مختار گفت: اگر غنائم را به شما برگردانم و دست آنان را كوتاه سازم آيا با من شرط مى كنيد كه با بنى اميه بجنگيد و سوگند ياد مى كنيد كه با اين پيمان وفادار باشيد؟ تا با آن مطمئن گردم؟ شبث گفت: نمى دانم، من بايد با اشراف صحبت كنم، شبث رفت كه خبر بياورد ولى ديگر نزد مختار برنگشت!
اشراف كوفه تصميم گرفتند كه با مختار بجنگند، به اين منظور شبث ربعى و شمربن ذى الجوشن و محمد بن اشعث و عبدالرحمان بن سعيد نزد كعب خثعمى و عبدالرحمن بن مخنف آمدند تا آنان را نيز در اين زمينه با خود همدست گردانند، شبث به سخن پرداخت و گفت: مختار بدون رضايت ما بر ما حكومت مى كند، او مى گويد كه محمدبن حنفيه مرا فرستاده و حال آنكه مى دانيم محمد به او مأموريت نداده است، سهم غنائم ما را به موالى ميدهد و بردگان مان را بدون اجازه ما به ميدان جنگ فرستاده است، كعب با ايشان موافقت كرد، اما عبدالرحمان اظهار داشت، اگر تصميم قطعى بر مخالفت گرفته ايد من هم شما را تنها نمى گذارم ولى اگر حرف مرا بپذيريد و سكوت كنيد بهتر است.
گفتند چرا و به چه دليل؟ گفت: مى ترسم با هم اختلاف كنيد و از هم بپاشيد، و باضافه شجاعان و يكه تازان جمعيت عرب با اويند مگر فلان و فلان با او نيستند، بردگان همه با اويند، مواليان با او همدستند و آنها همه متفقند و شما مخالف يكديگر زيرا بردگان و موالى دلشان از دست شما خون است و در صددند از شما انتقام بگيرند پس مختار با شجاعت عرب و عداوت عجم با شما مى جنگد، ولى اگر صبر كنيد و سكوت نمائيد سپاه شام و بصره شما را از جنگيدن با او بى نياز مى كنند و از گير و دار او خلاص شده ايد بدون آنكه خون خود و همشهريان را بريزيد.
گفت: اينك كه همه تصميم گرفته اند تو با ما مخالفت مكن؟ عبدالرحمان گفت: اكنون كه نصيحت مرا نمى پذيريد منهم با شما هستم هرگاه مى خواهيد خروج كنيد؟ گفتند: صبر كنيد ابراهيم بطرف موصل حركت كند و برود آنگاه قيام خواهيم كرد، و چون ابراهيم به ساباط مدائن رسيد كوفيان بر مختار شوريدند.
كوفيان صف آرائى مى كنند
هر يك از قبائل كوفه در محله و يا ميدان مخصوص بخودشان صف آرائى كردند، عبدالرحمان بن سعد بن قيس با قبيله همدان در ميدان سبيع، زحر بن قيس و محمد بن اشعث در ميدان كنده ولى جبيربن محمد حضرمى آنها را از توقف در اين ميدان مانع شد و گفت: از ميدان ما خارج شويد كه مى ترسم در اثر اجتماع شما به جمعيت ما آسيبى برسد لذا ايشان هم به ميدان سبيع رفتند.
كعب بن ابى كعب خثمعى در ميدان بشر، عبدالرحمان بن مخنف و بجيله و خثعم نيز در محله مخنف صف آرائى كردند.
شمر بن ذى الجوشن در محله بنى سلول.
شبث و حسان بن فائد در كناسه كوفه.
حجار بن ابجر و يزيدبن حارث و قبيله ربيعه در فاصله بازار خرمافروشان و سبخه عمروبن حجاج زبيدى در ميدان مراد.
و كسانيكه در ميدان سبيع بودند خبر شدند كه مختار سپاهى آماده كرده تا با آنها بجنگد لذا افرادى را پيش قبائل از دو خثعم و بجيله كه از تيره هاى ايشان بودند فرستادند و ايشان را به خدا و خويشاوندى قسم دادند كه به كمك ايشان بيايند، اين سه قبيله هم به ميدان سبيع منتقل شدند، و مختار از اين اجتماعشان خوشحال شد كه بهتر مى تواند با آنها مبارزه كند.
مختار تظاهر به سازش مى كند
مختار كه وضع كوفه را چنين درهم و آشوب ديد قاصدى بسوى ابراهيم فرستاد و به وى نوشت كه چون نامه ام به شمار رسيد بر زمين مگذار و خود را به من برسان؟ ابراهيم سپاهيانرا را اعلام كرد به كوفه برگرديد سپاهيان با سرعت تمام و بدون توقف در بين راه شب و روز در حركت بودند تا وارد كوفه شدند، او روز سوم حركت از كوفه دوباره وارد كوفه شد. مختار با كوفيان دفع الوقت مى كرد و با مراسله و فرستادن سفير سرشان را گرم مى داشت تا ابراهيم برگردد، براى آنها پيام فرستاد كه اعتراض شما چيست؟
كوفيان پاسخ دادند: خواسته ما آن است كه از كار بر كنار شوى زيرا تو مدعى هستى كه محمد حنفيه ترا فرستاده با آنكه او ترا نفرستاده است؟
مختار گفت: اگر مشكوكيد چند نفر از شما و چند نفر از طرف من به مدينه مى فرستيم تا حقيقت امر روشن شود؟ كوفيان اين پيشنهاد را نپذيرفتند و چند مرحله ميان ايشان و سپاهيان مختار زد و خوردى دست داد تا صبح روز سوم ابراهيم وارد شد و مختار نيرو گرفت و كوفيان سست و ضعيف شدند.
قبيله همدان در ميدان سبيع اجتماع كرده بودند و چون وقت نماز شد هر تيره اى مى گفتند: امام جماعت مى بايد از ما باشد، برخى گفتند: هر كه با جمعيت خود نماز بخواند عبدالرحمان بن مخنف اظهار داشت: نگفتم: كه شما با هم اختلاف مى كنيد؟ اين اولين مرحله اختلاف است، ولى دست برداريد در ميان شما قاريان قرآن و بزرگانيكه مورد علاقه همه باشند وجود دارد يكى از ايشان را انتخاب كنيد، رفاعة بن شداد فتيانى رئيس قراء در ميان شما است با او نماز بخوانيد؟ آنان هم پذيرفتند.
مختار صف آرائى مى كند
مختار صفوف سپاه را منظم كرد، و عمده سپاه كوفه در دو نقطه اجتماع كرده بودند، قبيله همدان يمن در سبيع و مضر در كناسه، مختار ابراهيم را گفت: با كدام يك از دو گروه مايلى بجنگى؟ ابراهيم گفت: با هر دسته ايكه شما بگوئيد مختار انديشيد كه ممكن است ابراهيم با مردم يمن كه قبيله اوست خوب نجنگد، لذا گفت: توبه كناسه برو من با جمعيتى كه در ميدان سبيع هستند مى جنگم، ابراهيم روانه كناسه شد و مختار به ميدان سبيع رفت و جلو خانه عمر بن سعد بن ابى و قاص ايستاد و احمر بن شميط و عبدالله بن كامل را برگزيد و هر يك را موكل كوچه اى نمود و گفت از اين كوچه پيش برويد تا از ميدان سبيع خارج شويد و ايشان را گفت: جمعيت شبام وعده داده اند كه از پشت سر ايشان حمله كنند و قطعا حمله مى كنند.
طولى نكشيد كه سربازان شكست خورده به نزد مختار برگشتند، مختار از فرماندهشان پرسيد گفتند: او مشغول جنگ بود، سپس عبدالله قراد خثعمى را كه فرمانده چهارصد نفر سپاهى بود مأمور كرد به كمك آنان بشتابد و دستور داد سيصد نفر را با عبدالله بن كامل واگذارد و خود با صد نفر ديگر به ميدان سبيع رفته و در آنجا به جنگ پرداخت.
ابراهيم با شبث بن ربعى روبرو شد جمعى از قبيله مضر با وى بودند به ايشان فرمان داد كه برگرديد زيرا دوست ندارم يك نفر از قبيله مضر بدست من كشته شود آنان گوش نكردند و جنگ را شروع نمودند طولى نكشيد كه آنانرا شكست داد و حسان بن قائد كه يكى از سران سپاه كوفه بود مجروح گرديد، او را بخانه اش بردند و در خانه بمرد.
خبر پيروزى ابراهيم به مختار رسيد، خوشحال شد و براى احمر بن شميط و عبدالله بن كامل كه در سبيع مى جنگيدند مژده پيروزى ابراهيم را بردند تا پشتشان گرم شده و با قوت قلب پيشروى نمايند.
قبيله شبام بسركردگى ابى القلوص از عقب جعيت بر آمد از سه طرف كوفيان را در ميدان سبيع محاصره كردند و بزودى با گرفتن پانصد نفر اسير بر مخلفين پيروز شدند.
مختار قاتلين حسينعليهالسلام
را مى كشد
چون اسيران را پيش مختار آوردند يكى از فرماندهان سپاه مختار از قبيله بنى نهد در ميان اسرا به گردش پرداخت و هر اسيرى را كه از عرب بود بند از او مى گرفت و آزادش مى نمود، درهم كه يكى از مواليان قبيله بنى نهد بود اين موضوع را به مختار گزارش داد، مختار اسيران را طلبيد و دستور داد يك يك آنانرا از پيش من عبور دهيد، سپس گفت هر يك از اينها كه در خون حسين بن علىعليهالسلام
شركت داشته به من تذكر دهيد؟ هر كه را كه مى گفتند: از قتله امام است دستور مى داد همانجا او را گردن بزنند، بالاخره دويست و چهل و هشت نفر از اين جمعيت طعمه شمشير شدند.
البته در اين ميان اصحاب مختار با هر كه خورده حسابى داشتند او را به كنارى برده و گردن مى زدند كه مختار پس از انجام كار خبردار شد، و از بقيه نيز پيمان مى گرفتند آزاد مى كردند، سپس منادى مختار در مسجد اعلان كرد هر كه بخانه اش رود و در را ببندد ايمن است مگر كسى كه در خون خاندان پيامبر شركت كرده باشد.
با خروج كوفيان بهانه خوبى براى كشتن و خونخواهى از دشمنان امام حسين پيدا كرد، لذا عده اى فرار مى كردند از جمله عمروبن حجاج زبيدى سوار بر مركب خود گرديد و از كوفه خارج گرديد معلوم نشد كجا رفت و چه شد آيا زمين او را بلعيد يا به آسمان رفت.
مختار و شمربن ذى الجوشن
پس از آنكه كوفيان مغلوب شدند و منادى مختار اعلان كرد كه كشندگان خاندان پيغمبر امان ندارند، شمر بن ذى الجوشن از كوفه خارج شد، مختار غلام خود زربى را در تعقيب شمر فرستاد، چون به شمر و همراهانش كه از جمله مسلم بن عبدالله ضبابى بود رسيد، شمر احساس كرد كه در تعقيب او آمده است همراهانش را گفت: از من دور شويد، شمر بطرفى حركت كرد كه غلام را از همراهان و سپاهيانى كه همراهش هستند جدا كند، همينكه به او نزديك شد ناگهان بر او حمله كرد و چيزى بسويش پرت كرد كه كمر او را شكست و او را كشت، چون خبر كشته شدن غلام به مختار رسيد گفت: مرگ بر زربى اگر با من مشورت كرده بود مى گفتم: تنها به آن ملعون نزديك نشود.
