ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۳

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32686 / دانلود: 8372
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف ثاء

حرف «ثاء» بلفظ «ثمره»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف «ثاء» بلفظ «ثمره» كه بمعنى ميوه است.

فرموده است آن حضرتعليه‌السلام :

٤٥٨٦ ثمرة العلم معرفة اللّه. ميوه دانش شناختن خداست، پس علمى كه در آن دخلى نداشته باشد چندان ثمره ندارد.

٤٥٨٧ ثمرة الايمان الفوز عند اللّه. ميوه ايمان فيروزى يافتن نزد خداست، يعنى فيروزى يافتن به سعادت اخروى.

٤٥٨٨ ثمرة الوعظ الانتباه. ميوه پند گفتن بيدار شدن است، پس كسى كه بيدار نشود از آن، موعظه كردن او و موعظه شنيدن او لغو و بى‏فايده باشد.

٤٥٨٩ ثمرة العقل الاستقامة. ميوه عقل و خرد راست ايستادن است بر حق در هر باب، و ميل نكردن از آن، پس هر كه با وجود عقل از حق ميل كند عقل او را ثمره نباشد.

٤٥٩٠ ثمرة الحزم السّلامة. ميوه دور انديشى سلامتى است. يعنى فايده دور انديشى كردن در كارها و فكر و تأمّل در عاقبت آنها سلامتى عاقبت است، زيرا كه هر كارى كه بعد از حزم و دورانديشى كرده شود غالب اين است كه مفسده بر آن مترتّب نشود و اگر بشود هم مجرّد

مفسده دنيوى باشد و امر آن سهل است و با وجود بذل جهد در حزم و دور انديشى مفسده اخروى كه عمده است بر آن مترتّب نتواند شد.

٤٥٩١ ثمرة الخوف الامن. ميوه ترس ايمنى است. يعنى ميوه ترس از خدا ايمنى است از عذاب و عقاب او، زيرا كه كسى را كه ترس از او باشد كارى نمى‏كند كه مستحقّ عذاب او گردد، پس در روز حساب ايمن گردد هرچند در اين نشأه ايمن نباشد بسبب احتمال تقصير و گناه.

٤٥٩٢ ثمرة المقتنيات الحزن. ميوه اموال كسب كرده شده يا ذخيره كرده شده اندوه است. يعنى اندوه از براى حفظ و حراست آنها در دنيا، و حساب آنها در آخرت.

٤٥٩٣ ثمرة العفة الصّيانة. ميوه عفت يعنى بازايستادن از حرامها نگاهدارى است. يعنى حفظ و نگاهدارى خود از عذاب و عقاب.

٤٥٩٤ ثمرة الدّين الامانة. ميوه ديندارى امانت است، يعنى خيانت نكردن نه با خداى عزّ و جلّ و نه با خلق.

٤٥٩٥ ثمرة الفكر السّلامة. ميوه فكر سلامتى است، يعنى ميوه فكر در هر كارى پيش از كردن آن سلامتى عاقبت آنست و اين كه ضرر و مفسده بر آن مترتّب نشود.

٤٥٩٦ ثمرة اللّجاج العطب. ميوه لجاجت يعنى دشمنى كردن با مردم يا ايستادگى بر باطل هلاكت است يعنى هلاكت اخروى يا دنيوى يا هر دو.

٤٥٩٧ ثمرة العجز فوت الطّلب. ميوه عاجزى فوت‏شدن مطلب است ظاهر اينست كه مراد بعاجزى خود را به عجز انداختن و كاهلى كردن در سعی هاست نه عجز واقعى و مراد مذمّت عجز به آن معنى است به اين كه ثمره آن فوت مطالب اخروى و دنيويست.

٤٥٩٨ ثمرة الحرص العناء. ميوه حرص تعب كشيدنست. يعنى ثمره كه بر آن مترتّب مى‏شود تعبى است كه حريص مى‏كشد و اگر نه چيزى از براى او به سبب حرص زياد نمى‏شود بر آنچه تقدير شده از براى او، و بر تقديرى هم كه زياد شود چه كار او مى‏آيد كسب آن و گذاشتن آن از براى ديگرى چنانكه شيوه حريص است.

٤٥٩٩ ثمرة القناعة الغناء. ميوه قناعت كردن توانگريست. زيرا كه كسى كه قناعت كند محتاج به ديگرى نمى‏شود و توانگرى از اين بالاتر نمى‏باشد، و ممكن است كه قناعت بالخاصيه سبب توانگرى ظاهرى هم بشود.

٤٦٠٠ ثمرة العلم العبادة. ميوه علم عبادت است. و علمى كه با عمل نباشد ثمره ندارد بلكه باعث زيان و خسران است چنانكه مكرّر مذكور شد.

٤٦٠١ ثمرة اليقين الزّهادة. ميوه يقين يعنى يقين به احوال مبدء و معاد زهادت است يعنى بى‏رغبتى در دنيا، زيرا كه كسى را كه يقين به آنها باشد ميداند كه دنيا فانى است و آخرت پاينده و باقى، و آخرت در گرو عمل است بخلاف دنيا، و حق تعالى روزى بقدر ضرورى را البته مى‏رساند

و زياده بر آن چندان در كار نيست بلكه حرص بر آن مانع از سعى از براى آخرت مى‏شود و با وجود اين مراتب ظاهرست كه رغبت او در دنيا كم مى‏گردد.

