فصل چهارم: رسيدگى به محرومان جامعه
نزول سوره مباركه «هل اتى»
حسن و حسينعليهالسلام
مريض شدند. پيامبر گرامىصلىاللهعليهوآلهوسلم
با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
- يا على! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى.
علىعليهالسلام
و فاطمهعليهالسلام
نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسينعليهالسلام
و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هردوى آن ها شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت علىعليهالسلام
سه صاع (تقريباً سه كيلو)جو قرض كرد. حضرت زهراعليهالسلام
يك قسمت آن را آرد كرد. پنج عدد نان پخت. وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند.
هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت: سلام بر شما اى خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم. طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعام هاى بهشتى عنايت كند. خاندان علىعليهالسلام
همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه (س) پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت.
موقع افطار يتيمى آمد و گفت:سلام بر شما اى خاندان محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
! من يتيمى مسلمانم، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا(س) غذايى (نان جو)آماده كرد.
هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست. بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد، علىعليهالسلام
دست حسن و حسينعليهالسلام
را گرفته و محضر پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
رسيدند. در حالى كه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
آنها را در چنان حالى ديد فرمود: «يا على! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است.» سپس برخاست و با آنان به سوى خانه فاطمه (س) حركت كردند.
وقتى به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه (س) در محراب عبادت ايستاده، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته.رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
او را در آغوش كشيد و فرمود: «از وضع شما به خدا پناه مى برم.» در اين وقت جبرييل نازل گشت و گفت: «اى رسول خدا!خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند.» آن گاه سوره «هل اءتى» را بر او خواند.
صدقه قبل از سؤال
علىعليهالسلام
مى فرمايد:«به درستى كه در قرآن مجيد آيه اى است كه عمل به آن ننموده هيچ كس نه قبل از من و نه بعد از من
؛ زيرا من يك دينار را به ده درهم فروختم (انفاق كردم) و قبل از هر سؤ الى كه از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
كردم يك درهم به فقير دادم. سپس يك مطلب از آن حضرت سؤ ال مى كردم، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به من فرمود:«يا على! به من وحى رسيده كه قبل از هر پرسشى از من، اول بايستى صدقه اى به فقير بدهند و من قصد دارم مقدار صدقه را يك دينار قرار دهم.»
علىعليهالسلام
عرض كرد:«يا رسول اللّه! اگر مقدار صدقه يك دينار باشد؟مردم سؤ الى نمى كنند.» حضرت فرمود:«پس چه قدر باشد.» حضرت علىعليهالسلام
عرض كرد:«يك دانه گندم يا يك دانه جو.» باز هم كسى حاضر به سؤ ال كردن از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نشد، مگر علىعليهالسلام
كه ده سؤ ال نمود و اين آيه در شاءن او نازل گرديد.
كريم با مروت
از كتب اهل تسنن روايت شده كه عرب فقيرى خدمت حضرت علىعليهالسلام
شرفياب شد و از آن حضرت درخواست كمك نمود. حضرت به او فرمود: «به خدا قسم، در خانه چيزى نداريم.»
فقير گفت:به خدا، اگر نااميدم كنى، خدا روز قيامت از شما نمى گذرد.
حضرت علىعليهالسلام
به شدت گريست، آن گاه به قنبر دستور داد: «زره من را بياور و به اين عرب بده.» سپس به فقير فرمود: «قدر آن را بدان كه من با اين زره در مقابل دشمنان ايستاده ام و پيغمبر خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را خوشحال كرده ام.»
قنبر عرض كرد: «يا امير المؤ منين! قيمت اين زره بيست درهم است و اين مقدار براى يك فقير زياد است.»
حضرت فرمود: «اى قنبر! اگر به اندازه دنيا طلا و نقره داشته باشم، در صورتى خوشحال مى شوم كه آنها را در راه خدا صدقه دهم و خدا قبول كند؛زيرا خداوند از نعمت هاى خود سؤ ال خواهد نمود.»
آفرين بر آن ركوع و آن سجود
روزى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
در مسجد مدينه، نماز ظهر مى خواند، علىعليهالسلام
نيز حاضر بود، فقيرى وارد مسجد شد و از مردم خواست كه به او كمك كنند، هيچ كس به او چيزى نداد.
دل فقير شكست و عرض كرد: «خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
درخواست كمك كردم؛ ولى هيچ كس به من كمك نكرد.»
در اين هنگام علىعليهالسلام
كه در ركوع نماز بود، با انگشت كوچكش اشاره كرد، فقير جلو آمد و با اشاره علىعليهالسلام
، انگشتر را از انگشت علىعليهالسلام
بيرون آورد و رفت.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پس از نماز به خدا متوجه شد و عرض كرد: «پروردگارا! برادرم موسى از تو تقاضا كرد:
(
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي *
وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي
*
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي
*
يَفْقَهُوا قَوْلِي
*
وَاجْعَل لِّي وَزِيرًا مِّنْ أَهْلِي
*
هَارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي
*
وَأَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي
)
«سينه مرا گشاده دار، كار مرا آسان كن و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند و وزيرى از خاندانم براى من قرار بده، برادرم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم گردان و او را در كار من شريك كن.»
پس از اين پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
عرض كرد:
«اللهم اشرح لى صدرى، و يسرلى امرى، و اجعل لى وزيرا من اهلى، عليا، اُشدُد به ظهرى»:
«پروردگارا، سينه مرا گشاده دار، كار مرا به من آسان گردان، و وزيرى از خاندانم برايم قرار بده كه علىعليهالسلام
باشد، به وسيله او پشتم را محكم كن.»
هنوز سخن پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به پايان نرسيده بود كه جبرييل نازل شد و اين آيه را نازل كرد:
(
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ
)
:
«سرپرست و رهبر شما، تنها خداوند است و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند و نماز را بر پاى مى دارند و در حال ركوع، زكات مى پردازند.»
به اين ترتيب، ولايت و رهبرى علىعليهالسلام
پس از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
از سوى خدا اعلام گرديد.
توجه به مريض غريب
روزى علىعليهالسلام
به خانه آمد، ديد زهرا (س) بيمار افتاده، چون شدت بيمارى و تب آن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود: «چه ميل دارى؟ از من بخواه.» فاطمه (س) فرمود: «اى پسر عمو! چيزى از شما نمى خواهم.» علىعليهالسلام
دوباره اصرار نمود. آن بانوى معظمه قبول نكرد، و فرمود: پدرم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: «از شوهرت على هرگز خواهش مكن، مبادا خجالت بكشد.» حضرت فرمود:«اى فاطمه! به جان من، آن چه ميل دارى، بگو.» عرض كرد: «حال كه قسم دادى، اگر انارى باشد، خوب است.» علىعليهالسلام
بيرون رفت و از اصحاب جوياى انار شده عرض كردند: «فصل آن گذشته، مگر آن كه چند دانه انار براى شمعون آوردند.» حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و در زد.
شمعون بيرون آمد، ديد اسداللّه الغالب بر در است. عرض كرد: چه باعث شد كه خانه من را روشن نمودى؟ حضرت فرمود: «شنيدم از طايف براى تو انارى آوردند، اگر چيزى از آن باقى مانده يك دانه به من بفروش كه مى خواهم آن را براى بيمار عزيزى مى خواهم.» عرض كرد: «فداى تو شوم، آن چه بود، مدتى است فروخته ام.» آن حضرت به فراست علم امامت مى دانست كه يكى باقى مانده، فرمود:«جويا شو، شايد دانه اى باقى باشد و تو بى خبر باشى.»
عرض كرد: از خانه خود باخبرم. همسرش پشت در ايستاده بود، گفت و گو را شنيد، صدا كرد: اى شمعون! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام. آن را خدمت حضرت آورد. حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت: يا على! قيمت اين انار نيم درهم است. حضرت فرمود:«همسرت براى خود ذخيره كرده بود و اضافه پول براى او باشد.» آن را گرفت و با شتاب روانه خانه شد؛ اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. از پى آن رفت تا داخل خرابه اى شد، ديد شخصى كو و بيمار غريب و تنها به خاك افتاده، از شدت ضعف و مرض مى نالد.
امام بر بالين او نشست و سر او را در بغل گرفت و پرسيد: «اى مرد! چند روز است بيمار شده اى؟» عرض كرد: اى جوان صالح! من از اهل مداين هستم، بسيار به قرض افتادم و مدتى است به كشتى سوار و به اين ديار آمدم كه شايد خدمت اميرمؤ منان برسم تا علاجى در قرض من نمايد، در اين حال مريض شدم و ناچار گرديدم. آن جناب فرمود:«يك انار در اين شهر بود به جهت بيمار عزيزى داشتم كه به دست آوردم؛ لكن اكنون نمى توانم تو را محروم كنم، نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى او نگه مى دارم.» آن گاه انار را نصف نمود و خود به دهان آن مريض مى گذاشت تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود:«آيا باز هم ميل دارى؟» عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است، هرگاه نصف ديگر را نيز احسان نمايى، كمال امتنان است.
آن جناب سر خود را به زير افكند، به نفس خود خطاب نمود:«يا على! اين مريض در اين خرابه غريب افتاده، از اين جهت به رعايت سزاوارتر است. شايد براى فاطمه وسيله ديگرى فراهم شود.» پس نيم ديگر را نيز به او دادند. وقتى تمام شد، آن بيمار كور دعا كرد.