شمر به قريه كلتانيه رسيد يكى از دهقانان اين قريه را كتك مفصلى زد و سپس گفت! اگر مى خواهى از چنگ من جان به در برى نامه مرا در بصره پيش مصعب بن زبير برده و جواب آن را بگير و بياور؟
مرد دهقان نامه را گرفت و بطرف بصره روان شد تا به قريه اى رسيد كه ابوعمره با جمعيتى از طرف مختار در آنجا اوضاع بصره را بررسى مى كردند، در اينجا بيكى از دوستانش برخورد و سرگذشت خود را برايش تعريف مى كرد كه شمر مرا چنين شكنجه داده تا نامه اش را به مصعب برسانم، تصادفا يكى از سربازان ابوعمره گفتگوى آنان را شنيد و به ابوعمره گزارش داد، ابوعمره آن مرد دهقان را خواست و از جاى شمر تحقيق نمود معلوم شد بيش از سه فرسخ ميان ايشان و محل شمر فاصله نيست، ابوعمره به قصد كشتن وى با سرعت بسوى محل ايشان حركت كرد.
مسلم ضبابى گويد به شمر گفتم: خوب است جاى خود را عوض كنيم و مخصوصا شب را در اينجا نخوابيم؟ گفت: آيا از اين مرد دروغگو ترس دارى بخدا قسم سه شبانه روز شما را از اينجا حركت نمى دهيم تا آنكه دلهاى شما از ترس پر شود، نيمه شبى بود كه من ميان خواب و بيدارى متوجه صداى پاى اسبان شدم با خود گفتم: صداى پرواز ملخ است زيرا در آن سرزمين ملخ فروانى وجود داشت، سپس ديدم صدا شديدتر شد گفتم: صداى ملخ نيست بيدار شدم و چشمانم را ماليدم كه متوجه شدم سوارانى هستند كه خانه هاى ما را محاصره مى كنند.
از جا برخاستم كه لباس بپوشم شمر را ديدم برخاسته و مى خواهد لباس جنگ دربر كند پهلوى او را ديدم كه سفيدى برص پوشانيده است ما كناره گرفتيم و شمر با ايشان به نبرد پرداخت طولى نكشيد كه صداى الله اكبر بلند شد و يكى از سواران ابوعمره فرياد كشيد: خداوند خبيث را كشت.
مختار تصميمش را تعقيب مى كند
مختار متوجه شد كه قاتلان امام به بصره مى روند و به مصعب بن زبير مى پيوندند، تصميم گرفت كه در كشتن آنها سرعت كند و اظهار داشت:
روش ما ايجاب نمى كند جمعيتى را كه امام را مى كشند واگذاريم تا در روى زمين زنده باشند و در امان زيست كنند، در اين صورت به دروغ دعوى خونخواهى كرده و بد ناصرى براى خاندان پيغمبر خواهم بود، از خدا استمداد مى كنم و او را سپاسگزارم كه مرا شمشيرى قرار داده كه بدن آنها را قطعه قطعه مى كند و از من تيرى ساخته كه آنها را به آن مجروح مى سازد، و مرا طالب خون ايشان گردانيده و بوسيله من حقشان را مى ستاند.
از اين وقت مختار در نابود ساختن دشمنان امام پشتكار عجيبى بخرج داد اما عده اى از كسانيكه اراده كشتنشان را داشت از كوفه فرار كردند و در بصره پيش مصعب رفتند مانند عبدالله بن دباس كه محمد پسر عمار ياسر را بجرم اينكه كشندگان امام را پيش مختار معرفى مى كند، كشت و از كوفه بسوى بصره فرار كرد.
سه نفر از قاتلان امام
مختار از همراهان خواست كه قاتلان امام را معرفى كنند تا زمين را از وجود نحس آنها پاك ساخته و شهر را از آنها تخليه نمايد هر كه از آنها نشانى داشت براى مختار تعريف مى كرد، از جمله مالك بن نسير بدى و عبدالله بن اسيد جُهمنى و حمل بن مالك را معرفى كردند، مختار در قادسيه تعقيب ايشان فرستاد و آنان را احضار كرد، و چون وارد شدند مختار به ايشان گفت: اى دشمنان خدا و قرآن و پيامبر و اى دشمنان خاندان پيامبر، حسين بن علىعليهماالسلام
كجا است؟ او را تحويل من بدهيد؟ كسى را كه مأمور بوديد بر او درود بفرستيد كشتيد؟ اظهار داشتند قربان؛ ما را به اجبار به جنگ او فرستادند و طبعا مايل نبوديم بر ما منت گزار و ما را به بخش؟
چرا بر حسين فرزند پيغمبرصلىاللهعليهوآله
منت ننهاديد و از كشتن وى صرفنظر نكرديد؟ سپس مالك بن نسير را گفت: تو همان كسى نيستى كه كلاه امام را بغارت برد؟ عبداللّه بن كامل گفت: آرى همين او است.
فرمان داد: بنابراين دست و پايش را قطع كنيد و بگذاريد آنقدر دست و پا بزند تا بميرد، دست و پايش را بريدند، در خون غلطيد تا جان داد، سپس دو نفر ديگر را پيش خواند و گردن زدند.
مالك بن نسير به اندازه اى نانجيب بود كه چون امام آخرين لحظات حيات را مى گذرانيد هر كه نزديك حضرت مى آمد تا او را شهيد كند دلش راضى نمى شد و برمى گشت، تا اينكه مالك آمد و شمشير بر سر امام وارد ساخت كه كلاه را شكافت و سر حضرت را زخمى كرد و خون جارى گرديد، امام آنرا از سرگرفت و انداخت (و فرمود:(
لا اكلت بها و لا شربت حشرك اللّه مع الظّالمين!
)
يعنى با اين دست نخورى و نياشامى و خداوند ترا با ستمكاران محشور فرمايد.)
چون كلاه امام از خز بود و قيمتى، مالك آنرا برداشت و بكوفه برد و چون خواست آنرا بشويد همسرش گفت: واى بر تو لباس پسر پيغمبر را غارت كرده و بخانه من آوردى آنرا از خانه بيرون ببر؟ در اثر نفرين امام اين مرد تا آخر عمر فقير و بدبخت بود.
مالك بن نسير همان كسى است كه نامه ابن زياد را به حر رسانيد كه در آن دستور داده بود: بر حسين سخت بگير و او را جز در بيابان بى آب و علف فرود مياور؟ بعضى از افراد او را از جهت رساندن نامه ابن زياد ملامت و سرزنش كرد، مالك اظهار داشت كه از امام و امير خود اطاعت كردم! او را گفت: آرى نافرمانى خدا را نموده و از امير و فرمانده خود اطاعت كرده اى.
چهار نفر از قتله امام
مختار عبدالله بن كامل را با راهنمائى، به قبيله بنى ضبيعه فرستاد و از اين قبيله زياد بن مالك را دستگير كردند، و از آنجا به محله عنزه رفتند و عمران بن خالد را گرفتند، و جمعيتى را فرستاد تا عبدالرحمان بن ابى خشكاره بجلى و عبدالله بن قيس خولانى را دستگير كنند.
پس از آنكه اين چهار نفر را پيش مختار آوردند، مختار آنان را گفت: اى كشندگان نيكان و اى قاتلان سيد جوانان بهشتى؛ هيچ فكر مى كرديد كه خدا از شما انتقام بگيرد؟ اما امواليكه از آن حضرت به غارت برديد شما را به اينجا كشانيد، اين چهار نفر را به بازار بردند و در بازار ايشان را گردن زدند.
حميد بن مسلم نجات مى يابد
حميد بن مسلم از خبرنگاران كربلاء است كه جزء لشكريان عمر سعد بود ولى چون بدطينت و ناپاك نبود معلوم نيست كه دست به جنايتى زده باشد بلكه مانع خيلى از جنايات مى شد مخصوصا بيشتر با شمر ملعون همراهى مى كرد تا شايد مانع برخى از ستمكاريهايش بشود، از جمله گويد: هنگاميكه شمر جلو خيمه گاه آمد و خيمه ها را غارت كردند چشمش به على بن الحسينعليهماالسلام
(امام سجاد) افتاد، گفت آيا اين جوان را نكشيم؟ حميد گفت سبحان الله اين پسر مريض را مى خواهى بكشى؟ كه او كودكى بيش نيست، به اين وسيله شمر را از كشتن او منصرف نمودم، و هر كه مى خواست مزاحم او شود مانع مى شدم تا آنكه عمر سعد آمد و گفت هيچكس وارد خيمه اين زنها نشود و هر كه چيزى از ايشان گرفته است به ايشان برگرداند، ولى بخدا قسم هيچكس چيزى به ايشان برنگردانيد.
سپس على بن الحسين فرمود: خدا خيرت دهد كه خدا با گفتار تو بلائى را از من دفع كرد.
و شايد روى همين دعاى امام بود كه از كشته شدن نجات يافت چنان كه گويد: مختار سائب بن مالك را بسوى ما فرستاد، من از محله خودمان بطرف محله عبد قيس فرار كردم، پشت سرم دو نفر ديگر حركت كردند، فرستادگان مختار با ايشان سرگرم شدند و تا خواستند آنها را دستگير كنند من نجات يافتم.
حرملة بن كاهل اسدى
در ضبط آن حرملة بن كاهن نيز گفته اند و عقيده برخى آن است كه صحيحش با نون است نه لام، در هر حال حرمله در كربلا جنايتهاى بزرگى انجام داده است از جمله بنقل ابى محنف كه حضرت على اصغر را او شهيد كرده است.
ولى طبرى گويد او را هانى بن ثبيت حضرمى شهيد كرد، و حرمله عبدالله بن حسن را شهيد كرد.
و در جاى ديگر گويد: حرمله مردى از خاندان حسين را كشته است.
منهال بن عمرو گويد: در بازگشت از مكه معظمه در مدينه خدمت امام سجاد حضرت زين العابدين على بن الحسينعليهماالسلام
شرفياب شدم، امام فرمود: منهال حرمله چه شد؟ گفتم وقتيكه از كوفه بيرون آمدم زنده بود، امام دو دست را بسوى آسمان بلند كرد و فرمود:(
اللهمّ اذقه حرّ الحديد، اللّهم اذقه حرّ الحديد، اللّهم اذقه حرّ النّار!
)
دوبار فرمود: خدايا گداز آهن را بر او بچشان و يك بار فرمود: خدايا حرارت آتش را به او بچشان!
مدينه را ترك گفته و وارد كوفه شدم، ورود من مقارن با خروج مختار بود، و او با من دوست بود، پس از برگزار كردن ديد و باز ديد سوار شده و براى ديدن مختار به منزلش رفتم در بيرون منزل با او برخورد كردم.
مختار گفت: منهال از وقتيكه حكومت كوفه در اختيار ما است به ديدن ما نيامدى و تبريك نگفتى و ما را كمك نكردى؟ گفتم: در اين مدت در مكه بودم و همين اكنون آمده ام، كه با هم به صحبت پرداخته و به راه ادامه داديم تا به كناسه كوفه رسيديم، مختار در آنجا توقف كرد مثل اينكه انتظار كسى را مى برد، طولى نكشيد كه جمعى دوان دوان آمدند و گفتند: البشاره كه حرملة بن كاهل دستگير شد.
چون حرمله را آوردند مختار گفت: الحمد للّه كه مرا بر تو مسلط گردانيد، جلاد را خواست، او را فرمان داد: كه دستهاى حرمله را قطع كند؟ دستهايش را بريد، سپس گفت: پاهايش را نيز قطع كن؟ پاهايش را نيز بريد، پس از آن گفت آتش بياوريد؟ دسته هاى نى آوردند و آتش زدند و او را كه هنوز زنده بود در آتش افكندند.
