چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا0%

چهره های درخشان سامرا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهره های درخشان سامرا

نویسنده: علی ربانی خلخالی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 19100
دانلود: 3347

توضیحات:

چهره های درخشان سامرا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 25 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19100 / دانلود: 3347
اندازه اندازه اندازه
چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا

نویسنده:
فارسی

بخش يكم: نگاهى كوتاه به زندگانى حضرت امام هادىعليه‌السلام .

شخصيت والاى امام هادىعليه‌السلام

گوشه اى از كرامت ها و شگفتى هاى امام هادىعليه‌السلام

آغاز امامت

اجراى تقديرات الهى

هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!

و...

شخصيت والاى امام هادىعليه‌السلام

نخستين فرزند امام جوادعليه‌السلام در نيمه ماه ذى الحجه سال 212 هجرى ديده به گيتى گشود.

پس از پدر، درخشان ترين و شامخ ‌ترين شخصيت اسلام بود.

امامعليه‌السلام معاصر با خلفا و زمامدارانى بود كه آنان را محوشدگان مى نامند.

معتصم عباسى محو در خونريزى، هارون و واثق پسرش محو در لذت طلبى و جعفر و متوكّل برادر وى، محو در عقده هاى روانى بودند.

اسم شريف آن حضرت «على» و كنيه او «ابوالحسن» بود و چون در ائمه مكنى به اين كنيت بودند به جهت تعيين آن جناب را «ابوالحسن الثالث» مى گويند. القاب شريفه زياد و اشهر آنها «نقى» و «هادى» است. گاهى آن حضرت را «نجيب» عالم، فقيه، ناصح، طيب، و مؤ تمن، مى گفتند.

چون آن حضرت و فرزندش امام حسنعليه‌السلام در سامرّا سكنى فرمودند و در محله عسكر بدين سبب آن بزرگواران به آن مكان منسوب شدند و «عسكرى» نام گرفتند.

آن حضرت در سال 254 هجرى (طبق روايات شيعه) به دست پليد معتز، خليفه عباسى با سم به شهادت رسيده است.(2)

امام هادىعليه‌السلام در ايام خود با هفت تن از خلفاى عباسى: مأمون، معتصم، واثق، متوكّل، منتصر، مستعين و معتز معاصر بوده است.

در عهد معتصم، سال 220 بود كه پدر بزرگوارش در بغداد با سم شهيد شد.

حضرتش در مدينه بود و به امر خدا و معرفى امامان گذشته به امامت رسيد و به نشر تعاليم دينى مى پرداخت تا زمان متوكّل فرارسيد.

متوكّل در سال 243 در اثر سعايت هايى كه كرده بودند، به يكى از امراى دولت خود مأموريت داد كه آن حضرت را از مدينه به سامرّا - كه آن روز پايتخت و عاصمه خلافت بود - جلب كند و نامه اى مهرآميز با كمال تعظيم (!!) به آن حضرت نوشت و تقاضاى حركت و ملاقات نمود.(3)

البته پس از ورود آن حضرت به سامرّا، در ظاهر اقداماتى به عمل نيامد. ولى در عين حال آنچه مى توانست در فراهم آوردن وسايل اذيت و هتك آن حضرت كوتاهى نمى كرد و بارها به منظور قتل يا هتك، امام را احضار كرده و به امر وى خانه اش را تفتيش نمودند.

متوكّل در دشمنى با خاندان رسالت در ميان خلفاى عباسى نظير نداشت. به ويژه با حضرت اميرمومنان علىعليه‌السلام دشمن سرسخت بود و آشكارا به حضرتش ناسزا مى گفت و مرد مقلّدى را موظف داشت كه در بزم هاى عيش تقليد آن حضرت را درمى آورد و خليفه مى خنديد.

وى در سال 237 هجرى امر كرد قبه و ضريح حضرت امام حسينعليه‌السلام را در كربلا، هم چنين خانه هاى بسيارى كه در اطرافش ساخته بودند، ويران و با زمين يكسان نمودند و دستور داد كه آب به حرم امام بستند و زمين قبر مطهر را شخم و زراعت كنند تا به كلى اسم و رسم مزار فراموش شود.(4)

در زمان متوكّل وضع زندگى سادات علوى - كه در حجاز بودند - به مرحله رقت بارى رسيده بود، چنان كه زن هاى ايشان هيچ گونه ساتر نداشتند و عده اى از ايشان يك چادر كهنه داشتند كه در اوقات نماز آن را به نوبت مى پوشيدند و نماز مى خواندند.(5)

نظير اين فشارها را به سادات علوى - كه در مصر بودند - نيز وارد مى ساخت.

امام هادىعليه‌السلام به شكنجه و آزار متوكّل صبر مى فرمود تا آن خليفه نابه حق در گذشت. و پس از وى، منتصر، مستعين و معتز روى كار آمدند و به دسيسه معتز، آن حضرت مسموم و شهيد شد.

اغلب روات و مورخين گويند: آن حضرت در نيمه ذى حجه سال 212 در «صريا» - موضعى در حوالى مدينه - دنيا را به نور خود منور فرمود. بعضى دوم - يا پنجم - رجب را ذكر كرده است.

والده معظمه اش «سمانه» مغربيه و معروف به سيّده است كه( و كانت من القانتات. )

محدث قمى رحمة الله از «جنات الخلود» نقل مى نمايد كه آن مخدره در زهد و تقوى مثل و مانندى نداشت و بيشتر اوقات روزه بود.

شمائل امام هادىعليه‌السلام را اين گونه توصيف كرده اند:

حضرت متوسط القامة بود، روى سرخ و سفيد، چشم هاى فراخ، ابروهاى گشاده و چهره دلنشين داشت، كه هر مغمومى كه بر روى مباركش نظر مى كرد، غم او زايل مى گشت و محبوب القلوب و صاحب هيبت بود، و در راه رفتن قدم ها را كوچك مى گذاشت، و پياده رفتن بر آن حضرت دشوار بود.

