بخش سوم : وادى تجلى
كوچه هاى وصل رضى الدين در ٦٤١ وارد زادگاهش ، حله شد
و اندك پس از استقرار در سرزمين در سه شنبه ، هفدهم جمادى الثانى همان سال راه نجف پيش گرفته ،
همراه دوست ارجمندش سيد محمد بن محمد آوى
به زيارت اميرمومنان حضرت علىعليهالسلام
شتافت اين سفر را بى ترديد بايد در شمار پربارترين سفرهاى زندگى سيد جاى داد. آنها شب را در روستايى كه دوره ابن سنجار ناميده مى شد،
گذرانده بامداد حركت كردند و ظهر روز چهارشنبه به نجف گام نهادند.
رضى الدين و محمد بن محمد آوى در شب پنج شنبه نوزدهم جمادى الثانى جلوه هايى از حقيقت مى يابند. سيد در بيدارى مجذوب قطب نيرومند الهى شده آثار رحمت ويژه پروردگارش را احساس مى كند.
و محمد آوى نيز سيماى رؤ يايى وصول رضى الدين به عنايت خاصه حق را در خوابى شگفت ، مشاهده كرده ، پس از بيدارى ، پرده از آن برداشته ، مى گويد:
چنان ديدم كه لقمه اى در دست تو (سيد طاووس ) است و مى گويى اين لقمه از دهان مولايم مهدى است آنگاه قدرى از آن را به من دادى
رضى الدين سحرگاهان خشنود از عنايات ويژه رحمانى نماز شب گزارده ، پگاه پنج شنبه ديگر بار در حرم امام علىعليهالسلام
حضور يافت در اين مكان مقدس امواج حقايق فرامادى چنان بر وى هجوم آورد كه همه وجودش در ارتعاشى كنترل ناشدنى فرو رفت شيداى مجذوب حله شرح آن لحظه هاى ملكوتى را چنين بيان كرده است :
"پگاه پنج شنبه چون ديگر روزها به حريم نورانى مولايم علىعليهالسلام
وارد شدم در آن جايگاه رحمت پروردگار، توجه مقدس حضرت اميرمؤمنان و انبوه مكاشفات چنان مرا در برگرفت كه نزديك بود بر زمين فروافتم پاها و ديگر اندامم در ارتعاشى هولناك ، از كنترل بيرون شدند و من در آستانه مرگ و رهايى از سراى خاكى پر رنج قرار گرفتم در اين حالت فرامادى ، پروردگار به احسان خويش حقايق را بر من نماياند. شدت بى خودى در آن لحظات به اندازه اى بود كه چون محمد بن كنيله جمال از كنارم گذشته ، سلام كرد، توان نظر كردن به او و ديگران را نداشتم و وى را نشناختم پس از حالش پرسيدم ، او را به من شناساندند.
البته اين آخرين مكاشفه عارف وارسته آل طاووس در سفر به نجف شمرده نمى شد. بلكه چنانكه خود گفته است : حالت ياد شده برايش ديگر بار نيز پديد آمد.
در اين سفر مقدس ، سيد محمد آوى ، كه رضى الدين ميان خود و او پيوند برادرى برقرار ساخته بود، نيز از امواج حقايق بى بهره نبود. او در فرازى از گفته هاى خويش پرده ها پس زده ، گوشه اى از ديده هايش را چنين بازگو كرد: "در بستر آرميده بودم كه شخصى پاى در رؤ يايم نهاده ، گفت : خواب ديدم رضى الدين ، تو (سيد محمد آوى ) و دو نفر ديگر سواره ايد و همگى به آسمان صعود مى كنيد.
پرسيدم : مى دانى آن سواران ديگر، چه كسانى بودند؟
مرد پاسخ داد: نه ، آنها را نشناختم
پس رضى الدين كه گويا كنارم ايستاده بود، گفت : آن مولايم مهدىعليهالسلام
است
هر چند تكيه بر رؤ ياها در زندگى دانشور ارجمندى چون سيد جايى نداشت والا چنين خوابى ، از عارفى چون آوى ، در حريم پاكمردى چون اميرمؤمنان نمى توانست دور از حقيقت باشد به ويژه آنكه انبوه مكاشفات رضى الدين و برادر وارسته اش محمد آوى كه بى ترديد پروازى واقعى به آسمان آبى تجرد شمرده مى شد، دليلى روشن بر درستى آن رؤ ياى خجسته بود. بدين سبب سيد بر صدق خواب برادرش گواهى داده ، بعدها آن را در رساله "المواسعه و المضايقه " ثبت كرد.
