على و زمامداران

على و زمامداران0%

على و زمامداران نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 11

على و زمامداران

نویسنده: على محمد ميرجليلى
گروه:

صفحات: 11
مشاهدات: 1477
دانلود: 315

توضیحات:

على و زمامداران
  • پيشگفتار

  • اوضاع سياسى اجتماعى اواخر عمر پيامبر (ص)

  • پيامبر و نصب جانشين

  • شخصيت امام على (ع) در زمان پيامبر (ص)

  • فصل اول : امير المؤ منين و رهبرى پس از پيامبر

  • گفتار دوم : استدلالهاى امام على (ع) بر برترى خود براى رهبرى امت اسلامى

  • گفتار چهارم : سكوت امام در برابر حكومت خلفا وعلل آن

  • الف : مشورتهاى خلفا با امام على (ع)

  • ج : بيان احكام الهى و معضلات فقهى و قضاوتهاى امام (ع)

  • 1- امام على (ع) و حمايت از انصار

  • 3- حمايت امام على (ع) از عمار

  • 5- حمايت امام على (ع) از ابا ربيعه

  • 7- حمايت امام على (ع) از عبدالله ابن مسعود

  • 9- حمايت امام على (ع) از اباذر

  • تبعيد اباذر و بدرقه امام على (ع) از وى

  • فصل چهارم : مسؤ وليت پذيرى اميرالمؤ منين و يارانش از طرف خلفا

  • نقش امام على (ع) در انقلاب عمومى عليه عثمان

  • همكارى اصحاب امام على (ع) با خلفا

  • 1 - اجراى حدّ بر وليد ابن عقبه

  • فصل ششم : مخالفت امام على (ع) با بدعتهاى پديد آمده در عصر خلفا

  • 2- تحريم حج تمتع توسط عمر و اعتراض امام على (ع)

  • 4- خوردن گوشت صيد در حال احرام توسط عثمان و اعتراض امام على (ع)

  • 6- خريدن ملك وقف توسط عثمان و اعتراض امام على (ع)

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1477 / دانلود: 315
اندازه اندازه اندازه
على و زمامداران

على و زمامداران

نویسنده:
فارسی
على و زمامداران


على و زمامداران

على محمد ميرجليلى


پيشگفتار
بسم الرحمن الرحيم
با حمد و سپاس الهى و با درود به روان پيامبر عظيم الشاءن اسلام (ص) و اهل بيت ايشان ، به ويژه على (ع) سخن خود را آغاز مى كنيم . در اين كتاب در صدد تبيين موضعگيريهاى امام على (ع) نسبت به خلفاى سه گانه (ابابكر، عمر و عثمان) مى باشيم .
قبل از شروع در بحث تذكر چند نكته لازم است :
١- منظور از برخورد امام (ع) معناى عامى است كه شامل موضعگيرى هاى مثبت و منفى امام (ع) نسبت به خلفا خواهد بود.
٢- ما در اين رساله گوشه اى از موضعگيريهاى امام على (ع) را نسبت به خلفا در دوران پس از پيامبر (ص) بررسى مى كنيم و به برخوردهاى امام با آنان ، در ايام حيات پيامبر (ص) نپرداخته ايم . بنابراين ، دوران مورد بررسى ما از سال ١١ هجرى تا هنگام شهادت امام على (ع) را شامل مى شود. بعلاوه مدعى نيستيم كه تمام موارد موضعگيرى هاى امام (ع) را تتبع نموده ، در اين نوشتار يادآور شده ايم .
٣- روش ما روشى تاريخى است يعنى با مراجعه به كتب معتبر و در حد امكان ، كتابهائى كه در قرون اوليه اسلامى نوشته شده است ، سعى در روشن كردن برخوردها و موضعگيرى هاى امام (ع) نسبت به خلفاى مذكور، داريم .
كوشش ما بر اين است كه از تحليل كلامى و تعصبات بيجا بپرهيزيم و آنچه را تاريخ به ما نشان مى دهد در طبق اخلاص نهاده ، به خوانندگان ارائه كنيم . به علاوه منابع اوليه اى كه در اين زمينه ، در دست ماست ، عمدتا مربوط به قرن دوم به بعد مى باشد. كتابهائى كه مؤ لفان آن معاصر با امام (ع) و خلفا بوده و جريانها را از نزديك ديده اند، بسيار اندك است . بنابراين عمده منابع ما، روايات تاريخى است كه با چندين واسطه به مؤ لف كتاب رسيده است . ممكن است برخى از راوى ها به عمد يا از روى اشتباه و فراموشى ، مطلبى ناصواب را به عنوان تاريخ براى ما بازگو كرده باشند.
٤- در مورد برخورد امام (ع) با خلفا افراط و تفريطهاى فراوانى رخ داده است . برخى چنان افراط كرده اند كه حتى امام على (ع) را بازوى اجرائى خلفا دانسته و تا آنجا پيش رفتند كه دم از عدم كوچك ترين اعتراض و انتقادى از سوى امام (ع) بر خلفا مى زنند (١) و از طرف ديگر برخى چنان تفريط كردند كه امام على (ع) را قاتل خليفه سوم و يا همدست با قاتلين وى و عمر قلمداد نموده اند. (٢) ما به عنوان يك مسلمان كه علاقه مند به آشنائى با تاريخ صدر اسلام مى باشد، برآنيم كه حقيقت برخوردهاى حضرت با خلفا را بررسى و به برادران دينى ارائه نموده تا از اين افراط و تفريطها جلوگيرى نمائيم .
به علاوه ، چنانچه مى دانيم اولين اختلافى كه بين مسلمانان با رحلت پيامبر (ص) رخ داد، در مسئله رهبرى جامعه اسلامى بود. گروهى به طرفدارى از ابوبكر برخاسته و وى را به عنوان خليفه مسلمين انتخاب كردند امام على (ع) به عنوان رهبر جامعه اسلامى بودند؛ زيرا معتقد بودند كه پيامبر (ص) وى را به عنوان جانشين خود نصب كرده است .
انشعابات و اختلافهاى بعدى در بين مسلمين ، ريشه در همينجا دارد. اين مطلب در طول تاريخ سبب شده است كه گاهى طرفداران دو مكتب به جان هم افتاده و حتى به كشتن همديگر، دست زنند. دشمنان اسلام نيز همواره از اين اختلافات سود جسته و سعى در برافروختن اين آتش در بين مسلمانان داشته اند.
ما در اين جزوه برآنيم تا به برادران مسلمان خود نشان دهيم كه رهبران اين دو مكتب در عصر اوليه اسلام با هم چگونه زندگى مى كردند، به ويژه در مورد امام على (ع) كه محور اين رساله ، شخصيت و برخوردهاى ايشان است ، بيان كنيم كه حضرت هم در مقابل اجحاف و بدعتهاى موجود عصر خلفا مقاومت ورزيده و انتقاد مى نمود و حتى گاهى در مقابل آنها ايستاده و فرمانهاى آنها را در موارد مخالفت با اسلام ناديده مى گرفت و هم هر گاه از ناحيه دشمنان دين احساس خطر مى نمود و حس مى كرد كه برخى تصميم دارند از اصطكاكهاى موجود بين حضرت و خلفا سوء استفاده كرده و بر عليه اسلام قيام و جامعه اسلامى را متزلزل كنند، با خلفا همكارى مى نمود تا سوژه به دست دشمنان ندهد. اميدواريم به برادران مسلمان خود اعم از شيعه و سنى نشان دهيم كه گر چه از نظر اعتقادى ، هر كدام داراى مسلك خاصى مى باشند ولى مى توانند براى حفظ اسلام ، با همديگر همكارى نموده ، مشكلات علمى ، سياسى ، اقتصادى و اجتماعى و... خود را با همكارى همديگر بر طرف نمايند.
قبل از شروع در اصل بحث طى مقدمه اى به بررسى اوضاع سياسى و اجتماعى مسلمين در سالهاى آخر عمر پيامبر (ص) و نيز شخصيت امام على (ع) در زمان رسول گرامى (ص) خواهيم پرداخت . آنگاه در طى ٦ فصل برخوردها و موضعگيرى هاى مثبت و منفى امام (ع) را نسبت به خلفا مطرح خواهيم كرد.
اين نوشتار را در سال ١٣٧٤ به عنوان پايان نامه كارشناسى ارشد در رشته الهيات و معارف اسلامى تدوين نمودم . گر چه شايسته بود كه با بازنگرى مجدد بر غناى آن بيفزايم ؛ لكن فرصت آنرا نيافتم لذا به همان صورت چاپ نمودم و اميدوارم در آينده با گرفتن نظرات اهل فن مجموعه را ژرف تر نمايم . و چون اين نوشته اولين اثر نويسنده مى باشد خالى از اشكالات و نواقص نيست كه اميد است با ارشادات و راهنماييهاى استادان و صاحبنظران در چاپهاى بعدى برطرف گردد.
در پايان از كليه كسانى كه در تدوين اين رساله اينجانب را كمك نموده اند و به ويژه از اساتيد بزرگوار خود در حوزه و دانشگاه تشكر نموده ، طول عمر و موفقيت آنها را از خداوند بزرگ خواستارم .

على محمد مير جليلى
تابستان ١٣٧٧

مقدمه
اوضاع سياسى اجتماعى اواخر عمر پيامبر (ص) نهضت جهانى اسلام ، در سرزمينى كه بيشتر مردم آن بت پرست بودند آغاز گرديد. آنان نقشه هاى گوناگونى براى براندازى اين دين كشيدند و سعى در خاموش كردن اين مشعل الهى داشتند، از آزارها و شكنجه هاى بدنى پيامبر و تازه مسلمانها گرفته تا محاصره اقتصادى و جنگهاى پى در پى ؛ ولى تلاشهاى آنان با شكست مواجه گرديد و اين فشارها نتوانست رهبر اسلام و پيروانش را از راهى كه در پيش گرفته بودند منصرف سازد.
سرانجام پيامبر گرامى (ص) سيزده سال پس از بعثت ، به سوى مدينه هجرت كرده و يك حكومت اسلامى را پايه گذارى نمود. در دوران ده ساله حضور حضرت در مدينه ، حمله مشركين به كيان اسلام متوقف نگرديد؛ اما اسلام و مسلمين همواره در حال پيشرفت بوده و مسلمانان آينده روشن ترى را پيشاپيش خود احساس مى كردند.
آخرين اميد بت پرستان ، درگذشت صاحب اين رسالت بود. آنان با خيالات واهى گمان مى بردند. پايه هاى اين نهضت با فقدان پيامبر (ص) فرو مى ريزد. قرآن كريم به آرزوى آنها چنين اشاره مى كند:
«مى گويند پيامبر شاعرى است كه انتظار مرگ او را مى بريم . بگو انتظار بريد! كه من نيز با شما در انتظارم . آيا خيالات واهى ، آنها را به اين فكر وا مى دارد؟...) (٣)

خطر تهديدهاى سه گانه
از طرف ديگر هنگامى كه به تاريخ سياسى صدر اسلام مراجعه كنيم در مى يابيم نهال نو پاى اسلام علاوه بر مشركان از سوى سه نيروى قوى ديگر نيز تهديد مى شد. آن سه خطر عبارت بودند از روم ، ايران و منافقان .
امپراطورى روم كه در آن زمان يكى از قدرتهاى بزرگ جهانى محسوب مى شد در شمال جزيره عربستان مستقر بود و پيوسته فكر پيامبر (ص) را به خود مشغول داشت و پيامبر اكرم تا آخرين لحظه حيات خود از فكر اين قدرت خطرناك بيرون نرفت . نخستين برخورد نظامى مسلمين با ارتش روم در سال هشتم هجرى در سرزمين فلسطين رخ داد كه منجر به شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام و شكست مسلمين گرديد. (٤) عقب نشينى سپاه اسلام موجب جراءت ارتش روم شد و هر لحظه احتمال مى رفت كه مركز حكومت اسلامى مورد حمله قرار گيرد. از اين جهت پيامبر (ص) در سال نهم هجرى با سپاه مجهزى به سوى كرانه هاى شام حركت نمود. گر چه در اين سفر پر رنج و زحمت ، جنگى ميان آنها رخ نداد؛ (٥) ولى سپاه اسلام توانست حيات سياسى خود را تجديد نمايد. با اين حال هنوز احتمال خطر كاملا رفع نگرديد؛ از اين رو رسول گرامى (ص) چند روز پيش از بيمارى خود، ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة ماءمور كرد تا به كرانه هاى شام رفته و در صحنه حضور يابند. (٦)
از سمت شرق ، كيان اسلام مورد تهديد امپراطورى ايران قرار داشت . هنگامى كه نامه پيامبر (ص) به خسرو پرويز شاه ايران رسيد، از شدت خشم آن را پاره كرد و سفير پيامبر (ص) را با اهانت از كاخ بيرون انداخته و حتى به استاندار يمن نوشت كه رسول خدا را دستگير كرده و در صورت امتناع به قتل برساند. (٧) از طرف ديگر استاندار يمن مسلمان شده و يمن ادعاى استقلال مى نمايد و نمايندگان پيامبر به سوى يمن سرازير مى شوند و اين جريان براى ايران قابل تحمل نبود؛ چرا كه يمن مدتها مستعمره ايران بود.
خطر سوم كه از همه مهم تر است ، از ناحيه منافقان بود. آنها نيز از هر سعى و كوششى در براندازى اسلام دريغ نمى كردند، از پخش شايعه ها براى تضعيف روحيه مسلمين گرفته تا جاسوسى براى دشمنان و كارهاى ديگرى از همين قبيل . قدرت تخريبى منافقان به حدى بود كه قرآن در سوره هاى مختلف نظير بقره ، آل عمران ، نساء، مائده ، انفال ، توبه ، عنكبوت ، احزاب و... از آنها ياد مى كند و حتى سوره اى به نام منافقين (٨) در قرآن آمده است .
با توجه به وجود چنين دشمنان نيرومند و خطرناكى كه در كمين اسلام نشسته بودند، عاقلانه نيست كه پيامبر (ص) براى رهبرى دينى و سياسى عصر پس از خود طرحى نداشته باشد.

پيامبر و نصب جانشين با ملاحظه تاريخ رهبران بزرگ ، همواره اين نكته مشترك را در زندگى سياسى آنان مى بينيم كه براى رهبرى پس از خود، فكر و انديشه اى داشته اند. شاهان ، در طول تاريخ براى خود وليعهد تعيين مى كردند و خلفاى اسلامى نيز براى بعد از خود برنامه ريزى مى كردند. مثلا ابابكر، عمر را جانشين خود معرفى مى كند. عمر نيز شورايى شش نفره تشكيل مى دهد تا فردى را از بين خود انتخاب نمايند. معاويه هم براى پس از خود يزيد را تعيين مى كند.
عايشه در ايامى كه عمر بر اثر ضربت شمشير بسترى شده است به عبدالله پسر عمر مى گويد: «سلام مرا به پدرت برسان و به او بگو: امت اسلامى را بدون رهبر رها نكند كه ممكن است به جنگ و خونريزى منجر شود.» (٩)
عبدالله ابن عمر نيز به پدرش مى گويد: «اگر تو به دنبال شخصى كه سرپرست زمينهاى تو يا چوپان گوسفندان توست بفرستى و او را براى مدتى نزد خود بخوانى ، آيا از وى نمى خواهى كه فردى را بجاى خود قرار دهد؟»
عمر جواب مى دهد: «البته همينطور است». عبدالله مى گويد: «پس تو نيز جانشينى براى خود برگزين !» (١٠)
معاويه نيز براى آنكه يزيد را وليعهد كند استدلال مى كرد كه نمى خواهم امت اسلامى را مانند گله بى چوپان رها كنم ، (١١) من از اختلاف ميان مسلمين مى ترسم . (١٢)
آيا مى توان پذيرفت كه ابابكر، عمر، پسر عمر، عايشه و معاويه بيش از پيامبر (ص) به سرنوشت مسلمين و آينده آنها اهميت مى دادند؟ پيامبرى كه به هنگام سفرهاى چند روزه ، جانشينى براى خويش مشخص مى كرد تا امور ايشان را در مدينه رسيدگى كرده و جلوى اعمال خرابكارانه دشمنان را بگيرد، چگونه ممكن است براى پس از درگذشت خود، فردى را معين ننمايد!؟
تعيين جانشين حتى براى يك روز كه از مدينه خارج مى شدند چنان امر مسلمى بود كه مى توان آنرا سيره و روش ايشان بشمار آورد. براى آشنائى با اين سيره پيامبر (ص) نام برخى از كسانى كه توسط ايشان هنگام جنگها و سفرهاى چند روزه به عنوان سرپرست مدينه منصوب گرديده اند را در جدول صفحه بعد ذكر مى كنيم .

نام غزوه زمان وقوع فرد منصوب سيره ابن هشام‏ ١. وَدّان ٢ه.ق سعد ابن عباده ج٢/ص٢٣٣ ٢. بُواط ٢ه.ق سائب ابن عثمان بن مظغون ج٢/ص٢٤٠ ٣.عشيره ٢ه.ق ابوسلمه ج٢/ص٢٤٠ ٤.بدراولى ٢ه.ق زيد بن حارثه ج٢/ص٢٤٣ ٥.بدركبرى ٢ه.ق عبدالله ابن‏ام مكتوم و ابولبابه ج ٢ ص ٢٥٥ ٦. بنى سُلَيم ٢ه.ق سباع عُرفُطه غفارى ج ٣/ص ٥ ٧. سَويق ٢ه.ق ابولبابه ج ٣/ص ٧ ٨. ذى امر ٣ه.ق عثمان ج ٣/ص ٨ ٩. فُرع ٣ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣/ص ٨ ١٠. بنى قَينُقاع ٣ه.ق بشير ابن عبدالمنذر ج ٣/ص ١٠ ١١. احد ٣ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣ /ص ١٠ ١٢. ذات الرقاع ٤ه.ق ابوذر و طبق نقل ديگر عثمان ج ٣/ص ١٥٥ ١٣. دُومه الجندل ٤ه.ق سباع ابن عرفطه ج ٣/ص ١٦٥ ١٤. خندق ٥ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣/ص ١٧٢ ١٥. بنى قريظه ٥ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣/ص ١٨٤ ١٦. بنى لِحيان ٦ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣/ص ٢٢٥ ١٧. ذى قَرَد ٦ه.ق ابن‏ام مكتوم ج ٣/ص ٢٣١ ١٨. بنى مُصطَلِق ٦ه.ق ابوذر و طبق نقلى نُميله لَيثى ج ٣/ص ٢٣٥ ١٩. سفر به حديبيه ٦ه.ق نميله ابن عبدالله ليثى ج ٣/ص ٢٥٥ ٢٠. خيبر ٧ه.ق نميله ج ٣/ص ٢٧٥ ٢١. عمرة القضاء ٧ ه. ق عويف ابن اضبط ديلى ج ٤/ص ٥ ٢٢. فتح مكه ٨ ه. ق كلثوم ابن حصين غفارى ج‏٤/ص ٤٠ ٢٣. حجّةالوداع دهم ه. ق ابودجانه ساعدى ياسباع غفارى ج ٤/ص ٢٤٥
در اين جدول فقط نام برخى از سفرهاى پيامبر (ص) به خارج از مدينه بيان شد و به جهت اختصار همه را نياورديم . اين سيره و روش نمى تواند در مورد رهبرى پس از خود مورد توجه قرار نگيرد. دلسوزى رسول گرامى نسبت به سرنوشت اسلام و مسلمين ، امرى مسلم است و اين دلسوزى نصب جانشين را از سوى ايشان امرى لازم مى نمايد تا از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگيرى نموده و وحدت اسلامى را از گزند تفرقه دور نگه دارد.
قطع نظر از اين تحليل اجتماعى و سياسى و سنت پيامبر (ص)، تاريخ نيز تاءييد مى كند كه پيامبر (ص) رهبر جامعه اسلامى را مشخص نموده است . حضرت نه تنها در اواخر عمر؛ بلكه در طول ايام رسالت و حتى در آغاز ابلاغ اسلام به مردم ، اين مسئله را مورد توجه داشت .
هنگامى كه از طرف خداوند ماءمور شد تا خويشاوندان نزديك خود را از عذاب الهى ترسانيده و به اسلام فرا خواند، در مجلسى كه گروهى از بنى هاشم حاضر بودند چنين فرمود: «نخستين كسى كه از شما مرا يارى كند برادر و وصى و جانشين من در ميان شما خواهد بود.» و چون على (ع) (كه در آن زمان كودكى بيش نبود) رسالت حضرت را تصديق كرد پيامبر (ص) رو به حاضران فرمود: «اين جوان برادر و وصى و جانشين من است .» (١٣)
رسول گرامى اسلام در مناسبتهاى مختلف ديگر نيز به جانشينى على (ع) تصريح كرده است ؛ ولى چون هيچ كدام به عظمت حادثه غدير نيست ، در اين فرصت نظرى كوتاه به اين جريان مهم مى افكنيم .

واقعه غدير و نصب جانشين پيامبر اسلام (ص) در سال دهم هجرى براى انجام حج و تعليم مراسم آن رهسپار مكه گرديد.افراد زيادى به شوق همسفرى با حضرت به حج آمده بودند كه تا ٠٠٠/١٢٠ نفر تخمين زده اند. (١٤) پس از انجام حج به هنگام بازگشت پيامبر (ص) دستور توقف داد و اين زمانى بود كه حرارت آفتاب بسيار سوزنده و زمين تفتيده بود. رسول گرامى پس از اقامه نماز ظهر بر منبرى كه از جهاز شتران درست شده بود قرار گرفت و بعد از حمد و سپاس الهى فرمود: «هان اى مردم ! نزديك است كه من از ميان شما بروم ، مسئولم و شما نيز مسئول هستيد... من در ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم ، چگونه با آنها معامله خواهيد كرد؟ يكى كتاب خدا كه ثقل اكبر است (و مانند ريسمانى است) كه يك طرف آن به دست خدا و طرف ديگرش به دست شماست ، ديگرى ثقل اصغر است كه همان عترت و اهل بيت من است . خدايم به من خبر داده كه دو يادگار من تا روز رستاخيز از هم جدا نمى شوند». در اين موقع پيامبر (ص) دست على (ع) را گرفت و بالا برد بطورى كه همه مردم او را در كنار پيامبر (ص) ديدند و شناختند و آنگاه فرمود: «هان اى مردم ! فردى كه از خود مؤ منان بر آنها سزاوارتر و اولى است كيست ؟» ياران جواب دادند: «خداوند و پيامبر او بهتر مى دانند.» پيامبر (ص) ادامه داد: «خداوند مولاى من و من مولاى مؤ منان هستم و بر آنها از خودشان اولى و سزاوارترم . اى مردم ! هر كس من مولا و رهبر او هستم على هم مولا و رهبر اوست .» پيامبر (ص) اين جمله را چند بار تكرار كرد و آنگاه دوست داران على (ع) را دعا، و دشمنان او را نفرين كرد و فرمود: «پروردگار! على را محور حق قرار ده .» سپس افزود: «لازم است حاضران به غايبان خبر دهند و ديگران را از اين امر مطلع سازند.» در اين موقع حساس ابن ثابت شاعر رسول خدا (ص) برخاست و اين واقعه تاريخى را به زبان شعر بيان كرد كه ترجمه دو بيت آن از قرار زير است : «پيامبر (ص) به على (ع) فرمود: برخيز كه من تو را به پيشوائى مردم و راهنمائى آنان پس از خود برگزيدم . هر كس من مولاى او هستم ، على نيز مولاى اوست . پس پيروان راستين و دوستداران واقعى او باشيد.» (١٥)
سپس پيامبر (ص) به مهاجرين و انصار دستور داد كه نزد على (ع) حضور يافته و به او در مورد چنين فضيلتى تبريك گويند. بنابر گفته «زيد ابن ارقم» كه يكى از حاضران در جلسه بوده است ، نخستين كسانى كه از مهاجرين و انصار به على (ع) تبريك گفته و به او دست دادند ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير بودند.
اهميت اين حادثه چنان بود كه ١١٠ تن از صحابه پيامبر و ٨٤ نفر از تابعين آن را نقل كرده اند. (١٦) و علماى صاحب انديشه بسيارى از اهل سنت و شيعه كتابهاى مستقلى در اين باب تاءليف نموده اند كه حتى يكى از آن كتب ٢٩ مجلد مى باشد. (١٧)
علاوه بر تمام سفارشهاى پيامبر براى جانشينى حضرت امير (ع) پيامبر (ص) هنگام رحلت خود تقاضا مى كند براى او قلم و كاغذى بياورند تا وصيت نامه اى بنويسد كه امت پس از او دچار مشكل و گمراهى نشوند.
بسيار روشن است كه وصيت پيامبر (ص) در حين وفات خود به چه امرى مى تواند باشد. مسئله رهبرى بعد از پيامبر (ص) مهمترين امرى بود كه در آن روزها ذهن همه مسلمين را به خود مشغول داشت ، آنگاه چگونه ممكن است كه شخص پيامبر (ص) از آن غافل باشد؟ اما گروهى كه مى دانستند رسول گرامى مى خواهد در وصيت نامه خود به رهبرى على (ع) تصريح نمايد و با وجود اين توصيه ، ديگر جائى براى آنها باقى نخواهد ماند، مانع از نوشتن اين وصيتنامه شدند و شعار «كتاب خدا؛ قرآن براى ما كافى است ، احتياجى به وصيت پيامبر نيست» سر دادند و بر اين قناعت ننمودند و جسارت را به آنجا رساندند كه رسول خدا را فردى هذيان گو معرفى نمودند. (١٨)
آرى رسول خدا (ص) مى خواست على (ع) را به عنوان رهبر جامعه اسلامى مشخص نمايد تا جلوى اختلاف را گرفته و مردم را در مشكلات سياسى ، علمى ، اجتماعى ، و ديگر مسائل بى سرپرست نگذارد. و اين حقيقتى است كه عمر در زمان خلافتش به ابن عباس گفت : «پيامبر در ايام بيمارى خود مى خواست على را خليفه گرداند؛ ولى من از آن جلوگيرى كردم .» (١٩)
رسول گرامى (ص) در مناسبتهاى ديگر رهبرى امام على (ع) را گوشزد مى نمود و بارها به مردم گفت : «على (ع) اميرالمؤ منين و سيد و آقاى مسلمين است .» (٢٠) «على (ع) رهبر هر مؤ من پس از من است .» (٢١) و گاهى او را «سيد المومنين و امام المتقين» مى ناميد. (٢٢) و نيز او را «امير البرره ؛ يعنى رهبر نيكوكاران» مى خواند. (٢٣)
پيامبر به عايشه فرمود: «على (ع) سيد و سرور عرب است .» و آنگاه كه انصار جمع شدند اضافه نمود: «اگر به على تمسك جوييد هرگز گمراه نمى شويد. او را به احترام من عزيز شماريد كه جبرئيل از ناحيه خدا اين دستور را به من داده است .» (٢٤)

شخصيت امام على(ع) در زمان پيامبر(ص) شايسته است قبل از ورود به بحث «برخورد امام على (ع) با خلفا» اشاره اى به شخصيت امام در زمان حيات پيامبر (ص) داشته باشيم تا با شناختى بهتر از ايشان ، به تبيين موضعگيرى هاى آن حضرت با خلفا بپردازيم .

الف : على (ع) در مكه قبل از هجرت
١ - سبقت در اسلام
اول كسى كه به پيامبر (ص) ايمان آورد على ابن ابى طالب بود چنانكه مورخين آورده اند كه پيامبر (ص) در روز دوشنبه به رسالت برانگيخته شد و فرداى آن روز على (ع ) ايمان آورد. (٢٥) رسول گرامى (ص) در چند جا به اين واقعيت اشاره مى كند (٢٦) و امام على (ع) نيز «سبقت در ايمان» را از فضايل خود مى شمارد. (٢٧) سيره نويسان و اهل تاريخ امام را به عنوان اولين مسلمان معرفى مى كنند. (٢٨) ايشان اول كسى است كه بطور علنى يارى خود را نسبت به پيامبر (ص) اعلام نمود و اين در حالى بود كه هيچ يك از خويشاوندان ايشان (كه در جلسه ميهمانى پيامبر شركت داشتند) حاضر به تصديق پيامبر (ص) نشدند. (٢٩)
اهميت سبقت ايمان امام (ع) در آن نيست كه ايشان از نظر زمانى اولين مسلمان مى باشد (گر چه خود فضيلتى ارزنده است)؛ بلكه مهم آن است كه در زمانى كه هيچ يك از مردم هنوز به حقانيت پيامبر (ص) پى نبرده بودند، امام (ع) با بينش عميق خود آن را درك كرد و به آن ايمان آورد.
علاوه بر اين امام على (ع) از دوران كودكى تحت سرپرستى و تربيت پيامبر (ص) قرار گرفت تا كمالات اخلاقى و فضايل انسانى را از ايشان بياموزد و اين از نعمتهاى بزرگ الهى است كه نصيب امام شده است تا در آينده بتواند در خط پيامبر قدم بردارد (٣٠) و به تعبير خود امام ، مانند بچه شترى كه تابع مادر خويش است از پيامبر (ص) پيروى مى نموده است . (٣١)
٢- امام على (ع) جان نثار پيامبر (ص)
امام على (ع) در شب هجرت رسول اسلام شجاعتى از خود نشان داد كه در طول تاريخ بى نظير است . سران قريش در يك جلسه عمومى مشورت نمودند كه با يورش به خانه وحى ، پيامبر (ص) را نابود نمايند و يا لااقل با زندانى كردن يا تبعيد ايشان نداى توحيد را خاموش ‍ سازند. (٣٢)
سرانجام تصميم گرفتند كه در يك شب معين ، پيامبر (ص) را در خانه خود به قتل رسانند. پيامبر (ص) به امام على (ع) دستور مى دهند كه در منزل بجاى ايشان استراحت نمايد و از روپوش سبز رنگ مخصوص ‍ پيامبر (ص) استفاده نمايد تا مشركان از خروج حضرت مطلع نگردند. هنگامى كه ماءموران قريش با شمشيرهاى كشيده وارد حجره پيامبر (ص) مى شوند بجاى پيامبر، با امام على (ع) مواجه مى گردند و با ديدن امام نقشه هاى خود را نقش بر آب ديدند و براى يافتن پيامبر (ص) به جستجو پرداختند. اين در حالى بود كه هر لحظه احتمال مى رفت شمشيرهائى كه براى ترور پيامبر (ص) آماده شده بود بر بدن امام على (ع) فرود آيد و ايشان را به شهادت برسانند. امام (ع) با اين فداكارى بى نظير جان پيامبر (ص) را از خطر نجات داد. (٣٣)
خداوند در قرآن عمل امام على (ع) را چنين مى ستايد: و من الناس ‍ من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (٣٤) «در بين مردم كسانى هستند كه براى كسب رضايت الهى حاضرند از جان خود بگذرند.» (٣٥)
اين فداكارى از زبان خود امام شنيدنى است ، سيوطى اشعارى از حضرت در اين زمينه نقل كرده است كه ترجمه آن چنين است :
«من جان خود را براى بهترين فرد روى كره زمين و نيكوترين شخصى كه خانه خدا و حجر اسماعيل را طواف كرده است سپر قرار دادم . او محمد (ص) بود و من هنگامى كه به چنين كارى دست زدم كه كافران نقشه قتل او را كشيده بودند؛ اما خداوند وى را از مكر دشمنان حفظ كرد. من شب هنگام در بستر وى خوابيدم و در انتظار حمله دشمن بودم و خود را براى مرگ و اسارت آماده كرده بودم». (٣٦)

ب : على (ع) پس از هجرت در مدينه
دوران حضور امام در مدينه را، بايد دوره درخشندگى شخصيت ايشان دانست . امام در اين دوره با آفريدن صحنه هائى پرشكوه ، شخصيت بالنده خود را در معرض ديد همگان قرار مى دهد. ايشان در اين دهه پرافتخار خويشتن را به عنوان شخصى كه مى تواند پس از پيامبر (ص) ابرمرد ميدانهاى علمى و جهاد و اجتماع و سياست باشد و زمام رهبرى جامعه را به دست گيرد، نشان داد. ما گوشه اى از اين دوره را در اينجا بيان مى كنيم :
١- فداكارى در ميدانهاى جنگ اسلام با كفر
طى مدت حضور پيامبر در مدينه ٨٢ جنگ براى پيامبر (ص) پيش آمد كه به گواهى مورخان ، امام (ع) در اكثر آنها (بجز چند مورد انگشت شمار) حضور داشت و در برخى از اين نبردها از سوى پيامبر (ص) فرمانده جنگ بود و در بعضى ديگر قهرمان دلاورى بود كه با دست وى لشكر كفر منهدم مى گشت . در اينجا به برخى از اين افتخارات اشاره مى كنيم :
امام على (ع) قهرمان ميدان بدر
در سال دوم هجرى كه پيامبر (ص) به قصد گوشمالى قريش ، تصميم به مصادره كاروان تجارى آنها نمود (گر چه به اين هدف دست نيافت) قريش با لشكرى مجهز شامل هزار نيرو از مكه به قصد حمايت از كاروان خود به راه افتاد. پيامبر (ص) با ٣١٣ نفر از مدينه خارج شد و آمادگى براى جنگ نداشت ؛ ولى ناگهان با نيروى قريش كه سه برابر سپاه مسلمين بود مواجه گرديد.
رسم عرب بر اين بود كه جنگ را با نبردهاى تن به تن آغاز مى كردند و سپس حمله گروهى صورت مى گرفت . از اين رو سه نفر از دلاوران قريش ‍ بنامهاى «وليد» و «عتبه» و «شيبه» به صحنه آمده و در مقابل آنها به ترتيب «على» و «عبيده» و «حمزه» قرار گرفتند. على (ع) و حمزه در همان لحظه نخست رقباى خود را به هلاكت انداختند و سپس به كمك عبيده شتافتند. (٣٧)
با كشته شدن قهرمانان لشكر كفر، دشمن روحيه خود را از دست داده و در پى حمله دسته جمعى لشكر اسلام شكست سختى خورد، بطورى كه ٧٠ تن كشته و ٧٠ تن اسير شدند. و اين جنگ براى مسلمين بسيار سرنوشت ساز بود و آنها را به آينده اميدوار ساخت . بسيارى از مقتولين جنگ بدر به دست امام (ع) كشته شدند. (٣٨)
امام على (ع) در جنگ احد
در اين جنگ مسلمين به سبب پيروى نكردن از پيامبر (ص) با شكست بزرگى مواجه شدند و اكثر مسلمين پا به فرار گذاشته و پيامبر (ص) را در ميان دشمن تنها گذاشتند. چنانچه مورخين گفته اند اگر دفاع على ابن ابى طالب از جان پيامبر (ص) نبود نور وجود ايشان خاموش مى گشت .
ابن اثير مى نويسد: «پيامبر (ص) از هر طرف مورد هجوم دسته هائى از لشكر قريش قرار گرفت ، هر گروهى كه به آن حضرت حمله مى كردند على (ع) به فرمان پيامبر (ص) به آنها حمله مى برد و با كشتن بعضى از آنها بقيه متفرق مى شدند و اين جريان چند بار در احد تكرار شد. به پاس اين فداكارى ، امين وحى نازل شد و ايثار على (ع) را ستود و گفت : اين نهايت فداكارى است كه او از خود نشان مى دهد. رسول خدا (ص) فرمود: انه منى و انا منه : «على از من است و من از اويم . آنگاه ندائى برخاست كه همه مردم آن را شنيدند: «لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على» شمشيرى چون ذوالفقار و جوانمردى همچون على (ع) نيست .» (٣٩)
قرآن كريم اين جريان را يادآور مى شود آنجا كه مى فرمايد: اذ تصعدون و لا تلوون على احد و الرسول يدعوكم فى اخريكم (٤٠) «به ياد آوريد زمانى كه از كوه بالا رفته و فرار مى كرده و به عقب ماندگان نگاه نمى كرديد و پيامبر (ص) شما را از پشت سر صدا مى زد؛ ولى اعتنا نمى كرديد.»
اين آيه اشاره دارد به آنچه واقدى نقل كرده كه پيامبر (ص) افرادى را با اسم صدا مى زد و مى فرمود: «الىّ يا فلان» (فلانى ! نزد من آى !) ولى هيچ كس به نداى پيامبر (ص) جواب مثبت نمى داد. (٤١)
ابن ابى الحديد آورده است كه شخصى در بغداد كتاب «مغازى واقدى» را تدريس مى كرد. يك روز هنگامى كه سخن محمد ابن مسلمه مطرح شد كه او گفته : «من در روز احد با چشمان خود ديدم كه گروهى از مسلمانان از كوه بالا مى رفتند و پيامبر (ص) با جمله «الىّ يا فلان» آنها را صدا مى زد؛ ولى جواب مثبت نمى دادند.» استاد فرمود: مراد از «فلان» همان كسانى هستند كه پس از پيامبر به حكومت رسيدند و راوى به جهت ترس ! به اسم آنها تصريح نمى نمايد. (٤٢)
درستى اين سخن را روايتى كه مورخين درباره انس ابن نضر (از مجاهدين احد) نقل كرده اند تاييد مى كند. او گويد: «گروهى را كه در بين آنان عمر ابن خطاب و طلحه بن عبيدالله بودند ديدم در گوشه اى نشسته و در فكر نجات خود هستند و چنين استدلال مى كنند كه پيامبر (ص) كشته شده و ديگر نبرد فايده اى ندارد. به آنها گفتم : اگر پيامبر كشته شده خداى او زنده است ، برخيزيد و در راهى كه او كشته شما هم شهيد شويد.» (٤٣) در اين ميان فرار عثمان و شركت نكردن او در جنگ احد مسلم است (٤٤) و واقدى عمر را نيز از فراريان مى شمرد (٤٥) همچنانكه عمر خود به فرار خويش اعتراف داشت و ابوبكر نيز به آن اقرار مى نمود. (٤٦)
امام على (ع) خود اين واقعه را چنين بيان مى كند: «هنگامى كه قريش ‍ بر ما حمله كردند انصار و مهاجرين راه خانه خود را گفتند. من با وجود هفتاد زخم ، از پيامبر (ص) دفاع كردم .» (٤٧)
على (ع) تنها مرد ميدان احزاب
در جنگ خندق سپاه اسلام با جمعيتى حدود سه هزار نفر در مقابل لشكر كفر كه متجاوز از ده هزار نفر بودند قرار گرفت . كفار به علت وجود خندقى كه دور شهر بوسيله مسلمانان حفر شده بود، نتوانستند به شهر مدينه دسترسى يابند. از اين رو شهر مدينه را محاصره كرده و اين محاصره يك ماه طول كشيد. سرانجام شش نفر از قهرمانان قريش ‍ توانستند بوسيله اسبهاى خود به آن طرف خندق نفوذ كنند كه يكى از آنان «عمرو ابن عبدود» بود او دلاورترين جنگجوى عرب به حساب مى رفت . (٤٨) وى مانند شير مى غريد و مبارز مى طلبيد؛ اما چنان ترسى از وى در دل مسلمانان جاى گرفته بود كه گوئى زبانها براى جواب دادن به او لال گشته بودند (٤٩) و هر چند پيامبر (ص) از مسلمين مى خواست شخصى به ميدان رود و با او مبارزه نمايد، هيچ كس حاضر نشد تا در اين نبرد سرنوشت ساز شركت كند. تنها كسى كه سه بار آمادگى خود را براى اين مبارزه اعلام نمود على (ع) بود. عمرو مرتب نعره مى كشيد. وقتى براى بار سوم عمرو مبارز طلبيد پيامبر (ص) به على ابن ابى طالب اجازه مبارزه داد و فرمود: «تمام ايمان در مقابل تمام كفر قرار گرفت .» (٥٠) امام (ع) «عمرو» را به قتل رسانيد و با نشان دادن اين شجاعت و دلاورى پنج قهرمان ديگر نيز پا به فرار گذاشتند. مرگ عمرو سبب تضعيف روحيه لشكر كفر گرديد و پس از اندكى ، همگى پا به فرار گذاشتند.
اهميت عمل امام را مى توان از سخن پيامبر (ص) دريافت كه فرمود: «ضربت شمشير على (ع) در روز خندق از عبادت جهانيان ارزشمندتر است .» (٥١)
على (ع) تعيين كننده سرنوشت جنگ خيبر
در جريان جنگ خيبر، مسلمين بسيارى از دژهاى دشمن را به تصرف در آوردند؛ ولى دژ «قموص» هشت روز در محاصره سپاه اسلام بود و نتيجه اى حاصل نشد. پيامبر (ص) بر اثر سردرد شديد نتوانست فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد. هر روز يكى از اصحاب را به فرماندهى سپاه برمى گزيد. روزى پرچم را به دست ابوبكر داد و روز بعد به عمر سپرد؛ لكن بدون هيچگونه پيشرفتى بازگشتند. پيامبر (ص) كه از ادامه اين وضع ناراحت بود فرمود: «فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه هرگز از نبرد نمى گريزد و پشت به دشمن نمى كند. او كسى است كه خدا و رسول خدا او را دوست دارند و خداوند اين دژ را به دست او مى گشايد.» فردا صبح على (ع) را طلبيد و پرچم را به وى سپرد و امام (ع) پس از كشتن مرحب يهودى و برادرش ، درب قلعه را از جاى كند و دشمن را شكست داد و اسلام از شر اين دشمنان كينه توز نجات يافت . (٥٢)
٢- على (ع) نفس پيامبر (ص)
هنگامى كه مسيحيان نجران به مدينه آمده و پس از مذكرات مفصل با پيامبر (ص) حاضر به قبول اسلام نشدند، آمادگى خود را براى مباهله (نفرين كردن) اعلام كردند. آيه مباركه مباهله نازل شد و خداوند دستور داد كه پيامبر (ص) (٥٣) براى مباهله حاضر شود. قرآن در اين آيه على (ع) را نفس پيامبر معرفى مى كند چنانچه مفسران و محدثان نيز به آن اشاره كرده اند. (٥٤) پيامبر (ص) در موارد ديگرى نيز امام على (ع) را به عنوان نفس خود معرفى كرده است . (٥٥)
٣- على (ع) برادر پيامبر
پيامبر (ص) هنگامى كه به مدينه وارد شدند دستور دادند مسلمانان هر يك براى خود برادرى انتخاب كند و از اين طريق علاوه بر ايجاد حس ‍ كمك و همدردى بين مسلمين ، اتحاد آنها را حفظ كرده و بر آتش كينه هاى جاهلى آب سردى بريزد. رسول گرامى براى هريك از مسلمين برادرى تعيين نمود و سرانجام على (ع) را به عنوان برادر خود معرفى نمود و با جمله «انت اخى فى الدنيا و الاخرة» منزلت ايشان را به مسلمين گوشزد نمود. (٥٦)
٤- على (ع) داماد رسول اكرم
از پيامبر خدا (ص) تنها يك دختر باقى مانده بود و همه سران و بزرگان مسلمين خواستار ازدواج با وى بودند. عده اى نظير ابوبكر و عمر و... به خواستگارى زهرا آمدند؛ ولى رسول گرامى مى فرمود: «درباره آينده چ (ع) منتظر وحى است .» و اينگونه به آنان پاسخ منفى مى داد. آنها نزد على (ع) آمده ، گفتند كه پيامبر (ص) تصميم در مورد ازدواج دختر خود را منوط به اذن خداوند مى داند. اگر تو از فاطمه (عليها السلام) خواستگارى كنى ، ممكن است رسول خدا (ص) بپذيرد. امام (ع) نزد پيامبر (ص) آمده و با يادآورى خويشاوندى و پايدارى خود در راه دين و جهاد در پيشبرد اسلام خواستار ازدواج با زهرا مى شود و پيامبر مى پذيرد. (٥٧)
٥- على (ع) كاتب وحى
هنگام نزول قرآن يكى از كارهاى مهم امام (ع) نوشتن قرآن بود، بعلاوه تنظيم اسناد سياسى و نامه هاى پيامبر (ص) به دست مبارك امام (ع) صورت مى گرفت كه از آن جمله مى توان به نوشتن صلح نامه حديبيه اشاره نمود. «ابن عبد ربه» گويد: «هر گاه على (ع) يا عثمان نبودند ديگران به نوشتن وحى مى پرداختند.» (٥٨) امام كتابهائى به املاى پيامبر (ص) نوشته اند كه اهل حديث و تاريخ به آن اشاره نموده اند. (٥٩)
٦- على (ع) بهترين قاضى در زمان پيامبر (ص)
امام (ع) در زمان پيامبر (ص) به عنوان بهترين قاضى معرفى شده است و از پيامبر (ص ) حديث «اقضاكم على» در مورد آن حضرت رسيده است . يكبار هم پيامبر (ص) وى را به عنوان قاضى به سمت گروه «نمير» مى فرستد و به بركت دعاى پيامبر، امام هرگز در قضاوت شك نمى كرد. (٦٠)
٧- علم امام على (ع)
امام على (ع) اعلم اصحاب رسول خدا بوده است . به تاريخ نگاهى بيندازد هيچگاه امام به احدى از صحابه براى حل يك مشكل علمى مراجعه نكرده است ؛ بلكه اين صحابه بودند كه در مسائل مختلف ، اعم از احكام شرعى ، قضاوت ، تفسير آيات و دگر مشكلاتشان به امام (ع) مراجعه مى كردند و شعار بعضى اين بود: «اگر على (ع) نبود ما هلاك مى شديم .» برخى از مراجعات صحابه به آن حضرت را در همين كتاب خواهيم آورد.
چون به اينجا رسيديم ديدگاه پيامبر (ص) و برخى صحابه را در مورد علم امام (ع) مطرح مى كنيم .
ديدگاه پيامبر (ص) درباره علم على (ع)
١- پيامبر اكرم (ص) به فاطمه زهرا فرمود: انى زوجتك اول المسلمين اسلاما و اعلمهم علما. (٦١) «من تو را به ازدواج كسى در آوردم كه اولين فرد مسلمان و عالم ترين آنهاست .»
٢- پيامبر (ص) نه تنها در زمان خود، على (ع) را اعلم صحابه مى دانست بلكه فرمود: «اعلم امتى من بعدى على بن ابيطالب .» (٦٢) «بعد از من هم اعلم امت من است .»
٣- على (ع) در شهر علم پيامبر است . پيامبر دسترسى مردم به دانش ‍ خود را از طريق دست يافتن به دانش امام على ممكن مى داند؛ زيرا مى فرمايد: «انا مدينة العلم و على بابها.» (٦٣)

نظريه صحابه درباره علم امام
اصحاب رسول خدا نيز امام را اعلم از همه صحابه مى دانستند. برخى از آن نظريات چنين است :
١- عايشه با آن كينه و عداوتى كه نسبت به حضرت على (ع) دارد تا جايى كه حاضر به جنگ با ايشان مى شود از كتمان علم و دانش آن بزرگوار عاجز است و هموست كه مى گويد: «على اعلم الناس ‍ بالسنة .» «على آگاه ترين مردم به سنت رسول خدا است .» (٦٤) وى با اين كلام امام را از ديگر خلفا و حتى پدر خود عالم تر مى داند.
٢- امام در مشكلاتى كه براى خلفا و از جمله عمر و عثمان پيش مى آمد به كمك آنها مى شتافت و مخصوصا در حل مسائل شرعى و قضائى آنها را يارى مى نمود تا آنكه آنها شعار: «لولا على لهلك عمر» (٦٥) و «لا ابقانى الله بارض ليس فيها ابوالحسن» (٦٦) و «لولا على لهلك عثمان» (٦٧) سر مى دادند.
٣- ابن مسعود درباره علم امام على (ع) مى گويد: «اعلم اهل المدينة بالفرائض على ابن ابى طالب .» (٦٨) «على اعلم مردم به واجبات الهى است .»
٤- ابن عباس درباره دانش آن حضرت مى گويد: ما علمى و علم اصحاب محمد (ص) فى علم على (ع) الا كقطرة فى سبعه ابحر. (٦٩) «علم من و علم ياران پيامبر در مقايسه با علم على (ع) مانند قطره اى در هفت درياست .»
روزى امام (ع) به طلحة و زبير مى فرمايد: «مسئله اى پيش نيامده است كه حكم آن را ندانم تا محتاج به مشورت با شما و برادران مسلمان خود باشم . البته اگر چنين مساءله اى پيش آمده بود از شما و ديگر مسلمانان روى گردان نبودم .» (٧٠)
آرى تنها كسى كه شهامت گفتن جمله «هر چه مى خواهيد از من بپرسيد» را دارد با اطمينان به اينكه از عهده سؤ الات مطرح شده بر مى آيد، امام على (ع) است . (٧١) سعيد بن مسيب در اين باره گويد: هيچيك از صحابه بجز على (ع) اين جمله را به حق بر زبان نياورده است . (٧٢) البته در طول تاريخ كسانى بوده اند كه به گزاف چنين ادعائى كرده اند؛ ولى در مقام عمل رسول گشته اند.
خليفه دوم با وجود آنكه خودش مهم ترين عامل در كنار زدن على (ع) بود در زمان حكومتش درباره حضرت گفته است : «بخدا قسم ! اگر شمشير او نبود اسلام پا نمى گرفت و او الان نيز بهترين قاضى امت است و با سابقه ترين فرد و شريف ترين عنصر جامعه اسلامى است .» (٧٣)
شمردن فضايل امام (ع) از عهده قلم خارج است به تعبير امام حنابله ؛ احمد ابن حنبل رواياتى كه درباره فضايل امام على (ع) وارد شده است درباره هيچ يك از صحابه نيامده است . (٧٤)
و به بيان ابن عباس اگر تمام درختان قلم و تمام درياها مركب و تمام انسانها و اجنه نويسنده و حسابگر شوند نمى توانند فضايل على (ع) را شمارش نمايند. (٧٥)
در پايان برخى از فضايل امام را از زبان خود حضرت مى شنويم :
ابى هريره مى گويد: در جلسه اى ابابكر، عمر، عثمان ، طلحه ، زبير و گروه ديگرى از اصحاب رسول خدا حاضر بودند و درباره فضايل خود سخن مى گفتند. ناگاه على (ع) وارد شد و فرمود: به چه كارى مشغول هستيد؟ گفتند: مناقب خود را كه از پيامبر (ص) شنيده ايم بازگو مى نماييم . امام على (ع) اشعارى سرود كه ترجمه آن چنين است :
«مردم به خوبى مى دانند كه سهم من در ترويج اسلام از همه افزون تر است . پيامبر خدا برادر پدر زن و پسر عموى من است . منم كه عرب و عجم را به سوى اسلام رهبرى مى كنم و منم كه بزرگان و دليران كفار را به خاك و خون مى كشم . قرآن ، دوستى و اطاعت و پيروى از من را واجب كرده است . (٧٦) هارون برادر موسى ، برادر و جانشين او بود، من هم برادر پيامبرم (٧٧) و بر اين اساس مرا در «خم» امام و رهبر مسلمين نمود. (٧٨) فضايل و نقش كداميك از شما در ترويج دين مانند نقش من و ايمان و سبقت در اسلام و خويشاوندى من با پيامبر است ؟ واى ! واى ! واى بر كسى كه با ظلم بر من نزد خداوند رود. واى ! واى ! واى بر كسى كه وجوب پيروى از من را انكار كرده و تصميم بر پايمال كردن حق من داشته باشد!» (٧٩)
با آنچه كه گذشت ايشان در زمان رسول خدا (ص) بزرگ ترين قهرمان و درخشنده ترين چهره اسلام شناخته شد و در ميان مسلمين پس از مرگ پيامبر (ص) هيچ فردى از نظر فضيلت و علم و جهاد و كوشش در راه خدا و نزديكى به پيامبر (ص) به مرتبه امام (ع) نمى رسيد. بنابراين چنين به نظر مى آمد كه پس از پيامبر (ص) امام على (ع) رهبرى جامعه اسلامى را به عهده گيرد و همانطور كه پيامبر (ص) در غدير خم و غير آن بيان كرده بودند امام و رهبر تمام مؤ منين گردد؛ اما نه تنها امام (ع)، عهده دار رهبرى نمى گردد؛ بلكه كنار زده مى شود و نه تنها در جنگها شركت نمى كند بلكه از صحنه جامعه نيز تا حد زيادى كناره مى گيرد و سكوت اختيار نمى كند، بلكه از صحنه جامعه نيز تا حد زيادى كناره مى گيرد و سكوت اختيار مى كند، سكوتى كه براى شخصى چون على (ع ) كه همواره در صحنه اجتماع و ميدانهاى جهاد شركت داشته است بسيار سنگين و جانكاه مى باشد. حال بايد ديد امام با كسانى كه ادعاى رهبرى جامعه اسلامى را پس از پيامبر (ص) دارند چگونه رفتار مى نمايد؟

رحلت پيامبر(ص) و جريان سقيفه رسول گرامى اسلام در ٢٨ صفر سال ١١ هجرى پس از چند روز بيمارى به جهان آخرت سفر مى كند. رحلت پيامبر (ص) جامعه اسلامى را با بحران بزرگى روبرو ساخت و هر لحظه احتمال مى رفت آتش جنگ داخلى در بين مسلمين شعله ور گردد. مقارن با ايام بيمارى پيامبر (ص) و رحلت ايشان چند حزب به وجود مى آيند كه اينان درباره رهبرى آينده سخن هاى مختلف دارند. مى توان سه حزب عمده آنان را چنين نام برد:
١- انصار به رهبرى سعد ابن عباده .
٢- مهاجرين با رهبرانى چون ابوبكر و عمر.
٣- بنى هاشم و اصحاب خاص پيامبر در كنار على (ع).
هنگامى كه بنى هاشم و ياران خاص پيامبر (ص) مشغول غسل حضرت محمد (ص) بودند گروهى از انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شده و درباره رهبرى پس از پيامبر (ص) سخن مى گويند. نامزد رهبرى در اين جلسه ، سعد ابن عباده است كه در بيمارى به سر مى برد و وى را بر تختى گذاشته و به سقيفه آورده اند؛ ولى به علت كينه هاى ديرينه بين طايفه هاى انصار (اوس و خزرج) جبهه انصار با اختلاف داخلى مواجه مى شود و قبيله اوس به جهت آنكه سعد ابن عباده كه از خزرجيان است ، به حكومت نرسد به سمت حزب دوم متمايل مى گردند. (٨٠)
مهاجرين كه در راءس آنها ابوبكر و عمر قرار دارند، با يك برنامه منظم و از پيش طرح شده به سقيفه وارد مى شوند و با سرگرم كردن انصار با سخنانى نرم و سپس با ايجاد جو ارعاب ، ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب مى نمايند.
بنى هاشم و گروه ديگرى از اصحاب پيامبر (ص) كه رهبرى را مخصوص ‍ امام على (ع) مى دانند و كمالات وى را اذعان داشته و سفارشات پيامبر (ص) در مورد او را به فراموشى نسپرده اند. بر رهبرى شخص على (ع) اصرار مى ورزند. اين گروه هنوز از ضربه شديد روحى از دست دادن پيامبر (ص) رهايى نيافته اند و هنگام برپايى جلسه سقيفه بنى ساعده ، در خانه پيامبر (ص) مشغول تجهيز ايشان مى باشند كه ناگهان خبردار مى شوند مردم با تكبير خود ابى بكر را انتخاب نموده اند.
امام على (ع) كه خود را به حق رهبر جامعه اسلامى مى داند؛ زيرا هم فضايل رهبرى را دارد و هم نص پيامبر (ص) در مورد او وارد شده است با اين گروه كه حق وى را غصب كرده اند چگونه برخورد مى نمايد؟


