آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس

آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس0%

آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس نویسنده:
گروه: کتابها

آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس

نویسنده: خواجه نصیرالدین طوسی
گروه:

مشاهدات: 7303
دانلود: 3221

توضیحات:

آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7303 / دانلود: 3221
اندازه اندازه اندازه
آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس

آسان ترین راه برای سیر و سلوک و تهذیب نفس

نویسنده:
فارسی

باب چهارم: ذكر حالاتى كه براى سالك همزمان با سلوك تا رسیدن به مقصد حاصل مى گردد كه شامل بر شش فصل است

فصل اول: اراده

خداى تعالى درباره اراده مى فرماید:

( و اصبر نفسك مع الذین یدعون ربهم بالغداة و العشى یریدون وجه الله ) (127)

اراده در لغت فارسى به معناى خواست و مشروط به سه چیز مى باشد.

1- شناخت مراد.

2- شناخت كمالى كه در مراد وجود دارد.

3- فقدان مراد.

پس اگر مراد از امورى باشد كه فعلا موجود نیست ولى مى توان آن را تحصیل نمود در صورتى كه اراده با قدرت ضمیمه گردد مراد حاصل مى شود، و نیز اگر مراد از امورى باشد كه موجود و حاصل باشد ولى حاضر نباشد اراده و قدرت موجب وصول به آن مى باشند، با این تفاوت كه اگر در حصول و وصول آن توقفى ایجاد گردد اراده در انسان حالتى را به وجود مى آورد كه آن را شوق مى نامند و شوق همواره قبل از وصال است و اگر وصال به مطلوب تدریجى باشد همین كه آثارى از مطلوب پیدا شد آن حالت، محبت (عشق) نامیده مى شود و عشق داراى مراتبى است كه آخرین مرحله آن مقارن با وصول كامل و انتهاى سلوك مى باشد.

و اما اراده به یك اعتبار مقارن با سلوك، و به یك اعتبار زمینه ساز سلوك است چون از یك سو طلب كمال نوعى از اراده است، و از سوى دیگر اگر به دلیل وصول به مقصد و یا علم به امتناع وصول به مقصد اراده از بین برود سلوك نیز قطع مى گردد و البته اراده اى كه مقارن با سلوك است مختص ناقصان مى باشد چون به كمال رسیدگان داراى چنین اراده اى نیستند بلكه اراده آنها عین كمال و محض مراد است.

یك روایت جالب.

در روایت است كه: در بهشت درختى است كه آن را طوبى مى نامند و هر كس كه آرزویى داشته باشد آن درخت بى درنگ او را به آن آرزو مى رساند و نیز گفته اند: برخى از مردم ثواب اطاعت خود را در آخرت مى بینند، در حالى كه ثواب برخى از افراد عین عمل آنان است، و این سخن مؤ ید آن است كه اراده برخى از افراد عین مراد آنان مى باشد. زیرا كسى كه در سلوك به مرحله رضا برسد از خود اراده اى نخواهد داشت. یكى از بزرگان كه طالب این مرحله بوده چنین مى گوید:

( لو قیل لى ما ترید؟ اقول ارید ان لا ارید ) یعنى: اگر از من بپرسند كه چه مى خواهى در جواب خواهم گفت كه: مى خواهم كه چیزى نخواهم.

فصل دوم: شوق

خداى تعالى درباره شوق مى فرماید:

( و لیعلم الذین اوتوا العلم انه الحق من ربك فیؤ منوا به فتخبث له قلوبهم ) (128)

شوق دریافت لذت محبت و عشقى است كه لازمه اراده شدید و آمیخته با رنج مفارقت است؛ و در حال سلوك پس از شدت ارادت، شوق ضرورى است، و چه بسا قبل از سلوك وقتى كه به كمال مطلوب آگاهى پیدا شود شوق نیز حاصل گردد؛ و سالك هر اندازه كه در سلوك ترقى و پیشرفت كند شوق او نیز بیشتر و صبر او كمتر خواهد شد تا آنگاه كه به مطلوب برسد و لذت او به اندوهى آمیخته نباشد و دیگر رنج مفارقت نداشته باشد، آنجا است كه شوق نیز به پایان مى رسد. و چه بسا ارباب طریقت مشاهده محبوب را شوق نامند به این جهت كه مطلوب آنها اتحاد است و هنوز حاصل نشده است.

