آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت0%

آنچه در کربلا گذشت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده: آیت الله محمد علی عالمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 24061
دانلود: 4430

توضیحات:

آنچه در کربلا گذشت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24061 / دانلود: 4430
اندازه اندازه اندازه
آنچه در کربلا گذشت

آنچه در کربلا گذشت

نویسنده:
فارسی

امام در بالين حر

وقتى حر بر زمين قرار گرفت اصحاب ابى عبدالله او را به خيمه گاه آوردند در حاليكه رمقى به تن داشت امام حسينعليه‌السلام بر بالينش آمد و خون از چهره نورانى حر پاك كرد و فرمود:( انت كما سمّتك امّك الحرّ، حرّفى الدّنيا و سعيد فى الاخرة. )

«تو آزاد مردى چنانكه مادرت ترا حر ناميد، تو در دنيا آزاد مرد بودى و در آخرت هم سعادتمندى. »

بعضى از ياران ابى عبدالله در روز عاشورا براى حر اين چنين مرثيه مى خواندند.

لنعم الحرّ حرّ بنى رياح

شبور عند مشتبك الرماح

و نعم الحرّ اذنادى حسينا

و جاد بنفسه عند الصّباح

1 - «چه خوب آزاد مرد است حر فرزند رياح هنگاميكه تيرها مانند باران مى باريد و او صبور و پايدار بود. »

2 - «چه خوب آزاد مردى است هنگامى كه خود را فداى حسين نمود و اول صبح جان خود را در طبق اخلاص نهاده تسليم كرد. »

بستگان حر از ابن سعد تقاضا كردند كه بدن حر را تحويل آنان بدهد تا دفن نمايند عمر سعد هم پذيرفت لذا بدن او را در محلى كه فعلا بقعه و بارگاه دارد دفن كردند و سر او را هم از بدن جدا نكردند.(229)

شاه اسماعيل و نبش قبر حر

مرحوم سيد نعمت الله جزايرى در كتاب انوارالنعمانيه نقل كرده كه: شاه اسماعيل صفوى پس از تصرف عراق در سفرى كه به زيارت امام حسينعليه‌السلام مشرف گرديده بود درباره حر به اقوال مختلف برخورد نمود كه بعضى او را مرتد و توبه اش را مقبول ندانسته و برخى معتقد بودند كه امام از او راضى شده و فرموده كه خدا توبه ات را پذيرفته است.

شاه اسماعيل گفت اينك امتحان مى كنيم اگر توبه اش پذيرفته شده باشد جسدش سالم خواهد بود و اگر قبول نشده باشد جسدش فاسد شده است زيرا از ائمه معصومين به ما رسيده است كه جسد مؤمن بخصوص شهيد فاسد نمى شود، لذا دستور نبش قبر داد و چون قبر را شكافتند و خاكها را از روى جسد برداشتند بدن حر را سالم ديدند و مشاهده كردند دستمالى را كه امام حسينعليه‌السلام در روز عاشورا بر سر حر بسته باقى است شاه اسماعيل گفت: اين دستمال را كه دست مبارك امام حسين به آن رسيده است باز كنيد تا براى تبرك داشته باشم، دستمال را باز كردند خون تازه از سر حر جارى شد، دستمال ديگرى بستند خون بند نيامد، دستمال دوم و سوم بستند جريان خون قطع نشد به شاه اسماعيل گفتند: اين دستمال جايزه اى است كه امام حسينعليه‌السلام به حر اعطا نموده است تا همان دستمال بسته نشود خون قطع نمى گردد ناگزير همان دستمال را بر سر حر بستند و خون بند آمد، و شاه اسماعيل دستور داد براى قبر حر بقعه و بارگاهى بسازند و خادمى هم براى آنجا تعيين نمود. معلوم مى شود تا آن زمان قبر حر فاقد گنبد و بارگاه بوده است.(230)

مسلم بن عوسجه

( السّلام على مسلم بن عوسجه الاسدى القائل للحسين و قد اذن له فى الانصراف: انحن و نخلى عنك و بم نعتذر عند الله من اداء حقك، لا و الله حتّى اكسر فى صدورهم رمحى هذا و اضربهم بسيفى ما ثبت قائمه فى يدى، و لا افارقك و لو لم يكن معى سلاح اقاتلهم به لقذفتهم بالحجارة و لم افارقك حتّى اموت معك.

و كنت اوّل من شرى نفسه و اول شهيد شهد للّه و قضى نحبه ففزت و ربّ الكعبة شكر اللّه استقدامك و مواساتك امامك اذمشى اليك و انت صريح فقال: يرحمك اللّه يا مسلم بن عوسجة و قراءفمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلّوا تبديلا لعن اللّه المشتركين فى قتلك عبدالله الضّيابى و عبدالله بن خشكارة البجّلى و مسلم بن عبدالله الضّبابى. )

«سلام بر مسلم بن عوسجه اسدى آنكه به حسين گفت هنگاميكه به او اجازه بازگشت به وطن داد، آيا دست از تو برداريم پس با چه عذرى در پيشگاه خدا عذر آوريم كه حق ترا رعايت نكرديم، نه بخدا قسم برنمى گردم تا آنكه آنقدر نيزه ام را در سينه دشمنان فرو كنم كه بشكند و آنگاه با شمشير با دشمنان بجنگم تا دسته شمشير از دستم بيفتد و اگر هيچ سلاحى نداشته باشم از تو جدا نمى شوم بلكه با سنگ با دشمنان شما خواهم جنگيد تا در ركاب شما بميرم.

و تو اولين كسى بودى كه با خدا معامله كرد و اولين شهيدى كه در راه خدا به شهادت رسيد و به عهد خود وفا كرد، به پروردگار كعبه سعادتمند شدى خدا اقدامات و مواسات ترا با امامت تشكر و تقدير مى كند، هنگاميكه حسين در بالينت آمد و فرمود: خدا ترا رحمت كند و آيه فمنهم من قضى نحبه... را خواند.

خدا لعنت كند كسانى را كه در قتل تو شركت كردند، عبدالله ضبابى و عبدالله بن خشكاره، و مسلم بن عبدالله ضبابى.(231) »

نكته: در زيارت ناحيه؟

نكته: در زيارت ناحيه براى هيچيك از شهداء مانند مسلم بن عوسجه تجليل و تقدير نشده است.

مسلم بن عوسجه در مقام اخذ بيعت از مردم

مسلم بن عوسجه مردى شريف و از عباد و زهاد عصر خود بود و پيوسته در پاى ستونى در مسجد كوفه به نماز و عبادت پروردگار مشغول و در عين حال از شجاعان نامى روزگار و از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و در جنگهاى اسلامى از نامداران بشمار مى آمد.

وى براى امام حسين نامه نوشت و او را دعوت كرد و بر عهد و ميثاق خود باقى بود موقعيكه مسلم بن عقيل نماينده امام حسينعليه‌السلام وارد كوفه شد مسلم بن عوسجه به وكالت از طرف مسلم بن عقيل براى امام از مردم بيعت مى گرفت و اسلحه خريدارى مى نمود و امور مالى نماينده امام را به عهده داشت، و هنگام ورود ابن زياد به كوفه و قيام مسلم بن عقيل يكى از فرماندهان سپاه، مسلم بن عوسجه است كه بر قبيله مذحج گماشته شد، وى پس از شهادت مسلم بن عقيل و اطلاع از حركت امام حسين بجانب عراق، از كوفه خارج شد و به اتفاق حبيب بن مظاهر به كربلا آمد و به سپاه حسينى پيوست.(232) داستان مسلم بن عوسجه در شب عاشورا را قبلا درج كرده ايم.

شهادت مسلم بن عوسجه

زمانيكه عمروبن حجاج با سپاهيانش از ميمنه سپاه عمر سعد بر ميسره سپاه امام كه زهير بن قين فرمانده اين قسمت بود حمله ور شدند و دو لشكر مدتى با يكديگر به نبرد سنگينى كه سابقه نداشت پرداختند مسلم بن عوسجه زخم و جراحات سنگينى برداشت و اين چنين رجز مى خواند:

ان تساءلوا عنّى فانّى ذولبد

و انّ بيتى فى ذرى بنى اسد

فمن بغانى حائد عن الرّشد

و كافر بدين جبّار صمد

1 - «اگر از من بپرسيد داراى شجاعت شيرم و اگر از نسبم سئوال كنيد از قبيله بنى اسدم. »

2 - «هر كه بر ما ستم كند از حق منحرف و به دين خداى صمد كافر است.»

و با شمشير بران بهر طرف حمله مى كرد تا اينكه مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمن بن ابى خشكاره به كمك يكديگر مسلم بن عوسجه را از پاى در آوردند، چون گرد و غبار حمله فرو نشست مسلم بن عوسجه را بر روى زمين افتاده ديدند.

امامعليه‌السلام به سرعت ببالين وى آمد و مسلم هنوز جان داشت.

امام فرمود خدا ترا رحمت كند و آيه فمنهم من قضى نحبه را تا آخر تلاوت نمود.(233)

در آخرين نفس سفارش رهبر

مسلم بن عوسجه لحظات آخر عمر خود را مى گذرانيد كه حبيب بن مظاهر همراه امامعليه‌السلام بر بالينش آمد و گفت: مرگ تو بر من گران است تو را به بهشت برين بشارت باد اگر نبود كه من هم پس از ساعتى به تو ملحق خواهم شد دوست داشتم كه به آنچه قصد انجام آنرا دارى به من وصيت كنى تا رعايت حق قرابت و دين را كرده باشم اما به يقين مى دانم كه لحظه ديگر منهم كشته خواهم شد و به تو ملحق مى گردم مسلم بن عوسجه با صداى نحيفى گفت: بل انا اوصيك بهذا.

