چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا0%

چهره های درخشان سامرا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهره های درخشان سامرا

نویسنده: علی ربانی خلخالی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 19119
دانلود: 3347

توضیحات:

چهره های درخشان سامرا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 25 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19119 / دانلود: 3347
اندازه اندازه اندازه
چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا

نویسنده:
فارسی

اين دفعه نيم اشرفى به من داد و اشاره كرد كه با من كارى نداشته باش. برو.

من رفتم و با خود گفتم: شكار خوبى به دست آمده است. باز مراجعت كردم. در عين خضوع و خشوع بود، به او گفتم: كتاب را بگذار. بايد من به جهت تو زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم. اين دفعه نيز يكصد ريال به من داد و مشغول دعا شد.

من رفتم. باز طمع مرا بر آن داشت كه مراجعت كنم. اين دفعه كتاب را در بغل گذارده و حضور قلب او تمام شد. بيرون آمد و من از كرده خود پشيمان شدم و به نزد او رفتم و گفتم: برگرد و هرگونه كه مى خواهى زيارت كن من با تو كارى ندارم.

با گريه گفت: مرا حال زيارتى نماند و رفت.

من خود را بسيار ملامت كرده و مراجعت نمودم. وقتى از در خانه داخل حياط شدم، ديدم سه نفر بر لب بام خانه من رو به روى در خانه رو به من ايستاده اند آن كه در ميان بود، جوانتر بود و كمانى در دست داشت. تير در كمان نهاد و گفت: چرا زائر ما را از ما بازداشتى و كمان را كشيد. ناگاه سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند و سوزش سينه من به تدريج زياد شد.

بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراحت آن پهن شد. اكنون سينه مرا گرفته است. او سينه خود را گشود، ديدم تمام سينه پوسيده بود و سه روز نگذشت كه آن شخص مرد.(135)

اعجازى ديگر

در اين جا مناسب است با توجه به غربت حرم كاظمينعليهما‌السلام معجزه اى از امام كاظم و امام جوادعليهما‌السلام بيان كنيم:

در خزائن نراقى رحمة الله اين گونه آمده است:

در سال 1210 هجرى به عزم زيارت بيت الله الحرام وارد بغداد شدم. چند روزى در بقعه متبركه كاظمينعليهما‌السلام به جهت اجتماع كاروان توقّف كردم. شب جمعه اى با جمعى از احباء و همسفران در روضه متبركه امامين همامين بودم. بعد از آن كه از تعقيب نماز عشاء فارغ شدم و ازدحام مردم كم شد، برخاستم و به بالاى سر مبارك آمدم كه دعاى كميل را در آن جا با حضور قلب كامل تلاوت نمايم.

آواز جمعى از زنان و مردان عرب را بر در روضه مقدسه شنيدم به نحوى كه مانع حضور قلب شد و صدا بسيار بلند شد. به يكى از رفقا گفتم: سوءادب اعراب را ببينيد كه در چنين موضعى، در چنين وقتى، چنين صدا را بلند مى كنند؟!

چون صداى ايشان طول كشيد، من با يكى از رفقا برخاستم كه به پايين پاى مقدس آمديم تا ببينيم علت غوغا چيست؟

ديدم شيخ محمد كليددار بر در روضه مقدسه ايستاده و چند زن عرب داخل روضه مقدسه شدند و يكى از آنها گريبان سه زن ديگر را گرفته و مى گويد: كيسه پول مرا يكى از شما دزديده ايد و ايشان منكر بودند.

آن زن گفت: در همين موضع متبرك قفل ضريح را گرفته، قسم به اين دو بزرگوار ياد كنيد تا من از شما مطمئن شوم و گريبان شما را رها كنم.

من و رفقا ايستاديم كه ببينيم كار ايشان به كجا مى رسد. يكى از زنان در نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و گفت:

( يا اءباالجوادين! اءنت تعلم انّى بريئة؛ )

اى پدر دو جواد! تو مى دانى كه من از اين تهمت برى هستم.

آن زن صاحب پول گفت: برو كه من از تو مطمئن شدم.

آن ديگرى قدم پيش گذارده همان گونه تكلّم كرد و رفت.

زن سومى آمد و قفل را گرفته، همين كه گفت:( يا اءباالجوادين! اءنت تعلم انّى بريئة ) ديدم از زمين به نحوى بلند شد كه گويا از سر ضريح مقدس گذشته و بر زمين خورد و يك دفعه رنگ او مانند خون بسته و چشم هاى او نيز چنين شد و زبان او بالا آمد.

شيخ محمد صدا به تكبير بلند كرد و ساير اهل روضه نيز تكبير گفتند. شيخ محمد دستور داد كه آن زن را كشيده و در يكى از صفه رواق مقدس گذاردند.

ما نيز مانديم كه ببينيم امر به كجا منتهى مى شود. آن زن همچنان بى هوش بود. تا نزديكى هاى سحر اين قدر به هوش آمد كه با اشاره فهمانيد كه كيسه پول را آن كجا گذارده ام. بياوريد و بدهيد.

خانواده او چند گوسفند به جهت كفاره عمل او ذبح كرده، تصدق كردند كه آن زن خلاص شود و تا صبح در همان حال بود كه در همان روز وفات يافت.(136)

فوز ديدار

آيت الله العظمى سيد شهاب الدين مرعشى نجفى رحمة الله از معدود افرادى است كه به حضور امام عصرعليه‌السلام مشرّف شده و در اين مورد حكايات متعددى وجود دارد كه در بعضى از كتاب هاى مربوط به اين موضوع برخى از آنها را از قول معظم له نقل كرده اند. اين حكايات به شرح زير است:

حكايت يكم:

ايشان نقل كرد:

زمان تحصيل علوم دينى و فقه اهل بيتعليهم‌السلام فوق العاده مشتاق ديدار جمال دل آراى حضرت بقيّة الله الاءعظمعليه‌السلام شدم و عهد نمودم كه چهل شب هر چهارشنبه پياده به مسجد سهله مشرف شده در آنجا بيتوته نمايم.

به اين قصد كه به فوز ديدار امام عصرعليه‌السلام نايل شوم، بر اين عمل مداومت داشتم تا شب چهارشنبه سى و ششم - يا سى و پنجم - كه آن شب اتفاقا قدرى ديرتر از شب هاى پيشين حركت نمودم، هوا بارندگى بود در نزديكى مسجد شريف سهله خندقى وجود داشت. هنگامى كه قدم به آن خندق گذاردم، تاريكى همه جا را فراگرفته بود، در آن حال وحشت و خوف از دزدان - كه در آن زمان زياد بودند - مرا فراگرفت. ناگاه از پشت سر صداى راه رفتن كسى به گوشم رسيد، وحشت من افزون شد، برگشتم و نگاه كردم سيد عربى را با لباس اهل باديه ديدم.

(تعجب است كه در آن تاريكى چگونه سيّد بودن او را تشخيص دادم، اما در آن زمان به فكر نيفتادم و غافل بودم).

او پيش آمد و با زبان فصيح فرمود: اى سيد! سلام عليكم. وحشت من زايل شد و آرامش پيدا كردم و با آن سيد عرب شروع به صحبت كردم و به راه رفتن ادامه داديم.

آن سيد پرسيد: كجا مى رويد؟

عرض كردم: به مسجد سهله و به قصد تشرّف به زيارت مولا و امام زمان حضرت بقية الله الاعظمعليه‌السلام .

پس از چند قدم كه رفتيم به مسجد زيد بن صوحان رسيديم. آن مرد عرب گفت: خوب است وارد مسجد شويم و نماز تحيّت را به جا آوريم.

وارد مسجد شديم و هر كدام دو ركعت نماز را به جا آورده و دعاى پس از نماز را خوانديم. آن شخص عرب آن دعا را از حفظ مى خواند. در آن هنگام گويى تمام اجزا و اركان مسجد با وى آن دعا را مى خواندند. انقلابى عجيب در خود مشاهده كردم كه از توصيف آن عاجزم.

پس از اتمام دعا آن مرد عرب به سوى من نگاه كرد و گفت: يا سيد! آيا گرسنه اى؟ خوب است شامى خورده و پس از آن به مسجد سهله برويم.

سفره غذايى را از زير عباى خود بيرون آورد، در ميان آن سفره سه قرص نان و دو - سه دانه خيار بسيار سبز بود كه گويى تازه از بستان چيده بودند و حال آن كه آن زمان چلّه زمستان بود. من با مشاهده همه اين حالات باز هم انتقال پيدا نكردم كه آن شخص عرب كيست؟

پس از صرف شام به مسجد سهله رفتيم و آن سيد عرب تمامى اعمال مسجد سهله را به جا آورد و من هم از او پيروى كردم.

