاصلبنكم فى جذوع النخل‏» (٨) :
دست راست و پاى چپ و دست چپ و پاى راستتان را قطع‏مى‏كنم و شما را به دار مى‏آويزم; اما آنان در جواب گفتند:
«فاقض ما انت قاض انما تقضى هذه الحيوة الدنيا» (٩) . كسى كه حاضر است‏بدترين كيفر را براى رضاى خدا تحمل كند و بدن او پاره پاره شود، بدون شهود «خير مطلق‏» نخواهد بود. زيرا چنين مقاومتى با ايستادگى صاحب «شنود» نيست‏بلكه منطق صاحب «شهود» است و يافتنى است نه شنيدنى. از اين رو قرآن كريم، سخنان آنان در اين زمينه را چنين نقل مى‏كند كه گفتند:
«و الله خير و ابقى‏» (١٠) نه اين‏كه «و ما عند الله خير و ابقى‏» (١١) آنچه در نزد خداست (بهشت) بهتر و پايدارتر است; بلكه خود خدابهتر و ماندنى‏تر و بلكه خير مطلق است. در موارد ديگر كه سخن از حفظ يا رزق و يا... است، خدا به عنوان «فالله خير حافظا» (١٢) يا «خيرالرازقين‏» (١٣) و... معرفى شده است پس خدا خير مطلق است و سالك عارف راستين نيز كسى است‏كه هدفش خير مطلق باشد; نه خير نسبى و اما زاهد و عابد به اين سمت، حركت نمى‏كنند.
گروه سوم كسانى هستند كه عارفانه حركت مى‏كنند، حركتهاى، فكرى و تحريكى آنان بر محور اصلى است كه قانون اساسى جهان نيز بر آن استوار است و آن اين‏كه خدا اول و آخر يا مبدا و منتهاست نه وسط و واسطه.
«هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن‏» (١٤) .
خدا مبدا نخست است و نبايد انسان به وسيله چيزى به خدا برسد و يا كار را از غير بخواهد بلكه بايد از او به غير او رسيد و از غير او كارى نخواست; و اگر خدا هدف نهايى است، نبايد او را واسطه قرار داد.
اما گروه اول و دوم، به تعبير جناب ابن سينا، كسانى هستند كه حق را واسطه قرار مى‏دهند; نه هدف. خدا را به اين منظور مى‏خواهند كه آنان را به بهشت‏برساند و يا از عذاب برهاند. اين دو گروه در حقيقت‏بر خلاف مسير جهان آفرينش حركت مى‏كنند در حجابند ولى نمى‏دانند; اما عارف كسى است كه به همه اين معارف آگاهى دارد و بعد اثباتى اين امور را فراهم و بعد سلبى آن را طرد كرده است; يعنى، زاهد و عابد خائفانه يا تاجرانه زاهد و عابدند ولى عارف، محبانه زاهد و عابد است‏به طورى كه عبادت، حركت و ادراك خود را «هو الوسط‏» و خدا را «هو الاول و الاخر» تلقى مى‏كند و مى‏گويد مبدا نخست كه همه اين فيضها را به ما عطا كرده خداست و هدف نهايى زهد و عبادت و ديگر شئون دينى هم اوست.
عارف عبادت مى‏كند تا لقاى حق را تلقى كند و اين لقا را هم براى حق، طلب مى‏كند; نه اين‏كه خود اين لقا يا «ملاقى‏»، يعنى خود را بخواهد. او كسى است كه در مسير جهان حركت مى‏كند. كل جهان، خدا را به عنوان آغاز و انجام مى‏شناسد; عارف نيز خدا را به عنوان «هو الاول و الاخر» مى‏شناسد. او در اين فكر است كه كدام عبادت، نيايش، خضوع و كرنش، او را به پيشگاه خدا نزديكتر مى‏كند. در اين فكر نيست كه براى كدام عبادت، ثواب بيشترى نوشته‏اند و درجات بيشترى در بهشت مى‏دهند. كسانى كه خدا را «وسط‏» قرار مى‏دهند از لوث شرك مخفى و روث وثنيت مستور، مصون نيستند.

