ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد ۳

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم نویسنده:
گروه: متون حدیثی

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32681 / دانلود: 8372
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم جلد 3

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف الف بلفظ «انّى»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف الف بلفظ «انّى» يعنى [بدرستى كه من‏] فرموده است آن حضرتعليه‌السلام :

٣٧٧٢ انّى لعلى بيّنة من ربّى و بصيرة من دينى و يقين من أمرى. بدرستى كه من بر گواهى ام از پروردگار من و بينائى از دين من و يقين از كار من. [بر گواهى ام از پروردگار من‏] يعنى گواهى دارم از جانب پروردگار من بر حقيقت امامت و خلافت خود مثل قدرت بر اتيان بمعجزات و نصّ پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر او و ساير دلايل ثابته بر امامت آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه.

و ممكن است كه مراد اين باشد كه در معرفت و شناخت پروردگار خود در هر باب بر بينه و گواهى ام و حجت تمامى بر آن دارم و «بودن آن حضرت بر بينائى در امور دين خود و يقين در كار و عمل خود» ظاهر است و محتاج ببيان نيست.

٣٧٧٣ انّى لعلى يقين من ربّى و غير شبهة فى دينى. بدرستى كه من بر يقينى ام از جانب پروردگار خود و بر غير شبهه‏ام در دين خود.

يعنى آنچه را اعتقاد به آن دارم از احوال پروردگار خود بر يقينم در آنها و شبهه و اشتباهى در دين من به هيچ وجه نيست، و ممكن است كه معنى اين باشد كه من بر يقينى‏ام از پروردگار خود يعنى بر يقينى‏ام در هر باب كه پروردگار من آن را بمن عطا كرده.

٣٧٧٤ انّى محارب أملى و منتظر أجلى. بدرستى كه من جنگ كننده‏ام با اميد خود، و انتظاركشنده‏ام اجل خود را، يعنى هميشه در جنگم با اميد خود و نمى‏گذارم كه مرا فريب دهد و مشغول امور غير ضروريه‏

دنيوى گرداند و «انتظار كشيدن أجل» يا به اعتبار اين است كه مرگ محبوب مؤمن است به سبب اين كه وسيله ملاقات پروردگار و رضوان اوست از براى كسى كه نيكوكار باشد، و يا به اعتبار اين كه سبب اين مى‏گردد كه آدمى در طاعات و عبادات و خلوص آنها اهتمام و سعى زيادى بكند.

٣٧٧٥ انّى مستوف رزقى و مجاهد نفسى و منته الى قسمى. به درستى كه من استيفا كننده ام روزى خود را، و جنگ كننده ام با نفس خود، و به پايان رسنده ام بسوى نصيب خود. مراد اين است كه روزيى كه از براى من حتما مقدر شده من بايد كه تمام آن را استيفا كنم و تا آن را تمام نكنم مرگ را بمن راهى نيست و استيفاى آن محتاج به سعى نيست، اگر سعى نكنم نيز بايد كه آن به من برسد و «به پايان رسنده‏ام بسوى نصيب خود» نيز تأكيد همين معنى است و «جنگ كردن با نفس» از براى داشتن اوست بر طاعات و منع از معاصى زيرا كه نفس بى مجاهده بليغ تن به آنها در ندهد.

٣٧٧٦ انّى لعلى جادّة الحقّ و انّهم لعلى مزلّة الباطل. بدرستى كه من بر جاده حقم، و به درستى كه ايشان بر لغزشگاه باطل‏اند «جاده» وسط راه و معظم آن را گويند، و مراد به ايشان خلفاى جور است كه غصب حق آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نمودند و لغزشگاه باطل همان باطل است كه كسى كه بلغزد از حق به آن مى افتد و ممكن است كه مراد محل لغزشى باشد كه از آنجا بلغزند و به باطل بيفتند از شبهه‏ها و مانند آنها.

٣٧٧٧ انّى لعلى اقامة حجج اللّه اقاول و على نصرة دينه اجاهد و اقاتل. بدرستى كه من بر برپاى‏داشتن حجتهاى خدا گفتگو ميكنم، و بر يارى‏كردن‏

دين او جنگ ميكنم و جهاد مى‏نمايم، مراد به حجتهاى خدا آيات و علاماتى است كه از براى شرايع دين خود قرار داده و آنها را حجت و برهان كرده بر آنها مثل قرآن مجيد و احاديث نبوى.