منهال گويد: فرمايش امام سجاد به خاطرم افتاد بى اختيار گفتم: سبحان الله، مختار گفت: تسبيح خدا همه وقت خوب است امام مثل اينكه اين بار از روى تعجب بود؟
گفتم: امير در بازگشت از مكه نزد على بن الحسينعليهماالسلام
رفتم از حال حرمله پرسيد، گفتم زنده است دست بدعا برداشت و فرمود:(
اللّهمّ اذقه حرّ الحديد، اللّهم اذقه حرّ الحديد، اللّهم اذقه حرّ النّار،
)
و چون دعاى امام را به دست شما مستجاب شده ديدم تعجب نموده و اين جمله بر زبانم جارى شد.
مختار گفت: راستى از على بن الحسينعليهماالسلام
شنيدى؟ به خدا شنيدم كه اين چنين دعا كرد، مختار بسجده افتاد و سجده طولانى انجام داد سپس برخاست و سوار شد برگشتيم و چون جلو منزلم رسيديم گفتم: امير اگر صلاح بداند خانه مرا مزين كرده و افتخارى به ما بدهد در خانه ما غذا تناول فرمائيد؟ گفت: منهال؛ تو خود مرا خبر دادى كه على بن الحسين چهار دعا كرد كه به دست من مستجاب شده و اكنون مرا به غذا دعوت مى كنى امروز به شكرانه اين سعادت كه دعاى امام بدست من مستجاب شده روزه ام.
كشندگان عبدالرحمان فرزند عقيل
در روز عاشورا عبدالرحمان فرزند عقيل برادر مسلم به ميدان آمد و اين رجز را مى خواند:
ابى عقيل فاعرفوا مكانى
|
|
من هاشم و هاشم اخوانى
|
پدرم عقيل است و موقعيت مرا در ميان بنى هاشم بشناسيد.
به جنگ پرداخت و هفده نفر را بخاك و خون كشيد تا عثمان بن خالد و بشربن حوط او را شهيد كردند.
مختار عبدالله بن كامل را به سراغ ايشان فرستاد، هنگام عصر بود كه مسجد بنى دهمان قبيله ايشان را محاصره كردند، به جمعيت اعلان كرد گناه اين قبيله بگردن من باشد اگر تمام شما را نكشم مگر آنكه عثمان بن خالد و بشر بن حوط را تحويل من بدهيد.
قبيله دهمان مهلت خواستند تا آنها را پيدا كنند، جمعيتى در تعقيب ايشان حركت كردند تا در ميدان ايشان را يافتند كه تصميم دارند به جزيره فرار كنند، آنها را گرفتند و تحويل عبدالله بن كامل دادند، ايشان را در كنار چاه جعد گردن زد و چون خبرشان را به مختار ابلاغ كرد، مختار دستور داد برگرد و بدنشان را آتش بزن تا خاكستر شوند.
خولى بن يزيد اءصبحى
خولى در كربلا كارهائى انجام داد از جمله به عثمان فرزند اميرالمؤمنانعليهالسلام
تيراندازى كرد، و نيز هنگاميكه خواستند سر امام را جدا كنند سنان بن انس خولى را گفت: سر امام را جدا كن خولى كه جلو رفت ترس او را فرا گرفت و بر خود لرزيد و برگشت، سنان گفت خدا بازويت را خشك كند و دستت را قطع كند چرا بر خود مى لرزى سپس خود آمد و سر امام را قطع كرد.
سپس عصر روز عاشورا عمر سعد سر امام را به خولى سپرد تا نزد عبيدالله ببرد، چون خولى وارد شهر شد و جلو قصر آمد در قصر بسته شده بود، لذا به خانه خود رفت و سر را زير طشت نهاد او را دو زن بود يكى از طايفه بنى اسد و ديگر از قبيله حضرمى و اين شب نوبت زن حضرميه بود، زن پرسيد چه خبر آوردى؟ خولى گفت: ثروت روزگار را برايت آورده ام، اين سر حسين بن على است كه در خانه ما است، زن گفت: واى بر تو مردم با طلا و نقره مى آيند و تو سر پسر پيغمبر را به خانه مى آورى بخدا قسم سر من و تو هرگز در يك رختخواب قرار نخواهد گرفت، زن از جا برخواست و از خانه بيرون آمد، جلو طشت مشاهده كرد كه نور از زير طشت تا آسمان متصل است، مى گويد بخدا قسم مرغان سفيدى را ديدم كه اطراف طشت در پروازند، چون صبح شد خولى سر امام را نزد ابن زياد برد.
مختار ابو عمره رئيس گارد خود را با جمعيتى مأمور كرد تا خولى دستگير كنند ايشان خانه خولى را محاصره كردند، ابوعمره وارد خانه شد و از زواياى خانه بازرسى مى كرد همان زن حضرميه اش از اطاق بيرون آمد، از او پرسيدند: خولى كجا است او با زبان گفت نمى دانم و با دست و سر بطرف مستراح اشاره نمود، وارد مستراح شدند و او را بيرون كشيدند در حاليكه زنبيلى بجاى كلاه بر سرنهاده بود، ابوعمره به سراغ مختار فرستاد و درباره وى كسب تكليفى نمود، مختار خود آمد و دستور داد جلو خانه اش او را بكشند و سپس جسدش را آتش زدند، مختار ايستاد تا تمام جسد به خاكستر تبديل شد.
مختار و عمر سعد
پس از آنكه مختار دست به كشتن و نابود ساختن كشندگان امام ابى عبدالله الحسينعليهالسلام
زد، عبدالله فرزند جعده خواهرزاده اميرالمؤمنين از عمر سعد پيش مختار وساطت نمود تا به وى امان بدهد، مختار نيز به خاطر انتساب عبدالله به اميرالمؤمنان وساطتش را پذيرفت و امان نامه اى براى عمر به اين مضمون نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه ايست از مختار بن ابى عبيد براى عمر بن سعد تو ايمن هستى بامان خدائى نسبت به جان و مال و خاندان و فرزندانت كه نسبت به عملى كه در گذشته انجام داده اى مؤ اخذه نشوى تا وقتيكه مطيع و فرمانبر بوده و ملازم خانه خود باشى و از شهر خارج نشوى حدثى از تو سر نزند، هر كه از سربازان خدا و شيعيان خاندان پيامبر و ساير مردم عمر سعد را ملاقات كرد جز با خوبى با او رفتار نكند. و جمعى بر اين امان نامه گواهى دادند.
از امام باقرعليهالسلام
روايت شده است كه مقصود مختار از جمله: حدثى از او سر نزد اين بود كارى كه وضو را باطل مى كند انجام ندهد.
مختار روى اين امانيكه به عمر سعد داده بود نمى توانست نسبت به او اقدامى بعمل آورد تا اينكه يزيد بن شراحيل انصارى پيش محمد بن حنفيه رفت و با او بمذاكره پرداخت از هر درى سخنى گفته شد تا صحبت از قيام مختار و خونخواهى خاندان پيامبر به ميان آمد و اينكه مختار خود را از دوستان و خونخواه ايشان گمان مى كند، محمد حنفيه اظهار داشت: چگونه او خود را شيعه ما مى داند با آنكه قاتل امام حسينعليهالسلام
همنشين او است و آنها را روى تخت در كنار خود مى نشاند.
يزيد بن شراحيل بكوفه برگشت به ديدن مختار رفت، مختار جوياى سفرش شد و پرسيد آيا مهدى را ملاقات كردى؟ گفت: آرى: پرسيد: چه گفت: يزيد آنچه ميان او و محمد مذاكره شده بود تعريف كرد، مختار از آن موقع تصميم قتل او را گرفت منتهى با امانيكه به او داده بود لازم بود بهانه اى داشته باشد لذا در حضور جمعى اظهار داشت: فردا مردى را كه داراى پاهاى بزرگ و چشمانى فرورفته، و ابروانى پيوست دارد خواهم كشت كه با كشته شدن او مؤمنان در زمين خوشحال مى شوند و فرشتگان مقرب الهى در آسمان مسرور مى گردند.
مختار خواست با اين جملات عمر سعد را وادار كند تا دست به فعاليتى بزند كه خلاف شروط عهدنامه باشد كه تا به اين بهانه او را بكشد.
ميثم بن اسود نخعى در حضور مختار بود از اين جملات فهميد كه مقصود مختار عمر سعد است، فورى به خانه آمد و پسرش را به سراغ ابن سعد فرستاد و گفت: مختار چنين تصميمى گرفته به فكر خود باش.
عمر سعد تصميم گرفت شبانه از كوفه خارج شود حركت كرد تا جلو حمامى كه خود ساخته بود و كنار نهر عبدالرحمان رسيد، اينجا كسى كه، همراهش بود او را فريب داد و اظهار داشت مختار خيلى كوچكتر از آن است كه بتواند ترا بكشد ولى اگر فرار كنى خانه ات را خراب و عيال ترا اسير مى كند لذا برگشت.
ولى مختار از اين داستان باخبر شد و به سكوت گذرانيد، فرداى آن روز عمر سعد پسرش حفض را پيش مختار فرستاد تا ببيند اوضاع چگونه است، و هيچگاه عمر سعد با پسرش با هم پيش مختار نمى رفتند زيرا مى ترسيد كه اگر با هم باشند ممكن است ايشان را بكشد، حفض پرسيد: آيا نسبت به امانى كه به پدرم داده اى وفا مى كنيد؟ مختار گفت: بنشين. در همين حال مختار ابوعمره را فرستاد تا عمر سعد را بكشد، ابو عمره بخانه عمر سعد رفت و گفت: امير ترا مى طلبد، عمر آماده حركت شد، هنگاميكه لباس خود را مى پوشيد ابوعمره با شمشير سرش را از تن جدا كرد و سر او را پيش مختار آورد، مختار از حفض فرزند عمر سعد پرسيد: آيا او را مى شناسى؟
حفض گفت: در زندگى پس از او خيرى نيست.
مختار گفت: پس از او زندگى نخواهى كرد، سپس دستور داد او را نيز گردن بزنند، پس از آنكه پسر عمر هم كشته شد اظهار داشت: يكى در مقابل خون حسين عيه السلام و ديگرى در قبال على اكبر حسين ولى يكسان نيستند، بخدا قسم اگر سه چهارم قريش را بكشم تلافى يك بند انگشت حسينعليهالسلام
نشده است.
سر عمر نزد محمد حنفيه
مختار سر عمر سعد و فرزندش را همراه مسافرين سعيد و ظبيان بن عماره براى محمد حنفيه فرستاد و نامه اى هم به اين مضمون به وى نگاشت:
بسم الله الرحمن الرحيم نامه اى است به مهدى امت محمد بن على از طرف مختار بن ابى عبيد: درود بر تو اى مهدى، خدائى را سپاسگزارم كه جز او خدائى نيست كه مرا براى شكنجه دادن به دشمنان آماده ساخت، آنها را كشته و يا اسير و در بدر ساختم، خدا را شكر مى كنم كه كشندگان شما را كشت و ياور شما را يارى كرد، سر عمر سعد و فرزندش را بسوى شما فرستادم و هر كه را كه در خون شما شركت داشته و بر او دست يافته ايم و تا وقتى كه نفس كشى از ايشان در روى زمين باشند دست نخواهم كشيد، خواهش مى كنم نظريه خودتان را برايم بنويسيد، درود بر شما اى مهدى.
