شناسنامه کتاب : نام کتاب : ايمان و چالشهاي معاصر نويسنده : دکتر محمد تقي فعالي ناشر : مركز مطالعات و پژوهشهاي فرهنگي حوزهي علميه ويراستار : عليرضا تاجيك اسماعيلي چاپ اول : ١٣٨١ تيراژ : ٢٠٠٠ نسخه قيمت : ٧٥٠ تومان شابك : ١ ـ ٢٧ ـ ٦٩١٨ ـ ٩٦٤ مقدمه گفتمان ايمان همانند مفاهيمي چون اميد و عشق، هميشه براي آدميان شيرين و جذاب بوده است؛ زيرا اينگونه مفاهيم با گوهر انسان متحد بوده و ساحت وجودي او را تحول ميبخشد. مسئلهي چيستي ايمان و چالشهاي آن، هم در دوران معاصر از مهمترين مباحث كلامي و فلسفي است و هم در روزگار گذشته از بارزترين موضوعهاي پژوهشي به شمار رفته است. به گونهاي كه تعاريف گوناگون آن منشأ تحولات سياسي و اجتماعي در عصر علوي و اموي و عباسي گرديد. طايفه مرجئه و خوارج از گروههاي جريانساز آن روزگارند كه با تفاسير مختلف از عنصر ايمان، نهضت سياسي و فرهنگي خود را دنبال كردند. در دوران معاصر نيز شاهد جريانهاي فكري ـ ديني در غرب و جهان اسلام هستيم كه ريشه در تبيين حقيقت ايمان دواندهاند. گوهر ايمان و رابطهي آن با معرفت عملي و تجربهي عرفاني را سنجيدهاند. و چالشها و شبهات فراواني را زاييدند. قرائت جديد از ايمان كه در اين نوشتار بدان پرداخته شده اين است كه خداوند از طريق وحي، بر انسان تجلّي نميكند بلكه او مستقيم با انسان مواجهه مييابد. پس ايمان نوعي سرسپردگي و تعهد به خدا است. اين معناي از ايمان كه با توكل و اطمينان همراه است از نوع نگاه به دين در جهان غرب نشأت گرفته است ديني كه به مجموعه گزارههاي معرفتي سر و كار ندارند و يك حقيقتي فراتر از معرفت است اين تلقي از دين در ميان مسيحيان معاصر رواج پيدا كرد. و روشنفكران معاصر جهان اسلام را ـ همانند گذشته ـ متأثر ساخت، و برخي را واداشت تا تعريف نخبهگرايانه از ايمان ديني عرضه كنند يا ايمان را نوعي اميد بدانند و يا ايمان را گرويدن در پي آواز حقيقت تلقي نمايند. و يا حتي اعمال دين را همان تجربهي ديني تفسير كنند. اين مباحث غربزدگي، روشنفكر ما را تا آنجا پيش برد كه ايمان و شكايت و يا ايمان و نسبيگرايي را سر يك سفره نشاند و ايمان، امري ناواقعگروانه تلقي شد. علم و ايمان متضاد شمرده شد و ايمان را با تعبّد و معلّل در مقابل تعبّد و مدلّل همراه ساخت. اين نوشتار كه محصول تلاش پژوهشگر ارجمند جناب حجتالاسلام و المسلمين دكتر محمد تقي فعالي است ناظر به اينگونه مباحث روشنفكري است كه تقديم خوانندگان عزيز ميگردد. اميد است كه با نظرات و پيشنهادات شما تمام آثار مركز مطالعات بالندهتر گردد. در پايان بر خود فرض ميدانم از تمام عزيزاني كه در ظهور اين اثر نقش داشتند تشكر كنم. سپاس نامتناهي تقديم ذات اقدس الله كه به ما دين وايمان به نبياكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ را ارزاني كرد. و قدرداني از وسايط فيض او به ويژه آقايان سيد محمد علي داعينژاد، حميد كريمي، سيد علياكبر حسيني، سيد مصطفي آلغفور. سيد هبتالله صدرالسّادات و نيز حضرت حجتالاسلام و المسلمين سيدهاشم حسيني بوشهري مدير محترم مركز مطالعات و پژوهشهاي فرهنگي حوزهي علميه. عبدالحسين خسروپناه جانشين مركز مطالعات و پژوهشهاي فرهنگي حوزه
۱
ايمان و چالشهاي معاصر
پيش گفتار دل مشغولي ديرپاي و مقدس انسان نيل به سعادت و جاودانگي است. تنها راه اين مقصود، ايمان است. ايمان، به انسان حيات و پويايي ميبخشد. مؤمن كسي است كه ديوارهاي بلند خوديّت را فرو ريخته و با تمام وجود با خداي هستي پيوند خورده است. تنها ايمان است كه انسان را از لبهي تاريكي رانده، او را به وادي نور و بهجت وارد ميكند. انسان بيايمان به تاريكيها و تيرگيها چشم دوخته است و نوميدي را تجربه ميكند. ايمان به انسان آرمان، عقيده، انتخاب، تحول و روشندلي ميبخشد. عدالتخواهي و حلاوت همدلي با عظيم مطلق، در سايهي ايمان حاصل ميشود. احياي انسان جز از رهگذار ايمان زنده، ممكن نيست. انسان مؤمن تنها نيست و هرگز بيماري، پوچي، اضطراب و ناامني او را نميآزارد، و بهراستي ايمان ديني نوزايي بشر است. ايمان يك فضيلت است؛ بلكه ايمان اساس فضيلتهاست. گوهر ارزشمند ايمان را بايد باز شناخت. اين جام جهاننما زواياي ناشناختهاي دارد كه تلاشهاي علمي جدي و بيشتري را ميطلبد. ايمان در قرآن جايگاهي ويژه دارد؛ به گونهاي كه پيام وحي، آن را محور همهي ارزشها ساخته است، و ميگويد : «قسم به عصر، همه انسانها اهل زياناند مگر اهل ايمان». [١] اين ايمان است كه آدمي را لايق خطاب و مواجهه با پروردگار عالميان كرده است؛ چنان كه در قرآن كريم بارها ميخوانيم : يا أيُها الّذين آمنوُا. مسئلهي ايمان منحصر به عالم اسلام نيست. سنّت مسيحيت نيز، بر اين امر حياتي اصرار و پافشاري دارد كه تنها مؤمنان اهل نجات و رستگارياند. كتاب مقدس بهجد از دينداران ميخواهد كه ايمان خود را افزايش دهند، تا از منافع و ثمرات آن بهره برگيرند، و خلاصه مسئله ايمان «بين الادياني» است. اين امر در دهههاي اخير اهميتي دو چندان و ضرورتي بيشتر يافته است؛ زيرا از يك سو ايمان مجدداً احيا شده و به صحنه آمده است و جهان غرب به نقش و تأثير فزاينده آن توجه يافته است و از سوي ديگر، انسان و جهان نو شده است و مظاهر اين جهان جديد را ميتوان در اطراف خود به تماشا نشست؛ خواه در جنبههاي مادي كه فنآوري پيامد آن است، خواه در سويهي معنوي كه فلسفه و علم جديد از ميوههاي آن به شمار ميروند. در چنين وضعيتي طبعاً پرسشهاي گزنده براي انسان ديندار مطرح ميشود؛ پرسشهايي از قبيل : نسبت ايمان ديني با عقلانيت، با شكاكيت، با نقد، با هرمنوتيك و با تجربهي ديني. در اين زمينه چندين و چند ديدگاه و نظريه مطرح شده و ميشود كه هر يك قابل درنگ و تأمل است. در اين فضا شايسته است كه به تكتك اين پرسشها توجه كرد و وزن ديدگاهها را در هر باره سنجيد و خلاصه آن كه ديدگاه اسلام و قرآن را به طور واضح، آشكار ساخت. اما قبل از پرداختن به اين پرسشها ذكر چند نكته مفيد و مطلوب است.
نكته اول. دو قرائت از ايمان در فرهنگ مسيحيت از ايمان دست كم دو قرائت و تلقي وجود دارد : ١. ديدگاه كلاسيك اين است كه خداوند در فرآيند وحي سلسله گزارههايي را القا كرده است. اگر چنين مستمسكي از بشر گرفته شود، انسان راه ديگري براي دسترسي به آن باورها و گزارهها در اختيار نخواهد داشت. حتي عقل طبيعي در اين زمينه ناتوان است. ايمان، باور به چنين گزارههايي است كه خداوند از طريق وحي در اختيار بشر نهاده است و از اين روي صادق و صحيح خواهند بود. ايمان بدين معنا نوعي شناخت و آگاهي است كه متعلق آن، گزارهها و باورهاي دينياند. چنان كه ميگوييم : «من ايمان دارم كه خدا هست» يا «روز رستاخيز وجود دارد». ٢. ديدگاه مدرن در قبال ايمان، اين است كه خداوند از طريق وحي، گزاره به انسان نميدهد، بلكه وحي تجلّي خداست. او خود را نشان ميدهد و بشر با او مواجههي مستقيم پيدا ميكند. بر اين اساس، ايمان، سرسپردگي و تعهد به خداوند است. ايمان در اين معنا اعتماد، اطمينان و توكل است؛ با اين تفاوت كه اگر گفتيم ما به خدا اعتماد داريم، يعني او را پشتوانهي روحي خود قرار دادهايم، و اگر گفتيم ما به خدا اطمينان داريم، بدين معناست كه ما با او به آرامش ميرسيم، و اگر گفتيم ما به او توكل كردهايم، بدان معناست كه مشكلات خود را بر دوش او انداختهايم. منشأ اختلاف را ميتوان در ريشهي لغوي واژهي faith يافت. اگر اين واژه را از ريشهي لاتين fiducia بدانيم، از سنخ معرفت نيست و نوعي حالت روحي خواهد بود؛ ولي اگر از ريشهي لاتين fides اخذ شده باشد، از سنخ علم و آگاهي است. [٢] متناظر با دو قرائت پيشگفته از ايمان، دو تلقي دربارهي «دين» نيز در جهان غرب وجود دارد. دين در تلقي نخست با مجموعهي اعتقادات، خاصه اعتقاد به موجود متعال و فوق طبيعي، همسنگ نهاده شده است. دين عطيهاي الهي است كه از بيرون به انسان تفضل شده و حتي ممكن است عليه او برخيزد. دين موهبتي است از جانب روح الهي spirit. در اين ديدگاه انسان دين را ميپذيرد و نقش او تنها تسليم و رضا در مقابل اراده و خواست الهي است. هربرت اسپنسر [٣] در تعريف دين ميگويد : «دين اعتراف به اين حقيقت است كه كليهي موجودات، تجليات نيرويي هستند كه فراتر از علم و معرفت باشد». [٤] فرهنگ مختصر آكسفورد در بيان ماهيت دين مينويسد : «دين، شناخت موجود فوق بشري است كه داراي قدرت مطلقه است و به تعبير ديگر، دين باور به خدا يا خدايان متشخصي است كه شايستهي اطاعت و پرستشاند». [٥] تلقي دوم از دين به اواخر قرن هيجدهم باز ميگردد. بعد از انتقادات زيادي كه به رويكرد گزارهاي به دين شد، فلاسفهي دين بهجاي تأكيد بر ديدگاه معرفتي، نگرش شهودي و عاطفي به دين را وجههي همت و نظر قرار دادند. از آن پس انديشمندان از تعاريف نظري و اعتقادي گريختند و عوامل تجربي، عاطفي، شهودي و حتي اخلاقي را در دين مهم و عمده به حساب آوردند. شلاير ماخر [٦] دين را «احساس اتكاي مطلق» ميداند. [٧] تعريف و قرائت ديگري از دين همين آهنگ را مينوازد. ماتيو آرنولد [٨] نوشت : «دين همان اخلاق است كه احساس و عاطفه به آن تعالي و حرارت و روشني بخشيده است». [٩] همچنين ويليام جيمز [١٠] پراگماتيست معروف گفت : «بنابراين، مذهب عبارت خواهد بود از تأثرات و احساسات و رويدادي كه براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همهي بستگيها، روي ميدهد». [١١] پل تيليش [١٢] هم بعد از آن كه دين را عنصري خلاق از روح بشر spirit شناسانْد، تأكيد كرد كه «دين همان احساس است و اين پايان سرگرداني دين است». [١٣] بنابراين، دين در غرب عنصري دو وجهي dichotomous است كه گاهي بر بعد معرفتي، آموزهاي و اعتقادي آن تأكيد شده است و زماني ـ به خصوص در چند دههي اخير ـ جنبهي احساسي، عاطفي و دروني آن نگاه را خيره كرده است. اين همه تأكيد و حساسيت كه در زمينهي «تجربه ديني» نشان داده ميشود و اينكه حتي دين را در تجارب روحي و حالات رواني خلاصه كردهاند و گوهر دين را تا به اين حد تحويل و تنزّل ميدهند، همه در چارچوب تلقي دوم ميگنجد. دقيقاً مشابه دو قرائت مذكور از ايمان و دين و البته قبل از اين دو قرائت، در فرهنگ ديني غرب دو نگرش دربارهي مسئله «وحي» نيز وجود داشت؛ [١٤] نگرش كلاسيك كه از نظر زماني پيشينهي بيشتري دارد، معتقد است خداوند يك سلسله گزارههاي خطاناپذير را كه از راه عقل طبيعي نميتوان به آن دست يافت، به بشر القا كرده است. اين گزارههاي صادق و حقيقي، محتواي وحي الهي را تشكيل ميدهند. اين ديدگاه كه در قرون وسطي غالب بود و از سوي برخي نحلههاي كاتوليك رومي roman catholicism و پروتستانهاي محافظهكار حمايت ميشد، تلقيشان از وحي، تلقي «ساختاري و زباني» نام گرفت. بر اين اساس وحي، مجموعهاي از حقايق و آموزههاي معرفتي است كه به صورت احكام و قضايا از ناحيه خداوند به بشر اعطا شده است. وقتي گفته ميشود خداوند به پيامبري وحي فرموده است، مراد اين است كه خداوند مجموعهاي از گزارههاي خطاناپذير را در فرآيند يك ارتباط ويژه به آن پيامبر آموزانده است. بنابراين در اين منظر وحي خبررساني است. به گفتهي دائرةالمعارف كاتوليك «وحي را ميتوان به عنوان انتقال برخي حقايق از جانب خداوند به موجودات عاقل از طريق وسايطي كه مافوق طبيعتاند، تعريف نمود». [١٥] ديدگاه كاملاً متفاوتي از وحي وجود دارد : اين طرز تلقي كه هماكنون در غرب اعتبار بيشتري يافته است، ميگويد وحي از سنخ دانش و معرفت و گزاره نيست كه به پيامبران القا شود، بلكه نوعي انكشاف خويشتنِ خداوند است. خداوند، گزاره وحي نميكند؛ بلكه خودش را وحي ميكند. وحي در وقايع اصيل و تاريخي، براي انسان رخ داده و نوعي دخالت خداوند بوده است. اين وقايع، نمودار تجربه انسان از خداوند است در لحظات مهم تاريخ او، و در عين حال عمل خداوند را در پيشقدم شدن براي انكشاف خويش بر انسان، باز مينمايد. بنابراين تجربهي انساني و انكشاف الهي دو جنبه از يك واقعيت وحيانياند. در اين ديدگاه، خداوند بر آن نبود كه يك كتاب مصون از خطا و ريب فرو فرستد، بلكه ميخواست وقايعي را در حيات افراد و جوامع به منصه ظهور درآورد. اگر وحي به معناي انكشاف خداوند است، او را در مقام خداوند حي فقط در زمان حال ميتوان شناخت. وحي در فعل كنوني خداوند و تجربهي كنوني ما تحقق مييابد و از آن در لسان شرع به «پيام آوري روح القدس» تعبير ميكنند. انسان در مواجهه با مسيح فقط يك مشت اطلاعات به دست نميآورد، بلكه مهر، اهتدا و آشتي را از او ميپذيرد. برونر [١٦] مينويسد : «گذر از ايمان ناظر به مواجههي قلبي و به ساحت تعاليم عملي صرف، تراژدي بزرگ در تاريخ مسيحيت است». [١٧] اگر دو قرائت و برداشتي را كه در سنّت مسيحيت غرب در زمينهي سه مقولهي ايمان، دين و وحي صورت گرفته است، با يكديگر مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه در يك طرز تلقي، وحي يك سلسله گزارههاي خطاناپذير است كه مجموع آنها دين را تشكيل ميدهد و ايمان، باور داشتن به چنين مضامين معرفتي است. در اين نگاه، وحي، دين و ايمان اساساً از سنخ «آگاهي و معرفت» بوده، از آسمان براي انسان خاكي، به مثابهي عطيهاي الهي آمده است. از سوي ديگر، نگاه دوم بر سه عنصر ايمان، دين و وحي از نوع دانش، معرفت و شناخت نيست؛ بلكه وحي انكشاف خداوند و عنصري تاريخمند است. در دين نيز عنصر شهود، عاطفه، تجربه و اخلاق وجههي همت قرار گرفته، و ايمان نيز مواجههي انسان با خداوند است، و در يك كلام، ايمان بار معرفتي خود را از دست داده، نوعي حالت روحي و تجربه دروني و احساس عاطفي تلقي ميشود. نهايت اين كه در قبال ايمان ـ همانند دين و وحي ـ اصولاً دو نگرش كاملاً متفاوت و متمايز در فرهنگ ديني غرب به چشم ميخورد : نگرش معرفتي و نگرش تجربي.
پيامدها و عناصر همكاروان هر يك از اين دو نگرش درباره ايمان، پيامدها و لوازم و عناصري همخانواده دارد كه لازم است به آنها توجه شود، تا به دست آيد كه تلقي معرفتي در زمينهي ايمان با چه عقايد و انديشههايي همراه است و نگاه شهودي ـ تجربي در قبال ايمان چه تفكراتي را به دنبال خود ميآورد. از جمله فوايد اين مطلب آن است كه اگر با يكي از اين انديشهها مواجه شديم، بتوانيم ديگر تفكرات همراه و همخانواده را به دست آوريم و از اين طريق جاهاي خالي جدول انديشهي خويش را پر كنيم. اولين پيامد مهم در زمينهي اعتبار و وثاقت كتاب مقدس است. عهدين در نگاه نخست (نگاه معرفتي) منبعي است كه حاوي مجموعهاي از دانشها و گزارههاي صادق ديني و الهي است كه از زبان پيامبران و نويسندگان متون ديني كتاب مقدس، اعلام، ثبت و ضبط ميشوند. شوراي نخست واتيكان، اعتقاد كاتوليكهاي عصر جديد را دربارهي كتاب مقدس اين گونه بيان نمود : «اين كتابها چون با الهام از روح القدس نگاشته شدهاند، ميتوان گفت نويسندهي آنها خداوند است». [١٨] از سوي ديگر كتاب مقدس بدين معنا، تنها در دست كليسا قرار داشت و كليسا تنها مرجع بيشائبهي تفسير كتاب مقدس اعلام شده بود. به هر روي كتاب مقدس در اين طرز تلقي، اولاً جنبهي معرفتي و شناختاري دارد و ثانياً معصوم و خطاناپذير بوده، وثاقت و اعتبار تام دارد، ثالثاً اعلام و ثبت آنها به دست افراد برگزيده صورت ميگيرد و رابعاً كليسا نقش تفسير آن را بر عهده دارد. اما در تلقي تجربي و شهودي، كتاب مقدس ديگر يك كتاب معصوم املا شدهي خطاگريز نيست؛ بلكه سراپا يك مكتوب بشري است كه حكايتگر آن وقايع وحياني خواهد بود. در اين صورت عقايد نويسندگان يكجانبه و محدود است؛ مواجههاي كه به مدد مشيّت الهي بوده و به دست بشر جايزالخطا، تعبير و توصيف شده است. اگر متن مقدس جزئي از تاريخ بشري است، ميتوان آن را از راه انواع روشهاي تحقيقات تاريخي و ادبي مورد بررسي قرار داد. همين رويكرد در برخي نوشتهها دربارهي قرآن هم ديده ميشود. اينان وحي را امر تاريخي و نوعي فرهنگ شفاهي تلقي ميكنند و در اين صورت، قرآن موجود «حكايت» آن كلامي است كه بر پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ نازل شده است، نه «عين كلام خداوند». «آيات قرآن در بطن يك فرهنگ شفاهي نازل ميشد و ما از اين كه در آن فرهنگ شفاهي ميان پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ و مخاطبانش چه ارتباطي برقرار ميشد، بهدرستي خبر نداريم؛ زيرا آن فرهنگ شفاهي، پس از پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به يك فرهنگ مكتوب تبديل شده است و قرآني كه امروزه در دست ما است در واقع صورت مكتوب آن فرهنگ شفاهي است». [١٩] آيا اين سخن بوي تحريف لفظي قرآن نميدهد؟ امري كه خلاف اجماع علماي شيعه است! براساس تلقي نخست تأثير ديگر (دوم) تمايز قطعي ميان الهيات طبيعي natural theology و الهيات وحياني revealed theology است. عقيده بر آن بود كه الهيات طبيعي شامل همهي حقايق كلامي كه عقل توان تحصيل آن را دارد، ميشود و از سوي ديگر چنين پنداشته ميشد كه الهيات وحياني شامل تمام حقايق ديگري است كه عقل به آنها دسترسي نداشته و تنها خداوند است كه آنها را براي ما آشكار كرده است. اما نگاه دوم، برداشتي متفاوت از الهيات ارائه ميدهد. در اين تفكر، هم الهيات طبيعي كه مجموعهاي از مساعي انساني براي نيل به متعلق ايمان است، نفي ميشود، و هم الهيات نقلي كه مجموعهاي از احكام و گزارههاي كلامي است. اين دو الهيات با انكشاف و حضور خداوند در تاريخ بشر، منافات دارد؛ زيرا ايمان در اين نگرش، دگرگون شدن انسان و نوعي درگيري و چالش تجربي شخصي است. اگر كسي توانست حضور خدا را در حوادث تاريخي جهان مشاهده كند و عوامل ديگر، او را از اين شهود باز نداشت، بهراستي ايمان دارد. سومين تأثير ديدگاه زباني و شناختاري اين است كه چون وحي مضمون معرفتي دارد و خطاناپذيري و صدق، آن را همراهي ميكند، ميتواند به همين نحو در اختيار انسانها قرار گيرد. بنابراين دين و وحي آن گونه كه در واقع هستند، براي شخص مؤمن امكان حصول دارد و به مثابهي واقعهي تاريخي، روح زمان نخواهد بود. اما ديدگاه غير زباني ـ نگاه دوم ـ ميگويد كه چون وحي نوعي تجربهي دروني انسان است وتجربه از ديدگاه برخي از انديشمندان غربي ـ نظير استيس ـ [٢٠] هميشه با تعبير همراه است، هيچ وحي تعبير ناشدهاي وجود ندارد. از خصايص مهم تلقي دوم آن است كه وحي تجربهي عريان نيست؛ حتي وقايع خطير تاريخي گذشته نميتواند از تعبير انساني گذشته و حال تفكيك شود. در تجربهي وحياني نيز سهم داننده و فاعل شناسايي را نميتوان ناديده گرفت. بنابراين علقهها و انتظارات او در تفسير و تعبير وحي بسي مؤثر است. وحي به مثابهي انكشاف نفس خدا در مقام يك واقعهي تاريخي، به صورت تمامعيار تفسير ميشود. معناي هر واقعهي وحياني، ضرورتاً معنا از ديدِ كسي يا براي كسي است، و حاصل كلام اينكه، وحي در اين تلقي، از سنخ «تجربه نبوي» بوده كه طبعاً ذومراتب است و از اين طريق قابل تعميم. تأثير چهارم دو قرائت پيشگفته، اينكه آن دو قرائت، دو برداشت از فلسفهي دين و كلام را ميآفريند. در يكي، فلسفهي دين وظيفه توجيه عقلانيت باورهاي ديني را به دوش خواهد كشيد؛ زيرا در آن تلقي از ايمان و دين، بعد اعتقادي و معرفتي برجسته شده است و طبعاً در آن ادله و براهين اعتبار مييابد. اما در ديگري ـ از اين روي كه احساس و تجربه ديني را اساس دين ميدانست ـ ايمان نظرها را در نورديد. در يكي چون ادله مطرح است، و ادله همگاني و عمومي است، فلسفهي دين قابل تعامل و تبادل است. در ديگري از آنجا كه دين احساسي است، و احساس امر شخصي و دروني است، فلسفهي دين و عقلانيت دين، شخصي ميشود. براي يكي فلسفه اصالت دارد و توجيهگر معقوليت دين است، وبراي ديگري فلسفه دست دوم بوده، تنها ترجمان احساس است. [٢١] از جمله پيامدهاي ديگر اينكه انتقال از تلقي نخست به تلقي دوم رهين تحولي ديني است كه آهسته آهسته و خواه ناخواه در جهان غرب روي داده است. اين دگرگوني كه در ابعاد مختلف رويداد، تمام انديشههاي مسيحيت را در نورديده و براي تمام انسانها رخ داده است؛ حتي آنان كه خواهان تحول نيستند. يكي از مهمترين مقوله هاي ديني كه اين دگرگوني را به خود ديده، مفهوم خدا است و اين تعبير در جهان غرب نيكو و ضروري تلقي شده است. الهيات كلاسيك خدا را موجودي ماوراءالطبيعي ميدانست كه بر جهان، زمين و انسان تسلط مستمر دارد؛ اما مردم با تغيير تاريخي، انديشهي خدا را متحول ساختند. كمكم مداخلهي خدا كاهش يافت و آموزههاي درباره او تا به آنجا تنزّل يافت كه «خدا اينك چيزي نيست جز تجسم نوعي خوشبيني گستردهي كيهاني؛ «اعتمادي بنيادي» داير بر اين كه عالم وجود، به رغم ظاهر در كنه باطن، يار و ياور ما است. خدا اميدي مقدس است». [٢٢] از آن جا كه آمال و آرزوهاي انسان، ارزشهاي او است، اين امر بر خدا هم صادق شد. «خدا چكيدهي ارزشهاي ما است، و وحدت آرماني ارزشها، تكليف ما را در قبال ارزشها، و قدرت خلاق آنها را به ما مينماياند» [٢٣] و اين مسئله سرانجام ما را با بحراني فاجعه آميز در فرهنگ غربي مواجه ميسازد؛ همان كه نتيجهاش را «مرگ خدا» ناميدند. «آيا نشنيدهايد حكايت آن ديوانهاي را كه بامداد روز روشن فانوس برافروخت و به بازار دويد و پياپي فرياد كشيد : «من خدا را ميجويم! من خدا را ميجويم!» در آن هنگام بسياري از كساني كه به خدا ايمان نداشتند، در آن پيرامون ايستاده بودند و بنابراين ديوانه خندههاي فراوان برانگيخت. يكي پرسيد : مگر گم شده است؟ ديگري پرسيد : مگر همچون كودكي راه خود را گم كرده است؟ يا پنهان شده است؟ مگر از ما ميترسد؟ مگر به سفر رفته؟ يا مهاجرت كرده است؟ و همين طور نعره ميزدند و ميخنديدند. ديوانه به ميانشان پريد و با نگاه ميخكوبشان كرد. فرياد زد : «خدا كجا رفته؟ به شما خواهم گفت. ما ـ من و شما ـ او را كشتيم ما همه قاتلان او هستيم … .» اينجا ديوانه ساكت ماند و بار ديگر به شنوندگان نگريست. آنان نيز دم در كشيدند و شگفتزده به او نگريستند. سرانجام ديوانه فانوس را بر زمين كوبيد. فانوس شكست و خاموش شد. ديوانه گفت : «من زود آمدهام. زمان من هنوز نرسيده است. اين رويداد عظيم و دهشتناك هنوز در راه است، هنوز سرگردان است، هنوز به گوش آدميان نرسيده است. رعد و برق نيازمند زمان است، نور ستارگان نيازمند زمان است، رويدادها هرچند روي داده باشند باز براي اين كه ديده و شنيده شوند، نيازمند زماناند، اين واقعه هنوز از ايشان دورتر از دورترين ستارگان است و با اين همه آنها خودشان اين كار را كردهاند!» [٢٤] اگر ما خدا را امر واقعي ندانستيم و از آن برداشتي آرماني و ارزشي داشتيم، طبيعي است وحي به صورت تجربهي انساني درآيد، دين دروني شود و ايمانْ سرسپردگي كور، و شهودي دروني باشد و اين جاست كه برخي از نويسندگان معاصر حتي براي گزارهي «خدا وجود دارد» يا «خدا واجد فلان اوصاف است» اعتبار نهايي قايل نميشوند. [٢٥] نمونهي ديگر اين تحول ديني در زمينهي مفهوم معاد و آخرت نمود پيدا ميكند؛ بدين صورت كه آموزهي رستگاري ماوراي طبيعي كه در فرهنگ قديم غربي وجود داشت ماهيت خود را از دست داده، به تلاش عملي براي ايجاد جامعه آرماني بدل شود. «انتظار حيات پس از مرگ رفته رفته رنگ ميبازد و اين يكي از عوامل مهمي است كه افراد را وا ميدارد (تا) در صدد درك تازهاي از ايمان ديني برآيند … آنگاه با نهضت اصلاح ديني طغياني روي داد. مذهب پروتستان سلسله مراتب قديم را كه به بشر اميد رستگاري نهايي در عالم بالا ميداد، نفي كرد و در عوض گفت كه دينداران با ابراز ايمان شخصي ميتوانند با ايقان و اطمينان پيشاپيش در همين جهان و در حيات كنوني مزهي رستگاري را بچشند. راستاي علايق در انجام اعمال ديني تغيير كرد : از تدارك زاهدانه براي مرگ و داوري و زندگي در جهان برين، به سوي تحقق ارزشهاي ديني در زندگي اجتماعي دنياي خاكي گراييد». [٢٦] كيركگار، قهرمان انديشهي فيدئيزم، تفكر دربارهي حيات پس از مرگ را آزاردهنده تلقي ميكند و آن را نوعي خيال پردازي، سست و زنانه ميداند. «ابديت تمايز درست از نادرست است؛ پس ناميرايي جدايي حق از ناحق است… تمناي حيات پس از مرگ به معناي عمر دراز، انديشهاي عاطل و سست و زنانه است. فكر ابديت آن است كه در اين زندگي خاكي آدمها با هم فرق دارند، جدايي در ابديت روي ميدهد». [٢٧] جالب است بدانيم كه وقتي اينگونه افكار در ايران وارد ميشود بدين صورت در ميآيد كه «ايمان همانا شنيدن آن خطاب، و پاسخ مجذوبانه دادن به آن است و رفتن به دنبال آن و آينده را هم با اميد ـ نه با استدلال ـ پركردن مسئله معاد هم براي مؤمنان يك مسئله استدلالي فلسفي نيست؛ بلكه اميد است به اينكه اين خبر در نهايت ما را به جايي خواهد رساند. به همين دليل اميد و اعتماد نقش مهمي در ساختار ايمان دارد». [٢٨] خلاصه آنكه اگر ايمان بار معرفتي نداشته باشد، طبعاً با يقين و عقلانيت سر سازش نخواهد داشت؛ از اين روي ايمان با شك و شكاكيت قابل جمع ميشود و اين همان جنبش فيدئيزم (fideism = ايمانگرايي) است كه جهان غرب را فرا گرفت، و در ايران هم مشتاقان و دلبستگاني پيدا كرده است. «بايد از صدق مفاهيم كهن يكسره دل بركند. اين حقايق فرضي كه دست دوم به ما رسيده، همه تباهي پذيرند، مانند ابر در هوا پخش و پراكندهاند و مثل زئوس در آغوش يو، در ميان انگشتهايمان محو ميشوند. ميگويند ما در دوراني به سر ميبريم كه يقينهاي قديم از هم ميپاشد؛ اين كه غصه ندارد، از هم پاشيدنْ طبيعت تمامي يقينهاست». [٢٩] اين بود پارهاي پيامدها و لوازم تلقي دوم؛ يعني تلقي تجربي، احساسي و غير عقلاني از دين و ايمان، و اينك ادامهي ماجرا. در تلقي مدرن، دين از يك سو ناواقعگرا خواهد شد، [٣٠] به عبارت ديگر حالتي كاملاً بشري پيدا ميكند [٣١] و از طرف سوم، دين دنيايي به صحنه ميآيد. [٣٢] فرايند دنيوي كردن (سكولاريزاسيون)، به معناي انتقال از آسمان به زمين و از لاهوت به قلمرو ناسوت، غرب را فراگرفت و همين امر باعث شد اختيارات دين به علوم و اختيارات كليسا به نهادهاي غير مذهبي واگذار شود، و سرانجام امر مقدس از بين رفت و قداست دين، رنگ باخت. با دنيوي شدن، «معنويت» به جاي «ايمان» نشست؛ معنويتي كه انتقادپذير است، و معنويت انتقادي شرط بيداري دين اعلام شد. دين از بيرون، با تمام مظاهرش ـ از جمله عقل و جامعه و سياست ـ به درون رانده شد و دين دروني طبعاً دين اجتماعي و عقلاني نخواهد بود، و اين به معناي جدايي دين از جامعه و سياست است. [٣٣] در فرهنگ مدرن، شناختشناسي بر هستيشناسي تقدم يافت ـ به حق ـ اما شناختشناسي معادل و برابر با شكاكيت تلقي شد ـ به ناحق ـ در اين تفكر، ايمان بر متعلق ايمان يعني خدا تقدم يافت؛ زيرا ايمان مقدمهي وصول به حريم قدس الهي نيست، بلكه روشي است براي پاسخگويي به نيازها و انتظارات بشر. «ايمان مسيحي نوعي ايدئولوژي نيست؛ بلكه شيوهاي زندگي است». [٣٤] در اين نگرش «كاركردهاي دين» و «دين عملي» جايگزين «عقايد و حقانيت دين» ميشود، و مخلص كلام اينكه «در سايه اين تعاليم، آدمي در اين جهان بيش از دوهزار سال به حال تبعيدي زيست. دين را بايد از سلطهي فلسفههايي از اين دست رها كرد. ايمان كه منزه شود، به صورت تلاشي منضبط و عملي در راه تحصيل آرمان زندگي درميآيد؛ آرماني كه سرچشمهي آن در نهاد و خود ما است، جهان بروني بازتاب جهان دروني است. دين بيشباهت به هنر نيست؛ منتها مايهي كارش در عوض صدا يا سنگ، واژه يا رنگ، زندگي يكايك ما است». [٣٥] در اين گفتار بر آن بوديم تا دو تلقي از ايمان، يعني تلقي معرفتي و تجربي را بازگو كنيم و عناصر همكاروان و لوازم و تبعات هريك را واضح سازيم. اگر بخواهيم به اختصار ديدگاه اسلام و قرآن را در اين باره مطرح كنيم بايد بگوييم كه آيات و روايات متعددي گواه آن است كه ايمان اصالتاً امري معرفتي است، و از معرفت و شناخت حق و عالم غيب آغاز ميشود. همچنين وحي و دين نيز از نظر اسلام از سنخ معرفت و آگاهي است. بنابراين كتاب آسماني، يعني قرآن كريم، وثاقت و اعتبار كامل دارد و متن آن، همان وحي منزل الهي است. شناخت وحي آن گونه كه هست، براي انسان ممكن است. در اين نگرش وظيفهي فلسفهي دين، توجيه عقلانيت باورهاي ديني است. خدا در اين نگاه امري واقعي و حقيقي است و هرگز به معناي چكيده ارزشهاي انساني محسوب نميشود. انسان مسلمان بايد آخرت را در مقام امري واقعي كه بعد از مرگ ظاهر ميشود بپذيرد، و خلاصه آنكه در نگاه قرآن تمام باورها و ايمان به دين واقع گروانه است و هرگز معنويت انتقادي جايگزين ايمان قرآني نخواهد شد. بُعد اعتقادي دين اصالت دارد؛ هرچند دين ابعاد و زواياي ديگري نيز داشته باشد و مهمتر اينكه ايمان ديني هرگز با شك و شكاكيت در باورها و اعتقادات دين جمع نميگردد. تمام اين مباحث در ادامه، مستند و مستدل خواهد شد.
نكته دوّم : دو روش پژوهش در باب دين به دو صورتْ ممكن است : درونديني و برونديني. البته هر يك از اين دو روش، تعريفها و گونههاي مختلفي دارد كه برخي از آنها در اينجا مراد نيست. گاه منظور از رويكرد درونديني، نصگرايي و ظاهرمسلكي افرادي نظير مالك بن انس يا احمد بن حنبل يا اخباريون است [٣٦]. اين گروه با اصرار بر نقل و حديث، ورود هرگونه انديشهي بشري و خارجي را به درون دين ممنوع دانستند و آن را موجب انحراف از دين تلقي كردند. در برابر، مراد از رويكرد برونديني، استفاده از روش عقلي و فلسفي است؛ چنانكه در طول تاريخ برخي از انديشمندان براي اثبات باورهاي ديني سهم زيادي براي تعقل و استدلالهاي فلسفي قايل بودند. شيوهي برونديني گونهي ديگري نيز دارد. به بيان ديگر آنان معتقدند دين دو مقام دارد : «نظر» و «عمل». گاه ما به دنبال اثبات حقانيت و صدق دعاوي ديني هستيم كه اين مقام نخست است و آنچه در تاريخ اسلام رخ داده است بيشتر ناظر به همين مقام است. اما زماني به صدق و حقانيت گزارههاي ديني توجه نميشود؛ بلكه ما به دنبال توفيقات عملي دين هستيم كه اين مقام دوم است. در اين عرصه به آثار و نقشهاي فردي، رواني يا اجتماعي دين توجه ميشود و از منظر روانشناسي و جامعهشناسي، دين ملاك قرار ميگيرد. يادآوري اين نكته ضروري است كه برخي نيز روش جمع دو رويكرد درونديني و برونديني را پيشنهاد ميكنند. [٣٧] آنچه در اينجا از شيوه درونديني اراده ميشود اين است كه براي اثبات يا نفي، به متون ديني توسل شود و ميدانيم كه كتاب و سنّت معتبر دو عنصر اساسي و مقوم دين و متون دينياند. بنابراين در اين شيوه نصگرايي، ظاهرپيشگي و سنّتمسلكي افراطي، آنگونه كه در روش و منش اخباريون هست، مطمح نظر نيست. در برابر، روش برونديني است؛ بدين معنا كه براي اثبات يا رد دعاوي، به غير از دو منبع مذكور ميتوان به منابع ديگر استناد جست كه اين منابع ميتواند عقل فلسفي، نظام كلامي، تجربه انساني يا كاركردهاي عملي دين باشد. در نوشتار حاضر به تناسب از هر دو روش بهره ميبريم.
نكته سوّم : ايمان ديني و ايمان غير ديني ايمان دو گونه است؛ ديني و غير ديني. ميان ايمان ديني و غير ديني تفاوتهاي متعددي وجود دارد كه آنها را از زبان استاد شهيد مطهري ميشنويم : [٣٨] ١. اگر ايمان و عقيده مذهبي باشد، قداست ميهمان اعتقاد ميشود و از اين روي انسان مؤمن با كمال رضايت دست به ايثار و فداكاري خواهد زد. در اين صورت انسان به معناي دقيق كلمه دست به «انتخاب» ميزند؛ نه اين كه بر اثر تحميل وضعيت بيروني يا عقدههاي دروني حالت «انفجار» روي دهد؛ ٢. ايمان ديني از انسان، مؤمني راستين ميسازد. مؤمن از خودخواهيها و خودپرستيها ميرهد؛ به گونهاي كه در هيچ يك از مسايل مكتبي دچار ترديد نخواهد شد. همچنين شخص مؤمن هرگز سرگردان، متحير، دودل، مضطرب، مشوش، و بيغيرت نخواهد شد. اين در حالي است كه ايمان و عقايد غير ديني براي انسان قداست، ايثار و غيرت ديني به ارمغان نخواهد آورد؛ ٣. از آنجا كه ايمان ديني مبتني بر جهانبيني ديني است و جهانبيني ديني، تفسير و بينشي فراماده پيش روي انسان مينهد، براي شخص مؤمن جهان هرگز خشك، سرد و مكانيكي جلوه نميكند. از اين روي ايمان مذهبي از بشر، انساني با روح، سرزنده، بانشاط، پر تحرك و آرمانگرا خواهد ساخت؛ ٤. گذشته از تفاوتهاي پيشگفته ايمان ديني پاسخي به نيازهاي واقعي انسان است. در سرنوشت هر فرد تمايلات و استعدادهاي معنوي و غير مادي وجود دارد. اين تمايلات اكتسابي يا تلقيني نيست. از اين روي بايد آنها را پرورش داد. در غير اين صورت در مسير انحرافي قرار گرفته زيانهاي جبرانناپذيري به دنبال خواهد داشت. رشد و پرورش اين سرچشمهي معنويتها تنها در سايهي ايمان ديني و اعتقاد مذهبي ممكن است. نتيجهي اول آنكه ايمان ديني براي بشر يك ضرورت است. اگر بشر آرمان و قداستهايي دارد، اگر خودخواهي، پوچي و اضطراب و دلهره، آسيبهايي اساسي براي انسان محسوب ميشود و اگر در انسان يك سلسه نيازها و تمايلات معنوي وجود دارد كه بايد به آنها پاسخ مثبت داد، در اين صورت تنها ايمان الهي و ديني است كه ميتواند منجي انسان باشد. نتيجهي ديگر اينكه تفاوت ايمان ديني و غير ديني تنها در متعلق ايمان نيست. به اين معنا كه بگوييم متعلق ايمان ديني، دين و مقولههاي ديني است، اما متعلّق ايمان غير ديني عناصري است كه جنبهي معنوي و الهي ندارد. بلكه بايد گفت ايمان ديني و غير ديني به لحاظ ذات و ماهيت متفاوت و متغايرند. به هر تقدير، در نوشتار حاضر تكيه و تأكيد اساسي بر ايمان ديني و مذهبي است.
[١]. عصر، ٢ ـ ١. [٢]. edwards . p. (ed) the encyclopeadia of philosophy . p . ١٢٣٠ [٣] . herbert spencer. [٤]. hick. j. philosophy of religion. p. ١٧. [٥]. ibid. p. ٢١٠. [٦]. f. schliermacher [٧]. ibid . p . ٢٢. [٨]. mathew arnold. [٩]. ibid . p. ٢٣ . [١٠]. ٥. james. [١١]. جيمز، ويليام، دين و روان، ترجمهي مهدي قائمي، ص ٦. [١٢]. p. tillich. [١٣]. تيليش، پل، الهيات فرهنگ، ترجمه مراد فرهادپور و فضلالله پاكزاد، ص ١٥؛ ر.ك : تيليش، پل، شجاعت بودن، ترجمهي مراد فرهادپور، ص١١٧ـ ١١٠. [١٤]. philosophy of religion. ed : w.l. rowe and w. j. wainw : right.pp. ٣٨٨ - ٤٠٠ and mavordes. g.i. revelation in religious belief (philadelphia : temple university peess. ١٩٨٨) pp.١٨٢ - ١٩٧ and lawson.e.t and meccauley.r.n. rethinking religion.pp.٣٥- ٤٥. [١٥]. hick. philosophy of religion. p.٩٦. [١٦]. emil brunner [١٧]. باربور، علم و دين، ترجمهي بهاءالدين خرمشاهي، ص ٢٦٩. brunner e. the christian doctrine of god (london : lutteworth press ١٩٤٩) p.١٩. [١٨] . hick. j. philosophy of religion. p. ٩٦. [١٩]. كيان، ش ٥٢، ص ١٠. [٢٠]. استيس، وات، عرفان و فلسفه، ترجمهي بهاءالدين خرمشاهي، ص ٢٨ ـ ١٩. [٢١]. براي مقايسه دو نوع فلسفه دين، ر.ك : تيليش، پل، الهيات، ترجمهي مراد فرهادپور، ص٣٨ ـ ٨ ؛ براون، كالين، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمهي طاطه وس ميكائيليان. ص ٢٩٧ ـ ٢٩٣. philosophy of religion . ed : j. hick. pp. ٢٥١ - ٢٦٤. [٢٢]. كپوپيت، دان، درياي ايمان، ترجمهي حسن كامشاد، ص ٢٣. [٢٣]. همان، ص ٣٣٢. [٢٤]. كيوپيت، دان، درياي ايمان، ترجمهي حسن كامشاد، ص ٢٥٦ ـ ٢٥٨. [٢٥]. كيان، ش ٥٢، ص ١٤. [٢٦]. درياي ايمان، ص ٣٢١ ـ ٣٢٢. [٢٧]. همان، ص ٣٢٣. [٢٨]. كيان، ش ٥٢، ص ١٣. [٢٩]. درياي ايمان، ص ٢٥ ـ ٢٤. [٣٠]. همان، ص ٢٧. [٣١]. همان، ص ٢٨. [٣٢]. همان، ص ٤٠. [٣٣]. درياي ايمان، ص ٤٢. [٣٤]. همان، ص ٣١٨. [٣٥]. درياي ايمان، مقدمه مترجم، ص ٩. [٣٦]. ر . ك : خسروپناه، عبدالحسين، كلام جديد، ص ٥٨-٥٣. [٣٧]. ر . ك : سروش، عبدالكريم، مدارا و مديريت، ص ١٣٧ - ١٣٥، حكيمي، محمد رضا، مكتب تفكيك، ص ٨٤ – ٣٥. [٣٨]. ر.ك : مطهري، مرتضي، انسان و ايمان، ٤٧ - ٤٢
۲
ايمان و چالشهاي معاصر
پرسشها و پاسخها ١. ايمان چيست؟ حقيقت و ماهيت آن كدام است و چه عناصري را ميتوان براي تعريف آن ذكر كرد؟ اگر با شيوهي درون ديني سير كنيم، ميتوانيم با مراجعه به آيات و احاديث، ويژگيهاي مختلفي براي ايمان به دست آوريم و در نهايت از مجموع آنها به تصوير روشني از ايمان دست يابيم و ناشناختههاي اين امر سرنوشت ساز را از طريق استقراء آيات و احاديث واضح سازيم.