٣٧٧٨ انى لارفع نفسى أن تكون حاجة لا يسعها جودى أو جهل لا يسعه حلمى أو ذنب لا يسعه عفوى أو أن يكون زمان أطول من زمانى. بدرستى كه من بلند مى‏دارم نفس خود را از اين كه بوده باشد حاجتى كه گنجايش نداشته باشد آن را بخشش من، يا اين كه بوده باشد نادانى كه گنجايش نداشته باشد آن را بردبارى من، يا گناهى كه گنجايش نداشته باشد آن را در گذشتن من، يا اين كه بوده باشد روزگارى درازتر از روزگار من، يعنى من نفس خود را بلند مرتبه تر مى‏دارم از اين كه بوده باشد حاجتى كه جود و بخشش من آن را برنياورد، يا اين كه كسى از راه جهل و نادانى خلاف ادبى نسبت بمن بجاى آورد و بردبارى من آن را نگذارند، يا اين كه كسى گناهى نسبت بمن بكند و من درنگذرم از آن و ظاهر اين است كه مراد به زمان زمانى باشد كه آدمى در عبادت و طاعت صرف ميكند بنا بر اين كه زمان هر كسى گويا همان است و باقى زمان او را ثمره نباشد و بنا بر اين مراد اين باشد كه همچنين بلندتر مى‏دارم نفس خود را از اين كه بوده باشد زمان طاعت و عبادت كسى در شبانه روز درازتر از زمان طاعت و عبادت من، و ممكن است كه مراد زمان اصل وجود باشد و مراد اين باشد كه مرتبه من بلندتر است از اين كه زمان وجود كسى درازتر از زمان وجود من باشد و اشاره باشد به آن چه در احاديث ديگر وارد شده كه نفس مقدس حضرت رسالت پناهىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همچنين آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه‏

به چند هزار سال قبل از خلق عالم خلق شده بودند و در حول عرش مى‏بودند يعنى با بدن مثالى.

٣٧٧٩ انّى كنت اذا سئلت رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم أعطانى و اذا سكتّ عن مسألته ابتدأنى. به درستى كه من بودم چنين كه هرگاه سؤال مى‏كردم از رسول خدا رحمت كند خدا بر او و آل او مى بخشيد به من و هرگاه خاموش مى‏شدم از سؤال كردن از او ابتدا ميكرد مرا، مراد سؤال از علوم و مسائل است و اين كه شفقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با من به مرتبه بود كه هرگاه چيزى از آنها را سؤال مى‏كردم از آن حضرت بيان ميكرد آن را از براى من، و هرگاه من خاموش مى‏شدم از پرسيدن چيزى، آن حضرت خود ابتدا ميكرد و چيزهائى تعليم من ميكرد و با هيچ كس ديگر اين سلوك نمى‏فرمود چنانكه بر متتبع آثار و اخبار ظاهر است.

٣٧٨٠ انّى لأرفع نفسى ان أنهى النّاس عمّالست أنتهى عنه أو امرهم بمالا أسبقهم اليه بعملى أو أرضى منهم بما لا يرضى ربّى. بدرستى كه من بلند مى‏گردانم نفس خود را از اين كه نهى كنم مردم را از آنچه باز نايستم من خود از آن، يا اين كه امر كنم ايشان را به آن چه من پيشى نگيرم بر ايشان بسوى آن به كردار خود، يا اين كه خشنود شوم از ايشان به آن چه خشنود نگرداند پروردگار مرا.

٣٧٨١ انّى لا احثّكم على طاعة الّا و أسبقكم اليها و لا أنهاكم عن معصية الّا و أتناهى قبلكم عنها.

بدرستى كه من بر نمى انگيزانم شما را بر طاعتى مگر اين كه پيشى مى‏گيرم بر شما بسوى آن و نهى نمى كنم شما را از گناهى مگر اين كه و باز مى ايستم پيش از شما از آن.

