منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه)

منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه)0%

منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه) نویسنده:
گروه: تعلیم و تربیت

منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفى دلشاد تهرانى
گروه: مشاهدات: 11149
دانلود: 2249

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 46 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11149 / دانلود: 2249
اندازه اندازه اندازه
منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه)

منظر مهر (مبانی تربیت در نهج البلاغه)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مفهوم فطرت

واژه فطرت از ماده "فطر" به معناى شكافتن و شكاف ،(٩٨) و اصل واژه "فَطْر" به معناى شكاف طولى است(٩٩) استعمالهاى گوناگون اين واژه همه از همين معنا گرفته شده است ، چنانكه گويند : "فطر ناب البعير" يعنى دندان نيش شتر بيرون زد؛ و "تفطرت و انفطر الارض بالنبات " يعنى زمين شكافت و گياه را رويانيد؛ و "تفطر و انفطر القضيب " يعنى شاخه شكافته شد (كه برگ از آن سر زند)؛ و "فُطر" و "فِطر" گياه نوك زده از زمين را گويند.(١٠٠) بنابراين "فَطر" شق و پاره كردن است و از همين اصل به معناى ابداع و آفرينش ابتدايى و بدون سابقه و خلقت آمده است ،(١٠١) زيرا در خلقت گويا پرده عدم و حجاب غيبت دريده مى شود؛ و از همين رو "افطار صائم " به كار مى رود، گويا هياءت اتصال امساك پاره مى شود.(١٠٢) "فطر الله الخلق " همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد،(١٠٣) چنانكه اميرمؤ منان علىعليه‌السلام درباره آفرينش مورچه فرموده است :

اءلا ينظرون الى صغير ما خلق ، كيف اءحكم خلقه ، و اءتقن تركيبه ، و فلق له السمع و البصر، و سوّى له العظم و البشر! انظروا الى النمله فى صغر جثتها، و لطافه هيئتها، لا تكاد تنال بلحظ البصر، و لا بمستدرك الفكر، كيف دبت على اءرضها، و صبت على رزقها، تنقل الحبه الى جحرها، و تعدها فى مستقرها. تجمع فى حرها لبردها، و فى وردها لصدرها؛ مكفول برزقها، مرزوقه بوفقها؛ لا يغفلها المنان ، و لا يحرمها الديان ، و لو فى الصفاء اليابس ، و الحجر الجامس ! و لو فكرت فى مجارى اءكلها، فى علوها و سفلها، و ما فى الجوف من شراسيف بطنها، و ما فى الراءس من عينها و اءذنها، لقضيت من خلقها عجبا، و لقيت من وصفها تعبا! فتعالى الذى اءقامها على قوائمها، و بناها على دعائمها! لم يشركه فى فطرتها فاطر، و لم يعنه على خلقها قادر.(١٠٤)

آيا به خردترين چيزى كه آفريده نمى نگرند، كه چه سان آفرينش او را استوار داشته و تركيب آن را برقرار؟ آن را شنوايى و بينايى بخشيده و برايش ‍ استخوان و پوست آفريده بنگريد به مورچه و خردى جثه آن ، و لطافتش ، در برون و نهان چنان است كه به گوشه چشمش نتوان ديد، و با انديشيدن به چگونگى خلقتش نتوان رسيد. چگونه بر زمين جنبد و به روزى خود خُنبَد.(١٠٥) دانه را به لانه خود برد، و در قرارگاه خويش آماده اش مى كند. در گرما براى سرماى خود فراهم آرد، و به هنگام درون رفتن ، برون شدن را فرا ياد دارد. رزق او پذيرفته گرديده و روزى اش در خور وى رسيده نعمت دهنده او را وانگذارد، و پاداش دهنده محرومش ندارد، هر چند بر خشك سنگى باشد صاف و تابان ، يا بر سنگى فسرده در بيابان و اگر بنگرى در گذرگاههاى خوراك او كه چسان از بالا و زير پيوسته است به هم ، و آنچه درون اوست از غضروفهاى آويخته به دنده تا شكم ، و آنچه در سر اوست از چشم و گوش هم ، از آفرينش او جز شگفتى نتوانى ، و در وصف او به رنج درمانى پس ، بزرگ است خدايى كه او را بر دست و پاهايش برپا داشت و بر ستونهاى بدنش نگاه داشت در آفرينش آن آفريننده اى با او انباز نبود، و در خلقت آن توانايى ، وى را كارساز نه

