آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت0%

آنچه در کربلا گذشت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده: آیت الله محمد علی عالمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 24058
دانلود: 4430

توضیحات:

آنچه در کربلا گذشت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24058 / دانلود: 4430
اندازه اندازه اندازه
آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده:
فارسی

ابن زياد نيروى زيادى براى كمك ابن اشعث فرستاد اما مسلم يك تنه بر دشمن انبوه حمله مى كرد، ابن اشعث پيش آمد و گفت: جوان چرا خود را به كشتن مى دهى تو در امانى، مسلم به حمله هاى خود ادامه داد و اين رجز را مى خواند:

اءقسمت لا اءقتل الاّ حرّا

و ان رأیت الموت شيئا نكرا

اخاف ان اكذب او اغرّا

او يخلط البارد سخنا مرّا

ردّ شعاع الشّمس فاستقرّا

كلّ امرى يوما ملاق شرّا

1 - «بخدا قسم ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر به آزادگى هر چند مرگ چيز ناپسندى است. »

2 - «مى ترسم دروغ بگوئيد يا مرا فريب دهيد يا سردى را با گرمى تلخ بياميزيد. »

3 - «تا غروب آفتاب در مقام خود مستقرم هر كسى يك روز بدى را ملاقات خواهد كرد. »

محمد بن اشعث گفت: به تو دروغ گفته نمى شود و فريب داده نشوى و اين گروه ترا نمى كشند و نمى زنند.

مسلم خسته شده بود و به ديوار خانه تكيه كرد، پسر اشعث مجددا باو گفت تو در امانى مسلم گفت: آيا در امانم؟

پسر اشعث گفت: آرى، و تمامى آن گروه هم تأئید كردند جز عبيدالله بن عباس سلمى كه خود را به كنارى كشيد و گفت:( لا ناقة لى فى هذا و لا جمل ) . كنايه از اين كه (در اين زمينه من اراده و اختيارى ندارم مسلم فرمود:( انّى والله لو لا امانكم ما وضعت يدى فى ايديكم ) .

«بخدا سوگند اگر امان شما نبود دستم را در دست شما نمى نهادم. »

مسلم خود را تسليم كرد و او را به طرف دارالاماره بردند.(109)

مسلم بن عقيل جلو دارالاماره

وقتى مسلم بدرب دارالاماره كوفه رسيد تشنگى بر او غلبه كرده بود و جلو درب قصر ظرف آب سردى بود مسلم گفت قدرى از اين آب به من بدهيد.

مسلم بن عمرو باهلى گفت: مى بينى چه آب سرد و گوارائى است بخدا قطره اى از آن نخواهى چشيد، تا حميم دوزخ را بچشى و او را از نوشيدن آب منع نمود، مسلم گفت: مادر به عزايت بنشيند تو كيستى؟ باهلى گفت: من آنم كه حق را شناخته ام هنگاميكه تو منكر آنى و از امام و پيشواى خود اطاعت كرده كه تو با امام خود خيانت كردى، من مسلم بن عمرو باهلى هستم.

مسلم بن عقيل فرمود: مادر در سوك تو بنشيند كه چه جفا كار و سنگدلى اى پسر باهله تو سزاوارترى از من به حميم دوزخ، در اين موقع مسلم تكيه به ديوار داد و نشست، عمرو بن حريث غلامش را گفت ظرفى آب بياور و به مسلم بده، او چنين كرد مسلم ظرف آب را نزديك دهانش برد و خون از دهانش در آب ريخت لذا آنرا نياشاميد و دو مرتبه ظرف آب را پر كردند و هر دفعه خون با آب مخلوط شد در دفعه سوم دندانهاى مسلم در كاسه ريخت ديگر آب نياشاميد و گفت خدا را سپاس مى گويم كه اگر از اين آب روزى من مى بود مى آشاميدم.(110)

مسلم و ابن زياد

سپس وارد كاخ شد و به ابن زياد سلام نكرد، حرسى يكى از ملازمان ابن زياد گفت بر امير سلام كن؟

مسلم فرمود: ساكت باش واى بر تو بخدا قسم او بر من امير نيست.

و بروايتى فرمود: اگر قصد كشتن مرا دارد چه سلامى و اگر اراده قتل مرا نداشته باشد بعد از اين بسيار بر او سلام خواهم كرد.

ابن زياد گفت: چه سلام بكنى چه نكنى ترا خواهم كشت.

مسلم گفت: اگر مرا بكشى مهم نيست كه بدتر از تو بهتر از مرا كشته است.

ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر ترا به بدترين وضعى كه در اسلام سابقه نداشته باشد نكشم.

مسلم گفت: واضح است كه تو كارى مى كنى كه هيچكس نكرده است از تو است كشتن هاى فجيع و مثله كردنهاى زشت و ناروا و خبث طينت و پستى كه كسى سزاوارتر از تو در انجام اين اعمال ناروا نيست چون مسلم در اين گفتار ابن زياد را به جنايتكاران تاريخ ملحق ساخت برآشفت و گفت: توئى كه وحدت مسلمين را درهم شكستى و بر امام زمانت خروج كردى و فتنه بزرگى بوجود آوردى!

مسلم گفت: دروغ گفتى كه معاويه و فرزندش يزيد شق عصاى مسلمين نمودند و تو و پدرت زياد بن ابيه غلام بنى علاج از قبيله ثقيف باب فتنه را گشوديد كه منكرات را در بين مردم ظاهر و آشكار ساختيد و معروف را دفن كرديد و بدون رضايت مردم فرمانرواى آنان شديد، كردار كسرى و قيصر را پيش گرفتيد ما آمديم كه آنها را امر به معروف و نهى از منكر كنيم و ايشان را به كتاب خدا و سنت پيامبر بخوانيم و به آن عمل كنيم كه شايسته آنيم كه حكومت از زمان علىعليه‌السلام از آن ما بوده و شما بر ما ستم كرديد پس شمائيد اول كسى كه بر امام خروج كرديد و شق عصاى مسلمين نموديد و بظلم حكومت را غصب كرديد و با اهلش با ظلم و عدوان رفتار كرديد.

چون در اين جملات مسلم بن عقيل به مسئله الحاق اشاره كرد كه در آن افتضاح ابن زياد بود و اين معنى بر او گران آمد چاره اى نداشت جز آنكه متوسل به تهمت و افتراء و دشنام گردد لذا به مسلم گفت: مگر تو نبودى كه در مدينه شرب خمر مى كردى حالا امر بمعروف و نهى از منكر مى كنى!

مسلم بر او فرياد زد و گفت: كسى به شرب خمر سزاوار است كه انسانهاى بيگناه را مى كشد و به لهو و لعب مى پردازد و از كار خود شرمنده نيست. مثل اينكه كار خلافى انجام نداده است پسر زياد جلو آمد و شروع كرد به دشنام دادن نسبت به على و حسن و حسين و عقيل.

مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و دشنام سزاوارتريد هر چه مى خواهى بكن اى دشمن خدا ابن زياد دستور داد مسلم را به بام قصر ببرند و گردنش را بزنند و جسدش را به زير اندازند.(111)

وصيت مسلم

مسلم گفت حال كه تصميم به قتل من گرفته اى بگذار به يكى از حاضرين وصيت كنم پسر زياد گفت به هر كس كه مى خواهى وصيت كن.

مسلم به حاضرين در مجلس نظر افكند و عمربن سعد وقاص را صدا زد و گفت بين من و تو قرابتى است كه با ديگران نيست زيرا بجز تو قريشى نيافتم و حاجتى دارم كه مى خواهم پنهانى با تو بگويم، عمر بن سعد به خاطر خشنودى ابن زياد از شنيدن تقاضاى مسلم امتناع نمود ابن زياد گفت: از شنيدن حاجت پسر عمويت دريغ مكن، عمر سعد برخاست و نزد مسلم رفت مسلم گفت: وصيت من آن است كه: اولا قرضى در كوفه دارم حدود هفتصد درهم آنرا از طريق فروش شمشير و زره ام ادا كن و هر چه از دينم اضافه آمد به طوعه بده كه به من خدمت كرده است. دوم آنكه جسدم را از ابن زياد بگير و دفن كن. سوم آنكه قاصدى بسوى حسينعليه‌السلام بفرست كه به كوفه نيايد زيرا من برايش نامه نوشته بودم كه به كوفه بيايد.

عمر بن سعد مفاد وصيت مسلم را به ابن زياد بازگو كرد، ابن زياد گفت:( لا يخونك الامين و لكن قد يؤ تمن الخائن ) . يعنى «امين هرگز خيانت نمى كند ليكن گاهى خائن را امين مى شمارند. »

اما مال او به خودش مربوط است و ما منعى نمى كنم آن چنان كه دوست دارد انجام بده و در مورد حسينعليه‌السلام هم اگر او اراده ما نكند ما را با او كارى نيست و اما در مورد جسد مسلم شفاعت ترا نمى پذيرم زيرا او از ما نيست و با ما مخالفت نموده و بر هلاكت ما كوشا بوده است و به روايت ديگر گفته است:( و اما جثّته فانّا لانبالى اذا قتلناه ما صنع بها ) . «يعنى درباره جسدش پس از كشتن او ما را با آن كارى نيست هر كارى كه خواهى بكن. »

شهادت مسلم

آنگاه مسلم را ببام قصر حكومتى بردند و او مشغول استغفار و تسبيح و تقديس خداوند متعال بود و بر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله درود و صلوات مى فرستاد و مى گفت:( اللّهم احكم بيننا و بين قوم غرّونا و خذلونا ) . «خدايا تو خود بين ما و بين مردمى كه ما را فريب دادند و خوار ساختند حكم فرما. »

مسلم همچنان راز و نياز مى كرد و در چنين حالى سرش را از بدن جدا ساختند و شهيدش نمودند و به دستور ابن زياد جسد شريفش را در كناسه كوفه بدار آويختند و سرش را براى يزيد بن معاويه به شام فرستاد.

مسلم بن عقيل روز سه شنبه هشتم ذيحجه سال 60 هجرى (روز ترويه) قيام نمود و در روز چهارشنبه نهم ذيحجه (روز عرفه) بدست بكيربن حمران احمرى شهيد گرديد.(112)

( لعنة الله على القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون ) .

