داستانهای بحار الانوار جلد ۴

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصرى
گروه: مشاهدات: 10579
دانلود: 2743


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 93 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10579 / دانلود: 2743
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١٧ - چرا دعاهاى ما مستجاب نمى شود

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام روز جمعه در كوفه سخنرانى زيبايى كرد، در پايان سخنرانى فرمود:

اى مردم ! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم :

١ - عالمى كه بلغزد.

٢ - عابدى كه از عبادت خسته گردد.

٣ - مؤ منى كه فقير شود.

٤ - امينى كه خيانت كند.

٥ - توانگرى كه به فقر درافتد.

٦ - عزيزى كه خوار گردد.

٧ - فقيرى كه بيمار شود.

در اين وقت مردى برخواست ، عرض كرد:

يا اميرالمؤ منين ! خداوند در قرآن مى فرمايد:( ادْعُوني أَسْتَجبْ لَكُمْ ) :

مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم

اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟

حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود بجا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.

دو: به پيغمبر خدا ايمان آوريد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟

سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:

قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما به آن به مخالفت برخواستيد.

چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.

پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهايى انجام مى دهيد كه شما را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟

شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.

هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داد و فرمود:( إنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخذُوهُ عَدُوًّا إنَّمَا ) : شيطان دشمن شماست ، پس ‍ شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به دوستى با او برخواستيد.

هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد (ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد.

با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راه هاى آن را بسته ايد پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و نهى از منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند.(٢٢)

١٨ - عشق سوزان

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم مرد سياه چهره اى به حضور علىعليه‌السلام رسيد عرض كرد:

يا اميرالمؤ منين من دزدى كرده ام مرا پاك كن ! حدى بر من جارى ساز!

پس از آن كه سه بار اقرار به دزدى كرد، امامعليه‌السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر علىعليه‌السلام بيرون آمد و به سوى خانه خود رهسپار گرديد با اين كه ضربه سختى خورده بود در بين راه با شور شوق خاص فرياد مى زد:

دستم را اميرالمؤ منين ، پيشواى پرهيزگاران و سفيدرويان ، آن كه رهبر دين و آقاى جانشينان است ، قطع كرد.

مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح على سخن مى گفت

امام حسن و امام حسين از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گراميشان رسيدند و عرض كردند:

پدر جان ! ما در بين راه مرد سياه چهره اى كه دستش را بريده بودى ، ديديم تو را مدح مى كرد.

امامعليه‌السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وى عنايت نمود و فرمود:

من دست تو را قطع كردم ، تو مرا مدح و تعريف مى كنى ؟

عرض كرد:

يا اميرالمؤ منين ! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آميخته است ، اگر پيكرم را قطعه قطعه كنند، عشق و محبت شما از دلم يك لحظه بيرون نمى رود. شما با اجراى حكم الهى پاكم نمودى

امامعليه‌السلام درباره او دعا كرد، آنگاه انگشتان بريده اش را بجايشان گذاشت ، انگشتان پيوند خورد و مانند اول سالم شد.(٢٣)

١٩ - در سرزمين وادى السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم روزى اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم گذشت

قنبر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟

حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤ منان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا مزاحمتى براى آنهاست

اصبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! خاك مؤ منان را دانستم چيست ، ولى مزاحمت آنها چگونه است ؟

فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤ منان را مى بينيد كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و با هم مشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤ منان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته اند!(٢٤)

٢٠ - ماجراى مشك عسل

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم پس از شهادت علىعليه‌السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآورى برادرى مانند علىعليه‌السلام قطره هاى اشك از ديده فرو ريخت ، سپس ‍ گفت :

معاويه ! نخست داستان ديگرى از برادرم على نقل مى كنم آنگاه از آنچه پرسيدى سخن مى گويم

روزى مهمانى به امام حسينعليه‌السلام وارد شد. حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت چون خورشتى نداشت از خادمشان ، قنبر، خواست يكى از مشك هاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسينعليه‌السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.

هنگامى كه علىعليه‌السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است فرمود:

- قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است

قنبر عرض كرد:

بلى ، درست است سپس جريان حسينعليه‌السلام را بيان نمود.

امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند شلاق را بلند كرد او را بزند حسينعليه‌السلام عرض كرد:

به حق عمويم جعفر از من بگذر! هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد.

سپس فرمود:

چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى ؟

عرض كرد:

پدر جان ! ما در آن سهمى داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم

حضرت فرمود:

فرزندم ! اگر چه تو هم سهمى در آن داريد ولى نبايد قبل از آن كه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى

آنگاه فرمود:

اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش دستى از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مى كردم پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد.

عقيل مى گويد:

گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:

((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )):

بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى در گذر كه توجه نداشت(٢٥)

معاويه گفت :

سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد. خداوند رحمت كند ابوالحسن را حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.

اكنون داستان آهن گداخته را بگو!(٢٦)

٢١ - جمجمه انوشيروان سخن مى گويد

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم به امام علىعليه‌السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.

علىعليه‌السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند. حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش ‍ توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :

يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!

در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه علىعليه‌السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش ‍ فرمود:

او را برداشته همراه من بيا!

سپس علىعليه‌السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت

آنگاه علىعليه‌السلام خطاب به جمجمه فرمود:

اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟ جمجمه با بيان رسا گفت :

تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم

علىعليه‌السلام پرسيد:

حالت چگونه است ؟

جواب داد:

يا اميرالمؤ منين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم هنگامى كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت آنگاه كه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم

اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم نبودم

٢٢ - فاطمهعليها‌السلام در هاله عفت و عصمت

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم در آخرين روزهاى زندگى ، زهراى مرضيه به اسماء(٢٧) دختر عميس ‍ فرمود:

اسماء! من اين عمل را زشت مى دانم كه (جنازه را روى چهار چوب مى گذارند و پارچه اى روى جناره زنان مى اندازند، به سوى قبرستان مى برند) زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است و هر كسى از حجم و چگونگى او آگاه مى شود.

اسماء گفت :

من در حبشه چيزى ديدم ، اكنون شكل آن را به تو نشان مى دهم آنگاه چند شاخه تر خواست شاخه ها را خم كرد و پارچه اى روى آنها كشيد. به صورت تابوت كنونى درآورد حضرت زهراعليها‌السلام فرمود:

چه چيز (تابوت ) خوبى است زيرا جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد تشخيص داده نمى شود كه جنازه زن است ، يا جنازه مرد.(٢٨)

آرى زهراى اطهر راضى نبود پس از مرگ نيز نامحرمى حجم بدان او را ببيند.

٢٣ - جلوه گاهى از تربيت فاطمهعليها‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم فضه كنيز فاطمه زهراعليها‌السلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش ‍ يافت ، مدتها مطالب خود را با آياتى قرآنى ادا مى نمود.

ابوالقاسم قشيرى از شخصى نقل مى كند:

از كاروانى كه عازم مكه بود، فاصله داشتم ، بانويى را در بيابان ديدم متحير و نگران است به نزد او رفتم هر چه از او پرسيدم با آيه اى از قرآن جوابم را داد.

پرسيدم : تو كيستى ؟

گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)

بر او سلام كردم و گفتم :

در اينجا چه مى كنى ؟

گفت : و من يهدى الله فماله من مضل (فهميدم راه را گم كرده است .)

پرسيدم : از جن هستى يا از انس ؟

جواب داد:( يَا بَني آدَمَ خُذُوا زينَتَكُمْ ) (يعنى از آدميان هستم .)

گفتم : از كجا مى آيى ؟

پاسخ داد: ينادون من مكان بعيد (فهميدم كه از راه دور مى آيد.)

گفتم : كجا مى روى ؟

گفت :( لله عَلَى النَّاس حجُّ الْبَيْت ) (دانستم قصد مكه را دارد.)

گفتم : چند روز است از كاروان جدا شده اى ؟

گفت :( وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّمَاوَات وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا في ستَّة أَيَّامٍ ) (فهميدم كه شش روز است .)

گفتم : آيا به غذا ميل دارى ؟

گفت :( وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَدًا لَّا يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ ) (دانستم كه ميل به غذا دارد به او غذا دادم .)

گفتم : عجله كن و تند بيا.

گفت :( لَا يُكَلفُ اللَّـهُ نَفْسًا إلَّا وُسْعَهَا ) (فهميدم خسته است .)

