سخن ناشر بسم الله الرحمن الرحيم سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصا الذى باركنا حوله لنريه من اياتنا انه هو السميع البصير گرچه هر شاءنى از شؤ ون انسانى اعم از فردى و اجتماعى جايگاه و اهميت خاص به خود را دارد، ليكن برخى از آنها نسبت به بعضى ديگر از حساسيت و ويژگى برترى بهره داشته و به همين جهت نيز در معرض حوادث و وقايع بيشترى واقع است . در بين همه امورى كه به انسان و جنبه هاى انسانى مرتبط است مساله زن همواره با پيچيدگى و غموض بيشتر همراه بوده است . حقيقتى كه در طول تاريخ فراز و نشيبهاى فراوانى را تحمل كرده و از زنده به گور شدن تا خدايى كردن را به خود ديده است . زن غير از حقيقت انسانى چهره هاى مختلف ديگرى را نيز در خود دارد كه بايستى آن جلوه هاى مختلف كشف ، و آن صورتهاى گوناگون هويدا شود تا آن گونه كه هست شناخته و معرفى شود. بدون شك قلم هاى روان و زبانهاى گويايى به حركت در آمده تا بتوانند چهره اعجاب انگيز زن را ترسيم نموده و او را از هاله هاى ابهامى كه به دور او تنيده شده رهايى بخشند، ليكن چه بسا نه تنها گردش آن قلم ها و چرخش آن زبانها رفع حجابى نكرده بلكه وضع غطائى نموده كه بر آن تيرگى افزوده و بر آن ظلمت افروخته است . گرچه بايد اذعان نمود كه سخن گفتن پيرامون اين پديده همواره با صعبوت همراه و با دشوارى هم پاست ليكن فروغ تابناك وحى و شعاع تابنده دين فضاى تيره را روشن و ذهن كدر را نورانى مى كند. آنها كه پيرامون معرفت به اين پديده ، بدون سلاح وحى حركت كرده يا مى كنند و يا بدون تمسك به ريسمان الهى گام بر مى دارند بايد بدانند كه اين راه ، طولانى و اين وادى ، ظلمانى است . و تلاش آنها جز بر حيرت و كوشش آنها جز بر گمراهى نمى افزايد. دين كه سيماى زن را در حجاب عفاف و جلباب طهارت معرفى مى كند ميادين جمال و صحارى جلال را برابر او مى گذارد تا جنبه هاى مختلف هستى او را بالنده و شؤ ون وجودى او را جلوه گر سازد. برخى كه غبار غفلت بر عقل و غمام شهوت بر قلب دارند با انديشه اى برگرفته از جهل و فكرى برخاسته از وهم در صدد ارائه چهره اى از زن هستند كه نه تنها كمالات شايسته او را تاءمين نمى كند، بلكه بذر تباهى و تخم فساد را در متن حيات اجتماعى ريخته كه از آن چيزى جز شجره خبيثه رذيلت به بار نمى آيد. همانگونه كه افكار انجمادى و آراى ارتجاعى احيانا موجب آن مى شود كه زن نه تنها به حد كمال خود نرسد، بلكه بسيارى از كمالات را كه جامعه در مسير تعالى و رشد بدان نيازمند است از دست بدهد. انقلاب شكوهمند اسلامى ايران كه هزارها تجربه را در درون خود نهفته دارد، حركت زنان و نهضت مؤ ثر آنها در ميدانهاى مختلف فرهنگى ، اجتماعى ، سياسى و علمى را به عنوان يكى از بهترين شاخص هاى انقلاب عظيم اسلامى ما اعلام داشته و مسير تعالى و شكوفايى جامعه را بعضا در پرتو حركت خردمندانه و سير هوشيارانه زنان جامعه اسلامى معرفى مى نمايد. ليكن بايد از اين تجربه بهره گرفته ضمن حفظ و ترميم ، آن را بالنده نگه داشت . كتاب حاضر كه يكى از تاءليفات زنده و ماندگار حكيم فرزانه و مفسر يگانه حضرت آية الله جوادى آملى - دام ظله - است ، بررسى اين حقيقت و تحليل اين واقعيت است . كتاب حاضر مجموعه درسهايى است كه استاد مؤ لف در مركز دينى و فرهنگى ارزشمند جامعه الزهراى قم در بين محصلين و فضلاى آن مركز داشته و مورد مطالعه و مداقه قرار داده شده است ، مطالب اين كتاب ارزشمند را مى توان به پنج بخش تقسيم كرد: بخش اول : مقدمه اى مبسوط، عقلى و استوار است كه در برگيرنده اساس و اصول حاكم در اين كتاب بوده و نقش راهنماى اين مجموعه را به عهده دارد كه در پايان اين مقدمه فلسفه نامگذارى كتاب - زن در آينه جلال و جمال را تشريح نموده است . اين مقدمه تماما از قلم حضرت مؤ لف - دام ظله - چكيده است . بخش دوم : شناسايى و معرفى زن در كتاب الهى قرآن مجيد است . گرچه در آغاز آن تذكر داده شده است كه منظور بررسى اين حقيقت از ديدگاه قرآن و عترت است . بخش سوم : كه تحت عنوان زن در عرفان است ، بررسى شخصيت زن از ديدگاه عرفان ناب اسلامى كه در دامان اسلام پرورش يافته و سخنانى بار يافته از قرآن و وحى دارند مى باشند. بخش چهارم : در اين بخش از كتاب هويت زن از ديدگاه برهان توسط عقل پيوسته با وحى و نه گسسته از آن تشريح مى شود. بخش پنجم : و در بخش پايانى ، فصل الخطاب كتاب كه پاسخ آخرين شبهات و ابهامات ارائه شده از مراكز مختلف مى باشد، به قلم فرزانه خود استاد - دام ضله - تحرير گرديده و در پى آن به توضيح و تحليل روايات وارده و احكامى كه در موضوع زن جاى بحث و نقد و نظر بوده و در ضمن درس مطرح شده پرداخته است . ويراستارى مجموعه اين كتاب و تصحيح و تنظيم دروس آن را جناب حجة الاسلام آقاى محمود لطيفى به عهده داشته كه با تلاش مجدانه خويش در انتشار اين اثر حياتى و ارزشمند سهيم بوده است . اكنون كه اين توفيق نصيب مركز نشر اسراء شده تا كليه آثار حضرت آية الله جوادى آملى را منتشر سازد، اعلام مى دارد: اين مركز تلاش نموده است بعد از انتشار اين كتاب در سال ١٣٧٠، نقطه نظرهايى راجع به همين كتاب و همچنين شبهات و نظريات ديگرى كه در ارتباط با شخصيت زن بوده از مراكز مختلف جمع آورى و به محضر استاد - دام ظله - تقديم نموده تا حضرتشان با اضافاتى كه مى فرمايند و با تكميل نظريات و همچنين پاسخ گويى به شبهات جديد، كتاب را در اين دوره از انتشارش جامع تر و زنده تر عرضه كند. و لذا در اين طبع براى محققين و جستارگران اين گونه مسائل اضافاتى كه افاضات استاد مكرم - دام ظله - مى باشد روشن و آشكار خواهد بود. در پايان از همه كسانى كه مركز نشر اسراء را در انتشار اين مهم يارى داده اند تقدير كرده و آرزوى عزت و سربلندى نظام اسلامى تحت زعامت رهبر معظم انقلاب ، حضرت آية الله خامنه اى - مد ظله العالى - و تعالى ارواح طيبه شهدا و روح متعالى امام شهيدان امام خمينى - قدس سره - را از درگاه احديت مسئلت داريم . آبان ١٣٧٥ گزارش و ستايش ١ - كتاب حاضر عصاره مباحثى است كه در سال تحصيلى ٦٩-١٣٦٨ در جامعة الزهراء عليه السلام قم تدريس شد. محصلان آن را خواهران طلبه اى تشكيل مى دادند كه از لحاظ معقول و منقول در سطوح عالى اشتغال داشتند. ٢ - نقد برخى از شبهات فقهى ، تفسيرى و...با همكارى اين دانش پژوهان صورت پذيرفت . چنانكه رنج پياده كردن از نوار و ويرايش ابتدايى و تصحيح و تنظيم مقدماتى را در كمال خلوص تقبل فرموده اند. لذا از مسؤ ولين گرانقدر جامعه الزهرا عليه السلام و مدرسان و محصلان اين مركز علمى صميمانه سپاسگزارى مى شود. ٣ - بخش مهم مطالب اين پيشگفتار ثمره سمينارى بود كه از طرف مسؤ ولين محترم صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران پيرامون اعتلاى زن و سيرت و سنت اسلامى وى در رفتار و گفتار و نوشتار و ارائه هنر ممدوح و ايجاد مهر و انعطاف در جامعه با كمال تحرز از تهتك و نهايت تنزه از غرب زدگى و...برگزار شد كه از زحمات بى شائبه آنان به اميد تكامل اين نهاد و تكميل ديگران خالصانه تقدير مى شود. ٤ - بخش ديگر از مباحث اين مقدمه پاسخ به چند سؤ ال علمى بود كه از طرف مسؤ ول ارجمند مركز مطالعات مسائل زنان ، ارائه شد كه چون حاوى معارف بلند قرآنى بود سهم مستقلى از اين مطالب را به خود اختصاص داد كه ضمن مسالت سعادت و كاميابى كارگزاران آن كانون تحقيق در معرفت جلال و جمال زن از كوشش بليغ آنان تشكر مى شود. ٥ - ويرايش نهايى و تصحيح و تنظيم كامل و اشراف عالمانه به عهده حجه الاسلام آقاى محمود لطيفى از مدرسين محترم جامعه الزهرا عليه السلام بود كه اميد است در كار خويش مصيب و در نزد خداى جهان مثاب باشند. ٦ - طبع مصحح و هنرمندانه اين اثر را مركز نشر فرهنگى رجاء به عهده دارد كه با رجاى واثق صلاح و فلاح و نجاح آن مسالت مى شود. اسفند ١٣٦٩ - جوادى آملى پيشگفتار بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين قال اميرالمومنين على عليه السلام : عقول النساء فى جمالهن و جمال الرجال فى عقولهم . (٢) عنوان تجلى از لطيف ترين تعبيرهاى عرفانى است كه قرآن و عترت از آن ياد كرده اند، و سالكان دور انديش و درون بين را به خود جذب نموده است ، چون سالك محب بيش از باحث متفكر از نشانه مقصود آگاه بوده و از آن لذت مى برد و هرگز به شنيدن بانگ جرس كاروان كوى حق بسنده نمى كند بلكه مى كوشد تا از علم به عين آرد و از گوش به آغوش .
مراتب تجلى حق تجلى حق چون مقول به تشكيك است مراتب گوناگونى دارد كه برخى از آنها مايه فرو ريختن كوه استوار كه خود نگهدار و راسى زمين است مى باشد. فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا وخر موسى صعقا (٤) هر دو بر اين اساس است . تشكيكى كه در درجات تجلى مشهود است به مراتب ظهور بر مى گردد كه عرفان با آن تاءمين مى شود نه مراتب وجود كه حكمت متعاليه بر آن اساس تنظيم مى گردد؛ زيرا جهان آفرينش با همه شؤ ون گوناگون خويش كمتر از آن است كه در اصل هستى سهيم بوده و در آن ، همتاى خداى بى همتاى خود باشد، پس شدت و ضعف آن در ظهور و نمود است نه در وجود و بود. تجلى حق گاهى مايه موت است و زمانى پايه حيات چنانكه فرشته مرگ مانند ملك زندگى هر دو تجلى خدايند كه يكى هنگام جان دادن به زنده ها ظهور مى كند و ديگرى هنگام جان يافتن از آنها، لذا حضرت امام سجاد عليه السلام جريان قبض روح انسان توسط حضرت عزرائيل عليه السلام را به عنوان تجلى فرشته مرگ از پرده هاى غيب ياد كرده و چنين مى فرمايد: ...و تجلى ملك الموت لقبضها من حجب الغيوب (٦) به هر سو رو كنيد آنجا روى خداست . ولى انسان مختال و متوهم كه در پرده پندار خودبينى يا ديگر بينى به سر مى برد از ديدار حق محروم است . چون خداوند بسيط الحقيقه است و هيچگونه كثرت و تعدد در او راه ندارد لذا اوصاف ذاتى وى عين ذات او بوده ، چنانكه عين هم اند بنابراين اسماى حسناى او همگى آيت همان ذات يگانه و يكتا است يعنى هر اسمى همه كمالهاى ذاتى و وصفى و فعلى را بهمراه دارد و تفاوت نامهاى الهى گذشته از محيط و محاط بودن و صرف نظر از تقسيمهاى ديگر فقط در ظهور و خفاى كمالهاست . يعنى هر اسمى واجد تمام كمالهاى الهى بوده و مظهر همه آنهاست ليكن در ظهور و خفاى آن كمالها بين اسماء اختلاف است ، بنابراين مظهر هر نامى كمالهاى اسامى ديگر را داراست گرچه فعلا كمالهاى مزبور در او ظهور ندارد.
هماهنگى مهر و قهر يا جمال و جلال جلال و جمال كه از اسماء الهى اند مظاهر گوناگون دارند ولى چون جلال حق در جمال وى نهفته است و جمال وى در جلال او مستور است ، چيزى كه مظهر جلال الهى است به نوبه خود واجد جمال حق بوده و چيزى كه مظهر جمال خداست به نوبه خويش داراى جلال الهى خواهد بود. نمونه بارز استتار جمال در كسوت جلال را مى توان از آيات قصاص و دفاع استنباط نمود يعنى حكم قصاص ، اعدام ، اماته ، خونريزى ، قهر، انتقام ، غضب ، سلطه ، استيلا، چيرگى و مانند آن كه از مظاهر جلال و جنود ويژه آن به شمار مى روند، احيا، صيانت دم ، مهر، تشفى ، خشنودى و نظاير آن را كه از مظاهر جمال و سپاهيان خاص آن شمرده مى شوند به همراه دارد چنانكه خداوند صاحب جلال و جمال چنين مى فرمايد: و لكم فى القصاص حياة يا اولى الالباب (٨) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا و پيامبر، شما را به چيزى فرا خواندند كه به شما حيات مى بخشد، آنان را اجابت كنيد. اين آيه در سياق آيات قتال و دفاع نازل شده است و براى دفع تو هم كسانى كه مرگ در راه خدا را نابودى دانسته و جهاد و دفاع را زوال مى پنداشتند سند گويايى است و عصاره مضمون آن اين است كه جنگ در برابر زور و قيام در قبال قهر و اقدام در صحنه نبرد با باطل ، گرچه مظهر جلال الهى است ليكن صلح با حق و تسليم در برابر قسط و عدل و تاءمين حيات خود و ديگران را كه همگى از مظاهر جمال خدا به شمار مى آيند، به همراه دارد البته تمام دستورهاى آسمانى حيات بخش بوده و حيات بخشى اختصاصى به جهاد و دفاع ندارد ليكن آيه مزبور در جريان جنگ با باطل و ايثار و نثار در راه حق نازل شده است كه هنگام بسيج نيرو به صحنه پيكار مى فرمايد: پذيرش دعوت مناديان دفاع ، زندگى شما را تثبيت مى نمايد چنانكه بعد از قيام و اقدام و جهاد و اجتهاد و حضور در صحنه ستم ستيزى و نيل به مقام شامخ شهادت مى فرمايد: و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون (١٠) يعنى قتال كه ظاهرا شر شمرده مى شود و مايه كراهت است ، خير را در درون خود دارد و پايه ارادت شما خواهد بود و در مسائل خانوادگى نيز تحمل برخى از مصائب اخلاقى ظاهرا شر به شمار مى آيد ليكن خير بى شمار را كه همان تحكيم خانواده و حراست از كيان آن است در درون خود خواهد داشت چنانكه مى فرمايد: فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا (١٢) خدا نمى خواهد بر شما تنگ بگيرد، ليكن مى خواهد شما را پاك ، و نعمتش را بر شما تمام گرداند، باشد كه سپاس او بداريد. چنانكه زكات مال ظاهرا مايه نفاد و نقصان آن است ليكن درون آن نمو و رشد تعبيه شده است : يمحق الله الربا و يربى الصدقات (١٤) آنچه را از زكات مى دهيد و خشنودى خدا را بدان خواستاريد پس آنان فزونى يافتگان اند. و شاهد استتار جمال در كسوت جلال همان است كه بهشت در درون رنجها و دشواريهاى سير و سلوك و صبر و استوارى جهاد اصغر و اوسط و اكبر جا گرفته است : حفت الجنة بالمكاره . همانطورى كه جلال در درون برخى از جمالها واقع شده است : حفت النار بالشهوات ، زيرا شهوتها و لذتها و نشاطها و نظاير آن مظاهر جمالند و اگر تعديل نشوند و از مرز حلال بگذرند و جنبه حيوانى محض بگيرند، در درون خود قهر خدا را به همراه دارند. مهمترين نمونه اختفاى جمال در چهره جلال ، و بهترين شاهد نهان بودن جمال در جامه جلال و استتار مهر در كسوت قهر، تبيين وضع دوزخ يا عذابهاى دردناك ديگر است . چنانكه در سوره الرحمن كه براى يادآورى نعمتهاى ويژه الهى نازل شده و مكررا از همه مكلفان اعتراف طلب مى نمايد و راه هر گونه تكذيبى را براى آنها مسدود مى كند، دوزخ و شعله هاى گدازنده آن به عنوان نعمتهاى خاص الهى اعلام شده و از همگان اقرار گرفته مى شود كه تكذيب آنها روا نيست و نمى توان اصل وجود آنها و همچنين نعمت بودن آنها را دروغ دانست : هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون ، يطوفون بينها و بين حميم آن ، فباى آلاء ربكما تكذبان (١٦) و هم اوست پروردگار ستاره شعرى ، و هم اوست كه عاد قديم را و ثمود را هلاك كرد و چيزى باقى نگذاشت و پيشتر از آنها قوم نوح را، زيرا آنان ستمگرتر و سركش تر بودند، و شهرهاى موتفكه را فرو افكند، پس پوشاند بر آن شهرها آنچه پوشاند، پس به كدام يك از نعمت هاى پروردگارت ترديد روا مى دارى ؟ در اين آيات سرنگونى طاغيان و براندازى نظام طغوى و تعدى را از آلاء و نعمتهاى الهى شمرده و هيچگونه مريه و شك در آن را روا نمى داند، گرچه انكار نعمتهاى خدا و كفران آنها كيفرى چون كيفر اقوام ياد شده دارد ليكن ظاهر آيه هاى مزبور آن است كه براندازى نظام ظلم بر اساس مهر الهى به محرومان است يعنى آن مهر و جمال در جامه قهر و جلال ظهور كرد، و رفع محرومان با وضع مستكبران درآميخت تا كوثر صبر و شكيبايى بر تكاثر بطر و اشر پيروز آيد. اين امتزاج قهر و مهر در هر موجودى برابر با سعه وجود آن موجود ظهور دارد. يعنى در موجودهاى مجرد تام قوى تر از موجودهاى مستكفى است و در موجود مستكفى نيرومندتر از موجودهاى ناقص است و در ذات اقدس خداوند كه فوق تمام است ، به كمال محض مى رسد. نشئه كثرت و منطقه ماده چون ظهور جمعى آن كم است ، هماهنگى و اتحاد اين دو وصف جمال و جلال محسوس نيست بلكه چنان مى نمايد كه برخى فقط مظهر قهر بى مهرند و بعضى مدار مهر بى قهرند ليكن برهان و عرفان ، حاكمان بر حس اند و نقص احساس را با تحليل مفهومى يا تجليل شهودى ترميم مى نمايند. زيرا ممكن نيست چيزى آيت حق تعالى باشد ولى همه اوصاف او را ارائه ندهد. البته در نحوه آيت بودن و كيفيت ارائه بين آنها تمايز برقرار است .
تجلى مهر و قهر در انسان كامل انسان كامل از آن جهت كه جامع همه كمالهاى امكانى است ، چون مظهر تمام اسماء است اين هماهنگى را بهتر از ديگر موجودها ارائه مى دهد لذا رسول اكرم صلى الله عليه و آله در جريان جنگ احد با تحمل همه رنجها، پيشنهاد نفرين به آنها را رد كرد و فرمود: لم ابعث لعانا بل بعثت داعيا و رحمة اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون ، يعنى من به منظور لعن مبعوث نشدم بلكه براى دعوت به حق و نشر رحمت به بعثت رسيده ام . سپس در نيايش خود چنين گفت : بار الها قوم مرا راهنمايى فرما زيرا آنان نادانند. اين آميختگى قهر و مهر را هجر جميل مى نامند چنانكه حضرتش بدان ماءمور بود: و اصبر على ما يقولون و اهجرهم هجرا جميلا (١٨) پس صبر كن صبرى نيكو. نمودار اين امتزاج ميمون را مى توان در قصه يعقوب مبتلا به هجران يوسف عليه السلام و بى مهرى فرزندان خويش مشاهده نمود چنانكه قرآن مى فرمايد: بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان (٢٠) و ما آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است جز به حق نيافريده ايم و يقينا قيامت فرا مى رسد پس به خوبى صرف نظر كن . در مسائل جزئى خانوادگى نيز پيوند آنها را حفظ مى نمود چنانكه بدان ماءموريت يافته بود: فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا (٢٢) پيروى كنيد نورى را كه با او نازل شده است . لذا قرآن نيز جامع جمال و جلال الهى بوده قهر و مهر را هماهنگ كرده است . چنانكه خداوند، قرآن را، هم به عنوان داروى شفابخش و زداينده دردها معرفى كرد، و هم به عنوان زاينده درد و عامل خسارت : و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمومنين و لا يزيد الضالمين الا خسارا (٢٤) بسيارى را با آن - مثل هاى قرآنى - گمراه ، و بسيارى را با آن راهنمايى مى كند، و جز فاسقان را با آن گمراه نمى كند. آمده است ، با تاءمل در خود آيات ياد شده روشن مى گردد، زيرا در هر دو آيه تعليل حكم بر وصف ، مشعر به عليت آن وصف است ، يعنى در آيه اول وصف ظلم و در آيه دوم ، صفت فسق دليل آن است كه ظالم و فاسق همچون بيمارى است كه در دستگاه گوارش او آسيبى پديد آيد و توان هضم ميوه شاداب و شيرين را نداشته باشد و در برابر آن به جاى پذيرش ، عكس العمل نشان مى دهد و در نتيجه بيماريش افزون مى گردد و گرنه اصل بيمارى از قرآن نخواهد بود. چنانكه اصل ضلالت و خسارت نيز از اوصاف سلبى قرآن بوده و از ساحت قدس آن دور است . ولى همين اضلال عارضى و خسارت ثانوى كه مظهر قهر خداست با آن هدايت ابتدايى و مستمر ذاتى و اصلى و نيز با آن شفاى مستمر هماهنگ خواهد بود.
جمال آفرينش آفرينش از نظر قرآن كريم با جمال و زيبايى آميخته است ، هم جمال و زيبايى نفسى و هم جمال و زيبايى نسبى . خواه در قلمرو موجودهاى مادى و خواه در منطقه موجودهاى مجرد و معنوى . استنباط جمال و زيبايى نفسى هر موجود در حد ذات خويش - خواه ماده و خواه مجرد - از انضمام دو آيه قرآن حاصل مى شود. اول : آيه الله خالق كل شى ء (٢٦) است كه دلالت دارد هر چيزى را كه خداوند آفريد جميل و زيبا خلق كرد و هيچگونه نقص و عيب نفسى در متن هستى يافت نمى شود، چه در نشئه ماده و چه در منطقه مجرد و نيز، هم در قلمرو ذوات اشيا و هم در نشئه اوصاف آنها. استظهار جمال و زيبايى نسبى برخى از موجودات نسبت به بعضى از موجودات ديگر نيز از بررسى چند مورد به دست مى آيد، يكى آيه انا جعلنا ما على الارض زينة لها...(٢٨) يعنى ما فضاى بالا را با ستاره هاى روشن زينت داديم . از اين آيات زينت و جمال نسبى موجودات مادى نسبت به يكديگر معلوم مى شود و از آيه : ...حبب اليكم الايمان و زينة فى قلوبكم و كره اليكم الكفر و الفسوق و العصيان ... (٣٠) نيكويى صورت زيبايى ظاهر است . حسن النية جمال السرائر (٣٢) يعنى براى شما زيبايى است در كيفيت بازگشت شبانگاهى گوسفندان از چراگاه و نيز در نحوه رها كردن آنها در بامداد به سوى چراگاه . و در سخنان حضرت على عليه السلام چنين آمده است كه مردان با تقوى در عبادت خاشع و در عين فاقه و حاجت متجمل اند (٣٤) دانش اندوزى تنها آيينى است كه بايد به آن پايبند بود، به وسيله آن هر كس در حيات خود راه اطاعت پيمايد و براى پس از مرگش ذكر خيرى به جاى گذارد. التجمل من اخلاق المومنين (٣٦) يعنى خواست تو در كوششها و نيايشها چيزى باشد كه جمال آن بدون و بال براى تو بماند زيرا مال براى تو نمى ماند و تو نيز براى او نمى مانى ، پس جمال انسان در همان معارف و فضائل خواهد بود.
جمال زنان و مردان چون در مطالب ياد شده فرقى بين زن و مرد نيست ، زيرا محور همه آنها انسان است و خصوصيت ذكورت و انوثت در حقيقت انسان و ايمان و مانند آن تاءثيرى ندارد مى توان از حديث شريف علوى كه فرمود: عقول النساء فى جمالهن و جمال الرجال فى عقولهم ، معناى دستورى فهميد نه معناى وصفى . يعنى منظور آن نباشد كه حديث شريف در صدد وصف دو صنف از انسان باشد كه عقل زن در جمال او خلاصه مى شود تا جنبه نكوهش داشته باشد و جمال مرد در عقل او تعبيه شده است تا عنوان ستايش بگيرد، بلكه ممكن است معناى آن ، دستور يا وصف سازنده باشد نه وصف قدح و نكوهش يعنى زن موظف است و يا مى تواند عقل و انديشه انسانى خويش را در ظرافت عاطفه و زيبايى گفتار و رفتار و كيفيت محاوره و مناظره و نحوه برخورد و حكايت و نظاير آن ارائه دهد چنانكه مرد موظف است و مى تواند هنر خود را در انديشه انسانى و تفكر عقلانى خويش متجلى سازد. مثلا زن بايد بتواند قداست همسر حضرت ابراهيم عليه السلام و كيفيت برخورد او با فرشته ها و نحوه شنيدن بشارت مادر شدن و حالت تعجب و ابراز انفعال نمودن ظريفانه را كه در آيه : فاقبلت امراته فى صرة فصكت وجهها و قالت عجوز عقيم (٣٨) و زن او ايستاده بود، خنديد، پس وى را به اسحاق و از پى اسحاق به يعقوب مژده داديم . اشاره شده است ، متجلى سازد در صورتى كه هرگز اين ظرايف هنرى كه تمثل عين طريف عقلى است ميسور مردان هنرمند نخواهد بود. چنانكه زن تحصيل كرده و آگاه به معارف شهادت و ايثار و نثار توان آن را دارد كه در نقش مادر مهربان ، فرزندش را تشويق به جهاد و در بدرقه او هنگام عزيمت ، عقل طريف را در جامه هنر ظريف ارائه دهد. يا هنگام استقبال فرزند نستوهش كه از ميدان رزم ، پيروزمندانه برگشت ؛ انديشه وزين عقلى را در لباس زيبايى شوق و انتظار و نظاير آن نشان دهد. چنانكه مردان هنرمند توان مقابل آن را دارند كه هنرهاى ظريف را در جامه عقل طريف حكايت كنند. خلاصه آن كه زن بايد طرايف حكمت را در ظرايف هنر ارائه دهد و مرد بايد ظرايف هنر را در طرايف حكمت جلوه گر كند يعنى جلال زن در جمال او نهفته است و جمال مرد در جلال او تجلى مى يابد و اين توزيع كار نه نكوهشى براى زن است و نه ستايشى براى مرد. بلكه رهنمود و دستور عملى هر يك از آنهاست ، تا هر كس به كار خاص خويش ماءمور باشد و در صورت امتثال دستور مخصوص خود در خور ستايش گردد و در صورت تمرد از آن ، مستحق نكوهش شود. پس تفاوت زن و مرد در نحوه ارائه انديشه هاى درست ظهور مى نمايد. وگرنه زن نيز چون مرد شايستگى فراگيرى علوم و معارف را داشته و بايسته تقدير و ثناست ؛ چه اين كه مرد شايسته ارائه هنرهاى ظريف بوده و بايسته ستايش و تقدير است .
ابعاد وجودى زن لازم به ذكر است كه احكام و اوصاف صنف زن از دو ديدگاه قابل مطالعه و بر دو قسم است : قسم اول : راجع به اصل زن بودن او است كه هيچ گونه تفاوتى در طى قرون و اعصار به آنها رخ نمى دهد. مانند لزوم حجاب و عفاف و صدها حكم عبادى و غير عبادى ، كه مخصوص زن است و هرگز دگرگون نخواهد شد. و بين افراد زن هم هيچ فرقى در آن جهت مشترك زنان نيست . قسم دوم : ناظر به كيفيت تربيت و نحوه محيط پرورش آن است كه اگر در پرتو تعليم صحيح و تربيت وزين پرورش يابند و چون مردان بيانديشند و چون رجال تعقل و تدبر داشته باشند تمايزى از اين جهت با مردها ندارند و اگر گاهى تفاوت يافت شود، همانند تمايزى است كه بين خود مردها مشهود است . مثلا اگر زنان مستعد به حوزه ها و دانشگاههاى علمى راه يابند و همانند طلاب و دانشجويان مرد به فراگيرى علوم و معارف الهى بپردازند و از لحاظ جهان بينى و انسان شناسى و دنيا شناسى و آخرت شناسى و ساير مسائل اسلامى ، در دروس مشترك بين محصلين حوزه آگاهى كامل يابند و نحوه تعليم و تبليغ دينى آنان چون رجال مذهبى باشد، چه اين كه گروهى فعلا به بركت انقلاب اسلامى اين چنين اند، آيا باز هم مى توان گفت رواياتى كه در نكوهش زنان آمده و احاديثى كه در پرهيز از مشورت با آنها وارد شده و ادله اى كه در نارسايى عقول آنان رسيده اطلاق دارد و هيچ گونه انصرافى نسبت به زنان دانشمند و محققان از اين صنف ندارد و همچون قسم اول موضوع همه آن ادله ذات زن از حيث زن بودن است ؟ مثلا گفته هاى حضرت على عليه السلام ؛ در بيان وهن عقول زنان كه فرمود: يا اشباه الرجال و لا رجال ، حلوم الاطفال و عقول ربات الحجال (٤٠) بپرهيز از مشورت با زنان ، كه راى آنان ناقص و تصميم آنان سست است . هيچ گونه انصرافى از زنان محقق و دانشمند ندارد؟ و آيا مى توان گفت كه عقل آنان در بخش عقل نظرى ، چون زنند و تنها به خاطر انوثت بدن آنها همتاى عقل كودكان مى باشد، و اراده و تصميم و عزم آنها در بخش عقل عملى سست و ناپايدار است . و يا آن كه اين تعبيرها به لحاظ غلبه خارجى است كه منشاء آن ، دور نگه داشتن اين صنف گرانقدر از تعليم و محروم نگه داشتن اين گروه توانمند از تربيت صحيح است ، كه اگر شرايط درست براى فراگيرى آنها در صحنه تعليم و تربيت فراهم شود حتما غلبه بر عكس خواهد شد و يا لااقل غلبه اى در كار نيست تا منشاء نكوهش گردد. خلاصه آن كه وهن عزم چون مساءله حجاب و عفاف از احكام قسم اول نخواهد بود. هوشمندى و نبوغ برخى از زنان سابقه ديرين داشته و سبقت آنان در موعظت پذيرى نسبت به مردها شواهد تاريخى دارد. وقتى اسلام به عنوان دين جديد در جاهليت دامنه دار حجاز جلوه كرد، تشخيص حقانيت آن از نظر عقل نظرى محتاج به هوشمندى والا، و پذيرش آن از جهت عقل عملى نيازمند به عزمى فولادين بوده است تا هر گونه خطر را تحمل نمايد لذا كسى كه در آن شرايط پيش از ديگران مسلمان مى شد از برجستگى خاص برخوردار بوده و همين سبقت ، از فضائل او به شمار مى رفت . چون تنها سبق زمانى يا مكانى نبوده است كه معيار ارزش جوهرى نباشد بلكه سبق رتبى و مكانتى بود كه مدار ارج گوهر ذات خواهد بود. چنانكه سبق اسلام حضرت على عليه السلام از فضائل رسمى آن حضرت به شمار مى رود. از اين رهگذر مى توان به هوشمندى و نبوغ زنانى پى برد كه قبل از همسران خود دين حنيف اسلام را پذيرفته و حقانيت آن را با استدلال تشخيص داده و در پرتو عزم استوار به آن ايمان آورده اند. در حالى كه مردان فراوانى نه تنها از پذيرش آن استنكاف داشته و در حقانيت آن ترديد داشتند بلكه براى اطفاء نور آن سعى بليغ مى نمودند گرچه طرفى نمى بستند. مالك بن انس (١٧٩-٩٥ه .ق ) در موطا خود چنين نقل مى كند كه عده اى از زنان در حالى اسلام آورده بودند كه شوهران آنها كافر بوده اند مانند دختر وليد بن مغيره كه همسر صفوان بن اميه بود و قبل از شوهرش مسلمانان شد و نيز ام حكيم دختر حارث بن هشام كه شوهرش عكرمة بن ابى جهل بود، پيش از همسرش اسلام آورد. (٤٢) آنانى كه پيمان خدا را پس از بستن آن مى شكنند، و آنچه را خدا به پيوستن آن امر نموده مى گسلند، و در زمين به فساد مى پردازند، آنانند كه زيانكارند. والذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما امر الله به ان يوصل و يفسدون فى الارض اولئك لهم اللعنة و لهم سوء الدار (٤٤) و انسان را نسبت به پدر و مادرش به احسان سفارش كرديم ، مادرش با تحمل رنج به او باردار شد و با رنج او را به دنيا آورد و بار برداشتن و از شير گرفتنش سى ماه است . حملته امه وهنا على وهن و فصاله فى عامين ... (٤٦) عنايت به اين نكته لازم است كه نقش زن نه تنها ايجاد رابطه رحامت بين اعضاى نسبى يك خانواده است ، بلكه سهم آن در ايجاد پيوند رحمى بين وابستگان سببى نيز قابل انكار نيست . زيرا در اسلام ، وابستگان سببى همانند پيوستگان نسبى از رحامت خاص برخوردارند و قانون مصاهرت مقررات فراوانى را به همراه دارد. چنانكه از خطبه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مراسم عقد زناشويى حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليه السلام چنين استفاده مى شود كه مصاهره و دامادى ملحق به نسب بوده و عروس و داماد به منزله فرزندان دو خانواده محسوب شده و اعضاى دو خانواده مخصوصا پدران و مادران به منزله افراد يك خانواده به حساب خواهند آمد. و اين قانون كه از خطبه رسول اكرم و نيز از خطبه عقد زناشويى حضرت جواد عليه السلام توسط حضرت امام رضا عليه السلام (٤٨) او اوست كه از آب بشرى آفريد و او را داراى خويشاوندى نسبى و دامادى قرار داد. استنباط مى شود. و از اينجا وارد مطلب مهم مى شويم و آن روشن شدن نقش زن در ايجاد ارتباط بين مرد به عنوان پدر و بين افرادى كه بعدا متولد مى شوند به عنوان فرزندان . يعنى زن اولا مرد را جذب كرده و رافت و عاطفت را محور ارتباط با او قرار مى دهد، سپس به كمك همان عنصر آرام و فرد رووف و مطمئن ، خانواده آرام و ارحام مهربان را تشكيل مى دهد. اگر اين مساءله مستدل شود معلوم خواهد شد كه اصالت خانواده به عهده زن است و پايه اصيل تاءسيس حوزه رحامت و تشكيل حكومت مهر و رافت همانا زن خواهد بود؛ كه اولا مرد اجنبى را رحم مى كند، ثانيا با تكثير نسل دو خانواده را در اثر مصاهره به هم مرتبط مى نمايد، ثالثا در اثر رضاع افراد بيگانه را محرم نموده و پيوند رضاعى را چون پيوند مصاهره به رابطه رحامت نزديك مى نمايد. و اينك اصل مطلب :
۱
زن در آينه جلال و جمال
مبدا آفرينش زن و مرد آيا خلقت زن و آفرينش مرد از دو گوهر مستقل و دو مبدا قابلى جداگانه است تا هر كدام داراى آثار خاص و لوازم مخصوص باشد، مانند دو گوهر كه از دو كان منحاز ظهور مى كنند و جنس هر كدام غير از جنس ديگرى است . و يا آن كه هر دو از يك گوهرند و هيچ امتيازى بين آنها از لحاظ گوهر وجودى نيست مگر به اوصاف كسبى و اخلاق تحصيلى و...و يا آن كه مرد بالاصاله از يك گوهر خاص خلق شده سپس زن از زوائد مبدا تابع مرد به طور متفرع بر آن آفريده شده است . و يا به عكس يعنى زن بالاصاله از يك گوهر معين آفريده شده سپس مرد از زوائد مبدا تابع مرد بطور طفيلى و فرع وى فرآورده شده است ؟ احتمال اول جايگاهى در تفسير و شواهد قرآنى و مانند آن ندارد چنانكه احتمال چهارم نيز فاقد هر گونه شواهد قرآنى و روائى است . عمده احتمال دوم و سوم است . آنچه از ظواهر آيات ناظر به اصل آفرينش استنباط مى شود و برخى از احاديث نيز آن را تاييد مى نمايد همانا احتمال دوم است . و اما احتمال سوم نه تنها از ظواهر آيات راجع به خلقت استظهار نمى شود بلكه بعضى از احاديث نيز آن را ناصواب مى داند. اما آيه هاى خلقت مانند: يا ايها الناس اتقوا ربكم الذى خلقكم من نفس واحدة و خلق منها زوجها و بث منهما رجالا كثيرا و نساء و اتقوا الله الذى تسالون به والارحام ان الله كان عليكم رقيبا (٥٠) يعنى فلان كس خودش آمده است كه معناى نفس مرادف با عين يعنى اصل ذات خواهد بود. پس روا نيست كه مباحث علم النفس كهن يا تازه را به آيه ربط داد و يا تحقيق درباره آيه محل بحث را با آيات ناظر با پيدايش نفس و نفح آن در انسان و رجوع آن به سوى پروردگار و ديگر مباحث قرآنى مرتبط به احكام روح انسانى وابسته دانست . پس مرد از نفس همانا ذات و واقعيت عينى است . بنابر مبناى فوق مفاد آيه مزبور اولا اين است كه همه انسانها از هر صنف ، - خواه زن خواه مرد زيرا كلمه ناس شامل همگان مى شود - از يك ذات و گوهر خلق شده اند و مبدا قابلى آفرينش همه افراد يك چيز است ، و ثانيا اولين زن كه همسر اولين مرد است او هم از همان ذات و گوهر عينى آفريده شده ، نه از گوهر ديگر و نه فرع بر مرد و زائد بر او و طفيلى وى . بلكه خداوند اولين زن را از همان ذات و اصلى آفريده است كه همه مردها و زنها را از همان اصل خلق كرده است . آنگاه به كيفيت تكثير نسل اشاره مى شود كه از حوصله اين مقالت كه رسالتى جز مقدمه يك كتاب را ندارد بيرون است . مطالب ياد شده را مى توان از آيه : هو الذى خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها... (٥٢) آفريد شما را از نفس واحد سپس جفت وى را از آن پديد آورد. استفاده نمود، پس مفاد آيه هاى ناظر به اصل آفرينش همانا وحدت مبدا قابلى خلقت همه مردان و زنان و نيز اولين مرد و اولين زن كه نسل كنونى به آنها منتهى مى شوند، خواهد بود. و اما احاديث ناظر به مبدا قابلى آفرينش مانند آنچه محمد بن بابويه قمى صدوق قده به طور مسند در علل الشرايع (٥٤) نقل كرده است كه : زرارة بن اعين از حضرت امام صادق عليه السلام سوال كرد: نزد ما مردمى هستند كه مى گويند خداوند حوا را از بخش نهايى ضلع چپ آدم آفريد؛ امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند از چنين نسبت ، هم منزه است و هم برتر از آن است ...آيا خداوند توان آن را نداشت كه همسر آدم را از غير دنده او خلق كند، تا بهانه به دست شفاعت كنندگان دهد كه بگويند بعضى از اجزاى آدم با بعض ديگر نكاح نمود...سپس فرمود: خداوند بعد از آفرينش آدم ، حوا را به طور نو ظهور پديد آورد...آدم عليه السلام بعد از آگاهى از خلقت وى از پروردگارش پرسيد: اين كيست كه قرب و نگاه او مايه انس من شده است ؟ خداوند فرمود: اين حوا است آيا دوست دارى كه با تو بوده و مايه انس تو شده و با تو سخن بگويد و تابع تو باشد؟ آدم گفت : آرى پروردگارا تا زنده ام سپاس تو بر من لازم است ، آنگاه خداوند فرمود: از من ازدواج با او را بخواه چون صالحيت همسرى تو را جهت تاءمين علاقه جنسى نيز دارد و خداوند شهوت جنسى را به او عطا نمود...سپس آدم عرض كرد: من پيشنهاد ازدواج با وى را عرضه مى دارم ، رضاى شما در چيست ؟ خداوند فرمود رضاى من در آن است كه معالم دين مرا به او بياموزى ... اين حديث گرچه مفصل است و از لحاظ سند نياز به تحقيقى بيشتر دارد، چون برخى آحاد سلسله مشترك و برخى مجهول اند چنانكه بعضى از مضامين آن هم نياز به توضيح بيشتر دارد ولى مطالب مهم و سودمندى از آن استفاده مى شود كه به بعضى از آنها اشاره مى شود: ١ - خلقت حوا از ضلع و دنده چپ آدم صحيح نيست . ٢ - آفرينش حوا همانند خلقت آدم بديع و نو ظهور بوده و مستقل است . ٣ - نزديكى و نگاه آدم به حوا مايه انس وى شده است و خداوند نيز همين اصل را پايه برقرارى ارتباط بين آنها قرار داده و اين انس انسانى قبل از ظهور غريزه شهوت جنسى بوده زيرا جريان غريزه مطلبى است كه بعدا مطرح مى شود. ٤ - خداوند گرايش جنسى و شهوت زناشويى را بر آدم عليه السلام القا نموده و اين در حالى است كه جريان انس و دوستى قبلا برقرار شده بود. ٥ - بهترين مهريه و صداق همانا تعليم علوم الهى و آموختن معالم دين است كه خداوند آن را به عنوان مهر حضرت حوا بر آدم قرار داده است . ٦ - بعد از ازدواج ، آدم به حوا گفت به طرف من بيا و به من رو كن و حوا به او گفت تو به سوى من رو كن ، خداوند امر كرد كه آدم برخيزد و به طرف حوا برود و اين همان راز خواستگارى مرد از زن است وگرنه زن به خواستگارى مرد برمى خواست . البته منظور از اين خواستگارى آن خطبه قبل از عقد كه در اين حديث مبسوط آمده نيست .
بناى خانواده بر پايه مهر و مديريت تا اينجا روشن شد كه آفرينش زن و مرد از يك گوهر است و همه زنان و مردان مبدا قابلى واحد داشته ، چه اين كه مبدا فاعلى همه آنها خداى يگانه و يكتاست و هيچ مزيتى براى مرد نسبت به زن در اصل آفرينش نيست ، و اگر برخى از روايات عهده دار اثبات اين مزيت اند، يا از لحاظ سند نارسا و يا از جهت دلالت ناتمام اند، و اگر فرضا از هر دو جهت تام باشند چون مساءله مورد بحث يك امر تعبدى محض نيست ، نمى توان آن را نظير مسائل فقهى صرف با يك دليل ظنى غير قطعى ثابت كرد، مگر در حد مظنه و گمان كه سودمند به حال مسائل علمى نخواهد بود. همانگونه كه قبلا اشاره شد اصل در تاءسيس خانواده بر اساس مهر و رافت و گرايش و جاذبه همانا زن است چنانكه اصل در تشكيل خانواده از لحاظ مديريت و تاءمين هزينه و تعهد كارهاى اجرايى و سرپرستى و دفاع از حوزه تدبير خانواده مرد است ؛ مطلب دوم نيازى به اثبات ندارد زيرا شواهد قرآنى مانند الرجال قوامون على النساء و... بر اين امر گواهى مى دهد و سيره رايجه مسلمين نيز آن را تاييد مى كند، عمده اثبات مطلب اول است . و چون تحليل عميق هر مطلب مرهون تبيين مبادى تصورى آن است چنانكه در گرو پذيرش مبادى تصديقى آن است ، تاكيد بر اين نكته را لازم مى داند كه يكى از مهمترين مبادى تصورى مساله فوق تمايز بين مهر عاطفى و انس عقلى از يك سو و گرايش غريزى و شهوت حيوانى از سمت ديگر است تا اساس خانواده بر محور دوستى انسانى و عقلى تاءمين گردد نه بر مدار شهوت جنسى ، و نقش زن به عنوان مظهر جمال الهى در چهره انسان روشن شود نه به عنوان عامل رفع شهوت به صورت يك جنس ماده .
بنيان مهر و عطوفت خانواده شوق و علاقه بين دو چيز، يك پيوند خاص و جودى است و حقيقت هستى نيز داراى مراتب تشكيكى است از اين جهت اشتياق و كشش در تمام ذرات هستى هست ليكن در هر مرتبه ، حكم خاص همان درجه را دارد گاهى به صورت جذب و دفع در نهاد گوهرهاى كان ظهور دارد و زمانى به صورت اخذ و اعطا و مانند آن در گياههاى رستنى جلوه مى نمايد و گاهى به عنوان شهوت و غضب در حيوانهاى غير معلم پديد مى آيد و گاهى به صورت ميل و نفرت در حيوانهاى تربيت شده و برخى از افراد تربيت نشده انسانى ظهور مى كند و آنگاه فاصله هاى طولانى را طى مى نمايد تا به صورت تولى و تبرى و حب فى الله و بغض فى الله و... تجلى نمايد. آنچه در اين مساءله مهم است توجه به اين نكته است كه آيا راز آفرينش زن و مرد و سر گرايش اين دو به هم و انگيزه تاءسيس خانواده و تربيت انسان كامل همانا گرايش جنسى است كه هدفى جز اطفاء نائره شهوت نداشته و در حيوانات وحشى نيز بيش از انسان يافت مى شود و جاهليت جديد چونان جاهليت كهن به آن دامن مى زند، و يا راز انعطاف زن و مرد و هدف تشكيل حوزه رحامت و پرورش مسجود فرشتگان و جلوه خليفة اللهى و جامع جلال و جمال و همه اسماء خداوندى همانا گرايش عقلى و مهر قلبى و انس اسمائى است تا بتواند ملائكه تربيت نمايد و فرشتگان فراوانى را به خدمت بگيرد و راز بسيارى از اسرار آفرينش را حل نمايد؟ چون گرايش جنسى در حيوانهاى نر و ماده نيز يافت مى شود و درباره آفرينش حيوان ماده انگيزه ويژه اى مگر همان راز عمومى خلقت و كيفيت خلق زوجين از هر جنس گياهى و حيوانى مطرح نيست . بنابراين راز اصيل آفرينش زن چيزى غير از گرايش غريزى و اطفاء نائره شهوت خواهد بود كه خداوند آن را آرامش زن و مرد بيان كرده و اصالت را در ايجاد اين آرامش به زن داده و او را در اين امر رواين اصل دانسته و مرد را مجذوب مهر زن معرفى كرده است . ضمن آن كه حقيقت هر دو را يك گوهر دانسته و هيچ امتيازى از لحاظ مبدا قابلى آفرينش بين آنها قائل نشده است . در سوره اعراف مى فرمايد: هو الذى خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها ليسكن اليها (٥٦) و هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ، ذريه آنان را برگرفت ... كه اين اخذ ميثاق اختصاصى به فرزندان آدم ندارد بلكه شامل آن حضرت هم خواهد بود. كلمه نفس در آيه مزبور تانيث سماعى و مجازى دارد نه حقيقى و تاءنيث كلمه واحده به همين لحاظ است و معناى نفس واحده همانا حقيقت واحد اصل فارد است . منظور از ازدواج در اين آيه نيز زن است كه همسر مرد است . و بهترين تعبير از زن كلمه زوج است نه زوجه كه جمع آن ازواج است نه زوجات . و تعبير از زن به كلمه زوجه فصيح نيست بلكه راغب در مفردات آن را لغت رديئه دانسته و به همين خاطر در هيچ قسمت از قرآن از زن به عنوان زوجه و از زنان دنيا يا آخرت به عنوان زوجات ياد نشده بلكه فقط به عنوان زوج و ازواج ياد شده است . چون عنوان زن با تعبير زوج مطرح شده قهرا مرد به عنوان شوهر از آيه استفاده مى شود و ضمير مذكر ليسكن ، به مرد بر مى گردد يعنى مرد بدون آفرينش زن سكينت و آرامش ندارد و نيازمند به انيس است . مرجع ضمير مؤ نث - اليها - نفس واحده نيست و بلكه به زوج بر مى گردد يعنى زن و مفاد آن چنين مى شود كه گرايش انسى مرد به زن است و بدون آن ماءنوس نيست و با وى انس گرفته و آرام مى شود. در سوره روم نيز مى فرمايد: و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمد ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون (٥٨) خداوند منت نهاد بر مؤ منين آنگاه كه در ميان آنها پيامبرى از خودشان برانگيخت و... لقد جاء كم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم (٦٠) و در پرتو همين نگرش است كه حضرت امام باقر عليه السلام از رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل نموده است : ما بنى بناء فى الاسلام احب الى الله تعالى من التزويج (٦٢) و حضرت امام صادق عليه السلام فرموده است : اكثر الخير فى النساء (٦٤) يعنى هنگام زناشويى حيا و شرم رخت بر مى بندد و عورتها با هم جمع مى شوند، شبيه ترين چيز به ديوانگى است ، اصرار بر آن مايه پيرى است و به هوش آمدن از آن با پشيمانى همراه است ...و چيزى كه مايه ارتفاع شرم و پايه پشيمانى و نزديك به جنون است سنت نخواهد بود، بلكه همان سكينت و مودت و رحمت كه جاذبه اى الهى بين مرد و زن است و اساس تشكيل حوزه رحامت و تاءسيس سلسله ارحام و محارم و تاءمين روابط مهرآميز خانوادگى و زمينه ساختار نظام برين انسانى است كه سنت ديرين انبيا و بويژه خاتم صلى الله عليه و آله آنهاست . از اين رهگذر بعضى از فقهاى گرانقدر اسلام پيمان نكاح را يك عقد معاوضى بين دو نفر به نام زن و شوهر ندانسته بلكه آن را يك معاهده مشوب به عبادت مى دانند و لزوم عقد نكاح را كه از عقود لازمه است همانند عقد بيع ، اجاره و...نمى دانند و شرط خيار را در آن باطل مى شمارند. توضيح مطلب آن است كه در بطلان عقد نكاح به وسيله شرط خيار بين فقها اختلاف است ، زيرا لزوم عقدهاى لازم دو قسم است : قسم اول لزوم حقى و قسم دوم لزوم حكمى . در قسم اول چون لزوم عقد حق طرفين معامله است گذشته از آن كه با خيارهاى تاءسيس شده از طرف شرع اسلام همانند خيار مجلس ، خيار حيوان با قيود خاصه اش قابل فسخ است ، با خيارهاى تنفيذى كه اصل آن در بين عقلا سابقه دارد مانند خيار تغذر تسليم ، خيار تبعض صفقه و...قابل فسخ مى باشد، و نيز با شرط خيار بدون ظهور يكى از اسباب ياد شده صلاحيت فسخ را دارد، و گذشته از همه اينها مى توان آن را با تقايل طرفين اقاله و منحل كرد، چون حق طرفين است و با تراضى آنان صلاحيت انحلال را دارد. و اما قسم دوم چون لزوم در آن حق طرفين نيست بلكه حكم خداست نه حق محض متعاملين ، لذا جز در مورد تجويز شرع نظير طلاق يا ظهور عيب مايه فسخ نمى توان آن را منحل كرد. از اين جهت اقاله پذير نخواهد بود پس نمى توان در آن شرط خيار كرد. غرض آن كه نظر برخى از فقها، درباره بطلان شرط خيار در عقد نكاح آن است كه در آن شائبه عبادت وجود دارد نه آن كه صرف عقد معاوضى باشد. (٦٦) بگو: حق آمد و ديگر باطل از سر نمى گيرد و بر نمى گردد. در پايان به عنوان حسن ختام سخن انسان كامل حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام كه از انسان كامل ديگر جامع جلال و جمال الهى يعنى حضرت فاطمه زهرا عليه السلام نقل فرموده است بازگو مى شود: حضرت على عليه السلام در حديث اربعمائه بعد از اين كه فرمود در مراسم تجهيز مرده ها گفتار خوب داشته باشيد چنين گفته است : فان فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله لما قبض ابوها ساعد تها جميع بنات بنى هاشم فقالت : دعوا التعداد و عليكم بالدعاء (٦٨) آيا كسى كه در زيور پرورش يافته ، و در بحث و مجادله بيان روشن ندارد؟! در صدد تبيين حقيقت نوعى زن و بيان فصل مقوم وى نيست كه با تغيير نظام تربيتى دگرگون نشود. اكنون كه جلالت زن و عظمت آفرينش وى روشن شد و جمال مهرآميز وى در پرتو جلال فرزانگى او آشكار شد، رسالت وى كه همانا ارائه جلال الهى در كسوت جمال دلپذير رافت و عاطفه است معلوم خواهد شد، چنانكه رسالت مرد همانا ارائه جمال دلجو در جامه جلال خردمندى است ، از اين لحاظ كتاب حاضر به : زن در آينه جلال و جمال ، ناميده شده است گرچه جلال و جمال از سنخ مفهوم اند نه ماهيت و تحديد ماهوى آنها ميسور نيست ولى همانطورى كه جمال ظاهر با حواس ظاهر درك مى شود جمال باطن نيز با حواس باطن ادراك خواهد شد. پايان سخن بهشتيان آغاز كتاب خداست كه : الحمدلله رب العالمين . قم اسفند ١٣٦٩ عبدالله جوادى آملى .
فصل اول : زن در قرآن طرح موضوع تفسير موضوعى و تفسير ترتيبى در سير آموزش قرآنى ، تفسير موضوعى بعد از تفسير ترتيبى است . انسان ابتدا بايد به نحو ترتيب در خدمت قرآن كريم باشد، يعنى ، از اول تا آخر قرآن را به نوبه خود بررسى نموده و حضور ذهنى و علمى داشته باشد، كه اگر آيه اى از قرآن مطرح شد، بعيدالذهن از آن نباشد، آنگاه پس از آشنايى با مضمون آيات و با سرمايه تفسير ترتيبى ، موضوعى از موضوعات را انتخاب كرده ، و درباره آن بحث كند، يعنى آياتى از قرآن را كه حاوى اين موضوع است بعد از جمع آورى ، جمع بندى كرده ، سپس به جمع آورى و جمع بندى روايات در آن زمينه بپردازد، و در مرحله نهايى بين دو جمع بندى به دست آمده از آيات و روايات جمع بندى سومى به عمل آورد تا بتواند، آن را به عنوان نظر اسلام ، و قرآن و عترت ارائه دهد. وزان تفسير موضوعى و تفسير ترتيبى همان وزان شرح الحديث با فقه است . به اين صورت كه اولا عده اى ، در جوامع اولى و مجامع بعدى روايات را جمع كرده و عده اى ديگر اين روايات را شرح مى كنند. با توجه به اين كه شرح حديث ، بررسى سند حديث ، تحليل متن حديث به عنوان حديث شناسى ترتيبى مطرح است ، آنگاه فقيه موضوعى از موضوعات را انتخاب مى كند - و اصولا فقه ، موضوعات انتخاب شده است - و براى تبيين و تعليم اين موضوع فقهى ، از اين احاديث استفاده مى نمايد، البته ممكن است بعضى از اين احاديث در يك باب باشند، و بعضى از آن در بابى ديگر. كسى كه عهده دار شرح ترتيبى احاديث است ، گرچه باب را از اول تا آخر معنا مى كند، اما هرگز نمى تواند در برابر احاديث يك باب فتوا بدهد، در صورتى كه فقيه ، روايات مربوط به آن موضوع را از ابواب گوناگون جمع آورى مى كند، و چه بسا ممكن است ، چندين باب را بررسى كند تا بتواند يك جمع بندى كلى از روايات داشته باشد. بعد از اين مرحله نتيجه را با قرآن ، عقل و اجماع مى سنجد و فتواى خود را در مورد آن موضوع فقهى بيان مى كند. بنابراين ما يك تفسير موضوعى داريم و يك تفسير ترتيبى ، نظير اين كه يك شرح الحديث داريم و يك فقه . فقه به منزله تفسير موضوعى احاديث و روايات است و شرح الحديث به منزله تفسير ترتيبى است . اين كه گفته شد: تفسير ترتيبى مقدم بر تفسير موضوعى است ، به خاطر آن است كه اگر كسى خواست موضوعى را از نظر قرآن كريم بررسى كند، هرگز نمى تواند در محدوده المعجم يا كشف المطالب موضوعى را از قرآن استنباط كند، و آن را به قرآن استناد دهد، چون خيلى از مسائل مربوط به آن موضوع با لغت ويژه آن موضوع بيان نشده است ، تا المعجم بتواند آن را ارائه نمايد، علاوه بر آن ، اگر كسى خواست ، تفسير موضوعى بگويد يا بنويسد، اگر آيه اى ، موضوع مورد نظر را در برداشت ، آن آيه را نبايد منهاى سياق قبل و بعد بنگرد، بايد سياق و خصوصيت هاى موردى آيه را در نظر داشته باشد، تا بگويد كه : اين آيه فلان مطلب را تا اين حد بيان مى كند. بنابراين ، تفسير موضوعى بدون تفسير ترتيبى ميسر نيست ، زمانى ممكن است انسان موضوع شناس باشد، و موضوعى را از قرآن كريم استنباط كند، كه اول تفسير ترتيبى را گذرانده باشد، و هر آيه اى را با ملاحظه صدر و ذيل آن بحث در نظر بگيرد و همچنين همه آياتى كه به نحوى با موضوع محل بحث ارتباط دارد، خواه بطور اثبات و تاييد يا به طور سلب و تكذيب ملحوظ شود.
