بخش دوّم: روز شمار رويدادهاى ماه صفر
اول صفرسال هشتم هجرى قمرى
مسلمان شدن چندتن از سران مشرك مكه
عمر و بن عاص، خالد بن وليد و عثمان بن اءبى طلحه كه از سران مشترك مكه و از دشمنان و مخالفان رسول خداصلىاللهعليهوآله
بودند، پس از سالها دشمنى و مبارزه با آن حضرت و مسلمانان، سرانجام از مكه به مدينه رفته و در نزد رسول خداصلىاللهعليهوآله
به اسلام گرويدند.
اين واقعه، بنا به روايت واقدى در هلال صفر سال هشتم قمرى به وقوع پيوست.
بى ترديد مسلمان شدن اين عده از مشركان قريش، نه به خاطر باورهاى قلبى و اعتقاد واقعى آنان به مبانى و اهداف اسلام بود، بلكه چنين روى كردشان به خاطر حفظ موقعيت شخصى و ارضاى خواسته هاى نفسانى و شيطانى آنان در پناه اسلام بود.
زيرا رسول خداصلىاللهعليهوآله
از ميان آنان برخاسته و سيزده سال در مكه معظمه كه وطن آنان بود، مردم را به اسلام و يگانگى خدا دعوت كرده بود. اين عده نه تنها به او ايمان نياوردند، بلكه با شديدترين صورت با آن حضرت، مخالفت و دشمنى نمودند و پس از مهاجرت آن حضرت به مدينه منوره، چندين نبرد سرنوشت ساز و شكننده برضد پيامبرصلىاللهعليهوآله
و مسلمانان را پديد آوردند. پيداست اگر آنان قصد شناخت اسلام و پذيرش آن را داشتند، پيش از اين اقدام مى كردند.
اين عده، غير از چند سالى كه اسلام آورده و در زمره مسلمانان در عصر رسول خداصلىاللهعليهوآله
در زمره مسلمانان درآمده بودند، نه پيش از آن و نه پس از رحلت پيامبرصلىاللهعليهوآله
كه بيشترين مدت عمرشان بود، نام نيكى از خود به جاى نگذاشتند. زيرا پيش از مسلمان شدن، با پيامبرصلىاللهعليهوآله
و پس از رحلت آن حضرت، باخاندان پيامبرصلىاللهعليهوآله
و مقام ولايت و امامت، دشمنى كردند.
در اين جا لازم مى بينم روايت مسلمان شدن اين عده را از خود عمروبن عاص بيان كنم.
واقدى از عبدالحميدبن جعفر، او از پدرش، و پدرش از عمرو بن عاص نقل كرده است: من از ابتدا با اسلام مخالف و دشمن بودم. به همين جهت با مشركان همراه شده و در نبرد بدر حضور يافتم ولى از اين معركه جان سالم به دربردم. پس از آن در نبرد احد شركت نمودم و از آن نيز جان به سلامت بردم. در جنگ احزاب كه مشركان به مدينه هجوم آورده و نبرد خندق را به وجود آوردند، حضور داشتم و در آن نيز سالم ماندم. پس از آن با خود گفتم: اين روند (پيروزى محمدصلىاللهعليهوآله
) تا كى مى خواهد ادامه پيدا كند؟ به خدا سوگند محمدصلىاللهعليهوآله
بر قريش پيروز خواهد شد.
از آن پس دارايى هايم را در كاروانهاى بازرگانى به چرخش درآوردم و از مسايل سياسى و نظامى خود را كنار كشيدم. به همين جهت در واقعه حديبيه كه منجربه صلح ميان پيامبرصلىاللهعليهوآله
و مشركان مكه گرديد، حضور نداشتم. بر اساس اين مصالحه، قرار شد پيامبرصلىاللهعليهوآله
و مسلمانان در سال آينده براى انجام عمره به مكه آيند. در آن صورت نه مكه و نه طائف جاى ما نبود و هيچ چيز براى من بهتر از خارج شدن از مكه نبود. در آن زمان خود را از اسلام بسيار دور مى ديدم و با خود مى انديشيدم كه اگر تمامى قريش، مسلمان شوند، من مسلمان نخواهم شد. پس از مدتى به مكه آمدم و افراد قوم و قبيله خود و آنانى را كه از من شنوايى داشتند، گرد آوردم و به آن ها گفتم: من در ميان شما چگونه ام؟
آنان همگى گفتند: تو صاحب خرد و انديشه و بزرگ مايى، خوش يمن و بابركتى!