٣٧٨٢ انّى طلّقت الدّنيا ثلثا بتاتا لا رجعة لى فيها و ألقيت حبلها على غاربها. بدرستى كه من طلاق داده‏ام دنيا را سه طلاق به اين، نيست رجوعى مراد در آن و انداخته‏ام ريسمان آن را بر دوش آن چون زن را كسى كه سه مرتبه طلاق بدهد حرام مى‏شود بر او و ديگر رجوع به آن زن نمى‏تواند كرد نه برجوع به طلاق و نه به عقد تازه، مگر اين كه شوهرى ديگر بكند و او دخول بكند به او و بعد از آن اتفاق افتد كه او طلاق دهد آن را و از عده او در آيد آن وقت آن شوهر اول كه او را سه مرتبه طلاق داده مى‏تواند خواست و اگر اين معنى سه مرتبه بعمل آيد كه نه طلاق شود ديگر حرام مؤبد مى‏شود و هرگز حلال بر او نمى‏شود هر چند شوهر ديگر كند، پس آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه دنيا را به زنى تشبيه كرده كه سه مرتبه او را طلاق داده باشد و فرموده كه مرا رجوعى نيست در آن چنانكه زنى را كه سه مرتبه طلاق بدهند رجوع به او نمى‏توان كرد و پوشيده نيست كه سه طلاق بر وجه مشروع مطلقا باعث حرمت زن مى‏شود بر وجه مذكور خواه هر سه به اين باشند و خواه بعضى از آنها رجعى باشند كه رجوع در آن توان كرد، پس وصف آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه سه طلاق را به اين اعتبار كمال مبالغه است در مفارقت از دنيا چنانكه سه طلاق داده آن را كه هر يك از آنها به اين بوده و رجوع در آن ممكن نبوده و ممكن است كه اشاره به اين نيز باشد كه اصلا مقاربت به دنيا بعمل نيامده و طلاقها كه واقع شده همه طلاق پيش از دخول بوده و به آن سبب به اين بوده‏اند، و ممكن است كه ضمير [فيها] راجع به سه طلاق باشد نه به دنيا و بنا بر اين ترجمه اين مى‏شود كه نيست‏

رجوعى مرا در آنها و تأكيد به اين بودن آنها و تفسير آن مى‏شود، و ممكن است كه وصف آنها باين بودن و رجوع نبودن در آنها به اعتبار هر يك نباشد بلكه به اعتبار مجموع باشد از راه اين كه بعد از وقوع مجموع زن البته به اين مى‏شود و رجوع به آن نمى‏توان كرد هر چند هر يك به اين نباشد و بنا بر اين وصف به آن محتاج به نكته نيست و اللّه تعالى يعلم و «انداختن ريسمان آن بر دوش آن» كنايه است از اين كه هر جا كه خواهى برو مرا ديگر به تو كارى نيست.

٣٧٨٣ انّى أخاف عليكم كلّ عليم الّلسان منافق الجنان يقول ما تعلمون و يفعل ما تنكرون. بدرستى كه من مى‏ترسم بر شما هر دانا زبان منافق دلى را مى‏گويد آنچه را شما مى‏دانيد، و ميكند آنچه را شما بد مى‏دانيد مراد اين است كه ترس دارم بر شما از هر كه زبان دانائى داشته باشد و بگويد چيزى چند از مواعظ و نصايح كه شما خوب دانيد آنها را و دل او منافق باشد يعنى با ظاهر او موافق نباشد و به آن اعتبار بكند پنهانى چيزى چند را كه شما بد بدانيد و ترس از او به اعتبار اين است كه چنين كسى بسيار است كه فريب مى‏دهد مردم را و ضررها به ايشان مى‏رساند.

٣٧٨٤ انّى آمركم بحسن الاستعداد و الإكثار من الزّاد ليوم تقدمون على ما تقدّمون و تندمون على ما تخلّفون و تجزون بما كنتم تسلّفون. بدرستى كه من امر ميكنم شما را به نيكوئى آماده شدن و بسيار كردن از توشه از براى روزى كه وارد مى‏شويد بر آنچه پيش مى‏فرستيد، و پشيمان مى‏گرديد بر آنچه پس مى‏اندازيد، و جزا داده مى‏شويد به آن چه بوديد شما كه پيش مى‏كنيد.