تصادفا در وقتيكه محمد حنفيه با كسانيكه با او بودند از مختار صحبت مى كرد و از او انتقاد مى نمود سرها را وارد كردند، همينكه چشم محمد به سر عمر افتاد سجده شكر بجا آورد و سپس دست به دعا گشود و عرض كرد: پروردگارا اين روز را از مختار فراموش مكن، و از طرف خاندان پيامبرت بهترين پاداش به او عطا فرما؟ بخدا قسم از اين پس لغزشى براى مختار نيست!
حكيم بن طفيل قاتل حضرت ابى الفضل
حكيم بن طفيل از كسانى بود كه امام حسينعليهالسلام
را تيرباران نمود و حضرت ابى الفضل را شهيد كرد و لباس و اسلحه او را غارت نمود، مختار عبدالله بن كامل را بسراغش فرستاد و او را دستگير نموده بطرف مختار مى آوردند فاميل حكيم دست به دامن عدى بن حاتم زدند تا پيش مختار شفاعت كند، عدى، ابن كامل را گفت: دست از وى بدار؟ او گفت اختيار اين كار با امير است و بمن ربطى ندارد، عدى گفت: پس مختار را خواهم ديد، او بسوى مختار روانه شد شيعيان گفتند: مى ترسيم مختار شفاعت او را بپذيرد با آنكه ميدانى چه جرم بزرگى مرتكب شده است، بگذار او را بكشيم گفت: مختاريد.
حكيم را كه شانه هايش بسته بود در كنارى نگهداشتند و او را گفتند: تو بودى كه لباسهاى عباس بن على را غارت كردى؟ اكنون لباسهاى ترا در زندگى بيرون مى آوريم او را برهنه كردند و آنگاه گفتند: تو بودى كه تير بطرف حسينعليهالسلام
پرتاب نمودى و مى گوئى كه تير من به جامه امام رسيد و او را آزار نرسانيد؟ بخدا قسم ترا تيرباران مى كنيم چنانكه امام را هدف تير قرار دادى.
از سه طرف تيرها بسويش پرتاپ گرديد و او را بر زمين افكند، آنقدر تير بر بدنش زدند كه مانند خار پشت گرديد.
عدى بن حاتم پيش مختار آمد، او را در كنار خود نشانيد و احترام كرد و قبلا شفاعت او را درباره عده اى از افراد قبيله اش كه در كربلا بودند ولى كارى انجام نداده بودند پذيرفته بود، عدى مقصود خود را بيان كرد، مختار گفت: براى خود جايز مى شمارى كه درباره قاتل حسينعليهالسلام
شفاعت كنى؟ عدى گفت: بر او دروغ بسته اند وگرنه كارى نكرده است، مختار گفت: اگر چنين است او را به تو بخشيديم.
ابن كامل و همراهانش وارد شدند مختار پرسيد اين مرد چه شد؟ گفت شيعيان او را كشتند، پرسيد: چرا شتاب كرديد؟ ما شفاعت عدى را درباره اش پذيرفته بوديم، شيعيان بسخن من گوش ندادند، عدى ناراحت گرديد و گفت: دروغ مى گوئى بلكه دانستى كه امير شفاعت مرا مى پذيرد از اين جهت در كشتن او شتاب نمودى، نزديك بود ميان ابن كامل و عدى نزاعى رخ دهد ولى مختار عبدالله كامل را امر به سكوت نمود و غائله پايان يافت.
منقذ بن مره عبدى
مختار عبدالله بن كامل را به سراغ منقذبن مره عبدى قائل حضرت على اكبرعليهالسلام
فرستاد، خانه اش را محاصره كردند او كه مردى شجاع و دلير بود مسلح سوار بر اسب كوه پيكر خود گرديد و از خانه بيرون آمد، با نيزه بيكى از سربازان مختار حمله كرد و او را از اسب انداخت ولى آسيبى بوى نرسيد، ابن كامل با شمشير بر او حمله كرد و چند ضربت شمشير بر او وارد ساخت و او با دست جلو شمشير ميداد ولى چون زره اش قوى بود در او اثر نكرد جز آنكه بعدا آن دست شل شد بالاخره نهيب سختى بر اسب زد كه از چنگ سربازان فرار كرده و در بصره به مصعب بن عمير پيوست.
قاتل عبدالله فرزند مسلم
از تواريخ بر مى آيد كه فرزندانى از مسلم بن عقيل در كربلا بودند غير از دو طفلان معروف كه در زندان ابن زياد بوده اند، و ايشان در كربلا جنگيده اند از جمله عبدالله است كه زيد بن رقاده ملعون با دو تير او را شهيد كرد، تير اول بسويش پرتاپ نمود و عبدالله دست خود را حمايل قرار داد كه تير دست را به صورتش دوخت و هنگاميكه اين تير به او اصابت كرد چنين گفت: بار خدايا اينان ما را كم شمردند و خوار ساختند خداوندا اينها را بكش چنانكه ما را كشتند، و آنان را خوار كن چنانكه ما را خوار كردند؟
همين ملعون تير ديگرى بر او زد كه او را شهيد كرد، سپس ببالين جوان آمد و با حركت دادن تير را از پيشانى او بيرون كشيد ولى پيكان تير كه از آهن بود در پيشانيش باقى ماند و نتوانست آن را بيرون بكشد.
مختار عبدالله كامل را براى دستگيريش مأمور ساخت، خانه اش را محاصره كردند، زيد با شمشير كشيده بيرون آمد، و چون مرد شجاعى بود ابن كامل دستور داد هيچكس با نيزه و شمشير كشيده به او نزديك نشود بلكه او را تيرباران و سنگباران كنيد، به اين وسيله او را كشتند، چون احساس كردند هنوز رمقى در بدن دارد فرمان داد تا آتش آورند و او را كه هنوز زنده بود آتش زدند.
مختار و سنان بن انس
سنان بن انس يكى از سران سپاه عمر سعد بود و از كسى است كه بدن امام را هدف تير قرار داد و سر امام را نيز او از تن جدا كرد مختار كه در مقام جستجوى از وى بر آمد متوجه شد كه به بصره فرار كرده است، دستور داد خانه اش را خراب كنند و هم چنين افراد زيادى بودند كه فرار كرده بودند و مختار خانه هاى آنها را خراب كرد مانند عبدالله بن عقبه غنوى كه پسرى را در كربلا كشته بود، به جزيره فرار كرد، مختار خانه اش را خراب نمود.
و مانند عبدالله بن عروه خثعمى كه مى گفت: در كربلا دوازده تير بكار بردم كه او هم فرار كرد و به بصره رفت و به مصعب بن زبير ملحق گرديد.
عمر بن صُبَيْح
عمرو بن صبيح گفته است كه در كربلا بعضى را با نيزه و برخى را با شمشير زخمى كرده ام اما كسى را نكشته ام، ولى در بعضى از روايات آمده است كه عبدالله بن مسلم را او كشته است.
بلكه عبدالله بن عقيل برادر حضرت مسلم را نيز او كشته است.
مختار جمعى را مأمور دستگير كردن او نمود، نيمه هاى شب كه همه چشمها بخواب رفته بود در پشت بام خانه اش گرد بالينش رفته و او را دستگير كرده و شمشيرش را كه زير سر نهاده بود گرفتند عمرو گفت: چه زشت شمشيرى بوده اى او را پيش مختار آوردند و دستور داد زندانيش كنند، اول وقت روز آينده مختار اذن عام داد مردم داخل قصر را پر كردند و عمرو را دست بسته آوردند.
تعجب اينجا است كه امام را مى كشد مع ذالك خود را مسلمان مى داند اما كسانى را كه به خونخواهى امام قيام كرده اند كافر مى داند زيرا وقتيكه احساس كرد مى خواهند او را بكشند اظهار داشت: اى كافران دور از خدا اگر شمشير در دستم بود مى فهميديد كه با شما چه معامله اى مى كردم ولى اكنون كه بنا است كشته شوم خوشوقتم كه بدست شما كه بدترين خلق خدائيد كشته مى شوم جز اينكه دوست داشتم شمشير در دستم بود و مدتى با شما مى جنگيدم آنگاه كشته مى شدم!
عبدالله بن كامل گفت: او معتقد است كه بعضى را با نيزه و بعضى را با شمشير مجروح ساخته است چه دستور مى دهيد؟ مختار گفت: تيراندازان را بخواهيد؟ دستور تيراندازى صادر شد چندان تير بر او زدند تا جان داد.
محمد حنفيه از مختار كمك مى خواهد
عبداللّه زبير محمد حنفيه و عده اى از خاندانش را كه با او بودند و هفده نفر از رجال كوفه را كه از محمد شنوائى داشتند طلبيد تا با او بيعت كنند، محمد از بيعت با ابن زبير سرپيچى مى كرد و مى گفت: تا وقتى كه تمام ملت اسلامى در بيعت كسى اتفاق نكرده اند من بيعت نمى كنم، در اين گفتگو ميان طرفين سر و صدائى شد و ابن زبير هم خيلى اصرار نورزيد، اما پس از آنكه مختار بر كوفه مستولى شد و مردم را به محمد حنفيه دعوت مى كرد، عبدالله ترسيد كه مبادا كار ايشان بالا بگيرد و مردم را به بيعت ابن حنفيه بخوانند و در نتيجه رياست ابن زبير پايمال گردد، از اين وقت براى بيعت گرفتن از ايشان اصرار مى ورزيد، همه آنها را در زمزم حبس كرد و قسم خورد اگر تا موعد مقرر بيعت نكنيد شما را آتش مى زنم و حتى هيزم فراوانى براى آتش زدن ايشان اطراف محبسشان جمع كرده بود، محمد و همراهانش روز شمارى مى كردند و مطمئن بودند كه عبدالله بگفته اش جامه عمل مى پوشد.
بعضى از همراهان ابن حنفيه پيشنهاد كرد: چطور است كه نامه اى به مختار و مردم كوفه بنويسى و حال خود و همراهان را شرح دهى و از ايشان استمداد كنى؟
محمد حنفيه نيمه شبى كه پاسبانان جلو در زندان در خواب بودند سه نفر از همراهانش را كه اهل كوفه بودند با نامه اى روانه كوفه نمود و از مردم كوفه خواست تا ايشان را يارى كنند و خوار نسازند چنانكه با حسينعليهالسلام
نمودند.
مختار نامه ابن حنفيه را براى مردم كوفه خواند و اظهار داشت: اين مهدى شما و نسل پيامبر شما است كه او و همراهانش را در حبس نگه داشته اند و مانند گوسفند آن به آن در انتظار قتل به سر مى برند و ابواسحاق نيستم اگر ايشان را كمك نكنم، سپاه پشت سر سپاه مانند سيل بسوى ايشان روانه مى كنم.
ابو عبدالله جدلى را با هفتاد سوار روانه مكه نمود، پشت سر او ظبيان بن عثمان را با چهار صد نفر اعزام داشت و چهار صد هزار درهم نيز همراه او براى محمد فرستاد، سپس ابو معتبر را با صد نفر و هانى بن قيس را با صد نفر، عمير بن طارق را با چهل نفر، يونس بن عمران با چهل نفر، مرتب سپاهيان را اعزام مى داشت.
در ذات عرق ابوعبدالله جدلى و عمير بن طارق و يونس بهم پيوسته و ايشان اولين جمعيتى بودند كه وارد مسجد الحرام شدند، نداى «يا لثارات الحسين»
در دادند تا به زمزم رسيدند و اگر دو روز ديگر نرسيده بودند، ابن زبير با هيزمهائى كه تهيه ديده بود ايشان را آتش مى زد، آنها را از زندان خارج كردند و به محمد بن حنفيه پيشنهاد كردند اجازه بده حساب ابن زبير را برسيم؟ گفت: جنگ در خانه خدا را حلال نمى شمارم.