٤٦٠٢ ثمرة العقل لزوم الحقّ. ميوه عقل و خرد لازم بودن با حق است و جدا نشدن از آن، زيرا كه عاقل ميداند كه لازم بودن با حق در هر باب سبب سعادت و نيكبختى او مى‏گردد و ميل از آن و عدول به باطل سبب شقاوت و بدبختى، پس اگر عاقل عمل به مقتضاى عقل خود كند و خود را به سعادت رساند عقل او را ثمره باشد، و اگر عمل نكند و بدبخت گردد ثمره بر عقل او مترتّب نگردد.

٤٦٠٣ ثمرة الادب حسن الخلق. ميوه ادب آموختن نيكوئى خو و خصلت است، يعنى اين است كه آدمى خوى و خصلت خود را نيكو كند، پس هر كه چنان نكند ثمره بر ادب آموختن او مترتّب نگردد.

٤٦٠٤ ثمرة التّفريط ملامة. ميوه تقصير كردن سرزنشى است يعنى تقصير كردن در امور اخروى، و همچنين آنچه ضرور باشد از امور دنيوى. و مراد به سرزنش سرزنش خدا و خلق هر دو است.

٤٦٠٥ ثمرة الفوت ندامة. ميوه فوت پشيمانى است. مراد فوت كردن هر مطلب ضرورى است از مطالب آخرت و دنيا، و غرض اينست كه كاهلى‏كردن در آنها و سعى نكردن تا اين كه فوت شود ثمره بغير ندامت و پشيمانى ندارد.

٤٦٠٦ ثمرة العجب البغضاء. ميوه خود بينى شدّت دشمنى است. يعنى دشمنى حق تعالى يا صاحب آن، و دشمنى خلق نيز.

٤٦٠٧ ثمرة المراء الشّحناء.

ميوه جدل كردن دشمنى است. يعنى دشمنى مردم با صاحب آن بلكه دشمنى حقّ تعالى نيز.

٤٦٠٨ ثمرة الرّضا الغناء ميوه رضا يعنى رضا بقسمت و تقدير حق تعالى توانگريست، زيرا كه كسى كه راضى و خشنود شد به قسمت خود ديگر طلب نكند و اين توانگرى حقيقى است، و ممكن است كه بالخاصيه سبب توانگرى ظاهرى نيز گردد.

٤٦٠٩ ثمرة الطّمع الشّقاء ميوه طمع بدبختى است، زيرا كه صاحب آن در دنيا هميشه در تعب و زحمت و خفت و ذلت باشد و باعث زيان و خسران آخرت نيز گردد و اين بدبختى در دنيا و آخرت است.

٤٦١٠ ثمرة الطّاعة الجنّة. ميوه طاعت يعنى فرمانبردارى حق تعالى بهشت است.

٤٦١١ ثمرة الوله بالدّنيا عظيم المحنة. ميوه شيفتگى به دنيا سخت بزرگست، زيرا كه در دنيا صاحب خود را هميشه در تعب و زحمت سعى و طلب دارد و در آخرت در محنت عذاب و عقاب.

٤٦١٢ ثمرة الحياء العفّة. ميوه شرم عفت است، يعنى باز ايستادن از حرامها، زيرا كه كسى كه از خدا شرم داشته باشد مخالفت او نمى‏كند بلكه شرم از خلق نيز باعث ترك بسيارى از محرّمات مى‏شود.

٤٦١٣ ثمرة التّواضع المحبّة. ميوه فروتنى كردن دوستى است، يعنى دوستى خداى عزّ و جلّ مر صاحب آن را و همچنين دوستى خلق.

٤٦١٤ ثمرة الكبر المسبّة. ميوه تكبر دشنام است، يعنى دشنام دادن مردم و صاحب آن را در حضور يا غيبت.

٤٦١٥ ثمرة العجلة العثار. ميوه تعجيل كردن در كارها يعنى كردن آنها بى تأمّل و تفكر لغزش است، يعنى اينست كه بسيار سبب لغزش و افتادن در مهالك و مفاسد مى‏شود.

٤٦١٦ ثمرة العقل صحبة الاخيار. ميوه عقل و خرد صحبت داشتن با نيكان است، يعنى در دنيا صاحب خود را بر اين مى‏دارد كه با نيكان صحبت دارد تا از ايشان كسب نيكى كند و از سرايت بدى ايشان ايمن باشد، و همچنين بر اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى مى‏دارد تا در آخرت با نيكان محشور شود و صحبت دارد.

٤٦١٧ ثمرة التجربة حسن الاختيار. ميوه آزمايش كردن نيكوئى اختيار است، يعنى فايده آزمايش كردن خوب و بد هر كس و نفع و زيان هر كار اين است كه در هر باب خوب و نافع را اختيار كند و از بد و مضرّ اجتناب نمايد، و اگر نه بر مجرّد دانستن آنها ثمره مترتّب نمى‏شود.

٤٦١٨ ثمرة الزّهد الرّاحة. ميوه زهد يعنى بى رغبتى در دنيا يا ترك آن راحت است يعنى در دنيا و آخرت.

٤٦١٩ ثمرة الشّك الحيرة.

ميوه شكّ حيرانى است. «شكّ» در چيزى چنانكه مكرّر مذكور شد اين است كه آدمى متردّد باشد ميانه دو طرف آن و هر دو مساوى باشد در نظر او، و ظاهرست كه اين معنى باعث حيرانى مى‏شود پس كسى كه خواهد كه در كارى حيرانى نكشد بايد كه سعى كند كه خود را در آن از شكّ در آرد و به يقين رساند يا ظنّ لااقلّ.