مراحل تفسير موضوعى اگر كسى بخواهد موضوعى را از نظر قرآن و عترت بررسى كند بايد لااقل شش مرحله تحقيقى را طى كند تا مشخص نمايد كه ، نظر اسلام درباره آن موضوع چيست . مرحله اول : آياتى كه در آن زمينه وارد شده است ، جمع آورى كند. در اين مرحله آنچنان بايد حضور ذهن درباره قرآن كريم داشته باشد كه ، به مقدار وسع و به مقدار تكليف ، همه آياتى كه در اين زمينه نظر دارند - نفيا و اثباتا - گردآورى كند. و در اين باره ، تنها به آياتى كه لفظ آن موضوع را در بر دارند، اكتفا نكند، بلكه محتواى آيات را مورد توجه قرار دهد. مرحله دوم : بين اين آيات جمع آورى شده جمع بندى كند. يعنى مطلق ها را با مقيد، عامها را با خاص ، مجملها را با مبين ، متشابه ها را با محكم ، و بخش هاى مناسب را در كنار هم جمع بندى نمايد، تا نتايج آيات جمع آورى شده را به دست آورد. مرحله سوم : در اين مرحله نوبت به سيره عترت طاهره مى رسد، رواياتى كه در اين زمينه وارد شده - نفيا و اثباتا - جمع آورى نموده تا چيزى از روايات فرو گذار نشود، خواه راجع به گفتار آنان باشد يا ناظر به رفتار آنان . مرحله چهارم : بين اين روايات جمع آورى شده ، جمع بندى كند. يعنى مطلقات را با مقيدات ، عامها را با خاص ، محكمهاى روائى را با متشابهات ، ناسخ ها را با منسوخ ، مجملها را با مبين بسنجد، و همان كارى كه در استنباط فقهى عمل مى شود بايد در هر موضوعى انجام دهد، تا بتواند نتايجى را كه از بررسى روايات حاصل شده ، ارائه دهد. مرحله پنجم : نتايج متعددى كه از آيات به دست آمده است ، به صورت يك اصل مهم درآورد، و همچنين ثمرات گوناگونى كه از روايات حاصل شده است ، به صورت يك اصل جامع ارائه نمايد. مرحله ششم : در اين مرحله بين نتايج به دست آمده از قرآن و ثمرات استنباط شده از روايات يك جمع بندى نهايى بنمايد تا با هماهنگى قرآن و عترت ، يك مطلب را استنباط كند. اگر اين مراحل ششگانه تحقيقى را پيمود و خواست درباره موضوعى سخن بگويد، ادب دينى و احتياط علمى اقتضا مى كند كه بگويد: مقتضاى اين آيه ، اين است يا مقتضاى اين روايت ، چنين است نه آن كه بگويد اسلام چنين مى گويد. و اگر خواست نظر اسلام را نقل كند، به خود اسناد ندهد، بلكه محصول تحقيق محققانى كه اين شش مرحله استنباطى را سپرى نموده اند، نقل كند، و بگويد: محققين ما چنين نظر داده اند، كه نظر اسلام در اين زمينه چنين است .
نقش عقل و اجماع در تبيين معارف اسلامى البته يك محقق در تمام مراحل ياد شده از منبع عقل و اجماع غفلت نخواهد داشت ، گرچه حجيت اجماع بازگشتش به حجيت سنت و عترت است . چون در اجماع دو حيثيت لازم است : ١ - اين كه كاشف از راى معصوم عليه السلام باشد، يا خود معصوم - سلام الله عليه - داخل در بين مجمعين باشد. ٢ - بعد از آن كه اجماع ، كشف از راى معصوم كرد عقل حكم مى كند به اين كه : كاشف از راى معصوم حجت است . و يا اگر داخل در مجمعين باشد عقل مى گويد: راى معصوم به آراء ديگران بها مى دهد و آنها را حجت مى كند. پس ، نتيجه اجماع از يك نظر به سنت بر مى گردد - به لحاظ مشكوف - و از جهت ديگر به عقل بر مى گردد. و عقل نيز گرچه در مقام استدلال يك نيرويى قوى است ، ليكن اگر يك مطلب يا ماده قضيه اى را عقل به عهده بگيرد، آن مطلب يا با صراحت ، يا به نحو التزام ، و يا به نحو ملازمه در بيان قرآن و عترت آمده است . بنابراين گرچه منابع استدلال كتاب ، سنت ، اجماع و عقل است اما حجيت عقل و اجماع بازگشتشان به حجيت كتاب و سنت است ، زيرا عقل در مقام اثبات معتبر است و از خود نظرى ندارد، و اگر در مواردى نظير مستقلات عقليه از خود نظرى ارائه مى دهد، آن را هم يا در متن شرع مى توان يافت ، و يا شرع امضا نموده است و اگر عين قضيه در متن شرع نيامده بر اساس ملازمه آن را امضا كرده است . بنابراين وقتى مى توان موضوعى را به قرآن كريم اسناد داد كه همه اين منابع قوى و غنى ، مورد ملاحظه قرار گرفته باشد.
تعليم موضوعات از طريق قرآن وقتى موضوعى از نظر قرآن طرح مى شود، از آن جهت كه قرآن از عترت جدا نيست و عترت هم از قرآن منفك نيست ، قهرا آن موضوع از نظر قرآن و عترت مطرح خواهد بود، و چون اسلام به صورت قرآن و عترت ظهور مى كند، لذا بحثى را كه قرآن و عترت ارائه مى دهد، در واقع اسلام ارائه داده است . بنابراين زن در قرآن يعنى زن در پيشگاه قرآن و عترت ، و به عبارتى زن در اسلام . افراد زيادى پيرامون شناخت اين نوع از انسان سخن گفته و نوشته ها نوشته اند، اما آيا قرآن كريم نيز همانند ديگران ، در اين موضوع سخن مى گويد، يا كلام قرآن به گونه اى ديگر و از راه ديگر است ؟ قرآن مى فرمايد: نبى اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - معلم انسانها است ، و به انسانها حكمت مى آموزد، كتاب آسمانى ياد مى دهد، نفوس آنان را تزكيه مى كند و...اساسا راهى را كه هر معلمى مى رود، نشان ديگران نيز مى دهد تا آنان هم راه را بشناسند و طى كنند. اما راهى را كه رسول اكرم و انبياء مرسلين عليه السلام رفته اند راهى نيست كه ديگران توان شناختن و رفتن آن را داشته باشند! بلكه آن اندازه كه مقدور ديگران است ، به آنها نشان مى دهند، تا همان اندازه مقدور را بشناسند و طى كنند. لذا تعليم پيامبران غير از تعليم ديگران است .
انواع تعليمات و روش معلمين تقسيم تعليم به لحاظ تقسيم علم است ، و چون علم ، بر سه قسم است قهرا تعليم نيز بر سه قسم مى باشد و قرآن همه اين انواع سه گانه را دارد، اما با تفاوتى كه ويژه قرآن است . قسم اول : علم حسى است ، كه از آن به عنوان علوم تجربى ياد مى شود، شعب گوناگون علوم تجربى را علم حسى مى گويند، خواه با حس مسلح فرا گرفته شود، و يا با حس غير مسلح مانند طبيعيات و طب كه اين چنين است . قسم دوم : علم عقلى است ، و آن يك سلسله معارفى است كه به حس نمى آيد - نه حس مسلح و نه غير مسلح - اما پشتوانه آن ، حس است ، لذا بعد از علم حسى نوبت به علم عقلى مى رسد. قسم سوم : علم قلبى و شهودى است ، كه بالاتر از علم حسى و علم عقلى است . اين علوم سه گانه راهيان و عالمان خاصى دارد، و هر گروهى در هر رشته اى كه كار مى كند، سرگذشت خود را براى ديگران شرح مى دهد، و راهى را كه رفته به آيندگان ارائه مى دهد. و اصولا سند معلمين همان سوابق تحصيلى آنها است . كسى كه عهده دار تبيين علم حسى و تجربى است ، به استناد تجارب گذشته خود سخن مى گويد و راهنمايى اى او هم بر اساس همان راههايى است كه رفته است ، و كسى هم كه عهده دار تبيين حكمت و فلسفه است راههاى عقلى را كه طى كرده است به راهيان اين راه ارائه مى دهد، و سند سخن او همان براهين عقلى است كه فرا گرفته است ، و اگر كسى در علم شهودى و حضورى صاحب بصر شد همان كارى را مى كند كه صاحب نظر مى نمود. صاحب نظران انظار خود و ديگران را جمع بندى مى كنند و صاحب راى مى شوند، و در مقام تعليم از نظرهاى خود و ديگران ، مدد مى گيرند، و عارفان شاهد كه صاحب بصر هستند در مقام تعليم از بصيرت هاى خود و ديگران ، استمداد مى جويند و همان راه را به راهيان كوى شهود و حضور ارائه مى دهند. منتها اگر يك شاهد عارفى در كرسى تدريس نشست ، غالبا از راه نظر مدد مى گيرد، يعنى ، مسائل برهانى را به عنوان عرفان نظرى زمينه قرار مى دهد، تا كم كم عده اى از نظر به بصر برسند، چون آنچه قابل نقل و انتقال است همان معانى و مفاهيم است ، زيرا شهودهاى عينى تحقق خارجى متن ذات صاحب بصر است و قابل انتقال نيست . البته گاهى ممكن است اولياى خدا بتوانند فيضى را نصيب ديگران بكنند، اما آن بسيار اندك است . حكمت و فلسفه براى عرفان همان نقشى را دارد كه منطق براى فلسفه دارد، يعنى ، ميزان كار است . اينها علوم بشرى هستند، و معلمان بشر در اين سه كرسى ، آنها را تدريس مى كنند، و سرمايه تدريس و تعليم اين سه علم ، همان است كه بيان شد.
شيوه آموزشى پيامبر صلى الله عليه و آله ذات اقدس اله ، رسول اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - را به عنوان معلم ياد كرده و مى فرمايد: و يعلمهم الكتاب والحكمة (٧٠) آموخت به انسان آنچه را نمى دانست . اين تعليم ، از نوع هيچ يك از سه سنخ علوم نيست كه چيزى را با حس ، يا عقل ، يا قلب فرا گرفته باشد، و بعد به ديگران ياد داده باشد، بلكه او علم محض است ، و تعليم او از علم محض ربوبى نشاءت مى گيرد، و اين فوق بحث ماست . وجود مبارك آن نگارى هم كه به مكتب نرفت ، او نيز از راه علم حسى يا عقلى يقينا مدد نگرفت ، يعنى ، نه با تجربه عالم شد، و نه با مدرسيه و مكتب از براهين مدد گرفت . اما درباره علم و تعليم نوع سوم ، بايد گفت سراسر سيره و سنت و سريرت وجود مبارك نبى اكرم - عليه آلاف التحية والثناء - حضور و شهود است ، او نگارى است كه جز به مكتب الله سر نزده است ، و مكتب الله هم از دل شروع مى شود نه از حس . علمى نيست كه تا كسى بگويد: من فقد حسا فقد فقد علما. علمى است كه مى گويد، حواس را ببند، تا بفهمى ! بر خلاف علوم مدرسه كه مى گويند، حواس را به كار ببر، تا بدانى لذا قسمت مهمى از نبوت آن حضرت در آغاز امر از رؤ يا شروع شد، يعنى ، از جايى كه چشم و گوش و ساير مجارى ادراك حسى بسته است ، آنجا آغاز نبوت بود كه حضرت خوابهاى خوبى مى ديد و هر خوابى كه مى ديد مثل سپيده صبح روشن مى شد، اين علم ، علم شهودى است . بنابراين ، علم پيامبر، علم شهودى و قلبى است . در مقام تعليم نيز، همان را از سه راه ياد ديگران مى دهد: هم از راه تجربه به ديگران ياد داد، به عنوان جدال احسن نه به عنوان سند تعليم به طورى كه خود از راه تجربه حسى آموخته باشد. هم به عنوان برهان ياد حكيمان داد نه به طورى كه خود از مدرسيه فرا گرفته باشد، و هم به عنوان ارائه در منظر قلب شاگردان شاهد و عارف قرار داد. و اما، آن راهى كه مخصوص نبى اكرم صلى الله عليه و آله است ، راهى نيست كه كسى با تهذيب نفس و تزكيه به آن برسد، چه رسد با برهانهاى عقلى يا با علوم حسى . الله اعلم حيث يجعل رسالته (٧٢) پيامبرى را نفرستاديم مگر به زبان خويشانش . و با توجه به اين كه رسالت وجود مبارك نبى اكرم جهان شمول است ، و تمام جوامع بشرى قوم او هستند، بايد او به زبان همه حرف بزند، هم به زبان صاحبان علوم حسى و از تجارب ، سخن گويد، و هم به زبان صاحبان علوم عقلى صرف ، و از برهان حكايت كند، و هم به زبان شاهدان عارف ، و از وجدان سخن گويد. قرآن نيز وقتى موضوع زن را مطرح مى كند از همين سه راه وارد مى شود، يعنى هم از راه تجربى سخن مى گويد، و هم راه عقلى را طى مى كند، و هم راه عرفان و شهود را مى پيمايد، و عظمت زن را با همه اين راههاى مختلف به ما مى آموزد.
تبيين موضوع چون محور بحث بايد قبل از استدلال بر آن به نحو سلب يا ايجاب مشخص شود، لذا بايد موضوع بحث مورد نظر و محور مطالب را قبل از هر گونه اقامه برهان ، به خوبى تبيين نمود كه ، منظور از تعيين حقوق زن در قرآن ، يا در اسلام چيست ؟ اولال بايد مشخص شود، منظور از زن كه مورد بحث است ، كيست ؟ بعد منابع بحثى هم مشخص شود، و همچنين مطالب و محورهايى كه در مورد آنها بحث مى شود تعيين گردد. منظور از زن ، صنفى است كه مقابلش مرد است ، نه زن در مقابل شوهر، عناوين ديگر كه هر كدام حقوق خاصى را به همراه دارد بحث جدايى دارند كه در محور اصلى اين بحث دخيل نيست ، مثلا: زن چندين عنوان فقهى و حقوقى دارد كه هر كدام از آن ، عناوين يك سلسله از مسائل فقهى و حقوقى هستند، چون زن گاهى عنوان دختر، خواهر، همسر و گاهى عنوان مادر، جده و يا عمه و خاله و گاهى دختر عمو و دختر عمه و دختر دايى و دختر خاله مى شود كه هر كدام از اينها در باب ارث و مانند آن ، مسائل فقهى و حقوقى دارند و هيچكدام از عناوين ياد شده در اين بحث دخيل نيست چه اين كه منظور از مرد، همين صنفى است كه مقابل زن است ، زيرا مرد هم به عنوان مذكر، عناوين فراوانى دارد، كه هر كدام از آن عناوين مسائل فقهى و حقوقى فراوانى را به دنبال دارد، چه اين كه مرد گاهى عنوان همسر، پسر، برادر يا پدر و گاهى عنوان جد، عمو و يا دايى و گاهى عنوان پسر عمو يا پسر عمه يا پسر دايى و پسر خاله است كه هيچكدام از عناوين در اين بحث محورى راه ندارد. گرچه در مسائل حقوقى و فقهى نقش دارند. در ارزيابى تساوى حقوق زن و مرد از نظر مسائل ارزشى هيچكدام از اين عناوين را نبايد راه داد، نه به عنوان تاييد و نه به عنوان نقض . نبايد گفت چون سهم خواهر در ارث كمتر از سهم برادر است ، پس زن و مرد با هم فرق دارند. در آن موضوع محورى هنوز نوبت به اين عناوين فرعى نمى رسد. بعد از تحليل موضوع محورى ، آنگاه نوبت به اين عناوين فرعى مى رسد كه هر كدام از آن عناوين فرعى مسائل فقهى و حقوقى جدايى مطرح مى شود.
فرق مبانى و منابع منابع بحث غير از مبانى بحث است . مبانى ، عبارت از آن قواعد و اصولى است كه برهان از آن قواعد و اصول تشكيل مى شود، بر اين مقدمات و مبادى عنوان مبانى بحث اطلاق مى شود اما اين مقدمات و مبادى را از كجا بايد استنباط كرد؟ مدرك آنها را منابع بحث مى گويند. منابع اين بحث ، هم قرآن و عترت است و هم عرفان و برهان . يعنى گاهى انسان به آيه اى از آيات استناد مى كند يا به حديثى از روايات استدلال مى نمايد در آنجا منبع ، نقل است . و گاهى به برهان عقلى استدلال مى شود، اين منبع ، عقل است نه نقل . و گاهى به كشف و شهود استناد مى شود، اينجا منبع ، عرفان است نه برهان . و از اين جهت كه برهان و عرفان هر دو خدمتگزار قرآن هستند و قرآن كريم است كه هم برهان مبرهنان را تحليل مى كند و هم شهود عارفان را تبيين مى كند، از اين رو، بين بحثهاى عرفانى و برهانى از يك سو و بحثهاى قرآنى از سمت ديگر انسجام تفكيك ناپذير است . بنابراين ممكن است در خلال بحثهاى قرآنى از ادله عقلى استفاده شود، يا از شواهد عرفانى مدد گرفته شود، چه اين كه ممكن است در خلال بحثهاى برهانى يا عرفانى ، به آيه اى از آيات قرآن ، يا روايتى از احاديث عترت طاهره عليه السلام استدلال شود، اما منابع بحثى از هم جدا هستند.
تذكر حجيت برهان عقلى براى همگان يكسان است ، زيرا توان آن تا حدودى براى همه ثابت است ليكن حجيت شهود و كشف ، بعد از تطابق با ميزان الهى كه همان قرآن و عترت است براى خصوص شاهد ثابت است نه براى ديگران ، مگر اين كه ، ديگران هم آن مراحل را بگذرانند. وقتى معلوم شد كه محور بحث كنونى همانا زن در برابر مرد است نه زن در برابر شوهر، و منابع بحثى هم برهان و عرفان و قرآن است ، قهرا بحث در سه فصل خلاصه خواهد شد، يعنى : نظر قرآن و روايات ، نظر عرفان ، و نظر برهان . و باز آنچه لازم است در اين پيشگفتار بازگو شود، آن است كه همان طورى كه قرآن ، هم تعبد دارد، هم برهان عقلى دارد، و هم راه شهود را ارائه مى دهد، روايات هم ، اين سه راه را طى مى كنند زيرا بخشى از آنها تعبد صرف است و قسم ديگر آنها، احتجابهاى عقلى ، و قسم سوم آنها ارائه راه شهود است . وقتى اين مقدمات كه عهده دار تبيين محل بحث ، و منابع بحث و تحليل روابط بين آن منابع است روشن شد، آنگاه مى توان وارد اصل بحث شد كه : حقوق زن و مرد از نظر قرآن و عترت طاهره - يعنى از ديدگاه اسلام - چيست ؟ و زن و مرد چه تفاوتى با هم دارند؟
۲
زن در آينه جلال و جمال
قرآن هدايتگر انسان اين كه ، زن در قرآن از چه پايگاه عظيمى برخوردار است ، مبتنى بر اين است كه : انسان در قرآن چه پايگاهى دارد. چون قرآن كريم هرگز براى هدايت مرد نيامده است ، بلكه براى هدايت انسان آمده است ، لذا وقتى هدف رسالت را تشريح مى كند، و غرض نزول وحى را بازگو مى نمايد، مى فرمايد: شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن هدى للناس (٧٤) خداى رحمان ، قرآن را ياد داد، انسان را آفريد، به او بيان آموخت . در آيه اول ، سخن از تعليم قرآن است ، بعد سخن از خلقت انسان ، و بعد سخن از تعليم بيان . با اين كه نظم طبيعى آن است كه اول انسان خلق بشود، بعد بيان ياد بگيرد، و بعد قرآن را بفهمد، خداوند رحمان ، معلم است ، و رحمتش هم فراگير است . و رحمتى و سعت كل شى ء (٧٦) هر كه مرا پيروى كند از من است . سخن از زن و مرد نيست . اين نمونه اى بود مبنى بر اين كه قرآن هدى للناس است و برنامه تدريسى انسانها مى باشد، و مراد از ناس صنف مخصوصى نيست .
قرآن معلم روح انسانها قرآن ، براى تعليم و تزكيه جان و روح آدمى است و روح از آن جهت كه موجودى مجرد است : نه مذكر است ، نه مؤ نث . پس در قرآن سخن از تزكيه روح است نه سخن از زن و مرد تا گفته شود، اين دو همتا و مساوى هم هستند. تفكر غربى مى گويد: انسان دو نوع يا دو صنف است : زن و مرد، ولى اين دو در مسائل تعليمى و تربيتى مساوى هم هستند، يعنى ، زن همسان مرد، و مرد همتاى زن است ، اين به نحو سالبه به انتفاء محمول است ، يعنى زنى هست و مردى هست ، ولى با هم فرق نمى كنند، زيرا در تفكر الحادى حقيقت انسان همين بدن است و اين بدن ، به دو شكل ساخته شده است ولى هر دو شكل مساوى هستند، اما در مكتب الهى تمام حقيقت انسان روح اوست گرچه بدن هم لازم و ضرورى است . دين اسلام مى گويد: هدف از نزول وحى تعليم و تربيت تزكيه نفوس و تهذيب انسانها است ، در اينجا سالبه به انتفاء موضوع است نه به انتفاء محمول ، يعنى محور تعليم و تربيت جان انسانها است و جان نه مذكر است و نه مؤ نث ، و اصلا زن و مردى در كار نيست ، نه اين كه بگوييم زن و مردى هست ولى با هم مساويند - تا بشود يك قضيه موجبه - يا فرقى با هم ندارند - كه بشود يك قضيه سالبه - كه صدق آن به انتفاء محمول است نه به انتفاء موضوع . اين كه گفته شده است ، فرق بين موجبه و سالبه در اين است كه گاهى سالبه به انتفاء موضوع صادق است ، يكى از مواردش همين جا هست . خلاصه آن كه ، اولال زن بودن يا مرد بودن مربوط به پيكر است نه جان و روح . ثانيا تعليم و تربيت و تهذيب و تزكيه از آن نفس است . ثالثا نفس غير از بدن است ، و بدن غير از نفس ، و اصلا در كلاس درس قرآن ، روح مى نشيند نه بدن ، و روح هم نه زن است و نه مرد. اين كه ذات اقدس اله مى فرمايد: و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها (٧٨) پس وقتى آن را درست كردم و از روح خود در آن دميدم . روح از آن جهت كه موجود مجرد است اندامى ندارد تا يا اين چنين باشد يا آن چنان ، و نيز اين كه مى فرمايد: يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فلما قيه (٨٠) و مى آموزد به شما آنچه را كه شما نمى توانستيد بدانيد. يعنى ، جزو معارفى است كه فقط ره آورد انبيا است . قرآن مدعى است كه ما بعضى از چيزها را به شما ياد مى دهيم كه به عنوان تاءسيس نيست ، بلكه به عنوان امضا و تاييد است ، اما يك سلسله مسائل و معارف را مى آوريم كه نه تنها درگذشته نزديك يا دور، بشريت به آن دسترسى نداشته بلكه در آينده نزديك يا دور هم ، بشريت به آن دسترسى نخواهد داشت و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون نه ما لا تعلمون چيزى قرآن به ياد بشر مى دهد، كه بشر قادر نيست آن را از نزد خود بفهمد، و اين آيه هر روز تازه است ، و هر روز با ما سخن مى گويد، و مى فرمايد: من يك پيام نو و تازه اى دارم كه دست بشر به آن نمى رسد. قرآن اين تعبير بلند را درباره وجود گرامى نبى اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - نيز دارد آنجا كه مى فرمايد: و علمك ما لم تكن تعلم (٨٢) قهرا روح انسان منزه از ذكورت و انوثت مى باشد. وقتى منكران معاد مى گفتند، انسان با مرگ نابود مى شود و حياتى پس از مرگ نيست . و قالوا اذا ضللنا فى الارض اءنا لفى خلق جديد (٨٤) بگو فرشته مرگى كه بر شما گمارده شده ، جانتان را مى گيرد. به نبى اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - فرمود: به اينها بگوييد شما با مرگ در زمين گم نخواهيد شد بلكه تمام حقيقت شما متوفى مى شود. فوتى در كار نيست ، توفى است ، وفات است ، نه فوت ، شما متوفى هستيد، فرشته ماءمور توفى است و اگر در مرگ چيزى از انسان فروگذار بشود كه استيفاء و توفى نخواهد بود، پس تمام حقيقت انسان جان اوست كه قبض مى شود اگر چه بدن بپوسد. اگر انسان بخواهد ببيند اين دو صنف زن و مرد مساويند، يا متمايز، يا اصلا دو صنفى در كار نيست ، راه تحقيقش اين است كه ببيند آنچه كه مايه ارزش و فضيلت است چيست ؟ و آن كه ارزشمند و فاضل مى شود كيست ؟ يك فصل عهده دار بيان مسائل ارزشى ، و فصل ديگر عهده دار بيان ارزشمندها و فاضل هاست .
عدم تاءثير ذكورت و انوثت در ارزش ها و ارزشمندها آن فصلى كه مى گويد، چه چيزى ارزش است و چه چيزى ضد ارزش ، مانند آن آياتى كه علم را ارزش مى داند، جهل را ضد ارزش ، ايمان را ارزش مى داند و كفر را ضد ارزش ، ذلت و عزت ، سعادت و شقاوت ، فضيلت و رذيلت ، حق و باطل ، صدق و كذب ، تقوا و فجور، اطاعت و عصيان ، انقياد و تمرد، غيبت و عدم غيبت ، امانت و خيانت را عنوان مسائل ارزشى و ضد ارزشى مى داند هيچكدام از اين اوصاف را نه مذكر مى داند و نه مؤ نث . و آن فصلى كه عهده دار بيان موصوف اين ارزشها است ، مى گويد موصوف اين اوصاف هرگز بدن نيست . يعنى بدن انسان : مسلمان يا كافر، عالم يا جاهل ، متقى يا فاجر، صادق يا كاذب ، محق يا مبطل ، فاضل يا رذيل نيست . عقل نظرى كه وصفش انديشه و علم است آن هم ، نه مذكر است و نه مونث ، دل كه ، كارش كشف و شهود است ، آن هم : نه مذكر است و نه مؤ نث ، جان كه ، وصفش فجور و تقوا است ، نه مؤ نث است نه مذكر، چه اين كه فجور و تقوا هم ، نه مذكرند نه مؤ نث . اگر مسائلى كه به علم بر مى گردد - خواه علم حصولى خواه علم حضورى - هيچ كدام ذكورت و انوثت را نداشت ، عالم كه به علم حصولى ، يا شهودى ، متصف مى شود، آن هم نه مذكر است و نه مؤ نث . و اگر در مسائل علمى نه از جهت صفت و نه از لحاظ موصوف سخن از ذكورت و انوثت نبود، نمى توان بحث كرد كه در مسائل علمى زن و مرد همتاى هم هستند، يا متمايز؟ و همچنين در مسائل اخلاقى كه به عقل علمى بر مى گردد مانند اراده ، خلوص ، ايمان ، باور كردن ، تهذيب ، صبر، توكل ،...و مسائلى از اين قبيل هيچكدام ، نه مذكرند و نه مؤ نث ، عقل عملى هم كه موصوف به اين مسائل اخلاقى است آن هم ، نه مذكر است و نه مؤ نث . يعنى اگر صبر، ذكورت و انوثت نداشت صابر نيز، مذكر و مؤ نث نيست ، نبايد تصور كرد كه چون يك جا مى گوييم صابر، و يك جا مى گوييم صابره ، يك جا مى گوييم عالم و جاى ديگر مى گوييم عالمه ، پس اين تاءنيث لفظى در مسائل تحليلى راه داد، زيرا در اين صورت از باب اخذ ما بالعرض مكان ما بالذات دچار مغالطه خواهد شد، خواه بصورت تاييد و ابرام باشد و خواه به نحو تخريب و نقض .
روح ، صاحب ارزشها قرآن كريم ، هم محصولات قضايا را طرح مى كند - چه ارزش است و چه ضد ارزش - هم موضوعات را. و در بيان موضوع اين محمولها، گاه از روح سخن مى گويد، و گاه از نفس ، فؤ اد، يا قلب ، و گاهى نيز از صدر سخن مى گويد و...، همه اينها حاكى از آن لطيفه الهى است كه موجودى مجرد است ، منتها چون روح يك بسيط محض نيست و شؤ ون گوناگونى دارد، لذا، قرآن كريم از روح انسان به مناسبت هر شاءنى كه دارد نام مى برد، گاهى بر اثر تناسب با يك وصف خاص از روح ، به قلب ، يا به فؤ اد، و گاهى به نفس و گاه نيز به صدر، ياد مى كند، اين موارد نيز كه موصوف محمول هاى ارزشى اند منزه از ذكورت و انوثت اند. پس هم صفت ، منزه است ، و هم موصوف ، مبرى است ، پس در هيچ مورد سخن از تساوى يا تفاوت مطرح نخواهد شد، و اگر ما در مسائل علمى ، كه ملاك ارزش است و همچنين در مسائل عملى ، كه معيار ارزش است ، هيچ سخنى از مذكر و مؤ نث نيافتيم ، يقينا موصوف آنها مذكر و مؤ نث نيست - از باب تبعيت صفت و موصوف - چه اين كه ، اگر در موصوف هم كه روح است هيچ نشانه اى از مذكر و مؤ نث نيافتيم ، يقينا وصف او هم منزه از ذكورت و انوثت است - اين هم از راه تلازم -، چه اين كه تحليل نفسى هر كدام از صفت و موصوف هم ما را به اين نتيجه مى رساند. يعنى ، وقتى ما ثابت كرديم كه موصوف و صفت منزه است از ذكورت و انوثت ، دو نتيجه مى دهد: يكى بالمطابقه و يكى بالالتزام . تناسب روح و جسم آيات قرآن كريم كه درباره روح انسان سخن مى گويد دو گروه است . گروه اول : بعضى از آيات نشانگر آن است كه روح قبلا بوده و سپس به بدن تعلق گرفته است نظير آياتى كه در نحوه پيدايش آدم ابوالبشر - سلام الله عليه - آمده است ، قرآن مى فرمايد: انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين (٨٦) خداوند، جانها را دو هزار سال قبل از تن ها آفريد.
حدوث روح پس از جسم گروه دوم : آياتى كه نشانگر اين معناست كه روح از همين نشئه طبيعت و بدن پيدا شده و بر مى خيزد، يعنى همين موجود مادى كه ادوار و اطوارى را پشت سر گذاشت ، به مرحله روح مى رسد. اين طايفه از آيات ، جسمانيه الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را تاييد مى كند. مثلا در سوره مؤ منون مى فرمايد: ما بشر اوليه را از گل خلق كرديم ، نسل او را از آب آفريديم ، آنگاه نطفه را به صورت علقه درآورده ، علقه را مضغه ساخته ، مضغه را به صورت استخوان درآورده و لباسى از گوشت به پيكر اين استخوان پوشانده و او را به آفرينش ديگر پديد آورديم . فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين (٨٨) هستند و خداوند براى آفرينش آنان خود را به عنوان احسن الخالقين نستود. همچنين درباره آفرينش كسانى هم كه قلبى كالحجارة او اشد قسوة (٩٠) حقيقتا در آن - نشانه ها - يادآورى براى كسانى است كه قلبى دارند يا گوش فرا مى دارند و گواهند. مى باشند، از اين مزيت برخوردارند. پس آيه مباركه سوره مؤ منون نشان مى دهد كه روح از نشئه طبيعت برخاسته زيرا خدا فرمود: من همين انسان را و همين جنين را به خلق ديگر درآورده صورت ديگرى به او دادم ، البته هر تطورى محرك مى طلبد و هر گونه حركتى حركت دهنده دارد و ممكن نيست ناقص ، خود به خود كامل شود. لذا اگر موجود ناقص بخواهد حركت كند، محرك مى طلبد و اگر بخواهد به هدف نايل مبدا غائى خاص مى خواهد، كه اين كمال را به او عطا كند. در سوره مباركه آل عمران هم مشابه اين تعبير آمده است . با اين تفاوت كه تعبير سوره مؤ منون به حسب ظاهر مربوط به نسل آدم است ولى آيه سوره مباركه آل عمران مشابه همين تعبير را در مورد خود آدم آورده است . يعنى آدم و فرزندانش در اين جهت يكسانند كه ابتدائا مراحل بدنسازى آنها به كمال مى رسد، بعد مرحله تبديل به روحانيت فرا مى رسد، قرآن مى فرمايد: ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون (٩٢) سخن خدا، كار خداست . چيزى را كه اراده وجود كند، به او مى گويد: كن - باش - او نيز به وجود مى آيد، ولى خطاب او با صدا و كلمه نيست ، بلكه همان كار است كه با اراده او پديد مى آيد. سخن خدا لفظ نيست ، كار است ، لذا سراسر جهان كه كار خدا مى باشد، كلمات الهى هستند، خدا وقتى بخواهد به ابر دستور باش دهد او را مى باراند، نه اين كه بگويد: ببار. كلمه كن ، فيكون عبارت از ايجاد و وجود است ، حرف و لهجه و لفظ و...نيست . البته گاهى كلمه ايجاد مى كند، گاهى هم باران و يا رعد و برق و مانند آن ، ولى همه را با كن ، فيكون ايجاد مى كند. روى اين اصل ، گرچه روح ، بنابر ظاهر آيات بخش دوم ، سابقه ماديت دارد، اما در دالان انتقالى ، از نشئه ماده به تجرد، نشانه هاى مادى را از خود، دور مى سازد و ديگر جايى براى سخن از ذكورت و انوثت نيست . بدن براى رسيدن به نصاب خود، ممكن است مذكر يا مؤ نث باشد، ولى وقتى در سايه حركت جوهرى ، به دالان ورود به مرحله بالاى وجود و هماهنگى با روح مجرد مى رسد - البته به صورت تجلى روح در جسم نه تجافى و دور افتادن روح از اصل خويش - ديگر سخن از ذكورت و انوثت نيست ، گرچه درك تنزل روح به عالم طبيعت و هماهنگ شدن با موجود طبيعى از سويى و ترقى اين مجموعه به مقام نفس كارآسانى نيست .
حركت جوهرى و رابطه روح با بدن مساءله هستى و تشكيك آن و پيوستگى درجات و مراتب وجود و حركت جوهرى و اين كه جوهر ذات در مسير اين وجودات حركت مى كند، تا حدودى مى تواند مساله جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را تبيين كند. به هر صورت ، چون هستى درجاتى دارد كه اين درجات بدون طفره است و بعضى از آنها مادى و برخى برزخى ، و بعضى مجرد تام هستند، و بعلاوه حركت در متن هستى است - يعنى در متن وجود است نه ماهيت - بنابراين يك شيئى كه بخواهد از مرحله ماده به مرحله روحانيت و تجرد بار يابد، بايد در مسير هستى حركت كند. با دقت در اين مساءله شايد بتوان مساءله فانشاناه خلقا آخر را قدرى آسانتر تعقل نمود، زيرا در اين آيه نمى فرمايد: من چيز ديگر به او دادم ! بلكه مى فرمايد: من او را تبديل به چيز ديگر كردم . اين تعبير را هم درباره آدم عليه السلام و هم درباره نسل او دارد. در اين تبديل جديد و چيز ديگر شدن ، سخنى از ذكورت و انوثت نيست ، زيرا اگر اين انتقال به نحو تجافى يا نظير تبدلات كون و فسادى و مادى بود، امكان داشت گفته شود: چون اين بدن چنين ساخته شده و سپس به صورت مجرد درآمده ، قهرا روح زن و مرد فرق مى كند. اما اين گونه نيست ، سخن از حركت مكانى و زمانى نبوده چنانكه سخن از حركت كمى و كيفى هم نيست ، كه مثلا بدن زن حركت كند و به مقام روح برسد. يا بدن مرد حركت كند و به مقام روح برسد يعنى ذكورت و انوثت در حركت باشد. بلكه آنچه در متن حركت راه دارد گوهر هستى شى ء است ، و گوهر هستى نه مذكر است و نه مؤ نث متحرك ، وجود شى ء است نه ماده او و صورتها، اصناف ، مسائل ماهوى و اوصاف و عوارض او، و گوهر هستى نه مذكر است و نه مؤ نث . بنابراين در مرحله ثم انشاناه خلقا آخر فرقى بين زن و مرد نخواهد بود.
مادى نبودن رجوع الى الله پس آنچه ملاك ارزش است ، منزه از ذكورت و انوثت است . چه اين كه وقتى سخن از رجوع الى الله است ، از نفس مطمئنه ياد مى كند. زيرا رجوع الى الله منسوب به بدن نيست ، مربوط به روح است . چون اگر بدن رجوع مى نمود و رجوعى جسمى و مادى مى بود، مرجع هم - معاذالله - يك امر مادى مى شد.چرا كه وقتى تن نزديك مى شود، قرب مادى است و قرب مادى از آن شى ء مادى است ، اما آن ذاتى كه : انت الدانى فى علوه و العالى فى دنوه (٩٤) وقتى بندگانم مرا از تو سؤ ال نمودند، پس من نزديكم و اجابت مى كنم خواست درخواست كنندگان را. او منزه از قرب و بعد مادى است . اگر كسى مثلا در نماز به او نزديك مى شود چرا كه : الصلوة قربان كل تقى (٩٦) آنگاه كه با دلى پاك سوى پروردگارش آمد. الا من اتى الله بقلب سليم (٩٨) پس به ناز سخن مگوييد تا آن كه در دلش بيمارى است طمع ورزد و گفتارى پسنديده گوييد. از اين آيه كريمه استفاده مى شود آن مردى كه در برابر صداى زن نامحرم طمع مى كند، مريض است اين مرض نه مذكر است نه مؤ نث ، آن قلبى هم كه به اين بيمارى مبتلا است نه مذكر است نه مؤ نث ، در مساءله كتمان شهادت در محكمه عدل نظام اسلامى نيز مى فرمايد: ...و من يكتمها فانه آثم قلبه ... (١٠٠) و درباره آن قلبى كه نسبت به معارف كور است ، در سوره حج مى فرمايد: ...فانها لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور (١٠٢) بلكه بندگانى ارجمندند، كه در سخن بر او پيشى نگيرند، و به فرمان او كار كنند. همين اوصاف را براى مردان الهى نيز ذكر مى كند يعنى موصوف اين صفت ، نه مؤ نث است نه مذكر، چه اين كه موصوفتش نه انسان است و نه فرشته . آن حقيقت روح ، اگر به اين صورت درآيد مى شود انسان ، و اگر به آن صورت جلوه كند مى شود فرشته ، كه يك موجود مجرد است . منتها اين موجودات مجرد درجات و شؤ ون وجوديشان فرق مى كند، بعضى ها در حد فرشته اند، و بعضى از فرشته برتر و كاملترند، نظير انسانهاى كامل و...
روح ، شاگرد قرآن اگر قرآن كريم را خداى سبحان برنامه درسى قرار داد، و خود را معلم معرفى كرد، پس معلم خداست و برنامه درسى قرآن است كه الرحمن ، علم القرآن و آن شاگردى كه قرآن را فرا مى گيرد روح است نه تن . انسان كه در عالم رؤ يا اين تن را رها مى كند، و بسيارى از مسائل براى او حل مى شود آنجا نه مذكر است نه مؤ نث . البته در عالم رؤ يا چون عالم برزخى است بدن برزخى هم او را همراهى مى كند، اما آنچه مى فهمد جان است كه نه مذكر است و نه مؤ نث .
نتيجه بحث سلامت معنوى و مرض معنوى ارزش و ضد ارزشند و موصوفهاى اين ارزشها قلب و جان است و از اين دو، نه موصوف ، مذكر يا مؤ نث است و نه صفت . اينها، طرح بحث ، منابع بحث ، محور بحث و موضوع بحث است ، و آن هم استدلال قرآن ، بنابراين آياتى كه مى فرمايد: چه مذكر چه مؤ نث يعنى بدن خواه از اين صنف باشد خواه از آن صنف نقشى ندارد، يعنى : اعلام به عدم دخالت بدن است ، نه اعلام به عدم تفاوت . مثل اين كه به انسان نمازگزار مى گويند بايد لباسى براى نماز بپوشى ، و آن لباس بايد طاهر و حلال باشد چه سفيد باشد و چه سياه ، يعنى ، سفيد و سياه دخيل نيست نه اين كه دخيل است ، اما هر دو با هم مساويند، پس جريان مذكر و مؤ نث بودن اصلا در محور روح وجود ندارد تا اين كه بحث شود دخالت دارد يا نه .
حيات طيب اين كه قرآن مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (١٠٤) من و هر كه از من پيروى كرد دعوت مى كنيم به سوى خدا و از روى بصيرت . اين دعوت ، شامل همه انسانهاست ، و اگر پيامبرى دعوتنامه براى يك مرد به عنوان زمامدار يك كشور مى نويسد، پيامبر ديگرى هم دعوتنامه براى يك زن به عنوان زمامدار يك كشور مى نويسد. اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زمامداران مرد را به اسلام دعوت كرد، سليمان - سلام الله عليه - هم زمامدار زن را به اسلام فرا خواند، هم دعوتها عام اند و هم مدعوها، و هيچ اختصاصى در بين نيست .
لسان قرآن ، لسان فرهنگ محاوره گرچه ذات اقدس اله درباره كيفر اعمال ، مى فرمايد: كل امرء بما كسب رهين (١٠٦) هر نفسى گروگان كارى است كه انجام داده است . يعنى ، هر جانى خواه مرد و خواه زن در برابر كسبش مرهون است . و گاهى تعبير به انسان دارد و مى فرمايد: ليس للانسان الا ما سعى و ان سعيه سوف يرى ثم يجزيه الجزاء الاوفى (١٠٨) يعنى ، من كار هيچ صاحب كارى از شما را ضايع نمى كنم چه زن چه مرد، پاداش هجرت شما محفوظ است ، زن اگر هجرت كرد ماجور است و مرد نيز اگر مهاجر شد ماءجور است . در اين آيه ضمن اين كه حكم به تساوى زن و مرد در فضيلت هجرت شده است اما لفظ را طورى بيان فرمود كه به ما بفهماند اگر ساير الفاظ مذكر بود، منظور مرد در مقابل زن نيست ، زيرا در همين آيه كلمه من ذكر اواثنى يا بيان عامل است ، يا بيان منكم ، در حالى كه هم عامل مذكر است ، هم منكم . اگر چنانچه عامل در مقابل عامله باشد ديگر نمى شود گفت عامل من ذكر او انثى ، و اگر منكم در مقابل منكن باشد، ديگر نمى توان گفت : من ذكر اوانثى پس معلوم مى شود كه اين عامل را در مقابل عامله و همچنين منكم را در مقابل منكن نبايد معنا كرد و اين شاهد خوبى است بر اين مدعا كه اگر تعبيرات قرآنى به صورت مذكر آمده است بر اساس فرهنگ محاوره مى باشد نه براساس ادبيات كتابى . در سوره مباركه نحل نيز مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر او اثنى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (١١٠) و نفرمود مسلمه تا پاسخ داده شود، كه در برخى نسخ مسلمه دارد، يا در برخى از روايات مسلمه هم اضافه شده است ، يا اين كه بعضى از محدثان مسلمه را هم نقل كرده اند. اصلا زحمت سؤ ال را نبايد تحمل كرد تا نوبت به زحمت جواب برسد. قرآن كريم در عين حال كه ما را به عظمت آن معنا آشنا مى كند، ما را به خصوصيت فرهنگ محاوره هم راهنمايى مى كند. مى فرمايد اگر سخن از مذكر است نه براى آن است كه اين وصف ، وصف مذكرها است بلكه براى اين است كه در مقام لفظ اينچنين تعبير مى شود.
۳
زن در آينه جلال و جمال
مواردى از تساوى در بهره هاى مادى و معنوى گاهى ممكن است قرآن كريم حكم به تساوى كند، اما آن موارد، از باب قضيه موجبه صادق به صدق موضوع و محلول ، و به ايجاب موضوع و محمول است . مثل اين كه مى فرمايد: در مكه همگان سهيم هستند و كسى حق ندارد حرم را به خود اختصاص دهد. سواء العاكف فيه والباد (١١٢) و مواد خوراكى آن را در چهار روز اندازه گيرى كرد. و بعد فرمود: سواء للسائلين منظور از اين سؤ ال ، سؤ ال عملى و استعدادى است . هر كس استعداد كسب داشت و قدرت بهره بردارى از منابع زمينى را داشت بدون امتياز مى تواند استفاده كند سواء للسائلين . درباره علوم معارف هم هر كسى سؤ ال كرد پاسخ را نيز گرفت . گرچه در اين آيه فرمود: خداى سبحان روزهاى شما را مقدر كرده است . و قدر فيها اقواتها فى اربعة ايام و در ذيل آيه اى كه مى فرمايد: فلينظر الانسان الى طعامه (١١٤) پس بنگرد انسان به علمى كه مى آموزد تا از چه كسى فرا مى گيرد. اما در سؤ ال هر دو قسم نيز تفاوتى بين طلب كننده ها نيست . يعنى طعام بدن را هر كسى در هر شرايطى كه سؤ ال كرد، در برابر سؤ ال دريافت مى كند. طعام روح را هم هر كسى در هر شرايطى سؤ ال كرد، دريافت مى كند. نه در مساءله تن تفاوتى بين طلب كننده ها هست و نه در مساءله جان . جانها در طلب علوم و فضائل برابر و همسان هم اند، بدنها هم در طلب روزى هاى ظاهرى همسان و همتاى هم اند.
شبهه تبعيت زن در ارزشها گاهى ممكن است اينچنين برداشت شود كه قرآن به مذكرها بهاى بيشتر مى دهد، و غلبه را از آن مذكرها مى داند و اگر زنى را به مقام فضيلتى مى ستايد آن را در زمره مردها به شمار مى آورد نه اين كه براى زن حساب جدايى باز كند و شاهد بر اين مطلب آن است كه در جريان مريم عليه السلام مى فرمايد: صدقت بكلمات ربها و كتبه و كانت من القانتين (١١٦) شكيبايان و راست گويان و عبادت پيشگان و انفاق كنندگان و استغفار كنندگان در سحرگاهان . و همه را به صورت مذكر بيان مى كند، اما در سوره احزاب مشخص مى كند كه در اين فضائل ، زن و مرد همتاى هم هستند و به هر دو مصنف استقلال مى دهد و مى فرمايد: ان المسلمين و المسلمات و المومنين و المومنات و القانتين و القانتات و الصادقين و الصادقات و الصابرين و الصابرات و الخاشعين و الخاشعات ... (١١٨) استغفار كن از گناهت كه حقا تو از خطاكاران بوده اى . نه من الخاطئات . اين نه براى آن است كه ما خاطئات نداريم ، بلكه آن است كه بر اساس فرهنگ محاوره سخن مى گويد. نتيجه كلام اين كه : اولا، خود قرآن بيان فرموده كه من با جان انسان ها سخن دارم و جان نه مذكر است و نه مؤ نث . و ثانيا: آنجا كه جاى ذكورت و انوثت است ، تن آدمى است و تن ، كارى با فضائل و معارف ندارد. و ثالثا: اگر قرينه اى خاص در كلام نباشد و قوانين ادبى ايجاب نكند، آيات قرآن و كلام خداوند را بايد بر اساس فرهنگ محاوره اى بين الملل حمل نمود. و رابعا: آنها كه داعيه تساوى زن و مرد را دارند، وقتى بخواهند از توده ناس - مجموع زن و مرد - سخن بگويند آيا مى گويند: مردها و زنها قيام كردند، مردها و زنها اعتراض دارند، مردها و زنها راى دادند؟ يا مى گويند: مردم قيام نمودند، مردم راى دادند و...؟ اين فرهنگ محاوره و عرف بين الملل است . بنابراين نبايد گفت : قرآن مذكر گرا است .
علت تصريح به ذكورت و انوثت در قرآن مواردى كه قرآن كريم با صراحت نام زن و مرد را مى برد، علتش آن است كه مى خواهد افكار اهلى و قبل از اسلام را تخطئه كند. آنها چون بين زن و مرد فرق مى گذاشتند و عبادات و فضائل را براى مردها منحصر مى دانستند، لذا قرآن كريم با تحليل عقلى مى فرمايد: آن كه بايد كامل شود روح است و روح نه مذكر است و نه مؤ نث . به زن قبل از اسلام هيچ بهايى داده نمى شد، و هميشه به زن با چشم خشم مى نگريستند. در محيط هايى هم كه صنعت پيشرفت نموده است زن هيچ بهايى ندارد جز براى ارضاى شهوت مردان ، كه هر دو تحقير مقام والاى زن است . اما ذات اقدس اله در قرآن مى فرمايد: من عهده دار تربيت دل و روح انسانها هستم ، و روح و دل انسانها نه مذكر است ، نه مؤ نث ، لذا قرآن موضوع زن و مرد را نفى مى كند تا جايى براى بيان تساوى يا تفاوت بين اين دو باقى نماند، اگر در سراسر قرآن كريم و همچنين در سراسر سخنان عترت طاهره عليه السلام جستجو شود، موردى به چشم نمى خورد كه قرآن كمالى از كمالات معنوى را مشروط به ذكورت بداند يا ممنوع به انوثت بشمارد. بنابراين ، آيات قرآن كريم به چند بخش دسته بندى مى شوند: بخش اول : آياتى هستند كه اختصاص به صنف مخصوصى ندارند، مانند: آياتى كه در آن سخن از ناس يا انسان است ، و يا با لفظ من ذكر شده است . بخش دوم : آياتى است كه سخن از مرد دارد، مانند آياتى كه در آن ضمير جمع مذكر سالم به كار برده است . و آياتى كه از لفظ مردم استفاده شده است ، و...، مثل اين كه مى فرمايد: يعلمكم ، يعلمهم ... در اينجا بايد گفت كه اين گونه كاربرد بر اساس فرهنگ محاوره است وقتى مى خواهند سخن بگويند، مى گويند مردم چنين مى گويند، مردم انتظار دارند، مردم در صحنه اند، مردم راى مى دهند. اين مردم در مقابل زنان نيستند، بلكه مردم يعنى توده ناس . پس نبايد از نحوه تعبيرى كه در فرهنگ محاوره و ادب رايج است ، چنين برداشت كرد كه قرآن فرهنگ مذكر گرايى دارد. بخش سوم : آياتى است كه در آن به نام مرد و زن تصريح شده است و به صراحت مى گويد: در اين جهت زن و مردى در كار نيست يا فرقى نمى كنند، نظير آنجا كه مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (١٢٠) يعنى ، شما اگر بخواهيد روى بدن فخر كنيد، هم مرد، از زن و مرد خلق شده است ، و هم زن ، از زن و مرد به وجود آمده است ، نه خلقت بدن مرد، بالاتر از خلقت بدن زن است و نه برعكس . چه اين كه اگر شخصى ، يا صنفى ، يا نژادى خواست با نژاد ديگر تفاخر كند، به او هم گفته مى شود كه تك تك شما از زن و مرد هستيد. نژاد و زبان هم عامل شناسايى و شناسنامه طبيعى است ، انسان كه نمى تواند هر جا مى رود شناسنامه كشور خود را همراه داشته باشد، چهره ها، قيافه ها، زبانها و لهجه ها شناسنامه طبيعى انسان است كه آن هم به بدن بر مى گردد، وگرنه روح نه شرقى است و نه غربى ، نه عرب است و نه عجم و... وجعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا (١٢٢) جانها گروههاى به هم پيوسته اند. روح يك وادى ديگرى دارد، كه در آنجا سخن از شناسنامه و مانند آن نيست . آنگاه اگر كسى بخواهد بالاتر رود بايد بدون تفاخر و فخر فروشى بالاتر رود، چرا كه : ان اكرمكم عندالله اتقاكم (١٢٤) خدا كه همواره به عدل قيام دارد گواهى مى دهد كه جز او هيچ معبودى نيست و فرشتگان و دانشوران نيز گواهى مى دهند كه : جز او، كه توانا و حكيم است ، خدايى نيست . در اين آيه شهادت به وحدانيت حق را اول به خداى سبحان اسناد مى دهد، بعد از آن كه جمله اول را به پايان مى رساند آنگاه فرشته ها و دانشمندان را يكجا ذكر مى كند، و خداى سبحان به شهادت فرشته ها آنچنان بها داده كه شهادت آنها را بعد از شهادت خود به وحدانيت خويش ، ياد كرده است . سپس دانشمندان را در كنار فرشته ها يادآور شده است . از اينجا معلوم مى شود كه منظور از اين اولوالعلم ، مردان دانشمند نيستند، چه اين كه ، مخصوص زنان دانشمند هم نيست . آن كه دانشمند است ، جان است ، و جان نه مذكر است ، و نه مؤ نث . جان است كه مى تواند همتاى فرشته ها شاهد به وحدانيت حق باشد، نه جسم و نه مجموع جسم و جان . و وجه اشتراك فرشته ها و دانشمندان همان مقام تجرد روح است . در مقام كمال عملى نيز در تاييد رسول اكرم - عليه آلاف التحية والسلام - مى فرمايد: اگر ديگران حاضر به تاييد پيامبر نيستند، ذات اقدس اله ولى و مولاى اوست : فان الله هو مولاه و جبريل و صالح المومنين و الملائكة بعد ذلك ظهير (١٢٦) اين نه به آن معناست كه فرشته مؤ نث است ، اين كه مى فرمايد: اينها زنها را مى پرستند، يعنى ، بت پرستان اولا، فرشتگان را اناث پنداشتند. ثانيا، آنها را به طور مستقل واسطه در فيض دانستند. ثالثا، در اثر پندار استقلال به عبادت فرشتگان پرداختند. رابعا، همه اينها دسيسه و وسوسه شيطان است . لذا دو حصر را در كنار هم ياد كرده و مى فرمايد: ان يدعون من دونه الا اناثا و ان يدعون الا شيطانا مريدا اين دو حصر نشان مى دهد كه در طول هم هستند نه در عرض هم . چرا كه در عرض هم نمى شود دو حصر را پذيرفت . اول مى فرمايد: اينان فقط زنان را عبادت مى كنند و مى خوانند. بعد مى فرمايد: اينها فقط شيطان را مى خوانند و مى خواهند، يعنى توهم زن بودن فرشته ها مانند توهم شفيع بودن فرشته ها، و توهم تاءثير پرستش فرشته ها، هر سه از شيطنت شيطان است و ان يدعون الا شيطانا و اين شيطان هم مريد است ، يعنى متمرد و مارد مى باشد، و چون متمرد عن الحق است لذا وسوسه هاى او هم باطل خواهد بود. پس اگر در قرآن كريم از فرشتگان به عنوان اناث ياد شده است ، فورا در كنارش توهم وسوسه شيطان را بازگو مى كند. در آيه ديگرى هم از فرشته ها به عنوان اناث ياد نموده است كه آن هم صورت فرضى است آنجايى كه مى فرمايد: الكم الذكر و له الانثى آيا شما براى خود پسر مى پسنديد و براى خدا دختران را انتخاب مى كنيد؟ ام اتخذ مما يخلق بنات و اصفاكم بالبنين (١٢٨) آيا وقتى كه ما فرشته ها را مى آفريديم اينها شاهد بودند؟ و در جاى ديگر مى فرمايد: و جعلوا الملائكة الذين هم عباد الرحمن اناثا اشهدوا خلقهم ستكتب شهادتهم و يسالون (١٣٠) آنها كه به معاد معتقد نيستند سخن از مؤ نث بودن فرشته ها به ميان مى آورند.
برخى از اوصاف علمى فرشتگان از جمله اوصاف علمى فرشتگان اين است كه همانگونه كه فرشته ها شاهد وحدانيت حقند، شاهد رسالت نبى اكرم صلى الله عليه و آله نيز هستند. مى فرمايد: لكن الله يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه والملائكة يشهدون (١٣٢) كافران مى گويند: تو پيامبر نيستى ، بگو خدا و كسى كه به علم كتاب آگاهى دارد شاهد رسالت من است . اين جمله من عنده علم الكتاب بر اميرالمؤ منين - عليه افضل صلوات المصلين - تطبيق شده است . بنابراين ، انسان شهادت مى دهد به چيزى كه فرشتگان به او شهادت مى دهند، و تمام مكلفين ، اعم از زن و مرد در تمام نمازها و اقامه ها و اذانهاى نماز، همانگونه كه به وحدانيت حق سبحانه و تعالى شهادت مى دهند، به رسالت رسول اكرم - عليه آلاف التحية و الثناء - نيز گواهى مى دهند. اين شهادت به رسالت - كه در مدخل نماز - به نام اذان و اقامه و در متن نماز به نام تشهد و در پايان نماز، به عنوان تشهد پايانى مطرح است همان راه علمى فرشتگان است .
