داستانهای بحار الانوار جلد ۵

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصرى
گروه: مشاهدات: 9596
دانلود: 2332


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 100 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9596 / دانلود: 2332
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 5

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(٢٠) نان جوى سبوسدار و كاسه شير ترشيده

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم سويده پسر غفله مى گويد:

روزى بعد از ظهر محضر علىعليه‌السلام رسيدم ، ديدم حضرت در كنار سفره نشسته و كاسه شير ترشيده كه بويش به مشام مى رسيد، در سفره گذاشته و نان خشكى در دست آن حضرت است كه سبوسهاى جو در آن نمايان مى باشد.

علىعليه‌السلام گاهى با دست و گاهى نيز به كمك زانو از آن مى شكند و توى كاسه شير مى ريزد. به من فرمود:

تو نيز بيا از اين غذا ميل كن !

گفتم : من روزه هستم

فرمود: از رسول خدا شنيده ام كه مى فرمود:

هر كس به خاطر روزه از غذاى مورد علاقه اش خود دارى كند و نخورد، بر خداوند حق است او را از خوردنيهاى بهشتى بخوراند و از آشاميدنيهاى آن بنوشاند.

سويده مى گويد:

به فضه ، خدمتگزار آن حضرت ، كه با كمى فاصله در كنار حضرت ايستاده بود، گفتم :

واى بر تو! چرا درباره اين پير مرد از خدا نمى ترسيد و مراعات حال او را نمى كنيد، نان از آرد الك نكرده به او مى دهيد؟

فضه گفت :

سويده ! تقصير ما نيست ، خود آن حضرت دستور داده كه نانش از آرد الك نكرده باشد.

سويده به حضور علىعليه‌السلام برگشت و گفتگوى خود را با فضه به عرض امام رساند.

حضرت فرمود:

پدر و مادرم فداى پيشواى بزرگ اسلام باد، كه نانش از آرد الك نكرده بود و تا هنگام مرگ سه روز مرتب از نان گندم سير نشد.(٢٤)

معلوم شد كه علىعليه‌السلام در طعام خوردن نيز پيرو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است

(٢١) رفتار با زيردستان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم علىعليه‌السلام با غلامش ، قنبر، براى خريد پيراهن وارد بازار كوفه شد، به مرد پيراهن فروش فرمود:

دو پيراهن لازم دارم

مرد عرض كرد:

يا اميرالمؤمنين ! هر نوع پيراهنى بخواهى ، من دارم

همين كه حضرت فهميد اين شخص ، او را مى شناسد از او گذشت ، به جوان لباس فروش ديگرى رسيد كه سرگرم خريد و فروش بود، از او دو پيراهن ، يكى را به سه درهم و ديگرى را به دو درهم خريد.

سپس به قنبر فرمود:

پيراهن سه درهمى را تو بپوش !

قنبر عرض كرد:

سرور من ! پيراهن سه درهمى بر اندام شما سزاوارتر است زيرا شما به منبر مى رويد و مردم را موعظه مى كنيد. لباس وزين بر اندام خطيب زيباتر است

حضرت فرمود:

قنبر! تو جوانى و جوان شكوه و آراستگى مى طلبد. از طرفى من از پروردگارم حيا مى كنم كه خود را بر تو در لباس برترى دهم ، زيرا از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود:

(البسوهم مما تلبسون و اطعموهم مما تاءكلون ) : از آنچه مى پوشيد به آنها (غلامان خدمتگزاران ) بپوشانيد و از آنچه مى خوريد به آنان بخورانيد.

علىعليه‌السلام پيراهن را پوشيد آستين آن از دستش بلندتر آمد، مقدار زيادى را پاره كرد و دستور داد كلاه براى نيازمندان درست كنند.

جوان عرض كرد:

اجازه فرماييد سر آستين پاره را بدوزم

امامعليه‌السلام فرمود:

بگذار همچنان بماند، گذشت عمر سريعتر از آراستن لباس است

علىعليه‌السلام پولها را داد و حركت نمود. كمى فاصله گرفته بود كه صاحب مغازه آمد. پس از آنكه متوجه شد پسرش پيراهن ها را به قيمت زياد فروخته است ، خود را به حضرت رسانيد، عذر خواست و گفت :

يا اميرالمؤمنين ! پسرم شما را نشناخته و پيراهن ها را به قيمت زياد به شما فروخته است اينك تقاضا دارم اين دو درهم زيادى را پس ‍ بگيريد.

