ابوذر غفارى كه بود؟
تاكنون درباره زندگى و زهد و تقوا و عظمت انسانى و اخلاق والاى اين انسان وارسته، تحقيقات فراوان و بااهميتى صورت گرفته است. حقيقت اين است كه اين شخصيت، كه به تنهايى مى تواند معرف عظمت رسالت پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
، و جاودانگى دين مقدس اسلام باشد، در رديف اول پيشتازان انسانيت است. او با تحمل مشقت ها و رنج هاى فراوان، زندگى را بدرود گفت و به پيشگاه خداوند سبحان رهسپار شد. اين مرد، از نظر وارستگى در كمالات روحى و شناخت ارزش حيات و قانون جان هاى مردم، ضرب المثل است.
به راستى، چه زيبا گفته است مولوى درباره مردانى بزرگ كه در جوامعى با مردم كوته بين زندگى مى كنند، و گردانندگان مناسب مردم همان جوامع، تحمل آن مردان را ندارند. همان گونه كه نتوانستند وجود رهبر و مربى ابوذر، اميرالمؤمنينعليهالسلام
را تحمل كنند.
باز در ويرانه بر جغدان فتاد
|
|
راه را گم كرد و در ويران فتاد
|
بر سرى جغدانش بر سر مى زنند
|
|
پر و بال نازنينش مى كنند
|
ولوله افتاد در جغدان كه ها
|
|
باز آمد تا بگيرد جاى ما
|
چون سگان كوى پرخشم و مهيب
|
|
اندر افتادند در دلق غريب
|
باز گويد من چه درخوردم به جغد
|
|
صد چنين ويران رها كردم به جغد
|
من نخواهم بود اين جا مى روم
|
|
سوى شاهنشاه راجع مى شوم
|
خويشتن مكشيد اى جغدان كه من
|
|
نى مقيمم مى روم سوى وطن
|
اين خراب آباد در چشم شماست
|
|
ورنه ما را ساعد شه باز جاست
|
جغد گفتا باز حيلت مى كند
|
|
تا ز خان و مان شما را بركند
|
خانه هاى ما بگيرد او به مكر
|
|
بركند ما را به سالوسى زوكر
|
مى نمايد سيرى اين حيلت پرست
|
|
والله از جمله حريصان بدتر است
|
او خورد ازحرص طين راهمچو دبس
|
|
دنبه مسپاريد اى ياران به خرس
|
لاف از شه مى زند وز دست شاه
|
|
تا برد او ما سليمان راز راه
|
خود چه جنس شاه باشد مرغكى
|
|
مشنوش گر عقل دارى اندكى
|
جنس شاه است او و يا جنس وزير
|
|
هيچ باشد لايق لوزينه سير
|
آن چه مى گويد ز مكر و فعل و فن
|
|
هست سلطان با حشم جوياى من
|
اينت ماليخولياى ناپذير
|
|
اينت لاف خام و دام گول گير
|
هر كه اين باور كند از ابلهى است
|
|
مرغك لاغرچه در خورد شهى است
|
كمترين جغد ار زند بر مغز او
|
|
مر ورا يارى گرى از شاه كو
|
گفت باز ار يك پر من بشكند
|
|
بيخ جغدستان شهنشه بركند
|
جغد چه بود خود اگر بازى مرا
|
|
دل برنجاند كند با من جفا
|
شه كند توده به هر شيب و فراز
|
|
صد هزاران خرمن از سرهاى باز
|
پاسبان من عنايات وى است
|
|
هر كجا كه من روم شه در پى است
|
تلفات تاريخ بسيار طولانى ما انسان ها، دردناك تر از آن است كه با شمردن ابوذرها و مالك اشترها و ياسرها تمام شود. همچنين، شرم آورتر از همه آنها، شكستى است كه برهه اى از تاريخ، از عدم تحمل مردى مانند على ابن ابيطالبعليهالسلام
به خود ديده است. اما بياييد تاريخ را محكوم مطلق نكنيم. زيرا درست است كه طغيانگران خودكامه، مردان انسان شناس و انسان ساز بسيارى را از جوامع انسانى گرفتند. ولى آن كشاكش ها و گلاويزى ها، با همه آن تلفات، چهره هاى ملكوتى انسان هايى را براى ما ارائه دادند كه مردم پاكدل با ديدن آنها، هرگز تسليم ياءس و بدبينى و بى هدفى در زندگى نشده و نخواهند شد.
درست است كه پس از رفتن آل اميه و آل ابى العاص و آل مروان به زير خاك تيره، همان جريان طبيعت بر آنان گذشت كه بر اجسام ابوذرها و مالك اشترها و عمارياسرها، ولى فرق بى نهايت است مابين آن مردمى كه ارواح آنان، به جهت پرستش ثروت و مقام و جاه مبدل به همان امور جامد شدند، و آن ارواح بزرگ كه عشق به حق و حقيقت جاودانگى، آنان را چنان تضمين كرد كه مبدل به جلوه اى از حق و حقيقت شدند.