نقش خاتم آن حضرتعليه‌السلام ( الله ربى و هو عصمتى من خلقه ) بود. انگشتر ديگرى داشت كه در آن نقش بود( حفظ العهود من اخلاق المعبود. )

سيد بن طاووس رحمة الله روايت كرده كه جناب عبدالعظيم حسنى گويد:

حضرت امام محمد تقىعليه‌السلام اين حرز را براى پسرش حضرت امام على النقىعليه‌السلام آنگاه كه آن حضرت كودك بوده و در گهواره جاى داشت نوشت و او را تعويذ مى كرد و آن حضرت اين تعويذ را به اصحاب خود امر مى كرد و آن حرز چنين است:

( بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم. اللهم رب الملائكة و الروح. )

تمام اين تعويذ در «مهج الدعوات» آمده است و تسبيح آن حضرت هم اين گونه بود:

( سبحان من هو دائم لا يسهو، سبحان من هو قائم لا يلهو، سبحان من هو غنى لا يفتقر، سبحان الله و بحمده. ) (6)

گوشه اى از كرامت ها و شگفتى هاى امام هادىعليه‌السلام

امامان معصومعليهم‌السلام به جهت مقام عصمت و امامت، از ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب برخوردار بوده اند و مانند پيامبران الهى معجزات و كراماتى داشته اند كه مؤ يّد مقام امامت و ارتباط آنان با خدا مى بود. نمونه هايى از علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب - باذن الله - بروز و ظهور مى كرد، و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مى شد و نيز حجت و دليل آشكارى بر حقانيت آن گراميان محسوب مى گرديد.

از امام هادىعليه‌السلام نيز كرامات و معجزات بسيارى مشاهده شد كه در كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است و نقل همه آنها به كتابى جداگانه نياز دارد. ما براى رعايت اختصار چند نمونه را ذكر مى كنيم.

آغاز امامت

امام هادىعليه‌السلام پس از شهادت پدر گراميش، در سن هشت سالگى بر مسند امامت قرار گرفت و اين خود از روشن ترين كرامات و معجزات است؛ چرا كه حيازت چنين مقام و مسئوليت خطيرى كه صرفا الهى است نه تنها از كودك كه حتى از مردان عاقل و بالغ نيز ساخته نيست. با توجه به اين كه علما و محدثان شيعه پس از شهادت و درگذشت هر يك از ائمه در مسائل گوناگون به امام بعدى مراجعه مى نمودند و حتى گاهى او را آزمايش مى كردند.

همچنين بزرگان از علويان و اقوام امام كه در سن كمال بودند به خانه امام رفت و آمد و با آن حضرت معاشرت داشتند؛ غيرممكن است جز به خواست و تأئید خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهى، كودكى بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه سوالات پاسخ صحيح دهد و در مشكلات رهبرى كامل نمايد.

بديهى است كه حتى مردم عادى نيز كودك خردسال معمولى را از يك امام آگاه راهبر تميز و تشخيص مى دهند.

اجراى تقديرات الهى

خيران اسباطى مى گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادىعليه‌السلام شرفياب شدم. آن گرامى از من پرسيد: واثق چگونه بود؟

عرض كردم: فدايت شوم در عافيت بود و من از ديگران اطلاع و آگاهى بيشترى دارم، زيرا هم اكنون از راه مى رسم.

فرمود: مردم مى گويند: او مرده است.

چون اين موضوع را فرمود، دريافتم منظور از مردم خود امام مى باشد.

آن گاه به من فرمود: جعفر متوكّل چه كرد؟

عرض كردم: به بدترين وضعى در زندان بود.

فرمود: او خليفه خواهد شد.

آنگاه فرمود: ابن زيّات چه كرد؟

عرض كردم: مردم با او بودند و امر، امر او بود.

فرمود: رياست بر او شوم است.

سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: چاره اى جز اجراى تقديرات و احكام الهى نيست. اى خيران! بدان كه واثق مرد، جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن زيّات كشته شد.

عرض كردم: فدايت شوم چه وقت؟

فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو.

هنوز بيش از چند روز نگذشته بود كه قاصد متوكّل به مدينه رسيد و جريان همان طور بود كه امام هادىعليه‌السلام فرموده بود.(7)

دعوت يا تبعيد؟

بديهى است با ترسى كه خلفاى ستمگر از نفوذ ائمهعليهم‌السلام در جامعه و توجه و علاقه مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكّل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه گذشتگان او بود؛ كينه و دشمنى ويژه اش نسبت به خاندان اميرمومنانعليه‌السلام نيز بر مخالفت و سخت گيريش مى افزود؛ به همين جهت بر آن شد كه امام هادىعليه‌السلام را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.

متوكّل در سال 243 هجرى امام را محترمانه از مدينه به سامرّا تبعيد كرد و آن گرامى را در منزلى در كنار اردوگاه نظامى خويش جاى داد. امام تا پايان عمر يعنى تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگهداشت، خلفاى پس از او نيز يكى پس از ديگرى آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آنگاه كه به شهادت رسيد.(8)

جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكّل شخصى به نام عبدالله بن محمد متصدى امور نظامى و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادىعليه‌السلام مى پرداخت و نزد متوكّل از آن گرامى سعايت مى كرد. امام از سعايت او مطلع شد و در نامه اى، دروغ و دشمنى عبدالله بن محمد را به متوكّل تذكر داد. متوكّل دستور داد به نامه امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرّا دعوت كنند.

متن پاسخى كه به امام نوشتند چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد همانا امير مقام شما را مى شناسد و خويشاونديت را مراعات مى كند و حقت را لازم مى داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بى احترامى و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مى داند شما از اين اتهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براى انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاى او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولى امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد.

پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد، خود و هر كس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوى ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست.

اگر مايل باشيد يحيى بن هرثمه، دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد، به او دستور داده ام از شما اطاعت نمايد.

پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كنى. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام

بدون ترديد امام از سوء نيت متوكّل آگاه بود؛ ولى چاره اى جز رفتن به سامرّا نداشت، زيرا سرباز زدن از دعوت متوكّل، سندى براى سعايت كنندگان مى شد و متوكّل را بيشتر تحريك مى كرد و بهانه مناسبى به دست او مى داد. گواه آن كه امام از نيات متوكّل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنانكه خود بعدها در سامرّا مى فرمود:

مرا از مدينه با اكراه به سامرّا آوردند.(9)

به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرّا شد. يحيى بن هرثمه نيز با آن گرامى همراه بود. و چون به سامرّا رسيدند، متوكّل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاى نامناسبى به نام «خان الصعاليك» كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاى دهند. آن روز امام در آن جا ماند، آنگاه متوكّل خانه اى جداگانه براى آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهانى در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود؛ ولى توانايى آن را نداشت.(10)

آن حضرت رنج هاى بسيار ديد؛ به ويژه از سوى متوكّل همواره مورد تهديد و آزار قرار مى گرفت و با خطر رو به رو بود.

