ابوذر غفاری

ابوذر غفاری0%

ابوذر غفاری نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

ابوذر غفاری

نویسنده: علامه محمد تقی جعفري
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 3983
دانلود: 3773

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 7 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3983 / دانلود: 3773
اندازه اندازه اندازه
ابوذر غفاری

ابوذر غفاری

نویسنده:
فارسی

ابوذر غفارى

مؤلف: علامه جعفرى تبريزى

گرد آورى، تنظيم و تلخيص: محمد رضا جوادى

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

اى اباذر

يَا بَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حَسَداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لاَمَنُوكَ(۱)

ترجمه:

اى اباذر، قطعا تو براى خدا خشمگين گشتى، پس به آن خداوند اميدوار باش كه براى او غضب كردى. اين مردم براى دنياى خود از تو بيمناك گشتند، و تو براى دين خود از آنان به ترس افتادى. پس اى اباذر، رها كن براى آنان آنچه را كه براى داشتن آن از تو بيمناك شدند. و بگريز از آنان به جهت آن دين كه از آنان درباره آن به ترس و وحشت افتادى. چه بسيار است نياز آن قوم به جلوگيرى تو از ناشايسته هاى آنان. و چه بسيار است بى نيازى تو از آنچه تو را از آن منع نمودند. و به زودى خواهى فهميد كيست فردا كسى كه از اين كشاكش سود خواهد برد و كسى كه بيش از ديگران مورد رشك قرار خواهد گرفت. و اگر آسمانها و زمين ها بر روى بنده اى بسته شود، سپس آن بنده به خداوند سبحان تقوا بورزد، خداوند براى او از آسمانها و زمين هاى بسته شده گريزگاهى باز مى كند. اى اباذر، هيچ كسى و هيچ چيزى تو را جز باطل به وحشت نيندازد. اگر دنياى آنان را مى پذيرفتى، دوستت مى داشتند. و اگر مقدارى از دنياى آنان را به خود اختصاص‍ مى دادى، تو را امين مى پنداشتند.

ابوذر غفارى كه بود؟

تاكنون درباره زندگى و زهد و تقوا و عظمت انسانى و اخلاق والاى اين انسان وارسته، تحقيقات فراوان و بااهميتى صورت گرفته است. حقيقت اين است كه اين شخصيت، كه به تنهايى مى تواند معرف عظمت رسالت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، و جاودانگى دين مقدس اسلام باشد، در رديف اول پيشتازان انسانيت است. او با تحمل مشقت ها و رنج هاى فراوان، زندگى را بدرود گفت و به پيشگاه خداوند سبحان رهسپار شد. اين مرد، از نظر وارستگى در كمالات روحى و شناخت ارزش حيات و قانون جان هاى مردم، ضرب المثل است.

به راستى، چه زيبا گفته است مولوى درباره مردانى بزرگ كه در جوامعى با مردم كوته بين زندگى مى كنند، و گردانندگان مناسب مردم همان جوامع، تحمل آن مردان را ندارند. همان گونه كه نتوانستند وجود رهبر و مربى ابوذر، اميرالمؤمنينعليه‌السلام را تحمل كنند.