فصل سوم: عشق (محبت)

خداى تعالى درباره محبت مى فرماید:

( و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم كحب الله و الذین آمنوا اشد حبا لله ) (129)

محبت به معناى ابتهاج و سرور نسبت به حصول یك مال، یا تخیل حصول یك مال خیالى یا واقعى قابل ادراك مى باشد.

به عبارت دیگر، محبت عبارت است از میل به آن چیزى كه به كمال انسان ذاتا و یا كمال محسوب مى گردد. و چون لذت عبارت از ادراك موافق طبع یعنى نیل به كمال است، محبت نیز از لذت یا تحصیل لذت خالى نیست.

محبت قابل شدت و ضعف مى باشد كه اولین مرتبه آن اراده است چرا كه محبت بدون اراده وجود ندارد و مرحله بعد وقتى است كه اراده همراه شوق مى آید، و مرحله بعد جایى است كه اراده و شوق موجب تحقق مراد شده باشند كه در این صورت محبت شدت بیشترى پیدا مى كند و تا وقتى كه بین انسان و مطلوب او مغایرت وجود دارد محبت نیز وجود دارد و عشق به معناى محبت بسیار زیاد است.

و چه بسا طالب و مطلوب در حقیقت متحد گشته ولى به یك اعتبار متغایر باشند و هر گاه كه این اعتبار از میان برخیزد محبت نیز برمى خیزد. پس پایان محبت، اتحاد است.

سخنى از حكیمان درباره عشق

حكیمان گفته اند: محبت یا فطرى و غریزى است و یا اكتسابى، محبت فطرى و غریزى در تمامى موجودات وجود دارد، مثلا در فلك، محبتى است كه موجب حركت او مى گردد (130) ، و در هر عنصر كه میل به مكان و سایر احوال طبیعى از قبیل وضع و مقدار و فعل و انفعال دارد، و نیز در تركیباتى از قبیل مغناطیس در آهن ربا محبت نیز وجود دارد؛ محبت در گیاهان بیشتر از تركیبات است چرا كه رشد و تغذیه و تحصیل بذر و حفظ نوع مى نمایند و نیز در حیوانات بیشتر از گیاهان است، چرا كه انس و الفت به هم نوع و تمایل به آمیزش و علاقه و محبت نسبت به فرزند و هم نوع در آنها وجود دارد و لكن در انسان محبت غالبا از نوع اكتسابى است و سه چیز علت وجود آن در انسان مى باشد.

1- لذت خواه جسمانى خواه غیر جسمانى، خواه تخیلى خواه حقیقى.

2- منفعت خواه مجازى مانند منافع دنیوى كه نفع آن بالعرض است، و خواه حقیقى كه نفع آن بالذات است.

3- تشابه جوهرى كه خود نیز بر دو نوع است:

اول: تشابه جوهرى عالم مثل تشابه اخلاقى و مزاجى دو نفر كه از اخلاق و رفتار یكدیگر خشنود و راضى هستند.

دوم: تشابه جوهرى خاص مثل تشابه اهل حق با همدیگر كه همگى در پى كسب كمال از كامل مطلق هستند.

و چه بسا انگیزه یك محبت تركیبى دو و یا سه علت مذكور باشد یعنى هم لذت هم منفعت و هم تشابه دست به دست هم داده و موجب پیدایش محبتى گردیده است. البته محبت مبتنى بر معرفت و شناخت نیز وجود دارد، چنانكه عارف نسبت به ذات حق محبت دارد و چون لذت و منفعت و خیر همه از جانب آن كامل مطلق به او رسیده است نسبت به او عشق مى ورزد، و لذا مى فرماید:

( و الذین آمنوا اشد حبا لله ) (131)

سخنى از اهل ذوق در باب عشق

اهل ذوق گفته اند: رجاء، خشیت، شوق، انس، انبساط، توكل، رضا و تسلیم همگى از لوازم عشق و محبت هستند، چرا كه محبت با تصور رحمت محبوب مقتضى رجاء است و با تصور هیبت او، مقتضى خشیت، با تصور عدم وصول به او مقتضى شوق، با تصور تحقق وصول به او مقتضى انس، با تصور افراط انس مقتضى انبساط، با تصور اطمینان به عنایت مقتضى توكل، با تصور زیبایى هر چه كه از محبوب صادر مى شود مقتضى رضا، با تصور قصور و كوتاهى و عجز و احاطه و كمال و قدرت محبوب مقتضى تسلیم است.