ويژگيهاي ايمان الف. ايمان و معرفت از آيات قران كريم به روشني ميتوان استنباط كرد كه ميان ايمان و عقل، ايمان و علم و ميان ايمان و معرفت، ارتباطي نزديك و تنگاتنگ وجود دارد، براي نمونه ميتوان به موارد زير اشاره كرد : ١. لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى … [١] «در دين اجبار نيست. راه هدايت و ضلالت بر همه كس روشن گرديد. پس هر كه از راه كفر و سركشي برگردد و به راه ايمان و پرستش خدا گرايد، به رشته محكم و استواري چنگ زده است». اين آيه نخست اكراه و اجبار در دين را نفي ميكند؛ سپس ضمن اشاره به تمايز آشكار ميان حق و باطل، يا رشد و غيّ، مسئلهي كفر و ايمان را مطرح ميفرمايد. حاصل آنكه انسان با تأمل و تفكر و به كار بستن عقلانيت در زمينهي حق و باطل، ميتواند بدون هيچ اكراه و اجبار، يكي را برگزيده، خود را بدان متعهد سازد و به آن ايمان آورد. در اين صورت، به امر مقابل، كفر خواهد ورزيد؛ بنابراين كفر و ايمان بعد از حصول معرفت و تعقل است؛ ٢. در سورهي طه، بعد از نقل داستان موسي ـ عليه السّلام ـ به داستان ساحران فرعون ميرسد و در پايان چنين ميفرمايد : فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى؛ [٢] «ساحران (چون معجزهي موسي را ديدند) سر به سجده فرود آورده گفتند : ما به خداي موسي و هارون ايمان آورديم». ميدانيم كه ساحران فرعون از اطرافيان و نزديكان فرعون بودهاند و ساليان درازي در فضاي فرعوني زندگي ميكردند. به ناگاه با دعوت موسي ـ عليه السّلام ـ مواجه شدند و بعد از حوادثي، تمام همت خود را براي شكست موسي جمع كردند؛ اما خداوند به دست پيامبر خود، بيّنهاي آشكار فرستاد، و ساحران فرعون بعد از مشاهدهي آن، موسي را برحق ديدند؛ بنابراين به رغم مخالفتها و تهديدهاي فرعون، به پروردگار هارون و موسي ايمان آوردند. اين ايمان در آن فضا و اوضاع زمانهي فرعون بدون هيچ شكي، بعد از تأمل و قانع شدن عقلاني است و اين گونه ايمان است كه ارزش والايي دارد. ٣. وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا؛ [٣] «و چون آيات ما بر آنان تلاوت شود، گويند ايمان آورديم كه اين قرآن، به حق از جانب پروردگار ما نازل شده است». با توجه به اين آيه، آياتي از قرآن براي برخي تلاوت شده و آنان در اين آيات، حق و حقيقت را يافتند؛ پس تن به ايمان دادند و به آن سرسپردند. در اين آيه، به روشني آنچه موجب ايمان آوردن ايشان شده است. تأمل در آيات و مشاهده برحق بودن آنان دانسته شده است. همين معنا و مضمون، در مقام توبيخ و سرزنش كفار بيان شده است : وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ أَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللَّهِ؛ [٤] «و چگونه كافر خواهيد شد، در صورتي كه براي شما آيات خدا تلاوت ميشود؟» هرچند علم و معرفت، عامل و دخيل در ايمان است، اما معرفت تمام ايمان نيست. ايمانْ بدون معرفت حاصل نميشود، ولي ظرف آن را تنها علم و دانش پر نميكند. آيهاي از قرآن كريم به اين امر اشارهاي گويا دارد : وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ؛ [٥] «با آنكه پيش خود به يقين دانستند كه معجزهي خداست، باز آن را انكار كردند. اينان با وجود اين كه يقين داشتند كفر ورزيدند». قوم بنياسرائيل در عين حال كه يقين و معرفت داشتند، باز عناد و كفر ورزيدند؛ پس معرفت شرط كافي و علت تامه براي ايمان نيست. حق آن است كه ايمان به جز معرفت، بايد به زيور تسليم و خضوع نيز آراسته باشد. اگر اسلام به معناي تسليم باشد، اسلام در متن ايمان حضور جدي دارد و همين امر است كه ايمان را از دانش صرف و خشك متمايز ميسازد. به اين ترتيب ايمان با وجود آنكه عين معرفت و تنها معرفت نيست، ولي با معرفت نسبت و پيوندي ناگسستني دارد. همين ديدگاه از كلمات مرحوم علامه طباطبايي نيز به دست ميآيد. در اوايل سورهي مباركهي بقره، قرآن تنها براي متقين، كتاب هدايت معرفي شده است. اهل تقوي ويژگيهايي دارند كه از آن جمله ايمان به غيب است. مرحوم علامه ايمان را اينگونه تعريف كردهاند : الايمان تمكّن الاعتقاد في القلب مأخوذ من الامن كانّ المؤمن يعطي لما آمن به الأمن من الريب و الشك و هو آفة الاعتقاد؛ [٦] «ايمان تمكّن يافتن اعتقاد در قلب انسان است. ايمان از مادّهي امن گرفته شده است. وجه تسميه آن است كه گويا شخص مؤمن با ايمان از ريب و شك كه آفت اعتقاد است، ايمن ميشود». از اين عبارت دو نكته مهم به دست ميآيد : اول اينكه ايمان از سنخ اعتقاد و معرفت است، اما صرف معرفت نيست. ايمان معرفتي است كه به دل نشسته باشد و در قلب انسان وارد شده، وجود او را فرا گيرد، و به همين دليل به آن «عقيده يا اعتقاد» گويند؛ زيرا بايد معرفت به عقد قلب درآيد و با هستي انساني گره خورد. دوم اين كه ايمان از امن است و اين تسميه از آن روي است كه انسان از آفات اعتقاد، يعني شك و تزلزل در امان است. بنابراين ايمان با شك قابل جمع نيست، و اين نكتهاي بس مهم است كه به آن باز خواهيم گشت؛ ٤. در قرآن آياتي به چشم ميخورد كه در آنها علم با كفر جمع شده است و اين نشان ميدهد ـ چنانكه گذشت ـ ايمان معرفت صرف نيست. مثل وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ؛ [٧] «با وجود يقين به معجزه بودن آن، باز آن را انكار كردند» وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ؛ [٨] «خدا او را دانسته پس از اتمام حجت گمراه ساخته» إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى؛ [٩] «آنان كه پس از بيان شدن راه هدايت بر ايشان باز به دين پشت كرده، مرتد شدند». در تمام اين موارد علم، آگاهي، وضوح و حتي يقين وجود دارد؛ اما از ايمان خبري نيست. دقيقاً به همين دليل بايد گفت ايمان مسبوق به معرفت است، و آگاهي و علمْ شرط لازم ايمان؛ اما شرطي ديگر بايد به آن افزود تا ايمان به دست آيد. مرحوم علامه گاهي اين شرط ديگر را «تمكّن عقيده در قلب» معرفي ميكند و گاهي «التزام عملي» را در مفهوم ايمان دخالت ميدهد. الايمان هو الاذعان و التصديق بشيء بالتزام بلوازمه؛ [١٠] «ايمان اذعان و تصديق به يك چيز است به همراه التزام به لوازم آن». بنابراين ايماني ايمان است كه خاستگاه آن معرفت باشد و ايماني ايمان است كه منشأ عمل صالح باشد و عملي، عمل صالح است كه ريشه آن در زمين ايمان قرار گرفته باشد و از آن جا آبياري شود. همين مضمون در پارهاي روايات نيز آمده است : عن علي ـ عليه السّلام ـ لا يذوق المرء من حقيقة الايمان حتي يكون فيه ثلاث خصال : الفقه في الدين و الصبر علي المصائب و حسن التقدير في المعاش؛ [١١] «حضرت علي ـ عليه السّلام ـ فرمود : انسان حقيقت ايمان را نميچشد، مگر آنكه در او سه ويژگي باشد : تفقه در دين و صبر بر مصائب و تقدير و تدبير نيكو در امر معاش». ايمان سه ويژگي به همراه خود ميآورد : اول. باريكبيني و تيزبيني در امور ديني است. به عبارت ديگر شخص مؤمن هم دين و مسايل ديني ـ اعم از اعتقادي و امور عملي ـ را خوب ميشناسد، و هم در تشخيص مسائلي كه در حيات فردي يا اجتماعي او رخ ميدهد و تطبيق آنها بر امور ديني، بينا است؛ دوم. بر مشكلات و مصائب، صبور است؛ يعني ناگواريها و دشواريهاي زندگي را هدفدار ميبيند؛ چرا كه مشكلات يا براي تكامل انسان است، يا كاهش بار گناه را به دنبال دارد؛ سوم. اينكه مؤمن عاقل است و در معاش خود حساب و كتاب دارد و براي امور زندگي با برنامه است؛ نه اينكه مبتلا به روزمرگي و آنچه پيش آيد، باشد. در اين حديث ميفرمايد : نهتنها مؤمن تقدير و برنامه دارد، بلكه داراي حسن تقدير و تدبير است. نكته جالب توجه در اين حديث، تعبير «ذوق ايمان» است كه اشاره به اين نكته دارد كه ايمان چشيدني و يافتني است. حضرت علي ـ عليه السّلام ـ در بياني بسيار واضح، ايمان را از سنخ معرفت، اما معرفت قلبي معرفي ميكند كه اقرار به زبان و رفتار ديني دو علامت آن است. و قد سئل عن الايمان، فقال ـ عليه السّلام ـ الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان؛ [١٢] «ايمان معرفت قلبي، اقرار لساني و رفتار جوارحي است». از مجموع اين مباحث برميآيد كه علم و معرفت، جزء مقوّم ايمان است؛ هرچند در مفهوم ايمان عناصر ديگري هم دخالت دارند. بنابراين ايمان، آنگونه كه اشاعره و مرجئه و ماتريديه ميگويند، صرفاً «تصديق» نيست. [١٣] همچنين ايمان فقط «عمل» نيست؛ آنگونه كه معتزله پنداشتهاند. [١٤] ايمان حلقهي وصل معرفت و عمل است. اگر دل رنگ ايمان به خود بگيرد، قطعاً در رفتار تأثير خواهد گذاشت. ايمان پذيرفتن با تمام وجود است و «پذيرفتن» امري است غير از «دانستن» و بيش از آن. چه تفاوتي است ميان ما و يك غسّال، در حالي كه هر دو ميدانيم مرده آزاري ندارد، ولي ما از يك جسد هراس داريم و يك غسّال با كمال آرامش به او دست ميزند. تفاوت در «پذيرفتن، باور كردن، به عقد قلب در آوردن و ايمان داشتن» است. بنابراين مؤمن و كافر ممكن است در علم و معرفت مشترك باشند؛ اما مؤمن دانستههاي خويش را با جان و قلب پذيرفته است و اين ايمان است. اما كافر، چه بسا به معارف صحيح خود اعتماد و باوري پيدا نكرده است و از اين روي فاقد ايمان است.
ب. ايمان و اراده از آيات متعددي اختياري بودن ايمان به خوبي برميآيد. تصويري كه قرآن از ايمان ارائه ميدهد، به گونهاي است كه ايمان آوردن و كفر ورزيدن را كاملاً به اراده و اختيار انسان گره ميزند. در برخي آيات خداوند انسان را به ايمان يا فزوني آن فرا خوانده است، و ميدانيم كه دعوتْ به امر غير اختياري تعلق نميگيرد. وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ؛ [١٥] «و چون به ايشان گفته ميشود كه بگرويد همچنان كه گرويدند مردمان…». يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا؛ [١٦] «اي كساني كه به (زبان) ايمان آوردهايد به حقيقت و از (دل) هم ايمان آوريد…». قرآن دستهاي از گمراهان را كساني ميداند كه ايمان را به كفر تبديل كردهاند و آنها را در اين عمل توبيخ و سرزنش ميكند. وَ مَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ؛ [١٧] «هر كه ايمان را مبدل به كفر گرداند، بيشك راه راست را گم كرده و راه ضلالت پيموده است». تبديل ايمان به كفر در صورتي معقول است كه هر دو امر در اختيار انسان باشد و انسان به ارادهي خود جاي يكي را به ديگري دهد. همچنين از اين آيه، توبيخ و سرزنش استفاده ميشود و ميدانيم كه ذمّ و نكوهش، نشان دهندهي اختياري بودن امر مذموم است. خداوند در سورهي مباركهي بقره به طور مطلق در امر دين و ايمان و كفر، نفي اكراه فرموده است : لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ…؛ [١٨] «كار دين به اجبار نيست، راه هدايت و ضلالت بر همه كس روشن گرديد؛ پس هر كس كه از راه كفر و سركشي، به راه ايمان و پرستش خدا گرايد …». اگر در دين و ايمان، اكراه و اجباري نيست و اگر رشد و غيّ آشكار شده است، پس در ايمان هيچگونه الزامي ـ چه از بيرون و چه از درون ـ وجود ندارد. غير از اين موارد، خداوند در پارهاي مواضع به صراحت از اختياري بودن ايمان سخن ميگويد؛ براي نمونه آنجا كه فرمود : وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ؛ [١٩] «و بگو دين حق همان است كه از جانب پروردگار شما آمد؛ پس هر كه ميخواهد ايمان آرد و هر كه ميخواهد كافر شود». از جمله نتايجي كه از ارادي و اختياري بودن عمل ايماني به دست ميآيد اينكه آغاز ايمان، معرفت است؛ زيرا هر عمل ارادي در انسان با دانش و معرفت آغاز ميشود. هرگونه گزينش و انتخابي در انسان رخ دهد شروعي جز دانش ندارد تا چه رسد به انتخاب ايمان كه امري سرنوشتساز و حياتي است.
ج. موانع ايمان در قرآن اموري ذكر شده كه مانع تحقق يا تشديد ايمان است؛ از قبيل : ختم قلب : خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ؛ [٢٠] «مهر نهاد خدا بر دلهاي ايشان و بر گوششان، و بر چشمهايشان پردهاي است…». مرض قلب : فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً؛ [٢١] «در دلهاي ايشان مرضي است. پس خداوند مرضي بر دلهايشان افزود …» مرحوم علامه در بخش مستقلي به تحليل معناي «مرض قلب» در قرآن پرداختهاند و بعد از بررسي آيات به اين نتيجه رسيدهاند كه مرض قلب چيزي جز شك، دو دلي، ريب و تزلزل، كه در محدودهي درك و معرفت پيدا ميشود، نيست : فالظاهر أن مرض القلب في عرف القرآن هو الشك و الريب المستولى علي ادراك الانسان فيما يتعلق بالله و آياته، و عدم تمكن القلب من العقد علي عقيدة دينية. [٢٢] در برابر، سلامت قلب آن است كه دل و جان آدمي از انواع آسيبهاي معرفت كه «شك و خلاء معرفتي» در رأس آن است در امان باشد. درمان قلب مريض، توبه است و توبهي او تفكر صحيح و عمل صالح و در نهايت، پديد آمدن شعلههاي نوراني ايمان در قلب است : وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ أَوَ لا يَرَوْنَ أَنَّهُمْ يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ لا يَتُوبُونَ وَ لا هُمْ يَذَّكَّرُونَ؛ [٢٣] و اما آنان كه دلهاشان به مرض (شك و نفاق) مبتلاست هم بر خبث ذاتي آنان خبائث افروده گرديد تا در حال كفر جان دادند». نتيجهاي كه از اين بخش به دست ميآيد اين كه ايمان «امري معرفتي» است؛ بدين معنا كه معرفت شرط لازم براي ايمان است، از اين روي ايمان با معرفتي هرچند ساده و ناچيز آغاز ميشود و معنا ندارد كه ايمان با شك و شكاكيت قابل جمع باشد. مگر ميشود انساني كه در انتخاب يك دوست يا به سامان رساندن يك كار ساده، دقت فراوان به خرج ميدهد و تا آن امر براي او وضوح نيابد به آن اقدام نميكند، در مسئله ايمان كه با سرنوشت و تمام وجود انسان گره خورده است، شك روا دارد و كار خود را در يك «خلأ معرفتي» صورت دهد؟ به اين بحث باز خواهيم گشت.
۳
ايمان و چالشهاي معاصر
٢. آيا ايمان «رويارويي مجذوبانه با خداوند» است؟ و آيا ايمان «مجذوب شدن يا منعطف شدن يا تعلّق خاطر پيدا كردن به يك مركز خطاب كننده» است؟ جواب. كتاب ايمان و آزادي بعد از آنكه ديدگاههاي مختلف معتزله، اشاعره، فلاسفه، عرفا و برخي نگرشهاي ديگر را مطرح ميكند، در نهايت، ايمان را به «رويارويي مجذوبانه با خداوند» تعريف ميكند. [٢٤] مؤلف همين طرز تلقي را در مصاحبهاي با كيان (ش ٥٢) توسعه ميدهد. حاصل سخن اينكه انسان با دو شخص مواجهه پيدا ميكند : انسان و خداوند. انسان در رويارويي با خداوند و در نيايش، «او» را بلكه «تو» را «تجربه» ميكند. در حالي كه او را با هيچيك از حواسش نميبيند. ايمان، عقيده نيست. ايمان يقين هم نيست. ايمان علم به يك سلسله گزارهها هم نيست. ايمان يك عمل است. ايمان مجذوب شدنِ خودِ محدود، در مقابل نامحدود است. انسان مؤمن با تمام وجود «درگير» ميشود. «انسان مؤمن با تمام وجودِ خود در مسئله ايمان «درگير» ميشود. شما گاهي اين تعبيرها را به كار ميبريد كه من با تمام وجود از فلان موسيقي لذت بردم، باتمام وجود به فلان مطلب گوش كردم. زماني انسان نگاه ميكند و ميبيند، و يك وقت با تمام وجود به آنچه كه نگاه ميكند معطوف ميشود و وجودش آنجاست.» [٢٥] وجود انسان، با ايمان «تمام ميشود» و ايمان همانند عشق، يك امر «ورزيدني» است. «ايمان با يك خطاب آغاز ميشود. به نظر بنده ايمان ديني در جايي پديد ميآيد كه «خطابي» ـ كه آن را خطاب خداوند ناميدهاند ـ وجود داشته باشد. تا زماني كه انسان سخني نشنود يا چيزي خود را بر انسان آشكار نكند و از اين طريق توجه و التفات انسان را طلب نكند، ايمان ظهور نمييابد.» [٢٦] به نظر ميرسد اين ديدگاه با اشكالات متعددي مواجه باشد : يكم. اين نگاه به ايمان، نگاهي تجربي است و نه معرفتي، و ما در پيشگفتار، اين دو نگاه را برابر هم نهاديم و عناصر همخانوادهي هر يك را بازگو كرديم. ديديم كه اگر ايمان را صرفاً يك تجربهي دروني و ديني بدانيم، وثاقت كتاب آسماني تا بدانجا تنزل ميكند كه بايد قرآن را حكايت از فرهنگ شفاهي پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ بدانيم. [٢٧] اين نگاه، وحي را نيز امر تجربي ميداند، و آن را نوعي انكشاف خدا تلقي ميكند، كه در اين صورت انسان در مقام يك مفسر ميتواند از آن تفسيري خاص ارائه دهد، و به اين ترتيب راه «قرائتهاي مختلف از دين» و «پلوراليسم ديني و معرفتي» باز ميشود. نگاه تجربي به ايمان، براي گزارهي «خدا هست» اعتبار نهايي باقي نميگذارد. [٢٨] در اين تلقي، ايمان ناواقعگروانه است، و تنها به مثابهي يك روش مطرح ميشود. به بيان ديگر ايمان، خود مطلوب است و نه متعلق آن؛ زيرا پيامد ايمان، آزادي و آرامش انسان است. «آرامش انسان با انسان است». [٢٩] البته مراد اين نيست كه ايمان هيچ ارتباط و پيوندي با تجربه دروني ندارد؛ بلكه تمام سخن اين است كه مقوم اصلي ايمان، معرفت است، كه البته گاه ميتواند به تجربه انساني هم درآيد. از اين روي اشكال اصلي، «انحصار» ايمان در تجربهي بشري است. دوم. ايمان را وابسته به «خطاب» كردن صحيح نيست؛ زيرا اگر خطابي دركار نبود «وظيفه» چيست؟ ميدانيم كه خطاب، در زمان پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ صورت ميگرفت. حال در دورههاي سابق كه پيامبرِ صاحب خطابي نبود «وظيفه» امتها چه بود؟ آيا ايمان وظيفه آنها نبود؟ و اكنون كه زمان غيبت كبري است و خطابي در ميان نيست وظيفه انسان معاصر چيست؟ اگر گفتيد خطاب عموميت دارد، ايمان حادثهاي ناظر به زمان پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ و امري منحصر به آن فضا و فرهنگ نخواهد بود؛ در حاليكه شما آن را منحصر ميدانيد : «ايمان نيز حادثهاي است كه در آن زمان رخ داده است. همان طور كه يك مرتبه چشمهاي از جايي ميجوشد و آبي زلال سرازير ميشود، ايمان اسلامي نيز تجربهاي بود كه با ظهور نبوت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ در تاريخ معين آغاز شد و جريان پيدا كرد». [٣٠] چرا ما ايمان را به امور معرفتي وابسته نكنيم و چرا ايمان را بر معرفت عقلاني كه دايمي و در دسترس همهي انسانها است بنا نسازيم؟ سوم. آقاي شبستري براي ديدگاه خود در زمينهي ايمان به خدا، در ميان تمام آيات قرآني به اين آيه استناد جسته است كه : رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا، [٣١] «پروردگارا؛ ما چون صداي منادي را كه خلق را به ايمان ميخواند، شنيديم، اجابت كرديم و ايمان آورديم» و آن را چنين توصيف ميكند : «من هميشه تحت تأثير اين آيهي قرآن بودهام كه… . به نظر من اين آيه از آيات بسيار دلانگيز قرآن است كه امروزه براي ما بسيار معنادار است : خداوندا ما شنيديم ندايي را كه ما را فرا ميخواند به ايمان و به اين فراخواني پاسخ داديم». [٣٢] اما اگر به تفاسير مراجعه ميشد، به دست ميآمد كه اين آيه به ايمان به خدا ربطي ندارد. اين آيه دربارهي ايمان به رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ است. آيه ميگويد بر مؤمنان است كه غير از ايمان به خدا به منادي، يعني رسول نيز ايمان داشته باشند، تا آنان را به اخباري كه از جانب پروردگار آمده است، يعني تفاصيل وحي ـ مانند ذنوب، سيئات، موت، مغفرت و رحمت ـ آگاه سازد. [٣٣] از اين رو در ادامهي آيه ميخوانيم : ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفّر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار؛ «پروردگارا، از گناهان ما درگذر و زشتي كردار ما را بپوشان و محو ساز و هنگام جان سپردن، ما را با نيكان و صالحان محشور گردان» بهخصوص، آنكه در آيات قبل با تأكيد سخن از تفكر و تعقل و لبّ است و اين نشان ميدهد كه ايمان بعد از تفكر و تدبر حاصل ميشود : إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ؛ [٣٤] «محققاً در خلقت آسمان و زمين و رفت و آمد شب و روز (بر وجود حق و علم و قدرت و حكمتش) دلايل روشني است براي خردمندان عالم. آناني كه در هر حال، ايستاده و نشسته و خفته خدا را ياد كنند و دايم در خلقت آسمان و زمين تفكر كرده، (گويند :) پروردگارا، تو اين دستگاه با عظمت را بيهوده نيافريدهاي، پاك و منزهي، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگهدار». چهارم. اگر ايمان را به معناي خطاب مجذوبانه خداوند، تلقي كرديم، اين تنها شامل ايمان به خدا ميشود؛ در حالي كه در فرهنگ اسلامي و قرآني، ايمان انواع ديگري نيز دارد؛ مثل ايمان به ملائك يا كلمات، طاغوت، و ماهيت ايمان درتمام اين موارد يكي است؛ زيرا براي نمونه در آيه ذيل، ايمان با متعلقهاي مختلف در يك سياق آمده است : وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ؛ [٣٥] «و مؤمنان نيز همه به خدا و فرشتگان خدا و كتب و پيغمبران خدا ايمان آوردند». آيا ايمان به ملائكه يعني رويارويي مجذوبانه با ملائكه، يا مواجهه با خطاب ملائكه؟ آيا ايمان به كتب يعني رويارويي مجذوبانه با كتب آسماني؟ پيداست كه چنين تعابيري معقول نيست؛ بنابراين بايد تفسيري از ايمان ارائه داد كه در تمام موارد قرآني صادق باشد، و اين چيزي جز ايمان عقلاني و معرفتي نيست. يعني انسان بپذيرد كه خدايي وجود دارد، پيامبري براي هدايت انسان فرستاده است، كتابي از سوي او نازل گشته است و ملائكهاي واسطه نزول وحي و ديگر افعالاند و … . پنجم. ايمان را به خطاب الهي وابسته كردن درست نيست؛ زيرا اين به معناي تقدم ايمان بر فهم و معرفت است؛ يعني انسان بايد «بعد از» خطاب، آن را پاسخ دهد و به اصطلاح ايمان آورد تا بعد معرفتي پيدا كند ـ اگر پيدا كند ـ و خلاصه قبل از ايمان، معرفتي نيست و ايمان نقطهي آغاز است. اين ديدگاه در پاسخ به سؤال ششم بررسي خواهد شد. ششم. ايدهي آقاي شبستري بيشتر متأثر از انديشه دو فيلسوف غربي است. [٣٦] يكي برونر، متأله پروتستان، در كتاب wahrheit als begenung (حقيقت به معناي رويارويي با خداوند) و ديگري پل تيليش در كتابهاي : تزلزل بنيادها، وجود خدا، اكنون جاودانه، عصر پروتستانتيزم، شجاعت بودن، پويايي ايمان و از همه مهمتر كتابي سه جلدي به نام الهيات نظام يافته. تيليش ايمان را «فرجامين دلبستگي» ميدانست. براي توضيح ميتوانيم به داستاني در ادبيات غرب استناد جوييم. يك بار كشتياي در دريا دچار تلاطم امواج شد. ناخدا دستور ميدهد مسافران براي سبك شدن كشتي، اموال خود را به دريا بريزند. مسافران چيزهايي را كه نميخواستند به آب ريختند. اما وضعيت دشوارتر شد؛ تا آن كه مسافران چيزهاي ديگر را نيز به دريا ريختند. ناخدا اعلام كرد هر مسافر تنها ميتواند يك وسيله با خود داشته باشد. عالمي در آن كشتي بود و سرانجام يك كتاب براي خود نگه داشت. اين امر نشان ميدهد كه اين كتاب ارزشمندترين شيء و آخرين دغدغهي خاطر آن دانشمند بوده است. پس در زندگي هر كسي چيزي وجود دارد كه او حاضر است جان خود را بر سر آن بگذارد. آن، فرجامين دلبستگي او است. به عقيده تيليش، ايمان به خدا آخرين دلبستگي انسان است. ديدگاه تيليش قرين صواب نيست؛ زيرا نمونههاي فراواني هست كه براي انسان، آخرين دلبستگي وجود ندارد، بلكه دلبستگيها در عرض يكديگرند و هيچيك را بر ديگري ترجيحي نيست. افزون بر اين كه فرق است ميان بايد و هست. خدا براي گروهي از مؤمنان، دلبستگي فرجامين نيست؛ اما نميتوان آنان را كافر ناميد و دانست. آري، «بايد» خدا غايت قصوي باشد؛ اما ايمان در تودهي مردم به صورت آنچه «هست»، اعتقاد، تسليم و پذيرفتن خدا و آثار او است. نكته سوم اينكه در انديشه تيليش نيز جايي براي تعقل و معرفت ايماني نيست.
سؤال ٣. آيا ميتوان ايمان را «جستن بيقراري و يافتن قرار» يا به تعبيري «دويدن در پي آواز حقيقت» دانست؟ جواب. جناب استاد ملكيان [٣٧] تلقي خود را از ايمان، مبتني بر چهار مقدمه كرده است. [٣٨] مقدمه اوّل : تقسيمبندي مارتين راكيچ، روانشناس معروف آمريكايي است. ايشان معتقد است باورهاي انسان پنج دستهاند : باورهاي اصلي اجماعي، مثل اين كه من فلان كس هستم؛ باورهاي غير اجماعي ابتدايي، مثل رؤيا؛ باورهاي آتوريته يا عقايد تعبدي، مثل عقايدي كه انسان از پدر يا مادر ميپذيرد؛ باورهاي اشتقاقي كه باورهاي ناشي از باورهاي آتوريتهاند و در نهايت باورهاي بيپيامد كه در متن منظومه فكري انسان نيستند. ايشان (استاد ملكيان) معتقد است كه باورهاي ديني از نوع باورهاي آتوريته است : «رأي من در باب باورهاي ديني اين است كه اگر اين باورها از شخصي كه ما نسبت به او تعبد داريم، منخلع و منسلخ شوند و ارتباطشان با آن آتوريته قطع شود، هيچ دليل عقلانياي به نحو قاطع به سود يا زيان آنها حكم نميكند»؛ [٣٩] مقدمه دوّم : اينكه ويليام جيمز معتقد است انسانها دو گونهاند : «مطلق انگار» و آن فردي است كه معتقد است براي انسان امكان دسترسي به حقيقت وجود دارد و هر وقت به حقيقت دسترسي پيدا كرد، از اين كه به حقيقت دست يافته است باخبر ميشود؛ و دستهي دوم انسانهاي «تجربه باور» كه ـ همانند دسته قبل ـ به امكان دسترسي به حقيقت معتقدند اما آنگاه كه به حقيقت دسترسي پيدا كردند، باخبر نميشوند. حال، ايمان، براي هر دو دسته ممكن است؛ مقدمه سوّم : از آلن واتس است كه ميگويد : ايمان از عقيده جدا است. صاحب عقيده كسي است كه ميگويد جهان همان گونه است كه من باور دارم؛ اما صاحب ايمان «كسي است كه ميگويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم… اگر كسي بخواهد حقيقت را در اختيار داشته باشد، يعني اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايهي واقعيت متبدل و متحول سير كند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت، سيلان دهد. لذا ايشان (آلن واتس) ميگويد : ايمان طلب واقعيت بيقرار است»؛ [٤٠] مقدمه چهارم : كه باز از راكيچ نقل شده است اين كه نظامهاي اعتقادي دو دستهاند : دگماتيست و غير دگماتيست. نظامهاي اعتقادي چهار ويژگي دارند كه عبارتند از : اولاً. چون دگماتيك هستند، جهان براي ايشان پرمخاطره و دار ستيهش است؛ ثانياً. داوريهايشان دربارهي ديگران براساس موافقت و مخالفت آنان با آتوريته آنهاست؛ ثالثاً. آتوريته واحدي دارند؛ رابعاً. هيچ حك و اصلاحي را در عقايدشان نميپذيرند. اما نظامهاي غير دگماتيست اينگونه نيستند. اين نظامها اولا.ً جهان را بسيار مهربان ميبينند و از اين روي انسانهاي شادي هستند. به قول بوعلي : العارف هشّ بشّ بَسّام «عارف خوشرو، خوشمشرب و اهل تبسم است»؛ ثانياً. داوري آنها نسبت به انسانها براساس موافقت و مخالفت آنان نيست؛ ثالثاً. اين نظامها آتوريتهي واحدي ندارند بلكه از منابع مختلف اخذ رأي ميكنند؛ و رابعاً. حك و اصلاح پذيرند. استاد ملكيان بعد از ذكر اين مقدمات چهارگانه، جداسازي ايمان را از عقيدهي ايمان «طلب واقعيت بيقرار» و «جستن بيقراري» و (با الهام از سهراب سپهري) ايمان ديني را «دويدن در پي آواز حقيقت، نه چسبيدن به عقيدهاي» تلقي ميكند. به نظر ميرسد تكتك مقدمات مذكور مخدوش باشد؛ چنانكه تلقي ايشان از اديان نيز خالي از اشكال نيست. دربارهي مقدمه اول ميتوان گفت : اولاً. ميتوان قسم ششمي به طبقهبندي راكيچ افزود و آن «باورهاي استدلالي» است. در دستهبندي راكيچ سخني از گزارهها و باورهايي كه تنها از طريق استدلال حاصل ميشود، نيست. بهترين نمونه و الگو در اين زمينه باورهاي رياضي است. اينگونه باورها در هيچكدام از پنج طبقهي راكيچ نميگنجد. از سوي ديگر نميتوان آنها را ناديده گرفت. بنياديترين آموزهها و باورهاي ديني، يعني اصول دين، نيز از اين دستهاند. بهترين شاهد آن تلاشهاي فراواني است كه متكلمان و فلاسفه در دورههاي مختلف صورت دادهاند. مگر هدف ابن سينا، غزالي، خواجه طوسي، ملاصدرا و علامه طباطبايي جز اين بود كه يك «تبيين منطقي ـ استدلالي» براي آموزهها و گزارههاي اصلي دين ارائه دهند؟ ثانياً. درست است كه بخشي از اين باورها تعبدي است، اما پيش از تعبد، گزارههاي اساسي دين وجود دارند كه حالت تعبد ندارند و نميتوانند داشته باشند، و اين امر شواهد فراواني دارد. از شواهد جزئي، نظير تأكيد تمام مجتهدان بر تحقيقي بودن اصول دين در اولين مسئله رسالهها كه بگذريم، بهترين شاهد و دليل، تأكيد قرآن بر مذمت و نفي تقليد در ايدهها و باورهاي اصلي دين است. از جمله وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ؛ [٤١] «و چون كفار را گويند پيروي از شريعت و كتابي كه خدا فرستاده كنيد، پاسخ دهند كه ما پيرو كيش پدران خود خواهيم بود، آيا آنان بايد تابع پدران باشند، در صورتي كه آن پدران بيعقل و نادان بوده و هرگز به حق و راستي راه نيافتهاند؟!» حال چگونه با اين تأكيدها ميتوان گفت باورهاي اصلي دين تعبدي، تقليدي و آتوريته است؛ ثالثاً. اين گفته كه «معتقدات ديني نه قابل اثبات عقلانياند و نه قابل نفي عقلايي» [٤٢] دقيقاً سخن كانت است. وي معتقد بود كه آموزههاي الهي يعني متافيزيك در محدودهي عقل نظري جاي ندارد و بايد آنها را از اين خانه راند و درون عقل عملي جاي داد. از سوي ديگر كانت با اصالت دادن به اخلاق، دين را در درجه دوم اهميت قرار داد و به اين صورت نگاهي اخلاقي به دين كرد. نگاه اخلاقي به دين، اساس تلقي تجربي، شهودي و دروني است كه به تدريج ، در قبال دين، ايمان و وحي، در غرب حاصل شد. هرچند استاد ملكيان دليلي براي خود اقامه نكردهاند، اما بايد گفت آيات متعددي گواه آن است كه بخش اساسي دين را اعتقادات تشكيل ميدهد و تنها راه اثبات آن، استدلالهاي عقلي است. يك نمونه از آن اين آيه معروف است كه : لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا؛ [٤٣] «اگر در زمين و آسمانها چندين اله غير از الله بود هر آينه آنها نابود و تباه ميگشتند». به هر حال از مجموع آيات و روايات به دست ميآيد كه عقايد و باورهاي ديني، عقلاني و اثبات پذيرند. دربارهي مقدمه دوم بايد گفت : اولا.ً آنچه ميان انسانهاي مطلقانگار و تجربهباور مشترك بود «امكان دسترسي به حقيقت» است. و اين با موضع شكاكانه ايشان سازگار نيست؛ زيرا شكاكيت دقيقاً به معناي نفي امكان كشف حقيقت است. [٤٤] استاد ملكيان در مقدمه چهارم (چون مقدمه سوم به اصل بحث ايمان ارتباط نزديك داشت آن را در پايان بررسي ميكنيم) به تفكيك نظامهاي عقيدتي و ويژگيهاي هر يك پرداختهاند. اولين ويژگي اين بود كه جهان براي نظامهاي دگماتيك دارِ ستيهش است. بايد گفت جهان براي باورهاي اساسي اعتقادي نه دار ستيهش است، نه دار مهرباني؛ زيرا آنچه جهان براي او ستيهنده يا مهربان است، گزارههاي ناظر به عالم طبيعت است و اين همان نظامهاي علمي و تجربي است، نه اعتقادي. به بيان ديگر يك دانشمند علوم طبيعي اگر قانوني علمي ارائه داد، بايد خود را در مخاطره ببيند؛ چه بسا فردا نقضي براي آن قانون پيدا شود. اما گزارههاي ديني و اعتقادي كه ناظر به جهان طبيعت و ماده نيستند و به تعبيري از سنخ مسايل عقلي و رياضياند، در معرض ستيهش و مهرباني نخواهند بود؛ ثانياً. از مهمترين معيارهاي تحقيقپذيري و حتي معناداري، ابطالپذيري است. از اين روي اگر گزارههاي علمي در معرض ستيهش نباشند، ابطالپذير نبوده، اعتبار علمي ندارند؛ ثالثاً. اين بيان مبتني بر اصل تحقيقپذيري است [٤٥] كه از سوي پوزيتيويستهاي منطقي مطرح شده و آن مبنا قابل قبول نيست، چنانكه گيلبرت رايل استاد آير بيان پرنكتهاي در اين زمينه دارد : «پوزيتيويسم منطقي يك پيامد ناخواسته ديگر هم داشت، به اين شرح كه چون متافيزيك را برابر با مهمل ميگرفت و فقط علم را واجد معنا ميشمرد، اين سؤال دست و پاگير، خود به خود پيش آمده بود : حالا ما فلاسفهي «مهمل ستيز» به كدام حوزه تعلق داريم؟ جملاتي كه خود مجله (شناخت) از آنها تشكيل يافته متافيزيكاند؟ اگر نيستند پس آيا فيزيكاند يا نجوم يا جانور شناسي؟ تكليف عبارات و فرمولهايي كه اصول رياضيات آكنده از آنها است چه ميشود؟ ما حكما كه عليالقاعده بايد از حكمت هر چيز سر درآوريم، آيا از حكمت اين اصل سر درميآوريم؟ اين مقراض، يعني حصر دو وجهي حلقه وين، كه «علم يا مهمل»، كه «يا» هاي ديگر هم در بطن خود داشت، بعضي از ما، از جمله مرا، بر آن داشت كه جانب شك و احتياط را از دست ندهيم. بالاخره اگر منطقيان و حتي فلاسفه ميتوانند چيزهاي بامعنا ادا كنند، پس لابد بعضي از منطقيان و فلاسفهي قديم، حتي خيلي قديم، هم با آنكه به زيور روشنگري آراسته نبودهاند، گهگاه حرفهاي معنادار زدهاند»؛ [٤٦] رابعاً. در مباحث معرفتشناسي آنجا كه سخن از «اخلاق باور» است، گفته ميشود اگر گزارهاي پيش روي انسان قرار گرفت، وظيفهي معرفتي در ابتدا سكوت است. اگر دليل يا دلايلي آن را تأييد يا حمايت كرد انسان بايد آن را «بپذيرد» و اگر دليل يا دلايلي آن را رد كرد، وظيفه انسان «وازنش» است. حال اگر باوري مطرح شد و دليل يا ادلهاي مؤيد آن بود وظيفهي عقلاني و معرفتي انسان اقتضا ميكند كه آن را پذيرفته، از آن دفاع كند. آيا اين حكم، دگم بودن است؟ آيا خود شما چنين نميكنيد؟ و آيا اگر كسي گفتههاي شما را در همين بحث ايمان ردّ كرد، دفاع نميكنيد؟ اين ستيهندگي نيست. اين عمل به وظيفهي معرفتي و اخلاق باور است؛ خامساً. آقاي ملكيان ميگويند : «از اين روي، افرادي كه نظام عقيدتي دگماتيك دارند، هرگز آرامش رواني ندارند». [٤٧] آرامش رواني تنها در سايهي ياد خدا حاصل ميشود ـ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ [٤٨] «(اي مردم،) آگاه شويد كه تنها ياد خدا آرام بخش دلهاست» - نه در سايهي نظامهاي اعتقادي غير دگماتيك. گذشته از اين كه چنين آرامشي براي هيچيك از دانشمندان علوم طبيعي، به دليل ابطالپذير بودن عقايدشان، نبايد حاصل باشد. چرا آن را محكوم نميكنيد؟. درباره ويژگي دوم، يعني داوري در قبال انسانها بر اساس مخالفت يا موافقت آنان در زمينهي آتوريته، بايد گفت مگر قرآن چنين نكرد؟ شما از بيست آيهي اول سورهي مباركهي بقره به دست ميآوريد كه انسانها سه دستهاند : متقين، كفار و منافقين. آن كه اهل نفاق يا كفر است با ما نيست. تنها متقين با يكديگر برادرند : إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ ، و دربارهي آخرين ويژگي نظامهاي دگماتيك، يعني حك و اصلاحناپذير بودن، بايد گفت نگاهي اجمالي به تاريخ علوم اسلامي خلاف اين را نشان ميدهد. تاريخ علوم اسلامي سرشار از اختلافات علمي، مباحثات جدي، انتقادهاي بيرحمانه و در نتيجه رشد جريان علم است، و يكي از بهترين نمونهها، ايرادها و انتقادهاي سخت و جدياي است كه غزالي و فخر رازي به حكمت بوعلي داشتند و پاسخهايي است كه خواجه براي احياي تفكر كلامي فلسفي ارائه كرد. دربارهي نظامهاي غير دگماتيك نيز چهار ويژگي بيان شد كه چون اين چهار خصيصه در برابر خصايص قبلي است تكرارشان نميكنيم، و تنها چند اشكال ديگر را مطرح ميكنيم : اولاً. استشهاد به سخن بوعلي بيجاست؛ زيرا بحث دربارهي اعتقاد غير دگماتيك است و اينكه چون اينگونه عقايد با هر واقعيتي سازگار است، انسان را مبتلا به دلهره و اضطراب نميكند؛ اما جملهي بوعلي درباره عارف و سالك است كه هرگاه با واردات غيبي و لمعات رحماني مواجه شود، چنان سرور و جذبه او را فرا ميگيرد كه علايمش به صورت خوشرويي و تبسم ظاهر ميشود يا اينكه چون جهان را زيبا ميبيند ـ الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ؛ [٤٩] «آن خدايي كه هر چيز را به نيكوترين وجه خلقت كرد» ـ به جهان اخم نميكند، نه اين كه با سيلان واقعيت او هم سيال است و از اين روي مهربان است؛ ثانياً. شما گفتيد سومين ويژگي نظامهاي غير دگماتيك آن است كه آتوريتهي واحدي ندارد. اين، خود بدتر است. اگر انسان يك آتوريته داشته باشد بهتر است يا چند آتوريته مختلف و گاه متضاد؟ به اين آيه دقت كنيد : ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَجُلاً فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَوِيانِ؛ [٥٠] «خدا (براي كفر و ايمان) مثلي زده است. آيا شخصي كه ارباباني متعدد دارد كه همه مخالف با يكديگرند، با آن كسي كه تسليم امر يك نفر است، حال اين دو شخص يكسان است؟» افزون بر اينكه شما در ضمن پذيرفتيد كه باورهاي غير دگماتيك هم از سنخ باورهاي آتوريته است. حد اكثر اينكه آتوريتهها را متعدد كرديد و اگر دگم بودن معادل آتوريته بودن است، تفكيك نظامهاي دگم و غير دگم بيحاصل است؛ زيرا غير دگماتيكها نيز بالاخره آتورتيه شدند. درباره آخرين ويژگي اين مقدمه، يعني اصلاحپذيري بايد گفت كه اين بيان مبتني بر پذيرش نظريه انسجام [٥١] است كه اين نظريه به مثابهي يك بحث معرفتشناسي، خالي از مشكل نيست. [٥٢] اينك به مقدمه سوم باز گرديم، يعني تفكيك اعتقاد از ايمان، و اعتقاد را ثابت، و ايمان را پويا و بيقراري دانستن. در اينباره ميتوان گفت : اولاً. در جملههاي شما به طور ناخودآگاه ـ چنان كه گذشت ـ سخن از معرفت و شناخت است. گفتيد : «صاحب ايمان كسي است كه ميگويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم». همچنين گفتيد : «اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايهي واقعيت متبدل و متحول سير كنند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت سيلان بدهد». اينها، همه معرفت است. بنابراين شما ايمان را امر معرفتي دانستهايد. پس چگونه در قبال ايمان موضع شكاكانه اتخاذ ميكنيد؛ ثانياً. در اينجا اعتقاد را اصولاً محكوم ميكنيد و به ايمان اصالت ميدهيد : «ايمان طلب واقعيت بيقرار است؛ در حالي كه اعتقاد ميخواهد واقعيت بيقرار را صاحب قرار كند. اما به محض آن كه بخواهيم واقعيت بيقرار را متقرر كنيم آن واقعيت از دست ميرود و مُثله ميشود». اين در حالي است كه شما در مقدمه چهارم، نظامهاي اعتقادي را دو دسته كرديد و بر بخش غير دگماتيك آن مهر تأييد نهاديد. اين دو سخن با يكديگر سازگار نيست؛ زيرا در كلام نخست اعتقاد را به كلّي محكوم كردهايد و در بيان دوم بخشي از آن را تأييد نمودهايد؛ ثالثا. شما ذهن را مانند واقعيت سيّال فرض كردهايد، در حاليكه سيلان و بيقراري از ويژگيهاي ماده است كه ذهن از آن بري است. آنچه تا بدين جا گذشت اشكالهايي بود كه به تك تك مقدمات بود. بهجز اينها، بهطور كلي ميتوان گفت كه براساس مبناي استاد ملكيان مقدمات از سنخ آكسيومها و پيشفرضهايند، نه قواعد اثبات شده يا بديهي. بر اين اساس بايد : اولاً. صدق اين مقدمات را «فرض گرفت» نه اينكه آنها «واقعاً صادق باشند»؛ ثانياً. اگر در يكي از اين مقدمات خللي حاصل شود، تمام بنا فرو ميريزد. از اين روي اگر حتي يكي از اين ايرادها وارد باشد تمام تئوري ايشان بياعتبار خواهد شد. اينك به اصل سخن يعني همان تعريف ايمان ميرسيم. اگر ايمان را به جستن بيقراري و دويدن در پي آواز حقيقت تعريف كنيم، اشكالاتي چند ما را درگير خواهد كرد كه به اهم آنها اشاره ميكنيم : البته چون برخي از اشكالها، با ايرادهاي سخن آقاي شبستري مشترك است، از آنها صرفنظر ميكنيم. اولاً. آيا اين بيقراري يك وضعيت معرفتي است يا يك حالت رواني. اگر معرفتي است كه ايمان نيست؛ زيرا شما ايمان را با خلأ و درّهي معرفتي همراه و همعنان ميدانيد، و اگر وضعيتي رواني است پس ايمان معرفتي نيست؛ در حالي كه شما در توصيف ايمان، شناخت آهسته آهستهي جهان و عقيدهي سيال را دخالت داديد؛ ثانياً. اگر ايمان بيقراري است و اگر بيقراري حركت است و هر حركتي مقصدي دارد، آيا آنگاه كه انسان به مقصد و مقصودي رسيد و قرار حاصل شد، ديگر ايماني باقي نميماند؟ آيا ايمان قبل از وصال است و بعد از قرار و وصال ايمان رخت برميبندد؟ اگر پاسخ شما منفي باشد، يعني آن را ايمان بدانيد، بايد گفت تعريف شما شامل اين حالت نميشود، و اگر جواب مثبت باشد و آن را ايمان ندانيد، ايمان را موقتي دانستهايد يعني پذيرفتهايد كه در همين دنيا در برخي موقعيتها ايمان لازم نيست؛ ثالثاً. فرض كنيم انسان كافري واقعاً در پي كشف حقيقت باشد؛ نظير سحرهي فرعون قبل از ايمان به خداي موسي ـ عليه السّلام ـ طبق تعريف استاد ملكيان، چنين شخصي مؤمن است، زيرا طالب حقيقت است و در پي آواز حقيقت ميدود. اما شكي در كفر او نيست چون فرض را بر اين نهاديم و مثلاً سحرهي فرعون بعد از مشاهدهي علايم صدق نبوت موسي ـ عليه السّلام ـ ايمان آوردند؛ رابعاً. در فرهنگ ديني و قرآني، ايمان منحصر در ايمان به خدا نيست. آيا دربارهي ايمان به ملائكه يا ايمان به كتب يا ايمان به آيات نيز ميتوان گفت جستن بيقراري، در حالي كه حقيقت و ماهيت ايمان در تمام اين نمونهها واحد است. خامساً. به نظر ميرسد اين بيان، مشابه همان مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت» است كه در عرفان مطرح ميشود. سلوك عرفاني بهراستي بيقراري، طلب كردن و رهپيمودن است، تا سالك به آخرين مقام و منزل عرفاني كه مرتبه توحيد يافته است، واصل شود. بيان آقاي ملكيان درباره ايمان، بيشتر بر سلوك عرفاني منطبق است تا ايمان ديني؛ البته سلوك بيايمان ممكن نيست و از اين روي، ايمان مقدمه، بستر و زمينهي سلوك معنوي است، نه اين كه همان باشد. به اين ترتيب بسياري از مؤمنان اهل سلوك عرفاني نيستند، بنابراين ايمان مقدم بر سلوك و طلب است؛ چنانكه دين مقدم بر عرفان، و عقل مقدم بر عشق است و نبايد ميان اينها خلطي صورت گيرد. همين نگاه عرفاني را در انديشههاي دكتر سروش نيز ميتوان يافت. «ايمان هم، نوعي عشقورزي است»؛ [٥٣] سادساً. در قرآن يكي از متعلّقهاي ايمان، طاغوت است : يؤمنون بالجبت و الطاغوت؛ [٥٤] آيا در اين باره هم بايد گفت ايمان دويدن درپي آواز حقيقت است؟ به بيان ديگر، الفباي تعريف، جامع بودن آن است و يكي از اشكالهاي تعريف مذكور اين است كه از جهات متعددي جامع نيست؛ سابعاً. جاناتان دنسي باورها را دو دسته ميداند : سطحي و اساسي. [٥٥] تفاوت اين دو آن است كه براي پاسخ به سؤالهاي سطحي بايد «رفت و ديد»، [٥٦] و براي پاسخ به سوالهاي بنيادي و اساسي بايد «نشست و تأمل ورزيد». [٥٧] سؤالهاي سطحي در اين تعريف، همان مسايل علمي است كه نيازمند مشاهده و تجربه است، و سؤالهاي بنيادي و اساسي همان سؤالهاي فلسفي و اعتقادي است كه براي حل آنها بايد تفكر و تعقل كرد، نه آنكه دويد و بيقراري نمود و بر اين اساس بايد گفت : باورهاي ديني از نوع آموزههاي بنيادي و اساسي است كه بايد به تأمل و درنگ موشكافانه آنها را بررسي كرد. اينگونه باورها، تفكري است نه دويدني.