گفتم : حالا كه نمى توانى راه بروى بيا با من سوار شتر شو!

گفت :( لَوْ كَانَ فيهمَا آلهَةٌ إلَّا اللَّـهُ لَفَسَدَتَا ) (يعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر يك مركب موجب فساد است به ناچار من پياده شدم و او را سوار كردم .)

گفت :( سُبْحَانَ الَّذي سَخَّرَ لَنَا هَـٰذَا ) (در مقابل اين نعمت ، خدا را شكر نمود.)

چون به كاروان رسيديم ، گفتم :

آيا كسى از بستگان شما در كاروان هست ؟

گفت : يا داود انا جعلناك خليفة و ما محمد الا رسول الله( يَا يَحْيَىٰ خُذ الْكتَابَ بقُوَّةٍ وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبيًّا انا الله ) (فهميدم چهار نفر از كسان وى در كاروان هستند و اسمهايشان داود، موسى ، يحيى و محمد مى باشد. آنها را صدا كردم ، در اين وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دويدند.)

پرسيدم : اينها با تو چه نسبتى دارند؟

در جواب گفت :( الْمَالُ وَالْبَنُونَ زينَةُ الْحَيَاة الدُّنْيَا وَالْبَاقيَاتُ الصَّالحَاتُ ) (دانستم كه چهار نفر فرزندان وى هستند.)

هنگامى كه آنان نزد مادرشان رسيدند، گفت :

يا ابتى استاجره خير من استاجرت لقوى امين (متوجه شدم كه به پسرانش مى گويد، به من مزدى بدهند آنان نيز مقدارى پول به من دادند.)

سپس گفت :( وَاللَّـهُ يُضَاعفُ لمَن يَشَاءُ وَاللَّـه ) ء (فهميدم مى گويد مزدم را زيادتر بدهند، از اين رو مزدم را اضافه كردند.)

از آنان پرسيدم : اين زن كيست ؟

پاسخ دادند: اين زن مادر ما فضه ، كنيز حضرت فاطمه زهراست كه مدت بيست سال است به جز قرآن سخن نمى گويد.(٢٩)

____________________________

پاورقی

١- بحار ج ٨٢، ص ٣١٩.

٢- منظور ترك اولى است

٣- بحار: ج ١٧، ص ٢٥٧ و ٢٨٧.

٤- بحار: ج ١٦، ص ٣٨٣ و ج ٧٣، ص ٦٨ و ج ١٦، ص ٢٦٣ و ٢٥٦ و ٢٨٢ و ج ٧٣، ص ١٢٣ و ١٢٦ و ج ٧٩، ص ٣٢٢.

٥- بحار: ج ٢٢، ص ٦٠ ٩٩ و ج ٩٦، ص ١١٧ و ج ١٠٣، ص : ١٢٧، از سه روايت استفاده شده

٦- بحار: ١٨، ص ١٠٨ و ج ٦٩، ص ٣٨٣ و ج ٧١، ص ٣٨٤.

٧- بحار: ج ٧٢، ص ٢٥٨.

٨- بحار: ج ٧١، ص ٢٩٦.

٩- بحار: ج ٢٢، ص ٧٥ و ج ٦٨، ص ٢٨٢.

١٠- بحار: ج ٧، ص ٣٣ و ج ٩، ص ٢١٨ و ج ١٨، ص ٢٠٢ با اندكى تفاوت

١١- بحار: ج ٦، ص ٣٠٦.

١٢- صلى الا له على جسم تضمنها قبر فاصبح فيه العدل مدفونا

قد حالف الحق لا يبغى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا

١٣- بسم الله الرحمن الرحيم قد جاء تكم بينة من ربكم فافوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس ‍ اشياء هم لا تفسسدوا الارض بعد اصلاحها...

١٤- بحار: ج ٤١، ص ١١٩.

١٥- بحار، ج ٣٢، ص ٢٤٥ و ج ١٠٠، ص ٩٦.

١٦- بحار: ج ٣٢، ص ٢٤٥ و ج ١٠٠، ص ٩٦.

١٧- سوره ق آيه ٣٧. حقا در اين موضوع ياد آورى است براى آن كس كه داراى قلب هوشيار است يا گوش دل به كلام خدا سپرده و به حقانيتش توجه كامل دارد.

