داستانهای بحار الانوار جلد ۴

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصرى
گروه: مشاهدات: 10578
دانلود: 2743


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 93 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10578 / دانلود: 2743
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 4

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٣٢ - امام زين العابدين و مرد دلقك

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم در مدينه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانيد، ولى خودش ‍ مى گفت :

من تاكنون نتوانسته ام اين مرد (على بن حسين ) را بخندانم

روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهميت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.

امام پرسيد:

اين شخص كيست ؟

گفتند:

دلقكى است كه مردم را با كارهايش مى خنداند.

حضرت فرمود:

به او بگوييد: (ان لله يوما يخسر فيه المبطلون ) خدا را روزى است كه در آن روز بيهوده گران به زيان خود پى مى برند.(٤١)

٣٣ - طولانى ترين روز عمر انسان

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم شخصى محضر امام زين العابدينعليه‌السلام رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.

امامعليه‌السلام فرمود:

بيچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود.

مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست

دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس ‍ بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.

سپس فرمود:

سومى مهمتر از اين است

گفته شد، آن چيست ؟

امام فرمود:

هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم

آنگاه فرمود:

طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجادعليه‌السلام نگفته است(٤٢)

٣٤ - انقلاب درونى

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم راوى مى گويد:

در شام بودم اسيران آل محمد را آوردند، در بازار شام ، درب مسجد، همانجايى كه معمولا ساير اسيران را نگه مى داشتند، باز داشتند، پيرمردى از اهالى شام جلو رفت و گفت :

سپاس خداى را كه شما را كشت و آتش فتنه را خاموش كرد و از اين گونه حرفهاى زشت بسيار گفت وقتى سخنش تمام شد، امام زين العابدينعليه‌السلام به او فرمود:

آيا قرآن خوانده اى ؟

گفت : آرى ، خوانده ام

امام : آيا اين آيه را خوانده اى ؟( قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْه أَجْرًا إلَّا الْمَوَدَّةَ في الْقُرْبَىٰ وَمَن يَقْتَرفْ حَسَنَةً نَّزدْ لَهُ فيهَا ) : بگو اى پيامبر! در مقابل رسالت ، پاداشى جز محبت اهل بيت و خويشانم نمى خواهم

پيرمرد: آرى ، خوانده ام

امام : اهل بيت و خويشان پيامبر ما هستيم

آيا اين آيه را خوانده اى ؟( وَآت ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ ) : حق ذى القربى را بده !

مرد: آرى ، خوانده ام

امام : مائيم ذوالقربى كه خداوند به پيامبرش دستور داده ، حق آنان را بده

مرد: آيا واقعا شما هستيد؟

امام : آرى ، ما هستيم

آيا اين آيه را خوانده اى ؟( وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنمْتُم من شَيْءٍ فَأَنَّ للَّـه خُمُسَهُ وَللرَّسُول وَلذي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكين ) (٤٣) : بدانيد هر چه به دست مى آوريد پنچ يك آن از آن خدا و پيامبرش و ذى القربى است

مرد: آرى ، خوانده ام

امام : ما ذوالقربى هستيم

آيا اين آيه را خوانده اى ؟( إنَّمَا يُريدُ اللَّـهُ ليُذْهبَ عَنكُمُ الرجْسَ أَهْلَ الْبَيْت وَيُطَهرَكُمْ تَطْهيرًا ) (٤٤) : همانا خداوند اراده كرده كه هرگونه آلودگى را از شما اهل بيت دور كند و پاكتان سازد.

مرد: آرى ، خوانده ام

امام : آنها ما هستيم

پيرمرد پس از شنيدن سخنان امامعليه‌السلام دستها را به سوى آسمان بلند كرد و سه مرتبه گفت :

خدايا! توبه كردم ، پروردگارا از كشندگان خاندان پيامبر تو محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيزارم ، من با اين كه قبلا قرآن را خوانده بودم ولى تاكنون اين حقايق را نمى دانستم(٤٥)

٣٥ - معجزه اى از امام باقرعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم ابوبصير از ارادتمندان خاص امام باقرعليه‌السلام بود و از هر دو چشم نابينا شده بود. مى گويد:

به امام باقرعليه‌السلام عرض كردم :

شما فرزندان پيامبر خدا هستيد؟

فرمود: آرى

ابوبصير: پيامبر خدا وارث همه انبيا بود. آيا هر چه آنها مى دانستند پيغمبر هم مى دانست ؟

امام : آرى

ابوبصير: آيا شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و كور و بيمار مبتلا به پيسى را شفا دهيد و از آنچه مردم مى خورند و در خانه هايشان ذخيره مى كنند خبر دهيد؟

امام : آرى ، با اجازه خداوند.

