حرف الف بلفظ «انّما»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت على بن ابى طالبعليهالسلام
در حرف الف بلفظ «انّما» كه متضمن معنى «ما» و «الّا» است يعنى نيست فلان مگر فلان چنانكه از كلمات منقوله ظاهر خواهد شد.
از آن جمله است قول آن حضرتعليهالسلام
:
٣٨٥٩ إنّما الحلم كظم الغيظ و ملك النّفس. نيست بردبارى مگر فروبردن خشم و مالك بودن نفس يعنى اين كه هر گاه كسى را خشم بگيرد بر كسى به سبب گناهى كه نسبت به او كرده باشد فرو برد خشم خود را، و مالك باشد نفس خود را و نگذارد كه در صدد تلافى و انتقام در آيد.
٣٨٦٠ إنّما الحزم طاعة اللّه و معصية النّفس. نيست دور انديشى مگر فرمانبردارى خدا و نافرمانى كردن نفس خود، يعنى دور انديشى عمده اين است كه باعث سعادت ابدى مىشود و دور انديشيه اى ديگر نسبت به آن چيزى نيست و چندان ثمره ندارد.
٣٨٦١ إنّما النّاس رجلان متّبع شرعة و مبتدع بدعة. نيستند ناس مگر دو مرد پير و مذهب راست ظاهرى و نو پديد آورنده بدعتى،
ظاهر اين است كه مراد به «ناس» غير ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم أجمعين باشد چنانكه شايع است استعمال ناس در ايشان و مراد اين است كه مردم غير ما دو فرقهاند فرقه كه تابع ما باشند و ايشان بر راه راستاند و فرقه كه پيرو ما نباشند و ايشان از اهل بدعت و ضلالتاند و كسى نيست كه پيرو ما نباشد و از اهل ضلالت نباشد به اين كه خود امام و پيشوا تواند بود و تابع كسى نبايد باشد.
٣٨٦٢ إنّما خلقتم للبقاء لا للفناء و انّكم فى دار بلغة و منزل قلعة. بدرستى كه شما خلق كرده نشدهايد مگر از براى باقى بودن نه از براى فانىشدن و بدرستى كه شما در خانه بلغهايد و در جايگاه قلعه مراد اين است كه شما آفريده نشدهايد مگر از براى آخرت كه خانه بقا و پايندگى است نه از براى دنيا كه دار فنا و زوال است و «بلغه» به ضمّ ميم و سكون لام و فتح غين قدرى است از عيش كه اكتفا به آن توان كرد و مراد اين است كه دنيا خانه ايست كه در آن بايد اكتفا نمود به آن چه توان اكتفا نمود به آن از عيش و نبايد حريص بود در آن بر شهوات و مستلذات آن و جايگاه «قلعه» بضمّ قاف و سكون لام و فتح عين يا به ضمّ قاف و لام هر دو و فتح عين يا به ضمّ قاف و فتح لام و عين هر دو يعنى جايگاه عاريه كه وطن نتوان ساخت آن را، و «بودن دنيا منزل چنين» ظاهر است.
٣٨٦٣ إنّما العاقل من و عظته التّجارب. بدرستى كه عاقل نيست مگر كسى كه پند گفته باشد او را تجربهها.
٣٨٦٤ إنّما الجاهل من استعبدته المطالب. بدرستى كه نيست نادان مگر كسى كه بنده كرده باشد او را مطلبها يعنى بنده خواهشها و مطلبهاى دنيوى خود شده باشد و هميشه مانند بندگان سعى كند از براى آنها، يا اين كه به منزله بنده مردم شده باشد از براى تحصيل خواهشها و مطلبها.
٣٨٦٥ إنّما الدّنيا شرك وقع فيه من لا يعرفه. به درستى كه نيست دنيا مگر دامى كه افتاده است در آن كسى كه نمىشناسد آن را يعنى گرفتار آن نمىشود مگر كسى كه درست نمىشناسد آن را و آگاه نشده باشد بر ضرر و زيان آن.
٣٨٦٦ إنّما الدّنيا احوال مختلفة و تارات متصرّفة و أغراض مستهدفة. بدرستى كه نيست دنيا مگر احوال مختلف و هنگامهاى بريده شونده و نشانههاى نصب شده يعنى كسى در دنيا بر يك حال باقى نماند بلكه مدار مردم در آن بر اختلاف احوال باشد از جوانى و پيرى و قوّت و ضعف و توانگرى و پريشانى و دولت و نكبت و مانند آنها «و هنگام و وقت عمر و دولت و نكبت و ساير احوال هر كس منقطع و بريده شونده است و پاينده و باقى نماند» و «نشانه هاى نصب شده است» يعنى نشانهها است كه نصب شده از براى تيرهاى مصائب و نوائب.
و فرموده آن حضرتعليهالسلام
از براى مردى كه سعى مىكرده به غير خود به آن چه بوده در آن ضرررسانيدن بخود يعنى قصد مىكرده از براى او يا مىكرده از براى او يا ظلم مىكرده از براى او به آن چه خود نيز متضررّ مىشده به آن.
٣٨٦٧ إنّما انت كالطّاعن نفسه ليقتل ردفه. نيستى تو مگر مانند كسى كه ضربت زند خود را از براى اين كه بكشد كسى را كه رديف او باشد يعنى پشت سر او بر مركبى سوار باشد.
٣٨٦٨ إنّما الّلبيب من استسلّ الأحقاد.
بدرستى كه نيست عاقل مگر كسى كه بيرون كرده باشد از خود كينهها را يا از مردم يعنى كينه خود را از دلهاى مردم بيرون كرده باشد.