گفتم: به خدا سوگند، على رغم ميل ما، محمدصلىاللهعليهوآله
بر قريش چيره خواهد شد و به هدف هايش خواهد رسيد. من در اين باره بسيار انديشيدم و فكرم به اين جا رسيد كه ما همگى به سوى كشور حبشه مهاجرت كنيم و در پناه حكومت نجاشى قرار گيريم. در آنجا منتظر بمانيم كه سرنوشت محمدصلىاللهعليهوآله
به كجا منجر مى گردد. به شكست يا پيروزى؟ اگر محمدصلىاللهعليهوآله
به پيروزى رسيد و بر قريش چيره شد، ما در پيش نجاشى مى مانيم. زيرا بودن ما در پناه نجاشى بهتر است از تحمل حكومت محمدصلىاللهعليهوآله
. اما اگر قريش پيروز شدند و از پيش روى محمدصلىاللهعليهوآله
جلوگيرى كرده و حكومت خود را پايدار نمودند، در آن صورت ما به عنوان مخالف پيامبرصلىاللهعليهوآله
شناخته شده و به مكه باز مى گرديم. همگى راءى مرا پذيرفتند و تصميم به هجرت گرفتيم و با خود هدايايى برديم.
پس از ورود به حبشه و بار يافتن در كاخ نجاشى، با ناباورى مشاهده كرديم كه عمروبن اميه ضمرى، در نزد او بوده و با او گرم گفت وگو است.
عمروبن اميه، فرستاده رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود كه نامه اى از پيامبرصلىاللهعليهوآله
به نجاشى داد.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
در آن نامه از نجاشى خواسته بود كه امّحبيبه دختر ابوسفيان را كه از مهاجران مسلمان بود و در آن جا، شوهرش را از دست داده بود، به عقد ازدواج آن حضرت درآورد. من به ياران و همراهان خود گفتم: هنگامى كه به نزد نجاشى رفته و با او گفت وگو كنم، از او مى خواهم كه عمروبن اميه را به من تسليم كند تا من گردنش را بزنم و از اين راه، قريش را خوشحال نمايم.
به نزد نجاشى رفته و سجده ادب به جاى آوردم. نجاشى به من خيرمقدم و خوش آمد گفت و از من پرسيد: آيا از شهر خود براى من هديه اى نيز آورده ايد؟ پاسخ دادم: آرى، هديه فراوانى برايت آورديم.
با او به گفت وگو پرداخته و مجلس اُنسى به وجود آورديم. پس از آنكه دلش را به خوبى به دست آوردم به او گفتم: اى پادشاه بزرگ، در نزد تو مردى از اهالى حجاز را ديدم كه با تو گفت وگو مى كرد. او فرستاده دشمن ما محمدصلىاللهعليهوآله
است، كه در ميان مردم ما به اختلاف و تفرقه پرداخت و سران و بزرگان را به كشتن داده است. از تو مى خواهم كه فرستاده اش را به من تسليم كنى تا من گردنش را بزنم.
در اين هنگام نجاشى دست خود را بلند كرد و ضربتى محكم بر صورتم زد و احساس كردم كه بينى ام شكست. وى با تندى و خشونت تمام به خوار و كوچك كردنم پرداخت.
خون از بينى ام سرازير شد و لباسم را آغشته كرد. در اين هنگام، احساس ذلّت و خوارى نمودم و با خود گفتم: اى كاش زمين شكاف برمى داشت و مرا در خود دفن مى كرد!
سپس به نجاشى گفتم: اى پادشاه بزرگ، اگر تصور مى نمودم كه پيشنهادم تو را ناراحت مى كند، اساسا آن را مطرح نمى كردم.
نجاشى گفت: اى عمرو، آيا از من مى خواهى كه فرستاده محمدصلىاللهعليهوآله
را به تو بدهم تا او را به قتل آورى؟ در حالى كه محمدصلىاللهعليهوآله
، پيامبرى است كه ناموس اكبر (جبرئيل امين) به نزدش مى آيد، همانطورى كه به نزد موسىعليهالسلام
و عيسى مسيحعليهالسلام
رفت وآمد مى كرد.
در اين هنگام، خداوند سبحان قلبم را تكان داد و با خود گفتم: اين حقيقت (يعنى پيامبرى حضرت محمدصلىاللهعليهوآله
) را عرب و عجم مى شناسند ولى تو اى نفس، مخالفت مى ورزى؟
آنگاه به نجاشى گفتم: اى پادشاه بزرگ، آيا گواهى به پيامبرى وى مى دهى؟
نجاشى گفت: آرى، من گواهى مى دهم به پيامبرى او در نزد پروردگار متعال و از تو نيز مى خواهم از من پيروى كرده و گواهى به پيامبرى وى بدهى و اطاعتش را بر گردن نهى. به خدا سوگند، او بر حق است و به زودى دين خود را پيروز خواهد كرد. همان طورى كه موسىعليهالسلام
بر فرعون و سپاهيان او پيروز شد و بنى اسرائيل را رهايى بخشيد.