ابن زبير اظهار داشت تصور مى كنيد بدون اينكه بيعت كنند از ايشان دست مى كشم ابوعبدالله جدلى گفت: به پروردگار كعبه ايشان را آزاد كن وگرنه چنان شمشيرها را به حركت در آوريم كه دمار از روزگار مخالفين برآورد؟
ابن زبير: تو مرا از اين جمعيت مى ترسانى بخدا قسم اگر به يارانم اجازه دهم يك ساعت طول نمى كشد كه سر اينها را برمى دارند.
بگو مگوى ابن زبير و كوفيان داشت بالا مى گرفت كه محمد حنفيه ايشان را از ايجاد فتنه و آشوب مانع گرديد.
با همه اينها ابن زبير از حرف خود برنگشته بود كه ابو معتمر با صد سوار و هانى بن قيس با صد سوار و ظبيان با چهار صد نفر وارد شدند، ابن زبير كه ديد پشت سر هم جمعيت وارد مى شوند ترسيد و سكوت كرد.
محمد بن حنفيه و همراهان از زندان به شعب ابى طالب منتقل شدند، در مدت كوتاهى چهار هزار نفر براى محافظت محمد گرد آمدند، و محمد اموالى را كه مختار فرستاده بود ميان سپاهيان تقسيم كرد.
اين جمعيت را كه از كوفه آمدند خشبيه مى گويند براى آنكه هنگام ورود به مكه به احترام خانه خدا عوض شمشير چوب دست گرفتند و يا براى آنكه چوب و هيزم را كه ابن زبير براى سوزاندن محمد و يارانش تهيه كرده بود گرفتند آنها را خشبيه مى گويند.
كرسى چيست؟
بنى اسرائيل داراى تابوتى بودند كه فرشتگان آنرا جلو سپاه حمل مى كردند و اين تابوت طلسم پيشرفت بنى اسرائيل بود و پس از حضرت موسى تابوت ناپديد شد و كسى از آن خبرى نداشت تا وقتى كه خداوند طالوت را سلطان بنى اسرائيل قرار داد براى نشان دادن حقيقت سلطنت وى تابوت را به ايشان برگردانيد و در جنگى كه ميان طالوت و جالوت رخ داد تابوت جلو سپاه طالوت حركت مى كرد. (سوره بقره آيه 248.)
مختار هم براى آنكه روحيه سپاهيان را تقويت كند از ارائه دادن نمونه اى از تابوت بنى اسرائيل استفاده كرد هر چند در پيدايش اين فكر دو جور نقل شده است:
1 - طفيل فرزند جعده خواهر زاده اميرالمؤمنين مى گويد: در زمان مختار وضعم بد بود و مدتى پولى به دستم نيامد در انديشه بودم چه كنم تا اينكه يك روز از خانه بيرون آمدم همسايه خود را كه مردى عصار بود و روغن زيتون مى گرفت ديدم روى يك صندلى نشسته كه از بس روغن روى آن ريخته تغيير رنگ داده است، ناگهان اين فكر به مغزم خطور كرد اين صندلى را مى شود وسيله قرار داد تا پولى به دست آورم، نزد مرد عصار رفته صندلى را از او گرفتم به خانه برده و آن را كاملا شستم تصادفا چيز خوبى از آب در آمد چون چوبش عالى بود و روغن خورده بود خيلى چشم گير شد.
از آنجا پيش مختار رفتم و آهسته او را گرفتم: مطلبى است كه مى خواستم با شما در ميان بگذارم ولى تاكنون نشده است و آن اينكه از پدرم جعده يك صندلى به من رسيده است كه پدرم نقل مى كرد اين صندلى از علىعليهالسلام
به ما رسيده و در آن نشانه اى از علىعليهالسلام
مى باشد مختار گفت: چرا تاكنون پنهان داشته اى زود آن را نزد من بفرست، پارچه اى روى آن پوشانيده پيش مختار بردم، او دوازده هزار درهم به من داد.
مختار اعلان عمومى كرد و مردم در مسجد اجتماع كردند، سپس به منبر رفت و ضمن سخنرانى اظهار داشت: هر چه در امتان پيشين رخ داد، نظير آن در اين امت نيز واقع شده است، خداوند به بنى اسرائيل تابوت داد و اين كرسى نظير تابوت بنى اسرائيل است روپوش را برداريد، همينكه روپوش را برداشتند مردمان جاهل و نادان و يك عده بادنجان دور قاب چينها صدا را به الله اكبر و هلهله بلند كردند و اظهار خوشوقتى نمودند.
و چون سپاه كوفه زير فرماندهى ابراهيم عازم جنگ با ابن زياد شد كرسى را روى استرى سوار كردند و از هر طرف هفت نفر آنرا با سلام و صلوات نگهبانى مى كردند و چون جمعيت بسيارى از شاميان در اين جنگ كشته شدند عراقيان را به اين كرسى عقيدتى پيدا شد، اينجا بود كه طفيل مى گويد: از كرده خود پشيمان شدم ولى طولى نكشيد كه صندلى ناپديد گرديد.
طريقه ديگر در پيدايش كرسى اين است كه مختار به خاندان جعده گفت: كرسى على بن ابى طالب را كه بر آن مى نشست نزد من بياوريد؟ آنها هر چه قسم ياد كردند چنين چيزى پيش ما نيست مختار نپذيرفت و گفت: چقدر نادانيد برويد و كرسى على بن ابى طالب را حاضر كنيد؟
آنها چنين فهميدند كه هر جور تختى بياورند مختار آنرا مى پذيرد، لذا رفتند اين صندلى را آوردند مختار نيز آنرا اين چنين بجاى تابوت بنى اسرائيل قالب كرد.
فرشتگان بكمك مختار مى جنگند
چنانكه گفته شد مختار براى پيشبرد هدفى كه داشت از هر طريقى كه پيش مى آمد حتى از افكار و انديشه هاى موهوم استفاده مى كرد، مثلا در جنگى كه با شورشيان كوفه نمود و افراد زيادى از جمله سراقه بن مرداس را اسير كردند چون او را نزد مختار آورند اشعارى در مدح و ثناى مختار سرود و تا آنجا او را بلند كرد كه همپايه پيغمبرش نمود، سپس گفت: امير؛ خدا سايه ات را پايدار بدارد خدا شما را به نيروى غيبى مدد كرد. سراقه بن مرداس به خدائيكه جز او خدائى نيست سوگند ياد مى كند كه به چشم خود ديدم فرشتگان الهى بر اسبهاى ابلق به كمك شما مى جنگيدند.
مختار گفت: بايد در مسجد به منبر رفته مشاهدات خود را به مسلمانان ابلاغ كنى سپس سراقه در منبر با سوگندهاى شديد مطلب را بازگو كرد، سپس مختار گفت: گرچه مى دانم به دروغ سخن گفتى و فرشتگان را نديده اى بلكه خواسته اى به اين وسيله آزادت كنم، برو در پناه خدا اما ديگر در كوفه نمانى تا اصحاب مرا تباه سازى.
ابراهيم به جنگ ابن زياد مى رود
پس از آنكه مختار از طرف شورشيان كوفه آسوده خاطر شد و آنان را سر جاى خود نشانيد ابراهيم را مأمور جنگ با ابن زياد نمود يعنى دو روز پس از شكست شورشيان و هشت روز به آخر ماه ذيحجه مانده بود كه ابراهيم عازم جنگ با ابن زياد شد.
روز شنبه از كوفه خارج شد مختار و جمعى از رجال دربار مختار او را تا دير عبدالرحمان بدرقه كردند ابراهيم متوجه شد كه جمعى كرسى را روى استرى حمل مى كنند و سر و صدائى به راه انداخته اند و از خدا يارى مى طلبند، ابراهيم گفت: خدايا ما را به كردار نادانانمان مگير كه روش گوساله پرستى بنى اسرائيل را زنده كرده اند.
چون مختار خواست با ابراهيم خداحافظى كند فرمود: سه وصيت را از من بخاطر داشته باش: 1 - خدا را در آشكار و پنهان فراموش مكن. 2 - بسرعت پيش برو. 3 - هرگاه به دشمن رسيدى آنان را مهلت نده حتى اگر شب وارد شدى و ممكن بود، جنگ را شروع كن و به فردا تاءخير نينداز؟
چون ابراهيم با مختار خداحافظى كرد مختار برگشت و او به راه خود ادامه داد تا آنكه از پل عبور كردند كسانى كه موكل و حامل كرسى بودند نيز بكوفه برگشتند.
ابراهيم در برابر ابن زياد
براى اينكه قبل از وارد شدن ابن زياد به خاك عراق ابراهيم او را درك كند با شتاب و عجله تمام به راه خود ادامه مى داد.
تا آنكه در سرزمين موصل در كنار نهر خازر جنب قريه بارشيا در فاصله پنج فرسخى موصل فرود آمدند ابراهيم در تمام مسير خود لشكر را منظم و در صف سير مى داد و طفيل بن لقيط نخعى را كه از شجاعان بنام بود پيشاپيش سپاه مى فرستاد تا هرگاه دشمن نزديك شود فرمانده سپاه را باخبر سازد، و چون به سپاه ابن زياد نزديك شد حميد بن حريث را نيز همراه او فرستاد، ابن زياد نيز با سپاه خود در نزديكى ايشان كنار نهر فرود آمد.
عميربن حباب سلمى كه يكى از فرماندهان سپاه ابن زياد و رئيس ميسره سپاه شام بود پيامى به ابراهيم فرستاد كه امشب مى خواهم با تو ملاقات كنم، نيمه هاى شب با ابراهيم ملاقات كرد و با او بيعت نمود و وعده داد كه چپ لشكر ابن زياد را فرارى مى سازم.
ابراهيم خواست او را بيازمايد كه در وعده هايش راست مى گويد با حيله اى در كار است، او را گفت: صلاح مى دانى كه دو سه روزى تاءمل كرده دست بجنگ نزنم؟ عمير گفت: اين منتهى آرزوى ايشان است زيرا جمعيت آنها چند برابر شما است و هر چه جنگ به تاءخير بيافتد به نفع آنها است زيرا الان ترس و رعب شما دلهاى آنان را پر كرده است و هر چه تاءخير افتد آنها با شما انس مى گيرند و هيبت شما از ديدگان آنان خارج مى گردد بلكه فردا صبح جنگ را شروع كن و لحظه اى تاءخير نينداز؟
ابراهيم گفت: اكنون فهميدم كه تو خيرخواه مائى زيرا امير من نيز مرا بهمين فرمان داده است.
عمير: - فرمان او را اطاعت كن و دستورش را بكار ببند كه او در ميدان جنگ پير شده و هيچكس به اندازه او تجربه نياموخته است.
ابراهيم اشتر تا صبح نخوابيد و در ميان سپاهيان قدم مى زد و آنها را منظم مى ساخت اول فجر در تاريكى نماز صبح را بجا آورد و صفوف سپاه را منظم نموده و دستور حركت داد، سپاه آرام آرام پيش رفت تا به تل بزرگى رسيدند و از آنجا مشاهده كرد كه هنوز يك نفر از سپاهيان شام بر نخواسته اند، سپس عبدالله بن زبير سلولى را فرستاد تا از جمعيت دشمن خبر آورد.
