روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد ۲

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)0%

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

نویسنده: سید تقی واردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15741
دانلود: 3450

توضیحات:

جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15741 / دانلود: 3450
اندازه اندازه اندازه
روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد 2

نویسنده:
فارسی

نهم صفر سال ۳۷ هجرى قمرى

شهادت عمّاربن ياسر در جنگ صفين.

عمّار بن ياسر، مكنّى به اءبى يقظان، از صحابه نزديك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از ياران باوفاى اميرمؤمنانعليه‌السلام است. وى حدودا ۵۴ سال پيش از هجرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در مكه معظمه ديده به جهان گشود.

هنگامى كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به رسالت برانگيخته شد، عمّار از نخستين افرادى بود كه به آن حضرت ايمان آورد. پس از او، برادرش عبدالله، پدرش ياسر، و مادرش سميه نيز ايمان آورده و از اسلام آورندگان نخستين مكه شدند.

اين خانواده به خاطر اظهار ايمان و علاقه به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مورد فشار روانى و آزار جسمى قرار گرفتند. مشركان قريش آنان را به همراه ايمان آورندگان ديگر، شكنجه هاى سخت و توان فرسا مى دادند. پدر و مادرش به دست مشركان مكه به شهادت رسيدند. مادرش نخستين زنى بود كه در راه اسلام، شربت شهادت نوشيد و با خون خويش نهال اسلام را بارور كرد.

عمّار، از مهاجران به حبشه و از نمازگذاران به دو قبله بود. وى در جنگ بدر و تمامى جنگ هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حضور يافت و در ركاب آن حضرت، با دشمنان اسلام با تمام توان مبارزه كرد. عمّار، به هنگام ساختن مسجدالنّبىصلى‌الله‌عليه‌وآله ، علاوه بر انجام كارهايش، كار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را نيز بر عهده مى گرفت و دو برابر ديگران تلاش مى كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز به وى علاقه ويژه اى داشت و او را يكى از خواص خود مى دانست. آن حضرت درباره عمّار، سخنان فراوانى دارد. از جمله، آن هنگامى كه مشركان قريش، عمّار را براى شكنجه دادن در آتشى انداخته بودند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره اش فرمود: يا نارُ كُونى بَردا وَ سَلاما عَلى عَمّار كَما كُنتِ بَردا و سَلاما عَلى اِبراهيم؛ اى آتش! براى عمّار، خنك و مايه سلامت باش، همان طورى كه براى ابراهيمعليه‌السلام ، خنك و مايه سلامت بودى.

پس از دعاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، آتش سوزان، بر بدن عمار اثر نمى گذاشت.(۸۴)

عمّار، پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از معتقدان به ولايت و خلافت امام على بن ابى طالبعليه‌السلام بود و در اين راه به مانند ساير اصحاب باوفاى آن حضرت، تلاش بليغى به عمل آورد. وى پيوسته در كنار اميرمؤمنانعليه‌السلام و از علاقه مندان به آن حضرت بود و مقام و حق آن حضرت را به نيكى مى شناخت. به همين جهت هيچ گاه از او فاصله نگرفت و او را در عرصه هاى مهم سياسى و اجتماعى، تنها نگذاشت.

وى در زمان عمربن خطاب، حدود دو سال (از سال ۲۱ تا ۲۲ قمرى) حكومت كوفه را بر عهده داشت(۸۵) و با راهنمايى هاى حضرت علىعليه‌السلام تلاش زيادى به عمل آورد تا سنت هاى نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله در جامعه برقرار ماند و روحيه عدل پرورى و ستم ستيزى در ميان مسلمانان حكم فرما باشد.

عمّار پس از بركنارى از حكومت كوفه، به مدينه برگشت و در جبهه امام على بن ابى طالبعليه‌السلام قرار گرفت و در برابر رفتارها و كردارهاى ناروا و غير اسلامى زمامداران وقت، واكنش نشان داده و آنان را اندرز مى داد.

وى در زمان عثمان بن عفان به خاطر اندرز دادن خليفه در برابر رفتار ناشايست و تبعيض آميز او و كردار غيراسلامى فرمانروايانش در شهرها، مورد ضرب و شتم مجلس نشينان و قراولان خليفه قرار گرفت و به سختى بيمار گرديد.