هنگامى كه فريضه مغرب و عشا را به جاى آوردم من هم به او اقتدا كردم بدون اين كه از خود بپرسم كه اين شخص عرب كيست؟

سپس آن سيد عرب به من گفت: آيا شما نيز پس از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مى رويد، يا در مسجد سهله مى مانيد؟

گفتم: مى مانم.

پس از آن با سيد عرب در وسط مسجد بر روى سكّوى مقام حضرت امام صادقعليه‌السلام نشستيم و من به آن سيد عرب عرض كردم: آيا ميل چاى يا قهوه يا دخانيات داريد تا حاضر كنم؟

آن سيد گفت: اين امور فضول معاش است و ما از آنها اجتناب مى كنيم.

اين كلمه در من تاءثير بسيار گذاشت كه تاكنون هم هر وقت يك استكان چاى صرف مى نمايم، فرمايش آن سيد عرب در نظرم مى آيد و اعضاى من مرتعش مى شود. به هر حال مجلس ما دو - سه ساعت به طول انجاميد و در خلال آن مطالبى مطرح شد كه اختصارا به اين شرح است: آن سيد مطالبى در چگونگى استخاره كردن ارائه كرد و به خواندن برخى سوره ها پس از نمازهاى واجب يوميه تاكيد نمود و خواندن دو ركعت نماز بين نمازهاى مغرب و عشا و مطالبى ديگر.

پس از آن صحبت ها من براى رفع حاجتى از جاى برخاستم و به سمت در مسجد حركت كردم كه سر حوض بروم در وسط راه به ذهن من خجلان نمود كه اين شب چه شبى است؟ و اين سيد عرب صاحب فضايل كيست؟

شايد همان مطلوب و گمشده من است. به مجرد خطور اين مطلب به ذهنم به داخل ساختمان برگشتم و متوجه شدم كه از آن سيد عرب اثرى نيست و اصلا كسى در مسجد حضور ندارد و حال آن كه من هنوز از مسجد بيرون نرفته بودم.

به اين ترتيب من به مراد خود رسيده بودم در حالى كه او را نشناخته بودم. از اين رو ديوانه وار اطراف مسجد تا صبح قدم زدم، نظير عاشقى دلسوخته كه معشوق خود را گم نموده است.(137)

اقامت در سامرّا

حكايت دوّم:

معظم له نقل كرده اند كه:

وقتى در سامرّا اقامت داشتم شبى براى زيارت حضرت سيد محمدعليه‌السلام از سامرّا بيرون رفتم و راه را گم نمودم. پس از ياءس از زندگى خود به واسطه تشنگى فوق العاده و گرسنگى و وزيدن باد سموم در قلب الاسد بى هوش شده روى خاك هاى گرم افتادم.

ولى دفعتا چشم باز كردم و سر خود را بر روى زانوى شخصى ديدم. آن شخص كوزه آبى به لب من رسانيد كه تاكنون نظير آن آب را در گوارايى و شيرينى نياشاميده بودم. پس از خوردن آب سفره نان را باز نمود. دو - سه قرص نان ارزن در آن بود.

پس از صرف غذا آن مرد عرب به من فرمود: نهرى جارى در اين جا وجود دارد خود را در آن شست وشو بده.

من گفتم: در اين جا نهرى نيست وگرنه من اينقدر تشنه نمى شدم كه مشرف به هلاكت باشم.

آن مرد عرب فرمود: اين آب است كه در اينجا جارى است.

من به مجرّد صادر شدن اين كلمه از آن شخص عرب ديدم در آن جا نهر با صفايى است و تعجب كردم كه نهر آب در كنار من بوده و من از تشنگى و عطش بسيار نزديك به هلاك شدن بودم!

آن مرد عرب سپس از من پرسيد: قصد كجا دارى؟

گفتم: حرم مطهّر سيّد محمّدعليه‌السلام .

آن شخص عرب فرمود: اين هم حرم سيد محمد است.

من مشاهده كردم و ديدم نزديك بقعه سيد محمدعليه‌السلام هستم و حال آن كه محلى را كه در آن جا راه را گم كرده بودم قادسيه بود و مسافت فراوانى از آنجا تا مرقد سيد محمدعليه‌السلام وجود داشت.

در فاصله مصاحبت با آن مرد عرب از وى استفاده فراوان بردم و مطالب چندى برايم توضيح داد. از سفارشها و توصيه هاى وى:

- تاكيد بر تلاوت قرآن مجيد.

- انكار تحريف قرآن.

- نيكى به والدين.

- رفتن به زيارت بقاع متبركه و امامزادگان.

- احترام به ذريه علوى.

- خواندن نماز شب.

- ذكر تسبيح حضرت زهراعليها‌السلام .

- تاكيد در زيارت حضرت سيدالشهداعليه‌السلام بود.

در اين هنگام از فكرم خطور كرد كه نكند اين شخص محترم امام زمانعليه‌السلام باشد.

با بروز اين فكر در ذهنم ناگاه آن شخص عرب از نظرم ناپديد گرديد و چقدر متأسف شدم كه يار در كنارم بوده است و گمشده را يافته بودم اما او را نشناختم.

صدا و لحن نيكو

حكايت سوم:

معظم له فرمودند:

بار ديگر در همان زمان اقامت در سامرّا چندى در سرداب مقدس شب ها بيتوته مى كردم. شب هاى زمستان بود. در اواخر يكى از آن شب ها كه در سرداب مقدس بودم، ناگاه صداى پايى شنيدم. با آن كه در سرداب بسته بود، فوق العاده وحشت نمودم كه شايد يكى از مخالفان شيعه و از دشمنان اهل بيتعليهم‌السلام باشد. شمعى كه با خود داشتم خاموش شده بود، اما صدا و لحن نيكويى به گوشم رسيد كه فرمود:

سلام عليكم و نام مرا به زبان آورد.

من جواب دادم و عرض كردم: شما كى هستيد؟

فرمود يكى از بنى اعمام شما.

عرض كردم: در سرداب بسته بود شما از كجا وارد شديد؟

سيد فرمود:( انّ الله على كل شى ء قدير. )

من عرض كردم: اهل كجا هستيد؟

فرمود: اهل حجازم.

سيد حجازى فرمود: چرا در اين وقت به اين جا آمده ايد؟

عرض كردم: حوائجى دارم و به جهت آنها متوسل شده ام.

فرمود: جز يك حاجت بقيّه حوائج شما برآورده خواهد شد.

سپس آن سيّد حجازى سفارش هايى را كردند، از جمله تاكيد بر اقامه نماز جماعت، مطالعه فقه حديث، تفسير، صله رحم، رعايت حقوق استادان و معلمان و تاكيد در مطالعه و حفظ «نهج البلاغه» و ادعيه «صحيفه سجاديه».

من از سيد حجازى خواستم كه براى من به درگاه الهى دعا كند.

آن بزرگوار دست ها را به سوى آسمان برداشت و عرض كرد:

الهى بحق النبى و آله اين سيد را موفق به خدمت شرع بفرما، حلاوت مناجات با خود را به او بچشان، حب او را در قلوب مردم جاى ده و او را از شرّ و كيد شياطين، مخصوصا حسد مصون فرما.

در طى اين صحبت آن سيّد حجازى قدرى تربت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام را كه با هيچ چيز مخلوط نبود و به اندازه چند مثقال بود، به من داد كه مختصرى از آن تربت هنوز در نزد من است و يك انگشتر عقيق هم به من داد كه هنوز هم آن را دارم و آثار فراوانى از آن ديده ام.

پس از آن زمان ناگاه فهميدم كه آن سيّد حجازى ناپديد شد و من آن زمان فهميدم كه آن سيد حجازى امام زمانعليه‌السلام بوده است و متأسفانه در وقت حضور وى ندانستم.