۱
على و زمامداران


فصل اول : اميرالمؤمنين و رهبرى پس از پيامبر
گفتار اول : موضعگيرى امام على (ع) در برابر جريان سقيفه اميرالمؤ منين در برابر جريان سقيفه هم تحليل مهمى داشته و هم در اين باره موضعگيرى صريح نموده اند. آنچه در پى مى آيد مشروح اين مباحث است .
الف : تحليل امام على (ع) از جريان سقيفه
به نظر امام (ع) جريان سقيفه مسئله اى نبود كه بطور ناگهانى اتفاق افتاده باشد و از قبل هيچگونه برنامه ريزى در مورد آن رخ نداده باشد؛ بلكه آنرا يك طرح حساب شده اى مى دانست كه مدعيان حكومت ، قبل از وفات پيامبر (ص) روى آن فكر كرده و در مورد آن تصميم گرفته بودند.
سلمان فارسى مى گويد هنگامى كه على (ع) را به زور براى بيعت به مسجد بردند، امام رو به ابابكر و عمر و... كرد و فرمود: « به طومارى كه امضا كرده بوديد (كه اگر محمد (ص)، به شهادت رسيد يا رحلت نمود، خلافت را از ما اهل بيت بگيريد) وفا نموديد». ابوبكر پرسيد: « از كجا مى دانى ؟» امام (ع) جواب داد: « در جلسه اى كه من و زبير و سلمان و ابوذر و مقداد حاضر بوديم پيامبر (ص) فرمود: « فلانى با فلانى در ميان خود طومارى نوشته اند و هم پيمان شده اند كه اگر من كشته شدم يا از دنيا رفتم ، خلافت را از على (ع) بگيرند.» (٨١)
با در نظر گرفتن شرايط سياسى و اجتماعى آن زمان ، سخن امام على (ع) يك امر طبيعى است . اولا هنگامى كه رهبر يك جامعه به اواخر عمر خود نزديك مى شود همواره كسانى هستند كه خواستار رسيدن به قدرت پس ‍ از وى مى باشند و چه بسا منتظرند كه از نبودن رهبر بهره برده و به حكومت برسند هر چند صلاحيت اداره جامعه را از نظر فكرى و عملى نداشته باشند. و اين شيوه در بسيارى از جريانات سياسى تاريخ مشهود است . ثانيا قبايل عرب اقوامى كينه توز و انتقامجو بودند و اگر به تاريخ جاهليت مراجعه كنيم ، مى بينيم كه حوادثى بسيار كوچك سبب بروز جنگهاى بزرگى بين آنان گرديده است . اين احساسات با ارشادات پيامبر (ص) تا حدودى كنترل گرديد؛ لكن باز هم ريشه هاى آن كم و بيش وجود داشت . با فقدان پيامبر (ص) حسادتها و كينه ها دوباره ، زنده شد؛ زيرا محور وحدت ديگر در ميان نبود.
حباب ابن منذر كه از سخن گويان انصار است در جريان سقيفه خطاب به مهاجرين گفت : « ما با زمامدارى شما مخالف نيستيم و نسبت به آن حسادت نمى ورزيم ؛ ولى از آن مى ترسيم كه زمام امور به دست افرادى بيفتد كه ما فرزندان و پدران و برادران آنها را در معركه هاى جنگ براى محو و شرك و گسترش اسلام كشته ايم .» ابن ابى الحديد مى افزايد: استاد من ابى جعفر يحيى ابن محمد گفت : « آنچه حباب ابن منذر پيش ‍ بينى مى كرد پيامبر نيز آن را پيش بينى كرده بود. او نيز از كينه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسيد؛ زيرا مى دانست خون بسيارى از بستگان ايشان به وسيله جوانان بنى هاشم ريخته شده است و مى دانست خون بسيارى از بستگان كه اگر زمام كار در دست ديگران باشد چه بسا كينه توزى ، آنان را به كشتن خاندان رسالت وا دارد. از اين جهت مرتب درباره على (ع) سفارش مى نمود.» (٨٢)
مى دانيم كه قهرمان جنگهاى پيامبر (ص) عليه مشركين امام على (ع) بوده است و چه بسيار از سران مشركين كه از دم شمشير امام (ع) گذشته اند. (٨٣) مسلم است كه اطرافيان نمى توانند حكومت را در دست حضرت ببينند؛ لذا زمان حضور پيامبر (ص) هنگامى كه در غدير خم جانشينى على (ع) مطرح مى گردد بعضى بناى مخالفت مى نهند.
ابن جوزى از تفسير ثعلبى نقل مى كند: « سخن پيامبر (ص) در جريان غدير در مناطق اسلامى ، شهرها و روستاها پخش گرديد و به گوش حرث ابن نعمان نيز رسيد. وى در حالى كه سوار بر شتر بود به در مسجد پيامبر آمد و شتر خود را خواباند و وارد مسجد شد و گفت : اى محمد! به ما دستور دادى كه شهادت به توحيد و نبوت تو بدهيم ، پذيرفتيم . فرمان به اقامه نمازهاى پنجگانه و روزه رمضان و حج و زكات دادى ، قبول كرديم . اما تو به اينها راضى نگشتى تا جايى كه پسر عمويت را به رهبرى مردم گماردى ! آيا اين از ناحيه توست يا از ناحيه خدا؟ پيامبر (ص) در حالى كه چشمانش از شدت خشم قرمز گشته بود سه بار اين جمله را فرمود: به خداى واحد قسم كه از ناحيه خداست نه از جانب من . حرث در حالى كه براى رفتن حركت نمود گفت : خدايا! اگر اين سخن حق است از آسمان بر ما سنگ بباران ». (٨٤)
پيامبر (ص) نيز مى دانست كه كينه على (ع) در دلهاى بعضى وجود دارد كه بعد از رحلت ايشان ، آن را به صحنه عمل خواهند آورد و نخواهند گذاشت امام على (ع) رهبرى جامعه را به دست بگيرد. (٨٥)

شواهد تبانى حزب دوم براى رسيدن به حكومت
١- امر عايشه به نماز ابى ابكر
همزمان با بيمارى پيامبر (ص) حزب مهاجرين براى تصدى حكومت دست بكار مى شوند و مهم ترين عنصر در اين گروه عمر بن خطاب مى باشد. از درون خانه پيامبر (ص) نيز برخى از همسران حضرت به آنها كمك نموده و سعى مى كنند تا پدرانشان مطرح شوند.
ابن عباس گويد: پيامبر (ص) در بستر بيمارى ، على (ع) را طلب مى كرد، عايشه گفت : ابوبكر را صدا كنم ؟ حفصه گفت : عمر را صدا كنم ؟ آنگاه همه جمع شدند. پيامبر (ص) فرمود: كارى با شما ندارم . (٨٦)
اهل سنت روايات زيادى نقل كرده اند كه پيامبر (ص) دستور داده است تا ابابكر براى مردم نماز گزارد و اكثر اين روايات به عايشه باز مى گردد. (٨٧) در حالى كه پيامبر (ص) چنين دستورى نداده و تنها دستور به اقامه نماز داده و شخص خاصى را معين ننموده اند. توجه به اين نكته لازم است كه پيامبر (ص) دستور به حركت سپاه اسامه داده بود و بر كسانى كه در اين سپاه شركت نكنند نفرين كرد و از جمله افرادى كه پيامبر (ص) آنها را جزء سپاه اسامه قرار داد ابابكر و عمر بودند. (٨٨) با اين وجود چگونه ممكن است كه باز ابابكر را به عنوان امام جماعت معرفى نمايد؟!
شاهد ديگر بر مجعول بودن اين روايات ، تناقض هايى است كه در نقل اين قضيه وجود دارد. مثلا در بعضى از روايات آمده است ابوبكر به نماز ايستاده به پيامبر (ص) به مسجد آمدند و جلوى ابابكر ايستادند، آنگاه ابوبكر به پيامبر (ص) و مردم به ابوبكر اقتدا كردند؛ (٨٩) ولى در روايتى ديگر آمده است كه پيامبر (ص ) هنگام ورود به ابابكر اقتدا نمودند. (٩٠)
راستى اگر واقعا پيامبر (ص) به ابوبكر دستور اقامه نماز داده بودند و وى را به عنوان امام جماعت تعيين كرده بودند؛ پس چرا خود دوباره به مسجد آمدند و جلوى ابى بكر ايستادند چنانچه در بعضى از روايات آمده است ؟
تناقض ديگر آنكه هنگامى كه پيامبر (ص) دستور به نماز خواندن ابى بكر مى دهد عايشه مى گويد: او ضعيف است و صدايش به همگان نمى رسد... بهتر است عمر نماز را اقامه كند؛ ولى از طرف ديگر چون پيامبر (ص) مى فرمايد: على (ع) را كار دارم . عايشه مى گويد: ابابكر را صدا كنم ؟! و مى خواهد كه پدرش را مطرح نمايد. (٩١) اشتياق وى به مطرح شدن پدرش با استدلال به ضعف او و جلوگيرى از نماز وى با هم نمى سازد.
علاوه بر آنچه گفته شد از برخى روايات چنين برمى آيد كه پيامبر (ص) فرد خاصى را براى اقامه نماز معين نكرد و تنها دستور داد تا يكى از مسلمين نماز را اقامه نمايد. (٩٢)
ابن ابى الحديد نيز بعد از نقل احاديث نماز ابى بكر مى گويد: « تناقض هاى موجود در اين احاديث ، نظر شيعه (كه نماز ابى بكر به دستور عايشه بوده است) را موجه مى سازد.» (٩٣)
امام (ع) كه از ملازمان پيامبر (ص) و از كسانى است كه همواره در ايام بيمارى پيامبر (ص) در خانه ايشان بوده است ، بارها بيان نموده كه پيامبر (ص) ابوبكر را براى اقامه نماز تعيين نكرد؛ بلكه عايشه به موذن پيامبر (بلال) گفت : پيامبر (ص) امر كرده است كه ابوبكر نماز گذارد.
ابن ابى الحديد مى گويد: « على (ع) بارها اين مطلب را براى ياران خود بيان مى نمود و مى افزود: پيامبر (ص) چون ديد عايشه و حفصه سعى در تعيين پدران خود دارند به آنها گفت : شماها مانند زنانى هستيد كه اطراف يوسف بودند. پيامبر (ص) براى رفع اين توطئه ، خود به مسجد آمد تا ابابكر را كنار بزند. سپس ابن ابى الحديد مى افزايد: وقتى استادم سخن على (ع) را برايم نقل كرد به او گفتم : آيا عايشه ابابكر را براى نماز تعيين كرده بود؟ استادم جواب داد: اين سخن من نيست ؛ اما على (ع) چنين مى گويد. من در آنجا حاضر نبودم ، ولى وى حاضر بوده است .» (٩٤)
از داخل منزل پيامبر (ص) همسران ايشان در پى تعيين خليفه براى حضرت بودند و در بيرون از منزل پدرهاى آن دو همسر!
با روشن شدن اينكه نماز ابابكر با فرمان پيامبر نبوده است جعلى بودن برخى از روايات منسوب به امام على (ع) آشكار مى شود. اهل سنت از ايشان چنين نقل كرده اند: « هنگامى كه پيامبر (ص) رحلت نمود ما دقت كرديم و ديديم پيامبر (ص) ابابكر را براى نماز مقدم داشته است ، ما هم او را براى رهبرى در امور دنيا پذيرفتيم ؛ زيرا پيامبر (ص) وى را براى دين ما پسنديده بود.» (٩٥)
اين روايات در عصر اموى براى توجيه خلافت خلفا ساخته شد و سپس ‍ آنرا به امام على (ع) نسبت دادند و مشابه آن در روايات بسيار است .
٢- ممانعت از نوشتن وصيت پيامبر (ص)
از طرف ديگر پيامبر (ص) در ايام بيمارى خود درخواست قلم و دوات مى كند تا وصيتى نمايد كه مردم بعد از ايشان گمراه نشوند. ناگفته معلوم بود كه پيامبر (ص) چه وصيتى را در نظر دارد. رهبر جامعه اسلامى در انديشه رهبرى امت بعد از خويش بود و تصميم بر تعيين كسى گرفته بود كه بارها بر جانشينى وى تاكيد كرده بود. همينجا بود كه عمر مانع از نوشتن اين وصيت نامه بسيار مهم مى شود و مى گويد: « بيمارى بر پيامبر (ص) غلبه كرده است . او هذيان مى گويد. قرآن پيش شماست ، كتاب آسمانى ما را كافى است .» (٩٦) سخن وى در بين صحابه مورد گفتگو قرار گرفت . گروهى با وى مخالفت كرده و گفتند حتما بايد دستور پيامبر (ص) اجرا گردد، برويد كاغذ و قلم بياوريد تا آنچه مورد نظر اوست نوشته شود؛ ولى برخى جانب عمر را گرفتند. پيامبر (ص) كه از سخنان جسارت آميز آنان سخت ناراحت بود فرمود: برخيزيد و خانه را ترك كنيد. (٩٧)
ابن عباس در حالى كه مى گريست از آن روز ياد مى كرد و مى گفت : بزرگ ترين مصيبت براى اسلام اين بود كه اختلاف صحابه ، مانع از نوشتن نامه پيامبر (ص) گرديد. (٩٨)
البته منطق عمر كه دم از كفايت قرآن مى زد، نزد همه مسلمين مردود است ؛ زيرا كتاب بدون سنت هيچيك از فرق اسلامى تنها منبع شناخت دين محسوب نمى شود؛ بلكه براى شناخت اسلام و احكام دين ، هم به قرآن احتياج است و هم سنت را نياز داريم .
جريان اين واقعه دردناك را از زبان عمر در گفتگويش با ابن عباس ‍ مى شنويم . ابن عباس مى گويد: « در يكى از سفرهاى شام همراه عمر حركت مى كردم كه در بين راه من و او تنها شديم و شخص ديگرى در نزديكى ما نبود. عمر رو به من كرد و گفت : من از پسر عمويت (على) گله دارم ؛ زيرا از او خواستم در اين سفر با من بيابد؛ ولى قبول نكرد. او را همواره ناراحت مى بينيم ، به نظر تو سبب ناراحتى وى چيست ؟ گفتم : شما خود بهتر مى دانيد. گفت : به نظر من به جهت از دست دادن خلافت ناراحت است . گفتم : بله همينطور است ؛ زيرا وى معتقد است كه پيامبر (ص) وى را نامزد رهبرى نموده است . عمر گفت : گر چه پيامبر چنين تصميمى داشت ؛ ولى خداوند چيز ديگرى مى خواست . پيامبر مى خواست على (ع) را در ايام بيماريش مطرح سازد؛ ولى من از آن جلوگيرى نمودم .» (٩٩)
٣- انكار رحلت پيامبر (ص) توسط عمر
هنگامى كه پيامبر (ص) دار فانى را وداع گفت ابابكر در مدينه حاضر نبود؛ بلكه به منزل خود در « سنح » در نيم فرسخى مدينه رفته بود. (١٠٠) عمر براى آنكه كسى به فكر خلافت و تعيين رهبر نيفتد فورا رحلت پيامبر (ص) را انكار نموده (١٠١) و در حالى كه شمشير خود را كشيده بود مى گويد: « اگر كسى بگويد پيامبر (ص) مرده است او را با شمشيرم خواهم كشت .» (١٠٢) و كسانى را كه به مرگ پيامبر (ص) اعتراف كنند منافق مى نامد (١٠٣) و به تلاوت آيه هاى قرآن توسط يكى از صحابه كه دلالت بر مرگ پيامبر (ص) مى كند اعتنا نمى نمايد. (١٠٤) و نه آنكه رحلت پيامبر را باور نداشته باشد؛ بلكه خود سخنان پيامبر (ص) را درباره نزديك بودن مرگش از زبان خود ايشان شنيده است (١٠٥) و در مراسم وصيت پيامبر (ص) در مورد مراسم دفن خود و محل دفن و خداحافظى با اصحاب خود حاضر بوده (١٠٦) و با چشم خود ديده است كه پيامبر (ص) دستمالى بر سر بسته و در مسجد حاضر شده و از مسلمين طلب حلاليت مى كند (١٠٧) و ابابكر از اينكه پيامبر (ص) خبر از مرگ خود مى دهد به گريه مى افتد. عمر با آنكه اين مسائل را مى داند باز رحلت پيامبر را انكار مى كند؛ اما به محض ورود ابابكر به خانه پيامبر (ص) و تلاوت همين دو آيه ، ساكت مى شود و آنگاه در حالى كه چنان وحشت زده شده كه قدرت راه رفتن ندارد، گويد: گويا اين آيه را قبلا نشنيده بودم . (١٠٨)
آيا همين دو آيه نبود كه قبلا در همين خانه پيامبر (ص)، توسط يكى ديگر از مسلمين خوانده شده بود؟ آيا تلاوت آيه از عمرو بن زائده با تلاوت آن توسط ابابكر تفاوت داشت ؟! بايد گفت حقيقت چيز ديگرى بود. او به دنبال اين هدف بود كه با سر پوش گذاشتن بر رحلت پيامبر (ص) مردم به فكر جانشين براى حضرت نيفتند. او منتظر ورود ابابكر به مدينه بود و طبق نقل برخى مورخين به محض ورود ابابكر به مدينه و تلاوت آيه هاى مذكور عمر او را نامزد رهبرى نمود و از مردم خواست با او بيعت نمايند. (١٠٩)
او به اين حقيقت در زمان حكومت خود اعتراف كرده آنجا كه درباره سقيفه سخن مى گويد چنين ابراز داشته : « من مى ترسيدم كه اگر از مردم جدا شوم با فرد ديگرى (جز ابابكر) بيعت كنند.» (١١٠)
٤- پيام سرى عمر به ابابكر
هنگامى كه مردم در سقيفه بنى ساعده جمع شده ، در مورد خلافت سخن مى گفتند، عمر خبردار مى شود و در اين زمان ابابكر داخل منزل پيامبر (ص) حاضر است . عمر به كنار منزل پيامبر مى آيد و پيكى را سراغ ابابكر مى فرستد؛ ولى خود به منزل وارد نمى شود تا قضيه لو نرود. ابابكر جواب مى دهد كه فعلا كار دارم . بار دوم شخصى را به دنبال ابابكر مى فرستد و پيغام مى دهد كه جريان مهمى است و حضور تو لازم است . ابابكر بيرون مى آيد و به اتفاق اباعبيده جراح به سوى سقيفه حركت مى كنند. (١١١)
هنگام ورود با جلسه انصار مواجه مى شوند كه درباره خلافت سعد ابن عباده سخن مى رانند. عمر تصميم مى گيرد كه سخن بگويد، ابابكر مى گويد: ساكت شو! من حرف مى زنم ، عمر فورا جواب مى دهد: من خلاف دستور خليفه پيامبر عمل نخواهم كرد. (١١٢)
عجبا! هنوز يك نفر با ابابكر بيعت نكرده است ، هنوز حاضرين در حال مشورت در مورد رهبرى سعد مى باشند، تازه ابابكر مى خواهد انصار را قانع سازد، با ناگاه عمر وى را خليفه پيامبر (ص) مى خواند.
٥- پاس دادن حكومت به همديگر
ابابكر سعى دارد انصار را قانع سازد كه رهبرى را مهاجرين به عهده بگيرند و انصار وزير و مشاور حكومت باشند و در ضمن عمر و اباعبيده را براى خلاف نامزد مى نمايد؛ ولى خود را مطرح نمى كند. (١١٣)
بعد از سخنرانى ابابكر، عمر جلو آمده و مى گويد: « دستت را بده تا با تو بيعت كنم .» ابابكر مى گويد: « نخير من با تو بيعت مى كنم » هر كدام خلافت را به ديگرى پاس مى دهد تا آنجا كه عمر با ابابكر بيعت مى نمايد. (١١٤)
٦- ايجاد جو ارعاب و خفقان توسط عمر
هنگامى كه حباب ابن منذر به مخالفت بر مى خيزد و انصار را به مقاومت در مقابل رهبرى مهاجرين فرا مى خواند، عمر او را تهديد به قتل مى كند (١١٥) و به او حمله مى نمايد. (١١٦) و سپس وى را دستگير كرده و لگدى بر شكمش مى كوبند و در دهانش خاك مى ريزند. (١١٧) سپس سراغ سعد ابن عباده كه يكى ديگر از مخالفين است مى روند و عمر فرياد مى زند: « بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، او منافق و فتنه جو است .» (١١٨) و بعد از گرفتن بيعت براى ابابكر نزد سعد مى آيد و مى گويد: « مى خواستم تو را لگدمال كنم بطورى كه اعضايت متلاشى شود.» (١١٩) در همان جلسه به ابابكر پيشنهاد مى دهد كه سعد را تحت فشار قرار دهد تا بيعت كند (١٢٠) و او را تهديد مى كنند كه در صورت كوچكترين مخالفتى ترور خواهد شد. (١٢١) بعد از آنكه با ابابكر بيعت كردند و از سقيفه خارج شدند عمر جلوى او شتابان مى رود و براى گرفتن بيعت از مردم فرياد مى كشد، (١٢٢) و چون سلمان فارسى با بيعت با ابابكر مخالفت مى ورزد به گردن وى مى كوبند (١٢٣) چنانكه مانند چغندر قرمز مى شود. (١٢٤) و هنگامى كه با مخالفت زبير مواجه مى شود كه با شمشير كشيده خواستار بيعت با على (ع) است ، عمر فرياد مى زند: « اين سگ را بگيريد.» او را مى گيرند و شمشيرش را به سنگ مى زنند تا مى شكند. (١٢٥) و چون عده اى در خانه على (ع) براى اعتراض به بيعت با ابابكر متحصن مى شوند، عمر تهديد مى كند كه خانه را آتش مى زند.
اين گوشه اى از جو ارعاب و تهديد بود كه عمر در آنروز ايجاد كرد تا بتواند براى ابابكر بيعت بگيرد. ابن ابى الحديد مى گويد: « اگر عمر نبود حكومت ابى بكر پا نمى گرفت .». (١٢٦)
و از اين رو نمى توان پذيرفت كه بيعت مردم با ابابكر از روى رضايت و ميل نفس بوده است . مردم كوچه و بازار مى ديدند در صورت تخلف از بيعت ، امكان قتل و تخريب و سوزاندن منزل مسكونى آنها وجود دارد؛ لذا به زور بيعت مى كردند. آنجا كه دختر پيامبر و تنها يادگار او مصونيت ندارد، آنجا كه برادر پيامبر؛ على (ع) مورد تهديد واقع مى شود، آنجا كه سعد ابن عباده ، رئيس خزرج امنيت ندارد، مردم عادى چه اطمينانى از ترور و شكنجه دارند.
براء ابن عازب از اصحاب رسول خدا مى گويد: « ابابكر و عمر و اباعبيده و گروهى از اصحاب سقيفه وارد مسجد شدند و هر كس را مى ديدند مى زدند و به پيش مى كشيدند و دست او را جلو آورده و بر دست ابى بكر مى كشيدند، مى خواست يا نمى خواست .» (١٢٧)
اين انتخاب عجولانه و از روى جو ارعاب و خفقان بود كه بعدها ابابكر آن را امرى ناگهانى و بدون مشورت با مردم دانست . (١٢٨) و نيز نمى توان قبول كرد كه اين بيعت مورد قبول مهاجرين و انصار بوده است ، انصار شعار « منا امير و منكم امير» سر دادند و سعد ابن عباده بيعت ننمود و سرانجام نيز به علت همين عمل توسط عمر ترور شد و بنى هاشم و از همه مهم تر على (ع) و زبير و عباس (عموى پيامبر (ص» با آن مخالف بودند و به مدت شش ماه بيعت نكردند؛ (١٢٩) لذا سخن برخى كه بيعت با ابابكر را مورد اتفاق مسلمين دانسته اند مخدوش به نظر مى رسد. (١٣٠)
٧- تقسيم حكومت
شاهدى ديگر بر تبانى ابابكر و عمر و ابوعبيده براى تصاحب حكومت آن است كه به محض تثبيت خلافت ابابكر، حكومت را بين خود تقسيم كردند. عمر مى گويد: « قضاوت با من .» و ابو عبيده مى گويد: « رسيدگى به امور مالى با من .» (١٣١)
در جريان سفر عمر به شام وقتى به منطقه سَرغ (١٣٢) رسيد به او خبر دادند در شام بيمارى وبا شيوع دارد و روزانه گروهى را از بين مى برد. عمر مى گويد: اگر من بميرم و ابوعبيده زنده باشد او را جانشين خواهم ساخت و اگر ابوعبيده فوت كرده باشد معاذ ابن جبل را خليفه خواهم ساخت . (١٣٣) اين سخن هنگامى كه با جريان سقيفه كنار هم گذاشته شود بوى تبانى مى دهد؛ زيرا مهم ترين افرادى كه در جريان سقيفه و پس ‍ از آن از نامزدى ابابكر براى خلافت حمايت مى كردند عبارت اند از عمر، ابوعبيده جراح ، سالم و معاذ ابن جبل .
ابو عبيده در زمان ابابكر مسئول امور مالى و نيز حاكم شام بوده است و در زمان عمر نيز، حكومت شام را در دست داشته و تا هنگام مرگ ، اين پست در اختيار او بوده است . (١٣٤)
معاذ ابن جبل نيز از طرف عمر بعد از مرگ ابوعبيده حاكم شام مى گردد و نيز عمر وى را نامزد رهبرى پس از خود مى نمايد. جالب است اگر بدانيم معاذ از انصار و از طايفه خزرج مى باشد. (١٣٥) عمر كه در جريان سقيفه حكومت را از آن مهاجرين مى دانست . (١٣٦)
در اينجا به خاطر خوش خدمتى معاذ وى را نامزد رهبرى مى نمايد.
وى نه تنها معاذ؛ بلكه « سالم » را نيز براى رهبرى شايسته دانست و گفت : اگر « سالم » زنده بود وى را انتخاب ميكردم (١٣٧) حال آنكه سالم از اهل فارس و ايرانى بود. (١٣٨) خليفه ثانى گويا فراموش ‍ كرده بود كه در جريان سقيفه ، حكومت را حق قريش مى دانست و به خويشاوندى پيامبر (ص) استدلال مى كرد. در اينجا « سالم » را نيز لايق خلافت دانست !
عمر خود احتياج به توضيح ندارد كه در زمان ابابكر، امر قضاوت را به عهده مى گيرد و هنگام مرگ خليفه اول ، با توصيه وى به حكومت مى رسد؛ بلكه در زمان خود ابابكر نيز حاكم اصلى عمر بود؛ لذا در بسيارى از موارد بر خلاف دستور ابابكر عمل مى كرد و حتى نوشته اى كه به امضاى خليفه بود پاره مى نمود و ابابكر نيز با او مخالفت نمى كرد. چند نمونه از اين برخوردها را ذكر مى كنيم :
١- فاطمه (س) نزد ابابكر آمد و فرمود: پدرم فدك را به من بخشيده است و على (ع) و ام ايمن نيز بر آن شهادت دادند. ابابكر گفت : تو به پدرت دروغ نمى بندى . آنگاه سند آن را نوشت و به فاطمه داد. فاطمه در راه بازگشت به منزل با عمر برخورد مى كند. وى نامه را مى گيرد و نزد ابابكر مى آورد و ضمن توبيخ ابابكر آن نامه را در حضور ابابكر پاره مى كند. (١٣٩)
٢- يكى از مصارف زكات « مولفة قلوبهم » (١٤٠) مى باشد؛ يعنى به كافرهائى كه در جنگها به نفع اسلام عمل كنند و يا لااقل با گرفتن پول حاضرند به دشمنان اسلام كمك ننمايند، مى توان زكات داد. اين مال در زمان پيامبر (ص) پرداخت مى شد. بعد از ايشان عده اى از كفار آمدند و اين سهم را طلب كردند و ابابكر دستور داد كه سند آن را بنويسند و به آنها بدهند، آنها نامه را گرفته و براى تاءييد نزد عمر آوردند. وى آن نامه را پاره كرد. آنها نزد ابابكر آمدند و گفتند: « آيا تو خليفه اى يا عمر؟» وى پاسخ داد: عمر! (١٤١)
٣- ابابكر ماليات بحرين را به دو نفر بنام « زبرقان » و « اقرع » بخشيد تا آنها در عوض از ارتداد قوم خود جلوگيرى كنند. خليفه دستور نوشتن سند را صادر كرد و عده اى بر آن شهادت دادند. وقتى نامه را نزد عمر بردند آنرا پاره كرد. طلحه از اين جريان ناراحت شد به ابابكر گفت : « آيا تو خليفه اى يا عمر؟» جواب داد: عمر! (١٤٢)
٤- دو نفر نزد ابابكر آمده و از او قطعه زمينى براى كشاورزى خواستند. ابابكر نظر اطرافيان حاضر در جلسه را پرسيد، هيچكس مخالفت نكرد؛ لذا سند آنرا به آنها داد. آن سند را نزد عمر بردند. او سند را گرفته و پاره كرد و در حالى كه خشمناك بود نزد ابابكر آمد و گفت : « آيا اين زمين از آن تو بود يا از مال مسلمانان ؟» ابابكر جواب داد: « مال مسلمين بود؛ ولى من با اطرافيانم در اين زمينه مشورت كردم » عمر در رد وى گفت : « آيا با همه مسلمانان مشورت كردى و همه به اين عمل راضى هستند؟» ابوبكر گفت : « من كه از اول گفتم تو براى خلافت سزاوارتر از من هستى ؛ ولى تو مرا به پذيرش آن مجبور نمودى .» (١٤٣)
جا دارد از خليفه دوم سئوال شود: شما كه امروز اينقدر دم از شورا مى زنيد و براى قطعه زمينى مشورت با همه مسلمانان را لازم مى دانيد، در جريان سقيفه كه مسئله رهبرى مسلمانان در ميان بود (كه از نظر اهميت قابل مقايسه با بخشيدن چند قطعه زمين نيست) چگونه بدون مشورت با مسلمانان ، ابابكر را انتخاب كرديد؟ (١٤٤) خليفه دوم به اين واقعيت اعتراف مى كرد كه انتخاب ابابكر بدون نظرخواهى از مردم بوده است و خواستار اعدام كسانى شد كه بعدها به چنين انتخابى دست زنند. (١٤٥) وى در دوران زمامدارى خود فرياد مى زد: هر كس با فردى بدون مشورت ، بى ارزش است . (١٤٦) در جريان سقيفه همه مسلمين حاضر نبودند و از افراد موجود نيز همه موافق نبوده و به ابابكر راءى ندادند؛ بلكه تنها با راءى ٥ نفر انتخاب شد كه عبارت بودند از عمر، ابوعبيده جراح ، بشير ابن سعد، سالم ، اسيد ابن خضير (١٤٧) و به عبارت ديگر از همه حاضرين در سقيفه نظر خواهى نشد و بسيارى نيز راءى ندادند.
استقلال عمر در برابر خليفه اول بجائى رسيد كه به فرمان او گوش ‍ نمى داد چنانكه قضاوت خليفه را در مورد فرزندش عاصم نپذيرفت . آنجا كه ابابكر حكم كرد حق نگهدارى كودكش (عاصم كه عمر مادر او را طلاق داده بود) با مادر بزرگش باشد. عمر با وجود حكم ابابكر، آن را رد نمود و فرزندش را گرفت . (١٤٨) و از اين رو اشعث ابن قيس به عمر گفت : « سر آنكه من نسبت به ابابكر نافرمانى مى كنم آن است كه تو دستورهاى او را زير پا مى گذارى .» (١٤٩) پس از بيان اين مطالب به صحت كلام امام على (ع) كه حمايت عمر از ابابكر را يك توطئه قبلى مى داند پى مى بريم . قرار بر اين است كه اول ابابكر خليفه گردد و سپس ‍ بعد از خود، عمر را جانشين خويش سازد.
بلاذرى مى گويد: « چون على (ع) از بيعت با ابابكر سر باز زد عمر را سراغ على (ع) فرستاد و دستور داد كه او را با خشونت هر چه تمامتر نزد من بياور. چون عمر به سوى على (ع) آمد بين آنها مشاجره لفظى در گرفت ، امام على (ع) به او فرمود: از پستان خلافت بدوش كه نيمى از آن (خلافت و حكومت) از آن توست ، بخدا قسم ! سبب پافشارى تو بر رهبرى ابابكر آن است كه بعدا حكومت را به تو واگذار كند.» (١٥٠)
امام (ع) در روزهاى اول خلافت خود خطبه اى ايراد كرد كه به شقشقيه معروف است . در آن خطبه نيز به تبانى خلفا در اين زمينه اشاره مى كند و مى فرمايد: مضى الاول لسبيله فادلى بها الى فلان بعده ... فيا عجبا! بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته لشد ما تشطرا ضرعيها. (١٥١) « ابابكر فوت نمود و هنگام مرگش حكومت را به عنوان رشوه (١٥٢) به عمر واگذار كرد. اوه ! بسيار عجيب است ، او كه در زمان حكومتش از مردم مى خواست عذرش را بخواهند و استعفايش را بپذيرند، (١٥٣) خود هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى (عمر) عقد بست . اين دو، منافع خلافت را بين خود تقسيم نمودند.»
و بدين گونه ابابكر زحمات عمر را ارج نهاد و در بستر بيمارى ، عثمان را احضار نمود و به او دستور داد كه چنين بنويس : « اين عهدنامه اى است كه عبدالله ابن عثمان (١٥٤) به مسلمانان در آخرين لحظه زندگى دنيا و نخستين مرحله آخرت مى نويسد...» سخن خليفه كه به اينجا رسيد بيهوش شد. عثمان ادامه داد: « پس از خود، فرزند خطاب را جانشين خود قرار داد.» چيزى نگذشت كه خليفه به هوش آمد و عثمان نوشته خود را براى وى خواند كه در آن به جانشينى عمر تصريح داشت . ابابكر از عثمان پرسيد: چگونه جواب داد: مى دانستم كه به غير او نظر ندارى !! (١٥٥)
امام نه تنها بيعت با ابى بكر را بر پايه ساخت و ساز مى دانست ؛ بلكه در مورد انتخاب عثمان نيز چنين نظرى داشت . مى دانيم كه در جريان شورى ، عبدالرحمن به نفع عثمان راءى داد و وى انتخاب شد. امام (ع) معتقد بود انگيزه عبدالرحمن اين بوده كه عثمان پس از خود وى را به عنوان خليفه نصب نمايد و چون عبدالرحمن ، شوهر خواهر عثمان بوده است به نفع وى راءى داده است . (١٥٦)
بعد از آنكه عبدالرحمن با عثمان بيعت كرد امام فرمود: « اين اولين روزى نيست كه عليه ما هم داستان شده ايد. ما صبر مى كنيم و از خدا عليه شما كمك مى طلبيم . تو عثمان را به حكومت گماردى تا آن را به تو باز گرداند.» (١٥٧)
امام (ع) هنگام بيعت با عثمان ، اين زمزمه را بر لب داشت : « اين يك نيرنگ و خدعه است ، نيرنگى بزرگ !» (١٥٨)


۲
على و زمامداران


گواه بر سخن امام (ع) كه بيعت با عثمان را توطئه قبلى وى با عبدالرحمن مى داند آن است كه عثمان در زمان خلافت خود به بيمارى سختى مبتلى گرديد. حمران بن ابان را طلبيد و به او دستور داد عهدنامه اى بنويسد كه در صورت فوت وى ، عبدالرحمن به خلافت انتخاب گردد. آنگاه آن را براى ام حبيبه ، دختر ابى سفيان و همسر پيامبر (ص) فرستاد. عبدالرحمن به اين نامه سرى قانع نبوده و از اينكه عثمان مخفيانه وى را برگزيد، ناراحت شد. (١٥٩)

ب : چگونگى بيعت امام على (ع) با ابابكر
قبل از شروع در اين بحث لازم است جريان سقيفه را كه منشاء انتخاب ابابكر شد بطور اختصار بيان كنيم :
در زمانى كه اهل بيت پيامبر (ص) در منزل ايشان مشغول تجهيز بدن مبارك حضرت بودند و گروهى از اصحاب در انتظار پايان يافتن مراسم غسل به سر مى بردند، انصار در محلى به نام سقيفه بنى ساعده جمع شدند تا در مورد جانشين پيامبر (ص) تصميم بگيرند. سعد ابن عباده كه رئيس خزرج (يكى از دو قبيله مهم مدينه) بود ضمن برشمردن كمكهاى انصار به پيامبر (ص) ايشان را براى رهبرى امت اسلامى سزاوار دانست . انصار نيز وى را براى تصدى حكومت نامزد نمودند.
در اين ميان شخصى خبر اجتماع انصار را به عمر رسانيد. وى به كنار خانه پيامبر (ص) آمد؛ ولى وارد نگرديد و پيكى را سراغ ابابكر فرستاد. ابابكر جواب داد كه من كار دارم و مشغولم . عمر بار دوم پيغام فرستاد كه مسئله مهمى در كار است و حضور تو لازم است . ابابكر بيرون آمد و در جريان امر قرار گرفت . به اتفاق هم به سوى سقيفه حركت كردند و در بين راه ابوعبيده جراح نيز با آنها همراه شد. با ورود اين سه نفر در سقيفه ، رشته كار از دست انصار خارج گشت و ابابكر شروع به سخنرانى نمود و ضمن برشمردن فضايل مهاجرين و انصار، مهاجرين را براى تصدى رهبرى اولى دانست . وى چنين گفت : «ما مهاجرين اولين افرادى هستيم كه به پيامبر (ص) ايمان آوردند و ما قبيله و عشيره پيامبريم و از نظر نسب نيز ما در بين تمام طوائف عرب فرزند داريم و با همه خويشاونديم . شما انصار نيز پيامبر (ص) را (به شهر خود) راه داده و او را كمك كرديد و در امر دين وزير و كمك پيامبر و ما بوده ايد؛ ولى نسبت به مهاجرين كه براى رهبرى سزاوارترند حسادت نورزند! من ابوعبيده و عمر را براى رهبرى پيشنهاد مى كنم .» (١٦٠) حباب ابن منذر به نمايندگى از انصار به مخالفت پرداخت و خواستار انتخاب فردى از انصار به عنوان خليفه شد. برخى نيز شعار «منا امير و منكم امير» سر دادند؛ يعنى دو رهبر انتخاب مى كنيم يكى از مهاجرين و يكى از انصار. ابابكر با تردستى تمام مى گويد: «ما رهبر خواهيم بود و شما نيز وزير و مشاور ما خواهيد بود.» حباب ضمن رد سخن ابابكر، انصار را به مقاومت در مقابل مهاجرين فر مى خواند و باز شعار «دو رهبرى» را مطرح مى نمايد. (١٦١) عمر ضمن رد طرح «دو رهبرى»، مهاجرين را به جهت خويشاوندى با پيامبر (ص) براى خلافت برتر مى داند و مخالفين خود را افرادى گزافه گو و گناهكار مى شمرد. (١٦٢)
در اين هنگام كه جدالهاى لفظى و برخى زد و خوردها پيش آمد، عمر دست ابابكر را به عنوان بيعت فشرد. برخى از افراد قبيله اوس كه قبل از اسلام با قبيله خزرج نزاع داشتند و هنوز آن كينه ها را فراموش نكرده بودند از ترس آنكه مبادا سعد ابن عباده كه از خزرجيان است به حكومت برسد، با ابابكر بيعت نمودند. انصار به مخالفت برخاسته و شعار «جز با على بيعت نمى كنيم » سر مى دهند. (١٦٣) با اين وصف روشن است كه بيعت با ابابكر از روى مشورت و راءى گيرى آزادانه نبوده است ؛ بلكه امرى عجولانه بوده چنانچه خود ابابكر و نيز عمر به آن اعتراف داشتند.» (١٦٤)
بعد از جريان سقيفه راءى گيرى در خارج از سقيفه آغاز شد. چنان جو ارعاب و خفقان از طرف عمر ايجاد شده بود كه مردم جراءت مخالفت نداشتند. گروهى از اصحاب سقيفه وارد مسجد شدند و هر كسى را مى ديدند از او مى خواستند بيعت نمايد و در صورت امتناع وى را مى زدند و دست او را جلو مى آوردند و بر دست ابى بكر مى گذشتند خواه مى خواست يا نمى خواست . (١٦٥)
لكن شخصيت هاى مهمى از اصحاب پيامبر (ص) از جمله سلمان ، ابوذر، عمار، مقداد، ابوايوب انصارى ، عباس عموى پيامبر، زبير، فروة ابن عمرو، ابى ابن كعب ، براء ابن عازب ، ابوالهيثم ابن التيهان ، خالد بن سعيد و بريده اسلمى ، خزيمه ابن ثابت ذوالشهادتين ، سعد ابن عباده و سعد بن ابى وقاص و... بيعت ننمودند (١٦٦) و گروهى از آنان به عنوان اعتراض به انتخاب ابابكر، در خانه فاطمه (س) جمع شدند. احترام خاصى كه منزل فاطمه در زمان پيامبر (ص) داشت ، (١٦٧) مانع مى شد كه سردمداران حكومت ، تصميم بر يورش به آن مكان و آزار متحصنان بگيرند.
بيعت ديگران چندان مهم به نظر نمى رسيد، بلكه بيعت على (ع) براى خليفه و اطرافيان بسيار حائز اهميت بود. آنها مى دانستند كه اگر على (ع) بيعت ننمايد اركان حكومت محكم نخواهد گشت ، مخصوصا با توجه به اينكه متحصنين و گروهى ديگر شعار بيعت با على (ع) سر مى دادند. (١٦٨)
خليفه ، عمر را با گروهى به سوى خانه فاطمه (س) فرستاد تا متحصنين را براى بيعت حاضر نمايد. ماءمور خليفه در مقابل خانه دختر پيامبر با صداى بلند فرياد مى كشيد كه متحصنين براى بيعت با خليفه هر چه زودتر خانه را ترك كنند؛ لكن داد و فرياد او اثرى نبخشيد و آنان از خانه خارج نشدند. در اين هنگام ، عمر هيزم طلب نمود و تهديد كرد كه در صورت تسليم نشدن خانه را بر سر حاضرين خراب خواهم كرد و آنان را به آتش خواهم كشيد. (١٦٩)
يكى از همراهان كه از گستاخى و جسارت به منزل دختر پيامبر (ص)؛ تنها يادگار او، ناراحت به نظر مى رسيد به عمر اعتراض كرد و گفت : دختر پيامبر (ص) در اين خانه است . عمر با خونسردى جواب داد: بودن فاطمه (س) در خانه مانع از انجام اين كار نمى شود. (١٧٠) در اين موقع فاطمه (س) پشت در آمد و گفت : «جمعيتى را سراغ ندارم كه بدتر از شما باشند. جنازه پيامبر (ص ) را در ميان ما تنها گذاشتيد. (١٧١) و (بدون مشورت با ما) درباره خلافت تصميم گرفتيد. چرا حكومت خود را بر ما تحميل مى كنيد و خلافت را كه حق ماست به ما باز نمى گردانيد؟» (١٧٢)
در اين زمان برخى از متحصنين خارج شدند؛ ولى امام (ع) و گروهى از بنى هاشم همچنان مقاومت مى ورزيدند. عمر نزد خليفه آمد و گزارش ‍ داد. براى بار دوم خليفه غلام خود قنفذ را ماءمور كرد كه على (ع) را براى بيعت دعوت نمايد. او پشت در آمد و چنين گفت : «خليفه پيامبر (ص) تو را مى خواند.» امام على (ع) در جواب فرمود: «چه زود به پيامبر (ص) دروغ بستيد. كى ايشان او را جانشين خود قرار داد؟!» غلام با نوميدى برگشت و گزارش داد. ابابكر بار ديگر قنفذ را فرستاد. امام (ع) با صداى بلند بطورى كه ديگران نيز آن را بشنوند فرمود: «او (ابابكر) مدعى مقامى شده است كه شايستگى آن را ندارد.» (١٧٣)
مقاومت متحصنين در برابر دعوتهاى مكرر، دستگاه خلافت را سخت عصبانى نمود. اين بار ابابكر دستور مى دهد كه على (ع) و افراد متحصن را به هر نحو ممكن ولو با فشار و درشتى به مسجد بياورند (١٧٤) در صورت مقاومت با آنها بجنگند. (١٧٥) عمر بار دوم با گروهى رو به خانه على (ع) مى نهد. دختر پيامبر (ص) چون صداى مهاجمان را شنيد با صداى بلند ناله كرد (١٧٦) و گفت : «پدر جان ! اى رسول گرامى ! بعد از تو پسر خطاب و فرزند ابى قحافه گرفتاريهاى زيادى براى ما ايجاد كردند.» (١٧٧) گروهى از اطرافيان عمر با شنيدن ناله هاى زهرا گريه كنان بازگشتند؛ ولى عمر با عده اى ديگر باقى ماند. (١٧٨)
در اين هنگام آن مصيبت بزرگ رخ داد و به دختر پيامبر (ص) جسارت نموده و خانه او را مورد هجوم قرار دادند. عمر كه قبلا تهديد نموده بود كه اگر متحصنين از خانه زهرا خارج نشوند خانه را آتش ‍ مى زند، (١٧٩) تهديد خود را عملى كرد، آتشى آورد تا خانه را بسوزاند. (١٨٠) فاطمه (س) به او فرمود: «اى پسر خطاب ! آمده اى تا منزل ما را بسوزانى ؟» وى جواب داد: «آرى ! مگر اينكه همچون ديگران بيعت نمائيد.» (١٨١)
او به اين تهديد و آوردن آتش اكتفاء ننمود؛ بلكه تهديد خود را به مرحله عمل رسانيد و در را آتش زد (١٨٢) و با فشار به در وارد خانه گرديد كه با مقاومت فاطمه (س) روبرو شد، (١٨٣) ضربه اى به پهلوى فاطمه زد كه سبب سقط جنين فاطمه (س) گرديد. (١٨٤)
بعد از گشودن در، مهاجمان با مقاومت امام (ع) و زبير مواجه شدند كه با شمشير كشيده تصميم بر دفاع از خود داشتند. در اين گير و دار شمشير على (ع) شكست (١٨٥) و مهاجمان جراءت كرده و به خانه فاطمه وارد شدند. زبير هم مورد حمله قرار گرفت و دستگير شد. وى شعار «فقط على» بر لب داشت . (١٨٦) فاطمه (س) فرياد مى زد: «از خانه ام بيرون رويد و گر نه شما را نفرين خواهم كرد.» (١٨٧) امام على (ع) و زبير دستگير شدند و آنها را نزد ابوبكر آوردند تا بيعت نمايند و عمر آن دو را به زور به سمت مسجد مى كشيد (١٨٨) و مى گفت : بايد بيعت كنيد چه از روى ميل و چه با زور. (١٨٩) بنابر نقل ابن قتيبه عمر، امام (ع) را تهديد به قتل نمود. (١٩٠) امام (ع) خطاب به آنها فرمود: «من به حكومت و فرمانروائى از شما سزاوارترم ، من با شما بيعت نمى كنم ، شما بايد با من بيعت كنيد. شما عليه انصار به خويشاوندى پيامبر (ص) استدلال كرديد و آنها هم به همين دليل زمام حكومت را در اختيار شما قرار دادند. من هم همين دليل شما را عليه خودتان ارائه مى دهم ، پس اگر از هواى نفس ‍ پيروى نمى كنيد و از خدا مى ترسيد درباره ما به انصاف داورى نمائيد و حق ما را در حكومت و زمامدارى به رسميت بشناسيد و گر نه وبال اين ظلم كه از روى علم و عمد بر ما وارد مى كنيد، گريبانگير شما خواهد شد.» (١٩١)
عمر فرياد زد: «آزاد نمى شوى مگر آنكه بيعت كنى .» امام (ع) در جواب فرمود: «اى عمر! از پستان خلافت بدوش كه نيمى از آن سهم تو خواهد بود. امروز اساس حكومت ابوبكر را محكم گردان تا فردا به تو بسپارد. بخدا قسم ! نه سخن تو را مى پذيرم و نه با او بيعت مى كنم .» ابوعبيده جراح پيش آمد و خواست با زبان ، امام را نرم نمايد. وى ضمن شمردن فضايل امام (ع) جوانى ايشان را مانع رهبرى مى شمارد و ابوبكر را به جهت ريش سفيدى برتر مى داند. (١٩٢)
امام (ع) باز سخنانى ضمن رد بيعت ، رهبرى را حق خاندان پيامبر (ص) مى شمرد و مهاجرين را از تبعيت هواى نفس برحذر مى دارد. (١٩٣)
بنابر نقل مسعودى امام (ع) بعد از بيعت عمومى با ابوبكر به وى گفت : «سرنوشت ما را تباه كردى و با ما مشورت ننمودى و حق ما را ناديده گرفتى .» ابابكر جواب داد: «درست است ؛ ولى من از بروز آشوب مى ترسيدم .» (١٩٤) امام (ع) در اين جلسه بيعت ننمود و به خانه خود بازگشت . (١٩٥)
از مطالب گذشته روشن گرديد امام (ع) به ميل خود با ابابكر بيعت ننمود و با وجود فشارهاى زياد عمر و سردمداران حكومت در مقابل آنها مقاومت ورزيد و بدين وسيله اعتراض خود را اعلام نمود. معاويه نيز در يكى از نامه هاى خود به امام (ع)، خوددارى حضرت از بيعت با خلفا را بر ايشان خورده مى گيرد. امام (ع) ضمن پذيرش اينكه با خلفا بيعت ننموده ، صريحا بيان مى كند كه از خلفا و اعمال آنها بيزار بوده و حاضر نيست به جهت مخالفت و بيزارى از خلفا از مردم معذرت خواهى كند. (١٩٦)
امام (ع) حتى با تهديد به قتل نيز مواجه مى گردد؛ ولى باز بيعت نمى نمايد. بنابر نقل ابن قتيبه هنگامى كه امام (ع) را با زور از خانه بيرون مى كشيدند و اصرار بر بيعت داشتند، حضرت فرمود: «اگر بيعت نكنم چه خواهد شد؟» گفتند: «در اين صورت كشته خواهى شد.» امام (ع) فرمود: «با چه جراءت بنده خدا و برادر رسول اكرم را خواهيد كشت ؟» مقاومت سرسختانه على (ع) سبب شد كه او را به حال خود واگذارند. امام (ع) از فرصت استفاده نمود و از ظلم سردمداران به پيامبر (ص) شكايت نمود و فرمود: يابن ام ! ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى (١٩٧) «برادر! پس از درگذشت تو اين قوم مرا ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند.» (١٩٨)
مسعودى آورده است كه دست امام (ع) را در حالى كه بسته بود جلو آوردند و بزور بر دست ابابكر كشيدند يعنى كه بيعت نمودى . (١٩٩) از اينجا ميزان صحت كلام برخى از مورخين روشن مى شود كه گفته اند: «ابابكر از على (ع) نخواست با او بيعت كند و او را مجبور به بيعت ننمود.» (٢٠٠)
آيا دستور ابابكر كه على را با درشتى تمام به مسجد بياوريد و سخن دستيار او كه امام على (ع) را به قتل تهديد مى كند و همچنين يورش به خانه على (ع) و آتش زدن خانه او و اهانت به همسر گراميش و دستگيرى امام و زبير، اجبار و اكراه نيست ؟ هر خردمند منصف اين اجبار را مى فهمد اگر چه از آن سوء استفاده كند؛ لذا معاويه در توجيه برخى فشارها و تهديدهايش طى نامه اى به فرزند ابابكر، گوشزد مى كند كه خليفه اول و دوم براى اخذ بيعت از امام ، فشارها بر وى وارد كرده و حتى تصميم بر قتل وى داشتند. (٢٠١)
نه تنها در مورد بيعت با ابابكر، امام (ع) مورد تهديد قرار مى گيرد؛ بلكه در زمان انتخاب عثمان نيز چنين حادثه اى اتفاق افتاد. بلاذرى در انساب الاشراف مى نويسد: «وقتى عبدالرحمن ابن عوف و همراهانش با عثمان بيعت كردند، على (ع) كه ايستاده بود، نشست و بيعت نكرد. عبدالرحمن گفت : بيعت كن و گر نه تو را خواهم كشت و در آن جلسه هيچ كس جز وى شمشير به همراه نداشت . على (ع) خشمناك گرديد و از جلسه خارج گرديد. اصحاب شورى او را تعقيب كرده و گفتند: يا بيعت كن و يا اينكه با تو خواهم جنگيد. آنگاه برگشت و بيعت نمود.» (٢٠٢) مورخين ديگر نيز تهديد عبدالرحمن را نقل كرده اند. (٢٠٣)
گفتنى است اين تهديد از وصيت عمر ناشى شده بود كه در جريان شورى گفت : اگر ٥ نفر از اعضاى شورى اتفاق نمودند و يك نفر مخالفت كرد وى را گردن بزنيد و اگر ٤ نفر داراى يك راءى بودند و دو نفر مخالف بودند آن دو را اعدام كنيد و... (٢٠٤)
با آنچه گذشت روشن مى شود روايتى كه برخى نقل كرده اند كه امام (ع) به حكومت خلفا راضى بوده است كاملا باطل مى باشد. مانند آنكه ابن عبد ربه اندلسى مى گويد: ابابكر به على (ع) هنگامى كه او را به مسجد مى بردند گفت : «آيا فرمانروائى ما را ناخوش دارى ؟» على (ع) جواب داد: «نخير! لكن قسم خورده ام تا مادامى كه قرآن را جمع نكرده ام لباس نپوشم و از منزل خارج نگردم .» (٢٠٥)

زمان بيعت امام با ابابكر
قبلا بيان شد كه امام على (ع) در مقابل جريان سقيفه موضع مى گيرد و حتى با وجود تهديد به قتل ، حاضر به بيعت نمى شود؛ اما در مورد اين كه امام (ع) در چه زمانى با ابابكر بيعت نمود روايات مختلفى وجود دارد.
برخى از مورخين رواياتى نقل كرده اند كه امام (ع) در همان روز اول ، با ابابكر بيعت نمود. طبرى در تاريخ خود از شخصى به نام وليد نقل مى كند: «هيچ كس در جريان بيعت با ابابكر مخالف نبود، تنها برخى از مرتدين اعتراض كردند و هيچ يك از مهاجرين از بيعت با او سر باز نزد و ابابكر هم هيچ كس را به بيعت دعوت ننمود، همه از روى ميل بيعت كردند.» و نيز از قول حبيب ابن ابى ثابت نقل مى كند: «على (ع) در خانه خود نشسته است . على (ع) با عجله براى بيعت حاضر گرديد بطورى كه عباى خود را نپوشيده بود؛ زيرا نمى خواست در بيعت با ابى بكر تاءخير نمايد، آنگاه در مسجد شخصى را دنبال لباس خود روانه كرد.» (٢٠٦)
ابن كثير نيز بيعت امام را در همان روز اول يا دوم مى داند و معتقد است امام (ع) در هيچ لحظه اى از ابابكر كناره نگرفت و در تمام نمازهاى وى شركت نمود. (٢٠٧)
اين سخنان با مراجعه به تاريخ و مطالعه شرايط موجود در آن زمان صحيح به نظر نمى رسد. اگر چنانكه طبرى و ابن كثير مى گويند: امام (ع) براى بيعت سر از پا نمى شناخت ، پس دستور ابابكر به تفتيش خانه على (ع) و سوزاندن خانه توسط عمر چه لزومى داشت ؟ حقيقت مطلب آن است كه امام (ع) براى آنكه اعتراض خود را به گوش جهانيان برساند به مدت شش ماه با ابابكر بيعت ننمود و تا مادامى كه فاطمه زهرا (ع) در قيد حيات بود با وى بيعت نكرد. (٢٠٨) بنابر گفته مورخين نه تنها امام ؛ بلكه هيچ يك از بنى هاشم مادامى كه فاطمه (ع) زنده بود با ابوبكر بيعت ننمودند. (٢٠٩)
ابن حزم كه از مدافعان سرسخت خلفا و از كينه توزان اهل بيت پيامبر (ص) به شمار مى رود در اين مسئله پذيرفته كه على به مدت شش ماه با ابابكر بيعت ننموده است . (٢١٠) مؤ لف «الكامل» نيز ضمن نقل حديث طبرى ، آن را مردود مى شمرد و مى گويد: «آنچه به نظر صحيح مى رسد اين است كه على (ع) بعد از ٦ ماه بيعت نمود و قبل از آن بيعت نكرد.» (٢١١)
علاوه بر آن در سند روايت طبرى ، سيف ابن عمر تميمى (متوفاى ١٧٠ ه‍) قرار دارد كه علماى رجال وى را تضعيف كرده و سخنش را معتبر نمى دانند. يحيى ابن معين احاديث او را ضعيف و بى ارزش مى داند و نسائى و حاكم و ابن حجر نيز وى را فردى غيرموثق مى شمرند. (٢١٢)
بلاذرى مى نويسد: هنگامى كه ارتداد عرب پيش آمد عثمان نزد على (ع) رفت و گفت : «اى پسر عمو! تا وقتى تو بيعت نكنى كسى براى اين جنگ بيرون نخواهد رفت و... آن قدر از اين مطالب در گوش او زمزمه كرد تا او را نزد ابابكر برد. پس از آن كه على (ع ) بيعت نمود، مسلمانان خوشحال گشته و كمر به جنگ مرتدين بستند و از هر سو سپاه به حركت در آمد.» (٢١٣)

احاديث جعلى
روايات زيادى از طريق اهل سنت وارد شده است كه امام على (ع) از پيامبر (ص) نقل مى كند: «خلافت بعد از من ، از آن ابوبكر و سپس عمر و عثمان مى باشد.» و امام نيز در ضمن آن احاديث افضليت و برترى ابابكر را مى پذيرد. (٢١٤) اگر واقعا امام على (ع) ابوبكر را براى احراز مقام رهبرى ، از خود برتر مى دانست ؛ پس چرا به مدت ٦ ماه با او بيعت ننمود؟ و چرا در جريان دستگيرى خود فرمود: «شما بايد با من بيعت كنيد؛ زيرا من به خلافت سزاوارترم» (٢١٥) و چرا...؟ اين روايات در اعصار بعد و مخصوصا دوره امويان براى توجيه خلافت خلفا ساخته شده و آنگاه به على (ع) نسبت داده اند.
«ج : استمداد از مسلمانان مدينه براى برگرداندن خلافت»
امام على (ع) براى آنكه بر مسلمين اتمام حجت شود تا بعدها كسى سكوت امام را دليل بر انصراف ايشان از رهبرى اسلامى تلقى ننمايد و نيز براى اعتراض به دستگاه حاكم به در خانه هاى مسلمانان مدينه آمد و آنها را به ياد سفارشات پيامبر (ص) در زمينه خلافت بعد از خود انداخت و از آنها براى ارجاع رهبرى به مسير اصلى اش كمك خواست . ابن ابى الحديد در اين زمينه مى گويد: «امام على گاهى با فاطمه و فرزندانش ؛ حسن و حسين (عليهم السلام) به كنار خانه مسلمين مدينه مى آمد و از آنها طلب كمك مى كرد.» (٢١٦)
سلمان كه خود شاهد صحنه بوده است چنين نقل مى كند: «على (ع) فاطمه (س) را بر الاغى سوار كرد و دست دو فرزندش حسن (ع) و حسين (ع) را گرفت و به در خانه اهل بدر برد و حق خويش را به آنها يادآورى كرد، و طلب كمك نمود. تنها چهل و چهار نفر جواب مثبت دادند. امام (ع) دستور داد صبح هنگام با سرهاى تراشيده و اسلحه ، براى بيعت با ايشان تا حد مرگ حاضر گردند. سپيده صبح كه دميد تنها چهار نفر حاضر شدند: من ، ابوذر، مقداد و زبير.» (٢١٧)
معاويه در نامه اى به امام (ع) همين جريان را برايشان خرده مى گيرد و زخم زبان مى زند كه تو، همسر و فرزندانت را به در منازل اهل بدر و سابقين در اسلام بردى و از آنها كمك خواستى ؛ ولى جز ٤ و ٥ نفر به تو جواب مساعد ندادند. (٢١٨)
هنگامى كه امام نزد انصار مى رفت بعضى چنين عذر مى آوردند «اگر قبل از بيعت با ابى بكر شما به سوى ما مى آمديد، با شما بيعت كرديم .»
امام (ع) در پاسخ مى فرمود: «چگونه جسد پيامبر (ص) را بر زمين تنها گذارم و به فكر خلافت باشم !» (٢١٩)
رسول خدا (ص) در اولين ساعات روز دوشنبه ديده از جهان فروبست . اما مساءله حكومت ، مردم را از تجهيز حضرت غافل نمود. آنها در بقيه روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه از پيامبر خود غافل بودند. در اين مدت نخست به سخنرانيها در سقيفه و انتخاب ابابكر پرداختند و آنگاه بيعت عمومى در روز سه شنبه مشغول گشتند و بعد از آن به فكر جنازه پيامبرشان افتادند. (٢٢٠)
برخى از مورخين نقل كرده اند جنازه پيامبر (ص) سه روز بر زمين ماند؛ (٢٢١) ولى لااقل از بامداد روز دوشنبه تا شامگاه سه شنبه آن پيكر مطهر دفن نگرديد. (٢٢٢) چنان از دفن پيامبر (ص) غافل شدند كه با صداى بيلها از خاك سپارى پيامبر اطلاع يافتند. (٢٢٣) عايشه نيز كه پدرش به خلافت رسيده است ، با آسودگى كامل به خواب ناز فرو رفته و بدن شوهر خود و پيامبر خدا را رها كرده است و از صداى بيلها در نيمه شب متوجه دفن پيامبر مى گردد. (٢٢٤)
ابوبكر و عمر نيز كه به حكومت دست يافته اند در پوست خود نمى گنجند و فراموش كرده اند كه حكومت را با نام پيامبر (ص) به دست آورده اند، اين دو نيز در دفن پيامبر (ص) شركت نداشتند. (٢٢٥)
اگر امام على (ع) و عباس (عموى پيامبر (ص» و چند تن ديگر از اقوام و آزاد شده هاى پيامبر نبودند كه به تجهيز بدن حضرت بپردازند معلوم نبود كه چند روز ديگر پيكر مطهر حضرت به خاك سپرده مى شد.