در اين موقع حضرت به من فرمود:

نزديك بيا!

نزديك رفتم ، به محض اين كه دست مباركش را بر صورت و چشمم كشيد، بيابان ، كوه ، آسمان و زمين را به خوبى ديدم

سپس فرمود:

آيا دوست دارى همين گونه بينا باشى تا نظير ساير مردم در قيامت به حساب و كتاب الهى كشيده شوى و يا مانند اول كور باشى و به طور آسان وارد بهشت گردى ؟

عرض كردم :

مايلم به حال اول برگردم

آنگاه امامعليه‌السلام دست مباركش را بر چشمم كشيد، دوباره نابينا شدم(٤٦)

٣٦ - فرمان امام باقرعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم ابوبصير مى گويد:

امام باقرعليه‌السلام از شخصى كه از آفريقا آمده بود حال يكى از شيعيانش ‍ را پرسيد، فرمود:

حال راشد چطور است ؟

آن مرد گفت :

هنگامى كه حركت كردم او صحيح و سالم بود و به شما نيز سلام رساند.

امام فرمود:

خداوند رحمتش كند!

مرد: مگر راشد مرد؟

امام : آرى !

- كى مرده است ؟

- دو روز پس از حركت تو.

- عجب ، راشد نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود!

- مگر هر كس مى ميرد با مرض و علت خاصى مى ميرد؟

ابوبصير مى گويد: پرسيدم :

راشد چگونه آدمى بود؟

امام فرمود:

يكى از دوستان و علاقمندان ما بود.

سپس فرمود:

شما فكر مى كنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوا همراه شما نيست ؟

- اگر چنين فكر كنيد، بد فكر كرده ايد. به خدا سوگند! چيزى از كارهاى شما بر ما مخفى نيست ، تمامى اعمالتان پيش ما حاضر است و ما هميشه متوجه رفتار شما هستيم سعى كنيد خودتان را به كارهاى خوب عادت دهيد و جزو خوبان باشيد و با همين نشانه نيك هم شناخته شويد و من فرزندان خود و همه شيعيانم را به كارهاى نيك فرمان مى دهم(٤٧)

٣٧ - جنيان در محضر ائمهعليه‌السلام

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم سعد اسكافى مى گويد:

حضور امام باقرعليه‌السلام رفته بودم ، چون اجازه ورود خواستم ، امام فرمود:

عجله نكن ! گروهى از برادران شما پيش من هستند، سخنى دارند.

من در بيرون منزل ماندم طولى نكشيد عده اى بيرون آمدند با قيافه مخصوص ، شبيه يكديگر، گو اينكه از يك پدر و مادرند، لباس ويژه اى به تن دارند، به من سلام كردند و من جواب سلام را دادم

پس از آن وارد محضر امام شدم ، گفتم :

فدايت شوم ! اينها كه از حضورتان بيرون آمدند، نشناختم ، چه كسانى بودند؟

فرمود: اينها برادران دينى شما از طايفه جنيان هستند.

گفتم : اجنه ها نيز به حضور شما مى آيند؟

فرمود: آرى ، آنان نيز مى آيند همانند شما از مسائل حلال و حرام مى پرسند.(٤٨)

٣٨ - محاكمه دو كبوتر

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم محمدبن مسلم راوى معتبر مى گويد:

روزى خدمت امام باقر بودم ، ناگاه يك جفت كبوتر نر و ماده به نزد حضرت آمدند و به زبان خود صدا مى كردند و حضرت جوابى چند به آنها فرمود.

پس از چند لحظه پرواز كردند و بر سر ديوار نشستند و در آنجا نيز هر دو اندكى صحبت كردند و رفتند.

حقيقت ماجرا را از امام پرسيدم ، فرمود:

پسر مسلم ! هر چه خدا آفريده ؛ پرندگان ، حيوانات و هر موجود زنده اى از ما اطاعت مى كنند.

