حرف «حاء» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالبعليهالسلام
در حرف «حاء» بلفظ مطلق يعنى به ألفاظ مختلف نه بخصوص يك لفظ مانند فصل سابق كه همه فقراتى بود مصدّر بخصوص لفظ «حسن» فرموده آن حضرتعليهالسلام
:
٤٨٦٨ حبّ الدّنيا راس كلّ خطيئة. دوستى دنيا سر هر گناهيست يعنى منشأ هر گناهى مىشود، يا اين كه بالاتر از هر گناهيست به اعتبار همان كه منشأ گناهان بسيار مىشود. و ممكن است كه عبارت چنين خوانده شود «حبّ الدّنيا اسّ كلّ خطيئة» و معنى اين باشد كه: دوستى دينار اساس و اصل بناى هر گناهيست و مراد به «دينار» مطلق زر باشد و ذكر خصوص دينار يعنى اشرفى به اعتبار اين باشد كه بهترين اقسام زر است.
٤٨٦٩ حبّ النّباهة راس كلّ بليّة. دوستى مشهور شدن سر هر بلائيست. يعنى منشأ اقسام بلاهاى أخروى و دنيوى مىشود، يا بالاتر از همه آنهاست به اعتبار همان كه منشأ بسيارى از آنها مىشود.
٤٨٧٠ حبّ الدّنيا راس الفتن و اصل المحن. دوستى دنيا سر فتنههاست، و اصل و بيخ محنتها. و در اينجا نيز ممكن است كه بر قياس فقره سابق سابق «حبّ الدّينار أسّ» خوانده شود و معنى اين باشد
كه: دوستى دينار اساس فتنهها و اصل محنتهاست.
٤٨٧١ حبّ المال سبب الفتن و حبّ الرّياسة راس المحن. دوستى مال سبب فتنه هاست، و دوستى رياست و سركردگى سر محنتهاست.
يعنى فتنههاى أخروى و دنيوى، و همچنين محنتها در هر دو سرا.
٤٨٧٢ حبّ الدّنيا يوجب الطّمع. دوستى دنيا واجب مىسازد طمع را، يعنى سبب طمع از مردم مىشود.
٤٨٧٣ حبّ الفقر يكسب الورع. دوستى درويشى كسب ميكند پرهيزگارى را، و ممكن است كه «يكسب» از باب افعال خوانده شود و معنى اين باشد كه: كسب مىفرمايد پرهيزگارى را يعنى سبب اين مىشود كه صاحب آن كسب كند پرهيزگارى را.
٤٨٧٤ حبّ المال يفسد المآل. دوستى مال فاسد و تباه مىگرداند مال را يعنى بازگشت و عاقبت را.
٤٨٧٥ حبّ المال يقوّى الآمال و يفسد الاعمال. دوستى مال قوى ميگراند اميدها را، و فاسد ميكند عملها را.
٤٨٧٦ حبّ المال يوهن الدّين و يفسد اليقين. دوستى مال سست ميكند دين را، و فاسد ميكند يقين را.
٤٨٧٧ حبّ الاطراء و المدح من اوثق فرص الشّيطان. دوستى اطراء و مدح از محكمترين فرصتهاى شيطانست. «اطراء» به معنى مبالغه
در مدح است و ذكر «مدح» بعد از آن از براى تأكيدست يا تعميم بعد از تخصيص.
و «بودن دوستى آن محكمترين فرصتهاى شيطان از براى شكاركردن آدمى و گمراه نمودن آن» به اعتبار اينست كه باعث عجب و خودبينى مىشود كه بدترين صفات ذميمه است، و همچنين سبب اين مىشود كه اعمال او خالص نباشد و آميخته بريا گردد يعنى منظور باشد در آنها اين كه مردم مطلع شوند بر آنها تا سبب مدح و ستايش ايشان گردد، و همچنين سبب اين مىگردد كه اگر مدح او كنند به صفاتى كه در او نباشد چنانكه شايع در مدح است خصوصا هر گاه مبالغه در آن بشود شاد شود به آن و مسرور گردد، و اين نيز مذموم است بلكه منع و زجر آن از جمله افراد نهى از منكر و واجب باشد.
و از آنچه مذكور شد ظاهر مىشود كه آيه كريمه«لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ يَفْرَحُونَ بِما أَتَوْا وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِما لَمْ يَفْعَلُوا فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ»
گمان مكن آنان را كه شادمان ميشوند به آن چه كرده اند و دوست مىدارند اين را كه ستايش كرده شوند به آن چه نكرده اند پس گمان مكن ايشان را در محلّ رستگارى از عذاب، و از براى ايشانست عذابى دردناك.
و اللّه تعالى يعلم، هر چند در خصوص يهود يا منافقين وارد شده باشد كه شاد مىشدند به آن چه نكرده بودند از تدليس و كتمان حقّ، و دوست مىداشتند كه ستايش كرده شوند به آن چه نكرده بودند از وفا به ميثاق و اظهار حقّ و اخبار به صدق بر عموم نيز محمول مىتواند شد و اللّه تعالى يعلم.
٤٨٧٨ حبّ الدّنيا يفسد العقل و يهمّ القلب عن سماع الحكمة و يوجب اليم العقاب. دوستى دنيا فاسد ميكند عقل را، و كر مىگرداند دل را از شنيدن حكمت، و واجب مىسازد عذاب دردناك را. «كركردن دل از شنيدن حكمت، يعنى علم
راست درست» كنايه است از اثر نكردن حكمت در آن. و مراد به «دل»، نفس ناطقه است يا عضو مخصوص، بنا بر اين كه محلّ ادراكات باشد چنانكه مذهب متكلمين است.