عبدالله برگشت و گفت: جمعيت در يك اضطراب و وحشت عجيبى به سر مى برند يك نفر از آنان مرا ديد و گفت: اى پيروان ابوتراب شما بدون امام و پيشوا مى جنگيد ما را بسوى كه دعوت مى كنيد؟ گفتم: فعلا ما با دشمنان و قاتلان فرزندان پيامبر مى جنگيم ابن زياد را به ما بسپاريد تا از او انتقام گرفته سپس شما را به كتاب خدا مى سپاريم.
ابراهيم سوار اسب خود گرديد و در مقابل هر يك از پرچمهاى سپاه كه مى رسيد توقف مى كرد و آنان را تشويق و تحريص مى نمود و چنين مى گفت:
اى ياران دين و شيعيان و پيروان حق و حقيقت؛ اين عبدالله بن زياد است كه قاتل حسين بن على فرزند فاطمه دختر رسول خدا است كه ميان او و اهلبيتش و ميان آب فرات مانع شد، و نگذاشت كه به وطن خود برگردد، و زمين را بر او تنگ گرفت تا اينكه او را شهيد كرد، از راست به چپ و از چپ به راست مى رفت و سپاهيان را تحريص مى كرد.
ابن زياد كشته مى شود
چون دو لشكر در مقابل يكديگر صف آرائى نمودند، حصين بن نمير كه در ميمنه شاميان قرار داشت بر على بن مالك جشمى كه رئيس ميسره سپاه عراق بود حمله كرد و او را كشت و لشگريانش فرار كردند، پرچم را قرة بن على برداشت و جنگيد تا او نيز كشته شد، سپس پرچم را على بن ورقاء برداشت و فرياد كشيد اى سربازان خدا بسوى من آئيد، سربازان ميسره كه تاكنون خود را بدون فرمانده مى ديدند به سوى على بن ورقاء برگشتند و دوباره ميسره سپاه نيز منظم گرديد، على گفت: امير شما ابراهيم در قلب سپاه دشمن مى جنگد مسيرتان را به سمت او برگردانيد تا به كمك وى بجنگيم.
ابراهيم سر را برهنه كرده بود و فرياد مى كشيد: سربازان خدا بسوى من آئيد كه فرزند مالك اشترم، از فرار خود شرمنده نباشيد آن را با حمله سخت جبران كنيد ابراهيم قاصدى به سفيان بن يزيد فرمانده ميمنه سپاه خود فرستاد كه بر ميسره سپاه شام حمله كند، او انتظار داشت عمير بن حباب طبق وعده اى كه داده است عقب نشينى كند اما او نتوانست اين وعده را عملى سازد.
ابراهيم كه از فرار و شكست ميسره ابن زياد ماءيوس شد فرياد كشيد كه حمله تان را متوجه قلب سپاه كنيد كه اگر قلب سپاه از هم بپاشد از اطراف مانند مرغان هوا پرواز مى كنند و متفرق مى شوند؟
سربازان ابراهيم دستجمعى خود را به قلب سپاه زدند مدتى با نيزه و پس از آن دست به شمشير بردند تا نزديك ظهر جنگ سختى نمودند كه صداى ضربات شمشير ميدان جنگ را مانند بازار مسگران ساخته بود كه صدائى جز صداى نيزه و شمشير بگوش نمى رسيد بيشتر سپاه شام عقب نشينى كردند و جمعى نيز اسير شدند.
ابراهيم پرچم دار خود را فرمان داد تا به قلب سپاه برود، پرچمدار اظهار داشت فكر نمى كنيم سربازان همراهى كنند؟ ابراهيم پاسخ داد چرا همگى مقاومت مى كنند و كسى فرار نخواهد كرد.
پرچمدار به پيش مى رفت و ابراهيم به هر طرف حمله مى كرد و جمعيت مانند گوسفندان فرار مى كردند، سپاه عراق همگى پشت سر پرچم پشت در پشت ايستادند و پيش مى رفتند تا آنكه تمام سپاه فرار كردند و عراقيان آنان را تعقيب مى كردند كسانيكه در اين فرار در آب غرق شدند بيش از كسانى بودند كه در ميدان كشته شدند.
ابراهيم پس از خاتمه جنگ اظهار داشت در كنار نهر كسى را كشتم كه بوى مشك از او استشمام مى شد فكر مى كنم ابن زياد باشد علامتش آنكه او را از كمر دو نيمه كردم دستهايش به طرف مشرق و پاهايش بسوى مغرب افتاد.
چون تحقيق كردند حدس ابراهيم را درست يافتند و بحمدالله ابن زياد كشته شده است سر او را از تن جدا كردند و با سرهاى عده اى از رجال شام براى مختار فرستادند الحمد لله.
مختار پيش بينى مى كرد
مختار تصميم گرفت از كوفه به مدائن رفته وضع آنجا را از نزديك ببيند سائب پسر مالك اشعرى را در كوفه بجاى خود گذاشت و بطرف مدائن حركت كرد، قبل از حركت از كوفه مردم را گفت همين روزها خبر فتح و پيروزى بزرگى به شما مى رسد.
از كوفه خارج شد و چون به ساباط رسيد همراهان را گفت: همين امروز يا فردا خبر شكست ابن زياد و پيروزى ابراهيم به شما مى رسد، سربازان خدا از صبح تا غروب در نصيبين تا نزديك خانه هاى نصيبين به جنگ پرداخته اند.
مختار وارد مدائن شد و در مسجد منبر رفت و براى مردم سخنرانى مى كرد و آنان را به اطاعت و فرمانبردارى سفارش مى كرد و مسلمانان را به خونخواهى حسينعليهالسلام
دعوت مى نمود كه قاصدان خبر قتل ابن زياد يكى پس از ديگرى وارد شدند و مژده آوردند: ابن زياد كشته شد، و سپاهيانش متوارى شدند و آنچه داشتند به دست سپاه عراق افتاد.
مختار متوجه همراهان خود گرديد و گفت: سربازان خدا؛ آيا پيش از آنكه خبر برسد به شما مژده ندادم؟ همه گفتند: آرى.
شعبى گويد: شخصى از همدانيان مرا گفت: حالا ديگر ايمان آوردى؟
گفتم: بچه ايمان بياورم؟ ايمان بياورم كه مختار علم غيب مى داند؟ هرگز چنين عقيده اى ندارم زيرا او گفت: كه در نصيبين جنگ شده است و حال آنكه در كنار نهر خارز رخ داده.
تو ايمان نمى آورى تا آنكه عذاب را مشاهده كنى!!
ابراهيم موصل را تصرف مى كند
پس از آنكه ابراهيم از گيرودار جنگ فارغ گرديد وارد شهر موصل شد و عمال و فرماندارانى به توابع موصل فرستاد از جمله برادر مادريش عبدالرحمان را والى نصيبين نمود و سنجار و دارا را نيز جزء نصيبين قرار داد، و زفربن حارث را حكومت قرقيسا داد، حران و رها و شميساط و حومه اش را به حاتم بن نعمان باهلى سپرد، و ابراهيم در موصل بماند.
داستان سر ابن زياد
ابراهيم سر ابن زياد را در كوفه پيش مختار فرستاد، سر ابن زياد را در گوشه قصر نهادند مارى باريك پيدا شد و ميان سرها گردش مى كرد تا به سر عبيدالله رسيد وارد دهان او شد و از بينيش خارج گرديد، و از بينى وارد مى شد و از دهنش خارج مى گرديد، و مكرر اين عمل را انجام مى داد.
نقل شده اول كسيكه در اسلام سكه زد و منتشر ساخت عبيدالله بن زياد است.
مرجانه مادر عبيدالله پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
او را گفت: اى خبيث فرزند پيامبر را كشتى؟ هرگز روى بهشت را نخواهى ديد.
امام سجادعليهالسلام
و سر ابن زياد
پس از آنكه ابراهيم بن مالك اشتر سر ابن زياد را براى مختار فرستاد، مختار نيز سر ابن زياد و سر حصين بن نمير و شرحبيل و سر عده اى از فرماندهان شام را با سى هزار دينار براى محمد بن حنفيه فرستاد و اين نامه را نيز با سرها فرستاد:
همانا جمعى از ياران و شيعيان شما را بسوى دشمن شما عبيدالله بن زياد گسيل داشتم تا انتقام خون برادرت حسينعليهالسلام
را بستاند، ايشان با خشم بر دشمنان و تاءثر و تاءسف فراوان بر مظلوميت آن جناب از شهر و وطن خود خارج شدند نزديك نصيبين با آنها روبرو شدند و خداى بزرگ آنها را مغلوب ساخت و با دست دوستانش دمار از روزگارشان برگرفت، خدا را شكر مى كنم كه انتقام خون شما را گرفت و ستمكاران را در دشت و صحرا و دريا هلاك نمود، و به اين وسيله دردهاى دل مؤمنان را شفا بخشيد و خشمشان را فرو نشانيد.
نامه ها و سرها را پيش محمد بن حنفيه بردند، چون چشم محمد بر سر ابن زياد افتاد به سجده رفت و خدا را شكر كرد و براى مختار دعا فرمود: خدا او را بهترين پاداش عطا فرمايد كه انتقام خون ما را گرفت و به اين جهت او را بر تمام فرزندان عبدالمطلب حقى است واجب، خدايا اين خدمت را از ابراهيم اشتر، بپذير و او را بر دشمنان نصرت ده و به هر چه كه رضا و خوشنودى تو در آن است او را موفق بدار.
و در دنيا و آخرت از او بگذر و او را بيامرز؟
سپس محمد بن حنفيه سرها را خدمت امام زين العابدينعليهالسلام
فرستاد، در وقتى سرها را نزد امام بردند كه حضرت مشغول تناول غذا بود، امام سجده شكر بجا آورد و آنگاه فرمود: خدا را شكر مى كنم كه انتقام خون مرا گرفت، خداوند به مختار پاداش نيكى بده كه چون مرا بر ابن زياد وارد كردند مشغول غذا بود و سر پدرم را در پيش رويش گذاشته بود، در آنجا از خدا خواستم كه مرا نميراند تا آنكه سر ابن زياد را در كنار سفره ام به بينم خدا را حمد مى كنم كه دعايم را مستجاب گردانيد.
محمد حنفيه پولهائى را كه مختار فرستاده بود ميان بستگان و شيعيان و اولاد مهاجرين و انصار تقسيم كرد.
مختار خاندان پيامبر را از عزا بيرون آورد
از امام جعفر صادقعليهالسلام
رسيده است كه فرمود: زنان بنى هاشم تا پنج سال سرمه به چشم نكشيدند و دست به حنا نيالودند، و در اين مدت دود از مطبخ و خانه هاى بنى هاشم بالا نرفت تا آنكه ابن زياد كشته شد و سر او را به مدينه فرستادند.
فاطمه دختر اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود: هيچ يك از زنان ما حنا بر دست و سرشان نديدند، و ميل سرمه در چشمانشان نگرديد و موهاشان را شانه نكردند تا آنكه مختار سر ابن زياد را براى ايشان فرستاد.
مختار در مدت هجده ماه حكومتش هجده هزار از قاتلان امام را كشت.
مصعب و مختار
پس از آنكه اكثر بزرگان كوفه در بصره به مصعب برادر عبدالله زبير كه از طرف او استاندار بصره بود پيوستند و همه در آنجا گرد آمدند با شور و مشورت يكديگر بنا گذاشتند تا مصعب را عليه مختار تحريك كنند.