٤٦٢٠ ثمرة الشّجاعة الغيرة. ميوه شجاعت غيرتست، يعنى ننگ داشتن از چيزى چند كه لايق آدمى يا اهل او يا دوستان او نباشد و دفع كردن آنها، پس كسى را كه آن ننگ نباشد شجاعت او را ثمره نباشد.

٤٦٢١ ثمرة الكرم صلة الرّحم. ميوه كرم يعنى جود و سخاوت يا گرامى و بلند مرتبه بودن صله رحم است، يعنى پيوند با ايشان و احسان نمودن به ايشان. و مراد اينست كه ثمره عمده آن اينست و اگر نه ثمرات ديگر بسيار دارد.

٤٦٢٢ ثمرة الشّكر زيادة النّعم. ميوه شكر زيادتى نعمتهاست، چنانكه حق تعالى فرموده كه اگر شكر كنيد هرآينه زياد ميكنم نعمت را از براى شما.

٤٦٢٣ ثمرة طول الحيوة السّقم و الهرم. ميوه درازى زندگانى بيمارى و پيريست، غرض اينست كه غايت طول عمر دنيا كه آن همه مردم خواهش آن ميكنند اينست، پس آدمى بايد كه خواهش حيات اخروى داشته باشد و سعى كند از براى آن كه جاويدست و بيمارى و پيرى را در عقب ندارد.

٤٦٢٤ ثمرة العلم العمل به.

ميوه علم عمل كردن به آنست چنانكه مكرّر مذكور شد.

٤٦٢٥ ثمرة العمل الاجر عليه. ميوه عمل مزد بر آنست كه حق تعالى مى‏دهد

٤٦٢٦ ثمرة العقل العمل للنّجاة. ميوه عقل و خرد عمل كردنست از براى رستگارى.

٤٦٢٧ ثمرة العلم العمل للحياة. ميوه علم عملست از براى زندگانى. يعنى از براى زندگانى جاويد و راحت و آسايش در آن.

٤٦٢٨ ثمرة الانس باللّه الاستيحاش من النّاس. ميوه انس و آرام گرفتن به خدا وحشت و رم‏كردن از مردمست، مراد به «انس گرفتن به خدا» بسيارى ذكر و ياد خدا كردنست، و مراد اينست كه: ثمره آن اينست كه آدمى بسبب آن وحشت و رم ميكند از مردم و مأيوس مى‏شود از ايشان و بالكليه متوسل مى‏شود بحق تعالى، و اين سبب سعادت و نيكبختى دنيوى و اخروى مى‏گردد.

٤٦٢٩ ثمرة العقل مداراة النّاس. ميوه عقل و خرد مداراكردن با مردمست تا اين كه از ضرر ايشان ايمن باشد.

٤٦٣٠ ثمرة الشّره التّهجّم على العيوب. ميوه حرص زياد ناگاه داخل شدن بر عيبهاست، زيرا كه حرص زياد مى‏دارد آدمى را بر ارتكاب محرّمات كه عمده عيبهاست بر امورى چند كه باعث خفت و ذّلت او باشد از اخلاق و اعمال.

٤٦٣١ ثمرة الذّكر استنارة القلوب. ميوه ذكر و ياد خدا روشن شدن دلهاست.

٤٦٣٢ ثمرة الحسد شقاء الدّنيا و الآخرة. ميوه حسد و رشك بدبختى دنيا و آخرتست. «حسد» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه آدمى نعمتى را كه بر كسى ببيند غمگين شود از آن و آرزوى آن كند كه آن زايل شود از او، خواه از براى خود خواهد و خواه نخواهد. و «بودن ثمره آن بدبختى دنيا و آخرت» ظاهرست، زيرا كه صاحب آن در دنيا هميشه در الم حزن و اندوه است زيرا كه كم اتفاق مى افتد كه نعمتى بر كسى نبيند و بسبب آن محزون و غمگين نگردد، و «بدبختى اخروى او» نيز ظاهرست، زيرا كه آن از صفاتيست كه ذمّ آن در شرع اقدس بسيار شده.

٤٦٣٣ ثمرة الاخوّة حفظ الغيب و اهداء العيب. ميوه برادرى حفظ غيبست و هديه دادن عيب يعنى. اينست كه هر يك در غايبانه ديگرى جانب او را نگاهدارند به ذكر و ياد او بخوبى، و زجر و منع كسى كه او را به بدى ياد كند و دعا و استغفار و مانند اينها از لوازم برادرى. و مراد به «هديه آوردن عيب» اينست كه عيب هم را به يكديگر بگويند تا از خود زايل كنند و اين را به منزله تحفه و هديه دانند كه برادران از براى يكديگر مى‏برند چه تحفه و هديه به از اين نمى‏باشد كه عيبى از كسى زايل شود و مراد به «برادرى» دوستى است يا مطلق برادرى كه همه مؤمنان با يكديگر دارند بسبب ايمان كه در حقيقت آن هم دوستى را لازم دارد.

٤٦٣٤ ثمرة القناعة الاجمال فى المكتسب و العزوف عن الطّلب. ميوه قناعت اعتدال در كسبست و عزوف از طلب، مراد اينست كه قناعت اينست كه كسى ميانه روى كند يا اين كه هرگاه نباشد زياده از قدر ضرورى نخواهد، و ثمره‏

اين آن نيست كه كسى در اصل كسب نكند، زيرا كه از كسب قدر ضرورى هرگاه نباشد چاره نيست بلكه اين كه افراط در كسب نكند و از براى زياده از قدر ضرورى يا قدر ميانه روى كسب نكند. و «عزوف» به معنى ناخوش داشتن چيزى و برگشتن از آن و ترك آنست، و مراد بطلب طلب از مردم است نه سعى و كسب و مراد اينست كه: ثمره قناعت اينست كه كسى اعتدال در كسب كند و طلب از مردم را ناخوش دارد و ترك نمايد.