و خلاصه آنكه محبت راستین یك چهره به تسلیم دارد آنگاه كه انسان محبوب خود را حاكم مطلق و خود را محكوم مطلق بداند، و یك چهره به فناء دارد آنگاه كه عاشق همه چیز را در معشوق دیده و خود را هیچ نبیند. اگر كسى به این مقام برسد تمامى ما سوى الله در نزد او حجاب خواهد بود. پس نهایت سیر و سلوك او این است كه از همه چیز، روگردان و با تمام وجود متوجه او باشد. ( و الى الله یرجع الامر كله ) (132)

فصل چهارم: معرفت

خداى تعالى درباره معرفت مى فرماید:

( شهد الله انه لا اله الا هو و الملائكه و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزیر الحكیم ) (133)

معرفت در لغت فارسى به معناى شناخت است. و در این جا منظور از معرفت، بالاترین مرتبه خداشناسى است، چرا كه خداشناسى مراتب فراوان دارد، و مراتب معرفت مانند شعله آتش است كه برخى فقط نام آن را شنیده اند كه موجودى سوزاننده است؛ هر چه به آن برسد مى سوزد و اثر آن در هر چه در آن افتد ظاهر مى شود و هر چه كه از آن بردارند كم نمى شود و هر چه كه از آن جدا گردد بر خلاف طبع آن خواهد بود. این موجود آتش نامیده مى شود.

در شناخت خداوند نیز برخى به همین اندازه اند كه نام آنها را مقلدان مى گویند مثل كسانى كه سخن بزرگان را در باب معرفت پذیرفته اند ولى دلیلى بر آن ندارند.

برخى كه به شناخت بالاترى رسیده اند دودى از آتش به آنها رسیده است و مى دانند كه این دود از چیزى برخاسته است پس حكم مى كنند كه دود اثر آن آتش است. در معرفت الهى نز برخى به همین اندازه اند كه اینها را اهل نظر مى گویند كه به برهان قاطع مى دانند كه صانعى هست و داراى آثارى مى باشد و آثار قدرت او را دلیل وجود او مى دانند.

از این دسته بالاتر كسانى هستند كه به واسطه مجاورت با آتش اثرى از حرارت آن احساس مى كنند و از آن نیز بهره مى برند، و در شناخت خداوند نیز برخى به این مرتبه رسیده اند كه مؤ منان به غیب نامیده مى شوند و خداى را از پشت پرده مى شناسند.

و بالاتر از این گروه كسانى هستند كه از آتش منافع فراوانى از قبیل پخت و پز و امثال آن برده اند، و در خداشناسى هم گروهى لذت معرفت را دریافته و به آن سرور مبتهج هستند.

تا اینجا مراتب اهل دانش از خداشناسان را گفتیم ولى بالاتر از اینها كسانى هستند كه خود آتش را مشاهده مى كنند و به واسطه نور آن آتش موجودات دیگر را نیز مشاهده مى كنند. در خداشناسى نیز گروهى را اهل بینش و هم چنین عارفان مى گویند و اینها هستند كه معرفت حقیقى دارند. و كسانى كه در مراتب بالاتر از این قرار گرفته اند اهل یقین مى باشند كه مقام بالاترى از عارفان دارند - درباره یقین و اهل یقین بعدا مطالبى را مطرح خواهیم كرد انشاء الله -.

برخى از اهل یقین از باب معاینه معرفت دارند كه اینها را اهل حضور مى نامند كه داراى اءنس و انبساط مى باشند و اما نهایت مراتب معرفت آنجایى است كه دیگر عارف از میان برخیزد مانند كسى كه در آتش سوخته و از بین رفته باشد.

فصل پنجم: یقین

خداى تعالى در مورد یقین مى فرماید:

( و بالاخره هم یوقنون ) (134)

در حدیث آمده است كه:

( من اعطى الیقین و من اوتى حظه منه لا یبال بما انتقص من صلوته و صومه ) (135)

یقین در نزد نزد عرف به معناى اعتقاد جزمى مطابق با واقع و ثابتى است كه زوال آن ممكن نیست؛ و یقین در حقیقت تركیبى است از علم به معلوم و محال بودن خلاف آن.