اين كبوتر نر، گمان بدى به جفت خود داشت و كبوتر ماده قسم ياد مى كرد كه من پاكم ، گمان بد به من نداشته باش ! كبوتر نر قبول نمى كرد.

ماده گفت :

راضى هستى براى محكمه نزد امام باقر برويم و درباره ما قضاوت كند؟

نر پذيرفت

پيش من كه آمدند، گفتم :

ماده راست مى گويد و بى گناه است آنها هم قضاوت مرا پذيرفتند و رفتند.(٤٩)

٣٩ - حق را نبايد بخاطر باطل ترك كرد

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم زراره صحابه مورد اعتماد امام باقرعليه‌السلام مى گويد:

حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام براى تشييع جنازه مردى از قريش رفت ، من هم در خدمت امام بودم ، زنى با صداى بلند گريست عطا (قاضى القضات وقت ) كه در تشييع جنازه حاضر بود، خطاب به زن كرد و گفت :

ساكت باش وگرنه برمى گرديم

آن زن ساكت نشد و عطا برگشت ، رفت و جنازه را تشييع نكرد.

من عرض كردم :

يابن رسول الله ! عطا برگشت

حضرت فرمود:

ما به دنبال جنازه مى رويم و با ديگران كارى نداريم هرگاه ببينيم كار باطلى با حق آميخته است ، حق را به خاطر باطل ترك كنيم ، حق مسلمان را ادا نكرده ايم (يعنى اگر چه گريه زن با صداى بلند كار باطلى بود و تشييع جنازه يك امر حق است ، نبايد به خاطر گريه زن ، تشييع جنازه را ترك كرد.) سپس ‍ امام بر جنازه نماز خواند، صاحب عزا پيش آمد تشكر كرد و گفت : خداوند شما را رحمت كند شما نمى توانيد پياده راه برويد برگرديد! حضرت مايل نشد برگردد.

عرض كردم :

آقا! صاحب عزا به شما اجازه برگشتن داد ضمنا من هم مطلبى دارم ، مى خواهم از آن بپرسم

فرمود:

ما با اجازه او نيامده بوديم و با اجازه او برگرديم

اين ثوابى است كه در جستجوى آن بوديم انسان هر اندازه از پى جنازه برود پاداش بيشتر مى گيرد.(٥٠)

بدين وسيله امام به وظيفه خود عمل نمود و حق را به خاطر باطل ترك نكرد. (اميد است ما هم چنين باشيم )

٤٠ - امام صادقعليه‌السلام و مرد گدا

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم مسمع نقل مى كند:

ما در سرزمين منى محضر امام صادقعليه‌السلام بوديم ، مقدارى انگور كه در اختيار ما بود، مى خورديم ، گدايى آمد و از امام كمك خواست

امام دستور داد يك خوشه انگور به او بدهند!

گدا گفت :

احتياج به انگور ندارم اگر پول هست بدهيد!

امام فرمود:

خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چيزى به او نداد. گدا پس از چند قدم كه رفته بود پشيمان شد و برگشت و گفت :

پس همان خوشه انگور را بدهيد! امام ديگر آن خوشه را هم به او نداد.

گداى ديگرى آمد. امام سه دانه انگور به ايشان داد. گدا گرفت و گفت :

سپاس آفريدگار جهانيان را كه به من روزى مرحمت كرد! خواست برود، امام فرمود:

بايست ! (براى تشويق وى ) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.

گدا گرفت و گفت :

شكر خداى جهانيان را كه به من روزى عطا فرمود.

امام باز خوشش آمد، فرمود:

بايست و نرو!

آنگاه از غلام پرسيد:

چقدر پول دارى ؟

غلام : تقريبا بيست درهم

فرمود:

آنها را نيز به اين فقير بده !

سائل گرفت باز زبان به سپاسگزارى گشود و گفت :

خدايا! تو را شكر گزارم ، پروردگارا اين نعمت از تو است و تو يكتا و بى همتايى خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پيراهن خود را از تن بيرون آورد و به فقير داد و فرمود: بپوش !

گدا پوشيد و گفت :

خدا را سپاسگزارم كه به من لباس داد و پوشانيد.