تولى و تبرى از جمله اوصاف عملى فرشتگان تولى و تبرى است . در ذيل آيه ٤ سوره تحريم بخشى از تولى فرشتگان گذشت و بخشى از آن در اين قسمت مطرح مى شود. خداى سبحان در هنگام درود فرستادن ، فرشتگان را به عنوان اهدا كنندگان صلوات بر رسول اكرم معرفى مى كند و مى فرمايد: ان الله و ملائكته يصلون على النبى آنگاه مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما (١٣٤) كسانى كه كافر شدند و مردند در حال كفر، لعنت خدا و فرشتگان و مردم ، همگى بر آنان باد. فرشتگان همانند ذات اقدس اله از كافران منزجرند و تبرى دارند و بر آنها لعنت مى فرستند. مؤ منين و انسانها نيز همانند آنان از كافران منزجرند و بر آنها نفرين و لعن مى فرستند. و كلمه ناس در آيه اختصاصى به مرد ندارد، لعنت ناس بر كافران است ، همچنانكه لعنت فرشتگان بر كافران است .
كرامت فرشتگان تعبير ديگرى كه قرآن كريم از فرشته ها دارد، اين است كه اينها عباد مكرم هستند. و قالوا اتخذ الرحمن و لدا سبحانه بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون (١٣٦) بندگان خاص خدا اينچنين اند كه آرام در زمين زندگى مى كنند و اهل تكلف و تصنع نيستند. اين كلمه عبادالرحمن بودن از برجسته ترين اوصافى است كه ذات اقدس اله براى انسانهاى شريف انتخاب كرده است و همين لقب شريف را به فرشته ها مى دهد و مى فرمايد: و جعلوا الملائكة الذين هم عباد الرحمن اناثا عبادالرحمن نه رجالند و نه اناث . فرشتگان عبادالرحمن هستند همانطورى كه ساير انسانهاى وارسته عبدالرحمن اند. لذا فرمود: ان الذين لا يومنون بالاخرة ليسمون الملائكة تسمية الانثى ، و ما لهم به من علم ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا (١٣٨) و آن اصل را به خود اسناد مى دهد و مى فرمايد: و نفخت فيه من روحى (١٤٠) ما به او روح داديم ، يعنى روح وقتى مى آيد كه مساءله زن و مرد تمام شده باشد، يعنى بعد از: فكسونا العظام لحما (١٤٢) آيا او نطفه از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟ سپس به صورت خون بسته در آمد و خدا او را آفريد و پرداخت و از او دو زوج مرد و زن قرار داد. اين آيه ناظر به آن است كه از پدر و مادر جز امناء كار ديگرى ساخته نيست ، آنچه به نام خلقت است از آن ذات اقدس اله است . در اين آيه مى فرمايد اگر مذكر و مؤ نثى هست به منى يمنى بر مى گردد. نه به نفخت فيه من روحى كيفيت صورت متفاوت است : از علقه به بعد تصوير ذكورت و انوثت طرح مى شود. بعد از آن كه مساءله ذكور و اناث تمام شد، آنگاه نوبت به روح مى رسد و روح خواه بر اساس الارواح جنود مجنده و نظر عده اى كه قائلند ارواح قبل از ابدان است تفسير بشود، خواه بر اساس تفكر ديگران كه مى گويند: روح مجرد، همزمان به كمال بدن حادث مى شود، و خواه روى مبناى سومى كه ديگران پذيرفته اند، در هر صورت روح بعد از پيدايش ذكورت و انوثت است . يعنى بعد از اين كه بدن دوران مذكر و مؤ نث را پشت سر گذاشت ، آنگاه روح پديد مى آيد. چون ذات اقدس اله كار پدر و مادر را امناء مى داند و كار خود را خلقت ، لذا به كار خود بها مى دهد و به آفرينش زن و مرد يكجا و يكنواخت سوگند ياد مى كند و به اين خلقت حرمت مى نهد و مى فرمايد: والليل اذا يغشى و النهار اذا تجلى و ما خلق الذكر و الانثى (١٤٤) من در زمين جانشينى قرار دهنده ام . سپس فرشتگان عرض مى كنند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك (١٤٦) و به آدم همه اسماء را آموزش داد. همانطورى كه در بحثهاى قبل گذشت ، محور تعليم و تعلم جان آدمى است ، نه بدن و نه مجموع جان و بدن . آن كه عالم مى شود روح است ، و روح نه مذكر است و نه مؤ نث . بنابراين آن كه عالم به اسماء الهى است جان است نه تن ، و در نتيجه آن كه معلم فرشته هاست ، جان آدمى است نه تن ، و ثمره بحث اين است كه خليفة الله ، جان آدمى است نه تن ، و مسجود ملائكه نيز جان انسان است نه جسم او و نه مجموع جسم و جان .
مقام انسانيت ، مسجود ملائكه فرشتگان ، در برابر جان آدمى خاضع هستند و شياطين هم دشمن جان آدمى هستند. اين چنين نيست كه شيطان چون با آدم بد بود، با مردها بد باشد. او با آدميت بد بود و با مردم دشمن است ، به همين جهت ذات اقدس اله به جامعه بشرى خطاب مى كند كه دشمن آشكار شما شيطان است . بنابراين ، مسجود ملائكه و معلم فرشتگان ، عالم به اسماء مقام انسانيت است ، و مقام انسانيت ، منزه از ذكورت و انوثت است . پس عالى ترين مقام كه مقام خلافت است ، از آن انسانيت است و اختصاصى به زن يا مرد ندارد. مويد اين بيان آيه مباركه سوره اعراف است كه مى فرمايد: و لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا للملائكة اسجدوا لادم (١٤٨) در واقع مثل عيسى نزد خدا مثل خلقت آدم است ، كه او را از خاك آفريد، سپس به او گفت : باش ، پس مى باشد. اگر آدم همچنان كه برخى مى پندارند، پدر و مادر مى داشت ديگر مشكل ترسايانى كه تن به تثليت داده اند، حل نمى شد، خدا مى فرمايد: چرا درباره عيسى غلو مى كنيد او را ابن الله مى دانيد و ثالث ثلاثه درباره خدا قائليد؟ داستان عيسى مثل داستان آدم است ، اگر آدم فرزند پدر و مادر بود، هرگز داستان عيسى شبيه داستان آدم و حوا نمى شد. خلاصه آن كه ، عصاره انسانيت به صورت آدم ابوالبشر در آمده و اين عصاره خليفة الله و مسجود و معلم ملائكه شده است . در هر انسانى از عصاره آدميت سهم بيشترى باشد، حظ و افرى از خلافت و نصيب بيشترى از تعليم و سهم مهم ترى از مسجود بودن دارد. لذا شياطين بيشتر به سراغ او مى روند مگر اين كه نااميد بشوند.
استفهام فرشتگان و اعتراض شيطان وقتى ذات اقدس اله ، آفرينش خليفه را ارده نمود، هم فرشتگان و هم شيطان از اين امر غفلت داشتند لذا هر دو از ذات اقدس اله سؤ ال نمودند، ليكن شايستگى فرشتگان ايجاب مى كرد كه اين سؤ ال را به عنوان استفهام عرض كند، و شيطنت شيطان او را واداشت كه همان سؤ ال را به عنوان اعتراض طرح كند. بنابراين هر دو سؤ ال كردند، ولى يكى مستفهما و ديگرى متعنتا. اين كه در جوامع روائى در مورد آداب تعلم آمده است كه : سل تفقها و لا تسال تعنتا، فان الجاهل المتعلم شبيه بالعالم و ان العالم المتعسف شبيه بالجاهل المتعنت (١٥٠) من در زمين جانشينى قرار مى دهم . فرشته ها عرض كردند: اگر تو خليفه طلب مى كنى ، شايد ما براى خلافت ، اولى از آدم باشيم . سپس علت عدم شايستگى او براى خلافت را اين چنين بيان نمودند كه : اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء (١٥٢) در حالى كه ما با ستايش تو، تو را تسبيح و تقديس مى نماييم . اين يكى جهت راجح بودن خلافت فرشتگان و آن ديگرى جهت مرجوح بودن خلافت انسان ، يكى سلبى است و ديگرى اثباتى . اما فرشتگان همه اين احتجاجات را در سؤ ال اول خود، با تسبيح آغاز كرده و عرض كردند: سبحانك ، يعنى تو منزه از هر نقص و عيب ، و مبرى از هر نقد و اعتراض هستى و اين ما هستيم كه نمى دانيم ، چه اين كه بعد از فهميدن نيز، باز تسبيح نموده و عرض كردند: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا (١٥٤) من بهتر از او انسان هستم خلق كردى مرا از آتش و خلق كردى او را از خاك . من از او بهتر هستم . آنگاه ماده خلقت خود را، بهتر از ماده خلقت آدم ياد كرد و گفت : مرا از نار آفريدى و او را از خاك خلق كردى . سؤ ال شيطان چون آميخته با نقد و اعتراض بود، لذا قرآن كريم ، از شيطنت شيطان تحت عنوان اباء استكبارى تعبير كرد و فرمود: ابى و استكبر و كان من الكافرين (١٥٦) ما امانت الهى بار تكليف بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ، از برداشتن آن سر باز زدند و هراسناك شدند از آن . اينجا ذمى در كار نيست زيرا، چون قادر نبودند، اباء كردند. ٢ - اباء استكبارى ، اباء وقتى استكبارى است كه قدرت بر فعل هست ولى در عين حال عمدا سر باز مى زند، لذا تعبير قرآن ، از اباء شيطان ، با استكبار آميخته است ابى و استكبر و كان من الكافرين . از اينجا روشن مى شود كه محور نقد شيطان و محور سؤ ال ملائكه در بدن ديدن آنها است ، و الا نه فرشته جان آدمى را درك كرد، و نه شيطان از روح او با خبر بود. فرشته ، جنبه مادر و بدن را ديد لذا سؤ ال كرد: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و شيطان نيز تن را ديد و گفت : خلقنى من نار و خلقته من طين .
آدم ، معلم اسماء ذات اقدس اله ، در مقام پاسخ ، آنچنان پرده برداشت ، كه هم فرشتگان را آگاه و عالم كرد و هم شيطان را تعليم داد. با اين فرق كه تعليم شيطان با طرد همراه شد و تعليم فرشتگان با تقرب آميخته گشت . به فرشتگان فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون (١٥٨) خداوند همه معانى و نامها را به آدم آموخت ، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود. به فرشته فرمود: خليفه من مصداق من يفسد فيها و يسفك الدماء نيست ، خليفه من كسى است كه از حقايق عالم با خبر است و متعلم اسماء است و آن كس كه خونريز است ، بر اساس : اثاقلتم الى الارض (١٦٠) و هيچ يك از ما نيست مگر اين كه براى او مقام و مرتبه اى معين است . و همچنين لياقت آن را ندارند كه عالم به حقايق همه اسماء شوند، بلكه آنها فقط در حد گزارش ، از حقايق آنها با خبر مى شوند، و اگر غير از اين بود ذات اقدس اله به آدم مى فرمود: يا آدم علمهم باسماء هولاء و از اين كه به آدم نفرمود: معلم اينها باش بلكه فرمود: انبئهم باسمائهم
۴
زن در آينه جلال و جمال
عدم اختصاص خلافت به حضرت آدم عليه السلام مطلب ديگر آن است كه در مساءله خلافت گرچه خطاب گاهى به آدم است و گاهى ضمير به صورت مفرد يا مذكر و مانند آن است ، اما اين به آن معنا نيست كه خليفه بودن يا مسجود شدن ، مخصوص حضرت آدم يا مختص به مرد است براى آن كه : ١ - محور تعليل قرآن كريم تعليم است و تعليم عام است . ٢ - در همين قضيه حضرت آدم اولا، جريان دشمنى شيطان با آدم و حوا را در يك سوره با ضمير مفرد ذكر مى كند و در سوره ديگر با ضمير تثنيه مى آورد و از اين نحوه بيان معلوم مى شود كه مفرد آوردن ضمير در كى مورد، براى اشعار به اين است كه نماينده ، يك نفر است ، نه براى آن كه كار، با يك نفر است ، و اگر خداى سبحان به آدم مى فرمايد: شيطان با تو عدوات دارد براى آن است كه تو به عنوان نماينده انسان ها سخن مى گويى ، و با تو به عنوان نماينده سخن مى گويند، نه به اين معنا كه شيطان فقط با تو دشمن است و كارى با حوا ندارد، و به همين جهت است كه عدوات شيطان را در سوره ديگر با ضمير تثنيه ذكر مى كند و مى فرمايد: لكما عدو مبين (١٦٣) قسم خورد براى آنها كه حقيقتا من ناصح شما هستم . كه صدرالمتالهين در تفسير اين آيه مى فرمايد: دشمن ، يعنى شيطان ، نسبت به آدم و حوا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من به شما ناصحانه رفتار مى كنم ، و آن گونه برخورد كرد، حال كه نسبت به ما سوگند ياد كرده است كه : فبعزتك لا غوينهم اجمعين (١٦٥) اى آدم ، آيا تو را راهنمايى كنم به درخت جاودانگى و ملكى از زايل نمى شود؟ و در آيه ديگر با ضمير تثنيه بيان مى فرمايد: ما نها كما ربكما عن هذه الشجرة الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين (١٦٧) نزديك اين درخت مشويد. براى آن است كه اگر از اين شجره بخوريد، فرشته مى شويد، و تا ابد مى مانيد. خدا شما را براى اين كه ابدى نشويد و از زندگى جاودانه برخوردار نگرديد نهى كرد. و يا مى گويد: اى آدم مى خواهى من تو را دلالت و راهنمايى كنم به كارى كه اگر آن را انجام دادى و از ميوه آن درخت خوردى جاودانه مى شوى ؟ آنگاه در همين جريان مى فرمايد: فد لا هما بغرور (١٦٩) شيطان آنها را لغزانيد. ازلال ، يعنى لغزاندن ، و وقتى انسان مى لغزد كه تدليه شده باشد. او به بهانه دلالت رفت ، ولى تدليه كرد. اين تعبيرهاى گوناگون به آن پندار باطل هم خاتمه مى دهد كه كسى خيال كند، شيطان از راه زن نفوذ كرد و فريب داد، بلكه هر دو را يكجا فريب داد، البته اگر جا براى چنين توهمى باشد و امكان باطل گويى باشد بايد انسان اين باطل را مقدم بدارد كه شيطان از راه مرد، زن را فريب داد نه از راه زن ، مرد را فريب داده باشد. گرچه هم اين ، خيالى باطل و هم آن گمانى باطل است ، چرا كه شيطان مستقيما در هر دو نفوذ كرد، نه از راه زن ، مرد را فريب داد - چه اين كه برخى بر اين اعتقادند - و نه از راه مرد زن را فريب داد، چه اين كه ممكن است شخص ساده انديشى از آيه هل ادلك على شجرة الخلد چنين استفاده اى بكند. بنابراين ، مفرد آوردن ضمير به علت آن است كه آدم اولى به عنوان مخاطب و نماينده است ، به عنوان اين كه مستمع و ترجمان و سخنگو است ، و لذا در كل اين جريان خصوصيتى براى آدم نيست . ثالثا، امر به هبوط نيز گاهى تثنيه است و مى فرمايد: اهبطا (١٧١) اين مطلب اشعار به اين امر دارد كه آنچه به خلافت بر مى گردد، انسانيت است و آنچه مورد عدوات شيطان است نيز انسانيت انسان است .
شواهد قرآنى (٣) زمينه خلافت انسان قرآن كريم كمالات علمى و عملى را ناظر به مقام انسانيت مى داند.و آن مقام منزه از ذكورت و انوثت است . چه بسا مردانى كه سقوط نموده و مصداق : اولئك كالانعام بل هم اضل (١٧٣) اى نفس اطمينان يافته برگرد سوى پروردگارت خشنود و خدا پسند. شده اند. آنچه در اين قسمت مطرح مى شود تفصيلى از بحث قبلى است . كه چرا انسان به اين مقام والا مى رسد. در قرآن كريم بسيارى از فضائل علمى به نام انسانيت انسان است ، و در برخى از فضائل حتى فرشته ها نيز راه ندارند. اگر اين دو مطلب ثابت شود، آنگاه سر سجود فرشته در پيشگاه انسانيت انسان ، روشن خواهد شد.
مقامات علمى انسان اما مطلب اول : و آن اين است كه مقامات علمى مربوط به انسانيت انسان است ، و اختصاصى به زن يا مرد ندارد. يكى از آيات مورد استدلال همان آيه سوره مباركه اعراف است كه مى فرمايد: و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى (١٧٥) پس روى خود را با گرايش تمام سوى اين دين كن با همان سرشتى كه خدا مردم را به آن سرشته است ، آفرينش خدا تغيير پذير نيست . در اين آيه سخن از ناس است ، نه سخن از مذكر و مؤ نث ، و مى فرمايد: انسانها بر فطرت توحيدى خلق شده اند. اين قضيه اختصاصى به ماضى اى حال ندارد، بلكه آينده هم محكوم همين حكم است ، چون به عنوان لاء نفى جنس فرمود: لا تبديل لخلق الله . نمونه سوم آيه سوره شمس است كه مى فرمايد: و نفس و ما سواها فلهمها فجورها و تقواها (١٧٧) خدا شما را از شكم مادرانتان بيرون آورد در صورتى كه هيچ نمى دانستيد. وقتى انسان به دنيا مى آيد از علوم بيرونى سهمى ندارد، و آن را با درس و بحث فرا مى گيرد، ولى از علم درونى با خبر و بهره مند است . آن علومى كه مربوط به تهذيب و تزكيه است ، و سرمايه اصلى است و در هيچ مكتبى پيدا نمى شود، آن را خدا با انسان آفريد و به عنوان سرمايه نخست به او بخشيد. اما در مورد علوم حصولى كه از بشر هم ، با تكيه بر تجربياتش ساخته است . به انسان فرمود آن را از راه كسب و كار، و سمع و بصر، و فؤ اد فرا بگير. در اين آيه نيز سخن از مذكر و مؤ نث نيست ، بلكه سخن از نفس و ما سواها است ، چون هر جانى با فطرت توحيدى خلق مى شود، و با فجور و تقوا ملهم است و در صحنه اخذ ميثاق تعهد سپرده است ، لذا در سوره حشر، هر جانى موظف به مراقبت و محاسبت است ، و سخن از زن و مرد نيست ، آنجا كه مى فرمايد: و لتنظر نفس ما قدمت لغد (١٧٩) ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ، پس ، از برداشتن آن سر باز زدند و هراسناك شدند ولى انسان آن را برداشت . انسان اختصاص به مذكر يا مؤ نث ندارد. از انسان كارى ساخته است كه از كوهها، آسمانها و زمين ساخته نيست . چون انسان در آن آيات كه معارف علمى او را شرح مى دهد به اين مقام منبع بار يافت ، لذا در پايان سوره احزاب به اين سمت رسمى رسيد. و با آن سرمايه ها توانست كارى انجام بدهد كه ، آسمانها از انجام آن كار عاجزند. او از آن سرمايه استفاده كرد، و اين بار قرآن ، ولايت ، معرفت ، دين و...را حمل كرد. اين چنين نبوده كه اين امانت وزين را بر او تحميل كنند، و او حمل نكند. و مصداق : مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها (١٨١) يعنى ، انسان مى تواند با يكى از سه راه مستمع خدا باشد و كلام الهى را درك كند - به صورت قضيه منفصله مانعة الخلو است كه قابل جمع نيز مى باشد -: اول : از راه وحى بدون واسطه ، كه در آن مقام بين انسان كامل و ذات اقدس اله ، احدى فاصله و واسطه نيست ، نه فلك فاصله است ، و نه ملك واسطه ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا. دوم : او من وراء حجاب نظير آنچه درباره موسى كليم - سلام الله عليه - آمده است كه از وراء حجاب شجر انى انا الله (١٨٣) پيامبر به آنچه از جانب پروردگارش بر او نازل شده است ايمان آورده ، و مؤ منان همگى به خدا ايمان آورده اند. و آيه : لا يكلف الله نفسا الا وسعها (١٨٥) اگر به مقدار بند انگشتى پيش آيم خواهم سوخت . بنابراين انسان كامل جايى قدم مى نهد كه فرشته قدرت پرواز ندارد. نمونه ديگرى كه در اين مورد آمده است جملات اميرالمؤ منين عليه السلام در دعاى كميل است كه مى فرمايد: برخى از اسرار درونى انسان را فرشتگان نمى فهمند. و با اين كه ذات اقدس اله فرشتگان را ماءمور ضبط اعمال انسان كرده است ، اما آن خاطرات دقيق ، به قدرى رقيقند كه فرشته توان آن را ندارد كه حجاب نورى را خرق كند، و بدرد، و آن راز نهانى نهانخانه او را بفهمد. و الشاهد لما خفى عنهم و برحمتك اخفيته و بفضلك سترته (١٨٧) مى نويسيم هر چه پيش فرستاده اند و اثر گذاشته اند. هر چه را كه بشر پيش فرستاد ما مى نويسيم ، و هر چه به عنوان آثار حسن يا سوء اوست ما مى نگاريم . يا مى فرمايد: والله يكتب ما يبيتون (١٨٩) و هيچ يك از ما - فرشتگان - نيست مگر اين كه براى او مقام و مرتبه اى معين است .
فرشتگان الهى و تعليم اسماء در نتيجه ، از اين مباحث ، روشن مى شود كه ، در مقام تعليم اسماء مشكل چيست ؟ مشكل اين نيست كه فرشته ها عالم ، متعلم و معلم نيستند. بلكه اشكال كار اين است كه برخى از حقايق آنچنان بلند است كه اولا، فرشته ها نمى توانند آنها را ياد بگيرند، و فقط بايد خبرش را بشنوند، و گزارش گونه از آن را دريافت كنند. و ثانيا، نمى توانند اين گزارش بدون واسطه از ذات اقدس اله دريافت كنند، بلكه با واسطه بايد تلقى كنند، لذا در جريان خلافت آدم - سلام الله عليه - گرچه سخن از علم فرشته ها و تعلم آنها و تعليم ذات اقدس اله نسبت به آنها مطرح شده و مى گويند لا علم لنا الا ما علمتنا (١٩١) و اين تفصيل ، قاطع شركت است . بنابراين وقتى درباره آدم سخن از تعليم است و درباره فرشتگان سخن از انباء و گزارش دادن است ، معلوم مى شود كه اولا، آن حقايق بلند را، انسان كامل عالم مى شود، و ثانيا، بدون واسطه از ذات اقدس اله دريافت مى كند، ولى فرشتگان آن حقايق را در حد گزارش و خبر دريافت مى كنند، و آن هم با واسطه . و به همين خاطر فرشتگان در پيشگاه انسان كامل خاضع و ساجدند؟ چون آنها كه به اذن خداوند مدبرات عالم هستند، در پيشگاه معلم حقيقى خود كرنش مى كنند.
انسان و وسوسه شيطان شبهه اى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه اگر همه اسماء را وجود مبارك انسان كامل فرا گرفت ، پس چرا از نيرنگ و وسوسه در امان نماند، و چرا اين مطلب را ياد نگرفت ، و از شيطنت شيطان بى خبر ماند؟ پاسخ سؤ ال اين است كه اين ، لازم اعم است ، يعنى اگر كسى از وسوسه اى در امان نباشد و نيرنگ در او اثر كند، اين امر، گاهى در اثر جهل به مساءله است ، و گاهى در اثر نسيان مساءله ، و آنچه كه در جريان حضرت آدم - سلام الله عليه - بيان مى شود به عنوان نسيان عهد است . و لقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى و لم نجد له عزما (١٩٣) پس گفتيم اى آدم اين شيطان براى تو و همسرت دشمن است ، زنهار تا شما را از بهشت بيرون نكند تا تيره بخت گردى . وسوسه شيطان جزو مرحله نازله آن اسماء است و نبايد بحث نمود كه آيا اين در جمع محلى به الف و لام داخل است يا نه ، چون آيه جدايى در اين زمينه نازل شده و با صراحت به آدم - سلام الله عليه - گوشزد فرموده است .
فيض الهى و مراتب انسانى سؤ ال بعدى اين است كه آيا تعليم اسماء ويژه انسانهاى اسوه و نمونه است ، يا مربوط به هر انسانى است ؟ البته چون اسماء جمع محلى به الف و لام است همه حقايق و معارف را در بر دارد. حال اگر كسى بتواند بر همان ميثاقى كه بسته است ، درست بايستد، و بر اساس الهامى كه دريافت كرده است ، متعهد باشد، و بر مبناى فطرتى كه با آن فطرت خلق شده است ، استوار باشد، و در پى مراقبت و محاسبت ، معصوم كامل شود، اين چنين شخصى به همه اسماء بار مى يابد. و اگر چنانچه به هيچ يك از اين امور ياد شده در هيچ مرحله دست نيابد و مصداق اين آيه باشد كه مى فرمايد: فهى كالحجارة او اشد قسوة (١٩٥) براى خداوند نامهاى نيكى است پس به آن نامها بخوانيدش . آمده است : نحن والله الاسماء الحسنى (١٩٧) سلام بر شما خوش آمديد، در آييد و جاودانه بمانيد. از اين قبيل است . همه فرشته ها در رديف حمله عرش نيستند، بلكه برخى از فرشتگان خدمتگزار انسان و دست پروردگان او هستند و انسان است كه مايه ظهور آن گونه از فرشته ها خواهد بود. و قهرا اين مربوط به كيفيت حمل امانت توسط انسان است كه تا چه اندازه بتواند اين بار را شناسايى كند و به مقصد ببرد.
درجات انسان از لسان قرآن اين كدام انسان است كه ، گاهى قرآن مى فرمايد: انسان بالاتر از مجموعه نظام كيهانى است و كارى از او ساخته است كه از آسمانها، زمين و سلسله جبال ساخته نيست . و گاهى همين قرآن مى فرمايد: كوه بهتر و بالاتر از انسان است و آسمان و زمين از او بهتر هستند. اگر انسان بار امانت را بفهمد و ببرد، از اين نظام كيهانى مى گذرد و اگر در حد ظلوم و جهول بماند مصداق : مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها (١٩٩) قطعا خلقت آسمانها و زمين بزرگتر از خلقت انسان است . و در جايى ديگر مى فرمايد: انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا (٢٠١) آيا آفرينش ما دشوارتر است يا آسمانى كه آن را بنا كرده است ، سقفش را برافراشت و آن را درست كرد، شبش را تيره و روزش را آشكار ساخت . شما بلند تريد يا آسمان ؟ شما بلندتريد يا كوه ؟ انسان در يك بازار تجارى به سر مى برد كه در داد و ستدش سخن از ملياردها نيست ، بلكه امرش داير است بين اين كه : يا زير دست و پاى هر سنگ و چدنى نرم شود، يا از نظام كيهانى پر بكشد، و به بركت او همه ماسوا روزى خورد، كه :
من در اختر حركت بود و نه در قطب سكون گرنبودى به زمين خاك نشينانى چند (٢٠٣) هر چه پوستشان بريان گردد پوستهاى ديگرى بر جايش نهيم تا عذاب را بچشند. چون عموما نيروى لمس در همه جرم بدن و خصوصا در پوست مبسوط است ، و اين نيروى لمس به عهده اين جلد است ، لذا پوست تازه روييده مى شود تا اينها، درد را بيشتر احساس كنند، نه اين كه پوست درد بكشد، بلكه اينها درد بكشند با پوست تازه ليذوقوا العذاب بنابراين همان گونه كه انسان در دنيا بدن دارد در نشئات ديگر نيز بدن دارد ولى همان گونه كه در دنيا بدن فرع است ، در نشئات ديگر هم بدن فرع است .
زنان الگو در قرآن (١) اهتمام قرآن به شخصيت زن بخش ديگر بحث آن است كه نوع كمالاتى را كه قرآن كريم براى زن ذكر مى كند، براى آن است كه هر جا قرآن يك خطرى را احساس بكند، بيش از پيش روى آن تكيه مى كند - مثلا: هنگام ظهور قرآن كه توحيد در خطر بود و شرك رواج داشت ، براى تثبيت توحيد و سركوب شرك ، آيات فراوانى نازل شد - به همين جهت چون در ايام نزول قرآن حرمت زن محفوظ نبود، لذا بيش از حد توقع و انتظار بر مساءله حرمت زن تكيه نموده و در تمام شؤ ون براى او سهمى قائل شده و تصريح به يگانگى او با مرد در مقام انسانيت نموده است . قرآن داستانها و قصصى را نقل مى كند و بعد از اين كه ملاك ارزش را در شؤ ون گوناگون مشخص مى كند، مشاهده مى شود كه نوع آن مسائل ارزشى را هم در ضمن داستانهاى زن نقل مى كند و هم در ضمن داستانهاى مرد.
قواى سه گانه نفس در نهاد انسان سه قوه نهفته است ، قوه جاذبه ، قوه دافعه و قوه تفكر، و قرآن كريم جنود عقل و جهل را كه همه آنها به جان بر مى گردد و تعداد آنها صد و پنجاه عدد است ذكر تعداد به عنوان نمونه و تمثيل است نه تعيين هفتاد و پنج عدد سپاه عقل ، و هفتاد و پنج عدد سپاه جهل را در سه بخش تصوير مى كند، بخشى از اينها مربوط به علم ، دانش و انديشه است و بخش ديگر مربوط به جاذبه مى باشد كه از او به شهوت ياد مى شود و بخش ديگرى مربوط به دافعه است به نام غضب . آنچه ما در خود مى بينيم و از ديگران به ياد داريم اين است كه همه كارهاى انسان در اين سه بخش خلاصه مى شود و اگر كتابهاى اخلاقى روى اين سه معيار تكيه مى كنند براى اين است كه ، اخلاق براى تربيت نفس و قواى نفس است و آنچه تا كنون كشف شده همين سه قوه است . انسان انديشه اى دارد و نيرويى كه مى انديشد، جاذبه اى دارد و نيرويى كه جذب مى كند، دافعه اى دارد و نيرويى كه دفع مى كند. همه كارهاى انسان به اين سه شان بر مى گردد و عدالت كبرى تعديل اين سه نيرو مى باشد. قرآن كريم بعد از ذكر همه اين فضائل ، براى تك تك آنها نمونه مى آورد، چه در بخش علم ، چه در بخش شهوت و چه در بخش غضب .
فاطمه عليه السلام كلمة الله در موضوع قواى علمى ، وقتى سخن از تعليم اسماء است ، آن را به انسانيت انسان واگذار مى كند. و به هنگام طرح قصه آدم - سلام الله عليه - مى فرمايد: فتلقى آدم من ربه كلمات (٢٠٥) آن زن قصد او كرد و او نيز اگر برهان پروردگار را نديده بود آهنگ او مى كرد. يعنى سخن در مقام فعل نيست ، در مرحله مقدمات هم نيست بلكه در نشئه اهتمام است و اين مرحله سوم است . مراد از مرحله اهتمام در اين جا، همان است كه آن زن مصرى ، همت گماشت و همتش در حد تعقيب يوسف عليه السلام به فعليت رسيد. ولى يوسف صديق - سلام الله عليه - نه تنها مرتكب حرام نشد و نه تنها مقدمات حرام را آماده نكرد، بلكه قصد و همت و خيال هم در ميان نبود. به دليل اين كه آيه شريفه ، همت و قصد حضرت را تعليف به چيزى كرد كه حاصل نشد و فرمود: و هم بها لولا ان راى برهان ربه چون برهان رب را ديد، قصد نكرد. شواهد فراوان ديگرى هم هست كه ذات اقدس اله از يوسف عليه السلام به عنوان بنده طاهر و معصوم ياد كرده است . مثل آن جا كه فرمود: انه من عبادنا المخلصين اين صغراى قياس است ، و كبراى قياس همان است كه شيطان گفت : من نسبت به بندگان مخلص تو راه نفوذ ندارم . الا عبادك منهم المخلصين (٢٠٧) اكنون حق پديدار گشت ، من ، از او كام خواستم . و ذات اقدس اله هم كه به نزاهت و قداست يوسف عليه السلام شهادت داد، فرمود: نه تنها يوسف به طرف بدى نرفت ، بلكه بدى به طرف يوسف نرفت ، در آن جا كه فرمود: كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء (٢٠٩) مريم گفت : اگر پرهيزكارى از تو به خداى رحمان پناه مى برم . نه تنها خودش ميل ندارد، آن فرشته را هم كه به صورت بشر متمثل شده ، نهى از منكر مى كند و مى گويد: اگر تو با تقوايى ، دست به اين كار نزن . وقتى ذات اقدس اله مى فرمايد: فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا (٢١١) ما اين تعبير را در قرآن زياد داريم ، كه به نوبه خود تعبير ارشادى و راهنمايى است . يعنى اگر مؤ منيد، برابر ايمانتان عمل كنيد. حال در اين جا مريم عليه السلام به اين فرشته متمثل مى فرمايد: اگر با تقوايى دست به اين كار نزن ، من كه دستم بسته است ، تو هم دستت را ببند. آيا اين تعبير لطيف تر از تعبير يوسف نيست ؟ درباره يوسف ، ذات اقدس اله فرمود: اگر برهان رب را نمى ديد، به اين قصد بود، ولى چون برهان رب را ديد، قصد نكرد، وليكن درباره مريم عليه السلام نه تنها درباره خودش ، سخن از قصد نيست ، بلكه فرشته متمثل را نيز از اين قصد نهى مى كند.
استعاذه مادر مريم عليه السلام حال بايد ديد مربى مريم عليه السلام چه كسى است ؟ مريم عليه السلام دست پرورده مرد و تربيت شده پدر نيست ، بلكه تربيت شده مادر است . خيلى ها آدم خوبى هستند، اما نمى توانند پدر براى فرزندى مثل مريم عليه السلام ، يا مادر براى فرزندى مثل مريم عليه السلام باشند. شرايط بسيارى لازم است تا انسان به جايى برسد كه فرزندش را به خدا اهدا نمايد و خدا آن فرزند را قبول كند. مادر مريم ، مريم را به خدا پناه داد و خدا نيز به او پناهندگى داد و در پناه خود پذيرفت . استعاذه مادر مريم عليه السلام ، به صورت استعاذه مريم - سلام الله عليها - ظهور كرد. وقتى مريم به دنيا آمد، مادرش گفت : و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان (٢١٣) بعد فرمود: و انبتها نباتا حسنا (٢١٥) قبول عمل غير از قبول گوهر ذات عامل است . اعمال بسيارى از مردم مقبول است اما بايد ديد كه آيا گوهر ذاتشان هم ، مقبول است يا نه ؟ خداوند درباره مريم عليه السلام فرمود: فتقبلها و نفرمود: تقبل عملها، بنابراين مادر مريم عليه السلام ، او را به پناه خدا سپرد، خدا هم پناهندگى داد. نتيجه پناه خواستن از خداوند در كنار محراب است كه مستجاب مى شود و فرزندش مى گويد: انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا .
تشبيه در بيان مادر مريم عليه السلام در كتب ادبى آنان كه نسبت به معارف قرآنى شناخت داشته اند، سخن مادر مريم را تا حدى فهميده و درست تفسير مى كنند، ولى آنها كه به اين بلنداى معارف سرى نزده اند، سخن مادر مريم را به همان رسول جاهلى تفسير كرده اند. قرآن كريم ، تولد مريم - سلام الله عليها - را اين گونه تبيين مى كند كه : فلما وضعتها قالت رب انى وضعتها انثى و الله اعلم بما وضعت و ليس الذكر كالانثى و انى سميتها مريم و انى اعيذها بك و ذريتها من الشيطان الرجيم
۵
زن در آينه جلال و جمال
زن و دفاع از دين بخش قوه دافعه ، بخش مبسوطى است كه عصاره آن در اين قسمت بيان مى شود. قرآن كريم براى مساءله غضب و مبارزه عليه ستم ، مردانى را به عنوان الگو ارائه داده است ، اما آنچه كه در جريان مبارزه با ستم فرعونى مطرح مى شود، مبارزات زنان است . قرآن كريم از سه زن كه موسى را از كشته شدن حفظ نموده و تربيت كردند به عنوان نمونه ياد مى كند. جريان پرورش موسى كليم ، به عهده اين سه زن بوده است : مادر موسى ، خواهر موسى و زن فرعون و اين سه زن با وضع سياسى آن روز مبارزه كردند، تا اين پرورش يافت . قرآن مى فرمايد: و اوحينا الى ام موسى (٢١٨) از سوى ديگر همسر فرعون گفت : لا تقتلوه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا (٢٢٠) آيا راهنمايى كنم شما را به خانواده اى كه او را براى شما نگه دارند و دلسوزش باشند؟ نيز، امر سهلى نمى باشد. آن روز كه هر زن شيرده را تعقيب مى كردند تا بفهمند كه نوزاد او پسر بوده يا دختر - چون فقط زنى كه مادر مى شود شير مى دهد، نه هر زنى - در چنين وضعيتى پيشنهاد و معرفى يك زن شيرده به عنوان اجير يك امر عادى نيست بلكه قدم نهادن در عرصه خطر و روبرو شدن با مرگ و اعدام است . علاوه بر اين كه مادر شدن مادر موسى عليه السلام نيز مخفيانه بود و به هر حال فرعونيان از نوزاد و جنسيت آن سؤ ال مى كردند، چون آنها مرتبا در تعقيب بودند، تا هر نوزاد پسرى را از بين ببرند چنانچه مى فرمايد: يذبح ابناء هم و يستحيى نساء هم (٢٢٢) و ما ارسلناك الا كافة للناس (٢٢٤) و آيات فراوان ديگرى نيز هست كه جهان شمول بودن دعوت نبى اكرم صلى الله عليه و آله را تفهيم مى كند. از سوى ديگر در سوره احزاب مى فرمايد: لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة (٢٢٦) اين كلمه ابيكم خطاب به مردم است نه مردان و در جايى ديگر مى فرمايد: قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم والذين معه (٢٢٨) اين نمونه ها نشان مى دهد كه انبيا الگوى مردمند نه مردان .
الگو از نظر قرآن اگر انسانى وارسته شد الگوى ديگر انسانها است . اگر مرد است الگوى مردم است نه مردان ، و اگر زن باشد باز الگوى مردم است نه زنان . اين مطلب را قرآن كريم به صورت صريح روشن كرده و چهار زن را به عنوان زن نمونه دو نمونه خوب و دو نمونه بد ذكر مى كند. زن ، چه بد و چه خوب نمونه زنان نيست ، زن نمونه است . فرق است بين اين دو مطلب كه اگر زن خوب شد، آيا نمونه زنان مى باشد يا زن نمونه است ؟ چه اين كه مرد اگر خوب شد، نمونه مردان نيست بلكه مرد نمونه است . قرآن كريم مى فرمايد: آن كه خوب است نمونه مردم است نه نمونه مردان و زن خوب ، نمونه زنان نيست ، بلكه زن نمونه است ، چه اين كه زن بد، نمونه زنان بد نيست ، بلكه نمونه انسانهاى بد است .
زن لوط عليه السلام و زن نوح عليه السلام قرآن كريم نمونه مردم بد را با نقل داستان دو زن بد، تبيين كرده و مى فرمايد: ضرب الله مثلا للذين كفروا امراة نوح و امراة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما فلم يغنيا عنهما من الله شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين (٢٣٠) خيانت نكنيد به خدا و رسول و خيانت نكنيد به امانت هايتان . به پيامبر خيانت كردن ، يعنى ، با دين او بدرفتارى كردن . به خدا خيانت كردن ، يعنى به ايمان او بدرفتارى كردن . اين خيانت به خدا و پيامبر است و در اينجا فرمود: زن لوط و زن نوح به اين دو پيامبر كه يكى از انبياى اولوالعزم است و ديگرى حافظ شريعت ابراهيم عليه السلام ، خيانت كردند، يعنى مكتبشان را نپذيرفتند، و اينها نمونه مردم تبهكار و بزهكارند. بنابراين معلوم مى شود كه اگر سخن از الذين و آمنوا و مانند آن است بنابر فرهنگ محاوره ، منظور مردم هستند، نه مردان . و در همين آيه هم كه فرمود قيل ادخلا النار مع الداخلين اگر چه ادخلا همانطورى كه تثنيه مذكر است ، تثنيه مؤ نث هم هست ، اما اين كه داخلين را به صورت جمع مذكر سالم ذكر كرد منظور، مردم جهنمى هستند نه مردان جهنمى .
زن فرعون قرآن كريم دو نمونه خوب از زنان را نيز به عنوان الگو ذكر مى كند، زنان بافضيلتى كه ذات اقدس اله آنها را نمونه مردم مؤ من مى شمارد و درباره آنها چنين مى فرمايد: و ضرب الله مثلا للذين آمنوا امراة فرعون اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمين (٢٣٢) پروردگار بزرگتر شما منم . داشت و شعار: ما علمت لكم من اله غيرى (٢٣٤) تسبيح كن نام پروردگار والاى خود را. كلمه اعلى مفهومى است كه حصر را همراه دارد، بنابراين ، دو نفر به عنوان اعلى نمى توانند يافت شوند، ولى فرعون داعيه انحصار داشت و اين اعلى بودن را ادعا مى كرد. او همانطورى كه ادعاى ربوبيت را داشت ، مدعى توحيد ربوبى هم بود. سخن از ارباب متفرقه بعدها پيدا شد. او مى گفت : نه تنها من خدايم ، بلكه من ، تنها خدا هستم . به جاى لا اله الا الله شعار لا اله الا انا را سر مى داد و در چنين خانه اى بانويى نشاءت گرفت كه نمونه مردم متدين است . قرآن فضائلى را براى اين بانو نمونه مردم خوب است به خاطر آن است كه در نيايشش به ذات اقدس اله عرض مى كند: اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة . اين زن در كنار خدا، بهشت را مى طلبد. ديگران بهشت را مى طلبند، و در دعاهايشان از خداوند: جنات تجرى من تحتها الانهار (٢٣٦) اول همسايه بعد منزل خود. است ، اين بانو هم مى گويد: الله ثم الجنة البته جنتى كه عندالله باشد، با جنتى كه تجرى من تحتها الانهار است تفاوت فراوان دارد. در اين نيايش ششگانه يا دعاى شش خواسته اى دو درخواست به تولى بر مى گردد يكى لقاء الله و ديگرى بهشت . يعنى يكى جنة اللقاء و ديگرى جنات تجرى من تحتها الانهار. و چهار خواسته ديگر هم به تبرى بر مى گردند: ١ - و نجنى من فرعون ٢ - وعمله ٣ - نجنى من القوم الظالمين ٤ - و اعمالهم كه محذوف است . آنجا كه مى فرمايد نجنى من فرعون و علمه خواسته او اين نيست كه : خدايا مرا از عذاب فرعون نجات بده . ممكن است كسى بگويد خدايا مرا از دست ظالم نجات بده ولى وقتى خود به قدرت رسيد، دست به ظلم بيالايد. اما اين بانو عرض مى كند: نه تنها مرا از فرعون نجات بده بلكه مرا از كار او كه شرك است رهايى بخش . نه تنها از ستم او نجات بده ، بلكه از ستمكارى هم مرا برهان و نجات بده از اين كه مظلوم يا ظالم باشم . مرا نجات بده كه زير بار شرك او نروم و داعيه ربوبيت در سر نپرورانم رب نجنى من فرعون و عمله . سپس مى گويد و نجنى من القوم الظالمين چون ممكن است كسى از فرعون برهد ولى به دام آل فرعون يا ساير ستمكاران بيفتد. لذا درخواست پنجم را عرض مى كند و نجنى من القوم الظالمين و اعمالهم به قرينه نجنى من فرعون و عمله حذف شده است و حذف در اين گونه موارد جايز است . بنابراين بانويى كه تا به اين حد عالى مى فهمد و در خواسته هايش تبرى و تولى داشته و مسائل اجتماعى و فردى را از ذات اقدس اله مسالت مى كند، آيا اين زن نمونه ، تنها نمونه زنان است ؟ يا به تعبير قرآن كريم نمونه مردم جامعه است ؟
مقام ويژه مريم عليه السلام نمونه چهارمى را كه قرآن بيان مى كند حضرت مريم عليه السلام است . بعد از اين كه فرمود و ضرب الله مثلا للذين آمنوا امراة فرعون در آيه بعدى براى گراميداشت مقام خاص مريم عليه السلام مى فرمايد: و مريم ابنت عمران التى احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا و صدقت بكلمات ربها و كتبه و كانت من القانتين (٢٣٨) و اتمام حجت بود لذا به آنها فضيلت داد، ولى سمت و ماءموريت نداد. چون كسى كه در كار او كشف خلاف است ، اگر ماءموريت و سمتى پيدا كند به مبانى دين صدمه مى زند. خداوند به بلعم با عور فضيلت داد ولى سمت نداد، به سامرى فضيلت داد ولى سمت نداد. سامرى آدم كوچكى نبود او با چشم درونيش اثر فرشته ها را ديد و گفت : بصرت بما لم يبصروا به (٢٤٠) خبر آن كس را كه آيات خود را به او تعليم داده بوديم و از آن دور شد براى آنان بخوان . ما يك قشر روشنى ، يك لباس فاخرى بر پيكر او پوشانديم اما و از اين پوست در آمد. اينها نمونه هاى قرآنى است مبنى بر اين كه خدا مى داند كه به چه كسى سمت بدهد، لذا فضيلت را مى دهد تا معلوم شود، كه عده اى عمدا فضيلت را به رذيلت تبديل مى كنند. چون ذات اقدس اله از درون و برون همگان با خبر است ، هرگز به كسانى كه لاحقه سوء دارند سمت رسمى نمى دهد. الله اعلم حيث يجعل رسالته (٢٤٢) خدا زكريا را كفيل او قرار داد. يعنى جعل الله سبحانه و تعالى الزكريا كفيلا لها ، كفل در اين جمله دو مفعول گرفته است مكفل خدا است و خداى متعال مريم عليه السلام را در تحت سرپرستى زكريا عليه السلام كفالت نمود و كفلها زكريا نه تكلفها زكريا زكريا عليه السلام متكفل نشد مگر به وحى الهى . اين چنين نبود كه قرعه خود به خود به نام زكريا عليه السلام بيفتد، لذا فرمود: اينها قرعه زدند، خيلى ها شيفته بودند كه اين كودك را سرپرستى كنند: و ما كنت لديهم اذ يختصمون (٢٤٤) تو نزد آنان نبودى آنگاه كه قرعه انداختند تا كدام يك مريم را كفالت كند. خدا مى فرمايد: ما طورى كه برنامه را تنظيم كرديم كه خود مكفل شويم و زكريا متكفل و مريم تحت كفالت باشد. و اين در مرحله بقاء است كه پرورش و رشد اوست و گرنه در بدو پيدايش و تكونش ، و ظهور و هجرت او از رحم به دامن ، در سايه تربيت آن بانو بود.
ارزيابى مقام مريم عليه السلام از نظر مفسرين آنچه را كه قرآن كريم درباره تربيت مريم عذراء عليه السلام بازگو مى نمايد اين است كه : هر گاه حضرت زكريا عليه السلام وارد مى شد روزى خاصى را در حضور حضرت مريم عليه السلام مى ديد. كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند الله يرزق من يشاء بغير حساب (٢٤٦) و هنگامى را كه فرشتگان گفتند: اى مريم ، خداوند تو را برگزيده و پاك ساخته و تو را بر زنان جهان برترى داده است . اى مريم ، عبادت خدا كن و سجده كن با ركوع كنندگان راكع باش . يعنى فرشتگان فراوانى با اين بانو سخن گفته ، و او را از مقام اصطفايش با خبر كردند كه تو صفوة الله ، مطهره و در ميان زنان عالم ممتازى ، دائما به ياد حق باش ، سجود و ركوع را فراموش مكن و از اهل ركوع باش . و نيز بشارت حضرت مسيح را به او دادند: اذ قالت الملائكه يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه المسيح (٢٤٨) پس چون بشرى هماهنگ بر او نمايان شد. آن فرشته گفت كه من از طرف حق آمده و ماءمورم كه به تو فرزندى عطا كنم . قال انى رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا (٢٥٠) اين چنين نبود كه معجزه زكريا در مريم ظهور كرده باشد بلكه كرامت هاى مريم موجب آن شد كه زكريا از خدا يحيى را طلب كند و فرزند رضيى از خداى سبحان مسالت نمايد. علاوه بر اين كه سفارش به قنوت و دوام عبادت و خضوع مستمر، و سجود و ركوع ، نشانه مقام خود مريم عليه السلام است و نيز اوصافى كه ذات اقدس اله براى اين بانو ذكر مى كند، نشانه آن است كه شخصيت خود مريم موجب شد تا فرشته ها را ببيند و با آنها سخن بگويد و سخنان آنها را بشنود. لذا خداى سبحان از مريم به عنوان صديقه ياد مى كند و مى فرمايد: و صدقت بكلمات ربها و كتبه و كانت من القانتين (٢٥٢) يعنى عيسى داراى مادرى بود كه سخنان غيب را تصديق مى كرد، او نه تنها صادق بود بلكه از صديقين به شمار مى آمد. و اين صديق بودن او، و صحه گذاشتن ذات اقدس اله بر اين موضوع ، نشانگر آن است كه همه اين فضائل از آن خود اوست . البته اين كه زمخشرى و همفكران او معتقدند اين كرامتها به خاطر زكريا و يا به عنوان پيش درآمد معجزه حضرت مسيح بوده ، نه براى آن است كه زن نمى تواند به اين مقام برسد، بلكه بر اساس تفكر ناصواب معتزله ، نه تنها زن بلكه هيچ مردى هم نمى تواند به مقام كرامت بار يابد، و تنها انبيا هستند كه مى توانند معجزه داشته باشند و غير از انبيا كسى نمى تواند از كرامت برخوردار باشد خواه زن باشد يا مرد. و اين سخن در جاى خود ابطال شده است ، زيرا كرامت غير از معجزه است . معجزه اختصاص به انبيا دارد ولى كرامت براى همه اولياى الهى هست ، با اين توضيح كه ، اگر خرق عادت با ادعاى نبوت همراه بوده و با تحدى آميخته باشد، اين را معجزه مى گويند، وگرنه كرامت است . كارى كه مسيلمه كذاب كرد خرق عادتى بود به عنوان اهانت و كارى كه مؤ منين غير ولى دارند و گاهى دعاى آنها مستجاب مى شود به عنوان اعانت است و براى اوليا بالاتر از اعانت ، كرامت است و براى انبياء بالاتر از كرامت ، اعجاز است . نظريه اى را هم كه افراطى ها نظير قرطبى و همفكران او پنداشته اند، بر اساس يك قياس منطقى است كه حد وسط در آن قياس تكرار نشده و يا كليت كبرى مخدوش است و چون قياس ، واجد شرايط انتاج منطقى نبوده ، از اين نظر دچار مغالطه شده اند. بيان مغالطه اين است كه : قرطبى در تفسيرش مى گويد بر مريم عليه السلام حى نازل شد، فرشته ها بر او فرود آمده و با او سخن گفتند و اين گفتگو نه تنها در حد مشافهه بود بلكه به حد مشاهده رسيد، و هر كس كه وحى بر او نازل شود و سخنان فرشته ها را بشنود و از گفتار شفهى به شهودى برسد پيغمبر است ، پس مريم عليه السلام پيغمبر است . مقدمه اول اين قياس درست است ، يعنى مريم عليه السلام نه تنها به صورت شفهى با فرشته ها سخن گفت بلكه مشهودا فرشته ها را ديد و براى او متمثل شدند. اما مقدمه دوم يعنى كبراى قياس ، كه مى گويد هر كس فرشته را ديد و وحى را تلقى كرد پيغمبر است ، كليت ندارد، زيرا پيامبر كسى است كه نه تنها با فرشتگان در مسائل جهان بينى و معارف رابطه دارد و سخنان آنها را مى شنود و...، بلكه در مسائل تشريعى نيز ره آورد وحى را تلقى مى كند. شريعت را از فرشته ها دريافت مى كند و مسووليت رهبرى جامعه را به عهده مى گيرد و احكام مولوى را فرا گرفته و به مردم ابلاغ مى كند.
اقسام وحى و دفع مغالطه گرچه پيغمبر كسى است كه وحى بر او نازل مى شود، اما اين گونه نيست كه هر كس وحى دريافت كرد پيغمبر باشد چون وحى گاهى ، انبائى است و گاهى تشريعى . چه اين كه نبوت گاهى نبوت انبائى است و گاه نبوت تشريعى . قرآن كريم مساءله نبوت تشريعى را كه به صورت رسالت بيان مى شود - چون يك كار اجرايى است ، و حشر با مردم را همراه دارد و رهبرى جنگ و صلح و دريافت مسائل مالى و توزيع اموال و تنظيم كار جامعه را به عهده دارد - اين نوع نبوت را در اختيار مردها قرار داده و در سوره يوسف عليه السلام و سوره نحل مى فرمايد: ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاسلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون (٢٥٤) كسى كه مطيع خدا و رسولش باشد او همسفر قافله اى است كه اهل آن عبارتند از: نبيين ، صديقين ، شهدا و صالحين ، و بعد در ادامه مى فرمايد: و حسن اولئك رفيقا اينها رفقاى خوب و همسفران شايسته اى هستند چرا كه : سل عن الرفيق قبل الطريق (٢٥٦) پروردگارا، از جانب خود، فرزندى پاك و پسنديده به من عطا كن كه تو شنونده دعايى . او از خدا ذريه صالح طلب كرد ذريه يعنى فرزند، چه اين فرزند بلافصل باشد چه مع الفصل ، چه يكى باشد چه بيش از يكى ، و چه مذكر باشد چه مؤ نث ، همه اينها را ذريه مى گويند و يا وقتى عرضه داشت : فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا (٢٥٨) تصديق كننده كلمة الله است و بزرگوار؛ خويشتندار و پيامبرى از صالحان است . ولى زكريا عليه السلام با شنيدن اين بشارت به جاى تصديق نشانه طلبيد و عرض كرد: رب اجعل لى آية (٢٦٠) پروردگارا، بنمايان به من كه مرده ها را چگونه زنده مى كنى ، گفت : مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : چرا ولى مى خواهم دلم قرار گيرد. يعنى ، خدايا به من نشان بده كه : چگونه مرده ها را زنده مى كنى ؟ خداوند به او فرمود آيا باور ندارى ؟ حضرت ابراهيم گفت آرى ، وليكن براى اين كه لحظه به لحظه به مقام والاتر بار يابم ، و به جايى برسم كه خودم مظهر هوالمحيى بشوم ، وگرنه به معاد معتقدم و مى دانم كه تو مرده ها را زنده مى كنى ولى مى خواهم بفهمم چگونه مرده ها را زنده مى كنى ، و البته اين هم نه به آن صورت كه تو نشانم بدهى . بلكه مى خواهم مرا مظهر هوالمحيى قرار بدهى كه به دست من مرده ها زنده بشوند و اين ، عالى ترين مقامى است كه ابراهيم خليل مسالت كرده است . اين راه ابراهيمى را سر سلسله انبياى ابراهيمى - عليه الصلوة و السلام - به فرزندانش تعليم داد كه شما نيز از ذات اقدس اله لحظه به لحظه نشانه طلب كنيد تا به مقام طماءنينه بار يافته و نفس مطمئنه پيدا كنيد.
مراحل يقين اگر كسى به وسيله برهان ، مساءله اى براى او حل شود، يك مرحله طماءنينه را دارد، و گر برهانش از علم اليقين به عين اليقين تبديل شود، خواهد ديد كه در جهان چه مى گذرد و مى نگرد كه چگونه خدا مرده ها را زنده مى كند و اين هم يك مرحله است وليكن مرتبه بالاتر از عين اليقين مرحله حق اليقين است يعنى انسان خود به جايى برسد كه هوالمحيى را در خود مشاهده كند. چون المحيى وصفى از اوصاف فعليه خدا است و اوصاف فعليه ، خارج از ذات اقدس حقند - بر خلاف اوصاف ذات - و چيزى كه در خارج از ذات است ممكن الوجود مى باشد و وقتى كه ممكن الوجود شد، انسان مى تواند عين او بشود، لذا اگر چه منطقه ذات ، منطقه ممنوعه است و قلمرو اوصاف ذاتى هم ، همچنين است و لكن اگر از اين دو مرحله ممنوعه تنزل نموده و به مقام فعل برسيم وارد منطقة الفراغ مى شويم كه در اين منطقه جا براى انسان سالك باز است و مى تواند مظهر اوصاف فعلى حق باشد. گاهى انسان با برهان عقلى زنده كردن مرده ها را تصديق مى كند اين علم اليقين است . گاهى هم در خدمت مسيح عليه السلام به سر مى برد و مشاهده مى كند كه روح القدس چگونه به مسيح و مسيح گونه ها فيض مى رساند: فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد واين عين اليقين است اما يك وقت خود انسان مظهر هوالمحيى است و مرده را خود زنده مى كند مانند مسيح عليه السلام و در بسيارى از موارد مانند عترت طاهره - عليهم الصلوة والسلام - كه اين انسان در مرحله سوم يعنى منطقة الفراغ و در قلمرو اوصاف فعلى ، سالك مى شود و به مقام حق اليقين مى رسد يعنى خود مظهر هو الخالق و هو المحيى مى گردد. اين راه بلند را ابراهيم خليل - سلام الله عليه - به همه سالكان عموما و به انبياى ابراهيمى - عليهم الصلوة والسلام - خصوصا نمايانده است . زكريا - سلام الله عليه - نيز كه نشانه و علامت را طلب كرد براى آن بود تا به مقام طماءنينه برسد و بداند كه دعايش چگونه محقق مى شود. مقام طماءنينه و يقين نتيجه تهذيب نفس و تزكيه دل و جان است و اين راهى است كه جامع بين زن و مرد است . نتيجه تهذيب نفس آن است كه انسان با ماوراى طبيعت ماءنوس ، و از اهل شهود گردد و در اين مسير همان گونه كه مردها موفقند با فرشته ها سخن بگويند زنها نيز موفقند كه با فرشته ها تكلم كنند و بشارت آنان را دريافت كنند. و اين مساءله علاوه بر قرآن ، در صحف انبياى پيشين عليه السلام نيز به طور كامل ارائه شده و يك مساءله كلامى است و در اين جهت هيچ تفاوتى ميان شرايع الهى ، و هيچ تمايزى بين كتاب هاى آسمانى نيست .