١٨- بحار: ج ٣٦، ص ١٩١.

١٩- بحار: ج ٤٠، ص ٢٩٧.

٢٠- شريح مردى بود كوسه كه مو در صورت نداشت بسيار هشيار و زيرك بود و شناخت عجيبى در امور قضايى و حل و فصل اختلاف مردم داشت نخست عمرابن خطاب او را براى كوفه قاضى قرار داد و در آن ديار به قضاوت اشتغال داشت اميرالمؤ منين خواست او را عزل نمايد اهل كوفه اعتراض ‍ كردند و گفتند: نبايد شريح را عزل كنى ، زيرا او را عمر نصب كرده است و ما با اين شرط با تو بيعت كرديم كه آنچه ابوبكر و عمر انجام داده اند تغير ندهى !

هنگامى كه مختار ثقفى به حكومت رسيد، او را از كوفه بدهى كه همه ساكنين آن يهودى بودند تبعيد نمود و چون حجاج حاكم كوفه گشت او را به كوفه آورد با اين كه پير و سالخورده بود، دستور داد به قضاوت مشغول گردد ولى شريح عذر خواست و عذرش پذيرفته شد. داستانى از او نقل شده ، مى گويند:

شريح مدتى در نجف اشرف ساكن بود وقتى كه به نماز و عبادت مى پرداخت روباهى مى آمد و در اطراف او بازى مى كرد و فكر او را پرت مى نمود. (البته در محلى بيرون از شهر)

اين قضيه مدتى تكرار شد تا اين كه شريح آدمكى درست كرد و در جايى گذاشت ، پس از آن روباه مى آمد كنار آن آدمك (به خيال اين كه آدم واقعى است ) بازى مى كرد. يك وقت شريح از پشت سر آن روباه آمد و او را گرفت به اين جهت در ميان عرب ضرب المثل ماند كه مى گفتند: شريح ادهى من الثعلب (شريح از روباه زيركتر و حيله بازتر است

شريح هفتاد و پنج سال قاضى بود دو سال آخر عمر بركنار ماند و در سن صد و بيست سالگى از دنيا رفت .(م )

٢١- بحار: ج ٣٣، ص ٤٥٨ و ج ٤١، ص ١٥٥ و ج ٧٧، ص ٢٧٩.

٢٢- بحار: ج ٩٣، ص ٢٧٧.

٢٣- بحار ج ٤١، ص ٢٠٢.

٢٤- بحار: ج ٦، ص ٢٤٢.

٢٥- بحار: ج ٤٢، ص ١١٧ اين قضيه پيش از مقام امامت امام حسين بوده و در ج ٤١، ص ١١٢ به امام حسن نسبت داده شده است

٢٦- بحار: ج ٤٢، ص ١١٧.

٢٧- اسماء از نزديكان حضرت فاطمهعليها‌السلام و از مهاجران حبشه بود وى نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود، چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ابوبكربن ابى قحافه او را تزويج نمود. ظاهرا در شستشوى حضرت زهراعليها‌السلام به اميرالمؤ منينعليه‌السلام كمك مى كرده و شكل تابوتهاى كنونى از پشنهاد او مى باشد. چون در گذشته شايد هنوز هم در بعضى جاها هست ، جنازه را روى چند چوب مى گذاشتند و به سوى مغسل و قبرستان مى بردند. (م )

٢٨- بحار: ج ٤٣، ص ١٨٩.

٢٩- بحار: ج ٤٣، ص ٨٧. آيات به ترتيب : زخرف ٨٩، زمر ٣٨، اعراف ٢٩، فصلت ٤٤، آل عمران ٩١ ق ٣٧، انبيا ٢٢، زخرف ١٢، ص ٢٥، آل عمران ١٢٨، مريم ١٣، طه ١١ و ١٣، كهف ٤٤، قصص ٢٦، بقره ٢٦٣، حجر ٤٣ و ٤٤.

در گذشته اين داستان براى بعضى باور كردنى نبود ولى ظهور دكتر محمد حسين طباطبايى مساءله را حل كرد و امروز بسيارى از مردم از نزديك و يا در رسانه ها اين نابغه كوچك قرن را كه اكنون تقريبا نه بهار از عمر پر بركتش مى گذرد، ديده و از حالات وى كم و بيش آگاهند.