حضرت فرمود:

من و پسرت در قيمت پيراهن ها به اندازه كافى صحبت كرديم و كم و زياد نموديم و هر دو راضى شديم بنابراين معامله به رضايت طرفين انجام گرفته است ، هرگز دو درهم را نخواهم گرفت.(٢٥)

(٢٢) عاقبت قرآن خوان بى تقوا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم در يكى از شبها اميرالمؤمنينعليه‌السلام از مسجد كوفه به سوى منزل خود حركت كرد. كميل بن زياد كه از ياران خوب آن حضرت بود امام را همراهى مى نمود. گذرشان از كنار خانه مردى افتاد كه صداى قرآن خواندنش بلند بود و اين آيه را( أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّيْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَيَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ ۗ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ ۗ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ ) (٢٦) با صداى دلنشين و زيبا مى خواند. كميل از حال معنوى اين مرد بسيار لذت برد و در دل بر او آفرين گفت بدون آنكه سخنى در زبان بگويد.

حضرت به حال كميل متوجه شد و رو به او كرد و فرمود:

اى كميل ! صداى قرآن خواندن او تو را گول نزد زيرا او اهل دوزخ است (چه بسا قرآن خوانى هست كه قرآن بر او لعنت مى كند) و بزودى آنچه را كه گفتم به تو آشكار خواهم كرد!

كميل از اين مسئله متحير ماند، نخست اينكه امامعليه‌السلام به زودى از فكر و نيت او آگاه گشت ، ديگر اينكه فرمود: اين مرد با آن حال روحانيش ‍ اهل دوزخ است

مدتى گذشت حادثه گروه خوارج پيش آمد و كارشان به آنجا رسيد كه در مقابل اميرالمؤمنين ايستادند و علىعليه‌السلام با آنان جنگيد در حالى كه حافظ قرآن بودند.

پس از پايان جنگ كه سرهاى آن طغيان گران كافر بر زمين ريخته بود، اميرالمؤمنينعليه‌السلام رو به كميل كرد در حالى كه شمشيرى كه هنوز خون از آن مى چكيد در دست داشت ، نوك آن را به يكى از آن سرها گذاشت و فرمود:

اى كميل ! اين همان شخصى است كه در آن شب قرآن مى خواند و از حال او در تعجب فرو رفتى آنگاه كميل حضرت را بوسيد و استغفار كرد.(٢٧)

(٢٣) احترام به شخصيت و خريد آزادگان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم مردى خدمت علىعليه‌السلام آمد و عرض كرد:

يا اميرالمؤمنين من حاجتى دارم

فرمود:

حاجتت را روى زمين بنويس ! زيرا كه من گرفتارى تو را آشكارا در چهره تو مى بينم (لازم نيست با زبان بيان كنى ) مرد روى زمين نوشت

(انا فقير محتاج ) من فقيرى نيازمندم

علىعليه‌السلام به قنبر فرمود:

با دو جامه ارزشمند او را بپوشان

مرد فقير پس از آن ، با چند بيت شعر از اميرالمؤمنينعليه‌السلام تشكر نمود. حضرت فرمود:

يكصد دينار نيز به او بدهيد!

بعضى گفتند:

يا اميرالمؤمنين او را ثروتمند كردى !

علىعليه‌السلام فرمود:

من از پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود:

مردم را در جايگاه خود قرار دهيد و به شخصيتشان احترام بگذاريد. آنگاه فرمود:

من براستى تعجب مى كنم از بعضى مردم ، آنان بردگان را با پول مى خرند ولى آزادگان را با نيكى هاى خود نمى خرند.(٢٨) (نيكى ها انسان را برده و بنده مى كند.)

(٢٤) رفاقت با سه كس ممنوع

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم هر گاه علىعليه‌السلام به منبر مى رفت ، مى فرمود:

مسلمان بايد از رفاقت و دوستى سه كس اجتناب كند؛

١. آدم بى باك و هرزه (در گفتار و رفتار).

٢. احمق (كم عقل ).

٣. دروغگو.