نمونه هايى كه ذيلا ذكر مى شود حاكى از وضع خطير امام در سامرّا و گواه بر تحمل و استقامت و سرسختى آن عزيز در برابر طاغوت هاى ستمگر است.

صفر بن ابى دلف مى گويد: هنگامى كه امام هادىعليه‌السلام را به سامرّا آوردند، من رفتم از حال او جويا شدم. زرّاقى دربان متوكّل مرا ديد و دستور داد وارد شوم.

من وارد شدم. پرسيد: براى چه كار آمده اى؟

گفتم: خير است.

گفت: بنشين.

نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام كه به چنين كار خطرناكى اقدام كرده و براى ديدار امام آمده ام.

زرّاقى مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: چه كار دارى؟ و براى چه آمده اى؟

گفتم: براى كار خيرى.

گفت: گويا آمده اى از حال مولاى خود خبر بگيرى.

گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!

گفت: ساكت شو، مولاى تو بر حق است و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم.

من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: آيا مى خواهى نزد او بروى؟

گفتم: آرى.

گفت: ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود. وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر...

آرى، سرانجام حكومت ننگين متوكّل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهى از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالى كه به عيش و ميگسارى مشغول بودند به قتل رساندند(11) و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.

منتصر، صبح همان شبى كه متوكّل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخى از كاخ ‌هاى پدرش را خراب كردند(12) او نسبت به علويان آزارى نداشت و راءفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسينعليه‌السلام بروند و به آنان نيكى و احسان مى كرد(13) و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسينعليهما‌السلام بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابى طالب را آزاد سازند.(14)

پس از او پسرعمويش مستعين، نوه معتصم، به خلافت رسيد و همان روش خلفاى سابق را در پيش گرفت؛ در حكومت او گروهى از علويان قيام كردند و كشته شدند.

مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّا فراخواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.(15)

مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود(16) و نسبت به امامان معصومعليهم‌السلام ما رفتارى بسيار ناروا داشت، بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسكرىعليه‌السلام قرار گرفت و از بين رفت.(17)

پس از مستعين، معتز، پسر متوكّل و برادر منتصر خلافت را به دست گرفت رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادىعليه‌السلام نيز در زمان او به شهادت رسيد.

معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبه رو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.(18)

هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!

كلينى و ابن شهرآشوب اينگونه نقل كرده اند:

صالح بن سعيد مى گويد: در سامرّا خدمت حضرت امام هادىعليه‌السلام شرفياب شدم.

آن جناب را در «خان الصعاليك» فرود آورده بودند. آن محل، نزول فقرا و غريبان بى نام و نشان بود. با تأثر شديد عرض كردم: قربانت گردم! اين ستمكاران در همه امور سعى در اطفاى نور شما كردند تا آن كه شما را در چنين جايى وارد نمودند.

فرمود: اى پسر سعيد! هنوز تو در معرفت ما در اين پايه اى؟!

آنگاه حضرتش با دست مباركش اشاره فرمود، بستان هايى را با انواع رياحين و باغ هاى معطر به اقسام ميوه هايى ديدم كه نهرها جارى و قصرهاى مرتفع و غلامان و حوريان خوشرو كه تاكنون ديده نشده است. از مشاهده اين احوال حيران و عقلم پريشان شد.

حضرت فرمود: اى پسر سعيد! اين از آنِ ماست.

پاسخ به ادّعاى بى مورد

قطب راوندى گويد:

در دوران متوكّل زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهراعليها‌السلام مى باشم.

متوكّل گفت: از زمان زينب تا به حال سال ها گذشته و تو جوانى؟

گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دست بر سر من كشيد و دعا كرد كه در هر چهل سال جوانى من باز گردد.

متوكّل مشايخ آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد. همه گفتند: او دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرده است.

آن زن گفت: آنها دروغ مى گويند من پنهان بودم، كسى از حال من مطلع نبود اكنون كه ظاهر شدم.

متوكّل قسم خورد كه بايد از روى جهت و دليل ادعاى او را باطل كرد.

آنها گفتند: كسى را نزد ابن الرضا بفرست تا او را حاضر كنند، شايد او كلام اين زن را باطل كند.

متوكّل آن حضرت را طلبيد، حكايت را به وى گفت.

حضرت فرمود: دروغ مى گويد، زينب در فلان سال وفات كرد.

گفت: اين را گفتند. حجتى بر بطلان قول او بيان كن.

حضرت فرمود: حجت بر بطلان او اين است كه گوشت فرزندان فاطمهعليها‌السلام بر درندگان حرام است. او را به جايگاه شيرها بفرستيد. اگر راست مى گويد، نبايد شيرها او را بخورند.

متوكّل به آن زن گفت: چه مى گويى؟

گفت: مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.

حضرت فرمود: اين ها جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند. هر كدام را خواهى بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.

راوى گفت: صورت هاى همه در اين وقت تغيير يافت.

بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند، خودش نمى رود.

متوكّل گفت: خود شما نزد درندگان برويد.

پس نردبانى نهادند و حضرتش وارد جايگاه درندگان شد و در آنجا نشست.

شيرها خدمت آن حضرت آمدند و از روى خضوع سر خود را در پيش روى آن حضرت بر زمين مى نهادند.

آن حضرت دست بر سر آن حيوانات ماليد و امر كرد كه كنار روند.

وزير متوكّل گفت: اين كار از روى صواب نيست. آن جناب را زود بطلب تا مردم اين معجزه را از او مشاهده نكنند.

آن جناب را طلبيدند، همين كه آن حضرت پا بر نردبان نهاد شيرها دور آن حضرت جمع شدند و خود را بر لباس آن حضرت مى ماليدند. حضرت اشاره كرد كه برگردند، برگشتند.

حضرتش بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى كند كه اولاد فاطمهعليها‌السلام است، پس وارد اين جايگاه شود.

آن زن گفت: من ادعاى باطل كردم، من دختر فلانى هستم، نادارى و فقر باعث شد كه اين حيله را به كار ببرم.