٤٨٧٩ حب العلم و حسن الحلم و لزوم الثّواب من فضائل اولى النّهى و الالباب. دوستى علم، و نيكوئى حلم، و جدا نشدن از صواب يعنى از آنچه حقّ و درست باشد، از افزونيهاى خداوندان خرد و عقلهاست. «عقل» هم به معنى خردست و تأكيدست و مراد به آن قوّت مدركه است.
٤٨٨٠ حلاوة الآخرة تذهب مضاضة شقاء الدّنيا. شيرينى آخرت مىبرد درد بدبختى دنيا را يعنى ناكامى و محرومى از آنرا، يا آفات و بلايا كه در آن باشد.
٤٨٨١ حلاوة الدّنيا توجب مرارة الآخرة و سوء العقبى. شيرينى دنيا واجب مىسازد تلخى آخرت را و بدى آن سرا را.
٤٨٨٢ حلاوة الظّفر تمحو مرارة الصّبر. شيرينى فيروزى يافتن محو ميكند تلخى صبر را. مراد اينست كه صبر در عقب دارد فيروزى را و شيرينى آن بعد از آن محو ميكند تلخى صبر را كه پيش كشيده و آنرا گوارا ميكند.
٤٨٨٣ حلاوة الامن تنكّدها مرارة الخوف و الحذر. شيرينى ايمنى سخت و دشوار مىسازد آنرا تلخى ترس و حذركردن. يعنى هرگاه كسى بالفعل ايمنى داشته باشد امّا ترس داشته باشد از بلائى بعد از آن و حذر
كند از آن، تلخى آن ترس و حذر سخت و دشوار سازد شيرينى آن ايمنى را. و مراد اينست كه رفاهيت و ايمنى اگر در دنيا باشد چنين است و شيرينى آن آميخته به تلخى خوف و حذر از آخرت باشد پس حريص بر لذّتهاى آن نبايد بود و سعى از براى رفاهيت و ايمنى در آخرت بايد كرد كه به هيچ وجه آميخته به تلخى و كدورتى نباشد.
٤٨٨٤ حلاوة المعصية يفسدها اليم العقوبة. شيرينى گناه فاسد ميكند آنرا عقوبت دردناك.
٤٨٨٥ حلاوة الشّهوة ينغّصها عار الفضيحة. شيرينى خواهش يعنى آنچه خواهش آن باشد از حرامها تيره و ناصاف مىسازد آنرا عار و رسوائى يعنى رسوائى در آخرت كه در عقب دارد.
٤٨٨٦ حلو الدّنيا صبر و غذاؤها سمام و اسبابها رمام شيرينى دنيا صبر است يعنى مانند «صبر» و آن به معنى دواى معروف تلخ است، و غذاى آن زهر است، و اسباب آن پارههاى ريسمان پوسيده است.
٤٨٨٧ حىّ الدّنيا بعرض موت و صحيحها عرض الاسقام و دريئة الحمام. زنده دنيا به عرض مرگ است، و تندرست دنيا كالاى بيماريهاست، و دريئه تقدير مرگ است «به عرض مرگ است» يعنى متلبس به اينست كه مرگ عرض شود بر او و در معرض آنست، و «كالاى بيماريهاست» يعنى متاعيست از براى بيماريها كه در آنجا در آيند و بسر برند، و «دريئه» حلقه ايست كه مى آموزند نيزه بازى بر آن، و مراد اينست كه: هدف تيرهاى قضا و قدر مرگ است.
٤٨٨٨ حسب الخلائق الوفاء. حسب مردم وفاست، «حسب» چيزى را گويند كه به آن مفاخرت توان كرد، و مراد اينست كه چيزى كه مردم به آن مفاخرت توانند كرد يعنى هر كه از ايشان آنرا داشته باشد به آن مفاخرت تواند كرد وفادارى است يعنى وفا نمودن به عهدها و پيمانها و وعدها و شرايط دوستى و برادرى.
٤٨٨٩ حط عهدك بالوفاء يحسن لك الجزاء. حفظ كن عهد خود را به وفا تا اين كه نيكو شود از براى تو پاداش. يعنى هرگاه عهدى كه با كسى كرده باشى حفظ و نگاهدارى كنى آنرا به اين كه وفا كنى به آن و نشكنى آنرا، نيكو مىشود از براى تو پاداش حق تعالى.
٤٨٩٠ حسب الرّجل ماله، و كرمه دينه. حسب مرد مال اوست، و كرم او دين اوست. يعنى مال چيزيست كه مردم به آن مفاخرت ميكنند امّا چيزى كه در واقع به آن مرد گرامى و بلند مرتبه گردد دين اوست.
٤٨٩١ حسب الرّجل عقله، و مروءته خلقه. حسب مرد عقل اوست، و مروّت او خلق اوست، يعنى عمده امرى كه مرد به آن مفاخرت تواند كرد عقل و خرد اوست، و آدميت او يا مردى او اينست كه خو و خصلت نيكو داشته باشد.
٤٨٩٢ حسب المرء علمه، و جماله عقله. حسب مرد يعنى مرد يا آدمى علم اوست، و جمال او يعنى نيكوئى و زيبائى او عقل اوست. و مراد به آن نيكوئى و زيبائى به اعتبار خويها و خصلتهاست، يا به اعتبار ساير صفات كمال غير علم، يا به اعتبار صباحت او، بنا بر آنچه قبل از اين نقل شد كه آن نشان خوبى عنايت خداست بصاحب آن.
٤٨٩٣ حسب الادب اشرف من حسب النّسب. حسب ادب بلندترست از حسب نسب. يعنى شرافت و بلندى مرتبه كه بسبب دانستن آداب و رعايت آنها حاصل مىشود و به آن مفاخرت توان كرد بلندترست از شرفى كه به اعتبار بلندى نسب حاصل شود و به آن مفاخرت توان نمود.