زيرا آدم بى باك و هرزه ، كارهايش را به تو آرايش مى دهد و مى خواهد كه تو هم مانند او باشى ، چنين شخصى هرگز به درد دين و آخرت تو نمى خورد، دوستى با او جفا و سخت دلى و رفت و آمدنش بر تو، ننگ و عار است

و اما احمق ، هرگز خير و خوبى از او به تو نمى رسد. هنگام مشكلات اميدى به او نيست ، اگر چه در حل آن تلاش كند و چه بسا اراده كند بر تو خيرى رساند (ولى به واسطه حماقتش ) به تو ضرر مى زند. پس مرگ او بهتر از زندگى اوست و سكوت او بهتر از سخن گفتنش و دورى از وى بهتر از نزديكى با او مى باشد.

و اما دروغگو، هيچگاه زندگى با او بر تو گوارا نيست ، سخنان تو را نزد ديگران مى برد و گفته آنان را نزد تو مى آورد، هرگاه صحبتى را تمام كند سخن ديگرى را شروع مى كند، ممكن است گاهى راست هم بگويد ولى مردم باور نكنند، مى كوشد مردم را به يكديگر دشمن سازد، در سينه شان كينه بروياند. پس از خدا بترسيد و مواظب خويشتن باشيد(٢٩) و ببينيد كه با چگونه افرادى رفاقت مى كنيد و طرح دوستى مى ريزيد.

(٢٥) شرايط مهمانى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم شخصى اميرالمؤمنينعليه‌السلام را به مهمانى دعوت كرد.

حضرت فرمود:

دعوت تو را مى پذيرم اما به سه شرم عرض كرد:

آن سه شرط چيست ؟

فرمود:

١. خارج از منزل چيزى برايم نياورى !

٢. چيزى كه در منزل هست از من مضايقه نكنى (هر چه هست از آن پذيرايى كن ).

٣. خانواده ات را هم به زحمت ميانداز!

ميزبان شرايط را قبول كرد و حضرت نيز دعوت او را پذيرفت.(٣٠)

در اسلام مهمانى هاى تحميلى و تجملاتى درست نيست

(٢٦) حكومتى دادگر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم بانوى سالخورده و فربهى بنام ((دارميه )) از ارادتمندان علىعليه‌السلام بود، در مكه زندگى مى كرد. معاويه در موسم حج وارد مكه شد، ماءمور فرستاد آن بانو را آوردند.

از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا احضارت كردم ؟

دارميه در پاسخ گفت : نه ، خدا مى داند.

معاويه : چرا على را دوست مى دارى و مرا دشمن ؟

دارميه : على را دوست مى دارم چون دادگر بود، و مساوات را رعايت مى كرد، او مستمندان را دوست و دين داران را گرامى داشت و تو را دشمن مى دارم زيرا با او كه براى خلافت از تو بهتر بود جنگيدى ، تو خون مردم را به خواهش دل مى ريزى ، به ستم قضاوت كرده و با هوا و هوس ‍ حكومت

مى كنى.(٣١)

(٢٧) ماجراى پيدا شدن قبر علىعليه‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم پس از شهادت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام ، فرزندانش شبانه جنازه آن حضرت را در زمين بلندى مخفيانه به خاك سپردند. سالها گذشت جز ائمهعليهما‌السلام و نزديكان آنها نمى دانستند قبر آن حضرت كجا است تا اينكه در زمان خلافت هارون الرشيد حادثه اى سبب پيدا شدن قبر حضرت گرديد و آن حادثه چنين بود؛

عبدالله بن حازم مى گويد:

روزى براى شكار همراه هارون از كوفه خارج شديم ، به ناحيه غريين (نجف رسيديم ، در آن محل آهوانى را ديديم ، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها فرستاديم آهوان پا به فرار گذاشته خود را به تپه اى كه در آنجا بود رساندند و بالاى آن تپه ايستادند. بازها و سگهاى شكارى از تپه بالا نرفته و برگشتند. آهوان از آن تپه پايين آمدند، بازها و سگهاى شكارى آنها را تعقيب كردند، آهوان دوباره به آن تپه پناهنده شدند و بازها و سگها دوباره بازگشتند و اين حادثه بار سوم نيز تكرار شد.

هارون از اين ماجرا در شگفت شد كه اين چه قضيه است كه وقتى آهوان به آن تپه پناه مى برند. بازها و سگها جراءت رفتن و آنجا را ندارند.

هارون گفت :

برويد به كوفه و شخصى را كه از همه بيشتر عمر كرده باشد، پيدا كرده پيش ‍ من بياوريد.