٣٨٦٩ إنّما سادة أهل الدّنيا الأجواد. بدرستى كه نيست سروران اهل دنيا مگر صاحبان جود و بخشش.
٣٨٧٠ إنّما الكرم التّنزّه عن المعاصى بدرستى كه نيست گرامى بودن مگر پاكيزگى جستن از بديها.
٣٨٧١ إنّما الورع التّطهّر عن المعاصى. بدرستى كه نيست ورع مگر پاك بودن از گناهان يعنى كمال ورع همين است و زياده بر اين مثل ترك دنيا بالكليه در كار نيست.
٣٨٧٢ إنّما النبل التّبرّى عن المخازى. بدرستى كه نيست نبل يعنى نجابت يا تندى فطنت مگر بيزارى جستن از خواريها يعنى از گناهان كه سبب خوارى اين كس ميشوند در آخرت بلكه در دنيا نيز.
٣٨٧٣ إنّما الشّرف بالعقل و الأدب لا بالمال و الحسب. بدرستى كه نيست شرف مگر به عقل و ادب نه به مال و حسب يعنى آنچه شمرده شود از مفاخر پدران.
٣٨٧٤ إنّما أنت عدد أيّام فكلّ يوم يمضى عليك يمضى ببعضك فخفّض فى الّطلب و أجمل فى المكتسب. بدرستى كه نيستى تو مگر به شماره روزى چند، پس هر روزى كه مىگذرد بر تو مىبرد پاره از ترا پس سهل انگارى كن در طلب، و اعتدال كن در كسب. مراد اين است كه نيست عمر تو مگر به شماره روزى چند محصور و معدود، و هر روزى كه بگذرد بر تو مىبرد بعضى از آن را، و در اندك وقتى تمام مىشود پس چنين عمرى قابل آن نيست كه كسى حريص باشد از براى آن در سعى در امور دنيا و سخت گيرى كند در آن بلكه بايد كه سهل انگارى نمود در آن و اعتدال گزيد و افراط ننمود.
٣٨٧٥ انّما يحبّك من لا يتملّقك و يثنى عليك من لا يسمعك. بدرستى كه دوست نمىدارد تو را مگر كسى كه تملق نمىكند ترا، و ستايش نمىكند بر تو مگر كسى كه نمىشنواند ترا. وجه هر دو ظاهر است چه دوست كسى آن است كه صاف باشد با او و آنچه در او ببيند از نقصى و عيبى كه تدارك توان نمود بگويد به او تا او تدارك آن نمايد، و كسى كه تملق نمايد با كسى چنين نباشد و به هيچ وجه اظهار نقص و عيب او به او نكند، و همچنين ستايش كسى آن است كه كسى مدح او بر وجهى كند كه به او نشنواند زيرا كه آنچه غرض از آن شنواندن او باشد غالب اين است كه اصلى ندارد و مجرّد خوش آمد است و ايضا در اكثر باعث مغرورشدن و عجب او مىگردد كه از بدترين صفات است پس در حقيقت مدح او نباشد بلكه ايذاء و اضرار او باشد.
٣٨٧٦ انّما سمّى العدوّ عدوّا لانّه يعدو عليك فمن داهنك فى معايبك فهو العدوّ العادى عليك. بدرستى كه ناميده نشده دشمن «عدوّ» مگر از براى اين كه ستم ميكند بر تو پس كسى كه مداهنه كند با تو در عيبهاى تو پس او عدوّى است ستم كننده بر تو.
«مداهنه» چنانكه مكرّر مذكور شد اين است كه كسى غشّ كند با كسى و اظهار كند به او خلاف آنچه را در خاطر دارد و حاصل كلام اين است كه عدوّ فعول است از «عدا عليه عدوا» يعنى ظلم كرد او را پس عدوّ به معنى ظلم كننده است و اصل «عدوّ»
«عدوو» بوده و او را در واو ادغام كرده اند عدوّ شده و دشمن را كه در لغت عرب عدوّ گويند به اعتبار اين است كه ظلم كند بر آنكه دشمن اوست يا بالفعل يا بر تقدير قدرت بر آن و عدم مانعى از آن و بنا بر اين هر كه مداهنه كند با كسى و بديهاى كسى را پنهان كند از او و اظهار نكند به او تا او در تدارك رفع آن باشد چون در حقيقت ظلم كرده بر او پس حقيقت معنى دشمنى در او باشد و غرض بيان اين است كه دوست بايد كه با دوست خود مداهنه نكند و اگر نه در حقيقت دشمن باشد با او.
٣٨٧٧ انّما سمّى الصّديق صديقا لأنّه يصدقك فى نفسك و معايبك فمن فعل ذلك فاستنم اليه فانّه الصّديق. بدرستى كه ناميده نشده دوست «صديق» مگر از براى اين كه او راست مىگويد به تو در باره نفس تو و عيبهاى تو پس هر كه بكند اين را پس آرام گير به آن پس بدرستى كه اوست دوست، مراد اين است كه «صديق» فعيل است از «صديق» مىگويند به اعتبار اين است كه راست مىگويد با آنكه دوست اوست در باره نفس او و عيبهاى او و راست آنها را به او مىگويد تا او در مقام تدارك آنها باشد پس هر كه با تو چنين سلوك كند پس تو آرام و اطمينان بگير به او كه او در حقيقت دوست تست و معنى دوستى در او باشد.