با توجه به معناى ياد شده ، "فطرت " نيز به معناى آفرينش و خلقت است ، اما آفرينش و خلقتى خاص ، زيرا "فطرت " بر وزن "فعلة " آمده است و واژه چون بر وزن "فعلة " قرار گيرد، معناى هياءت و حالت انجام شدن فعل را مى گيرد.(١٠٦) بنابراين ، "فطرت " به مفهوم نوعى خاص از آفرينش است ؛ آفرينشى كه آدمى را به سوى كمال مطلق مى كشاند و به سمت حقيقت وجودى اش مى خواند.(١٠٧)

حقيقت فطرت

همه مردمان مفطور به فطرتى اند كه حقيقت آن فطرت ، عشق به كمال مطلق است ،(١٠٨) يعنى عشق به كمال بى نقص و جمال بى عيب ؛(١٠٩) و تمام فطرتها اعم از انبيا و اوليا، و مؤ منان و كافران ، و اشقيا و سعدا همه در اين جهت مساوى اند و هيچ تفاوتى ندارند.(١١٠)

اميرمؤ منان علىعليه‌السلام در اين باره فرموده است :

اللهم داحى المدحوات ، و دائم المسموكات ، و جابل القلوب على فطرتها : شقيها و سعيدها.(١١١)

بار خدايا! اى گستراننده هر گسترده ، و اى برافرازنده آسمانهاى بالا برده ؛ اى آفريننده دلها، بر وفق فطرت ، بدبخت بود يا نيكبخت

سرشت همه مردمان به گونه اى آفريده شده كه عاشق و طالب كمال مطلق است و همه تلاش آدمى در اين جهت است امام خمينى (ره) در اين باره چنين مى نويسد :

"بدان كه خداى تبارك و تعالى گرچه بر ماده هايى كه قابليت داشتند، همان را كه در خور استعداد و لياقتشان بود، بدون اينكه - العياذ بالله - بخلى بورزد افاضه فرمود، ولى در عين حال فطرت همه را، چه سعيد و چه شقى ، و چه خوب و چه بد، بر فطرت الله قرار داد و در سرشت همه انسانها عشق به كمال مطلق را سرشت ؛ و از آن رو همه نفوس بشرى را از خرد و كلان علاقه مند ساخت كه داراى كمالى بدون نقص و خيرى بدون شر و نورى بدون ظلمت و علمى بدون جهل و قدرتى بدون عجز باشند. و خلاصه مطلب آنكه فطرت آدمى عاشق كمال مطلق است ."(١١٢)

اين حقيقت منشاء تمام حركات و سكنات و زحمات آدميان است و همين حقيقت محرك تمام اعمال نوع انسان است ، و آنچه موجب اختلاف مردمان است ، تشخيص كمال و مصداق كمال مطلق است و هر كس ‍ معشوق و محبوب خود را در چيزى مى يابد و همه همت خود را متوجه او مى نمايد، ولى چون انسان به فطرت خود رجوع نمايد، در مى يابد كه حقيقت وجودش خواهان كمالى است كه نقصى نداشته باشد و عاشق جمالى است كه عيبى نداشته باشد، يعنى معشوق همگان كمال مطلق است(١١٣) امام خمينى (ره) در اين باره مى نويسد :

"بايد دانست كه عشق به كمال مطلق ، كه از آن منشعب شود عشق به علم مطلق و قدرت مطلقه و حيات مطلقه و اراده مطلقه و غير ذلك از اوصاف جمال و جلال ، در فطرت تمام عائله بشر است ، و هيچ طايفه اى از طايفه ديگر، در اصل اين فطرت ممتاز نيستند، گرچه در مدارج و مراتب فرق داشته باشند. لكن به واسطه احتجاب به طبيعت و كثرت ، و قلت حجب ، و زيادى و كمى اشتغال به كثرت ، و دلبستگى به دنيا و شعب كثيره آن ، در تشخيص كمال مطلق ، مردم متفرق و مختلف شدند. و آنچه كه اختلاف محيطها و عادات و مذاهب و عقايد و امثال آن ، در سلسله بشر تاثير نموده (است)، نه در اصل آن مثلا آن فيلسوف عظيم الشان كه عشق به فنون فلسفه دارد و همه عمر خود را در فنون كثيره و ابواب و شعب مقننه آن صرف مى كند، با آن سلطان و پادشاه كه به سعه نطاق سلطنت خود مى كوشد و در راه آن رنجها مى برد و عشق به نفوذ قدرت و سلطنت خود دارد، و آن تاجر كه عشق به جمع مال و ثروت و منال دارد، در اصل عشق به كمال فرق ندارند، لكن هر يك تشخيص كمال را در آن منظور خود دارند. و اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطا در مصداق محبوب است ، و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتّته پيدا شده است ، و هيچ يك از آنها آنچه را كه دلباخته اويند و دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند، محبوب آنها نيست ، زيرا كه هر يك از اين امور، محدود و ناقص است و محبوب فطرت ، مطلق و تام است ؛ و از اين جهت است كه آتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند.

