حرف الف بلفظ «اذا»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالبعليهالسلام
در حرف الف بلفظ «اذا» كه بمعنى شرط است يعنى معلق ساختن أمرى بر أمرى مثل «اذا جاءك زيد فأكرمه» يعنى اگر بيايد ترا زيد پس اكرام كن او را، پس معلق شده امر باكرام او بر آمدن او.
از آن جمله است آنچه آن حضرتعليهالسلام
فرموده:
٣٩٧٣ إذا نطقت فاصدق. هرگاه گويا گردى پس راست بگو.
٣٩٧٤ إذا ملكت فارفق. هرگاه مالك شوى پس نرمى كن يعنى با آنكه مالك آن شوى از بندگان، و همچنين پادشاه و مالك امور هر قومى نسبت برعيت و آن قوم.
٣٩٧٥ إذا اعطيت فاشكر. هرگاه عطا كرده شوى پس شكر كن.
٣٩٧٦ إذا ابتليت فاصبر. هرگاه گرفتار شوى به بلائى پس صبر كن.
٣٩٧٧ إذا عاتبت فاستبق. هرگاه عتاب كنى پس باقى بگذار، «عتاب» بمعنى ملامت كردن و سرزنش نمودنست و مراد اينست كه هرگاه كسى را ملامت كنى و درشتى كنى با او بسبب گناهى كه نسبت به تو كرده باشد پس مبالغه زياد مكن در آن، و راه دوستى و آشتى باقى بگذار گاه باشد كه محتاج شوى بآن.
٣٩٧٨ إذا عاقبت فارفق. هرگاه عقاب كنى پس نرمى كن، عقاب و عقوبت جزاى بد كسى را دادنست و مراد اينست كه هرگاه كسى نسبت به تو گناهى كرده باشد و جزاى آن را خواهى بدهى شدّت و سختى مكن در آن، بلكه قدرى نرمى و هموارى كن در آن.
٣٩٧٩ إذا احببت فلا تكثر هرگاه دوستى كنى پس بسيار مكن، يعنى با كسى كه دوستى كنى پر زياد مكن مثل اين كه همه اسرار خود را به او بگوئى و مبالغه در مدح و خوبى او نزد مردم بكنى، زيرا كه ممكنست كه يك وقتى بسبب بعضى اسباب دوستى ميانه شما به عداوت و دشمنى مبدّل شود و بسبب اطلاع او بر اسرار تو ضرر رساند به تو، و همچنين بعد از مبالغه كه در مدح و خوبى او كرده باشى نزد مردم خلاف آن را نتوانى گفت و مردم بنا بر آنچه از تو شنيدهاند ترا در آن عداوت مقصر و گناهكار دانند.
٣٩٨٠ إذا ابغضت فلا تهجر. هرگاه دشمن دارى پس مبر يعنى چنان دشمنى مكن كه بالكليه ببرى از او و راه پيوند و دوستى نگذارى بسبب آنچه در فقره سابق سابق مذكور شد كه ممكنست كه يك وقتى محتاج شوى بدوستى به او.
٣٩٨١ إذا صنعت معروفا فاستره. هرگاه بكنى احسانى پس بپوشان آنرا تا اين كه آميخته بقصد ريا نگردد و اظهار آن سبب خجالت و انفعال او نشود.
٣٩٨٢ إذا صنع اليك معروف فانشره. هرگاه كرده شود بسوى تو احسانى پس پهن كن آنرا يعنى شكر آن بكن بذكر آن و وصف صاحب آن به آن احسان.
٣٩٨٣ إذا مدحت فاختصر. هرگاه مدح كنى پس اختصار كن، زيرا كه مدح زياد كم است كه مشتمل بر گزاف نباشد و ايضا گاه باشد كه محتاج شوى به مذمت او يا به شكوه از او، و آن از تو بعد از مدح زياد پر قبيح باشد.
٣٩٨٤ إذا ذممت فاقتصر. هرگاه مذمت كنى پس اقتصار كن يعنى اكتفا كن باندكى و پر زياد مكن بسبب نظير آن دو وجه كه در فقره سابق مذكور شد.
٣٩٨٥ إذا وعدت فانجز. هرگاه وعده كنى پس بجاى آور آنرا.
٣٩٨٦ إذا أعطيت فاوجز هرگاه عطا كنى پس زود بده تا اين كه آميخته به رنج و زحمت انتظار نگردد.
٣٩٨٧ إذا عزمت فاستشر. هرگاه قصد كنى كارى را پس مشورت كن يعنى با دوستان و جمعى كه اعتماد بر رأى ايشان باشد.
٣٩٨٨ إذا امضيت فاستخر. هرگاه امضا كنى پس استخاره كن، امضا بمعنى روان كردنست، و استخاره
بمعنى طلب خير نمودن، و مراد اينست كه هرگاه عزم جزم كنى بر روان كردن كارى يا شروع كنى در آن پس طلب خير كن از حق تعالى در آن و سؤال كن از خداى عزّ و جلّ كه آن خير باشد از براى تو، و ممكنست كه مراد به امضا نيز عزم كردن كارى باشد كه در فقره سابق مذكور شد، و مراد باستخاره طلب خير از حق تعالى باشد باين معنى كه دعا كند كه در آن باب آنچه خير او باشد پيش او آرد اگر خير در كردن آن باشد چنان كند كه بكند، و اگر در نكردن آن باشد چنان كند كه نكند بخواندن دعاهائى كه نقل شده در اين باب يا غير آنها، يا استخاره با حق تعالى به يكى از طرقى كه نقل شده از براى استنباط خوبى كردن كار يا بدى آن.
٣٩٨٩ إذا حدّثت فاصدق. هرگاه خبر دهى پس راست بگو.
٣٩٩٠ إذا ملكت فاعتق. هرگاه مالك شوى يعنى بنده را پس آزاد كن، زيرا كه ثواب آن عظيم است چنانكه در احاديث وارد شده كه هر كه آزاد كند بنده را آزاد كند خدا از او به عوض هر عضوى يك عضوى از او را از آتش.
٣٩٩١ إذا رزقت فانفق. هرگاه روزى داده شوى پس انفاق كن يعنى به خيلى مكن و صرف كن آن را در مصارف نيكو.
٣٩٩٢ إذا جنيت فاعتذر. هرگاه گناهى بكنى نسبت به كسى پس عذر بخواه.
٣٩٩٣ إذا جنى عليك فاغتفر. هرگاه كرده شود گناهى بر تو پس در گذر.
٣٩٩٤ إذا عاقدت فاتمم. هرگاه ببندى پيمانى پس تمام كن.
٣٩٩٥ إذا استنبت فاعزم. هرگاه نايب گردانيده شوى پس جهد كن، مراد اينست كه هرگاه كسى ترا نايب كند در كارى، چون آنرا متعهد شده بايد كه كمال جدّ و جهد كنى در آن، بخلاف اين كه از براى خود بكنى كه اگر مساهله در آن بشود چندان ضررى ندارد مگر اين كه امر واجبى باشد.
٣٩٩٦ إذا ولّيت فاعدل. هرگاه فرمانفرما گردى پس عدالت كن.
٣٩٩٧ إذا ارتأيت فافعل. هرگاه نظر كنى پس بكن، مراد اينست كه هيچ كارى را مكن تا نظر و تأمل نكنى در آن، و هرگاه نظر و تأمل كنى و ظاهر شود بر تو خيريت آن بكن.
٣٩٩٨ إذا ائتمنت فلا تخن. هرگاه امانت سپرده شدى پس خيانت مكن.
٣٩٩٩ إذا ائتمنت فلا تستخن. هرگاه امانت بسپارى پس نسبت مده به خيانت، ممكنست كه مراد اين باشد كه امانت را بايد به كسى سپرد كه احتمال خيانت در او نرود، پس هرگاه امانت به كسى بسپارى اولى اينست كه هر چند خيانت كرده باشد اظهار خيانت او نكنى تا قصور راى و كاردانى تو ظاهر نشود، و ممكن است كه مراد بيان حكم شرعى باشد و اين كه هرگاه امانت بكسى سپرده شود او امين است و قول او مسموع، و به مجرّد
احتمال خيانت يا گمان آن او را نسبت به خيانت نتوان داد مگر اين كه خيانت او معلوم گردد.
٤٠٠٠ إذا صنع اليك معروف فاذكر. هرگاه كرده شود بسوى تو احسانى پس ياد كن آن را يعنى اظهار آن بكن يا ياد كن آن را از براى تلافى آن، و خصوصا در وقت احتياج صاحب آن باحسان تو.
٤٠٠١ إذا صنعت معروفا فانسه. هرگاه بكنى تو احسانى پس فراموش كن آن را يعنى اظهار آن مكن يا متوقع و منتظر تلافى مباش تا اين كه خالص باشد از براى تو خداى عزّ و جلّ.
٤٠٠٢ إذا رزقت فاوسع. هرگاه روزى داده شوى پس فراخى ده يعنى بر خود و عيال و در بذل و احسان.
٤٠٠٣ إذا حرمت فاقنع. هرگاه محروم باشى يعنى و سعى به تو داده نشده باشد پس قناعت كن به آن چه داده شده و تا توانى زياد بر آن خرج مكن تا محتاج بطلب و مانند آن نشوى.
٤٠٠٤ إذا اطعمت فاشبع. هرگاه اطعام كنى كسى را پس سير گردان، ممكن است كه مراد ظاهر آن باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بهر كه عطا كنى آن قدر عطا كن كه سير گردد و از فقر و درويشى برآيد.
٤٠٠٥ إذا تاكّد الاخاء سمج الثناء. هرگاه محكم شود برادرى زشت مىگردد ستايش، يعنى مدح و ثناى يكديگر كردن در برابر احسانى كه بيكديگر كنند يا در رقعهها و كتابات كه بيكديگر
نويسند زيرا كه هر يك از اينها ياد از بيگانگى مىدهد و هرگاه برادرى محكم باشد بايد طريقه اتحاد و يگانگى مسلوك نمود.
٤٠٠٦ إذا آخيت فاكرم حقّ الاخاء. هرگاه برادر شوى پس گرامى دار حقّ برادرى را يعنى رعايت حقوق آن بر وجهى كه بايد بكن.
٤٠٠٧ إذا حضرت الآجال افتضحت الآمال. هرگاه حاضر شود اجلها رسوا گردد اميدها، يعنى ظاهر شود كه سعى از براى آنها لغو و بی حاصل بوده و سعى از براى آن سرا بايست كه پاينده و باقى است.
٤٠٠٨ إذا بلغتم نهاية الآمال فاذكروا بغتات الآجال. هرگاه برسيد به نهايت اميدها پس ياد كنيد ناگاه رسيدنهاى مرگها را، يعنى مغرور مشويد بآن و بسبب آن ظلم و طغيان و تكبر و سربلندى مكنيد، ياد كنيد ناگاه رسيدن مرگها را تا مانع شود شما را از آنها. و ممكن است كه مراد اين باشد كه اين علامت و نشان نزديكى مرگست بايد بعد از آن زياده ياد آن كرد و سعى در تهيه اسباب آن سفر و تحصيل توشه از براى آن نمود.
٤٠٠٩ إذا تغيّرت نيّة السّلطان تغيّر الزّمان. هرگاه تغير يابد نيت پادشاه تغير يابد روزگار، مراد اينست كه حق تعالى از روى حكمت و مصلحت بسبب تغير نيت و قصد پادشاه احوال روزگار را در مملكت او تغيير دهد پس تا پادشاه عادل باشد توسعه و فراخى دهد و هرگاه قصد ظلم و ستم كند بركات زمين و آسمان را در آن ملك كم كند و گرانى و تنگى فرستد، و همچنين اگر نيت پادشاه بر عكس اين تغير كند احوال روزگار نيز برعكس اين تغير كند و اين معنى بر عامه مردم نيز به تجربه معلوم شده و مؤكد و مؤيد اين بسيار بظهور
رسيده چنانكه مشهورست كه پادشاهى را گذر بر در باغى انارستان افتاد خواهش آب انار كرد و باغبان را فرمود كه: چند عدد انار بياور و آب بگير او دو عدد انار چيد و آورد چون آب گرفت يك قدح بزرگ از آن پرشد پادشاه از شادابى آن انارها تعجب كرد و از قدر انار حاصل آن باغ و مقدار خراج آن پرسيد باغبان هر دو را بعرض رسانيد در نظر پادشاه آن خراج بر آن باغ با آن مقدار انار و بآن شادابى كم نمود، قصد آن كرد كه بفرمايد كه خراج زياد بر آن قرار دهند، روز ديگر نيز اتفاق افتاد كه از در آن باغ گذشت و باز باغبان را فرمود كه: انار بياور و آب بگير باز باغبان دو عدد انار مثل انارهاى روز پيش آورد و آب گرفت آب كمى از آنها حاصل شد پادشاه تعجب كرد و از وجه آن از باغبان پرسيد باغبان گفت: نمىدانم، وجهى از براى من ظاهر نيست مگر اين كه قصد پادشاه تغيرى كرده باشد، پادشاه چون اين را مشاهده كرد از آن قصدى كه كرده بود پشيمان شد و قرار به همان خراج مقرّر داد روز ديگر نيز به آنجا رفت و انار طلبيد حكايت بر نحو روز اول جارى شد دانست كه باغبان درست گفته و سرّ در آن تغير قصد و نيت او بوده. و بر خرد خرده دان وجه حكمت و مصلحت در اين معنى ظاهرست چه هرگاه پادشاهان خردمند بر آن متنبه شوند باعث اين شود كه راغب بعدل شوند كه توسعه ايشان و رعيت هر دو در آن باشد و قصد و نيت ظلم و ستم كه بزيان و خسران هر دو آئل گردد كم كنند.
و در بعضى نسخهها «فسد الزمان» بجاى «تغير الزمان» واقع شده و بنا بر اين ترجمه آن بجاى «تغير يابد روزگار» اينست كه «فاسد گردد روزگار» و مراد تغير نيت پادشاه است از خوبى به بدى كه آن باعث فساد روزگار گردد چنانكه شرح شد.
٤٠١٠ إذا استشاط السّلطان تسلّط الشيطان. هرگاه سفاك گردد پادشاه تسلط يابد شيطان، و اين به اعتبار اينست كه شيطان همواره در پى اينست كه فرصت يابد و كسى را در معصيتى اندازد تا پيروان او بسيار
و قبح عصيان او كم گردد، پس هرگاه پادشاه را بيند كه خشمناك شده بر كسى و قادر است بر آنچه خواهد از انواع سياست او و به اندك وسوسه او را بر ظلم و تعدى زياد مىتوان داشت مسلط مىشود بر او و او را بر آنها مىدارد و غرض ازين اين است كه پادشاهان در وقت خشم زياده از ديگران بايد كه ضبط خود كنند و خود را نگاهدارند از فريب شيطان تا اين كه در معصيتى نيفتند.
٤٠١١ إذا تمّ العقل نقص الكلام. هرگاه تمام شود عقل كم شود سخن گفتن، زيرا كه عقل تمام كامل داند كه بر سخنى گاه هست كه مفسده مترتب مىشود كه آدمى در وقت گفتن او غافل است از آن پس هرچند سخن كم گفته شود احتمال آن مفسده كمتر باشد، و ايضاً داند كه سخن بسيار باعث ملالت مردم و تنفر ايشان از صاحب آن و نسبت ايشان او را به پرگوئى و هرزه درائى مىشود پس اجتناب از آن مىفرمايد.
٤٠١٢ إذا حللت باللّئام فاعتلل بالّصيام. هرگاه فرود آيى به بخيلان پس بهانه بجو به روزه دارى، يعنى هرگاه وارد شوى بر ايشان در روز بر سر سفره ايشان يا در وقتى كه بحسب عرف بر گردن ايشان افتد كه تكليف چيزى خوردن به تو كنند بهانه بجو از براى اين كه چيز ايشان را نخورى به اين كه بگوئى كه: روزهام و ممكن است كه اين در وقتى باشد كه روزه باشد و غرض اين باشد كه در وقتى كه بر بخيلان وارد شوى و روزه باشى هرچند روزه سنت باشد مىتوانى روزه را بهانه سازى و عذر بگويى، يا اين كه بهتر اينست كه چنين كنى بخلاف غير بخيل كه افضل آنست كه او هرگاه دعوت كند افطار نمايد و عذر نگويد مگر اين كه روزه واجب باشد و بنا بر اين در اين كلام اشاره باشد به اين كه آنچه وارد شده كه «ثواب افطار نمودن روزه سنت نزد دعوت برادر مؤمن بيشتر است از ثواب روزه به فتاد برابر» در وقتى است كه او بخيل نباشد، و اما در بخيلان كه مظنه عدم رضاى ايشان باشد
در باطن، پس چنين نيست، و اين تحقيق بنا بر وجه مذكور بعيد نيست هرچند تصريح به آن در جاى ديگر بنظر نرسيده. و ممكن است كه كلام شامل كسى هم باشد كه روزه نباشد نهايت تواند قصد روزه كرد باين كه پيش از به پيشين باشد و منافى روزه از او بعمل نيامده باشد پس قصد روزه كند از براى بهانه جستن بآن خواه روزه سنت قصد كند و خواه روزه واجب غير معينى مثل قضا و كفاره و نذر مطلق، چه در همه آنها جايز است نيت روزه پيش از پيشين هرگاه منافى روزه بعمل نياورده باشد هر چند پيش عمداً قصد روزه نكرده باشد بلكه قصد افطار داشته باشد. و جمعى گفتهاند كه در روزه سنت پيش از غروب هر وقت كه باشد مىتواند نيت روزه كرد هرگاه قبل از آن منافى روزه بعمل نيامده باشد، و اما روزه واجب معين مثل ماه رمضان يا نذر معين پس نيت آن بايد كه پيش از صبح يا مقارن آن بعمل آيد مگر اين كه فراموش كند پس در اين صورت هر وقت كه بياد او بيايد بايد كه نيت كند تا پيشين و اگر بياد او نيايد تا پيشين روزه آن روز از او فوت شود و نيت بعد از آن صحيح نباشد.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه روزه را بهانه كن بعنوان توريه كه دروغى لازم نيايد و ذكر خصوص روزه بر سبيل مثال باشد و مراد اين باشد كه بهانه بجو از براى چيزى نخوردن مثل اين كه چنين بنمائى بايشان كه روزه دارى.
و در بعضى نسخهها «بالقيام» بدل «بالصّيام» واقع شده و بنا بر اين معنى اينست كه بهانه بجو به برخاستن يعنى بهانه بجو از براى چيزى نخوردن پيش ايشان باين كه برخيزى، و ممكن است كه باء بمعنى لام باشد و معنى اين باشد كه بهانه بجوى از براى اين كه برخيزى، و بنا بر اين ممكن است كه لئام همان بمعنى بخيلان باشد كه مذكور شد و ممكن است كه به معنى مطلق مردم پست مرتبه باشد و برخاستن از پيش ايشان مطلقا سنت باشد نه از براى خصوص چيز ايشان را نخوردن.
٤٠١٣ اذا انعمت بالنّعمة فقد قضيت شكرها. هرگاه انعام كنى به نعمت پس بتحقيق كه بجا آورى شكر آن را يعنى هرگاه
حق تعالى بتو نعمتى دهد و تو آن را بديگرى دهى به همان شكر آن نعمت بعمل آيد و شكر ديگر لازم نباشد.
٤٠١٤ اذا صبرت للمحنة فللت حدّها. هرگاه صبر كنى از براى محنت بشكنى تندى آن را، و اين باعتبار اين است كه از رنج و الم قلق و اضطراب و آنچه لازمه آنست از فرياد ناله و بر خود زدن و مانند آنها فارغ گردد، و همچنين از شماتت دشمنان، و همچنين از نزول مصيبتى ديگر بسبب بى صبرى چنانكه قبل از اين مكرّر مذكور شد كه بى صبرى در مصيبت بسيار باشد كه منتج نزول مصيبتى ديگر باشد.
٤٠١٥ اذا اضرّت النّوافل بالفرائض فارفضوها. هرگاه ضرر رساند سنتيها به واجبها پس ترك كنيد آن سنتيها را يعنى هرگاه مشغولشدن امرى سنت ضرر رساند به كردن امرى واجب مثل اين كه باعث فوت وقت آن شود، يا اين كه بعد از كردن آن سنتى قدرت بر كردن واجبى نداشته باشد پس ترك كنيد آن سنتيها را، زيرا كه ترك آن سبب عقابى نشود و ترك واجبى سبب عقاب گردد، و ممكن است كه ضرر رسانيدن شامل ضرر رسانيدن باعتبار كيفيتى نيز باشد هرچند باعث ترك بالكليه نشود مثل اين كه باعث اين شود كه در وقت فضيلت كرده نشود يا با اقبال قلب و خضوع و خشوع نشود.
٤٠١٦ اذا عقدتم على عزائم خير فامضوها. هرگاه عقد كنيد بر قصدهاى خير پس روان سازيد آنها را، مراد به عقد كردن بر آنها بستن نيت آنهاست، يا بستن عهد و پيمان بر آنها، و مراد بروان كردن آنها بجاى آوردن آنهاست.
٤٠١٧ اذا طالت الصّحبة تاكّدت الحرمة.
هرگاه دراز كشد صحبت محكم گردد حرمت، يعنى رعايت حرمت كسى كه مصاحبت او طول يافته باشد زياده بايد كرد به سبب حقّ طول صحبت.
٤٠١٨ اذا كثرت القدرة قلّت الشّهوة. هرگاه بسيار شود توانائى كم گردد خواهش، غرض بيان واقع است و اين كه آدمى حريص است بر خواهش و آرزوى چيزى كه چندان قدرت بر آن نداشته باشد و هرگاه قدرت كامل بر چيزى داشته باشد پر خواهش آن نكند چنانكه غالب اين است كه با وجود كثرت مطعومات و زيادتى تكلفات اشتها كم گردد، و هم چنين در بعضى مراتب ديگر.
٤٠١٩ اذا املقتم فتاجروا اللّه بالصّدقة. هرگاه بى چيز شويد پس بازرگانى كنيد با خدا به صدقه دادن يعنى سودا كنيد با خداى عزّ و جلّ به اين كه صدقه بدهيد در راه او تا او در عوض صاحب چيز گرداند شما را.