آزادى از رنگ «تعين‏»
عارف كسى است كه زهد و عبادتش محبانه است و خدا را هدف نهايى مى‏داند. عارفان نيز گاهى مستقيما از معبود خود، مطامع خويش را طلب مى‏كنند; و گاهى از خدا چيزى طلب نمى‏كنند بلكه مؤدب در پيشگاه او قرار مى‏گيرند و مى‏گويند: چرا ما بگوييم او خودش به ما مى‏دهد. اين مرحله هم باز مرحله‏اى ضعيف است. چون آن كه مى‏گويد:
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پرورى داند
گدايى خود را اظهار نمى‏كند ولى گدايانه عبادت مى‏كند; يعنى، خودش را مى‏بيند و چشم طمع به داده خدا دوخته و منتظر است تا خدا به او فيضى برساند; اما اين خواسته را اظهار نمى‏كند. او گدايى مودب است. چون گدا بر دو قسم است:
يكى گدايى كه الحاح و اصرار دارد و سائل به كف است و دست گدايى دراز مى‏كند. ديگرى گدايى كه حضورش را در پيشگاه غنى، كافى مى‏داند و مى‏گويد اين توانگر هم از ضعف مالى من با خبر است و هم داراى جود و بخشش است; بنابر اين حضور من در برابر او كافى است و همين كه مرا ديد عطا مى‏كند; چرا از او بپرسم اين همان گداى مؤدب است. پس اگر كسى در حد محتواى شعر مزبور حركت كند، هنوز در بين راه است; ولى اگر از اين حد ، فراتر رفت و گفت:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
و از اين بالاتر گفت: ز هرچه رنگ «تعين‏» پذيرد آزاد است، او گداى محض است; نه گداى زر و زور; يعنى گداى لقاى حق است. آنگاه همان شعر قبلى درباره وى معناى ديگرى پيدا مى‏كند: «تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن‏» و «لقاء الله‏» را از خدا مخواه; «كه خواجه خود، روش بنده پرورى داند» و او خودش لقاى خود را به تو مى‏دهد.
از خدا غير خدا را خواستن
ظن افزونى است، كلى كاستن
اين «كلى‏»، «كلى سعى‏» است; نه «كلى مفهومى‏». اگر شما از اقيانوس يك جرعه محدود را طلب كنيد، در اين صورت اقيانوس را از دست داده‏ايد. بگذاريد اقيانوس شما را در كام خود فرو ببرد و غواص كند، نه غريق، و شما چيزى را آن‏جا بيابيد و براى ديگران بياوريد. پس اگر كسى اين مراحل را عارفانه طى كند، در مسير مستقيم جهان حركت كرده است. براى اين‏كه كسى به اين مقام بار يابد، مراحلى دارد كه عبارت از عبادت، ارادت و رياضت است. «ارادت‏» و «رياضت‏»، در بررسى سخنان محقق طوسى شرح و تفسير شد; اما آن گونه كه جناب بوعلى آنها را بازگو مى‏كند لطافت ديگرى دارد.

نقطه آغازين سير و سلوك
نقطه آغازين سير و سلوك، اراده است; اما خصوصيت مراد به اين اراده بها مى‏دهد. هر متحركى اراده دارد، ليكن هر مريدى به اندازه وسعت هستى خود; انسان ناتوان، مسافت كم، انسان متوسط، مسافت متوسط و انسان توانمند، دورترين مسافت را اراده مى‏كند. اولين قدمى كه يك زاهد يا عابد بر مى‏دارد و اولين مرحله‏اى كه عارف مى‏پيمايد اراده است; اما مرادها متفاوت. قهرا جوهره اراده هم تفاوت پيدا مى‏كند. سالك تا در اين مرحله است او را «مريد» مى‏گويند. ديگران بر اثر حادثه‏اى متنبه مى‏شوند و اراده مى‏كنند كه به سمتى حركت كنند تا در دنيا و آخرت، آبرومند باشند. اين اراده زاهدانه يا عابدانه است كه در حقيقت همان اراده بردگانه يا سوداگرانه است. اما عارف از همان آغاز خدا را طلب مى‏كند.

رياضت و اركان آن
بعد از «اراده‏» مرحله «رياضت‏» است كه جناب بوعلى آن را در چند بخش خلاصه مى‏كند و مى‏فرمايد: انسان مرتاض كسى نيست كه در گوشه‏اى بنشيند و از جامعه جدا بشود; بلكه همواره در متن جامعه حضور دارد و به مردم خدمت مى‏كند; ولى از دنيا منزوى است. انبيا در متن مردم بودند و آنان را هدايت مى‏كردند ولى:
«فيكاد يرى الحق في كل شي‏ء» (١٥) و همه كارها را به دستور «هو الاول‏» و براى لقاى «هو الاخر» انجام مى‏دادند، و گويا حق را در همه مظاهرش مى‏ديدند.
رياضت، چند ركن دارد: اولين ركن، آن است كه انسان سالك از همان آغاز نقطه آغازين را اراده، و نقطه پايانى او لقاء الله باشد و هر آنچه را كه در بين راه هست لايروبى كند و ما سوا را از سر راه بردارد: «تنحية ما دون الحق عن مستن الايثار» (١٦) و اين اولين ركن رياضت است; يعنى، نه ترس از جهنم او را هراسناك و نه طمع به بهشت او را آزمند كند. زيرا اينها «عقبه‏»هاى «كؤود» است.