شهادت هانى بن عروه

وقتى مسلم بشهادت رسيد و كوفه از تب و تاب افتاد محمدبن اشعث درباره هانى عروه نزد ابن زياد شفاعت نمود و اظهار داشت؛ اءصلح الله الامير شما موقعيت هانى و كثرت قبيله اش را مى دانى و من و اسماء خارجه با وعده و عيده او را به قصر آورديم خواهش مى كنم او را به من ببخشيد كه از دشمنى اهل بيتش مى ترسم ابن زياد با توبيخ و تهديد او را ساكت كرد و دستور داد هانى را به بازار ببرند و بكشند هانى را دست بسته بطرف بازار بردند و او هر چه فرياد ميزد و قبيله و هم پيمانان خود را مى خواند.( و وامذ حجاة و لامذ حج لى اليوم و اعشيرتاه ) . مى گفت هيچكس او را يارى نكرد و جوابش را نداد و حال آنكه در گذشته چهار هزار مرد سواره و هشت هزار پياده تحت فرمان خود داشت و وقتى هم پيمانان خود را از قبيله كنده و غيره مى طلبيد سى هزار نفر تحت فرمان و او را اجابت مى نمودند اما در آنروز احدى به كمكش نشتافت هانى دستهاى خود را رها ساخت تا حمله كند اما برسرش ريختند و مجددا دستهايش را بستند و به بازار بردند و رشيد غلام ترك آزاد شده ابن زياد او را شهيد نمود ابن زياد سر هانى را هم همراه سر مسلم براى يزيد فرستاد.(113)

با ابدان شهدا چه كردند

ابن زياد جنايتكار پليد براى ايجاد رعب و ترس در مردم و عبرت گرفتن مخالفان حكومت اموى تا هواى قيام و انقلاب از فكرشان خارج شود دستور داد بدنهاى پاك و مطهر نماينده پسر پيغمبر و بزرگ مرد كوفه و رئيس مذحج را در كوچه و خيابان با وضع خفت بارى بگردانند.

مأموران ابن زياد ريسمان به پاهاى مبارك شهدا بستند و آنها را در كوچه ها روى زمين مى كشيدند و مخصوصا بى وفائى و ترس و جبن و بى اصالتى مردم كوفه در اينجا ظاهر مى شود كه تا جناب هانى در حيات بود دوازده هزار كاسه ليس با او حركت مى كردند ليكن امروز آنچنان همه سوابق او را فراموش كردند كه حتى با چشمان خود مى ديدند كه جسد او را با چه خوارى در كوچه ها به روى زمين مى كشيدند معهذا همه لب فرو بسته و حتى يك نفر هم اعتراض نكرد، اين چنين مردم همواره بايد بردگى را بپذيرند و با ذلت و خوارى زندگى كنند زيرا اگر حاكم عادلى همانند علىعليه‌السلام بيابند از او اطاعت نمى كنند اما در برابر ظالم و ستمكار برده وار مطيع و منقادند.

اينجاست كه شاعر گمنام زمان بنى اميه داستان توهين و اهانت به اين دو بزرگمرد را به نظم درآورده و چنين مى گويد:

فان كنت لا تدرين ما بالموت فانظرى

الى هانى فى السّوق و ابن عقيل

اءلى بطل قد هشّم السّيف وجهه

و آخر يهوى من طمار قتيل

ترى جسدا قد غيّر الموت لونه

و نضح دم قد سال كلّ مسيل

فتى كان اءحيى من فتاة حييّة

و اقطع من ذى شفرتين صقيل

1 - «اگر نمى دانى مرگ و مردن چيست در بازار به بدن هانى و ابن عقيل نظر كن. »

2 - «نظر كن به پهلوانى كه شمشير، گوشت چهره اش را برده و استخوانش را شكسته و ديگرى كه از بلندى پرت شده و كشته شده است. »

3 - «بدنى را مى بينى كه در اثر مرگ تغيير كرده و خونى را كه در رودها جريان يافته است. »

4 - «جوانى كه در جوانمردى و حيا سرآمد روزگار و شجاعى كه از هر شمشير صيقلى داده برنده تر است.(114) »

اجساد پاك را به دار آويختند

ابن زياد پس از اعمال هر گونه توهين و اهانت نسبت به ابدان پاك و مطهر شهدا باز هم از آنها دست نكشيد و دستور داد آنان را به دار آويختند آنهم نه بطور معمول بلكه معكوس به دار آويختند و آنچنان تاريخ آنروز كوفه تاريك است كه حتى نشان نمى دهد تا چه تاريخى بدنها در بالاى دار بوده اند و آنطور كه مورخين نوشته اند مسلم بن عقيل اول هاشمى است كه به دار آويخته شده است و شگفت اينجا است كه چگونه مدعيان اسلام احكام الهى را وارونه عمل مى كنند! كه چوبه دار در اسلام براى محاربين با خدا و رسول وضع و تعيين شده ليكن مصلحين و رهبران دينى را به دار مى زنند.

( انما جزاء الّذين يحاربون اللّه و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتّلوا او يصلّبوا او تقطّع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض ) .

«همانا كيفر آنها كه با خدا و رسولش مى جنگند و كوشش مى كنند تا در زمين فساد كنند اين است آنان را بكشند يا به دار آويزند و يا دست و پاى آنها را بر خلاف يكديگر ببرند يا تبعيد گردند.(115) »

سرهاى شهدا را به شام فرستادند

ابن زياد براى اظهار اخلاص نسبت به خاندان اموى و تقرب بيشتر به يزيد پليد و كسب جايزه سرهاى مطهره مسلم بن عقيل و هانى بن عروه دو اسوه و مقتداى آزادگان و هم چنين سر عمارة بن صلخب يكى از بزرگان شيعيان كه توسط رئيس حكومت نظامى كوفه دستگير و به قتل رسيده بود همراه زبير بن اروح تميمى و هانى ابن حيّه هَمْدانى به شام فرستاد و نامه اى هم بدين مضمون به يزيد نگاشت: اما بعد سپاس خداى را كه حق اميرالمؤمنين را از دشمنانش گرفت و او را از شر آنان حفظ كرد، به امير المؤمنين گزارش مى كنم كه مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه مرادى پنهان شده بود و من بر آنها جاسوسانى گماشتم و براى آنان توطئه نموده تا آنها را از كمينگاهشان خارج كردم و بر آنها مسلط گشته و سرهاشان را از بدنشان جدا كرده و توسط دو نفر از جان نثارانتان به نزد شما فرستادم، اميرالمؤمنين مى تواند اطلاعات دقيق و كامل از آنها بخواهد كه ايشان صادق و دانا و آگاه به اوضاع هستند والسلام.(116)

پاسخ يزيد به ابن زياد

چون نامه ابن زياد به يزيد رسيد بسيار خوشحال گرديد و پاسخ خود را بدين نحو فرستاد: اما بعد همانطور كه من دوست داشتم عمل كردى و گمان و عقيده ام را درباره خود تأئید و تصديق نمودى، فرستادگان ترا خواستم و چنانكه گفته بودى آنها عاقل و فاضل و نسبت به ما خوش عقيده اند دستور دادم به هر يك از آنها ده هزار درهم بدهند و آنان را بسوى تو گسيل داشتم و ترا سفارش مى كنم درباره آنان به خوبى رفتار كن.

اطلاع يافتم كه حسينعليه‌السلام در مسير عراق است در اين باره دستورات زير را براى دستيابى به او بكار به بند:

1 - همه راههاى مواصلاتى را به بند و نگهبان بگذار.

2 - همواره گوش بزنگ و بيدار باش.

3 - متهمان را با ظن و گمان دستگير كن و بكش و چنان كن كه هيچكس قدرت مخالفت نداشته باشد.

4 - ارتباط خود را از من قطع مكن و مرتب حوادث را برايم بنويس.(117)

خفقان در كوفه

ابن زياد با اجراء دستور يزيد آنچنان ترس و رعب و خفقان در كوفه ايجاد نمود كه هر كجا نام عبيدالله برده مى شد خفقان حاكم بود و با ايجاد چنين زمينه اى مردم را براى جنگ با حسينعليه‌السلام آماده كرد، ابن زياد همه راهها را به دستور يزيد بست و هر كه وارد عراق يا خارج مى گرديد تحت بازجوئى قرار مى گرفت چنانچه وضعش روشن مى شد او را رها مى كردند و اگر مشخص مى شد كه از دوستان حسين است زندانى مى نمودند و اگر مشكوك به نظر مى رسد او را به مركز حكومت عراق يعنى كوفه مى فرستادند.

در اين زمنيه براى اينكه احيانا يكى از دوستان حسينعليه‌السلام خارج نشود و به حسين ملحق نگردد يا پيامى از ناحيه حسين به كوفه نرسد حداكثر احتياط و سخت گيرى انجام مى گرفت.

اين اقدام مخصوص كوفه نبود بلكه رئيس پليس كوفه حصين بن نمير را به قادسيه و از آنجا به خفان و قطْقطانيّه و كوههاى لَعلَع فرستاد تا همه اين نواحى را كنترل نمايد و در هر نقطه تعدادى نيرو گماشته بود و در كوفه كسانى را كه به دوستى حسينعليه‌السلام معروف بودند و احتمالا ممكن بود اقدامى در جهت يارى حسين انجام دهند دستگير و زندانى نمودند كه از جمله آنها سليمان بن صرد خزاعى و مختار بن ابى عبيده ثقفى و چهارصد و پنجاه نفر از وجوه و اعيان شيعه بودند.(118)

دستور ترور امام حسينعليه‌السلام از طرف يزيد

يزيد كه از حركت حسينعليه‌السلام بسوى كوفه باخبر شد انديشيد كه ترور حسينعليه‌السلام در ميان غوغاى اعمال حج ساده تر از جنگيدن با او است كه با اين شكل ممكن است اصلا يزيد مطرح نشود لذا عمروبن سعيد بن عاص را با سپاهى عظيم از مدينه به مكه فرستاد و او را امير الحاج نمود و به او سفارش كرد كه امام حسين را پنهانى دستگير كند و اگر دستگيرى او ممكن نشد وى را ترور نمايد و اگر امام در مقام كارزار بر آمد با او نبرد كند عمروبن سعيد روز ترويه با سپاه بسيار وارد مكه شد و امام دانست كه قصد او را دارند لذا حج را به عمره مفرده تبديل نمود و پس از طواف خانه كعبه و سعى بين صفا و مروه و تقصير (كوتاه كردن موى) از احرام خارج شد و قصد خروج از مكه را نمود زيرا بيم آن داشت كه احترام حرم امن را نگه ندارند و خونش را در حرم محترم بريزند بعلاوه امكان داشت كه با ترور قضيه را لوث نمايند و به ديگران نسبت دهند و در نتيجه خونش هدر رود و نهضتى را كه قرار است در بيابان خشك و سوزان و دور از آبادى صورت گيرد تا نداى حق طلبى و آزادگى و مبارزه عليه استكبار و سلطه جو بگوش همه جهانيان برسد و گيتى را تحت الشعاع خود قرار دهد و براى هميشه و ابدالدهر باقى و زنده و پايدار بماند در نطفه خفه شود فلذا در خطبه اى كه خواهد آمد اصحاب و ياران را به آن نهضت آگاه ساخت.