خدا ترا بشارت به خير دهد من تو را وصيت مى كنم به اين مرد (اشاره به امام حسينعليه‌السلام نمود) كه تا جان در بدن دارى او را يارى نمائى.

حبيب بن مظاهر گفت: بخداى كعبه سوگند كه جز اين نكنم و ديدگانت را به انجام اين وصيت روشن گردانم، در اين هنگام مسلم بن عوسجه جان به جان آفرين تسليم نمود، ياران امام نعش او را برداشتند و در خيمه شهيدان گذاردند.(234)

كنيز مسلم در سوگ مولاى خود

مسلم بن عوسجه كه با اهل بيت به كربلا آمده بود پس از شهادت، كنيزش در بين دو لشكر آمد و به گريه و شيون پرداخت و فرياد وا سيداه يابن عوسجتاه برآورد.

لشكر عمر سعد كه شيون اين زن را شنيدند به وجد آمده و با افتخار گفتند: مسلم را كشتيم.

شبث بن ربعى كه از كوفه به اكراه به كربلا آمده بود و حاضر به جنگ با حسين نبود و همواره از فرمان ابن زياد سرپيچى مى كرد، رو به جمعيت نمود و گفت مادر به عزايتان بگريد، نفرات خود را مى كشيد و خود را براى حكومت ديگران ذليل و خوار مى سازيد، آيا با كشتن شخصيتى مانند مسلم بن عوسجه خوشحاليد، به خدائى كه به او ايمان آورده ام چه مواقف بزرگى از مسلم بن عوسجه به ياد دارم.

در جنگ آذربايجان قبل از آنكه سپاهيان آماده رزم شوند او شش نفر از كفار را به هلاكت رسانيد، باز هم از كشتن او خوشحاليد؟(235)

بيچارگى لشكر دشمن

عروة بن قيس كه يكى از فرماندهان سپاه عمر سعد بود، و اداره امور جنگ را به عهده داشت، مشاهده كرد كه مقاومت و پايدارى لشكر اندك حسينعليه‌السلام به حدى است كه نزديك است همه را نابود سازند، لذا نزد ابن سعد آمد و گفت: مگر نمى بينى كه لشكر ما از اين عده قليل چه مى كشند، دستور بده پيادگان و تيراندازان بر آنها حمله كنند.

عمر سعد به شبث بن ربعى دستور داد كه فرماندهى تيراندازان را به عهده بگيرد شبث گفت: سبحان الله بزرگ مصر و رئيس شهر را به فرماندهى تيراندازان مأمور مى كنى؟! مگر هيچ كسى غير از من نيست!

شبث مكرر چنين پاسخها به ابن سعد مى داد و مى گفت: خدا مردم كوفه را هرگز موفق به خير نخواهد كرد و آنها را به سوى رشد هدايت نمى كند زيرا ما به حمايت از آل اميه و آل سميه زناكار، بهترين مردم روى زمين را كشتيم چه گمراهى آشكار.

عمر بن سعد كه شبث بن ربعى ماءيوس شد حصين بن نمير را مأمور كرد كه با اسبان زره پوش و پانصد نفر از تيراندازان، سپاه حسين بن علىعليه‌السلام را تيرباران كنند.

اين جمعيت كثير اصحاب حسين را به تير بستند و همه اسبان از پاى درآمدند و ياران باقيمانده امامعليه‌السلام همگى پياده شدند، ليكن اينكار نه تنها آنان را سست نكرد بلكه مقاوم تر از پيش آماده مرگ شدند و در برابر دشمن حماسه آفريدند.(236)

گشودن جبهه دوم و آتش زدن خيمه گاه

عمر سعد كه مشاهده نمود حسينعليه‌السلام راه ورود و خروج خيمه گاه را مشخص كرده و فقط از يكسو امكان حمله دارد و اصحاب ابى عبدالله از همين سو مى جنگند قهرا زيادى جمعيت كوفه بى اثر است و ضايعات جنگ براى آنها بسيار، لذا انديشيد كه جبهه دومى تشكيل داده و با حمله به خيمه گاه و بريدن ستون خيمه ها و قطع طنابهاى خيام دو كار انجام دهد اولا عده اى را به اين سو مى كشاند و جنگيدن با باقيمانده جمعيت آسان است و ثانيا با خراب كردن خيمه حصار و سدى را كه اصحاب در پناه آن در امانند نابود خواهد شد از اينرو دستور داد جمعيتى به خيام حرم هجوم آورند و طنابهاى خيام كه بهم پيوسته و راه را بر آنان بسته بود بگشايند.

سپاهيان حضرت ابى عبدالله كمين كرده و افرادى را كه در مقام بريدن طنابها برآمدند مى كشتند.

ابن سعد كه اين كار را نيز بى نتيجه ديد دستور داد خيمه ها را آتش بزنند تا حمله بر آنان امكان پذير گردد.

اصحاب امام در مقام ممانعت برآمدند، حسينعليه‌السلام فرمود بگذاريد آتش بزنند كه آتش مانع هجوم آنان خواهد شد و چنين هم شد زيرا وقتى كه خيمه هائى را كه به عنوان حصار ايجاد شده بود و كسى در آنها سكونت نداشت بلكه با نى و هيزمهائى كه قبلا به همين منظور مهيا شده بود آتش زدند سد ديگرى بوجود آمد.(237)

نكته: حسينعليه‌السلام اينگونه تاكتيك هاى نظامى را در روز عاشورا زياد بكار برده است.

شمر و قصد آتش زدن خيمه هاى زنان

شمر تصميم گرفت خيمه مخصوص ابى عبدالله كه زنان حرم در آن منزل داشتند آتش بزند، نانجيب فرياد زد: آتش بياوريد تا خيمه ها را بسوزانم.

تاريخ درباره گذشتگان تا روز عاشورا از ارائه چنين حادثه اى ناتوان است و چنين واقعه اى را نسبت به گذشته به ياد ندارد، شمر خبيث اين تصميم خطرناك را گرفت.

زنان حرم كه صداى شمر را شنيدند ترسان و لرزان از خيمه ها بيرون ريختند و صداى گريه و شيون دختران رسول خدا بلند شد، صحنه آنچنان دلخراش بود كه هر كس آنرا مى ديد از غصه ذوب مى شد.

حسينعليه‌السلام صدا زد:( انت تحرق بيتى على اهلى؟ احرقك اللّه بالنّار. ) «مى خواهى خانه ام را بر سر زنان و اهل بيتم آتش بزنى خدا ترا به آتش جهنم بسوزاند. »

حميد بن مسلم كه صداى ضجه و شيون زنان را مشاهده كرد دلش به رحم آمد و گفت: شمر! اين كار شايسته نيست، كه در اين كار دو گناه بزرگ است: 1 - با آتش كه عذاب خدائى است مى خواهى عذاب كنى. 2 - زنان و بچه ها را كشتن همان كشتن مردان براى خشنود كردن اميرت كافى است شمر كه انتظار چنين انتقادى را نداشت پرسيد كيستى؟ حميد ترسيد كه از او نزد ابن زياد سعايت كند، گفت: خودم را معرفى نمى كنم شبث بن ربعى نزد شمر آمد و او را توبيخ كرد و از اين كار منع نمود بالاخره شمر برخلاف ميل باطنيش منصرف شد.

در اين هنگام زهير بن قين با ده نفر افراد تحت فرماندهى خود به شمر حمله كرده و او و همراهانش را مجبور به عقب نشينى نمودند.(238) (نكته: در كربلا بالاخره كسانى پيدا شدند كه شمر را از سوزاندن زنان و اطفال باز دارند اما در زمان ما كسى پيدا نمى شود صدام خبيث را از سوزانيدن زنان و كودكان بوسيله مواد شيميايى منع كند.)

ابو ثمامه صائدى

( السّلام على ابى ثمامة عمروبن عبدالله الصائدى. ) «سلام بر ابى ثمامه عمرو بن عبدالله صائدى. »

ابو ثمامه از بزرگان تابعين و از شجاعان عرب و از چهره هاى درخشان شيعه و از اصحاب و انصار امير مؤمنانعليه‌السلام شركت داشت و پس از امير مؤمنان با حسن بن علىعليهما‌السلام بود، و پس از مرگ معاويه براى حسينعليه‌السلام نامه نوشت و او را دعوت به كوفه نمود، هنگاميكه مسلم بن عقيل به كوفه آمد از طرف جناب مسلم مسئول خريد و جمع آورى اسلحه بود كه از شيعيان پول مى گرفت و سلاح مى خريد چون در شناخت اسلحه بصير بود.

و چون ابن زياد به كوفه آمد و هانى را دستگير كرد، ابو ثمامه يكى از فرماندهانى بود كه به فرمان مسلم بن عقيل دارالاماره را محاصره كردند و او فرمانده قبيله تميم و همدان بود.

پس از شكست انقلاب، ابو ثمامه مخفى گرديد، ابن زياد سخت مى كوشيد تا او را به دست آورد اما اثرى از او نيافت، و چون شنيد كه حسينعليه‌السلام بطرف كوفه مى آيد به استقبال حسين شتافت و در راه او و نافع بن هلال به امام پيوستند.

ابو ثمامه همان است كه كثير بن عبد الله شعبى را كه مردى جسور و تروريست بود اجازه نداد خدمت امام حسين برسد مگر آنكه سلاحش را زمين گذارد يا او دست بر قبضه شمشيرش نهد.