٣٧٨٥ انّى اذا استحكمت فى الرّجل خصلة من خصال الخير احتملته لها و اغتفرت له فقد ما سواها و لا أغتفر له فقد عقل و لا عدم دين لأنّ مفارقة الدّين مفارقة الامن و لا تهنأ حياة مع مخافة و عدم العقل عدم الحيوة و لا تعاشر الأموات. بدرستى كه من هر گاه محكم يافتم در مرد خصلتى از خصلتهاى خير را بر مى‏دارم او را از براى آن خصلت و مى‏پوشم از براى او نيافتن آنچه غير از آن باشد و نمى‏پوشم از براى او نيافتن عقلى را و نه نداشتن دينى را از براى اين كه جدا شدن از دين جدا شدن از ايمنى است، و گوارا نيست زندگانيى با ترسى و نداشتن عقل نداشتن زندگانى است و معاشرت كرده نمى‏شوند مردگان، مراد اين است كه همين كه در كسى محكم يافتم يك خو از خويهاى نيكو را برميدارم او را به دوست داشتن او و متوجه تربيت او شدن و دعا و شفاعت از براى او كردن، و مى‏پوشم از براى او نداشتن ماسواى آن خصلت را از خصلتهاى نيك ديگر يعنى نداشتن خصلتهاى ديگر را منظور نمى‏دارم و با وجود آن به اعتبار همان يك خصلت خوب متوجه او ميشوم، نهايت نداشتن عقل و نداشتن دين را نمى‏پوشم و بر نمى‏دارم كسى را كه دين يا عقل نداشته باشد زيرا كه كسى كه دين نداشته باشد يعنى عقايد او حق نباشد ايمنى نيست او را زيرا كه هر لحظه در معرض اين است كه او را مرگ دررسد و به عذاب ابدى گرفتار گردد و چنين زندگانى گوارا نيست پس من چنين كسى را بر نمى‏گيرم و متوجه او نمى‏گردم، و كسى كه عقل نداشته باشد به منزله مردگان است و كسى با مردگان معاشرت و آميزش نمى‏كند، پس بى عقل را هم بر نمى‏گيرم و متوجه او نيستم و بغير اين دو امر هر خو و خصلت خيرى كه در كسى مفقود باشد باعث ترك توجه و التفات به او نمى‏شود هرگاه يكى از خصال خير محكم باشد در او.

حرف الف بلفظ «انّك»

از آنچه وارد شده از كلمات حكمت آيات حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالبعليه‌السلام در حرف الف بلفظ «انّك» در خطاب مفرد يعنى بدرستى كه تو، پس خطاب به لفظ مفرد است نه به لفظ جمع نهايت مراد خصوص مخاطب خاصى نيست بلكه شامل هر مخاطبى مى‏تواند بود پس با خطاب با جمع بحسب معنى چندان تفاوتى ندارد.

گفته است آن حضرتعليه‌السلام :

٣٧٨٦ انّك فى سبيل من كان قبلك فاجعل جدّك لآخرتك و لا تكترث بعمل الدّنيا. بدرستى كه تو در راه كسى هستى كه بوده پيش از تو پس بگردان جد خود را از براى آخرت خود، و پروا مكن به عمل دنيا، يعنى تو نيز مانند آنان كه پيش از تو بوده‏اند در راه سفر آخرتى، پس بگردان جد خود را از براى آخرت خود و اهتمام مكن بكار دنيا و پروا مكن از خلل و قصور در آن.

٣٧٨٧ انّك لن يتقبّل من عملك إلّا ما أخلصت فيه و لم تشبه بالهوى و أسباب الدّنيا. بدرستى كه تو قبول نمى‏شود از عمل تو مگر آنچه خالص گردانيده باشى نيت را در آن و آميخته نگردانيده باشى آن را بخواهش خود و اسباب دنيا.

٣٧٨٨ انّك لن تبلغ أملك و لن تعدو أجلك فاتّق اللّه و أجمل فى الطّلب. بدرستى كه تو نمى‏رسى به اميد خود و نمى‏گذرى از وقت مرگ خود، پس بترس از خدا و تأنى كن در طلب، مراد اين است كه تو به پايان اميدهاى دنيوى خود نمى‏رسى زيرا كه نهايتى از براى آن نباشد و هر اميدى كه حاصل شود اميد ديگر سانح شود و مرگ نمى‏گذارد كه هميشه در طلب باشى پس بترس از خدا و پرهيزگارى پيشه كن كه كار تو آيد و تأنى كن در طلب دنيا و اعتدال كن در آن و افراط مكن، چه هر چند افراط كنى به پايان اميد خود نرسى پس اكتفا كن به ميانه روى در آن كه نه افراط كرده باشى در آن و نه تفريط.

