«واى بر شما اى اهل كوفه براى چه حسين را يارى نكرديد و او را خوار شمرديد و كشتيد و اموالش را به غارت برديد و زنانش را اسير نموديد، مرگ بر شما، رويتان سياه باد، واى بر شما آيا مى دانيد چه مصيبت بزرگى به وجود آورديد؟ و چه بار سنگينى را بر دوش كشيديد؟ و چه خونهائى ريختيد، چه عزيزانى را خوار ساختيد و چه دختر بچه هائى را غارت كرديد و چه اموالى را چپاول نموديد؟!
بهترين مردان خدا پس از پيامبر را كشتيد و رحم و شفقت از دل شما خارج شده، آگاه باشيد كه حزب خدا پيروز و رستگار و حزب شيطان زيانكارند»
از سخنان ام كلثوم صحنه يك پارچه ضجه و ناله شد، زنان موها را پريشان و گونه ها را با پنجه مى خراشيدند و لطمه به صورت مى زدند و خاك بر سر مى ريختند و صدا را به وا ويلا وا ثبورا بلند كردند و مردان گريه مى كردند و ريشها را مى كندند كه چنين گريه و شيونى را كسى تا آن روز نديده بود.
سخنرانى امام زين العابدينعليهالسلام
حضرت على بن الحسينعليهماالسلام
كه بر شترى لاغر و بد راه سوار و دستهايش به گردن بسته بود، اشاره به سكوت كرد، و چون ساكت شدند بر خدا حمد و ثنا و بر پيامبر درود فرستاد و آنگاه فرمود:
(
ايّها النّاس من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى فانا على بن الحسين بن على بن ابى طالب انا بن من انتهكت حرمته و سلب نعمته و انتهب ما له و سبى عياله، انا بن المذبوح بشطّ الفرات من غير ذحل و لا تراث، انا بن من قتل صبرا و كفى بذلك فخرا.
)
«مردم! هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه نمى شناسد من على فرزند حسين بن على بن ابى طالبم من فرزند كسى هستم كه به او بى حرمتى كردند و لباسش را از برش ربودند و اموالش را به غارت بردند و عيالش را اسير نمودند، منم فرزند آنكه در كنار فرات با لب تشنه سر از بدنش بريدند بدون آنكه كسى را كشته باشد يا فسادى كرده باشد، من فرزند آنم كه او را با شكنجه كشتند و براى افتخار ما همين كافى است. »
(
ايّها النّاس ناشدتكم اللّه هل تعلمون انّكم كتبتم الى ابى وخدعتموه و اءعطيتموه من انفسكم العهود و الميثاق و البيعة و قاتلتموه، فتبا لكم لما قدمتم لانفسكم و سواءة لرأیكم بايّة عين تنظرون الى رسول الله اذ يقول لكم: قتلتم عترتى و انتهكتم حرمتى فلستم من امتى فار تفعت الا صوات بالبكاء و قالوا: هلكتم و ما تعلمون.
)
«مردم! شما را به خدا قسم آيا مى دانيد به پدرم نامه نوشتيد و با او خدعه كرديد و عهد و ميثاق بستيد كه ياريش كنيد اما او را كشتيد؟! چه زيان كرديد با آنچه كه انجام داديد، زشت باد عقيده شما، با چه چشمى به رسول خدا مى نگريد هنگامى كه به شما بگويد: خاندان مرا كشتيد و احترام مرا برديد پس شما از امت من نيستيد صداى گريه مردم بلند شد و به هم مى گفتند: هلاك شديد و نفهميديد. »
سپس فرمود: خدا بيامرزد كسى را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا درباره خدا و رسول و اهل بيتش به كار بندد كه ما همان راهى مى رويم كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
رفته است. مردم يكپارچه گفتند: پسر پيغمبر ما همه گوش به فرمان توئيم و آماده اطاعت دستوريم كاملا از شما حمايت مى كنيم از شما روگردان نيستيم، اوامر خود را صادر فرما كه ما در جنگيم با كسى كه با شما در جنگ است و صلحيم با كسى كه تسليم شما است.
امام فرمود: هيهات اى مردم فريبكار و مكار كه مكر و فريب در جان شما جاى گرفته و با گوشت و پوست شما آميخته است، مى خواهيد با من نيز همان كنيد كه با پدرم كرديد؟ نه بخدا كه هنوز جراحتها بهبود نيافته، ديروز پدرم كشته شد، هنوز عزاى جدم و پدرم و برادرانم فراموش نشده و هنوز داغ پدرم گلويم را مى فشارد.
ابن زياد و سر مبارك ابى عبدالله
چون اسراء و سرهاى شهدا را وارد كوفه كردند ابن زياد بار عام داد مردم در قصر اجتماع كردند، سر حسين بن علىعليهالسلام
در داخل سپر كنار ابن زياد قرار داشت، با چوب بر لبان و دندان ثناياى ابى عبدالله مى زد و مى خنديد زيد بن ارقم كه از صحابه رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود در جلسه حضور داشت وقتى كه مشاهده كرد ابن زياد مرتب و به شدت مانند باران ضربان خود را بر لب و دندان ابى عبداللهعليهالسلام
وارد مى كند، صدا زد ابن زياد! چوب را از لبان حسين بردار كه بخدا قسم مكرر در مكرر رسول خدا را ديدم اين لبها را مى بوسيد و مى مكيد، و شروع كرد به گريستن، ابن زياد گفت: خدا همواره چشمانت را گريان بدارد كه براى پيروزى خدا گريه مى كنى اگر نبود كه پير و خرف شده و عقلت را از دست داده اى گردنت را مى زدم، زيد گفت: پسر زياد! حديثى برايت بگويم تا بيشتر به زشتى اعمالت پى ببرى! رسول خداصلىاللهعليهوآله
را ديدم كه حسن و حسين را روى زانوهاى خود نشانيده و دستها را روى سر آنان گذاشت و فرمود:(
اللّهمّ انّى استودعك ايّاهما و صالح المؤمنين.
)
«خدايا اين دو را نزد تو و مؤمنان صالح به امانت مى سپارم»
، پسر زياد با وديعه و امانت رسول خدا چه كردى؟! زيد بن ارقم از مجلس خارج شد و مى گفت: شما مردم عرب از امروز همگى برده خواهيد بود كه پسر پيغمبر را كشتيد و پسر مرجانه را بر خود امير گردانيديد تا نيكان شما را بكشد و اشرار را برده قرار دهد، مرگ بر كسانيكه به ذلت راضى مى شوند و در تذكره سبط ابن الجوزى نقل شده: هنگامى كه سر حسين در طشتى جلو ابن زياد قرار داشت و با چوب به لب و دندان حضرت مى زد و مى گفت: چه زيبا است دهن ابى عبدالله، انس بن مالك كه يكى از صحابه رسول خدا است گريست و گفت: آرى حسين شبيه رسول خدا است و رسول خداصلىاللهعليهوآله
را ديدم كه دهان حسين را مى بوسد.
زينب در مجلس ابن زياد
زينب دختر امير مؤمنان در حاليكه پست ترين لباسها در برداشت در گوشه اى از مجلس ابن زياد نشست، زنان و كنيزان اطرافش را گرفتند، ابن زياد سه بار پرسيد: اين زن كه اين چنين گوشه گيرى اختيار كرده كيست؟ زنان حرم اعتنا نكردند و جوابش را ندادند تا آنكه يكى از زنان پاسخ داد: اين زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا است.
ابن زياد با زبان شماتت گفت:(
الحمد لله الّذى فضحكم و قتلكم و اءبطل احدوثتكم.
)
«خدا را سپاس كه شما را رسوا ساخت و كشت و حركتتان را باطل گردانيد»
زينب كبرى فرمود:(
الحمد لله الّذى اكرمنا بنبيّه و طهّرنا من الرّجس، انّما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا يابن مرجانه.
)
«خدا را حمد مى كنم كه ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و از پليديها پاك ساخت همانا فاسق رسوا مى شود و فاجر دروغ مى گويد و او غير ما است اى پسر مرجانه. »
ابن زياد: كيف رايت فعل اللّه باخيك؟ «ديدى خدا با برادرت چه كرد؟»
زينب: جز خوبى نديدم اينها جماعتى بودند كه خدا بر ايشان شهادت را مقدر كرده بود به قتلگاه آمدند، و روزى خدا ميان تو و ايشان جمع مى كند و با تو محاجه و مخاصمه مى كنند آنگاه خواهى ديد كه پيروز كيست، مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه.
ابن زياد از نحوه پاسخ زينب به خشم آمد و تصميم گرفت او را بكشد.
عمرو بن حريث گفت: اين زن از مصيبت نزديكانش ناراحت است و بعلاوه زن را نبايد در برابر گفتارش مؤ اخذه كرد.
ابن زياد: خدا قلب مرا شفا داد و راحت نمود از طرف برادر سركش تو و پيروان سركش او.
زينب:(
لعمر لقد قتلت كهلى و ابدت اهلى و قطعت فرعى و اجتثثت اصلى فان يشفك فقد اشتفيت.
)
«بجانم قسم بزرگان مرا كشتى و خاندان مرا نابود ساختى و شاخه هاى مرا بريدى و ريشه هاى مرا كندى اگر اينها شفاى تو است پس شفا يافتى. »
ابن زياد با مغالطه كارى گفت:(
هذه سجّاعة و كان ابوها سجّاعا شاعرا.
)
«اين زن سخنور است و پدرش نيز سخنور و شاعر بود. »
زينب: مرا با سخنورى و شاعرى چكار، اصولا زن را با سخنورى چه؟
ابن زياد و امام زين العابدينعليهالسلام
عبيدالله بن زياد نظرى در ميان اسراء افكند امام زين العابدين را ديد پرسيد: كيست اين؟ على بن الحسينعليهالسلام
.
ابن زياد: مگر خدا على بن الحسين را در كربلا نكشت؟
زين العابدين: برادرى داشتم كه او را نيز على مى ناميدند و شما او را كشتيد و در روز قيامت شما را مؤ اخذه مى كند.