باز در ويرانه بر جغدان فتاد

راه را گم كرد و در ويران فتاد

بر سرى جغدانش بر سر مى زنند

پر و بال نازنينش مى كنند

ولوله افتاد در جغدان كه ها

باز آمد تا بگيرد جاى ما

چون سگان كوى پرخشم و مهيب

اندر افتادند در دلق غريب

باز گويد من چه درخوردم به جغد

صد چنين ويران رها كردم به جغد

من نخواهم بود اين جا مى روم

سوى شاهنشاه راجع مى شوم

خويشتن مكشيد اى جغدان كه من

نى مقيمم مى روم سوى وطن

اين خراب آباد در چشم شماست

ورنه ما را ساعد شه باز جاست

جغد گفتا باز حيلت مى كند

تا ز خان و مان شما را بركند

خانه هاى ما بگيرد او به مكر

بركند ما را به سالوسى زوكر

مى نمايد سيرى اين حيلت پرست

والله از جمله حريصان بدتر است

او خورد ازحرص طين راهمچو دبس

دنبه مسپاريد اى ياران به خرس

لاف از شه مى زند وز دست شاه

تا برد او ما سليمان راز راه

خود چه جنس شاه باشد مرغكى

مشنوش گر عقل دارى اندكى

جنس شاه است او و يا جنس وزير

هيچ باشد لايق لوزينه سير

آن چه مى گويد ز مكر و فعل و فن

هست سلطان با حشم جوياى من

اينت ماليخولياى ناپذير

اينت لاف خام و دام گول گير

هر كه اين باور كند از ابلهى است

مرغك لاغرچه در خورد شهى است

كمترين جغد ار زند بر مغز او

مر ورا يارى گرى از شاه كو

گفت باز ار يك پر من بشكند

بيخ جغدستان شهنشه بركند

جغد چه بود خود اگر بازى مرا

دل برنجاند كند با من جفا

شه كند توده به هر شيب و فراز

صد هزاران خرمن از سرهاى باز

پاسبان من عنايات وى است

هر كجا كه من روم شه در پى است

تلفات تاريخ بسيار طولانى ما انسان ها، دردناك تر از آن است كه با شمردن ابوذرها و مالك اشترها و ياسرها تمام شود. همچنين، شرم آورتر از همه آنها، شكستى است كه برهه اى از تاريخ، از عدم تحمل مردى مانند على ابن ابيطالبعليه‌السلام به خود ديده است. اما بياييد تاريخ را محكوم مطلق نكنيم. زيرا درست است كه طغيانگران خودكامه، مردان انسان شناس و انسان ساز بسيارى را از جوامع انسانى گرفتند. ولى آن كشاكش ها و گلاويزى ها، با همه آن تلفات، چهره هاى ملكوتى انسان هايى را براى ما ارائه دادند كه مردم پاكدل با ديدن آنها، هرگز تسليم ياءس و بدبينى و بى هدفى در زندگى نشده و نخواهند شد.

درست است كه پس از رفتن آل اميه و آل ابى العاص و آل مروان به زير خاك تيره، همان جريان طبيعت بر آنان گذشت كه بر اجسام ابوذرها و مالك اشترها و عمارياسرها، ولى فرق بى نهايت است مابين آن مردمى كه ارواح آنان، به جهت پرستش ثروت و مقام و جاه مبدل به همان امور جامد شدند، و آن ارواح بزرگ كه عشق به حق و حقيقت جاودانگى، آنان را چنان تضمين كرد كه مبدل به جلوه اى از حق و حقيقت شدند.

هرگزنميرد آن كه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

مطالبى را كه در ذيل آمده است، از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است.

و بدان كه اكثر صاحب نظران و مؤ لفان تاريخ حيات شخصيت ها و دانشمندان اخبار و روايت بر آن اند كه عثمان است كه ابوذر را، اولا به شام تبعيد كرد، سپس بنابر شكايتى كه معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام به عثمان نمود، او را از شام به مدينه آورد، و سپس او را به جهت همان كارى كه در شام مى كرد، به ربذه تبعيد نمود. اصل جريان ابوذر از اين طرف است: هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد.،(۲)

ابوذر در ميان مردم و در ميان راه ها و جاده ها (به اصطلاح امروز خيابان ها) اين آيه را با صداى بلند مى خواند:

«و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك. »(۳)

و در دنبال اين آيه مباركه، آيه كنز را مى خواند:

«و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مى كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى كنند، آنان را به عذابى دردناك بشارت بده. »(۴)

اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند، و او سكوت كرده بود. سپس، عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد: از آن سخنانى كه به گوش عثمان رسيده است، خوددارى كند.

