روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد ۲

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)0%

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

نویسنده: سید تقی واردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15732
دانلود: 3450

توضیحات:

جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 51 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15732 / دانلود: 3450
اندازه اندازه اندازه
روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر)

روزشمار تاریخ اسلام (ماه صفر) جلد 2

نویسنده:
فارسی

۲۰ صفر سال ۶۱ هجرى قمرى

اربعين شهادت امام حسينعليه‌السلام و زيارت قبر آن حضرت از سوى جابر بن عبدالله انصارى

با اين كه روز چهلم شهادت اباعبدالحسينعليه‌السلام و يارانش در كربلا، به حساب رياضى بايد نوزدهم ماه صفر باشد، همان طورى كه شيخ ‌بهايى در توضيح المقاصد به آن اشاره كرده است، ولى علما و تاريخ ‌نگاران شيعه، چهلم شهادت آن حضرت را، روز بيستم صفر دانسته اند.(۱۳۲)

شايد گفتارشان بدين جهت باشد كه آنان روز عاشورا را به حساب نياورده و آغاز چهلم را از روز يازدهم ماه محرّم شمرده اند.

به هر تقدير، بيستم صفر روز اربعين شهادت امام حسينعليه‌السلام و يارانش است. اين روز، روز زيارت امام حسينعليه‌السلام است و براى آن، زيارت هاى ويژه اى از امامان معصومعليهم‌السلام نقل شده است. براى استفاده از اين زيارت ها به كتب ادعيه، از جمله كتاب شريف مفاتيح الجنان شيخ عباس قمى رجوع نماييد.

در اين روز جابربن عبدالله انصارى وارد كربلا گرديد و قبر مطهر امام حسينعليه‌السلام را زيارت كرد. او نخستين زايرى بود كه با معرفت، موفق به زيارت قبر آن حضرت گرديد.

جابر بن عبداللّه، از اهالى مدينه طيبه و از صحابه معروف رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و از دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام بود.

وى، پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله از جبهه حق طلب اميرمؤمنانعليه‌السلام و فاطمه زهرا عليها السّلام هوادارى مى كرد و در ايام خلافت اميرمؤمنانعليه‌السلام از نزديكان آن حضرت بود. پس از شهادت اميرمؤمنانعليه‌السلام از ياران امام حسن مجتبىعليه‌السلام ، امام حسينعليه‌السلام و امام زين العابدينعليه‌السلام بود.

وى، عمرى دراز پيدا كرد و تا ايام جوانى امام محمدباقرعليه‌السلام را درك نمود و سلام پيامبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را به امام محمدباقرعليه‌السلام ابلاغ كرد.

روايت شد كه جابربن عبدالله، روزها در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى نشست و مى گفت: «يا باقِرَ، يا باقِرَالْعِلْمِ. «! مردم مدينه مى گفتند: او هذيان مى گويد. وى مى گفت: به خدا سوگند، من بيهوده و پريشان سخن نمى گويم. من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه به من فرمود: اى جابر! تو زنده مى مانى با ببينى مردى از اهل بيت مرا كه نام او، نام من و رخسارش، رخسار من است. بشكافد دانش را شكافتنى، هرگاه وى را ديدى، سلام مرا به او برسان.

اين فرمايش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه مرا واداشت اين سخن را بگويم.(۱۳۳)

جابربن عبدالله در اواخر عمر، نابينا شد و در سال ۷۸ قمرى در سن بالاى نودسالگى در مدينه بدرود حيات گفت. او آخرين صحابه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه در اين شهر وفات يافته است.(۱۳۴)

پس از شهادت اباعبدالله الحسينعليه‌السلام در كربلا و اسارت خاندانش به دست ستمگران حكومت ننگين يزيد و انتشار اين گونه رويدادها در شهرهاى گوناگون اسلامى، مسلمانان، به ويژه دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام بسيار ناراحت شده و برخى از آنان، از خود حساسيت نشان دادند و صداى اعتراض خود را بلند كردند.