٣٨٧٨ انّما سمّى الرّفيق رفيقا لأنّه يرفقك على صلاح دينك فمن أعانك على صلاح دينك فهو الرّفيق الشّفيق. بدرستى كه ناميده نشده رفيق مگر از براى اين كه او نفع مىرساند ترا بر آنچه صلاح دين تست پس كسى كه يارى كند ترا بر صلاح دين تو پس او ست رفيق مهربان. مراد اين است كه «رفيق» فعيل است از رفق به معنى نفع رسانيدن و يارى كردن
پس به معنى نفع رساننده و يارىكننده است و رفيق را كه رفيق گويند به اعتبار اين است كه نفع مىرساند به كسى كه رفيق اوست در آنچه صلاح دين او در آن باشد پس هر كه نفع رساند به تو در آن و يارى كند ترا بر آن پس او در حقيقت رفيق مهربان تو باشد هر چند دور باشد از تو و هر كه چنين نباشد او در حقيقت رفيق تو نباشد هر چند همراه تو باشد و به حسب ظاهر او را رفيق تو گويند.
٣٨٧٩ انّما يعرف قدر النّعم بمقاساة ضدّها. بدرستى كه شناخته نمىشود قدر نعمتها مگر به رنج كشيدن ضدّ آنها. اشاره است به بعضى فوايد بلاها و امراض و سختيها و آن اين است كه قدر نعمتها خوب دانسته نمىشود مگر به رنج كشيدن در اضداد آنها، پس آدمى تا به زحمت بلائى گرفتار نگردد قدر عافيت از آن را چنانكه بايد نداند و به شكر آن كما هو حقه نپردازد.
٣٨٨٠ انّما المرأة لعبة فمن اتّخذها فليغطّها. بدرستى كه نيست زن مگر لعبتى پس هر كه فرا گيرد آن را پس بايد كه بپوشد آن را. «لعبت» چيزى را گويند كه با او بازى كنند و مراد اين است كه لعبتى است كه هر كه ببيند آن را رغبت كند به آن و خواهد بازى كند با آن پس بايد پوشاند آن را و حفظ كرد از نظر مردم. و ممكن است كه مراد اين باشد كه چون از آلات و اسباب لهو و لعب است پس بايد آن را پوشانيد و مستور داشت به اعتبار اين كه اظهار آنها خالى از قبحى نيست هر چند بازى با آنها مشروع باشد.
٣٨٨١ انّما الدّنيا جيفة و المتواخون عليها أشباه الكلاب فلا تمنعهم اخوّتهم لها من التّهارش عليها. بدرستى كه نيست دنيا مگر مردارى و جمعى كه برادر يكديگر شده اند بر سر آن مانندهاى سگانند پس باز نمىدارد ايشان را برادرى ايشان از براى آن از گزيدن
و دريدن يكديگر بر سر آن. يعنى چنانكه سگان با يكديگر برادرند اما بر سر مردارى كه رسيدند برادرى ايشان باز نمىدارد ايشان را از گزيدن و دريدن يكديگر بر سر آن همچنان اهل دنيا كه برادر يكديگر شده باشند بر سر دنيا منع نمىكند ايشان را برادرى ايشان از براى دنيا از اين كه بگزند و بدرند يكديگر را بر سر آن.
٣٨٨٢ انّما اهل الدّنيا كلاب عاوية و سباع ضارية يهرّ بعضها بعضا و ياكل عزيزها ذليلها و يقهر كبيرها صغيرها نعم معقّلة و اخرى مهملة قد اضلّت عقولها و ركبت مجهولها. بدرستى كه نيستند اهل دنيا مگر سگان فرياد كننده و درندگان عادت كرده به شكار، به فرياد مىآورد بعضى از آنها بعضى ديگر را، و مىخورد عزيز آنها خوار آنها را، و غلبه ميكند بزرگ آنها كوچك آنها را، شترانند عقال كرده شده و پاره ديگر باز گذاشته شده به تحقيق كه گم كرده اند عقلهاى خود را و سوار شده اند مجهول خود را.
«به فرياد آوردن بعضى از آنها بعضى ديگر را» به اعتبار ظلم و ستمى است كه بعضى بر بعضى ديگر ميكنند، و ممكن است كه «يهرّ» به فتح ياء باشد يعنى ناخوش مىدارد و مراد اين باشد كه ناخوش مىدارد بعضى از آنها بعضى ديگر را به اعتبار دشمنى و عداوت كه ميان ايشان ميباشد. و «شترانند عقال كرده شده» يعنى اهل دنيا بعضى شترانند عقال كرده شده و بعضى رها كرده شده كه بندى بر ايشان نباشد و مراد اين است كه بعضى از ايشان عاجز و ناتوانند مانند شترى كه عقال كرده شده باشد يعنى دست آن را از زانو دوته كرده باشند و بسته باشند و «بعضى باز گذاشتهاند» كه هر چه خواهند مىتوانند كرد و «گم كردن ايشان عقل خود را» به اعتبار اين است كه عمل به مقتضاى عقلهاى خود نمىكنند پس گويا گم كردهاند عقلهاى خود را، و ممكن است كه معنى «أضلّت عقولها» اين باشد كه ضايع كردهاند عقلهاى خود را، و حاصل هر دو يكى است.
و «سوار شدهاند مجهول خود را» يعنى امرى چند را از اعتقادات و اعمال كه نمىدانند
صلاح و صحت آنها را و جهل و نادانى ايشان را بر آنها مىدارد، و ممكن است كه «ركبت» به معنى سوار شدهاند نباشد بلكه به معنى مرتكب شدهاند باشد، و حاصل هر دو يكى است.