سپس روى به امام كرد و گفت :

خداوند به شما جزاى خير بدهد. جز اين دعا چيزى نگفت و برگشت و رفت

راوى مى گويد:

ما گمان كرديم كه اگر اين دفعه نيز به شكر و سپاسگزارى خدا مى پرداخت و امام را دعا نمى كرد، حضرت چيزى به او عنايت مى كرد و همچنان كمك ادامه مى يافت

ولى چون گدا لحن خود را عوض كرد بجاى شكر خدا، امام را دعا نمود به اين جهت كمك ادامه پيدا نكرد و حضرت احسانش را قطع نمود.(٥١)

٤١ - راه عذر بسته مى شود

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

زن زيبايى را روز قيامت در دادگاه عدل الهى حاضر مى كنند كه بخاطر جمال و زيبايى خود به گناه افتاده است ؛ مى پرسند:

چرا گناه كردى ؟

در پاسخ مى گويد:

خدايا! چون مرا زيبا آفريدى به اين جهت به گناه آلوده شدم خداوند دستور مى دهد مريم را مى آورند، و به آن زن گفته مى شود كه تو زيباتر بودى يا مريم ؟ در حالى كه او را زيبا آفريديم ، اما، او به خاطر جمال خود فريب نخورد.

آنگاه مرد صاحب جمالى را در دادگاه حاضر مى كنند كه بخاطر زيبايى خود به گناه آلوده شده است مى گويد:

پروردگارا! مرا زيبا آفريدى و زنان به سوى من ميل و رغبت پيدا كردند و مرا فريفتند و گرفتار گناه گشتم در اين وقت يوسفعليه‌السلام را مى آورند و به او مى گويند:

تو زيباتر بودى يا يوسف ؟ ما به او جمال و زيباى داديم ولى فريب زنان نخورد!!

سپس صاحب بلا را مى آورند كه به خاطر بلاها و گرفتارى هايش معصيت كرده است او هم مى گويد:

خداوندا! بلاها و مصيبت ها را بر من سخت كردى لذا به گناه افتادم در اين موقع ايوبعليه‌السلام را مى آورند و به آن شخص مى گويند:

بلاى تو سخت تر بود يا بلاى ايوب ؟ در صورتى كه ما او را به بلاى سخت مبتلا كرديم اما مرتكب گناه نشد.!(٥٢) بدين گونه راه عذر و بهانه بر گناهكاران بسته مى شود.

٤٢ - خطر تفسيرهاى غلط

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

شنيده بودم ، شخصى را مردم عوام تعريف مى كنند و از بزرگى و بزرگوارى او سخن مى گويند. فكر كردم به طورى كه مرا نشناسد، او را از نزديك ببينم و اندازه شخصيتش را بدانم

يك روز در جايى او را ديدم كه ارادتمندانش كه همه از طبقه عوام بودند، اطراف وى را گرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده ، به طور ناشناس ‍ در گوشه اى ايستاده بودم و رفتار او را زير نظر داشتم او قيافه عوام فريبى به خود گرفته بود و مرتب از جمعيت فاصله مى گرفت تا آنكه از آنها جدا شد. راهى را پيش گرفت و رفت مردم نيز به دنبال كارهايشان رفتند.

من به دنبال او رفتم ببينم كجا مى رود و چه مى كند.

طولى نكشيد به دكان نانوايى رسيد، همين كه صاحب دكان را غافل ديد، فهميد نانوايى متوجه حركات او نيست ، دو عدد نان دزديد و زير لباس ‍ خويش مخفى كرد و به راه خود ادامه داد.

من تعجب كردم ، با خود گفتم :

شايد با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلا داده يا بعدا خواهد داد.

از آنجا گذشت و به انارفروشى رسيد مقدارى جلوى انارفروش ايستاد. همين كه احساس كرد به رفتار او متوجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد.

تعجبم بيشتر شد! باز گفتم :

شايد با ايشان نيز معامله داشته است ، ولى با خود گفتم :

اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست وقتى كه احساس ‍ مى كند متوجه نيستند، آنها را برمى دارد.

همچنان در تعجب بودم ، تا به شخص بيمارى رسيد. نانها و انارها را به او داد و به راه افتاد. به دنبالش رفتم ، خود را به او رسانده ، گفتم :

بنده خدا! تعريف شما را شنيده بودم و ميل داشتم تو را از نزديك ببينم اما امروز كار عجيبى از تو مشاهده كردم ، مرا نگران نمود. مايلم بپرسم تا نگرانى ام برطرف شود.