نمونه بارز آن، اعتراض عبدالله بن عفيف در مسجد كوفه نسبت به گفتار سخيف عبيدالله بن زياد (حاكم كوفه و بصره) درباره شهادت امام حسينعليه‌السلام است، كه سرانجام خود وى نيز به دست دژخيمان عبيدالله در كوفه به شهادت رسيد.

جابربن عبدالله انصارى كه در هنگام شهادت امام حسينعليه‌السلام ، به احتمال زياد در مدينه حضور داشت و از قيام و شهادت آن حضرت بى اطلاع بود، پس از آگاهى از جنايت سپاهيان يزيد و شهادت امام حسينعليه‌السلام و ياران وفادارش در كربلا، عازم كوفه گرديد تا از اين رويداد بزرگ، به خوبى آگاه شود.

وى، پس از اطلاع كامل از نحوه شهادت و به دست آوردن نشانى محل شهادت امام حسينعليه‌السلام ، عازم سرزمين كربلا گرديد و نخستين كسى بود كه توفيق زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام را به دست آورد و پايه گذار سنت حسنه زيارت مرقد پيشواى شهيدان، حضرت امام حسينعليه‌السلام گرديد.

در اين جا ماجراى زيارت جابر را از كتاب بشارة المصطفى، به نقل از كتاب منتهى الا مال شيخ ‌عباس قمى بيان مى كنيم:

عطيّة بن سعدبن جناده عوفى كوفى كه از روات اماميه است و اهل سنت در رجال، تصريح كرده اند به صدق او در حديث، گفت: ما بيرون رفتيم با جابربن عبدالله انصارى به جهت زيارت قبر حضرت حسين عليه السلام. پس زمانى كه به كربلا وارد شديم، جابر نزديك فرات رفت و غسل كرد، پس جامه را لنگ خود كرد و جامه ديگر را بر دوش افكند. پس گشود بسته اى را كه در آن سُعد بود و به پاشيد از آن بر بدن خود. پس به جانب قبر روان شد و گامى برنداشت مگر با ذكر خدا، تا نزديك قبر رسيد. مرا گفت تا دست مرا به قبر گذار. من دست وى را به قبر گذاشتم. چون دستش به قبر رسيد بى هوش بر روى قبر افتاد. پس آبى بر وى پاشيدم تا به هوش آمد و سه بار گفت: يا حسين! پس گفت: حَبيبٌ لا يُجيبُ حَبيبَهُ؛ آيا دوست، جواب نمى دهد دوست خود را؟ پس گفت: كجا توانى جواب دهى و حال آن كه در گذشته از جاى خود رگ هاى گردن تو و آويخته شده بر پشت و شانه تو، و جدايى افتاده بين سر و تن تو. پس شهادت مى دهم كه تو مى باشى فرزند خيرالنّبيين و پسر سيّدالمؤمنين و فرزند هم سوگند تقوى و سليل هدى و خامس اصحاب كساء و پسر سيّدالنقباء و فرزند فاطمه سيّده زن ها، و چگونه چنين نباشى و حال آن كه پرورش داده تو را پنجه سيّدالمرسلين و پروريده شدى در كنار متقين و شير خوردى از پستان ايمان و بريده شدى از شير با سلام و پاكيزه بودى در حيات و ممات. همانا دل هاى مؤمنين خوش نيست به جهت فراق تو و حال آن كه شكى ندارد در نيكويى حال تو. پس بر تو باد سلام خدا و خشنودى او. و همانا شهادت مى دهم كه تو گذشتى بر آن چه گذشت بر آن برادر تو يحيى بن زكريّا. پس جابر برگردانيد چشم خود را بر دور قبر و شهدا را سلام كرد، بدين طريق:

اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ اَيَّتُهَا الْاَرْواحُ الَّتى حَلَّتْ بِفِناءِ قَبْرِ الْحُسَينِعليه‌السلام وَ اَناخَتْ بِرَحْلِهِ، اَشْهَدُ اَنَّكُمُ اَقَمْتُمُ الصَّلاةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتُمْ بِالمَعْروُفِ وَ نَهَيْتُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ جاهَدْتُمُ الْمُلْحِدينَ وَ عَبَدْتُمُ اللّهَ حَتّى آتيكُمُ الْيَقينُ.