حضرت با دست خالى، متفكر و متحير كه چه جوابى به زهرا (س) بگويد؛ زيرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بيرون آمد؛ اما آهسته آهسته با عرق خجلت آمد تا به در خانه رسيد و از داخل شدن خانه شرم داشت.
سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه عرق كرده و نشسته، و طبقى انار نزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست و تناول مى فرمايد. خوشحال شده داخل خانه شد و از واقعه جويا شد. فاطمه (س) عرض كرد: «پسر عمو! وقتى تشريف برديد، زمانى نگذشت كه سلامتى بر من عارض شد. ناگاه دق الباب شد. فضّه رفت و ديد شخصى طبق انارى آورده كه آن را جناب اميرالمؤ منين داده كه براى سيده زنان، فاطمه (س) بياورم.»
نزول اِنّما در شاءن على
احمد بن عيسى از حضرت ابى عبداللّهعليهالسلام
روايت كرد در گفتار خداوند عزوجل: «جز اين نيست كه ولى شما خدا است و پيغمبرش و آن ها كه ايمان دارند» سوره مائده آيه ۵۵ كه فرمود: «مقصود پروردگار (از ولى) اولى به شما؛ يعنى سزاوارتر به شما و امور شما و جان ها و اموال شما خدا است و پيغمبرش و آن ها كه ايمان دارند و مقصودش علىعليهالسلام
و اولادش هستند كه پيشوايانند تا روز قيامت.» سپس خداوند عزوجل آن ها را وصف نموده فرمود:«كسانى كه نماز به پا داشته و در حالى كه در ركوعند زكات مى دهند.»
حضرت امير المؤ منينعليهالسلام
در نماز ظهر، دو ركعت به جاى آورده در حال ركوع بود و لباسى كه هزار دينار قيمت داشت و نجاشى خدمت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
هديه نموده و پيغمبر با آن حضرت را پوشانيده بود به تن داشت؛ سائلى آمده عرض كرد: درود بر تو اى ولى خدا و كسى كه به مؤ منان از جانشان سزاوارترى! به بيچاره تصدقى كن؛ آن حضرت لباس را به جانب وى افكند؛ و خداوند اين آيه را درباره اش نازل فرمود؛ و نعمت (تصدق دادن) فرزندانش را به نعمت (صدقه دادن) وى همراه ساخت چون به عنوان جمع فرمود:(
وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ
)
، پس هر يك از فرزندانش به مقام امامت رسد در اين عمل مانند اوست كه در حال ركوع صدقه مى دهند و آن سائلى كه از اميرالمؤ منينعليهالسلام
در خواست كرد از فرشتگان بود و آن ها كه از ائمه اى كه فرزندان وى هستند سؤ ال مى كنند نيز از فرشتگانند.
عدالت اجتماعى
اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
مى فرمايد: «من حكومت را به اين علت قبول كردم كه خداوند تبارك و تعالى از علماى اسلام تعهد گرفته و آنها را ملزم كرده كه در مقابل پرخورى و غارتگرى ستمگران و گرسنگى و محروميت ستمديدگان ساكت ننشينند و بيكار نايستند. سوگند به آن كه بذر را شكافت و جان را بيافريد، اگر حضور يافتن بيعت كنندگان نبود و حجت بر لزوم تصدى من با وجود يافتن نيروى مددكار تمام نمى شد و اگر نبود كه خدا از علماى اسلام پيمان گرفته كه بر پرخورى و غارتگرى ستمگران و گرسنگى جانكاه و محروميت ستمديدگان خاموش نمانند، زمام حكومت را رها مى ساختم و از پى آن نمى گشتم و مى ديديد كه اين دنياتان و مقام دنياى شما در نظرم از نمى كه از عطسه بزى بيرون مى آيد ناچيزتر است.»
آیت الله خمينى (ره) مى فرمايند: شماها شيعه همان كسى هستيد كه مى گويد: «من به اندازه اين برايش ارزش قايل نيستم، مگر اين كه حقى را ايجاد كنم.»
رهبرى هماهنگ طبقه ضعيف جامعه
اميرمؤ منان علىعليهالسلام
به عيادت يكى از دوستانش به نام «علاء بن زياد» كه در بصره زندگى مى كرد رفت، وقتى چشمش به خانه وسيع او افتاد، فرمود:"اين خانه با اين همه وسعت را در اين دنيا براى چه مى خواهى؟
با اين كه در آخرت به آن نيازمندتر هستى؟ آرى، مگر اين كه بخواهى به اين وسيله به آخرت برسى مانند آن كه:
۱- در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى.
۲- صله رحم نمايى و حقوق (واجب) خود را از اين خانه خارج كرده و به اهلش برسانى كه در اين صورت با اين گونه خانه به آخرت نايل شده اى علاء عرض كرد: اى اميرمؤ منان! از برادرم عاصم به زياد، پيش تو شكايت مى كنم. امام فرمود:«براى چه؟ مگر چه كرده؟» علاء عرض كرد: عبايى (ناچيز) پوشيده و از دنيا كناره گرفته است. علىعليهالسلام
فرمود: «او را نزد من بياور.»
وقتى كه عاصم به حضور علىعليهالسلام
آمد، حضرت به او فرمود: «اى دشمن جان خود! شيطان در تو راه يافته و تو صيد او شده اى.آيا به خانواده ات رحم نمى كنى؟ تو خيال مى كنى خداوند كه طيّبات (زندگى خوب) را بر تو حلال كرده، دوست ندارد كه از آن ها بهره مند شوى؟!.»
«انت اَهون على اللّه من ذلك
»؛ «تو بى ارزش تر از آنى كه خداوند با تو چنين كند. «عاصم عرض كرد: اين اميرمؤ منان! ولى تو با اين لباس خشن و غذاى ناگوار به سر مى برى؟ (و من از تو پيروى مى كنم) امام فرمود: «عزيزم!من مثل تو نيستم.»
«اِن اللّه تعالى فرض على اَئمه العدل ان يقدروا اَنفسهم بضعفه الناس، كيلا يتبيّغ بالفقير فقرُ
»:
«خداوند متعال بر پيشوايان عدل و حق، واجب شمرده است كه بر خود سخت گيرند، و شيوه زندگى شان را هماهنگ با وضع زندگى طبقه ضعيف مردم قرار دهند تا ندارى فقير موجب نافرمانى او از خداوند نشود.»
(تا ندارى فقير، موجب آن نشود كه زندگى به او سخت بگذرد.) به اين ترتيب علىعليهالسلام
يك درس مهم اقتصاد اسلامى را تعليم داد و از افراط و تفريط شديداً نهى كرد و وظيفه رهبران حق را مشخص نمود.
چگونه شكم خود را سير كنم
در ايام خلافت امير المؤ منين علىعليهالسلام
براى حضرت حلواى شيرينى آوردند.
حضرت با انگشت مبارك، قدرى از آن حلوا را برداشت و بو نمود و فرمود:
«چه رنگ زيبا و چه بوى خوبى دارد؛ ولى على از طعم او خبر ندارد.» (كنايه از آن كه تا به حال حلوا نخورده ام).
اطرافيان گفتند: مگر حلوا براى شما حرام است؟
حضرت فرمود: «حلال خدا حرام نمى شود؛ و ليكن چه گونه راضى شوم كه شكم خود را سير نمايم و حال آن كه در اطراف مملكت ما گرسنه ها زندگى مى كنند.»
حامى مستضعفان
زمان خلافت اميرمؤ منان علىعليهالسلام
بود، كنيزى از طرف خانم خود به قصابى آمد تا گوشت بگيرد، قصاب عوض گوشت خوب، گوشت آشغال به كنيز داد، و به اعتراض كنيز توجه نكرد. كنيز در حالى كه بر اثر ناراحتى گريه مى كرد، از مغازه قصابى بيرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گرديد، در راه چشمش به اميرمؤ منان علىعليهالسلام
افتاد، به حضور آن حضرت رفته و از قصاب شكايت كرد.
حضرت علىعليهالسلام
همراه آن كنيز به نزد قصاب رفت و قصاب را موعظه كرد و از او خواست كه با كنيز بر اساس حق و انصاف رفتار كند، و فرمود: «ينبغى اَن يكون الضعيف عندك بمنزلة القوى فلا تظلم الناس
»؛ «سزاوار است كه افراد ضعيف در نزد تو همچون افراد نيرومند باشند (و بين آن ها فرق نگذارى) بنابراين به مردم ظلم نكن.» قصاب كه علىعليهالسلام
را نشناخت و خيال كرد مردى معمولى نزد او آمده، خشمگين شد و با خشونت گفت: برو بيرون، تو چه كاره اى؟
و حتّى دست بلند كرد كه آن حضرت را بزند. علىعليهالسلام
در اين مورد، ديگر چيزى نگفت و رفت. شخصى كه در كنار قصابى بگومگوى قصاب را با علىعليهالسلام
شنيده بود و علىعليهالسلام
را مى شناخت، نزد قصاب آمد و گفت: «آيا اين آقا را شناختى؟» قصاب گفت: نه، او چه كسى بود؟ آن شخص گفت: «آن آقا امير مؤ منان علىعليهالسلام
بود.»