٤٦٣٥ ثمرة الدّين قوّة اليقين. ميوه ديندارى قوّت يقين است، يعنى يقين به احوال مبدأ و معاد. پوشيده نيست كه ظاهر اينست كه ديندارى ميوه يقين يا قوّت آن باشد نه اين كه يقين يا قوّت آن ميوه ديندارى باشد، و ممكن است كه گفته شود كه: اگر چه ديندارى ثمره يقينست و بسبب يقين حاصل مى‏شود امّا قوّت يقين ثمره ديندارى مى‏تواند بود به اين كه تصلب كسى در دين سبب اين شود در واقع كه يقين او قوى گردد، و استبعادى در آن نيست.

٤٦٣٦ ثمرة الورع صلاح النّفس و الدّين. ميوه پرهيزگارى صلاح نفس و دين است، يعنى اينست كه حال نفس صاحب آن مستقيم و شايسته باشد و به هلاكت نيفتد و دين او درست باشد و فاسد نشود.

٤٦٣٧ ثمرة العفّة القناعة. ميوه عفت يعنى پرهيزگارى و باز ايستادن از محرّمات قناعت است. مخفى نيست كه ظاهر اينست كه عفت ثمره قناعت باشد نه اين كه قناعت ثمره عفت باشد، زيرا كه عفت امريست كه فى نفسه فايده مى‏تواند بود بخلاف قناعت كه فى نفسه فايده نيست تا ملاحظه فايده از براى آن نشود، و ممكن است جواب به اين كه عفت را اگر چه فايده قناعت مى‏توان شمرد نهايت قناعت را نيز بعد از ملاحظه فوايدى كه دارد مثل عزيز شدن نزد خدا و خلق و مأيوس شدن از خلق و فارغ شدن از تعب و زحمت‏

سعى و طلب و امثال آنها فايده عفت مى‏توان شمرد و از براى فايده شمردن آن لازم نيست كه آن فى نفسه فايده باشد و كافى نباشد ترتّب فايده بر آن بلكه مى‏توان گفت كه: عفت نيز فى نفسه فايده نيست بلكه فايده بودن آن به اعتبار اينست كه سبب رضا و خشنودى حق تعالى مى‏شود و آنچه بر آن مترتّب مى‏گردد، پس چون هر يك از عفت و قناعت سبب يكديگر مى‏تواند شد و هر يك فايده شمرده مى‏تواند شد هر چند به اعتبار فايده باشد كه بر آن مترتّب مى‏شود پس هر يك را فايده ديگرى مى‏توان شمرد، و ممكن است كه در فايده شمردن قناعت از براى عفت اشاره باشد به بزرگى مرتبه قناعت و اين كه آن هر چند به اعتبار لوازم آن باشد به مرتبه ايست كه آن را ثمره عفت مى‏توان گرفت و اللّه تعالى يعلم.

٤٦٣٨ ثمرة التّورع النّزاهة. ميوه پرهيزگارى پاكيزگى است يعنى پاكيزگى از گناهان و گرانيهاى وزر و وبال آنها.

٤٦٣٩ ثمرة الطّمع ذلّ الدّنيا و الآخرة. ميوه طمع خوارى دنيا و بدبختى آخرتست.

٤٦٤٠ ثمرة الكذب المهانة فى الدّنيا و العذاب فى الآخرة. ميوه دروغگوئى خوارى در دنياست و عذاب در آخرت.

٤٦٤١ ثمرة الأمل فساد العمل. ميوه اميد فاسد شدن عمل است، زيرا كه كسى را كه اميد و آرزوئى باشد مشغول مى‏شود به سعى از براى آن و باز مى‏ماند از عمل از براى آخرت بر وجهى كه بايد.

٤٦٤٢ ثمرة العلم اخلاص العمل. ميوه علم خالص گردانيدن عمل است، يعنى از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن به غرضى ديگر كه منافى آن باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.

٤٦٤٣ ثمرة العقل الصّدق. ميوه عقل و خرد صدق است، يعنى راستگوئى يا راستى در هر باب.

٤٦٤٤ ثمرة الحلم الرّفق. ميوه بردبارى همواريست، يعنى هموارى كردن با مردم و درشتى نكردن در وقت خشم و غضب.

٤٦٤٥ ثمرة الحكمة الفوز. ميوه حكمت فيروزى يافتن است، يعنى به سعادت اخروى و دنيوى. و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم با عملست.

٤٦٤٦ ثمرة القناعة العزّ. ميوه قناعت عزّت است، يعنى عزّت نزد خداى عزّ و جلّ و خلق.

٤٦٤٧ ثمرة الرّغبة التّعب. ميوه خواهش تعب است، يعنى زحمت و تعبى كه در طلب آن بايد كشيد.

٤٦٤٨ ثمرة الحرص النّصب. ميوه حرص درد و بلاست، يعنى دردها و بلاها كه بسبب آن به آنها گرفتار مى‏شود به اعتبار سعى و طلب زياد و انداختن خود در مهالك.

٤٦٤٩ ثمرة العمل الصّالح كاصله. ميوه عمل صالح مانند اصل آنست، يعنى شايسته و نيكوست مانند اصل آن.