ابن زياد: با وقاحت تمام فرياد كشيد كه نه خدا او را كشت!
زين العابدين فرمود:(
اللّه يتوفى الانفس حسين موتها، و ما كان لنفس ان تموت الاباذن اللّه.
)
«آرى خدا جان هر كس را به هنگام مرگ مى گيرد، و هيچكس نمى ميرد مگر با اذن خدا»
جسارت و حاضرجوابى امام خشم ابن زياد را مشتعل كرد كه يك جوان اسير در برابر حاكم زورمند چنين جواب مى دهد و استدلال مى كند، فرياد كشيد: ترا چنين جراءتى است كه جواب مرا مى دهى و هنوز نفس شما قطع نشده جلاد؟ اين جوان را ببر گردن بزن!! زينب با شنيدن اين سخن از جا پريد و على بن الحسين را در بغل گرفت و گفت: پسر مرجانه! خونهائى كه از ما ريختى ترا كافى است، ببين غير از اين جوان كسى را براى ما باقى نگذاشتى، اگر مى خواهى او را بكشى اول مرا بكش؟! ابن زياد نانجيب شرمنده شد و با تعجب گفت:(
عجبا للّرحم ودّت ان تقتل معه.
)
«رحم و خويشاوندى چه مى كند به راستى حاضر است كه با او كشته شود»
عزادارى در كوفه:
برخورد ابن زياد با اسراء مخصوصا سخنرانيها بيرون دروازه كوفه و گفتگوهاى مجلس ابن زياد احساسات مردم را برانگيخت، ابن زياد احساس كرد اگر مانع برخورد مردم نشود ممكن است آشوبى رخ دهد، به شرطه دستور داد اهل بيت را در خانه اى جنب قصر حبس كنند تا مردم با آنها مواجه نگردند، مردان و زنان كوفه دسته دسته به منزل آنها مى رفتند و گريه و شيون مى كردند، زينب فرمود: جز زنانى كه طعم اسارت را چشيده اند به ديدن ما نيايند زيرا آنها مى دانند بر ما چه مى گذرد.
عبدالله عفيف
عبيدالله بن زياد پس از قضاياى گذشته اعلان كرد: مردم در مسجد اجتماع كنند سپس به منبر رفت تا سخنرانى كند و موضوع پيروزى سپاه كوفه را يادآورى نمايد شروع كرد به خطبه و گفت:(
الحمد لله الّذى اظهر الحقّ و اهله و نصر اميرالمؤمنين و اشياعه و قتل الكذّاب بن الكذّاب.
)
«يعنى حمد مى كنم خدائى را كه حق و رهروان حق را پيروز گردانيد و اميرالمؤمنين! (يزيد) و پيروانش را يارى كرد و دروغگوى پسر دروغگو را كشت. »
عبدالله بن عفيف ازدى كه از برگزيدگان شيعه و از زهاد بود و چشم چپ او در جمل و چشم راستش را در صفين از دست داده بود و همواره اوقاتش را در مسجد مى گذرانيد از جاى برخاست و گفت: اى پسر مرجانه تو و پدرت و كسى كه ترا حكومت داده و پدر او كذاب فرزند كذاب است، اى دشمن خدا فرزندان پيامبر را مى كشى و بر منبر چنين سخنانى مى گوئى!!
ابن زياد: كيست كه سخن مى گويد؟!
ابن عفيف: منم اى دشمن خدا نسل پاك پيغمبر را كه خدا رجس و پليدى را از آنان دور ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز مسلمان و بر دين خدائى؟ كجايند اولاد مهاجرين و انصار تا از اين مرد طغيانگر انتقام بگيرند كه او و پدرش لعنت شده رسول خدايند!
ابن زياد كه از خشم رگهاى گردنش ورم كرده بود صدا زد: او را نزد من بياوريد مأمورين ابن زياد خواستند او را دستگير كنند، قبيله ازد او را از دست مأمورين خلاص كردند و به خانه اش بردند.
ابن زياد گروهى را مأمور دستگيرى وى نمود، آنها به خانه عبدالله عفيف حمله ور شده در خانه را شكستند و وارد خانه شدند، دخترش صدا زد: پدر دشمنان خدا آمدند ابن عفيف گفت شمشير مرا به من برسان، شمشير را گرفت و اطراف خود چرخانيد و از خود دفاع مى كرد.
دختر عبدالله مى گفت: پدر! كاش مرد بودم و در پيش روى تو مى جنگيدم و از قاتلان نسل پاك پيغمبر انتقام مى گرفتم.
دشمن از هر سو به عبدالله حمله مى كرد دخترش او را آگاه مى ساخت و او حمله دشمن را دفع مى نمود، سرانجام با تلاش و كوشش زياد او را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند همينكه عبيدالله بن زياد او را ديد گفت: حمد خدا را كه ترا خوار ساخت.
عبدالله: دشمن خدا، چگونه مرا خوار ساخت بخدا قسم اگر چشمم باز بود روزگار را بر تو تنگ مى كردم، ابن زياد دستور داد گردن او را بزنند.
عبدالله گفت: قبل از آنكه تو به دنيا بيائى از خدا خواستم كه شهادت نصيبم فرمايد و شهادتم را به دست بدترين خلق خود قرار دهد و چون چشمهايم را از دست دادم از استجابت دعايم ماءيوس شدم و اكنون خدا را سپاس مى گويم و شكر مى كنم كه شهادت نصيبم فرمود بعد از آنكه ماءيوس شده بودم. به دستور ابن زياد عبدالله عفيف را شهيد كردند و در سبخه به دار آويختند.
سر حسين در كوچه هاى كوفه
ابن زياد به منظور پياده كردن قدرت خود و خوار و زبون ساختن شيعيان امام حسين و پيشگيرى از حركت احتمالى مردم عليه حكومت دستور داد سر حسينعليهالسلام
و ساير شهدا را در كوچه هاى كوفه بگردانند، منادى هم اعلان مى كرد:
قتل الكذّاب بن الكذّاب.
دعبل خزاعى در اين زمينه چنين سروده است:
راءس بن بنت محمّد و وصيّه
|
|
للنّاظرين على قناة يرفع
|
والمسلمون بمنظر و بمسمع
|
|
لا منكر منهم و لا متفجّع
|
كحلت بمنظرك العيون عماية
|
|
و اصمّ رزؤ ك كلّ اذن تسمع
|
ما روضة الاّ تمنّت انّها
|
|
لك حفرة و لخطّ قبرك مضجع
|
ايقظت اءجفانا و كنت لها كرى
|
|
و انمت عينا لم يكن بك تهجع
|
1 - «سر پسر دختر محمد و وصى او براى ديدن بينندگان بر سر نى بلند مى شود. »
2 - «مسلمانان مى بينند و مى شنوند نه كسى ايراد مى كند و نه شيون و زارى مى نمايد. »
3 - « (پسر پيغمبر) با ديدن سر تو چشمها سرمه كورى كشيدند و مصيبت تو همه گوشها را كر كرده. »
4 - «هيچ نقطه اى از زمين نيست كه آرزو مى كند كاش محل قبر و خوابگاه تو بود. »
5 - «خواب بر چشمهائيكه با وجود تو بخواب ناز مى رفتند حرام شد و آنانكه از ترس تو بخواب نمى رفتند آرام گرفتند. »
نكته: البته تا يك زمان كوتاهى اين حالت در مردم حكمفرما بود ولى طولى نكشيد كه به خود آمدند و ريشه ظلم يزيدى را كندند.
زيد بن ارقم گويد: در غرفه خود نشسته بودم ديدم سر حسين بالاى نيزه در كوچه ها مى گردانند، همينكه محاذى غرفه ام رسيدند شنيدم كه مى خواند: ام حسبت انّ اصحاب الكهف و الرّقيم كانوا من اياتنا عجبا.
«آيا گمان مى كنى كه داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات عجيب ما است»
از شنيدن اين آيه از سر بريده ابى عبدالله موى بر تنم راست شد و بى اختيار صدا زدم:
(
راءسك يابن رسول اللّه اعجب و اعجب.
)
آرى سر تو از زنده شدن اصحاب كهف عجيب و عجيبتر است. »
انّا للّه و انّا اليه راجعون.
آنجا كه مجرمين پشيمان مى شوند
پس از آنكه اسراى كربلا وارد كوفه شدند از سوى مردم كوفه كه مدت پنج سال على بن ابى طالب با آن عدالت بى نظير در اين شهر بر آنها حكومت كرده و فضائل اهل بيت پيغمبر را زياد شنيده بودند از هر طرف صداى طعن و لعن بر كشندگان فرزند پيغمبر بلند شد و به گوش دشمنانشان مى رسيد، دشمنان ابى عبدالله بدتر از سگان پشيمان شدند چنانكه عمر سعد پس از مراجعت از كربلا آنچنان پشيمان بود كه يكى از بستگانش از او احوالپرسى كرد پاسخ داد: هيچكس نزد خانواده اش برنگشته كه بدتر باشد از وضعى كه من برگشته ام، از مرد فاسق و فاجرى چون ابن زياد اطاعت كردم و خداى حكيم را معصيت و مرتكب امر بزرگى شدم و رحم و خويشاوندى شريفى را قطع كردم.
اينجا است كه هر يك از مجرمين مى خواهد جرم قتل حسين را به گردن ديگرى بيندازد ابن زياد انديشيد كه نامه اى را كه بوسيله شمر به عمر سعد نوشته است (در صفحات پيشين گذشت) مدركى خواهد بود كه تمام جرائم را به گردن او مى افكند لذا عمر سعد را خواست و اظهار داشت: آن نامه را به من برگردان.
عمر سعد: از پى اطاعت دستور تو بودم نامه را گم كردم!
ابن زياد: باور نمى كنم بايد نامه را بياورى.
عمر سعد كه اصرار ابن زياد را مشاهده كرد خواست به او بفهماند كه نقشه او را خوانده است.