چنانچه اگر سلطنت يك مملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوب حاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد، سلطنت مملكت ديگر طلب كند و چنگال عشقش به مطلوبى ديگر بند شود. و اگر آن مملكت را بگيرد، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و قدرت او آيد، و احتمال دهد كه در كرات ديگر، ممالكى هست از اينجا وسيعتر و بالاتر، آرزوى وصول به آن كند. و اگر جميع مُلك را در تحت سيطره خود در آورد، و از عالم ملكوت خبرى بشنود - ولو مومن به آن نباشد - آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مى دهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !

پس معلوم شد كه عشق ، متعلق به سلطنت محدوده نيست ، بلكه عشق سلطنت مطلقه در نهاد انسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى داند. و پرواضح است كه سلطنت مطلقه از سنخ سلطنتهاى دنياوى مجازى ، بلكه اخروى محدود نيست ، بلكه سلطنت الهيه ، سلطنت مطلقه (است)، و انسان طالب سلطنت الهيه و علم و قدرت الهى است ، و پديدآورنده خود را خريدار است ،(١١٤) و دل هر ذره را كه بشكافند آفتاب جمال حقيقت را در ميانش بينند.(١١٥)

پس جميع شرور - كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود - از احتجاب فطرت ، بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق و اكتناف آن به حجابها، شريّت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از آنكه خيّر، بلكه خير بوده است

و اگر اين حجابهاى ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار شريف فطرت برداشته شود، و فطرت الله به همان طور كمه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلى به روحانيت خود باشد، آن وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او هويدا شود، و محبوبهاى مجازى و بتهاى خانه دل را در هم شكند، و خودى و خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد، و دستاويز دلبرى شود كه تمام دلها - خواهى نخواهى - به آن متوجه است و تمام فطرت ها - دانسته يا ندانسته - طلبكار اويند. و صاحب چنين فطرت ، هر چه از او صادر شود، در راه حق و حقيقت است ، و همه در راه وصول به خير مطلق و جمال جميل مطلق است ، و خود اين فطرت مبداء و منشاء خيرات و سعادات است و خود خيّر، بلكه خير است ."(١١٦)

پس حقيقت فطرت عشق به كمال مطلق است و بستر تربيت حقيقى آدمى به سوى سعادتش همين بستر است

اقسام فطرت

انسان را دو فطرت است : فطرتى اصلى كه عشق به كمال مطلق است ، و فطرتى تبعى كه انزجار از نقص است ؛ و همه اعمال و رفتار، و تمام حركات و سكنات آدمى به اين دو فطرت باز مى گردد؛ و جاذبه ها و دافعه ها، دوستى ها و دشمنيها، اقبالها و ادبارها، تاءييدها و انكارها، تصديقها و تكذيبها، تمجيدها و تحقيرها، تعلقها و تنفرها، حسنها و قبحها، ايمانها و كفرها... همه و همه از عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص است ؛ "حتى شخصى كه انتحار مى كند از فرط محبت است نسبت به خود، به نحوى كه حاضر نيست زنده باشد و خود را غرق در شدائد و آلام بيند، و البته اين عمل مبتنى است بر زعم اينكه بعد از مرگ بدن زنده نباشد والا شدائد و مصائب حيات برزخى و ملكوتى به واسطه اين عمل قبيح يعنى انتحار به مراتب شديدتر و طولانى تر است و از اين جهت مؤ من محاسب هرگز اقدام به چنين عمل زشتى نمى نمايد."(١١٧)