مراتب یقین و مثال آن

یقین داراى مراتبى است كه در قرآن كریم به علم الیقین و حق الیقین تعبیر شده است چنانكه در یك جا مى فرماید:

( لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لم لترونها عین الیقین ) (136)

و در جاى دیگر مى فرماید:

( و تصلیة جحیم ان هذا لهو الحق الیقین ) (137)

و همان طور كه آتش براى معرفت به طور مثال ذكر گردید در باب یقین نیز همین مثال وجود دارد.

یعنى هر چه به توسط نور آتش مشاهده شود مانند علم الیقین است، دیدن خود جرم آتش كه بر اشیاء قابل رؤ یت نور مى افكند به منزله عین الیقین است، و تاءثیر آتش در هر چه كه در آن بیفتند و هویت آن را از بین ببرد و فقط آتش بماند و نه هیچ چیز دیگر به منزله حق الیقین است؛ و جهنم گر چه خود عذاب است ولى چون افتادن در آن موجب سوختن و نابود شدن است دیدن آن از دور و نزدیك و ورود در آن براى این سه مرحله یقین مثال زده شده است. ( و الله اعلم به حقایق الامور )

فصل ششم: سكون

خداى تعالى در مورد سكون و آرامش مى فرماید:

( و الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله. الا بذكر الله تطمئن القلوب ) (138)

سكون بر دو گونه است.

1- سكون متعلق به اهل نقص كه این سكون قبل از سلوك است چرا كه صاحب آن از مطلوب و كمال بى خبر است و آن را غفلت مى گویند.

2- سكون متعلق به اهل كمال كه پس از سلوك و هنگام وصول به مطلوب حاصل مى شود كه آن را اطمینان مى خوانند.

و آن حالتى را كه بین این دو سكون وجود دارد حركت و یا سیر و سلوك مى گویند، و حركت از لوازم محبت است قبل از وصول و سكون از لوازم معرفت است مقارن با وصول و لذا گفته اند:

( لو تحرك العارف هلك و لو سكن المحب هلك )

یعنى: اگر عارف حركت كند هلاك مى شود و اگر محب ساكن باشد هلاك مى گردد.

از این مبالغه آمیزتر نیز گفته اند:

( لو نطق العارف هلك و لو سكت المحب هلك )

یعنى: اگر عارف حرف بزند هلك مى شود و اگر محب سكوت كند هلاك مى گردد.

این است حالات سالك تا آنگاه كه به مقصد برسد. والله اعلم.

باب پنجم: حالاتى كه براى سالك پس از سلوك حاصل مى گردد مشتمل بر شش فصل است

فصل اول: توكل

خداى تعالى در مورد توكل مى فرماید:

( و على الله فتوكلوا ان كنتم مومنین ) (139)

توكل به معناى واگذار كردن كار به كسى است. و منظور از آن در اینجا توكل بنده به خداست در كارى كه انجام مى دهد یا براى او پیش مى آید، چون او یقین دارد كه خداوند از او داناتر و تواناتر است، لذا كار خود را به او واگذار مى كند تا اگر تقدیر الهى باشد آن كار را به سامان برساند و به آنچه كه خداوند مقرر فرماید خرسند و راضى است، خداى منان خود فرموده:

( و من یتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره ) (140)

خرسندى انسان نسبت به كار خدا این گونه حاصل مى شود كه تامل در حالات گذشته خود كند كه اول او را به وجود آورده است و چندین حكمت در آفرینش او قرار داده كه در تمام عمر نمى توان به یك هزارم آن پى برد، و سپس او را پرورش داده و از درون و بیرون او را مجهز نموده تا زندگى را ادامه دهد و از نقص به كمال برهد بدون آنكه از درگاه او درخواستى صورت گرفته باشد.

و بر طبق مصلحت، او را رشد داده تا بداند كه در آینده نیز هر چه كه لازم باشد فراهم خواهد كرد و از تقدیر و اراده الهى بیرون نخواهد بود، پس بر خداوند اعتماد مى كند و در وى اضطراب و نگرانى باقى نمى ماند و براى او یقین حاصل مى شود كه خداوند كار او را سامان مى بخشد چه اضطراب داشته باشد و چه نداشته باشد و لذا مى فرماید:

( من انقطع الى الله كفاه الله كل مؤ نته و رزقه من حیث لا یحتسب ) (141)

و توكل آن نیست كه انسان دست از همه كارها بردارد و بگوید كه به خدا واگذار نمودم، بلكه به آن معنى است كه بعد از یقین به آنكه همه كاره به دست خدا است، بداند كه بسیارى از امور بر اساس شرایط و اسباب حاصل مى شوند، چون قدرت و اراده الهى به برخى از امور تعلق مى گیرد و به برخى تعلق نمى گیرد و قطعا اراده و قدرت الهى بر حسب شروط و عامل ویژه به چیزى تعلق مى گیرد، پس خویشتن و علم و قدرت خود را از جمله اسباب و شروط باید شمرد كه براى ایجاد و پیدایش برخى از امور باید حضور داشته باشند.