گفت : چه ديدى ؟

گفتم :

از نانوا دو عدد نان دزديدى و از انارفروش هم دو عدد انار سرقت كردى

مرد، اول پرسيد:

تو كه هستى ؟

گفتم :

از فرزندان آدم از امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

مرد: از كدام خانواده ؟

امام : از اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

مرد: از كدام شهر؟

امام : از مدينه

مرد: تو جعفربن محمد هستى ؟

امام : آرى ، من جعفربن محمدم

مرد: افسوس اين شرافت نسبى ، هيچ فايده اى براى تو ندارد. زيرا اين پرسش تو نشان مى دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بى خبرى و از قرآن آگاهى ندارى ، اگر از قرآن آگاهى داشتى به من ايراد نمى گرفتى و كارهاى نيك را زشت نمى شمردى

گفتم :

از چه چيز بى خبرم ؟

گفت : از قرآن

- مگر قرآن چه گفته ؟

- مگر نمى دانى كه خداوند در قرآن فرموده :

( مَن جَاءَ بالْحَسَنَة فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالهَا وَمَن جَاءَ بالسَّيئَة فَلَا يُجْزَىٰ إلَّا مثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ) :

هر كس كار نيك بجاى آورد، ده برابر پاداش دارد و هر كس كار زشت انجام دهد، فقط يك برابر كيفر دارد.

با اين حساب وقتى من دو عدد نان دزديدم دو گناه كردم و دو انار هم دزديدم دو گناه انجام دادم ، مجموعا چهار گناه مرتكب شده ام

اما هنگامى كه آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر كدام از آنها ده ثواب كسب كردم ، جمعا چهل ثواب نصيب من شد. هرگاه چهار گناه از چهل ثواب كم گردد. سى و شش ثواب باقى مى ماند. بنابراين من اكنون سى و شش ثواب دارم اين است كه مى گويم شما از علم و دانش بى خبرى

گفتم : مادرت به عزايت بنشيند، تو از قرآن بى خبرى ، خداوند مى فرمايد:

( إنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّـهُ منَ الْمُتَّقينَ ) :

خداوند فقط از پرهيزگاران مى پذيرد.

تو اولا دو عدد نان دزديدى ، دو گناه كردى و دو عدد انار دزديدى ، دو گناه ديگر انجام دادى ، روى هم چهار گناه مرتكب شدى و چون مال مردم را بدون اجازه به نام صدقه به ديگرى دادى ، نه تنها ثواب نكردى ، بلكه چهار گناه ديگر بر آن افزودى مجموعا هشت گناه شده ، نه ، اين كه در مقابل چهار گناه ، چهل ثواب كرده باشى

آن مرد سخنان منطقى را نپذيرفت ، با من به بحث و گفتگو پرداخت من نيز او را به حال خود گذاشته ، رفتم

امام صادقعليه‌السلام وقتى اين داستان را براى دوستانش نقل كرد. فرمود:

اين گونه تفسيرها و توجيهات غلط در مسايل دينى سبب مى شود كه عده اى خود گمراه شوند و ديگران را هم گمراه كنند.(٥٣)

٤٣ - فضولى موقوف

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم مرد دهاتى پيوسته خدمت امام صادقعليه‌السلام رفت و آمد مى كرد. مدتى امامعليه‌السلام او را نديد. حضرت از حال او جويا شد.

شخصى محضر امام بود خواست از مرد دهاتى عيبجويى كند و به اين وسيله از ارزش او نزد امام بكاهد گفت :

آقا آن مرد دهاتى و بى سواد است ، چندان آدم مهمى نيست امامعليه‌السلام فرمود:

شخصيت انسان در عقل اوست و شرافتش در دين او و بزرگواريش در تقواى اوست ، ارزش آدمى بسته به اين سه صفت است

زيرا مردم از لحاظ نسل يكسانند و همه از آدم هستند و مزاياى مادى ارزش آفرين نمى باشند.

آن مرد از فرمايش امامعليه‌السلام شرمنده شد و ديگر چيزى نگفت(٥٤)

٤٤ - حمل بار بر دوش شيران

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم ابوحازم مى گويد:

در زمان حكومت منصور دوانيقى من و ابراهيم پسر ادهم وارد كوفه شديم امام صادق نيز از مدينه به كوفه آمده بود.