قصاب تا اين مطلب را شنيد، بسيار ناراحت شد كه چرا به مقام شامخ حضرت علىعليهالسلام
جسارت كرده است، ناراحتى او به حدّى زياد شد كه بى اختيار همان دستش را كه به سوى علىعليهالسلام
بلند كرده بود بريد، به طورى كه قسمتى از دستش قطع شد، آن قسمت قطع شه را به دست گرفت با ناله و زارى به حضور علىعليهالسلام
آمد و معذرت خواهى كرد.
دل مهربان علىعليهالسلام
به حال قصاب سوخت، براى او دعا كرد واز خدا خواست دست او را خوب كند، دعايش مستجاب شد.
كمك به مسيحی فقير
پيرمردى نابينا و مسيحى به محضر امير مؤ منان علىعليهالسلام
آمد و از او تقاضاى كمك كرد و حاضران چنين وانمود كردند كه نبايد به او كمك كرد.
امير مؤ منان علىعليهالسلام
پس از تحقيق، دريافت كه او هنگام توانمندى براى مسلمانان كار كرده و خدمت نموده است، از اين رو فرمود:
«شگفتا! از او تا وقتى كه توان داشت كار كشيديد، اكنون كه پير و ناتوان شده او را به حال خود واگذارده ايد؟» آنگاه دستور داد از بيت المال به او كمك كردند و حقوق ماهيانه براى او مقرّر فرمود.
همرديف زنان مهاجر باش
سرپرست و نگهبان بيت المال علىعليهالسلام
، على بن ابى رافع گفت: در ميان اموال موجود در بيت المال گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از بصره به دست آورده بودند. دختر امير المؤ منينعليهالسلام
يك نفر را پيش من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست؛ مى خواهم آن را به رسم عاريه چند روزى به من دهى تا روز عيد قربان به آن خود را زيور نمايم.
من خبر فرستادم به رسم عاريه مضمونه (در صورت تلف شدن به عهده گيرنده باشد) به ايشان مى دهم. آن بانوى محترمه با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را از من گرفت.
اتفاقاً علىعليهالسلام
آن گردنبند را در گردن دختر خود مشاهده كرده پرسيد: «اين گردنبند را از كجا به دست آورده اى؟»
عرض كرد: از على به ابى رافع تا سه روز به عنوان عاريه ضمانت شده گرفته ام تا در عيد به آن زينت كنم و بعد از سه روز به او رد نمايم.
على بن ابى رافع گفت: اميرالمؤ منينعليهالسلام
مرا خواست، فرمود: «آيا در بيت المال مسلمانان بدون اجازه آن ها خيانت مى كنى؟»
گفتم: به خدا پناه مى برم از خيانت كردن.
فرمود: «پس چگونه گردنبند را به دختر من دادى؟»
عرض كردم: «دختر شما آن را به رسم عاريه از من درخواست كرد تا در عيد با آن آراسته شود. من گردنبند را به اين شرط تا سه روز به او دادم و بر خود نيز ضمان آن را گرفته ام، بر من لازم است كه به جاى خود برگردانم.»
علىعليهالسلام
فرمود: «امروز بايد آن را پس بگيرى و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى شد و چنان چه دختر من آن گردن بند را به رسم عاريه ضمانت شده نگرفته بود، البته نخست زنى از بنى هاشم بود كه دست او را به عنوان دزدى مى بريدم.»
اين سرزنش و تهديد به گوش دختر امير المؤ منينعليهالسلام
رسيد، به پدر خويش عرض كرد: مگر من دختر تو نبودم و يا به من نمى رسد كه چند روز به خاطر زينت از آن گردنبند استفاده كنم؟
امير المؤ منينعليهالسلام
فرمود: «دخترم! انسان نبايد به واسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بيرون نهد. مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند به مثل چنين گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آن ها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى؟»
انتقاد علىعليهالسلام
از فرماندار
عثمان بن حنيف انصارى در حكومت علىعليهالسلام
فرماندار بصره بود. يكى از محترمين شهر، او را به مجلس عروس دعوت نمود. فرماندار آن را پذيرفت و در مجلس وليمه شركت كرد. مدعوين همه از ثروتمندان و متمكنين شهر بودند واز محرومين و تهى دستان كسى در آن مجلس دعوت نداشت.
سفره رنگينى گسترده شد و فرماندار و ساير مهمان ها در كنار آن نشستند و صاحب خانه با غذاهاى فراوان و رنگارنگ از فرماندار به گرمى پذيرايى كرد.
خبر اين مجلس مجلل، به علىعليهالسلام
رسيد. نامه تندى به فرماندار نوشت و عمل او را اين چنين مورد انتقاد قرار داد: «و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائتهم مجفو و غنيهم مدعو
.»:
«من گمان نمى كردم كه دعوت مردمى را براى صرف طعام اجابت كنى كه فقير و محرومشان را مى رانند و غنى و توانگرشان را مى خوانند.»
تقسيم بيت المال بين فقرا
اصبغ بن نباته مى گويد: وقتى كه از اطراف براى امير المؤ منين علىعليهالسلام
در عصر خلافتش اموالى مى آوردند، افراد مستحق را جمع مى كرد و سپس با دست خود آن اموال را جدا مى كرد، آن گاه مى فرمود:
«يا صفراءُ يا بيضاءُ لا تغرينى، غريا غيرى
»:
«اى دينار و اى درهم! مرا فريب ندهيد، غير مرا بفريبيد» و مى فرمود:
«هذا جناى و خياره فيه اذ كل جان يده الى فيه
»
«اين چيده من است بهترها و برگزيده هايش هم در آن است (و نخورده ام) در حالى كه هر چيننده اى دستش در دهانش مى باشد و (خوب هايش را) خودش مى خورد.»
بعد از كنار بيت المال فاصله نمى گرفت تا همه آن را تقسيم مى كرد و به افراد مستحق مى داد، سپس امر مى كرد كه جاى بيت المال را جارو كنند و آب در آن بپاشند، بعد دو ركعت نماز مى خواند و پس از نماز مى فرمود: «اى دنيا! خود را به من منما و مرا شيفته خود مگردان و رابطه اشتياق با من برقرار مكن كه من تو را سه طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست.»
«و كان يقول يا دنيا غرّى سواى فلست من اهل الغرور»
«اى دنيا! غير مرا فريب بده كه من از فريفتگان تو نيستم.»
چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
دادن حق بينوايان
روزى علىعليهالسلام
مالك اشتر را صدا زد و گفت: «مالك مردم از اطراف من رفتند نزد معاويه براى اين كه من بد آدميم؟»
گفت: نه آقا.
فرمود: «براى اين كه معاويه خوب آدمى است؟.»
گفت: نه. فرمود: «پس چرا رفتند؟»
گفت: «براى اين كه شما پول بيت المال را مى خواهى طبق رضاى خدا به صاحبانش بدهى؛ اما معاويه آزاد حقوق بينوايان را به حلق اين طبقات مى ريزد به نفع خودش.»
علىعليهالسلام
گريه كرد، دست برداشت و گفت:«پروردگارا! اگر مردم مرا ترك گفتند نه براى اين است كه من بد آدمى هستم و اگر نزد معاويه رفتند نه براى اين است كه معاويه خوب است. خدايا! من خواستم دينت را اجرا كنم، مردم تاب و طاقت اجراى دينت را نداشتند، مردم نتوانستند تحمل كنند، با هر كه سخن خدا را به ميان آوردم شانه خالى كرد و مرا تنها گذاشت.»
مردم رفتند. علىعليهالسلام
مى توانست با يك عمل تهاجم غير قانونى عمل كند ولى نكرد.
وى بالاى منبر رفت و فرمود: «معاويه با من مكر مى كند، من به مكر معاويه واقفم.
اى مردم! اگر خداپرستى نبود، من اول باهوش بودم. من هم مى توانستم فكر كنم. دين من اجازه نمى دهد.»
«لولا التقىّ لكنت ادهى العرب
؛ اگر تقوا و ايمان نبود، من اول باهوش بودم؛ اما چه كنم كه ايمانم مانع است.»
ياعلى! من پيرمردى شكسته ام
عاصم بن ميثم وقتى كه علىعليهالسلام
بيت المال را تقسيم مى كرد، خدمت حضرت آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين! من پيرمردى مسن و شكسته ام.
فرمود: «قسم به خدا، اين ها مال من نيست. نه خودم به وسيله داد و ستد به دست آورده ام و نه به وسيله ميراث به من رسيده؛ بلكه اينها امانت است كه من نگهدارى كرده ام.» بعد فرمود:«خدا رحمت كند كسى را كه به اين شيخ و پيرمرد كمك كند.»
«عبداللّه بن زمعه» مالى و پولى درخواست كرد و فرمود: «اين اموال نه مال من است نه مال تو. بلكه؛اينها مال مسلمين است كه به وسيله شمشيرهاى آنها در جنگ به دست آمده. اگر شما هم در جنگ با آن ها شركت كرده اى، مثل نصيب و سهم ايشان به تو هم خواهد رسيد. و الا ثمره و نتيجه و عايد دست آنها براى غير ايشان نيست.»