عمّار در قيام سراسرى مسلمانان انقلابى شهرها بر ضد عثمان، با آنان همفكرى و هميارى مى كرد و در انتخاب اميرمؤمنان على بن ابى طالبعليه‌السلام به خلافت اسلامى، نقش به سزايى داشت.

حضرت علىعليه‌السلام پس از انتخاب به خلافت، با اين كه بسيارى از ياران وفادار و شايسته خويش را براى حكمرانى به شهرها اعزام كرده بود، ولى عمّار را به عنوان يك مشاور و همراز ديرين در نزد خود نگه داشت و در تمامى امور سياسى، اجتماعى و نظامى با او مشورت مى كرد و احترامش را به نيكى نگه مى داشت. عمّار نيز با اين كه در حدود ۹۰ سال از عمرش گذشته بود، هم چون يك سرباز فداكار و پا در ركاب، در خدمت امام على بن ابى طالبعليه‌السلام قرار داشت و تمام مأموريت ها و دستورات آن حضرت را به مانند مأموريت ها و دستورات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، به خوبى و نيكى انجام مى داد.

عمّار در دو جنگ جمل و صفين از عناصر اصلى ياران حضرت علىعليه‌السلام بود و كارهاى مهمى در اين دو جنگ بر عهده داشت.

وى پيش از جنگ جمل، از سوى حضرت علىعليه‌السلام مأموريت يافت به همراه امام حسنعليه‌السلام و چند تن از ياران حضرت علىعليه‌السلام به كوفه اعزام شده و مردم را براى نبرد با اصحاب جمل آماده سازند.

وجود عمّار در سپاه امام علىعليه‌السلام ، خنثى كننده دسيسه هاى صحابى نماهايى بود كه كه مى گفتند حضرت علىعليه‌السلام با بزرگان صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به نبرد پرداخته است.

عمّار در جنگ صفين نيز از آغاز، در ركاب حضرت علىعليه‌السلام حاضر بود.

وى در يكى از روزهاى صفين در جمع مبارزان ايستاد و خطبه اى خواند و در اين خطبه، پاسخ روشن به بهانه جويى هاى فتنه جويان در مورد انتقام خون عثمان مقتول داد.

در بخشى از خطبه خود گفت: اى بندگان خدا، بپاخيزيد و با من بياييد براى مبارزه با گروهى كه انتقام خون كسى را درخواست دارند - بر آن چه گمان دارند - كه بر خودش ستم كرده است. همان كسى كه بر بندگان خدا به غير آن چه در كتاب خدا است، حكومت مى كرد. همانا او را صالحان و شايستگان كه منكران دشمن و آمران به احسان بوده اند كشته اند.

پس از آن، گروه هايى پيدا شده اند كه اگر دنياى آن ها سالم بماند و به عافيت دنيوى دست پيدا كنند و دين آنان مندرس شده و به تباهى افتد، هيچ باكى ندارند. چنين كسانى مى گويند: چرا او (عثمان) را كشتند؟

آنان مى گويند: او چه بدعتى را ايجاد كرد؟

در حالى كه او آن قدر به آنان تمكن داد و ثروت و دارايى بخشيد كه هر چه مى خورند و مصرف مى كنند، باز هم كم نمى آيد. حتى اگر كوهى بر سر آنان خراب شود، باز باكى ندارند.

به خدا سوگند، من گمان نمى كنم كه اين ها، خون او را طلب داشته باشند. زيرا خودشان مى دانند كه ستم گر بود، ولى اين ها به دنيا دل بسته اند و طعم آن را چشيده اند و براى آنان بسيار خوش گوار آمد و مى خواهند همين را ادامه بدهند.

اين ها دانسته اند كه صاحب حق (اميرمؤمنانعليه‌السلام ) ميان اين ها و خوش گذرانى ها و دنياطلبى شان مانعى ايجاد مى كند و نمى گذارد همانند سابق به شيوه خويش ادامه دهند.

براى اين قوم (خون خواهان عثمان)، پيشينه اى در اسلام نيست، تا با بازگشت به آن در برابر ولايت سر فرودآورند. پس پيروان خود را فريب داده و به آنان گفته اند: پيشواى ما مظلوم كشته شد! تا از اين راه به ستمگرى و فرمانروايى رسند. اين دسيسه اى است كه فراگير شده است و شما آن را مى بينيد. اگر اين بهانه براى آنها نبود، حتى دو نفر نيز با آنان بيعت نمى كردند.(۸۶)

عمّارياسر در جنگ صفين، مبارزات زيادى به عمل آورد و به سپاه معاويه مى گفت: ولوددتُ اءنّكم خلق واحد فذبحتكم؛(۸۷) (به خدا سوگند) دوست داشتم كه شما همه يك خلق بوديد و تمامى شما را ذبح مى كردم!