و همان است كه در روز عاشورا از نماز ياد كرد و حسين نماز خوف در ظهر عاشورا انجام داد.(239)

ابو ثمامه و نماز ظهر عاشورا

اصحاب ابى عبدالله كه همگى عاشقان الله اند و همانطوريكه به جهاد در راه خدا عشق مى ورزند به عبادت پروردگار خود نيز چنين اند روز عاشورا خورشيد به نصف النهار رسيد، مؤمن مجاهد ابو ثمامه صائدى مرتب به آسمان نگاه مى كرد گويا دنبال گمشده اى مى گرديد، همينكه متوجه شد وقت نماز رسيده خدمت امام عرض كرد: جانم فداى شما، مى بينم كه دشمن به شما نزديك شده به خدا قسم شما به شهادت نمى رسيد مگر آنكه من قبل شما كشته شوم، ليكن دوست دارم خدا را ملاقات كنم در حاليكه نماز ظهر را بجا آورده باشم.

امام سر بطرف آسمان بلند كرد و به ابى ثمامه فرمود:( ذكرت الصّلوة جعلك اللّه من المصلّين الذّاكرين نعم هذا اوّل وقتها. ) «ياد نماز كردى خدا ترا از نمازگزارانى قرار دهد كه به ياد خدا هستند آرى هم اكنون اول وقت نماز است. آنگاه امام فرمود: از عمر سعد بخواهيد به مقدار اداء نماز به ما وقت دهند تا وظيفه الهى خود را انجام دهيم. هنگاميكه اصحاب ابى عبداللهعليه‌السلام پيشنهاد كردند حصين بن تميم گفت: اين نماز قبول نيست!!

حبيب بن مظاهر در پاسخش گفت: گمان كردى نماز پسر پيغمبر قبول نيست و نماز تو خمّار قبول است؟!

امامعليه‌السلام زهير بن قين و سعيد بن عبدالله را فرمود در جلو ايشان بايستند تا حسين با بقيه اصحاب نماز خوف بخوانند. زهير با نيمى از ياران امام حسين جلو ايستادند و امام با نيمه ديگر به نماز ايستاد.

نكته:

1 - اگر دل سياه و تيره شد حقايق در نزد او وارونه جلوه مى كند تا آنجا كه حصين بن تميم به پسر پيامبر مى گويد: نمازت مقبول نيست!

2 - موضوع مهم اينكه حسين كشته مى شود تا نماز برپا شود و لذا در آخرين لحظات زندگى به فكر نماز است و همچنين اصحاب و يارانش، در اينجا بايد به عزاداران حسينى كه در ايام عاشورا براى عزادارى سر از پا نمى شناسند تذكر داد كه اگر مى خواهند مورد عنايت و توجه حسينعليه‌السلام قرار گيرند بايد به نماز اهميت بدهند كه عزادارى از بى نماز قبول نيست چنانكه در زيارت نامه حسين مى خوانيم:( اشهد انّك قد اقّمت الصّلوة و آتيت الزّكاة. ) «گواهى مى دهم كه با كشته شدنت نماز را برپا كردى و اداء زكات نمودى»

نكند خدا ناكرده عزادار حسينعليه‌السلام نمازش قضا شود.

شهادت ابو ثمامه

بعد از آنكه نماز به پايان رسيد ابو ثمامه صيداوى خدمت امام عرض كرد: يا ابا عبدالله من تصميم گرفته ام با ياران ملحق شوم زيرا دوست ندارم زنده باشم و شما را تنها و كشته ببينم، امام فرمود: برو كه ما هم به همين زودى به كاروانيان مى پيونديم.

ابو ثمامه به ميدان رفت آنقدر جنگيد كه جراحات او را از پاى درآورد و قيس بن عبدالله صائدى پسر عمويش كه با او سابقه عداوت داشت شهيدش كرد.(240)

سعيدبن عبدالله الحنفى

( السّلام على سعيدبن عبدالله الحنفى القائل للحسين و قد اذن له فى الانصراف لا و الله لا نخلّيك حتى يعلم الله اءنّا قد حفظنا غيبة رسول الله فيك، و اللّه لو اعلم اءنّى اقتل ثمّ احيا ثمّ احرق ثمّ اذرى و يفعل بى ذلك سبعين مرّة ما فارقتك حتى القى حمامى دونك و كيف افعل ذلك و انّما هى موتة او قتلة واحدة ثمّ هى بعد الكرامة الّتى لا انقضاء لها ابدا فلقد لقيت حمامك و واسيت امامك و لقيت من اللّه الكرامة فى دار المقامة حشرنا اللّه معكم فى المستشهدين و رزقنا مرافقتكم فى اعلى علّيين. )

«سلام بر سعيد بن عبدالله حنفى كه حسينعليه‌السلام هنگاميكه به او اجازه بازگشت به وطن داد گفت: نه بخدا قسم ترا رها نمى كنم تا خدا بداند كه حق رسول خدا را درباره ات رعايت كرده ايم به خدا سوگند اگر بدانم كه كشته مى شوم سپس زنده مى گردم آنگاه مرا مى سوزانند و خاكسترم را به باد مى دهند و هفتاد بار با من چنين كنند هرگز از شما جدا نمى شوم تا آنكه در خدمت شما بميرم، چرا چنين كنم و حال آنكه مرگ با كشته شدن يكبار بيش نيست و بعد از آن رسيدن به مقام كرامتى است كه پايان ندارد.

به تحقيق كه در راه حسين جان دادى و با حسين برابرى را رعايت كردى و از طرف خدا به كرامت رسيدى، خدا ما را با شما در زمره شهداء قرار دهد و رفاقت و همنشينى با شما را در درجات اعلاى بهشت نصيب فرمايد.(241) »

سعيد و فعاليت براى حسينعليه‌السلام

سعيد بن عبدالله يكى از بزرگان و وجوه شيعه كوفه و مردى عابد و شجاع بود، وى آخرين قاصدى بود از طرف مردم كوفه به سوى حسينعليه‌السلام به مكه معظمه اعزام شد كه امام در اولين نامه اش به مردم كوفه از او چنين نام مى برد: اما بعد همانا سعيد و هانى آخرين قاصد شما نامه هاى شما را آوردند...

و پس از ورود مسلم به كوفه و بيعت كردن عده اى از شيعيان، سعيد بن عبدالله نامه مسلم را براى حسينعليه‌السلام به مكه برد و در خدمت امام بود تا در كربلا شهيد شد. گفتار سعيد با امام در شب عاشورا قبلا گذشت.(242)

شهادت سعيد بن عبدالله

چنانكه بيان گرديد هنگام نماز ظهر حسينعليه‌السلام سعيد بن عبدالله و زهير را فرمود جلو حسين و نمازگزاران به ايستند تا حضرت نماز ظهر را بجا بياورد، سعيد بن عبدالله حنفى كه در مقابل حضرت ايستاده بود تيرهائى كه به طرف امام مى آمد بجان مى خريد و حسينعليه‌السلام در حال نماز به هر حالتى كه قرار مى گرفت سعيد هم خود را در وضعى قرار مى داد كه با بدن خود جلو تيرها را بگيرد، اين وضع ادامه داشت تا نماز خاتمه يافت و همواره تيرها را گاهى با دست و گاهى به صورت و سينه و پهلو تحمل مى كرد و مانع رسيدن آنها به حسينعليه‌السلام مى شد تا بر زمين افتاد. سعيد در حال جان دادن چنين مى گفت:( الّهمّ العنهم لعن عاد و ثمود، اللّهمّ ابلغ نبيّك عنّى السّلام و ابلغه ما لقيت من الم الجراح فانّى اردت ثوابك فى نصرة ذرّية نبيّك. ) «خدايا اينان را از رحمت خود دور فرما چنانكه با عاد و ثمود كردى، بار خدايا پيامبرت را از طرف من سلام برسان و به او بگو چه صدماتى را در يارى ذريه ات كشيدم و جز ثواب تو هدفى نداشتم»

آنگاه متوجه امام شد و گفت: اوفيت يابن رسول الله؟ «آيا به وظيفه ام عمل كردم؟»

امام فرمود: آرى تو قبل از من در بهشت خواهى بود. سعيد با شنيدن پاسخ امام با خوشحالى تمام به لقاء الله پيوست سعيد هنگام شهادت سيزده تير بر بدنش فرو رفته بود سواى جراحات نيزه و شمشير.(243)

حبيب بن مظاهر اسدى

( السّلام عليك يا حبيب بن مظاهر الاسدى. )

«سلام بر تو اى حبيب پسر مظاهر اسدى. »

جبيب بن مظاهر يا مظهر اسدى فقعسى مكنى به ابوالقاسم از كسانى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را درك كرده، حبيب در كوفه منزل داشت و از خواص اصحاب امير مؤمنان و امام حسنعليه‌السلام و از شرطة الخميس به حساب آمده، و در تمام جنگهاى آن حضرت شركت داشت و از حاملين علوم علىعليه‌السلام و حافظ قرآن بود كه در يك شب ختم قرآن مى كرد، او داراى بصيرت و بينش خاصى بود، و در ايمان قوى، و در روز عاشورا از همه ياران حسينعليه‌السلام خوشحال تر به نظر مى رسيد، از روضة الشهدا نقل شده كه حبيب داراى موقعيت خاصى بود و در كربلا 75 سال داشت.(244)

نامه حسينعليه‌السلام به حبيب بن مظاهر

پس از آنكه خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام حسينعليه‌السلام رسيد و از مكر و حيله و بى وفائى مردم كوفه آگاه شد، دوازده پرچم ترتيب داد و هر يك را به يكى از اصحاب تحويل داد به جز يكى از آنها كه بر زمين ماند، يكى از ياران عرضه داشت كه آنرا به من بسپاريد، امام فرمود: خدا ترا جزاى خير دهد، اما صاحب آن خواهد آمد!