٤٦٥٠ ثمرة العمل السّىّ‏ء كاصله. ميوه عمل بد مانند اصل آنست، يعنى زشت و بدست مانند اصل آن.

٤٦٥١ ثمرة المعرفة العزوف عن دار الفناء.

ص ٣٣٤

ميوه معرفت يعنى شناخت احوال مبدأ و معاد ميل كردن از سراى فنا و ناخوش داشتن آنست.

٤٦٥٢ ثمرة الايمان الرّغبة فى دار البقاء. ميوه ايمان رغبت در سراى بقاست كه آخرت باشد.

٤٦٥٣ ثمرة الحكمة التّنزّه عن الدّنيا و الوله بجنّة المأوى. ميوه حكمت پاكيزگى جستن از دنياست و شيفتگى بجنة المأوى. و مراد به «حكمت» علم راست و كردار درست است، و گاهى بر مجرّد علم اطلاق مى‏شود و ظاهر اينست كه اينجا از آن قبيل باشد چنانكه وجه آن به اندك تأمّلى ظاهر مى‏شود و «جنت» به معنى باغ است و «مأوى» به معنى منزل و جايگاه، و «جنة المأوى» نام بهشت است، يا نام بهشت خاصى چنانكه قبل از اين مذكور شد.

٤٦٥٤ ثمرة العقل مقت الدّنيا و قمع الهوى. ميوه عقل و خرد دشمنى دنياست، و قمع خواهش، يعنى كوبيدن آن، يا غلبه كردن بر آن، يا خوار كردن آن.

٤٦٥٥ ثمرة المجاهدة قهر النّفس. ميوه مجاهده با نفس و جنگ با آن مغلوب ساختن نفس است و او را به فرمان خود در آوردن.

٤٦٥٦ ثمرة المحاسبة صلاح النّفس. ميوه محاسبه يعنى به حساب خود رسيدن صلاح نفس است يعنى اينست كه اصلاح حال نفس شود و نگذارند كه بسبب معاصى فاسد و تباه شود.

٤٦٥٧ ثمرة التّوبة استدراك فوارط النّفس. ميوه توبه بازيافت كردن تقصيرات نفس است، يعنى تلافى و تدارك آنها.

حرف ثاء بلفظ «ثلاث» يا «ثلاثة»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام بلفظ «ثلاث» يا «ثلاثة» و هر دو به معنى سه تاست، و هرگاه موصوف آنها مؤنّث باشد مثل سه خصلت «ثلاث» بى تا گويند، و هرگاه مذكّر باشد مثل سه مرد يا سه چيز كه تأنيثى نداشته باشند «ثلاثة» با تا مى‏گويند. از آن جمله فرموده آن حضرتعليه‌السلام :

٤٦٥٨ ثلاث من كنّ فيه كمل ايمانه، العقل، و الحلم، و العلم. سه صفت است كه هر كه بوده باشد آنها در او، كامل باشد ايمان او، عقل، و بردبارى، و علم.

٤٦٥٩ ثلاث ليس عليهنّ مستزاد، حسن الادب، و مجانبة الرّيب، و الكفّ عن المحارم. سه صفت است كه نيست بر آنها طلب زيادتى، نيكوئى ادب، و دورى گزيدن از تهمت، و باز ايستادن از حرامها. مراد به «دورى گزيدن از تهمت» اينست كه كارى نكند كه خود را در معرض تهمت در آورد.

٤٦٦٠ ثلاث فيهنّ المروءة، غضّ الطّرف، و غضّ الصّوت، و مشى القصد.

سه صفت است كه در آنهاست مروّت يعنى مردى يا آدميت، پائين كردن چشم، و پست‏كردن آواز، و رفتن ميانه. «پائين كردن چشم» نشان شرم و حياست و باعث اين نيز مى‏شود كه نظر به حرامى نيفتد، و مراد به «پست كردن آواز» اينست كه زياده از متعارف بلند نباشد، چه آوازى كه زياد بلند باشد موحش است و نشان بى شرمى و بى حيائى است. و مراد به «رفتن ميانه» نيز اينست كه پرآهسته نباشد كه نشان تكبرست و نه پر تند كه علامت سبكى است و اين دو خصلت آخر از جمله وصاياى حضرت لقمان حكيم است كه به پسر خود كرده و در قرآن مجيد نقل شده.

٤٦٦١ ثلاث فيهنّ النجاة، لزوم الحقّ، و تجنّب الباطل، و ركوب الجدّ. سه خصلت است كه در آنهاست رستگارى، لازم بودن حقّ، و دورى‏گزيدن از باطل، و سوار شدن جدّ. مراد به «لازم بودن حقّ» اينست كه هميشه همراه آن باشد و از آن جدا نشود و بطرف نا حقّ ميل نكند، و مراد به «دورى‏گزيدن از باطل» اينست كه مرتكب امورى چند نشود كه لغو باشد و ثمره كه بكار او آيد نداشته باشد مثل اكثر اشغال دنيوى. و مراد به «سوارى جدّ» اينست كه در طاعات و عبادات و آنچه بايد كه بكند جدّ و جهد تمام كند كه گويا بر جدّ سوارست.

٤٦٦٢ ثلاث لا يستودعن سرّا ، المرأة، و النّمّام، و الاحمق. سه تااند كه سپرده نمى‏شود بايشان سرّى يعنى نبايد كه سپرده شود به ايشان سرّى، زن، و سخن‏چين، و احمق يعنى كم عقل، زيرا كه زن و احمق به سبب نقصان عقلى كه دارند اعتمادى بر نگاهداشتن ايشان نيست و به اندك سببى فاش ميكنند، و سخن‏چين خود ظاهرست كه سرّ نگاهدار نيست.