گفت: آنرا فرستادم تا براى پيرزنهاى قريش بخوانند تا مرا در قتل حسين معذور بدارند، من در زمينه كشتن حسين ترا چنان اطاعتى كردم كه اگر از پدرم سعدبن ابى وقاص اين چنين اطاعت مى كردم حق او را ادا كرده بودم.
انتقاد بر كشندگان حسينعليهالسلام
پس از شهادت ابى عبدالله انتقادات و ايرادات مردم بر كشندگان پسر پيغمبر سرازير شد حتى از سوى نزديكترين بستگان آنها چنانكه:
1 - عثمان بن زياد به برادرش عبيدالله گفت: بخدا قسم دوست داشتم كه بر بينى تمام فرزندان زياد تا روز قيامت علامت بردگى مى زدند و حسين كشته نمى شد و اين لكه ننگ بر چهره فرزندان زياد نمى نشست.
2 - از تذكره سبط ابن الجوزى نقل شده كه مرجانه مادر عبيدالله زياد بر فرزند خبيثش خشم گرفت و گفت:(
يا خبيث قتلت ابن رسول اللّه و الله لا رأیت وجه الله ابدا.
)
«يعنى اى پست فطرت پسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
را كشتى بخدا قسم هرگز خدا را با روى خوش مشاهده نخواهى كرد. »
3 - معقل بن يسار به شدت از ابن زياد انتقاد مى كرد و از او كناره گرفت و پس از واقعه كربلا از همنشينى و مصاحبت با او خوددارى نمود.
4 - مردم هرگاه عمر سعد را مى ديدند او را لعنت مى كردند، و هرگاه وارد مسجد مى شد مردم مسجد را ترك مى كردند.
5 - حصين بن عبدالرحمان سلمى گويد: چون خبر قتل حسين به ما رسيد سه روز بحالت بهت و رنگهاى متغير گذرانديم كه گويا خاكستر بر سر ما پاشيده شده است.
6 - ربيع بن خثيم (خواجه ربيع) بيست سال سكوت اختيار كرده بود وقتى خبر شهادت حسين را شنيد رنگش متغير شد و گفت: آيا راستى حسين را كشتند؟ و اين آيه را خواند:
(
اللّهمّ فاطر السّماوات والارض عالم الغيب و الشّهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون.
)
«اى خدائيكه آسمان و زمين را آفريدى و به آشكار و پنهان آگاهى، تو بين بندگانت در موارد اختلاف حكم مى كنى»
سپس فرمود: جوانمردانى را كشتند كه رسول خدا آنان را دوست مى داشت و با دست لقمه بر دهانشان مى گذاشت و آنها را روى زانو مى نشانيد دوباره به سكوت برگشت تا از دنيا رفت.
7 - حسن بصرى هنگاميكه شنيد حسين را شهيد كرده اند، آنقدر گريه كرد كه پهلوهايش ورم كرد و گفت:(
و اذلاّه لامة قتل ابن رعيّها ابن نبيّها و اللّه لينتقمنّ له جدّه و ابوه من ابن مرجانه.
)
«آه! چه ذلت و خوارى است براى امتى كه فرزند زنازاده فرزند پيغمبرش را بكشد بخدا قسم جد و پدر حسين از پسر مرجانه انتقام مى گيرد. »
مطالب در اين زمينه زياد است حتى عده اى كوفه را ترك كردند بخاطر كشته شدن حسين به جاى ديگر رفتند مانند عبدالرحمن قضاعى به بصره نقل مكان كرد و گفت: در شهرى كه پسر پيغمبر در آن شهر شهيد مى شود سكنى نمى كنم.
انتقال سرهاى شهيدان به شام
در اخبار آمده كه ابن زياد بعد از آنكه يك روز سرها را در كوچه ها و محلات كوفه گردانيد فرداى آن روز سر حسين و بقيه سرها را به وسيله زحربن قيس به شام فرستاد، هنگاميكه زحر وارد شد، يزيد پرسيد: چه خبر؟
زحر: بشارت به فتح و پيروزى خدا، كه حسين با هجده نفر از بستگان و شصت نفر از شيعيان بر ما وارد شدند، از آنها خواستيم تسليم شوند و به حكم امير عبيدالله زياد تن دهند يا بجنگند، آنها جنگ را اختيار كردند، با طلوع آفتاب بر آنها تاختيم و از هر سو آنان را محاصره كرديم تا وقتيكه جنگ شدت گرفت آنها به بيشه ها و گودالها فرار مى كردند چنانكه كبوتر از باز فرار مى كند بخدا سوگند يا اميرالمؤمنين به اندازه كشتن و پوست كردن شترى بيش نگذشت كه همه را كشتيم و اكنون بدنها روى زمين افتاده و جامه هاشان خون آلود و صورتها خاك آلود و آفتاب بر آنها مى تابد و باد بر آنها مى ورزد.
يزيد مدتى سر به زير افكند و آنگاه سر برداشت و گفت: من از شما خشنود مى شدم به كمتر از كشتن حسين، اگر من خود با او طرف مى شدم از او مى گذشتم، خدا حسين را رحمت كند، سپس او را بيرون كرد و جايزه اى به او نداد.
انتقال اسراء به شام
پس از آنكه عبيدالله زياد سرهاى شهدا را به شام فرستاد، اسرا را آماده ساخت و به سرپرستى مخفربن ثعلبه عائذى و شمر بن ذى الجوشن به شام روانه كرد، وى دستور داد امام سجادعليهالسلام
را با غل جامعه دستها را به گردن بستند و سوار بر جهاز شتر بدون روپوش بسوى شام حركت دادند.
امام زين العابدينعليهالسلام
در طول مسير با هيچيك از مأموران سخنى نگفت:
و در نقل ديگرى كه طبرى ذكر كرده است آمده: كه ابن زياد پس از واقعه كربلا نامه اى به يزيد بن معاويه نوشت و كسب دستور كرد و در اين مدت اهل بيت در زندان عبيدالله بودند يك روز اهل بيت ناگهان مشاهده كردند نامه اى همراه سنگى از بيرون به داخل زندان افتاد وقتى نامه را خواندند چنين نوشته بود: قاصدى در مورد شما به شام رفته و در فلان روز برمى گردد، در آن روز اگر صداى تكبير شنيديد بدانيد كه همگى كشته خواهيد شد و اگر صداى تكبير نشنيديد در امانيد دو يا سه روز قبل از موعد سنگى همراه نامه داخل زندان پرت شد كه در اين نامه يادآور شده بود: اگر وصيتى داريد انجام دهيد كه در فلان روز قاصد برمى گردد.
در روز موعد تكبير شنيده نشد و نامه يزيد رسيد كه اسرا را به شام روانه كنيد.
نكته: اين اعمال را نيز به منظور ايجاد ترس و وحشت انجام مى دادند(
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.
)
سه نفر با خانواده همراه حسين بودند
از خانواده هاى بنى هاشم كه بگذريم در ميان صحابه ابى عبداللهعليهالسلام
فقط سه نفر بودند كه با خانواده شان همراه امام حسين به كربلا آمدند:
1 - جنادة بن حارث سلمانى كه با خانواده آمد و به حسينعليهالسلام
پيوست و خانواده اش با حرم حسينى بودند و چون جناده كشته شد همسر جناده فرزندش عمروبن جناده را فرمان داد كه در ركاب حسين بجنگد پسر جناده خدمت امام آمد و اجازه ميدان خواست، امام اجازه نداد و فرمود: اين پسر پدرش را در جنگ از دست داده شايد مادرش ناراضى باشد، پسر عرض كرد: انّ امى هى الّتى امرتنى. «مادرم مرا امر كرده است. »
آنگاه امام اجازه ميدان فرمود.
2 - عبدالله بن عمير كلبى است كه از بئر جعد به حسين پيوست و همسرش او را سوگند داد كه وى را نيز همراه ببرد كه داستان شهادتش در صفحات قبلى گذشت.
3 - مسلم بن عوسجه است كه با خانواده به حسينعليهالسلام
ملحق شد و خانواده اش ضميمه اهل بيت حسين شدند. كه شرح حال اين سه تن در صفحات پيشين گذشت.
اما اين خانواده ها به اسارت نرفتند، زيرا وقتى كه اسرا وارد كوفه شدند بستگان اين خانواده ها نزد ابن زياد وساطت كردند و آنها در كوفه ماندند و يا به منزلشان بازگشتند، فقط اهل بيت حسين را به اسارت بردند.(
لا حول و لا قوّة الاّ باللّه.
)
گزارش كشته شدن حسين به مدينه منوره
عبيدالله بن زياد پس از آنكه سرهاى شهدا را به شام فرستاد عبدالملك سلمى را خواست و گفت به مدينه برو و بشارت قتل حسين را به امير مدينه عمروبن سعيدبن العاص برسان، عبدالملك مى خواست عذر بياورد ليكن ابن زياد نپذيرفت كه انعطاف پذير نبود، مبلغى به او داد و گفت اگر مركبت در راه ماند مركب ديگرى بخر و سريع خود را به مدينه برسان مبادا قبل از تو ديگرى خبر را برساند.
عبدالملك گويد: چون وارد مدينه شدم مردى از قريش مرا ديد و پرسيد چه خبر؟
گفتم: الخبر عندالامير! «خبر نزد امير است. »
قريشى گفت: انّا للّه و انّا اليعه راجعون. حسين بن علىعليهالسلام
كشته شد.
عبدالملك بر حاكم مدينه وارد شد، حاكم پرسيد: هان چه خبر؟
عبدالملك گفت: خبرى كه امير را خوشحال كند، حسين كشته شد!
والى مدينه گفت: پس برو در كوچه ها اعلان كن.
عبدالملك گويد: وقتى صداى اعلان من بلند شد چنان ناله و شيونى از خانه هاى بنى هاشم برخاست كه هرگز اين چنين ناله اى از كسى نشنيده بودم، وقتى گزارش كار را به عمروبن سعيد دادم خوشحال شد و خنديد و گفت:
عجّت نساء بنى زياد عجّة
|
|
كضجيج نسوتنا غداة الارنب
|
زنان بنى زياد ناله كردند همانطور كه زنان ما در روز ارنب ضجه و ناله نمودند.
