ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم نویسنده:
گروه: متون حدیثی
صفحات: 27

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم

نویسنده: محمد تمیمی آمدی، مترجم: سيد هاشم رسولى محلاتى
گروه:

صفحات: 27
مشاهدات: 7875
دانلود: 322

توضیحات:

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم
  • حرف «راء» بلفظ «رحم اللّه»

  • حرف «راء» بلفظ «رأس»

  • حرف «راء» بلفظ «ربّ»

  • حرف «راء» بلفظ مطلق

  • حرف «سين» بلفظ «سبب»

  • حرف «سين» بلفظ مطلق

  • حرف «شين» بلفظ «شكر»

  • حرف «شين» بلفظ شرّ

  • حرف «شين» بلفظ مطلق

  • حرف «صاد» بلفظ «صلاح»

  • حرف «صاد» بلفظ مطلق

  • حرف «طا» بلفظ «طوبى»

  • حرف «طاء» بلفظ مطلق

  • حرف «عين» بلفظ «عليك»

  • حرف عين بلفظ «عليكم»

  • حرف «عين» بلفظ «على»

  • حرف عين بلفظ «عند»

  • حرف عين بلفظ «عوّد» و «عادة»

  • حرف عين بلفظ «عجبت»

  • حرف عين بلفظ مطلق

  • حرف «غين»، بلفظ «غاية»

  • حرف غين بلفظ مطلق

  • حرف «فا» بلفظ «فى»

  • حرف فاء بلفظ مطلق

  • حرف قاف بلفظ «قد»

  • حرف كاف بلفظ «كلّ»

  • حرف كاف بلفظ «كم»

  • حرف كاف بلفظ «كيف»

  • حرف كاف بلفظ «كفى»

  • حرف كاف بلفظ «كثرة»

  • حرف كاف بلفظ «كن» و«كونوا»

  • حرف كاف بلفظ «كلّما» يا«كما»

  • حرف كاف بلفظ مطلق

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 7875 / دانلود: 322
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد چهارم

نویسنده:
فارسی
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
       جلد چهارم