انسان خواهان كمال مطلق و گريزان از هر نقص است ؛ و هر چند كه در مصاديق اشتباه مى نمايد، اما در مفهوم فطرت اصلى و تبعى اشتباهى راه ندارد. عموما چنين است كه انسان امرى ناقص را كمال مى پندارد و در پى او مى رود. انسان به هيچ چيز دلى نمى سپارد مگر اينكه كمالى در آن بيابد يا گمان نمايد؛ و از هيچ چيز نمى گريزد مگر اينكه نقصى در آن بيابد يا گمان نمايد، چنانكه شوقها و ترسهاى آدمى از همين دو فطرت منشاء مى گيرد؛ حتى ترس از مرگ - كه بازگشت همه ترسها بدان است - به فطرت انزجار از نقص باز مى گردد، زيرا آدمى به غلط مرگ را نقص تصور مى كند و از اين رو به فطرتش از آن مى گريزد، در حالى كه اگر آن را كمالى بداند از آن نخواهد ترسيد، بلكه شوقى بدان خواهد يافت ، همان طور كه اميرمؤ منان علىعليه‌السلام درباره خود فرموده است :

و الله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى اءمه(١١٨)

به خدا سوگند، دلبستگى پسر ابوطالب به مرگ از دلبستگى كودك به پستان مادر بيشتر است

و نيز فرموده است :

"و ان اءحب ما اءنا لاق الى الموت ."(١١٩)

آنچه بيشتر از هر چيز دوست دارم ، و مرا بايد، مرگ است كه به سر وقتم آيد.

عشق به شهادت به همين امر باز مى گردد، و هر كه شهادت را كمال بداند بدان عشق مى ورزد. امام علىعليه‌السلام در ضمن خطبه اى كه پس از شهادت محمد بن ابى بكر ايراد كرده چنين فرموده است :

فوالله انى لعلى الحق ، و انى للشهادة لمحب(١٢٠)

به خدا سوگند كه من بر حقم ، و به راستى كه دوستدار و شيفته شهادتم

آن كه دريافتى درست از كمال و نقص دارد، به فطرت خود به درستى روى مى كند و راه تربيت حقيقى را چنان كه بايد طى مى نمايد. روايت شده است كه علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره فتنه پرسش نمود و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سخنانى بيان نمود، سپس ‍ آن حضرت ، علىعليه‌السلام را از شهادتش آگاه كرد و به او فرمود :

"اءبشر، فان الشهادة من ورائك ."

اى على ، مژده باد تو را كه شهادت به دنبالت خواهد بود.

آنگاه فرمود :

"ان ذلك لكذلك ، فكيف صبرك اذن ؟"

سخن بدين منوال است ، شكيبايى تو آن هنگام بر چه حال است ؟

و علىعليه‌السلام گفت :

يا رسول الله ، ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن من مواطن البشرى و الشكر.(١٢١)

اى رسول خدا، نه جاى شكيبايى كردن است ، كه جاى مژده شنيدن و شكر گزاردن است

بنابراين خداى رحمان ، آدميان را بدين دو فطرت راه نموده و زمينه تربيتشان را به سوى حقيقتشان فراهم ساخته است امام خمينى (ره) در اين باره چنين مى نويسد :

"حق - تبارك و تعالى - با عنايت و رحمت خود، به يد قدرت خود، كه طينت آدم اول را مخمر فرمود، دو فطرت و جبلّت به آن مرحمت نمود : يكى اصلى ، و ديگر تبعى ، كه اين دو فطرت ، بُراق(١٢٢) سير و رَفرَف(١٢٣) عروج او است به سوى مقصد اصلى و آن دو فطرت ، اصل و پايه جميع فطرياتى است كه در انسان مخمر است و ديگر فطريات ، شاخه ها و اوراق آن است

يكى از آن دو فطرت - كه سمت اصليت دارد - فطرت عشق به كمال مطلق و خير و سعادت مطلقه است كه در كانون جميع سلسله بشر، از سعيد و شقى و عالم و جاهل و عالى (و) دانى ، مخمر و مطبوع است و اگر در تمام سلسله بشر، انسان تفحص و گردش كند و جميع طوايف متشتّته و اقوام متفرقه در عالم را تفتيش كند، يك نفر را نيابد كه به حسب اصل جبلت و فطرت ، متوجه به كمال و عاشق خير و سعادت نباشد. و مقصود از فطريات ، امورى است كه بدين مثابه باشد و از اين جهت ، احكام فطرت از اَبدهِ بديهيات و از اوضح واضحات خواهد بود و اگر چيزى چنين نشد از فطريات نخواهد بود.