سپس گفت: هذه واعية بواعية عثمان. »
«يعنى امروز بنى هاشم به تلافى روزى است كه عثمان كشته شد.
»
حوادث بين راه شام:
كسانيكه همراه سر مقدس حسين به شام مى رفتند در اولين منزلى كه فرود آمدند در حاليكه مأمورين مشغول صرف غذا و شرب خمر و سرگرمى و خوشحالى بودند مشاهده كردند كه ناگهان دستى آشكار شد و بر ديوار نوشت:
اترجو امّة قتلت حسينا
شفاعة جدّة يوم الحساب
«آيا امتى كه حسين را مى كشند اميد شفاعت جدش را در روز حساب و قيامت دارند. »
همراهان مضطرب و هراسان شدند، بعضى ها خواستند دست را بگيرند نتوانستند و دست غايب شد، سپس مأمورين به غذا خوردن مشغول شدند، دوباره دست ظاهر گشت و اين بيت را نوشت:
فلا و اللّه ليس لهم شفيع
|
|
و هم يوم القيامة فى العذاب
|
«نه چنين است بخدا قسم كه اينها شفيعى ندارند و در روز قيامت معذب خواهند بود. »
مجددا خواستند دست را بگيرند ناپديد شد و چون به غذا خوردن نشستند دست پديدار شد و نوشت:
و قد قتلوا الحسين بحكم جور
|
|
و خالف حكمهم حكم الكتاب
|
«حسين را به حكم حاكم جور كشتند و حكم آنها مخالف حكم خدا است. »
خوردن غذا بر همه ناگوار شد و از آنجا كوچ كردند.
راهب نصرانى و سر ابى عبدالله
مأمورين ابن زياد در منازل بين راه سر حسين را از صندوق بيرون مى آوردند و بر سر نيزه نصب مى كردند و عده اى از آن مخالفت مى نمودند تا آن منزل را ترك كنند، به منزلى رسيدند كه راهبى در آنجا ديرى داشت، نيمه شب راهب متوجه شد از بيرون دير نورى از زمين تا آسمان مى درخشد، بيرون آمد مشاهده كرد كه نور از سر حسين است، نزد مأمورين آمد و گفت! شما كيستيد؟
مأمورين ابن زياد.
اين سر كيست؟
سر حسين بن على
كدام على؟
على بن ابيطالب.
مادرش كيست؟
فاطمه دختر رسول خدا.
دختر پيامبرتان؟
بلى!
واى بر شما چه بد مردمى هستيد. اگر مسيح فرزندى داشت او را روى مژه چشممان نگهدارى مى كرديم ممكن است ده هزار دينار به شما بدهم اين سر را تا صبح به من بسپاريد؟
مانعى ندارد، راهب دينار را داد و سر را تحويل گرفت و آنرا شستشو داد و معطر گردانيد و روى زانو گذاشت و تمام شب را گريه مى كرد تا صبح سر حسين را مخاطب قرار داد و گفت: اى سر مقدس من جز اختيار خود را ندارم.(
و انا اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ جدّك محمدا رسول اللّه و اشهد انّنى مولاك و عبدك.
)
«گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا خدائى نيست و گواهى مى دهم كه محمد جد تو رسول خدا است و من بر دين جد توام. »
نزديك شام مأمورين سر ابى عبدالله گفتند: بيائيد دينارها را تقسيم كنيم مبادا يزيد از ما بستاند، وقتى كيسه هاى زر را گشودند مشاهده نمودند كه دينارهاى طلا به خزف تبديل شده بود كه يك طرف آن مكتوب بود:(
و لا تحسبنّ اللّه غافلا عما يعمل الظّالمون.
)
و در طرف ديگر:(
و سيعلم الّذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون.
)
مشهدالراءس
ابن شهر آشوب در مناقب مواضعى را بين كوفه و شام به عنوان مشهدالراءس يعنى جائيكه سر حسينعليهالسلام
در آنجا قرار گرفته است نام برده كه آنها عبارت است از: موصل و نصيبين و حماة و حمص و عسقلان و شام. و اما مشهدالراءس در شام معروف است و هر كس به سوريه رفته در دمشق اسجا را زيارت كرده است.
و اما مشهدالراءس در موصل: هنگامى كه حاملان سر ابى عبدالله به موصل رسيدند از حاكم موصل وسائل و نيازمنديهاى خود را خواستند، مردم موصل از ورود آنها به شهر مانع شدند در خارج شهر سر امامعليهالسلام
را روى سنگى قرار داده بودند، يك قطره خون از سر ابى عبدالله بر سنگ چكيد و در روزهاى عاشوراى هر سال خون مى جوشيد و مردم اجتماع مى كردند و عزادارى پرشورى برپا مى نمودند و تا ايام عبدالملك مروان اين مراسم هر سال برپا مى شد، عبدالملك دستور داد سنگ را از آنجا بردند. مردم در محل آن قبه اى ساختند و مراسم روز عاشورا را برپا مى كردند.
مشهدالسقط در جوشن
در معجم البلدان حموى آمده است: جوشن كوهى است در طرف غربى شهر حلب كه از آنجا مس استخراج مى كردند زمانيكه اسراى اهل بيت از آنجا عبور كردند يكى از زنان ابى عبدالله در اين نقطه بچه سقط كرد از كارگران معدن آب و طعام خواستند در اثر تبليغات سوء بنى اميه نه تنها آب و غذا ندادند بلكه به آنها توهين هم كردند و ناسزا گفتند، همسر ابى عبدالله بر آنها نفرين كرد و از آن تاريخ ديگر معدن سوددهى نداشت و نتيجتا تعطيل شد، در قبله اين كوه بارگاهى است معروف به مشهدالسقط و بچه سقط شده امام حسين را محسن نام نهادند و مشهد دكه هم گفته مى شود.
شام را زينت مى كنند
اسراى اهل بيت چون نزديك شام رسيدند مردمشان از زن و مرد و كوچك و بزرگ براى تماشاى اهل بيت و اظهار شادمانى از پيروزى يزيد به استقبال شتافتند، به منظور تكميل تزئين شهر سه روز اهل بيت را در خارج شهر متوقف ساختند و شهر را با انواع پارچه هاى حرير و زربفت و آئينه و جواهرات زينت كردند مردم با طبل و شيپور و ساز و ضرب و آلات لهو به رقص و پايكوبى پرداختند، جمعيتى در خارج شهر اجتماع كرده بود كه هرگز كسى چنين جمعيتى را در يك جا نديده است.
ورود اهل بيت به شام
اهل بيت پيغمبرصلىاللهعليهوآله
وارد دمشق شدند، اين روز را بنى اميه عيد مى گيرند و براى شيعيان روز عزا است چنانكه شاعر گفته است:
كانت ماَّتم بالعراق تعدّها
|
|
امويّة بالشّام من اءعيادها
|
«در عراق مجالس عزا برپا مى كنند ولى بنى اميه در شام آن روزها را عيد مى گيرند. »
از ابى مخنف روايت شده كه از سر ابى عبدالله بوى خوشى مى وزيد كه بر هر بوى خوشى برترى داشت چون اهل بيت نزديك شهر رسيدند، ام كلثوم شمر را گفت: حاجتى دارم ممكن است انجام دهى؟ شمر پرسيد: چه مى خواهى؟
ام كلثوم فرمود: ما را از دروازه اى وارد كنيد كه جمعيت تماشاچى كمتر باشد و به كسانى كه سرها را حمل مى كنند بگو سرها را از محامل زنان دور كنند كه از كثرت نظر تماشاچيان خوار شديم.
شمر پست فطرت دستور داد سرها را بالاى نيزه ها نصب كردند و در كنار محملهاى زنان حركت دهند و آنها را از در بزرگ شهر وارد كردند. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه.
سهل بن سعد و اهل بيت حسين
سهل بن سعد ساعدى گويد: براى زيارت بيت المقدس رفته بودم عبورم به شام افتاد شهرى آباد داراى اشجار زياد و باصفا ديدم ولى مشاهده كردم كه با پارچه هاى رنگارنگ شهر را آذين كرده اند و مردم غرق سرور و شادى اند، زنان را ديدم كه با ساز و آلات لعب مى زنند و مى رقصند، با خود گفتم آيا براى مردم شام عيدى است كه از آن بى خبريم، در گوشه اى عده اى را ديدم كه باهم صحبت مى كنند گفتم: براى شما در شام عيدى است كه ما خبر نداريم؟ گفتند: پيرمرد گويا غريبى؟
گفتم: آرى من سهل بن سعد از صحابه رسول خدايم.
گفتند: سعد! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى بارد و زمين اهلش را فرو نمى برد؟
گفتم: مگر چه شده؟
گفتند: سر حسين فرزند پيغمبر را از عراق براى يزيد هديه مى آورند!
گفتم: اى واى سر حسين را مى آورند و مردم اين چنين خوشحالى مى كنند؟!
پرسيدم از كدام دروازه وارد مى كنند؟ به دروازه ساعات اشاره كردند.
جلوى دروازه آمدم، پرچمها را ديدم كه رديف شده، سوارى را ديدم كه نيزه اى در دست دارد سرى بر آن نصب است كه شبيه ترين انسانها به رسول خدا است، در تعقيب زنان اهل بيت را ديدم كه بر شتران بدون پوشش سوارند، نزد يكى از زنان رفتم پرسيدم: دختر تو كيستى؟
فرمود: من سكينه دختر حسينم!
گفتم: آيا حاجتى دارى كه بتوانم انجام دهم كه من سهل بن سعد از اصحاب جد شمايم.
فرمود: اى سهل به كسى كه اين سر را حمل مى كند بگو قدرى سر را جلوتر ببرد تا مردان كمتر به ما نگاه كنند، به آنكه سر را حمل مى كرد گفتم: ممكن است حاجت مرا برآورى تا چهارصد دينار به تو بدهم؟
پرسيد چه حاجتى دارى؟
گفتم: اين سر را از جلو زنها ببر تا حرم پيغمبر از نظاره گر مصون باشند، آن مرد خواسته ام را انجام داد و منهم چهارصد دينار به او دادم.