اين‏كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در دعاى كميل به خدا عرض مى‏كند:
«هبني صبرت على حر نارك فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك‏».
خدايا! به فرض كه من حرارت آتش تو را تحمل كنم; اما هجران لقاى تو را چگونه مى‏توان تحمل كرد؟ از اين قبيل است.
دومين ركن رياضت را جناب بوعلى، «تطويع النفس الامارة للنفس المطمئنة‏» (١٧) مى‏داند. وقتى سالك، هدف را تشخيص داد و خواست‏با همت عالى حركت كند، بايد نفس اماره به سوء را در برابر عقل، مامور به اطاعت كند; نفسى كه در بخش ادراكى، خيال و وهم و در بخش تحريكى، طمع و كينه نسبت‏به رقيبان و دشمنان را رهزن انسان قرار مى‏دهد.
البته مقصود از اين عقل متبوع و مطاع، عقلى نيست كه تنها با برهان فلسفى، حاصل مى‏گردد بلكه شامل عقل حاصل از ايمان تقليدى نيز مى‏شود. گرچه بين اينها تفاوت هست ولى انسان درس نخوانده هم مانند انسان درس خوانده مى‏تواند عارف بشود. سخن بلند بوعلى (رضوان الله عليه) اين است كه: گاهى انسان با برهان، اصل وجود خدا و بهشت و جهنم را ثابت مى‏كند و براى رسيدن به خدا و بهشت و رهيدن از جهنم حركت مى‏كند; اما گاهى كسى قدرت اقامه برهان ندارد ولى با ايمان تقليدى از معصومين (عليهم السلام) بدون واسطه يا با واسطه معتقد است كه خدا، بهشت، جهنم و مواقف قيامت وجود دارد.
به بيان ديگر، دومين ركن رياضت اين است كه همانند قيامت «خافضة رافعة‏» (١٨) باشد. قيامت را «خافضة رافعة‏» معرفى مى‏گويند; زيرا عده‏اى را پايين مى‏آورد و عده ديگرى را بالا مى‏برد. عارف هم همين كار قيامت را در درون خود به عنوان قيامت صغرى انجام مى‏دهد; يعنى نفس اماره را كه مرتفع بود، بر زمين مى‏زند و مامور مى‏كند و عقل معزول و اسير را كه: «كم من عقل اسير تحت هوى امير» (١٩) امير مى‏كند و اين افتاده را فرمانروا مى‏كند كه در آن صورت نفس اماره در پيشگاه عقل فرزانه، خاضع و خاشع است.
سومين ركن رياضت تلطيف درون و شفاف كردن آيينه دل است. انسان مرتاض كينه‏ها و بغضها و نيز محبتها و ارادتهاى شخصى را به صحنه دل راه نمى‏دهد و در نتيجه روحى لطيف پيدا مى‏كند و داراى روح خشن و قلب قاسى نيست، بلكه مظهر رئوف، رحيم و ودود است. اين سه ركن، عناصر محورى «رياضت‏» است. البته براى پيدايش هر يك از اين عناصر محورى، معين و معاونى هم لازم است; زيرا در زندان را گشودن و عقل اسير را امير كردن كار آسانى نيست و تخت عزت و امارت نفس اماره را واژگون كردن و او را به تخته ذلت و اسارت كشيدن، بدون انقلاب درونى ميسر نيست و اين همان «جهاد اكبر» است.

جهاد اوسط و جهاد اكبر
عارف نامدار شيعى مرحوم سيد حيدر آملى مى‏گويد: آنچه را ديگران جهاد اكبر مى‏دانند، درواقع جهاد اوسط است و جهاد اكبر، چيز ديگرى است; چون هر سالكى منتهاى ديد خود را «اكبر» تلقى مى‏كند. زاهد و عابد نيز كه در مسائل اخلاقى خاص خود حركت مى‏كنند نه عرفانى، مسائل اخلاقى را جهاد اكبر مى‏دانند; يعنى مبارزه با نفس براى پرهيز از معاصى مانند دروغگويى، رشوه خوارى، اختلاس، خيانت در امانت، گرانفروشى، كم فروشى، احتكار و... را كه كارهاى خيلى ابتدايى است جهاد اكبر مى‏دانند; ولى عارف، اينها را جهاد اوسط مى‏داند; نه جهاد اكبر (٢٠) .