٣٧٨٩ انّك مدرك قسمك و مضمون رزقك و مستوف ما كتب لك فارح نفسك من شقاء الحرص و مذلّة الطّلب وثق باللّه و خفّض فى المكتسب. بدرستى كه تو دريابنده نصيب خود را و ضامن داده شده روزى خود را و فرا گيرنده تمام آنچه را نوشته شده از براى تو پس آسايش ده نفس خود را از بدبختى حرص و خوارى طلب، و اعتماد كن بخدا، و سهل انگارى كن در كسب كردن، مراد اين است كه آنچه نصيب تو شده باشد از دنيا و خدا ضامن آن شده از روزى تو چنانكه فرموده:«وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُها» و نيست هيچ جنبنده در زمين مگر اين كه بر خداست روزى آن البته دريابى آن را و برسى به آن پس با وجود اين بر خود مگذار تعب حرص را و آسايش ده نفس خود را از بدبختى آن، و اعتماد

كن بر خدا و سهل انگارى كن در كسب امور دنيا و قبل از اين مكرر مذكور شد كه نصيبى كه البته به اين كس خواهد رسيد قدرى است از دنيا كه حتما تقدير شده كه آن برسد و نصيب او كمتر از آن نباشد و همچنين روزى كه خدا ضامن شده از براى هر جنبنده يك قدرى است از روزى كه به آن زندگانى تواند كرد هر چند با تعب و زحمت باشد و بنا بر اين منافات ندارد با آنچه دلالت دارد بر مدخليت سعى در بعضى امور دنيويه و انتهاى آنها بر آن. اگر كسى گويد كه: بنا بر اين مترتب نمى‏گردد بر آن آنچه مترتب شده از امر به راحت دادن نفس از بدبختى حرص و خوارى طلب جواب گوئيم كه ترتب آن به اعتبار اين است كه اگر هيچ قدرى ضرور نبود و خدا اصلا ضامن آن نمى‏شد اگر كسى حرص مى‏داشت ممكن بود كه معذور باشد در آن به احتمال اين كه اگر آن نباشد مضطر گردد و اصلا روزى به او نرسد و اما هرگاه داند كه قدر ضرورى البته به او مى‏رسد و حق تعالى ضامن آن شده پس متحمل زحمت و تعب حرص شدن كمال بيخردى است نهايت مرتبه اين است كه كسى مرتكب قدرى سعى شود از براى توسعه بر خود و عيال و صرف كردن در خيرات و مبرات و اما حرص زياد در سعى از براى جمع كردن و بر روى هم گذاشتن چنانكه طريقه جمعى است كه به حرص دنيا مبتلا شده اند پس اصلا وجهى ندارد.

٣٧٩٠ انّك لست بسابق اجلك و لا بمرزوق ما ليس لك فلما ذا تشقى نفسك يا شقىّ. بدرستى كه تو نيستى پيشى گيرنده مرگ خود را و نه روزى داده شده آن چيزى را كه نيست از براى تو پس از براى چه چيز بدبخت مى‏گردانى نفس خود را اى بدبخت، خطاب با كسى است كه حرص زياد داشته باشد در طلب دنيا و به اين اعتبار او را بدبخت فرموده‏اند، و مراد اين است كه تو پيشى نگيرى بر اجل يعنى نتوانى كه از مرگ بگريزى و پيشى گيرى بر آن و آن به تو نرسد پس عمر تو همان‏

است كه مقدر شده و زياد بر آن نشود و چيزى كه مقدر نشده از براى تو محال است كه روزى تو شود پس حرص زياد نبايد داشت گاه باشد كه آنچه حرص آن دارى مقدر نشده باشد از براى تو و سعى ترا در آن اصلا اثرى نباشد و بر تقديرى كه اثرى باشد گاه باشد كه اجل امان ندهد از تمتع به آن و بهره يافتن از آن پس با وجود اين احتمالات حرص زياد گاه باشد كه بغير از بدبخت نمودن نفس و به تعب و زحمت انداختن آن به عبث ثمره ندارد.