سپس امام اين نامه را براى حبيب بن مظاهر نوشت:

( من الحسين بن على بن ابى طالب الى الرجل الفقيه حبيب بن مظاهر اما بعد يا حبيب فانت تعلم قرابتنا من رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله و انت اعرف بنا من غيرك و انت ذو شيمة و غيرة فلا تبخل علينا بنفسك يجاريك جدى رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله يوم القيامه. )

«يعنى از حسين بن على بن ابى طالب به مرد فقيه حبيب بن مظاهر اما بعد، حبيب! تو نزديكى ما را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى دانى و ما را بهتر از ديگران مى شناسى، و مردى غيرتمند و داراى اخلاق و روشن پسنديده اى، پس از جان خود در راه ما دريغ مدار كه جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در روز قيامت پاداش ترا خواهد داد.(245) »

كرامت و پيشگوئى حبيب

علىعليه‌السلام از علومى كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كسب كرده بود گاهى براى اصحاب و يارانش بازگو مى كرد، و ياران علىعليه‌السلام نيز گاهى با هم مذاكره مى كردند، چنانكه نقل شده روزى ميثم تمار و حبيب بن مظاهر هر دو سوار بر اسب در محله بنى اسد با هم ملاقات و به گفتگو پرداختند:

حبيب گفت: پيرمرد اصلعى (كسى كه موى جلو سرش ريخته باشد) را مى بينم كه داراى شكمى بزرگ است و جلودار الرزق خربزه مى فروشد، در راه دوستى اهل بيت او را به دار مى آويزند و شكم او را روى چوبه دار مى شكافند.

ميثم گفت: مرد سرخ روئى را مى بينم كه داراى دو گيسو است، براى يارى پسر پيغمبر قيام مى كند، او را مى كشند و سر او را در كوفه مى چرخانند. و از هم جدا شدند، كسانى كه اين مذكرات را شنيدند با خود گفتند از اين دو نفر دروغگو نديدم، در اين حين رشيد هجرى از راه رسيد و از آن دو جويا شد، مردم گفتند: اينها رفتند و چنين و چنان مى گفتند.

رشيد گفت: خدا ميثم را بيامرزد، فراموش كرد بگويد به آنكه سر حبيب را مى آورد صد درهم جايزه مى دهند.

پس از آنكه رشيد گذشت جمعيت گفتند: به خدا قسم اين مرد دروغگوتر از آنها است راوى مى گويد: طولى نكشيد كه ديديم ميثم را جلو خانه عمروبن حريث به دار آويختند حبيب هم با حسين كشته شد و سر او را به كوفه آورده و در كوچه ها مى گردانيدند.(246)

فعاليتهاى حبيب بن مظاهر

موقعيكه مسلم بن عقيل به كوفه آمد، حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه براى امام حسينعليه‌السلام بيعت مى گرفتند، تا آنكه ابن زياد بر كوفه مسلط شد و مسلم و هانى كشته شدند اين دو نفر در خفاء مى زيستند تا خبر ورود امام به كربلا رسيد از تاريكى شب استفاده كرده و خود را به كربلا رسانيدند حبيب در خدمت حسينعليه‌السلام فعاليتهاى داشت از جمله رفتن به قبيله اسد و دعوت آنان به يارى حسين و همچنين برخورد با كثيربن عبدالله شعبى و قرة بن قيس فرستادگان عمر سعد، و برخورد با سپاهيان كوفه و نصيحت آنان در موارد متعدد، و برخورد با شمربن ذى الجوشن و مذاكره او با مسلم بن عوسجه هنگام شهادتش.(247)

شهادت حبيب

پس از اينكه ابو ثمامه صائدى نماز را يادآورى نمود و به دستور امام از سپاه عمر سعد مهلت خواستند، حصين بن تميم صدا زد نماز شما قبول نيست! حبيب به او فرمود: گمان مى كنى نماز پسر پيغمبر قبول نيست و نماز تو غدار خمار قبول است، حصين به حبيب حمله كرد و حبيب هم بر او حمله نمود و شمشيرى بر صورت اسب حصين زد كه اسب سقوط كرد و حصين بر زمين افتاد، يارانش او را نجات دادند و حبيب براى اينكه او را بدست آورد حمله كرد و جنگ شروع شد.

حبيب حمله مى كرد و اين رجز مى خواند:

انا حبيب و اءبى مظهر

فارس هيجا و حرب تسعر

انتم اعد عدة و اكثر

و نحن اوفى منكم و اصبرر

و نحن اعلى حجة و اظهر

حقا و اتقى منكم و اعذر

1 - «من حبيبم و پدرم مظهر است كه سوار ميدان و جنگى افروخته است. »

2 - «جمعيت شما زيادتر است ليكن ما نسبت به انجام وظيفه استوارتر و تحملمان بيشتر است. »

3 - «دليل و حجت بر حق بودنمان روشن و تقواى ما بيشتر و عذرمان در پيشگاه خدا پذيرفته است. »

حبيب حمله مى كرد و از كشته پشته مى ساخت، بديل بن حريم از قبيله بنى تميم بر او حمله كرد و ضربتى بر او وارد ساخت و فرد ديگرى از همان قبيله نيزه اى بر او زد كه به زمين افتاد خواست برخيزد كه حصين بن تميم شمشيرى بر فرقش زد كه جان به جان آفرين تسليم كرد.

مرد تميمى سر حبيب را جدا كرد، حصين بن تميم گفت: من هم در كشتن او شريكم، تميمى گفت: من قاتل حبيبم، حصين گفت: در جايزه سر حبيب طمعى ندارم ليكن چند لحظه سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و جولان دهم تا مردم بدانند كه من شريك تو هستم، اما تميمى نمى پذيرفت تا آنكه بستگانشان ميان آنها به همين شكل اصلاح كردند.(248)

مرگ حبيب حسين را شكست

در روز عاشورا شهادت بعضى از افراد بر حسين خيلى گران آمد كه يكى از آنان شهادت حبيب بن مظاهر است چنانكه ابو مخنف روايت كرده:( لما قتل حبيب بن مظهر هد ذلك الحسين عليه‌السلام و قال: عند الله احتسب نفسى و حماة اصحابى. ) «يعنى مرگ حبيب حسين را شكست و فرمود: جان خود و حاميان از ياران را بحساب خدا مى گذارم. »

و شاعر نيز در اين زمينه مى گويد:

ان يهد الحسين قتل حبيب

فلقد هد قتله كل ركن

اخذ النار قبل ان يقتلوه

سلفا من منية دون من

قتلوا منه للحسين حبيبا

جامعا فى فعاله كل حسن

1 - «قتل حبيب نه تنها حسين را شكست بلكه همه اركان را درهم شكست.»

2 - «حبيب انتقام خود را گرفت قبل از آنكه كشته شود. »

3 - «با كشتن حبيب دوستى از حسين را كشتند كه جامع جميع محاسن يك انسان بود. »

در بعضى از مقاتل است كه حسين فرمود:( لله درك يا حبيب لقد كنت فاضلا تختم القران فى ليلة واحدة»

. «حبيب خدا ترا جزاى خير دهد كه مرد فاضلى بودى و قرآن را در يك شب ختم مى كردى. (249) )

پسر حبيب و قاتل پدر

پس از خاتمه حادثه جانگذار كربلا و مراجعت سپاهيان عمر سعد به كوفه مرد تميمى سر حبيب بن مظاهر را بر گردن اسب خود آويخته و منتظر ملاقات ابن زياد بود قاسم پسر حبيب جوان نورسى كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود وقتى سر پدر را ديد جاذبه پدرى پسر را به هر سو كه آن مرد مى رفت مى كشانيد، مرد تميمى متوجه شد كه اين جوان در تعقيب او است و او را رها نمى كند هرگاه وارد قصر مى شود او هم وارد مى شود و چون خارج مى گردد او نيز خارج مى شود لذا به او مشكوك شد و پرسيد:

پسر چرا مرا تعقيب مى كنى؟

قاسم: چيزى نيست.

تميمى: چرا هست هر چه هست بگو؟

نوجوان گفت: اين سر پدر من است كه بر اسب خود آويخته اى ممكن است به من بدهى تا آنرا دفن كنم؟

تميمى گفت: نه پسرم امير راضى نمى شود، و من هم اميدوارم كه از امير در برابر آن جايزه خوبى بگيرم.

قاسم گفت: ولى خدا بدترين پاداش به تو خواهد داد كه مردى بهتر از خود را كشته اى و شروع كرد به گريستن.

قاسم نوجوان قاتل پدر را رها كرد، اما همواره مترصد بود تا فرصتى به دست آورد و از قاتل پدر انتقام بگيرد، سرانجام در زمان مصعب بن زبير كه در با جميرا نزديك موصل به منظور جنگ با عبدالملك مروان لشكرگاه كرده بود در نيمروزى كه مرد تميمى در خيمه خود در خواب قيلوله بود قاسم وارد خيمه اش شد و با شمشير جانش را گرفت.(250)

مقام حبيب در خدمت حسين

مرحوم نورى رضوان الله تعالى عليه از مرحوم شيخ جعفر شوشترى نقل مى كند كه: چون از تحصيلات در حوزه نجف اشرف فارغ شدم به منظور خدمت به اسلام و مسلمين و امر به معروف و نهى از منكر به وطن برگشتم، چون اطلاع كافى از اخبار و آثار ائمه نداشتم در مقام امر به معروف و منبر و سخنرانى تفسير صافى را دست مى گرفتم و از آن مى خواندم و در ايام عاشورا هم كتاب روضة الشهداء ملا حسين كاشفى را دست مى گرفتم و از روى آن مصيبت مى خواندم، يك سال بدين منوال گذشت تا محرم نزديك شد، شبى با خود مى انديشيدم: آخر تا كى بايد ملا كتابى باشم و از روى كتاب بخوانم چرا نبايد از خود جوششى داشته باشم، آنقدر فكر كردم و راه چاره را مى جستم كه خسته شدم و خوابم برد، در عالم خواب ديدم در كربلا هستم و خيمه هاى ابى عبدالله نصب شده و دشمنان مقابل خيمه ها صف آرائى كرده اند، من به خيمه ابى عبداللهعليه‌السلام رفتم سلام كردم، حضرت مرا احترام كرد و نزديك خود نشانيد، آنگاه به حبيب بن مظاهر كه در خدمت حسين بود، فرمود: شيخ مهمان ما است، هر چند آب در خيمه گاه يافت نمى شود ليكن آرد و روغن هست، برخيز طعامى تهيه كن برايش بياور.