وقتى كه خواست از كوفه به مدينه بازگردد، علماء و فضلاى كوفه ايشان را بدرقه كردند.

سفيان ثورى و ابراهيم پسر ادهم (از پيشوايان صوفى ) از جمله بدرقه كنندگان بودند و بدرقه كنندگان كمى از امام جلوتر رفته بودند. ناگهان در بين راه با شير درنده اى برخورد نمودند. ابراهيم بن ادهم گفت :

بايستيد تا امام صادق بيايد و ببنيم با اين شير چه رفتارى مى كند.

هنگامى كه حضرت رسيد، جريان شير را به حضرت گفتند. امام نزديك شير رفته گوش شير را گرفت و از راه كنار زد.

آنگاه فرمود:

اگر مردم از فرمان خداوند اطاعت كنند، مى توانند بارهاى خود را با اين شيران حمل كنند.(٥٥)

٤٥ - در گرماى آفتاب

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم شيبانى مى گويد:

روزى امام صادقعليه‌السلام را ديدم ، بيلى به دست داشت و لباس زبر كارگرى پوشيده ، در باغ خود چنان كار مى كرد كه عرق از پشت مباركش ‍ سرازير بود.

گفتم :

فدايت شوم ! بيل را بدهيد من اين كار را انجام دهم

امام فرمود:

نه ، من دوست دارم كه مرد براى به دست آوردن روزى زحمت بكشد و از گرماى آفتاب رنج ببرد.(٥٦)

٤٦ - نجات از مرگ ناگهانى

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم روزى منصور دوانيقى - خليفه عباسى كسى را به سراغ امام صادقعليه‌السلام فرستاد. هنگامى كه حضرت نزد وى آمد، او را در كنار خود نشانيد.

سپس چند بار صدا زد محمد را(٥٧) پيش من بياوريد! مهدى را نزد من بياوريد! و مرتب تكرار مى كرد.

به منصور گفتند:

هم اكنون مى آيد، وقتى كه مهدى آمد منصور رو به امام كرده ، گفت :

آن حديثى را كه درباره صله رحم نقل كردى دوباره بگو تا فرزندم مهدى نيز بشنود.

امام فرمود:

آرى ! پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منينعليه‌السلام از رسول خدا روايت كرد كه آن حضرت فرمود:

مردى كه از عمرش سه سال مانده اگر صله رحم كند خداوند سى سال مانده قطع رحم كند، خداوند به خاطر قطع رحم عمر سى ساله او را سه ساله مى كند.

سپس اين آيه را خواند:( يَمْحُو اللَّـهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبتُ وَعندَهُ أُمُّ الْكتَاب ) (٥٨)

منصور: اين حديث نيكو است ولى منظورم اين حديث نيست

امام : آرى ! پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منينعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرد كه فرمود:

صله رحم خانه ها را آباد مى كند و عمرها را فزونى مى بخشد، اگر چه بجاى آورندگان مردمان خوبى نباشند.

منصور: اين هم حديثى است ، لكن منظورم اين حديث نيز نيست

امام : صله رحم حساب - روز قيامت - را آسان مى كند و از مرگ بد، ناگهانى حفظ مى نمايد.

منصور: آرى ! منظورم همين حديث بود.(٥٩)

هدف منصور اين بود كه مى خواست اين حديث را فرزندش بشنود و نسبت به صله ارحام مواظب رفتار خود گردد.

٤٧ - شكايت از مشكلات

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم مفضل مى گويد:

محضر امام صادقعليه‌السلام رسيدم و از مشكلات زندگى شكايت كردم امامعليه‌السلام به كنيز دستور داد كيسه اى كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود:

با اين پول زندگيت را سامان بده

عرض كردم :

فدايت شوم ! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كنى !

امام صادقعليه‌السلام فرمود:

بسيار خوب دعا هم مى كنم

و در آخر فرمود:

مفضل ! از بازگو كردن شرح حال خود براى مردم پرهيز كن !(٦٠)

اگر چنين نكنى نزد مردم ذليل و خوار مى شوى بنابراين براى دورى از ذلت ، درد دلت را هرگز به كسى نگو!