يزيد به همين اندازه اكتفا نكرد بلكه از شام سى نفر را مأمور ساخت به مكه روند و لباس احرام بپوشند و شمشير در زير لباس حمايل كنند و هر كجا حسين را يافتند بكشند حتى اگر به پرده كعبه چسبيده باشد.(119)

خطبه امام حسين به هنگام عزيمت به عراق

حسينعليه‌السلام روز سه شنبه يا چهارشنبه هشتم ذى حجه سال 60 از مكه بسوى عراق رهسپار شد و در شب هشتم ذيحجه اصحاب و ياران را جمع نموده خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود:

( الحمد لله و ما شاء الله و لا قوّة الا باللّه، خطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة و ما او لهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف و خير لى مصرع انا لاقيه كانّى باوصالى يتقطّعها عسلان الفلوات بين النّواويس و كربلا فيملان منّى اكراشا جوفا و اجربة سغبا لا محيص عن يوم خطّ بالقلم، رضى الله رضانا اهل البيت، نصبر على بلائه و يوفينا اجور الصّابرين لن تشذّ عن رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله لحمته بلى هى مجموعة له فى حظيرة القدس تقرّبهم عينه و ينجز لهم وعده اءلا و من كان فينا باذلا مهجته، موطنا على لقاء اللّه نفسه فليرحل معنا فانّى راحل مصبحا انشاءالله ) .

«سپاس خداى را و آنچه او بخواهد و هيچ نيرويى نيست مگر آنكه از خدا است قلاده مرگ بر گردن آدميزاده همچون گردنبندى است بر گردن زن جوان ( يعنى همانطوريكه زن جوان گردنبند را از خود دور نمى سازد مرگ هم مانند گردنبند همواره با آدميزاد همراه است) و اشتياق من به پيوستن به گذشتگانم همچون اشتياق يعقوب است به ديدار يوسف و براى من مصرع و مقتلى اختيار شده است كه ناگزير از ديدار آنم، گويا مى بينم گرگان صحرا بين نواويس و كربلا اعضاء مرا پاره پاره نمايند و از من شكمها و انبان هاى خالى را انباشته مى سازند از روزى كه قلم رفته است گريزى نيست و ما اهلبيت به رضاى خدا خشنوديم و بر بلاى او شكيبا و مزد صابران را از او دريافت خواهيم كرد.

هرگز پاره تن رسول خدا كه درود خدا بر او و خاندانش باد از او جدا نمى شود بلكه در حظيره القدس ( بهشت برين) به او مى پيوندند و چشم رسول خدا به آنها روشن مى شود و وعده او تحقق مى پذيرد بدانيد كه من بخواست خدا فردا صبح حركت مى كنم هر كس در راه ما از بذل جان نمى انديشد و حاضر است كه به لقاء الله بپيوندد و جانش را در اين راه فدا نمايد با ما حركت كند.(120) »

نامه حسينعليه‌السلام به بنى هاشم

حسينعليه‌السلام چون تصميم گرفت بسوى عراق حركت كند نامه مختصر و كوتاه در عين حال گويا براى بنى هاشم نوشت و آنان را از تصميم خود آگاه ساخت تا هر كه سر يارى حسين دارد به او ملحق گردد و متن نامه چنين است:

از حسين بن على به برادرش محمد و كسانى كه از بنى هاشم در مدينه اند اما بعد، هر كه از شما به من بپيوندد شهيد مى شود و هر كه به ما نپيوندد فتح و پيروزى را نخواهد ديد والسلام.

نگارنده: حسينعليه‌السلام تعميه و فريبكارى در كارش نيست و از عاقبت حركت خود نيز آگاه است و لذا با اين صراحت سخن مى گويد و راستى لقب اءبى الضّيم و اءبى الاحرار شايسته او است.

نكته لطيف در اين نامه آن است كه اين حركت را فتح و پيروزى مى داند و حقيقتا حسين پيروز است و هر كس برنامه و حركت او را دنبال كند نيز پيروز خواهد بود چنانكه گاندى مصلح و رهبر هندوستان با الهام از سخنان حسين بن على سرور آزادگان بر استعمار انگليس پيروز گشت و رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران و ملت شهيد پرور ما هم به پيروى از حسين مظهر آزادى و آزادگى به پيروزى نهائى بر طاغوت زمان و استكبار جهان دست يافتند.

وقتى نامه امامعليه‌السلام در مدينه به بنى هاشم رسيد گروهى از بنى هاشم براى نيل به شهادت و سعادت ابدى و پيروزى حركت كردند و در مكه به حسينعليه‌السلام ملحق شدند كه از جمله برادران و عموزادگان بودند و محمد حنفيه هم هر چند با حركت امام مخالف بود معهذا همراه آنان حركت نمود.(121)

سخنان بزرگان مكه با امام و پاسخ آنحضرت

وقتى بزرگان مكه و مدينه از تصميم امامعليه‌السلام با خبر شدند خدمت آنحضرت شرفياب و هر يك درباره عزيمت امام به عراق سخنانى ايراد نمودند، عمر بن عبدالرحمن بن حارث مخزومى و عبدالله عباس و مسوربن محزمه و عبدالله بن عمر وعده زيادى از جمله ابوبكر مخزومى و عبدالله بن جعده و جابر بن عبدالله انصارى حضرت را از رفتن به عراق نهى نمودند.

امامعليه‌السلام به بعضى از دوستانش پاسخ اجمالى مى داد، چنانكه در جواب عمر بن عبدالرحمن فرمود: خدا ترا پاداش نيكو دهد كه در عقيده خود كوشا و ساعى هستى ولى آنچه را كه خدا بخواهد و حكم فرمايد خواهد شد.

با بعضى مفصل به سخن پرداخته است كه ما به ذكر برخى از آنها خواهيم پرداخت.(122)

امام حسينعليه‌السلام و ابن عباس

عبدالله بن عباس كه شنيد حسينعليه‌السلام عازم كوفه است با يكدنيا غم و اندوه شتابزده خود را به حسين رسانيد و پرسيد: مردم مى گويند: شما عازم عراق شده ايد آيا چنين است؟

امام - آرى تصميم گرفته ام در يكى دو روز آينده به كوفه بروم و به پسر عمم مسلم بن عقيل بپيوندم.

ابن عباس - آه پناه بر خدا، مگر مردم كوفه در مقام يارى شما چه كرده اند، آيا اميرشان را كشته اند، شهر را در اختيار خود گرفته اند؟ اگر چنين كرده اند بايد در رفتن شتاب كنى، اما اگر ترا دعوت كرده اند و هنوز فرماندارشان در مسند خود قرار دارد، و بر مردم حكومت مى كند، و خراج و ماليات را براى او جمع مى كنند، ترا براى جنگ دعوت كرده اند مطمئن نيستم كه ترا فريب ندهند و به تو دروغ نگفته باشند و ترا نفروشند آنگاه همانها دشمن تو باشند.

امام - از خدا طلب خير مى كنم تا خدا چه خواهد؟!

ابن عباس - هر چه مى خواهم صبر كنم و اين تصميم شما را تحمل نمايم نمى توانم زيرا شما بسوى مرگ و قتل مى رويد، مردم عراق جمعيتى فريبكارند نزديك آنها مرو، و در همين شهر امن بمانيد كه شما سيد و بزرگ اهل حجازيد و اگر مردم عراق ترا مى خواهند براى آنها بنويس كه فرماندارشان را بيرون كنند آنگاه به كوفه تشريف ببريد، و اگر نمى خواهى در مكه بمانى به يمن برو كه كشورى پهناور و داراى قلعه ها و دژهاى محكمى است قسمتهاى كوهستانى دارد كه مى توانيد در آنجا محفوظ باشيد و علاوه شيعيان پدر شما در آنجا زيادند، دوستان را مى فرستى تا مردم را به ياريت بخوانند اميد است به هدف برسى.

حسينعليه‌السلام : پسر عم مى دانم كه تو مهربان و خيرخواه منى، ليكن مسلم بن عقيل به من نوشته كه مردم كوفه برايم بيعت كرده و آماده ياريم هستند.

ابن عباس: پسر پيغمبر! اكنون كه مى خواهى بروى پس زنان و دختران را همراه مبر زيرا مى ترسم كه ترا بكشند و زنان و دخترانت ناظر جريان باشند كه خدا داند به آنان چه خواهد گذشت، حسين جان به خدا قسم اگر مى دانستم كه با چنگ زدن به موى سر شما و درگير كردن خود را با شما مردم جمع مى شوند و تو را قانع مى كنند كه به كوفه نروى هر آينه اين كار را مى كردم ولى چه كنم كه با هيچ قدرت و اقدامى نمى توانم شما را منصرف كنم.(123)

نگارنده: البته آنچه را كه ابن عباس پيش بينى مى كرد بر حسينعليه‌السلام مخفى نبود ليكن حسينعليه‌السلام در تعقيب انجام وظيفه است كه از طرف خدا مسئوليتش به عده اش نهاده شده است. و به اضافه مى داند كه اگر به پرده خانه كعبه چسبيده باشد خونش را مى ريزند و احترام خانه خدا را از بين مى رود.

حسين و ام سلمه

ام سلمه وقتى شنيد كه حسين عازم عراق است با گريه و زارى به حسين عرض كرد:

فرزندم مرا با رفتن به عراق محزون و اندوهناك مگردان، كه از جدت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم فرمود:( يُقْتَلُ وَلَدِىَ الحُسَيْنِ باَرْضِ الْعراقِ فى اءرْضٍ يُقالُ لَها كَربَلا ) . «فرزندم حسين در عراق در زمينى كه كربلا ناميده مى شود كشته خواهد شد»

و خاك قبر تو را كه رسول خدا به من داده در شيشه اى نگهداشته ام.