مرد شامى و امام سجادعليهالسلام
پيرمردى از مردم شام كه تحت تاءثير تبليغات سوء بنى اميه قرار گرفته بود، هنگامى كه در ميان جمعيت چشمش به امام زين العابدينعليهالسلام
افتاد صفوف جمعيت را در هم شكافت و خود را به امامعليهالسلام
رسانيد سر را بسوى حضرت بلند كرد و گفت:(
الحمد لله الّذى اهلككم و امكن الامير منكم و قطع قرون الفتنه.
)
«سپاس خداى را كه شما را هلاك كرد و امير را بر شما مسلط گردانيد و شاخ فتنه را شكست. »
امام زين العابدينعليهالسلام
نظرى بر او افكند و متوجه شد كه فريب خورده و حق بر او مشتبه شده است، فرمود: يا شيخ هل قراءت القرآن؟ «پيرمرد آيا قرآن خوانده اى؟»
بلى.
آيا اين آيه را خوانده اى؟!:(
قل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودّة فى القربى.
)
«از شما اجر و مزد رسالت نمى خواهم به جز دوستى با خويشان. »
بلى خوانده ام.
امام فرمود: مائيم خويشانى كه دوستى ما اجر رسالت رسول خداست.
آيا اين آيه را خوانده اى؟:(
واعلموا انّما غنمتم من شى ء فانّ لله خمسه و للرّسول و لذى القربى.
)
«هر چه غنيمت بدست آورديد پس خمس آن براى خدا و رسول او و خويشان رسول خدا است. »
پيرمرد: بلى.
امام: خويشانى كه در خمس با خدا و رسولش شريكند مائيم.
آيا اين آيه را خوانده اى؟(
انّما يريد الله ليذهب عتكم الرّجس اهل البيت و يطهرّكم تطهيرا.
)
«همانا خدا مى خواهد كه از شما اهل بيت رجس و پليدى را ببرد و شما را پاك سازد. »
گفت: بلى.
امام فرمود: مائيم اهل بيتى كه خدا آنها را پاك و منزه ساخته است.
آيا اين آيه را خوانده اى؟ و آت ذالقربى حقه. «حق خويشان را بده.
»
گفت: آرى.
فرمود: مائيم كسانى كه خدا سفارش كرده كه پيغمبر حق ما را ادا كند.
پير مرد مات و مبهوت از گفته خود پشيمان شد و پرسيد: شما را بخدا قسم ذى القرباى اين آيات شمائيد؟
امام فرمود: تاللّه انّا لنحن هم من غير شكّ. «بخدا قسم آنها مائيم بدون شك پيرمرد گريان شد عمامه از سر افكند و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا از دشمنان آل پيغمبر بيزارى مى جويم سپس عرض كرد: هل لى من توبة؟ «آيا راهى براى توبه دارم؟»
حضرت فرمود: بلى اگر توبه كنى خداوند توبه ات را مى پذيرد و با ما محشور خواهى شد.
عرض كرد: تبت الى اللّه. «من توبه نمودم. »
چون داستان پيرمرد به يزيد رسيد دستور داد او را به قتل رسانيدند!
(
الا لعنة اللّه على القوم الظّالمين.
)
اهل بيت رسول خدا در مجلس يزيد
از حضرت على بن الحسينعليهالسلام
روايت شده هنگاميكه ما را بر يزيد وارد كردند دوازده نفر جوانان و اطفال ذكور كه همه را به ريسمان بسته بودند، چون مقابل يزيد قرار گرفتيم، گفتيم:(
انشدك باللّه يا يزيد ما ظنّك برسول اللّه
صلىاللهعليهوآله
لورانا على هذه الحال.
)
«يزيد ترا بخدا چه فكر مى كنى اگر پيامبرصلىاللهعليهوآله
ما را به اين حالت ببيند؟»
آنگاه دستور داد بند را از ما برداشتند!
فاطمه دختر ابى عبدالله گفت: يا يزيد بنات رسول اللّه سبايا. «يزيد! دختران رسول خدا و اسيرى؟ يزيد گفت: دختر برادرم من اين را دوست نداشتم مردم حاضر در مجلس آنچنان گريه كردند كه صداى گريه مجلس را پر كرد زنى از بنى هاشم در خانه يزيد بود وقتى كه از داستان حسين و اهل بيتش آگاه گرديد بر حسين ندبه مى كرد و فرياد مى كشيد:(
وا حبيباه يا سيّد اهل بيتاه، يابن محمداه يا ربيع الارامل و اليتامى، يا قتيل اولاد الادعيا.
)
«اى حبيبم حسين اى سيد اهل بيت رسول خدا، اى پسر رسول خدا، اى پناهگاه ايتام و بى سرپرستان، اى كشته اولاد زنا»
ندبه و گريه اين زن همه اهل مجلس را گريانيد.
به نقل تاريخ ابن اثير اين زن را هند دختر عبدالله بن عامربن كرنيز ذكر مى كند. طبرى مى گويد: هنگاميكه آل اللّه بر يزيد وارد شدند زنان يزيد و دختران معاويه و همه زنان حرم يزيد فرياد زدند و گريه كردن و ولوله اى ايجاد نمودند. و تمام زنان بنى اميه به خدمت مخدرات آل اللّه مى آمدند و مجلس عزا برپا مى كردند.
فاطمه دختر امام حسين و مرد شامى
مردم شام اسراى اهل بيت پيغمبر را از خوارج بحساب مى آوردند و يا اسراى رومى فكر مى كردند لذا مردى از اهل شام در مجلس يزيد فاطمه دختر امام حسينعليهالسلام
را ديد و از يزيد خواست كه اين دختر را به او ببخشد.
دختر ابى عبداللهعليهالسلام
از سخن مرد شامى لرزه بر اندامش افتاد صدا زد: عمه جان اوتمت و استخدم. «يتيم شدم كم نبود حالا بايد كنيزى كنم. »
زينب دختر علىعليهالسلام
به مرد شامى پرخاش كرد و فرمود: دعوى دروغ كردى و پست تر از آنى كه چنين خواهشى كنى كه نه براى تو و نه براى اميرت جايز نيست يزيد از گفتار زينب به خشم آمد و گفت: ادعاى دروغ مى كنى اگر بخواهم مى توانم زينب فرمود: چنين نيست خدا چنين اختيارى به تو نداده است مگر آنكه از دين ما خارج شوى و به دين ديگرى در آئى.
يزيد سخت خشمگين شد و گفت: اين چنين با من سخن مى گوئى؟ پدرت و برادرت از دين خارج شدند!
زينب فرمود: به دين خدا و جد و پدر و برادرم تو و پدرت و جدت هدايت شده ايد اگر مسلمان باشيد.
يزيد گفت: دروغ مى گوئى اى دشمن خدا.
زينب فرمود: تو اميرى به ظلم و ستم دشنام مى دهى و با قدرتت به طرفت تحميل مى كنى يزيد از سخن زينب خجالت كشيد و سكوت كرد.
مرد شامى دوباره سخنش را تكرار كرد و گفت: اين دختر را به من ببخش.
يزيد گفت: خفه شو خدا مرگ حتمى به تو ببخشد.
يزيد و سر ابى عبداللهعليهالسلام
روزى كه سرهاى شهدا را بر يزيد وارد كردند از كثرت ازدحام حدود ظهر سرها وارد مجلس يزيد شد.
كاخ يزيد در آن روز به انواع زينت آراسته بود، براى يزيد تخت مرصّعى نهاده و اطراف آنرا صندليهاى طلا و نقره چيده و شخصيتهاى داخلى و خارجى هر يك در جاى خود قرار گرفته بودند، مأمورين ابن زياد وارد شدند و فرياد كشيدند: به عزت امير سوگند كه خاندان ابوتراب را كشتيم و آنها را ريشه كن نموديم، شرح واقعه را بيان كردند و سرها را نزد يزيد گذاشتند.
سر حسين در طشت طلا قرار داشت، سكينه و فاطمه دختران ابى عبداللهعليهالسلام
قدمى كشيدند تا سر را در داخل طشت ببينند، همينكه چشمشان به سر پدر افتاد صداى شيونشان بلند شد.
يزيد با چوب دستى بر لبهاى حسين مى زد و مى گفت: يوم بيوم بدر امروز از جنگ بدر انتقام گرفتيم و اين اشعار را مى خواند:
ليست اشياخى ببدر شهدوا
|
|
جزع الخزرج من وقع الاسل
|
فاهلّو واستهلّوا فرحا
|
|
ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل
|
قد قتلنا القوم من ساداتهم
|
|
و عدلناه ببدر فاعتدل
|
لعبت هاشم بالملك فلا
|
|
خبر جا و لا وحى نزل
|
لست من خندف ان لم انتقم
|
|
من بنى احمد ما كان فعل
|
شاعر پارسى زبان ترجمه اين اشعار را به فارسى به شعر آورده:
پدرانم كه به بدر از خزرج
|
|
ناله ها ازدم شمشير شنيد
|
كاش بودند و بگفتندى شاد
|
|
دست تو درد مبيناد يزيد
|
آنقدر سرور از آنان كشتيم
|
|
تا كه با بدر برابر گرديد
|
بازى هاشم و ملك است و جز اين
|
|
خبرى نامد و وحيى نرسيد
|
نيم از خندف اگر نستانم
|
|
كينه ام ز ال نبى بى ترديد
|
ابو برزه اسلمى كه در مجلس حضور داشت و رسول خداصلىاللهعليهوآله
درك كرده بود صدا زد:
يزيد! لبهاى حسين را چوب مى زنى؟ رسول خداصلىاللهعليهوآله
را ديدم كه اين لبها و لبهاى برادرش حسن را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود:(
انتما سيّد شباب اهل الخنة قتل اللّه قاتلكما و لعنه و اعدله جهنم و سائت مصيرا.