هرگزنميرد آن كه دلش زنده شد به عشق
|
|
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
|
مطالبى را كه در ذيل آمده است، از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است.
و بدان كه اكثر صاحب نظران و مؤ لفان تاريخ حيات شخصيت ها و دانشمندان اخبار و روايت بر آن اند كه عثمان است كه ابوذر را، اولا به شام تبعيد كرد، سپس بنابر شكايتى كه معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام به عثمان نمود، او را از شام به مدينه آورد، و سپس او را به جهت همان كارى كه در شام مى كرد، به ربذه تبعيد نمود. اصل جريان ابوذر از اين طرف است: هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد.،
ابوذر در ميان مردم و در ميان راه ها و جاده ها (به اصطلاح امروز خيابان ها) اين آيه را با صداى بلند مى خواند:
«و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك. »
و در دنبال اين آيه مباركه، آيه كنز را مى خواند:
«و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مى كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى كنند، آنان را به عذابى دردناك بشارت بده. »
اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند، و او سكوت كرده بود. سپس، عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد: از آن سخنانى كه به گوش عثمان رسيده است، خوددارى كند.
ابوذر به آن غلام گفت: آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيب گيرى از كسى كه امر خدا را ترك مى كند، نهى مى كند؟! پس سوگند به خدا، رضايت خدا را با غضب عثمان جلب مى كنم، براى من محبوبتر و بهتر است از اين كه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب درآورم.
اين پاسخ ابوذر، عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهار آن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود. تا اين كه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم دور او نشسته بودند. گفت: آيا جايز است كه امام از مال (بيت المال) قرضى بردارد، و الاحبار گفت: مانعى ندارد.
ابوذر در پاسخ او گفت: اى پسر دو يهودى، دين ما را تو به ما تعليم مى دهى! عثمان به ابوذر گفت: مرا زياد اذيت مى كنى و عيبجويى تو درباره ياران من بسيار است. برو به شام.
و او را به شام تبعيد كرد. ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه را منكر مى گشت. روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد. ابوذر به فرستاده معاويه گفت: اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد، كه امسال مرا از آن محروم ساخته ايد، مى گيرم، و اگر هديه اى [الخاصى] باشد، من نيازى به آن ندارم.
در آن دوران بود كه معاويه كاخ سبز [مشهور] خود را در شام بنا كرد. ابوذر به معاويه گفت: اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى، خيانت است، اگر از مال خودت بنا كرده اى اسراف است. ابوذر در شام مى گفت: سوگند به خدا، كارهايى دارد صورت مى گيرد كه من آنها را نمى شناسم [از ديدگاه اسلام صحيح نيست].
سوگند به خدا، آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنت پيامبر او. و سوگند به خدا، من مى بينم كه حق خاموش مى گردد و باطل احيا، و راستگو تكذيب مى شود. تقديم مى كنند كسانى را كه تقوا ندارند، و اشخاص صالح را مى بينم كه مورد بى اعتناى و تحقير قرار مى گيرد. حبيب بن مسلمة الفهرى به معاويه گفت: ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند.
مردم شام را درياب اگر نيازى به آنها دارى.
ابوذر عثمان جاحظ، در كتاب السفيانيه از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم. روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى پرسيدم. ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى گفت: قطار [شترها] آمد و بارى از آتش براى شما آورده است. خداوندا!، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را ترك مى كنند. خداوندا!، لعنت كن كسانى را كه منكر نهى مى كنند و خود مرتكب آن مى شوند. معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و به من گفت: اى جلام، آيا اين فرياد كننده را مى شناسى؟ گفتم: نه، نمى شناسم. معاويه گفت: كيست آن كه عذر جندب بن جناده (ابوذر) را در كارى كه پيش گرفته است، براى من بياورد؟ او هر روز مى آيد و نزديك در كاخ ما، آن چه را كه شنيدى فرياد مى زند. سپس معاويه گفت: ابوذر را پيش من بياوريد. عده اى ابوذر را (در حالى كه او را مى راندند) وارد جايگاه معاويه نمودند.
ابوذر در مقابل معاويه ايستاد. معاويه به او گفت: اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز به سوى ما مى آيى و مى گويى آن چه كه مى خواهى. بدان اگر من مى خواستم كسى را از ياران محمدصلىاللهعليهوآله
، بدون اجازه اميرالمؤمنين عثمان بكشم، تو را مى كشتم. ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت. جلام مى گويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من (قبيله غفار) بود ببينم. به طرف او متوجه شدم و او را ديدم. مردى بود گندمگون و كم گوشت (لاغر) و گونه هايش تو رفته و خميدگى در پشت داشت.