پس گفت: سوگند به آن كه برانگيخت محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به نبوت حقه كه ما شركت [داريم ] شما را در آن چه داخل شديد در آن.

عطيّه گفت: به جابر گفتم: چگونه ما با ايشان شركت كرديم و حال آن كه فرود نيامديم ما وادى اى را، و بالا نرفتيم كوهى را و شمشيرى نزديم؟ و اما اين گروه، پس جدايى افتاده مابين سر و بدنشان، و اولادشان يتيم و زنانشان بيوه گشته اند.

جابر گفت: اى عطيه! شنيدم از حبيب خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه مى فرمود: هر كه دوست دارد گروهى را، با ايشان محشور شود و هر كه دوست داشته باشد عمل قومى را، شريك شود در عمل ايشان. پس قسم به خداوندى كه محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله را براستى برانگيخته كه نيّت من و اصحابم بر آن چيزى است كه گذشته بر او حضرت حسينعليه‌السلام و ياورانش.(۱۳۵)

به اين ترتيب، جابر بن عبدالله انصارى نه تنها خود موفق به زيارت اباعبداللّه الحسينعليه‌السلام گرديد، بلكه با رفتار و گفتار خود، زيارت امام حسينعليه‌السلام و ساير شهيدان كربلا را در ميان دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام رواج داد.

از آن پس، شيعيان و دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام از كوفه، بصره، مدينه و ساير مناطق اسلامى به سوى كربلا روان شده و اين صحراى دورافتاده و خشك را به زيارت گاهى مقدس درآوردند و زيارت امام حسينعليه‌السلام را به عنوان يك فرهنگ جهادى و دينى در ميان تمامى مسلمانان جهان مطرح كردند.

ورود خاندان امام حسينعليه‌السلام به كربلا

مسئله ديگرى كه لازم است در اين جا به آن اشاره كنيم، اين است: آيا خاندان امام حسينعليه‌السلام و بازماندگان واقعه كربلا پس از دوران اسارت، در برگشت از شام به مدينه، وارد كربلا شدند و ورود آنان مطابق با روز اربعين شهادت امام حسينعليه‌السلام بود؟

در اين باره، تاريخ ‌نگاران و سيره نويسان، ديدگاه واحدى ندارند. برخى معتقدند كه آنان در هنگام رفتن از كوفه به شام، در حال اسيرى وارد كربلا شدند و اربعين آن حضرت را با سوگوارى خود گرامى داشتند.

برخى ديگر مى گويند: آنان پس از بازگشت از شام، وارد كربلا شده و با جابربن عبدالله انصارى، همزمان در روز اربعين، قبر امام حسينعليه‌السلام را زيارت كردند. برخى ديگر تنها به حضور جابر در روز اربعين اشاره كرده و از آمدن خاندان امام حسينعليه‌السلام سخنى به ميان نياورده اند.

برخى ديگر نيز گفته اند: خاندان امام حسينعليه‌السلام ، نه در اربعين سال اول، بلكه در اربعين سال بعد به كربلا رفته و قبر آن حضرت را زيارت كردند.

چون ما در صدد تفصيل ماجرا نيستيم، اشاره اى به ادله و نشانه هاى گفتار فوق نمى كنيم و تنها برداشت شخصى خويش را با توجه به مطالعه منابع گوناگون اسلامى و جمع بندى آنان بيان مى كنيم.

به نظر مى آيد كه خاندان اباعبدالله الحسينعليه‌السلام پس از آزادى و بازگشت از شام، در ميان راه تغيير مسير داده و به جاى رفتن به مدينه، به سوى كربلا روان شدند. آنان هنگامى وارد سرزمين كربلا شدند، كه جابر بن عبدالله انصارى و عده اى از دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام در آن جا به سوگوارى مشغول بودند.