سرانجام در يك عمليات بزرگ، سپاهيان امام علىعليه‌السلام ضربه هاى سهمگين و مهمى بر سپاه معاويه وارد كرده و شيرازه صفوف لشكريان شامى را در هم ريختند.

در معركه جنگ، از دو طرف، زنانى بودند كه پرستارى زخميان و مددرسانى رزمندگان را بر عهده داشتند. در اين ميان، يكى از پرستاران به عمّار رسيد و از وى پرسيد: آيا چيزى مى خواهيد؟

عمّار كه بسيار تشنه بود، از وى تقاضاى آب كرد.

زن پرستار، مقدارى شير براى عمّار آورد. عمّار هنگامى كه شير را مى نوشيد، مى گفت: بهشت در زير گام هاى پيران است. امروز دوستان خود را ملاقات مى كنم. امروز حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و حزبش را ديدار مى نمايم. به خدا سوگند، اگر دشمنانمان آن قدر بر ما شمشير مى زدند كه ما را به حد ناتوانى مى رساندند، باز هم يقين داشتيم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل.

پس از نوشيدن شير، دوباره به رزم بى امانش ادامه داد و صفوف دشمن را از هم گسست و بسيارى از آن سياه بختان را به خاك مذلت انداخت. ولى در گرماگرم نبرد، فردى به نام ابوعاديه، از سپاهيان دشمن، بدن عمّار را نشانه گرفت و نيزه اى بر او فرود آورد و فرمانده عالى مقام حضرت علىعليه‌السلام را از زين به زمين انداخت. فردى ديگر از سپاه دشمن به نام ابن جون، سرش را از بدن جدا كرد.

اين دو نفر، در حالى كه سر بريده عمّار را به نزد معاويه بردند، از او تقاضاى پاداش و جايزه كردند و هر كدام از آن دو تلاش مى كرد كه ثابت كند، او عمّار را كشته است و در اين باره به نزاع برخاسته بودند.

عبدالله بن عمروبن عاص كه در نزد معاويه بود و آن دو را مشاهده مى كرد، گفت: درباره سر عمّار شتاب زدگى نكنيد و به آن خوشحال نباشيد. زيرا از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه مى فرمود: عمّار را گروه سركشان و ستم كاران مى كشند. معاويه كه سخنان وى را شنيد، بسيار ناراحت و خشمگين شد و به عمروبن عاص گفت: آيا نمى شود اين ديوانه را از پيش چشمان ما دور كنى!

سپس به عبدالله بن عمروبن عاص گفت: تو به جاى اين حرف ها، چرا جنگ نمى كنى؟

عبدالله گفت: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى مرا امر به فرمانبردارى از پدرم كرد. من نيز به خاطر فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از پدرم اطاعت مى كنم و به اصرار او به اين نبرد آمده ام و با شما هستم ولى با كسى مبارزه نمى كنم.

هم چنين، پيش از شهادت عمّار، بارها عمربن عاص گفته بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: عمّار را گروه ستم كاران مى كشند.

از وى پرسيدند: پس چرا او با ما مى جنگد؟ آيا ما ستم كاريم؟

عمروبن عاص براى فريب آنان گفت: نه، بلكه عمّار سرانجام به ما خواهد پيوست و به دست ياران علىعليه‌السلام كشته خواهد شد.

شهادت عمّار، ضربه سهمگين و تزلزل آورى بر سپاهيان معاويه وارد كرد و بسيارى از آنان را به ترديد و دودلى انداخت. ولى معاويه براى سرپوش گذاشتن بر اين فضاحت آشكار، در ميان سپاهيان خود شايع كرد كه عمّار را علىعليه‌السلام كشت. زيرا عمّار به دستور علىعليه‌السلام به جنگ شاميان آمد و به دست شاميان كشته شده است. پس قاتل او، علىعليه‌السلام است!

ادعاى واهى و بى ارزش معاويه شايد برخى از دودلان شامى را ساكت مى كرد و تسكينى بر التيام آنان بود، ولى در ياران امام علىعليه‌السلام تاءثيرى نداشت. بلكه موجب تقويت ايمان و تثبيت بيشتر اعتقادات آنان گرديد.