ابوذر به آن غلام گفت: آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيب گيرى از كسى كه امر خدا را ترك مى كند، نهى مى كند؟! پس سوگند به خدا، رضايت خدا را با غضب عثمان جلب مى كنم، براى من محبوبتر و بهتر است از اين كه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب درآورم.

اين پاسخ ابوذر، عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهار آن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود. تا اين كه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم دور او نشسته بودند. گفت: آيا جايز است كه امام از مال (بيت المال) قرضى بردارد، و الاحبار گفت: مانعى ندارد.

ابوذر در پاسخ او گفت: اى پسر دو يهودى، دين ما را تو به ما تعليم مى دهى! عثمان به ابوذر گفت: مرا زياد اذيت مى كنى و عيبجويى تو درباره ياران من بسيار است. برو به شام.

و او را به شام تبعيد كرد. ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه را منكر مى گشت. روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد. ابوذر به فرستاده معاويه گفت: اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد، كه امسال مرا از آن محروم ساخته ايد، مى گيرم، و اگر هديه اى [الخاصى] باشد، من نيازى به آن ندارم.

در آن دوران بود كه معاويه كاخ سبز [مشهور] خود را در شام بنا كرد. ابوذر به معاويه گفت: اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى، خيانت است، اگر از مال خودت بنا كرده اى اسراف است. ابوذر در شام مى گفت: سوگند به خدا، كارهايى دارد صورت مى گيرد كه من آنها را نمى شناسم [از ديدگاه اسلام صحيح نيست].

سوگند به خدا، آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنت پيامبر او. و سوگند به خدا، من مى بينم كه حق خاموش مى گردد و باطل احيا، و راستگو تكذيب مى شود. تقديم مى كنند كسانى را كه تقوا ندارند، و اشخاص صالح را مى بينم كه مورد بى اعتناى و تحقير قرار مى گيرد. حبيب بن مسلمة الفهرى به معاويه گفت: ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند.

مردم شام را درياب اگر نيازى به آنها دارى.

ابوذر عثمان جاحظ، در كتاب السفيانيه از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم. روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى پرسيدم. ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى گفت: قطار [شترها] آمد و بارى از آتش براى شما آورده است. خداوندا!، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى كنند و خود آن را ترك مى كنند. خداوندا!، لعنت كن كسانى را كه منكر نهى مى كنند و خود مرتكب آن مى شوند. معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و به من گفت: اى جلام، آيا اين فرياد كننده را مى شناسى؟ گفتم: نه، نمى شناسم. معاويه گفت: كيست آن كه عذر جندب بن جناده (ابوذر) را در كارى كه پيش ‍ گرفته است، براى من بياورد؟ او هر روز مى آيد و نزديك در كاخ ما، آن چه را كه شنيدى فرياد مى زند. سپس معاويه گفت: ابوذر را پيش من بياوريد. عده اى ابوذر را (در حالى كه او را مى راندند) وارد جايگاه معاويه نمودند.

ابوذر در مقابل معاويه ايستاد. معاويه به او گفت: اى دشمن خدا و رسول خدا، هر روز به سوى ما مى آيى و مى گويى آن چه كه مى خواهى. بدان اگر من مى خواستم كسى را از ياران محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ، بدون اجازه اميرالمؤمنين عثمان بكشم، تو را مى كشتم. ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت. جلام مى گويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من (قبيله غفار) بود ببينم. به طرف او متوجه شدم و او را ديدم. مردى بود گندمگون و كم گوشت (لاغر) و گونه هايش تو رفته و خميدگى در پشت داشت.

پس رو به معاويه كرد و گفت: دشمن خدا و رسول خدا من نيستم، بلكه تو و پدر تو دشمنان خدا و رسول او هستيد. اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چند بار تو را نفرين فرمود كه از غذا سير نشوى، و از پيامبر شنيديم كه فرمود: «در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد، كسى كه هر چه بخورد سير نمى شود، بايد امت من از او بر حذر باشد. » معاويه گفت: من آن مرد كه تو مى گويى نيستم.