آن جا كه مصاف عشق و عقل است و سالك عارف، عقل مصطلح را در پاى عشق قربانى مى‏كند، در حال جهاد اكبر است; چنانكه سالار شهيدان حسين بن على (صلوات الله و سلامه عليه) عشق را بر عقل متعارف ترجيح داد و با اين‏كه همه فرزانگان دنيايى آن روز مى‏گفتند: همراه بردن زنان و خردسالان و همه را به كشتن و يا اسارت دادن روا نيست، به سخنانشان بهايى نداد. نمونه كوچك آن كار حسينى را شاگرد آن حضرت، امام خمينى (رضوان الله عليه) در عصر كنونى انجام داد; با اين‏كه نوع دانشمندان حوزه و دانشگاه مى‏گفتند اين همه مقاومت، تن دادن به اسارت و تبعيد و فراخواندن مردم به شهادت روا نيست. اين يك عقل متعارف است و محبت الهى كه فوق آن است‏با آن درگير مى‏شود و در نتيجه اگر عقل متعارف، قوى باشد، محبت الهى را رام، تعديل و تحقير مى‏كند ولى اگر محبت‏به اوج خود برسد، عقل معهود و رايج را تسخير مى‏كند و به دنبال خود مى‏برد.
رام كردن نفس اماره، بدون انقلاب درونى كه همان جهاد اكبر است، ممكن نيست. آنگاه بايد به تلطيف «سر» پرداخت. چيزهاى آلوده را طلب نكرد و خاطرات تلخ را به فضاى دل راه نداد. و در اين صورت، آيينه دل شفاف مى‏شود و آنگاه اسرار عالم بر آن مى‏تابد.

مراحل ابتدايى عرفان
همان گونه كه جناب بوعلى تبيين كرده عرفان، سه مقطع دارد: ابتدا، وسط و انتها. ايشان در باره ابتداى عرفان مى‏فرمايد: «العرفان مبتدء من تفريق ونفض وترك ورفض ممعن في جمع هو جمع صفات الحق للذات المريدة بالصدق منته الى الواحد ثم وقوف‏» (٢١) يعنى، عرفان از مراحل ابتدايى، شروع و در مراحل متوسط كاملا سيراب مى‏شود و آنگاه به مراحل نهايى مى‏رسد و در آن‏جا توقف دارد.
مراحل ابتدايى عرفان، تزكيه و «تخليه رذايل‏» است. تلاش و كوشش اهل سير و سلوك اين است كه خود را از رذايل اخلاقى پاك بدارند و گرد گناه نروند. اينها، كارهاى ابتدايى و از لوازم هر سير و سلوك است; ولى جناب بوعلى مى‏گويد عرفان از «تفريق‏»، «نفض‏»، «ترك‏» و «رفض‏» آغاز مى‏شود.
«تفريق‏» مبالغه در فرق و به معناى زياد جدا كردن است. يعنى انسان سالك بين خود و بين ما سوى الله، جدايى بيندازد و آنها را كه به خود بسته است از خود دور كند، او اولين قدم اين است كه سالك، همه تعلقات را قطع كند.
مرحله بعد «نفض‏» يا تكاندن است; اگر چيزى به لباس يا فرشى چسبيده باشد اولا آن بسته را از روى لباس و فرش، جدا مى‏كنند و سپس لباس را مى‏تكانند تا اگر چيزى از آثار آن شى‏ء در لباس يا فرش مانده باشد برطرف شود. عارف بايد حتى گردها و تعلقات كمى را كه بر دل نشسته است، بزدايد و به گونه‏اى خويشتن خويش را تكان دهد كه هرگونه تعلقى از او زدوده شود. عارف بايد ضريح جان خود را غبار روبى كند.
مرحله سوم اين است كه چيزى را هرگز براى خود نخواهد; و همه چيز را «ترك‏» كند. حتى همين خويشتن تكانى را كمال خود تلقى نكند، و آن را هم با تكاندنى ديگر از خود جدا كند.
در بخش چهارم، «رفض‏» يا خود تكانى كند; يعنى خود را هم نبيند. رفض، همان ترك با اهمال است. چون گاهى انسان چيز مورد علاقه خود را ترك مى‏كند، از آن جهت كه فرصت نگهدارى آن را ندارد، ولى گاهى چيزى را كه مورد علاقه او نيست ترك مى‏كند كه اين ترك، همراه با بى اعتنايى است.
اين چهار مرحله، كه مراحل تزكيه و «تخليه‏» است، از مراحل آغازين عرفان است. پس از آن نوبت‏به اين مى‏رسد كه عارف، صفات الهى را در خود جمع كند. چون وقتى روح عارف تزكيه و از رذايل «تخليه‏» شد، نوبت «تجليه‏» و «تحليه‏» فرا مى‏رسد. آنگاه همه اينها را در آستانه ذات اقدس اله كه واحد است مى‏برد و محو مى‏شود; يعنى وقتى به مقصد رسيد آرام مى‏گردد و ديگر حركتى ندارد گرچه حركت «من الله الى الله‏» پايان پذير نيست و اين سير و سلوك با سير و سلوك زاهد و عابد تفاوت فراوانى دارد.