حرف دال
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف دال بى‏نقطه.
                           فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥١٠١ دليل عقل الرّجل قوله. دليل عقل مرد سخن اوست. يعنى از سخن گفتن هر كه قدر عقل و خرد او ظاهر مى‏شود.
٥١٠٢ دليل أصل المرء فعله. دليل اصل مرد كردار اوست. يعنى از كردار هر كس اصل او و حال آن از بزرگى يا پستى ظاهر مى‏شود.
٥١٠٣ دليل دين العبد ورعه. دليل ديندارى بنده پرهيزگارى اوست. يعنى از پرهيزگارى آدمى ديندارى او معلوم مى‏شود.
٥١٠٤ دليل غيرة الرّجل عفّته. دليل غيرت مرد عفت اوست. «غيرت» بمعنى ننگ داشتن از نقصها و عيبهاست، و «عفت» بمعنى ترك حرامهاست، و مراد اينست كه: هر كه را عفت باشد اين نشان غيرت اوست، و هر كه را عفت نباشد آن نشان بى‏غيرتى اوست، زيرا كه بى‏غيرتى زياده از اين نباشد كه مرتكب حرام شود و از آن نقص و عيب ننگ نداشته باشد.
٥١٠٥ دليل ورع الرّجل نزاهته. دليل ورع مرد پاكيزگى اوست. «ورع» بمعنى پرهيزگارى و ترس از خدا هر دو مستعمل مى‏شود و ظاهر اينست كه مراد در اينجا معنى دويم است. و مراد به «پاكيزگى» پاكيزگى از گناهانست يعنى دليل ترس كسى از خدا اينست كه خود را از گناهان پاك دارد، و كسى را كه پاكيزگى از آنها نباشد معلوم مى‏شود كه ترس از خدا چنانكه بايد، ندارد.
٥١٠٦ دولة الكريم تظهر مناقبه. دولت كريم ظاهر ميكند مناقب او را، يعنى فضائل او را.
٥١٠٧ دولة اللئيم تكشف مساويه و معايبه. دولت لئيم ظاهر ميكند بديها و عيبهاى او را. «كريم» بمعنى شخص گرامى بلند مرتبه و صاحب جود هر دو آمده، و «لئيم» مقابل اوست بهر يك از دو معنى، و ظاهر اينست كه مراد در اينجا از هر دو معنى اوّل است و مراد اينست كه: شخص گرامى بلند مرتبه چون بدولت رسد مناقب او ظاهر مى‏شود، زيرا كه در دولت قادر بر كارهاى خير گردد و بمقتضاى طبع خود آنها را بعمل آورد و مناقب او ظاهر گردد، بخلاف پيش از دولت كه بسبب عدم قدرت و استطاعت حال او معلوم نباشد، و شخص دنى پست مرتبه چون بدولت رسد قادر بر شرور و بديها شود و بر وفق طبع و خواهش خود آنها را بعمل آورد و بديهاى او ظاهر گردد، بخلاف پيش از دولت كه باعتبار عدم قدرت و استطاعت حال او معلوم نگردد، و پوشيده نيست كه برين قياس حمل هر يك بر معنى دويم نيز مى‏تواند شد نهايت بنا بر معنى اوّل ظاهر تر و تمامترست.
٥١٠٨ دولة الجاهل كالغريب المتحرّك الى النّقلة.
دولت نادان مانند بيگانه‏ايست حركت كننده بسوى انتقال.
٥١٠٩ دولة العاقل كالنسيب يحنّ الى الوصلة. دولت عاقل مانند خويشى است كه مشتاق باشد بسوى پيوند. مراد به «جاهل» در فقره سابق بقرينه مقابله با «عاقل» درين فقره كم عقل است نه غير عالم، و مراد اينست كه جاهل چون حفظ دولت نمى‏تواند كرد پس اگر دولتى بهم رساند دولت او بمنزله بيگانه خواهد بود از او كه حركت كند بسوى انتقال ازو، و بزودى زايل شود از او و انتقال يابد بديگرى، و عاقل چون حفظ دولت مى‏تواند كرد دولتى كه بهم رساند دولت او مانند خويشى باشد از براى او كه شوق اين داشته باشد كه همواره بپيوندد باو و از او جدا نشود.
٥١١٠ دولة العادل من الواجبات. دولت عادل از واجباتست، يعنى از اموريست كه ثابت و پا بر جا باشد.
٥١١١ دولة الجائر من الممكنات. دولت ستم كننده از ممكناتست يعنى از اموريست كه بقا و ثباتى نباشد آنها را و بزودى فانى و زايل شوند.
٥١١٢ دولة الاكابر من افضل المغانم. دولت بزرگان از افزونترين غنيمتهاست، زيرا كه مردم از دولت ايشان نفع يابند و متضرّر نشوند. و در بعضى نسخه‏ها بدل «الاكابر»: «الاكارم» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «دولت مردم گرامى بلند مرتبه»، و حاصل هر دو يكيست.
٥١١٣ دولة اللّئام مذلة الكرام. دولت لئيمان يعنى مردم پست مرتبه خوارى كريمان است. يعنى مردم گرامى‏
بلند مرتبه، زيرا كه لئيمان كه دولت يابند تربيت أمثال خود از لئيمان كنند و بأحوال كريمان كه از أبناى جنس ايشان نيستند نپردازند بلكه درصدد ايذا و آزار ايشان باشند.
٥١١٤ دول الأشرار محن الاخيار. دولتهاى مردم بد محنتهاى نيكانست، بر قياس آنچه در فقره سابق مذكور شد.
٥١١٥ دول الفجّار مذلّة الأبرار. دولتهاى فاسقان خوارى نيكوكاران است، اين هم مضمون فقره سابق است.
٥١١٦ دول اللّئام من نوائب الأيّام. دولتهاى لئيمان از مصيبتهاى روزگارست، زيرا كه مردم پست مرتبه كه بدولت رسند حوصله آن ندارند كه ضبط خود توانند كرد پس پيرو هوا و هوس خود گردند و آنچه توانند از ظلم و جور و غير آن از انواع شرور و فساد بعمل آورند خصوصا خوار كردن كريمان و ايذا و آزار ايشان، چنانكه قبل از اين مذكور شد.
٥١١٧ دار الوفاء لا تخلو من كريم، و لا يستقرّ بها لئيم. خانه وفا خالى نيست از كريمى، و قرار نمى‏گيرد در آن لئيمى. يعنى هر كريمى در آن جا دارد، و كريمى نيست كه وفا نداشته باشد، و هيچ لئيمى در آن جا ندارد، و لئيمى نيست كه وفا داشته باشد، و مراد وفا بعهدها و وعدها و مانند آنهاست، و «آنرا خانه گفتن» باعتبار اينست كه اهلى دارد كه فرو گرفته ايشان را مانند خانه كه اهلى دارد كه در آن باشند، و مراد به «كريم» هر شخص گرامى بلند مرتبه است يا صاحب جود و سخاوت، و «لئيم» مقابل آنست بهر يك از دو معنى.
٥١١٨ دولة الاوغاد مبنيّة على الجور و الفساد. دولت مردم دنى پست مرتبه بنا گذاشته شده بر ستم و فساد.
٥١١٩ دعوا طاعة البغى و العناد  و اسلكوا سبيل الطّاعة و الانقياد تسعدوا فى المعاد. واگذاريد فرمانبردن سركشى و دشمنى را، و سلوك كنيد راه طاعت و فرمانبردارى را، تا اين كه نيكبخت گرديد در روز باز گشت. يعنى اگر چنين و چنين كنيد نيكبخت گرديد در آن روز. و مراد سركشى و دشمنى با خدا و اولياى اوست و همچنين طاعت و فرمانبردارى خدا و ايشان.
٥١٢٠ درهم ينفع خير من دينار يصرع. درهمى كه نفع رساند بهترست از دينارى كه بيندازد. «درهم» زرى است معروف از نقره كه تخمينا بوزن دو ثلث محمدى است كه درين زمان معروف است، و «دينار» همين اشرفى چهار دانگ نيمى است كه درين زمان نيز معروف است، و مراد به «درهمى كه نفع برساند» درهمى است كه كسب شود از ممرّ حلال، و صرف شود در راه خيرى يا در هر مصرف حلالى. و به «دينارى كه بيندازد» دينارى كه كسب شود از ممرّ حرامى، يا صرف شود در آن و بيندازد آدمى را در هلاكت اخروى و زيان و خسران ابدى.
٥١٢١ دلالة حسن الورع عزوف النّفس عن مذلّة الطّمع. دلالت نيكوئى ورع يعنى دليل بر آن بر گرديدن نفس است از خوارى طمع، يعنى ترك نمودن طمع كه باعث خوارى مى‏گردد و ناخوش داشتن آن.
پوشيده نيست كه ترك طمع اگر چه سبب ترك بسيارى از محرّمات مى‏شود امّا ترك همه آنها را بحسب ظاهر لازم ندارد پس دلالت آن بر نيكوئى پرهيزگارى كه بترك همه محرّمات مى‏شود شايد باعتبار علم آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه‏
باشد باين كه ترك طمع بالخاصيه لازم دارد كمال پرهيزگارى را و دلالت بر آن ميكند.
٥١٢٢ درهم الفقير ازكى عند اللّه من دينار الغنىّ. درهم درويش فزايش كننده ترست نزد خدا از دينار توانگر. مراد درهم و ديناريست كه بصدقه داده شود يا در راه هر خيرى صرف شود و مراد اينست كه هر يك از درهم درويش و دينار غنى فزايش كننده است نزد خدا يعنى اجر و ثواب آن فزايش ميكند و زياد مى‏شود چنانكه فرموده كه: أجر حسنه را ده برابر مى‏دهد، امّا افزايش و زياد شدن درهم فقير زياده است از فزايش دينار غنى يعنى اجر و ثواب آن زياده است از اجر و ثواب اين، باعتبار اين كه درويش با وجود احتياج خود بآن آنرا در آن صرف كرده، بخلاف توانگر كه خود محتاج بآن نبوده و تحقيق «درهم» و «دينار» در فقره سابق سابق شد.
٥١٢٣ داع دعا، و راع رعا، فاستجيبوا للدّاعى و اتّبعوا الرّاعى. خواننده خوانده است و شبانى شبانى كرده، پس اجابت كنيد مر خواننده را، و پيروى كنيد شبان را. يعنى كسى هست كه خوانده شما را براه حقّ و اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى كه سبب رستگارى شما گردد، و كسى هست كه شبانى شما كند و تربيت كند شما را و بآن راه ببرد و بآن مطلب رساند پس شما اجابت كنيد آن خواننده را و متوجّه شويد بسوى آنچه خوانده، و پيروى كنيد آن تربيت كننده را تا برساند شما را بآن. و مراد به «خواننده» ممكن است كه حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله باشد كه تمام امّت خود را خوانده براه حقّ، و مراد «بشبان تربيت-  كننده» امام عصر باشد كه از براى تربيت اهل آن عصر مقرّر شده و هر كه پيروى او كند برسد به آن چه خوانده شده بسوى آن، و ممكن است كه مراد به «خواننده» حق تعالى باشد و به «تربيت كننده» هر يك از حضرت رسالت پناهى و حضرات أئمه معصومين صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين هر يك در عصر خود، و ممكن است كه مراد به‏
«خواننده و شبان» هر دو يك كس باشد كه مردم را براه حق خوانده و تربيت ايشان كند و ببرد هر كه را اطاعت او كند بآن راه، و مراد بآن حضرت رسالت پناهى و خلفاى معصومين او باشد صلوات اللّه و سلامه عليهم هر يك در عصر خود، و بر هر تقدير مراد اينست كه شما مهمل واگذاشته نشده‏ايد بلكه خوانده شده‏ايد بسوى راهى، و تربيت كننده مقرّر شده از براى شما، پس بايد كه متوّجه آن راه شويد و اطاعت كنيد تربيت كننده را تا بسعادت ابدى و فيروزى سرمدى فايز گرديد.
٥١٢٤ دار بالبلاء محفوفة و بالغدر موصوفة  لا تدوم احوالها و لا يسلم نزّالها. خانه‏ايست ببلا فرو گرفته شده، و ببى وفائى وصف كرده شده، پاينده نمى‏ماند احوال آن، و سالم نمى‏ماند فرود آيندگان آن. اين كلام را در وصف دنيا فرموده‏اند و معنى آن ظاهرست و محتاج بشرح نيست.
٥١٢٥ دار هانت على ربّها فخلط حلالها بحرامها، و خيرها بشرّها، و حلوها بمرّها. خانه‏ايست كه خوارست بر صاحب آن، پس آميخته كرده حلال آنرا بحرام آن، و خوب آنرا ببد آن، و شيرين آنرا بتلخ آن. اين كلام را نيز در وصف دنيا فرموده‏اند و مراد اينست كه: آن خانه‏ايست كه آنرا قدر و قيمتى نزد پروردگار آن نيست، زيرا كه آنرا سراى اقامت از براى كسى نكرده و مخصوص دوستان خود نگردانيده، بلكه سرائى گردانيده كه چند روزى وارد شوند بر آن و امتحان خوب و بد و مطيع و عاصى در آن بشود تا هر كس بسزا و جزاى خود برسند، پس ازين راه آنرا پاكيزه‏
نگردانيده از حرامها و بديها، و خالص نساخته از تلخيها، بلكه آميخته ساخته حلال آنرا بحرام آن، و خوب آنرا ببد آن، و شيرين آنرا بتلخ آن، هر يك از براى حكمت و مصلحتى چند كه در آن بوده كه مقام گنجايش تفصيل آنها را ندارد و آنچه مذكور شد «از بودن غرض از آن امتحان، نه اقامت در آن» كافيست در اشاره اجمالى به آنها.
٥١٢٦ دار البقاء محل الصّدّيقين، و موطن الابرار و الصّالحين. خانه بقا يعنى بهشت جايگاه آنانست كه ملازم راستى‏اند، و محلّ نيكوكاران و صالحان است.
٥١٢٧ دار الفناء مقيل العاصين و محلّ الأشقياء و المتعدّين . خانه فنا يعنى دنيا خوابگاه عاصيان و محلّ بدبختان و از حدّ در گذرندگان است، يعنى ايشان آنرا محلّ اقامت خود قرار داده‏اند و تمتع از لذّات آنرا غرض از آن دانسته‏اند، بخلاف اطاعت كنندگان و نيكبختان كه مى‏دانند كه غرض از آن تحمل مشقت طاعات و عبادات و صبر بر مصائب و نوائب است از براى فيروزى بسعادت و نيكبختى در سراى پاينده جاويد.
٥١٢٨ دار النّاس تأمن غوائلهم، و تسلم من مكايدهم. مدارا كن با ناس تا ايمن باشى از مصيبتهاى ايشان، و سالم مانى از فكرهاى ايشان. «مدارا» بمعنى تقيه كردن و نرمى كردنست و مراد به «ناس» مخالفان است يا مطلق مردم، و «مصيبتهاى ايشان» يعنى مصيبتهائى كه ايشان بتو رسانند اگر مدارا نكنى.
٥١٢٩ دار النّاس تستمتع باخائهم، و القهم بالبشر تمت اضغانهم . مدارا كن با ناس تا بهره يابى ببرادرى ايشان، و ملاقات كن با ايشان بشكفته روئى تا بميرد كينه‏هاى ايشان. مراد اينست كه: هر گاه مدارا كنى با ايشان ايشان نيز برادرى و دوستى كنند با تو، و تو بهره يابى از آن، و هر گاه ملاقات كنى با ايشان بشكفته روئى كينه‏هاى ايشان بميرد و فرو نشيند و در پى ايذا و آزار تو نباشند.
٥١٣٠ دار عدوّك و اخلص  لودودك تحفظ الأخوّة و تحرز المروءة. مدارا كن با دشمن خود، و خالص بگرد از براى دوست خود تا اين كه حفظ كنى برادرى را، و جمع كنى مروّت را، يعنى اگر خالص گردى با دوست خود حفظ كنى شرايط برادرى را كه با او دارى، و جمع كنى مروّت را يعنى مردى يا آدميت را و بنا بر اين اين هر دو اشاره بفايده خالص گرديدن با دوست است و فايده مدارا كردن با دشمن مذكور نشده باعتبار ظهور آن، چه ظاهرست كه آن باعث ايمنى از او مى‏شود، بلكه گاهى باعث زوال دشمنى و حصول دوستى مى‏گردد، و ممكن است كه «حفظ برادرى» فايده خالص گشتن باشد، و «جمع كردن مروّت» فايده مدارا كردن، بر عكس ترتيب مذكور، و ممكن است كه هر يك فايده هر يك باشد و مراد به «حفظ برادرى نسبت بدشمن خود» حفظ برادرى باشد كه مؤمنان با هم دارند خواه دوست باشد و خواه دشمن، پس هر گاه كسى با مؤمن دشمن مدارا كند حفظ آن برادرى را از جانب‏
خود كرده بلكه گاه باشد كه آن دشمن نيز بسبب آن دوست گردد و حفظ برادرى از جانب او نيز بشود.
٥١٣١ دع الكلام فيما لا يعنيك، و فى غير موضعه، فربّ كلمة سلبت نعمة و لفظة اتت على مهجة. واگذار سخن گفتن را در آنچه مهمّ نباشد ترا، و در غير جاى آن، پس بسا كلمه باشد كه زايل كند نعمتى را، و بسا لفظى كه بيايد بر خونى. «مهمّ نباشد ترا» يعنى اعتنائى بآن نداشته باشى و از فوت آن غمّ و همى رو ندهد ترا، و «در غير جاى آن» يعنى واگذار سخن را در جائى كه جاى آن نباشد، باعتبار اين كه گفتن آن در آنجا متضمن ضررى باشد يا فايده بر آن مترتب نشود، و «بسا لفظى كه بيايد بر خونى» يعنى سبب ريختن خونى شود بناحقّ.
٥١٣٢ دع ما يريبك الى مالا يريبك. واگذار آنچه را بشكّ اندازد ترا بسوى آنچه بشكّ نيندازد ترا. يعنى در هر امرى و كارى هرگاه طريقى باشد كه شكى نباشد در صحت و استقامت آن، و طريقى باشد كه مشكوك باشد، آن طريق را اختيار كن كه شكى نباشد در آن، و وا گذار آن طريق را كه شكّ داشته باشى در آن هر چند منفعت آن بر تقدير صحت زياده باشد از منفعت آن طريق يقينى.
و از اين قبيل است عمل باحتياط در مسائل شرعيه، چه هر گاه عمل باحتياط شود يقين ببرائت ذمّه حاصل شود، و هر گاه عمل بآن نشود شكّ باشد در آن، پس عمل بيقين بايد كرد مثل اين كه جمعى از علما قرائت سوره را در نماز واجب مى‏دانند، و جمعى ديگر واجب نمى‏دانند بلكه مستحبّ مى‏دانند، پس اگر كسى احتياط كند و بخواند يقين ببرائت ذمّه خود حاصل كند و بنا بر هر دو مذهب نماز او صحيح باشد، و اگر نخواند او را يقين بآن نباشد بلكه شكّ در آن باشد،
زيرا كه بنا بر قول باستحباب نماز او صحيح باشد و بنا بر قول بوجوب نماز او صحيح نباشد.
و ممكن است كه معنى كلام اين باشد كه: واگذار آنچه را بقلق و اضطراب آورد ترا بسوى آنچه بقلق و اضطراب نياورد ترا، يعنى در هر كارى كه اراده آن داشته باشى اگر قلق و اضطرابى در نفس خود در آن باب يابى، ترك كن آنرا و بپرداز بكارى كه قلق و اضطرابى در خود در آن باب نيابى، زيرا كه قلق و اضطراب نفس مؤمن در كارى نشان فساد و بطلان آنست، و آرام و اطمينان او در آن نشان صحت و استقامت آنست.
٥١٣٣ دع ما لا يعنيك، و اشتغل بمهمّك الّذى ينجيك. واگذار آنچه را مهمّ نباشد ترا، و مشغول شو به آن چه مهمّ باشد ترا كه رستگارى دهد ترا. يعنى ترك كن آنچه را چندان در كار نباشد ترا مانند مطالب پوچ دنيوى، و مشغول شو به آن چه مهمّ و ضرور باشد ترا و باعث رستگارى تو شود در آخرت از طاعات و عبادات و ساير اعمال و افعال خير.
٥١٣٤ دع المزاح  فإنّه لقاح  الضّغينة. واگذار مزاح را، پس بدرستى كه آن آبستنى كينه است يعنى آبستن بكينه است مراد اينست كه مزاح و خوش طبعى با مردم بسيار نبايد كرد، زيرا كه هر گاه بسيار شد آن، نمى‏شود كه بعضى از آنها سبب رنجش و كينه بعضى نگردد و منتج آن نشود.
٥١٣٥ دع السّفه فانّه يزرى بالمرء و يشينه. واگذار سفه را پس بدرستى كه آن خوار ميكند مرد را، و عيبناك مى‏گرداند.
مراد به «سفه» سبكى مقابل حلم و بردبارى است.
٥١٣٦ دع الحدّة و تفكّر فى الحجّة و تحفّظ من الخطل تأمن الزّلل. واگذار تندى را، و فكر كن در حجت، و نگاهدارى كن از خلل تا ايمن گردى از لغزش. مراد به «حجت» دليل و برهان است يعنى فكر كن در هر دليل و برهانى كه خواهى بر مطلبى بگوئى تا اين كه خطا و غلطى در آنها نشود، يا در حجت خود در روز قيامت از براى خلاصى خود يعنى فكر كن در اين كه بنحوى عمل كنى كه در روز قيامت حجت تو باشد از براى رستگارى تو، و بآن رستگار توانى شد، و مراد به «خطل» سخنان فاسد است يا مطلق پر گوئى. و مراد نگاهدارى نفس خود است از آن. و «تا ايمن گردى» يعنى هر گاه چنين و چنان كنى ايمن گردى از لغزش و لغزشى از تو صادر نشود، بخلاف اين كه تندى كنى، يا فكر در حجت خود نكنى، يا اين كه هرزه گوئى، يا اين كه پر گوئى كه هر يك از آنها مظنه لغزش است. و ممكن است كه مراد اين باشد كه: هر گاه نگاهدارى كنى از خطل ايمن گردى از لغزش، و ثمره آن دو امر ديگر مذكور نباشد.
٥١٣٧ دع الحسد و الكذب و الحقد فانّهنّ ثلاثة تشين الدّين و تهلك الرّجل. واگذار حسد و دروغگوئى و كينه را، پس بدرستى كه آنها سه خصلت‏اند كه عيبناك ميكنند دين را، و هلاك ميكنند مرد را. مراد هلاكت اخرويست بلكه گاهى دنيوى نيز.
٥١٣٨ دع القول فيما لا تعرف، و الخطاب فيما لم تكلّف، و امسك عن طريق اذا خفت ضلالته. واگذار سخن گفتن را در آنچه نمى‏دانى، و سخن گفتن را در آنچه تكليف كرده نشده بآن، و بازايست از راهى هر گاه بترسى از گمراهى آن، يعنى در امور دين مرو مگر براهى كه يقين باستقامت آن داشته باشى، و باز ايست از راهى كه احتمال گمراهى و ضلالت آن دهى، بلكه در امور دنيوى نيز بقدر مقدور رعايت اين معنى بايد كرد.
٥١٣٩ دع الانتقام فانّه من أسوء افعال المقتدر، و لقد اخذ بجوامع-  الفضل من رفع نفسه عن سوء المجازاة. واگذار انتقام كشيدن را، پس بدرستى كه آن از بدترين كارهاى كسيست كه قادر بر آن باشد، و هر آينه بتحقيق فرا گرفته همه فراهم آورنده‏هاى فضل و افزونى را كسى كه بلند كرده نفس خود را از جزا دادن مردم ببدى يعنى بلند مرتبه‏تر داشته نفس خود را از اين كه چنين كار پستى بكند.
٥١٤٠ دوام الفتن من اعظم المحن. دائم بودن فتنه‏ها و آشوبها از بزرگترين محنتهاست پس در هر زمانى كه فتنه و آشوب كم باشد قدر آنرا بايد دانست و شكر آن بايد كرد.
٥١٤١ دوام الطاعات و فعل  الخيرات و المبادرة الى  المكرمات من كمال الايمان و أفضل الاحسان.
دايم بودن طاعات و كردن خيرات و پيشى گرفتن بسوى خويهاى گرامى از كمال ايمان و افزونترين احسانست. ممكن است كه «فعل» و همچنين «المبادرة» بكسر  خوانده شود و بنا بر اين معنى اينست كه دوام هر يك از طاعات و كردن خيرات و پيشى گرفتن بسوى خويهاى گرامى از كمال ايمان است، و ممكن است كه آنها بضمّ  خوانده شود و بنا بر اين معنى اينست كه: دوام طاعات و اصل كردن خيرات و اصل پيشى گرفتن بسوى خويهاى گرامى از كمال ايمان است.
٥١٤٢ دوام الظلم يسلب النّعم و يجلب النّقم . دايم بودن ستم مير بايد نعمتها را، و مى‏كشد انتقامها را يعنى سبب آنها مى‏شود.
٥١٤٣ دوام العافية اهنأ عطيّة و أفضل قسم. دايم بودن عافيت گواراتر بخشيده شده‏ايست، و افزونتر بهره‏ايست. مراد به «عافيت» عافيت از كوفتها و دردها و خوف ناامنى است و غرض از ذكر «بودن آن گواراتر عطيه و افزونتر بهره» اينست كه قدر آن نعمت را بايد دانست و حقّ شكر آنرا ادا بايد كرد.
٥١٤٤ دوام الذّكر ينير القلب و الفكر. دايم بودن ياد خدا روشن ميكند دل را و فكر را.
٥١٤٥ دوام الصّبر عنوان الظّفر و النّصر.
دايم بودن صبر عنوان فيروزى و ياريست يعنى سر سخن آنها يا دليل آنهاست و آنها را در پى دارد.
٥١٤٦ دوام الغفلة يعمى البصيرة. دايم بودن غفلت نابينا مى‏گرداند بينائى را. مراد اينست كه عادت كردن بغفلت يعنى غفلت از ياد حق تعالى باعث اين مى‏شود كه بينائى و قوّت دريافتى كه حق تعالى بآدمى داده زايل و باطل گردد و قابليت ادراك حقايق و معارف از او سلب شود. و ممكن است كه مراد به «غفلت» ترك تفكر و تدبّر و اشتغال بلهو و لعب باشد و اين كه عادت به آنها باعث زوال بينائى گردد بهمان معنى كه مذكور شد.
٥١٤٧ دوام العبادة برهان الظّفر بالسّعادة. دايم بودن عبادت دليل فيروزى بنيكبختى است.
٥١٤٨ دوام الشّكر عنوان درك الزّيادة. دايم بودن شكر گزارى عنوان دريافت زيادتى است، يعنى سر سخن يا دليل يافتن زيادتى نعمت است.
٥١٤٩ دوام الفكر و الحذر يؤمن الزّلل و ينجى من الغير. دايم بودن فكر و حذر كردن ايمن مى‏گرداند از لغزش، و رستگار مى‏سازد از تغيرها يعنى تغيرهاى نعمتهائى كه باين كس عطا شده باشد.
٥١٥٠ دوام الاعتبار يؤدّى الى الاستبصار و يثمر الازدجار. دايم بودن عبرت گرفتن مى‏كشاند بسوى بينائى، و ميوه مى‏دهد باز ايستادن را، يعنى بينائى دل و ذهن را و باز
ايستادن از بديها را. و مراد به «عبرت گرفتن» نپذيرفتن است و اين كه از بدى عاقبت هر امرى پى برده شود ببدى آن و امثال آن‏
و اجتناب شود از آنها، و از خوبى عاقبت هر امرى پى برده شود بخوبى آن و أمثال آن و رغبت شود در آنها.
٥١٥١ درك الخيرات بلزوم الطّاعات. دريافتن خيرها بلازم بودن طاعتهاست يعنى دايم داشتن آنها و جدا نشدن از آنها.
٥١٥٢ درك  السّعادة بمبادرة الخيرات و الأعمال الزّاكيات. دريافتن نيكبختيها بپيشى گرفتن بخيرات و عملهاى پاكيزه است.
٥١٥٣ دواء النّفس الصّوم عن الهوى و الحمية عن لذّات الدّنيا. دواى نفس باز ايستادنست از خواهش، و منع نمودن از لذّتهاى دنيا.
٥١٥٤ داووا بالتّقوى الأسقام، و بادروا بها الحمام، و اعتبروا بمن اضاعها، و لا يعتبرنّ بكم من اطاعها. دوا كنيد بپرهيزگارى بيماريها را، و پيشى گيريد بآن مرگ را، و عبرت بگيريد بكسى كه ضايع كرده آنرا، و عبرت نگيرد بشما كسى كه اطاعت كرده آنرا. يعنى بيماريهاى روحانى را بپرهيزگارى علاج كنيد و از خود رفع نمائيد، و پيشى بگيريد باين پرهيزگارى بر مرگ يعنى شتاب كنيد در آن كه پيش از رسيدن مرگ واقع شود
كه مبادا ناگاه مرگ در رسد و مهلت آن نيابيد. و «عبرت بگيريد بكسى كه ضايع كرده آنرا» يعنى تأمل كنيد در بدى حال و سوء عاقبت او و زيان و خسران او در روز جزا، پس عبرت گيريد از آن و اجتناب كنيد از اين كه شما نيز مثل او گرديد، و چنان مكنيد كه شما ضايع كرده باشيد آنرا و ديگران تأمّل كنند در حال شما و عبرت بگيرند بآن و اطاعت كنند پرهيزگارى را و فرمان آن ببرند تا مانند شما نباشند.
٥١٥٥ داوو الغضب بالصّمت، و الشّهوة بالعقل. دوا كنيد خشم را بخاموشى و خواهش را بعقل. «دوا كردن خواهش بعقل» ظاهرست، چه عقل منع ميكند از پيروى خواهشها كه در آنها مفسده باشد. و امّا «دوا كردن خشم بخاموشى» پس ممكن است كه باعتبار اين باشد كه خشم آدمى را بطيش آورد و باعث اين شود كه هرزه و دشنام و مانند آنها از او صادر شود بلكه هر چند از آنها بگويد خشم او زياد شود و آنها را زياد كند پس كسى كه خاموشى را شيوه خود كند مفاسد خشم بر آن مترتّب نشود پس بمنزله دوائيست از براى غضب بلكه قدرى صبر بر آن باعث اين مى‏شود كه غضب او فرو نشيند و زايل گردد.
و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه كسى كه خاموشى را شيوه خود كند غالب اينست كه كسى كارى نكند كه او را بخشم آورد پس آن دوائيست كه مانع از عروض آن مى‏شود مانند دواها كه حفظ صحت ميكنند.
٥١٥٦ داووا الجور بالعدل، و داووا الفقر بالصّدقة و البذل. دوا كنيد ستم را بعدل، و دوا كنيد درويشى را بصدقه و بخشش، خطاب بحكام و توانگران است چه حكام ستمها را بعدل دوا مى‏توانند كرد چه خوف از عدل ايشان باعث اين شود كه ستم كم واقع شود و آنچه واقع شود باز خواست آن كنند و تدارك و تلافى آن باشد، و توانگران ظاهرست كه دواى درويشى بصدقه و بخشش توانند كرد. و ممكن است كه هر دو خطاب بحكام باشد چه ايشان قادر بر هر دو باشند
و ممكن است كه خطاب دويم بفقرا و درويشان باشد و مراد اين باشد كه تصدّق و بخشش ايشان بقدر مقدور باعث رفع فقر و درويشى از ايشان گردد.
٥١٥٧ دعاكم ربّكم سبحانه فنفرتم و ولّيتم، و دعاكم الشّيطان فاستجبتم و اقبلتم. خوانده است شما را پروردگار شما كه پاك است او پس گريختيد و پشت گردانيديد، و خوانده شما را شيطان پس اجابت كرديد و رو آورديد. مراد توبيخ و سرزنش عاصيان و گنهكاران است كه پروردگار ايشان با آن همه حقوق او تعالى شأنه خوانده ايشان را به آن چه صلاح ايشان باشد و سبب رستگارى ايشان گردد و ايشان مى‏گريزند از آن، و رو مى‏گردانند، و شيطان خوانده ايشان را به آن چه باعث هلاكت و زيان و خسران ايشان باشد و ايشان اجابت ميكنند او را، و رو مى‏آورند بسوى او.
٥١٥٨ دعاكم اللّه سبحانه الى دار البقاء، و قرارة الخلود و النّعماء، و مجاورة الانبياء و السّعداء، فعصيتم و أعرضتم، و دعتكم الدّنيا الى قرارة الشّقاء و محلّ الفناء و أنواع البلاء و العناء فأطعتم و بادرتم و أسرعتم. خوانده است شما را خدا كه پاكست او بسوى خانه بقا و جايگاه پايندگى و نعمت، و همسايگى پيغمبران و نيكبختان، پس نافرمانى كرديد و رو گردانيديد، و خوانده است شما را دنيا بسوى جايگاه بدبختى و محلّ فنا و أنواع بلا و رنج، پس فرمانبردارى كرديد و پيشى گرفتيد و شتاب كرديد، اين نيز توبيخ و سرزنش عاصيان و گنهكارانست مانند فقره سابق.
حرف ذال
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «ذال» بانقطه‏
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥١٥٩ ذاكر اللّه سبحانه مجالسه. ياد كننده خدا كه پاك است او همنشين اوست، يعنى بمنزله اينست كه همنشين باشد با او سبحانه و تعالى.
٥١٦٠ ذاكر اللّه مؤانسه. ياد كننده خدا مؤانس اوست، يعنى او با حق تعالى بلاتشبيه بمنزله دو كس‏اند كه با يكديگر انس گرفته باشند.
٥١٦١ ذكر اللّه نور الايمان. ياد خدا نور ايمانست.
٥١٦٢ ذكر اللّه مطردة  الشّيطان. ياد خدا محلّ يا آلت راندن شيطان است، يعنى بسبب آن شيطان رانده مى‏شود و دور مى‏گردد از آن ياد كننده.
٥١٦٣ ذكر اللّه شيمة المتّقين. ياد خدا خوى پرهيزگاران است.
٥١٦٤ ذاكر اللّه من الفائزين. ياد كننده خدا از فيروزى يا بندگان است.
٥١٦٥ ذكر اللّه جلاء الصّدور و طمأنينة القلوب. ياد خدا جلاى  سينه‏ها و آرام دلهاست.
٥١٦٦ ذكر اللّه قوت النّفوس و مجالسة المحبوب. ياد خدا قوت نفسها و همنشينى دوست است «قوت» بضمّ قاف و سكون واو و تاى دو نقطه بالا آن چيزيست از خوردنى كه بآن بر پاى مى‏ايستد بدن آدمى و باقى مى‏ماند، و مراد اينست كه: چنانكه بخوردنى بر پاى مى‏ايستند بدنها، بذكر خدا بر پاى مى‏ايستند نفسها. و ظاهر اين عبارت تجرّد نفس است و مراد به «دوست» همانا  حق تعالى است و مراد اينست كه ذكر حق تعالى بمنزله همنشينى با اوست تعالى شأنه.
٥١٦٧ ذكر اللّه ينير البصائر و يونس الضّمائر. ياد خدا روشن مى‏گرداند بصيرتها و بينائيها را، و انس مى‏دهد ضميرها را «ضمير» چيزيست كه در نفس در آيد و مراد در اينجا محلّ آنست كه نفس باشد يعنى أنس و آرام مى‏دهد نفسها را بحقّ تعالى.
٥١٦٨ ذكر اللّه تستنجح به الأمور و تستنير به السّرائر. ياد خدا بر آورده مى‏شود بآن كارها، و روشن مى‏گردد بآن پوشيده‏ها يعنى امور پنهانى يا ضميرها و قوّتهاى مدركه.
٥١٦٩ ذكر اللّه دواء اعلال النّفوس. ياد خدا دواى بيماريهاى نفسهاست.
٥١٧٠ ذكر اللّه طارد اللّاواء و البؤس. ياد خدا دور كننده سختى و شدّت حاجت است.
٥١٧١ ذكر اللّه رأس مال كلّ مؤمن، و ربحه السّلامة من الشّيطان. ياد خدا سرمايه هر مؤمنى است، و سود آن سلامتى از شيطانست.
٥١٧٢ ذكر اللّه دعامة الايمان و عصمة من الشّيطان. ياد خدا ستون ايمانست و نگاهداريست از شيطان.
٥١٧٣ ذكر اللّه سجيّة كلّ محسن و شيمة كلّ مؤمن. ياد خدا خصلت هر نيكو كاريست و خوى هر مؤمنى است.
٥١٧٤ ذكر اللّه مسرّة كلّ متّق و لذّة كلّ موقن. ياد خدا شادمانى هر پرهيزگاريست و لذّت هر صاحب يقينى، يعنى صاحب يقين بوجود مبدأ و معاد.
٥١٧٥ ذكر الآخرة دواء و شفاء. ياد آخرت دوا و شفاست، زيرا كه باعث اين مى‏شود كه آدمى پشيمان شود از آنچه كرده باشد از گناهان، و نگاهدارد خود را ديگر از آنها پس دوا و شفائيست روحانى.
٥١٧٦ ذكر الدّنيا ادوا الادواء. ياد دنيا بدترين بيماريهاست، زيرا كه باعث شيفتگى بآن و غفلت از آخرت مى‏شود و آن بيماريى است روحانى كه بدترين بيماريهاست.
٥١٧٧ ذكر الموت يهوّن اسباب الدّنيا. ياد مرگ خوار مى‏گرداند اسباب دنيا را.
٥١٧٨ ذلّ الرّجال فى خيبة الآمال. خوارى مردان در نوميدى از اميدهاست، پس مرد نبايد كه اميدى چند از براى خود قرار دهد كه هر گاه حاصل نشود و نوميد گردد از آنها، خوار گردد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه در وقت مرگ است هر گاه كارى نكرده باشد كه اميد بآن داشته باشد در آخرت و ديگر اميد كردن كار خيرى باقى نباشد از براى او.
و ممكن است كه  مراد به «آمال» اميدهائى باشد كه اين كس از حق تعالى دارد يعنى خوارى مردان در نوميدى از اميدهائيست كه بحقّ تعالى بايد داشت و مؤيد ابن در احاديث و ادعيه وارد شده.
٥١٧٩ ذو العقل لا ينكشف الّا عن احتمال و اجمال و افضال. صاحب عقل گشوده نمى‏شود مگر از متحمل شدن و نيكوئى كردن و احسان نمودن.
يعنى گشوده نمى‏شود حال او و ظاهر نمى‏گردد صاحب عقل بودن او مگر از اين صفات، پس كسى كه اين صفات در او نباشد صاحب عقل نباشد. و مراد به «متحمل شدن» متحمل شدن مؤنات و اخراجات محتاجانست، يا متحمل شدن درشتيها و بى‏آدابيهاى مردم، و بصدد تلافى و انتقام آنها بر نيامدن.
٥١٨٠ ذهاب العقل بين الهوى و الشّهوة. رفتن عقل ميان هوا و شهوت است، يعنى بسبب غلبه يكى از آنها مى‏شود و مراد به «هوى» خواهش امرى است كه حاصل نباشد، و مراد به «شهوت» خواهش امريست كه ميسر باشد، و شهوتى كه سبب رفتن عقل مى‏شود شهوت معاصى است و هوايى كه باعث آن مى‏شود هر هوايى است از هواهاى امور دنيوى كه مشغول سازد آدمى را بسعى از براى آن، و باز دارد از سعى از براى آخرت.
٥١٨١ ذلّ الدّنيا عزّ الآخرة. خوارى دنيا عزّت آخرت است. مراد خواريى است كه در دنيا بسبب فقر و درويشى باشد يا بسبب ظلم كسى بر اين كس باشد نه خواريهايى كه آدمى خود منشأ آنها گردد بسبب طمع و مانند آن چه آنها سبب خوارى آخرت نيز گردد.
٥١٨٢ ذهاب البصر خير من عمى البصيرة. رفتن چشم بهترست از كورى بينائى يعنى بينائى دل، چه ظاهرست كه رفتن چشم زيانى ندارد مگر در دنيا و با وجود اين تلافى آن مى‏شود در آخرت، و كورى بينائى دل سبب هلاكت اخروى مى‏گردد نعوذ باللّه منه.
٥١٨٣ ذهاب النّظر خير من النّظر الى ما يوجب الفتنة. رفتن نگاه يعنى كورى چشم بهترست از نگاه كردن به آن چه باعث فتنه شود يعنى گرفتار شدن بوبال اخروى.
٥١٨٤ ذر الطّمع و الشّرة ، و عليك بلزوم العفّة و الورع.
بگذار طمع و سختى حرص را، و برتست لازم بودن و جدا نشدن از عفت و پرهيزگارى.
٥١٨٥ ذر ما قلّ لما كثر، و ما ضاق لما اتّسع. بگذار آنچه را اندك است از براى آنچه بسيار است، و آنچه را تنگ است از براى آنچه وسيع است، يعنى ترك كن دنيا را كه كم و تنگ است از براى آخرت كه بسيار و وسيع است.
٥١٨٦ ذر الاسراف مقتصدا، و اذكر فى اليوم غدا. بگذار اسراف را ميانه روى كننده، و ياد كن در امروز فردا را. يعنى ترك اسراف كن باين كه ميانه‏روى كنى نه اين كه بخل و تنگ‏گيرى نمائى، و «ياد كردن فردا در امروز» يا تأكيد نهى از اسراف است و اين كه: در امروز ياد فردا بايد كرد و از اضطرار و احتياج در آن حذر بايد كرد تا سبب ترك اسراف در امروز گردد، و ممكن است كه كلامى بسر خود باشد و مراد اين باشد كه: در دنيا ياد آخرت بايد كرد و سعى از براى آن بايد نمود.
٥١٨٧ ذلّل قلبك باليقين، و قرّره بالفناء، و بصره فجائع الدّنيا. رام كن دل خود را بيقين، و قرار ده آنرا بفنا، و بينا گردان آنرا بمصيبتهاى دنيا. يعنى نفس خود را رام خود كن كه سركشى نكند با تو و از فرمان تو بدر نرود بسبب يقين بأحوال مبدأ و معاد و انقطاع دنيا و عدم وقع راحت و تعب آن، بخلاف ثواب و عقاب آخرت كه باقى و دائم و عظيم و جسيم است، و «قرار ده آنرا بفنا» يعنى بياد آور او را فناى دنيا و عدم بقاى آنرا تا اين كه بسبب آن قرار گيرد و حريص در طلب آن و سعى از براى آن نباشد، و همچنين «بينا گردان او را بمصيبتهاى دنيا و آلام و محنتهاى آن» تا باعث قرار و استقرار او گردد و خود را از براى دنيا مشغول از آخرت نگرداند.
۱
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٥١٨٨ ذر السّرف فانّ المسرف لا يحمد جوده و لا يرحم فقره. واگذار اسراف را پس بدرستى كه اسراف كننده ستوده نمى‏شود بخشش او، و رحم كرده نمى‏شود درويشى او، يعنى بخششى كه اسراف كننده كند پسنديده نيست نزد خدا و خلق، و هرگاه بسبب اسراف فقير و درويش گردد خدا و خلق فقر و درويشى او را رحم نكنند.
٥١٨٩ ذر العجل فانّ العجل  فى الأمور لا يدرك مطلبه و لا يحمد أمره. واگذار تعجيل كردن را، پس بدرستى كه تعجيل كننده در كارها در نمى‏يابد مطلب خود را، و ستوده و پسنديده نمى‏شود كار او.
٥١٩٠ ذروة  الغايات لا ينالها الّا ذوو التّهذيب و المجاهدات. بلند پايانها را يعنى بلند مراتب و مدارج را نمى‏رسد بآن مگر صاحبان تهذيب و مجاهدتها، يعنى آنانكه تهذيب نفوس خود نمايند از معاصى و گناهان، يعنى پاكيزه سازند آنها را از آنها و مجاهده، و جنگ كنند با نفوس خود از براى داشتن آنها بر طاعات و منع از معاصى.
٥١٩١ ذمّتى بما اقول رهينة، و انا به زعيم انّ من صرّحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات حجزه  التّقوى عن تقحّم الشّبهات.
ذمّه من به آن چه مى‏گويم در گرو است و من بآن ضامنم، بدرستى كه كسى كه تصريح كند از براى او عبرتها از آنچه پيشروى اوست از عقوبتها و نكالها منع كند او را تقوى يعنى پرهيزگارى يا ترس از خدا از انداختن خود در شبهه‏ها. «ذمّه» بكسر ذال با نقطه و تشديد ميم بمعنى عهد و كفالت و ضمان است و مى‏گويند: فلان مبلغ از مال فلان در ذمّه منست چنانكه مى‏گويند كه: بر گردن منست، يعنى در عهده من است و ترا بايد داد و مراد در اينجا اينست كه صدق و راستى آنچه مى‏گويم در عهده من است و ذمّه خود را در گرو آن كرده‏ام كه از عهده راستى آن برآيم چنانكه كسى كه چيزى را گرو كرده باشد بازاى طلب حقّ كسى آن كس بازيافت حقّ خود از آن گرو مى‏تواند كرد. و «من بآن ضامنم» تأكيد سابق است و غرض از اين مبالغه در اوّل كلام ترغيب مردم است در شنيدن آن و اشاره باين كه آن امر عظيمى است كه مظنه اينست كه مردم قبول نكنند نهايت شكى و شبهه در آن نيست و «بدرستى كه كسى» (تا آخر كلام) بيان آن چيزيست كه فرمودند كه مى‏گويم. و «عبرت» در اصل بمعنى عبور از چيزى بچيزيست و بآن اعتبار مستعمل مى‏شود در متنبه شدن از عذاب و عقابى كه واقع شود بر كسى بسبب كار بدى و باز ايستادن بسبب آن تنبه از مثل آن كار، و مراد در اينجا فكرت و تأمّل است يا موعظه و نصيحت كه هر يك سبب عبرت مى‏شود و حاصل كلام اينست كه كسى كه فكرتهاى او يا موعظه‏ها كه او را كنند صريح كند از براى او از آنچه پيشروى اوست از عقوبتها و نكالهاى معاصى و گناهان يعنى كشف كند از آنها و ظاهر و هويدا سازد آنها را از براى او چنان حذر كند از آنها و دورى گزيند كه منع كند او را تقوى از انداختن خود در امور شبهه ناك چه جاى معاصى و گناهان بى‏شبهه.
٥١٩٢ ذلّ فى نفسك، و عزّ فى دينك، و صن آخرتك، و ابذل دنياك. خوار باش در نفس خود، و عزيز باش در دين خود، و نگاهدار آخرت خود را،
و بذل كن دنياى خود را. مراد به «خوار بودن در نفس خود» اينست كه تكبر نداشته باشد و فروتنى كند در درگاه حق تعالى و با مردم. و به «عزيز داشتن دين خود» اينست كه سخت باشد در آن و سهل انگارى نكند و از براى امور دنيوى هر چند عظيم باشد كارى نكند كه ضرر بدين او داشته باشد.
٥١٩٣ ذد عن شرائع الدّين و حط ثغور المسلمين، و احرز  دينك و امانتك بانصافك من نفسك، و العمل بالعدل فى رعيّتك. دفع كن از شرايع دين، و حفظ كن سر حدّهاى مسلمانان را، و جمع كن دين خود را و امانت خود را، بانصاف آوردن از نفس خود، و عمل كردن بعدل در رعيت خود. خطاب بأمراى خود بوده و هر كه از قبيل ايشان باشد از پادشاهان و امراء و حكام و «شرايع» جمع «شريعت» است و «شريعت» در اصل جائى را گويند كه مردم وارد شوند به آنجا از براى آب برداشتن و باعتبار تشبيه بآن قواعد و احكام دين را «شرايع» گويند و مراد به «دفع از شرايع» محكم نگاهداشتن آنهاست و اين كه نگذارند كه رخنه به آنها راه يابد و كسى مخالفت آنها نمايد. و مراد به «حفظ كردن سرحدّهاى مسلمانان» آماده نمودن اسباب نگاهدارى آنهاست از لشكر و اسب و سلاح و مانند آنها، و اگر كسى را همين ميسر باشد كه خود در سرحدّى باشد كه اگر دشمنى بيايد بدفع ايشان برود يا نگاهبانى كند و خبر آمدن ايشان را بمسلمانان رساند، يا از براى مصلحتى ديگر از مصالح آنجا، يا اين كه اسبى يا سلاحى‏
از براى اهل آنجا فرستد همان نيز خوبست و اجر عظيم دارد. و «جمع كن دين خود را و امانت خود را بانصاف» يعنى همين كه انصاف بياورى از نفس خود و عدل كنى در رعيت جمع كنى ميان دين و امانت خود، و صاحب هر دو باشى. و مراد به «انصاف آوردن از نفس خود» اينست كه خود را با هر كس برابر داند كه گويا خود را نصفى دانسته  و او را نصفى، و خود را بر ديگرى ترجيح ندهد، و هر گاه بيند در مقدّمه كه  حق با ديگريست اقرار كند بآن و رعايت خود نكند.
٥١٩٤ ذو الافضال مشكور السّيادة. صاحب احسان شكر كرده شده بزرگيست، يعنى مردم بزرگى او را شكر كنند و راضى و خشنود باشند بآن.
٥١٩٥ ذو المعروف محمود العادة. صاحب عطا ستوده عادت است يعنى عادت او نزد خدا و خلق ستوده و محمودست.
٥١٩٦ ذو الكرم جميل الشّيم مسد للنّعم وصول للرّحم. صاحب كرم نيكو خوست، احسان كننده نعمتهاست، پيوند كننده است مر خويشى را، يعنى صله خويشان بجا مى‏آورد.
٥١٩٧ ذو الشّرف لا تبطره منزلة نالها و ان عظمت كالجبل الّذى لا تزعزعه الرّياح، و الدّنىّ تبطره ادنى منزلة كالكلأ الّذى يحرّكه مرّ النّسيم. صاحب شرف و بلندى مرتبه مدهوش نمى‏كند او را منزلتى كه برسد او بآن‏
و هر چند عظيم باشد آن منزلت مانند كوه كه بحركت نمى‏آورد آنرا بادها، و دنى پست مرتبه مدهوش ميكند او را  پست‏ترين نزلتى مانند گياه كه بحركت مى‏آورد آنرا گذشتن نسيم.
٥١٩٨ ذوو العيوب يحبّون اشاعة معايب النّاس ليتّسع لهم العذر فى معايبهم. صاحبان عيبها دوست مى‏دارند شايع كردن عيبهاى مردم را تا اين كه وسيع شود از براى ايشان عذر در عيبهاى خودشان.
٥١٩٩ ذلّلوا انفسكم بترك العادات، و قودوها الى فعل الطّاعات، و حمّلوها اعباء المغارم ، و حلّوها بفعل المكارم، و صونوها عن دنس المآثم. رام كنيد نفسهاى خود را بترك كردن عادتها، و بكشيد آنها را بسوى كردن طاعتها، و بار كنيد آنها را سنگينيهاى دينها، يا بارهاى دينها، و زيور كنيد آنها را بكردن كارهاى نيكو، و نگاهداريد آنها را از چركينى گناهان. يعنى نفسهاى خود را رام و فرمانبردار خود كنيد باين كه ترك كنيد آنچه را آنها عادت بآن دارند از هواها و هوسهاى بيحاصل و كسالت و كاهلى و مانند آنها. و «بار كنيد آنها را سنگينيهاى دينها، يا بارهاى دينها» يعنى ديون و قرضها كه بر مردم لازم باشد و قادر بر اداى آن نباشند آنها را بر خود گيريد و امر
بخصوص اين بعد از امر كردن بمطلق كارهاى نيكو از براى زيادتى اهتمام به آنست باعتبار اين كه باعث بزرگى و سرورى در دنيا و اجر عظيم و ثواب جسيم در آخرت مى‏گردد.
٥٢٠٠ ذكّ عقلك بالادب كما تذكّى النّار بالحطب. افروخته كن عقل خود را بأدب چنانكه افروخته گردانيده مى‏شود آتش بچوب.
مراد اينست كه آموختن آداب و بكار بردن آنها باعث افروختگى عقل و تندى و زيادتى آن مى‏گردد مانند آتش كه بچوب افروخته مى‏شود.
٥٢٠١ ذلّل نفسك بالطّاعة، و حلّها بالقناعة، و خفّض فى الطّلب، و اجمل فى المكتسب. رام كن نفس خود را بطاعت، و زيور كن او را بقناعت، و سهل انگارى كن در طلب، و تأنّى كن در كسب كردن، يعنى رام و مطيع خود كن نفس خود را بطاعت خدا و فرمانبردارى او، و زيور كن او را بقناعت يعنى قناعت از براى نفس بمنزله زيوريست از براى آنكه بآن زينت مى‏يابد، و مراد به «سهل انگارى در طلب و تأنّى كردن در كسب» اينست كه حرص و اهتمام زياد در آنها نبايد داشت.
٥٢٠٢ ذلّ الرّجال فى المطامع، و فناء الآجال فى غرور الآمال. خوارى مردان در طمعهاست، و فناى مدّتها در فريب اميدهاست. «بودن طمعها سبب خوارى در دنيا و آخرت» ظاهرست، و مراد به «بودن فناى مدّتها در فريب اميدها» اينست كه كسى كه اميدهاى دور و دراز دنيوى از براى خود قرار مى‏دهد مشغول سعى از براى آنها مى‏شود و يك بار خبر مى‏شود كه عمر او گذشته و فانى شده و هيچ ثمره كه كار او آيد بر آن مترتّب نشده، بخلاف كسى كه فريب آنها نخورد چه در مدّت عمر خود مى‏تواند كه توشه از براى آخرت خود بگيرد كه بكار او
آيد و عمر او بعبث نگذشته بلكه چون بكار او مى‏آيد گويا فانى نشده. و ممكن است كه «فناء» بكسر همزه  خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: خوارى مردان در طمعهاست و در فانى شدن عمرهاست در فريب اميدها، و بنا بر اين معنى ظاهرست.
و مدح فرمودند آن حضرت عليه السّلام مردى را پس فرمودند يعنى در مدح او چنين فرمودند:
٥٢٠٣ ذاك ينفع سلمه و لا يخاف ظلمه، اذا قال فعل و اذا ولّى عدل. آن نفع مى‏دهد آشتى او، و ترسيده نمى‏شود ستم او، هر گاه بگويد بكند، و هر گاه والى گردانيده شود عدالت كند، يعنى چنين مرديست كه دوستى و صلح او سودمندست، و هر چه وعده كند بجا آورد، و هرگاه والى و امير شود بر قومى عدالت كند ميان ايشان.
حرف راء
حرف «راء» بلفظ «رحم اللّه»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «رحم اللّه» يعنى بيامرزد خدا.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٢٠٤ رحم اللّه امرأ عرف قدره و لم يتعدّ طوره. بيامرزد خدا مردى را كه بشناسد قدر خود را، و در نگذرد از حدّ خود. مراد به «شناختن قدر خود و در نگذشتن از حدّ خود» اينست كه با مردم سلوكى نكند كه زياده از قدر و حدّ او باشد، و همچنين از ايشان توقّع زياده از آن نكند، و همچنين كارى نكند كه باعث خفت و خوارى و نقص مرتبه او گردد.