بنابراین باید در چنین كارهایى كه اراده و قدرت انسان نیز از شروط و اسباب پیدایش آنها است كوشا باشد، مثل كسى كه به واسطه او كار مورد علاقه محبوب و مولاى او حاصل مى گردد و اینجاست كه توهم اجتماع جبر و تفویض پیش مى آید. چون اگر آن كار را به مولا نسبت بدهد توهم جبر پیش مى آید و اگر به شروط و اسباب نسبت بدهد توهم تفویض لازم مى آید، ولى اگر به دقت بررسى شود نه جبر مطلق و نه تفویض مطلق هیچكدام لازم نمى آیند، و این همان كلام امام صادق عليه‌السلام است كه فرموده:

( لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین ) (142)

پس خود را در كارهایى كه به خود او مربوط مى شود متصرف مى داند، البته به منزله ابزار و ادوات نه به منزله فاعل و تصرف كننده در ابزار و ادوات. در حقیقت آن دو اعتبار كه یكى مربوط به فاعل و دیگرى مربوط به ابزار است متحد مى شوند، و هر دو از فاعل دانسته مى شوند و در عین حال نقش ابزار هم نادیده گرفته نمى شود.

البته این مطلب دقیقى است و جز با تمرین قوه تفكر و اندیشه نمى توان مسئله جبر و تفویض را حل نمود، و اگر كسى به این مرتبه برسد به یقین مى داند كه تقدیر همه موجودات در دست خداوند است و هر كارى كه انجام مى دهد در وقت و شرایط و با ابزار و علت خاصى آن را ایجاد مى كند و لذا تعجیل را در طلب یا تاءنى را در دفع آن موثر نمى داند و خود را نیز یكى از عوامل و شروط و اداوات مى بیند و از دلبستگى نسبت به امور عالم رهایى مى یابد و در كارهاى خود جدى تر مى شود به حقیقت این معنا را تصور مى كند كه:

( الیس الله بكاف عبده ) (143)

و در زمره متوكلان قرار مى گیرد، و در حق چنین كسى این آیه نازل شده است:

( فازا عزمت فتكل على الله ان الله یحب المتوكلین ) (144)

فصل دوم: رضا

خداى تعالى در مورد رضا مى فرماید:

( لكیلا تاءسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم ) (145)

رضا به معناى خشنودى است، و ثمره محبت و نتیجه عدم انكار ظاهرى و باطنى و قلبى و قولى و عملى نسبت به كار خدا است. مطلوب اهل ظاهر آن است كه خداوند از ایشان راضى باشد تا از خشم و كیفر او در امان باشند، ولى اهل حقیقت طالب این هستند كه از خداوند راضى باشند، و هیچ حالى از احوال گوناگون چون مرگ و زندگى و بقا و فنا و رنج و راحت و سعادت و شقاوت و ثروت و فقر مخالف طبع آنان نباشد و یكى را بر دیگرى ترجیح ندهند، چون مى دانند كه صدور همه این حالات از خداوند است و محبت خداوند در دل آنها راسخ و استوار است، پس افزون بر اراده و مراد او هیچ چیز نمى طلبند. و هر چه پیش آید به آن راضى و خشنودند.

گفتارى از بزرگان در باب رضا

از یكى از بزرگان نقل مى كنند كه هفتاد سال عمر كرد و در مدت عمر خود یك مرتبه نگفت كاش چنین نبود و اى كاش چنان بود.

از بزرگى پرسیدند كه از رضا چه اثرى در خود یافتى؟ گفت: از رضا به من بویى نرسیده است، و در عین حال اگر من را به عنوان پلى بر دوزخ قرار دهند و تمامى خلائق از آن بگذرند و به بهشت بروند و مرا به تنهایى وارد دوزخ كنند به هیچ وجه در دل من تاثیرى ایجاد نمى شود كه چرا بهره من بر خلاف دیگران است.