ملحق شدن خاندان امام حسينعليه‌السلام به ساير سوگواران، حالت ويژه اى در سرزمين كربلا به وجود آورد و زيارت امام حسينعليه‌السلام به طور آشكار و لعن و نفرين كردن بر قاتلان آن حضرت، صحراى كربلا را طنين انداز كرد و سد شيطانى يزيد و عبيدالله بن زياد در دشمنى با خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را شكست و سيل ابراز محبت و دوستى به اهل بيتعليهم‌السلام به ويژه نسبت به امام حسينعليه‌السلام در ميان مسلمانان به راه افتاد و دشمنان را به رسوايى كشانيد.

اين گفتار به اين معنا نيست كه جابربن عبدالله و خاندان امام حسينعليه‌السلام ، همزمان در روز اربعين وارد كربلا شده باشند. بلكه مسلّم اين است كه جابربن عبدالله انصارى در روز اربعين در كربلا حضور داشت، ولى خاندان امام حسينعليه‌السلام پس از اربعين، در روزهاى ديگر و شايد ماه ديگر، غير از ماه صفر وارد كربلا شده اند، امّا ورودشان مصادف بود با حضور جابربن عبدالله انصارى.

به اين جهت، معروف شده است كه اين دو گروه، همزمان وارد كربلا شده اند. سيدبن طاووس در «اللهوف على قتلى الطفوف» در اين باره گفت:

قالَ الرّاوى: لَمّا رَجَعَ نِساءُ الْحُسَيْنِ (عليه‌السلام ) وَ عَيالِهِ مِنَ الشّامِ وَ بَلَغُوا اِلَى الْعِراق، قالُوا لِلدّليلِ: مُرَّ بِنا عَلى طَريقِ كربَلاء. فَوَصَلُوا اِلى مَوْضِعِ الْمَصْرعِ فَوَجَدُوا جابِر بنِ عبداللّه الا نصارى (ره) وَ جَماعَةً مِنْ بَنى هاشِمِ وَ رِجالا مِنْ آلَ الرَّسولِصلى‌الله‌عليه‌وآله قَد وَرَدُو الزِيارَةِ قَبرِ الْحُسَينعليه‌السلام ، فَوافُوا فى وَقتٍ واحِدٍ وَ تَلاقوُا بِالبُكاءِ وَ الْحُزنِ وَ اللَّطْم وَ اَقامُوا الْماتِمَ الْمُقْرِحَةُ لِلْاءكبادِ، وَ اجْتَمَعَ اِلَيْهِم نِساءُ ذلِكَ السَّوادِ فَاقاَموُا عَلى ذلِك اءيّاما.(۱۳۶)

از اين گفته به روشنى دانسته مى شود كه حضور جابربن عبدالله انصارى در كربلا، موجب گرديد كه ساير دوستداران اهل بيتعليهم‌السلام ، اعمّ از بنى هاشم و وابستگان به بيت رسالت و امامت، و اهالى كوفه و بصره، به طور گروهى و انفرادى وارد كربلا شدند و به سوگوارى پرداختند. بدين جهت حضور آنان، روزها بلكه ماه ها به طول انجاميد و در همان ايام، كاروان امام حسينعليه‌السلام نيز به آنان ملحق شد.

امّا اگر گفته شود كه خاندان امام حسينعليه‌السلام در روز اربعين شهادت امام حسينعليه‌السلام در برگشت از شام، به كربلا رسيدند، اين گفتار نمى تواند با ايّام درازمدت اسارت آنان در كوفه و شام و طى راه طولانى رفت و برگشت مابين دو سرزمين در مدت كوتاه چهل روز، سازگارى داشته باشد.

۲۲ صفر سال ۲۷۸ هجرى قمرى

درگذشت ابواحمد، محمد بن متوكل، معروف به «الموفّق باللّه »عباسى.(۱۳۷)

در سال ۲۵۶ قمرى پس از كشته شدن «بابكيال» (يكى از فرماندهان ارشد نظامى عباسيان) به دستور محمدبن واثق، معروف به «المهتدى باللّه» عباسى، سربازان و سپاهيان ترك نژاد خليفه، عصيان كرده و خواستار انتقام خون بابكيال شدند.