٥٢٠٥ رحم اللّه عبدا راقب ذنبه و خاف ربّه. بيامرزد خدا بنده را كه نگهبانى كند گناه خود را، و بترسد از پروردگار خود.
مراد به «نگهبانى كردن گناه» اينست كه نگهبانى خود كند و نگذارد كه گناهى ازو صادر شود.
٥٢٠٦ رحم اللّه امرأ تفكّر فاعتبر و اعتبر فابصر. بيامرزد خدا مردى را كه فكر كند پس عبرت گيرد، و داند كه كارهاى خوب ثمره و نتيجه خوب دارد و كارهاى بد نتيجه و جزاى بد، و بعد از آن بينا گردد باين كه عمل كند به آن چه عبرت گرفته.
٥٢٠٧ رحم اللّه امرأ اتعظ و ازدجر و انتفع بالعبر. بيامرزد خدا مردى را كه پند گيرد و باز ايستد و نفع يابد بعبرتها.
٥٢٠٨ رحم اللّه امرأ جعل الصّبر مطيّة حياته و التّقوى عدّة وفاته.
بيامرزد خدا مردى را كه بگرداند صبر را شترسوارى زندگانى خود، و پرهيزگارى را ذخيره وفات خود يعنى هميشه در اوقات زندگانى ملازم صبر باشد و از آن جدا نشود كه گويا سوار بر آنست، و معنى «گردانيدن پرهيزگارى ذخيره و آماده شده از براى وفات» ظاهرست.
٥٢٠٩ رحم اللّه امرأ بادر الاجلّ، و احسن العمل لدار اقامته و محلّ كرامته. بيامرزد خدا مردى را كه پيشى گيرد بر اجل، و نيكو كند عمل را، از براى سراى اقامت خود و محلّ كرامت خود. مراد به «پيشى گرفتن بر اجل» اينست كه تهيه آخرت خود را پيش از رسيدن اجل بكند و تأخير در آن نكند كه مبادا يك بار اجل در رسد و ديگر فرصت آن نيابد.
٥٢١٠ رحم اللّه امرأ قصّر الامل، و بادر الاجل، و اغتنم المهل، و تزوّد من العمل. بيامرزد خدا مردى را كه كوتاه كند اميد را، و پيشى گيرد بر اجل، و غنيمت شمارد مهلت را، و توشه بر گيرد از عمل. معنى «پيشى گرفتن بر اجل» در شرح فقره سابق مذكور شد و باقى محتاج ببيان نيست.
٥٢١١ رحم اللّه امرأ اغتنم المهل، و بادر العمل، و اكمش من وجل. بيامرزد خدا مردى را كه غنيمت شمارد مهلت را، و تعجيل كند عمل را، و دامن بر ميان زند از ترس. يعنى جدّ و جهد كند در طاعات و عبادات از ترس خداى عزّ و جلّ.
٥٢١٢ رحم اللّه امرأ غالب الهوى و افلت من حبائل الدّنيا. بيامرزد خدا مردى را كه غلبه كند بر هوا و هوس و رهائى يابد از دامهاى دنيا.
٥٢١٣ رحم اللّه عبدا سمع حكما فوعى، و دعى الى رشاد فدنى، و اخذ بحجزة هاد فنجا. بيامرزد خدا بنده را كه بشنود حكمى را پس حفظ كند، و خوانده شود بسوى راه حقى پس نزديك گردد، و فرا گيرد حجزه راه نماينده را پس نجات يابد، مراد به «حكم» حكمى است از احكام شرع و مراد به «حفظ آن» حفظ آنست از براى عمل كردن بآن يا نقل كردن بديگران، و «فرا گيرد حجزه راه نماينده را» يعنى بدامن او چنگ بزند و از علم او استفاده كند و چنانكه او راهنمائى ميكند عمل نمايد، و اصل معنى «حجزه» بند ازار و ازار بستنگاه است امّا «اخذ بحجزه» بمعنى تمسك و اعتصام ميباشد.
٥٢١٤ رحم اللّه امرأ علم انّ نفسه خطاه الى اجله فبادر عمله و قصّر امله. بيامرزد خدا مردى را كه بداند كه نفسهاى او گامهاى اوست بسوى اجل او، پس تعجيل كند عمل خود را، و كوتاه كند اميد خود را.
٥٢١٥ رحم اللّه رجلا راى حقّا فاعان عليه، و راى جورا فردّه و كان عونا بالحقّ على صاحبه. بيامرزد خدا مردى را كه ببيند حقى را پس يارى كند بر آن، و ببيند ستمى را پس بر گرداند آنرا، و بوده باشد يارى كننده بحقّ بر صاحب خود يعنى بر مصاحب و دوست خود.
٥٢١٦ رحم اللّه امرأ بادر الاجل و اكذب الامل و اخلص العمل. بيامرزد خدا مردى را كه پيشى گيرد بر اجل، و دروغگو داند اميد را، و خالص‏
گرداند عمل را. مراد به «پيشى گرفتن بر اجل» چند فقره قبل از اين مذكور شد، و مراد به «دروغگو دانستن اميد يعنى اميدهاى دنيوى» اينست كه فريب آن نخورد و داند كه اكثر آن بعمل نمى‏آيد، و اگر بيايد پوچ و بيحاصل است. و مراد به «خالص گردانيدن عمل» خالص گردانيدن آنست از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن بريا و مانند آن.
٥٢١٧ رحم اللّه امرأ احيى حقّا، و امات باطلا، و (ا) دحض الجور، و اقام العدل. بيامرزد خدا مردى را كه زنده گرداند حقى را، و بميراند باطلى را، و زايل كند ستمى را، و برپاى دارد عدلى را. و در نسخه‏ها كه بنظر رسيد «دحض» بى‏همزه واقع شده و ظاهر چنانكه از كتب لغت معلوم مى‏شود اينست كه سهوى از نساخ شده و صواب «ادحض» با همزه باب افعال است موافق ساير افعال مذكوره مگر اين كه بتشديد از باب تفعيل خوانده شود .
٥٢١٨ رحم اللّه امرأ الجم نفسه عن معاصى اللّه بلجامها، و قادها الى طاعة اللّه بزمامها. بيامرزد خدا مردى را كه لجام كند نفس خود را از معصيتهاى خدا بلجام آن، و بكشد آنرا بسوى طاعت خدا بمهار آن. «بلجام آن» يعنى لجامى كه باب آن باشد و نگاهدارد آنرا از معاصى، و «مهار آن» يعنى مهارى كه باب آن باشد و بآن توان كشيد آنرا بسوى طاعت خدا.
٥٢١٩ رحم اللّه امرأ قمع نوازع نفسه الى الهوى فصانها، و قادها الى طاعة اللّه بعنانها.
بيامرزد خدا مردى را كه مغلوب سازد ميل فرماينده‏هاى نفس خود را بسوى هوا و هوس پس نگاهدارد آنرا، و بكشد آنرا بسوى فرمانبردارى خدا بعنان آن، يعنى عنانى كه كرده باشد آنرا و بآن نگاه تواند داشت آنرا از سركشى و منع تواند كرد از آنچه منع بايد كرد.
٥٢٢٠ رحم اللّه امرأ اخذ من حيوة لموت، و من فناء لبقاء، و من ذاهب لدائم. بيامرزد خدا مردى را كه فرا گيرد از زندگانيى از براى موتى، و از فنائى از براى بقائى، و از رونده از براى پاينده.
٥٢٢١ رحم اللّه امرأ تورّع عن المحارم، و تحمّل المغارم، و نافس فى مبادرة جزيل المغانم. بيامرزد خدا مردى را كه پرهيزگارى كند از حرامها، و متحمل شود ديون را، و منافسه كند در تعجيل كردن بزرگ غنيمتها. مراد به «متحمل شدن ديون» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه ديون و قرضهاى محتاجان را بر خود گيرد و ادا كند و ايشان را فارغ سازد از آنها. و «منافسه در چيزى» چنانكه آن نيز مكرّر مذكور شد اينست كه: كسى رغبت كند در آن از براى معارضه با مردم در كرم يعنى از براى اين كه آنرا نشان كرم و گرامى بودن داند و بسبب آن در واقع زياد گردد مرتبه او از كسى كه آنرا نداشته باشد. و مراد به «بزرگ غنيمتها» هر كار خير بزرگيست.
حرف «راء» بلفظ «رأس»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «رأس» يعنى سر. فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥٢٢٢ رأس الايمان الصّدق. سر ايمان راستى است يعنى راستى از براى ايمان بمنزله سر است از براى حيوان كه عمده اجزاى آنست و اگر آن نباشد حيوان باقى نماند.
٥٢٢٣ رأس الحكمة لزوم الحقّ. سر حكمت يعنى علم راست و عمل درست لازم بودن حقّ و جدا نشدن از آنست.
٥٢٢٤ رأس العلم الرّفق. سر علم و دانائى نرمى است يعنى نرمى و هموارى كردن با مردم.
٥٢٢٥ رأس الجهل الخرق. سر جهل و نادانى درشتى است يعنى درشتى و بدخوئى كردن با مردم.
٥٢٢٦ رأس الاسلام الامانة. سر مسلمانى امانت است يعنى امين بودن و خيانت نكردن.
٥٢٢٧ رأس النّفاق الخيانة. سر نفاق خيانت است يعنى خيانت كردن با مردم يا اعمّ از آن و از خيانت با خداى عزّ و جلّ بعصيان. و مراد به «نفاق» دو روئى است و موافق نبودن باطن با ظاهر نسبت بمردم، يا نفاق با خداى عزّ و جلّ و در باطن ايمان باو نداشتن، و بنا بر اين مراد مبالغه در مذمّت خيانت است و اين كه آن در حقيقت بمنزله سر نفاق با حق تعالى است و جزو عمده آنست، يا اين كه آن اوّل مراتب نفاق با خداست.
٥٢٢٨ رأس الدّين صدق اليقين. سر دين راستى يقين است يعنى يقين به آن چه يقين بآن بايد داشت از احوال مبدأ و معاد. و مراد به «يقين» علم جازم مطابق واقع است، يا خصوص علمى كه از روى دليل و برهان باشد.
٥٢٢٩ رأس الاحسان الاحسان الى المؤمنين. سر احسان احسان كردن بمؤمنان است.
٥٢٣٠ رأس المعايب الشّره. سر عيبها غلبه حرص است.
٥٢٣١ رأس كلّ شرّ القحة. سر هر بدى بيحيائيست، زيرا كه منشأ هر بدى بى‏شرمى است از خدا يا از خدا و خلق هر دو.
٥٢٣٢ رأس الاستبصار الفكرة. سر بينائى فكرت و تأمّل است، چه ظاهرست كه بينائى در هر باب بتفكر و تأمّل در آن حاصل شود.
٥٢٣٣ رأس العلم الحلم. سر علم و دانائى حلم و بردباريست. پوشيده نيست كه حلم از اجزاى علم نيست نهايت چون ثمره علم و لازم علم راست است بآن اعتبار سر آن شمرده شده.
٥٢٣٤ رأس الفضائل العلم. سر فضيلتها علم و دانائى است، مراد به «فضيلتها» هر صفتى است كه باعث مزيّت و زيادتى مرتبه كسى گردد.
٥٢٣٥ رأس الحلم الكظم. سر بردبارى فرو بردن خشم است، زيرا كه عمده سببى كه آدمى را از جا بر آرد و باعث خلاف حلم و بردبارى شود خشم است، پس كسى كه خشم را فرو برد حلم و بردبارى در هر باب بر او سهل باشد.
٥٢٣٦ رأس التّقوى ترك الشّهوة. سر پرهيزگارى ترك شهوت و خواهش است.
٥٢٣٧ رأس الفضائل ملك  الغضب و اماتة الشّهوة. سر فضيلتها مالك بودن خشم است و ميرانيدن شهوت، يعنى اين كه كسى خشم را مغلوب خود سازد و بسبب آن از جا بر نيايد و بمقتضاى آن عمل نكند، و شهوت و خواهش را از خود زايل كند تا اين كه بسبب آن در معاصى نيفتد.
پوشيده نيست كه هر گاه چند فضيلت باشند كه هر يك عمده باشند هر يك را
سر فضيلتها مى‏توان گفت پس منافاتى نيست ميانه اين فقره و فقره سابق سابق كه فرمودند كه: سر فضيلتها علم است.
٥٢٣٨ رأس الجهل الجور. سر جهل و نادانى ستم است، چون ستم عمده آثار بدى است كه بر جهل مترتّب مى‏شود بآن اعتبار آنرا «سر جهل» فرموده‏اند.
٥٢٣٩ رأس الايمان الصّبر. سر ايمان صبر است. اين نيز بر قياس فقره سابق است، زيرا كه صبر بر آنچه تقدير شده و راضى بودن بآن عمده ثمرات ايمانست.
٥٢٤٠ رأس السّخف العنف. سر تنكى  عقل درشتى است، يعنى عمده آثار بد آن درشتى كردن با مردم است.
٥٢٤١ رأس الورع غضّ الطّرف. سر پرهيزگارى پائين انداختن چشم است، زيرا كه باعث حفظ از بسيارى از حرامها مى‏شود.
رأس المعايب الشّره. سر عيبها غلبه حرص است، و اين فقره مكرّر نقل شده .
٥٢٤٢ رأس الرّذائل الحسد.
سر رذائل يعنى صفات ذميمه رشك است، زيرا كه عمده رذايل است و سبب بسيارى از رذايل ديگر نيز مى‏شود.
٥٢٤٣ رأس العيوب الحقد. سر عيبها كينه است، چه آن عيب عمده است و سبب بسيارى از عيبهاى ديگر نيز مى‏شود.
٥٢٤٤ رأس الآفات الوله باللّذات. سر آفتها شيفتگى بلذّتهاست، زيرا كه سبب آفتهاى بسيار مى‏شود.
٥٢٤٥ رأس الدّين اكتساب الحسنات. سر دين كسب كردن كارهاى نيكوست يعنى عمده ثمرات دين آنست.
٥٢٤٦ رأس العقل التّودّد الى النّاس. سر عقل دوستى نمودن بسوى مردم است، يعنى عمده نتايج آن آنست چه آن باعث بسيارى از منافع اخروى و دنيوى مى‏گردد.
٥٢٤٧ رأس الجهل معاداة النّاس. سر نادانى دشمنى كردن با مردم است. يعنى عمده نادانيها آنست، زيرا كه سبب عذاب اخروى و بسيارى از مفاسد دنيوى مى‏شود.
٥٢٤٨ رأس الورع ترك الطّمع. سر پرهيزگارى ترك طمع است. يعنى آن عمده أسباب پرهيزگارى است، زيرا كه بسيارى از حرامها مثل اكثر ظلمها و ستمها از طمع ناشى مى‏شود، پس كسى كه ترك طمع كند سالم ماند از آنها.
٥٢٤٩ رأس الحكمة تجنّب الخدع.
سر حكمت دورى گزيدن از مكرهاست، يعنى مكر كردنها با مردم، و همچنين مكر كردنهاى مردم باين كه با خبر باشد از آنها و نگاهدارد خود را بقدر مقدور از آنها.
و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است يا خصوص يكى از آنها.
٥٢٥٠ رأس السّخاء تعجيل العطاء. سر سخاوت زود دادن عطاست، يعنى اوّل مراتب آنست يا عمده آنهاست.
٥٢٥١ رأس السّخاء الزّهد فى الدّنيا. سر سخاوت بى‏رغبتى در دنياست يعنى بى‏رغبتى در دنيا و گذشتن از سر آن افضل يا عمده افراد سخاوت و كرم است، يا اين كه سبب عمده است از براى آن. و در بعضى نسخه‏ها «النجاة» بدل «السخاء» است و بنا بر اين معنى اينست كه: سر رستگارى بى‏رغبتى در دنياست.
٥٢٥٢ رأس الحكمة مداراة النّاس. سر حكمت يعنى علم راست و كردار درست مدارا كردن با مردم است.
٥٢٥٣ رأس الايمان الاحسان الى النّاس. سر ايمان احسان كردن با مردم است يعنى اين عمده نتايج و آثار ايمانست.
٥٢٥٤ رأس الفضائل اصطناع الافاضل. سر فضيلتها يعنى افضل يا عمده آنها احسان كردن با افاضل است يعنى مردم شريف بلند مرتبه.
٥٢٥٥ رأس الرّذائل اصطناع الاراذل.
سر رذيلتها يعنى عمده صفات ذميمه يا اوّل آنها احسان كردن با اراذل است يعنى مردم دنى پست مرتبه.
٥٢٥٦ رأس الطّاعة الرّضا. سر طاعت يعنى فرمانبردارى خدا رضاست يعنى رضا و خشنودى به آن چه او تقدير كرده.
٥٢٥٧ رأس الدّين مخالفة الهوى. سر دين مخالفت كردن هوا و هوس است يعنى آن عمده اسباب دينداريست.
٥٢٥٨ رأس الحكمة لزوم الحقّ و طاعة المحقّ. سر حكمت يعنى علم راست و كردار درست لازم بودن حقّ است و طاعت محقّ. يعنى هميشه با حقّ بودن و جدا نشدن از آن در هر باب، و فرمانبردارى هر كه محقّ باشد در آن باب. و ممكن است كه مراد به «محقّ» امام بر حقّ باشد و بنا بر اين مراد بطاعت او طاعت او خواهد بود در هر باب.
٥٢٥٩ رأس الايمان حسن الخلق و التّحلّى بالصّدق. سر ايمان يعنى عمده يا افضل نتايج آن نيكوئى خوست و زيور يافتن براستى.
٥٢٦٠ رأس الكفر الخيانة. سر كفر خيانت است. يعنى خيانت اوّل مراتب كفرست و در حقيقت از جمله افراد آنست، و مراد خيانت با مردم است كه آن خيانت با خدا نيز باشد، يا أعمّ از آن و از محض خيانت با خدا.
٥٢٦١ رأس الايمان الامانة. سر ايمان يعنى عمده ثمرات آن امانت است يعنى امين بودن و خيانت نكردن با خلق‏
يا با خداى عزّ و جلّ نيز.
٥٢٦٢ رأس القناعة الرّضا. سر قناعت يعنى عمده اسباب آن رضاست، يعنى راضى شدن بتقديرات حقّ تعالى و بهره و نصيبى كه بهر كس داده.
٥٢٦٣ رأس العقل مجاهدة الهوى. سر عقل يعنى عمده نتايج آن جنگ كردن با هوا و هوس است.
٥٢٦٤ رأس الآفات الوله بالدّنيا. سر آفتها يعنى عمده أسباب آنها شيفتگى بدنياست، چه ظاهرست كه سبب بسيارى از آفتهاى اخروى و دنيوى گردد.
٥٢٦٥ رأس الايمان لزوم الصّدق. سر ايمان يعنى عمده نتايج آن لازم بودن راستى است يعنى هميشه با آن بودن و جدا نشدن از آن.
٥٢٦٦ رأس السّياسة استعمال الرّفق. سر سياست كار فرمودن نرمى و همواريست، «سياست» چنانكه مكرّر مذكور شد تربيت رعيت و امهر و نهى كردن ايشانست و ظاهرست كه كار فرمودن نرمى و هموارى در آن بسيار ضرور است بلكه ضرورتر از اكثر امور ديگرست پس آن سر سياست است يعنى عمده ضروريات و اسباب است.
٥٢٦٧ رأس العلم التّمييز بين الأخلاق و اظهار محمودها و قمع مذمومها. سر دانائى يعنى عمده افراد آن تمييز كردن ميانه خويها و خصلتهاست، و ظاهر كردن ستوده آنها، و مقهور كردن نكوهيده آنها.
حرف «راء» بلفظ «ربّ»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ «ربّ» يعنى «بسا» فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥٢٦٨ ربّ واثق خجل. بسا اعتماد كننده خجلى، يعنى بسيارست كسى كه اعتماد كند بر كسى يا چيزى و آخر خجل گردد، باعتبار اين كه آن كس يا آن چيز نفعى ندهد باو، و غرض اينست كه اعتماد بر غير خداى عزّ و جلّ نبايد داشت.
٥٢٦٩ ربّ آمن وجل. بسا ايمن ترسناكى، يعنى بسيارست كسى كه ايمن باشد از كسى يا چيزى و آخر خلاف آن ظاهر شود و ترسناك گردد از او يا از آن، پس اعتماد بر ايمنيها نبايد داشت و در هر حال حزم و احتياط را از دست نبايد داد.
٥٢٧٠ ربّ ساع لقاعد. بسا سعى كننده از براى نشسته.
٥٢٧١ ربّ ساهر لراقد. بسا بيدارى از براى خوابيده. مراد از اين دو فقره مباركه اينست كه روزيها
و ساير مراتب دنيوى چندان موقوف بر سعى نيست بسا كسى كه نشسته باشد و سعى از براى خود نكند و خداى عزّ و جلّ كسى را برانگيزاند كه از براى او سعى كند، و بسا كسى كه خوابيده باشد و ديگرى بيدار باشد و سعى كند از براى او.
٥٢٧٢ ربّ كلام كلّام. بسا كلامى بسيار زخم كننده، يعنى بسيار كلامى باشد كه نهايت جراحت كند دل را، پس بايد كه آدمى در هر كلامى پيش از آن تأمّل كند در آنكه مبادا چنين باشد. و از فوايد اين كلام اين نيز مى‏تواند بود كه گاهى در زجر و منع كسى از بدى اكتفا بكلام مى‏توان كرد و حاجت بضرب و جرح نيست بلكه آن انفع است از آنها.
٥٢٧٣ ربّ كلام كالحسام. بسا كلامى مانند شمشير برنده. اين نيز مضمون فقره سابق است.
٥٢٧٤ ربّ عادل جائر. بسا عدل كننده ستم كننده. يعنى بسيار كسى باشد كه باعتقاد خود عدل كند و در واقع جور و ستم باشد پس بايد كه آدمى كمال سعى و احتياط كند كه مبادا غلطى كند. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسيار كسى باشد كه در واقع حكم بعدل كند و در واقع ستم كننده باشد باعتبار اين كه او أهليت حكم نداشته باشد پس او در اين حكم با وجود اين كه موافق عدل و حقّ باشد گنهكار باشد و ستم بر خود كرده باشد.
٥٢٧٥ ربّ رابح خاسر. بسا سود كننده زيان كننده. يعنى بسا كسى باشد كه سود كرده باشد و با وجود آن زيان كرده باشد باعتبار اين كه آن كار ضرر بآخرت او داشته باشد، و يا باعتبار اين كه مصلحت او در آن سود نباشد و آن باعث زيانى از براى او باشد، و غرض بنا بر اوّل‏
ظاهرست و بنا بر دوّم مراد اينست كه آدمى از سودى كه بكند بايد كه پر شادمان نشود و پناه برد بخدا از اين كه زيانى در عقب داشته باشد، و همچنين از فوت سودى پر غمناك نبايد شد ممكن است كه مصلحت او در آن بوده باشد و آن سود را اگر مى‏برد سبب زيانى از براى او مى‏شد.
٥٢٧٦ ربّ دائب مضيّع. بسا تعب كشنده ضايع كننده. و اين نيز باعتبار اينست كه آن تعب او ضرر بآخرت او داشته باشد، و يا باعتبار اين كه در واقع نفعى از براى او نكند و بنا بر اوّل غرض ظاهرست، و بنا بر دوّم غرض منع از حرص در سعى و تعب كشيدن از براى دنياست و اين كه بسيارست كه هيچ اثرى بر آن غير تضييع اوقات مترتّب نشود بلكه گاه باشد كه آن سعى و تعب او كار او را ضايع كند.
٥٢٧٧ ربّ متودّد متصنّع. بسا اظهار دوستى كننده متصنعى. «متصنع» آنست كه خوبى روش و طريقه را برخود بندد و در واقع نداشته باشد و مراد اينست كه هر كه اظهار دوستى كند فريب او نبايد خورد گاه باشد كه متصنع باشد.
٥٢٧٨ ربّ عاطب بعد السّلامة. بسا هلاك شونده بعد از سلامت. يعنى بسا كسى كه از بلائى سلامتى يابد و بعد از آن بى‏فاصله هلاك شود پس آدمى بمجرّد همين كه از بلائى خلاص شد مغرور نشود و از دعا و استعاذه بدرگاه حق تعالى و تهيه توشه مرگ و تدارك اسباب آن غافل نگردد.
٥٢٧٩ ربّ سالم بعد النّدامة. بسا سالمى بعد از پشيمانى. يعنى بسيارست كه كسى پشيمان مى‏شود از كارى و گمان ميكند كه آن بلائى و مصيبتى خواهد شد از براى او، و بعد از آن سالم مى‏ماند
از آن و از آن ضررى و زيانى نمى‏رسد باو. و غرض از امثال اين كلام اينست كه در هيچ ندامت و پشيمانى مأيوس نبايد بود بسا باشد كه سالم بماند چنانكه در هيچ سلامتى و نجاتى مغرور نبايد بود.
٥٢٨٠ ربّ عطب تحت طلب. بسا هلاكتى كه بوده باشد در زير طلبى. مراد منع از حرص در طلب و سعى زياد در آنست و اين كه بسيار مى‏شود كه طلبى باعث هلاكت مى‏شود يعنى در آخرت يا دنيا يا هر دو.
٥٢٨١ ربّ طرب يعود بالحرب. بسا نشاطى كه برگردد بر بودن اموال و بى‏چيز ماندن. يعنى در پى آورد آنرا يا سبب آن گردد.
٥٢٨٢ ربّ كلمة سلبّت نعمة. بسا كلمه كه بربايد نعمتى را، مثل كلمه كه كفران نعمتى در آن باشد يا كلمه كه باعث آزردگى شخصى شود كه نعمتى باين كس مى‏داده باشد پس آدمى در هر كلمه كه گويد بايد كه خوب ملاحظه و احتياط كند كه متضمن چنين امرى نباشد.
٥٢٨٣ ربّ نزهة عادت نغصة . بسا بى‏غمى كه بر گردد بكدورتى يعنى سبب آن گردد، يا بآن متبدّل گردد پس بآن مغرور نبايد شد.
٥٢٨٤ ربّ غنّى اذل من نقد.
بسا توانگرى كه بوده باشد خوارتر از «نقد». نقد بفتح نون و قاف نوعى است از گوسفند كه پاهاى كوتاه دارد و روى زشتى و در بحرين ميباشد و مشهورست ميانه عرب بخوارى.
٥٢٨٥ ربّ فقير اعزّ من اسد. بسا درويشى كه عزيزتر باشد از شير. مراد از اين دو فقره اينست كه چنين نيست كه هر توانگرى عزيز باشد و هر درويشى خوار بلكه بسيارست كه توانگرى بسبب بعضى صفات ذميمه خوارتر باشد از آن نوع گوسفند، و درويشى بسبب بعضى كمالات عزيزتر باشد از شير. و «عزيز بودن شير» باعتبار اينست كه پادشاه سباع است، و هيبت او در دل همه كس جا كرده، و در نظرها بزرگ و عظيم مى‏نمايد.
٥٢٨٦ ربّ حرف جلب حتفا. بسا حرفى كه بكشد مرگى را. يعنى سبب كشتن قائل آن يا ديگرى شود پس حرفى را كه كسى خواهد كه بگويد قبل از آن بايد كه خوب تأمّل كند در آن كه مبادا ضررى بكسى رساند.
٥٢٨٧ ربّ امن انقلب خوفا. بسا امنيتى كه مبدّل شود بخوفى، پس كسى كه در امنيت باشد بآن خاطر جمع نكند بلكه در فكر اين باشد كه اگر آن امنيت مبدّل شود بخوفى چاره كار او چيست.
٥٢٨٨ ربّ ساع فيما يضرّه بسيار سعى كننده در آنچه ضرر كند او را، يعنى بوده باشد سعى او در آنچه ضرر رساند باو و او غافل باشد از آن، پس هر كه سعى كند در كارى بايد كه نيك تأمّل كند كه مبادا چنين باشد.
٥٢٨٩ ربّ كادح لمن لا يشكره.
بسا تعب كشنده از براى كسى كه شكر نكند او را، مراد منع از حرص در طلب دنياست و تنبيه بر اين كه: بسيارست كه آدمى تعب مى‏كشد در تحصيل دنيا و نمى‏شود كه صرف كند بلكه مى‏گذارد آنرا از براى كسى كه اصلا شكر او نمى‏كند.
٥٢٩٠ ربّ لغو يجلب شرّا. بسا لغوى كه بكشد شرّى را، يعنى بسيار كار لغو عبث باشد كه كسى بعنوان لعب و بازى بكند و آخر آن سبب فتنه و شرّى شود، پس اجتناب از لغوها بايد كرد.
٥٢٩١ ربّ لهو يوحش حرّا. بسا بازى كه بر ماند آزاده را، يعنى باعث كدورت آزاده شود و اين كه او برمد از اين كس و دورى كند، پس در بازيها و خوش طبعيها نيز بايد تأمّل كرد كه مبادا چنين چيزى باشد.
٥٢٩٢ ربّ قول اشدّ من صول. بسا سخنى كه سخت‏تر باشد از حمله، مثل سخنهاى درشت كه تأثير آنها زياده از حمله باشد و غرض اينست كه كسى را كه حمله بر او از براى كتك و مانند آن نبايد كرد بطريق اولى چنان با او سخن نبايد گفت، و اين كه گاهى در زجر و منع مردم اكتفا بچنان سخنان توان كرد كه تأثير آنها زياده از ضرب و جرح است چنانكه قبل از اين نيز مذكور شد.
٥٢٩٣ ربّ فتنة أثارها قول. بسا فتنه كه برانگيخته باشد آنرا سخنى. غرض اينست كه بى‏تأمّل سخن نبايد گفت، چه بسيارست كه فتنه بمجرّد سخنى برانگيخته مى‏شود.
٥٢٩٤ ربّ أمنيّة تحت منيّة.
بسا آرزوئى كه بوده باشد زير مرگى، يعنى موقوف باشد حصول آن بر مرگ كسى. و غرض ازين بيان واقع است بعبارت لطيفى، يا اشاره بمذّمت دنيا و خست آن و اين كه بسيار باشد كه حصول آرزوى كسى در آن موقوف باشد بر مرگ ديگرى، يا اشاره ببعضى اسرار تقدير مرگ و اين كه اگر آن نمى‏بود بسيارى مردم بآروزهاى خود نمى‏رسيدند. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسا آرزوئى كه حاصل نشود تا وقت مرگ، و آدمى در تعب انتظار حصول آن باشد تا وقتى كه بمرگ فارغ شود از آن، و غرض منع از بسيار داشتن آرزوها باشد. و ممكن است كه «تحت» بتاى دو نقطه بالا در اوّل نباشد بلكه «بحت» بباى يك نقطه زير باشد و معنى اين باشد كه: بسا آرزوئى كه بوده باشد محض مرگ يعنى سبب مرگ گردد و ثمره بغير از آن نداشته باشد، يا اين كه سبب هلاكت أخروى گردد و نتيجه بغير از آن نداشته باشد.
۲
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
و ممكن است كه «تحثّ» فعل مضارع خوانده شود از «حثّ» بثاى سه نقطه بمعنى برانگيختن و ترجمه اين باشد كه: بسا آرزوئى كه برانگيزد مرگى را، يعنى طلب آن يا حصول آن سبب مرگ گردد، و اللّه تعالى يعلم.
٥٢٩٥ ربّ عمل أفسدته النّية. بسا عملى كه فاسد كرده باشد آنرا نيت، مثل كارهاى خير كه نيت در آن خالص نباشد از براى حق تعالى، پس كسى كه خواهد كه عمل او فاسد نشود بايد نيت را خالص گرداند.
٥٢٩٦ ربّ اجل تحت امل. بسا اجلى كه بوده باشد زير اميدى، يعنى بايد كه بعد از حصول اميدى در رسد، و غرض اينست كه بحصول اميدى پر مسرور و فرحناك نبايد شد گاه باشد كه اميدى باشد كه مرگ از عقب داشته باشد.
٥٢٩٧ ربّ نيّة انفع من عمل. بسا نيتى كه نفع رساننده‏تر باشد از عملى. ظاهر اينست كه اين باعتبار اينست كه حق تعالى چنانكه در احاديث بسيار وارد شده بمجرّد نيت و قصد كار خير ثواب مى‏دهد هر چند آن كار بعمل نيايد مثلا هر گاه مؤمنى فقير قصد و نيتش اين باشد كه اگر توانگر شود فلان كار و فلان و فلان از وجوه خيرات و مبرّات بكند و حق تعالى راستى نيت او را داند يعنى داند كه اگر او توانگر شود وفا به آنها خواهد كرد بمجرّد نيت او ثواب همه آنها را باو مى‏دهد هر چند او توانگر نشود و آن اعمال ازو بفعل نيايد، پس بنا بر اين ثواب بسيارى باعتبار كثرت نيات أعمال خير تحصيل مى‏توان كرد كه باعتبار أعمال مثل آن تحصيل نتوان كرد پس چنين نيتها از كسى بهترست از أعمال خيرى كه او را ميسر شود و در مرتبه آن كارها كه نيت كرده نباشد بلكه هر گاه نيت و قصد كسى اين باشد كه هميشه اگر زنده باشد عبادت خداى عزّ و جلّ بكند ثواب دايم از براى او خواهند نوشت و اعمال او در تمام عمر نسبت باين چه قدر تواند داشت مؤيّد اينست آنچه در احاديث وارد شده كه: مخلد نشده‏اند اهل آتش در آتش مگر بسبب اين كه نيتهاى ايشان اين بود در دنيا كه اگر مخلد بمانند در آن، عصيان كنند خدا را هميشه، و مخلد نشده‏اند اهل بهشت در بهشت مگر از براى اين كه نيتهاى ايشان در دنيا اين بوده كه اگر باقى بمانند در آن، عبادت كنند خدا را هميشه، پس بسبب نيتها مخلد شده‏اند آنها و اينها، يعنى آنها در آتش و اينها در بهشت.
ممكن است كه مراد به «نيتى كه أنفع از عمل باشد» بعضى نيتها باشد كه خالص باشد از براى خداى عزّ و جلّ، و اين كه آنها نفع رساننده‏ترند از بعضى عملها كه خالص نباشند از براى او و آميخته بريا يا غير آن باشند بعنوانى كه قصد قربت كافى باشد در سببيت آنها و آن قصد ديگر علاوه آن شده باشد بعنوانى كه اگر آنهم‏
نمى‏بود باز آن عمل را بقصد قربت ميكرد، و گاه باشد كه چنين عملى فى الجمله مقبول باشد و نفعى داشته باشد هر چند نيت خالص بهتر از آن باشد نه اين كه بالكليه باطل باشد پس «أنفع» كه افعل تفضيل است و ظاهر در حصول نفعى فى الجمله در مفضل عليه نيز باشد، بر ظاهر خود محمول مى‏تواند بود، و بر تقديرى كه عمل غير خالص اصلا نفعى نداشته ممكنست كه در استعمال افعل تفضيل مجازى شده باشد و مراد مجرّد اين باشد كه بعضى نيتها باشد كه ترجيح داشته باشد بر بعضى عملها، باعتبار اين كه آن نيت نافع باشد و آن عمل را نفعى نباشد، و استعمال افعل تفضيل بر اين نحو نيز بسيارست مثل قوله تعالى كه فرموده: قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذى، سخن نيكوئى يعنى ردّ سائل بسخن نيكو و زبان خوش و مغفرتى يعنى در گذشتن از ابرام و الحاح سائل و درشتى نكردن در برابر آن يا رسيدن بمغفرت حق تعالى بسبب آن زبان خوش، يا مغفرت و در گذشتن سائل از تقصير او بسبب آن زبان خوش بهترست از صدقه دادنى كه در پى آن باشد اذيت رسانيدنى، پس فرموده‏اند كه ردّ سائل بنيكوئى بهترست از صدقه دادنى كه با اذيّت رسانيدنى باشد بدرشتى كردن با او يا غير آن، با آنكه صدقه دادن با اذيت حرام است و خيريتى ندارد.
٥٢٩٨ ربّ صلف اورث تلفا. بسا صلفى كه ميراث گذارد تلفى را، يعنى سبب آن شود و از عقب خود آورد آنرا، و ظاهر اينست كه مراد به «صلف» در اينجا بخل كردن و كمى احسان است يا وعده كردن بآن و وفا ننمودن يعنى بسيارست كه اين معنى سبب تلف مال مى‏گردد.
٥٢٩٩ ربّ سلف عاد خلفا. بسا سلفى يعنى پيش فرستاده شده كه بر گردد خلفى، يعنى از عقب گذاشته شده‏
مراد خيراتيست كه آدمى پيش فرستد و بماند از براى او تا بعد ازو بكار او آيد، يا احسانى كه پيش كند و عوض آن بعد از آن در دنيا نيز باو برسد و در بعضى نسخه‏ها «سلب» بجاى «سلف» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بسار بودن مال و بغارت بردن آن باشد كه برگردد خلفى يعنى نفعى از براى او بعد از آن در دنيا يا آخرت يا هر دو، و عبارت بنا بر نسخه اوّل لطيف ترست.
٥٣٠٠ ربّ عالم قتله علمه. بسا عالمى كه بكشد او را علم او. مراد عالمى است كه عمل نكند بعلم خود و با وجود علم گناهى را بكند كه سبب هلاكت او شود در آخرت، و اگر عالم نمى‏بود و ميكرد او را از روى جهل، بخشيده مى‏شد بسبب عذر جهالت.
٥٣٠١ ربّ جاهل نجاته جهله. بسا جاهلى كه نجات او جهل او باشد يعنى بسبب جهل نجات يافته باشد از عقاب، باين كه كرده باشد گناهى را كه حق تعالى جاهل را در آن بسبب جهل او معذور دارد و عالم را معذور ندارد.
٥٣٠٢ ربّ حريص قتله حرصه. بسا حريصى كه بكشد او را حرص او، مثل آنانكه حرص زياده داشته باشند بر طلب دنيا، چه بسيار باشد كه آن سبب هلاكت اخروى ايشان گردد بلكه دنيوى نيز.
٥٣٠٣ ربّ كلام جوابه السّكوت. بسا كلامى باشد كه جواب آن خاموشى باشد، مثل سخنان ابلهان چنانكه مشهورست .
٥٣٠٤ ربّ نطق احسن منه الصّمت. بسا سخن گفتنى كه نيكوتر باشد از آن خاموشى، مثل سخن گفتنهايى كه متضمن ضررى باشد، يا لغو باشد و نفعى بر آن مترتّب نشود.
٥٣٠٥ ربّ دواء جلب داء. بسا دوائى كه بكشد كوفتى را، يعنى سبب آن شود.
٥٣٠٦ ربّ داء انقلب دواء. بسا كوفتى كه برگردد دوائى، يعنى دواى كوفتى شود و سبب شفايى از آن گردد و غرض ازين دو فقره با بيان واقع اينست كه در خوردن هر دوائى خوب تأمّل بايد كرد كه مبادا سبب كوفت ديگر شود، و اين كه بعد از آن نيز بآن خاطر جمع نبايد كرد و پناه بخدا بايد برد از اين كه سبب كوفتى ديگر گردد، و اين كه از عارض شدن كوفتى پرغمگين نبايد شد گاه باشد كه خير در آن باشد و سبب شفا از كوفت ديگر گردد.
٥٣٠٧ ربّ رجاء يؤدّى الى حرمان. بسا اميدى باشد كه بكشاند بمحرومى، مثل اكثر اميدها كه بمردم دنيا باشد.
٥٣٠٨ ربّ رباح  يؤل الى خسران. بسا سودى كه بر گردد بزيانى، مثل سودهاى دنيوى كه متضمن زيان اخروى باشد و بى آن نيز بسيار سود دنيوى باشد كه آخر سبب زيانى گردد، پس بهر سودى پرشاد نبايد شد و پناه بايد برد بخداى از اين كه سبب زيانى گردد. و در بعضى نسخه‏ها «أرباح تؤل» بجاى «رباح يؤل» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بسا سودها كه برگردند بزيانى.
٥٣٠٩ ربّ لسان اتى على انسان. بسا زبانى كه بيايد بر آدميى. يعنى سبب كشته شدن آدميى شود يا رسيدن آسيبى باو، پس آدمى در هر سخن كه خواهد بگويد بايد نيك تأمّل كند كه مبادا چنين باشد و از آن ضررى باو يا بديگرى برسد .
٥٣١٠ ربّ خوف يعود بالامان. بسا خوفى باشد كه برگردد بايمنى، مراد تسلى آدمى است و اين كه در خوفها پر غمگين نبايد بود گاه باشد كه خير در آن باشد و سبب ايمنى گردد.
٥٣١١ ربّ طمع كاذب لامل غائب . بسا طمع دروغى از براى اميد غائبى يعنى اميدى كه هرگز حاضر نشود و حاصل نگردد و مراد اينست كه: طمعها بسيار چنين باشد پس حريص بر آنها نبايد بود.
٥٣١٢ ربّ رجاء خائب لامل كاذب. بسا اميد نوميدى از براى آرزوى دروغى، غرض از اين بر قياس فقره سابق اينست كه: بسيار اميدها باشد كه نوميد شوند و از براى آرزوئى چند باشند دروغ كه هرگز راست نشوند و بعمل نيايند، پس فريب آنها نبايد خورد و حريص در سعى از براى آنها نبايد بود.
٥٣١٣ ربّ حرب جنيت من لفظة. بسا حربى كه چيده شود از يك لفظى. يعنى ثمره يك سخنى باشد و بسبب آن روى دهد، و «حرب» بفتح حاء و سكون راء هر دو بى‏نقطه بمعنى جنگ است و بفتح‏
هر دو بمعنى ربودن مال كسى و بى چيز گذاشتن اوست، و هر دو درين مقام مناسب است.
٥٣١٤ ربّ صبابة غرست من لحظة. بسا گرمى شوقى كه كاشته شود از يك نگاه كردنى يعنى بسيارست كه يك نگاه سبب عشق و گرفتارى بآن مى‏شود، پس بايد كه آدمى نهايت احتياط كند در حفظ نگاه و ضبط آن.
٥٣١٥ ربّ مغبوط برجاء هو داؤه. بسا مغبوطى بفراخى عيشى كه بوده باشد آن درد او. «مغبوط» كسى است كه مردم آرزوى مثل حال او كنند باعتبار نعمتى كه داشته باشد، و مراد اينست كه بسيار باشد كسى كه مردم آرزوى مثل حال او كنند باعتبار وسعت حالى كه داشته باشد و در واقع آن از براى او دردى باشد نفسانى باعتبار اين كه باعث زيان و خسران او باشد در آخرت يا سبب زيان و خسران او گردد در دنيا چنانكه بسيارست كه مال بسيار باعث غصب و تاراج و غير آنها از زيانها و نقصانها مى‏گردد و غرض اينست كه: هر كس بايد كه بنصيب و قسمت خود راضى و خشنود باشد و آرزوى مثل حال ديگرى هر چند در وسعت و فراخى باشد نكند، چه بسيارست كه آن سبب زيان و خسران گردد، و صلاح حال در آن نباشد.
٥٣١٦ ربّ مرحوم من بلاء هو دواؤه. بسا باشد رحم كرده شده از بلائى كه بوده باشد آن دواى او، يعنى بسيار باشد كسى كه مردم رحم كنند او را باعتبار اين كه بوده باشد در بلائى و در واقع آن بلا خير باشد از براى او و صلاح حال او در آن باشد، باعتبار آخرت يا در دنيا نيز، پس هر كه در بلائى باشد آدمى گمان نكند كه آن بد است از براى او، بسيارست كه آن دواى اوست.
٥٣١٧ ربّ مبتلى مصنوع له بالبلوى. بسا گرفتار شده ببلائى كه بوده باشد او احسان كرده شده از براى او بآن بلا.
يعنى بوده باشد آن بلا در واقع احسانى كه شده باشد باو و صلاح حال او در آن باشد چنانكه در فقره سابق مذكور شد. و در بعضى نسخه‏ها «اليه» بجاى «له» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بوده باشد او احسان كرده شده بسوى او بآن بلا، و اين نسخه ظاهرترست، زيرا كه متعارف استعمال «صنع» بحرف «الى» است نه بلام.
٥٣١٨ ربّ منعم عليه مستدرج بالنّعمى. بسا نعمت داده شده بر اويى كه استدراج كرده شده باشد بآن نعمت. مراد اينست كه چنين نيست كه هر كه نعمت داده شده باشد، اين از براى خوبى او باشد، بلكه بسيارست كه بعنوان استدراج باشد و آن اينست كه حق تعالى بسبب زيادتى بدى بنده و بسيارى گناهان او سلب عنايت و لطف و رحمت خود ميكند ازو، و وا مى‏گذارد او را بخود و او را مبتلا نمى‏سازد ببلائى كه باعث آگاهى او و پشيمانى او گردد از گناهان، بلكه هر چند گناه كند سلب نعمتهاى خود ازو نكند و او را آگاه نسازد تا بعذاب اليم اخروى گرفتار گردد، نعوذ باللّه منه.
٥٣١٩ ربّ جهل انفع من خلم. بسا جهلى كه بوده باشد سودمندتر از حلمى، ظاهر اينست كه مراد به «حلم» در اينجا عقل است نه شكيبائى كه معنى مشهورتر آنست.
و ممكن است كه تصحيفى بكار رفته باشد باين كه اصل «علم» بود، باشد بعين نه بحاء، و معنى اين باشد كه: بسيار باشد كه جهلى سودمندتر باشد از علمى، باعتبار اين كه جاهل در گناهى بسبب جهل خود معذور باشد و معاقب نشود، و عالم بسبب همان گناه معاقب شود بعلت عدم عذرى از براى او.
٥٣٢٠ ربّ حرب اعود من سلم. بسا جنگى كه بوده باشد سودمندتر از آشتيى، مثل جنگى كه بر سر امر بمعروفى يا نهى از منكرى باشد.
٥٣٢١ ربّ سكوت ابلغ من كلام. بسا خاموشيى كه بوده باشد ابلغ يعنى بليغ‏تر يا مبالغه كننده‏تر از كلامى، مثل خاموشيى كه در جواب ابلهان باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٥٣٢٢ ربّ كلام انفذ من سهام. بسا سخنى كه نفوذ كننده‏تر باشد از تيرها، يعنى نفوذ كننده‏تر باشد در دل و شكافنده‏تر باشد آنرا از آنها.
٥٣٢٣ ربّ لذّة فيها الحمام. بسا لذّتى كه بوده باشد در آن تقدير مرگ، يعنى مقدّر شده باشد كه سبب مرگ گردد پس پر حريص بر لذّتها نبايد بود، و ممكن است كه مراد هلاكت اخروى باشد.
٥٣٢٤ ربّ غنىّ افقر من فقير. بسا توانگرى كه بوده باشد درويش‏تر از درويشى، مثل توانگرى كه سرمايه آخرت نگرفته باشد چه آن درويش‏ترست از درويشى كه سرمايه آن داشته باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه: بسا توانگرى كه محتاج‏تر باشد از درويشى يعنى احتياج او بمدد و اعانت مردم بيشتر باشد از احتياج درويشى، پس در توانگرى چندان راحت و رفاهيتى نباشد.
٥٣٢٥ ربّ ذى ابّهة احقر من كلّ حقير. بسا صاحب بزرگى و كبرى كه حقيرتر باشد از هر حقيرى يعنى نزد حق تعالى بسبب كفر، يا دين باطل، يا عصيان و گناهان زياد.
٥٣٢٦ ربّ فقير اغنى من كلّ غنىّ. بسا درويشى كه توانگرتر باشد از هر توانگرى، مثل درويشى بحسب دنيا كه بهره اعلى از آخرت تحصيل كرده باشد، يا اين كه راضى شده باشد بنصيب و بهره كه عطا شده باشد از دنيا و طلب زياد بر آن بهيچ وجه نكند و بآن اعتبار خود را بى‏نياز ساخته باشد از مردم بالكليه، و ظاهرست كه هيچ توانگرى باين توانگرى و بى‏نيازى نباشد.
٥٣٢٧ ربّ فقر عاد بالغنى الباقى. بسا درويشى كه بر گردد بتوانگرى باقى، مثل درويشيى كه صاحب آن صبر كند بر آن و ملازم تقوى و پرهيزگارى باشد.
٥٣٢٨ ربّ غنى اورث الفقر الباقى. بسا توانگريى كه ميراث گذارد درويشى باقى را، مثل توانگريهايى كه سبب طغيان و عصيان گردد.
٥٣٢٩ ربّ مخوف لا تحذره. بسا محلّ ترسى كه حذر نكنى از آن. ممكن است كه مراد توبيخ و سرزنش مردم باشد باين كه بسيار محلّ ترسها در پيش دارند از احوال و اهوال آن نشأه و حذر نمى‏كنند از آنها و در فكر آنها نيستند، و ممكن است كه مراد بيان عجز آدمى باشد و اين كه بسيار امور مخوفه باشد كه غافل است از آن و حذر نمى‏كند از آن، پس بايد كه عمده اعتماد او بر حفظ و حراست حق تعالى باشد و حذر خود را چندان چيزى نداند.
٥٣٣٠ ربّ قاعد عمّا يسرّه. بسا كسى كه نشسته باشد از آنچه شاد مى‏گرداند او را. مراد از اين نيز يا توبيخ‏
و سرزنش مردم است باين كه بسيار باشند كه نشسته‏اند و سعى نمى‏كنند از براى آنچه ايشان را شاد گرداند از نجات و رستگارى آخرت و فوز بمراتب عاليه آن. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسيار باشند كه نشسته باشند و سعى نكنند از براى چيزى كه ايشان را شاد گرداند در دنيا، و با وجود اين آن چيز برسد بايشان، پس چندان حريص بر سعى نبايد بود و اعتماد تمام بر تفضل حق تعالى بايد داشت.
٥٣٣١ ربّ جامع لمن لا يشكره. بسا جمع كننده از براى كسى كه شكر نكند او را. مراد سرزنش آنانست كه جمع أموال كنند و صرف نكنند در آنچه بكار ايشان آيد در دنيا يا آخرت، و بگذارند از براى كسى كه باو برسد بعد از ايشان و اصلا شكر ايشان نكند چه جاى اين كه نفع ديگر بايشان برساند.
٥٣٣٢ ربّ قريب ابعد من بعيد. بسا نزديكى كه دورتر باشد از دورى، مثل خويشانى كه صله رحم بجاى نياورند بلكه دشمنى كنند و آزار رسانند.
٥٣٣٣ ربّ صديق حسود. بسا دوست حسودى. مراد اينست كه رشك و حسد امريست كه بسيارست كه دوست نيز نسبت بدوست خود مى‏دارد، و اين كه با وجود دوستى كسى ايمن نبايد بود از او، ممكن است كه باعتبار رشك و حسدى كه مى‏برد اذيّتى رساند.
٥٣٣٤ ربّ بعيد اقرب من كلّ قريب. بسا دورى كه نزديكتر باشد از هر نزديكى، بسبب خلوص محبت و دوستى كه داشته باشد و احسانها كه نمايد.
٥٣٣٥ ربّ عشير غير حبيب. بسا آميزش كننده كه بوده باشد غير دوست. غرض اينست كه چنين نيست‏
كه هركه اختلاط و آميزش زياد كند با اين كس البته دوست باشد و اعتماد بر او توان كرد، بسيارست كه دوستى و آميزش و اختلاط او از راه دوستى نيست بلكه براى غرض ديگرست.
٥٣٣٦ ربّ متحرّز من شي‏ء فيه آفته. بسا حفظ كننده از چيزى كه بوده باشد در آن آفت او، يعنى بسيارست كه كسى حفظ ميكند خود را از چيزى و اجتناب ميكند از آن بگمان ضررى و در واقع آفت او در اجتناب از آنست نه در آن.
٥٣٣٧ ربّ صديق يؤتى من جهله لا من نيّته. بسا دوستى كه جزا داده شود بسبب نادانى او نه بسبب نيت او، يعنى بسيارست كه دوستى جزا داده مى‏شود ببدى باعتبار اين كه از راه نادانى كارى ميكند كه مستحق آن جزا مى‏شود بى اين كه نيت و قصد او بدى بوده باشد. و اين بنا بر اينست كه «يؤتى» بعد از همزه بتاى دو نقطه بالا بوده باشد چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيده، و دور نيست كه تصحيف شده باشد و صحيح بباى يك نقطه زير باشد يعنى «يؤبى» و معنى اين باشد كه: بسا دوستى كه ناخوش داشته شود از راه نادانى او نه بسبب نيت او، يعنى بسبب اين كه از راه نادانى ضرر باين كس مى‏رساند بى اين كه نيت و قصد او بد باشد، و ممكن است نيز كه بثاى سه نقطه بالا باشد  و معنى اين باشد كه: بسا دوستى كه شكوه كرده شود از راه نادانى او، نه از نيت و قصد او، و اللّه تعالى يعلم.
٥٣٣٨ ربّ محتال صرعته حيلته. بسا حيله كننده كه بيندازد او را حيله او، مراد مذمّت حيله است و اين كه بسيار است كه حيله كسى بر گردد باو و بيندازد او را در هلاكت يا زيان و خسران.
٥٣٣٩ ربّ ملوم و لا ذنب له. بسا سرزنش كرده شده و حال آنكه نبوده باشد از براى او گناهى، مراد اين است كه هر كه را كه مردم سرزنش و ملامت كنند حكم ببدى او نمى‏توان كرد بسا باشد كه بدى را بر او افترا كرده باشند، يا اين كه او بدى را از روى سهويا نسيان يا جهل كرده باشد.
٥٣٤٠ ربّ متنسّك و لا دين له. بسا عبادت كننده و حال آنكه نبوده باشد از براى او دينى، يعنى دين حقى مثل عبادت كنندگان هر فرقه غير فرقه محقه، يا اين كه اصلا دينى نداشته باشد بلكه عبادت او از براى مصلحتى چند باشد دنيوى، و مراد اين است كه: بعبادت كردن كسى فريب نبايد خورد تا ديندارى او معلوم نشود.
٥٣٤١ ربّ مواصلة خير منها القطيعة. بسا پيوستنى كه بهتر باشد از آن بريدن، مثل صله و احسانى كه با منت باشد، يا اين كه آن صله كننده شخص بدى باشد كه بريدن او بهتر باشد از صله او، يا اين كه كسى كه صله باو مى‏شود شخص بدى باشد و بريدن از او بهتر باشد از صله او.
٥٣٤٢ ربّ ذنب مقدار العقوبة عليه اعلام المذنب به. بسا گناهى كه بوده باشد مقدار عقوبت بر آن اعلام نمودن گنهكار بآن يعنى بسا گناه باشد كه همين كافى باشد در عقوبت صاحب آن كه اعلام كنند او را بآن‏
تا خجل و منفعل شود و پشيمان شود از آن و زياده برين عقوبت او در كار نباشد بلكه خوب نباشد.
٥٣٤٣ ربّ موهبة خير منها الفجيعة. بسا بخششى كه بهتر باشد از آن مصيبت، مثل بخششى كه از روى منت زياد باشد، يا از شخص پست مرتبه دنى باشد.
٥٣٤٤ ربّ جرم اغنى عن الاعتذار عنه الاقرار به. بسا گناهى كه بى نياز سازد از عذر گفتن از آن اقرار بآن، يعنى بسيار گناهى باشد كه كسى نسبت بكسى كه بكند همين كه اقرار كند بآن آن كس او را معذور دارد و محتاج نشود بعذر گفتن از آن، پس در چنين گناهان بهتر اين است كه آن گنهكار اقرار كند بآن و خود را فارغ سازد از عذر گفتن، يا اين كه بسيار گناهى باشد كه كافى باشد در عذر گفتن از آن همين كه صاحب آن اقرار كند بآن، پس همين كه اقرار كند بآن بايد معذور داشت او را و فارغ ساخت از عذر گفتن از براى آن.
٥٣٤٥ ربّ كبير من ذنبك تستصغره . بسا بزرگى از گناه تو كه كوچك شمارى تو آن را.
٥٣٤٦ ربّ صغير من عملك تستكبره . بسا كوچكى از عمل تو كه بزرگ شمارى تو آنرا. مراد از اين دو فقره مذمّت‏