)
«شما دو نفر آقاى جوانان بهشتيد خدا بكشد قاتل شما را و او را لعنت كند و جهنم را برايش آماده سازد كه بد جايگاهى است. »
زينب در مجلس يزيد
يزيد بن معاويه در اشعارش مسائلى را مطرح كرد از جمله 1 - آرزو مى كند حضور كشته هاى بنى اميه را كه در جنگ بدر به جهنم واصل شدند 2 - به كشتن فرزند پيغمبر افتخار مى كند 3 - تصور مى كند كه حكومتش تثبيت شده و مخالفى نخواهند داشت 4 - منكر اصل دين و قيامت و رسالت و وحى و تمام مسائل الهى مى شود! لذا زينب مظلومانه با اينكه در دست يزيد اسير است و حامى و پشتيبانى ندارد، اما با يك شجاعت بى نظير و شهامت بى مانند بياناتى ايراد مى فرمايد كه بينى يزيد را به خاك مى مالد تا آنجا كه مى فرمايد: من ترا انسانى بى قدر و بى ارزش مى دانم و سخت تو را مى كوبم و بسيار ترا توبيخ و سرزنش مى كنم، تو هر چه تلاش كنى و مكر و حيله بكار برى نمى توانى نام ما را از سر زبانها بردارى. محبت ما را از دلها خارج كنى و احكام دين را از بين ببرى، ليكن عار و ننگ كار تو هرگز و با هيچ آبى شسته نمى شود.
راستى عجيب شجاعانه، يزيد را با خاك يكسان مى كند، آرى او دختر امير مؤمنان على بن ابيطالب است لذا در برابر همه حضار مجلس بپا خواست و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر پيامبر و دودمان او فرمود:(
اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق اسّما فاصبحنا نساق كما تساق الاسارى انّ بنا على اللّه هوانا و بك عليه كرامة؟ و ان ذلك لعظم خطرك عنده؟ فشمخت بانفك و نظرت فى عطفك جذلان مسرورا حين رأیت الدّنيا لك مستوثقه و الامور متسقة و حين صفى لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا لا تطش جهلا انسيت قول اللّه تعالى: و لا تحسبن الّذين كفروا انّما نملى لهم خير لانفسهم انّما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم.
)
«يزيد گمان مى كنى از اينكه همه راههاى زمين و آسمان را به روى ما بستى و ما را مانند اسيران شهر به شهر مى گردانى، نزد خدا خوار و بى مقدار مى شويم و تو مورد عنايت الهى گرديده اى و مقاومت نزد خدا فزون گشته كه اين چنين باد به دماغ افكنده و اظهار خوشحالى و شادمانى مى كنى؟ چون مى بينى دنيا به كام تو است و كارها بر وفق مرادت جريان دارد؟ و حكومت ما در دست تو قرار گرفته؟ نه چنين نيست، آرام باش، به جهل و نادانى اتكا مكن، مگر گفته خدا را فراموش كرده اى: كفار گمان نكنند كه مهلت دادن به آنها به خير آنها است بلكه به آنها مهلت مى دهيم تا بر گناهانشان بيفزايند كه براى آنان عذابى دردناك است. »
(
امن العدل يابن الطلقا تخديرك حرائرك و اماءك و سوقك بنات رسول اللّه سبايا.
)
«اى پسر آزاد شدگان
آيا از عدالت است كه زنان و كنيزان خود را در پس پرده نگهدارى و دختران رسول خداصلىاللهعليهوآله
به اسارت بسر برند و پرده حجاب آنها دريده و صورتهاشان در برابر دشمنان باز تا افراد دور و نزديك چهره آنان را بنگرند در حاليكه مرد و محرمى ندارند تا از آنها حمايت كند؟!»
آرى چگونه انتظار حمايت داشته باشيم از كسى كه جگر پاكان
را به دندان مى كشد و گوشت او از خون شهدا روئيده است، و چگونه ممكن است از دشمنى با ما كوتاهى كند كسى كه از روى بغض و كينه به ما نگاه مى كند و در مقام افتخار به كشتن مردان الهى مى گويد:
و اهلوا و استهلوا فرحا
|
|
ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل
|
و با چوب خيزران بر لبان و دندان سيد جوانان اهل بهشت مى زند چرا چنين نگوئى كه به خيال خود فتنه را با كشتن ذريه رسول خدا و ستارگان زمين ريشه كن كرده اى، آنگاه پدران خود را مى خوانى، بزودى به آنان ملحق خواهى شد در حاليكه آرزو مى كنى كاش فلج بودم و لال مى شدم و چنين جملاتى را نمى گفتم و چنان كارهائى را انجام نمى دادم، خدايا حق ما را بستان و انتقام ما را از دشمنان بگير و آنها را كه خون ما را ريختند مورد غضب خود قرار ده...
هر چند سخن گفتن با تو مصيبتم را تشديد و اندوهم را افزون مى سازد ليكن بايد ترا از اين گردن فرازى فرود آورم و ترا كوچك سازم و بكوبم و توبيخ و ملامت بسيار گويم، هر چند چشمها اشكبار و سينه سوزان است و چقدر شگفت آور است كه افراد حزب اللّه به دست آزاد شدگان حزب شيطان كشته شوند.
(
فكد كيدك وسع سعيك و ناصب جهدك فو اللّه لا تمحوا ذكرنا و لا تميت و حينا و لا ترحض عنك عارها و هل رأیك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد يوم ينادى المنادى الا لعنة اللّه على الظالمين.
)
«مكر خود را بكار گير و كوشش خود را انجام ده ولى بخدا قسم نمى توانى ياد ما را از ميان مردم محو و نابود كنى، و احكام الهى را نمى توانى از بين ببرى اما عار و ننگ عمل زشت تو هرگز شسته نمى شود، زيرا رأی تو ضعيف و مدت زندگانيت كوتاه و جمعيت و همدستانت اندك و در روز قيامت منادى پروردگار ندا مى دهد: آگاه باش كه لعنت خدا بر ستمكاران محقق است.
يزيد مجاب مى شود
مرحوم محدث نورى قدس سره از دعوات راوندى نقل كرده: هنگامى كه حضرت على بن الحسينعليهماالسلام
را بر يزيد وارد كردند يزيد با حضرت سخن مى گفت و در صدد بود بهانه اى به دست آورد تا او را شهيد كند امام سجاد هم پاسخ مى داد در حاليكه تسبيح كوچكى در دست داشت و آنرا مى چرخانيد يزيد گفت: اين چه كارى است كه من با تو سخن مى گويم و تو با تسبيح بازى مى كنى؟ يعنى مى خواست بگويد: ادب مجلس و سخن را رعايت نمى كنى.
حضرت فرمود: پدرم از جدم برايم روايت كرد كه چون نماز صبح را انجام مى داد تسبيح را به دست مى گرفت و مى گفت:
(
اللهم انى اصبحت اسبحك و احمّدك و اهلّلك و اكبّرك و امجّدك بعدد ما ادير به سبحتى.
)
و تسبيح را با دست مى چرخانيد و سخن مى گفت و كارش را انجام مى داد بدون آنكه ذكرى بگويد. و مى فرمود: چرخيدن تسبيح ذكر به حساب مى آيد و آن امان است تا در رختخواب جاى گيرد، و چون در رختخواب مى رفت همين اذكار را تكرار مى كرد و تسبيح را زير سر قرار مى داد و مى فرمود تا صبح تسبيح ذكر مى كند. و من از جدم پيروى مى كنم.
يزيد گفت: با هر يك از شما سخن مى گويم پاسخى مى دهد كه در گفتار پيروز مى گردد.
سخنرانى امام زين العابدينعليهالسلام
در مسجد اموى دمشق
روز جمعه امام زين العابدين در مسجد اموى شام حضور داشت يزيد به خطيب مخصوص دستور داد تا به منبر رفته از بنى اميه تعريف و از حسينعليهالسلام
انتقاد نمايد، خطيب يزيد نسبت به درود و ثناء بر يزيد و معاويه از حد اغراق گذشت و از امير مؤمنان و حسينعليهالسلام
تا توانست انتقاد و سب و لعن نمود تا جايزه بيشترى از يزيد بگيرد.
امام سجادعليهالسلام
از اين همه انحراف و حق كشى و دروغ پردازى به تنگ آمد بر خطيب فرياد زد:(
ويلك ايّها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوّاء مقعّدك من النّار.
)
«واى بر تو اى خطيب خشنودى مخلوقى را با خشم خالق متعال خريدى جايگاهت پر از آتش باد. »
سپس به يزيد توجه كرد و فرمود:
آيا اجازه مى دهى تا بر اين چوبها بالا رفته و سخنانى بگويم كه در آن رضايت خدا و اجر و ثواب براى حاضرين باشد؟
نكته: اگر سخنران همچون خطيب يزيد بر منبرى سخنرانى كند منبر نخواهد بود و اگر سخنران در مسير خدا و هدفش از سخنرانى تحصيل رضاى خدا و ارشاد باشد آنگاه منبر خواهد بود لذا امام سجاد مى فرمايد: بر اين چوبها و تخته پاره ها بالا روم نمى گويد: به منبر بروم زيرا منبر مسجد اموى چوب و تخته پاره است كه براى سوزانيدن شايسته است.
حضار از پيشنهاد زين العابدين تعجب كردند و در بهت فرو رفتند كه اين جوان عليل و بيمار چه مى خواهد بگويد و چه مى تواند بكند لذا با اينكه يزيد جواب رد داد مردم اصرار كردند كه اجازه دهد تا ببينند چه خواهد كرد.
يزيد گفت: اگر به منبر برود جز با افتضاح من و بنى اميه پائين نخواهد آمد زيرا(
انه من اهل بيت قدزقوا العلم زقا.
)
«كه او از خاندانى است كه دانش با شير به آنها تعذيه شده است»
بالاخره با اصرار زياد مردم اجازه داد.