عارف، حاضر غايب
آن كسى كه با شرايط و اوصاف ياد شده سير كند و بعد از مرحله ارادت، توفيق ياضت‏بيابد، گاهى جمال حق را در همه اشيا مشاهده خواهد كرد:
«فيكاد يرى الحق في كل شي‏ء» (٢٢) و اين همان «فاينما تولوا فثم وجه الله‏» (٢٣) است. در برابر متحجرانى كه چشم دل آنها بسته است، مانند گروهى از اسرائيلى‏ها كه به موساى كليم (عليه السلام) مى‏گفتند:
«لن نؤمن لك حتى نرى الله جهرة‏» (٢٤) تا ما خدا را با چشم نبينيم به تو ايمان نمى‏آوريم، عارف به جايى مى‏رسد كه به هر سمت‏بنگرد، جلال، جمال، وجه و فيض الهى را در آن‏جا مشاهده مى‏كند:
«اينما تولوا فثم وجه الله‏» و اين حالت‏براى او در ابتدا به صورت حال است و بعد ملكه مى‏شود; اما چون آن شهود، فراگير است انسان را از حالت عادى بيرون مى‏برد و گاهى لرزه‏اى در بدن چنين عارف شاهدى پيدا مى‏شود. به گونه‏اى كه حتى كسانى كه در كنار او نشسته‏اند از آن با خبر مى‏شوند ولى او نمى‏تواند خود را كنترل كند و با گذر از اين مرحله به جايى مى‏رسد كه مى‏تواند خود را كنترل كند; و از اين بالاتر، طورى است كه حتى در هنگام مشاهده، حال او عادى است. او در ميان جمع هست ولى در حقيقت، غايب است، در بين مردم است ولى با مردم نيست، بلكه با كسى است در هر حال با همه انسانهاست:
«هو معكم اين ما كنتم‏» (٢٥) .
اين حالت‏براى عارف سالك متدرجا به عنوان ملكه خواهد شد و در او رسوخ خواهد كرد.

بهشت، بهاى توحيد
از اين جا معلوم مى‏شود بياناتى كه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) آمده، ناظر به مراحل گوناگون است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: «التوحيد ثمن الجنة‏» (٢٦) بهاى توحيد موحدان، بهشت است; در حالى كه بر اساس حديث معروف تثليث عابدان كه عبادت كنندگان را به سه گروه بردگان، سوداگران و محبان تقسيم مى‏كند، بايد گفت:
«الجنة ثمن التوحيد» يعنى در حقيقت، گروه سوم (محبان) ترس از دوزخ و اميد به بهشت را داده و توحيد ناب را گرفته‏اند كه در اين صورت بايد گفت: «ترك النار و الجنة ثمن التوحيد» و اين از آن موحدان واقعى و اوحدى از انسانهاست.
از اين قبيل نصوص به صورت مضمون استنباطى در روايات معصومين (عليهم السلام) هست; مثل: «طلاق الدنيا مهر الجنة‏» (٢٧) اگر دنيا را به معناى «ما سوى الله‏» بگيريم; يعنى، طلاق ماسواى خدا، مهر بهشت‏يعنى «جنة اللقاء» است.
توحيد هر موحدى بهاى جنت مناسب با اوست. زيرا جنت درجاتى دارد; چنان كه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و لمن خاف مقام ربه جنتان‏» (٢٨) يا مى‏فرمايد:
«و من دونهما جنتان‏» (٢٩) در قيامت چندين بهشت هست; ولى عاليترين آنها «جنة اللقاء» است و اين مخصوص گرانبهاترين توحيد يعنى ترك ما سواى خدا براى خداست. از اين رو در مورد اين‏گونه از موحدان كه عرفا و سالكان الى الله‏هستند نه تنها سخن از ترس دوزخ و شوق بهشت محسوس نيست‏بلكه آنان حتى «لقاء الله‏» را هم براى خود نمى‏خواهند.
بعضى از بزرگان اهل معرفت مانند مرحوم سيد حيدر آملى مى‏گويند نبوت براى انبيا، رسالت‏براى مرسلان، ولايت‏براى اوليا و خلافت‏براى خلفا، حجاب نورى است; زيرا در آن مقام والا مثلا اگر پيغمبرى نظر به نبوت خود داشته باشد، از لقاء الله محجوب است. در آن‏جا همه چشمها و گوشها متوجه كلام حق است و بس، بلكه مجذوب جمال اوست نه كلام او. از اين رو مرحوم بوعلى (رضوان الله‏عليه) فرمودند كه انسان به آن مقام منيع كه رسيد، ديگر جاى «مشافهه‏» نيست‏بلكه جاى «مشاهده‏» است. در آن‏جا نبايد كسى حرف بزند يا حرف بشنود بلكه فقط بايد با دل بنگرد. در آن‏جا سخن از لفظ، مفهوم، علم حصولى، تصور، تصديق و برهان فكرى هم نيست و فقط جاى مشاهده است.