آدمى است و اين كه بسيار است كه گناه بزرگى را كوچك مى‏شمارد و سهل ميداند، و عمل كوچكى را بزرگ مى‏شمارد و عظيم ميداند.
٥٣٤٧ ربّ يسير انمى من كثير. بسا اندكى كه فزايش كننده‏تر باشد از بسيارى، مثل اندكى كه حلال باشد و با قناعت باشد كه آن فزايش كننده‏ترست از بسيارى كه حرام باشد يا با اسراف باشد.
٥٣٤٨ ربّ صغير احزم من كبير. بسا كوچكى كه دورانديش‏تر باشد از بزرگى، و اين بسيارست هر گاه عقل و زيركى آن كوچك افزونتر باشد از آن بزرگ.
٥٣٤٩ ربّ معرفة ادّت الى تضليل. بسا معرفتى كه بكشاند بسوى گمراه كردنى، يعنى عاقبت گمراه كند صاحب خود را، باعتبار اين كه عمل بآن نكند و معاقب گردد بسبب آن در جائى كه اگر آن معرفت را نمى‏داشت بسبب جهل و نادانى معذور مى‏بود و معاقب نمى‏شد.
و ممكن است كه مراد معرفت بعضى مسائل باشد كه افهام ناقصه نتوانند بكمال حقيقت آنها رسيد و همين كه قدرى معرفت به آنها حاصل كنند فكر كنند در آنها و گمراه گردند مثل مسئله قضا و قدر و جبر و اختيار و مانند آنها.
٥٣٥٠ ربّ مواصلة ادّت الى تثقيل. بسا پيوستنى كه بكشاند بسوى گرانبار كردن، مثل هديه فرستادن از براى كسى كه دشوار باشد بر او تلافى نكردن، و قادر بر آن نباشد و سبب گرانبارى او گردد، پس پيوستن باين نحو نيكو نباشد هر چند پيوستن بخويشان و غير ايشان از مؤمنان در جائى كه چنين مفسده نداشته باشد از فضايل عليّه و مناقب سنّيه است.
٥٣٥١ ربّ اخ لم تلده أمّك. بسا برادرى كه نزائيده باشد او را مادر تو، بلكه او را بايد برادر خود دانست و برادرانه با او سلوك كرد باعتبار ايمان و خلوص محبت و دوستى او.
٥٣٥٢ ربّ علم ادّى الى مضلّتك. بسا علمى كه بكشاند بسوى گمراهى تو. اين همان مضمون فقره ايست كه دو فقره قبل از اين نقل و شرح شد.
٥٣٥٣ ربّ مملوك لا يستطاع فراقه. بسا بنده كه مقدور نباشد جدا شدن از او، مراد بيان واقع است و مدح بعضى بنده‏ها باين كه چنان خوب باشند كه مقدور نباشد جدا شدن از آنها، و بسا باشد كه بعضى از أحكام فقهى نيز برين مترتّب شود مثل استثناى چنين بنده از وجوب بيع از براى اداى دين و عدم خروج بسبب آن از استحقاق و مانند اينها، و دور نيست كه «مملوك» بكاف چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيده سهوى باشد از ناسخ و صحيح «مملول» بلام باشد و معنى اين باشد كه: بسا كسى كه ناخوش باشد كسى را و سبب ملالت او باشد و با وجود اين جدا نتوان شد از او و غرض اين باشد كه در دنيا چنين ملالتها باشد كه چاره آن نتوان كرد و صبر بايد كرد بر آن.
٥٣٥٤ ربّ فائت لا يدرك لحاقه. بسا فوت شونده كه دريافته نشود رسيدن بآن، مراد تحريص بر كردن كارهاى خيرست هر گاه مقدور شود و پس نينداختن آنها بسبب اين كه بسيار است كه چيزى كه فوت شود ديگر نتوان رسيد بآن، و وقت ديگر مقدور نشود، پس وقتى كه ميسر مى‏شود بايد فرصت را غنيمت شمرد و تأخير نكرد از آن كه مبادا ديگر مقدور نگردد.
٥٣٥٥ ربّ ناصح من الدّنيا عندك متّهم.
بسا نصيحت كننده از دنيا كه بوده باشد نزد تو تهمت زده شده. مراد مذمّت مردم دنياست باين كه بسيارست كه كسى كه نصيحت كند كسى را از دنيا و پند گويد او را از براى منع از حرص بر آن متهم دارد او را و صاف و خالص نداند با خود.
٥٣٥٦ ربّ مدّع للعلم ليس بعالم. بسا دعوى كننده مر علم را كه نبوده باشد عالم. مراد اين است كه چنين نيست كه هر كه دعوى علم كند عالم باشد و اعتماد بر گفته او توان كرد بسيارند كه دعوى علم ميكنند و عالم نيستند، پس تا عالم بودن كسى معلوم نشود اعتماد بر گفته او نتوان كرد.
٥٣٥٧ ربّ صادق من خبر الدّنيا عندك مكذّب. بسا راستگويى از خبر دنيا كه بوده باشد نزد تو دروغگو شمرده شده، اين نيز مثل فقره سابق مذمّت مردم دنياست و اين كه بسيارست كه كسى نزد كسى خبر مى‏دهد از دنيا براستى ببديها و او تكذيب ميكند او را، بسبب حبّ دنيائى كه دارد و در بعضى نسخه‏ها عبارت چنين است: «ربّ صادق عندك من خير الدّنيا مكذّب» و بنا بر اين معنى اينست كه: بسا راستگوئى نزد تو از خير دنيا كه بوده باشد دروغگو شمرده شده» يعنى بسيار باشد گوينده خير و خوبى دنيا كه او نزد تو راستگو باشد و در واقع او دروغگو شمرده شده باشد و نسخه اول ظاهرترست.
٥٣٥٨ ربّ محذور من الدّنيا عندك غير محتسب. بسا محذورى از دنيا كه نزد تو در شمار نيايد اين نيز مذمّت مردم دنياست و اين كه بسيار چيزى باشد از دنيا كه محذور باشد و بايد از آن حذر كرد و كناره گرفت و مردم دنيا آنها را در شمار نياورند و سهل دانند.
٥٣٥٩ ربّ آمر غير مؤتمر. بسا أمر كننده أمر نپذيرنده. مراد مذمّت جمعى از واعظان و امر كنندگان بمعروف است كه امر كنند مردم را بچيزى و خود نپذيرفته‏اند آن را و عمل نكنند بآن .
٥٣٦٠ ربّ زاجر غير مزدجر. بسا باز دارنده كه خود باز نايستاده باشد. اين نيز نظير فقره سابق است و مذّمت جمعى است كه نهى ميكنند مردم را از منكرات و خود باز نمى‏ايستند از آنها.
٥٣٦١ ربّ واعظ غير مرتدع. بسا موعظه كننده كه خود باز نايستد يعنى موعظه كننده كه منع كند از منكرات و خود باز نايستد از آنها، و اين همان مضمون فقره سابق است.
٥٣٦٢ ربّ عالم غير منتفع. بسا عالمى باشد كه نفع نيابد از علم خود بسبب اين كه عمل نكند بآن.
٥٣٦٣ ربّ خير و افاك من حيث لا ترتقبه. بسا خيرى كه برسد بتو از جائى كه انتظار آن نكشى، يعنى گمان آن نداشته باشى، پس هرگز نا اميد نبايد بود.
٥٣٦٤ ربّ شرّ فاجاك من حيث لا تحتسبه. بسا شرّى كه ناگاه برسد بتو از جائى كه گمان آن نداشته باشى، پس هر چند
كسى گمان شرّى نداشته باشد بايد كه خاطر جمع نكند و هميشه پناه بخدا برد و استعاذه بدرگاه او نمايد جهت دفع شرور و آفات.
٥٣٦٥ ربّما نصح غير النّاصح. بسا باشد كه نصيحت كند غير خالصى. يعنى كسى كه خالص نباشد با تو و غشّ داشته باشد.
٥٣٦٦ ربّما غشّ المستنصح. بسا باشد كه غشّ كند آنكه طلب نصيحت مى‏شود از او. غرض از اين دو فقره اينست كه ملاحظه اصل سخن بايد كرد نه گوينده آن، گاه باشد كه گوينده خالص نباشد و در واقع نصيحت كند بسبب غرضى، و گاه باشد كه كسى كه طلب نصيحت كنند از او و او را خالص دانند غشّ كند در آنچه گويد.
٥٣٦٧ ربّما اصاب العمىّ  قصده. بسا باشد كه برسد كور بمقصد خود.
٥٣٦٨ ربّما أخطأ البصير رشده. بسا باشد كه خطا كند بينا از رشد خود، يعنى از آنچه راه درست باشد از براى او. و غرض ازين دو فقره اين است كه بمجرّد اين كه از كسى خطاها ديده شود حكم نبايد كرد كه آنچه او گفته و بآن رفته خطا باشد بسيار باشد كه كور بحسب اتفاق درست بمقصد خود برسد، و همچنين از اين كه اكثر أفكار كسى درست باشد حكم نتوان كرد بصحت و استقامت جميع مذاهب و اقوال او، گاه هست كه بينا خطا ميكند
و در مى‏گذرد از راه راست، پس در هر چيز آدمى خود بايد تأمّل و تدبّر كند و بمجرّد اين كه خطاگوئى آن را گفته، ردّ نكند، و همچنين بمجرّد اين كه محققى آنرا گفته اعتقاد صحت آن نكند.
٥٣٦٩ ربّما كان الدواء داء. بسا باشد كه بوده باشد دوا دردى.
٥٣٧٠ ربّما كان الدّاء شفاء. بسا باشد كه بوده باشد درد شفائى، غرض از اين دو فقره اينست كه مناط همه امور مشيت حق خالى است و در هر باب متوسل باو بايد شد و چنين نيست كه دوا البته دوا شود بسيار باشد كه مشيت حق تعالى در آن نباشد و درد گردد، و بسيار باشد كه دردى بمشيت حق تعالى شفا گردد.
٥٣٧١ ربّما سألت الشّى‏ء فلم تعطه و أعطيت خيرا منه. بسا باشد كه در خواهى چيزى را، پس عطا كرده نشوى تو آنرا، و عطا كرده شوى بهتر از آنرا، غرض اينست كه بمجرّد اين كه چيزى در خواهى از درگاه حق تعالى و داده نشوى تو آن را، نوميد مشود، گاه باشد كه آن از براى اين باشد كه بهتر از آن بتو داده شود.
٥٣٧٢ ربّما شرق شارق بالماء قبل ريّه. بسا باشد كه گلو گرفته شود گلو گرفته شده بآب پيش از سيراب شدن او. مراد بيان نزديكى مرگ است و اين كه بسا باشد كه بيك آب خوردن در رسد چنانكه تشنه آب آشامد و هنوز سيراب نشده آب در گلوى او ماند و بكشد او را، پس هميشه در فكر آن بايد بود و تهيه آن بايد گرفت و غرض اين نيز تواند بود كه: كسى كه بدولتى‏
برسد يا نعمتى دريابد بآن مغرور نشود گاه هست كه آب آشاميدنى از براى كسى تمام نمى‏شود چه جاى زياده بر آن.
٥٣٧٣ ربّما ادرك الظّنّ بالصّواب. بسا باشد كه فانى  شود ظنّ براه راست. «ظنّ» بمعنى گمانست يعنى اعتقاد راجح و گاهى بمعنى «علم» نيز يعنى اعتقاد جازم مستعمل مى‏شود، و هر دو معنى در اينجا مناسب است، و ظاهر اينست كه مراد بيان عجز آدميست و اين كه همچنين نيست كه در هر باب علم براه راست يا گمان بآن تواند تحصيل كرد پس در چنين جائى بايد توقّف كند، يا اين كه بعقل خود در هر جا علم براه راست يا گمان بآن نتواند تحصيل كرد، پس ناچارست او را از معلمى كه تعليم كند او را از جانب خدا.
٥٣٧٤ ربّما عزّ المطلب و الاكتساب. بسا باشد كه عزيز يعنى ناياب يا كمياب شود مطلب و كسب كردن. اين نيز همان مضمون فقره سابق است و اين كه بعضى مطالب باشد كه نتوان دريافت آنرا و كسب كرد آنرا، يا اين كه كم توان دريافت و كسب كرد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بسا باشد كه ناياب يا كمياب شده باشد براى كسى بمطلب رسيدن و كسب كردن پس سعى چنين كسى سودى ندارد اصلا يا چندان سودى ندارد چنانكه در شرع اقدس مكروه شمرده شده سوداى با «محارفان» بفتح راء بى نقطه يعنى‏
آنانى كه محرومند و تنگ گرفته شده بر ايشان در معاش، و بركت داده نشده‏اند در كسب . و ممكن است كه: معنى فقره اوّل اين باشد كه: بسا باشد كه كامل شود و برسد بكمال خود ظنّ براه راست و بفقره دويم همان يكى از دو معنى مذكور باشد و حاصل هر دو فقره اين باشد كه: در مسائل يا در هر مطلبى چنين نيست كه آدمى در هر جا بفكر خود راه راست تواند يافت بلكه گاه هست كه ظنّ بآن او را حاصل شود و گاه هست كه عاجز شود و مطلب و كسب آن بر او عزيز گردد.
٥٣٧٥ ربّما ادرك العاجز حاحبة. بسا باشد كه دريابد ناتوان حاجت خود را.
٥٣٧٦ ربّما خرس البليغ عن حجّته. بسا باشد كه گنگ شود بليغ از برهان خود، يعنى از دليل و برهانى كه خواهد بر مطلب خود بگويد، يا از سخن گفتنى كه دليل و برهان بلاغت او گردد، و غرض از اين دو فقره بيان واقع است و اميدوار گردانيدن ناتوانان، و اين كه بسبب ناتوانى مأيوس نگرديد از حصول مطلب، بلكه بسيار باشد كه با ناتوانى برسند بحاجت خود، و اين كه توانا مغرور نشود بتوانائى خود، بسيار باشد كه بليغ در وقت حاجت گنگ گردد پس هر يك بايد متوسّل بفضل خدا باشند.
٥٣٧٧ ربّما عمى اللّبيب عن الصّواب.
بسا باشد كه نابينا گردد عاقل از راه راست.
٥٣٧٨ ربّما ارتج على الفصيح الجواب. بسا باشد كه بسته شود بر فصيح جواب گفتن. و مراد باين فقره نيز مانند فقره سابق بر آنها بيان واقع است و اين كه عاقل بعقل خود و فصيح بفصاحت خود مغرور نشود بسيار باشد كه عاقل نابينا گردد از راه راست و بسته شود بر فصيح در وقت حاجت جواب، يعنى نتواند جواب گفتن از آنچه سؤال كنند از او.
٥٣٧٩ ربّما تجهّمت الامور. بسا باشد كه بنا خوشى رو كنند كارها، يعنى بكراهت و ناخوشى رو باين كس كنند و بر وفق مطلب و مرام او نشوند، و غرض بيان واقع است و اين كه بسيار چنين مى‏شود، پس هر گاه بر كسى چنين شود پر غمگين نشود و صبر كند.
٥٣٨٠ ربّما تنغّص السّرور بسا باشد كه مكدّر و تيره گردد شادمانى، غرض بيان واقع است و اين كه بسيار چنين مى‏شود، پس بشادمانى كه رو دهد زياده فرحناك نبايد شد و پناه بايد برد بخدا از اين كه تيره و مكدّر گردد.
٥٣٨١ ربّما اتيت من مأمنك. بسا باشد كه مشرف شود بر تو دشمن از مأمن تو. مراد اينست كه در هر حال بايد پناه بحقّ تعالى برد و خود را باو سپرد و باين كه در مأمن باشى خاطر جمع مكن، بسيار باشد كه دشمن كسى مشرف شود بر او از مأمن او و ظفر يابد بر او در آنجا.
٥٣٨٢ ربّما دهيت من نفسك. بسا باشد كه رسانيده شود بتو مصيبتى از نفس خود. يعنى تو خود كارى كنى كه باعث رسيدن مصيبتى شود بنو، پس بايد با خبر بود از خود و غافل نشد از خود.
حرف «راء» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «راء» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد چنانكه در دو فصل سابق نقل شد. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٣٨٣ رغبتك فى زاهد فيك ذل. رغبت كردن تو در كسى كه بى‏رغبت باشد در تو خواريست يعنى خود را خوار كردنست.
٥٣٨٤ رغبتك فى المستحيل  جهل. رغبت تو در تغير يابنده جهل و نادانيست، مراد به «تغير يابنده» جميع مراتب دنياست كه بزودى تغير يابد و فانى گردد.
٥٣٨٥ راكب المعصية مثواه النّار. سوار گناه منزل او جهنم است. مراد به «سوار گناه» هر كسى است كه مرتكب گناهى گردد، يا كسى كه بسيار مرتكب آن شود و بر هر تقدير مراد اينست كه مستحقّ جهنم و نزول آن مى‏شود، يا اين كه منزل او جهنم خواهد بود مگر اين كه مانعى از آن بهم رسد مثل توبه يا عفو.
٥٣٨٦ راكب الظّلم يدركه البوار. سوار ظلم در مى‏يابد او را هلاكت، يعنى هلاكت اخروى، بر وجهى كه در فقره سابق شرح شد.
٥٣٨٧ راكب الطّاعة مقيله الجنّة. سوار طاعت يعنى فرمانبردارى حق تعالى خوابگاه او يعنى منزل و جايگاه او بهشت است. و در بعضى نسخه‏ها «منقلبه» بجاى «مقيله» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: جاى بازگشت او بهشت است.
٥٣٨٨ راكب العجل مشف على الكبوة. سوار شتاب مشرف است بر كبوه يعنى برو در افتادن يعنى لغزيدن و افتادن در زيان و خسران. و در بعضى نسخه‏ها «العجلة» بجاى «العجل» است، و در بعضى «مشرف» بجاى «مشف» و ترجمه همه يكيست.
۳
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٥٣٨٩ راكب الّلجاج متعرّض للبلاء. سوار لجاجت متصدّى بلاست يعنى بلا از براى خود تحصيل ميكند و گويا قصد آن دارد.
٥٣٩٠ ردّ الشّهوة اقضى لها و قضاؤها اشدّ لها. برگردانيدن خواهش فارغ كننده‏ترست از آن، و بر آوردن آن محكم كننده‏ترست آنرا، يعنى اگر كسى ردّ خواهش نفس كند و از آن بگذرد زود فارغ شود از آن و آزار آن نكشد، و اگر بر آورد آنرا، اين محكمتر كند آنرا، و باز خواهش ديگر كند، و همچنين هميشه گرفتار خواهشى باشد.
٥٣٩١ راكب الظّلم يكبو به مركبه.
سوار ستم بر رو بيندازد او را مركب او.
٥٣٩٢ راكب العنف يتعذّر مطلبه. سوار درشتى دشوار مى‏شود بر او مطلب او، يعنى كسى كه درشتى و بدخوئى كند با مردم كارها بر او دشوار شود باعتبار رميدن مردم از او و ترك يارى او در آنها، بخلاف كسى كه هموارى و نرمى كند كه مطالب او بآسانى بر آيد بامداد و اعانت مردم.
٥٣٩٣ ردع النّفس عن الهوى الجهاد الاكبر. باز داشتن نفس از خواهش جهاد بزرگترست، يعنى جنگ و جهاد نفس از براى بازداشتن او از خواهشهاى معاصى بزرگتر و افضل است از جهاد معروف يعنى جهاد با كفار.
٥٣٩٤ ردّ الحجر من حيث جاءك فانّه لا يردّ الشّرّ الّا بالشّرّ. بر گردان سنگ را از آنجا كه آمده ترا، پس بدرستى كه بر گردانيده نمى‏شود بدى مگر ببدى. مراد اينست كه گاه هست كه تلافى بدى ببديى مثل آن بايد كرد و تا چنان نكنى صاحب آن ترك آن نكند بلكه بيشتر و بدتر كند.
٥٣٩٥ ردع النّفس عن الهوى هو الجهاد النّافع. بازداشتن نفس از خواهش آنست جهاد سودمند يعنى جهاد سودمندتر از هر جهادى.
٥٣٩٦ ردّ الحرص يحسم الشّره و المطامع. بر گردانيدن حرص قطع ميكند شره و طمعها را. «شره» بفتح شين نقطه دار و راى بى‏نقطه هر دو مفتوح بمعنى غلبه حرص است  و مراد اين است كه: اگر كسى‏
در اوّل برگرداند حرص را و ترك آن نمايد حرص بر او غلبه نكند و قطع مادّه آن بشود و گرفتار طمعها نشود، و اگر چنين نكند و چندى پيروى حرص كند غلبه كند آن بر او و طمعهاى زياد پى در پى كند و چاره آنها دشوار شود.
٥٣٩٧ ردّ الغضب بالحلم ثمرة العلم. برگردانيدن خشم ببردبارى ميوه علم و دانائيست يعنى اگر عالم چنين نكند علم او ثمره نداشته باشد.
٥٣٩٨ روحوا فى المكارم و ادّلجوا فى حاجة من هو نائم. ظاهر اينست كه معنى «روحوا فى المكارم» اين باشد كه: برگرديد آخر روز در مكرمتها، يا اين كه سير كنيد و برويد آخر روز در مكرمتها يعنى از صبح تا آخر روز كه وقت طلب و سعى است بايد كه سعى كنيد در تحصيل مكرمتها يعنى كارهاى نيكو تا اين كه آخر روز كه وقت برگشتن بمنزل و مسكن خود است بر گرديد يا برويد در مكارم يعنى با مكارمى كه فرو گرفته باشد شما را.
«و ادّلجوا فى حاجة من هو نائم» يعنى سير كنيد آخر شب در حاجت كسى كه او در خواب باشد يعنى در آخر شب كه بر مى‏خيزيد شروع كنيد بسعى در كارهاى خير و سعى كنيد از براى بر آوردن حاجت جمعى كه هنوز ايشان در خواب باشند و تخصيص باين از براى زيادتى اهتمام باينست چه سعى در حاجت كسى كه او در خواب باشد و خبر نداشته باشد يقين افضل است از سعى در حاجت كسى كه او خبردار باشد و انتظار برد. و ممكن است كه مراد مبالغه در زود برخاستن و سعى كردن در برآوردن حاجات مردم باشد باين عنوان كه هنوز ايشان در خواب باشند كه شما شروع كنيد در سعى از براى بر آوردن حاجات ايشان. و ممكن است كه معنى «روحوا فى المكارم» اين باشد كه: سبك خاطر باشيد در مكارم يعنى سعى در آنها بر شما سبك‏
باشد و گران نباشد و از روى خواهش و رغبت تمام متوجّه آنها گرديد. و ممكن است كه «ادّلجوا» بتشديد دال خوانده نشود بلكه «ادلجوا» از باب افعال خوانده شود از «ادلاج» بمعنى سير در اوّل شب و معنى «روحوا فى المكارم» اين باشد كه: در تحصيل مكرمتها و فضيلتها از براى خود اهتمام زياد كنيد و ملاحظه وقت مكنيد بلكه در آخر روز كه غالب اينست كه مردم ترك سعى و تردّدات ميكنند و بجايگاههاى خود مراجعت مى‏نمايند از براى استراحت، شما در تحصيل مكرمتها برويد و از سر استراحت بگذريد و تأخير مكنيد، و در خصوص بر آوردن حاجت ديگران زياده ازين اهتمام كنيد و در اوّل شب كه وقت خواب است شما برويد از براى برآوردن حاجت كسى كه او خود مثل ساير مردم خوابيده باشد، و اللّه تعالى يعلم.
٥٣٩٩ ردع النّفس عن زخارف الدّنيا ثمرة العقل. بازداشتن نفس از آرايشهاى دنيا ميوه عقل است چه ثمره عقل اينست كه باز دارد نفس را از آنچه سبب زيان و خسران او باشد پس هر گاه داند كه آنها با كمال خست و دنائت زايل و فانيست و اشتغال به آنها باز مى‏دارد از سعى از براى آخرت و آلاء و نعماى سنيّه بهيّه آن كه پاينده و باقى است پس بايد كه باز دارد صاحب خود را از آنها و اگر نه ثمره نخواهد داشت.
٥٤٠٠ ردع النّفس عن تسويل الهوى ثمرة النّبل. باز داشتن نفس از تسويل خواهش ميوه نبل است. «تسويل» بمعنى زينت دادن است و گمراه نمودن يعنى از آنچه هوا و خواهش زينت مى‏دهد آنها را از براى نفس، و ترغيب ميكند او را به آنها، يا گمراه مى‏گرداند نفس را در باره آنها. و «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى نجابت است يا تندى فطنت.
٥٤٠١ رو قبل العمل تنج من الزّلل.                      
فكر كن پيش از كردن تا رستگار گردى از لغزش. يعنى هر كار كه خواهى بكنى پيش از كردن آن تأمّل و تفكر كن در آن و تا صلاح و شايستگى آن ظاهر نشود مكن آنرا تا رستگار گردى از لغزش، يعنى اگر چنين كنى رستگار گردى از لغزش، و مراد رستگارى در اغلب اوقاتست و اگر نه با وجود فكر و تأمّل نيز گاهى ممكن است كه لغزش بشود، و ممكن است كه مراد لغزشى باشد كه سبب خسران أخروى باشد و ظاهرست كه با وجود تأمّل و تفكر و عدم تقصير در آن خسران أخروى بر آن مترتّب نشود و اگر زيان دنيوى بر آن مترتّب شود آن در حقيقت لغزشى نيست.
٥٤٠٢ ردع الهوى شيمة العقلاء. بازداشتن هوا و خواهش خوى خردمندانست.
٥٤٠٣ ردع الشّهوة و الغضب جهاد النّبلاء. بازداشتن خواهش و خشم جهاد تند فطرتانست يا مردم نجيب، يعنى ايشان هميشه مشغول اين جهاد باشند، يا اين كه ايشان اين را هم جهاد مى‏دانند بلكه جهاد اكبر مى‏شمارند، نه اين كه جهاد ايشان همين اين است.
٥٤٠٤ ردّوا البادرة بالحلم. بر گردانيد بادره را بحلم. «بادره» آنرا گويند كه بسبب تندى خشم كسى از او صادر شود از قول درشتى يا فعل ايذائى، و مراد اينست كه، بسبب حلم و شكيبائى در وقت خشم خود را نگاهداريد و مگذاريد كه چنين چيزى از شما صادر شود.
٥٤٠٥ ردّوا الجهل بالعلم. بر گردانيد جهل را بعلم، ظاهر اينست كه مراد به «جهل» لوازم جهل و نادانى است از افعال ناشايست، و مراد اينست كه: تحصيل علوم كنيد تا اين كه آنها از شما صادر نشود، يا اين كه با وجود علم هر گاه قصد چنين فعلى بكنيد بدانيد كه آن مقتضاى‏
جهل و نادانيست و از عالم معقول نيست كه آن صادر شود پس برگردانيد آنرا و مكنيد.
و ممكن است كه: مراد بر گردانيدن فعل ديگرى باشد كه از روى جهل و نادانى بكند و مراد اين باشد كه: تدارك و تلافى آنرا بعلم بكنيد باين كه در هر جا كه عفو بهتر باشد عفو كنيد و در هر جا كه تلافى بايد باندازه تلافى كنيد نه اين كه شما هم مثل او بمقتضاى جهل بخشم در آئيد و تلافى كنيد يا از حدّ بگذريد در آن.
٥٤٠٦ ردّعن نفسك عند الشّهوات، و اقمها على كتاب اللّه عند الشّبهات. برگردان از نفس خود نزد خواهشها و بر پاى‏دار نفس خود را بر كتاب خدا نزد شبهه‏ها، يعنى برگردان از نفس خود نزد خواهشهاى بد آنها را، يا عذاب و عقابى را كه بر آنها مترتّب مى‏شود، باين كه بمقتضاى آن خواهشها عمل نكنى، و در حكمى كه شبهه باشد باعتبار تعارض ادّله مختلفه «بر پاى‏دار نفس را بر كتاب خدا» يعنى ملاحظه كن هر طرف آن كه موافق كتاب خدا باشد عمل بآن كن و آن طرف ديگر را طرح كن، چنانكه در بعضى احاديث ديگر نيز وارد شده كه: هر گاه در مسئله دو حديث مختلف وارد شده باشد عمل كن بهر يك از آنها كه موافق كتاب خدا باشد و طرح كن آن ديگرى را.
٥٤٠٧ ردع النّفس و جهادها عن اهويتها يرفع الدّرجات و يضاعف الحسنات. بر گردانيدن نفس و جهاد كردن با آن از خواهشهاى آن بلند ميكند مرتبه‏ها را، و دو چندان مى‏گرداند حسنات را. ظاهر اينست كه «از خواهشهاى آن»  متعلق است به «برگردانيدن»  يعنى بر گردانيدن نفس از خواهشهاى بد آن و جهاد كردن‏
با آن از براى آن بلند ميكند مرتبه صاحب آنرا، و «دو چندان ميكند حسنات را» يعنى ثواب همه حسنات صاحب خود را. و ممكن است كه مراد بتضاعف آنها مطلق زياد شدن ثواب آنها باشد نه خصوص دو برابر شدن.
٥٤٠٨ رضى  المتعنّت غاية لا تدرك. خشنود شدن متعنت پايانى است كه دريافته نمى‏شود. «متعنت» كسى را گويند كه لغزش كسى را خواهد و در پى آن باشد و مراد اينست كه: با چنين كسى سخن نبايد گفت، زيرا كه غرض او از سخنى كه گويد و سؤال كند تحقيق حقّ نيست كه هر گاه كسى تحقيق آن از براى او بكند او بآن راضى و خشنود شود و ترك سخن كند بلكه غرض او عناد و لجاجت است و ترك آن نكند تا اين كه آدمى سخنى بگويد كه بلغزد در آن و خطا باشد، يا اين كه بر حضار تلبيس كند و چنين نمايد كه او لغزيده و خطا كرده، پس با چنين كسى سخن نگفتن بهترست. و ممكن است كه: مراد به «متعنت» كسى باشد كه خود را بمشقت اندازد و مراد اين باشد كه كسى كه خود را بمشقت اندازد از براى دنيا و سعى در آن رضا و خشنودى او مرتبه‏ايست كه هرگز بآن نمى‏رسد بلكه هر چند سعى كند و مشقت كشد باز سعى كند و مشقت كشد و هر چند مطلب حاصل نشود مأيوس نگردد از آن، و هرگاه حاصل شود مطلبى ديگر پيش گيرد و مشقت كشد از براى آن، پس اگر كسى خواهد فارغ شود بايد كه راضى شود بنصيب و قسمت خود، و راه مشقت از براى تحصيل زياد بر آن بخود ندهد.
٥٤٠٩ رضى اللّه سبحانه اقرب غاية تدرك. رضا و خشنودى خداى سبحانه نزديكترين پايانيست كه دريافته شود، زيرا كه‏
هر كه سعى كند از براى آن و خود را نگاه دارد از معاصى البته برسد بآن و دريابد آنرا، بخلاف هر مطلبى از مطالب دنيوى كه ممكن است كه هر چند سعى كند از براى او حاصل نشود.
٥٤١٠ رضى اللّه سبحانه مقرون بطاعته. خشنودى خداى سبحانه همراه است با فرمانبردارى او، يعنى هر كه فرمانبردارى خدا كند البته خدا راضى و خشنود گردد از او، پس آن راهى است كه البته آدمى را بمطلب رساند.
٥٤١١ رزقك يطلبك فارح نفسك من طلبه. روزى تو طلب ميكند ترا پس آسايش ده خود را از طلب آن، مراد چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه قدر ضرورى از روزى البته مى‏رسد و گويا آن طلب صاحب خود ميكند و سعى از براى آن در كار نيست پس بهتر اينست كه آدمى راضى شود بآن و آسايش دهد نفس خود را از سعى از براى روزى، و مشغول گردد بسعى از براى آخرت كه ناچارست از سعى از براى آن و بى‏آن بآن نتوان رسيد.
٥٤١٢ رضاك عن نفسك من فساد عقلك. خشنود بودن تو از نفس خود از فساد عقل تست. يعنى هر كه از نفس خود راضى و خشنود باشد و اعتقاد اين داشته باشد كه اطاعت حق تعالى را چنانكه بايد بجا آورده اين نشان اينست كه عقل او فاسد است، زيرا كه اين محض عجب و خودبينى است، و هر چند آدمى اطاعت كند بايد خود را مقصر داند تا اين كه حق تعالى تفضل كند بر او.
٥٤١٣ رضاك بالدّنيا من سوء اختيارك و شقاء جدّك.
راضى شدن تو بدنيا از بدى اختيارتست و بدى بخت تست. يعنى هر كه راضى شود بدنيا در عوض آخرت مشغول شود بسعى از براى آن و نپردازد بآخرت، اين از بدى اختيار او و بدبختى اوست كه بدنياى خسيس فانى زايل راضى شود بعوض آخرت و مراتب عاليه باقيه آن.
٥٤١٤ رضى بالذّل من كشف ضرّه لغيره. راضى شدست بخوارى كسى كه اظهار كند بدى حال خود را از براى غير خود.
مراد اينست كه اظهار بدى حال خود باعتبار پريشانى يا غير آن نزد كسى باعث خوارى اين كس مى‏شود نزد او، پس تا ضرور نشود اظهار نبايد كرد.
٥٤١٥ رحمة الضّعفاء تستنزل الرّحمة. رحم كردن ضعيفان فرود مى‏آورد رحمت خدا را.
٥٤١٦ رضى بالحرمان طالب الرّزق من اللّئام. راضى شده است بمحرومى طلب كننده روزى از لئيمان يعنى بخيلان يا مردم پست مرتبه، و مراد اينست كه كم است كه: لئيمان كسى را كه چيزى از ايشان بطلبد بدهند و محروم نسازند او را، پس كسى كه طلب كند چيزى از ايشان بايد راضى شده باشد بمحرومى و بخوارى آن.
٥٤١٧ رأى الشّيخ احبّ الىّ من جلد الغلام. انديشه پير دوست ترست بسوى من از جلادت پسر . مراد اينست كه رأى و تدبير پيران بهترست از جلادت و قوّت جوانان، و بسيار باشد كه بتدبير فتحى چند رو دهد كه بقوّت و جلادت ممكن نباشد.
٥٤١٨ ركوب الاهوال يكسب الاموال. سوار شدن هولها كسب ميكند مالها را. مراد اينست كه غالب اينست كه كسب أموال بارتكاب أهوال و در آوردن خود در معرض آنها مى‏توان كرد پس كسى كه كسب آنها را خواهد بايد كه راضى شود به آنها و صبر كند بر آنها. و ممكن است كه: غرض اين باشد كه كسب أموال بى‏ارتكاب اهوال نمى‏شود پس چه بى‏خردى است كه كسى راضى شود بآن از براى تحصيل اموال خسيسه فانيه زايله و سعى نكند از براى آخرت و مدارج بهيّه سنيّه باقيه آن با سلامت از اهوال، بمجرّد أدنى زحمت و تعبى كه در آن باشد. و ممكن است كه «يكسبه» از باب افعال خوانده شود و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «جمع مى‏فرمايد مالها را» يعنى باعث اين مى‏شود كه آدمى جمع كند آنها را، و بر تقديرى كه مجرّد باشد نيز باين معنى مى‏تواند بود.
٥٤١٩ ركوب الاطماع يقطع رقاب الرّجال. سوار شدن طمعها يعنى ارتكاب آنها مى‏برد گردنهاى مردان را، يعنى بسيارست كه ايشان را بهلاكت مى‏اندازد. و ممكن است كه: «بريدن گردن» كنايه از خوار و ذليل كردن باشد.
٥٤٢٠ رغبة العاقل فى الحكمة، و همة الجاهل فى الحماقة. رغبت عاقل در حكمت است، و همت جاهل در حماقت. «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است و گاهى در خصوص هر يك از آنها نيز استعمال مى‏شود، و «حماقت» بمعنى كم عقلى است. و ممكن است كه مراد بآن در اينجا كردن كارهائى باشد كه از لوازم كم عقلى باشد.
٥٤٢١ ركوب المعاطب عنوان الحماقة. سوارى هلاكتها يعنى ارتكاب امورى كه باعث هلاكت اخروى گردد عنوان حماقت است يعنى دليل يا سر سخن كم عقلى است.
٥٤٢٢ رأى الرّجل ميزان عقله. رأى مرد ترازوى عقل اوست يعنى بآن عقل او را مى‏توان سنجيد و از قدر استحكام و ضعف رأى و انديشه هر كس قدر عقل او را معلوم مى‏توان كرد.
٥٤٢٣ رزق كلّ امرء مقدّر كتقدير اجله. روزى هر مردى تقدير كرده شده است مثل تقدير اجل او يعنى وقت مرگ او يا مدّت زندگانى او.
قبل از اين مكرّر مذكور شد كه تقدير هر يك از اينها گاهى حتمى است كه زياده و كم در آن اصلا نرود و گاهى مشروط بشرايطى چند است و بى‏آنها  گاه باشد كه زياد شود و گاه باشد كه كم شود نهايت آنچه بشود آن نيز در علم خدا باشد مانند همه آنچه واقع مى‏شود يا نمى‏شود.
٥٤٢٤ رأى العاقل ينجى. رأى عاقل رستگار مى‏گرداند.
٥٤٢٥ رأى الجاهل يردى. رأى جاهل هلاك مى‏گرداند يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران، و مراد اينست كه: عمل كردن براى هر يك از اين فقره و فقره سابق چنان و چنان است.
٥٤٢٦ رأى الرّجل على قدر تجربته. راى مرد بر قدر تجربه اوست پس هر چند تجربه و آزمايش كارها بيشتر كند راى و انديشه او محكمتر گردد.
٥٤٢٧ رزق المرء على قدر نيّته. روزى مرد بر قدر نيت اوست يعنى نيت و قصد مرد در توسعه دادن بر اهل‏                     
و عيال و غير ايشان يا تنگ گرفتن اثر ميكند در زياد شدن روزى او و كم شدن آن، پس هر گاه قصد و همت او توسعه باشد وسعت دهد حق تعالى او را و زياد شود روزى او، و هر گاه قصد و همت او تنگ‏گيرى باشد كم شود آن و تنگ گيرد خداى عزّ و جلّ نيز بر او.
٥٤٢٨ ربّ المعروف احسن من ابتدائه. پروردن احسان بهترست از ابتدا كردن آن، يعنى كسى كه احسانى بكسى كرده باشد باز تربيت كردن آن احسان بدايم داشتن احسان باو هر گاه باز محتاج بآن باشد نيكوترست از ابتدا كردن احسان بديگرى، زيرا كه كسى كه احسانى ديده متوقّع و منتظر احسان ديگر باشد و هر گاه نشود بسيار بر او گران نمايد و غمگين گردد، بخلاف كسى كه هنوز احسانى باو نشده باشد كه او را چنان توقّع و انتظارى نباشد، و هر گاه باو نشود بآن سبب او را حزنى و اندوهى حاصل نگردد.
٥٤٢٩ رفق المرء و سخاؤه يحبّبه الى اعدائه. نرمى كردن مرد و سخاوت او دوست مى‏گرداند او را بسوى دشمنان او.
٥٤٣٠ رحمة من لا يرحم تمنع الرّحمة، و استبقاء من لا يبقى يهلك الأمة. رحم كردن كسى كه رحم نمى‏كند منع ميكند رحمت را، و باقى گذاشتن كسى كه باقى نمى‏گذارد هلاك ميكند أمت را. «منع ميكند رحمت را» يعنى رحمت خدا را از آن رحم كننده، و «امّت» جمعى را گويند كه پيغمبرى بر ايشان نازل شده باشد و هر گروهى را، و مراد اينست كه: ظالمى كه مردم را باقى نگذارد او را باقى نبايد گذاشت و دفع بايد كرد و اگر نه گاه باشد كه او هلاك كند گروهى را، يا اين كه باقى گذاشتن چنين كسى گاه باشد كه سبب غضب حق تعالى گردد و اين كه هلاك گرداند
امّتى را بسبب اين يعنى أمّتى را كه قادر بودند بر دفع آن ظالم، و نكردند، يا اين كه در ميان ايشان كسى بود كه قادر بود بر آن، و نكرد، پس بشآمت او غضب شود بر تمام آن أمّت كه او در ميان ايشان باشد و هلاك گردند بسبب آن.
٥٤٣١ رسول الرّجل ترجمان عقله، و كتابه ابلغ من نطقه. فرستاده مرد ترجمان عقل اوست، و نوشته او بليغ‏تر از سخن گفتن اوست.
«ترجمان» كسى را گويند كه كلام كسى را تفسير كند بزبان ديگر، و مراد اينست كه: كسى را كه آدمى بجائى فرستد مانند ايلچيان و مانند ايشان بايد كه عاقل و دانا باشد، چه مردم استنباط عقل و دانش فرستنده او را از او ميكنند، و بر او قياس ميكنند.
و مراد باين كه «نوشته او بليغ‏تر از سخن گفتن اوست» اينست كه: هر كسى در كتابت مطلبى را كه بنويسد تأمّل و تفكر زيادتر ميكند از وقتى كه سخن گويد و بزبان تقرير آن مطلب كند پس كتابت و نوشته او بليغتر باشد از سخن گفتن او، پس از كتابت او نيز استنباط حال سخن گفتن او مى‏توان كرد با حفظ نسبت مذكوره.
٥٤٣٢ رويدا يسفر  الظلام كان قد وردت الاظعان يوشك من اسرع ان يلحق. درنگ كن درنگ گردنى روشن مى‏گردد تاريكى، گويا كه بتحقيق وارد شده‏اند كوچ كرده‏ها، نزديك است كسى كه شتاب كند اين كه لاحق شود. مراد اين است كه در دين و عقايد آن بايد درنگ كرد و شتاب نكرد تا اين كه تاريكى روشن شود و راه حقّ واضح كرد و با تاريكى و اشتباه حال براهى نبايد رفت كه مبادا راه باطلى باشد
و سبب هلاكت گردد، و مراد باين كه «گويا كه بتحقيق وارد شده‏اند» اينست كه حال خود را در باب آنچه مذكور شد شبيه باين بايد دانست كه جمعى از قافله پيش رفته باشند و بمنزل رسيده باشند و جا گرفته باشند و كسى كه تند رود در عقب ايشان زود بايشان برسد پس در چنين حالى معلوم است كه جمعى را كه خواهند از عقب ايشان بروند در كار نيست كه در تاريكى بروند و از هلاكت و گمراهى ايمن نباشند، بلكه بايد كه صبر كنند تا صبح روشن شود و با امنيت خاطر بروند و برفقا ملحق شوند.
و ممكن است كه: مراد اين باشد كه: گويا كه كوچ كرده‏ها يعنى كوچ كرده‏ها كه تحقيق حق نكرده‏اند يعنى مسلمانان كه تابع أئمه جور شدند وارد شده‏اند يعنى بجهنم، و نزديك است كه هر كه صبر نكند تا روشن شود تاريكى و شتاب كند اين كه لاحق شود بايشان و مانند ايشان هلاك شود.
و ممكن است كه: معنى «رويدا يسفر الظّلام» اين باشد كه درنگ كن درنگ كردنى در آنچه مى‏گويم يعنى از براى تأمّل و تدّبر در آن. و «روشن مى‏گردد تاريكى» يعنى اگر تأمّل كنى در آن روشن مى‏گردد تاريكى و ظاهر مى‏شود حقيقت آن يا حقيقت حال. و «كان قد وردت الاظعان» بيان آن چيز باشد كه گفته مى‏شود و تأمّل در آن بايد كرد و مراد اين باشد كه: حال مردم در دنيا شبيه باشد بحال قافله كه جمعى از ايشان كوچ كرده باشند و بمنزل رسيده باشند، و جمعى ديگر كه كوچ نكرده باشند در عقب ايشان كوچ كنند و شتاب كنند تا زود بايشان برسند، پس مردم دنيا نيز جمعى كوچ كرده‏اند و گويا بمنزل كه قيامت باشد رسيده‏اند و آنان كه كوچ نكرده‏اند بشتاب مى‏روند از عقب ايشان و زود مى‏رسند بايشان، پس هر گاه تأمّل كنى درين تمثيل روشن مى‏شود تاريكى و ظاهر مى‏شود حقيقت آن يا حقيقت حال مردم و اين كه ايشان را چه بايد كرد و اين كه بايد كه مشغول كارى شوند كه بكار ايشان آيد در آنجا، نه بأمور دنيا كه مشرف بر كوچ از آنند، و اللّه تعالى يعلم.
٥٤٣٣ رسل اللّه سبحانه تراجمة الحقّ و السّفراء بين الخالق و الخلق. فرستادگان خداى سبحانه ترجمانان حقّ‏اند و اصلاح كنند گانند ميانه خالق و خلايق، يعنى پيغمبران كه حق تعالى فرستاده از براى اينست كه بيان كنند از براى مردم حكمهاى حقّ ثابت واقع را، و اصلاح كنند ميانه خدا و خلق باين كه ايشان را در آورند باطاعت و فرمانبردارى حق تعالى، و منع كنند از عصيان و سركشى، تا اين كه حق تعالى از ايشان راضى و خشنود گردد و عذاب و عقاب نكند.
٥٤٣٤ رتبة العالم اعلى المراتب. رتبه عالم بالاترين مرتبه‏هاست يعنى در آخرت و نزد حقّ تعالى.
٥٤٣٥ راقب العواقب تنج من المعاطب. نگهبانى كن عاقبتها را تا رستگارى يابى از مهلكه‏ها، يعنى در هر كار و هر باب ملاحظه عاقبت آن بكن و اجتناب كن از آنچه عاقبت آن بد باشد كه اگر چنين كنى رستگارى يابى از مهلكه‏ها و در مهلكه نيفتى.
٥٤٣٦ رسولك ترجمان  عقلك و احتمالك دليل حلمك. فرستاده تو ترجمان عقل تست، و تحمل كردن تو دليل حلم تست. «بودن‏
فرستاده كسى ترجمان عقل او» قبل از اين بچند فقره مذكور و شرح شد، و مراد به «تحمل كردن» تحمل كردن بى‏آدابيهاى مردم و آزارهاى ايشانست و از جا بر نيامدن و طيش نكردن بسبب اينها، و مراد اينست كه حلم و بردبارى بتحمل آنها معلوم مى‏شود تا آن از تو واقع نشود خود را حليم و بردبار مدان و مجرّد اين كه عزم حلم و بردبارى داشته باشى كافى نيست در حليم بودن، زيرا كه بسيارست كه آدمى عزم بر صبر بر چيزى دارد و هر گاه آن واقع شود صبر بر آن نتواند كرد پس تا تحمل واقع نشود حلم او معلوم نشود. و ممكن است كه: مراد به «حلم» نيز در اينجا عقل باشد و مراد اين باشد كه تحمل كردن تو دليل عقل تست.
٥٤٣٧ رسولك ميزان نبلك، و قلمك ابلغ من ينطق عنك. فرستاده تو ترازوى نبل تست، و قلم تو بليغ‏تر كسيست كه سخن گويد از جانب تو. «نبل» بضمّ نون و سكون باء بمعنى نجابت و تندى فطنت هر دو آمده، و در اينجا ظاهرتر معنى دويم است موافق فقره سابق كه «رسول تو ترجمان عقل تست» و مراد باين كه «قلم تو بليغ‏تر كسيست» اينست كه كسى كه خواهد كه مطلبى را بكسى پيغام دهد بهتر اينست كه خود چيزى بنويسد باو، زيرا كه قلم او بليغ‏ترست از هر كه از جانب او سخن گويد، چه ظاهرست كه آدمى خود اعرف است به آن چه متعلق بآن باشد و چيزى چند مقتضاى حال مى‏تواند نوشت كه ديگرى آنها را نداند و نگويد و پوشيده نيست كه اين اكثريست و در كسيست كه خود معرفتى و وقوفى در مراتب سخن داشته باشد. و ممكن است كه: «أبلغ» بمعنى رساتر يا مبالغه كننده‏تر باشد و حاصل همه يكيست.
٥٤٣٨ رفاهية العيش فى الامن.
رفاهيت زندگانى در أمنيت است غرض بيان واقع است و اين كه قدر اين نعمت را بايد دانست و شكر آنرا بايد كرد.
٥٤٣٩ رزانة العقل تختبر فى الرّضا و الحزن. سنگينى و وقار عقل آزمايش كرده مى‏شود در خشنودى و اندوه، مراد اينست كه در هر دو حال استنباط سنگينى عقل صاحب آنرا يا سبكى آنرا مى‏توان كرد، زيرا كه عقل هر كس كه سبك باشد در هر يك از شادى و غم از جا بر آيد و در شادى فرحناكى زياد از او پديد آيد، و در اندوه قلق و اضطراب زياد، و هر كه را عقل سنگين باشد در هر دو حال با وقار باشد و سبكى از او ظاهر نشود.
٥٤٤٠ رضا العبد عن نفسه مقرون بسخط ربّه. خشنود بودن بنده از نفس خود همراه است با خشم پروردگار او، زيرا كه آن عين عجب و خودبينى است كه بغايت مذموم است، پس بنده هر چند اطاعت كند بايد خود را مقصر داند تا حق تعالى از او خشنود گردد، و كافيست شاهد برين آنچه نقل شده از ادعيه حضرت سيد الساجدين صلوات اللّه و سلامه عليه و كمال مبالغه آن حضرت در تقصيرات خود.
٥٤٤١ رضا المرء عن نفسه برهان سخافة عقله. خشنود بودن بنده از نفس خود دليل تكى  عقل اوست، اين نيز قريب بمضمون فقره سابق است و بمنزله تأكيد آنست هر گاه هر دو را با هم فرموده باشند.
٥٤٤٢ روّ قبل الفعل كى لا تعاب بما تفعل. تفكر كن پيش از كردن تا اين كه عيب كرده نشوى بسبب آنچه ميكنى.
٥٤٤٣ رويّة المتأنّى افضل من بديهة العجل. فكر كردن تأنّى كننده افزونترست از ناگاه كردن تعجيل كار، يعنى تأنّى و فكر در كارها هر چند دير شود بهترست از بى‏فكر كردن هر چند بتعجيل كرده شود.
حرف زاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «زاى» با نقطه‏
فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥٤٤٤ زكاة العلم نشره. زكاة علم پراكنده كردن آنست. مراد اينست كه چنانكه مال زكاتى دارد كه دادن آن باعث پاكيزگى مال يا فزايش و زيادتى آن گردد، همچنين علم زكاتى دارد كه باعث پاكيزگى يا فزايش و زيادتى آن گردد و آن اينست كه صاحب آن آنرا پراكنده نمايد و تعليم ديگران كند.
٥٤٤٥ زكاة الجاه بذله. زكاة جاه بذل آنست. «جاه» بمعنى قدر و منزلت است و «بذل»
بمعنى جود و بخشش است، و مراد به «بذل جاه» بذل امواليست كه در آن جاه بذل توان نمود، و همچنين صرف آن جاه در قضاى حوائج مشروعه مردم و بر آوردن آنها بهر وجه كه ميسر شود.
٥٤٤٦ زكاة الحلم الاحتمال. زكاة حلم و بردبارى متحمل شدن است يعنى متحمل شدن بى آدابيهاى مردم و آزارهاى ايشان، و مراد اينست كه تحمل آنها حلم و بردبارى را پاكيزه نمايد و فزايش و زيادتى دهد.
٥٤٤٧ زكاة المال الافضال. زكاة مال احسانست، مراد اينست كه زكاة مال احسان كردن بر مردم‏
است، و اين كه احسان باعث پاكيزگى مال و فزايش آن مى‏شود، و مراد باين احسانيست زياده از اداى زكاة واجبى و آن زكاة سنتى است از براى مال زياد و بمنزله زكاة واجب است مانند زكاتها كه در فقرات ديگر مذكور شد كه همه بمنزله زكاة مقرّرى مالند.
٥٤٤٨ زكاة القدرة الانصاف. زكاة توانائى انصاف است يعنى انصاف ورزيدن با مردم و حيف و ميل نكردن بر ايشان بعنوانى كه گويا هر كسى را با خود برابر ميداند و خود را نصف ميداند و او را نصف.
٥٤٤٩ زكاة الجمال العفاف. زكاة جمال يعنى زيبائى و نيكوئى صورت عفاف است يعنى باز ايستادن از محرّمات و مراد اينست كه عفاف باعث پاكيزگى جمال و فزايش آن مى‏شود.
٥٤٥٠ زكاة الظّفر الاحسان. زكاة فيروزى احسان است يعنى زكاة فيروزى و ظفر يافتن كسى بر دشمن اينست كه احسان كند باو و در گذرد از بديهاى او، چه اين معنى باعث پاكيزگى ظفر او و فزايش و زيادتى آن گردد.
٥٤٥١ زلّة اللّسان انكى من اصابة السّنان. لغزش زبان زخم زننده‏ترست از رسيدن نيزه، يعنى لغزش زبان نسبت بكسى و هرزه و دشنام و مانند آنها كه باو گويد زخم زننده‏ترست او را از رسيدن نيزه باو، چنانكه مشهورست، يا اين كه لغزش و خطاى زبان كسى گاه هست كه زخم زننده‏ترست او را از رسيدن نيزه باو، باعتبار كمال خجالت و انفعال كه رو دهد او را بسبب آن، يا بسبب مفسده كه مترتّب شود بر آن و آزارى كه كشد بسبب آن، بلكه گاه باشد
كه سبب هلاك او گردد، و بنا بر اين غرض اينست كه قبل از سخن بايد كمال ملاحظه و احتياط نمود كه مبادا چنين لغزشى بشود.
٥٤٥٢ زكاة البدن الجهاد و الصّيام. زكاة بدن جهاد و روزه است وجه تشبيه هر يك بزكوة ظاهرست، زيرا كه چنانكه در زكاة مال قدرى از آن داده مى‏شود جهت پاكيزگى و فزايش آن و تحصيل اجر و ثواب در آن، همچنين در هر يك از جهاد و روزه قدرى از بدن يا همه آن گداخته يا ناقص و تلف مى‏شود از براى پاكيزگى آن در آخرت، و فزايش قدر آن و تحصيل اجر و ثواب در آن.
٥٤٥٣ زكاة اليسار برّ الجيران و صلة الارحام. زكاة توانگرى احسان كردن بهمسايگان و صله خويشان است.
٥٤٥٤ زكاة الصّحة السّعى فى طاعة اللّه. زكاة صحت بدن سعى كردن در فرمانبردارى خداست.
٥٤٥٥ زكاة الشّجاعة الجهاد فى سبيل اللّه. زكاة شجاعت جهاد كردن در راه خداست.
٥٤٥٦ زكاة السّلطان اغاثة الملهوف. زكاة سلطنت و پادشاهى فرياد رسيدن ستمديده بيچاره است.
٥٤٥٧ زكاة النّعم اصطناع المعروف. زكاة نعمتها احسان كردنست.
٥٤٥٨ زكاة العلم بذله لمستحقّه و اجهاد النّفس فى العمل به.
زكاة علم عطاى آنست بمستحقّ آن و تعب فرمودن نفس در عمل كردن بآن. مراد به «عطاى آن بمستحقّ آن» آموزانيدن آنست بكسى كه خواهد و قابليت آن داشته باشد و گفتن حكم شرعى را در هر مسئله بكسى كه محتاج بآن شود.