حسينعليه‌السلام فرمود: مادرم مى دانم كه كشته مى شوم و سرم را از بدن جدا مى كنند و خدا خواسته است حرمم را در شهرها به بيند و اطفالم را بعضى سر بريده و بعضى اسير در قيد و بند باشند و هر چه كمك بطلبند كسى را نيابند كه آنها را يارى كند ام سلمه صدايش را به گريه بلند كرد و عرضه داشت:( وا عجَبا فاَيْنَ تَذْهَبُ مَقْتُولٌ ) . «شگفتا پس كجا مى روى با اينكه مى دانى كشته خواهى شد؟»

حسين كه به مرگ لبخند و به زندگى نيشخند مى زند و زيستن با ذلت را ننگ و عار مى داند و مرگ با افتخار را بر زندگى ذلت بار ترجيح مى دهد مى فرمايد:

مادرم، اگر امروز نروم فردا خواهم مرد و اگر فردا نميرم روز بعد بايد بميرم، از مردن گريزى نيست، من روزى را كه در آنروز كشته مى شود، و ساعتى را كه در آن ساعت كشته مى شوم و قبرى را كه در آن مدفون مى گردم مى شناسم چنانكه ترا مى شناسم و آن را مى بينم چنانكه ترا مى بينم.(124)

حسينعليه‌السلام با ابن عمر

عبدالله بن عمر يكى از كسانى بود كه با حسينعليه‌السلام ملاقات كرد و پيشنهاداتى ارائه داد، عبدالله بخدمت پسر پيغمبر رسيد و اظهار داشت: يا ابا عبدالله خدا ترا مورد لطف و رحمت خود قرار دهد، شما دشمنى بنى اميه را با خاندانتان مى دانيد، بالاخره مردم يزيد را حاكم قرار داده اند و من مى ترسم كه مردم به خاطر زر و زيور به او تمايل پيدا كنند و ترا بكشند و در هوادارى تو جمعيت زيادى كشته مى شوند.

كه من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود:( حُسَيْنٌ مَقْتُولٌ وَ لَئِنْ قَتَلُوهُ وَ خَذَلُوهُ وَ لَنْ يَنْصُروهُ لَيَخْذُ لَهُمْ اللّهُ الى يَومِ القِيامَةِ ) . «حسين كشته مى شود و اگر او را بكشند و ياريش نكنند خداوند آن جمعيت را تا قيامت خوار مى سازد. »

من صلاح مى دانم كه شما هم مانند مردم عمل كنيد و مسائل را تحمل نمائيد چنانكه زمان معاويه تحمل مى كرديد اميد است كه خدا فرجى برساند.

حسين: عجبا يعنى من با يزيد بيعت كنم و با او صلح نمايم با آن گفتارى كه پيامبر درباره او و پدرش گفته است!!

ابن عمر: بالاخره از اين تصميم و رفتن به كوفه منصرف گرديد و به مدينه برويد و اگر بيعت نمى كنيد از مردم كناره بگيريد و سوژه اى به دست خاندان بنى اميه ندهيد كه مى دانيد آنها هر چه بتوانند مى كنند، اميد است كه يزيد زندگى زيادى نداشته باشد.

حسين: اف بر اين سخن كه چه زشت است، آيا فكر مى كنى من اشتباه مى كنم؟ اگر اشتباه مى كنم مرا متوجه اشتباهم كن كه خاضعانه خواهم پذيرفت.

ابن عمر: نه به خدا قسم، خدا هرگز پسر دختر پيامبرش را به اشتباه نمى اندازد كه شما در پاكى و اصالت و نجابت خانوادگى با يزيد برابر نيستيد اما مى ترسم اين چهره زيبا در برابر شمشير قرار گيرد و از مردم حركتهائى را مشاهده كنى كه دوست ندارى، با ما به مدينه برگرد اگر نخواستى بيعت كنى در خانه ات بنشين و هرگز بيعت مكن.

امام - پسر عمر چنين نيست كه تو فكر مى كنى اينها دست از من نمى كشند تا به اجبار از من بيعت نگيرند، و اگر بيعت نكنم مرا خواهند كشت.

مگر نمى دانى كه پستى دنيا است كه سر يحيى بن زكريا را براى ستمكارى از ستمكاران بنى اسرائيل هديه مى برند، در حاليكه سر بريده يحيى سخن مى گفت و بر آنها اتمام حجت مى نمود.

آيا نشنيده اى كه بنى اسرائيل در فاصله طلوع صبح و آفتاب هفتاد نفر از پيامبران را كشتند و سپس در مغازه هاشان به خريد و فروش پرداختند مثل اينكه هيچ كارى نكرده اند و خدا هم به آنها مهلت داد تا در موعد مقرر آنان را به كيفر خود رسانيد.(125)

نگارنده: حسينعليه‌السلام در گفتگوى با عبدالله بن عمر نتيجه سكوت را كامل و روشن بيان فرمود كه اگر قيام نكند و با عزت به شهادت نرسد به سادگى و بى سر و صدا او را خواهند كشت چنانكه هفتاد نفر از پيامبران بنى اسرائيل را مى كشند و آب از آب تكان نمى خورد.

و نيز تشابه كامل سرنوشت خود با يحيى بن زكريا را ذكر مى كند كه سر او را نيز براى يزيد مى برند در حاليكه در بالاى نى و در طشت سخن مى گويد چنانكه سر يحيى نبى سخن گفت.

حسين و محمد حنفيه

نامه امام حسينعليه‌السلام در مدينه به محمد بن حنفيه رسيد و چون خبر شد كه حسين از مكه قصد كوفه كرده است به منظور پيشگيرى از تصميم امام به مكه آمد، تصادفا در شبى وارد مكه شد كه امام فرداى آن قصد حركت داشت لذا نزد امام آمد و عرض كرد: برادر تو از مكر و حيله و خيانت اهل كوفه باخبرى كه با پدر و برادرت چه كردند و من مى ترسم كه با تو هم مانند گذشتگانت خيانت ورزند اگر در حرم بمانى عزيز خواهى بود.

حسينعليه‌السلام ضمن تشكر از نصيحت و خير خواهى برادر فرمود: برادرم مى ترسم يزيدبن معاويه حرمت حرم را نگه ندارد و خونم را در حرم بريزد و به وسيله من احترام خانه كعبه از بين برود.

محمد: اگر از اين لحاظ بيم دارى پس به يمن يا سرزمين ديگرى برو كه بتو دسترسى نيابند.

امام: در اين باره فكر مى كنم، و چون سحرگاه هشتم ذيحجه امام حسين آماده حركت گرديد و محمد حنفيه باخبر شد در حاليكه مشغول وضو بود گريست و نزد امام آمد و مهار ناقه اش را گرفت و گفت: برادر قرار بود درباره سخنانم انديشه كنى چرا اينك در حركت شتاب مى كنى؟

( قالَ عليه‌السلام : بَلى وَلكن اَتانى رَسُولُ اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله بَعْدَ ما فارقْتُكَ فَقالَ: يا حسينُ اُخرُجْ فَاِنّ اللّه قَدْ شاءَ اءنْ يُراكَ قَتِيلاً ) .

«بعد از آنكه از تو جدا شدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بخوابم آمد و فرمود: اى حسين حركت كن كه خدا مى خواهد تو را كشته ببيند.

( فقالَ محَمَّدُ بُن الْحَنَفيّةِ اِنّا لله و انا اِليه راجعُون فَما مَعْنى حَمْلِكَ هؤ لاء النَّسوةِ مَعَكَ وَ اَنْتَ تَخْرُجُ عَلى مِثل هذا الحال ) .

«محمد حنفيه پس از كلمه استرجاع عرض كرد: در صورتيكه براى كشته شدن مى روى چرا زنان را همراه مى برى؟»

( فقال عليه‌السلام : انّ اللّه قد شاء ان يراهن سبايا ) . «خدا مى خواهد آنها را اسير ببيند.(126) »

ابن عمر بوسه گاه پيامبر را مى بوسد

امام حسينعليه‌السلام صبح روز هشتم ذى حجه با اهل بيت و اصحاب از مكه حركت فرمود و عبدالله بن عمر به محض اطلاع از حركت امام سوار شد و با سرعت هر چه تمامتر در منزل اول، خود را به امام رسانيد و عرض كرد: اين تُريد يا بن رسول الله؟ «اراده كجا داريد فرزند پيامبر خدا؟»

امام فرمود: عراق.

ابن عمر: مهْلاً اَرجع الى حرم جدك «به حرم جدت مدينه طيبه برگرد؟»

حسينعليه‌السلام نپذيرفت ابن عمر وقتى ديد امام از تصميم خود بر نمى گردد گفت اى ابا عبدالله جائى را كه رسول خدا بوسيده است به من بنما، حضرت ناف مبارك را آشكار ساخت و پسر عمر آنرا سه بار بوسيد و گريست و گفت ترا به خدا سپردم و مى دانم كه تو كشته خواهى شد.(127)

حسينعليه‌السلام و عبدالله بن جعفر

عبدالله بن جعفر طيار پسر عموى امام حسين و همسر زينب كبرى از خبر رفتن حسين به كوفه ناراحت گرديد، و امواج غم و اندوه سراسر وجودش را فرا گرفت لذا نامه اى براى حسينعليه‌السلام نوشت و با دو فرزندش عون و محمد خدمت امام فرستاد، متن نامه چنين بود:

اما بعد. ترا به خدا سوگند مى دهم كه چون نامه ام را خوانديد از اين سفر منصرف گرديد كه من در اين راه احساس خطر مى كنم و مى ترسم جان خود را از دست بدهى و خانواده ات را مستاءصل نمائى و اگر شما كشته شويد نور زمين خاموش مى گردد كه شما شاخص هدايت يافتگان و اميد و پناهگاه مؤمنانى، در رفتن شتاب مكن و من خود نيز شخصا خدمت خواهم رسيد.