٤٨٩٤ حاسبوا انفسكم تأمنوا من اللّه الرّهب، و تدركوا عنده الرّغب. برسيد به حساب نفسهاى خود تا ايمن باشيد از خدا ترس را، و در يابيد نزد او رغبت را. يعنى تا ايمن باشيد در روز جزا از ترس عذاب و خوف رفتن به جهنم، و دريابيد نزد او آنچه را رغبت به آن داشته باشيد از بهشت و نعمتهاى آن. و اين منافات ندارد با اين كه مؤمن هميشه بايد كه خوف داشته باشد، زيرا كه آن در دنياست به اعتبار احتمال تقصير و گناه در خود وقتى كه بحساب خود نرسيده باشد، يا بعد از آن نيز به اعتبار احتمال اين كه درست نرسيده باشد و آن ايمنى در آخرت است بعد از اين كه درست بحساب رسيده باشد.
و ممكن است كه مراد ايمنى باشد از آن خوفى كه با علم به گنهكارى باشد نه ايمنى بالكليه، پس منافات ندارد با خوف فى الجمله به اعتبار احتمال گنهكارى و غلط در حساب. و آنچه در بعضى احاديث وارد شده كه: مؤمن بايد كه خوف و رجا در او برابر باشد، مراد به آن اينست كه بايد كه رحمت حق تعالى و غضب او را هر دو را در نهايت كمال داند و نهايت اميد به آن و خوف ازين داشته باشد، و با وجود هزار گناه احتمال عفو و رحمت او بدهد، و با وجود همه اعمال خير به اعتقاد خود احتمال عذاب و عقاب بدهد به اعتبار احتمال گناهى كه او در محاسبه به آن نرسيده باشد، نه اين كه با وجود كردن گناهان كبيره و نكردن چيزى از آنها احتمال معذّب بودن و معذّب نبودن نزد او هر دو برابر باشد و هيچ يك از احتمالين در هيچيك از صورتين ترجيح نيابد، و اللّه تعالى يعلم.
٤٨٩٥ حسبك من توكّلك ان لا ترى لرزقك مجريا الّا اللّه سبحانه. بس است ترا از توكل تو اين كه نبينى از براى روزى خود روانكننده مگر خداى سبحانه. «توكل بر خدا» به معنى اظهار عجز خود و اعتماد بر اوست، و مراد اينست كه در اين معنى همين كافى است كه اعتقاد اين داشته باشى كه بغير حق تعالى
روان كننده از براى روزى تو نيست يعنى بى رضا و تقدير او كسى را ممكن نيست روانكردن چيزى از آن، نه اين كه هيچ كس واسطه آن هم نمىتواند شد و هيچ سعى در آن دخلى نمىتواند داشت، زيرا كه حق تعالى از براى چيزها وسايط و شرايط قرار داده پس ممكن است كه روان كردن قدرى از روزى مشروط باشد بسعى او و واسطه شدن كسى، و ظاهرست كه اعتقاد مزبور كافيست در اين كه آدمى خود را در حقيقت عاجز داند و اعتماد تمام او بر لطف حق تعالى باشد.
٤٨٩٦ حسبك من القناعة غناك بما قسم لك اللّه سبحانه. بس است ترا از قناعت اين كه بىنياز گردى به آن چه قسمت كرده از براى تو خداى سبحانه، يعنى اكتفا كنى به همان و مستغنى گردى به همان از طلب از ديگران، و مراد اين است كه: همين قدر در قناعت كافيست و لازم نيست كه در خورش و پوشش تنگى بر خود قرار دهد پس هرگاه آنچه خدا قسمت او كرده وفا كند به توسعه در آنها توسعه در آنها منافى قناعت نيست و شرعا مذموم نيست بلكه مستحسن است.
٤٨٩٧ حدّ السّنان يقطع الاوصال، و حدّ اللسان يقطع الآجال. تيزى تيغ مىبرد پيوندها را، و تيزى زبان مىبرد اجلها را. مراد به «اجل» مدّت عمرست، و مراد به «بريدن تيزى زبان آنرا» كوتاه شدن آنست بسبب نفرين مظلوم. و ممكن است كه مراد مذمّت درشتى كردن با مردم باشد به زبان به دشنام و مانند آن، و اين كه غم و غصه آنها عمر را مىبرد چنانكه سنان پيوندها را مىبرد.
٤٨٩٨ حدّ اللّسان امضى من حدّ السّنان. تيزى زبان برنده ترست از تيزى تيغ. اين هم مضمون فقره سابق است و اگر با هم گفته شده باشد به منزله تأكيد آنست.
٤٨٩٩ حفظ اللسان و بذل الاحسان من افضل فضائل الانسان.
ص ٤٠٤
نگاهداشتن زبان و بذل احسان يعنى عطاى آن يا بكاربردن آن از افزونترين فضايل آدمى است. مراد نگاهداشتن زبان است از فحش و هرزه و درشتى با مردم و غيبت و فاش كردن سرّ كسى و مانند اينها، بلكه از سخن زياد نيز كه خاموشى از آن مستحسن است.
٤٩٠٠ حدّ الحكمة الاعراض عن دار الفناء، و التّوله بدار البقاء. حدّ حكمت رو گردانيدن از سراى فناست و شيفته شدن بسراى بقاء. مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است و گاهى بر يك جزء آن نيز اطلاق مىشود و مراد به «حدّ آن» منتهاى آنست يا حقيقت و كنه آن، يا مطلق آنچه بشناساند آنرا و تميز دهد از غير آن، و «بودن اين معنى حدّ حكمت به يكى از معانى مذكوره، بنا بر اين كه مراد به حكمت همين جزو عملى باشد» ظاهرست، و اگر مراد جزو علمى هم باشد پس چون اين معنى حدّ ثمره آنست به آن اعتبار حدّ آن مىتواند شد.