پيرمردى از طايفه اسد را پيدا كرده نزد هارون الرشيد آوردند.

هارون گفت :

پيرمرد! اين تپه چيست ؟ ما را از حال اين تپه آگاه ساز!

پيرمرد پاسخ داد:

پدرم از پدرانشان نقل كرده كه آنها مى گفتند:

اين تپه قبر شريف علىعليه‌السلام است كه خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است و هر كس به آنجا پناه ببرد در امان است لذا آهوان در پناه آن حضرت از خطر محفوظ ماندند.

هارون الرشيد از اسبش پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در كنار آن تپه نماز خواند، دعا كرد، گريه نمود، صورت را به زمين گذاشت و به خاك ماليد. و سپس دستور داد بارگاهى روى قبر آن حضرت ساختند.

به اين گونه قبر مبارك حضرت علىعليه‌السلام تقريبا پس از صد و سى سال آشكار گرديد.(٣٢)

(٢٨) سرور فاطمهعليهما‌السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم روزى حضرت فاطمهعليهما‌السلام به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد:

پدر جان ! روز قيامت تو را كجا ديدار كنم ؟

پيامبر فرمود:

فاطمه جان ! كنار در بهشت ، آنگاه كه پرچم حمد به دست من باشد، در حالى كه در پيشگاه خداوند براى امتم شفاعت مى كنم فاطمه : پدر جان ! اگر آنجا به خدمت نرسيدم ؟

پيامبر: سر حوض كوثر ديدار كن كه امتم را سيراب مى كنم

- اگر آنجا ديدارت نكردم ؟

- در صراط مرا ملاقات كن كه ايستاده ام و مى گويم خدايا امتم را سلامت بدار!

- اگر آنجا نتوانستم ؟

- مرا پاى ميزان ديدار كن كه مى گويم خدايا امتم را سالم بدار!

- چنانچه آنجا هم نشد؟

- با من در پرتگاه دوزخ ديدار كن كه شعله هايش را از امتم دور مى كنم فاطمه زهراعليهما‌السلام از اين خبر شاد و خرسند گرديد. درود خداوند بر او و پدر و همسر و فرزندانش باد.(٣٣)

______________________________

پاورقی

١- ب : ج ٧٦، ص ٢٧٣.

٢- و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين توبه : آيه ٤٩.

٣- ب : ج ٢١، ص ١٩٣.

٤- ب : ج ٧٥، ص ٩٥.

٥- ب : ج ١٥، ص ٣٩٢.

٦- ب : ج ١٥، ص ٤٠١.

٧- ب : ج ٩٤، ص ٢٧٩.

٨- ب : ج ١٩، ص ٢٨١ و ج ٢٢ و ج ١٣١ و ج ٧٥، ص ٢٨١.

٩- ب : ج ٨٦، ص ١٩.

١٠- ب : ج ٧، ص ٨٩.

١١- ب : ج ٦، ص ٢٥٤ و ج ١٩، ص ٢٤٦. با كمى تفاوت

١٢- ب : ج ٩٤، ص ٥٦.

١٣- ب : ج ١٠٣، ص ٢٤٨.

١٤- ب : ج ٧٤، ص ٥٦.

١٥- ب : ج ٤٣، ص ٢٩٦.

١٦- ب : ج ٨٢، ص ٩٢.

١٧- ب : ج ٩٦، ص ١٥٨. در عده الداعى به جاى ياكل الخمر، ياكل الجمر آمده كه در اين صورت معناى حديث چنين مى شود: كسى كه بدون احتياج گدايى مى كند گويا آتش مى خورد.

١٨- چون در ميدان جنگ از طرف دشمن اعلان شده بود پيامبر كشته شده است

١٩- ب : ج ٢٢، ص ٦٢.

٢٠- آيات آخر سوره آل عمران : (١٩١ - ١٩٤).

٢١- ب : ج ٤١، ص ١٦ - ٢٢ و ج ٦٩، ص ٢٧٥ - ٢٧٦ و ج ٧١، ص ٣١٩ و ج ٧٧، ص ٤٠١ و ج ٨٧، ص ‍ ٢٠١.

٢٢- يعرفنى طرفه و اعرف

بنعته و اسمه و ما عملا

اسيقك من بارد على ظماء

تخاله فى الحلاوة العسلا

دعيه لا تقربيه ان له

حبلا بحبل الوصى متصلا

٢٣- ب : ج ٦، ص ١٧٩.