ملاحظه غربت

حكايت چهارم:

آيت الله ابن العلم دزفولى در كتاب «منتخبات» خود، داستان ديگرى از تشرّف معظم له، به زيارت ولى الله اعظم امام زمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نقل كرده است، ولى نامى از معظم له نبرده، بلكه نوشته است: يكى از زعما و بزرگان در سال 1358 قمرى داستان تشرف خود را برايم چنين املا كرد كه:

زمان اقامتم در سامرّا در ثلث آخر شب جمعه اى براى بعضى از حوائج قبيله بدون اطلاع رفقا از مدرسه بيرون رفتم و به سوى سرداب مقدس شتافتم و مشغول توسل به وجود مبارك صاحب الامرعليه‌السلام شدم. شمعى كه همراه داشتم روشن كردم و شروع به خواندن زيارت ناحيه مقدسه نمودم، به مجرد روشن شدن شمع شخصى از اهل سنت كه احساس نموده بود، كسى در سرداب مقدس است به طمع مال و از روى عداوت مذهبى وارد سرداب گرديد و در حالى كه - چاقو يا خنجرى - در دست داشت به من حمله كرد.

و من گويى ملهم شدم به اين كه شمع را خاموش نمايم و چنين كردم و هراسان از هول جان به اطراف مى دويدم و آن شخصى سنى نيز مرا تعقيب مى كرد تا اين كه در آن تاريكى عباى مرا گرفته و من در آن حال اضطرار حقيقى، متوجه ولى عصرعليه‌السلام شده و بى اختيار عرض كردم: يا صاحب الزمان!

ناگهان شخص ديگرى در سرداب پيدا شد و صيحه اى بر آن شخص سنى زد كه در همان حال افتاد و من نيز از شدت ترس حالت غشوه و ضعف پيدا كردم.

پس از اندكى به هوش آمدم و ديدم كه سرم در دامن كسى است و با كمال ملاطفت مشغول به هوش آوردن من است.

چشمانم را باز كردم و ديدم كه شمع روشن است و آن شخص كه سر مرا به دامن گرفته در زىّ اعراب باديه اطراف شهر نجف است.

آن شخص چند دانه خرما به من مرحمت كرد كه هسته نداشتند، در آن حال متوجه اين مطلب نبودم، ولى پس از خوردن آنها و ناپديد شدن آن شخص متوجه شدم كه دانه هاى خرما بدون هسته بودند.

آن شخص فرمودند: خوب نيست در چنين موارد خوف، تنها به اين جا بيايى.

سپس اضافه كردند كه اين چند نفر شيعه كه در سر من راءى هستند، ملاحظه غربت عسكريينعليهما‌السلام نمى نمايند و اقلا در شبانه روز، هر كدام از آنها دو مرتبه به حرم عسكريينعليهما‌السلام مشرف نمى شوند!

بعد طى مكالماتى كه بين من و آن شخص رد و بدل شد، ايشان اظهار غربت اسلام و اين كه بايد آن را يارى كرد، نمود و مطالب ديگر نيز بيان فرمود كه از آن جمله آرزوى ايشان مبنى بر پيدا كردن كتاب شريف «رياض العلماء» ميرزا عبدالله افندى بود و اتفاقا از اين كتاب تمجيد فراوانى نمود.

به مجرّد اين كه از خيال من گذشت كه شخص عرب بدوى را چه مناسبت است با اين سخنان و با اين كتاب، كه در آن حال آن شخص ناپديد شد و من كه تازه متوجه شده بودم چه سعادتى نصيبم شده بود و قدر آن را ندانستم، واله و حيران به تفحص پرداختم، ولى اثرى از آن شخص عرب نيافتم.

از كثرت تأثر و شدت تاءلّم مفارقت آن وجود مبارك مات و مبهوت از سرداب بيرون آمدم در حالى كه آن شخص سنّى همان طور مدهوش افتاده بود و من به سوى حرم عسكريينعليهما‌السلام شتافتم.

ابن العلم دزفولى در كتابى ديگر كه زندگى نامه آيت الله العظمى مرعشى نجفى را تا سن 24 سالگى ايشان با املاى خود معظم له تقرير كرده، عين اين داستان را درباره خود معظم له آورده است.(138)

شب وصال

بعد از ظهر يك روز سه شنبه سرد زمستانى بود و من وسايل مربوط به رو به راه كردن چاى و قهوه و قليان در بقچه اى گذاشته و آماده رفتن بودم. رفتن به مسجد سهله و شوق ديدار مولايم آقا امام زمانعليه‌السلام . عهد كرده بودم كه تا چهل شب چهارشنبه پياپى به مسجد سهله بروم و به عبادت و راز و نياز بپردازم تا بلكه توفيق ملاقات امام زمان را پيدا كنم. آخر ممكن نيست كه چهل شب چهارشنبه بگذرد و امام زمانعليه‌السلام مسجد سهله نيايد. تا به حال، سى و چهار - پنج هفته پشت سر هم به مسجد سهله رفته و شب را تا به صبح در آن جا مانده بودم. ديگر چيزى نمانده بود كه چهل شب، تكميل شود. اما مگر آسمان مى گذاشت؟! اخم هايش را كرده بود توى هم و مى ناليد و اشك مى ريخت. ابرهاى سياهى كه آن روز ميهمان آسمان نجف و كوفه بودند همه جا را تاريك و خيس كرده بودند و قصد رفتن هم نداشتند.

من هم بقچه در بغل، كنار پنجره حجره ايستاده و چشم به آسمان دوخته بودم كه كى باران بند مى آيد. دلم مثل سير و سركه مى جوشيد. مى ترسيدم نتوانم اول اذان مغرب، خودم را به مسجد سهله برسانم. از طرفى به صلاح نبود كه در تاريكى شب توى بيابان باشم، آن هم تك و تنها! آخر داستانهاى زيادى درباره دزدها و راهزن هايى كه در آن مسير در تاريكى شب به رهگذران تنها حمله كرده اند و چه بلاها كه به سرشان نياورده اند شنيده بودم.

توى همين افكار بودم كه با برقى كه از آسمان جهيد و صداى سهمگين رعدى كه چند ثانيه پس از آن غرّيد به خود آمدم:

- ديگر خيلى دارد دير مى شود. هر طورى شده بايد بروم.

اين حرف ها را به خود گفتم و به راه افتادم. ابرها هم كه ديدند نمى توانند جلوى رفتن مرا بگيرند، از رو رفتند و بساط گريه و زارى شان را جمع كردند. هواى تميز و لطيفى بود، اما راه رفتن بر روى آن زمين پر از گِل و شُل، چندان آسان نبود، بخصوص با آن نعلين ها پر از وصله و پينه و درب و داغان!.

به نزديكى مسجد سهله كه رسيدم، ديگر هوا كاملا تاريك شده بود. هزارجور فكر و خيال به سوى ذهنم هجوم آورد. وقتى به ياد دزدها و راهزن ها افتادم حسابى هول برم داشت. به خندقى كه در نزديكى مسجد سهله بود رسيدم. آب زيادى توى آن جمع شده بود.

دامن عبا و قبايم را جمع كردم و «بسم الله» گويان پا در درون خندق گذاشتم. اما در يك آن، سر جايم ميخكوب شدم. گوش هايم را تيز كردم. صداى پاى كسى را كه در درون گل ها قدم برمى داشت از پشت سر شنيدم. دلم هرّى ريخت پايين و عرق سردى روى پشتم حس كردم كه داشت به سمت پايين مى شريد. ضربان قلبم شدت گرفت و صداى تاپ و توپ آن را در آن سكوت سنگين وحشت زا، به خوبى مى شنيدم. با هزار ترس و لرز برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم. شبح مرد سيد عربى را ديدم كه داشت به من نزديك مى شد. نمى دانم در آن تاريكى، از كجا فهميدم كه سيد است؟! پيش از آن كه من چيزى بگويم، او با صداى رسا و زبان عربى فصيح گفت:

- اى سيد! سلام عليكم.

خيالم راحت شد. نفس عميقى كشيدم و جواب سلامش را دادم. اضطراب و نگرانى، سرزمين وجودم را تخليه كرد و جاى خود را به آرامش و سكون داد. به من كه رسيد پرسيد:

- به كجا مى روى سيد؟

- به مسجد سهله.

- به مسجد سهله؟! آن هم در اين شب سرد و بارانى و تاريك؟! نمى شد مى گذاشتى براى وقتى ديگر.

- نه، نمى شد. يعنى برنامه ام به هم مى خورد. حيف مى شد.

- چه چيزى حيف مى شد؟

- عهد كرده ام چهل شب چهارشنبه پياپى در مسجد سهله بيتوته كنم تا ان شاء الله آقا امام زمانعليه‌السلام را ملاقات نمايم. تا امروز، سى و چهار - پنج شب چهارشنبه موفّق شده ام به مسجد سهله بروم. حالا كه تا اينجا رسانيده ام، حيف مى شد به خاطر باران يا تاريكى هوا، برنامه ام را ناتمام مى گذاشتم...