٣٨٨٣ انّما مثلى بينكم كالّسراج فى الظّلمة يستضيء بها من ولجها. بدرستى كه نيست مثل من در ميان شما مگر مانند چراغ در تاريكى كه روشن مىشود به آن هر كه داخل شود در آن «مثل» به فتح ميم و ثاى سه نقطه به معنى شبيه و نظير است و به معنى حال و صفت و شأن نيز آمده و بنا بر اوّل بايد كه كاف در «كال سراج» زايده باشد و معنى اين باشد كه شبيه من در ميان شما چراغ است و كاف زايده در لغت عرب شايع است چنانكه آيه كريمه«ليس كمثله شيء»
را نيز بعضى بر اين وجه حمل كرده اند و گفته اند كه مراد اين است كه: مثل خدا چيزى نيست نه اين كه مثل او يا شبيه مثل او چيزى نيست پس كاف زايده است و بنا بر دوّم مراد اين است كه صفت يا حال يا شأن من مثل چراغ است يعنى مثل صفت يا حال يا شأن چراغ است كه در تاريكى باشد پس در كلام حذف مضافى شده و بر هر تقدير وجه تشبيه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه به چراغ ظاهر و روشن است.
و پوشيده نيست كه «بها» ضمير مؤنث چنانكه در نسخه ها به نظر رسيده مناسب نيست بلكه مناسب «به» به ضمير مذكر است زيرا كه راجع «به سراج» است و سراج تأنيثى ندارد و ظاهر اين است كه سهوى از ناسخ باشد يا اين كه تأويلى بايد كرد مثل اين كه مراد به «سراج» «سراجه» باشد با تاء وحدت و تأنيث ضمير به آن اعتبار باشد، و «سراج» به معنى آفتاب نيز آمده و آن تأنيث سماعى دارد نهايت حمل بر آن در اين فقره خالى از تكلفى نيست.
٣٨٨٤ انّما اباد القرون تعاقب الحركات و السّكون.
بدرستى كه هلاك نكرده است قرنها را مگر پى در پى آمدن حركتها و سكون «قرن» به فتح قاف و سكون راء بى نقطه هر جمعى را گويند كه هلاك شده باشند و باقى نمانده باشد از ايشان كسى، و هر اهل زمان واحد را نيز گويند، و هر وقتى از زمان را نيز گويند، و مقدار خاصى از زمان را نيز گويند كه آن بنا بر اختلاف اقوال اهل لغت صد سال است يا صد و بيست سال و يا هشتاد سال و يا هفتاد سال يا شصت سال يا پنجاه سال يا چهل سال يا سى سال يا بيست سال يا ده سال، بنا بر اول و دوم معنى ظاهر است و بنا بر سيم يا چهارم مراد به «قرنها» اهل قرنهاست و حاصل كلام اين است كه: هلاك نكرده است اهل هر عصرى را مگر پى در پى آمدن حركات و سكون يعنى بودن آنها از اجسامى كه گاهى متحرّك باشند و گاهى ساكن، زيرا كه اجسام صاحب حيات چنين را ناچار است از مرگ و بزودى به مرگ هلاك شوند و غرض اين است كه شما نيز چون اين معنى مشترك است ميان شما و ايشان پس مثل ايشان بزودى فانى خواهيد شد پس در فكر تهيه سفر خود و توشه گرفتن از براى آن باشيد.
٣٨٨٥ انّما أنتم كركب وقوف لا يدرون متى بالمسير يؤمرون. بدرستى كه نيستيد شما مگر مانند سوارانى ايستاده كه ندانند كه چه وقت به رفتن امر كرده ميشوند مراد اين است كه شما نيز مثل آن سواران مشرف رفتنايد و دم بدم مأمور خواهيد شد به آن پس در تدارك زاد و راحله اين سفر پر خطر باشيد.
٣٨٨٦ انّما المجد ان تعطى فى الغرم و تعفو عن الجرم. بدرستى كه نيست مجد يعنى كرم يا رسيدن به شرف مگر اين كه ببخشى در غرم و بگذرى از گناه «غرم» بضمّ غين و سكون راء بى نقطه به معنى نادان است و چيزى كه اداى آن لازم باشد و ممكن است كه مراد اين باشد كه كرم نيست مگر اين كه عطا كنى و بدهى در آنچه لازم باشد بر تو اداى آن از حقوق مردم مانند قرض و غير
آن يعنى عمده افراد كرم و ضرورترين آنها اين است و ممكن است كه مراد بغرم پريشانى و قرض دارى باشد و مراد اين باشد كه افضل افراد كرم اين است كه عطا كنى با وجود اعسار و پريشانى چه عطاى در توانگرى سهل است و چندان كرم و شرفى در آن نباشد.
٣٨٨٧ انّما العقل التّجنّب من الاثم، و النّظر فى العواقب، و الاخذ بالحزم. بدرستى كه نيست عقل مگر اجتناب كردن از گناه، و نظر كردن در عاقبتها، و فرا گرفتن بدور انديشى يعنى فرا گرفتن آن و استعمال آن در همه كارها و در بعضى نسخهها بجاى «التجنب» «التحوّب» واقع شده بجاى بى نقطه و واو و آن به معنى توبه و ترك گناه است و مناسب است.
٣٨٨٨ انّما الورع التّحرّى فى المكاسب و الكفّ عن المطالب. بدرستى كه نيست ورع يعنى پرهيزگارى مگر تحرّى در كسبها و باز ايستادن از طلبها «تحرّى» به معنى طلب امرى است كه حرىّ و سزاوار باشد و مراد اين است كه پرهيزگارى اين است كه كسى در كسبها كه كند طلب كند آنچه را كه سزاوار باشد و حرام و شبهه ناك نباشد، و «باز ايستد از طلبها» يعنى از مردم طلب نكند و ممكن است كه «مكاسب» به معنى كسبها نباشد بلكه به معنى چيزى چند باشد كه خواهد كسب كند، و همچنين «مطالب» به معنى طلبها نباشد بلكه بمعنى چيزى چند باشد كه خواهد بطلبد و حاصل هر دو يكى است.