هر كس كه یكسان بودن حالات مختلفى كه ذكر كردیم در دل او راسخ گردد مطلوب و مراد او در حقیقت همان است كه واقع شده است و لذا گفته اند: به هركس، هر چه داده اند همان است كه باید به او بدهند و رضاى خدا وقتى از بنده حاصل مى شود كه رضاى بنده از خدا حاصل شود.

( رضى الله عنهم و رضوا عنه ) (146) پس تا وقتى كه كسى بر امرى از امور جهان هستى هر چه كه باشد اعتراض داشته باشد و یا به ذهن بیاورد و یا ممكن باشد كه به خاطر بیاورد از مرتبه رضا بى نصیب است.

و كسى كه به مرحله رضا بار یافته همواره در آسایش است خواه چیزى داشته باشد، یا نداشته باشد و در حقیقت نادارى او همه دارندگى است.

( و رضوان من الله اكبر ) (147)

و لذا دربان بهشت را رضوان نامیده اند و گفته اند:

( الرضا باب الله الاعظم ) (148)

چرا كه اگر كسى به مقام رضا برسد به بهشت خواهد رسید و در هر چه كه بنگرد به نور رحمت الهى مى نگرد كه مى فرماید:

( المومن ینظر بنور الله ) (149)

زیرا خداوند پدیدآورنده همه موجوداب است و اگر امرى از امور عالم را نپسندد محال است كه به وجود درآید و اگر هیچ امرى از نظر انسان ناپسند نباشد از همه آنها راضى و بر هیچ از دست رفته اى غمگین و نسبت به هیچ دستاوردى شادمان و مسرور نخواهد بود.

( ان ذلك من عزم الامور ) (150)

فصل سوم: تسلیم

خداى تعالى در مورد تسلیم مى فرماید:

( فلا و ربك لا یومنون حتى یحكموك فیما شجر بینهم ثم لا یجدون فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما ) (151)

تسلیم در لغت به معناى باز پس دادن است. ولى در اینجا منظور آن است كه سالك هر چه را كه به خود نسبت داده است به خدا بسپارد، و این مرتبه از توكل بالاتر است، چون در توكل واگذار كردن كار به خدا و وكیل گرفتن پروردگار در آن كار است، و همچنان انسان ارتباط خود را با آن كار مى بیند، ولى در تسلیم قطع این تعلق و ارتباط به طور كلى است و همه كارها مربوط به خداوند است.

و نیز مقام تسلیم بالاتر از مقام رضا است چون در مرتبه رضا هر كار كه خدا انجام بدهد مورد رضایت بنده است، ولى در این مرتبه انسان اصلا طبع و موافق و مخالف طبع خود را به خدا واگذار كرده است و او را طبعى نمانده كه چیزى مخالف یا موافق آن باشد. پس آیه:

( لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت ) (152)

مربوط به مرحله رضا است و ( یسلموا تسلیما ) (153) به مرحله بالاتر از رضا نظر دارد.

چون سالك به نظر تحقیق بنگرد خود را برتر از حد رضا و حد تسلیم مى بیند زیرا در هر دو مرحله انسان خود را در مقابل خدا قرار داده است یعنى در مرحله رضا او راضى است و خدا مرضى عنه و در مرحله تسلیم او تسلیم كننده است و خدا پذیرنده ولى در مرحله توحید این اعتبارات نیز از میان برمى خیزد.

فصل چهارم: توحید

خداى تعالى در مورد توحید مى فرماید:

( و لا تجعل مع الله الها اخر ) (154)

توحید یكى گفتن و یك انجام دادن است و توحید در گفتار شرط ایمان به مبدا و آغاز معرفت و به معناى تصدیق وحدانیت خداوند است ( انما الله اله واحد ) (155)

و توحید در كردار كمال معرفت است كه بعد از ایمان حاصل مى شود، به این معنى كه اگر براى كسى یقین حاصل شود كه جز خداوند كسى وجود را افاضه نمى كند، و فیض الهى نیز وجود منفرد نیست، پس از كثرت، چشم مى بندد و همه را یكى مى بیند و یكى مى داند، پس در نهایت براى كثرت، و حدتى قائل است و از مرتبه: ( وحده لا شریك له فى الوهیته ) (156)

به مرتبه: ( وحده لا شریك له فى الوجود ) (157) منتقل مى گردد.