٢٤- ب : ج ٤٠، ص ٣٣١ و ج ٤١، ص ١٣٨ و ج ٦٦، ص ٣٢٢ با اندكى تفاوت

٢٥- ب : ج ٤٠، ص ٣٢٤ و ج ٧٤، ص ١٤٣ و ج ١٠٣، ص ٩٣ با اندكى تفاوت

٢٦- (آيا كسى كه در ساعات شب به عبادت پروردگار مشغول است و در حال سجده و قيام ، از عذاب آخرت مى ترسيد و به رحمت پروردگار اميدوار است بگو آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند يكسانند؟!) زمر: آيه ٩.

٢٧- ب : ج ٣٣، ص ٣٩٩.

٢٨- ب : ج ٤١، ص ٣٤ و ج ٧٤، ص ٤٠٧.

٢٩- ب : ج ٧٤، ص ٢٠٥.

٣٠- ب : ج ٧٥، ص ٤٥٥.

٣١- ب : ج ٣٣، ص ٢٦٠.

در تاريخ آمده است كه پس از سخنان كوبنده دارميه ، معاويه به انتقام اين اهانت گفت : به همين جهت شكمت برآمده است دارميه گفت : مردم همه در بزرگى شكم به مادر تو هند مثل مى زنند!

معاويه پرسيد: على را چگونه ديدى ؟ گفت : او را ديدم به پادشاهى گول نخورد، دنيا هرگز او را نفريفت ، سخنان او به دلهاى تاريك چون آفتاب روشنى مى بخشيد و مانند زيت كه رنگ ظرف تيره را مى گيرد زنگ دلها را پاك مى كرد.

معاويه گفت : راست گفتى ! اكنون از من چه مى خواهى ؟

گفت : به صد شتر سرخ مو نيازمندم

معاويه گفت : اگر بدهم در دل تو به اندازه على محبت خواهم داشت ؟

دارميه گفت : هرگز چنين نخواهد شد.

معاويه حاجت او را برآورد، سپس گفت :

به خدا سوگند! اگر على زنده بود چنين مالى به تو نمى داد.

دارميه گفت : راست گفتى بهيچ وجه نمى داد، علىعليه‌السلام حتى يك درهم از مال مسلمانان را به خواهش دل و بيهوده به كسى نمى بخشيد.(ن )

٣٢- ب : ج ١٠٠، ص ٢٥٢. شهادت علىعليه‌السلام در سال ٤٠ هجرى پيش آمد و هارون در حدود سال ١٧٠ هجرى به خلافت رسيد، بنابراين بيش از ١٣٠ سال قبر علىعليه‌السلام مخفى بوده است

٣٣- ب : ج ٨، ص ٣٥ و ج ٣٦، ص ٢٨٨ و ج ٤٣، ص ٢١.

(٢٩) الگوى زندگى براى همه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم دو همسر مهربان ، على و فاطمهعليهما‌السلام ، كارهاى خانه را بين خود تقسيم كردند.

حضرت فاطمهعليها‌السلام عهده دار شد كارهاى داخل خانه را انجام دهد؛ خمير درست كند، نان بپزد و خانه را جاروب كند و...

و علىعليه‌السلام نيز عهده دار شد كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد؛ هيزم آورد و مواد خوراكى تهيه كند و...

روزى علىعليه‌السلام به فاطمهعليها‌السلام گفت :

فاطمه جان ! چيز خوردنى دارى ؟

زهراعليها‌السلام پاسخ داد:

نه ، به خدا سوگند! سه روز است ، خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه ايم

على : چرا به من نگفتى ؟

فاطمه : پدرم رسول خدا مرا نهى كرده كه از شما چيزى بخواهم و مى فرمود:

هرگز از پسر عمويت چيزى مخواه اگر چيزى آورد بپذير وگرنه از او تقاضايى مكن !

علىعليه‌السلام از خانه بيرون آمد در راه با مردى مواجه شد و مبلغ يك دينار از او قرض كرد تا غذايى براى اهل خانه تهيه كند، در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را آشفته و پريشان ديد.