ديگر رسيده بوديم به مسجد زيد بن صوحان. رفتيم توى مسجد و هر كدام دو ركعت نماز تحيت مسجد خواندم. بعد از نماز، سيد عرب شروع كرد به خواندن دعايى مخصوص، آن هم از حفظ! ديدم در و ديوار مسجد با او هم آوا شده اند و دعاهايى را كه او مى خواند زمزمه مى كنند. با اين كه فقط ما دو نفر داخل مسجد بوديم، ولى مى پنداشتى كه هزار نفر دارند با هم دعا مى خوانند. دعايى از سر سوز!

عجيب تحت تاءثير آن دعا و فضا قرار گرفته بودم. هرگز چنين چيزى نديده بودم و از هيچ مجلس دعايى چنين لذّتى نبرده بودم.

دعا كه تمام شد، احساس كردم خيلى گرسنه ام. هنوز در اين مورد كلمه اى بر زبان نياورده بودم كه سيد عرب سفره اى از زير عبايش بيرون آورد و در حالى كه آن را پيش رويمان مى گستراند گفت:

- سيد! تو گرسنه اى. خوب است شام بخوريم و بعد از آن عازم مسجد سهله بشويم.

سه قرص نان و دو - سه تا خيار بسيار سبز و تازه در سفره بود. پوست خيارها انگار كه چرب باشد برق مى زد و بوى آن انسان را به هوس مى انداخت. عجيب است كه اصلا به ذهنم خطور نكرد كه اين سيد عرب اين خيارهاى به اين سبزى و تازه اى را كه در اين چلّه زمستان از كجا آورده است؟!

شام ساده اما بى نظيرى بود. سيد عرب، سفره را جمع كرد، گفت:

- پاشو به مسجد سهله برويم. نماز مغرب و عشا را در آن جا خواهيم خواند.

وقتى وارد مسجد سهله شديم، ابتدا دو ركعت نماز تحيت مسجد را خوانديم.

با اين كه آن روزها دچار حالتى شده بودم كه در عدالت هر كسى - حتّى كسانى كه سال ها آنها را مى شناختم و هيچ خلاف شرع و عرفى از آنها نديده بودم - شك مى كردم و نمى توانستم در نماز جماعت به آنها اقتدا كنم، اما همين كه سيد عرب به نماز مغرب و عشاء، قامت بست بى اختيار و با طيب خاطر به او اقتدا كردم. هر كارى كه سيد انجام مى داد، من هم انجام مى دادم. نافله مغرب و عشا و دعاى مخصوص را سيد خواند، همچنين نمازهاى دو ركعتى وارده در مقامات مختلف از قبيل مقام امام سجاد زين العابدينعليه‌السلام ، مقام امام صادقعليه‌السلام و مقام حضرت ابراهيم خليلعليه‌السلام را. وقتى او نماز مى خواند. به وضوح حس مى كردم كه همه اجزا و اركان مسجد هم دارند هماهنگ با او نماز مى خوانند و ذكر مى گويند. اين دومين بارى بود كه من در يك شب، چنين چيزى را تجربه مى كردم:

- سيد برنامه ات چيست؟ آيا بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مى روى يا همان جا مى مانى؟

اين سئوالى بود كه سيد عرب، بعد از اتمام اعمال مسجد سهله از من پرسيد. من هم جواب دادم:

- همين جا مى مانم. مى ترسم همان وقتى كه من به مسجد كوفه مى روم، آقا تشريف بياورند به اينجا و من بعد از اين همه زحمت، از فوز ديدار روى مباركش محروم بمانم.

وقتى در وسط مسجد، در مقام امام صادقعليه‌السلام نشستيم، پرسيدم:

- آيا چاى يا قهوه يا قليان ميل داريد تا برايتان آماده كنم؟

پاسخى داد كه تا اعماق وجودم نفوذ كرد و تنم را لرزاند. الان هم كه دهها سال از آن زمان مى گذرد، هر وقت مى خواهم يك استكان چاى بنوشم به ياد آن جمله مى افتم و تمام بدنم شروع مى كند به لررزيدن! او گفت:

- اينها از امور غيرضرورى زندگى است و ما از آن اجتناب مى كنيم.

نسيم ملايم و روح افزايى وزيدن گرفت. انگار نه انگار كه زمستان بود!

صحبت هايمان گُل انداخت و حدود دو ساعت به طول انجاميد. صحبت از استخاره به ميان آمد. پرسيد:

- سيد! چگونه استخاره مى كنى؟

- خُب، معلوم است. ابتدا سه تا صلوات مى فرستم. بعد سه مرتبه مى گويم:

( استخير الله برحمته خيرة فى عافية. ) (139)

پس از آن مقدارى از دانه هاى تسبيح را مى گيرم و دوتا - دوتا مى شمارم. اگر دست آخر دو تا ماند، استخاره بد است و اگر يكى ماند، خوب است.

سيد عرب، نگاهش را از سر محبت در نگاه من گره زد و گفت:

«اين نوع استخاره، باقى مانده اى دارد كه به شما نرسيده است و آن اين است كه اگر دست آخر، تنها يك مهره از تسبيح باقى ماند فورا، حكم به خوبى استخاره نكنيد، بلكه توقف كنيد و دوباره بر ترك عمل مورد نظر، استخاره نماييد. اگر در پايان شمارش، دو تا مهره باقى ماند، معلوم مى شود كه آن استخاره خوب بوده و چنانچه يك مهره باقى ماند، معلوم مى شود كه آن استخاره، ميانه بوده است. »

بر اساس قواعد علمى، بايد براى اين روش از استخاره از او دليل مى خواستم، اما به مجرد شنيدن حرف هايش، دربست تسليم شده و همه اش را پذيرفتم. نه تنها در مورد استخاره، بلكه در مورد ساير سخنانش نيز چنين بود.

از جمله او بر اين موارد تاكيد كرد: « بعد از نمازهاى واجب پنجگانه شبانه روزى اين سوره ها را بخوان؛ بعد از نماز صبح، سوره يس، بعد از نماز ظهر سوره نباء، بعد از نماز عصر، سوره نوح، بعد از نماز مغرب، سوره واقعه و بعد از نماز عشا سوره ملك.

بين نمازهاى مغرب و عشا دو ركعت نماز بخوان. در ركعت اول بعد از سوره حمد هر سوره اى كه دوست داشتى بخوان، اما در ركعت دوم بعد از حمد، سوره واقعه را.

بعد از نمازهاى پنجگانه اين دعا را بخوان:

( اللهم سرّحنى عن الهموم و الغموم و وحشة الصّدر و وسوسة الشيطان، برحمتك يا ارحم الراحمين. ) (140)

بعد از ذكر ركوع در نمازهاى پنجگانه، بخصوص در ركعت آخر اين دعا را بخوان:

( اللهم صل على محمد و آل محمد و ترحّم على عجزنا و اغثنا بحقّهم. ) (141)

شرايع الاسلام مرحوم محقق حلّى كتاب بسيار خوبى است و به جز اندكى از مطالب آن، الباقى تماما مطابق با واقع مى باشد.

سعى كن زياد قرآن بخوانى و ثواب آن را به شيعيانى كه از دنيا رفته اند و وارثى ندارند، يا وارث دارند ولى يادى از آنها نمى كنند هديه كنى.

وقتى نماز مى خوانى، تحت الحنك عمامه ات را از زير چانه ات رد كن و سر آن را در عمامه ات قرار بده.

زيارت حضرت سيد الشهداء امام حسينعليه‌السلام را فراموش مكن».

بعد هم در حق من دعا كرد:

«خدا تو را از خدمتگزاران شرع مقدس اسلام قرار دهد».

نمى دانم چگونه به من الهام شده بود كه اين مرد از همه چيز، حتى از عالم ارواح و آينده اشخاص، مطلع است. اين بود كه با نگرانى و اضطراب نسبت به آينده دينى ام پرسيدم:

- نمى دانم، عاقبت كارم خير است يا نه؟ نمى دانم نزد صاحب شرع مقدس روسفيدم يا خداى ناكرده روسياه؟

جوابى كه به من داد آسودگى خيال را برايم به ارمغان آورد:

- عاقبت تو خير و سعيت مشكور است و بحمدالله نزد خداوند متعال روسفيدى.

آخرين نگرانى ام را نيز با وى در ميان گذاشتم:

- نمى دانم آيا پدر و مادر و ديگر كسانى كه حق بر گردن من دارند از من راضى اند يا نه؟

و جواب او اين بود:

- همه آنها از تو راضى اند و درباره ات دعا مى كنند.