۴
ايمان و چالشهاي معاصر
٤. آيا ميتوان ايمان ديني را صرفاً نوعي اميد به حساب آورد؟ اين ايده از سوي آقاي سروش مطرح شده است. به اعتقاد ايشان عنصر محوري ايمان، اميد است نه يقين؛ هرچند بيان ايشان تشتت و ابهام دارد : «در ايمان درجهاي از باور لازم است، و همين مقدار كه شخص، احتمال وجود چيزي و كسي و نيكي او را، بيش از احتمال عدم او بداند، و بر همين اساس خطر كند و به او دل ببندد و اميد بورزد و بر اثر پارهاي كاميابيها، اميد و توكل و باور خود را افزونتر كند و آمادهي اميد ورزيدنها و قرباني كردنهاي بيشتر شود، او را ميتوان مؤمن خواند». [٥٨] درست است كه ايمان همراه اميد است أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ يَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ؛ [٥٩] «آيا آن كسي كه شب را به طاعت خداوند به سجود و قيام پردازد و از عذاب آخرت ترسان و به رحمت الهي اميدوار است . . . » و درست است كه يقين در مفهوم ايمان دخيل نيست، و از همين روي در آيهي چهارم سورهي مباركهي بقره دربارهي آخرت به جاي ايمان از يقين استفاده شده است : [٦٠] وَ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ؛ «آنها خود به عالم آخرت يقين دارند» اما بايد دانست كه اميد از علايم و پيامدهاي ايمان است، چنانكه يقين به يك اصطلاح از مراتب عالي ايمان است. پس به اين ترتيب، نه اميد جزء مقوّم مفهوم ايمان است و نه يقين. در اينجا روي سخن با مقولهي اميد است و اينكه نميتوان آن را تعريفي مستقل براي ايمان بهشمار آورد. يعني نميتوان گفت «ايمان، اميد است»؛ هرچند ايمان بدون شك همراه با اميد است. چنانكه ميتوان گفت انسان مستقيمالقامه است اما اين خصوصيت جزء تعريف انسان نيست. دلايلي چند، اين مطلب را تأييد ميكند : اولاً. با دقت معلوم ميشود كه متعلق ايمان، خداست اما متعلق اميد، رحمت خدا؛ چنانكه در آيه سابق هم همين نكته دقيق به كار رفته است : و يرجو رحمة ربه. به عبارت ديگر انسان مؤمن ايمان دارد كه «خدا هست و حضور دارد». اما انسان اميدوار، به «رحمت، امداد و لطف او» اميد بسته است. به بيان واضحتر، ايمان، به وجود خدا تعلق دارد و اميد، به فعل او، و پيداست كه قبل از عنايت به فعل او بايد به ذات او باورمند و معتقد بود، و اين ايمان است. بنابراين ايمان بر اميد مقدم است و چنانكه گذشت، پيامد ايمان اميد است نه اينكه ايمان همان اميد باشد؛ ثانياً. اين امكان وجود دارد كه شخصي اهل ايمان نباشد اما در دل او اعتماد و اميدي به مقولههاي ديني وجود داشته باشد. مصداق اين سخن را ميتوان در برخي از كشورهاي ديگر يافت. چنان كه گاه در برخي شهرهاي ايران ديده ميشود كه شخصي زرتشتي به امام حسين ـ عليه السّلام ـ يا به حضرت ابوالفضل ـ عليه السّلام ـ عنايت خاصي نشان ميدهد و حتي براي آنان نذر ميكند و پاسخ ميگيرد؛ اما نميتوان آنان را به معناي دقيق كلمه مؤمن به دين اسلام دانست؛ ثالثاً. گاه ميشود كه شخصي مؤمن اميد خود را از دست ميدهد؛ مثلاً دچار افسردگي ميشود يا تحت فشارهاي شديد روحي قرار ميگيرد با وجود اين نميتوان او را بيايمان ناميد و براي وي پروندهي كفر ساخت. به عبارت ديگر اميد از مقولههاي آزمونپذير است و مفاهيم آزمونپذير و كاربردي، گاه در مقام عمل پاسخ نميدهد و لااقل در ظاهر ناموفق از آب درميآيد. در اين صورت آيا ميتوان آن شخص را نامؤمن دانست؟ و آيا هر نااميدي، نامؤمن است؟ روح سخن در دو اشكال اخير اين است كه يكي از بهترين شيوههاي شناخت «اينهماني» قاعدهي وضع و رفع است؛ مثلاً اگر خواستيم بدانيم ايمان «همان» اميد است، ميتوانيم وضعيتي فرض كنيم كه ايمان هست اما اميد نيست، يا اين فرض را در نظر آوريم كه اميد هست ولي ايمان نيست، و از اينجا به اين نتيجه برسيم كه ميان ايمان و اميد «اينهماني» نيست. هرچند باز با تأكيد ميگوييم كه اگر كسي اهل ايمان شد، به طور قطع دلبسته و اميدوار لطف و عنايت حق خواهد شد. رابعاً. اميد نوعي تجارت است؛ زيرا من به ياري او دل بستهام و اميدوارم، تا از او كمكي و مددي دريافت كنم. روح اين معادله تجارت است. در حالي كه ايمان يك مفهوم تجاري نيست، بلكه خود ارزش است و قداست دارد. از اين روي اگر ايمان را از سنخ اميد تلقي كنيم به «ايمان تاجرانه» فتوا دادهايم. حاشا و كلا! تاكنون چهار تعريف از ايمان مرور و بررسي شد كه به ترتيب عبارت بودند از : معرفت قلبي، كه تعريف برگزيده است؛ رويارويي مجذوبانه با خداوند، از آقاي مجتهد شبستري؛ دويدن در پي آواز حقيقت، بنا به تعريف استاد ملكيان؛ و اميد كه تعريف دكتر سروش بود. گفتني است كه ميان تعريفهاي مذكور تفاوتي اساسي و بنيادي وجود دارد و آن اينكه تعريف نخست تنها تعريفي است كه به ايمان نگاه معرفتي داشته است؛ اما سه تعريف ديگر ايمان را امري تجربي، شهودي و دروني تلقي ميكنند و اين نكته، وجه اشتراك سه تعريف اخير است. اين تلقي آثار و پيامدهايي به دنبال خواهد داشت كه در مباحث آتي روشن ميشوند. بنابراين توجه به مسئلهي «ماهيت ايمان» اساسيترين، بنياديترين و در واقع، اولين مسئلهي ايمان ديني است كه در چهار پرسش و پاسخ گذشته وجه نظر قرار گرفت. ما هر ديدگاه را در اين مقام اتخاذ كنيم بايد تا آخر ملتزم به لوازم منطقي و تبعات طبيعي آن باشيم و اين همان است كه در پيشگفتار تحت عنوان «عناصر همخانواده» مطرح شد، و در ادامه هر يك را به گفتوگو خواهيم نشست.
٥. آيا اين تعاريف ايمان پيشيني است يا پسيني؟ آيا اين تعاريف نخبهگرايانه نيست؟ در اينجا در واقع دو سؤال مطرح است. سؤال اول معطوف به پيشيني يا پسيني بودن پيشگفته است. مراد از اين پرسش آن است كه آيا وضع تعريف چنين است كه ما نخست سوژههايي را مؤمن فرض ميكنيم و بعد ويژگيهاي هر يك را استخراج كرده، آنها را در مقام ماهيت و تعريف ايمان بيان ميداريم، يا اينكه ما در ابتدا تعريفي را براي ايمان در نظر ميگيريم و سپس براساس آن، مصاديق را معين ميسازيم؟ قسم اول، تعاريف پسيني، و قسم دوم تعاريف پيشيني نام دارد. تعاريف پسيني چون ناظر به پديدههاي موجود و تاريخياند، از سنخ تعاريف پديدارگروانه و تاريخمندانهاند و نظر به واقعيت دارند. اما تعاريف پيشيني از آنجا كه مأخوذ از متوناند، از نوع تعريفهاي فلسفي و متنياند كه بعداً به دنبال مصداق ميگردند. به تعبير ديگر، تعريف دو مقام دارد : مقام «بايد» و مقام «هست». براي نمونه در تعريف فلسفه ميگوييم «فلسفه، علم به احوال مطلق وجود است». (تعريف به موضوع)، يا «فلسفه علمي است كه با آن انسان جهاني عقلاني، مشابه جهان عيني ميگردد» (تعريف به غايت)، يا در تعريف طب گفته ميشود «علم طب، علم به احوال بدن از حيث صحت و مرض است». اگر در اين گونه تعاريف دقت كنيم، خواهيم ديد آنها ناظر به مقام «بايد» هستند. يعني فلسفه، طب و … «بايد» چنين باشند. اما علم فلسفه و علم طب از آن روي كه در خارج تحقق يافتهاند و وجود دارند و «هستند»، لزوماً مجسمهي آن تعريف نيستند؛ يعني آن «بايد» كه در تعريف بود تماماً تحقق نيافته است. از اين روي فلسفهي «موجود» دقيقاً همان فلسفهي «بايد» و طبق تعريف نيست، چنانكه تعريف طب در مقام «بايد» هميشه جامع، مانع، كامل و صادق است. اما تعريف در مقام «هست» هميشه از تعريف در مقام «بايد» كمتر است. تعريف «هستي» همچنين تاريخمند، تحققي و بشري است، برخلاف تعريف «بايدي». پس ميتوان گفت تعريف در مقام «بايد» همان تعريف «پيشيني» و تعريف در مقام «هست» ، همان تعريف «پسيني» است. اكنون به قسمت اول پرسش باز ميگرديم. اين پرسش دو جنبه دارد. اول اينكه كدام يك از تعاريف چهارگانه سابق، پيشيني و كدام يك پسيني است؟ دوم اينكه اساساً كدام يك از اين دو شيوهي تعريف، معتبر است؟ پاسخ به جنبهي اول اين پرسش آسان است؛ زيرا ويژگيها و ملاكهاي هر يك از دو شيوهي تعريف بيان شده است. اگر با اين نگاه سراغ تعريف آقاي مجتهد شبستري برويم، خواهيم ديد تعريف ايمان به «مجذوب شدن به مركز خطاب كننده» تعريفي پسيني است نه متني. [٦١] تعريف استاد ملكيان نيز همينگونه است. [٦٢] پسيني بودن، شيوهي برداشت دكتر سروش نيز هست. از ميان چهار تعريف سابق، تنها تعريف نخست ـ معرفت قلبي ـ از نوع تعاريف متني و پيشيني است. اگر به جنبهي دوم پرسش ـ يعني اعتبار دو نوع تعريف پيشيني و پسيني ـ توجه كنيم، بايد گفت : اولاً. هرچند تعريف به هر دو شكل صورت ميگيرد اما بايد توجه داشت كه هرگز نميتوان تعريف پسيني و تحققي را به پاي تعريف دين و قرآن از مقولههاي ديني و از جمله ايمان، گذاشت. گيريم كه با مطالعهي تاريخ و جوامع ديني، تعريفي از ايمان به دست آورديم، يا ويژگيهايي از يك جامعهي مؤمن كشف شد، اما هرگز نميتوان گفت «اين تعريف قرآن از ايمان است». اين تعريف در واقع برداشت و تفسير من (در مقام مفسر) از جامعهي ايماني است و گفتيم كه ميان تعريف در مقام «هست» يا «پسيني» و تعريف در مقام «بايد» يا «پيشيني»، فاصله بسيار است؛ ثانياً. اصولاً تعريف پسيني مبتلا به نوعي دور منطقي است؛ زيرا مثلاً براي كشف معناي ايمان، «ما نخست نمونههايي را به مثابهي مؤمن فرض و انتخاب ميكنيم و بعد ويژگيهاي هر يك را استخراج و آنها را در مقام ماهيت و تعريف ايمان بيان ميداريم». بنابراين تعريف ايمان ـ به سبك پسيني ـ بر انتخاب چندين سوژه در مقام فرد «مؤمن» متوقف است و از سوي ديگر انتخاب چندين سوژه، در مقام فرد «مؤمن» بر داشتن تعريفي از «ايمان» توقف دارد. واقعيت آن است كه تمام تعاريف پسيني مسبوق به تعاريف پيشينياند، هرچند ناآگاهانه؛ زيرا، چنان كه ديديم، در تعاريف پسيني واژههايي اخذ شدهاند كه از پيش بايد تعريف آنها را بدانيم، و اين به معناي اصالت تعاريف پيشيني است. ثالثاً. اگر فقط به تعريف پسيني بسنده كنيم از آنجا كه اين گونه تعاريف برگرفته از وضعيت تحقق يافته و موجود است، و اين وضعيتها در دورههاي مختلف، تفاوت مييابند، طبعاً پسينيها نسبي خواهند بود و نيز منفعلانه، و در نهايت تعاريف پسيني، تعاريفي شخصي و بر حسب شرايط خواهند بود، و همين براي سستي يك تعريف كافي است؛ رابعاً. تعاريف پسيني بيملاكاند و نميتوان گفت درستاند يا خير. (البته بايد توجه داشت كه تعريف نيز ميتواند درست يا نادرست داشته باشد.) بنابراين اگر ما تعريفي از پيش در اختيار نداشته باشيم و تابع ديگران بوده، براي ارائهي تعريف منتظر رفتار آنان باشيم اين به معناي رها كردن كار دين در ميان مردم است. راه صواب اين است كه ما تعريفي از دل قرآن و سنّت ـ به نحو پيشيني ـ به دست آوريم و لحظه به لحظه وضعيت موجود را با آن بسنجيم و جامعه را به سوي آن وضعيت مطلوب هدايت كنيم. به بيان ديگر جامعه از نظر ديني دو وضعيت دارد : موجود و مطلوب. وضعيت مطلوب را، تعريف پيشيني و نگاهي كه قرآن و سنّت به ايمان دارند، در اختيار مينهد، و اين هدف و غايت است و حركت تكاملي جامعه، بدون هدف، ممكن نيست. به اين ترتيب، تعريف پيشيني و متني اولين ضرورت است. توجه به اين نكته جالب و مفيد است كه شوراي اول واتيكان در سال ١٨٧٠ اعتقادنامهاي به صورت يك دايرهيالمعارف ده جلدي پديد آورد كه بخش عمدهاي از آن فقط به تعريف از مفاهيم كليدي ديني اختصاص دارد و آن تعاريفي كه امروزه نيز مورد وفاق مذهب كاتوليك است و «منافع ملي» تلقي ميشود همه از سنخ تعاريف پيشيني است. اين مسئله تا بدان حد مهم است كه ميتوان گفت «يكي از بحرانهاي فعلي، نداشتن تعاريف اجماعي است»، بخصوص در حوزه دين. قسم دوم، سؤال از نخبهگرايانه بودن تعاريف چهارگانه است. بدين معنا كه تعريفي نخبهگراست كه تنها شامل تعدادي اندك از نخبگان شود. تعريف آقاي شبستري به اقرار خودشان نخبهگرايانه است؛ [٦٣] چنان كه تعريف ايمان به «دويدن در پي آواز حقيقت» نيز چنين است. اما تعريف به معرفت قلبي و اميد عموميت دارد و تنها شامل نخبگان نميشود. [٦٤] البته اين خود، اشكال ديگري است كه متوجه آن دو تعريف است. ممكن است كسي بگويد لحن قرآن در باب ايمان، نخبهگرايانه است. آن جا كه به كرّات ميگويد : وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ؛ [٦٥] «لكن بيشتر مردمان به آن ايمان نميآورند» يا وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُونَ؛ [٦٦] «و بيشترينهي خلق به خدا ايمان نميآورند، مگر آن كه مشرك شوند (و جز خدا، امور ديگري را نيز مؤثر در انتظام عالم دانند). از اين آيات به دست ميآيد كه ايمان تنها شامل نخبگان است. اما بايد توجه داشت اولاً. بيشتر اين نمونهها ـ كه قريب هفتاد آيه است ـ دربارهي علم است : وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛ «ليكن اكثر مردم بر اين حقيقت آگاه نيستند»، [٦٧] و بعد از آن دربارهي شكر : وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ؛ [٦٨] «ليكن بيشتر مردم شكرگذار نيستند»؛ ثانياً. در بيشتر اين نمونهها از تعبير «اكثرهم» استفاده شده كه همراه با ضمير است، و اين ضماير اشاره به اقوام سابق دارد؛ پس معنا چنين است كه مثلاً «اكثر قوم ابراهيم چنيناند»، و به اين ترتيب عموميت ندارد؛ ثالثاً. در آن نمونههايي كه آيه ناظر به ايمان بوده، و عموميت نيز داشته باشد، مراد، ايمان كامل و توحيد ناب است. [٦٩] به تعبير ديگر ايمان مراتبي دارد و مرتبه بالا و كامل آن تنها در افرادي نادر پديد ميآيد. ايمان مراتبي ديگر نيز دارد كه شامل غير نخبگان هم ميشود؛ رابعاً. بايد ميان تعريف محدود و قلّت مصداق تفاوت گذارد. بدين معنا كه گاه ما از ابتدا تعريف ايمان را چنان محدود و همراه با خسّت بيان ميكنيم كه مصاديق نادري داشته باشد؛ اما زماني تعريف به خودي خود عموميت دارد، ولي مصاديق خالص آن اندكاند. با توجه به اين نكته بايد گفت تعريف نخست (معرفت قلبي) در عين حال كه تعريفي پيشيني است، به كار هدايت جامعه ميآيد، و عموميت لازم را نيز داراست؛ هرچند مصداق خالص و تمامعيار آن بسيار اندك باشد.
٦. رابطه ايمان و اعتقاد چگونه است؟ آيا اگر كسي شيفتهي عقايد خود شد، بتپرست است؟ اگر به گفتههاي آقاي شبستري مراجعه كنيم، خواهيم ديد كه به نظر ايشان عقيده بعد از ايمان است. «ايمان گونهاي تجربه ديني است كه در گزارههاي اعتقادي نمود پيدا ميكند. يعني هنگامي كه شخص مؤمن در صدد بيان تجربهي خويش برميآيد، گزارههاي اعتقادي به وجود ميآيند. به عبارت ديگر، اعتقاد در مرتبه دوم است». [٧٠] ايشان در ادامه ميگويد كه در متون اصلي دين هيچ تأكيدي بر كلمهي اعتقاد نشده است و حتي در قرآن اين واژه، يك بار هم به كار نرفته است. اگر به تاريخ مراجعه كنيم خواهيم ديد كه «در آغاز چنين بحثهايي وجود نداشته و بعدها پيدا شده است». [٧١] او ميافزايد كه «يكي از قديميترين كتابهايي كه در اين زمينه نوشته شده، كتابهاي اعتقادات و يا تصحيح اعتقادات است». [٧٢] بررسي اصل مسئله، يعني تقدم ايمان را بر عقيده، به پايان همين قسمت موكول ميكنيم. در اينجا اشاره به چند نكته ضروري مينمايد : اولا.ً لزومي ندارد در قرآن واژه «اعتقاد» به كار برود. اندكي آشنايي با قرآن كريم كافي است كه به ما نشان دهد در قرآن قريب هشتاد واژه معرفتي به كار رفته است كه اهم آنها عبارتند از : يقين، شعور، علم، تعقل، نظر، رؤيت، ذكر، برهان، عرفان، لبّ، تفكر، حس، درايت، فقه، تدبر، درك، فهم، سمع، بصر، اذن، رأي، حكمت و بصيرت. آيا اگر قرآن گفت : وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ؛ [٧٣] «اينگونه خداوند مردگان را زنده خواهد كرد و قدرت كامل خويش را بر شما آشكار خواهد ساخت، شايد عاقل شويد»، از آن يك گزاره ديني بدين مضمون كه «فاعل حيات فقط خداست» به دست نميآيد؟ آيا اگر قرآن فرمود : أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ؛ [٧٤] « آيا اين مردم فكر نكردند كه صاحب آنان (يعني رسول كه خدا او را به رهبري آنان فرستاد و در كمال عقل و دانايي است) هرگز مجنون نيست»، اين گزارهي ديني به دست نميآيد كه «تفكر، انسان را به صدق نبوت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ رهنمون است». آيا اين آيه كه ميفرمايد : الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛ [٧٥] «آنان كه در حال ايستاده و نشسته و خفتن، خدا را ياد كنند و دايم در خلق آسمانها و زمين تفكر كردهاند»، ما را به اين نتيجه نميرساند كه «تفكر در آفرينش، انسان را به ايمان ميرساند». آيا اين چند نمونه و دهها نمونه مشابه، طرح كردن آموزهها و عقايد ديني نيست، كه قرآن از آغاز بر آن فراوان تأكيد كرده است؟ آيا اصرار بر واژهي «اعتقاد»، عقيدهاي جزمگروانه و دگماتيك نيست؟ از سوي ديگر روشن است كه تأكيد وافر بر عنصر تفكر و تعقل، خود موضوعيت ندارد، بلكه مقدمهي امر ديگري است. حال، آن ذيالمقدمه چيست؟ آيا مقصود چيزي غير از ايمان به خدا و رسول او است؟ بنابراين ايمان سر به آستان انديشه ميگذارد و از آن آغاز ميشود. آقاي شبستري همچنين اظهار داشت كه در آغاز، مباحث اعتقادي وجود نداشت و اين بحثها بعدها پديد آمد؛ اما ضروري است توجه ايشان را به چند نكته تاريخي معطوف داشت. در اثناي جنگ علي ـ عليه السّلام ـ و معاويه در سالهاي ٣٦ و ٣٧، آنگاه كه معاويه در آستانهي شكست قرار گرفت، به پيشنهاد عمروعاص قرآن بر سر نيزه شد و سرانجام با حكميت، قراردادي به امضا رسيد. برخي آن را نپذيرفتند و با تجمع در منطقه حروراء چنين اظهار داشتند كه علي ـ عليه السّلام ـ و معاويه حكميت انسان را پذيرفتند؛ در حالي كه إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ. پس آن دو مرتكب كبيرهاند و هر كس كه مرتكب كبيره شد از جرگهي ايمان خارج و كافر ميشود و حكم كفر نيز معلوم است. اينان همان خوارج يا مارقيناند كه اولين فرقهي خارجيگري را تشكيل داده، به جنگ با امام برخاستند. ازارقه در سال ٦٥، نجديه در سال ٦٩، صفريه در سال ٧٣ و اباضيه در سال ٨٦ راه عبدالله بن وهب را ادامه دادند. فرقهي مرجئه در نيمه دوم قرن اول، چونان عكسالعملي در مقابل خوارج ظهور كردند و اعلام داشتند كه بايد عمل را از ايمان يا حكم مرتكب كبيره را از دنيا به آخرت به تأخير انداخت. بعد از اين دو فرقه، مكتب معتزله به رهبري واصل بن عطا (١٣١ تا٨٠) با اعلام پنج اصل به صحنه آمد و با ظهور متفكراني چون ابوهذيل علاّف (حدود ١٣٥) ابواسحاق نظّام (١٦٠) ابوعثمان جاحظ (٢٥٠)، ابو علي جبّائي (٢٣٥)، قاضي عبدالجبار معتزلي (٣٢٤) و ابوالقاسم زمخشري (٤٧٦) تا چند قرن تنها فرقهي حاكم زمان خود شد. همچنين در اواخر قرن چهارم و تحت تأثير اهل حديث اشعريمسلكان ميآيند، و در قرن بعد دو فرقهي ماتريديه و طحاويه را شاهديم. اين فقط مروري بر فرق كلامي بود. و نحلههاي فلسفي نيز جايگاهي ديگر دارند. حال با وجود اينكه مباحثات و نزاعهاي كلامي به نيمهي اول قرن اول باز ميگردد، آيا ميتوان گفت : بحثهاي اعتقادي بعدها پيدا شد؟ اگر سؤال دربارهي رابطهي ايمان و عقيده را به استاد ملكيان عرضه كنيم، بايد گفت ايشان در ظاهر متشتت سخن گفته است. در جايي نسبت آن دو را تباين ميداند : «ايمان، طلب واقعيت بيقرار است. در حالي كه اعتقاد ميخواهد واقعيت بيقرار را صاحب قرار كند» [٧٦] و پيداست كه نسبت قرار و بيقراري تباين است. در جايي ديگر نسبت آن دو را همانند اشاره و مشار اليه معرفي ميكند : «فرد مؤمن كسي است كه گزارههاي ديني را همچون انگشتي ميبيند كه به حقايق اشاره ميكنند. اما فرد معتقد آن كسي است كه شيفتهي خود اين گزاره، الفاظ وتعابير شده است». [٧٧] در جايي ديگر نيز تفاوت آنها را در دو عنصر تعصب و شيفتگي پي ميجويد : «ايمان ديني دويدن در پي آواز حقيقت است، نه چسبيدن به عقيدهاي كه حقيقت نماست» [٧٨] و بر اين اساس شيفتگي در قبال عقايد را نوعي بتپرستي تلقي ميكند. اما ميتوان از اين تشتت ظاهري، سخني يگانه استخراج كرد و آن اينكه اگر عقيده راهنماي ايمان باشد، امر مثبتي است، اما اگر انسان به اعتقاد خود بچسبد و شيفتهي آن شود و حالتي دگماتيك در قبال آن پيدا كند، اين وضعيت نامطلوب خواهد بود، و بالاخره اينكه عقيدهي درست ـ طبق تلقي ايشان ـ برآمده از ايمان است. چنانكه گذشت، اصل مسئلهي تقدم ايمان بر عقيده و معرفت را به پايان بحث موكول ميكنيم؛ اما در اينجا ذكر دو نكته دربارهي نظر آقاي ملكيان ضروري است : نكته اول اينكه پيام استاد ملكيان «ايمان بيمبنا» است. ايشان بر اين عقيده است كه عقايد ديني قابل اثبات عقلاني نيست، و ايمان دقيقاً از همين جا آغاز ميشود. اتكاي ايمان بر خلل و فرجي است كه در واقعيات وجود دارد. ايشان اينگونه استدلال ميكند : [٧٩] ايمان امر اختياري است؛ زيرا قرآن به آن امر كرده است. پس بايد به گزارهاي تعلق گيرد كه به نفع آن يا عليه آن استدلال عقلاني نشده باشد. به اين ترتيب در حالت عليالسويه هستيم و تنها در چنين حالتي است كه امر به ايمان و اختياري بودن آن معقول است وگرنه در صورتي كه امري عقلاً قابل ردّ يا اثبات باشد، جايي براي اعتقاد يا ايمان نميماند. مقدمهي اين استدلال اختياري بودن ايمان است. به نظر ميرسد از آنجا كه ضرورت نقطهي مقابل اختيار و امكان است، خلطي صورت گرفته است. اگر مدعايي با استدلال ثابت شود، ميگوييم نتيجه را ضرورتاً بايد پذيرفت. اين ضرورت، ضرورت منطقي است، نه جبر در مقابل اختيار انسان. به اين ترتيب انسان در همين زمينه نيز مختار است و ميتواند از پذيرش نتيجه سر باز زند؛ هرچند اين وازنش خلاف ضرورت منطقي باشد. پس در اين باره ضرورت و وجوب منطقي با اختيار و امكان انساني جمع شده است. بنابراين اگر خدا به ايمان امر كرده است و بر اين اساس آن را اختياري دانستيم، با وجوب و ضرورتي كه ميتواند حاصل يك استدلال باشد، قابل جمع است. پس اگر خداوند فرمود به من ايمان بياور، بدين معناست كه نخست خدا را اثبات كن و به او معرفت حاصل كن و سپس او را از روي اراده و اختيار با تمام وجود بپذير. هرچند آقاي ملكيان نقش استدلال را در ايمان گاه به طور ضمني پذيرفته است؛ [٨٠] نكته دوم دربارهي نوع جديد بتپرستي است كه آقاي ملكيان به آن اشاره ميكند. آيا اگر فرد مسلمان عقيدهاي دگم داشت، آيا او دستكم همسان يك شيطانپرست هندي يا يك خرافهپرست سرخپوست نيست؟ آيا تسامح و مدارا شامل حال او نميشود؟ چرا اگر اعتقاد در محدودهي خودي مطرح شود تا بدين حد موجب برآشفتگي است؟ گذشته از اين، ايشان حقپرستي را مقابل عقيدهپرستي و بتپرستي قرار ميدهد : «اگر من شيفتهي عقايدم بشوم و آنها را بپرستم اين هم نوعي بتپرستي است. اما چه كسي بتپرست نيست؟ كسي كه حقپرست است». [٨١] سؤال اين است كه مراد از حق چيست؟ اگر مراد از حق، خداست، پرستش او جايز است، اما به اين بحث ارتباطي ندارد. ولي اگر مراد از حق، عقيدهي حق است، به اين بحث ارتباط دارد، اما پرستش آن جايز نيست. گذشته از اين اگر فردي عقيدهي حقي داشت آيا نبايد آن را پذيرفت؟ آيا نبايد در مقابل تخريب، از آن دفاع كرد؟ آيا اين بتپرستي است؟ اين پرستش عقيده نيست. اين احترام به عقيدهاي است كه صاحبش براي تحصيل آن تلاش كرده است. افزون بر اين كه چون عقيدهي حق از طريق استدلال به دست ميآيد، پس بايد به استدلال و منطق نيز احترام گذارد. نتيجه آنكه اگر دو عنصر عقيده و حق با يكديگر جمع شد، براساس نظر آقاي ملكيان بايد آن را پذيرفت و پرستيد. چون اين مصداق حقپرستي است. پس نميتوان اينچنين بيرحمانه به عقيده و اعتقاد تاخت. اگر نسبت ميان ايمان وعقيده را به دكتر سروش ارائه دهيم، قضاوت ايشان اين است كه ايمان بر عقيده تقدم دارد : «اما اعتقادات ديني تجربهها و كشفهاي ديني را تئوريزه ميكنند. در حقيقت نسبت اعتقادات ديني با تجربههاي ديني نسبتي است كه فيلسوفان بين علم حصولي و علم حضوري برقرار ميكنند. علم حضوري دانستههاي عريان و بيواسطهي انسانهاست كه هنوز بر روي آنها پوشش تئوريك افكنده نشده است. حتي ميتوان گفت علم حضوري علمي است همراه با غفلت، يعني نوعي آگاهي ناآگاهانه، يا علم غافلانه. اما هنگامي كه صورتسازي ذهن آغاز ميشود، يافتههاي حضوري به يافتههاي حصولي بدل ميشوند». [٨٢] اينك شرح ماجراي تقدم ايمان بر عقيده و معرفت. اين ديدگاه ريشه در سنّت مسيحيت غربي دارد. نيكلاس ولترستورف معتقد است كه آگوستين ايدهي تقدم ايمان بر فهم و معرفت را از كلمنت اسكندراني به ارث برده است : [٨٣] «ايمان ميآورم تا بفهمم». [٨٤] اما انديشهي تقدم ايمان، بيشتر به نام آنسلم قديس (حدود ١١٠٩ ـ ١٠٣٣ م) شناخته ميشود. شعار معروف اين كشيش ايتاليايي اين بود كه «ايمان بياور تا بفهمي». [٨٥] اگر انساني به شخصي بياعتماد شد و به اين باور رسيد كه او هيچ سخن سنجيده و حساب شدهاي ندارد و بدون تأمل لب به سخن ميگشايد، طبعاً به چنين شخصي بياعتنايي خواهد كرد و اگر از او كتاب يا گفتهاي ديد براي آن ارزشي قايل نميشود. در اين صورت درصدد فهم كلام او برنميآيد و اگر هم بيايد به مراد گوينده نخواهد رسيد و آن را فهم نميتواند كرد؛ زيرا همدلي شرط فهم است. اگر انسان درباره فردي به حدّ باور و اعتقاد رسيد و پذيرفت كه هرچه از دهان او خارج ميشود نكته است و غنيمت، در اين صورت اگر از او كتابي به دستش رسيد و در آن تناقض هم ديد، درصدد چارهجويي و راه حل برميآيد. آنسلم با اين مثل ميگويد : در دين، با گزارههايي ـ مانند وجود خدا، قضا و قدر، جبر و اختيار و سعادت و شقاوت انسان ـ مواجهيم كه انسان نميتواند به آنها معرفت يابد؛ پس بايد نخست و در نقطهي آغاز به آنها ايمان آورد و باور كند تا شرط فهم حاصل آيد و بعد به درك و اثبات آن نايل شود. اگر ما به خداوند ايمان آورديم، او نوري به قلب ما ميتاباند كه با آن به فهم مدعيات ديني ميرسيم و از عهدهي ارائهي دليل برميآييم. او ميگفت : من دو سال در حال ايمان به سر بردم تا با لطف و مدد الهي توانستم براي وجود او دليلي بيابم. اين همان «برهان وجود شناختي» آنسلم است. روش آنسلم در جملهي معروف او خلاصه شده است : «ايمان ميآورم تا بفهمم». نبايد اول ثابت كنيم و بعد ايمان بياوريم. نميتوان حقايق كلامي را با حقايق غير كلامي پذيرفت؛ بلكه تنها زماني با ايمان به خداي زنده و حقيقي رو به رو شديم، در موقعيتي قرار ميگيريم كه ميتوان حقيقي بودن ايمان را درك كرد. وظيفهي فلسفه نيز همين است. اين كار، هم به نفع مؤمنان است هم به نفع بيايمانان؛ زيرا به آنان كمك ميكند كه حقايق امور را بفهمند و اين روش نه ميتواند جاي ايمان مسيحي را بگيرد و نه راه كوتاهتري به سوي آن است، بلكه كوششي است براي روشن ساختن موقعيت و مقام ايمان مسيحي. انديشهي تقدم را امروزه تحت عنوان «فيدئيزم» ميتوان پي جست. كيركگارد، بزرگترين منادي اين مكتب، با اصالت دادن به ايمان و تجربهي دروني، آهسته آهسته عقايد ديني را پس ميزند. وي پس از مرگ پدر خويش نوشت : «هيچ قرينهاي نيست كه او فكر كند، ميكل كيركگار «حقيقتاً» به نحوي در جهان ديگر به سر ميبرده است»، [٨٦] و بدين ترتيب معاد را منكر شد. وي همچنين به اعتقاد برخي مفسران به دو يا چندين خدا اعتقاد داشته است. [٨٧] بنابراين ايمان گروي و اصالت دادن به ايمان، و آن را برتر از فهم و معرفت نشاندن و اعتقاد را به حاشيه راندن، به چنين نتايجي ميانجامد. اما در مقابل، ديدگاهي مطرح است كه معتقد به تقدم معرفت بر ايمان است. سرآمد اين متفكران توماس آكويناس است كه ايمان را نحوهاي از آگاهي و معرفت تلقي ميكرد. [٨٨] گذشته از اين، براساس تعاليم اسلام ميتوان گفت كه ايمان معرفتي است كه به قلب وارد شده باشد. بنابراين معرفت، اساس و پايهي ايمان ديني را تشكيل ميدهد و ايمان بدون معرفت ايمان نخواهد بود. پس با تقويت معرفت ديني ميتوان ايمان ديني را تكامل بخشيد. نتيجه آنكه ايمان، بر معرفت و فهم مسبوق است. بنابراين در نخستين گام بايد گفت : فهم بر ايمان مقدم است؛ بدين معنا كه تا اصول اعتقادي براي انسان مفهوم نشود و آدمي به آنها معرفتي، هرچند اجمالي پيدا نكند، ايمان درپي نخواهد آمد. از سوي ديگر يكي از سنن الهي اين است كه ايمان را در رشد فهم و معرفت و شكوفايي بينش و عقل انسان مؤثر قرار داده است : تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً؛ [٨٩] «اگر پرهيزكار شويد خدا به شما فرقان ميبخشد». بنابراين ايمان حدوثاً مسبوق به فهم و معرفت است بدين معنا كه بقاي ايمان مسبوق به مرتبهاي از معرفت است و ايمان مؤثر در مرتبهاي بالاتر. ميان ايمان و معرفت در بقا نوعي رابطهي كنش و واكنش، و تأثير و تأثر متقابل وجود دارد. اما در نقطه آغاز، شناخت و معرفت اصل است؛ البته ممكن است اين شناخت، اجمالي و ساده باشد، ولي آنچه اهميت دارد اين است كه شروع حركت ايماني انسان با تعقل و معرفت همراه است.