پرسيد: مقداد! چه شده است ؟ چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده اى ؟

مقداد: گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است نتوانستم گريه فرزندانم را تحمل كنم

امامعليه‌السلام : من نيز براى همين از خانه بيرون آمده ام و من اكنون اين دينار را وام گرفته ام ، آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم آنگاه پول را به مقداد داد و خود دست خالى به سوى خانه برگشت وارد خانه كه شد، ديد رسول خدا نشسته و فاطمه هم مشغول خواندن نماز است و چيزى سر پوشيده در بينشان هست فاطمه كه نمازش را تمام كرد، چون سر پوش را از روى آن چيز برداشت ، ديدند ظرف بزرگى پر از گوشت و نان است

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرسيد:

فاطمه جان ! اين غذا از كجا برايت آمده است ؟

فاطمهعليها‌السلام عرض كرد: از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بى حساب روزى مى دهد.

در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود:

مى خواهى داستانى كسى را كه مانند تو و فاطمه بوده است ، بيان كنم ؟

عرض كرد: بلى

فرمود:

مثل تو مثل زكريا است ، در محراب وارد مريم شد و غذايى نزد او ديد از او پرسيد:

مريم ! اين غذا از كجا است ؟

پاسخ داد:

از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.

امام باقرعليه‌السلام مى فرمايد:

آنان يك ماه از آن ظرف غذا خوردند و اين ظرف همان است كه حضرت قائم (عج ) در آن غذا مى خورد و اكنون نزد ما است(٣٤)

(٣٠) اين زنان چه كرده بودند؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى فرمايد:

روزى با فاطمه محضر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيديم ، ديديم حضرت به شدت گريه مى كند.

گفتم :

پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! چرا گريه مى كنى ؟

فرمود:

يا على ! آن شب كه مرا به معراج بردند، گروهى از زنان امت خود را در عذاب سختى ديدم و از شدت عذابشان گريستم (و اكنون گريه ام براى ايشان است ).

زنى را ديدم كه از موى سر آويزان است و مغز سرش از شدت حرارت مى جوشد.

زنى را ديدم كه از زبانش آويزان كرده اند و از آب سوزان جهنم به گلوى او مى ريزند.

زنى را ديدم ، گوشت بدن خود را مى خورد و آتش از زير پاى او شعله ور است

و زنى را ديدم دست و پاى او را بسته اند و مارها و عقرب ها بر او مسلط است

زنى را ديدم از پاهايش در تنور آتشين جهنم آويزان است

زنى را ديدم ، از سر خوك و از بدن الاغ بود و به انواع عذاب گرفتار است

و زنى را به صورت سگ ديدم و آتش از نشيمنگاه او داخل مى شود و از دهانش بيرون مى آيد و فرشتگان عذاب عمودهاى آتشين بر سر و بدان او مى كوبند.

حضرت فاطمهعليها‌السلام عرض كرد:

پدر جان ! اين زنان در دنيا چه كرده بودند كه خداوند آنان را چنين عذاب مى كند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

دخترم ! زنى كه از موى سرش آويخته شده بود، موى سر خود را از نامحرم نمى پوشاند.

و زنى كه از زبانش آويزان بود، بدون اجازه شوهر از خانه بيرون مى رفت

و زنى كه گوشت بدن خود را مى خورد، خود را براى ديگران زينت مى كرد و از نامحرمان پرهيز نداشت

و زنى كه دست و پايش بسته بود و مارها و عقرب ها بر او مسلط شده بودند، به وضو و طهارت لباس و غسل حيض اهميت نمى داد و نماز را سبك مى شمرد...

و زنى كه سرش مانند خوك و بدنش مانند الاغ بود، او زنى سخن چين و دروغگو بود.

و اما زنى كه در قيافه سگ بود و آتش از نشيمنگاه او وارد و از دهانش خارج مى شد، زنى خواننده و حسود بود.

سپس فرمود:

واى بر آن زنى كه همسرش از او راضى نباشد و خوشابحال آن زن كه همسرش از او راضى باشد.(٣٥)

(٣١) گريه كنندگان در تاريخ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم پنج كس بسيار گريسته اند: آدم يعقوب ، يوسف ، فاطمه زهرا و على بن حسينعليه‌السلام .

آدم براى بهشت به اندازه اى گريست كه رد اشك بر گونه اش ‍ افتاد.

