چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا0%

چهره های درخشان سامرا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسن عسکری علیه السلام

چهره های درخشان سامرا

نویسنده: علی ربانی خلخالی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 19116
دانلود: 3347

توضیحات:

چهره های درخشان سامرا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 25 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19116 / دانلود: 3347
اندازه اندازه اندازه
چهره های درخشان سامرا

چهره های درخشان سامرا

نویسنده:
فارسی

بخش پنجم: كراماتى از آستانه سامرّا

كرامتى چند از آستانه سامرّا

ظهور كرامت از ضريح مطهر عسكريينعليهما‌السلام

جوان تبريزى در حرم عسكريينعليهما‌السلام

حاج جواد صباغ و معجزه عسكريينعليهما‌السلام

اعجازى ديگر

و...

كرامتى چند از آستانه سامرّا

همان گونه كه پيشتر هم اشاره شد زندگى ائمه معصومينعليهم‌السلام از كرامات و معجزات لبريز بود، مزار آن بزرگواران نيز پس از شهادتشان شاهد كرامات و كارهاى شگفت انگيز بوده در اين بخش به مواردى از اين شگفتى ها اشاره مى نماييم.

ظهور كرامت از ضريح مطهر عسكريينعليهما‌السلام

محدث نورى رحمة الله در كتاب «دارالسلام» از اورع عصر خود، ملا زين العابدين سلماسى قدّس سرّه - كه از اجلّه تلامذه سيّد جليل بحرالعلوم طيب الله رمسه بود - اين گونه نقل مى كند:

اوقاتى كه سور سامرّا را بنا مى نمودند، در حرم عسكريينعليهما‌السلام بعد از نماز ظهر مشغول تعقيب بودم. حرم خلوت بود و احدى غير از من نبود. ناگاه مردى زائر ترك وارد روضه مطهره گرديد. بعد از زيارت، ضريح مطهر را گرفته به شدت حركت مى داد و به زبان تركى عرض مى كرد: يابن رسول الله! هزينه سفر من گم شده و مى دانيد فقط همين بود. از شما مى خواهم.

او ضريح مبارك را چنان حركت مى داد كه نزديك بود شبكه ها از هم جدا گردد و كلمات جسورانه - مانند كسى كه با مثل خود مكالمه مى كند - مى گفت. تا آن كه گفت: پنبه از گوش خود برداريد تا من كيسه هزينه ام را نگيرم دست برنمى دارم.

او متوجه نبود كه كه من زبان تركى را مى دانم. وقتى اين گونه سوء ادب را از او مشاهده كردم، به نزد او رفته و به زبان ملايمت او را موعظه و نصيحت كردم كه اين نوع گفتار و كردار شايسته مقام ائمه اطهارعليهم‌السلام نيست. رعايت ادب نما!

آن مرد متغيرانه گفت: به تو چه كه ميان من و امام من داخل مى شوى؟! برو مشغول كار خود باش و من به امام و به حق او بر رعيت از تو داناترم و از آنها جدا نمى شوم تا مراد مرا بدهند.

پس من در زاويه بالاى سر مبارك ايستادم. آن مرد زائر همان كلمات را تكرار مى كرد و در اطراف ضريح مقدس طواف مى نمود و من متفكر در امر او بودم كه چگونه خواهد بود.

ناگاه صدايى بلند شد و كيسه اى از بالاى سر ضريح مطهر در كنار او به زمين افتاد. آن مرد در پايين پاى مبارك بود. چون آن صدا را شنيد به بالاى سر مبارك آمد و كيسه خود را ديد، خوشحال شده و آن كيسه را برداشت و رو به من كرد و گفت: ديدى كه چگونه از امام گرفتم با حرف هايى كه خوشت نمى آمد و به طبعت ناگوار بود.

گفتم: كيسه ات را كجا گم كرده بودى؟

گفت: بين مسيّب و كربلا، ولى من در اين جا ملتفت شدم!

من از يقين و اخلاص او تعجب نمودم و خدا را به آنچه از آيات حجج خود صلوات الله عليهم اجمعين نمايان كرد شكر نمودم.

حاج جواد صباغ و معجزه عسكريينعليهما‌السلام

حاج جواد صباغ كه از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرّا سر كار تعمير روضه متبركه عسكريينعليهما‌السلام در سرداب مقدس بود. از جانب جعفرقلى خان خوئى در سنه 1210 - كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زيارت سامرّا رفتم - او در آنجا بود. وى حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامرّا بود. حقير او را در سنه 1205 كه مشرف شده بودم ديدم، وى گفت: از زوّار عجم وجهى كه براى هر نفرى يك ريال بود مى گرفت و ايشان را رخصت زيارت و دخول در روضه مى داد و براى امتياز وجه دادگان و ندادگان مُهرى داشت كه بر ساق پاى افراد مى زد كه براى دفعات ديگر كه داخل روضه مى شوند، نشانه باشد.

روزى بر در صحنه مقدس نشسته بود؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و چوب بلندى در پيش خود نهاده و قافله زوّار از عجم كه وارد مى شد، پاى هر يك از زوار را مهر مى كرد و وجه را مى گرفت و رخصت دخول مى داد.