٤٠٢٠ اذا علبت عليكم اهواؤكم اوردتكم موارد الهلكة. هرگاه غالب شود بر شما خواهشهاى شما وارد سازد شما را در جايگاههاى هلاكت، مراد منع از پيروى هوا و هوس است و اين كه آن باعث هلاكت اخروى گردد بلكه دنيوى نيز.
٤٠٢١ اذا فسدت النّية وقعت البليّة. هرگاه فاسد شود نيت واقع مىشود بلا، ممكن است مراد نيت پادشاهان باشد چنانكه چند فقره قبل از اين مذكور شد كه فساد نيت پادشاه و قصد جور و ظلم او باعث فساد روزگار مىگردد، و ممكن است كه مراد فساد نيت هر كسى باشد و اين كه از هر كس نيت و قصد بديها نسبت به مردم سبب افتادن او در بلام گردد.
٤٠٢٢ اذا حضرت المنيّة افتضحت الامنيّة. هرگاه حاضر شود مرگ رسوا مىگردد آرزو، يعنى ظاهر مىشود كه همه اميدها و آرزوهاى دنيوى پوچ و باطل بوده و به عبث آدمى خود را گرفتار آنها داشته.
٤٠٢٣ اذا رايتم الخير فخذوا به. هرگاه ببينيد خير را پس فرا گيريد آن را يعنى هرگاه ببينيد كار خيرى را از كسى پس شما نيز پيروى او كنيد در كردن مثل آن، يا اين كه هرگاه انديشه كار خيرى كنيد پس بكنيد آن را.
٤٠٢٤ اذا رايتم الشّرّ فابعدوا عنه. هرگاه ببينيد كار بدى را پس دورى كنيد از آن، يعنى ببينيد از كسى يا انديشه كنيد آن را.
٤٠٢٥ اذا قلّ الخطاب كثر الصّواب. هرگاه كم شود سخن گفتن با مردم بسيار شود درست گفتن، زيرا كسى كه سخن كم گويد آنچه گويد از روى تأمل و تدبّر تواند گفت پس خطا كم كند و كسى كه بسيار گويد بى تأمل و تدبّر گويد پس خطاى او بسيار باشد.
٤٠٢٦ اذا ازدحم الجواب نفى الصّواب. هرگاه انبوه گردد جواب دور كرده شود صواب، يعنى راه درست، و ممكن است مراد اين باشد كه در كارها مشورت با مردم بسيار نبايد كرد، زيرا كه هرگاه بسيار شدند غالب اين است كه رائی هاى بسيار ديده شود و جوابهاى بسيار گفته شود كه صاحب مشورت بلكه همه ايشان حيران گردند ميانه آنها و راه راست و راى درست بر ايشان پنهان ماند بلكه بايد كه با يك كس يا چند كسى عاقل دانا مشورت شود
تا اين كه اتفاق كنند بر يك راى و يك جواب، يا اين كه اگر اختلافى كنند و جوابهاى مختلف گويند آن قدر بسيار نباشد كه سبب حيرت گردد و از ميانه آنها پى به صواب نتوان برد.
٤٠٢٧ اذا خفت الخالق فررت اليه. هرگاه بترسى از آفريدگار مىگريزى بسوى او، زيرا كه كسى كه از او بترسد سعى ميكند در اطاعت و فرمانبردارى او، و همين گريختن است بسوى او و پناه بردن است بسوى او.
٤٠٢٨ اذا خفت المخلوق فررت منه. هرگاه بترسى از آفريده شده مىگريزى از او، و اين ظاهرست.
٤٠٢٩ اذا قلّت الطّاعات كثرت السيّئات. هرگاه كم شود طاعات بسيار شود گناهان. مراد اين است كه بسيار كردن طاعات و عبادات باعث اين مىشود كه صاحب آن مرتكب معاصى و گناهان كم گردد و كم كردن آنها سبب اين مىشود كه مرتكب آنها بسيار گردد، و اين يا بالخاصيه است و يا به اعتبار اين است كه هر چند كسى طاعات و عبادات بيشتر كند قرب و منزلت او نزد حق تعالى بيشتر گردد و لطف و عنايت حق تعالى در باره او بيشتر، و آن مانع شود او را از كردن معاصى، بخلاف كسى كه طاعات او كم باشد چه توفيق و لطف حق تعالى نسبت به او كم گردد و واگذاشته شود به اراده و اختيار خود، و ظاهرست كه نفس در اين حال تابع هوا و هوس خود گردد و گناهان و معاصى او بسيار گردد.
پوشيده نيست كه آنچه در قرآن مجيد فرمودهاند كه:اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ
يعنى بر پاى دار نماز را بدرستى كه نماز نهى ميكند از فحشاء و منكر بر اين معنى محمول مىتواند شد به اين كه مراد اين باشد كه بر پاى داشتن نماز و مواظبت بر اداى آن در اوقات به حدود و آداب آن بالخاصيه يا به اعتبار قرب
و منزلتى كه به سبب آن حاصل مىشود و لطف و عنايتى كه حق تعالى را بصاحب آن ميباشد مانع شود از فحشاء و منكر، و مراد به [فحشاء] صفات و افعال بسيار قبيح است يا مطلق صفات و افعال قبيحه يا خصوص بخل در اداى زكاة چنانكه بعضى از اهل لغت گفته اند و به [منكر] هر فعل بد حرام است يا هر بدى خواه از صفات باشد خواه از افعال، پس ذكر آن بعد از فحشاء يا تخصيص بعد از تعميم است يا تعميم بعد از تخصيص يا تأكيدست، و ممكن است كه مراد به فحشاء صفات قبيحه باشد و به منكر فعل بد.
مانع شود از فحشاء و منكر، و مراد به [فحشاء] صفات و افعال بسيار قبيح است يا مطلق صفات و افعال قبيحه يا خصوص بخل در اداى زكاة چنانكه بعضى از اهل لغت گفته اند و به [منكر] هر فعل بد حرام است يا هر بدى خواه از صفات باشد خواه از افعال، پس ذكر آن بعد از فحشاء يا تخصيص بعد از تعميم است يا تعميم بعد از تخصيص يا تأكيدست، و ممكن است كه مراد به فحشاء صفات قبيحه باشد و به منكر فعل بد.
٤٠٣٠ اذا ظهرت الجنايات ارتفعت البركات. هرگاه ظاهر شود جنايتها برطرف مىشود بركتها يعنى بسيار شدن آنها باعث اين مىشود كه حق تعالى بركتها را از ميانه مردم برطرف كند، و مراد به جنايتها مطلق گناهانست يا جنايتها كه مردم بر ديگران كنند مثل قتل و مانند آن، و در بعضى نسخهها «الخيانات» بخاى نقطهدار است، و بنا بر اين ترجمه اين است كه «ظاهر شود خيانتها» يعنى خيانت مردم در اموال مردم و ساير حقوق ايشان برطرف مىشود بركتها.
٤٠٣١ اذا نزل القدر بطل الحذر. هرگاه فرود آيد قدر باطل شود حذر، مراد اينست كه هرگاه تقدير حق تعالى شده باشد در نزول بلائى يا مصيبتى پس آن البته واقع شود و حذر از آن به هيچ وجه سودى ندهد و چاره از براى رفع آن نتوان كرد پس آدمى در هر بلائى كه واقع شود نبايد كه مكدّر و غمگين باشد بگمان اين كه تقصير كرده در آن و اگر چنان يا چنان كرده بود آن واقع نمىشد، زيرا كه ممكن است كه از آنها باشد كه تقدير خدا به وقوع آن تعلق گرفته و حذر از آن ممكن نبوده.
٤٠٣٢ اذا احبّ اللّه عبدا وعظه بالعبر. هرگاه دوست دارد خدا بنده را پند دهد او را به عبرتها، يعنى چنان كند كه او
پند گيرد از عبرتها مثل اين كه از تغيرات و تبدلات دنيا عبرت گيرد و پند يابد كه آن را بقائى از براى كسى نباشد پس حريص در آن نبايد بود، و همچنين از بلاها كه بر ستمكاران نازل شود و در اندك وقتى ايشان را از بيخ بر كند و مستأصل نمايد عبرت گيرد و اجتناب كند از ظلم و ستم، و همچنين مانند اين عبرتها.
٤٠٣٣ اذا ملك الأراذل هلك الأفاضل. هرگاه مالك شوند اراذل هلاك گردند افاضل، «اراذل» مردم پست مرتبه خسيساند، و «افاضل» مقابل آنها، و ظاهرست كه اراذل هرگاه صاحب اختيار و مالك زمام امور گردند رغبت كنند در تربيت و ترقى فرمودن امثال خود از مردم، و رعايت افاضل نكنند، بلكه سعى كنند در اذيت و آزار ايشان، پس ايشان باين سبب فاسد و تباه گردند.
٤٠٣٤ اذا ساد السفل خاب الامل. هرگاه مهتر گردند مردم پست مرتبه نوميد گردد اميد يعنى قطع اميد از ايشان بايد كرد و طمع خيرى از ايشان نبايد داشت.
٤٠٣٥ اذا استولى اللّئام اضطهد الكرام. هرگاه مستولى گردند لئيمان مقهور و مغلوب گردند كريمان، «لئيم» بمعنى بخيل است و هر شخص پست مرتبه، و «كريم» مقابل آنست به هر يك از دو معنى، و ظاهرست كه استيلاى لئيمان يعنى تسلط يافتن و صاحب حكم گشتن ايشان به هر يك از دو معنى باعث مقهور و مغلوب گشتن كريمان است بمعنى مقابل آن.
٤٠٣٦ اذا فسد الزّمان ساد اللّئام. هرگاه فاسد و تباه گردد روزگار بزرگ و مهتر گردند لئيمان يعنى بخيلان يا مردم پست مرتبه چنانكه در فقره سابق مذكور شد.
٤٠٣٧ اذا حلّت المقادير بطلت التّدابير. هرگاه فرود آيد تقديرهاى حق تعالى باطل شود تدبيرها، يعنى هيچ چاره و تدبير از براى رفع آن نتواند كرد و اين همان مضمون «إذا نزل القدر بطل الحذر» است كه چند فقره قبل از اين مذكور و شرح شد.
٤٠٣٨ اذا قلّت المقدرة كثر التعلل بالمعاذير. هرگاه كم شود مقدرت بسيار شود بهانه جوئى بعذرها، «مقدرت» بفتح ميم و سكون قاف و ضمّ دال و فتح آن و كسر آن بمعنى توانگريست و به معنى قوّت و توانايى، و مراد اين است كه هرگاه توانگرى كسى يا توانايى او كم باشد بسيار مىشود بهانه جستن او در ترك جود و بخشش و ندادن چيزى كه از او طلب شود به عذرها يعنى حال خود را اظهار نمىكند و عذرها از براى آن مىگويد كه او را بسبب آنها معذور دارند و غرض اينست كه هرگاه كسى را ببينيد كه از براى اين معنى عذرى گويد هر چند به حسب ظاهر عذر او موجه نباشد او را معذور داريد و ملامت مكنيد گاه باشد كه از راه كمى مقدرت او باشد و نخواهد كه آن را بر مردم ظاهر كند پس متوسل شود به عذرهاى ديگر، و ممكن است كه غرض مذمت كمى مقدرت و اين كه آدمى با آن محتاج مىشود به بهانه جستن به عذرها، پس كسى كه مقدرت او كم نباشد بايد كه شكر آن بكند و غنيمت داند آن را. و ممكن است كه مراد اين باشد كه هرگاه مقدرت كسى كم باشد بسيار مىشود از براى او توسل به عذرها يعنى بسيار شود راههاى عذر از براى او كه حق تعالى او را بسبب آنها از تقصير در بعضى تكاليف معذور دارد و مؤاخذه ننمايد بخلاف كسى كه مقدرت او كم نباشد كه از براى او راه عذرى در تقصيرى كه كند نماند.
٤٠٣٩ اذا ابيضّ اسودك مات اطيبك.
هرگاه سفيد شود موى سياه تو بميرد لذيذترين تو يعنى لذيذترين زندگانى تو، مراد اينست كه لذّت عيش و زندگانى در مدّتى است كه موى اين كس سياه است و بعد از اين كه سفيد شد چندان لذتى در آن نمىماند پس آدمى در آن مدت كه زندگانى را لذتى باشد و از روى نشاط نفس و اقبال قلب به طاعات و عبادات تواند پرداخت بايد كه به آنها بپردازد كه بعد از آن ديگر بر او آنها دشوار گردد و نشاط و حضور قلبى در آنها نماند.
٤٠٤٠ اذا رايت اللّه سبحانه يؤنسك بذكره فقد احبّك. هرگاه ببينى خداى سبحانه را كه انس و آرام مىدهد ترا بذكر او پس به تحقيق كه دوست داشته ترا، يعنى اين معنى نشان اينست كه حق تعالى ترا دوست داشته پس شكر آن بايد كرد.
٤٠٤١ اذا رايت اللّه يؤنسك بخلقه و يوحشك من ذكره فقد ابغضك. هرگاه ببينى خدا را كه انس و آرام مىدهد ترا بخلق خود، و وحشت و رم مىدهد از ذكر او، پس به تحقيق كه دشمن داشته ترا، يعنى اين معنى نشان اينست كه حق تعالى ترا دشمن دارد و ظاهرست كه دوستى و دشمنى حق تعالى با خلق نيست مگر باعتبار خوبى و بدى ايشان، پس كسى كه در خود نعوذ باللّه علامت دشمنى حق تعالى را با او يابد خواهد دانست كه آن به اعتبار بدى اوست پس بايد كه سعى كند در ازاله آنچه در خود يابد از اسباب آن از صفات ذميمه يا افعال و تروك ناشايست تا اين كه حق تعالى با او دوست گردد.
٤٠٤٢ اذا احببت السّلامة فاجتنب مصاحبة الجهول. هرگاه دوست دارى سلامتى را پس اجتناب كن از مصاحبت نادان، مراد اينست كه مصاحبت نادان آدمى را سالم نگذارد و به بلا اندازد در دنيا يا در آخرت يا هر دو، پس كسى كه سلامتى خواهد بايد كه اجتناب كند از آن.
٤٠٤٣ اذا قلّت العقول كثر الفضول. هرگاه كم شود عقلها بسيار مىشود فضول يعنى مشغول شونده به چيزى كه بكار او نيايد يا زيادتيها يعنى زياده گوئيها و زياده رويها.
٤٠٤٤ اذا رايت عالما فكن له خادما. هرگاه ببينى عالمى را پس باش از براى او خادم.
٤٠٤٥ اذا قارفت ذنبا فكن عليه نادما. هرگاه بكنى گناهى را پس باش بر آن پشيمان و نادم.
٤٠٤٦ اذا رايت اللّه سبحانه يتابع عليك البلاء فقد ايقظك. هرگاه ببينى خداى سبحانه را كه پى در پى وارد مىسازد بر تو بلا پس بتحقيق كه بيدار ميكند ترا، يعنى غرض از آن اينست كه بيدار گردى و آگاه شوى كه آن به سبب گناهى چند است كه به سبب آنها مستحقّ آن بلاها گردى، يا اين كه بسبب آنها بياد خدا باشى و از او غافل نگردى، يا اين كه آنها را نمونه بلاهاى اخروى دانى و از آنها بر وجهى كه شايد و بايد حذر نمائى.
٤٠٤٧ اذا رأيت اللّه سبحانه يتابع عليك النّعم مع المعاصى فهو- استدراج لك. هرگاه ببينى خداى سبحانه را كه پى در پى مىفرستد بر تو نعمتها با وجود گناهان پس آن استدراج است از براى تو، يعنى اين معنى از راه لطف و شفقت بر تو نيست بلكه از راه اينست كه بسبب كمال بديهاى تو ترا از نظر لطف و عنايت خود انداخته و ترا قابل آن نمىداند كه بلائى پيش تو فرستد كه باعث آگاهى و بازگشت تو گردد پس منع نعمتهاى خود از تو نكند و ترا در عصيان و طغيان تو
گذارد تا عاقبت ترا به عذاب عظيم و عقاب وخيم گرفتار نمايد، پس كسى كه حال خود را چنين بيند بايد كه به آن مغرور نشود و آن را از راه لطف خدا به او و گذشتن از گناهان او نداند بلكه حذر از آن نمايد و كمال سعى در توبه و بازگشت نمايد تا اين كه خود را مستحقّ نظر عنايت حق تعالى گرداند.
٤٠٤٨ اذا تفقّه الرفيع تواضع. هرگاه فقيه شود شخص بلند مرتبه تواضع و فروتنى كند يعنى در درگاه حق تعالى و با خلق نيز، زيرا كه فقيه حسن تواضع و نيكوئى عاقبت آن را و قبح تكبر و بدى عاقبت آن را داند، پس يقين كه اختيار تواضع كند نه تكبر، و مراد به «فقيه» داناست يا بسيار دانا يا داناى به احكام شرعيه.
٤٠٤٩ اذا تفقّه الوضيع ترفّع. هرگاه فقيه شود شخص پست مرتبه بلندمرتبه گردد زيرا كه اشرف اسباب بلندى مرتبه نزد خدا و خلق علم است، پس هرگاه حاصل شود از براى كسى هر چند پست مرتبه باشد بلند مرتبه گردد نزد خدا و خلق.
٤٠٥٠ اذا قام احدكم الى الصّلوة فليصلّ صلاة مودع. هرگاه بايستد احدى از شما بسوى نماز پس بايد كه نماز كند نماز كسى كه وداع كند يعنى بايد كه نماز هر كس از شما مانند نماز كسى باشد كه وداع كند از نماز يعنى داند كه نماز آخر اوست و تا نماز ديگر نخواهد ماند پس چنانكه او در آن نماز كمال رعايت حدود و آداب آن و از روى نهايت خضوع و خشوع ميكند پس هركس از شما بايد كه هر نمازى را چنين بكند، زيرا كه نمازى كه چنين نباشد اجر و ثواب آن ناقص است با آنكه در هر نمازى احتمال اين هست كه نماز آخر اين كس باشد و باقى نماند از براى نماز ديگر، پس رعايتى كه در آن نماز ميكند خوبست كه در آن كند.
٤٠٥١ اذا اردت ان تطاع فاسئل ما يستطاع. هرگاه خواهى كه اطاعت كرده شوى پس سؤال كن آنچه را استطاعت آن باشد ممكن است خطاب به حكام و امرا باشد و مراد اين باشد كه اگر خواهيد كه رعايا خوب اطاعت شما بكنند پس طلب مكنيد از ايشان مگر كارى چند را كه استطاعت آن داشته باشند و تكاليف شاقه دشوار بايشان مكنيد و لفظ سؤال كه موضوع است از براى طلب ادنى از اعلى اشاره به اين كه طلب آنچه را كه استطاعت آن دارند نفرمايد كه بعنوان سؤال باشد و به منزله طلب ادنى از اعلى نه به طريق امر و فرمان و ظاهرست كه سلوك امرا و حكام با رعيت بر اين دستور باعث اين مىشود كه ايشان بدل و جان اطاعت او كنند و فرمان او برند، و ممكن است كه خطاب به جمعى باشد كه از مردم طلب حاجات كنند و غرض نصيحت ايشان باشد باين كه اگر خواهيد كه اطاعت كرده شويد يعنى حاجت شما برآورده شود و ردّ نشود پس سؤال كنيد آنچه را استطاعت آن باشد يعنى آن كسى كه سؤال از او مىشود بآسانى قادر بر آن باشد و دشوار بر او نباشد و بنا بر اين مراد مجرّد دلالت بر اينست كه اگر خواهيد كه مطالب شما ردّ نشود تكليف شاقّ بكسى مكنيد كه غالب اينست كه برآورده نمىشود و ردّ مىشود نه اين كه غير شاقّ البته ردّ نمىشود، و ممكن است كه اگر كسى التزام اين كند كه هرگز تكليف شاقّ بكسى نكند و مواظبت بر اين معنى نمايد آنچه سؤال كند هرگز ردّ نشود و اللّه تعالى يعلم، و پوشيده نيست كه بنا بر معنى دوم در لفظ [تطاع] ارتكاب تكلفى بايد چنانكه در هر دو معنى در لفظ «يستطاع».
٤٠٥٢ اذا حسن الخلق لطف النطق. هرگاه نيكو باشد خو نرم باشد گفتگو پس كسى كه سخن درشت گويد نشان بد خوئى اوست.
٤٠٥٣ اذا قويت الامانة كثر الصدق.
هرگاه قوى گردد امانت بسيار گردد راستى، يعنى كسى كه امانت او قوى باشد و ضعيف نباشد راستگوئى او بسيار باشد و دروغ نگويد مگر كم، زيرا كه دروغ نيز نوعى است از خيانت.
٤٠٥٤ اذا كمل العقل نقصت الشهوة. هرگاه كامل باشد عقل ناقص گردد خواهش و آرزو، زيرا كه عقل كامل داند كه اكثر خواهشها و آرزوها باعث زيان و خسرانست در دنيا و آخرت.
٤٠٥٥ اذا تباعدت المصيبة قربت السلوة. هرگاه دور شود مصيبت نزديك گردد سلوه، سلوه بفتح سين و ضمّ آن فراموشى مصيبت است و هموار شدن الم آن و غرض تسلى فرمودن در مصيبتهاست و بيان اين كه الم و وجع آن را پر بقائى نباشد اندك زمانى كه بگذرد ساكن گردد و گويا فراموش شود پس به سبب آن اندوه و حزن زياد بخود راه ندهيد.
٤٠٥٦ اذا طلبت العزّ فاطلبه بالطاعة. هرگاه طلب كنى عزّت را پس طلب كن آن را به طاعت يعنى فرمانبردارى حق تعالى، چه ظاهرست كه سبب عزّت در دنيا و آخرت گردد.
٤٠٥٧ اذا طلبت الغنى فاطلبه بالقناعة. هرگاه طلب كنى توانگرى را پس طلب كن آن را به قناعت كردن، زيرا كه كسى را كه قناعت و سازگارى باشد به آن چه ميسر باشد او را بىنياز گردد از اكثر حاجتها و طلبها و توانگريى زياده بر آن نباشد چنانچه گفتهاند: «هر كه قانع شد بخشگ و تر شه بحر و برست».