٤٦٦٣ ثلاث لا يهنا لصاحبهنّ عيش، الحقد و الحسد و سوء الخلق. سه خصلت است كه گوارا نمى‏شود از براى صاحب آنها زندگانى، كينه و حسد و بدى خوى. زيرا كه كينه ور كمست كه كينه كسى را نداشته باشد و در فكر انتقام و سعى از براى آن نباشد و هرگاه ميسر نشود اندوهناك و غمگين نگردد، و حسود كمست كه نعمتى بر كسى نبيند و از آتش رشك آن نسوزد و نگدازد، و بد خو هر لحظه به اندك سببى از جا برآيد و با مردم درشتى كند و مهموم و مغموم گردد.

٤٦٦٤ ثلاث يمتحن بها عقول الرّجال، هنّ المال و الولاية و المصيبة. سه چيز است كه آزمايش كرده مى‏شود به آنها عقلهاى مردان، و آنها مال است و حكومت و مصيبت. چه بسيارست كه كسى عاقل مى‏نمايد و آنچه ميكند موافق عقل است و چون مال بهم رساند تغيير وضع و سلوك كند و مرتكب محرّمات گردد و مشغول به ملاهى و ملاعب شود، و همچنين بسيار عاقلى باشد كه چون به حكومت برسد مغرور شود به آن و دست از عقل بردارد و هر چه خواهد بكند، و همچنين بسا عاقلى باشد كه همين كه مصيبتى وارد شود بر او صبر نكند بر آن و قلق و اضطراب و، انواع سبكيها كه از بى عقلى ناشى شود از او ظاهر شود، پس هر عاقلى كه در اين سه حالت عقل او ثابت و پابرجا باشد عقل او كامل است و نقصى ندارد.

٤٦٦٥ ثلاث مهلكات، طاعة النّساء، و طاعة الغضب، و طاعة الشّهوة. سه شيوه‏اند هلاك كننده، فرمانبردارى زنان، و فرمانبردارى خشم، و فرمانبردارى خواهش. مراد به «فرمانبردارى زنان» فرمانبردارى ايشانست در آنچه ايشان خواهند از رخصت بيرون رفتن از خانه به سيرها و تماشاها و مانند آنها، يا مطلق فرمانبردارى ايشان و تابع رأى ايشان شدن در هر باب، و «هلاك كننده بودن آن» به اعتبار نقصان عقول و ضعف رأى ايشان باشد.

٤٦٦٦ ثلاث لا يستحيى منهنّ، خدمة الرّجل ضيفه، و قيامه عن مجلسه لابيه و معلّمه، و طلب الحقّ و ان قلّ. سه چيزست كه شرم نبايد كرد از آنها، خدمت كردن مرد مهمان خود را، و برخاستن او از جاى خود از براى پدر و معلم خود، يعنى برخاستن از براى تواضع ايشان، يا برخاستن از براى اين كه جاى خود را به ايشان بدهد، و طلب كردن حقّ خود و اگر چه اندك باشد.

٤٦٦٧ ثلاث هنّ جماع المروءة، عطاء من غير مسئلة، و وفاء من غير عهد، وجود مع اقلال. سه شيوه است كه آنها جمع‏كردن مروّت است يعنى مردى يا آدميت، بخشش بى‏سؤالى، و وفاكردن بى‏عهدى، و سخاوت با پريشانى. مراد به «وفا كردن بى‏عهدى» اينست كه آنچه قصد كند كه به كسى بدهد وفا كند به آن هر چند وعده نكرده باشد به او و قصد را هم به منزله وعده داند، يا مجرّد اين كه بخششها كند بى اين كه وعده كرده باشد به آنها.

٤٦٦٨ ثلاث من كنّ فيه استكمل الايمان، من اذا رضى لم يخرجه رضاه الى باطل، و اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حقّ، و اذا قدر لم يأخذ ما ليس له.

سه صفت است كه هر كه بوده باشد آنها در او كامل كرده باشد ايمان را، كسى كه هرگاه خشنود باشد بيرون نبرد او را خشنودى او بسوى باطلى، و هرگاه خشمناك گردد بيرون نبرد او را خشم او از حقى، و هرگاه قادر باشد فرا نگيرد چيزى را كه از براى او نباشد. يعنى «هرگاه خشنود باشد از كسى خشنودى او از او بيرون نبرد او را بسوى باطلى» يعنى به اين كه مرتكب باطلى شود از براى او، مثل اين كه شهادت ناحقى دهد از براى او، يا حكم ناحقى كند از براى او. و «اگر خشمناك باشد از كسى خشم او بيرون نبرد او را از حقى» يعنى سبب اين نشود كه حقى را از براى او باطل كند، مثل اين كه شهادتى كه از براى او داشته باشد ندهد، يا اين كه حق با او باشد و بسبب خشم بر او حكم از براى او نكند. و «هرگاه قادر باشد فرا نگيرد» يعنى چيزى را كه حقّ او نباشد نگيرد با وجود اين كه قادر باشد بر اين كه بنا حقّ بگيرد.