ابوذر گفت: تويى همان مرد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين خبر را به من داده است. و من از آن حضرت شنيده ام كه مى فرمود: «خداوندا، لعنت كن او را و او را اسير مكن، مگر با خاك» و از آن حضرت شنيدم فرمود: «اسافل اعضاى معاويه در آتش است. » معاويه خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت. عثمان در پاسخ وى چنين نوشت: جندب (ابوذر) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست. معاويه او را به وسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت مى داد، و او را بر شترى پير و لاغر سوار كرده بود. به طورى كه وقتى ابوذر به مدينه رسيد، گوشت ران هايش از بين رفته بود. وقتى كه به مدينه رسيد، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى خواهى برو. ابوذر گفت: به مكه مى روم. عثمان گفت: نه؟ گفت: به بيت المقدس؟ عثمان گفت: نه! به يكى از دو كشور (مصر و عراق). عثمان گفت: نه! بلكه تو را به ربذه مى فرستم. و او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست. »

آرى، چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد. در روزگار گذشته، در يكى از تواريخ چنين خوانده ام كه در آن هنگام كه آخرين روز، از زندگانى ابوذر به آخرين ساعات خود نزديك مى شد، دگرگونى حال او خبر از رهسپار شدنش به بارگاه الهى مى داد. زن يا دخترش كه در آن بيابان يگانه دمسازش ‍ بود، بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب بر وى مسلط شد.

ابوذر پرسيد: وحشت و اضطراب براى چيست؟

پاسخ داد: تو در اين بيابان و در اين موقع از دنيا مى روى. من تنها چه كنم!

ابوذر گفت: هيچ ترس و واهمه اى به خود راه مده.

سپس به جاده اى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود اشاره كرد و گفت: برو بر سر آن جاده، به همين زودى كاروانى از آن جا به طرف مدينه عبور خواهد كرد. به آن ها بگو يكى از ياران پيامبر (يا يكى از مسلمانان) در اين جا از دنيا رفته است. آنان مى آيند و مرا غسل مى دهند و كفن مى كنند و بر من نماز مى خوانند و دفن مى كنند، و تو را نيز به مدينه و به دودمانت مى رسانند.

ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه مى تواند زير بناى زندگى اجتماعى جامعه اسلامى را از نظر اقتصادى بيان كند. او چنين گفت: من در اين لحظات آخرين كه آن را سپرى مى كنم، از مال دنيا يك گوسفند دارم. وقتى كه آن كاروان به بالين من آمدند، پيش از آنكه دست به انجام تكاليف خود درباره من بزنند، بگو اين گوسفند را ذبح كرده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند. اگر اين جمله ابوذر نتوانست اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان كند، چه جمله اى و كدام دستورى مى تواند اين حقيقت با اهميت را مطرح كند؟

خورشيد جان ابوذر، درست در همان لحظاتى كه آفتاب در حال غروب و وداع با ابوذر بود، بامداد ابديت او را اعلان مى كرد.

برخيز، شب تاريكى زندگى با خفاشان ضد نور به پايان رسيده است، تو كه هميشه مى گفتى:

نه شبم نه شب پرستم كه حديث خواب گويم

چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم

بعد از اين، جان هاى تيره و تار انسان نماها مزاحم تو نخواهند بود. ديگر اين ماده زدگان دنياپرست سراغ تو را نخواهند گرفت.

اى انسان راستين و راستگو، ديگر دلت از تماشاى انسان هاى دروغين و دروغگو مجروح نخواهد شد، و بار سنگين كاخ ‌هاى سر به فلك كشيده، با آن انسان هاى بى وجدان كه در درون خود جاى داده است، تو را از پا در نمى آورد. صداى دلخراش مگس هاى دور شيرينى خودكامگان دورانت، گوش هايت را نخواهد آزرد. اى عاشق كمال و كمال يافتگان چند صباحى ديگر نمى گذرد، كه فرشتگان الهى به سراغت مى آيند، و جان زجر ديده تو را از اين تيره خاكدان برداشته، و رهسپار محفل روحانيون عالم سكوت خواهند شد.