٣٨٨٩ انّما الكرم بذل الرّغائب و اسعاف الطّالب. بدرستى كه نيست كرم مگر دادن عطاهاى بسيار و برآوردن حاجت طلب كننده.
٣٨٩٠ انّما الدّنيا متاع ايّام قلائل ثمّ تزول كما يزول السّراب
و تقثع كما يقثع السّحاب. بدرستى كه نيست دنيا مگر متاع روزى چند اندك بعد از آن زايل مىشود چنانكه زايل مىشود سراب، و گشوده مىشود چنانكه گشوده مىشود ابر. «متاع» بمعنى منفعت است يا چيزى كه به آن بهره مند گردند و «سراب» آن است كه در بيابانها در نيمه روز مىنمايد كه گويا آب است.
٣٨٩١ انّما البصير من سمع ففكّر و نظر فابصر و انتفع بالعبر. بدرستى كه نيست بينا مگر كسى كه بشنود پس تفكر كند، و نگاه كند پس ببيند و نفع يابد به عبرتها يعنى آنچه بشنود از مسائل و علوم بلكه از غير آنها نيز تفكر كند در آن و استنباط كند از آن علومى ديگر كه استنباط توان نمود از آن، و «نگاه كند پس ببيند» يعنى ببيند آن را حقيقت ديدن و آن اين است كه پى برد از آن به آن چه پى توان برد از حقايق و دقايق. و «نفع يابد بعبرتها» يعنى از چيزها عبرت گيرد و عمل كند به آن عبرتها مثل اين كه هر چه را ببيند كه نتيجه خوب دارد مرتكب گردد و هر چه را بيايد كه ثمره بد دارد اجتناب كند از آن.
٣٨٩٢ انّما الحليم من اذا اوذى صبر و اذا ظلم غفر. بدرستى كه نيست بردبار مگر كسى كه هرگاه ايذاء كرده شود، صبر كند و هرگاه ستم كرده شود نبخشايد.
٣٨٩٣ انّما المرء مجزى بما اسلف و قادم على ما قدّم. بدرستى كه نيست مرد مگر جزا داده شده به آن چه پيش كرده باشد و وارد شونده بر آنچه پيش فرستاده باشد.
٣٨٩٤ انّما الكيّس من اذا اساء استغفر و اذا اذنب ندم.
بدرستى كه نيست زيرك مگر كسى كه هرگاه بد كند طلب آمرزش كند و هر گاه گناه كند پشيمان گردد.
٣٨٩٥ انّما زهّد النّاس فى طلب العلم كثرة ما يرون من قلّة من عمل بما علم جز اين نيست كه بىرغبت كرده است مردم را در طلب علم بسيارى آنچه مى بينند از كمى كسى كه عمل كرده باشد به آن چه دانسته و «بودن اين معنى سبب بى رغبتى مردم در طلب علم» يا باعتبار اين است كه علم بى عمل معلوم است كه بد است پس مردم بى رغبت مىگردند در طلب علم از خوف اين كه مبادا هرگاه عالم شوند عمل نكنند به آن مانند اكثر مردم، و اين وبالى گر دد از براى ايشان، و يا باعتبار اين كه گمان ميكنند كه اگر خوب مىبود يا ضرور مىبود ايشان خود عمل مىكردند به آن پس عملنكردن اكثر را به آن، دليل اين ميكنند كه خوب نيست يا ضرور نيست.
٣٨٩٦ انّما حظّ احدكم من الارض ذات الطّول و العرض ذات الطّول و العرض قيد قدّه متعفّراً على خدّه. بدرستى كه نيست بهره احدى از شما از زمين صاحب آن درازى و پهنا مگر بقدر، قدّ او در حالى كه غلطيده باشد در خاك در افتاده بر گونه خود، مراد اين است كه بهره كسى از شما از زمين با آن درازى و پهنا نيست مگر بقدر قدّ او در وقتى كه
دفن مىشود در آن پس دنيا شايسته آن نيست كه كسى حريص باشد در طلب آن و سعى زياد كند از براى آن و خود را از آخرت با همه وسعت بهره هر كس از آن و كثرت نعمتهاى پاينده آن محروم گرداند و ذكر «بودن او افتاده بر گونه» اشاره باين است كه بر پهلو به خاك افتد و بهره او از زمين در طرف عرض بقدر عرض پهلوى او باشد نه بقدر تمام عرض او بخلاف اين كه بر پشت بخوابد يا بر او.
٣٨٩٧ انّما الحازم من كان بنفسه كلّ شغله و لدينه كلّ همّه و لآخرته كلّ جدّه. بدرستى كه نيست دورانديش مگر كسى كه بوده باشد به نفس او تمامى مشغولى او، و از براى دين او همه اندوه او، و از براى آخرت او تمام جهد او، يعنى تمامى مشغولى او در اصلاح نفس خود باشد، و همه اندوه او از خوف نقص دين او باشد، و سراسر جدّ و جهد او از براى تحصيل آخرت باشد.
٣٨٩٨ انّما الدّنيا دار ممرّ و الآخرة دار مستقرّ فحذوا من ممرّكم لمستقرّكم و لا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم. بدرستى كه نيست دنيا مگر خانه گذرگاه و آخرت خانه محلّ قرار است پس فرا گيريد از گذرگاه خود از براى محلّ قرار خود و مدريد پردههاى خود را نزد كسى كه ميداند اسرار شما را مراد به «فرا گرفتن از گذرگاه از براى محلّ قرار» اين است كه فرا گيرند در گذرگاه چيزى چند از عملهاى نيكو كه سبب رفاهيت ايشان باشد در خانه محلّ قرار و مراد به «ندريدن پرده ها نزد كسى كه ميداند اسرار ايشان را يعنى حق تعالى كه عالم است به اسرار هر كس و آنچه در دل گذارند چه جاى آنچه آشكارا كنند» اين است كه كار بدى مكنيد نه آشكار و نه نهان كه باعث رسوائى
شما شود زيرا كه هر چه بكنند در آشكار يا نهان آشكار است بر حق تعالى و هرگاه بد باشد باعث رسوائى ايشان مىشود پس گويا پرده خود را دريدهاند نزد او تعالى شأنه.