٤٠٥٨ اذا لم يكن ما تريد فارد ما يكون.
هرگاه نباشد آنچه مىخواهى پس بخواه آنچه را ميباشد. مراد تحريص بر قناعت است و اين كه هرگاه آنچه مىخواهى نباشد ضرور نيست زحمت و تعب كشيدن در تحصيل آن، بخواه آنچه را باشد و راضى شو به آن تا فارغ شوى از زحمت و تعب، و عزيز گردى در دنيا و آخرت.
٤٠٥٩ اذا ظهرت الريبة ساءت الظّنون. هرگاه ظاهر شود تهمت بد گردد گمانها، مراد اينست كه آدمى نبايد كه كارى كند كه معرض تهمت باشد، زيرا كه همين كه چنين امرى از كسى ظاهر شد مردم بد گمان شوند به او و خفيف و ذليل گردد هر چند او در واقع برى باشد از آنچه متهم مىشود به آن.
٤٠٦٠ اذا لم يكن ما تريد فلا تبل كيف كنت. هرگاه نباشد آنچه مىخواهى پس باك مدار كه چگونه باشى يعنى راضى و خشنود شو به هر وضع كه باشى و باك مدار از آن تا فارغ شوى از زحمت و تعب و غم و اندوه و بلند گردد مرتبه تو در دنيا و آخرت.
٤٠٦١ اذا غلبت على الكلام فايّاك ان تغلب على السّكوت. هرگاه مغلوب گردى بر سخن گفتن پس بپرهيز از اين كه مغلوب گردى بر خاموشى، مراد اينست كه هرگاه دانى كه در سخن گفتن مغلوب مىگردى و عاجز مىشوى پس خاموشى گزين و بپرهيز از اين كه مغلوب گردى بر خاموشى و غلبه كنند بر تو و نگذارند كه خاموش باشى، يا اين كه هر گاه مغلوب گردى بر كلام و غلبه كند ديگرى بر تو پس بپرهيز از اين كه خاموش نگردى و تعصب و حميت غلبه كند بر تو و ترا بر اين دارد كه باز سخن گوئى و جدل كنى و مكابره نمائى و ترا به سخن آورند تا عاجز و مغلوب كنند، و ممكن است كه مراد ترغيب بر خاموشى باشد
مطلقا و اين كه هرگاه تو مغلوب گردى از ديگران بر سخن گفتن يعنى اگر ديگرى بيش از تو سخن گويد سهل است گو چنين باش پس تو بپرهيز از اين كه مغلوب گردى بر خاموشى يعنى در خاموشى كسى غلبه كند بر تو و خاموشى او زياده باشد بر خاموشى تو، و بنا بر اين معنى اگر چه مناسب اين بوده كه تعبير از شرط بلفظ «ان» شود كه در مقام شكّ استعمال مىشود نه لفظ «اذا» كه دلالت ميكند بر تحقق و وقوع، نهايت ممكن است كه تعبير به «اذا» اشاره باشد به اين كه مغلوبيت در كلام بايد كه واقع شود و متحقق گردد نهايت از مغلوبيت در خاموشى پرهيز بايد نمود.
٤٠٦٢ اذا كثرت ذنوب الصّديق قلّ السّرور به. هرگاه بسيار شود گناهان دوست كم مىشود شادمانى به او، مراد اينست كه كسى كه صديق و دوست كسى باشد و خواهد كه او از او شادمان باشد بايد كه تقصير و گناه بسيار نسبت به او نكند و اگر نه كم گردد شادمان او باو، و صداقت زايل گردد چه صديق كسى در حقيقت آنست كه او از او به غايت شادمان باشد.
٤٠٦٣ اذا ابصرت العين الشّهوة عمى القلب عن العاقبة. هرگاه ببيند چشم شهوت را يعنى چيزى را كه خواهش و هوس آن باشد كور گردد دل از عاقبت، يعنى از نظر در عاقبت آن و تأمل در عذاب و عقاب يا مفاسد ديگر كه بر آن مترتب گردد پس آدمى بقدر مقدور بايد كه چشم خود را نگاهدارد از نظر در آنچه خواهش آن كند.
٤٠٦٤ اذا قصرت يدك عن المكافاة فاطل لسانك بالشّكر. هرگاه كوتاه باشد دست تو از مكافات پس دراز كن زبان خود را به شكر، يعنى هرگاه كسى احسانى به تو بكند و عاجز باشى از اين كه در عوض آن تو نيز احسانى به او بكنى پس دراز كن زبان خود را به شكر او و ذكر جميل او كه اين نيز نوعى از تلافى است.
٤٠٦٥ اذا نزلت بك النعمة فاجعل قراها الشّكر. هرگاه فرود آيد به تو نعمت پس بگردان مهمانى آن را شكر، در اين كلام معجز نظام اشاره لطيفى است به اين كه نعمت به هر كه فرود آيد به منزله مهمانى است و چند روزى مهمان او خواهد بود و مهمانى آن اين است كه شكر آن بجاى آورده شود.
٤٠٦٦ اذا احبّ اللّه عبدا الهمه حسن العبادة. هرگاه دوست دارد خدا بنده را در دل او اندازد نيكوئى عبادت را يعنى اين كه او را عبادت نيكو كند و دوستى خدا بنده را چنانچه قبل از اين مذكور شد به اعتبار خوبى صفات و افعال اوست و مراد اينست كه هرگاه كسى آن قدر خوبى داشته باشد كه حق تعالى او را به سبب آن دوست دارد در دل او اندازد كه او را عبادت نيكو كند و روز به روز خوبى او زياده گردد و اجر و ثواب او در ترقى باشد.
٤٠٦٧ اذا اقترن العزم بالحزم كملت السّعادة. هرگاه همراه شد عزم كسى با دورانديشى كامل گردد نيكبختى. يعنى نيكبختى تمام اينست كه آدمى هر عزم و قصد او مقارن دورانديشى باشد يعنى عزم هرچه كند عاقبت آن را انديشه كند و هرگاه صلاح در آن داند و مفسده در آن نيابد آن را بعمل آورد.
٤٠٦٨ اذا رايت مظلوما فاعنه على الظّالم. هرگاه ببينى ستمديده را پس يارى كن او را بر ستمكار يعنى حقّ او را از ستمكار بگير و تلافى او به آن چه جزاى ستم او باشد بكن.
٤٠٦٩ اذا رغبت فى المكارم فاجتنب المحارم. هرگاه رغبت كنى در مكرمتها پس اجتناب كن از حرامها، «مكرمت بفتح ميم
و سكون كاف و ضمّ راء و فتح ميم دويم به معنى گرامى بودن و صفت و خصلت نيكوست، و مراد اين است كه اگر خواهى كه همه مكرمتها از براى تو حاصل باشد پس دورى گزين از همه حرامها يعنى هيچ فعل حرامى مكن و هيچ ترك واجبى هم مكن زيرا كه آن نيز حرام است و ظاهرست كه هركه چنين باشد همه مكرمتها از براى او حاصل باشد.
٤٠٧٠ اذا كان البقاء لا يوجد فالنّعيم زائل. هرگاه باقى بودن يافت نشود پس نعمت زايل شونده است، مراد اين است كه هرگاه آدمى در دنيا هميشه باقى نماند و درين شكى نباشد پس نعمتهاى دنيا هر چند با او بماند و از راه ديگر زايل نشود عاقبت به مرگ او خود البته زايل گردد و هرگاه چنين باشد پس قابل اين نباشد كه كسى حريص باشد بر آن، و تكاهل و تقصير نمايد در تحصيل نعمتهاى اخروى كه پاينده و مستدام باشد و به هيچ وجه زوال و فنا را به آنها راهى نباشد.
٤٠٧١ اذا كان القدر لا يردّ فالاحتراس باطل. هرگاه بوده باشد اين كه تقدير خدا بر نمىگردد پس نگاهدارى نمودن باطل است، زيرا كه آنچه مقدّر شده از براى هر كس البته بعمل آيد و هر چند او يا غير او مبالغه نمايد در حفظ و حراست او سودى ندهد، و قبل از اين مذكور شد كه تقديرات خداى عزّ و جلّ بر دو وجه است، يكى تقديرات حقيقى است كه ديگر در آنها تغيير و تبديل به هيچ وجه راه ندارد، و يكى تقديراتى است كه تقدير شده مشروط به وجود امرى يا به عدم مانعى، پس اگر آن امر موجود نشود يا آن مانع بوجود آيد تغيير يابد مثل اين كه تقدير شده باشد كه اگر زيد زهر بخورد هر وقت كه بخورد هلاك گردد و اگر نخورد فلان قدر عمر كند، يا اين كه عمر او فلان قدر باشد بشرط اين كه در بلدى باشد كه خوش هوا باشد پس اگر در بلدى توّطن كند كه بد هوا باشد تواند
بود كه به آن عمر نرسد، يا به شرط اين كه خود را به مغيرات معتاد نسازد پس اگر به آنها معتاد نمايد كمتر از آن گردد، و همچنين در نظاير اين شرط، و بنا بر اين حفظها و حراستها از براى دفع تقديرات مشروط سود تواند داد و اين است كه در شرع اقدس نهى شده از انداختن نفس در تهلكه و ترك تقيه و امثال آنها و امر شده به دفع بلاها به دعا و تصدّق و مانند آنها، و وارد شده كه آنها عمر را زياد كنند، و قطع صله رحم و مانند آن عمر را كم كنند، پس اين كلام اگر از آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه باشد بايد كه حمل شود بر اين كه حراست و نگاهدارى در تقديرات حتمى باطل است و سودى ندارد نه اين كه مطلقا نفعى ندارد و باطل محض است و اللّه يعلم.
٤٠٧٢ اذا استخلص اللّه عبدا الهمه الديانة. هرگاه مخصوص گرداند خدا بنده را در دل او اندازد ديندارى را، مراد به مخصوص گردانيدن او اين است كه او را از بندگان خاصّ و مقرّبان درگاه خود نمايد و اين به اعتبار اين است كه خوبى ذات و صفات و افعال او را داند و مراد به «انداختن ديندارى در دل او» اين است كه الطاف زياد در باره او بكند كه بسبب آنها او هميشه در هر باب ديندارى نمايد و ترك آن ننمايد.
٤٠٧٣ اذا احبّ اللّه عبدا حبّب اليه الامانة. هرگاه دوست دارد خدا بنده را دوست مىگرداند بسوى او امانت را، «دوست داشتن خدا بنده را» چنانچه مكرّر مذكور شد به اعتبار خوبى خصال و اعمال و افعال اوست و مراد اين است كه هرگاه دوست دارد بنده را به الطاف خود چنين ميكند كه او راغب گردد به امانت و خيانت نكردن نه با خلق به بردن حقى از حقوق ايشان كه آن خيانت با خدا نيز باشد، و نه با خدا به مخالفت فرمانهاى او در غير حقوق خلق.
٤٠٧٤ اذا قويت فاقو على طاعة اللّه سبحانه. هرگاه قوى باشى پس قوى باش بر طاعت خداى سبحانه يعنى قوّت و توانائى
خود را در آن صرف كن نه در عصيان خدا يا امور پوچ باطل.
٤٠٧٥ اذا ضعفت فاضعف عن معاصى اللّه. هرگاه ضعيف شوى پس ضعيف شو از نافرمانيهاى خدا يعنى چنين كن كه اعمالى را كه كم كنى به سبب ضعف و ناتوانى معاصى خدا باشد نه طاعات او.
٤٠٧٦ اذا فقهت فتفقّه فى دين اللّه. هرگاه بفهمى پس تحصيل دانائى كن در دين خدا يعنى در مسائلى كه متعلق بدين باشد و در آن بكار آيد.
٤٠٧٧ اذا اتّقيت فاتّق محارم اللّه. هرگاه حذر كنى پس حذر كن از حرامهاى خدا يعنى اگر حذر كنى بايد كه حذر تو از حرامهاى خدا باشد كه حذر از آنها از هر حذرى ضرورترست.
٤٠٧٨ اذا هرب الزّاهد من النّاس فاطلبه. هرگاه بگريزد زاهد از مردم پس جويا باش او را، زيرا كه اين نشان اين است كه زهد و بى رغبتى او در دنيا واقعى است و ساختگى نيست.
٤٠٧٩ اذا طلب الزاهد النّاس فاهرب منه. هرگاه جويا باشد زاهد مردم را پس بگريز از او، زيرا كه اين علامت اين است كه دعوى زهد او اصلى ندارد و غرض فريب مردم است.
٤٠٨٠ اذا اكرم اللّه عبدا شغله بمحبّته. هرگاه گرامى كند خدا بنده را مشغول مىسازد او را
به دوستى خود يعنى به امورى چند كه باعث دوستى خدا باشد او را، يا به اين كه هميشه او مشغول اين باشد كه دوست دارد خدا را، و كارها كه كند از براى محبت و دوستى او باشد.
٤٠٨١ اذا اصطفى اللّه عبدا جلببه خشيته. هرگاه برگزيند خدا بنده را پيراهن او ميكند ترس از خود را يعنى چنين ميكند كه ترس از خدا لازم او باشد مانند پيراهن تن اين كس.
٤٠٨٢ اذا رايت ربّك يتابع عليك النّعم فاحذره. هرگاه ببينى پروردگار خود را كه پىدرپى مىفرستد بر تو نعمتها پس حذر كن از او يعنى بترس از اين معنى كه مبادا استدراج باشد و بسبب كمال بدى تو باشد كه ترا از نظر لطف و عنايت خود انداخته باشد و ترا اهل اين نداند كه بلائى پيش تو فرستد كه باعث آگاهى و بازگشت تو گردد پس منع نعمتهاى خود از تو نكند و ترا در عصيان و طغيان تو گذارد تا عاقبت ترا يك بار به عذاب عظيم و عقاب وخيم گرفتار نمايد.
٤٠٨٣ اذا رايت ربّك يوالى عليك البلاء فاشكره. هرگاه ببينى پروردگار خود را كه پىدرپى مىفرستد بر تو بلا پس شكر كن او را، زيرا كه اين معنى علامت عنايت اوست در باره تو و اين كه مىخواهد كه به آنها مؤاخذه گناهان تو بعمل آيد و در قيامت اجر عظيم و ثواب جسيم به تو كرامت فرمايد.
٤٠٨٤ اذا تكلّمت بالكلمة ملكتك و اذا امسكتها ملكتها. هرگاه گفتى سخن را مالك تو گردد و هرگاه نگاه داشتى آن را مالك باشى آن را، غرض ترغيب بر اين است كه تا ضرور نشود سخنى را نبايد گفت زيرا تا نگفته مالك آنى و اختيار آن بدست تست، اگر خواهى مىتوانى گفت و اگر نخواهى نگوئى، و هرگاه گفتى آن را مالك خود كنى و هميشه چون بنده كه از مالك خود خوف داشته باشد در خوفى از آن كه مبادا منشأ ضررى شود بر تو.
٤٠٨٥ اذا اخذت نفسك بطاعة اللّه اكرمتها و ان ابتذلتها فى معاصيه أهنتها. هرگاه بگيرى نفس خود را به طاعت خدا يعنى بدارى بر آن گرامى گردانى آن را، و اگر كارفرمائى آن را در نافرمانيهاى خدا خوار گردانى آن را.
٤٠٨٦ اذا ضللت عن حكمة اللّه فقف عند قدرته فانّك ان فاتك من حكمته ما يشفيك فلن يفوتك من قدرته ما يكفيك. هرگاه گم كردى از حكمت خدا پس بايست نزد قدرت او، پس بدرستى كه تو اگر فوت شود ترا از حكمت او آنچه شفا بخشد ترا پس هرگز فوت نشود ترا از قدرت او آنچه كافى باشد ترا، مراد اين است كه اگر پى نبرى به حكمت خدا در بسيارى از امور و مصلحتهاى آنها بر تو ظاهر نشود گو چنين باش از پى آن مرو و بايست در باب شناخت او نزد قدرت او يعنى اقتصار كن بر مشاهده آثار آن و تأمل و تفكر در آنها، كه از آنها به آسانى كمال قدرت او بر تو واضح و لايح گردد پس بدرستى كه تو اگر نيابى از حكمت خدا آنچه را باعث شفاى تو شود از جهالت و باعث ظهور كمال حكمت او گردد بر تو پس هرگز فوت نشود از تو از قدرت او آنچه بس باشد ترا از براى شناخت بزرگوارى او يعنى اگر آنرا نيابى مىتواند بود اما نمىشود كه اين فوت شود از تو و نيابى اين را، زيرا كه شواهد و آثار قدرت او ظاهر و باهر است و به همه كس به اندك تدّبر و تفكر واضح و لايح گردد، بخلاف حكمت خدا و مصلحتها كه در خلق هر امر رعايت كرده، و اسرار قضا و قدر او كه عقول و افهام بشرى در بسيارى از امور بى وحى و الهام پى به آنها نتواند برد، پس از پى آنها نبايد رفت و ندانستن آنها ضررى ندارد و معرفت عظمت و بزرگى او از راه دانستن كمال قدرت و توانائى او كافى است، و در اعتقاد به حكمت او بس است آنچه از دلائل عقليه
و نقليه مستفاد مىشود از علم اجمالى به كمال حكمت و دانائى او به اين كه او البته در هرچه خلق و تقدير كرده رعايت مصلحت كرده هر چند تفاصيل آنها بر ما ظاهر نباشد.
٤٠٨٧ اذا وثقت بمودّة اخيك فلا تبال متى لقيته و لقيك. هرگاه اعتماد كنى بر دوستى برادر خود پس باك مدار هرگاه ملاقات كنى او را و ملاقات كند او ترا، يعنى هرگاه دوستى ميانه تو و برادر تو محكم گردد و اعتماد بر دوستى داشته باشى پس مقيد رسوم و عادات مباشد و باك مدار از اين كه زود ببينى او را يا دير ببينى، و همچنين او زود ببيند ترا يا دير ببيند، و همچنين رعايت اين مكن كه ملاقات او را در وقت مناسبى بكنى مثل اين كه وقتى نباشد كه بايد مهمانى كند و همچنين اگر او ملاقات تو كند در وقت نامناسبى مثل اين كه در آن وقتى باشد كه چيزى حاضر نباشد كه از براى او بياورى، باك مدار از آن هرگاه دوستى محكم شد هر نحو كه سلوك شود خوب است، رعايت اين رسوم وقتى در كار است كه دوستى محكم نشده باشد.
٤٠٨٨ اذا حلمت عن السّفيه غمّمته فزده غمّا بحلمك عنه. هرگاه بردبارى كنى از سفيه غمگين گردانى او را، پس زياد كن غم او را به بردبارى از او، «سفيه» به معنى نادان است يا كسى كه بردبار نباشد يا بردبارى او كم باشد و مراد اين است كه هرگاه بردبارى كنى از سفيه و هرزه كه گويد بگذرانى و جواب نگوئى غمگين گردانى او را، به اعتبار اين كه او مىخواهد كه تو نيز جواب او گوئى تا او ديگر بگويد و همچنين، و اين نحو غمگين گردانيدن سفيه خوب است، پس زياد گردان غم او را به بردبارى از او، يعنى او را غمگين زياد گردان به اين كه كمال بردبارى كنى از او و اصلا متعرّض جواب او نشوى تا او بغايت غمگين گردد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه هر گاه بردبارى كنى از سفيه غمگين گردانى او را چنانكه مذكور شد و هرگاه غمگين گردد باز هرزه گويد و بى آدابى كند پس تو باز
زياد كن غم او را به اين كه باز بردبارى كنى از او و متعرّض او نشوى.
٤٠٨٩ اذا احسنت على اللئيم و ترك باحسانك اليه. هرگاه احسان كنى بر لئيم يعنى بخيل يا ناكسى پست مرتبه برساند به تو مكروهى به سبب احسان تو به او، يعنى نمىشود كه به تلافى احسان تو به او مكروهى نرساند به تو، پس احسان به او نبايد كرد.
٤٠٩٠ اذا لم تكن عالما ناطقا فكن مستمعا واعيا. هرگاه نباشى عالمى گويا پس باش گوش اندازنده حفظ كننده، يعنى هرگاه تو خود عالم نباشى كه گويا گردى پس در جائى كه عالمى باشد گويا، گوش انداز به آن چه مىگويد و بياد نگه دار آن را.