سير و سلوك در مسير شرع
مهمترين نكته‏اى كه بايد ياد آور شد اين است كه مرحوم بوعلى، همه اين مطالب را به بركت نبوت مى‏داند (٣٠) . چون در كتابهاى عقلى پس از بيان لزوم نبوت و عصمت انبيا، دليل نياز جامعه به پيغمبر نيز مطرح مى‏شود كه:
انسان، مدنى بالطبع است و در جامعه زندگى مى‏كند و جامعه نيازمند قانون است و قانون بايد از آسيب خطا، سهو و نسيان و عصيان مصون باشد و چنين قانونى جز از راه وحى و نبوت تدوين نخواهد شد. ولى مرحوم بوعلى گرچه در پايان الهيات شفا، راه متعارف بين حكيمان را در تبيين ضرورت وحى و نبوت پيموده، ليكن در نمط نهم اشارات بعد از مسئله زهد و عبادت و عرفان، نبوت را مطرح مى‏كند.
معلوم مى‏شود اگر تهذيب و تزكيه، بر خلاف مسير شرع باشد، چنين رياضتى باطل است; يعنى سير و سلوك جز با انجام واجبات و مستحبات از يك‏سو و ترك محرمات و مكروهات از سوى ديگر، قابل قبول نيست و بازدهى هم ندارد چنانكه اگر جامعه‏اى هم نباشد و انسان تنها در عالم زندگى كند، باز نيازمند به وحى و نبوت است، ولى مهمترين عمل، همان است كه انسان به عبادتهاى قلبى بپردازد; زيرا عبادتهاى قالبى يعنى بدنى مانند نماز و روزه در عين لزوم، محدود است; اما ذكر خدا نامحدود است‏خداى سبحان مى‏فرمايد:
«يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا» (٣١) :
تا مى‏توانيد به ياد خدا باشيد.
«ذكر» هم در سوره «اعراف‏» مشخص شده است. در آيه‏اى مى‏فرمايد:
«و اذكر ربك فى نفسك تضرعا و خيفة‏» (٣٢) و در آيه ديگر آمده است:
«ادعوا ربكم تضرعا و خفية‏» (٣٣) يعنى، با ترس از خدا ياد كنيدو مخفيانه و آرام خدا را بخوانيد; دائما نام خدا را بر لب و ياد او را در دل داشته باشيد. در اين صورت انسان آيينه جان خود را به سمت مخازن الهى نگه‏داشته و اسرار الهى بر آن مى‏تابد. جهان، يعنى مخازن الهى لبريز از معارف و رمز و راز آفرينش است و قلب انسان به منزله آيينه شفاف است كه اگر كسى آن را گرد گيرى و غبار روبى كند و بداند كه آن را به كدام سمت نگه دارد، اسرار عالم در آن ميتابد و انبيا (عليهم السلام) آمده‏اند تا آينه بودن دل و كيفيت قرار دادن آن را به فرد و جامعه، نشان دهند.

تامين دانش و گرايش انسان در قرآن
چون اخلاق، سير باطنى انسانى است كه موجودى متفكر و مختار است، به دو عنصر اصيل «انديشه صحيح‏» و «گرايش راستين‏» وابسته است. قرآن كريم هم انديشه و نيازهاى علمى بشر را با اقامه براهين قاطع تامين مى‏كند و هم گرايش درست او را با تبشير و انذار، تشويق و توبيخ، وعد و وعيد، مدح و قدح تضمين مى‏كند و او را از اين جهت تربيت مى‏كند و مى‏پروراند; تا مطلبى براى انسان مبرهن نشود حاضر نيست‏بر اساس آن حركت كند و يا اگر مطلبى مبرهن شود ولى مورد پذيرش و گرايش عقل عملى او قرار نگيرد، باز راكد و ساكت است و حركت نمى‏كند.

سر اهتمام قرآن به گرايش انسانى
از آن‏جا كه تاثير گرايش و جناح عقل عملى بيش از عقل نظرى است، قرآن كريم به جنبه عقل عملى بيش از جنبه عقل نظرى بها مى‏دهد و سر اهتمام فراوان قرآن به آن را مى‏توان با مطالعه در آيات استنباط كرد. گرچه قرآن براهين و ادله متقنى براى اثبات اصول كلى دين مانند توحيد، وحى، رسالت و نبوت تدوين و اقامه مى‏كند، ولى بيشترين سخن قرآن از بهشت و جهنم، تشويق و توبيخ، مدح و قدح، ثواب و عقاب، اطاعت و عصيان و امر و نهى است. همه امور ياد شده براى گرايش عقل عملى است انسان بعد از اقامه برهان به آنها گرايش پيدا كند.