سفر آسمانى به حريم نخستين جانشين پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
سرانجام پايان پذيرفت و دو برادر معنوى ديگر بار راهى حله شدند
رازهاى جمعه شب
شب جمعه بيست و هفتم جمادى الثانى ٦٤١ سيد از زيارت نياى ارجمندش علىعليهالسلام
به حله بازگشت
روز جمعه يكى از آشنايان گفت : مردى نيك كه مى گويد امام عصرعليهالسلام
را در بيدارى ملاقات كرده است ، به ديدارت شتافته ، نامش عبدالمحسن است
پارساى آل طاووس ورودش را گرامى داشت و شب شنبه بيست و هشتم جمادى الثانى با ميهمان پاك نهادش به گفتگو نشست عبدالمحسن از گذشته هاى خويش سخن گفت و از حادثه اى كه نقطه عطف همه زندگيش شمرده مى شد، چنين ياد كرد:
"اصلم از "حصن بشر" است ولى به آبادى دولاب رفته ، در آنجا تجارت مى كنم مردم آن ديار را دولاب بين ابى الحسن مى شناسند. زمانى از "ديوان سرائر" غله خريدم هنگامى كه براى تحويل گرفتن جنس رفتم ، شب نزد قبيله معيديه ، در جايگاهى معروف به محبر، خوابيدم سحرگهان به قصد عبادت برخواستم ولى استفاده از آب معيديه را درست نمى دانستم پس به اميد نهرى كه در سمت شرق بود، روانه شدم پس از اندكى يكباره دريافتم كه در "تل السلام " در راه كربلا كه به سمت باختر واقع شده ، قرار دارم آن شب ، شب نوزدهم جمادى الثانى ٦٤١ بود
...در اين لحظه ناگهان سوارى نزد خود يافتم ، بى آنكه آمدنش را احساس كنم يا صدايى از اسبش بشنوم ، ماه طلوع كرده بود ولى مه همه جا را پوشانده بود.
رضى الدين كه تاكنون بى هيچ سخنى به گفتارش گوش مى داد، يكباره آن را قطع كرده ، پرسيد: سوار و اسبش چگونه بودند؟
عبدالمحسن پاسخ داد: اسبش قرمز مايل به سياه بود. سوار جامه اى سپيد داشت ، عمامه اى بر سر نهاده و شمشير به خويش آويخته بود. او از من پرسيد: وقت مردم چگونه است ؟
پاسخ دادم : دنيا از ابر و غبار پوشانده شده
گفت : مرادم اين نبود، سؤ ال كردم حال مردم چگونه است ؟
جواب دادم : مردم ايمن در وطنهاشان ، و در كنار مالها و ثروتهاشان زندگى مى كنند.
پس ادامه داد: نزد ابن طاووس برو و اين پيام را به وى رسان
عبدالمحسن در اينجا پيام را بازگفت و آنگاه گفت : آن سوار پس از پايان پيام فالوقت قد دناه ، فالوقت قددنا... به تحقيق زمان موعود نزديك شده ، به تحقيق زمان موعود نزديك شده است در اين لحظه ناگهان بر خاطرم گذشت كه او مولاى ما صاحب الزمانعليهالسلام
است پس از حال رفتم و تا صبح همچنان باقى ماندم
عارف بزرگ حله پرسيد: از كجا دريافتى كه مراد آن حضرت از ابن طاووس من هستم ؟
عبدالمحسن پاسخ داد: من از فرزندان طاووس كسى جز تو را نمى شناسم و هنگامى كه موضوع پيام را بيان كرد در خاطرم چيزى جز اينكه او تو را قصد كرده ، خطور نكرد.
رضى الدين ديگر بار پرسيد: از اين گفتار وى كه فرمود: به تحقيق وقت نزديك شده ، چه دريافتى ؟ آيا مرادش آن بود كه هنگام مرگم نزديك شده يا اينكه زمان ظهورش فرا رسيده است ؟
مرد گفت : من چنين فهميدم كه زمان ظهورش نزديك شده
رضى الدين سؤ ال كرد: آيا كسى را از اين راز آگاه ساختى ؟
- آرى ، وقتى از معيديه بيرون رفتم عده اى مرا مشاهده كرده و گمان داشتند من راه راگم كرده ، هلاك شده ام علاوه بر اين وقتى بازگشتم تمام طول روز چهارشنبه و پنج شنبه اثر آن بى هوشى ناشى از مشاهده حضرت در من پديدار بود.
سرور دانشمندان روشن بين عراق گفت : از اين پس سرگذشت آن سحرگاه اسرارآميز را براى هيچ كس بازگو مكن
پس چيزهايى به وى پيشكش كرد ولى عبدالمحسن نپذيرفت و گفت : من از كمك مردم بى نيازم
آنگاه سيد بسترى گسترد و چون ميهمان در بستر جاى گرفت ، اتاق را ترك كرده ، خود نيز آماده خفتن شد ولى پيش از آنكه خواب بر وجودش سايه افكند از خداوند خواست تا در آن شب حقايقى بيشتر بر او آشكار سازد. اندكى پس از اين دعا، پلكهايش فرو افتادند و رضى الدين در اقيانوس رحمت پروردگار جارى شد."