زنان الگو در قرآن (٣) همسر ابراهيم خليل عليه السلام در استان ابراهيم خليل - سلام الله عليه - همان گونه كه خليل الله با فرشته ها سخن مى گويد، و بشارت ملائكه را دريافت مى دارد همسر او نيز با فرشته ها سخن گفته بشارت ملائكه را دريافت مى كند. ذات اقدس اله در زمان كهولت و پيرى خليل الله ، به او بشارت فرزندى آگاه داد. كه اين بشارت الهى ، به همان شكلى كه توسط ملائكه به آن حضرت ، ابلاغ شد، به همان صورت ، به همسر او نيز اعلام گرديد. يعنى اگر پدر اسحاق بشارت دريافت كرد مادر اسحاق نيز بشارت ملائكه را دريافت نمود. هنگامى كه ملائكه به حضرت ابراهيم ، بشارت فرزندى آگاه دادند، گفتند: فبشرناه بغلام حليم (٢٦٢) آيا به من نويد مى دهيد در حالى كه مرا پيرى رسيده است ؟ حضرت اين سخن را به عنوان استبعاد نفرمود. بلكه به عنوان استعجاب گفت . معناى استعجاب آن است كه انسان به لحاظ تازه و شگفت انگيز بودن واقعه اى با ديد تعجب بدان مى نگرد. در اين جا ابراهيم خليل عليه السلام عرض كرد: خدايا من نه تنها پير شده ام بلكه ، پيرى به سراغ من آمده است . يعنى يك وقت انسان پير مى شود و دوران شيخوخت را مى گذارند و مى گويد قد بلغت من الكبر (٢٦٤) يعنى پيرى ، به سراغ من آمده است ، پس چه بشارتى به من مى دهيد؟ فرشته ها گفتند: بشرناك بالحق فلا تكن من القانطين (٢٦٦) حضرت در كمال صراحت فرمود: نه تنها نااميد نيستم ، بلكه اصولا ياس با رسالت سازگار نيست ، و نه تنها با رسالت و نبوت سازگار نيست ، بلكه با هدايت و رهبرى نيز سازش ندارد. بنابراين نه تنها هيچ پيامبرى نااميد نخواهد بود بلكه هيچ مؤ من و مهتدى نيز نااميد نمى شود. معناى نااميدى آن است كه انسان گمان كند به جايى رسيده است كه از خدا - معاذ الله - ساخته نيست كه مشكل او را حق نمايد. اين ياس در حد كفر است ، و هيچ كس حق ندارد نااميد باشد. اين خلاصه كلام بود در مورد بشارت فرشته ها به خليل حق عليه السلام ، معادل همين برخوردار با همسر آن حضرت در سوره هود مطرح شده است . در آنجا مى فرمايد: و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق يعقوب (٢٦٨) يعنى آيا من مادر مى شوم در حالى كه خودم فرتوت و سالمند و كهنسالم ، و همسرم نيز پيرمردى است فرتوت و كهنسال ؟! فرشتگان به او گفتند: آيا از رحمت خدا و امر خدا در تعجب هستى در حالى كه رحمت خدا، و بركات وى ، بر شما خاندان نبوت ، فراوان بوده و شما از اين بركات عينى ، بى شمار ديده ايد!
۶
زن در آينه جلال و جمال
عظمت زن در فرهنگ وحى از اين ارزيابى روشن مى شود كه در فرهنگ وحى از زن به عظمت ياد شده و اختصاصى به قرآن ندارد بلكه در انجيل ، تورات و صحف خليل الله نيز مطرح بوده است . با فرشتگان تكلم نمودن و بشارت آنها را دريافت كردن ، سخن خويش را با آنها در ميان گذاشتن ، و سخن آنان را شنيدن ، اينها همه مواردى است كه زن نيز همانند مرد در همه اين صحنه ها سهيم بوده و اگر پدر پيامبرى ، با ملائكه سخن مى گويد، مادر پيامبر نيز، با آنها گفتگو دارد. لذا وقتى در قرآن كريم از زنان ياد مى كند، مادر مريم و يا خود مريم را جزو آل عمران شمرده و در زمره اصفيا قرار مى دهد. به عبارت ديگر در بين مردم جهان اينها هم مانند انبيا و اولياى خاص جزو اصفياى الهيند. خدا در قرآن مى فرمايد: ان الله اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين ، ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم (٢٧٠) چون زن عمران گفت : پروردگارا، آنچه در شكم خود دارم نذر تو كردم تا آزاد شده باشد. خداوند اين دو بانو را به عنوان صفوه مردم عالم ، معرفى نموده است . در نهج البلاغه نيز مى خوانيم كه اميرالمؤ منين - صلوات الله عليه - درباره فاطمه زهرا - سلام الله عليها - مى فرمايد: قل يا رسول الله عن صفيتك صبرى (٢٧٢) اگر يكى از آن دو يا هر دو، در كنار تو به سالخوردگى رسيدند به آنها حتى اوف مگو و به آنها پرخاش مكن و با آنها سخنى شايسته بگوى . و در بخشى ديگر مى فرمايد: ما سفارش كرديم به انسان كه احسان را نسبت به پدر و مادر فراموش نكند: و وصينا الانسان بوالديه احسانا (٢٧٤) پروردگار تو مقرر كرد كه جز او را مپرستيد و به پدر و مادر خود احسان كنيد. و در جاى ديگر احسان به پدر و مادر را در كنار عبادت حق ياد مى كند: ان اشكر لى و لوالديك (٢٧٦) زحمات سى ماهه مادر را مى شمارد، كه : دوران باردارى ، زايمان ، و دوران شيرخوارگى براى مادر دشوار است . و همه اينها را به عنوان شرح خدمات مادر ذكر مى كند. در اين بخش قرآن ، حتى اشاره اى هم به اين موضوع نيست كه : پدر زحمت كشيده است . بنابراين ، آيات قرآن كه در مورد حق شناسى از والدين آمده است بر دو قسم است : يك قسم حق شناسى مشترك پدر و مادر را بيان مى كند و قسم ديگر، آياتى است كه مخصوص حق شناسى مادر است ، قرآن كريم اگر درباره پدر حكم خاصى بيان مى كند فقط براى بيان وظيفه است ، نظير: و على المولود له رزقهن و كسوتهن بالمعروف (٢٧٨) و مادران شير مى دهند فرزندانشان را دو سال كامل . در اين سى ماه كه مستقيما كودك از مادر تغذيه مى كند، مادر مسؤ ول حفظ دو نفر است و دو تكليف دارد. يكى براى خود و ديگرى براى كودك . پدر، در اصل نطفه موظف است حلال بخورد و اگر بعدا مبتلا به حرام شد ارتباط تنگاتنگى با پرورش كودك ندارد، زيرا غذاى حرام پدر در جهاز گوارشى پدر هضم مى شود، اما غذاى مادر در دستگاه گوارشى او تبديل به شير مى شود و كودك تغذيه مى كند، او موظف است به كودك حلال بدهد و خود حلال بخورد، اين در مورد تغذيه جسمانى . در غذاى روحانى نيز چنين است ، اگر مرد خاطره بدى ، خيال و هوس بدى در سر بپروراند خود را مى سوزاند، خيال گناه و خاطره تلخ در درون مرد عليه خود اوست ، اما خيال باطل و حرام و انديشه گناه و خاطرات تلخ براى زن ، عليه دو نفر خواهد بود. حال بايد پرسيد آيا اين ، عظمت زن نيست ؟ اين مسووليتى نيست كه ذات اقدس اله به زن داده است ؟ به زن فرمود: مسووليت در حفظ خاطرات و انديشه ها و افكار و عقايد و اخلاقت بيش از مرد است ، مرد يك نفر را مى سوزاند و تو دو نفر را، تو مسوول دو نفرى ، از اين رو مواظب افكار و انديشه هايت باش . زيرا كه بسيارى از مسائل از راه انديشه به فرزند مى رسد. چرا مقام معلم بالاتر از مقام متعلم است ؟ چون او دو وظيفه دارد: اصلاح خود و اصلاح ديگران ، اما متعلم فقط يك وظيفه دارد، كه اصلاح خودش مى باشد. اگر مادرى بداند كه انديشه هاى او در كودك اثر مى گذارد، انديشه ها و بينش هاى خود را تعالى بيشترى مى بخشد. وظيفه مادرى تنها اين نيست كه با وضو بچه را شير بدهد و وقتى پستان در دهان كودك مى گذارد بسم الله بگويد كه اينها امور ظاهرى و عبادت هاى ظاهرى است ، بلكه دين مى فرمايد انديشه هاى خودت را نيز مواظب باش ، همان طورى كه به مرد مى گويد: هنگام ارتباط باز زن به فكر نامحرمى كه در خيابان و بيابان ديدى ، نباش ، چون خداوند آگاه مى باشد. انسان گاهى مراقب است كار بد نكند اين همان مراقبه معروف است و گاهى مراقبة المراقبه دارد، يعنى مى بيند كه ديگرى او را مى بيند: العلم يعلم بان الله يرى (٢٨٠) يعنى بندگان خدا مراقب و محاسب خود باشند، اما يك وقت مى گويند مراقب باش كه مراقب دارى الم يعلم بان الله يرى انسان غافل نمى داند كه خدا او را مى بيند؟ بنابراين مسووليت زن در اين سى ماه به مراتب بيش از مرد است و هر كه مسووليتش بيشتر باشد در صورت عمل به آن ، توجهش به خدا بيشتر است و هر كه توجهش به خدا بيشتر بود و عمل كرد، موفق تر است . اينها دستوراتى است كه ذات اقدس اله به عنوان برنامه ويژه از راه وحى و توسط پيامبر به زنان آموخته است . مسووليت افراد عادى در حد مسووليت ائمه نيست ، امامان و رهبران مسووليت بيشترى دارند، انديشه ها و افكار يك معلم گروهى را مى سوزاند يا گروهى را مى پروراند، ولى ديگران اينچنين نيستند، هر كس كه مسووليت بيشترى دارد نشانه آن است كه اگر به اين مسووليت ها با ديد تكريم بنگرد به خدا نزديك تر است . چه كسى وارد بهشت شده تا ببيند مقام زنها كمتر از مقام مردهاست ؟ ميز و منصب و مقام با خط ابلاغ مى آيد و با خط عزل مى رود، مقامى كه با ابلاغى مى آيد و با اخطارى مى رود، چنين مقامى به درد همان صفحه كاغذ مى خورد نه به درد انسان ، و كدام مقام و منصب دنيايى است كه براى هميشه پايدار باشد، پس اينها مقام حقيقى نيستند. انسان نبايد در حوزه اسلامى به سر ببرد ولى عينك غرب داشته باشد، انسان بايد در برج بلندى بايستد و گذشته دور و آينده نامحدود را در نظر داشته باشد آنگاه ببيند در اين مسير نامحدود، زن موفق تر است يا مرد، زن اگر موفق تر نباشد كمتر نيست .
فصل دوم : زن در عرفان سالكان كوى جمال و جلال اساس عرفان كه شهود واقع و كشف حقيقت است هم از سير و سلوك در درجات هستى نشاءت مى گيرد و هم راهيان كوى وصال را مى نگرد و هم مسير سفرهاى گوناگون را مشاهده مى نمايد. بسيارى از راه آوردهاى عرفان را برهان تاييد مى كند، چنانكه عصاره هر دو را قرآن كه هماهنگ با برهان متين و عرفان راستين است روا و سزا مى داند. آنچه عارف مى نگرد اين است كه تمام اشياء هر لحظه تازه مى شوند. و در اين تجدد امتيازى بين ثابت و سيال ، مجرد و مادى نيست ، و هدف همه سالكان ديدار خداست ، چنانكه سير همه كاروانيان نيز تجلى هاى گوناگون حق است . تفاوت راهيان در انتخاب تجلى خاص و نيل به اسم مخصوصى است كه هر كدام مظهر ويژه آن شدند. گروهى با اسماء جمال و لطف و مهر انس دارند و برخى با اسماء جلال و قهر خو گرفته اند. لذا حشر جماليان با بهشت و حشر جلاليان با دوزخ ، و سرانجام ، هر كدام نام خاصى از اسماى الهى را ديدار نموده و در تحت ولايت آن نام به سر مى برند، تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد. كريمه : يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه (٢٨٢) با مرگ تو راهى بسته شد كه با مرگ هيچ كس بسته نشده بود. از اين رهگذر هيچ ثمره اى بر اين تفاوت مترتب نيست و آنان كه قصد بيرون كردن زنان از صحنه سياسى ، اجتماعى ، فرهنگى و اقتصادى را دارند هيچ بهانه اى در دست ندارند، زيرا اگر محروميت از رسالت تشريعى نقص است ، مرد نيز چون زن ، بعد از خاتم نبوت محروم است . و اگر برخوردارى از پشتوانه اصيل نبوت يعنى ولايت ، ارزش است ، كه محصول سير به سوى خداست ، زن هم چون مرد از اين كرامت برخوردار است ، و اگر توزيع كار و تقسيم سمت اجرايى بدون اختلاط زن و مرد و تماس نامحرمانه مطرح است ، زن نيز چون مرد ذى حق است ، و اگر سخن از اختلاط و تماس ناصواب و برخورد نامشروع است ، مرد هم چون زن ممنوع است ، و اگر تقسيم عادلانه سمت اجرايى ، با در نظر گرفتن استعدادها و ارزيابى خصوصيت هر يك از اين دو صنف ، مورد نظر است ، هر كدام به نوبه خود توان تحمل مسووليت هاى مناسب را دارند و البته در كارهاى اجرايى مرد وظايف بيشترى دارد.
خلافت الهى در مباحث گذشته بحث كوتاهى ، پيرامون خلافت الهى مطرح شد و روشن گرديد كه ، خلافت ، مربوط به مقام انسانيت است ، نه مربوط به شخص ، يا صنف خاص ، يعنى آدم - سلام الله عليه - بشخصه خليفة الله نبود، بلكه مقام انسانيت است كه خليفة الله است لذا انبيا و اولياى الهى خصوصا عترت طاهره عليه السلام مقام كامل خليفة اللهى را واجدند، و اين مقام همانگونه كه مخصوص به شخص نيست ، منحصر در صنف هم نيست . در آغاز اين بحث لازم است توضيح بيشترى درباره معناى خليفة اللهى ، ارائه شود. خليفه ، از ماده خلف است و خليفه كسى است كه در غيبت مستخلف عنه ظهور كند، يعنى شخصى كه در يك مكان يا زمان معين غايب است ، ديگرى آن خلا را در آن مكان ، يا در آن زمان ، پركند، و كار مستخلف عنه را بطور موقت به عهده بگيرد، و اين امر در مورد موجود محدودى كه در بعضى از اماكن هست ، و در بعضى از اماكن نيست ، يا در بعضى از زمان ها هست ، و در بعضى از زمان هاى ديگر نيست يا در برخى از مراتب هستى يافت مى شود و در بعضى از مراتب وجودى يافت نمى شود، جايز است ، چون درباره چنين موجودى ، غيبت و شهادت ، و حضور و غياب ، فرض دارد، و خلاف پذيرى نيز رواست ، ولى اگر موجودى در همه مكانها، حضور داشت و در همه زمان ها، شاهد بود و در همه مراتب وجودى با همه ، و در همه حالات بود: هو معكم اين ما كنتم (٢٨٤) بر هر چيزى گواه و شاهد است . است ، كسى نيز مى تواند، خليفه او باشد كه آيت كبراى او باشد، يعنى او هم به نوبه خود، غيبت و شهادت ، يا حضور و غياب ، نداشته باشد، و در همه شرايط و با همه انسانها همراه باشد، و هيچ كس به اين مقام نمى رسد مگر انسان كامل .
انسان كامل ، آيت كبراى حق انسان كامل ، آن موجودى است كه آيت كبراى حق است ، و چون آيت كبراى حق است ، هم مظهر هو الظاهر (٢٨٦) است در غير عالم ظاهر، هم با ارواح حضور دارد و هم با ابدان حاضر است . اميرالمؤ منين - سلام الله عليه - درباره اصل خلافت سخن بلندى دارد كه همان معنا را خليفة اللهى بايد واجد باشد. او در يكى از دعاهاى سفر - كه شايسته است انسان مسافر آن را در آغاز سفر خود بخواند - مى فرمايد: اللهم انت الصاحب فى السفر والخليفة فى الاهل و لا يجمعها غيرك لان المستخلف لا يكون مستصحبا والمستصحب لا يكون مستخلفا (٢٨٨) هيچ موجودى بهتر از من ، خدا را نشان نمى دهد. چون عترت طاهره عليه السلام يك نورند، و حرف همه آنها اين است كه مالله آية اكبر منى قهرا اينها، از ديگر موجود به خداى سبحان نزديكتر هستند، و وقتى به خدا نزديكتر بودند، اوصاف الهى آنها نيز بيش از ديگران ظهور مى كند، و آن جامعيت را كه اينها دارند ديگران فاقدند. و چون اينها جامع حضور و غياب ، و ظاهر و باطن هستند، مى توانند خليفة الله باشند. هم در زمان غيبت ما، و هم در مكان غيبت ما، و هم در زمان حضور و ظهور ما، خليفة الله باشند. آنجا كه ما هستيم ، آنها نيز با ما هستند، و مصاحب و حاضرند، و آنجا كه ما نيستيم ، باز آنها خليفه ما هستند، چون خليفه خدايى هستند كه هوالباطن است . اگر كسى به اين مقام رسيد، هم جز خير چيزى انجام نمى دهد، و هم بينش او محيط است ، و هم گرايش و كوشش او نامحدود، و چنين موجودى ، مى تواند خليفة الله باشد. اين معنا وقتى تحليل شد، روشن مى شود كه ذكورت و انوثت در اين مقام - اصلا - نقشى ندارد، زيرا آن كه با حفظ حال حضور غايب است و با حفظ حال غيبت حاضر، يعنى هم ظاهر است و هم باطن ، جان آدمى است ، نه بدن . بدن اگر در جايى حاضر باشد، در جايى ديگر حاضر نيست ، و اگر در زمانى حضور داشت ، ممكن است در زمان ديگر حضور نداشته باشد. ذات اقدس اله وقتى از انسانها خبر مى دهد، مى فرمايد: همه اينها مجازى فيض من هستند. كارى كه دست اينها انجام مى دهد، در حقيقت من انجام مى دهم ، منتها اينها مجراى فيض و نماينده و جانشين من هستند و رسالت مرا به عهده گرفته اند، با اين فرق كه من ديده نمى شوم ، ولى مظاهر من مرئى هستند.
پيك خداوند سبحان سخنى در همين زمينه از اميرالمؤ منين عليه السلام طبق نقل مرحوم رضى - رضوان الله تعالى عليه - در كتاب شريف نهج البلاغه آمده است ، كه مى فرمايد: ان المسكين رسول الله (٢٩٠) در اموالشان حقى براى نيازمند و تهيدست قرار داده اند. براى كسى كه قدرت سؤ ال دارد، و يا قدرت سؤ ال ندارد، يك حق معلوم و مسلمى است ، و حق مسلم او در مال توانگران است ، و اگر كسى اين حق را ندهد غاصبانه زندگى مى كند فى اموالهم حق اين مطلب در دو بخش از آيات مطرح شده است كه در يك آيه مى فرمايد: و فى اموالهم حق للسائل والمحروم و در آيه ديگر مى فرمايد: فى اموالهم حق معلوم (٢٩٢) از چيزهاى پاكيزه اى كه به دست آورديد انفاق كنيد. و نيز سعى كند مال را با اخلاص و احترام بدهد، نه با منت و ترحم . لا تبطلوا صدقاتكم بالمن والاذى (٢٩٤) و مى فرمودند: دست ما به دست پيك خدا رسيده است . - اين يك بينش توحيدى است كه موحد، كل عالم را اين چنين مى بيند كه اينها خلفاى الهى و نماينده هاى حقند كه كارگردانى جهان را به عهده دارند. تنها فرشتگان نيستند كه مدبرات امر (٢٩٦) - دنيا - استخوان خوكى كه در دست جذامى باشد. نيست . و همچون درباره همين مقام فرمود: كعفظة عنز (٢٩٨) خداست آن كس كه شما را از آغاز ناتوان آفريد، آنگاه پس از ناتوانى قوت بخشيد. شما را اول از ضعف آفريد بعد از دوران ضعف براى شما قوت و قدرت خلق كرد. ثم جعل من بعد قوة ضعفا و شيبة (٣٠٠) از تيزبينى مؤ من پروا نماييد، زيرا كه با نور الهى مى نگرد. همچنان است كه در دوران پيرى از ياد انسان برود؟ يا بايد گفت اين گونه علوم ايام پيرى شكوفاتر مى شود؟ سخن ديگر اين است كه آيا: العلماء ورثة الانبياء (٣٠٢) روزى كه هيچ مال و فرزند سود نمى دهد مگر كسى كه دلى پاك به سوى خدا بياورد. در اينجا نمى فرمايد: ببدن سليم تا چه رسد به اين كه بفرمايد ببدن صليب ، سخن از صلابت را بايد از ذهنها دور كرد. در رسيدن به كمال روح صلابت بدن كارآيى ندارد بلكه قول سديد مؤ ثر است نه قول شديد. خداوند در قرآن مى فرمايد: و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم (٣٠٤) به ناز سخن مگوييد، تا - مبادا - كسى كه در دلش مرض است طمع ورزد و گفتارى شايسته گوييد. به زنان دستور مى دهد كه هم خوب حرف بزنيد و هم حرف خوب بزنيد تا مردانى كه قلبشان مريض است طمع نكنند. اين مرض در قلب مرد است ، زيرا زن آنچنان نيست كه وقتى صداى مرد را بشنود، طمع كند. او از سلامت دل برخوردار است ، مگر آن كه بيمارى تبرج در او پديد آيد. صغراى قياس اين است كه زنان نوعا از سلامت دل برخوردارند. كبراى قياس اين است كه : در قيامت صاحبدلان و سالمندان سالمند الا من اتى الله بقلب سليم نتيجه ، آن است كه زنان موفق ترند. اگر قرآن مى فرمايد: اين كتاب شفاى درد دل است شفاء لما فى الصدور (٣٠٦) بگيريد او را و به زنجير كشيد آنگاه در ميان آتشش اندازيد، پس در زنجيرى كه در ازاى آن هفتاد گز است وى را در بند كشيد. و نيز در جايى ديگر مى فرمايد: عليها ملائكه غلاظ شداد (٣٠٨) گرچه خدا مى فرمود: كلما خبت زدناهم سعيرا (٣١٠) اين پر همان است كه در قرآن كريم در اول سوره فاطر از آن ياد شده است كه : الحمدلله فاطر السموات والارض جاعل الملائكة رسلا اولى اجنحة مثنى و ثلاث و رباع (٣١٢) بالدارانى كه تسبيح گوى مقام عزيز جلال حق است . بالهاى فرشتگان اين خصوصيت را دارند كه اهل تسبيحند. البته نه آن تسبيح عمومى را كه بال هر مرغى دارد، كدام مرغ حرام گوشت است كه بالش تسبيح گوى حق نيست ؟ و ان من شى ء الا يسبح بحمده (٣١٤) همه ، ستايش و نيايش خود را مى دانند. پس گرچه فرشته ها داراى مراتبند اما هيچگاه نمى توان گفت فرشته هايى كه مظهر خشونت و صلابتند بالاترند از فرشته هايى كه مظهر رافت و رحمتند، زيرا اينها در عين حال كه در جهنمند و سرپرستى جهنم و جهنميان را به عهده دارند خودشان فى روضة من رياض الجنة در بهشت غرقند. همان گونه كه آن گروه ديگر از فرشتگان مثل رحمت و رافت حقند، و خود نيز در بهشتند. انسانها نيز اينچنين هستند بعضى مظهر خشونت حقند، در ميدان كارزار مشغول جنگ و ساير با كفارند، و بعضى ديگر مظهر رافت حقند، پشت جبهه را اداره مى كنند همان گونه كه در ستاد كمك رسانى به جبهه در هشت سال جهاد و دفاع مقدس ، زنها نقش مهمى داشتند. پرستارهاى زن در بيمارستهانها سهم بيشترى داشتند، يعنى هر صنفى كار مخصوص خود را انجام مى دهد. چون آن كه سلاح تيز مى كند، يك وظيفه دارد و آن كه پرستارى زخم خورده جنگ را به عهده مى گيرد مسووليتى ديگر دارد.
نقش دعا در رسيدن به تكامل كمالات انسانى در سايه عبادت و اطاعت حق است و اطاعت و عبادت ، بين زن و مرد مشترك است ، قهرا راه تكامل نيز مشترك خواهد بود. به عنوان نمونه ، دعاها و نيايش ها يكى از بهترين راههاى تكامل انسانى است ، زيرا، كمال يك انسان در اين است كه به خداوند كه علم محض و هستى صرف و قدرت صرف است نزديك بشود و به اخلاق آن كامل محض ، متخلق بشود، و راه تخلق به اخلاق الهى و تقرب به آن كمال را، عبادت ها و نيايش ها به عهده دارند. در اين نيايش ها، هيچ فرقى بين زن و مرد نيست ، مهم ترين مناجات و دعا را براى زن ها و مردها يكسان تجويز و تعليم كرده اند، نگفته اند شما مردها دعاى كميل يا مناجات شعبانيه بخوانيد و زن ها توفيق اين گونه نيايش ها را ندارند. بنابراين ، در آنچه به نام كمال حقيقى است - كه مناجات ها، و دعاها، ثناها، نيايش ها، عبادت ها و اطاعت ها ظهور كرده است - سهم زن و مرد يكسان است . اگر زنى در خواندن مناجات شعبانيه يا جوشن كبير، موفق تر از مرد باشد توفيقش در تكامل نيز بيش از مرد خواهد بود، نصيب زنها در مساله مناجات و پند و اندرز گيرى ، اگر بيش از مردها نباشد كمتر نيست ، زيرا يك موجود عاطفى ، رقيق القب تر است و در راه ذات اقدس اله رقت دل و عاطفه و احساس نقش و مؤ ثرترى دارد، بنابراين او مى تواند در اين راه ، از مردها موفق تر باشد.
۷
زن در آينه جلال و جمال
تقوا، معيار كمال و سپر مؤمن در قرآن كريم ، يك اصل معيار كمال است و همواره ساير كمالات را در پرتو آن اصل مى سنجد و آن ، تقرب به خدا است كه از آن به عنوان تقوا ياد شده است . انسان متقى وقايه دارد - وقايه يعنى سپر -، تقوا به انسان بينش عارفانه مى دهد، انسان متقى نه تنها گناه نمى كند، بلكه اين سپر را كاملا به موقع در جهت خاص خود نگه مى دارد، كه اگر خيرى در جهان ديد فورا سپر را به طرف خود نگه دارد تا خير، ناشى از او و مستند به او نشود و مستقيما به خدا ارتباط پيدا كند، تا معلوم شود كه منشاء هر چيزى خداست ، و اگر شرى و آسيبى و آفتى در جهان پيدا شد مستقيما اين سپر را به طرف خدا نگه مى دارد كه مبادا اين شر و بدى ، و قبح و زشتى ، و آسيب و آفت به خدا اسناد يابد.
فرق خير و شر در انتساب به خدا در سوره مباركه نساء دستور سپر دارى پرهيزكاران را اين گونه بيان مى كند: اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيده و ان تصبهم حسنة يقولوا هذه من عندالله و ان تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك قل كل من عندالله فمال هولاء القوم لا يكادون بفقهون حديثا، ما اصبك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك و ارسلناك للناس رسولا و كفى بالله شهيدا (٣١٦) يعنى در جنگ با دشمن درونى و در جبهه جهاد اكبر، اسلحه انسان ، آه است نه آهن ، گريه است نه شمشير، و اسلحه تيز و كار آمد جهاد اكبر، تهذيب نفس و ناله است و اين اسلحه را زنها بيشتر از مردها دارند. خداى سبحان در راه تهذيب نفس ، زنها را مسلح تر از مردها آفريده است ، چون ناله و لابه ، هنر هر كسى نيست ، چه بسا افرادى كه در مجالس سوگ سالار شهيدان حسين بن على - صلوات الله و سلامه عليه - مى نشينند اما آن هنر و درك را ندارند كه اشك بريزند، بر فرض هم كه درك داشته باشند، نرمش دل در آنها نيست ، چه اين كه تحصيل نرمش دل ، كار هر كسى نيست و فضيلتى نيست كه نصيب هر كسى بشود. بنابراين ، سرمايه جهاد اكبر، گريه است . در دعاى ابو حمزه ثمالى كه از مبسوط ترين دعاهاى ماه مبارك رمضان است ، اما سجاد عليه السلام به ذات اقدس اله عرض مى كند: مرا كمك كن تا سلاح را فراهم كنم ، مرا در گريه اعانت كن . و اعنى بالبكاء على نفسى (٣١٨) مراعات كنند، ليكن جمال حقيقى آنان همان انجذاب به سوى جمال مطلق است و بايد در مصرف آن دقت كنند. ذات اقدس اله اين سرمايه را براى آن نداده تا انسان در اثر چشم و هم چشمى براى مظاهر دنيا و لباس و زيور گريه كند.
تقرب به خدا، اصل ساير كمالات هر كمالى را كه ذات اقدس اله در قرآن نقل مى كند، فرع تقرب به خدا مى داند حتى علومى چون فقه و اصول ، تفسير، فلسفه و عرفان را كه جزو بالاترين علوم اسلامى اند، فرع تقرب الى الله مى داند. در اين كه آيا خود علم ، كمال است و آيا قرآن كريم كه عالم را بالاتر از جاهل مى داند و مى فرمايد: قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون (٣٢٠) آيا آن كسى كه در طول شب در سجده و قيام ، اطاعت خود مى كند و از آخرت مى ترسد و رحمت پروردگارش را اميد دارد؟ بگو آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند يكسانند؟ تنها خردمندانند كه پند پذيرند. اول اصل را مطرح مى كند و مى فرمايد: آيا آنها كه شب زنده دارند با ديگران يكسانند؟ آيا آنها كه اهل ركوع و سجودند، آنها كه اهل قنوت و خضوع و تواضع و بندگى و بردگى در ساحت اقدس اله هستند با ديگران همتايند؟ آيا آنها كه به رحمت خدا اميدوارند و از آينده خودشان نگرانند، با ديگران همسانند؟ آنگاه در ذيل اين اصل به عنوان تبصره مى فرمايد: آيا عالم و غير عالم برابرند؟ معلوم مى شود منظور علمى است كه تبصره آن اصل باشد، يعنى اول قنوت ، خضوع ، بندگى در ساحت اقدس اله ، اول ناله شبانه كردن ، به رحمت خدا اميدوار بودن و از آينده خود ترسيدن و بعد عالم شدن ، كه اگر آن اصل نباشد اين علم ، و بالى بيش نيست . رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه (٣٢٢) بار الها! به حق نيكوترين مراتب زيبائيت ، از تو مسئلت دارم . و اگر ذات اقدس اله سراسر، جمال و زيبايى است ، ديگر جا براى ترس نيست تا كسى از خدا بترسد. لذا آيه ، سپر به دست انسان مى دهد و مى گويد انسان از پايان كار و عمل خود مى ترسد وگرنه خدا جمال محض است همان طورى كه انسان از خار مى ترسد نه از گل - از باب تشبيه معقول به محسوس - آن ذاتى هم كه ليس كمثله شى ء اين گل هستى است ، جمال محض و نور صرف است و او ترس ندارد.
خوف عقلى و نفسى اگر سخن از: و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس الهوى ، فان الجنة هى الماوى (٣٢٤) اگر قلبى پر از محبت است ، پر از ترس نيز هست ، همان طورى كه صفات ذات اقدس اله عين هم و عين ذات اوست ، صفات عبد كامل هم كه مظهر اوست عين هم و عين ذات اوست ، منتها با اين فرق كه در عبد كامل ، صفات ، ممكن و عينيت آنها، امكانى است و در ذات اقدس واجب ، صفاتش واجب ، و عينيت آنها نيز وجوبى است ، عينيت صفات با ذات ، يا عينيت صفات با يكديگر، مخصوص خداوند نيست ، بلكه ضرورت و وجوب ، مخصوص حق است و امكان و فقر، خاص بندگان است اما عينيت صفات و ذات مشترك است ، لذا در اين دعا آمده است كه : خدايا تمام قلب مرا پر از محبت بكن ، و بعد مى گويد تمام دلم را پر از ترس بكن ، كه اين خشيت محبانه است نه خشيت خصمانه ، گاهى انسان از دشمن و گاهى از دوست مى ترسد، در اين جا محبت ، عين خشيت و خشيت ، عين محبت است .
علم نافع پس اگر چنانچه علم به عنوان يك فضيلت مطرح است علمى است كه تبصره اصل تقوا است ، از اين جا معلوم مى شود آن علم كه ذات اقدس اله طلب افزايش آن را به رسولش عليه السلام دستور مى دهد و مى فرمايد: وقل رب زدنى علما (٣٢٦) چشمه اى كه بندگان خدا از آن مى نوشند و به دلخواه خويش جاريش مى كنند. اما معرفت حق و اسماء الهى ، معرفت مواقف قيامت و مانند آن ، در قيامت شكوفاتر مى شود. گرچه تحصيل علوم سودمند از نظر شريعت اسلام يا واجب عينى و يا واجب كفايى است ، اما مهم تر از همه همان معارف الهى است كه به ذات مبارك رسول اكرم مى فرمايد: رب زدنى علما و در معرفى خود علم نيز مى فرمايد: فاعلم انه لا اله الا الله و استغفر لذنبك و للمومنين و المومنات و الله يعلم متقلبكم و مثواكم (٣٢٨) توحيد، بهاى بهشت است . اما اين علم ، در كنار طلب مغفرت و در كنار آن ، نيايش است و اين نشانه آن است كه علم ، هدف اصيل نيست ، بلكه اعتقاد توحيدى اصل است ، چون خودش عمل است و زمينه استغفار را فراهم مى كند فاعلم انه لا اله الا الله و استغفر لذنبك و للمومنين و المومنات والله يعلم متقلبكم و مثواكم در بيان همين آيه كريمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: خير العلم ، التوحيد و خير العبادة ، الاستغفار (٣٣٠) شايد چنين دستورى درباره مرد نباشد كه با انگشت تسبيح بگويد، ولى در اين روايت مى فرمايد زن با انگشت خود تسبيح بگويد. البته بهترين تسبيح و شمارش تسبيح چه براى زن و چه براى مرد همان تربت حسينى - صلوات الله و سلامه عليه - است ، و چنين هم نيست كه اگر مردى با سر انگشتش تسبيح بگويد مقبول نباشد ولى دستورى به آن وارد نشده است اما درباره زن ، گذشته از اين كه تسبيح گفتن و شمارش تسبيح با تربت حسينى - صلوات الله و سلامه عليه - فضيلت فراوانى دارد، دستور آمده است كه اينها با سر انگشتانشان تسبيح بگويند زيرا اين سر انگشتان در قيامت مسوول واقع خواهند شد، اين يك عنايتى از سوى خدا نسبت به زن است كه با انگشت خود عدد تسبيح را بشمارد تا انگشت او نيز عبادت كند، چون خداوند بدن را با همه خصوصيات در قيامت محشور مى كند: بلى قادرين على ان نسوى بنانه (٣٣٢) و خداست كه شما را مانند گياهى از زمين رويانيد. خدا شما را از زمين رويانيد و آن باغبان بهتر مى داند كدام گل را بهتر از ديگرى و زودتر از ديگرى بايد حفظ كند، كدام نهال را بايد بيشتر پذيرايى كند. اصل كلى را قرآن بيان مى كند كه در جهان امكان باغبان خداست ، و اين نهالهاى مرد و زن را خدا آفريده و او مى داند كه بعضى از نهالها را بايد زودتر زير پوشش و نظر قرار داد تا مبادا خداى ناكرده آلوده شود و بپژمرد. زودتر بايد او را زير پوشش دين آورد و اين نشانه عظمت اوست ، وقتى زن عظمت خود را مى يابد كه بداند خدا او را شش سال زودتر از مرد مى پذيرد، و براى او حساب ديگرى باز مى كند.
مهر يا قهر همه كمالات به انديشه هاى نظرى وابسته نيست . زيرا كه گاهى انسان خوب مى فهمد ما فهمش همراه با خشونت است . اگر انسان دو صنف است : بخشى محكم كارند به نام مرد، و بعضى ظريف كارند به نام زن ، اسماء الهى هم دو صنف است و كمالات نيز از دو راه نصيب انسان مى شود. بعضى از كمالات بر اساس جنگ و قوام و قيام و مبارزه و ستم ستيزى و مظهر قهر و جلال حق بودن است ، و بعضى مظهر مهر و رافت و عاطفه و محبت و جمال و لطف حق بودن است و اگر يكى از اين دو صنف در خشونت و انديشه قوى ترند، دليلى بر آن نيست كه در بخشهاى مهر، عاطفه ، لطف ، رافت ، صفا، صميميت و رقت نيز قوى تر باشند.
قهر، در فرمان مهر گاهى راه عاطفه ، مهر و رحم ، بيش از راه قهر كارساز است . ذات اقدس اله ، عالم را بر محور محبت اداره مى كند و بسيارى از آيات قرآن درس محبت مى دهد و راه محبت را زن بهتر از مرد درك مى كند. اگر چه راه قهر را ممكن است مرد بهتر از زن درك كند. احاديث و اشعار عرفانى و نثر و نظم و ادب عرفانى در زن اثر بيشترى دارد تا مرد همان گونه كه تاءثير آيات و سخنان حماسى ، و احاديث و نثر و ادب حماسى ، در مرد مؤ ثرتر است و اين يك نوع تقسيم كار است . البته اگر زن به كمال نهايى راه يافت توان تعديل قوا را نيز خواهد يافت ، همچنانكه مرد اگر به كمال نهايى بار يابد، قدرت تعديل قوا را دارد. اما متوسطين - از باب تقسيم كمالات - هر يك ، از رشته هاى خاص ، مدد مى گيرند. رشته محبت كمتر از رشته قهر نيست و بلكه محبت را بايد فرمانرواى قهر معرفى كرد، و قهر زمانى مطلوب است كه در تحت رهبرى مهر اداره شود. - و اصولا ذات اقدس اله وقتى ابراهيم - سلام الله عليه - را پدر همه ما مى داند او را به عنوان خليل ياد مى كند و مى فرمايد: و اتخذ الله ابراهيم خليلا (٣٣٤) يعنى اين پدر شما خليل الرحمان است و شما فرزند خليليد. فرزند خليل ، درس خلت ، محبت ، صداقت و صميميت مى آموزد. نمى توان گفت كه مردها بيشتر از زنها، فرزندان خليلند و بلكه بايد گفت كه پيشرفت زنان در مكتب خلت ، محبت و صفا بيشتر از مردها است . بنابراين اگر چه ممكن است مناجات غير محبين را مردها بهتر بفهمند، اما مناجات محبين امام سجاد عليه السلام را زنانى كه اهل سير و سلوك هستند بهتر درك مى كنند. زيرا روح عاطفه و گرايش و علاقه و محبت در اين صنف بيشتر از مردان است . يعنى زن متوسط مناجات عارفين و مناجات محبين را بهتر از يك مرد متوسط درك مى كند. چه اين كه ممكن است بيشتر مردان دعاى مرز داران و مناجات جهاد و شهادت طلبى را بهتر از زنان درك كنند.
امت حبيب ذات اقدس اله وجود مبارك رسول اكرم صلى الله عليه و آله را به عنوان حبيب الله معرفى كرد و سپس او را معلم جوامع بشرى قرار داد و فرمود: و يعلمهم الكتاب و الحكمة (٣٣٦) نه چنين است بلكه دنياى زودگذر را دوست داريد. و تحبون المال حبا جما (٣٣٨) قلبم را گرفتار و شيفته محبتت گردان . اين جمله واسطة العقد دعاى كميل است و از غرر جمله هاى آن دعاى شريف به شمار مى آيد. يا هنگامى كه دعاى مبارك ابو حمزه ثمالى در سحرهاى ماه رمضان خوانده مى شود و زمينه روحى مناسب حاصل مى شود، آنگاه عرضه مى دارد: اللهم املا قلبى حبا لك و خشية منك و...شوقا اليك (٣٤٠) اين درس محبت ، براى افراد خشن و زورمند و زور آزما، كار آمد نيست . اين جا دل شكسته و تن خسته مى خزند، و اگر كسى توانست ، رقت قلب بيشترى تحصيل كند، سخن دوست در او بيشتر اثر مى گذارد. در اين مقام نمى توان گفت چون وزن مغز زن ، يا حجم مغز زن كمتر است ، او در راه سير و سلوك يا در راه كمال انسانى و ديگر طرق الهى عقب افتاده تر از مرد است . راه دل اگر قوى تر از راه عقل نباشد، همتاى اوست و راه دل انكسار، رقت ، محبت ، عاطفه ، گرايش مى طلبد. آن كسى كه ديرتر مى گريد و مى گرايد او در كلاس محبت ، كمتر موفق مى شود و آن كسى كه اهل گريه است رقيق القلب تر است . و اگر كسى بتواند عاطفه حيوانى را از محبت انسانى جدا كند و به مرز محبت راه پيدا كند و از شر ضعف نفس برهد و ضعف نفس را اشتباها به جاى رافت ننهد، آنگاه را براى او در كلاس محبت باز است . مردها هم ناچارند كه سرانجام درس محبت را بيش از درسهاى ديگر ترويج كنند. چون خداى سبحان به ما فرمود: قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله (٣٤٢) پس به بركت رحمت الهى با آنان نرم خود و مهربان شدى ، و اگر تندخو و سخت دل بودى قطعا از پيرامون تو پراكنده مى شدند. مى فرمايد: اينها كه اطراف تو جمعند در اثر مهربانى و رافت و محبت توست . چون تو حبيب خدايى و پيام دوستى آوردى و درس محبت مى دهى ، به دور تو پروانه وار جمع شده اند.
نمونه هايى از مقامات عرفانى زن زنانى كه داراى ذوق عرفانى بوده اند و آن ذوق توسط اسلام شكوفا شده و جملات و كلمات لند عرفانى گفته و يا اشعارى سر داده اند در تاريخ فراوان است كه براى نمونه به چند مورد اشاره مى شود.
مخاطب سروش غيب رابعه شاميه(٣٤٤) نيايش آنها در بهشت : سبحانك اللهم - خدايا تو پاك و منزهى - است و درودشان در آنجا سلام و پايان نيايش آنان : الحمدلله رب العالمين است . اين كه مى فرمايد دعواى بهشتيان تسبيح است يعنى چه ؟ اين كلمه ، دو مطلب را بيان مى كند، اول : اين كه اينها مدعى هستند و امرى را طلب مى كنند، و دوم : اين كه تسبيح مى كنند دعواهم فيها سبحانك اللهم ، معناى جمله وسط تا حدودى روشن است كه ، برخورد بهشتيان با يكديگر و با فرشته ها مسالمت آميز و با سلام و تسليم است ، ليكن دو جمله اول و آخر چيست ؟ و چه تناسبى بين ادعا و تسبيح و تحميد وجود دارد؟ آنچه مسلم است اين كه اينها موجود ممكن هستند و محتاجند، لذا غذا مى خواهند، اما اين چنين نيست كه وقتى بهشتيان غذا و ميوه بخواهند، به كسى بگويند: براى ما ميوه تهيه كن ، و يا خودشان وارد باغ شوند و ميوه بچينند، بلكه دعواهم فيها سبحانك اللهم آنها هر چه بخواهند با تسبيح حاضر مى شود، اگر اراده آب كوثر نمودند، مى گويند سبحانك اللهم . اگر ميوه اى خواستند، مى گويند سبحانك اللهم . پس دعواى را با تسبيح ، تثبيت مى كنند. تناسب بين اثبات آن دعوى و تسبيح اين است كه وقتى خود را محتاج به نعمتى از نعمتهاى بهشتى مى بينند، ذات اقدس اله را منزه از اين حاجت مى يابند، آنها نمى گويند: به ما ميوه يا آب بده ، بلكه مى گويند: تو منزه از حاجتى ، يعنى ما محتاج و نيازمنديم ، اما تو مبراى از نياز به كوثر و فواكهى ، و ادب اقتضا مى كند كه انسان با حاتم خويان ، برخوردى اين گونه داشته باشد، چه رسد به برخورد با خداى حاتم آفرين . نگويد: من محتاجم ، به من بده ، بلكه بگويد: تو كه نمى خواهى ، تو كه نيازمند نيستى ، و بهشتيان نيز اين چنين سخن مى گويند سبحانك اللهم تو منزه از آنى كه نيازمند باشى ، يعنى به ما بده ، اين ، بيان رابطه بين ادعا و تسبيح . اما جمله سوم - رابطه بين ادعا و حمد - و آخر دعواهم ان الحمدلله يعنى بعد از آن تسبيح ، وقتى از ذات اقدس اله انعامى دريافت نمودند، در مقام تشكر و سپاس بر مى آيند و مى گويند: الحمدلله رب العالمين حمد بعد از تسبيح است ، تسبيح تلويحا به معناى درخواست است و هنگامى كه درخواست به اجابت رسيد، و اين نيازمند به مورد نياز خود دست يافت نوبت به سپاس و حمد مى رسد، لذا عرض مى كند الحمدلله رب العالمين . رابعه شاميه كه به همسرش مى گويد: اين غذا را بخور فانها ما نضجت الا بالتسبيح شايد منظورش اين نباشد كه من وقتى به آشپزخانه مى رفتم ، تسبيح بر زبانم جارى بود و در حال طبخ غذا سبحان الله مى گفتم ، بلكه منظورش اين باشد كه اين غذا با تسبيح رسيده است . پس زن مى تواند يك چنين مقامى داشته باشد، و به چنين مقامى دسترسى پيدا كند. اشعار آموزنده اى نيز اين بانو دارد، همسرش مى گويد: حالات گوناگونى داشت - همانگونه كه صاحب نظران افكار گوناگون دارند، به دليل اين كه مقدمات منطقى گوناگونى در ذهنشان ظهور مى كند، صاحبدلان نيز ره آوردهاى گوناگونى دارند، چون واردات گوناگونى در قلب اينها ظهور پيدا مى كند، گاهى وارده حب ، گاهى وارده خوف و گاهى وارده اميد، و در برابر هر وارده سخنى به تناسب مى گويند - گاهى حب خدا بر او وارد مى شد و مى گفت : حبيب ليس يعدله حبيب و ما لسواه فى قلبى نصيب دوستى كه همانند ندارد و در قلب من كسى جز او نيست . حبيب غاب عن بصرى و شخصى و لكن عن فؤ ادى ما يغيب دوستى كه از چشم و برم پنهان و در دلم حاضر است . حبيبى است كه لا تدركه الابصار (٣٤٦) از چشم مستور است چون منزه تر از آن است كه چشم آن را ببيند ولى در قلب جا دارد. گاهى نيز در حال انس با خدا به سر مى برد، و براى او شعر مى سرود و مى گفت : و لقد جعلتك فى الفؤ اد محدثى و ابحت جسمى من اراد جلوسى دلم را هم سخن با تو نمودم و جسمم با ديگران است . فالجسم منى للجليس موانس و حبيب قلبى فى الفؤ اد انيسى جسمم انيس همنشين است و دلم با دوست همنشين است . گاهى نيز حالت خوف بر او غالب مى شد و مى گفت : و زادى قليل ما راه مبلغى اللزاد ابكى ام لطول مسافتى توشه ، كم است و مرا به مقصد نمى رساند، نمى دانم بر كمى توشه يا بر طول سفر گريه كنم ؟ اتحرقنى بالنار يا غاية المنى فاين رجائى فيك ؟ اين مخافتى ؟ آيا با آتشم خواهى سوخت اى همه آرزوهايم ؟ پس اميدم كجا رفت و ترسم چه شد؟ سخنانى از حضرت امير - سلام الله عليه - در ادعيه هست كه مى فرمايد: آه ، من قلة الزاد و طول الطريق و بعد السفر و عظيم المورد (٣٤٨) از رابعه عدويه نيز كلماتى آموزنده ، در اين زمينه رسيده است . در تاريخ آورده اند كه او بسيار اشك مى ريخت ، همين كه سخن از آتش به ميان مى آمد مدهوش مى شد و مى گفت استغفار نا يحتاج الى استغفار ما از استغفارمان بايد استغفار كنيم ، اين همان معرفت بلندى است كه سالار شهيدان - صلوات الله عليه - در دعاى عرفه عرضه مى دارد: الهى من كانت محاسنه مساوى فكيف لا تكون مساويه مساوى (٣٥٠) هيچ پيامبرى حق نداشته كه آيه و معجزه بياورد جز با اذن الهى . اگر اذان خدا نباشد هيچ رسولى معجزه و نشانه اى نمى تواند بياورد كه منظور از اذن در اينجا نيز اذن تكوينى است و با كن فيكون حق شروع مى شود وگرنه هيچ موجودى چه فرشته و چه انسان هيچ كارى با استقلال از او ساخته نيست . تمام عالم با فرمان حق اداره مى شود و آنجا كه اعجازى ظهور مى كند اين ربوبيت حق است كه در كسوت انسان كامل ظهور پيدا كرده است البته جدايى ظاهر، از مظهر، محفوظ است . و تازه اين مقام فعل است نه مقام ذات . غرض آن كه سيره سالكان و اصل ، اين است كه در عبوديت ظهور كنند نه در ربوبيت . اين بانو در مورد كسى كه خواست كار خيرش افشا شود يعنى ميل نمود كه در ربوبيت ظهور كند فرمود: حسناتتان را بپوشاند همانطور كه سيئاتتان را مى پوشانيد و اين جزو كلمات قصار اوست : اكتموا حسناتكم كما تكتمون سيئاتكم . شيخ شهاب الدين سهروردى در كتاب عوارف المعارف دو بيتى را كه به رابعه شاميه مستند است به رابعه عدويه نيز استناد داده است كه آن دو بيت عبارت است از: انى جعلتك فى الفؤ اد محدثى و ابحت جسمى من اراد جلوسى فالجسم منى للجليس موانس و حبيب قلبى فى الفؤ اد اءنيسى بسيارى از اين بانوان تمام شب را بيدار بودند. بعضى ها كه نسبت به رابعه عدويه اظهار ادبى مى كردند، مى گفت : در عالم رؤ يا آثار خيرش در طبق هاى نور به من مى رسد. گاهى هم به خودش خطاب مى كرد و مى گفت : يا نفسى كم تنامين و الى كم تنامين يوشك ان تنامى نومة لا تقومين منها الا لصرخة يوم النشور . يعنى اى نفس چقدر مى خوابى ؟ گويا آن چنان خوابى كه فقط با صرخه و فرياد يوم النشور بيدار شوى ، چرا كه در آن روز همه را با يك صيحه بيدار مى كنند. ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم جميع لدينا محضرون
۸
زن در آينه جلال و جمال
رابعه دختر اسماعيل در شرح حال اين بانو آمده است (٣٥٣) و جويبارهايى از عسل ناب . عسل بهشت ، از زنبور و كندو نيست . بلكه با صوم و صلاة درست مى شود. حورى بهشت هم نظير انسان نيست تا: خالق بشرا من طين (٣٥٥) پريان را قبل از آن از آتشى سوزاننده و بى دود آفريديم . باشد، بلكه او با نماز درست مى شود، با عبادت و اطاعت درست مى شود. بنابراين اگر فرشته موجودى است كه با نماز درست مى شود، و نمازگزار بالاتر از نماز است ، چون : فاعل الخير خير منه (٣٥٧) ابدال در اصطلاح ، سالكانى هستند كه تحت تدبير شخص معين نيستند. و از آنها به عنوان مفرد يا مفرد يا مى شود. چه اين كه اينها راه را به تنهايى طى مى كنند. گرچه سخت است ولى رفتنى است و گرچه پيشرفت انسان تحت نظر مدير و مدبر بيشتر است ، لكن به تنهايى هم مى توان طى طريق نمود. بنابراين آنها كه تحت تربيت و تدبير استاد معين نيستند، و سرگرم طى اين طريقند، از آنان به عنوان ابدال ياد مى شود. گروه هاى فراوانى هستند كه هر يك نام مخصوص دارند، ولى اين سؤ ال و جواب درباره خصوص ابدال مطرح شده ، و لذا آن بزرگوار، در جواب فرمود اربعون نفسا قهرا اگر سؤ ال شود كه اقطاب و اوتاد، چند نفرند؟ باز ممكن است در جواب گفته شود اربعون نفسا يعنى آن كس به اين مقامات مى رسد، مرد نيست انسان و است و انسانيت زن و مرد ندارد. و بر اساس همين نكته است كه گفته شده : و لو كان الرجال كمن ذكرنا لفضلت النساء على الرجال و لا التانيث لاسم الشمس عيب و لا التذكير فخر للهلال (٣٥٩) آيا زمان آن فرا نرسيده است كه قلب مؤ منان به ياد خدا فروتن گردد. طرح مى شود، از حوادث بلند عرفانى است ، كه مشابه آن براى بانويى عارفه كه سابقه هنرمندى داشت اتفاق افتاده است . كه مى گويند مولاى او به خاطر شدت سرگردانى و حيرت و...بالخره او را به تيمارستان فرستاد، زيرا مى ديد كه او از بس شعرهاى بلند درباره محبوب مى گويد، عاقل ها را متحير مى كند، همه سرگردان شدند كه آن دوست كيست ؟ مولاى او نيز در اثر سوء ظن ، نفهميد كه محبوب اين زن چه كسى است كه اين زن براى او چنين شعر مى سرايد و ناله مى كند و ضجه مى زند. بعضى از عرفاى نامدار آن عصر وقتى به ديدار اين زن در تيمارستان رفتند، فهميدند كه اين زن به مقامى رسيده كه جز خدا را نمى بيند، و در فراق او اين همه اشعار بلند ادبى مى سرايد و ضجه مى زند. حالات و سخنان او عرفا را تحت تاءثير قرار داد و سرانجام از تيمارستان آزادش نمودند، و دانستند كه راه دل ، مخصوص عرفاى مرد نيست ، و زنان در اين راه اگر همتاى مردان نرفته باشد همسوى آنها و هم كفو آنها خواهند بود.