عبدالله بن جعفر كه از فرط ناراحتى، قواى خود را از دست داده و فكرش مشوش بود نزد عمروبن سعيد حاكم مكه رفت و از او نامه امان براى حسينعليه‌السلام گرفت و يحيى بن سعيد برادر حاكم مكه را نيز براى اطمينان بيشتر با خود همراه ساخت و شتابان خود را به امام رسانيد و نامه امان را خدمت امام عرض كرد و پيشنهاد اقامت مكه را نمود، ليكن حسينعليه‌السلام نپذيرفت عبدالله شروع كرد به التماس و ضجه و ناله كردن تا شايد بتواند حسين را منصرف سازد حسينعليه‌السلام فرمود: جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ملاقات كردم و مرا دستورى داده كه نمى توانم مخالفت نمايم.

عبدالله بن جعفر پرسيد چه خواب ديديد؟

امام فرمود: تاكنون براى كسى نقل نكرده ام و هرگز براى احدى نقل نخواهم كرد تا خدا را ملاقات كنم.

عبدالله بن جعفر با اندوه فراوان از حسين خداحافظى كرد و فرزندانش را سفارش نمود كه در خدمت حسين باشند و در ركابش جان بازى نمايند.(128)

حسينعليه‌السلام و عبدالله بن زبير

عبدالله بن زبير كه داعيه خلافت و حكومت داشت و به همين دليل از بيعت با يزيد سرپيچى كرد و به مكه آمد و مردم را به خود دعوت مى نمود و براى جلب مردم عوام تظاهر به زهد و عبادت مى كرد و لباس خشن مى پوشيد كه علىعليه‌السلام در وصف او مى گويد:( ينصب حبالة الذين لاصطفاء الدنيا ) . «دام دين گسترده تا دنيا را صيد و قبضه كند. »

و لذا بودن حسين در مكه بر اين زبير گران مى آمد زيرا با وجود حسين هيچكس به او گرايش پيدا نمى كرد ليكن گاهى براى رفع تهمت حسين را از رفتن به عراق منع مى كرد حسينعليه‌السلام فرمود: از دنيا نزد ابن زبير محبوب تر از اين نيست كه من حجاز را ترك كنم زيرا مى داند مردم او را همتاى من به حساب نمى آورند.

لذا مى بينيم كه عبدالله بن عباس پس از آنكه از منصرف نمودن حسين ماءيوس مى شود به ابن زبير خطاب مى كند: لقد قرت عينك يا بن الزبير «چشمت روشن باد پسر زبير»

كه حسين به عراق مى رود و حجاز را براى تو مى گذارد، سپس به اين ابيات مترنم مى گردد:

يا لك من قبّرة بمعمر خلالك الجوّ فبيضى و اصفرى و نقّرى ما شيئت اءن تنقّرى

«اى قُبّره آبادى براى تو خالى شد پس تخم بگذار و صفير بكش. »

«و هرچه مى خواهى بخوانى آواز بخوان.(129) »

منازل بين راه مكه تا كربلا

مورخين منازل بين راه مكه تا كربلا را كه حسينعليه‌السلام در اين سفر پيموده است سى و هفت منزل بحساب آورده اند، و منازلى كه در تاريخ از آن ياد شده همه آنها منازلى نيست كه حسينعليه‌السلام شب يا نيمه روز در آنجا متوقف شده باشد بلكه جاهائى كه سر راه مسافرين چاهى حفر شده كه مسافران مى توانستند وقتى را در آنجا بگذرانند و استراحت كنند چه شب يا روز منزل بحساب آمده، و فواصل اين منازل هم متفاوت است از فاصله يك ميل (دو كيلومتر) شروع شده تا سى و چهار ميل كه 68 كيلومتر مى شود.

و در بعضى از منازل حوادثى رخ داده و ملاقاتهائى انجام گرفته است كه در لابلاى كتاب مى خوانيد.

خطيب على بن الحسين الهاشمى نجفى منظومه اى سروده كه در آن منازل بين راه مكه و عراق را بنظم كشيده كه حقا بسيار جالب و در عين حال كوتاه و در حدود 56 بيت است و چون براى اهل ذوق و ادب از دوستان و شيعيان سرور آزادگان حسين بن علىعليه‌السلام تحفه اى است گرانبها لذا به نقل آن مى پردازيم.

اين منظومه مقصوره و شرح آن كتاب «الحسين فى طريقة الى الشهادة»

را تشكيل مى دهد و اينك مقصوره را شروع مى كنيم:

سار الحسين تاركا امّ القرى

ينحوا العراق بميامين الورى

وقد اءتى بسيره منازلا

حصبائها قد فاخرت شهب السّما

فالمنزل الاوّل بستان ابن عا

مر و للتّنعيم مسرعا اتى

و مرّ بالصّفّاح بالاهل وبا

لصّحب و يتبع الخطى اثرا الحظى

ثمّ الى وادى العقيق بعدها

وافى و ذات عرق هصبها علا

و غمرة مرّ بها و مسلح

ثمّ افيعيّة فيها ما ونى

و بعدها جاء لمعدن الّذى

لصّحب و يتبع الخطى اثرا الحظى

تحفّه كانّهم اسدا الثّرى

قيل الى بنى سليم ينتمى

و واصل السّير بركبه الى

ماء السّليلّة و حاديه حدى

و راح بالمسرى مجذّا قاصدا

مغيثة فالنّقرة ثمّ الفضا

والحاجر المعروف منه سيّر

الرّسول قيسا ذاك رائد الهدى

و سار قاصدا سميراء و من

ثمّ اءتى توز و فيد ما عدى

و حلّ بالاجفر و هو منزل

تنزله طىّ لوافر الكلا

و للخزيميّه لمّا ان اتى

يوما و ليلة عن المسرى ونى

و حدّثته زينب بما وعت

من هائف لمّا نعى عند الدّجى

و بعدها وافى زرود و بها

وافاه ناعى مسلم ينعى الحجى

تنفّس الحسين ثمّ الصعدا

و دمعه على ابن عمّه همى

ثمّ اتى للثّعلبيّة الّتى

بطان بعدها و من ثمّ سرى

حيث السّقوق و بها لاقى الّذى

حدّثه بما بكوفان جرى

حتّى اتى زبالة حطّ السّرى

و جائه الكوفى فى جنح الدّجى

نعى له ابن يقطر رسوله

فياله على الحسين من نباء

و راح للقاع يوالى سيره

و بعده الى العقبة انتحى

و ثمّ قد نحّب بالسّير الى

واقصة يطوى السّهول و الرّبى

ثمّ الى القرعاء وافى و الى

مغيثة غوث الورى حثّ السّرى

و مذ اتى الشّراف فى طريقة

و حطّ ظعن المجد فى تلك الفلا

قال اءيا احبّتى تزوّدوا

من مائد و اكثروا من الرّوى

ثمّ سرى و صحبه فى اثره

بشرى اذا هم باءسنّة القنا

فمال بالرّكب الى ذى حسم

و جائه الحرّ فكان الملتقى

قابلهم بخلقه السّامى كما

سقاهم من غبّ ذلك الظّما

و عندها اسمعهم خطابه

و اعلم الحرّ بما به اتى

اجابه الحرّ بلطف و غدى

كالعبد من مولاه يطلب الرّضا

صلى الحسين الظّهر فاتمّ به

الجيشان و الحرّ بمولاه اقتدى

و حين بالبيّضة حلّ و غدا

يخطب بالجمع و كلّهم صغى

فعندها نادوا جميعا انّنا

تكون يوم الملتقى لك الفدا

انت ابن بنت المصطفى و خير من

طاف ببيت الله و طوعا و سعى

و خامس الاشباه من قد وجبت

طاعته بامر جبّار السّماء

مزّوا جميعا بالعذيب و الرّدى

للّه يطوف بالخامس من آل العبا

ثمّ سرى و الحرّ يسرى جانبا

واتّفق الكلّ على هذا السرى

و صوت حاديه يدوى فى الفضا

و الكلّ للحادى و للرّجر صغى

يا ناقتى لا تذعرى بل شمّرى

للسّير فى ركب شقيق المجتبى

هذا الامام بن الامام من به

استقام هذا الدّين و الشّرك انمحى

يا مالك النّفع و للضّرّ معا

ايد حسين السّبط خيره الملا

و اخذل يزيد الجور و العهر الّذى

اولده الشرك و غذاه الخنا

و مرّ بالاقساس لم يقل بها

و كان جل القسّ منه للرّدى

و مذ اتى عين الرّهيمة التقى

بالرّجل الكوفىّ فى راءد الضّحى

حتى اتى قصر بنى مقاتل

رآبه الجعفى ضاربا خبا

ناشده الحسين امرا فابى

و الفتح مع سبط النّبىّ ما هوى

و لم يفارقه الرّياحىّ الى

ان وقف الطّرف بسبط المصطفى

فضيّق الحرّ عليه قائلا

حطّ عصى التّرحال يابن المرتضى

فقال و رعنا ان نسير غلوة

فقال لا تنزل الاّ بالعرا

فسئل الحسين ما اسم هذه ال

ارض فقال القوم تدعى نينوى

اءغير ذا اسم لها قالوا بلى

العقر فاستعوذ من كلّ بلا

قال اجل فهل تسمّى غير ذا

قالوا بلى هذى تسمّى كربلا

و ههنا تشبّ نيران الوغى

و ههنا اءحبّتى تلقى الرّدى

قال انزلوا هنا ارى مجدّلا

و هيهنا ينهب رحلى و الخبا

هم المغاوير اذا حمّ القضا

هم المصاليت اذا اشتدّ الوغى

ضمنا از برادر ارجمند و بسيار عزيزمان فاضل و اديب گرانمايه حجة الاسلام جناب آقاى عليرضا رازينى كه اين قصيده را بنظم فارسى سليس و زيبا در آورده و ما را از ترجمه بى نياز فرمودند صميمانه تشكر مى كنيم:

چون حسين از مكه با صد اشتياق

شد روان با دوستان سوى عراق

برگذشت آن سرور از هر رهگذر

سنگ راهش شد بر انجم مفتخر

بوستان ابن عامر در رهش

افتخار اولين منزلگهش

رشته جمله علايق را گسست

بند احرام خود از تنعيم بست

همچنان ياران به دنبالش روان

كرد منزل در صفحاح آن كاروان

بعد از آن با خون دل با سوز و آه

گشت وادى عقيقش جايگاه

ذات عرقش با جبال سربلند

گشت منزلگاه بر آن ارجمند

غمره و مسلح افيعه ( افيعيه) هر سه را

بى توقف كرد پشت سر رها

معدنى با نام ابناء سليم

گشت منزلگاه آن وفد كريم

بر عُمَق بگذشت آن سالار دين

جمله ياران به گردش چون نگين

آمدند آن ساقيان سلسبيل

تشنگان دجله بر ماء التسليل

منزل بعدى مغيثه نام داشت

بعد از آنجا پاى در نقره گذاشت

قيس پيك رهبران راه هدى

گشت در حاجر ز همراهان جدا

در سُميراء برگزيد آنكه مكان

سوى توز و فيد ز آنجا شد روان

راه ياران تا به اجْفَر گشت طى

سرزمين سبز و منزلگاه طى

در خزيميه چو آن سرور رسيد

يكشب و يك روز آنجا رميد

مرگشان را زينب از هاتف شنفت

ماجرا را با برادر باز گفت

در مكان ديگرى نامش زرود

كاروان كربلا آمد فرود

چون امام حق بدان منزل رسيد

ماجراى قتل مسلم را شنيد

دود آهش شعله زد تا آسمان

سيل اشك از ديدگانش شد روان

ثعلبيه بود و بعد از آن بطان

جايگاه آن شتابان كاروان

در شقوق آن سيد آزاد مرد

ماجراى كوفه را دريافت كرد

در زباله قصه درد آورى

گشت واصل ماجراى ديگرى

اين خبر را سرور خوبان شنيد

پيك او فرزند يقطر شد شهيد

كاروان زاده خير البشر

گشت اندر قاع و عقبه مستقر

كوه صحرا را همى پيمود زود

واقصه منزلگه بعديش بود

بعد از آنجا پاى در قرعا گذاشت

منزل بعدى مغيثه نام داشت

بر شراف آن اشرف عالم رسيد

خيمه مجد و شرافت بر كشيد

گفت برگيريد آب اى دوستان

هم به مركبها دهيد آب روان

گشت ناگه منزلى ديگر عيان

نخلها پيدا شد از نوك سنان

لاجرم اينك عيان شد ذى حسم

پيش پاى زاده خيرالامم

حر در اينجا راه بر احرار بست

صحبت اهل طريقت را شكست

اندر آن برخورد، آن قوم لئيم

روبرو گشتند با خلق عظيم

پس حسين آن تشنگان را آب داد

پرده از اهداف سير خود گشاد

چون غلامى حر ستاده در برش

با ادب دادى جواب سرورش

بر نماز ظهر چون آن مقتدا

بست قامت جمله كردند اقتدا

كاروان تا بيضه پيمودند راه

جمله را سوى حسين گوش و نگاه

باز فرزند على لب باز كرد

بازگو با محرمانش راز كرد

گفتنش اى پور دخت مصطفى

جان مادر مقدمت بادا فدا

بهترين پروانه شمع حرم

اى صفا و مروه از تو محترم

اى جهانى را تو پنجم رهنما

طاعتت با امر حق واجب به ما

جمله ياران به گرد آن حبيب

بار بگشودند آنگه در عذيب

همچنان آنكاروان بودى روان

سوى مقصد با حدى ساربان

اشتر من ترس بر دل ناروا است

راكبت اينكه شقيق مجتبى است

اين حسين است و امام بن الامام

كفر از او نابود و دين از او تمام

اى خداى مالك هر نفع و ضرّ

ياورى كن اى خداى دادگر

خوار كن يا رب يزيد بى حيا

خورده اندر دامن فحشا غذا

راه او آنگه به اقساس اوفتاد

با شتاب آن را پشت سرنهاد

منزل عين الرّهيمه چون رسيد

مرد كوفى را به وقت ظهر ديد

قصر ابنا مقاتل بعد از آن

گشت منزلگاه بر آن كاروان

اى دريغا اندر اين منزل به او

شد عبيد الله جعفى روبرو

داد پندش ليك بى حاصل فتاد

داد سوگندش ولى سودش نداد

لحظه اى ننمود حرّ او را رها

بست ره بر روى سبط مصطفى

گفت بگذاريد تا بهر نزول

جاى امنى يابد اين آل رسول

داد پاسخ حر به آن خيرالانام

در بيابان بايدت كردن مقام

پس حسين پرسيد اين صحرا كجاست

پاسخش دادند نامش نينوا است

چون شنيد عقر است نام ديگرش

استعاذت كرد سوى داورش

نام ديگر غير عقر و نينوا

هست اينجا را به نام كربلا

آرى اينجا سرزمين كربلاست

بار بگشائيد كاينجا آشنا است

بار بگشائيد پايان ره است

سالكان را آخرين منزلگه است

نى خطا شد آخرين منزل نبود

اشتران را پاى اندر گل نبود

گرچه سيرش ظاهرا در خاك بود

باطنا چون شمس بر افلاك بود

كشتى قلبش بدون اضطراب

بود هر دم در دنوّ و اقتراب

اندر اين معراج آن با عزّ و جاه

كس نداند تا كجا پيمود راه

جمله همراهان بخون كردند رنگ

دامن و سجاده خود بى درنگ

قافله سالارشان نبود

بى خبر از راه و از منزل نبود

عالمى را سوى حق شد رهنمون

گفت چون: انّا اليه راجعون

امام حسين مورد تعقيب مأمورين يزيد قرار مى گيرد

امامعليه‌السلام وقتى از مكه خارج شد امير الحاج عمروبن سعيدبن عاص انديشيد كه با خروج حسين از مكه اجراى دستور يزيد در رابطه با ترور حسينعليه‌السلام خنثى مى گردد و زمينه منتفى مى شود از اينرو برادرش يحيى بن سعيد را با سپاهيانى به تعقيب امام فرستاد كه حضرت را به مكه باز گرداند و چون دو گروه به يكديگر تلاقى نمودند مأمورين يحيى سعى در بازگرداندن امام و ياران آن حضرت داشتند و امام و ياران او از بازگشتن به مكه امتناع نمودند و برخورد شديدى بين دو گروه با تازيانه صورت گرفت ليك هيچ يك دست به شمشير و سلاح نبردند، و به امامعليه‌السلام گفتند: از خدا بترس و خروج مكن و بين امت اختلاف و تفرقه مينداز.

امامعليه‌السلام فرمود:( لى عملى و لكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و اءنا برى ء ممّا تعملون ) يعنى عمل و كار مرا از من مؤ اخذه مى كنند و كار شما را از شما، شما از كار من بيزاريد و من هم از عمل شما بيزارم.

و چون درگيرى با حسينعليه‌السلام با وجود حجاج و زوار زياد خانه خدا آسان نبود، لذا فرستادگان بيش از اين سختگيرى نكردند و مراجعت نمودند.(130)

مصادره هداياى يمن

امام حسينعليه‌السلام هنگامى كه به تنعيم رسيد شتران چندى ديد كه حامل هدايائى از سوى بجير بن ريسان حميرى عامل يمن براى يزيد بن معاويه مى باشد، امامعليه‌السلام آن اموال را تصرف نمود زيرا تعلق به مسلمانان داشت و بيت المال مسلمين بود و امام پيشواى راستين مسلمانان و مرجع امور آنها است نه يزيد بن معاويه كه بناحق مقام خلافت را غصب كرده و اگر اموال بدست يزيد مى رسيد مصرف قمار و شراب مى شد، اما پس از تصرف اموال به حاملين هدايا و شتربانان فرمود: هر يك از شما كه مايل است با ما باشد همراه ما به عراق بيايد تمام كرايه را به او خواهم پرداخت و هركس ميل به همراهى ندارد و مى خواهد برگردد كرايه تا اينجا را دريافت نمايد، پس بعضى موافقت كردند و با امام بطرف عراق حركت نمودند و برخى كه ميل به بازگشت داشتند كرايه خود را دريافت و مراجعت نمودند.(131)

گفتگوى فرزدق شاعر با امامعليه‌السلام

امام حسينعليه‌السلام در صفاح با فرزدق شاعر معروف برخورد نمود فرزدق مى گويد: در سال 60 مادرم را به حج مى بردم موقعى كه وارد حرم شدم ديدم قافله اى از حرم خارج مى شود پرسيدم اين قافله كيست؟ گفتند از حسين بن علىعليه‌السلام است پيش رفتم و بر او سلام كردم و گفتم خدا به درخواست و آرزويت آنچنان كه دوست دارى جامه عمل بپوشاند پدر و مادرم به فدايت اى پسر رسول خدا چرا با اين سرعت از حج برگشتى؟

فرمود: اگر شتاب نمى كردم مرا دستگير مى كردند، از كجا مى آئى؟

گفتم: از كوفه

فرمود: از مردم كوفه چه خبر؟

گفتم:( على الخبير سقطت قلوب النّاس معك و اسيافهم عليك و القضاء ينزل من السّماء و اللّه يفعل ما يشاء ) .

«از شخص مطلعى پرسش فرموديد، دلهاى مردم با تو است اما شمشيرهايشان عليه تو و مقدرات الهى از آسمان نازل مى گردد و خدا هرچه بخواهد مى كند. »

فرمود: راست گفتى كار دست خداست چه قبل و چه بعد و هر روز قضا نازل مى شود اگر مقدرات الهى موافق خواسته ما بود او را سپاس مى گوئيم و اگر برخلاف خواسته ما شد به آنكه نيت او حق است و تقوى پيشه كند ضرر نمى رساند.

سپس درباره نذورات و مناسك حج مسائلى را از امام پرسيدم و مرا آگاه ساخت و مركبش را به حركت درآورد و خداحافظى نمود.(132)

حسين و بشربن غالب

امامعليه‌السلام به راه خود ادامه داد تا به وادى عقيق رسيد و در ذات عرق نزول اجلال فرمود، مردى از قبيله بنى اسد بنام بشر بن غالب كه از عراق مى آمد بخدمت امام شرفياب شد، امام از مردم خبر گرفت.

بشر گفت:( خلّفت القلوب معك و السّيوف مع بنى اميّة ) .