٣٨٩٩ انّما مثل من خير الدّنيا كمثل قوم سفر نبابهم منزل جديب فامّوا منزلا خصيبا و جنابا مريعا فاحتملوا و عثاء الّطريق و خشونة السّفر و جشوبة المطعم لياتوا سعة دارهم و محلّ قرارهم. بدرستى كه نيست مثل كسى كه دانا شده باشد به دنيا مگر مانند مثل قومى مسافر كه موافق نباشد ايشان را منزلى خشك پس قصد كنند منزلى پرگياه و فضائى پر علف را پس بردارند مشقت راه را و درشتى سفر را و جشوبت خورش را تا اين كه بيايند به وسعت خانه ايشان و محلّ قرار ايشان. مراد اين است كه حال و صفت كسى كه دانا شده باشد به حال دنيا و غرض از آن مثل حال و صفت مسافرست كه در منزل ناموافقى به اعتبار خشكى و قحطى آن باشند پس سفر كنند از آنجا به قصد منزلى پرگياه و فضايى پر آب و علف پس متحمل شوند مشقت راه را و درشتى سفر را و جشوبت خورش را يعنى غليظى و زبونى آن را يابى نانخورش بودن آن را از براى اين كه بيايند به وسعت خانه ايشان و محلّ قرار ايشان يعنى به خانه وسيعى از براى خود و جايى كه محلّ قرار ايشان تواند بود پس داناى بحال دنيا نيز ميداند كه ورود بر دنيا از براى قرار و استراحت در آن نيست بلكه منزلى است پر تعب و مشقت تا اين كه از آنجا بروند به خانه وسيع و محلّ قرار خود كه بهشت باشد و بنا بر اين جمعى مسافر كه تشبيه به آن شده جمعى است كه آخر مسافر شوند از منزل خود به اعتبار خشكى و قحطى آن، و ممكن است كه مراد جمعى باشد كه بالفعل مسافر باشند و در منزل خشكى باشند و قصد كنند رجوع به خانه خود كه منزلى باشد پر آب و علف و بر خود گذارند مشقت راه آن را از براى وصول به وسعت خانه خود و محلّ قرار خود و وجه تشبيه اين باشد كه كسى كه دانا باشد بحال دنيا ميداند كه در دنيا مسافر است و
4
از خانه و محلّ قرار خود كه بهشت باشد دور افتاده و به منزلى خشك بى گياه كه دنيا باشد مانده و مىبايد كه زحمت و تعب سفر از آن را متحمل شود تا به وسعت خانه خود و محلّ قرار خود و آلاء و نعماى آن برسد.
٣٩٠٠ انّما ينبغي لأهل العصمة و المصنوع إليهم فى السّلامة أن يرحموا أهل المعصية و الذّنوب و أن يكون الشّكر على معافاتهم هو الغالب عليهم و الحاجز لهم. بدرستى كه نيست سزاوار از براى اهل عصمت و احسان كرده شده بسوى ايشان در سلامتى مگر اين كه رحم كنند اهل معصيت و گناهان را، و اين كه بوده باشد شكر بر عافيت داده شدن ايشان آن شكر غالب بر ايشان و مانع از براى ايشان «اهل عصمت».
يعنى جمعى كه نگاه داشته شدهاند از گناهان و «احسان كرده شده بسوى ايشان در سلامتى» نيز تأكيد ايشان است زيرا كه حق تعالى احسان كرده به ايشان و توفيق سلامتى از گناهان داده، و «رحم كردن ايشان اهل معصيت و گناهان را» به اين است كه سعى كنند در پند و موعظه ايشان و دعا كنند از براى به صلاح آمدن ايشان، و استغفار و طلب آمرزش كنند از براى هر كه رفته باشد از ايشان. و مراد به «بودن شكر بر عافيتدادن ايشان غالب بر ايشان» اين است كه در اغلب اوقات شكر اين معنى بكنند كه عافيت يافتهاند در گناهان و اين لطف و نعمت حق تعالى را بر خود مانع گردانند از اين كه بعد از آن ديگر مرتكب امرى گردند كه خشنودى او در آن نباشد.
٣٩٠١ انّما قلب الحدث كالارض الخالية مهما القى فيها من كلّ شيء قبلته. بدرستى كه نيست دل جوان مگر مانند زمين خالى كه هرگاه انداخته شود در آن از هر چيز قبول ميكند آن را، مراد اين است كه چنانچه زمينى ساده خالى از درخت و زرع هر چه بكارند در آن قبول كند دل شخص جوان نيز هر چه بكارند در آن از علوم و معارف قبول كند و حفظ كند.
٣٩٠٢ انّما طبائع الابرار طبائع محتملة للخير فمهما حمّلت منه احتملته. بدرستى كه نيست خويهاى نيكوكاران مگر خويهاى بردارنده مر خير را، پس آنچه بار كرده شوند آنها از خير بردارند آن را.
٣٩٠٣ انّما المرء غرض تنتضله المنايا و نهب تبادره المصائب و الحوادث. نيست مرد مگر نشانه كه اختيار ميكند آن را مرگها و غنيمتى كه پيشى مىگيرد به آن مصيبتها و حادثهها.