عمّارة بن خزيمه گفت: پدرم خزيمه بن ثابت (كه از ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و اميرمؤمنانعليه‌السلام بود) در جنگ جمل، حضور يافت و در ركاب حضرت علىعليه‌السلام بود وليكن شمشيرش را از غلاف بيرون نياورد و با كسى نبرد نكرد. هم چنين در جنگ صفين حضور يافت و مى گفت: من با كسى نبرد نمى كنم تا اين كه عمّاربن ياسر كشته شود. آن گاه نگاه مى كنم كه چه كسى او را كشته است. زيرا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده ام كه فرمود: تقتله الفئة الباغية؛ او را گروه سركش و ستم كار مى كشند.

پس از آن كه عمّار به دست سپاهيان معاويه كشته شد، خزيمه بن ثابت گفت: هم اكنون برايم آشكار شد كه گمراه كيست؟

آن گاه لباس رزم پوشيد و به صفوف سپاهيان ستم پيشه معاويه حمله كرد، آن قدر با آنان جنگيد، تا اين كه او نيز به مانند عمّار در آوردگاه صفين به دست فريب خوردگان معاويه، شربت شهادت نوشيد.

عمّارياسر به هنگام شهادت، ۹۱ سال، و به روايتى ۹۳ سال و به روايتى ديگر ۹۴ سال از عمرش گذشته بود.

علاوه بر ابوالعاديه، افراد ديگرى نيز به عنوان قاتل عمّار، در منابع تاريخى بيان شده اند، مانند: عقبة بن عامرجهنى، عمرو بن حارث خولانى، شريك بن سلمه مرادى و ابوحراءسكسكى.

پس از فروكش كردن جنگ، حضرت علىعليه‌السلام بدن عمّار و هاشم مرقال را كه در يك نبرد به شهادت رسيده بودند، در كنار هم قرار داد و بر آنان نماز گزارد و در همان جا دفن نمود. آن حضرت در غم از دست دادن عمّار، بسيار ناراحت بود و مى فرمود: هر كس از وفات عمّار، دلتنگ نشود، او را از مسلمانى نصيبى نباشد.(۸۸)

نهم صفر سال ۳۸ هجرى قمرى

وقوع جنگ نهروان

پس از آن كه اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليه‌السلام در جنگ صفين، با اصرار و درخواست بسيارى از فرماندهان و سپاهيان خود، حكميت را با اكراه پذيرفت و جنگ ميان سپاهيان خود و سپاهيان معاويه را به پايان آورد، گروهى از لشكريان آن حضرت، به پذيرش حكميت اعتراض كرده و آن را اقدامى غيرمشروع و اهانت آميز براى خود به حساب آوردند.

آنان مى گفتند: اءتحكّمون فى امرالله الرجال؟ اءشرط اءوثق من كتاب اللّه و شرطه، اءكنتم فى شكّ حين قاتلتم، لا حكم الّا للّه،(۸۹) آيا مردم را در امر خدا، به حكميت برمى گزينيد؟ آيا پيمانى محكمتر از كتاب خدا و پيمان خدا سراغ داريد؟ آيا آن زمان كه مبارزه مى كرديد در ترديد و دودلى بوديد؟ جز خدا، حكمى براى كسى نيست.

البته آن هايى كه با حكميت و نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص مبنى بر بالا بردن قرآن ها بر روى نيزه و درخواست پايان جنگ، مخالف بودند، تنها اين ها نبودند، بلكه اين عده، دو دسته از ياران حضرت علىعليه‌السلام بودند.

دسته اول، افرادى چون مالك اشترنخعى، قيس بن سعد، احنف بن قيس، جارية بن قدامه و بسيارى ديگر چون رهبرشان اميرمؤمنانعليه‌السلام در برابر نيرنگ هاى معاويه، مقاومت كرده و خواهان ادامه جنگ تا پيروزى كامل بودند. ولى چون شرايط را نامساعد ديده و عده اى از فرماندهان و لشكريانى كه خواهان پذيرش حكميت بودند، سر به شورش زده و آماده جنگ و خونريزى داخلى شدند، آنان نيز همانند اميرمؤمنانعليه‌السلام با اكراه تمام، حكميت را مشروط بر اين كه بر اساس ‍ كتاب خدا باشد، نه از روى هوا و هوس، پذيرفتند و بر آن پايبند ماندند.