٣٧٩١ انّك ان ملّكت نفسك قيادك افسدت معادك و اوردتك بلاء لا ينتهى و شقاء لا ينقضي. بدرستى كه تو اگر بگردانى نفس خود را مالك قياد خود تباه گرداند روز بازگشت ترا، و وارد سازد ترا بر بلائى كه به پايان نرسد و بدبختيى كه بسر نيايد. «قياد» به كسر قاف ريسمانى را گويند كه چيزى را به آن بكشند و مراد آنست كه: اگر نفس خود را مالك بر عنان خود گردانى و بگذارى كه ترا به هر جانب كه خواهد ببرد تباه گرداند روز بازگشت ترا و وارد سازد ترا بر بلائى كه به پايان نرسد و بدبختيى كه بسر نيايد.

٣٧٩٢ انّك طريد الموت الّذى لا ينجو هاربه و لا بدّ انّه مدركه. بدرستى كه تو شكار مرگى كه رستگارى نيابد گريزنده از آن و ناچار به تحقيق كه آن دريابنده است او را.

٣٧٩٣ انّك ان اشتغلت بفضائل النّوافل عن اداء الفرائض فلن يقوم فضل تكسبه بفرض تضيّعه.

بدرستى كه تو اگر مشغول گردى به فضيلتهاى نافله‏ها از اداى واجبها پس برابرى نمى‏كند فضلى كه كسب كنى آن را به فرضى كه ضايع سازى آن را، مراد اين است كه: اشتغال به نوافل را نبايد مانع ساخت از پرداختن به فرايض به عنوانى كه باعث ترك آنها يا پس افتادن آنها از وقت فضيلت آنها گردد زيرا كه زيادتى كه آدمى كسب كند آن را به اعتبار كردن نوافل برابرى نمى‏كند با فريضه كه تضييع كرده باشد آن را ب فوت نمودن آن. و ممكن است كه ضايع كردن فريضه شامل ناقص كردن آن نيز باشد هر چند ترك بالكليه نشود مثل اين كه پس اندازد نماز را به آخر وقت چه از احاديث ظاهر مى‏شود كه آن تضييع نماز است پس اشتغال به نوافل را باعث تضييع فريضه برين وجه نيز نبايد كرد يا پس انداخت از وقت فضيلت آن.

٣٧٩٤ انّك لن تدرك ما تحبّ من ربّك الّا بالصّبر عمّا تشتهى. بدرستى كه تو در نمى‏يابى آنچه را دوست مى‏دارى از پروردگار خود مگر به صبر نمودن از آنچه خواهش آن داشته باشى. مراد اين است كه وسيله نيست از براى دريافتن آنچه دوست مى‏دارى از بهشت و غير آن از ثوابها از جانب پروردگار خود يعنى دريافتن آن از جانب پروردگار خود به اين كه عطا كند آن را به تو مگر اين كه صبر كنى از آنچه خواهش آن داشته باشى هرگاه آن مشروع نباشد پس صبر از آن براى رضاى حق تعالى و خشنودى او موجب دريافتن آن است.

٣٧٩٥ انّك لن تلج الجنّة حتّى تزدجر عن غيّك و تنتهى و ترتدع عن معاصيك و ترعوى. بدرستى كه تو داخل نمى‏شوى بهشت را تا اين كه باز ايستى از گمراهى خود، و كناره جوئى و باز ايستى از گناهان خود و رجوع كنى.

٣٧٩٦ انّك ان سالمت اللّه سلمت و فزت. بدرستى كه تو اگر آشتى كنى با خدا سالم مانى و فيروزى يابى.

٣٧٩٧ انّك ان حاربت اللّه حربت و هلكت. بدرستى كه تو اگر جنگ كنى با خدا ربوده شوى و هلاك گردى يعنى ربوده شود از تو نيكبختى و سلامتى و ايمنى و مانند آنها.