شبث بن ربعى سوار استرى شد، دم قاطر را بريد و گوشش را چاك زد و صدا را به واغوثاه بلند كرد و جلو خانه مصعب آمد، دربان مصعب را گفت شخصى با چنين وضعى جلو در آمده و اجازه مى خواهد، مصعب گفت: اين عمل جز از شبث از كسى سر نمى زند، شبث وارد شد، پشت سرش رجال كوفه وارد شدند و او را تحريك مى كردند كه بر مختار حمله كند و كوفه را متصرف گردد. مصعب پاسخ نمى داد تا اينكه محمد بن اشعث بن قيس وارد شد، مصعب او را در كنار خود نشانيد و احترام شايانى نمود، او نيز تقاضاى كوفيان را درخواست كرد.
مصعب گفت: اگر مهلب بن ابى صفره ببصره بيايد و با ما موافقت كند من اقدام مى كنم، مهلب از طرف مصعب حاكم فارس بود نامه اى به او نوشت و او را طلبيد تا با مختار بجنگد، مهلب خوش نداشت كه با مختار جنگ كند لذا از رفتن به بصره عذر خواست.
مصعب بن اشعث را گفت: بايد به فارس رفته و او را حركت دهى؟ محمد بن اشعث به فارس رفت و پيام مصعب را رسانيد و او را به قيام دعوت و تحريك كرد.
مهلب گفت: مگر قاصدى كوچكتر از تو نداشت كه تو را فرستاده است؟
من قاصد كسى نيستم جز اينكه بردگان ما بر ما چيره شده اند و بر زن و فرزند و حرم ما مسلط گرديده اند از اين رو مجبوريم براى پيشرفت كار خودمان فعاليت كنيم.
مهلب با جمعيت انبوه و اموال بسيارى حركت كرد و وارد بصره شد. پس از ورود مهلب مصعب جسر بزرگ را لشگرگاه قرار داد و دستور داد سپاهيان در آنجا اجتماع كنند، و ضمنا عبدالرحمان بن مخنف را به كوفه فرستاد و گفت: هر چه مى توانى از مردم كوفه را وادار كن تا به سپاه ما ملحق گردند و از اطراف مختار بپاشند، عبدالرحمان به كوفه رفت و در پنهان كار خود را انجام مى داد.
مختار از شورش و قيام مصعب آگاه شد در مسجد به سخنرانى پرداخت و گفت: اى اهل كوفه كه شما پشتيبان دين و ياران حق و كمك كار ستمديدگانيد شمائيد شيعيان خاندان پيامبر، بدانيد آنانكه بر شما ستم كردند و فرار نمودند، نزد همنوعان خود اجتماع كرده و افراد فاسقى نظير خودشان را تحريك كردند تا حق را بكوبند و باطل را رواج دهند.
اگر كشته شويد در روى زمين كسى خدا را نمى پرستد مگر به دروغ و آن وقت است كه اهل بيت پيغمبر را لعن مى كنند، پس براى خدا قيام كنيد وزير پرچم احمر بن شميط بجنگيد و بدانيد كه چون با ايشان روبرو شويد آنها را مانند جمعيت عاد و ثمود خواهيد كشت.
دو لشگر صف آرائى مى كنند
مختار سران كوفه را كه قبلا با ابراهيم بودند زير پرچم احمر بن شميط كه از موالى بود فرستاد، در مذار دو لشگر در مقابل هم صف آرائى كردند، رئيس قواى مختار سپاهيان خود را تقسيم بندى نمود، چون مردم بومى كوفه در قيام مختار از موالى زياد صدمه ديده بودند لذا در صدد انتقام بودند، عبدالله بن وهب كه فرمانده ميسره سپاه مختار بود پيش فرمانده قوا احمر بن شميط آمد اظهار داشت جمعيت فراوانى از موالى را ديدم كه سواره اند و عده اى پياده و شما نيز پياده ايد، ممكن است جنگ سخت شود آنگاه سواران فرار كنند و عده پياده شكست بخورند خوب است دستور بدهى كه همه پياده جنگ كنند تا اگر زمينه فرار پيش آيد مجبور باشند به مقاومت و يكديگر را بپايند؟
ابن شميط فكر كرد كه عبدالله براى او خير خواهى مى كند كه بهتر بجنگند ولى هدف عبدالله اين بود كه تمام موالى پياده باشند تا اگر شكستى رخ بدهد همه تلف شوند و چنين هم شد!
مصعب، عباد بن حصين را كه فرمانده سواره نظام بود بسوى احمر بن شميط روانه كرد و جنگ سختى نمودند ولى يك نفر از ايشان از جاى خود حركت نكرد، او برگشت.
سپس مهلب كه فرمانده ميسره سپاه مصعب بود بر عبدالله بن كامل فرمانده ميمنه مختار حمله كرد و مدتى جنگيدند، و مهلب بجاى خود برگشت، دوباره دستور حمله داد، در اين حمله بيشتر سربازان ابن كامل فرار كردند ولى خود او با جمعيتى از قبيله همدان مقاومت كرد ولى طولى نكشيد كه آنها نيز شكست خورده و فرار كردند.
در همين اوقات عمر بن عبيدالله بن معمر فرمانده ميمنه مصعب بر عبدالله بن انس فرمانده ميسره سپاه كوفه حمله كرد و ساعتى جنگيد و بجاى خود برگشت.
در مرحله چهارم تمام سپاه مصعب حمله شان را متوجه احمر بن شميط نمودند و او جنگيد تا كشته شد، سپاهيانش يكديگر را به استقامت و پايدارى تشويق مى كردند اما مهلب فرياد كشيد چرا خود را به كشتن مى دهيد فرار كنيد؟
تمام سربازان ابن شميط كه پياده بودند در صحرا پراكنده شدند، مصعب، عباد بن حصين را به تعقيب فراريان فرستاد و سفارش كرد هر كه را دستگير كرديد بكشيد و اسير نياوريد، سپاهيان مصعب بى رحمى را از حد گذرانيدند از اين سپاه جز عده قليلى جان در نبردند و اعمال وحشيانه اى انجام دادند.
يكى از سربازان مصعب مى گويد سرنيزه ام را بچشم يكى از آنها فرو بردم و به اين اكتفا نكردم بلكه در ميان چشمش مى چرخانيدم!
وقتيكه خبر شكست سپاه به مختار رسيد سر در گوش عبدالرحمان بن ابى عمير نهاد و گفت: به خدا سوگند بردگان و موالى به اندازه اى كشته شدند كه هيچ سابقه نداشته است سپس گفت: ابن شميط كشته شد، و ابن كامل كشته شد، فلان و فلان... كشته شدند.
افرادى را نام برد كه يك نفر از آنها در ميدان جنگ از يك لشگر بهتر بودند!!
عبدالرحمان گفت: در حقيقت مصيبت بزرگى است؛ مختار پاسخ داد: از مرگ چاره نيست، خيلى دلم مى خواهد مانند ابن شميط بميرم.
اين وقت فهميدم اگر مختار پيشرفت نكند آنقدر مى جنگد تا كشته شود!
مختار وارد جنگ مى شود
مختار خبر شد كه مصعب و سپاهيانش از طريق شط به طرف كوفه مى آيند با جمعى رفت و آب شط را در نهرهاى فرعى انداخت تا آنكه آب شط قطع شد و كشتيهاى ايشان به گل نشست، ايشان از كشتى خارج شدند و بر اسبها سوار و عازم كوفه گرديدند.
مختار كه ديد از اين نقشه هم نتيجه اى نگرفت در حروراء سر راه مصعب توقف كرد و آن جا را لشگرگاه قرار داد مصعب رسيد و در مقابل مختار صف آرايى نمود.
مختار در مقابل هر يك از قبائل پنجگانه بصره مردى از ياران خود را فرستاد، سعيد بن منقذ كه رئيس ميسره سپاه مختار بود در مقابل قبيله بكر بن وائل فرستاد كه رئيس ايشان مالك بن مسمع بكرى بود.
عبدالرحمان بن شريح شبامى را كه رئيس بيت المال مختار بود بسوى مالك بن منذر رئيس قبيله عبد قيس گسيل داشت.
عبدالله بن جعده را براى قيس بن هيثم رئيس قبيله عاليه تعيين كرد.
مسافربن سعيدبن نمران را بسوى زياد بن عمرو عتكى رئيس ازد روانه كرد سليم بن يزيد كندى كه فرمانده ميمنه سپاه بود با احنف بن قيس رئيس بنى تميم روبرو شد.
و سائب بن مالك اشعرى را در مقابل محمدبن اشعث كه رئيس كوفيان بود كه به مصعب پيوسته بودند، قرار داد.
و خود مختار در ميان بقيه اصحاب و سپاهيان كوفه قرار گرفت.
جنگ شروع شد و هر كس با رقيب و شخص مخالف و مقابل خود به جنگ پرداخت.
عبدالرحمان بن شريح و سعيد بن منقذ كه فرمانده ميسره مختار بودند با سپاهيان خود به دو قبيله عبد قيس و بكر بن وائل حمله كردند و جنگ سختى نمودند، و عبدالرحمان و سعيد دو فرمانده مختار گاهى با هم مى جنگيدند و گاهى يكى به جنگ مى پرداخت و ديگرى استراحت مى كرد تا آنها برمى گشتند دسته ديگر حمله مى كردند.
مصعب ديد كه قبيله هاى عبد قيس و بكر بن وائل سخت به زحمت افتاده اند.
مهلب را گفت: چه انتظار مى كشى مگر نمى بينى كه اين دو قبيله چه مى كشند؟ با ياران خود حمله كن، مهلب گفت: در انتظار فرصت هستم.
مختار عبدالله بن جعده را فرمان داد تا به جمعيتى كه روبرويش قرار دارند حمله كند عبدالله حمله سختى نمود دو لشگريان مصعب و قبيله عاليه را چنان مجبور به عقب نشينى كرد كه تا جايگاه مصعب تبديل به ميدان جنگ شد، مصعب كه مرد شجاعى بود و از فرار ننگ داشت زانو بر زمين نهاد و شروع به تيراندازى نمود و سپاهيان نيز همراه وى ساعتى جنگيدند تا آنكه عبدالله و سپاهيانش بجاى خود برگشتند.
اين وقت مصعب به سراغ مهلب كه رياست دو خمس از اخماس بصره را به عهده داشت كه پرجمعيت ترين و مجهزترين اخماس و قبايل بصره بودند فرستاد و گفت: بى پدر تا كى انتظار مى كشى؟
مهلب اندكى تاءمل كرد و آنگاه به سپاهيان خود گفت: تمام سپاهيان امروز مى جنگيدند و شما استراحت كرديد و آنها هم خوب به ميدان آمدند اكنون نوبت شما است حمله كنيد و صبر را پيشه نمائيد؟ حمله سختى بر سپاه مختار كردند و آنان را سخت در منگنه گذاشتند، اين وقت كسانيكه واقعا به خونخواهى امامعليهالسلام
مى جنگيدند تحريك شدند!
عبدالله بن عمرو نهدى كه از ياران علىعليهالسلام
بود و در صفين در ركاب آن حضرت شركت داشت، سر به آسمان نمود و گفت: پروردگار امروز به همان نيت مى جنگم كه در ليله خميس در صفين جنگيدم، خدايا از كردار مردم بصره بيزارم، سپس حمله كرد و آنقدر جنگيد تا كشته گرديد.