٤٠٩١ اذا صعدت روح المؤمن الى السّماء تعجّبت الملائكه و قالت عجبا كيف نجا من دار فسد فيها خيارنا. هرگاه بالا رود روح مؤمن بسوى آسمان تعجب ميكنند فرشتگان و مىگويند: تعجب مىكنيم تعجب كردنى چگونه نجات يافته است از سرائى كه فاسد شد در آن نيكان ما مراد به «بالا رفتن روح مؤمن» يا بالا رفتن نفس مجرّد اوست با بدن مثالى، يا متصل شدن او به أهل آسمان به اتصال معنوى و داخل شدن در زمره ايشان به سبب قطع علاقه او از بدن و قوتهاى شهويه و غضبيه آن، يا بالارفتن خبر فوت و قطع علاقه نفس او از بدن با وجود ايمان و رستگارى، و بر هر تقدير تعجب ملائكه از نجات و رستگارى اوست كه معلوم ايشان شد به اعتبار بالا رفتن او به يكى از دو معنى اوّل يا شنيدند بنا بر احتمال سيم، و وجه تعجب اين است كه اشاره به آن كردند كه خوبان ما ملائكه به زمين رفتند و عاصى گشتند و نجات نيافتند او چگونه نجات يافت از آن سرا و رستگار شد و ظاهر اين است كه اين اشاره است به حكايت هاروت و ماروت و
فرستادن ايشان به زمين و عاصى شدن ايشان چنانكه در بعضى احاديث وارد شده مثل آنچه روايت شده در تفسير علىّ بن ابراهيم قمى و تفسير محمد بن مسعود عياشى از حضرت امام محمد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه كه سؤال كرد او را عطا و ما به مكه بوديم از قصه هاروت و ماروت پس فرمود آن حضرتعليهالسلام
كه بدرستى كه ملائكه بودند چنين كه فرود مى آمدند از آسمان بسوى زمين در هر روز و شبى حفظ مىكردند اعمال اوساط اهل زمين را از فرزندان آدم و جنّ و مىنوشتند آنها را و بالا مىرفتند با آنها بسوى آسمان، فرمود آن حضرت كه: پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهان اوساط اهل زمين پس مشورت كردند در آنچه در ميانه ايشان بود از آنچه مىشنيدند و مىديدند از افتراى ايشان دروغ را بر خداى تبارك و تعالى و جرأت ايشان بر آن، و اظهار پاكى خدا كردند از آنچه ايشان مىگويند و وصف ميكنند، پس گفتند طايفه از ملائكه: اى پروردگار ما آيا خشمناك نمىگردى از آنچه ميكنند خلق تو در زمين تو از آنچه وصف ميكنند در باره تو دروغ را و مىگويند زور را و از آنچه ارتكاب ميكنند آنرا از گناهانى كه نهى كرده ايشان را از آنها و حال آنكه ايشان در قبضه تصرّف تواند و تحت قدرت تواند فرموده: آن حضرتعليهالسلام
كه پس دوست داشت خداى عزّ و جلّ اين كه بنمايد ملائكه را دانائى پيش خود يا در جميع خلق خود و شناسا گرداند ايشان را به آن چه منت گذاشته به آن بر ايشان از آنچه مجبول كرده ايشان را بر آن از فرمانبردارى و عدول فرموده به آن از ايشان از شهوتهاى انسانى، پس وحى فرستاد خدا جلّ جلاله بسوى ايشان اين كه بخواهند از ميانه خود دو فرشته را تا اين كه فرود آورم ايشان را بسوى زمين و خلق كنم در ايشان قوّتهاى بشرى را از شهوت و حرص و اميد چنانكه هست آن در اولاد آدم، پس آزمايش كنم ايشان را در فرمانبردارى از براى من و مخالفت خواهش خود.
فرموده آن حضرت: پس خواندند ايشان از براى اين هاروت و ماروت را، و بودند آنها از سخت ترين فرشتگان
در عيبكردن مر اولاد آدم را و اختيار نمودن غضب خدا بر ايشان، پس وحى فرستاد خداى سبحانه بسوى آنها كه فرود آئيد بسوى زمين پس زمين پس به تحقيق كه خلق كردم در شما قوّتهاى شهوتها و حرص و اميد و امثال آنها را، چنانكه خلق كردهام آن را در بنى آدم، و بدرستى كه من امر ميكنم شما را به اين كه شريك نگردانيد با من چيزى را، و نكشيد نفسى را كه حرام گردانيدهام آن را، و مكنيد زنا، و نياشاميد شراب، پس فرود آورده شدند در صورت آدمى و پوشش ايشان، پس فرود آمدند به ناحيه بابل، پس بلند كرده شد از براى ايشان بناى مشرفى يعنى بنظر ايشان آمد عمارت بلندى، پس رو آوردند بجانب آن پس ناگاه بر در آن زنى بود جميله نيكو صورت زينت كرده بوى خوش كرده گشوده روى شادمانى كننده بجانب ايشان، پس چون تأمل كردند در حسن و جمال او و گفتگو كردند با او، افتاد او در دل ايشان سخت تر افتادنى، و سخت شد در ايشان شهوتى كه آفريده شده بود در ايشان پس ميل كردند بسوى او ميل فتنه و خذلان يعنى فرو گذاشتن تقوى و پرهيزگارى، و سخن گفتند با او و طلب كردند از او كه تن در دهد به ايشان، پس گفت به ايشان كه: بدرستى كه از براى من ديندارى ميكنم به آن و نيست در دين من اين كه اجابت كنم شما را بسوى آنچه مىخواهيد مگر اين كه در آئيد در دين من پس گفتند: چيست دين تو- پس گفت كه: بدرستى كه از براى من خدائى است هر كه عبادت كند آن را و سجده كند آن را پس او از آنان است كه در دين من است و من اجابت كننده اويم مر آن چيزى را كه سؤال ميكند از من، پس گفتند چيست خداى تو- گفت خداى من اين بت است، پس نگاه كرد يكى از آنها به رفيق خود، پس گفت مر او را: كه اين دو تا دو خصلتاند از آنچه نهى كرده شدهايم از آن، زنا و شرك ، از براى اين كه ما اگر سجده كنيم از براى اين بت و عبادت كنيم آنرا شرك آوريم بخدا و اين كه ما طلب مىكنيم زنا را و قادر نيستيم بر غلبه كردن بر شهوت در آن، و حاصل نمىشود
مطلب ما بدون اين سجود پس گفتند به آن زن كه بدرستى كه ما اجابت مىكنيم ترا بسوى آنچه خواستى گفت پس فرا گيريد اين شراب را پس بياشاميد پس بدرستى كه آن سبب تقرّب شماست از اين بت و به آن مىرسيد به مراد خود پس مشورت كردند ميان خود و گفتند: اين سه خصلت است از آنچه نهى كرده شدهايم از آن، شرك و زنا و شراب، و ما قادر نيستيم بر زنا مگر به آن دوى ديگر تا اين كه برسيم به بر آوردن حاجت خود، پس گفتند: چه بزرگست بليه ما بسبب تو به تحقيق كه اجابت كرديم ترا، گفت: پس فرا گيريد بياشاميد اين شراب را، و سجده كنيد از براى بت، پس آشاميدند شراب را، و سجده كردند، پس از آن خواستند كه تن در دهد به ايشان پس چون مهياى آن شدند داخل شد بر ايشان سائلى كه سؤال ميكرد پس ديد آن دو كس را برين حالت پس بترسيدند از او پس گفت آن سائل: واى بر شما به تحقيق كه خلوت كردهايد شما با اين زن خوشبوى نيكو صورت و نشسته ايد آزاد بر مثل اين فاحشه يعنى زنا، بدرستى كه شما هر آينه دو مرد بديد، قسم به خدا كه هر آينه بكنم به شما يعنى آنچه جزاى شما باشد يا سزاوار آن باشيد و بيرون رفت برين نحو، پس برخاست آن زن پس گفت: نه، قسم بخداى من نمىرسيد حالا بسوى من و حال آنكه به تحقيق مطلع شد اين مرد بر حال شما و دانست جاى شما را، و بيرون مىرود حالا و خبر مىدهد، و ليكن شما پيشى گيريد بسوى اين مرد و بكشيد او را پيش از آنكه رسوا كند ما را همه، پس آن وقت فراگيريد يعنى مطلب خود را پس برآوريد حاجت خود را در حالى كه مطمئن باشيد و ايمن، پس شتافتند بسوى آن مرد پس رسيدند به او پس كشتند او را، پس برگشتند بسوى آن زن، پس نديدند آن را پس ظاهر شد از براى ايشان عورتهاى ايشان، و كنده شد از ايشان لباس فاخرى كه داشتند، و پشيمان شدند و شنيدند
هاتفى را كه مىگويد: بدرستى كه شما فرود آورده شديد بسوى زمين ميانه آدميان از خلق خدا ساعتى از روز، پس عصيان كرديد خدا را به چهار گناه از گناهان كبيره و به تحقيق كه نهى كرده بود شما را از آنها و پيش فرموده بود به شما در باره آنها و شما نترسيديد از او و نه شرم كرديد از او، و به تحقيق كه بوديد شما سختترين آن كه عتاب كرد بر اهل زمين بسبب گناهان و كشيد غضب خدا را بر ايشان و چون گردانيد در شما از خوى خلق آدمى او، و بود پيشتر كه نگاه داشته بود شما را از گناهان، چگونه ديديد موضع ترك يارى او را در باره شما فرمود آن حضرت: و بود
دل ايشان در دوستى آن زن اين كه وضع كردند راهها از سحر آنچه متداول كردهاند آن را بر اهل آن ناحيه، فرموده امامعليهالسلام
: كه پس مخير ساخت ايشان را خداى عزّ و جلّ ميانه عذاب دنيا و عذاب آخرت پس گفت يكى از ايشان به رفيق خود كه: بهره مىگيريم از شهوتهاى دنيا چون آمدهايم بسوى آن تا اين كه بگرديم بسوى عذاب آخرت پس گفت آن ديگر كه: بدرستى كه عذاب دنيا مر آنراست بريده شدن و عذاب آخرت نيستشدنى از براى آن و نيست سزاوار بما اين كه اختيار كنيم عذاب آخرت پاينده سخت را بر عذاب دنياى بريده شونده نيست شونده، پس اختيار كردند هر دو عذاب دنيا را و بودند چنين كه تعليم مىكردند مردم را سحر در زمين بابل، پس چون تعليم كردند مردم را سحر بالا برده شدند از زمين بسوى هوا، پس آنها معذّبند و سرازير آويخته شدهاند، معلقند در هوا تا روز قيامت، و روايت كرده در تفسير عياشى از ابى طفيل كه گفته: بودم در مسجد كوفه كه ابن كوّا سؤال كرد از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه چيزى چند پس خبر داد آن حضرت او را پس گفت كه: خبر ده مرا از اين ستاره سرخ يعنى زهره، فرموده آن حضرت كه: بدرستى كه خدا مطلع گردانيد فرشتگان خود را بر خلق خود و حال آنكه ايشان بر معصيتى بودند از معاصى او، پس گفتند دو فرشته، هاروت و ماروت كه: اينها كه خلق كردى پدر ايشان را بدست خود و سجده فرمودى از براى او فرشتگان خود را عصيان تو ميكنند... حق تعالى فرمود كه شايد كه شما نيز اگر مبتلا شويد به مثل آنچه مبتلا گردانيدهام ايشان را به آن عصيان من كنيد چنانكه عصيان كردند ايشان مرا، گفتند: نى قسم بعزّت تو، آن حضرت فرمود كه: پس مبتلا گردانيد خدا ايشان را به مثل آنچه مبتلا گردانيده بود به آن بنى آدم را از شهوت، پس امر كرد ايشان را باين كه شريك نگردانند با او چيزى را، و نكشند نفسى را كه حرام گردانيده خدا، و زنا نكنند، و نياشامند شراب، پس فرو فرستاد ايشان را بسوى زمين، پس بودند كه قضا مىكردند ميانه مردم، اين در ناحيه و آن در ناحيه ديگر،
پس بودند بر اين نحو تا اين كه آمد نزديكى از ايشان اين ستاره از براى حكم در دعويى كه با كسى داشت و بود از نيكو صورت ترين مردم پس خوش آمد او را پس گفت مرا او را كه: حق از براى تو است و من حكم نميكنم از براى تو تا اين كه متمكن سازى مرا از نفس خود، پس وعده كرد به او روزى را، بعد از آن آمد نزد آن ديگر، پس چون آورد دعوى خود را بسوى او افتاد محبت او در نفس او و خوش آمد او را چنانكه خوش آمده بود آن ديگر را، پس گفت به آن مثل گفتگوى رفيق خود، پس وعده كرد آن را همان ساعتى را كه وعده كرده بود رفيق او را، پس موافقت كردند هر دو نزد او در آن ساعت پس شرم كرد هريك از رفيق خود چون ديد او را و پائين انداختند سرهاى خود را و بزير كردند بعد از آن كنده شد شرم از ايشان، پس گفت يكى از ايشان برفيق خود كه: اى فلان آورده است مرا همان چيز كه آورده است ترا، پس اعلام كردند آن زن را و طلب كردند از آن كه تن در دهد به ايشان پس ابا كرد بر ايشان تا اين كه سجده كنند از براى بت او، و بياشامند شراب او، پس ابا كردند ايشان بر او، و باز خواستند آنچه مىخواستند، پس ابا كرد مگر اين كه بياشامند از شراب او، پس چون آشاميدند نماز كردند از براى بت او، و در آمد درويشى پس ديد ايشان را پس گفت آن زن به ايشان كه: بيرون مىرود اين پس خبر مىدهد از شما، پس برخاستند بسوى او پس كشتند او را، پس خواستند از آن كه تن در دهد به ايشان، پس ابا كرد تا اين كه خبر دهند او را به آن چه بالا مىروند بيارى آن بسوى آسمان و بودند ايشان كه قضا مىكردند در روز پس چون مىشد شب بالا مىرفتند بسوى آسمان، پس ابا كردند بر او اين كه خبر دهند او را به آن، و ابا كرد او نيز اين كه بكند آنچه را ايشان مىخواستند، تا اين كه آخر خبر دادند او را، مراد اين است كه خبر دادند او را كه فلان كلمات مىگوئيم و بيارى آن به آسمان مىرويم پس او گفت آن را كه: امتحان كند سخن ايشان را كه آيا درست خبر دادهاند او را پس راست بود و بالا رفت بسبب آن، پس گفت آنرا تا اين كه تجربه كند سخن ايشان را، و بالا رفت و بلند كردند ايشان
نظرهاى خود را بسوى او پس ديدند اهل آسمان را كه مشرف گشته اند بر او، نگاه ميكنند بسوى او و رسيد او به آسمان، پس مسخ شد پس او همين ستارهايست كه ديده مىشود.
و روايت كرده شيخ صدوق طاب ثراه در كتاب خصال از حضرت صادق كه او روايت كرده از پدر خود از جدّ خودعليهالسلام
كه فرموده: بدرستى كه مسخ كرده شده از بنى آدم سيزدهتايند و شمرده آنها را تا اين كه فرموده: و اما زهره پس بود زنى كه به فتنه انداخت هاروت و ماروت را پس مسخ كرد خدا او را ستاره.
و روايت كرده نيز از آن حضرت كه روايت كرده از پدر خود از جدّ خود از امير المؤمين صلوات اللّه عليهم كه فرموده: سؤال كردم رسول خدارا صلىاللهعليهوآلهوسلم
از مسخ كرده شدهها، پس فرمود كه: آن سيزده تاست و بيان فرمود آنها را تا اين كه فرمودصلىاللهعليهوآلهوسلم
: و اما زهره پس بود زنى نصرانيه و بود از براى بعضى از پادشاهان بنى اسرائيل و آن زن زنى است كه مفتون شدند به او هاروت و ماروت، و بود اسم آن ناهيل و مردم مىگويند ناهيد، و روايت كرده نيز در كتاب علل الشرائع از حضرت ابى الحسنعليهالسلام
در حديثى كه فرموده: و مسخ شده زهره از براى اين كه بود زنى كه مفتون شد به او هاروت و ماروت، و هم چنين روايت كرده از آن حضرت از پدر او صلوات اللّه عليهما كه در حديثى فرموده: و اما زهره پس بدرستى كه آن بود زنى كه ناميده مىشد ناهيل و آن آنست كه مىگويند ناس كه مفتون شدند به او هاروت و ماروت.
و بايد دانست كه معارض اين روايات احاديث ديگر وارد شده كه دلالت ميكند بر انكار مضمون آنها مثل آنچه در تفسير منسوب بحضرت امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه عليه نقل شده از ابى يعقوب و ابى الحسن كه گفته اند: گفتيم به آن حضرتعليهالسلام
كه بدرستى كه قومى نزد ما دعوى ميكنند يا گمان دارند كه
هاروت و ماروت دو فرشته اند كه برگزيدند ايشان را ملائكه چون بسيار شد عصيان بنى آدم و پائين فرستاد ايشان را خدا با سيمى از براى ايشان بسوى دنيا و به درستى كه ايشان شيفته شدند به زهره و اراده كردند زناى به آن را و كشتند نفسى را كه حرام بود كشتن آن و اين كه خدا عذاب ميكند ايشان را در بابل، و اين كه ساحران از ايشان تعليم مىگيرند سحر را، و اين كه خدا مسخ كرده آن زن را به اين ستاره كه آن زهره است، پس فرمود امامعليهالسلام
: معاذ اللّه از اين، بدرستى كه فرشتگان خدا معصومانند از خطا، نگاهداشته شدگانند از كفر و قبائح به لطفهاى خداى تعالى، فرموده است خدا در باره ايشان:يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً
نافرمانى نمىكنند خدا را در آنچه امر كرده ايشان را و ميكنند آنچه را امر كرده ميشوند، و فرموده است:وَ لَهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ
، و از براى خداست و مملوك اوست هر كه در آسمانهاست و زمين و هركه نزد اوست يعنى ملائكه، و فرموده در وصف ايشان: لا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ
تكبر نمىورزند از عبادت خدا و مانده نمىشوند، تسبيح ميكنند شب و روز، سست نمىشوند، و فرموده است نيز در باره ملائكه،وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً سُبْحانَهُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا، و يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يَشْفَعُونَ
، بلكه ايشان بندگانند گرامى گردانيده شده كه پيشى نمىگيرند بر حق تعالى به سخن گفتن يعنى نمىگويند چيزى تا نگويد خدا، و ايشان به فرمان او كار ميكنند و شفاعت نمىكنند مگر از براى كسى كه پسنديده باشد خدا يعنى دين او را چنانكه در بعضى احاديث وارد شده، و ايشان از مهابت او ترسناكند.
و اين ردّ قولى است كه قبل از اين نقل شده كه گفته اند يعنى بعضى كفار كه فرا گرفته خدا فرزند پس انكار قول ايشان فرمودهاند به اين كه چنين
نيست بلكه آنانى كه ايشان فرزندان خدا مىدانند بندگانى اند از خدا، تا آخر، تا آخر، و قول ايشان چنانكه بعضى مفسرين گفته اند اشاره است بقول جمعى از كفار كه مىگفتند كه: ملائكه دختران خدايند و بعضى گفته اند كه اشاره است بقول نصارى كه مىگفتند كه: حضرت عيسى پسر خداست و قول يهود كه: حضرت عزيز پسر خداست، و قول بعضى از غاليان كه مىگفتند در باره ائمه صلوات اللّه و سلامه عليه آنچه مىگفتند، و اين كلام معجز نظام كه اين در باره ملائكه است موافق قول اول است با آنكه ممكن است كه اشاره به همه باشد و اللّه تعالى يعلم و اين حديث را شيخ صدوق طاب ثراه در كتاب عيون اخبار الرضا روايت كرده نيز كه مأمون سؤال كرد حضرت امام رضا را صلوات اللّه و سلامه عليه از آنچه روايت ميكنند مردم از امر زهره و اين كه آن بود زنى كه مفتون شدند به او هاروت و ماروت و آنچه روايت ميكنند از امر سهيل و اين كه آن بود عشارى از يمن پس فرمود آن حضرتعليهالسلام
: كه دروغ گفتهاند در آنچه گفته اند كه آنها دو ستارهاند و نبودند آنها مگر دو حيوان از حيوانات دريا پس غلط كردهاند مردم و گمان كرده اند كه آنها آن دو ستاره اند و نيست از شأن خداى عزّ و جلّّ اين كه مسخ كند دشمنان خود را نورهاى فروزنده، پس باقى بگذارد آنها را ما دام كه باقى ماند آسمانها و زمين، و بدرستى كه مسخ كردهشدهها باقى نماندند زياده از سه روز تا اين كه مردند و حاصل نشد از آنها نسلى، و نيست بر روى زمين امروز مسخ كرده شده و آنچه واقع شده بر آنها نام مسوخيت مانند ميمون و خوك و خرس و اشباه آنها، نيستند آنها مگر مانند آنچه مسخ كرده خداى عزّ و جلّ بر صورتهاى آنها قومى را كه غضب كرده بر ايشان و لعن كرده ايشان را بسبب انكار ايشان
يگانگى خدا را و تكذيب ايشان رسولان او را، و اما هاروت و ماروت پس بودند دو فرشته كه تعليم نمودند مردم را سحر تا اين كه احتراز كنند به آن از سحر سحركنندگان و باطل گردانند به آن مكر ايشان را و تعليم نكردند احدى را از آن چيزى مگر اين كه گفتند مر او را كه: نيستيم ما مگر فتنه پس كفر نياور، پس كفر آوردند قومى به اين كه كافر شدند آنچه را كه امر شده بودند به احتراز از آن و گشتند چنين كه جدا مىكردند به آن چه ياد گرفته بودند آنرا ميان هر دو جفت را يعنى زن و مرد را.
پوشيده نماند كه حكايت هاروت و ماروت و پائين آمدن آنها به زمين بصورت آدمى و تركيب شهوت در ايشان و گرفتار شدن ايشان به زنى زهره نام و بالارفتن به آسمان به آن چه ياد گرفت از ايشان از اسم اعظم و مسخ شدن او در آسمان به ستاره مشهور به زهره در احاديث اهل سنت نيز وارد شده و جمعى از علماى ايشان گفتهاند كه: اين قولى است كه روايت شده از يهودان. و ظاهر اين است كه اين از رموز اوايل است. و بعضى از علماى ما نيز آنرا بر رمز حمل كرده و در تطبيق حديث ابى طفيل بر آن گفته كه: مراد به دو فرشته كه تعبير از آنها به هاروت و ماروت شده روح و قلب است كه از عالم روحانى پائين فرستاده شدهاند بسوى عالم جسمانى از براى بر پاى داشتن حقّ، پس مفتون شدهاند به زهره حيات دنيا و افتاده اند در دام شهوت و آشاميدهاند شراب غفلت، و بندگى كردهاند بت هوى را، و كشته اند عقل نصيحتكننده خود را به اين كه منع كردهاند آنرا از پرورش يافتن به علم و تقوى، و محو كرده اند اثر نصيحت او را از نفسهاى خود، و مهيا شدهاند از براى زنا كردن به زانيه دنياى دنيه كه متولى تربيت نشاط و طرب در آن ستاره زهره است پس گريخته دنيا از ايشان و فوت شده ايشان را، چون از عادت آن اين است كه بگريزد از جمعى كه طلب آن كنند به سبب اين كه متاع فريب و غرور است و باقيمانده اشراق حسن آن در موضع بلندى به عنوانى كه نمىرسد به آن دستهاى طلب كنندگان آن ما دام كه باقى باشد زهره در آسمان، واداشته ايشان را دوستى دنيا
كه در دل ايشان قرار گرفته بر اين كه وضع كرده اند راهها از سحر يعنى فكرهاى لطيف دقيق پس مخير كرده شده اند از براى تخلص از آن ميانه عذاب دنيا و آخرت پس اختيار كردهاند بعد از آگاهشدن و برگشتن عقل بسوى آنها سهلترين آن دو عذاب را پس بالا برده شده اند بسوى برزخ در حالى كه معذّب باشند در آن و آويخته باشد سرهاى ايشان به پائين تا روز قيامت. تمام شد كلام او در توضيح رمز، و گفته در توجيه احاديث انكار كه: آنها بنا بر آنست كه ايشان صلوات اللّه و سلامه عليهم ديدهاند كه: حكايت كنندگان آن حكايت حمل ميكنند آن را بر ظاهر آن به آن اعتبار تكذيب آن فرموده اند و غرض اين نيست كه آن محض كذب و دروغ است.