 

ابوذر تبعيد مى شود

كيفيت تبعيد ابوذر غفارى به ربذه

ابن ابى الحديد معتزلى، شارح معروف نهج البلاغه، چگونگى تبعيد ابوذر را به ربذه چنين نقل نموده است:

«ابوبكر احمد بن عبدالعزيز الجواهرى، در كتاب السقيفه از عبدالرزاق و او از پدرش و او از عكرمه و او از ابن عباس چنين نقل نموده است كه وقتى كه ابوذر به ربذه تبعيد مى شد، عثمان دستور داد كه در ميان مردم صدا كردند كه هيچ كس با ابوذر سخن نگويد و هيچ او را بدرقه نكند. و عثمان دستور داد مروان بن الحكم او را از مدينه بيرون كند، تا ابوذر تبعيد شود، و همه مردم از دستور عثمان تبعيت نمودند، جز على بن ابى طالبعليه‌السلام و برادرش عقيل بن ابى طالب و امام حسن و امام حسينعليهما‌السلام و عمار ياسر. امام حسنعليه‌السلام با ابوذر صحبت مى كرد. مروان گفت: اى حسن، خوددارى كن. مگر نمى دانى كه اميرالمؤمنين عثمان از صحبت با اين مرد نهى كرده است؟ و اگر نمى دانى هم اكنون بدان. در اين موقع علىعليه‌السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو مركب زد و فرمود: دور شو. خدا تو را به آتش بكشاند. مروان در حال خشم به نزد عثمان برگشت و جريان واقعه را به حال او اطلاع داد. آتش غضب سر تا پاى عثمان يا مروان را شعله ور ساخت. ابوذر ايستاد و آن عده كه براى بدرقه او آمده بودند، وداعش نمودند. در اين هنگام فقط ذكوان، غلام ام هانى، دختر ابوطالب با او بود. ذكوان مى گويد: من سخنان آن عده را حفظ كردم. او مردى با حافظه بود. پس علىعليه‌السلام فرمود: اى اباذر، تو براى خدا خشمگين شدى. سپس به عقيل فرمود: برادرت را وداع كن. عقيل شروع به سخن كرد و گفت: اى اباذر، چه داريم براى شما بگوييم؟ و تو مى دانى كه ما شما را دوست مى داريم و تو هم ما را دوست مى دارى. پس به خدا تقوا بورز، زيرا تقواست وسيله نجات، و شكيبايى پيشه كن، زيرا صبر و بردبارى كرامت انسانى است. و بدان كه احساس سنگينى از تحمل صبر، خود نوعى از جزع و فرياد در برابر ناگوارى هاست، و گمان كردن اين كه از عافيت دور و بركنار هستى، خود نوعى از نوميدى است. پس رها كن ياءس و جزع و فزع را. سپس امام حسنعليه‌السلام به سخن گفتن پرداخت و گفت: اى عمو، اگر چنين نبود كه وداع كننده نبايد ساكت شود و تشييع كننده نبايد برگردد، سخن كوتاه مى شد (اين قدر با شما صحبت نمى كرديم)، اگر چه تاءسف طولانى مى گشت. اين قوم (خودكامگان جامعه) چنان كردند با تو كه مى بينى. دنيا را از نظر دور بدار و رها كن آن را با در نظر گرفتن جدايى از آن و شدت حوادثى كه اين دنيا در بردارد، به اميد عظمت ماوراى آن. اى عمو، صابر و بردبار باش تا پيامبرت را ملاقات كنى، در حالى كه او از تو راضى است. سپس امام حسينعليه‌السلام چنين فرمود: اى عمو، خداوند متعال تواناست كه آن چه را كه تو را گرفتار ساخته است، تغيير بدهد.