متوكّل گفت: او را نزد شيرها بيفكنيد.

مادر متوكّل شفاعت كرد و متوكّل او را بخشيد.

رفتار متفاوت

در كتاب «مناقب» آمده است:

سليمه كاتب گويد: يكى از خطباى متوكّل ملقب به «هريسه» به متوكّل گفت: تو با هيچ كس آنگونه كه در مورد على بن محمد رفتار مى نمايى، رفتار نمى كنى. وقتى او وارد خانه تو مى شود همه به او خدمت مى نمايند و همواره براى ورود او پرده را كنار مى زنند.

متوكّل به همه درباريان دستور داد كه براى آن حضرت خدمتى نكرده و پرده را كنار نزنند.

كسى خبر داد كه على بن محمدعليهما‌السلام وارد خانه مى شود، پس كسى بر آن حضرت خدمت نكرده و پرده را در برابرش كنار نزد. وقتى امام هادىعليه‌السلام وارد شد، بادى وزيد و پرده را كنار زد و حضرت وارد شد و موقع خروج هم، چنين شد.

متوكّل گفت: پس از اين براى او پرده ها را كنار بزنيد، ديگر نمى خواهم باد براى او پرده را كنار بزند.

مجلس عيش و نوش بهم ريخت

مسعودى در «مروج الذهب» مى نويسد:

به متوكّل گزارش دادند كه امام هادىعليه‌السلام در منزلش نامه ها و سلاح هايى دارد كه شيعيان قم برايش فرستاده اند و او تصميم دارد بر دولت و حكومت متوكّل قيام كند.

متوكّل عده اى از مأموران ترك را به خانه حضرت اعزام كرد، آنان شبانه به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتيش كردند و چيزى نيافتند. آنها امام هادىعليه‌السلام را تنها در اتاقى ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگ ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آياتى از قرآن مشغول است.

امام هادىعليه‌السلام را با همان حال به نزد متوكّل بردند و به او گفتند: در خانه وى چيزى نيافتيم جز آن كه ديديم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.

متوكّل كه مجلس شرابى تشكيل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و تعظيم نمود و در كنار خود جاى داد و آن جامى كه در دستش بود به آن حضرت تعارف كرد (!!)

امام هادىعليه‌السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنين چيزى آميخته نشده، عذر مرا بپذير.

متوكّل عذر حضرت را پذيرفت و دست از او برداشت، آنگاه گفت: شعرى بخوان.

حضرت فرمود: من كم شعر مى خوانم.

گفت: بايد بخوانى.

امام هادىعليه‌السلام اين اشعار را خواند:

باتو على قلل الاءجبال تحرسهم

غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

واستنزلوا بعد عز عن معاقلهم

فاودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم

اءين الاءساور و التّيجان و الحلل؟

اءين الوجوه التى كانت محجبة

من دونها تضرب الاستار و الكلل؟

قد طال ما اءكلوا دهر! و ماشربوا

فاصبحوا اليوم بعدا الاكل قد اءكلوا

فاءصفح القبر عنهم حين سائلهم

تلك الوجوه عليها الدّود تنتقل

بر قله هاى كوه ها شب را به روز آوردند، در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.

آنان پس از عزت از جايگاه هاى امن خويش به پايين كشيده شدند و در گودى هاى گور جايشان دادند، به چه جايگاه ناپسندى فرود آمدند.

آنگاه كه در گورها دفن شدند فريادگرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟

كجاست آن چهره هايى كه در ناز و نعمت پروريده شدند و به خاطر آنها پرده ها مى آويختند؟

گور به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ مى دهد: اكنون بر آن چهره ها كرم ها راه مى روند. آنان روزگارى به خوردن مشغول بودند، ولى اينك خودشان خورده مى شوند.

راوى مى گويد: وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، منقلب شد و گريست به گونه اى كه صورتش از اشك چشمش خيس شد، حاضران در مجلس هم گريستند. آنگاه متوكّل چهارهزار دينار به امام هادىعليه‌السلام تقديم كرد و آن حضرت را با احترام به منزلش بازگرداند.

كراجكى در كتاب «كنز» در ادامه اين روايت چنين مى نويسد:

وقتى متوكّل اين اشعار را شنيد، دگرگون شد و جام شراب بر زمين زد و مجلس عيش و نوش در اين روز به هم خورد.(19)

شيحه اسب

در كتاب «الصراط المستقيم» آمده است:

احمد بن هارون گويد: من خدمت امام هادىعليه‌السلام بودم، حضرت از اسب فرود آمد تا چيزى بنويسد. در اين هنگام اسب سه بار شيحه كشيد.

امام هادىعليه‌السلام به زبان فارسى به او فرمود: برو فلان جا، بول و غايط نموده و برگرد.

اسب چنين نمود. من شاهد اين صحنه بودم، شيطان در دلم وسوسه نمود و اين امر را بزرگ شمردم.

در اين حال امام هادىعليه‌السلام رو به من كرد و فرمود: اين امر را بزرگ نشمار، چرا كه خداوند براى آل محمدعليهم‌السلام بزرگتر از آنچه به حضرت داوود و سليمانعليهما‌السلام داده، عنايت فرموده است.(20)

غلامان حبشى

در «دمعة الساكبه» به نقل از «ثاقب المناقب» آمده است:

بلطون حاجب گويد:

براى متوكّل پنجاه غلام از حبشه آوردند، او دستور داد با آنها نيكى كنند.

بعد از يك سال حاجب گفت: من در مقابل متوكّل ايستاده بودم، حضرت امام هادىعليه‌السلام وارد شد و در مجلس نشست. متوكّل دستور داد آن پنجاه غلام حبشى را حاضر كردند. وقتى چشمانشان به حضرت امام هادىعليه‌السلام افتاد، همه به سجده افتادند.

متوكّل فورى از جاى خود حركت كرد و پشت پرده پنهان شد و حضرت امام هادىعليه‌السلام نيز حركت فرمود و تشريف برد.

متوكّل گفت: واى بر تو اى بلطون! اين غلامان چه كردند؟!

گفتم: به خدا سوگند! من ندانستم.

گفت: از خود آنها سئوال كن.

وقتى از غلامان سئوال كردم، گفتند: اين همان كسى است كه سالى يك مرتبه نزد ما مى آيد و معالم دين ما را به ما تعليم مى دهد و ده روز نزد ما مى ماند.