٤٩٠١ حدّ العقل النّظر فى العواقب و الرّضا بما يجرى به القضاء. حدّ عقل و خرد نظر كردن در عاقبتهاست، و خشنود بودن به آن چه روان مىشود به آن تقدير حق تعالى. مراد نظر كردن در عاقبت كارهاست و اجتناب نمودن از آنچه عاقبت آن بد باشد به حسب آخرت يا دنيا. و پوشيده نيست كه چون اين نظر و خشنودى نشان كمال عقل و نهايت خرد است به آن اعتبار آن را حدّ عقل مىتوان گفت به هر يك از معانى حدّ كه در فقره سابق مذكور شد.
٤٩٠٢ حرام على كلّ عقل مغلول بالشّهوة ان ينتفع بالحكمة. حرام است بر هر عقلى كه غلّ كرده شده باشد به هوا و هوس اين كه سودمند شود به حكمت. مراد به «حكمت» در اينجا جزو علمى است و مراد اين است كه: عقلى كه گرفتار غلّ
هوا و هوس شده باشد و در بند آنها باشد ممكن نيست كه منتفع شود به حكمت و عمل كند به آن بلكه تا كسى خود را از بند آنها آزاد نسازد از حكمت سودى نيابد و عمل به آن نكند. و ممكن است كه: مراد جزو عملى باشد يا شامل آن نيز باشد و مراد به «عدم انتفاع بآن» اين باشد كه تحصيل آن نمىتواند كرد تا اين كه منتفع گردد به آن.
و پوشيده نماند كه در نسخه هائى كه بنظر رسيده «معلول» به عين بى نقطه است و بنا بر اين معنى اين است كه: حرام است بر عقلى كه بيمار باشد به هوا و هوس تا آخر.
نهايت چون بعضى از اهل لغت گفته اند كه «بيمار را عليل مىگويند و معلول نمىگويند» بنا بر آن بغين نقطه دار به معنى «غلّ كرده شده» ترجمه شد.
٤٩٠٣ حفظ الدّين ثمرة المعرفة و راس الحكمة. نگاهداشتن دين ميوه معرفت و سر حكمت است. مراد به «معرفت» شناخت احوال مبدأ و معادست، يا مطلق علوم دينيه. و مراد به «حكمت» نيز جزو علمى است و غرض تأكيد سابق است يا تعميم در آن يا جزو عملى است و مراد اين است كه: نگاهداشتن دين ميوه علم و سر عمل است.
٤٩٠٤ حرام على كلّ قلب متولّه بالدّنيا ان يسكنه التّقوى. حرام است بر هر دل شيفته شده به دنيا اين كه ساكن شود در آن پرهيزگارى، يعنى ممكن نيست كه پرهيزگارى در آن ساكن شود و قرار گيرد.
٤٩٠٥ حدّ العقل الانفصال عن الفانى و الاتّصال بالباقى. حدّ عقل و خرد جدا شدن از فانى يعنى دنيا و پيوستن به باقى است يعنى آخرت.
و پوشيده نيست كه چون اين ثمره عقل كامل است آن را «حدّ عقل» به يكى از معانى مذكوره از براى حدّ مىتوان گفت.
٤٩٠٦ حصّنوا اموالكم بالزّكوة.
در حصار كنيد مالهاى خود را به زكوة آنها را بدهيد تا آن به منزله حصارى شود از براى حفظ آنها و نگاهدارى آنها از تلف.
٤٩٠٧ حصّنوا انفسكم بالصّدقة. در حصار كنيد نفسهاى خود را به صدقه دادن، بر قياس همان معنى كه در فقره سابق مذكور شد.
٤٩٠٨ حصّنوا الاعراض بالاموال. در حصار كنيد عرضها را به مالها، يعنى مال را صرف كنيد از براى نگاهداشتن عرضهاى خود، پس اموال به منزله حصارى ميشوند از براى حفظ عرضها. و «عرض» به كسر عين هر چيزى را گويند كه آدمى ننگ داشته باشد از عيب در آن و نقصان آن، خواه در او باشد و خواه در كسى از متعلقان او.
٤٩٠٩ حسن الافعال مصداق حسن الاقوال. نيكوئى كردارها آلت راستى نيكوئى گفتارهاست. يعنى هر كه كردارهاى خود را نيكو كند به آن خوبى گفتارها و مواعظ و نصايح خود را راست كند، و اگر كردارهاى كسى خوب نباشد مواعظ و نصايح او را خوبى نباشد، زيرا كه كسى كه خود عمل بقول خود نكند موعظه و نصيحت او را اثرى نباشد و موعظه را كه اثرى نباشد چه خوبى باشد..
٤٩١٠ حصّنوا الدّين بالدّنيا، و لا تحصّنوا الدّنيا بالدّين. در حصار كنيد دين را به دنيا، و در حصار مكنيد دنيا را بدين، يعنى دنيا را بدهيد از براى حفظ دين و منع آفات از آن، و دين را مدهيد از براى حفظ دنيا و نگاهدارى آن.
٤٩١١ حصّلوا الآخرة بترك الدّنيا، و لا تحصّلوا بترك الدّين الدّنيا. تحصيل كنيد آخرت را به ترك دنيا، و تحصيل مكنيد به ترك دين دنيا را.