يعقوب به اندازه اى بر يوسف خود گريست كه نور ديده اش را از دست داد. به او گفتند:

يعقوب ! تو هميشه به ياد يوسف هستى يا در اين راه از گريه ، آب يا هلاك مى شوى يوسف از دورى پدرش يعقوب آن قدر گريه كرد كه زندانيان ناراحت شدند و به او گفتند:

يا شب گريه كن روز آرام باش ! يا روز گريه كن شب آرام باش ! با زندانيان به توافق رسيد، در يكى از آنها گريه كند.

فاطمه زهراعليها‌السلام آن قدر گريست ، اهل مدينه به تنگ آمدند و عرض كردند:

ما را از گريه ات به تنگ آوردى ، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدينه بيرون مى رفت و در كنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گريست و سپس به خانه برمى گشت

و على بن حسين (امام چهارم ) بيست تا چهل سال بر پدرش حسين گريه كرد. هر گاه خوراكى را جلويش مى گذاشتند گريه مى كرد.

غلامش عرض كرد:

سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گريه هلاك كنى

حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شكوه مى كنم ، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمهعليها‌السلام را به ياد مى آورم گريه گلويم را مى فشارد.(٣٦)

(٣٢) فاطمهعليها‌السلام در صحراى محشر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روزى نزد دختر گرامى اش فاطمه آمد، او را اندوهگين ديد. از او پرسيد:

دختر عزيزم چرا غمگينى ؟

فاطمهعليها‌السلام پاسخ داد:

پدر جان ! روز قيامت را به ياد آوردم كه مردم در آن روز برهنه برانگيخته مى شوند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

دخترم ! براستى آن روز، روز بسيار سهمگينى است ولى فرشته وحى (جبرئيل ) از جانب خداوند به من خبر داد كه :

آن روزى كه زمين شكافته مى شود نخستين كسى كه از دل خاك برمى خيزد، من خواهم بود، پس از من جدت حضرت ابراهيم و سپس همسر گرانقدر تو، اميرمؤمنان آنگاه خداى مهربان جبرئيل را با هزار فرشته به سوى تو مى فرستد و بر فراز آرامگاهت هفت قبه از نور زده مى شود.

سپس اسرافيل با سه جامه نور در بالاى سرت مى ايستد و تو را با نهايت احترام ندا مى دهد كه :

اى دختر گرانقدر محمد! برخيز كه روز برانگيخته شدن تو است !

و شما در نهايت امنيت و آرامش و در پوشش كامل برمى خيزى

اسرافيل آن جامه هاى بهشتى را به تو مى دهد و تو آنها را مى پوشى آنگاه فرشته ديگرى به نام زوقاييل مركبى از نور كه زمام آن لولو تازه است و بر پشت آن كجاوه اى از طلا نصب است براى شما مى آورد و تو با شكوه و جلال بر آن مركب مى نشينى و زوقاييل مهار آن را مى كشد در حالى كه پيشاپيش تو هفتادهزار فرشته اند و در دست هر كدامشان پرچم هاى تسبيح و ستايش است

و هنگام حركت تو به سوى محشر هفتاد هزار حوريه به استقبال تو مى آيند، با نظاره كردن بر تو خوشحالى مى كنند و در دست هر كدام از آنها وسيله خوشبو كننده اى از نور مى باشد كه فضا را عطر آگين مى سازد و بر سرشان تاجهايى از گوهر ناب است كه با زبرجد سبز آراسته شده اند.(٣٧)

(٣٣) هنگامى كه حسنعليه‌السلام به دنيا آمد...

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم اسماء بنت عميس مى گويد:

وقتى ولادت حسن و حسين من قابله حضرت فاطمهعليها‌السلام بودم ، وقتى كه حسن به دنيا آمد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تشريف آورد و فرمود:

اسماء پسرم را نزد من بياور!

من حسنعليه‌السلام را در ميان پارچه زرد رنگى پيچيدم و نزد آن حضرت بردم ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن پارچه زرد رنگ را به دور انداخت و فرمود:

اسماء! مگر من به شما نگفتم كه نوزاد را به پارچه زرد نپيچيد!

من همان لحظه حسنعليه‌السلام را در ميان پارچه سفيدى پيچيدم و خدمت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بردم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت

سپس به علىعليه‌السلام فرمود:

نام پسرم را چه گذاشته اى ؟

علىعليه‌السلام عرض كرد:

يا رسول الله ! من در نامگذارى او از شما سبقت نمى گيرم

رسول خداعليه‌السلام فرمود:

من نيز در نامگذارى او از پروردگارم پيشى نمى گيرم هماندم جبرئيل نازل شد و گفت :

يا محمد! خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:

چون على براى تو مانند هارون است براى موسى ، ولى بعد از تو پيامبر نخواهد بود. بنابراين پسرت را با پسر هارون همنام كن !