و ديگرى از آن دو فطرت ، كه سمت فرعيت و تابعيت دارد، فطرت تنفر از نقص و انزجار از شر و شقاوت است كه اين مخمر بالعرض است ، و به تبع آن فطرت عشق به كمال ، تنفر از نقص نيز مطبوع و مخمر در انسان است

و اين دو فطرت كه ذكر شد، فطرت مخموره غيرمحجوبه است كه محكوم احكام طبيعت نشده و وجهه روحانيت و نورانيت آنها باقى است ، و اگر فطرت متوجه به طبيعت شد و محكوم به احكام آن گرديد و محجوب از روحانيت و عالم اصلى خود شد، مبداء جميع شرور و منشاء جميع شقاوتها و بدبختيهاست ."(١٢٤)

بر اساس فطرت عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص شكل مى گيرد كه فطريات آدمى ناميده مى شود و انسانيت انسان بدين امور است و رشد و تعالى آدمى بر اين امور استوار است

فطريات انسان

تمام امورى كه از عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص نشاءت مى گيرد فطريات انسان است : عشق و پرستش ، ستايش و نيايش ، زيبايى دوستى ، حقيقت جويى ، خير اخلاقى ، خلاقيت و ابداع ، دانش دوستى و علم جويى ، بيزارى از جهالت و نادانى ، آزادى دوستى و آزادگى ، عدالت دوستى و عدالتخواهى ، انزجار از ظلم و ستمگرى ، ميل به راءفت و رحمت ، انزجار از قساوت و خشونت ، گرايش به عفت و نزاهت ، تنفر از ناپاكى و تباهگرى ، دوستى و رفق و مدارا، انزجار از شدت و تندى ، حق گرايى و حق پذيرى ، انزجار از تجبر و تكبر و...(١٢٥)

عشق و پرستش انسان به ذات خود اهل پرستش است و زندگى آدمى هرگز از پرستش و تجليات آن خالى نبوده است انسان به فطرت اصلى خود عاشق معبود حقيقى و ذات مستجمع جميع كمالات است

كس نيست كه افتاده آن زلف دوتانيست /

در رهگذر كيست كه اين دام بلانيست(١٢٦)

بر اين اساس است كه اصلى ترين احكام فطرت يعنى فطرت توحيد در آدمى شكل گرفته است

"بايد دانست كه از فطرت هاى الهى يكى فطرت بر اصل وجود مبداء - تعالى و تقدس - است ؛ و ديگر فطرت بر توحايد است ؛ و ديگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جميع كمالات را."(١٢٧)

اميرمؤ منان علىعليه‌السلام درباره اشرف فطريات و برترين جلوه فطرت آدمى فرموده است :

"و كلمه الاخلاص فانها الفطره ."(١٢٨)

يكتا دانستن پروردگار مقتضاى فطرت انسانى است

چون انسان به فطرتش طالب كمال ، و حسن و جمال مطلق است ، همين منشاء فطرت آدمى بر توحيد است و تلاش مربيان الهى بر اين بوده است كه مردمان را به خود آورند تا حجابهاى فطرت را كنار زنند و به حقيقت فطرت توحيدى خود روى كنند كه خميره ذرات وجود آدمى ، عشق به معبود حقيقى است

جز عشق تو هيچ نيست اندر دل ما /

عشق تو سرشته گشته اندر گل ما(١٢٩)

ستايش و نيايش ناسان به فطرت خود عاشق خداى يگانه جميل است كه تنها او سزاوار پرستش و ستايش و نيايش است انسان پيوسته در پى اين بوده است كه موجودى قابل ستايش و تقديس بيابد و او را عاشقانه بستايد و بدو نيايش ‍ برد؛ و تلاش مربيان الهى پيوسته بر اين بوده است كه آدميان را متوجه تنها معبود شايسته تقديس بنمايند و راه نيايش او را بديشان بياموزند تا اين نياز فطرى آدميان به درستى پاسخ يابد. پيشواى موحدان ، علىعليه‌السلام در نيايشى والا چنين سروده است :