زن در نگاه عارفان در پايان اين بخش برخى از آنچه در كتاب اهل معرفت آمده نقل مى شود تا محصول شهود عارفان نامدار روشن گردد. قيصرى در شرح فص محمدى از فصوص محى الدين چنين مى گويد: اعلم ان المراة باعتبار الحقيقة عين الرجل و باعتبار التعين يتميز كل منهما عن الاخر... (٣٦١) لازم است عنايت شود غلبه مردان بر زنان در نيل به مقام هاى معنوى مورد پذيرش است ولى آيا اين غلبه مربوط به استعداد ذاتى مرد و بى استعدادى گوهر زن است و يا در اثر تربيت محيط و خانواده ، و سنت و عادت و...است بحث جدايى مى طلبد. ليكن برخى از مردهاى نژادهاى مختلف نيز نه تنها از مردان ديگر كم استعدادترند بلكه از بعضى از زنان نيز نازل تر خواهند بود. جناب محى الدين سر محبوب بودن زن را در اين مى داند كه چون ذات اقدس اله خداوند منزه از آن است كه بدون مجلى و مظهر مشاهده شود، و هر مظهرى كه بيشتر جامع اسماء و اوصاف الهى باشد، بهتر خدا را نشان مى دهد، وزن در مظهريت خدا كامل تر از مرد است زيرا مرد فقط مظهر قبول و انفعال است چون مخلوق حق است و زن گذشته از آن كه مظهر قبول و انفعال الهى است مظهر فعل و تاءثير الهى نيز هست چون در مرد تصرف مى كند و آن را مجذوب خويش قرار داده و محب خود مى سازد، و اين تصرف و تاءثير نمودارى از فاعليت خداست ، از اين جهت زن كامل تر از مرد است . اگر مرد بخواهد خدا را در مظهريت خود مشاهده كند، شهود او تام نيست ولى اگر بخواهد خدا را در مظهريت زن بنگرد، شهود او به كمال و تمام مى رسد. لذا زن محبوب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار گرفت و در آن حديث معروف فرمود: از دنياى شما زن و بوى خوش محبوب من قرار داده شده و نور چشم من در نماز است . (٣٦٣) يعنى اگر كسى زنان را از جهت غريزه طبيعى دوست داشته باشد راز اين اشتياق را نمى داند، و چون علم به هدف و آگاهى از راز به منزله روح بوده و خود گرايش به منزله صورت و هيكل است ، كسى كه اهل شهوت بدون محبت الهى است همانند صورت بى روح مى باشد. ٢ - منظور از فاعليت و منفعليت زن همانا نسبت به مرد است يعنى زن منفعل از مرد بوده و فاعل در اوست نه منفعل از او و فاعل در جنين باشد - كه در آنجا مظهر خالقيت خدا شده و در سازماندهى جنين در رحم نقش دارد - چون اين مطلب گرچه به نوبه خود داراى اهميت است ولى از محور بحث كنونى بيرون است ، زيرا بحث در تشريح محبوبيت زن نزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله است و اصولا سخن اين عربى در آغاز فص محمدى تفسير همان حديث ياد شده است كه در آن زن و بوى خوش محبوب پيامبر قرار داده شده است . ٣ - آنچه در شرح قيصرى راجع به اين موضوع آمده بسيار روشن تر از مطالبى است كه در ساير شروح نظير مويد الدين جندى و ملا عبدالرزاق كاشانى و...آمده است . محى الدين در كتاب كبير فتوحات نكات ديگرى دارد كه عبارت است از: ١ - پيدايش زن از مرد مى باشد لذا هرگز زن به درجه مرد نمى رسد و آيه وللرجال عليهن درجه را تاييد اين مطلب مى داند. (٣٦٥) ٣ - حيض پليدى شيطانى است كه اغتسال از آن لازم است و همه پيش كسوتان طريقت و رياضت اتفاق دارند كه دروغ ، حيض نفوس است يعنى انسان دروغگو حائض است . بنابراين راستى ، غسل از حيض كذب است . (٣٦٧) ٥ - در تفسير: رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله ... مردانى كه هيچ تجارت و خريد و فروشى آنان را از ياد خدا مشغول نمى كند. تصريح مى نمايد كه درجه كمال نسبت به زنان محجور و ممنوع نيست وزن هم مشمول آيه كريمه مى باشد گرچه صريحا نام وى نيامده است . (٣٦٩). ٨ - در باب مزبور مى فرمايد: گاهى زن در كمال به درجه رجال مى رسد و گاهى مرد به طورى تنزل مى كند كه از نقص زن نيز پايين تر مى آيد (٣٧١) و شاگرد گرانقدرش بهمنيار در تحصيل ذكر كرده (٣٧٣) و از هر چيزى جفت آفريديم تا شايد شما عبرت گيريد. اين دو نمونه از مسائل عقلى بود، ليكن چون قرآن كريم ريشه معارف است بايد اينها را امضا كند. قرآن كريم وقتى روح را ستوده و معرفى مى كند، آن را از عالم ذات اقدس اله دانسته و به خدا اسناد مى دهد، و چيزى كه اضافه تشريفى به خدا داشته و از عالم حق بوده ، و از عالم خلق جدا و از يك نشئه ديگر است ، منزه از ذكورت و انوثت مى باشد.
روح ، تمام حقيقت انسان اگر در كتب عقلى مساءله ذكورت و انوثت را جزو صنف آورده اند - نه فصل - و به حريم ماده مرتبط كرده اند - نه محدوده صورت - مى توان شواهد قرآنى هم براى آن ذكر نمود. در قرآن كريم روح را مجرد دانسته و مى گويد: انسان كه مى ميرد ذات اقدس اله تمام روح را توفى مى كند (٣٧٥) هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه زنده اند. اين حى همان شهيدى است كه بدنش در ميدال قتال افتاده است ، و اين كه خدا مى فرمايد: او زنده است يعنى با بدن زنده است ؟! آيا بدن تمام حقيقت يا جزو حقيقت يا لازمه حقيقت است ؟ او بدون بدن اين دنيايى زنده است و بدن ابزار كارى بيش نبوده ، لذا اگر اين بدن مفيد نشد، بدن ديگرى را بر مى گزيند، و به هر حال او زنده است . در آيه ديگر مى فرمايد: و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء (٣٧٧) و گفتند: آيا وقتى در دل زمين گم شديم ، آيا ما در خلقت جديدى خواهيم بود؟ خداى سبحان فرمود: قل يتوفا كم ملك الموت الذى و كل بكم (٣٧٩) از زمين شما را آفريديم ، و در آن شما را باز مى گردانيم و بار ديگر شما را از آن بيرون مى آوريم . بايد گفت : اين يك خطابى است كه به - علاقه ما كان - يا به - علاقه اول - به انسان اسناد داده مى شود وگرنه به دلالت آيات شهادت و امثال آن ، تمام حقيقت انسان را جان او تشكيل مى دهد، و بدين سبب مى گويد: شهيد همچنان زنده است .
امتياز زن و مرد به حسب علل درونى و بيرونى برهان عقلى مى گويد كه ، دو شى ء متفاوت و متمايز، امتيازشان يا به حسب علل بيرونى و يا عوامل درونى است . و اگر از نظر علل بيرونى و عوامل درونى هيچ تمايزى بين آنها نباشد، دو صنف از يك نوع ، يا دو فرد از يك صنف بوده ولى هرگز دو نوع از يك جنس نخواهند بود، چون در اين صورت تفاوت جوهرى پيدا مى كنند. انسان ها چه زن و چه مرد، مبدا فاعلى و مبدا غائى شان يكى است . و دينى هم كه براى تربيت آنها آمده نسبت به هر دو صنف واحد بوده و پاداش هم كه نتيجه عمل است ، براى هر دو مساوى است . اين امر، يعنى نفى تمايز خارجى ، در بسيارى از موارد، مورد استشهاد معصومين - سلام الله عليهم - نيز قرار گرفته است . به عنوان نمونه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: ان الرب واحد و ان الدين واحد، ليست العربية الحدكم باب و ام و انما هى اللسان (٣٨١) مى باشد مايه تقرب است ؟ عقلى كه موجب تقرب مى باشد همان است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره نامگذارى آن به اين اسم چنين آمده است : عقل ، چيزى است كه انسان به وسيله آن ، نيرو، غرايز و اميال را عقال مى كند - عقال زانو بندى است كه وقتى شتر سركش را بخواهند يك جا ببندند زانوهاى او را با آن مى بندند تا چموشى نكرده و از جا بيرون نرود - يا در تعبيرى ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى كه شترش را نبست و وارد مسجد شد و آن شتر را بردند فرمود: اعقلها و توكل (٣٨٣) آنان كه پيشاپيش ديگران به جهنم رفته و مى روند آيا مردند يا زن ؟ بنابراين ، اگر كسى در مسائل علمى يا سياسى و اجرايى فكر برترى داشت اين نشانه تقرب الى الله نيست ، بلكه يك فضيلت زايد است ، زيرا: ذاك علم لا يضر من جهله (٣٨٥) مالتان را در اختيار سفيهان مگذاريد. وارد شده ، چنين شخصى را سفيه مى داند. سفاهت در مكتب قرآن و فرهنگ دين غير از سفاهت در مسائل عادى است اگر كسى در يك رشته علمى متخصص باشد، ولى در هنگام امتحان علمى دستش بلرزد سفيه است . فيزيكدان هايى كه در كشورهاى الحادى به بخشى از منظومه هاى كيهانى ، سفينه هاى با سرنشين مى فرستند كه محير العقول است ، اما وقتى دستشان به گناه مى رسد مى لغزد و قدرت ضبط ندارند، يا در مسائل اعتقادى ، ملحدانه برخورد مى كنند، چنين افرادى را فرهنگ قرآنى سفيه مى داند و مى فرمايد: و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه (٣٨٧) اولا اين روايت يك امر دستورى نبوده بلكه امر تعريفى است ، و ثانيا منظور از عقل ، عقل نظرى است نه عقلى كه يعبد به الرحمان . مى فرمايد: اكثر زنها اين چنين هستند كه عقلشان در جمال آنهاست و اكثر مردها جمالشان در عقل آنهاست ، اما اينچنين نيست كه زن بايد عقلش در جمال و مرد بايد جمالش در عقل باشد، بلكه جمال هر كسى به عقل اوست . دعاى سحر را زن و مرد با هم مى خوانند و جمالى را كه در سحرها مساءلت مى كنند همان جمال عقلى است . اللهم انى اسالك من جمالك باجمله و كل جمالك جميل ، اللهم انى اسالك بجمالك كله
۹
زن در آينه جلال و جمال
معناى عقل در فرهنگ قرآن عقل را قرآن كريم و همچنين روايات معصومين عليه السلام ، به چيزى تفسير كرده اند كه انسان به وسيله آن حق را فهميده و عمل كند، پس در فرهنگ دين ، مجموعه درك و كار را عقل مى گويند. آن كه درست درك نمى كند عاقل نيست ، و كسى كه درك مى كند و عالم است ولى به عملش عمل نمى كند او هم عاقل نيست . مجموعه اين دو فضيلت كه در آيات به صورت عقل تبيين شده در حديث به صورت العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان بازگو شده است ، يعنى كسى كه نداند، نمى تواند بهشت كسب كند و كسى هم كه بداند ولى عمل نكند نمى تواند بهشت را فراهم نمايد. حقيقت العمل ما عبد به الرحمن عصاره جزم و عزم است يعنى اگر انسان با برهان نظرى به مقام جزم رسيد و در اثر قدرت عقل عملى به مقام عزم نائل شد، آن عزم به اضافه اين جزم مى شود عقل در اصطلاح قرآن ، كه به يعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان تعبير شده است . خداوند مى فرمايد: اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون (٣٩٠) بايد صالح باشيد و مردم را به روش خود دعوت كنيد يعنى اسوه باشيد. به عبارت ديگر، شما كه به عنوان عالمى وارسته در جامعه به سر مى بريد، اسوه پرهيزكاران هستيد با سيرت و سنتتان ، مردم را به اقتداى به راه خداوند خود دعوت كنيد، بنابراين قرآن كريم واعظ غير متعظ را عاقل نمى داند.
روح و تدبير بدن مساءله ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه حجم مغز زن و يا وزن مغز او، كمتر از حجم و وزن مغز مرد است . بنابراين آن كشش فكرى را كه مرد دارد، زن ندارد. زيرا مغز ابزار انديشه است و وقتى ابزار ضعيف بود، آثار مترتب بر ابزار ضعيف هم ، ضعيف خواهد بود. اين بيان در نگاه اول تحليلى صحيح به نظر مى رسد ولى با دقت در مباحث گذشته روشن مى شود كه انسان گرچه داراى بدن و روح است ، اما اين چنين نيست كه روح ، در بند تن باشد، بلكه بدن در بند روح است ، روح را بدن نمى سازد. بلكه بدن را روح مى سازد. اگر روح قوى شد مى تواند ابزار قوى بسازد و اگر روح ضعيف بود توان ساختن ابزار قوى را ندارد. توضيح مطلب اين است كه ما هيچ عضو ثابت ، و ذره و سلول ثابتى در بدن نداريم ، اگر چه ممكن است علم طب ، يا ديگر علوم طبيعى ، توان طرح اين مساءله را به عهده نگيرد، اما علوم عقلى كاملا اين مطلب را تبيين مى كند كه هر موجود مادى ، در حركت و دگرگونى است و هر چند سال ، تمام ذرات بدن عوض مى شود و تنها روح مجرد است كه ثابت است و بدن متحرك ، كه متغير است ، در پناه يك موجود مجرد ثابت ، پا برجا مى ماند. كسى كه مثلا به سن هشتاد سالگى رسيده است ، لااقل هشت بار تمام ذرات بدن او، از نوك پا تا مغز سر عوض شده است . جايگزين كردن اين ذرات و اجزا، به عهده روح است ، و اگر روح ، قوى باشد مى تواند اجزاى بدن را قوى بسازد، همچنان كه اگر ضعيف باشد ضعيف مى سازد. و بنابراين مبنا، كه بدن امر ثابتى نيست و دائما در تحول و تغير است ، ديگر نمى توان گفت كه اين بدن مگر چند سال مى تواند بماند؟ چرا كه ديگر اين بدن و آن بدن وجود ندارد تا گفته شود، هر بدن يك ظرفيتى دارد. بدن ، همانطورى كه بزرگان در نثر و نظم و ادب فلسفى و عرفانى ذكر كرده اند، مثل حوضى است كه در وسط نهر روان قرار دارد. اگر نهر پرآبى از منزل كسى بگذرد و صاحب منزل حوضى را در وسط منزلش حفر كند كه اين نهر از راهى بيايد و از راهى ديگر برود، همواره اين حوض داراى آب است ولى صاحب منزل ساده لوح خيال مى كند اين آب ، همان آب چند روز قبل و يا چند ماه قبل و يا چند سال قبل است . اين همان است كه مولوى مى گويد: شد مبدل آب اين جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار (٣٩٢) من اين كار را با بازوانى كه از كنار سفره غذا تغذيه نموده و نيرومند شده است نكردم ، بلكه اين كار را با قدرت الهى انجام دادم . در هر حال چه بگوييم با صرف اراده اين كار را كرد و چه بگوييم گذشته از اراده با دست اين كار را كرد، در هر صورت قدرت مطبخى نبود چنانچه قدرت روح انسانى هم از مطبخ نيست و قدرت انبيا هم از مطبخ نيست و بنابراين كارى با غذا و اجزاى عنصرى و مادى ندارد.
علوم آلى و اصالى علم از آن جهت كه علم است مطلوب بالذات نيست و ما هيچ علمى كه خود ذاتا هدف و كمال باشد نداريم - چه علم عملى و چه علم نظرى - بلكه علم همواره مقدمه عمل است ، و عمل به دل بسته است نه به عقل ، و راه دل نيز براى زنها اگر بيش از مردها نباشد، بطور يقين كمتر نيست . دانشمندان ، علوم را به علوم آلى و علوم اصالى تقسيم نموده اند. علوم آلى يا نظير ادبيات است كه از جمله علوم اعتبارى است و آلت و ابزارى بيش نيست - چرا كه فقط براى درست گفتن و نوشتن است و مطلوب بالذات نيست - و يا همانند علم منطق است ، كه انسان مسائل منطقى را فرا مى گيرد تا در هنگام انديشه و تفكر درست بينديشد و صحيح فكر كند. كارى كه منطق با تفكر مى كند مشابه كارى است كه ادبيات با تلفظ دارد. يك گوينده ، يا نويسنده ، بايد مواظب ذهن خود باشد. اين گونه از علوم چه اعتبارى و چه غير اعتبارى ، علوم ابزارى هستند. علم فقه ، حقوق ، اخلاق و سياست نيز كه از قبيل علوم انسانى هستند فراگيرى آنها، مقدمه عمل كردن است . با اين توضيح كه فقه از آن جهت كه علم به حلال و حرام است ذاتا مطلوب نيست ، بلكه براى پرهيز از حرام ، و امتثال واجب ، و مانند آن ، مطلوب است و انسان ، فقيه مى شود تا به احكام خدا عمل كند، و همچنين ، علم اخلاق ذاتا مطلوب نيست و انسان ، عالم به علم اخلاق مى شود تا در پرتو علم اخلاق متخلق و خليق گردد. اين گونه علوم ، كه از شعب علوم انسانى اند، جزو حكمت عملى به شمار مى آيند كه همه ، مقدمه عملند. اما علوم نظرى همچون الهيات و فلسفه ، علومى ذاتا مطلوب ، و مستقل هستند، ولى منظور از مستقل و اصالى بودن ، اين نيست كه فهميدن الهيات ذاتا مطلوب و مقصود است ، بلكه به اين معنا است كه در سلسله علوم و انديشه ها، اين گونه علوم ، تابع علوم ديگر نيستند. انسان توسط اين علوم مى فهمد كه جهان آغاز و انجامى دارد، مبدا و معاد، و بدو و حشرى دارد. پس اين علوم تابع علوم ديگر نيستند ولى خودشان نيز مقصود با لذات نيستند بلكه مقدمه امر ديگرى هستند، و آن عمل است . منتها عمل نيز بر دو قسم است : عمل جارحه و عمل جانحه . عمل جوارح را اهل فن در مساءله فقه ، اخلاق و مانند آن بازگو كرده اند، اما عمل جانحه و عمل دل را كه اعتقاد مى باشد بيشتر در مباحث اعتقادى مطرح مى كنند. و اگر كسى جهان بين شد براى آن است كه معتقد بشود و اقرار داشته باشد به اين كه ، عالم خدايى دارد، و حشر و نشرى در كار است . پس ، علم نظرى ، گرچه كمال عقل نظرى را تاءمين مى كند ولى كمال انسان ، تنها به كمال عقل نظرى او نيست ، علم براى كمال قوه نظرى نيست . علم براى كمال قوه نظرى نيست بلكه براى كمال انسانيت انسان است .
شؤون دو گانه انسان انسانيت انسان دو جناح و دو شان جدا از هم دارد. اگر انسان بخواهد به كمال برسد هم بايد در جناح نظر، كامل شود، و هم در جناح عمل ، متكامل گردد. عمل دل و قلب ، هدف است ، و كار عقل نظر، كه انديشه و تفكر است ، ابزار است . توضيح مطلب آن كه : روح چون مجرد است هر كدام از شؤ ون آن نيز كه در سطح عاليند، مجردند. اما بين اينها حجابهاى نورى برقرار است و احيانا حجابهاى غير نورى هم تنيده مى شود. آن قدر بين شؤ ون روح ، حجاب است و آن قدر اين حجاب دقيق و رقيق مى باشد، كه پى بردن به اصل حجاب و دقت و رقت آن كار آسانى نيست . در اينجا براى روشن شدن مطلب يك مثل حسى بيان مى شود تا از اين مثل حسى به ممثل عقلى برسيم ، آنگاه با آيات قرآنى ، آن ممثل تبيين مى شود تا روشن گردد كه بين شؤ ون نفس حجابهاى دقيق و رقيقى وجود دارد. مردى به حضور امام صادق - صلوات الله عليه - مشرف شد و دليل توحيد عالم را مسالت كرد، حضرت به استعداد ظرفيت اين سائل ، از برهان نظم مدد گرفت . در دست كودكى تخم مرغ بود، اما صادق عليه السلام او را احضار فرمود، تخم مرغ را به سائل ارائه داد و فرمود: اين يك محفظه اى است كه دو دريا در اوست ، درياى طلاى گداخته و درياى نقره گداخته و آب شده ، اما آنچنان منظم تعبيه شده است كه نه طلاى آب شده با نقره گداخته ممزوج مى شود، و نه نقره آب شده با طلاى گداخته مرتبط مى شود. در صورتى كه مايع و روان هستند، نه جامد و آرام . و با اين كه در يك محدوده تنگى به سر مى برند اما بين آنها يك حجاب بسيار ظريف و رقيق است . كه گرچه اين حجاب به حسب ظاهر، نازك تر و رقيق تر از خود اين دو مايع است و حجم اين دو مايع بيش از حجم آن جدار رقيق است و قدرت اين دو مايع هم بيش از آن پرده نازك است ، اما ذات اقدس اله آنچنان اين دو رودخانه بسته يا اين دو چشمه بسته را منظم نگهداشته است ، كه هيچكدام از دو مايع روان ، به ديگرى سرايت نمى كنند و آن پوشش نازك ، مانع امتزاج آنها گرديده است . (٣٩٤) تا چشمان دل حجاب هاى نورى را بدرد، آنگاه به سرچشمه عظمت و اصل شود. آنان نظر و عمل را به يك سطح رسانده اند، و اگر انسانى به اين مقام بالا نائل شد، عملش عين قدرت و قدرتش ، عين علم مى شود. در عين حال كه دو مفهومند، ولى داراى يك حقيقت هستند. انسانهاى اوحدى هم عليمند هم قدير، علمشان با قدرت و قدرتشان با علم همراه است و اگر كسى به اين مقام رسيد، ديگر جدارى بين انديشه و كوشش او نيست . خواه زن باشد چون فاطمه زهرا - سلام الله عليها -، و خواه مرد باشد چون على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات الصلين -. اما اگر به آن مقام والا راه نيافت ، همواره بين نظر و عمل او حجاب رقيقى است و هر چه پايين تر بيايد اين فاصله بيشتر مى شود. گاهى انسان عالم است اما بى عمل ، و گاهى مقدس پر عمل است و كم تشخيص ، گاهى عالم با عمل است و گاهى جاهل متهتك ، اوساط از انسانها نيز بين نظر و عملشان يك جدار رقيقى است ، لذا خيلى از چيزها را مى فهمند اما به آنها عمل نمى كنند. و به خيلى از چيزها دل مى سپارند كه عقل نظر، با آنها هماهنگ نيست و آنها را تاييد نمى كنند، و به برخى از آداب و رسوم و عادات و سنن سر مى سپارند كه با انديشه موافق نيست و به بعضى از امور مى انديشند، در صورتى كه با عقل عمل هماهنگ نيست . اين جدال همواره بين انديشه و گرايش در اوساط مردم هست .
تخطى دل و انديشه در قرآن در قرآن كريم فاصله و حجاب بين عمل دل ، و انديشه فكر ذكر شده و نمونه هايى را بيان مى فرمايد: مورد اول در قصه موسى و فرعون است كه مى فرمايد: و جحدوا و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا (٣٩٦) اى موسى من جدا تو را سحر شده مى پندارم . موسى - سلام الله عليه - فرمود: لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لا ظنك يا فرعون مثبورا (٣٩٨) پس همه بتها را ريز ريز كرد غير از بزرگترين آنها را. مساءله را بين و آفتابى كرد، بت پرستان در آن مجمع عمومى حاضر شدند و شعارشان اين بود: حرقوة و انصروا آلهتكم (٤٠٠) اگر سخن مى گويند از آنها بپرسيد. فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون ، ثم نكسوا على رووسهم لقد علمت ما هولاء ينطقون (٤٠٢) اين نفس مطمئن خشنود و خدا پسند به نزد پروردگارت بازگرد. مدهوش شد و گفت : من مى گويم بيا ولى اين جان نمى آيد. از جان خويش گله دارم . يعنى از اين جناح عمل و كشش و جذبه و كوشش گله دارم . من مى گويم بيا، ولى او نمى آيد، و به طبيعت وابسته شده يعنى : اثاقلتم الى الارض (٤٠٤) به زمين گراييد، زمينگير شد. است . عقل اين ندا را مى شنود كه بيا ليكن دل نمى رود. عقل مى فهمد، ولى آن كه بايد برود، دل است ، و دل اگر به اخلاد الى الارض مبتلا شد، سفر نمى كند. عقل دستور رجوع به سوى پروردگار را مى شنود ولى دل بر نمى گردد. بنابراين همواره بين عقل و قلب ، ذكر و فكر، انديشه و كوشش ، اين جدال هست . اگر كسانى توانستند در جبهه جهاد اكبر اينها را هماهنگ كنند طوبى لهم و حسن ماب (٤٠٦) و هدايت است ، (٤٠٨) با او سخن بگوييد با لحنى آرام . يعنى هم خوب ، حرف بزنيد و هم حرف خوب بزنيد. شما كه وارسته ايد، وقتى ملايم و شيرين حرف زديد هم به جا و محكم سخن گفته ايد و هم شنونده را نيازرده ايد، لذا شايد اثر بكند. قول لين به معناى سست ، يا موهون و موهوم نيست ، بلكه يعنى محكم و ظريف . لذا موسى كليم هم برهان قطعى اقامه كرد و هم با بيان نمكينى سخن گفت . هم مساءله : ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى پروردگار ما كسى است كه هر چيزى را آفرينشى در حد شايستگى آن عطا كرد و سپس او را هدايت فرمود. را كه سه نظم از نظام داخلى ، فاعلى و غائى را در بر دارد در يك جمله كوتاه كه قول محكم است ، بيان كرد و هم به صورت موعظه با فرعون سخن گفت و فرمود: مايل هستى سخنى بگويم كه به سود تو باشد؟ اين قول لين است . روى همين اصل به ما گفته اند كه در مسائل علمى و فكرى ، به گوينده توجه نكنيد: انظر الى ما قال و لا تنظر الى من قال (٤١٠) پس انسان بايد غذاى خود را مورد توجه قرار دهد. امام ششم مى فرمايد: علمى كه ياد مى گيريد ببينيد استادتان كيست . علمه الذذى ياخذ عمن ياخذه (٤١٢) ديدار او شما را به ياد خدا و قيامت بيندازد و سخن و منطق او بر علم شما بيفزايد و عمل او شما را به آخرت نزديك كند. اين گونه از علماى محقق متحققند كه نگاه به در خانه آنها عبادت است . چون انسان را نسبت به خداوند و قيامت متذكر مى كنند. و عملشان در انسان رغبت به آخرت ايجاد مى كند و منطقشان محققانه و عالمانه است .
ظرافت گرايش قلبى زن قرآن كريم سعى دارد هم از راه موعظه ، كه ارتباط تنگاتنگ و مستقيم با قلب و دل دارد، با انسان سخن بگويد، و هم از راه حكمت كه ارتباط غير مستقيم با دل دارد، انسان را آموزش دهد. و اگر كانال عقل و فكر به دالان ورودى دل و ذكر نرسد، سودى ندارد. تنها، سخن از حجم مغز مرد نيست ، بلكه سخن از ظرافت گرايش قلب زن هم هست . اين كه زن زودتر گريه مى كند به خاطر آن است كه دستگاه پذيرش او عاطفى تر است . و مهمترين راه ، راه ذكر است كه انعطاف پذيرى ، مقدمه آن است . قرآن كريم از اين جهت خطاب هاى مختلفى دارد. بخشى از آيات مربوط به عقل و انديشه و تفكر است كه با افلا تعقلون (٤١٤) همراه است . و بخشى از اينها مربوط به راه عمل است . آنجا كه مى فرمايد: اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم افلا تعقلون (٤١٦) محققا قرآن را براى عبرت گرفتن آسان نموده ايم ، پس آيا عبرت گيرنده اى هست ؟ قرآن كتاب انديشه و فكر هم است و آيات فراوانى در قرآن ما را به انديشه و فكر مى خواند. اما نمى فرمايد آيا كسى هست كه عالم بشود؟ بلكه مى فرمايد آيا كسى هست كه متنبه و بيدار بشود؟ آيا اهل ذكر، هست ؟ گاهى انسان علم گراست و كوشش خود را به حوزه و دانشگاه بسنده مى كند و مى گويد: وظيفه من درس و كتاب و بحث و علم است ، اما كسانى هم هستند كه مى گويند: حوزه و دانشگاه هر دو وسيله است تا انسان از تفكر به تذكر برسد. وقتى خدا مى گويد: كتاب من ، كتاب ذكر است و آن را براى تذكر و تذكره فرستاده ام و آيا كسى هست كه متذكر شود، كلام خداوند به منزله هل من ناصر خدا است . او در اين تعبيرها هل من متذكر طلب مى كند، آيا كسى هست به ياد من باشد؟ در اين مقام است كه اگر زن ها زودتر از مردها لبيك نگويند حداقل هم صدا خواهند بود. عظمتى كه آل عمران در قرآن يافتند، از عبادت دو زن به دست آمد كه در محراب عبادت بودند، خداوند مسيح را در محراب به مريم داد و ملائكه در محراب با او سخن گفتند. فرشتگان در مراكز علمى با زكريا حرف نزدند، بلكه در محراب با او تكلم كردند. قرآن مى فرمايد: فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب (٤١٨) هر سالكى با راهى تناسب دارد. ذات اقدس اله ، پيمودن راه را براى هر سالكى آسان نمود و فرمود: ثم السبيل يسره (٤٢٠) پس وقتى شب او را فرا گرفت ستاره اى را ديد، گفت : اين پروردگار من است ، اما وقتى پنهان شد، گفت : ناپديد شدگان را دوست ندارم . و همين شيوه را در مورد ماه و خورشيد هم مى گويد. حضرت ابراهيم خليل كه ملتش ، آن چنان رسميت يافت كه قرآن ، ما را به فراگيرى ملت آن حضرت ، دعوت مى كند، و مى فرمايد: ملة ابيكم ابراهيم هو سما كم المسلمين من قبل (٤٢٢) او از حكمت برخوردار نموديم كه در سوره بقره مى فرمايد: يوتى الحكمة من يشاء و من يوت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (٤٢٤) بگو برخوردارى از اين دنيا اندك و ناچيز است . آنگاه اولين حكمتى كه از لقمان نقل مى كند، اين است كه : يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم (٤٢٦) اگر در زمين و آسمان به جز خدا، خدايانى ديگر وجود داشت قطعا آن دو تباه مى شدند. يعنى از راه فكر و نظر براى اقامه توحيد دليل مى آورد. و گاهى هم مى فرمايد: لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم كه راه ذكر و حكمت عملى است . گرچه قرآن كريم در جاى خود از شرك به عنوان مطلب بدون برهان ياد مى كند. و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به فانما حسابه عند ربه (٤٢٨) جن و انس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند. نشانه آن است كه اساس ، عبادت است و اين براى هميشه ، و در هر سنى و در هر شرطى و در هر صنفى ، بدون تفاوت ميسر است .
۱۰
زن در آينه جلال و جمال
سلامت يا صلابت شبهه ديگرى كه كه در اين زمينه وجود دارد، اين است كه ، اگر چنانچه بدن زن و مرد، از نظر قدرت و ضعف فرق مى كند، و بدن مركب و روح راكب است ، پس مركب اگر قوى تر باشد راكب سريعتر و بهتر راه را طى مى كند. براى حل اين شبهه بايد توجه نمود كه ، منظور از قدرت ، آن معنا كه در تصور بعضى مى باشد نيست ، زيرا ديده مى شود كه بسيارى از افراد از نظر نيروى بدنى بسيار قوى هستند اما كارهاى سخت و دشوار جامعه به عهده آنها نيست ، چرا كه از نظر درك ضعيفند بنابراين ، چنين نيست كه هر كس بازوان قوى تر و بدن نيرومندترى دارد او بهتر مى انديشد. سخن از سلامت بدن است نه صلابت ، آنچه در رسيدن به كمالات معيار است سلامت بدن است نه صلابت بدن . كارهاى محكم را به عهده افرادى كه از تصلب بدن سهم بيشترى دارند مى سپارند اما ظريف كاريهاى جامعه را به عهده كسانى مى سپارند كه از ظرافت بدن بهره بيشترى دارند. از سوى ديگر ممكن است زن نتواند بارى سنگين تر از بار مرد، يا معادل او بردارد، اما باردارى كودك كار آسانى نيست ، بعضى قدرت بر حمل - به كسر حاء - دارند و برخى در حمل - به فتح حاء - قوى هستند. حمل بارى روى دوش است و حمل بارى در درون آدم است ، زن ها حملا قوى هستند و مردها حملا قوى مى باشند. قرآن كريم هر دو اصطلاح را بيان كرده است .(٤٣٠) كسى كه تقوا و صبر پيشه نمايد پس خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند. گرچه جريان يوسف - سلام الله عليه - يك قضيه شخصيه است اما قضيه شخصيه اى است كه وحى آن را تبيين مى كند و با گزارش هاى تاريخى ديگران فرق دارد. تاريخ نويسان وقتى قضاياى تاريخى را ارائه مى دهند از يك مبدا گمان پرور سخن مى گويند ولى وقتى وحى ، يك قضيه تاريخى را ارائه مى دهد اصل كلى را به عنوان يك گزارش عينى با ذكر نمونه جزئى ارائه و اعلام مى دارد. در داستان حضرت يوسف - سلام الله عليه - وقتى آن حضرت به مقصد رسيد و برادر را در كنار خود ديد فرمود: اين موفقيت مخصوص من نيست و اين گونه نيست كه افاضه فيض ذات اقدس اله ، اختصاص به من داشته باشد، بلكه به عنوان يك اصل كلى براى همه پرهيزكاران است من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين . اگر شواهد استنباطهاى قرآن كريم كاملا ملحوظ باشد، از حد مظنه مى گذرد و به حد جزم مى رسد، به شرط آن كه مستنبط همه موارد را ملحوظ داشته باشد. در صورتى كه اخبار گزارشگران بشرى احيانا با مظنه همراه است چون غالبا در حد استقراء است . ولى در قصه هاى قرآنى ، چون خداى سبحان در كنار داستان يك اصل كلى را ارائه مى دهد معلوم مى شود كه اين مورد خاص ، نمونه اى از آن اصل كلى است و قضيه اتفاقيه نيست بلكه مصداق يك جامع حقيقى و فرد يك كلى است و البته اسلوب كتاب جاويد بايد بر اين باشد. قرآن كريم قصه هايى را كه بازگو مى كند، در ضمن بيان سرگذشت انبيا، برخورد آنان را با طاغيان روزگار نيز تبيين مى نمايد. بسيارى از انبيا آمدند و طاغوتيان عصرشان را وعده و وعيد دادند اثر نبخشيد تا سرانجام : غشيهم من اليم ما غشيهم (٤٣٢) پسران شما را سر مى بريدند و زنهايتان را زنده نگه مى داشتند. اين قضايا به صورت هاى گوناگون در مورد حضرت مسيح و خليل و بسيارى از انبياى ابراهيمى - عليهم الصلوة و السلام - نيز تكرار شده است .
داستان ملكه سبا در قرآن اما وقتى نوبت به ملكه سبا مى رسد يك نامه از حضرت سليمان كه وعده اش با وعيد آميخته بود و تهديدش با نويد همراه بود به وى رسيد، او براى پذيرش حق آماده شد، در حالى كه آن زن ، قدرتش از سلاطين ديگر كمتر نبود اما عاقل تر از ساير مردها بود. در بحث هاى قبل روشن گرديد كه اگر راه انديشه و كلام و راه برهان و عقل نظر براى مرد گشوده تر از زن باشد، معلوم نيست در راه دل و عرفان و قلب و موعظه مرد قوى تر از زن باشد بلكه در اين راه زن قوى تر از مرد است و مناجات و موعظه در زن بيش از مرد اثر مى گذارد و اين راهى است عمومى تر و كارآمدتر و مؤ ثرتر و با كاربردى وسيع تر. پس در راهى كه انسان زودتر و بهتر به مقصد مى رسد در آن راه زن ، يا يقينا موفق تر از مرد است يا حداقل همتاى مرد است . آن روز در فاصله دورترى از فلسطين و در سرزمين يمن بانويى سلطنت مى كرد كه قرآن از زبان هدهد سلطنت او را چنين تصوير مى كند: انى وجدت امراه تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها عرض عظيم وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله (٤٣٤) نامه از سليمان است و در آن نوشته است : بنام خداوند رحمتگر مهربان بر من بزرگى مكنيد و مرا از در طاعت در آييد. اين نامه وقتى توسط هدهد به دربار آن بانو رسيد اولا نامه را با كرم ستود: انى القى الى كتاب كريم (٤٣٦) از نظر مسائل سياسى و نظامى قدرتمنديم و كمبودى نداريم اما: والامر اليك فانظرى ماذا تامرين (٤٣٨) من هديه اى براى آنها مى فرستم ، آنگاه منتظر مى مانم تا ببينم اين پيك هاى من كه هدايا را بردند چه پيامى مى آورند اگر آنها مسائل مالى طلب بكنند، باج و خراج بخواهند و حاضر شوند در قبال مالى كه به آنها مى پردازيم ، دست از دعوت ما بردارند، ديگر لازم نيست ما مكتب آنها را بپذيريم و اگر چنين نشد، و آنها با اين هداياى مالى قانع نشدند، ما تصميم ديگر مى گيريم . وقتى هدايا را فرستاد و سليمان - سلام الله عليه - هدايا را رد كرد و فرمود: بل انتم بهديتكم تفرحون (٤٤٠) - در اين كه ذيل آيه ، كلام آن بانو است يا امضاى الهى مساءله ديگرى است - يعنى قدرتمندان اگر وارد منطقه اى بشوند عزيزان را ذليل مى كنند و ذليلان را ممكن است عزيز بكنند، به هر حال عزتهاى مجازى را به دست ذلت مى سپارند. بدين جهت او گفت : من براى ملاقات و ديدار سليمان آماده ام . البته قبل از اين كه ملكه سبا به زيارت سليمان - سلام الله عليه - مشرف بشود تخت ملكه را با پيشنهاد آن حضرت به حضورش آوردند. قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد ايلك طرفك (٤٤٢) گويا اين تخت من است و نگفت انه هو يعنى حتما آن تخت من است ، و سرانجام بعد از يك سلسله مناظره و مباحثه و محاوره و سؤ ال و جواب ، بلقيس گفت : رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين (٤٤٤) يعنى اين خوى وثنيت و صنميتش صاد بود و او را منصرف مى كرد، چون نفس بت پرستى انصراف از طريق حق است ، لذا مى فرمايد اين بيراهه رفتن ، او را از راه بازداشت ولى در عين حال راه فطرت و انديشه و تصميم گيرى به رويش گشوده بود، لذا قرآن بعد از اين كه فرمود بت پرستى نگذاشت كه اين زن ايمان بياورد، مى فرمايد وقتى وى از نزديك با سليمان گفتگو كرد گفت : رب انى ظلمت نفسى و اسلمت مع سليمان لله رب العالمين يعنى خدايا من به خودم ستم كردم از اين كه تو را نپرستيدم و من همراه سليمان به كوى تو مى آيم . من مسلمان سليمانى نيستم بلكه من با سليمان ، مسلمانم و مسلمان توام ، نگفت اسلمت لسليمان بلكه گفت اسلمت مع سليمان لله رب العالمين بدين خاطر است كه ذات اقدس اله از اين جريان به عنوان عظمت و عبرت آموزى ياد مى كند. در مقابل اين قصه ، قصص فراوانى هم هست كه اگر كسى خواست بفهمد آل فرعون عاقلترند يا اين زن ، آل نمرود عاقلترند يا اين زن ، سلاطينى كه مسيح - سلام الله عليه - با آنها روبرو بود عاقلترند يا اين زن ، بعد از اين كه معناى عقل در فرهنگ قرآن را تبيين نمود، خواهد ديد اين زنى كه سلطنت مى كرد و زمامدار كشور وسيع يمن بود، عاقلتر از خيلى از زمامدارهاى مرد بوده است . او مى دانست كه شجاعت در تسليم شدن در مقابل حق است نه تهور، او شجاعت را از تهور تميز داد و نگفت : ما حاضر نيستيم زير بار پيامبران بيگانه برويم ، زيرا كه چنين خوى و سيرتى خوى درندگى است . او پذيرفت ، چرا كه بيگانه اى در كار نبود، سليمان آشنا است ، پيامبرى است كه پيام دوست را آورده و سخن حق را ارائه داده است . قرآن كريم اين داستان را به عنوان يك نمونه طرح مى كند. اگر چنانچه مردانى به صلاح و فلاح رسيده اند، مردانى هم به فساد و افساد و هلاكت نسل انسانها و حرث آنها دست يازيدند و بسيارى از مردم بيگناه را كشتند. اما اين زن بسيارى زا خونها را حفظ نمود. و بر اساس همين جريان ، زنان فراوانى در صدر اسلام گفتند: اسلمت مع رسول الله ، لله رب العالمين .
نبوغ فكرى و سياسى زن يكى از نمونه هاى بارز نبوغ فكرى زن ، همتايى او با مرد در مهم ترين فضيلتهايى است كه خدا براى انسان ذكر مى كند. در اين مورد دو نمونه : نبوغ فكرى و فرهنگى ، و نبوغ سياسى و حضور در صحنه سياست و اجتماع را مى توان ذكر نمود. نبوغ فكرى و فرهنگى آن نيست كه كسى مطلبى را زودتر از ديگران با خبر شود، مثلا اگر شخصى كتابى را زودتر از ديگران مطالعه نمود و از مضمونش آگاه شد، و يا زودتر از ديگرى در جلسه علمى حضور به هم رساند و از محتواى محفل با خبر شد اين سبق زمانى ، نشانه نبوغ فكرى او نيست زيرا ممكن است كه اگر اين شخص دوم نيز همان روز اول در آن محفل علمى شركت مى كرد همتاى شخص اول و يا بهتر از او مى فهميد، بنابراين اينگونه از سبقت ها و تقدمها، نشانه فضيلت و نبوغ نيست اما اگر يك مساءله عميق علمى طرح شد و اين مساءله عميق علمى براى بعضى از شنوندگان ، نظرى و براى بعضى ديگر، ضرورى بود معلوم مى شود براى آنها كه مسائل علمى روشن و ضرورى است از نبوغ خاصى برخوردارند و اين گروه بهتر از ديگران مى فهمند. در اينجا سبق زمانى مايه فخر نيست ، بلكه سبق فكرى و فرهنگى و علمى آن افراد، مايه مباهات است .آن كس كه مطلب عميق را زودتر از ديگرى مى فهمد معلوم مى شود كه يا به مبادى و اصول استدلالى آن مساءله آگاه است و يا قبلا اين راه را طى كرده است و يا با سرعت اين راه را مى پيمايد و در هر صورت مساءله عميق علمى را زودتر از ديگران مى فهمد و سبقت در اينجا، نشانه نبوغ است . چه اين كه اگر كار خيرى را دو نفر با فاصله زمانى انجام دادند، صرف اين تقدم و تاءخر زمانى ، نشانه فخر نيست ، ولى اقدام به كارى كه نثار و ايثار مى طلبد مقدور هر كسى نيست و اگر در بين يك گروه ، شخصى با نثار و ايثار، تن به آن كار داد و موفق شد، اينجا صرف سبق زمانى نيست بلكه اين عمل از نبوغ فكرى و خلوص خاصى حكايت مى كند، خواه درباره نظر و جزم ، خواه درباره عمل و عزم و اين يك اصل كلى است .
علت امتياز سابقين برابر همين اصل كلى ، قرآن كريم براى كسانى كه زودتر از ديگران اسلام را پذيرفتند و رسالت رسول اكرم صلى الله عليه و آله را تصديق كردند حرمت خاص قائل شده است و همچنين براى آنها كه قبل از ديگران با نثار و جان و مال خود، دين را يارى كردند و در صحنه جنگ و دفاع از حق قبل از ديگران حضور يافتند، احترام خاص و درجه مخصوص قائل است و در اينگونه از موارد، سبب فضيلت ، نبوغ فرهنگى و فكرى در بخش نظر، و نبوغ علمى در مرحله عمل است . آنها كه قبل از ديگران دين را شناختند و آن را يارى كردند و آنها كه قبل از ديگران به هجرت اقدام كردند و از مكه به مدينه آمدند يا قبل از ديگران مهاجران را يارى دادند، اين گونه از افراد با نثار و ايثارشان گوى سبقت را ربوده اند اما آنان از اين جهت افضل نيستند كه فقط سبق زمانى دارند بلكه از آن جهت حرمت خاص دارند كه بهتر از ديگران اسلام را درك كردند. در چنان روزى كه فكر رايج و انديشه حاكم ، تفكر جاهليت و صنم پرستى و مال دوستى بود، اگر كسى توانست از رسوبات جاهلى روى برگرداند و اسلام ناب را شناسايى نمايد و حقانيت آن را تصديق كند و پاى بر روى همه سنت هاى فرسوده بگذارد و در كمال شهامت اسلام بياورد و نظرا و عملا از اسلام عزيز حمايت كند، از يك نبوغ خاصى برخوردار است ، بدين جهت ذات اقدس اله از مهاجرين ، و انصار سابق ، با تجليل خاص ياد نموده و مى فرمايد: السابقون الاولون من المهاجرين والانصار (٤٤٦) يعنى همه ماءجورند ولى آنها كه در زمان ضعف اسلام ، پيامبر را يارى كردند و به او كمك مالى و جانى كردند، از حرمت خاصى برخوردارند و ديگران بعد از فراگيرى قرآن و گسترش اسلام ايمان آوردند و دين را يارى كردند، از آن حرمت خاص سهمى ندارند. نظير جريانى كه در انقلاب اسلامى ايران رخ داد، آنها كه قبل از پيروزى به انقلاب گرويدند با آنها كه بعد از پيروزى ، انقلابى شدند يكسان نيستند. تشخيص حقانيت اصل اسلام ، نبوغ فكرى و فرهنگى مى طلبد، و خدمت ايثار گرانه قبل از انقلاب تا مرحله پيروزى آن ، شجاعت خاصى مى خواهد، لذا كمك كردن به انقلاب قبل از پيروزى ، با كمك به آن بعد از پيروزى يكسان نيست . ايثار و نثار زمان جنگ با ايثار و نثار زمان صلح يكسان نيست ، در هر صورت اينها كشف از شهود فرهنگى و شهامت و عزم عملى مى كند. شواهد قرآنى كه از سابقين به عظمت ياد مى كند و از پيشگامان انقلاب با تجليل ياد مى كند سبب مى شود كه يك محقق ، رواياتى را كه در مدح على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - آمده است به خوبى تحليل كند. چون يكى از فضائل برجسته اميرالمؤ منين عليه السلام كه هم خود حضرت به آن احتجاج كرده و هم ساير اهل بيت به اين فضيلت استدلال كرده اند، و هم محققان و انديشمندان تشيع به آن استناد جسته اند، اين است كه او قبل از ديگران مسلمان شده است . اين كه فرمود: يا على ، انت اول المؤ منين ايمانا و اول المسلمين اسلاما (٤٤٨) يعنى مؤ منين راستين كسانى هستند كه هم از نظر عقيده به خدا و پيامبرش معتقدند و هم از نظر درك مسائل اجتماعى و هوش جمعى ، جامعه را خوب مى شناسند و در مسائل جمعى همواره حضور دارند و منزوى نيستند. و اذا كانوا معه على امر جامع لم يذهبوا حتى يستاذنوه امر جامع ، همان مسائل جمعى يك نظام است . مثلا نماز جمعه يك امر جامع است ، تظاهرات ، عليه طغيان و استكبار، حضور در انتخابات ، تاييد رهبرى و مسؤ ولين اسلامى ، تاييد خدمتگزاران راستين ، امر به معروف عمومى و نهى از منكر جمعى و صدها نمونه از اين قبيل همه امور جامع هستند. لذا خداوند مى فرمايد مؤ منين راستين كسانى هستند كه در هيچ امر جامع رهبرشان را تنها نمى گذارند و بدون كسب اجازه از مقام رهبر، صحنه را ترك نمى كنند كه قصه حنظله غسيل الملائكه در ذيل همين بخش از آيات آمده است كه به اجازه رسول خدا صلى الله عليه و آله موقتا صحنه جنگ را ترك كرده است . داشتن هوش اجتماعى و رعايت حيثيت جمعى به قدرى محترم است كه قرآن آن را ويژگيهاى مؤ منين دانسته و مى فرمايد: مؤ منين راستين كسانى هستند كه در مسائل جمعى جامعه حضور دارند و رهبرشان را تنها نمى گذارند، و بدون عذر موجه صحنه را ترك نمى كنند و اگر هم معذور بودند بدون اطلاع نمى روند. حتى كسى كه مثلا مريض است بدون اعلام ، صحنه را ترك نمى كند، بلكه اعلام مى كند كه چون مريضم نمى آيم تا راه بهانه گيرى را براى ديگران باز نكند. فاذا استاذنوك لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم و استغفر لهم الله ان الله غفور رحيم آنگاه اگر كسى معذور بود و به اذن مقام رهبرى صحنه را ترك كرد باز هم فضيلتى را از دست مى دهد، از اين رو ذات اقدس اله به رسولش صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه تو براى آنهايى كه با عذر صحنه را ترك مى كنند و با كسب مجوز و اعلام عذر در صحنه نمى آيند استغفار كن . بنابراين معلوم مى شود كه اگر كسى موفق نشد در يك مساءله اجتماعى حضور پيدا كند از فيضى بى بهره مانده است كه بايد با استغفار رسول خدا صلى الله عليه و آله ترميم شود. همانطورى كه زن در بعضى از ايام ماه از توفيق نماز محروم است و گفته اند كه اگر وضو بگيرد و در مصلاى خود رو به قبله بنشيند و به مقدار وقت نماز، ذكر بگويد اميد ترميم آن ثواب هست ، و يا مسافرى كه از خواندن نماز چهار ركعتى محروم است ، اگر بعد از اتمام دو ركعت ، سى يا چهل بار تسبيحات اربع را بخواند موجب ترميم آن ثواب خواهد بود، در اينجا هم اگر كسى معذور بود و نتوانست در صحنه حضور پيدا كند و با مجوز رفت ، رهبران الهى ماءمورند كه براى او طلب مغفرت كنند، چون طلب مغفرت رهبران الهى مايه سكينت ، آرامش و طمانينه قلب او مى شود. اين نمودارى از وظيفه جمعى افراد جامعه است كه قرآن آن را ترسيم مى كند و در اين بخش فرقى بين زن و مرد نيست .
نقش تبليغات سوده دختر عمار بن الاسك همدانى كه قصه اش جزو قصص معروف و ناب تاريخ است ، هم از هوش اجتماعى برخوردار بود و هم شركت در صحنه سياست را وظيفه خود مى دانست . او فكر اين نبود كه گليم خويش را از آب بيرون برد، و يا از هياءت حاكم امويان هراسى بر دل راه دهد، و اگر مشكل خودش حل شد بدان بسنده كند و از رنج ديگران غافل باشد، ولى بايد توجه داشت كه تبليغات پيرامون اشخاص ، بسيار مؤ ثر است ، سر اين كه اباذر - رضوان الله عليه - از جهت مبارزه شهره آفاق شده است ، براى آن است كه مبارزات قولى و عملى او در كتابها به ثبت رسيده و در سخنرانيها طرح گرديده است ، چندين بار به صورت فيلم و غير فيلم درآمده و به صورت هاى تبليغى عرضه شده است . زنانى هم بودند اباذر گونه ، كه اولا در صحنه جنگ ، كاملا حضور داشتند، و براى تشجيع نيروهاى اعزامى و رزمى از آيات قرآن و احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله استمداد مى نمودند و دعوت و رهبرى اينها بر محور قرآن كريم بود. آنان از آيات قرآن به اندازه كافى اطلاع داشتند و به موقع ، آيات را در جاى خود تلاوت مى كردند، و از آنها به عنوان دليل استفاده مى كردند و نه تنها در زمان قدرت ، بلكه در زمان ضعف نيز حضور ذهنيشان نسبت به قرآن باعث شد كه بتوانند از آيات مدد بگيرند و اباذر گونه اعتراض كنند، چه اين كه به هنگام قدرت نيز همچون مالك اشتر دفاع مى كردند. اگر كارهايى كه زنان اباذر گونه ، در جنگها و صحنه هاى سياسى اسلام كردند، دهها بار گفته مى شد و به صورت فيلم تبليغى در مى آمد، و دهها كتاب در آن زمينه نوشته مى شد، آنگاه مشخص مى شد كه زنها در پيشبرد مسائل نظامى در صدر اسلام همچون اباذر و مالك اشتر در صحنه بوده اند. اين گونه فعاليت ها در حالت سرا و ضراء از زنان صدر اسلام فراوان به ياد مانده است كه در اين بخش به برخى از نمونه ها اشاره مى كنيم تا نبوغ فكرى زنان و حضور آنان در صحنه هاى سياسى و دفاع از اسلام ، تبيين گردد.
سوده در صحنه سياست (٤٥٠) اذا قرات كتابى فاحتفظ بما فى يديك من عملنا حتى يقدم عليك من يقبضه منك والسلام در آغاز نامه آيه اى كه شعيب پيامبر به قومش فرمود، آمده است كه : دستورات الهى دستورات روشن و بين است و مبهم نيست . ره آورد وحى تاريك نيست تا كسى بهانه بگيرد و بگويد كه من نفهميدم يا نديدم ، زيرا بينه روشن از طرف ذات اقدس اله تنزل پيدا كرده است ، شما كيل و پيمان را مستوفى ادا كنيد. اشاره اميرالمؤ منين عليه السلام به اين آيه دليل آن است كه آيه مخصوص امور مالى نيست چون در كنار آن يك اصل كلى است كه به عنوان سالبه كليه مطرح مى كند و لا تبخسوا الناس اشياء هم هيچ اصلى به اين عظمت گسترده نيست يعنى حق هيچ كس را بخس و نقض نكنيد خواه در مسائل مالى باشد، و خواه در مسائل عرضى و حقوقى . اگر كسى تدريس مى كند حق شاگرد را كم نگذارد و اگر كسى امتحان مى كند، حق ممتحن را ضايع نكند، اگر كسى كتاب مى نگارد، حق خواننده ها را كم نگذارد و اگر كسى سخن مى گويد، حق مستمعين را كم نگذارد، اين يك اصل كلى است كه به عنوان جامع ترين اصل قرآنى در مسائل رعايت حقوق ارائه شده است . و لا تبخسوا الناس اشياء هم حق كسى را كم نكنيد خواه آن طرف مسلمان باشد و يا كافر. اسلام يك حقوق خاص دارد كه در قلمرو ايمان و اسلام و در مجاورت اينها است و يك حقوق جهان شمول و بين المللى دارد كه اختصاصى به مسلمين ، مؤ منين ، همسايگان و مانند آن ندارد، فرمود حق هيچ كسى را تضييع نكنيد، خواه طرف شما مسلمان باشد خواه غير مسلمان . اگر از يك طرف به ما مى فرمايد: و قولوا للناس حسنا (٤٥٢) توفيه حق ، اداى حق ، حرمت نهادن به حقوق ديگران است كه اين يك كار الهى است و هر كار الهى ماندنى و عندالله است . بنابراين رعايت حقوق مردم نيز ماندنى است . اين قياس را در آيه به صورت يك اصلى كلى ذكر كرده و مى فرمايد: بقية الله خير لكم بقية الله ، يعنى آنچه را، خدا نگه مى دارد. خدا چيزى را نگه مى دارد كه براى او باشد، لوجه الله باشد چرا كه : كل شى ء هالك الا وجهه (٤٥٤) اگر كارى صبغه الهى نداشت ، وجه الله در او نيست ، و اگر وجه الله نبود محكوم به هلاكت است . كارى كه لوجه الله است سهمى از بقا دارد. اميرالمؤ منين عليه السلام پايان سخن شعيب را يادآورى مى كند كه : و ما انا عليكم بحفيظ من كه امام و رهبر شما هستم نمى توانم حافظ شما باشم بايد با ايمان و عمل صالح خود، خويشتن را حفظ كنيد. حضرت على عليه السلام اين آيه مباركه را در صدر فرمان عزل نوشت ، و بعد به كارگزارش خطاب كرد و فرمود: همين كه نامه من به دست تو رسيد حق كار، ندارى و فقط بايد به عنوان يك امين ، موجودى را حفظ كنى تا كارگزار بعدى كه ابلاغ در دست اوست بيايد و پست و سمت را از تو تحويل بگيرد. سوده گفت : اين نامه را على بن ابيطالب عليه السلام به ما داد، و با همان نامه مشكل ما حل شد. ولى اكنون مشابه اين مشكل را در زمان حكومت تو به تو گزارش مى دهم و تو مرا تهديد مى كنى ! معاويه با شنيدن اين سخنان دستور داد كه مشكل آن زن را برطرف كنند و حقى را كه از او ضايع شده بود به او برگردانند زن گفت هى والله اذن الفحشاء ان كان عدلا شاملا و الا فانا كسائر قومى من اگر فقط به فكر خودم باشم و تنها گليم خويش را از آب بيرون بكشم ، اين قبيح است و خدا از كار قبيح نهى كرده است ، من نيامده ام كه فقط حق شخصى خود را احيا كنم من آمده ام ، حيثيت جمعى را محترم بشمارم و حق جامعه را احيا كنم . آنگاه معاويه به اين زن خطاب كرد و گفت لقد لمظكم ابن ابى طالب الجراة على السلطان اين شهامت و شجاعت را على عليه السلام در شما زنده كرده است كه شما تنها به فكر خود نباشيد بلكه به فكر قبيله و عشيره و جامعه باشيد، آنگاه معاويه اشعارى كه در اين زمينه از على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - به ياد مانده بود در همان محفل قرائت كرد و گفت آن اشعارى كه على بن ابيطالب در ستايش شما گفته است كه : من اگر دربان بهشت بودم همدانى ها را به بهشت مى بردم ، سخن از فرد نيست بلكه سخن از جمع است و همان سخن ، تفكر جمعى را در شما زنده نموده است . سرانجام معاويه دستور داد آن خدمتگزار ظالم بركنار بشود.