٤٩١٢ حاصل الامانى الاسف. حاصل آرزوها اندوه سخت است، زيرا كه غالب اينست كه حاصل نشود و تعب و زحمت زياد بر اين كس به عبث بماند، و ظاهرست كه اندوه و حزن بر آن سخت است، و ايضاً خواه حاصل شوند و خواه حاصل نشوند اشتغال به سعى از براى آنها باز مىدارد آدمى را از سعى در آخرت و تحصيل مراتب عاليه در آن، و ظاهرست كه حزن و اندوه بر آن در آن سراسخت و شديدست.
٤٩١٣ حاصل المعاصى التّلف. حاصل گناهان تلف است يعنى هلاكت اخروى.
٤٩١٤ حاصل التّواضع الشّرف. حاصل تواضع شرف است يعنى بلندى مرتبه. و مراد به «تواضع» فروتنى كردن بدرگاه حق تعالى است و با خلق نيز.
٤٩١٥ حقّ و باطل و لكلّ اهل. حقى است و باطلى است، و از براى هر يك اهلى است. يعنى در جهان هميشه حقّ و باطلى باشد و از براى هر يك جمعى باشند كه در پى آن باشند.
٤٩١٦ حفظ التّجارب رأس العقل. حفظ كردن آزمايشها سر عقل است يعنى بياد نگاهداشتن آنها از براى آنكه بر وفق آنها عمل شود و هر چه را نافع يافته باشد بكند، و از هر چه زيان ديده باشد اجتناب نمايد.
٤٩١٧ حقّ يضرّ خير من باطل يسرّ. حقى كه ضرر كند بهترست از باطلى كه شادمان گرداند، زيرا كه ضرر حقّ نيست مگر ضرر دنيوى يا نفع اخروى، و شادمانى باطل نيست مگر شادمانى دنيوى يا ضرر اخروى، و ظاهرست كه آن بهتر از اينست.
٤٩١٨ حقّ اللّه سبحانه عليكم فى اليسر البّر و الشّكر، و فى العسر الرّضا و الصّبر. حقّ خداى سبحانه بر شما در فراخى و توانگرى احسان كردن و شكرست، و در عسرت و تنگى راضى بودن و صبركردن.
٤٩١٩ حسن الصّبر ملاك كلّ امر. نيكوئى صبر ملاك هر چيزست، يعنى به آن مالك هر چيز مىتوان شد و فيروزى به هر مطلب مىتوان يافت و اين فقره در فصل سابق نقل شد و تغيير در فقره أخت آن بود.
٤٩٢٠ حقّ على العاقل ان يضيف الى رايه راى العقلاء، و يضمّ الى علمه علوم الحكماء. سزاوارست بر عاقل اين كه اضافه كند به رأى خود راى عقلا را، و ضمّ كند بسوى علم خود علوم حكما را. مراد به «اضافه كردن به رأى خود رأى عقلا را» اينست كه در مطلبها با ايشان مشورت كند تا رأى هر يك از ايشان هم در آن باب اضافه رأى او شود و رأی ها با هم جمع شوند و بعد از آن تأمّل كند در آن رأی ها، و رجحان هر يك كه ظاهر شود عمل به آن كند، و مراد به «ضمّ كردن به علم خود علوم حكما را» نيز ممكن است كه همين معنى باشد يعنى در مسائلى كه تحقيق كرده باشد با جمعى ديگر نيز از علما گفتگو كند و ببيند ايشان چه نحو تحقيق كرده اند تا اگر با هم
موافق باشند اعتماد بر آن زياده شود، و اگر مخالفتى باشد باز تأمل شود تا رجحان يك طرف ظاهر شود و ظاهرتر اينست كه مراد به آن اين باشد كه: هرگاه جمعى ديگر از علما باشند كه علومى داشته باشند كه او ندانسته باشد بياموزد علوم ايشان را و ضمّ كند آنها را نيز با علوم خود.
٤٩٢١ حفظ العقل بمخالفة الهوى و العزوف عن الدّنيا. نگاهدارى عقل به مخالفت كردن با خواهش است و رو گردانيدن از دنيا. مراد به «نگاهدارى عقل» نگاهداشتن آنست صحيح و مستقيم، و ظاهرست كه آن در وقتيست كه آدمى تابع هوا و هوس و حريص بر دنيا نباشد، و اگر تابع آن باشد يا حريص بر دنيا گردد عقل او مغلوب گردد و تابع هوا و هوس و حرص شده در كارها بر وفق خواهش آنها حكم كند.
٤٩٢٢ حفظ ما فى الوعاء بشدّ الوكاء. نگاهداشتن چيزى كه در ظرف باشد يعنى ظرفى مثل انبان و خيك و مانند آنها به بستن ريسمان سر آنست. در كتاب مجمع الامثال گفته كه: اين مثلى است كه مىزنند از براى تحريص بر حزم در كارها و محكم كردن آنها، و بنا بر اين ممكن است كه مراد آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نيز همين باشد و همان مثل را فرموده باشند، يا اين كه بعد از آن اين مثل شده باشد، و در كتاب مستطاب نهج البلاغه اين عبارت را در جمله وصيت آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه به حضرت امام حسن عليه الصلاة و السلام نقل كرده و سابق بر آن اين است: «و تلافيك ما فرط من صمتك ايسر من ادراكك ما فات من منطقك» يعنى تلافى كردن تو آنچه را تقصير شده باشد از خاموشى تو آسانترست از دريافتن تو آنچه را فوت شده باشد از سخنگفتن تو. مراد تحريص بر خاموشى است و اين كه در خاموشى اگر تقصيرى
بشود و امرى كه بايد گفت گفته نشود تدارك آن سهل است، نگفته را مىتوان گفت، بخلاف اين كه كسى حرفى بگويد كه نبايست گفته شود كه تدارك آن مشكل است، پس تا ممكن باشد خاموشى بهترست و بعد از آن اين كلام است «و حفظك ما فى الوعاء بشدّ الوكاء» و نگاهدارى تو آنچه را در ظرف است به بستن ريسمان سر آن است و شارحان كتاب مذكور اين را مربوط بكلام سابق گرفته اند به اين كه غرض از اين نيز ارشاد به حفظ زبان و بستن آن باشد و محكم نگاهداشتن آنچه دروست به بستن بند زبان، و ممكن است كه در آنجا نيز كلامى بسر خود باشد و اشاره باشد به مثل مذكور يا به آن چه آخر مثل شده چنانكه مذكور شده.