- اگر ممكن است شما هم لطف كنيد و برايم دعا كنيد كه در راه تألیف و تصنيف علوم دينى، موفق باشم.

هنگامى كه در اين مورد برايم دعا كرد اجازه گرفتم تا براى تجديد وضو از مسجد خارج شوم. نزديك حوض كه رسيدم، رفتم توى فكر:

«امشب چه شبى است؟! اين سيد عرب كيست كه اين همه فضل دارد؟! اصلا توى آن تاريكى كنار خندق از كجا رنگ عمامه مرا تشخيص داد و متوجه سيادت من شد؟! در اين چلّه زمستان آن خيارهاى به آن سبزى و تازه اى را از كجا آورده بود؟

و... نكند اين آقا همان مقصود و معشوق من باشد كه حدود سى و پنج - شش شب چهارشنبه به شوق ديدارش به اينجا آمده و بيتوته كرده ام... نكند او امام زمان من باشد و من ساعت ها با او بوده و او را نشناخته ام... ».

تا اين افكار به ذهنم خطور كرد، دلم هرّى ريخت پايين و عرق بر پيشانى ام نشست. با اضطراب برگشتم و به جايگاهى كه روى آن نشسته بوديم، نگاهى انداختم اما... اما از آن مرد خبر و اثرى نبود. در داخل مسجد شروع كردم به اين طرف و آن طرف دويدن و اشك ريختن. حتى يك نفر هم جز من در مسجد نبود!

يادم آمد از اين شعر كه مى گويد:

آب در كوزه و ما تشنه لبان مى گرديم

يار در خانه و ما گرد جهان مى گرديم

از مسجد خارج شدم و شروع كردم به اين سو و آن سو دويدن در اطراف مسجد. گاه داخل مسجد مى شدم و گاه بيرون مى آمدم. با خود شعر مى خواندم و ديوانه وار مى گريستم و بر سر مى زدم. بالاخره سپيده صبح دميد ولى خورشيد جمال معشوقم دوباره طلوع نكرد. من ماندم و اندوهى بزرگ كه بر دلم سنگينى مى كرد...(142)

آرى، آن گونه كه بيان شد، بعضى از علما و صالحين - مانند شيخ انصارى، علامه سيد بحرالعلوم، جد آيت الله بروجردى رحمة الله و ديگران - در زمان غيبت كبرى به طور ناشناخته به حضور امام زمانعليه‌السلام رسيد كه خودش اجازه نقل آن را داده بود.

در راه سامرّا

قضيه اوّل:

بار اوّل در زمانى كه هنوز وسائل نقليه موتورى نيامده بود و مردم با اسب و الاغ رفت و آمد مى كردند، آقاى شاهرودى هنوز ازدواج نكرده بود و ساكن مدرسه بزرگ مرحوم آخوند بودند، در ايام زيارتى مثل اول و نيمه رجب و نيمه شعبان و روز عرفه و اربعين و گاهى عاشورا صبحانه ساده اى كه عبارت از نان و چاى بود مى خوردند و كيسه توتون و كبريت و سبيل پيپ گلى را برمى داشتند و پياده عازم زيارت مى شدند.

از نجف تا كربلا سه كاروان سراى شاه عباس وجود داشت و اين فاصله را به سه قسمت و هر قسمت را يك خوان مى ناميدند، خوان اول مصلّى خوان دوم شور و نصّ(143) و خوان سوم را نخيله مى ناميدند.

علت اين كه قسمت سوم را خوان نخيله مى گويند، اين است كه در زمان حضرت امام حسينعليه‌السلام چندين درخت خرما در آن جا موجود بوده است و آن قسمت از آن منطقه را نخيلات مى گفتند به همان مناسبت كاروان سراى سوم را خوان نخيله ناميده اند و فاصله خوان نخيله تا كربلا سه فرسخ است.

مرحوم آقاى شاهرودى اين مسير را پياده طى مى نمودند. در مدرسه بزرگ مرحوم آخوند خراسانى شخصى بود به نام شيخ حسن همدانى از حاجى زاده هاى همدان بوده، وى داراى هيكلى درشت و قدى بلند و هم چنين وضع مالى او خوب و لباس هاى مرتبى هم مى پوشيد و هر موقع هم كه مى خواست كربلا برود الاغى اجاره مى كرد و به راحتى مسافرتش را انجام مى داد.

در يكى از مواقع زيارتى كه آقاى شاهرودى قصد زيارت داشت، شيخ حسن همدانى خدمت آقا آمد و گفت: جناب استاد من مى خواهم اين بار در خدمت شما و مانند شما با پاى پياده كربلا بروم.

آقاى شاهرودى فرمودند كه چون شما به اصطلاح سايه رس هستيد و پياده روى نكرده ايد قدرت نداريد كه با من همگام شويد و چون اين فاصله از نجف تا كربلا تمامش رمل(144) است، بعيد مى بينم كه بتوانيد پياده در اين رمل ها قدم برداريد.

شيخ حسن گفت: من از نظر جثّه از شما قوى تر هستم.

آنگاه اصرار كرد، خلاصه آقاى شاهرودى قبول نمودند، اتفاقا زيارت اول ما رجب بود، صبح پس از صرف همان صبحانه ساده از مدرسه بزرگ مرحوم آخوند به طرف خوان مصلى به راه افتادند تا حدود يك فرسخ، شيخ حسن جلوجلو مى رفت و هرچه مرحوم آقاى شاهرودى مى گفتند: كه صبر كنيد با هم برويم.

مرحوم شيخ حسن مى گفت: يا الله! راه بياييد شما مثل من قدرت نداريد، خيال كرديد كه من نمى توانم پياده روى كنم؟

حدود دو فرسخ كه از نجف دور شدند آقا شيخ حسن يواش يواش خسته شده و قدم هايش كندتر شده بود و آقاى شاهرودى به همان روال سابق كه حركت مى نمود به او رسيد و فرمود: چرا يواش حركت مى كنيد؟

شيخ حسن گفت: با هم راه برويم بهتر است.

مقدارى ديگر راه رفتند، شيخ حسن عقب افتاد و خسته شد، هرچه مرحوم آقاى شاهرودى، شيخ را تشويق به حركت نمود، فايده نكرد و گفت: آقا واقعا خسته شدم، بهتر است مقدارى استراحت كنيم.

همانجا نشستند تا آنكه ظهر گذشت، حالا هم گرسنه شده بودند و هم تشنه در آن حوالى هم نه آب بود و نه آبادانى.

مرحوم شيخ حسن گفت: دلم درد گرفته است و اشاره به آقاى شاهرودى كه قدرى دلم را مالش بده.

آقاى شاهرودى هم مشغول ماليدن دل او شده كه ناگهان شيخ حسن شهادتين بر زبان جارى نمود و داعى حق را لبيك گفت، آقاى شاهرودى مى ماند با يك جنازه در بيابان، اگر جنازه را بگذارند و بروند كه كسى را خبر كند، ممكن است حيوانات وحشى او را بخورند و اگر بمانند در آن بيابان بى آب و غذا براى خودشان خطر مرگ را داشت، چندين بار آمد جلوى آنهايى كه با اسب و قاطر و الاغ در حركت بودند تا شايد بتواند يك مركبى گرفته و جنازه را به نجف برگرداند. اما آنها هيچ اعتنايى نكردند، حدود غروب آفتاب شده بود و خيلى خيلى مضطرب و متحير شده بودند، برگشتند بر سر جنازه شايد كه رمقى در او باشد، ديدند كه نه، هيچ خبرى نيست و جنازه هم سرد شده است.

در همين حال اضطراب و تحير صداى سم اسبى را شنيد، چون نظر كرد ديد كه يك اسب سوار با لباس هاى سفيد و اسب سفيد يك نيزه هم در دست و شال سبزى هم به كمر بسته بود به زبان فارسى فرمود: آقا سيد محمود شاهرودى چه شده است؟

عرض كرد: آقا سيد! من هرچه به اين شيخ گفتم كه بابا تو قادر به پياده روى با من نيستى به حرف من گوش نكرد و آمد و الان متحيرم كه چه كنم و آفتاب هم غروب كرده است و اين چهارپادارهاى بى مروت هم هيچ اعتنايى نكردند.

آن شخص اسب سوار فرمودند: حالا چه مى خواهى؟

آقاى شاهرودى عرض كرد: يك حيوان براى حمل جنازه به نجف اشرف كافى است چون زيارت اين سفر ما مبدل به مرده كشى شده است.