امام از پله هاى منبر بالا رفت و بر عرشه آن قرار گرفت، پس از حمد و ثناى پروردگار خطبه اى ايراد فرمود كه چشمها گريان و دلها لرزان شد و از جمله فرمود:
(
ايّها النّاس اعطينا ستا و فضلنا بسبع، اعطينا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعة و المحبة فى قلوب المؤمنين و فضلنا بان منّا النّبى المختار محمد
صلىاللهعليهوآله
و منّا الصّديق و منا الطّيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منّا سيدة نساءالعالمين فاطمة البتول و منّا سبطا هذه الامة و سيدا شباب اهل الجنة.
)
«مردم خدا به ما شش امتياز داد و به هفت چيز بر سايرين برترى يافتيم.
به ما علم و حلم و بزرگوارى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤمنان داده است و به هفت امر به ما افتخار و فضيلت بخشيد كه از ما است محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
و از ما است صديق اين امت على كه خليفه و جانشين رسول خداصلىاللهعليهوآله
است و از ما است جعفر طيار و از ما است شير خدا و رسولش حمزه سيدالشهدا و از ما است سيده زنان جهانيان فاطمه بتول و از ما است دو سبط اين امت حسن و حسين كه دو سيد جوانان بهشتند.
(
فمن عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى انباته بحسبى و نسبى: انا بن مكة و منى انا بن زمزم و صفا، انا بن من حمل الركن باطراف الرداء، انا بن خير من ائتزر و ارتدى، انا بن خير من انتعل و احتفى، انا بن خير من طاف وسعى، انا بن خير من حج و لبى انابن من حمل على البراق فى الهواء، انابن من اسرى به من المسجد الحرام الى مسجد الاقصى فسبحان من اسرى، انابن من بلغ به جبرئيل الى سدرة المنتهى، انابن من دنى فتدلّى فكان قاب قوسين او ادنى انابن من صلّى بملائكة السّماء، انابن من اوحى اليه الجليل ما اوحى، انا بن محمد المصطفى، انابن على المرتضى، انابن من ضرب خراطيم الخلق حتى قالوا لا اله الا الله، انابن من ضرب بين يدى رسول اللّه بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعتين و صلّى القبلتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين انابن صالح المؤمنين و وارث النبيين و قاطع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين، ذاك جدى على بن ابى طالب انابن فاطمة الزهراء، انابن سيدة النّساء، انابن الطّهر البتول، انابن بضعة الرّسول، انابن المرمّل بالدماء، انابن ذبيح كربلا، انابن من بكى عليه الجنّ فى الظّلماء و ناحت عليه الطير فى الهواء.
)
«هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آنكه نمى شناسد از حسب و نسبم آگاه مى كنم تا بشناسد: من فرزند مكه و منايم، من فرزند زمزم و صفايم، منم فرزند آنكه حجرالاسود را با گوشه هاى عبايش بجاى خود نصب نمود، منم فرزند بهترين كسى كه حج كرد و تلبيه گفت، منم فرزند آنكه بر براق سوار شد و به آسمان رفت، منم فرزند آنكه در شب او را از مسجدالحرام به مسجد اقصى بردند، پس منزه است آنكس كه او را سير داد.
منم فرزند، آنكه جبرئيلش به سدرة المنتهى رسانيد.
منم فرزند كسى كه بر فرشتگان امامت كرد.
منم فرزند آنكه خداى بزرگ به او وحى فرستاد.
منم فرزند محمد مصطفى.
منم فرزند على مرتضى.
منم فرزند آنكه با دو شمشير جنگيد و با دو نيزه مبارزه كرد و دو بار هجرت نمود. و دو بار بيعت كرد و به دو قبله نماز خواند، و در بدر و حنين با كفار جنگيد و لحظه اى به خداى متعال كافر نشد.
من فرزند صالح مؤمنين و وارث پيامبران و ريشه كن كننده منكران خدا و سيد و سرور مسلمانان و رهبر مجاهدان و زينت دهنده عبادت كنندگانم اين است جدم على بن ابى طالب منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند سيده زنان، منم فرزند پاك بتول.
منم فرزند پاره تن رسول خداصلىاللهعليهوآله
.
من فرزند آنم كه بخون آغشته گرديد.
من فرزند كسى هستم كه در كربلا ذبح كرديد.
من فرزند آنكسى هستم كه پريان و پرندگان هوا در سوگ او گريه كردند.
چون سخن امام به اينجا رسيد مردم صدا را به گريه و ناله بلند كردند و مسجد يك پارچه ضجه و ناله شد، يزيد از ترس شورش مردم صدا زد: مؤ ذن اذان بگو.
مؤ ذن: اللّه اكبر.
زين العابدين:(
الله اكبر و اعلى و اجل و لا شيى ء اكبر من الله.
)
«خدا بزرگ است و عزيز و برتر از هر چيز و چيزى بزرگتر از خدا نيست. »
مؤ ذن: اشهد ان لا اله الا الله.
امام سجاد:(
شهدبها شعرى و بشرى و لحمى و دمى.
)
«پوست و گوشت و خون و مويم شهادت به يكتائى خدا مى دهد. »
مؤ ذن: اشهد انّ محمدا رسول اللهصلىاللهعليهوآله
زين العابدين عمامه از سر گرفت و فرمود: مؤ ذن ترا به حق محمد قسم مى دهم اندكى سكوت كن، آنگاه متوجه يزيد گرديد و فرمود: يزيد! محمدى كه نامش را با اين عظمت مى بريد جد من است يا جد تو؟
اگر بگوئى كه جد من است دروغ گفته و كافر شده اى و همه مردم مى دانند كه دروغ مى گوئى، و اگر مى دانى كه جد من است چرا عترت و ذريه اش را كشتى و چرا پدرم را به ظلم و ستم شهيد كردى و اموالش را غارت نمودى و زنان او را به اسارت كشاندى، آنگاه دست برد و جامه بر تن دريد و گريان شد و فرمود: بخدا قسم اگر در دنيا كسى باشد كه جد او رسول خدا است غير از من نيست، پس چرا اين مرد پدرم را كشت و ما را اسير نمود، سپس فرمود: يزيد! اين كارها را مى كنى و باز هم مى گوئى: محمد رسول اللّه و رو به قبله مى كنى، واى بر تو از روز قيامت كه جد و پدرم دشمن تواند.
يزيد صدا زد: مؤ ذن اقامه نماز بگو.
اهل بيت در خرابه
در تواريخ آمده است كه يزيد اهل بيت پيامبر را در خرابه بدون سقفى منزل داد كه از سرما و گرما آنان را حفظ نمى كرد، آنقدر بر اهل بيت سخت گذشت كه صورتشان پوست انداخت و مجروح گرديد.
منهال بن عمرو گويد: زين العابدينعليهالسلام
را ديدم تكيه بر عصا داده و پاهايش مانند دو نى خشك و خون از آنها جارى بود، رنگ شريفش زرد شده احوالش را پرسيدم: كيف امسيت يابن رسول اللّه؟
فرمود: همانطور كه بنى اسرائيل در حكومت فرعون وقت مى گذرانيدند پسرهاشان را مى كشتند و دخترها را زنده نگه مى داشتند، چگونه خواهد بود حال كسى كه اسير دست يزيد بن معاويه است، زنهاى ما تا بحال از طعام سير نشده و سرهاشان پوشيده نگرديده است، هرگاه يزيد ما را مى طلبد گمان مى كنم قصد كشتن ما را دارد.
منهال! عرب بر عجم افتخار مى كند كه محمدصلىاللهعليهوآله
عربى است، قريش بر ساير قبايل افتخار مى كند كه محمد از ما است، ولى ما خاندان مردانمان كشته مى شوند و زنان و اطفالمان اسير مى گردند. منهال مى گويد: پرسيدم به كجا مى رويد؟ فرمود: جائى كه ما را منزل داده اند سقف ندارد آفتاب ما را گداخته است، جهت ضعف بدن بيرون آمده ام تا قدرى استراحت كنم و زود برگردم از جهت ترس بر زنان، در همين حال صداى زنى بلند شد! نور ديده ام به كجا مى روى؟ برگرد كه از دشمن بر تو مى ترسم؟ پرسيدم: اين زن كيست. گفتند زينب دختر على مرتضى است، زين العابدين مرا گذاشت و به خرابه برگشت.
اين شاعر عرب چه خوب گفته است:
يعظّمون له ما اعود منبره
|
|
و تحت ارجلهم اولادهم وضعوا
|
باى حكم بنؤ ه يتّبعونكم
|
|
و فخركم انّكم صحب له تبع
|
تعظيم چوب منبر او را كنند ليك
|
|
اولاد او فتاده به بين زير پايشان
|
اولاد او چسان ز شما پيروى كنند
|
|
فخرشمااست صحبت جدگرامشان
|
مرگ رقيه در خرابه شام
از كامل بهائى نقل شده كه اهل بيت حسين در حال اسارت از كودكانى كه پدرشان در كربلا شهيد شده بوده خبر شهادت پدر را پنهان مى داشتند، دختركى چهار ساله از حسين شبى از خواب بيدار شد و بهانه پدر گرفت و گفت: بابايم حسين الان در كنارم بود و مرا در آغوش خود گرفته بود به كجا رفت، اهل بيت كه از خواب رقيه آگاه شدند يكباره صداى ضجه و ناله شان بلند شد، صداى شيون به خانه يزيد رسيد از خواب بيدار شد، پرسيد در خرابه چه خبر است؟ گفتند طفلى از حسين پدر را در خواب ديده و بهانه پدر گرفته است گفت: سر پدر را برايش ببريد، سر حسين را در طشتى نهاده و پارچه اى روى آن پوشيدند و به خرابه آوردند و جلو اهل بيت نهادند.