٤٦٦٩ ثلاثة هنّ المروءة، جود مع قلّة، و احتمال من غير مذلّة، و تعفّف عن المسألة. سه خصلت است كه آنها مروّت است يعنى مردى يا آدميت، سخاوت با كمى يعنى كمى مال، و متحمل شدن بى خواريى، و باز ايستادن از سؤال. يعنى طلب از مردم. و مراد به «متحمل شدن بى خواريى» متحمل شدن درشتيها وخلاف آداب مردم است و در پى تلافى و انتقام آنها نبودن، امّا بشرطى كه به مرتبه نرسد كه باعث خفت و خوارى باشد كه اگر به آن مرتبه برسد آن مروّت نيست بلكه نكوهيده و مذموم است.

٤٦٧٠ ثلاث من كنّ فيه فقد رزق خير الدّنيا و الآخرة، هنّ‏

الرّضا بالقضاء، و الصبر على البلاء، و الشّكر فى الرّخاء. سه صفت است كه هر كه بوده باشد آنها در او پس به تحقيق كه روزى كرده شده خير دنيا و آخرت را، آنها خشنودى به قضا و تقدير خداست، و صبركردن بر بلا، و شكر كردن در فراخى و وسعت.

٤٦٧١ ثلاث من كنّ فيه فقد اكمل الايمان، العدل فى الغضب و الرّضا، و القصد فى الفقر و الغنا، و اعتدال الخوف و الرّجاء. سه صفت است كه هر كه بوده باشد آنها در او پس به تحقيق كه كامل كرده ايمان را، عدل در خشم و خشنودى، يعنى خواه بر كسى خشمناك باشد و خواه خشنود باشد از او با او عدل كند و اصلا حيف و جور نكند، و ميانه‏روى‏كردن در درويشى و توانگرى يعنى اين كه هميشه ميانه روى كند نه اين كه در درويشى تنگ‏گيرى كند و در توانگرى اسراف نمايد چنانكه عادت اكثر مردم است، و «برابر بودن خوف و اميد» يعنى ترس از حق تعالى و اميد به او و زيادتى نكردن يكى از آنها بر ديگرى، چنانكه امر به آن شده در بسيارى از احاديث، و قدرى از آن پيش از اين نقل شد.

٤٦٧٢ ثلاث من كنوز الايمان، كتمان المصيبة، و الصّدقة، و المرض سه خصلت است كه از گنجهاى ايمانست، پنهان داشتن مصيبت، و صدقه دادن، و بيمارى. «از گنجهاى ايمانست» يعنى از گنجهائيست كه حق تعالى بسبب ايمان از براى مؤمن قرار داده و هر يك به اعتبار بسيارى ثواب و اجر آن به منزله گنجى‏اند از براى او كه از براى خود ذخيره گذارد، و مراد به «پنهان داشتن مصيبت» صبر كردن‏

بر آنست و جزع‏نكردن بعنوانى كه از حال او نتوان يافت كه مصيبتى به او رسيده بلكه اگر ممكن باشد كه در اصل اظهار آن نكند چنان كند.

٤٦٧٣ ثلاث من اعظم البلاء، كثرة العائلة، و غلبة الدّين، و دوام المرض. سه چيزست از بزرگترين بلا، بسيارى عيال، و غلبه كردن دين ، و دوام بيمارى.

٤٦٧٤ ثلاثة لا ينتصفون من ثلاثة ابدا، العاقل من الاحمق، و البرّ من الفاجر، و الكريم من اللئيم. سه تا اند كه داد خود نمى‏گيرند از سه تا هرگز، عاقل از احمق، و نيكوكار از فاجر يعنى بى باك از گناه، و كريم از لئيم، يعنى اين سه تا را ممكن نيست كه داد خود از آن سه تا بستانند، زيرا كه احمق از براى دادخواهى هر ايذا و اذيتى كه به او بكنند سودى ندارد باز كار ديگر ميكند بدتر از اوّل، و همچنين فاجر و لئيم.

و ممكن است كه مراد اين باشد كه داد خود از آن سه تا نمى‏خواهند يا به اعتبار اين كه ايشان را قابل اين نمى‏دانند كه طرف دعوى خود سازند، و يا به اعتبار آنچه مذكور شد كه دادخواهى از ايشان سودى ندارد. و مراد به «كريم» چنانكه مكرّر مذكور شد جوادست، و به «لئيم» بخيل، يا به «كريم» گرامى بلند مرتبه، و به «لئيم» دنىّ پست مرتبه.

٤٦٧٥ ثلاث هنّ جماع الخير، اسداء النّعم، و رعاية الذّمم، و صلة الرّحم. سه خصلت است كه آنها جمع كردن خير اند يعنى سبب آن ميشوند، احسان‏كردن‏

نعمتها، و رعايت عهدها و پيمانها، و پيوند كردن خويشان، يعنى احسان كردن به ايشان و نبريدن از ايشان.

٤٦٧٦ ثلاث هنّ زين المؤمن، تقوى اللّه، و صدق الحديث، و اداء الامانة. سه خصلت است كه آنها زينت مؤمن اند، ترس از خدا، و راستى سخن، و پس دادن امانت.

٤٦٧٧ ثلاث هنّ شين الدّين، الفجور، و الغدر، و الخيانة. سه صفت اند كه عيب دين اند، فجور، و بى‏وفائى، و خيانت كردن. «فجور» به معنى بر انگيخته شدن در گناهانست و به معنى زنا نيز آمده است و بنا بر اوّل مراد به آن اين است كه بسيار مرتكب گناهان باشد و بى‏باك باشد از آنها، پس سه صفتى كه عيب دين اند بى‏باك‏بودن در مطلق گناهانست و خصوص بى‏وفائى و خيانت هر چند بسيار نشود و يك مرتبه باشد، و بنا بر دويم سه تا ظاهرست.