ولى دسته دوم، كسانى بودند كه حكميت را در آغاز پذيرفته و سپس از پذيرش آن پشيمان شده و آن را نامشروع دانسته و بر حضرت علىعليه‌السلام مبنى بر رضايت آن، اعتراض كردند. اينان خواهان ادامه جنگ شدند و جز نابودى معاويه و سپاه شام به چيز ديگرى رضايت نمى دادند.(۹۰)

پس از مراجعت دو سپاه به سوى شهرهاى خويش، اين عده با نارضايتى تمام در ميان سپاهيان امامعليه‌السلام به شايعه پراكنى، ايجاد شبهه و دودلى، و پراكندگى مبارزان پرداختند و از اين راه، تعداد زيادى را منحرف كردند.

آنان مى گفتند: آن هنگامى كه ما فريب نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را خورديم و حكميت را پذيرفته و به حضرت علىعليه‌السلام و ياران فداكارش، جهت پذيرش حكميت اصرار و تاكيد نموديم، در آن زمان ما اشتباه كرده و مرتكب خطا و گناه شديم. امّا به گناه خويش پى برده و در درگاه خداوند متعال توبه نموديم و از اين كار ناپسند برگشت نموديم. هم اكنون از حضرت علىعليه‌السلام و ساير ياران او مى خواهيم از گناه خويش، توبه كرده و به عقيده ثابت و سابق ما كه نبرد با شاميان تا پيروزى كامل است برگردند. در غير اين صورت، ما از آنان تبرى جسته و آنان را ترك خواهيم نمود و ديگر با آنان نخواهيم بود.

حضرت علىعليه‌السلام در پاسخ آنان فرمود: من از آغاز، نيرنگ هاى معاويه و عمروبن عاص را مى دانستم و بالا بردن قرآن ها را بر روى نيزه ها، جز فريب، چيز ديگرى نمى ديدم. ولى شما فريفته نيرنگ هاى آنان شديد و بر روى من شمشير كشيده و گفتيد: يا على! يا دستور آتش بس و خاتمه جنگ را بده و يا با تو مى جنگيم و تو را همانند عثمان مقتول، به قتل مى آوريم!

حال كه با اصرار شما، حكميت را پذيرفتيم و به آن رضايت داديم، نمى توانيم بى جهت برگرديم و نقض عهد كنيم. آيا نشنيده ايد كه خداوند سبحان در قرآن مجيد مى فرمايد:وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ اِذا عاهَدتُمْ وَ لاتَنْقُضُوا الا يمانَ بَعْدَ تَوْكيدِها وَ قَدجَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَيْكُم كَفيلا، إ نّ اللّهَ يَعْلَمُ ما تَفعَلُونَ .(۹۱)

از آن پس، آنان راه خود را از حضرت علىعليه‌السلام جدا كردند و حضرت علىعليه‌السلام نيز از آنان تبرى نمود.

هنگامى كه حضرت علىعليه‌السلام پس از پايان جنگ صفين، در ربيع الاوّل سال ۳۷ قمرى به كوفه بازگشت، اين دسته از معترضان كه به خوارج معروف شدند، از ورود به كوفه خوددارى كرده و به «حرورا» در ناحيه كوفه رفتند و در آن جا متمركز شدند.

ساير همفكران آنان و كسانى كه از حكومت عدل پرور امام علىعليه‌السلام ناراضى بودند، به آنان پيوستند.

همگان، منتظر اعلام نتيجه حكميت ماندند. خوارج در اين مدت، اقدام به خلاف كارى هاى زيادى نمودند و مرتكب جناياتى گرديدند. از جمله چند تن از مؤمنان و هواداران حضرت علىعليه‌السلام ، مانند عبدالله بن خبّاب و همسرش و عدى بن حارث را ناجوانمردانه به شهادت رسانيدند. تا اين كه حَكَمَيْن سپاه عراق و سپاه شام در اجتماع بزرگان دو طرف، اعلام نتيجه كرده و با خيانت ابوموسى اشعرى و نيرنگ هاى عمروبن عاص، حكميت به سود معاوية بن ابى سفيان به پايان رسيد. اين امر، آتش اختلاف هاى داخلى و آتش افروزى هاى خوارج و منافقان را شعله ورتر كرد.