٢٤ - قطره هاى اشك امام حسنعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم امام حسنعليه‌السلام در زمان خويش عابدترين ، زاهدترين و برترين مردم به شمار مى رفت وقتى حج بجاى مى آورد بسيارى از اوقات پاى برهنه مى رفت هر وقت به ياد مرگ مى افتاد، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن به ميان مى آمد گريان مى شد و چون به ياد قيامت و برانگيخته شدن در محشر مى افتاد اشك مى ريخت و هر وقت به ياد عبور از صراط مى افتاد گريه مى كرد و هرگاه به ياد حضور مردم براى حساب در پيشگاه خداوند مى افتاد ناگهان فرياد مى كشيد و از شدت بيم و هراس از هوش مى رفت و غش مى كرد، هرگاه براى نماز آماده مى شد اعضايش از خوف خدا مى لرزيد، هر وقت از بهشت و دوزخ سخن مى گفت چون شخص مارگزيده مضطرب مى شد آنگاه از خدا خواستار بهشت مى شد و از آتش جهنم به او پناه مى برد و چون آيه( يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا ) را تلاوت مى كرد، مى فرمود:

لبيك ! اللهم لبيك !...(٣٠)

هنگامى كه مشغول وضو مى شد اعضايش مى لرزيد و چهره مباركش زرد مى گشت وقتى كه مى پرسيدند:

چرا چنين حالى پيدا مى كنى ؟

مى فرمود:

سزاوار است كسى كه در مقابل پروردگار عرش مى ايستد، رنگش زرد و اعضاى او دچار رعشه گردد.

هر وقت به در مسجد مى رسيد روى به آسمان مى نمود، عرض مى كرد:

بار خدايا! مهمان تو بر در خانه ات ايستاده است ، اى خداى بخشنده ! شخصى گناهكار پيش تو آمده ، اى خداى مهربان ! از گناهان من به خاطر بزرگواريت درگذر!(٣١)

٢٥ - كودكى در مكتب وحى

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم امام حسنعليه‌السلام در هفت سالگى در مجلس رسول خدا شركت مى كرد، آيات قرآنى را مى شنيد و حفظ مى كرد. وقتى محضر مادرش ‍ مى آمد آنچه را كه حفظ كرده بود بيان مى نمود.

اميرالمؤ منينعليه‌السلام به منزل كه مى آمد، فاطمهعليه‌السلام آيه تازه اى از قرآن را براى علىعليه‌السلام مى خواند.

اميرالمؤ منين مى فرمود:

فاطمه جان ! اين آيه را از كجا ياد گرفته اى تو كه در مجلس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبودى ؟

مى فرمود:

پسرت حسن در مجلس بابايش ياد مى گيرد و برايم مى گويد:

روزى علىعليه‌السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسنعليه‌السلام مانند روزهاى گذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را كه از آيات قرآنى شنيده بيان كند. زبانش به لكنت افتاد، نتوانست سخن بگويد، فاطمهعليه‌السلام از اين پيشامد تعجب كرد!

امام حسن عرض كرد:

مادر جان ! تعجب نكن ! حتما شخص بزرگوارى سخنانم را مى شنود، گوش ‍ دادن او مرا از سخن گفتن بازداشته است

ناگاه علىعليه‌السلام بيرون آمد و فرزند عزيزش حسن را بغل گرفت و بوسيد.(٣٢)

٢٦ - پاسخ امام حسنعليه‌السلام به معاويه

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم روزى معاويه به امام حسن گفت :

من از تو بهتر هستم !

امام در پاسخ گفت :

چگونه از من بهترى ، اى پسر هند!؟

معاويه گفت :

براى اين كه مردم در اطراف من جمع شده اند ولى اطراف تو خالى است

امام حسن فرمود:

چقدر دور رفتى اى پسر هند جگرخوار! اين ، بدترين مقامى است كه تو دارى زيرا آنان كه در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند:

گروهى مطيع و گروهى مجبور.

آنان كه مطيع تو هستند، معصيت كارند و اما افرادى كه به طور اجبار از تو فرمانبردارند طبق بيان قرآن عذر موجه دارند.