٤٩٢٣ حقّ على العاقل ان يستديم الاسترشاد و يترك الاستبداد. حقّ است بر خردمندانى كه هميشه دارد طلب راه راست را، و ترك كند منفرد بودن به رأى را، يعنى اين كه در هر دورى مشورت كند با عقلا و ترك كند خود رايى را و اعتماد داشتن بر رأى خود به تنهائى.
٤٩٢٤ حقّ على العاقل العمل للمعاد، و الاستكثار من الزّاد. حقّ است بر عاقل كار كردن از براى معاد و طلب كردن توشه بسيار يعنى از براى آن. و «معاد» به معنى بازگشت است يا روز بازگشت، يا محلّ بازگشت.
٤٩٢٥ حفظ ما فى يدك خير لك من طلب ما فى يد غيرك. نگاهداشتن آنچه در دست تست بهتر است از براى تو از طلب كردن آنچه در دست غير تست يعنى نگاهداشتن آنچه دارى و قناعت كردن به آن بهترست از اين كه زياده روى كنى و بزودى صرف نمائى آنچه را دارى و محتاج شوى به طلب از ديگران. و اين كلام نيز در نهج البلاغه در جمله وصيت مزبوره نقل شده بعد از فقره «وكاء» كه قبل از فقره سابق [سابق] نقل شد.
٤٩٢٦ حاسب نفسك لنفسك فانّ غيرها من الانفس لها حسيب غيرك. محاسبه كن نفس خود را از براى نفس خود، پس بدرستى كه غير آن را از نفسها از براى آنهاست حساب كننده غير تو. مراد اينست كه تو بايد محاسبه خود كنى و در فكر تدارك احوال خود باشى از براى رستگارى در آن سرا، نه اين كه تفحص احوال مردم و تجسس خوب و بد ايشان كنى، حساب كننده غير تو از براى ايشان هست حاجت به تفحص و تجسس تو نيست.
٤٩٢٧ حكمة الدّنىّ ترفعه، و جهل الشرّيف يضعه. حكمت دنى يعنى پست مرتبه بلند مىگرداند او را، و نادانى شريف يعنى بلند- مرتبه پست مىگرداند او را. يعنى هر چند كسى پست مرتبه باشد در دنيا هرگاه حكمت يعنى علم حقّ تحصيل كند بلند مرتبه شود، و هر چند كسى بلند مرتبه باشد بحسب دنيا هرگاه نادان باشد پست مرتبه گردد.
٤٩٢٨ حسد الصّديق من سقم المودّة. رشك دوست از بيمارى دوستى است. يعنى دوستى كه حسد بر دوست خود دوستى او صحيح نيست بلكه سقيم و عليل است، هر كه در واقع با كسى دوست باشد هر چند نعمت او را زياده بيند بايد كه شادمانتر گردد چه جاى اين كه رشك برد بر آن و آرزوى زوال آن كند ازو.
٤٩٢٩ حراسة النّعم فى صلة الرّحم. نگهبانى نعمتها در پيوند با خويشان است. مراد اينست كه احسان بر خويشان و رعايت ايشان باعث حفظ نعمتها و عدم زوال آنها مىشود، و بى آن حفظ آنها نمىتوان كرد.
٤٩٣٠ حلول النّقم فى قطيعة الرّحم. فرود آمدن عقوبتها در بريدن از خويشان است.
٤٩٣١ حاربوا هذه القلوب فانّها سريعة العثار. جنگ كنيد با اين دلها يعنى دلهاى خود پس بدرستى كه آنها زود لغزشاند.
يعنى بسبب هواها و هوسها كه دارند زود مىلغزند و به خطا و گناهى گرفتار ميشوند پس جنگ كنيد با آنها از براى نگاهداشتن آنها از لغزش. و در اكثر نسخهها بجاى «العثار»: «الدّثار» است و ظاهر اينست كه به معنى هلاكت يا غفلت باشد يعنى زود هلاك ميشوند يا غافل ميشوند نهايت «دثار» به اين معنى در كتب لغت به نظر نرسيده امّا چون «داثر» را به معنى هالك و غافل گفته اند ممكن است كه «دثار» به معنى هلاكت يا غفلت باشد.
٤٩٣٢ حكم على اهل الدّنيا بالشّقاء و الفناء و الدّمار و البوار. حكم شده بر اهل دنيا به بدبختى و فانى شدن و هلاك كردن و هلاك شدن يعنى حق تعالى حكم كرده بر اهل دنيا يعنى جمعى كه حريص بر آن باشند و آخرت را به آن فروشند به بدبختى و فانى شدن يعنى فانى شدن معنوى و هلاك شدن در آخرت يا نيست شدن به مرگ كه شامل همه اهل دنيا باشد و خصوصيتى به اهل دنيا به معنى مذكور ندارد. و «هلاككردن» يعنى هلاك نمودن جمعى را كه پيروى ايشان كنند و «هلاك شدن ايشان خود به هلاكت معنوى» و اين تأكيد «الفناء» است اگر مراد به آن فناى معنوى باشد، و بنا بر احتمال ديگر آن فناى صورى است و اين فناى معنوى.