جوانى از اخيار عجم آمد و عيال او نيز همراه او بود. وى از جمله اهل شرف و ناموس و حيا و جمال بود. آن جوان دو ريال داد. سيد على ساق پاى آن جوان را مهر كرد و گفت: آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را مهر كنم.

جوان گفت: اين زن هر دفعه يك ريال مى دهد و مى گذرد. ديگر مهر را لازم نيست.

سيد على گفت: اى رافضى بى دين! عصبيت و غيرت مى كنى كه ساق پاى زن تو را ببينم؟

جوان گفت: اگر در ميان اين جمعيت مردم غيرت كنم، كار غلطى نكرده ام.

سيد على گفت: ممكن نيست، تا ساق پاى او را مهر نكنم اذن دخول نمى دهم.

آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زيارت است همين قدر هم كافى است. وقتى خواست مراجعت كند، سيد على شقى گفت: اى رافضى! گفته من بر تو گران آمد.

وقتى زن مى خواست برود، سر چوبى بر شكم او زد. زن بر زمين افتاد و لباس او كنار رفت و بدن او نمايان شد.

آن جوان دست زن را گرفت و بلند كرد و رو به روضه مقدسه عرض كرد: اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است.

آن گاه به منزل خود مراجعت نمود.

حاج جواد گويد: من در خانه بودم. سه - يا چهار - ساعت بعد كسى به نزد من آمد و گفت: كه مادر سيد على تو را مى خواهد.

من روانه شدم، دو سه نفر ديگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او رساندم.

ديدم سيد على مثل مار زخم خورده بر زمين مى غلتد و از درد دل داد مى زند و خانواده اش دور او جمع شده اند، وقتى مرا ديدند، مادر، زن و دخترانش گريه كنان بر پاى من افتادند، كه برو آن جوان را راضى كن.

سيد على داد مى زد: خدا! غلط كردم و بد كردم.

من پيش آن جوان رفتم و خواهش دعا كردم كه از جرم سيد على بگذرد.

گفت: من از او گذشتم، اما كو آن دل شكسته و آن حالت من؟!

من برگشتم، مغرب بود، براى نماز مغرب و عشاء به روضه عسكريينعليهما‌السلام آمدم.

ديدم مادر، زن، دختران و خواهران سيد على سرهاى خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند فرياد سيد على از خانه او به روضه مى رسيد. بستگان او به خانه رفتند ولى آن شقى مرده بود.

او را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق به جهت مصالح تعمير و آلات آن در دست من بود، از من خواهش كردند كه تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.

من اجازه دادم و جنازه را در آن جا گذاردند و من اطراف رواق را چنان كه متعارف است، ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از روضه مفقود شود آنگاه درب را قفل كرده و كليدها را برداشتم و رفتم.

سحرگاهان، آمدم و به خدمه گفتم: شمع ها را افروخته، در رواق را گشودند، ناگاه سگ سياهى را ديدم كه از رواق بيرون دويد و رفت. من خشمناك شدم. به يكى از خدّام گفتم: چرا اول شب رواق را به خوبى نگشته ايد؟

گفتند: ما دقت كرديم، هيچ چيزى در رواق نبود. وقتى روز شد خانواده سيد على آمدند تا جنازه او را برداشته و دفنش كنند، ديدند كفن خالى در تابوت است و هيچ چيز ديگرى در آنجا نيست.(134)

جوان تبريزى در حرم عسكريينعليهما‌السلام

شيخ جليل، شيخ محمد نجفى قدس سرّه - كه از مشايخ اجازه اين حقير است - در سفرى كه به جهت زيارت عسكريينعليهما‌السلام و سرداب مقدس به سامرّا مشرف شديم با جناب ايشان همسفر بوديم. روزى اين گونه حكايت كرد: من در سامرّا آشنايى از اهل آنجا داشتم كه هرگاه به زيارت مى آمدم به خانه او مى رفتم. روزى به سامرّا آمدم آن شخص را رنجور، نحيف و مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود. از سبب بيمارى او پرسيدم.

گفت: چندى قبل قافله اى از تبريز براى زيارت به اينجا مشرف شدند. من چنان كه عادت خدّام اين قباب و اهل سامرّا است به طرف قافله رفتم كه براى خود مشترى گرفته و آنها را در زيارت يارى كرده و سودى ببرم. در ميان قافله جوانى را ديدم در زىّ صلاح و نيكان در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد. با خود گفتم: از اين جوان مى توان بسيار پول گرفت.

در پى او رفتم. داخل صحن مقدس عسكريينعليهما‌السلام شد و در رواق ايستاد، كتابى در دست داشت و مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهايت خضوع و فروتنى، اشك از دو چشم او جارى بود. به نزد او رفتم گوشه رداى او را گرفتم. گفتم: مى خواهم به جهت تو زيارتنامه بخوانم.

او دست به كيسه كرد و يك دانه اشرفى به كف من گذارد و اشاره كرد كه برو و با من كارى نداشته باش.

من كه چند روزى زيارتنامه مى خواندم به يك دهم آن شاكر بودم؛ آن را گرفته قدرى راه رفتم. طمع مرا بر آن داشت كه باز از او پول بگيرم. برگشتم ديدم در نهايت خضوع و فروتنى و گريه مشغول دعاى اذن دخول است. باز مزاحم او شده، گفتم: بايد من براى زيارت بخوانم.