تعداد آنان، در حدود ده هزار تن بود. خليفه با سپاهى از مغاربه (سربازان شمال افريقا)، فراغنه (سربازان شرق عالم اسلام مانند خراسان، افغانستان و ماوراءالنهر) و گروهى از سربازان ترك، به جنگ آنان رفت. ولى تركان بر سپاهيان خليفه پيروز شده و خليفه مهتدى باللّه را دستگير كردند. پس از آن، احمدبن متوكل عباسى را كه به دستور مهتدى در زندان بود، آزاد كرده و او را به كاخ خلافت آوردند و به عنوان پانزدهمين خليفه عباسى با او بيعت كردند و او را به «المعتمد على اللّه» ملقب نمودند. اين واقعه در رجب سال ۲۵۶ هجرى قمرى واقع گرديد.(۱۳۸)

پس از قدرت گرفتن معتمدعباسى، برادرش ابواحمد، محمد بن متوكل، معروف به الموفق باللّه كه مردى زيرك و كاردان بود، به قدرت رسيد.

او، از سوى معتمد ولايت مكه را بر عهده داشت. امّا هنگامى كه درگيرى سپاهيان معتمد با نيروهاى صاحب زنج در جنوب عراق شدت پيدا كرد و معتمد در برابر زنگيان نتوانست، كارى از پيش برد و روز به روز بر قدرت صاحب زنج افزايش ‍ پيدا مى كرد، در اين هنگام موفق عباسى از مكه به يارى برادرش شتافت.

معتمدعباسى براى تقويت برادرش موفق باللّه، حكومت مكه، مدينه، كوفه، يمن، بغداد، واسط، سواد، كوره هاى دجله، بصره و اهواز را به وى سپرد. هم چنين در سال ۲۵۸ قمرى ولايت مصر، قنسرين و عواصم را به موفق واگذار كرد، تا با گردآورى سپاهى عظيم به نبرد صاحب زنج پردازد.(۱۳۹)

معتمدعباسى با اين گونه كارها، بيشتر مناطق تحت حكومت را به برادرش سپرد. بدين جهت موفق باللّه، به فرد توان مند خلافت تبديل گرديد. تمام امور كشورى و لشكرى خلافت، با تدبير و خواست وى تنظيم مى يافت.

در عصر خلافت معتمد و قدرتمندى برادرش موفق، رويدادهاى بزرگ و سرنوشت سازى در جهان اسلام به وقوع پيوست كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم.

۱ - قيام صاحب زنج در بصره و جنوب عراق.

۲ - قيام ابراهيم بن محمد، از نوادگان محمدبن حنفيه در مصر.

۳ - قيام على بن زيدعلوى در كوفه.

۴ - قدرت گرفتن يعقوب بن ليث صفارى در شرق عالم اسلام و استيلاى او بر فارس، طبرستان و خراسان.

۵ - ظهور دولت سامانيان در ماوراءالنهر.

۶ - قدرت گرفتن احمدبن طولون در مصر و شام.

۷ - جنگ با خوارج در موصل و شمال عراق.

۸ - ظهور دولت علويان در طبرستان.

معتمدعباسى در سال ۲۶۱ قمرى، پسر خردسال خود به نام جعفر را به ولايت عهدى برگزيد و او را «المفوض باللّه» لقب داد و حكومت مناطقى چون افريقا، مصر، شام، جزيره، موصل و ارمنستان را به او سپرد و موسى بن بغاه را با او همراه كرد. هم چنين برادر خود، موفق باللّه را پس از جعفر به ولايت عهدى برگزيد و وى را به « الناصربالله و الموفق للّه» ملقب ساخت و حكومت شرق عالم اسلام، مناطق ايران، عراق، عربستان و يمن را به او سپرد.

معتمد، وصيت كرد كه پس از مرگ او، اگر جعفر به حد بلوغ رسيده باشد، به خلافت رسد، ولى اگر به حد بلوغ نرسيد، موفق بالله، خلافت را بر عهده گيرد و ولايت عهدى خويش را به جعفر واگذار كند.(۱۴۰)

هر چه زمان مى گذشت، بر قدرت و شوكت موفق بالله افزوده مى شد و گرايش مردم به وى زيادتر مى گرديد.(۱۴۱) معتمدعباسى از فزونى قدرت برادرش در امر خلافت، رشك مى برد و در نهان احساس خطر و ناراحتى مى كرد. تا اين كه در سال ۲۶۹، خويشتن دارى اش از دست داد و براى كوتاه كردن دست موفق بالله، از احمدبن طولون، حاكم مصر و شام يارى خواست و جهت پيوستن به او راهى مصر گرديد. ولى با تدبير فرماندهان و طرفداران موفق باللّه، به آرزوى خويش دست نيافت و با سرافكندگى به دارالخلافه در سامرا برگشت.