٥٤٥٩ زيادة الفعل على القول احسن فضيلة و نقص الفعل عن القول اقبح رذيلة. زيادتى كردار بر گفتار نيكوتر فضيلتى است، و كمى كردار از گفتار زشت‏تر رذيلتى است. «فضيلت» چنانكه مكرّر مذكور شد صفت نيكوى بلند مرتبه را گويند و «رذيلت» مقابل آنرا از صفات پست مرتبه. و مراد به «زيادتى كردار بر گفتار» اينست كه مثلا وعده احسانى كه بكسى بكند زياده بر آن بجا آورد و مردم را كه امر بمعروف و نهى از منكر كند خود زياده از آن بعمل آورد، و به «كمى كردار از گفتار» عكس آنهاست.
٥٤٦٠ زد من طول املك فى قصر اجلك، و لا تغرّنّك صحّة جسمك و سلامة امسك، فانّ مدّة العمر قليلة، و سلامة الجسم مستحيلة. زياد كن از درازى اميد خود در كوتاهى أجل خود، و فريب ندهد ترا صحت بدن تو و سلامتى ديروز تو، پس بدرستى كه مدّت عمر كم است و سلامتى بدن تغيير يابنده است. مراد به «زياد كردن از درازى اميد در كوتاهى اجل يعنى مدّت عمر» اينست كه اميدهاى دراز خود را كوتاه كن و بيفزا آنچه را كم كنى از آنها در مدّت عمر خود، و اين باعتبار اينست كه مدّت عمر آدمى اندكى است و وفا باميدهاى دراز و سعى در تحصيل آنها نمى‏كند پس هر كه را اميدهاى دراز باشد مدّت عمر او در نظر او كوتاه نمايد و هر گاه اميدها را كوتاه كند و عمر او وفا كند به آن چه خواهد عمر او در نظر او بلند نمايد، پس «كوتاه كردن اميد» گوئيا دراز كردن‏
مدّت عمر است و بمنزله اينست كه آنچه را از آن كم كرده در اين افزوده. و «فريب ندهد ترا صحت بدن تو» يعنى از اين كه جسم تو صحيح باشد و ديروز در سلامتى بودى فريب نخورى و گمان نكنى كه اين امتدادى خواهد داشت و بآن اعتبار تأخير كنى در كارهاى خير. «پس بدرستى كه مدّت عمر كم است» اشاره بوجه حكم اوّل است يعنى مدّت عمر كم است و وفا باميدهاى دراز نمى‏كند پس كوتاه كن آنها را تا آن كمى نكند و «سلامتى جسم تغيير يابنده است» اشاره است بوجه حكم دويم يعنى سلامتى جسم بزودى تغيير يابد پس از اين كه ديروز سلامتى داشتى فريب مخور و تأخير در كارهاى خير بگمان امتداد آن مكن گاه باشد كه فردا بلكه همين امروز تغيير يابد و قادر بر كردن آنها نباشى، پس فرصت غنيمت دان و تا توانى شتاب كن در كردن خيرات.
٥٤٦١ زين المصاحبة الاحتمال. زينت مصاحبت تحمل كردن است يعنى تحمل كردن بى‏آدابيها و درشتيهاى مصاحب يا تحمل ديون و اخراجات و مؤنات او هر گاه محتاج باشد.
٥٤٦٢ زين الرّياسة الافضال. زينت رياست و سر كردگى عطا و بخشش است.
٥٤٦٣ زين العلم الحلم. زينت علم بردباريست.
٥٤٦٤ زين النّعم صلة الرّحم. زينت نعمتها صله خويش است.
٥٤٦٥ زين الشّيم رعى الذّمم. زينت خصلتها رعايت كردن عهدها و پيمانهاست.
٥٤٦٦ زين الدّين العقل. زينت ديندارى عقل است.
٥٤٦٧ زين الملك العدل. زينت پادشاهى عدل است.
٥٤٦٨ زين الايمان الورع. زينت ايمان پرهيزگارى است.
٥٤٦٩ زين العبادة الخشوع. زينت عبادت فروتنى نمودن است.
٥٤٧٠ زين الحكمة الزّهد فى الدّنيا. زينت حكمت بى‏رغبتى در دنياست. مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است و گاهى در خصوص هر يك از آنها نيز استعمال مى‏شود.
٥٤٧١ زين الدّين الصّبر و الرّضا. زينت ديندارى صبرست و رضا يعنى صبر بر مصائب و رضا و خشنودى بنصيب و قسمت خود از دنيا و آنچه تقدير شده از براى او از آن.
٥٤٧٢ زلّة العالم تفسد عوالم. لغزش عالم فاسد ميكند عالمى چند را. مراد به «لغزش او» گناهى است كه بكند يا غلط و خطائى كه از او در حكمى شرعى واقع شود و «فاسد كردن هر يك از آنها عالمى چند را» باعتبار اينست كه هر گاه عالم با وجود علم و دانشمندى گناه بكند قبح آن از نظر اكثر مردم زايل شود و مرتكب آن گردند و آن را سهل شمارند،
و خطا و غلطى كه در حكمى بكند گاه باشد كه آن حكم مدّتها جارى شود ميانه جمعى كثير و بناى بسيارى از امور ايشان بر آن گذاشته شود پس بايد كه اهتمام عالم در اجتناب از گناه و حفظ خود از خطا و غلط بسيار زياده باشد از ديگران.
٥٤٧٣ زيارة بيت اللّه امن من عذاب جهنّم. زيارت خانه خدا ايمنى است از عذاب جهنم.
٥٤٧٤ زلّة العالم كانكسار السّفينة تغرق و تغرّق  معها غيرها. لغزش عالم مانند شكستن كشتى است كه غرق مى‏شود و غرق ميكند با خود غير خود را. از شرح فقره سابق سابق شرح اين فقره نيز ظاهر مى‏شود و محتاج ببيان ديگر نيست.
۴
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٥٤٧٥ زوال النّعم بمنع حقوق اللّه منها و التّقصير فى شكرها. زايل شدن نعمتها بباز داشتن حقوق خدا مى‏شود از آنها، و تقصير كردن در شكر آنها.
٥٤٧٦ زلّة الرّأى تأتى على الملك و تؤذن بالهلك. لغزش راى و انديشه هلاك ميكند پادشاهى را، و اعلام ميكند بهلاكت، يعنى گاه هست كه لغزشى كه در راى و تدبيرى بشود پادشاهى را زايل كند، و گاه هست كه سبب هلاك آن صاحب تدبير يا جمعى ديگر شود، و غرض اينست كه اهتمام و احتياط زياد در رايها و انديشه‏ها بايد كرد كه مفسده‏هاى عظيم بر لغزش در آنها مترتّب شود.
٥٤٧٧ زهدك فى الدّنيا ينجيك، و رغبتك فيها ترديك. بى‏رغبتى تو در دنيا رستگار مى‏سازد ترا، و رغبت تو در آن هلاك مى‏گرداند ترا، يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
٥٤٧٨ زلّة اللّسان تأتى على الانسان. لغزش زبان هلاك ميكند آدمى را، يعنى گاه هست كه سبب هلاك صاحب آن يا ديگرى مى‏شود پس در سخن كمال احتياط بايد كرد كه مبادا چنان مفسده بر آن مترتّب شود.
٥٤٧٩ زلّة اللّسان اشدّ من جرح السّنان. لغزش زبان سخت‏ترست از زخم نيزه. اين همان مضمون است كه در اوايل اين فصل مذكور شد كه «زلّة اللّسان انكى من اصابة السّنان» و شرح شد.
٥٤٨٠ زلّة العاقل محذورة. لغزش عاقل حذر كرده شده از آنست يعنى عاقل از لغزش حذر و اجتناب زياد بايد بكند، زيرا كه گناه و خطا نيز از او بسيار قبيح ترست از كم عقل، و ممكن است كه: مراد به «عاقل» عالم باشد بقرينه مقابله با جهل در فقره بعد.
٥٤٨١ زلّة الجاهل معذورة. لغزش جاهل يعنى نادان عذر خواسته شده است يعنى غلط و خطائى كه او بكند سهل است و معذور است در آن بلكه بسيارى از گناهان نيز كه كسى ندانسته بكند بسا باشد كه معذور باشد در آن. و ممكن است كه: مراد به «جاهل» نادان نباشد بلكه كم عقل باشد بقرينه مقابله با عاقل در فقره سابق.
٥٤٨٢ زلّة العاقل شديدة النّكاية.
لغزش عاقل سخت زخم زدن است يعنى زخم زدن آن بصاحب خود سخت است و زيان و خسران آن عظيم است، و ممكن است كه: مراد به «لغزش او» هرزه و دشنام و درشتيها باشد كه او بديگرى بكند و مراد اين باشد كه: زخم زدن آن بآن شخص سخت است بخلاف آنها از غير عاقل كه چندان اثر نكند.
٥٤٨٣ زلّة العالم كبيرة الجناية. لغزش عالم بزرگ گناه است يعنى گناه آن بزرگ است بخلاف نادان كه گناه از او سهل است و بسا باشد كه معذور باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٥٤٨٤ زيادة العقل تنجى. زيادتى عقل رستگار مى‏سازد، زيرا كه صاحب خود را بر اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى مى‏دارد و منع از گناه و عصيان ميكند، و ظاهرست كه اين سبب رستگارى مى‏گردد.
٥٤٨٥ زيادة الجهل تردى. زيادتى جهل هلاك مى‏گرداند يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت و نادانى يا زيان و خسران و ظاهر اينست كه مراد به «جهل» بقرينه مقابله با فقره سابق كمى عقل و خرد باشد. و ممكن است كه مراد به «زيادتى عقل» در فقره سابق بقرينه مقابله با اين فقره زيادتى علم باشد و مراد به «جهل» در اينجا ظاهر آن باشد يعنى نادانى و بودن هر يك از زيادتى عقل و خرد و علم سبب رستگارى و هر يك از زيادتى بى‏عقلى و بيخردى و نادانى سبب هلاك، ظاهرست و محتاج ببيان نيست.
٥٤٨٦ زوال الدّول باصطناع السّفل. زايل شدن دولتها بسبب پروردن مردم پست مرتبه است يعنى ايشان را كار گزار أمور و مهمات كردن.
٥٤٨٧ زيادة الشّكر و صلة الرّحم تزيدان النّعم و تفسحان فى الاجل.
زيادتى شكر وصله خويش زياد ميكنند نعمتها را، و وسعت مى‏دهند در اجل، يعنى مدّت عمر يعنى مدّت عمر را زياد ميكنند چنانكه در احاديث بسيار وارد شده. و ممكن است كه: «يفسحان» بخاى نقطه‏دار باشد و ترجمه اين باشد كه: فسخ ميكنند اجل را، يعنى وقت مرگ را و پس مى‏اندازند بوقت ديگر، و حاصل هر دو يكيست.
٥٤٨٨ زهد المرء فيما يفنى على قدر يقينه بما يبقى. بى رغبتى مرد در آنچه فانى مى‏شود يعنى دنيا بقدر يقين اوست به آن چه پاينده مى‏ماند يعنى آخرت.
٥٤٨٩ زاد المرء الى الاخرة الورع و التّقى. توشه مرد بسوى آخرت ورع و تقوى است. «ورع» و «تقوى» هر دو بمعنى پرهيزگاريند و تأكيد است. و ممكن است كه: اوّل بمعنى پرهيزگارى باشد و دوّم بمعنى ترس از خدا باشد كه سبب آن مى‏شود.
٥٤٩٠ زيادة الدّنيا تفسد الآخرة. زيادتى دنيا فاسد ميكند آخرت را، يعنى غالب اين است كه فاسد ميكند آخرت را، زيرا كه در اكثر بكسبهاى حرام و منع حقوق خداى عزّ و جلّ و مردم مى‏شود و باعث اشتغال بآن و باز ماندن از سعى از براى آخرت مى‏گردد.
٥٤٩١ زر فى اللّه اهل طاعته، و خذ الهداية من اهل ولايته. زيارت كن در راه خدا اهل فرمانبردارى او را، و فراگير راهنمائى را از اهل ولايت او، يعنى از دوستان او يا از جمعى كه او ايشان را والى و امير كرده يعنى أئمه بر حقّ صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين.
٥٤٩٢ زوروا فى اللّه، و جالسوا فى اللّه، و اعطوا فى اللّه، و امنعوا فى اللّه.
زيارت كنيد در راه خدا، و بنشينيد در راه خدا، و ببخشيد در راه خدا، و منع كنيد در راه خدا. مراد اين است كه چنين كنيد كه هر چه مى‏كنيد در راه خدا باشد، هر گاه بزيارت و ديدن رويد بزيارت كسى برويد كه ثوابى در آن منظور باشد مثل زيارت مؤمنان، يا از براى سعى در كار مؤمنى. و هر گاه بنشيند با جمعى بنشيند كه در آن نشستن نيز راه خدا منظور باشد، مثل نشستن مؤمنان با يكديگر و صحبت داشتن با يكديگر و هر نشستنى كه از براى كار خيرى باشد. و هر چه عطا كنيد عطائى باشد كه در آن ثوابى منظور باشد، مثل عطاى بمستحقان يا هديه بمؤمنان، و هر چه منع كنيد و ندهيد، در آن ندادن نيز منظور خدا باشد، مثل اين كه منع از كسى باشد كه در مصرف نامشروعى صرف كند، يا از براى دادن بكسى ديگر باشد كه او أولى و أحقّ باشد و مانند اينها.
٥٤٩٣ زايلوا اعداء اللّه، و واصلوا اولياء اللّه. جدائى كنيد از دشمنان خدا، و بپيونديد با دوستان خدا.
٥٤٩٤ زخارف الدّنيا تفسد العقول الضّعيفة. آرايشهاى دنيا فاسد ميكند عقلهاى ضعيف را، يعنى عقلهاى ضعيف فريفته آنها ميشوند و مشغول آنها مى‏گردند و از سعى از براى آخرت باز مى‏مانند، و امّا عقلهاى قوى كه مى‏دانند خست و دنائت و انقطاع و زوال آنها را پس فريب آنها نمى‏خورند و بسبب آنها باز نمى‏مانند از آخرت و نعمتهاى سنيّه بهيّه پاينده جاويد آنها.
٥٤٩٥ زمان العادل خير الازمنة. زمان عادل يعنى پادشاه و حاكم عادل بهترين زمانهاست، چه مردم در امنيت‏اند كه بهترين نعمتهاست و ببركت عدل او حق تعالى نيز توسعه در بركات زمين و آسمان دهد چنانكه در اخبار وارد شده و مشهور است و كافيست شاهد بر اين اين كه مشهور
است از حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله كه بر سبيل مباهات مى‏فرموده كه : من متولّد شده‏ام در زمان سلطان عادل، يعنى انوشيروان، با وجود كفر او.
٥٤٩٦ زمان الجائر شرّ الازمنة. زمان جائر يعنى پادشاه و حاكم ستمكار بدترين زمانهاست چنانكه وجه آن از آنچه در شرح فقره سابق مذكور شد مستفاد تواند شد.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در ذكر ايمان و وصف آن.
٥٤٩٧ زلفى لمن ارتقب، و ثقة لمن توّكّل، و راحة لمن فوض، و جنّة لمن صبر. نزديكى است از براى كسى كه نگهبانى كند، و اعتمادى است از براى كسى كه توكل كند، و آسايشى است از براى كسى كه تفويض كند، و سپرى است از براى كسى كه صبر كند، يعنى ايمان سبب نزديكى بحقّ تعالى است از براى هر كه نگهبانى آن كند و رعايت شرايط آن نمايد يا نگهبانى خود كند و خود را از معاصى نگه دارد، و «اعتماديست از براى هر كه توكل كند» يعنى هر كه با وجود ايمان توكل بر خدا كند اعتماد بر آن تواند كرد و حق تعالى كارگزارى امور او كند، و «آسايشيست از براى كسى كه تفويض كند» يعنى هر كه با وجود ايمان تفويض امور خود بحقّ تعالى نمايد در راحت و آسايش افتد چه حق تعالى متولى امور او گردد و آنچه خير دنيا و آخرت او باشد پيش او آورد و از تعب و زحمت سعى از براى دنيا آسايش، يابد و اين بمنزله تأكيد فقره سابق است. و «سپريست از براى كسى كه صبر كند» يعنى سپريست كه او را نگاهدارد از عذاب و عقاب از براى كسى كه با وجود آن صبر كند بر تنگى حالى كه داشته باشد يا مصائبى كه باو برسد.
٥٤٩٨ زد فى اصطناع المعروف، و اكثر من اسداء الاحسان فانّه‏
ابقى ذخرا و اجمل ذكرا. زياد كن در كردن نيكوئى و بسيار كن از كردن احسان پس بدرستى كه آن باقى‏ترست بحسب ذخيره، و زيباترست بحسب ذكر، يعنى آن ذخيره‏ايست باقى‏تر از هر ذخيره، و ذكر آن نزد خدا و خلق زيباتر از ذكر هر كار خيريست.
٥٤٩٩ زلّة المتوقّى اشّد زلّة، و علّة اللّوم اقبح علّة. لغزش متوقّى سخت‏تر لغزشيست، و رنج سرزنش زشت‏تر رنجيست. ظاهر اينست كه مراد به «متوقّى» كسيست كه اظهار حفظ و نگاهدارى خود مى‏نمايد از گناهان و دعوى ورع و تقوى مى‏نمايد و ظاهرست كه گناهى كه از چنين كسى ظاهر شود سخت‏تر لغزشيست، چه رسوائى و سرزنش زياد دارد، بخلاف كسى كه آن را بر خود نبسته كه چندان رسوائى و سرزنش ندارد و غرض از اين كه «رنج سرزنش زشت‏تر رنجيست» تحريص مردم است بر اين كه كارى نكنند كه سبب سرزنش شود كه هر كه را اندك غيرتى باشد هيچ دردى و رنجى بآن نرسد. و ممكن است كه: غرض اشاره نيز باشد بوجه سخت‏تر بودن لغزش متوقّى باين كه سبب سرزنش مى‏شود چنانكه مذكور شد و هيچ رنجى زشت‏تر از آن نباشد. و ممكن است كه مراد به «متوقّى» كسى باشد كه مبالغه كند در حفظ و نگاهدارى خود، و مراد اين باشد كه: چنين كسى گاه هست كه لغزش ميكند سخت‏ترين لغزشى، و غرض اين باشد كه مبالغه زياد در آن خوب نيست بلكه بايد كه ميانه‏روى كرد در آن و توكل بر حفظ و حراست حق تعالى كرد. و ممكن است كه «لؤم» با همزه باشد بمعنى بخيلى يا ناكسى و دنائت نه بمعنى سرزنش كه ترجمه شد و ترجمه اين باشد كه: علت و مرض بخيلى و دنائت زشت‏ترين علت و مرضى است و بنا بر اين كلامى است عليحده و مربوط بسابق نيست و اللّه تعالى يعلم.
٥٥٠٠ زيادة الشّرّ دناءة و مذلّة. زيادتى بدى دنائت است و خوارى يعنى از پستى مرتبه ناشى شود و سبب خوارى گردد نزد خدا و خلق، يا اين كه سبب هر دو گردد.
٥٥٠١ زينة القلوب اخلاص الايمان. زينت دلها خالص گردانيدن ايمان است.
٥٥٠٢ زينة الاسلام اعمال الاحسان. زينت مسلمانى بعمل آوردن احسان است.
٥٥٠٣ زينة البواطن اجمل من زينة الظّواهر. زينت باطنها زيباترست از زينت ظاهرها، مراد به «زينت باطنها» زينت دادن نفس است باخلاق رضيه و ملكات مرضيه و علوم و معارف، و ظاهرست كه آن زيباترست از زينت ظاهرها.
٥٥٠٤ زين الايمان طهارة السّرائر، و حسن العمل فى الظّاهر. زينت ايمان پاكيزگى نهانيهاست و نيكوئى عمل كردن در ظاهر. مراد به «پاكيزگى نهانيها» پاكيزگى باطنهاست از صفات و ملكات ذميمه.
٥٥٠٥ زلّة القدم اهون استدراك. لغزش قدم سهل‏تر استدراكى است. مراد به «استدراك» تلافى و باز يافت است و مراد اينست كه هر بلائى كه نزد كسى بيايد تلافى و تدارك گناهى بآن بشود حتى لغزش قدم كه سهلترين آنهاست پس آن نيز سهل‏ترين استدراكهاست.
٥٥٠٦ زلّة اللّسان اشدّ هلاك. لغزش زبان سخت‏تر هلاكتى است، زيرا كه بسيار باشد كه مفاسد عظيمه أخروى و دنيوى بر آن مترتّب شود چنانكه مكرّر مذكور شد. و ممكن است بلكه ظاهر اينست كه مراد بفقره اوّل اين باشد كه: لغزش قدم تلافى و تدارك آن سهل است، و بفقره دوّم اين كه: لغزش زبانست كه سخت‏تر هلاكتى است و استدراك آن نمى‏توان كرد، يا دشوارست.
٥٥٠٧ زيادة الشّهوة تزرى بالمروءة. زيادتى خواهش عيبناك مى‏گرداند مروّت را، يعنى مردى يا آدميت را، مراد خواهشهاى باطل است.
٥٥٠٨ زيادة الشّحّ تشين الفتوّة و تفسد الاخوّة. زيادتى بخيلى زشت ميكند جوانمردى را، و فاسد ميكند برادرى را، يعنى برادران بسبب آن ترك برادرى او كنند.
٥٥٠٩ زنوا انفسكم قبل ان توازنوا ، و حاسبوها قبل ان تحاسبوا ، و تنفّسوا من ضيق الخناق قبل عنف  السّياق . بسنجيد نفسهاى خود را پيش از اين كه سنجيده شويد، و محاسبه كنيد آنها را قبل از اين كه محاسبه كرده شويد، و گشايش دهيد از تنگى گلو پيش از سختى جان كندن.
مراد به «سنجيدن نفسها» سنجيدن اعمال آنهاست يعنى أعمال آنها را بسنجيد و بحساب آنها برسيد تا اين كه اگر اصلاحى خواهد اصلاح بشود پيش از اين كه در قيامت سنجيده شوند آنها و بحساب آنها رسيده شود. و ديگر چاره و تداركى نتوانيد كرد. و «گشايش دهيد از تنگى گلو» يعنى اصلاح حال خود بكنيد كه باعث اين شود كه گلوى شما در وقت مرگ تنگ گرفته نشود و جان كندن بر شما سخت نگردد.
حرف سين
حرف «سين» بلفظ «سبب»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «سين» بلفظ «سبب».
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٥١٠ سبب المحبّة السّخاء. سبب دوستى سخاوت است، يعنى سخاوت سبب دوستى مردم گردد صاحب آن را بلكه دوستى حقّ تعالى نيز.
٥٥١١ سبب الايتلاف الوفاء. سبب الفت وفاداريست، يعنى وفادارى سبب اين مى‏شود كه مردم با صاحب آن الفت كنند.
٥٥١٢ سبب صلاح الدّين الورع. سبب صلاح دين و فاسد نشدن آن پرهيزگاريست.
٥٥١٣ سبب فساد اليقين الطّمع. سبب فساد يقين طمع است. ظاهر اينست كه مراد به «سبب» در اينجا دليل و علامت است كه سبب علم مى‏شود و مراد اينست كه: دليل و علامت فساد يقين كسى بحقّ تعالى وجود و كرم او طمع كردن اوست از ديگران. و ممكن است كه طمع بتدريج سبب فساد يقين گردد.
٥٥١٤ سبب صلاح الايمان التّقوى. سبب صلاح ايمان و فاسد نشدن آن تقوى است، يعنى پرهيزگارى يا ترس از خداى عزّ و جلّ.
٥٥١٥ سبب فساد العقل الهوى. سبب فساد عقل و خرد خواهش است يعنى خواهشهاى باطل.
٥٥١٦ سبب الشّقاء حبّ الدّنيا. سبب بدبختى دوستى دنياست.
٥٥١٧ سبب زوال النّعم الكفران. سبب زايل شدن نعمتها كفران نعمت است.
٥٥١٨ سبب المحبّة الاحسان. سبب دوستى احسانست، يعنى احسان بمردم سبب دوستى ايشان مى‏شود بلكه دوستى حق تعالى نيز.
٥٥١٩ سبب العطب طاعة الغضب. سبب هلاكت فرمانبردارى خشم است يعنى هلاكت أخروى بلكه گاهى دنيوى نيز.
٥٥٢٠ سبب تزكية الاخلاق حسن الادب. سبب پاكيزگى خويها نيكوئى ادب است.
٥٥٢١ سبب الكمد الحسد. سبب كمد حسد و رشك است، «كمد» بفتح كاف و سكون ميم و فتح آن نيز بمعنى تغيير رنگ است و رفتن صفاى آن و اندوه سخت و بيمارى دل بسبب آن، و ظاهرست كه حسد سبب همه آنها مى‏شود.
٥٥٢٢ سبب الفتن الحقد. سبب فتنه‏ها كينه است.
٥٥٢٣ سبب السّيادة السّخاء. سبب مهترى و بزرگى سخاوت است.
٥٥٢٤ سبب الشّحناء كثرة المراء. سبب دشمنى بسيارى جدل و ستيزه كردن است.
٥٥٢٥ سبب الهياج اللّجاج. سبب جنگ و قتال لجاجت كردن است، يعنى بسيارست كه لجاجت سبب آن مى‏شود و بآن مى‏كشد.
٥٥٢٦ سبب زوال اليسار منع المحتاج. سبب زايل شدن توانگرى منع محتاج و محروم گردانيدن اوست.
٥٥٢٧ سبب العفّة الحياء. سبب عفت يعنى باز ايستادن از حرامها شرم است يعنى شرم از خدا و گاهى از خلق نيز.
٥٥٢٨ سبب صلاح النّفس العزوف عن الدّنيا. سبب صلاح نفس و فاسد نشدن آن بى‏رغبتى در دنياست و بر گرديدن از آن.
٥٥٢٩ سبب الفقر الاسراف. سبب درويشى اسراف است، زيرا كه با اسراف هر چند توانگرى زياد باشد بزودى زايل شود و بدرويشى كشد، و ممكن است كه اسراف بالخاصيه سبب آن شود، يا اين كه حق تعالى بجزاى آن توانگرى او را زايل كند.
٥٥٣٠ سبب الفرقة  الاختلاف. سبب جدائى اختلاف است يعنى مصاحبان و رفقا هر گاه با هم اختلاف كنند و موافقت ننمايند سبب جدائى مى‏شود ميانه ايشان.
٥٥٣١ سبب القناعة العفاف. سبب قناعت عفاف است، يعنى باز ايستادن از آنچه حلال نباشد، زيرا كه كسى را كه «عفاف» باشد چندان خواهشى نباشد و تواند قناعت كرد به آن چه ميسر باشد او را.
٥٥٣٢ سبب الفجور الخلوة. سبب فجور خلوت است، «فجور» بمعنى زنا و برانگيخته شدن در معاصى هر دو آمده. و ممكن است كه: مراد اين باشد كه خلوت و تنهائى گاهى آدمى را بفكر آنها مى‏اندازد و سبب آنها مى‏شود پس در چنين وقتى بايد كه ترك آن كند كه مبادا چنين شود. و ممكن است كه: «حلوة» بحاى بى نقطه مضموم باشد يعنى زن شيرين خوش آينده  و مراد اين باشد كه چنين زنان گاهى سبب فجور ميشوند پس آدمى بايد خود را نگاهدارد از نگاه كردن بزنان كه مبادا نگاه او بچنين زنى افتد و سبب‏
فجور او گردد. و ممكن است كه: «جلوة» بجيم خوانده شود بهر يك از سه حركت آن، و مراد اين باشد كه جلوه  زنان و نمودن خود بمردان سبب فجور مى‏شود پس زنان را بايد منع كرد از آن تا چنين چيزى نشود، و اللّه تعالى يعلم.
٥٥٣٣ سبب الشّرّ غلبة الشّهوة. سبب بدى غلبه خواهش است، پس كسى كه خواهد اجتناب از آن كند بايد خواهش را مغلوب خود سازد و بفرمان خود در آورد تا ايمن باشد از آن.
٥٥٣٤ سبب الوقار الحلم. سبب وقار حلم و بردباريست، مراد به «وقار» سنگينى و وقع در نظرهاست.
٥٥٣٥ سبب الخشية العلم. سبب ترس از خدا علم است.
٥٥٣٦ سبب السّلامة الصّمت. سبب سلامتى خاموشى است، مراد اينست كه خاموشى سبب سلامتى از بسيارى از آفات مى‏شود.
٥٥٣٧ سبب الفوت الموت. سبب فوت مرگ است، ظاهر اينست كه مراد به «فوت» فوت مطلب و مرام باشد يعنى سعادت و نيكبختى، و مراد اين باشد كه: چيزى كه سبب فوت آن و نيافتن آن تواند شد مرگ است، و اگر نه پيش از مرگ هر كه خواهد آن را تواند دريافت‏
بپرهيزگارى و توبه و پشيمانى از گناهى كه كرده باشد.
٥٥٣٨ سبب الاخلاص اليقين. سبب اخلاص يقين است چه ظاهرست كه كسى را كه يقين بمعارف إلهيّه باشد ميداند كه در طاعات و عبادات غير حق تعالى را نبايد شريك كرد، پس آنها را خالص كند از براى او و آميخته بغرض ديگر نكند.
٥٥٣٩ سبب الورع صحّة الدّين. سبب پرهيزگارى صحت و درستى ديندارى است.
٥٥٤٠ سبب الحيرة الشّكّ. سبب حيرانى شكّ است يعنى هر كه شكّ داشته باشد در چيزى حيران مى‏گردد در آن، پس كسى كه خواهد كه در امرى حيران نباشد بايد كه سعى كند در تحصيل علم در آن باب.
٥٥٤١ سبب الهلاك الشّرك. سبب هلاك شرك است يعنى كفر. مراد هلاكت اخروى است هلاكتى كه ديگر اميد بخشايشى نباشد و چيزى كه سبب آن شود شرك است كه حق تعالى فرموده كه: نمى‏آمرزد آن را، و امّا غير شرك از گناهان پس اميد آمرزشى باشد در آن.
٥٥٤٢ سبب فساد الدّين الهوى. سبب فساد دين خواهش است يعنى خواهشهاى باطل.
٥٥٤٣ سبب فساد العقل حبّ الدّنيا. سبب فاسد شدن عقل دوستى دنياست.
٥٥٤٤ سبب المزيد الشّكر.
سبب زياد شدن نعمت شكرست.
٥٥٤٥ سبب تحوّل النّعم الكفر. سبب تغيير يافتن نعمتها كفران آنهاست.
٥٥٤٦ سبب المحبّة البشر. سبب دوستى شكفته روئى است، يعنى شكفته روئى با مردم سبب دوستى ايشان گردد بلكه دوستى حق تعالى نيز.
٥٥٤٧ سبب صلاح النّفس الورع. سبب صلاح نفس و فاسد نشدن آن پرهيزگاريست.
٥٥٤٨ سبب فساد الورع الطّمع. سبب فساد پرهيزگارى طمع است يعنى سبب عمده آن آنست، چه أكثر أنواع ستم و ظلم از آن ناشى شود.
٥٥٤٩ سبب التّدمير سوء التّدبير. سبب هلاك گردانيدن بدى تدبيرست. ظاهرست كه هلاك گردانيدنها كه از جانب حق تعالى باشد در آخرت يا در دنيا بعنوان عذاب همه از بدى تدبير ناشى مى‏شود و بسيارى از هلاك گردانيدنهاى ديگران نيز بآن سبب مى‏شود.
حرف «سين» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «سين» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه مانند فصل سابق كه اوّل همه فقرات يك لفظ بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٥٥٠ سنّة الكرام ترادف الانعام. طريقه كريمان پى در پى كردن انعام است يعنى اين كه بهر كه انعام كنند قطع آن نكنند و پى در پى بكنند، و مراد به «كريمان» چنانكه مكرّر مذكور شد اسخياست يا مردم گرامى بلند مرتبه.
٥٥٥١ سنّة اللّئام قبح الكلام. طريقه لئيمان يعنى بخيلان يا مردم دنى پست مرتبه زشتى كلام است يعنى اين كه سخنهاى زشت قبيح بمردم گويند.
٥٥٥٢ سلاح الجهل السّفه. سلاح جهل و نادانى سفاهت است، «سلاح» بمعنى يراق و آلات جنگ است، و «سفاهت» بمعنى كمى حلم و بردبارى است يا نقيض آن ، و مراد اينست كه سفاهت از براى جاهل و نادان بمنزله سلاح اوست كه با هر كه جنگ كند آنرا بكار برد و هر چه خواهد بگويد و بكند.
٥٥٥٣ سلاح الحرص الشّره. سلاح حرص شره است «شره» بفتح شين نقطه‏دار و راى بى نقطه چنانكه اهل لغت گفته‏اند بمعنى غلبه حرص است و بنا بر اين ممكن است كه معنى اين باشد كه: سلاح حرص اينست كه بتدريج غلبه كند تا اين كه صاحب خود را بدارد بر سعيها و طلبها. و بعضى از اهل لغت «شره» بكسر شين را  بمعنى نشاط و تيزى جوانى گفته‏اند و بنا بر اين ممكن است كه مراد در اينجا نشاط باشد و معنى اين باشد كه: سلاح حرص نشاط و بى‏غمى است و كسى را كه غم آخرت باشد حرص بر دنيا نباشد.
و ممكن است كه مراد تيزى جوانى باشد باعتبار اين كه حرص هر گاه با آن باشد صاحب خود را بدارد بر سعيها و طلبها، بخلاف پيران كه هر چند حرص در ايشان باشد چندان سبب سعى و طلبى نباشد.
٥٥٥٤ سلاح الّلؤم الحسد. سلاح لئيمى يعنى دنائت  و پست مرتبه بودن حسد است يعنى لئيم آنچه‏
كند از ايذاء و آزار مردم و بدى با ايشان بسبب رشك و حسد او باشد، پس حسد بمنزله سلاح او باشد.
٥٥٥٥ سلاح الشّرّ الحقد. سلاح بدى كينه است، چون كينه آلت شرور و بديهاى بسيار مى‏شود پس بمنزله سلاح است از براى آن.
٥٥٥٦ سنّة الكرام الوفاء بالعهود. طريقه كريمان يعنى مردم بلند مرتبه يا صاحب سخاوت و جود وفا كردن بعهدها و وعدهاست.
٥٥٥٧ سنّة اللّئام الجحود. طريقه لئيمان يعنى مردم پست مرتبه يا بخيلان انكارست يعنى انكار عهدها و وعدها كه كرده باشند.
٥٥٥٨ سنّة الكرام الجود. طريقه مردم گرامى بلند مرتبه جود و بخشش است.
٥٥٥٩ سلاح المؤمن الدّعاء. سلاح مؤمن دعاست، يعنى سلاحى كه بآن دشمن را دفع كند يا آلت بر آوردن هر مطلبى.
٥٥٦٠ سلاح الموقن الصّبر على البلاء، و الشّكر فى الرخاء. سلاح صاحب يقين صبر بر بلاست و شكر در وسعت و فراخى، يعنى بصبر بر بلا دفع سختى آن ميكند بلكه دفع نزول بلاى ديگر نيز چنانكه مكرّر مذكور شد، يا اين كه صبر از براى او آلت تحصيل همه مطالب اوست از سعادات دنيا و آخرت،
و همچنين «شكر در فراخى» سلاحى است از براى او كه دفع بلاها كند از او، يا اين كه آلت تحصيل همه مطالب او شود.
٥٥٦١ سعادة المرء القناعة و الرّضا. نيكبختى مرد قناعت و رضاست يعنى رضا و خشنودى بنصيب و بهره خود از دنيا.
٥٥٦٢ سلاح المذنب الاستغفار. سلاح گنهكار استغفارست يعنى طلب مغفرت و آمرزش از حق تعالى، چه آن سلاح اوست از براى دفع گناهان.
٥٥٦٣ سلاح الحازم الاستظهار. سلاح دور انديش پشت قوى كردنست يعنى اينست كه در هر كار كه كند احتياط كند و پشت خود را قوى كند و بقدر مقدور خاطر جمع كند كه مفسده ندارد پس اين معنى سلاحى باشد از براى او جهت دفع آفات و مفاسد.
٥٥٦٤ سنّة الابرار حسن الاستسلام. طريقه نيكوكاران نيكوئى اطاعت و انقيادست.
٥٥٦٥ سنّة الاخيار لين الكلام و افشاء السّلام. طريقه نيكان نرمى سخن است و پهن كردن سلام، يعنى جواب سلام هر كس دادن، و همچنين ابتدا كردن بآن، نه مانند متكبران كه اين معنى دشوار باشد بر ايشان خصوصا ابتدا بآن.
٥٥٦٦ سوء الخلق شؤم و الاساءة الى المحسن لؤم. بدى خوى شوم است، و بدى كردن باحسان كننده دنائت و پستى مرتبه است يعنى از آن ناشى مى‏شود.
٥٥٦٧ سوء الخلق شرّ قرين. بدى خوى بد همراهيست، زيرا كه صاحب خود را هميشه در كدورت و اندوه دارد و در بلاها و مهلكه‏ها اندازد.
٥٥٦٨ سوء النّيّة داء دفين. بدى قصد و نيت دردى است پنهان.
٥٥٦٩ سوء الفعل دليل لؤم الاصل. بدى كردار دليل دنائت و پستى اصل و نژادست.
٥٥٧٠ سلطان الدّنيا ذلّ و علوها  سفل . سلطنت دنيا خوارى است، و بلندى آن پستى است، و اين بنا بر غالب است كه تسلط در دنيا و بلندى در آن بى‏ارتكاب ذنوب و آثام نباشد.
٥٥٧١ سوء التّدبير سبب التّدمير.
بدى تدبير سبب هلاك گردانيدن مى‏شود چنانكه در آخر فصل سابق مذكور و شرح شد.
٥٥٧٢ سوء التّدبير مفتاح الفقر. بدى تدبير كليد درويشى است. مراد بدى تدبير در وجه معاش و طريق زندگانيست.
٥٥٧٣ سوء الظّنّ بالمحسن شرّ الاثم و اقبح الظّلم. بد گمانى باحسان كننده بدترين گناهيست و زشت‏ترين ستميست.
٥٥٧٤ سوء الظّنّ بمن لا يخون من اللّؤم. بد گمانى بكسى كه خيانت نمى‏كند از دنائت و پستى مرتبه است يعنى از آن ناشى مى‏شود.
٥٥٧٥ سوء الظّن يفسد الامور، و يبعث على الشّرور. بدى گمان فاسد ميكند كارها را، و بر مى‏انگيزاند بر بديها. مراد بمذّمت بد گمانى در اين فقره و امثال آن اينست كه تا از كسى بدى معلوم نشود أفعال او را بر صحت بايد حمل كرد و باو بد گمان نبايد شد و اگر بالفرض كارى چند كند كه منشأ بد گمانى در او شود عمل بآن گمان نبايد كرد و بمجرّد آن تا معلوم نشود باو بد نبايد كرد نه اين كه بهر كس تا بدى او معلوم نشود اعتماد توان كرد و او را أمين و معتمد دانست.
٥٥٧٦ سرور الدّنيا غرور، و متاعها ثبور. شادمانى دنيا فريب است و متاع آن هلاك است. «فريب است» يعنى امريست پست مرتبه زايل باطل كه فريب مى‏دهد آدمى را، و مشغول مى‏سازد از آخرت‏
بلند مرتبه پاينده باقى. و «متاع آن هلاك است» يعنى بزودى هلاك و فانى شود يا غالب اينست كه سبب هلاكت أخروى گردد.
٥٥٧٧ سلطان العاقل ينشر  مناقبه. سلطنت عاقل پراكنده مى‏سازد مناقب او را، زيرا كه باعتبار قدرتى كه دارد با عقل، آنچه كند موافق عقل باشد و بآن اعتبار مناقب او ظاهر شود و شهرت كند، بخلاف عاقلى كه او را سلطنتى نباشد، زيرا كه كارى نتواند كرد كه مناقب او ظاهر شود.
٥٥٧٨ سلطان الجاهل يبدى معايبه. سلطنت جاهل يعنى كم عقل ظاهر مى‏سازد عيبهاى او را، چنانكه وجه آن از آنچه در شرح فقره سابق مذكور شد بر سبيل عكس مستفاد مى‏تواند شد.
٥٥٧٩ سامع ذكر اللّه ذاكر. شنونده ذكر خدا ذكر كننده است يعنى حكم ذكر كننده و ثواب او را دارد.
٥٥٨٠ ساعة ذلّ لا تفى بعزّ الدّهر. ساعتى خوارى برابرى نمى‏كند بعزّت روزگارى. ظاهر اينست كه اين كلام بر سبيل قلب است چنانكه شايع است ميانه عرب و مى‏گويند كه: عرض كردم شتر را بر حوض، و مراد اينست كه: عرض كردم حوض را بر شتر، پس مراد در اينجا نيز اينست كه: عزّت روزگارى برابراى نمى‏كند با ساعتى خوارى و جبران نمى‏كند، پس عاقل بايد كه راضى نشود بعزّتى كه خوارى را در عقب داشته باشد در دنيا يا آخرت، يا قبل از آن خوارى بايد كشيد از براى تحصيل آن.
٥٥٨١ سامع هجر القول شريك القائل. شنونده سخن زشت شريك گوينده آنست يعنى شنونده دشنام و غيبت و مانند آنها شريك است با گوينده آن در گناه.
٥٥٨٢ ساعد أخاك على كلّ حال، و زل معه حيثما زال. يارى كن برادر خود را بر هر حالى، و برو با او هر جا كه برود.
٥٥٨٣ سامع الغيبة أحد المغتابين. شنونده غيبت يكى از دو غيبت كننده است يعنى او نيز حكم غيبت كننده دارد پس غيبت كننده يك غيبت كننده است و شنونده غيبت كننده ديگر.
٥٥٨٤ سادة اهل الجنّة الاسخياء و المتّقون. بزرگان و مهتران اهل بهشت صاحب سخاوتان و پرهيزگارانند. از اين فقره مباركه كمال فضيلت سخاوت ظاهر مى‏شود و اين كه آن أخت پرهيزگاريست بلكه مقدّم بر آنست.
٥٥٨٥ سوف يأتيك اجلك فاجمل فى الطّلب. بزودى مى‏آيد ترا اجل تو پس اجمال كن در طلب، يعنى اعتدال كن و افراط مكن در طلب روزى يا دنيا.
٥٥٨٦ سوف يأتيك ما قدّر لك فخفّض فى المكتسب. بزودى مى‏آيد ترا آنچه تقدير شده از براى تو، پس سهل گيرى كن در طلب روزى، يعنى آنچه تقدير شده از براى تو از روزى باندك طلبى مى‏رسد بتو و محتاج بسعى زياد نيست پس بعبث خود را تعب مفرما از براى آن.
٥٥٨٧ سوسوا ايمانكم بالصّدقة. سياست كنيد ايمان خود را بصدقه دادن. «سياست» بمعنى امر و نهى كردن و ادب آموزاندن است و مراد به «سياست كردن ايمان» كامل گردانيدن آنست بمنزله شخصى كه تربيت او كنند و ادب بياموزانند  و مراد اين است كه: صدقه باعث كمال ايمان مى‏شود.
٥٥٨٨ سوسوا انفسكم بالورع و داووا مرضاكم بالصّدقة. سياست كنيد نفسهاى خود را بپرهيزگارى، و دوا كنيد بيمارهاى خود را بتصدّق. مراد به «سياست كردن نفسها بپرهيزگارى» تربيت كردن و كامل گردانيدن آنهاست بآن، چنانكه در فقره سابق مذكور شد.
٥٥٨٩ سياسة النّفس افضل سياسة، و رياسة العلم اشرف رياسة. سياست نفس افزونتر سياستى است، و رياست علم بلندتر رياستى است. معنى «سياست» در فقره سابق سابق مذكور شد، و مراد به «رياست علم» رياستى است كه بسبب علم و دانائى حاصل شود.
٥٥٩٠ سياسة الدّين بحسن الورع و اليقين. سياست دين و كامل گردانيدن آن بنيكوئى پرهيزگارى و يقين است يعنى بنيكوئى يقين به آن چه يقين بآن بايد از احوال مبدأ و معاد.
٥٥٩١ سادة اهل الجنّة المخلصون. بزرگان و مهتران اهل بهشت مخلصانند، يعنى آنان كه صاف و خالص گردانيده‏اند
طاعات و عبادات خود را از براى حق تعالى و آميخته بغرضى ديگر نساخته‏اند.
٥٥٩٢ سياسة العدل ثلاث، لين فى حزم، و استقصاء فى عدل، و افضال فى قصد. سياست عدل سه چيز است، نرميى است در دور انديشى، و بنهايت رسانيدنى است در دادگرى، و احسانى است در ميانه روى. يعنى تربيت عدل و كامل گردانيدن آن بسه چيز است، يا اين كه سياستى كه از عدل ناشى شود يا عادل بكند سه چيز است.
يكى نرمى كردن و درشتى نكردن با مردم است هر گاه آن با حزم و دور انديشى باشد يعنى با اين باشد كه عاقبت كار را ملاحظه كند و داند كه ضررى بر نرمى در آن مترتّب نمى‏شود و امّا در جائى كه داند كه نرمى مفسده دارد و ضرر كند نرمى نكند.
دوّم اين كه در دادگرى و احقاق حقوق مردم كار را بنهايت رساند و اصلا حيف و ميلى در آن نكند.
سيم اين كه احسان كند با مردم در ميانه روى كه باسراف نرسد.
٥٥٩٣ سوء الخلق يوحش القريب و ينفّر البعيد. بدى خوى مى‏رماند نزديك را، ورم مى‏دهد دور را.
٥٥٩٤ سرور المؤمن بطاعة ربّه، و حزنه على ذنبه. شادمانى مؤمن بفرمانبردارى پروردگار اوست، و اندوه او بر گناه اوست يعنى مؤمن بايد كه چنين باشد.
٥٥٩٥ سل عمّا لا بدّ لك من علمه و لا تعذر فى جهله. سؤال كن از آنچه ناچارست مر ترا از دانستن آن، و معذور نيستى در نادانى‏
آن. مراد اينست كه آدمى بايد كه آنچه سؤال كند و خواهد كه بياموزد چيزى چند باشد كه علم آنها در كارست و جاهل در آنها معذور نيست، نه علومى كه ضرور نيست و اشتغال به آنها مانع مى‏شود از تحصيل علوم ضروريّه.
٥٥٩٦ سل الرّفيق  قبل الطّريق. سؤال كن رفيق را پيش از راه. مراد مبالغه در اين است كه رفيق در سفر ضرور است و بى رفيق سفر نبايد كرد بمرتبه كه كسى كه خواهد براهى برود اوّل بايد از رفيق پرس و جو  نمايد بعد از آن از راه.
٥٥٩٧ سلوا اللّه العفو و العافية و حسن التّوفيق. سؤال كنيد از خدا عفو و عافيت و نيكوئى توفيق را. يعنى هميشه بايد كه از خداى عزّ و جلّ اين سه چيز را سؤال كنيد. «عفو» يعنى آمرزش گناهان و در گذشتن از آنها، و «عافيت» يعنى سالم بودن از بيماريها و بلاها و گناهان، و «توفيق» يعنى تهيه كردن حق تعالى اسباب خيرات را از براى او.
٥٥٩٨ سل عن الجار قبل الدّار. سؤال كن از همسايه پيش از خانه يعنى هر گاه خواهى كه خانه بگيرى اوّل پرس و جو كن از همسايه‏هاى او بعد از آن پرس و جو كن از خانه و كيفيت آن. و مراد اينست كه خوب بودن همسايه در خانه از همه چيز آن ضرورتر است و ضرر همسايه بد از همه بديهاى آن بيشتر است.
٥٥٩٩ سادة اهل الجنّة الاتقياء الابرار.
بزرگان و مهتران اهل بهشت پرهيزگاران نيكوكارانند. يعنى پرهيزگاران نيكوكاران بزرگان و مهتران اهل بهشت خواهند بود.
٥٦٠٠ ستّة تختبر بها عقول الرّجال، المصاحبة، و المعاملة، و الولاية، و العزل، و الغنى، و الفقر. شش چيز است كه آزمايش كرده مى‏شود به آنها عقلهاى مردان، مصاحبت، و معامله، و حكومت، و معزولى، و توانگرى، و درويشى، يعنى درين شش حال عقل و خرد مرد و قدر آنرا استنباط مى‏توان كرد و «وجه استنباط در مصاحبت و معامله با او» ظاهرست، و در حكومت باعتبار خوبى سلوك و طغيان نكردن اوست يا خلاف آن، و در معزولى باعتبار صبر و اندوهناك زياد نشدن از آن و مرتبه خود را نگاه داشتن و خفيف نكردن و خلاف آنها، و در توانگرى باعتبار تواضع و فروتنى و باز ايستادن از محرّماتى كه بسبب توانگرى قادر بر آنها باشد و خلاف آنها، و در درويشى باعتبار صبر كردن بر آن و شكوه نكردن و راضى بودن و خلاف آنها.
۵
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٥٦٠١ سلوا اللّه سبحانه العافية من تهويل الهوى و فتن الدّنيا. سؤال كنيد از خداى سبحانه عافيت از فريب دادن خواهش و فتنه‏هاى دنيا، يعنى اين سؤال و دعا از سؤالهاى ضرور است كه بايد اكثر اوقات از حق تعالى بشود.
٥٦٠٢ سادة النّاس فى الدّنيا الاسخياء، و فى الآخرة الاتقياء. بزرگان و مهتران مردم در دنيا صاحب سخاوتانند، و در آخرت پرهيزگارانند.
مراد در اينجا اينست كه البته سخاوت سبب بزرگى و مهترى در دنيا مى‏شود و پرهيزگارى سبب بزرگى و مهترى در آخرت، و آنچه قبل از اين مذكور شد كه «مهتران أهل بهشت صاحب سخاوتان و پرهيزگارانند» آن در صاحب سخاوتان كليه نيست بلكه مشروط است بايمان بلكه بعدم فسق زياد نيز، و اللّه تعالى يعلم.
٥٦٠٣ سالم اللّه تسلم اخراك. آشتى كن با خدا تا سالم بماند آخرت تو. مراد به «آشتى با خدا» اطاعت و فرمانبردارى اوست كه سبب خشنودى و مانع از قهر او مى‏شود.
٥٦٠٤ سالم النّاس تسلم دنياك. آشتى كن با مردم تا سالم بماند دنياى تو. مراد به «آشتى با مردم» نرنجانيدن ايشانست و راضى و خشنود داشتن ايشان از خود، و ظاهرست كه سبب سلامتى است از آفات و ضررهاى ايشان.
٥٦٠٥ سالم النّاس تسلم، و اعمل للاخرة تغنم. آشتى كن با مردم تا سالم بمانى، و عمل كن از براى آخرت تا غنيمت يابى.
مراد به «سالم ماندن» سالم ماندن از آفات و ضررهاى مردم است در دنيا، و به «غنيمت يافتن» بردن غنيمتها و نفعهاى أخروى.
٥٦٠٦ سلّموا لامر اللّه و لامر وليّه، فانّكم لن تضلّوا مع التّسليم. فرمانبردارى كنيد مر فرمان خدا را و فرمان ولىّ او را، پس بدرستى كه هرگز گمراه نشويد با اين فرمانبردارى. مراد به «ولىّ او» يعنى أمير او حضرت رسالت پناهى و أئمه طاهرين است صلوات اللّه عليهم أجمعين كه حق تعالى ايشان را أمير و حاكم كرده بر خلق.
٥٦٠٧ سلامة العيش فى المداراة. سلامتى زندگانى در مدارا كردن است با مردم.
٥٦٠٨ ستّة تختبر بها عقول النّاس، الحلم عند الغضب، و الصّبر عند-
الرّهب، و القصد عند الرّغب، و تقوى اللّه فى كلّ حال، و حسن المداراة، و قلّة المماراة. شش چيزست كه آزمايش كرده مى‏شود به آنها عقلهاى مردمان، بردبارى نزد خشم، و شكيبائى نزد ترس، و قصد نزد خواهش، و ترس از خدا در هر حال، و نيكوئى مدارا و سازش، و كمى جدال و ستيزه. مراد به «ترس» چيزى چند است كه مردم ترس از آنها داشته باشند از بلاها و مصيبتها، و مراد به «قصد» ميانه رويست يا راست روى يعنى اين كه نزد خواهش أمرى ميانه روى كند در آن و در طلب آن، و افراط نكند، يا از راه راست بدر نرود و مرتكب گناهى نگردد.
٥٦٠٩ سلامة الدّين فى اعتزال النّاس. سلامتى دين در گوشه گيرى از مردم است يعنى از مردم بدو آميزش زياد با مردم نه ترك آميزش مردم بالكليه چنانكه قبل از اين مذكور شد.
٥٦١٠ سلامة الدّين و الدّنيا فى مداراة النّاس. سلامتى دين و دنيا در مدارا كردن با مردم است، «بودن سلامتى دنيا در مدارا كردن با مردم» ظاهرست، و «بودن سلامتى دين در اين» باعتبار اينست كه حذر از ضرر و آفات شرعا مستحسن بلكه واجب است و ظاهرست كه در خلاف مدارا خوف ضرر و آفات بسيارست، و ديگر آنكه هر گاه با مردم مدارا كند و از ايشان ايمن گردد خوب بدين خود و رعايت آداب آن مى‏تواند پرداخت بخلاف اين كه مدارا نكند و از ايشان در خوف و تشويش و اضطراب باشد.
٥٦١١ سهر اللّيل شعار المتّقين و شيمة المشتاقين. بيدارى شب شعار پرهيزگاران و خوى مشتاقان است، «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد و بآن اعتبار هر چه را لازم كسى باشد و او از آن جدا نشود آن را «شعار او» گويند مانند بيدارى شب از براى‏
نماز شب و عبادات ديگر كه لازم پرهيزگاران است و از آن جدا نشوند، پس آن را شعار ايشان فرموده‏اند، و مراد به «مشتاقان» مشتاقان رضا و خشنودى حق تعالى و الطاف و فيوضات اوست جلّ و علا.
٥٦١٢ سهر العيون بذكر اللّه خلصان العارفين و حلوان المقرّبين. بيدارى چشمها بذكر خدا خالص بودن عارفان است و شيرينى مقرّبان. يعنى عارفان معارف الهيه آنرا از جمله خالص بودن طاعات و عبادات مى‏دانند و در كام مقرّبان آن درگاه كار شيرينى ميكند.
٥٦١٣ سهر اللّيل فى طاعة اللّه ربيع الاولياء و روضة السّعداء. بيدارى شب در طاعات خدا بهار دوستان و بوستان نيكبختان است.
٥٦١٤ سهر اللّيل بذكر اللّه غنيمة الاولياء و سجيّة الاتقياء. بيدارى شب بذكر خدا غنيمت دوستان و خوى پرهيزگاران است، مراد به «دوستان» دوستان خداست جلّ و عزّ و در بعضى نسخه‏ها  «العيون» بجاى «الليل» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بيدارى چشمها بذكر خدا (تا آخر).
٥٦١٥ سيّئة تسوؤك خير من حسنة تعجبك. گناهى كه بد آيد ترا بهتر است از كار نيكى كه خوش آيد ترا. يعنى گناهى كه كرده باشى و اندوهگين باشى بسبب آن و بترسى از آن و پشيمان باشى از آن بهترست و اجر آن بيشترست از اين كه كار نيكى كرده باشى و فرحناك گردى بسبب آن و اعتماد نمائى بر آن و عجبى حاصل شود ترا بسبب آن، و اين مضمون در احاديث ديگر نيز وارد شده.
٥٦١٦ سرّك سرورك ان كتمته، و ان اذعته كان ثبورك. سرّ تو شادمانى تست اگر پنهان دارى آنرا، و اگر فاش نمائى آنرا بوده باشد
هلاكت تو. ظاهر اينست كه مراد به «سرّ او» كارهاى خيرست كه در نهانى كرده باشد از براى رضاى خداى عزّ و جلّ، و مراد اينست كه: آنها را اگر پنهان دارى سبب شادمانى تو گردد باعتبار أجر و ثوابى كه بر آنها مترتّب گردد، و اگر فاش نمائى آنها را و اظهار كنى بمردم آميخته گردد بريا، و سبب هلاكت تو گردد، و اين در وقتى است كه غرض از اظهار جلب نفعى باشد از ايشان بسبب آن اگر همه اين باشد كه او را خوب دانند و مدح كنند، امّا اگر غرض أخروى متعلق بآن باشد مثل اين كه اظهار آن سبب اين شود كه بعضى از ايشان نيز متابعت او كنند در مثل آن كار خير و وسيله رسيدن نفعى بمحتاجى شود پس ظاهر اينست كه در اظهار آن قصورى نباشد و آدمى خود در هر باب بغرض خود داناترست. و ممكن است كه خطاب بمؤمنى از مؤمنان باشد و مراد به «سرّ» ايمان باشد و غرض امر بپنهان داشتن آن و فاش ننمودن در زمان تقيه باشد و اين كه پنهان داشتن آن سبب شادمانى در آخرت گردد و فاش نمودن آن سبب هلاكت گردد در دنيا بجور و ظلم دشمنان بلكه در آخرت نيز باعتبار ترك تقيه كه امر بآن شده، و اللّه تعالى يعلم.