ام عثمان ام ولد على گويد، آمدم نزد علىعليهالسلام
آمدم در حالى كه در مقابلش قرنفل بود (ميوه درختى است مثل ياسمين و خوش عطر) عرض كردم: يا اميرالمؤ منين! براى دخترم مقدارى از اين قرنفل بده كه گردنبند كنم (زنان عرب گويا با آن زينت مى كنند) به مقدار درهمى برداشت و فرمود:«بگير به درستى كه اينها اول درجه براى مسلمانان است. صبر كن تا قسمت ما برسد از اين براى دختر تو بخشش كنم.»
عدالت و دادگرى
معاويه، روزى از عقيل داستان حديده محماة (آهن گداخته) را پرسيد. عقيل از يادآورى خاطرات گذشته راجع به برادرش على و عدالت و دادگريش به گريه افتاد.
آن گاه پس از نقل يك قضيه گفت: آرى، روزى وضع زندگى من خيلى آشفته گرديد به تنگدستى دچار شدم، خدمت برادرم رفته و از او درخواست كمكى نمودم (بنا به فرمايش خود علىعليهالسلام
در نهج البلاغه، يك من آرد از بيت المال مى خواست) اما به منظور خود نايل نشدم. پس از آن بچه هاى خود را جمع نموده، آن ها را در حالى كه آثار گرسنگى شديد و بى تابى از ظاهرشان هويدا بود، پيش او بودم باز تقاضاى كمك نمودم، فرمود:«امشب بيا.» شبانگاه با يكى از بچه ها پيش او رفتم.
به پسرم گفت:«تو برگرد.» او را نگذاشت نزديك بيايد. آن گاه فرمود:«جلو بيا تا بدهم.» من از شدت تنگدستى و حرصى كه داشتم خيال كردم كيسه دينارى به من خواهد داد، همين كه دستم را دراز كردم بر روى دستم آهنى گداخته وارد شد، پس از گرفتن فوراً آن را انداختم و مانند گاو نرى در دست قصاب ناله كردم. گفت:«عقيل! مادرت به عزايت بنشيند. اين همه ناراحتى تو از آهنى است كه به آتش دنيا افروخته شده؟ چه خواهد گذشت بر من و تو اگر در زنجيرهاى آتشين جهنم بسته شويم؟» سپس اين آيه را خواند:(
إِذِ الْأَغْلَالُ فِي أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ يُسْحَبُونَ
)
.
پس از آن فرمود:«عقيل! بيشتر از حقى كه خدا برايت معين كرده اگر بخواهى همين آهن گداخته خواهد بود، به خانه اى برگرد.» معاويه از شنيدن گفتار عقيل تعجب مى كرد و مى گفت:هرگز! هرگز!زنان مانند على را ديگر نخواهند زاييد.
طرفدارى محرومان از عادل واقعى
نام علىعليهالسلام
بعدها با نام عدالت قرين شد، عمر بن عبد العزيز گفت:على پشتيبان را فراموشاند و بعدى ها را در زحمت انداخت. مردم سيره و روش او را وسيله ملامت و سركوفت خلفاء قرار مى دادند.
در يكى از سال ها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على و دشمنى معاويه داشت گرفت، گفتند: زنده است. فرستاد او را حاضر كردند، از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم؟ تو را احضار كردم كه بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن؟ گفت:بهتر است از اين باب حرفى نزنى.
معاويه گفت: نه حتماً بايد جواب بدهى.
آن زن گفت: به علت اين كه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى، على را دوست مى دارم؛ چون فقرا را دوست مى پنداشت و تو را دشمن مى دارم، براى اين كه به ناحق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمانان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى.
معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن ردّ و بدل شد؛ اما بعد خشم خود را فرو خورد و همان طورى كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد، پرسيد: آيا على را به چشم خود ديدى؟
گفت: بلى ديدم.
گفت: چگونه ديدى؟
گفت: به خدا سوگند، او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنتى كه تو را فريفته و غافل كرده، او را غافل نكرده بود.
گفت: آواز على را هيچ شنيده اى؟
گفت: آرى شنيده ام، دل را جلا مى داد، كدورت را از دل مى برد، آن طور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد.
معاويه گفت: حاجتى دارى؟
گفت: هر چه بگويم مى دهى؟
گفت: مى دهم.
گفت: صد شتر سرخ مو بده.
گفت: اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند على خواهم بود؟
گفت: ابداً.
معاويه دستور داد صد شتر همان طور كه خواسته بود به او دادند و به او گفت: به خدا قسم، اگر على زنده بود يكى از اين ها را به تو نمى داد.
او گفت: به خدا قسم، يك موى اين ها راهم به من نمى داد؛ زيرا اينها مال عموم مسلمين است.
انفاق علىعليهالسلام
در نهان و آشكار
ابن عباس گويد: آيه ۲۷۴ از سوره بقره، كه مى فرمايد:
(
الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُم بِاللَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ
)
:
«آنها كه اموال خود را هنگام شب و روز، در پنهان و آشكار انفاق مى كنند مزدشان نزد پروردگارشان است.»
در شاءن علىعليهالسلام
نازل شده است؛ زيرا آن حضرت درهمى در شب و درهمى در روز و درهمى آشكار و درهمى پنهان انفاق كرد.
مأموريت اهل بيت
از امام باقرعليهالسلام
نقل شده كه فرمود: علىعليهالسلام
فرمود: «ما اهل بيت، ماءمور شده ايم غذا بدهيم و گرفتارى گرفتاران را بر طرف سازيم، و آن گاه كه مردم در خوابند، نماز بخوانيم.»
صدقه آشكار و پنهان
علىعليهالسلام
شب ها و در تاريكى از خانه بيرون مى آمد، نان و خرما و خواروبار بر دوش مى گرفت و آنها را محرمانه به در خانه فقرا و مستمندان مى رساند. محرومان و ناتوانان و بيوه زنان مستمند جيره خوار خوان علىعليهالسلام
بودند و خود از آن خبر نداشتند.
دادرسى علىعليهالسلام
از سعيد بن قيس همدانى نقل شده كه گفت: روزى امام علىعليهالسلام
را (در زمان خلافتش) در كوفه ديدم كه در كنار ديوارى، به اطراف مى نگرد (هوا گرم بود) گفتم: «اى اميرمؤ منان در اين ساعت (كه هنگام استراحت و آرميدن در سرداب ها است). در اين جا چه مى كنى؟»
فرمود: «از خانه بيرون نيامده ام مگر براى آن كه مظلومى را يارى كنم و يا به دادخواه و بى پناهى، پناه بدهم.»
در اين ميان، ناگهان زنى پريشان و نالان و آشفته را ديدم حركت مى كرد (دنبال كسى مى گشت، تا او را يارى نمايد) تا حضرت علىعليهالسلام
را ديد، توقف كرد و عرض كرد:«اى اميرمؤ منان شوهرم به من ظلم كرده و حق مرا پايمال نموده است و سوگند ياد كرده كه مرا كتك بزند، از شما تقاضا دارم، همراه من نزد شوهرم بيا» (و ما را اصلاح بده)
حضرت علىعليهالسلام
اندكى سر را پايين انداخت، سپس سرش را بلند كرد و فرمود:
«لا و اللّه حتى ياءخذ للمظلوم حقه غير متعتع
»:
«آرى، سوگند به خدا (به خانه نمى روم) تا حق مظلوم با كمال صراحت و قاطعيت گرفته شود.»
به آن بانو فرمود: «خانه ات كجا است»
او عرض كرد: «فلان جا است»
حضرت با آن بانو، با هم به سوى خانه او حركت كردند، وقتى نزديك خانه رسيدند، زن گفت: «اين جا خانه ما است.»
امام علىعليهالسلام
كنار در منزل ايستاد و سلام بر اهل خانه كرد، بعد از چند لحظه جوانى كه پيراهن بلند و رنگارنگ پوشيده بود، از خانه بيرون آمد.
علىعليهالسلام
به او فرمود: «از خدا بترس، تو همسر خودت را تهديد كرده اى و به وحشت انداخته اى»
جوان با كمال گستاخى گفت:
«و ما انت ذاك، و اللّه لاحرقنّها بالنّار لكلامك
»:
«اين جريان، خصوصى است، به تو چه مربوط است، حال كه چنين شده، به خاطر گفتار تو، او را به آتش مى كشم.»
در همين وقت، جوان گستاخ ضربه شديد شمشير حضرت علىعليهالسلام
را حس كرد و نقش بر زمين شد. امام علىعليهالسلام
به او فرمود:
«آمرك بالمعروف اَنهاك عن المنكر و تردُّ المعروف
؛ من تو را به كار نيك امر مى كنم و از كار زشت نهى مى كنم، تو كار نيك را رد مى كنى؟» همين حالا، توبه كن، و گرنه تو را مى كشم.
در اين وقت، (از سرو صداى آن حضرت با جوان) همسايه ها بيرون آمده و به حضور حضرت علىعليهالسلام
آمدند.
آن جوان گستاخ (كه سخت وحشت زده شده بود) ملتمسانه به علىعليهالسلام
عرض كرد: «اى اميرمؤمنان مرا ببخش، خدا تو را ببخشد سوگند به خدا، به گونه اى با همسرم رفتار مى كنم كه فرش زمين شوم و او مرا زير پاى خود قرار دهد»
آن گاه علىعليهالسلام
به همسر او گفت: «برو به منزل» (و به اين ترتيب، شاخ و شانه جوان را شكست و بين آن ها را آشتى داد.