٣٩٠٤ انّما لك من مالك ما قدّمته لآخرتك و ما أخرته فللوارث. نيست از براى تو از مال تو مگر آنچه پيش فرستاده آن را از براى آخرت خود، و آنچه را پس انداخته پس از براى وارث است.
٣٩٠٥ انّما النّاس عالم و متعلّم و ما سواهما فهمج.
نيستند مردم مگر عالم و متعلم و آنچه غير اين دو باشد پس همجاند «همج» بفتح هاء و ميم هر دو و جيم مگسهاى كوچكاند مانند پشه كه بر روى الاغها و گوسفندان مىنشينند و مراد اين است كه كسى كه اعتنائى به او باشد از مردم آن است كه يا عالم باشد و يا متعلم و هر كه از غير اين دو فرقه باشد از قبيل آن مگسهاست و در حقيقت داخل آدم نيست.
٣٩٠٦ انّما السّعيد من خاف العقاب فامن و رجا الثّواب فاحسن و اشتاق إلى الجنّة فادّلج. نيست نيكبخت مگر كسى كه بترسد از عقاب پس ايمن گردد، و اميد داشته باشد ثواب را پس نيكوئى كند، و مشتاق باشد بسوى بهشت پس شب گير كند، «بودن ترس از عقاب سبب ايمنى» به اعتبار اين است كه كسى كه ترس از عقاب داشته باشد مرتكب گناهان نشود پس ايمن گردد از عقاب، و «شبگير كند» يعنى در آخر شب بر خيزد از براى نوافل، اين بنا بر اين است كه «فادلج» به تشديد دال باشد از باب تفعل و ممكن است كه «فادلج» به تخفيف دال خوانده شود از باب افعال، و ترجمه اين باشد كه: پس سر شب به راه افتد و اين كنايه است از پيشى گرفتن او در طاعات و عبادات به منزله مسافرى كه شتاب كند و سر شب براه افتد.
٣٩٠٧ انّما يستحقّ اسم الصّمت المضطلع بالإجابة و الّا فالعىّ به أولى. نيست مستحقّ اسم خاموشى مگر كسى كه توانا باشد به جواب گفتن و اگر نه پس عجز به آن سزاوارتر است. مراد اين است كه خاموشى كه مستحسن است آن خاموشى است كه با قدرت بر سخن گفتن باشد و بر جواب گفتن از آنچه گفته باشند، و اما خاموشى كه از راه عدم قدرت بر سخن گفتن باشد پس عجز و ناتوانى سزاوارترست باين كه
اطلاق شود بر آن نه خاموشى كه مدح شده، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: و اگر نه پس عجز به او يعنى به شخصى كه قادر نباشد سزاوارترست يعنى سزاوارترست باين كه نسبت داده شود باو از خاموشى.
٣٩٠٨ انّما حضّ على المشاورة لانّ راى المشير صرف و راى المستشير مشوب بالهوى. تحريص نشده بر مشورت كردن مگر از براى اين كه راى اشاره كننده خالص است و راى مشورتكننده آميخته است به خواهش. مراد اين است كه وجه اين كه تحريض شده كه مردم در كارها مشورت كنند با ديگران، باعتبار اين است كه كسى كه مشورت ميكنند با او چون او را در آن باب مطلبى نيفتاده پس راى او خالص است و آميخته به خواهشى نيست پس به صواب اقرب است، بخلاف كسى كه مشورت ميكند از براى كار خود، زيرا كه غالب اين است كه او را خواهش يك طرف باشد و بآن اعتبار ترجيح آن طرف دهد پس چندان اعتمادى بر راى او در آن باب نيست.
توهم كرده نشود كه ظاهر آنست كه «مشير» بفتح ميم اسم مفعول باشد از شاره مأخوذ از شور بمعنى مشورت كرده شده نه «مشير» بضمّ ميم اسم فاعل از «اشار» باشد بمعنى اشاره كننده جهت آنكه اگر اسم مفعول مىبود مىبايست مشور باشد مثل مصون و مقول و اگر معتلّ العين يائى بود [مشير] مىبود مثل مبيع و اين قاعده كليه است الا دو مثال شاذّ كه آن [مشيب] است مشتقّ از شوب كه بمعنى خلط است و [مهوب] مشتق از هيبة مگر اين كه گفته شود كه اسم مفعول از شير است چنانكه نقل شده از فرّاء كه گفته: «فلان خيّر شيّر» اى يصلح للمشاورة بتشديد ياء در هر دو، يا بتخفيف در هر دو، و اين بغايت بعيد است، و بنا بر قواعد از باب قياس تخفيف شيّر است بر خيّر.