منافقان كه ضديت خود با امام علىعليه‌السلام را شدت بخشيده بودند، از حرورا خارج شده و به منطقه اى به نام «نهروان» رفته و در آن جا، همه منافقان و دشمنان آن حضرت را گردآمده و اعلان جنگ نمودند.

حضرت علىعليه‌السلام كه هميشه از خون ريزى ميان مسلمانان گريزان بود، تلاش زيادى به عمل آورد كه بار ديگر، آتش جنگ شعله ورتر نگردد.

به همين جهت برخى از ياران اهل سخن و بيان خود، مانند عبدالله بن عباس و صعصعة بن صوحان را به نزد آنان فرستاد، تا با آنان به تفصيل گفت وگو كنند. ولى از اين راه نيز نتيجه مطلوبى به دست نيامد.

منافقان، براى امام علىعليه‌السلام مزاحمت هاى زيادى به عمل آورده و هر روز مرتكب جنايت ديگرى مى شدند كه صحنه را بر آن حضرت، تنگ كرده و آن حضرت را ناچار به مقابله نمودند.

آن حضرت اعلام بسيج عمومى كرد و با فراهم آورى لشكرى توانمند به سوى نهروان حركت كرد.

امام علىعليه‌السلام در آغاز، از آنان درخواست كرد كه قاتلان عدى بن حارث، عبدالله بن خبّاب و همسرش را به آن حضرت تحويل داده، تا به كيفر جنايات خود برسند.

ولى خوارج از تحويل قاتلان و جنايت كاران امتناع كرده و در پاسخ آن حضرت گفتند: ما همه قاتل آنان هستيم!

امام علىعليه‌السلام خود، با آنان چندين بار گفت وگو كرد و سرآخر در ميدان نهروان، ضمن خطبه اى با آنان اتمام حجت كرد و آنان را از آتش افروزى و خون ريزى بى حاصل مسلمانان برحذر نمود.

هنگامى كه سخنان آن حضرت به پايان آمد، شيون و صداى گريه و ناله تعداد زيادى از منافقان برخاست و از آن حضرت عذرخواهى كرده و توبه نمودند و سپاه نفاق پيشه نهروان را ترك كرده و به آن حضرت پيوستند.

حضرت علىعليه‌السلام به آنان امان داد و آنان را به شهرهاى خود بازگردانيد. از تعداد دوازده هزار نفر از منافقان كه آماده نبرد بودند، حدود هشت هزار نفر، پس از سخنان حضرت علىعليه‌السلام اظهار ندامت و پشيمانى نمودند و به آن حضرت پيوستند. ولى چهارهزار نفر ديگر بر لجاجت و جهالت خود ادامه داده و آماده نبرد شدند و با شمشيرهاى كشيده به سوى ياران حضرت علىعليه‌السلام حمله آوردند. امام علىعليه‌السلام در اين نبرد، فرماندهى بخش ميمنه سپاه خويش را بر عهده حجر بن عدى كندى، فرماندهى بخش ميسره را بر عهده شبث بن ربعى، فرماندهى سواره نظام را بر عهده خالدبن زيدانصارى، فرماندهى پياده نظام را بر عهده ابوقتاده انصارى و فرماندهى رزمندگان اهل مدينه را (كه هفتصد يا هشتصد نفر بودند) بر عهده قيس بن سعدانصارى گذاشت و خود فرماندهى باقى رزمندگان را در قلب سپاه بر عهده گرفت.

آن حضرت به ياران خود فرمان داد كه آغاز حمله نكنند و منتظر هجوم دشمن باشند. ولى سران خوارج كه وضعيت را به زيان خود مى ديدند و دوسوم نيروهايشان به امام علىعليه‌السلام پيوسته و ضربت مهلك روانى بر آنان وارد شده بود، تحمل را از كف داده و دستور حمله را صادر كردند.

شعله هاى جنگ بار ديگر در روز نهم ماه صفرالمظفّر سال ۳۸ هجرى قمرى برافروخته شد و ياران حضرت علىعليه‌السلام و دشمنان آن حضرت به نبردى بى امان پرداختند.(۹۲)

نيروهاى خوارج، در مقابل سپاهيان حضرت علىعليه‌السلام پس از ساعتى نبرد تن به تن، توان خويش را از دست داده و به شكست قاطع و شكننده اى مبتلا گرديدند. به طورى كه تمامى جنگ افروزان خوارج، در اين صحنه بى امان به هلاكت رسيدند و تنها نُه نفر از آنان، از ميدان نبرد گريخته و جان سالم به در بردند.