٧. چه نسبتي ميان ايمان ديني از يك سو، و تجربهي ديني از سوي ديگر است؟ ديدگاه آقاي مجتهد شبستري دربارهي ايمان، تجربهگروانه است و اين مطلب را ميتوان از اظهارات متعددي به دست آورد. [٩٠] يكي از موارد روشن، در كتاب «ايمان و آزادي» است؛ آن جا كه نگارنده اديان بزرگ را در سه سطح طبقهبندي ميكند : سطح اعمال و شعاير، سطح ايدهها و عقايد و سطح تجربههاي ديني. ايشان سپس ميگويد : «اين جانب، اصل و اساس دينداري را در اين تجربهها ميدانم و البته همه آن تجربهها براي همه كس و دريك مرتبه حاصل نميشود. دين چنين پديدهاي است و با نگاه بيروني معناي دين اين است …. در قرآن مجيد هم دين به همين معنا آمده است. در اين كتاب هم هستهي اصلي دين همين تجربههاست و اگر از شناختهاي ديني صحبت شده، از آن شناختها به عنوان تفسير آن تجربهها صحبت شده است. اگر از اعمال و شعاير صحبت شده باز هم به عنوان رفتارهاي انساني كه در اصل به آن تجربه متكي است صحبت شده است…. در قرآن كسي ديندار است كه مؤمن است و كسي مؤمن است كه اين شناختها را براساس آن تجربههاي ايماني دارد». [٩١] ايشان در ادامه ميافزايد : «احياي دين را بيش از هر چيز بايد در احياي آن تجربهها جستجو كرد». [٩٢] استاد ملكيان معتقد است [٩٣] كه ايمان و عمل، شرط لازم و نه شرط كافي براي تجربههاي ديني است. براي آنكه شخص تجربههاي ديني را از سربگذارند بايد تيپ رواني خاصي داشته باشد. تجربه ديني آمدني است، نه تحصيل كردني. ايمان از جنس سلوك و بيقراري است كه تجارب ديني را ميتواند درپي داشته باشد. در باره گفتهي آقاي ملكيان بايد در نظر داشت كه در قرآن سه آيه به يك مضمون وجود دارد. اين آيات عبارتند از : مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً؛ [٩٤] «هركس خدا ترس و پرهيزكار شود خدا راه بيرون شدن (از عهدهي گناهان و بلاها و حوادث سخت عالم) را بر او ميگشايد». تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً؛ [٩٥] «اگر خداترس و پرهيزكار شويد، خدا به شما فرقان (يعني ديده و بصيرت) ميبخشد». وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّه؛ [٩٦] «از خدا بترسيد (نافرماني حكم او نكنيد) خداوند به شما تعليم مصالح امور كند». مضمون مشترك سه آيه اين است كه هركس اهل تقوا و ايمان ديني باشد، واجد بصيرت ديني خواهد شد. به بيان ديگر ايمان و تقوا شرط لازم و كافي براي تجربهي بصيرت است. انديشههاي دكتر سروش مشحون از نگرش تجربهگروانه به ايمان ديني است. ايشان با به كارگيري واژهي «كشف» به جاي «تجربهي ديني» ميگويد : «در هر تجربه يا كشف ديني، موجودي يا حقيقتي يا سرّي بر تجربهگر مكشوف ميشود. اين سرّ يا اين حقيقت گاه چنان زيبا، جذاب، دلربا، پرهيبت و پرهيمنه است كه تماميت وجود شخص تجربهگر را در كام ميكشد و او را بياختيار به دل سپردن وا ميدارد. چنين اتفاقي غالباً آن اوصافي را كه براي ايمان بيان كرديم، يعني باور، اعتماد، توكل و انجذاب و خضوع و تمكين را، يكجا با خود ميآورد. و شخص را بدل به يك مؤمن ميكند. اين ايمان، غير ارادي و فاقد عنصر خطر است وفقط در حالت جذبه وجود دارد». [٩٧] ايشان در ادامه تجارب ديني يا كشفيات را از سنخ علم حضوري تلقي ميكند. درباره اين گفته دكتر سروش دو نكتهي جزئي، اما مهم، وجود دارد : اولاً. تجارب ديني از سنخ مكاشفات عرفاني نيست و با آن تفاوتهايي دارد؛ از جمله اينكه تجربه ديني نوعي حالت رواني است همانند وجد و جذبه و تواجد؛ اما كشفيات عرفاني از نوع آگاهي و بصيرت است؛ ثانياً. نميتوان گفت كه تجارب ديني و مكاشفات عرفاني به طور كلي برابر و معادل علم حضوري است. بهترين شاهد آن اينكه علم حضوري خطاناپذير است؛ اما در پارهاي تجربههاي دروني و مكاشفات عرفاني امكان خطا وجود دارد؛ از اين روي در عرفان، مكاشفات را به دو دسته تقسيم ميكنند : رحماني و شيطاني، و پيداست كه نوع دوم كاذب و پر از خطاست. مسئله اصلي در اينجا طرز تلقي تجربهگروانه درباره دين و ايمان است. به لحاظ اهميت مسئله، لازم است در چند بند نكاتي را بيان كرد : [٩٨] بند يكم. نگاه تجربي به دين، در قرن نوزده به يك جريان عظيم فكري تبديل شد. اين جريان فكري حيات رسمي خود را با شلاير ماخر (١٨٣٤ ـ ١٧٦٨ م.) آغاز كرد. در اين قرن عدهي كمشماري به اهميت وي واقف بودند. تقريباً يك قرن بعد از مرگ او و با ترجمه كتاب معروف او به نام ايمان مسيحي به زبان انگليسي، اهميت انديشهي شلاير ماخر آشكار شد. به گفته كارل بارت «او مكتبي تأسيس نكرد، اما عصري را به وجود آورد». [٩٩] البته روش برخي مصلحان كليسا با شيوهي شلاير ماخر شباهت تام داشت، و اين نيز زمينه لازم را براي نظريه شلاير ماخر فراهم كرد. كشف مجدد خدا از دستاوردهاي نهضتهاي پردامنهي اصلاحات كليسا بود، كه از قرن شانزدهم آغاز شد. در آن زمان، خدا موضوعي نبود كه دربارهي او تفكرات پيچيده و تأملات دشوار عقلاني صورت گيرد. خدا وجودي بود كه همه با او سروكار داشتند و در همهي كارهاي بشر نقش داشت. او از وراي كتاب مقدس با تك تك افراد بشر سخن ميگفت. اولين شخصيت برجسته اصلاحات كليسا يعني مارتين لوتر (١٥٤٦ ـ ١٤٨٣ م.) نيز عقلگرا بود. وي ارسطو را با كلماتي تند از قبيل «مخترع افسانهها»، «بُز نر»، «بت پرست كور»، و «نابود كنندهي تعاليم پاك» آماج حمله قرار ميداد. [١٠٠] لوتر معتقد بود، اين لطف الهي است كه انسان با آن از طريق مكاشفه به معرفت خدا ميرسد. نبايد به عقل اجازه داد تا جاي مكاشفه را بگيرد. غير از لوتر، زوين گيلي (١٥٣١ ـ ١٤٨٤ م.) در سوئيس و بعد از او كالوين (١٥٦٤ ـ ١٥٠٩ م.) در ژنو حركت لوتر را ادامه داند. گفتني است كه نظر مصلحان كليسا در حقيقت ادامهي نظر آنسلم قدّيس است. آنسلم معتقد بود كه «من ايمان ميآورم تا بفهمم». انسان اگر از طريق تسليم مسيحي نشود، ممكن نيست به ماهيت واقعي مسيحيت دست پيدا كند. شناخت دين، حاصل تجربه است و نه عكس آن. پيداست كه اين نظريه به تقدم ايمان بر فهم و معرفت ميانجامد. [١٠١] به هر تقدير شلاير ماخر با ارائه «الهيات ثبوتي» بر آن شد تا تجربيات ديني را تجزيه و تحليل كند و ذات دين را از تجارب ديني به دست آورد. به اعتقاد او جوهر دين چيزي غير از احساس توكل محض نيست. او بر همين اساس مسئله گناه، نجات و خداپرستي را توجيه و توصيف كرد. ساليان متمادي گذشت تا ردولف اتو، شلاير ماخر را كشف كرد. ويليام جيمز با تأليف كتاب سرنوشتساز تنوع تجارب ديني در سال (١٩٠٢ م.) گامي ديگر در اين مسير برداشت. اين جريان به دست فيلسوفاني چون پراود فوت، استيفن كاتس، سويين برن، ابلينگ، كالينگ وود، پل تيليش و كيركگارد ادامه يافت و به اين ترتيب جنبش تجربهگرايي ديني كه به شكل پديدارشناسي تجربهي ديني آغاز شده بود، در قرن حاضر با توسعه و گسترش فزايندهاي دنبال شد. عواملي چند، زمينهساز ظهور تجربهگرايي ديني شد. از اين جمله ظهور مكتب رمانتيسم در سدههاي ١٨ و ١٩ است. [١٠٢] عامل دوم، نقادي كتاب مقدس است كه در دو سدهي اخير رواج يافته و باعث شده است كه دين عقلانيت خود را از دست بدهد و حالت دروني و تجربي به خود گيرد. [١٠٣] كانت در نقد فلسفهي خويش ضمن مخالفت با الهيات طبيعي، و استدلالي بودن آموزههاي ديني، دين را از محدودهي عقل نظري خارج ساخت و با وارد كردن آن در محدودهي عقل عملي و تابع قرار دادن آن در قبال اخلاق، ديني عاطفي، اخلاقي و تجربي به ارمغان آورد. [١٠٤] چهارمين عامل، تعارض علم و دين است كه با ظهور علم جديد و پيشرفتهاي فزايندهي صنعت و تكنولوژي آشكار شد. [١٠٥] حاصل تمام اين تلاشها آن شد كه عقلگريزي و دليلستيزي، بعد عقلاني دين را تضعيف كرد و در يك كلام «دين، تجربي و دروني شد». بند دوم. «تجربهي ديني» مركب از دو واژه است : «تجربه» و «ديني». تجربه، گاه به معناي احساس و گاهي به معناي مجربات منطقي به كار ميرود كه اين دو معنا در بحث تجربهي ديني مراد نيست. هرد، آن را چنين تعريف كرده است : «آگاهي بيواسطه از مقام الوهيت». [١٠٦] تعريف دقيقي از سوي ديويس نيز مطرح شده است. «تجربه، يك مرواريد نفساني است كه تقريباً زمانمند بوده، در معرض صاحب تجربه قرار ميگيرد و او از آن تا حدي آگاه است». [١٠٧] تعريف ديگري ميگويد : «تجربه، واقعهاي است كه شخصي از سر ميگذراند و نسبت به آن آگاه و مطلع است». [١٠٨] تجربه در اينجا نوعي رهيافت روحي، دروني، وضعيت رواني و گونهاي درگيري مستقيم با يك موضوع و وضعيت، و نوعي آگاهي دروني از يك موضوع و حالت است. تجربه در اين بحث قضيهاي ذهني نيست. به اين مثال توجه كنيد : فرض كنيد كسي در مسابقات جهاني فوتبال در مقام بازيكن شركت داشته باشد، يا تماشاگر مسابقات باشد، يا از طريق تلويزيون صحنههاي آن را ببيند، يا به گفتههاي گزارشگر راديو گوش فرا دهد. اگر اين چهار مورد را با يكديگر مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه فرد نخست چون در بازي مشاركت دارد، واجد تجربهي حضور در اين واقعه است؛ اما ديگر افراد هرچند فهم و بصيرتي از بازي فوتبال به دست آوردهاند، فاقد تجربهي حضور مستقيم هستند. تجربه «مواجههي مستقيم»، «حضوري زنده» و «بودن در متن واقعه» است. تجربه، خصوصيات و ويژگيهايي دارد از جمله اينكه : اولاً. آن واقعه هميشه براي او زنده و پوياست و متن حادثه هرگز براي او خاموش، ساكت و مرده و سرد نميشود. او احساس فعال و مؤثري به آن يافته است. ثانياً. تجربه به انسان احساس «همدلي» ميدهد؛ يعني آن كسيكه در متن واقعهاي حاضر بوده است، فرد مشابه خود را به خوبي درك ميكند و ميتواند به او بگويد «من تو را درك ميكنم». ثالثاً. تجربه، آزمايش شخصي است. انسان به طور انفرادي حالات تجربي را در درون خود ميآزمايد. بنابراين تجربه امري خصوصي و شخصي است، و در اين صورت متن تجربه را نميتوان به ديگران انتقال داد. هرگز نميتوان متن تجربه را بستهبندي كرد و آن را روانهي درون ديگران ساخت. از توضيحي كه دربارهي تجربه و ويژگيهاي آن داده شد، به دست ميآيد كه تجربه بدين معنا، معادل علم حضوري نيست. علم حضوري ويژگيهايي دارد، [١٠٩] از قبيل خطاناپذيري، توصيفناپذيري و عدم دخالت واسطهي ذهني، كه اين ويژگيها بر تمام انواع و مراتب تجربه صدق نميكند. واژهي دوم يعني «ديني» بودن كه در اينجا به مثابهي پسوند استفاده ميشود، بدين معناست كه اولاً. تجربه در محدودهي دين صورت گيرد؛ ثانياً. فاعل آن در توصيف حالات و تجارب خود از تعابير ديني بهره برد. [١١٠] تجارب ديني، در يك طبقهبندي كلي در شش دسته قرار ميگيرند : [١١١] تجارب تفسيري : به تجربههايي گفته ميشود كه ديني بودن آنها به لحاظ خود تجربه نيست، بلكه تفسيرهاي پيشين آنها را ديني ساخته است؛ تجارب شبهحسي : اگر در تجربهاي يكي از حواس پنجگانه دخالت داشت، تجربهاي شبهحسي در اختيار است؛ تجارب وحياني : كه شامل وحي نبوي، الهام و نيز بصيرت ميشود؛ تجارب احياگر : اين تجربهها به هنگام عبادت پديد آمده، اميد، قدرت و تحرك را در پي ميآورد؛ تجارب مينوي : به معناي تجربهي امر قدسي است كه از ابتكارات ردولف اتو ميباشد؛ تجارب عرفاني : اين تجربهها ناظر به حالات عرفانياند. بند سوم. تجربه ديني رويكردهاي متعددي دارد، بدين معنا كه در حوزههاي مختلف به كار ميرود و اين خود، از دلايلي است كه امروزه به اين مسئله اهميتي دوچندان بخشيده است. تجربه ديني گاهي به مثابهي شاهدي براي توجيه عقايد ديني به كار ميرود؛ از اين روي يكي از كاربردهاي آن در محدودهي اثبات وجود خداست. گوهر و صدف دين از مباحث ديگري است كه در چارچوب فلسفهي دين مطرح است. يكي از مهمترين ديدگاهها اين است كه گوهر دين، تجارب ديني است؛ چنانكه آقاي شبستري به اين نتيجه رسيده است. [١١٢] آنان كه معتقد به پلوراليسم ديني هستند و در باره اديان، به كثرت حقيقت قايلاند، تجربهي ديني را در اديان، محور حقانيت تلقي ميكنند. از ديگر حوزههاي كاربرد تجربهي ديني، مسئلهي انتظار بشر از دين است و در نهايت پنجمين حوزه، مسئلهي ايمان ديني است؛ تلقي مدرني كه در ايران نيز نفوذ كرده است. اين است كه ايمان نوعي تجربه دروني و ديني است. اكنون كه تا حدي در فضاي مسئله تجربه ديني قرار گرفتيم، ميتوان گفت كه تلقي تجربهگروانه از ايمان ناروا بوده، قرين صواب نيست. اولين نكته اين است كه اساساً خاستگاه تجربهي ديني در غرب از يك سو و مسئلهي ايمان در جهان اسلام از سوي ديگر با يكديگر متفاوت و متمايز است. ريشهي مسئلهي ايمان در جهان اسلام به قرآن ميرسد. ايمان مولود و فرزند قرآن است؛ اما در جهان مسيحيت سرآغاز مسئلهي تجربه ديني، نقادي كتاب مقدس است و طراحان اين تئوري براي مصونسازي كتاب مقدس از آسيبها و انتقادها به ارائه اين نظريه پرداختهاند. بنابراين ايمان رويكردي قرآني و آسماني دارد. اما تجربهي ديني رويكردي انتقادي و زميني، و اين نكتهاي است بس مهم. البته مسئلهي ايمان در جهان اسلام، سير نزولي داشته است؛ بدين معنا كه اين بحث در ميان انديشمندان مسلمان در سدههاي نخست كاملاً مطرح و جدي بوده، ولي كمكم سير افولي پيدا كرده است. اما اين قضيه در جهان مسيحيت معكوس است و تنها از قرن هيجدهم مسايلي را در اين زمينه شاهديم. بنابراين اساساً خاستگاه، جريان، شكل و رويكرد تجربهي ديني در جهان مسيحيت تفاوت بنيادي و چشمگيري با مسئله ايمان در جهان اسلام دارد و هرگز نبايد تكعنصري از غرب را گرفت و آن را وارد جهان اسلام كرد و با عينك آن، مباحث اسلامي و قرآني را نگريست. اين اقدام اساساً شيوهاي نادرست است. ثانياً. رويكرد تجربه ديني اساساً غيرعقلگروانه، بلكه ضد عقلگروانه است. تجربه گروي ديني با تضعيف تعقل و استدلال آغاز ميشود؛ از اين روي ايمانگروي كيركگارد، ايماني عليه عقلانيت است. ويليام جيمز با اين تلقي كه مذهب يك امر باطني، شخصي و احساسي است، بعد از ارائه چندين دليل براي اثبات خدا به اين نتيجه ميرسد كه «بنابراين، دلايل پيروان هدف نهايي را فقط ميتوان نتيجهي تصورات و تخيلات دانست و اگر اين طور شد، ديگر اين دلايل نميتواند براي ما، اعتقاد به وجود يك خدايي را ايجاب نمايد. البته اگر ما به وجود خداوند اعتقاد داشته باشيم، اين دلايل ميتوانند آن اعتقادات ما را محكم و پايدار سازند و الا آنها به خودي خود نميتوانند اعتقادي در ما ايجاد كنند. راجع به ساير دلايل هم ميتوان همين طور استدلال كرد. اين است آنچه فلسفه راجع به هستي و وجود خداوند ميگويد. حال اگر فلسفه نتواند هستي خداوند را نشان دهد، آيا ميتواند صفات او را بيان كند؟» [١١٣] به هر حال، رويكرد تجربي در قبال ايمان با ضديت با عقل، و به تعبيري، شكاكيت ديني همراه و همعنان است. اين مسئله در ادامه بررسي خواهد شد. ثالثاً. فيلسوفان دين ميان تجربه از يك سو و تفسير از سوي ديگر تمايز قايل شدهاند. اگر مسئله تفسير به ميان آيد، عناصري ديگر از قبيل تأثير پيشينهها، علقهها وانتظارات در تفسير، وجاهت تفاسير مختلف يا به تعبيري پلوراليسم معرفتي يا مسئله قرائتهاي مختلف از دين، و همچنين عنصر نسبي بودن تفسيرهاي مختلف نيز به ميان خواهد آمد، و در يك كلام پديدهي تجربه و تفسير راه را بر هرمنوتيك فلسفي و ديني كاملاً هموار ميسازد. اين مسئله نيز بررسي خواهد شد. نتيجه آنكه نگاه تجربي به ايمان، در واقع عضوي از يك مجموعه و يك «كل» است و بايد آن را در فضاي خاص خود ديد و نميتوان به آن تك انگارانه انديشيد. آنچه تاكنون گذشت، عناصر ديگر همراه تجربه ديني بود. به هر تقدير اگر ايمان ديني صرفاً از سنخ و جوهرهي تجربهي دروني باشد، اولاً با توجه به خاستگاه تجربه ديني در جهان مسيحيت، ايمان آهسته آهسته از قرآن فاصله ميگيرد، ثانياً رويكردي ضد عقلگروانه خواهد شد و به تضعيف تعقل و استدلال منجر ميشود؛ چنانكه ايمانگروي تجربي به همين نقطه انجاميد؛ ثالثاً چون تجربه امري دروني است، چندان بروز اجتماعي و فرا فردي ندارد. ايمان نيز درون شخص محدود خواهد شد و عملاً منشأ جدايي دين از صحنهي سياست و جامعه ميشود؛ رابعاً. اگر ايمان ديني از نوع تجربه دروني صرف شود، از آنجا كه تجارب ديني هستهي مشترك اديان تلقي ميشوند، اين نظريه سرانجام به پلوراليسم ديني منتهي خواهد شد. اينها پارهاي از پيامدها و لوازم تجربي كردن ايمان ديني است كه هيچيك از آنها ـ چنانكه در مباحث ديگر ديده ميشود ـ از نظر اسلام و قرآن قابل دفاع نيست.
۵
ايمان و چالشهاي معاصر
٨. ايمان چه نسبتي با شك و شكاكيت دارد؟ آيا تعابيري نظير «الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ»؛ [١١٤] يا «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً»؛ [١١٥] در قرآن كريم مؤيد اين نظر نيست كه ايمان با شك، دست در آغوش است؟ پاسخ به اين پرسش در دو مقام صورت ميگيرد. مقام نخست، تبيين ديدگاههاي آقايان شبستري، ملكيان و دكتر سروش در باره نسبت ايمان و شكاكيت است. مقام دوم به تحليل و بررسي اصل مسئله شكاكيت و بيگانگي ايمان با آن خواهد پرداخت.
مقام نخست : ديدگاهها و نقدها آقاي شبستري با الهام از يك عارف مسيحي، ايمان را «پرواز در ابرهاي ندانستن» تلقي كرده است. «تنها راه نجات انسان اين است كه در ميان ابرهاي ندانستن با نوك تيز پيكان عشق كور حركت كند. اين انتظار كه ابرها روزي كنار زده شود، حداقل در اين زندگي، انتظار بيهودهاي است. تعبير «ابرهاي ندانستن» نهتنها براي عشق، كه براي ايمان تعبير مناسبي است؛ يعني انسان مؤمن در فضا و موقعيتي كاملاً ابرآلود قرار دارد». [١١٦] به اعتقاد وي، همين كه انسان دنبال خبري و خطابي و «بانگ جرسي» راه بيفتد، مؤمن است. هرچند ايماني كور و كاملاً ابرآلود با او باشد. اين است ايمان آقاي شبستري! او حتي پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ را نيز در درون ابرهاي تاريك ميبيند. [١١٧] اما به دلايلي، گاه انسان مؤمن مبتلا به يأس ميشود. اين دلايل ميتواند نقدهاي فلسفي، حوادث تلخ و مصيبتهاي بزرگ باشد. از ديد وي يأس از رحمت خداوند همان شك است كه مؤمن بايد با آن بسازد : «بنابراين شك در ايمان، به معناي يأس است، و ممكن است بر مؤمن عارض شود. مؤمن هم بايد دائماً با آن مبارزه كند. شك به اين معنا با ايمان قابل جمع است». [١١٨] مهمترين مستند وي يك آيه است : حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا. [١١٩] برداشت ايشان چنين است كه «اين آيه دربارهي برخي از پيامبران وارد شده كه به قدري مشقت و مخالفت از سوي قومشان ميديدند كه گاهي دچار يأس ميشدند و گمان ميكردند آنچه به آنها وحي شده و آن را خطاب خداوند ميدانستند، وهم بوده است». [١٢٠] شاهد ديگر وي، يك حديث است : الصبر من الايمان كالرأس من الجسد؛ بدين معنا كه «صبر اين است كه عليرغم عوامل گوناگوني كه انسان را به يأس ميكشاند، شخص اعتقاد و اميد خويش را از دست ندهد». [١٢١] البته اصل مسئلهي نسبت ايمان و شكاكيت را در مقام دوم بحث خواهيم كرد. اما در اين مقام بايد گفت كه چنين تصويري از ايمان، يعني ايمان كوركورانه، ايمان ابرآلود، ايمان مأيوسانه، ايمان شكاكانه، و چنين برداشتهايي از آيات و احاديث، نتيجهي چيزي جز جداسازي ايمان از معرفت، تجربي كردن ايمان، و در يك كلام جدايي از كتاب و سنّت نيست. اولا.ً در كدام فرهنگ لغتي شك به معناي يأس آمده است. اگر اميد، نقطهي مقابل يأس، به معناي يقين، در برابر شك آمده باشد آنگاه ميتوان گفت شك معادل يأس است. شك ميتواند عامل يأس شود. اما هرگز آن دو معادل يكديگر نيستند. ثانيا.ً شما اصرار داريد كه «علي رغم عوامل گوناگوني كه انسان را به يأس ميكشاند، شخص، اعتماد و اميد خود را نبايد از دست دهد» و اين، به اعتقاد شما، ايمان است. اينك اين سؤال جدّي پيش ميآيد اين كه اگر ايمان متكي به هيچ شناخت و معرفتي نيست، و اگر عواملي انسان را مأيوس ساخت، چرا نبايد اعتماد خويش را از دست داد؟ اگر انسان دوستي داشت، اما به دلايلي كاملاً از او مأيوس شد، آيا عقلايي است كه باز هم به او اعتماد كند؟ اقتضاي عقل آن است كه اميد و توكل خود را كاملاً از او ببريم. شما مادام كه از پيش، خدا و صفات عظماي او را از قبيل رحمت مطلق، قدرت مطلق و علم مطلق، براي او ثابت نكنيد، و بدان معرفت استدلالي پيدا نكنيد، نميتوانيد بگوييد «بايد» به او اميد داشت. بنابراين ايمان چيزي جز ايمان معرفتي نيست. ثالثاً. تفسير آيه آنگونه كه آقاي شبستري ميگويد، نيست و برداشت ايشان چيزي جز «تفسير به رأي» نيست. تفسير آيه اين است [١٢٢] كه رسولان قوم خود را به حق دعوت ميكردند؛ اما گاهي علايم عدم اجابت دعوت در آنان ظاهر ميشد؛ زيرا قوم آنان ميپنداشتند كه رسولان دروغ گفتهاند و نصرتي در كار نيست. بنابراين از يك سو در آيه، سخن از يأس نيست، بلكه استيئاس رسل مطرح است كه با يأس متفاوت است. از سوي ديگر استيئاس رسولان به معناي موهوم بودن وحي الهي نيست، بلكه درباره اجابت دعوت قومشان است. همچنين مشابه اين نمونه، در آيات ديگر نيز وجود دارد كه همه به همين معناست. مشابه استيئاس رسل از ايمان قومشان را ميتوان در قصهي هود، صالح، شعيب، موسي و ديگر پيامبران ديد. از جمله در قصهي نوح ميخوانيم : وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً؛ [١٢٣] «و نوح عرض كرد : پروردگارا، اينك كه قوم از كفر و عناد دست نميكشند تو هم اين كافران را هلاك كن و از آنان يادي بر روي زمين باقي مگذار». همچنين دربارهي قوم موسي ميخوانيم : فَقالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّي لَأَظُنُّكَ يا مُوسى مَسْحُوراً؛ [١٢٤] «پس فرعون گفت : اي موسي، من تو را ساحر و سحرآموز ميپندارم». استاد ملكيان در اين باره بعد از ذكر مقدماتي، سرانجام به اين نتيجه ميرسد كه «به نظر من ايمان كاملاً با شك همعنان است» [١٢٥] و بعد پا را فراتر گذاشته ميگويد : «شك كاملاً با ايمان ديني سازگاري دارد، و نه فقط سازگاري دارد، بلكه مؤلفهي ايمان ديني است» [١٢٦] و در ادامه ايمان را كاملاً در يك خلأ و درهي معرفتي ممكن ميداند. «من در جاي ديگر اين را مفصلاً گفتهام كه جهش ايماني كيركگار، جهش ايماني در يك درهي معرفتي است. وقتي خلأ معرفتي وجود دارد، شخص ميتواند جهش كند؛ اما وقتي خلأ معرفتي وجود ندارد، جهش وجود ندارد». [١٢٧] ابتكار استاد ملكيان اين است كه بر اين ادعا دو دليل نشان دادهاند : دليل اول اينكه شك امر اختياري نيست تا نهي ديني به آن تعلق گيرد. پس شارع نميتواند بگويد كه شك نكن؛ دليل دوم اينكه گزارههاي ديني قابل اثبات عقلاني نيست. ايشان به آياتي از قرآن كريم نيز استناد جسته است : «في المثل در قرآن تعبير «ظن» فراوان آمده است : الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ؛ [١٢٨] آنان كه ميدانند كه در پيشگاه خدا حاضر خواهند شد و بازگشتشان به سوي او خواهد بود». البته كساني خواستهاند ايمان را مساوي يقين بگيرند و گفتهاند ظن به معناي علم است، در حالي كه زبان عربي اين مطلب را تأييد نميكند. يا در جاي ديگري داريم فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً؛ [١٢٩] «هر كس به لقاي رحمت او اميدوار است بايد نيكوكار شود» كه باز از تعبير «رجاء» استفاده شده است. تعابير «عسي»، «لعل» كه در قرآن به كار رفته، همه از متعلقات همين مفهوم است. به اين ترتيب ايمان به معنايي كه عرض كردم، كاملاً با شك، دست در آغوش است و ارزش مؤمن به اين است كه به رغم شك، از مقتضيات ايمانياش دست برندارد، مگر اينكه امر اقوايي به ميان بيايد». [١٣٠] دليل اول مخدوش است؛ زيرا گيريم كه شك كردن همانند عاشق شدن، خودش اختياري نيست، اما چرا مقدماتش اختياري نباشد. پس شارع ميتواند از مقدمات شك و در نتيجه خود شك نهي كند؛ ثانياً شما در بحث رابطه ايمان و تجربهي ديني گفتيد كه تلاش انسان شرط لازم براي حصول تجربهي ديني است؛ در عين حال كه پذيرفتيد تجربهي ديني آمدني است يعني اختياري نيست. بنابراين در اينجا نيز شك آمدني است، اما تلاش انسان در آمدن و يا نيامدن، لااقل در مقام شرط لازم، مدخليت دارد؛ ثالثاً فرض كنيم شك ديني پديد آمد. وظيفه انسان به مثابهي يك موجود عاقل چيست؟ گويا پاسخ شما بياعتنا ماندن نيست. همين پاسخ نشان ميدهد كه شما هم ايمان را با شك سازگار نميبيند. دليل دوم نيز مخدوش است. گفته شد اين عقيده كه گزارههاي ديني قابل اثبات عقلاني نيستند، متأثر از تفكرات كانت است. اما تفسير آيه الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ، چنين است كه مراد از ملاقات رب، ملاقات در آخرت است و قرآن دربارهي آخرت، به كمتر از يقين قانع نيست : وَ بِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ؛ «آنان خود به عالم آخرت يقين دارند». از سوي ديگر كسي مدعي نيست كه در اين آيه «ظن» به معناي علم است، ولي بالاخره اين سؤال مطرح است كه چرا قرآن به «ظن» تعبير كرده است. مفسران ميگويند [١٣١]چون «الذين» وصف براي «خاشعين» است، همين كه براي انسان علم ضعيفي درباره امري هايل و عظيم پيدا شد، در انسان حالت خشوع و تذلّل حاصل ميآيد و اين سرّ استفاده از «ظن» در اين آيه است. همين مضمون را حديثي تأييد ميكند. عن علي ـ عليه السّلام ـ في قوله تعالي : «والذين يظنون انهم ملاقوا ربهم الآية» يقول : يوقنون انهم مبعوثون، و الظن منهم يقين. [١٣٢] حاصل آنكه اولاً. در اين آيه سخن از ايمان نيست؛ ثانياً. در كجا آمده است كه ظن، شك است. پس همآغوشي ايمان از اين آيه به دست نميآيد. اين آيه نه سخن از ايمان دارد، نه سخن از شك. آيهي فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً، بدين معناست [١٣٣] كه درباره لقاي رب كه همان معاد است، دو چيز بر «رجا» مترتب ميشود : يكي عمل صالح، و ديگري توحيد، و اين دو خلاصهي دعوت تمام انبيا است. علت اينكه در آيه به جاي يقين و قطع از «رجا» استفاده شده، اين است كه امر معاد به گونهاي است كه احتمال آن براي عمل صالح و توحيد كافي است؛ زيرا هرچند احتمال آن ضعيف باشد، چون محتمل بزرگ است و دفع ضرر محتمل عقلاً واجب، بايد به اقتضاي آن عمل كرد (شرطبندي پاسكال بيان ديگري از همين دليل است). [١٣٤] به هر حال «رجا» در اين آيه از شك هم كمتر است و ما آن را تنها يك احتمال در نظر گرفتيم؛ اما همين احتمال اندك كافي است كه انسان را ملتزم به ديانت كند، هرچند قرآن براي آخرت يقين را فرض ميداند. از اينها گذشته استاد ملكيان يكي از عوامل شكاكيت ديني را، شكاكيت فلسفي ميداند. [١٣٥] اما بايد توجه داشت كه شكاكيت فلسفي، ايمان فلسفي را در پي خواهد داشت، و ايمان فلسفي، ايماني است استدلالي و معرفتي. اين در حالي است كه ايشان دربارهي ايمان مبناي ديگري داشت. ايشان اصولاً ماهيت ايمان را دويدن، جستن، طلب كردن و بيقراري ميداند و آن را كاملاً در يك خلأ معرفتي قابل حصول تلقي ميكند و سرانجام اينكه ايشان ميگويد : «ارزش مؤمن به اين است كه به رغم شك، از مقتضيات ايمانياش دست بر ندارد، مگر اينكه امر اقوايي به ميان بياييد». آيا اين به معناي تجويز كفر نيست؟! زيرا به فرض كه «امر اقوا» پيش آمد، ما بايد چه كنيم؟! دكتر سروش نيز ايمان را قرين شكاكيت ميداند؛ لكن با بياني ديگر. وي معتقد است كه دينورزي اصنافي سه گانه دارد : دينورزي عاميانه يا معيشتانديش؛ دينورزي معرفتانديش؛ و دينورزي تجربتانديش : «دينورزي معيشتانديش يا مصلحتانديش با پرسش پديد نيامده، بلكه با تقليد پديد آمده، و لذا از تقليد هم تغذيه ميكند و دوام و بقايش به دوام و بقاي تقليد است، و به محض اينكه با پرسش و نقد روبهرو شود، چون برف آب خواهد شد. ولي دينداري معرفت انديش كه در اصل با نقد و پرسش آغاز ميشود، چگونه ميتواند پاياني براي اين نقد و پرسش ترسيم كند؟… لذا شبهه بايد باشد، زلزله بايد باشد، حتي اگر ايمان واژگون شود. … و اينها همه لازمه ايمان معرفت انديش است، كه امروزه يك ضرورت تلقي ميشود. نكته مهم اين است كه دينورزي معرفتانديشانه امروزه يك ضرورت شده است و نه فقط چون دوا (به قول غزالي) بلكه چون غذا بايد آن را تهيه و مصرف كرد». [١٣٦] سؤالي كه در اين زمينه مطرح ميشود اين است كه دكتر سروش در اينجا ايمان معرفتي را تأييد ميكند. و اين در حالي است كه ايشان بهشدت از ايمان شكاكانه و نقدپذير حمايت ميكند، [١٣٧] و ميدانيم كه شكاكيت نقطه مقابل معرفت است. ايشان از يك سو ميگويد ايمان عامه علت دارد نه دليل، [١٣٨] نا آگاهانه است نه آگاهانه، … و اين بدين معناست كه ايمان معرفتانديش دليل دارد نه علت، آگاهانه است نه ناآگاهانه. اما از سوي ديگر با صراحت ميگويد كه ايمان به طور كلي حاصل دليل نيست : «ضعف قراين است كه جا را براي ايمان آوردن و خطر كردن و اميد بستن باز ميكند». [١٣٩]
مقام دوم. بيگانگي ايمان از شكاكيت آنچه گذشت مقام اول سخن بود. مقام دوم كلام به اصل مسئله، يعني نسبت ايمان با شك ميپردازد، و سعي دارد اثبات كند كه ايمان با شك و شكاكيت ناسازگار است. اما قبل از ارائه دلايل، چند نكته را بايد در نظرداشت : [١٤٠] يكم. ميان شك و شكاكيت تفاوت است. شك به معناي دو دلي، نوعي حالت ذهني و نفساني است، حال آن كه شكاكيت نوعي نگرش، ديدگاه و مكتب است كه در معرفتشناسي مطرح بوده، طبعاً يك سلسله مبادي، مسايل و لوازمي دارد. البته گاهي ممكن است به جاي شكاكيت از واژهي شك نيز استفاده شود. دوم. شكاكيت به معناي امتناع حصول معرفت است. [١٤١] بنابراين شكاك، مدعي است كه حصول چنين امري مستحيل است. پس اگر تحقق معرفت ناممكن دانسته شد، يا حتي برخي عناصر آن مثل صادق بودن يا موجه بودن، امكان حصول نيافت، يا اينكه معرفت در حوزهاي خاص مستحيل گشت، چنين نگرشهايي همگي ديدگاه شكاكانه هستند. به طور خلاصه شكاكيت (skepticism, scepticism) نظريهاي است كه ادعا ميكند حصول معرفت ممتنع ومستحيل است. بنابراين شكاكيت يك رويكرد معرفتشناختي است و به اين حوزه تعلق دارد. سوم. شكاكيت در جهان غرب پيشينهاي دراز دارد. گسست شكاكانه، حداقل چهار مقطع تاريخ غرب را به خود اختصاص داده است. اولين موج شكاكيت در يونان باستان شكل گرفت. [١٤٢] پروتاگوارس (متولد حدود ٤٨١ ق. م.) وگرگياس (حدود ٤٨٣ ـ ٣٧٥ ق. م.) دو شخصيت برجسته اين مرحله بودند. در مرحله دوم نوبت به پيرهون (حدود ٣٦٠ ـ ٢٧٠ ق. م.) ميرسد كه اعلام داشت عقل انسان به بودها نميرسد و در جوهر دروني اشيا نميتواند نفوذ كند. سومين نحله به مدرسه پيرهون وابسته بود كه با ارائه دليل به نفع اين موضع همراه بود و در نهايت با شكاكيت مدرن مواجهايم كه با دكارت و فرضيهي «روح شيطاني» او آغاز شد و بعد از او، هيوم و كانت راه او را ادامه دادند. چهارم. شكاكيت انواعي دارد. از يك حيث به شكاكيت استدلالي، از راه سؤال و مزاجي تقسيم ميشود، [١٤٣] و از حيث ديگر به دو قسم شكاكيت فراگير و منطقهاي انقسام مييابد. شك برخي از شكاكان، آنچنان فراگير است كه هيچ حيطهاي از شك آنان مصون نميماند. در مقابل پارهاي ديگر از شكاكان، گرفتار شك منطقهاي و محلياند. آنان هر يك، حوزه و قلمرو خاصي براي شك معين ساخته، تنها در همان زمينه ادعاي شك دارند. محدودههاي شك منطقهاي عبارتند از : اخلاق، آينده، ديگر نفوس، و از همه مهمتر گزارههاي ديني. نكتهي گفتني اينكه معمولاً شكاكيت جزئي و منطقهاي تدريجاً به شكاكيت كلي و فراگير منتهي ميشود؛ زيرا شكاك منطقهاي به منظور توجيه سخن خود، طبعاً ملاك و دليلي ارائه خواهد داد. اين ملاكها معمولاً محدود به قلمرو ادعا شده نميشود و به تدريج فراگير خواهد شد. پنجم. شكاكيت در جهان غرب، عللي دارد. يكي از مهمترين عوامل شكاكيت مدرن، شكاكيت علمي است. ظهور علم نوين به مردم آموخت كه براي كشف حقيقت بايد شيوههاي نوظهور به كار گيرند. علم به آنها آموخت كه هر چه بيشتر وسواس به خرج دهند و مسايل را يكبهيك تشريح كرده، با دقت بيازمايند. آنان معتقدند كه نظريهها موقتي و ساختهي بشرند و خلاصه آنكه حسن بزرگ و نيروي شگرف شناخت علمي در اين واقعيت است كه بر مبناي استوار شك بنا شده است… . از روح انتقاد كه دستمايهي علم است، به همينسان ميتوان در تاريخ و علوم انساني ديگر، و نيز در زمينهي باور ديني هم استفاده كرد. [١٤٤] عامل دوم ظهور دكارت است. دكارت با اعتماد فراوان به نيروي عقل انسان و با به كارگيري روش رياضي و شيوهي دستوري، در مسير نو گام نهاد. شكگرايي دكارت در فرانسه تأثير مهمي از خود به جاي گذارد. [١٤٥] هيوم، نشان داد كه چگونه تجربهگرايي به شكگرايي منتهي ميشود. كانت با ادامه راه او، ذهنشناسي را سرلوحه كار خود قرار داد و با فلسفهي نقّادانهي خود نشان داد كه هرگز با ذهن نميتوان عينيت را شناخت. ناگفته نماند كه ساختن دوربين عكاسي در اين انديشهها بيتأثير نبود. [١٤٦] البته اين روند به دست متفكران ديگري در جهان غرب، از قبيل نيچه، كيركگارد، ويتگنشتاين بهويژه در حوزه دين ادامه يافت، و همين از دلايل اصلي اهميت يافتن روزافزون معرفتشناسي بود. جريان شكگرايانهي مدرن پيامدهاي مختلفي از خود بر جاي گذارد؛ اما بيش از همه، آنچه قابل توجه است، تأثير اين انديشهها در حوزهي دين است. كانت دربارهي خدا، نوعي لاادري تمامعيار است. به زبان خود او ما نميتوانيم هيچگونه علم نظري از خدا داشته باشيم. [١٤٧] تاكنون مقدماتي درباره شكاكيت ديني طرح شد. اين طرز تفكر را به دوگونه ميتوان نقد كرد : نقد عام و نقد خاص. شيوه نخست تخريب مدعاي شكاكيت است و شيوهي دوم ارائه دلايلي كه نشان ميدهد شكاكيت با ايمان قابل جمع نيست. در زمينه شيوهي نخست به دو پاسخ متوسل ميشويم : اول. شكاك، ادعايي داشت و براي اثبات آن، به دليل توسل جست. دليل او خود متشكل از چندين مقدمه است. بنابراين شكاك دو راه پيش روي خود دارد : يا بايد اعتراف كند كه به آن مقدمات و اين نتيجه معرفت دارد كه اين خود اثبات چندين فقره معرفت است، يا آنكه اين معرفتها را نيز انكار كند، كه در اين صورت مدعاي او اثبات نميشود. بنابراين شكاك در ادعا و شيوه، ناقض خود بوده، خودشكن است. بر اين اساس بود كه پيرهون، بر خلاف شاگردان خود، هيچگاه براي شكاكيت استدلالي ارائه نداد. پيرهون هميشه به پيروان خود توصيه ميكرد : «سكوت كنيد، چون اگر دهان باز كنيد و كلامي بگوييد، ادعايتان نقض شده است». دوّم. هيچ يك از دلايل شكاكان، فهم گزاره را منتفي نميكند. فهم يك گزاره، فهم صدق و كذب آن است، و فهم صدق و كذب يك گزاره، فهم شرايطي است كه گزاره در آن صادق يا كاذب است. براي نمونه ما در صورتي گزارهي «باران ميبارد» را ميفهميم كه بدانيم اگر در عالم خارج اوضاع و احوال خاصي برقرار باشد، اين گزاره صادق است، و اگر وضعيت ديگري حاكم باشد، گزاره كاذب است. ولي شكاك از ادله خود نتيجه ميگيرد كه معرفت محال است. فهم اين گزاره در گرو فهم شرايط صدق آن است. حال اگر نتيجه استدلال شكاك، صادق باشد، ما نميتوانيم به شرايط صدق آن نتيجه معرفت داشته باشيم، و اگر به شرايط صدق نتيجه معرفت داشته باشيم، نتيجه و مدعاي شكاك نفي ميشود. گذشته از اين دو پاسخ كه به طور عام مطرح شد، دلايل خاصي نيز وجود دارد كه نشان ميدهد شكاكيت با ايمان اجتماعناپذير است، و تعبير «ايمان شكاكانه» پارادوكسيكال است. اين دلايل عبارتند از : يكم. به اين آيه توجه كنيد : وَ ما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤْمِنُ بِالْآخِرَهي مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِي شَكٍّ؛ [١٤٨] «شيطان بر مردمان تسلطي نداشت ]بلكه از حرص دنيا پيرو او شدند [ و شيطان را بر آن داشتيم تا به امتحان، آن كس را كه به قيامت ايمان آورد، از آن كس كه شك دارد، معلوم گردانيم». آيه بدين معناست كه كافران به سوء اختيار خود از ابليس تبعيت كرده، سلطه او را پذيرفتند. و از اين روي عذري ندارند. چنانكه شيطان ميگويد : وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي؛ [١٤٩] «و من به خلاف حقيقت و بر شما براي وعدهي دروغ خود هيچ حجت و دليل قاطعي نياوردم (وتنها شما را به وعدههاي دروغ فريفتم) و شما دعوت من را پاسخ گفتيد». منشأ پيروي آنان از ابليس چيزي جز شك نيست. به بيان ديگر، اين شك قلبي، نمود و بروزي دارد كه همان تبعيت از شيطان است. پس اينكه خداوند به ابليس اجازه داد تا از طريق سوء اختيار انسانها بر آنان تسلط يابد، به دليل تمايز افكندن ميان اهل شك و اهل ايمان است. بنابراين از آيه با صراحت به دست ميآيد كه ايمان نقطه مقابل شك است. همچنين به دست ميآيد كه در اهل شك، زمينه پذيرش سلطهي شيطان وجود دارد؛ اما اينكه آيه، ايمان و شك را به آخرت نسبت داده است، بدين روي است كه مهمترين انگيزه براي ترك معصيت، ايمان به آخرت است، نه ايمان به خدا؛ [١٥٠] وگرنه ايمان براي هميشه نقطه مقابل شك است؛ دوّم. در قرآن سه آيهي مشابه وجود دارد : مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً؛ [١٥١] «هركس خداترس شود، خدا راه بيرون شدن را بر او ميگشايد». إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً؛ [١٥٢] «اگر باتقوا شويد، خدا براي شما فرقان (بصيرت) قرار ميدهد. وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ؛ [١٥٣] «از خدا بترسيد، خداوند به شما تعليم مصالح امور كند». مضمون مشترك سه آيه مذكور اين است كه ايمان و تقوا با علم و معرفت قرين و همراه است. البته معرفت مراتبي دارد؛ گاه ساده و گاهي پيچيده است، گاه اجمالي و گاه تفصيلي است؛ ولي آنچه مهم است اينكه ايمان همزاد و همراه معرفت است. به اين ترتيب با شكاكيت كه نقطهي مقابل معرفت است، سر سازش نخواهد داشت؛ سوّم. مهمترين متعلق ايمان، غيب است كه حتي ساير متعلقهاي آن را نيز شامل ميشود. غيب نقطه مقابل شهادت بوده، به معناي «هرچيزي است كه از حواس ظاهري پنهان باشد». [١٥٤] غيب دو گونه است : [١٥٥] غيب نسبي و غيب مطلق. اگر امري بر فردي نهان بود، آن امر غيب نسبي است؛ زيرا ممكن است همين امر بر فرد ديگر آشكار و به اصطلاح «شهادت» باشد. مراد از غيب در قرآن، آنجا كه متعلق ايمان است، غيب مطلق است؛ يعني غيبي كه براي همه پنهان باشد و گرنه غيب نسبي نياز به ايمان ندارد. گذشته از اينكه خدا و ديگر مصاديق غيب در قرآن مجردند، و مجردات محسوس نيستند. ايمان به غيب تنها در صورتي ممكن است كه انسان نخست غيب را بشناسد و كاملاً بداند كه غيب چيست و بعد از آگاهي، آن را بپذيرد و بدان ايمان آورد. اگر ايمان به غيب كوركورانه بود پس چرا در قرآن تا بدين حد، آيات استدلالي وجود دارد كه ناظر به جهان غيب است؟ پس چرا منابع روايي، نظير كتاب توحيد كافي و توحيد صدوق و بخشهاي متعددي از نهج البلاغه سرشار از استدلال و بيانهاي عقلي و معرفتي است؟ و خلاصه اينكه «از نظر ما، كه شيعه هستيم، جاي شك و ترديد نيست كه ايمان به غيب «بايد» به صورت معرفت باشد، نه به صورت يك تعبد كوركورانه. اينكه ميگوييم بايد باشد، مقصود اين است كه انسان هر اندازه كه بتواند ايمان پيدا كند، معرفتش كامل است. كسي هم كه از راه معجزهي پيامبر به او ايمان ميآورد و بعد به هرچه پيامبر فرموده است، اعتقاد و ايمان پيدا ميكند، نميخواهيم بگوييم كه ايمان او قبول نيست، بلكه در درجهي پايين است، به هر نسبت كه سطح معارف ما در اين مسايل بالا ميرود، درجهي ايمان ما بالا رفته است». [١٥٦] چهارم. ايمان امري اختياري است. قرآن ميفرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مِنُوا؛ [١٥٧] «اي كساني كه ايمان آوردهايد، ايمان بياوريد». از آنجا كه ايمان متعلق امر الهي قرار گرفته است، به دست ميآيد كه ايمان جبربردار نيست. به گفته شهيد مطهري «آيا ميشود پدر و مادري به دخترشان كه پسري را كه از او خواستگاري ميكند، دوست ندارد، بگويند : الآن كاري ميكنيم كه او را دوست داشته باشي، و چوب فلك را بياورند، اين قدر ميزنيم تا او را دوست داشته باشي؟! بله، ميشود آن قدر كتكش زد تا بگويد دوست دارم. يعني حرفش را به دروغ بگويد؛ اما اگر تمام چوبهاي دنيا را به بدن او خرد بكنند، آيا ممكن است كه با چوب، دوستي ايجاد بشود؟! چنين چيزي محال است. آن، راه ديگري دارد. اگر ميخواهيم ايمان در دل مردم ايجاد بكنيم، راهش جبر و زور نيست. راه آن حكمت است. الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَة است جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ است». [١٥٨] حاصل آنكه چون ايمان اجباربردار نبوده، كاملاً ارادي و اختياري است، و امور اختياري تنها با معرفت و اعتقاد شكل ميگيرد، ايمان قرين معرفت و عقيده خواهد بود، نه شك و شكاكيت.