٣٩٠٩ انّما سمّيت الشبهة شبهة لأنّها تشبه الحقّ فأمّا أولياء اللّه فضياؤهم فيها اليقين و دليلهم سمت الهدى و أمّا أعداء اللّه فدعاهم إليها الضّلال و دليلهم العمى. ناميده نشده شبهه بشبهه مگر از براى اين كه آن شبيه است بحق پس امّا دوستان خدا پس روشنى ايشان در آن يقين است و دليل ايشان سمت هدى است، و اما دشمنان خدا پس خوانده است ايشان را بسوى آن گمراهى، و دليل ايشان در آن كوريست. مراد اين است كه شبهه را كه شبهه مىگويند باعتبار اين است كه شبيه بحقّ است و بحسب ظاهر بحقّ مىنمايد تا اين كه بتأمل صحيح بطلان آن ظاهر گردد، و مردم در باب شبههها دو فرقهاند دوستان خدا و دشمنان خدا، پس اما دوستان خدا پس روشنى ايشان در شبهه يقين است يعنى يقين ايشان به آن چه يقين بآن بايد داشت روشن كند امر شبهه را بر ايشان و ظاهر كند از براى ايشان بطلان آن را، و دليل ايشان سمت هدى است. «دليل» بمعنى راهبرست و «سمت» بمعنى راه است و بمعنى قصد نيز آمده و «هدى» بمعنى يافتن راه درست است يا رسيدن بحق، و مراد اين است كه راهبر ايشان راه راست است يعنى اصل راه راست درست راهبر ايشان است و ايشان را بجانب خود مىبرد، يا اين كه راهبر ايشان قصد هدى است يعنى چون قصد و عزم آن دارند همان قصد راهبر ايشان گردد و ايشان را به هدى رساند، «و اما دشمنان خدا پس خوانده است ايشان را بسوى شبهه گمراهى» يعنى گمراهى كه ايشان دارند باعث اين مىشود كه به شبههها متوسل شوند و آنها را حجت و برهان خود گردانند و «راهبر ايشان بسوى آن كورى است» يعنى كورى باطن ايشان راهبر ايشان گردد
بسوى شبهه و متوسل شدن به آن. و در بعضى نسخهها «فدعاؤهم» بدل «فدعاهم» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: و اما دشمنان خدا پس خواندن ايشان بسوى آن گمراهى است يعنى خواننده ايشان بسوى آن گمراهى است، و حاصل هردو يكى است.
٣٩١٠ انّما العالم من دعاه علمه إلى الورع و التقى و الزّهد فى عالم الفناء و التولّه بجنّة المأوى. نيست عالم مگر كسى كه بخواند او را علم او به ورع و پرهيزگارى و بى رغبتى در عالم فنا و شيفته شدن بجنة المأوى. ذكر «پرهيزگارى» بعد از «ورع» تأكيد است و «عالم فنا» يعنى دنيا كه فانى شونده است و آن را بر سبيل مبالغه «فنا» گفتهاند يا به اعتبار اين كه محلّ فناست و «جنة المأوى» چنانكه مكرّر مذكور شد نام بهشت است يا نام بهشت خاصى.
٣٩١١ انّما الائمّة قوّام اللّه على خلقه و عرفاؤه على عباده و لا يدخل الجنّة إلّا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار إلّا من أنكرهم و أنكروه. نيستند امامان مگر بازداشتگان خدا بر خلق او، و شناسندگان او بر بندگان او، و داخل نمىشود بهشت را مگر كسى كه بشناسد ايشان را و بشناسند ايشان او را، و داخل نمىشود آتش را مگر كسى كه نشناسند ايشان را و نشناسند ايشان او را.
«بازداشتگان خدايند» يعنى جمعىاند كه خدا ايشان را بازداشته بر خلق از براى كارگزارى امور ايشان و امير و پيشواى ايشان كرده، و «شناسندگان اويند» يعنى خدا نصب كرده ايشان را از براى اين كه بشناسند همه بندگان را و گواهى دهند در قيامت از براى مطيعان به اطاعت و از براى عاصيان به عصيان. و مراد بشناختن ايشان شناخت
ايشان است بعنوان امامت و تصديق به آن و بشناخت ايشان او را شناختن بعنوان اطاعت و انقياد، و همچنين مراد به نشناختن ايشان تصديق نكردن ايشان و نداشتن اعتقاد به امامت ايشان است، و به نشناختن ايشان او را، نشناختن ايشان او را بعنوان اطاعت و انقياد.
٣٩١٢ انّما المستحفظون لدين اللّه هم الّذين أقاموا الدّين و نصروه و حاطوه من جميع جوانبه و حفظوه على عباد اللّه و رعوه. نيست مستحفظان مر دين خدا را مگر آنانكه بر پاى دارند دين را، و يارى كنند آن را، و حفظ كنند آن را از جميع جوانب آن، و نگاهدارى كنند آن را بر بندگان خدا، و رعايت كنند آن را. و «مستحفظ چيزى بفتح فا» كسى است كه طلب شده باشد از او حفظ آن چيز و مأمور شده باشد به آن، و «مستحفظان دين خدا» ائمّهاند صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين كه مأمور شده اند بحفظ دين خدا، و مراد اين است كه امامان بر اين نحو حفظ دين خدا و رعايت آن بكنند و هر كه يك سر مو اخلال كند در آن يا اهمال نمايد امام نتواند بود.
٣٩١٣ انّما يعرف الفضل لأهل الفضل أولو الفضل. نمىداند فضل را از براى اهل فضل مگر صاحبان فضل يعنى مرتبه فضل هر كس و قدر آن را نمىدانند مگر اهل فضل و تا كسى خود از اهل فضيلتى نباشد قدر و قيمت و مرتبه هر يك از صاحبان آن فضيلت را نمىداند.
٣٩١٤ انّما سراة النّاس أولو الأحلام الرغيبة و الهمم الشّريفة و ذووا النّبل.
نيست صاحب سخاوتان با مروّت مگر صاحبان عقلهاى رغيبه، و همتهاى شريفه، و خداوندان نبل. «رغيبه» چيزى را گويند كه مردم رغبت كنند در آن، و «رغيب» بمعنى واسع و عميق نيز آمده و هر يك از معانى در اينجا مناسب است يعنى عقلهائى كه مردم رغبت كنند در آن و خواهش آن داشته باشند، يا عقلهاى وسيع كه به همه چيز برسند و گنجايش همه را داشته باشند، يا عقلهاى عميق يعنى كامل و رسا مانند حوضى كه عميق باشد، و «نبل» بضمّ نون و سكون باء چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى نجابت و تندى فطنت است و هر يك در اين مقام مناسب است.