ولى من هرگز نمى گويم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خيرى نيست تا خود را با فردى مثل تو مقايسه نمايم ، بلكه مى گويم :

خداى مهربان مرا از صفات پست پاك نموده ، همان طور كه تو را از صفات نيكو و پسنديده محروم ساخته است

آرى شخصيت انسان در پاكى و اخلاق پاك اوست ، نه در مزاياى مادى

٢٧ - شاخه اى از درخت نبوت

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم يكى از فرزندان امام حسنعليه‌السلام به نام عمرو با كاروان امام حسين به كربلا آمد و چون كودك بود(١١) سال داشت كشته نشد و با كاروان اسرا به مدينه بازگشت

وقتى اسيران كربلا را در شام به كاخ يزيد وارد كردند، چشم يزيد به عمرو پسر امام حسن افتاد و به او گفت :

آيا با فرزندم خالد كشتى مى گيرى ؟

عمرو گفت :

نه ولكن يك چاقو به پسرت بده و يك چاقو به من بده كه با هم بجنگيم ، تا بدانى كه كدام يك از ما شجاعتر است

يزيد از شنيدن سخن قهرمانانه ، آن هم از يك كودك اسير، تعجب كرد و گفت :

خاندان نبوت چه كوچك و چه بزرگشان همواره با ما دشمنى مى كنند.

سپس اين شعر را خواند:

اين خويى است كه من از اخزم سراغ دارم آيا از مار جز مار متولد مى شود.(٣٣)

منظور يزيد اين بود كه آقازاده ، شاخه اى از درخت نبوت است كه چنين شجاعانه سخن مى گويد.(٣٤)

٢٨ - مرد لطيفه گو

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسنعليه‌السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود. روزى خدمت امامعليه‌السلام رسيد. حضرت پرسيد:

چگونه صبح كردى ؟ (حالت چطور است ؟)

گفت :

يابن رسول الله ! حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مى داريم

امامعليه‌السلام خنديد و فرمود:

چطور؟ توضيح بده !

گفت :

خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم اما من چنين نيستم

و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتش عمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم

و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت

ناگاه شخصى برخواست و گفت :

يابن رسول الله ! چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟

امام فرمود:

به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،

بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد.(٣٥)

٢٩ - امام حسينعليه‌السلام و مرد فقير

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم عرب بيابانى نيازمند وارد مدينه شد و پرسيد سخيترين و بخشنده ترين شخص در اين شهر كيست ؟

همه امام حسينعليه‌السلام را نشان دادند.

عرب امام حسينعليه‌السلام را در مسجد در حال نماز ديد و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح كرد. مضمون قطعه شعرى كه وى خواند چنين است :(٣٦)

تا حال هر كه به تو اميد بسته نااميد برنگشته است ، هر كس حلقه در تو را حركت داده ، دست خالى از آن در، باز نگشته است

تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت كشنده مردمان فاسق بود.

شما خانواده اگر از اول نبوديد ما گرفتار آتش دوزخ بوديم

او اشعارش را مى خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت ، به غلامش قنبر فرمود:

از اموال حجاز چيزى باقى مانده است ؟

غلام عرض كرد:

آرى ، چهار هزار دينار موجود است

فرمود:

آن پولها را بياور! كسى آمده كه از ما به آن سزاوارتر است

سپس عبايش را از دوش برداشت و پولها را در ميان آن ريخت و عبا را پيچيد مبادا عرب را شرمنده ببيند، دستش را از شكاف در بيرون آورد و به او داد و اين اشعار را سرود:(٣٧)

اين دينارها را بگير و بدان كه من از تو پوزش مى خواهم و نيز كه من بر تو دلسوز و مهربانم

اگر امروز حق خود در اختيار داشتم بيشتر از اين كمك مى كردم ، لكن روزگار با دگرگونيش بر ما جفا كرده ، اكنون دست ما خالى و تنگ است

امامعليه‌السلام با اين اشعار از او عذرخواهى كرد.

عرب پولها را گرفت و از روى شوق گريه كرد.