در كنار موفق باللّه، فرزندش ابوالعباس، كه بعدها به «المعتضد» ملقّب گرديد، نيز به قدرت رسيد و فرماندهى بسيارى از جنگ ها را بر عهده گرفت و پيروزى هاى چندى به دست آورد.

سرانجام موفق باللّه عباسى، پيش از مرگ برادرش معتمدعباسى، در ۴۹ سالگى، در ماه صفر سال ۲۷۸ قمرى به علت بيمارى نقرس، زمين گير شد و توان سوارشدن بر مركب را از دست داد.

وى بنا به روايت ابن خلدون، هشت روز مانده به پايان صفر سال ۲۷۸، وفات يافت و در رصافه به خاك سپرده شد.

پس از مرگ او، سرداران و سپاهيانش گردآمده و با پسرش ابوالعباس به ولايت عهدى بيعت كردند و وى را ملقّب به «المعتضد» نمودند.(۱۴۲)

ولى بنا به روايت ابن عساكر، در تاريخ وفات موفق باللّه، دو قول نقل شده است: بنا بر قول اوّل، وى در هشتم صفر و بنا بر قول دوّم، هشت روز مانده به پايان ماه صفر سال ۲۷۸، بدرورد حيات گفت.(۱۴۳)

موفق باللّه، گرچه به عنوان خليفه عباسى شناخته نشده است، وليكن در مدت بيست و سه سال از خلافت برادرش معتمدعباسى، حدود ۲۲ سال قدرتمندترين شخص حكومت بود.

۲۷ صفر سال ۱۱ هجرى قمرى

كشته شدن «اسود عنسى» متنبّى زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، به تدبيرفرمانداريمن(۱۴۴)

اءسودعنسى كه نامش عبهلة بن كعب و ملقّب به «ذوالخمار» بود، در سالهاى آخر عمر پيامبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در يمن ادّعاى پيامبرى نمود و خود را به «رحمان يمن » معروف ساخت.(۱۴۵)

ادّعاى دروغين وى، مقارن بود با ادّعاى «مسليمه كذّاب» و «سجّاح دختر حارث تميمى» در يمامه و ادّعاى «طليحه بن خويلد» در طايفه بنى اسد. اين سه تن، پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و در اوائل خلافت ابوبكر ادعاى دروغين خود را آشكار ساختند و مورد هجوم نيروهاى خليفه قرار گرفتند.

اين چهار مدعى دروغين، موجب گمراهى و ارتداد بسيارى از مردم عرب در مناطق يمن، يمامه و حجاز گرديدند.

اءسودعنسى، كاهنى شعبده باز و شيرين سخن و خوش گفتار بود كه پيش از درگذشت باذان (حاكم ايرانى نژاد يمن)، زمينه اى براى ادعاى دروغين پيامبرى نيافته بود، زيرا تا زمانى كه «باذان» زنده بود و به عنوان استاندار منصوب پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در يمن حكمرانى مى نمود، چنان استيلايى بر يمن داشت كه همه اهالى آن منطقه، ايمان آورده و به پيامبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله گرويده بودند. امّا پس از درگذشت باذان و تجزيه شدن حكومت يمن در دست چند عامل تازه منصوب شده از سوى پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مخالفان اسلام در آن سرزمين قدرت يافته و مسلمانان را تضعيف نمودند.

اءسودعنسى كه مترصد چنين وضعيتى بود، شورش را آغاز كرد و در اندك زمانى سراسر يمن را به تصرف خويش درآورد و عاملان پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را ناچار به گريز از منطقه كرد و شهربن باذان را كه پس از درگذشت پدرش بر منطقه اى از يمن حكومت داشت و به جنگ او رفته بود، در جنگ به شهادت رسانيد و با همسرش بنام «آزاد » به اجبار و اكراه ازدواج كرد.

پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله به عاملان خود در يمن و حضرموت، پيام فرستاد كه همه، دست به كار شده و با اتحاد و جهاد خود، از پيشروى كفر و ضلالت جلوگيرى نمايند.

تمامى عاملان پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و صاحب نفوذان مسلمان و مسيحى در يمن، همداستان شده تا در يك زمان مناسب بر اسودعنسى بتازند و او را از ميان بردارند. ولى او از اتّحاد دشمنان خود باخبر گرديد و جمعيت آنان را پراكنده كرد.

فيروز كه پس از درگذشت باذان و كشته شدن شهربن باذان به دست اسود عنسى، رياست ايرانيان مقيم يمن را (كه معروف به ابناء بودند) بر عهده داشت، با «آزاد» بيوه شهربن باذان كه به اجبار به همسرى اسودعنسى درآمده بود و دخترعموى فيروز بود، هم پيمان شد تا در فرصتى مناسب اسودعنسى را به قتل رسانند. سرانجام با تدبير اين بانوى شجاع و مسلمان ايرانى تبار (يعنى آزاد)، اسودعنسى در شب ۲۷ صفر سال ۱۱ هجرى قمرى به دست فيروز، به هلاكت رسيد و توطئه بزرگ شيطانى كه مى رفت فراگيرتر گردد و حتّى به حجاز هم سرايت كند، از ريشه كنده شد.

جبرئيل امين، اين خبر مسرت بخش را به پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله رسانيد. آن حضرت در حالى كه آخرين روز عمرش را طى مى كرد و در بستر بيمارى افتاده بود، بسيار خرسند گرديد و فرمود: ديشب عنسى به قتل رسيد، مردى خجسته به نام فيروز او را كشت.

امّا رسولان يمن كه خبر هلاكت اسودعنسى را از سوى فيروز به مدينه مى آوردند، هنگامى به مدينه منوّره رسيدند كه پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله رحلت كرده بود و مسلمانان در رحلت او سوگوار بودند.(۱۴۶)

فتنه اسودعنسى از آغاز تا پايان آن، به مدت سه ماه و به روايتى، چهار ماه ادامه داشت، تا به دست مردى از تبار ايرانيان كشته شد و غائله اش پايان يافت.(۱۴۷)

۲۷ صفر سال ۱۱ هجرى قمرى

مأموريت «اسامة بن زيد» از سوى پيامبراسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله براى تجهيزسپاه اسلام جهت نبرد با روميان(۱۴۸)

پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از بازگشت از حجة الوداع، در آخرين روزهاى عمر شريف خود جهت نبرد با روميان كه از شمال غربى شبه جزيره عربستان در صدد لشكركشى به سرزمين هاى مسلمانان بودند، سپاهى منظم از مهاجران و انصار مدينه ترتيب داد و به همگان فرمان داد تا در آن شركت جسته و با روميان متجاوز به جهاد برخيزند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، فرماندهى اين سپاه بزرگ و پرمخاطره را به جوانى نورس به نام اُسامه فرزند زيدبن حارثه (كه پدرش پيش از اين در جنگ تبوك به دست روميان كشته شده بود) سپرد. اسامه در آن زمان بيش از هفده يا هجده سال نداشت. پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله با دست مبارك خود پرچمى براى اسامه بست و به دست او داد و فرمود: به نام خدا و در راه خدا نبرد كن، با دشمنان خدا پيكار نما، سحرگاهان بر اهالى «اُنبا» حمله بر و اين مسافت را آن چنان سريع طى كن كه پيش از آن كه خبر حركت تو، به آنجا برسد، خود و سربازانت به آن جا رسيده باشيد.

اسامه، به فرمان پيامبرخداصلى‌الله‌عليه‌وآله از مدينه خارج شده و «جُرف» (مكانى در سه ميلى شهر مدينه به سمت شام) را پادگان نظامى سپاهيان خويش قرار داد.