هم چنين چهارصد نفر از آنان به شدت زخمى شدند. حضرت علىعليه‌السلام از كشتن آنان منع كرد و آنان را به خانواده و عشيره هاى آنان بازگردانيد.

برخى از آتش افروزان خوارج كه در اين نبرد به هلاكت رسيدند، عبارتند از: عبدالله بن وهب راسبى (رهبر خوارج)، حرقوص بن زهير سعدى (از فرماندهان خوارج)، عبدالله بن شجره سلمى (فرمانده بخش ميمنه سپاه خوارج)، زيدبن حصين طايى، اءخنس طايى (از دلاوران خوارج)، مالك بن وضّاح، زيدبن عدى (فرزند عدى بن حاتم)، جواد بن بدر، يزيدبن عاصم محاربى و چهارتن از برادرانش و حمزة بن سنان اسدى.

اما آن نه نفرى كه جان سالم به در بردند، دو نفر به سرزمين سجستان، دو نفر به سرزمين عمّان، دو نفر به يمن، دو نفر به سرزمين جزيره (ميان دجله و فرات، در شمال غربى عراق)، و يك نفر به تل موزن، گريختند و در همان جاها ساكن گرديدند.

اسامى برخى از افرادى كه در آغاز، شيوه خارجى گرى پيشه كرده وسپس با نصيحت هاى حضرت علىعليه‌السلام و ياران آن حضرت، پشيمان شده و سپاه خوارج را ترك كردند، عبارت است از: شبث بن ربعى، معقل بن قيس، مِسعَربن فدكى و ابن كواء.

اما از ياران حضرت علىعليه‌السلام تنها نُه نفر در اين جنگ به شهادت رسيدند كه اسامى برخى از آنان عبارت است از: عروة بن اءناف، صلت بن قتاده، يزيدبن نويره، روبية بن وبربجلى، سعدبن خالد، عبدالله بن حماد و فياض بن خليل ازدى.

حضرت علىعليه‌السلام پس از پيروزى بر منافقان و شكست قاطع خوارج، به تسليم شدگان امان داد و با ظفرمندى به كوفه برگشت.(۹۳)

بدين ترتيب، فتنه اى كه به تدريج مى رفت نظام عدالت پرور اسلامى و حكومت علوى را با مشكل جدى روبرو كند و مسلمانان و مؤمنان را از داخل تهى كرده و به اختلاف و پراكندگى ريشه اى دچار كند، به دست حضرت علىعليه‌السلام و ياران باوفايش به نابودى كشيده شد. ولى باقى مانده هاى فرارى كه پس از واقعه نهروان، دوباره به اختلاف و فتنه انگيزى مبادرت كردند، سرانجام كار خود را كرده و به دست يكى از جنايت كاران، به نام عبدالرحمن بن ملجم مرادى، در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال ۴۰ قمرى، ضربتى بر اميرالمؤمنينعليه‌السلام وارد كرده و آن حضرت را پس از دو شب به شهادت رسانيدند.

دهم صفر سال ۹۹ هجرى قمرى

درگذشت سليمان بن عبدالملك (هفتمين حاكم بنى اميه)

سليمان فرزند عبدالملك بن مروان، هفتمين حاكم و خليفه اموى است كه پس از هلاكت برادرش وليدبن عبدالملك در سال ۹۶ قمرى به حكومت رسيد.

وليدبن عبدالملك در زمان حكومت و اقتدار خويش تصميم گرفته بود كه على رغم وصيت پدرش عبدالملك مبنى بر ولايت عهدى سليمان، فرزند خود، عبدالعزيزبن وليد را به ولايت عهدى منصوب گرداند و سليمان را از اين مقام معزول دارد. در اين راه تلاش فراوانى به عمل آورد و برخى از عاملان و فرماندهان عمده وى، مانند حجاج بن يوسف ثقفى و قتيبة بن مسلم كه بر پهنه گسترده اى از جهان اسلام حكومت مى كردند، وى را در اين تصميم، ترغيب و هميارى مى كردند و براى پذيرش ‍ آن، اعلام آمادگى نمودند.