٥٦١٧ سامع الغيبة شريك المغتاب. شنونده غيبت شريك غيبت كننده است يعنى در گناه و وزر و وبال.
٥٦١٨ سمع الاذن لا ينفع مع غفلة القلب. شنيدن گوش سود نمى‏دهد با غفلت دل. غرض اينست كه در مواعظ و نصايح و مانند آنها بايد كه بدل متوجّه بود تا نفعى دهد و محض شنيدن بزبان كه دل متوجه نباشد نفعى بر آن مترتّب نگردد.
٥٦١٩ سلّم الشّرف التّواضع و السّخاء. نردبان شرف يعنى بلندى مرتبه فروتنى است و سخاوت. مراد فروتنى است در درگاه حق تعالى و با خلق نيز.
٥٦٢٠ ساع سريع نجا، و طالب بطيى‏ء رجا. بسا سعى كننده تندروى كه نجات يافت، و بسا طلب كننده آهسته روى كه اميدوار ماند. مراد اينست كه در كارهاى خير شتاب بايد كرد و زود بعمل آورد كه اگر كسى قصد آنها داشته باشد و درنگ كند در آنها بسا باشد كه ديگر فرصت نيابد و باميد خود نرسد و همان اميدى بآن ماند. و احتمال دارد كه «رجا» بمعنى «پس ماند» آمده باشد و بنا بر اين معنى اين باشد كه و بسا طلب كننده آهسته روى كه پس ماند و بمطلب نرسيد و اين ترجمه بنا بر اينست كه «ربّ» كه بمعنى بساست در كلام مقدّر باشد .
ممكن است كه تقدير نشود و «ساع» مبتدا باشد و «نجا» خبر آن، و همچنين «طالب» و «رجا» و عبارت چنين خوانده شود «ساع سريع نجا، و طالب بطيى‏ء رجا» و ترجمه اين باشد كه: سعى كننده تندروى نجات يافت و طلب كننده آهسته روى اميدوار ماند يا پس ماند، و حاصل اين نيز همانست.
٥٦٢١ سوء المنطق يزرى بالبهاء و المروّة . بدى گفتار عيبناك مى‏سازد بها و مروّت را. «بهاء» بمعنى نيكوئى است و مروّت چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى مردى است يا آدميت. و در بعضى نسخه‏ها «المنطق» است و در بعضى «النطق» و هر دو بمعنى گفتار است چنانكه ترجمه شده.
٥٦٢٢ سوء المنطق يزرى بالقدر و يفسد الاخوّة. بدى گفتار عيبناك مى‏سازد قدر را، و فاسد ميكند برادرى را، اين فقره ديگر است كه باز در مذمّت گفتار بد فرموده‏اند، و مراد اينست كه: باعث پستى قدر و مرتبه صاحب خود مى‏گردد و برادرى برادران را با او فاسد و باطل مى‏گرداند.
٥٦٢٣ ساهل الدّهر ما ذلّ لك قعوده، و لا تخاطر بشى‏ء رجاء اكثر منه. سهل انگارى كن با روزگار ما دام كه رام باشد از براى تو نشستن آن، و مشرف مساز چيزى را بر هلاك باميد زياده بر آن، يعنى هر گاه روزگار از امداد و اعانت تو نشسته باشد و قيام بآن ننمايد امّا سركشى نيز با تو نكند و در مقام ايذاء و اضرار تو نباشد تو با او بساز و سهل انگارى كن، و اگر سركشى كند و اذيّت رساند آن وقت هر چاره و تدبيرى كه توانى بكن. و ممكن است كه «قعوده» اضافه بمفعول باشد و معنى اين باشد كه: ما دام كه رام باشد از براى تو نشستن بر آن، و مراد اين باشد كه: سهل انگارى كن با روزگار و سخت گيرى مكن ما دام كه سوار باشى بر آن  و تسلطى باشد ترا بر آن و بر هر تقدير مراد به «سهل انگارى با روزگار» سهل انگارى با اهل آنست نهايت بنا بر اوّل سهل انگارى با اهل سلطنت در آنست و بنا بر دويم سهل انگارى با رعايا و زيردستان خودست، و «مشرف مساز چيزى را، تا آخر» يعنى چيزى را از آنچه داشته باشى تلف مكن از براى اين كه بسبب آن شايد كه تحصيل زياده بر آن كنى مانند آنان كه أموال خود را برشوه و غير آن تلف ميكنند از براى گرفتن منصبى، و بنا بر معنى اوّل اين از متممات كلام سابق مى‏تواند بود و بنا بر معنى دويم نصيحتى است عليحده، و از تتمه سابق نيست، و اللّه تعالى يعلم.
٥٦٢٤ سعادة الرّجل في احراز دينه و العمل لآخرته.
نيكبختى مرد در جمع كردن دين او و عمل كردن از براى آخرت اوست، مراد به «جمع كردن دين» بدست آوردن آن و حفظ كردن آنست.
٥٦٢٥ سوء الظّنّ يردى مصاحبه و ينجى مجانبه. بد گمانى هلاك مى‏گرداند مصاحب خود را، و رستگار مى‏گرداند دورى كننده از آنرا، مراد عمل كردن ببد گمانى است زيرا كه ظاهرست كه اصل بدگمانى مقدور كسى نيست و هر گاه عمل بآن نشود هلاك بر آن مترتّب نشود.
٥٦٢٦ سبع اكول حطوم خير من وال ظلوم غشوم. جانور درنده خورنده بر هم شكننده بهترست از أمير ستمكار ظلم كننده.
٥٦٢٧ سوء الجوار  و الاساءة الى الابرار من اعظم الّلؤم. بدى همسايگى و بدى كردن بسوى نيكوكاران از بزرگترين دنائت و ناكسى است.
سوء الخلق شؤم، و الاساءة الى المحسن لؤم. بدى خوى شوم است و بدى كردن بسوى احسان كننده دنائت و ناكسى است، اين فقره مباركه در اوايل اين فصل مذكور شد و سهوا مكرّر نقل شده .
٥٦٢٨ سفك الدّماء بغير حقّها يدعو الى حلول النّقمة و زوال النّعمة. ريختن خونها بغير حقّ آنها مى‏خواند بسوى فرود آمدن عقوبت و زايل شدن نعمت، يعنى سبب فرود آمدن عقوبت و انتقام در دنيا و زوال نعمت در آن مى‏شود زياده بر عذاب و عقاب اخروى.
٥٦٢٩ سل المعروف من ينساه، و اصطنعه الى من يذكره. طلب كن احسان را از كسى كه فراموش ميكند آنرا، و بجاى آور آنرا از براى كسى كه ياد ميكند آنرا، مراد به «كسى كه فراموش ميكند آنرا» بلند همتى است كه ديگر ياد آن نمى‏كند نزد مردم يا نزد تو و منت نمى‏گذارد بر آن و گويا آنرا فراموش كرده بلكه از راه كمال بى‏اعتنائى بآن غالب اينست كه فراموش ميكند آنرا، و مراد اينست كه اگر ضرور شود سؤال و طلب از چنين كسى طلب كن نه از كسى كه ياد آن كند و منت گذارد و اين منافات ندارد با اين كه مطلق طلب خوب نباشد و تا توان اجتناب از آن بايد نمود، و مراد به «كسى كه ياد ميكند آنرا» كسيست كه شكر آن ميكند و حقّ آنرا ميداند و كفران نمى‏كند كه اگر چنين نباشد احسان بآن نيكو نباشد بلكه بيجا و مذموم باشد.
٥٦٣٠ سرّك اسيرك فان افشيتة صرت اسيره. سرّ تو اسير تست پس هر گاه فاش كنى او را مى‏گردى تو اسير او، زيرا كه هميشه در فكر آن باشى و ترسى كه مبادا ضرر و مفسده بر آن مترتّب شود.
٥٦٣١ ستّة تختبر بها اخلاق الرّجال، الرّضا، و الغضب، و الامن، و الرّهب، و المنع، و الرّغب. شش چيز است كه آزمايش كرده مى‏شود به آنها خويهاى مردان، خشنودى، و خشم، و أمنيت، و ترس، و منع، و رغبت. مراد اينست كه درين حالات آزمايش خصلتها و خويهاى مردم و خوبى و بدى آنها مى‏توان كرد.
يكى حال خشنودى و رضاى بأحوال و أوضاع خود، هر كه در آن حال از حدّ خود بدر نرود و طغيان نكند و از شكر آن غافل نگردد خصلت او نيكوست، و اگر خلاف آن باشد خوى او بد باشد.
دويم-  حال خشم كه بفرو خوردن آن و از جا بر نيامدن و بردبارى نمودن نزد آن و خلاف آنها خوبى و بدى اخلاق ظاهر مى‏شود.
سيم-  امنيت كه در آن نيز حال أخلاق معلوم مى‏شود چنانكه در رضا و خشنودى مذكور شد.
چهارم-  ترس كه در آن نيز بقلق و اضطراب نكردن و با آرام و اطمينان بودن و مانند آنها و خلاف آنها خوبى و بدى اخلاق معلوم شود.
پنجم-  منع يعنى منع كسى از آنچه خواهش آن داشته باشد چه هر كه را اخلاق نيكو باشد بردبارى كند و بسبب آن خشمناك نگردد و درصدد انتقام بر نيايد خصوصا هر گاه آن منع بجا بوده باشد و خلاف آنها دليل بدى اخلاق است بر آن قياس.
ششم-  رغبت كه هر كه با وجود رغبت در چيزى و خواهش آن هر گاه منع كند خود را از آن بسبب حرمت يا كراهت آن يا اين كه با وجود اباحت آن چندان حريص نباشد در طلب آن و بسبب آن مشغول نگردد از أمور أخروى خود اين نشان خوبى اخلاق او باشد و خلاف آنها دليل خلاف آنها.
٥٦٣٢ ستّة يختبر بها دين الرّجل، قوّة الدّين، و صدق اليقين، و شدّة التّقوى، و مغالبة الهوى، و قلّة الرّغب، و الاجمال فى الطّلب. شش چيزست كه آزمايش كرده مى‏شود به آنها دين مرد، قوّت دين، و راستى يقين، و سختى تقوى، و غلبه كردن بر خواهش، و كمى رغبت، و اجمال در طلب.
ظاهر اينست كه مراد به «قوّت دين» قوّت دينداريست يعنى عمل كردن بشرايط و آداب آن، و مراد اين باشد كه دين هر كسى بقوّت ديندارى او آزمايش مى‏تواند شود هر كه عمل او بشرايع آن قويتر باشد اين نشان اينست كه اصل دين و اعتقاد او بآن قويتر باشد. و مراد به «راستى يقين» راستى يقين باشد بعدل حق تعالى و نفى ظلم و حيف از او در آنچه قسمت كرده از ارزاق و آجال و مانند آنها، باين كه عمل كند بر وفق‏
آن و راضى و خشنود باشد ببهره خود در هر باب، يا راستى يقين بهمه عقايد دين، و مراد اين باشد كه هر چند يقين كسى بعقايد دين او قويتر باشد دين او كاملتر و تمامتر باشد. و «سختى تقوى» يعنى ترس از خدا و كمى رغبت يعنى خواهش و هوس، و «اجمال در طلب» يعنى اعتدال نمودن در آن و افراط نكردن.
٥٦٣٣ سنام الدّين الصّبر و اليقين و مجاهدة الهوى. مرتبه بلند ديندارى صبرست و يقين و جهاد كردن با هوا و هوس. مراد به «يقين» اعتقاد جازم است يا اعتقاد جازمى كه از روى دليل و برهان باشد يعنى اعتقاداتى كه در دين بايد در آنها جازم باشد و شكى او را در آنها بهيچ وجه نباشد، يا اين كه زياده برين جزم به آنها از روى دليل و برهان باشد و بمجرّد تقليد نباشد.
٥٦٣٤ ستّة لا يمارون، الفقيه، و الرّئيس، و الدّنىّ، و البذىّ، و المرأة، و الصّبىّ. شش كس‏اند كه جدال كرده نمى‏شوند، فقيه و رئيس و دنى و فحش گو و زن و كودك. مراد اينست كه با اين شش تا جدال و ستيزه نبايد كرد و مراد به «فقيه» عالم است يا عالم بأحكام شرع، و «وجه جدال نكردن با او» اينست كه جدال با او نمى‏شود مگر بمكابره و انكار حقّ. و «جدال نكردن با رئيس و مهتر» باعتبار اينست كه صرفه در آن نيست و او هر چه را گويد باعتبار رياست و مهترى كه دارد از پيش مى‏برد، و «جدال نكردن با دنى، يعنى شخص پست مرتبه» باعتبار اينست كه رعايت كسى نكند و همين كه بيند كه مغلوب مى‏شود يا بى آن نيز هرزه و درشت گويد، و همچنين فحش گو و زن و كودك.
٥٦٣٥ سلونى قبل ان تفقدونى فانّى بطرق السّماء اخبر  منكم‏
بطرق الارض. بپرسيد از من پيش از اين كه نيابيد مرا، پس بدرستى كه من براههاى آسمان داناترم از شما براههاى زمين، يعنى هر مشكلى كه داريد بپرسيد از من پيش از اين كه نيابيد مرا برسيدن أجل موعود من «پس بدرستى كه من» بيان وجه امر ايشانست بپرسيدن از او هر چه را خواهند و آن اينست كه من بهمه چيز دانايم و بحلّ همه مشكلات عارفم بمرتبه كه براههاى آسمان داناترم از شما براههاى زمين كه ديده‏ايد و مشاهده نموده‏ايد.
٥٦٣٦ سارعوا الى الطّاعات، و سابقوا الى فعل الصّالحات، فان قصرتم فايّاكم و ان تقصّروا عن اداء الفرائض. شتاب كنيد بسوى طاعتها، و پيشى بگيريد بسوى كردن كارهاى شايسته، پس اگر تقصير كنيد پس حذر كنيد از اين كه تقصير كنيد از گزارش واجبيها، يعنى اگر كوتاهى كنيد و تقصير نمائيد بايد كه نهايت تقصير شما در سنتيها باشد كه تقصير در آنها همين سبب نقص فضيلتى گردد، و زينهار كه تقصير نكنيد در واجبيها كه تقصير در آنها سبب عذاب و عقاب گردد.
٥٦٣٧ سلونى قبل ان تفقدونى فو اللّه ما فى القرآن آية الّا و انا اعلم فيمن نزلت، و اين نزلت، فى سهل او فى جبل، و انّ ربّى وهب لى قلبا عقولا، و لسانا ناطقا. بپرسيد از من پيش از اين كه نيابيد مرا پس قسم بخدا كه نيست در قرآن آيه مگر اين كه من داناترم كه در باره چه كس نازل شده، و در كجا نازل شده، در هموارى يا در كوه، و بدرستى كه پروردگار من بخشيده مرا دل دريابنده، و زبانى گوينده.
٥٦٣٨ ستّ من قواعد الدّين، اخلاص اليقين، و نصح المسلمين، و اقامة الصّلوة، و ايتاء الزّكوة، و حجّ البيت، و الزّهد فى الدّنيا. شش چيزست كه از قاعده‏هاى دين است، خالص گردانيدن يقين، و خالص بودن با مسلمانان، و بر پاى داشتن نماز، و دادن زكاة، و حجّ خانه، و بى‏رغبتى در دنيا، يعنى اين شش چيز از أركان دين‏اند و بناى دين بر آنهاست كه اگر اخلال بيكى از آنها بشود دين خراب شود و اتيان بباقى شرايع آن سودى ندهد و مراد به «خالص گردانيدن يقين» خالص گردانيدن يقين است در آنچه يقين بآن بايد از عقايد دين از شائبه شكّ و شبهه بالكليه، يا از شائبه تقليد نيز و اين كه از روى محض دليل و برهان باشد، و مراد به «خالص بودن با مسلمانان» صاف بودن با ايشانست و اين كه با ايشان بنفاق و دوروئى سلوك نكند، و ممكن است كه «نصح» بمعنى خالص بودن نباشد بلكه بمعنى نصيحت كردن باشد يعنى موعظه و پند گفتن ايشان بأمر بمعروف و نهى از منكر. و مراد به «پاى داشتن نماز» مداومت بر واجبيهاى آن با محافظت بر اوقات و شرايط و آداب آنهاست، و «از أركان بودن دادن زكاة و حجّ خانه خدا» هر يك در وقتى است كه شرايط وجوب آن بعمل آمده باشد، و مراد به «بى رغبتى در دنيا» اينست كه حرص زيادى بر آن نباشد كه بسبب آن مشغول گردد از بعضى فرايض و واجبات.
٥٦٣٩ سوء الخلق نكد العيش و عذاب النّفس. بدى خوى تيرگى زندگانيست و عذاب نفس، يعنى زندگانى را بر صاحب خود تيره مى‏گرداند و هميشه او را در رنج و تعب دارد، و مراد به «عذاب نفس» نيز تأكيد سابق است و اين كه سبب اين مى‏گردد كه صاحب آن همواره در شكنجه رنج و تعبى باشد كه بسبب بدخوئى خود مى‏كشد، و ممكن است كه مراد بآن عذاب و عقاب أخروى باشد.
٥٦٤٠ سوء الخلق يوحش النّفس و يرفع الانس. بدى خوى مى‏رماند نفس را، و زايل ميكند أنس را، يعنى مى‏رماند نفس صاحب خود را از مصاحبان و دوستان، و زايل ميكند انس و خو گرفتن او را بايشان، و او را در شكنجه و عذاب تنهائى مى‏اندازد.
٥٦٤١ سلوا القلوب عن المودّات فانّها شواهد لا تقبل الرّشا. بپرسيد دلها را از دوستيها، پس بدرستى كه آنها گواهانند كه قبول نمى‏كنند رشوه‏ها را، مراد اينست كه دوستى هر كه را خواهيد بدانيد رجوع كنيد بدل خود كه آن گواهى مى‏دهد بدوستى او اگر در واقع او دوست باشد بشما، و آن گواهى است كه احتمال اين نيست كه شهادت دروغى دهد بسبب گرفتن رشوه چنانكه در ساير گواهان اين احتمال باشد.
٥٦٤٢ سهر العيون بذكر اللّه فرصة السّعداء و نزهة الاولياء. بيدارى چشمها بذكر خدا فرصت نيكبختان است و نزهت دوستان «فرصت» بمعنى نوبت و بهره و نصيب هر كس از آب مشترك باشد  و «نزهت» سيرگاه را گويند كه آدمى بسير آن غم و اندوه را از خود دور كند و مراد به «دوستان» دوستان خداست.
٥٦٤٣ سابقوا الاجل فانّ النّاس يوشك ان ينقطع بهم الامل فيرهقهم  الاجل.
پيشى بگيريد بر مرگ پس بدرستى كه مردمان نزديك است كه بريده شود بايشان اميد پس فرو گيرد ايشان را مرگ يعنى پيشى گيريد بكردن خيرات بر مرگ و شتاب كنيد در كردن آنها كه مبادا مرگ در رسد و ديگر فرصت آنها نيابيد «پس بدرستى كه مردمان» بيان اين معنى است و مراد اينست كه مرگ از مردمان دور نيست، و «نزديك است ايشان را اين كه بريده شود ايشان را اميد» يعنى بريده شود از ايشان اميدها كه داشته باشند يعنى اميدهاى دنيوى يا اميد كردن كارهاى خير، «پس فرو گيرد ايشان را مرگ» و نگذارد از براى ايشان اميدى و هر گاه مرگ نسبت بايشان چنين نزديك باشد پس بايد پيشى گرفت بر آن و شتاب كرد در كردن كارهاى خير پيش از رسيدن آن. و ممكن است كه «فيرهقهم» بمعنى «پس فرو گيرد» نباشد بلكه باين معنى باشد كه «پس لاحق شود ايشان را و از پى ايشان آيد مرگ»، و حاصل هر دو يكيست.
٥٦٤٤ سابقوا الاجل، و أحسنوا العمل، تسعدوا بالمهل. پيشى بگيريد بر أجل يعنى مرگ، و نيكو كنيد عمل را، تا اين كه نيكبخت گرديد بمهل، يعنى بسبب «مهل» يعنى پيش افتادن در خير، و ممكن است كه معنى «تسعدوا بالمهل» اين باشد كه: تا اين كه فيروزى يابيد يا سودمند گرديد بمهل.
٥٦٤٥ سفهك على من فوقك جهل مرد . دشنام دادن تو بر كسى كه بلند مرتبه‏تر از تو باشد نادانيى است هلاك كننده، يا اندازنده، يعنى در هلاكت و زيان و خسران، و وجه اين ظاهرست، چه هر گاه مرتبه آن كس بلندتر باشد ممكن است كه بسبب آن انواع ايذاء و اضرار نمايد بلكه بقتل رساند.
٥٦٤٦ سفهك على من دونك جهل مزر .
دشنام دادن تو بر كسى كه پست مرتبه‏تر از تو باشد نادانيى است عيبناك كننده، چه ظاهرست كمال خفت و خوارى اين كه كسى خود را طرف كسى كند كه پست‏تر ازو باشد و دشنام دهد باو.
٥٦٤٧ سفهك على من فى درجتك نقار كنقار الدّيكين، و هراش كهراش الكلبين، و لن يفترقا الّا مجروحين او مفضوحين، و ليس ذلك فعل  الحكماء و لا سنّة  العقلاء، و لعلّه ان يحلم عنك فيكون اوزن منك و اكرم، و انت انقص منه و ألام. دشنام دادن تو بر كسى كه بوده باشد در مرتبه تو منقار زدنى است مانند منقار زدن دو خروس، و با هم جنگ كردنى است مثل با هم جنگ كردن دو سگ، و حال اين كه جدا نشوند مگر هر دو زخم زده شده يا هر دو رسوا كرده شده، و نيست اين كار دانايان و نه طريقه عاقلان، و بسا باشد كه او بردبارى كند از تو پس بوده باشد سنگين‏تر از تو و گرامى‏تر، و بوده باشى تو ناقص‏تر از او و پست مرتبه‏تر. مراد اينست كه: اگر كسى دشنام دهد كسى را كه در مرتبه او باشد اگر او هم جواب گويد و دشنام دهد هر دو مانند دو خروس يا دو سگ باشند كه با هم جنگ كنند تا هر دو مجروح يا خسته و مانده و خوار و زار گردند و دانايان و عاقلان چنين كارى نكنند، و اگر
او بردبارى كند و بگذارند و جواب نگويد، او سنگين و گرامى گردد و تو ناقص و پست مرتبه، پس خود را خفيف و خوار كرده باشى. پس از اين سه فقره مباركه ظاهر مى‏شود كه دشنام دادن بكسى هر كه باشد نكوهيده و مذموم است و كسى را كه اندك عقلى باشد بايد مرتكب آن نشود .
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در ذكر و وصف رسول خدا رحمت كناد خدا بر او و آل او و درود فرستد
٥٦٤٨ سنّته القصد، و فعله الرّشد، و قوله الفصل، و حكمه العدل، كلامه بيان، و صمته أفصح لسان. سنت او قصدست، و كردار او رشدست، و گفتار او فصل است، و حكم او عدل است، سخن او بيان است، و خاموشى او فصيح‏ترين زبانيست.
مراد به «سنت او» طريقه‏ايست كه سلوك مى‏فرموده، و يا قرار داده از براى خود و همه امّت، و مراد به «قصد» ميانه رويست يعنى ميانه روى در هر باب كه نه افراط باشد در آن و نه تفريط، مثل سخاوت كه ميانه رويست ميانه اسراف و تبذير و بخل و تقتير، و شجاعت كه ميانه رويست ميانه تهوّر و بى‏باكى و جبن و ترسناكى، و همچنين ساير اخلاق ديگر چنانكه در كتب اخلاق بيان شده. و مراد به «رشد» كار راست درست است، و به «فصل» جدا كننده ميان حق و باطل، و «بيان است» يعنى بيان كننده مشكلات و معضلات يا احكام و شرايع است، يا اين كه واضح است و در آن اشتباهى نيست، و «خاموشى او فصيح‏ترين زبانيست» يعنى در هر جا كه خاموش مى‏شدند همان خاموشى بمنزله فصيح‏ترين زبانى بود كه گويا شود بحكمى‏
چند كه از آن خاموشى مستفاد مى‏شد.
٥٦٤٩ سلوا اللّه الايمان، و اعملوا بموجب القرآن. سؤال كنيد از خدا ايمان را، و عمل كنيد بموجب قرآن، يعنى همواره از خداى عزّ و جلّ درخواست كنيد كه ايمان شما را ثابت و باقى دارد و قويتر و محكمتر گرداند، و «عمل كند بموجب قرآن» يعنى به آن چه قرآن مجيد آنرا واجب گردانيده باشد يا به آن چه قرآن مجيد اقتضاى آن كند از همه احكام.
٥٦٥٠ سكون النّفس الى الدّنيا من أعظم الغرور. آرام گرفتن نفس بسوى دنيا از بزرگترين فريب است.
٥٦٥١ سكر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سكر الخمور. مستى غفلت و فريب دورترست بحسب بهوش آمدن از مستى شرابها، يعنى بهوش آمدن از آن ديرتر باشد از بهوش آمدن از مستى شرابها، پس حذر از آن بيشتر بايد نمود.
٥٦٥٢ سوء العقوبة من لؤم الظّفر. بدى عقوبت از فيروزى زشت است، يعنى فيروزى يافتن انتقام از دشمن يا هر كه بدى كرده باشد باين كس هر گاه عقوبت او بد واقع شود و زياده شود از قدرى كه مستحقّ آن باشد زشت فيروزيى است و فيروزى نيافتن بهتر از چنين فيروزيست و غرض تحريص بر اينست كه كسى كه فيروزى يابد اگر عفو نكند و انتقام كشد و عقوبت كند بايد كه زياده از اندازه آن نكند و اگر نه بد و زشت فيروزى باشد فيروزى او .
حرف شين
حرف «شين» بلفظ «شكر»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «شين» بلفظ «شكر».
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٦٥٣ شكر الهك بطول الثّناء. شكر خداوند معبود تو بدرازى ستايش است، يعنى باين كه همواره ثنا و ستايش او كنى و بدل و زبان ذكر نعمتها و نيكوئيهاى او نمائى.
٥٦٥٤ شكر من فوقك بصدق الولاء. شكر كسى كه بلند مرتبه‏تر از تو باشد براستى دوستى است يعنى هر گاه كسى بلند مرتبه‏تر از تو باشد و احسانى بتو كرده باشد كه شكر آن بايد كرد و ترا رتبه آن نباشد كه در عوض احسانى باو بكنى شكر احسان او اينست كه محبت صادق و دوستى راست باو داشته باشى و شرايط آنرا از دعا و مانند آن بعمل آورى.
٥٦٥٥ شكر نظيرك بحسن الاخاء. شكر مثل و مانند تو بنيكوئى برادريست، يعنى هرگاه مثل و مانند تو بتو احسانى كرده باشد شكر آن اينست كه چنانكه او بتو برادرى را نيكو كرده تو نيز با او برادرى را نيكو كنى و باو احسان كنى.
٥٦٥٦ شكر من دونك بسيب العطاء. شكر كسى كه پست مرتبه‏تر از تو باشد بروان شدن عطاست يعنى هر گاه كسى كه پست مرتبه‏تر از تو باشد احسانى بتو كرده باشد كه بايد شكر آن بكنى شكر او اينست كه عطا روان كنى بسوى او و او را بجود و بخشش نوازش نمائى.
٥٦٥٧ شكر النّعم عصمة من النّقم. شكر نعمتها نگاهداريى است از عقوبتها، يعنى نگاهدارنده است از آنها، آن چنان كه گويا عين نگاهدارى از آنها شده .
٥٦٥٨ شكر الاله يدرّ النّعم. شكر خداى معبود روان مى‏سازد نعمتها را.
٥٦٥٩ شكر النّعمة يقضى بمزيدها و يوجب تجديدها. شكر نعمت حكم ميكند بزيادتى آن و واجب مى‏سازد تازه گردانيدن آنرا، يعنى سبب زيادتى آن نعمتى كه داده شده مى‏گردد و باعث تازه گردانيدن نعمتهاى ديگر نيز مى‏شود، و ممكن است كه مراد به «تازه گردانيدن آن» همان زياد گردانيدن آن باشد چه زيادتى تازه ايست كه داده مى‏شود و بنا بر اين تأكيد سابق خواهد بود.
٥٦٦٠ شكر النّعمة امان من تحويلها و كفيل بتأييدها. شكر نعمت ايمنى است از تغيير دادن آن، و در عهده گيرنده ايست دوام و پايندگى آن را.
٥٦٦١ شكر المؤمن يظهر فى عمله. شكر مؤمن ظاهر مى‏شود در عمل او، چه طاعات و عبادات او همه شكريست كه بدل و زبان و أركان از او بعمل آيد.
٥٦٦٢ شكر المنافق لا يتجاوز لسانه. شكر منافق در نمى‏گذرد از زبان او، يعنى همين بزبان شكرى مى‏گويد و شكر او
بدل و اركان ديگر سرايت نمى‏كند، زيرا كه او را در دل اعتقادى نباشد، و اگر بأركان ديگر عبادتى كند چون بى اعتقادست مجرّد صورتيست و عبادتى نيست كه شكر تواند شد بلكه محض وزر و عصيان است، و شكر زبانى او نيز چنان است و آن در حقيقت شكر زبانى نباشد بلكه شكر بودن آن بمجرّد لفظيست كه خود بزبان ميراند.
٥٦٦٣ شكر نعمة سالفة يقضى بتجدّد نعم مستأنفة. شكر نعمتى گذشته حكم ميكند بتازه شدن نعمتهائى ابتدا كرده شده، يعنى سبب نعمتهاى تازه ديگر مى‏گردد.
٥٦٦٤ شكر النّعم يضاعفها و يزيدها. شكر نعمتها دو چندان مى‏گرداند آنها را و زياد مى‏گرداند آنها را. مراد به «دو چندان گردانيدن» مطلق زياد گردانيدنست نه خصوص دو برابر گردانيدن، پس ذكر و «زياد مى‏گرداند آنها را»  بعد از آن تأكيد است.
٥٦٦٥ شكر النّعم يوجب مزيدها، و كفرها برهان جحودها. شكر نعمتها واجب مى‏سازد زيادتى آنها را، و كفران آنها دليل انكار آنهاست، يعنى انكار اين كه آنها از جانب خداى عزّ و جلّ باشد و بسبب آنها شكر او بايد كرد، چه اگر كسى قائل باين باشد معقول نيست كه كفران آنها كند و شكر ننمايد، و ممكن است كه «جحود» در اينجا بمعنى انكار نباشد بلكه بمعنى كم شدن و تيره گشتن باشد و ترجمه اين باشد كه: كفران آنها دليل كم شدن و تيره شدن آنها باشد.
٥٦٦٦ شكر النّعمة امان من حلول النّقمة. شكر نعمت ايمنى است از فرود آمدن عقوبت و انتقام، يعنى سبب ايمنى از آن مى‏شود.
٥٦٦٧ شكر العالم على علمه عمله به و بذله لمستحقّه.
شكر عالم بر علم خود عمل اوست بآن و عطا كردن آن بمستحقّ آن، يعنى شكرى كه عالم بايد بكند بازاى نعمت علمى كه باو داده شده اينست كه عمل كند بعلم خود و بياموزد آنرا بجمعى كه مستحقّ آن باشند و أهليت آموختن آن داشته باشند.
٥٦٦٨ شكرك للّراضى عنك يزيده رضا و وفاء. شكر كردن تو مر كسى را كه راضى و خشنود باشد از تو زياد ميكند او را خشنوديى و وفاداريى، و در بعضى نسخه‏ها «وقاء» بقاف واقع شده  و بنا بر اين ترجمه بجاى «وفاداريى» و «نگاهداريى» بايد يعنى نگاهدارى و حفظ محبت و دوستى، و حاصل هر دو يكيست.
٥٦٦٩ شكرك للساخط عليك يوجب لك منه صلاحا و تعطّفا. شكر كردن تو مر كسى را كه خشمناك باشد بر تو واجب مى‏سازد از براى تو از جانب او صلاحى و مهربانيى يعنى بصلاح آمدن او را نسبت بتو و زايل شدن خشم او و مهربانى نمودن بتو.
و پوشيده نيست كه خشمناك بودن كسى منافات ندارد با اين كه از او نعمتى برسد كه در برابر آن شكر او توان كرد، چه اهل جود با وجود خشمناك بودن بر كسى نيز بسيارست كه نعمتى باو رسانند و كافيست شاهد برين نعمتهاى حق تعالى كه بكافران و عاصيان مى‏رسد.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام بمردى كه تهنيت مى‏فرموده آن حضرت او را بفرزندى كه خدا داده بوده باو:
٥٦٧٠ شكرت الواهب، و بورك لك فى الموهوب، و بلغ اشدّه، و رزقت برّه.
شكر كرده تو بخشنده را، و بركت داده شده براى تو در بخشيده شده، و رسيده بكمال قوّت او، و روزى گردانيده شده تو نيكوئى او را. اين همه بعنوان دعاست كه براى تفأل بلفظ ماضى ادا شده چنانكه شايع است در زبان عرب و معنى اينست كه: روزى تو گردد شكر خدائى كه بخشيده اين فرزند را بتو، و بركت داده شود از براى تو درين فرزند كه بخشيده شده بتو، و برسد اين فرزند بكمال مرتبه قوّت خود، و روزى كرده شوى تو نيكوئى او را، يعنى اين را كه با تو بنيكوئى سلوك كند.
٥٦٧١ شكر الاحسان من اثنى على مسديه، و ذكر بالجميل موليه. شكر كردست احسانرا كسى كه ستايش كند بر احسان كننده آن، و ياد كند بنيكوئى صاحب آنرا، يعنى كافيست در شكر احسان كسى اين كه ثنا و ستايش او كرده شود و ياد كرده شود بنيكوئى.
حرف «شين» بلفظ شرّ
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «شين» بلفظ شرّ فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٦٧٢ شرّ الافعال ما جلب الآثام. بدترين كارها آنست كه بكشد گناهان را، يعنى هر كاريست كه سبب گناهى شود.
٥٦٧٣ شرّ الاموال ما اكسب المذامّ. بدترين مالها ماليست كه كسب فرمايد نكوهش را، يعنى سبب مذمّت و نكوهش صاحب خود شود باين كه از ممرّ حرامى كسب شود يا در ممرّ حرامى صرف شود، يا در ممرّى كه بايد صرف شود نشود.
٥٦٧٤ شرّ الآراء ما خالف الشّريعة. بدترين رايها و انديشه‏ها رأى و انديشه ايست كه مخالف شريعت باشد باين كه عمل بآن نامشروعى را لازم داشته باشد.
٥٦٧٥ شرّ الافعال ما هدم الصّنيعة. بدترين كارها آنست كه خراب كند احسان را. ممكن است كه مراد بآن بديى‏
۶
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
باشد كه كسى بكند كه احسانى باو كرده باشد، و «خراب كردن آن احسانرا» باعتبار اين است كه احسان او را ضايع و بى موقع گرداند و فاسد و باطل نمايد، و يا باعتبار اين كه باعث اين شود كه او ديگر احسان باو نكند بلكه بى‏رغبت شود او، بلكه هر كه مطلع شود بر آن نيز در مطلق احسان بمردم، پس مانع اصل احسان شود و خراب كند بناى آن را. و ممكن است كه مراد بديى باشد كه كسى بكسى بكند بعد از اين كه باو احسانى كرده باشد، زيرا كه چنين بدى با بدى آن فى نفسه بدى اين را نيز دارد كه احسان سابق را فاسد و باطل گرداند.
٥٦٧٦ شرّ النّاس من يظلم النّاس. بدترين مردمان كسيست كه ستم كند مردم را.
٥٦٧٧ شرّ النّاس من يغشّ النّاس. بدترين مردمان كسيست كه غشّ كند با مردم، يعنى صاف نباشد با ايشان و نفاق كند.
٥٦٧٨ شرّ ما صحب المرء الحسد. بدترين آنچه همراه باشد با مردم حسد و رشك است، زيرا كه با وجود قبح و نكوهش آن عقلا و شرعا هميشه صاحب خود را در غم و اندوه دارد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٥٦٧٩ شرّ ما سكن القلب الحقد. بدترين آنچه قرار گيرد در دل كينه است، زيرا كه آن هم مانند رشك عقلا و شرعا مذموم است و صاحب خود را در غم و اندوه دارد و باعث كارى چند شود كه مفاسد اخروى و دنيوى بر آن مترتّب گردد، و چون قرار آن در دل زياده از رشك‏
است از آن راه آن از امورى شمرده شده كه در دل قرار گيرد و رشك از امورى شمرده شده كه با مرد همراه باشد.
٥٦٨٠ شرّ المصائب الجهل. بدترين مصيبتها جهل است، يعنى نادانى يا كم عقلى.
٥٦٨١ شرّ الملوك من خالف العدل. بدترين پادشاهان كسيست كه مخالفت كند عدل را.
٥٦٨٢ شرّ الاموال ما لم يغن عن صاحبه. بدترين مالها ماليست كه سود ندهد صاحب خود را، يعنى بهره از آن نبرد در آخرت يا اصلا نه در دنيا و نه در آخرت.
٥٦٨٣ شرّ المال ما لم ينفق فى سبيل اللّه منه و لم تؤدّ زكاته. بدترين مال ماليست كه خرج نشود در راه خدا چيزى از آن، و داده نشود زكاة آن.
٥٦٨٤ شرّ البلاد بلد لا امن فيه و لا خصب . بدترين شهرها شهريست كه نه امنيت باشد در آن و نه ارزانى.
٥٦٨٥ شرّ النّاس من لا يقبل العذر، و لا يقيل الذّنب. بدترين مردمان كسيست كه قبول نكند عذر را، و در نگذرد از گناه. يعنى هر گاه كسى نسبت باو گناهى كرده باشد و عذرى از براى آن گويد عذر او را قبول‏
نكند، و گناه كسى را عفو نكند و البته انتقام بكشد.
٥٦٨٦ شرّ الزّوجات من لا تواتى. بدترين جفتها زنيست كه موافقت نكند، اين بنا بر اينست كه «تواتى» با تاى دو نقطه بالا پيش از يا باشد و در بعضى نسخه‏ها بنون است يعنى «توانى» و بنا بر اين معنى اينست كه زنيست كه بردبارى نداشته باشد، يا در نشستن و برخاستن و راه رفتن تأنّى و آرام نداشته باشد.
٥٦٨٧ شرّ الولاة من يخافه البرى‏ء. بدترين حكام حاكميست كه بترسد از او بى‏گناه، و وجه اين ظاهرست چه ترس بى گناه از حاكم نمى‏باشد مگر وقتى كه او ستمكار باشد، و اگر عدل كند بى‏گناه را از او باكى نباشد، و ظاهرست كه حاكم ظالم بدترين حكام است.
٥٦٨٨ شرّ الاولاد العاقّ. بدترين اولاد فرزند عاقّ است يعنى فرزندى كه با پدر بد سر كند.
٥٦٨٩ شرّ الاخلاق الكذب  و النّفاق. بدترين خصلتها دروغگوئى و نفاق است يعنى موافق نبودن باطن با ظاهر.
٥٦٩٠ شرّ اخوانك من ارضاك بالباطل. بدترين برادران تو كسيست كه راضى كند ترا بباطل، مثل اين كه ستايش كند او را به آن چه در او نباشد، يا اين كه اعانت كند او را در امرى كه ضرر بدين او داشته باشد.
٥٦٩١ شرّ من صاحبت الجاهل. بدترين كسى كه مصاحبت كنى با او جاهل است يعنى نادان يا كم عقل.
٥٦٩٢ شرّ الوزراء من كان للاشرار وزيرا. بدترين وزرا كسى است كه بوده باشد از براى بدان وزير يعنى اعانت ايشان كند.
٥٦٩٣ شرّ الامراء من كان الهوى عليه اميرا. بدترين امرا كسى است كه بوده باشد هوى بر او امير، يعنى هوا و هوس بر او فرمانفرما باشد و او در فرمان آنها باشد.
٥٦٩٤ شرّ العلم ما افسدت به رشادك. بدترين علم آنست كه فاسد كنى بآن راه راست خود را، يعنى علم باطلى كه اين كسى را گمراه كند يا علم حقى كه عمل بآن نشود.
٥٦٩٥ شرّ العمل ما افسدت به معادك. بدترين عمل آنست كه فاسد كنى بسبب آن آخرت خود را.
٥٦٩٦ شرّ ما القى فى القلوب الغلول. بدترين آنچه افتاده شود در دلها خيانت است.
٥٦٩٧ شرّ ما شغل به المرء وقته الفضول. بدترين آنچه مشغول سازد بآن مرد وقت خود را زياده كاريهاست، يعنى كارها كه بكار او نيايد.
٥٦٩٨ شرّ الثّناء ما جرى على السنة الاشرار. بدترين ستايش آنست كه روان شود بر زبانهاى بدان يعنى ستايش است كه آنها كنند، چه ظاهر است كه ايشان ستايشى كه كنند بر كارهاى بد كنند.
٥٦٩٩ شرّ اخوانك من احوجك الى مداراة و الجأك الى اعتذار.
بدترين برادران تو كسيست كه محتاج سازد ترا بمدارا كردن و ملجأ سازد ترا بعذر گفتن يعنى بدترين برادران تو آن كسيست كه آن قدر دوستى و يگانگى با تو نداشته باشد كه اگر بدى كند يا گويد توانى منع او از آن كرد بلكه بايد كه با او مدارا و سازش كنى، و اگر تو تقصيرى نسبت باو بكنى بايد كه عذرى از او بخواهى و اگر عذر نخواهى مكدّر گردد از آن.
٥٧٠٠ شرّ لا يدوم خير من خير لا يدوم. شرّى كه دائمى نباشد بهترست از خيرى كه دائمى نباشد يعنى خيرى كه دائمى نباشد مانند خيرات دنيا كه چندان خيريتى ندارد بلكه شرّى كه دائمى نباشد بهتر از آن باشد، باعتبار اين كه شرّ هر گاه دائمى نباشد و منقطع گردد بگذرد و فرح و سرور انقطاع آن هميشه بماند، و خير هر گاه دائمى نباشد خير بگذرد و تأسف و حسرت بر آن هميشه بماند چنانكه گفته‏اند:
اشدّ الغّمّ عندى فى سرور
 تيقّن عنه صاحبه انتقالا
سخت‏ترين غم نزد من در شادمانيى است كه يقين داند صاحب آن زوال و انتقال آن را.
٥٧٠١ شرّ النّاس من يرى انه خيرهم. بدترين مردم كسيست كه اعتقاد اين داشته باشد كه بهترين ايشانست اگر اعتقاد كسى اين باشد كه بهترين همه مردم است پس بودن او بدترين ايشان ظاهرست، باعتبار كمال عجب و خود بينى او كه از صفاتيست عقلا و شرعا بغايت مذموم، و كمال حمق و سخافت عقل او كه چنين مرتبه از براى خود گمان كند با ظهور فساد آن، چه اين مرتبه مخصوص حضرت خاتم النبيين و سيد المرسلين باشد صلوات اللّه و سلامه عليه و على آله الطاهرين المعصومين و بنا بر اين مراد غير آن حضرت است‏
صلّى اللّه عليه و آله، يا اين كه مراد اعتقاد اين مرتبه است در خود باعتبار اعمال و افعال خود بى اين كه وحى رسيده باشد باو بآن از جانب خداى عزّ و جلّ و ظاهرست كه آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله نيز بى اعلامى از جانب خدا بآن اعتقاد اين مرتبه در باره خود نمى‏كرده، و با وجود آن اعلام داخل درين حكم نباشد، و اگر مراد بهترى از ديگرى باشد اگر همه خصوص يك شخص باشد اين نيز عجب و خود بينى است و حمق و سخافت عقل، زيرا كه نهايت مرتبه اينست كه بسيارى از اعمال بد در او مشاهده كند كه خود را برى داند از آنها و بمجرّد اين حكم ببهترى خود از او نتوان كرد، زيرا كه گاه باشد كه كارى كرده باشد يا بعد از اين بكند كه تلافى و جبر آنها بكند، و همچنين محتمل است كه از او بعد از اين بدى چند صادر شود بدتر از او، و بنا بر اين نيز مراد اعتقاد اين معنى است بخود بدون اعلام إلهى بآن، پس اعتقاد همه انبيا و اوليا صلوات اللّه عليهم هر گاه از راه اعلام إلهى باشد داخل درين حكم نباشد، و اگر مسلمانى خود را بهتر از كافرى داند او نيز همين اعتقاد مى‏تواند كرد كه او با وجود اسلام بهتر از آن كافرست با وجود كفر، و اين در حقيقت از راه اعلام از جانب خداست بآن، نه از راه مجرّد مشاهده اعمال و افعال خود و او، و با وجود اين حكم ببهترى عاقبت نمى‏توان كرد بسا باشد كه او توفيق اسلام و حسنات يابد يا خللى در عقايد اين نعوذ باللّه منه راه يابد.
٥٧٠٢ شرّ النّاس من لا يبالى ان يراه النّاس مسيئا. بدترين مردم كسيست كه پروا نكند از اين كه ببينند مردم آنرا گنهكار، زيرا كه اين معنى در حقيقت اعلام مردم است باين كه او را از خداى عزّ و جلّ باكى و پروائى نباشد نعوذ باللّه منه.
٥٧٠٣ شرّ القول ما نقض بعضه بعضا. بدترين سخن آنست كه بشكند بعضى از آن بعض ديگر را، يعنى بعضى از آن‏
نقيض بعضى ديگر باشد زيرا كه از همان دروغ او در يكى از آنها، و همچنين حمق و سخافت عقل او ظاهر مى‏شود.
٥٧٠٤ شرّ اخوانك من يبتغى لك شرّ يومه. بدترين برادران تو كسيست كه طلب كند از براى تو روز بد خود را يعنى خواهد كه تو نيز گرفتار شوى بمثل آنچه او گرفتار شده، يا اين كه راضى باشد بزوال آن از او بانتقال بتو، يا اين كه بدى را كه بخود نپسندد بتو پسندد بلكه دوست آنست كه آنچه بخود نپسندد از براى دوست خود نيز نپسندد.
٥٧٠٥ شرّ النّاس من لا يشكر النّعمة و لا يرعى الحرمة. بدترين مردم كسيست كه شكر نكند نعمت را، و رعايت نكند حرمت را، يعنى احترام مردم را.
٥٧٠٦ شرّ اصدقائك من تتكلّف له. بدترين دوستان تو كسيست كه تكلف كنى از براى او، يعنى بايد كه تكلف كنى از براى او و به هر چه حاضر باشد از براى او اكتفا نتوانى كرد، بلكه بايد كه يگانگى دوست با دوست بمرتبه باشد كه هر يك بى تكلف در هر باب با هم سلوك توانند كرد.
٥٧٠٧ شرّ العلم علم لا يعمل به. بدترين علم علميست كه عمل كرده نشود بآن.
٥٧٠٨ شرّ الاخوان الخاذل. بدترين برادران كسيست كه يارى نكند.
٥٧٠٩ شرّ الاصحاب الجاهل.                      
بدترين مصاحبان جاهل است يعنى نادان يا كم عقل.
٥٧١٠ شرّ الاموال ما لم يخرج منه حقّ اللّه سبحانه. بدترين مالها ماليست كه بيرون كرده نشود از آن حقّ خداى سبحانه.
٥٧١١ شرّ الاشرار من لا يستحيى من النّاس و لا يخاف اللّه سبحانه. بدترين بدان كسيست كه شرم نكند از مردم، و نترسد از خداى سبحانه.
٥٧١٢ شرّ الاوطان ما لم يأمن  فيه القطّان. بدترين وطنها آنست كه ايمن نباشند در آن اقامت كنندگان.
٥٧١٣ شرّ النّاس من سعى بالاخوان و نسى الاحسان. بدترين مردم كسيست كه چغلى  برادران كند و فراموش كند احسان را يعنى احسانى را كه باو شده باشد.
٥٧١٤ شرّ الاخوان المواصل عند الرّخاء، و المفاصل عند البلاء. بدترين برادران كسيست كه بپيوندد نزد فراخى، و جدائى كند نزد بلا.
٥٧١٥ شرّ اخوانك من اغراك بهوى، و ولّهك بالدّنيا. بدترين برادران تو كسيست كه بر انگيزاند ترا بر خواهشى، و فريفته گرداند ترا بدنيا يعنى بر خواهش باطلى.
٥٧١٦ شرّ القضاة من جارت اقضيته.
بدترين قاضيها كسى است كه ظلم باشد حكمهاى او.
٥٧١٧ شرّ الامراء من ظلم رعيّته. بدترين امرا كسيست كه ستم كند رعيت خود را، و ممكن است كه  «ظلم» بصيغه مجهول خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: بدترين امرا كسيست كه ستم كرده شود رعيت او، و اين أعمّ باشد از اين كه او خود ستم كند، يا ديگرى ستم كند و او دفع ستم او نكند.
٥٧١٨ شرّ الامور اكثرها شكّا. بدترين كارها آنست كه بيشتر باشد شكّ آن، يعنى شكّ در صحت و خوبى و سلامت عاقبت آن.
٥٧١٩ شرّ الرّوايات اكثرها افكا. بدترين حكايتها آنست كه بيشتر باشد دروغ آن.
٥٧٢٠ شرّ الفقر المنى. بدترين درويشى آرزوهاست، [زيرا كه آرزوها هر چند با توانگرى باشد باعث كمال فقر و حاجت مى‏شود و غم و اندوه آن زياده است از غم و اندوه بى‏چيزى.
و ممكن است، كه ترجمه اين باشد كه بدى درويشى آرزوهاست ] پس اگر كسى با درويشى راه آرزوها بخود ندهد درويشى او را بدى نباشد.
٥٧٢١ شرّ المحن حبّ الدّنيا. بدترين محنتها دوستى دنياست.
٥٧٢٢ شرّ الفقر فقر النّفس.
بدترين درويشى درويشى نفس است يعنى تهيدستى او از اعمال خير و آنچه باعث رستگارى او شود در آخرت.
٥٧٢٣ شرّ الامور الرّضا عن النّفس. بدترين كارها خشنودى از نفس است، چه آن از عجب و خود بينى است كه بغايت عقلا و شرعا مذموم است بلكه هر چند كسى سعى در طاعات و عبادات و أعمال و أفعال خير كند باز بايد كه خود را مقصر داند و سعى كند در زياده بر آن، و با وجود آن اميد بتفضل حق تعالى داشته باشد و أعمال خود را چيزى نداند.
٥٧٢٤ شرّ الايمان ما دخله الشّكّ. بدترين ايمان آنست كه داخل شود آن را شكّ، يعنى ايمان بايد بمرتبه از يقين باشد كه ديگر احتمال قبول شكّ نداشته باشد مثل ايمانى كه از روى برهان باشد پس ايمانى كه شكّ در آن راه تواند يافت مثل ايمانى كه از روى تقليد يا دلائل خطابيه باشد بدترين ايمانست هر چند بعنوان جزم باشد، و ممكن است كه معنى عبارت اين باشد كه: بدترين ايمان آنست كه داخل شده باشد آن را شكّ يعنى بمرتبه جزم نباشد بلكه ظنى باشد كه احتمال خلاف در آن باشد هر چند احتمال ضعيفى باشد.
٥٧٢٥ شرّ اخوانك من داهنك فى نفسك، و ساترك عيبك. بدترين برادران تو كسيست كه مداهنه كند با تو در باب نفس تو، و بپوشاند از تو عيب ترا. مراد به «مداهنه كردن در باب نفس او» اينست كه غشّ كند با او در باره او و عيبى كه در او بيند اظهار نكند باو، «پس پوشاندن عيب او از او» بمنزله تفسير و تأكيد آنست.
٥٧٢٦ شرّ الخلائق الكبر.
بدترين خصلتها تكبرست، چنانكه مكرّر مذكور شد و احاديث ديگر نيز در ذمّ آن بسيارست.
٥٧٢٧ شرّ الاشرار من يتبجّح بالشّرّ. بدترين بدان كسيست كه شاد گردد ببدى يعنى ببدى كه بكند يا ببدى كه ديگرى نيز بكند.
٥٧٢٨ شرّ الشّيم الكذب . بدترين خويها دروغگوئيست.
٥٧٢٩ شرّ ما ضيّع فيه العمر الّلعب . بدترين آنچه ضايع كرده شود در آن عمر بازيست، يعنى مشغول شدن ببازيها بلكه هر كارى كه سودى بر آن مترتّب نشود.
٥٧٣٠ شرّ اخوانك الغاشّ المداهن. بدترين برادران تو غشّ كننده مداهنه كننده است يعنى آنكه غشّ كند با تو و عيب ترا بتو نگويد چنانكه چند فقره قبل از اين مذكور شد.
٥٧٣١ شرّ النّوال ما تقدّمه المطل و تعقّبه المنّ. بدترين عطا آنست كه پيشى گرفته باشد آنرا پس انداختن، و از پى آن در آيد منت گذاشتن يعنى پيش از دادن تأخير شود در آن و زود داده نشود، يا اين كه وعده‏
بشود و از آن وعده تأخير شود و بعد از آن كه داده شد منت گذاشته شود بر آن، و بدى هر دو ظاهر است، و احاديث وارده در ذمّ هر يك بسيارست خصوصا منت كه در قرآن مجيد نيز ذمّ آن شده.
٥٧٣٢ شرّ النّاس من لا يرجى خيره و لا يؤمن شرّه. بدترين مردم كسيست كه اميد داشته نشده باشد خير او، و ايمنى نباشد از شرّ او.
٥٧٣٣ شرّ اخوانك من تثبّط عن الخير و ثبّطك معه. بدترين برادران تو كسيست كه باز ايستد از خير، و باز دارد ترا با خود.
٥٧٣٤ شرّ النّاس من لا يعتقد الامانة و لا يجتنب الخيانة. بدترين مردم كسيست كه كسب نكند  امانت را، و دورى نگزيند از خيانت.
٥٧٣٥ شرّ النّاس من لا يعفو عن الزّلّة و لا يستر العورة. بدترين مردم كسيست كه در نگذرد از لغزش، و نپوشاند عورت را. يعنى از لغزش و گناهى كه كسى نسبت باو كرده باشد در نگذرد و عفو نكند و البته انتقام بكشد. و مراد به «عورت» هر چيزيست كه پوشاندنى باشد و مراد در اينجا اينست كه عيبى كه در كسى بيابد پنهان ندارد و نقل كند و آشكار سازد.
٥٧٣٦ شرّ النّاس من يعين على المظلوم. بدترين مردم كسيست كه يارى ظالم كند بر ضرر رسانيدن بمظلوم.
٥٧٣٧ شرّ النّاس من ادّرع الّلؤم و نصر الظّلوم. بدترين مردم كسى است كه در پوشد زره لئيمى و يارى كند ستمكار را. «لئيمى» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى بخيلى و ناكسى و پستى مرتبه هر دو آمده و در اينجا معنى دوّم ظاهرترست، و مراد به «در پوشيدن زره آن» اينست كه ناكسى را بمنزله لباس خود كند و بسان زره در پوشد و لازم خود سازد.