امام پرسيد: چرا گريستى شايد احسان ما را كم شمردى ؟

گفت : گريه ام براى اين است كه چگونه اين دستهاى بخشنده را خاك در بر مى گيرد و در زير خاك مى ماند.(٣٨)

٣٠ - سفير امام حسينعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم هنگامى كه كاروان امام حسينعليه‌السلام در مسير خود به سوى كوفه به منزلگاه حاجز رسيد، اين نامه را به مردم كوفه نوشت :

به نام خداوند بخشنده و مهربان ...نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و نوشته است شما با هماهنگى و راءى نيك در راه يارى ما خاندان بوده و آماده مطالبه حق ما مى باشيد. از خداوند مى خواهم كه همه آينده مرا به خير نموده و شما را موفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنايت فرمايد و من هم روز سه شنبه ، هشتم ذى حجه ، از مكه به سوى شما حركت كرده ام ، جلوتر سفير خودم را فرستادم ، با رسيدن نامه من به سرعت كارهاى خود را سر و سامان دهيد و من به زودى وارد خواهم شد.

نامه را به قيس مسهر صيداوى داد و او را به سوى كوفه فرستاد.

قيس با شتاب به سوى كوفه حركت نمود ولى در قادسيه حصين پسر نمير - كه آن سامان را تحت كنترل داشت - او را دستگير كرد، خواست او را تفتيش كند قيس نامه امام حسين را پاره كرد و پراكنده نمود. حصين او را نزد ابن زياد فرستاد. وقتى كه قيس به نزد ابن زياد وارد شد. ابن زياد پرسيد:

تو كيستى ؟

قيس پاسخ داد:

من يكى از شيعيان اميرمؤ منان علىعليه‌السلام و فرزندان او هستم

ابن زياد: چرا نامه را پاره كردى ؟

قيس : تا ندانى كه در نامه چه نوشته شده است

ابن زياد: نامه را چه كسى براى چه شخصى نوشته است ؟

قيس : نامه از امام حسينعليه‌السلام به جمعيتى از مردم كوفه بود كه نام آنها را نمى دانم

ابن زياد خشمگين شد و گفت : هرگز از تو دست برنمى دارم مگر اين كه نام آنها را كه نامه برايشان فرستاده شده بگويى ، يا بالاى منبر بروى و بر حسين و پدر و برادرش لعن بگويى و گرنه قطعه قطعه ات خواهم كرد.

قيس گفت : نامهاى آنان را نخواهم گفت ولى براى لعن كردن حاضرم

قيس بالاى منبر رفت ، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پيامبر و لعن بر ابن زياد و بنى اميه گفت : مردم كوفه ! من سفير امام حسينعليه‌السلام به سوى شما هستم ، كاروان امامعليه‌السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت كنيد!

زياد آنچنان غضبناك شد دستور داد قيس را بالاى دارالعماره برده و از همانجا به زمين انداختند و استخوانهاى بدنش خورد شد. اندكى رمق داشت يكى از دژخيمان ابن زياد به نام عبدالملك پسر عمير سرش را از بدن جدا كرد و بدين گونه قيس به شهادت رسيد (ره ).(٣٩)

٣١ - زائر امام حسينعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم احمد پسر داود مى گويد:

همسايه اى داشتم ، به نام على پسر محمد، نقل كرد:

ماهى يك مرتبه از كوفه به زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام مى رفتم ، چون پير شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زيارت امام بروم يك بار پاى پياده به راه افتادم ، پس از چند روز به زيارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام كردم و دو ركعت نماز زيارت خواندم و خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم امام حسينعليه‌السلام از قبر بيرون آمد و فرمود:

اى على ! چرا در حق من جفا كردى ؟ در صورتى كه تو به من مهربان بودى ؟

عرض كردم :

سرورم ! جسمم ضعيف شده و پاهايم توان راه رفتن ندارد و احساس مى كنم عمرم به پايان رسيده است و اكنون كه آمده ام چند روز در راه بودم و با سختى بسيار به زيارتت مشرف شدم ، دوست دارم روايتى را كه نقل كرده اند از خود شما بشنوم

حضرت فرمود:

بگو كدام است ؟

عرض كردم :

روايت كرده اند؛ كه فرموده ايد:

هر كس در حال حياتش مرا زيارت كند، من او را پس از وفاتش زيارت خواهم كرد؟

امامعليه‌السلام فرمود:

بلى من گفته ام (افزون بر اين ) هرگاه ببينم زوار من گرفتار آتش جهنم است ، او را از آتش جهنم بيرون مى آورم(٤٠)