نتيجه بحث از اين نمونه استفاده مى شود اولا: حضور زن در مسائل اجتماعى و سياسى همانند مرد است و ثانيا زن ، نه تنها مى تواند براى استحقاق حق پايمال شده به محكمه هاى حاكمان زور، مراجعه كند و نه تنها مى تواند حامى حقوق ديگران باشد، بلكه موظف است حمايت حقوق ديگران را معروف بداند و دفاع از حقوق شخص ، منهاى حقوق جامعه را، منكر تلقى كند، اگر در آيه : انما المومنون الذين آمنوا بالله و رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع لم يذهبوا حتى يستاذنوه (٤٥٦) عمه رسول اكرم صلى الله عليه و آله دختر عبدالمطلب بن هاشم ، علاوه بر اين كه همانند برادرش حمزه ، ايمان آورد، فرزند خود را در نصرت و يارى دين خدا تشويق مى نمود، و از ادبيات والايى برخوردار بود كه در رثاى پدر، شعر و قطعه ادبى قابل توجهى مى سرود و عمرى را به كرامت گذراند و سرانجام در كمال كرامت در عهد عمر رحلت نمود. زندگى اين بانو نشان مى دهد كه او خود را مانند حمزه سيدالشهدا، مسؤ ول مى دانست و تنها به اسلام خود، اكتفا نمى كرد. اگر حمزه سيدالشهدا شخصا شربت شهادت نوشيد اين بانو فرزندش را به حضور در جبهه هاى يارى دين تشويق مى كرد. حضور اين بانو در صحنه سياست همان است كه فرزندش را تشويق مى كند تا دين پيامبر را يارى كند، زيرا كه يارى دين در صدر اسلام كار آسانى نبود و در بعضى از موارد يارى زبانى به منزله يارى جنگى بود، آن روز كه دشمن ها زياد بودند و دوستان اندك ، و به تعبير قرآن كريم : مسلمين در كمال ضعف بودند كه : تخافون ان يتخطفكم الناس (٤٥٨) نمونه ديگر دختر حرث بن عبدالمطلب بن هاشم است كه معاصر معاويه بود و همانند ساير اصحاب على - سلام الله عليه - از مكتب والاى علوى حمايت و دفاع مى كرد. روزى معاويه با عمرو عاص و مروان نشسته بود، اين بانو در حالى كه سن زيادى را گذرانده بود وارد شد. معاويه از او سؤ ال كرد: شما در چه شرايطى به سر مى بريد؟ گفت : ما با هيئت حاكمه اى روبرو هستيم كه كفران نعمت كرده است و نسبت به ما بدرفتارى مى كند. اما: كلمتنا هى العليا و نبينا - عليه آلاف التحية و الثناء - هو المنصور فوليتهم علينا من بعده و تحتجون بقرابتكم من رسول الله و نحن اقرب اليه منكم و كنا فيكم بمنزلة بنى اسرائيل فى آل عمران و على بن ابيطالب - عليه الصلوة والسلام - كان من نبينا بمنزلة هارون من موسى و غايتنا الجنة و غايتكم الناره اين سخنان را در كمال فصاحت و بلاغت در دربار معاويه انشاء كرد. درباره اين بانو گفته اند كسى بود كه : اذا خطبت اعجزت و اذا تكلمت او جزت (٤٦٠) يعنى : منطق ما منطق خداست و چنين منطقى همواره عالى و پيروز و ظفرمند است و نبينا هو المنصور ذات اقدس اله ، هم از اعتلاى كلمه خود سخن گفته و هم از منصور بودن رسولان خود خبر داده است كه : كتب الله لاغبلن انا ورسلى (٤٦٢) حضور ذهنى اين بانو نسبت به آيات قرآن و بهره گيرى از آنها در خلال خطبه ، تسلط بر احاديث و اعمال جملات آن در ضمن سخن ، نشانه بلوغ ادبى او است . آنگاه اين زن سالمند در بحبوحه قدرت امويان به معاويه مى گويد: و غايتنا الجنة و غايتكم النار پايان امر ما بهشت و پايان كار شما دوزخ است . عمروعاص كه در مجلس نشسته بود اهانت نمود، و اين بانو جوابى داد مشابه جواب امام دوم كه مرحوم طبرسى در احتجاج آورده است
۱۱
زن در آينه جلال و جمال
ام حكيم و انتقام از بسر بن ارطاة (٤٦٥) نمونه ديگر، دختر حريش بن سراقه به عنوان ام الخير كه از زنان نامدار صدر اسلام است ، او از قدرت تكلم بالايى برخوردار و خطيب بليغى شمرده مى شد، و از زنان بنام عرب بود كه در كوفه زندگى مى كرد، او زنى نبود كه در مدينه رشد يافته باشد، چه اين كه اگر زنى از مدينه بر مى خاست ، امكان داشت گفته شود كه مكتب رسول خدا و مكتب فاطمه زهرا و على بن ابيطالب ، امام حسن ، امام حسين ، امام سجاد و ديگر ائمه - عليهم الصلوة والسلام - را ديده و درس گرفته است . ولى اين زن از كوفه برخاست كه فقط، على بن ابيطالب - سلام الله عليه - را درك نموده است و كوفه نيز در زمان آن حضرت مهد دين شد وگرنه قبلا سابقه اى چندان نداشت . معاويه نامه اى براى والى خود در كوفه نوشت ، و در ضمن نامه از او خواست كه وسايل سفر ام الخير را فراهم نموده او تجهيز كند و از كوفه به شام بفرستد، ضمنا به والى تاكيد نمود كه تصميم گيرى كن در مورد تو مبنى بر گزارشى است كه اين زن مى دهد و اعلمه انه مجاز به الخير خيرا و بالشر شر بقولها فيه اگر اين زن از تو شاكى بود، من درباره تو كيفر تلخ تعيين مى كنم ، و اگر از تو راضى بود، و گزارش مطلوب داد، پاداش خوبى براى تو در نظر مى گيرم ، والى كوفه به حضور اين زن آمد و نامه را براى او خواند و گفت : معاويه شما را دعوت نموده و به حضور طلبيده است . اين بانو در جواب گفت اما انا فغير زائغة عن طاعته و لا متعلة بكذب گفت من نسبت به ملاقات با معاويه بى رغبت نيستم و انحرافى در نظم و اطاعت هم ندارم و قصد بهانه دروغ آوردن نيز ندارم . والى كوفه وسيله سفر اين زن را از كوفه به شام فراهم كرد و هنگام بدرقه و خداحافظى به اين بانو گفت : اى ام الخير، معاويه براى من نوشته است كه مبناى تصميم گيريش نسبت به تعيين پاداش يا كيفر من ، گزارش تو خواهد بود. و توقع داشت با اين بيان ، زن توصيه اى به نفع او در دربار معاويه بكند اما اين بانو در جواب او گفت : يا هذا لا يطمعك برك بى ان اسرك بباطل و لا يويسك معرفتى بك ان اقول فيك غير الحق . يعنى از اين كه تو نسبت به من محبت كردى طمع نكن كه من گزارش باطل بدهم و تو را مسرور و خوشحال كنم و از آن جهت كه من تو را مى شناسم ، شناخت من از تو نااميدت نكند كه درباره تو غير حق بگويم . من آنچه را از تو سراغ دارم مى گويم . اين همه محبت را يك زن از فرماندار رسمى كوفه آن روز دريافت مى كند، در مقابل وقتى فرماندار درخواست توصيه دارد و لو ضمنى ، اين بانو مى گويد از اين كه نسبت به من محبت كردى ، طمع بيجا نداشته باش و از اين كه من تو را مى شناسم نااميد هم مباش . هر چه مى دانم مى گويم - اين رابطه نپذيرى و رشوه نپذيرى و مانند آن است ، كه نشانگر تقواى اين بانو است - آنگاه وقتى در كمال سهولت و آسانى فاصله كوفه تا شام را طى كرد و وارد شام شد، معاويه كاملا از اين بانو تجليل كرد و او را با اهل حرم خود جا داد فانزلها مع الحرم ثم ادخلها فى اليوم الرابع سه روز از او در حرمسرا، پذيرايى نمود تا خستگى راه كاملا برطرف شود. سپس روز چهارم او را به حضور پذيرفت ، وقتى اين بانو وارد دربار معاويه شد، درباريان نشسته بودند و عنده جلسائه او برابر مراسم رسمى آن روز سلام نمود و جوابى شنيد، سپس معاويه گفت : شما مرا به اسم خير و خوبى صدا زدى و به نام اميرالمؤ منين خطاب نمودى ! اين بانو گفت : لكل اجل كتاب هر چيزى مدتى دارد. معاويه گفت : صدقت فكيف حالك يا خالة درست گفتى ، هر چيزى يك حد مشخصى دارد كه با فرا رسيدن آن سپرى خواهد شد، حالت چگونه است و چگونه راه را طى نمودى ؟ گفت : من در كمال رفق و مدارا اين راه را آمدم ، هم در راه به من خوش گذشت و هم در منزل لم ازل يا اميرالمؤ منين فى خير و عافية حتى سرت اليك فانا فى مجلس انيق عند ملك رفيق . آنگاه معاويه ، از آن جهت كه از فكر خاصى برخوردار بود و از هر فرصتى سوء استفاده سياسى مى نمود، به اين بانو گفت : من چون نيت خير داشتم در جنگ صفين و غير صفين بر شما پيروز شدم ، و شام توانست كوفه را زير سلطه خود درآورد. اى زن گفت : خدا تو را پناه دهد از اين كه حرف باطلى بر زبان آورى ، و مطلبى بگويى كه عاقبت آن هراسناك است يعيذك الله من دحض المقال و ما تخشى عاقبته اين كه گفتى من در اثر حسن نيت پيروز شدم اينچنين نيست . يعنى اين سياست بازيهاى تو بود و ضعف حضور مردم كه دست به دست هم داد و تو را پيروز كرد. قال ليس هذا اردنا اخبرينى كيف كان كلامك اذا قتل عمار بن ياسر معاويه گفت ما در اين زمينه نخواستيم سخن بگوييم بلكه بر ايمان بگو كه در هنگام قتل عمار ياسر در صحنه صفين چه گفتى ؟ جواب داد: من قبلا آن سخنان را نساخته بودم و بعدا هم آنها را براى ديگران نقل نكردم . اينگونه نبود كه توطئه قبلى باشد، بلكه و انما كانت كلمات نفثها لسانى عند الصدمة كلماتى بود كه هنگام مصدوم شدن عمار بر زبانم جارى شد فان احببت ان احدثك مقالا غير ذلك فعلت اگر مايل باشيد ما در زمينه ديگر با شما سخن بگوييم ، آن گفته ها را در اينجا مطرح نكنيد. فالتفت معاوية الى جلسائه فقال ايكم يحفظ كلامها معاويه رو به درباريانش كرد و گفت كداميك از شما حافظ سخنان اين بانو در صحنه قتل عمار در جنگ صفين بوديد؟ - چون آن روز مساءله حفظ عرب ، معروف بود كه از نظر حافظه قدرت خاصى دارند مخصوصا سخنانى كه از يك شخصيت رسمى در ميدان جنگ مى شنيدند ضبط مى كردند - يكى از درباريان معاويه گفت : من بعضى از سخنان او را حفظ هستم ، معاويه گفت بگو: قال كانى بها بين بردين زائرين كثيفى النسيج و هى على جمل ارمك و بيدها سوط منتشر الضفيرة و هى كالفحل يهدر فى شقشقته من ديدم او دو برد كه محكم بافته شده بود در بر كرده و روى شتر سوار است و در دستش تازيانه اى است كه لبه هاى آن پراكنده هست و در يك حالت مهيج و فرماندهى سخن مى گويد همچون يك فحل ، مثل يك شير نر، هدير و شقشقه اى دارد (٤٦٧) وى در آغاز سخن آيه اى از قرآن را تلاوت كرد و پرهيز از معاد را به ياد مردم آورد و شنوندگان خود را متذكر معاد شد و سپس گفت ان الله قد اوضح لكم الحق و ابان الدليل خداى سبحان حق را براى شما روشن كرد و دليل را، بين و آشكار نمود و شما معذور نيستيد. و بين السبيل و رفع العلم علامت و نشانه ها را برافراشت و راه را به شما ارائه داد و لم يدعكم فى عمياء مدلهمة شما را در تاريكى فراگير رها نكرد. عقل ، وحى ، شريعت ، رسالت و امامت داد، و همه اركان هدايت را براى شما روشن كرد فاين تريدون كجا مى خواهيد برويد رحمكم الله افرار اعن اميرالمؤ منين آيا مى خواهيد از على بن ابيطالب عليه السلام كه فرمانرواى دين است فرار كنيد؟ ام فرارا من الزحف يا مى خواهيد از ميدان جنگ بگريزيد؟ ام رغبة عن الاسلام ام ارتدادا اعن الحق از اسلام - معاذ الله - بيزار شديد يا از حق برگشتيد، همه اينها يا كفر يا نفاق و يا معصيت كبيره است ، اما سمعتم الله جل شانه يقول ولنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين و نبلوا اخباركم آيا نشنيديد كه خداوند فرمود شما را به سراء و ضراء مى آزماييم ما شما را امتحان مى كنيم تا روشن شود مجاهد كيست ، قاعد كيست ، صابر و جزوع كيست و گزارشهاى شما را با اين امتحانها بررسى مى كنيم . اين سخنان را اين بانو خطاب به سربازان على - سلام الله عليه - گفت ثم رفعت راسها الى السماء آنگاه سر به آسمان بلند كرد و گفت : اللهم قد عيل الصبر و ضعف اليقين و انتشرت الرغبة خدايا صبر در تحت فشار قرار گرفت و به حد عيلوله (٤٦٩) خصوصيتى كه رسول خدا به على بن ابيطالب - عليهم الصلوة والسلام - داد اين بود كه فرمود: تو ميزانى ، مهر و تولاى تو معيار حق و باطل است ، آن كه دوست توست ، مؤ من و آن كه دشمن توست ، منافق است . او كسى است كه سرهاى بت پرستان را شكست و خود بتها را درهم كوبيد. صلى والناس مشركون و اطاع والناس كارهون على بن ابيطالب عليه السلام كسى است كه وقتى ديگران مشرك بودند او موحد بود و مشغول نماز، و آنگاه كه ديگران اطاعت نمى كردند او مطيع رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، و اين اختصاصى به اوايل عمر اميرالمؤ منين عليه السلام ندارد بلكه تا آخر، در اين مسير مستقيم بود. فلم يزل فى ذلك حتى قتل مبارزيه و افنى اهل احد و هزم الاحزاب و قتل الله به اهل خيبر و فرق به جمع اهوائهم تا آن لحظه كه مبارزان آنان را كشت و اهل احد به وسيله او از بين رفتند و جنگ خندق به دست او به پيروزى رسيد و خداى سبحان به وسيله او اهل خيبر را كشت و اهواء و اميال و اغراض شومشان را به وسيله على بن ابيطالب پراكنده كرد. اينها گوشه اى از سخنان اين بانوى سخنور است كه توسط آن شخص دربارى ، در حضور معاويه گفته شد. شما وقتى اين سخنان را تشريح مى كنيد مى بينيد حرف غير منطقى و غير قرآنى ، در آن نيست ، سخنان او يا تابع قرآن است و يا هماهنگ با عقل ، هرگز شعار يا احساس ضعف يا مسائل دنيا، و يا ترغيب به امور غريزى در او نيست . البته زنانى هم در نقطه مقابل بودند كه در جنگهاى صدر اسلام به سود معاويه و ابوسفيان حضور داشتند و شعارهايى مانند: ان تقبلوا نعانق ان تدبروا نفارق (٤٧١) از زنهاى نمونه صدر اسلام دختر خالد بن سعيد - مشهور به ام خالد - است كه روايات فراوانى از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل نموده ، چرا كه اينگونه از نان ، صرفا عهده دار امور تداركاتى در صحنه هاى جنگ نيستند - تا به عنوان يك پرستار و خدمتگزار و صاحب كار عملى و سهل ، تلقى گردند - بلكه علاوه بر آن ، غالبا بخش قابل توجهى از اين زنان محدثه بودند و همانند ديگر اصحاب ، احاديثى را كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله شنيده بودند، براى ديگران نقل مى كردند. از جمله احاديثى كه اين زن در سيره مبارك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل نموده اين است كه : انها سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يتعوذ من عذاب القبر گاهى حديثى را نقل مى كنند كه مثلا حضرت فرمود: شما از عذاب قبر به خدا پناه ببريد، و يك وقت نقل حديث ، بيان سيره پيامبر است كه به گونه فعل مضارع استمرارى ذكر مى گردد - مثل يتعوذ - كه علامت استمرار است ، و مدلولش اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكرر از عذاب قبر به خدا پناه مى برد، اهميت حديث ام خالد در اين است كه او طبق روش دوم - يعنى نقل سيره - روايت نموده است كه دلالت بر مصاحبت و ارتباط مداوم با پيامبر را دارد.
اميمه ، دلسوز رزمندگان (٤٧٣) نقل كرده اند روزى عده اى از زنان بنى غفار همراه اين بانو به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيدند و او كه سخنگوى اين گروه بود، عرض كرد: انا نريد ان نخرج معك فى وجهك هذا فنداوى الجرحى و نعين المسلمين بما استطعنا از حضرت رسول صلى الله عليه و آله درخواست كردند: اجازه فرماييد كه ما در تخليه مجروحين و دفن شهدا همكارى كنيم ، اين كارها از ما ساخته است . و حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز اجازه فرمودند و آنان در جريان خيبر حضور پيدا كردند و رهبرشان همين دختر قيس بن ابى الصلت غفارى بود. نقل شده است كه و هى تهدين لما يلزم لذلك حتى انتهى الحرب و رجع المسلمون منصورين او معلمه آن گروه بود و آنان را هدايت و راهنمايى مى نمود تا آنگاه كه جنگ پايان يافت و مسلمانان پيروزمندانه بازگشتند.
ام كلثوم و مهاجرت زنان (٤٧٥) شما اگر مى دانيد كه اين زنان ايمان آورده و در اثر وحى الهى ، از مكه به مدينه مهاجرت كردند، اينان را به كفار بر نگردانيد، گرچه بستگانشان باشند، زيرا كه : لاهن حل لهم و لا هم يحلون لهن (٤٧٧) يكى از زنان عرب خنساء است كه مى نويسند از نوادگان امرء القيس ، شاعر مشهور است و از شعراى عهد خليفه دوم ثبت شده است . او مرثيه هاى بلندى درباره برادرانش معاويه و صخر كه در يكى از جنگها كشته شده بودند مى سرود، منتها بعد از قتل صخر او داغدار شد، زيرا صخر بخشنده تر و دلسوزتر بود و در تنگناهاى مالى ياريش مى نمود، چون اين بانو، همسر قماربازى داشت كه محصول زندگى خود را مى باخت و صخر چندين بار حيثيت اين خواهر را حفظ كرده بود. شعرهاى او در رثاى برادرانش زبانزد اديبان است ، نه قبل از او و نه بعد از وى زنى به عظمت اين بانو شعر نگفته است . وقتى از اديبان نامور عرب سؤ ال مى شود كه خنساء در چه پايگاهى از ادبيات است سخنان بلندى دارند. به جرير گفته شد، شاعرترين شخص كيست ، من اشعر الناس گفت : انا لولا هذه يعنى اگر خنساء نبود مى گفتم : شاعرترين مردم اين عصر من هستم . بشار مى گفت : زنى تا كنون بدون نقص ادبى شعر نگفته است مگر اين بانو. و روزى به بشار گفتند: اگر زن به مقام سرايندگى بنام ، نمى رسد پس نظرت درباره خنساء چيست ؟ گفت : تلك فوق الرجال او بالاتر از شعراى مرد است . البته اصمعى ، ليلاى اخيليه را بر خنساء ترجيح مى داد، ولى از خنساء هم به عظمت ياد مى كرد. مبرد مى گفت : كانت الخنساء وليلى فائقتين فى اشعارهما ليلاى اخيليه و خنساء بر اكثر شعرا برتر و فائق هستند. نابغه ذبيانى ، سمت داورى بازار عكاظ را به عهده داشت . و شعرايى كه شعر جديد مى سرودند، در بازار عكاظ به او عرضه مى نمودند تا ارزيابى نمايد. هنگامى كه قصيده رائيه خنساء را كه در رثاى صخر سروده بود، شنيد با شگفتى گفت : اذهبى فانت اشعر من كانت ذات ثديين و لولا هذا الاعمى الذى انشدنى قبلك - يعنى الاعشى - لفضلتك على شعرء هذا الموسوم يعنى اگر اعشى ، قبل از تو شعرى نسروده بود مى گفتم : مهمترين و والاترين شاعر اين مسابقه تو هستى . حسان بن ثابت معروف ، كه يكى از شركت كنندگان در مسابقه بود، وقتى اين سخن را از داور مسابقه شنيد، عصبانى شد و گفت : من ، هم از تو كه داور هستى شاعر ترم ، و هم از خنساء، نابغه گفت : ليس الامر كما ظننت اين گونه كه فكر مى كنى ، نيست ، سپس رو به خنساء نمود و گفت جواب حسان بن ثابت را بده ، خنساء رو به حسان بن ثابت نمود و گفت : ما اجود بيت فى قصيد تك هذه التى عرضتها آنفا زيباترين و جامع ترين و رساترين شعر تو كه هم اكنون عرضه داشتى ، كدام بيت است ؟ - بيت الغزل قصيده تو چيست ؟ - حسان گفت اين است كه : لنا الجفنات الغر يلمعن فى الضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة دما (٤٧٩) ادبى دارد، اول : اين كه گفتى : جفنات ، مادون جفان و كم تر از آن است و حق اين بود كه جفان مى گفتى . دوم : اين كه گفتى غر غر جمع اغر است و به معناى سفيدى پيشانى است ، و اگر مى گفتى بيض مطلق سفيدى بود و معنايش وسيع تر بود. اشكال سوم : اين كه گفتى : يلمعن و اگر به جاى يلمعن يشرقن به كار مى بردى بهتر بود چون اشراق قوى تر از لمعان است . لمعان لحظه به لحظه مى آيد - چشمك زدن است - و اشراق درخشش دائمى است . چهارم : اين كه گفتى بالضحى و لو قلت بالدجى لكان اكثر اطراقا كاربرد دجى بهتر از ضحى بود زيرا ضحى - كه همان چاشت است - نزديك نيمروز است و تابش شمشير در آن وقت ، مهم نيست ، چه اگر شمشيرى در تاريكى دجى بتابد هنر است ، تابش شمشير در اثر انعكاس نور خورشيد هنر نيست ، پنجم : اين كه گفتى : اسياف والاسياف ما دون العشرة اسياف جمع قله است ، و اگر مى گفتى سيوفا بيشتر و بهتر بود. ششم : گفتى يقطرن و لو قلت يسلن لكان اكثر يعنى اين شمشيرها سيل گونه خون مى ريزند، اين قوى تر از آن بود كه گفتى قطره قطره خون مى بارد. هفتم : اين كه گفتى : دما و الدماء اكثر من الدم در حالى كه دماء بيشتر از دم است . به دنبال اين هشت اشكال ، حسان ساكن شد و ديگر جوابى نداد. اين بود قدرت ادبى اين بانوى اديبه كه از نواده هاى امرء القيس بود. پس از اسلام و در اثر خوى جاهليت ، خيلى از زنها و مردها از قبول آن سر برتافتند ولى اين بانو به خاطر نبوغ فكرى كه داشت اسلام آورد فقدمت الخنساء على رسول الله صلى الله عليه و آله فاسلمت و استنشدها فانشد ته فاعجب بشعرها وجود مبارك رسول اكرم - صلوات الله عليه - از اين بانو درخواست شعر نمود، و او شعرى گفت ، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله از شعر او به شگفت آمد. خنساء فرزندانى را در جامعه اسلامى تربيت نمود، و آنان را خود، تجهيز و تشويق مى نمود و به جبهه مى فرستاد و در يكى از جنگهاى صدر اسلام - كه بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله پيش آمد - به آنان چنين وصيت نمود يا بنى انكم اسلمتم طائعين و هاجرتم مختارين ، والله الذى لا اله هو انكم لبنو رجل و احدكما انكم بنو امراة واحدة ما هجنت حسبكم و لا غيرت نسبكم ، و اعلموا ان الدار الاخرة خير من الدار الفانية ، اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون . يعنى دنيا در برابر آخرت بى ارزش است ، دار پايدار بهتر از دار ناپايدار است ، و شما، فرزندان يك پدر و مادريد. من حسب و نسب شما را آلوده ننمودم ، بكوشيد و براى دينتان تلاش كنيد، و جبهه ها را گرم نگه داريد، زيرا شما با اختيار مسلمان شديد و با طوع و رغبت اسلام آورديد، و با اختيار هجرت كرديد، آنگاه آيه پايانى سوره آل عمران را كه درباره كيفيت اعزام نيرو به جبهه و تهييج و تشجيع آنها است قرائت نمود: يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا (٤٨١) يكى از كلماتى كه مى گويند در ميان ادبا سابقه نداشته ، همين جمله الان حصى الوطيس است يعنى اكنون كه تنور داغ است ، موقع نان پختن و نان گرفتن است ، وقتى بازار شهادت گرم است بايد سعى نمود و جبهه ها را پر كرد. اين زن به فرزندانش مى گويد، وقتى كه ديديد بازار شهادت گرم و ميدان جنگ داغ است فرصت را مغتنم شماريد و حضور پيدا كنيد فتيمموا وطيسها. او فرزندانش را به حضور در جبهه دعوت مى كند تا شهادت را غنيمت بياورند. يا فاتح مى شوند كه پيروزى غنيمت است و يا شهيد مى شوند كه شهادت غنيمت است . ديگران به اين فكرند كه ساز و برگى به غنيمت بياورند ولى اين زن فرزندانش را به شهادت و كرامت دعوت مى كند و مى گويد تظفروا بالغنم و الكرامة فى دار الخلد و المقامة . فلما اضاء لهم الصبح ، باكروا الى مراكز هم ، فتقدموا واحدا بعد واحد، ينشدون اراجيز يذكرون فيها وصية العجوز لهم هر يك از اين فرزندان ، وصاياى مادر را به نحوى در رجزهاى خود مى گنجانيدند حتى قتلوا عن آخرهم تا اين كه همه شهيد شدند، و خبر به اين مادر شهيد پرور رسيد كه ، چهار فرزندت كشته شدند فقالت : الحمدلله الذى شرفنى بقتلهم و ارجو من ربى ان يجمعنى بهم فى مستقر الراحمة سپاس خداوندى را كه به واسطه شهادت آنان به من شرافت بخشيد و اميدوارم كه مرا همراه آنان در سايه رحمتش جاى بخشد. همين ذوق ادبى است كه مى تواند شعرى بسرايد كه مايه اعجاب پيامبر شود، و همين ذوق است كه مى تواند از آيات قرآن خطابه بسازد و فرزندانش را به جبهه تشويق نمايد، و باز همان ذوق ادبى است كه پس از دريافت شهادت فرزندانش مى گويد الحمدلله الذى شرفنى بقتلهم . چگونه ممكن است انسان بگويد يا باور كند كه زن ، ترسو است ! در صدر اسلام چند مرد اينگونه داشتيم ؟ اگر چند نفر مثل اباذر وجود دارد، چون بارها شهامت آنها ذكر شده است ، در مورد زنان نيز اگر بارها داستان اينگونه زنان بازگو مى شد، آنگاه براى همگان ، مقام زن شناخته مى شد و او را ضعيف و ترسو نمى شمردند.
نتيجه بحث شما در هر بخشى از بخشهاى نظامى ، سياسى ، عرفان و حديث بررسى كنيد مى بينيد زنان نمونه بسيارند، منتها وقتى نام زن در حجاب باشد، خبرى از او در جامعه نخواهد ماند. بايد خودش در حجاب و نامش در كتاب باشد تا عظمت او ظهور كند. چه اين كه ذات اقدس اله در حالى كه زن را به حجاب آشنا مى كند نامش را در كتاب آورده است ، درباره ملكه سبا فرمود: اسلمت مع سليمان لله رب العالمين (٤٨٣) اگر كسى كه چنين قدرتى دارد، و از همه امكانات و قدرتهاى سياسى ، نظامى برخوردار است ، تسليم بنده خدا شود، اين نشانه عقل است . آنها كه تهور را به حساب شجاعت مى گذارند، كسانى هستند كه در تشخيص صراط مستقيم دچار خلط شده اند. در ذكر اين نمونه ها از معصومين ، و فرزندان و تربيت شدگان آنها نام برده نشد، زيرا نام آنها در كتابها فراوان آمده و تاريخشان بازگو شده است ، و از طرفى مهم اين است كه زنان عادى به اين مقامات رسيده و به عنوان الگو و حجت براى زنان و مردان شده اند. بر اساس اين شواهد قرآنى و عقلى و قلبى بايد گفت در آن بخش اساسى كه موضوع تكامل است ، ذكورت و انوثت اصلا راه ندارد، و اگر كسى بگويد: زنى مانند نبى اكرم صلى الله عليه و آله نشده و به مقام او نرسيده است ، بايد گفت : خيلى از انبيا نيز همانند او نشدند و به آن مقام راه نيافتند، و اين مورد نقض نيست ، يا آنهايى كه مردند مى توانند مثل نبى اكرم صلى الله عليه و آله بشوند؟ اين چه تفاخرى است ؟ البته هر كسى كه از نظر سير كمالى به آن حضرت نزديك تر باشد، جا دارد كه فخر نمايد، منتها فخر او در بى فخرى است ، فخرش در تواضع و احساس مذلت است . سخن در بحث حقوق زن ، تكامل زن ، تساوى زن و مرد، در مسائل اخلاقى و تربيتى و...براى اين است كه زمينه رشدى باشد تا اگر مردها تلاشى و كوششى دارند، زنها هم اهل كوشش و جهاد باشند، مردهاى متعارف به هر مقامى مى رسند، زن هم مى تواند برسد، و اگر همان گونه كه جريان مردان تاريخ بازگو شد، جريان زنان تاريخى نيز بازگو مى شد، وضع غير از اين بود كه هست . آنجا كه خداى سبحان در قرآن كريم مى فرمايد: يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه
۱۲
زن در آينه جلال و جمال
فصل چهارم : دل شبهات و روايات معارض منبع و مبناى حقوق در اسلام مواد حقوقى از اصول و مبانى خاص به عنوان تفريع آن اصول و نيز به عنوان ارجاع مواد اجتهادى حقوق به آن مبانى ، استنباط مى شوند، اصول و مبانى مزبور نيز از منابع خاص اجتهادى به دست مى آيند. منابع اجتهاد همانطورى كه در اصول فقه ثابت شده عبارتند از: قرآن كريم ، سنت معصومين ، عقل مبرهن و اجماع . و چون اجماع به هر تقريبى كه تقرير شود به سنت بر مى گردد، زيرا تا شخص معصوم يا رضاى او حضور نداشته باشد، اجماع معتبر حاصل نمى گردد بنابراين ، تحليل صحيح از منابع اجتهاد به اين صورت خواهد بود كه منبع استنباط: يا عقلى است يا نقلى و اگر نقلى بود يا قرآن است و يا سنت و اگر سنت بود چند چيز از آن حكايت نموده و آن را كشف مى نمايد: يكى خبر و ديگرى اجماع و... با اين ترتيب هم منابع اجتهاد روشن مى شود و هم جايگاه سنت و زير مجموعه آن كه خبر و اجماع باشد معلوم مى گردد. منظور از دليل عقلى كه همتاى دليل نقل است ، خصوص عقل مبرهنى است كه از قياس و گمان و خيال و وهم منزه بوده و از مقدمات قطعى ، استدلال نمايد تا از حوزه مصالح مرسله به دور باشد و از قلمرو استحسان و نيز تمثيل منطقى و قياس فقهى خارج گردد وگرنه نقل قطعى آن را از اعتبار ساقط مى كند. همانطورى كه درباره برخى از توقعات نابجاى ارثى چنين آيه اى نازل شد: ...آباوكم و ابناوكم لا تدرون ايهم اقرب لكم نفعا فريضة من الله ان الله كان عليما حكيما (٤٨٦) اى كاش براى ما بود آنچه براى قارون است ، قارون از آن بهره فراوانى دارد. چنين نقض مى فرمايد: و قال الذين اوتوا العلم و يلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا يلقيها الا الصابرون (٤٨٨) يعنى مرد مسوول تاءمين نياز و نگهدارى اهل خانه است و زن مسؤ ول حفظ و نگهدارى مال شوهر مى باشد و هر مسؤ ولى در قبال مسووليتى كه دارد متعهد مى باشد.
ازدواج ، يك هويت دينى ارزش زن به عنوان هويت دينى وقتى روشن مى شود كه گوشه اى از اسرار نكاح و رموز ازدواج از زبان صاحب وحى بازگو شود تا معلوم گردد كه زن نه تنها ملعبه مرد نيست و نه تنها وابسته مى باشد و نه تنها ابزار نيست بلكه چون بنيان مرصوصى است كه مرد را از پرتگاه دوزخ مى رهاند و از انحراف نجات مى دهد و با هم از خطر تيرگى و تاريكى آسوده مى شوند و هماهنگ هم راه فلاح و صلاح و نجاح را طى مى كنند و از طلاح و تباه و تبار مى رهند. رسول اكرم حضرت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله چنين مى فرمايد: من تزوج احزر نصف دينه (٤٩٠) يعنى هيچ جوانى نيست كه در عنفوان جوانى ازدواج نمايد مگر آن كه شيطان مراقب وى ناله بر مى آورد كه او دو سوم دين خود را از من حفظ نموده است ، بنده خدا بعد از ازدواج بايد درباره يك سوم ديگر دين خود پرهيز كار باشد. در اينحال مرد يا زن جوان كه پيوند زندگى مشترك را مى بندند با اين عمل بخش مهم دين خود را حفظ مى نمايند. چنين نگرش ملكوتى به زن و نگاه الهى به ازدواج و بينش آسمانى به تشكيل كانون مشترك زناشويى هرگز مرد را وابسته يا آزاد نمى بيند و زن را نيز از نگاه وابستگى و ابزارى مصون مى داند.
مهريه ، ارزش قدسى براى اين كه هويت انسانى زن و مرد بهتر روشن گردد لازم است برخى از دستورهاى آسمانى كه درباره تعيين صداق و تبيين كابين و مهر از صاحب وحى الهى رسيده است مورد دقت قرار گيرد، زيرا نه تنها اولين كابينى كه براى مبدا نسل كنونى بشر يعنى نكاح آدم و حوا عليه السلام معين شد آموزش احكام و حكم الهى بود چنانكه طبق حديث زراره ، خداوند به حضرت آدم عليه السلام فرمود: رضاى ان تعلمها معالم دينى ، فقال عليه السلام : ذلك لك يا رب (٤٩٢) و اگر مهر السنه پانصد درهم قرار گرفت كه يك كالاى مادى است ريشه اصلى آن يك امر قدسى و منزه از ماده و مدت مى باشد، زيرا مرحوم ابن بابويه صدوق در كتاب مقنع چنين آورده است كه خداوند سبحان وعده داده و از اين جهت بر خود لازم كرده است كه اگر هر مؤ منى ، يكصد بار تكبير و يكصد بار تسبيح و يكصد بار تحميد و يكصد مرتبه تهليل و يكصد بار صلوات بر پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت او بفرستد، آنگاه بگويد: اللهم زوجنى من الحور العين ، او را تزويج حورالعين نمايد. (٤٩٤) يعنى شما نمى دانيد كدام يك از اعضاى خانواده براى شما سودمندترند. (٤٩٦) يعنى زشتى زن در افزونى مهر و نازايى او است .
نمودهايى از فضيلت چون معيار ارزش انسان همان فضائل علمى و عملى او است و در اين جهت خصوصيت صنفى زن و مرد تاءثيرى ندارد لذا وقتى ، مردى كه صاحب دختر شده و حضرت امام صادق عليه السلام او را ناراضى و غضبناك ديد به او فرمود: اگر خداوند به تو الهام و ابلاغ مى فرمود كه من براى تو فرزند انتخاب كنم يا تو براى خودت فرزند انتخاب مى كنى ، تو در جواب چه مى گفتى ؟ آن مرد گفت : مى گفتم : پروردگارا تو براى من فرزند اختيار و انتخاب فرما، آنگاه حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند براى تو دختر را انتخاب و اختيار نمود، سپس فرمود: آن پسرى كه عالم همراه با موسى كليم - حضرت خضر - او را كشت بدل و عوضى را كه خداوند به پدر و مادر او عطا فرمود، دختر بود كه منشاء پيدايش چندين پيامبر شد، يعنى گاهى پسر از بين مى رود تا زمينه پديد آمدن دختر شود، زيرا آن دختر واجد معيار ارزش بوده و از پسر برتر بوده است ، در چنين موقعى خضر راه فرا مى رسد و در صحابت موسى كليم كار شگفت انگيز مى كند تا ارج چنين دخترى روشن گردد. در اين مقام لازم است به آنچه درباره فضيلت حمل و باردارى و اجر وضع حمل و دوران نفاس زن وارد شده (٤٩٨) و ديگر آن كه : اذا كنت فى صلاة التطوع فان دعاك و الدك فلا تقطعها و ان دعتك و الدتك فاقطعها (٥٠٠) و سر ترجيح آن هم در تحمل رنجهاى فراوان مادر تعبير شده است (٥٠٢)
علم و عدالت سالارى يا مديريت اسلامى معناى قيم بودن شوهر نسبت به زن يك امر حقوقى تخلف يا اختلاف ناپذير نيست ، زيرا در صورتى كه زن استقلال اقتصادى داشته باشد و صلاحيت اداره و تدبير و نگهبانى و نگهدارى حيثيت خويش را واجد باشد، مى تواند در متن عقد نكاح مثلا محدوده آن قيوميت را با توافق طرفين تعيين نموده كه به هيچ وجه به استقلال و كيان وجودى او آسيبى نرسد، البته تمكين غريزى قيوميت خانگى است ، زيرا آن يك حق ديگرى است كه مى تواند با تعهد متقابل و تراضى طرفين قلمرو آن مشخص شود، و تحديد بعضى از انحاء يا مراتب يا مراحل آن نه با كتاب و سنت معصومين مخالف است و نه با مقتضاى عقد نكاح مباين ، چون تقييد اطلاق مقتضاى برخى از عقود با توافق طرفين عقدت محذورى را به همراه ندارد. از رهگذر فوق لازم است توجه شود كه عنوان سالار به معناى فرمانروا و حكمران و فوق قانون و غير مسؤ ول ، براى هيچ كسى نسبت به ديگرى روا نيست خواه در حريم خانه به عنوان مرد سالارى و خواه در متن جامعه به عنوان رئيس سالارى يا فقيه سالارى يا عناوين ديگر، زيرا مهم ترين شرط صلاحيت سرپرست خانواده يا جامعه همانا دو عنصر محورى علم و عدل است ، يعنى : در جريان تشخيص اصول مديريت ، آگاه و مطلع و در اجراى اصول و مواد مديريت ، عادل و معتدل باشد، زيرا بازگشت چنين مسووليت ها در نظام اسلام به علم و عدالت سالارى است كه همه فرهيختگان بشرى خواهان چنين حكمرانى و فرمانروايى هستند كه هرگز جهل به جاى علم نشيند و جور به جاى عدل حكم نراند. نمونه آن را مى توان از سيرت و سنت حضرت على عليه السلام استفاده كرد، چنانچه حضرت امام محمد باقر عليه السلام نقل مى كند كه اميرالمؤ منين عليه السلام در روز گرمى از محل كار به خانه خود بر مى گشت ، زنى را ايستاده ديد كه مى گويد: شوهرم به من ستم نمود و مرا ترساند و بر من تعدى كرد و سوگند ياد نموده كه مرا بزند، حضرت على عليه السلام فرمود: صبر كن كه روز خنك شود آنگاه با تو مى آيم ، زن گفت : خشم شوهرم بر من شديدتر مى شود، حضرت على عليه السلام فرمود: خانه ات كجاست ؟ آنگاه به طرف خانه آن زن حركت كرد و به اهل خانه سلام نمود، جوانى بيرون آمد، حضرت على عليه السلام به او فرمود: اى بنده خدا از خدا بپرهيز...آن جوان گفت : به تو چه ، من او را مى سوزانم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: من تو را امر به معروف و نهى از منكر مى كنم ، تو با منكر با من روبرو مى شوى و معروف را انكار مى كنى ؟ مردم از راه رسيدند و حضرت على عليه السلام را شناختند و به او مى گفتند: سلام عليكم يا اميرالمؤ منين ، آن جوان حضرت را شناخت و به دست و پاى حضرت على عليه السلام افتاد و عذرخواهى كرد. آنگاه اميرالمؤ منين عليه السلام به آن زن فرمود: داخل خانه ات برو و شوهرت را به چنين كارى وادار نكن . (٥٠٤) البته گاهى نقص ارث متوجه سهم كلاله پدرى مى شود در اين مورد سهم زن همچنان محفوظ است و سهم مرد محذوف و محجوب مى باشد. ليكن هيچگاه نقص سهم متوجه كلاله امى نمى شود. (٥٠٦)، يعنى دختر پسر از پسر دختر به ميت و مورث خود نزديك تر است . نكته قابل توجه آن كه گرچه خداوند تمام قوانين حقوقى را برابر حقوق فطرى تنظيم و تدوين فرموده است تا زمينه اثاره دفائن فطرى و شكوفايى گنجينه هاى درونى جامعه بشرى فراهم گردد، ليكن در پايان آيه ارث ، دو اسم از اسماى حسناى الهى را ياد آور مى شود كه هماهنگى نظام تشريع و تكوين را در خاطره ها احيا نمايد و آن اين است كه در پايان آيه ١١ سوره نساء كه عهده دار برخى از ارث هاى متفاوت مى باشد، چنين فرموده است : ان الله كان عليما حكيما يعنى شما از علم و حكمت كافى برخوردار نيستيد تا راز تفاوت را كه در هسته مركزى عدل نهفته در آن جستجو كنيد، ليكن خداوند آگاه و حكيم است همه علل تساوى و عوامل تفاوت را جمع بندى نموده و بر مدار حكمت آنها را به صورت مواد معتدل حقوقى روانه مى فرمايد، تا مسائل در سنت و مانند آن از تفريط جاهليت كهن و از افراط جاهليت جديد و مدرن مصون بماند. قرآن كريم براى اهتمام به حق زن ، هنگام تعيين سهام ارث ، اول ارث زن را اصل و مبنا قرار داده و آن را مسلم دانسته و معيار ارث معرفى مى نمايد، آنگاه مى فرمايد: للذكر مثل حظ الانثيين ، يعنى در موقع بيان سهم برادر، چنين نمى فرمايد كه خواهر نصف سهم برادر مى برد كه پارامتر اصلى سهم برادر باشد، بلكه معيار و اصل مفروض و مسلم را ارث خواهر كه دختر ميت است قرار مى دهد و سهم برادر كه پسر متوفا مى باشد دو برابر سهم خواهر مى داند تا اصل ارث زن قطعى و مفروغ عنه باشد.
قضاوت زن درباره قضا و داورى زن مى توان گفت : برخى از فقيهان نام آور اماميه نه تصريح به شرطيت ذكورت نموده اند تا زن فاقد شرط قضا باشد و نه تصريح به مانعيت انوثت كرده اند تا زن واجد مانع داورى باشد مانند شيخ مفيد قدس سره در مقنعه كه به اشتراط عقل ، كمال ، علم به كتاب الهى كه سنت معصومين عليه السلام را به همراه دارد اكتفا نمود، و نظير شيخ طوسى قدس سره در نهايه كه افزون بر مقنعه مفيد چيزى جز حرص بر تقوا را نيافزود و نامى از اشتراط مردن بودن يا امتناع زن بودن نبرده است ، و مانند ابن ادريس در سر اثر كه گذاشته از شرايط مذكور، تورع از محارم الهى را يادآور شد و سخن از مرد و زن بودن قاضى را به ميان نياورد، نظير غنية النزوع حمزة بن على بن زهره كه تصريح به اشتراط ذكورت نكرد چه اين كه كتاب جامع الشرايع ابن سعيد نيز فاقد اشتراط ذكورت بوده و تصريح بر مانعيت انوثت براى قضا ننموده است ، البته عنوان وى اختصاص قضا به مرد را نشان مى دهد زيرا چنين فرموده است : اذا كان الرجل عاقلا.... گروهى از فقهاى بزرگ شيعه تصريح به اشتراط ذكورت نموده اند مانند قاضى ابن البراج در المهذب ، و نظير محقق قدس سره در شرايع الاسلام و نيز در المختصر النافع و مانند علامه قدس سره در قواعد الاحكام و در ارشاد الاذهان و نظير شهيد اول قدس سره در اللمعة الدمشقيه . چنانكه نظام الدين ابى الحسن سلمان بن الحسن بن سليمان صهرشتى در كتاب اصباح الشيعه بمصباح الشريعه تصريح به اعتبار ذكورت كرده است ، و عده اى از بزرگان متاخر هم مانند صاحب جواهر و شيخ انصارى و ملا ضياء الدين عراقى - رضوان الله تعالى عليهم اجمعين - تصريح به اشتراط ذكورت كرده اند. عده اى كه به طور مشروح و مستدل در اين باره بحث نموده اند، برهان قطعى براى اشتراط مرد بودن ارائه نكرده اند. (٥٠٨) چنين آمده است : محمد بن على بن الحسين باسناده عن حماد بن عمرو، و انس بن محمد عن ابيه عن جعفر بن محمد عن آبائه فى وصية النبى صلى الله عليه و آله لعلى عليه السلام قال : يا على ليس على المراة جمعة ، الى ان قال : و لا تولى القضاء . مرحوم مجلسى اول ، مولانا محمد تقى (١٠٧٠ - ١٠٠٣) در روضة المتقين (٥١٠) به نصاب تمام نخواهد رسيد، زيرا، نه شهرت قطعى به وصف جابر بودن روايت ضعيف جابر از امام باقر عليه السلام ثابت شده است ، نه نقصان عقل و دين او، دليل معتبرى دارد كه گوهر ذات زن را هر چند از علوم و معارف حوزه و دانشگاه برخوردار بوده و از فضائل قسط و عدل بهره مند باشد، از صلاحيت قضا و داورى محروم نمايد. محقق قمى قدس سره ١٢٣١-١١٥١ در جامع الشتات (٥١٢) خلاصه آن كه برخى از امور حضور زن نارواست و امر او در آن نافذ نيست نظير جايى كه مستلزم تماس نامحرمانه با نامحرم و مانند آن باشد، اين گونه از موارد كه سهم مختص مرد است داورى زن در آن صحيح نيست و اما در مواردى كه مخصوص زنان است يا مشترك بين زن و مرد بوده يا مخصوص مردان مى باشد، ليكن مستلزم هيچ محذورى از قبيل تماس با نامحرم نمى باشد، دليل روشنى بر اشتراط ذكورت يافت نمى شود، البته مشهور بين فقها قدس سره همان اشتراط مزبور مى باشد، پس اگر اجماع مسلم در بين باشد، بحثى در آن نيست و گرنه منع زن از قضا به نحو كلى ، مورد بحث و نقد است ، زيرا هيچ محذورى در قضاء زن نسبت به زنان با شهادت زن وجود ندارد، البته مطلب مزبور در جايى است كه زن واجد همه شرايط قضا از جهت علم و عدل و مانند آن باشد. بنابراين اگر زن به مقام شامخ اجتهاد رسيده و داراى ملكه عدالت بود و شرايط ديگرى كه در قضا و اوصاف قاضى معتبر است واجد بود و خواست تصدى قضاى زنان را با نصب از طرف فقيه جامع الشرايط كه ولايت امر مسلمين و رهبرى جامعه اسلامى را به عهده دارد، متعهد شود از نظر بزرگانى چون مقدس اردبيلى مانعى ندارد، مگر آن كه كسى اجماع قطعى را كه احتمالا استناد به برخى از روايات ضعيف يا وجوه اعتبارى قابل خدشه در آن راه نيابد احراز كند، كه در اين حال تصدى مزبور ممنوع مى باشد چه اين كه اگر از تصدى زن محذور اجتماعى يا مفسده اخلاقى لازم مى آيد، تصدى آن جايز نخواهد بود.
مرجعيت زنان با تحليل كوتاه و گذرايى كه درباره قضاى زن به عمل آمد، جريان مرجعيت وى آسان تر خواهد بود، زيرا براى محذورهاى جنبى ، علاج هاى جانبى نيز وجود دارد، البته اگر محذور شرعى بدون چاره ، مرجعيت زن را همراهى مى كرد، در آن حال مرجعيت مزبور ممنوع خواهد بود. به ياد دارم كه يكى از مراجع گذشته قدس سره شفاها چنين گفت : مرجعيت زن مايه هتك اين مقام منيع است ، گفتار مزبور ناشى از نشناختن هويت انسانى زن از يكسو، و معرفى ظلمانه نظام طغيان و تعدى ، از زن به عنوان كالاى غريزه و اقتصاد از سوى ديگر، و محروم نگه داشتن اين قشر عظيم بزرگوار از ورود در معارف والا و منيع عقلى و نقلى از سوى سوم ، و ناباورى خود، براى خود زنان از جهت چهارم و نيز برخى از علل و عوامل مستور و مشهور ديگر بوده و مى باشد. سرگذشت اجماع درباره اشتراط مرد بودن مرجع تقليد همتاى سرگذشت دعوى اجماع بر اعتبار ذكورت در قاضى است . لازم است توجه شود كه جنبه عاطفى بودن زن ذاتا مانع تعديل قواى عقلى و فكرى او نخواهد بود و تمام بحث در صورتى است كه زن چون مرد در اعتدال عقل نظرى برخوردار بوده و جنبه خرد ورزى و فرزانگى معتبر در قضا و مرجعيت مقهور عاطفه و احساس نگردد، زيرا گاهى خرد ورزى برخى از مردان ، مقهور بعضى از شؤ ون نفسانى او شده و جنبه فرزانگى آنها تحت پوشش ديگر جنبه هاى نفسانى قرار مى گيرد، كه در اين حال چنين مردى واجد شرايط قضايا مرجعيت نمى باشد. ممكن است لزوم ارتياض و تمرين زنان براى تعديل عواطف بيشتر از مردان باشد، ليكن اگر در پرتو تمرين ، شرايط مساوى پديد آيد دليلى بر محروميت زنان از سمت هاى ياد شده به ويژه نسبت به جامعه زنان وجود ندارد. مطلب مهمى كه حرمت آن بيش از هر گونه حقوق و مزاياى اجتماعى است آن است كه زن در عين فراگيرى علوم و فنون سودمند اسلامى ، پرورش نسل آينده يعنى انسان هاى واقعى و امت اسلامى را به عهده دارد. به عبارت ديگر جامعه آينده بر زنان كنونى حق انسانى و الهى دارند، مبادا ارزش هاى مادى و عادى ، مقام والا و منيع مادرى را به دست نسيان بسپارند و آن را كمتر از سمت هاى ديگر وانمود كند، و خانه دارى و مديريت داخلى خانواده كه ركن اصيل جامعه اسلامى است كم رنگ گردد، يعنى نه اعضاى خانواده مجازند مقام شامخ مادرى را تنزل دهند و نه افراد جامعه ماذونند، منزلت رفيع مديريت داخلى خانه را سبك تلقى كنند، و نه نظام حكومتى و سيستم اداره جامعه حق دارد از بهاى لازم آن غفلت يا تغافل كند و نه خود زنان ماذونند كه از شناخت چنين جايگاه رفيعى جاهل بوده يا تجاهل نمايند. نمونه سمو منزلت مادر و علو مرتبت زن در اصل انقلاب اسلامى و دفاع مقدس هشت ساله و دوران سازندگى پس از آن همچنان مبرهن و مشهود مى باشد.
ديه متفاوت و كفاره متساوى ديه در اسلام بر معيار ارزش معنوى انسان مقتول نيست ، بلكه يك دستور خاصى است كه ناظر به مرتبه بدن انسان كشته شده مى باشد، نشانه آن اين است كه اسلام بسيارى از افراد اعم از زن و مرد را كه داراى اختلاف علمى يا عملى اند متفاوت مى بيند و تساوى آنها را نفى مى كند، و در عين حال ديه آنها را مساوى مى داند، مثلا درباره تفاوت عالم و جاهل مى گويد: ...هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون (٥١٤) مؤ منان خانه نشين كه زيان ديده نيستند با آن مجاهدانى كه با مال خود در راه خدا جهاد مى كنند يكسان نمى باشند. و درباره اختلاف كسى كه قبل از فتح مكه و پيروزى چشمگير اسلام درباره آن جهاد و كمك مالى مى كرد و در راه خدا مبارزه و انفاق مى نمود با كسى كه بعد از فتح مكه در جهاد شركت مى كرد و در راه كمك مالى مى نمود چنين مى فرمايد: ...لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجة من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا و كلا وعد الله الحسنى والله بما تعلمون خبير (٥١٦) و مقرر كرديم بر ايشان كه جان در مقابل جان و چشم در برابر چشم و بينى در برابر بينى و گوش در برابر گوش و دندان در برابر دندان مى باشد و زخم ها به همان ترتيب قصاص دارند و هر كه آن را ببخشد پس كفاره گناهان او خواهد بود. يعنى هر انسانى اعم از زن و مرد در قبال انسان ديگر خواه زن و مرد قصاص مى شود چه اين كه قصاص اجزا و اطراف و قصاص جراحت ها نيز مساوى است ، ليكن همين عموم يا اطلاق در آيه ديگر تقييد و تخصيص مى پذيرد زيرا خداوند در آيه ديگر چنين فرمود: يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم القصاص فى القتلى الحر بالحر و العبد بالعبد والانثى بالانثى
۱۳
زن در آينه جلال و جمال
كارشناسى تخصصى يا شهادت حسى شهادت زن گرچه طبق برخى از نصوص محدود است ، ليكن كارشناسى زن و اهل خبره شدن وى در تمام رشته هاى تجربى و اقتصادى و مانند آن روا و صحيح است و از اين جهت هيچ تفاوتى بين مرد و زن وجود ندارد، زيرا معيار شهادت گزارش از حس است و معيار كارشناسى در راى اهل خبره ، حدس فكرى و عملى است ، و ارزش حدس علمى و گزارش كارشناسى كاملا معلوم است ، غرض آن كه اگر محدوديتى براى زن در برخى از امور حسى در اثر عدم حضور وى در صحنه اجتماع ، برنامه ريزى شد، هرگز محروميتى براى وى در امور فكرى و حدسى و كارشناسى نخواهد بود، البته ارزش اجتهاد فكرى بيش از گزارش حسى است ، و چون حجيت قول اهل خبر از باب شهادت نيست ، حكم شهادت در آن جارى نمى باشد.
زن و شان اجرا تصدى امور اجرايى براى زن نه تنها در كارهاى كلان نمايندگى و وكالت محذورى ندارد، بلكه تصدى امور خاص به عنوان وصايت كه نوعى از ولايت بر موصى به مى باشد رواست زيرا براى وصايت هيچگونه اشتراط ذكورت مطرح نيست ، چه اين كه جعل ولايت بر ايتام و صغار براى زن محذورى ندارد، يعنى حكومت اسلامى در صورت نبودن ولى شرعى مى تواند مادر را قيم و سرپرست صغار قرار دهد، چه اين كه مى تواند زن را متولى رقبات وقف قرار داده و او را صاحب توليت كلان نمايد، چون پذيرش توليت بر وقف مشروط به مرد بودن متولى يا ممنوع به زن بودن وى نيست . اگر سيستم اداره جامعه بر موازين ستر و عفاف و طهارت روح استوار باشد، هيچگونه منع شرعى براى حضور زن ، در وكالت ، وصايت ، ولايت بر محجورين و ولايت بر رقبات وقف و نظائر آن نخواهد بود، و هرگز حق زن در مواردى محدود مانند حق الحضانه خلاصه نمى شود، نمودارى از حق مزبور در جوامع روائى آمده است كه مادر براى نگهدارى فرزند خردسالى اولى و سزاوارتر است ، (٥١٩) و اين دو فضيلت از عناصر اصلى اخلاق محسوب مى شوند، تا وداد عقلى به جاى دوستى غريزى و جوانى ننشيند و علاقه طبيعى از جاى برنخيزد و اشتياق فرا طبيعى را بجاى خود ننشاند و مهر عقلى به جاى گرايش مادى قرار نگيرد و جاذبه جنسى در حريم خاص خود نماند و هرگز به مسند قضا ننشيند و زن و شوهر فطرت مشترك هم ديگر را از يك سو و ويژگى صنف خاص يكديگر را از سوى ديگر به طور صحيح ادراك نكنند و خصوصيت هاى صنفى را مكمل هم ندانند، آن بنيان مرصوص كه خواسته اسلام است بنا نمى شود، لذا نصاب اخلاق در خانواده و نيز جامعه كمتر از نصاب حقوق نخواهد بود. در پيوند اخلاق و حقوق مى توان گفت اگر در موردى قانون از جهت ماده يا تبصره ، در اثر اجمال ، فقدان ، تعارض مواد و مانند آن مبهم بود، اخلاق ، جبران نقص هاى ياد شده را به عهده مى گيرد، چه اين كه متقابلا اگر در جامعه يا خانواده اصول اخلاقى و فضائل نفسانى حاكم نباشد هر كسى قانون را به راى و هواى خويش تفسير و تحريف مى نمايد و براى هر فردى در هر جايى نصب يك پليس ميسور نيست ، گذشته از آن كه پليس فاقد اخلاق ، هرگز ضامن اجراى حقوق نخواهد بود، زيرا كسى توان حفظ گوهر دين خود را از دستبرد هوس و تاراج هوا و سرقت شهوت و غضب ندارد، و قلب خود را از تهاجم اهريمنان درون نگهدارى نمى كند، هرگز توان حفظ حقوق ديگران را ندارد. و چون رعايت اصول اخلاقى مهم ترين عامل تضمين كننده حقوق افراد است ، اسلام به زن و شوهر توصيه متعادل و برابر اخلاقى دارد نه آن كه در توصيه اخلاقى جانب مرد را بيش از جانب زن رعايت كرده باشد، ليكن بايد در تحليل سفارش هاى اخلاقى ويژگى هر صنفى از زن و مرد ملحوظ گردد، تا چنين توهم نشود كه اسلام زن را خاكسار مرد قرار داد و همان رسم فرسوده جاهلى را در كسوت اخلاق بر زن تحميل نمود، تفاوت صنفى زن و مرد مانند تفاوت اصناف ديگر از مردها با يكديگر و نيز زن ها با همديگر براى برقرارى نظام احسن بر اساس تسخير عادلانه متقابل است نه تسخير ظالمانه ، يا جاهلانه اولا و نه تسخير يك جانبه ثانيا و اين معنا را مى توان از آيه ٣٢ سوره زخرف استظهار كرد: اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحياة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون آيا آنان رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم ، و برخى از آنان را از نظر درجات ، بالاتر از بعضى قرار داده ايم تا بعضى از آنها بعضى را در خدمت گيرند، و رحمت پروردگارت از آنچه آنان مى اندوزند بهتر است . آيا آيه معيار ارزش را پيشرفت مادى نمى داند و آن را نفى مى نمايد.