رقيه خاتون بتصور اينكه طعام برايش آورده اند صدا زد: عمه جان! از شما طعام نخواستم، من بابايم حسين را مى خواهم، گفتند: هر چه مى خواهى در ميان طشت است دختر ابى عبدالله با دستهاى كوچكش روپوش را برداشت چشمش بر سر بريده پدر افتاد، سر را در آغوش گرفت و با سر پدر درد دل مى كند كه شاعر زبانحال او را چنين به نظم آورده است:
پدر بعد از تو محنتها كشيدم
|
|
بيابانها و صحراها دويدم
|
همى گفتندمان در كوفه و شام
|
|
كه اينان خارجند از دين اسلام
|
مرا بعد از تو اى شاه يگانه
|
|
پرستارى نَبُد جز تازيانه
|
ز كعب نيزه و از ضرب سيلى
|
|
تنم چون آسمان گشته است نيلى
|
به آن سر جمله آن جور و ستمها
|
|
بيابان گردى و درد و آلمها
|
بيان كرد و بگفت اى شاه محشر
|
|
تو برگو كى بريدت سر ز پيكر
|
مرا در خوردسالى دربدر كرد
|
|
اسير و دستگير و بى پدر كرد
|
همى گفت و سر شاهش در آغوش
|
|
بناگه گشت از گفتار خاموش
|
اهل بيت حسين ديدند كه سر به يك طرف و رقيه بطرفى بر زمين افتاد او را حركت دادند ديدند جان به جان آفرين تسليم كرده است.
تعمير قبر رقيه خاتون
عالم جليل شيخ محمد على شامى كه از علماى نجف اشرف است براى مرحوم حاج شيخ هاشم خراسانى نقل كرده كه جد او مرحوم سيد ابراهيم دمشقى كه نسبش به علم الهدى سيد مرتضى مى رسد سه دختر داشت، شبى دختر بزرگش، رقيه بنت الحسين را در خواب مى بيند كه فرمود: به پدرت بگو به والى بگويد: كه قبرم را آب گرفته و در اذيتم بيايد قبر مرا تعمير نمايد، دختر خواب خود را براى پدر بازگو كرد اما سيد از ترس آنكه خواب صحيح نباشد و اهل تسنن دست بگيرند و مسخره نمايند ترتيب اثر نداد، شب دوم دختر وسطى همين خواب را ديد و به پدر بازگو كرد، باز هم سيد اعتنا نكرد، شب سوم دختر كوچك و شب چهارم سيد شخصا خواب ديد كه مخدره به طور عتاب آميز فرمود: چرا والى را خبردار نكردى؟ سيد بيدار شد و صبح اول وقت به سراغ والى رفت و داستان را بازگو كرد.
والى امر كرد علماء و صلحاء شام از شيعه و سنى بروند غسل كنند و لباسهاى نظيف بپوشند و درب حرم شريف به دست هر كس باز شد همان شخص قبر را نبش كرده و تعمير نمايد همه غسل كردند و نظافت نمودند ليكن قفل به دست هيچكس باز نشد مگر به دست محروم سيد، سپس همه كلنگ بدست گرفتند و لاكن كلنگ هيچيك اثر نكرد مگر معول سيد ابراهيم دمشقى، حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند بدن و كفن مخدره را صحيح و سالم يافتند اما لحد را آب فرا گرفته بود، سيد بدن شريف را روى زانوى خود گذارد و سه روز نگهداشت و مرتب گريه مى كرد تا آنكه لحد مخدره را از بنياد تعمير نمودند، سيد در اوقات نماز بدن را روى چيز نظيفى مى گذاشت و بعد از نماز برمى داشت و روى زانوى خود قرار مى داد.
پس از سه روز لحد آماده شد و بدن شريف را در جاى خود قرار داد و در اين مدت سيد محتاج به آب و غذا و تجديد وضو نشد.
مرحوم سيد ابراهيم اولاد ذكور نداشت هنگام دفن دعا كرد تا خدا به او فرزند ذكور عنايت فرمايد، با آنكه سنش از نود سال تجاوز كرده بود دعايش مستجاب شد و خداوند پسرى به او عنايت نمود كه او را سيد مصطفى نام نهادند، گويا اين قضيه در حدود سنه هزار و دويست و هشتاد قمرى بوده است.
نصرانى در مجلس يزيد
از امام زين العابدينعليهالسلام
روايت شده كه فرمود: يزيد مجلس ميگسارى ترتيب مى داد و سر مبارك پدرم را در مقابل خود مى گذاشت و به ميخوارگى مى پرداخت، روزى سفير پادشاه در مجلس يزيد حضور داشت پرسيد: اى شاه عرب اين سر از كيست؟ يزيد گفت: ترا با اين سر چه كار، گفت: چون به نزد پادشاه روم برمى گردم از هر چه ديده ام از من مى پرسد، مى خواهم داستان اين سر را بيان كنم تا در شادى تو شريك باشد!
يزيد: اين سر حسين بن على بن ابى طالب است، نصرانى گفت: مادرش كيست؟ يزيد گفت: فاطمه دختر رسول خداصلىاللهعليهوآله
!! نصرانى گفت: نفرين بر تو و بر دين تو كه دين من بهتر از دين تو است زيرا ميان من و حضرت داود پدران بسيارى فاصله است نصارى مرا بزرگ مى شمارند و خاك زير پاى مرا به تبريك مى گيرند و شما پسر دختر پيامبر خود را مى كشيد با اينكه ميان شما و پيامبرتان بيش از يك مادر فاصله نيست سپس گفت: يزيد داستان كليساى حافر را شنيده اى؟ گفت بگو تا بشنوم، نصرانى گفت در ميان دريا جزيره اى است و در آن جزيره كليسائى است بنام كليساى حافر و در محراب آن حلقه اى آويزان است و در آن حقه سم دراز گوشى در حرير پيچيده است كه نصارى گمان مى كنند سم دراز گوش عيسى است و هر سال جمعيت انبوهى براى زيارت به آنجا مى روند و گرد آن حقه طواف مى كنند و آنرا مى بوسند و حاجات خود را از خدا مى خواهند، اين رفتار مسيحيان است نسبت به سم دراز گوش عيسى بن مريم ولى شما پسر دختر پيامبر خود را شهيد مى كنيد.
يزيد گفت اين نصرانى را بكشيد تا مرا در كشورش رسوا نسازد، وقتى كه نصرانى مطمئن شد كه يزيد قصد كشتن او را دارد گفت: يزيد بدان كه ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم و به من فرمود تو اهل بهشتى از سخن آن حضرت در شگفت شدم اكنون شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده او است سپس از جاى پريد و سر حسين را به سينه چسباند و مى بوسيد و گريه مى كرد تا كشته شد و به درجات رفيعه بهشت نائل آمد.
خواب سكينه خاتون در خرابه شام
حضرت سكينه نقل مى كند: هنگامى كه در خرابه شام بوديم شبى در خواب ديدم پنج نفر بر مركبهائى از نور سوارند و فرشتگان آنها را احاطه نموده و خادمى نيز با آنها است براهى مى روند، مركبها گذشتند ولى خادم بر طرف من آمد و چون نزديك شد فرمود: سكينه جدت رسول خدا ترا سلام مى رساند، گفتم بر رسول خدا سلام باد، تو كيستى؟ گفت خادمى هستم از خدمه بهشت گفتم: اين مردانى كه بر مركبهاى نور سوارند كيستند و به كجا مى روند؟ گفت: اول آدم صفى الله، دومى ابراهيم خليل الله سومى كليم الله چهارمى عيسى روح الله، گفتم آنكه محاسنش را در دست گرفته گاهى مى افتد و برمى خيزد كيست؟ فرمود: او جد تو رسول خدا است، گفتم: كجا مى روند؟ گفت: براى زيارت پدرت حسين به كربلا مى روند، همينكه نام جدم شنيدم دويدم تا خود را به رسول خدا برسانم و از مصائبى كه بر ما گذشته او را خبر دهم و بگويم كه ستمگران درباره ما چه كردند كه در اين ميان ديدم پنچ هودجى از نور فرود آمدند در هر هودجى خانمى نشسته، پرسيدم اين خانمها كيستند؟ گفت اولى حوا ام البشر، دومى آسيه بنت مزاحم سومى مريم دختر عمران، چهارمى خديجه خويلد، گفتم خانم پنجمى كه دست بر سر نهاده گاهى مى افتد و گاهى برمى خيزد كيست؟ فرمود: او جده تو فاطمه دختر محمد رسول خدا است. گفتم: مى روم و او را از آنچه بر ما وارد كرده اند آگاه مى سازم، دويدم جلو فاطمه زهرا را گرفتم و شروع كردم به گريه كردن و گفتم:(
يا امتاة جحدوا والله حقنا، يا امتاة بددوا والله شملنا يا امتاة استباحوا والله حريمنا، يا امتاة قتلوا والله الحسين ابانا.
)
«مادر مادر بخدا قسم حق ما را منكر شدند، مادر، مادر بخدا جمعيت ما را پراكنده ساختند مادر، مادر بخدا قسم حريم ما را مباح ساختند، مادر، مادر بخدا قسم حسين پدرم را شهيد كردند»
فرمود: سكينه جان ديگر بس است كه ناله ات جگرم از آتش زد و بندهاى قلبم را قطع كرد اين پيراهن آغشته بخون پدرت حسين است كه از خود جدا نمى كنم تا خدا را ملاقات نمايم كه ناگهان از خواب بيدار شدم.
محل دفن سر ابى عبداللهعليهالسلام
در محل دفن سر حضرت امام حسينعليهالسلام
اختلاف است و هفت مورد ذكر شده است كه ما بطور اجمال به آنها اشاره مى كنيم:
1 - برخى از علماى شيعه به استناد اخبار و رواياتى كه از ائمهعليهمالسلام
رسيده گفته اند كه سر مقدس امام حسينعليهالسلام
را در نجف اشرف كنار مرقد مطهر امير مؤمنانعليهالسلام
دفن نموده اند.
2 - مشهورترين اقوال علماى شيعه اين است كه سر مطهر را به كربلا آوردند و به بدن مقدسش ملحق ساختند چنانكه علامه مجلسى و سيد بن طاوس و شيخ ابن نما و سيد مرتضى و شيخ طوسى اين قول را ذكر كرده اند.