٣٧٩٨ انّك ان اقبلت على الدّنيا ادبرت. بدرستى كه تو اگر روآورى بدنيا پشت گردانى يعنى بر سعادت و نيكبختى بلكه بر دنيا نيز، چه غالب اين است كه كسى كه پرخواهان و طالب آن باشد محروم ماند از آن و ممكن است كه «ادبرت» بسكون تا خوانده شود نه به فتح آن و معنى اين باشد كه اگر روآورى به دنيا پشت گرداند دنيا از تو.

٣٧٩٩ انّك ان ادبرت عن الدّنيا اقبلت. بدرستى كه تو اگر پشت بگردانى از دنيا روآورى يعنى به سعادت و نيكبختى يا به دنيا نيز، بنا بر اين كه غالب اين است كه كسى كه خواهش دنيا نداشته باشد و گريزان باشد از آن دنيا طالب او مى‏شود و از پى او مى‏گردد و بنا بر اين ممكن است كه «اقبلت» بسكون تا خوانده شود نه به فتح آن و معنى اين باشد كه اگر پشت گردانى از دنيا رو كند دنيا به تو.

٣٨٠٠ انّك ان تواضعت رفعك اللّه. بدرستى كه تو اگر فروتنى كنى بلند گرداند ترا خدا، مراد فروتنى با خدا و خلق است.

٣٨٠١ انّك ان تكبّرت وضعك اللّه. بدرستى كه تو اگر تكبر كنى پست گرداند ترا خدا مراد تكبر با خداست و همچنين با خلق.

٣٨٠٢ انّك ان جاهدت نفسك حزت رضى اللّه. بدرستى كه تو اگر جهاد كنى با نفس خود فراهم آورى خشنودى خدا را.

مراد جهادكردن با نفس است از براى داشتن او بر طاعات و منع او از معاصى.

٣٨٠٣ انّك ان انصفت من نفسك ازلفك اللّه. بدرستى كه تو اگر انصاف و عدل آورى از نفس خود يعنى از جانب نفس خود نسبت به ديگران نزديك گرداند ترا خدا يعنى نزديك روحانى به جناب اقدس خود.

٣٨٠٤ انّك ان اجتنبت السّيئات نلت رفيع الدّرجات. بدرستى كه تو اگر دورى گزينى از گناهان برسى به بلند مرتبه‏ها.

٣٨٠٥ انّك ان تورّعت تنزّهت عن دنس السّيئات.

بدرستى كه تو اگر پرهيزگارى كنى پاك گردى از پليدى گناهان. مراد اين است كه پرهيزگار آن است كه خود را پاك دارد از پليدى گناهان و اجتناب كند از آنها، يا اين كه اگر پرهيزگار گردى خود را پاك گردانيدى از پليدى گناهان گذشته و پرهيزگارى تو سبب محو آنها گردد.

٣٨٠٦ انّك ان اطعت اللّه نجّاك و اصلح مثواك. بدرستى كه تو اگر فرمانبرى خدا را رستگارى دهد ترا و بساز آورد منزل ترا.

٣٨٠٧ انّك ان اطعت هواك اصمّك و اعماك و افسد منقلبك و ارداك. بدرستى كه تو اگر فرمانبرى خواهش خود را كر گرداند ترا و كور گرداند ترا، و تباه گرداند جاى بازگشت ترا، و هلاك گرداند ترا يا بيندازد ترا يعنى در هلاكت با پستى مرتبه. و «كر گردانيدن و كور گردانيدن او» به اعتبار اين است كه كسى كه تابع هوى و خواهش خود باشد گوش نمى‏دهد به پند و موعظه كه منافى آن باشد و نمى‏شنود آن را و همچنين نمى‏بيند آنچه را خلاف آن باشد و متنبه نمى‏شود از ديدن آن، پس گويا كر و كور گرديده.

٣٨٠٨ انّك ان احسنت فنفسك تكرم و اليها تحسن. بدرستى كه تو اگر نيكوئى كنى پس نفس خود را گرامى گردانى و بسوى او نيكوئى كنى، مراد اين است كه نيكوئى كردن با مردم در حقيقت نيكوئى كردن با خود است و ثمره آن از براى او زياد، است از نفعى كه از آن برسد به آن كه نيكوئى شده به او، زيرا كه نفعى كه به آن شخص رسيده همان احسانى است كه به او شده و ظاهر است كه آن را قدرى نباشد در برابر ثوابى كه حق تعالى به ازاى آن به او رساند در دنيا و آخرت.