اللهم اءنت اءهل الوصف الجميل ، و التعداد الكثير، ان تؤ مل فخير ماءمول ، و ان ترج فخير مرجو. اللهم و قد بسطت لى فيما لا اءمدح به غيرك ، و لا اءثنى به على اءحد سواك ، و لا اءوجهه الى معادن الخيبه و مواضع الريبه ، و عدلت بلسانى عن مدائح الآدميين ؛ و الثناء على المربوبين المخلوقين اللهم و لكل مثن على من اءثنى عليه مثوبه من جزاء، اءو عارفه من عطاء؛ و قد رجوتك دليلا على ذخائر الرحمه و كنوز المغفره اللهم و هذا مقام من اءفردك بالتوحيد الذى هو لك ، و لم ير مستحقا لهذه المحامد و الممادح غيرك ؛ و بى فاقه اليك لا يجبر مسكنتها الا فضلك ، و لا ينعش من خلتها الا منك و جودك ، فهب لنا فى هذا المقام رضاك ، و اءغنيا عن مد الايدى الى سواك ؛ انك على كل شى ء قدير.(١٣٠)

خدايا! تويى سزاوار نيكو ستودن ، و بسيار و بى شمار ستايشت نمودن اگر اميد به تو بندند بهترين اميد بسته اى ، و اگر چشم از تو دارند، اين چشمداشت را هر چه نيكوتر شايسته اى خدايا! در نعمت بر من گشادى ، و مرا زبانى دادى تا بدان مدح جز تو را نخوانم ، و بر كسى غير تو آفرين نرانم و بدان كسانى را نستايم كه نوميد كنند يا گمان آن بود كه نبخشند، و زبان خود را باز داشتم از ستودن مردمان ، و آفريدن راندن بر پروردگان و آفريدگان بار خدايا! هر ثناگوى را بر ثنا گفته ، پاداشى است : جزايى - در خورد ثناى آفرين گوينده - يا عطايى نيكو - سزاوار بزرگى پاداش دهنده خدايا! اميد به تو بستم تا راهنما باشى به اندوخته هاى آمرزش و گنجينه هاى بخشايش ! خدايا! اين بنده توست كه در پيشگاهت برپاست ، يگانه ات مى خواند و يگانگى خاص تو راست جز تو كسى را نمى بيند كه سزاى اين ستايشهاست مرا به درگاه تو نيازى است كه آن نياز را جز فضل تو به بى نيازى نرساند، و آن درويشى را جز عطا و بخشش تو به توانگرى مبدل نگرداند. خدايا! خشنودى خود را بهره ما فرما، هم در اين حال كه داريم ، و بى نيازمان گردان از اينكه جز به سوى تو دست برداريم ، كه تو بر هر چيز توانايى

انسان نيازمند نيايش است تا خداى خود را بيابد كه در اين صورت خود را مى يابد و زمينه شكوفايى استعدادهايش فراهم مى گردد.

زيبايى دوستى

زيبايى مطلق اوست و او منشاء هر زيبايى است و همه عالم جلوه زيبايى اوست ؛ و انسان به فطرت خود اهل زيبايى و زيبايى دوستى است و هر چه در اين جهت سير كند به كمال والاترى دست مى يابد. اميرمؤ منان علىعليه‌السلام مردمان را بدين حقيقت متوجه مى نمايد و پيوسته درس ‍ زيبايى شناسى مى دهد، چنانكه درباره آفرينش شگفت انگيز طاووس ‍ مى فرمايد :

و من اءعجبها خلقا الطاووس الذى اءقامه فى اءحكم تعديل ، و نضد اءلوانه فى اءحسن تنضيد، بجناح اءشرج قصبه ، و ذنب اءطال مسحبه اذا درج الى الانثى نشره من طيه ، و سما به مطلا على راءسه كاءنه قلع دارى عنجه نوتيه يختال باءلوانه ، و يميس بزيفانه(١٣١)

و شگفت انگيزتر آن پرندگان در آفرينش ، طاووس است كه آن را در استوارترين هياءت پرداخت ، و رنگهاى آن را به نيكوترين ترتيب مرتب ساخت ، با پرى كه ناى استخوانهاى آن را به هم در آورد، و دُمى كه كشش آن را دراز كرد. چون به سوى ماده پيش رود، آن دُم در هم پيچيده را واسازد و بر سر خود برافرازد، كه گويى خود مى نازد، و خرامان خرامان دم خود را بدين سو و آن سو مى برد و سوى ماده مى تازد.