كشش و كوشش محور اصلى تعليم كتاب و حكمت و تزكيه و تهذيب كه برنامه رسمى پيام آوران الهى است ، گوهر ذات انسان است كه موجودى است مجرد، از اين جهت نه مذكر است و نه مؤ نث چنانچه در مباحث كتاب به طور مبسوط بيان شد و آنچه بين زن و مرد فرق است گذشته از ساختار بدن كه ابزار روح مجرد انسانى است ، برخى از شؤ ون نفس مجرد مى باشد و آن اين كه روح مجرد مرد بعضى از اوصاف و بينش ها و گرايش هاى خاص دارد كه با تجرد نفس او سازگار است و روح مجرد زن نيز برخى از اوصاف مخصوص دارد كه آن هم با تجرد نفس انسانى منافات ندارد، و اگر وظايف مشترك زن و مرد بررسى شود معلوم خواهد شد كه خطوط جامع تعليم و تزكيه كه مهم ترين رسالت انبيا عليه السلام است در آنها حضور دارد و اگر به وظايف خاص هر كدام از دو صنف مزبور نگاه شود، معلوم خواهد شد، وظايف اختصاصى هر كدام نيز به منزله شرح همان متن جامع و مشترك است و هرگز مبائن با متن مشترك نمى باشد. غرض آن كه اگر برخى از اوصاف در زن جلوه بيشترى دارد مانند عاطفه ، نه مباين با تجرد روح او است و نه منافى با هدف مشترك و نه موجب كاهش جنبه عقلى و عملى او است ، چنانكه به آن اشاره شد. از اينجا روشن مى شود كه اگر مدار اصلى زندگى خانوادگى و پيوند نكاح بررسى شود، روشن خواهد شد كه هم زن در صدد جذب وداد و گرايش دل مرد است و هم مرد در تلاش براى جذب قلب زن مى باشد و هرگز رابطه جذبه و كوشش نابرابر نيست تا زن در صدد شكار قلب مرد باشد و مرد در پى شكار جسم زن ، مگر پيوندهاى ناروا كه خارج از قلمرو بحث كنونى و بيرون از ساحت مقدس زنى است كه تجرد روح او چون مرد مدار بحث است .
مبغوض ترين حلال طلاق كه ويرانگر نظام خانواده است و در شرع اسلام از مبغوض ترين حلال ها مى باشد، همواره مايه سلب آرامش اعضاى خانواده مخصوصا زن خواهد بود. براى تعديل آن - كه فقط در موارد ضرورت يعنى بعد از بى ثمر بودن نصايح اخلاقى و سودمند نبودن حكميت افراد صالح از دو طرف انجام مى پذيرد - راه علاجى پيش بينى شده است كه در برخى از آنها همان شروط ضمن عقد و كنترل كردن محدوده طلاق و رها ننمودن مرد در هر گونه تصميم گيرى خام و ناروا بوده و قسمت مهم آن در برقرارى جاذبه عقلى نه غريزى و استوار كردن وداد قلبى نه قالبى مى باشد كه به طور لازم در بعضى از فصول گذشته بازگو شد، يعنى تا معناى آيه مباركه و جعل بينكم مودة و رحمة جامه عمل نپوشد و فضيلت اخلاق جايگاه خود را در تحكيم خود اصول خانوادگى باز نكند و تا حيثيت زن به عنوان حق الله شناخته نشود، هرگز مواد و تبصره هاى حقوقى فراوان ضامن تحكيم اصول خانوادگى و نجات آن از غائله هائله طلاق نخواهد بود، نشانه ، آن كشورهاى به دور از اخلاق است كه با داشتن قانون كافى ، در اثر فقدان فضائل اخلاقى و كمبود روح وداد و رحمت الهى ، شيرازه خانوادگى در آنها چندان دوامى ندارد. اهتمام اسلام به اصول خانواده و تحذير آن از طلاق ، با بررسى احكام و شرايط و حدود آن كاملا معلوم مى شود، مثلا يكى از شرايط صحت طلاق ، حضور دو فرد عادل است كه اگر دو شاهد مزبور عادل نبودند طلاق باطل است گرچه طلاق دهنده به حكم يا موضوع آگاه نبوده باشد، به طورى كه اگر بعد از اجراى طلاق ، معلوم شود كه يكى از آن دو نفر اصلا عادل نبود يا در ظرف استماع طلاق و حضور در جلسه آن عادل نبوده است ، طلاق باطل خواهد بود. جريان اشتراط صحت طلاق به عدالت شاهد، نظير اشتراط صحت نماز جماعت به عدالت امام جماعت نيست ، زيرا در آنجا احراز عدالت شرط است نه خود عدالت ، لذا كشف خلاف در آنجا راه ندارد، يعنى اگر بعدا معلوم شود كه امام جماعت عادل نبود، شرط صحت اقتدا كه احراز عدالت است از بين نرفته بود بلكه عدالت كه شرط نبود مفقود بود، يعنى آنچه شرط بود، محقق شد و آنچه محقق نشد، شرط نبود بر خلاف اعتبار عدالت در شاهدان صحنه طلاق كه خود عدالت شرط مى باشد نه احراز آن . و چون شرايط صحت طلاق زياد و تحصيل آن آسان نيست ، لذا قهرا طلاق در اسلام به سهولت محقق نمى شود، و براى اهتمام ديگر به جريان طلاق رواياتى از اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام رسيده است كه اگر ولايت امور مسلمين به دست ما باشد ما حتما آنها را با شمشير وادار مى كنيم كه در طلاق همه شرايط صحت آن را رعايت كنند، از حضرت امام باقر عليه السلام رسيده است كه : لا يصلح الناس فى الطلاق الا بالسيف و لو وليتهم لرددتهم الى كتاب الله عزوجل (٥٢١) سپس اين كتاب را به بندگان خود كه آنان را برگزيده بوديم ، به ميراث داديم پس برخى از آنان بر خود ستمكارند و برخى از ايشان ميانه رو، و برخى از آنان در كارهاى نيك به فرمان خدا پيشگامند و اين خود توفيق بزرگ است . و روايات فراوانى در ذيل آيه مزبور آمده كه سابق بالخيرات را امام معصوم مانند اهل بيت طهارت عليه السلام مى داند و مقتصد را عارف به امام و آشناى به حق او معرفى مى كند و ظالم لنفسه را هوس مدار مى داند كه خود در مدار حق حركت مى كند و نه حق مداران را مى شناسد و پيروى آنها را بر مى گزيند. (٥٢٣) ناظر به اين مرگ اختيارى است كه انسان به حسن اختيار مى ميرد. اين گونه از مرگها زمانى تحقق مى يابد كه انسان بتواند غرايز خود خواه و خودكام را بميراند و خوى درندگى و منيت طلبى را در هم بكوبد و چنانچه اين خوى غرور خود خواهى را در هم كوبيد و با حسن اختيار خود، از چنگال حيوانيت نجات يافت ، مرگ نيكى كه با اين كيفيت به دست آمده ، موت ارادى نام دارد و در اين حد است كه انسان به مرز فرشته ها راه پيدا مى كند. اين مطلب در بعضى از كتابهاى فقهى نظير كتاب شريف جواهر و عروه و در احكام روزه هاى مستحبى ذكر شده است كه : در فضيلت روزه ، همين بس كه انسان شبيه فرشته مى شود. ائمه معصومين - سلام الله عليهم - با مخاطبين خود به گونه هاى مختلف سخن گفته اند، گاهى فرموده اند: روزه بگيريد تا از درد گرسنگى مستمندان ، با خبر بشويد، اين تعليل براى افراد بسيار ضعيف است ، چرا بايد از احوال آنها بى خبر بود تا در ماه مبارك رمضان ، آن هم در اثر احساس گرسنگى از آنان ياد كنيم ؟ گاهى نيز مى فرمايند روزه بگيريد تا در اثر فشار تشنگى و گرسنگى ، به ياد گرسنگى و تشنگى قيامت باشيد، اين تعليل براى متوسطين است ، چرا در ايام سال از قيامت غفلت كنيم تا با فشار گرسنگى و تشنگى به ياد معاد باشيم ؟ گروه ديگر، كسانى هستند كه روزه مى گيرند تا در حد فرشته ها قدم بردارند و مى گويند: تو فرشته شوى ار جهد كنى از پى آنك برگ توت است به تدريج كنندش اطلس انسان بزرگتر از آن است كه وقت خود را به خوردن و آشاميدن صرف كند، ارزش او بالاتر از آن است كه براى خوردن ، زندگى كند. البته اين كه فرموده اند نخوريد تا فرشته بشويد يعنى مطلق تصرفات گياهى و حيوانى را ترك كنيد، تا فرشته منش باشيد. اگر در جهان طبيعت ، يك برگ توت به كارگاه كرم ابريشم راه پيدا كند حرير و پرنيان مى شود، چگونه يك انسان فرشته نشود. در صورتى كه مى تواند برتر از فرشته ها تقديم بردارد. بنابراين گروه سوم كسانى هستند كه با حسن اختيار، مرده اند و با مرگ ارادى از عالم حيوانى و نباتى چشم پوشيده اند. چه اين كه گاهى انسان با سوء اختيار خود مى ميرد، نظير آياتى كه كافران را مرده مى داند و يا وجود مبارك حضرت امير - سلام الله عليه - درباره عالم بى عمل مى فرمايد: ذلك ميت الاحياء (٥٢٥) زن ، ايمانش ناقص است ، زيرا در ايام عادت از نماز و روزه محروم است ، عقلش كم است ، زيرا شهادت دو زن معادل يك مرد است ، و حظ مالى او نيز نصف سهميه مرد است . مشابه اين مضمون از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز رسيده است . (٥٢٧) و در خانه هايتان قرار گيريد و مانند روزگار جاهليت قديم زينت هاى خود را آشكار نكنيد. نشانه آن است كه صحنه اى را ذات اقدس اله پيش بينى مى كرده است . خداوند عالم غيب و شهادت از آينده اى با خبر بوده و زنان پيامبر را از ثمرات تلخ آن قيام بى جا، بر حذر مى داشت ، لذا فرمود در خانه ها بنشينيد و خود را نشان ندهيد، تبرج نكنيد...، كه على رغم اين هشدارها، جنگ جمل پيش آمد و رو در روى ولى الله مطلق حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤ منين - عليه افضل صلوات المصلين -، به مبارزه برخاستند. آن مقطع ، يك سلسله نكوهش هايى را در پى داشت و يك سلسله ستايش هايى را به همراه داشت . از سرزمينى ، يا از مردمى ستايش شده كه در آن صحنه ، خوب عمل نموده و از گروهى و سرزمينى ، نكوهش شده است چون در اين رخداد، بد عمل كرده اند. بنابراين نبايد اين نكوهش ها و ستايش ها، به حساب گوهر شى ء گذاشته شود. اگر طلحه و زبير در برابر ولى الله مطلق ايستادند و مورد نكوهش قرار گرفتند، طبيعى است عايشه هم كه در مقابل حضرت قرار گرفت و افراد ديگرى هم كه به اين سانحه سنگين كمك كردند، مورد نكوهش قرار گيرند. بنابراين نبايد اين گونه از نكوهش ها يا ستايش ها به گوهر ذات برگردد، البته تاءثير مقطعى آن محفوظ است .
جنگ جمل و مذمتها روايتى كه در نهج البلاغه وارد شده است ، به عنوان يك قضيه حقيقيه نيست ، تقريبا نظير قضيه شخصيه يا قضيه خارجيه است ، اصل قضيه اين است كه عايشه ، اين جنگ را به راه انداخت . اهل سنت هم معتقدند جنگ جمل را او به پا نموده و سبب و محرك ، او بوده است . چه اين كه ابن ابى الحديد معتزلى از بزرگان اهل سنت قبول كرده است كه : قد اخطات منتها توهم او و امثال او اين است كه تابت و ماتت تائبة ولى ديگران مى گويند لم تمت تائبة . به هر صورت بعد از اين كه در جريان جنگ جمل ، عايشه سوار شتر شد و طلحه و زبير را هم تحريك كرد و خونها فراوانى ريخته شد و سرانجام شكست خورد، اميرالمؤ منين - عليه افضل صلوات المصلين - اين سخنان را بيان فرمود. همان گونه كه درباره همين جريان جنگ جمل و مردم بصره ، خطبه اى با عنوان فى ذم اهل البصرة بعد وقعة الجمل در نهج البلاغه آمده است كه : كنتم جند المراة و اتباع البهيمة (٥٢٩) اهل مدينه از روى علاقه و اشتياق شتر پيامبر را به سوى منطقه و خانه خود هدايت مى كردند، و پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن كه هيچ كس آزرده نشود فرمود: كارى به شتر نداشته باشيد، اين شتر ماءموريت خدايى دارد هر جا كه خود اين شتر ايستاد و زانو زد و خوابيد من همانجا پياده مى شوم و شتر آمد در منزل ابو ايوب كه در رديف مستمندترين مردم مدينه بود ايستاد. پس به دنبال شتر فتن يا سوار شتر شدن يا بر اساس حركت شتر كار كردن ، به خدى خود مذمتى ندارد، بايد توجه كرد راكبش چه كسى و در چه قضيه و قصه اى است ؟ آيا اگر خود حضرت امير - سلام الله عليه - يا حضرت صديقه طاهره - سلام الله عليها - سوار شتر يا اسب يا بغله شوند و عده اى به دنبال ايشان حركت كنند مى توان گفت كه پيروان شتر مذمومند يا پيروان است و بغله مذمومند؟
داشتن مال كمال نيست نكته ديگر اين كه در روايت مزبور، نقصان حظ، به نقص در ارث توجيه شده و مى گويد: چون زن از ارث كمترى برخوردار است لذا محترم نيست ، در صورتى كه به هنگام مهاجرت پيامبر به مدينه ، شتر حضرت در مقابل خانه كسى كه از فقيرترين مردم مدينه بود خوابيد پس نداشتن مال ، نقص نيست چه اين كه داشتن آن كمال نيست . خطبه مبسوطى در نهج البلاغه است كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: نشانه اين كه داشتن مال كمال نيست ، آن است كه همه انبيا از مال دنيا بهره اى نداشته اند - يا بايد گفت داشتن مال كمال نيست يا معاذ الله بايد گفت كه خدا اين كمال را به انبياى خود نداده است - آنگاه قصه موسى كليم ، عيس مسيح ، داود و خود رسول خدا - عليهم الصلاة و عليهم السلام - را ذكر مى كند و مى فرمايد وضع زندگى اينها ساده بود، پس با اين شواهد فراوان معلوم مى شود كمال ، در فراوانى مال نيست . مضافا بر اين كه : اولا، همان گونه كه در بخش اول اين فصل گذشت در بعضى از موارد زن و مرد همتاى هم ارث مى برند، در مواردى مرد بيشتر ارث مى برد و در مواردى هم زن بيشتر ارث مى برد. ثانيا، اگر ارث زن - دختر و خواهر ميت - كم است ، در مقابل ، تمام زندگى زن توسط مرد تاءمين مى شود و مهريه را نيز اضافه بر مخارج زندگى در اختيار دارد. از لذتها و پوشيدنى ها و زيور آلات زن بهره مى گيرد و توليد اينها، وظيفه مرد است يعنى بهره مهم ، از آن زن و توليد مهم مربوط به مرد است . اينجا دو مساءله دقيق و كاملا از هم جدا وجود دارد: حضرت على عليه السلام نمى خواهد بفرمايد چون سهم ارث زن كم است او كم ارزش است ، بلكه مى فرمايد همان مال را دين ، به زن مى دهد اما با سرپرستى مرد، و به عنوان مهريه و نفقه به او مى دهد، حق او را مستقيما به خود او نمى دهد، تا عهده دار دخل و خرج و زحمت توليد نباشد.
توهم تفكر معتزلى در اين خطبه نكته اى وجود دارد كه ابن ابى الحديد از آن تفكر اعتزالى را استنباط مى كند چون معتزله معتقدند: ايمان ، تنها اعتقاد نيست بلكه عمل هم ، در متن ايمان سهيم است . لذا مى گويد: اگر كسى اقرار به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله داشته باشد، ولى عمل نكند مؤ من نيست ، زيرا حضرت فرموده است كه چون زن در ايام عادت از نماز و روزه محروم است پس ، از ايمان محروم است ، به دليل اين كه عمل جزو ايمان است غافل از اين كه ، اين دليل به عكس پندار معتزله است ، آنان مى گويند: اگر كسى عمل نكند مؤ من نيست ، حضرت مى فرمايد اينها در حالى كه عمل ندارند مومنند منتها ايمانشان كم است .
شهادت زن و نسيان تعليل حضرت در مورد نقصان عقل اين است كه شهادت دو زن ، در حكم شهادت يك مرد است ، زيرا كه در قرآن مى فرمايد: فان لم يكونا رجلين فرجل و امراتا ممن ترضون من الشهداء (٥٣١) اگر يكى از اين دو فراموش نمود ديگرى او را تذكر بدهد. زيرا كه زن مشغول كارهاى خانه ، تربيت بچه ، و مشكلات مادرى بوده و ممكن است صحنه اى را كه ديده فراموش كند، بنابراين دو نفر باشند تا اگر يكى يادش رفت ديگرى او را متذكر كند.
مذمت زن پرستى شبهه ديگر اين كه در بعضى روايات از زن مذمت شده و از ارتباط با او منع شده است . به عنوان نمونه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد: المراة عقرب حلوة اللبسة (٥٣٣) دنيا، مثل آن مار خوشرنگى است كه رنگش زيباست ، پوست او هم بسيار نرم است اما همين پوست نرم ، سم است . چرا مصافحه با زن معصيت است ؟ چون لين مسها قاتل سمها، اين جمله مذمت زن نيست ، بلكه مذمت نگاه به نامحرم است . همچنانكه آن روايت ، دليل مذمت دنيا نيست ، مذمت دنيا پرستى و به سوى دنيا جذب شدن است . وگرنه در همين نهج البلاغه از دنيا ستايش كرده و فرموده هر كس به هر جا رسيده ، در دنيا رسيده است . اين همه انبيا و اوليا و حكما و عرفا و صالحين و صديقين و شهدا، در همين دنيا به كمال رسيده اند، اينها اگر به دنيا نمى آمدند خاكى بودند، يا نطفه اى بودند كه همراه پدر دفن مى شدند و به كمال نمى رسيدند. ولى هنگامى كه به اين بازار دنيا آمدند و داد و ستد كردند، سود بردند، زيرا كه : دنيا متجر اولياست ، همه خوبان در دنيا خوب شدند پس ، اگر كسى به طمع رزق و برق دنيا خود را گرفتار نمود مثل آن كودكى است كه نشناخته ، پشت مار ابلق را لمس مى نمايد و يا با نيش عقربى بازى مى كند.
ستايش دنيا و مال صالح در همين نهج البلاغه آمده است : روزى حضرت امير - سلام الله عليه - شخصى را ديد كه از دنيا بدگويى مى كند، حضرت فرمود: اتغتر بالدنيا ثم تذمها؟ انت المتجرم عليها ام هى المتجرمة عليك (٥٣٥) چقدر مال حلال ، براى شخص صالح خوب است . چون هم كمكى براى عبادت و هم نيرويى براى تقويت مجاهدان و مبارزان در جبهه هاست . از آن طرف هم مى فرمايد: همان سكه ها را كه ذخيره كرده است ، همانها را داغ مى كنند: يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون (٥٣٧) نماز را از زوال آفتاب تا نهايت تاريكى شب برپا دار، و نماز صبح را، زيرا نماز صبح مقرون با گواه - فرشتگان - است . اما در همين سوره و در كنار اين آيات مى فرمايد: و من الليل فتهجد به نافلة لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا (٥٣٩) و اسحاق و يعقوب را افزون بر او بخشيديم و همه را از شايستگان قرار داديم . كه در اين آيه نافله از نظر ادبى ، صفت قرار گرفته براى هبه يعقوب كه نوه است نه صفت اسحاق . غرض آن كه نماز شب براى رسول خدا صلى الله عليه و آله واجب بود و علت وجوب هم آن بود كه حضرتش جهت پذيرش اين تكليف آماده تر از ديگران است . هر روحى كه آماده تر باشد و هر جانى كه لايق تر باشد تكاليف و دستورات بيشترى متوجه اوست .
تقدم زن در تشريف به تكليف بر اساس آن مقدمه و اين نمونه مى توان گفت توفيق زن بيش از مرد است و اگر انسان تنزل كند حداقل بايد بگويد زن همانند مرد است . زيرا تقريبا شش سال قبل از اين كه مرد، مكلف بشود، زن را ذات اقدس اله به حضور پذيرفته است . زن همين كه از نه سالگى گذشت و وارد دهمين سال زندگى شد، خدا او را به حضور مى پذيرد و با او سخن مى گويد و روزه را بر او واجب مى كند، مناجاتهاى او را به عنوان دستور مستحب شرعى گوش مى دهد. آن وقتى كه هنوز مرد به عنوان يك نوجوان مشغول بازى است ، زن مشغول راز و نياز و نماز است . شش سال زمينه سازى كردن و از دوران نوجوانى او را به حضور پذيرفتن ، نماز را كه عمود دين است بر او واجب كردن ، روزه را كه سپر دين است و حج را كه وفد الى الله است و مهمانان در آن سفر به ضيافتگاه خداوند مى روند، بر زن واجب كردن ، اينها همه نشانه آن است كه زن براى دريافت فضائل ، شايسته تر از مرد است . و اگر اين منطق درست تبيين و اجرا گردد، نتيجتا معلوم خواهد شد كه زن بالاتر از مرد و لااقل همتاى مرد است . زن گرچه ممكن است در طى دوران عادت از برخى از عبادت محروم باشد اما تمامى آن ها جبران پذير است ، زيرا قضاى روزه ها را به جا مى آورد و براى نماز اگر وضو بگيرد و در مصلاى خود رو به قبله بنشيند، و به مقدار نماز، ذكر بگويد ثواب نماز را مى برد. همان گونه كه اگر مسافرى پس خواندن دو ركعت واجب ، سى يا چهل بار تسبيحات اربعه را تكرار كند، جبران آن دو ركعت ساقط شده را خواهد كرد. پس اين گونه از فضائل جبران پذير است . عمده آن است كه مرد وقتى پانزده سالگى را تمام نمود و وارد شانزدهمين سال زندگى شد، شايستگى خطاب الهى را كسب مى نمايد و قبل از آن چنين لياقتى ندارد، زيرا بلوغ زمينه تشرف به مقام عبوديت است .
جشن تشرف به بلوغ درباره يكى از علماى بنام شيعه ابن طاووس - رضوان الله عليه - نقل شده است كه روز بلوغش را جشن گرفت ، او وقتى از پانزده سالگى وارد شانزدهمين سال زندگى شد دوستان و آشنايان خود را به شكرانه اين كه من نمردم و سن من به حدى رسيد كه خداى سبحان با من سخن گفت و از من تكليف طلب كرد، جشن گرفت چون انسان تا قبل از بلوغ ، مورد خطاب تكليفى خدا نيست ، و به هنگام بلوغ لياقت مى يابد كه مورد خطاب خداى سبحان واقع شود. - اما آيا اين جشن در اسلام مشروعيت دارد و جزو سنن هست يا نه ؟ مساءله اى جداگانه است ، كسى به قصد ورود سنت اقدام به برگزارى اين مراسم نمى كند، بلكه اين جشن را به شكرانه يك نعمت برگزار مى نمايد. و شايد مرحوم سيد ابن طاووس زير پوشش اطلاقات اوليه كه هر نعمتى به شمار رسيده است حق شناسى و شاكر باشيد، اين چنين عملى را انجام داده است -.
بلوغ مشرف شدن است نه مكلف شدن بر اين اساس ، بلوغ يك شرافت است . آنها كه اهل سلوكند مى گويند ما مشرف شديم نه مكلف ، چون زحمت و مشقتى در كار نيست ، بلكه شرف در كار است . لذا در مناجات الذاكرين امام سجاد - صلوات الله و سلامه عليه - مى خوانيم يا من ذكره شرف اى خدايى كه نام تو مايه شرافت است . اگر كسى به جايى برسد كه ذكر خدا گويد و در سايه اين ذكر، به ياد خدا و خدا هم به ياد او باشد، شرافتى نصيب او گرديده است ، و زن شش سال قبل از مرد به اين شرافت مى رسد. اگر چنانچه به اين نكته دقت شود، قبل از اين كه مرد به راه بيفتد و در صراط مستقيم گام بردارد، زن بخش زيادى از اين راه را طى كرده است . بنابراين هم آن محروميت هايى كه زن در دوران عادت دارد قابل جبران است و هم شش سال قبل از مرد، از همه مزايايى كه مرد محروم است برخوردار مى شود. در پايان عمر نيز براى زنان غير سادات پس از سن پنجاه سالگى سخن از ايام محروميت نيست و در اين مدت محروميت نيز اولا، ايام عادت محدود و چند روز بيشتر نيست . ثانيا، آنها كه بار دارند و توفيق حمل امانت را دارند نيز محروميت از عبادت شامل آنها نمى شود، چون غالبا عادت با حمل جمع نمى شود. ثالثا، مدت شش سالى كه زن قبل از بلوغ مرد، بالغه مى شود همه نقص ها را ترميم مى كند. بنابراين اگر نقصانى در ايمان باشد و علت آن هم نقص در عبادت باشد، نه تنها قابل جبران است بلكه اگر زن به اين فكر بيفتد كه دوران شش ساله را مغتنم بشمارد عظمتى فزونتر نيز خواهد يافت . از آنچه گفته شد روشن مى شود سر بيان حضرت امير - سلام الله عليه - در نهج البلاغه كه در وصف زن خطاب به امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد: فان المراة ريحانه و ليست بقهرمانة (٥٤١) مراد از لعب در روايت ، بازيچه و اسباب بازى نيست ، بلكه يعنى زن ريحانه است اين ريحان را ضايع نكنيد. اسلام به اولياى مدرسه و منزل دستور مى دهد كه به دخترها بيش از پسرها رسيدگى كنيد. اگر تكليف بر دختر، شش سال قبل از پسر شروع مى شود بنابراين اولياى منزل و مدرسه مسووليتشان نسبت به دخترها بيش از پسرهاست . روى اين تحليل ، معلوم مى شود زن براى نماز و راز و نياز، زودتر از مرد آمادگى پيدا مى كند و اگر احيانا راههاى عاطفى ، زمينه هاى انحراف را پيش روى زن قرار دهد، تكاليف عبادى آن راهها را تعديل مى كند تا مبادا به انحراف برود.
۱۴
زن در آينه جلال و جمال
علت عدم الزام برخى تكاليف بر زن زن از آن جهت كه ريحانه است و ليست بقهرمانة وجوب نسبت به بعضى از كارهاى دشوار از دوش او برداشته شده ، البته در حد رخصت نه عزيمت . و بديهى است كه بين رخصت و عزيمت فرق است . عزيمت ، يعنى اگر نهى بر چيزى وارد شد كسى حق انجام آن را ندارد و اگر امر بر چيزى وارد شد چاره اى جز انجام آن نيست ، مثل اين كه گفته شود مسافر نبايد روزه بگيرد، نبايد نماز ظهر يا عصر يا عشا را چهار ركعت بخواند، اصطلاحا به اين بايدها و نبايدها عزيمت مى گويند، يعنى بايد اطاعت نمايد. اما رخصت آن است كه از عملى وجوب برداشته شده ، بدون اين كه تحريم شده باشد. اگر گفته مى شود نماز جمعه بر زن نيست يعنى واجب نيست كه حتما حضور پيدا كند اما نه اين كه اگر حضور پيدا كرد مقبول نيست ، يا صحيح نيست ، يا فضيلت ندارد. با توجه به توضيح فوق اين شبهه كه زن از بعضى مزاياى مذهبى مانند شركت در نماز جمعه ، نماز جماعت ، تشييع جنازه و...محروم شده است ، حل مى شود زيرا اين كه مى فرمايد: فيما اوصى به النبى صلى الله عليه و آله عليا عليه السلام يا على ليس النساء جمعة و لا جماعة و لا اذان و لا اقامة (٥٤٣) بر اين اساس ، شركت در نماز جماعت رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون عذر، لازم و عدم حضور بدون عذر، ممنوع بود. و چنين دستورى چون توام با دشوارى بود، بر زنها لازم نشد، نه اين كه اگر زنى اين رنج را تحمل كرد و در نماز جماعت شركت نمود نمازش ، مقبول نمى شد.
هشدار تربيتى در بعضى از روايات آمده است چند چيز از چند نفر محال است : يكى از موارد اين است كه وفا، از زن محال است . (٥٤٥) مضمون اين روايات ناظر به اين است كه هر كسى در رشته خود مبتلاست ، نه اين كه فقه بد است يا فقيه حسود است ، بلكه يعنى بايد مواظب بود كه اين خطر در اين رشته راه پيدا نكند. پيامبران الهى كه مربيان بشرند از يك سو مى گويند: الفقهاء امناء الرسل (٥٤٧) گناه رين ، چرك است ، چشم دل را مى گيرد. گناه لايه است كه روى دل مى نشيند و روى قلب نقش مى بندد، انسان ، پيامبر، كوثر، صراط و ميزان را با چشم ظاهر نمى بيند، بلكه با چشم دل مى بيند و وقتى جلو چشم دل را لايه هاى متراكم گرفته باشد تا لايه روبى نكنند و اين غبارها و چرك ها و گردها را نگيرند، آينه دل اسرار قيامت را نمى بيند. افراد عادى چگونه مى توانند وجود مبارك على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - را ببينند؟ آن كه اهل ولايت نباشد مگر مى تواند جمال نورانى آن حضرت را ببيند؟ مگر ديدار وجود مبارك سيدالشهدا - صلوات الله و سلامه عليه - امر آسانى است ، او را بايد دل ببيند و دل هم كه بسته باشد مدتها طول مى كشد تا پرده ها برداشته شود. و به خاطر همين است كه فشار و جراحى از روز اول قبر شروع مى شود. در بيان نورانى حضرت امير - سلام الله عليه - در كتاب قيم نهج البلاغه آمده است كه وقتى انسان مرد او را به اتاق عملش مى برند. بدن مردار مى شود، لذا همه بستگان بينى را مى گيرند و مى گويند: زود دفنش كنيد تا بو نگيرد. حضرت مى فرمايد: صار جيفة بين اهله و اسلموه الى عمله (٥٤٩) و ما ربك بظلام للعبيد (٥٥١) يعنى خداوند چون قائم به قسط است كار او شهادت مى دهد كه شريك ندارد و چون در جهان ، قسط و عدل و هماهنگى هست ، نشانه آن است كه بيش از يك مبدا در عالم نيست ، زيرا اگر بيش از يك مبدا در عالم بود قسط و عدلى در جهان به عنوان هماهنگى خلقت يافت نمى شد. شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكة واولوا العلم قائما بالقسط آنگاه ملائكه و اولوالعلم هم كه قائم به قسط هستند شهادت به وحدانيت مى دهند. در زمينه مطلب دوم مى فرمايد: خداوند مردم را به قسط و عدل امر كرده است . قل امر ربى بالقسط (٥٥٣) از جمع عقل و نقل استفاده مى شود كه در نظام آفرينش ، ستم وجود ندارد. بنابراين هيچ كسى نمى تواند بگويد كه به من ظلم شده است ، نه زن مى تواند بگويد در نظام هستى به من ستم شده و نه مرد مى تواند بپندارد كه در نظام هستى به او برترى داده شده است .
سر تفاوت بين زن و مرد آنچه كه در قرآن كريم راجع به تفاوت موجودات بيان شده است كه : اولا، بايد زندگى به احسن وجه اداره شود و ثانيا، تا تسخير متقابل بين موجودات محقق نشود و هماهنگى بين آحاد و طبقات متفاوت ايجاد نگردد، نظام به احسن وجه اداره نمى شود و در سوره زخرف فرمود: اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحياة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون (٥٥٥) توانايى مرد در مسائل اجتماعى و شم اقتصادى و تلاش و كوشش براى تحصيل مال و تاءمين نيازمندى هاى منزل و اداره زندگى بيشتر است . و چون مسؤ ول تاءمين هزينه ، مرد است سرپرستى داخله منزل هم با مرد است اما اين چنين نيست كه از اين سرپرستى بخواهد مزيتى به دست آورد و بگويد من چون سرپرستم پس افضل هستم بلكه اين يك كار اجرايى است ، وظيفه است نه فضيلت ، روح قيوم و قوام بودن وظيفه است و اين چنين نيست كه قرآن به زن بگويد تو در تحت فرمان مرد هستى ، بلكه به مرد مى گويد تو سرپرستى زن و منزل را به عهده دارى . اگر اين آيه به صورت تبيين وظيفه تلقى شود نه اعطاى مزيت ، آنگاه روشن مى شود الرجال قوامون على النساء يعنى يا ايها الرجال كونوا قوامين يعنى اى مردها شما به امر خانواده قيام كنيد همانطورى كه براى مسائل قضايى مى فرمايد: كونوا قوامين بالقسط شهداءلله (٥٥٧) آنچه در تعبيرات روايى آمده است لياوى اليها برابر همين تعبير قرآنى است . الرجال قوامون على النساء به اين معنا نيست كه زن اسير مرد است و مرد قوام ، قيوم و مدير است و مى تواند به دلخواه خود عمل كند. هرگز اين تكليف نيامده فتواى يك جانبه بدهد و به مرد بگويد تو فرمانروا هستى و هر چه مى خواهى بكن ، بنابراين ، اگر اسلام اين دو حكم الزامى را در كنار هم ذكر كند و به زن در مقابل شوهر دستور تكمين مى دهد و به مرد در مقابل زن دستور سرپرستى مى دهد، تنها بيان وظيفه و جريان امور خانواده است و هيچ يك نه معيار فضيلت است و نه موجب نقص . در نتيجه اولا، الرجال قوامون على النساء مربوط به زن در مقابل شوهر است نه زن در مقابل مرد. ثانيا. اين قيوميت معيار فضيلت نيست بلكه وظيفه است . ثالثا، قيم بودن زن و مرد در محور اصول خانواده است . گاهى زن قيم مرد است و گاهى مرد قيم زن . و در اصول خانوادگى بسيارى از مسائل عوض مى شود. اطاعت فرزند چه پسر و چه دختر از ساحت مقدس پدر و مادر واجب است ، و اگر فرزند كارى بكند كه پدر يا مادر برنجد عاق پدر و مادر مى شود و عقوق والدين حرام است . بنابراين اگر مادر فرزند را از كارى نهى كرد و گفت : اين كار مايه آزاردگى من مى شود. در اينجا اطاعت مادر واجب است و پسر نمى تواند بگويد كه من چون در رتبه اجتهاد به سر مى برم يا مهندس و طبيب شده ام ، ديگر تحت فرمان مادر نيستم و در حقيقت در چنين مواردى زن بر مرد قيم است ، مادر بر پسر قيم است گرچه پسر مجتهد و يا متخصص باشد. در مسائلى كه مربوط به داخل خانواده است زن و شوهر، مادر فرزند و پدر و فرزند يك سلسله حقوق متقابلى دارند. و رابعا، همان گونه كه در آغاز فصل گذشت اين قيومت طبق شرايط ضمن عقد قابل تحديد و يا واگذارى است .
نگرش مادى و اسلامى اگر كسى معيار فضيلت را در مسائل مالى و پست و مقام خلاصه كند بايد در اصل تفكر و ارزيابى خود تجديد نظر كند. آن نظامى كه مسائل را از محور طبيعت و ماده مى نگرد كسى را كه داراى ميز بزرگتر، سمت برتر و حقوق و مزاياى بيشترى است افضل مى داند، اما اسلام به اين گونه امور بهايى نمى دهد و مى گويد: عظمت انسان به جان آدم است و چيزى كه جداى از جان آدم است فقط ابزار اجرايى است . بنابراين اگر كسى فقط از مزاياى خارج از جان برخوردار باشد، جان او متكامل نشده است و چيزى كه مايه كمال جان است بايد مزاياى روحى باشد كه غذاى روح است و غذاى روح را معارف و علوم و اخلاق و مزاياى فاضله تشكيل مى دهد و در اين جهت بين زن و مرد امتيازى نيست ، آنچه مورد تفاوت است ، مايه امتياز نيست و آنجا كه مايه امتياز است ، باعث تفاوت نيست .
عظمت حقوقى و اجتماعى زن در قرآن قرآن درباره عظمت حقوقى و اجتماعى زن مى فرمايد: يا ايها الذين آمنوا لا يحل لكم ان ترثوا النساء كرها و لا تعضلوهن لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن الا ان ياتين بفاحشة مبينة و عاشروهن بالمعروف فان كرهتموهن فعسى ان تكرهوا شيئا و يجعل الله فيه خيرا كثيرا (٥٥٩) ناظر به چيزى است كه جهان غرب به آن مبتلا شده ، اما روايتى كه اميرالمؤ منين - سلام الله عليه - به فرزندش مى فرمايد: فان المراة ريحانة و ليست بقهرمانة (٥٦١) است ، و چون جهان را در نشئه طبيعت خلاصه مى كنند، و از ماوراى طبيعت سهمى ندارند، انسان را نيز در قلمرو طبيعت خلاصه مى كنند و صرفا تن شناسند نه انسان شناس . ديدگاه آنان در انسان شناسى ، اين است كه تمام حقيقت انسان را بدن و تن آدمى تشكيل مى دهد و چون مى بينند بدن انسان به دو شكل است ، يا به صورت زن يا به صورت مرد، لذا گمان مى كنند كه زن و مرد با هم تفاوت دارند، همانطورى كه بدنهايشان متفاوت است . كسى كه به انسان شناسى از ديدگاه جهان شناسى مادى مى نگرد، هرگز در جهان سير عمودى ندارد و نمى داند كه مبدا و منتهاى سير زندگى انسان چيست بلكه همواره سير افقى دارد، همان گونه كه اخترشناسى ، دريا شناسى ، گياه شناسى ، جانورشناسى ، زمين شناسى ، معدن شناسى و... اينها، مادى است ، انسان شناسى اينان نيز مادى است . او براى انسان مقامى برتر از آنچه كه در نشئه طبيعت است ، قائل نيست ، و مسائلى از قبيل فرشته ، ملك و وحى براى او مفهوم ندارد.
خلاصه و نتيجه انسان موحد جهان را از ديد خدا مى نگرد، لذا همان گونه كه نقص و شر را نسبى مى داند، ترجيح و تقديم را هم نسبى مى شمارد. چنانچه اگر يك موحد، شرى را در عالم ببيند، هرگز آن را به حساب هندسه مهندس عالم نمى گذارد، بلكه آن را به فقدان و عدم بر مى گرداند - چرا كه معتقد است مبدا پيدايش نظام جز خير محض نيست -، قهرا نظام را هم به نحو احسن مشاهده مى كند و اگر تفاوتها و تفاضلهايى بين انسانها مشاهده مى نمايد آن را هم از ديد مهندسى مى نگرد، يعنى با اصول ارزيابى مى كند كه طبق آن اصول معلوم مى شود بين زن و مرد امتيازى نيست . نه زندگى همه اش عطر است و نه همه زندگى آهن و چدن است ، هم كارهاى محكم لازم است و هم كارهاى ظريف . اين كه آيا گل بهتر است يا آهن به راحتى قابل پاسخ گويى نيست ، زيرا گل فضائلى دارد، و آهن نيز ارزشهايى فراوانى دارد، كارهاى محكم را آهن ، و امور ظريف هنرى ، دقيق و عاطفى را گل به عهده دارد و اساسا وجود و ثمر آهن بدون گل ، و همچنين ، وجود گل نيز بدون آهن شدنى نيست . اگر اصول ارزشى اسلام و نظر قرآن كريم روشن شود و محور بحث نيز معين گردد قهرا بسيارى از سوا لات و شبهات حذف مى شود، ولى آنها كه اسلام را با مبانى آن نشناخته اند اين مسائل اجرايى براى آنها خيلى مهم جلوه مى كند و به عنوان يك عقده يا نقد علمى يا اعتراض و معارضه مطرح مى كنند كه چرا، زن نمى تواند فلان كار اجرايى را بپذيرد. بنابراين ما دو راه حل داريم ، يك راه براى معتقدان به دين و راه ديگر، به عنوان پاسخگويى به سوا لات ديگران ، يعنى در مرحله اول ، بايد اين موضوع براى خود ما حل شود كه سوا لاتى مانند اين كه ، چرا زن نمى تواند متصدى بسيارى از امور اجرايى شود؟ قابل طرح نيست . توضيح اين مطلب مستلزم دو نكته است ، و آن اين كه : اولا: بسيارى از كارهاى اجرايى شرعا براى زن جايز و رواست . ثانيا: امور اجرايى مقام نيست ، اگر مقام بود و واجب بود كه انسان اين كار اجرايى را بپذيرد - به عنوان يك كمال و نه به براى حفظ نظام - علماى بزرگوار ما زا آن گريزى نداشتند.
ارزش فقاهت و مسؤ وليت مرجعيت با نگاهى به سيره علماى دين روشن خواهد شد كه بسيارى از بزرگان فقاهت ، به زحمت مرجعيت را قبول مى نمودند، و تا آنجا كه ممكن بود آن را نمى پذيرفتند، در عين حال شبانه روز در جهت فقاهت تلاش مى كردند و در مسير اجتهاد جديت داشتند، از طرفى مجاهده داشتند تا مجتهد شوند، و از سويى مجاهد بودند كه مرجع نشوند، اين نشانه آن است كه آنچه فضيلت است چيز ديگر است و مقام هاى اجرايى صرفا وظيفه است كه اگر كسى قيام كرد بايد او را تاييد و كمك نمود. بنابراين ، اگر پذيرفتن مسووليت هاى اجرايى واجب عبادى يا حتى مستحب تعبدى مى بود و لازم بود كه انسان براى دسترسى به آن تلاش و كوشش نمايد، حتما بزرگانى نظير شيخ انصارى ها تلاش مى كردند كه به اين بارگاه بار يابند. اين كه ما مى بينيم هر فقيهى كه زاهدتر است مى كوشد مرجعيت را نپذيرد، يا هر فقيهى كه وارسته تر است مى كوشد، مسائل مالى را قبول نكند يا كمتر قبول كند، - مگر اين كه براى او واجب عينى شود - سرش آن است كه اين امور وظيفه است ، نه مقام . اما اجتهاد، فقاهت ، وارث علوم انبيا شدن ، فهم كتاب و سنت ، مقام است . و همان كه با تلاش ، از مسائل مالى گريزان است ، با كوشش به مسائل علمى گرايش دارد. اين پرهيز و گريز از مال و كشش به طرف فقاهت دو كار است نه يك كار، يكى تبرى و ديگرى تولى است . لذا چنانكه در سخنان اولياى الهى عليه السلام تبيين شده ، درجات بهشت به عدد آيات قرآن و به اندازه فهم و اعتقاد و ظاهر و باطن ، قرآن دسته بندى شده است ، اما در هيچ موردى ديده نشده است كه درجات بهشت بر معيارهاى اجرايى تقسيم شده باشد تا در نتيجه گفته شود، به زن سهم كمترى مى دهند. بلكه تقسيم ، بر اساس معنويات و اصول ارزشى است ، به اين معنا كه هر كه اعلم يا افقه است ، و يا هر كه اتقى است مقامات را به ترتيب سير مى كند. بايد اين مسائل براى معتقدان به مبانى ارزشى اسلام حل شود و نقد آنها از صحنه ذهن و فكرشان پاك گردد. تا جاى سؤ ال نماند كه چرا، زن نمى تواند كار اجرايى قبول كند، و مرد مى تواند عهده دار كار اجرايى بشود؟ ما بايد آن زير بناى نظام ارزشى را در انسانيتمان جستجو كنيم ، نه در ذكورت ، و نه در انوثت . اما در مقام پاسخ به ديگران و كسانى كه به اين مسائل عميق راه نيافته اند بايد از طريق عادى سير كرد، و با زبان خود آنان پاسخ گفت و توضيح داد كه اولا همان گونه كه در آغاز فصل اشاره شد، بسيارى از كارهاى اجرايى براى زن جايز است بويژه اگر كارهاى اجرايى مخصوص بخش زنان ، به عهده آنان باشد نه تنها ممنوع نيست بلكه اولى است . همچنانكه اگر زن به مقام فقاهت بار يابد، راه حضور در مسائل مشورتى ، نظير شوراى نگهبان و مجلس شوارى اسلامى براى او باز است . اگر احيانا براى شوراى نگهبان شش نفر فقيه از رجال قرار داده شده اند، براى آن است كه دشواريهاى برخورد را آنها بهتر مى توانند تحمل كنند وگرنه اگر حضور زنان و حشر آنان با مردان ، موجب محذور نباشد، بعيد نيست كه فقهايى از زنان نظر و فتوا بدهند و مورد مشورت واقع شوند. ممكن است زنى در اوج فقاهت به حد مرحوم صاحب جواهر و شيخ انصارى رسيده باشد، اما به دليل محذور و حشر و نشر با نامحرم ، مرجع تقليد نشود ولى شاگردان او مرجع تقليد باشند، اين هيچ نقصى براى زن نيست .
فقاهت ملك است و مرجعيت امانت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - كارهاى اجرايى را وظيفه مى داند و مى فرمايد: اين امانتى به دست شما است و هرگز امين ، مالك نيست . فرق بين مقام و پست اين است كه : مقامات معنوى ملك آدمى است ولى پست ، امانت است و امانت مايه فخر نيست و حال آن كه ملك مايه فخر است . يك وقت به شخصى مى گويند اين فرش به عنوان امانت پيش شماست ، او موظف به نگهدارى است و حق بهره بردارى ندارد. اگر اين فرش ارزشى داشته باشد مال صاحب فرش است نه مال امين . اما زمانى به شخص مى گويند اين فرش مال شماست در اين صورت او حق بهره بردارى دارد. و مى تواند استفاده كند و براى او زينت است . اينها در مسائل ظاهرى و اما در مسائل معنوى : علوم و معارف متعلق به انسان است يعنى زينت به انسان مى دهد ليكن سمت ، وظيفه و امانت است نه مقام . مرجعيت امانت است ولى فقاهت ملك است وزارت امانت است ، اما تقوا ملك است و در آنچه تعلق به جان دارد و كمال روح است زن و مرد يكسانند. اما در محدوده آنچه امانت و وظيفه است و جداى از جان است ، كارها تقسيم شده است . الان اگر دانشگاههايى مخصوص زن باشد، اگر مسووليت اجرايى آن دانشگاهها را زن به عهده بگيرد قطعا بهتر است . مگر اين كه زنى شرايط مديريت را نداشته باشد، و اين شرايط، تحصيلى است نه حصولى ، يعنى بايد زنانى باشند كه امور مربوط به زنان و دختران را اداره كنند تا لازم نباشد نامحرم متصدى اداره آن امور بشود. البته ولى مسلمين بايد مرد باشد چرا كه ، ولايت تتمه همان امامت است ، چون ، ولى دستور جنگ و صلح مى دهد، ديدار فراوان با مردم دارد و كار بدنى دشوارترى دارد، و حشر بيشترى مى طلبد و...و لازمه اين امور، مرد بودن است . همچنانكه در سطوح ديگر مديريت بخشهايى وجود دارد كه مخصوص زن است و مرد حق ندارد دخالت كند، اما چون ضرورت ايجاب مى كند مرد شركت مى نمايد. شايد كسى بگويد: اگر رهبر، مرد باشد، زن هم بالاخره بايد با او در تماس باشد و اين مشكل دو جانبه است . جواب اين مطلب روشن است . رهبر هر روز با تمام جامعه در ارتباط است ، ولى زن گاهى با رهبرى يا قاضى يا فرمانده جنگ و فرمانده قوا كه مرد است ، در ارتباط قرار مى گيرد و اين ارتباط كار روزانه او نيست ، البته اگر زن ، غير از مقام ولايت عامه يكى از مسووليت هاى مهم كليدى ديگر را به عهده بگيرد، باز هم محذور برخورد روزانه با صدها مرد متقاضى ، متشاكى و مانند آن وجود دارد و به همين جهت كارهاى اجرايى را تقسيم نموده اند. خلاصه كلام آن كه مرجعيت يك سمت اجرايى است ، اما پشتوانه مرجعيت ، ريشه و بهاى مرجعيت به فقاهت و اجتهاد و عدالت است ، و در اين امور ذكورت و انوثت شرط نيست ، ممكن است زنى در سايه فقاهت و عدالت بتواند شاگردانى تربيت كند كه آنها مرجع تقليد بشوند و اين هيچ محذورى ندارد، اما خودش مقام مرجعيت نداشته و كار اجرايى نپذيرد. گرچه در اين مورد نيز همان گونه كه اشاره شد اگر محذور جانبى وجود نداشته باشد اصالتا منعى نيست ، مخصوصا اگر مرجعيت زنان را به عهده بگيرد، همانطور كه مى تواند امام جماعت زنان باشد.
زن و مساءله قضا مساءله قضا هم مانند مساءله اجتهاد است ، و از آنجا كه قضا اجراى حدود را به همراه دارد، لذا گفته اند كه زنان مى توانند به فقاهت بپردازند و قاضى تربيت كنند اما قضا كه يك سمت اجرايى است ، نپذيرند، زن مى تواند همه مسائل حقوقى اسلام را مجتهدا استنباط كند و شاگردانى تربيت كند كه در مسند قضا بنشينند، اما خود، در مقام فصل دعوا و خصومت و اجراى حد به شمشير دست نبرد. زن مى تواند در مقام اجتهاد همتاى صاحب جواهر بشود و مرجع تقليد و قاضى تربيت كند، در جمع دانشجويان دانشكده حقوق تدريس كند ليكن خودش مرجع تقليد و قاضى نشود. و در هر حال مانع و محذور در مقام اجرا، و به دليل تزاحم با احكام ديگر مى باشد وگرنه ، همان گونه كه در آغاز فصل به تفصيل گذشت همه ادله اشتراط ذكورت در قضا قابل خدشه است .
زن در مقام تعليم و هدايت سؤ الى كه طرح مى شود اين است كه تدريس مردها نيز اولا: يك كار اجرايى است و اگر زن نمى تواند با مردها تماس بگيرد، چگونه مى تواند با تدريس در مجامع علمى ، قاضى ، مجتهد، مرجع تقليد، والى و فرمانده لشكر تربيت كند. و ثانيا: اثبات وجوب تعليم و آموزش توسط زن ، كار آسانى نيست . و در صورت عدم وجوب ، با توجه به اين كه شنيدن صداى زن براى مرد مكروه است ، لذا تدريس او نه تنها زمينه كمال و ارزش نيست ، بلكه يك منقصت و ضعفى براى او خواهد بود. جواب شبهه اين است كه ، اولا: كار تعليمى غير از كار اجرايى روزانه است . چون تدريس در جمع محققان ، با كارهاى اجرايى روزانه صدها نفر كه با گلايه و اعتراض و درگيرى همراه است تفاوت دارد، در كارهاى علمى عميق كه هم شاگرد، وظيفه شناس است و هم استاد، وظيفه دان ، محذورى ايجاد نمى شود. و ثانيا: اگر زنانى بتوانند به مقام شامخ فقاهت برسند، و به نكات دقيقى از مطالب اسلامى آگاهى يابند كه مردها به آن توجه نكرده اند، در اين مقام ، تدريس و تعليم ، بر زن واجب عينى مى شود، چه اين كه اگر علومى را، هم زن بلد باشد و هم مرد بداند، تعليم و تدريس واجب كفائى مى باشد. پس اثبات وجوب تعليم جاهلان - بر زن - كار مشكلى نيست . در نحوه تعليم نيز اگر زنى به چنان مقام علمى برسد كه بتواند در سطح عالى حوزه هاى علميه و مراكز علمى و دانشگاهها تدريس كند، چنانچه جزو القواعد من النساء
۱۵
زن در آينه جلال و جمال
مقايسه خطبه حضرت زهرا عليه السلام با نهج البلاغه (٥٦٤) سپس نزديك آمد و نزديك تر شد تا آنجا كه فاصله اش به قدر دو سر كمان يا نزديك تر شد. است ، آنجا سخن از فلك و ملك نيست . با اين كه همه سير و عروج معجزه است . قرآن كريم نيز، همانند معراج رسول اكرم معجزه است ، اما هرگز تبت يدا ابى لهب (٥٦٦) نيست . هرگز آيات ديگر قرآن همسان شهد الله (٥٦٨) اى زمين آبت را فروكش و اى آسمان خوددارى كن ، و آب كاسته شد و فرمان - حق - اجرا شد و كشتى بر جودى قرار گرفت . نخواهد شد. نه از نظر اعجاز ادبى و فصاحت و بلاغت تبت يدا همتاى يا ارض ابلعى است و نه از نظر محتوا همتاى قل هوالله احد است . و حال اين كه همه آيات ، اعجاز الهى است . لذا در حديث معروفى كه هم مرحوم كلينى در كافى و هم مرحوم صدوق - در كتاب توحيد - نقل نموده اند، اما سجاد عليه السلام فرمود: چون ذات اقدس اله مى دانست در آخر الزمان اقوام متعمقى مى آيند، سوره مباركه قل هو الله احد و اوائل سوره حديد تا والله عليم بذات الصدور را نازل كرده است : فمن رام وراء ذلك فقد هلك (٥٧٠) خود از لا من شى ء بود و پديده ها را از لا من شى ء آفريد. مى گويد: اگر تمام جن و انس جمع شوند و در بين آنها پيامبر و وصى و ولى نباشد، هرگز نمى توانند خطبه اى مانند خطبه على عليه السلام ايراد كنند. اين جمله مرحوم كلينى مشابه تحدى سوره اسراء است كه خدا درباره قرآن مى فرمايد: قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذاالقراان لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا (٥٧٢) سپاس خداوند يكتاى يگانه بى نياز تنها را سزاست كه از لا من شى ء بود و از لا من شى ء موجودات را پديد آورد. وقتى ميرداماد قدس سره در برابر اين خطبه خضوع مى نمايد، كلينى قدس سره آن سخن را دارد و صدرالمتالهين قدس سره آن تعبير را به كار مى برد، اين نشانه آن است كه اين خطبه از غرر خطب اميرالمؤ منين عليه السلام مى باشد. لكن حتى در اين خطبه هم كلمه ها و جمله ها يكدست نيست ، چه اين كه سوره مباركه حديد همه آياتش يكدست نيست . يعنى آن شش آيه اول با آيات ديگر خيلى فرق دارد. پس از توضيح اين مطلب ، اگر سرى به خطبه مباركه حضرت زهرا عليه السلام بزنيد، مى بينيد دقيقا همين تعبير بلند، در آن خطبه هست . در حالى كه حضرت زهرا - سلام الله عليها - اين خطبه را چندين سال قبل از على عليه السلام خوانده است . خطبه حضرت امير عليه السلام پس از جنگ صفين و نهروان و در اواخر دوران حكومت آن حضرت ، و بعد از بيست و پنج سال خانه نشستن ، با فاصله بيش از يك ربع قرن ايراد شده است ، ولى فاطمه زهرا - صلوات الله عليها - حدود سى سال قبل ، اين خطبه را خوانده و اين جمله ها را بيان فرموده است . اكنون و پس از اين تفصيل ، معلوم مى شود كه چرا اگر حضرت على عليه السلام نبود، حضرت زهرا عليه السلام همر و هم كفو نداشت . (٥٧٤) در المنثور از بيهقى نقل مى كند كه : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در جمع ياران و اصحابش نشسته بود، اسماء بنت يزيد انصاريه ، يكى از زنان انصار، به حضور پيامبر - صلوات الله و سلامه عليه - رسيد، عرض كرد: من نماينده تمام زنان هستم به سوى شما، اين سؤ ال ، تنها سؤ ال زنان انصار و زنان مدينه نيست ، بلكه سؤ ال همه زنهاست و هيچ زنى در مشرق يا در مغرب نيست مگر اين كه وقتى سخن مرا بشنود آن را مى پذيرد، پس من در حقيقت نماينده همه زنان عالم هستم ، زيرا شما پيامبر همه جوامع بشرى اعم از زن و مرد هستيد و اين سؤ ال عموم زنان از شما است . او در كمال ادب اين سؤ الها را طرح كرد. در آغاز سخنش جمله بابى انت و امى گفت ، بعد هم گفت : نفسى لك الفداء يعنى من و پدرم و مادرم فداى تو. پس از ايراد خطبه به عنوان نماينده زنان جهان عرض كرد: ان الله عزوجل بعثك الى الرجال و النساء . يعنى خداى سبحان تو را به عنوان پيامبر بشر مبعوث كرد چه براى رجال ، چه براى نساء فامنا بك و بالهك ما به مبدا و معاد و وحى و رسالت ايمان آورديم ، به خدايى كه تو را فرستاد ايمان آورديم . سخن اين زن در حقيقت بيانگر اصول سه گانه دين بود - در قرآن كريم گاهى سه اصل مبدا و معاد و وحى در كنار هم ذكر مى شود و گاهى دو اصل مبدا و وحى ، سرش اين است كه بازگشت معاد به همان مبدا است و اگر كسى به خدا ايمان آورد به معاد هم ايمان آورده است . و انا معشر النساء محصورات مقصورات قواعد بيوتكم و مقضى شهواتكم و حاملات اولادكم ما زنها خانه نشين و محصور و حامل فرزندان شما مردان هستيم . تفكرى كه در آن روز رايج بود تفكر جاهلى بود. اين زن در عين حال كه نماينده زنان جهان است نماينده زنان مسلمان نيز هست ، ولى در متن سؤ الش تفكر جاهلى را مطرح مى كند او مى گويد، زن حامل فرزند شوهر است ، غافل از اين كه زن حامل فرزندى است كه به پدر و مادر به صورت مشترك منسوب است . و انكم معاشر الرجال فضلتم علينا بالجمع و الجماعات و عيادة المرضى و شهود الجنائز والحج بعد الحج و افضل من ذلك الجهاد فى سبيل الله و شما مردها بر ما فضيلت داريد براى اين كه در نماز جمعه و جماعت ، در عيادت بيمار، در تشييع جنازه شركت مى كنيد، شما مكرر مى توانيد به حج برويد و بالاتر از همه جهاد فى سبيل الله وظيفه سماست و ما محروميم . و ان احدكم اذا خرج حاجا او معتمرا او مجاهدا حفظنا لكم اموالكم و غزلنا اثوابكم و ربينا لكم اولادكم شما اگر به عنوان حج يا جهاد حركت كرديد ما بايد در خانه ها بنشينيم و اموالتان را حفظ كنيم ، لباسهايتان را ببافيم ، فرزندان شما را تربيت كنيم . فما نشارككم فى هذا الاجر و الخير ما زنها با شما مردها در هيچ يك از فضيلت ها شريك نيستيم .