٩. آيا ايمان ديني با جزممحوري سازگار است؟ نسبت ايمان با نقد چيست؟ آيا ميتوان گفت كه عنصر نقد در خود ايمان وجود دارد؟ هر سه نويسنده سازگاري و همخواني ايمان و نقد را تأييد ميكنند. البته هر يك اين مسئله را به گونهاي خاص و بر اساس مباني خود تقرير كردهاند. آقاي شبستري در مصاحبه با كيان، ايمان ديني را نقدپذير تلقي ميكند : «از آنجا كه شخص مؤمن هميشه در حال گذر و عبور است، دايماً سعي ميكند از زندانهاي تاريخ، جامعه، زمان و زبان خارج شود. كسي كه وضعيت وجودياش سوراخ كردن اين زندانهاست، يك نقّاد و يك مؤمن است. او به هيچ چيزي بسنده نميكند و در هيچجا متوقف نميشود. به هر مقامي كه ميرسد، ميگويد اين اصل نيست؛ بايد از اين فراتر بروم. به نظر من، اين راديكالترين نقد ممكن است : هيچ گزارهاي را گزاره نهايي ندانستن، و براي هيچ گزارهاي اعتبار نهايي قايل نشدن، و هيچ حقيقتي را حقيقت نهايي ندانستن، و دايماً پردههاي پندار را دريدن و حجابهاي نور و ظلمت را كنار زدن». [١٥٩] البته اگر تجربهگرِ ايماني، اعتقادات و گزارههاي ديني خود را بيان كند، طبعاً در معرض نقد فلسفي قرار ميگيرد و اينگونهي ديگر نقد ايماني است. بنابراين ايمان به دو نحو نقدپذير است : نقدي كه مقوم ايمان است، و دوم نقد فلسفي. وي در موضعي ديگر ميان انديشهي ديني و معارف ديني تفكيك ميافكند : «انديشه ديني تمام وجود انسان را فرا گرفته، او را تحت تأثير دايمي قرار ميدهد. ميان تصديق اينكه «خدا هست» و تصديقهاي منطقي يا رياضي، تفاوت بسيار است. پس قضيه خدا هست، براي يك انسان مؤمن به مثابهي يك گزاره خبري مطرح نيست؛ بلكه در مقام گزارهاي كه به هستي شخص مؤمن و هستي جهان معنا و ارزش و عمق ميبخشد، مطرح است. اين است كه ميگويم انديشهي ديني از انديشه علمي و فلسفي است. بدين گونه انديشهي ديني، ايمانيات مؤمنان است؛ آن تصديقها و آن افكار و عقايدي كه با احساسها و عاطفههاي شديد انساني در هم تنيده شده است.» [١٦٠] نقد اعتقادات ايشان بر دوگونه است : بيروني و دروني. نقد بيروني نقد غير مؤمنانه، و نقد دروني از موضع ايمان است. براي ناقد نبايد خط قرمز معين كرد كه تا فلان جا نقد كنيد و از آن به بعد ديگر نقد ممنوع است. منتقدان بايد ميدان داشته باشند و بدون هيچگونه خط قرمزي نقد كنند. [١٦١] در زمينهي اصل مسئلهي نسبت ايمان ديني و نقد، در پايان همين بخش به بحث خواهيم نشست. اما درباره اظهارات اخير آقاي شبستري چند نقد وجود دارد : اولاً. نقدپذير بودن ايمان با مبناي ايشان سازگار نيست؛ زيرا به اعتقاد وي ايمان، امري تجربي است. امور تجربي آمدني است، و امور آمدني قابل نقد نيست. آيا ميشود به كسي كه عاشق است، گفت من عشق تو را نقد ميكنم؟ آيا به كسي كه ترسي به او دست داده است، ميشود گفت ترس تو نقدپذير است؟ نقد اساساً فقط دربارهي امور معرفتي معنا پيدا ميكند. از اين روي تعبير تجربهي نقدپذير همانند مثلث مربع است. پس همين كه شما نقد را به رسميت شناختيد، نشان آن است كه در ضمير خود پذيرفتهايد عنصر اصلي ايمان، اعتقاد و معرفت است؛ ثانياً. شما نقد فلسفي را معتبر دانستيد. نقد فلسفي هميشه متوجه ايمان استدلالي و معرفتي است؛ پس اين نيز شاهدي ديگر است بر اين كه ارتكاز شما هم دربارهي ايمان، ايمان استدلالي، اعتقادي و شناختاري است. شما گريزي از اين نداريد كه نقطهي آغاز را معرفت بدانيد، نه شك يا شكاكيت؛ ثالثاً. تناقضي در اين بيان وجود دارد؛ زيرا ايشان از يك سو براي هيچ گزارهاي حتي گزارهي «خدا هست» اعتبار نهايي قايل نيستند، و از سوي ديگر براي يك فرد مؤمن وظيفهاي به نام پاسداري قايلاند : «من صريحاً عرض ميكنم كه در جامعهي مؤمنان، پاسداري از حقيقتي مطرح است كه نقد دروني با انگيزهي پاسداري از آن حقيقت مطرح ميشود». [١٦٢] اگر ايمان تجربهي توقفناپذير است، اگر ايمان حركت بر فراسوي چهار زندان است، اگر ايمان براي هيچ گزارهاي اعتبار نهايي باقي نميگذارد و اگر ايمان تا پايان نقدپذير است، اين سؤال مطرح ميشود كه با اين اوصاف از چه بايد پاسداري كرد؟ روح پاسداري توقف، ايستادن، دفاع و جزميّت است و تمام اينها، با مباني اين گفتهها منافات دارد. اگر انديشهي ديني، به اعتقاد شما، حساسيت انسان را تحريك ميكند، و بر خلاف معارف ديني، انديشه ديني، پاسداري ميطلبد، پس چگونه آن را تا پايان نقدپذير معرفي ميكنيد؟ رابعاً. اگر هر برداشتي از دين بدون هيچ قيد و شرطي، و به طور نامحدود، قابل نقد باشد، اين حكم شامل تلقي شما از دين نيز ميشود. حال در اين باره اگر موضع دفاعي در پيش گرفتيد، شما هم جزمگراييد و بر ايدهي خود متعصبانه و متحجرانه پاي ميفشاريد، و اگر ايده خود را با نقدي رها كرديد، خلاف شيوهي رايج تمام متفكران رفتهايد، كدام متفكر با يك ايراد از موضع خود عقب مينشيند؟ خامساً. نوشتهايد، كسي كه بازگشت به جزميت زمان گذشته را آرزو ميكند مانند پيري است كه بازگشت به جواني را آرزو ميكند. [١٦٣] نخست بايد گفت كه بعد از پيري مرگ است. از طرف ديگر بايد گفت اگر جزمگرا بودن بد است، اين عيب شامل شما نيز ميشود؛ زيرا دفاعيههاي متعدد و متوالي شما نشان از تعصب، قطعيت و جزميت شما درباره ايدهي خودتان است؛ و اگر حسن است چرا بر ديگران خرده ميگيريد. اما نكته مهم اينكه اگر گذشته، دورهي جزميت بوده است و اگر اكنون، دورهي تسامح و عدم جازميت است، هيچكدام آگاهانه، با برنامه و با نقشهي پيشين پديد نيامده است؛ چنانكه خود به اين نكته اشاره كردهايد. [١٦٤] بر اين اساس نبايد و نميتوانيد براي دوره بعد برنامهريزي و محاسبه كنيد و اگر بخواهيد از حالا دورهاي پر از تسامح و تساهل و مدارا و عدم جزميت را پيشبيني، طراحي و راهاندازي كنيد، با جريان طبيعي تاريخ به مبارزه برخاستيد. اساساً اگر تلقي ما از تاريخ، تاريخ طبيعي است و تاريخ طبيعي قابل برنامهريزي و پيشبيني نيست، پس مبارزه چرا؟ پس پاسداري چرا؟ ايمان قابل نقد، وجه همت استاد ملكيان نيز هست. ايشان در بياني روشن، محدودهي نقد را معين ساخته است؛ نقد سه مقام دارد : نقد منبع آتوريته؛ نقد تفسير سخن آتوريته، يا به تعبيري سنجش ميزان انطباق اسلام دو بر اسلام يك؛ و در نهايت نقد ميزان هماهنگي تعبد و استدلال. [١٦٥] در اين بيان چند سؤال به چشم ميخورد : اولا.ً نقد منبع به چه معناست؟ اگر مراد نقد يك شخص است كه اين امر معقولي نيست، و اگر منظور نقد فكر و انديشهي او است كه اين در واقع، همان نقد دوم است؛ زيرا در واقع ميخواهيم بگوييم كه انديشهي او، تفسير و برداشتي نادرست از دين يا واقعيت است؛ ثانياً. نقد سوم به نقد دوم باز ميگردد؛ زيرا اگر ميان تعبد و استدلال تناقضي يافتيم، طبعاً جانب استدلال را ترجيح داده، آن را برميگزينيم. اين امر بدين معناست كه تفسيري از دين يا واقعيت را برگزيدهايم كه دليلي به سود خود دارد، مخلص كلام اينكه، در ميان سه نقد پيشگفته، نقد دوم اصالت دارد و دو نقد ديگر به آن باز ميگردد. بنابراين، نقد، تنها يك سطح دارد و آن نقد تفسير و برداشتي از دين است. اما بايد دانست كه از يك سو هيچ كس چنين سخني را منكر نيست، و از سوي ديگر اينگونه نقد ربطي به نقد ايمان ديني ندارد؛ چرا كه ايمان، سخن يا برداشت يك شخص از متون ديني نيست، كه تحت عناوين «ايمان انتقادي»، «رويكرد انتقادي به ايمان ديني» و «ايمان نقدپذير» طرح ميشود؛ ثالثاً. آقاي ملكيان در قسم اخير نقد، جنگ ميان تعبد و استدلال را مطرح ميكند و سرانجام به پيروزي استدلال نظر ميدهد. لازمهي اين كلام آن است كه ايمان دوگونه باشد : ايمان تعبدي و ايمان استدلالي. زيرا نقد استدلالي با ايمان استدلالي سازگار است و آنچه با ايمان تعبدي و آتوريته همخوان است، نقد تعبدي آن است نه استدلالي. خلاصه آنكه اگر ايمان و باورهاي ايماني، به اعتقاد شما، از نوع باورهاي آتوريته وتعبدي است، تنها ميتوان به كمك آتوريته و تعبد ديگر به جنگ آن رفت و نه با ياري استدلال. همين كه فرد مؤمن در مقابل شبههاي دفاع ميكند، نشان آن است كه ايمان خود را اساساً از سنخ تعبد نميداند. ميخواهيم بگوييم ارتكاز مؤمنان آن است كه ايمان آنان، تعبد محض نيست؛ يعني مؤمنان ايمان خود را با انديشه و معرفت و استدلال توأم ميبينند و اين است پديدارشناسي واقعي ايمان. دكتر سروش نيز مواردي را براي نقد معرفي ميكند. يكي از آنها نقد انطباق صورتبندي با خود تجربه است. ديگري، ميزان سازگاري اعتقادات ديني با نظريات علمي است. [١٦٦] راه نقد تجربيات و اعتقادات ديني براي هميشه باز است و هدف آن خالصتر و پيراستهتر كردن عقايد ديني؛ و اين براي دينورزي معرفتانديش، فرض و حتم است. نكتهاي كه درباره سخن دكتر سروش وجود دارد اين است كه ايشان نقد نخست را متوجه ميزان مطابقت صورت اعتقادي با تجربه ميداند. اين امر مبتني بر رايجترين ديدگاهي است كه در زمينه تئوريهاي صدق وجود دارد؛ يعني تئوري مطابقت. اما ايشان يكي از اركان و مباني مهم خود را در تئوري قبض و بسط، اصل انسجام معرفي ميكند، و ميدانيم كه تئوري انسجام، ديدگاهي غير از تئوري مطابقت است. پس اين دو مبنا با يكديگر سازگار نيست. گذشته از اينكه ايشان در اين بيان، عقيده را صورتبندي تجارب ديني تلقي كرده و به تعبيري به تقدم ايمان بر اعتقاد ديني قايل شده است. اين سخن در سؤال ششم نقد و بررسي شد. اكنون نوبت آن است كه به اصل مسئلهي ايمان ديني و نقد آن بپردازيم؛ اما قبل از هر چيز، طرح مقدماتي لازم است : مقدمهي اول. مسئله ايمان انتقادي ارمغان غرب است؛ پس بايد شرح ماجرا را از آن سو شنيد. كليفورد با طرح ايدهي عقلگرايي حداكثري قايل شد كه ايمان ديني آنگاه معقول و مقبول است كه بتوان صدق آن را اثبات كرد. او نوشت : هميشه، همه جا و براي همه كس، اعتقاد به هر چيزي بر مبناي قراين ناكافي، كاري خطا و نادرست است. فرض كنيد شخصي در دوران كودكي عقيدهاي را پذيرفته است، و آن عقيده را از خارخار هرگونه شكي كه در ذهنش ميخلد، به دور و ايمن نگه ميدارد، و طرح پرسشهايي را كه موجب تشويش آن عقيده ميشوند، كافركيشانه تلقي ميكند؛ زندگي چنين شخصي گناهي عظيم در قبال بشر است. تحقيق دربارهي قراين يك عقيده، كاري نيست كه با يك باور براي هميشه صورت پذيرد و واجد اعتباري قطعي باشد. هرگز نبايد مانع شك شد؛ زيرا يا ميتوان آن شك را برمبناي پژوهشهاي پيشين، واقعاً مرتفع كرد، يا اين شك ثابت ميكند كه آن پژوهشها كامل نبودهاند. [١٦٧] آنچه كليفورد را بر آن ميدارد كه چنين ملاك دشوار و سختي براي پذيرش ايمان مطرح كند، پيامدهاي ناگواري است كه بر پذيرش اعتقاد بدون دليل مترتب است؛ مثل اينكه ملواني بدون اطمينان از استحكام و سلامت كشتي با جمعي از مسافران به اقيانوس برود و در بين راه غرق شود. ريشهي اين حادثه ناگوار در اين نكته نهفته است كه او حق نداشت بدون دلايلي استوار، دست به چنين اقدامي بزند. كليفورد معتقد است كه اگر اعتقادي بر اساس دليل يا دلايل ناكافي استوار شود، قابل سرزنش و نكوهش است. كسي كه به عقلانيت حداكثري روي آورده است، هرگز از سر احساسات و عواطف به اين سوي و آن سوي نميگرايد تا به تشتت رأي و سستي اعتقاد مبتلا گردد. تنها راه اين است كه بتوان براساس دلايل كافي و وافي، صحت مدعايي را اثبات و از آن تبعيت كرد. كليفورد هرچند در اين رأي تنها نبود، و پيش از او جان لاك و توماس آكويناس و بعد از او سوئين بري، آرايي شبيه او داشتند، [١٦٨] ايرادهاي متعددي تدريجاً موضع عقلگرايي حداكثري وي را از نظرها انداخت. به اعتقاد برخي، بسياري از مردم، بهويژه آنان كه براي امرار معاش سخت كار ميكنند و طبعاً فرصت كمي براي مطالعه دارند، از عهدهي تفكرات سخت و پيچيده برنميآيند و عملاً قادر به تهيهي مقدماتي كه كليفورد براي ايمان ضروري ميداند، نيستند. كليفورد در پاسخ اينان ميگويد : شخصي كه فرصت مطالعه و تحقيق ندارد، طبعاً فرصتي هم براي ايمان آوردن نخواهد داشت. پرسش ديگري كه درباره موضع عقلگرايي حداكثري مطرح شد، اين است كه آيا اين ديدگاه در مقام عمل قابل استفاده است؟ به عبارت ديگر تاكنون هيچ نظام اعتقادياي نبوده است كه بتواند براساس عقلانيت محض همه را قانع سازد، و لااقل افرادي هستند كه از پذيرش دلايل سر باز ميزنند. بنابراين چون براهين، همگاني نيستند، نظريه عقلگرايي حداكثري قابل قبول نيست. به هر حال رويكرد مبتني بر عقلگرايي حداكثري امروزه در غرب، جايگاهي قوي و اعتباري شايسته ندارد. در برابر ، عقلگرايي انتقادي فرض را بر اين ميگذارد كه عقلگرايي حداكثري بر خطا رفته است. از اين رو مدعي است كه با بررسي عقلاني محض، نميتوان به اثبات قاطعانه يك نظام ايماني رسيد. بنابراين با تأكيد بر باز بودن پروندهي نقد پايههاي يك نظام ايماني، ميتوان به اعتقادي ايمان آورد؛ اما نبايد اثبات و صحت آن را تمام شده تلقي كرد. مايكل پترسون، ويليام هاسكر و بروسي رايشنباخ، از معروفترين متفكران اين نحله، براي هميشه باب انتقاد را دربارهي ايمان ديني مفتوح دانستهاند. نتيجه آنكه عقلگرايي انتقادي قدم در مسيري گذاشته است كه هرگز به پايان و مقصد نميرسد. مقدمهي دوم. جهان امروز ايمان را به مثابهي يك معنويت انتقادي مينگرد و آن را شرط واجب براي بيداري ديني تلقي ميكند و اعلام ميدارد كه اگر حيات ديني جدّ و جهدي مداوم در راه انتقاد از خود و تعالي بخشيدن، نداشته باشد ديانت به سرعت پژمرده ميشود و ميخشكد و خرافاتي و ناروحاني ميشود. [١٦٩] از سوي ديگر مهمترين نقد، در حوزهي معرفتشناسي رخ ميدهد. بر اين اساس نظريهي شناسايي در برابر نظريهي هستيشناسي اولويت و تقدم پيدا ميكند و در نظريهي شناسايي، گرايشي شكاكانه انتخاب ميشود. «من معتقدم كه نظريهي شناخت مهمتر است، چون تفكر انتقادي مستلزم آن است كه تمام دعاوي شناخت آزموده شود.» [١٧٠] تفكر انتقادي معاصر ويژگيهايي دارد. اين طرز تلقي انتقادي، هر معرفتي را بشري ميداند. بنابراين آن را معرفتي و خطاپذير تلقي ميكند، و اعلام ميدارد : شناخت بشر، شناخت بشر است. [١٧١] ديگر اينكه مكتب انتقادي تأكيد دارد كه زبان، فرهنگ، محيط و شيوههاي تفكر در فهم بشري مؤثرند. تفكر انتقادي كاملاً به نظريهها توجه دارد و سخت معتقد است كه انسان جهان را بر مبناي نظريه ميشناسد و ميسازد. [١٧٢] اين تلقي براي نيل به مقصود، از شك بهره ميبرد و معتقد است بايد آن را دربارهي ايمان ديني هم مصرف كرد. هيچ چيز براي يك منتقد مقدس نيست. يعني او عنصر قداست را نقطه مقابل نقد تلقي ميكند. تفكر انتقادي پژوهشي آزاد است كه با جزميت بهشدت مقابله ميستيزد. هميشه تلاش ميكند مستقل از قدرت اجتماعي عمل كند، و از آنجا كه تفكر انتقادي بايد در درجهي نخست، از خود ايراد گيرد (درست بر خلاف پيروان اين تفكر در ايران) متفكر انتقادي معمولاً درونگراست. [١٧٣] اين ديد، نوعاً انسانمدار است و به انديشهها نگاهي عملگرايانه دارد؛ يعني به هر چيز، ابزاري و كاركردي مينگرد. در تفكر انتقادي كتب آسماني سهمي از قداست و تقدس ندارند. «تفكر انتقادي… نشان ميدهد كه اين نوشتهها (كتاب مقدس) به مناسبتهاي خاص و بر دست مؤلفاني كه انسان بودهاند، خطاب به انسان معاصر نگاشته شدهاند و بنابراين ميبايد بر همان سطح و ساخت تاريخي مورد ارزيابي و تفسير قرار گيرند»، [١٧٤] و خلاصه آنكه دين را بدين منوال اگر طرحي اخلاقي و نوعي معنويت بپنداريم، ايمان ديني ديگر با تفكر انتقادي مباينتي نخواهد داشت، بلكه برعكس بيدرنگ با دين دست دوستي ميدهد. [١٧٥] مقدمه سوم. قبل از هر چيز بايد نقد را تعريف كرد. اگر در آغاز تعريفي اجماعي از نقد نداشته باشيم، طبعاً با نقدهاي متشتت و پراكنده روبهرو خواهيم شد. تعريفي كه اين قلم از نقد ارائه ميدهد، چنين است : سنجش يك فكر و انديشه و تمييز سره از ناسره به منظور پيراستن و پالودن آن انديشه. از اين تعريف نكاتي به دست ميآيد : اولاً. نقد، وزن كردن يك فكر است؛ بنابراين اساساً شامل دين نميشود. آري، اگر برداشت و تفسيري از دين ارائه شد، ميتوان به نقد آن همت گمارد؛ ثانياً. عنصر نقد تفكيك نقاط مثبت از نقاط منفي بود. پس نقد، بيان نقاط مثبت را نيز در بر ميگيرد و همين منشأ تفاوت نقد با انتقاد است. نقد بيان نقاط مثبت و منفي با يكديگر است. اما انتقاد تنها شامل نقاط منفي و كثريهاست؛ ثالثاً. هدف از نقد فقط و فقط پيراستن و پالودن است، و نه هيچ چيز ديگر. مقصود از نقد مچگيري، كسب امتيازات سياسي، اجتماعي، بهانهجويي براي تخريب يك نظام سياسي، شانتاژهاي قدرتمأبانه، بنا نهادن گروه فشار و … نيست، بلكه نقد تنها نظر به انديشه دارد، نه انديشمند، و فقط در پي كشف نقاط مثبت و نقاط منفي و ارتقاي سطح علمي جامعه است. حال، با توجه به اين مقدمات ميگوييم كه سخنان پيشگفتهي آقايان شبستري، ملكيان و سروش در باب نقدپذيري ايمان ديني، خالي از نقد نيست. اولاً. هيچكس از «حق» رويگردان نيست چنانكه هيچ فردي به «باطل» اقبال نميكند. حال اگر انديشهاي ـ به هر معنا ـ حق بود، آيا آن را نيز قابل نقد ميدانيد؟ اگر پاسخ شما مثبت باشد اين، جنگيدن با حق است، و اگر پاسخ منفي دهيد، پذيرفتهايد كه نقد، حد و خط قرمز دارد؛ پس چرا هيچ خط قرمزي را براي ناقدان تعريف نميكنيد و معتقد نيستيد نقدي با اين گشادي، حتي در مهد تفكر انتقادي غرب نيز وجود ندارد؟ بر اين اساس ميتوان گفت اولين حد و خط قرمز براي نقد پيدا شده و آن چيزي است كه وجود مبارك حضرت امير ـ عليه السّلام ـ در ١٤٠٠ سال پيش، زماني كه غرب در توحش بهسر ميبرد، بدان اشاره فرموده است : يا حارث، انك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك فحرت! انك لم تعرف الحق فتعرف من أتاه، و لم تعرف الباطل فتعرف من أتاه؛ [١٧٦] «اي حارث … همانا تو حق را نميشناسي تا اهلش را بشناسي و باطل را هم نميشناسي تا اهلش را بشناسي». و اگر كسي بگويد حق قابل درك نيست، امير مؤمنان ـ عليه السّلام ـ پاسخ ميدهد : و لا يدرك الحق الا بالجدّ. [١٧٧] ثانياً. از تعريف نقد به دست آمد كه شامل خود دين نميشود. متعلق نقد تنها آرا، انديشهها، ديدگاهها، برداشتها و تفسيرهايي است كه از دين ميشود؛ البته اگر با دين مطابق نباشد و اگر دليل عقلي عليه آن باشد و اگر با حديث معتبر موافق نيفتد و خلاصه با تمام شرايط خاص خود. بر اين اساس ميتوان گفت كه از يك سو، نقد، تنها يك سطح دارد ـ چنانكه گذشت ـ و از سوي ديگر، نقد با اين وصف، امر جديدي نيست، و تنها كافي است نگاهي به تاريخ علوم در جهان اسلام افكند، به خصوص در سدههاي سوم تا هفتم هجري، و از همه جالبتر شيوههاي نقدي است كه امام فخر رازي در برابر تفكر مشّايي به كار بسته است كه واقعاً ميتواند براي دانشمندان امروز الگو باشد. همانطور كه شيوههاي نقد و دفاع خواجه نيز كم از آن ندارد، و حتي پيش از اين نيز ميتوان آن را در گفتگوهاي ميان ائمه اطهار ـ عليهم السلام ـ و مخالفان يافت. بنابراين نقد ـ با فراز و نشيبهايي ـ عنصر مقوم فرهنگ ديني از صدر اسلام تا كنون بوده است؛ پس اين همه پافشاري و اصرار بر نقدپذيري ايمان، براي چيست؟ البته اين اصرارها كه امروز بر نقدپذيري ايمان ديني ميشود، هدفي دارد كه به آن اشاره خواهد شد؛ ثالثاً. نقد، مبنا ميخواهد. در تعريف، نقد را سنجش و ميزان تلقي كرديم. سنجش هر انديشه و فكر طبعاً براساس يك سلسله مباني مقبول و قابل دفاع، صورت ميگيرد. اين مباني ميتواند از منابعي چون عقل، وحي و تجربه تغذيه كند. سؤال اين است كه آيا اين مباني نيز نقدپذيرند؟ آگر آنها را قابل نقد بدانيد، اين نقد دوم، نيز مبنا ميخواهد و اين سلسله تا بينهايت پيش ميرود و اين امر بدان معناست كه اصلاً نقدي صورت نميگيرد، و اگر مباني را در محدودهي نقد قرار ندهيد، براي نقد، خط قرمز و نقطهي پايان قايل شدهايد، و اين خلاف مبناي شماست. نكتهي مهم اينكه اگر نقد بخواهد در يك جامعهاي با شرايط خودش تثبيت شود و به مثابهي يك فرهنگ درآيد، بيترديد بايد طرفين به يك سلسه مباني مشترك دست يابند، وگرنه هرگز عملاً نقدي كارساز رخ نخواهد نمود. پس اگر شما واقعاً به دنبال فرهنگ انتقادي هستيد، بايد قبل از هر چيز، آن مباني اجماعي را كشف و عرضه كنيد؛ رابعاً. متعلق نقد دقيقاً چيست؟ شكي نيست كه نقد به يك سلسله گزارهها و باورها تعلق ميگيرد. حال چون به اعتقاد شما ايمان از سنخ باور و معرفت نيست، پس چگونه ميتوان از «ايمان انتقادي» سخن گفت. نگارنده با تأكيد ميگويد كه اين تعبير و تعابير مشابه آن، نه درست است نه اثر مثبتي دارد. اگر شما از اين تعابير نزد عامهي مردم سخن ميگوييد، غير از آنكه درست سخن نگفتهايد، باعث تضعيف ايمان و سستي پايههاي ديني مردم نيز شدهايد. ضمن آنكه همين تعبير نشان ميدهد، شما هم ارتكازاً به ايمان معرفتي، و نه شكاكانه، معتقد شدهايد؛ خامساً. ميدانيم نقد در محدودهي دين، امري بسيار حساس است. حال اگر نقد در سطوح مختلف و به طور نامحدود و با شيوههاي گوناگون صورت ميگيرد، به گونهاي كه اين امر موجب بيايماني مردم يا لااقل تضعيف ايمان ديني آنان شود، آيا بازهم آن را تجويز ميكنيد و با شجاعتي كور خواهان «زلزله و بحران ايمان» ميشويد؟ [١٧٨] نقد، عنصري ارزشمند و ضروري است؛ اما پيش از آن بايد جامعه را آماده ساخت و اين آمادهسازي راهي جز تقويت بنيههاي فكري و عقلي مردم ندارد، تا مردم بتوانند در برابر شبهات، از دين و اعتقاد خود دفاع كنند. اگر مردم يك جامعه رشد عقلاني و ديني لازم را ندارند، بايد نقد را چه از نظر كميت و چه از نظر كيفيت متناسب با آن وضعيت تنظيم كرد و توازني ميان سطح نقد و سطح مخاطبان برقرار ساخت؛ و گرنه شما نيز پاسخ مطلوبتان را دريافت نميكنيد، جز اينكه جامعه را بيش از پيش مبتلا به تشتت و پراكندگي، و در نتيجه گرفتار بحران فكري خواهيد كرد؛ سادساً. مبناي مشترك آقايان شبستري، ملكيان و سروش آن است كه ايمان، تجربي است، و آنان نگاهي تجربهگروانه به ايمان دارند. ايمان تجربي، ايماني ناواقعگروانه است و اين ايمان قابل نقد نيست. نقد، بيان نادرستيهاست، و نادرستي يعني اينكه يك فكر با واقعيت مطابق نيست. حال اگر ما ديدگاهي ناواقعگروانه داشتيم، مسئلهاي بهنام نادرستي، و در نتيجه نقد، مطرح نخواهد شد؛ سابعاً. نقد، عنصري مكمل دارد بهنام دفاع. احترام به نقد همان قدر مهم است كه احترام به دفاع. كسي كه دفاع و پاسداري را محترم نداند، نقد را از حرمت و قداست انداخته است. اگر نقد را چونان نوك بيني فرض كنيم و تنها به نقد خويش خيره شويم و حالت شيفتگي به آن در ما پديد آيد، ما در واقع ـ به تعبير آقاي ملكيان ـ بهدام بتپرستي عقيدتي گرفتار آمدهايم. ثامناً. يكي از شاخههاي معرفتشناسي كه به تازگي تكون يافته، و رشد خوبي نيز داشته است، «تفكر انتقادي» است. در اين شاخهي علمي، مباحثي مطرح ميشود از قبيل : شيوههاي تثبيت يك انديشه، شيوههاي نقد يك انديشه، و مسئلهي سؤال. در شيوههاي نقد، دهها روش بيان شده است، كه ميتوان گفت تقريباً هيچ يك از آنها در گفتگوهاي نقّادانهي رايج در كشور ما به كار نميرود. بنابراين نقدها چندان كارساز و مؤثر نيست. پس بياييد به جاي تخريب، از نقد، و به جاي شيوههاي فرسوده و ناكارآمد، از روشهاي عالمانه و منطقي نقد بهره گيريم تا هم از نزاع كاسته شود و هم گامي در مسير رشد نهيم. تاسعاً. شكي نيست كه اگر نقد شرايط لازم را داشته باشد، بسيار كارآ خواهد بود و چهبهتر كه نقد از خود را خودمان صورت دهيم؛ هرچند بايد به نقد ديگران هم عطف نظر داشت. نقد، مقام هر متفكر را مشخص ميكند. نقد، انسانها را در جاي واقعي خود قرار ميدهد. نقد، از فراز و نشيبهاي جهشي پيشگيري ميكند. نقد، بهترين عامل شايستهسالاري است. نقد، بهترين سبب تأمين عدالت اجتماعي است. نقد، سره را از ناسره باز ميگشايد. عقل منشأ رشد عقلانيتِ فرعي و جمعي است. نقد، رشد و توسعه درپي دارد، و نقد شيوه و سنّت انبيا و امامان ـ عليهم السلام ـ است ؛ البته مشروط به شرايط و حدودش. در هيچ يك از اين امور شكي نيست و امر جديد و نوظهوري هم نيست. در اينجا طبعاً سؤالي ذهن را ميگزد و آن اينكه با اين وصف، پس چرا اينان براي نقد و ايمانِ انتقادي سينه چاك ميكنند؟ واقعاً در پي كدام هدفاند؟ چه نقدي را ميخواهند؟ پاسخ اين سؤال را در اين عبارت ميتوان يافت. دقت كنيد : «نتيجه اين ميشود كه يك فضاي فكريِ نادرست، روابط عاطفي زيانبار، روابط اجتماعي مبتني بر زور و سلطه و استثمار قوي از ضعيف، با رنگ و لعاب ديني و ايماني، مشروعيت ميگيرد و نهادي ميشود، و به جاي ايمان واقعي مينشيند و جامعه از ايمان واقعي تهي ميشود. براي اينكه معلوم بشود آنچه به نام دين و ايمان در جامعه هست، حقيقتش چيست، آيا واقعاً خداخواهي است يا افكار غلط و منافع گوناگوني است كه به شكل خداخواهي ظاهر شده، نقد دين و ايمان، نقد نهادهاي ديني، و عالمان دين، يكي از ضرورتهاي مبرم زندگي مؤمنانه است. مؤمنان بايد طرفدار وجود نقد دين در جامعه باشند. مؤمنان بايد هميشه ميدان دهند تا ديگران معرفت و عمل آنها را نقد كنند و آنها در پرتو اين نقد، معرفت خود را منطقيتر عواطف خود را خالصتر، و اعمال خود را صالحتر گردانند». [١٧٩] نقد با اين وصف، رنگ و بوي سياسي پيدا ميكند. البته ما نقد سياسي و اجتماعي نيز داريم و كسي منكر آن نيست و چنين نقدي بايد باشد؛ اما «نبايد از دين براي نقد سياسي مايه گذاشت». هرگز نبايد نقد انديشهي ديني را به جاي نقد سياسي كاشت، كه اين استفادهي ابزاري از دين، و بدترين بهرهبرداري از آن خواهد بود.
۶
ايمان و چالشهاي معاصر
١٠. فيدئيزم چيست؟ ارتباط آن با ايمان كدام است؟ فيدئيزم يا ايمان گروي، جنبشي است [١٨٠] در فلسفهي دين و معرفتشناسي ديني كه به خصوص در نيمهي دوم قرن بيستم تحت تأثير مستقيم تعاليم ويتگنشتاين توسعه يافت، و برخي ديگر از فلاسفهي متأخر، هر يك به نحوي بر گسترهي آن افزودند. براساس رأي محوري ويتگنشتاين، دين همانند علم و هر فعاليت ديگر انساني، شكلي از حيات است. وظيفهي فيلسوف هرگز تلاش براي يافتن «دليل و شاهد» يا توجيه عقلاني به نفع باور به خدا نيست؛ بلكه وي بايد فعاليتهاي متنوعي را كه به حيات انساني شكل ديني داده است، توضيح دهد. در اين طريقه، شناخت ديني، مبتني بر آگاهي عقلي يا طبيعي نيست؛ بلكه فقط بر ايمان استوار است. اين ديدگاه، ـ لا اقل در قلمرو ديني ـ تركيب و تأليفي است از شكاكيت كامل همراه با توسل به معرفت، كه از راه ايمان، و نه دليل عقلي، حاصل ميشود. در واقع اهل ايمان كوششهايي را كه آدميان براي فهم خدا از طريق عقل خود كردهاند، نمونهاي از غرور و خودبيني انساني توصيف نمودهاند. به نظر آنان چنين تلاشي براي سنجيدن عالم الهي است با موازين ضعيف فهم انساني، براي پرهيز از اين گستاخي و بيپروايي ناروا آدمي بايد دريابد كه يك شكاك فلسفي بودن نخستين و اساسيترين گام به سوي اين است كه يك ديندار، درست اعتقاد باشد. ايمانگرايي ديدگاهي است كه نظامهاي باورهاي ديني را موضوع ارزيابي و سنجش عقلاني نميداند؛ مثلاً اگر گفتيم «ما به وجود خدا ايمان داريم» در واقع گفتهايم كه ما اين باور را مستقل از هرگونه دليل و استدلالي پذيرفتهايم. كيركگارد، كساني را كه دين را به مدد قراين و براهين ميكاوند، تمسخر ميكند. شخصي كه حقيقتاً نگران وضع خويش است، هرگز هستي خود را در معرض مخاطره قرار نميدهد؛ تا با مطالعهي بيشتر و با يافتن قراين افزونتر تصميم بگيرد كه آيا خدا را قبول كند يا خير؛ بلكه او ميداند كه هر لحظهاي را كه بدون خدا سر كند ضايع شده است. [١٨١] از نظر كيركگارد تناقض ايمان و عقل به اين معناست كه اعتقاد با استدلال نسبت عكس دارد : «هرچه دلايل كمتر باشد ايمان بهتر است. ايمان و استدلال نقيض يكديگرند. موضوع مهم، دانش واقعي نيست، بلكه فهمي عميق از خود و از وجود انسان است. مهم نيست كه چه ميدانيم؛ مهم آن است كه چگونه از خود عكسالعمل نشان ميدهيم. او ميگويد : بدون خطر كردن، ايماني در كار نيست. ايمان دقيقاً تناقض ميان شور بيكران روح فرد، و عدم يقين عيني است. اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عيني دريابم، ديگر ايمان ندارم؛ اما دقيقاً از آن رو كه قادر نيستم، بايد ايمان آورم.» [١٨٢] به عقيدهي او ايمان، نوعي تعهد است؛ نوعي جهش است؛ مستلزم سرسپردگي به امر مطلق است. وي همچنين ايمان را از مقولهي ورزش ميدانست؛ زيرا هر چه تناقض ايمان و عقل بيشتر باشد، شخص در ايمان آوردن نيازمند زورآزمايي بيشتري است. ايمانگروي دو قرائت دارد. [١٨٣] ويتگنشتاين با برداشتي معتدل از ايمان گروي، به «ايمان بدون تعقل» قايل شد. كيركگارد با نگرشي افراطي «ايمان عليرغم تعقل» را پيش نهاد. براي ايمان، نخست بايد از عقلانيت دست شست و سپس يكسره خطر كرد و ايمان آورد. از ديدگاه او ايمان و شكاكيت به خوبي با يكديگر جمع ميشوند. [١٨٤] ايمانگروي ابعاد مختلفي دارد. از يك طرف قرائتي تجربي از ايمان ارائه ميدهد، و از سوي ديگر معتقد به تقدم ايمان بر معرفت است. از طرف سوم ايمان و شكاكيت را قابل جمع تلقي ميكند، و بالاخره با ديد انتقادي به مقولهي ايمان مينگرد. به اين ترتيب، ديدگاه ايمان گروانه و فيدئيستيك از زواياي گوناگون قابل نقد و ايراد است. از همهي اينها گذشته، ايمان گروي امروز، منتقداني جدي پيدا كرده است. مخالفان، از جمله كي نيلسن، ايمان گرايي را با مشكلاتي مواجه ديدهاند. [١٨٥] آنان با اعتقاد به اينكه دين صرفاً نوعي بازي زباني نيست، بر اين نكته پاي اصرار فشردند كه اگر فرض كنيم ايمان نوعي جهش است، پس چگونه انسان تصميم بگيرد كه به درون كدام ايمان فرو غلتد؟ كسي كه در جستجوي ايمان است و در اين مسير با چندين ديدگاه و طرز تلقي مواجه است، معقول آن است كه راههاي پيش روي خود را دقيق وارسي كرده در نهايت يكي را برگزيند. پس لازم است قدري نيز خردورزي كند و از روشهاي عقلاني سود برد و ملاكهايي معقول براي ردّ يا قبول نظريات مختلف، نزد خود گرد آورد. از اين روي ايمان بدون تعقل و معرفت ميسور نيست.
١١. به اعتقاد كيركگار و كيوپيت، حقيقت ايمان امر واقع عيني نيست و ايمان امري ناواقعگروانه است. آيا اين تلقي درست است؟ در ابتدا بايد گفت كه دو تلقي از ايمان وجود دارد. واقع گروانه و ناواقع گروانه. ديدگاه افلاطوني اين بود كه هدف حيات بشر، معرفت مطلق به واقعيت است. از اين روي فرهنگ مسيحي كهن، از اين حيث كه به يك وجود عيني، سرمدي، واجب، معقول و كامل معطوف بود، شديداً واقع گرا بود. ايمان، جزممحور و در تمناي ملكوت آسمان بود. [١٨٦] ايمان مذهبي حاكي از واقعيت بود و مؤمنان، شكي در حقيقي و واقعي بودن عقايد خود نداشتند. كيوپيت ايمان واقع گرايانه را چنين وصف ميكند. «بيشتر مردم عقايد خود را لفظاً و معناً راست ميدانند، آنها را ـ ولو نارسا ـ شرح و وصف موجودات حقيقي، و نيروها و احوال واقعي ميپندارند. بدين قرار گمان ميبرند كه خدايي عيني، جهاني ديگر و برتر، زندگي پس از مرگ و مانند اينها وجود دارد. اين نوع ايمان ساده انديش را واقع گرايي ديني ميناميم.» [١٨٧] اما امروزه حركت، در جهت ناواقعگرايي است. كيوپيت شخصيتهاي متعددي را در اين جريان مؤثر ميداند؛ كساني همچون : يونگ، شوايتسر، ويتگنشتاين و كانت كه مطلقاً در باب متافيزيك لاادريگرا شد. [١٨٨] وضعيت ايمان در جامعهي امروز چنين است. «نبايد اعتقادات ديني را وصف امر واقع دانست؛ بلكه بايد آنها را باورهاي اخلاقي شمرد. عقايد ديني حقايق كلي و جهاني نيست؛ حقايق اين يا آن جماعت است، توصيف امور واقع نيست، رهنمود زندگي است… . معتقدات ما قواعد زندگي است در لباس تصاوير، بيان نمادين تعهد ماست به نوع خاصي اجتماع و ارزشهاي آن … . حقيقت آنها حقيقت توصيفي يا ناظر به امر واقع نيست؛ بلكه حقيقت چگونگي تأثير آنها در زندگي ماست. آنها را بايد دستور عمل قرار داد.» [١٨٩] كيوپيت همچنين مينويسد : «اينها همه نشان ميدهد كه ما اكنون در دوران نوي به سر ميبريم، و مدتي است كه در اين دورانيم، دوران متكلم هنرمند كه ديدي شخصي از حيات ديني به ما عرضه ميكند. واقعگرايي در دين، مدتها پيش درگذشت و رفت. ما در عصري زندگي ميكنيم كه دين كاملاً انساني شده است، و الهيات به هنر شباهت يافته است.» [١٩٠] سرانجام كيوپيت اعلام ميكند كه واقع گروي، الهيات واقعگروانه و روايت واقعي از ايمان زايل شده و ديگر مرده است. [١٩١] كيركگار نيز همين ديدگاه را اعلام داشت. كيوپيت نوشت : «حقيقت ديني امر واقع عيني نيست؛ بلكه تملكِ آن چيزي است كه بدان عمل ميكنيم. كيركگار اين مضمون را گامي جلوتر ميبرد، چون ديدگاه كلي او مانع عينيت در دين است.» [١٩٢] تفكرِ ايمان ناواقعگروانه، امروز در ايران نيز نمود و بروزي پيدا كرده است. آقاي شبستري ايمان را پرواز در ابرهاي ندانستن تلقي ميكند. استاد ملكيان به ايمان بيمبنا ملتزم شد. دكتر سروش ايمان را امر غير استدلالي و كاملاً تجربي تلقي كرد. آقاي مراد فرهاد پور از ايمان نفي عينيت كرد. [١٩٣] اينها همه نشان از ناواقعگرا بودن ايمان در انديشهي اين افراد است. بگذريم از موضع شكاكانهي آنها دربارهي ايمان كه مؤيد ديگري بر اين مدعاست. انديشهي ايمان غير واقعي لوازم ديگري نيز دارد كه آقاي فرهادپور به آن اشاره مي كند. ايشان دين و علم را به دو حوزه ناظر ميبيند و به تقسيم كاري ميان آن دو معتقد است. [١٩٤] دين با اين وصف حالت ايدئولوژيك پيدا ميكرد و سرانجام «دين، يا بهتر بگوييم، اديان خاص (مسيحيت، يهوديت و اسلام) جاي خودشان را به حالت ديني ميبخشند يعني religion تبديل ميشود به religiosity. آنگاه كه دين، ابزاري براي تسكين رواني شد، دهها رقيب پيدا ميكند. از فلسفههاي وجودي گرفته تا عرفان سرخپوستي و سيستمهاي روانشناسي، همه براي ايجاد حالات مطلوب رواني و احساس موفقيت پديد آمدهاند و هر يك تلاشهاي وسيعي در اين زمينه صورت ميدهند. دين در جامعهي مدرن با اين نگاه، افيون تلقي ميشود؛ يعني در سازوكار جامعه دين همراه با بسياري چيزهاي ديگر، نقش افيون رواني را پيدا ميكند تا به انسانهايي كه در چارچوب جامعه بوروكراتيك گير كردهاند، نوعي تسكين رواني بدهد و نوعي اصالت معنوي در حيطهي خصوصي فراهم آورد؛ البته اين امر اجازه ميدهد دين به ابزاري براي كنترل اجتماعي بدل شود. [١٩٥] تمام نكاتي كه گفته شد، براي نقد انديشهي ايمان ناواقعگروانه كافي است. اين قلم سعي داشت تا با ارائهي لوازم اين انديشه خواننده را بيشتر با پس پردههاي غير واقعي آشنا كند. استخراج لوازم و به رخ كشيدن آنها يكي از شيوههاي علمي نقد است كه در اين جا از آن استفاده شده. به جز اينها، ايمان ناواقعگروانه اشكالهاي مستقل ديگري نيز دارد : اولا.ً يكي از گرايشها در معرفتشناسي معاصر، ضد واقعگروي است. اين گرايش، امروزه خود چهار صورت پيدا كرده است : [١٩٦] تنهاگروي افراطي، ايدهآليسم، پديدارگروي و ضد واقعگروي حداكثري. تنهاگرا مدعي است كه تمام گزارهها ناظر به تجارب شخصي است. مدعاي ايدهآليسم اين است كه تمام گزارههاي قابل فهم، در درون تجارب شخصي من يا ديگران است. پديدارگرا بر آن است كه تمام گزارههاي قابل فهم، ناظر است به تجارب بالفعل يا ممكنِ شخصيِ من يا ديگران، و ضد واقعگراي حداكثري معتقد است برخي گزارههاي قابل فهم وجود دارند كه ناظر به حقايقي غير از تجارب بالفعل يا ممكن شخصي من يا ديگراناند، ولي ما از صحت آنها فهمي نداريم. باري، مسئله اين است كه ناواقعگروي، نوعي ايدهآليسم و ضدواقعگروي است، و ضدواقعگروي شكلي از شكاكيت مدرن است. شكاكيت، به طور عام، و نيز شكاكيت در حوزهي دين، اشكالاتي داشت كه به آنها اشاره شد؛ ثانياً. ايمان ناواقعگرا مبتني بر دو تفكر است : يكي ديدگاه كانت و ديگري اصل تحقيقپذيري در مكتب پوزيتيويستم منطقي. اتكا بر اين دو انديشه يا حتي يكي از آنها، ما را به نگرش ناواقعگروانه در حوزهي دين و ايمان ميكشاند. ديدگاه كانت اشكالات متعددي را در جهان غرب برانگيخت، چنانكه اين طرز تفكر با فلسفهي اسلامي ناسازگار افتاد. بهترين تحقيق در اين زمينه از آن استاد شهيد مطهري است. [١٩٧] اما نگرشي كه حلقهي وين پديد آورد، يعني همان اصل تحقيقپذيري، در پرسش بعدي بررسي خواهد شد. نتيجه آنكه دو مبناي ايمان ناواقع گروانه قابل نقد ميباشد و هيچكدام فرض درست و معتبري به نظر نميآيد؛ بنابراين ايمان ناواقعگرا بنايي سست شده، فرو خواهد ريخت؛ ثالثاً. استفن ديويس در مقالهاي، ديدگاه ناواقعگروانهي كيوپيت را به نقد كشيده است و چندين اشكال جدي بر آن وارد ساخته است. [١٩٨] اول آنكه ديويس با تعريف دقيق از واقعگرايي، معتقد است كه كيوپيت با اين نگرش و لوازم آن بهدرستي برخورد نكرده است. دوم اين كه موضع كيوپيت، خود ويرانگر است. ديويس ميگويد : «اگر من اين جمله را بسازم كه من نميتوانم هيچ جملهي فارسياي بسازم، جملهي من، خودويرانگر است. همچنين اگر كسي ادعا كند : ميداند كه هيچ نميتوان دانست، موضعِ خودويرانگر انتحاب كرده است.» [١٩٩] سومين ايرادي كه ديويس با شهامتي تحسين برانگيز بر موضع كيوپيت وارد ميكند، اين است كه غايت زندگي از نظر كيوپيت نيل به معنويت است. اين با ناواقعگرا يا ملحد بودن هم سازگار است. ديويس ميگويد : «يكي از دوستان من كه در مقام عمل به ذن بوديسم پايبند است، در واقع ملحد است و به نظر من مقام و مرتبهي معنوي او از من كه ملحد نيستم بالاتر است.» [٢٠٠] ديويس در اين جاست كه ميگويد : «غايت دين، معنويت بدون خدا نيست. گوهر ايمان مسيحيت (تا چه رسد به اسلام) به گونهاي نيست كه بتوان از غايت آن خدا را حذف كرد. در اعتقادنامهي مختصر وست مينستر (١٦٤٣ م.) آمده است كه «غايت اصلي انسان، ستايش خداوند و برخورداري جاودانه از او است». [٢٠١] استفن ديويس در پايان، با مطرح كردن سه ديدگاه، به نتيجهگيري ميپردازد. او ميگويد : «لذا اگر كسي ميخواهد تغييراتي را كه در سالهاي اخير در دينشناسي كيوپيت رخ داده است، مورد ارزيابي قرار دهد، بايد از اين پرسش آغاز كند : آيا خدا ما را آفريده است يا ما او را آفريدهايم؟ كساني كه معتقدند ما خدا را آفريدهايم و لذا ديندار بودن فايدهي چنداني ندارد، ملحدند. كساني كه معتقدند ما خدا را آفريدهايم، اما ديندار بودن همچنان ارزشمند است، به راه كيوپيت ميروند. كساني كه معتقدند خدا ما را آفريده است و مهمترين تكليف ما انسانها ستايش خداوند است، واقعگرايانِ دينداري هستند كه زندگي خويش را مصروف پرستش خداوند وخدمت به او ميكنند». [٢٠٢]
١٢. چگونه ميتوان حقانيت دين و مدعيات ديني را در همين دنيا اثبات كرد؟ آيا ديدگاه تحقيقپذيري فرجام شناختي درست است؟ كساني معتقدند مدعيات ديني در اين دنيا روشن نميشود و قابل تحقيق نيست، و از اين روي اثبات آن را تا قيامت به تأخير انداختهاند. استاد ملكيان ميگويد : «بنابر تعاليم اديان، نتايج دينداري در آخرت مشخص ميشود.» [٢٠٣] دكتر سروش نيز به همين نتيجه ميرسد كه «فهم صحيح از دين، فقط روز قيامت، خود را نشان خواهد داد. ان ربك يحكم بينهم يوم القيامة فيما هم فيه يختلفون.» [٢٠٤] استاد ملكيان در اين باره معتقد است كه اكثر ادعاهاي پيامبران ـ نه همهي آنها ـ در يكي از اين دو دسته قرار ميگيرد : ادعاهايي كه ناظر به عالم پس از مرگ است، و ادعاهايي كه به عالم فوق طبيعت باز ميگردد؛ مثل وجود خدا و فرشتگان. هر دو دستهي اين مدعيات، از قلمرو تحقيق و آزمون ما بيرون است. [٢٠٥]
تحقيقپذيري باورهاي ديني از آنجا كه تمام سخن در مسئلهي تحقيقپذيري باورها و معارف ديني دور ميزند، لازم است اندكي دربارهي اين اصل توضيح داده شود. فلاسفهي دينِ سنّتي گمان ميكردند كه همواره ميتوان به نحو معناداري در باب خدا و ديگر گزارههاي ديني سخن گفت؛ اگر گزارهاي فلسفي بود، از راه استدلال، و اگر علمي بود از راه مشاهده ميتوان صدق يا كذب آن را نشان داد. اما در طليعهي قرن حاضر گروهي از فلاسفه به نام «پوزيتيويستهاي منطقي» اين تصور را سخت مورد مناقشه قرار دادند. آنان به اين پرداختند كه قبل از سخن گفتن از صدق يا كذب قضايا، بايد ببينيم آيا گزاره معنادار است؟ بنابراين، اعطاي گواهينامهي صدق، بعد از قبولي در آزمون مقدماتيِ معنا داري خواهد بود. حساسيت مطلب در اين است كه اگر به گفتههاي پوزيتيويستها تن در دهيم، متافيزيك، اخلاق، الهيات و دين، از بن فاقد معنا خواهند شد و طبعاً گزارههاي ديني شبهقضيههايي بيمعنا شده، ضمان صدق نخواهد داشت. حلقهي وين اصل تحقيقپذيري را ملاكي براي معناداري گزارهها دانست. [٢٠٦] بدين معنا كه تنها گزارهاي معنادار است كه بتواند به مدد دادههاي حسي تحقيقپذير باشد. پس اگر گزارهاي از حدود فهم تجربي خارج بود، تحقيقپذير و در نتيجه معنادار نميباشد. اين اصل پوزيتيويستها با مشكلات جدي مواجه شد. بر اين اساس تقرير ديگري تحت عنوان اصل «تأييد پذيري» ارائه شد؛ بدين مضمون كه گزارهاي پذيرفتني است كه شواهدي از تجربه آن را تأييد كند. كارناپ و رايشنباخ هواداران اين طرز تفكر بودند. [٢٠٧] چندي بعد اعتبار اصل تأييد پذيري نيز مشكل پيدا كرد وحتي بعضي آن را نوعي گزافهگويي تلقي كردند. پوپر كه خود از اعضاي حلقهي وين نبود، نظريهي «ابطالپذيري» را پيشنهاد كرد. [٢٠٨] به عقيدهي او نظريهاي را بايد برگزيد كه شمار نتايج و استنتاجات قابل ابطالش در تجربه بيشتر باشد؛ بنابراين سه اصل تحقيق، تأييد، ابطالپذيري در اين جهت مشتركاند كه ميگويند بايد نظريهها را از روزنهي مشاهده و تجربه نگريست، و اگر نظريهاي در قبال جهان حسي و تجربي، خنثي و بياعتنا باشد، نهتنها صادق نيست بلكه اساساً فاقد معناست. پوزيتيويسم منطقي در واقع گام دوم حركت كانت است. كانت كه در صدد طراحي معرفت شناسي مناسبي براي صيد واقع بود، در همان محدودهي ذهنشناسي ماند؛ زيرا ذهن را ابزاري مناسب براي كشف عالم واقع نديد. بعد از كانت پوزيتيويستهاي منطقي، گام بعدي را برداشته، احكام فلسفي را اساساً بيمعنا خواندند. در نهايت ويتگنشتاين جاي مفاهيم را از فلسفه به زبان داد. نتيجه آنكه فلسفه در چند قرن اخير از وجود شناسي به ذهن شناسي و از ذهن شناسي به علم تحليل زبان عقب نشست. دين نيز از تأثيرات پوزيتيويستي مصون نماند. [٢٠٩] اولين بار جان ويزدام در مقالهي معروف خود به نام «خدايان» گفتههاي پوزيتيويستها را به عالم دين كشاند. [٢١٠] او كار خود را با مثال «باغبان» آغاز كرد. دو نفر به باغي كاملاً فراموش شده ميرسند. در آنجا گياهاني را ميبينند كه بهگونهاي شگفتآور مرتب و منظم شدهاند. يكي از آن دو مرد ادعا ميكند كه باغباني در اينجا هست كه اين گياهان را كاشته و هرس كرده و بدين صورت در آورده است. هر دو قرار ميگذارند از همسايهها پرسوجو كنند. بعد از روزها انتظار و تجسّس، نه كسي از حال باغبان خبر ميدهد و نه باغبان ميآيد. مرد مدّعي وجود باغبان به ديگري ميگويد : شايد وقتي كه ديگران خواب بودهاند باغبان كار ميكرده است. دومي ميگويد : در اين صورت بايد كسي صداي او را ميشنيد. فرد نخست ميگويد : به نظم و ترتيب گياهان نگاه كن. نوعي برنامه، نيرومندي و زيبايي در باغ به چشم ميخورد. حتماً باغباني در اينجا بوده است؛ ما بايد به دنبال دلايل و شواهد بيشتري بگرديم. به نظر فرد مدعي ميرسد كه اين باغبان ديدني نيست. در آنجا حصاري حساس نصب ميكنند، باز اثري از باغبان ظاهر نميشود. فرد مدعي به راههاي ديگر پناه ميبرد و ميگويد : اين باغبان بو هم ندارد. سپس منطقهاي را از هر گونه غذا و خوراكي خالي ميكنند، تا باغبان از گرسنگي بميرد. مدعي ميگويد : شايد باغبان به غذا نياز نداشته باشد، خلاصه آن كه فرد منكر به هر علامت و نشانهاي كه چنگ ميزند، طرف مقابل آن را نفي كرده، در عين حال بر وجود باغبان اصرار ميورزد. نتيجهاي كه ويزدام از اين مثال ميگيرد اين است كه فرد مدعي وجود باغبان، تمام خصايص و ويژگيهاي تجربهپذير باغبان را يك به يك نفي كرد تا سخن خود را از ابطالپذيري برهاند، و سرانجام به باغبان نامرئي، ناشنيده، بيبو، بدون مزه، بيوزن، بينياز از غذا و … منتهي شد. او سخني گفت كه تا ابد ميتواند پايدار بماند. اين سخن در واقع از ابطالپذيري افتاد، چون با همهي وضعيتها ميسازد. ويزدام ميگويد : همهي موحدان چنين معاملهاي ميكنند؛ گزارههايي را ادعا ميكنند كه با هرگونه شرايط خارجي سازگار است؛ يعني جهان خارج به آن بياعتناست. به گفتهي ويزدام واقعيت باغ، علفها، درختها گياهان براي هر دو فرد يكسان است؛ پس اختلاف مدعي و منكر در چيست؟ او ميگويد : ريشهي اختلاف در امر نفساني است. يكي به وجود باغبان ايمان دارد و ديگري به عدم او. بنابراين اختلافها برسر طرز تلقيها [٢١١] است، نه امور واقع، [٢١٢] و نزاع، و كشمكش بر سر اصل واقعيت نيست، بلكه طرز نگرشها و در واقع خواستها و احساسات اختلافزاست. ويزدام سپس ميگويد : وضع متدين در مقايسه با ملحد اينگونه است. آنتوني فلو با توسل به اصل ابطالپذيري اعتقاد داشت كه عقايد ديني ابطالناپذيرند؛ زيرا گزارههاي ديني به گونهاي هستند كه هيجگونه شاهد يا دليلي له يا عليه آنها نميتوان اقامه كرد؛ پس فاقد معنا هستند. «هر» فيلسوف اخلاق انگليسي نيز معتقد شد كه گزارههاي ديني واقعنمايي ندارند. او با ارائهي مثال «ديوانه» تمام دعاوي ديني را بيمعنا و غير ناظر به واقع معرفي كرد. در برابر، بازيل ميچل رأي خردمندانهاي برگزيد. او با ارائهي مثال «پارتيزان» در صدد بود تا نشان دهد كه گزارههاي ديني ابطال پذيرند؛ حتي در همين دنيا. ميچل معتقد بود كه هرگز نميتوان به باورهاي ديني به ديدهي يك فرضيه علمي نگريست. گذشته از اين كه شواهدي وجود دارد كه نشان ميدهد باورهاي ديني در همين جهان تحقيقپذيرند. محض نمونه ميتوان از مسئله «شر» ياد كرد. اگر دعاوي ديني ابطالپذير نبودند، مسئله شر كه از اهم مسايل كلامي است، پديد نميآمد. متدين چون احساس ميكند وجود شر، باور ديني را ابطال ميكند، در پي يافتن راههايي است تا بدين معضل پاسخ گويد. جان هيك راه ميچل را ادامه داد وتئوري «تحقيقپذيري فرجام شناختي» را مطرح كرد. هيك معتقد شد كه گزارههاي ديني تحقيقپذير و معنا دارند، اما نه در دنيا بلكه در آخرت. مثال او چنين است. فرض كنيم دو نفر در راهي با همديگر همسفر شدهاند. يكي از آنان بر اين باور است كه اين مسير به شهر آسماني ختم ميشود. ديگري ميگويد براي اين راه مقصدي ومقصودي نيست. هر يك از آنان در طول سفر، هم لحظاتي مفرح و خوش دارند و هم گاهي به دشواري و سختي ميافتند. يكي از اين دو شاديها و دلپذيريهاي سفر را جلوهاي از سعادت الهي ميبيند و دشواريهاي سفر را وسيلهاي كه به او شايستگي ميبخشد. اما ديگري اين سفر را گشت و گذاري بيهدف ميپندارد. در طول سفر هيچ مشاهدهي تجربي آن دو را ياري و تأييد نميكند. هيك ميگويد آن دو بايد منتظر آخرين گردنه باشند. آنگاه كه از آخرين گردنه گذشتند، آشكار خواهد شد كه حق با كدامين بوده است. در حيات پس از مرگ نيز تجربههايي مثل تجربهي حضور انسان در ملكوت خداوند يا تجربهي احساس عميق وجود او، رخ ميدهد كه شك را زدوده، انسان را در رسيدن به يقين ياري ميدهد. پس حقيقت و گوهر تحقيق، چيزي جز رفع شك نيست كه در حيات پس از مرگ به ظهور خواهد رسيد. ديدگاه جان هيك دقيقاً همان چيزي است كه در كلمات آقايان ملكيان و سروش به ظهور رسيد، يعني همان ايدهي تحقيقپذيري اخروي. بنابراين گزارههاي ديني در اين دنيا قابل تحقيق و اثبات نيستند. بايد منتظر ماند تا در جهان ديگر حقايق روشن شود. آنچه از اين مباحث روشن شد، اينكه ريشهي تمام اين نظريهها به يك اصل پوزيتيويستي باز ميگردد؛ يعني همان اصل تحقيقپذيري تجربي. نقد اين تفكر دو گونه ممكن و ميسور است. يكي نقد اصل تحقيقپذيري در مقام يك اصل فلسفي كه اين مقام نخست است و ديگري نقد آن در حوزهي دين.