حبيب برخاست و طعامى آماده كرد و نزد من گذاشت، با قاشقى كه همراهش بود چند قاشق خوردم، در همين حال بيدار شدم و به دقايق و اشاراتى در زمينه مواعظ و مصائب اهل بيت آگاهى يافتم، و هر روز اين بينش توسعه و وسعت مى يافت تا جائيكه در وعظ و خطابه بر همگان تقدم يافتم.(251)

سئوال حبيب از حبيبش حسين

از حبيب بن مظاهر نقل شده كه از حسينعليه‌السلام پرسيدم: قبل از آنكه خدا آدم را خلق كند شما چه بوديد؟( قال: كنا اشباح نور، ندور حول عرش الرحمان، فنعلم الملائكة التسبيح و التهليل و التمجيد. )

فرمود: ما شخصيت هاى نورى بوديم، گرد عرش پروردگار مى چرخيدم و فرشتگان را تسبيح و تهليل و ذكر خدا مى آموختيم.(252)

نافع بن هلال جملى

( السلام على هلال بن نافع الجملى المرادى. )

«سلام بر نافع بن هلال جملى مرادى. »

نافع بن هلال مردى شريف و بزرگوار، آزاده، شجاع از قراء معروف و حامل احاديث و از ياران على بن ابيطالبعليه‌السلام است كه در تمام جنگهاى زمان او شركت داشت، قبل از شهادت مسلم بن عقيل به سوى حسينعليه‌السلام حركت كرد و در بين راه به امام ملحق شد، و سفارش كرده بود كه اسب او را بنام كامل از پشت سر براى او بياورند، لذا غلامش كامل را همراه عمرو بن خالد آورد و به نافع رسانيد.

گفتار نافع را براى امامعليه‌السلام پس از برخورد با حر در صفحه 148 و شركت او در آوردن بيست مشك آب همراه حضرت ابى الفضل در ص 167 گذشت.(253)

شهادت نافع بن هلال

هنگاميكه عمروبن قرظة انصارى به شهادت رسيد برادرش على در برابر حسين قرار گرفت و سخنان توهين آميز بر زبان راند، نافع بن هلال بر او حمله كرد و او را مجروح ساخت، جمعيت على بن قرظه را از چنگ نافع رهانيدند نافع بر سپاه كفر حمله كرد و اين رجز مى خواند:

ان تنكرونى فانا بن الجملى

دينى على دين حسين بن على

ان اقتل اليوم فهذا املى

فذاك رأیى والاقى عملى

«اگر مرا نمى شناسيد من فرزند جملى هستم دين من دين على و حسين است. »

«اگر امروز كشته شوم همين آرزوى من است و عقيده ام بر آن است كه نتيجه اعمالم را خواهم ديد. »

مزاحم بن حريث گفت: من بر دين فلانم، نافع گفت تو بر دين شيطانى و بر مزاحم حمله كرد و او خواست فرار كند كه شمشير نافع او را فرا گرفت و به جهنم واصل شد عمروبن حجاج به نيروهايش فرياد زد: مگر نمى دانيد با چه كسانى مى جنگيد هيچيك از شما تنها با ياران حسين مواجه نشود، نافع چون ديد كه سپاه عمر سعد نزديكش نمى آيند و او تيرانداز ماهرى بود و نام خود را بر پيكان تيرهايش ثبت كرده بود، شروع كرد به تيراندازى به طرف دشمن و دوازده نفر را كشت سواى كسانى كه مجروح شدند تا تيرهايش تمام شد آنگاه شمشير كشيد و حمله كرد، گروه انبوهى به او حمله ور شده و با تير و سنگ او را هدف قرار دادند و آنقدر تير و سنگ به طرفش پرتاب كردند تا بازوانش را شكستند سپس او را دستگير و نزد ابن سعد بردند.

ابن سعد: نافع واى بر تو چه چيز موجب شد كه خود را به اين روز انداختى؟

نافع: خدايم مى داند كه چه قصدى دارم. يكى از سپاهيان عمر سعد كه ديد خون از سر و دست هاى نافع جارى شده و تمام بدنش را رنگين كرده است گفت: نمى بينى چه بر سرت آمده؟

نافع گفت: خود را ملامت نمى كنم كه دوازده نفر از شما را كشتم به جز كسانى را كه مجروح ساختم، اگر دست داشتم نمى توانستيد مرا اسير كنيد.

شمر به عمر سعد گفت: «اصلحك الله اقتله. »

«او را بكش. »

عمر سعد گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى او را بكش.

شمر شمشير كشيد تا او را بكشد، نافع گفت: بخدا قسم اگر مسلمان بودى دست به خون ما آغشته نمى كردى، خدا را سپاس مى گوئيم كه مرگ ما را به دست اشرار خلق قرار داده است، سپس شمر او را به قتل رسانيد و رضوان الله تعالى عليه.

زهيربن قين بجلى

( السلام على زهيربن القين البجلى القائل للحسين و قد اذن له فى الانصراف لا والله لايكون ذلك ابدا اءترك ابن رسول الله اسيرا فى يد الاعداء و اءنجولا ارانى الله ذلك اليوم. )

«سلام بر زهربن قين بجلى كه به حسين گفت هنگاميكه به او اجازه بازگشت داد: نه بخدا قسم هرگز چنين نخواهد شد كه پسر پيغمبر را در دست دشمن اسير بگذارم و خود را نجات دهم، خدا چنين روزى را برايم پيش نياورد. »

زهير در ميان قبيله اش در كوفه مرد بزرگى بود، داراى شجاعت فوق العاده كه در جنگها آثار زيادى از خود باقى گذاشته است، او در سال 60 با خانواده اش به حج رفت و در مراجعت كوشش داشت كه با حسين برخورد نكند زيرا قبلا از شيعيان عثمان و مخالف علىعليه‌السلام و خاندان او بود كه داستان برخورد او را با حسينعليه‌السلام در منزل زرود در صفحات قبل نگاشتيم و هم چنين پيشنهاداتى كه به امام در ارتباط با برخورد با حر داشته در صفحات قبل و گفتارش در پاسخ امام در شب عاشورا در صفحات قبل و سخنرانى و نصحيت مردم كوفه در عصر تاسوعا در صفحات قبل گذشت.(254)

زهير اتمام حجت مى كند

زهيربن قين در روز عاشورا به قصد نصيحت و موعظه كوفيان مقابل لشكر عمر سعد قرار گرفت و با سپاهيان چنين به سخن پرداخت:

مردم كوفه! شما را از عذاب خدا بيم مى دهم كه بر هر فرد مسلمان خير خواهى واجب است برادر مسلمانش را بيم دهد، ما و شما تا الان برادر و بر دين واحديم و شما شايسته و سزاوار نصيحت از ناحيه مائيد.

اما هرگاه شمشير به ميان آيد ارتباط ايمانى ما و شما قطع مى شود، شما امتى و ما امت ديگر خواهيم بود، خدا ما و شما را بوسيله خاندان پيامبرش امتحان مى كند تا بنگرد كه درباره ذريه رسول خدا چگونه عمل مى كنيم.

اكنون شما را به يارى آنان و رها كردن جنايتكار فرزند جنايتكار عبيدالله زياد دعوت مى كنم كه از ناحيه آنها جز بدى نمى بينيد، آنها چشمان شما را پر كرده اند ليكن دست و پاى شما را قطع مى كنند و شما را به چوبه هاى دار مى آويزند شخصيت ها و بزرگان شما مانند حجربن عدى و يارانش و هانى بن عروه و نظاير آنان را به شهادت مى رسانند.

كوفيان كه پاسخى منطقى نداشتند شروع كردند به ناسزا گفتن به زهير و گفتند ما از تصميم خود برنمى گرديم تا آنكه حسين و اصحاب او را بكشيم يا او را نزد امير عبيدالله زياد بفرستيم!!

سپس زهير فرمود: بندگان خدا فرزند فاطمه سزاوارتر است به دوستى و يارى كردن تا ابن سميه، اگر آنان را يارى نمى كنيد پناه بر خدا از اينكه آنها را بكشيد شمر تيرى بطرف زهير رها كرد و گفت: ساكت شو خدا صدايت را خاموش كند كه ما را با صحبت خود خسته كردى!

زهير پاسخ شمر را داد و سپس خطاب به جمعيت فرمود: بندگان خدا اين مرد جلف و اشباه او شما را در دينتان نفريبد كه به خدا قسم به شفاعت رسول خدا نخواهد رسيد جمعيتى كه خون ذريه و خاندان او را بريزند.