در این مرتبه است كه ماسوى الله حجاب سالك مى شوند و نظر به غیر خدا را شرك مطلق محسوب مى كند و به زبان حال مى گوید:

( انى وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض حنیفا مسلما و ما انا من المشركین ) (158)

فصل پنجم: اتحاد

خداى تعالى در مورد اتحاد مى فرماید:

( و لا تدع مع الله اله آخر لا اله الا هو ) (159)

توحید یكى كردن و اتحاد یكى شدن است. درباره توحید، خداوند فرمود:

( و لا تجعل مع الله اله آخر ) (160)

و درباره اتحاد فرمود:

( و لا تدع مع الله اله آخر )

زیرا در توحید شائبه تكلف هست ولى در اتحاد نیست. پس هرگاه كه وحدت مطلق گشته و در ضمیر انسان راسخ گردد به گونه اى كه احساس دوگانگى بین خود و خداوند نكند به اتحاد رسیده باشد. اتحاد به آن معنى نیست كه برخى از كوتاه فكران مى پندارند كه مراد از اتحاد یكى شدن بنده با خداوند است ( تعالى الله عن ذلك علوا كبیرا ) بلكه مراد آن است كه همه او را مى بینند و نیاز به این تكلف ندارند كه بگویند هر چه غیر از او است از اوست، پس همه یكى هستند، بلكه به نور تجلى الهى بینا گشته و غیر او را نمى بینند و دیده و دیدارى در كار نیست و همه یكى مى شوند.

و دعاى حسین بن منصور حلاج مستجاب شد كه گفت:

بینى و بینك انى ینازعنى

فادفع بفضلك انیى من البین (161)

و انیت او از میان برخاست تا توانست بگوید:

( انا من اهوى و من اهوى انا ) (162)

و در این مقام معلوم مى شود آنكه گفت: ( انا الحق ) و ( سبحانى ما اعظم شاءنى ) (163) ادعاى خدایى نكرده، بلكه ادعاى نفى انیت خود و اثبات انیت غیر خود كرده است.

فصل ششم: وحدت

خداى تعالى در مورد وحدت مى فرماید:

( لمن الملك الیوم لله الواحد القهار ) (164)

وحدت به معناى یگانگى است كه برتر از اتحاد است، چون از اتحاد كه به معناى یكى شدن است بوى كثرت مى آید ولى در وحدت چنین شائبه اى وجود ندارد، در آنجا سكون، حركت، فكر، ذكر، سیر، سلوك، طلب، طالب، مطلوب، نقص و كمال همه از میان برمى خیزند.

( اذا بلغ الكلام الى الله فامسكوا ) (165)

باب ششم: فنا

خداى تعالى در مورد فنا مى فرماید:

( كل شى ء هالك الا وجهه ) (166)

در مقام وحدت سالك، سلوك، سیر، مقصد، طلب، طالب و مطلوب همه از میان برمى خیزند. همه چیز جز ذات او نابود مى شود.

و اثبات این سخن و بیان آن و نفى این سخن و بیان نفى هم نیست. چون اثبات و نفى مقابل یكدیگرند و دوگانگى مبدا كثرت است، و لذا نفى و اثبات در آنجا معنى ندارد، و نفى در نفى، و اثبات در اثبات و نفى اثبات و اثبات نفى نیز وجود ندارد.

این را فنا مى خوانند كه معاد مخلوقات به فناى آنها صورت مى گیرد، چنان كه آغاز آن هم عدم بوده:

( كما بداءكم تعودون ) (167)

و معنى فنا یك طرف با كثرت دارد كه:

( كل من علیها فان و یبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام ) (168)

فناى به این معنى هم نباشد هر چه كه بتوان به زبان آورد یا در وهم گنجانید و یا به خاطر آورد در مورد فنا همه منتفى است:

( الیه یرجع الامر كله )

همه چیز به خداوند به طور كامل برمى گردد.

( والسلام على من اتبع الهدى. سبحان ربك رب العزه عما یصفون، و سلام على المرسلین، و الحمد لله رب العالمین، و الصلواة و السلام على سیدنا محمد و آله الطاهرین الطیبین الذین هم نقلوا من اصلاب الطاهرین الى ارحام المطهرات و الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا ) (169)