مقام اول. نقد اصل تحقيق پذيري دلايل متعددي عليه اين اصل مطرح شده است يا ميتوان طرح كرد. [٢١٣] يكي اينكه ملاكهاي كاملاً تجربي بههيچ وجه نميتوانند شامل خود اصل تحقيق، تأييد و ابطالپذيري شوند. در اين صورت آن اصول خود بيمعنا ميشوند. با هيچ شاهد تجربياي نميتوان به تحقيق اين اصل رسيد كه تنها گزارهاي معنادار است كه از طريق تجربه تحقيقپذير باشد. پس اصل معناداري به استناد خود، بيمعنا ميشود و چون تيغ دو دم به خود نيز رحم نخواهد كرد. اشكال ديگر اينكه اصول و معيارهاي معناداري پوزيتيويسم منطقي، در بسياري از موارد با علم نيز درگيري خصمانه پيدا ميكند. در تاريخ علم نمونههاي فراواني يافت ميشود كه عالمان فرضيههايي را مطرح ميكردند و تأمل را در باب آنها كاملاً معنادار ميدانستند؛ اما در آن زمان و شرايط نميتوانستند تحقيقپذيري آن گزارهها را نشان دهند. نظريهي موجي يا ذرهاي بودن نور روشنترين مثال آن است. به تعبير پلانتينجا : «ظاهراً غير ممكن است كه معيار تحقيقپذيري مصطلح را بهگونهاي تعيين كرد كه گزارههاي كلامي و متافيزيكي را خارج نمايد، بيآنكه چنين برخوردي با گزارههاي علمي و گزارههاي متعارف كند.» [٢١٤] در يك جمله بايد گفت كه نظريههاي پوزيتيويستي در چند دههي اخير مقبوليت خود را از دست داده است و اينك مكتبي مرده به حساب ميآيد. «پوزيتيويسم منطقي اينك مكتبي مرده است؛ يا به همان اندازه كه يك نهضت فلسفي ميتواند بميرد، مرده است». [٢١٥]
مقام دوم. نقد تحقيقپذيري باورهاي ديني مناسب است با آيهاي كه دكتر سروش به آن تمسك كرد آغاز كنيم. اولاً. ضبط آيه اشتباه است. آيه چنين است : وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ؛ [٢١٦] «خداي تو البته روز قيامت در آنچه خلق در آن اختلاف و نزاع بر پا ميكنند، حكم خواهد كرد»؛ ثانياً. اين مضمون در قرآن تنها در چهار مورد آمده است كه برخي از آنها به اين بحث ارتباطي ندارد. از جمله، همان آيهي مورد نظر ايشان است كه به قوم بنياسرائيل اختصاص دارد. [٢١٧] نمونهي ديگر آيه ١١٣ سورهي بقره است كه ميفرمايد : فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ؛ «خداوند در اين اختلافات روز قيامت حكم خواهد فرمود» كه ناظر به اختلاف نصارا و يهود است. [٢١٨] همچنين آيهي ذيل ناظر به اختلاف مشركان و اولياي آنان است. [٢١٩] اِنَّ َاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ؛ [٢٢٠] «و خدا البته ميان آنان در آنچه با حق اختلاف كنند، حكم خواهد كرد». اما در اين ميان تنها يك آيه است كه ميتواند مستمسكي براي دكتر سروش باشد؛ ولي نه آيهاي كه ايشان به آن استناد جست، بلكه آيهي ٦٩ سورهي مباركهي حج : اِنَّ َاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ؛ «خدا ميان شما در آنچه با هم اختلاف و نزاع ميكنيد، روز قيامت حكم خواهد فرمود». ولي اگر به تفسير آيه مراجعه كنيم خواهيم ديد كه آيه چگونه سخن ميگويد. [٢٢١] چند آيهي قبل ميفرمايد كه هر امتي عبادتي خاص دارد و آن امت به دنبال عبادت خاص خود است. امم سابق نبايد در امر عبادت با پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ منازعه كنند. در عين حال كه پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ مأمور به دعوت است و بايد انسانها را به صراط مستقيم فرا خواند. سپس ادامه داده ميگويد : اگر مشركان با تو در زمينهي شرايع سابق به جدال برخاستند تو در پاسخ به آنان بگو : فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ؛ [٢٢٢] «خدا به آنچه ميكنيد آگاه است». اين قسمت اشاره است به اين كه بايد در زمينه احكام و مناسك به «احكام الهي» مراجعه كرد و احكام الهي همان است كه بهدست پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ نازل شد. سپس ميفرمايد : خداوند در قيامت در زمينه اختلافات شما با يكديگر و با حق حكم خواهد كرد. آيه بعد چنين است : أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّ ذلِكَ فِي كِتابٍ؛ [٢٢٣] «آيا نميداني كه خداوند از آنچه در آسمان و زمين است آگاه است، و اين در كتاب علم محفوظ و مسطور است». در اين آيه به علم الهي استناد شده است. زيرا به منزلهي علت براي قسمت قبلي است كه فرمود : خدا اعلم است. مطلب اصلي، ذيل اين آيه است كه فرمود : «ان ذلك في كتاب»؛ يعني «علم الهي در كتاب تثبيت شده است» و اين مضمون در آيات ديگر نيز مكرر تأييد شده است. نتيجهاي كه از مجموع اين چند آيه گرفته ميشود اينكه حكم خدا مستند به علم او است و علم او در كتاب؛ پس حكمي كه خدا خواهد كرد، از پيش در قرآن آمده است. بنابراين، درست است كه قيامت صحنهي بروز حقايق است و امور آشكار خواهد شد، اما اين وضوح از پيش در كتاب الهي منعكس است؛ چشمي بايد كه ببيند و گوشي بايد كه بشنود؛ ولي اگر چشمها بسته و گوشها كر بود، در قيامت خواهند ديد و خواهند شنيد. قرآن خود را «نور»، «سراج منير»، «كتاب مبين»، «بيان» و «تبيان» براي هر چيز مينامد و ميخواند؛ پس قرآن «تمييز حق از باطل» و آشكار كردن حقايق را به جهان ديگر واننهاده است و در همين دنيا براي انسان با تمام وضوح و صراحت حقايق را اعلان كرده است. البته شرط بهرهگيري از قرآن تقواست : «هدي للمتقين». پس در صورتي كه شرايط لازم محقق باشد، قطعاً قرآن به روشني آفتاب حقايق را براي انسان باز ميگويد. هدف كتب آسماني جز اين نيست كه حقايق و واقعيتها را به انسان بنمايانند. اگر اين هدف در همين دنيا تحقق نيابد، اين امر بدين معناست كه كتب آسماني معطل مانده، بيفايدهاند؛ ثالثاً. در آيات متعددي به اين نكته اشاره دارد كه ما به پيامبران حكم داديم. از اين جمله است : وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً؛ [٢٢٤] «و لوط را هم مقام نبوت و حكمفرمايي عطا كرديم». و فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً؛ [٢٢٥] «ما آن را به سليمان به وحي آموختيم و به هر يك مقام حكمفرمايي و دانش عطا كرديم». أُولئِكَ الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ؛ [٢٢٦] «آنان (پيامبران) كساني بودند كه ما ايشان را كتاب و فرمان و مقام نبوت عطا كرديم». مراد از حكم در اينگونه موارد، قضاوت نيست، بلكه منظور همان حكمي است كه خداوند در قيامت به ظهور خواهد رساند؛ يعني ايضاح حقايق و آشكارسازي واقيعتهاي پنهان، [٢٢٧] و اساساً اين يكي از شئون دعوت انبيا بوده است. بنابراين خداوند بهدست انبيا و نيز به كمك كتابهاي آسماني سعي دارد حقايق و واقعيات را در همين دنيا براي انسانها آشكار و شفاف سازد. اما اگر انسان چشم بر هم نهاد و بيراهه رفت، حقايق روزي براي او نيز ظاهر خواهد شد كه آن، صحنه قيامت است : يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ؛ [٢٢٨] «روزي كه اسرار باطن آشكار شود». به جز اينها، يكي از واژههاي همريشهي حكم، حكمت است كه در قرآن نيز به انبيا نسبت داده شده است : يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ؛ [٢٢٩] «بر مردم آيات تو را تلاوت كند و آنان را علم كتاب و حكمت بياموزد». و هم به صورت عام تلقي شده است : يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً؛ [٢٣٠] «خدا عطا كند فيض حكمت و دانش را به هر كه خواهد و هر كه را به حكمت و دانش رساند دربارهي او مرحمت و عنايت بسيار فرموده است». حكمت يعني حقايق صادق و مطابق واقعي كه در جهت سعادت انسان قرار گيرد. [٢٣١] آيه اخير به دنبال مسئله انفاق مطرح شده است. از اين روي ميتوان به دست آورد كه امر انفاق و ثمرات و آثار مثبت آن يكي از حكمتهايي است كه قرآن براي انسان مطرح كرده است. به بيان ديگر، اين يكي از مصاديق نور مبين بودن و حكم داشتن قرآن در همين دنياست؛ رابعاً. در قرآن آيهاي هست كه با صراحت تمام ميگويد قرآن آمده است تا درباره اختلافات حكم كند. اين حكم همان حكمي است كه در آيات مشابه به خداوند در قيامت منسوب شده است : كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ؛ [٢٣٢] «مردم يك گروه بودند. خدا رسولان را فرستاد كه نيكان را بشارت دهند و بدان را بترسانند و با آنان كتاب به راستي فرستاد تا تنها دين خدا به عدالت در موارد نزاع مردم حكمفرما باشد، سپس همان گروه كه بر آنان كتاب آسماني آمد. (نه غير ايشان) براي تعدّي به حقوق يكديگر، شبهه و اختلاف افكندند». از اين آيه نكاتي به دست ميآيد. يكي اين كه انسانها در آغاز، اجتماع كوچك و واحدي بودند؛ اما بعداً دو گونه اختلاف پديد آمد؛ اختلاف در امر دنيا و اختلاف در امر دين. اختلاف نخست طبيعي است و دين براي رفع آن آمد؛ اما اختلاف دوم فطري و طبيعي نيست و تنها از سوي «باغين» پديد ميآيد : وَ ما تَفَرَّقُوا إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ؛ [٢٣٣] پس اختلافزايان ديني، از باغين و ظالميناند. نكته ديگر اينكه اساساً قرآن براي رفع اختلاف و ايجاد روحيه وحدت و هماهنگسازي انسانها آمده است و اين يكي از مهمترين اهداف كتب آسماني است؛ بنابراين خود، بايد در همين دنيا با كمال صراحت و وضوح حقايق را بر ملا كند و واقعيات را پيش روي انسان قرار دهد. خامساً. از مباحث قرآني كه بگذريم، ميتوانيم بگوييم كه ايدهي تحقيقپذيري اخروي ريشه در مرجئهگري و اشعري مسلكي دارد. مرجئه [٢٣٤] دربارهي مسئلهي علي ـ عليه السّلام ـ و معاويه گفتند كه حق در دنيا ظاهر نميشود، بايد آن را تا قيامت به تأخير انداخت. همچنين اشاعره كه بهشدت از مرجئه تأثير پذيرفتهاند، با انكار حسن و قبح ذاتي و عقلي، استقلال عقل را تا حد زيادي طرد و نفي كردند. براساس اين ايده طبعاً بايد گفت عقل انسان بهطور مستقل چيزي از حقايق نميفهمد؛ پس بايد فهم درست از دين را در قيامت خواست. با اين توضيح، باز به جملهي آقاي سروش توجه كنيد. «فهم صحيح از دين، فقط روز قيامت خودش را نشان خواهد داد : إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ؛ [٢٣٥] اگر براي شناخت حقايق بايد تا قيامت صبر كرد، پس نقش دين چيست؟ و انبيا ـ عليهم السلام ـ براي چه آمدهاند؟ به نظر ميرسد عقيدهي تحقيقپذيري فرجام شناختي بياني مدرن از همان ايدهي مرجئهگري سدهي نخست است؛ سادساً. بر فرض كه ما اصل تحقيقپذيري را پذيرفتيم. در عين حال ميتوان شواهدي ارائه كرد كه نشان دهد دين و ايمان تحقيقپذيري اينجهاني نيز دارند. [٢٣٦] اگر ما وجود خدا و نظام اعتقادي ديني را از جوامع بشري حذف كنيم، قطعاً جهان انساني به گونهاي ديگر خواهد شد. اگر ما در حال حاضر رفتار يك كافر و ملحد را با رفتار يك مؤمن مقايسه كنيم، به تمايزي واضح ميان آنان بر ميخوريم. اين امر حتي در ميان جوامعي كه ياد خدا و دين كمرنگ و ضعيف است، كاملاً قابل مشاهده است. دين آنچنان در تمام زواياي فردي، ذهني، روحي، خانوادگي، اجتماعي و فرهنگي حيات انسان نفوذ ميكند و تمام وجود او را تحت تأثير ميگيرد كه تمايزي كاملاً واضح ميان خود و حيات ملحدانه بشري ميافكند. اين امر تا بدان پايه روشن و آفتابي است كه از ارائه نمونه و شاهد بينياز است و اين امر نمودي است كاملاً روشن از تأثير دين در زندگي محسوس و ملموس انسان؛ به عبارت ديگر اصول دين، اصولي كاملاً تحقيقپذير و تجربياند. ميتوان با جمع دهها و صدها و هزاران قرينه، شاهد و دليل محسوس و تجربي و با استفاده از روش استقرا، نظريه وجود خدا و ديگر حقايق ديني را كاملاً تأييد و توجيه كرد. امروزه زندگي بشر با امور غير مادي و در عين حال طبيعي و تجربي آنچنان همراه شده است كه حتي براي انسانهاي متعصب و ملحد، جاي هيچگونه ترديد و شكي باقي نميگذارد كه دستي از غيب به كار است و نيرويي از فوق طبيعت در طبيعت نافذ است. اين نكته هم چيزي جز تأثير حقايق ديني در عالم محسوس و به عبارت ديگر تحقيقپذير بودن مدعيات ديني نيست. نتيجه نهايي آنكه اين امور در همين دنيا به قدر لازم واضح و ثابت شدهاند. انبيا و اوليا با مدد وحي آسماني، اين هدف را به خوبي تأمين كردهاند؛ هرچند در آخرت نيز براي نابينايان و ناشنوايان دنيا، حقايق روشن خواهد شد.
۷
ايمان و چالشهاي معاصر
سؤال ١٣. آيا دين آزمونپذير است؟ آيا ايمان آزمونپذيري دنيوي دارد؟ جواب. آقاي شبستري بهشدت از آزمون تاريخي ايمان دفاع ميكند. وي ميگويد : «آزمون تاريخي ايمان عبارت از آزمون عقايد و آداب و رسوم و قوانيني است كه به صورت تاريخي بر محور ايمان ديني شكل ميگيرد. اينها همه تجليات نهادي شدهي ايمان است. آزمون اين نهادها و نقد و اصلاح و پالايش آنها از طرفي انسانها را به خلوص و زلالي تجربهي ايماني ميرساند و از شيء شدن خداوند براي انسان مانع ميگردد و از طرفي ديگر انسانها را به آزادي از جمود سنّت ديني تاريخي و تسلط بر آن ميرساند. [٢٣٧] وي همين عقيده را در مصاحبه با كيان هم ابراز داشته است.» [٢٣٨] كيان از استاد ملكيان سؤالي زيركانه ميپرسد بدين مضمون كه «اگر ايمان در يك خلأ معرفتي رخ ميدهد، پس علت ترجيح ايمان بر عدم ايمان چيست؟» [٢٣٩] ايشان در پاسخ تأييد ميكند كه ايمان به يك گزاره، با ايمان به نقيض آن، عقلاً مساوي است. مثلاً ايمان به اينكه خدا هست با ايمان به اينكه خدا نيست، عقلاً مساوي است. ايشان عامل اين ترجيح را پاسخ عملي ايمان و آزمونپذير بودن مثبت آن در دنيا ميداند. وقتي ايمان ميآوريم سلسله گزارههايي متعلق ايمان شما قرار ميگيرند كه ممكن است براي شما آرامش بياورند يا نياورند؛ ممكن است شادي بياورند يا نياورند؛ ممكن است رضايت باطن بياورند يا نياورند؛ ممكن است مناسبات اجتماعي شما را بهبود ببخشند و ممكن است چنين نشود، و هر يك از اينها بسته به نگاه شما به دين ميتواند مرجحي براي ايمان به اين گزاره يا نقيض آن باشد. [٢٤٠] آقاي ملكيان در نهايت معتقد ميشود كه ايمان در آزمونهاي آفاقي (نظري) شكست خورده است، ولي در آزمونهاي انفسي (عملي) موفق بوده است. ديدگاه آزمونپذيري عملي در باب دين را ميتوان از انديشههاي كيوپيت هم به دست آورد. [٢٤١] دين دو بُعد دارد : نظري و عملي. بُعد نظري يا اعتقادي يا همان اصول عقايد، تنها از طريق استدلال و برهان قابل اثباتاند. البته براهين اثبات خدا گونههاي مختلفي دارند و هر يك از ويژگيهاي خاصي برخوردارند. آنچه در تاريخ دينپژوهي، در جهان اسلام رخ داده است، بيشتر، توجه و تكيه بر اين بُعد دين ميباشد. هرچندگاه نيز سخن از آثار ايمان و فوايد بعثت انبيا بوده است؛ اما فلاسفه بيشتر كوشيدهاند براهين را تكثير يا تنقيح كنند. دين بُعد عملي نيز دارد؛ بدين معنا كه اگر دين در جامعه و تاريخ تحقق پيدا كند، قطعاً به دنبال خود آثار و نتايجي فردي و نيز اجتماعي خواهد داشت. در جنبه فردي مثلاً به انسان آرامش، نشاط، اميد، عدالتخواهي و معنايابي زندگي ميدهد، و در جنبه اجتماعي، تحقق يك سلسله نهادهاي اجتماعي مثل نهاد مسجد يا روحانيت، تحقق حكومت ديني و جنگ و صلحها را در پي خواهد داشت. آنچه در جهان غرب مسيحي، به خصوص در چند سدهي اخير، رخ داده است، بيشتر توجه و تأكيد بر بُعد عملي و كاركردي دين است، و اين نيست جز به دليل رواج فضاي شكاكيت و يأس از عقلانيت استدلالي اعتقادات مسيحيت. ميدانيم كه پيرس و جيمز از بنيانگذاران مكتب پراگماتيسماند. جيمز با اعتقاد به اصالت عمل، اين انديشه را به دين و مذهب نيز تسرّي داد. اگر بخواهيم در زمينهي دين تصميم بگيريم، اين اصل را بايد مد نظر قرار داد و از ثمرات آن بهره برد؛ براي نمونه اگر ما اصل مزبور را در باره صفات الهي به كار ببريم و مباحث نظري و قيل و قالهاي مدرسه را در اين زمينه كانون توجه قرار ندهيم، خواهيم ديد كه برخي صفات از صفات ديگر مهمترند و حتي از نظر منطقي مقدمتر. مثلاً قائم به ذات بودن، بسيط بودن، بينهايت بودن، غني بودن، عاشق خود بودن و… تأثير بسزايي در زندگي و نحوهي رفتار انسان نخواهد داشت. ويليام جيمز به صراحت ميگويد : «من براي اين صفات نميتوانم هيچگونه خصوصيت و جنبه مذهبي قايل شوم. مثلاً اعتقاد به اينكه خداوند مركب نيست، چه اثري در كردار و رفتار من در زندگي خواهد داشت؟ … آيا صفات و چگونگيهايي كه براي خداوند ميآورند (علم كلام) جز گرد آوردن يك مجموعه و كلكسيون از جملات و كلمات پر زرق و برق و پر طمطراق كه در زندگي معمولي مردم كوچكترين اثر و ارتباطي ندارد چيز ديگري خواهند بود؟» [٢٤٢] به اعتقاد جيمز، استدلالهاي فلسفي و ادله كلامي چيزي بيش از يك سلسله سخنپردازي، سنگاندازي، مطلقگويي و اصطلاح بافي نيست؛ از اين روي ميبينيم روح مذهب روز به روز ناتوانتر و بيجانتر ميشود. به نظر ويليام جيمز، صفات خداوند دو گونه است : صفات متافيزيكي و صفات اخلاقي. آنچه گذشت ناظر به صفات متافيزيكي و ماوراي طبيعي بود؛ اما صفات اخلاقي خداوند از ديدگاه پراگماتيسمي بسيار جذاب و جالب توجه است. اينگونه صفات ميتوانند براي انسان بيم و اميد و قداست را به ارمغان آورند. ميوهها و نتيجههاي زندگي معنوي، بهترين ثمرات مذهب است كه ميتوان آنها را به روش تجربي و با آزمايشهاي دروني چشيد. بنابراين اگر مذهب را در عمل نگاه كنيم، حاصل آن چيزي جز تجارب عرفاني نخواهد بود. ويليام جيمز عوامل اصلي مذهب را در سه ركن نذر و قرباني، اعتراف و توبه و بالاخره دعا و نيايش خلاصه ميكند. سپس دربارهي هر يك از اين سه به تفصيل، داد سخن ميدهد و از اين رهگذر نتيجه ميگيرد كه اگر ما اينگونه به دين بنگريم، ميتوان اميدوار بود كه اختلاف فرقهها و دستههاي مذهبي كاهش يابد، و تنها در اين صورت است كه مذهب اختلافزدايي خواهد كرد نه اختلافزايي. نتيجهي ديگر اينكه ما بايد به دنبال مذهبي شدن باشيم، نه اينكه علم مذهب بدانيم. بسيار تفاوت است ميان اينكه ما خود عاشق باشيم و اينكه بدانيم عشق چيست؟ حاصل آنكه در اين طرز تلقي نگاه علمي و خشك به دين و مذهب طرد شده است. اگر در مقام نقد اين تفكر برآييم بايد بگوييم كه اين ديدگاه از بُعد اعتقادي، عقلاني و معرفتي دين غفلت ورزيده، بلكه آن را كاملاً مطرود گذاشته، و تنها بر بُعد عملي و آزمونپذير بودن دين تأكيد كرده است. اما بايد گفت كه بُعد نظري و اعتقادي دين اصالت دارد. در دين سلسله گزارهها و باورهايي وجود دارد كه جنبهي عقيدتي داشته، ميتوان آنها را از طريق استدلال به اثبات رساند و از حقانيت آنها دفاع كرد. اساساً دو علم كلام و فلسفه در جهان اسلام به همين منظور تكوّن و توسعه يافتند. البته گذشته از اينها، قرآن خود با گنجاندن دهها آيه استدلالي از قبيل لو كان فيهما اله الا الله لفسدتا؛ [٢٤٣] «اگر در آسمان و زمين به جز يك خداي يكتا خدايي وجود داشت، همانا خلل و فساد در آسمان و زمين راه مييافت» و افي الله شك فاطر السموات و الارض؛ [٢٤٤] «آيا در هر چه شك كنيد در خدا هم كه آفريننده آسمانها و زمين است شك توانيد كرد؟» و نيز با تأكيد فراوان بر تفكر و تعقل، بر استدلالي كردن عقايد تأكيد ورزيده است. بنابراين، اعتقاد و استدلالورزي در دين بر هر چيز ديگر، از جمله بُعد عملي دين، تقدم دارد، و از همين روي بارها و بارها بر معرفتي بودن ايمان تأكيد شده است. ثانياً. آقايان شبستري و ملكيان با غفلت يا حتي انكار بُعد عقلاني و اعتقادي دين، بُعد عملي آن را جايگزين كردهاند. روح چنين تفكري اين است كه دين، باطل يا غير قابل اثبات اما مفيد است، و اين دقيقاً تفكري است كه نيچه در صدد طرح و تثبيت آن است. وي در كتاب چنين گفت زرتشت همين عقيده را پي گرفته است. [٢٤٥] حال، سؤال اساسي اينكه چگونه ممكن است ديني كه قابل اثبات نيست، يا به اعتقاد برخي باطل و موهوم است، در مقام عمل مفيد و سودمند باشد؟ مگر نه اين است كه توفيق عملي نشان از صداقت نظري دارد و اساساً گواهينامهي موفقيت، منوط به قبولي در آزمون صداقت است، و حقانيت مهمترين پيششرط سودمندي است. البته ممكن است امر كاذب و باطلي، تأثيري در پي داشته باشد اما اين اثر از يك سوي موقتي است و از سوي ديگر اثر حقيقي و واقعي نيست. بنابراين مادامي كه سودها، تأثيرها و توفيقات از پشتوانهي حقانيت صداقت برخوردار نباشند، سودمندي و توفيق، شكست پذير موقتي و قابل جايگزيني است؛ ثالثاً. اگر تنها بر بُعد عملي و آزمونپذير بودن دين تكيه شود، اين اشكال موجه مينمايد كه گفته شود فوايد و آثار دين جايگزينپذير است. براي نمونه اگر بگوييد دين به انسان آرامش ميدهد، ميگويند اين تأثير را در مواد مخدر هم ميتوان يافت. اگر بگوييد دين به انسان حالات خوشي ميدهد، ميگويند مسكالين و اسيد ليسرژيك نيز چنين آثاري را به بار خواهد آورد. [٢٤٦] اگر بگوييد دين به انسان نشاط، شور و حرارت ميبخشد، ميگويند برخي مواد نيروزا همچنين خاصيتي دارند و … . كسي كه تنها بر توفيقات عملي دين تكيه ميكند راهي جز پذيرش چنين بديلهايي ندارد. به تعبيري عملگرا بودن با بديلپذير بودن قرين است و گريزي از آن نيست؛ اما اگر دين را بر معرفت و استدلال استوار ساختيم ميتوانيم از طريق تكيه بر حقانيت مباني اعتقادي و بياساس بودن بديلها، براي اين سؤال پاسخي درخور بيابيم؛ رابعاً. استاد ملكيان در مسئله عقلانيت باورهاي ديني ميگويد : «به نظر ميرسد اگر شما در عالم آفاق به دنبال قرينه [٢٤٧] مؤيد اعتقادات ديني بگرديد، رقباي ملحد شما در همان عالم آفاق به دنبال قراين مبطل اعتقادات ديني ميگردند، و از قضا در عالم آفاق هرگونه قرينه را ميتوان يافت.» [٢٤٨] به اين ترتيب استاد ملكيان باورهاي ديني را اثبات ناشدني ميداند. همين سخن را دقيقاً در باب توفيقات عملي دين ميتوان گفت؛ يعني ميتوان گفت اگر شما در عالم آفاق به دنبال قراين، شواهد و توفيقات مثبت براي دين باشيد، رقباي ملحد شما در همان عالم آفاق ميتوانند شكستهاي متعددي را از دين ارائه دهند. نتيجه چيزي جز نفي بُعد نظري و ابطال بُعد عملي دين نخواهد بود. اتفاقاً برخي از نويسندگان، براي دين كاركردهاي منفي ذكر كردهاند. مثلاً باتومور ميگويد : «دين به همان اندازه كه نيروي متحد كنندهاي است و جوامع بزرگ را وحدت بخشيده، همان اندازه نيروي نفاق افكن نيز هست.» [٢٤٩] بنابراين اگر دين را فقط رفتارگرايانه و آزمونپذير ديديم، بايد در كنار توفيقات و سودمنديها، منتظر شكستها و آثار منفي هم باشيم؛ اما اگر پاي مسئله حقانيت و صداقت گزارههاي ديني به ميان آيد ميتوان مثلاً درباره شبهه باتومور كه گفت : دين موجب تفرقه است، گفت تمام اديان قبل از اسلام منسوخاند و تنها يك دين ناسخ تمام اديان بوده و حق است : و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه؛ [٢٥٠] «هر كس غير از اسلام ديني اختيار كند، هرگز از وي پذيرفته نيست»؛ خامساً. جيمز گفت كه صفات متافيزيكي خدا اصالت ندارد؛ چرا كه مفيد نيست. اين سخن جيمز قابل نقد است. صفات متافيزيكي خداوند در زندگي انسان نقشآفريناند؛ محض نمونه اگر ما او را صاحب قدرت مطلق دانستيم، در زندگي هميشه فتح و پيروزي را با جنود الهي و طرفداران حق خواهيم دانست. اگر ما او را واجد علم مطلق بدانيم، هيچ چيز را از محضر علم او پنهان نميبينيم، مراقب رفتار و كردار خويش خواهيم بود. و همچنين اعتقاد به غناي او موجب تقويت توكل در انسان خواهد شد. به هر تقدير، نميتوان از آثار عملي عقايد دين شانه خالي كرد و نيز نميتوان اساس ديانت و مذهب را بر احساساتي كه هر لحظه در معرض گذر، تزلزل و ترديدند، قرار داد، و تأثير فراوان و مثبت ايمان در زندگاني بشر نيز انكارناپذير است. اما روي سخن با كساني است كه از حقانيت و عقلانيت استدلالي باورهاي اسلامي روي برتافتهاند؛ وگرنه آثار و فوايد ايمان بسي فراوان است. استاد شهيد مطهري بيشتر سخن خود را دربارهي ايمان به اين بخش اختصاص داده است. ايشان معتقدند ايمان مذهبي آثار بسيار ارزشمندي براي انسان به ارمغان خواهد آورد؛ [٢٥١] آثاري همچون خوشبيني نسبت به جهان، روشندلي در قبال آفرينش، اميدواري به آينده، آرامش در برابر حوادث، لذت معنوي، بهبود روابط اجتماعي، كاهش ناراحتيهاي بشر، پشتوانه استوار براي اخلاق، سلامت جسم و جان، انطباق با محيط، تسلط بر نفس و ايجاد ارتباط معنوي ميان انسان و جهان غيب.
١٤. نسبت ايمان با عمل چيست؟ آيا ميتوان رفتارهاي ديني را به دو قسم رفتارهاي اخلاقي و مناسكي تقسيم كرد؟ آقاي شبستري تأثير ايمان را بر عمل ميپذيرد. «در باب نسبت ايمان و عمل ديني نيز بايد بگوييم كه عمل ديني در واقع تراوش آن تجربه است.» [٢٥٢] آقاي ملكيان هم ميگويد : «وقتي فرد مؤمن در قبال گزارههاي ديني رويكرد خاصي پيدا كرد، در مقام عمل نيز الزاماتي خواهد داشت.» [٢٥٣] بنابراين هر دو نفر اصل تأثير ايمان بر عمل را تأييد ميكنند. آنان همچنين بر اين باورند كه شكل عمل قابل تغيير است؛ چون عمل متكي به ايمان است و ايمان از يك سلسله پيشفرضهاي سابق متأثر. حال از آنجا كه اين پيشفرضها متغيرند، نبايد عمل خاص و معيني را از شخص انتظار داشت. [٢٥٤] نكتهي ديگري كه استاد ملكيان ميافزايد اينكه رفتارهاي ديني دو دستهاند : رفتار ديني اخلاقي و رفتار مناسكي يا شعايري. تفاوت در اين نكته است كه اعمال ديني شعايري ـ مناسكي دو خاصيت دارند : اول اينكه همه سمبليكاند؛ برخلاف رفتارهاي اخلاقي كه اصلاً سمبليك نيستند؛ دوم اينكه مقدمهاي هستند براي ذيالمقدمهاي ديگر (اما رفتار اخلاقي ممكن است مقدمهاي براي رفتار ديگر باشد و ممكن است نباشد)؛ براي نمونه در دين ما نماز، روزه و حج اعمال شعايري ـ مناسكي هستند؛ اما راست گفتن يا عدالت ورزيدن اعمال ديني اخلاقياند. [٢٥٥] كيان ميپرسد : ذيالمقدمه در رفتارهاي مناسكي چيست؟ ايشان در پاسخ ميگويد : بنده از آنجا كه گوهر دين را نوعي اخلاق عرفاني ميدانم، اعتقادم بر اين است كه ذيالمقدمهي رفتارهاي مناسكي اين است كه فرد واجد حالات و ملكات اخلاقي شود؛ مثلاً در زمينهي نماز : اِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ؛ [٢٥٦] «نماز است كه از كار زشت و منكر باز ميدارد». يا دربارهي روزه : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ؛ [٢٥٧] «اي اهل ايمان، بر شما نيز روزه داشتن فرض گرديد، چنانكه امم گذشته را فرض شد، و اين دستور براي آن است كه پرهيزكار شويد». در باب حج : لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ؛ [٢٥٨] «هرگز گوشت اين قربانيها نزد خدا به درجه قبول نميرسد؛ ليكن تقواي شماست كه به پيشگاه قبول او خواهد رسيد». به نظر ميرسد عمل در فرهنگ ديني و قرآني جايگاه ويژهاي دارد؛ البته نه هر عملي؛ بلكه تنها عمل صالح. بيترديد از نظر قرآن ميان ايمان و عمل ارتباطي وثيق و ناگسستني برقرار است. اين مطلب گاه به صورت عطف عمل صالح بر ايمان آمده است. در قرآن نمونههاي فراواني در اين زمينه به چشم ميخورد؛ براي مثال : وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ؛ [٢٥٩] «و مژده آنان را كه گرويدند و كارهاي شايسته كردند. براي ايشان بهشتهايي است». در پارهاي از موارد، خداوند مؤمنان را مخاطب قرار داده، آنان را به عملي خاص دعوت ميفرمايد : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ؛ [٢٦٠] «اي اهل ايمان، قصاص بر شما نوشته شد». بنابراين روي سخن ما به اصل ارتباط عمل و ايمان نيست؛ بلكه نحوهي ارتباط آن دو محل نزاع است. در اين زمينه چند فرض وجود دارد : يك. ايمان عين عمل است و عمل تمام ماهيت ايمان را تشكيل ميدهد. معتزله اين قول را برگزيدند. شاهد ايشان دهها آيه از قرآن كريم است كه در تمام آنها به نحوي عمل صالح با ايمان ذكر شده وهيچ مورد استثنايي هم ندارد. معتزله قايلاند، ذكر عملْ بعد از ايمان به دليل تأكيد فراواني است كه قرآن بر بُعد عملي ايمان دارد؛ پس ايمان حقيقي چيزي جز عمل مؤمنان نيست و ايمان، همان مؤمنانه زيستن است؛ دو. عمل جزء ايمان است. ايمان اجزا و اركاني دارد كه عمل يكي از آنهاست. علامه طباطبايي(ره) بر اين نظريه پاي ميفشرد. [٢٦١] دليل ايشان آن است كه ايمان صرف علم نيست؛ زيرا در قرآن آياتي هست كه ميگويد : كفار در عين علم و حتي يقين، حق را تكذيب كردند و بدان كفر ورزيدند : وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ؛ [٢٦٢] «در حالي كه خود يقين به آن داشتند آن را انكار كردند». از سوي ديگر عمل از ايمان بيرون نيست. بنابراين ايمان امري است مركب از معرفت و التزام عملي به لوازم آن و همين امر است كه ايمان را از كفر ممتاز كرده، مؤمن را از كافر جدا ميسازد؛ سه. عمل از ماهيت ايمان خارج است؛ در عين حال نميتوان ارتباط آن را با ايمان گسست؛ زيرا در قرآن، عمل صالح بر ايمان عطف شده است و از عطف تعدد استظهار ميشود. مؤيد ديگر، آنكه در برخي آيات نظير : فَأَمَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ؛ [٢٦٣] «اما آن كسي كه به درگاه خدا توبه كرد و عمل صالح به جا آورد، او اميد دارد كه از رستگاران باشد». از تعبير «عسي» به معناي شايد، استفاده شده است كه دلالت بر عدم قطعيت ميكند و اين تعبير، ظهور در تمايز ايمان از عمل دارد. از آيه ذيل ميتوان جدايي عمل از ماهيت ايمان را به دست آورد : فَأَمَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَعَسى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ؛ [٢٦٤] «آنان كه نماز را به پا ميدارند و زكات ميدهند و به خدا و روز قيامت ايمان دارند». در اين آيه ايمان بر برخي اعمال صالح عطف شده است و از آنجا كه عطف عام بر خاص جايز نيست، پس اين اعمال در ماهيت ايمان راه ندارند. اگر عمل از ماهيت ايمان خارج است، ميتوان سؤال كرد كه در اين صورت رابطه ايمان و عمل چگونه است؟ پاسخ آن است كه ايمان شرط عمل است و عمل نيازمند بدان. عمل هرچند در ماهيت ايمان داخل نيست؛ اما از ديد قرآن ايماني مطلوب است كه به دنبال آن عمل صالح باشد. از سوي ديگر عملي عمل صالح است كه از ايمان مؤمنان برخاسته باشد، وگرنه صالح نخواهد بود. ممكن است عملي خوب بوده، حسن فعلي داشته باشد؛ اما اگر از منشأ ايمان سر نزند و واجد حسن فاعلي نباشد به آن عمل صالح اطلاق نميتوان كرد. اساساً ايمان جريان و طريقي است كه ماهيت عمل را جهت ميدهد : وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ؛ [٢٦٥] «هر كس پس از روشن بودن راه حق با رسول خدا به مخالفت برخيزد و راهي غير طريق اهل ايمان پيش گيرد». به هر حال عمل صالح گرچه داخل ماهيت ايمان نيست، نتيجهي ايمان است و ايمان، مبدأ و منشأ عمل صالح. به عبارت ديگر، از آنجا كه عمل صالح در سعادت بشر نقشي انكارناپذير دارد، جزء لاينفك دين است، و به همراه ايمان، دو بال براي پرواز تا سراي حق خواهند بود. عمل و شريعت همان قدر ارزشمند است كه ايمان؛ پس هر دو به يك اندازه اصيلاند و هيچيك را از ديگري گريزي نيست. نتيجهاي كه از اين قسمت به دست ميآيد اينكه اولاً. عمل و شريعت از گوهر دين خارج نيست. به تعبير ديگر، حتي اگر فرضيهي گوهر و صدف دين را بپذيريم بايد بگوييم كه رفتار ديني از محدودهي گوهر و ماهيت دين خارج نيست. ايمان، سلوك و حالات معنوي، همان قدر در دين ارزشمند است و اصالت دارد كه عمل، و اساساً همين نكته منشأ پيدايش سريع فقاهت شيعه و رشد مناسب آن است؛ زيرا فقه، ضوابط رفتار ديني، يا به تعبير امام (ره)، فلسفهي عملي حكومت است. اين اولين نقد است؛ ثانياً. جايگزيني ايمان به جاي شريعت، يكي از ويژگيهاي پلوراليسم ديني است. آنان كه كثرتگرايي ديني و تنوع ديني حقيقت را به رسميت ميشناسند، ايمانگرايي را به جاي شريعتگرايي مينهند يا لااقل نقش عمل و شريعت را همسنگ ايمان تلقي نكرده، به آن ارزش پسيني و درجه دوم ميدهند. در عين حال كه شكل آن را نيز سيال و غير ثابت، فرض ميكنند؛ از اين روي «ايمان به جاي شريعت» از لوازم نظريه پلوراليسم ديني است و پلوراليسم ديني نظريهاي قابل دفاع نبوده، فرضيهاي نادرست است. بحث در اين زمينه را بايد در مجالي مستقل پيگرفت؛ [٢٦٦] ثالثاً. آقاي ملكيان رفتار ديني را به دو قسم رفتارهاي اخلاقي و مناسكي تقسيم كرد و تفاوت آن دو را عمدتاً در عنصر «سمبليك» ديد. اين تفكيك چندين ايراد دارد : اول آنكه نشانههاي سمبليك ظاهراً ماهيتي وضعي و قراردادي دارد؛ چنانكه مثلاً علايم راهنمايي و رانندگي حالتي سمبليك و نمادين دارند و تنها به مثابهي نشانه و راهنمايي براي وضعيتهاي درپي آمده و بعدي به كار ميروند. لذا اينگونه علايم وضعي، قراردادي و متغير، مقدمهاي بوده و از خود هيچگونه اصالتي ندارند. چنين تفسيري دربارهي نماز، روزه و حج كاملاً نادرست است. بهترين شاهد نادرستي آن دهها شرط و قيدي است كه براي صحت اين اعمال در فقه مطرح است. اگر كسي نماز صبح را يك و نيم ركعت يا نماز ظهر را ـ بدون عذر ـ به صورت دو نماز دو ركعتي، يا روزه را به جاي ماه رمضان در غير ماه مبارك رمضان به جاي آورد يا اينكه به طور كلي يكي از قيود مسلم و محرز را كم يا زياد كند، عمل او صحيح و مقبول نيست و تكليف از او ساقط نشده است. آيا واقعاً نماز مانند علايم راهنمايي و رانندگي است كه في نفسه هيچ نقش و اصالتي نداشته باشد، و بتوان آن را به صورتي ديگر نيز ادا كرد؟ از آيات و روايات به دست ميآيد كه ميان عمل ديني و آثار آن، چه دنيوي چه اخروي، نوعي رابطهي تكويني وجود دارد و اساساً به همين دليل عقل انسان توان درك اين روابط را ندارد و محتاج وحي و پيامبران است. اين روابط در جريان اديان آسماني به تدريج به مردم ابلاغ شد و ميدانيم كه روابط تكويني را نميتوان تغيير داد و آن را سيال دانست؛ دوم آنكه در اين تقسيمبندي دوگانه، رفتارهاي ديني اجتماعي، جايگاهي ندارند. باتوجه به اينكه رفتارهاي اخلاقي معمولاً حالتي فردي دارند و در رفتارهاي مناسكي، عمدتاً سمبليك بودن آنها مدّ نظر است، مناسب بود جايي براي رفتارهاي جمعي نظير رفتارهاي حكومتي و رفتارهاي نهادهاي اجتماعي ديني و … در نظر گرفته ميشد. به بيان ديگر اين تقسيم جامع و كامل نيست؛ سوم آنكه رفتارهاي ديني را به گونهاي ديگر هم ميتوان تقسيم كرد؛ بدين صورت كه بگوييم رفتارهاي ديني دوگونهاند : دروني و بيروني. رفتار ديني دروني مانند ايمان ورزيدن، تائب شدن و اخلاص ورزيدن، و رفتار ديني بيروني نظير راست گفتن يا نماز گذاردن. از سوي ديگر ميتوان رفتارهاي بيروني را نيز به دو قسم منقسم كرد : رفتارهاي فردي و رفتارهاي گروهي. اولي همانند راستگويي، و دومي نظير حج گذاردن. بنابراين در محدودهي رفتار به تقسيمي سهگانه ميرسيم كه از تقسيم پيشين كاملتر است. از سوي ديگر محور اين تقسيم انسان است، و از آنجا كه انسان واجد دو بعد دروني و بيروني است، تقسيم اخير ملاكي معقول ميتواند داشته باشد. اما تقسيم رفتار به اخلاقي و مناسكي ملاكي معقول ندارد. نتيجه آنكه اولاً. عنصر عمل در دين قرين ايمان بوده، اهميتي برابر و مساوي با آن دارد؛ ثانياً. عمل محصول و مولود ايمان است چنانكه مؤثر در آن؛ ثالثاً. هيچ كدام از اعمال و كردارهاي ديني، حالتي سمبليك و نمادين ندارند؛ البته ممكن است شكل بعضي اعمال به حسب شرايط مختلف، متفاوت باشد، ولي اين تفاوتها از يك سو تعريف شده است و رها نيست و از سوي ديگر جزئي ميباشد و از طرف سوم تغيير آن به دست ما نيست، و شارع بر حسب شرايط، آنها را تعيين كرده است.