حقيقت جويى

انسان به فطرت خود در پى دريافت حقايق است و معرفت به حقايق مدخليت تام در صحت زندگى انسان دارد، زيرا اگر علم و عمل نباشد به هيچ وجه زندگى ممكن نيست تا چه رسد به صحت و كمال آن ؛(١٣٢) و بر همين اساس است كه نفس دانايى و آگاهى براى آدمى مطلوب و لذت بخش است و آدمى به فطرت خود از جهل و نادانى بيزار است و دوستدار دانايى و بينايى ،(١٣٣) و مشتاق دريافت و شناخت حقايق هستى و موجودات است(١٣٤) اميرمؤ منان علىعليه‌السلام حكمت را گمشده مومن معرفى كرده و فرموده است :

الحكمه ضاله المؤ من ، فخذ الحكمه و لو من اءهل النفاق(١٣٥)

حكمت گمشده مؤ من است حكمت را فرا گير هر چند از منافقان باشد.

و نيز فرموده است :

خذ الحكمه اءنى كانت ، فان الحكمه تكون فى صدر المنافق فتلجلج فى صدره حتى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدر المؤ من(١٣٦)

حكمت را هر جا باشد فرا گير، كه حكمت - گاه - در سينه منافق بود، پس ‍ در سينه اش بجنبد تا برون شود و با همسانهاى خود در سينه مؤ من بيارمد.

خير اخلاقى

انسان به فطرت خود گرايش به خير اخلاقى دارد، يعنى گرايش به امورى كه فراتر از سودجويى و زيان گريزى است ، بلكه تمايل ذاتى به فضيلتها و كرامتها دارد، مانند گرايش به راستى و درستى از آن جهت كه راستى و درستى است و انزجار از ناراستى و نادرستى ؛ گرايش به پاكى و پاكدامنى و انزجار از ناپاكى و تباهگرى ، گرايش به پرواپيشگى و انزجار از پرده درى ؛ گرايش به احسان و نيكوكارى و انزجار از تنگ نظرى و بدكارى ؛ گرايش به شجاعت و دليرى و انزجار از بزدلى و خوارى پذيرى ؛ گرايش به ديگر دوستى و فداكارى و انزجار از خودخواهى و خودكامگى و...(١٣٧)

هر چه فطرت از حجابهاى مرتبه طبيعت پاكتر گردد، اين امور در آدمى بيشتر جلوه مى يابد. اميرمؤ منان علىعليه‌السلام مردمان را بدين امور فرا خوانده و از جمله فرموده است :

جانبوا الكذب فانه مجانب للايمان الصادق على شفا منجاة و كرامه ، و الكاذب على شرف مهواه و مهانه(١٣٨)

از دروغ دورى گزينيد كه از ايمان به دور است - و چراغ او بى نور. راستگو بر كنگره هاى رستگارى و بزرگوارى است و دروغگو كناره مغاك و خوارى

آن حضرت در حكمتى نورانى ، مردمان را به خيرهاى اخلاقى برانگيخته و چنين فرموده است :

قدر الرجل على قدر همته ، و صدقه على قدر مروءته ، و شجاعته على قدر اءنفته ، و عفته على قدر غيرته(١٣٩)

ارزش انسان به اندازه همت اوست ، و راستى و درستى او به مقدار جوانمردى اش ، و دليرى او به ميزان ننگى كه از بدنامى دارد، و پارسايى او به مقدار غيرتى كه آرد.

آزادى دوستى و آزادگى

انسان به فطرت خود آزادى دوست است و ميل به آزادگى دارد،(١٤٠) و اين مهمترين گوهر وجود آدمى در جهت اهداف تربيتى است ، چنانكه اميرمؤ منان علىعليه‌السلام به امام مجتبىعليه‌السلام يادآور شده است :

و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا.(١٤١)

بنده ديگرى مباش كه خداوند آزادت آفريده است

بر مبناى همين آزادگى فطرى است كه امام علىعليه‌السلام مردمان را به آزادى از سخت ترين موانع تربيت آدمى - يعنى دنياى نكوهيده - فرا خوانده و فرموده است :

اءلا حر يدع هذه اللماظه لاءهلها؟ انه ليس لاءنفسكم ثمن الا الجنه ، فلا تبيعوها الا بها.(١٤٢)

آيا آزاده اى نيست كه اين خرده طعام مانده در كام (دنيا) را بيفكند و براى آنان كه در خورش هستند نهد؟ جانهاى شما را بهايى نيست جز بهشت جاودان ، پس مفروشيدش جز بدان