آنگاه مردى از سپاه امامعليه‌السلام زهير را صدا زد و گفت كه امام حسين مى فرمايد برگرد كه همانند مؤمن آل فرعون مردم را نصحيت كردى ليكن در آنها اثرى ندارد.(255)

شهادت زهير بن قين

پس از آنكه امام حسينعليه‌السلام و ياران نماز ظهر را به كيفيتى كه گذشت به جا آوردند زهير بن قين براى وداع با حضرت ابى عبداللهعليه‌السلام و رفتن به ميدان خدمت آن حضرت آمد و چنين وداع كرد:

فدتك نفسى هاديا مهديا

اليوم القى جدك النبيا

و حسنا والمرتضى عليا

و ذالحبا حين الفتى الكميا

و اسد الله الشهيد الحيا

«جانم بقربان شما هدايت كننده و هدايت شونده امروز جدت پيامبر را ديدار مى كنم. »

«با حسن و على مرتضى و جعفر صاحب دو بال جوانمرد گمنام و حمزه سيدالشهدا شهيد زنده ياد را ملاقات خواهم نمود. »

«پس از وداع با امامعليه‌السلام به لشكر دشمن حمله كرد و چنان جنگى كرد كه چشمى نديده بود و از هيچ كس سابقه نداشت و اين رجز مى خواند:

انا زهير و انا بن القين

اذوركم بالسيف عن حسين

«من زهير فرزند قينم كه با شمشير از حسين دفاع مى كنم. »

نوشته اند كه يكصد و بيست نفر را به درك فرستاده تا آنكه مهاجرين اوس تميمى و كثيربن عبدالله شعبى متفقا بر او تاختند و او را به شهادت رساندند حسينعليه‌السلام با يك دنيا اندوه به بالينش آمد و با ديدگان حسرت بار به او مى نگريست و فرمود:( لا يبعدنك يا زهير و لعن الله قاتليك لعن الذين مسخوا قردة و خنازير. )

«خدا ترا از رحمتش دور ندارد و قاتلان ترا لعنت كند آنچنانكه كسانى را كه بصورت خوك و ميمون مسخ شدند لعنت كرد.(256) »

عابس بن ابى شبيب شاكرى

( السلام على عابس بن ابى شبيب الشاكرى. )

«سلام بر عابس فرزند ابى شبيب شاكرى. »

عابس يكى از رجال بزرگ شيعه و مردى شجاع و سخنور و عابد و شب زنده دار و رئيس قبيله بنى شاكر بود كه بنى شاكر تيره اى از قبيله همدان و قبيله همدان و مخصوصا تيره بنى شاكر از مخلصين دوستان علىعليه‌السلام بوده اند كه آن حضرت درباره آنان فرمود:

( لو تمت عدتهم الفا لعبد الله حق عبادته. ) «اگر عده آنان به هزار نفر برسد خدا آنطور كه شايسته است پرستش مى شد. »

و اين طايفه همگى از شجاعان عرب بودند.(257)

عابس با مسلم بن عقيل

هنگامى كه مسلم بن عقيل نماينده امام وارد كوفه و در خانه مختار نامه حسينعليه‌السلام را براى مردم كوفه قرائت كرد، جمعيت با شنيدن بيانات حسين بن علىعليه‌السلام گريان شدند.

عابس برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار اظهار داشت: من از مردم چيزى نمى گويم زيرا نمى دانم در دل چه دارند، و ترا به وعده هاى آنان مغرور نمى كنم ولى آنچه خود را بر آن آماده كرده ام اين است كه: بخدا قسم هرگاه مرا بخوانيد شما را اجابت مى كنم، با دشمن شما مى جنگم، در خدمت شما شمشير مى زنم تا خدا را ملاقات كنم، و از كارم جز اجر خدائى نمى خواهم.(258)

عابس نامه رسان مسلم

پس از آنكه هيجده هزار نفر از كوفيان با مسلم بن عقيل بيعت كردند مسلم براى حسينعليه‌السلام نوشت: فان الرّائد لايكذب اهله. «قاصد به خانواده خود دروغ نمى گويد. »

از مردم كوفه تاكنون هيجده هزار نفر با من بيعت كرده اند در آمدن شتاب فرمائيد كه مردم همه با شمايند و نسبت به خاندان معاويه نظر خوبى ندارند.

مسلم هيئتى را به سرپرستى عابس به خدمت امام اعزام داشت تا نامه اش را بحضرت برسانند كه از جمله آنها شوذب آزاده شده عابس بود.(259)

عابس و آماده سازى نيرو

عابس نه تنها خود در راه حسين فداكارى مى كرد بلكه مى كوشيد تا براى حسينعليه‌السلام نيرو تهيه كند، همينكه جنگ تشديد شد و بيشتر اصحاب ابى عبدالله به شهادت رسيدند، عابس به شوذب گفت: مى خواهى چه كنى؟ شوذب گفت: چه انتظار دارى كه انجام دهم جز اينكه با تو در ركاب حسين بجنگم تا كشته شوم.

عابس گفت: آرى بجز اين انتظارى نداشتم، بنابراين برو خدمت ابى عبدالله تا ترا به حساب شهدا آورد و من نيز در شهادت توبه ثواب برسم كه اگر هركس ديگرى از نزديكانم با من بود دوست داشتم كه قبل از من به شهادت برسد تا در اجر آن شريك باشم كه امروز روزى است كه مى توان تحصيل ثواب نمود و بعد از اين عملى نخواهيم داشت.(260)

شهادت عابس

عابس نزد امام آمد و عرض كرد: يا ابا عبدالله در روى زمين از دور و نزديك كسى محبوب تر از شما نزد من نيست، اگر مى توانستم قتل و ظلم را از شما به چيزى كه از خون و جانم عزيزتر باشد دور سازم هر آينه انجام مى دادم، السّلام عليك يا ابا عبدالله. گواه باش كه من بر طريقه شما و پدر شمايم، پس از سلام وداع با شمشير كشيده به سوى ميدان حركت كرد در حاليكه ضربتى بر پيشانى داشت به ميدان آمد و مبارز طلبيد.

ربيع بن تميم مى گويد: همينكه ديدم عابس بطرف ميدان مى آيد چون قبلا در جنگها او را ديده بودم كه شجاع بى مثل و نظير است، فرياد كشيدم: مردم! اين شير شيران است اين پسر ابى شبيب شاكرى است، هيچكس تنها به ميدان نرود كه جان سالم در نمى برد.

عابس صدا مى زد الارجل، الارجل، ولى هيچكس به مصاف او نرفت عمر سعد كه چنين ديد صدا زد ويلكم ارضخوه بالحجارة «واى بر شما او را سنگ باران كنيد. »

سپاهيان كوفه هم از هر سو او را سنگ باران كردند.

عابس كه ديد، هيچكس به ميدان او نمى آيد كلاه خود و زره را از سر و تن برگرفت و به پشت سر پرتاب نمود، و با بدن بدون سلاح به دشمن حمله كرد ربيع بن تميم مى گويد: بخدا قسم ديدم كه به هر سو حمله مى كند بيش از دويست نفر فرار مى كنند و به روى يكديگر مى ريزند، تا آنكه لشكر از چهار طرف او را محاصره كردند و از بسيارى جراحات سنگ و زخم نيزه و شمشير سرانجام از پاى درآمد و به شهادت رسيد و سر او را بريدند، جماعتى اطراف سر را گرفته و به نزاع پرداختند و هر يك مى گفت: كه من او را كشته ام اختلاف را پيش عمر سعد بردند، ابن سعد گفت: عابس را يك نفر نكشته است بلكه همه شما دست جمعى او را كشتيد.(261)

جوشن زبر فكند كه ما هم نه ماهيم

مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس

بى خود و بى زره بدر آمد كه مرگ را

دربر برهنه میكشم اينك چه نو عروس

وقت آن آمد كه من عريان شوم

جسم بگذارم سراسر جان شوم

آنچه غير از شورش و ديوانگى است

اندر اين ره روى بر بيگانگى است

آزمودم مرگ من در زندگيست

چون رهم زين زندگى پايندگى است

شوذب مولى شاكر

السّلام على شوذب مولى شاكر.

«سلام بر شوذب آزاد شده قبيله شاكر. »

شوذب از بزرگان و سرشناسان شيعه و از سواران كم نظير و حافظ احاديث و حامل علوم اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود كه در جلسه درس مى نشست و مردم از او استفاده مى كردند، و به همين جهت داراى وجهه و موقعيت خاصى بود.

شوذب همراه عابس كه نامه مسلم بن عقيل را از كوفه براى حسين مى برد به مكه عزيمت و از مكه همراه ابى عبدالله به كربلا آمد.

شوذب در جنگ و حمله اولى شركت داشت و قبل از عابس به ميدان رفت و شجاعانى از سپاه كوفه را به جهنم فرستاد تا سرانجام به درجه رفيعه شهادت نائل شد.(262)

جون مولى ابى ذر

( السلام على جون بن حوى مولى ابى ذر. )

«سلام بر جون فرزند حُوى آزاد كرده ابى ذر. »

جون آزاد شده ابوذر غفارى يكى از شهداى كربلا است كه بعد از وفات ابوذر در خدمت امام حسن و سپس ملازم خدمت امام حسينعليه‌السلام بوده است لذا در حركت امام از مدينه به مكه و از مكه تا كربلا در ركاب امامعليه‌السلام بوده است.

جون اجازه ميدان مى طلبد

موقعى كه بيشتر ياران حضرت به شهادت رسيدند، جون به حضور امام آمد و اجازه ميدان خواست، امام فرمود: جون تو مجازى بهر كجا كه خواهى بروى زيرا پيروى تو از ما و بودن در خانه به منظور كمك و آسايش بوده است لذا در گرفتارى ما خود را مبتلا مساز.