تواضع در پيشگاه خدا
امام علىعليهالسلام
بسيار صدقه مى داد و به مستمندان كمك مالى مى كرد، شخصى به آن حضرت عرض كرد: «چه قدر زياد صدقه مى دهى، آيا چيزى براى خود نگه نمى دارى؟»
امام علىعليهالسلام
در پاسخ فرمود: «آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب (و انجام يك وظيفه) را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم؛ ولى نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه؟» «چون نمى دانم، آن قدر مى دهم تا بلكه يكى از آن ها قبول گردد»
به اين ترتيب امام علىعليهالسلام
با كمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت؛ يعنى كيفيت را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد كارهايمان را با اخلاص و شرايط قبولى، انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
اداى دين
«ابوسعيد خدرى» گويد: نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوديم، جنازه اى را آوردند تا پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر آن نماز گزارد وقتى جنازه اى
را بر زمين گذاشتند، حضرت سؤ ال كرد: «آيا اين جنازه بدهكارى دارد؟» اصحاب جواب دادند: آرى، دو درهم بدهكار است.
حضرت فرمود: «شما بر آن نمازگزاريد»
علىعليهالسلام
عرض كرد: «اى رسول خدا من بدهى او را ادا مى كنم.»
آن گاه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر او نماز گزارد، سپس نزد اميرالمؤ منينعليهالسلام
آمد و گفت: «خداوند به تو جزاى خير دهد و دين تو را ادا كند، همان گونه كه دين برادرت را ادا كردى.»
گوش دادن علىعليهالسلام
به درد دل حارث
حارث همدانى نقل مى كند كه شبى علىعليهالسلام
را ديدم و مشكلى را كه براى من پيش آمده بود مطرح كردم. حضرت فرمود: «آيا از دست من كارى ساخته است تا ياريت كنم؟»
گفتم: «بلى اى اميرالمؤ منين خداوند مرا خير رسان شما قرار دد.»
حضرت به پا خاست و فتيله چراغ را پايين كشيد و فرمود: «نور چراغ را كم كردم تا هنگام بيان حاجتت، شرمندگى را در چهره ات نبينم. از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم كه فرمود: نيازها و حاجات مردم، امانت الهى در دل بندگان خداست. كسى كه آنها را كتمان كند، ثواب عبادت الهى را براى او مى نويسند و بر عهده شنونده است كه به يارى او برخيزد.»
نمونه اى از كرم حضرت علىعليهالسلام
شخص فقيرى به حضور حضرت علىعليهالسلام
آمد و تقاضاى كمك مالى كرد (با توجه به اين كه زندگيش از جهات مختلف، تأمين نبود.)
اميرمؤ منان علىعليهالسلام
به يكى از ياران فرمود: «هزار به او بده»
او عرض كرد: هزار دينار يا درهم، از طلا باشد يا از نقره؟
علىعليهالسلام
فرمود: «هر دو در نزد من از سنگ اند، (تحقيق كن) آن چه كه به حال آن فقير نافع تر است، همان را بده.»
تنها عامل به آيات قرآنى
افراد ثروتمند تا فرصتى به دست مى آورند، جهت اظهار اين كه پيش پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
از تقرب و منزلت خاصى برخوردارند، نزد حضرت مى آمدند. از اين رو خداوند متعال با صدور دستور در آيه شريفه ذيل، ايشان را به امتحان كشيد.
و چهره واقعى ايشان را به مردم معاصر و آيندگان نشان داد. (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً
)؛ اى ايمان داران! قبل از رفتن نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
صدقه اى بپردازيد.»
همه صحابه، غير از علىعليهالسلام
در آن امتحان مردود شدند. علىعليهالسلام
مى خواست نزد پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
برود؛ و ليكن از آن جا كه پولى نداشت، يك دينار قرض كرد و آن را به ده درهم تبديل نمود و در هر شرفيابى حضور رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
يك درهم صدقه داد. سرانجام خداوند متعال با نزول آيه بعدى صحابه را سرزنش و ملامت نمود و حكم را نسخ كرد.
«أَ أَشْفَقْتُمْ أَن تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَاتٍ
.»
«آيا با صدقه دادن در نجواى با پيامبر، ترسيديد فقير شويد»
در اين رابطه علىعليهالسلام
فرمود: «اگر كسى به آن آيه عمل نمى نمود، خداوند متعال عذاب نازل مى كرد؛ و ليكن با عمل من، پروردگار متعال عذاب را از آنان برداشت.»
وقف قنات ينبع
ايوب بن عطيه مى گويد: از امام صادقعليهالسلام
شنيدم كه فرمود: "رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
از زمين هاى غنايم جنگى كه بين مسلمانان تقسيم كرد سهمى در اختيار علىعليهالسلام
گذاشت.
آن حضرت بلادرنگ در آن قناتى حفر كرد كه آب آن همچون گردن شتر به آسمان فواره مى زد، امامعليهالسلام
آن قنات را«ينبع» ناميد. آب فراوان آن قنات، مايه نشاط و روشنى چشم اهالى آن جا شد و فردى از آنان به علىعليهالسلام
به جهت توفيق اين خدمت بشارت داد، حضرت در پاسخ او فرمود:
«به وارث خبر دهيد، خبر دهيد اين قنات وقف زايران خانه خدا و رهگذرانى است كه از اين جا به مكه مى گذرند، كسى حق فروش و هبه آب آن را ندارد و فرزندانم هم هرگز آن را به ميراث نمى برند، پس هر كس آن را بفروشد و هبه كند لعنت خداوند و ملايكه و همه مردم بر او باد، خداوند مستحبات و فرايض او را قبول نكند.»
انفاق يك دينار و واجب شدن بهشت
روزى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نماز صبح را در مسجد خواند. مسجد مملو از جمعيت بود، حضرت رو به آنها كرد و فرمود:
«كدام يك از شما امروز مالش را براى رضاى خدا انفاق كرده است؟»
همه ساكت شدند، تنها علىعليهالسلام
عرضه داشت: «براى خريد طعام از منزل بيرون آمدم و تنها يك دينار همراه داشتم؛ اما بين راه مقداد بن اسود را ديدم كه آثار گرسنگى در صورتش پيدا بود، لذا دينار را به او دادم.»
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: «بهشت براى على واجب شد.»
در اين ميان نفر دومى از جا برخاست و گفت: يا رسول اللّه! من امروز بيشتر از علىعليهالسلام
انفاق كردم؛ زيرا به مرد و زنى كه هزينه معاش نداشتند دو هزار درهم عطا كردم. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
سكوت كرد و چيزى نفرمود، آن ها كه در مسجد بودند گفتند: «اى رسول خدا! چرا درباره علىعليهالسلام
فرمودى بهشت بر او واجب شد، اما در مورد اين مرد كه بيشتر صدقه داده بود نفرمودى بهشت بر او واجب شد؟»
حضرت در جواب آنها فرمود: «آيا نمى بينيد گاهى خدمتگزارى هديه كوچكى براى مالك و ارباب خود مى برد و او آن هديه را مى پذيرد و نيكو مى پسندد و موقعيت آورنده هديه را بالا مى برد؛ اما خادم ديگر هديه بيشتر و بزرگترى مى برد؛ اما ارباب هديه را پس مى دهد و آورنده را سبك مى شمرد؟»
همه گفتند: بله يا رسول اللّه! ممكن است گاهى چنين باشد.
حضرت فرمود: «دوست شما علىعليهالسلام
هم چنين است؛ زيرا دينارى را داد و قصدش اطاعت فرمان خدا و از بين بردن فقر يك مؤ منى بود؛ اما دوست ديگر شما چنين قصدى نداشته، اگر چه عطاى او با عطاى من برابر بود؛ اما هدفش از اين كار علو و بزرگى بر على بن ابى طالب بود، لذا خداوند عمل او را ساقط و بى ارزش كرد و براى او وبالى گردانيد.»
گريه علىعليهالسلام
زنى به نام سوده، دختر عماره، وقتى به عنوان دادخواهى از يكى از حكام در هنگام نماز به نزد آن بزرگوار آمد و ماجرا را به عرض رسانيد، امامعليهالسلام
فورا نشست و شروع به گريه كرده، گفت:
«اللهم انت الشاهد على و عليهم اَنى لم امرهم بظلم خلقك و لا بترك حقك
...»
«خدايا! تو شاهد و گواهى بر من و بر ايشان كه من به ايشان دستور ندادم كه به خلق تو ظلم كنند و حق تو را واگذارند...»
و در همان حال دستور عزل او را صادر كرده و به همان زن داد.
انفاق سيصد دينار اهدايى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در سه شب
يكى از آياتى كه مفسران گفته اند در شاءن اميرمؤ منان علىعليهالسلام
نازل شده، اين آيه شريفه است:
«رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه
...»
«مردانى كه نه تجارت و نه معامله، آن ها را از ياد خدا غافل نمى كند...»
ابن عباس در تفسير آيه فوق مى گويد: «هو واللّه اءميرالمؤ منين؛ به خدا قسم، او اميرمؤ منان است.»
سپس در ادامه سخن گفت: «و ذلك أن النبى أعطى عليا يوما ثلاثمائة دينار اهديت إليه
» «روزى به نبى گرامى اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
سيصد دينار هديه داده شد و آن حضرت همه را به علىعليهالسلام
عطا كرد.»