پس رو به معاويه كرد و گفت: دشمن خدا و رسول خدا من نيستم، بلكه تو و پدر تو دشمنان خدا و رسول او هستيد. اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد. رسول خداصلىاللهعليهوآله
چند بار تو را نفرين فرمود كه از غذا سير نشوى، و از پيامبر شنيديم كه فرمود: «در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد، كسى كه هر چه بخورد سير نمى شود، بايد امت من از او بر حذر باشد. » معاويه گفت: من آن مرد كه تو مى گويى نيستم.
ابوذر گفت: تويى همان مرد، رسول خداصلىاللهعليهوآله
اين خبر را به من داده است. و من از آن حضرت شنيده ام كه مى فرمود: «خداوندا، لعنت كن او را و او را اسير مكن، مگر با خاك» و از آن حضرت شنيدم فرمود: «اسافل اعضاى معاويه در آتش است. » معاويه خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت. عثمان در پاسخ وى چنين نوشت: جندب (ابوذر) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست. معاويه او را به وسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت مى داد، و او را بر شترى پير و لاغر سوار كرده بود. به طورى كه وقتى ابوذر به مدينه رسيد، گوشت ران هايش از بين رفته بود. وقتى كه به مدينه رسيد، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى خواهى برو. ابوذر گفت: به مكه مى روم. عثمان گفت: نه؟ گفت: به بيت المقدس؟ عثمان گفت: نه! به يكى از دو كشور (مصر و عراق). عثمان گفت: نه! بلكه تو را به ربذه مى فرستم. و او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست. »
آرى، چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد. در روزگار گذشته، در يكى از تواريخ چنين خوانده ام كه در آن هنگام كه آخرين روز، از زندگانى ابوذر به آخرين ساعات خود نزديك مى شد، دگرگونى حال او خبر از رهسپار شدنش به بارگاه الهى مى داد. زن يا دخترش كه در آن بيابان يگانه دمسازش بود، بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب بر وى مسلط شد.
ابوذر پرسيد: وحشت و اضطراب براى چيست؟
پاسخ داد: تو در اين بيابان و در اين موقع از دنيا مى روى. من تنها چه كنم!
ابوذر گفت: هيچ ترس و واهمه اى به خود راه مده.
سپس به جاده اى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود اشاره كرد و گفت: برو بر سر آن جاده، به همين زودى كاروانى از آن جا به طرف مدينه عبور خواهد كرد. به آن ها بگو يكى از ياران پيامبر (يا يكى از مسلمانان) در اين جا از دنيا رفته است. آنان مى آيند و مرا غسل مى دهند و كفن مى كنند و بر من نماز مى خوانند و دفن مى كنند، و تو را نيز به مدينه و به دودمانت مى رسانند.
ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه مى تواند زير بناى زندگى اجتماعى جامعه اسلامى را از نظر اقتصادى بيان كند. او چنين گفت: من در اين لحظات آخرين كه آن را سپرى مى كنم، از مال دنيا يك گوسفند دارم. وقتى كه آن كاروان به بالين من آمدند، پيش از آنكه دست به انجام تكاليف خود درباره من بزنند، بگو اين گوسفند را ذبح كرده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند. اگر اين جمله ابوذر نتوانست اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان كند، چه جمله اى و كدام دستورى مى تواند اين حقيقت با اهميت را مطرح كند؟
خورشيد جان ابوذر، درست در همان لحظاتى كه آفتاب در حال غروب و وداع با ابوذر بود، بامداد ابديت او را اعلان مى كرد.
برخيز، شب تاريكى زندگى با خفاشان ضد نور به پايان رسيده است، تو كه هميشه مى گفتى:
بعد از اين، جان هاى تيره و تار انسان نماها مزاحم تو نخواهند بود. ديگر اين ماده زدگان دنياپرست سراغ تو را نخواهند گرفت.
اى انسان راستين و راستگو، ديگر دلت از تماشاى انسان هاى دروغين و دروغگو مجروح نخواهد شد، و بار سنگين كاخ هاى سر به فلك كشيده، با آن انسان هاى بى وجدان كه در درون خود جاى داده است، تو را از پا در نمى آورد. صداى دلخراش مگس هاى دور شيرينى خودكامگان دورانت، گوش هايت را نخواهد آزرد. اى عاشق كمال و كمال يافتگان چند صباحى ديگر نمى گذرد، كه فرشتگان الهى به سراغت مى آيند، و جان زجر ديده تو را از اين تيره خاكدان برداشته، و رهسپار محفل روحانيون عالم سكوت خواهند شد.