هيچ كس از همه آنچه سيد پارساى آل طاووس آن شب در خواب مشاهده كرد، آگاهى كامل ندارد اما خود بخشى از رؤ ياى اسرارآميز شب شنبه ٢٨ جمادى الثانى ٦٤١ را چنين نگاشته است :
"در خواب مولاى ما حضرت امام صادقعليهالسلام
را مشاهده كردم كه با هديه اى بس بزرگ به ديدارم شتافته و هديه نزد من است ولى گويا قدرش را نمى دانم و ارزشش را درست نمى شناسم ".
در اين لحظه از خواب بيدار شده ، سپاس پروردگار به جاى آورد و آماده خواندن نماز شب شد ولى حادثه اى شگفت وى را از گفتگو با خداوند بازداشت شنيدن داستان آن شب آفتابى از زبان سرور عارفان بين النهرين بسى دلنشين است :
"...براى نماز شب برخواسته دست دراز كردم و دسته ابريق را گرفتم تا آب بر كف ريزم ، ولى كسى دهانه ابريق را گرفت و با برگرداندن آن مانع وضو گرفتنم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و خداوند مى خواهد مرا از استعمال آب ناپاك در وضو باز دارد... پس كسى كه آب آورده بود را آواز داده ، گفتم : ابريق را از كجا پركردى ؟
پاسخ داد: از نهر.
گفتم : شايد اين نجس باشد، آن را برگردان ، پاك كرده ، از آب نهر پركن ! پس رفت ، آبش را ريخت ، و در حالى كه من صداى ابريق را مى شنيدم ، آن را پاك كرده ، از نهر پر ساخت و آورد. من دسته ظرف را گرفتم ، تا آب بر كف ريخته ، وضو سازم ولى گويا كسى دهانه ابريق را برگردانده ، مرا از وضو بازداشت
من بازگشته ، به خواندن برخى از دعاها پرداختم و پس از مدتى به سوى ابريق رفتم ولى باز گويا كسى مانع وضو گرفتنم شد. پس دريافتم كه اين حادثه براى بازداشتنم از نماز شب رخ داده است در خاطرم گذشت كه شايد پروردگار اراده كرده است فردا آزمونى و حكمتى بر من جارى سازد و نخواسته براى سلامتى و رهايى از بلا دعا كنم
پس نشستم و بى آنكه چيزى جز اين انديشه در خاطرم باشد، نشسته به خواب فرو رفتم در رؤ يا ناگاه مردى را ديدم كه مى گويد: عبدالمحسن براى رسالت آمده بود، گويا شايسته بود در پيش رويش راه بروى
هنگامى كه سخن آن مرد بدين جا رسيد، بيدار شدم و به خاطرم گذشت كه در احترام و گراميداشت عبدالمحسن كوتاهى كردم پس استغفار كنان به سوى خداوند بازگشته آمرزش طلبيدم آنگاه سراغ ابريق رفته ، وضو ساختم و چون دو ركعت نماز به جاى آوردم فجر پديدار شد و من نافله شب را قضا كردم ".
سيد كه نيك دريافته بود حق رسول حضرت مهدىعليهالسلام
را به جاى نياورده است نزد سفير رفته ، او را گرامى داشت او را از مالهاى ويژه خويش شش سكه طلا و از مالهاى ديگرى كه چون اموال خودش با آنها رفتار مى كرد پانزده سكه برداشته ، در حالى كه پوزش مى طلبيد، آنها را در اختيار عبدالمحسن قرار داد.
سفير گفت : من صد سكه طلا همراه دارم اينها را به تهيدستان ده
رضى الدين جواب داد: به كسى كه رسول بزرگان است ، به خاطر احترام و اكرام فرستنده اش چيزى مى دهند، نه به دليل فقر يا توانگريش
سفير از پذيرش خوددارى ، و بر اين موضع خويش پافشارى كرد.
سيد گفت : مبارك است البته تو را به پذيرش اين پانزده سكه مجبور نمى كنم ولى اين شش سكه از اموال اختصاصى من است ، بايد اينها را بپذيرى
عبدالمحسن همچنان سرباز مى زد و هرگز زير بار پذيرش سكه هاى اهدايى دانشور عارف حله نمى رفت ولى سرانجام اصرار فراوان سيد پارسايان آل طاووس به ثمر نشست و ميهمان ارجمند شش سكه را پذيرا شد.
هنگام ظهر عبدالمحسن با ميزبان آسمان تبارش ناهار خورد و پس از آن سيد چنانكه در خواب ماءمور شده بود پيش روى ميهمانش راه رفت ،
و ضمن سفارش وى به پنهان داشتن رازهاى سترگى كه در سينه داشت او را وداع گفت