آن آقا اشاره نمود، يك مرد عرب با الاغ هاى خود آمد و آن آقا فرمود: يك حيوان بده به اين سيد.

آن عرب يك الاغ آورد و رفت.

آقاى شاهرودى عرض كرد: آقا سيد پول آن چقدر مى شود؟

فرمودند: پول آن داده شده است.

عرض كرد: اين حيوان را در نجف به چه كسى تحويل بدهم؟

فرمودند: الاغ را رها كنيد، خودش راه را بلد است و مى رود.

عرض كرد: آقا! اسم شما چيست؟

فرمودند: عبدالله بن حسن.

عرض كرد: در كجا شما را مى توان ملاقات كنم؟

فرمودند: در پشت شهر نجف، طرف راه مدينه نزديك كوره هاى آجرپزى جايى است معروف.

آنگاه آن آقاى اسب سوار خداحافظى كرد و رفت، حالا هوا تاريك شده و آقاى شاهرودى مانده با يك حيوان و يك جنازه، مسافران و چهارپادارها هم ديگر رفت و آمد نمى كنند، يك مرتبه آقاى شاهرودى به خود آمد و فهميد كه آن سيد حضرت حجتعليه‌السلام بوده است و با خود گفت: اى كاش كه قبل از آن كه ايشان بروند مى شناختم و تقاضاى كمك بيشترى هم مى كردم. اما ديگر حالا چاره اى نيست، بالاخره با توكل به خداوند حيوان را آورد كنار جنازه، حيوان هم آرام ايستاد و هنگامى كه جنازه را خواست بردارد، ديد آنقدر سبك است كه مثل يك تخته خشك، در حالى كه بايد خيلى سنگين باشد، جنازه را بالاى حيوان گذاشت و با عمامه آن را بسته و عبا را روى آن انداخت و چون از اين كارها فارغ شد همين كه آقاى شاهرودى اراده حركت نمود، حيوان هم به سوى نجف اشرف حركت كرد و پس از مختصر وقتى به دروازه نجف رسيدند. شهر نجف در آن موقع داراى دروازه بود و هنگام غروب آفتاب از ترس هجوم بدوى هاى مهاجم و غارتگر دروازه ها را مى بستند.

اين حيوان مثل اين كه مى داند بايد چكار كند از طرف كوفه به سمت نهر آبى به نام جدول كه كنار غسال خانه بود و فعلا هم آثار مختصرى از آن باقى مانده است آمده و مقابل غسال خانه ايستاد.

ناگاه صدايى از داخل برآمد كه آقا سيد محمود شاهرودى! جنازه شيخ حسن را آوردى؟

مرحوم آقاى شاهرودى جواب داد: بلى آوردم.

گفت: بياور، باز هم به تنهايى جنازه را باز نموده و از حيوان پياده كرد و به داخل غسال خانه وارد نمود بدون اين كه احدى را ببيند در حالى كه صدا را از داخل شنيده بود، آن حيوان هم رفت، آقاى شاهرودى آمد رو به بلندى طرف نجف ديد كه دروازه ها بسته است با زحمت خود را از سوراخ ‌هاى خراب شده، وارد شهر شد و به مدرسه بزرگ آخوند آمد، درب مدرسه را كوبيد، خادم درب را باز نموده با حالت تعجب گفت: آقا كربلا چه شد؟ شيخ حسن همدانى كجا است؟

رفقا جمع شدند و ايشان قضيه را مفصلا شرح داد، صبح آن شب همه با هم به سوى غسال خانه آمدند ديدند جنازه شيخ غسل داده، حنوط و كفى شده حاضر و آماده است، جنازه را تشييع و در وادى السلام دفن نمودند رحمت الله عليه.

بعد از آن هرچه رفتند در محله كوره هاى آجرپزى و از نام و نشانى آن شخص منظور «عبدالله بن حسن» پرسيدند ساكنين آن محله از چنين نام و آن شخص اظهار بى اطلاعى نمودند.

شما ميهمان ما هستيد

قضيه دوم:

مرحوم آيت الله شاهرودى در يكى از سفرها كه قصد زيارت را نموده بودند با جمعى از رفقا از نجف به كربلا و كاظمين و سامرّا طبق روال معمول با پاى پياده حركت نمودند، در محلى به نام حضرت سيد محمد - كه در آن حدود به «سبع الدجيل»(145) معروف است - آقاى سيد محمود شاهرودى سخت مريض شدند و شدت تب به حدى بود كه روى زمين افتادند و قدرت حركت از ايشان سلب شده بود و تمامى اعضاى بدنشان به شدت درد مى كرد.

آقاى شاهرودى به رفقا گفتند: شما مرا بگذاريد و برويد تا از فيض زيارت محروم نشويد، وقتى كه برگشتيد جنازه مرا به نجف اشرف برده و در وادى السلام به خاك بسپاريد.

رفقا هم قبول كردند و رفتند. ايشان هم پاى خود را به سمت قبله كشيد و در آن آفتاب گرم منتظر قدوم حضرت عزرائيل بودند كه ناگاه صداى سم حيوانى به گوش رسيد.

از گوشه چشم نگاهى نمود، ديد يك نفر چفيه سفيد سوار بر يك الاغ سفيدى آمد و پياده شد.

آقاى شاهرودى يقين كردند كه اين شخص شايد از ناصبى هاى اطراف است كه قصد قتل او را دارد كه آن شخص با زبان عربى فصيح گفت:

( يا سيد محمود شاهرودى كيف اءنت؟ )

آقاى شاهرودى تو را چه شده است؟

آقاى شاهرودى گفت:

( كما ترى )

همين طور كه مى بينى.

فرمودند: كجاى شما درد مى كند؟

گفت: همه جاى بدن من درد مى كند.

آن آقا دست به پاهاى ايشان گذاشت، آقاى شاهرودى گفتند كه بالاتر تا آنكه به تمام بدن دست كشيد و در هر جا كه دست آن آقا مى رسيد درد هم برطرف مى شد و بلافاصله برخاست و نشست در حالى كه احساس آرامش و راحتى مى نمود و تصميم گرفت كه به سمت سامرّا حركت كند كه به رفقا رسيد.

آن آقا فرمود: سوار شويد. مرحوم شاهرودى عرض كرد: حالم كاملا خوب است و مى توانم راه بروم خودتان سوار شويد.

اما آن آقا اصرار كرد كه چون شما مهمان ما هستيد بايد سوار شويد، بالاخره آقاى شاهرودى سوار و آن آقا پياده به راه افتادند، بعد از چند دقيقه به روستايى كه نزديك شط دجله به سمت سامرّا به نام «قلعه» رسيدند. آن آقا خداحافظى نمود و برگشت.

آقاى شاهرودى آمد جلوى قهوه خانه كنار آن روستا و مشغول خوردن چاى و كشيدن سبيل شدند و راهى كه حدود يك روز لازم بود تا طى شود در ظرف چند دقيقه طى شده بود، بعد از مدتى كه چاى و سبيل را صرف نموده بود ديدند كه رفقا از راه رسيدند در حاليكه مراقب عقب سر خود بودند كه ببينند از آقاى شاهرودى خبرى هست يا نه، چون وارد قهوه خانه شدند ديدند كه عجب آقا سيد محمود اينجا نشسته چاى هم نوشيده و خستگى را هم گرفته، كاءنّه هيچ راه نرفته و مريض هم نبوده است، آمدند جلو و گفتند: آقا شما كى و چه ساعتى اينجا رسيديد؟ و چگونه آمديد؟

آقاى شاهرودى گفتند: حدود سه ساعت است كه آمده ام.

رفقا بدون اختيار صدا زدند: اعجاز اعجاز اعجاز، يعنى معجزه شده است و نزديك بود كه مردم متوجه بشوند كه آقاى شاهرودى گفتند: بابا جان! ساكت باشيد، من لباس زيادى ندارم.

چون قاعده بر اين است كه اگر براى شخصى اعجازى صورت بگيرد، مردم لباس هاى آن شخص را به عنوان تبرك پاره مى نمايند و مى برند. لذا رفقا ساكت شده و با هم وارد شهر سامرّا شدند.

آقاى آيت الله شاهرودى اين دو قضيه را كه به صورت ناشناخته با حضرت حجتعليه‌السلام روبه رو شده بودند اجازه دادند كه نقل شود.

اما بعضى از قضايا كه به صورت شناخته شده خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام مشرف شده بودند، اجازه ندادند آنها نقل شود.