اميرمؤ منان علىعليهالسلام
مى فرمايد:
«آن سيصد دينار را از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
گرفتم و با خود گفتم: امشب از اين دينارها صدقه خواهم داد كه مورد قبول درگاه احديت واقع شود.»
«هنگامى كه نماز عشا را با رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
خواندم، صد دينار از آن پول را برداشتم و از مسجد خارج شدم، زنى به نزد من آمد و آن دينارها را به او دادم، امام فردا صبح كه شد، شنيدم كه مردم مى گويند: على در شب قبل صد دينار به يك زن بدهكار داده است. من از اين خبر، خيلى غضبناك شدم.»
علىعليهالسلام
مى فرمايد:
«شب كه شد، باز نماز را با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
خواندم و صد دينار از پول ها را برداشتم و از مسجد بيرون شدم، با خود گفتم امشب صدقه را به كسى مى دهم كه خداوند از من قبول كند. در بين راه مردى را ديدم و آن صد دينار را به او دادم؛ اما صبح فردا باز مردم مدينه گفتند: على صد دينار به مرد دزدى داده است.
از اين خبر بسيار غمگين شدم و با خود گفتم: به خدا سوگند، امشب صدقه را به كسى خواهم داد كه مورد قبول پروردگار قرار گيرد، نماز عشا را كه با حضرت خواندم، از مسجد بيرون آمدم، در حالى كه صد دينار با من بود.
مردى را ملاقات كردم و پول ها را به او دادم، اما هنگامى كه صبح شد اهل مدينه گفتند: على ديشب صد دينار صدقه به مرد ثروتمندى داده است. باز اين خبر مرا بسيار غمگين نمود، لذا به محضر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
آمدم و داستان سه شب گذشته را براى حضرتش بيان كردم.»
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود:
«يا على! اين جبرييل است كه درباره تو مى گويد: همانا خداوند عز و جل صدقات تو را پذيرفته است و عملت را پاك گردانيد؛ زيرا صد دينار اولى كه به آن زن فاسد دادى، او به منزل كه برگشت در درگاه خداى متعال توبه نمود و آن صد دينار را سرمايه قرار داد و در طلب مردى است تا با او ازدواج نمايد.
و اما صدقه شب دوم تو به دست مرد سارقى رسيد و او پس از آن كه به منزل رفت به درگاه خداى خود از گناه سرقتش توبه كرد و آن صد دينار را سرمايه تجارتش قرار داد.
و اما صدقه سومى كه دادى، در دست ثروتمندى قرار گرفت كه سال ها بود زكات مالش را نمى داد، پس وقتى به منزلش برگشت خود را توبيخ كرد و به نفس خود گفت: اى بخيل! اين على بن ابيطالب است، با اين كه مالى ندارد صد دينار به من صدقه داد، در حالى كه خداوند بر اموال زيادى كه من دارم زكات قرار داده و چند سالى است زكات آن را نداده ام؛ لذا حساب مالش را كرد و زكات زيادى پرداخت.
پس خداوند درباره تو اين آيه(
رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ
)
نازل فرموده است.»
آن چه گفته شد، گوشه اى از اخلاص بزرگ مردى است كه رفتارهاى خالصانه اش اعجاب همگان را برانگيخت و براى هميشه اسوه و نمونه بشر گرديد.
نقل فضايل علىعليهالسلام
براى معاويه
ضرار بن ضمره نهشلى به معاوية بن ابى سفيان وارد شد، معاويه به او گفت: علىعليهالسلام
را برايم وصف كن.
گفت: مرا معاف مى دارى؟
گفت: نه ضرار.
گفت: علىعليهالسلام
را رحمت كند. در ميان ما چون يكى از ما بود و وقتى نزد او مى رفتيم ما را به خود نزديك مى كرد و چون از او پرسشى مى كرديم به ما جواب مى داد و چون به ديدنش مى رفتيم ما را مقرب مى ساخت. در به روى ما نمى بست و دربانى بر ما نمى گمارد و به خدا با همه اين كه ما را به خود نزديك مى كرد و به ما نزديك بود از هيبتش ياراى سخن گفتن با او نداشتيم و از بزرگواريش آغاز سخن با و نمى كرديم و چون لبخند مى زد دندان هايى داشت مانند در رشته كشيده.
معاويه گفت: وصف بيشترى از او كن.
ضرار گفت: رحم اللّه عليا، به خدا بسيار بيدار بود و كم خواب. همه وقت شب و هر ساعت روز قرآن مى خواند و جان در راه خدا مى داد و اشك به آستان و مى ريخت. پرده براى او افكنده نمى شد و كيسه هاى زر از ما ذخيره نمى كرد براى وابسته خود نرمى نداشت و بر جفاكاران بدخويى نمى كرد.
اگر او را مى ديدى كه در محراب عبادت متمثل مى شد در وقتى كه شب پرده ظلمت افكنده و اختران سرازير افق شدند و او دست به ريش گرفته و چون مار گزيده بر خود مى پيچيد و چون غمنده مى گريست و مى گفت: «اى دنيا! خود را به رخ من مى كشى و مرا مشتاق خود مى سازى؟ هيهات! هيهات! من نيازى به تو ندارم و تو را سه طلاق دادم كه رجوعى ندارد.»
سپس مى فرمود: «آه آه، از دورى راه و كمى توشه و سختى طريق.»
معاويه گريست و گفت: اى ضرار! تو را بس است. به خدا، على چنين بود. خدا رحمت كند ابوالحسن را.
ايثار خاندان نبوت
شب فرا رسيد، هنگام نماز عشاء بود، مسلمين در مسجد مدينه براى اداى نماز با پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
جمع شده بودند، نماز عشاء به جماعت خوانده شد. پس از نماز، هنوز صف هاى نماز برقرار بود كه مردى از ميان صف برخاست و به حاضران گفت:
«من مردى غريب و گرسنه هستم، از شما تقاضاى غذا دارم.»
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود «از غربت و غريبى، سخن مگو كه با ياد آن رگ هاى قلبم بريده مى شود، بدان كه افراد غريب چهار عدد هستند:
۱- مسجدى كه در ميان قبيله و قومى باشد؛ ولى در آن نماز نخوانند.
۲- قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند.
۳- دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد؛ ولى مردم به او بى اعتنا باشند و او را تنها بگذارند.
۴- اسيرى كه در ميان كافران خدانشناس باشد.»
سپس پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
رو به به جمعيت كرد و فرمود: «كيست در ميان شما كه عهده دار مخارج زندگى اين مستمند شود تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشت گردد؟»
در ميان جمعيت، امام علىعليهالسلام
برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه (س) گفت.
در خانه غذايى جز به اندازه يك نفر نبود با اين كه علىعليهالسلام
و فاطمه (س) و فرزندانشان گرسنه بودند و علىعليهالسلام
در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت. فاطمه (س) جريان را به عرض علىعليهالسلام
رساند، در عين حال، علىعليهالسلام
فرمود: «آن طعام را حاضر كن.»
فاطمه (س) غذا را حاضر كرد، علىعليهالسلام
به آن غذا نگاه كرد، ديد كم است، با خودش گفت: «اگر از آن غذا بخورم، مهمان سير نمى شود، و چنانچه از آن نخورم، مهمان هم از آن غذا نخواهد خورد.» (و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.)
طرحى به نظر علىعليهالسلام
رسيد و آن اين بود كه به فاطمه (س) آهسته فرمود: «چراغ را روشن كن؛ ولى در روشن كردن چراغ، دست به دست كن و طول بده، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.»
و خود علىعليهالسلام
نيز دهانش را مى جنبانيد و وانمود مى كرد كه غذا مى خورد و فقير بى آن كه متوجّه شود، به طور كامل غذا خورد و سير شد و كنار نشست و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه علىعليهالسلام
براى اداى نماز به مسجد رفت، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
از او پرسيد: «با مهمان چه كردى؟ آيا غذايش دادى؟»
علىعليهالسلام
فرمود: «آرى! سپاس خداوند را كه كار به نيكويى انجام شد.»
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به علىعليهالسلام
فرمود: «خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد و جبرييل، اين آيه را در شأن شما خواند:
(
وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ
)
:
«آن ها، تهى دستان را بر خودشان مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن (غذا) داشته باشند.»
علىعليهالسلام
همراه فقرا
در اسلام در پنج مورد، وليمه دادن (يعنى سور دادن) استحباب مخصوص دارد:
۱- هنگام ازدواج ۲- در ختنه كردن بچه ۳- خانه خريدن ۴- از حج آمدن ۵- بچه دار شدن
در حكايت آمده: شخصى به حضور علىعليهالسلام
رسيد و آن حضرت را براى وليمه ازدواج پسرش دعوت كرد، علىعليهالسلام
به او فرمود: «چه كسانى را دعوت كرده اى؟» او چند نفر از اعيان و اشراف را نام برد، حضرت فرمود: «چرا فقرا و مستمندان را دعوت نكرده اى؟»
او عرض كرد: امشب شما و اينان كه نامشان را بردم دعوت داريد، فردا شب فقرا را دعوت مى كنم.
امامعليهالسلام
فرمود: «فردا شب هم من با فقرا مى آيم.»
او عرض كرد: من فقيرى را نمى شناسم تا او را دعوت كنم.