جون خود را به قدمهاى حضرت انداخت و عرض كرد:( يابن رسول الله انا فى الرّخاء الحس قصاعكم و فى الشّدة اخذلكم. ) «پسر پيامبر در خوشيها كاسه ليس خانه شما بودم حالا در گرفتارى دست از شما بردارم؟»

( واللّه انّ ريحى لمنتن و انّ حسبى للئيم و انّ لونى لاسود فتفّس علىّ بالجنّة لطيب ريحى و يشرف حسبى و يبيضّ لونى لا واللّه لا افارقكم حتّى يختلط هذا الدّم الاسود مع دمائكم. )

«پسر پيغمبر! بخدا مى دانم كه بويم بد و حسب و نسبم پست و چهره ام سياه است ولى شما بهشت را از من دريغ مداريد تا خوشبو و شرافتمند و روسفيد گردم نه بخدا دست از شما خاندان برنمى دارم تا خون سياهم با خون شما آميخته گردد. »

شهادت جون

سپس حسينعليه‌السلام اجازه ميدان داد، جون به ميدان رفت و سپاه دشمن حمله كرد و اين رجز مى خواند:

كيف ترى الفجّار ضرب الاسود

بالمشر فى والقنا المددّ

يذبّ عن آل النّبى احمد

ارجوبه الجنّة يوم المورد

1 - «اى پست فطرتان زشت كردار ضربات شمشير و نيزه غلام سياه را چگونه مى يابيد. »

2 - «كه از خاندان پيامبر دفاع مى كنيد و با اين عملش اميدوار به بهشت است. »

جون پس از نشان دادن ضرب شصت خود 25 نفر را به درك واصل كرد تا آنكه خود به درجه رفيعه شهادت نائل آمد.

حسينعليه‌السلام در روز عاشورا فقط بر بالين هشت نفر آمد كه يكى از آنان همين غلام سياه است، هنگاميكه در كنار جسد جون نشست فرمود:

( اللّهمّ بيض وجهه و طيّب ريحه و احشره مع الابرار و عرّف بينه و بين محمّد و آل محمّد. )

«خدايا چهره اش را سفيد گردان و بويش را نيكو و او را با ابرار و نيكان محشور فرما و ميان او و محمد و خاندانش معارفه برقرار ساز. »

امام باقرعليه‌السلام از پدرش امام زين العابدينعليه‌السلام روايت نموده كه پس از ده روز از گذشت عاشورا بدن جون را يافتند درحاليكه بوى مشك از او استشمام مى شد و شاعر درباره اش مى گويد:

خليلى ماذا ثرى الطّفّ فانظرا

اجونة طيب تبعث المسك ام جون

و من ذالّذى يدعوا الحسين لاجله

اذلك جون ام قرابته عون

1 - «دوستان من نگاه كنيد در خاك كربلا چه مى بينيد آيا نافه مشك است كه مى بويد يا بدن جون. »

2 - «اين كيست كه حسين برايش دعا مى كند آيا جون غلام ابى ذر است يا عون خواهرزاده حسين.(263) »

نكته: هم نشينى با اولياء الله انسان را از حضيض ذلت و پستى به اوج عزت و بزرگى مى رساند.

حسين در بالين ياران

در روز عاشورا حسينعليه‌السلام بر بالين هشت نفر از ياران كه به درجه شهادت رسيدند حاضر شد كه حضور حسين در بالين شهيد دليل بر عظمت او است:

1 - مسلم بن عوسجه پس از آنكه بر زمين افتاد حسينعليه‌السلام به اتفاق حبيب بن مظاهر به بالينش آمد و فرمود: رحمك اللّه يا مسلم. «خدا ترا بيامرزد. »

و اين آيه را خواند: فهمنهم من قضى نحبه الخ.

2 - در بالين حرّبن يزيد رياحى حاضر شد و فرمود: انت حرّ كما سمّتك امّك.

3 - اسلم غلام حسينعليه‌السلام هنگاميكه بر زمين افتاد حسين بر بالينش آمد در حاليكه هنوز رمقى داشت به سوى حسين اشاره مى كرد و اظهار علاقه مى نمود، حسين او را در آغوش گرفت و صورت بصورت غلام نهاد.(264) غلام تبسمى نمود و گفت: كيست مثل من كه حسين صورت بصورتم مى نهد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

4 - جون غلام ابوذر كه حسينعليه‌السلام بر بالينش آمد و فرمود: اللّهمّ بيّض وجهه و طيّب ريحه.

5 - عباس بن علىعليهما‌السلام كه امام بر بالينش رفت و فرمود: الان انكسر ظهرى و قلّت حيلتى.

6 - على اكبر كه حسين در كنار نعش على آمد و فرمود: على الدّنيا بعدك العفا... الخ.

7 - قاسم بن الحسن كه امام بر بالينش آمد و فرمود: بعدا لقوم قتلوك... الخ.

8 - زهير بن القين در بالينش فرمود: لا يبعدنّك يا زهير... الخ.

كه شرح هر يك در جاى خود گذشته يا خواهد آمد و نياز به تفصيل نيست.

حنظلة بن اسعد الشبامى

( السّلام على حنظلة بن اسعد الشّبامى. )

«سلام بر حنظله فرزند اسعد شبامى. »

حنظلة بن اسعد بن شبام همدانى (شبام يكى از تيره هاى قبيله همدان است)

از بزرگان و چهره هاى درخشان شيعه و مردى سخنور و فصيح و شجاع و از قرّاء معروف بود، و به دليل فصاحت و سخنوريش سفير حسينعليه‌السلام به سوى عمر سعد بود او را فرزندى است بنام على بن حنظله كه در تاريخ ثبت است.

حنظله روز عاشورا به حضور امام آمد و اجازه ميدان طلبيد و پس از كسب اجازه مقابل سپاه دشمن قرار گرفت و آنان را با اين بيان موعظه كرد:

( يا قوم انّى اخاف عليكم مثل يوم الاخراب مثل داءب قوم نوح و عاد و ثمود والّذين من بعدهم و ما اللّه يريد ظلما للعباد، يا قوم انّى اخاف عليكم يوم التّناد يوم تولّون مدبرين ما لكم من اللّه من عاصم و من يضلل اللّه فما له من هاد (سوره غافر آيه 28 - 32) يا قوم لا تقتلوا حسينا فيسحتكم اللّه بعذاب و قد خاب من افترى. )

«اى مردم، بر شما از مثل روز احزاب مى ترسم مثل روز قوم نوح و عاد و ثمود و قوم صالح كه پس از ايشان بودند، خداوند براى بندگانش ستم نخواسته است، اى بستگان، من بر شما از روزى مى ترسم كه يكديگر را به بيچارگى بخوانيد، روزى كه بخواهيد فرار كنيد ليكن پناهى نخواهيد يافت، هر كه را خدا گمراه كند هدايت كننده اى نخواهد يافت مردم حسين را نكشيد كه عذاب خدا شما را فرا گيرد، و زيانكار است آنكه بر خدا دروغ به بندد. »

امامعليه‌السلام فرمود: پسر اسعد اينان مستوجب عذاب شدند هنگاميكه خواسته ترا كه آنانرا بحق دعوت كردى رد كردند و بر شما و يارانتان شوريدند و خون شما را مباح شمردند چه رسد كه اكنون برادران صالح شما را كشتند، حنظله عرض كرد راست گفتى آيا بروم بسوى پروردگارم و به برادران ملحق شوم نكته: يعنى اينها از زمانى كه حق را رد كردند و شماها را كشتند موجب عذاب شدند نه آنكه با كشتن حسين استحقاق خواهند يافت.

حسين فرمود: برو بسوى آنچه كه از دنيا و مافيها بهتر است بسوى زندگى ابدى حنظله عرض كرد:( السّلام عليك يا ابا عبداللّه صلّى اللّه عليك و على اهل بيتك و عرّف بينك و بيننا فى الجنّة. )

فقال الحسين: آمين آمين، حنظله با اجازه مجدد شمشير كشيده بر دشمن حمله كرد و دشمن او را احاطه نموده تا شهيدش كردند.(265)

حجاج بن مسروق الجعفى

( السّلام على الحجاج بن مسروق الجعفى. )

«سلام بر حجاج فرزند مسروق جعفى. »

حجاج فرزند مسروق فرزند جعف مذجحى جعفى از شيعيانى است كه در كوفه سكونت گرفت و در ركاب امير مؤمنان در جنگها شركت كرد و چون شنيد كه حسينعليه‌السلام از بيعت با يزيد امتناع و سرپيچى نموده و به مكه كوچ كرده است حجاج هم از كوفه به قصد يارى حسين به مكه آمد و از آنجا در جوار حضرت بود.

وى مؤ ذن امام بود كه در اوقات نماز اذان مى گفت چنانكه در ذى حسم هنگام ظهر امامعليه‌السلام دستور داد حجاج اذان بگويد، سپس امام با دو سپاه نماز را برگزار كرد. حجاج همان كسى است كه در قصر بنى مقاتل امام او را براى دعوت عبيدالله بن حر جعفى فرستاد كه داستانش در قصر بنى مقاتل گذشت.