«آنها را پشت سر گذاشتم در حاليكه دلهايشان با تو بود و شمشيرهايشان با بنى اميه. »

امام فرمود: راست گفتى برادر اسدى خدا هر چه بخواهد مى كند و به آنچه كه اراده اش تعلق پذيرد حكم مى كند.(133)

قيس بن مسهر صيداوى

السّلام على قيس بن مسهر الصّيداوى

قيس فرزند مسهر فرزند خالد صيداوى تيره اى از قبيله بنى اسد است، او مردى شجاع و از مخلصين دوستان اهل بيت و رسول خدا است، او دومين قاصدى بود كه نامه هاى مردم كوفه را در مكه به حسينعليه‌السلام رسانيد. گفته شده كه متجاوز از پنجاه نامه از مردم كوفه را به حسينعليه‌السلام رسانيد.

قيس يكى از كسانى است كه حسينعليه‌السلام او را همراه مسلم به كوفه اعزام فرمود، و همچنين پس از آنكه راه را گم كردند و راهنمايانشان كشته شدند مسلم بن عقيل نامه استعفاء را توسط قيس براى امام حسينعليه‌السلام فرستاد، و حسينعليه‌السلام نيز جواب رد و عدم قبول آنرا بوسيله قيس براى مسلم فرستاد و هم چنين نامه مسلم به حسين و اخبار از بيعت هيجده هزار نفرى او دعوت به كوفه را قيس خدمت حضرت برد.(134)

نامه امام حسينعليه‌السلام به مردم كوفه

امام حسينعليه‌السلام در مسير كوفه به حاجر از بطن الرمه نامه اى به شيعيان كوفه نوشت و بوسيله قيس بن مسهر ارسال داشت مضمون نامه چنين است: بنام خداوند بخشنده و مهربان از حسين بن على به برادران مؤمن و مسلمان، سلام بر شما و سپاس خدائى را كه جز او خدائى نيست اما بعد نامه مسلم بن عقيل كه حاكى از اتحاد و اتفاق و اجتماع رأی شما بر يارى ما و گرفتن حق ما بود به من رسيد از خدا براى شما پاداش بزرگ مسئلت مى نمائيم، من روز هشتم ذيحجه از مكه خارج و به سوى شما مى آيم با رسيدن فرستاده ام نزد شما كار خود را پنهان داريد و در پيشرفت آن سرعت و جديت نمائيد كه انشاءالله همين روزها به شما ملحق مى شوم، سلام و رحمت و بركت خدا بر شما باد.

امامعليه‌السلام قبل از آگاهى از شهادت مسلم اين نامه را نوشته بود و مسلم نيز 27 روز قبل از شهادتش به امام حسينعليه‌السلام نامه نگاشته و از اتحاد و اتفاق مردم كوفه و بيعت آنان سخن گفته بود.(135)

كياست قيس بن مسهر صيداوى

قيس با عجله و شتاب بسوى كوفه حركت كرد و شب و روز راه مى رفت تا به قادسيه رسيد چون ابن زياد از حركت امام حسينعليه‌السلام بسوى عراق باخبر شد به حصين بن نمير رئيس پليس دستور داد تا راه را بر حسينعليه‌السلام ببندد و حصين با نگهبانان بسيار در قادسيه فرود آمد و كليه راهها را مسدود كرد، وقتى قيس به قادسيه رسيد، حصين در صدد بازرسى بدنى او برآمد و قيس نامه امام را پاره كرد تا بدست دشمن نيفتد لذا او را دستگير نموده و دست بسته نزد ابن زياد بردند.

ابن زياد: كيستى؟

من از شيعيان اميرالمؤمنين حسين بن على مى باشم.

چرا نامه را پاره كردى؟

براى آنكه از مضمون آن اطلاع پيدا نكنى.

نامه از كى بود و براى چه كسانى نوشته شده بود؟

نامه از امام حسين بود و براى گروهى از اهل كوفه نوشته بود كه اسامى آنها را نمى دانم ابن زياد خشمگين شد و گفت: بخدا قسم ترا رها نمى كنم تا كسانى را كه نامه بنام آنها است معرفى كنى يا به منبر بروى و حسين بن على و پدرش و برادرش را دشنام گوئى در غير اين صورت ترا قطعه قطعه خواهم كرد!

ترا از نامهاى آنها مطلع نخواهم ساخت ولى در مورد سب حسين و پدر و برادرش آنچه گفتى خواهم كرد.

ابن زياد اعلان كرد مردم در مسجد اجتماع كنند تا گفتار قيس را عليه حسين و خاندانش بشنوند.(136)

شهامت و شهادت قيس

مردم در مسجد اجتماع كردند و قيس بر فراز منبر شد و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر پيامبر اسلام از على و حسن و حسينعليهم‌السلام تعريف و تمجيد فراوان نمود و بر ابن زياد و پدرش و طواغيت بنى اميه لعنت فرستاد سپس گفت:

( ايها النّاس انّ هذا الحسين بن علىّ خير خلق اللّه ابن فاطمة بنت رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله اءنا رسوله اليكم و قد خلّفته بالحاجر فاجيبوه ) .

«مردم اين حسين پسر على بهترين مخلوق خدا و پسر فاطمه دختر رسول اللّه است كه مرا بسوى شما فرستاده و در حاجر از او جدا شده ام پس او را اجابت كنيد. »

ابن زياد دستور داد قيس را گرفتند و بالاى قصر حكومتى بردند از پشت بام بزير انداختند و شهيدش كردند.(137)

وقتى خبر شهادت قيس به امامعليه‌السلام رسيد آن چنان اندوهناك شد كه نتوانست جلو ريزش اشك چشمانش را بگيرد و پس از استرجاع آيه شريفه:

( فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا. )

را تلاوت كرد و فرمود:

( اللّهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما عندك و اجمع بيننا و ايّاهم مستقرّ رحمتك انّك على كلّ شى ء قدير. )

«بار خدايا براى ما و شيعيان ما مقام و منزلت بزرگى نزد خود قرار ده و بين ما و دوستان ما در مقر رحمت خود جمع فرما كه تو بر همه چيز قادرى.(138) »

حسينعليه‌السلام و عبدالله بن مطيع

حسينعليه‌السلام در مسير بسوى كوفه در فاصله بين منزل حاجر و سميراء با عبدالله بن مطيع عدوى كه در آنجا منزل كرده بود برخورد نمود، عبدالله كه امام را ديد به استقبالش شتافت و حضرت را در برگرفت و از مركب پياده نمود و عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا به اين ديار قدم نهادى؟

امام فرمود: پس از مرگ معاويه چنانكه مى دانى اهل عراق براى من نوشته اند و مرا بسوى خود خوانده اند.

عبدالله گفت: ترا بخدا حرمت اسلام و قريش و حرمت عرب را كه بتو بستگى دارد نگهدار كه هتك حركت قريش و عرب و در نتيجه هتك حرمت اسلام است اگر آنچه را كه در دست بنى اميه است (حكومت و خلافت) طلب كنى ترا مى كشند و چون تو كشته شوى به احدى رحم نخواهند كرد و احترام اسلام و قريش و عرب از بين مى رود پس اين كار را مكن و به كوفه مرو و جانت را بخطر مينداز. به دستور ابن زياد راههائى كه به كوفه و شام و بصره منتهى مى شود از واقصه مسدود كرده و نمى گذارند كسى وارد يا خارج شود تا اخبار كوفه انتشار نيابد.(139)

زهير بن قين حسينى مى شود

زهير بن قين بجلى از طرفداران پر و پا قرص عثمان بود و در آن سال به حج مشرف شده و به هنگام مراجعت مسير او و امام حسينعليه‌السلام يكى بود و در نتيجه امام در منزل زرود با زهير بن قين برخورد كرد و چنانكه گروهى از قبيله فزاره و بجيله كه با زهير بودند حكايت نموده اند: نزد ما چيزى بدتر و مغبوض تر از آن نبود كه در يك مكان با حسين منزل نمائيم هرگاه حسين در محلى منزل مى كرد ما حركت مى كرديم و هر وقت او حركت مى نمود ما توقف مى كرديم تا در يكى از منازل كه حسين فرود آمده بود ما هم ناگزير شديم كه فرود آئيم و لذا حسين در يكطرف منزل كرده بود و ما در طرف ديگر و هنگاميكه مشغول غذا خوردن بوديم فرستاده حسين بر ما وارد شد و سلام كرد و به زهير گفت: يا زهير اباعبدالله ترا مى طلبد لقمه ها از دستها افتاد مجلس در سكوت عجيبى فرو رفت و هيچكس جواب فرستاده حسين را نمى داد همسر زهير كه دلهم نام داشت گفت: سبحان الله پسر پيغمبر ترا مى خواهد و به سوى او نمى روى برو ببين چه مى گويد.

زهير با ناراحتى تمام برخاست و نزد حسين رفت اما ديرى نپائيد كه با چهره گشاده و خوشحال برگشت و دستور داد چادرهايش را در كنار خيمه هاى امام نصب نمودند و به همسرش گفت: ترا از قيد زوجيت خود رها نمودم برو نزد كسانت كه دوست ندارم بخاطر من بزحمت بيفتى بلكه خير و خوبى ترا طالبم زيرا من تصميم گرفته ام كه از حسين جدا نشوم تا روح و جانم را فداى او كنم.

(آرى من حسينى شده ام!)

سپس اموالى به او داد و او را به عموزادگانش سپرد كه به كسانش برسانند همسر زهير گريه كنان ضمن وداع با شوهرش گفت: خدا ترا خير دهد از تو تقاضامندم كه در روز قيامت نزد جد حسينعليه‌السلام از من ياد كنى.