حضرت فرمود: «من مى شناسم، فردا شب با جمعى از فقرا به خانه تو مى آييم.» شب موعود فرا رسيد، حضرت علىعليهالسلام
همراه ۵۰ نفر از فقرا و ضعفا كه شام نداشتند به مهمانى و مجلس وليمه تشريف برد.
قرار دادن مردم در منزلت خويش
مردى آمد و گفت: اى اميرمؤ منان! مرا به تو حاجتى است و آن را پيش از آن كه به تو گويم به خدا عرضه داشتم، اگر آن را برآورى خدا را ستايش كنم و تو را سپاس گويم، و اگر آن را بر نياورى خدا را ستايش كنم و تو را معذور دارم.
علىعليهالسلام
فرمود: «حاجتت را بر زمين بنويس كه دوست ندارم خوارى خواهش را در چهره ات ببينم.»
آن مرد نوشت: من نيازمندم.
علىعليهالسلام
فرمود: «برايم حلّه اى بياوريد.»
آوردند، آن مرد آن را گرفت و پوشيد سپس گفت: «مرا حلّه اى پوشاندى كه روزى جلوه اش كهنه مى شود و من تو را حلّه اى از ثناى زيبا خواهم پوشاند.»
اگر به ثناى زيباى من نايل شوى به مكرمتى دست يافته اى كه به جاى آن چيز ديگرى نخواهى خواست.
ثنا و ستايش ياد صاحبش را زنده مى دارد، مانند ياران كه كوه و دشت را از ترى خود زنده مى سازد.
«به خاطر بزرگى و كبرى كه به دست مى آورى به روزگار بى اعتنا مشو، كه هر بنده اى به پاداش عمل خود خواهد رسيد.»
علىعليهالسلام
فرمود: «برايم دينار بياوريد.»
صد دينار آوردند، همه را به سائل داد. اصبغ گويد: من گفتم: اى اميرمؤ منان! يك حلّه و صد دينار به او بخشيدى!
فرمود: «آرى، از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم كه مى فرمود: «هر يك از مردم را در جاى و منزلت خودش قرار دهيد» و منزلت اين مرد در نزد من همين بود.»
بخشش علىعليهالسلام
مردى نزد علىعليهالسلام
آمد و گفت: يا اميرالمؤ منين! من حاجتى دارم. فرمود: «آن را بر زمين بنويس، من بدحالى تو را آشكار مى نگرم» بر زمين نوشت: من فقير و نيازمندم. علىعليهالسلام
فرمود: «اى قنبر! دو جامه به او بپوشان.» و او شروع به سرودن نمود و مى گفت:
گرم تو جامه ز نخ داده اى كه كهنه شود
|
|
بپوشمت ز ستايش هزارها جامه
|
ستايشم ز براى تو حرمتى باشد
|
|
كه جاى آن نپذيرى هزار بيژامه
|
شود ز مدح و ثنا زنده نام صاحب آن
|
|
چنان كه زنده شود كوه و دشت از باران
|
به عمر خويش زاحسان به كس كناره مكن
|
|
كه بنده راست جزا طبق آن چه كرده عيان
|
علىعليهالسلام
فرمود صد دينار طلا به او دادند و به او عرض شد: ياعلى! او را توانگر ساختى.
فرمود: «من از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم كه مى فرمود: از مردم قدردانى كنيد.» سپس على فرمود: «من از مردمى در شگفتم كه به پول خود بنده ها را مى خرند و آزادگان را به احسان خود نمى خرند.»
رفع كننده اندوه نيازمندان
خالد بن ربعى گويد: اميرالمؤ منينعليهالسلام
براى كارى به مكه رفت، عرب بيابانى را ديد كه به پرده خانه كعبه چسبيده و مى گويد: اى صاحب خانه! خانه خانه تو است و مهمان، مهمان تو و هر مهمانى حق پذيرايى از ميزبانش دارد، امشب به آمرزش مرا پذيرايى كن.
اميرالمؤ منين به اصحابش فرمود: «سخن اين اعرابى را نشنويد؟» گفتند چرا؟
فرمود: «خدا كريم تر از آن است كه مهمان خود را براند.»
گويد: شب دوم او را ديد كه به ركن چسبيده و مى گويد: اى عزيزى كه از تو عزيزتر نيست! مرا به عزت خود عزتى ده كه كسى نداند چون است. به تو رو كردم و توسل جستم به حق محمد و آل محمد بر تو، به من بده آن چه ديگرى ندهد و بر گردان از من آن چه ديگرى بر نگرداند.
اميرالمؤ منينعليهالسلام
فرمود: «به خدا، اين دعا همان اسم اعظم است، به لغت سريانى. حبيبم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به من خبر داده بهشت خواست و خدا به او داد و درخواست رفع دوزخ نمود و خدا آن را از وى گردانيد.»
شب سوم ديد به همان ركن چسبيده و مى گويد: اى كه مكانى گنجايش تو ندارد و چگونگى ندارى! به اين اعرابى چهارهزار درهم بده.
اميرالمؤ منينعليهالسلام
نزد او رفت و فرمود: «اى اعرابى! از خدا پذيرايى خواستى پذيرايت شد. بهشت خواستى به تو داد. درخواست كردى دوزخ را از تو بگرداند، گردانيد. حال امشب از او چهار هزار درهم مى خواهى.»
اعرابى گفت: تو مطلوب منى و از پروردگارت حاجت خواستم.
فرمود: «اى اعرابى! بخواه»
گفت: هزار درهم براى صداق مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرض و هزار درهم براى خريد خانه و هزار درهم براى مخارج زندگى.
فرمود: «اى اعرابى! انصاف دادى؛ چون من از مكه رفتم در مدينه رسول مرا بجو.»
اعرابى يك هفته در مكه ماند بعد آمد به مدينه دنبال اميرالمؤ منينعليهالسلام
و فرياد مى زد: چه كسى مرا به خانه اميرالمؤ منين راهنمايى مى كند؟ حسين بن على در اين ميان فرمود: «من تو را به خانه او راهنمايى مى كنم. من پسر اويم.»
اعرابى گفت: پدرت كيست؟
فرمود: «اميرالمؤ منين على بن ابيطالب.»
عرض كرد: مادرت كيست؟
فرمود: «فاطمه زهرا، سيده نساءالعالمين.»
عرض كرد: جدت كيست؟
فرمود: «رسول خدا، محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب.»
عرض كرد: جده ات كيست؟
فرمود: «خديجه دختر خويلد.»
عرض كرد: برادرت كيست؟
فرمود: «ابومحمد حسن بن على»
گفت: همه اطراف دنيا را جمع كردى، برو نزد اميرالمؤ منين و بگو اعرابى صاحب ضمانت در مكه بر در خانه است.
گويد: حسين بن علىعليهالسلام
وارد خانه شد و گفت: «پدر جان! يك اعرابى بر در خانه است و شما را ضامن در مكه مى داند.»
علىعليهالسلام
فرمود: «اى فاطمه! چيزى دارى كه اين اعرابى بخورد؟»
فرمود: «به خدا نه.»
گويد: اميرالمؤ منين لباس پوشيد و بيرون رفت و گفت: «ابوعبداللّه، سلمان فارسى را نزد من آريد.» سلمان آمد به او فرمود: «باغى كه رسول خدا برايم كاشته به تجار بفروش.»
سلمان آن را به دوازده هزار درهم فروخت و اعرابى را حاضر كرد و چهار هزار درهمش را به او داد و چهل درهم ديگر هم براى خرج سفر به او داد. خبر به گدايان مدينه رسيد، گرد او را گرفتند. مردى از انصار اين خبر را به فاطمه رسانيد، او فرمود: «خدا به تو خير دهد» علىعليهالسلام
پول ها را مقابل خود ريخت، يارانش جمع شدند سپس با مشت بين آنها تقسيم كرد تا يك درهم نماند. وقتى به منزل آمد، فاطمه به او گفت: «پسر عمو، باغى را كه پدرم برايت كاشته بود فروختى.» فرمود: «آرى، به بهتر از آن در دنيا و آخرت.»
گفت: «پولش كجا است؟»
فرمود: «به ديده هايى دادم كه نخواستم دچار خوارى سؤ ال شوند.»
فاطمه گفت: «من دو پسرت گرسنه ايم و بى شك تو هم مانند ما گرسنه اى، يك درهمش به ما نمى رسيد؟»
بعد دامن علىعليهالسلام
را گرفت، على فرمود: «فاطمه مرا رها كن»
گفت: «نه به خدا تا پدرم ميان ما و تو حكم باشد.»
جبرييل به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نازل شد و گفت: «اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: از من به على سلام برسان و به فاطمه بگو حق ندارى جلو دست على را به دامنش بچسبى، بگيرى.»
چون رسول خدا به منزل على آمد، ديد فاطمه به او چسبيده است. فرمود: «دختر جان! چرا به على چسبيدى.»
گفت: «پدر جان! باغى را كه تو برايش كاشتى، به دوازده هزار درهم فروخته و يك درهم آن را براى ما نگذاشته كه خوراكى بخريم.»
فرمود: «دختر جان! جبرييل از پروردگارم به من سلام رساند و مى فرمود: به على از پروردگارش سلام برسان و به من دستور داده به تو بگويم حق ندارى جلوى دست او را بگيرى.»
فاطمه گفت: «از خدا آمرزش مى جويم و ديگر چنين نكنم.»