بر خردمند بصير پوشيده نيست كه حمل احاديث مزبوره بر امثال اين امور به غايت سخيف است بلكه بايد كه طرح يكى از احاديث طرفين كرد يا توقف در آن باب نمود و ممكن است حمل احاديث اولى بر تقيه به اعتبار موافقت آنها با احاديث اهل سنت، و پوشيده نيست نيز كه حديث آخر كه نقل شد از احاديث اولى نسبت داده شده حكايت مفتون شدن هاروت و ماروت به «قول ناس» و ظاهر از آن اهل سنت است يا مردمى كه عارى از علم باشند و ظاهر در ردّ آنست نهايت صريح در آن نيست بلكه ممكن است كه غرض بيان شهرت آن باشد ميانه مردم با وجود حقيت و آنچه در اوّل آن ذكر شده كه زهره زنى بود ناهيل نام دلالت ندارد بر اين كه مراد ستاره زهره باشد بلكه ممكن است كه مراد به آن جانورى باشد زهره نام چنانكه در حديث امام ثامن ضامن صلوات اللّه و سلامه عليه كه در طرف انكار نقل شده فرموده اند كه: زهره و سهيل دو حيوان بودهاند از حيوانات دريا كه مسخ شده بودند و ناس گمان كرده اند كه آن دو ستاره معروفه مسخ شده اند، و همچنين حديثى كه قبل از آن از كتاب علل الشرائع نقل شده دلالت ندارد بر اين كه زهره كه مسخ شده ستاره معروفه است بلكه ممكن است كه مراد همان زهره باشد كه حيوانى بوده از حيوانات دريا، و همچنين حديث قبل از آن كه از كتاب خصال نقل شد بر آن محمول مىتواند شد بلكه ممكن است
كه مراد بقول آن حضرتعليهالسلام
در آن حديث كه نام آن زن ناهيل بود و مردم مىگويند كه ناهيل اين باشد كه نام آن زن ناهيل بود و مردم غلط كردهاند و ناهيل گمان كرده اند كه نام ستاره زهره است و به آن اعتبار آن ستاره را [از] مسوخ مىدانند و در حديث طويل اوّل كه از تفسير علىّ بن ابراهيم و عياشى نقل شد اصلا حكايت مسخ زهره نيست پس مسخ ستاره زهره نيست در احاديث مذكوره مگر در حديث ابى طفيل و حديث بعد از آن و ظاهر طرح آنهاست يا حمل آنها بر تقيه و اما اصل مفتون شدن هاروت و ماروت به زنى پس در همه آن احاديث صريحا مذكور است سواى حديث آخر كه نسبت بقول ناس داده شده چنانچه مذكور شد و حديث تفسير حضرت امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه عليه صريح است در انكار اصل اين معنى كه ايشان مفتون شده باشند و حديث كتاب عيون كه نقل شد اگر چه اوّل آن دلالت ندارد مگر بر تكذيب حكايت مسخ شدن به ستاره نهايت آخر آن ظاهر است در خوبى هاروت و ماروت و برائت ايشان از آنچه نسبت به ايشان داده شده پس آن دو حديث معارضند با همه آن احاديث كه از آن طرف نقل شد و پوشيده نيست كه به مجرّد اين دو حديث طرح تمام آن احاديث خالى از اشكال نيست با عدم صراحت يكى از آنها در انكار آن معنى پس احتمال وقوع مفتونشدن ايشان چندان بعيد نيست و به مجرّد آن دو حديث انكار آن نمىتوان كرد، و اما آنچه در حديث اوّل آنها استدلال شده بآن بر عصمت ملائكه از آيات كريمه، پس اگر استدلال از معصوم نباشد ممكن است جواب از استدلال به حمل آيات كريمه بر عصمت ملائكه ما دام كه بر صفات ملكى باقى باشند پس منافات ندارد با خروج ايشان از آن در وقتى كه بصورت بشرى و اخلاق ايشان از براى مصلحتى در آيند، با آنكه آيه كريمهيا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً
معلوم نيست كه در شأن همه
ملائكه باشد بلكه در قرآن مجيد در باره خصوص خزنه جهنم واقع شده شايد كه بعضى ملائكه ديگر چنين نباشند، و همچنين آيه شريفهلا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ
دلالت ندارد مگر بر اين كه نزد خدا جمعى چنين هست اما اين كه آن تمام ملائكه باشند ظاهر نمىشود، ممكن است كه بعضى از ايشان باشند، و آيه كريمهبَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ
نيز مذكور شد كه بعضى از مفسرين به ملائكه تفسير نكرده اند بلكه به حضرت عيسى و حضرت عزير و حضرات ائمه صلوات اللّه عليهم أجمعين تفسير كرده اند، پس به مجرّد اين آيات كريمه ردّ حكايت مفتون شدن هاروت و ماروت كه در احاديث بسيار وارد شده نمى توان كرد، بلى اگر حديث مزبور نسبت آن به حضرت معصوم صحيح باشد بناى استدلال به آنها بر علم آن حضرت استعليهالسلام
از خارج به اين كه آيات مذكوره در شأن همه ملائكه است نه غير ايشان، و نه مخصوص به بعضى از ايشان، و اللّه تعالى يعلم.
٤٠٩٢ اذا علوت فلا تفكّر فيمن دونك من الجهّال و لكن اقتد بمن فوقك من العلماء. هرگاه بلند مرتبه گردى پس فكر مكن در آنان كه پست تر از تواند از نادانان و ليكن اقتدا كن به آنان كه بالاتر از تواند از علما. مراد به «فكر كردن در آنان كه پست تر از اويند از نادانان» تتبع كردن احوال ايشان از اخلاق و افعال و اقتدا كردن به ايشان است در آنها، و «تخصيص اين معنى به وقت بلند مرتبه شدن» به اعتبار زيادتى اهتمام است به پند كسى كه بلندمرتبه گردد و زيادتى قبح پيروى نادانان از او، و يا به اعتبار اين كه كسى كه بلندمرتبه گردد غالب اين است كه پيروى نادانان كند در تكبر و تبختر و امثال آنها، پس غرض اينست كه هرگاه بلند مرتبه گردى چنين مكن بلكه اقتدا كن به علما در تواضع و فروتنى و ساير صفات ايشان.
٤٠٩٣ اذا كان هجوم الموت لا يؤمن فمن العجز ترك التّاهّب له. هرگاه بوده باشد هجوم مرگ چيزى كه ايمنى نباشد از آن پس از عجز است ترك آماده شدن از براى آن، هجوم چيزى به معنى ناگاه رسيدن آنست يا داخل شدن آن بى اذن و رخصتى، و مراد اينست كه هرگاه آدمى ميداند كه مرگ ناگاه يا بى رخصت مىرسد و هر لمحه احتمال رسيدن آن مىدهد پس اهمال در تهيه گرفتن از براى آن و آماده شدن از براى آن از كمال عجز و ناتوانى اين كس است يعنى عجز و ناتوانائى در اصلاح كار خود بسبب غلبه غفلت و تسلط هوى و هوس، نعوذ باللّه منه.
٤٠٩٤ إذا امضيت امرا فامضه بعد الرّويّة و مراجعة المشورة و لا تؤخّر عمل يوم الى غد و امض لكلّ يوم عمله. هرگاه روان كنى امرى را پس روان كن آنرا بعد از فكر و نظر و رجوع كردن به مشورت، و پس مينداز كار روزى را بسوى فردا، و روان كن از براى هر روزى كار آن روز را. مراد اين است كه هرگاه خواهى كه روان كنى كارى را يعنى بكنى آن را پس مكن آن را مگر بعد از فكر و تأمل در آن و رجوعكردن به مشورت يعنى مشورت كردن با عقلا، و پس مينداز يعنى اهمال و كاهلى در كارهاى ضرورى مكن و هر كارى را از كارهاى اخروى يا دنيوى كه در وقتى بايد كرد پس تأخير مكن و مينداز به وقت ديگر بلكه در هر وقت بكن كارى را كه در آن وقت بايد كرد.
٤٠٩٥ اذا نفذ حكمك فى نفسك تداعت انفس النّاس الى عدلك. هر گاه روان باشد حكم تو در نفس تو مىخواند نفسهاى مردم بسوى عدل تو، غرض موعظه و پند امرا و حكام است و هر كه خواهد سركردگى و فرمانفرمائى داشته باشد در ميانه قومى، و حاصل كلام اين است كه هر كه: از شما كه خواهد كه مردم بگروند به او رغبت كنند در رجوع بعدل او بايد كه چنين باشد كه حكم
او روان باشد بر نفس او يعنى در باره نفس خود حكم به عدل كند و عمل كند به آن و هرگاه حق به جانب ديگرى باشد رعايت خود نكند، زيرا كه هرگاه كسى چنين باشد نفسهاى مردم مىخوانند ايشان را بسوى عدل او و پيروى حكم او، چه كسى كه در باره خود عدل كند يقين در ميانه ديگران نيز حكم به عدل خواهد كرد از براى آنكه خلاف آن نمىباشد مگر از براى جرّ نفعى در آن از براى خود، و هرگاه كسى در باره خود حكم به عدل كند و عمل كند به آن، تجويز جور بر ديگرى نكند از براى نفع خود، پس به هيچ وجه خلاف عدل نكند و مردم رغبت كنند در اطاعت و فرمانبردارى او.
٤٠٩٦ اذا اردت ان تعظم محاسنك عند النّاس فلا تعظم فى عينك. هرگاه خواهى كه بزرگ باشد نيكوئيهاى تو نزد مردم پس بزرگ نباشد آنها نزد تو يعنى بايد كه نيكوئيهاى تو در نظر تو بزرگ نباشد، زيرا كه كسى كه نيكوئيهاى او در نظر او عظيم نمايد عجب و تكبر و امثال آن از صفات دنيه در او بهم رسد و به سبب آن نيكوئيهاى او در نظرها فاسد و باطل گردد، به خلاف كسى كه نيكوئيهاى او در نظر او سهل نمايد و بسبب آنها موصوف به آن صفات ذميمه نگردد چه اين معنى باعث افزونى نيكوئيهاى او گردد و سبب اين گردد كه آنها در نظر مردم عظيم نمايد، و كافيست شاهد بر اين معنى آنچه واضح و لايح است بر هر كه او را ادنى شعورى باشد كه اگر كسى به او احسانى كند و آن در نظر او بزرگ ننمايد اين نزد او بسيار بزرگتر نمايد از همان احسان از كسى كه آن در نظر او بزرگ نمايد.
٤٠٩٧ اذا بلغ اللئيم فوق مقداره تنكّرت احواله. هرگاه برسد لئيم به زياده از قدر و مرتبه او تغيير يابد احوال او به بدى و ناخوشى، مراد به «لئيم» شخص پست دنى مرتبه است و تغيير احوال او به بدى و ناخوشى هرگاه برسد به زياده از مرتبه خود به اعتبار اينست كه به اعتبار دنائتى كه دارد هرگاه مرتبه خود را زياد ببيند عجب و تكبر زيادى در او بهم رسد و همچنين سربلندى و طغيانى
كه خواهد كه جمعى را كه هميشه عزيز و بلند مرتبه تر از او بوده اند خفيف و ذليل كند و تفوّق او بر ايشان ظاهر گردد.
٤٠٩٨ اذا رايت فى غيرك خلقا ذميما فتجنّب من نفسك امثاله. هرگاه ببينى در غير خود خويى نكوهيده پس اجتناب كن از نفس خود امثال آن را، زيرا كه چنانكه آن در نظر تو از او زشت و قبيح نمايد همچنين هرگاه آن يا امثال آن در تو باشد در نظر ديگران زشت و قبيح نمايد، پس اجتناب از آن بايد نمود.
٤٠٩٩ اذا احبّ اللّه عبدا زيّنه بالسّكينة و الحلم. هرگاه دوست دارد خدا بنده را آرايش دهد او را به آرام و بردبارى. مراد اين است كه آرام و بردبارى در كسى كه باشد نشان اين است كه حق تعالى او را دوست داشته به سبب خوبى كه در او بوده از صفات و افعال و به آن اعتبار عطا كرده آنها را به او و زينت داده او را به آنها.
٤١٠٠ اذا ارذل اللّه عبدا حظر عليه العلم. هرگاه پست كند خدا بنده را منع ميكند از او علم را، مراد به «پست كردن خدا بنده را» اينست كه به اعتبار بدى صفتى يا فعلى از او سلب شفقت و رحمت خود را از او كند و او را در دنائت و پستى گذارد، و «منع كردن علم از او» به اعتبار اينست كه آن زينتى است كه عطا نمىكند آنرا مگر به نيكوكاران پس كسى را كه در پستى گذارد شايسته عطاى آن نيست.
٤١٠١ اذا احبّ اللّه عبدا الهمه الصّدق. هرگاه دوست دارد خدا بنده را در دل او اندازد راستى را يعنى راستى در گفتار
و كردار را، و شرح مراد از اين نيز بر قياس فقره سابق است.
٤١٠٢ اذا اكرم اللّه عبدا اعانه على اقامة الحقّ. هرگاه گرامى كند خدا بنده را يارى كند او را بر پاى داشتن حق يعنى بر كسب او آنچه را حق باشد از خصال و اعمال و افعال، يا بر پاى داشتن او حق را ميانه مردم و داشتن ايشان بر آن به أمر بمعروف و نهى از منكر.
٤١٠٣ اذا لوّحت للعاقل فقد اوجعته عتابا. هرگاه اشاره كنى از براى عاقل پس به تحقيق كه به درد آوردى او را به سبب ملامت و سرزنش يا از روى ملامت و سرزنش. مراد اين است كه در منع عاقل از بديى حاجت به تصريح نيست بلكه اشاره كه به آن بشود ملامت و سرزنش است كه بدرد آورد او را و كافى باشد در بازداشتن او از آن، يا اين كه اشاره كه بشود بأمرى كه متضمن اهانت او باشد كمال ملامت و سرزنش است از براى او هر چند تصريح نشود بآن پس بايد كه نهايت اهتمام كرد در اجتناب از آن.
٤١٠٤ اذا حلمت عن الجاهل فقد اوسعته جوابا. هرگاه بردبارى كنى از نادان پس بتحقيق كه وسعت دادى او را از راه جواب يعنى وسعت دادى جواب او را. و ممكن است كه ترجمه «اوسعته جوابا» اين باشد كه: وسعت دادى از براى او جواب را كه حاصل معنى اوّل بوده، و مراد اين است كه: هرگاه نادانى بتو هرزه گويد و تو بردبارى كنى و جواب نگوئى پس بتحقيق كه جوابى گفته او را كه وسعت و گنجايش هرگونه جوابى دارد كه متضمن خفت و ذلت او باشد.
٤١٠٥ اذا قدّمت الفكر فى جميع افعالك حسنت عواقبك فى كلّ امر.
هرگاه پيش دارى فكر را در همه كارهاى خود نيكو گردد عاقبتهاى تو در هر كارى، مراد به «پيش داشتن فكر در همه كارها» اين است كه هر كارى كه كند بعد از اين باشد كه فكر كند در آن و ظاهر شود از براى او صلاح آن و نيكوئى عاقبت آن و حكم به «نيكو گشتن عاقبت او در هر كار» اين است كه غالب و اكثر اين است كه نيكو گردد عاقبت او در كارها و اگر نه ممكن است كه عاقبت كه عاقبت بعضى كارهاى او خوب نباشد باعتبار خطا و غلطى كه در فكر كرده باشد، و ممكن است كه مراد همه افعال باشد و مراد به «نيكو بودن عاقبت آنها» اين باشد كه بحسب آخرت بر او مؤاخذه نباشد باعتبار اين كه بذل جهد در آنها كرده و بحسب دنيا نيز حسرت و ندامتى نباشد او را بر آنها و اگر زيان و خسرانى در بعضى كشد همان مجرّد نقصان دنيوى باشد كه بسيار سهل باشد با وجود عدم تقصير و تفريط از اين كس بخلاف كسى كه كارها را بىفكر و تأمل كند چه بسيار باشد كه باعث عذاب و عقاب اخروى گردد و بحسب دنيا نيز هرگاه سبب زيان و خسرانى گردد رنج و الم او باعتبار تقصير خود و عدم تأمل در آن گران باشد.
٤١٠٦ اذا وصلت اليكم اطراف النّعم فلا تنفّروا اقصاها بقلّة الشكر. هرگاه برسد بسوى شما كنارهاى نعمتها پس رم مدهيد انتهاى آنها را بسبب كمى شكر، مراد اين است كه كمى شكر نعمت سبب زوال و انقطاع آن گردد پس هرگاه نعمتى بشما رسيد تقصير مكنيد در شكر تا اين كه تمام گردد بر شما، و بسبب كمى شكر رم نكند از شما و بريده نگردد.
٤١٠٧ اذا صعبت عليك نفسك فاصعب لها تذلّ لك و خادع نفسك عن نفسك تنقد لك. هرگاه سركشى كند بر تو نفس تو پس سركشى كن تو نيز براى آن كه رام مىشود مر ترا و مكر كن با نفس خود از نفس خود تا اطاعت ميكند مر ترا، مراد
اين است كه هرگاه نفس تو باعتبار هوا و هوس خود سركشى كند بر تو و فرمان تو در اوامر و نواهى عقليه و شرعيه نبرد، تو نيز سركشى كن با او، و بمجرّد سركشى او او را بخود وامگذار، زيرا كه هرگاه تو نيز سركشى كنى و سخت باشى در آن رام گردد از براى تو و فرمان تو برد و بهر نحو كه توانى حيله و مكر كن با نفس خود از براى خلاصى آن، و «مكر كن با نفس خود از نفس خود» يعنى و روىگردانيدن آن از آن و در آوردن آن بفرمان خود از نفس خود و شهوتها و خواهشهاى آن، زيرا كه هرگاه تو سعى كنى در اين مطيع و منقاد تو گردد. و پوشيده نيست كه بناى اين كلام معجز نظام و امثال آن بر تخييل اين معنى است كه نفس هر كس باعتبار اين كه تابع و پيرو قواى شهويّه و غضبيه باشد غير نفس اوست باعتبار اين كه مطيع و منقاد اوامر و احكام عقليه باشد پس او باعتبار اوّل سركشى كند با او باعتبار دوّم و بايد بر او باعتبار دوّم اين كه او نيز سركشى كند با او تا اين كه او رام شود از براى او، و همچنين بايد كه او باعتبار دوّم بچاره و تدبير فريب دهد خود را و خلاص گرداند از خود باعتبار اوّل و مطيع و منقاد خود گرداند و بنا بر مذهب بعضى از حكماء كه در آدمى دو نفس قرار مىدهند يكى مقتضى عقل و ديگرى مقتضى شهوت و غضب چنانكه قبل از اين مذكور شد بناى كلام بر تحقيق نيز مىتواند بود و اللّه تعالى يعلم.
٤١٠٨ اذا خفت صعوبة امر فاصعب له يذلّ لك و خادع الزّمان عن احداثه تهن عليك. هرگاه بترسى از سختى امرى پس سختى كن از براى آن سهل مىشود از براى تو، و مكر كن با روزگار از مصيبتهاى آن سهل مىگردند بر تو، مراد اين است كه در مصائب و مانند آنها از حوادثى كه آدمى از سختى آنها مىترسد بايد سختى كرد در آن و راه سستى و قلق و اضطراب و بى تابى و جزع و مانند آنها بخود نداد كه هرگاه كسى چنين كند سهل گردد بر او آنها بخلاف كسى كه راه آنها بخود دهد
كه رنج و تعب زياد كشد، و «مكر كن با روزگار در مصيبتهاى آن» يعنى به آن چه مذكور شد از سختى كردن در امرهاى دشوار، و «مكر كن با روزگار از براى خلاصى از مصيبتهاى آن» يعنى اين چاره است از براى آن كه اگر بكنى آن را سهل گردد آنها بر تو، و اطلاق «مكر» بر اين، به اعتبار اين است كه شبيه است به مكر از راه اين كه همواره روزگار در پى ايذاء و آزار آدمى است و مصائب و حوادث آن از براى اين غرض است پس هرگاه كسى بى خبر او چاره و تدبيرى كند از براى دفع آن و هر چند او تير مصيبت اندازد و طعنه حادثه زند گزندى به او نرساند و او را از آن مكروهى نرسد غرض آن به عمل نيايد پس به منزله اين است كه مكرى كرده با او چه حقيقت مكر با كسى اين است كه كسى پنهان از او كارى كند كه ناگاه مكروه آن به او رسد و ظاهرست كه محروم ساختن كسى را از آنچه خواهش او داشته باشد و باطل كردن سعى كسى در امرى مكروهى است عظيم از براى او، و قبل از اين مذكور شد كه بناى امثال اين سخنان بر اجراى كلام است بر طور شايع ميانه مردم از نسبت اين امور به روزگار و زمان و از قبيل اسناد امرى كه واقع شود در چيزى به آن، و ممكن است كه مراد به فقره اوّل اين باشد كه هرگاه بترسى از سختى و دشوارى كارى كه بايد كرد بسبب آن ترك مكن آن را بلكه تو نيز سختى كن در آن و بجدّ و جهد تمام متوجه آن شو هرگاه چنين كنى سهل مىشود از براى تو و آسان مىگردد چنانكه مشهور است كه هر كه طلب كند امرى را و جدّ كند در آن مىيابد آن را، و مراد بفقره دويم اين باشد كه مكر كن با روزگار از براى خلاصى از مصيبتهاى آن و آسان شدن آنها، يا به صبر و تحمل چنانكه مذكور شد، و يا بوجهى ديگر از وجوهى كه باعث آسانى آنها شود، مثل اين كه بدى كه از كسى به تو برسد برين حمل كنى كه ندانسته بوده يا غرض صحيحى در آن داشته و غرض ايذاء تو نبوده و اطلاق مكر بنا بر اين نيز به اعتبارى است كه مذكور شد.