الان موقع فريادرسى است

در اينجا مناسب است قضيه اى كه از براى فرزند دوم آيت الله شاهرودى جناب حاج آقا سيد على شاهرودى اتفاق افتاده شرح داده شود.

حاج آقا سيد على شاهرودى قضيه اى را اين گونه نقل مى كند:

در حدود چهل - يا چهل و پنج - سال(146) پيش من و حاج عبدالرحمان از اهالى بوشهر و حاج شيخ موسى از اهالى سعادت آباد سيرجان كرمان سه نفرى از كربلا به نجف پياده مشغول آمدن بوديم، حاج عبدالرحمان و حاج شيخ موسى افراد متدين و با اخلاص و فقير حال و زاهد با نيت هاى پاك بودند كه از اوتاد به شمار مى رفتند.

طريق حركت هم بدين صورت بود كه ما از راه ماشين رو نمى رفتيم، بلكه هميشه در طول اسفار متعدده - كه شايد حدود دويست نفر مى شد - راه را ميان بر مى زديم و از آخر نهر عمران آل حاجى سعدون - كه معروف است - بعد از خوان سيد نور در مقابل «چفل» كه شهرى است به نام «نبى الله ذوالكفلعليه‌السلام » كه مقبره ذوالكفل و چند عدد از انبيا و اوصيا در آنجا مدفون هستند بنا شده است تا آخر كه نهر باريك مى شود و همه آب مصرف باغستان ها وعليهم‌السلام زارع مى گردد، طى طريق مى كرديم.

در آن سفر هوا به غايت گرم بود، ظهر هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسيديم و به اين نهر جدول هنديه مى گفتند، من گفتم: بياييد لباس هاى خود را خيس كنيم كه تا وقتى به طرف خوان مصلى شاه عباسى كه نزديك نجف است برسيم بتوانيم در مقابل باد سموم و هواى داغ مقاومت كنيم.

دو همسفر من هم قبول كردند، لباس ها را خيس كرده و يك كترى مسى كوچكى هم داشتم كه آن را پر آب نموده به طرف بيابان به راه افتاديم.

من به دو همسفر خود تذكر دادم كه اين راه خوب نيست بياييد از طرف كوفه برويم، چون هوا خيلى گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بى آبى راه وجود دارد.

آن دو نفر قبول نكردند و من چون كوچكتر از آنها بودم حرف ايشان را گوش داده و حركت نموديم، حدود يك فرسخ كه رفتيم علاوه بر اين كه لباس ها خشك شد آب موجود در كترى مسى را كه كم كم مى خوردند به علت گرمى هوا مقدار يك بند انگشت بيشتر باقى نمانده بود كه هر كدام كه تشنگى غلبه مى كرد فقط لب ها را تر مى كرديم. در همين حال حاج عبدالرحمان اشاره كرد كه سيد على من از تشنگى مردم، يك مقدار آب بده بخورم.

من خواستم به او آب بدهم، ديدم همان مختصر آب ته كترى در اثر باد داغ خشكيده و آب نداريم، گفتم: حاج عبدالرحمان متأسفانه آب نيست.

تا اين حرف را شنيد به زمين نشست، ما هم نشستيم، كم كم تشنگى بر حاج عبدالرحمان غلبه كرد و از حركت و تكلم افتاد، ما دو نفر براى اين كه يك قدرى از تشنگى ايشان كم كنيم عبا را بر سر او نگاه داشتيم كه شايد با سايه عبا از حرارت آفتاب جلوگيرى كنيم.

چند لحظه اى به همين حال بوديم، ديديم كه خبر نمى شود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است. پاهاى او را رو به قبله كشيديم.

حاج شيخ موسى گفت: آقا سيد على! حالا چه بايد بكنيم؟

گفتم: تو عبا را به هر طورى كه مى دانى روى ايشان نگهدار تا من بروم شايد بتوانم وسيله اى يا ماشينى تهيه كنم، چون در آن زمان جاده ها آسفالته نبود، ماشين ها براى اين كه در رمل ها گير نكنند، هر كدام از جايى حركت مى كردند با اين كه ايام زيارتى نجف بود بعد از اربعين حسينىعليه‌السلام در ماه صفر و به مناسبت وفات حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله اياب و ذهاب زياد بود؛ ولى من هر چه به طرف ماشين ها مى دويدم هيچ كس اعتنايى نمى كرد با اين كه ماشين ها مسافركش بودند بالاخره ماءيوس شده برگشتم كه خبرى از حاج عبدالرحمان بگيرم، اما آنقدر گرما به من اثر كرده بود كه چشمم آن ديد اوليه را نداشت و گمان مى كردم كه آسمان را دود فراگرفته است، در همان حال يادم از عبارت مقتل حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام آمد كه:

( حال العطش بينه و بين السماء كالدّخان. )

حالت عطش طورى به آن حضرت اثر كرده بود كه جلوى چشمش تيره و تار شده بود مثل آن كه بين او و آسمان را دود پر كرده است. »

به هر حال رسيدم و ديدم كه حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسى هم قريب الموت است، پاهايش را به سمت قبله دراز كشيده و قادر به حركت و صحبت نيست، تقريبا دو ساعت به غروب آفتاب بود و يك فرسخ و نيم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هواى گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى هم 3 آخر را مى كشيد، من هم قدرت به حركت نداشتم از ته دل صدا زدم: يا صاحب الزمان! الان موقع آن است كه به فرياد برسى.

الله اكبر عجب حالى؟! كه هيچ وقت فراموش نمى شود، ناگاه يك ماشين كوچك سياه رنگ كه به آن «فورد آلمانى» مى گفتند از طرف كربلا به نظر مى رسيد، با زحمت زياد عبا را روى سر حركت دادم، خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه گويا اين گرداندن عبا سكان و فرمان ماشين بود كه دور زد طرف ما آمد در داخل ماشين راننده و يك نفر در صدر ماشين نشسته بود كه يك شال سبز چفيه و لباس سفيدى پوشيده بود، ابروها پيوسته دندان ها گشاده و در سمت راست صورت خالى سياه، صورت نورانى و حدود سى الى چهل ساله به نظر مى رسيد، با ديدن اين شخص از همه بدبختى هايى كه داشتم فراموشم شد و محو تماشاى آن قيافه رحمانى، آن جلوه نورانى و صمدانى و نور الهى شده بودم.

آن شخص بزرگوار با زبان فارسى فرمود: سيد على فرزند سيد محمود شاهرودى چه كار دارى.

عرض كردم: حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسى يا مرده و يا در شرف مرگ است.

آن آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بياورند. بنده و آقاى راننده رفتيم و او را آورديم و در قسمت عقب ماشين خوابانديم و دو نفرى حاج موسى را در ماشين نشانده به امر آن آقا كه فرمودند: شما هم سوار شويد. من هم سوار شدم و ماشين حركت نمود.

آن آقا با روى باز و لبخندزنان با كمال راءفت و مهربانى فرمودند: اين پنج عدد آب نبات را بگير نفرى يكى شماها، يكى به پدرت آقا سيد محمود و يك دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سيد محمود شاهرودى برسان.

بنده عرض كردم: آقا! حاج عبدالرحمان ديروقت است كه مرده است.

فرمود: در دهان او بگذار.

والله، والله، والله به زحمت لب و دهان او را باز كردم چون خشك شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم. آب نبات هاى آن وقت دراز و زردرنگ بود، همين كه آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه كه پستانك را در دهانش مى گذارند، شروع به مك زدن كرد و برخاست و نشست كه من خنديدم و گفتم: اى خدا مرگت بدهد، اى جانور حرام شده! زنده شدى؟! تو كه مرده بودى.

از حرف من آقا تبسم فرمود و فرمودند كه اين عجيب نيست.

اما من و حاج موسى وقتى آن آب نبات را در دهان گذاشتيم، مثل اين بود كه ابدا تشنه و گرسنه نبوديم و احساس كرديم كه در كمال نشاط هستيم، چون وارد نجف شديم آنها ما را تا بازار بزرگ آوردند و فرمودند كه سلام مرا به پدرت برسان، و راننده گفت: امر خدمه (يعنى امر امرى فرمايشى).

عرض كردم: از هر دوى شما متشكرم و هر كسى دنبال كار خودش رفت و من وارد خانه شدم، ديدم كه آقاى ابوى حاج سيد محمود تازه از سرداب بيرون آمده و مشغول خوردن چاى بودند، با همان كوله پشتى و كترى وارد شدم، سلام و دست بوسى كردم و خدمت والده نيز عرض ادب نمودم و آب نبات ها را تقديم و موضوع را مفصلا خدمت ايشان شرح دادم.