فاطمه فرمايد: پدرم به سويى رفت و على به سوى ديگر و طولى نكشيد كه پدرم هفت درهم آورد و فرمود: «اى فاطمه! پسر عمويم كجا است؟»
گفتم: «بيرون رفت.»
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: «اين هفت درهم را بگير و چون پسر عمويم آمد بگو با آن براى شما خوراكى بخرد.»
بلافاصله علىعليهالسلام
آمد و فرمود: «پسر عمويم برگشت، من بوى خوشى مى شنوم.»
فاطمه گفت: «آرى چيزى هم به من داد كه با آن خوراكى بخريم.»
على فرمود: «آن را بياور.»
من آن هفت درهم را به او دادم.
فرمود: «بسم اللّه و الحمدللّه كثيرا طيبا، اين روزى خداوند است.» سپس فرمود: «اى حسن! با من به بازار بيا.»
در اين ميان به مردى رسيدند كه مى گفت: كيست كه به داراى وفادار قرضى بدهد.
فرمود: «پسرجان! به او بدهيم؟»
فرمود: «آرى به خدا پدرجان.»
على هفت درهم را به او داد، حسن عرض كرد: «پدرجان! همه درهم ها را به او دادى؟»
فرمود: «آرى پسرم آن كه كم داده مى تواند بسيار بدهد.»
گويد: علىعليهالسلام
به خانه كسى رفت كه از او چيزى قرض كند، يك اعرابى به او رسيد و گفت: اى على! اين شتر مرا بخر. فرمود: «پولى همراه با من نيست.»
گفت: مهلت مى دهم.
فرمود: «به چند درهم مى دهى؟»
گفت: صد درهم.
فرمود: »اى حسن! آن را بگير.»
آن را گرفت و رفت، يك اعرابى ديگر مثل او در جامه ديگرى رسيد و گفت: «يا على! اين شتر را مى فروشى؟»
فرمود: «براى چه مى خواهى؟»
گفت: اول غزوه اى كه پسر عمويت پيامبر رود از آن استفاده كنم.
فرمود: «اگر مى خواهى بى بها به تو مى دهم.»
گفت: بهايش همراه من است و به بها مى خرم چند آن را خريدى؟
فرمود: «صد درهم»
اعرابى گفت: من آن را صد و هفتاد درهم مى خرم.
على فرمود: «صد و هفتاد درهم را بگير و شتر را بده تا صد درهم را به اعرابى بدهيم و با هفتاد درهم چيزى بخريم.» حسن درهم ها را تحويل گرفت و شتر را تسليم داد، على فرمايد: «رفتم دنبال اعرابى كه از او شتر را خريده بودم تا بهايش را به او بدهم، ديدم رسول خدا ميان راه در جايى نشسته كه هرگز در آن جا نديده بودمش چون نگاهش به من افتاد، لبخندى زد تا دندانهاى آسيابش نمايان شد.»
على فرمود: «هميشه خندان و خوشرو باشيد مانند امروز.»
پيامبر فرمود: «اى ابوالحسن! آن اعرابى را مى جويى كه به تو شتر داد تا بها به او بدهى؟»
گفتم: «پدر مادرم قربانت. آرى به خدا.»
فرمود: «يا ابوالحسن! آن كه به تو فروخت جبرئيل و آن كه خريد ميكاييل، و آن درهم ها از نزد رب العالمين بود، به خوبى خرج كن و از ندارى نترس.»
آبروى مؤمن
اميرمؤ منانعليهالسلام
مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد.
شخصى در آن جا بود به علىعليهالسلام
گفت: «آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى؟ به علاوه يك وسق براى او كافى بود.»
اميرمؤ منان علىعليهالسلام
به او فرمود:
«خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى، اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است، پس از سؤ ال او، به او بدهم، چيزى به او نداده ام؛ بلكه قيمت چيزى (آبرويى) را كه به من داده، به او داده ام؛ زيرا اگر صبر كنم تا او سؤال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد، آن رويى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من، به خاك مى ساييد.»
نمونه هاى زهد على
علىعليهالسلام
چنين بود؛ او صدهزار هسته خرما مى برد، گفتند: چيست؟
فرمود: «درخت خرما است.» و آن هسته ها خرما شد و سپس آنها را در راه خدا وقف كرد.
على و همسر گراميش فاطمه زهرا و فرزندانش حسن و حسينعليهالسلام
سه شبانه روز با آب خالى افطار مى كنند و روزه مى گيرند و خوراك خويش را به مسكين و يتيم و اسير مى دهند و آيه(
وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَىٰ حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا
)
در شاءن آنان نازل مى شود.
علىعليهالسلام
شبى مهمان را بر خود و خانواده خويش مقدم مى دارد، خود و بچه ها و همسرش گرسنه مى خوابند و آيه(
وَيُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ
)
در شأنش نازل مى گردد.
در تاريخ بشر بعد از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
كمتر كسى ديده شده كه مثل علىعليهالسلام
چنين روح بلندى داشته باشد و در مقام ايثار و از خود گذشتگى تا به اين حد رنج خود و راحت ياران را طلبيده باشد.
آرى، زهد اسلامى در روح هر كس جلوه گرى كند، او را به ايثار و فداكارى و از خود گذشتگى فرا مى خواند، صفتى كه از با شكوه ترين مظاهر جمال و جلال انسانيت است؛ زيرا حرص و بخل و خودخواهى و منفعت جستن بر طبيعت بسيارى از انسان ها غالب است و كسى كه از اين رذايل گذشته و به آن فضايل آراسته باشد، شايسته تكريم و احترام والايى است.
ترجيح فقيران بر خود
«عقاد مصرى» از «سفيان ثورى» نقل مى كند كه گفت:
«علىعليهالسلام
آجرى بر آجرى و خشتى بر خشتى ننهاد و نه چوبى روى چوبى، حتى حاضر نشد در كاخ سفيد كوفه وارد شود و فقرا را بر خود ترجيح داد و آنها را در آنجا مسكن داد و گاهى اوقات شمشيرش را مى فروخت تا عبا و طعام خود را تهيه كند.»
بى نيازى قريش در گِروه صدقات على
صدقات اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
در اثر فعاليت كشاورزى و زراعت و غرس اشجار و حفر قنوات و عمران و آبادى اراضى مخصوص جريانش به چهل هزار دينار در سال مى رسد و مجموع آن را تا هشتاد هزار دينار نوشته اند كه بين فقرا و قريش تقسيم مى كرد و عرصه آن را وقف بر قريش كرد و مى فرمود: «صدقات على، همه قريش را بى نياز مى كند.»
وصيت بينوايان و مظلومان
علىعليهالسلام
در وصيت خويش بيش از شهادت به فرزندانش فرمود: «خدا را در امت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بنگريد كه مبادا در ميان عالم مظلوم واقع شوند. بينوايان و محتاجان را فراموش نكنيد. آنها را شريك زندگى خود قرار دهيد و خدا را شاهد خود بگيريد. نسبت به كنيزان و غلامان رؤ وف و مهربان باشيد و خدا را ناظر بر فرمان خود بر آنها بدانيد.»
رفع مظلوميت بعد از نماز
علىعليهالسلام
در دوران حكومت خود، روزها پس از نماز ظهر و زمانى كه مردم از گرماى هوا خسته شده و براى استراحت به خانه مى رفتند، او در آن هواى وسط روز در كوچه ها و خيابان ها قدم مى زد تا راه ورود مظالمى را به خانه اى سد كند و درگيرى و نابسامانى محتملى را در جامعه از بين ببرد.
همدرد محرومان
علىعليهالسلام
هيچ گاه خود را از مردم دردمند دور نمى داشت، به ويژه در عصر خلافت.اين سخن اوست كه مى فرمود:
«أقنع من نفسى يان يقال اميرالمؤ منين، و لا اشاركهم فى مكاره الدهر
.»
«آيا من دلم را تنها به اين خوش كنم كه مردم مرا اميرالمؤ منين بخوانند و در دشوارى هاى زندگى با آنها مشاركت نداشته باشم؟»
در دوران حكومت، خود را با ضعيف ترين مردم تطابق مى داد و به عثمان بن حنيف مى نويسد كه:«شبانه روزى را به دو قرص نان و خرمايى قناعت دارد و اين بدان خاطر است كه افراد مناطق دوردست در عين فقر و گرفتارى و در عين گرسنگى اين دلگرمى برايشان باشد كه امام شان وضعى بهتر از وضع زندگى آنها ندارد.»
اما در آن چه كه مربوط به دوران قبل از حكومت است، اسناد فريقين نشان مى دهند كه شرايط او بهتر از شرايط زندگى طبقه پايين تر از متوسط نبود، با همه كار و تلاشى كه داشت، با همه درآمدهايى كه براى خود راهم مى كرد، كمترين بهره را از زندگى مى گرفت و هميشه سعى داشت خود را شريك و هم سطح زندگى مردم كند.
مردم رنجديده و مصيبت زده جز اميرالمؤ منين علىعليهالسلام
براى خود همدردى نمى ديدند و مستمندان و افتادگان غير از سراى او خانه اى را نمى جستند. او حتى در عين نادارى كه مبلغى را قرض كرده و براى تهيه آب و نان به خانه مى رفت، وقتى كه حالت آشفته ناشى از فقر مقداد را ديد، آن مبلغ را به او داد و خود دست خالى به خانه برگشت.