گفتار دوم : استدلالهاى امام على (ع) بر برترى خود براى رهبرى امت اسلامى
ما در اين گفتار بر آن نيستيم كه به ذكر تمام استدلالهاى حضرت على (ع) درباره برترى خويش جهت رهبرى امت اسلامى بپردازيم ؛ چرا كه ذكر همه آنها به نگاشتن كتاب مستقلى نياز دارد؛ بنابراين به ذكر چند نمونه اكتفاء مى نماييم .
امام گاهى به بيان فضايل اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) (كه خود نيز يكى از آنان است) پرداخته و گاه شايستگى خويش را براى تصدى رهبرى امت اسلامى بيان مى نمايد و در اين زمينه به سه اصل استناد مى جويد:
١- وصيت و نص رسول خدا (ص) به جانشينى على (ع) بعد از خود.
٢- بيان شايستگى اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه شخص حضرت على براى هدايت و رهبرى جامعه بعد از پيامبر (ص).
٣- اشاره به روابط نزديك خود با رسول گرامى (ص).

١- نص و وصيت پيامبر (ص)
امام على (ع) در موارد زيادى واقعه غدير خم را يادآور مى شد؛ روزى كه در آن پيامبر (ص ) ايشان را به عنوان رهبر بعد از خود نصب كردند. امام (ع) در ميان جمعى از اصحاب پيامبر (ص) كه خلفا نيز در بين آنها بودند جريان غدير را يادآور شده و فرمودند:
لذلك اقامنى لهم اماما و اخبرهم به بغدير خم «رسول خدا در روز غدير خم مرا رهبر و امام مردم معين نمود؛ واى ! واى ! واى بر آنكس كه در قيامت خدا را در حالى كه دامنش آلوده به ظلم بر من باشد ملاقات كند.» (٢٢٦)
هنگامى كه خواستند به زور از امام (ع) براى ابى بكر بيعت بگيرند، جريان غدير را يادآور شد و در اين باره از مردم اعتراف گرفت ، (٢٢٧) همانگونه كه در جريان شورائى كه از طرف عمر براى جانشينى بعد از وى تشكيل شد (٢٢٨) و نيز در زمان عثمان به حديث غدير استدلال فرمود. (٢٢٩)
ايشان در نهج البلاغه مى فرمايد: «و فيهم الوصية» «وصيت رسول خدا (ص) درباره آنان (اهل بيت پيامبر) مى باشد.» مراد از وصيت در اين خطبه چيست ؟ آيا مراد اين است كه پيامبر (ص) اهل بيت خويش را وصى قرار داده يا اينكه در مورد رعايت حال اهل بيت به مردم توصيه كرده و يا اينكه مراد، سفارش پيامبر (ص) به رهبرى امام على (ع) بعد از خود مى باشد؟ با دقت در همين خطبه مى توان با مطلب بالا پى برد. در جملات قبلى امام (ع)، اهل بيت را بر تمام امت برترى داده و رهبرى را حق ايشان دانسته و تنها آنها را شايسته رهبرى امت اسلام مى داند. (٢٣٠) در جمله بعدى مى فرمايد: «الان حق به اهلش ‍ برگشته و به جايگاه اصلى اش كه از آن خارج شده بود باز گرديد.» (٢٣١) اين خطبه در زمان حكومت امام ، پس از دوران خلفا بيان گرديده است . امام در اين خطبه و نيز در موارد ديگر حكومت اسلامى را حق مسلم و بالفعل خود مى داند و تاءكيد مى كند كه خلفاى قبلى حق قطعى وى را ربوده اند. زمانى حكومت اسلامى حق امام است كه از ناحيه پيامبر (ص) نصى در زمينه رهبرى ايشان وجود داشته باشد.
در اينجا به برخى از سخنان حضرت على كه رهبرى پس از پيامبر (ص) را حق بالفعل خود دانسته و غضب آنرا ظلم به خويش مى داند اشاره مى كنيم : فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض ‍ الله نبيه (٢٣٢) «از زمان رحلت رسول اكرم (ص) همواره حق مسلم من ، از من سلب شده است .»
شخصى در حضور جمعى به امام (ع) گفت : اى پسر ابوطالب ! تو بر امر خلافت حريصى ! حضرت در جواب فرمود: بل انتم والله لاحرص و ابعد و انا اخص و اقرب و انما طلبت حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين هب لا يدرى ما يجيبنى به : بلكه شما از من به خلافت حريص تريد در حالى كه از نظر شرايط و موقعيت ، بسيار از آن دورتريد و من براى خلافت سزاوارتر و نزديك ترم . من حق خود را مى طلبم كه شما ميان من و آن مانع هستيد و مى خواهيد مرا از آن منصرف سازيد.» (٢٣٣) آنگاه امام (ع) مى فرمايد: چون معترض را با استدلال مغلوب ساختم به خود آمد و زبانش سست شد بطورى كه نمى دانست در جواب من چه بگويد.» (٢٣٤)
در ذيل همين خطبه ، امام (ع) از قريش به درگاه ايزد متعال شكوه برده و مى فرمايد: «خدايا! از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم . اينان با من قطع رحم نمودند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير كردند و با هم اتفاق نمودند تا عليه امرى كه حق خاص من است ، قيام كنند.»
همچنين در روز امام (ع) به حاضرين گوشزد نمود: حكومت اسلامى حق من است كه اگر به من واگذار شود خواهم گرفت . (٢٣٥)
ابن ابى الحديد جمله ديگرى از امام در اين زمينه نقل مى كند كه امام مى فرمايد: «خدايا! قريش را رسوا گردان كه حق مرا گرفته و آن را غصب كردند.» و هنگامى كه مى شنود شخص مظلومى فرياد مى كشد، به او مى گويد: «بيا با هم فرياد بزنيم كه من هم دائما مظلوم واقع شده ام .» (٢٣٦)
پس امام (ع) خلافت را حق مسلم خود دانسته و حكومت خلفاى ثلاثه را غصب حق قطعى خود مى داند. اين ادعا بدون وجود نص از پيامبر (ص) سخنى گزاف خواهد بود. برخى از شارحين نهج البلاغه چون به اين سخنان مى رسند مى گويند: مقصود امام (ع) اين است كه او از همه اصحاب پيامبر (ص) افضل و برتر است ؛ لذا خلافت فقط زيبنده و شايسته اوست ، نه اينكه نصى از پيامبر (ص) در اين زمينه وارد شده است . (٢٣٧) اين سخنى صحيح نيست ؛ زيرا تنها داشتن برترى و شايستگى ، حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق بالفعل ؛ ولى امام (ع) خلافت را حق بالفعل خود دانسته ، بطورى كه رد رهبرى خود را ظلم قريش به ايشان برشمرده و غصب حق خويش قلمداد مى نمايد؛ همانطور كه عمر نيز بعدها به اين حقيقت اعتراف نمود كه به على (ع) ظلم شده است . (٢٣٨) و تنها در صورتى حكومت اسلامى حق مسلم و بالفعل امام مى شود و خلافت ديگران غصب و ظلم خواهد بود كه از طرف پيامبر (ص) نصى در اين زمينه وجود داشته باشد. سخن امام (ع) اين نيست كه چرا مرا با تمام شايستگى كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند؛ بلكه سخن اين است كه حق قطعى و مسلم مرا ربوده اند. اين مطلب كاملا از سخنان امام كه عليه خلفا به حديث غدير تمسك مى نمود، مشهود و معلوم است . امام (ع) خود و اهل بيت پيامبر (ص) را پرچمدار حق مى داند، حقى كه پيامبر (ص) در ميان آنان باقى گذارده و هر گونه سبقت بر اهل بيت يا جدائى از آنان را سبب خروج از دين و انحراف از آن قلمداد مى كند. (٢٣٩) اگر نصى از پيامبر (ص) نرسيده بود پيشى گرفتن برخى باعث خروج از دين نخواهد بود.

٢- شايستگى و لياقت اهل بيت به ويژه شخص امام (ع)
در اين قسمت سعى شده تا سخنان امام درباره مقام ممتاز اهل بيت بيان گشته و روشن گردد كه علوم و معارف ايشان از يك منبع الهى سرچشمه مى گيرد و ساير انسانها قابل مقايسه با آنان نيستند؛ لذا ديگران بايد از اهل بيت تبعيت كنند. حضرت على ، اهل بيت (عليهم السلام) را چنين معرفى مى كند: «اهل بيت جايگاه راز خدا، پناهگاه دين او، صندوق علم او، مرجع حكم او، گنجينه كتابهاى او و كوههاى دين اويند. خداوند به وسيله اهل بيت ، پشت دين را راست كرده و تزلزلش را رفع نمود. هيچ يك از امت اسلامى با آل محمد صلى الله عليه و آله قابل قياس نيست . كسانى كه از نعمت اهل بيت برخوردارند با خود آنها نتوان برابر دانست . آنها ستون دين و پايه يقين هستند. تندروها بايد به سوى آنها برگشته و دست از تندروى بردارند و كندروها بايد خود را به آنها برسانند. شرايط رهبرى مسلمين در آنها جمع است .» امام هنگامى كه به خلافت رسيد مى فرمايد: «الان حكومت به اهلش بازگشته است .» (٢٤٠)
امام (ع) در جاى ديگر خود و اهل بيت را درخت نبوت و منزلگاه نزول رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معادن علوم و سرچشمه هاى حكمت معرفى مى نمايد، (٢٤١) آنها را مايه حيات علم و مرگ جهل مى نامد كه بردبارى شان حكايت از ميزان علم آنها مى نمايد و سكوتشان نشان دهنده همراهى حكمت با منطق آنهاست ؛ از اين رو نه با حق مخالفت مى ورزند و نه در آن اختلاف مى كنند. آنها را پايه هاى اسلام و پناهگاه مردم مى نامد كه به وسيله آنان حق به جايگاه خود بازگشته و باطل نابود مى گردد. اينان دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل فرا گرفته اند، نه آنكه طوطى وار شنيده و ضبط كرده باشند. (٢٤٢) آنها را جامه زيرين (پيامبر (ص» و ياران واقعى و گنجينه ها و دروازه هاى اسلام مى نامد كه براى شناخت اسلام از راه آنان بايد وارد شد. (٢٤٣)
در خطبه شقشقيه امام على (ع) لياقت و شايستگى خود را براى مردم بيان مى كند. در همان روزهاى اوليه حكومتش ، هنگامى كه شخصى از امام (ع) مى پرسد: چه شد كه در اين مدت خانه نشين شديد و بعد از ٢٥ سال به خلافت رسيديد؟ امام در جواب فرمود: و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحا ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير؛ (٢٤٤) به خدا سوگند فرزند ابى قحافه (ابوبكر) پيراهن خلافت را بر تن كرد در حالى كه مى دانست جايگاه من نسبت به خلافت بسان محور است براى سنگ آسيا و از كوهسار وجود من ، سيل علوم سرازير مى شود و انديشه هيچ كس به قله افكار من نمى رسد.»
امام (ع) ضمن اشعارى (كه در مقدمه آورديم) به اين حقيقت اشاره مى كند كه نقش او در پيشرفت اسلام از همه بيشتر بوده و اوست كه مردم را به سمت اسلام راهنمائى مى كند.
گاهى امام با جمله «سلونى قبل ان تفقدونى» علم بى پايان خود را به مردم ارائه مى نمود. (٢٤٥) مخالفين ايشان نيز منكر برتريهاى حضرت نبودند و تنها دستاويزشان جهت ناتوان شمردن ايشان براى رهبرى ، جوانى حضرت بود كه آن را مانع احراز حكومت مى دانستند. هنگامى كه امام (ع) از بيعت با ابابكر امتناع ورزيد و فرمود: من براى خلافت از شما سزاوارترم ، ابوعبيده جراح به ايشان گفت : «تو به خاطر علم و فضل و دين و فهم و سابقه ات در اسلام و خويشاوندى ات با پيامبر (ص) براى خلافت سزاوارى ؛ ولى فعلا جوان هستى و اينها (ابابكر و...) پيران قوم تو هستند. تو زنده مى مانى و در آينده به حكومت مى رسى .» امام على (ع) در جواب فرمود: «ما براى رهبرى سزاوارتريم ؛ زيرا قارى كتاب خدا و عالم به دين او و سنن پيامبر (ص) و كسى كه بتواند امور ملت را بر عهده گيرد و سختيها را از آنها دور كند و بين آنها به عدالت رفتار كند در بين ما هست .» (٢٤٦)
بسيار روشن است كه مراد امام (ع) از اين شخص ، خود حضرت مى باشد. در زمان حكومت ٥ ساله اش بارها فضايل خود را براى مردم بيان مى نمود تا بهتر با شخصيت ايشان آشنا گردند. در خطبه ١٩٢ نهج البلاغه چنين مى فرمايد: «من از جمله كسانى هستم كه در راه خدا از سرزنش ديگران هراسى به دل راه نمى دهند، چهره آنها سيماى راستگويان و سخنشان كلام خوبان است ، (با عبادت و تفكر) آباد كننده شب و نور دهنده روزند، به طناب الهى كه قرآن است چنگ مى زنند، سنت هاى نيكوى خدا و پيامبر او را دوست دارند، اهل تكبر و خيانت و فساد نيستند، قلوبشان بهشتى است و بدنهايشان به اعمال (نيكو) مشغول است .»
از امورى كه براى رهبر جامعه اسلامى بسيار لازم است داشتن علم و آگاهى از مكتب اسلام و قرآن است . علم خلفا قابل مقايسه با علم امام (ع) نبود و اين حقيقت از مشكلاتى كه در طول ايام خلافت آنها پيش ‍ مى آمد و قادر به حل آنها نبودند و از امام (ع) استمداد مى كردند، كاملا روشن مى گردد.
سيوطى هنگامى كه روايات امام على (ع) را با احاديث ابابكر در مورد تفسير قرآن مقايسه مى كند چنين مى گويد: «از ابابكر در زمينه تفسير، روايات كمى وارد شده است كه از ١٠ عدد تجاوز نمى كند؛ ولى از على احاديث فراوانى در اين زمينه نقل شده و اوست كه مى گفت : هر سئوال داريد از من بپرسيد من پاسخ آن را از كتاب خدا خواهم داد؛ زيرا من اطلاع كافى از آيات دارم ، تا جايى كه زمان و مكان نزول آيات را هم مى دانم .» (٢٤٧) سپس مى گويد: «علت كمى روايات ابى بكر كوتاه بودن عمر او بعد از پيامبر است . (٢٤٨) اين توجيه صحيح به نظر نمى رسد؛ زيرا براى همين چند سئوال تفسيرى هم كه از وى شد، پاسخ صحيحى نداشت و در همين دو سال نتوانست بيشترى از او مى شد جهلش آشكارتر مى گشت . ابابكر و عمر اطلاعى دقيقى از الفاظ قرآن نداشتند. هر دو معناى «اب» (٢٤٩) را كه يك لفظ عربى است نمى دانستند. (٢٥٠) برخى چنين گفته اند: معنى نكردن لفظ «اب» ناشى از شدت تقواى خليفه بوده است و روايتى نيز از وى نقل نمودند كه مى گفت : «اگر درباره قرآن حرفى بزنم كه مقصود خدا نيست ، به كدام زمين و كدام آسمان پناه برم ؟» (٢٥١) اين سخن ناتمام است و گر نه چرا هنگامى كه در مورد «كلاله» (٢٥٢) از وى سئوال شد، احتياط نكرده و جانب تقوى را رعايت ننمود؛ بلكه گفت : «درباره «كلاله » به نظر خود سخن مى گويم ، اگر صحيح باشد از ناحيه خداست و اگر خطا باشد از من و شيطان است ، مقصود از «كلاله» جميع ورثه غير از پدر و فرزند است .» (٢٥٣) در اينجا كه آيه بيانگر يك حكم شرعى است با كمال قاطعيت سخن گفته ، در حالى كه ارائه معناى كلمه «اب» يك امر لغوى بوده و آيه سوره «عبس» حامل حكم شرعى نيست ؛ ولى آيه «كلاله» در بردارنده حكم شرعى ارث است كه عده اى با آن سروكار دارند و احتياط در مورد احكام شرع بيش از معانى لغات لازم است .


۳
على و زمامداران


عمر نيز در اوايل حكومتش همين نظر را داشت و اظهار مى نمود كه از خدا خجالت مى كشد برخلاف ابوبكر سخن بگويد؛ (٢٥٤) ولى بعدها خجالت را كنار گذاشت و مدعى شد كه «كلاله» شخصى است كه فرزند ندارد. (٢٥٥) قرطبى مى گويد: نظر ابابكر اين بود: «كلاله» شخصى است كه فرزند ندارد. سپس به نظر دوم رسيد؛ يعنى مراد از «كلاله» كسى است كه پدر و فرزند ندارد. عمر نيز همين نظر را داشت . (٢٥٦) اين سخن قرطبى ناظر به اوايل حكومت عمر است ؛ ولى او نيز بعدها نظرش تغيير كرد و گفت : «كلاله» كسى است كه فرزند ندارد؛ چنانكه بيان شد. عمر قبل از ضربت خوردنش دستورالعملى در اين زمينه به رشته تحرير در آورد و چون به صحت آن اطمينان نداشت در بستر مرگ آن را نابود نمود. (٢٥٧)
آنگاه كه حكومت به دست انسان كم اطلاع از مكتب بيفتد نه تنها نظرش ‍ در تفسير قرآن تغيير مى كند؛ بلكه در مورد يك حادثه ، در طى دو سال ، دو گونه حكم مى نمايد و چون مورد اعتراض قرار مى گيرد كه چرا سال قبل در مورد همين قضيه آن چنان حكم كردى و امسال اين چنين ، جواب مى دهد: آن حكم طبق قضاوت قبلى ما بود و اين حكم طبق قضاوت فعلى ما. (٢٥٨)
در اينحال به برخى از قضايائى كه نزد ابابكر مطرح شده اشاره مى كنيم تا ميزان اطلاع وى از اسلام مشخص شود.
الف : مسئله اى پيش آمد و ابوبكر حكم آن را در كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) نيافت . اجتهاد به راءى كرد و سپس گفت : «نظر من چنين است . اگر صحيح است از ناحيه خداست و اگر خطاست از خود من است .» (٢٥٩)
ب : وى اطلاع كافى از مسائل ارث نداشت . مادر بزرگى نزد او آمده و ارث نوه خود را طلبيد. ابابكر جواب داد: بايد از مردم در اين زمينه سئوال كند. سپس مغيره ابن شعبه گفت : رسول خدا به مادر بزرگ يك ششم پرداخت مى كرد. ابوبكر هم پذيرفت . (٢٦٠) آيا براى خليفه مسلمين شايسته است حكم يك مساءله فقهى كه مورد ابتلاء مى باشد را نداند و از مسلمين در اين زمينه سئوال كند؟!
ج : دو جده نزد او آمدند (مادر پدر متوفى و مادر مادر او.) وى به مادر مادر ارث داد؛ ولى به مادر پدر چيزى نداد. يكى از اصحاب اعتراض كرد. وى دستور داد كه يك ششم مال ميت را بين آن دو تقسيم نمايند. (٢٦١) اين تغيير راءى خليفه در يك جلسه دليلى جز جهل به احكام نخواهد داشت . آيا مى توان او را با على (ع) كه شعار «سلونى قبل ان تفقدونى» (٢٦٢) سر مى دهد برابر دانست ؟
ج : ابابكر اطلاع كافى از حدود الهى نداشت با آنكه به عنوان حاكم مسلمين مدعى اجراى آن بود. دزدى را نزد وى آوردند كه قبلا يك دستش ‍ قطع شده بود. وى تصميم بر قطع پايش گرفت . عمر اعتراض كرد و گفت : حد دزدى قطع دست است ؛ لذا دست ديگرش را انداخت . (٢٦٣) وسعت اطلاع وى از اسلام را مى توان از ميزان احاديثى كه از وى نقل شده دريافت . سيوطى با كمال احاطه اى كه بر علم الحديث دارد مجموع احاديث ابابكر را ١٠٤ عدد مى داند (٢٦٤) كه تنها ٦ تاى آن در مورد تفسير است و از نووى نقل مى كند كه مجموع روايات ابى بكر ١٤٢ عدد مى باشد حال آنكه حجم روايات بسيار زياد است . احمد ابن الفرات ٥/١ ميليون حديث شنيده بود و حافظان ديگرى كه ده ها و يا صدها هزار حديث مى دانستند؛ (٢٦٥) ولى سهم ابابكر در اين ميان تنها ١٤٢ حديث مى باشد. و از اين رو كه اطلاع كافى از سنت پيامبر نداشت تصريح مى كرد: «آيا خيال مى كنيد من طبق سنت پيامبر با شما عمل خواهم كرد؟ من نمى توانم آن را بپاى دارم .» (٢٦٦)
نه تنها امام (ع) با كمال قاطعيت اولويت خويش را براى رهبرى اعلام مى نمود؛ بلكه دشمنان امام نيز به اين حقيقت اعتراف مى نمودند. معاويه ، سعد ابن ابى وقاص ، عمر و... به اين مطلب اذعان داشتند.
معاويه در نامه اى به محمد ابن ابى بكر ضمن پذيرش برترى امام (ع) براى خلافت بعد از پيامبر (ص) به جريان تبانى ابوبكر و عمر براى تصدى حكومت اشاره مى كند و مى گويد: «در زمان گذشته ، ما و پدر تو با هم بوديم و فضيلت على (ع) و برترى او و لزوم حق او را بر گردن خويش مى شناختيم . هنگام فوت پيامبر (ص) اولين كسانى كه حق او را گرفتند و با حق واقعى او (خلافتش) مخالفت ورزيدند، پدر تو و عمر بودند. آن دو بر اين اقدام اتفاق و قرار داشتند. آن دو على (ع) را به بيعت خود دعوت كردند، دعوت آنها را اجابت نكرد و امتناع ورزيد. آن دو اندوه ها بر وى وارد كردند و تصميم بر حادثه بزرگى (كشتن) در مورد او داشتند، آنگاه بيعت نمود.» (٢٦٧)
سعد ابن ابى وقاص نيز ضمن نامه اى كه به معاويه مى نويسد تاءكيد مى كند على (ع) از تمام ما نسبت به خلافت اولى بود و ما به اين مطلب اعتراف داريم . (٢٦٨) بنابراين ، اينكه امام فريادش بلند است كه ابابكر مى دانست من براى خلافت سزاوارترم و من محور آسياى خلافتم (٢٦٩) سخنى گزاف نيست . عمر نيز به اين حقيقت اعتراف داشت ؛ لذا به ابن عباس گفت : «على (ع) براى خلافت از من و ابى بكر سزاوارتر بود.» (٢٧٠) و همو است كه مى گفت : «على (ع) سزاوارترين فرد براى رهبرى پس از پيامبر (ص) بود.» (٢٧١)
و هنگام مرگش گفت : «اگر على (ع) خليفه شود مردم را به راه حق هدايت خواهد كرد.» لذا مورد اعتراض قرار گرفت كه تو با علم به اين مطلب چرا خلافت را به على (ع) واگذار نمى كنى ؟ (٢٧٢)

٣- امام به روابط نزديك خود با پيامبر اشاره مى كند
امام (ع) براى مقابله با منطق اهل سقيفه گاهى به پيوند خود با رسول اكرم (ص) استدلال مى كرد. گر چه صرف قرابت با پيامبر (ص) شايستگى براى رهبرى به همراه ندارد؛ لكن چون ابابكر و عمر با استناد به خويشاوندى پيامبر (ص)، خود را براى خلافت سزاوارتر از انصار دانستند، (٢٧٣) امام در رد آنها به اين مطلب اشاره مى كند. (٢٧٤) اكنون برخى از سخنان حضرت را در اين زمينه مى آوريم .
هنگامى كه امام (ع) را به زور براى بيعت به سوى مسجد مى بردند، ايشان اين جمله را بر زبان داشت و تكرار مى نمود: «انا عبدالله و اخو رسوله (٢٧٥) من بنده خدا و برادر پيامبرم .» آنگاه خطاب به مهاجرين فرمود: «شما رهبرى را از انصار گرفتيد و استدلال شما بر محور خويشاوندى پيامبر (ص) دور مى زد. گفتيد: ما چون اقوام پيامبريم براى رهبرى سزاوارتريم . من همين منطق شما را عليه شما بكار مى گيرم . ما به رسول خدا چه در زمان حيات و چه در زمان مرگش ‍ نزديك تريم .» (٢٧٦) سخنان امام چنان مؤ ثر افتاد كه بشير ابن سعد، اولين شخصى كه با ابابكر در سقيفه بيعت كرده بود، خطاب به امام (ع) گفت : «اگر انصار قبلا اين سخن را از تو شنيده بودند همه با تو بيعت مى كردند.» بنابر گفته مسعودى هنگامى كه خبر بيعت با ابابكر به امام (ع) رسيد و اينكه ابابكر عليه انصار گفته است كه او از طايفه قريش و از درختى است كه پيامبر (ص) هم از اوست ، امام (ع) فرمود: «اگر امامت حق قريش است من سزاوارترين فرد از قريش به آن هستم و اگر حق قريش نيست سخن انصار صحيح است .» (٢٧٧)
در اشعارى كه قبلا در مقدمه نقل كرديم ، امام خطاب به خلفاى ثلاثه و گروهى ديگر از اصحاب پيامبر (ص) به مسئله برادرى خود با پيامبر و اينكه رسول خدا (ص) پسر عموى او و پدر همسر او مى باشد و نيز حديث منزلت اشاره فرمود و برترى خود را به آنها اعلام داشت .
در نهج البلاغه آمده است كه امام مى فرمود: «نسب ما برتر و پيوند ما با رسول خدا نزديك تر است .» (٢٧٨)
در خطبه ١٩٢ باز امام (ع) به پيوند خاص خود با پيامبر (ص) و اينكه از كودكى با پيامبر بوده است و به دست مبارك ايشان تربيت يافته است اشاره مى كند و مى فرمايد: «من مانند بچه شترى كه به دنبال مادرش ‍ حركت مى كند و هرگز از او جدا نمى شود از پيامبر (ص) تبعيت مى كردم .» (٢٧٩)
امام در جواب نامه معاويه كه در آن خليفه اول و دوم را برترين فرد از اصحاب پيامبر (ص) دانسته بود ضمن رد اين سخن مى فرمايد: «نحن مرة اءولى بالقرابة و تارة اولى بالطاعة . (٢٨٠) ما به خويشاوندى از يكسو و به لحاظ پيروى از پيامبر (ص) از سوى ديگر، براى رهبرى شايسته تريم .»
امام خطاب به ابوبكر در ضمن دو بيت شعر چنين مى فرمايد: «حكومت تو يا مستند به مشورت با مسلمين است و يا مبتنى به خويشاوندى پيامبر، اولى صحيح نيست ؛ زيرا بسيارى از كسانى كه اهليت مشورت دارند در جلسه سقيفه حاضر نبودند. دومى نيز ناتمام است ؛ زيرا فردى غير از تو نيز وجود دارد كه به پيامبر نزديك تر است .» (٢٨١)
قبلا اشاره كرديم كه انتخاب ابابكر از روى مشورت با مسلمانان صورت نگرفت ؛ بلكه عمر و اباعبيده جراح بودند كه پيشنهاد بيعت با ابابكر را دادند و سپس اين دو به همراه اسيد بن خضير و بشير ابن سعد و سالم مولى ابى حذيفه با او بيعت كردند. بعد هم عمر با ايجاد جو ارعاب از مسلمين بيعت گرفت ؛ از اين رو «ماوردى» مى گويد: «عده اى معتقدند كه براى تعيين امام حضور اهل حل و عقد لازم است ؛ ولى اين سخن ناتمام است ؛ زيرا در خلافت ابى بكر تنها حاضرين راءى دادند و منتظر غايبين نشدند و بعضى مى گويند: بيعت ٥ نفر كافى است ؛ زيرا ٥ نفر با ابابكر بيعت كردند و بعضى بيعت سه نفر بلكه يك نفر را نيز كافى مى دانند.» (٢٨٢)
علامه امينى مشابه اين سخن را از امام الحرمين جوينى (متوفى ٤٧٨) در كتاب «ارشاد» و نيز از ابن العربى مالكى در «شرح صحيح ترمذى» نقل مى كند كه اينان نيز بيعت كردن يك يا دو نفر را كافى مى دانند و مستند آنها بيعت با ابابكر است . (٢٨٣)

گفتار سوم : انتقادهاى امام از خلفا
امام على (ع) هر گاه خطايى از خلفا و اطرافيان آنها مى ديد با جديت تمام از آنان انتقاد مى نمود. ما در اين گفتار طى دو گفتار در اين زمينه سخن خواهيم گفت . نخست انتقادهاى عمومى حضرت از سه خليفه را مطرح كرده و سپس به شكوه هاى امام (ع) از يكايك آنها مى پردازيم . انتقادهاى حضرت ناشى از احساسات يا كينه توزى و حسادت نيست ؛ بلكه انتقادهائى است كه از واقعيت هاى زندگى و رفتار خلفا سرچشمه گرفته است و از اين رو ارزشمند است . انتقادهاى احساساتى معمولا يك سرى ناسزاهائى يكسان مى باشد كه نثار افراد مختلف مى گردد و از اين جهت كه به واقعيت ها نظر ندارد، بى ارزش تلقى مى شود؛ ولى ايرادهاى امام (ع) از خلفا اينگونه نيست چنانچه روشن خواهد شد.

الف : انتقادهاى عمومى امام على (ع) از خلفاى سه گانه
١- شيوع گناه و فساد در عصر خلفا
يكى از انتقادهاى مهمى كه امام على (ع) بر خلفا دارد آن است كه در عصر آنها جامعه اسلامى دچار فساد گرديده و مردم از حق روى گردان و تابع هواهاى نفسانى و جلب امور مادى گشته اند و اين ناشى از اهمال و سهل انگارى خلفا و در برخى موارد دامن زدن خود آنها به اين گناهان مى باشد بطورى كه دين خدا به دست گروهى از اشرار اسير شده و آنها بوسيله دين به دنبال منافع دنيوى بودند.
فان هذا الدين كان اسيرا فى اءيدى الاشرار يعمل فيه بالهوى و تطلب به الدنيا. (٢٨٤) اين جمله كنايه از كسانى است كه زمام جامعه اسلامى را قبل از امام (ع) به دست گرفته بودند و گروهى فاسق را بر ملت مسلمان حاكم گردانده بودند.
در خطبه دوم نيز هنگامى كه درباره فضايل اهل بيت سخن مى گويد به يكباره درباره گروه ديگرى چنين مى فرمايد: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور: بذر گناه را افشاندند و با غرور و فريب آن را آبيارى كردند و محصول آن را كه نابودى بود، درويدند.» گر چه سيد رضى مشخص نمى كند مراد امام از اين گروه كيست ؛ ولى با دقت در جملات قبلى و بعدى خطبه كه در مورد برترى اهل بيت پيامبر (ص) مى باشد و امام (ع) گروه فوق را در مقابل اهل بيت قرار مى دهد و به ويژه با در نظر گرفتن جمله اخير خطبه (كه در آن ، امام (ع) زمان حكومت خود را دوران بازگشت حق به اهل آن مى داند) مى توان استفاده كرد مراد امام (ع)، كسانى هستند كه قبل از ايشان حكومت را در دست داشتند. از اين رو ابن ابى الحديد مى گويد: «اين جمله اشاره به كسانى است كه حق (امامت) على (ع) را انكار كردند و شايد سيد رضى از آن خبردار بود؛ لكن به كنايه سخن گفته است .» (٢٨٥)
رواج فساد در عصر خلفا بجائى رسيد كه امام (ع) يكى از اهداف حكومت خود را بازگرداندن دين به جامعه و اصلاح مملكت اسلامى مى داند (٢٨٦) و تاكيد مى كند در صورتى كه حكومت نوپايش استوار گردد بسيارى از اين امور را تغيير خواهد داد، (٢٨٧) گر چه بر اثر عدم همراهى مردم با حضرت ، عملا موفق به اصلاح و اجراى حق در بسيارى از موارد نگرديد. (٢٨٨)
در خطبه سوم نهج البلاغه امام (ع) قسم ياد مى كند كه مردم در زمان خليفه دوم دچار اشتباه و حيرت و دو دلى گشته و راه مستقيم را ترك نموده و به اين سوى و آن سو كشيده شدند. و زمان خليفه اول را عصر تاريكى و ظلمتى كوركننده مى داند كه خردسال را پير و سالخورده را فرتوت مى نمايد و مؤ من در اين برهه رنج مى كشد. در خطبه ١٦٤ (كه خطاب به عثمان ايراد كرده) در ابتدا رهبران را به امام عادلى كه هادى مردم و زنده كننده سنت و نابود كننده بدعت است و امام ظالمى كه خود گمراه است و مردم را نيز گواه مى كند و سنت را نابود و بدعت را زنده مى نمايد تقسيم مى كند و ضمن بيان عذاب اخروى رهبر ظالم ، به عثمان هشدار مى دهد كه به اعمال خود ادامه ندهد و گر نه به دست مردم كشته خواهد شد و به او گوشزد مى نمايد كه مبادا از قسم دوم باشد. امام (ع) در اين خطبه عصر وى را عصر ترويج بدعتها و مردن سنت و ظلم به مردم مى داند و عثمان نيز ضمن پذيرش ستمكاريش ، از امام (ع) مى خواهد كه از مردم مهلت بگيرد تا از عهده جنايات خود بر آيد.
عباس عموى پيامبر (ص) كه در عصر عثمان رحلت كرد پيش بينى مى نمود عثمان به خاطر بدعتهايش به دست مردم كشته خواهد شد. (٢٨٩)
در خطبه ١٥٤ امام (ع)، پيامبر (ص) را دعوت كننده به دين و حق ، و خود را نگهبان آن مى داند و سپس گروهى را چنين معرفى مى كند: «آنها در درياى فتنه فرو رفته و بدعتها را گرفته و سنتها را واگذاردند و از اين رو مؤ منان كناره گيرى نموده و گمراهان و مخالفان (پيامبر و دين) به عرصه سياست پا نهاده و به سخن پرداختند.» اين سخن را امام در زمان حكومت خود فرموده است ؛ پس در مقابل تحليل اوضاع مسلمين در زمان خلفا بوده كه قبل از وى زمام حكومت را در دست داشته اند.
٢- برگزيدن حكام از ميان منافقين
از ايرادهاى اساسى امام (ع) بر خلفا اين بود كه منافقين را به بارگاه خود راه داده و برخى از پستهاى حكومت اسلامى را به آنها سپردند و بدين وسيله موقعيت اجتماعى و اقتصادى منافقين بهبود يافت .
در خطبه ٢١٠ چنين مى فرمايد: «منافقين بعد از پيامبر (ص) باقى ماندند و به رهبران گمراه و دعوت كنندگان به آتش ، نزديك شدند، آنها منافقين را بر سر كار گذاشته و حاكم بر مردم كردند و منافقين بدينوسيله دنيا را به دست آورده و مردم هم طرفدار ايشان شدند، زيرا مردم هوادار حاكمان و دنيا هستند جز گروه كمى كه خداوند آنها را حفظ كرد.»
اين جريان در زمان عثمان شدت بيشترى يافت تا آنجا كه تبعيديان پيامبر (ص) به مسئوليتهاى كليدى دست يافتند. همين مسئله سبب شد كه مردم عليه عثمان بشورند و وى را به قتل برسانند، زيرا از اعمال ناشايست استانداران وى به تنگ آمده بودند، چنانچه بيان خواهيم كرد.
٣- غصب حق قطعى امام على (ع)
امام در موارد مختلفى تصريح مى كند خلافت بعد از پيامبر (ص) حق قطعى من بوده است كه خلفا به آن طمع برده و آن را تصرف نمودند. قبلا در بحث «استدلال امام به نص پيامبر (ص») مواردى را آورديم كه امام حكومت خلفا را ظلم به خود مى داند. در نهج البلاغه آمده است ؛ شخصى از امام در زمان حكومتش مى پرسد چه شد كه قريش مانع حكومت شما گرديدند حال آنكه شما براى آن شايسته تر بوديد؟ امام در جواب با صراحت بيان مى دارد: اين جريان جز طمع از يك طرف و گذشت از طرف ديگر، عاملى ندارد. (٢٩٠)
مانند همين تعبير را امام در مورد غصب فدك بكار مى برد كه مى توان آنرا انتقادى مستقل بر خلفا دانست ، آنجا كه در نامه به عثمان ابن حنيف اظهار مى دارد: «از دنيا چيزى فدك نداشتيم ؛ ولى گروهى در آن طمع ورزيدند و گروهى (اهل بيت) بزرگوارانه از آن گذشتند.» (٢٩١)
٤- سعى خلفا در تضعيف موقعيت امام (ع)
از انتقادهاى امام بر خلفا آن است كه آنها سعى در خرد كردن شخصيت و منزلت حضرت داشتند؛ شخصيتى كه در زمان پيامبر (ص) و بعد از ايشان بالاترين منزلت را نزد مسلمين داشت . امام (ع) ضمن شكايت از اعمال قريش چنين ابراز مى دارد: «و صغروا عظيم منزلتى : منزلت والاى مرا خرد كردند.» شكستن حريم خانه على (ع) به فرمان ابابكر و اجراى آن توسط عمر به همين منظور بوده است .
در خطبه سوم نهج البلاغه كه در مورد شوراى ٦ نفره عمر سخن مى گويد، ضمن شكوه از اينكه چرا عمر، امام را در حد افرادى نظير طلحه و زبير و... قرار داده است مى فرمايد: «من با اولى (ابابكر) قابل مقايسه نبودم و برتر از او بودم ، عجبا كه عمر مرا يكى از اين افراد شورا قرار داد. (من را با آنها مساوى دانست .).» تضعيف شخصيت امام به جائى رسيد كه عثمان به امام گفت : «تو از نظر من برتر از مروان نيستى !» حال آنكه مروان را پيامبر (ص) تبعيد نموده بودند. عثمان مروان را با على (ع) كه از سابقين در اسلام و مجاهدين در اين راه است مساوى مى داند. اينجاست كه امام (ع) خشمناك گرديد و فرمود: من نه تنها از مروان بلكه از تو نيز برترم . عثمان كه پاسخ منطقى امام (ع) را شنيد و جوابى نداشت ساكت شد و به منزل خود وارد گرديد. (٢٩٢)
امام على (ع) در تحليل اين جريان چنين مى فرمايد: «با تبليغات ديگران ، عده اى نزد مردم مشهور شده و ديگران به فراموشى سپرده شدند. ما از كسانى بوديم كه فراموش شده و آتش ما خاموش شده و صدايمان محو گرديد. سالها به همين روش گذشت بطورى كه اكثر افرادى كه ما را مى شناختند مردند و كسانى كه شناختى از ما نداشتند به وجود آمدند.» (٢٩٣)
٥- تبانى خلفا براى احراز پست حكومت اسلامى
امام على بارها از تبانى و توطئه خلفا براى غصب حكومت انتقاد نمود كه اين مطلب در گفتار اول از فصل اول به تفصيل گذشت .

ب : انتقادهاى خصوصى امام از تك تك خلفا
انتقادهاى امام از ابوبكر
الف : پوشيدن لباس خلافت با علم به برترى على (ع)
امام على (ع) در نهج البلاغه ابراز مى دارد ابابكر مى دانست كه من از او براى خلافت سزاوارترم و جامه خلافت تنها شايسته اندام من است ؛ ولى در عين حال ، پا روى علم خود گذاشت و متصدى حكومت شد و من در دوره او چنان تحت فشار بودم كه گويا استخوان در گلو و خار در چشم داشتم . (٢٩٤)
هنگامى كه در مورد پذيرش مسؤ وليت خطيرى نظير رهبرى جامعه اسلامى ، افرادى نامزد مى شوند، كسى كه بداند فرد ديگرى برتر از اوست ، نبايد خود را جلو بيندازد و گر نه صرف همين عمل ، خيانت به دين و مردم خواهد بود.
ب : تعيين جانشين براى خود
دومين ايراد امام (ع) بر ابابكر آن است كه او چرا براى خود جانشين معرفى نمود حال آنكه خود را براى خلافت شايسته نمى دانست و از مردم مى خواست كه استعفايش را بپذيرند. (٢٩٥) امام (ع) ميخواهد بگويد: كسى كه در شايستگى خود براى حكومت ترديد دارد چگونه براى بعد از خود خليفه انتخاب مى نمايد؟! فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياتة اذ عقدها لآخر بعد وفاته : (٢٩٦) شگفتا كه ابوبكر در زمان حيات خود از مردم مى خواهد كه استعفايش را بپذيرند؛ ولى در عين حال عروس خلافت را براى ديگرى (عمر) بعد از مرگ خود عقد مى كند.»

انتقادهاى امام از عمر
الف : تند خوئى
يكى از ايرادهايى كه امام (ع) به خليفه دوم داشت تندخوئى وى بود. آنچه كه بيش از هر چيز در شهرت خليفه ، در طول ايام مسلمانى اش ‍ اهميت دارد همان تندرويها و ارائه نظرياتى افراطى همراه با تندخويى و درشتگويى است . شايد بتوان گفت ، مهم ترين سرمايه دار او در تحكيم حكومت ابابكر و نيز در طى دوران حكومت خودش ، همان خشونت اوست . امام (ع) در مورد وى چنين مى فرمايد: «ابابكر حكومت را به مردى خشن و تندخو و واگذار كرد كه داراى سخنانى تند بوده و همكارى با او دشوار بوده ، فراوان ، دچار لغزش مى گشت و به ناچار عذر خواهى مى نمود. فردى كه مى خواست با او (عمر) همكارى كند؛ مانند شخصى است كه سوار بر شتر سركش گشته است اگر مهار وى را بكشد بينى شتر بشكافد و اگر زمامش را رها كند، شتر سوار را به زمين مى كوبد.» (٢٩٧)
شواهد فراوانى بر تندخوئى عمر در تاريخ مى يابيم چنانچه در مورد اسراى بدر اعلام كرد بايد همه آنها اعدام شوند، على ، عقيل را بكشد و حمزه ، عباس را. (٢٩٨) به جهت خشونت بيش از حد، هنگامى كه ابابكر وى را به عنوان جانشين خود نصب نمود مورد اعتراض قرار گرفت كه چرا اين فرد تندخو را بر ما حاكم گردانيدى (٢٩٩) و عبدالرحمن ابن عوف در جواب ابى بكر كه نظرش را در مورد عمر پرسيد جواب داد: «فيه غلظة»: «داراى سرشتى تند است .» (٣٠٠) از اين رو در اوايل حكومتش دعا كرد خداوند طبع تند او را به نرمى مبدل سازد (٣٠١) و هنگامى كه «جارود عامرى» رئيس قبيله ربيعه بر وى وارد شد و گروهى از مردم در اطراف عمر نشسته بودند، يكى گفت : اين رئيس قبيله ربيعه است ، عمر تازيانه اى به او زد و چون وى اعتراض ‍ كرد گفت : چون رئيس قبيله هستى ، ترسيدم به امير مشهور شوى و به خود بنازى . (٣٠٢)
سختگيرى وى تا آنجا رسيد كه ابى ابن كعب روزى به وى گفت : «لاتكن عذابا على اصحاب رسول الله»؛ (٣٠٣) يعنى «ابى» وى را عذابى براى اصحاب پيامبر (ص) معرفى كرد. درباره او گفته شده تازيانه وى از شمشير ترسناك تر است . (٣٠٤) وى اول كسى است كه بعد از رحلت پيامبر (ص) شمشير كشيد و تهديد كرد اگر كسى ادعاى مرگ پيامبر (ص) كند او را با شمشير خواهد كشت . خشونت عمر به حدى رسيد كه ابن عباس در عصر وى جراءت ابراز حكم شرعى ارث را نداشت . وقتى بعد از مرگ عمر بر خلاف نظر وى ، در زمينه ارث سخن گفت و به او اعتراض شد كه چرا در زمان عمر نمى گفتى ؟ جواب داد: بخدا قسم ! از او مى ترسيدم . (٣٠٥)
ابن عباس مى گويد: «من براى پرسيدن يك سؤ ال از عمر دو سال صبر كردم . مانع من از پرسش ، ترس از عمر بود». (٣٠٦)
ام كلثوم دختر ابابكر پيشنهاد ازدواج با عمر را به جهت خشونت وى رد كرد. (٣٠٧)
عمر هنگام فوت ابى بكر وارد منزل شد و با گريه زنها مواجه گرديد، آنها را از گريه كردن منع نمود و چون به ناله خود ادامه دادند، شروع به زدن آنها (بجز عايشه) نمود تا جايى كه «ام فروه» خواهر ابابكر را زد و زنها متفرق گشتند. (٣٠٨) سيماى خليفه چنان ترسناك بود كه زن حامله اى از ديدن او سقط جنين كرد. (٣٠٩) تندخويى وى بحدى رسيد كه وقتى يكى از رزمندگان اسلام از فتح مداين برگشت و گفت : در آنجا كتابى يافتيم كه حاوى علوم ايرانيان و سخنان شگفت انگيز بود، عمر وى را شلاق زد. (كه چرا با وجود قرآن نام كتاب ديگرى را مطرح مى كنى ! با آنكه هيچ اطلاعى از مضمون آن نداشت .) (٣١٠)
وى روزه داران ماه رجب را مجازات مى نمود. (٣١١) حال آنكه روزه ماه رجب از مستحبات است و از پيامبر (ص) رسيده است : «ان فى الجنة قصرا لصوام رجب .» (٣١٢)
خشونت وى به حدى رسيد كه اگر شخصى از معناى آيه قرآن سؤ ال مى كرد او را شكنجه مى نمود؛ چنانچه ضبيع تميمى را هنگامى كه از وى معناى «و الذاريات ذروا» را سؤ ال كرد به زندان انداخت و بارها او را به صد ضربه شلاق محكوم كرد و سرانجام نيز وى را به بصره تبعيد نمود و مردم را از گفتگو با وى بر حذر داشت . (٣١٣)
ب : ابراز نظر عجولانه
امام على (ع) بر شتابزدگى عمر در اظهار نظر ايراد مى نمود زيرا به خاطر اظهارهاى عجولانه بسيارى از اوقات از راءى خود بر مى گشت و به اشتباه خود پى برده و اعتراف مى كرد. تاريخ موارد زيادى را نشان مى دهد كه عمر در مساءله اى ابراز نظر كرده و سپس از آن برگشته است و در اكثر موارد امام على (ع) اشتباهات او را اصلاح مى نمودند؛ از اين رو در موارد زيادى جمله : «لولا على (ع) لهلك عمر.» را بر زبان جارى مى كرد.
در نهج البلاغه امام اين انتقاد را چنين بيان مى كند: «يكثر العثار فيها و الاعتذار منها: بسيار دچار اشتباه مى شد و در نتيجه بسيار عذر خواهى مى نمود.» (٣١٤) ابن ابى الحديد در اين زمينه مى گويد: «عمر زيادى فتوى مى داد و دوباره آن را نقض كرده و فتوائى مخالف صادر مى كرد. درباره ارث جد با وجود برادران متوفى ، قضاياى بسيارى از او نقل شده كه در هر كدام فتواى جداگانه اى داده است و سرانجام نيز از صدور حكم قطعى در مسئله ترسيد و گفت : هر كس ميخواهد به جهنم رود، درباره ارث جد فتوى دهد.» (٣١٥)
اطلاع خليفه از احكام اسلامى در حدى بود كه از برخى مستحبات اسلام كه مورد ابتلاى مسلمين بود، غافل بود، امورى كه هر مسلمانى آن را مى دانست . بطور مثال وى تصميم بر شكنجه و آزار ابوموسى گرفت ؛ زيرا سه بار از عمر اجازه ورود خواست و او اجازه نداد و بازگشت . عمر از وى علت برگشتن را پرسيد. ابوموسى جواب داد: اين دستورى است كه از جانب پيامبر (ص) به ما رسيده است . عمر از وى خواست كه سخن خود را با ارائه شاهد به اثبات برساند و گر نه آماده مجازات باشد. انصار به وى متذكر شدند كه كودكان ما اين سنت پيامبر (ص) را مى دانند. چگونه تو از آن بى خبرى ؟ عمر پاسخ داد: «اين دستور پيامبر (ص) بر من مخفى ماند؛ زيرا مشغول تجارت در بازار بودم .» (٣١٦)
چند روز قبل از ضربت خوردن ، خليفه دوم دستورالعملى در مورد ارث پدربزرگ صادر كرد؛ ولى چون به صحت آن اطمينان نداشت در بستر مرگ دستور محو آن را صادر كرد. (٣١٧)
ج : رعايت نكردن سنت پيامبر (ص) در تقسيم بيت المال
رسول گرامى اسلام در تقسيم بيت المال بين مسلمين فرقى نمى گذاشت و به همه بطور يكسان پرداخت مى كرد. در زمان ابابكر نيز اين روش ادامه داشت . (٣١٨) اما با روى كار آمدن عمر و سرازير شدن غنائم به سوى مدينه وى اين سنت را ترك كرده و براى خويشاوندان پيامبر و سابقين در اسلام و مجاهدين و اعراب (٣١٩) امتيازهاى خاصى قايل شد كه به تفصيل در تاريخ آمده است و او دريچه اى براى خليفه سوم گشود كه در زمان عثمان ديگر حسابى در كار بيت المال نبود و آنرا به اقوام خود مى بخشيد.
عمر به هر يك از اقوام پيامبر (ص) ٠٠٠/٥ درهم و به خصوص عباس ‍ ٠٠٠/٧ درهم و به هر يك از شركت كنندگان در جنگ بدر ٠٠٠/٤ درهم و به هر يك از همسران پيامبر (ص ) ٠٠٠/١٠ درهم و به شخص عايشه ٠٠٠/١٢ درهم و به مهاجرين قبل از فتح ٠٠٠/٣ درهم و به مسلمانان بعد از فتح ٠٠٠/١ درهم و... مى داد. (٣٢٠)
امام على (ع) اين روش را مخالف قرآن و سنت پيامبر (ص) مى دانست و از آن انتقاد مى نمود و هنگامى كه به خلاف رسد بطور عملى به ميدان آمد و بيت المال را بالسويه بين مسلمين تقسيم نمود؛ ولى چون مردم به روش ‍ عمر در طى ٢٣ سال از حكومتش و در ادامه با روش افراطى تر عثمان خو گرفته بودند، نتوانستند عمل امام (ع) كه مطابق با روش پيامبر (ص) بود تحمل نمايند و سرانجام جنگ جمل را عليه امام (ع) به راه انداختند.
امام (ع) در زمان حكومتش حاضر نگشت به عقيل ؛ برادر خود سهم بيشترى از بيت المال بپردازد در حالى كه آثار فقر از چهره فرزندانش ‍ ظاهر بود (٣٢١) و بنابر گفته ابن اثير وى از امام ٠٠٠/٤٠ درهم مطالبه كرد تا قرض خود را بپردازد. حضرت به وى وعده داد هنگام تقسيم بيت المال سهم خود را كه چهار هزار درهم است به او بدهد. عقيل اعتراض ‍ نمود و گفت : «كليد بيت المال در دست توست ، آنگاه به من وعده مى دهى كه سهم خود را در آينده به من بپردازى .» امام جواب داد: «چگونه اموال مسلمانان را به تو بدهم حال آنكه مرا امين بر آن قرار داده اند. خداوند در قرآن دستور داده است كه بين مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى منما.» (٣٢٢) و به عقيل فهمانيد كه پرداخت مبلغ فوق به وى بر خلاف حق مى باشد.
عمر در سال آخر عمرش به اشتباه روش خود و اينكه اين شيوه مخالف سنت پيامبر (ص) بوده است اعتراف نمود و وعده داد كه امسال مانند زمان پيامبر و خليفه اول بيت المال را بطور مساوى تقسيم خواهد كرد؛ اما چه سود كه مرگ ، وى را مهلت نداد و اين بدعت او باقى ماند. (٣٢٣)
عبدالرحمن ابن عوف هنگام شوراى شش نفرى كه بعد از قتل عمر براى تعيين خليفه تشكيل شد به امام عرض كرد: «من با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه به قرآن و سنت پيامبر و شيوه دو خليفه قبل عمل نمائى .» امام ضمن قبول عمل به قرآن و سنت پيامبر، حاضر به قبول شيوه آن دو نگرديد. (٣٢٤) يكى از شيوه ها و سنتهاى دو خليفه كه امام (ع) التزام به آن را رد نمود، همان روش عمر در تقسيم بيت المال بوده است .