از اين رو ذات اقدس اله، دو عنصر اصلى حكمت عملى، يعنى «تبيشر» و «انذار» را جزو برنامه‏هاى رسمى انبيا (عليهم السلام) قرار داد و فرمود:
«رسلا مبشرين و منذرين‏» (٣٤) چون تبشير و انذار براى تامين نيازهاى عقل عملى است تا او را بجا بترساند و بجا اميدوار كند و از ترس نابجا و از اميدوارى به چيزى كه شايسته اميدوارى نيست دور دارد. لذا كمتر آيه‏اى است كه دستور تقوا، عبادت، ترغيب و بهشت و ترهيب از جهنم در آن نباشد. برهان را به اندازه نصاب اقامه كردن، كافى است و تكرارش لازم نيست; ولى تكرار موعظه، نافع است چنانكه گفته‏اند: «هو المسك ما كررته يتضوء».
از اين جهت آياتى كه مربوط به تهييج و تحريك عقل عملى است‏بيش از آياتى است كه مربوط به تعليل عقل نظرى و اقامه برهان براى آن است.

جهش دانش و گرايش
گذشته از اين كه بايد در درجه اول براى تنظيم سير و سلوك ، برهان لازم اقامه گردد تا نياز عقل نظرى تامين شود بايد حيثيت تولى و تبرى را تكميل كرد تا عقل عملى گرايش پيدا كند; زيرا از همه قواى ادراكى و تحريكى كمك گرفته مى‏شود تا اين جهش و پرواز درونى صورت پذيرد. در بعد انديشه، قله بلند برهان به كمك حس و خيال و وهم، بهتر بنا مى‏شود و از آن‏جا پرواز، بهتر صورت مى‏گيرد، و در بعد عمل بايد آنچه در جذب و دفع، دخيل است و گرايشهاى فراوانى كه مربوط به قواى گوناگون تحريكى است تامين شود تا عقل عملى را در جهشش مشايعت كنند و از شيعيان آن باشند. همان‏طور كه نيروهاى ادراكى حس، خيال و وهم از شيعيان عقل نظرى هستند و آن را در انديشه صحيح مشايعت مى‏كنند و پيروان راستين آن به حساب مى‏آيند، قواى تحريكى هم نسبت‏به عقل عملى از شيعيان آن به شمار مى‏آيند; يعنى آن را مشايعت مى‏كنند و دنباله رو آن هستند و مطالب آن را در شئون نازله، شيوع مى‏دهند.
قرآن كريم از اين جهت فروگذار نكرده است. هم نيازهاى قوه شهوت را بازگو كرده و از انواع و اقسام خواركيها، پوشاكيها و لذايذ در بهشت‏سخن به ميان آورده است تا قوه شهوى انسان براى جذب به بهشت جهش پيدا كند و هم قوه غضب را كه عامل دفاع ست‏با بيان انواع و اقسام غضب و عذاب در جهنم تامين كرده است تا قوه غضبى او براى پرهيز از دوزخ تحريك شود. البته همين معنا را در بلنداى «لقاءالله‏» بازگو كرده است تا عقل عملى او جهشى پيدا كند و محبوب خود را جذب كند و گريزى داشته باشد و از خط مهجور بودن از لقاى الهى برهد.
يكى از اسرار افزونى بخش تشويق و توبيخ در قرآن، بر بخش اقامه برهان نظرى همين است. در بين عالمان به دين و دين شناسان افراد دين شناس دين باور، اندكند; زيرا بسيارى از افراد مسائل علمى را به خوبى درك مى‏كنند; ولى در مقام عمل كمبودى دارند چون رام كردن عقل نظرى با اقامه برهان چندان دشوار نيست; اما به دام كشيدن عقل عملى دربخش جهش و ايمان، كار بسيار دشوارى است. چون شيطان همان‏گونه كه براى عقل نظرى، وهم و خيال را دام قرار مى‏دهد; براى عقل عملى نيز دامهاى فراوانى دارد و «نفس اماره به سوء» از بزرگترين ابزارها و وسايل شيطان به شمار مى‏رود. از اين رو ذات اقدس اله قرآن كريم را در اين مسير قرار مى‏دهد كه همه نيازها را برطرف كند تاعالمان دين شناس ما ديندار، و مؤمنان دين باور، خردمند و فرزانه گردند. براى تامين اين هدف، قرآن كريم از مثالهاى گوناگون، قصه‏هاى انبيا و امم و قبايل پيشين، سرگذشت تبهكاران و سرنوشت پرهيزكاران استفاده مى‏كند.