مسلمانان واجد شرايط رزم از انصار و مهاجر، از جمله ابوبكر، عمربن خطاب، سعدبن اءبى وقاص، سعيدبن زيد، ابوعبيده و قتادة بن نعمان در آن لشكرگاه حضور يافتند.

برخى از آنانى كه از ماجراى غديرخم و نصب اميرمؤمنان على بن ابى طالبعليه‌السلام ، به امامت و رهبرى مسلمانان از سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، دل خوشى نداشته و خروج اين سپاه بزرگ از مدينه را مطابق با اهداف و اميال خود نمى ديدند، بر آن حضرت خورده گرفته كه چرا وى، جوانى كم سنّ و سال و كم تجربه را بر آنان مقام اميرى داده است. در صورتى كه بزرگان و متنفذان فراوانى در ميان ياران و صحابه وى وجود دارند كه پيشينه رزم و جهاد آنان در راه خدا بر همگان روشن است و در اين راه داراى تجربياتى فراوان هستند.

پيامبرخداصلى‌الله‌عليه‌وآله از گفتار آنان، ناراحت و خشمگين شد و براى زدودن افكار سخيف و نادرست آنان، راهى مسجد شد و بر فراز منبرقرار گرفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى مردم، گفتار برخى از شما به من رسيد و درباره انتخاب اسامه به اميرى لشكر به من طعنه زديد. شما همانيد كه پيش از اين، درباره امير لشكر نمودن پدرش زيد، مرا سرزنش كرده بوديد. سوگند به خداى سبحان اگر زيدبن حارثه براى سردارى سپاه، لياقت و شايستگى داشت، فرزند او اسامه نيز شايستگى چنين مقامى را دارد و اگر در ميان مردم، دوستدارترين آنان نسبت به من وجود داشته باشند كه مردم از او سفارش پذيرند، همانا اسامه بهترين آن ها است.

آن گاه، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه از شدت تب، رنجور و ناتوان بود از منبر فرود آمد و به خانه خويش بازگشت و مسلمانانى كه در سپاه اسامه نام نويسى كرده بودند، دسته، دسته مى آمدند و از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خداحافظى كرده و سپس به لشگرگاه بازگشت مى كردند.(۱۴۹) سرانجام سپاه اسلام به سوى روم به حركت درآمد ولى هنوز از مدينه چندان فاصله نگرفته بود كه از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله باخبر گرديد. همين امر موجب اندوه سپاهيان اسلام و دست مايه برخى از فرصت طلبان و بازگشت آنان به مدينه گرديد. به همين جهت اين سپاه بزرگ براى مدّتى موقّت از هم پاشيد و شيرازه آن با پراكنده شدن مسلمانان سوگوار در هم ريخت(۱۵۰) تا اين كه خلافت ابوبكربن اءبى قحافه استقرار پيدا كرد. از آن پس سپاه اسلام به رهبرى اسامه به سوى سرحدات روم عازم گرديد.(۱۵۱)

تاريخ انتخاب اسامة بن زيد به فرماندهى سپاه اسلام از سوى رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، مورد اتّفاق مورّخان شيعه و اهل سنت نيست. زيرا مورّخان اهل سنّت، از جمله واقدى در مغازى خود،(۱۵۲) آن را روز ۲۷ صفر سال يازدهم هجرى قمرى دانسته اند.(۱۵۳) غير از طبرى كه آن را محرم سال ۱۱ هجرى مى داند.(۱۵۴)

از آن جا كه آنان رحلت پيامبرخداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در روز ۱۲ ربيع الاوّل مى دانند، بايد فاصله ميان انتصاب اسامه و رحلت پيامبرخداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدت ۱۵ روز باشد. ولى مورخان و دانشمندان شيعه به پيروى از اهل بيتعليهم‌السلام و نوادگان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، رحلت آن حضرت را روز ۲۸ صفر دانسته اند. بنابراين اگر فاصله ميان انتخاب اسامه و رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را همان ۱۵ روز قرار دهيم، به ناچار بايد بپذيريم كه تاريخ انتخاب اسامه به فرماندهى سپاه اسلام، در دهه دوّم (يعنى سيزدهم) صفر مى باشد.