٤١٠٩ اذا حدتك القدرة على ظلم النّاس فاذكر قدرة اللّه سبحانه
على عقوبتك و ذهاب ما آتيت اليهم عنهم و بقاءه عليك. هرگاه براند ترا قدرت و توانائى بر ستم كردن مردم پس ياد كن قدرت و توانائى خداى سبحانه را بر جزا دادن تو و رفتن آنچه را بر آنى بسوى ايشان از ايشان و باقى ماندن آنرا بر تو. يعنى هرگاه قادر باشى بر ستم كردن مردم و قدرت تو بر آن بخواند ترا بآن پس ياد كن اين معنى را كه حق تعالى قادر است بر اين كه جزاى آن را بتو دهد و اين را كه آنچه بكنى بايشان در اين سراى فانى بگذرد از ايشان و زايل گردد و عذاب و عقاب آن باقى ماند بر تو تا اين كه ياد اين معانى باز دارد ترا از آن ستم.
٤١١٠ اذا احبّ اللّه سبحانه عبدا بغّضّ اليه المال و قصّر منه الآمال. هرگاه دوست دارد خداى سبحانه بنده را دشمن مىگرداند بسوى او مال را و كوتاه مىگرداند از او اميدها را، «دوستى خدا بنده را» چنانچه مكرّر مذكور شد به اعتبار خوبى اوست از راه صفتى نيكو يا فعلى پسنديده، و «دشمن گردانيدن مال بسوى او» از براى اينست كه اگر نداشته باشد حريص در طلب آن نباشد و بسبب آن مشغول از سعى از براى آخرت نگردد، و اگر داشته باشد مشغول به طلب زيادتى نگردد و در آنچه دارد بخل نكند بلكه تا تواند در وجوه خيرات و مبرّات صرف نمايد تا بكار آخرت او آيد و مراد به «كوتاه كردن اميدها» كوتاه كردن اميدهاى دنيويست كه اميدهاى دور و دراز در دنيا از براى خود قرار ندهد و از براى سعى از براى آنها مشغول از طلب آخرت نگردد.
٤١١١ اذا اراد اللّه بعبد شرّا حبّب اليه المال و بسط منه الآمال. هرگاه اراده كند خدا به بنده شرّى را دوست مىگرداند بسوى او مال را و پهن مىگرداند از او اميدها را، مراد به «اراده خداى سبحانه ببنده شرّى را اينست كه به اعتبار بدى او بسبب صفتى يا فعلى قطع شفقت و مرحمت از او نمايد و به الطاف زياد مانع او
نشود از اكتساب شرور و بديها كه مقتضاى هوى و هوس اوست، و مراد به «دوست گردانيدن مال بسوى او و پهن گردانيدن اميدها از او» نيز اين است كه سلب ميكند از او لطفى چند را كه مانع او شود از آنها پس او به مقتضاى قواى شهويه دوست گردد با مال و حريص شود بر طلب آنچه نداشته باشد و بخل ورزد در آنچه داشته باشد و اميدهاى دراز از براى خود قرار دهد و مشغول شود به سعى از براى آنها و بازماند از سعى از براى آخرت.
٤١١٢ اذا احبّ اللّه عبدا رزقه قلبا سليما و خلقا قويما. هرگاه دوست دارد خدا بنده را روزى كند او را قلبى سليم و خوئى راست درست، مراد به «قلب سليم» نفس سالم است يعنى نفس او را چنين كند كه سالم باشد و پيرو هوى و هوس و مايل به شرور و بديها نباشد.
٤١١٣ اذا اراد اللّه بعبد خيرا منحه عقلا قويما و عملا مستقيما. هرگاه اراده كند خدا به بنده خيرى را عطا كند به او عقلى درست و عملى راست.
٤١١٤ اذا اراد اللّه بعبد خيرا اعفّ بطنه و فرجه. هرگاه اراده كند خدا به بنده خيرى را عفيف مىگرداند شكم او را و فرج او را، يعنى لطفى چند نسبت به او ميكند كه به سبب آنها شكم و فرج او از حرام باز ايستد.
٤١١٥ اذا اراد اللّه بعبد خيرا الهمه القناعة و اصلح له زوجه. هرگاه اراده كند خدا به بنده خيرى را در دل او مىاندازد قناعت را و به صلاح مىآورد از براى او جفت او را.
٤١١٦ اذا اراد اللّه بعبد خيرا اعفّ بطنه عن الطّعام و فرجه عن الحرام. هرگاه اراده كند خدا به بنده خيرى را عفيف مىگرداند شكم او را از طعام و فرج او را
از حرام، مراد به طعام نيز طعام حرام است يا طعام زياد و خوردن بقدر امتلاء بطن كه مكروه است به اعتبار اين كه سبب سنگينى بدن و كسالت در طاعت و عبادت مىشود و موجب غلبه خواب و بخار بر دماغ و منع و كلال آن از تفكر و تعقل مىگردد، و مراد به «عفيف گردانيدن شكم و فرج او» همان است كه در فقره سابق سابق مذكور شد.
٤١١٧ اذا اراد اللّه صلاح عبد الهمه قلّة الكلام و قلّة الّطعام و قلّة المنام. هرگاه خواهد خداى سبحانه صلاح حال بنده را در دل او اندازد كمى سخن گفتن را، و كمى خورش را، و كمى خواب را، وجه بودن صلاح حال بنده در هر يك از اينها، ظاهر است، چه سخن گفتن بسيار نمىشود كه مشتمل بر غيبت و مانند آن از سخنان حرام يا سخنان لغو بى فايده نباشد و آدمى را از فكر و ذكر خدا باز ندارد، و مفسده خورش زياد در فقره سابق مذكور شد، و خواب زياد هم به عبث مانع از طاعات و عبادات تفكر و ذكر و ساير افعال خير مىشود، و غالب اين است كه باعث كسالت و فتور بدن هم مىگردد.
٤١١٨ اذا بنى الملك على قواعد العدل و دعم بدعائم العقل نصر اللّه مواليه و خذل معاديه. هرگاه بنا كرد پادشاه سلوك خود را بر قواعد عدالت و بر پاى دارد آن را
به ستونهاى عقل، يارى كند خدا دوستان او را و واگذارد يارى دشمنان او را.
٤١١٩ اذا هممت بامر فاجتنب ذميم العواقب فيه. هرگاه قصد كنى كردن كارى را پس دورى گزين نكوهيده عاقبتها را در آن، يعنى تأمل كن كه مبادا عاقبت نكوهيده داشته باشد و هرگاه عاقبت آن را بد بيابى اجتناب كن از آن و مكن آن را.
٤١٢٠ اذا انت هديت لقصدك فكن اخشع ما تكون لربّك. هرگاه تو رسانيده شوى به آن چه مقصود تو بود پس باش فروتنى كننده تر آنچه مى باشى از براى پروردگار خود، يعنى هرگاه به مطلبى كه داشته باشى برسى در آن حال به شكرانه آن از براى بقاى آن و زيادتى آن زياده كن خشوع و فروتنى را به درگاه حق تعالى از ساير حالات نه اين كه مثل اكثر مردم تا مطلب حاصل نشده نهايت خضوع و خشوع كنى از براى طلب آن، و هرگاه حاصل شود فريفته و مغرور گردى به آن و ترك خضوع و خشوع كنى يا كم كنى آن را.
٤١٢١ اذا عجز عن الضعفاء نيلك فلتسعهم رحمتك. هرگاه فروماند از ضعيفان دهش تو پس بايد كه گنجايش داشته باشد ايشان را مهربانى تو، مراد اين است كه هرگاه عاجز باشى از دهش هبايشان پس بايد كه ملاطفت و مهربانى به ايشان خود البته بكنى زيرا كه آن در همه وقت مقدور است و مانعى از آن نباشد.
٤١٢٢ اذا كان الرفق خرقا كان الخرق رفقا. هرگاه بوده باشد نرمى بدخوئى خواهد بود بدخوئى نرمى، يعنى هرگاه با كسى نرمى نسازد و باعث اين شود كه او بدخوئى كند خواهد بود درشتى با او نرمى، يعنى درشتى بايد كرد به او تا او نرمى كند چنانكه عادت اكثر بدخويهاست
كه تا كسى نرمى كند با ايشان، ايشان بدخوئى كنند و همين كه ديدند كه او هم درشتى و بدخوئى ميكند نرمى ميكنند و ترك درشتى مىنمايند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه درشتى با چنين كسى نرمى است يعنى خوى پسنديده است مانند نرمى بساير مردم.
٤١٢٣ اذا كنت فى ادبار و الموت فى اقبال فما اسرع الملتقى. هرگاه بوده باشى تو در پشت گردانيدن و مرگ در روآوردن پس چه تند باشد رسيدن به يكديگر، مراد اين است كه هر كه هست پشت به دنيا كرده و رو به مرگ مىرود و مرگ رو به او كرده و به جانب او مىآيد و در چنين حالى ظاهرست كه تند و زود به يكديگر مىرسند و با وجود اين پس از آن غافل نبايد بود و همواره در تهيه آن بايد بود.
٤١٢٤ اذا امكنت الفرصة فانتهزها فانّ اضاعة الفرصة غصّة. هرگاه ممكن شود فرصت پس غنيمت دان آن را پس بدرستى كه ضايعكردن فرصت غصه است، مراد اين است كه هر كار خيرى را كه فرصت آن يابى غنيمت دان فرصت آن را و بكن آن را و تأخير مكن، زيرا كه هرگاه نكنى آن را و فرصت آن فوت شود هميشه آن غصه خواهد بود از براى تو. پس هر كار خيرى را كه آدمى در دنيا فرصت آن يابد و نكند هميشه در آخرت كه فرصت از دست رفته آن غصه خواهد بود از براى او.
٤١٢٥ اذا اراد اللّه سبحانه ازالة نعمة عن عبد كان اوّل ما يغير عنه عقله و أشدّ شيء عليه فقده. هرگاه اراده كند خداى سبحانه زايل كردن نعمتى را از بنده بوده باشد اوّل آنچه تغيير داده مىشود از او عقل او، و سخت ترين چيزى بر او نيافتن عقل است.
«خواستن خداى سبحانه زايل كردن نعمت را از بنده» چنانكه مكرّر در نظاير آن
مذكور شد به اعتبار صفات و افعال او مىشود و بسبب بجا نياوردن او شكر آن نعمت را. و مراد به «تغيير دادن عقل از او» اين است كه ديوانه و مجنون گردد بلكه اين كه حق تعالى سلب هدايت و راهنمائ از او كند تا اين كه او آنچه كند به مجرّد رأى و انديشه او باشد و تدبير صلاح حال خود و باقى داشتن آن نعمت نتواند كرد و آنچه كند باعث زيان و خسران او گردد، و «بودن نيافتن عقل بر اين وجه سختترين مصيبتها» ظاهرست، چه باعث زيان خسران دنيا و آخرت گردد نعوذ باللّه منه.
٤١٢٦ اذا اقبلت الدّنيا على عبد كسته محاسن غيره و اذا ادبرت عنه سلبته محاسنه. هرگاه رو كند دنيا بر بنده مىپوشاند او را نيكوئيهاى غير او را، و هر گاه رو گرداند از او مىربايد از او نيكوئيهاى او را، مراد اين است كه هرگاه دنيا رو به كسى آورد غالب اين است كه محاسنى كه در غير او باشد و در او نباشد در او حاصل شود و مخلع گردد به آنها، و هرگاه رو بگرداند از كسى غالب اين است كه در واقع محاسنى كه داشته باشد از او زايل شود و در واقع عارى گردد از آنها. و ممكن است كه مراد اين باشد كه هر گاه دنيا رو آورد بر كسى در نظر مردم چنان نيكو نمايد كه نيكوئيهاى غير او را نيز به او نسبت دهند، و هرگاه پشت گرداند از كسى در نظر مردم عارى نمايد از محاسنى كه دارد و سلب كنند آنها را از او، و اين معنى ظاهرترست.
٤١٢٧ اذا اراد احدكم ان لا يسال اللّه سبحانه شيئا الّا اعطاه فلييئس من النّاس و لا يكون له رجاء الّا اللّه سبحانه. هرگاه خواهد يكى از شما كه سؤال نكند از خداى سبحانه چيزى را مگر اين كه عطا كند آن را به آن پس نوميد گردد از مردم و نبوده باشد او را اميدى مگر خداى
سبحانه يعنى مگر اميد به او، و ممكن است كه مراد اين باشد كه نبوده باشد او را محلّ اميدى مگر خداى سبحانه.
٤١٢٨ اذا هبت امرا فقع فيه فانّ شدّة توقّيه اشدّ من الوقوع فيه. هرگاه بترسى از امرى پس بيفت در آن پس بدرستى كه سختى حذر از آن سخت تر است از افتادن در آن، مراد اينست كه ترس از چيزى كه بايد واقع شود و هميشه در انديشه آن بودن سخت تر است از افتادن در آن تا هر چه بشود واقع شود و در آن خوف و ترس نبايد بود مثل اين كه دشمنى بر سر راه اين كس بيايد و هر لمحه احتمال اين باشد كه او حمله كند بر اين كس پس توقف كردن در آنجا و هميشه در آن خوف و انديشه بودن دشوارتر است از اين كه برود تا اين كه هر چه شد نيست واقع شود و از آن ترس و خوف خلاص گردد، و همچنين در نظاير آن، مثل اين كه دواى تلخى را بايد خورد يا اين كه عضوى را داغ بايد كرد يا قطع بايد نمود پس تأخيركردن آن بسبب خوف دشوارى آن و در آن ترس بودن دشوارتر است از رنج و تعبى كه در خوردن آن يا كردن آن بايد كشيد پس بهتر مبادرت كردن به آنست و خود را از آن خوف و ترس فارغ ساختن.
٤١٢٩ اذا زادك السّلطان تقريبا فزده اجلالا. هرگاه زياد كند ترا پادشاه نزديك فرمودن پس زياد كن او را تعظيم و اجلال.
مراد اينست كه هر چند ترا پادشاه مقرّبتر گرداند تو تعظيم و اجلال او بيشتر كن تا اين كه شكر شفقت او بجا آيد و ايضا بسبب اين كه توقع پادشاهان رعايت تعظيم و ادب ايشان را از مقرّبان درگاه ايشان كه بطور و طرز ايشان واقف شدهاند بيشتر است از جمعى كه راهى در آن درگاه نداشته باشند و از رسوم و آداب ايشان بى خبر باشند پس هر چند كسى مقرّب پادشاه گردد گمان اين نكند كه با او مانند دوستان و مصاحبان
ديگر كه بر ايشان رعايت تعظيم و اجلال يكديگر چندان لازم نيست سلوك مىتوان نمود.
٤١٣٠ اذا زادك اللئيم اجلالا فزده اذلالا. هرگاه زياد كند ترا لئيم تعظيم و اجلال پس زياد كن تو او را خوار گردانيدن، «لئيم» چنانكه مكرّر مذكور شد به معنى بخيل است و هر شخص دنى پست مرتبه، و ظاهر اين است كه مراد درين كلام معجز نظام معنى دويم باشد و «وجه زياد كردن خوارى نمودن او در وقت زيادنمودن او تعظيم اين كس را» اين باشد كه دنىّ پست مرتبه چنانكه به تجربه معلوم شده تعظيم و اجلال كسى نكند مگر در وقتى كه خواهد كه حيله با او بكند و او را غافل كند تا مكروهى به او برساند يا بدى نسبت به او كرده باشد كه معلوم او نباشد كه آن را كه كرده و خواهد كه او به اعتبار اين سلوك كه ميكند نفهمد كه او كرده.
٤١٣١ اذا امطر التّحاسد نبت التفاسد هرگاه به بارد حسد داشتن با يكديگر بروياند فاسد شدن حال هر يك را، مراد اين است كه حسدبردن دو كس بر يكديگر باعث فساد و تباهشدن حال هر يك مىشود به اعتبار اين كه هر يك كارى چند كنند كه ضرر و نقصان آن به ديگرى رسد و استعمال باريدن و رويانيدن به اعتبار تشبيه اين معنى است به بارانى كه به بارد و گياهى بروياند پس چنانكه آن باران سبب رويانيدن آن گياه مىشود همچنين هم رسيدن حسد ميانه ايشان باعث فساد حال ايشان مىگردد.
٤١٣٢ اذا نبت الودّ وجب التّرافد و التّعاضد. هرگاه ثابت و پاى بر جا شود دوستى لازم مىشود صله و عطاى يكديگر و يارى نمودن هر يك ديگرى را.
٤١٣٣ اذا اراد اللّه بعبد خيرا فقهه فى الدّين و الهمه اليقين. هرگاه خواهد خدا به بنده نيكوئى را دانا مىگرداند او را در دين و در دل او مىاندازد يقين را يعنى دانا مىگرداند او را در مسائل دينى و در دل او مىاندازد يقين به آن چه يقين به آن بايد داشت از اعتقادات.
٤١٣٤ اذا فاتك من الدّنيا شيء فلا تحزن و اذا احسنت فلا تمنن. هرگاه فوت شود ترا از دنيا چيزى پس اندوهگين مشو و هرگاه احسان كنى پس منت مگذار، «اندوهگين نشدن به سبب فوت چيزى از دنيا» به اعتبار اين است كه دنيا را قدرى نباشد كه آدمى بسبب فوت چيزى از آن اندوهگين گردد و با وجود اين اندوهناك نشدن بر آن باعث اجر و ثواب دنيوى گردد كه آن را نسبتى نباشد به آن چه فوت شده از او از دنيا، و «منت نگذاشتن بر احسان» به اعتبار اين است كه منت به حكم شرع و عقل احسان را فاسد و باطل كند و سبب حبط اجر و ثواب آن گردد.
٤١٣٥ اذا جمعت المال فانت فيه وكيل لغيرك يسعد به و تشقى انت. هرگاه جمع كنى مال را پس تو در آن وكيل باشى از براى غير خود، نيكبخت گردد به آن او و بدبخت گردى تو، مراد به «غير او» كسى است كه آخر آن مال به او رسد و صرف كند، و مراد به «نيكبخت شدن او» تمتع بردن و بهره يافتن اوست از آن بحسب دنيا يا دنيا و آخرت هر دو، هرگاه در مصرف چيزى صرف كند، و بدبخت شدن او در دنيا و آخرت هر دو است، زيرا كه در دنيا بهره از آن نبرد و باعث وبال و نكال او باشد در آخرت.
٤١٣٦ اذا قدّمت مالك لآخرتك و استخلفت اللّه سبحانه على من خلّفته من بعدك سعدت بما قدّمت و احسن اللّه لك الخلافة على من خلّفت
هرگاه پيش فرستى مال خود را از براى آخرت خود و جانشين سازى خداى سبحانه را بر كسى كه بگذارى او را بعد از خود، نيكبخت گردى به آن چه پيش فرستى، و نيكو كند خدا از براى تو جانشينى را بر كسى كه بعد از خود گذارى مراد ظاهرست و حاجت بشرح نيست.
٤١٣٧ اذا اراد اللّه بعبد خيرا الهمه القناعة فاكتفى بالكفاف و اكتسى بالعفاف. هرگاه خواهد خدا به بنده نيكوئى را در دل او مىاندازد قناعت كردن را پس اكتفا كند او به كفاف و در پوشد عفاف را. مراد به «كفاف» به فتح كاف قدريست از مال كه بس باشد و بى نياز گرداند از مردم و «اكتفا نمودن به آن» به منزله تفسير و بيان قناعت است كه مذكور شد و «عفاف» به فتح عين به معنى باز ايستادن است از آنچه حلال نباشد و مراد به «پوشيدن آن» اين است كه آنرا لازم خود گرداند و هميشه با خود دارد به منزله جامه و تفريع اين معنى بر «بدلافتادن قناعت» به اعتبار اين است كه كسى كه توفيق قناعت يابد و طلب زيادتى نكند نه از راه حرام از براى حرمت آن و نه از راه حلال به سبب افضليت قناعت بر آن پس بطريق اولى مرتكب حرامهاى ديگر نيز نگردد، و ممكن است كه مراد به عفاف در اينجا خصوص باز ايستادن از كسب اموال از حرام باشد و بنا بر اين وجه تفريع ظاهرست.
٤١٣٨ اذا اراد اللّه بعبد خيرا الهمه الاقتصاد و حسن التدبير و جنّبه سوء التدبير و الاسراف. هرگاه اراده كند خدا به بنده نيكوئى را در دل او اندازد ميانه روى را و نيكوئى تدبير را، و اجتناب فرمايد او را از بدى تدبير و اسراف، مراد به «نيكوئى تدبير» نيكوئى تدبير در معاش است كه همان ميانه روى باشد كه مذكور شد، و مراد به «بدى تدبير» نيز بدى
تدبير در معاش است به اين كه ميانه روى نكند بلكه تنگگيرى كند يا اسراف پس ذكر اسراف بعد از اين از قبيل ذكر خاصّ است بعد از عامّ و تخصيص آن به ذكر ممكن است كه به اعتبار زيادتى قبح آن باشد و در بعضى نسخه ها بجاى «التدبير» دويم «التبذير» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه: و اجتناب فرمايد او را از بدى تبذير و اسراف، و مراد به «تبذير» نيز اسراف است و ذكر اسراف بعد از آن از براى تأكيد است و بنا بر اين نيز تخصيص تبذير و اسراف به ذكر به اعتبار زيادتى قبح آن تواند بود.