انتقادهاى امام از عثمان
انتقادهاى امام از خليفه سوم به مراتب بيش از ايرادهاى ايشان به دو خليفه قبلى است . سر آن اين است كه گناه و فساد در رفتار شخصى عثمان و نيز در بين اطرافيان او رواج بيشترى يافته بود و به علت ضعف اراده او، عده اى از خويشاوندانش بر وى مسلط شده و به او خط مى دادند و سرانجام نيز وى را به كشتن دادند. امام (ع) ضمن نامه اى به معاويه مى گويد: من از بدعتهاى عثمان انتقاد مى كردم و حاضر نيستم به خاطر آن عذر خواهى كنم . من همواره وى را ارشاد و هدايت كرده ام . (٣٢٥) حال به برخى از اين انتقادات اشاره مى كنيم :
الف : حيف و ميل بيت المال
يكى از مهم ترين ايرادات امام (ع) بر عثمان حيف و ميل بيت المال بود. در روزهاى آغازين حكومت بر فراز منبر چنين مى فرمايد: الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع الى ان انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته : سومى (عثمان) بپا خاست حال آنكه متكبرانه بين سرگين و چراگاهش در رفت و آمد بود و طى عمر مى كرد. خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان بلعيدند همانطور كه شتر علف بهارى را مى خورد تا آنگاه كه رشته (حكومتش) از هم گسست و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم پرستى ، وى را از پا در آورد.
گر چه اين كلام در زمان حكومت امام (ع) از ايشان صادر شده است ولى نمايانگر مخالفت امام (ع) با تصرفات بيجاى عثمان و اطرافيانش در دوران زمامدارى خليفه سوم مى باشد. با توجه به تاريخ و بررسى تصرفهاى عثمان در بيت المال و با در نظر گرفتن اموال شخص خليفه و اطرافيان وى مى توان به صحت كلام امام (ع) پى برد. عثمان خود را در مصرف بيت المال مطلق العنان مى دانست و به ميل خود به اطرافيان و خويشانش از اموال عمومى مى بخشيد و اين كار سبب اعتراض مردم عليه وى گرديد.

اموال عثمان
وى دندانهائى از طلا تهيه كرده بود و لباسهايى شاهانه و فاخر مى پوشيد كه قيمت برخى از آنها به ٨٠٠ دينار مى رسد (٣٢٦) و از ظرف مخصوصى كه گوهرها و زيورهاى گرانبهاى بيت المال در آن وجود داشت مقدارى را براى آراستن خانواده اش برداشت و چون مردم بر وى اعتراض نمودند چنين گفت : هذا مال الله اعطيته من شئت و امنعه من شئت فارغم الله انف من رغم لنا خذن حاجاتنا من هذا الفى ء و ان رغمت انوف اقوام : اين مال خداست ، (٣٢٧) به هر كس كه بخواهم مى دهم و به هر كس كه نخواهم نمى دهم ، خداوند مخالف اين مطلب را نابود نمايد. ما نيازهاى خود را از غنائم تاءمين مى كنيم هر چند گروهى آن را ناخوش دارند.» در اينجا على (ع) فرياد مى زند: «در اين صورت با تو مخالفت مى كنند و نمى گذارند به خواسته هايت برسى .» (٣٢٨)
عثمان ظرفى از طلا و نقره اى كه ابوموسى اشعرى به عنوان ماليات نزد وى آورد بين زنان و دخترانش تقسيم كرد و اكثر اموال بيت المال را در آباد كردن املاك و خانه هاى خود به مصرف رساند. (٣٢٩) اموال وى نزد خزانه دارش ٠٠٠/٥٠٠/٣٠ درهم و ٠٠٠/١٥٠ دينار بود و هزار شتر در ربذه داشت و قيمت صدقات وى در براديس و خيبر و وادى القرى به ٠٠٠/٢٠٠ دينار مى رسيد. (٣٣٠)
عبدالرحمن بن عوف هنگامى كه قصر عثمان را با سفره هاى رنگارنگ ديد، به وى گفت : «ما قبلا سخنانى كه مردم درباره تو مى گفتند، باور نمى كرديم ، امروز فهميدم كه راست است . من به خاطر بيعتى كه با تو كردم به خدا پناه مى برم .» (٣٣١)

هديه عثمان به اطرافيان
عثمان به اطرافيان خود (مخصوصا بنى اميه) اموال زيادى از بيت المال بخشيد و آنان گنجهاى فراوانى به بركت بخششهاى خليفه اندوختند. كسانى كه با دست خالى و با اموال كمى از مكه به مدينه آمدند از ثروتمندان معروف شدند كه برخى از آنها هنگام مرگ چنان از شمشهاى طلا برخوردار بودند كه ورثه آنها هنگام تقسيم ، شمشها را با تبر شكستند. مطالب ذيل گواه سخن ماست :
١- هديه به مروان
عثمان دختر خود را به مروان ابن حكم داد و يك پنجم غنائم آفريقا را به وى بخشيد. غنائم آفريقا ٠٠٠/٥٢٠/٢ دينار بود. (٣٣٢) مردم به وى در اين زمينه اعتراض كردند، از جمله عبدالرحمن بن حنبل جمحى ضمن اشعارى اين عمل عثمان را نكوهيده و بر خلاف روش خلفاى قبلى دانست . (٣٣٣) طبرى در تاريخ خود غنائم افريقا را ٣٠٠ قنطار طلا مى داند (٣٣٤) كه هر قنطار، شامل پوست گاوى پر از طلا مى باشد. فدك را نيز به مروان بخشيد (٣٣٥) حال آنكه فاطمه (عليها السلام) از آن محروم گرديده بود. و قطعه زمينى به نام «مهزور» كه ملك پيامبر (ص) بود به مروان بخشيد. اين عمل سبب اعتراض مردم گرديد. (٣٣٦)
٢- هديه به حكم ابن ابى العاص (عموى عثمان)
عثمان صدقات قبيله «قضاعه» را به حَكَم بخشيد. (٣٣٧) اين بخشش بيجا سبب شد، ابن عباس به وى اعتراض نمايد كه چرا صداقات قضاعه را (كه سيصد هزار درهم بود) به حكم بخشيده است . (٣٣٨) هنگام باز گرداندن وى از تبعيدگاه ، لباسى فاخر بر اندامش پوشانيد و دويست هزار درهم نيز به او هديه داد. اين در حالى بود كه حكم توسط پيامبر (ص) به خارج مدينه تبعيد شده بود و در عصر ابابكر و عمر نيز در تبعيد به سر مى برد. (٣٣٩)
عثمان شب هنگام بر عامل ماليات بازار مدينه وارد شد و به او دستور داد كه اموال موجود را به حكم بپردازد؛ ولى با سر سختى وى مواجه گرديد. عثمان گفت : تو خزانه دار مائى . (٣٤٠) وى جواب داد: من خزانه دار مسلمين مى باشم ؛ از اين رو كليد بيت المال را در روز جمعه ، در حين ايراد خطبه نماز به سوى عثمان پرتاب كرد و در حالى كه شعار: «من خزانه دار مسلمين هستم نه نه خازن عثمان و خانواده او» بر لب داشت . عثمان از آن پس كليد را به زيد ابن ثابت سپرد. (٣٤١) علاوه بر اين ، مراتع منطقه شرف را براى چراى شتران حكم اختصاص ‍ داد. (٣٤٢)


۴
على و زمامداران


٣- هديه به حارث ابن حكم
عثمان دختر ديگر خود را به حارث داد و به او صد هزار درهم از بيت المال بخشيد. (٣٤٣) يكبار كه شتران زكات را به مدينه آوردند همه را به حارث هديه كرد و موضعى در بازار مدينه كه پيامبر (ص) آن را براى مسلمين وقف كرده بودند به وى داد. بخشش خليفه به خانواده حكم بجايى رسيد كه چهار پنجم غنائم آفريقا را به آنها بخشيد (٣٤٤) و اين علاوه بر هديه يك پنجم آن به مروان بود. در اينجا مناسب است با شخصيت حكم و فرزندانش كه مورد الطاف عثمان قرار گرفتند آشنا شويم . حكم از منافقينى بود كه همواره پيامبر (ص) را مسخره مى نمود و با چشم و ابرو و دست و زبان رسول خدا را به استهزاء مى گرفت . يكبار پيامبر (ص) متوجه گرديد و او را نفرين نمود. وى بلافاصله گرفتار ارتعاش بدن گرديد. (٣٤٥) او حتى هنگام نماز از اين عمل دست برنمى داشت تا اينكه پيامبر (ص) وى و فرزندانش (مروان ، حارث و...) را به طائف تبعيد نمود و ابابكر و عمر نيز حاضر به قبول وساطت عثمان براى ارجاع آنها نشدند.
پيامبر (ص) حكم و نسل او را لعنت كرد و او و فرزندش مروان را قورباغه هاى ملعون ناميد (٣٤٦) و از اين رو، معاويه مروان را پسر قورباغه مى ناميد (٣٤٧) و عايشه به مروان مى گفت : «رسول خدا (ص) پدرت را در حالى كه تو در نسل او بودى لعنت كرد؛ پس تو نيز چكيده پليدى از لعنت خدا و رسول هستى .» حكم ، همان كسى است كه در شاءن وى آيه : و لا تطع كل حلاف مهين نازل شده است . (٣٤٨)
٤- هديه خليفه به ابوسفيان
عثمان به ابوسفيان مبلغ ٠٠٠/٢٠٠ درهم بخشيد. (٣٤٩) حال آنكه مى دانيم وى سركرده لشكر كفر در طى جنگهايى عليه اسلام است و ايمان وى نيز ناشى از ترس بوده ، در دل كافر بود و از اينرو زمانى كه عثمان به حكومت رسيد به بنى اميه مى گفت : «خلافت را مانند گوى به هم پاس دهيد كه بهشت و جهنمى وجود ندارد.» (٣٥٠) على (ع) بعد از فوت پيامبر (ص) وى را دشمن قبلى و فعلى اسلام و مسلمين معرفى نمود. (٣٥١)
٥- هديه خليفه به عبدالله ابن ابى سرح
وى كه برادر رضاعى عثمان بود، (٣٥٢) ١٢٥ غنايم آفريقا را از وى جائزه گرفت (٣٥٣) و چون مقدار غنائم آفريقا ٠٠٠/٥٢٠/٢ دينار بوده است (٣٥٤) پس مبلغ اهدائى به وى حدود صدهزار دينار مى باشد. ابن ابى الحديد نقل كرده عثمان تمام غنائم غرب آفريقا را به او داد و سهمى براى ديگران در آن قائل نشد. (٣٥٥)
وى شخصى است كه قبل از فتح مكه مرتد شد و از مدينه به مكه فرار نمود و در جريان فتح مكه عثمان او را مخفى كرد و سپس نزد پيامبر (ص) آورد و برايش طلب عفو كرد. حضرت كمى سكوت نمود تا شايد يكى از اصحاب او را به قتل برساند و چون هيچكس اقدام ننمود وى را عفو نمود. بعد از رفتن عثمان پيامبر (ص) فرمود: سكوت كردم تا يكى از شما او را اعدام كند؛ ولى نكرديد. (٣٥٦) آيه ٩١ سوره انعام در مذمت وى نازل شد و قرآن او را ظالم معرفى كرد.
٦- هديه خليفه به سعيد ابن عاص اموى
عثمان صد هزار درهم به سعيد ابن عاص اموى داد. مردم و از جمله على (ع) در اين زمينه به عثمان اعتراض كردند. عثمان با اين بهانه كه سعيد از اقوام من است ، سعى در توجيه كار خود داشت ؛ ولى پاسخ شنيد كه دو خليفه قبل خويشاوند داشتند؛ لكن چنين از بيت المال به آنها نمى دادند؛ لذا روش آن دو بهتر از روش تو است . (٣٥٧)
٧- هديه خليفه به وليد ابن عقبه
وليد ابن عقبه كه حاكم كوفه بود صدهزار سكه به عنوان قرض از عبدالله ابن مسعود (كليد دار بيت المال) گرفت و در موقع سر رسيد نپرداخت و چون عبدالله آن را طلبيد، خليفه وليد را بخشيد و به عبدالله دستور داد كه به او كارى نداشته باشد و اين عمل باعث استعفاى ابن مسعود از بيت المال كوفه و تيرگى روابط وى با عثمان گرديد.
وليد همان كسى است كه در مسجد كوفه بر اثر شرابخوارى قى نمود و امام على (ع) وى را حد زد چنانچه به تفصيل خواهد آمد.
٨- هديه خليفه به عباس بن ربيعه
عباس بن ربيعه كه شريك عثمان در عصر جاهلى بود از وى طلب كمك نمود. خليفه به «ابن عامر» حاكم بصره دستور داد به عباس بن ربيعه صد هزار بپردازد. نماينده خليفه علاوه بر آن ، خانه اى نيز به او بخشيد. (٣٥٨)
گروه ديگرى نيز از هرج و مرج موجود در امور مالى بيت المال سوء استفاده كرده و به زراندوزى پرداختند و املاك فراوان و كاخ ‌هاى مجلل و حيوانات زيادى جمع نمودند كه براى نمونه به برخى از آنها اشاره مى كنيم .

اموال طلحه
در آمد طلحه از عراق روزانه هزار دينار بود و در منطقه «سراة» بيش از اين در آمد داشت . بعضى ، اموال وى را هنگام مرگ ، ٠٠٠/٠٠٠/٣٠ درهم برآورد كرده اند كه شامل ٠٠٠/٢٠٠/٢ درهم و ٠٠٠/٢٠٠ دينار پول نقد مى شد و بقيه كالا بود. (٣٥٩) عثمان در زمان خلافت ٠٠٠/٢٠٠ دينار به طلحه بخشيد (٣٦٠) و از اين رو وى گله مى كرد كه چرا با وجود آنكه پوستهاى گاو پر از طلا به او داده است ، باز عليه عثمان شوريده است ؟! معلوم مى شود كه خليفه به بخششهاى بيجاى خود امكان زراندوزى براى طلحه و امثال او ايجاد مى كرد.

اموال عبدالرحمن ابن عوف (شوهر خواهر عثمان)
ابن سعد اموال عبدالرحمن را هنگام مرگ ، هزار شتر و سيزده هزار گوسفند و ١٠٠ اسب مى داند و در جرف منطقه كشاورزى بزرگى است كه براى آبيارى آن از ٢٠ شتر آبكش استفاده مى شد و آنقدر شمشهاى طلا بجاى گذاشت كه براى تقسيم بين بازماندگان ، آنها را با تبر شكستند. چهار همسر داشت ، به هر يك ٠٠٠/٨٠ دينار رسيد. (٣٦١) پس ‍ پولهاى نقد وى به ٠٠٠/٥٦٠/٢ بالغ مى شود؛ زيرا سهم زن ١٨ است و مجموع چهار زن ، ١٨ مال شوهر را مى برند. يعنى ١٣٢ مال او ٠٠٠/٨٠ دينار بوده است . البته اموال ديگرى غير از پول نقد هم داشته است .
يعقوبى مى نويسد: يكى از همسران عبدالرحمن سهم الارث خود را به صد هزار و طبق نقلى هشتاد دينار مصالحه كرد. (٣٦٢) وى آنقدر كيسه هاى پول انباشته كرده بود كه اگر شخصى در يك طرف آن مى ايستاد از طرف ديگر ديده نمى شد. (٣٦٣)

اموال زبير
زبير هنگام مرگش ٢١ منزل در مدينه و دو خانه در بصره داشت و ثلث مالش را جدا كردند، از دو سوم باقى مانده به هر يك از چهار همسرش ‍ ٠٠٠/٢٠٠/١ سكه به ارث مى رسيد. (٣٦٤) ابن سعد نيز ميراث زبير را ٥١ يا ٥٢ ميليون سكه مى داند. (٣٦٥) زبير مالك هزار اسب و هزار غلام و هزار كنيز و نيز قطعاتى زمين و منازلى در بصره و كوفه و مصر و اسكندريه بود. (٣٦٦)

اموال سعد ابن ابى وقاص
سعد ابن ابى وقاص مالك ٠٠٠/٢٥٠ درهم پول نقد بود و قصرى در عقيق بنا كرد كه در همان نيز مرد. (٣٦٧)

اموال يعلى ابن اميه
يعلى ٠٠٠/٥٠ دينار پول بجاى گذارد و ارزش زمينها و وامهايش در دست مردم به ٠٠٠/١٠٠ دينار مى رسيد. (٣٦٨) او كه از طرف عثمان حاكم بر يمن بود، هنگام شنيدن خبر قتل عثمان ، اموال بيت المال يمن كه ٠٠٠/٤٠٠ دينار طلا بود جمع آورى كرد و به مكه آورد و در اختيار طلحه و زبير قرار داد تا در جنگ با امام على (ع) صرف شود. (٣٦٩)

اموال زيد ابن ثابت (قاضى و خزانه دار عثمان)
زيد بن ثابت بعد از مرگش آنقدر طلا بجاى گذاشت كه با تبر شكستند تا بين ورثه تقسيم كنند. علاوه بر اين اموال و املاك ديگرى داشت كه ارزش ‍ آنه به ٠٠٠/١٠٠ دينار مى رسيد. (٣٧٠)

نتيجه بحث
اطرافيان و اقوام خليفه با تصرف نابجا در بيت المال گنجها اندوختند و اين ناشى از جوايز عثمان به آنها بود در حالى كه بسيارى از آنها (نظير حكم و مروان و حارث) مورد نفرت پيامبر (ص) و مؤ منين بودند و برخى تمام سعى خود را در راه براندازى اسلام مبذول داشتند؛ ولى از طرف ديگر كسانى كه از اقوام و اطرافيان خليفه نبودند با كوچك ترين مخالفتى با وى داشتند از حقوق خود محروم بودند؛ چنانچه عثمان گردنبندى را كه فردى براى ام كلثوم (دختر امام على (ع» فرستاده بود مصادره كرد و به ام كلثوم نداد، به اين بهانه كه پيك و نامه رسان (كه هديه بوسيله وى ارسال شده بود) از بيت المال ارتزاق مى كند. حال آنكه صحابه پيامبر (ص) به وى گفتند كه بايد به دختر امام تحويل دهد. (٣٧١) و هنگامى كه نيازمندى از وى كمك خواست ، پاسخ داد: نمى توان در مال خدا اسراف كرد. (٣٧٢) بايد از خليفه پرسيد: در زمانى كه افرادى نظير عمار و اباذر و امام على (ع) و... از اصحاب پيامبر (ص) در سختى به سر مى بردند و حتى سهميه عادى ابن مسعود از بيت المال توسط عثمان قطع گرديد (٣٧٣) و ام كلثوم از حق خود محروم ماند و سهم على از بيت المال آنقدر اندك بود كه به تعبير حضرت ، به اندازه شيرى كه بعد از دوشيدن شتر به بچه شتر مى رسد بود، (٣٧٤) چگونه به دشمنان پيامبر (ص) و اسلام ، اين چنين از بيت المال مى بخشيد؟
اين گنجها به بركت هداياى خليفه حاصل شد و از اين رو مالك ابن اوس ‍ گفت : «عثمان به قريش و بنى اميه پولهاى فراوان داد و بعضى را بر بعض ديگر ترجيح داد. بلاد اسلامى را تحت تسلط خويشان خود قرار داد و مردم را برده آنها نمود.» (٣٧٥)
به همين جهت ثمامة بن عدى (استاندار عثمان) هنگام قتل خليفه گفت : وقتى خلافت به سلطنت تبديل شده و هر كس مالى را بيابد آنرا ببلعد قتل عثمان اتفاق مى افتد. (٣٧٦)

برخورد امام على (ع) با حيف و ميل بيت المال توسط عثمان
در همان روزهاى نخست امام (ع)، وليد ابن عقبه به نمايندگى از خود و سعيد ابن عاص و طلحه و زبير و مروان و عبدالله ابن زبير نزد على (ع) آمد و گفت : «ما با شما بيعت مى كنيم به شرط آنكه اموالى را كه در زمان عثمان به دست آورده ايم از آن ما باشد.» امام ضمن رد پيشنهاد او بيان مى دارد كه اين حق خداست و من نمى توانم از آن چشم بپوشم .
معلوم مى شود اموال آنها از چپاول بيت المال به دست آمده بود و گر نه امام (ع) به اموال خصوصى افراد كارى نداشت .
فرياد امام (ع) هم در زمان حيات عثمان و هم بعد از قتل وى به انتقاد از عثمان بلند بود. قبلا اعتراض على (ع) را بر بخشش وى به سعيد ابن عاص و همچنين برداشتن سبدى از جواهرات گرانبهاى بيت المال براى تزيين همسران خليفه بيان كرديم و نيز خطبه سوم نهج البلاغه كه امام (ع) تصرف بيجاى عثمان و اطرافيانش در بيت المال را به بلعيدن علف بهارى توسط شتر، تشبيه مى كند آورديم .
بعد از مرگ عثمان نيز امام (ع) در اولين سخنرانى عمومى خود، به انتقاد از وى مى پردازد: قام الثالث كالغراب همته بطنه ويله لو قص جناحاه و قطع راءسه كان خيرا له : عثمان مانند كلاغ (در حرص و جمع آورى مال) قيام كرد. تمام هدفش ، شكم چرانى بود. واى بر او! اگر اعضايش ‍ قطع شده و به قتل رسيده بود (و به اين فسادها دامن نمى زد) برايش بهتر بود». (٣٧٧) و نيز در خطبه ديگر او را فردى مى داند كه همه چيز را به خود و خويشاوندانش اختصاص داد و در اين راه افراط نمود. (٣٧٨)
امام (ع) در روز دوم حكومت خود موضع خويش را در مقابل تصرف بيجاى خليفه در بيت المال اعلام مى كند كه هر جائزه و مالى كه عثمان از بيت المال برداشته و به ديگران داده است بايد به آنجا برگردد و گذشت زمان سبب بطلان حق سابق نمى شود (يعنى كسى نگويد كه بر گذشته ها صلوات ، به هداياى عثمان كارى نداشته باشيد چون مدت زمانى بر آن گذشته است) و با كمال قاطعيت مى فرمايد: و لو وجدته قد تزوج به النساء و فرق فى البلدان لرددته الى حاله : اگر اين اموال را كسى به عنوان مهريه زنش قرار داده باشد و يا بين مناطق مختلف پراكنده شده باشد، من آنها را به بيت المال بر مى گردانم . (٣٧٩)
امام (ع) دستور مى دهد تمام سلاحهاى عثمان كه در خانه او يافت شده و عليه مسلمانان بكار مى رفته و نيز شتران صدقه كه در منزل عثمان بود مصادره شود؛ ولى متعرض اموال خصوصى وى نگردند. عمرو ابن عاص ‍ چون از جريان با خبر شد به معاويه نامه اى نوشت و متذكر شد: «هر كارى از دستت ساخته است انجام ده ؛ زيرا على (ع) تمام اموال (نا حق) تو را خواهد گرفت همانطور كه پوست عصا را مى كنند.» (٣٨٠)
اول كسى كه در تقسيم بيت المال بين مسلمين فرق گذاشت عمر بود. بيت المال در زمان پيامبر (ص) و ابابكر بطور مساوى تقسيم مى شد؛ (٣٨١) ولى عمر اين بدعت را نهاد و مهاجرين را بر انصار و اقوام پيامبر (ص) را بر ديگران و عرب را بر عجم و سابقين در اسلام را بر متاءخرين برترى داد. عثمان در اين زمينه پا فراتر گذاشت و به اطرافيان و مخصوصا خويشان خود هداياى فراوانى از بيت المال مسلمين مى داد. كم كم براى برخى اين مطلب به صورت عادت در آمد و خود را در تقسيم بيت المال براى برخى اين مطلب به صورت عادت در آمد و خود را در تقسيم بيت المال صاحب امتياز دانستند، با اينكه زمان پيامبر (ص) را درك كرده و روش ايشان را در تساوى بين مسلمين هنگام تقسيم بيت المال مشاهده كرده بودند؛ ولى چون ٢٣ سال به برترى جويى خو گرفته بودند در زمان على (ع) نيز از ايشان خواستار سهم بيشترى بودند و چون امام (ع) حاضر به ترجيح آنها نمى شد، نقض بيعت نموده و با حضرت جنگيدند.
امام (ع) در دومين روز از حكومت خود ضمن سخنانى به زراندوزان و كاخ ‌داران هشدار داد: ديگر اجازه نمى دهد به تاخت و تاز خود به بيت المال ادامه دهند و ضمن رد اين كه سبقت در اسلام يا جهاد در راه خدا يا همراهى با پيامبر (ص) سبب امتياز در تقسيم بيت المال شود اعلام مى دارد پاداش اين امور با مال نيست ؛ بلكه خداوند در قيامت اجر مجاهدين و سابقين در اسلام و اصحاب پيامبر (ص) را خواهد پرداخت و اظهار مى دارد: انكم عبادالله و المال مال الله يقسم بينكم بالسوية : شما بندگان خدائيد و اموال بيت المال نيز از آن اوست ، بنابراين بطور مساوى بين شما تقسيم خواهد شد.» (٣٨٢) سپس ‍ دستور مى هد به هر يك از مسلمين اعم از مهاجرين و انصار، بردگان و غيره ، سه دينار پرداخت شود. طلحه و زبير و ابن عمر و سعيد ابن عاص و مروان و گروهى ديگر از كسانى كه به بركت بخششهاى عثمان به اموال كلان رسيده بودند، از قبول آن سر باز زدند و شروع به توطئه عليه امام (ع) نمودند. حضرت ، طلحه و زبير را مى طلبد و سبب اعمال آنها را جويا مى شود و پاسخ مى شنود كه ما با تو بيعت كرديم كه در كارها با ما مشورت كنى و ما را بر ديگران برترى دهى ؛ ولى تو با ما مشورت ننموده و روش عمر را در تقسيم بيت المال بكار نمى بندى و به ما سهم بيشترى نمى دهى .
امام (ع) ضمن رد اين مطلب مى فرمايد: با مراجعه به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) نيازى به مشورت با شما در مورد تقسيم بيت المال ندارم و اعلام مى كند: «ما و شما شاهد روش پيامبر (ص) در تقسيم بيت المال بوده ايم كه بين افراد فرق نگذاشته و مجاهدين و سابقين در اسلام را ترجيح نمى داد و در قرآن نيز آيه اى بر اين تبعيض دلالت ندارد.» (٣٨٣)
نتيجه آنكه :
امام على (ع) به شدت با روش عمر و عثمان در تقسيم بيت المال مخالف بود و آنرا برخلاف كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) مى دانست و از اين رو هم در دوران خلفا و هم بعد از آن ، از شيوه آنان انتقاد مى نمود.
نه تنها امام (ع)؛ بلكه برخى از مسلمان و صحابه نيز با حضرت هم صدا بودند؛ چنانكه علت تبعيد اباذر خواندن آيه ٣٤ سوره توبه بود كه ضمن تلاوت آن به مروان ابن حكم و زيد ابن ثابت و معاويه و امثال آنها طعنه مى زد و به كسانى كه از خليفه سوم گنجهاى فراوان دريافت كرده بودند و نيز به خود عثمان ، در زمينه تصرف بيجا در بيت المال اعتراض ‍ مى نمود. (٣٨٤) عمار نيز يكبار در مقابل سخن عثمان كه گفت : «ما به كورى چشم مخالفين به دلخواه در بيت المال تصرف مى كنيم .» پاسخ داد: «من اولين مخالف با روش تو هستم .» (٣٨٥) عبدالرحمن بن عوف نيز يكبار كه ديد عثمان شتران زكات را به خانواده حَكَم (عمو و پسر عموهاى خليفه) بخشيد، آنها را مصادره كرد و بين مسلمين تقسيم نمود. (٣٨٦)
ب : تعدى به اصحاب پيامبر (ص)
يكى از اعتراضات امام به عثمان ، تعدى به كسانى بود كه بر اعمال غير مشروع خرده مى گرفتند؛ لذا گروهى از منتقدين به انواع آزارها نظير شرب و شتم ، تبعيد، قطع حقوق از بيت المال و غيره از طرف خليفه گرفتار شدند و ما اين بحث را به تفصيل در گفتار «حمايت امام از مظلومين» مطرح خواهيم كرد.
ج : سپردن مسئوليتهاى دولتى به افراد نالايق
عثمان سعى در واگذارى پستها به اقوام و خويشان خود داشت و بسيارى از كسانى كه براى سرپرستى مناطق اسلامى مى فرستاد آشنائى چندانى با شرع و مكتب نداشته و گاه دسته گلهائى به آب داده و سبب آبروريزى براى خليفه نيز مى شدند. و همين ها بودند كه مردم را از حكومت بيزار نموده و سرانجام نيز عثمان را به قتل رساندند، عمر هنگام مرگ پيش ‍ بينى مى كرد اگر حكومت به دست عثمان برسد، وى با سپردن ولايات به خاندان خود، زمينه شورش مردم عليه خويش را آماده مى سازد؛ از اين رو پيشنهاد گروهى كه نصب خليفه را مطرح كرده بودند رد كرد و گفت : «اگر عثمان را نصب كنم خانواده ابى معيط و بنى اميه را بر مردم مسلط خواهد كرد و آنگاه ممكن است مردم عليه او شورش نموده و وى را به قتل برسانند.» (٣٨٧)
و نيز هنگامى كه همه اعضاى شورا را طلبيد خطاب به عثمان گفت : «اگر تو به حكومت رسيدى از خدا بترس و طايفه ابى معيط را بر مردم حاكم نگردان .»
ولى عثمان به سفارش عمر وقعى ننهاد و خويشان خود را به عنوان استاندار به سوى شهرها گسيل داشت و حتى به شكايت مردم از آنها رسيدگى نمى نمود. آنها نيز خودسرانه به اعمالى ولو بر خلاف اسلام و مصلحت مسلمين دست مى زدند و حتى گاهى فرمانى از پيش خود صادر كرده و به خليفه نسبت مى دادند؛ اما خليفه عكس العمل چندانى نشان نمى داد و به تعبير امام على (ع): «عثمان دوست ندارد كه كسى وى را نصيحت كند. گروهى خائن را در اطراف خود جمع كرده كه هر يك بر قسمتى از سرزمين خدا حكومت مى كند و ماليات آن را مى بلعد و مردم آن سامان را خوار و ذليل مى نمايد.»
در اينجا اسامى برخى از كارگزاران عثمان و عملكرد آنه و نيز برخورد امام با خليفه را در اين زمينه ، بيان مى كنيم .
الف : وليد ابن عقبه ابن ابى معيط
وليد از جانب عثمان به عنوان حاكم كوفه انتخاب گرديد. چون خبر نصب وى به على (ع ) رسيد نزد عثمان آمده و فرمود: «آيا عمر به تو سفارش ‍ نكرد كه بنى اميه و آل ابى معيط را بر مردم حاكم نسازى ؟» عثمان كه جوابى نداشت ساكت گشت . (٣٨٨)
وليد برادر مادرى عثمان بود و همان كسى است كه قرآن وى را فاسق ناميده است (٣٨٩) و چنان مردم كوفه از انتخاب او تعجب كردند كه ابن مسعود گفت : «چگونه عثمان سعد ابن ابى وقاص را عزل كرده و فرد پليدى چون وليد را نصب نموده است .» وليد پاسخ داد: «اين سلطنت است ، تعجب نكن .» ابن مسعود جواب داد: «شما خلافت اسلامى را به سلطنت مبدل خواهيد ساخت .» (٣٩٠) آرى عثمان خلافت اسلامى را به سلطنت تبديل نمود؛ از اين رو مروان به انقلابيون عليه عثمان مى گفت : «آيا مى خواهيد سلطنت ما را از ما بگيريد؟»
وليد همان كسى است كه در كوفه شراب خورد و سپس به مسجد آمد، نماز صبح را چهار ركعت خواند و در مسجد قى نمود و از شدت مستى رو به ماءمومين كرده و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ دو نفر انگشتر وى را از دستش بيرون آورند؛ ولى متوجه نشد. (٣٩١) و چون چهار نفر از مردم كوفه نزد عثمان آمده و به اين جريان شهادت دادند، خليفه آنها را تهديد كرد و برخى از آنها را تنبيه نمود. چون گزارش به على (ع) رسيد نزد عثمان آمده و فرمود: «تو حدود الهى را تعطيل كرده اى و حكم خدا را جابجا نموده و بجاى آنكه برادرت را تنبيه نمايى و بر او حد جارى كنى ، شهود را مورد ضرب و جرح قرار مى دهى ؟!» عثمان گفت : «نظر شما چيست ؟» امام خواستار عزل وليد و عدم واگذارى مسئوليت ديگرى به او و اجراى حد بر وى گرديد. و آنگاه امام (ع) خود اجراى حد بر وليد را به عهده گرفت در حالى كه عثمان مايل به اجراى حد بر وى نبود (٣٩٢) و حتى بعد از عزل او از حكومت كوفه ، وى را مسئول اخذ صدقات «كلب و بلقين» قرار داد (٣٩٣) و او را طرد نكرد.
رعايت لياقت و داشتن تعهد در قبال اسلام از نظر عثمان در نصب مسئولان لازم نبود. شبل ابن خالد بر عثمان وارد شد در حالى كه بنى اميه در مجلس وى حاضر بودند گفت : «اى قريشيان ! آيا خردسالى در بين شما نيست كه بخواهد بزرگ شود؟ آيا نيازمندى ميان شما نيست كه بخواهد ثروتمند گردد؟ آيا گمنامى در بين شماها نيست كه بخواهد پر آوازه گردد؟ چرا عراق را به ابوموسى داده ايد كه آن را بخورد؟» عثمان از حاضرين سئوال كرد چه كسى براى آن مناسب است ؟ بنى اميه عبدالله ابن عامر كه جوانى شانزده ساله بود معرفى كردند. عثمان وى را حاكم آنجا گردانيد. (٣٩٤)
ابن عامر پسر دايى عثمان است . وى هنگام قتل عثمان حاكم بصره بود و اموال بيت المال بصره را به مكه انتقال داد و با زبير در جنگ جمل شركت نمود. (٣٩٥)
اين جوانان هنگامى كه به منطقه حكومتى خود مى رسيدند به هر كارى دست مى زدند و آنجا را ملك خود و قريش مى دانستند. سعيد ابن عاص ، حاكم عثمان در كوفه بر بالاى منبر تكيه زده و مى گفت : «ان السواد بستان لاغلمة قريش : عراق باغ جوانان قريش است .» (٣٩٦) اين جوانان همان كسانى هستند كه بنابر روايت ابو هريره ، پيامبر (ص) درباره آنها فرمود: «امت من به دست جوانانى از قريش نابود مى شوند.» مروان كه متوجه مقصود ابوهريره مى شود با تعجب مى پرسد: آيا اينها حاكمان بر مردم مى شوند؟ ابوهريره پاسخ داده و مى گويد: «اگر بخواهم نام آنها را مى برم ، بنى فلان و بنى فلان هستند.» (٣٩٧)
ب : مروان ابن حكم
يكى از كسانى كه در حكومت عثمان نقش اساسى داشت و مشاور اول وى به حساب مى آمد، مروان بن حكم پسر عموى عثمان مى باشد. وى از تبعيديان پيامبر (ص) به طايف بود، پيامبر (ص) او و پدرش را لعن نموده بود. آنها در زمان ابابكر و عمر نيز در تبعيد بودند و عثمان نتوانست نظر خليفه اول و دوم را براى لغو تبعيد آنها جلب كند؛ (٣٩٨) اما هنگامى كه خود به حكومت رسيد حكم و مروان را با احترام به مدينه آورد و دختر خود را به مروان داد. وى نافذترين شخص ‍ در حكومت عثمان به شمار مى رفت و چنانچه در فصل چهارم مطرح خواهيم كرد همين مروان عثمان را به قتل رسانيد.
امام على (ع) كه در انحراف خليفه از مسير واقعى حكومت اسلامى دست مروان را در كار مى ديد، به مخالفت با نزديك بودن وى به خليفه برخاست . يكبار امام (ع) به عثمان فرمود: «آيا دست از مروان بر نمى دارى تا تو را از دين و عقل منحرف ساخته و تو را مثل شتر فرمانبر به هر سو بكشيد؟ بخدا قسم ! مروان مرد صاحب تدبيرى در دين ؛ بلكه در امور شخصى خويش نيست . بخدا قسم ! من مى بينم كه تو را به پرتگاه وارد مى كند؛ ولى قدرت بر نجات تو ندارد... آبروى خود را برده اى و در كار خود مغلوب (مروان) شده اى .» (٣٩٩)
بار ديگر هنگامى كه مردم نزد امام (ع) جمع شده و از عثمان به وى شكايت بردند، به عنوان نماينده مردم نزد خليفه آمده و بعد از نصيحت به اجراى دين و هشدار به اينكه در صورت ادامه اعمال گذشته ، مردم وى را به قتل مى رسانند به او فرمود: «زمام اراده ات را به دست مروان مده كه تو را با اين كهولت سن ، به دلخواه خويش به هر سو بكشاند.» (٤٠٠)
در اواخر حكومت عثمان نيز كه مردم عليه وى شورش كرده بودند امام (ع) به عنوان ميانجى سعى در اصلاح امور و جلوگيرى از قتل عثمان مى نمود؛ ولى هرگاه وى را نصيحت مى كرد و پيشنهادى به عثمان مى داد مروان وارد مى شد و مانع از اجراى پيشنهاد امام (ع) مى گرديد تا آنجا كه حضرت تصميم گرفت ديگر دخالت ننمايد. آنگاه عثمان به منزل امام آمده و از ايشان كمك خواست . امام فرمود: «بخدا قسم ! من از تو دفاع مى كنم ؛ ولى هرگاه تو را به كارى كه به مصلحت توست فرا مى خوانم مروان پيشنهاد مخالفى مى دهد و تو كلام او را بر سخن خيرخواهانه من ترجيح مى دهى و او را به درون خانه خود مى خوانى .» (٤٠١)
امام به عبدالرحمن ابن اسود فرمود: «مروان عثمان را بازيچه خود قرار داده است .»
نه تنها امام ؛ بلكه ديگر مسلمانان نيز از نزديكى مروان به عثمان ناراحت بوده ، از خليفه خواستار عزل خواستار عزل وى بودند؛ لذا عثمان در روزهاى آخر حكومتش در حالى كه گريه مى كرد نزد مردم آمده و توبه نمود و قول داد مردم را راضى كرده و مروان و دار و دسته اش را از خود طرد كند؛ چون به منزل بازگشت ، دوباره به سخنان مروان گوش داد و از تصميم خود بازگشت .
نائله همسر عثمان نيز از اعتماد وى به مروان به ستوه آمده بود تا آنجا كه به عنوان اعتراض به او گفت : «تو چنان از مروان تبعيت مى كنى كه تو را به هر سو كه مى خواهد مى كشد، از خدا بترس و از روش دو خليفه قبل پيروى كن كه اگر گوش به سخن مروان بدهى تو را به كشتن مى دهد. مروان نه نزد مردم ارزش و ابهتى دارد و نه او را دوست دارند، مردم به خاطر مروان دست از حمايت تو برداشته اند.» (٤٠٢)
امام (ع) گاهى عملا نيز با مروان در مى افتاد و با آنكه وى مشاور اول خليفه به حساب مى آمد، على (ع) از وى پروائى نداشته و وى را تحقير مى نمود؛ نظير آنكه وقتى اباذر را تبعيد مى كردند، مروان به دستور عثمان امام (ع) را از بدرقه اباذر بر حذر داشت ، حضرت با كوبيدن شلاق به صورت اسب مروان فرمود: «گم شو! خدا تو را به جهنم ببرد.» (٤٠٣) بعد از پايان بدرقه ، مروان از امام نزد عثمان شكايت برد. عثمان امام را به جهت سرپيچى از فرمان خود و بدرقه از اباذر سرزنش نمود. آنگاه امام با جمله معروف خود چنين جواب داد: او كلما امرتنا به من شى ء يرى طاعة لله و الحق فى خلافه اتبعنا فيه امرك بالله لا نفعل : آيا توقع دارى كه هر گاه ، ما را به كارى فرمان دهى كه معصيت الهى بوده و بر خلاف حق باشد، ما در آن كار مطيع تو باشيم ؟ بخدا قسم ! چنين نخواهيم كرد.» (٤٠٤)
گروهى از مردم از امام (ع) خواستند كه با معذرت خواهى از مروان غائله را فيصله دهند؛ ولى امام قبول ننمود (زيرا كار خلافى انجام نداده بود) و چنان امام ابهت داشت كه خليفه و مروان از وى حساب مى بردند؛ لذا هنگامى كه گروهى ، مروان را براى قصاص عليه على (ع) تشويق مى كردند گفت : «بخدا قسم ! اگر هم بخواهم چنين كارى بكنم ، قدرت آن را ندارم .» (٤٠٥)
ج : عبدالله ابن ابى سرح و ولايت مصر
عبدالله ابن ابى سرح از مرتدين به شمار مى رفت و پيامبر (ص) او را مهدور الدم خوانده بود (٤٠٦) عثمان او را به عنوان حاكم مصر برگزيد و عبدالله به مردم آن سامان ظلم فراوان نمود تا آنجا كه مردم با ارسال نامه اى به خليفه از وى شكايت كردند. عثمان وى را تهديد نمود؛ ولى عبدالله به اعمال خود ادامه داد و نويسندگان نامه را نيز شكنجه نمود. از اين رو ٧٠٠ نفر از مردم مصر به مدينه آمدند، و در مسجد پيامبر (ص) تحصن گزيدند و از اعمال وى نزد اصحاب پيامبر (ص) شكايت كردند. امام على (ع) به عنوان سخنگوى مردم نزد خليفه آمد و خواستار عزل عبدالله ابن ابى سرح و گرفتن حق مردم از وى گرديد. عثمان نيز پذيرفت و محمد ابن ابى بكر را بجاى وى گمارد. (٤٠٧) عبدالله برادر رضاعى عثمان بوده است . (٤٠٨)
د: سعيد ابن عاص
سعيد ابن عاص از طرف عثمان حاكم كوفه گرديد. بنا به گفته ابن سعد او جوانى خوشگذران و مسرف بود كه عراق را باغ جوانان قريش ‍ مى دانست . (٤٠٩) وى در كوفه به مردم آزار فراوان مى رسانيد و چون مردم كوفه از دستش به عثمان شكايت بردند، اعتنا ننموده و گفت : «كلما راءى احدكم من امير جفوة ارادنا ان نعزله : هر گاه يكى از شما ظلمى از والى ببيند از ما مى خواهد كه او را عزل كنيم ؛ ولى چنين كارى نخواهيم كرد.» لذا سعيد با خيال راحت به اعمال ناشايست خود ادامه داد. در سال ٣٣ ه‍ عده اى از صالحين و قاريان قرآن را از كوفه تبعيد نمود كه در بين آنها مالك بن حارث ، كميل ابن زياد، و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه بودند. اين افراد در سال ٣٤ به مدينه آمده و از سعيد نزد عثمان شكايت بردند و خواستار بركنارى وى شدند و اين در حالى بود كه سعيد نيز در مدينه به سر مى برد. عثمان پيشنهاد آنان را نپذيرفت و به سعيد دستور بازگشت به محل كار خود داد. مردم كوفه به فرماندهى مالك ابن حارث (مالك اشتر) از ورود وى به كوفه ممانعت كردند. ناچار به سوى عثمان بازگشت . (٤١٠)
وى در كوفه به دنبال هوسرانى خود و نيز تهيه اسباب خوشگذرانى خليفه بود. در كوفه با هند دختر فرافصه نصرانى ازدواج كرد، خبر به عثمان رسيد، خليفه طى نامه اى از وى خواستار بيان نسب و زيبائى همسرش ‍ گرديد. سعيد در جواب نوشت كه وى دختر سفيد روى و بلند قامت مى باشد. عثمان بار ديگر با ارسال نامه اى خواستار خواستگارى خواهر هند براى خود شد. سعيد وى را براى عثمان خواستگارى كرد و فرافصه هنگام فرستادن دخترش «نائله» به مدينه وى را توصيه نمود كه آرايش و پاكيزگى را رعايت كند تا خوشبو باشد. (٤١١)
سعيد در كوفه هاشم مرقال ، صحابى معروف را به جهت شهادت دادن بر رؤ يت هلال ماه شوال مسخره نمود و گفت : آيا در ميان مردم تنها تو با اين يك چشمت ديده اى ؟ (٤١٢) فردا صبح هاشم روزه اش را افطار كرد، سعيد او را كتك زده و خانه اش را به آتش كشيد.
اين سرگذشت برخى از كارگزاران عثمان بود كه بر اثر جنايات فراوان ، مردم را از حكومت اسلامى جدا نمودند. عثمان كه سعى در بكار گماردن اقوام و اطرافيان خود داشت چندان توجهى به شكايت مردم ننمود.
سعيد ابن مسيب در اين زمينه چنين مى گويد: «عثمان اقوام خود را دوست مى داشت و بسيارى از افراد بنى اميه را كه هيچگونه همراهى با پيامبر (ص) نداشتند به عنوان حاكم بر مى گزيد و از استاندارهاى وى كارهاى خلافى سر مى زد كه اصحاب پيامبر (ص) از آن ناراضى بودند و چون وى را سرزنش مى كردند حاضر به عزل آنها نمى گشت . در سالهاى آخر حكومتش ، پسر عموهايش را حاكم گردانيد. (٤١٣)»
صحابه پيامبر (ص) از اينكه عثمان چنين افراد نالايقى را استاندار مى نمود ناراحت بودند و اعتراض خود را به عثمان مى رساندند: ولى عثمان پيگيرى نمى نمود و همين معترضين بودند كه مردم را عليه عثمان شوراندند و گروههائى از مناطق مختلف به مدينه آمده و وى را به قتل رساندند.
در سال ٣٤ ه‍ق مهاجرين و انصار على (ع) را به نمايندگى از خود، نزد عثمان فرستادند تا درباره خلافهاى كارگزارانش با وى صحبت كند. عثمان در جواب گفت : عمر، مغيرة را كه از خويشانش بود حاكم گردانيد، من هم عبدالله ابن عامر را به خاطر قرابت استاندار بصره نمودم ؛ پس چرا مرا سرزنش مى كنيد؟ امام (ع) در جواب ضمن انتقاد از عثمان به جهت عدم بازرسى از اعمال استانداران خود چنين فرمود: «عمر هر گاه كسى را حاكم مى گردانيد وى را گوشمالى مى داد و متذكر مى شد در صورت ارتكاب خلاف ، عزل خواهد شد؛ ولى تو چنين نمى كنى ، ضعف به خرج داده و نسبت به خويشان خود مدارا مى كنى .» عثمان گفت : «مگر معاويه از طرف عمر استاندار نبود؟» امام (ع) جواب داد: «معاويه بيش از يرفاء (غلام عمر) از وى مى ترسيد و بيش از او فرمانبردار عمر بود؛ ولى اكنون بجاى تو فرمان صادر مى كند و گزارش آن هم به تو مى رسد؛ ولى وى را مؤ اخذه نمى كنى .» (٤١٤)
اعمال نارواى اين كارگزاران چنان زندگى را بر مردم تلخ نمود كه يكى از انگيزه هاى سربازان امام على (ع) در جنگ صفين ، ترس از روى كار آمدن همين افراد فاسقى بود كه قبلا از طرف عثمان به عنوان مديران دولتى نصب شده بودند؛ از اين رو يزيد بن قيس ارحبى در جنگ صفين براى تشويق مردم به جنگ با معاويه مى گفت : «اگر معاويه پيروز گردد امثال سعيد و وليد و عبدالله ابن عامر نادان بر شما حكومت خواهند كرد كه حرفهاى ناروا بر زبان جارى كرده و در اموال بيت المال خودسرانه تصرف مى كنند و مى گويند: عيبى ندارد، گويا ارث پدر آنهاست ! با اين قوم ظالم بجنگيد كه اگر بر شما مسلط شوند دين و دنياى شما را خراب خواهند كرد.» (٤١٥)
عثمان نه تنها حكومت اسلامى را به سلطنت دنيوى تبديل نمود و خويشان خود از بنى اميه را حاكم گردانيد؛ بلكه آرزو مى كرد اى كاش ! در آخرت هم كليدهاى بهشت در دست او بود تا همه را به بنى اميه بدهد. (٤١٦)
امام على (ع) عثمان را در گناهان اين حاكمان سوء شريك مى دانست ؛ زيرا وى آنها را بر مردم مسلط كرده و متعرض خلافهاى آنها نمى گشت ؛ لذا هنگام تشويق مردم براى جنگ با همين افراد كه جنگ جمل را به خونخواهى عثمان راه انداختند چنين فرمود: «اى فرزندان مهاجرين ! براى جنگ با رهبران كفر و باقى مانده احزاب و دوستان شيطان حركت كنيد، كسانى كه خون حمال الخطايا (عثمان) را بهانه قرار داده اند. بخدا قسم ! او بار گناهان اينها را بدوش مى كشد بدون اينكه از سنگينى گناه اينها كاسته شود.» (٤١٧) ابن ابى الحديد كه اين روايت را با شاءن عثمان مخالف يافته است سعى مى كند با تضعيف قيس ابن حازم راوى اين حديث ، خليفه را تبرئه نمايد، غافل از آنكه وى از رجال صحاح مى باشد كه نزد اهل سنت معتبرند. علاوه بر اين ، دانشمندان علم رجال نيز وى را توثيق نموده اند. (٤١٨)
امام على (ع) در همان روزهاى اول حكومت خود به مردم اعلام كرد در ميان شما انقلابى رخ خواهد داد تا بزرگان كوچك گردند و كسانى كه خوار و حقير شمرده شده اند در جامعه احترام يابند؛ (٤١٩) يعنى كسانى كه در دوران عثمان به جهت مسامحه كارى هاى وى به مال و مقامى دست يافتند، (و استحقاق آن را نداشته اند) از آن محروم خواهند شد و افرادى كه در عصر وى حقوق خود را از دست داده اند، دوباره آن را باز خواهند يافت . از اين رو به محض رسيدن برخى از آنها ممكن است به همين جهت ، شورشهائى در كشور اسلامى ايجاد نمايند و مى فرمود: «شناخت من از اعمال آنها، حكم ميكند كه آنها را بركنار سازم .» (٤٢٠)
عبدالرحمن ابن عوف كه مهم ترين عنصر در انتخاب عثمان بود، هنگامى كه ديد خليفه اين جوانان نالايق را بر مردم حاكم گردانده ، چنان ناراحت شد كه قسم خورد تا هنگام مرگ با عثمان سخن نگويد (٤٢١) و حتى به امام على (ع) پيشنهاد داد كه به كمك همديگر عليه عثمان به قيام مسلحانه بپردازند.
مردم كوفه هنگام عزل سعد بن ابى وقاص و نصب وليد گفتند: «عثمان ، صحابى قاطع و خبره را بركنار كرده و بجاى آن برادر فاسق و فاجر و احمق خود را بر ما حاكم كرد.» (٤٢٢)
عمرو بن زراره مى گفت : عثمان صالحين را بركنار و بجاى آنها اشرار را بر سر كار گذاشته است . او حق را با آنكه مى شناسد پايمال مى نمايد.
مخالفتهاى امام (ع) و انتقاد حضرت از خلفا و مخصوصا عثمان ناشى از حس حسادت و كينه توزى و امثال آن نمى باشد و به همين منظور ما براى توضيح مقصود امام (ع) زندگينامه برخى از افراد و اطرافيان عثمان را آورديم . اختلاف حضرت با آنها در اجرا نكردن قوانين الهى و شريعت اسلامى بود؛ لذا هنگامى كه عثمان تصميم به اقدام عليه امام (ع) گرفت و عباس عموى پيامبر (ص) در اين زمينه به خليفه هشدار داد، عثمان جواب داد: «اگر على (ع) بخواهد، من مى توانم او را بر همه برتر سازم ؛ ولى خودش نمى خواهد و به ميل خود عمل كرده و با ما مخالفت مى نمايد.» چون عباس خبر را به امام (ع) رسانيد حضرت فرمود: «اگر عثمان دستور دهد كه از خانه ام نيز بيرون روم ، آنرا ترك خواهم كرد.» مقصود حضرت آن است كه اختلاف من و عثمان مربوط به امور شخصى نيست ؛ بلكه من به جهت دفاع از دين با اعمال خلاف وى مخالفم و گر نه در امور شخصى حاضرم به فرمان او گوش دهم از اين رو در جريان شورا نيز فرمود: «مادامى كه امور مسلمين رو به راه باشد من مخالفت نخواهم كرد.» (٤٢٣)
بهترين گواه ، سخن خود امام (ع) است كه چون عثمان حضرت را به خاطر بدرقه ابوذر سرزنش نمود كه چرا با وجود نهى من وى را بدرقه نمودى ؟ امام جواب داد: حاضر نيست دستوراتى كه بر خلاف رضاى خداست و نافرمانى الهى است ، به مرحله عمل در آورد. (٤٢٤)
مخالفتهاى حضرت با عثمان قبل از شروع انقلابهاى مردمى عليه وى بوده است ، نه اينكه امام (ع) از حركت مردم عليه عثمان سوء استفاده نمايد و شعارهاى تند سر دهد. اين ادعا از جريان وساطت عباس كه نقل شد كاملا مشهود است ؛ زيرا وى در سال ٣٢ فوت كرده است (٤٢٥) و در آن زمان هنوز شورش مردمى عليه عثمان آغاز نگرديده بود.