٤٦٧٨ ثلاثة يوجبن المحبّة، الدّين و التّواضع و السّخاء. سه چيزند كه سبب دوستى مى‏گردند ديندارى، و فروتنى كردن، و سخاوت.

و «بودن اينها سبب دوستى خدا و خلق» ظاهرست.

٤٦٧٩ ثلاث هنّ جماع الدّين، العفّة، و الورع، و الحياء. سه صفت‏اند كه آنها جمع كردن دين‏اند يعنى سبب آن اند عفت، و پرهيزگارى، و شرم. پوشيده نيست كه «عفت» در مشهور به معنى باز ايستادن از حرامهاست و اين غير پرهيزگارى نيست پس ظاهر اين است كه مراد به آن در اينجا بازايستادن از سؤال و طلب از مردم باشد، يا باز ايستادن از دنيا و ترك آن.

٤٦٨٠ ثلاثة مهلكة، الجرأة على السّلطان، و ائتمان الخوّان، و شرب السمّ للتّجربة. سه چيزند كه هلاك كننده اند، دليرى كردن بر پادشاه، و امين كردن خيانت كننده، و آشاميدن زهر براى آزمايش. مراد به «دليرى كردن بر پادشاه» اينست كه آدمى حرفى گويد يا كارى كند كه احتمال اين دهد كه پادشاه را از آن بد آيد هر چند احتمال آن دهد كه خوش آيد مثل بعضى خوش طبعی ها كه گاه هست كه ايشان را بد مى آيد و سياست ميكنند، و گاه هست كه خوش مى‏آيد و انعام و صله مى‏دهند، و ظاهر اينست كه غرض از «گردانيدن آشاميدن زهر سيم آنها» اين باشد كه چنانكه آشاميدن سمّ هلاك كننده است هر چند آدمى بقصد آزمايش بخورد و قصد كشتن خود نداشته باشد، يا اين كه هر چند نداند كه زهر است و از براى آزمايش بخورد كه چه اثر ميكند پس بر هر تقدير خوردن آن هلاك ميكند و آن قصد سودى در دفع آن نمى‏دهد، همچنين دليرى كردن بر پادشاه باعث هلاكت مى‏شود و اين كه آدمى قصد صحيحى در آن سخن يا كار داشته باشد سودى در دفع آن نمى‏دهد، پس از آن مطلقا احتراز بايد كرد و به اميد اين كه شايد او را خوش آيد خود را در معرض هلاكت در نتوان آورد، و همچنين «امين گردانيدن خيانت كننده» هلاك كننده است يعنى باعث زيان و خسران است و هر قصدى كه آدمى در آن بكند سودى در دفع آن ندهد.

٤٦٨١ ثلاثة تدلّ على عقول اربابها، الرّسول و الكتاب و الهديّة. سه چيزند كه دلالت ميكنند بر عقلهاى ارباب آنها، رسول، و نوشته، و هديه.

يعنى قدر عقل پادشاهان و مانند ايشان را از رسولى كه بجائى فرستند استنباط مى‏توان كرد، و وجه اين ظاهرست، و همچنين قدر عقل هر كس را از نوشته او و از هديه‏

كه از براى كسى فرستد استنباط مى‏توان كرد، و وجه استنباط از نوشته ظاهرست، و استنباط از هديه به اعتبار اينست كه اگر آن هديه در خور آن كس است كه از براى او فرستاده و لايق اوست اين نشان عقل اوست، و اگر مناسب و لايق او نيست اين نشان كم عقلى اوست، و همچنين از نظاير اين وجه.

٤٦٨٢ ثلاث هنّ المحرقات الموبقات، فقر بعد غنىّ، و ذلّ بعد عزّ، و فقد الاحبّة. سه مصيبت است كه آنها سوزاننده هلاك كننده اند، درويشى بعد از توانگرى، و خوارى بعد از عزّت، و نيافتن دوستان يعنى بسبب مرگ يا مانند آن.

٤٦٨٣ ثلاث يهددن القوّى ، فقد الاحبّة، و الفقر فى الغربة، و دوام الشدّة. سه چيز است كه سست ميكند يا در هم مى‏شكند صاحب قوّت را، نيافتن دوستان، و درويشى در غريبى، و دايم بودن سختى، يعنى سختى هر بلائى كه باشد مثل بيماريها و حبسها و خوفها.

٤٦٨٤ ثلاث يوجبن المحبّة، حسن الخلق و حسن الرّفق و التّواضع.

سه چيزند كه سبب دوستى مى‏گردند يعنى دوستى خدا و خلق نيز، نيكوئى خوى، و نيكوئى هموارى و نرمى در كار، و فروتنى كردن.

٤٦٨٥ ثلاث هنّ كمال الدّين، الاخلاص و اليقين و التقنّع. سه صفت اند كه آنها تمامى دين اند، اخلاص، و يقين، و خرسندى. مراد به «اخلاص» خالص گردانيدن اعمال است از براى رضاى حق تعالى و آميخته نساختن آن به غرضى ديگر كه منافى آن باشد، و مراد به «يقين» اينست كه دين خود را از روى دليل و برهان دانسته باشد و از روى تقليد و نحو آن نباشد، و ممكن است كه مراد يقين به لطف و فضل حق تعالى باشد، و به اين كه او ضامن روزى بندگان شده و مانند آنها از امورى كه اعتقاد به آنها در اصل دين ضرور نباشد و باعث كمال دين گردد، و مراد به «خرسندى» راضى و خشنود بودن به تقديرات حق تعالى و نصيب و قسمت خود است از آنها.