٤٨ - شرايط قبولى دعا و انفاق

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم شخصى محضر امام صادق رسيد عرض كرد:

دو آيه در قرآن است من هر چه دقت مى كنم محتواى آن را نمى فهمم

امام پرسيد: كدام آيه ؟

او در جواب گفت :

آيه اول اين است كه خداوند مى فرمايد:

( ادْعُوني أَسْتَجبْ لَكُمْ ) : مرا بخوانيد تا دعاى شما را مستجاب كنم

من خدا را مى خوانم ، اما دعايم مستجاب نمى شود!

حضرت فرمود:

آيا گمان مى كنى خداوند خلاف وعده كرده ؟

گفت : نه

فرمود: پس علت چيست ؟

گفت : نمى دانم

فرمود:

اكنون من آگاهت مى كنم ، هر كس خدا را بندگى كند، به دستورات او عمل نمايد، آنگاه دعا كند و شرايط دعا را رعايت كند، خداوند دعاى او را اجابت خواهد كرد.

پرسيد: شرايط دعا چيست ؟

امام فرمود:

نخست حمد خدا را بجاى مى آورى و نعمت هاى او را يادآور مى شوى و بعد شكر مى كنى ، سپس درود بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرستى ، آنگاه گناهانت را به خاطر مى آورى و اقرار مى كنى ، از آنها به خدا پناه مى برى و توبه مى نمايى ، اين است شرايط قبولى دعا.

پس از آن فرمود:

آيه ديگر كدام است ؟

عرض كرد:

اين آيه كه مى فرمايد:

( قُلْ إنَّ رَبي يَبْسُطُ الرزْقَ لمَن يَشَاءُ منْ عبَاده وَيَقْدرُ لَهُ وَمَا أَنفَقْتُم من شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلفُهُ وَهُوَ خَيْرُ الرَّازقينَ ) (٦١)

من در راه خدا انفاق مى كنم ولى چيزى جاى آن را پر نمى كند!

حضرت پرسيد:

آيا فكر مى كنى خدا از وعده خود تخلف كرده ؟

در جواب گفت : نه

امام فرمود:

پس علت چيست ؟

گفت : نمى دانم

امام فرمود:

اگر كسى از شما مال حلالى به دست آورد و در راه حلال انفاق كند هيچ درهمى را انفاق نمى كند مگر اين كه خداوند عوضش را به او مى دهد.

٤٩ - گهواره آرام بخش

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم ابراهيم پسر مهزم مى گويد:

در خدمت امام صادقعليه‌السلام بودم ، شب به خانه ام كه در مدينه بود برگشتم ، بين من و مادرم بگو و مگو شد و من به مادرم درشتى كردم فرداى آن شب پس از نماز صبح ، به خدمت امام صادقعليه‌السلام رسيدم ، پيش ‍ از آن كه سخنى بگويم به من فرمود:

اى پسر مهزم ! با مادرت چه كار داشتى كه شب گذشته با او به درشتى سخن گفتى ؟ آيا نمى دانى رحم او منزل سكونت تو و دامنش گهواره آرام بخش تو بود و پستانش ظرفى بود كه از آن شير مى خوردى ؟(٦٢)

٥٠ - موعظه كنايه آميز

بسْم الله الْرَّحْمن الْرَّحيم شقرانى آزاد كرده پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گويد:

منصور دوانيقى بيت المال را تقسيم مى كرد، من هم رفتم ولى كسى را نداشتم كه برايم واسطه شود تا سهمم را از بيت المال بگيرم همچنان در خانه منصور متحير ايستاده بودم ناگاه چشمم به امام صادق افتاد، جلو رفته عرض كردم :

فدايت شوم ! من غلام شما، شقرانى هستم امام به من محبت نمود، آنگاه حاجت خود را گفتم

امام رفت ، طولى نكشيد سهمى برايم گرفت ، همراه خود آورد و به من داد.

سپس با لحن ملايم فرمود:

شقرانى ! كار خوب از هر كس خوب است - اما چون تو را به ما نسبت مى دهند و وابسته به خاندان پيغمبر مى دانند - لذا از تو خوب تر و زيباتر است

و كار زشت از همه مردم زشت است - ولى از تو به خاطر همين نسبت زشت تر و قبيح تر است

امام صادق با سخنان كنايه آميز او را موعظه كرد و رفت

شقرانى فهميد كه امام از شرابخوارى او آگاه است در عين حال در حق وى محبت نمود. از اين رو سخت ناراحت شد و خويشتن را سرزنش ‍ كرد.