گفتار چهارم : سكوت امام در برابر حكومت خلفا و علل آن
امام (ع) حكومت اسلامى را حق مسلم خود مى داند و رهبرى خلفا را غصب حق خود قلمداد مى كند. حال اين سئوال براى كسى كه تاريخ زندگى حضرت را در اين برهه بررسى مى كند پيش مى آيد كه چرا امام (ع) عليه مخالفين خود دست به شمشير نبرد؟ اميرالمؤ منين كه مجسمه شهامت و شجاعت بوده است و شجاعان عرب را در جنگهاى اسلامى از پا در آورده ، پس چرا سكوت نموده است ؟
مسلما اگر امام (ع) يك قيام مسلحانه را طراحى نكرد به خاطر ترس از حكومت نبوده است . وى كسى است كه مى فرمايد: «اگر تمام عرب در مقابل دين على (ع) بايستند از آنها نمى ترسد و در صورت امكان ، به تنهائى با همه آنها مى جنگد و آنها را به هلاكت خواهد افكند.» (٤٢٦)
از همين رو در جريان سقيفه هنگامى كه برخى امام (ع) را تشويق به قيام عليه ابوبكر مى نمايند، ضمن رد اين كه ترس مانع از قيام حضرت باشد چنين ابراز مى دارد: «اگر خاموشى گزينم ، مى گويند كه على (ع) از مرگ مى هراسد. من كجا و ترس از مرگ كجا؟ با آن سابقه من در رشادتها، ترس بى معنى است . بخدا قسم ! پسر ابوطالب مرگ را بيش از محبت طفل به پستان مادر، دوست دارد.» (٤٢٧)
بلكه حضرت تصريح مى كند من فكر كرده و جوانب امر را بررسى نموده ، و از بين اين دو راه ، آنچه به مصلحت اسلام بود انتخاب كردم . (٤٢٨)


۵
على و زمامداران


از كلمات امام (ع) مى توان دو علت براى سكوت ايشان استفاده نمود:

١- حفظ وحدت مسلمين براى بقاى اسلام و ترويج آن
شكى نيست كه ترويج سريع اسلام در منطقه جزيرة العرب و نيز پيروزيهاى مسلمين در فتح مناطق ديگر، ناشى از يكپارچگى امت اسلامى بوده است . امام (ع) كه رمز پيروزى اسلام را دريافته و از اوضاع سياسى زمان خود آگاهى دارد و مى داند كه كشور اسلام از ناحيه دشمنان خارجى نظير ايران و روم و منافقين داخلى هر لحظه مورد تهديد است ، حفظ وحدت را براى بقاى دين ضرورى مى داند؛ لذا حاضر است به خاطر حفظ اسلام ، به محروميت از حقش و خرد شدن خود تن در دهد. حضرت كه به خصوصيات مسلمانان آن عصر آشنا بود و مى دانست بسيارى از قبايل به خاطر ترس از حكومت قوى اسلامى به ظاهر مسلمان شده اند و تضعيف حكومت مركزى در مدينه و اختلاف در پايتخت اسلام ، سبب جراءت يافتن آنها شده ، ممكن است گروهى از دين دست بردارند، سكوت نمود تا به پايه دين ضربه اى وارد نگردد. حضرت حكومت اسلامى را براى ترويج اسلام مطالبه مى كرد. حال اگر بر اثر شرايط سياسى به وجود آمده ، اين مطالبه به ضرر اسلام تمام شود، حاضر است دست از حق مسلم خود بردارد.
حال با تدبر در سخنان گهربار امام (ع) سبب اين سكوت تلخ را جويا مى شويم .
على (ع) در نامه اى كه خطاب به مردم مصر نوشته اند علت سكوت خود را حفظ پيكره اسلام مى دانند: «بخدا قسم ! هرگز فكر نمى كردم كه مردم رهبرى را پس از پيامبر (ص) از خاندانش بيرون برند و آن را از من دريغ دارند. وقتى مردم براى بيعت با فلانى (ابوبكر) سرازير شدند دست از مردم و كارشان باز داشتم و خود را كنار كشيدم . تا اينكه ديدم گروهى از اسلام برگشته و مى خواهند دين محمد (ص) را از بين ببرند. ترسيدم اگر براى يارى اسلام و مسلمانان قيام نكنم ، رخنه اى در دين ايجاد شود كه اندوه آن بر من بزرگتر و بيشتر از دست دادن حكومت بر شما باشد... بنابراين در آن پيش آمدها حركت تا اينكه جلوى نادرستى و تباه كارى گرفته شد و دين آرام گرفت و از نگرانى باز ايستاد.» (٤٢٩) در اين نامه حضرت تصريح مى كند ابتدا خود را كنار كشيدم ؛ اما هنگامى كه اسلام را در خطر ديدم و احساس كردم كه دين به كمك من احتياج دارد، با آنكه حق من غصب شده بود به كمك دين و مسلمين شتافتم و با خلفا همكارى نمودم . در فصل دوم ، برخى از كمكهاى امام (ع) به خلفا را متذكر شديم و بيان كرديم كه امام (ع) با ابابكر بيعت نمى نمود؛ اما هنگامى كه جريان ارتداد مسلمانان پيش آمد عثمان نزد حضرت آمده و اعلام كرد بدون بيعت شما، مردم حاضر به خروج براى جنگ نيستند، آنگاه امام بيعت نمود. حفظ وحدت اسلامى براى جلوگيرى از ضربه خوردن دين و ارتداد مسلمين در سخنى ديگر از امام (ع) جلوه گر است آنجا كه مى گويد: «قريش پس از پيامبر (ص ) حق ما را گرفت و به خود اختصاص داد. بعد از تاءمل به اين نتيجه رسيدم كه صبر كردن (بر غصب حق خود) بهتر از ايجاد تفرقه بين مسلمانان و ريختن خون آنهاست . مردم ، تازه مسلمان اند و كوچك ترين سستى ، دين را تباه مى كند و كوچك ترين فردى ، ممكن است دين را از بين ببرد.» (٤٣٠)
و نيز در همان روزهاى اوليه حكومت خود، ضمن تشريح اوضاع پس از وفات پيامبر (ص) چنين فرمود: «پس از پيامبر (ص) حق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازاريها قرار گرفتيم . چشمهائى از ما گريست و ناراحتيها به وجود آمد. بخدا قسم ! اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود رفتار ما با آن طور ديگرى بود و با آنها مى جنگيديم .» (٤٣١)
امام (ع) هنگامى كه مى شنود فرزند ابولهب اشعارى در برترى و ذى حق بودن ايشان سروده و در بين مردم مى خواند وى را از خواندن آن اشعار بازداشت و فرمود: «سلامة الدين احب الينا من غيره : سلامت اسلام و باقى ماندن آن براى ما از هر چيز ديگر ارزشمندتر است .» (٤٣٢)
ابوسفيان كه شم سياسى نيرومندى داشت هنگامى كه خبر بيعت مردم را با ابوبكر شنيد زمينه اختلاف بين مسلمين را آماده ديد، علاوه بر خطر ارتداد، اختلاف مهاجرين و انصار در پايتخت كشور اسلام امرى مشهود بود، موضع گيريهاى انصار و مهاجرين ، در جريان سقيفه كه منجر به طرح شعار «منا امير و منكم امير» (٤٣٣) گرديد، نشان از زمينه آشوب و اختلاف بين اين دو گروه مى داد. پيامبر (ص) سعى در ايجاد برادرى و الفت بين مهاجرين و انصار نمود؛ لكن حس عصبيت و نژاد پرستى در بين برخى از افراد وجود داشت و بعد از رحلت حضرت ، محور وحدت ؛ يعنى پيامبر (ص) نيز از دست رفته بود. مهاجرين و انصار دائما همديگر را به جنگ تهديد مى كردند چنانچه از اشعارى كه از طرفين نقل شده است كاملا مشهود است (٤٣٤) ابوسفيان كه اين اختلاف را كاملا درك مى كرد، چنين گفت : «طوفانى مى بينم كه جز خون آنرا فرو نمى نشاند.» وى اشعارى در مدح على (ع) سرود و قبيله هاى «تيم و عدى » (٤٣٥) را غاصب حق امام معرفى نمود و آمادگى خود را براى تجهيز نيرو و لشكر به نفع على (ع) اعلام نمود. امام (ع) كه به هدف شوم او در ايجاد فتنه و آشوب براى خشكاندن نهال اسلام و باز گرداندن جاهليت ، آگاه بود ضمن رد اين پيشنهاد به وى فرمود: «تو بجز فتنه و آشوب هدف ديگرى ندارى ، تو مدتها بدخواه اسلام بوده اى ، مرا به نصيحت و سپاهيان تو نيازى نيست .» در نهج البلاغه نيز سخن امام (ع) در رد ابوسفيان چنين آمده است : «اى مردم ! موجهاى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از اختلاف دورى گزيده و تاج فخر فروشى را از سر فرو نهيد.» (٤٣٦)
روزى فاطمه (عليها السلام) شوهر خود را به قيام دعوت نمود، در همين حال فرياد مؤ ذن به شهادت بر نبوت پيامبر اسلام (ص) بلند شد. امام (ع) فرمود: آيا دوست دارى كه اين فرياد خاموش گردد؟ فاطمه (ع) پاسخ منفى داد. امام على (ع) فرمود: پس راه همين است كه من انتخاب كرده ام .(٤٣٧)
امام (ع) پس از دفن زهرا (عليها السلام) متوجه مى گردد كه سردمداران حكومت سعى در پيدا كردن قبر فاطمه (ع) و نبش آن براى اقامه نماز بر بدن دختر پيامبر دارند. حضرت بر ذوالفقار؛ شمشير مخصوص خود مسلح شد و به بقيع آمد و در حالى كه گريبان يكى از آنها را گرفته به زمين كوبيد، فرمود: «من از ترس ارتداد مردم از حق خود صرف نظر كردم . حال به قبر زهرا (عليها السلام) اهانت مى كنيد؟! بخدا قسم ! اگر تو و دوستانت به اين قبور دست درازى كنيد زمين را از خونتان سيراب خواهم كرد؟» (٤٣٨)
نه تنها امام (ع) هنگام فوت پيامبر (ص) مردم را از اختلاف بر حذر مى دارد؛ بلكه در شوراى ٦ نفره ، بعد از انتخاب شدن عثمان صريحا اعلام مى كند: «گر چه رهبرى حق من است و گرفتن آن از من ، ظلم بر من محسوب مى گردد؛ ولى مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها به من جفا شود مخالفتى نخواهم كرد.» (٤٣٩) و با اينكه بيعت عبدالرحمن با عثمان را نيرنگى بيش نمى دانست ، بيعت نمود.
قبل از ورود به جلسه شورى ، عباس عموى پيامبر (ص) از على (ع) مى خواهد در آن جلسه شركت نجويد؛ زيرا نتيجه آن را قطعى و معلوم مى دانست كه همانا انتخاب عثمان خواهد بود، امام (ع) ضمن تاءييد عباس در مورد نتيجه آن جلسه ، پيشنهاد وى را نپذيرفت و چنين فرمود: «انى اكره الخلاف : من اختلاف را دوست ندارم .» (٤٤٠)
در نتيجه مهم ترين انگيزه حضرت از سكوت خود، حفظ اتحاد مسلمين در راستاى حفظ دين اسلام مى باشد، همان دينى كه امام على (ع) براى تثبيت آن از خود شجاعتها نشان داد.

٢- نداشتن ياور
امام در بين كلمات خود تصريح مى كند كه من چون ياورى نداشتم در مقابل جريان سقيفه ، سكوت اختيار نمودم و در صورتى كه مردم از من حمايت مى كردند عليه خلفا قيام مى نمودم . رهبرى هر فرد ولو از ناحيه خدا منصوب باشد مادامى كه مردم از او حمايت ننمايند، استوار نخواهد گشت .(٤٤١) البته نداشتن ياور تنها عامل قيام نكردن او نبود؛ زيرا در صورت قيام حضرت ، بالاترين حادثه ممكن اين بود كه خود و گروهى از ياران و نزديكانش به شهادت مى رسيدند؛ ولى على (ع) كه از مرگ هراس نداشت . او شهادت را محبوب تر از شير مادر براى كودك مى دانست . انگيزه اصلى همان حفظ پيكره و نظام اسلام بود. نداشتن ياور، عامل درجه دوم براى سكوت حضرت ، مى باشد.
در خطبه سوم نهج البلاغه امام (ع) مى فرمايد: «هنگام بيعت مردم با ابوبكر خود را بر سر دو راهى ديدم . در انديشه فرو رفتم كه ميان اين دو كدام را برگزينم : آيا با دست بريده (و نداشتن ياور) قيام مى كنم يا بر اين تاريكى كور صبر نمايم ... ديدم صبر كردن عاقلانه تر است .» امام (ع) در اين خطبه تصريح مى كند كه من اگر تصميم بر قيام مى گرفتم ياورى نداشتم و نيز در رد كسانى كه ايشان را به قيام دعوت مى نمودند، مى فرمايد: «كسى پيروز مى شود كه بال همراهى مردم را هنگام قيام با خود داشته باشد.» (٤٤٢) يعنى بدون داشتن هوادار، قيام بى فايده است . حضرت ، بعد از وفات پيامبر (ص) بارها اين جمله را تكرار مى كرد: «من ياورى جز اهل بيت خود نداشتم ، از اين رو حاضر به شهادت آنها نگشتم .(٤٤٣) »
حضرت ياران خود را به سبب كم بودن به نمك در طعام و سرمه در چشم تشبيه كرده است .(٤٤٤) و در خطبه ٢٦ نهج البلاغه ضمن بيان اين كه ياورى جز اهل بيت خود نداشته ، مى افزايد من با آنكه خار در چشم و استخوان در گلويم بود صبر نمودم .
امام (ع) در ابتدا اتمام حجت بر مردم به همراه فاطمه (عليها السلام) و فرزندانش حسن و حسين (عليهما السلام) به در منازل انصار آمد و از آنها طلب كمك كرد؛ اما آنها حاضر به كمك نگرديدند و به تعبير معاويه جز ٤ يا ٥ نفر اعلام آمادگى نكردند.(٤٤٥) از اين رو فرمود: «من اگر چهل مرد وفادار مى يافتم با كمك آنها عليه مدعيان خلافت مى جنگيدم .» و در جريان سقيفه فرمود: «افسوس كه امروز ياورى مانند برادرم جعفر و عمويم حمزه ندارم .» (٤٤٦)
پيامبر (ص) با آن ضمير روشن خود پيش بينى مى نمود كينه هائى كه فرزندان مشركين از على (ع) به دل دارند، بعد از رحلتش بروز خواهد كرد، آنها كه پدرانشان به دست على (ع) كشته شده اند. افرادى نظير وليد ابن عقبه كه على (ع) پدرش را در جنگ اسلام و كفر به هلاكت رسانده است ، هرگز هواخواه على (ع) نخواهند گشت و حكومت وى را نخواهند پذيرفت ؛ لذا رسول گرامى ضمن هشدار به على (ع) نسبت به اين كينه ها و عداوتها، از حضرت خواست كه در صورت نداشتن ياور دست به سلاح نبرده و سكوت اختيار كند.(٤٤٧)
ابن عساكر مى گويد پيامبر در حالى كه مى گريست به على فرمود: «كينه هائى در قلوب بعضى نسبت به تو وجود دارد كه بعد از من آن را ابراز خواهند كرد.» على (ع) عرضه داشت : «اى رسول گرامى ! وظيفه من در آن هنگام چيست ؟» پيامبر (ص) جواب داد: «صبر كن !» على پرسيد: «اگر نتوانستم صبر كنم چه مى شود؟» پيامبر (ص) فرمود: «به سختى خواهى افتاد.» امام مى پرسد: «آيا دين من در آن هنگام سالم است ؟» پيامبر (ص) پاسخ مى دهد: «بله دين تو سالم است ؛ بلكه حيات دين تو در آن (صبر) است .» (٤٤٨)
نتيجه : امام على (ع) حفظ وحدت مسلمين و جلوگيرى از نفوذ دشمنان را براى حفظ اسلام امرى ضرورى مى دانست ؛ لذا مصلحت اسلام را بر حق خويش مقدم داشت . امام (ع) مى ديد كه گروهى از مسلمين مرتد شده و گروهى آماده ارتداد مى باشند(٤٤٩) و منافقين نيز كه سالهاى طولانى آرزوى مرگ پيامبر (ص) را در دل داشتند، آماده وارد كردن ضربه به نهال نوپاى اسلام هستند، حال در چنين شرايطى حفظ وحدت و انسجام مسلمانان امرى كاملا لازم بود. نه تنها امام خود آتش اختلاف را دامن نزد؛ بلكه سعى داشت كه اگر ديگران نيز به طرح مسائل اختلافى پرداختند، پا به ميدان گذاشته و آتش فتنه را خاموش كند. اين مطلب از برخورد امام با عمرو بن عاص كه انصار را كوبيده و مهاجرين را ستوده بود به خوبى مى توان دريافت ، آنجا كه امام به مسجد آمد و ضمن توبيخ عمرو بن عاص و حمايت از انصار آتش فتنه را خاموش نمود(٤٥٠) پيشنهاد ابوسفيان را رد كرد.
علاوه بر اين امام (ع) مى دانست كه قيام كردن بدون داشتن ياور بى نتيجه است و ممكن است منجر به شهادت خود و يارانش گردد و سودى هم براى اسلام نداشته باشد، گر چه امام از مرگ نمى هراسيد؛ ولى حاضر به هدر رفتن خون خود و دوستانش نبود. البته هنگامى كه شهادتش سبب ترويج دين و احياى ارزشهاى اسلامى در جامعه باشد، از آن امتناع نورزيده و با آغوش باز از آن استقبال كرده و نداى «فزت و رب الكعبه » را سر مى دهد.
امام (ع) در خطبه پنجم نهج البلاغه به اين دو نكته اساسى اشاره مى كند كه در مخالفت با كسانى كه خواستار بيعت با امام (ع) و قيام وى بودند مى فرمايد: «من لبريز از دانشى نهانم كه اگر آن راز را براى شما افشا سازم همانند ريسمان در چاه ژرف خواهيد لرزيد.»
مقصود ما از سكوت امام (ع)، ترك مبارزه مسلحانه است و گر نه حضرت هرگز از ادعاى خود كه حكومت اسلامى حق قطعى وى بوده ، دست برنداشته و در تمام دوران حكومت خلفا و پس از آن نيز دائما به آن اشاره مى كند و گاهى هم با انجام اعمالى نارضايتى خود را ابراز مى نمود چنانچه در جريان رحلت حضرت زهرا (عليها السلام) شبانه همسر خود را دفن كرده و به ابابكر اطلاع نداد و بدينوسيله ناخشنودى خود و دختر پيامبر (ص) را اعلام نمود.(٤٥١) مسعودى سر آنكه على (ع) همسر خود را در شب غسل و دفن نمود چنين بيان مى كند: «فاطمه (عليها السلام) از زمانى كه ارث پدر خود را از ابابكر طلبيد و او آنرا پس نداد، از وى بيزار بود و تا زمان مرگ ، ابراز نارضايتى مى نمود.» (٤٥٢)
خبر ندادن به خليفه براى اجراى نماز ميت نوعى اعتراض به حكومت تلقى مى شد و به همين جهت هنگامى كه عثمان ابن مسعود را مورد ضرب و شتم قرار داد و استخوان پهلويش را شكست و دستور قطع سهميه وى را از بيت المال صادر نمود، ابن مسعود به عنوان اعتراض به خليفه ، وصيت نمود عمار بر جنازه اش نماز گذارده و عثمان را خبر نكنند. بعد از دفن او عثمان ناراحت شد كه چرا بدون اطلاع وى ، ابن مسعود را دفن كرده اند.(٤٥٣)
چند روز پس از مرگ ابن مسعود، مقداد رحلت نمود. وى نيز به عمار وصيت كرد كه تو بر بدن من نماز بگزار.(٤٥٤) عثمان از تكرار اين عمل چنان ناراحت شد كه فرياد زد: «واى بر من از دست اين كنيزك زاده (عمار) من او را خوب مى شناختم .» (٤٥٥)
حضرت زهرا (عليها السلام) نيز وصيت نمود ابابكر بر بدن وى نماز نگذارد و اميرالمؤ منين (ع) به همين جهت زهرا را در شب دفن نمود.(٤٥٦) بيزارى زهرا (عليها السلام ) از ابابكر و عمر به حدى بود كه هنگامى كه براى معذرت خواهى از اعمال گذشته از دختر پيامبر (ص) اجازه ملاقات خواستند، ايشان اجازه نداد، ناچار به على (ع) متوسل شده و حضرت آن دو را نزد زهرا (عليها السلام) برد. دختر رسول خدا (ص) صورت خود را از آنها برگرداند و جواب سلام آنها را نداده و فرمود: «شما را به خدا قسم مى دهم آيا اين سخن پدر مرا شنيده ايد كه فرمود: رضاى فاطمه خشنودى من و خشم او خشم من است و هر كس ‍ فاطمه را ناراحت كند مرا خشمناك ساخته است ؟» آن دو جواب دادند: آرى شنيده ايم . آنگاه فاطمه (عليها السلام) فرمود: «خدا را شاهد مى گيرم كه شما مرا خشمناك ساخته ايد و من نزد پيامبر (ص) از شما شكايت خواهم كرد و در هر نماز شما را نفرين مى كنم .» ابابكر در حالى كه مى گريست از منزل فاطمه (عليها السلام) خارج شد و چون با مردم مواجه گرديد گفت : «استعفاى مرا بپذيريد.» (٤٥٧)

فصل دوم : كمكهاى فكرى اميرالمومنين به خلفاى سه گانه
سكوت امام على (ع) در مقابل خلفا به معناى كناره گيرى كامل حضرت و مداخله نكردن در هر گونه امور حكومتى نبود. گر چه عزل و نصب استانداران و امور مالى حكومت و امثال آن در اختيار حضرت نبود؛ ولى امام (ع) به عنوان مرجع فكرى امت اسلام كه بزرگان صحابه و خلفا در مقابل علم و فكر او خضوع مى كردند شناخته مى شد.
پيامبر خدا (ص) تازه رحلت كرده بود و نظام سياسى و مخصوصا دستگاه قضائى نوبنياد اسلام احتياج به رهبرى داشت كه در مشكلات به كمك وى شتابد. از اين رو در بسيارى از موارد امام (ع) خلفا را در امور سياسى و قضائى و غيره راهنمائى مى كرد و آنها را متوجه اشتباهاتشان مى نمود و از هر گونه كمك به آنها در مواردى كه اسلام ايجاب مى كرد خوددارى نمى نمود؛ زيرا سعه روحى امام (ع) بالاتر از آن بود كه مانند برخى چنين فكر كند كه چون حكومت اسلامى را كه حق او بوده است از وى گرفته اند با آنها همكارى ننموده و با مخالفان آنها هميارى نمايد تا خلافت اسلامى سقوط كرده ، و وى به آن دست يابد. حضرت كه سالها براى پرورش نهال اسلام رنجها كشيده بود جز به پيشرفت اسلام نمى انديشيد و به خود اجازه نمى داد در مقابل مشكلات مسلمين سكوت نموده و از ارائه خدمت سر باز زند.
امام (ع) به گسترش اسلام در جهان و تثبيت پايه هاى آن در داخل مملكت اسلامى مى انديشيد و با آشنا ساختن مردم با معارف و احكام الهى ، در مقابل هجوم مكاتبى نظير يهوديت و مسيحيت از اسلام نوپا دفاع مى نمود و از اين رو هر جا كه خلفا در اين امور دست نياز به سوى امام (ع) دراز مى كردند حضرت آنان را يارى مى نمود و گاهى بدون درخواست ايشان خود به راهنمائى آنها پرداخته و آنان را به اشتباهاتشان واقف مى ساخت .
ما در اين فصل طى سه گفتار، برخى از كمك هاى فكرى امام (ع) به خلفا را ارائه مى دهيم .

الف : مشورتهاى خلفا با امام على (ع) قال عمر لابن عباس : و الله ما نقطع امرا دونه (على ع) و لا نعمل شيئا نستاءذنه .(٤٥٨)
شكى نيست كه علم و بينش امام على (ع) از تمام اصحاب پيامبر (ص) بيشتر و برتر بوده است و از اين رو خلفا در موارد زيادى كه مشكلى پيش ‍ مى آمد به حضرت متوسل شده و از امام (ع) راه حل مى خواستند و سخن عمر در اين زمينه بسيار معروف است . هنگامى كه حضرت به كمك او در حل مسائل مى شتافت ، شعار: لولا على لهلك عمر، اللهم لا تبقنى لمعضلة ليس لها ابن ابى طالب (٤٥٩) : اگر على (ع) نبود عمر هلاك مى شد، خدايا مشكلى براى من بدون بودن على پيش نياور.» سر مى داد.
امام (ع) در موارد مختلفى از سوى خلفا مورد مشورت قرار گرفت و براى گسترش و حفظ اسلام حاضر به راهنمائى آنها مى گشت گر چه خود را وصى منصوص پيامبر (ص) و تنها كسى كه لياقت رهبرى امت اسلامى را دارد، مى دانست . به همين جهت عمر به ابن عباس مى گفت : «بخدا قسم ! ما تصميمى بدون نظرخواهى از على نمى گيريم و بدون اجازه و اذن او كارى انجام نمى دهيم .» اين سخن در زمان خلافت عمر از وى صادر گشته است ، زمانى كه به ابن عباس گفت : «على (ع) براى حكومت از من و ابى بكر سزاوارتر بود.» و چون مورد اعتراض ابن عباس قرار گرفت كه چرا با اعتراف به اين مطلب وى را كنار زديد، جواب داد بدون مشورت و اذن او تصميم نمى گيريم .
اكنون به برخى از موارد مشورتهاى خلفا با امام (ع) اشاره مى نماييم .
١- مشورت ابابكر با امام على (ع) در جنگ با روم
امپراطورى روم يكى از دشمنان مهم اسلام به شمار مى رفت و همواره فكر پيامبر (ص) را به خود مشغول داشت . در سال ٧ ه‍ق پيامبر گروهى را به فرماندهى جعفر ابن ابى طالب براى جنگ با روميان اعزام نمود كه اين اقدام به شكست لشكر اسلام منجر شد. در سال ٩ ه‍ق رسول گرامى (ص) با سپاهى مجهز به سمت «تبوك » حركت نمود؛ ولى بدون درگيرى با سپاه روم به مدينه بازگشت . پيامبر (ص) در آخرين روزهاى عمر خود نيز سپاه اسامة را ماءمور نمود تا به سمت روم رفته و با آنها مبارزه نمايند كه قبل از حركت سپاه اسلام ، پيامبر (ص) رحلت نمود. بعد از تثبيت حكومت ابى بكر در مدينه ، ابابكر در اين زمينه با اصحاب پيامبر (ص) به مشورت پرداخت . هر كدام نظرى دادند كه مورد قبول خليفه واقع نشد. سرانجام با امام على (ع) در اين زمينه مشورت نمود. حضرت وى را به اجراى دستور پيامبر (ص) تشويق نمود و بشارت داد كه در جنگ با روميان پيروز مى شود، خليفه از تشويق حضرت خوشحال شد و گفت : «فال نيك زدى و به ما مژده نيك دادى .» (٤٦٠)
٢- مشورت خليفه دوم با امام (ع) در فتح ايران
در سال ١٤ ه‍ق جنگ سختى در قادسيه بين سپاه اسلام و ارتش ايران رخ داد كه به شكست نيروهاى ايرانى و كشته شدن رستم فرخزاد (فرمانده ارتش ايران) منجر شد. عراق و منطقه مدائن كه پايتخت امپراطورى ايران بود به دست مسلمين فتح گرديد و ايرانيان به سمت مناطق مركزى كشور عقب نشينى كردند؛ ولى همواره از حمله جديد مسلمين هراسناك بودند. براى دفع اين حمله و بلكه عمليات جديدى عليه مسلمين ، يزدگرد سوم سپاه عظيمى به فرماندهان فيروزان فراهم ساخت . فرمانده سپاه اسلام به مدينه گزارش داد. عمر سران صحابه را جمع نمود و اعلام كرد كه تصميم گرفته است مدينه را به قصد مناطق جنگى ترك نمايند. گروهى وى را به اين كار تشويق نمودند(٤٦١) و حتى عثمان ابراز نظر نمود كه علاوه بر شركت شخصى خليفه ، سپاه اسلام در شام و يمن نيز براى كمك به جبهه ايران ارسال گردد.
امام (ع) ضمن رد نظر عثمان ، خطاب به عمر فرمود: «سرزمينى كه به زحمت و به تازگى توسط مسلمين فتح شده است نبايد از ارتش ، خالى بماند. اگر نيروها را از يمن و شام فراخوانى ، ممكن است سپاه حبشه يا روم آن را اشغال نمايند و زنان و فرزندان مسلمان صدمه بينند و اگر مدينه را رها كنى ، اعراب اطراف فتنه به پا مى كنند. رهبر كشور به مانند رشته بين مهره هاست كه اگر پاره گردد مهره ها از هم مى پاشند. اگر تو از كمى سپاه اسلام هراسناكى ، بدان كه مسلمانان به جهت ايمان ، بسيارند. تو مانند ميله وسط آسيا باش و آسياى جنگ را بوسيله سپاه اسلام به حركت در آور. شركت تو در جنگ سبب جراءت دشمن مى گردد؛ زيرا با خود مى انديشند كه تو رهبر يگانه اسلام مى باشى كه با از بين بردن تو مشكلاتشان برطرف مى شود و اين سبب تشويق آنها به جنگ مى گردد.» بعد از آنكه امام نظر خود را ارائه داد عمر از رفتن منصرف شد و گفت : «نظر صحيح ، راءى على (ع) است . من دوست دارم كه از راءى او پيروى كنم .» (٤٦٢)
٣- مشورت عمر با امام على (ع) درباره سرزمينهاى عراق
بعد از پيشروى نيروهاى اسلام به سمت عراق ، سرزمينهاى حاصلخيز اطراف كوفه به دست مسلمين افتاد. برخى از عمر خواستند كه آن زمينها را بين مسلمين تقسيم نمايد و ملك شخصى افراد قرار دهد. عمر در اين زمينه نظر امام على (ع) را جويا شد. حضرت به او فرمود: «اگر زمينها را بين ما، نسل كنونى مسلمين ، تقسيم كنى ، براى مسلمانان آينده سودى ندارد؛ ولى اگر در دست صاحبان آنها باقى گذارى تا در آن كار كنند و به دولت اسلامى ماليات بپردازند براى هر دو نسل كنونى و آينده مفيد خواهد بود.» عمر با جمله «اين نظر بسيار خوبى است » موافقت خود را اعلام نمود.(٤٦٣)
٤- مشورت عمر با امام (ع) در ميزان دريافت خليفه از بيت المال
فردى كه در جامعه مسؤ وليت رهبرى را به عهده مى گيرد معمولا براى تاءمين زندگى شخصى خود نمى تواند به كسب و كار بپردازد و از اين رو در نظامهاى حكومتى براى حاكم ، حقوقى را در نظر مى گيرند كه صرف تاءمين زندگى وى شود گر چه برخى به آن قناعت نكرده و به غارت اموال عمومى مى پردازند. عمر در عصر خلافت خود با صحابه در اين موضوع مشورت كرد، برخى نظير عثمان پيشنهاد دادند كه از بيت المال هر چه مى خواهى بردار و به خانواده ات هم بده . عمر نظر امام على (ع) را جويا شد. حضرت فرمود: «به ميزانى كه زندگى خود و خانواده ات تاءمين گردد از بيت المال بردار و بيش از آن حقى ندارى .» عمر نظر حضرت را پذيرفت .(٤٦٤)
٥- مشورت عمر با امام در مورد فتح بيت المقدس
يك ماه از فتح شام توسط مسلمين مى گذشت ، فرمانده لشكر اسلام ، ابوعبيده جراح ، طى نامه اى به خليفه دوم نظر وى را درباره ادامه پيشروى ارتش اسلام به سوى بيت المقدس جويا شد. خليفه با قرائت نامه در بين مردم ، با آنها مشورت نمود. امام (ع) عمر را تشويق كرد كه فرمان پيشروى به سوى بيت المقدس را صادر كرد و پس از فتح آن نيز به داخل سرزمين قيصر رفته و مطمئن باشد كه پيروزى از آنهاست ؛ زيرا پيامبر (ص) بشارت داده است كه بيت المقدس به دست مسلمين فتح خواهد شد.(٤٦٥)
به علت طولانى شدن جنگ ، سپاه اسلام از عمر خواستند خودش در جنگ شركت كند و اضافه نمودند اگر خود حاضر نشوى ، ضمنا پيروز نمى شويم . عمر در اين زمينه نيز با امام (ع) مشورت نمود. امام وى را از شركت در جنگ بر حذر داشت و فرمود: «خداوند به مسلمين وعده پيروزى داده است و همان خدائى كه مسلمانان را هنگامى كه اندك بودند كمك نمود، الان نيز زنده است . اگر تو شخصا شركت كنى و شكست بخورى براى مسلمانان پناهگاهى باقى نمى ماند؛ پس مرد جنگ آزموده اى را به سوى ميدان روانه كن (و خودت حاضر نشو) كه در صورت شكست سپاه ، پناهگاه مسلمين باشى .» (٤٦٦)
٦- مشورت عمر با امام (ع) در مصرف جواهر كعبه
عمر مى خواست جواهرات كعبه را به مصرف سپاه اسلام برساند. امام على (ع) فرمود: چون پيامبر (ص) به آنها دست نزده است تو نيز به آن دست نزن ! عمر سخن حضرت را پذيرفت و شعار «لولاك لافتضحنا» سر داد.(٤٦٧)
٧- مشورت عمر با امام (ع) در مصرف باقى مانده بيت المال
از بحرين پول هنگفتى به مدينه رسيد. عمر آن را بين مسلمين تقسيم نمود و مقدارى زياد آمد. عمر با اصحاب پيامبر (ص) در مورد مصرف آن مشورت نمود. گروهى نظر دادند براى خودت باشد؛ زيرا بر اثر مسؤ وليت رهبرى مسلمين از كسب كناره گرفته اى . عمر نظر امام (ع) را جويا شد.
حضرت فرمود: «يقين خود را به گمان تبديل مكن ! آيا فراموش كردى كه روزى به خدمت پيامبر (ص) رسيديم و كارى داشتيم ؛ ولى چون حضرت را ناراحت ديديم مطرح نكرديم ؟ فرداى آن روز كه پيامبر (ص) خوشحال بود، از سبب ناراحتى ديروز و شادى امروز سؤ ال كرديم . حضرت فرمود: ديروز دو دينار از بيت المال نزد من باقى بود و از اين رو ناراحت بودم ، امروز آن را در راه خودش به مصرف رساندم . نظر من اين است كه اين باقى را به فقراى مسلمين برسانى .» عمر نظر امام (ع) را پذيرفت و بقيه را رد كرد.(٤٦٨)
٨- مشورت عمر با امام (ع) در تعيين مبداء تاريخ اسلام
قبل از سال سيزدهم هجرى امت اسلامى فاقد يك مبداء تاريخى همگانى بود و اين خود مشكل در نوشتن نامه ها و قراردادهاى دولتى و دفاتر رسمى ايجاد مى كرد. خليفه براى تعيين مبداء تاريخ اسلام با اصحاب پيامبر (ص) مشورت نمود. برخى ميلاد پيامبر (ص) و بعضى سال بعثت را پيشنهاد كردند. على (ع) نظر داد سال هجرت پيامبر (ص) از سرزمين كفر و ورود به مدينه اسلامى را مبداء تاريخ اسلام قرار دهند. عمر نظر حضرت را پسنديد و از آن زمان ، سال هجرت پيامبر (ص) به عنوان مبداء تاريخ مسلمين اعلام گرديد.(٤٦٩)
٩- مشورت عمر با امام (ع) در تعيين حد شارب الخمر
عمر شارب الخمر را با ٤٠ ضربه شلاق حد مى زد تا اينكه شرابخوارى رواج يافت . با اصحاب رسول خدا (ص) در اين زمينه مشورت نمود و خطر رواج اين فساد را گوشزد نمود. على (ع) نظر داد كه شرابخوار را ٨٠ ضربه شلاق بزنند و چنين استدلال كرد: «شخص شرابخوار مست شده و عقل خود را از دست مى دهد و در اين هنگام هذيان گو خواهد شد و به تهمت زدن به ديگران خواهد پرداخت . پس مجازات او به ميزان مجازات افترا خواهد بود.» عمر نظر امام (ع) را پذيرفت و از آن به بعد حد شارب الخمر به ميزان ٨٠ ضربه معين گرديد.(٤٧٠)
١٠- مشورت عثمان با امام على (ع)
موارد زيادى در تاريخ آمده است كه عثمان با امام (ع) مشورت مى نمود. از جمله هنگامى كه عمر به قتل رسيد، فرزندش عبيدالله به خونخواهى پدر، دختر ابولؤ لؤ و دو نفر ديگر به نامهاى هرمزان و جفينه را كشت . عثمان با امام (ع) در نحوه برخورد با فرزند عمر مشورت نمود. حضرت نظر داد كه وى را قصاص نموده و اعدام نمايد؛ زيرا دستش به خون مسلمان بى گناهى آلوده شده است . البته عثمان نظر امام را نپذيرفت كه در فصل پنجم خواهيم آورد.
خليفه دوم بيش از ابابكر و عثمان با امام على (ع) مشورت نموده ؛ چرا كه خليفه اول مدت حكومتش كوتاه بود و طبعا موارد كمترى پيش مى آمد تا احتياج به مشورت داشته باشد. عثمان نيز از بين خويشاوندان خود از طائفه بنى اميه ، مشاورانى برگزيد و آنها بر اثر دشمنى با امام على (ع) از مشورت خليفه سوم با امام (ع) و نيز ترتيب اثر دادن به نظرات حضرت تا حد ممكن ، جلوگيرى مى كردند.

ب : پاسخ به سؤ الات دانشمندان مكاتب گوناگون در زمان خلفا پس از درگذشت پيامبر (ص) گروههاى مختلفى براى تحقيق درباره اسلام و يا تضعيف پايه هاى اعتقادى مسلمانان ، به سوى مدينه رهسپار مى شدند. در ميان آنها دانشمندانى از يهوديان و مسيحيان وجود داشتند كه سؤ الاتى در مورد اسلام داشتند. بطور طبيعى وارد مسجد مدينه شده و از خلفا كه بر مسند پيامبر (ص) تكيه زده بودند پاسخ آنها را خواستار بودند. خلفا در مواردى كه از ارائه پاسخ ناتوان بودند، به امام على (ع) پناه مى بردند و خواستار جواب مى شدند. بايد اذعان داشت كه اگر امام (ع) در اين موارد به كمك خلفا نمى شتافت مسلمانان دچار سرشكستگى بزرگى مى شدند و ممكن بود بسيارى از آنها دست از اسلام بردارند، به ويژه با توجه به اين كه گاهى سؤ ال كننده هنگام دريافت نكردن پاسخ ، اصل اسلام را زير سؤ ال برده و آن را دين باطل اعلام مى كرد، از اين رو هنگامى كه امام (ع) به سؤ الات آنها پاسخ مى داد، خلفا بسيار شاد گشته و حضرت را «مفرج الكرب » (٤٧١) مى ناميدند. اكنون برخى از اين موارد را يادآور مى شويم .
سؤال يك يهودى از ابابكر و پاسخ امام على (ع)
بعد از وفات پيامبر (ص) شخصى يهودى وارد مدينه شد و سراغ رهبر مسلمين را گرفت ، مردم وى را نزد ابابكر آوردند. رو به خليفه كرد و گفت : من چند سؤ ال از تو دارم كه پاسخ آن را جز پيامبر يا وصى او نمى داند. آنگاه سه سؤ ال مطرح نمود: ١- آن چيست كه خدا ندارد؟ ٢- آن چيست كه در بارگاه خداوند نيست ؟ ٣- آن چيست كه خدا نمى داند؟ ابابكر كه پاسخى براى آنها نداشت گفت : اين سؤ الاتى است كه دشمنان و منكران خدا مطرح مى سازند، آنگاه تصميم بر شكنجه وى گرفت . ابن عباس كه در جلسه حاضر بود، اعتراض كرده و گفت : «شما با اين مرد عادلانه برخورد نكرديد. يا پاسخ او را بدهيد و يا او را نزد على (ع) ببريد.» ابابكر و حاضرين در جلسه نزد على (ع) آمده و خليفه به امام (ع) گفت : اين يهودى سؤ الاتى كفرآميز مطرح مى كند. حضرت در پاسخ سؤ الات وى چنين فرمود: «آنچه خدا نمى داند سخن شما يهوديان است كه گوييد: «عُزَير» پسر خداست . خدا فرزندى ندارد و چنين پسرى براى خود نمى شناسد. آنچه در بارگاه الهى وجود ندارد، ظلم به بندگان خويش است و آنچه خدا ندارد، شريك است .» در اين هنگام يهودى شهادتين را جارى نمود و امام (ع) را وصى پيامبر (ص) معرفى نمود. ابوبكر و مسلمين نيز على (ع) را مفرج الكرب (برطرف كننده اندوه) ناميدند.(٤٧٢)
گروهى ديگر از علماى يهود وارد مدينه شده و به خليفه اول گفتند: «در تورات آمده كه جانشين پيامبر، دانشمندترين فرد امت اوست . اكنون كه شما خليفه پيامبرى ، جواب سؤ ال ما را بده : خدا در كجاست ، در زمين يا آسمان ؟» ابوبكر كه پاسخ صحيحى به ذهنش نمى رسيد براى خدا مكانى در عرش قائل شد كه با انتقاد يهوديان روبرو گرديد و گفتند: در اين صورت زمين از خدا خالى مى ماند. در اينجا امام (ع) پاسخ داد: ان الله اين الاين فلا اين له جل يحويه مكان فهو فى كل مكان بغير مماسة و لا مجاورة : مكانها را خداوند آفريد، بنابراين مكانى ندارد. او برتر از آن است كه مكانها او را در بر گيرند. او همه جا هست ؛ ولى هرگز با موجودى تماس و همنشينى ندارد.» علماى يهود سخنان امام (ع) را تاءييد كرده و به حقانيت گفتار ايشان اعتراف نمودند.(٤٧٣)
«سؤ ال راءس الجالوت از ابابكر و پاسخ امام على (ع» )
راءس الجالوت ؛ پيشواى يهوديان نظر قرآن را در مورد امور ذيل از ابوبكر جويا شد: ١- ريشه حيات و موجودات زنده چيست ؟ ٢- جامدى كه به سخن در آمده كدام است ؟ ٣- چيزى كه بطور مداوم كم و زياد مى شود چيست ؟ خليفه جوابى ارائه نداد. امام پاسخ داد: «ريشه حيات از نظر قرآن آب است .(٤٧٤) جامدى كه به سخن در آمده آسمان و زمين است كه اطاعت خود را از فرمان خدا ابراز كردند.(٤٧٥) چيزى كه پيوسته كم و زياد مى شود شب و روز است .(٤٧٦) » (٤٧٧)


۶
على و زمامداران


سؤال علماى يهود از عمر و پاسخ امام على (ع)
گروهى از علماى يهود در زمان عمر به مدينه آمده و گفتند: «ما سؤ الهايى داريم كه اگر جواب ما را دادى معلوم مى شود كه اسلام حق است و محمد (ص) پيامبر خداست و گر نه معلوم مى شود كه اسلام باطل است .» قفل آسمانها چيست ؟ كليد آسمانها چيست ؟ كدام قبر صاحب خود را با خود به اطراف برد؟ كدام كس قوم خود را ترسانيد؛ ولى از جن و انس نبود؟ و چند سؤ ال ديگر. عمر كه پاسخى نداشت سر به زير انداخت و گفت : «بر عمر عيب نيست كه از وى سؤ الى بشود و چون پاسخ آن را نداد، بگويد كه نمى دانم .» علماى يهود حركت كرده و گفتند: «معلوم شد كه اسلام باطل است .» سلمان كه شاهد جريان بود نزد على (ع) آمد و با شعار «اغث الاسلام »(٤٧٨) از حضرت كمك خواست . على (ع) لباس پيامبر (ص) را به تن نمود و به مسجد آمد. چون نظر عمر به امام (ع) افتاد بلند شده و گفت : «هر گاه مشكلى پيش آمد نزد تو مى آيند.» امام (ع) با علماى يهود شرط كرد اگر جواب آنها را مطابق تورات داد، مسلمان گردند، آنها نيز پذيرفتند. امام فرمود: «قفل آسمانها شرك است كه عمل انسان با وجود آن بالا نمى رود و قبول نمى شود و كليد آن شهادتين است . قبرى كه صاحب خود را حمل مى كرد، همان ماهى است كه يونس را بلعيد و موجودى از غير جن و انس كه قوم خود را ترسانيد، مورچه اى است كه به مورچه هاى ديگر گفت : به لانه ها وارد شويد تا سليمان و سپاهش شما را پايمال نكنند.» هر سه تن از علماى يهود ايمان آورده و على (ع) را اعلم امت اسلامى معرفى نمودند.(٤٧٩)

سؤال اسقف نجران از عمر و پاسخ امام على (ع)
اسقف نجران هر ساله براى پرداخت خراج اراضى اين منطقه به مدينه مى آمد. در يكى از سالها، عمر وى را به اسلام دعوت نمود. اسقف سؤ الهايى از عمر نمود و چون خليفه از عهده پاسخ بر نيامد، از امام على خواست كه جواب اسقف نجران را دهد. سوالها بدينگونه بود: ١- در قرآن شما وارد شده كه وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمان و زمين است .(٤٨٠) اگر چنين است پس جهنم كجاست ؟ عمر ساكت شد و از امام (ع) خواستار جواب گرديد. حضرت فرمود: اى اسقف ! هنگامى كه شب فرا مى رسد روز در كجاست و هنگام روز شب در كجاست ؟ اسقف گفت : باور نمى كردم كسى بتواند پاسخ اين سؤ ال را بدهد. ٢- كدام سرزمين تنها يكبار خورشيد بر او تابيد؟ امام جواب داد: آن دريائى كه براى بنى اسرائيل شكافته شد. ٣- اول خونى كه بر زمين ريخت كدام بود؟ امام پاسخ داد: خون ولادت هابيل . ٤- خدا در كجاست ؟ عمر از اين سؤ ال به غضب در آمد. امام على (ع) با گشاده رويى فرمود: هر چه مى خواهى از من بپرس . خدا در همه جا هست .(٤٨١)

سؤال قيصر روم از عمر و پاسخ امام على (ع)
ابن مسيب در بيان علت كلام عمر كه بارها مى گفت : «به خدا پناه مى برم كه مشكلى پيش آيد و على (ع) براى حل آن حاضر نباشد.» اظهار مى دارد: پادشاه روم با ارسال نامه اى به عمر، بيست سؤ ال مطرح نمود.
عمر كه پاسخ آنها را نمى دانست نامه را به امام على (ع) داد. حضرت جوابها را در پشت ورقه يادداشت نمود، برخى از آن سؤ الات را با پاسخ حضرت در اينجا نقل مى كنيم :
١- چه چيز است كه خدا نيافريده است ؟ قرآن و كتب الهى ؛ زيرا كلام خدا و صفات اويند و صفات خداوند قديم هستند. ٢- آن چيست كه خدا نمى داند؟ فرزند و همسر و شريك براى خدا(چون ندارد، آنها را نمى شناسد). ٣- آن چيست كه نزد خدا نيست ؟ ظلم . ٤- آن چيست كه تمامش دهان است ؟ آتش ، كه هر چه در او افكنى مى خورد و مى سوزاند. ٥- آن چيست كه تمامش پا است ؟ آب . ٦- آن چيست كه تمامش بال است ؟ باد. ٧- آن كيست كه فاميلى نداشت ؟ حضرت آدم(كه هنگام خلقت فاقد فاميل بود) ابن مسيب گويد: چون قيصر روم نامه را خواند، گفت : اين جواب ، جز از خانه نبوت صادر نشده است ؛ از اين رو نامه اى مستقيما به امام (ع) نوشت و از ايشان در مورد روح سؤ ال نمود.(٤٨٢)

ج : بيان احكام الهى و معضلات فقهى و قضاوتهاى امام (ع) گسترش اسلام بعد از پيامبر (ص) و گذشت زمان ، سبب شد مسلمانان با برخى حوادث جديد مواجه گردند كه حكم آنها در قرآن و روايات پيامبر (ص) وجود نداشت و مسلمانان در حل بسيارى از اين مسائل با مشكلاتى مواجه شدند. برخى از اصحاب در برخورد با اين موارد به راءى خويش عمل مى كردند و به جاى تمسك به قرآن و روايات با ظن و گمان حكم و فتوا مى دادند. اميرالمؤ منين كه بنابر روايات زيادى اعلم امت اسلام و دروازه شهر علم پيامبر (ص) بود(٤٨٣) در اين موارد كه خلفا عاجز از حل آنها بودند به كمك آنها مى شتافت و حكم الهى را بيان مى كرد تا آنجا كه شعار «لولا على لهلك عمر» و «لولا على لهلك عثمان » از زبان خلفا شنيده مى شد. گر چه تاريخ بسيارى از اين هميارى هاى امام (ع) را آورده است تا آنجا كه معاويه با وجود دشمنى ويژه اش نسبت به امام گاهى در مسائل علمى به ايشان ارجاع مى داد و مى گفت : عمر هرگاه مشكلى برايش پيش مى آمد نزد على (ع) مى رفت ؛(٤٨٤) ولى ما به اختصار به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
١- شخصى بنام «ابن اذينه عبدى » نزد عمر آمد و پرسيد: از كجا عمره من آغاز مى گردد و معتمر مى شوم ؟ عمر پاسخ داد: برو از على (ع) بپرس .
وى سراغ امام آمده و چنين جواب گرفت : ميقات محل شروع عمره توست . وى نظر حضرت را به اطلاع خليفه رساند و عمر پاسخ داد: من راءيى جز نظر على (ع) ندارم .
٢- نوه عمر در حالى كه پدرش قبلا مرده بود جان سپرد. عمر مى خواست تمام مال او را به ارث برده و به برادرانش چيزى ندهد. امام على (ع) به او تذكر داد تو چنين حقى ندارى ؛ زيرا پدر بزرگ و برادران در تقسيم ميراث شريك اند.(٤٨٥)
٣- خلفا از پرسيدن احكام شرعى از امام (ع) ابائى نداشتند تا آنجا كه گاهى در حضور مردم از امام (ع) سؤ ال مى كردند و پاسخ مى گرفتند و حتى در برخى موارد مورد توبيخ اطرافيان قرار مى گرفتند. مثلا دو نفر از خليفه دوم در مورد طلاق سؤ الى نمودند. عمر به عقب نگاه كرده و پرسيد: «اى على ! نظر شما در اين مورد چيست ؟» امام با دو انگشت خود اشاره كرد و به اين وسيله پاسخ داد. عمر جواب امام (ع) را به پرسشگران رسانيد. آنها به عنوان اعتراض گفتند: «ما از تو سؤ ال مى كنيم ، آنگاه تو از ديگرى مى پرسى ؟» عمر گفت : آيا اين شخص ‍ جواب دهنده را مى شناسيد؟ وى على بن ابيطالب (ع) است و من از پيامبر (ص) شنيدم كه ايمان على (ع) از وزن آسمانها و زمين سنگين تر است .(٤٨٦)
٤- در زمان عمر شخصى وضو گرفته و بر كفشهاى خود مسح نمود و آنگاه وارد مسجد شد و به نماز مشغول گشت . على (ع) شاهد جريان بود، هنگامى كه آن مرد به سجده رفت پا روى گردن وى نهاد و فرمود: «واى بر تو! چرا بدون وضو نماز مى خوانى ؟»؛ يعنى مسح روى كفش سبب بطلان وضو است . آن مرد گفت : اين دستور عمر است . امام (ع) وى را نزد عمر آورد و در اين زمينه به خليفه اعتراض كرد. عمر گفت : خودم شاهد مسح كردن پيامبر (ص) روى كفش بوده ام . امام (ع) فرمود: «آيا قبل از نزول سوره مائده پيامبر (ص) بر كفش مسح مى نمود يا بعد از نزول آن ؟» عمر پاسخ داد: «نمى دانم » امام فرمود: «تو كه نمى دانى چرا فتوى مى دهى . قرآن بر خُفّين مقدم است .»(٤٨٧) يعنى وقتى آيه ٦ سوره مائده كه در اواخر عمر پيامبر (ص) نازل شده است دستور به مسح بر رجل(پا) مى دهد، ديگر مسح بر كفش جائز نيست .
٥- شخصى نزد عثمان آمده و از وى در مورد خريدن دو كنيز و آميزش با هر دوى آنها كه با هم خواهر هستند سؤ ال نمود. عثمان در جواب گفت : يك آيه قرآن آن را مجاز مى داند در حالى كه آيه ديگر آن را تحريم كرده است ، گر چه من دوست ندارم به چنين كارى دست زنم ؛ اما حلال بودن آن بر حرمت آن ترجيح دارد. آن شخص از آن مجلس بيرون آمد و در بين راه با امام برخورد كرد و همين مطلب را از ايشان سؤ ال كرد. حضرت پاسخ داد: «من تو را از اين كار بر حذر مى دارم . اگر حكومت در دست من باشد و تو يا شخص ديگرى را بيابم كه مرتكب آن شود، او را مجازات خواهم كرد.»(٤٨٨)
ظاهر آيه شريفه قرآن (٤٨٩) آميزش با دو كنيز كه با همديگر خواهر باشند را تحريم مى كند؛ زيرا عموم و اطلاق آيه انسان آزاد و برده را شامل مى شود. به همين جهت ، امام (ع) سائل را از ارتكاب آن بر حذر داشت . صحابه و فقها نيز بر حرمت آن تاءكيد مى ورزيدند.(٤٩٠)
حالا ببينيم مراد عثمان از آيه تحليل چيست ؟ زمخشرى (٤٩١) معتقد است كه خليفه به آيه ذيل نظر داشته است : و الذين هم لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت يمانهم (٤٩٢) نمازگزاران واقعى پاك دامن هستند و جز به همسران يا كنيزان خود چشم طمع ندارند.»
اگر خليفه همين را در نظر داشته باشد، استدلال وى به آيه صحيح نخواهد بود؛ زيرا آيه در مقام بيان حريم عفت مؤ منين است و اينكه انسان مؤ من ، جز در مدار زوجيت يا ملك يمين ، با هيچ زنى نزديكى نمى كند و اين مطلب منافاتى با وجود شروط يا قيدهائى كه عموم اين دو را تخصيص ‍ زند، ندارد. آيه ٢٢ نساء مى تواند متخصص اين آيه باشد و آنگاه با كنار هم گذاشتن اين دو آيه ، نتيجه مى گيريم كه آميزش با دو كنيز كه با هم خواهر باشند؛ حرام است .
قضاوتهاى امام (ع) در عصر خلفا نيز بسيار بوده است و هر جا كه در حل دعوى به مشكل بر مى خوردند، سراغ امام آمده و از علم و فكر حضرت استفاده مى كردند و اعتراف داشتند كه بهترين قاضى امت ، امام على (ع) است .(٤٩٣)
بعضى از بزرگان قضاوتهاى امام (ع) را در كتاب جداگانه اى جمع آورى كرده اند.(٤٩٤) برخى از آنها را در اينجا آورده ايم .
١- مردى از همسر خود نزد عمر شكايت برد كه بعد از ٦ ماه كه از ازدواج ما مى گذرد اين زن فرزندى آورده است . خليفه دستور سنگ باران آن زن را صادر كرد و چنين معتقد بود كه چون لااقل نه ماه در شكم مادر مى ماند، پس اين زن قبل از ازدواج مرتكب عمل فحشا گشته است . امام على (ع) با تمسك به دو آيه از قرآن زن را بى گناه دانست ؛ زيرا خداوند مجموع دوران باردارى و شير دهى را ٣٠ ماه مى داند(٤٩٥) و در آيه ديگر دوران شيردهى را دو سال معرفى كرده است (٤٩٦) بنابراين حداقل ايام باردارى ، ٦ ماه خواهد بود.(٤٩٧)
مشابه اين جريان در زمان عثمان اتفاق افتاد. هنگامى كه امام (ع) از آن مطلع گرديد نزد عثمان آمده و زن را مبرى دانست . خليفه كه دستور رجم را صادر كرده بود قاصدى براى جلوگيرى از اجراى حكم فرستاد؛ ولى هنگامى رسيد كه زن سنگ باران شده بود.(٤٩٨)
٢- دو نفر نزد زنى از انصار آمده و پولى را نزد او به امانت گذاشتند و شرط كردند كه هنگام بازگرداندن ، به هر دو بدهد نه به يك نفر. بعد از گذشت يكسال ، يكى از آنها آمده و پول را طلبيد و ميان آنها نزاعى درگرفت . سال بعد، شخص دوم آمده و پول را طلبيد و ميان آنها نزاعى درگرفت . عمر زن را ضامن دانست . زن از خليفه خواست تا قضيه را به على (ع) ارجاع دهند. امام (ع) در هنگام داورى متوجه شد كه آن دو نفر قصد كلاهبردارى دارند. از اين رو به فرد شاكى فرمود: «مگر قرار نبود كه هر دو با هم براى گرفتن امانت بياييد، الان پول شما نزد ماست ، برو و رفيقت را بياور و پول را بگير.» شاكى از شكايت خود منصرف گشت . عمر كه به اشتباه خود پى برده بود گفت : «خداوند مرا بعد از على (ع) زنده نگه ندارد.»(٤٩٩)
٣- مردى بيابان نشين در زمان عمر چند شتر را براى فروش به مدينه آورد. عمر براى خريد شترها حاضر شد و بعد از چانه زدن آنها را خريد. هنگام تحويل ، فروشنده خواست جهازهاى آنها را بردارد. عمر گفت : من هنگامى كه اين اشياء بر روى شتران بود آنها را خريده ام پس جهازها نيز از آن من است . در اين ميان على (ع) رسيد و از جريان اطلاع يافت . امام (ع) خطاب به عمر فرمود: اگر در حين معامله شرط كرده اى كه جهازها هم براى تو باشد، الان آنها مال توست و گر نه بر ملك فروشنده باقى است . و چون چنين شرطى نشده باشد، عمر شتران را بدون جهاز تحويل گرفت .(٥٠٠)
٤- جوانى از انصار نزد عمر شكايت كرد كه مادرم مرا فرزند خود نمى داند. عمر از جوان خواست تا شاهدى بر اينكه آن زن ، مادر اوست بياورد. جوان شاهدى نداشت و حتى چند نفر به نفع آن زن شهادت داده و گفتند: اصلا اين زن ازدواج نكرده و اين فرزند از او نيست . عمر دستور داد بر آن پسر حد قذف جارى كنند. در اين ميان امام على (ع) رسيد و از آن زن سؤ ال كرد: آيا اين جوان پسر توست ؟ وى انكار نمود. امام (ع) رو به اولياى زن نموده و فرمود: «من اين زن را به عقد اين جوان در آوردم و مهرش را نيز خود مى پردازم . اى جوان ! دست همسرت را بگير و به خانه ببر.» زن با شنيدن اين سخن ، فرياد زد: «پناه بر خدا، اين ازدواج براى من آتش جهنم را در بر دارد. او فرزند من است .»(٥٠١)
٥- ابن عباس مى گويد: قضيه اى براى عمر رخ داد كه به سبب آن رنگش ‍ پريد و بلند شده و نشست و اصحاب پيامبر (ص) را جمع كرده و از آنها راه حل خواست . همه گفتند: پناهگاه ما توئى ، ما در اين زمينه اطلاعى نداريم . عمر گفت : من كسى را مى شناسم كه راه حل مسئله نزد اوست . اصحاب گفتند: گويا مرادت على است . عمر جواب داد: بلى ، او فردى بى نظير است . بلند شويد تا نزد او رويم . برخى گفتند: بايد على (ع) را حاضر كنى نه آنكه تو نزدش روى . عمر در جواب گفت : او شاخه اى از درخت خاندان پيامبر (ص) و بنى هاشم و باقى مانده علم است كه بايد خدمتش برسيم ، نه اينكه او را احضار كنيم . هنگامى كه نزد امام (ع) رسيدند، حضرت در حال تلاوت قرآن بود و گريه مى كرد. عمر رو به شريح كرده و از او خواست تا جريان را به عرض حضرت برساند. شريح گفت : يك مرد، دو همسر خود را ترك كرده و به مسافرت رفته است ، هر دو فرزندى آورده اند، يكى پسر است و يكى دختر. هر يك به انگيزه رسيدن به ارث بيشتر، مدعى هستند پسر از آن اوست . امام (ع) در حالى كه دانه كاهى را از روى زمين بر مى داشت فرمود: قضاوت در اين مسئله از برداشتن يك دانه كاه ، براى من آسان تر است و فرمود: شير مادرى كه پسر زاييده سنگين تر است . شير آن دو زن را وزن كردند و مادر پسر معلوم گرديد. عمر در اينجا گفت : «خدا مرا در حوادث و سرزمينى كه تو نباشى ، باقى نگذارد.»(٥٠٢)

فصل سوم : حمايت اميرالمؤ منين از مظلومين در عصر خلفا
يكى از موضعگيرى هاى منفى امام على (ع) نسبت به خلفا، حمايت از كسانى بود كه به ناحق تحت فشار و ظلم و ستم دستگاه خلفا قرار مى گرفتند. آنها كه به علت حق گوئى و مخالفت با اعمال ناصواب حكومت مورد تعرض و گاهى مورد شكنجه بدنى و زندان قرار مى گرفتند، على (ع) را پناهگاه خود مى دانستند و در بسيارى از موارد مشكل آنها با پناه آوردن به حضرت حل مى شد. گاهى خلفا در اين زمينه از امام (ع) گله مى كردند.(٥٠٣) در اين فصل برخى از اين موارد را به گواهى اسناد تاريخى آورده ايم .