٤٩٣٣ حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا، و وازنوها قبل ان توازنوا. محاسبه كنيد با نفسهاى خود پيش از اين كه محاسبه كرده شويد، و بسنجيد آنها را پيش از اين كه سنجيده شويد شما. مراد سنجيدن اعمال آنهاست و سنجيدن قدر و رتبه آنها كه اگر پست باشد تدارك آن بشود و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: پيش از اين كه حساب كرده شوند آنها و پيش از اين كه سنجيده شوند آنها، و حاصل هر دو يكيست يعنى پيش از اين كه محاسبه شما يا آنها بشود در قيامت، و پيش از اين كه سنجيده شويد شما يا آنها در قيامت.
٤٩٣٤ حاسبوا انفسكم باعمالها، و طالبوها باداء المفروض عليها، و الاخذ من فنائها لبقائها، و تزوّدوا و تأهّبوا قبل ان تبعثوا. محاسبه كنيد نفسهاى خود را به عملهاى آنها، و مطالبه كنيد آنها را به اداى آنچه واجب شده بر آنها، و فراگرفتن از فناى آنها از براى بقاى آنها، و توشه بگيريد و آماده شويد پيش از اين كه برانگيخته شويد به عملهاى آنها. يعنى در باب عملهاى آنها. و «فراگرفتن از فناى آنها» يعنى فرا گرفتن توشه از سراى فانى آنها از براى سراى باقى آنها. و «برانگيخته شويد» يعنى برانگيخته شويد از براى رفتن به آن سرا و مأمور شويد بآن.
٤٩٣٥ حفّت الدّنيا بالشّهوات، و تحبّبت بالعاجلة، و تزيّنت بالغرور، و تحلّت بالآمال. فرو گرفته شده دنيا به خواهشها، و دوستى كرده به لذّتهاى حاضر، و آرايش يافته به فريب، و زيور كرده به اميدها. «دوستى كرده به لذّتهاى حاضر» يعنى با مردم دوستى ميكند و ايشان را دوست خود ميكند به سبب لذّتهاى حاضرى كه دارد.
و «آرايش يافته به فريب» يعنى زينت يافته در نظر مردم بسبب فريبها كه ايشان را مىدهد به وعده اى دروغ. و «زيور كرده به اميدها» به منزله تأكيد و بيان آنست.
٤٩٣٦ حاربوا انفسكم على الدّنيا و اصرفوها عنها، فانّها سريعة الزّوال.
كثيرة الزّلزال ، و شيكة الانتقال. جنگ كنيد با نفسهاى خود بر سر دنيا، و برگردانيد ايشان را از آن، پس بدرستى كه آن تند زوال بسيار بلاهاى شتابان انتقال است. «پس بدرستى كه آن» بيان علت امر به جنگ كردن با نفسهاست بر سر آن و برگردانيدن آنها از آن و آن اينست كه دنيا بزودى زايل مىشود و بلاهاى آن بسيار است، و انتقال آن از هر كسى شتابان است و بزودى واقع مىشود، پس قابل آن نيست كه كسى فريفته آن شود و آنرا مانع از سعى از براى آخرت گرداند كه پاينده و دائم است. و ممكن است كه «زلزال» بمعنى حركت باشد نه بلاها و ترجمه اين باشد كه: بسيار حركت است، يعنى حركت آن بسيار است، به سبب اين كه هر چند روز از كسى بكسى حركت ميكند و انتقال مىيابد و بنا بر اين حاصل هر سه وصف يكيست و غرض تأكيدست.
٤٩٣٧ حديث كلّ مجلس يطوى مع بساطه. سخن هر مجلسى در نور ديده مىشود با بساط آن. يعنى چنانكه بساط آن بزودى
برچيده مىشود سخن آن نيز همراه آن بر هم پيچيده مىشود، يعنى سخنى از آن هم در زبان نمى ماند پس چيزى كه بقاى آن اين باشد فريفته آن نمىتوان شد. و ممكن است كه مراد اين باشد كه: سخن هر مجلسى بايد كه در نور ديده شود با بساط آن، يعنى بعد از انقضاى آن مجلس اسرار آن مجلس را نبايد نقل كرد
٤٩٣٨ حكم على مكثرى اهل الدّنيا بالفاقة، و اعين من غنى عنها بالرّاحة. حكم شده بر مال بسيار داران اهل دنيا به حاجت، و يارى كرده شده كسى كه بى نياز باشد از آن به آسايش. «حاجت مال بسيارداران» ظاهرست، چه در حفظ و حراست اموال محتاج بعمله و حكام و غير آنها شوند. و «راحت و آسايش كسى كه بى نياز باشد از دنيا و طلب آن نكند» محتاج به بيان نيست.
٤٩٣٩ حقّ على العاقل ان يقهر هواه قبل ضدّه. حقّ است بر عاقل اين كه مغلوب سازد خواهش خود را پيش از دشمن خود.
مراد اينست كه هوا و هوس اين كس در حقيقت دشمن تر است با او از هر دشمن ظاهرى. و ضرر آن بيشتر مىرسد از ايشان، پس عاقل بايد كه دفع آنرا مقدّم دارد بر دفع هر دشمنى و غلبه نمايد بر آن پيش از اين كه غلبه نمايد بر دشمن.
٤٩٤٠ حقّ على الملك ان يسوس نفسه قبل جنده. حقّ است بر پادشاه اين كه سياست كند نفس خود را پيش از لشكر خود.
