تاج داران واقعى
خليل بن احمد عروضى از دوستان خانواده عصمتعليهمالسلام
است كسى است كه علم عروض و فن شعر را اختراع كرده هم او اول كسى است كه تدوين لغت و واژه هاى عرب را نموده مردى بسيار پارسا و بلند همت بود. با تنگدستى زندگى مى كرد. نصر بن ثميل مى گفت كان الخليل يقاسى الضر، بين اخصاص البصرة و اصحابه يقتسمون الرغائب بعلمه فى النواحى خليل بن احمد شدت رنج تنگدستى را بين خانه هاى چوبين بصره بر خود هموار مى كرد. ولى شاگردانش در اطراف به واسطه علم و دانش او از بزرگترين جوائز استفاده مى كردند.
گويند سليمان بن على عباسى از اهواز شخصى را پيش خليل فرستاد و از او درخواست كرد براى تعليم و تربيت فرزندش به آنجا بيايد. خليل نان خشكى پيش پيك سليمان گذارد. گفت چيز ديگرى در نزد من يافت نمى شود كه از تو پذيرائى كنم ولى تا وقتى همين نان خشك را پيدا كنم به مانند سليمان احتياجى ندارم پيك گفت به سليمان چه بگويم اين چند شعر را در جوابش نوشت
ابلغ سليمان انى عنه فى سعة
|
|
و فى غنى غير انى لست ذا مالشحا
|
بنفسى انى لا ارى احدايموت هزلا
|
|
و لايبقى على حالو الفقر فى النفس
|
لافى المال نعرفهو مثل ذاك الغنى
|
|
فى النفس لاالمالفالرزق
|
عن قدر لاالعجز ينقصهو
|
|
لا يزيدك فيه حول محتالبه
|
سليمان بگو از او بى نيازم با اينكه ثروتى ندارم آز و حرص در نفس من است وگرنه كسى از لاغرى نمرده و نه هيچ كس بر يك حال باقى مانده عقيده من اين است كه فقير كسى است كه روح فقر داشته باشد نه آنكه مال ندارد. همين طور ثروتمند به كسى مى گويم كه شرافت روح داشته باشد نه ثروت زياد. رزق و روزى تعيين گرديده ناتوانى آن را كم نمى كند و كوشش مرد كوشا بر آن نمى افزايد.
هنگامى كه جواب خليل را به سليمان رسانيد به او نوشت تو را چه مالى است كه از ديگران بى نيازت كرده در جوابش اين شعر را سروده فرستاد.
للناس مال و لى مالان مالهما
|
|
اذا تحارس اهل المال حراس
|
مالى ، الرضا بالذى اصبحت !
|
|
ملكهو مالى الياءس عما حازه الناس
|
مردم يك نوع ثروت دارند ولى مرا دو نوع است كه نگهبانى هم لازم ندارد با اينكه آنها براى نگهدارى مال خود چه نگهبانيها مى كنند. يك ثروتم خشنودى و رضايت من است از آنچه دارم نوع دوم اينكه خود را بى نياز و ماءيوس مى دارم از هر چه مردم دارند.
كيميائى ترا بياموزم
|
|
كه در اكسير و در صناعت نيست
|
روز قناعت گزين كه در عالم
|
|
هيچ گنجى به از قناعت نيست
|
محدث بزرگ مرحوم شيخ عباس قمى در ذيل اين داستان مى نويسد كه خليل از جابر بن عبدالله انصارى پيروى كرد. در اين كار مسعودى نوشته جابر به دمشق پيش معاويه آمد و اجازه ورود خواست چند روز معاويه اجازه نداد بعد از آنكه پيش او رفت گفت مگر نشنيدى از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
كه فرمودمن حجب ذافاقة و حاجة حجبه الله تعالى يوم فاقته و حاجته هر كه نيازمندى را جلوگيرى از عرض نياز كند خداوند او را نگه مى دارد در روز احتياج و بيچارگى اش
معاويه خشمگين شده گفت چرا شنيده ام كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمودانكم ستلقون بعدى عثرة فاصبروا حتى تردوا على الحوض افلا صبرت ؟پس از من شما يك نوع افتاده گى خواهيد ديد. در آن هنگام صبر كنيد تا مرا ملاقات نمائيد. تو اى جابر چرا صبر نكردى جابر به محض شنيدن گفت مرا به ياد سخنى آوردى كه فراموش كرده بودم سوار بر شتر خود شده خارج گشت معاويه برايش ششصد دينار زر سرخ فرستاد، برگرداند و گفت من جوانمردى را بر ثروت ترجيح مى دهم به پيك گفت بگو اى پسر هند جگر خوار به خدا سوگند در نامه عمل خود كار نيكى نخواهى ديد كه من سبب آن شده باشم