١- امام على (ع) و حمايت از انصار بعد از رحلت پيامبر (ص) انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شده و تصميم بر بيعت با سعد ابن عباده به عنوان خليفه مسلمين داشتند. با ورود ابابكر و عمر و ابوعبيدة بن جراح به سقيفه ، زمام كار از دست انصار بيرون رفته و جو حاكم به نفع مهاجرين تغيير يافت و سرانجام ابابكر انتخاب گرديد و در همان جلسه عمر، سعد ابن عباده را به قتل تهديد نمود و «حباب ابن منذر»(كه از انصار شركت كننده در جنگ بدر بود) مورد شكنجه و ضرب و شتم قرار گرفت تا آنجا كه در دهان او خاك ريختند چنانچه قبلا گذشت . به همين علت ابابكر در اوايل خلافتش ‍ گفت : «من حاكم بر شما هستم ، گر چه بهترين شما نيستم ؛ بلكه مسؤ وليت من از همه شما بيشتر است .(و آنگاه ضمن ستايش از انصار، گفت :) اگر برخوردى كه ما با انصار كرديم ، با مادر خود مى داشتيم ، هر آينه از ما رنجور مى گشت . خداوند به انصار جزاى خير دهد كه با وجود لغزشهاى ما، از ما نرنجيدند.»(٥٠٤)
ولى انصار از دست قريش ناراضى بودند و از اين رو از ابابكر كناره گرفتند. اين برخورد انصار، قريش ،(و طرفداران خليفه) را خشمگين ساخت و سخنرانان قريش شروع به كوبيدن انصار نمودند. در اين ميان «عمرو ابن العاص » سخنى عليه انصار گفت . فضل ابن عباس كه از اين وضع ناراحت شده بود، طى خطابه اى به سخنان قريش پاسخ داد و آنگاه ، سراغ على (ع)(كه در خانه خود بود) آمد و سخنان ابى بكر و عمرو را به اطلاع امام (ع) رسانيد. امام على (ع) از خانه خارج شد و به مسجد آمد و ضمن ستودن انصار به مهملات عمرو بن العاص پاسخ داد. وقتى انصار از دفاع امام (ع) از ايشان باخبر شدند، گفتند: با وجود حمايت على (ع) از كلام ديگران باكى نداريم . سپس نزد حسان بن ثابت شاعر انصار آمده و از وى خواستند كه با زبان شعر از امام (ع) تشكر نمايد. وى نيز اشعارى سرود كه ترجمه آنها چنين است : «خداوند به على (ع) جزاى خير دهد كه بركت به دست اوست . چه كسى به مقام على (ع) مى رسد. تو با امتياز خاص خود، بر قريش برترى دارى ؛ زيرا شكيبا و بردبار هستى و قلب تو را خداوند امتحان نموده است .(٥٠٥)
مردان بزرگى از قريش آرزوى موقعيت تو را دارند؛ اما هرگز به مقام تو نمى رسند، شخصيت تو قابل مقايسه با آنها نيست . تو در تمام زمانها براى اسلام به منزله طناب محكمى مى باشى . به خاطر ما هنگامى كه عمرو ابن العاص سخنى گفت كه سبب مرگ تقوى و زنده شدن كينه ها مى شود، خشمگين گشتى . تو سفارش پيامبر (ص) را در حق انصار رعايت نمودى و تو براى عمل به اين سفارش از همه سزاوارترى .(٥٠٦) تو برادر او در هدايت و وصى او و داناترين فرد به كتاب و سنت پيامبر (ص) مى باشى . تو همواره حق بزرگى بر ما و بر مردم يمن دارى .»(٥٠٧)

٢- حمايت امام على (ع) از زنى كه از هيبت عمر سقط جنين نمود عمر به دنبال زنى فرستاد تا در جلسه دادگاه حاضر شود. در بين راه از شدت هيبت عمر و ترس از او، فرزند خود را سقط كرد. خليفه در اين باره با اصحاب پيامبر (ص) به مشورت پرداخت . برخى گفتند: «تو قصد تاءديب وى داشته اى ؛ پس ديه سقط جنين بر تو واجب نيست .» امام على (ع) كه در جلسه حاضر بود، احساس كرد شركت كنندگان به علت ترس از حكومت چنين سخنى بر زبان رانده اند. از اين رو خطاب به عمر فرمود: «اگر اين فتوى دهندگان طبق راءى خود اظهار نظر كرده اند، اشتباه كرده اند و اگر ملاحظه رياست تو مى كنند به تو خيانت ورزيده اند. بايد ديه اين بچه را بپردازى ؛ زيرا تو اين زن را ترسانده اى و از ترس تو فرزند او سقط گرديد.»(٥٠٨)

٣- حمايت امام على (ع) از عمار گروهى از اصحاب رسول خدا (ص) جمع شدند و نامه اى خطاب به عثمان نوشته و به برخى از اعمال ناشايست او اعتراض كردند از قبيل : بخشش خمس آفريقا به مروان ، اسراف در ساختمان سازى و ساختن هفت منزل براى خود، همسر، دختران و اقوامش و قصرهاى مروان كه از ناحيه خمس واجب ساخته شده بود، سپردن كارهاى دولتى و استانداريهاى به خويشان و پسر عموهاى خود كه جوان و خام بودند و بهره اى از لياقت و مصاحبت پيامبر (ص) نداشتند و نسپردن مسئوليتها به مهاجرين و انصار و نيز اجراى ننمودن حد بر وليد و دادن جوايز به اطرافيان خود و شكنجه مردم و چيزهايى ديگر. بعد از نوشتن نامه بحث پيش آمد كه چه كسى حاضر است نامه را نزد عثمان ببرد. عمار آمادگى خود را اعلام نمود. هنگامى كه عمار بر عثمان وارد شد، بنى اميه در اطراف خليفه حاضر بودند و به دستور خليفه ، عمار را به باد كتك گرفتند، خود عثمان نيز در زدن عمار شركت نمود. سپس وى را از منزل خليفه بيرون انداختند. «ام سلمة » همسر پيامبر (ص) گفت عمار را براى مداوا به منزل او ببرند.(٥٠٩) در اين ميان خبر مرگ ابوذر به مدينه رسيد. عثمان براى وى طلب رحمت كرد، عمار به عثمان(كه اباذر را تبعيد كرده بود) طعنه زد و گفت : «خدا او را از دست ما نجات داد.» عثمان گفت : «اى ...!!(از ترجمه اين لفظ به خاطر سبكى آن معذورم) گمان مكن كه از تبعيد وى پشيمانم . سپس دستور داد عمار را شكنجه نمايند و افزود: تو نيز بايد به همانجا تبعيد شوى !» چون عمار آماده بيرون رفتن از مدينه گرديد، بنى مخزوم نزد على (ع) آمده و از وى خواستند كه در اين باره با عثمان سخن بگويد. امام (ع) نزد عثمان آمده و فرمود: اتق الله ! فانك سيرت رجلا صالحا من المسلمين فهلك فى تسييرك ثم انت الان تريد ان تنفى نظيره : از خدا بترس ! تو قبلا مرد صالحى از مسلمانان(يعنى اباذر) را تبعيد كردى و به همين سبب وى رحلت نمود. الان باز تصميم بر تبعيد فرد صالح ديگرى گرفته اى ؟» بين امام(ع ) و عثمان بحثى طولانى در گرفت تا آنجا كه عثمان گفت : «تو خود نيز سزاوار تبعيد مى باشى .» در اينجا مهاجرين و انصار وساطت كرده و گفتند: اينكه نمى شود هر بار شخصى با تو مخالفت نمود او را تبعيد كنى ، آنگاه عثمان از تبعيد عمار صرف نظر كرد.(٥١٠)
هنگامى كه بنى اميه به دستور عثمان عمار را شكنجه نمودند، وضعيت جسمانى وى چنان وخيم گشت كه در معرض مرگ قرار گرفت . از اين رو هشام ابن وليد(هم پيمان عمار) هنگام ظهر كه عثمان به مسجد مى رفت راه را بر او گرفت و گفت : «اگر عمار بميرد، يكى از مردان بزرگ بنى اميه را خواهم كشت .» عثمان ناراحت وارد مسجد شد و چون امام على (ع) را پناهگاه مظلومانى نظير عمار مى ديد نزد حضرت (ع) كه بر اثر بيمارى سر خود را بسته بود آمد و گفت : «نمى دانم كه آيا دوستدار مرگ تو يا زندگى تو باشم ... اگر زنده بمانى ، مخالفانم تو را نردبان و همدست و پشت و پناه خود قرار مى دهند، من به خاطر ارتباط آنها با تو از مجازات آنها صرف نظر مى كنم . پس يا آشتى باش تا با هم در صلح و صفا زندگى كنيم و يا اعلان جنگ كن تا با هم بجنگيم .» امام (ع) فرمود: «سخن تو جواب دارد؛ ولى من الان به بيمارى خود مشغولم .»
عثمان حمايت امام (ع) از امثال عمار را جنگ با خود مى دانست ؛ ولى امام (ع) با اطلاع از اين برداشت خليفه ، به حمايت از مظلومين مى پرداخت .

٤- حمايت امام على (ع) از جندب ابن كعب ازدى هنگامى كه وليد ابن عقبه از طرف عثمان حاكم كوفه گشت ، شخص ساحر و شعبده بازى را به مسجد كوفه آورد و او در مسجد به سحر مشغول شد، از جمله آنكه يكى از تماشاگران را طلبيد و سرش را از بدنش جدا كرد و آنگاه دوباره او را به حالت اول بازگرداند. جندب ابن كعب كه از اصحاب رسول خدا (ص) بود و مى دانست اين عمل سحر است و حقيقتى ندارد، و اين كارها باعث ضعف ايمان انسانهاى كم انديشه است ، به ساحر حمله كرد و او را گردن زد(٥١١) و گفت : «اگر راست ميگويى ، خودت را زنده كن .» وليد به حمايت از ساحر پرداخته ، جندب را به زندان انداخت ، جندب شب را در زندان با عبادت به صبح مى رساند، زندانبان با مشاهده اين وضع جندب را آزاد كرد، جندب نيز خود را به مدينه رساند و از امام على (ع) كمك طلبيد، امام (ع) با عثمان درباره جندب سخن مى گفت و خليفه جندب را بخشيد و به وليد دستور داد مزاحم نگردد، بدين ترتيب وى به كوفه بازگشت .

٥- حمايت امام على (ع) از ابا ربيعه گروهى از قاريان قرآن در شهر كوفه(حجر بن عدى ، عمرو بن حمق ، سليمان ابن صرد خزاعى و...) طى نامه اى كه به عثمان نوشتند از سعيد؛ حاكم كوفه شكايت كرده و از خليفه نيز به سبب سپردن مسئوليتها به خويشاوندان خود انتقاد نمودند و ذيل نامه اين جمله را اضافه نمودند: «فانك اميرنا ما اطعت الله . مادامى كه از خدا فرمان برى ، خليفه ما خواهى بود.» هيچك از قاريان ، اسم خود را در نامه نياورد تا اساميشان فاش نگردد. آنگاه نامه را به شخصى به نام «ابى ربيعه » دادند تا به خليفه برساند. عثمان هنگام دريافت نامه ، اسامه نويسندگان را از وى خواست ؛ اما ربيعه از افشاى آن اسامى خوددارى كرد. عثمان تصميم گرفت وى را شكنجه و زندانى كند. امام على (ع) خليفه را از اين عمل بر حذر داشت و فرمود: «او پيام آور است ، هر چه را به دستش ‍ داده اند، آورده است .»(٥١٢)

٦- حمايت امام على (ع) از عبدالرحمن ابن حنبل جمحى عبدالرحمن ابن حنبل جمحى كه از اصحاب پيامبر (ص) بود با سرودن اشعارى ، انتقادهاى خود را بر خليفه سوم عرضه نمود: ١- باز گرداندن تبعيد شدگان پيامبر (ص) نظير حكم و فرزندانش و نزديك كردن آنها به خود. ٢- سپردن حكومت به اقوام خويش . ٣- دادن ١٥ غنائم آفريقا به مروان ؛ داماد خود. ٤- اختصاص قسمتى از مراتع اطراف مدينه به خود و بنى اميه . ٥- تقسيم مالياتهايى كه ابوموسى اشعرى به مدينه آورده بود بين خويشان خود. در آخر نيز سنت ابابكر و عمر را به عثمان گوشزد نمود كه آنها مالى را به دلخواه خود تقسيم نمى نمودند.(٥١٣) عثمان وى را در منطقه خيبر به زندان انداخت .(٥١٤) عبدالرحمن از زندان نامه اى به امام على (ع) و عمار نوشت و طلب كمك نمود. امام (ع) در اين باره با خليفه سخن گفت . عثمان راضى شد وى را آزاد نمايد بشرط آنكه در مدينه نماند. عبدالرحمن در مدح امام (ع)، اشعارى چنين سرود: «خداوند مرا به دست على (ع) از بند و زنجير نجات داد. جانم فداى على (ع) باد كه مرا از دست كافرى كه خدا را نديده گرفته بود رهانيد.»(٥١٥)

٧- حمايت امام على (ع) از عبدالله ابن مسعود عبدالله ابن مسعود كه از قاريان قرآن و از اصحاب بزرگ پيامبر (ص) به شمار مى رفت ، خزانه دار بيت المال كوفه بود. هنگامى كه عثمان ، سعد ابن ابى وقاص را از استاندارى كوفه عزل نمود، برادر خود وليد ابن عقبه را حاكم آنجا ساخت . وليد با مراجعه به ابن مسعود مبلغى به عنوان وام از بيت المال گرفت . هنگام سر رسيد وام ، وليد اقدامى براى پرداخت ننمود. ابن مسعود، بدهى او به بيت المال را مطالبه كرد. وليد اين درخواست را گستاخى بر خود دانسته و در اين باره به عثمان گزارش داد. خليفه طى نامه اى به ابن مسعود متذكر شد، «تو حق بازخواست وام وليد را ندارى .» هنگامى كه نامه عثمان به كوفه رسيد، ابن مسعود از مسئوليت بيت المال كناره گرفت و در حالى كه كليد خزانه را تحويل مى داد گفت : «تاكنون گمان مى بردم نگهبان اموال مسلمان هستم ؛ اما حاضر نيستم خزانه دار شما باشم .» سپس به افشاگرى پرداخته و جريان را براى مردم گزارش داد و گفت وليد بيت المال را چپاول مى كند، بعلاوه وى به بدعتهاى به وجود آمده توسط عثمان و نيز عزل سعد و سپردن حكومت كوفه به وليد فاسق اعتراض مى نمود.(٥١٦) وليد انتقادهاى وى را به خليفه گزارش داد. عثمان عبدالله را به مدينه فرا خواند. هنگام ورود ابن مسعود به مدينه ، عثمان مشغول سخنرانى در مسجد بود. چون چشم خليفه به وى افتاد، گفت : «اكنون حيوانى پست خصلت و بى ارزش وارد مى شود.» ابن مسعود پاسخ داد: چنين نيست ، من يكى از اصحاب پيامبرم كه افتخار حضور در جنگ بدر و بيعت رضوان را داشته ام . آنگاه عثمان دستور اخراج وى را از مسجد صادر كرد. اطرافيان خليفه ، اين صحابى بزرگ را با وضعى توهين آميز از مسجد بيرون كردند و چنان وى را بر زمين كوبيدند كه استخوان پهلوى وى شكست .(٥١٧) در اين موقع امام على (ع) به دفاع از ابن مسعود پرداخت و به عثمان اعتراض نموده فرمود: «تو به سخن و گزارش وليد اعتماد كرده ، با صحابى پيامبر (ص) چنين رفتار ناشايستى دارى ؟» عثمان جواب داد: «نخير، تنها گزارش وليد نيست ، من(زبيد ابن صلت كندى » را هم براى تحقيق به كوفه فرستادم .» امام (ع) پاسخ داد وى نيز فرد موثقى نيست . آنگاه به يارى ابن مسعود شتافت و او را براى مداوا به منزل رسانيد.(٥١٨)

٨- حمايت امام على (ع) از فاطمه(س) در جريان فدك ماجراى غصب فدك توسط ابابكر، بعد از غصب خلافت ، بزرگ ترين ضربه بر خاندان نبوت بود. فدك روستائى نزديك مدينه بود(٥١٩) كه پيامبر (ص) بعد از نزول آيه «آت ذا القربى حقه »(٥٢٠) آن را در زمان حيات خود به فاطمه زهرا(عليها السلام) بخشيد و عوايد سرشار آن صرف اهل بيت و فقراى بنى هاشم مى شد. مفسرين ذيل آيه فوق نقل كرده اند: چون اين آيه نازل شد پيامبر (ص) زهرا(س) را طلبيد و ملك فدك را به ايشان بخشيد.(٥٢١) ابوبكر بلافاصله بعد از رحلت پيامبر (ص) با جعل حديث «ما پيامبران ارث نمى گذاريم » فدك را از تصرف زهرا(س) خارج ساخت و كارگزاران حضرت را از فدك بيرون كرد. در صورتى كه فدك اولا ارث نبود و ملك مسلم حضرت زهرا(س) بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او در زمان حياتش بخشيده بود. ثانيا بر فرض كه ارث باشد قرآن (٥٢٢) و سنت و سيره مسلمانان صراحت دارد كه هر مسلمانى از پدر و مادر خود ارث مى برد، حال چه شد كه تنها دختر پيامبر (ص) از ارث پدرش محروم شد؟! فاطمه(س) مدعى بود پدر بزرگوارش فدك را در زمان حيات خود به ايشان بخشيده است . ابابكر از فاطمه (س) در اين زمينه شاهد مى خواهد. امام (ع) با «ام يمن » به نفع زهرا(س) شهادت دادند. خليفه گفت : شهادت يك مرد و يك زن كافى نيست و اين چنين شهادت آنها را رد كرد.(٥٢٣) بنابر گفته بلاذرى ، ام ايمن با رباح ، غلام پيامبر (ص) نيز به نفع فاطمه(س) شهادت دادند و گفتند پيامبر (ص) فدك را به فاطمه هديه كرده است ؛ ولى باز خليفه با استناد به همان مطلب ، سخن اين دو را نپذيرفت .
امام على (ع) در اينجا به دفاع از فاطمه(س) مى پردازد و بعد از سخنان زهرا(س) خطاب به ابوبكر مى گويد: «اولا فاطمه(س) در زمان پدرش مالك و متصرف فدك بوده است . ثانيا بر فرض كه بر ملك پيامبر (ص) باقى باشد، باز بر طبق قانون ارث به دخترش خواهد رسيد. آيا بين ما و ديگر مسلمانان در قانون ارث فرق مى گذارى ؟ مگر پيامبر (ص) نفرموده است كه آوردن شاهد بر عهده شاكى است و بر مدعى عليه تنها قسم لازم است ؟ آيا بر خلاف دستور پيامبر (ص) از فاطمه(كه از زمان پدر تاكنون متصرف در فدك مى باشد) طلب شاهد مى نمايى ؟ تازه مگر آيه تطهير در شاءن ما نازل نگشته است ؟» ابابكر پاسخ داد: البته چنين است . امام (ع) اضافه نمود: «آيا فاطمه اى كه خدا شهادت به طهارت او داده است ، براى مال بى ارزش دنيا ادعاى بيجا مى نمايد؟ تو شهادت يك فرد عادى بيابان نشين را مى پذيرى ، آنگاه چگونه شهادت طاهره(فاطمه(س) كه قرآن او را طاهره ناميده است) را رد مى نمايى ؟» امام (ع) بعد از گفتن اين سخنان با ناراحتى به منزل رفتند. هياهوى عجيبى بين مردم پيدا شد. مى گفتند: حق با على (ع) و فاطمه(س) است ، على (ع) راست مى گويد.(٥٢٤) در اين هنگام ابابكر به منبر رفت و براى خاموش كردن مردم گفت : «هان اى مردم ! اين چه سر و صدائى است كه ايجاد كرده ايد و گوش به سخن هر كس مى دهيد. او روباهى است كه شاهد او دم اوست ، ماجراجو و بر پا كننده فتنه است و مردم را به آشوب دعوت مى نمايد، كمك از ضعفاء و يارى از زنان مى طلبد، او مانند ام طحال است كه عزيزترين نزديكان وى نزد او افراد فاحشه بودند.»
خليفه با استفاده از اهرم قدرت چه جسارتهائى كه به ساحت امام (ع) نكرد. ما مى توانيم به ميزان ادب و وقار خليفه پى بريم كه چگونه به شخصى كه خود به نزول آيه تطهير درباره وى اعتراف نموده است ، توهين مى نمايد. وى علاوه بر امام (ع) انصار را نيز در اين سخنرانى كوبيد.
ابن ابى الحديد كه از اينهمه جسارتها خليفه تعجب نموده است از استاد خود «جعفر بن يحيى بصرى » مى پرسد آيا اينهمه تعرضات در مورد على (ع) است ؟ و جواب مى شنود: «نعم ، انه الملك يا بنى ...: بله فرزندم ، مسئله سلطنت در كار است و سر كوبيدن انصار نيز آن است كه به طرفدارى از على (ع) برخاستند.(٥٢٥) »
آرى خلفا براى تثبيت حكومت خود از هيچ توهينى به اهل بيت پيامبر (ص) ابا نداشتند.
امام (ع) نه تنها هنگام گرفتن فدك به دفاع از زهرا پرداخت ؛ بلكه بعدها نيز مظلوميت زهرا(س) را اعلام مى نمود چنانكه در موقع دفن زهرا(س)، از همكارى امت پيامبر (ص)، در هضم حق زهرا(س) شكايت به رسول گرامى (ص) مى برد(٥٢٦) و در زمان حكومت ٥ ساله خود ضمن تحليل جريان فدك ، گرفتن آنرا ناشى از حرص ابابكر و طرفدارانش ‍ مى شمارد.

بررسى كوتاه پيرامون فدك
بعد از رحلت پيامبر (ص) ابابكر دستور مصادره فدك را صادر كرد. فاطمه زهرا(عليها السلام) نزد وى آمده و آن را هديه پدر خويش ‍ دانست ؛ ولى ابابكر شهادت شهود را نپذيرفت ، آنگاه دختر پيامبر (ص) از راه ارث وارد شد و آن را از خليفه طلب نمود. ابابكر با استدلال به روايت ذيل كه خود آن را نقل نمود، فاطمه(س) را از ارث محروم نمود.
سمعت رسول الله (ص) يقول : انا معاشر الانبياء لانورث ذهبا و لا فضة و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لكنا نورث الايمان و الحكمة و العلم و السنة .(٥٢٧)
اگر بپذيريم كه اين روايت از پيامبر صادر شده است ، ذيل روايت نشان مى دهد مقصود پيامبر (ص) اين نبوده است كه اگر مالى از ما باقى ماند به بازماندگان ما نخواهد رسيد؛ بلكه مقصود حضرت آن است كه ما مانند سلاطين و مال اندوزان در پى جمع مال نيستيم كه بعد از ما به فرزندانمان برسد. ما براى بعد از خود ايمان و علم و حكمت و سنت باقى گذارده ايم كه سودمندتر از مال است . علاوه بر آن برداشت خليفه از اين روايت مخالف قرآن است ؛ زيرا در قرآن تصريح شده است كه برخى از فرزندان پيامبران از آنها ارث برده اند.(٥٢٨) پس چنين برداشتى نمى تواند مراد پيامبر (ص) باشد.
بعلاوه ابابكر و عمر خود به اين روايت در مواردى عمل نكرده اند چنانچه ابابكر سلاح و كفش و اسب پيامبر را به على (ع) تحويل داد. اگر پيامبر (ص) از خود ارثى باقى نمى نهاد و همه اموال او طبق نقل ابابكر، صدقة و از اموال عمومى است ، چگونه اسب و كفش و سلاح حضرت را به على (ع) داد؟ وى پس از تحويل دادن اين سه گفت : «غير از اين سه ، ساير اموال پيامبر (ص) صدقه است .»(٥٢٩)
باز اين اين سئوال به ذهن مى آيد كه اگر فدك ، ميراث پيامبر (ص) نبود و حضرت از خود ارثى باقى نمى نهاد(چنانچه ابابكر و عمر ادعاء مى كردند) چرا عمر هنگامى كه على (ع) و عباس از وى ميراث پيامبر (ص) را طلبيدند فدك را به ورثه پيامبر (ص) تحويل داد و چون امام على (ع) و عباس در آن اختلاف داشتند(و امام (ع) مى فرمود عباس ‍ حقى در فدك ندارد؛ زيرا پيامبر (ص) آن را به فاطمه(س) بخشيده است ؛ ولى عباس آن را ارث پيامبر (ص) مى دانست .) عمر گفت : «من آنرا به شما تحويل دادم ، ديگر خود مى دانيد درباره آن چگونه رفتار كنيد(٥٣٠) .
و سئوال سوم اينكه اگر پيامبر (ص) ارثى از خود بجا نمى نهد، چرا ابابكر و عمر خانه پيامبر (ص) را در دست همسران حضرت باقى نهادند؟ چرا آن را به نفع بيت المال مصادره ننمودند؟(٥٣١)
و سئوال چهارم اينكه : اگر حديث ابابكر صحيح بود، چرا عمر هنگامى كه امام على (ع) و عباس از وى ارث پيامبر (ص) را طلب نمودند، زمينهاى پيامبر (ص) در داخل مدينه را به آنها باز گرداند؟(٥٣٢)
آرى خلفا براى تضعيف موقعيت خاندان پيامبر (ص) كه در جناح مخالف بيعت ابابكر بودند، فدك و اشياء گرانبهائى از ميراث پيامبر (ص) را از آنها دريغ داشتند تا از جنبه اقتصادى در مشكل فرو روند و مردم از طرفدارى آنها دست بردارند؛ زيرا همواره يكى از امورى كه افراد را در اطراف شخصى جمع مى نمايد، قدرت مالى اوست و براى توجيه جنبه شرعى آن نيز ابابكر احاديثى جعل كرده و به پيامبر (ص) نسبت مى دهد. سپس در عصر عمر كه اهل بيت پيامبر (ص) خانه نشين شده و چندان در عرصه سياست حاضر نبودند و بودن فدك و امثال آن در دست آنها ضربه اى براى حكومت شمرده نمى شد، آن را بازگرداندند. بعلاوه در اوايل حكومت ابابكر، بر اثر جنگهاى «رده » دولت احتياج به درآمدهائى براى تاءمين مخارج ارتش و غيره داشت و فدك و امثال آن مى توانست در اين زمينه به آنها كمك كند؛ اما در عصر عمر به جهت سرازير شدن غنائم به مدينه اين مشكل بر طرف شده بود، از اين رو املاك پيامبر (ص) را به بازماندگان حضرت بازگرداند.


۷
على و زمامداران


بهترين گواه بر جعلى بودن حديث ابابكر آن است كه مضمون آن به طرق مختلف از زبان ابابكر وارد شده است چنانچه با مراجعه به مصادر داده شده روشن مى شود، حتى در برخى از آنها خود ابابكر تصريح مى كند كه بازماندگان پيامبر (ص) از وى ارث مى برند. جوهرى در كتاب سقيفه مى نويسد: «فاطمه (عليها السلام) از ابابكر پرسيد: آيا تو از پيامبر (ص) ارث مى برى يا خاندان او؟ ابابكر پاسخ داد: خانواده او. فاطمه (عليها السلام) اعتراض كرد: پس چرا ميراث پيامبر (ص) را به ما نمى دهى ؟ خليفه پاسخ داد: من از پيامبر (ص) شنيدم كه فرمود: ان الله اطعم نبيه طمعة ثم قبضه و جعله للذى يقوم بعده (٥٣٣) و من اكنون رهبر مسلمانان بعد از پيامبرم و تصميم دارم آن را در اختيار آنان قرار دهم .(٥٣٤)
در اين روايت ، اول خود ابابكر اعتراف كرده است كه پيامبر (ص) نيز مانند مردم از خود ارث باقى مى گذارد و اين اعتراف با احاديث قبلى او سازگار نيست . ثانيا اين روايت ، با روايت قبلى او نمى سازد چون اين روايت در مورد يكى از پيامبران مى باشد و دلالت ندارد كه پيامبر اسلام (ص) نيز مشمول آن باشد.

٩- حمايت امام على (ع) از اباذر يكى از صحابه پيامبر (ص) كه بسيار از طرف عثمان مورد آزار قرار گرفت ، اباذر غفارى بود. وى از كسانى بود كه در مقابل اعمال خلاف عثمان مهر سكوت بر لب نمى زد و به افشاگرى مى پرداخت . در اينجا علل مخالفت اباذر با عثمان را مطرح مى سازيم .

علل مخالفت اباذر با عثمان ١- تصرفات بيجا در بيت المال
چنانچه قبلا گذشت ، عثمان در مصرف بيت المال خود را آزاد مى دانست و به بخششهاى بيجا به اقوام و دوستان خود مى پرداخت . وى تصميم داشت كه با استفاده از اهرم قدرت ، اموال كلانى را براى خود و اطرافيان مهيا سازد. گاهى نيز با مخالفت مسلمانان مواجه مى شد و چنين توجيه مى كرد كه من چون زكات اموال خود را مى پردازم ، از اين رو هر چه بر اموال من افزوده شود اشكالى ندارد. يك روز جلسه اى گفت : «اگر كسى زكات مال خود را بپردازد آيا باز هم ديگران در اموال او حقى دارند؟» كعب الاحبار؛ عالم يهودى كه تازه مسلمان شده بود جواب منفى داد. اباذر به سينه وى كوبيد و گفت : «اى يهود زاده ! دروغ مى گويى .» آنگاه آيه مباركه : لكن البر من آمن بالله و اليوم الآخر و الملائكة و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين وابن السبيل و السائلين و فى الرقاب و اقام الصلوة و آتى الزكوة .(٥٣٥) را تلاوت نمود. در اين آيه خداوند انفاقهاى مستحب به اقوام و بيچارگان را در كنار اداء زكات ذكر كرده است و آن را از اوصاف نيكوكاران مى شمرد.(٥٣٦)
در روز مرگ عبدالرحمن ابن عوف ، اباذر نزد عثمان بود كه اموال عبدالرحمن را نزد خليفه آوردند و كيسه هاى پول وى را بر روى هم چيدند بطورى كه شخصى كه در پشت كيسه ها ايستاده بود عثمان را نمى ديد. عثمان گفت : «اميدوارم عاقبت عبدالرحمن به خير باشد، او صدقه مى داد و مهمان نواز بود و اين هم ميراث اوست ، به اندازه اى است كه مى بينيد.» كعب الاحبار نيز سخن عثمان را تاءييد كرد. اباذر بى هيچ پروائى عصاى خود را بر سر كعب كوبيد و گفت : «اى يهودى زاده ! درباره مردى كه اين همه ثروت از خود باقى نهاده ، چنين قضاوت مى كنى كه خدا خير دنيا و آخرت به تو داده است ؟» (٥٣٧)
در جلسه ديگرى كه كعب الاحبار هم حاضر بود عثمان گفت : «به نظر شما اگر ما اموالى را از بيت المال وام بگيريم و در امور شخصى خود صرف نموده و سپس آنرا باز گردانيم آيا جايز است ؟ كعب الاحبار جواب داد: مانعى ندارد. اباذر عصاى خود را به سينه وى كوبيد و گفت : «اى يهودى زاده ! به چه جراءت درباره دين ما نظر مى دهى ؟» عثمان از اباذر خشمگين گشت و تصميم بر تبعيد وى گرفت .
اباذر هنگامى كه عثمان به مروان ابن حكم و برادرش حارث و زيد بن ثابت جوايزى كلان از بيت المال پرداخت كرد همواره در كوچه و بازار اين جمله را تكرار مى كرد: «گنج داران را به عذاب الهى بشارت دهيد.» سپس آيه «كنز» را تلاوت مى كرد. خداوند در آن آيه كسانى را كه اموال كلان جمع آورى نموده و حاضر به انفاق آن در راه خدا نمى شوند، به عذابى دردناك بشارت داده است . اباذر به اين وسيله به عثمان و اطرافيان زراندوزش كنايه مى زد. مروان گزارش به عثمان داد. خليفه اباذر را مؤ اخذه نمود. وى در پاسخ گفت : «آيا خليفه مرا از قرائت كتاب خدا و بدگوئى به كسانى كه به دستور الهى عمل نمى كنند باز مى دارد؟! من رضايت خدا را بر خشنودى خليفه ترجيح مى دهم .» (٥٣٨) عثمان كه توان شنيدن انتقادهاى اباذر را نداشت نخست وى را به شام تبعيد نمود. در شام نيز به كارهاى معاويه و از جمله ساختن كاخ سبز با سنگ مرمر اعتراض كرد و گفت : «اگر اين كاخ را از اموال بيت المال ساخته اى ، خيانت است و اگر هم از مال خودت آن را برپا نموده اى ، اسراف است .» معاويه كه پاسخى نداشت ساكت گشت . حاكم شام در مرحله نخست خواست با قطع سهميه وى از بيت المال ، وى را خاموش نمايد و چون نااميد گشت ، تصميم بر خريدن وى با ارسال پول گرفت و صد دينار براى اباذر فرستاد؛ اما اباذر پاسخ داد: «اگر اين سهميه قطع شده من است مى پذيرم و اگر بخشش (رشوه) است نمى خواهم .» (٥٣٩) اباذر در شام مى گفت : «اعمالى رخ داده است كه مطابق كتاب خدا و سنت پيامبر نيست ، بخششهاى بيجا و سركوب صالحان و تضييع حقوق آنان .» (٥٤٠)
معاويه كه از اعمال اباذر و انتقادات وى كلافه گشته بود به عثمان گزارش ‍ داد. عثمان دستور داد كه او بر شتر بى جهاز سوار كرده و به مدينه روانه سازند و اجازه استراحت در بين راه نيز به او ندهند. هنگام ورود در مدينه گوشتهاى ران پاى اباذر كنده شده بود و برخى مى گفتند وى بر اثر اين جراحات خواهد مرد.
«ابن حجر» در اين باره مى گويد: «اعتراض اباذر به حاكمانى بود كه ثروتهاى كلان براى خود انباشته ميكردند و حاضر به انفاق آن در راه خدا نبودند.» (٥٤١)
«٢- بكارگيرى افراد جوان و خام و نزديك كردن مخالفان پيامبر (ص) به خود»
يكى از اعتراضهاى اباذر آن بود كه چرا عثمان مسئوليتهاى كشور اسلامى را به افراد ناصالح از اقوام خود، كسانى كه از فرزندان دشمنان اسلام و منافقين بوده اند، سپرده است . از اين رو بعد از بازگشت از شام هنگامى كه بر عثمان وارد شد، به عنوان اعتراض به عثمان گفت : «تستعمل الصبيان ... و تقرب اولاد الطقاء: كودكان را بر سر كار نهاده اى و فرزندان طلقاء را به خود نزديك كرده اى .» (٥٤٢)
وى در اين جمله به امثال ابوسفيان و معاويه و حكم و فرزندانش و بنى اميه (٥٤٣) اشاره مى نمود كه تا سال ٨ هجرى ، از مخالفين سرسخت اسلام بودند و در جريان فتح مكه از روى ترس اسلام را پذيرفتند و از اين رو اباذر روايت معروف پيامبر (ص) را براى عثمان گوشزد نمود: «هنگامى كه بنى اميه (و طبق برخى از روايات ، بنى العاص) به ٣٠ نفر برسند، زمينها را كشور خود و مردم را برده خود، خواهند ساخت و دين اسلام را به بازى مى گيرند.» (٥٤٤) عثمان مى خواست اين حديث را جعلى دانسته و اباذر را دروغگو بخواند. امام على (ع) به دفاع از اباذر پرداخت و فرمود: «اباذر دروغ نمى گويد؛ زيرا من از پيامبر (ص) شنيدم كه فرمود: در زير آسمان راستگوتر از اباذر وجود ندارد.» (٥٤٥) و بدين وسليه به حمايت از اباذر پرداخت . عثمان رو به اطرافيان كرده و گفت : «نظر خود را در مورد اين پير مرد دروغگو ابراز داريد، من با او چگونه رفتار كنم ؟ آيا او را شكنجه نموده ، يا حبس يا اعدام يا تبعيد نمايم ؟!» براى بار دوم امام (ع) به دفاع از وى پرداخت و فرمود: «من تو را به ياد سخن مؤ من آل فرعون مى اندازم كه به فرعون درباره نحوه برخورد با موسى گفت : اگر دروغ مى گويد، ضرر كذب او دامنگير خودش مى شود و اگر راست مى گويد ممكن است برخى از عذابهائى كه شما را از آن مى ترساند، به شما برسد.» (٥٤٦) امام (ع) بدين وسيله خواستار آزادى اباذر گرديد؛ ولى عثمان جواب تندى به امام (ع) داد. حضرت نيز پاسخ سخنان وى را ارائه كرد.(٥٤٧)
اباذر در شام نيز به معاويه كنايه مى زد و از اينكه وى حاكم شام است رنج مى برد و او را دشمن خدا و رسول او و از كسانى كه ظاهرا اسلام پذيرفته ؛ ولى در دل كافرند و مورد لعنت پيامبر (ص) واقع شده اند، مى دانست و صريحا به وى مى گفت : پيامبر (ص) تو را نفرين نموده است .
٣- منع از نقل روايات
نقل روايت از پيامبر از عصر ابابكر و عمر ممنوع گرديد(٥٤٨) و از اين رو بسيارى از اصحاب پيامبر (ص) از نقل حديث ، خوددارى مى كردند(٥٤٩) و عمر برخى از صحابه بزرگ ، نظير اباذر و عبدالله ابن مسعود و ابن خذيفه و ابو درداء و... را ممنوع الخروج از مدينه نمود تا براى مردم حديث نگويند.(٥٥٠) البته نقل روايات عبادى و احاديثى كه در زمينه اعمال فردى بود ممنوع نبود.(٥٥١) به همين جهت اصحاب پيامبر (ص) هنگام نقل حديث وحشت داشتند.(٥٥٢)
از نظر خلفا نقل رواياتى ممنوع بود كه مخالف منافع حكومتى آنها باشد و گر نه اگر اصل مساءله نقل حديث ، به نظر آنها مانعى نداشت ، فرقى بين روايات عبادى و عملى و روايات ديگر نمى گذاشتند. به عبارت ديگر خلفا با رواياتى كه دلالت بر برترى اهل بيت براى خلافت داشت نظير حديث غدير و غيره مخالف بودند. خلفا با نقل رواياتى كه مخالف اعمال ناصحيح آنها و نشان دهنده عدم لياقت آنها براى خلافت بود، مخالفت مى كردند مانند روايتى كه ابى ذر در مورد بنى اميه و بنى العاص نقل نمود.
از اين رو عمر هنگامى كه پيامبر (ص) تصميم بر وصيت نمود مانع از نوشتن آن شد و شعار «كتاب خدا براى ما كافى است ، احتياجى به نوشته پيامبر (ص) نداريم .» سر داد. خود بعدها اقرار كرد كه چون پيامبر (ص) تصميم بر نوشتن نام على (ع) به عنوان خليفه را داشت ، از تحرير وصيت جلوگيرى كردم (٥٥٣) و به همين علت بود كه عثمان و معاويه در عصر خويش اعلام كردند نقل حديث جز در مواردى كه در عصر عمر مجاز بوده است ممنوع است .(٥٥٤)
يعقوبى يكى از علل خشم عثمان بر اباذر را بر شمردن فضايل اهل بيت پيامبر (ص) و مخصوصا على (ع) در مسجد مدينه مى شمرد و اضافه مى كند كه اباذر مردم را به سبب كار زدن اهل بيت از مقام حكومت سرزنش مى كرد.(٥٥٥)
وى در مراسم حج نيز روايات فضيلت اهل بيت را با صداى بلند مى خواند و از اين رو عثمان از وى خشمگين گشت .(٥٥٦)
اباذر بى پروا از فرمان حكومت به نقل حديث مى پرداخت و مخصوصا رواياتى كه منافى با اعمال خلاف عثمان و اطرافيان او و زراندوزيهاى آنان بود نقل مى نمود. از اين رو عثمان به اباذر مى گفت : «تو من و اطرافيانم را بسيار اذيت مى كنى .»
اباذر در ايام حج نشسته بود و براى مردم حديث نقل مى نمود. مردى بالاى سر او ايستاد و به او نهيب زد: «مگر اميرالمؤ منين تو را از فتوى دادن برحذر نداشته است ؟» ابوذر سربلند كرد و گفت : «آيا تو ماءمور من هستى ؟ بدان ! اگر شمشير بر گردن من بگذارند و بدانم براى نقل حديث مى خواهند مرا بكشند، در صورتى كه بدانم در فاصله بين گذاشتن شمشير و قطع گردن من ، مى توانم يك كلمه از پيامبر (ص) نقل كنم ، از گفتن آن دريغ ندارم .» (٥٥٧)
آرى اباذر در راه نقل حديث از بذل جان دريغ نداشت .
نتيجه آنچه گذشت :
اعتراض اباذر به عثمان از روى احساسات و مسائل شخصى نبود. او به عنوان يك مسلمان ، خود را در مقابل اوضاع موجود مسلمين ، مسئول مى ديد و نمى توانست بدعتهاى به وجود آمده توسط عثمان و اطرافيانش ‍ را بپذيرد. از اين رو به امر به معروف و نهى از منكر پرداخت . او در بازار شام فرياد مى زد: «من مى بينم حق پايمال شده و باطل رواج مى يابد.» (٥٥٨)
او در كنار كاخ معاويه در شام فرياد مى زد: «خدايا! كسانى را كه امر به معروف مى كنند؛ ولى خود به آن عمل نمى كنند لعنت كن ، خداوندا كسانى را كه نهى از منكر نموده ؛ ولى خود به آن دست مى زنند از رحمت خود دور نما.» معاويه كه متوجه بود اباذر به وى كنايه مى زند، رنگش ‍ تغيير مى يافت و سرانجام دستور دستگيرى وى را صادر كرد و هنگامى كه عثمان از وى سبب مخالفتهايش را جويا شد جواب داد: «از سنت دو خليفه قبل پيروى كن تا كسى به تو اعتراض ننمايد.» (٥٥٩) در ربذه هنگامى كه از سبب تبعيد وى مى پرسيدند جواب مى داد: «حقگويى مرا تنها كرد. من مرتب به امر به معروف و نهى از منكر مى پرداختم .» (٥٦٠)
نمى توان به سخن برخى كه سفر اباذر به ربذه را مطابق با ميل خود دانسته اند اعتماد نمود. زيرا هنگام تصميم عثمان بر تبعيد اباذر، اباذر به خليفه پيشنهاد كرد به مكه يا بيت المقدس يا مصر و يا بصره سفر كند؛ ولى عثمان نپذيرفت و گفت : «من تو را به ربذه تبعيد مى كنم .» (٥٦١) به نظر مى رسد كه رواياتى كه انتخاب ربذه توسط اباذر را مطرح مى كنند در توجيه اعمال عثمان وارد شده است . چنانچه طبرى در ذيل همين روايات مى گويد: روايات ديگرى مخالف با روايات ما هست كه من دوست ندارم آنها را ذكر كنم . «ابن اثير» نيز ضمن بيان همين جمله مى افزايد: بايد اعمال عثمان را در اين زمينه توجيه نمود. گواه مطلب آن است كه اباذر بودن در مدينه را بسيار دوست مى داشت و آن را خانه هجرت خود مى شمرد و در ربذه در حالى كه از اعمال عثمان شكايت مى كرد گفت : «عثمان مرا بعد از هجرت باديه نشين كرد.(٥٦٢) وى در اين باره به من ظلم نمود.» (٥٦٣) و نيز هنگامى كه خبر مرگ اباذر به مدينه رسيد، عثمان براى وى طلب رحمت كرد. عمار ياسر از باب كنايه به خليفه گفت : «آرى ، خدا او را از دست ما نجات داد.» عثمان جواب داد كه من از تبعيد وى پشيمان نيستم .(٥٦٤) به همين علت بود كه مردم مدينه عثمان را سرزنش ‍ مى نمودند چرا اباذر را تبعيد نموده است .(٥٦٥) اگر واقعا خود اباذر به ميل خود به ربذه سفر نموده بود اعتراض مردم بجا نبود.
ابوالاسود دوئلى و ديگران نيز از اباذر در ربذه پرسيدند: آيا خود به ربذه آمده اى ؟ پاسخ داد: نه مرا تبعيد نمودند.(٥٦٦)

تبعيد اباذر و بدرقه امام على (ع) از وى عثمان دستور تبعيد اباذر را صادر كرد و اضافه نمود هيچكس نبايد اباذر را بدرقه نموده و با او سخن بگويد و مروان را ماءمور اجراى حكم نمود؛ اما امام على (ع) با دو فرزندش امام حسن و امام حسين (ع) و عقيل و عبدالله ابن جعفر و عمّار وى را بدرقه نمودند. مروان ؛ ماءمور خليفه به امام على (ع) گفت : «خليفه مردم را از مشايعت اباذر بر حذر داشته است .» امام عليه السلام در حالى كه ناراحت به نظر مى رسيد، شلاق خود را بر اسب مروان زد و فرمود: «دور شو! خدا تو را به جهنم برد.» آنگاه اباذر را بدرقه نمود و به وى فرمود: «اى اباذر! تو براى خدا بر اين قوم خشم گرفتى ، از اينرو به خداى خود اميدوار باش . گروه حاكم ، از تو به خاطر منافع دنيوى خويش هراسناك اند؛ ولى تو از آنها به سبب دين خود، بيمناك مى باشى ؛ پس دنيا را به آنها واگذار كه تو از آن بى نيازى و آنها به دين تو بسيار نيازمندند. به زودى روشن خواهد شد كه پيروزى از آن كيست ؟ از تبعيد شدن هراسى به دل راه مده كه اگر تمام راهها بر بنده اى خدا ترس ، بسته شود خداوند راهى براى رهائى او خواهد گشود. آرامش خود را تنها در پناه حق جستجو كن و جز از باطل وحشت منما. اگر دنياى آنها را مى پذيرفتى و با آنها در امور دنيوى همكارى مى كردى تو را دوست مى داشتند و تو را آزاد مى گذاشتند.» (٥٦٧) آنگاه امام (ع) رو به اطرافيان نموده فرمود: «با عموى خود خداحافظى كنيد.»
عقيل ، برادر امام (ع) سخنانى خطاب به ابى ذر بيان نمود كه از آن ، دو مطلب استفاده مى شود: اول آنكه خروج اباذر از مدينه با ميل خود نبوده است . دوم اينكه علت تبعيد اباذر دفاع از حريم اهل بيت پيامبر (ص) بوده است . عقيل چنين گفت : «اى اباذر! تو ما را دوست داشتى و ما نيز تو را. تو رعايت حقوق ما را نمودى ، برخلاف مردم كه حق ما را تضييع نمودند و به همين جهت تو را تبعيد نمودند.»
آنگاه امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) شروع به صحبت كردند، و كلماتى نظير سخنان امام على (ع) بيان كردند.
عمّار نيز در حالى كه خشمناك به نظر مى رسيد گفت : «خداوند آرامش ‍ را از چشم آنها بگيرد كه تو را نگران كردند. اگر دنيا را مى خواستى به تو كارى نداشتند و تو را دوست داشتند. اگر مردم امر به معروف نمى كنند و عليه دستگاه حاكم سخنى نمى گويند، سرّش آن است كه به دنيا راضى شده و از مرگ مى ترسند. مردم به سمت قدرت گرايش يافته اند و دين خود را به آنها فروخته اند و حاكمان نيز دنياى آنها را تاءمين كردند؛ اما در حقيقت دنيا و آخرت خود را از دست داده اند.»
اباذر نيز ضمن تاءييد سخنان بدرقه كنندگان ، اضافه نمود كه من هدفى جز رضاى الهى نداشته و با وجود آن وحشتى نخواهم داشت . آنگاه همگى با اباذر خدا حافظى نموده و به مدينه باز گشتند. مردم به حضور امام (ع) رسيده و گزارش دادند عثمان از بدرقه اى كه ايشان از اباذر نموده ناراحت و خشمگين شده است . امام (ع) آن را بى اهميت تلقى نمود و فرمود: «اسب از لجام خود خشمناك مى شود.» شب هنگام عثمان به امام (ع) اعتراض كرد چرا با وجود دستور من ، اباذر را بدرقه نمودى ؟ امام (ع) با كمال قاطعيت جواب داد: در دستوراتى كه بر خلاف حق و رضاى الهى صادر نمائى ، از تو تبعيت نمى كنيم . عثمان از امام (ع) خواست به مروان اجازه دهد تا قصاص نمايد. حضرت جواب داد: اگر تصميم دارد شلاق خوردن اسب خود را جبران كند، اسب من حاضر است . روز بعد عثمان از على (ع) نزد اصحاب پيامبر (ص) شكايت برده و گفت : «على (ع) بر من خرده مى گيرد و از انتقاد كنندگان به من حمايت مى كند.» مردم براى وساطت نزد امام (ع) آمدند. حضرت فرمود: «من در بدرقه اباذر هدفى جز رضاى خدا و جبران حق اباذر، نداشتم .» (٥٦٨) روشن شد كه امام (ع) در حمايت از مخالفين عثمان ، هدف شخصى نداشت ، امام (ع) فرد فرصت طلبى نبود كه براى رسيدن به حكومت ، به حمايت از جناح مخالف وى بپردازد؛ بلكه چون اعمال خلاف او را مشاهده مى نمود به همراه ساير مسلمانان دلسوز، به خليفه اعتراض مى كرد و از اين رو گله عثمان از امام ، بيجا به نظر مى رسد. براى امام (ع) تبعيد خواص اصحاب پيامبر (ص) به سبب امر به معروف ، قابل تحمل نبود.