١٥. آيا ايمان به منزله يك پديده ميتواند مورد مطالعهي برخي رشتههاي علوم انساني همچون روانشناسي قرار گيرد؟ ايمان را به دو گونه ميتوان نگريست : فلسفي و پديداري. آن چه تاكنون گذشت عمدتاً نگاه فلسفي، انسانشناسانه و ديني بود. ايمان از زاويهي ديگري نيز كانون مطالعه و مداقّه قرار گرفته است. اينگونه مطالعات بيشتر در علوم انساني و بيش از همه در روانشناسي و جامعهشناسي صورت گرفته است. نكته مهم اين است كه بدانيم مطالعه پديدارشناسانه درباره ايمان چه ويژگيهايي دارد. از ويژگيهاي نگاه پديدارشناسانه به ايمان، يكي تجربي ديدن آن است؛ ديگري نفي عينيت از ايمان است؛ سوم توجه به آزمونها و پيامدهاي آن است و چهارم تاريخمند نگريستن به ايمان است، و به تعبير آقاي مراد فرهاد پور : «تاريخي بودن ايمان، معنايي جز اين ندارد : گشودگي در مقابل اين خطر كه شما ايمانتان را به خاطر تاريخ از دست بدهيد». [٢٦٧] از آنجا كه تمام ويژگيهاي چهارگانهي اخير را در مباحث پيشين نقد و بررسي كرديم و در حد لزوم ابعاد مختلف آن را شكافتيم، نيازي به تكرار نيست، و در پاسخ اين پرسش كه آيا ميتوان ايمان را به منزلهي يك پديده نگاه كرد، ميگوييم اينگونه مطالعات هرچند امروزه صورت ميگيرند، اما بايد به ابعاد، لوازم و ويژگيهاي آنها توجه كافي داشت.
۸
ايمان و چالشهاي معاصر
سؤال ١٦. آيا امروزه ميتوان از «تعبد مدلل» سخن گفت؟ اگر پاسخ منفي است، چرا؟ جواب. مي دانيم تعبدگريزي يكي از ويژگيهاي عصر حاضر است. انسان معاصر آزاد انديش و تعبدگريز است، و از مرجع آتوريته پرهيز دارد. در اين وضعيت برخي از «تعبد مدلل» سخن ميگويند، تا بتوانند راهي براي پذيرش عنصر تعبد باز كنند. استاد ملكيان تعبير «تعبد مدلل» را ناصواب ميداند. ايشان معتقد است اين تعبير از يك سو از نظر مفهومي پارادكسيكال است؛ زيرا اگر تعبد مدلل شد، به سبب مدلل شدنش ديگر نميتوان به آن تعبد گفت؛ يعني اگر من اثبات كردم كه هرچه آقايx بگويد، درست است يا هرچه آقاي x بگويد مصلحت است، ديگر از آن پس پذيرش سخنان آقاي x براي من تعبدي نيست؛ زيرا مدلل شده است. [٢٦٨] از سوي ديگر اشكال مصداقي دارد؛ زيرا توفيقات تعاليم پيامبران در دنيا معلوم نميشود و بايد آن را در آخرت جست. واقعيت آن است كه «تعبد مدلل» اگر به معناي تعبدي است كه «در عين» تعبد بودن خود، مدلل باشد، تعبيري نادرست و متناقض است؛ زيرا تعبد نقطهي مقابل استدلالي بودن است و با آن قابل جمع نيست؛ اما اگر به معناي تعبّدي باشد كه «مبتني بر» استدلالهاي پيشين باشد، متناقض نيست و ميتواند تعبير صحيحي باشد. تعبديات در دين چنين است؛ زيرا ما نخست با استدلال و تعقل محض وجود خدا و صفاتي از قبيل علم، قدرت و حكمت را براي او ثابت ميكنيم؛ همچنين وجود جهان ديگر و لزوم وحي را با دليل به اثبات ميرسانيم، و در نهايت ميتوانيم نبوت خاصه را از طرق گوناگون استدلال كنيم. حال، بعد از طي اين مراحل استدلالي ميگوييم فلان حكم و سخن او را تعبداً ميپذيريم. اين تعبدي است كه بر چندين استدلال پيشين استوار و مبتني است و همه كاملاً معقول مينمايد؛ ثانياً. ميتوان به «تعبدي آميخته با استدلال» معتقد بود. بدين بيان كه ميگوييم «فلان سخن يا حكم را از فرد الف تعبداً ميپذيريم، چون هرچه فرد الف بگويد درست يا حكيمانه است». اين سخن از يك سو استدلالي است چون متكي به يك استدلال است، اما استدلالي كلي : «هرچه فرد الف بگويد درست يا حكيمانه است». اما از سوي ديگر تعبد نيز هست؛ زيرا ما در اين نمونهي خاص، علت و حكمت را نميدانيم و فقط به قول فرد الف اكتفا كردهايم؛ پس بدين معنا ميتوان از «تعبد آميخته با استدلال» سخن گفت، و تعبديّات در دين چنين است؛ ثالثاً. استاد ملكيان تعبد مدلل را از نظر مصداقي با مشكل مواجه ديد و معتقد شد كه ميان استاد موسيقي و پيامبران تفاوت است. انسان ممكن است با اتكا بر تجربهي موفق سابق يك استاد موسيقي، او را از سر تعبد و تقليد برگزيند؛ اما اين امر در باره پيامبران صادق نيست؛ زيرا موفق بودن مدعاي انبيا در آخرت معلوم ميشود. اين سخن درست نيست؛ زيرا از يك سو خود شما آزمونپذيري انفسي ايمان را در دنيا پذيرفتيد و گفتيد ايمان ديني در آزمونهاي انفسي و اين جهاني نتيجه بسيار موفّقي داشته است، و از سوي ديگر تعاليم موفق انبياي سابق و نيز آثار مثبت تعاليم نبي اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ در صدر اسلام ميتواند دلايلي موجه و معقول براي تعبدورزي به كلام وحي باشد. گذشته از آنكه ديدگاه «تحقيقپذيري اخروي» نظريهاي معتبر نبود؛ رابعاً. به تعبير كيوپيت، تعبدگريزي و روشنگري افراطي در جهان غرب از كبر انسان ناشي ميشود. كيوپيت با تحليلي جالب مطرح ميكند كه گناه ابليس لجاجت، كِبر و سرپيچي از فرمان الهي بود. اين گناه در آدم و حوا نيز به چشم ميخورد. حوا زني برهنه و مطمئن است و ميتواند بهراحتي شوهرش را رهبري كند؛ اما مريم زني آرماني، باكره، پاكدامن و محجوب است كه هر پيشامدي را با فرمانبرداري گردن مينهند. «تضاد حوا و مريم ميرساند كه در طول مسير، انقلابي بزرگ در ارزشهاي ما روي داده است : مريم شبيه زن آرماني قديم است كه حالا ديگر پذيرفته نيست و حوا بيشتر (شبيه) زن امروز است.» [٢٦٩] از اساطير قديمي به دست ميآيد كه هرگونه تمايل جسورانه براي رشد علم سركوب ميشد، و آن را نشانهي كبر و جاهطلبي انسان ميدانستند؛ اما عواملي چند باعث شد كه كبر در انسان زنده شود. برخي از اين عوامل عبارت بودند [٢٧٠] از : داستانهاي عشقي، نقش شاعران، شعار دكارت كه ميگفت «ميانديشم پس هستم» و حقوق مستقل شهروندي. اين جسارت و گستاخي از ويژگيهاي غرب، به ويژه در دو قرن اخير است و آثاري مخرب براي باختر به ارمغان آورده است. بد نيست به نمونهاي از اين گستاخيها اشاره كنيم. در قرآن كريم به اين آيه برميخوريم كه : قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ؛ [٢٧١] «مردان مؤمن را بگو تا چشمها بپوشند و فروج خود را محفوظ دارند كه اين بر پاكيزگي شما اصلح است». مشابه آن در سخنان اميرمؤمنان ـ عليه السّلام ـ در خطبه متقين نيز به چشم ميخورد؛ آنجا كه فرمود غضوا ابصارهم عما حرم الله عليهم؛ «از آنچه خدا بر آنان حرام كرده است چشم بازداشتند». آيه مزبور اين نكته مهم را بيان ميكند كه امتحان كردن در همه چيز لازم نيست. خدا به انسان ميگويد نظربازي، با طهارت نفس منافات دارد. يكي از مهمترين جسارتهايي كه بشر معاصر پيدا كرده عبارت است از امتحان كردن همه چيز. انسان امروز معتقد است تا چيزي را امتحان نكند و سود و زيان و خير و شرش را نسنجد، نبايد آن را بپذيرد. در حقيقت اين يكي از اركان ليبراليسم است كه معتقد است همه چيز را بايد به تيغ تجربه سپرد، و پس از آن است كه ميتوان داوري كرد و ديد فلان چيز خير است يا شر، پذيرفتني است يا خير. اين فتواي صريح استوارت ميل بود. شايد زيان اين مطلب در امور فردي چندان محسوس نباشد؛ اما اگر به امور اجتماعي بزرگ برسد، بسيار حساس خواهد شد. مسئله روابط زن و مرد از مسايل مهم و عظيم اجتماعي است. قرآن ميگويد كه مؤمنان در تنظيم روابط بين دو جنس مختلف، بايد حدودي را نگه دارند و خود به تجربهي جديد دست نزنند؛ ولي متفكران و فيلسوفان ليبرال گفتند : همه چيز را اول بايد امتحان كنيم و بعد از امتحان و معلوم شدن نتيجه، واكنش مناسب نشان دهيم. ليبرالها گفتند شايد تا به حال بشر اشتباه كرده و اگر روابط مرد و زن را آزاد بگذاريم، بيشتر به نفع انسان باشد. ممكن است عقدههايي را بگشايد، مرضهايي را شفا دهد و به اين ترتيب در مسئله روابط جنسي نيز قايل به امتحان شدند؛ غافل از اينكه بعضي امتحانات معلوم نيست امتحان كنندهاي را بر جاي بگذارد تا جوابش را ببيند و بسنجد. مثل مادهاي كه شخص بخواهد سم بودن آن را امتحان كند، و سم را بخورد تا ببيند كشنده است يا نه؛ غافل از اينكه اگر كشنده باشد، ديگر كسي نميماند كه جواب امتحان را بداند. تمام امتحانات مجاني و ساده نيست. يكي از اركان تفكر ديني اين است كه همه چيز امتحان كردني نيست و اگر فيلسوفان و متفكراني به اين فكر افتادند كه حكم همه چيز را بعد از امتحان صادر كنند، وضع همين خواهد شد كه ديديم. آيه مذكور دقيقاً اين متفكران را مخاطب قرار ميدهد و ميگويد چشمپوشي از نامحرم بهتر است. يعني ما امتحان ناكرده ميدانيم جواب چيست. اينكه گاهي ديگران مايه عبرت آدمي ميشوند، براي همين است كه دست به امتحان امور امتحاننكردني ميزنند. در بعضي از امتحانها چنان نيست كه بعد از امتحان و قبل از امتحان وضع آدمي يكسان باشد و بتواند از راهي كه آمده است باز گردد. به قول يكي از فيلسوفان، انسان از خطايي باز ميگردد كه كوچك باشد. انسان از خطاهاي بزرگ معمولاً توبه نميكند؛ بلكه خطاهاي بزرگ را توجيه ميكند. شجاعت آدمي براي اعتراف به خطا محدود است. اين مسئله درباره سياستمداران و زمامداران و برنامهريزان اجتماع نيز صادق است. نبايد برنامهي زندگي را در جامعهاي اجرا كنند، بدين پندار كه اگر زيانآور شد، راه خود را عوض كنند؛ چرا كه : اولا.ً هميشه امكان بازگشت وجود ندارد؛ ثانياً. امكان اعتراف به خطا نيز باقي نميماند. وجدان آدمي او را در برابر خطاهاي بزرگ چنان سخت ملامت ميكند كه قدرت و شجاعت اعتراف را از او ميستاند تا جايي كه خطا را انكار ميكند و به توجيه آن ميپردازد. در خطاهاي كوچك است كه انسان شجاعت توبه دارد. نبايد گذاشت خطا آن قدر بزرگ شود كه امكان توبه و اعتراف به خطا را از آدمي بستاند. نبايد دست به امتحان چيزي زد كه مجالي براي درس گرفتن از امتحان باقي نميگذارد. به هر تقدير، يكي از گستاخيهاي غرب اين است كه نگاه به دين و وحي را تغيير داد. حاصل سخن اينكه تعبديات بخشي از دين است. وجود تعبد در دين به اين دليل است كه از يك سو صحنه ظهور آثار عمل، آخرت است و از سوي ديگر ميان عمل و اثر آن رابطهاي تكويني وجود دارد. حال با توجه به اينكه عقل توان درك تمام اين روابط را ندارد، شريعت و تعبدي بايد تا راه هدايت را به انسان بنماياند. به بيان ديگر اين حكم از قبيل احكام خردگريز است كه عقل در قبال آن ساكت و خاموش است، نه خردستيز كه عقلْ دليلي عليه آن داشته باشد.
١٧. اگر حصول ايمان بر اساس پارهاي از پيش فرضهاي متافيزيكي، انسانشناختي و جهانشناختي ميسر و ممكن بوده است، اكنون با پيدايش علوم جديد و ظهور مكاتب فلسفي جديد و در نتيجه تغيير اين پيشفرضها، ايمان چه سرنوشتي خواهد داشت؟ آقاي شبستري در پاسخ به سؤالي كه كيان دربارهي تأثير پيشفرضهاي فلسفي، جهانشناختي و انسانشناختي جديد بر تجربه ايماني ميپرسد، پاسخ ميدهد : «ترديدي در اين نيست كه تجربهگر ايمان پيشفرضهاي فلسفي، انسانشناختي و جهانشناختي خاصي دارد. ذهن، خالي از پيشفرضها، نميتواند به تجربه ايماني نايل شود. مثلاً اگر به نوع معرفتشناسي رئاليسم خام، رئاليسم انتقادي و رويكرد هرمنوتيكي توجه كنيم، امروزه متكلمان براي بيان تجربههاي ايماني و گزارههاي اعتقادي بسته به رويكردي كه انتخاب كردهاند، از پيشفرضهاي فلسفي اين مكاتب استفاده ميكنند.» [٢٧٢] وي بعد از آنكه تأثير پيشفرضهاي مختلف تجربهگر ايماني را پذيرفت به اين نتيجه ميرسد كه با تغيير اين پيشفرضها ترديدي در تحول تجربهي ايماني باقي نميماند. براين اساس پيشنهاد ميدهد كه براي پيدايش اين تحول در جهان اسلام، لازم است پيشفرضهاي فلسفي هرمنوتيكي را دگرگون ساخت. [٢٧٣] آقاي ملكيان هم تأثير هرمنوتيك فلسفي را در ايمان ميپذيرد؛ هرچند اين امر، ايمان خاص را دشوار ميسازد. [٢٧٤] دكتر سروش با طرح نظريهي قبض و بسط تئوريك شريعت، در واقع طراح اين عقيده است. وي پذيرش دين را در هر عصر و زمان براساس يافتههاي علمي و فلسفي پيشين تلقي ميكند و از آنجا كه دستاوردهاي علمي و فلسفي متحولاند، طبعاً فهم انسان از دين كه همان دين او است، و پذيرش دين و ايمان به يك دين متحول خواهد شد. [٢٧٥] اگر گامي به عقب نهيم و به ريشهها توجه كنيم بهتر ميتوانيم مسئله را بازخواني كنيم. جهانبيني قرون وسطي چنان بود كه به همه چيز با عينك ديني مينگريست. ميان نظم كيهاني و نظم اجتماعي هماهنگي خاص ديده ميشد؛ به گونهاي كه انسان را در جهان ادغام ميكرد. نگاه اوليه بشر كاملاً ديني و نه مهندسي بود. كيوپيت براي نمونه تصويري از يك كليسا را ارائه ميدهد : [٢٧٦] از دنياي بيتفاوت و بيحرمت خيابانها به دروازهي كليسا وارد ميشويم، از ميان طاقها، درها و راهروها كه ميگذريم بايد منتظر تغيير حالي در خود باشيم؛ زيرا به پاي هر يك از آنها قربانيها نثار شده است. در آيين مسيحيت در و دروازه نماد عبور از عالم ناسوت به عالم لاهوت است. در صحن كليسا بايد به انتظار ظهور عيسي مسيح بود. بناي كليسا نمادي از كيهان و عيسي بر صليب است. سنگ آب تعميد، نمادي از گور و زهدان مرگ است. شبستان، رمزي است براي كشتي نجات و محراب سرود، معبري از عالم خاك به عالم ملكوت است. به هر تقدير در جهانبيني قديم همه چيز رنگ سنّتي داشت؛ حتي نسبت زمين به آسمان در يك خط عمودي ديده ميشود تا نشانگر حكمراني آسمان بر زمين باشد، و در يك كلام بهترين كسي كه صلاحيت داشت اين مفاهيم دروني را براي ما تشريح كند و اهميت كامل آنها را نشانمان بدهد، نه مهندس و رياضيدان، بلكه واعظ، مفسر كلام خدا و عالم الهيات بود. [٢٧٧] اما براي وقوع انقلاب در هر چيز، نخست بايد در دريافتها و نگاههاي مردم، انقلاب ايجاد شود و اهميت انقلاب در جهان غرب در همين نكته نهفته است. طليعهي اين دگرگوني، انقلاب ديني پروتستان است. اين آيين تعليم ميداد [٢٧٨] كه همهي دينداران، كشيش خويشاند. مرجع نهايي در مسايل ديني وجدان هر فرد به هنگام قرائت كتاب مقدس است. به اعتقاد آنان دين هرگز در صدد تنظيم نظامي تكليفي نيست. اينها خدا را در نهاد افراد جاي دادند و او را نوري دروني در وجدان هر شخص پنداشتند. [٢٧٩] اصلاح دين ـ به تعبير كيوپيت ـ با دروني ساختن دين راه را براي دگرگوني سياسي، اقتصادي و صنعتي هموار كرد، و اين نكتهي فوقالعاده مهمي است كه بايد به آن توجه كافي نمود. به هر تقدير، انسان تازهاي پديد آمد. و شهروند، خواهان نظام جمهوري و دمكراتيك شد. حاكميت سياسي به خود مردم بازگشت. اينك سياست گفتمان مدني شد. «سياستمدار حال، ديگر، نه فرمانروا، بلكه نوعي مدير است. قانون ديگر از آسمان نازل نشده بود؛ بلكه ساخته و پرداخته انسان و بيانگر اتفاق نظر اجتماعيِ جاري بود.» [٢٨٠] با ورود عنصري جديد به نام سكولاريته، سرانجام امر مقدس از بين رفت. مردم تحت تأثير افرادي چون فوئرباخ، آگوست كنت وهيوم، به طور آشكار از خدا به انسان، از زندگي بعدي به زندگي كنوني و از دين به انسان گراييدند و از اين طريق ايمانشان سخت متأثر شد. در انگلستان آهسته آهسته دين از دست رفت وبه جاي آن شهرهاي صنعتي بزرگ كه ساخته بشر بود پديد آمد. مردم ناگهان خود را در جهاني نو، جهاني ساخته بشر يافتند؛ جهاني كه سازمان آن ديگر با نظم فراگير آسماني بستگي نداشت. طبيعت، نظم موجود، صرفاً مواد خام و نيروهايي مينمود كه در اختيار و تحت هدايت بشر بود. از قدرت مافوق بشر ديگر خبري نبود. «شرايط زندگي تنگدستان را نه خداوند، كه مديران و سهامداران بنيانگذار و گردانندهي نظم نوين تعيين ميكردند. جستوجوي سنّتي دين براي رستن از چنگ شر و بدي بايست از نو تدوين ميشد. اين تلاش كمكم به شكل مبارزه سياسي براي براندازي سرمايهداري و بنا نهادن اجتماعي دادگستر بر روي زمين درآمد.» [٢٨١] اينك، با دنياگرايي جديد، احساسهاي ديني در مسير اهداف دنيوي و سياسي قرار گرفت، و نوعي «مهدويت سياسي»، «شهيدان ملي» و «ايمان دنيوي» به صحنه آمد. منطق امروز، منطق بهينهسازي است. اين منطق نه با هنر كار دارد و نه با دين. روحباوري جاي خود را به ابزارانگاري، سببيابي آسماني جاي خود را به علتيابي زميني، اسطوره جاي خود را به علوم دقيق، آفرينش انسان به دست خدا جاي خود را به تحول، انواع كليسا جاي خود را به نهادهاي دولتي و مدني، و ايمان جاي خود را به معنويت انتقادي داد، و به تعبير كيوپيت مردم از نهادهاي ديني انتظار دارند وظيفهي عتيقه فروشيهاي معنوي را بر عهده گيرند. [٢٨٢] چنانكه، تامپين هم اعلام داشت كه ذهن من كليساي من است. [٢٨٣] اين بود شرح ماجراي تفاوت تغيير نگاه در جهان غرب و تحول جهانبيني مسيحيت. نگارنده در صدد بود تا با اين تحليل نشان دهد كه اولاً. طرز تلقي تا چه حد و چگونه تغيير يافت؛ ثانياً. عوامل اين تحول كدام است؛ ثالثاً. وضعيت دين در وضعيت موجود چگونه است؛ رابعاً. نقش رهبران فكري و روشنفكران در اين تحول تا چه پايه است؛ خامساً. تأثير افكار و انديشههاي جديد بر تحولات ديني به كدام سمت و سو است؛ و نهايتاً. اين قلم قصد داشت ريشهي اصلي مباحثي را كه جديداً در حوزهي ايمان در ايران مطرح ميشود، بنماياند. اگر به پرسش اخير باز گرديم، ميتوان گفت كه آن را دو گونه ميتوان پاسخ داد. مسئلهي تحول پيشفرضهاي متافيزيكي، انسان شناسي و علمي، و تأثيرگذاري آن بر مقولهي ايمان به مبحث هرمنوتيك فلسفي و ديني باز ميگردد. داستان هرمنوتيك از دستگاه فكري شلاير ماخر آغاز ميشود. نظريهي تفسيري او هرمنوتيك را از وضعيت خاص به قواعد عام تبديل ساخت. ويلهم ديلتاي با ارائه روششناسي عام، هرمنوتيك را به عرصهي جديدي وارد ساخت. گادامر با تدوين اثر مهم حقيقت و روش بر عنصر پيشفرضها و اعتقاد مفسران و تأثير آن بر فهم مفسر تأكيد فراوان داشت و از اين طريق تأويلگرايي را در راستاي تفكر هايدگري قرار داد. نظريه قبض و بسط تئوريك شريعت با تأثيرپذيري از هرمنوتيك فلسفي به ويژه گادامر با تأكيد بر روش مفسرمحوري، پيشفرضهاي مفسر را در فهم او مؤثر دانست و با انكار معيار سنجش فهم درست از نادرست، در نهايت به نسبيت معرفتي و پلوراليسم شناختاري و ديني منتهي شد. داستان هرمنوتيك فلسفي و ديني كه زيربناي تمام اين انديشهها است ماجراي مستقلي دارد و بايد براي نقد آن به منابع ديگري رجوع كرد. [٢٨٤] پاسخ دوم اين كه تأثير پيشفرضهاي فلسفي و انسانشناسي بر ايمان انسان تنها از طريق عنصر معرفت ممكن است؛ چنانكه در مباحث پيش ديديم همهجا سخن از تحول و دگرگوني در نگاه و بينش انسان معاصر بود. حال چگونه است كه اينان در مباحث ديگر، فرياد سازگاري ايمان با شكاكيت سر ميدهند. اگر ايمان تنها در ابرهاي جهل و ندانستن رخ ميدهد ـ چنانكه آقاي شبستري گفت ـ اگر ايمان با شك همعنان، بلكه شك جزء مقوم ايمان است، و اگر ايمان تنها در يك خلأ، دره و حفرهي معرفتي متصور است ـ چنانكه آقاي ملكيان معتقد شد ـ و اگر ما به زلزلههاي بنيانكن نقد و شك درياي ايمان و دين خوشآمد گفتيم ـ چنانكه آقاي سروش اذعان كرد ـ و اگر به ايمان شكاكانه باور داشتيم، چنانكه ويتگنشتاين كيركگارد و كيوپيت باور داشتند، و خلاصه اگر نقطهي آغاز ايمان را شك و شكاكيت و نه معرفت دانستيم، چگونه ميتوان از تأثير هزاران پيشفرض انسانشناختي، جهانشناختي و فلسفي كه همه از سنخ معرفتاند سخن گفت. به تعبير ديگر اينان در مباحث هرمنوتيك، معرفتمحور بوده، معرفت را بر هر چيز از جمله ايمان مقدم ميدارند؛ اما آنگاه كه به نظريه ايمانگروي ميرسند بر همآغوشي ايمان با شكاكيت پاي ميفشارند. چگونه ميتوان اين دو سخن متناقض را جمع كرد؟
١٨. آيا مؤمن بودن مستلزم استعداد رواني ويژهاي است؟ و آيا داشتن پارهاي خلقهاي مثبت نظير سادگي، استعداد بيشتري براي ايمان آوردن به انسان ميدهد؟ اين مسئله را عمدتاً استاد ملكيان مطرح كرده است. ايشان معتقد است كه استعداد ايمان آوردن در افراد متفاوت است. بعضي كمتر و برخي بيشتر براي ايمان مستعدند. عموم روانشناسان اعتقاد دارند كه استعداد ايمان آوردن در بعضي كمتر است و در بعضي افراد بيشتر. به نظر ميرسد ايمان آوردن چنين است؛ يعني استعداد افراد در ايمان آوردن متفاوت است. [٢٨٥] ايشان سپس نمونههايي را ذكر ميكند؛ مثل اينكه فرويد معتقد بود انسانهايي كه همانند دوران طفوليت وابستگي رواني بيشتري داشته باشند، براي ايمان آوردن استعداد والايي دارند. اريكسون بر اين باور است كه اگر در فردي روحيه توكل قوي باشد، زود ايمان ميآورد. همچنين اريك فروم بر مسئله آزادي تأكيد كرده و معتقد است كساني كه تحمل آزادي را ندارند، بيشتر به ايمان روي ميآورند، و نيز انسانهاي ساده باور، استعدادشان براي ايمان آوردن بيشتر است. در برابر، يك سري تيپهاي شخصيتي وجود دارد كه اگر به اندازه يك اپسيلون ايمان داشتند بايد از آنها تشكر كرد و نبايد گفت چرا بيشتر از يك اپسيلون ايمان نداريد. [٢٨٦] اينان چند دستهاند : يك دسته، آنان كه خودانديشاند و اهل تقليد نيستند؛ دسته ديگر آنان كه با عينكهاي مختلف به جهان مينگرند؛ و سومين دسته، انسانهايي هستند كه در قبال درد و رنج ديگران خيلي حساساند. ايشان در پايان ميگويد : «كساني كه نسبت به درد و رنج انسانها بسيار حساساند، حفظ اعتقادات ديني برايشان كم و بيش مشكل است. خود من هرگاه داستان تكان دهندهي آن مرد را در زلزله ليسبون ميخوانم عميقاً متأثر ميشوم. اگر كسي درد و رنج آن پدر را حس كند، با ديدگاه خوشبينانهي دين مشكل پيدا ميكند.» [٢٨٧] آقاي ملكيان همچنين كمعاطفگي را حتي منشأ شكاكيت ديني نيز تلقي ميكند. «شما اين منظره را در نظر بگيريد انساني كه چنين فاجعهاي را تجربه كرده كاملاً در معرض شك در خيرخواهي خدا است. البته نميگوييم از اين واقعه منطقاً ميتوان نتيجه گرفت كه خدا خيرخواه نيست. گذر از اين واقعه به اين اعتقاد، گذر منطقي نيست؛ گذر روانشناختي است. در اينجا شخصي در معرض شك قرار ميگيرد : آيا خدا واقعاً خيرخواه است؟ آيا خدا واقعاً عادل است،» [٢٨٨] و گاه به اين حديث استناد ميشود كه «اكثر اهل بهشت افراد بُله هستند». اگر به مباني استاد توجه كنيم، ميتوان چنين لوازمي را از آنها استخراج كرد؛ يعني اگر ما گزارههاي ديني را قابل اثبات عقلاني ندانستيم و از اين طريق كاملاً در آغوش شكاكيت ديني قرار گرفتيم و اگر با انكار بعد نظري و عقلاني دين، تنها به بُعد عملي و آزمونهاي ايماني دل خوش كردهايم، و اگر به ايمان فقط به مثابهي يك امر انساني و اگزيستنشيال نگريستيم، نتيجهاي جز اين نخواهد داشت كه خلقها و استعدادها را در ايمان آوردن دخالت دهيم و حتي براي برخي تيپهاي شخصيتي و رواني ايمان آوردن را مناسب نبينيم. اما اگر نگاهمان به گونهاي ديگر بود، يعني عنصر معرفت را در خانهي ايمان راه داديم و اگر با نگاهي معرفتي به ايمان، از خدا آغاز كرديم و اگر خدا را موجودي عالم، رحيم، حكيم و قدير دانستيم و به او اينگونه ايمان آورديم و او را با اين اوصاف شناختيم و پذيرفتيم، هرگز ايمانمان در معرض تزلزل و شك قرار نخواهد گرفت. آري، آغاز ايمان را با شكاكيت و درههاي مهيب ندانستن، سرانجام ما را به ايمان يكاپيسلوني و حتي بيايماني خواهد كشاند، و مهم اينكه ما اين كفر را توجيه معرفتشناسانه كرديم و زشتي آن را ستانديم، چنانكه امروز در جهان غرب دهها عنوان كتاب در زمينه «فلسفه همجنسبازي» به بازار عرضه ميشود تا توجيهي فلسفي و علمي از اين عمل ارائه شود و از اين طريق قباحت آن ريخته، اين عمل نهادينه شود. ثانياً. گيريم كه عاطفه به هنگام مشاهدهي دردها و رنجهاي انسان تحريك شود و انسان را در معرض ترديد و تزلزل قرار دهد، چرا عواطف فقط به هنگام درد و رنج تحريك ميشود؟ مگر در عالم زيبايي، رحمت و عشق نيست؟ چرا انسانهاي باعاطفه در چنين مواردي عواطفشان تحريك نميشود؟ اگر ملاك عاطفه است، بايد در شرايط منفي همانند شرايط مثبت، به هيجان در آيد و اگر اين گونه شود، طبعاً تحريكهاي منفي عاطفي تعديل خواهد شد و با وجود اين، ايمان انسان متزلزل نخواهد شد. گذشته از آنكه به اعتقاد قرآن جهان، جهان حُسنها و زيباييها و رحمتهاست. مگر آغاز قرآن با رحمت نيست؟ مگر سورههاي قرآني با «رحمن و رحيم» آغاز نميشود؟ و مگر خداوند نفرمود : الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ؛ [٢٨٩] «و آنكه همه چيز را به بهترين شكل خلق كرد». ثالثاً. ايمان آوردن در قرآن به هيچ چيزي مقيد و مشروط نيست. خداوند از همه به طور يكسان ايمان خواسته است و احدي را از اين قاعده مستثنا نميكند. قرآن به گونههاي مختلف انسانها را به ايمان آگاهانه و آزادانه دعوت ميكند. قرآن ميگويد : اي انسانها ايمان آوريد؛ اما نميگويد : اي انسانهاي مستعد ـ مثلاً ساده يا كمعاطفه يا غيرخودانديش ـ ايمان آوريد. ايمان اگر هم مشروط باشد، تنها به يك شرط دل ميدهد، و آن فطرت است، و فطرت در همهي انسانها يكسان است. گواه آن، شهادت تمام انسانها در عالم الست است : قالُوا بَلى شَهِدْنا؛ [٢٩٠] «و گفتند بله ما شهادت داديم». گواه ديگر، رنگ زيباي الهي است كه به تمام سرشتهاي انسانها خورده است : صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ؛ [٢٩١] «رنگآميزي خدايي است كه هيچ رنگي خوشتر از ايمان به خداي يكتا نيست و ما او را بي هيچ شائبهي شرك پرستش ميكنيم». و سومين نشانه، صراحت قرآن به اين نكته است كه فطرت براي اقبال به دين و ايمان به آن كافي است : فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها؛ [٢٩٢] «پس تو مستقيم روي به جانب آيين پاك اسلام آور و پيوسته از طريق دين خدا كه فطرت خلق را بر آن آفريده است، پيروي كن». البته ايمان مراتب دارد و هر رتبهي بالا رهين رتبهي پيشين است؛ اما هيچيك مشروط خلق و خوي انساني نيست. خدا از انسان فزوني ايمان را نيز خواسته است، چنانكه به اصل ايمان فراخوان داده است : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا؛ [٢٩٣] «اي كساني كه ايمان آورديد، ايمان بياوريد». رابعاً. قرآن براي ايمان موانعي معرفي كرده است؛ از قبيل ختم قلب : خَتَمَ عَلى قُلُوبِهِمْ؛ [٢٩٤] «خدا بر قلبهايشان مهر نهاد». مرض قلب : فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً؛ [٢٩٥] «دلهاي آنان مريض است پس خدا بر مرض آنها بيفزاد». و تكبر : وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ؛ [٢٩٦] «و چون به آنان گويند ايمان آوريد چنان كه ديگران ايمان آوردند، پاسخ دهند كه چگونه ما ايمان آورديم همانند بيخردان». اما آيا اين بدين معناست كه انسان مريض يا انسان متكبر، براي كاهش مرض و تكبر خود نبايد هيچ تلاش كند؟ فرض كنيم خلقياتي مانع ايمان باشد، اما اين هرگز به آن معنا نيست كه ما اين وضعيت را بپذيريم و تلاشي براي كاهش آن نكنيم. مگر نقش اخلاق چيست؟ علم اخلاق آمده است تا به انسان مهلكات و منجيات و رذايل و فضايل را بنماياند و نيز راه گذار و انتقال از بديها به نيكيها را براي او روشن سازد. پس اگر در خود رذيلهاي ديديم كه ما را از ايمان و سعادت باز داشت بايد در كاهش و نفي آن تمام تلاش خود را به كار بنديم؛ نه اينكه بگوييم چون در ما چنين خلقي وجود دارد پس به ايمان اندك قناعت ورزيم، يا حتي با اين عذر ناموجه، كفر را تجويز كنيم. خامساً. حديثي كه به آن استناد شد (اكثر اهل بهشت افراد بُله هستند)، وافي به مقصود نيست؛ زيرا اصل حديث چنين است : حدثنا ابي رحمه الله قال حدثنا عبدالله بن جعفر الحميري عن هارون بن مسلم عن سعدة بن صدقه عن جعفر بن محمد عن ابيه عن آبائه ـ عليهم السلام ـ قال : قال النبي ـ صلّي الله عليه و آله ـ دخلت الجنة فرأيت اكثر اهلها البُله، قال : قلت ما البُله، فقال : العاقل في الخير، الغافل عن الشر، الذي يصوم في كل شهر ثلاثة ايام؛ [٢٩٧] چنانكه به وضوح پيداست، پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ مراد خود را از «بُله» روشن ساختهاند. بُله كسي است كه تنها به خيرها متوجه و متمايل باشد و از شرور اعراض كند و نيز در هر ماه سه روز روزه دارد. حال اگر خواننده داوري كند، خواهد ديد كه معناي بُله در اين حديث، با منظور استاد ملكيان كه آن را به معناي سادگي و كمعاطفگي گرفتهاند، بسيار متفاوت است. چگونه است كه ما چشم خود را به اين همه آيات ميبنديم، اما حديثي ضعيف را درشت كرده آن را سرلوحهي يك نظريه قرار ميدهيم، و چگونه است كه ما در مبحث اخلاق رفتارگرا ميشويم، و تكيه بر صفات و خلقيات را نفي ميكنيم، اما در اينجا صفات و خلقيات را محور يك نظريه قرار داده، آن را در برابر ايمان قرار ميدهيم و حتي ايمان را تابع آن ميسازيم؟
١٩. آيا ايمان با علم متضاد است؟ جواب. يكي از مباحثي كه در جهان مسيحيت پيدا شد، ناسازگاري ايمان با علم (علوم تجربي) بود. برخي از دانشمندان مدعي شدهاند كه علم و ايمان به هيچ روي با يكديگر سر سازش ندارند و ميان آنها چيزي جز خصومت و تقابل حكمفرما نيست؛ براي نمونه ترتوليان (٢٩٠ تا ١٦٠ م.) از مسيحيان نخستين ميپرسيد : «آتن را با اورشليم چه كار؟ [٢٩٨] (مقصود وي از آتن فلسفه يونان بود و از اورشليم ايمان ديني و كليساي مسيحي). پاسكال نوشت : دل دلايل خاص خود را دارد كه عقل آن دلايل را نميشناسد. [٢٩٩] نكته گفتني اينكه اين مسئله تحت عناوين مختلفي مطرح ميشود؛ عناويني چون : علم و ايمان ـ آن گونه كه در اينجا مطرح شد ـ علم و دين، عقل و دين، عقل و ايمان و عقل و وحي؛ ولي ميتوان تمام اين تعابير را ـ با صرفنظر از پارهاي اختلافات، به هم نزديك كرد. در اين صورت، ميتوان گفت كه در زمينهي رابطه ميان علم و ايمان به طور كلي چهار نظريه وجود دارد : الف. تداخل علم و ايمان : پارهاي متفكران بر اين عقيدهاند كه تمام علوم بشري جزء دين و داخل عنصر ايمان ديني است؛ ب. تعارض علم و ايمان : برخي از انديشمندان به تعارض ابدي ميان علم و ايمان فتوا دادهاند؛ ج. جدايي علم و ايمان : بعضي از انديشهوران معتقدند علم به حوزهاي اختصاص دارد و ايمان به حوزهاي ديگر؛ به گونهاي كه هيچگونه رابطهاي نه سازگاري و نه خصومت، ميان آنها برقرار نيست؛ د. سازگاري علم و ايمان : اين ديدگاه با رد سه نظريه سابق تأكيد ميكند كه علم و ايمان مكمل يكديگرند؛ هم ايمان بر علم تأثير دارد و هم علم بر ايمان مؤثر است. تاريخ تفكر غرب به گونهاي شكل گرفته است كه تمام اين چهار نظريه در آن مطرح شده و هر يك را طرفداراني است. [٣٠٠] اما روند علم و دين در جهان اسلام به گونهاي ديگر بود و هرگز ـ به جز موارد اندك ـ تعارض علم و دين در عالم اسلام مطرح نبوده است و اين خود دلايلي دارد. اگر در مقام تحليل و بررسي برآييم، بايد گفت ريشه و خاستگاه اين مسئله عهد عتيق است. در سفر پيدايش مسئلهاي مطرح شده كه براي هميشه در جهان مسيحيت، انديشهي تعارض علم و ايمان را دامن زده است. خداوند آدم را امر فرموده و گفت : از همهي درختان باغ بيممانعت بخور، اما مبادا از درخت معرفت نيك و بد بخوري؛ زيرا روزي كه از آن خوردي؛ هر آينه خواهي مرد. [٣٠١] بر اين اساس، شجرهي ممنوعه، شجرهي آگاهي است و انسان با عصيان به آگاهي و معرفت دست يافت؛ در نتيجه از بهشت رانده شد و به زمين آمد. اما اگر به آيات قرآن كريم مراجعه كنيم خواهيم ديد امر كاملاً معكوس است. در قرآن ميخوانيم كه خدا به آدم همه اسما (حقايق) را آموخت. اين امر او را لايق مقام خلافت گردانيد، و در اين لحظه بود كه لياقت يافت كه فرشتگان بر او سجده كنند. همچنين از احاديث بر ميآيد كه شجرهي ممنوعه، عنصر حرص و طمع بوده است. بنابراين علم و معرفت اساس انسانيت و ملاك برتري وي خواهد بود، و عنصر حرص و طمع و آز، ناظر به حيوانيت او است و انسان از همينجا آسيب ديد و بر زمين هبوط كرد. حال اگر اين دو تلقي را مقايسه كنيم خواهيم ديد تفاوت ره از كجا است تا به كجا. يكي تاريخ ١٥٠٠ سالهي گذشته را مملو از تعارض و ناسازگاري علم و ايمان ميكند و تاريخ غرب را به دو عصر ايمان و عصر علم تقسيم ميكند؛ اما ديگري در جهان اسلام، دورهي شكوفايي علم و ايمان ميسازد و اگر هم انحطاطي در جهان اسلام رخ داد، انحطاط در هر دو زمينه بود. بنابراين ريشهي تفكرات در جهان غرب و در جهان اسلام كاملاً از يكديگر جداست. از اين روي بايد فضاي تكون هر انديشه را ديد و به اين امر توجهي كامل داشت. ثانياً. هم علم در حوزهي ايمان تأثير دارد و هم ايمان سبب پالايش علم ميشود. ايمان در سايهي علم از خرافات دور ميماند. ايمان بدون علم به جمود و تعصب كور كشانده ميشود. آنجا كه علم و معرفت نباشد، چه بسا ايمان مؤمنان ابزاري در دست ستمگران و منافقان شود، و خلاصه ايمان بدون علم شايد كه به بيراهه برود. از سوي ديگر علم هم گداي ايمان است. علم بدون ايمان تيغي است در كف زنگي مست. علم به انسان قدرت ميدهد؛ اما اگر ايمان نباشد اين قدرت در اختيار نااهلان قرار ميگيرد. علم وسيله ميدهد اما ايمان هدفساز است. حاصل آنكه علم و ايمان مكمل و متمم يكديگرند و ميتوانند نواقص يكديگر را ترميم كنند. بدين روي از ميان چهار نظريهي پيشگفته، نظريهي اخير قابل دفاع است. استاد شهيد مطهري اين مطلب را با بياني دلنشين و جذاب بيان داشتهاند : «علم به ما روشنايي و توانايي ميبخشد، و ايمان عشق و اميد و گرمي. علم ابزار ميسازد و ايمان مقصد. علم سرعت ميدهد و ايمان جهت. علم توانستن است و ايمان خوب خواستن. علم مينماياند كه چه هست و ايمان الهام ميبخشد كه چه بايد كرد. علم انقلاب برون است و ايمان، انقلاب درون. علم جهان را جهان آدمي ميكند و ايمان روان را روان آدميت ميسازد. علم وجود انسان را به صورت افقي گسترش ميدهد، و ايمان به شكل عمودي بالا ميبرد. علم طبيعتساز است و ايمان انسانساز. هم علم به انسان نيرو ميدهد، هم ايمان؛ اما علم نيروي منفصل ميدهد و ايمان نيروي متصل. علم زيبايي است و ايمان هم زيبايي است. علم زيبايي عقل است و ايمان زيبايي روح. علم زيبايي انديشه است و ايمان زيبايي احساس. هم علم به انسان امنيت ميبخشد و هم ايمان؛ علم امنيت بروني ميدهد و ايمان امنيت دروني. علم در مقابل هجوم بيماريها، سيلها، زلزلهها، طوفانها، ايمني ميدهد و ايمان در مقابل اضطرابها، تنهاييها، احساس بيپناهيها، پوچ انگاريها. علم جهان را با انسان سازگار ميكند و ايمان انسان را با خودش». [٣٠٢]
۹
ايمان و چالشهاي معاصر
٢٠. احياي دين چگونه رخ ميدهد؟ كتاب ايمان و آزادي بحث مستقل و مبسوطي را به مسئلهي احياي دين اختصاص داده است. [٣٠٣] اين كتاب با نگاهي پديدارشناسانه به مسئلهي ايمان، در صدد تعريف بيروني آن بر ميآيد. آقاي شبستري دين را داراي سه سطح ميداند : اولين سطح اعمال و شعاير ديني است؛ از قبيل نماز خواندن، روزه گرفتن و مشاركتهاي سياسي؛ سطح دوم، دروني بوده شامل ايدهها و عقايد ميشود؛ از قبيل خداشناسي، نبيشناسي و آخرتشناسي؛ اما درونيترين و مهمترين سطح دين، سطح تجربههاي ديني است؛ مانند تجربه جذبه، تجربه اعتماد، تجربه اميد و تجربه بيقراري. آقاي شبستري بعد از اين طبقهبندي ميگويد : «اينجانب اصل و اساس دينداري را در اين تجربهها ميدانم.» [٣٠٤] به اعتقاد وي دين، ايمان و وحي، همه از سنخ تجربههاي درونياند. بر اين اساس، آقاي شبستري از احياي دين دمميزند و ميگويد : «در اين صورت احياي دين را، بيش از هر چيز در احياي آن تجربهها بايد جستجو كرد. هرگاه در هر عصري آن تجربهها احيا شود، دين احيا شده است.» [٣٠٥] اين بود خلاصهي نظريهي آقاي شبستري در باب احياي دين، كه آن را در موارد ديگر نظير مصاحبه با كيان نيز مطرح كرده است. [٣٠٦] اگر به متون ديني و در رأس همه، قرآن كريم مراجعه كنيم، خواهيم ديد در هيچ آيهاي تعبير «احياي دين» نيامده است؛ زيرا اساساً اين تعبير نادرست است. دين نيازمند احيا نيست. آنچه قابل احياست، انسان ديندار و مؤمن است. در قرآن دو آيه به روشني بر اين مسئله نظر دارد : مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً؛ [٣٠٧] «هر كس از مرد و زن كار نيكي، به شرط ايمان به خدا، به جاي آرد، ما او را در زندگاني خوش و با سعادت زندهي ابد ميگردانيم». انسان در دنيا دو گونه حيات دارد : حيات اول، حيات دوم. حيات اول، حيات زيستي و دنيوي است كه وجه اشتراك انسان و حيوان است؛ نظير خوردن و خوابيدن و ازدواج كردن. انسان در ظرف دنيا ميتواند به حياتي عاليتر كه همان حيات دوم است، دست يابد. اين حيات انساني، تنها در سايهي ايمان و عمل صالح به دست ميآيد. پس احياي انسان تنها در سايهي ايمان قابل حصول مينمايد. آيه دوم چنين است : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ؛ [٣٠٨] «اي اهل ايمان، چون خدا و رسول شما را به ايمان دعوت كنند، اجابت كنيد تا به حيات ابد رسيد». در اين آيه نيز سخن از زنده ساختن حقيقي انسان است و نه دين. حيات برتر انساني كه همان حيات اخروي است براي انسان حاصل نميشود، جز در پرتو روح بندگي و روح ايمان. انسان با چنين حياتي از حيوان متمايز ميشود و در زمرهي اولياي صالح الهي قرار ميگيرد : أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ؛ [٣٠٩] «اين مردم پايدارند كه خدا بر دلهايشان نور ايمان نگاشته و به روح قدس الهي آنان را مؤيد و منصور گردانيده است». به هر تقدير از يك سو در آيات سخن از احياي انسان است و نه احياي دين. از سوي ديگر مبناي آقاي شبستري و دكتر سروش اين است كه اصل دين قابل حصول و وصول نيست؛ پس چگونه ميتوان آن را زنده كرد؟ ثانياً. اين نكته جالب است كه در آيهي اخير اجابت دعوت زندگيساز قرآن، بعد از تعقل ممكن شمرده شده است. : وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لا يَعْقِلُونَ؛ [٣١٠] «شما مؤمنان چون منافقان نباشيد كه گفتند : ما شنيديم، و به حقيقت نشنيدند. بدترين جانوران نزد خدا كساني هستند كه از شنيدن و گفتن حرف حق كر و لالاند و اصلاً تعقل نميكنند». خداوند در اين آيات با تعريض به مشركين ميگويد : آنان با وجود اينكه كلام حق را شنيدند، آن را نپذيرفتند و به اطاعت آن تن در ندادند و سپس در نكوهش كفار ميگويد : بدترين جنبندگان در زمين آناناند كه اهل تعقل نيستند و روزنهي سمع و نطقشان را مسدود كردهاند. در اينها هيچ خيري نيست، و اگر خداوند در آنان خيري ميديد، گوش آنان را براي پذيرش حق باز ميگرداند. قرآن بعد از ذكر اين مقدمات انسانها را به اجابت دعوت حق فرا ميخواند. سياق آيات نشان ميدهد اجابتي كه خدا از انسان خواسته است، بعد از تعقل و پذيرش آگاهانه حاصل ميآيد. همين نكته نشان ميدهد كه ايمان، بعد از تعقل و تفكر به دست ميآيد و به تعبيري از سنخ و نوع معرفت است. ثالثاً. ايدهي آقاي شبستري مبتني بر تجربهگرايي ديني است و از نگاه تجربي و دروني ايشان به ايمان ناشي ميشود. اين ديدگاه در مباحث پيشين به نقد كشيده شد.