مالك بن عمرو كه فرمانده پيادگان بود مشغول جنگ شد اسبش را آوردند سوار شد و به جنگ پرداخت، تا آنكه سپاه مختار سخت از هم پاشيدند به خود گفت: سوارى را مى خواهم چه كنم، به خدا قسم در اينجا كشته شوم بهتر از آن است كه در خانه ام كشته گردم فرياد كشيد: صاحبان بصيرت كجايند، آنانكه صبر و تحمل را پيشه نمودند كجايند؟ با اين اعلان در حدود پنجاه نفر گردش جمع شدند، نزديك غروب بود كه بر سپاه محمد اشعث حمله كردند، دو نيرو با تمام قوا مى كوشيدند تا آنكه شب فرا رسيد و جنگ متاركه گرديد محمد اشعث و مالك را در يك جا كشته يافتند، سپس چهار نفر را احتمال دادند كه محمد اشعث را كشته باشد.
سعيد بن منقذ با جمعى از قبيله اش كه در حدود هفتاد نفر بودند شروع به جنگ نمودند تا همه كشته شدند.
سليم بن يزيد كندى با نود نفر از بستگانش به جنگ پرداختند و آنقدر جنگيدند تا سليم كشته شد و يارانش پراكنده شدند.
مختار خود در جلو كوچه شبث مشغول جنگ شد و تصميم گرفت از آن نقطه حركت نكند تا جنگ به نفع يك طرف پايان پذيرد تمام شب را تا صبح جنگيدند و افراد زيادى از يارانش كشته شدند مخصوصا افراد بسيارى از حافظان و قاريان قرآن در آن شب كشته شدند و اكثر سپاهيانش از اطرافش پراكنده گرديدند، مخصوصا قبيله همدان سخت پافشارى كردند تا بالاخره ديدند كارى از پيش نمى برند به مختار پيشنهاد كردند كه جمعيت رفته اند چه خوب است شما هم به قصر پناه ببريد.
به ناچار از جنگ دست كشيده و وارد قصر حكومتى شدند.
مختار در قصر محصور مى گردد
چون روز بر آمد مصعب با بصريان و كوفيان كه به او پيوسته بودند به طرف سبخه رفتند، مهلب را در آنجا بديد مهلب گفت: چه پيروزى شيرينى است اگر محمد بن اشعث كشته نشده بود، مصعب گفت: راست است، همينطور است كه مى گوئى، چون به سنجه رسيدند راهها را بستند و از رسيدن آب و طعام به قصر جلوگيرى كردند.
مصعب سران سپاه خود را در ميادين و كوچه هاى كوفه پخش و هر نقطه اى را به يكنفر سپرد، مختار و كسانى كه با او در قصر بودند گاهگاهى بيرون مى آمدند و مختصر جنگى مى كردند ولى چون بسيار ضعيف شده بودند دوباره بقصر برمى گشتند بعضى از زنانيكه شوهرانشان با مختار در قصر بسر مى بردند به بهانه رفتن مسجد و يا ديدار دوستانشان مختصر آب و نانى به ايشان مى رسانيدند تا آنكه مهلب كه مرد كار آزموده اى بود از حيله آنان آگاه شد و زنان را نيز مانع گرديد.
مختار دستور داد مقدارى عسل در چاهيكه در ميان قصر بود بريزند تا آب چاه قابل آشاميدن گردد.
مختار با كسانى كه در قصر بودند به مشورت پرداخت كه چه مى توان كرد؟ آنان نظر دادند كه از مصعب براى خود امان بگيريم به سپاهيان پيشنهاد كردند كه اگر تسليم بشويم به ما امان مى دهيد؟ آنها گفتند: تسليم بشويد تا نظر خودمان را درباره شما پياده كنيم.
مختار گفت: هرگز بحكم ايشان راضى نمى شوم و هر يك از شما كه به حكم آنان تن در دهد او را بخوارى مى كشند، ولى اگر بجنگيم تا كشته شويم مرگ با افتخار را درك كرده ايم و اگر شما هم جز اين را اختيار كنيد پشيمان مى شويد زيرا پس از آنكه بر شما دست يافتند هر يك از شما را به عنوان اينكه كسى را كشته ايد صاحبان خون از شما انتقام خواهند گرفت و پيش بينى مختار كاملا درست از آب در آمد زيرا تمام كسانيكه تسليم بحكم سپاه بصره شدند دست بسته كشته شدند و يك نفر از ايشان جان در نبرد.
مختار كشته مى شود
مختار كه از همراهيان خود احساس ضعف و زبونى نمود شخصا تصميم بر خروج گرفت، نزد همسرش ام ثابت فرستاد تا مقدارى عطريات برايش بفرستد، طيب فراوانى برايش فرستاد، مختار غسل كرد و حنوط نمود و سپس طيب را بر سر و صورت خود، ماليد با نوزده نفر از قصر خارج شد كه از جمله سائب بن مالك بود كه هنگام مسافرت او را بجاى خود حكومت مى داد.
سائب را گفت: نظر تو درباره ما چيست؟ سائب گفت: رأی شما چيست؟
مختار اظهار داشت: من يكى از رجال عربم، ابن زبير حجاز را متصرف شده، و ابن نجده يمامه و مروان شام را در اختيار گرفت و من اين شهرها را به چنگ آوردم جز اينكه من در مقام انتقام و خونخواهى خاندان پيغمبر بر آمدم عده اى را به جرم قتل آنجناب كشتم لذا بر من شوريدند وگرنه از ايشان كمتر نبودم، لذا اگر نيّت پاكى ندارى از حيثيت و شرافت خود دفاع كن و در اين راه بجنگ؟ سائب گفت: انا للّه و انا اليه راجعون چرا در راه پيشرفت همين هدف نجنگم و در راه حيثيتم بجنگم.
مختار از قصر خارج شد و به سپاه مصعب پيشنهاد كرد آيا به ما امان مى دهيد؟ گفتند امان مى دهيم تا ما هر چه صلاح ديديم با شما رفتار كنيم، مختار گفت: هرگز راضى به حكم شما نخواهم شد، شروع به جنگ نمود آنقدر جنگيد تا كشته شد.
مى گويند مختار در محل زيتونيها كشته شد و دو برادر بنام طرفه و طراف او را كشتند.
رفتار مصعب با تسليم شدگان
چون كسانى را كه در قصر متحصن بودند بر مصعب عرضه شدند عبدالرحمان پسر محمد اشعث و ديگران پيشنهاد كردند كه تمام آنها را كه جمعيت زيادى بودند از دم شمشير بگذرانند، بجيربن عبدالله مسلمى كه از جمله مواليان بود مصعب را گفت: خدا ما را به اسارت و تو را به عفو و گذشت امتحان مى كند كه در يكى خوشنودى و در ديگرى خشم پروردگار است، هر كه عفو كند خدا نيز از او در گذرد، و هر كه عقوبت كند ايمن نيست كه از او قصاص كنند، سپس گفت: پسر زبير؛ ما اهل قبله شما و همكيش شمائيم ترك و ديلم نيستيم، مخالفت ما با همشهريانمان خارج از يكى از دو صورت نيست يا ما اشتباه كرده ايم يا ايشان، و در هر حال وضع ما مانند مردم بصره است كه مدتى با هم جنگيدند و سپس متحد شدند شما هم كه اكنون پيروز شده ايد گذشت كنيد و جوانمردى نشان دهيد؟ بجير باندازه اى از اين سخنان گفت: كه مصعب و همراهانش نرم شدند و تصميم بر گذشت گرفت.
ولى عبدالرحمان اشعث گفت: مصعب؛ اگر مى خواهى ايشان را آزاد كنى پس از ما دست بكش و انتظار نداشته باش يا ما را بايد داشته باشى يا آنان را وگرنه ميان ما و آنها آشتى پذير نيست. محمد بن عبدالرحمان بن سعيد همدانى گفت: پدرم و پانصد نفر از قبيله همدان كشته شده اند كه همه آنها بزرگان شهر و قبيله بودند، آنها را آزاد مى كنى و حال آنكه هنوز خونهاى ما در درون ما مى جوشد، يا ما يا آنها!
بلكه هر قبيله و خاندانى كه در مبارزات با مختار كشته داده بودند سخنانى از اين مقوله گفتند و تقاضاى كشتن آنها را كردند، مصعب كه چنين ديد دستور كشتن آنها را داد و گفت: تمام آن جمعيت را گردن بزنند.
ايشان دستجمعى فرياد كشيدند كه پسر زبير ما را مكش كه به ما احتياج خواهى داشت فردا كه لشگر شام به جنگ شما آيند ما را پيشاپيش سپاه بفرست اگر كشته شويم مقصودت حاصل شده و علاوه كه ما كشته نشويم مگر آنكه جمعيت ايشان را در هم بشكنيم و اگر پيروز شويم باز هم به نفع تو و همراهان تو است.
ليكن مصعب بجهت رضايت و خوشنودى ديگران همه را از دم شمشير گذرانيد!
و چون خواستند بجير را بكشند گفت: پس اين خواهش مرا بپذيريد كه مرا در كنار اين افراد نكشيد زيرا به ايشان پيشنهاد كردم تسليم نشويد بلكه مردانه بجنگيد تا كشته شويد آنها پيشنهاد مرا نپذيرفتند لذا نمى خواهم خون من داخل خون چنين افراد بى اراده اى گردد.
مسافر پسر سعيد بن نمران گفت: مصعب؛ جواب خدا را چه خواهى گفت هنگامى كه بر او وارد گردى كه يك جمعيت انبوهى كه اختيار خود را بدست تو سپردند كشتى با اينكه فرموده است جز در مقام انتقام و قصاص كسى را نكشيد، اگر يك عده از ما جنگيده و افرادى را كشته اند ليكن يك عده ديگرى هستند كه در هيچ جنگى شركت نداشته اند بلكه در كوهپايه و دهات بوده اند كه مشغول جمع آورى ماليات بودند و راهها را امن مى كردند، بسخنان مسافر هم گوش ندادند.
سپس گفت: خوار و زشت كند روى كسانى را كه با ايشان گفتم: از يكى از كوچه ها حمله كنيم و جمعيت را متفرق ساخته و بقوم و قبيله خود ملحق گرديم حرف مرا نشنيدند.
رفتار مصعب با زنان مختار
پس از آنكه مصعب از كشتن اسيران فارغ شد، زنان مختار را احضار كرد، ام ثابت دختر سمرة بن جندب را گفت: عقيده ات درباره مختار چيست؟ ام ثابت گفت: من آنچه را مى گويم كه تو بگوئى. مصعب او را آزاد كرد.
عمره دختر نعمان بن بشير انصارى را گفت: تو چه ميگوئى؟ عمره گفت: او بنده صالح خدا بود، مصعب اين زن را زندان كرد و به برادرش عبدالله زبير به دروغ نوشت، اين زن را عقيده آنست كه مختار پيغمبر بوده است.
عبدالله در پاسخش نوشت: كه او را بكش، مصعب اين زن را به شخصى بنام مطر سپرد تا او را بكشد اين نانجيب با سه ضربت شمشير او را كشت، كشته شدن اين زن عاطفه افراد را تحريك كرد و زبان به اعتراض بر مصعب گشودند و شعراء در اين زمينه اشعارى سرودند كه از جمله عمربن ابى ربيعه قرشى اشعارى گفت كه از آنها ابيات زير است:
انّ من اعجب العجائب عندى
|
|
قتل بيضاء حرّة عطبول
|
قتلت هكذا على غير جرم
|
|
انّ للّه درّها من قنيل
|
كتب القتل و القتال علينا
|
|
و على المحصنات جرّ الذيول
|
همانا شگفترين شگفتيها نزد من كشتن زن سفيد چهره آزاده زيباى گردن كشيده است كه بدون گناه كشته شد و خدا او را از ميان كشته ها خيرش دهد.
همانا كشتنت و كشته شدن بر ما و بر زنان پاك دامن واجب گشته است.