نياز عمومى به بحثهاى عقل عملى
به دو دليل نياز جامعه انسانى به بحثهاى عقل عملى، بيش از عقل نظرى است. دليل اول اين است كه آن برهانهاى قاطع عقل نظرى در دسترس فهم همه مردم نيست. برهانهايى كه به صورت «قياس استثنايى‏» يا «اقترانى‏» در قرآن و روايات آمده كم نيست; اما براى توده مردم مقدور نيست كه آياتى مانند:
«هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن‏» (٣٥) يا «هو معكم اينما كنتم‏» (٣٦) يا «لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا» (٣٧) را درك كنند; در حالى كه قرآن، «هدى للناس‏» (٣٨) است و براى همه مردم نازل شده است.
از اين رو در برخى از روايات آمده است كه چون در آخر الزمان اقوام متعمقى مى‏آيند، ذات اقدس اله سوره مباركه «قل هو الله احد» و آيات نخستين سوره حديد تا «و هو عليم بذات الصدور» را نازل كرده است (٣٩) . دليل دوم اين است كه همه انسانها، اعم از علما و خواص و توده مردم و اعم از كسانى كه با براهين عقلى آشنايند كسانى كه از اقامه براهين تفصيلى ناتوانند نيازمند به مسائل عقل عملى هستند و همراه جاذبه و دافعه حركت مى‏كنند و به همين جهت مسئله بشارت به بهشت و ترس از دوزخ، در قرآن كريم مكرر ذكر شده و اين بخش از قرآن فراگيرتر از بخش نظرى است.
سنت معصومان (عليهم السلام) نيز بر اساس همين اصل، حركت مى‏كند; يعنى در روايات، ترغيب و ترهيب بيش از براهين عقلى است. ادله عقلى كه روايات اقامه مى‏كنند در حد نصاب است; ولى بخشهايى كه مربوط به عقل عملى و ايجاد جاذبه، موعظه، نصيحت و... است نصاب پذير نيست; همان‏گونه كه ذكرخدا نصاب پذير نيست:
«يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا و سبحوه بكرة و اصيلا» (٤٠) .
شاگردان قرآن و عترت نيز، اين دو مسير يعنى اقامه برهان و موعظه را داشته‏اند; مثلا، در عرفان گرچه برهان اقامه كرده‏اند بر اين‏كه خدا واحد است و در اصل هستى، كس يا چيزى، شريك او نيست و آنچه مشهود است مظهر و آيت اوست; ولى گرايشها را در بخش عمل يعنى عرفان عملى بيش از عرفان نظرى توصيه كرده‏اند. همان‏گونه كه حكما، علماى اخلاق و محدثان نيز دراين زمينه چيزى فروگذار نكرده‏اند.
-------------------------
١. سوره حديد، آيه ٣.
٢. سوره شورى، آيه ٥٣.
٣. سوره مائده، آيه ٣٥.
٤. سوره قصص، آيه ٨٨.
٥. لبيد بن ربيعه (اسد الغابة، ج ٤، ص ٤٨٣).
٦. سوره اعلى، آيه ١٧.
٧. سوره طه، آيه ٧٣.
٨. همان، آيه ٧١.
٩. همان، آيه ٧٢.
١٠. همان، آيه ٧٣.
١١. سوره قصص، آيه ٦٠.
١٢. سوره يوسف، آيه ٦٤.
١٣. سوره جمعه، آيه ١١.
١٤. سوره حديد، آيه ٣.
١٥. اشارت و تنبيهات، ج ٣، ص ٣٨٤.
١٦. همان، ص ٣٨٠.
١٧. همان.
١٨. سوره واقعه، آيه ٣.
١٩. نهج البلاغه، حكمت ٢١١.
٢٠. اسرار الشريعه، ص ٢٤٥-٢٥٠.
٢١. اشارات و تنبيهات، ج ٣، ص ٣٨٨.
٢٢. اشارات و تنبيهات، ج ٣، ص ٣٨٤.
٢٣. سوره بقره، آيه ١١٥.
٢٤. همان، آيه ٥٥.
٢٥. سوره حديد، آيه ٤.
٢٦. بحار، ج ٣، ص ٣، ح ٣.
٢٧. شرح غرر الحكم، ج ٤، ص ٢٥٠.
٢٨. سوره الرحمن، آيه ٤٦.
٢٩. همان، آيه ٦٢.
٣٠. ر ك: نمط نهم «اشارات و تنبيهات‏» ج ٣، ص ٣٦٣.
٣١. سوره احزاب، آيه ٤١.
٣٢. سوره اعراف، آيه ٢٠٥.
٣٣. همان، آيه ٥٥.
٣٤. سوره نساء، آيه ١٦٥.
٣٥. سوره حديد، آيه ٣.
٣٦. همان، آيه ٤.
٣٧. سوره انبياء، آيه ٢٢.
٣٨. سوره آل عمران، آيه ٤.
٣٩. «ان الله عزوجل علم ان يكون في آخرالزمان اقوام متعمقون...»(كافى، ج ١، ص ٩١، ح ٣).
٤٠. سوره احزاب، آيه ٤٢٤١.

۲۰