«سياست» چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى امر و نهى كردن است و مراد اين است كه: پادشاه بايد كه امر و نهى نفس خود را و داشتن آنرا بر طاعات و بازداشتن از
معاصى مقدّم دارد بر امر و نهى لشكر خود، زيرا كه آن باعث سعادت و نيكبختى اخروى او گردد و امر و نهى لشكر از براى صلاح حال دنياى اوست و ظاهرست كه سعى از براى آخرت را بايد مقدّم داشت بر سعى از براى دنيا.
حزن القلوب يمحّص الذنوب اندوهگينى دلها پاك مىگرداند گناهان را يعنى اندوهگينى آنها از ترس خدا و پشيمانى گناهان.
حسن التّوبة يمحو الحوبة نيكوئى بازگشت محو ميكند هلاكت را. اين فقره و فقره بعد هر دو در فصل سابق نقل شد و سهوا مكرّر نقل شده.
٤٩٤١ حسن الاستغفار يمحّص الذّنوب. نيكوئى استغفار يعنى طلب آمرزش پاك ميكند گناهان را.
و فرموده آن حضرتعليهالسلام
در وصف منافقان يعنى آنانكه باطن ايشان با ظاهر ايشان موافق نبوده:
٤٩٤٢ حسدة الرّخاء، و مؤكّدوا البلاء، و مقنطوا الرّجاء، لهم بكلّ طريق صريع، و الى كلّ قلب شفيع، و لكلّ شجو دموع.
ايشان رشك برندگان فراخى اند، و سخت كنندگان بلايند، و نوميد كنندگان اميدند، مر ايشان راست بهر راهى كسى كه بيندازد مردم را بر خاك، و بسوى هر دلى شفاعت كننده، و از براى هر اندوهى اشكها. مراد اينست كه رشك مىبرند بر اين كه مؤمنان در وسعت و فراخى باشند، و سعى ميكند در سخت كردن بلائى كه متوّجه ايشان باشد، و ايشان را نوميد ميكنند از اميدى كه داشته باشند يعنى اگر ايشان اميد فتح و ظفرى يا مانند آن از اميدها داشته باشند سخنان مىگويند از اراجيف و غير آن كه ايشان را نوميد كنند و سست گردانند از جهاد يا از اصل دين. و «مر ايشان راست به هر راهى كسى كه بيندازد مردم را بر خاك» يعنى گمراه كند ايشان را و بيندازد بر خاك ضلالت و هلاكت. و «بسوى هر دلى شفاعتكننده» يعنى بسوى هر دلى شفاعتكننده دارند كه آنرا مايل سازد به ايشان و دوست گرداند با ايشان. و از براى هر اندوهى اشكها» يعنى از براى هر اندوهى كه عارض ايشان شود گريه ميكنند يا اين كه از براى اندوه ديگران نيز گريه ميكنند تا اين كه خود را دوست ايشان وانمايند و مراد چنانكه در بعضى احاديث ديگر نيز واقع شده اينست كه: منافق گريه در آستين دارد، و از براى هر چه خواهد گريه ميكند.
و پرسيدند از آن حضرتعليهالسلام
از جماع پس فرمود:
٤٩٤٣ حياء يرتفع، و عورات تجتمع، اشبه شيء بالجنون، الاصرار عليه هرم، و الافاقة منه ندم، ثمرة حلاله الولد، ان عاش فتن، و ان مات حزن. شرمى است كه بر مىخيزد، و عورتهاست كه جمع ميشوند، شبيهترين چيزيست به ديوانگى، اصرار بر آن پيريست، و به هوش آمدن از آن پشيمانى است، ميوه حلال آن فرزند است كه اگر زنده بماند بفتنه مى اندازد، و اگر بميرد اندوهگين مىسازد.
«عورت» چنانكه مكرّر مذكور شد چيزى را گويند كه بايد پوشيد. و «اصرار بر آن
پيريست» يعنى سبب اين مىشود كه آدمى زود پير شود. و «به هوش آمدن از آن پشيمانى است» يعنى بعد از اين كه كسى از آن فارغ شد پشيمان مىشود از آن و ناخوش مىدارد آنرا. و «به فتنه مى اندازد» به اعتبار اين كه آدمى گرفتار علاقه به او مىشود و از براى او تعب و زحمت و اندوه بسيار مىكشد و بسيار است كه از براى او مرتكب گناهان مىگردد.
٤٩٤٤ حياء الرّجل من نفسه ثمرة الايمان. شرم مرد از نفس خود ميوه ايمان است، يعنى از جمله ميوه هاى ايمان اينست كه آدمى از نفس خود شرم كند و مرتكب گناهان نشود نه در آشكار و نه در نهان.
حسن الخلق يورث المحبّة، و يؤكّد المودّة نيكوئى خوى از پى آورد محبت را، و محكم گرداند مودّت را. اين فقره با فقره بعد هر دو در فصل سابق نقل شده و مكرّر شده.
حسن العمل خير ذخر و افضل عدّة نيكوئى عمل بهترين ذخيره ايست و افزونترين آماده كرده شده.
٤٩٤٥ حاصل المنى الاسف، و ثمرته التّلف. حاصل آروزها تأسف است يعنى اندوه سخت، و ميوه آن تلف است يعنى تلف جان، چه غم و اندوه زياد باعث آن مىشود.
٤٩٤٦ حلّوا انفسكم بالعفاف، و تجنّبوا التّبذير و الاسراف. زيور كنيد نفسهاى خود را به پرهيزگارى، و دورى گزينيد از تبذير و اسراف.
«تبذير» هم بمعنى «اسراف» است يعنى زياده از اندازه خرج كردن.