رسول خداعليه‌السلام فرمود: نام پسر هارون چه بود؟

جبرئيل گفت : نام او شبر بود.

پيامبر فرمود:

زبان من عربى است

جبرئيل : نام او را حسن بگذار!

لذا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را حسن ناميد.

روز هفتم تولد حسنعليه‌السلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دو قوچ ابلق (سياه و سفيد) عقيقه (قربانى ) كرد، يك ران آن را با يك دينار طلا به قابله داد، و موى سر حسن را تراشيد و به وزن آن صدقه داد و سپس سر نوزاد را با حلوق(٣٨) خوشبو نمود، آنگاه به اسماء فرمود: ماليدن خون از كارهاى مردمان جاهليت است (در جاهليت بر سر نوزاد اندكى خون مى ماليدند).(٣٩)

(٣٤) زندان مؤمن و بهشت كافر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم روزى حسن مجتبىعليه‌السلام پس از شستشو، لباسهاى نو و پاكيزه اى پوشيد و عطر زد. در كمال عظمت و وقار از منزل خارج شد. به طورى كه سيماى جذابش هر بيننده را به خود متوجه مى ساخت ، در حالى كه گروهى از ياران و غلامان آن حضرت در اطرافش بودند. از كوچه هاى مدينه مى گذشت ، ناگاه با پيرمرد يهودى كه فقر او را از پاى در آورده و پوست به استخوانش چسبيده ، تابش خورشيد چهره اش را سوزانده بود. مشك آبى به دوش داشت و ناتوانى اجازه راه رفتن به او نمى داد، فقر و نيازمندى شربت مرگ را در گامش گوارا نموده بود، حالش هر بيننده را دگرگون مى ساخت ، حضرت را در آن جلال و جمال كه ديد گفت :

خواهش مى كنم لحظه اى بايست و سخنم را بشنو!

امامعليه‌السلام ايستاد.

يهودى : يابن رسول الله ! انصاف بده !

امام : در چه چيز؟

يهود: جدت رسول خدا مى فرمايد:

دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است(٤٠)

اكنون مى بينم كه دنيا براى شما كه در ناز و نعمت به سر مى برى ، بهشت است و براى من كه در عذاب و شكنجه زندگى مى كنم ، جهنم است

و حال آن كه تو مؤمن و من كافر هستم

امام فرمود:

اى پيرمرد! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود و ببينى خداوند در بهشت چه نعمتهايى براى من و براى همه مؤمنان آفريده ، مى فهمى كه دنيا با اين همه خوشى و آسايش براى من زندان است ، و نيز اگر ببينى خداوند چه عذاب و شكنجه هايى براى تو و براى تمام كافران مهيّا كرده ، تصديق مى كنى كه دنيا با اين همه فقر و پريشانى برايت بهشت وسيع است(٤١) پس اين است معناى سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كه فرمود:

دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است

(٣٥) گريه امام حسنعليه‌السلام در هنگام مرگ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم هنگامى كه وفات امام حسنعليه‌السلام فرا رسيد، ديدند گريه مى كند. گفتند: يابن رسول الله ! گريه مى كنى ؟ با اينكه فرزند پيامبر خدا هستى و آن حضرت در شاءن مقام تو سخن بسيار فرموده است ، و بيست و پنج بار پياده از مدينه تا مكه به زيارت خانه خدا رفته اى و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بين فقرا تقسيم نموده اى ، حتى كفش هاى خود را به مستمندان داده اى در عين حال گريه مى كنى (تو بايد خوشحال باشى كه با آن همه مقام از دنيا مى روى .)

فرمود: (انما ابكى لخصلتين : لهول المطلع و فراق الاحبه )

من براى دو موضوع ؛ از ترس مطلع و جدايى از دوستان ، گريه مى كنم علامه مجلسىرحمه‌الله مى فرمايد:

منظور حضرت از هول مطلع ، گرفتارى هاى گوناگون پس از مرگ و ايستادن انسان ، روز قيامت ، در پيشگاه عدل الهى است(٤٢)

آرى سزاوار است ما نيز چنين باشيم