٤١٣٩ اذا ملىء البطن من المباح عمى القلب عن الصلاح. هرگاه پر كرده شود شكم از مباح كور گردد دل از صلاح، مراد اين است كه پر شدن شكم اگر همه از حلال باشد خوب نيست به سبب اين كه باعث كورى دل گردد از آنچه صلاح حال او باشد در دنيا و آخرت، به اعتبار اين كه سبب سنگينى و گرانى بدن شود و باعث كسالت و كاهلى گردد از طاعات و عبادات و سعى در ساير آنچه خير او مى باشد در دنيا و آخرت.
٤١٤٠ اذا اعرضت عن دار الفناء و توّلّهت بدار البقاء فقد فاز قدحك و فتحت لك ابواب النّجاح و ظفرت بالفلاح. هرگاه رو بگردانى از خانه فنا يعنى دنيا و شيفته گردى به خانه بقا يعنى آخرت پس به تحقيق كه فيروزى يابد قدح تو و گشوده گردد از براى تو درهاى نجاح، و فيروزى يابى به رستگارى، قدح به كسر قاف و سكون دال تير را گويند پيش از اين كه پر و پيكان از براى آن قرار دهند و مراد به «فيروزى يافتن قدح كسى» اين است كه قدح او بهره و نصيب اعلى را برد و اين به اعتبار اينست كه در بعضى بازيها و قسمتها نصيبها و بهرهها را بر تيرها مىنوشتند و تيرها را در يكديگر جولان مىدادند و به اسم هر كسى تيرى را بر مىآوردند پس هر كه تيرى به اسم او بر مىآمد آنچه بر آن نوشته شده بود
از بهره زياد يا كم مالك مىشد و بر بعضى تيرها محرومى از نصيب نيز مىنوشتند و آن تير به اسم هر كه بيرون مىآمد بىبهره مىماند پس «فيروزى يافتن تير» كنايه شده از بهره و نصيب أعلى بردن و «نجاح» به فتح نون و جيم و الف و حاى بىنقطه به معنى ظفر يافتن به مطلب و رسيدن به آنست.
٤١٤١ اذا اتّخذك و ليّك اخا فكن له عبدا و امنحه صدق الوفاء و حسن الصّفاء. هرگاه فرا گيرد ترا دوست تو برادر پس باش از براى او بنده، و عطا كن او را راستى وفا و نيكوئى صفا، مراد اينست كه هرگاه دوست تو ترا برادر خود قرار دهد بايد كه تو زياده بر آن دوستى كنى و خود را بنده او قرار دهى و آنچه لازمه بندگى و برادريست از راستى وفادارى و نيكوئى صفاى باطن با او بعمل آورى.
٤١٤٢ اذا كان فى الرّجل خلّة رائقة فانتظر منه اخواتها. هرگاه بوده باشد در مرد خوئى خوش آينده پس انتظار ببر از او خواهرهاى آنرا، مراد اين است كه غالب اين است كه خو و خصلت نيكوئى كه در كسى باشد باعث اين مىشود كه خصلتها و خويهاى نيكوى ديگر نيز در او حاصل شود، چنانكه گفته اند كه طاعات بعضى جلب بعضى ديگر ميكنند، و همچنين معاصى، پس هرگاه خصلت نيكوئى در كسى ببينى انتظار اين ببر كه خصلتهاى نيكوئى ديگر نيز در او پديد آيد.
٤١٤٣ اذا دعاك القرآن الى خلّة جميلة فخد نفسك بامثالها. هرگاه بخواند ترا قرآن مجيد بسوى خوئى نيكو پس بگير نفس خود را بمانندهاى آن يعنى استنباط كن از آن خوى هر چه مثل آن باشد و بدار نفس خود را بر كسب همه آنها، و مراد اين است كه در قرآن مجيد بسيار است كه امر بخصوص
چيزى يا نهى از خصوص چيزى شده و حكم آن جاريست در هر چه مثل و مانند آن باشد پس آدمى بايد كه همه آنها را از آنها استنباط كند و حكم آنها را در همه جارى سازد و بدارد نفس خود را بر كردن هر چه مثل و مانند آنها باشد كه امر شده به آنها و بر ترك هر چه مثل آنها باشد كه نهى شده از آنها، نهايت اين از براى جمعى است كه قادر بر استنباط باشند و پى بعلت و سبب حكم توانند برد پس در هر چه دانند كه علت حكم موجود است بايد كه حكم را جارى كنند مثل اين كه در قرآن مجيد نهى شده از اف گفتن به پدر و مادر و معلوم است كه اين از براى رعايت حرمت ايشان است پس هر اذيتى كه مثل اف گفتن باشد در هتك حرمت ايشان بايد كه ترك نمود اين است كه علماى ما رضوان اللّه تعالى عليهم أجمعين با آنكه منكر قياس اند قياس منصوص العله را تجويز ميكنند و حجت مىدانند، و ممكن است كه «قرآن» به كسر قاف و بى همزه خوانده شود به معنى همراهى و با هم بودن و معنى اين باشد كه هرگاه بخواند ترا همنشين بسوى خوئى نيكو پس بگير نفس خود را بمانندهاى آن يعنى هرگاه همنشينى با كسى كه خوى نيكوئى داشته باشد در تو اثر كند و تو آن خوى را كسب كنى معلوم مىشود كه صحبت همنشين در تو اثر ميكند پس بدار نفس خود را بر مانندهاى آن از خويهاى نيكوى ديگر به اين كه همنشينى كنى با جمعى ديگر كه آن خويها را داشته باشند تا آنها را نيز كسب كنى، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بدار نفس خود را بر مانندهاى آن، يعنى تو نيز خويهاى نيكو كسب كن تا همنشينى او نيز با تو اثر كند در او، و تلافى آنچه از او كسب كرده بلكه زياده بر آن بشود.
٤١٤٤ اذا اتتك المحن فاقعد لها فانّ قيامك فيها زيادة لها. هرگاه بيايد ترا محنتها پس بنشين از براى آنها پس بدرستى كه برخاستن تو در آنها زيادتى است بر آنها، ممكن است كه مراد محنتها باشد كه از جانب حق تعالى باشد و مراد به «نشستن در آنها» صبر كردن و شكيبائى نمودن باشد و مراد به «برخاستن
در آنها برخاستن به جزع و قلق و اضطراب و ناله و فغان باشد و بنا بر اين «بودن آنها زيادتى مر آن محنتها را» ظاهرست، و ممكن است كه خطاب آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه به حضرت امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه يا جمعى از اصحاب خود باشد و مراد اين باشد كه هرگاه بيايد به تو محنتها بعد از من در دولت بنى اميه بنشين از براى آنها و بر مخيز از براى دفع آنها، زيرا كه قلم تقدير جارى شده به آنها و دفع آنها ممكن نيست بلكه برخاستن از براى دفع آنها باعث زيادتى محنتها گردد.
٤١٤٥ اذا احسنت القول فاحسن العمل لتجمع بذلك بين مزيّة اللسان و فضيلة الاحسان. هرگاه نيكو كنى گفتار را پس نيكو كن كردار را نيز تا اين كه جمع كنى به اين ميانه مزّيت زبان و فضيلت احسان يعنى نيكو كارى، مراد به «نيكو كردن گفتار» امر كردن به كارهاى خوب و نهى كردن از كارهاى بد است، و ممكن است كه مراد كسب فصاحت و بلاغت باشد.
٤١٤٦ اذا آمنت باللّه و اتّقيت محارمه احلّك دار الامان و اذا ارضيته تغمّدك بالرّضوان. هرگاه ايمان آورى به خداى سبحانه و بپرهيزى از حرامهاى او فرو آورد ترا در خانه امان، و هرگاه خشنود گردانى او را فرو پوشاند ترا به خشنودى، مراد به «خانه امان» بهشت است كه در آن ايمنى است از هر مكروهى، و «فرو پوشاند ترا بخشنودى» يعنى خشنودى خود را از تو شامل حال تو كند مانند جامه كه فرو گيرد سراپاى ترا و در بعضى نسخه ها بجاى «ارضيته» از باب افعال «رضّيته» از باب تفعيل است و هر دو به يك معنى است، و پوشيده نيست كه خشنودى حق تعالى از اين كس نعمتى است بلند مرتبه تر از بهشت و آنچه در آنست چنانچه در قرآن مجيد فرموده:
«وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ»
و اما خشنود گردانيدن او را پس ممكن است كه همان به ايمان و پرهيزگارى از حرامها بعمل آيد و بنا بر اين حاصل كلام اين باشد كه هرگاه ايمان آورى به خدا و بپرهيزى از حرامهاى او فرود آورد ترا به بهشت و چون آن باعث رضاى او مىشود از تو فرو گيرد نيز ترا به خشنودى خود كه مرتبه ايست بزرگتر از آن. و ممكن است كه آن به مجرّد ايمان و پرهيزگارى حاصل نشود بلكه زياده بر آن بعضى از اخلاق حميده يا افعال عظيمه خير در آن در كار باشد و بنا بر اين راضى گردانيدن خدا را اشاره باشد به مرتبه بالاتر از ايمان و پرهيزگارى و به جزاى آن و احتمال اوّل ظاهرترست چه بنا بر احتمال دوم مناسب اين بود در كلام كه اشاره به طريق حصول آن بشود و اللّه تعالى يعلم.
٤١٤٧ اذا سألت فاسأل تفقّها و لا تسأل تعنّتا فانّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم و انّ العالم المتعسّف شبيه بالجاهل. هرگاه سؤال كنى پس سؤال كن از براى فهميدن و سؤال مكن از براى طلب لغزش پس بدرستى كه نادانى كه تعليم گيرد شبيه بدان است و بدرستى كه دانائى كه از راه بيرون رود شبيه به نادان است، مراد اين است كه هرگاه مسئله از كسى بپرسى بپرس در وقتى كه ندانى از براى اين كه دانا شوى به آن و مپرس به قصد اين كه آن كس كه سؤال ميكنى از او نداند آن را و به لغزد و غلط كند در آن و نادانى او ظاهر گردد و حاصل باقى كلام ظاهرست.
٤١٤٨ اذا اتّقيت المحرّمات و تورّعت عن الشبهات و ادّيت المفروضات و تنفّلت بالنّوافل فقد اكملت فى الدّين الفضائل. هرگاه بپرهيزى از حرامها و باز ايستى از شبههها و بجاى آورى نمازهاى فريضه را و بگزارى نمازهاى نافله را پس به تحقيق كه كامل گردانيده در دين
فضيلتها را، پوشيده نماند كه پرهيز نمودن از حرامها متضمن فعل همه واجبهاست زيرا كه ترك واجبى حرامست و اين معنى اگر چه شامل بجاى آوردن نمازهاى فريضه نيز هست نهايت از براى زيادتى اهتمام به آنها به جاى آوردن آنها بخصوص مذكور شده و اين قدر يعنى كردن هر واجبى و ترك هر فعل حرامى كه پرهيز نمودن از هر حرام شامل هر دو باشد اقلّ واجب است بر هر كسى، نهايت كمال ديندارى اينست كسى كه با وجود اين باز ايستد از شبههها يعنى از مالهاى شبهه ناك مثل مال جمعى كه حلال و حرام هر دو در اموال ايشان باشد پس هرگاه مالى از جمله اموال خود به كسى دهند كه معلوم نباشد كه حلال است يا حرام اگر چه بحسب ظاهر بر آن كسى كه حال آنرا نمىداند حلال است اما اجتناب از آن بهترست و باعث كمال فضيلت ديندارى است، و ممكن است كه مراد به شبههها امورى چند باشد كه حليت و حرمت آنها معلوم نباشد و به آن اعتبار اگر چه اجتناب از آنها واجب نباشد نهايت اجتناب از آنها به اعتبار احتمال حرمت باعث كمال فضيلت دين گردد، و همچنين گزاردن نوافل اگر چه واجب نيست اما فضيلت ديندارى به آن كامل مىشود و پوشيده نيست كه آنچه مذكور شده اقلّ مراتب فضايل دين است و با وجود آن هر چند اخلاق فاضله كامل تر گردد و امور مستحبه و افعال خير بيشتر كرده شود فضايل دين كامل تر گردد.
٤١٤٩ اذا كانت لك الى اللّه سبحانه حاجة فابدا بالصّلوة على النّبىّصلىاللهعليهوآلهوسلم
ثمّ اسأل اللّه حاجتك فانّ اللّه تعالى اكرم من ان يسال حاجتين فيقضى احداهما و يمنع الاخرى. هرگاه بوده باشد مر ترا بسوى خداى سبحانه حاجتى پس ابتدا كن به طلب رحمت بر پيغمبر- رحمت كند خدا بر او و آل او- بعد از آن سؤال كن از خدا حاجت
خود را پس بدرستى كه خداى تعالى كريم تر است از اين كه سؤال كرده شود دو حاجت پس بر آورد يكى از آنها را و منع كند آن ديگرى را، مراد اين است كه هر كه از خدا طلب رحمت كند از براى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
- البته آن دعاى او مقبول و مستجاب است، پس هرگاه حاجت ديگر نيز با آن بخواهد آن هم برآيد زيرا كه خداى تبارك و تعالى كريم تر است از اين كه كسى از او دو حاجت به طلبد و او يكى را برآورد و يكى را بر نياورد پس هرگاه يك حاجت را كه رحمت فرستادن بر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
باشد به يقين برآورد آن حاجت ديگر را نيز به تبعيت آن برخواهد آورد، و پوشيده نيست كه بنا بر اين وجه هرگاه طلب حاجت همراه باشد با طلب رحمت بر آن حضرتصلىاللهعليهوآلهوسلم
بايد كه برآورده شود خواه ابتدا به طلب رحمت كند و خواه بحاجت پس امر بخصوص ابتدا به طلب رحمت جهت آن معنى نيست بلكه از براى تيمن و تبرّك و رعايت تعظيم و تبجيل آن حضرت است كه آدمى مطلبى را كه از براى او خواهد مقدّم دارد بر مطلبى كه از براى خود باشد، و ايضا چون آن را وسيله برآوردن مطلب خود ميكند بايد كه وسيله را مقدّم دارد و در بعضى احاديث وارد شده كه: هرگاه طلب حاجتى از خدا كنى پيش از آن و بعد از آن طلب رحمت از براى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بكن كه طلب حاجت ميانه هر دو واقع شود از براى اين كه خداى تبارك و تعالى كريمتر است از اين كه كسى سه مطلب از او بطلبد و او اوّل و آخر را برآورد و وسط را بر نياورد، و ظاهر اين است كه هر دو نحو خوب باشد و طريق دوّم بهتر باشد به اعتبار اين كه مشتمل بر طريق اوّل باشد با زياده بر آن.
٤١٥٠ اذا استولى الصّلاح على الزّمان و اهله ثمّ اساء الظنّ رجل برجل لم يظهر منه خزية فقد ظلم و اعتدى. هرگاه غالب باشد صلاح بر روزگار و اهل آن پس بدگمان باشد مردى به مردى كه ظاهر نشده باشد از او بديى پس به تحقيق كه ستم كرده و ظلم كرده، مراد
به «غالب بودن صلاح بر روزگار» غالب بودن آن است بر اهل آن پس «و اهل آن» بدل از آنست و بيان مراد از آنست.
٤١٥١ اذا استولى الفساد على الزّمان و اهله ثمّ احسن الظنّ رجل برجل فقد غرّر. هرگاه غالب باشد فساد و ناراستى بر روزگار و اهل آن پس نيكو گرداند گمان را مردى به مردى پس خود را در معرض هلاكت انداخته، مراد به «غالب بودن فساد بر روزگار» غالب بودن آنست بر اهل آن چنانكه در فقره اوّل مذكور شد و غرض از اين دو فقره شريفه اين است كه در هر زمانى بايد گذاشت بناى حال هريك از اهل آن زمان را بر آنچه غالب حال ايشان باشد مگر اين كه خلاف آن ظاهر شود پس هرگاه غالب احوال اهل زمانى صلاح و راستى باشد بايد كه گمان صلاح و راستى به هر يك از ايشان داشت مگر اين كه خلاف آن ظاهر شود، و همچنين اگر غالب حال ايشان فساد و ناراستى باشد بايد كه بد گمان بود به ايشان و اعتماد نكرد بر هيچ يك از ايشان مگر اين كه خلاف آن ظاهر گردد.
٤١٥٢ اذا راى احدكم المنكر و لم يستطع ان ينكره بيده و لسانه و انكره بقلبه و علم اللّه صدق ذلك منه فقد انكره. هرگاه ببيند يكى از شما منكرى را يعنى كار نا مشروعى را از كسى و قدرت آن نداشته باشد كه انكار كند آن را بدست خود و زبان خود و انكار كند آن را بدل خود يعنى بد داند آن را در دل خود و بداند خدا راستى اين معنى را از او پس به تحقيق كه انكار كرده آن را يعنى انكارى كه بر او لازم است بعمل آورده و انكار بدست يا به زبان به اعتبار عدم قدرت بر آنها از او ساقط است و به سبب ترك آنها مؤاخذه بر او نيست.
٤١٥٣ اذا زكىّ احد من المتّقين خاف ممّا يقال له فيقول انا اعلم
به نفسى من غيرى و ربّى اعلم بنفسى منّى، اللهمّ لا تؤاخذني بما يقولون و اجعلنى افضل ممّا يظنّون. هرگاه پاك گردانيده شود يكى از پرهيزگاران بترسد از آنچه گفته مىشود از براى او پس مىگويد كه من داناترم به نفس خود از غير خود، و پروردگار من داناتر است به نفس من از من. خداوندا باز خواست مكن مرا به آن چه مىگويند و بگردان مرا افزونتر از آنچه گمان دارند، يعنى هرگاه يكى از پرهيزگاران را مدح كنند به خوبى و پاكى از گناهان و عيبها مىترسد از آنچه گفته مىشود از براى او، از راه اين كه مبادا او را بسبب اين خود بينى و عجبى حاصل شود پس مىگويد كه: من داناترم به نفس خود از غير من جهت اشعار به اين كه اين مدح شما از راه اين است كه بر احوال من كماهى شما را آگاهى نيست و اگر نه مدح من نمىكرديد، و پروردگار من داناترست به نفس من از من پس بسا باشد كه او عيبهاى چند از من داند كه من هم ندانم بعد از آن دعا ميكند خود را و مراد به اين كه «باز خواست مكن مرا به آن چه مىگويند» اين است كه چنين كن كه مرا بسبب گفته ايشان خود بينى و عجبى حاصل نشود كه بسبب آن بازخواست كنى مرا، يا اين كه اگر حاصل شده باشد در گذر از آن و عفو كن آن را، و «بگردان مرا افزون تر از آنچه گمان دارند» دعائى است ديگر از براى خود به اين كه خدا او را بگرداند افزونتر از آنچه گمان دارند و مدح او ميكنند به آن.
٤١٥٤ اذا رايتم الخير فسارعتم اليه و رايتم الشّرّ فتباعدتم عنه و كنتم بالطّاعات عاملين و فى المكارم متنافسين كنتم محسنين فائزين. هرگاه ببينيد كار خير ار پس بشتابيد بسوى آن و ببينيد كار بد را پس دورى گزينيد از آن و بوده باشيد بطاعتها عمل كنندگان و در صفتهاى نيكو رغبت كنندگان خواهيد بود نيكوكاران فيروزى يابندگان.
٤١٥٥ اذا وجدت من اهل الفاقة من يحمل لك زادك الى يوم القيامة
فيوفّيك به غدا حيث تحتاج اليه فاغتنمه و حمّله ايّاه و اكثر من تزويده و انت قادر عليه فلعلّك ان تطلبه فلا تجده. هرگاه بيابى از اهل حاجت كسى را كه بردارد از براى تو توشه ترا بسوى روز قيامت پس باز پس دهد به تو آن را فردا در هنگامى كه محتاج باشى بسوى آن پس غنيمت شمار اين را و بار كن بر او آن را، و بسيار كن توشه دادن او را و حال آنكه قادرى بر آن پس بسا باشد كه بعد از اين طلب كنى چنين كسى را پس نيابى او را، مراد اين است كه هرگاه بيابى محتاجى را كه توانى بار او كرد چيزى را كه خواهى ذخيره كنى از براى روز قيامت خود به اين كه عطائى كنى به او يا هر نحو احسانى كه قادر باشى بر آن و او به منزله كسى باشد كه بر دارد آن را بر دوش خود از براى تو و باز پس دهد آن را به تو در روز قيامت در هنگامى كه محتاج به آن باشى، و اين كنايه است از رسيدن اجر و ثواب آن به او در آن روز در وقت احتياج به آن پس غنيمت شمار اين معنى را و توشه بسيار به او بده در حالى كه قادرى بر آن پس بسا باشد كه بعد از اين طلب كنى چنين كسى را پس نيابى به اعتبار اين كه در آن وقت چنان محتاجى را نيابى، يا اين كه در آن وقت قادر نباشى بر احسان، و ممكن است كه مراد اين باشد بسا باشد كه وقتى باشد كه آرزو كنى كه كاش چنين چيزى ميسر بود و ميسر نباشد و آن روز قيامت باشد.
٤١٥٦ اذا انكرت من عقلك شيئا فاقتد براى عاقل يزيل ما انكرته. هرگاه نشناسى به عقل خود چيزى را پس پيروى كن به انديشه عاقلى كه زايل كند آنچه را نشناسى آن را يعنى هرگاه در مطلبى عقل تو نشناسد آن را يعنى نرسد به آن و نتواند يافت راه صواب را در آن، پس پيروى كن در آن براى و انديشه عاقلى كه برسد عقل او به آن و زايل كند جهالت و نادانى ترا در آن، و اين در مهمات دنيوى است كه هرگاه عقل كسى در مطلبى از آنها حيران باشد و نداند صلاح كار را در آن
بايد كه اقتدا كند براى عاقلى كه فكر و عمل كند به آن چه او مصلحت داند از براى او، و ممكن است كه شامل علوم و مسائل هم باشد و مراد اين باشد كه هرگاه مسئله بر تو مشكل شود كه عقل تو به آن نرسد رجوع كن براى كسى كه زايل كند آن جهالت را از تو به اين كه در آنها ترا دانا گرداند به آن از روى دليل و برهان.