زهير به ياران و همراهان خود گفت: هر كه دوست دارد با من باشد بيايد والا اين آخرين ملاقات من است با شما و ضمنا حديثى را كه از سلمان فارسى شنيده ام به شما مى گويم:

ما در بلنجر(140) كه يكى از شهرهاى خزر است مشغول جنگ بوديم و خدا آن شهر را بدست ما فتح كرد و غنائم زيادى بدست آورديم و خوشحال شديم پس سلمان فارسى بما گفت: وقتى سيد جوانان آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را درك نموديد و در معيت ايشان به كارزار پرداختيد از غنائمى كه امروز نصيب شما شده خوشحال تر خواهيد بود آنگاه زهير با ياران و بستگان خود وداع نمود و ملتزم ركاب حسينى شد تا در روز عاشورا به شهادت رسيد.(141)

زينب در خزيميّه

امامعليه‌السلام از آن منزل حركت فرمود تا به خزيميّه رسيد و يك شب و روز در خزيميه توقف فرمود چون صبح شد زينب سلام الله عليها خدمت برادر آمد و عرض كرد: برادرم! آنچه در شب شنيدم برايت بگويم؟ حضرت فرمود چيست؟ عرض كرد: براى حاجتى از خيمه بيرون آمدم هاتفى را شنيدم كه مى گفت:

الايا عين قاحتفلى بجهد

و من يبكى على الشّهداء بعدى

على قوم تسوقهم المنايا

بمقدار الى انجاز وعدى

«اى چشم با شتاب مجلس عزا برپا كن زيرا چه كسى بعد از من بر شهدا گريه مى كند گريه بر قومى كه مرگ آنها را به محل مقدرشان مى راند. »

حسينعليه‌السلام فرمود: خواهرم( كلّ ما قضى اللّه فهو كائن ) «هر چه بخواهد انجام مى گيرد.(142) »

گفتگو با اباهره ازدى

امام پس از يك شبانه روز استراحت در خزيميه از آنجا حركت نمود تا وارد ثعلبيه شد و شب را در آنجا به صبح رسانيد و چون روز بالا آمد مردى از اهل كوفه كه كنيه اش اباهره ازدى بود به حضور امام شرفياب شد و پس از سلام عرض كرد: فرزند رسول خدا چه چيز ترا وا داشت كه از حرم خدا و حرم جدت خارج شوى؟

( فقال الحسين عليه‌السلام ويحك يا اباهرّة انّ بنى اميّة اخذو امالى فصبرت و شتموا عرضى فصبرت و طلبوا دمى فهربت و ايم اللّه لتقتلنى الفئة الباغية و ليلبسهم الله ذلاّ شاملا و سيفا قاطعا و ليسلّطنّ الله عليهم من يذلّهم حتىّ يكونوا اءذلّ من قوم سباء اذا ملكتهم امراءة فحكمت فى اموالهم و دمائهم ) .

واى بر تو اباهره، بنى اميه مالم را تصرف نمودند صبر كردم، مرا ناسزا گفتند شكيبائى پيشه نمودم، اينكه مى خواهند خون مرا بريزند پس ناچار به فرار شدم، بخدا سوگند وقتى گروه ستمكار مرا بكشند خدا مردم را بر آنان مسلط گرداند و آنچنان ذليل و خوار شوند كه پست تر از مردم سباء گردند آن موقع كه زنى پادشاه آنان شد و بر جان و مالشان حكومت داشت.(143)

وصول خبر شهادت مسلم و هانى به امام

عبدالله بن سليم اسدى و منذربن مشعل اسدى روايت مى كنند كه: پس از اعمال حج كوشش ما بر اين بود كه خود را به حسين برسانيم تا ببينيم عاقبت كارش بكجا مى انجامد و لذا با سرعت هر چه تمامتر حركت كرده تا به زرود (نزديكى ثعلبيه) رسيديم، مشاهده نموديم كه مردى از كوفه مى آيد و چون امام حسين را ديد راه خود را كج كرد، امام توقف نمود مثل اينكه مى خواست از آن مرد چيزى بپرسد وقتى ديد راه خود را كج كرد امام حركت فرمود ما با خود گفتيم برويم از اين مرد اخبار كوفه را كسب كنيم لذا نزد او رفتيم و گفتيم از چه طايفه اى؟ پاسخ داد از قبيله بنى اسدم، گفتيم ما نيز از قبيله شمائيم و از كوفه و مردم آن پرسيديم، گفت از كوفه خارج نشدم مگر اينكه ديدم مسلم بن عقيل و هانى را كشته بودند و پاهايشان را بريسمان بسته و در بازار مى كشاندند.

سپس به حسينعليه‌السلام پيوستيم تا در ثعلبيه فرود آمد نزد او رفتيم و گفتيم خدايت رحمت كند خبرى داريم اگر ميل دارى آشكارا بگوئيم و اگر مى خواهى در پنهانى به عرض برسانيم.

امامعليه‌السلام نگاهى به ما و نگاهى به يارانش كرد و فرمود: من چيزى را از يارانم پنهان نمى كنم.

گفتيم: سوارى را كه ديروز شما او را ديديد بياد داريد؟

فرمود: آرى مى خواستم از او سئوال كنم.

عرض كرديم: ما آنچه را كه شما مى خواستيد بپرسيد سئوال كرديم و او مردى از ما است و صاحب نظر و عقل و راستگو است او گفت از كوفه خارج نشدم مگر آنكه ديدم مسلم و هانى را كشته اند و پاهاى آنها را گرفته و در بازار مى كشانند.

امام فرمود:( انّا لِلِّه و انّا الَيِه راجِعُون رَحْمَةُ اللّهِ عَليهُما ) و چند بار اين جمله را تكرار فرمود عرض كرديم: ترا به خدا جان خود و اهل بيتت را حفظ كن و از همين جا برگرد كه در كوفه يار و ياورى ندارى بلكه مى ترسيم بر عليه شما باشند امام به فرزندان عقيل نگريست و فرمود نظر شما چيست؟

گفتند: به خدا سوگند ما بر نمى گرديم تا اينكه انتقام خون مسلم را بگيريم و يا راه او را دنبال كنيم( فَاَقْبَل عَلَيْنا الحُسينُ عليه‌السلام وَ قالَ: لَا خَيرَ فى العَيْشِ بَعْدُ هؤ لِاء ) .

امام حسينعليه‌السلام به ما رو كرد و گفت: بعد از اينها خيرى در زندگى نيست آنگاه فهميديم كه امام از تصميم خود برنمى گردد، گفتيم خدا آنچه خير است برايت پيش آورد و او هم درباره ما دعا فرمود و براى كشته شدن مسلم گريست چندانكه اشكهايش سرازير شد و اين اشعار را زمزمه كرد:

سَاءَمْضى وَ بِالْمَوْتِ عارُ عَلى الْفَتى

اذا مانَوى حَقًّا وَ جاهَدَ مُسْلِما

فَانْ مِتُّ لَمْ انَدْم وَ انْ عِشْتُ لَم اَلُمْ

كَفى بِكَ عارا انْ تَذِلّ وَ تُزْغَمَا

«به راه خود ادامه مى دهيم و مرگ بر جوانمرد عار نيست هرگاه در مسير حق باشد و جهاد در راه خدا كند در حاليكه مسلمان است.

زيرا اگر كشته شدم پشيمان نيستم و اگر زنده بمانم مورد ملامت قرار نخواهم گرفت. »

ولى عار و ننگ وقتى است كه خوار گردى و بينى ات به خاك ماليده شود.»

و چون سحر فرا رسيد امام به جوانان و غلامان فرمود كه چهارپايان را آب دهيد و آب زياد با خود برداريد و سپس از آنجا كوچ نمودند تا به زباله رسيدند.(144)

حسينعليه‌السلام و دختر مسلم

چنانكه گذشت مسلم بن عقيل داماد اميرمؤمنانعليه‌السلام و همسر دخترش بنام رقيه است كه عبدالله بن مسلم يكى از شهداى كربلا از دختر اميرمؤمنانعليه‌السلام است از تواريخ بر مى آيد كه مسلم از رقيه داراى دخترى نيز بوده كه در مسير مكه و كربلا همراه امام حسينعليه‌السلام بود، و در منزل ثعلبيه پس از آنكه شهادت خبر مسلم را شنيد به خيمه زنان تشريف برد، دختر كوچك مسلم را طلبيد و روى زانوى محبت نشانيد و دست يتيم نوازى بر سر طفل مى كشيد و او را نوازش مى فرمود.

دختر مسلم احساس كرد كه اين نوازش مانند هميشه نيست مثل اينكه يتيم شده است! دختر پرسيد: پدرم چه شده؟ امام فرمود: يا بُنَيَة انَاَ اَبُوك، دخترم من پدر توام اشك حضرت سرازير شد، دختر مسلم گريان شد، زنان حرم با گريه حسين و يتيمى دختر مسلم گريستند و ماتم برپا كردند.(145)

شهادت عبدالله بن يقطر برادر رضاعى امامعليه‌السلام

امام حسينعليه‌السلام برادر رضاعى داشت بنام عبدالله بن يقطر و بعضى گفته اند كه او برادر رضاعى نبوده منتها چون مادرش حضانت امام حسينعليه‌السلام را به عهده داشته از اين لحاظ او را برادر رضاعى امام مى گفتند، به هر صورت به روايت طبرى امام حسينعليه‌السلام عبدالله بن يقطر را به سوى مسلم بن عقيل فرستاد هنگامى كه مسلم به شهادت رسيده بود، عبدالله در قادسيه گرفتار مأمورين حصين شد، سپاهيان حصين او را دستگير و نزد ابن زياد بردند، عبيدالله بن زياد او را گفت به منبر برو و دروغگوى پسر دروغگو را لعنت كن تا آنگاه ببينم نظرم درباره ات چيست عبدالله برفراز منبر شد و مردم را از آمدن امام حسين با خبر ساخت و عبيدالله و پدرش زياد را لعن نمود.

به دستور ابن زياد او را به بام قصر حكومتى بردند و از آنجا به زير انداختند كه استخوانهايش در هم شكست و هنوز رمقى داشت كه عبدالملك بن عمير لخمى او را ذبح نمود (سرش را بريد) از او ايراد گرفتند عبدالملك گفت: خواستم راحتش كنم، و بعضى گفته اند شخصى كه شبيه عبدالملك بن عمير بوده او را شهيد كرد نه شخص عبدالملك.(146)

دنياپرستان از اطراف امام پراكنده شدند

حسينعليه‌السلام در منزل زباله بود كه خبر شهادت عبدالله بن يقطر به او رسيد، امام اصحاب و ياران را جمع نمود و نامه اى را بيرون آورد و براى آنان قرائت نمود بدين شرح:

( بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فانه قد اءتانى خبر فظيع قتل مسلم بن عقيل و هانى بن عروة و عند الله بن يقطر و قد خذلنا شيعتنا فمن احب منكم الا نصراف فلينصرف فى غير حرج ليس عليه دمامُ ) .

بنام خداوند بخشنده مهربان اما بعد خبر دردناك شهادت مسلم و هانى و عبدالله به من رسيده و شيعيانمان ما را رها ساختند، پس هر كه دوست دارد برگردد بر او حرجى نيست كه من بيعتم را از او برداشتم.