مرحوم آقاى والد فرمود: يقينا آن آقا حضرت حجتعليه‌السلام بود بلاشك؛ چرا پاى ايشان را نبوسيدى، اما همان كه آن حضرت را خندانيدى موجب دخول در بهشت خواهد بود، چون خندانيدن پيامبر و امامعليهم‌السلام سبب غفران ذنوب و دخول در جنت است.

آقا سيد على مى گويد: خدا كند كه اعمال بد من سبب خرابى كار نشود.

در راه زيارت

مرحوم آيت الله شاهرودى حدود دويست و شصت بار از نجف به كربلا پياده رفتند، حتى در سن نود سالگى هم اين طور زيارت كردن را ترك نكردند و در چند سال آخر عمر شريفشان با ماشين مى رفتند.

در يكى از سفرها جناب آقاى حاج شيخ محمد ابراهيم جنّاتى تاشى شاهرودى كه تقريرات حج مرحوم سيد را نوشته است و حاج آقا سيد على شاهرودى با آيت الله شاهرودى به زيارت مى رفتند، در بين راه مرحوم آقا از ماشين پياده مى شدند و زوارهاى پياده را تشويق مى كردند و آن عشاير عرب را كه از زوارها با چاى، ناهار، شام، شيرينى و ميوه پذيرايى مى كردند مورد لطف قرار مى دادند.

در بين راه آقاى جناتى اظهار داشت كه ما هم يك چايى پيش اين ها بخوريم.

آقاى شاهرودى گفتند: چايى پيش از پيرزن است مى خوريم.

ما حركت نموديم تا آن كه به دو فرسخى كربلا رسيديم، در سمت راست جاده ديديم يك پيرزنى با عشق و علاقه يك عدد كترى سياه و يك قورى بست خورده و دو عدد استكان خاك آلوده داشت كه خدا شاهد است هيچ گدايى حاضر نمى شد در آنها چاى بخورد و اين پيرزن اين كترى را روى آتشى كه از پهن خشك شده گاو درست كرده بود، گذاشته و منتظر مهمان است كه همان زوارهاى امام حسينعليه‌السلام باشند.

آقاى شاهرودى به آقاى جناتى فرمودند كه محل خوردن چايى اين جا است، نزد اين پيرزن بايد چايى خورد.

آقا سيد على مى گويد: هر سه از ماشين پياده شديم و روى خاك ها نزد پيرزن كه چشم هايش ضعيف شده بود نشستيم، پيرزن به زحمت نگاه كرد، ديد سه نفر عمامه به سر هستند كه از چايى جوشيده او دارند مى خورند، از راننده در حالى كه گريه مى كرد پرسيد: اين آقاى بزرگوار كيست؟

راننده كه ابواياس نام داشت گفت: اين سيد عالم به نام سيد محمود شاهرودى است.

پيرزن گفت: يا مولاى! معذورم بداريد كه در راه جدّت امام حسينعليه‌السلام بيش از اين قدرت نداشتم و همين است كه از دستم برآمده. اى سيد من! به حضرت زهرا سلام الله عليها عرض كن كه مرا به كنيزى قبول كند.

آن گاه به روى خاك افتاده، زارزار گريه مى كرد به طورى كه همه ما به گريه درآمديم و مرحوم آقاى شاهرودى محاسنش از اشك تر شده بود.

پس از خوردن چاى به طرف كربلا حركت كرديم، آيت الله شاهرودى غالبا اول به حرم مطهر حضرت عباسعليه‌السلام و بعدا به حرم مطهر حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام مشرف مى شدند و مى فرمودند: كه اول بايد خدمت وزير و سفير رسيد بعدا بايد خدمت مولا رفت.

و هر وقت كه در صحن مطهر حضرت عباسعليه‌السلام مشرف مى شدند آن شعر معروف را اين گونه مى خواندند:

به ذره گر نظر شبل بوتراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند

در يكى از ايام زيارتى حسب معمول كه معظم له قصد زيارت كربلا را داشتند رفقاى زياد و جمعى از زوارهاى ايرانى در خدمت ايشان بودند و طبق روال پياده حركت كردند، حدود سه فرسخ به كربلا مانده، شب فرارسيد و وارد مهمان سراى مرحوم حاج عبدالواحد - كه يكى از شيوخ عرب و رئيس قبيله بود - شدند. پس از صرف شام يكى از زوارها به نام آقاى حاج محمود فرزند شيشه بر - كه در چهارراه حسن آباد تهران مغازه داشت - كنار مرحوم آقاى حاج شيخ محمدتقى فاضل اخ ‌الزوجه ايشان آمد و پيشنهاد كرد كه چون امشب شب جمعه و وقت زيارت مخصوصه است، اگر بشود قافله به كربلا حركت كند كه درك زيارت شب جمعه بشود، خيلى خوب است.

مرحوم فاضل و حاج محمود فرازنده كنار آقا سيد على شاهرودى - كه سرپرست قافله بود - آمدند مطلب را به ايشان گفتند.

آقا سيد على گفت: شب است و تاريك و راه خراب است و زمين ها زراعتى مى باشد، راه را گم مى كنيم، آن وقت نه استراحت كرديم و نه به زيارت نايل مى شويم.

اين دو نفر چون ماءيوس شدند و به خدمت مرحوم آيت الله شاهرودى رفتند كه ايشان امر به حركت قافله كنند.

آن مرحوم آقا سيد را احضار و فرمود: اميد حاج محمد فرازنده را نااميد نكنيد.

آقا سيد على گفت: آقا! شب است و حركت مشكل.

مرحوم آقا فرمودند: باشد ان شاءالله تعالى به راحتى خواهيم رفت.

آقا سيد على گفت: اطاعت مى شود.

پس از آن آقا سيد على به جناب شيخ عبدالواحد - كه رئيس عشيره آل عليا بنى حسن كه يكى از چهار عشيره بزرگ در عراق است - گفت: دو نفر مرد مسلح و يك چراغ تا فلان مكان كه راه خوب مى شود مى خواهم، خود شيخ با يك نفر ديگر مسلح شده، پاها را برهنه قطار فشنگ و تفنگ را حمايل كرده و عباى زردرنگ - كه معمولا سارقين جهت مخفى بودن از ديده شدن مى پوشند - به دوش انداخت و قافله حركت نمود، حاج سيد على چراغ را بالاى سر خود گرفته و روى يك ديوار كوتاه گلى جلوجلو مى رفت و ديگران پشت سرش مى آمدند تا تقريبا يك فرسخ به اين كيفيت طى طريق نمودند. روى اين ديوار تماما از ته چوب هاى درخت خرما كه خار دارد و نام آن جريد خرما است پوشيده شده بود، بالاخره اين راه صعب العبور را به راحتى آمدند، تا به محلى رسيدند كه راه خوب شده بود.

مرحوم شيخ عبدالواحد گفت: والله! ما كه بيابانى و اهل محل هستيم نمى توانستيم در روز روشن از روى اين ديوار كذائى عبور كنيم، چه رسد به شب.

اين فقط كرامت آيت الله شاهرودى بود كه اين طور گذشتيم.

از اين جا نمى روم تا پذيرايى شوم

آيت الله حرم پناهى قضيه اى را از آيت الله سيد صادق شريعتمدارى تبريزى و ايشان از آيت الله حاج شيخ محمد على صفايى حائرى اين گونه نقل كردند:

در دوران طلبگى به سامرّا رفتم. تابستان بود علماى اعلام هم به سامرّا مى آمدند از جمله ميرزاى نائينى رحمة الله هم به سامرّا آمده بود.

من وضع مالى خوبى نداشتم، يكى از شب ها گرسنه خوابيدم، صبح پيش خود گفتم: به بيرونى آقاى... بروم تا پذيرايى شوم و از گرسنگى بيرون آيم.

اما به خود گفتم: نه آنجا نمى روم، به بيرونى امام حسن عسكرىعليه‌السلام كه همان صحن مطهر است مى روم تا از من پذيرايى كنند.

به صحن رفت تا ظهر نشستم خبرى نشد، با خود گفتم: از اينجا نمى روم تا پذيرايى شوم.

ناگاه ديدم مرحوم ميرزاى نائينى از حرم بيرون آمدند و تنها بود، به طرف من آمد و دو ليره در كف دست من گذاشت و فرمود: ما در اين بيرونى نشسته ايم.(147)