وليكن سليمان بن عبدالملك، در اين راه مقاومت مى كرد و با هيچ شرطى حاضر به استعفا و يا پذيرش عزل از ولايت عهدى نبود و بر اجراى سفارش هاى پدرش عبدالملك، پافشارى مى كرد. سرانجام، وليد به هلاكت رسيد، در حالى كه به هدف هاى خود نايل نگرديد و سليمان بن عبدالملك در نيمه جمادى الا خر سال ۹۶ قمرى پس از مرگ برادرش وليد به خلافت رسيد.

سليمان، در آغاز حكومت خود بنا به پيشنهاد عمربن عبدالعزيز كه از نزديكان و مشاوران عالى او بود، دست نشاندگان حجاج بن يوسف ثقفى را از مناصب حكومتى عزل كرد و به جاى آنان، افراد ديگرى را منصوب كرد و بسيار كسانى را كه از سوى حجاج و عاملان او در عراق زندانى و شكنجه مى شدند، از زندان ها رها ساخت. هم چنين قتيبة بن مسلم را كه از محركان اصلى وليد در عزل سليمان بود، از حكومت خراسان معزول ساخت و او را موظف نمود كه تمام دارايى هايى را كه به ناحق گردآورى كرده است، به بيت المال برگرداند.

قتيبه كه مورد خشم خليفه قرار گرفته بود، در برابر او ايستادگى كرد و حاضر نشد مناصب خود را از دست بدهد. بدين جهت ميان سپاه او و سپاهيان اعزامى خليفه نبردهاى خونينى به وقوع پيوست و از طرفين تعداد زيادى كشته و زخمى گرديدند.

سرانجام نيروهاى قتيبه به تدريج پراكنده شده و او را در برابر سپاهيان خليفه تنها گذاشتند. قتيبه در واپسين نبرد خود، شكست را پذيرا گرديد و به دست سپاهيان خليفه گردن زده شد و به همراه وى، يازده تن از فاميلان و نزديكان او نيز كشته شدند.(۹۴)

سليمان بن عبدالملك به پيروى از سفارش ها و پيشنهادهاى عمر بن عبدالعزيز تلاش مى كرد از شدت انزجار و تنفرى كه در مردم به خاطر رفتار و كردارهاى غيراسلامى و غيرانسانى خلفاى پيشين اموى و ستم كارى هاى آنان نسبت به عموم مردم پديد آمده و جامعه اسلامى را ملتهب كرده بود و به پرتگاه سقوط كشانده بود، به كاهد و تعادلى در ارتباط ميان مردم و زمامداران به وجود آورد، كه نمونه هاى آن عبارت است از آزاد كردن زندانيان، عزل عاملان خودسر و ستم كار، دستور عمومى به انجام نمازها در اوّل وقت و مبارزه با مشركان و مخالفان اسلام.

به هر تقدير، او نيز از خاندان غاصب بنى اميه و از مخالفان اهل بيتعليهم‌السلام بود و چاره اى جز ادامه راه اسلاف نابكار خود نداشت.

مورخان نوشته اند كه وى ازخودراضى بود و روزى در آينه اى نگاه مى كرد و با شگفتى گفت: من پادشاه جوانى هستم!(۹۵)

هم چنين درباره زيادى خوردن و شكم بارگى وى داستان هاى فراوانى نقل شده است كه مشابه آن را در ديگران كمتر مى توان تصور كرد.

در زمان وى، مسلمانان تهاجم هاى گسترده اى بر ضد مشركان و همسايگان خود به عمل آوردند. در جانب غرب به قسطنطنيه (اسلامبول) و مناطق تحت حكومت روم، تهاجم آورده و پيروزى هايى به دست آوردند،(۹۶) و در جانب شمال، گرگان و طبرستان را گشودند ومناطق ديگرى مانند حصن الحديد (آهنين دژ)، سردانيه، شقى و سقالبه را نيز فتح نمودند.(۹۷)

سرانجام خود وى در لشكركشى به روم، در منطقه قنسرين، در شهر دابق وفات نمود.(۹۸) درگذشت او به خاطر بيمارى تب بود كه بر وى و بسيارى از افراد خانواده و همراهيانش عارض گرديده بود.

از جمله كارهاى نيك و پسنديده اى كه مى توان از او اشاره كرد، ولايت عهدى عمربن عبدالعزيز است كه در واپسين لحظات عمرش، وى را به اين مقام منصوب كرد.(۹۹)