٤١٥٧ اذا سمعتم العلم فالطّوا عليه فلا تشوبوه بهزل فتمجّه القلوب. هرگاه بشنويد علم را پس بپوشانيد آن را و آميخته مگردانيد آن را به بازى پس از دهن بيندازد آن را دلها، مراد اين است كه بپوشانيد آن را از غير اهل آن و به عبث و بازى اظهار مكنيد نزد هر كسى كه آن باعث اين مىشود كه دلها آن را از دهن بيرون اندازند يعنى ردّ كنند و قبول نكنند، و ممكن است كه معنى «فالطوا عليه» اين باشد كه سخت بايستيد بر سر آن و ترجمه اين باشد كه هرگاه بشنويد علم را پس سخت بايستيد بر سر آن و آميخته مگردانيد، تا آخر ترجمه و مراد اين باشد كه سختى كنيد در حفظ آن و در خاطر نگاهداشتن آن و «آميخته مگردانيد آن را به بازى» يعنى به بازى فرا نگيريد آن را و سهلانگارى مكنيد در حفظ آن كه اگر چنين كنيد دلها يعنى دلهاى شما آن را از دهن بيرون اندازند و نگاه ندارند، يا مراد اين باشد كه ايستادگى كنيد بر سر آن و در ترويج آن و در خصومت با مردم بر سر آن، و «آميخته مكنيد آن را به بازى» يعنى آن را به بازى فرا مگيريد و سهل انگارى مكنيد در آن كه اگر چنين كنيد دلها يعنى دلهاى مردم آن را از دهن بيرون اندازند و قبول نكنند و در اكثر نسخهها بدل «فألطوا» بلام و طاى بىنقطه «فأكظوا» بكاف و ظاى نقطه دار واقع شده و در كتب لغت «اكظ» از باب افعال به نظر فقير نرسيده نهايت «رجل كظ» به معنى «مرديست سخت» آمده و بنا بر اين ممكن است كه از باب افعال نيز آمده باشد و «أكظوا عليه» به معنى «سختى كنيد بر سر آن» باشد و مراد يكى از دو معنى باشد كه آخر مذكور شد.
٤١٥٨ اذا رمتم الانتفاع بالعلم فاعملوا به و اكثروا الفكر فى معانيه تعه القلوب. هرگاه خواهيد سودمند شدن به علم را پس عمل كنيد به آن و بسيار كنيد فكر را در معنی هاى آن تا اين كه حفظ كند آنرا دلها، «عمل كردن به علم» از براى اين است كه هرگاه عمل به آن نشود نفعى بر آن مترتب نشود بلكه ضرر كند چنانكه مكرّر مذكور شد و «بسيار كردن فكر در معانى آن» از براى اين است كه تا كسى در آن فكر بسيار نكند دل او حفظ نمىكند آن را و به اندك وقتى فراموش ميكند.
٤١٥٩ اذا غلبت عليك الشهوة فاغلبها بالاختصار. هرگاه غالب شود بر تو خواهش پس غلبه كن بر آن به اختصار. ظاهر اينست كه مراد به «اختصار» گزاردن نماز شب باشد و مراد اين باشد كه مواظبت بر نماز شب بالخاصه سبب اين مىشود كه خواهشهاى اين كس كم شود و مغلوب گردد چنانكه در حديث نبوىصلىاللهعليهوآلهوسلم
وارد شده كه: المختصرون فى الصّلوة على وجوههم النّور يعنى تخصر كنندگان در نماز بر رويهاى ايشان نور است، و بعضى از اهل لغت گفته اند كه: مراد به «تخصر كنندگان» آنانند كه نماز تهجد مىگزارند و هرگاه مانده ميشوند مىگذارند دستهاى خود را بر خاصره هاى خود يعنى پهلوهاى خود و هرگاه «تخصر» به اين معنى باشد «اختصار» نيز به اين معنى مىتواند بود و در كتاب نهايه ابن اثير نقل كرده حديث «المتخّصرون يوم القيامة على وجوههم النّور» يعنى تخصر كنندگان روز قيامت بر رويهاى ايشان نور است، و گفته كه: در بعضى روايات «المختصرون» است يعنى اختصار كنندگان و گفته كه: مراد به «متخصّرون» يا «مختصرون» آنانند كه مىآيند و با ايشان اعمال
صالحه ايشان باشد كه تكيه كنند بر آنها. و بنا بر اين «مختصر» يا «مختصر» به معنى كسى است كه تكيه كند بر مخصره يعنى عصا و مانند آن، و بنا بر اين اختصار در اينجا نيز به اين معنى مىتواند بود يعنى كردن اعمال صالحه كه روز قيامت تكيه بر آنها تواند كرد و اين بالخاصية سبب غالب شدن بر خواهشها گردد.
٤١٦٠ اذا تسلّط عليك الغضب فاغلبه بالحلم و الوقار. هرگاه غالب شود بر تو خشم پس غلبه كن بر آن ببردبارى و وقار يعنى فرونشان آن را ببردبارى و وقار يعنى به آرام بودن و از جا بر نيامدن.
٤١٦١ اذا فاجأك البلاء فتحصّن بالصّبر و الاستظهار. هرگاه ناگاه برسد به تو بلا پس پناه بر به شكيبائى و پشت قوى كردن به آن و اعتماد نمودن بر آن و اعتقاد اين داشتن كه صبر و شكيبائى يا رفع ميكند آن را و يا باعث اجر و ثوابى مىشود كه از براى آنها متحمل آن بلا مىتوان شد.
٤١٦٢ اذا ظهر غدر الصّديق سهل هجره. هرگاه ظاهر شود بى وفائى دوست، سهل گردد دورى گزيدن از او يعنى شرعا و عقلا جايز باشد و منعى از آن نباشد.
٤١٦٣ اذا كرم اصل الرّجل كرم مغيبه و محضره. هرگاه گرامى باشد اصل مرد گرامى باشد غائب بودن او و حاضربودن او. يعنى نيكو باشد در همه حال و در پى ايذاء و اذيت مردم نباشد نه در حضور ايشان و نه غايبانه ايشان.
٤١٦٤ اذا لم تنفع الكرامة فالاهانة احزم و اذا لم ينجع السوط فالسّيف احسم.
هرگاه نفع نكند گرامى بودن پس خوار نمودن دور انديش تر است، و هرگاه سود ندهد تازيانه پس شمشير برندهتر است يعنى هرگاه هموارى و نرمى كه شيوه مردم گرامى است با كسى نفع نكند در دفع ايذاء و اذيت او يا سخن از روى خوشى و ملايمت نفع نكند در منع از هر منكرى كه مرتكب آن باشد پس چنين كسى را خوار نمودن بهتر است از براى دفع و منع او، و «اين دور انديش تر است» يعنى به دور انديشى نزديكتر است و چاره كار در آن بيشتر است، و «هرگاه سود ندهد تازيانه» يعنى هرگاه كسى مرتكب منكرى باشد و به تازيانه ممنوع نشود و ترك آن ننمايد پس به شمشير بايد كه چاره كار او كرد و قطع فساد آن نمود و قبل از اين مذكور شد كه در امر به معروف و نهى از منكر هرگاه غير زخم زدن يا كشتن نفع نكند بعضى از علم گفته اند: كه بايد به زخم يا قتل امر و نهى او كرد و بعضى آن را جايز نمىدانند مگر از براى امام پس بنا بر قول اوّل اين كلام معجز نظام بر اطلاق خود باقى است و در باره هر كه امر به معروف و نهى از منكر تواند كرد جارى است و بنا بر قول دوّم بايد كه محمول شود بر اين كه مراد بيان حكم شرعى آنست نسبت به خصوص آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه و ساير ائمه اطهار عليهم صلوات اللّه الملك الجبار، يا اين كه مخصوص ساخت بدفع ظلم و تعدّيى كه كسى بر ديگرى كند.
٤١٦٥ اذا كنت جاهلا فتعّلم و اذا سئلت عمّا لا تعلم فقل: اللّه و رسوله اعلم. هرگاه بوده باشى نادان پس بياموز، و هرگاه سؤال كرده شوى از چيزى كه ندانى پس بگو خدا و رسول او داناترست، يعنى چنين بگو و شرم مكن از اظهار نادانى و ندانستن خود و ندانسته جواب مگو مانند بعضى از مردم كه هر مسئله كه از ايشان پرسند هر چند ندانند جوابى گويند كه سائل ايشان را نادان نداند و ملاحظه اين نمىكنند كه نادان دانستن مردم ايشان را اگر ضررى كند ضرر سهل دنيوى باشد و
ندانسته جواب مسائل دينيه را گفتن خواه غلط باشد و خواه به حسب اتفاق درست باشد سبب فساد و تباهى دين و آخرت است نعوذ باللّه منه.
٤١٦٦ اذا سمعت من المكروه ما يؤذيك فتطأطأ له يخطك. هرگاه بشنوى از ناخوشى چيزى را كه بيازارد ترا پس سربزير افكن از براى آن تجاوز ميكند از تو، يعنى هرگاه بشنوى كه كسى حرف ناخوشى نسبت به تو مىگويد پس سر بزير افكن از براى آن و نشنيده انگار و متوجّه جواب آن مشو كه هرگاه چنين كنى آن در مىگذرد از تو و ضررى نمىكند نه بدين تو و نه به دنياى تو، بلكه باعث اجر و ثواب براى تو گردد، به خلاف اين كه متوجّه جواب و تلافى آن گردى كه بسا باشد كه باعث مفسده دنيوى گردد بلكه اخروى نيز هرگاه تلافى آن زياده از اندازه آن شود.
٤١٦٧ اذا كتبت كتابا فاعد فيه النّظر قبل ختمه فانّما تختم على عقلك. هرگاه بنويسى نوشته پس اعاده كن در آن نظر را پيش از اين كه مهر كنى آن را پس بدرستى كه تو مهر نمىكنى مگر بر عقل خود، مراد اين است كه عقل و دانش هر كس از نوشته او مستنبط مىشود و هرگاه كسى مهر كند بر آن در حقيقت مهر نكرده مگر بر قدر و اندازه عقل و دانش خود، پس هرگاه كتابتى يا مانند آن چيزى بنويسى بعد از اين كه بنويسى پيش از اين كه مهر كنى يك بار ديگر در آن نظر كن يعنى نگاه كن و فكر كن كه مبادا غلطى نوشته باشى و از آن ضعف عقل و كمى دانش تو استنباط شود و تو مهر كرده باشى بر آن.
٤١٦٨ اذا زاد عجبك بما انت فيه من سلطانك فحدثت لك ابّهة او
مخيلة فانظر الى عظم ملك اللّه و قدرته ممّا لا تقدر عليه من نفسك فانّ ذلك يليّن من جماحك و يكف عن غربك و يفىء اليك بما عزب عنك من عقلك. هرگاه زياد شود خودبينى تو بسبب آنچه تو در آن باشى از قدرت و توانائى خود پس پديد آيد مر ترا تكبر و نخوتى پس نگاه كن بسوى بزرگى پادشاهى خدا و قدرت او، از آنچه قادر نيستى تو بر آن از نفس خود پس بدرستى كه اين نرم ميكند سركشى ترا و باز مىدارد از نشاط تو يا تندى تو و برميگرداند بسوى تو آنچه را دور شده از تو از عقل تو. مراد اين است كه هرگاه در كسى بسبب قدرت و سلطنتى كه داشته باشد خودبينى و عجبى زياد شود يعنى حاصل شود زياده بر صفاتى كه دارد يا زياده بر عجبى كه لازم اكثر نفوس بشريه است و پديد آيد در او بسبب آن فرحناكى و بهجتى يا تكبر و نخوتى پس چاره دفع آن اين است كه تأمل كند در بزرگى خدا و قدرت او، از آنچه قادر نيست اين كس بر آن از جانب نفس خود يعنى قدرت او بر همه مقدورات چه همه آنها چنان است كه قادر نيست كسى غير خدا بر آنها از جانب نفس خود، و هر كه را قدرتى باشد بر چيزى از آنها نيست قدرت او بر آن مگر از جانب نفس خود، و هر كه را قدرتى باشد بر چيزى از آنها نيست قدرت او بر آن مگر از جانب خدا. و ممكن است كه مراد چيزى چند باشد كه نفس او اصلا قادر بر آنها نيست و حق تعالى او را قدرت بر آنها نداده چه اگر تأمل كند در اين معنى ميداند كه هرگاه نزد حق تعالى با آن همه قدرت عجب و خود بينى بنده مذموم و نكوهيده باشد پس قطع نظر از قبح مخالفت چنين قادرى و شفاعت ارتكاب امرى كه منافى رضاى او باشد بسا باشد كه آن سبب غضب او گردد و باعث اين شود كه قدرت و سلطنتى را كه به او داده و سبب عجب و خودبينى او شده از او سلب كند و او را ضعيف و ناتوان و خوار و زار گرداند و بعد از تأمل در اين معانى هر كه را اندك عقلى باشد يقين باز مى ايستد از آن عجب و خودبينى و نرم مىشود سركشى او، و عقل او كه دور شده
از او بر مىگردد بسوى او، و مراد به «دور شدن عقل از او» عمل نكردن اوست به آن و فرمان آن نبردن، و به «برگشتن آن بسوى او» عمل كردن اوست به آن و فرمان آن بردن، چه هرگاه كسى عمل به عقل خود نكند و فرمان آن نبرد پس گوئيا آن دور شده از او و هرگاه برگردد به آن و اطاعت آن پس گوئيا آن برگشته بسوى او.
٤١٦٩ اذا شاب العاقل شبّ عقله. هرگاه پير شود عاقل جوان مىشود عقل او، يعنى قوى مىگردد بسبب آنچه حاصل مىشود در او در مدّت متمادى از تأمل و تفكر و عبرتها و تجربتها.
٤١٧٠ اذا شاب الجاهل شبّ جهله. هرگاه پير شود نادان پير مىشود نادانى او يعنى قوى و محكم مىگردد، زيرا كه هر صفت كه در كسى باشد هر چند بطول انجامد ثابت تر و راسخ تر گردد، و مراد به «عاقل» در فقره سابق «جاهل» است به قرينه مقابله با اين فقره يا مراد به «جاهل» در اين فقره «غير عاقل» است به قرينه مقابله با آن فقره.
٤١٧١ اذا قلّ اهل الفضل هلك اهل التجمل. هرگاه كم شوند اهل فضل يعنى اهل بخشش و دهش هلاك ميشوند اهل تجمل، يعنى اهل زينت و آرايش، يعنى هرگاه مردم داد و دهش را كم كنند اين باعث اين مىشود كه حق تعالى به جزاى فعل ايشان همه توانگران و اهل تجمل را يا اكثر ايشان را هلاك گرداند و مستأصل سازد.
٤١٧٢ اذا رغبت فى صلاح نفسك فعليك بالاقتصاد و القنوع و التّقلل. هرگاه رغبت كنى در صلاح حال نفس خود پس بر تست ملازمت ميانهروى و خشنود بودن به قسمت. و «تقلل» يعنى كمى آرزو يا كم گوئى، يا كم نمودن مؤنات و اخراجات، يا راضى شدن به اندكى از دنيا و طلب زياد بر آن نكردن، و «بودن هر يك
از آنها باعث صلاح حال اين كس» ظاهرست.
٤١٧٣ اذا طابق الكلام نيّة المتكلّم قبله السّامع و اذا خالف نيّته لم يحسن موقعه من قلبه. هرگاه موافق باشد سخن با نيت و قصد سخنگوى قبول كند آنرا شنونده، و هرگاه مخالف باشد با نيت او نيكو نباشد جايگاه آن از دل او، مراد چنانكه در احاديث ديگر نيز وارد شده اين است كه در پندها و موعظه ها هرگاه سخن گوينده موافق باشد با نيت او يعنى او خود عمل كند به آن چه مىگويد پند و موعظه او را اثر كند و شنونده قبول كند آن را، و اگر او خود عمل نكند به آن، پند و موعظه او را اثرى نباشد و شنونده عمل به آن نكند، و «نيكو نباشد جايگاه آن از دل او» يعنى در جائى از دل شنونده نيفتد كه آن را حفظ كند و نگهدارى نمايد بلكه در جائى افتد كه بلغزد از آنجا و قرار نگيرد در آن، يا اين كه اصل دل او جايگاه نيكو نباشد از براى آن يعنى جائى نباشد كه حفظ كند آن را و نگاهدارد.
٤١٧٤ اذا زاد علم الرّجل زاد ادبه و تضاعفت خشيته لربّه. هرگاه زياد شود علم مرد زياد شود ادب او، و دو چندان گردد ترس او از پروردگار او، «زيادشدن ادب به سبب زيادشدن علم» ظاهرست، و مراد به «دو چندان شدن ترس و نيز زياد شدن آنست زيادتى كاملى نه خصوص دو برابر شدن، و بودن علم سبب زيادتى ترس او از پروردگار بر اين وجه «نيز» ظاهرست، زيرا كه علم باعث اطلاع بر كمال عظمت و بزرگى و لطف و قهر او مىگردد و ظاهرست كه علم به آنها باعث زيادتى اميد به او و ترس از او مىشود.
٤١٧٥ اذا كانت محاسن الرّجل اكثر من مساويه فذلك الكامل
و اذا كان متساوى المحاسن و المساوى فذلك المتماسك، و ان زادت مساويه على محاسنه فذلك الهالك. هرگاه بوده باشد محاسن مرد يعنى نيكوئيهاى او بيشتر از مساوى او يعنى بديهاى او، پس آن كامل است، و هرگاه بوده باشد چنان كه مساوى باشد محاسن و مساوى او، پس او متماسك است، و اگر زياد باشد بديهاى او بر نيكوئيهاى او، پس آن هالك است. مراد تقسيم مردم است غير معصومين صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين كه ايشان از بديها بالكليه پاك و منزّه باشند و ظاهر است كه [از] غير ايشان كامل آنست كه خوبيهاى او زياده باشد از بديهاى او، نهايت از براى اين مراتب مختلفه باشد به اعتبار مراتب زيادتى خوبيها بر بديها پس هرچند خوبيها زيادتر باشد او كامل تر باشد، و كسى كه خوبيها و بديهاى او برابر باشد او متماسك است يعنى همين قدر كرده كه خود را نگاهداشته از هلاكت اما تحصيل فضيلت زيادى نكرده، و اگر كسى بديهاى او زياد باشد بر خوبيهاى او پس او هالك است يعنى فاسد و تباه شده، و اين نيز مراتب دارد كه همه افراد آن شريكند در هالك بودن، و هر چند بديها زيادتر باشد بر خوبيها، او هالك تر باشد، و احتمال اين كه كسى اصلا خوبى نداشته باشد مذكور نشده يا به اعتبار عدم تحقق چنين كسى در واقع و يا از براى اشاره به اين كه چنين كسى بايد كه نباشد، يا به اين كه قابل اين نيست كه مذكور شود هرچند به بدى مذكور شود، و پوشيده نيست كه تعبير از دو قسم اوّل به «اذا» كه به معنى «هرگاه» است و دلالت بر تحقق و وقوع مدخول آن ميكند و تعبير از قسم سيم به «ان» كه به معنى «اگر» است و دلالت بر شكّ در وقوع و تحقق مدخول آن ميكند با آنكه در تحقق و وقوع آن نيز شكى نيست از براى اشاره است به وقوع آن دو قسم اوّل و اين كه قسم سيم بايد كه وقوع آن معلوم نباشد و اگر كسى آن را ذكر كند
به عنوان شكّ و مجرّد احتمال باشد نه اين كه وقوع و تحقق آنرا داند.
٤١٧٦ اذا كثر النّاعى اليك قام النّاعى بك. هرگاه بسيار شود خبر دهنده مرگ بسوى تو برخيزد خبر دهنده مرگ تو يعنى هرگاه مىبينى كه در اندك وقتى خبر دهنده مرگ بسوى تو بسيار مىشود پس بدان كه بزودى خبر دهنده مرگ تو نيز برخيزد. پس از اين معنى غافل مشو و همواره در تهيه آن و تدارك توشه از براى آن باش. و ممكن است كه مراد ترسانيدن مردم باشد از خونريزى بسيار به اين كه هركه بسيار شود خبر دهنده مرگ بسوى او يعنى آنان كه خبر دهند او را كه فلان را كه فرموده بودى كشتيم و فلان را كه گفته بودى كشتيم برخيزد خبر دهنده مرگ او يعنى همان معنى باعث كوتاهى عمر او گردد و سبب اين شود كه بزودى برخيزد كسى كه خبر مرگ او را به مردم رساند.
٤١٧٧ اذا احبّ اللّه عبدا الهمه رشده و وفّقه لطاعته. هرگاه دوست دارد خدا بنده را در دل او اندازد راه راست او را و توفيق دهد او را از براى طاعت خود. «دوست داشتن خدا بنده را» چنانچه مكرّر مذكور شد به اعتبار خوبيى است كه در او باشد از اخلاق و خصال يا اعمال و افعال، و مراد اين است كه هرگاه خدا بنده را دوست داشت از روى لطف و مرحمت خود در دل او اندازد آنچه را راه راست باشد از براى او جهت رسيدن او به آن چه صلاح حال او باشد در هر باب و او را از براى يافتن آن راه تعب و زحمتى نبايد كشيد، و مهيا كند از براى او اسباب فرمانبردارى و طاعت خود را تا اين كه او را از براى تحصيل آنها نيز كلفت و مشقتى نبايد كشيد و اللّه ولىّ التوفيق و التأييد.
٤١٧٨ اذا كان الحلم مفسدة كان العفو معجزة.
هرگاه بوده باشد بردبارى مفسده خواهد بود عفو معجزه- مفسده به معنى جايگاه و محلّ فساد است يا به معنى اصل فساد، و معجزه به معنى جايگاه و محلّ عجز و ناتوانى است و يا اصل عجز و ناتوانى، و مراد اين است كه بردبارى وقتى خوب است كه باعث مفسده نباشد و اما هرگاه مفسده داشته باشد مثل اين كه هر چند آدمى با كسى حلم و بردبارى كند او ترك درشتى و بىادبى نكند بلكه زياد كند پس در آن حال حلم و در گذشتن از گناه او خوب نيست بلكه دليل عجز و ناتوانى اين كس است.