آزادى معنوى انسان در گرو پرواپيشگى و پرهيزكارى اوست و فطرتش ‍ بدين آزادى مى خواند؛ به بيان اميرمؤ منان علىعليه‌السلام :

فان تقوى الله مفتاح سداد، و ذخيره معاد، و عتق من كل ملكه ، و نجاة من كل هلكه(١٤٣)

همانا تقواى الهى كليد درستكارى و رستگارى و اندوخته روز بازپسين و آزادى از هر بندگى و رهايى از هر تباهى است

آزادى هاى فردى ، اجتماعى و سياسى همه بر مبناى همين آزادى دوستى و آزادگى فطرى آدمى شكل مى گيرد و جزء حقوق ذاتى مردمان شمرده مى شود، چنانكه اميرمؤ منان علىعليه‌السلام بيعت با خود را متوقف به انتخابى آزادانه كرد و به هيچ وجه اجازه نداد در بيعت با او اجبار و اكراه راه يابد،(١٤٤) و در اين باره فرمود :

و بايعنى الناس غير مستكرهين و لا مجبرين ، بل طائعين مخيرين(١٤٥)

مردم بدون اكراه و اجبار و از سر ميل و اختيار با من بيعت كردند.

با چنين نگرشى بود كه امام علىعليه‌السلام در دوران حكومت خود هرگز - حتى در سخت ترين اوضاع و احوال - آزادى را از مردم سلب نكرد و براى حفظ آن و رشد دادن جامعه در بستر آن مصيبتهاى بسيار را تحمل نمود.

عدالت دوستى و عدالت خواهى

عدالت دوستى و عدالت خواهى ، و انزجار از ظلم و بيدادگرى از جمله فطرياتى است كه حيات آدمى و برپايى مردمان و زندگى انسان در گرو آن است و با ضعيف شدن آن ، انسانيت انسان رو به اضمحلال مى رود، و با بيرنگ شدن آن در جوامع مردمان به تباهى كشيده مى شوند. هر چه فطرت عدالت دوستى و عدالت خواهى در مردمان زنده تر و قوى تر باشد، سلامت فرد و جامعه بيشتر است از منظر اميرمؤ منان علىعليه‌السلام عدالت دوستى و عدالت خواهى والاترين جلوه هاى وجود آدمى است كه بازگشت تمام ارزشها بدان است ، چنانكه در توصيف والاترين انسانها فرموده است :

و ان للذكر لاءهلا اءخذوه من الدنيا بدلا، فلم تشغلهم تجاره و لا بيع عنه ، يقطعون به اءيام الحياه ، و يهتفون بالزواجر عن محارم الله ، فى اءسماع الغافلين ، و ياءمرون بالقسط و ياءتمرون به ، و ينهون عن المنكر و يتناهون عنه فكاءنما قطعوا الدنيا الى الآخره و هم فيها، فشاهدوا ما وراء ذلك(١٤٦)

همانا ياد خدا را مردمانى است كه آن ياد، آنان را جايگزين زندگى - جهان فانى - است نه بازرگانى سرگرمشان ساخته ، و نه خريد و فروش ، ياد خدا را از دل آنان انداخته روزهاى زندگى را بدان مى گذرانند، و نهى و منع خدا را - در آنچه حرام فرموده - به گوش بيخبران مى خوانند. به قسط و عدالت كار مى كنند، و از كار زشت باز مى دارند، و خود از زشتكارى به كنارند. گويى دنيا را سپرى كرده و به آخرت درند، و آنچه از پس دنياست ديده اند.

قرار دادن هر چيز در جاى خودش و رساندن هر ذى حقى به حقش امرى فطرى و بهترين راه رشد آدمى و ديندارى است

در سخنان نورانى امير بيان ، علىعليه‌السلام چنين وارد شده است :

و احرز دينك و اءمانتك بانصافك من نفسك ، و العمل بالعدل فى رعيتك(١٤٧)

دين خود و امانت خود را با انصاف ورزيدن از جانب خود و عمل كردن به عدالت در ميان مردمان نگاه دار.

فطريات ياد شده و ديگر فطريات كه همگى به عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص باز مى گردند، بسترى مناسب را براى سير انسان به سوى حقيقت ملكوتى و احسن تقويم وجودى اش فراهم مى كنند.