اباذر كه بود؟ براى اينكه به دقت دانسته شود اباذر چه كسى بود و عمق جفاى بر او روشن شود در اينجا اشاره اى هر چند كوتاه به شخصيت اباذر مى كنيم :
وى قبل از ظهور اسلام در جزيرة العرب كه مهد بت پرستى محسوب مى شد موحّد بود، و به اعمال عبادى مى پرداخت (٥٦٩) و چهارمين و يا پنجمين فردى است كه به پيامبر (ص) ايمان آورد و نزد پيامبر (ص) چنان منزلتى داشت كه اسرارى كه پيامبر (ص) به ديگران نمى گفت ، براى وى بيان مى كرد و وى را به عيسى ابن مريم در رفتار و زهد و هدايت مردم تشبيه مى نمود.(٥٧٠) امام على (ع) وى را ظرفى لبريز از علم مى شمرد كه ديگران توان تحمل وى را ندارند.(٥٧١)
اباذر چند سال پس از تبعيد، در سال ٣٢ هجرى در تبعيدگاه خود، ربذه فوت نمود. خبر به مدينه رسيد. امام على (ع) به عبدالرحمن ابن عوف فرمود: «تبعيد اباذر و تبعيد او در ديار غربت ناشى از اعمال توست ؛ زيرا تو عثمان را به عنوان خليفه نصب نمودى و دست او را در تبعيد اباذر باز گذاشتى .» عبدالرحمن كه خود نيز از اعمال ناشايست خليفه به تنگ آمده بود، به امام (ع) عرض كرد: «اگر حاضر باشى ، شمشيرت را بردار و من نيز چنين كرده ، عليه عثمان قيام مى كنيم ؛ زيرا او به تعهدات خود؛ يعنى عمل به سنت پيامبر (ص) و ابابكر و عمر وفا نكرده است .» (٥٧٢)
نه تنها امام على (ع) به حمايت از مسلمانان مظلوم مى پرداخت ؛ بلكه شاگردان و خواص امام نيز از ايشان در اين زمينه پيروى مى كردند چنانچه در بدرقه از اباذر عقيل و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) و عمار و عبدالله ابن جعفر نيز شركت نمودند. برخى از اصحاب امام (ع) براى عيادت از اباذر و اخذ حديث از وى ، به ربذه مسافرت كردند.(٥٧٣)

فصل چهارم : مسؤ وليت پذيرى اميرالمؤ منين و يارانش از طرف خلفا
بررسى برخوردهاى امام (ع) با خلفا نشان مى دهد حضرت در مواردى كه همكارى با آنها به نفع جامعه اسلامى و پيشبرد اسلام بود، با آنها همكارى مى نمود؛ ولى در مواردى كه يارى دادن آنها سبب تاءييد شخص ‍ خلفا به حساب مى آمد، خود را كنار مى كشيد و بدين وسيله اعتراض خود را اعلام مى كرد مخصوصا در اوايل حكومت ابابكر كه آغاز انحراف رهبرى از مسير خود مى باشد و دوران اصطكاك حضرت با آنهاست ، كمتر حضرت را در بين همكاران حكومت مى بينيم .
امام (ع) در اين باره چنين مى گويد: «من در اوايل بيعت مردم با ابابكر، خود را كنار كشيدم ؛ ولى هنگامى كه ديدم گرهى از دين برگشته و تصميم بر نابودى اسلام گرفته اند، قيام نموده و اسلام و مسلمانان را يارى نمودم تا آنجا كه پايه دين محكم گشت .» (٥٧٤)
آنها كه مخالفت امام (ع) با خلفا را با ديد سطحى و امور شخصى مى نگريستند، گمان مى كردند امام (ع) به هيچ عنوان با خلفا همكارى نخواهد كرد چنانچه هنگامى كه برخى نظير اسود عنسى و مسيلمه و سجاح ، ادعاى پيامبرى كردند و ابابكر لشكرى براى جنگ با آنها آماده كرده و براى انتخاب فرمانده سپاه با «عمرو ابن عاص» مشورت نمود و از وى نظرش را در مورد امام على (ع) پرسيد، عمرو جواب داد: على (ع) با تو همكارى نخواهد كرد؛ از اين رو ابابكر از فرماندهى امام (ع) منصرف گرديد.

مسؤ وليت هايى كه امام از طرف خلفا پذيرفت لكن وسعت فكر امام قابل تصور نيست ؛ لذا هنگامى كه لشكر مرتدين خود را براى حمله به مدينه آماده كرده و تا نزديكى شهر پيش مى آيد (و اين در زمانى است كه به سبب خارج شدن سپاه «اسامة» مدينه از نيروى دفاعى كامل برخوردار نيست) ابابكر از امام على (ع) مى خواهد به همراه زبير و طلحه و ابن مسعود، حفاظت از گذرگاههاى اصلى مدينه را (كه مى توانست مدخل ورودى دشمن به حساب آيد) بپذيرد و امام (ع) براى دفاع از اسلام و مسلمين اين مسئوليت را پذيرفت .(٥٧٥) همچنين گاهى در نوشتن نامه ها و دفاتر دولتى در عهد ابابكر كمك مى كرد.
عمر نيز گاهى هنگام خروج از مدينه امام (ع) را سرپرست شهر نصب مى نمود؛ چنانچه در سال ١٤ هجرى هنگامى كه خليفه براى تجهيز سپاه و حضور در ارتش (كه در خارج شهر مستقر بود) مدينه را ترك نمود، امام (ع) را سرپرست شهر قرار داد.(٥٧٦) البته اين چنين نبود كه همواره امام (ع) مسئوليتهاى محوله خلفا را بپذيرد؛ چنانچه در جريان سفر عمر به شام ، خليفه از امام (ع) خواست به همراه ايشان حركت كند؛ ولى امام (ع) نپذيرفت و به همين جهت خليفه از حضرت نزد ابن عباس ‍ شكوه كرد و گفت : «من از پسر عمويت على گله دارم ، از وى خواستم با من به شام بيايد؛ ولى نپذيرفت ، من دائما او ار ناراحت مى بينم . به نظر تو از چه ناراحت است ؟ ابن عباس پاسخ داد: معلوم است ، تو خود هم مى دانى . عمر گفت : آرى ، ناخشنودى او بجهت از دست دادن خلافت است . ابن عباس پاسخ داد: على معتقد است پيامبر (ص) مى خواست كه او رهبرى را به عهده گيرد. عمر پاسخ داد: آرى ، پيامبر (ص) مى خواست نام او را در ايام بيمارى خود ببرد؛ ولى من از آن جلوگيرى كردم .» (٥٧٧)
پس امام (ع) اعتراض و خشم درونى خود از غصب خلافت را به ديگران نشان مى داد تا آنجا كه خليفه و مردم به وضوح به آن پى مى بردند.
همچنين در جريان جنگ قادسيه كه مبارزين مسلمان از عمر طلب كمك نمودند، خليفه از امام (ع) خواست كه به عنوان فرمانده جنگ ، به سوى جبهه جنگ با ايرانيان حركت كند؛ ولى امام (ع) نپذيرفت و از اينرو خليفه ، سعد بن ابى وقاص را به فرماندهى برگزيد.(٥٧٨)

نقش امام على (ع) در انقلاب عمومى عليه عثمان در عهد خليفه سوم جامعه اسلامى وحدتى را كه در زمان عمر داشت از دست داد و مردم بلاد، نسبت به رهبرى جامعه بدبين شده تا جايى كه عليه خليفه شورش كرده ، وى را كشتند.
«علل مخالفت مردم با خليفه»
١- بدعتهاى ايجاد شده در عصر خليفه و كارهاى خلاف اسلام او كه برخى از آنها در بحث انتقادهاى امام (ع) از خلفا گذشت و گفتار ديگرى در فصل آينده خواهد آمد. به همين جهت عايشه به ابن عباس در زمانى كه مردم منزل عثمان را محاصره كرده بودند گفت : مبادا مردم را از محاصره اين جنايتكار باز دارى ؛ زيرا مردم نسبت به اعمال نارواى وى آگاه شده اند.(٥٧٩) و هموست كه مردم را عليه عثمان تحريك مى كرد و شعار «عثمان را بكشيد؛ زيرا كافر و فاجر شده است » سر مى داد.(٥٨٠) و چون خبر قتل عثمان به وى رسيد گفت : كارهاى خليفه ، وى را به كشتن داد.(٥٨١)
٢ - اعمال ناشايست كارگزاران خليفه و انواع ظلمها و ستمهاى آنها بر مردم . افرادى نظير معاويه و عبداللّه ابن ابى سرح و وليد بن عقبه و... به گناهان و عياشى ها و خوشگذرانى ها دامن مى زدند و عثمان بجاى مؤ اخذه آنان ، با سكوت خود، مهر تاءييد بر اعمال آنان مى زد و در مواردى نيز كه عكس العمل نشان مى داد، چندان قاطع برخورد نمى كرد.
مردم كه از رفتار آنان به تنگ آمده بودند گاه و بيگاه با ارسال نامه يا فرستادن نمايندگانى اعتراض خود را به گوش خليفه مى رساندند كه با سهل انگارى وى خشم مردم افزون تر مى گرديد(٥٨٢) و از اين رو «جبلة ابن عمرو ساعدى» به عثمان مى گفت : بايد اين خويشاوندان خود را از اطراف خود دور كنى . تو معاويه و مروان و عبدالله ابن عامر و عبدالله ابن ابى سرح را بر سر كار گزارده اى در حالى كه قرآن و پيامبر (ص) خون برخى از آنها را مهدور دانسته اند. اگر آنها را از اطراف خود پراكنده نسازى ، تو را به زنجير مى كشيم (و عليه تو قيام مى كنيم .) بعد از اعتراض جبله ، مردم نيز به انتقاد از خليفه پرداختند و از جمله اعتراضات مردم اين بود كه چرا بازار مدينه را تحت تسلط «حارث ابن حكم» قرار داده است . البته گاهى نيز خليفه ، برخى از مسئولين را مورد مؤ اخذه قرار مى داد؛ ولى چندان قاطع برخورد نمى كرد كه آنها را از ادامه اعمال خود باز دارد. چنانچه عبدالله ابن ابى سرح ، حاكم مصر پس از آنكه نامه عتاب آميز خليفه را ديد، آورنده نامه را (كه از او نزد خليفه شكايت برده بود) شكنجه نمود و سپس وى را به قتل رسانيد.(٥٨٣)
امام على (ع) در طول مدت خلافت عثمان و مخصوصا در ماههاى آخر حكومت وى (كه مواجه با شورش مردم عليه عثمان گرديد) نقش سفير بين مردم و عثمان را به عهده داشت ، حرفهاى مردم را به عثمان رسانده و سخنهاى عثمان را به گوش مردم مى رساند. امام (ع) ضمن ترغيب عثمان به عمل به احكام الهى و دست برداشتن از بدعت در دين و اجحاف به مردم ، سعى در روبراه كردن امور كشور داشت و تمام كوشش ‍ خود را براى اصلاح رفتار خليفه بكار بست . امام (ع) از يك طرف با قتل عثمان توسط مردم انقلابى (٥٨٤) مخالف بود؛ زيرا مى دانست تنها كسانى از آن بهره بردارى خواهند كرد كه در كمين اسلام نشسته اند. آنها سعى در ايجاد آشوب و كشتن خليفه داشتند، تا از آب گل آلود ماهى بگيرند و براى خود حكومتى دست و پا نمايند؛ چنانچه بعدا اين پيش ‍ بينى امام (ع) به تحقق پيوست و معاويه با شعار «انتقام خون عثمان» خود به مخالفت با امام على عليه السلام پرداخت و افرادى نظير طلحه و زبير و عايشه نيز با همين شعار، جنگها راه انداخته و جامعه اسلامى را به اختلاف و دودستگى كشاندند و سرانجام گوى سبقت را معاويه ربود و خود را خليفه مسلمانان خواند.
از طرف ديگر امام تقاضاهاى مردم انقلابى را حق مى دانست و بنابر اين از آنها نخواست كه سكوت نموده و دست از خواهشهاى خود بردارند؛ زيرا اين امر سبب باز شدن دست عثمان در ظلم و گناهان شده و در حق مردم اجحاف بيشترى صورت مى گرفت .
امام (ع) سعى مى كرد با ترغيب عثمان به تغيير روشهايش ، هم خليفه را از قتل برهاند (تا درِ خليفه كشى به روى مسلمين باز نگردد و اين ننگ براى جامعه اسلامى نماند كه شخصى كه بجاى پيامبر (ص) نشسته است به دست امت اسلام كشته شود) و هم مردم به خواسته هاى مشروع خود برسند. از اين رو هرگاه مردم از دست خليفه به امام (ع) شكايت مى بردند گاهى فرزند بزرگ خود امام حسن (ع) را نزد خليفه مى فرستاد(٥٨٥) و گاهى خود شخصا نزد وى حاضر مى شد و از اعمال وى انتقاد مى نمود. يكبار كه مردم نزد امام آمده و از وى خواستند تا نزد عثمان رفته و شكايات آنها را به خليفه برساند، حضرت نزد خليفه آمده و فرمود: «مردم پشت سر من هستند و مرا بين تو و خود سفير قرار داده اند. سوگند به خدا نمى دانم با تو چه بگويم ؟! مطلبى را كه تو از آن بى اطلاع باشى سراغ ندارم . آنچه از (احكام خدا) ما مى دانيم تو نيز به آن آگاهى ... همچنانكه ما پيامبر (ص) را ديده ايم تو هم مشاهده نموده اى و سخنان ايشان را تو و ما شنيده ايم و مانند ما همنشينى حضرت را درك كرده اى . ابوبكر و عمر در اعمال نيك از تو سزاوارتر نبودند، تو هم از خويشاوندان پيامبرى و هم داماد پيامبر مى باشى ، پس از آن دو به رسول گرامى نزديك ترى . تو را به خدا قسم مى دهم كه بر جان خود رحم كن (كه در صورت تكرار اعمال گذشته به دست مردم كشته خواهى شد). سوگند به خدا تو نياز به راهنمائى و تعليم ندارى ، راههاى دين آشكارند و نشانه هاى آن بر پاست . بدان كه برترين بندگان نزد خدا پيشواى عادلى است كه خود هدايت يافته و ديگران را نيز هدايت كند و سنت (پيامبر (ص» را بر پا داشته و بدعت را بميراند. سنت ها روشن و نورانى اند و بدعتها نيز آشكارند و هر يك نشانه هائى مخصوص به خود دارند و بدترين مردم نزد خدا پيشواى ستمگرى است كه خود گمراه است و مردم را نيز به بيراهه مى برد. (و آنگاه ضمن بر شمردن عذاب رهبر فاسق مى افزايد:) من تو را قسم مى دهم مبادا كارى كنى كه به دست امت كشته شوى ؛ زيرا (پيامبر (ص) مى فرمود:) در بين ملت اسلام رهبرى كشته خواهد شد كه قتل وى باب خونريزى را تا قيامت در بين مسلمين خواهد گشود و افقها را بر امت تيره و تار خواهد كرد تا جايى كه حق را از باطل تشخيص نمى دهند. زمام خويش را به دست مروان مده ! تا تو را به دلخواه خويش به هر سو بكشد.» (٥٨٦) عثمان از امام مى خواهد از مردم برايش مهلت بگيرد و امام (ع) ضمن پذيرش اين سخن مى فرمايد: امورى كه در مدينه است مهلت نمى خواهد؛ ولى آنچه در خارج مدينه است مهلت آن تا زمانى است كه دستور تو به آنجا برسد. عثمان به امام (ع) مى گويد: اگر شما بخواهيد، امت اسلامى با من همكارى نموده و هيچكس با من مخالفت نخواهد كرد. امام (ع) جواب مى دهد: اگر تمام اموال دنيا در دست من باشد و آن را بين مردم تقسيم كنم چنين قدرتى ندارم ؛ ولى من تو را به انجام كارى راهنمائى مى كنم كه از آنچه تو از من مى خواهى بهتر باشد، تو به روش دو خليفه قبل عمل كن ، من نيز تضمين مى كنم كه احدى با تو مخالفت ننمايد.(٥٨٧)
هنگامى كه مردم مصر به عنوان اعتراض به اعمال استاندار مصر به سمت مدينه حركت كردند و به منطقه «ذا خشب» در نزديكى اين شهر رسيدند، عثمان نزد امام (ع) آمده و با يادآورى خويشاوندى خود و موقعيت امام (ع) نزد مردم ، از ايشان خواست مردم مصر را بازگرداند و به امام قول داد به نظرات ايشان عمل نمايد. امام (ع) پاسخ داد: من بارها با تو سخن گفته ام ؛ ولى از مرحله حرف فراتر نرفته اى و به قول خود عمل ننموده اى . تو سخن مروان و سعيد بن عاص و ابن عامر و معاويه را بكار مى بندى و دست آنها را در امور كشور باز گذاشته اى . عثمان قول داد مطابق نظر امام عمل كند. آنگاه امام (ع) گروهى از مهاجرين و انصار را حركت داد به سمت اهل مصر آمد و ضمن متقاعد كردن آنها و يادآورى سوگند عثمان ، آنها را بازگرداند.(٥٨٨) آنگاه چند نفر از مصريها را به عنوان نماينده ، نزد عثمان آورد تا انتقادات خود را به خليفه برسانند. عثمان قول داد به همه آنها ترتيب اثر دهد و تعهد نامه اى نوشت كه در آن متعهد گرديد به قرآن و سنت عمل نموده ، محرومان را به حق خويش ‍ برساند، كسانى كه مورد تهديد حكومت مى باشند آزاد گذارد، تبعيديان را باز گرداند، هيئت هاى نمايندگى مردم را توقيف ننمايد و ضمنا امام على (ع) را شاهد گرفت تا به مضمون آن عمل نمايد.(٥٨٩) امام (ع) به عنوان سخنگوى مردم مصر، خواستار عزل فرماندار مصر و محاكمه وى به خاطر خونريزيهاى نارواى وى شد. عثمان نيز پذيرفت و محمد ابن ابى بكر را به عنوان استاندار جديد انتخاب نمود. امام از عثمان خواست جريان را به گوش عموم مردم برساند؛ زيرا مردم عليه خليفه شورش ‍ نموده و هر لحظه ممكن است گروههائى از مردم كوفه يا بصره يا غيره به سمت مدينه رهسپار شوند. خليفه نزد مردم آمده و ضمن اعتراف به جرايم خود از خداوند طلب عفو نمود و از مردم پوزش خواسته ، قول داد مروان و دار و دسته اش را كنار زند. مردم نيز از سخنان وى شاد گشتند. در اين جلسه ، بنى اميه به عنوان اعتراض به توبه عثمان حاضر نگشتند. سعيد بن يزيد به عثمان گفت : آنها با تو نيستند، تو به تعهد خود عمل نما تا جانت در خطر نيفتد.(٥٩٠) ولى هنگامى كه خليفه به خانه بازگشت باز مروان به دست و پايش پيچيد و گفت : اگر به اشتباهات خود ادامه مى دادى بهتر از آن بود كه بر اثر تهديد مردم توبه نمائى . آنگاه مروان از منزل بيرون آمد و با پرخاش به مردم آنها را تهديد نمود. مردم جريان را به امام (ع) گزارش دادند. امام نزد عثمان آمد و ضمن تذكر به اينكه مروان وى را از دين و عقل بيرون مى برد، تهديد نمود كه ديگر براى نصيحت كردن وى نخواهد آمد. نائله همسر عثمان نيز خليفه را به پيروى از امام تشويق نمود و اضافه كرد: على (ع) چون با تو خويشاوند و نزد مردم محبوب است مى تواند كارها را سامان دهد.(٥٩١) در اين زمان نيز عثمان سراغ امام مى آيد و از حضرت مى خواهد بار ديگر مردم انقلابى را از كنار خانه وى دور نمايد. امام (ع) در جواب مى فرمايد: «من مردم را از طرف تو پراكنده مى سازم ؛ ولى هر گاه تو را به كارى كه به صلاح توست سفارش مى كنم ، مروان پيشنهاد مخالفى مى دهد و تو سخن او را بر توصيه خيرخواهانه من ترجيح مى دهى .»
مردم كه در رفتار خليفه تغييرى مشاهده نمى نمايند ضمن نوشتن نامه اى ، به وى هشدار مى دهند به تعهدات خود پاى بند باشد و گر نه او را به قتل مى رسانند. وى دار و دسته اش را جمع كرده و در اين باره مشورت مى نمايد. مروان پيشنهاد مى دهد از امام على (ع) كمك بطلبد تا از مردم براى خليفه مهلت بگيرد. البته هدف مروان اين بود كه با صرف وقت به جمع آورى نيرو براى دفاع از خليفه بپردازد.(٥٩٢) هنگامى كه امام نزد خليفه آمد، عثمان ضمن آنكه قول داد حقوق مردم را بازگردانده و گذشته ها را جبران كند، اضافه نمود: من از مردم بر جان خود بيمناكم . امام (ع) باز به هدايت وى پرداخته و فرمودند: «مردم به عدالت تو محتاج اند نه به كشتن تو، من مردمى را مى بينم كه به سخن (بدون عمل) راضى نخواهند شد. تو در پيمان اوليه خود قول دادى از اعمال ناشايست خود كه مورد انتقاد آنهاست دست بردارى ، از اين رو من مردم را باز گرداندم ؛ ولى به هيچ يك عمل نكردى دوباره مرا فريب نده ؛ زيرا من از طرف تو با تقاضاى آنها موافقت مى كنم .»


۸
على و زمامداران


هنگامى كه خليفه براى بار ديگر به امام (ع)
قول داد، امام به سوى مردم حركت كرده و ضمن آنكه تقاضاى آنها را بر حق و قانونى دانست ، تعهد عثمان را به گوش آنها رسانيد. مردم گفتند: ما به حرف بدون عمل راضى نمى شويم . بار ديگر امام (ع) نزد خليفه آمد و پيغام مردم را به وى رسانيد. خليفه از امام (ع) سه روز مهلت خواست . امام نيز موافقت نمود و قراردادى بين خليفه و مردم نوشت . آنگاه مردم متفرق گشتند.(٥٩٣)
ولى بر خلاف انتظار، خليفه در اين سه روز خود را آماده جنگ نموده ، سلاح تهيه مى ديد و لشكرى بزرگ از بردگان مهيا ساخت . بعد از سه روز كه مردم مدينه تغييرى در عملكرد وى نيافتند، عليه وى شورش نمودند و «عمر ابن حزم انصارى» نيز از مدينه بيرون آمد و سراغ مصريها كه در «ذاخشب» حضور داشتند رسيد و جريان قيام مردم مدينه را به اطلاع آنها رسانيد. آنها نيز به نامه اى كه مروان به حاكم مصر نوشته بود دست يافته و بسيار خشمناك گشته بودند؛ لذا به مدينه بازگشته و همراه مردم مدينه به محاصره خانه عثمان پرداختند.(٥٩٤) در نتيجه تنها مردم مصر نبودند كه عليه خليفه شورش نمودند؛ بلكه مردم مدينه قبل از مصريها به محاصره خانه عثمان پرداختند و اينكه برخى خواسته اند شورش عليه خليفه را به فرد موهومى بنام عبدالله ابن سباء نسبت دهند و چنين قلمداد كنند كه وى مردم مصر را عليه عثمان شورانيد، صحيح نيست ؛ بلكه مردم مدينه قبل از مصريها وى را محاصره كرده بودند.(٥٩٥)
صحابه پيامبر (ص) و مردم مدينه كه از اعمال نارواى خليفه به تنگ آمده بودند در سال ٣٤ هجرى با ارسال نامه اى به دوستان خود كه در جبهه نبرد با كفر بودند از آنها خواستند به مدينه برگردند كه ميدان جهاد، در داخل شهر مدينه است ؛ زيرا اسلام در اينجا در حال نابود شدن است . صحابه از هر طرف رهسپار مدينه شده و در قتل عثمان شركت كردند.(٥٩٦) حال آنكه آمدن مردم مصر و كوفه و بصره به مدينه در سال ٣٥ هجرى اتفاق افتاد(٥٩٧) و برخى از مدعوين با همين كاروانها به مدينه آمدند. بعلاوه مردم مدينه طى نامه اى به خليفه هشدار دادند در صورت عدم رعايت حقوق الهى در مورد آنان ، وى را خواهند كشت .(٥٩٨)

نامه خليفه به فرماندار مصر
مصريان در راه بازگشت ، غلام خليفه را يافتند كه بر شتر وى سوار شده و به سوى مصر در حركت است . او را تفتيش نمودند. نامه اى با مهر خليفه يافتند كه در آن به «عبدالله ابن ابى سرح» حاكم خليفه در مصر دستور داده شده بود تا سران انقلابيون را به هنگام رسيدن به مصر اعدام نمايد.(٥٩٩) وقتى خبر به مردم مدينه رسيد، هيچكس نبود كه بر عثمان ، خشم نگيرد. مصريان نامه را نزد امام (ع) آوردند. حضرت آن را به خانه خليفه برد و از وى در اين زمينه توضيح خواست . او قسم ياد كرد كه از آن اطلاعى ندارد. امام (ع) از خليفه پرسيد: آيا غلام و شتر از آن وى بوده و مهر نامه با انگشتر خليفه موافقت دارد؟ عثمان پاسخ مساعد داد. امام ضمن توبيخ او فرمود: «چگونه غلام تو شتر تو را همراه با نامه اى با نقش مهر تو از مدينه بيرون مى برد و تو از آن آگاهى ندارى ؟»(٦٠٠) آنگاه از وى پرسيد: به نظر تو چه كسى متهم به نوشتن نامه است . خليفه پاسخ داد: منشيان من و نيز تو؛ زيرا اين مردم سخن تو را مى پذيرند؛ اما تو آنها را از اطراف من دور نمى كنى . امام (ع) به غضب در آمد و از منزل وى خارج گرديد در حالى كه اين جمله را بر زبان داشت : فرمان ، فرمان خود توست .(٦٠١) بنى اميه نزد امام آمده و اظهار داشتند تو مردم را عليه ما تحريك كردى . امام پاسخ داد: «شما خود مى دانيد كه من در اين انقلاب مردمى دخالت ندارم . من مردم مصر را از اطراف خليفه دور كردم و كار حكومت وى را چندين بار، روبراه ساختم . ديگر چه كارى از من ساخته است ؟»(٦٠٢)
نه تنها امام على (ع) از تغيير روش خليفه نااميد شد؛ بلكه مردم نيز بعد از آنكه از وى ماءيوس گرديدند، به شورش عليه وى پرداختند چنانچه از عبارت طبرى معلوم شد، حتى دوستان نزديك عثمان نيز بعد از آنكه عدم وفادارى خليفه را به تعهدات خود ديدند، ديگر حاضر به دفاع از وى نگشتند. محمد ابن مسلمه كه در باز گرداندن مردم مصر از اطراف مدينه به همراه امام على (ع) كوشش نمود، در جريان محاصره منزل خليفه ، چون پيغام به وى رسيد كه مردم را از اطراف خانه وى پراكنده سازد، پاسخ داد: حاضر نيست در يكسال دوبار قسم دروغ بخورد؛ زيرا عثمان به تعهدات خود عمل نمى نمايد.(٦٠٣)
نفرت مردم مدينه از رفتار خليفه به جائى رسيد كه حاضر به خاك سپارى بدن وى نگشتند و جسد وى سه روز بر زمين ماند. حكيم ابن حزام نزد امام على (ع) آمد و از ايشان خواست اجازه دهند تا خانواده خليفه بدن وى را دفن نمايند. امام (ع) اجازه داد؛ ولى مردم مدينه در دفن وى شركت نكردند. تنها كمى (كه برخى آنها را ١٢ نفر شمرده اند) در تشييع او شركت كردند، مردم شهر در راه كمين كردند و با سنگ به جنازه وى حمله نموده و تصميم بر واژگون كردن تابوت داشتند. چون خبر به امام على (ع) رسيد، به مردم دستور داد به جنازه خليفه ، كارى نداشته باشند. مردم مدينه از دفن خليفه در بقيع جلوگيرى كردند، از اين رو او را در «حش كوكب»(٦٠٤) به خاك سپردند.(٦٠٥)
به شهادت تاريخ امام (ع) در امور انسانى خليفه را يارى مى نمود همچنانكه در جريان محاصره منزل عثمان براى وى آب فرستاد در حالى كه مردم ، مانع از رسيدن آب به خليفه بودند. در راه رساندن آب ، عده اى از بردگان آزاد شده بنى هاشم مجروح شدند.(٦٠٦)
«نظر صحابه در مورد عثمان»
برخى از اطرافيان عثمان و مخصوصا بنى اميه سعى داشتند چنين تبليغ كنند كه امام على (ع) در شورش مردم عليه خليفه ، نقش رهبرى انقلاب را به عهده داشته و مردم را عليه خليفه مى شوراند؛ چنانكه هنگامى كه عثمان در مسجد از طرف مردم مورد ضرب و شتم قرار گرفت ، بنى اميه به امام على (ع) گفتند: تو ما را هلاك كردى و بر سر خليفه چنين آوردى .
ما در يك بررسى كوتاه نظر برخى از صحابه پيامبر (ص) را در اينجا مى آوريم تا معلوم شود محاصره عثمان و قتل وى ناشى از سوء رفتار شخص وى بود كه سبب شد مردم عليه وى بشورند، نه اينكه امام على (ع) در قتل وى نقش داشته باشد.
١- عثمان بر فراز منبر بود، شخصى فرياد زد: «اقم كتاب الله ؛ به قرآن عمل نما» خليفه به وى دستور داد ساكت شود. وى براى بار دوم و سوم نيز بلند شد. مجلس از هم پاشيد و سنگ پرانى شروع شد تا جايى كه خليفه از منبر افتاد و در حالى كه بيهوش بود توسط اطرافيان به خانه برده شد.(٦٠٧)
٢- عايشه وى را طاغى و ستمگر مى خواند(٦٠٨) و وى را تارك سنت پيامبر (ص )(٦٠٩) و نابود كننده دين وى معرفى مى كرد.(٦١٠)
٣- عبدالرحمن ابن عوف ، شوهر خواهر عثمان و كسى كه در انتخاب وى به عنوان خليفه نقش اساسى را ايفاء نمود؛ چون اعمال نارواى خليفه را مشاهده كرد، عهد كرد ديگر با او سخن نگويد(٦١١) و حتى هنگام بيماريش (كه منجر به مرگ وى گرديد) چون عثمان به عيادت وى آمد روى از او برگرداند و حاضر به سخن گفتن با وى نگرديد(٦١٢) و وصيت كرد خليفه بر بدن وى نماز نگذارد و به مردم سفارش نمود قبل از آنكه حكومت عثمان طولانى شود، كارش را بسازند.(٦١٣)
٤- هنگامى كه خبر قتل به ثمامة بن عدى كه از اصحاب پيامبر (ص) و استاندار خليفه بود رسيد، ضمن گريه گفت : هنگامى كه خلافت پيامبر به سلطنت تبديل شود و هر كس هر مالى را بيابد، آنرا ببلعد، قتل عثمان اتفاق مى افتد.(٦١٤)
٥- هنگامى كه امام على (ع) از طلحه مى خواهد در پراكنده كردن مردم از اطراف منزل خليفه شركت نمايد، ضمن رد پيشنهاد امام (ع) مى گويد مى خواهم بنى اميه به كيفر خود برسند.(٦١٥) وى به عثمان مى گفت : تو بدعتهائى ايجاد كرده اى كه سابقه ندارد.(٦١٦) اعتراض طلحه به خليفه در مورد بدعتگزارى و سپردن مسئوليتها به خويشان خود از قبيله بنى اميه بود.
٦- جبلة ابن عمرو ساعدى (كه قبلا اعتراض وى را به عثمان در مورد اطرافيانش آورديم) سر اعتراضش به عثمان را پيروى نكردن او از رهبران پيشين تا مرز انحراف دين مى شمارد و مى گويد نمى خواهد دين خدا توسط خليفه مورد تحريف قرار گيرد.
٧- زبير نيز فرياد مى كشيد: «خليفه را بكشيد كه دين شما را تغيير داد.»(٦١٧) و هموست كه به عثمان مى گفت : گروهى در مسجد پيامبر (ص) جمع شده اند تا جلوى ظلم تو را بگيرند و خواستار اجراى حق مى باشند.(٦١٨)
٨- عمار، عثمان را ظالم و قاتلين وى را آمرين به معروف معرفى مى كرد و مدعى بود كه به خاطر بدعتهايش او را كشتيم (٦١٩) و چون عمرو بن عاص از وى پرسيد چرا به خانه خليفه حمله نموديد، پاسخ داد: «او مى خواست دين ما را تغيير دهد، از اينرو او را نابود كرديم .»(٦٢٠)
٩- معاويه از عبدالرحمن بن حسان كوفى در مورد عثمان سئوال كرد. وى پاسخ داد: او اولين فردى بود كه درهاى ظلم را گشود و درهاى حق را بست .(٦٢١)
١٠- هاشم مرقال (كه از اصحاب پيامبر (ص) بوده و در راه اسلام يك چشم خود را از دست داده بود)(٦٢٢) درباره عثمان گفت : اصحاب پيامبر (ص) و قاريان قرآن وى را به خاطر بدعتها و مخالفت با قرآن كشتند.(٦٢٣)
١١- جهجاه غفارى (كه از اصحاب پيامبر (ص) بود) چون اعمال ناشايست عثمان را ديد، عصاى پيامبر را كه در دست خليفه بود گرفت و شكست (٦٢٤) و در حضور مهاجرين و انصار به عثمان گفت : «از منبر فرود آى ! تا تو را بر ستورى نشانده و به كوه دخان (دماوند) تبعيد كنيم همانطور كه تو مردان پاكى را تبعيد كردى .» هيچيك از حاضرين به وى اعتراض نكردند؛ زيرا سخن وى را صواب مى دانستند.(٦٢٥)
١٢- ابو ايوب انصارى (ميزبان رسول خدا هنگام ورود حضرت به مدينه) عصر خلافت عثمان را دوران ظلم و ستم به مردم و انحراف از دين و اهانت به مقدسات و شكنجه طرفداران حق و حقيقت و محروميت آنان معرفى مى كند.(٦٢٦)
١٣- برخى از صحابه پيامبر كه ساكن در مدينه بودند، به دوستان خود در جبهه هاى جنگ نامه اى نوشتند كه در آن تاءكيد نمودند شركت شما در جبهه براى بسط دين محمد (ص) مى باشد در حالى كه كسانى در مدينه حكومت را در دست دارند كه دين خدا را به تباهى كشيدند، برگرديد و دين را برقرار ساخته (٦٢٧) و خليفه را بركنار كنيد.(٦٢٨) كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) تحريف شده و خلافت پيامبر (ص) كه مايه رحمت بود به سلطنت تغيير شكل داده است كه در آن هر كس به هر مالى دست يابد، آن را مى بلعد.
١٤- مردم كوفه با ارسال شخصى به نام عامر (كه از زاهدين به شمار مى رفت) اعمال خلاف خليفه را گوشزد كرده و خواستار توبه وى گشتند. خليفه در جواب ، سفير را مسخره نموده ، انتقاد آنان را در امور كوچك و بى اهميت دانسته ، آن را قابل طرح ندانست .(٦٢٩)
از آنچه ياد شد، به خوبى مى توان انگيزه مردم را در شورش عليه خليفه دريافت كه عبارت بود از اجرا نكردن قرآن و سنت پيامبر (ص)، ايجاد بدعتها، ظلم و ستم به مردم ، تبعيد انسانهاى پاك نظير اباذر، سپردن مسئوليتها به افراد نالايق و بالاخره تبديل خلافت اسلامى به سلطنت .
اين امور بطور طبيعى براى مردمى كه شيوه رسول خدا (ص) را با چشم خود ديده بودند قابل تحمل نبود و زمينه را براى يك انقلاب عمومى عليه خليفه آماده مى ساخت . در داخل مدينه مردم براى شورش آماده بودند و آمدن گروهى از مصر و كوفه به مركز، مانند جرقه اى بود كه هيزم آماده اى را شعله ور مى سازد.
به نظر مى رسد يكى از عللى كه سبب شد امام على (ع) با پيشنهاد معاويه مبنى بر تحويل دادن قاتلين عثمان مخالفت كند و تا سر حد جنگ با وى پيش رود، همين امر بود كه تنها چند نفر نبودند كه در قتل عثمان شركت داشتند؛ بلكه گروه كثيرى از مردم مدينه كوفه و بصره و مصر و... در قيام عليه عثمان حاضر بودند و مورخين آورده اند بعد از پيدا شدن نامه خليفه به حاكم مصر، كسى در مدينه نماند كه بر عثمان خشم نگيرد.(٦٣٠) امام (ع) در يكى از نامه هايش به معاويه مى فرمايد: من در اين زمينه فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نمى توانم قاتلين عثمان را تحويل دهم (زيرا چند نفر اندك نبودند.)(٦٣١) گر چه امام (ع) شورش عليه خليفه و قتل وى را به صلاح اسلام نمى دانست ؛ ولى خواسته هاى انقلابيون را نيز مشروع مى دانست (٦٣٢) و از اين رو حاضر نگرديد كه قتل وى را ظالمانه قلمداد نمايد و او را در اين جريان ، مظلوم شمارد(٦٣٣) و انقلابيون را در دوران حكومت خود گرامى مى داشت . روى آوردن مردم به امام (ع) در عصر عثمان و اينكه حضرت را پناهگاه خود مى دانستند و گاهى نيز به نفع حضرت شعار مى دادند، به جهت سابقه ايشان در اسلام و فضايل شخصى و خويشاوندى حضرت با رسول گرامى (ص) بود نه اينكه امام (ع) خواستار حكومت بوده و مردم را عليه خليفه مى شورانده است . ولى مروان و بنى اميه نزد عثمان سعايت مى كردند و ادعا مى كردند على (ع ) مردم را عليه خليفه شورانده و رهبرى مصريان را بر عهده دارد.(٦٣٤) از اينرو عثمان امام را به «ينبع» تبعيد نمود گر چه بعد از اندك زمانى متوجه شد كه تنها امام (ع) است كه نفوذ چشمگيرى در مردم داشته و مى تواند مردم را نصيحت كرده و سفير بين او و مردم باشد. از اينرو سراغ حضرت فرستاد و از ايشان كمك خواست .(٦٣٥)
«امام على (ع) و قتل عثمان»
از اسناد تاريخى به خوبى بر مى آيد كه امام على (ع) كوچك ترين دخالتى در قتل عثمان نداشت است . نه خود شخصا در جريان محاصره منزل خليفه شركت داشت و نه ديگران را عليه او تحريك مى كرد. امام (ع) هم از نظر فقهى و هم از نظر اخلاقى از اين جريان مبرى است . قتل در ديدگاه فقه غير از قتل در ديدگاه اخلاق است . در ديدگاه فقه كسى كه در كشتن ديگرى شركت نمايد، او مسئول خواهد بود؛ ولى از ديدگاه اخلاق ، كوچك ترين اعانت ولو جلوگيرى نكردن از مقدمات ابتدائى قتل ، نوعى شركت معنوى در قتل است . امام (ع) نه تنها كوچك ترين كمكى به قتل خليفه ننمود؛ بلكه در مواردى نيز وى را كمك نمود (چنانچه به تفصيل گذشت) حتى حاضر شد فرزندان خود امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را براى دفاع از منزل خليفه و جلوگيرى از قتل وى بفرستد.(٦٣٦) اين در حالى بود كه در جريان محاصره ، نزديكان خليفه از اطراف وى پراكنده شده ، رو به فرار گذاشتند چنانكه وليد و سعيد بن العاص به مكه فرار كرده و از بنى اميه ، جز چند نفر، كسى باقى نماند.
بهترين دليل بر تبرى امام (ع) از اين جريان ، شهادت دشمنان امام (ع) و طرفداران خليفه سوم مى باشد. آنها كه از هيچ نكته سنجى و ريزه كارى در توجيه مخالفت خود با امام على (ع) كه بعد از عثمان بوسيله مردم مسلمان انتخاب شده بود، فروگذارى نمى كردند، اگر اندك دخالتى (هر چند به نحو غير مستقيم) از امام (ع) در قتل خليفه سراغ داشتند آنرا مدرك قرار داده و فرياد به راه مى انداختند، حال آنكه بالاترين مستند و مستمسك مخالفان امام (ع) آن بود كه شركت كنندگان در قتل خليفه پيرامون امام (ع) را گرفته و حضرت به آنها پناه داده است . معاويه معترف به اين مسئله بود و مى گفت : «على (ع) معتقد است كه عثمان را نكشته است . البته ما هم قبول داريم ؛ ولى او قاتلان عثمان را در پناه خود گرفته است .»(٦٣٧)
مروان ابن حكم پسر عموى خليفه و مشاور اول وى نيز مى گفت : هيچكس به اندازه امام على (ع) از عثمان دفاع نكرد و چون به وى اعتراض شد: چگونه با اعتراف به اين مطلب ، على را بر فراز منبرها لعن مى كنيد؟ پاسخ داد: بدون سب على ، حكومت ما استقرار نمى يابد.(٦٣٨)
عبدالملك فرزند مروان ، نيز وقتى شنيد امام (ع) فرمودند: «من در قتل خليفه شركت نكرده ام ، حضرت را تصديق نمود.(٦٣٩) عمرو بن العاص نيز كه مشاور معاويه بوده و از دشمنان سرسخت امام به شمار مى رود، طى نامه اى به ايشان ، مشاركت امام را در اين مسئله رد نمود.(٦٤٠) عبيدالله ابن عمر نيز كه از ترس امام على (ع) به شام فرار كرد، هنگامى كه معاويه از وى خواست بر فراز منبر، على (ع) را قاتل عثمان اعلام كند، گفت : دوست ندارد شهادت دروغ بدهد؛ زيرا يقين دارد على (ع) عثمان را نكشته است .(٦٤١)
امام على (ع) خود نيز در موارد فراوانى درباره قتل عثمان مطالبى فرموده است ؛ زيرا اين مسئله در دوران حضرت ، بحث سياسى روز بود و دشمنان امام (ع) آن را بهترين مستمسك براى خود يافتند، از اين رو امام (ع) مرتب به شهادت القاء شده توسط آنان پاسخ مى داد؛ بلكه مى توان گفت يكى از علت هاى سر باز زدن حضرت از قبول خلافت بعد از عثمان ، همين مسئله بود. امام (ع) مى ديد قرار است وارث حكومتى گردد كه رهبر آن به دست انقلابيون كشته شده است و ممكن است برخى به بهانه خونخواهى وى ، با حكومت مركزى مخالفت نمايند و اين حقيقتى است كه شخص حضرت به آن اعتراف نموده است (٦٤٢) همچنانكه دوستان حضرت نيز هنگام بيعت مردم با ايشان به آن اشاره مى كردند.(٦٤٣)
پيش بينى امام (ع) به تحقق پيوست . طلحه و زبير و عايشه كه از سرسخت ترين مخالفين خليفه سوم بودند و شعار «بكشيد خليفه را» سر مى دادند، و از همه مهم تر معاويه ، به همين بهانه خونها ريختند و جنگهائى بر امام (ع) تحميل كردند.
معاويه خواب سلطنت بعد از عثمان را براى خود ديده بود؛ لذا با آنكه عثمان از وى در جريان محاصره منزلش درخواست كمك كرده بود، ارسال نيروى كمكى براى خليفه را به تاءخير انداخت ، تا آنكه قبل از رسيدن نيرو به مدينه ، خليفه كشته شد(٦٤٤) آنگاه به خونخواهى خليفه ، جنگ صفين را به راه انداخت و حكومت اسلامى را تضعيف نموده و سرانجام نيز خلافت را به چنگ آورد.
طلحه نيز سعى مى كرد رهبرى انقلابيون را به عهده گيرد و مردم را در خانه خود جمع كرده و به قتل خليفه ترغيب مى نمود.(٦٤٥) مورخين ، وى را تندروترين فرد مخالف خليفه به شمار آورده اند(٦٤٦) و در ايام محاصره منزل عثمان به اقامه نماز جماعت در مسجد مدينه پرداخت (٦٤٧) و كليدهاى بيت المال را به دست گرفت ؛ زيرا اميد به خلافت خود بسته بود.(٦٤٨) مروان در جنگ جمل ، وى را در حال فرار مورد اصابت تير قرار داد؛ زيرا وى را قاتل عثمان مى دانست .(٦٤٩) عايشه نيز اميد داشت كه با قتل عثمان ، پسر عمويش طلحه به حكومت برسد و شعار «اقتلوا نعثلا» سر مى داد و علنا مى گفت : اگر خليفه كشته شود، طلحه به حكومت مى رسد(٦٥٠) و با همين اميد، هنگام محاصره منزل عثمان از مدينه خارج شد و حاضر نگرديد در پراكنده كردن مردم از اطراف منزل عثمان كمكى نمايد.(٦٥١)
و چون خبر قتل عثمان در مكه به او رسيد، خوشحال شد و شتابان به سوى مدينه حركت نمود تا در مراسم بيعت با طلحه شركت كند؛(٦٥٢) ولى در وسط راه ، چون به او خبر دادند مردم امام على (ع) را انتخاب كردند، فورا شعار مظلوميت عثمان و خونخواهى خليفه را سر داد و به مكه بازگشت . و با طلحه و زبير و با كمك استانداران سابق عثمان ، جنگ جمل را عليه امام (ع) به راه انداخت .
از اين رو هنگامى كه عايشه دم از مظلوميت عثمان مى زد، عمار به وى گفت : «عجبا، تو ديروز مردم را عليه او تحريك مى كردى ؛ ولى امروز برايش سينه مى زنى .»(٦٥٣) مغيره ابن شعبه نيز آرزو مى كرد عايشه در جنگ جمل كشته شود تا كفاره گناهانش در قبال تحريك مردم عليه عثمان ، محسوب گردد.

برخى از سخنان امام (ع) در رد شركت خود در قتل عثمان ١- «بخدا قسم ! من نه خود عثمان را كشته ام و نه به قاتلين وى كمك نموده ام .»(٦٥٤)
٢- در مورد طلحه و زبير كه به بهانه خونخواهى خليفه جنگ جمل را به راه انداختند مى فرمايد: «آنها از من حقى را طلب مى كنند كه خود رهايش ساخته اند و خونى (خون عثمان) را مى طلبند كه خود بر زمين ريخته اند... حجت خدا بر آنها تمام است و خدا مى داند كه من در قتل وى شركت نداشتم . من به اتمام حجت بر آنها و علم خدا راضى هستم .»(٦٥٥)
در اين جملات ، امام (ع) اشاره به يك نكته روانى مى كند؛ يعنى علم خداوند به امور بهترين چيزى است كه وجدان انسان مؤ من را راحت مى سازد. آنگاه كه باطل گرايان با حيله گرى و مكرپردازى ، فضاى جامعه را با تبليغات مسموم آلوده نموده و افراد ساده لوح را تسخير مى نمايند، عالى ترين عامل آرامش روحى انسان ، علم خداوند است كه بر همه رويدادهاى جهان احاطه دارد. از اين رو گاهى امام (ع) مى فرمود: «خدايا تو مى دانى كه من در كشتن عثمان ، دخالت نداشته ام .»(٦٥٦)
٣- امام هنگامى كه منزل عثمان محاصره شده بود فرمود: ما از وى خواستار تحويل دادن و بركنارى مروان مى باشيم ؛ ولى نمى خواهيم عثمان را به قتل برسانيم .(٦٥٧)
٤- امام (ع) طى نامه اى به معاويه مى نويسد: «بخدا قسم ! اگر خردمندانه بينديشى و خواهشهاى نفسانى را كنار گذارى ، در مى يابى كه من پاكدامن ترين مردم در جريان قتل عثمان مى باشم . تو خود مى دانى كه من در اين حادثه درگير نبودم .»(٦٥٨)
٥- «من نه خواستار قتل بودم و نه از آن ناراحت شدم . من نه به كشتن وى دستور دادم و نه از آن نهى كردم .»(٦٥٩)
در اين جمله امام (ع) اشاره به دو مطلب مى كند:
الف : گر چه امام (ع) خواستار قتل خليفه نبود؛ ولى در عين حال چون نصيحتهاى حضرت و ساير صحابه در وى تاءثير نگذاشت و اميد اصلاح وى وجود نداشت و خواسته هاى مردم نيز مشروع بود، امام (ع) نسبت به شخص خليفه ، حجت را تمام مى ديد و براى وى بعد از وقوع قتل ، ديگر تاءسف نخورد و به عبارت ديگر عثمان را مسبب به وجود آمدن اين حوادث مى دانست و او را در اين جريان مظلوم نمى شمرد. به همين جهت نيز وى را «حمال الخطايا» شمرد(٦٦٠) و حاضر نگرديد كه قتل وى را ظالمانه قلمداد نمايد.(٦٦١) و فرمود: از قتل خليفه ، ناراحت نشده است همچنانكه خوشحال نگرديده است .(٦٦٢) عدم خوشحالى امام نيز به جهت از بين رفتن ابهت خلافت اسلامى بود و به همين جهت ، بعدها در عصر خلافت خود فرمود: در روز قتل عثمان ، موقعيت من نيز تضعيف شد.(٦٦٣)
ب : مردم بدون مشورت با من خليفه را كشتند. من مورد مشورت نبودم تا به آن امر نمايم يا از آن نهى كنم . به عبارت ديگر، من در اين جريان ، كاملا بركنار بودم . البته اين سخن ناظر به مراحل نهايى است كه ديگر جان مردم به لب رسيده و خشم آنان قابل كنترل نبود، و گرنه در مراحل اوليه ، امام (ع) سعى در خاموش كردن مردم و اصلاح خليفه داشت و مردم را از كشتن خليفه بر حذر مى داشت و آنقدر از وى دفاع نمود كه مى ترسيد دفاع بيشتر از وى ، گناه محسوب گردد.(٦٦٤)
٦- «من حاضرم در كنار كعبه با بنى اميه مباهله كنم كه من در قتل عثمان درگير نبوده ام .»(٦٦٥)
٧- هنگامى كه در لحظات آخر عمر خليفه سوم ، سعد ابن ابى وقاص از امام مى خواهد كه مردم را از اطراف خليفه دور سازد فرمود: «آنقدر از وى دفاع كردم كه ديگر از مردم خجالت مى كشم .»(٦٦٦)

همكارى اصحاب امام على (ع) با خلفا اصحاب امام على (ع) نيز به پيروى از حضرت ، در مواردى كه همكارى با خلفا به نفع اسلام و مسلمين بود با آن ها همكارى نموده ، گاهى به عنوان استاندار يا نيروى نظامى و يا فرمانده سپاه اسلام با دستگاه خلافت همراهى مى كردند.
سلمان (٦٦٧) و عمار(٦٦٨) به ترتيب استاندارى مدائن و كوفه را در عصر عمر پذيرفتند و عمار در عهد عثمان ، از طرف خليفه براى بررسى شكايات مردم مصر از استاندار خود، به آن ديار سفر مى كند و نيز در عهد ابابكر، در جنگهاى مسلمين با مرتدين شركت مى كند همانطور كه در جنگهاى مسلمين با ايرانيها در عصر عمر شركت داشت . براء ابن عازب به عنوان فرمانده نيروى اسلام در عهد خليفه ثانى ، قزوين را فتح مى نمايد. و با مردم آن ديار قرارداد صلح مى بندد.(٦٦٩) عثمان بن حنيف نيز از طرف عمر، مسئول جمع آورى ماليات كوفه است .(٦٧٠)

فصل پنجم : امام على (ع) و اجرا نمودن حدود در زمان خلفا
يكى از امورى كه امام على (ع) بر آن تاءكيد داشت اجراى تعزيرات و حدود الهى بود. در جامعه همواره كسانى هستند كه حريم قوانين الهى را مى شكنند. اگر با اينها برخورد قاطعى صورت نگيرد ممكن است ديگران نيز جراءت ارتكاب آن را بيابند و كم كم جامعه را به فساد بكشانند. از اين رو اسلام براى گناهان تعزيرات يا حدودى (٦٧١) مشخص نموده است كه در صورت اجرا، امنيت و صلح در جامعه برپا خواهد شد. امام على (ع) جامعه بدون اجراى حدود را محكوم به نابودى مى داند؛ لذا امام (ع) در زمان خلفاى ثلاثه سعى تمام بر اجراى حدود الهى داشت ؛ چنانكه خود در مورد هر سه خليفه اظهار مى دارد من در عهد تمام آنها حدود الهى را اجرا مى كردم .(٦٧٢) امام (ع) در نهج البلاغه يكى از اهداف حكومت خود و نيز يكى از مقاصد جنگ با معاويه را اجراى حدود معطله در زمان خلفاى قبل از خود مى شمارد.(٦٧٣)
امام (ع) در اجراى حد و تعزير، اجازه خليفه را هم لازم نمى دانست و در مواردى كه احساس مى كرد خليفه در اجراى حدود كوتاهى مى كند، تا حد امكان بر اجراى آن اصرار مى ورزيد. در عهد عمر در حالى كه خليفه مشغول طواف خانه خدا بود شخصى به وى از على (ع) شكايت برد كه مرا در حال طواف زده است . خليفه از امام (ع) سبب اين عمل را جويا شد. امام (ع) پاسخ داد: «چون در حال طواف به دنبال ناموس مؤ منين بوده و چشم چرانى مى كرد، او را تنبيه كردم .» عمر چون اين پاسخ را شنيد به امام (ع) آفرين گفت .(٦٧٤)
در عهد عثمان اصرار بيشترى از سوى امام (ع) بر اجراى حدّ مى بينيم ؛ زيرا در عصر دو خليفه اول ، گرچه گاهى برخى از خواصّ خليفه از اجراى حدّ معاف مى شدند؛(٦٧٥) ولى معمولا بر افراد مجرم حدّ الهى را جارى مى كردند ولكن در عصر خليفه سوم تعطيل حدود به اوج خود رسيد، از اين رو امام (ع) در زمان وى تاءكيد بيشترى بر اجراى حدود الهى دارد كه از باب نمونه به دو مورد اشاره مى كنيم .