متوكّل دستور داد كه همه آنها را سر بريدند.

بلطون گفت: شب هنگام خدمت حضرت امام هادىعليه‌السلام رسيدم، فرمود: امروز متوكّل با آن غلامان چه كرد؟

عرض كردم: تمام آنها را به قتل رسانيد.

فرمود: ميلى دارى آنها را ببينى؟

عرض كردم: آرى.

فرمود: در پس پرده داخل شو.

چون داخل شدم، ديدم تمام آنها نشسته اند و مقابلشان ميوه است و ميل مى نمايند.

عظمت و جلالت باشكوه

قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:

متوكّل - با واثق - به لشكر خود دستور داد كه نود هزار از اتراك را كه در سامرّا بودند - هر كدام توبره اسب خود را از گِل سرخ پر كنند و در ميان بيابان وسيعى در موضعى روى هم بريزند.

آنان دستور خليفه را اجرا كردند و به منزله كوه بزرگى شد، آن گاه بالاى آن رفت و و حضرت امام هادىعليه‌السلام را نيز به آنجا طلبيد و دستور داد كه لشكريان با زينت و مسلح حاضر باشند و غرضش آن بود كه شوكت و اقتدار خود را بنمايد؛ چرا كه از حضرت امام هادىعليه‌السلام خائف بود و مبادا آن حضرت اراده خروج نمايد. آنگاه رو به امام هادىعليه‌السلام كرد و گفت: شما را به اين جا خواستم تا لشكريان مرا مشاهده كنى.

حضرت فرمود:

( و هل تريد اءن اءعرض عليك عسكرى. )

آيا مى خواهى من هم لشكر خود را بر تو ظاهر كنم؟

عرض كرد: آرى.

حضرتشعليه‌السلام دعا كرد و فرمود: نگاه كن!

چون نظر كرد، ديد بين آسمان و زمين از مشرق تا مغرب از فرشته پر است و همه مسلح هستند، خليفه از وحشت بيهوش شد.

وقتى به هوش آمد، حضرت فرمود:

( نحن لا نناقشكم فى الدنيا فنحن مشتغلون باءمر الآخرة فلا عليك منّى ممّا تظنّ باءس. )

ما با دنياى شما كارى نداريم، ما مشغول به امر جهان آخرت هستيم، بر تو بيمى از من - از آنچه گمان كرده اى - نيست.

منظور حضرت اين بود كه اگر گمان مى كنى ما بر تو خروج مى كنيم از اين خيال، راحت باش ما اين اراده را نداريم.

نجات جوان مهرورز

ابن شهرآشوب رحمة الله روايت مى كند:

مردى مضطرب و ترسان خدمت امام هادىعليه‌السلام رسيد و عرض كرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان جا خواهند افكند و در زير آن محل دفن خواهند كرد.

حضرت فرمود: چه مى خواهى؟!

عرض كرد: سلامتى فرزندم را.

حضرت فرمود:

( لا باءس عليه، اذهب فانّ ابنك ياءتيك غدا. )

ضررى بر او نيست، برو فردا پسرت مى آيد.

چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسيار مسرور شد. از پسرش چگونگى نجاتش را پرسيد.

گفت: چون قبر مرا كندند، دست هاى مرا بستند، من گريه مى كردم، ده تن پاكيزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گريه ام پرسيدند.

من جريان را بازگفتم.

گفتند: اگر آن كسى كه بخواهد تو را هلاك كند، او هلاك شود تو تجرّد اختيار مى كنى و از شهر بيرون مى روى و ملازمت مزار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را اختيار مى كنى؟

گفتم: آرى.

پس آنها را گرفتند و از بلندى كوه به پايين افكندند، كسى فرياد آنها را نشنيد و آنها را نديد. آنگاه آنها مرا نزد تو آوردند، اينك منتظر من هستند.

پدرش با او وداع كرد و رفت. آنگاه به حضور امام هادىعليه‌السلام آمد و قصه پسر خود را به حضرتشعليه‌السلام بازگو كرد. مردم سفله مى رفتند و با هم مى گفتند كه فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاك شد.

امامعليه‌السلام تبسم مى نمود و مى فرمود:

( انّهم لا يعلمون ما نعلم. )

آنها نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم.(21)

هيبت باشكوه

قطب راوندى رحمة الله مى نويسد:

فضل بن احمد، كاتب معتزّ بالله گويد: روزى با معتزّ به مجلس متوكّل وارد شديم، ديديم غضب آلود و پريشان است. او به فتح بن خاقان گفت: به خدا! او را خواهم كشت، چرا كه به دولت من تفرقه مى افكند.

آنگاه دستور داد چهار نفر از غلامان جلف را حاضر كردند و آن ها را در پى حضرت فرستاد.

ناگاه امام هادىعليه‌السلام وارد شد، لب هاى مباركش به دعا حركت مى كرد و ابدا اثر اضطراب و وحشت در آن حضرتعليه‌السلام نبود. چون نظر متوكّل بر آن حضرت افتاد يك مرتبه خود را از تخت به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و با اضطراب او را در برگرفت، دست هاى مبارك و ميان دو ديده اش را بوسيد و شمشيرى را كه در دستش بود به زمين انداخت و گفت: اى آقاى من! اى بهترين خلق خدا! براى چه در اين وقت آمده اى؟

حضرت فرمود: پيك تو آمد و گفت: متوكّل تو را طلبيده است.

متوكّل گفت: آن زنازاده دروغ گفته است، اى آقاى من! به همان جايى كه آمدى بازگرد!

آنگاه گفت: اى فتح بن خاقان! اى عبدالله! اى معتز! آقاى خودتان و آقاى مرا بدرقه كنيد.

وقتى نظر آن غلامان خزر بر آن حضرتعليه‌السلام افتاد؛ همگى نزد آن حضرت بر زمين افتادند. و بر حضرتش تعظيم كردند.

وقتى امام هادىعليه‌السلام بيرون رفت. متوكّل غلامان را طلبيد و به مترجم گفت: از آنها سوال كن چرا از امر من اطاعت نكردند؟

گفتند: چون آن بزرگوار نمايان شد از مهابتش بى اختيار شديم، ديديم در اطراف او بيش از صد شمشير برهنه و شمشيردار ايستاده اند، مشاهده اين وضع مانع شد كه از امر تو اطاعت كنيم و دل ما پر از خوف و رعب شد.