٥٧٣٨ شرّ اخوانك و اغشّهم لك من اغراك بالعاجلة، و الهاك عن الآجلة. بدترين برادران تو و غشّ دارترين ايشان مر ترا كسيست كه برانگيزاند ترا بدنيا، و غافل سازد از آخرت.
٥٧٣٩ شرّ النّاس من كان متتبّعا لعيوب النّاس عميّا لمعايبه . بدترين مردم كسيست كه بوده باشد از پى رونده مر عيبهاى مردم را، و نابينا از عيبهاى خود.
٥٧٤٠ شرّ النّاس من يخشى النّاس فى ربّه و لا يخشى ربّه فى النّاس. بدترين مردم كسيست كه بترسد از مردم در باره پروردگار خود، و نترسد از پروردگار خود در باره مردم. يعنى فرمانبردارى پروردگار و اطاعت او هر گاه منافى خواهش مردم باشد يعنى اقوياى ايشان بترسد از ايشان و ترك آن نمايد، و «نترسد از خدا در باره مردم» يعنى مردم ضعيف كه ظلم بر ايشان كند.
٥٧٤١ شرّ النّاس من يبتغى الغوائل للنّاس. بدترين مردم كسيست كه طلب كند مصيبتها از براى مردم، يعنى سعى كند
در انداختن ايشان در آنها، يا خواهد آنها را از براى ايشان، و شادمان گردد از افتادن ايشان در آنها.
٥٧٤٢ شرّ الاصحاب السّريع الانقلاب. بدترين مصاحبان زود انقلاب است يعنى كسيست كه بزودى از حالى بحالى گردد و او را بر حالى قرار و ثباتى نباشد، زيرا كه چنين كسى اعتمادى بر مصاحبت او نباشد و باندك سببى بلكه بى آن نيز ترك مصاحبت كند.
٥٧٤٣ شرّ الاتراب الكثير الارتياب. بدترين هم سنان بسيار ارتياب است مراد به «هم سنان» مصاحبان است، باعتبار اين كه در اغلب مصاحبان هر كس از هم سنان او مى‏باشند. و مراد به «بسيار ارتياب» اينست كه او را ثبات و آرامى بر حالى نباشد و بسيار از حالى بحالى گردد و بنا بر اين اين فقره نيز مضمون فقره سابق است كه بعبارت ديگر ادا شده.
٥٧٤٤ شرّ القلوب الشّاكّ فى ايمانه. بدترين دلها دليست كه شكّ كننده باشد در ايمان خود، يعنى جازم نباشد در آن و شكى باشد او را در آن.
٥٧٤٥ شرّ المحسنين الممتنّ باحسانه. بدترين احسان كنندگان كسيست كه منت گذارد بر احسان خود.
٥٧٤٦ شرّ الامور السّخط للقضاء. بدترين كارها خشم داشتن است مر قضا را يعنى راضى و خشنود نبودن بقضا و تقدير حق تعالى در هر باب.
٥٧٤٧ شرّ الفتن محبّة الدّنيا.
بدترين فتنه‏ها دوستى دنياست، زيرا كه آن سبب بسيارى از فتنه‏هاى دنيوى و اخروى گردد.
٥٧٤٨ شرّ النّاس من لا يثق باحد لسوء ظنّه، و لا يثق به احد لسوء فعله. بدترين مردم كسيست كه اعتماد نمى‏كند بر مردم سبب بدگمانى او، و اعتماد نمى‏كند كسى بر او بسبب بدى كردار او.
٥٧٤٩ شرّ النّاس من يتّقيه النّاس مخافة شرّه. بدترين مردم كسيست كه بپرهيزند از او مردم از ترس بدى او.
٥٧٥٠ شرّ النّاس من كافى على الجميل بالقبيح، و خير النّاس من كافى على القبيح بالجميل. بدترين مردم كسيست كه جزا بدهد بر نيكوئى ببدى، و بهترين مردم كسيست كه جزا دهد بر بدى بنيكى.
٥٧٥١ شرّ النّاس الطّويل الامل السّىّ‏ء العمل. بدترين مردم بلند اميد بد كردارست.
٥٧٥٢ شرّ آفات العقل الكبر. بدترين آفتهاى عقل تكبرست يعنى سخت‏ترين چيزهائى كه سبب اين مى‏شود كه آدمى بر وفق عقل عمل نكند تكبرست.
٥٧٥٣ شرّ اخلاق النّفوس الجور. بدترين خويهاى نفسها ستمكاريست.
حرف «شين» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «شين» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد مانند دو فصل سابق كه در يكى همه فقرات بلفظ «شكر» بود و در ديگرى همه بلفظ «شرّ» فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٧٥٤ شاور قبل ان تعزم، و فكّر قبل ان تقدم . مشورت كن پيش از اين كه عزم كنى، و فكر كن پيش از اين كه قدم نهى.
٥٧٥٥ شاور ذوى العقول تأمن الزّلل و النّدم. مشورت كن با صاحبان عقلها تا ايمن گردى از لغزش و پشيمانى.
٥٧٥٦ شاور فى امورك الّذين يخشون اللّه ترشد. مشورت كن در كارهاى خود با آنان كه مى‏ترسند از خدا تا راه راست درست يابى.
٥٧٥٧ شدّة الحقد من شدّة الحسد.
سختى كينه از سختى رشك است، يعنى از آن ناشى شود.
٥٧٥٨ شرف الرّجل نزاهته، و جماله مروءته. شرف مرد پاكيزگى اوست، و زيبائى او مروّت اوست، يعنى پاكيزگى اخلاق و افعال او و «مروّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى آدميت است يا مردانگى.
٥٧٥٩ شرف المؤمن ايمانه، و عزّه بطاعته. شرف مؤمن ايمان اوست، و عزّت او بفرمانبردارى اوست، يعنى فرمانبردارى او حق تعالى را.
٥٧٦٠ شافع المجرم  خضوعه بالمعذرة. شفاعت كننده گنهكار فروتنى كردن اوست بعذر خواهى، يعنى هرگاه گنهكار عذر خواهى كند بس است آن از براى شفاعت كردن او، و بايد كه قبول شود شفاعت او و عفو شود گناه او.
٥٧٦١ شافع المذنب اقراره، و توبته اعتذاره. شفاعت كننده گنهكار اقرار اوست، و توبه او اعتذار اوست، يعنى همين كه اقرار كند بگنهكارى اين شفاعت كننده ايست از براى او كه بايد شفاعت آنرا قبول كرد و گناه او را عفو كرد، و همين كه عذر گويد از براى گناه خود بمنزله توبه ايست كه بايد گناه او را بآن بخشيد.
٥٧٦٢ شتّان بين عمل تذهب لذّته و تبقى تبعته، و بين عمل تذهب مؤنته و تبقى مثوبته.
دوريست ميانه كارى كه مى‏رود لذّت آن و باقى مى‏ماند و بال آن، و ميانه كارى كه مى‏رود زحمت آن و باقى مى‏ماند ثواب آن. مراد اينست كه گناه اگر چه لذّتى داشته باشد در اندك وقتى لذّت آن مى‏رود و وبال آن باقى مى‏ماند، و طاعت هر چند زحمتى داشته باشد در اندك وقتى زحمت آن مى‏رود و ثواب آن باقى مى‏ماند ، و ميانه اين دو امر كمال دوريست، و بر هر كه اندك عقلى داشته باشد ترجيح اين بر آن ظاهرست پس چه قبيح است كه كسى ارتكاب آن كند و ترك اين نمايد...
٥٧٦٣ شجاعة الرّجل على قدر همّته، و غيرته على قدر حميّته. شجاعت مرد بر اندازه همت اوست و غيرت او بر اندازه حميت اوست ، ظاهر
اينست كه «بودن شجاعت بقدر همت» اكثرى باشد و غالب اين باشد كه هر كه همت او بلندتر باشد شجاعت او بيشتر باشد. و «حميت» بمعنى منع كردن و دفع نمودن‏
امرى چند است كه نقص و ننگى در آن باشد از خود و اهل و خويشان خود، و ظاهرست كه غيرت هر كس بقدر حميت اوست باين معنى و اين كه هر كه كوشش او در دفع نقايص و عيبها از خود و متعلقان خود بيشتر باشد غيرت او بيشتر باشد.
٥٧٦٤ شيئان لا يعرف فضلهما الّا من فقد هما، الشّباب و العافية. دو چيز است كه دانسته نمى‏شود افزونى مرتبه آنها مگر از ناياب شدن آنها، جوانى و عافيت، يعنى تا كسى آنها را دارد قدر آنها را و فضل آنها را چنانكه بايد نمى‏داند، هر گاه زايل شوند آن وقت ميداند، و ممكن است كه معنى عبارت اين باشد كه: دو چيزست كه نمى‏داند فضل آنها را مگر كسى كه نيابد آنها را، و بنا بر اين عبارت چنين خوانده مى‏شود كه: «لا يعرف فضلهما الّا من فقدهما»، و حاصل هر دو يكيست.
٥٧٦٥ شيئان لا يعرف قدر هما الّا من سلبهما، الغنى و القدرة. دو چيزست كه نمى‏داند قدر آنها را مگر كسى كه ربوده شود آنها از او، و آنها توانگريست و توانائى. يعنى توانگر تا درويش نشود قدر توانگرى را نداند، و همچنين توانا تا عاجز نشود قدر توانائى را نداند، و ممكن است كه معنى عبارت اين باشد كه: دو چيزست كه دانسته نمى‏شود قدر آنها مگر از ربودن آنها، يعنى مگر بعد از اين كه ربوده شوند آنها از اين كس و بنا بر اين عبارت چنين خوانده مى‏شود «لا يعرف قدر هما الّا من سلبهما»، و حاصل هر دو يكى است.
٥٧٦٦ شيئان لا يؤنف منهما، المرض و ذو القرابة المفتقر. دو چيز است كه استنكاف كرده نمى‏شود از آنها، بيمارى و خويش درويش.
«استنكاف از چيزى» اينست كه كسى آن را نالايق داند از براى خود و عار داشته باشد از آن و انكار كند داشتن آنرا، و مراد اينست كه: ازين دو چيز استنكاف نبايد كرد و آنها عيب و عار كسى نيست.
٥٧٦٧ شيئان لا تسلم عاقبتهما، الظّلم و الشّرّ. دو چيزست كه سالم نيست عاقبت آنها، ستم و شرّ. پوشيده نيست كه «شرّ» بمعنى بدى است و بنا بر اين شامل ستم هم باشد و ستم را با آن دو چيز گرفتن ناخوش است پس ظاهر اينست كه مراد در اينجا بد ذاتى باشد و با مردم بد بودن و فتنه كردن ميان ايشان و رشك و كينه ايشان را داشتن و مانند اينها. و در بعضى نسخه‏ها بجاى «الشّر» «الشره» است و بنا بر اين ترجمه آن بجاى «شرّ» «شره» است يعنى غلبه حرص ، و اين محتاج بتكلفى نيست.
٥٧٦٨ شيئان لا تبلغ غايتهما، العلم و العقل. دو چيزست كه رسيده نمى‏شود نهايت آنها، علم و عقل، يعنى كسى بنهايت مرتبه فضل و افزونى آنها نمى‏تواند رسيد و هر فضلى كه از براى آنها قرار دهد زياده بر آنند، يا اين كه كسى بنهايت آنها نمى‏تواند رسيد و بهر مرتبه از آنها كه برسد بالاتر از آن نيز باشد.
٥٧٦٩ شيئان لا يوزن ثوابهما، العفو و العدل. دو چيزست كه سنجيده نمى‏شود ثواب آنها، عفو و عدل، يعنى ثواب عفو يعنى در گذشتن از گناه كسى، و عدل پادشاه و ساير حكام زياده از آنست كه توان سنجيد و مقدار آنرا توان دانست.
٥٧٧٠ شيئان هما ملاك الدّين، الصّدق و اليقين. دو چيزست كه آنها ملاك دينند، راستى و يقين. «ملاك دينند» يعنى دين به آنها برپاست و به آنها مالك دين مى‏توان شد، و مراد به «راستى» راستى در هر باب است، و به «يقين» يقين بعقايديست كه يقين به آنها بايد.
٥٧٧١ شيئان لا يواز نهما عمل، حسن الورع، و الاحسان الى المؤمنين.
دو چيزست كه هم وزن نمى‏شود با آنها هيچ كردارى، نيكوئى پرهيزگارى، و احسان كردن بسوى مؤمنان. يعنى هيچ كار خيرى برابرى نمى‏كند با آنها، و آنها از همه در ميزان حسنات سنگين ترست.
٥٧٧٢ شدّة الحرص من قوّة الشّره و ضعف الدّين. سختى حرص از قوّت شره است و ضعف دين، يعنى از آنها ناشى مى‏شود. و «شره» چنانكه اكثر اهل لغت گفته‏اند بمعنى غلبه حرص است، و پوشيده نيست كه آن در اينجا مناسب نيست چه آن همان سختى حرص است. و بعضى گفته‏اند كه «شره» بكسر شين و فتح راء  بمعنى نشاط و فرحناكى است و در اينجا اين معنى مناسب است كه مراد اين باشد كه: حرص زياد از قوّت نشاط و فرحناكى و در غم عاقبت و آخرت نبودن و سستى دين ناشى مى‏شود.
٥٧٧٣ شدّة الجبن من عجز النّفس و ضعف اليقين. سختى ترسناكى از ناتوانى نفس و سستى يقين است، مراد ترسناكى زيادست در جهاد و مانند آن و اين كه آن از عجز نفس و ضعف يقين بمعارف إلهيّه ناشى مى‏شود و اگر كسى را قوّت نفسى باشد و بيقين قوى داند كه آنچه حق تعالى امر بآن كرده خير او در آن باشد، و اگر ضررى در آن باو برسد تلافى آن بأضعاف مضاعفه خواهد شد يقين او را در آنها ترس زيادى بر آنچه لازمه نفوس بشريه است نشود، و همچنين در مهالك ديگر هر گاه يقين او قوى باشد، باين كه آنچه باو برسد بظلم و عدوان تلافى‏
آن بر وجه أحسن خواهد شد، چندان باكى نخواهد داشت، و زياده ترسناك نخواهد بود در آنها.
٥٧٧٤ شغل من الجنّة و النّار امامه . مشغول است كسى كه بهشت و دوزخ پيش او باشد يعنى كسى كه بهشت و دوزخ در پيش داشته باشد و بايد كه بيكى از آنها برود بايد كه مشغول كار خود باشد و تدبير فوز بآن و رستگارى از اين كند و بيكار يا مشغول كار ديگر نشود، شغلى زياده از آن نباشد كه باو داده‏اند بايد كه همواره مشغول آن باشد.
٥٧٧٥ شغل من كانت النّجاة و مرضاة اللّه مرامه . مشغول كرده شده است كسى كه رستگارى و خشنودى خدا مطلب او باشد يعنى چنين كسى شغل عظيمى باو داده‏اند بايد كه همواره بآن پردازد و بيكار يا مشغول كار ديگر نشود.
٥٧٧٦ شيمة العقلاء قلّة الشّهوة و قلّة الغفلة. خوى عاقلان كمى خواهش و كمى غافلى است.
٥٧٧٧ شيمة الاتقياء اغتنام المهلة و التّزوّد  للرّحلة.
خصلت پرهيزگاران غنيمت شمردن مهلت است، و توشه بر گرفتن از براى كوچ-  كردن، يعنى سفر آخرت.
٥٧٧٨ شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة. بشكافيد موجهاى فتنه‏ها را بكشتيهاى رستگارى. مراد به «كشتى رستگارى» مذهب حقّ يا پرهيزگارى است و جمعيت آن باعتبار اينست كه آن از براى هر كس بمنزله كشتيى است كه بر آن نشيند، و ممكن است كه مراد به «كشتى‏هاى رستگارى» أئمه هدى صلوات اللّه و سلامه عليهم باشند و مراد اين باشد كه: بايشان يعنى بتوسل بايشان و محبت ايشان بشكافيد موجهاى فتنه‏ها را، و بر هر تقدير مراد به «شكافتن موجهاى فتنه‏ها» بسلامتى گذشتن از آن فتنه‏ها و رسيدن بساحل رستگارى أخرويست، پس اگر با وجود آن ضرر دنيوى برسد منافات با آن ندارد چه آن در حقيقت زيان و خسرانى نباشد.
٥٧٧٩ شوّقوا انفسكم الى نعيم الجنّة تحبّوا الموت و تمقتوا الحيوة. مشتاق كنيد نفسهاى خود را بسوى نعمت بهشت تا اين كه دوست داريد مرگ را و دشمن داريد زندگى را، يعنى بايد كه نفسهاى خود را هميشه مشتاق نعمتهاى بهشت داريد و طلب آنها كنيد و سعى كنيد در كارى چند كه سبب اميدوارى آنها گردد كه هر گاه چنين كنيد دوست گرديد با مرگ و خواهان آن باشيد و دشمن داريد زندگانى را و دريابيد فضيلت اين مرتبه را. و مراد دوست داشتن مرگ نيست باين نحو كه: خواهند كه زود برسد، و دشمن داشتن زندگانى باين كه: خواهند كه زود زايل شود، چه ظاهر اينست كه آن شرعا ممدوح نباشد بلكه مذموم باشد چنانكه از حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه: فرموده‏اند آرزو نكند احدى از شما مرگ را و دعا نكند بآن پيش از اين كه بيايد آن او را، بدرستى كه او هر گاه بميرد بريده مى‏شود عمل او، و بدرستى كه زياد نمى‏كند مؤمن را عمر
او مگر خيرى. و از حضرت أمير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه روايت شده كه: بقيه عمر مؤمن نيست قيمتى از براى آن ، باز يافت ميكند بآن آنچه را فوت شده باشد، و زنده مى‏گرداند بآن آنچه را مرده باشد، بلكه مراد چنانكه بعضى احاديث مشعر به آنست دوست داشتن مرگ باشد در وقتى كه خدا مقدّر كرده باشد و دشمن داشتن زندگانى را بعد از آن نه مثل آنان كه خواهند كه: هميشه زنده باشند در دنيا، يا اين كه مراد اين باشد كه: هر گاه چنين كنيد در وقت مرگ ظاهر شود بر شما حال و مرتبه شما در آن نشأه، پس دوست داريد در آن وقت مرگ را و دشمن داريد زندگانى را چون خواهيد كه زود برسيد بآن مرتبه، و در احاديث از طرق ما و أهل سنت هر دو مؤيّد اين معنى وارد شده.
٥٧٨٠ شرع اللّه لكم الاسلام فسهّل شرائعه، و اعزّ اركانه على من حاربه. راه قرار داده خدا از براى شما دين اسلام را، پس آسان گردانيده احكام آن را، و قوى و غالب گردانيده اركان آن را بر كسى كه جنگ كند با آن يعنى أركان و جوانب آنرا قوى و محكم گردانيده كه هر كه محاربه كند با آن و سعى كند در خرابى آن رخنه نتواند كرد در أركان آن بلكه أركان آن غلبه كند بر او و او را هلاك يا خوار و ذليل گرداند .
٥٧٨١ شرّ الاعداء ابعدهم غورا، و اخفاهم مكيدة. بدترين دشمنان دورترين ايشانست بحسب غور، و پنهانترين ايشانست بحسب مكر. «غور» بمعنى فرو رفتن در چيزى و رسيدن بته آنست و مراد اينست كه:
باشد، و آن دشمنى كه فكر او را قوّتى نباشد، يا اين كه علانيه دشمنى كند و مگر بدترين دشمنان هر دشمنى است كه فكر او بيشتر بته چيزها رود و مكر او پنهان‏تر پنهانى نكند دشمنى او سهل است و دفع ضرر آن آسانست.
٥٧٨٢ شرّ الالفة اطّراح  الكلفة. بدترين الفت انداختن كلفت است يعنى مصاحبت و الفتى است كه يكديگر را در كلفت و تعب و زحمت اندازد باين كه بعنوان يگانگى نباشد و آنچه بياورند بايد كه تكلف كنند در آن، و برين قياس سلوكهاى ديگر.
٥٧٨٣ شرط المصاحبة قلّة المخالفة. شرط مصاحبت كمى مخالفت است يعنى اين كه پر مخالفت يكديگر نكنند و در اكثر با هم موافقت كنند و اگر چنين نكنند مصاحبت ايشان صورت نبندد، و اگر ببندد زود بر هم خورد، پس اگر كسى مصاحبت كسى را خواهد بايد كه پر مخالفت او نكند.
٥٧٨٤ شين العلم الصّلف. زشتى علم صلف است يعنى لاف زدن و دعوى كردن زياد از مرتبه خود  يا مفاخرت كردن و مدح خود كردن هر چند گزافى در آن نباشد، و مراد اينست كه‏
زشتيى كه از براى علم تواند بود اينست كه سبب اين معنى گردد پس عالم بايد كه خود را از آن نگاهدارد.
٥٧٨٥ شين السّخاء السّرف. زشتى سخاوت اسراف است يعنى زشتيى كه از براى آن تواند بود اينست كه بمرتبه اسراف برسد.
٥٧٨٦ شيعتنا كالنّحل لو عرفوا ما فى جوفها لاكلوها. شيعه ما مانند زنبور عسل‏اند اگر بدانند آنچه را در اندرون ايشان است هر آينه بخورند ايشان را، مراد به «ما» آن حضرت و باقى أئمه طاهرين است صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين، و مراد به «شيعه ايشان» پيروان ايشان است و جمعى كه اعتقاد بامامت ايشان داشته باشند، و مراد اينست كه: ايشان مانند زنبور عسل‏اند و چنانكه در جوف آن عسل است در كمال حلاوت و لذّت، در جوف ايشان نيز دوستى ما و اعتقاد بماست كه مانند عسل در كمال شيرينى و لذّت است و اين از قبيل تشبيه معقول بمحسوس است كه شايع است، و «اگر بدانند» يعنى اگر مردم ديگر بدانند آنچه را در جوف ايشان است و مطلع شوند بر مرتبه حلاوت و لذّت آن، هر آينه بخورند ايشان را يعنى درست فرو برند تا اين كه آنچه در جوف ايشان باشد در جوف آنها آيد و قرار گيرد.
٥٧٨٧ شيعتنا كالا ترجّة طيّب ريحها حسن ظاهرها و باطنها. شيعه ما مانند اترج‏اند كه خوش است بوى آن و نيكوست ظاهر آن و باطن آن.
۷
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در ذكر قرآن مجيد و وصف آن:
٥٧٨٨ شافع مشفّع و قائل  مصدّق.
شفاعت كننده‏ايست قبول شفاعت كرده شده، و گوينده ايست تصديق كرده شده، يعنى در قيامت شفاعت كند و حق تعالى قبول شفاعت او كند، و گويا گردد و هر چه گويد حق تعالى تصديق آن كند، و ظاهر اينست كه: شفاعت آن از براى قاريان آن باشد و جمعى كه مواظبت كرده باشند بر تلاوت آن، و همچنين «گويائى آن» بشهادت و گواهى باشد بر مواظبت ايشان بر قرائت و تلاوت و خلاف آن. و ممكن است كه عامّ باشد و شفاعت ديگران نيز كند، و همچنين گواهيهاى ديگر نيز بدهد.
و ظاهر اينست كه اين بر سبيل حقيقت باشد و حق تعالى او را در قيامت گويا گرداند.
و ممكن است كه بر سبيل مجاز باشد و كنايه باشد از اين كه حق تعالى ببركت آن گناهان جمعى را عفو كند پس گويا آن شفاعت كرده، و همچنين جمعى را باعتبار
مواظبت بر تلاوت آن بلند مرتبه گرداند، و جمعى را بسبب ترك آن يا استخفاف بآن پست مرتبه گرداند، پس گويا آن شهادت داده بحال ايشان، و حق تعالى تصديق قول او كرده.
٥٧٨٩ شافع الخلق العمل بالحقّ و لزوم الصّدق. شفاعت كننده خلق عمل بحقّ است و لازم بودن با راستى و جدا نشدن از آن، يعنى هر كه از خلق چنين كند رستگار گردد، پس گويا آنها شفاعت كننده‏اند از براى او.
٥٧٩٠ شاركوا الّذى قد اقبل عليه الرّزق فانّه اجدر بالحظّ و اخلق بالغنى . شركت كنيد با كسى كه بتحقيق رو آورده باشد بر او روزى، پس بدرستى كه او سزاوارترست ببهره‏مندى، و لايق‏ترست بتوانگرى. مراد اينست كه اگر خواهيد كه سود يابيد در تجارات و معاملات، شريك شويد با كسى كه طالعى دارد در آنها، و رو آورده بر او روزى، زيرا كه از آن ظاهر مى‏شود كه او سزاوارترست ببهره يافتن و لايق‏ترست بتوانگر شدن، پس شركت با او سودمند باشد از براى شما، و بر آن قياس است نيز آنچه وارد شده از كراهت معامله با «محارفان» بفتح راء يعنى آنان كه سخت گرفته شده بر ايشان در معاش، و بركت داده نشده از براى ايشان در كسب ايشان.
٥٧٩١ شيمة ذوى الالباب و النّهى الاقبال على دار البقاء، و الاعراض عن دار الفناء، و التّولّه بجنّة المأوى. شيوه صاحبان عقلها و خردها رو آوردنست بر سراى بقا يعنى آخرت، و رو گردانيدنست از خانه فنا يعنى دنيا، و شيفته شدنست بجنة المأوى يعنى بهشت كه جايگاه نيكو كارانست، و در بعضى احاديث وارد شده كه: جنة المأوى نام بهشت خاصى است.
حرف صاد
حرف «صاد» بلفظ «صلاح»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «صاد» بلفظ «صلاح» كه بمعنى شايستگى است مقابل فساد.
فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥٧٩٢ صلاح العمل بصلاح النّيّة. صلاح عمل بصلاح نيت است يعنى اين كه نيت در آن خالص باشد از براى خدا و آميخته بغرض ديگر نباشد.
٥٧٩٣ صلاح البدن الحمية. صلاح بدن حميه است، يعنى پرهيز و باز ايستادن از آنچه ضرر كند بآن .
٥٧٩٤ صلاح العيش التّدبير. صلاح زندگانى تدبيرست، يعنى تدبير درست از براى آن در هر باب مثل اين كه تنگ گرفته نشود بر خود، و اسراف نشود و همچنين در ساير ابواب، و مراد اينست كه زندگانى صالح و شايسته بى‏تدبير درست نشود، و اگر كسى بتدبير آن نپردازد عيش او فاسد گردد.
٥٧٩٥ صلاح الرّاى بنصح المستشير. صلاح راى بخالص بودن مشورت كننده است، يعنى هر گاه كسى با خدايا ديگران در باب امرى مشورت كند بايد كه خود را در آن باب صاف و خالص گرداند و خواهش يك طرف را از خود زايل كند تا آنچه راى و انديشه صالح شايسته باشد روزى او شود.
٥٧٩٦ صلاح الدّين الورع.
صلاح دين پرهيزگاريست، يعنى دين بسبب پرهيزگارى شايسته مى‏شود، و اگر با آن نباشد فاسد گردد.
٥٧٩٧ صلاح النّفس قلّة الطّمع. صلاح نفس كمى طمع است، و طمع زياد آن را فاسد گرداند.
٥٧٩٨ صلاح الايمان الورع، و فساده الطّمع. صلاح ايمان پرهيزگاريست و فساد آن طمع است، يعنى بسبب پرهيزگارى است و بسبب طمع.
٥٧٩٩ صلاح العقل الادب. صلاح عقل ادب است، يعنى رعايت ادب در هر باب عقل و خرد را صالح و شايسته گرداند، يا نشان صلاح و شايستگى آنست. و اخلال بآن سبب فساد آنست، يا نشان فساد آنست.
٥٨٠٠ صلاح التّقوى تجنّب الرّيب. صلاح پرهيزگارى دورى گزيدن از شكهاست يعنى باينست كه از آنچه حليت آن مشكوك باشد و شبهه در آن باشد نيز اجتناب شود چه جاى اين كه علم بحرمت آن باشد، و ممكن است كه «ريب» بمعنى شكها نباشد بلكه بمعنى گمانها باشد و مراد دورى گزيدن از عمل بگمانها باشد يعنى بد گمانيها بمردم، يا بمعنى مواضع تهمت و مواقع آن باشد.
٥٨٠١ صلاح المعاد بحسن العمل. صلاح روز بازگشت بنيكوئى عمل است.
٥٨٠٢ صلاح العبادة التّوكّل.
صلاح عبادت توكل است يعنى اين كه با توكل باشد بر حق تعالى يعنى اعتماد بر او در هر باب و قطع اميد از ديگران و از اعمال خود نيز.
٥٨٠٣ صلاح البريّة العقل. صلاح خلايق عقل است، يعنى عقل و خرد باعث صلاح احوال ايشان باشد و كسى را كه عقل نباشد كمال او فاسد باشد.
٥٨٠٤ صلاح الرّعيّة العدل. صلاح رعيت عدل است، يعنى عدل امير و حاكم با ايشان باعث صلاح حال و انتظام امور ايشان شود، و اگر عدل نشود زود احوال ايشان فاسد گردد و متفرق و پراكنده گردند.
٥٨٠٥ صلاح النّفس مجاهدة الهوى. صلاح نفس مجاهده هوى است، يعنى جنگ كردن با هوى و هوس و مغلوب-  نمودن آنها و ترك پيروى آنها.
٥٨٠٦ صلاح الآخرة رفض الدّنيا. صلاح آخرت ترك دنياست، يعنى ترك حرص بر آنست و اكتفا بأدنى بهره و نصيبى از آن.
٥٨٠٧ صلاح السّرائر برهان صحّة البصائر. صلاح سرّها يعنى نيتها و قصدها يا خويها و خصلتها دليل صحت بينائيهاست، يعنى هر كه را نيتها و قصدها يا خويها و خصلتها شايسته و نيكوست اين نشان صحت بينائى و عقل و شعور اوست.
٥٨٠٨ صلاح الظّواهر عنوان صحّة الضّمائر.
صلاح ظاهرها عنوان يعنى سر سخن يا دليل صحت ضمايرست، يعنى قصدها و نيتها يا خويها و خصلتها.
٥٨٠٩ صلاح الانسان فى حبس اللّسان و بذل الاحسان. صلاح آدمى در بند كردن زبان و بذل احسان است.
٥٨١٠ صلاح الدّين بحسن اليقين. صلاح دين بنيكوئى يقين است يعنى نيكوئى يقين بعقايد آن، چه هر چند يقين به آنها نيكوتر يعنى قوى تر و محكمتر باشد اصل دين كاملتر و عمل بآن تمامتر باشد.
حرف «صاد» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «صاد» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه اين كه همه بيك لفظ باشد مانند فصل سابق كه همه فقرات بلفظ «صلاح» بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٨١١ صحّة الدّنيا اسقام، و لذّاتها آلام. درستى دنيا بيماريهاست و لذّتهاى آن دردهاست، يعنى غالب اينست كه تندرستى دنيا جدا نمى‏شود از بيماريهاى معنوى كه ذنوب و گناهان باشد، و همچنين لذّتهاى آن جدا نمى‏شود از دردها يعنى دردها كه در عقب داشته باشد باز در دنيا يا در آخرت يا همراه آن باشد از دردهاى صورى يا معنوى كه لا أقلّ خوف و ترس از عاقبت باشد.
٥٨١٢ صحّة الاجسام من اهنأ الاقسام. صحت بدنها از گواراترين قسمتها و بهرهاست.
٥٨١٣ صحّة الضّمائر من افضل الذّخائر. صحت ضماير يعنى نيتها و قصدها از افزونترين ذخيره‏هاست، چه آنها امورى است باعث اجر و ثواب كه تعب و زحمتى در آنها نباشد و ريائى در آنها نرود كه بسبب آن فاسد گردند.
٥٨١٤ صدق الايمان و صنائع الاحسان افضل الذّخائر. راستى ايمان و كرده‏هاى احسان افزونترين ذخيره‏هاست «كرده‏هاى احسان» يعنى احسانها كه كرده شود بمردم.
٥٨١٥ صحّة الودّ من كرم العهد. درستى دوستى از گرامى بودن عهدست، يعنى از جمله گرامى بودن عهد و پيمان است كه عقلا و شرعا نيكو و مستحسن است چه دوستى با كسى نيز عهد و پيمانى است كه با او بشود پس درست نگاهداشتن و نيكو رعايت كردن آن داخل گرامى بودن عهد و پيمان باشد.
٥٨١٦ صحّة الامانة عنوان حسن المعتقد. درستى امانتدارى عنوان يعنى سر سخن يا دليل نيكوئى اعتقادست.
٥٨١٧ صواب الرّاى يؤمن الزّلل. درستى راى ايمن مى‏سازد از لغزش، يعنى پيش از هر كار بايد كه بتأمّل و تفكر و مشورت راى و انديشه درست در آن باب تحصيل كرد تا لغزشى نشود.
٥٨١٨ صواب الفعل يزيّن  الرّجل. درستى كردار زينت مى‏دهد مرد را.
٥٨١٩ صواب الرّاى بالدّول و يذهب بذهابها. درستى راى بدولتهاست و مى‏رود برفتن آنها، مراد اينست كه غالب اينست كه ارباب دولتها تا دولت دارند رايها و انديشه‏هاى ايشان درست است و خطا
نمى‏كنند در آنها، و همين كه دولت از ايشان زايل شد رايهاى ايشان سست شود و اكثر خطا كنند در آنها.
٥٨٢٠ صيانة المرأة انعم لحالها و ادوم لجمالها. نگاهدارى زن شايسته‏ترست از براى حال او، و پاينده نگاهدارنده‏ترست مر جمال او را. مراد به «نگاهدارى زنان» در اينجا اينست كه: نگذارند كه ايشان خود مباشر خدمات خانه گردند ، و «بودن آن شايسته‏تر از براى حال زن و پاينده نگاهدارنده‏تر مر جمال او را» ظاهرست، چه اكثر خدمات خانه مثل طباخى و جاروب كردن و مانند آنها باعث چركنى و كثافت وضع و لباس مى‏گردد كه مناسب حال زنان نيست، و همچنين سبب رفتن طراوت و آب روى صورت و زوال جمال و زيبائى مى‏گردد.
٥٨٢١ صواب الجاهل كالزّلّة من العاقل. كار درست جاهل مثل لغزش عاقل است، مراد ذمّ جهل است و اين كه كار درستى كه جاهل بكند باز چندان نقص و خلل در آن باشد كه مثل خطا و لغزش عاقل باشد، و مراد به «جاهل» بقرينه مقابله با «عاقل» احمق كم عقل است.
و ممكن است كه مراد به «جاهل» ظاهر آن باشد يعنى نادان، و به «عاقل» بقرينه مقابله با او عالم دانا.
٥٨٢٢ صن ايمانك من الشّكّ، فانّ الشّكّ يفسد الايمان كما يفسد الملح العسل.
نگاهدار ايمان خود را از شكّ، پس بدرستى كه شكّ فاسد ميكند ايمان را، چنانكه فاسد ميكند نمك عسل را. مراد اينست كه ايمان به هر چه بايد آورد بايد كه بعنوان جزم و يقين باشد و شكّ را در آن بهيچ وجه راهى نباشد، و با وجود شكّ هر چند بعنوان احتمال بعيدى باشد ايمان فاسد گردد.
٥٨٢٣ صواب الرّأى باجالة الافكار. درستى راى بجولان دادن فكرهاست، يعنى راى و انديشه درست در كارها باين حاصل شود كه مشورت با عقلا بشود و فكرها در آن جولان داده شود تا از ميان آنها راى درست ظاهر گردد.
٥٨٢٤ صاحب السوء قطعة من النّار. مصاحب بد پاره‏ايست از آتش. يعنى ضرر او باين كس مثل ضرر پاره‏ايست از آتش كه بجان او افتد، و اين از قبيل تشبيه معقول بمحسوس است.
٥٨٢٥ صاحب المعروف لا يعثر ، و اذا عثر وجد متّكأ. صاحب احسان نمى‏لغزد و هر گاه بلغزد مى‏يابد تكيه گاهى، يعنى كسى كه احسان بمردم بسيار كند او نمى‏لغزد، و بر فرضى كه بلغزد مى‏يابد تكيه گاهى كه بآن پناه برد و لغزش او عفو شود كه همان احسانهاى او باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه هر گاه كسى كارى را بقصد احسان بكند او نمى‏لغزد در آن، و بر فرضى كه بلغزد مى‏يابد تكيه گاهى كه تكيه كند بآن و لغزش او عفو شود كه همان قصد او باشد و ببركت اين كه قصد او در آن احسان بوده لغزش او عفو شود.
٥٨٢٦ صحبة الاخيار تكسب  الخير كالرّيح اذا مرّت بالطّيب حملت طيبا. صحبت نيكان كسب مى‏فرمايد نيكى را مانند باد هر گاه گذر كند بر بوى خوش بردارد بوى خوشى .
٥٨٢٧ صاحب السّلطان كراكب الاسد، يغبط بموقفه و هو اعرف بموضعه. مصاحب پادشاه مانند كسى است كه سوار شير باشد، مردم آرزو كنند جايگاه او را و او داناتر باشد بموضع خود، يعنى داند كه چه موضع خطيرى است و همواره در ترس و بيم باشد از آن.
٥٨٢٨ صبرك على المصيبة يخفّف الرّزيّة و يجزل المثوبة. صبر تو بر مصيبت سبك مى‏گرداند مصيبت را و بزرگ مى‏گرداند ثواب را.
«سبك گردانيدن مصيبت» باعتبار اينست كه تعب قلق و اضطراب و لوازم آنها با آن نباشد، و همچنين شماتت مردم كه بدترين مصيبتهاست، و مانع از نزول‏
مصيبت ديگر نيز شود، بخلاف بى‏صبرى كه باعث نزول مصيبت ديگر شود چنانكه مكرّر مذكور شد.
٥٨٢٩ صديق الجاهل متعوب منكوب. دوست جاهل زحمت رسانيده شده نكبت زده شده است. مراد مذمّت مصاحب-  شدن با «جاهل» است يعنى نادان يا كم عقل و اين كه كسى كه مصاحب جاهل شود البته زحمت كشد بسبب آن مصاحبت و نكبت رسد باو، و بعضى از اهل لغت گفته‏اند كه: زحمت رسانيده شده را «تعب» و «متعب» گويند نه «متعوب» و اگر نسبت اين كلام بآن حضرت عليه السّلام صحيح باشد فساد قول ايشان ظاهر مى‏شود.
٥٨٣٠ صاحب المال متعوب، و الغالب بالشّرّ مغلوب. صاحب مال تعب رسانيده شده است و غلبه كننده ببدى غلبه كرده شده است.
«بودن صاحب مال تعب رسانيده شده» ظاهرست، چه مال بى‏تعب و زحمت كسب و حفظ و نگاهدارى در دنيا و حساب در آخرت نباشد. و «بودن غلبه كننده ببدى غلبه كرده شده» نيز ظاهرست، چه ظالم هر چند بحسب ظاهر غلبه كرده بر مظلوم امّا چون انتقام از او كشيده مى‏شود و باعث عذاب و عقاب او گردد و اجر و ثواب اين در آخرت، پس در حقيقت مظلوم غالب باشد و ظالم غلبه كرده شده بر او.
٥٨٣١ صيّر الدّين حصن دولتك، و الشّكر حرز نعمتك، فكلّ دولة يحوطها الدّين لا تغلب، و كلّ نعمة يحرزها الشّكر لا تسلب. بگردان ديندارى را حصن دولت خود، و شكر را حرز نعمت خود، پس هر دولتى كه حفظ كند آن را ديندارى، مغلوب نمى‏شود، و هر نعمتى كه نگهدارى آن كند شكر، ربوده نمى‏شود، «حصن» و «حرز» هر دو موضع محكمى را گويند كه‏
دشوار باشد داخل شدن در آن و چيزى را كه در آنجا گذارند محفوظ ماند.
٥٨٣٢ صاحب الاخوان بالاحسان، و تغمّد ذنوبهم بالغفران. مصاحبت كن برادران را باحسان، و بپوشان گناهان ايشان را بدر گذشتن.
٥٨٣٣ صنائع المعروف تقى مصارع الهوان. كرده شده‏هاى احسان نگاه مى‏دارد از افتاد نگاههاى خوارى، يعنى احسانها كه كرده شده باشد بمردم، نگاه مى‏دارد و حفظ ميكند صاحب خود را از افتادن در جايگاههاى افتادن بخوارى.
٥٨٣٤ صنائع الاحسان من فضائل الانسان. كرده شده‏هاى احسان از افزونيهاى آدمى است، يعنى احسانها كه آدمى كرده باشد از جمله فضايل و افزونيهاى مراتب اوست.
٥٨٣٥ صاحب العقلاء تغنم، و اعرض عن الدّنيا تسلم. مصاحبت كن با عقلا تا سود يابى، و روبگردان از دنيا تا سالم مانى.
٥٨٣٦ صلة الرّحم تدرّ النّعم، و تدفع النّقم. پيوستن بخويشان و نبريدن از ايشان روان مى‏گرداند، نعمتها را، و دفع ميكند عقوبتها را.
٥٨٣٧ صاحب العقلاء، و جالس العلماء، و اغلب الهوى، ترافق الملأ الأعلى. مصاحبت كن با عقلا، و همنشينى كن با علما، و غلبه كن بر هوس و هوا،
تا اين كه رفيق گردى با ملأ أعلى، يعنى اگر بكنى اينها را رفيق و همراه گردى با ملأ أعلى يعنى گروه بلند مرتبه كه ملائكه باشند يا انبيا و اوصيا و اوليا صلوات اللّه عليهم.
٥٨٣٨ صاحب الحكماء، و جالس الحلماء، و اعرض عن الدّنيا تسكن جنّة المأوى. مصاحبت كن با حكيمان، و همنشينى كن با بردباران، و رو بگردان از دنيا، تا ساكن گردى در جنة المأوى. يعنى اگر بكنى اينها را ساكن گردى ببركت آنها در جنة المأوى يعنى بهشت كه مأوى و جايگاه نيكان است، يا بهشت خاصّى كه جنة المأوى نام خصوص آنست چنانكه در بعضى أخبار وارد شده و مكرّر مذكور شد، جنة المأوى نام خصوص آنست چنانكه در بعضى أخبار وارد شده و مكرّر مذكور شد، و «حكيمان» يعنى آنان كه علم و عمل ايشان راست و درست باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٥٨٣٩ صحبة الاشرار تكسب الشّرّ كالرّيح اذا مرّت بالنتن حملت نتنا . صحبت بدان كسب مى‏فرمايد بدى را مانند باد هر گاه بگذرد ببوى بد بر مى‏دارد بوى بد را.
٥٨٤٠ صنائع المعروف تدرّ النّعماء، و تدفع البلاء.
كرده شده‏هاى احسان يعنى احسانها كه كرده شده باشد بمردم روان ميكند نعمت را، و دفع ميكند بلا را.
٥٨٤١ صحبة الاحمق عذاب الرّوح . مصاحبت احمق يعنى كم عقل عذاب روح است.
٥٨٤٢ صحبة الولىّ اللّبيب حياة الرّوح. مصاحبت دوست عاقل زندگانى روح است.
٥٨٤٣ صلة الرّحم من احسن الشّيم. صلّ رحم يعنى پيوستن با خويش و نبريدن از او از نيكوترين خصلتهاست.
٥٨٤٤ صلة الرّحم منماة للعدد مثراة للنّعم. صله رحم محلّ فزايش است مر عدد را، و محلّ افزونيست مر نعمتها را.
يعنى سبب فزايش عدد اولاد و قوم و قبيله مى‏شود، و سبب افزونى نعمتها مى‏گردد.
و ممكن است كه «منماة» و «مثراة» هر دو مصدر ميمى باشند بمعنى افزونى يا بكسر ميم خوانده شوند بمعنى آلت افزونى، و حاصل هر سه  يكيست.
٥٨٤٥ صلة الرّحم تسوء العدوّ و تقى مصارع السّوء. صله رحم اندوهگين مى‏سازد دشمن را، و نگاه مى‏دارد از جايگاههاى افتادن‏
در بدى. «اندوهگين ساختن آن دشمن را» باعتبار اينست كه دشمن نمى‏خواهد كه دشمن او چنين فضيلتى را دريابد كه سبب قوّت و غلبه او گردد، يا اين كه عاقبت اندوهگين مى‏سازد او را، باعتبار اين كه سبب غلبه صاحب خود مى‏شود بر او.
٥٨٤٦ صلوا الّذى بينكم و بين اللّه تسعدوا. بپيونديد با آنكه ميانه شماست و ميانه خدا تا اين كه نيكبخت گرديد. مراد با «آنكه ميانه ايشان و ميانه خداست» ائمه‏اند صلوات اللّه و سلامه عليهم كه وسايل و وسايط اند ميانه ما و ميانه خدا. و ممكن است كه شامل علما نيز باشد و مراد به «پيوستن با ايشان» احسان كردن با ايشانست باطاعت و فرمانبردارى و ساير آنچه احسان شمرده شود.
٥٨٤٧ صلة الارحام تثمر الاموال و تنسى‏ء  فى الآجال. پيوستن با خويشان يعنى احسان كردن بايشان بارور مى‏گرداند مالها را، و پس مى‏اندازد أجلها را. يعنى سبب زيادتى أموال و فزايش آنها مى‏گردد، و عمرها را زياد كند، و «اجلها را پس اندازد» يعنى از آن وقتى كه مقدّر شده بر تقديرى كه صله رحم نكند.
٥٨٤٨ صدقه السّرّ تكفّر الخطيئة، و صدقة العلانية مثراة فى المال. صدقه دادن پنهانى مى‏پوشاند گناه را، و صدقه دادن آشكارا محلّ افزونى است در مال، يا افزونى است در مال، و ممكن است كه «مثراه» بكسر ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آن آلت افزونيست در مال، و حاصل هر سه يكيست يعنى سبب افزونى مال مى‏گردد.
٥٨٤٩ صل عجلتك بتانّيك، و سطوتك برفقك، و شرّك بخيرك،
و انصر العقل على الهوى تملك النّهى. بپيوند شتاب خود را بتأنّى خود، و سطوت خود را بنرمى خود، و بدى خود را بنيكى خود، و يارى كن عقل را بر هوا، تا اين كه مالك گردى عقل را. مراد به «پيوستن هر يك از آنها بديگرى» تبديل آنست بآن ديگرى، يا اين كه اگر بخطا آن ازو صادر شود همين كه متفطن شود بآن ترك كند آنرا و متصل سازد آنرا بآن ديگرى.
و «سطوت» بمعنى قهرست يا حمله كردن و درشتى نمودن، و «يارى كن عقل را بر هوا» يعنى يارى كن او را باين كه غالب گردانى او را بر هوا و هوس و در فرمان او باشى، و فريب آنها نخورى، و «تا مالك گردى عقل را» يعنى اگر اينها را بكنى مالك گردى عقل را و صاحب آن باشى.
٥٨٥٠ صدّق بما سلف من الحقّ، و اعتبر بما مضى من الدّنيا، فانّ بعضها يشبه بعضا، و آخرها لا حق باوّلها. تصديق كن به آن چه گذشته از حقّ، و عبرت بگير از آنچه گذشته از دنيا، پس بدرستى كه بعضى از آن مى‏ماند ببعضى ديگر، و آخر آن لاحق مى‏شود باوّل آن.
يعنى ملاحظه كن آنچه را گذشته از وقايعى كه شكى نيست در حقيقت آنها، باعتبار تواتر آنها يا غير آن از احوال أنبياء و أوليا و أصفيا و ملوك و ارباب دول ديگر و غير ايشان و تصديق كن به آنها، و بعد از آن عبرت بگير به آن چه گذشته از دنيا و سلوك آن با گذشتگان از در نورديدن بساط همه، و بدى عاقبت ظالمان و سركشان و مغلوب بودن اهل حقّ در اكثر اوقات، و ساير آنچه عبرت توان كرد از آنها، پس از هر يك از آنها عبرت گير بر آنچه عبرت توان گرفت بر آن، مثل بى‏اعتبارى دنيا و عدم بقاى آن، و اين كه حريص بر آن نبايد بود، و بدى عاقبت ظلم و طغيان و عدم استبعاد از مغلوب شدن كسى كه بر حقّ باشد و غلبه ظالمى بر او، و اين كه اين را دليل حقّيّت‏
غالب و بطلان مغلوب نبايد ساخت، و مانند اينها، «پس بدرستى كه بعضى از آن» (تا آخر) بيان وجه امر بعبرت گرفتن است از گذشته و آن اينست كه احوال دنيا متشابه است و آخر آن مى‏رسد بأوّل آن از پى آن، پس هر زمانى را بر زمانهاى گذشته قياس مى‏توان كرد.
٥٨٥١ صدقة العلانية تدفع ميتة  السّوء. صدقه دادن آشكارا دفع ميكند مردن بد را، يعنى مردن بى‏تهيه مثل مردن بفجاءة  و غرق و حرق و هدم و مانند آنها، يا مردنى كه سخت و دشوار گذرد، يا بوضع زشت و قبيحى باشد كه مردم تنفر كنند از آن. و مراد به «صدقه دادن آشكارا» ممكن است كه دادن زكاة واجبى باشد كه آشكار دادن آن افضل است يا شامل هر صدقه باشد كه آشكار دادن آن افضل باشد مثل صدقه كه آشكار داده شود بقصد اين كه مردم نيز اقتدا باو كنند، و ممكن است كه اين اثر بر مطلق صدقه دادن آشكار مترتّب شود هر چند گاهى پنهان دادن آن افضل باشد بحسب ثواب أخروى.
٥٨٥٢ صلة الرّحم توجب المحبّة و تكبت العدوّ. صله رحم واجب مى‏سازد دوستى را، و رسوا ميكند دشمنى را، يعنى سبب اين مى‏شود كه خدا و خلق صاحب آنرا دوست دارند و دشمن او خوار و رسوا گردد.
و ممكن است كه «تكبت العدوّ» باين معنى باشد كه: بر مى‏گرداند دشمن را، يعنى‏
از دشمنى، يا اين كه مى‏شكند دشمن را، يا اين كه مى‏اندازد دشمن را، يعنى مغلوب مى‏گرداند.
٥٨٥٣ صنيع المال يزول بزواله. احسان كرده شده مال زايل مى‏شود بزايل شدن آن، يعنى مالى كه احسان كرده شود بآن تأسّف نبايد خورد بر زوال آن، زيرا كه آن البته زايل شود بزوال آن مال اگر همه بمرگ صاحب باشد پس چه بهتر ازين كه زوال آن در صرف در احسان باشد كه ذخيره گردد از براى آخرت و ممكن است كه مراد اين باشد كه پرورده شده مال يعنى كسى كه بوسيله حبّ مال و بقصد تحصيل آن دوست كسى ديگر شده بزوال مال دوستى او نيز زايل مى‏شود زيرا دوستى او در حقيقت براى مال بوده است نه براى صاحب آن، و اين معنى ظاهرترست.
٥٨٥٤ صديق كلّ امرء عقله، و عدوّه جهله. دوست هر مردى عقل اوست، و دشمن او جهل او، يعنى نادانى او يا كم عقلى او.
٥٨٥٥ صديق الاحمق فى تعب. دوست احمق در تعب است يعنى كسى كه احمقى را دوست خود گرفته باشد در تعب است، باعتبار اين كه او از راه دوستى و نادانى كارى چند كند كه او را در تعب و زحمت دارد، و اعتقاد او اين باشد كه آنها از براى او نافع و سودمند باشد.
٥٨٥٦ صديق الجاهل معرض للعطب. دوست جاهل در معرض هلاكت است، مراد به «دوست جاهل» نيز چنانكه در فقره سابق مذكور شد كسيست كه جاهلى را دوست خود گرفته باشد، و «بودن او در معرض هلاكت» نيز بآن اعتبارست كه او بسا باشد كه ندانسته از راه دوستى كارى چند كند كه سبب هلاكت او گردد، و مراد به «جاهل» اگر كم عقل باشد، اين فقره بمنزله تأكيد فقره سابق است، و اگر مراد «مقابل عالم» باشد اين مذمّت‏
جهل و نادانى باشد، و آن مذمّت حماقت و كم عقلى.
٥٨٥٧ صديقك من نهاك، و عدوّك من اغراك. دوست تو كسيست كه باز دارد ترا، و دشمن تو كسيست كه بر انگيزاند ترا، يعنى باز دارد از بديها، و بر انگيزاند بر آنها.
٥٨٥٨ صيّر الدّين جنّة حياتك، و التّقوى عدّة وفاتك. بگردان ديندارى را سپر زندگانى خود، و پرهيزگارى را آماده شده از براى مردن خود، يعنى ديندارى را سپرى كن از براى دفع آفات زندگانى، و پرهيزگارى را توشه و ذخيره از براى مردن.
٥٨٥٩ صدق الرّجل على قدر مروءته. راستى مرد بر قدر مروّت اوست، يعنى مردى او يا آدميت او.
٥٨٦٠ صيانة المرء على قدر ديانته. نگهدارى مرد بر قدر ديندارى اوست يعنى نگهدارى خود از گناهان.
٥٨٦١ صن دينك بدنياك تربحهما، و لا تصن دنياك بدينك فتخسرهما. نگاهدارى كن دين خود را بدنياى خود تا اين كه سود كنى از هر دو، و نگهدارى مكن دنياى خود را بدين خود پس زيان كنى از هر دو، يعنى اگر دين را نگهدارى كنى بدنيا و صرف كنى دنياى خود را از براى حفظ دين، يا اين كه بگذرى از سر دنيا از براى دين سود كنى از دين و دنيا هر دو، و اگر بر عكس كنى و بكنى كارى كه ضرر بدين تو داشته باشد از براى حفظ دنياى خود زيان كنى در دين و دنيا هر دو.
٥٨٦٢ صار الفسوق فى الدّنيا نسبا، و العفاف عجبا، و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا.
گرديدست فسق در ميان مردم نسبى، و عفت عجبى، و پوشيده شده است مسلمانى پوشيدن پوستين واژگونه. «فسق و فسوق» بمعنى گناه و نافرمانى است، و مراد به «گرديدن آن نسب» اينست كه در ميان مردم از جمله كمالات نسبى ايشان شده كه گويا بهر كسى از پدران او باو رسيده، و «عفت و عفاف» بمعنى باز ايستادن از حرام است، و گرديده است آن عجب» يعنى آن در ميان مردم چنان كم شده كه امر عجيب غريبى گشته. و «پوشيده شده مسلمانى» يعنى مردم مسلمانى را فرا گرفته‏اند، نهايت بر عكس مقتضاى آن عمل كنند بمنزله اين كه كسى پوستينى را واژگونه بپوشد.
٥٨٦٣ صن الدّين بالدّنيا ينجك، و لا تصن الدّنيا بالدّين فترديك. نگاهدارى كن دين را بدنيا تا رستگار گرداند ترا، و نگاهدارى مكن دنيا را بدين پس هلاك گرداند ترا، يا بيندازد ترا، يعنى اگر نگاهدارى كنى دين را بدنيا باين كه دنيا را صرف كنى يا از سر آن بگذرى از براى حفظ دين رستگار گرداند ترا، و اگر بر عكس كنى و ضرر بدين خود رسانى از براى حفظ دنيا هلاك گرداند ترا يا بيندازد ترا، يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
٥٨٦٤ صل الّذى بينك و بين اللّه تسعد بمنقلبك. بپيوند با آنكه ميانه تست و ميانه خدا تا اين كه نيكبخت گردى در بازگشت خود. مراد به «آنكه ميانه او و ميانه خداست» امام است كه واسطه است ميانه آدمى و ميانه خدا، چنانكه قبل از اين مذكور شد، و ممكن است كه شامل علما نيز باشد و مراد به «پيوند با او» اطاعت و فرمانبردارى اوست و احسان كردن باو، بهر نحو كه ميسر باشد.