١ - اجراى حدّ بر وليد ابن عقبه «وليد ابن عقبة ابن ابى معيط» برادر مادرى عثمان بود كه از طرف وى به عنوان استاندار كوفه انتخاب شد. وى در يك روز، نماز صبح را چهار ركعت خواند و در محراب قى نمود و آنگاه بر اثر شدت مستى رو به ماءمومين نموده ، گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ مردم انگشتر وى را از دستش ‍ بيرون آوردند؛ ولى بواسطه مستى متوجه نشد.(٦٧٦) چهار نفر از مردم كوفه به مدينه آمدند تا جريان شرابخوارى وليد را براى خليفه سوم شرح دهند. عثمان شهود را ترسانيد و آنها را تهديد كرد و شكنجه نمود تا جايى كه آنها نزد عايشه آمدند و جريان را بازگو كردند. فرياد وى بلند شد: «ان عثمان ابطل الحدود و توعد الشهود»(٦٧٧) خليفه در پاسخ عايشه گفت : اين امور به تو ربطى ندارد. شهود نزد امام على (ع) آمدند و تهديد عثمان را گزارش كردند. حضرت نزد خليفه رفته و با ناراحتى فرمود: «حدود خدا را تعطيل كرده و كسانى كه عليه برادرت شهادت داده اند شكنجه مى كنى و حكم خدا را جابجا نموده اى !؟ (بجاى اجراى حدّ بر وليد شهود را مى زنى !) عثمان نظر امام (ع) را در اين زمينه پرسيد. حضرت پاسخ داد: وليد را عزل نما و نيز ديگر به او مسئوليتى مده و در صورتى كه شهود با وى دشمنى نداشته باشند، حدّ شرابخوارى بر وى جارى نما.(٦٧٨) هنگامى كه شهادت شهود ثابت شد، مردم از هر سو بر عثمان فشار آوردند تا حدّ را اجرا نمايد؛ ولى باز وى تعلل مى ورزيد. سرانجام از جوّ عمومى ترسيد(٦٧٩) و موافقت خود را اعلام نمود؛ ولى براى آنكه ضربات حدّ بر بدن وليد اثر زيادى نگذارد و نيز در ملاء عام رسوا نشود، لباسى به وى پوشانيد و وى را داخل خانه اى كرد.(٦٨٠) آنگاه دستور داد مردى از قريش بر وى تازيانه زند. هر كس ‍ كه وارد مى شد وليد او را به ياد خويشاوندى خود و نيز ترس از خليفه مى انداخت ، از اين رو افرادى منصرف گشتند،(٦٨١) حتى طلحه كه به شجاعت معروف بود، ترسيد و حاضر به اجراى حدّ نگرديد. امام (ع) كه سستى و ترس مردم را مشاهده نمود، وارد منزل شد و شلاق را به دست گرفت . وليد حضرت را بر ترك آن قسم داد. امام (ع) فرمود: «ساكت شو! بنى اسرائيل به جهت ترك حدود الهى هلاك شدند.» آنگاه لباس ‍ وليد را از تنش بيرون آورد و حدّ شرب خمر را بر وليد اجرا نمود و سپس ‍ فرمود: قريش بعد از اين من را جلاد خود خواهند دانست .(٦٨٢)
قرائنى كه نشان مى دهد عثمان نمى خواست بر وليد حدّ جارى سازد عبارت اند از:
١- وليد برادر و استاندار وى محسوب مى شد و اجراى حدّ بر او به معناى اثبات شرابخوارى برادر و استاندار خليفه بود و اين امر وجهه خليفه را خراب مى كرد.
٢- تهديد و شكنجه شهود بوسيله عثمان .
٣- سخن عايشه كه در صفحات قبل گذشت .
٤- پاسخ عثمان به عايشه كه اين امور به تو مربوط نيست .
٥- چون شهود در خانه عايشه جمع شدند عثمان آنان را افرادى بى دين خواند كه پناهگاهى جز خانه عايشه نيافته اند.(٦٨٣)
٦- عثمان شهادت شهود را تهمت خواند.
٧- سخن برخى از صحابه به عثمان : از خدا بترس ! حدود الهى را معطل مگذار و برادرت را عزل كن .
٨- سخن عثمان به وليد: برادرم ! بر تازيانه صبر نما! اجر تو با خداست و اين گروه بر اثر زدن تو گناهان تو را بدوش مى كشند.(٦٨٤)
٩- هنگامى كه حضرت مشغول اجراى حدّ گرديد، وليد گاهى خود را به سمت راست يا چپ مى كشيد تا از ضربت شلاق مصون بماند. امام (ع) وى را گرفته و به زمين كوبيد و شلاق را بر او فرود آورد. عثمان گفت : اى على با او چنين رفتار منما!(٦٨٥)
در اين قضيه با اينكه امام (ع) از نارضايتى خليفه نسبت به عمل خود اطلاع دارد و مى داند كه سبب دشمنى بيشتر قريش با ايشان خواهد شد، باز بر اجراى حدّ اصرار مى ورزد.
طبرى در تاريخ خود مى گويد: وليد شراب نخورده بود و كسانى كه عليه وى شهادت دادند، بواسطه دشمنى با وى ، با هم همداستان شده و عليه وى نزد عثمان شهادت دروغين دادند.(٦٨٦) لكن در سند گفتار طبرى سيف بن عمر تميمى است كه علماى رجال او را فردى ضعيف شمرده اند؛ يعنى فردى موثق نمى باشد(٦٨٧) از اين رو با وجود روايات فراوان و تواريخ قطعى (كه قبلا گذشت) نمى توان به سخنان فرد ضعيفى مانند سيف اعتماد كرد.

٢- امام على (ع) و قصاص عبيدالله ابن عمر هنگامى كه عمر به دست ابو لؤ لؤ ، برده ايرانى كشته شد، ابو لؤ لؤ خودكشى كرد.(٦٨٨) عبيدالله فرزند عمر، چند مسلمان را بجاى وى ترور نمود كه عبارت اند از هرمزان ،(٦٨٩) جفينه و دختر ابولؤ لؤ (٦٩٠) و حتى تهديد كرد كه تمام برده هاى مدينه را خواهد كشت . مسلمين به وى اعتراض كردند و مانع از قتل ساير غلامان مدينه شدند؛ اما عبيداللّه برخى از سران مهاجرين و انصار را نيز تهديد نمود.(٦٩١) عبيدالله در اين عمل تحت تاءثير احساسات بود از طرف ديگر فرزند ابابكر، عبدالرحمن به وى گفت : «من قبل از ترور عمر، از كنار هرمزان و جفينه و ابولؤ لؤ مى گذشتم كه با هم سخن مى گفتند، يك خنجر دو سر كه دسته آن در وسط بود، از دست آنها افتاد.» و چون در خنجرى كه با آن عمر ضربت خورده بود نگريستند، آن را به اين شكل يافتند.(٦٩٢) از اين رو عبيدالله اين دو را متهم به شركت در قتل عمر مى دانست .
البته معلوم است تنها با سخن عبدالرحمن ، شركت هرمزان و جفينه در قتل عمر ثابت نمى شود و سخن گفتن آنها با ابولؤ لؤ نيز دليل بر اين مشاركت نيست ؛ زيرا شايد درباره مطلب ديگرى ، سخن مى گفتند و حدود و قصاص با ظنّ و گمان قابل اجرا نيست . بعلاوه عبدالرحمن هم نگفت آنها در مورد ترور عمر با هم سخن مى گفتند. بر فرض اينكه عبدالرحمن چنين گفته باشد، شهادت يك نفر نمى تواند قتل را ثابت نمايد. از اين رو عمر خود وصيت نمود اگر عبيدالله دو شاهد بر شركت هرمزان در قتل من اقامه ننمود، وى را به خاطر كشتن هرمزان قصاص ‍ نمائيد.(٦٩٣) و به همين جهت مردم به عثمان اعتراض مى كردند چرا به وصيت عمر در مورد عبيدالله عمل نمى كند.
هنگامى كه خبر قتل اين سه نفر در شهر پيچيد، مردم كه از بى گناهى آنان با خبر بودند ترسيدند عذاب الهى نازل گردد.(٦٩٤) سعد ابن ابى وقاص ‍ با عبيدالله گلاويز شد و سپس عثمان پيش آمد و موى عبيدالله را كشيده و او را سرزنش نمود تا جايى كه مردم آنها را از هم جدا نمودند.(٦٩٥) عثمان به وى مى گفت : «خدا تو را بكشد! يك فرد مسلمان نماز خوان و يك دختر كوچك و فرد ديگر كه در پناه اسلام بوده است را كشته اى ؟ رها كردن تو سزاوار نيست .»(٦٩٦)
هنگامى كه عثمان انتخاب شد، مردم يقين داشتند خليفه ، عبيدالله را قصاص خواهد كرد. وى با صحابه در اين زمينه مشورت نمود، اكثريت نظر دادند قصاص وى لازم است . تنها چند نفر و از جمله «عمرو ابن العاص» با قصاص عبيدالله ، مخالفت نموده ، و گفتند براى خانواده عمر، اين كه دو نفر از آنها با هم از بين بروند غير قابل تحمل است . و از طرف ديگر عمرو به عثمان گفت : جنايت در زمان تو رخ نداده است ، از اين رو تو مسئول كيفر آن نيستى .(٦٩٧) در اين ميان امام على (ع) اصرار فراوان بر اجراى قصاص داشت تا جايى كه به عثمان فرمود: «اين فاسق را به سزاى عملش برسان زيرا مرتكب جنايت بزرگى شده است ، او مسلمان بى گناهى را كشته است .»(٦٩٨) و به عبيدالله هم فرمود: اگر روزى دست من به تو برسد تو را قصاص خواهم كرد؛ مگر گناه دختر ابولؤ لؤ چه بود كه او را كشتى ؟(٦٩٩) و نيز به مردم فرمود: اگر من بجاى عثمان بودم ، عبيدالله را قصاص مى كردم .(٧٠٠) از اين رو هنگامى كه امام (ع) بعد از عثمان به حكومت رسيد تصميم بر قصاص ‍ فرزند عمر گرفت ، به همين جهت ، عبيدالله فرار نمود و به شام نزد معاويه رفت .(٧٠١) امام (ع) پيش بينى مى كرد كه در آينده ، وى را خواهد كشت (٧٠٢) و چنين شد كه او در جنگ صفين در ركاب معاويه به هلاكت رسيد.(٧٠٣) در جنگ صفين هنگامى كه امام (ع) با وى مواجه گرديد، از سبب حضورش در سپاه معاويه پرسيد، عبيدالله جواب داد: خون عثمان را مى طلبم . امام (ع) فرمود: خدا نيز از تو خون هرمزان را مى طلبد.(٧٠٤)
عثمان با آنكه خود در ايام سه روزه شورا با عبيدالله در آويخت و رها كردن وى را بر خلاف حق مى دانست ، اما پس از خلافت ، وى را آزاد كرد و به اين هم اكتفا ننمود؛ بلكه براى آنكه وى را از چشم مردم مدينه دور نگه دارد، به او منزل و زمينى در كوفه بخشيد كه به آن «كويفة ابن عمر؛ يعنى كوفه كوچولوى پسر عمر» مى گفتند.(٧٠٥)
بهانه هاى عثمان در قصاص نكردن عبيدالله عبارت بود از:
١- عثمان خود را ولى دم آن سه نفر اعلام كرد؛ زيرا عرب نبوده ، و وارثى در مدينه نداشتند؛ از اين رو معتقد بود خليفه مسلمين حق دارد قاتل آنها را عفو كند.(٧٠٦)
٢- عمرو ابن عاص گفت : چون جرم در زمان عثمان واقع نشده است ؛ لذا مسئول آن نيست .
٣- خانواده عمر نمى توانند دو داغ را تحمل كنند.


۹
على و زمامداران


هر سه بهانه قابل خدشه است ؛ چنانچه هنگامى كه عثمان خود را ولى هرمزان اعلام نمود مسلمانان به وى اعتراض كردند. از جمله امام على (ع) به خليفه هشدار داد تو در اين زمينه با ساير مسلمانان برابرى ؛ زيرا جنايت در عصر خليفه قبلى رخ داده است و او ولى دم هرمزان است و حكم قصاص را صادر كرده است ، از خدا بترس ! كه از تو در اين زمينه سئوال خواهد كرد.(٧٠٧) مقداد نيز سخنانى مشابه ايراد كرد. عثمان كه جوابى نداشت قول داد در اين زمينه تجديد نظر نمايد؛ ولى بجاى آن ، عبيدالله را از مدينه خارج نمود و به كوفه فرستاد.(٧٠٨)
در زمينه بهانه دوم نيز بايد گفت : در اسلام ، اجراى حدود وظيفه حاكم است و مشروط به وقوع در زمان او نيست و به تعبير امام على (ع) حق سابق با گذشت زمان باطل نمى شود.(٧٠٩)
ثانيا اگر اين سخن عمرو درست باشد مى بايست عثمان به دستور عمر كه حاكم در زمان وقوع جرم بود، عمل نمايد؛ زيرا وى خواستار قصاص ‍ عبيدالله (در صورت اقامه نكردن شهود) شده بود. بعلاوه اگر اجراى حدود، وظيفه حاكمى است كه جرم در زمان او رخ داده است ، ديگر سخن عثمان قابل توجيه نيست كه خود را ولى دم هرمزان مى داند و قاتل وى را عفو مى كند. جنايت در زمان او رخ نداده بود تا او ولى باشد بلكه در عصر عمر اتفاق افتاد.
دليل سوم كه اصلا قابل مطرح شدن نيست ؛ زيرا نمى توان جلوى حدود الهى را به سبب احساسات يك خانواده گرفت ، هر چند از خاندان خليفه باشند، بعلاوه خود عمر به عنوان رئيس اين خانواده ، خواستار اجراى قصاص بود. عثمان سخن عمرو ابن العاص را بر سخن امام على (ع) و مهاجرين و انصار ترجيح داد و به گفته سعيد بن مسيب خون اين سه نفر به هدر رفت .(٧١٠)
از آنچه گذشت مى توان به ميزان صحت روايت منقول در تاريخ طبرى پى برد آنجا كه از زبان فرزند هرمزان ، مى نويسد: «عثمان ، مرا طلبيد و گفت : اين عبيدالله ، قاتل پدر توست و تو در مورد او صاحب اختيارى ، او را ببر و قصاص نما. من نيز او را در ميان مردم براى قصاص بردم . مردم از من خواستند كه او را عفو نمايم . من بعد از گرفتن اقرار از آنان كه حق قتل وى را دارم ، او را عفو كردم .» (٧١١) اولا هرمزان ، فرزندى در مدينه نداشت و به همين جهت عثمان خود را ولى دم او معرفى كرد. ثانيا اگر اين سخن صحيح بود، چرا امام على (ع) هنگام خلافت خود در پى قصاص وى بود؟ ثالثا در سند روايت ، سيف بن عمر آمده است كه به سخنان او هيچ اعتبارى نيست . به همين جهت ابن اثير (كه متوجه است اين روايت نمى تواند در مقابل تاريخ قطعى و مسلم ، قد علم كند) اين روايت را مخدوش مى داند.

فصل ششم : مخالفت امام على (ع) با بدعتهاى پديد آمده در عصر خلفا
١- طرح مسئله عول از طرف عمر و مخالفت امام على (ع) اول فردى كه در باب ارث «عول» را مطرح نمود خليفه ثانى ، عمر بود.(٧١٢) براى توضيح مطلب مقدمه اى لازم است :
در احكام ارث ، سهميه برخى از بازماندگان از طرف شرع مشخص شده است ؛ مانند آنكه به هر يك از پدر و مادر ميت ، در صورتى كه از وى فرزندى باقى باشد، يك ششم از اموال ميت مى رسد، به اين سهام ، «فريضه» اطلاق مى شود. گروه دوم كسانى هستند كه از اول ، سهم آنها معين نيست ؛ بلكه بعد از آنكه افراد گروه اول ، سهميه خود را دريافت كردند باقى مانده به آنها مى رسد؛ مانند فرزندان ميت در صورتى كه متعدد باشند.(٧١٣)
در جائى كه فرد متوفى ، همسرى از خود بجا نهد، گاهى مقدار فريضه ارث ، از مجموع اموال ميت بيشتر خواهد بود. مثلا اگر زنى فوت كند و از خود دو دختر و پدر و مادر و شوهر داشته باشد، در اين صورت مجموع سهم دو دختر دو سوم و سهم هر يك از پدر و مادر يك ششم (٧١٤) و سهم شوهر يك چهارم اموال وى خواهد بود.(٧١٥) در اين صورت مجموع فريضه ها از تمام اموال وى زيادتر خواهد شد، زيرا به پنج چهارم خواهد رسيد:
پنج چهارم (مساوى است با) يك چهارم + يك ششم + يك ششم + دو سوم .
طبيعى است كه براى تقسيم اموال متوفى ، بايد به برخى از بازماندگان ، كمتر از مقدار مشخص داده شود و گر نه تقسيم سهام ، امكان پذير نيست . آيا اين نقص بر تمام بازماندگان وارد مى شود يا بر برخى از آنها بطورى كه سهام بقيه محفوظ بماند؟ اين سئوال از همان اوايل رحلت پيامبر (ص) پديد آمد. خليفه دوم در عصر خويش ، با اعتراف به جهل خود در اين مسئله ، قانونى وضع كرد كه تاكنون مورد قبول پيروان او باقى مانده است و آن نقص بر سهم تمام بازماندگان است . ابن عباس مى گويد: «اول كسى كه در تقسيم ارث ، عول (٧١٦) را پيش كشيد، عمر بود. او حكم شرعى را در اين زمينه نمى دانست و اعتراف مى كرد كه نمى دانم با شما چه كنم ؟ بهتر است كه نقص موجود را بر همه ورثه وارد كنم .» آنگاه ابن عباس ‍ مى افزايد: «اگر خليفه مى دانست خداوند چه كسانى را هنگام تقسيم ارث مقدم داشته است و وى نيز همان افراد را جلو مى انداخت ، طرح عول لازم نبود. آنها عبارت اند از زن و شوهر. سهم اين دو مقدم بر ديگران است .» برخى به ابن عباس اعتراض نمودند چرا در زمان حيات خليفه ، حكم شرعى را بيان نكردى ؟ پاسخ داد: از وى مى ترسيدم .(٧١٧)
امام (ع) حكم عمر در اين زمينه را بدعتى مى دانست كه ناشى از جهل وى به احكام خدا بوده است و درباره نظر خليفه در طرح عول فرمود: «خدايى كه به تعداد شنهاى بيابان آگاهى دارد، مى داند كه سهام ارث بيش از شش ششم نخواهد بود. (او كه سهام ارث را مشخص كرده است به نحوى حكم كرده است كه مجموع سهام بيش از مجموع اموال ميت نگردد) اگر (خليفه و همفكرانش) آگاه به روش شرعى تقسيم ارث بودند، عول لازم نمى آمد.» (٧١٨)
حكم شرعى در اين مسئله با ملاحظه انواع فريضه در ارث مشخص ‍ مى شود. فريضه ارث بر دو قسم است . برخى از وراث در اسلام براى آنها دو فريضه مشخص شده است ؛ مانند شوهر كه اگر همسر وى ، فرزندى از خود بجاى گذارده است ، شوهر يك چهارم مى برد و اگر زوجه وى فرزندى ندارد، شوهر وى يك دوم مال وى (٧١٩) را به ارث مى برد؛ ولى برخى از ورثه كه فريضه مشخص دارند، تنها يك فريضه براى آنها در شرع تعيين گرديده است نه دو فريضه ؛ مانند جائى كه تنها فرزندان ميت ، دو دختر هستند كه سهميه مقرر آنها دو سوم مى باشد و فريضه ديگرى براى آنها در شرع نيامده است .(٧٢٠) حال در جائى كه مجموع سهام از مجموع اموال بيشتر شود، نقص بر گروه دوم وارد مى گردد. به عبارت ديگر سهميه و فريضه قسم اول پرداخت مى شود و باقى مانده به گروه دوم مى رسد.(٧٢١) بنابراين در مثال قبلى ، اول سهم شوهر و پدر و مادر پرداخت مى شود. به شوهر يك چهارم و به هر كدام از پدر و مادر يك ششم پرداخت مى گردد.
هفت دوازدهم (مساوى است با) يك ششم + يك ششم + يك چهارم . آنگاه باقى مانده كه پنج دوازدهم خواهد بود به دختران ميت داده خواهد شد. در اينجا مى بينيم كه نقص بر دختران وارد گرديد و بجاى دو سوم ، پنج دوازدهم مال ميت را به ارث بردند؛ زيرا از قسم دوم مى باشند؛ يعنى تنها داراى يك فريضه مشخص در شرع مى باشند.
امام على (ع) ضمن مخالفت با خليفه در اين مسئله ، امت اسلامى را نيز مورد مؤ اخذه قرار داده ، اظهار مى دارد: «سبب بروز اين بدعتها آن است كه رهبرى جامعه اسلامى را به افرادى كه لياقت آن را نداشتند سپردند. اگر قدرت حكومت در دست كسى كه خداوند او را مشخص ‍ كرده است بود، مسئله عول طرح نمى شد و هيچگاه اختلاف در احكام خدا پيش نمى آمد؛ زيرا علم تمام اين امور نزد على وجود دارد.» (٧٢٢)
و به همين جهت «زهرى» بعد از نقل حكم شرعى مسئله از زبان ابن عباس مى گويد: اگر فتواى خليفه و رهبر جامعه اسلامى (عمر) در اين زمينه نقل نشده بود، در اين مسئله اختلافى پيش نمى آمد و همه علما نظريه ابن عباس را مى پذيرفتند كه همان نظر امام على (ع) است .(٧٢٣)

٢- تحريم حج تمتع توسط عمر و اعتراض امام على (ع) در جاهليت ، مراسم عمره را در ماههاى ذى القعده ، ذى الحجه ، محرم ، و صفر بجا نمى آوردند و آن را عملى ناپسند و حرام قلمداد مى كردند.(٧٢٤)
افراد جاهلى از اينكه كسى در ايام حج وارد مكه گردد و قبل از انجام حج ، عمره را بجا آورده و از احرام بيرون آيد، تعجب مى كردند. با ظهور اسلام ، انجام عمره در ماههاى حج نظير ذى القعده و ذى الحجه مجاز شمرده شد بطورى كه مسلمانان براى عمره احرام مى بستند و بعد از انجام مناسك آن ، از احرام خارج شده و تا شروع مراسم حج (روز هشتم ذى الحجه) محرم نبودند و تمام محرمات احرام و از آن جمله آميزش ‍ جنسى براى آنها حلال بود. به اين حج ، «حج تمتع» يا «متعه حج» اطلاق مى شود. اين اصطلاح از آيه شريفه سوره بقره (٧٢٥) گرفته شده است و وجه نامگذارى ديگرى نيز براى آن ذكر كرده اند و آن اينكه در اين نوع حج ، حجاج در فاصله بين عمره و حج ، از امورى كه در حال احرام ، حرام مى باشد تمتع جسته و بهره مى بردند.(٧٢٦) قرآن (٧٢٧) و روايات بر جواز اين عمل دلالت دارد و حتى در برخى آمده است كه دستور پيامبر (ص) بر انجام عمره در ايام حج ، براى ريشه كن كردن سنت جاهلى بوده است .(٧٢٨) عمر اولين كسى بود كه از آن نهى نمود و آن را ممنوع اعلام نموده ، تهديد كرد كه عاملين آن را مجازات خواهد كرد در حالى كه خود معترف بود در زمان پيامبر (ص) حلال بوده است .
نظريه خليفه كه در مقابل قرآن و روايات پيامبر (ص) قرار دارد، از همان زمان اعلام ، مورد مخالفت صحابه قرار گرفت و به همين علت علماء اهل سنت نيز چندان به آن وقعى ننهاده و حج تمتع را جايز شمرده اند.(٧٢٩) لذا «عينى» در شرح صحيح بخارى مى گويد: «گر چه عمر و عثمان و معاويه حج تمتع را تحريم كردند؛ ولى چون سخن آنها مخالف كتاب و سنت و اجماع است ، علماى صحابه با آنها مخالفت كردند و حق با مخالفين آنهاست .(٧٣٠)»
در اينجا به برخى از روايات پيامبر (ص) كه دلالت بر جواز متعه حج مى نمايد اشاره مى كنيم .
ابو موسى اشعرى در مراسم حج ، فتوى به متعه مى داد. مردى به او اعتراض كرد كه مگر از نهى خليفه (عمر) اطلاع ندارى . ابو موسى نزد عمر آمد و در اين زمينه سئوال كرد. خليفه پاسخ داد: «من نيز مى دانم كه پيامبر (ص) و اصحابش ، حج تمتع را بجا مى آوردند؛ ولى من دوست ندارم كه مردم در حالى كه آب غسل از سر و صورت آنها مى چكد، در مراسم حج حركت كنند.» (٧٣١)
و از اين رو عمران بن حصين به مطرف مى گفت : «پيامبر (ص) بين حج و عمره جمع نمود و آيه اى از قرآن و دستورى از حضرت در مورد حرمت آن وارد نشده است . مردى طبق راءى و نظر خود آن را حرام نمود.» (٧٣٢) آنگاه عمران از مطرف مى خواهد تا مادامى كه زنده است اين حديث را براى كسى بازگو نكند.
معلوم مى شود اصحاب پيامبر (ص) از ترس خليفه جراءت ابراز اين حكم شرعى را نداشتند. هنگامى كه معاويه از سعد بن مالك در مورد متعه حج پرسيد، وى آن را عملى نيكو و داراى پاداش الهى دانست . معاويه با تعجب از وى پرسيد: آيا تو بهتر از عمر هستى ؟ وى كه آن را حرام كرده است . سعد جواب داد: پيامبر (ص) كه بهتر از عمر بود حج تمتع را بجاى آورد.(٧٣٣)
و نيز سعد بن ابى وقاص به اين حقيقت كه پيامبر (ص) و اصحاب حضرت در زمان ايشان ، حج تمتع بجاى آوردند، معترف بود.(٧٣٤)
عبدالله پسر عمر نيز در جواب شخصى كه از وى در مورد حج تمتع سئوال كرد، آن را عملى پسنديده شمرد و چون سائل به وى اعتراض كرد چگونه پدرت از آن نهى كرده است ، پاسخ داد: «گر چه پدرم چنين دستورى صادر كرده است ؛ ولى پيامبر (ص) آن را انجام مى داد من نظر پيامبر (ص) را بر فرمان پدرم ترجيح مى دهم .» (٧٣٥) خداوند نيز در قرآن آن را حلال شمرده است و ما بايد از كتاب خدا تبعيت كنيم نه از فتواى عمر...» (٧٣٦)
نه تنها بعد از صدور فرمان عمر مبنى بر حرمت متعه حج ، اصحاب پيامبر (ص) با آن مخالفت نمودند؛(٧٣٧) بلكه از تاريخ بر مى آيد هنگامى كه خليفه تصميم بر صدور اين حكم گرفت ، صحابه با وى مخالفت كرده و آن را بر خلاف سنت پيامبر (ص) دانستند و از اين رو عمر براى مدتى از اعلام نظر خود دورى جست .(٧٣٨) و به علت مخالفت صريح اين حكم با قرآن و سنت ، برخى مدعى شدند خليفه سرانجام به اشتباه خود پى برد و از اين نظر برگشت .(٧٣٩)
خليفه در اين نظريه خود ظاهرا مغلوب يك سرى ظواهر و احساسات گرديده است ؛ زيرا چنانكه نقل شده است تنها استدلال وى در اين تحريم آن است كه نمى خواهد مردم در حالى كه آب غسل از سر و صورت آنها مى چكد در مراسم حج شركت كنند. بايد دانست كه احكام الهى بر مبناى مصالح و مفاسد واقعى است و در آن احساسات و خوش آيندهاى افراد و ناخوش آيندها كه معمولا امورى نسبى و فردى مى باشند، ملاحظه نگرديده است . خداوند و رسول او هنگام تشريع احكام الهى ، از خليفه داناتر و آگاه تر بودند. به علاوه در برخى از روايات تصريح شده است كه متعه حج تا قيامت ، حلال است .(٧٤٠) خليفه با اين دستور خود سنت جاهلى را زنده كرد و اين در حالى بود كه بنابر اظهار ابن عباس ، پيامبر (ص) براى آنكه اين فكر جاهلى را ريشه كن سازد، دستور به اجراى مراسم عمره در روز چهارم ذى الحجه صادر نمود و به همين منظور همسر خود عايشه را نيز در ماه ذى الحجه به عمره برد و به مردم نيز دستور داد كه بعد از اتمام عمره ، از حالت حرام در آمده و نزديكى با همسر را حلال بشمارند.(٧٤١) و از اينكه برخى ، بر اثر رسوب افكار جاهلى ، تمتع و خروج از احرام را كارى ناپسند شمرده و از انجام آن خوددارى مى ورزيدند ناراحت گرديد.(٧٤٢)
بعد از خليفه دوم ، عثمان نيز به پيروى از وى پرداخت و حج تمتع را تحريم نمود. على (ع) كه به ناروا بودن اين بدعت اعتراض داشت هم با زبان و هم در عمل به مخالفت با اين بدعت پرداخت و تا آنجا پيش رفت كه در مقابل عثمان ايستاد بطورى كه احتمال ترور امام (ع) توسط اصحاب خليفه وجود داشت .
عبدالله ابن زبير مى گويد: «من با عثمان در جحفه بودم و عده اى از اهل شام و از آن جمله حبيب بن مسلمه فهرى نيز در آنجا حاضر بودند. سخن در مورد متعه حج مطرح شد. عثمان گفت : حج را تمام كنيد در ماههاى حج و اگر عمره را تاءخير بيندازيد تا دوباره به زيارت خانه خدا بياييد، بهتر است . (يعنى بين عمره و حج در ماه حج ، جمع نكنيد و در ماه حج ، عمره بجا نياوريد). در اين ميان على (ع) به پا خواست و سخن خليفه را بر خلاف سنت پيامبر (ص) دانسته و آن را سخت گيرى بر بندگان خدا دانست ؛ زيرا بسيارى از مردم ، از مناطق دور دست آمده اند و بيكار نيز نيستند. آنگاه على (ع) خود عمره و حج را با هم انجام داد. من فراموش ‍ نمى كنم كه مردى از اهل شام گفت : اين مرد را بنگر كه چگونه به اميرالمؤ منين (عثمان) اعتراض مى نمايد، بخدا قسم ! اگر خليفه ، دستور دهد وى را گردن مى زنم .» (٧٤٣)
و بنابر گفته مروان بن حكم عثمان به امام اعتراض نمود كه چگونه با وجود نهى من ، حج عمره را با هم بجاى آورده اى ؟ امام (ع) پاسخ داد: لم اكن لادع قول رسول الله (ص) لقولك . «من حاضر نيستم فرمان تو را بر فرمان پيامبر (ص) و سنت ايشان ترجيح دهم .» (٧٤٤)
مخالفت امام با خليفه در روايت ديگر نيز وارد شده است و در برخى موارد، عثمان اعتراف مى نمايد كه پيامبر (ص) متعه حج را بجا مى آورده است . در يكى از روايات آمده است امام (ع) به عثمان فرمود: «تو هم مى دانى كه ما در زمان پيامبر (ص) حج تمتع بجا مى آورديم .» عثمان پاسخ داد: «درست است ؛ ولى ما در آن زمان هراسناك بوديم .» (٧٤٥)
البته عذر عثمان قابل قبول نيست ؛ زيرا در آخرين حج پيامبر كه به حجة الوداع معروف است ، حضرت حج تمتع را بجا آورد و در آن سال ، ديگر ترسى از كفار وجود نداشت (٧٤٦) لذا قتاده در جواب شخصى كه از وى منشاء خوف عثمان را پرسيد، جواب داد: من نمى دانم .(٧٤٧)

٣- تحريم ازدواج موقت توسط عمر و اعتراض امام على (ع) يكى از امور لازم در زندگى بشر، اشباع غرائزى است كه در وى وجود دارد. غرائز طبيعى را نمى توان از بين برد و از بين بردن آن بر فرض امكان ، نوعى مبارزه با قانون آفرينش است و از اين رو كارى عاقلانه نيست . بنابراين بايد آن را از راه درست و طبيعى اشباع نمود. يكى از نيرومندترين غرايز انسان ، همانا غريزه جنسى است و همواره ، بعضى از افراد جامعه به علت برخى شرايط، قادر بر ازدواج دائم نيستند و اين مطلب در عصر ما كه سن ازدواج بر اثر طولانى بودن دوره تحصيل و مشكلات اجتماعى ديگر، بالا رفته است ، كاملا مشهود است . حال چه بايد كرد؟ يا بايد راه را براى فحشاء باز نمود و يا اينكه طرح ازدواج موقت را بپذيريم . ازدواج موقت نه شرايط سنگين ازدواج دائم را دارد كه با عدم تمكن مالى يا اشتغالات تحصيلى نسازد و نه زيانهاى فجايع جنسى را به همراه دارد. به همين علت در برخى از روايات از متعه (ازدواج موقت) تعبير به «رحمت خداوند بر امت اسلامى» شده است كه مانع از بروز جنايات جنسى خواهد شد.(٧٤٨)
اسلام ازدواج موقت اجازه داد و آيه شريفه قرآن بر جواز آن دلالت دارد.(٧٤٩)
در زمان پيامبر (ص) و نيز دوران ابى بكر و اوايل عصر عمر، مسلمانان به ازدواج موقت پرداختند(٧٥٠) و حتى برخى از صحابه پيامبر (ص) از اين طريق داراى فرزندانى گرديدند؛ چنانكه ابن عباس در جواب عبدالله ابن زبير كه با او درباره حرمت متعه بحث مى نمود و استناد به سخن عمر مى نمود، گفت : از مادرت در اين زمينه سئوال كن ! اين سخن اشاره به ازدواج موقت زبير با اسماء دختر ابابكر بود كه سبب تولد عبدالله بن زبير گرديد.(٧٥١)
عمر اول كسى بود كه آن را تحريم كرد و حتى تهديد نمود مرتكبين آن را؛ مانند افرادى كه به اعمال خلاف عفت دست مى زنند سنگ باران خواهد كرد و در اين باره چنين گفت : متعتان كانتا على عهد رسول الله (ص) و انا انهى عنهما و اعاتب عليهما احداهما متعة النساء و لا اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة و الاخرى : متعة الحج : دو متعه در زمان پيامبر (ص) حلال بود كه من آن دو را حرام اعلام كرده ، مرتكبين آن را مجازات خواهم كرد. اول ازدواج موقت مى باشد. اگر مردى را بيابيم كه زنى را به عقد ازدواج موقت در آورده است ، او را سنگ باران خواهم كرد. و دومى حج تمتع است .» (٧٥٢)
سخن عمر خود بهترين شاهد است كه در زمان پيامبر (ص) ازدواج موقت و نيز حج تمتع مجاز بوده و در بين مسلمين رواج داشته است و اوست كه آن را ممنوع اعلام مى كند لذا نمى توان به سخن برخى كه با استناد به روايات ضعيفه ، در صدد اثبات نسخ حكم ازدواج موقت و يافتن قرائنى بر تحريم آن توسط پيامبر (ص) مى باشند، اعتماد داشت .(٧٥٣) اگر پيامبر (ص) آن را حرام كرده بود، اين كار در عصر ابابكر و اوايل خلافت عمر رواج نمى داشت و سخن عمر كه «من آن را ممنوع مى كنم» معنى نداشت .(٧٥٤) و از اين رو ماءمون با استناد به صدر سخن عمر متعتان كانتا على عهد رسول الله انا انهى عنهما قائل به جواز متعه گرديد.(٧٥٥)
و نيز هنگامى كه يحيى ابن اكثم از شخصى در بصره پرسيد: دليل تو بر جواز ازدواج موقت چيست ؟ پاسخ شنيد: «من به قول خود عمر استناد مى كنم . ما شهادت او را مبنى بر حليت آن در عصر پيامبر (ص) مى پذيرم ؛ ولى تحريم وى را قبول نداريم .» (٧٥٦)
مورخين نيز عمر را اولين فردى كه متعه را تحريم كرده است ، شمرده اند.(٧٥٧)
حكم خليفه به تحريم متعه مورد مخالفت صحابه قرار گرفت ؛ زيرا قرآن و سنت پيامبر (ص) را در پيش رو داشتند كه دال بر حليت آن بود و از اين جهت عمران بن سواده به عمر مى گفت : «امت اسلام چهار چيز را بر تو خرده مى گيرند... يكى آن كه ازدواج موقت را تحريم كردى در حالى كه خداوند آن را حلال كرده بود.» خليفه نظر عمران را تصديق كرد.(٧٥٨)
امام على (ع) نيز كه خود را حافظ احكام شريعت مى دانست با اين بدعت به مبارزه برخاست و معتقد بود اگر خليفه ازدواج موقت را تحريم نمى نمود، مردم سراغ اعمال فحشاء نمى رفتند. ممنوعيت آن سبب رواج اعمال منافى عفت خواهد شد.(٧٥٩)
حضرت در زمان خليفه دوم و سوم عملا نيز به مخالفت با اين بدعت پرداخت و مردم را به انجام آن امر مى نمود و چون برخى به ايشان هشدار عمر و تحريم وى را ياد آور مى شدند، پاسخ مى داد: «خيرنا اتبعنا لهذا الدين : ما از پيامبر (ص) كه بهترين فرد امت اسلامى است در امور دينى تبعيت مى كنيم (نه از عمر و عثمان).(٧٦٠)»
ابن عباس نيز كه از شاگردان امام (ع) است با بدعت خليفه در مورد متعه به مخالفت پرداخت و سنت پيامبر (ص) را براى پيروى ، بهتر از روش ‍ ابوبكر و عمر دانست .(٧٦١)
خليفه در اين حكم خود، دچار اجتهاد به راى شده و در مقابل كتاب و سنت ، اظهار نظر كرده است . به نظر وى ازدواج موقت نيز حكم زنا را داشته و فرقى بين اين دو نمى گذاشته است چنانچه از سخن وى هنگام كه مردى از شام را به جهت ازدواج موقت در مدينه مورد مؤ اخذه قرار داد و پاسخ شنيد ما در زمان پيامبر (ص) و ابابكر و اوايل حكومت تو، عقد موقت مى بستيم و كسى ما را نهى نكرده بود، خليفه گفت : «بخدا قسم ! اگر قبلا نهى كرده بودم ، الان تو را سنگ باران مى كردم . آگاه باشيد تا نكاح (ازدواج صحيح اسلامى) از سفاح (آميزش نامشروع) از هم جدا گردند.» (٧٦٢)
و با توجه به اينكه در اسلام براى زنا حد رجم مقرر گرديده است و خليفه فردى را كه به ازدواج موقت دست زند، مستحق رجم مى دانست ، معلوم مى شود در نظر خليفه ، ازدواج موقت ، نوعى از عمل فحشاء محسوب مى گرديد.

٤- خوردن گوشت صيد در حال احرام توسط عثمان و اعتراض امام على (ع) در يكى از سفرهاى حج ، عثمان احرام حج بست و سپس به منطقه «قديد» رسيد. صيادان براى او كبكى را صيد كردند و گروهى آن را پخته و نزد عثمان و اطرافيانش آوردند. همه از خوردن آن امتناع ورزيدند جز عثمان . وى استدلال مى كرد ما كه اين حيوان را صيد نكرده ايم و دستور به صيد آن را هم نداده ايم ؛ پس خوردن آن براى ما اشكالى ندارد. شخص صياد نيز محل (٧٦٣) بوده است . در اين موقع على (ع) وارد شد و عثمان جريان را براى حضرت شرح داد. على (ع) خشمناك گرديد و فرمود: «براى پيامبر خدا (ص) شكار وحشى آوردند؛ ولى حضرت از قبول آن امتناع ورزيد و فرمود: ما در حال احرام هستيم ، آن را به افراد محل بدهيد.» (٧٦٤) ١٢ نفر از حاضرين سخن امام را تاءييد كردند، آنگاه عثمان از خوردن آن دست كشيد. در روايت امام «احمد» وارد شده است عثمان خطاب به امام گفت : «انك لكثير الخلاف علينا، تو بسيار با ما مخالفت مى كنى» (٧٦٥) و از برخى از روايات چنين استفاده مى شود كه عثمان از آن صيد خورد ولى على (ع) از آن امتناع ورزيد(٧٦٦) على (ع) به آيه حرم عليكم صيد البر ما دمتم حرما(٧٦٧) استدلال مى كرد. و چون امام جريان پيامبر (ص) را در امتناع از خوردن صيد نقل نمود عثمان با ناراحتى از تخت خود فرود آمد و گفت : «خبثت علينا» : «اين غذا را بر ما تلخ كردى» (٧٦٨) از تعبير ابن حزم برمى آيد كه خوردن گوشت صيد در حال احرام تنها يك بار براى عثمان رخ نداده بود؛ بلكه وى در مدت دو سال از آن استفاده مى كرد و سپس زبير با او مخالفت كرد آنگاه آن را ترك نمود.(٧٦٩)
اين ميزان اطلاع خليفه از احكام شرع است . به همين دليل على (ع) خطاب به مردم مى گفت : «اگر حكومت را به اهلش سپرده بوديد دو نفر در احكام خدا اختلاف نمى كردند و امت در هيچ يك از امور الهى دچار اختلاف نمى گشت .» (٧٧٠)
از سخن عثمان كه به امام مى گويد: «انك لكثير الخلاف علينا» به خوبى مى توان استفاده كرد كه امام در موارد مختلفى با عثمان درگير مى شده است . البته معلوم است كه مخالفت امام با وى از روى عناد و هواى نفس و خود خواهى نبوده است ؛ بلكه هنگامى كه امام مى بيند خليفه با حكمى از احكام الهى مخالفت نموده و بدعتى را پايه ريزى مى نمايد با وى به مخالفت مى پردازد و اين مطلب از تتبع موارد درگيرى امام با عثمان كاملا روشن مى گردد. مثلا در مورد خوردن از گوشت صيدى كه ديگرى به انسان هديه كرده است ، عثمان در حال احرام آن را تناول مى كند و هنگامى كه امام آيه قرآن را كه مى فرمايد: حرم عليكم صيد البر ما دمتم حرما(٧٧١) تلاوت مى كند بجاى آنكه به اشتباه خود اعتراف نمايد با ناراحتى تمام مى گويد: «اين غذا را بر ما تلخ كردى .»
صيد در آيه تنها به معناى صيد كردن نيست تا عثمان بتواند بگويد كه ما خود صيد نكرده ايم و دستور به صيد آن نداده ايم ؛ بلكه چنانچه مفسرين گفته اند و از روايات نيز بر مى آيد هر گونه تصرفى در گوشت صيد، اعم از خوردن ، خريدن يا تملك آن به هر شكل مانند اصل صيد كردن حرام مى باشد و عموم آيه همه اين موارد را شامل است .
قرطبى در تفسير خود ذيل آيه فوق مى گويد: «صيد در آيه يا به معناى صيد كردن و يا به معناى صيد شده است كه معناى مفعولى دارد و معناى دوم اظهر است ؛ زيرا علماء اجماع دارند كه براى محرم ، قبول هديه صيد ديگران و خريدن آن جايز نيست همانطور كه صيد كردن آن مجاز نمى باشد و نيز تملك آن به هر صورت حرام است . دليل اين سخن عموم آيه است .» (٧٧٢)
از روايات نيز استفاده مى شود كه قبول هديه صيد بر محرم جايز نيست ولو شخص صياد، محل باشد كه در برخى از آنها نقل شده است كه پيامبر (ص) از قبول هديه صيد امتناع نمود و مى فرمود: «انا حرم» ما محرم هستيم .(٧٧٣)


۱۰
على و زمامداران


٥- اقامه نماز تمام در سفر توسط عثمان و اعتراض امام على (ع) در شرع مقدس اسلام براى انسان مسافر تخفيفى در اقامه نمازهاى پنجگانه داده شده است ، بطورى كه براى شخص مسافر، نمازهاى چهار ركعتى ، به دو ركعت تقليل يافت و اين را در اصطلاح ، نماز قصر گويند.(٧٧٤)
البته نماز قصر شرايطى دارد كه در كتب فقهى به تفصيل آمده است . پيامبر خدا (ص) و نيز خليفه اول و دوم ، در سفر نماز را دو ركعتى برگزار مى كردند و از آنجمله در مراسم حج در منطقه «منى» به همين شيوه نماز مى گزاردند. عثمان نيز در اوايل خلافت خود به اين سنت پاى بند بود ولى بعد از گذشت پنج سال از زمامدارى خود، بر خلاف قرآن و سنت پيامبر، نماز را در «منى» تمام خواند و چهار ركعتى كرد.(٧٧٥) صحابه پيامبر (ص) به مخالفت با وى پرداختند و به تعبير ابن عباس ، اولين انتقاد مردم از عثمان ، اقامه نماز چهار ركعتى در منى بود. برخى از صحابه نزد وى آمده و علت تغيير روش وى را جويا شدند. يكى از آنها امام على (ع) بود كه نزد خليفه آمد و فرمود: «حادثه جديدى پيش نيامده (تو قصد ندارى در مكه ساكن گردى) و زمان زيادى نيز از دوران پيامبر (ص) نگذاشته است و خود نيز به ياد دارى كه پيامبر (ص) و ابابكر و عمر در منى نماز را دو ركعت مى خواندند و تو نيز در اوايل زمامدارى ، چنين بودى . نمى دانم چه چيز سبب شده است كه از روش سابق دست بردارى ؟» عثمان كه جوابى در مقابل سخنان منطقى امام على (ع) نداشت پاسخ داد: «راى رايته : اين نظر خود من است .»(٧٧٦) و چون در همان منى عثمان مريض شد و از امام (ع) خواسته شد كه به جاى وى امامت جماعت را بپذيرد، امام حاضر گرديد به شرط آنكه به شيوه پيامبر (ص) نماز را دو ركعتى بخواند؛ ولى اطرافيان خليفه از امام (ع) خواستند كه نماز را به شيوه عثمان (چهار ركعتى) اقامه نمايد. امام (ع) اين پيشنهاد را رد كرد؛ زيرا خليفه حاضر به اقامه نماز بر طبق سنت پيامبر (ص) نگرديد.(٧٧٧) گروهى ديگر از صحابه از نظر علمى با امام (ع) هم نظر بوده و به مخالفت لفظى با خليفه پرداختند؛ ولى در عمل جراءت مخالفت با عثمان را نداشتند و به تبعيت از وى نماز را در منى تمام مى خواندند.
عبدالرحمن ابن عوف نزد خليفه آمد و با ياد آورى زمان پيامبر (ص) و ابابكر و عمر و صدر خلافت شخص سوم به وى اعتراض نمود. عثمان سه توجيه براى كار خود مطرح ساخت : ١- گروهى از مردم يمن در سال گذشته ، از نماز دو ركعتى من ، چنين برداشت كرده اند كه نماز انسان در وطن خودش ، قصر است و گفته اند كه عثمان ، امام است و با آنكه اهل مكه مى باشد، نماز را دو ركعتى مى خواند، پس نماز در وطن دو ركعتى است . ٢- من در مكه ازدواج كرده ام و همسر من اهل مكه است . ٣- اموالى در شهر طائف دارم و چه بسا بعد از مراسم حج ، به آنجا رفته و در آن مدتى اقامت گزينم . عبدالرحمن ابن عوف دلايلش را غير موجه دانست و به عثمان گفت : اما اولى جوابش آن است كه پيامبر (ص) و ابابكر و عمر نيز در منى نماز را شكسته مى خواندند و عمر تا زمان مرگ ، در مكه نماز را دو ركعتى بجا مى آورد. اگر برداشت اشتباه مردم موجب قصر نماز است ؛ پس آنها نيز مى بايست نماز را شكسته بخوانند. دومى نيز قابل قبول نيست ؛ زيرا همسر تو در مدينه است و او در محل سكونت تابع توست ، به همراه تو به مكه مى آيد و با تو از آن خارج مى گردد. سومى نيز مردود است ؛ زيرا تو اهل طائف نيستى و طائف از مكه به اندازه پيمودن راه در سه شب ، فاصله دارد (بيش از حد مسافت شرعى است). هنگامى كه خليفه پاسخ صحيح عبدالرحمن را شنيد، جواب داد: «هذا راءى راءيته : اين نظر خود من است .»(٧٧٨)
عبدالله ابن مسعود نيز از كسانى بود كه بر عثمان خرده مى گرفت و به سنت پيامبر (ص) و ابوبكر و عمر روش خود عثمان در اوايل حكومتش ‍ استدلال مى كرد؛ ولى در عين حال به تبعيت از خليفه نماز را چهار ركعتى خواند و چون مورد اعتراض مردم قرار گرفت كه چگونه بر خليفه ايراد مى گرفتى ؛ ولى خود نماز را چهار ركعتى مى خوانى ؟ تنها پاسخش اين بود: «الخلاف شر: مخالفت كردن (با خليفه) بدتر است .» و طبق نقل برخى پاسخ داد: «الان هم حديث پيامبر (ص) را مبنى بر دو ركعتى بودن نماز در منى ، براى شما بازگو مى كنم ؛ ولى چون عثمان امام است من با او مخالفت نمى كنم ؛ زيرا مخالفت كردن با خليفه را صلاح نمى دانم .»(٧٧٩) عبدالرحمن ابن عوف نيز كه ادله عثمان را قابل قبول ندانست ، بعد از آنكه از مجلس خليفه بيرون آمد با ابن مسعود برخورد نمود و استدلال «الخلاف شر» را از وى پذيرفت و قول داد كه از اين به بعد، در منى نماز را تمام بخواند.(٧٨٠)
عبدالله بن عمر نيز در منى نماز را به جماعت و چهار ركعتى برگزار مى كرد و سپس در منزل ، آن را دو ركعتى اعاده مى نمود.(٧٨١) اين عمل وى در واقع تصديق خليفه در بدعت خود و ابقاء مردم در جهل بود؛ زيرا خودش از پيامبر (ص) روايت كرده است : «الصلوة فى السفر ركعتان ، من خالف السنة فقد كفر.» «نماز در سفر دو ركعت است . هر كس با اين سنت مخالفت كند كافر است .»(٧٨٢) و همو گويد: «پيامبر (ص) هنگامى كه از مدينه خارج مى شد تا زمان بازگشت ، نمازها را دو ركعتى مى خواند. من با ايشان در سفرها بودم و شاهد بودم كه بيش از دو ركعت نمى خواند.»(٧٨٣) و نيز نقل كرده است من با پيامبر (ص) و ابابكر و عمر در «منى» نماز را دو ركعت مى خواندم .
معاويه نيز در عصر خود هنگامى كه وارد مكه شد، نماز ظهر را شكسته خواند. بعد از نماز، مروان و عمرو (فرزند عثمان) به معاويه اعتراض ‍ كردند تو پسر عمويت عثمان را مفتضح ساختى ؛ زيرا بر خلاف وى ، نماز را دو ركعتى اقامه نمودى . معاويه پاسخ داد: من با پيامبر (ص) و ابابكر و عمر به همين نحو نماز مى خواندم . آن دو گفتند: چون عثمان نماز را تمام خوانده است مخالفت تو، براى او عيب است . به همين جهت معاويه نماز عصر را چهار ركعت اقامه نمود.(٧٨٤) و همو مى گفت : «من طبق راءى خود در مورد كلاله سخن مى گويم ، اگر صحيح باشد، همان حكم خداست و گر نه از من و از شيطان است .»(٧٨٥)
و خليفه ثانى حج تمتع و متعه نساء را حرام مى كند با آنكه خود معترف است در زمان پيامبر (ص) مشروع بوده است و او اول كسى است كه آن را تحريم مى كند. برخى از صحابه هم با علم به بدعت بودن آن و حتى با وجود مشاجره لفظى ، در عمل با خلفا همكارى نموده و با استدلال به اينكه مخالفت كردن صلاح نيست ، بر اين بدعتها مهر تصديق زدند. اين منطق نمى تواند مورد قبول باشد، نمى توان پذيرفت كه مخالفت با خليفه بدتر از مخالفت با قرآن و پيامبر صلى الله عليه و آله و تغيير سنت باشد. بدعتهاى خلفاى ثلاثه و سكوت اكثر صحابه در مقابل آن ، سبب شد تا حاكمان بعدى نظير معاويه و مروان ، بى پروا به مخالفت با سنت پيامبر (ص) بپردازند چنانكه به آن اشاره خواهيم كرد.
در اين ميان فقط امام على (ع) هم در سخن و هم در عمل با اين بدعتها مخالفت مى نمود و حاضر به مسامحه در اين زمينه نمى گرديد و در مقابل خليفه با قاطعيت مى فرمود: «من راءى هيچكس را بر سنت پيامبر (ص) ترجيح نمى دهم و از آن دست بردار نيستم .»

٦- خريدن ملك وقف توسط عثمان و اعتراض امام على (ع) به امام (ع) خبر رسيد خليفه آب و ملكى كه در آن از وقف پيامبر (ص) سهمى وجود داشت خريده است . بعد از نماز نزد خليفه آمد و در حالى كه عصاى خود را در دست داشت عثمان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: چرا آب و ملكى كه وقف پيامبر (ص) در آن شريك است ، خريده اى ؟ و اضافه نمود: مى دانستم غير از تو كسى جراءت خريدن آن را ندارد. عثمان بلند شد و بحث بين او و امام در گرفت تا آنجا كه خليفه امام را با تازيانه تهديد كرد و حضرت نيز عصاى خود را بالا برد. عباس عموى پيامبر (ص) به ميان آنها آمد و به مشاجره آن دو پايان داد.(٧٨٦)
ظاهرا خليفه با علم به وقف بودن اين مالك ، اقدام به خريدن آن نموده است و گر نه در جواب امام (ع) لازم نبود خليفه ناراحت شود و تازيانه خود را پيش كشد؛ بلكه جواب مى داد: من نمى دانستم ، الان آن را بر مى گردانم . هنگامى كه به سخن امام (ع) توجه كنيم كه فرمود: «مى دانستم جز تو كسى جراءت خريدن آن را ندارد» اين مطلب روشن تر خواهد شد. از سياق اين حديث بر مى آيد كه امام (ع) در مخالفت با بدعتهاى خلفا از تهديدهاى آنها هراسى به دل راه نمى داد؛ بلكه خليفه را با عصا نيز تهديد مى كرد.

٧- تقديم خطبه بر نماز عيد توسط عثمان و اعتراض امام على (ع) سنت پيامبر (ص) در نماز عيد فطر و قربان بر آن بود كه اول نماز را مى خواندند و سپس به ايراد خطبه مى پرداختند. در عصر خليفه اول و دوم نيز به اين سنت عمل مى شد.(٧٨٧) اولين فردى كه خطبه را بر نماز عيد مقدم داشت ، عثمان بود(٧٨٨) برخى در مقام توجيه اين بدعت گفته اند عثمان در يكى از اعياد مشاهده كرد كه مردم به نماز نرسيدند، از اينرو نماز را به تاءخير انداخت تا همه توفيق شركت بيابند. اين سخن قابل قبول نيست ؛ زيرا همين امر در زمان پيامبر (ص) نيز وجود داشت و بر حضرت مخفى نبود، در عين حال ، نماز را قبل از خطبه اقامه مى نمود؛ چرا كه مصلحت تشريع مهم تر از اين امور است . اگر قرار باشد اجتهاد در مقابل نص نموده و احكام الهى را طبق آراء و افكار خود تغيير دهيم ، ديگر حكمى از احكام پا برجا نخواهد ماند. امام على (ع) با اين بدعت نيز مخالفت نمود و در عصر خليفه سوم هنگامى كه نماز عيد را اقامه نمود، بعد از خواندن نماز به ايراد خطبه پرداخت و اين جريان در اواخر حكومت عثمان و در زمانى بود كه خانه وى توسط مردم محاصره شده بود.(٧٨٩)
عمل خليفه سوم سبب شد بنى اميه كه بعد از وى بر سر كار آمدند به اين بدعت ، ادامه دهند و تا آنجا پيش رفتند كه در جواب اعتراض صحابه پيامبر (ص) به اين بدعت ، شعار: «سنت پيامبر متروك و نابود شده است .» سر مى دادند. ابوسعيد الخدرى آورده است مروان (٧٩٠) در عصر معاويه خطبه را قبل از نماز خواند. شخصى فرياد زد و گفت : «يا مروان خالفت السنة : اى مروان با سنت پيامبر مخالفت نمودى و خطبه را قبل از نماز ايراد كردى .»(٧٩١)
مروان با كمال خونسردى پاسخ داد: سنت متروك گرديده است . ابوسعيد نيز به وى گفت : شما سنت پيامبر (ص) را تغيير داديد در حالى كه بهتر از روش شما بود و به همين جهت «ابن زبير» بعد از اقامه نماز به ايراد خطبه پرداخت و گفت : تمام سنت هاى پيامبر (ص) مورد تغيير قرار گرفته تا جايى كه نماز نيز از آن مصون نمانده است .(٧٩٢)
انگيزه بنى اميه در تقديم خطبه بر نماز اين بود كه مردم را مجبور به شنيدن سخنان خود نمايند و چون آنها در نماز به بدگوئى از اهل بيت پيامبر (ص) و به ويژه على (ع) و سب ايشان مى پرداختند، مردم حاضر نبودند گوش به ياوه گوييهاى آنها بسپارند. از اين رو به محض اتمام نماز، مردم از مصلى بيرون مى رفتند. براى جلوگيرى از خروج مردم ، نماز را به تاءخير انداختند.(٧٩٣) مردمى كه از پيامبر خود شنيده بودند: «هر كس على (ع) را دشنام دهد مرا دشنام داده است و دشنام به من دشنام به خداست .»(٧٩٤) نمى توانستند سب امام على (ع) را از زبان افرادى نظير مروان و امثال او تحمل نمايند. لذا مؤ لف «نيل الاوطار» تصريح مى كند و مردم به مخالفت با بنى اميه پرداخته و عمل آنها در تقديم خطبه را بدعت شمرده و آن را مخالف سنت پيامبر (ص) قلمداد كردند و از فقهاء بزرگى نظير شافعى و نووى نقل مى كند كه فتوى به بطلان نماز عيد در صورت تقديم خطبه داده اند.(٧٩٥)


۱۱