به وى گفتم: آيا از من به اسلام بيعت مى گيرى؟
نجاشى گفت: آرى از تو بيعت مى گيرم.
نجاشى دست خود را درازكرد و من دست خود را در دست او گذاشته و به واسطه او با اسلام بيعت كردم.
نجاشى پس از بيعت گرفتن از من، آب و طشتى را طلبيد تا صورت و بينى ام را كه خون آلود شده بود، به شويم. همچنين لباسم را كه آغشته به خون شده بود، به دستور نجاشى عوض كردم و به جاى آن يك دست لباس تشريفاتى و دربارى پوشيدم.
هنگامى كه به سوى ياران و دوستان خود برگشتم و آنان لباس دربارى را در تن من ديدند، بسيار خوشحال شده و به سوى من آمدند و از من پرسيدند: آيا خواسته ات را با نجاشى مطرح كرده و به آرزويت رسيدى؟
به آنان پاسخ گفتم: در ملاقات نخست، زمينه مناسبى براى مطرح كردن خواسته ام پيش نيامد و آن را به ديدار ديگرى واگذار كردم.
من از ياران و دوستانم به بهانه اى دور شدم و آن ها را در حبشه گذاشته و خود به سوى درياى سرخ رهسپار شدم. در ساحل دريا، كشتى اى را ديدم كه با كالاهاى چوب و الوار آماده حركت به سوى يمن است، من نيز سوار بر آن كشتى شده و در ساحل شعيبه در كشور يمن پياده شدم و در آن جا، شترى خريدارى كرده و به سوى مدينه منوره حركت كردم. از مرّالظهران گذشته و به هَدَّه رسيدم و در آن جا دوتن از بزرگان قريش مكه را ديدم كه در حال مسافرت بودند. آن دو عبارت بودند از خالدبن وليد و عثمان بن طلحه.
از آن دو پرسيدم: به كجا مى رويد؟
پاسخ دادند: به مدينه مى رويم تا به نزد محمدصلىاللهعليهوآله
رسيده و دين اسلام را بپذيريم. زيرا در اطراف ما كسى نمانده است، جز اين كه طمع به دين اش نموده است. به خدا سوگند، اگر ما بنشينيم و به سوى او نرويم همان طورى كه براى بيرون كشيدن كفتار از پناهگاهش، گردن اش را مى گيرند، گردن ما را خواهند گرفت.
گفتم: به خدا سوگند من نيز قصد محمدصلىاللهعليهوآله
كرده تا در نزدش مسلمانى اختيار كنم.
به هر تقدير، سه نفرى از آنجا به سوى مدينه حركت كرديم و در حرّه كه در حوالى مدينه است فرود آمده و لباس هاى نيكو و پاكيزه پوشيديم و سپس به راه افتاده و عصر همان روز به محضر پيامبرصلىاللهعليهوآله
وارد شديم. هنگامى كه به نزدش رسيديم، صورت اش را چون هلال ماه نورانى ديديم و مسلمانانى را مشاهده كرديم كه گردش را گرفته بودند و از اسلام آوردن ما خوشحالى مى كردند.
در برابرش زانو زده و از شدت حيا، توان نگاه كردن به چهره اش را نداشتيم و از او درخواست كرديم كه از گناهان و كرده هاى ما چشم پوشى كند و ما را در زمره مسلمانان درآورد.
پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود: اِنَّ الاسلام يَجُبّ ما كان قبله، والهجرة تَجُبّ ما كان قبلها.
از آن زمان كه در نزد رسول خداصلىاللهعليهوآله
بوديم، هيچ گاه پيامبرصلىاللهعليهوآله
در نزد ياران خود، از ما چيزى نگفت و ما را سرزنش نكرد. هم چنين در خلافت ابوبكر و عمربن خطاب نيز من چنين موقعيتى داشتم و از آنان هيچگونه سرزنشى نشنيدم وليكن عمربن خطاب، خالدبن وليد را به خاطر برخى از كردار و رفتارش سرزنش مى كرد.
به اين ترتيب سران شرك و كفر، به خاطر حفظ موقعيت سياسى و اجتماعى خود، در ظاهر مسلمان شده و اسلام را پذيرفتند. ولى چون در حيات پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرصت كارشكنى و ارتكاب جرم و جنايت را نداشتند، از خود چهره اى آراسته و مقبول به نمايش درآوردند. اما پس از وفات پيامبرصلىاللهعليهوآله
، چه در حكومت ابوبكر، چه در حكومت عمر و حتى در زمان عثمان و معاوية بن ابى سفيان، در پوشش اسلام، اخلاقيات و جنايات عصر جاهليت را زنده كرده و در اين زمينه فتنه و فسادهاى زيادى را پديد آوردند كه جاى شرح آنها در اين مقال نيست.