چون روز عاشورا فرا رسيد حجاج به حضور امام آمد و اجازه ميدان خواست امام اجازه فرمود و به ميدان رفت و پس از ساعتى نبرد درحاليكه تمام بدنش با خونش خضاب شده بود برگشت و خطاب به امام عرض كرد:

قدتك نفسى هاديا مهديّا

اليوم القى جدّك النّبيا

ثمّ اباك ذاالنّدى عليّا

ذاك الّذى نعرفه الوصيّا

1 - «جانم به قربانت كه هدايت كننده و هدايت شده اى امروز جدت پيامبر را ديدار مى كنم. »

2 - «سپس پدرت على بزرگوار را ملاقات خواهم كرد كه او را وصى بر حق پيامبر مى دانم. »

حسينعليه‌السلام فرمود: من هم پشت سر شما ايشان را ملاقات مى كنم. حجاج به ميدان برگشت و جنگيد تا به شهادت رسيد.(266)

ابو الشعثاء الكندى

( السلام على يزيد بن زياد بن مهاصر الكندى. )

«سلام بر يزيد فرزند زياد فرزند مهاصر كندى. »

يزيد بن زياد مكنى به ابو الشعثاء مردى شريف و شجاع و جسور بود، ابو الشعثاء همراه عمر سعد به كربلا آمد تا هنگاميكه امام شروطى را به ابن سعد پيشنهاد كرد و پذيرفته نشد از لشكر كوفه جدا شد و به حسين پيوست، در روز عاشورا سواره جنگيد تا آنكه اسبش را پى كردند، زانوها را بر زمين نهاد و صد تير كه در كنانه اش داشت همه را بسوى سپاه عمر سعد شليك كرد و به جز پنج عدد از تيرها همگى به هدف اصاب كرد و هر تيرى كه رها مى كرد و به هدف مى رسيد مى گفت:

انابن بهدله / فرسان العرجله

امام حسينعليه‌السلام هم دعا مى فرمود:( اللهم سدّد رميته و اجعل ثوابه الجنّة. )

«خداوندا تيرش را به هدف برسان و ثواب او را بهشت قرار ده. »

چون تيرهايش تمام شد برخاست و گفت: فقط پنج تير خطا كرد سپس با شمشير به دشمن حمله كرد و اين رجز مى خواند:

انا يزيد و ابى مهاصر

اشجع من ليث بغيل خادر

يا ربّ انّى للحسين ناضر

ولابن سعد تارك و هاجز

«من يزيدم و پدرم مهاصر است شجاعتر از شيرى كه در آشيانه اش جاى گرفته است. »

«پروردگارا من ياور حسينم و از ابن سعد بريده و او را رها كرده ام. »

و پيوسته جنگيد تا به لقاء الله پيوست رضوان الله تعالى عليه.(267)

عمروبن جناده

( السلام على عمرو بن جنادة بن كعب الانصارى. )

«سلام بر عمروبن جنادة بن كعب انصارى. »

جنادة بن كعب پدر اين جوان از كسانى است كه از مكه معظمه با خانواده اش خدمت ابى عبدالله رسيد و در روز عاشورا در حمله اولى شهيد شد.

عمروبن جناده كه جوانى نورس بود از مادرش دستور يافت تا خدمت امام آمده و اجازه ميدان كسب نمايد، امام به او اجازه ميدان نداد، جوان مرتبه دوم بحضور امام آمد و اجازه خواست امام حسين باز هم اجازه ندار و فرمود: پدر اين جوان در جنگ شهيد شده شايد مادرش راضى نباشد نوجوان عرض كرد: ان امّى هى الّتى امرتنى «مادرم به من اجازه داده. »

آنگاه امام اجازه فرمود.

عمرو به ميدان رفت و اين رجز را مى خواند:

اميرى حسين و نعم الامير

سرور فواءد البشير النّذير

على و فاطمة والداه

فهل تعلمون له من نظير

له طلعة مثل شمس الضّحى

له غرّة مثل بدر منير

1 - «پيشوايم حسين است و چه خوب پيشوائى است خوشحال كننده دل و قلب پيامبر بشير و نذير است. »

2 - «على و فاطمه پدر و مادر اويند آيا براى او نظير و همتائى نشان داريد.»

3 - «طلعتش مانند خورشيد نيمروز و چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد. »

و به نبرد پرداخت تا به شهادت رسيد، سرش را بريدند و به طرف خيمه گاه حسينى پرتاب نمودند مادر كه سر جوانش را ديد برداشت و بوسيد و با همان سر بطرف دشمن حمله كرد و چنان بر سر دشمن كوبيد كه مردى را به هلاكت رسانيد آنگاه به خيمه برگشت و عمود خيمه را برگرفت و خواست به سوى دشمن حمله كند اما امام او را به خيمه گاه برگردانيد.(268)

نكته: هر رزمنده اى كه به ميدان مى رفت رسم بود كه خودش را با نام و قبيله اش معرفى مى كرد ليكن اين نوجوان از خود و قبيله اش نامى نبرد، بلكه از رهبرش حسين بن على نام برد.

زنان رزمنده در كربلا

روز عاشورا در كربلا يك زن شهيد شد و دو زن جنگيدند:

1 - زن شهيده همسر عبدالله بن عمر كلبى بود كه تفصيلش در صفحات قبلى گذشت.

2 - يكى از زنانى كه در كربلا به ميدان رزم قدم نهاد و به كارزار پرداخت بحريه دختر مسعود خزرجى همسر جناده و مادر عمروبن جناده است كه پس از شهادت فرزندش دشمن سر او را بريد و بطرف مادر كه جلو خيمه بود پرتاب كرد، مادر سر فرزند را برداشت و به سينه چسبانيد و احسنت و مرحبا گفت و سپس سر را با شدت و حِدّت هر چه تمامتر بسوى دشمن پرتاب نمود بدين معنى: سرى را كه در راه خدا دادم پس نمى گيرم.

و با سر يك نفر از دشمن را كشت، آنگاه ستون خيمه را گرفت و به دشمن حمله كرد و اين رجز را مى خواند:

انا عجوز فى النّساء ضعيفة

بالية خاوية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفة

دون بنى فاطمة الشّريفة

«پير زنى هستم كه در ميان زنان هم ناتوانم كه استخوانم سست و ساختمان وجودم فرو ريخته و اندامم ضعيف است اما ضربات مهلكم را بر شما وارد مى سازم و از فرزندان فاطمه دفاع مى كنم. »

حسينعليه‌السلام آمد و زن را به خيمه باز گردانيد.

3 - مادر وهب بن عبدالله كلبى پس از كشته شدن فرزندش عمود خيمه را گرفت تا به دشمن حمله كند، حسينعليه‌السلام او را برگردانيد و فرمود:( ارجعى رحمك الله فقد وضع اللّه عنك الجهاد. )

«يعنى خدا ترا بيامرزد برگرد كه خدا جهاد را از تو برداشته.(269) »

فرار ضحاك بن عبدالله مشرفى

راستى روز عاشورا روز محك و آزمايش انسانها بود، كه افراد واقع بين و وقت شناس حداكثر استفاده را كردند و در لحظاتى كوتاه از حضيض ذلت و آتش قهر الهى و دوزخ رستند و بر اريكه عزت و بهشت برين نشستند و افرادى هم بدون آنكه پاى بند زندگى و عائله باشند سعادت عظيمى را از دست دادند ضحاك بن عبدالله از افراد گروه اخير است كه خود را از سعادت ابدى محروم كرد وى شخصا نقل مى كند: كه من و مالك بن النظير الارحبى بر حسين وارد شديم، سلام كرديم، حضرت به ما خوش آمد گفت، و سپس از ما پرسيد كه مقصودتان از ملاقات چيست؟ گفتيم: كه براى عرض سلام و تجديد ديدار و شما را در جريان اخبار روز قرار دهيم، كه مردم كوفه تصميم به جنگ با شما گرفته اند لذا تصميم خود را بگيريد. حسين فرمود: حسبى الله و نعم الوكيل «به اميد خدا كه او بهترين اتكاء است. »

آنگاه براى حسين دعا كرديم و از حضرت اجازه خواستيم.

حسين فرمود: چه مى شود كه مرا يارى كنيد؟

مالك گفت: من عيالوارم و از سوى ديگر مقروض.

من هم گفتم: گر چه داراى عيال نيستم و ليكن مقروض هستم منتها اگر به من اجازه دهيد تا وقتى كه براى شما مفيد باشم در خدمت باشم و هرگاه احساس كردم ياورى نداريد و وجود من براى شما مفيد نيست مجاز باشم كه دنبال كار خود بروم، در خدمت هستم.

حضرت فرمود: هرگاه چنين شد بيعتم را از تو برمى دارم.

ضحاك تا آخرين ساعات زندگى حسين در روز عاشورا در كربلا بود و بعضى از حوادث و وقايع عاشورا را نقل كرده است.

او مى گويد: در روز عاشورا هنگامى كه ديدم اسبان با تيراندازى دشمن هلاك مى شوند، من اسب خود را در پشت خيمه ها بستم و پياده مى جنگيدم و دو نفر را هم كشتم و دست يكى از سپاهيان عمر سعد را قطع كردم، تا وقتى كه ديدم بيش از چند نفر از ياران حسين باقى نمانده اند و دشمن بر حسين و اهل بيتش چيره شده، عرض كردم: پسر پيغمبر ميان من و شما عهدى بوده است و اكنون فكر مى كنم كه ديگر وجود من اثر ندارد.

حضرت فرمود: آرى چنين است و تو آزادى اگر مى توانى برو و خود را نجات ده اما چگونه مى توانى بروى؟

گفتم: اسبم تازه نفس است مى روم، سپس سوار بر اسب شدم و چند ضربه تازيانه بر اسب نواختم كه اسب سرعت گرفت و راه بيابان را پيش گرفتم پانزده نفر مرا تعقيب كردند تا به شفيّه روستائى نزديك كربلا رسيدم ديدم سواران به من نزديك شده اند، به طرف آنان برگشتم كثيربن عبدالله شعبى و ايوب بن مشروح خيوانى و قيس بن عبدالله مرا شناختند و گفتند: هان ضحاك بن عبدالله از بنى اعمام ما است از او دست بداريد، آنها هم از من دست كشيدند و خدا مرا نجات داد.(270)

يزيد بن ثبيط و فرزندان

( السّلام على يزيد بن ثبيط القيسى السّلام على عبدالله و عبيد اللّه ابنى يزيد بن ثبيط القيسى. )