نتيجه در خلال مباحث گذشته نشان داده شد كه در حوزهي ايمان، در چند قرن اخير، گرايشي به صحنه آمد كه ايمان را از تعقل و معرفت جدا ساخت و به صورت امري كاملاً تجربي، دروني و كاملاً شخصي درآورد. اين ديدگاه كه هماينك انديشهي غالب است، در ايران طي دههي اخير بهدست نويسندگان ترويج ميشود. اين نگاه پيامدها و لوازمي دارد؛ از جمله اينكه : ايمان با اعتقاد و معرفت ارتباطي ندارد؛ ايمان با شك و يأس همراه و همعنان است؛ ايمان معنويتي انتقادي است؛ حقانيت مدعيات ديني قابل اثبات عقلاني نيست؛ حداكثر پيامد ايمان تجربي، شريعت فردي است؛ تنها دين عملي و نه اعتقادي اصالت دارد؛ وضعيت ايماني با تغيير پيشفرضها متحول است؛ براي ايمان آوردن استعداد ذاتي ويژهاي لازم است؛ و نهايت اينكه ايمان و علم دو حوزهي متفاوت و جدا از هم دارند، و از اين روي دو امر بيارتباط تلقي ميشوند. در تحقيقاتي كه به عمل آمد و پاسخهايي كه عمدتاً براساس آيات و روايت عرضه شد، به دست آمد كه ايمان با معرفت پيوندي ابدي دارد؛ چنانكه ايمان از نظر قرآن به دنبال خود شريعت فردي و جمعي را به همراه دارد. ايمان اصالتاً عمل اعتقادي و شناختاري است؛ بنابراين شكستيز و شكاكيتسوز است. تمام باورهاي اساسي دين قابل اثبات عقلاني است. دين به جز بُعد عملي، بُعدي اعتقادي و نظري دارد كه تنها بُعد اصيل دين است و اين بُعد چون حق است، بهحق قابل نقد نيست، و انتقادپذير نميباشد. مخلص كلام اينكه «ايمان جاهلانه» «ايمان بيمبنا» و «ايمان شكاكانه»، هيچيك مورد تأييد اسلام و قرآن نيست.
۱۰
ايمان و چالشهاي معاصر
منابع فارسي و عربي ١. قرآن كريم، ترجمهي مهدي الهي قمشهاي. ٢. نهجالبلاغه ، ترجمهي فيض الاسلام. ٣. عهدين. ٤. ابن حزم، الفصل في الملل، بيروت، دار الحيل. ٥. احمد امين، ضحي الاسلام، قاهره، مكتبه النهضه المصريه، ١٣٠١ ق. ٦. اديب سلطاني، مير شمس الدين، رساله وين، تهران، مركز ايراني مطالعه فرهنگها، ١٣٥٩ ش. ٧. استيس، والتر، دين و نگرش نو، ترجمهي احمد رضا جليلي، تهران، حكمت، ١٣٧٧ ش. ٨. استيس، و، ت، عرفان و فلسفه، تهران، سروش، ١٣٧٥ ش. ٩. اسكروتن، راجر، كانت، ترجمه علي پايا، تهران، طرح نو، ١٣٧٥ ش. ١٠. اشعري، ابوالحسن، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين، تحقيق هلموت ديتر، انجمن مستشرقان آلماني، چاپ سوم، ١٩٨٠ م. ١١. اير، الف، ج، زبان حقيقت و منطق، ترجمهي منوچهر بزرگمهر، تهران، انتشارات پنگوئن، ١٩٧٤ م. ١٢. ايزوتسو، فهم ايمان در كلام اسلامي. ١٣. باتامور، بيتي، جامعه شناسي، ترجمه حسن منصور و حسن حسيني كلجاهي. ١٤. باربور، ايان، علم و دين، ترجمهي بهاء الدين خرمشاهي، تهران، مركز دانشگاهي، ١٣٦٢ ش. ١٥. بدوي، عبد الرحمن، مذاهب الاسلاميين، بيروت، دارالعلم للملايين. ١٦. براون، كالين، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمهي طاطهوس ميكائليان، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٧٥ ش. ١٧. پترسون، مايكل و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمهي احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، مؤسسه فرهنگي صراط، ١٣٧٤ ش. ١٨. پلانتينجا، الوين، فلسفه دين، خدا، اختيار و شر، ترجمه و توضيح محمد سعيديمهر، قم، موسسه فرهنگي طه، ١٣٧٦ ش. ١٩. پوپر، كارل، ر، شناخت عيني، برداشتي تكاملي، ترجمه احمد آرام، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٧٤ ش. ٢٠. تفتازاني، سعد الدين، شرح المقاصد، تصحيح عبد الرحمن عمير، قم، انتشارات شريف رضي، ١٣٧٠ ش. ٢١. تيليش، پل، الهيات و فرهنگ، ترجمه مراد فرهادپور و فضلالله پاكزاد، تهران، طرح نو، ١٣٧٦ ش. ٢٢. تيليش، پل، شجاعت بودن، ترجمهي مراد فرهادپور، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٧٥ ش. ٢٣. جعفريان، رسول، مرجئه، تاريخ و انديشه، ٢٤. جيمز، ويليام، دين و روان، ترجمه مهدي قائني، تهران، انتشارات آموزشي انقلاب اسلامي، ١٣٧٢ ش. ٢٥. حكيمي، محمد رضا، مكتب تفكيك، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ١٣٧٦ ش. ٢٦. خرمشاهي، بهاء الدين، پوزيتيويسم منطقي، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٦١ ش. ٢٧. خسرو پناه، عبد الحسين، كلام جديد، قم، مركز مطالعات و پژوهشهاي فرهنگي حوزه علميه، ١٣٧٩ ش. ٢٨. رازي، فخر الدين، التفسير الكبير، بيروت، مكتبهي دار احياء التراث العربي. ٢٩. رازي، فخر الدين، المحصّل، بيروت، دار احياء التراث. ٣٠. سروش، عبد الكريم، رازداني و روشنفكري و دينداري، تهران، صراط، ١٣٧٧ ش. ٣١. سروش، عبد الكريم، مدارا و مديريت، تهران، صراط، ١٣٧٩. ٣٢. سروش، عبد الكريم، قبض و بسط تئوريك شريعت، تهران، صراط، ١٣٧٣ ش. ٣٣. سروش، عبد الكريم، فربهتر از ايدئولوژي، تهران، صراط، ١٣٧٥ ش. ٣٤. سيد مرتضي، الذخيرة في علم الكلام، قم، موسسة النشر الاسلامي، ١٤١١ ق. ٣٥. طباطبايي، سيد محمد حسين، الميزان، بيروت، موسسه الاعلمي للمطبوعات، ١٣٩٠ ش. ٣٦. الطبرسي، ابوعلي فضل بن الحسن، مجمع البيان، قم، انتشارات مكتبهي آيتالله العظمي المرعشي النجفي، ١٤٠٣ ق. ٣٧. فاست، هاوارد، شهروند تام پين، ترجمه حسن كامشاد. ٣٨. فعالي، محمد تقي، ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، قم، مؤسسه انديشه معاصر، ١٣٧٦ ش. ٣٩. فعالي، محمد تقي، تجربه ديني و مكاشفه عرفاني، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، ١٣٧٩ ش. ٤٠. فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفتشناسي ديني و معاصر، قم، معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، ١٣٧٧ ش. ٤١. فعالي، محمد تقي، علوم پايه نظريه بداهت، قم، دار الصادقين، ١٣٧٦ ش. ٤٢. فيض كاشاني. ملا محسن، صافي، انتشارات محمودي. ٤٣. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج ١ و ٢، ترجمه جلال الدين مجتبوي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٦٢ ش. ٤٤. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج ٦، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، تهران، سروش، ١٣٧٥ ش. ٤٥. كپوپيت، دان، درياي ايمان، تهران، طرح نو، ١٣٧٦ ش. ٤٦. كورنر، اشتفان، فلسفه كانت، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران، شركت سهامي انتشارات خوارزمي، ١٣٧٦ ش. ٤٧. گاردر، يوستين، دنياي سوفي، ترجمه كورش صفوي، تهران. ٤٨. مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك، كتاب و سنّت، تهران، طرح نو، ١٣٧٥ ش. ٤٩. مجتهد شبستري، محمد، ايمان و آزادي، تهران، طرح نو، ١٣٧٦ ش. ٥٠. مجلسي، محمد باقر، بحار الانوار، بيروت، دار احياء التراث العربي. ٥١. مطهري، مرتضي، انسان و ايمان، قم، صدرا، بيتا. ٥٢. مطهري، مرتضي، بيست گفتار، قم، صدرا، ١٣٥٨ ش. ٥٣. مطهري، مرتضي، سيري در سيره نبوي، تهران، صدرا، ١٣٧٦ ش. ٥٤. مطهري، مرتضي، شناخت در قرآن، انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي. ٥٥. مطهري، مرتضي، گفتارهاي معنوي، تهران، صدرا، ١٣٦١ ش. ٥٦. معتزلي، عبد الجبار، شرح الاصول الخمسة تحقيق عبد الكريم عثمان، بيروت، انتشارات وهبه. ٥٦. مكدرموت، انديشههاي كلامي شيخ مفيد، ترجمه احمد آرام، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، ١٣٧٠ ش. ٥٧. مگي، برايان، پوپر، ترجمهي منوچهر بزرگمهر، تهران، خوارزمي، ١٣٥٩ ش. ٥٨. هارتناك، يوسنوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمه غلامعلي حداد عادل، تهران، انتشارات فكر روز، ١٣٧٦ ش. ٥٩. نيچه، فردريش، چنين گفت زرتشت، ترجمه داريوش عاشوري، تهران، انتشارات آگاه، ١٣٧٦ ش. ٦٠. هوردرن، ويليام، راهنماي الهيات پروتستان، ترجمه طاطهوس ميكائيليان، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، ١٣٦٨ ش.
منابع انگليسي ١. brill . e . j . ( ed ) . ecyclopeadia of islam (leiden) ٢. brunner . e . the christian doctorine of god ( london : lutteworth press . ١٩٤٩) ٣. carnap . r . logical foundation probabiity (london : routledge and kegan paul . ١٩٣٢) ٤. clifford , william . k . the ethics of belief . in george i . mavordes . e : rationality of belief in god (englewood cliffs . ny : prentice hall . ١٩٧٠). ٥. craige . e . (ed) routledge encyclopedia of philosophy. ٦. dancy . jonathan . an introduction to contemporary epistemology (new york . basil blackwell inc . ١٩٨٦). ٧. dancy . jandand sosa. e ( ed) a companion to epistemology ( new york : basil blackwell . ١٩٩٢). ٨. daris . c . f . the , vidential force of religious , xperience. ٩. davis . stephen . is god real ? against anti - realist faith . josph runzo (ed) (london . macmilian . ١٩٩٣ ). ١٠. edwards . p . ( ed ) the encyclopedia of philosophy ( london : cillier macmillan press ١٩٦٧ ). ١١. heard . g . c . mystical and , thical , xperience (mercer university press . ١٩٨٥ ). ١٢. hick . j . philosophy of religion . ( prentice - hall , ١٩٩٥). ١١. geivett . r . and sweetman . b , ( ed ) contemporary perspetives on religious , pistemporary ( oxford : oxford univesity press . ١٩٩٢). ١٢. lawson . e . tand and meccauley . r . n . rethinking religion (cambridge university press . ١٩٩٠ ). ١٣. misak c . j . verificatinism : its history and prospects ( london : routledge . ١٩٩٥ ). ١٤. pascal . blais . pensees . trans . w . f . trotter ( new york : random house . ١٩٤١ ). (اين مقاله توسط آقاي ابراهيم سلطاني در كيان، شمارهي ٥٢ ترجمه شده است). ١٥. rowe . w. l . and wainwright . w . y . ( ed ) philiosophy of religion ( harcourt bace govsnvich press . ١٩٨٩). ١٦. runes . dagobert . ( ed ) the dictionary of philosophy ( london : peter owen : vision press . ١٩٤٢ ). ١٧. sauvage . g . m . fidesm in catholic encyclopedia . vol . ٧ ( new york . ١٩٠٩ ). ١٨. wisdom . j . gods , proceedings of the aristotelian society . vol ٤٥ (١٩٤٤ )
۱۱
ايمان و چالشهاي معاصر
پي نوشت ها : [١]. بقره، ٢٥٦. [٢]. طه، ٧٠. [٣]. قصص، ٥٣. [٤]. آلعمران، ١٠١. [٥]. نمل، ١٤. [٦]. الميزان، ج ١، ص ٤٥. [٧]. نمل، ١٤. [٨]. جاثيه، ٢٣. [٩]. محمد، ٢٥. [١٠]. الميزان، ج ١٥، ص ٦، و ١٤٥ و ج ١٨، ص ٢٥٨ و ١٥٨. [١١]. بحارالانوار، ج ٧١، ص ٨٥. [١٢]. نهج البلاغه، خ ٢١٨، ص ١١٨٦. [١٣]. ر.ك: نقل از: دائرة المعارف اسلامي، iman، ج ٣ ، ص ١١٧٠؛ مكدرموت، انديشههاي كلامي شيخ مفيد، ترجمهي احمد آرام، ص ٣٠٢؛ اشعري، ابوالحسن، مقالات الاسلاميين، ١٩٦٩، ص ٣٤٧؛ بدوي، عبد الرحمن، مذاهب الاسلاميين، بيروت، دارالعلم للملايين، جزء اول، ص ٦٢٦؛ رازي، فخر الدين، المحصل، بيروت، مكتبة دارالتراث، ص ٥٦٧؛ التفسير الكبير، بيروت، دار احياء التراث العربي، ج ٢، ص ٢٥؛ تفتازاني، شرح المقاصد، قم، انتشارات شريف رضي، ج ٥، ص ١٨١ به بعد؛ جعفريان، رسول، مرجئه، تاريخ و انديشه، ص ٤١. [١٤]. ابن حزم، الفصل في الملل، ج ٣، ص ٢٣٠؛ ايزو تسو، فهم ايمان در كلام اسلامي، فصل سوم؛ سيد مرتضي، الذخيره في علم الكلام، ص ٥٣٨؛ قاضي عبد الجبار، شرح الاصول الخمسة، بخش ١٣٨٤، ص ٧٠٧ ـ ٧٠١؛ مقالات الاسلاميين، بخش ١٩٦٩، ص٣٣٢ ـ ٣٢٩، احمد امين، ضحي الاسلام، ج ٣، ص ٦٣. [١٥]. بقره، ١٣. [١٦]. نساء، ١٣٦. [١٧]. بقره، ١٠٨. [١٨]. بقره، ٢٥٦. [١٩]. كهف، ٢٩. [٢٠]. بقره، ٧ ـ ٦. [٢١]. بقره ١٠ ـ ٩. [٢٢]. الميزان، ج ٥، ص ٣٧٨. [٢٣]. توبه، ١٢٦ ـ ١٢٥. [٢٤]. مجتهد شبستري، محمد، ايمان و آزادي، ص ٤٢ ـ ٣٢. [٢٥]. همان، ص ٣٩. [٢٦]. كيان، ش ٥٢، ص ١١. [٢٧]. همان، ، ص ١٠. [٢٨]. همان، ص ١٤. [٢٩]. ايمان و آزادي، ص ٣٦. [٣٠]. ايمان و آزادي، ص ٣٦. [٣١]. آلعمران، ١٩٣ [٣٢]. همان، ش ٥٢، ص ١٣. [٣٣]. الميزان، ج ٤، ص ٨٨؛ مجمع البيان، ج ٢، ص ٣٥٦؛ تفسير صافي، ص ١٠٩. [٣٤]. آلعمران، ١٩١ ـ ١٩٠. [٣٥]. بقره، ٢٥٨. [٣٦]. ايمان و آزادي، ص ٤٢ و ٥٧. [٣٧]. نگارنده معترف است كه ساليان سال از محضر درس استاد ملكيان بهره برده و همواره سپاس خويش را تقديم ايشان داشته است كه به واقع، استاد، اين راه را بر من گشود و كريمانه ياريم نمود. اگر در اين سياهه نقدي طرح ميشود، نه از سر جسارت و بيادبي است، كه به تعبير امام (ره) بهترين شيوهي احترام به يك فكر، نقد آن فكر است. همچنين نويسنده معتقد است ويژگيهايي در استاد يافت ميشود كه ايشان را از ديگران ممتاز ميسازد. [٣٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٦ ـ ٢١. [٣٩]. كيان، ش. ٥٢، ص ٢٦ ـ ٢١. [٤٠]. همان. [٤١] . بقره، ١٧٠. [٤٢]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٢. [٤٣]. انبياء، ٢٢. [٤٤]. درآمدي به معرفت شناسي ديني و معاصر، ص ١٣٨ ـ ١١٣. [٤٥]. اصل تحقيق پذيري يعني اين كه ملاك معناداري و نيز اعتبار يك فرضيه، بسته به آن است كه آن فرضيه، قابل مشاهده و آزمون باشد و به كمك پارهاي شواهد و قراين آزمونپذير و تجربي، قابل تأييد و اثبات باشد. [٤٦]. خرمشاهي، بهاء الدين، پوزيتيويسم منطقي، ص ٣٣ ـ ٣٤. [٤٧]. خرمشاهي ، بهاء الدين، پوزيتيويسم منطقي، ص ٢٥. [٤٨]. رعد، ٢٨. [٤٩]. سجده، ٧. [٥٠]. زمر ، ٢٩. [٥١]. مدعاي اصلي انسجامگروي توجيهي چنين است: يك باور تا حدي موجه است كه با مجموعهي باورها هماهنگ و سازگار باشد. در اين نظريه ملاك صدق و توجيه، مطابقت گزاره با واقع نيست. [٥٢]. نظريه انسجام كه امروزه در معرفتشناسي طرفداران فراواني دارد، منتقداني نيز دارد از جمله اينكه ميتوان دو مجموعه را در نظر گرفت كه عناصر هر يك در درون خود از انسجام و سازگاري كافي برخوردارند؛ در عين حال اين دو مجموعه طبق فرض با يكديگر سرسازش نداشتند و متناقضاند. در اين حالت بايد هر دو مجموعه موجه و معتبر باشند. حال آنكه چون متناقضاند يكي از اين دو مجموعه قطعاً موجه نيست. براي تفصيل بيشتر ، ر ، ك: فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفت شناسي، ص ١٩٦. [٥٣]. سروش، عبدالكريم، فربهتر از ايدئولوژي، ص ١٦٠. [٥٤]. نساء، ٥١. [٥٥] . dancy. jonathan . an intreduction to contemporary epistemology p. ١٨٥ [٥٦] . go and see. [٥٧] . sit and think. [٥٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٩. [٥٩]. زمر، ٩. [٦٠]. الميزان، ج ١، ص ٤٦. [٦١]. ر.ك: كيان، ش ٥٢، ص ١١ ـ١٠. [٦٢]. همان، ص ٢٧. [٦٣]. ر.ك: كيان، ش ٥٢، ص ١٠ ـ ١١. [٦٤]. همان، ص ٥١. [٦٥]. سورهي هود، آيهي ١٧، سورهي رعد، آيهي ١. [٦٦]. يوسف، ١٠٦. [٦٧]. اعراف، ١٨٧. [٦٨]. غافر، ٦١. [٦٩]. الميزان، ج ١٨، ص ٢٧٤، و ج ١٥، ص ٢٥٢. [٧٠]. كيان، ش ٥٢، ص ١٢. [٧١]. همان. [٧٢]. همان. [٧٣]. بقره، ٧٣. [٧٤]. اعراف، ١٨٤. [٧٥]. آلعمران، ١٩١. [٧٦]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٤. [٧٧]. همان، ص ٢٦. [٧٨]. همان، ص ٢٥. [٧٩]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٤. [٨٠]. همان، ص ٢٩. [٨١]. همان، ٢٥. [٨٢]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٩ و ٥٠. [٨٣]. routledge encyclopedia of philosophy . general editor : edward craiye . p. ١٨٥. vol. ٣. [٨٤]. credi ut intelligam. [٨٥] . auvage. g. m. fideism in catholic encyclopedia pp. ٦٨ - ٦٩ , vol ٧. ايان، باربور، ترجمهي بهاء الدين خرمشاهي، علم و دين، مركز نشر دانشگاهي، ص ٢٦٥ ـ ٢٦٣. [٨٦]. كيان، ش ٥٢، ص ١٩١ ـ ١٩٠. [٨٧]. همان، ص ١٩١. [٨٨] . فعالي، محمد تقي، ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص ٨٩ ـ ٨٣. [٨٩]. انفال، ٢٩. [٩٠]. ر ، ك: كيان، ش، ٥٢، ص ١٤، ايمان و آزادي، ص ٣٧ ـ ٣٢. [٩١]. ايمان و آزادي، ص ١١٩. [٩٢]. همان، ص ١٢٠. [٩٣]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٧. [٩٤]. طلاق، ٢ [٩٥]. انفال، ٢٩. [٩٦]. بقره، ٢٨٢. [٩٧]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٩. [٩٨]. براي تفصيل بحث تجربهي ديني و مقايسهي آن با مكاشفات عرفاني، ر .ك، فعالي، محمد تقي، تجربهي ديني و مكاشفهي عرفاني، فصل ١و ٢. [٩٩]. براون، كالين، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمهي طاطهوس ميكائيليان، ص ١٠٧. [١٠٠]. همان ص ٣٦. [١٠١]. همان، ص ٤١. [١٠٢]. گاردر، يوستين، دنياي سوفي، ترجمهي كورش صفوي، ص ٤٤٠ ـ ٤١٩. [١٠٣]. هوردرن، ويليام، راهنماي الهيات پروتستان، ترجمهي طاطهوس ميكائيليان، ص٤١ ـ ٣٦. [١٠٤]. هارتتاك، يوستوس، نظريه معرفت در فلسفه كانت، ترجمهي دكتر غلامعلي حداد عادل، ص١٨١ ـ ١٦٦.، هوردرن، ويليام، راهنماي الهيات پروتستان، ترجمه طاطهوس ميكائيليان، ص٢٢ ـ ٢١، اسكروتن، راجز، كانت، ترجمه علي پايا، ص ١٦٤ ـ ١٦١، كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ترجمهي اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، ص ٣١٧ ـ ٢٨٩، كورنر، اشتفان، فلسفه كانت، ترجمهي عزتالله فولادوند، ص٢٧٢ ـ ٢٤٥. [١٠٥]. هوردرن، ويليام، راهنماي الهيات پروتستان، ترجمهي طاطهوس ميكائيليان، ص ٦٣ ـ ٥١. [١٠٦]. heard . g . c . mystical and ethical experience p . ٣٢. [١٠٧]. davis . c . f . the evidential force of religious experience . p . ١٩ [١٠٨]. پترسون، مايكل و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمهي ابراهيم سلطاني و احمد نراقي، ص ٣٦. [١٠٩]. فعالي، محمد تقي، علوم پايه نظريه بداهت، ص ٨٠ ـ ٧٦. [١١٠]. عقل و اعتقاد ديني، ص ٣٧. [١١١]. davis . c . f. the evidential force of religious experience pp . ٦٦ - ٢٩. [١١٢]. ايمان و آزادي، ص ١١٨. [١١٣]. جميز، ويليام، دين و روان، ص ١٣١ ـ ١٣٠. [١١٤]. بقره، ٤٦. [١١٥]. كهف، ١١٠. [١١٦]. كيان، ش ٥٢، ص ١٤. [١١٧]. همان، ص ١٧. [١١٨]. همان، ص ١٥؛ ر.ك: ايمان و آزادي، ص ٤٠. [١١٩]. يوسف، ١١٠. [١٢٠]. كيان، ص ١٤. [١٢١]. همان، ص ١٤. [١٢٢]. الميزان، ج ١١، ص ٢٧٩، تفسير صافي، ص ١٠٢، مجمع البيان، ج ٤، ص ١٠٥. [١٢٣]. نوح، ٢. [١٢٤]. اسراء، ١٠١. [١٢٥]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٩. [١٢٦]. همان، ص ٢٩. [١٢٧]. همان، ص ٢٩. [١٢٨]. بقره، ٤٦. [١٢٩]. كهف، ١١٠. [١٣٠]. همان، ص ٢٩. [١٣١]. الميزان، ج ١، ص ١٥٢؛ مجمع البيان، ج ١، ص ١٦. [١٣٢]. تفسير صافي، ص ٣٠. [١٣٣]. الميزان، ج ١٣، ص ٤٠٦. [١٣٤]. ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص ١٠٢: مراد از شرطبندي پاسكال اين است كه در ميان دو شق وجود وعدم خدا، بايد روي آن شقي شرط ببنديم كه كمخطرتر است. اگر خدا وجود داشته باشد، مؤمنان سود بردهاند و ملحدان ضرر، و اگر خدا وجود نداشته باشد، نه مؤمن و نه ملحد، هيچ يك زيان نديدهاند. پس ميان موحد و منكر در صورت وجود خدا تفاوت است. بنابر اين شرط، مصلحت آن است كه شق مثبت را انتخاب كنيم كه اگر راست بود، سود بردهايم و اگر دروغ بود، زياني نديدهايم. [١٣٥]. كيان، ص ٢٩. [١٣٦]. همان، ص ٥٣. [١٣٧]. به سؤالهاي ٨ و ٩ مراجعه فرماييد. [١٣٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٥. [١٣٩]. كيان، ص ٤٩. [١٤٠]. براي تفصيل بيشتر ر.ك: فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر، ص ١٤٤ ـ ١٣٨. [١٤١]. تعريف معرفتشناسان از معرفت چنين است: معرفت وقتي حاصل است، اگر و فقط اگر باور موجّه صادق باشد. knowledge =justified true belief. به بيان منطقي اگر شخص s ميگويد معرفت دارم كه p، حصول سه شرط، لازم و كافي است: الف) p ؛ يعني گزارهي p صادق است؛ ب) شخص s باور دارد كه p ؛يعني گزاره p با شخص عارف پيوندي دارد كه از آن ميتوان به اعتقاد يا باور ياد كرد؛ ج) s در اين باور كه p موجّه است؛ يعني شخص s بايد بر اين باور كه p موجه است، شاهد و دليل كافي و وافي فراهم آورد. ر.ك: فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفتشناسي ديني معاصر، ص ٨٧ ـ ٨٢. [١٤٢]. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج ١، ص١٣٠ ـ ١١٧؛ ج ٢، ص ٥٨٠ ـ ٥٧٠؛ ص٦١٥ ـ ٦١١. [١٤٣]. dancy . j. an introduction to contemporary epistemology . pp . ٧ - ٨. [١٤٤]. درياي ايمان، ص ١٤ ـ ١٢. [١٤٥]. همان، ص ٥٩. [١٤٦]. همان، ص ١٦٧. [١٤٧]. همان، ص ١٦٩. [١٤٨]. سبأ، ٢١. [١٤٩]. ابراهيم، ٢٢. [١٥٠]. الميزان، ج ١٦، ص ٣٦٧. [١٥١]. طلاق، ٢. [١٥٢]. انفال، ٢٩. [١٥٣]. بقره، ٢٨٢. [١٥٤]. الميزان، ج ١، ص ٤٥؛ مطهري، مرتضي، گفتارهاي معنوي، ص ١٩١. [١٥٥]. مطهري، مرتضي، شناخت در قرآن، ص١٠٧ ـ ١٠٥. [١٥٦]. همان، ص ١١٠. [١٥٧]. نساء، ١٣٦. [١٥٨]. شهيد مرتضي مطهري، سيري در سيرهي نبوي، ص ٢٢٥. [١٥٩]. كيان، ش ٥٢، ص ١٣. [١٦٠]. مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك كتاب و سنّت، ص ١٧٩. [١٦١]. همان، ص ١٨٧. [١٦٢]. مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك، كتاب و سنّت، ص ١٨١. [١٦٣]. همان، ص ١٧٥. [١٦٤]. همان، ص ١٧٦. [١٦٥]. كيان، ش ٥٢، ص ٢٩. [١٦٦]. همان، ص ٥١. [١٦٧]. به نقل از پترسون مايكل و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمه ابراهيم سلطاني و احمد نراقي، ص ٧٣ ـ ٧٢. william . k . clifford . "the ethics of belief" in georg i . mavordes . ed : the rationality of belief in god. pp. ١٥٩ - ٦٥٠ [١٦٨]. عقل و اعتفاد ديني، ص ٧٤. [١٦٩]. درياي ايمان، ص٣٠٧ ـ ٣٠٦. [١٧٠]. همان، ص ٣٠٨. [١٧١]. همان، ص ٣٠٨. [١٧٢]. همان، ص ٣٠٩. [١٧٣]. درياي ايمان، ص ٣١٠. [١٧٤]. همان، ص ٣١٥. [١٧٥]. همان، ص ٣٢١. [١٧٦]. نهج البلاغه، قصار الحكم، ش ٢٦٢. [١٧٧]. نهج البلاغه، خطبهي ٢٩. [١٧٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٥٣. [١٧٩]. مجتهد شبستري، محمد، هرمنوتيك كتاب و سنّت، ص١٨٧ و ١٨٦. [١٨٠]. براون، كالين، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمهي طاطهوس ميكائيليان، ص ١٣٤ ـ ١٣١. [١٨١]. پترسون، مايكل، وديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمهي احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، ص ٨٠. [١٨٢]. همان. [١٨٣]. ر.ك: ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص ١٣٠ ـ ١٩، درآمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر صص ٣٦٧ـ٣٦١. [١٨٤]. براون كالين، فلسفه و ايمان مسيحي، ترجمه طاطهوس ميكائيليان، ص ١٢٤. [١٨٥]. contemporary perspectives on religious epistemology . ed : r. d. geivett and b . sweetman . pp . ١١٦ – ١٢٨. [١٨٦]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٤، ترجمهي مقالهاي از دان كيوپيت. [١٨٧]. درياي ايمان، ص ٢٧. [١٨٨]. همان، ص ٢٩٠. [١٨٩]. همان، ص ٢٨ ـ ٢٧. [١٩٠]. همان، ص ٣٠٠. [١٩١]. همان، ص ٣٠٣. [١٩٢]. همان. [١٩٣]. كيان، ش ٥٢، ص ٧٦. [١٩٤]. همان، ص ٨٥. [١٩٥]. همان. [١٩٦]. فعالي، محمد تقي، درآمدي بر معرفت شناسي ديني و معاصر، ص٢٤٩ ـ ٢٤٧. [١٩٧]. مطهري، مرتضي، شرح مبسوط منظومه، ج ١، صص ١٨٥ـ٣٦. [١٩٨]. davis stephen. is god real? against antirealist faith. p ٥٦ – ٥٩. (اين مقاله توسط آقاي ابراهيم سلطاني در كيان، ش ٥٢ ترجمه شده است). [١٩٩]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٧. [٢٠٠]. همان. [٢٠١]. همان. [٢٠٢]. كيان، ش ٥٢، ص ٤٧. [٢٠٣]. كيان، ش ٥٢، ص ٣٣. [٢٠٤]. سروش، عبد الكريم، رازداني و روشنفكري و دينداري، ص ٨٥. [٢٠٥]. كيان، ش ٥٢، ص ٣٣. [٢٠٦]. ر.ك: خرمشاهي، بهاء الدين، پوزيتيويسم منطقي، ص ٣٥ ـ ٣؛ اديب سلطاني، امير شمس الدين، رسالهي وين؛ صص ٥٣ـ٢١، باربور، ايان، علم و دين، ترجمهي بهاء الدين خرمشاهي، ص ١٨٢ ـ ١٧٧؛ آير، الف. ج، زبان حقيقت و منطق، ترجمهي منوچهر بزرگمهر، ص ١٩. misak . g. j . verficationism . pp . ٥٨ - ٩٧ [٢٠٧]. carnap . r . logical foundation of probability. pp . ٣٢ - ٣٧. [٢٠٨]. پوپر، كارل، ريموند، شناخت عيني، ترجمهي احمد آرام، ص٣٥ ـ ١؛ منطق اكتشاف علمي، ترجمه احمد آرام، ص ٤٧ ـ ٤٤؛ مگي، بريال، پوپر، ترجمه منوجهر بزرگمهر، ص ٥٣ ـ ٤٧. [٢٠٩]. ر.ك. بابور، ايان، علم و دين، ترجمهي بهاء الدين خرمشاهي، ص ٣٠٦ ـ ٢٧٨؛، هيك، جان، فلسفه دين، ترجمهي بهرام راد، ص ٢٢٢ ـ ٢٠١؛ پترسون، مايكل و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمهي احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، ص ٢٦٩ ـ ٢٦٠؛ پلانتينجا، آلوين، فلسفه دين، ترجمه محمد سعيدي مهر، ص١٢٥ ـ ١٢٤. philosophy of religion . ed : w . l . rowe and w . j . wainwright . pp . ٢٦٦ - ٢٧٥ [٢١٠]. wisdom . j . gods proceedings of the aristotelian society . vol . ٤٥. [٢١١]. attiuoles. [٢١٢]. facts. [٢١٣]. ر.ك: معرفت شناسي ديني و معاصر، ص ٣٢٨ ـ ٣٢٣. [٢١٤]. پلانتينجا، آلوين، فلسفه دين، ترجمهي محمد سعيديمهر، ص ١٢٥. [٢١٥]. خرمشاهي، بهاء الدين، پوزيتيويسم منطقي، ص ٢٢. [٢١٦]. نحل، ١٢٤. [٢١٧]. الميزان، ج ١٢، ص ٣٦٩. [٢١٨]. همان، ج ١، ص ٢٥٨. [٢١٩]. همان، ج ١٧، ص ٢٣٤. [٢٢٠]. زمر، ٣. [٢٢١]. الميزان، ج ١٤ ص٤٠٧ ـ ٤٠٥. [٢٢٢]. حج، ٦٨. [٢٢٣]. حج، ٧٠. [٢٢٤]. انبياء، ٧٤. [٢٢٥]. انبياء، ٧٩. [٢٢٦]. انعام، ٨٩. [٢٢٧]. الميزان، ج ١٤، ص ٣١١ ـ ٣٠٦. [٢٢٨]. طارق، ٩. [٢٢٩]. بقره، ١٢٩. [٢٣٠]. بقره، ٢٦٩. [٢٣١]. الميزان، ج ٢، ص ٣٩٥. [٢٣٢]. بقره، ٢١٣. [٢٣٣]. شوري، ١٤. [٢٣٤]. «ارجاء» به معناي تأخير انداختن است. [٢٣٥]. سروش، عبد الكريم، رازداني و روشنفكري و دينداري، ص ٨٥. [٢٣٦]. ر.ك. ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص ١٣٧ ـ ١١٥. [٢٣٧]. ايمان و آزادي، ص ٩٨. [٢٣٨]. كيان، ش ٥٢، ص ١٩. [٢٣٩]. همان، ص ٣١. [٢٤٠]. همان. [٢٤١]. درياي ايمان، ص ٣٣٨. [٢٤٢]. جيمز، ويليام، دين و روان، ترجمهي مهدي قائني، ص ١٣٧. [٢٤٣]. انبياء، ٢٢. [٢٤٤]. ابراهيم، ١٠. [٢٤٥]. نيچه، فردريش، چنين گفت زرتشت، ص ٢١٤. [٢٤٦]. استيس، و ، ت، عرفان و فلسفه، مترجم بهاءالدين خرمشاهي، ص ١٩. [٢٤٧]. evidence. [٢٤٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٣٥. [٢٤٩]. باتومور، بيتي، جامعه شناسي، ترجمهي حسن منصور و حسن حسيني كلچاهي، ص ٢٧٢. [٢٥٠]. آلعمران، ٨٥. [٢٥١]. مطهري، مرتضي، انسان و ايمان، ص٥٨ ـ ٤٧، بيست گفتار، ص ١٩٩ ـ ١٨٦، گفتارهاي معنوي، ص ٢٠٨ ـ ١٨٩. [٢٥٢]. كيان، ش ٥٢، ص ١٢. [٢٥٣]. همان، ص ٢٦. [٢٥٤]. همان، ص ١٢ ـ ٢٦. [٢٥٥]. همان، ص ٢٧. [٢٥٦]. عنكبوت، ٤٥. [٢٥٧]. بقره، ١٨٣. [٢٥٨]. حج، ٣٧. [٢٥٩]. بقره، ٢٥. [٢٦٠]. بقره، ١٧٨. [٢٦١]. الميزان، ج ١٥، ص ٦ ـ ٩، و ج ١٨، ص ٢٨٤ ـ ٢٨١. [٢٦٢]. نمل، ١٤. [٢٦٣]. قصص، ٦٧. [٢٦٤]. نساء، ١٦٢. [٢٦٥]. نساء، ١١٥. [٢٦٦]. ر. ك: خسروپناه، عبدالحسين، كلام جديد، ص ٢٠٧ ـ ١٠٦. [٢٦٧]. كيان، ش ٥٢، ص ٧٧. [٢٦٨]. كيان، ش ٥٢، ص ٣٢. [٢٦٩]. كيوپيت، دان، درياي ايمان، ص ١٥١. [٢٧٠]. همان، ص ١٦٢ ـ ١٥٥. [٢٧١]. نهج البلاغه، خطبه ٨٧. [٢٧٢]. كيان، ش ٥٢، ص ١٥. [٢٧٣]. همان، ص ١٦. [٢٧٤]. همان، ص ٣٤. [٢٧٥]. سروش، عبد الكريم، قبض و بسط تئوريك شريعت، ص ١٠٨. [٢٧٦]. كيوپيت، دان، درياي ايمان، ص ٥٤ ـ ٥٣. [٢٧٧]. كيوپيت، دان، درياي ايمان، ص ٥٦. [٢٧٨]. همان، ص١٦٤ ـ ١٦٢. [٢٧٩]. همان، ص ١٦٢. [٢٨٠]. همان، ص ١٦٣. [٢٨١]. همان، ص ٣٩. [٢٨٢]. كيوپيت، دان، درياي ايمان، ص ٢٣٨. [٢٨٣]. فاست، هاوارد، شهروند تامپين، ترجمهي حسن كامشاد، ص ٧٧. [٢٨٤]. خسرو پناه، عبدالحسين، كلام جديد، ص ١٣٤ ـ ٩٣. [٢٨٥]. كيان، ش ٥٢، ص ٣٣. [٢٨٦]. همان، ص ٣٤. [٢٨٧]. همان. [٢٨٨]. همان، ص ٥٢. [٢٨٩]. سجده، ٧. [٢٩٠]. اعراف، ١٧٢. [٢٩١]. بقره، ١٣٨. [٢٩٢]. روم، ٣٠. [٢٩٣]. نساء، ١٣٦. [٢٩٤]. بقره، ٦. [٢٩٥]. بقره، ١٠ ـ ٩. [٢٩٦]. بقره، ١٣. [٢٩٧]. صدوق، معاني الاخبار، ص ٢٠٤. [٢٩٨]. پترسون، مايكل و ديگران ، عقل و اعتقاد ديني، ترجمه احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، ص ٧٠. [٢٩٩]. pascal blais. pensees . trans . w . f . trotter. p. ٨٣. [٣٠٠]. ر.ك: خسرو پناه، عبد الحسين، كلام جديد، ص٣٥٢ ـ ٣٣٥؛ پترسون، مايكل و ديگران، عقل و اعتقاد ديني، ترجمه احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، ص ٣٩٧ ـ ٣٥٨؛ استيس، والتر، دين و نگرش نوين، ترجمه احمد رضا جليلي؛ باربور، ايان، علم و دين، ترجمه بهاء الدين خرمشاهي. [٣٠١] . سفر پيدايش، باب دوم، آيهي ١٧ ـ ١٦. [٣٠٢]. مطهري، مرتضي، انسان و ايمان، ص ٣٠ ـ ٢٩. [٣٠٣]. مجتهد شبستري، محمد، ايمان و آزادي، ص ١٣٨ ـ ١١٧. [٣٠٤]. همان، ص ١١٩. [٣٠٥]. همان، ص ١٢٠. [٣٠٦]. كيان، ش ٥٢، ص ١٦. [٣٠٧]. نحل، ٩٧. [٣٠٨]. انفال، ٢٤. [٣٠٩]. مجادله، ٢٢. [٣١٠]. انفال، ٢٢ ـ ٢١.