متوكّل رو به فتح نمود و گفت: اين امام توست و خنديد.

فتح به خاطر آن بلايى كه از آن حضرت گذشت شادمان شد و خدا را حمد نمود.

عنايت به دشمن

در روايتى آمده است: متوكّل گرفتار دمل و قرحه اى شد به طورى كه مشرف به مرگ شد و كسى جراءت نمى كرد كه بر آن دمل نيشتر بزند.

مادرش نذر كرد كه اگر پسرم از اين مرض شفا يابد، پول زيادى را براى امام هادىعليه‌السلام بفرستد. اين در حالى بود كه طبيبان و جراحان از درمان متوكّل عاجز و متحير شده بودند.

در اين ميان فتح بن خاقان كه انيس، طبيب، وزير و مشير متوكّل بود گفت: اگر از ابوالحسن مى پرسيديد، خوب بود. شايد او دارو و علاجى براى اين دمل بفرمايد.

كسى را نزد امام هادىعليه‌السلام فرستادند، آن حضرت فرمود:

( خذوا كسب الغنم و دقّقوه بماء الورد و وضعوه على الخراج، فانّه نافع باذن الله ان شاءالله تعالى. )

پشكل گوسفند را در گلاب نرم كرده، بر دملش گذاريد كه نافع است ان شاءالله.

چون فرستاده برگشت و آن دوا را گفت: حضار شروع كردند به خنديدن و استهزاء نمودن.

فتح بن خاقان گفت: اين دستور اگر نفع نداشته باشد، ضرر هم ندارد و بايد امتحان كرد، من اميدوارم نافع باشد.

پس طبق دستور حضرتش عمل كردند و مرهم را روى دمل قرار دادند، طولى نكشيد كه فورى درد تسكين يافت و متوكّل خوابيد و با فاصله كمى دمل سر باز كرد و زخم خوب شد و متوكّل از مرگ نجات يافت.

مادرش خوشحال شد و مبلغ دوهزار دينار در كيسه گذاشت و مهر نموده، خدمت آن حضرت فرستاد.

وقتى متوكّل خوب شد و چند روزى از اين حادثه گذشت، دشمنان اهل بيتعليهم‌السلام به قصد سخن چينى به متوكّل گفتند: ابوالحسنعليه‌السلام مال و سلاح بسيار تدارك ديده و به فكر خروج است.

متوكّل باور كرد و به سعيد حاجب امر نمود كه شبانه و بى خبر، به خانه آن حضرت بروند و هر مال و سلاحى كه ديدند بياورند.

نصف شب سعيد حاجب با جمعى به خانه امام هادىعليه‌السلام ريختند و چون تاريك بود راه را گم كردند و متحير بودند كه ناگاه آن حضرت صدا زد: اى سعيد! صبر كن تا چراغ بياورم و خود حضرت راهنمايى نمود، سعيد ديد حضرت لباس پشمى پوشيده و روى حصيرى مشغول نماز است.

حضرت فرمود: بگرد و تفحص كن.

سعيد گشت و در طاقچه كيسه اى ديد كه به مهر مادر متوكّل مهر شده بود. سعيد آن را نزد متوكّل آورد و او در مورد آن كيسه از مادرش سوال كرد.

گفت: هنگام بيمارى تو من به حضرت متوسل شده و براى تو نذر كرده بودم.

متوكّل نيز كيسه اى اضافه كرد و نزد آن حضرت فرستاد و عذرخواهى كرد.(22)

دعا براى نوزاد پسر

ايوب بن نوح گويد:

طى نامه اى به امام هادىعليه‌السلام نوشتم: همسرم باردار است و از شما مى خواهم دعا كنيد كه خداوند پسرى به من عنايت فرمايد.

حضرت در جواب نوشتند: خداوند به تو پسرى عطا مى كند، نام او را محمد بگذار.

طولى نكشيد كه صاحب فرزند پسرى شدم و نام او را محمد نهادم.(23)

همچنين ايوب بن نوح گويد:

از قاضى بغداد و دشمنى او در آزار بودم. ناچار متوسل به امام هادىعليه‌السلام شدم و نامه اى به حضرتش نوشتم كه از جانب قاضى مورد اذيت و آزار هستم و به شما پناه آورده ام.

حضرت در جواب نوشتند: دو ماه ديگر از اين غم خلاص خواهى شد.

چون شصت روز گذشت، آن قاضى عزل شد و ظلمش به پايان رسيد.(24)

انديشه در دفع دشمن

محمد بن صلت گويد: به حضرت هادىعليه‌السلام نامه نوشتم كه شخصى با من دشمنى مى كند و من به فكر چاره اى افتاده ام كه آن را اجرا كنم.

حضرت در جواب نوشتند: احتياج به آن فكر نيست.

طولى نكشيد كه آن شخص به بدترين وجهى از دنيا رفت و من از شرّ او خلاص شدم.(25)

مرد نصرانى و نجات او از مرگ

هبة بن منصور موصلى گويد: در ديار ربيعه مردى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب زندگى مى كرد كه با پدر من آشنايى داشت. روزى به خانه ما آمد و اين داستان را نقل كرد:

از طرف متوكّل مرا به سامرّا جلب كردند. چون از زندگى ماءيوس شدم و از آن طرف بزرگوارى و عظمت على بن محمد الرضاعليهما‌السلام را شنيده بودم، متوسل به آن حضرت شدم و صد دينار به آن حضرت نذر نمودم.

وقتى به پدرم گفتم، مرا تشويق كرد و گفت: اگر چيزى باعث نجات تو باشد، همين نذر خواهد بود.

وقتى به سامرّا رسيدم با خود گفتم: تا كسى از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم، ولى اولين دفعه بود كه به سامرّا رفته بودم، نه آشنايى داشتم و نه جايى را مى شناختم. به مركب خود سوار بودم و مى ترسيدم خانه امامعليه‌السلام را از كسى سوال كنم؛ چون نصرانى بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه مى خواهد برود و متحير بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم. تا اين كه به در خانه شخصى رسيدم، از او پرسيدم: اين خانه كيست؟

گفت: على بن محمد الرضاعليه‌السلام است.