زيرا خداوند در هر حال در كار است (دست او باز است و هر كارى را كه بخواهد انجام مى دهد). اين قوم دنياى خود را از تو ممنوع ساختند و تو دين خود را از دستبرد و تطاول هوى و هوس آنان محفوظ نگاه داشتى، و تو كاملا از آن چه كه ممنوعيت ساختند (از دنيا) بى نيازى، و آنان از آن چه كار تو از آنان ممنوع نمودى، بسيار نيازمندند. پس از خدا صبر و پيروزى مسئلت نما و از حرص و جزع و فزع به او پناهنده باش، زيرا صبر جزيى از دين و كرامت انسانى است و قطعى است كه حرص و طمع روزى را به جلو نمى اندازد، و جزع، اجل آدمى را به تاءخير نمى افكند. سپس عمار، در حالى كه غضبناك بود، شروع به صحبت كرد و گفت: خدا انس ندهد كسى را كه تو را به وحشت انداخته است، و امنيت ندهد كسى را كه تو را ترسانده است. سوگند به خدا، اگر دنياى آنان را مى خواستى، تو را تاءمين مى كردند و در امن و امان قرار مى دادند و اگر از اعمال آنان خشنود مى گشتى، تو را دوست مى داشتند، و هيچ چيزى آن مردم را از موافقت با نظر و گفتار تو جلوگيرى نكرده است، مگر رضايت و تكيه بر دنيا و ترس از مرگ. آنان به آن سلطه اى كه جماعتشان پذيرفته اند گرويده اند. و ملك اين دنيا از آن كسى است كه غلبه كند. اين قوم دين خود را در مقابل دنيايى كه گرفتند، به آنان دادند. و در نتيجه به خسارت در دنيا و آخرت گرفتار شدند. ابوذر رحمة الله گريه كرد و گفت: خدا به شما اهل بيت رحمت، لطف و عنايت نمايد. هنگامى كه شما را مى بينم، رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله را به ياد مى آورم. براى من در مدينه غير شما نه كسى است و نه چيزى كه مورد ميل من باشد. وجود من در حجاز براى عثمان سنگين بود و براى معاويه در شام، و ناراحت بود از اين كه من با برادر و پسردايى او در دو شهر مجاورت داشته باشم و مردم را از آن دو منحرف بسازم.

در نتيجه مرا به شهرى تبعيد كرد كه جز خدا در آن جا ياور و دفاع كننده اى ندارم، و سوگند به خدا براى خود جز خدا يارى نمى خواهم و با تكيه به خدا از هيچ چيزى وحشت ندارم، و آن عده كه به تشييع ابوذر رفته بودند، به مدينه برگشتند. اميرالمؤمنينعليه‌السلام به نزد عثمان رفت. عثمان به آن حضرت گفت شما را چه وادار كرد كه ماءمور مرا برگرداندى و كار مرا تحقير نمودى؟ علىعليه‌السلام فرمود: امام ماءمور تو، چون خواست روى مرا برگرداند، من روى او را برگرداندم، و اما امر تو را كوچك نشمردم. عثمان گفت: مگر مطلع نبودى كه من دستور داده بودم هيچ كس با ابوذر صحبت نكند؟ علىعليه‌السلام فرمود: مگر هر امرى كه صادر كنى ما بايد آن را اطاعت كينم؟ عثمان گفت: بگذار مروان انتقام خود را از تو بگيرد. علىعليه‌السلام فرمود: از چه؟ عثمان گفت: از اين كه او را ناسزا گفتى و مركبش ‍ را زدى. آن حضرت فرمود: اما مركبش، مركبم را بگيرد و انتقام بكشد، و اما اگر بخواهد ناسزا بگويد، همان ناسزا را به تو خواهم گفت و دروغ نخواهم گفت. عثمان خشمگين شد و گفت: چرا مروان به تو دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از او هستى؟ علىعليه‌السلام فرمود: آرى، سوگند به خدا، و از تو. سپس برخاست و از نزد عثمان بيرون رفت.(۵)