٣٨٠٩ انّك ان اسأت فنفسك تمتهن و ايّاها تغبن. بدرستى كه تو اگر بدى كنى پس نفس خود را خوار گردانى و او را مغبون‏

و زيان رسيده نمائى چنانكه بر قياس بر آنچه در شرح فقره سابق مذكور شد ظاهر مى‏گردد.

٣٨١٠ انّك مخلوق للآخرة فاعمل لها. بدرستى كه تو آفريده شده از براى آخرت پس عمل كن از براى آن.

٣٨١١ انّك لن تخلق للدّنيا فازهد فيها و اعرض عنها. بدرستى كه تو آفريده نمى‏شوى از براى دنيا پس بى رغبت باش در آن و روبگردان از آن و خطاب در اين فقره گويا با كسى است كه هنوز مخلوق نشده و مخلوق خواهد شد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه مخلوق نيستى پس احتياج به تكلفى نيست.

٣٨١٢ انّك موزون بعقلك فزكّه بالعلم. بدرستى كه تو سنجيده مى‏شوى بعقل خود پس افزايش فرما آن را به علم. مراد اين است كه: قدر هر كس بقدر عقل و دريافت اوست پس هر چند كسى تواند عقل خود را افزايش دهد و نموّ فرمايد قدر خود را زياده كرده خواهد بود و ظاهر است كه تحصيل علوم باعث افزايش و زيادتى عقل مى‏گردد پس بايد آن را افزايش فرمود به آن تا باعث زيادتى قدر گردد.

٣٨١٣ انّك مقوّم بادبك فزيّنه بالحلم. بدرستى كه تو بها كرده شوى به ادب تو پس زينت ده آن را به بردبارى يعنى زينت ده ادب خود را به بردبارى كه بهترين آداب است و سبب زينت آنها مى‏گردد تا باعث زيادتى قيمت و بهاى تو گردد.

٣٨١٤ انّ ورائك طالبا حثيثا من الموت فلا تغفل. بدرستى كه از عقب تو جوينده است شتابان كه آن مرگ باشد پس غافل مباش از آن‏

و پوشيده نيست كه در نقل اين فقره در اين فصل كه در ذكر فقراتى است كه عنوان آنها لفظ «انك» باشد غفلتى شده و در بعضى نسخه‏ها «انك من ورائك طالبا حثيثا» است يعنى بدرستى كه از عقب تو جوينده است شتابان و بنا بر اين نقل آن به موقع است نهايت «طالبا حثيثا» به نصب خوب نيست «طالبٌ حثيثٌ» به رفع بايست چنانكه مخفى نيست.

٣٨١٥ انّك لن يغنى عنك بعد الموت الّا صالح عمل قدّمته فتزوّد من صالح العمل. بدرستى كه سود ندهد به تو و دفع نكند بدى را از تو بعد از مرگ مگر عمل صالحى كه پيش فرستاده باشى پس توشه بگير از عمل صالح.

٣٨١٦ انّك ان عملت للآخرة فاز قدحك. بدرستى كه تو اگر كار كنى از براى آخرت فيروزى يابد تير تو يعنى به مطلب برسى مانند تيرى كه به نشانه آيد يا اين كه نصيب و بهره تو كامل گردد.

٣٨١٧ انّك ان عملت للدّنيا خسرت صفقتك. بدرستى كه تو اگر كار كنى از براى دنيا زيان كند فروخت تو يعنى آنچه به فروشى از عمر خود و صرف كنى در تحصيل آن.

٣٧١٨ انّك لن تلقى اللّه سبحانه بعمل اضرّ عليك من حبّ الدّنيا. بدرستى كه تو ملاقات نكنى با خداى سبحانه به عملى ضرر رساننده تر بر تو از دوستى دنيا

٣٨١٩ انّك ان تحمل الى الآخرة عملا انفع لك من الصّبر و الرّضا و الخوف و الرّجاء. بدرستى كه تو بر نمى‏دارى بسوى آخرت عملى را نفع‏رساننده تر از براى تو از صبر و خشنودى و ترس و اميد، يعنى صبر بر بلاها و خشنودى به تقدير خدا و ترس از او و اميد به او.