تعجب كردم و «الله اكبر» گفتم و اين را يك علامت دانستم. لحظه اى توقف نكرده بودم كه خادمى بيرون آمد و گفت: يوسف بن يعقوبى تويى؟

گفتم: آرى.

گفت: داخل شو و در اين دهليز بنشين.

گفتم: اين هم علامت ديگر. نام و نام پدر مرا از كجا مى دانست و حال آن كه من در اين شهر آشنايى ندارم.

نشستم و فكر مى كردم، ناگاه خادم بيرون آمد و گفت: صد دينارى كه در آستين دارى بده.

صد دينار را دادم و گفتم: اين هم علامت ديگر.

طولى نكشيد مرا صدا زد، وارد شدم و ديدم امامعليه‌السلام تنها نشسته، چون مرا ديد، فرمود: خاطرجمع شدى؟

گفتم: بلى.

فرمود: وقت آن نشده كه به دين اسلام برگردى؟

گفتم: ديگر احتياج به دليلى نيست و كسى كه اهل دليل باشد همين دلايل براى او كافى است.

حضرت فرمود: هيهات كه تو مسلمان نخواهى شد و از اسلام نصيبى ندارى، لكن پسرت مسلمان مى شود و از شيعيان ما خواهد بود.

سپس فرمود: اى يوسف! گروهى گمان مى كنند كه دوستى ما نفعى ندارد، به خدا سوگند! كه دوستى ما نافع ترين چيز براى همه است.

آن گاه فرمود: برو كه از متوكّل به تو مكروهى نمى رسد.

همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكّل رفتم و به خير و خوبى از دست او نجات پيدا كردم.

هبة الله گويد: من بعد از مدتى پسرش را ديدم كه شيعه شده بود و از اكثر شيعيان در اخلاق قوى تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.

او مى گفت: پدرم به دين نصارا مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم.(26)

يونس نقاش و عنايت مولا

در «امالى ابن شيخ» آمده است:

منصورى، از كافور خادم، روايت كرده كه گويد:

امام هادىعليه‌السلام در سامرّا همسايه اى داشت كه او را يونس نقّاش مى گفتند و بيشتر اوقات حضور آن بزرگوار مى رسيد و خدمت مى نمود.

روزى در حالى كه بدنش مى لرزيد، خدمت حضرت رسيد و عرض كرد: اى سيد من! وصيت مى كنم كه با اهل بيت من خوب رفتار كنى.

حضرت فرمود: مگر چه شده؟ و تبسّم فرمود.

يونس عرض كرد: موسى بن بغا نگينى به من داده بود كه آن را نقش كنم و آن نگين از خوبى، قيمت نداشت. وقتى كه خواستم آن نگين را نقش كنم، شكست و دو قسمت شد، روز وعده فردا است و موسى بن بغا يا مرا هزار تازيانه مى زند و يا مى كشد.

حضرت فرمودند: اكنون به منزل خود برو و بدان كه فردا جز خوبى نخواهى ديد.

روز ديگر، بامدادان خدمت امامعليه‌السلام رسيد و گفت: قاصد موسى براى نگين آمده.

حضرت فرمود: وقتى رفتى ساكت باش و گوش كن به تو چه مى گويد.

مرد نقّاش رفت و بعد از زمانى خندان برگشت و عرض كرد: اى سيد من! وقتى رفتم و نشستم، خطاب به من گفت: كنيزان من درباره آن نگين با هم دشمنى دارند، مى شود كه شما آن دو نگين را دو نصف كنى تا هر دوى آنها راضى شوند و دست از مخاصمه بردارند و نزاع نكنند؟

حضرت حمد خدا را به جا آورد و پرسيد: تو در جواب او چه گفتى؟

گفت: گفتم: مرا مهلت بده تا فكرى بكنم و ببينم چاره اى هست يا نه؟

حضرت فرمود: خوب جواب دادى؟(27)

آشنايى با زبان ها

ابوهاشم جعفرى مى گويد: هنگامى كه «بغا» سردار سپاه واثق، براى دستگيرى اعراب از مدينه عبور مى كرد، در مدينه بودم. امام هادىعليه‌السلام به ما فرمود: برويم تجهيزات اين ترك را ببينيم.

بيرون آمديم و توقف كرديم، سپاه آماده او از نزد ما گذشتند و تركى سر رسيد.

امامعليه‌السلام با او چند كلمه به زبان تركى صحبت كردند. او از اسب پياده شد و پاى مركوب امام را بوسيد.

ابوهاشم مى گويد: ترك را قسم دادم كه او با تو چه گفت؟

ترك پرسيد: اين مرد پيامبر است؟

گفتم: نه.

گفت: مرا به اسمى خواند كه در كوچكى در بلاد ترك به آن ناميده مى شدم و تا اين ساعت هيچ كس از اين نام اطلاع نداشت.

فروتنى درندگان

شيخ سلمان بلخى قندوزى، از علماى اهل تسنن، در كتاب «ينابيع المودة» مى نويسد:

مسعودى نقل كرده است كه متوكّل فرمان داد كه سه رأس درندگان را به محوطه كاخ او آوردند، آنگاه امام هادىعليه‌السلام را به كاخ خود دعوت كرد و چون آن گرامى وارد محوطه كاخ شد، دستور داد در كاخ را ببندند. اما درندگان دور امام مى گشتند و نسبت به او اظهار فروتنى مى كردند و امام با آستين خويش آنان را نوازش مى كرد.

سپس امامعليه‌السلام به بالا نزد متوكّل رفت و مدتى با او صحبت كرد و بعد پايين آمد و باز درندگان همان رفتار قبلى را با امام تكرار كردند، تا امام از كاخ خارج شد. بعد متوكّل هديه بزرگى براى امام فرستاد.

به متوكّل گفتند: پسرعموى تو امام هادىعليه‌السلام با درندگان چنان رفتار كرد كه ديدى، تو نيز همين كار را بكن.

گفت: شما قصد قتل مرا داريد! و فرمان داد اين جريان را فاش نسازند.

هيبت و عظمت

اشتر علوى مى گويد: با پدرم در خانه متوكّل بوديم. من در آن هنگام طفل بودم و جماعتى از آل ابوطالب، آل عباس و آل جعفر حضور داشتند. امام هادىعليه‌السلام وارد شد همه آنان كه در خانه متوكّل بودند به احترام او پياده شدند آن حضرت وارد خانه شد.