پاسخ پيامبر صلى الله عليه و آله در تبيين وظايف زن فالتفت النبى صلى الله عليه و آله الى اصحابه بوجهه كله حضرت رسول صلى الله عليه و آله با تمام صورت رو به اصحاب كرد و فرمود: هل سمعتم مساله امراة قط احسن من مسالتها فى امر دينها من هذه يعنى شما تا كنون زنى به اين فضيلت ديده ايد كه در مسائل دينى اينچنين سؤ ال كند؟ معلوم مى شود شنيدن صداى زن در اين گونه از مسائل دينى براى معصوم هم رواست و زن مى تواند در مجامع عمومى درباره مسائل دين سخن بگويد و مردها هم مى توانند سخن زن را درباره مسائل دينى بشنوند و يا گوش دهند. اين قصه در مدينه و در زمانى واقع شده كه بسيارى از مسائل حجاب و فضائل دينى و دستورات عفاف نازل شده است ، اگر يك چنين سؤ ال و جواب و سخنرانى در اوائل اسلام و در مكه رخ مى داد، ممكن بود كسى بگويد آن روز هنوز دستور حجاب نبوده و...اما اين جريان در مدينه و در جمع انصار اتفاق مى افتد و سؤ ال و جواب در مقام و موقعيت زن در جهاد بوده است . فقالوا يا رسول الله ما ظننا ان المراة تهتدى الى مثل هذا اصحاب گفتند: ما فكر نمى كرديم زن به اين مقام برسد. چرا كه زمينه اى نبود تا زن را بپروراند. نبايد توقع داشت ، تفكر جاهلى توان تربيت اين گونه از زنها را داشته باشد. آنگاه : فالتفت النبى عليه السلام اليها پيامبر رو به اين زن كرد: فقال افهمى ايتها المراة و اعلمى من خلفك من النساء ان حسن تبعل المراة لزوجها و طلبها مرضاته و اتباعها موافقته يعدل ذلك كله فانصرفت و هى تهلل حتى و صلت الى نساء قومها اى زن برگرد به همه زنهايى كه تو نماينده آنهايى ، چه در مشرق و چه در مغرب ، اعلام بكن كه مسووليت تربيت خانواده و تشكيل خانه ، شوهر دارى ، حسن تبعل كه چشم شوهر در بيرون به گناه گشوده نشود و گوشش در بيرون منزل به گناه و آهنگ باطل باز نشود، و دستش به خيانت باز نشود، نيك شوهر دارى كردن و خانواده را حفظ كردن و اركان خانه را به دوش كشيدن ، حفظ اولاد و اموال تاءمين آبرو، معادل همه آن فضائل است كه بر شمردى . مگر نه آن است كه شما خواهان ثواب و تقرب الهى هستيد، مگر نه آن است كه فروع دين تعبدى است و ذات اقدس اله مصالح ما را بهتر از ما مى شناسد، آن خدايى كه به شما شش سال زودتر از ديگران دستور عبادى داد و زودتر از ديگران سخن گفت و شش سال زودتر از ديگران به حضور پذيرفت ، اين چنين دستور داده است كه خانواده در اسلام اصل است . آنها كه خانه را منحل كرده و در حد يك خوابگاه به او مى نگرند، آنها جان و روح زن را از خانه بيرون آوردند و به مراكز فساد كشاندند. نمونه بارز انحطاط را در كشورهاى پيشرفته ديده و مى بينيد. مرحوم علامه طباطبايى در ذيل همين حديث شريف بحث مبسوطى دارند و مى فرمايند: آنها زن را تحت عنوان آزادى بازيچه قرار دادند. اما دين مى گويد زن گل است و نظير ابزار بازى نيست ، او را ضايع نكنيد، كارهاى سنگين به اينها ارائه نكنيد، نگذاريد با نامحرم تماس بگيرند، نامحرم با او تماس بگيرد چرا كه اين گل پژمرده مى شود، اين فقط بايد در بوستان منزل باشد، آنگاه است كه مى تواند پيغمبر تربيت كند. اگر زنان ، كانون خانه را متلاشى نكنند و گرم نگه دارند و گونه اى عمل كنند كه مرد، تمام تلاشش متوجه خانه باشد، با حسن برخورد، با اداره صحيح شؤ ون منزل ، با قناعت و كم توقعى ، با تربيت دقيق فرزندان ، با رفتار مؤ دبانه داشتن و حفظ عفاف و لباس حتى در برابر اولاد، و در نتيجه تربيت فرزندانى وزين و عفيف ، آنگاه مى توانند نقص آن فضائل را جبران كنند، چه اين كه اينها معادل همه فضائلى است كه براى مردها وارد شده است .
ارزش انسان و ديه يكى ديگر از شبهاتى كه در اثر عدم توجه به معيارهاى ارزشى قرآن كريم مطرح مى شود. و در اثر رسوخ فرهنگ جاهلى و غربى در ذهنها و بيان ها، بر آن تكيه مى شود مساءله تفاوت ديه و ارث زن و مرد است . آنچه كه به عنوان معيار ارزيابى مطرح مى باشد اين است كه آيا زن مى تواند با فرشته ها سخن بگويد و پيام خدا را بشنود يا نه اما در رابطه با مساءله ديه ، كه چرا ديه زن كمتر از ديه مرد است ؟ بايد در جواب گفت : مگر ارزش انسان به بهاى بدنى اوست تا امتياز را در ديه ها ارزيابى كنيم ؟ براى ارزيابى انسان در اسلام ديه معيار نيست ، تا ما به التفاوت زن و مرد را در ديه جستجو كنيم . ديه صرفا يك امر اقتصادى است همچنان كه در شريعت براى سگ - اگر جزو كلاب - هراش نباشد - ديه تعيين شده است ، براى تن انسان نيز ديه تعيين شده است . ديه معادل جسمى انسان است و در آن مهم ترين شخصيت هاى اسلامى با ساده ترين افراد يكسان هستند، ديه مرجع تقليد، ديه يك انسان متخصص ، ديه يك انسان مبتكر، با ديه يك كارگر ساده ، در اسلام يكى است به دليل اين كه ديه عامل تعيين ارزش نيست و تنها يك ابزار است . معيار ارزش همان است كه در قرآن بدان تصريح شده است كه ان اكرمكم عندالله اتقاكم (٥٧٦) و هيچ مرد و زن مؤ منى را نيامده است كه چون خدا و پيامبرش فرمانى دهد، براى آنان در كارشان اختيارى باشد. يعنى اگر نظام اسلامى ، قضا و حكمى را ارائه داد و پيامبر، حكمى كرد و از طرف خداى سبحان دستورى را ابلاغ كرد، هيچ مرد با ايمان ، و هيچ زن با ايمان ، حق تصميم گيرى مخالف در برابر قضا و داورى خدا و پيامبر را ندارد. نه تنها در مسائل تشريعى ، بلكه در مسائل حكومتى نيز آنجا كه سخن از قضا و حكم است ، خواه قضاى باب قضاوت ، خواه قضاى حكومت ، مرد مؤ من و زن مؤ منه حق اعتراض ندارند. در مسائل اخلاقى نيز در قرآن كريم آمده است : يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يكن خيرا منهن (٥٧٨) درود بر شما خوش باشيد و درون آييد جاودانه .
ضرورت فراگيرى علوم يكى از سوالاتى كه مطرح مى شود اين است كه اگر زن و مرد در مسائل علمى و كمالات علمى امتيازى ندارند پس چرا زن براى فراگيرى علم بايد از مرد اجازه بگيرد و در صورت عدم اجازه شوهر به ناچار از كسب علم محروم مى شود؟ در جواب بايد گفت كه اولا، فراگيرى علم بر دو قسم است ، يك قسم ، سلسله علومى است كه فراگيرى آنها از واجبات عينى است و در فراگيرى اين دسته از علوم مرد حق منع ندارد و اگر منع نمود موافقتش واجب نيست . اما قسم ديگر علومى است كه فراگيرى آنها واجب كفايى است و اگر چنانچه در اين بخش از علوم ، ديگران به حد كفايت اقدام به فراگيرى نكردند فراگيرى اين قسم از علوم ، بر زن واجب عينى مى شود و باز مرد حق منع ندارد و حتى در مواردى كه مرد حق منع دارد زن مى تواند شرط كند و بگويد من با اين شرط كارهاى منزل را انجام مى دهم كه اين مقدار از وقت را براى فراگيرى علوم اختصاص بدهم و اين در اختيار خود اوست . چنانكه در جريان ازدواج حضرت زينب - سلام الله عليها - با همسرش ، در حين عقد، اين موضوع شرط شد. چه اين كه مى تواند شرط كند من به اين شرط كارهاى منزل را انجام مى دهم كه اين مقدار را هم به خودم اختصاص بدهم . اگر اين مسائل در جامعه مطرح شود و فرهنگ مردم نيز رشد كند ديگر جامعه هرگز زنها را به عنوان كالا نخواهد شناخت .
رسوخ انديشه هاى جاهليت در فرهنگ برخى از مسلمين مرحوم علامه طباطبايى - رضوان الله عليه - مطلبى را در تفسير شريف الميزان دارد كه مى فرمايد: هنوز رسوبات جاهليت در جامعه رواج دارد، يعنى جامعه ، جامعه اسلامى است ، اما فكر، فكر جاهليت است . در جامعه كنونى اين چنين است كه اگر مردى آلوده شود بستگان مرد احساس ننگ نمى كنند ولى اگر زنى آلوده شد اعضاى خانواده احساس ننگ مى كنند و چه بسا اقدام به قتل او نمايند - چنانچه در روزنامه ها و مجلات به امثال اين اتفاقات بر مى خوريم - آيا اين فكر، غير از فكر جاهليت است ؟ آيا اين غيرت ، غيرت جاهليت است يا غيرت دينى ؟ البته مسلمان بايد احساس ننگ بكند اما مشترك ، نه متفاوت ، بايد به طور يكسان غيور باشد. بى غيرتى مطابق فرهنگ منحط غرب است ، تبعيض در غيرت هم ، همان فرهنگ منحط جاهلى است آنچه كه مطابق با فرهنگ اسلام است تعادل در غيرت است . متاءسفانه ما، اسلامى سخن مى گوييم ، اما جاهلى مى انديشيم و انديشه جاهلى خود را به حساب اسلام ناب مى گذاريم ، بى غيرتى را درباره مردها، از فرهنگ غرب و غيرت داشتن در مورد زنها را از فرهنگ جاهليت اخذ مى كنيم و اين دو را با هم جمع كرده و به حساب اسلام ناب مى گذاريم و بعد گمان مى كنيم كه اسلام بين زن و مرد فرق قائل شده است . اين كه در بيانات حضرت امير - سلام الله عليه - آمده است كه : و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا (٥٨٠) زن و مرد زناكار را هر يك صد تازيانه بزنيد و در اجراى حكم خدا نسبت به آنان شما را رافت فرا نگيرد. مى فرمايد نه درباره مرد آلوده مسامحه كنيد و نه درباره زن . در مورد سرقت نيز قرآن مى فرمايد: السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما جزاء بما كسبا نكالا من الله (٥٨٢) زن در اقتصاد مستقل است و مرد نيز در اقتصاد مستقل است ، لذا براى اين كه به عظمت مقام زن پى ببريم ، در قدم اول بايد از انديشه جامعه جاهليت زدايى كنيم و بگوييم آنچه را كه شما معتقديد، نظر اسلام نيست .
انتفاع مردگان از تبرعات گاهى چنين مطرح مى شود كه ، اگر بين زن و مرد فرقى در معارف و تكامل و ثواب و عقاب نيست ، چرا اگر مردى وفات نمايد قضاى نماز و روزه هاى او به عهده پسر بزرگ است ، ولى اگر زنى بميرد قضاى نماز و روزه هاى او به عهده پسر بزرگ نيست ؟ مقدمتا بايد اشاره نمود كه انسان در برزخ ، منتظر اعمال خير بازماندگان است . هر اثرى كه بعد از مرگ انسان به يادگار مى ماند نتيجه خير يا شرش به او مى رسد و نيز هر گونه اهدا و تبرعى كه در برزخ براى كسى انجام بدهند - چه به عنوان نيابت يا به عنوان اهدا، در نيابت هم خواه به صورت اجاره يا تبرعا - ثواب آن عمل به متوفى مى رسد. روايات فراوانى وارد شده است كه مردگان منتظر آثار خير زندگانند. و يا نقل شده است : مردگانى كه در فشار و گرفتارى هستند، ناگهان فسحت و گشايشى را احساس مى كنند، و هنگامى كه از علت آن سؤ ال مى كنند، گفته مى شود: چون فلان پسر يا دختر يا يكى از بستگان و دوستانش كار خيرى را به نيابت از او انجام داده يا كار خيرى را خودش انجام داده و ثوابش را به روح او ايثار نموده است . و اين مساءله نيابت و تبرع از همان اولين شب دفن شروع مى شود، هم روحها با هم ارتباط دراند هم اعمال را ذات اقدس اله مى پذيرد و خداى سبحان اعمال پذيرفته شده را به عنوان يك هديه به آن متوفى مى رساند. در مساءله تبرع و مشروعيت نيابت و اصل اهداى ثواب ، هيچ فرقى بين زن و مرد نيست . و اما درباره خصوص پدر و مادر، كه چرا قضاى نمازها و روزه هاى پدر، بر پسر بزرگ واجب است ولى قضاى نمازها و روزه هاى مادر بر پسر بزرگ واجب نيست ؟
وجوب قضاى نماز والدين جواب شبهه اين است كه اولا: اينچنين نيست كه متن اسلام همين باشد كه قضاى نماز پدر بر پسر بزرگ واجب باشد و قضاى تكاليف انجام نشده مادر بر پسر بزرگ واجب نباشد بلكه اين حكمى است كه مورد اختلاف فقها است گرچه بسيارى از بزرگان فقاهت همين را فرموده اند. اما بزرگان ديگرى هم فتوا داده اند كه فرقى بين پدر و مادر در اين جهت نيست ، هم از بزرگان گذشته و هم از مشايخ فقاهت در بين متاءخرين اين فتوا را داده اند. به عنوان نمونه صاحب عروه ، فتوا داده است كه بين پدر و مادر فرقى نيست و نيز صاحب وسيله فتوا داده است كه بين پدر و مادر فرقى نيست ، با احتياط لزومى گفته اند به اين كه حكم مادر و پدر يكى است . ثانيا: اگر پدرى مرد و پسر نداشت و تمام فرزندان او دختر بود يا اصلا فرزند نداشت در اين جهت بين پدر و مادر فرقى نيست چون پسر ندارد تا اين كه قضاى نماز بر پسر واجب باشد پس اگر چنانچه قضاى نماز پدر بر پسر واجب است ولى قضاى نماز مادر بر او واجب نيست سرش اين است كه : وقتى اين مادر دختر بود تكليف نداشت اكنون هم كه مادر شده است كسى تكليف او را به عهده نمى گيرد يعنى آن وقت كه اين زن دختر بود خداوند قضاى نماز و روزه پدر را به عنوان يك تكليف زائد بر عهده او نگذاشت حالا هم كه مادر شده نمى فرمايد كه قضاى نمازهاى اين مادر بر پسر واجب است زيرا كه : من له الغنم فعليه الغرم (٥٨٤) و خصوصيتى ندارد كه ما بگوييم چون روايت دو طايفه است طايفه اى تعبير ميت دارد و طايفه ديگر تعبير رجل ، ما آن مطلق را مقيد نموده و مى گوييم به اين كه تبرع و اهداى ثواب و نيابت مخصوص مرد است و تبرع و اهداى ثواب براى زن ميت جايز نيست ، چون اين گونه از ادله هر دو مثبت هستند و جا براى اعمال اين قاعده اصولى نيست يعنى تعارضى ندارند تا مطلق را بر مقيد حمل نماييم . و همچنين در باب استحباب نيز هيچ فرقى بين زن و مرد و پدر و مادر نيست همه بازماندگان مى توانند نماز و روزه قضا شده پدر و مادر را به احسن وجه به نيابت و يا به تبرع انجام دهند يا اهداى ثواب نمايند. در مساءله قضاى نماز و روزه پدر بر پسر بزرگ نيز روايات دو طايفه است در بعضى از اين روايات سخن از ميت است و در بعضى از آنها تعبير رجل آمده است . در روايت ١٨ اين باب - كه روايت معتبرى است و در فقه نيز به آن استدلال شده است - عبدالله بن سنان از امام صادق - سلام الله عليه - نقل نموده كه امام صادق عليه السلام فرمود: الصلاة التى دخل وقتها قبل ان يموت الميت يقضى عنه اولى الناس به نمازى كه وقتش داخل شده است ليكن شخص مكلف قبل از اين كه نماز را انجام بدهد مرده است اولى الناس سزاوارتر از ديگران به او، قضايش را بايد انجام بدهد. كلمه يقضى جمله خبريه اى است كه مفيد انشاء است يعنى بايد قضاى او را اولى الناس انجام بدهد اولى الناس همان ولد اكبر خواهد بود. بين اين روايت و روايات ديگرى كه با تعبير مرد وارد شده تعارض نيست و هر دو طايفه قابل تطبيق به هم مى باشند ولى عده اى از بزرگان مى فرمايند چون در طايفه اولى اين روايات مى گويد اگر ميت قبل از خواندن نماز بميرد، بايد قضايش را انجام داد و در طايفه ديگر آمده است كه اگر مردى بميرد، بايد قضاى او را پسر بزرگ او انجام بدهد اين كلمه رجل خاص ، و عبارت ميت عام و مطلق است و در نتيجه خاص ، مطلق را تقييد زده و قضا، مخصوص ميت مرد مى باشد نه ميت زن ، اما اين استدلال فقهى تام نيست به دليل اين كه در مساءله اول هم دوگانگى تعبير وجود داشت در آنجا كه هم جنبه كلامى داشت و هم جنبه فقهى ، روايت ها دو طايفه بود و همانجا بيان شد كه اولا: روايت دوم مقيد اول نيست و مثبت است و ثانيا: مرد در اين گونه موارد به عنوان مثال ذكر مى شود و خصوصيتى ندارد مثل اين كه گفته شود مردى در نماز بين ٢ و ٣ شك كرد و اين گونه بيان به آن معنا نيست كه اگر زن شك كند حكمش چيز ديگر است در حقيقت حكم شك را دارد بيان مى كند نه حكم شاك را.
۱۶
زن در آينه جلال و جمال
اشكال علمى يا معيار فتوا البته بعضى از بزرگان نظير صاحب كتاب شريف مستمسك خواسته اند فرق بگذارند بين اين گونه موارد با موارد مشابهى كه كلمه مرد به عنوان مثال ذكر شده است ولى همين صاحب مستمسك گرچه در كتاب فقهى خود حاضر نشده است صريحا بيان كند قضاى روزه هاى مادر بر پسر بزرگ لازم است ولى در مقام فتوا و در قسمت صلاة تا حدودى با مرحوم صاحب عروه موافقت نموده است . بنابراين ممكن است در كتاب فقهى اشكال علمى به ذهن فقيهى برسد اما معيار فتوا را در جمع بنديهاى نهايى بايد مشاهده نمود. در هر صورت ، اين مساءله اى است كه بين خود فقها اختلاف نظر است و نمى شود آن را به حساب اصل اسلام آورد و گفت : چرا اسلام قضاى نماز پدر را بر پسر بزرگ واجب نموده ولى قضاى نماز و روزه مادر را بر پسر واجب ننموده است .
طريق انتساب سيادت در زمينه تساوى حقوق زن و مرد شبهه اى ديگر مطرح مى شود كه : اگر بين زن و مرد تفاوتى نيست ، و اگر پدر و مادر يكسانند، چرا در مساءله سيادت و انتساب به پيامبر گرامى اسلام - عليه آلاف التحية والثناء - كسانى كه از طريق مادر به پيامبر منتسب هستند، سيد محسوب نمى گردند و احكام فقهى از قبيل خمس و امثال آن بر اينها مترتب نيست ؟ با اين كه ائمه اطهار عليه السلام از طرف حضرت زهرا به پيامبر منسوبند؟ آيا اين نشان ممتاز بودن قشر مردها در مقايسه با زنها نيست ؟ جواب سؤ ال اين است كه هيچ امتيازى بين زن و مرد نيست چرا كه اگر فقط پدر سيد باشد، روشن است كه بچه هاى او چه دختر باشد و چه پسر، سيد محسوب مى شوند و احكام فقهيشان به نحو سيادت مترتب است يعنى مى توانند از خمس استفاده كنند و زكات بر آنها حرام است مگر زكات سادات ، ولى اگر زن سيده بود فرزندان او چه پسر و چه دختر اين حكم را ندارند. و اين صرفا يك حكم فقهى است كه در خصوص زكات و خمس آمده است ، يعنى از يك مال نمى توانند استفاده كنند و از مالى ديگر مى توانند استفاده كنند. گرچه مرحوم سيد مرتضى - رضوان الله تعالى عليه - فتوا داده است كه اگر كسى از طرف مادر هم به بنى هاشم انتساب داشته باشد خمس به او تعلق مى گيرد و بعضى از فقهاى ديگر نظير صاحب حدائق هم اين فتوا را پذيرفته اند اما معروف بين اماميه آن است كه فقط در صورتى از خمس مى تواند استفاده كند كه انتسابش از طرف پدر باشد و فتواى معمول فقهاى ما هم همين است . البته در بسيارى از مسائل فقهى فرقى بين زن و مرد از نظر سيادت نيست از جمله ، در باب محرميت ، هيچ فرقى نيست ، خواه انسان از طرف مادر سيد باشد يا از طرف پدر، با انبياى اعظام و ائمه اطهار و مانند آن كه ارتباط نسبى از طرف مادر دارند مساءله محرميت يكسان است و نيز در مساءله حرمت نكاح - كه غير از محرميت است ، چون هر جا محرميت است حرمت نكاح هم به دنبال دارد اما هر جا حرمت نكاح باشد ممكن است محرميت نباشد - باز هم فرق نمى كند. بنابراين در تمام اين ابواب فقهى فرقى نيست و در خصوص باب خمس و زكات هم كه تفاوت قائل شده اند، به دليل شهرتى است كه بين فقها وجود دارد، و اساس اين شهرت روايت مرسله اى است كه در آن روايت آمده كه : اگر كسى از طرف مادر سيد بود مى تواند زكات بگيرد ولى خمس به او تعلق نمى گيرد. بعد در ذيل روايت مرسله به آيه كريمه ادعوا هم لابائهم (٥٨٦) و نيز در جايى ديگر مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة (٥٨٨) اين استدلال داراى دو اشكال است كه يكى وارد است و ديگرى وارد نيست . اما اشكالى كه وارد نيست اين است كه گفته اند صدر اين آيه مخصوص به زنان پيامبر صلى الله عليه و آله است ، و در صدر آيه دارد: يا نساء النبى لستن كاحد من النساء ان اتقيتن فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض يعنى ، اى همسران پيامبر، شما با زنهاى ديگر فرق داريد و مانند يك زن متعارف نيستيد و بعد مى فرمايد: فلا تخضعن بالقول كه از صدر آيه معلوم مى شود اين حكم جزو مختصات زنان پيامبر - عليه آلاف التحية و الثناء ته است . وارد نبودن اشكال براى آن است كه اين خطاب براى تاكيد مساءله است وگرنه حكم ، مخصوص زنان پيامبر نيست و شامل همه زنها مى شود. اما اشكالى كه وارد است اين است كه نهى دلالت بر حرمت دارد فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض يعنى وقتى مى خواهيد سخن بگوييد، صدا را رقيق و نازك نكنيد، مهيجانه حرف نزنيد، و محركانه سخن نگوييد در يك جا مى فرمايد: و قلن قولا معروفا (٥٩٠) يعنى همان گونه كه زن نمى تواند، مرد را نگاه كند، نمى تواند حرف مرد را هم بشنود مگر براى ضرورت ، كه سماع صوت مرد براى زن حرام است . اين جزو تندرويهاى بعضى از عبارات است . لذا بعضى از بزرگان فقه ما احتمال داده اند كه اين نسخه لمعه غلط باشد و فرموده : والمظنون ان نسخة اللمعة غلط و گرنه بعيد است از فقيهى چون شهيد اول ، چنين فتوايى صادر شود كه بگوييد: زن حق ندارد صداى مرد را بشنود مگر براى ضرورت ، كه فقط براى درس و بحث و داد و ستد و طب و مانند آن باشد، وگرنه به طور عادى - اگر براى ضرورت و هدف عقلايى نباشد - زن نتواند صداى مرد را بشنود. اين فتوا از شهيد اول مسموع و مقبول نيست .
حجاب حق الهى شبهه اى كه در ذهنيت بعضى افراد هست ، اين است كه خيال مى كنند حجاب براى زن محدوديت و حصارى است كه خانواده و وابستگى به شوهر براى او ايجاد نموده است ، و بنابراين ، حجاب نشانه ضعف و محدوديت زن است . راه حل اين شبهه و تبيين حجاب در بينش قرآن كريم اين است كه زن بايد كاملا درك كند كه حجاب او تنها مربوط به خود او نيست تا بگويد من از حق خودم صرف نظر كردم ، حجاب زن مربوط به مرد نيست تا مرد بگويد من راضيم ، حجاب زن مربوط به خانواده نيست تا اعضاى خانواده رضايت بدهند، حجاب زن ، حقى الهى است ، لذا مى بينيد در جهان غرب و كشورهايى كه به قانون غربى مبتلا هستند اگر زن همسردارى آلوده شد و همسرش رضايت داد، قوانين آنها پرونده را مختومه اعلام مى كنند، اما در اسلام اين چنين نيست ، حرمت زن نه اختصاص به خود زن دارد نه شوهر و نه ويژه برادر و فرزندانش مى باشد، همه اينها اگر رضايت بدهند قرآن راضى نخواهد بود، چون حرمت زن و حيثيت زن به عنوان حق الله مطرح است و خداى سبحان زن را با سرمايه عاطفه آفريد كه معلم رقت باشد و پيام عاطفه بياورد، اگر جامعه اى اين درس رقت و عاطفه را ترك نمودند و به دنبال غريزه و شهوت رفتند به همان فسادى مبتلا مى شوند كه در غرب ظهور كرده است . لذا كسى حق ندارد بگويد من به نداشتن حجاب رضايت دادم ، از اين كه قرآن كريم مى گويد هر گروهى ، اگر راضى هم باشند، شما حد الهى را در برابر آلودگى اجرا كنيد، معلوم مى شود عصمت زن ، حق الله است و به هيچ كسى ارتباط ندارد. قهرا همه اعضاى خانواده و اعضاى جامعه و خصوصا خود زن امين امانت الهى هستند. زن به عنوان امين حق الله از نظر قرآن مطرح است يعنى اين مقام را و اين حرمت و حيثيت را خداى سبحان كه حق خود اوست ، به زن داده و فرمود: اين حق مرا تو به عنوان امانت حفظ كن ، آنگاه جامعه به صورتى درمى آيد كه شما در ايران مى بينيد، جهان در برابر ايران خضوع نموده است ، زيرا كه در مساءله جنگ تا آخرين لحظه ، صبر نمود و كارى كه بر خلاف عاطفه و رقت و رحمت باشد انجام نداد. با اين كه دشمنان او از آغاز، حمله به مناطق مسكونى ، كشتار بى رحمانه بى گناهان و غير نظامى ها را مشروع نمودند. جامعه اى كه قرآن در او حاكم است ، جامعه عاطفه است و سرش اين است كه نيمى از جامعه را معلمان عاطفه به عهده دارند و آن مادرها هستند، چه بخواهيم ، چه نخواهيم ، چه بدانيم و چه ندانيم اصول خانواده درس رافت و رقت مى دهد، و رافت و رقت در همه مسائل كار ساز است .
فلسفه حجاب در قرآن بنابراين در هر بخشى و هر بعدى از ابعاد براى سير به مدارج كمال بين زن و مرد تفاوتى نيست منتها بايد انديشه ها قرآن گونه باشد، يعنى همان گونه كه قرآن بين كمال و حجاب و انديشه و عفاف جمع نمود، ما نيز در نظام اسلامى بين كتاب و حجاب جمع كنيم . يعنى عظمت زن در اين است كه : اءن لا يرين الرجال و لا يراهن الرجال (٥٩٢) يعنى براى اين كه شناخته نشوند و مورد اذيت واقع نگردند. چرا كه آنان تجسم حرمت و عفاف جامعه هستند و حرمت دارند.
نتيجه بحث مرد و زن در آن معيارهاى اصلى همتاى هم هستند، و يك سلسله مسووليت هاى اجرايى براى مرد است كه اگر انجام ندهد بايد وزر آن را تحمل كند، بنابراين نتيجه مى گيريم كه اولا: آن تهمت هايى كه به اسلام زده و مى گويند كه : اسلام نيمى از جامعه را از بسيارى از حقوق محروم نموده است ، نارواست . ثانيا، اين تعصبات و رسومات جاهلى كه از دير باز در فرهنگ جوامع اسلامى رواج پيدا كرده است كه زن را به عنوان مظهر ضعف و زبونى ياد مى كنند اين بايد زدوده بشود. ثالثا، اگر كسى احساس مى كند كه زن نبايد از علوم و مسائل تربيتى و مانند آن كه خدمات قابل عرضه اى به جامعه ارائه مى دهد استفاده كند، بايد از اين اعتقاد صرف نظر كند و علاقه مند باشد زن همتاى مرد در اين علوم و معارف بار يابد و به جامعه خدمت كند مگر آنجايى كه به طور استثنا وظيفه مرد قرار گرفته است . رابعا، جمله عاشروهن بالمعروف اختصاصى به مسائل داخل منزل ندارد، بلكه در كل جامعه هم جارى است و مساءله پنجم اين است كه زن در مقابل مرد غير از زن در مقابل شوهر است يعنى زن در مقابل شوهر بايد تمكين كند اما زن در مقابل جامعه ، مثل فردى از افراد جامعه است و اين چنين نيست كه بايد اطاعت كند و در مسائل خانوادگى هم مى بينيم كه گاهى زن قوام و قيوم است و مرد بايد اطاعت كند، همچنانكه پسر بايد از مادر اطاعت كند ولو در حد بالايى از تخصص هاى علمى باشد. در پايان گرچه هنوز شبهاتى در مساءله برابرى زن و مرد قابل طرح است ليكن با توجه به اصول كلى ياد شده و آشنايى با خطوط اصيل نظامى ارزشى در اسلام و تبيين محور سعادت و شقاوت پاسخ آنها روشن خواهد بود.
والحمدلله رب العالمين
زن در آينه جلال و جمال
1- امالى صدوق مجلس چهلم . 2- نهج البلاغه ، خطبه 108. 3- اعراف ، 143. 4- دعاى افتتاح . 5- صحيفه سجاديه ، دعاى 42. 6- بقره ، 115. 7- بقره ، 179. 8- انفال ، 24. 9- آل عمران ، 169. 10- بقره ، 216. 11- نساء، 19. 12- مائده ، 6. 13- بقره ، 276. 14- روم ، 29. 15- الرحمن ، 44-43. 16- النجم ، 55-49. 17- مزمل ،10. 18- معارج ، 5. 19- يوسف ، 18. 20- حجر، 85. 21- احزاب ، 28. 22- اعراف ، 157. 23- اسراء، 82. 24- بقره ، 26. 25- زمر، 62. 26- سجده ، 7. 27- كهف ، 7. 28- صافات ، 6. 29- حجرات ، 24. 30- غرر و درر، ج 1، ص 313. 31- همان ماخذ، ج 3، ص 382. 32- نحل ، 6. 33- نهج البلاغه ، خطبه 193. 34- كلمات قصار 147. 35- غرر و درر، ج 1، ص 307. 36- نهج البلاغه ، نامه 31. 37- ذاريات ، 29. 38- هود، 71. 39- نهج البلاغه ، خطبه 27. 40- نهج البلاغه ، نامه 31. 41- موطا، كتاب نكاح ، ص 371-370. 42- بقره ، 27. 43- رعد، 25. 44- احقاف ، 15. 45- لقمان ، 14. 46- تحف العقول رساله حقوق امام سجاد عليه السلام . 47- بحار، ط بيروت ، ج 100، ص 264 و267. 48- فرقان ، 54. 49- نساء، 1. 50- تفسير الميزان ، ج 4، ص 144. 51- اعراف ، 189. 52- زمر، 6. 53- ج 1، باب 17. 54- ج 3، ص 379 كتاب النكاح . 55- اعراف ، 189. 56- اعراف ، 172. 57- روم ، 21. 58- آل عمران ، 164. 59- توبه ، 128. 60- خصال صدوق ، باب ثلاثه . 61- من لا يحضره الفقيه ، ج 3، ص 383. 62- همان . 63- همان ماخذ، ص 385. 64- غرر و درر، ج 3، ص 417. 65- مسالك شهيد ثانى . 66- سبا، 49. 67- خصال صدوق ، ص 618. 68- زخرف ، 18. 69- آل عمران ، 164. 70- علق ، 5. 71- انعام ، 124. 72- ابراهيم ، 4. 73- بقره ، 185. 74- رحمن ، 4-1. 75- اعراف ، 156. 76- ابراهيم ، 36. 77- شمس ، 8-7. 78- حجر، 29. 79- انشقاق ، 6. 80- بقره ، 151. 81- نساء، 113. 82- اسراء، 85. 83- سجده ، 10. 84- سجده ، 11. 85- ص ، 72-71. 86- بحارالانوار، ج 61، ص 132. 87- مومنون ، 14. 88- اعراف ، 179. 89- بقره ، 74. 90- ق ، 37. 91- آل عمران ، 59. 92- نهج البلاغه ، خطبه 186. 93- صحيفه سجاديه ، شماره 47، دعاى روز عرفه . 94- بقره ، 186. 95- بحارالانوار، ج 10، ص 99. 96- صافات ، 84. 97- شعراء، 89. 98- احزاب ، 32. 99- بقره ، 283. 100- تغابن ، 11. 101- حج ، 46. 102- انبياء، 26 و 27. 103- نحل ، 97. 104- يوسف ، 108. 105- طور، 21. 106- مدثر، 38. 107- نجم ، 40-39. 108- آل عمران ، 195. 109- نحل ، 97. 110- بحارالانوار، ج 1، ص 171. 111- حج ، 25. 112- فصلت ، 10. 113- عبس ، 24. 114- اصول كافى ، ج 1، ص 50. 115- تحريم ، 12. 116- آل عمران ، 17. 117- احزاب ، 35. 118- يوسف ، 29. 119- نحل ، 97. 120- حجرات ، 13. 121- حجرات ، 13. 122- بحارالانوار، ج 61، ص 31. 123- حجرات ، 13. 124- آل عمران ، 18. 125- تحريم ، 4. 126- نساء، 116. 127- زخرف ، 15. 128- صافات ، 150. 129- زخرف ، 19. 130- نجم ، 27. 131- نساء، 166. 132- رعد، 43. 133- احزاب ، 56. 134- بقره ، 161. 135- انبياء، 26 و 27. 136- فرقان ، 63. 137- نجم ، 27 و 28. 138- ص ، 71. 139- حجر، 29. 140- مومنون ، 14. 141- مومنون ، 14. 142- قيامت ، 39-37. 143- ليل ، 3-1. 144- بقره ، 30. 145- همان . 146- بقره ، 31. 147- اعراف ، 11. 148- آل عمران ، 59. 149- نهج البلاغه صبحى صالح ، حكمت 320. 150- بقره ، 30. 151- همان . 152- همان . 153- بقره ، 32. 154- اعراف ، 12. 155- بقره ، 24. 156- احزاب ، 72. 157- بقره ، 30. 158- بقره ، 31. 159- توبه ، 38. 160- صافات ، 164. 161- بقره ، 33. 162- اعراف ، 22. 163- اعراف ، 21. 164- ص ، 82. 165- طه ، 120. 166- اعراف ، 20. 167- اعراف ، 22. 168- اعراف ، 22. 169- بقره ، 36. 170- طه ، 123. 171- بقره ، 36. 172- اعراف ، 179. 173- فجر، 28-27. 174- اعراف ، 172. 175- روم ، 30. 176- شمس ، 8-7. 177- نحل ، 78. 178- حشر، 18. 179- احزاب ، 72. 180- جمعه ، 5. 181- شورى ، 51. 182- قصص ، 30. 183- بقره ، 285. 184- بقره 286-285. 185- بحارالانوار، ج 18، ص 382. 186- دعاى كميل . 187- يس ، 12. 188- نساء: 81. 189- صافات ، 164. 190- بقره ، 32. 191- بقره ، 33. 192- طه ، 115. 193- طه ، 117. 194- بقره ، 74. 195- اعراف ، 180. 196- اصول كافى ، ج 1، ص 144، باب 23. 197- زمر، 73. 198- جمعه ، 5. 199- مومن ، 57. 200- اسراء، 37. 201- نازعات ، 29-28. 202- ديوان حكيم اسرار، حاج ملا هادى سبزوارى عليه السلام . 203- نساء، 56. 204- بقره ، 37. 205- يوسف ، 24. 206- حجر، 40. 207- يوسف ، 51. 208- يوسف ، 24. 209- مريم ، 18. 210- مريم ، 17. 211- آل عمران ، 175. 212- آل عمران ، 36. 213- آل عمران ، 37. 214- مائده ، 27. 215- آل عمران ، 37. 216- آل عمران ، 36. 217- قصص ، 7. 218- قصص ، 11. 219- قصص ،9. 220- قصص ، 12. 221- قصص ، 4. 222- انبياء، 107. 223- سبا، 28. 224- فرقان ، 1. 225- احزاب ، 21. 226- حج ، 78. 227- ممتحنه ، 4. 228- ممتحنه ، 6. 229- تحريم ، 10. 230- انفال ، 27. 231- تحريم ، 11. 232- نازعات ، 24. 233- قصص ، 38. 234- اعلى ، 1. 235- فرقان ، 10. 236- بحارالانوار، ج 10، ص 25. 237- تحريم ، 12. 238- اعراف ، 164. 239- طه ، 96. 240- اعراف ، 175. 241- انعام ، 124. 242- آل عمران ، 137. 243- آل عمران ، 44. 244- همان . 245- آل عمران ، 37. 246- آل عمران ، 42 و 43. 247- آل عمران ، 45. 248- مريم ، 17 و 18. 249- مريم ، 19. 250- آل عمران ، 38. 251- تحريم ، 12. 252- مائده ، 75. 253- انبياء 7: نحل ، 43؛ و در سوره يوسف ، 109 تا: نوحى اليهم . 254- نساء، 69. 255- نهج البلاغه فيض ، نامه 31، ص 936. 256- آل عمران ، 38. 257- مريم ، 5 و 6. 258- آل عمران ، 29. 259- آل عمران ، 41؛ مريم ، 10. 260- بقره ، 260. 261- صافات ، 101. 262- حجر، 54. 263- مريم ، 8. 264- آل عمران ، 40. 265- حجر، 55. 266- حجر، 56. 267- هود، 71. 268- هود، 72 و 73. 269- آل عمران ، 33 و 34. 270- آل عمران ، 35. 271- نهج البلاغه صبحى صالح ، خطبه 202. 272- اسراء، 23. 273- احقاف ، 15. 274- اسراء، 23. 275- لقمان ، 14. 276- احقاف ، 15. 277- بقره ، 233. 278- همان . 279- علق ، 14. 280- نهج البلاغه فيض ، خطبه 89. 281- انشقاق ، 6. 282- نهج البلاغه . 283- حديد، 4. 284- حج ، 17. 285- حديد، 3. 286- همان . 287- نهج البلاغه صبحى صالح ، خطبه 46، ص 86. 288- بحارالانوار، ج 36، ص 1. 289- نهج البلاغه فيض ، حكمت 296. 290- ذاريات ، 19. 291- معارج ، 24. 292- بقره ، 267. 293- بقره ، 264. 294- وسائل الشيعه ، ج 6، ص 303. 295- فالمدبرات امرا، نازعات ، 5. 296- نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 228. 297- نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه 3. 298- روم ، 54. 299- همان . 300- اصول كافى ، ج 1، ص 218. 301- اصول كافى ، ج 1، ص 32. 302- شعراء، 88 و 89. 303- احزاب ، 70 و 71. 304- احزاب ، 32. 305- يونس ، 57. 306- حاقه ، 31-30. 307- تحريم ، 6. 308- نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه 183. 309- اسراء، 97. 310- اصول كافى ، ج 1، ص 34. 311- فاطر، 1. 312- نهج البلاغه فيض ، خطبه 90. 313- اسراء، 44. 314- نور، 41. 315- نساء 78 و 79. 316- مفاتيح الجنان ، دعاى كميل . 317- مفاتيح الجنان ، دعاى ابو حمزه ثمالى . 318- غرر الحكم ، فصل 37، روايت 5. 319- زمر، 9. 320- زمر، 9. 321- نهج البلاغه فيض ، حكمت 104. 322- مفاتيح الجنان ، دعاى سحر. 323- نازعات ، 40 و 41. 324- مفاتيح الجنان ، دعاى ابوحمزه ثمالى . 325- طه ، 114. 326- انسان ، 6. 327- محمد، 9. 328- بحارالانوار، ج 3، ص 3. 329- اصول كافى ، ج 2، ص 517، باب 36. 330- من لا يحضره الفقيه ، ج 374، روايت 1089. 331- قيامت ، 4. 332- نوح ، 17. 333- نساء، 125. 334- حج ، 78. 335- بقره ، 129. 336- قيامت ، 20. 337- فجر، 20. 338- دعاى كميل ، مفاتيح الجنان . 339- دعاى ابوحمزه ثمالى ، مفاتيح الجنان . 340- مناجات محبين ، مفاتيح الجنان . 341- آل عمران ، 31. 342- آل عمران ، 159. 343- در المنثور، ص 201، زنانى بوده اند كه به نام رابعه شهرت داشته اند. در مورد سر نامگذارى به اين نام وجوهى ذكر نموده اند، يكى از وجوه اين است كه دختر چهارم را، رابعه مى گفتند. 344- يونس ، 10. 345- انعام ، 103. 346- دعاى كميل . 347- نهج البلاغه فيض ، حكمت 74. 348- درالمنثور، ص 203-202. 349- دعاى عرفه ، بخش پايانى . 350- رعد، 38. 351- يس ، 53. 352- نقل از كتاب در المنثور، ص 203. 353- محمد، 15. 354- ص ، 71. 355- حجر، 27. 356- نهج البلاغه فيض ، حكمت 31. 357- تفسير روح البيان ، ج 2، ص 34، ذيل آيه 42، آل عمران . 358- تفسير روح البيان ، ج 2، ص 34، ذيل آيه 42، آل عمران . 359- حديد، 16. 360- شرح قيصرى ، ص 473 و 478. 361- ص 452، فص موسوى . 362- فص محمدى ، ص 478-477، شرح قيصرى . 363- ص 480، فص محمدى . 364- فتوحات ، باب هفتم ، ج 2، ص 287 و 248، تحقيق عثمان يحيى . 365- باب چهل و پنج ، ج 4، و ص 109، تحقيق عثمان يحيى . 366- باب شصت و هشت ، ج 5، ص 391، عثمان يحيى . 367- باب شصت و نه ، ج 8، ص 89، عثمان يحيى . 368- ج 8، ص 151، عثمان يحيى . 369- ج 10، ص 142 و 143، عثمان يحيى . 370- همان . 371- الهيات شفاء مقاله پنجم ، فصل چهارم ، ضمنا بعضى از مطالبى كه در مقاله دهم ، فصل چهارم آمده است قابل توجيه مى باشد. 372- التحصيل ، مقاله چهارم ، فصل چهارم . 373- ذاريات ، 49. 374- الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم فى منامها، به خدا روح مردم را به هنگام مرگشان به تمامى باز مى ستاند و نيز روحى را كه در موقع خوابش نمرده است ، زمر، 42. 375- آل عمران ، 169. 376- بقره ، 154. 377- سجده ، 10. 378- سجده ، 11. 379- طه ، 55. 380- معالم الحكومه ، ص 404. 381- اصول كافى ، ج 1، باب 1، 11. 382- نهج الفصاحه ، حديث 359. 383- هود، 98. 384- اصول كافى ، ج 1، باب 3، 32. 385- نساء، 5. 386- بقره ، 130. 387- بحار الانوار، ج 103، ص 224. 388- مفاتيح الجنان ، دعاى سحر. 389- بقره ، 44. 390- اصول كافى ، ج 2، ص 77. 391- مثنوى مولوى . 392- بحار الانوار، ج 21، ص 26. 393- اصول كافى ، ج 1، ص 79. 394- مفاتيح الجنان ، مناجات شعبانيه . 395- نمل ، 14. 396- اسراء، 101. 397- اسراء، 102. 398- انبياء، 58. 399- انبياء، 68. 400- انبياء، 63. 401- انبياء، 65-64. 402- فجر، 27 و 28. 403- توبه ، 38. 404- اعراف ، 176. 405- رعد، 29. 406- فامنوا بالله و رسوله و النور الذى انزلنا و الله بما تعلمون خيبر. به خدا و پيامبرش و به نورى كه نازل كردم ايمان آوريد، و خداوند به آنچه مى كنيد آگاه است . تغابن ، 8. 407- ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين ، آن كتاب ، در او ترديدى نيست ، و مايه هدايت تقوا پيشگان است . بقره ، 2. 408- طه ، 44. 409- كنزالعمال ، خ 42218 و ميزان الحكمه ، ج 6، ص 485. 410- عبس ، 24. 411- اصول كافى ، ج 1، ص 50، ح 8. 412- اصول كافى ، ج 1، ص 39، ح 3. 413- آل عمران ، 65. 414- انعام ، 50. 415- بقره ، 44. 416- قمر، 17. 417- آل عمران ، 39. 418- سفينة البحار، ماده يس ، ص 732. 419- عبس ، 20. 420- انعام ، 76. 421- حج ، 78. 422- لقمان ، 12. 423- بقره ، 269. 424- نساء، 77. 425- لقمان ، 13. 426- انبياء، 22. 427- مومنون ، 117. 428- ذاريات ، 56. 429- يوم ترونها تذهل كل مرضعة عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و...حج ، 2. و لا تزروازرة وزر اخرى و ان تدع مثقلة الى حملها لا يحمل ... فاطر، 18. 430- يوسف ، 90. 431- طه ، 78. 432- بقره ، 49. 433- نمل ، 23 و 24. 434- نمل ، 30 و 31. 435- نمل ، 29. 436- نمل ، 33. 437- همان . 438- نمل ، 35. 439- نمل ، 36. 440- نمل ، 34. 441- نمل ، 40. 442- نمل ، 42. 443- نمل ، 44. 444- نمل ، 43. 445- توبه ، 100. 446- حديد، 10. 447- الغدير، ج 3، ص 228. 448- نور، 63. 449- نقل از اعيان الشيعه ، ج 7، ص 324. 450- اعراف ، 85. 451- بقره ، 83. 452- نمل ، 96. 453- قصص ، 88. 454- رحمن ، 27. 455- نور، 62. 456- درالمنثور فى طبقات ربات الخدور، ص 25. 457- انفال ، 26. 458- در المنثور فى طبقات ربات الخدور، ص 25. 459- همان . 460- توبه ، 40. 461- مجادله ، 21. 462- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 520. 463- الاحتجاج ، چاپ دو جلدى نجف ، ج 1، ص 411. 464- درالمنثور، ص 56. 465- درالمنثور، ص 57. 466- كلمه كالفحل به معناى نر نه براى آن است كه زن ضعيف است و مرد قوى ، بلكه فحولت نشانه برجستگى است در بين محققين ، وقتى از علماى اهل تحقيق مى خواهند ياد كنند مى گويند اينها فحول از علمايند كه اين يك تعبير و تشبيه ادبى است . 467- حج ، 1. 468- اصطلاحا به انسان نيازمندى كه از اداره زندگى اش عاجز است مى گويند عيله يعنى عائله مند است ، محتاج كمك است ، توانش به سرآمده است . 469- الغدير، ج 6، ص 81-61. 470- سيره ابن هشام ، ج 2، ص 68. 471- درالمنثور، ص 67. 472- درالمنثور، ص 67. 473- فرق قصيده با نثر آن است كه در قصيده مطالب با هنر آميخته مى شود و عاطفه انسانى از آن نظر كه هنر دوست است تحريك مى گردد. شعدر در جمع عده اى اثر بسزايى دارد، گرچه آنها كه در حد اعلى مى انديشند كار به محتوا دارند نه به قالب و پيكر، شكل لفظ و قالب خواه نثر باشد يا نظم براى آنها تفاوتى نمى كند البته نظم بودن براى آنها جاذبه اى دارد كه ذوق انسان با عقل هماهنگ مى شود. 474- درالمنثور، ص 62. 475- ممتحنه ، 10. 476- همان . 477- درالمنثور، ص 109. 478- اين شعر در مطول و ديگر كتب ادبى به عنوان شاهد ذكر مى شود. 479- در منبع مورد نقل ، ضمن اشاره به هشت اشكال ، فقط هفت ايراد شمارش نموده است . 480- آل عمران ، 200. 481- جمله الان حصى الوطيس از كلماتى است كه مرحوم ابن بابويه قمى - رضوان الله عليه - در پايان كتاب قيم من لا يحضره الفقيه به عنوان كلمات موجزه ، از وجود مبارك حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نقل نموده است - بعضى از اين كلمات موجزه را مى گويند، سابقه اى در بين اديبان نداشته است - سخنان رسول اكرم خطبه گونه نيست و بيشتر همانند اصول قانون اساسى تك جمله است . من لا يحضره الفقيه ، ج 4، ص 377. 482- نمل ، 44. 483- نمل ، 23. 484- انشقاق ، 6. 485- نساء، 11. 486- قصص ، 79. 487- قصص ، 80. 488- جامع احاديث الشيعه ، ج 20، ص 255. 489- جامع احاديث الشيعه ، ج 20، ص 8. 490- همان ماخذ، ص 9. 491- جامع احاديث الشيعه ، ج 21، ص 206. 492- همان ماخذ، ص 193 و 194. 493- جامع احاديث الشيعه ، ص 196 و 200. 494- نساء، 11. 495- جامع احاديث الشيعه ، ج 21، ص 306. 496- جامع احاديث الشيعه ، ج 21، ص 204-203. 497- جامع احاديث الشيعه ، ج 20، ص 11. 498- همان ماخذ، ج 21، ص 429-428. 499- همان ماخذ، ج 21، ص 429-428. 500- همان ماخذ، ص 435-433. 501- همان ماخذ، ص 435-433. 502- همان ماخذ، ص 435-433. 503- جامع احاديث الشيعه ، ج 20، ص 255 با ترجمه آزاد. 504- وسائل الشيعه ، كتاب ارث ، باب 3 از ابواب ميراث الاخوه و الاجداد. 505- وسائل الشيعه ، كتاب ارث ، باب 3 از ابواب ميراث الاخوه والاجداد. 506- وسائل الشيعه ، كتاب الارث ، باب 7 از ابواب ميراث الابوين والاولاد. 507- جواهر الكلام ، ج 40، ص 14. 508- كتاب القضاء، باب 2 از ابواب صفات القاضى . 509- ج 12، ص 4-3. 510- ج 10، ص 9. 511- ج 2، ص 680، شرائط القاضى . 512- مجمع الفائدة و البرهان ، ج 12، ص 15. 513- زمر، 9. 514- نساء، 95. 515- حديد، 10. 516- مائده ، 45. 517- بقره ، 178. 518- جامع احاديث الشيعه ، ج 21، ص 403-401. 519- و جعل بينكم مودة و رحمة ، روم ، 21. 520- وسائل الشيعه ، كتاب طلاق ، باب 6 از ابواب مقدمات طلاق و شرايط آن . 521- فاطر، 31. 522- براى روشن تر شدن تفسير روائى آيه مزبور به تفسير شريف نورالثقلين ، ج 4، ص 365-361 مراجعه شود. 523- مثنوى معنوى مولوى ، دفتر سوم : از جمادى مردم و نامى شدم وز نما مردم به حيوان سر زدم مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى زمردن كم شدم حمله ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملايك بال و پر 524- نهج البلاغه صبحى صالح ، كلمات قصار 374. 525- نهج البلاغه صبحى صالح ، خطبه 80. 526- بحارالانوار، ج 103، ص 259. 527- احزاب ، 33. 528- نهج البلاغه ، خطبه 13 و 14. 529- بحار الانوار، ج 19، ص 108. 530- بقره ، 282. 531- بقره ، 282. 532- كلمات قصار، رقم 61. 533- نهج البلاغه ، صبحى صالح ، نامه 68. 534- نهج البلاغه صبحى صالح ، حكمت 131. 535- جامع السعادات ، ج 2، ص 38. 536- توبه ، 35. 537- اسراء، 78. 538- اسراء، 79. 539- انبياء، 72. 540- نهج البلاغه ، نامه 31. 541- بحار الانوار، ج 103، ص 224. 542- بحارالانوار، ج 81، باب 35، ص 115. 543- وسائل الشيعه ، ج 5، ص 376 باب 2 - ابواب صلاة الجماعة متن روايت : عن الصادق عن آبائه عليه السلام قال : اشترط رسول الله صلى الله عليه و آله على جبران المسجد شهود الصلاة و قال : ليئتهن اقوام لا يشهدون الصلاة او لامرن موذنا يوذن ثم يقيم امر رجلا من اهل بيتى و هو على عليه السلام فليحرقن على اقوام بيوتهم بحزم الخطب ، لانهم لا ياتون الصلاة . 544- قال ابى عبدالله عليه السلام : خمس من خمسة محال : النصيحة من الحاسد محال ، والشفقه من العدو محال ، والحرمة من الفاسق محال ، والوفاء من المراة محال ، والهيبة من الفقير محال ، خصال صدوق ، حديث 5. 545- قال عليه السلام : ان الله عزوجل يعذب ستة بستة : العرب بالعصبية ، والدهاقنة بالكبر، والامراء، بالجور، والفقها بالحسد، والتجار بالخيانة ، و اهل الرستاق بالجهل ، خصال صدوق ، حديث 14. 546- اصول كافى ، ج 1، باب 14، ص 46. 547- مطففين ، 14. 548- نهج البلاغه ، خطبه 108. 549- كهف ، 49. 550- فصلت ، 46. 551- آل عمران ، 18. 552- اعراف ، 29. 553- حديد، 25. 554- زخرف ، 32. 555- نساء، 34. 556- نساء، 135. 557- روم ، 21. 558- نساء، 19. 559- نهج البلاغه فيض الاسلام ، كلمات قصار 58. 560- نهج البلاغه فيض الاسلام ، نامه 31. 561- جاثيه ، 24. 562- نور، 60. 563- اشاره به خطبه حضرت زهرا عليه السلام و تفصيل اين بحث ، به مناسبت تقارن درس با شهادت سرور بانوان عالم صديقه طاهره مظلومه حضرت فاطمه زهرا - سلام الله عليها - بوده است . 564- نجم ، 9-8. 565- سوره لهب . 566- سوره توحيد. 567- آل عمران ، 18. 568- هود، 44. 569- اصول كافى ، ج 1، ص 91. 570- اصول كافى ، ج 1، ص 136. 571- اسراء، 88. 572- اصول كافى ، ج 1، ص 136. 573- روايت در اكثر كتب روانى و با تعبيرات مختلف ذكر شده است ، در اينجا روايت را به نقل از اصول كافى ، ج 1، ص 461 ذكر مى نماييم . ...عن يونس بن طبيان عن ابى عبدالله عليه السلام قال : سمعته يقول : لو لا ان الله تبارك و تعالى خلق اميرالمومنين عليه السلام لفاطمة ، ما كان لها كفو على ظهر الارض ، من آدم و من دونه . 574- تفسير الميزان ، ج 4، ص 37، چاپ اول . 575- حجرات ، 13. 576- احزاب ، 36. 577- حجرات ، 11. 578- زمر، 73. 579- نهج البلاغه فيض ، خطبه 108. 580- نور، 2. 581- مائده ، 38. 582- نساء، 32. 583- يكى از قواعدى كه بيشتر در بحث ارث مورد استشهاد واقع مى شود. 584- وسائل الشيعه ، ج 5، ص 305. 585- احزاب ، 5. 586- حجرات ، 13. 587- نحل ، 97. 588- احزاب ، 32. 589- احزاب ، 32. 590- شرح لمعه ، ج 5، ص 99، طبع كلانتر. 591- بحارالانوار، ج 103، ص 238. 592- احزاب ، 59.