برخى از حاضران به يكديگر گفتند: چرا براى اين جوان پياده شويم نه شريف تر از ماست و نه سنش بيشتر است. به خدا سوگند براى او پياده نخواهيم شد (!!)

ابوهاشم جعفرى كه در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند! وقتى او را ببينيد همگى به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد.

طولى نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكّل بيرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامى افتاد، همگان پياده شدند.

ابوهشام گفت: مگر نگفتيد: پياده نمى شويم؟

گفتند: به خدا سوگند! نتوانستيم خوددارى كنيم، طورى كه بى اختيار پياده شديم.

دعاى مستجاب

در اصفهان مردى شيعى به نام عبدالرحمن مى زيست، از او پرسيدند: چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت امام هادىعليه‌السلام معتقد شده اى؟

گفت: به دليل معجزه اى كه از او ديدم؛ داستان چنين بود كه من مردى فقير و بى چيز بودم، ولى چون زبان و جراءت داشتم، اهالى اصفهان در يكى از سالها مرا همراه گروهى نزد متوكّل فرستادند تا دادخواهى كنم.

روزى بيرون خانه متوكّل ايستاده بوديم كه دستور احضار على بن محمد بن رضاعليهم‌السلام از سوى متوكّل صادر شد.

من به يكى از حاضران گفتم: اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد؟

گفت: اين مرد علوى است و رافضيان او را امام مى دانند - و اضافه كرد كه - ممكن است خليفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد.

گفتم: از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم. ناگهان ديدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه متوكّل مى آيد، مردم به نشانه احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مى كردند. چون نگاهم بر او افتاد، مهرش در دلم جاى گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول شدم تا خدا شر متوكّل را از او دفع نمايد.

آن حضرت از ميان مردم مى گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمى كرد و من پيوسته به دعاى او مشغول بودم، چون به من رسيد با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود:

خدا دعاى تو را پذيرفت، به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد كرد.

چون اين را مشاهده كردم، مرا لرزه فراگرفت و در ميان دوستانم افتادم. دوستانم پرسيدند: چه شد؟

گفتم: خير است.

و چيزى نگفتم. هنگامى كه به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا كرد و امروز از اموال، آنچه كه در خانه دارم، به هزارهزار درهم مى رسد، غير از آنچه بيرون از خانه دارم، و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است. من به امامت آن مردى معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعايش در حق من مستجاب گرديد.(28)

سپاس از نعمت ها

ابوهاشم جعفرى مى گويد: يك بار فقر شديدى به من روى آورد، خدمت امام هادىعليه‌السلام شرفياب شدم و چون اجازه دادند نشستم.

فرمود: اى اباهاشم! شكر كدام يك از نعمت هاى خدا را كه به تو عطا فرموده، مى توانى به جاى آورى؟

من سكوت كردم و ندانستم چه بگويم.

امامعليه‌السلام خود فرمود: خدا به تو ايمان عطا كرد و به جهت آن بدنت را از آتش دوزخ بازداشت. خدا به تو صحت و عافيت عطا كرد و تو را بر اطاعت خود يارى فرمود. خدا به تو قناعت عطا كرد و بدين وسيله آبروى تو را حفظ نمود.

آنگاه فرمود: اى اباهاشم! من به اين مطلب آغاز كردم؛ چون گمان مى كنم تو مى خواهى از كسى كه اين همه نعمت به تو عطا كرده است نزد من شكوه كنى. من دستور دادم صد دينار طلا به تو بدهند، آن را بگير.(29)

روح خشنودى

شيخ طوسى رحمة الله مى نويسد: ابوموسى عيسى بن احمد بن عيسى بن المنصور گويد:

روزى خدمت امام هادىعليه‌السلام مشرف شدم، عرض كردم: اى آقاى من! اين مرد - يعنى متوكّل - مرا از خود دور گردانيد و روزى مرا قطع كرده و از من ملول شده است. من علت آن را فقط به واسطه آن كه از ارادتم به خدمت شما و ملازمت من به شما آگاه شده نمى دانم. پس هرگاه از او خواهشى فرمايى كه او قبول كند تفضل فرما و آن خواهش را براى من قرار ده.

حضرت فرمود: درست خواهد شد ان شاءالله.

چون شب فرارسيد چند نفر از جانب متوكّل پى در پى به طلب من آمدند و مرا نزد متوكّل بردند. هنگامى كه نزديك منزل متوكّل رسيدم، ديدم فتح بن خاقان كنار در سرا ايستاده است. گفت: اى مرد! شب در منزل خود قرار نمى گيرى، ما را به زحمت مى اندازى؟ متوكّل به جهت طلب تو مرا به رنج و سختى افكنده است.

من نزد متوكّل داخل شدم. او را بر فراش خود ديدم. گفت: اى ابوموسى! آيا ما از تو غفلت مى كنيم يا تو ما را فراموش مى كنى و حقوق خود را ياد نمى آورى. الحال بگو چه در نزد ما داشتى؟

گفتم: فلان صله و عطا و رزق فلانى و چند چيزى نام بردم.

متوكّل دستور داد: آنها را به چندين برابر به من بدهند.

به فتح بن خاقان گفتم: آيا امام هادىعليه‌السلام به اين جا آمده بود؟

گفت: نه.

گفتم: آيا نامه اى براى متوكّل نوشته بود؟

گفت: نه.

وقتى بيرون آمدم و از آن جا دور شدم، فتح پشت سر من آمد و گفت: شك ندارم كه تو از امام هادىعليه‌السلام دعايى طلب كرده اى پس براى من نيز از او دعايى بخواه.

وقتى خدمت آن حضرت رسيدم، فرمود: اى ابوموسى!

( هذا وجه الرّضا. )

اين روز خشنودى و رضا است.

گفتم: بلى به بركت تو اى سيد من! ولى به من گفتند: شما نزد او نرفتيد و از او خواهش نفرموديد.

فرمود: خداوند تعالى مى داند كه ما در مهمات فقط به او پناه مى بريم و در سختى ها و بلاها فقط بر او توكل مى كنيم. او ما را عادت داده كه هرگاه از او سئوال كنيم، اجابت فرمايد و بيم آن داريم كه اگر از حق تعالى عدول كنيم، خدا نيز از ما عدول فرمايد.(30)