٥٨٦٥ صمت يعقبك السّلامة خير من نطق يعقبك الملامة.
خاموشى كه از پى آورد از براى تو سلامتى را، بهتر است از گويايئى كه از پى آورد از براى تو سرزنش را.
٥٨٦٦ صمت يكسوك الكرامة خير من قول يكسبك النّدامة. خاموشيى كه بپوشاند ترا گرامى بودن بهترست از گفتارى كه كسب فرمايد ترا پشيمانى.
٥٨٦٧ صمت يكسبك الوقار خير من كلام يكسوك العار. خاموشيى كه كسب فرمايد ترا وقار بهترست از سخنى كه بپوشاند ترا عار.
٥٨٦٨ صحبة الاشرار توجب سوء الظّن بالاخيار. صحبت بدان موجب بد گمانى شود بنيكان، و اين يا باعتبار اينست كه بدان مذمّت نيكان بسيار كنند بمرتبه كه هر كه آنها از ايشان بشنود بدگمان گردد در باره آنها، و يا باعتبار اينست كه كسى كه با ايشان مصاحبت كند و مطلع شود بر بدى ايشان همه كس را قياس بر ايشان كند و بهمه بد گمان شود.
٥٨٦٩ صمت تحمد عاقبته خير من كلام تذمّ مغتّبه. خاموشيى كه ستوده شود عاقبت آن بهترست از كلامى كه مذمّت كرده شود انجام آن.
٥٨٧٠ صدق اخلاص المرء يعظم زلفته و يجزل مثوبته. راستى اخلاص مرد عظيم مى‏گرداند نزديكى او را، و بزرگ مى‏گرداند ثواب او را. مراد راستى اخلاص با حق تعالى است و نزديك شدن بدرگاه او.
٥٨٧١ صمتك حتّى تستنطق اجمل من نطقك حتّى تسكت.
خاموشى تو تا اين كه طلب كرد، شوى سخن گفتن را بهترست از سخن گفتن تو تا اين كه خاموش گردانيده شوى.
٥٨٧٢ صيام الايّام البيض من كلّ شهر ترفع الدّرجات و تعظّم المثوبات. روزه داشتن ايام البيض از هر ماهى بلند ميكند درجه‏ها را و عظيم مى‏گرداند ثوابها را، «ايام البيض» يعنى روزهاى سفيد. و مراد به آنها سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر ماه است و آنها را «أيام البيض» مى‏گويند باعتبار اين كه شبهاى آنها سراسر سفيدست از مهتاب. و در بعضى أحاديث وارد شده كه حضرت آدم عليه السّلام چون رسيد باو آن خطاى او سياه گرديد رنگ آن حضرت، پس الهام كرده شد روزه گرفتن اين روزها را، پس سفيد شد بسبب روزه گرفتن هر روزى ثلث آن، پس بآن  اعتبار ناميده شدند آن روزها بايام البيض، و سنت شد روزه آنها بر حضرت آدم و اولاد او، و گردانيده شده روزه آنها در هر ماهى بمنزله روزه كلّ دهر. و از كلام شيخ صدوق محمد بن بابويه طاب ثراه ظاهر مى‏شود كه روزه سه روزه كه در هر ماه سنت شده و بمنزله روزه كلّ دهر شده كه آنها پنجشنبه اوّل و پنجشنبه آخر و اوّل چهارشنبه عشر دوّم است بعوض اين سه روز سنت شده نهايت مشهور ميانه علما استحباب هر يك از آنهاست.
٥٨٧٣ صيام القلب عن الفكر فى الآثام افضل من صيام البطن عن الطّعام. صيام دل از فكر در گناهان افضل است از صيام شكم از خوردنى. «صيام» در اصل بمعنى امساك و باز ايستادن از چيزيست و بآن اعتبار روزه را صيام گويند باعتبار امساكها كه در آن باشد و مراد اينست كه باز داشتن دل از فكر در گناهان افضل است از روزه معروف كه امساك از خوردنيها باشد.
٥٨٧٤ صوم النّفس عن لذّات الدّنيا انفع الصّيام. روزه نفس از لذتهاى دنيا يعنى امساك و باز ايستادن از آنها سودمندترين روزه است.
٥٨٧٥ صدر العاقل صندوق سرّه. سينه عاقل صندوق سرّ اوست يعنى اسرار خود را بايد كه در سينه خود نگاهدارد و بكسى نگويد.
٥٨٧٦ صمت الجاهل ستره. خاموشى نادان پرده اوست، يعنى پرده‏ايست از براى او كه حال او را پوشيده دارد و نگذارد كه رسوا شود.
٥٨٧٧ صدق الاجل يفصح كذب الامل. راستى اجل بيان ميكند دروغى اميد را، يعنى هر گاه مرگ البته راست باشد و شكى در آن نباشد همين معنى بيان ميكند دروغ بودن اميدهاى دور و دراز را، چه ظاهرست كه عمرها وفا به آنها نكند، يا اين كه بيان ميكند دروغى اميد را، يعنى بطلان آن را و اين كه اميدهاى دنيوى پوچ و باطل است و بايد كه مشغول سعى از براى آخرت شد كه پاينده و باقى است، و در اكثر نسخه‏ها «يفضح» بضاد نقطه‏دار واقع شده يعنى «رسوا ميكند» و بنا بر اين در ترجمه بجاى «بيان ميكند»: «رسوا ميكند» بايد، و بنا بر اين ممكن است كه مراد به «صدق أجل» اجل صادق باشد و به «كذب أمل» امل كاذب، و معنى اين باشد كه: اجل راست كه يقين واقع شود رسوا ميكند اميدهاى دروغ را يعنى بعد از اين كه واقع مى‏شود رسوا ميكند آن اميدها را، و ظاهر مى‏سازد كذب و بطلان آنها را.
٥٨٧٨ صلة الرّحم توسّع الاجال و تنمى الاموال.
صله رحم يعنى پيوستن با خويش و احسان كردن باو فراخ مى‏گرداند مدّت عمر را، و فزايش مى‏فرمايد أموال را.
٥٨٧٩ صلة الارحام مثراة فى الاموال مرفعة للاعمال. صله خويشان محلّ فزونيست در أموال و محلّ بلند كردن است مر عملها را.
يعنى باعث فزونى مالها و بلند شدن عملها مى‏گردد يعنى بلند شدن آنها بدرگاه حق تعالى و قبول آنها، و ممكن است كه «مثراة» بمعنى فزونى باشد نه محلّ فزونى، و همچنين «مرفعة» بمعنى بلند كردن باشد نه محلّ بلند كردن، و ممكن است كه هر دو بكسر ميم خوانده شود و اسم آلت باشند يعنى آلت فزونيست در مالها و آلت بلند كردن عملهاست، و حاصل هر سه يكيست.
٥٨٨٠ صمدا صمدا حتّى ينجلي لكم عمود الحقّ فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ. قصد كنيد قصد كردنى، قصد كنيد قصد كردنى، تا اين كه گشوده شود از براى شما عمود حقّ يعنى ستون آن، و شما بلندتريد خدا با شماست و كم نمى‏كند براى شما عملهاى شما را. اين فقره مباركه از جمله كلامى است كه فرموده‏اند بأصحاب خود در بعضى از روزهاى جنگ صفين مشتمل بر تحريص ايشان بر جهاد و بعضى از آداب جنگ، و مراد اينست كه قصد جهاد و آهنگ آن كنيد و از براى تأكيد اين را مكرّر فرموده‏اند «تا اين كه گشوده شود از براى شما عمود حق» يعنى تا اين كه ظاهر و آشكار گردد از براى شما دين حقّ مبين، و «اثبات عمود از براى آن و گشودن آن» باعتبار تشبيه آنست بصبح در ضيا و روشنى و گشوده شدن آن از تاريكى شب بشكل عمودى. و مراد به «ظاهر شدن دين از براى ايشان» اينست كه منكران و مخالفان را دفع كنند تا هر كه باشد قائل شود بآن و كسى انكار نكند آنرا مانند صبح كه روشن‏
شود و كسى انكار آن نكند. و ممكن است كه مراد به «عمود حقّ» عمود صبح فتح و ظفر باشد و «آنرا عمود حق گفتن» باعتبار اين باشد كه حقّ با ايشان بود پس گشودن صبح فتح و ظفر از براى ايشان گشوده شدن صبح حقّ باشد.
بعضى از شارحان كتاب مستطاب نهج البلاغه گفته كه: مراد اينست كه جدّ و جهد كنيد در جهاد تا اين كه ظاهر شود از براى شما اين كه حق با شماست يارى مى‏دهد شما را بر دشمنان، چه كسى كه طلب غير حق كند زود سست گردد و نزديك باشد بگريختن در مقاومت يعنى جدّ و جهد كنيد تا از جدّ و جهد شما ظاهر شود بر مردم از براى شما اين كه حقّ با شماست و جدّ و جهد شما بسبب آنست و اگر چنان نبود سستى مى‏كرديد و آن همه اهتمام نمى‏كرديد». اين خالى از دوريى نيست. و «شما بلندتريد» يعنى كاهلى مكنيد در آن و خاطر جمع داريد شما بلند مرتبه‏تر و غالبيد بر ايشان اگر سعى كنيد و خدا با شما باشد و يارى شما كند. «و كم نكند از شما عملهاى شما را» يعنى ضايع نكند عملهاى شما را باين كه مزد ندهد بر آنها يا مزد كم دهد، و ممكن است كه معنى «و لن يتركم أعمالكم» اين باشد كه ضايع نمى‏سازد عملهاى شما را و فرد نمى‏سازد شما را از آنها چنانكه مى‏گويند: «و ترت زيدا» در وقتى كه كشته باشند خويش او را يا دوست او را و تنها كرده باشند او را، و حاصل هر دو يكيست.
۸
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
پوشيده نيست كه « وَ لا تَهِنُوا تا آخر كلام معجز نظام إلهى است كه در باره مسلمانان و جنگ ايشان با كفار فرموده‏اند و در اينجا اقتباس شده تا اشاره باشد باين كه ايشان نيز همين حكم دارند.
٥٨٨١ صافّوا الشّيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة تزكو انفسكم و تعلو عند اللّه درجاتكم.
صف بكشيد در برابر شيطان بجنگ و غلبه كنيد بر او بمخالفت تا اين كه پاكيزه شود نفسهاى شما، و بلند شود نزد خدا پايه‏هاى شما. مراد به «غلبه كردن بر شيطان بمخالفت» اينست كه غلبه بر او باينست كه مخالفت او كنيد در هر چه امر ميكند شما را بآن، و «تا اين كه پاكيزه شود» يعنى هر گاه چنين و چنين كنيد پاكيزه شود نفسهاى شما. و ممكن است كه «تزكو» از باب تفعيل خوانده شود يعنى «تزكّوا» و «أنفسكم» بنصب تا مفعول آن باشد، و ترجمه اين باشد كه: تا پاكيزه گردانيد نفسهاى خود را.
٥٨٨٢ صلة الارحام من افضل شيم الكرام. صلّه خويشان يعنى پيوستن بايشان و نبريدن از ايشان و احسان كردن بايشان در هر باب از افزونترين خصلتهاى كريمانست.
٥٨٨٣ صلة الرّحم عمارة النّعم و دفاعة النّقم. صله خويش آباد نمودن نعمتهاست، و دفع كردن عقوبتها. يعنى سبب آبادى نعمتها و دفع عقوبتها مى‏شود.
٥٨٨٤ صلة الرّحم تنمى العدد و توجب السّودد. صله خويش فزايش مى‏دهد عدد را، و واجب مى‏سازد مهترى را، «فزايش مى‏دهد عدد را» يعنى سبب بسيارى اولاد و قوم و قبيله مى‏گردد، و «واجب مى‏سازد مهترى را» يعنى سبب مهترى و بزرگى مى‏گردد.
و پرسيده شد آن حضرت عليه السّلام از عالم بالا يعنى عالم مجرّدات كه بالاترست بحسب مرتبه از عالم أجسام پس فرموده آن حضرت عليه السّلام.
٥٨٨٥ صور عارية عن الموادّ، عالية عن القوّة و الاستعداد. صورتهايند برهنه از مادّه‏ها، بلندتر از قوّت و استعداد. يعنى اهل آن عالم‏
پيكرى چندند بى مادّه‏ها يعنى مجرّد از مادّه و لوازم آن مثل مقدار و شكل و بالاتر از اين كه كمالى از براى آنها بالقوّة باشد و استعداد آن داشته باشند چنانكه درين عالم باشد بلكه همه كمالات ايشان بالفعل باشد و ايشان را بالقوّة باقى نباشد چه قوّت از توابع مادّه است چنانكه حكما گفته‏اند پس هر گاه مجرّد باشند از مادّه پس بالقوّة نباشد از براى آنها.
تجلّى لها فاشرقت منكشف شده است حق تعالى از براى آنها پس درخشيدند آنها، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه درخشيدن آنها يعنى وجود آنها بمجرّد پرتويست از ذات حق تعالى كه بر آنها تابيده بى‏مادّه كه مستعدّ آن شده باشد بخلاف عالم اجسام كه وجود هر صورتى در آن منوط باستعداد مادّه آن باشد.
و طالعها فتلالات. و مطلع شد حق تعالى بر آنها پس درخشان شدند، ظاهر اينست كه اين هم بمنزله تأكيد سابق است و مراد اينست كه «درخشان شدن آنها يعنى وجود آنها بمجرّد علم حق تعالى بود به آنها و مادّه و استعداد آنرا در آن دخلى نبود و ظاهر اينست كه اراده حق تعالى عين علم او باشد چنانكه مذهب جمعى از محققين است زيرا كه وجود آنها بايد كه بمجرّد اراده حق تعالى باشد پس اگر اراده او عين علم باشد توان گفت كه وجود آنها بمجرّد علم حق تعالى به آنها بود و اللّه تعالى يعلم.
و القى فى هويّتها مثاله، فاظهر عنها افعاله. و انداخته است در تشخص آنها شباهت خود پس ظاهر كرده از آنها أفعال خود را يعنى آنها را متخلق ساخته بشبيه اخلاق خود پس ظاهر ساخته از آنها أفعال نيكو مانند أفعال خود، و بنا بر طريقه حكما كه عقول مجرّده واسطه باشند در خلق ساير موجودات ممكن است كه مراد از اين كلام آن باشد و مراد به «انداختن شباهت خود در آنها» خلق كردن آنها باشد مجرّد از مادّه مانند ذات اقدس خود و مراد به‏
ظاهر كردن افعال خود از آنها اين باشد كه آنها را واسطه ساخته در ايجاد افعال خود و حاصل كلام اين باشد كه چون آنها را مجرّد خلق كرد وسايط ساخت آنها را در خلق ساير موجودات.
و خلق الانسان ذا نفس ناطقة ان زكّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها. و آفريده آدمى را صاحب نفس دريابنده اگر پاكيزه گرداند آنرا بعلم و عمل، پس بتحقيق كه مشابه گردد با گوهرهاى اوايل علتهاى آن. يعنى آفريده حق تعالى آدمى را صاحب نفس ادراك كننده معقولات چنانكه اگر پاكيزه گرداند آدمى آنرا بعلم و عمل يعنى بتحصيل علم و عمل نيكو، پس شبيه شود با گوهرهاى اوايل علتهاى آن يعنى با ذوات آنها. و مراد به «اوائل علتهاى آن» عقول مقدّسه است بنا بر آنچه مذكور شد از مذهب حكما كه آنها وسايط در ايجاد موجودات باشند و علل آنها منتهى به آنها شوند.
و اذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارك بها السّبع الشّداد. و هر گاه معتدل باشد مزاج آن و جدائى كند از اضداد پس بتحقيق كه شريك شود بآن هفت آسمان قوىّ محكم. «مزاج» كيفيتى را گويند كه در مركبات از امتزاج اجزاى عناصر با يكديگر و فعل هر يك در ديگرى و انفعال ديگرى از آن حاصل شود، و «مزاج معتدل» مزاجى را گويند كه در حرارت و برودت و رطوبت و يبوست در مرتبه وسط باشد و بيك طرف از طرفين ضدّين مايل نباشد و اگر نفس ناطقه انسانى مجرّد نباشد و حالّ در بدن باشد چنانكه مشهور ميانه متكلمان است مزاج و اعتدال آن بر ظاهر محمول مى‏تواند شد باين كه مراد اين باشد كه: هر گاه مزاج نفس كسى از آدميان كه مزاج بدن او باشد معتدل باشد و از طرفين متضادّين جدائى كند پس آدمى بآن نفس شريك شود با نفوس فلكيه، و اگر مجرّد باشد چنانكه مذهب حكما و بعضى از متكلمين است مراد باعتدال مزاج او باز يا اعتدال مزاج بدنى است كه او را بآن تعلقى باشد و چون هر چند مزاج بدن باعتدال نزديكتر باشد نفسى كه فايض‏
بر آن شود أكمل باشد پس بآن اعتبار اعتدال مزاج بدن مناط شراكت نفس با هفت آسمان تواند شد، و يا مراد به «اعتدال مزاج او» توسط اوست در اخلاق ميانه طرفين متضادين مثل شجاعت كه توسّط است ميانه تهوّر و جبن، و سخاوت كه توسّط است ميانه اسراف و بخل، و برين قياس ساير أخلاق و برين توسط مجازا «اعتدال مزاج» اطلاق تواند شد و بر هر تقدير شراكت با هفت آسمان باعتبار مزاج يا بسبب اين است كه افلاك نيز مركب باشند و مزاج ايشان معتدل باشد هر چند اين خلاف مذهب حكما باشد زيرا كه دليل بر امتناع اين قائم نيست، و يا باعتبار اينست كه آنها بالكليه از كيفيات متضادّه عارى باشند چنانكه مذهب حكماست و چون اعتدال و توسط ميانه كيفيات متضادّه بمنزله خلوّ از آنهاست پس بآن اعتبار اعتدال باعث شراكت با افلاك شود و ظاهر اينست كه غرض از حكم بشراكت آنها با افلاك اين باشد كه چنانكه آنها مصدر خيرات باشند بشعور و اختيار چنانكه مذهب حكماست پس آن نفوس معتدله نيز كه شريك آنها باشند چنين باشند نهايت بعضى از اعاظم علماى ما دعوى جمادّيت آنها كرده و آن را از ضروريّات دين شمرده‏اند و قوّت و استحكام آنها باعتبار اين تواند بود كه: هميشه بر جاى خود باشند و از مرور دهور فتورى به آنها راه نيابد و بنا بر طريقه حكما قوّت و استحكام معنوى نيز مراد تواند بود و به آن چه تقرير شد ظاهر مى‏شود كه اين كلام مؤيّد چندين اصل از اصول حكما مى‏تواند شد نهايت نسبت آن بآن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه ثابت نيست بلكه گمان فقير اينست كه كلام يكى از حكما بوده  كه بعضى از براى ترويج آن نسبت بآن حضرت داده و اللّه تعالى يعلم.
٥٨٨٦ صبرك على تجرّع الغصص يظفرك بالفرص. صبر كردن تو بر جرعه كشيدن غصه‏ها فيروزى مى‏دهد ترا بر فرصتها. مكرّر مذكور شد كه غصه چيزى را گويند كه در گلو ماند از استخوان و مانند آن و شايع‏
شده استعمال آن در غم و اندوهى كه رو دهد باعتبار تشبيه آن به آن چه در گلو ماند و «جرعه» قدرى از آب و مانند آنرا گويند كه يك بار توان در كشيد و استعمال جرعه-  كشيدن در فرو بردن غصه بر سبيل مجازست و اشاره است بآسانى آن مانند در كشيدن جرعه آبى و «فرصت» بمعنى نوبت و بهره از آب را گويند و مراد اينست كه صبر كردن بر فرو بردن غصه‏ها باعث فيروزى مى‏شود بر بهره‏هاى أخروى و دنيوى.
٥٨٨٧ صفتان لا يقبل اللّه سبحانه الاعمال الّا بهما، التّقى و الاخلاص. دو صفت است كه قبول نمى‏كند خداى سبحانه عملها را مگر به آنها، تقوى و إخلاص عمل، مراد به «تقوى» ترس از خداست يا پرهيزگارى يعنى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى در هر باب و اجتناب از آنچه نهى از آن فرموده از افعال و تروك محرّمه.
و مراد به «اخلاص» خالص گردانيدن عمل است از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد. و «قبول نكردن حق تعالى عملها را بى‏اخلاص» ظاهرست، و امّا «قبول نكردن آنها بى تقوى» پس دلالت ميكند بر آن نيز آنچه نقل فرموده حق تعالى در قرآن مجيد از هابيل كه گفته بقابيل: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ»، بدرستى كه قبول نمى‏كند خدا مگر از متقيان.
پوشيده نيست كه اگر مراد به «تقوى» ترس از خدا باشد قبول نشدن عملها بى آن نيز ظاهرست و محتاج ببيان نيست و اگر مراد پرهيزگارى باشد ممكن است كه مراد اين باشد كه: در قبول هر عملى پرهيزگارى در هر باب در كار باشد، چه بعيدست كه از غير پرهيزگار هيچ طاعتى و عمل خيرى نشود، و ممكن است كه مراد اين باشد كه: قبولى كه لازم است بر خدا وقتى است كه با پرهيزگارى باشد و اگر با آن نباشد منوط بتفضل خداست اگر خواهد تفضل كند و قبول كند و اگر نخواهد قبول نكند و بنا بر اين استبعادى در آن نيست.
در آيه كريمه احتمال اين نيز هست كه مراد قبول هر طاعتى نباشد بلكه قبول خصوص قربانى باشد كه پيش از آن مذكور شده و استبعادى در آن نيست كه قربانى از غير پرهيزگاران قبول نشود، و اللّه تعالى يعلم.
٥٨٨٨ صوم الجسد الامساك عن الاغذية بارادة و اختيار خوفا من العقاب و رغبة فى الثّواب و الاجر. روزه بدن نگاهداشتن آنست از غذاها باراده و اختيار جهت ترس از عقاب و رغبت در ثواب و اجر، غرض از ذكر اين تمهيد اينست كه روزه منحصر درين نيست بلكه روزه نفسى نيز باشد كه آن اعظم و افضل از اينست چنانكه فرموده‏اند.
٥٨٨٩ صوم النّفس امساك الحواسّ الخمس عن سائر المآثم و خلّو-  القلب عن جميع اسباب الشّرّ. روزه نفس نگاهداشتن حواسّ پنجگانه است از همه گناهان و خالى بودن دل است از جميع اسباب بدى.
٥٨٩٠ صوم القلب خير من صيام اللّسان، و صيام اللّسان خير من صيام البطن. روزه دل بهترست از روزه زبان، و روزه زبان بهترست از روزه شكم، مراد به «روزه دل» خالى بودن آنست از جميع اسباب بدى چنانكه در فقره سابق مذكور شد و ظاهرست كه آن بهترست از روزه زبان كه نگاهداشتن آن باشد از آنچه نبايد گفت چنانكه روزه زبان بهترست از روزه شكم بحكم اين فقره مباركه.
٥٨٩١ صابروا انفسكم على فعل الطّاعات و صونوها عن دنس السّيّئات تجدوا حلاوة الايمان. صبر فرمائيد نفسهاى خود را بر كردن طاعات، و نگاهداريد آنها را از چركنى گناهان، تا بيابيد شيرينى ايمان را يعنى اگر چنين و چنين كنيد بيابيد شيرينى ايمان را.
حرف ضاد
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «ضاد» نقطه دار.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٨٩٢ ضرورات الاحوال تذلّ رقاب الرّجال. ضرورتهاى احوال خوار مى‏گرداند گردنهاى مردان را، يعنى ضرورتها مى‏دارد مردان را بر كارى چند كه باعث خوارى ايشان باشد.
٥٨٩٣ ضرورات الاحوال تحمل على ركوب الاهوال. ضرورات احوال مى‏دارد بر ارتكاب اهوال، غرض از اين دو فقره مباركه مذمّت ضرورات است باين كه باعث خوارى و ارتكاب اهوال مى‏گرداند تا اين كه كسى كه مبتلا به آنها نباشد قدر آن را داند و شكر آن كند.
٥٨٩٤ ضرورة الفقر تبعث  على فظيع الامر. ضرورت درويشى بر مى‏انگيزد بر كار رسوا. غرض مذمّت درويشى است باين كه بسيارست كه ضرورت آن برمى‏انگيزد آدمى را بر كارهاى رسوا تا اين كه كسى كه گرفتار نباشد بآن، قدر آن را داند و شكر بر آن كند، يا اين كه اگر از درويشى چنين كارى صادر شود بايد او را معذور داشت.
٥٨٩٥ ضادّوا الغضب بالحلم تحمدوا عواقبكم فى كلّ امر. مخالفت كنيد خشم را ببردبارى تا اين كه ستوده گردانيد عاقبتهاى خود را در هر كارى.
٥٨٩٦ ضالّة العاقل الحكمة فهو احقّ بها حيث كانت. گم شده عاقل حكمت است پس او سزاوارترست بآن هر جا كه بوده باشد.
مراد به «حكمت» سخنى است كه متضمن علم و معرفتى باشد و غرض اينست كه چنين سخنان حقّ عاقل است و هر چه از آنها نرسيده باشد باو بمنزله مالى است از او كه گم شده باشد از او پس او سزاوار ترست بآن، هر جا كه بيابد آنرا بايد كه فرا گيرد آنرا، و مراد به «عاقل» عالم است يا هر صاحب عقل و خردى.
٥٨٩٧ ضالّة الحكيم الحكمة فهو يطلبها حيث كانت. گم شده حكيم حكمت است پس او طلب ميكند آن را هر جا كه بوده باشد.
مراد به «حكيم» چنانكه مكرّر مذكور شد صاحب علم و عمل راست درست است يا مطلق صاحب علم. و مراد اينست كه سخنى كه متضمن حكمتى باشد در حقيقت مال اوست و اگر پيش ديگرى بيابد بمنزله اينست كه چيزى گم شده از خود را يافته پس طلب ميكند آنرا و فرا مى‏گيرد از او.
٥٨٩٨ ضالّة الجاهل غير موجودة. گم شده جاهل يافت شده نيست، زيرا كه گم شده آدمى كه اعتنائى بآن باشد و آن را گم شده او مى‏توان گفت چيزيست كه نداند و بايست كه بداند پس گويا گم شده از او، و جاهل خود گم شده خود را باين معنى طلب نمى‏كند و در پى يافتن آن نيست، و بر تقديرى كه در جائى يا نزد كسى بيابد نمى‏شناسد و فرا نمى‏گيرد، پس گم شده او هرگز يافت نمى‏شود از براى او، بخلاف حكيم كه آنچه را نداند در پى يافتن آن باشد و نزد كسى يا در جائى كه بيابد مى‏شناسد كه گم شده اوست و فرا مى‏گيرد پس گم شده خود را مى‏يابد و اللّه تعالى يعلم.
٥٨٩٩ ضرام الشّهوة تبعث على تلف المهجة.
خواهش افروخته شهوت بر مى‏انگيزد بر تلف مهجه، يعنى خون يا روح يعنى خواهش چيزى هر گاه افروخته شود يعنى شديد گردد، بسيارست كه بر مى‏انگيزد آدمى را بر كارى كه باعث تلف خون او يا روح او گردد پس بايد كه در حذر بود از آن و اصلا راه خواهشها بخود نبايد داد، و مراد به «تلف مهجه» هلاك اخروى نيز تواند بود.
٥٩٠٠ ضلال الدّليل هلاك المستدلّ. گمراهى راهنما هلاكت راه جوست. مراد اينست كه: بايد براهنمائى متوسل شد كه احتمال گمراهى در او نرود، و اگر نه گمراهى او باعث هلاك راه جو نيز گردد.
٥٩٠١ ضياع العقول فى طلب الفضول. ضايع شدن عقلها در طلب كردن زيادتيهاست يعنى زيادتيها كه در كار نباشد مانند بعضى علوم كه در دانستن معارف دينيه در كار نباشد و ضايع شدن عقل به آنها باعتبار اينست كه مشغول شدن به آنها باعث اهمال در امور ضروريه شود و اگر بالفرض نشود بقدر اشتغال به آنها عقل ضايع شود و بعبث صرف شود آن هم بايست كه صرف شود در علومى كه بكار آيد چه ظاهرست كه نظر در آن علوم را انتهائى نباشد هر چند كسى زياده نظر كند در آنها معرفت او كاملتر گردد و دين او قويتر شود.
٥٩٠٢ ضلّة الرّأى تفسد المقاصد. گمراهى راى يعنى خطا و غلط در آن فاسد مى‏سازد مقصدها را، و مراد اينست كه صلاح و فساد كارها منوط بصلاح و فساد راى و انديشه است پس در هر كار كمال سعى بايد در تحصيل راى و انديشه درست بتفكر و تأمّل تامّ و مشورت با عقلا و مانند آنها. و ممكن است كه مراد به «گمراهى راى» فساد مذهب و اعتقاد باشد و اين كه گمراهى آن باعث فساد همه طاعات گردد.
٥٩٠٣ ضلال العقل يبعّد من الرّشاد و يفسد المعاد. گمراهى عقل دور مى‏گرداند از راه راست درست، و فاسد ميكند روز بازگشت را، پس كمال اهتمام بايد در راست نمودن عقل و ذهن و دفع كجى از آن بمباحثه با جمعى از عقلا كه مشهور باشند براستى عقل و پيروى طريقه ايشان در افكار و انظار يا سنجيدن افكار خود با افكار گذشتگان كه مسلم باشند در صحت عقل پس از موافقت يا عدم مخالفت زياد ظاهر مى‏شود استقامت عقل، و مخالفت زياد نشان گمراهى عقل و كجى ذهن است نعوذ باللّه منه.
٥٩٠٤ ضرر الفقر أحمد من اشر الغنى. ضرر درويشى ستوده ترست از فرحناكى توانگرى.
٥٩٠٥ ضياع العمر بين الآمال و المنى. ضايع شدن عمر ميانه اميدها و آرزوهاست يعنى از ميانه آنها بدر نمى‏رود و هر ضايع شدنى بسبب آرزو و اميدى باشد و منشأ ديگر ندارد.
٥٩٠٦ ضلّ من اهتدى بغير هدى اللّه. گمراه شد هر كه راه يافت بغير راهنمائى خدا، يعنى پيروى كسى كه حق تعالى او را راهنما قرار نداده مثل أئمه جور.
٥٩٠٧ ضاع من كان له مقصد غير اللّه. ضايع شده هر كه بوده باشد از براى او مقصودى بغير خدا، و ممكن است  كه مراد خبر نباشد بلكه نفرين باشد بر او باين كه: ضايع شود، و همچنين در فقره سابق نفرين باشد باين كه: گمراه شود.
٥٩٠٨ ضروب الامثال تضرب لاولى النّهى و الالباب. انواع مثلها زده مى‏شود از براى صاحبان عقلها و خردها، مراد به «مثل» تشبيه‏
حالى بحالى است يا حكايتى بحكايتى، و مراد اينست كه مثلها كه در قرآن مجيد يا غير آن از كتب سماويه و صحف شرعيه زده شده از براى صاحبان عقلها و خردهاست كه ايشان از آنها سود يابند و عبرت گيرند و استنباط مآل حالى از حالى مثل آن و عاقبت واقعه از عاقبت واقعه نظير آن توانند كرد، و كسى را كه عقل و دريافتى نباشد او را از آنها نفعى نباشد.
٥٩٠٩ ضرام نار الغضب يبعث على ركوب العطب. آتش افروخته خشم بر مى‏انگيزد بر ارتكاب هلاكت، يعنى پيروى آتش خشم كه افروخته شود سبب ارتكاب هلاكت گردد يعنى هلاكت أخروى يا دنيوى نيز، پس حذر از آن بايد كرد و آتش خشم را بآب بردبارى فرو بايد نشاند.
٥٩١٠ ضلال النّفوس بين دواعى الشّهوة و الغضب. گمراهى نفسها ميانه خواننده‏هاى خواهش و خشم است، يعنى سببى ندارد بغير أمرى كه شهوت يا غضبى بآن خواند و سبب آن گردد.
٥٩١١ ضادّوا الغضب بالحلم. مخالفت كنيد خشم را ببردبارى.
٥٩١٢ ضادّوا الجهل بالعلم. مخالفت كنيد جهل را بعلم، يعنى زايل كنيد جهل را از خود بتحصيل علم، يا اين كه مخالفت كنيد آنچه را مقتضاى جهل باشد از تندى و درشتى و مانند آنها به آن چه مقتضاى علم باشد از هموارى و نرمى و مانند آنها يعنى اختيار كنيد اينها را بر آنها، يا اين كه مخالفت كنيد جهل مردم را بعلم يعنى هر گاه كسى با شما سلوكى كند كه مقتضاى جهل باشد از تندى و درشتى و مانند آنها شما مخالفت او كنيد و سلوكى كنيد با او كه مقتضاى علم باشد از هموارى و نرمى و مانند آنها.
٥٩١٣ ضادّوا الجزع بالصّبر. مخالفت كنيد جزع كردن را ببردبارى يعنى زايل كنيد آنرا از خود باكتساب اين، يا اختيار كنيد اين را بر آن.
٥٩١٤ ضادّوا الشّرّ بالخير. مخالفت كنيد بدى را بخوبى يعنى زايل كنيد آن را از خود و بدل كنيد باين، يا اين كه اختيار كنيد خوبى را بر بدى، يا اين كه در برابر بدى مردم خوبى كنيد.
٥٩١٥ ضادّوا الشّهوة بالقمع. مخالفت كنيد خواهش را بقمع، يعنى بكوبيدن آن و دفع آن.
٥٩١٦ ضادّوا الطّمع بالورع. مخالفت كنيد طمع را بپرهيزگارى. يعنى زايل كنيد آن را از خود باكتساب پرهيزگارى يا اختيار كنيد اين را بر آن، و بر هر تقدير ظاهر اين فقره مباركه اينست كه طمع با پرهيزگارى جمع نشود و بنا بر اين بايد كه تخصيص داده شود بطمعى كه متضمن حرامى باشد يا حمل شود پرهيزگارى بر پرهيزگارى كامل كه پرهيزگارى از مكروهات نيز داخل باشد در آن خصوصا آنچه كراهت زيادى داشته باشد مانند طمع.
٥٩١٧ ضادّوا الشره بالعفّة. مخالفت كنيد شره را بپرهيزگارى، «شره» بفتح شين بمعنى غلبه حرص است و بكسر شين  بنا بر گفته بعضى از اهل لغت بمعنى نشاط و تيزى جوانى است، و در
اينجا هر دو مناسب است.
٥٩١٨ ضادّوا القسوة بالرّقّة. مخالفت كنيد قساوت را برقّت، «قساوت» بمعنى سخت دلى است و «رقّت» مقابل آنست.
٥٩١٩ ضادّوا الحرص بالقنوع. مخالفت كنيد حرص را بقنوع يعنى راضى شدن بنصيب و قسمت خود.
٥٩٢٠ ضادّوا الكبر بالتّواضع. مخالفت كنيد تكبر را بتواضع و فروتنى.
٥٩٢١ ضادّوا الجور بالعدل. مخالفت كنيد ظلم را بعدل.
٥٩٢٢ ضادّوا الهوى بالعقل. مخالفت كنيد هوا را بعقل، يعنى پيروى هوا و هوس را بپيروى عقل.
٥٩٢٣ ضادّوا الكفر بالايمان. مخالفت كنيد كفر را بايمان، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن.
٥٩٢٤ ضادّوا الاساءة بالاحسان. مخالفت كنيد بدى كردن را باحسان كردن، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن، يا اين كه در برابر بدى احسان كنيد.
٥٩٢٥ ضادّوا الغفلة باليقظة. مخالفت كنيد غافلى را بآگاهى، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن يا سلب كنيد آن را اگر در شما باشد باكتساب اين.
٥٩٢٦ ضادّوا الغباوة بالفطنة. مخالفت كنيد گودنى را بزيركى. مراد آن گود نيست كه سلب آن از خود توان كرد و همچنين آن زيركى كه كسب توان كرد مثل گودنيى كه بسبب عدم ممارست فكر و تأمّل و بحث و تفتيش و تجارب امور باشد، و زيركيى كه بسبب ممارست امور مذكوره حاصل شود.
٥٩٢٧ ضادّوا التّوانى بالعزم. مخالفت كنيد سستى را بعزم يعنى سستى و كاهلى را در آنچه، بايد كرد بجدّ و جهد در آنها.
٥٩٢٨ ضادّوا التّفريط بالحزم. مخالفت كنيد تفريط را بحزم يعنى تقصير در كارها را بضبط و محكم كردن.
٥٩٢٩ ضبط اللّسان ملك و اطلاقه هلك. نگاهداشتن زبان پادشاهى است و رها كردن آن هلاكت است. «پادشاهى است» يعنى باعث كمال رفاهيت مى‏شود مانند پادشاهى بخلاف رها كردن آن كه باعث زيانها و خسرانها شود بمنزله هلاكت، و بسا باشد كه سبب هلاكت حقيقى نيز شود در دنيا يا آخرت يا هر دو، و ممكن است كه «ملك» بكسر ميم خوانده شود و بنا بر اين ترجمه اين باشد كه: نگاهداشتن زبان خداوندى و خواجگى است يعنى باعث عزّت و حرمت مى‏شود ميانه مردم مانند خداوندان و خواجگان.
٥٩٣٠ ضابط نفسه عن دواعى الّلّذات مالك و مهملها هالك. نگاهدارنده نفس خود از خواننده‏هاى لذّتها خداوندست، و واگذارنده آن هلاك شونده است. «از خواننده‏هاى لذّتها» يعنى لذّتها كه خواننده‏اند مردم را بجانب‏
خود، يا از شهرتها و خواهشها كه خواننده‏اند مردم را بسوى لذّتها. و مراد به «خداوند بودن» و «هلاك شونده بودن» در شرح فقره سابق مذكور شد.
٥٩٣١ ضبط النّفس عند حادث الغضب يؤمن مواقع العطب. نگاهداشتن نفس نزد خشمى كه پديد آيد ايمن مى‏سازد از جايگاههاى هلاكت يعنى زيان و خسران.
٥٩٣٢ ضبط النّفس عند الرّغب و الرّهب من افضل الادب. نگاهداشتن نفس نزد خواهش و ترس از افزونترين ادبهاست. مراد به «نگاهداشتن نفس نزد خواهش» ظاهرست، و مراد به «نگاهداشتن آن نزد ترس» اينست كه هر گاه او را ترس و بيمى باشد از آنچه مأمور شده باشد بآن مثل جهاد نگاهدارد او را و نگذارد كه آن ترس مانع او شود از آن.
٥٩٣٣ ضاربوا عن دينكم بالظّبى ، و صلوا السّيوف بالخطا، و انتصروا باللّه تظفروا و تنصروا. بزنيد از دين خود بتنديهاى شمشيرها يا دمهاى آنها، و پيوند كنيد شمشيرها را بگامها، و طلب يارى كنيد از خدا تا اين كه فيروزى يابيد و يارى كرده شويد. مراد تحريص بر جهادست و «از دين خود» يعنى از جانب دين خود از براى حفظ آن و تقويت آن. و «پيوند كنيد شمشيرها را بگامها» يعنى در وقت شمشير زدن گامى پيش گذاريد كه آن اضافه طول شمشير شود و وصل شود بآن، و ظاهر اينست كه اين از براى اينست كه بخاطر جمع شمشير بدشمن برسد و نارسائى نكند يا از براى‏
اين كه دلالت بر كمال دليرى و جرأت او ميكند و باعث خوف و ترس دشمن مى‏شود، و مؤيد اينست آنچه نقل كرده‏اند كه مردى از قبيله ازد شمشير خود را بمهلّب ازدى كه از شجاعان عرب بود نمود و گفت: اى عمّ چگونه مى‏بينى اين شمشير را-  او گفت كه: خوب شمشيرى بود اگر كوتاه نمى‏بود او، گفت كه بلند ميكنم آنرا اى عمّ بگام خود، مهلّب گفت: اى پسر برادر من و اللّه كه رفتن بچين يا آذربايجان آسانترست ازين گام. و در اشعار عرب مدح شجاعان بوصل كردن شمشير بگام بسيار شده و در بعضى چنين مدح شده كه: «هر گاه شمشير كوتاه باشد وصل ميكند آن را بگام» و بعضى از علما گفته‏اند كه: فايده آن اينست كه باين گام پيش گذاشتن ظاهر مى‏شود بر مردم قصد حمله او بر دشمن و اقدام بر آن، و ديگر از ترس خجالت و انفعال پشيمان نمى‏شود از آن و پس نمى‏رود، و ممكن است كه اين در كسى باشد كه پياده باشد چه ظاهر اينست كه او اگر پاى راست را گامى پيش گذارد و خم شود آسانتر باشد شمشير زدن و كاريگر  ترافتد از اين كه هر دو پا در جاى خود باشند و اللّه تعالى يعلم.
٥٩٣٤ ضادّوا الشّهوة مضادّة الضّدّ ضدّه، و حاربوها محاربة العدوّ العدوّ. مخالفت كنيد خواهش را مخالفت كردن ضدّ با ضدّ، و جنگ كنيد با آن جنگ كردن دشمن با دشمن، ضدّ چيزى چيزيست كه با آن جمع نشود.
٥٩٣٥ ضلال العقد اشدّ ضلّة، و ذلّة الجهل اعظم ذلّة. گمراهى عقل سخت ترين گمراهيست و خوارى نادانى بزرگترين خوارئى است «بودن گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى» باعتبار اينست كه گمراهى با وجود عقل و خرد از تفريط و تقصير صاحب آن ناشى مى‏شود و در آن معذور نيست بخلاف‏
گمراهى كه از كم عقلى باشد، چه ممكن است كه او معذور باشد در آن پس عاقل بايد كه كمال سعى كند در يافتن راه راست و اين كه گمراه نگردد. و «بودن خوارى جهل و نادانى از بزرگترين خواريها» ظاهرست چه آن خواريى است در دنيا و آخرت و خواريى زياده ازين نباشد. و در بعضى نسخه‏ها «زلّة» در هر دو جا بزاء واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه «لغزش نادانى بزرگترين لغزشى است» يعنى لغزشى كه بسبب نادانى حاصل شود يا لغزشى كه آن نادانى باشد و ظاهر اينست كه صحيح نسخه اوّل باشد زيرا كه لغزش جهل بزرگترين لغزشها نيست بلكه لغزش با علم از آن بزرگتر باشد چنانكه مكرّر مذكور شد مگر اين كه مراد بزرگتر بودن آن باشد از لغزشهاى صورى يعنى لغزشهاى قدم و افتادنها بسبب آنها.
حرف طاء
حرف «طا» بلفظ «طوبى»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «طا» بلفظ «طوبى» كه بمعنى خوشاست.
فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٥٩٣٦ طوبى لمن صمت الّا من ذكر اللّه. خوشا از براى كسى كه خاموش شود مگر از ذكر خدا.
٥٩٣٧ طوبى للمنكسرة قلوبهم من اجل اللّه. خوشا آنان را كه شكسته دلهاى ايشان از براى خدا يعنى از ترس خداى عزّ و جلّ.
٥٩٣٨ طوبى لمن راقب ربّه و خاف ذنبه. خوشا مر كسى را كه نگهبانى كند پروردگار خود را و بترسد از گناه خود. مراد به «نگهبانى پروردگار» نگهبانى شرايع و دين اوست و محافظت آنها، و ممكن است كه «راقب» نيز بمعنى «بترسد» باشد و ترجمه اين باشد كه: خوشا از براى كسى كه بترسد از پروردگار خود و بترسد از گناه خود.
٥٩٣٩ طوبى لمن اشعر التّقوى قلبه. خوشا از براى كسى كه بگرداند پرهيزگارى را شعار دل خود. «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد. و «گردانيدن پرهيزگارى شعار دل خود» كنايه است از اين كه قصد آن را لازم خود سازد و از آن جدا نسازد مانند جامه مزبور كه همراه آدمى باشد و ازو جدا نشود.
٥٩٤٠ طوبى لمن حافظ على طاعة ربّه.
خوشا از براى كسى كه محافظت كند بر فرمانبردارى پروردگار خود.
٥٩٤١ طوبى لمن خلا من الغلّ صدره، و سلم من الغشّ قلبه. خوشا از براى كسى كه خالى باشد از كينه سينه او، و سالم باشد از غشّ دل او. «غشّ» بكسر غين نقطه دار و تشديد شين بمعنى نفاق است يعنى موافق نبودن باطن با ظاهر.
٥٩٤٢ طوبى لمن شغل قلبه بالفكر و لسانه بالذّكر. خوشا از براى كسى كه مشغول سازد دل خود را بفكر، و زبان خود را بذكر، يعنى فكر در حقايق و معارف و اصلاح حال خود و ذكر حق تعالى.
٥٩٤٣ طوبى لمن الزم نفسه مخافة ربّه و اطاعه فى السّرّ و الجهر. خوشا از براى كسى كه لازم سازد بر نفس خود ترس پروردگار خود، و فرمانبردارى كند او را در نهان و آشكار.
٥٩٤٤ طوبى لمن اطاع ناصحا يهديه، و تجنّب غاويا يرديه. خوشا از براى كسى كه فرمانبرد ناصحى را كه راه نمايد او را، و دورى كند گمراهى را كه هلاك كند او را. «ناصح» يعنى نصيحت كن و پند ده، يا كسى كه صاف و خالص باشد با كسى. و ممكن است كه «يرديه» بمعنى هلاك كند نباشد بلكه بمعنى «بيندازد» باشد يعنى بيندازد او را در هلاكت يا زيان و خسران، و حاصل هر دو يكيست.
٥٩٤٥ طوبى لمن قصّر همّته على ما يعنيه، و جعل كلّ جدّه لما ينجيه. خوشا از براى كسى كه مقصور سازد همت خود را بر آنچه بكار آيد او را، و بگرداند همه جدّ خود را از براى آنچه رستگار گرداند او را. مراد به «مقصور-
ساختن همت بر چيزى» اينست كه مقصودى بغير از آن نداشته باشد و سعى نكند مگر از براى آن.
٥٩٤٦ طوبى لمن وفّق لطاعته، و بكا على خطيئته. خوشا از براى كسى كه توفيق داده شده باشد از براى فرمانبردارى خود، و گريه كند بر گناه خود. «فرمانبردارى خود» يعنى فرمانبردارى او حق تعالى را.
٥٩٤٧ طوبى لكلّ نادم على زلّته، مستدرك فارط عثرته. خوشا از براى هر پشيمانى بلغزش خود بازيافت كننده مر گذشته گناه خود را.
مراد به «باز يافت كردن آن» تدارك و تلافى آنست بتوبه و پشيمانى و آنچه سبب آمرزش گناه تواند شد.
٥٩٤٨ طوبى لمن قصر امله، و اغتنم مهله. خوشا از براى كسى كه كوتاه كند اميد خود را، و غنيمت داند مهلت خود را.
يعنى غنيمت داند فرصت و مهلتى كه يابد از براى كارهاى خير و تا فرصت دارد سعى كند در آنها و پس نيندازد از آن از ترس اين كه مبادا ديگر مهلت نيابد.
٥٩٤٩ طوبى لمن بادر اجله و اخلص عمله. خوشا از براى كسى كه پيشى گيرد بر اجل خود، و خالص گرداند عمل خود را، يعنى پيشى گيرد بر اجل خود بكردن كارهاى خير پيش از رسيدن آن، و خالص گرداند عمل خود را از براى خداى عزّ و جلّ و آميخته بغرض ديگر نسازد.
٥٩٥٠ طوبى لمن كان له من نفسه شغل شاغل عن النّاس. خوشا از براى كسى كه بوده باشد از براى او از نفس خود شغلى كه مشغول سازد او را از مردم يعنى چندان مشغول اصلاح نفس خود باشد كه بسبب آن نتواند
پرداخت بديگرى و مذمّت او يا مدح او.
٥٩٥١ طوبى لمن سعى فى فكاك  نفسه قبل ضيق الانفاس و شدّة الابلاس. خوشا از براى كسى كه شتاب كند در رهائى نفس خود پيش از تنگ شدن نفسها و سختى ابلاس يعنى نوميدى يا حيرانى كه در وقت مرگ رو مى‏دهد.
٥٩٥٢ طوبى لمن غلب نفسه و لم تغلبه، و ملك هواه و لم يملكه. خوشا از براى كسى كه غلبه كند بر نفس خود و غلبه نكند نفس او بر او، و مالك شود خواهش خود را و مالك نشود خواهش او او را.
٥٩٥٣ طوبى لمن كظمّ غيظه و لم يطلقه، و عصى امر نفسه فلم يهلكه. خوشا از براى كسى كه فرو خورد خشم خود را و رها نكند آن را، و نافرمانى كند فرمان نفس خود را پس هلاك نگرداند آن او را. يعنى نافرمانى كند فرمانهاى نفس خود را كه بمقتضاى شهوت و غضب امر كند او را به آنها پس هلاك نگرداند فرمان نفس او را يعنى چون فرمان آن نبرد هلاك نشود بسبب آن، و اگر اطاعت كند هلاك شود بسبب آن.
٥٩٥٤ طوبى لمن ذكر المعاد فاستكثر من الزّاد. خوشا از براى كسى كه ياد كند روز بازگشت را پس بسيار فرا گيرد از توشه يعنى از توشه از براى آن.
٥٩٥٥ طوبى لمن احسن الى العباد و تزّود للمعاد. خوشا از براى كسى كه نيكوئى كند بسوى بندگان و فرا گيرد توشه از براى‏
روز بازگشت. مراد اينست كه همين احسان ببندگان توشه باشد از براى او جهت روز بازگشت.
٥٩٥٦ طوبى لمن تجلبب بالقنوع و تجنّب الاسراف. خوشا از براى كسى كه پيراهن خود كند خشنودى بنصيب و قسمت خود را، و دورى گزيند از اسراف. «پيراهن خود كند» يعنى همواره آن را با خود دارد مانند پيراهن كه همراه است با آدمى.
٥٩٥٧ طوبى لمن تحلّى بالعفاف و رضى بالكفاف. خوشا از براى كسى كه زينت يابد بپرهيزگارى، و راضى شود بكفاف.
«كفاف» قدرى از روزى را گويند كه بآن ميانه روى توان كرد و با آن بى‏نياز از مردم توان بود.
٥٩٥٨ طوبى لمن كذّب مناه و اخرب دنياه لعمارة اخراه. خوشا از براى كسى كه دروغ شمارد آرزوى خود را، و خراب كند دنياى خود را از براى آباد كردن آخرت خود. «دروغ شمارد آرزوى خود را» يعنى باطل داند آنرا يا اين كه وعده‏هاى آن را دروغ داند و فريب آن نخورد. و ممكن است كه «كذّب مناه» بمعنى «كذّب عن مناه»  باشد و ترجمه اين باشد كه: خوشا از براى كسى كه باز ايستد از آرزوهاى خود.
٥٩٥٩ طوبى لمن اطاع محمود تقواه، و عصى مذموم هواه. خوشا از براى كسى كه فرمان برد پرهيزگارى ستوده خود را، و نافرمانى كند خواهش نكوهيده خود را. مراد به «فرمان بردن پرهيزگارى ستوده خود» اينست كه پرهيزگار گردد و اطاعت پرهيزگارى خود كند كه ستوده شده است.
٥٩٦٠ طوبى لمن بادر الهدى قبل ان تغلق ابوابه. خوشا از براى كسى كه شتاب كند براه راست پيش از اين كه بسته شود درهاى آن، يعنى پيش از حضور وقت مرگ كه ديگر درهاى توبه و قبول أعمال بسته شود و براه راست نتوان رفت.
٥٩٦١ طوبى لمن بادر صالح العمل قبل ان تنقطع  اسبابه. خوشا از براى كسى كه شتاب كند بعمل صالح پيش از اين كه بريده شود أسباب آن كه همان وقت حضور مرگ باشد چنانكه در شرح فقره سابق مذكور شد.
۹
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٥٩٦٢ طوبى لمن سلك طريق السّلامة ببصر من بصّره و طاعة هاد امره. خوشا از براى كسى كه بپيمايد راه سلامت را ببينائى كسى كه بينا گرداند او را و فرمانبردارى راهنماينده كه فرمان دهد او را. يعنى برود براه سلامت بسبب بينائى كه يافته باشد از كسى كه بينا گرداند او را و بسبب فرمانبردارى راهنماينده كه امر كند او را. مراد بآن «بينا كننده و راهنماينده» امام حقّ است يا كسى كه راهنمائى او منتهى گردد بامام حقى.
٥٩٦٣ طوبى لمن صلحت  سريرته، و حسنت علانيته، و عزل عن النّاس شرّه. خوشا از براى كسى كه شايسته باشد نهان او، و نيكو باشد آشكار او، و بگرداند از مردم بدى خود را.
٥٩٦٤ طوبى لمن اخلص للّه علمه و عمله، و حبّه و بغضه، و اخذه‏
و تركه، و كلامه و صمته. خوشا از براى كسى كه خالص گرداند از براى خدا علم خود را و عمل خود را، و دوستى خود را و دشمنى خود را، و گرفتن خود را و واگذاشتن خود را، و سخن گفتن خود را و خاموشى خود را.
٥٩٦٥ طوبى لمن وفّق لطاعته، و حسنت خليقته، و احرز امر آخرته. خوشا از براى كسى كه توفيق داده شده باشد از براى فرمانبردارى او، و نيكو باشد خصلت او، و جمع كند كار آخرت خود را، «از براى فرمانبردارى او» يعنى از براى فرمانبردارى كه بكند او.
٥٩٦٦ طوبى لمن ذلّ فى نفسه، و عزّ بطاعته، و غنى بقناعته. خوشا از براى كسى كه خوار باشد در نفس خود، و عزيز باشد بسبب طاعت خود، و توانگر باشد بسبب قناعت خود. «خوار باشد در نفس خود» يعنى خود را خوار داند و خوارى و فروتنى كند با مردم و تكبر و تبخترى نداشته باشد، و «توانگر گردد بسبب قناعت خود» يعنى قناعت كند به آن چه داشته باشد و بسبب آن توانگر گردد يعنى بتوانگرى حقيقى كه بى‏نيازى از مردم باشد و محتاج نبودن بايشان.
٥٩٦٧ طوبى لمن جعل الصّبر مطيّة نجاته، و التّقوى عدّة وفاته. خوشا از براى كسى كه بگرداند صبر را مطيه رستگارى خود، و پرهيزگارى را آماده شده از براى مردن خود. «مطيه» چنانكه مكرّر مذكور شد شتر سوارى و بار را گويند و مراد به «گردانيدن صبر مطيه رستگارى» اينست كه كسب كند رستگارى را بسبب صبر پس رستگارى از براى او بمنزله متاعى باشد كه بار كرده باشد آنرا بر صبر و همراه خود دارد در سفر آخرت مانند بازرگانى كه متاعها بار كرده باشد و همراه برد.
٥٩٦٨ طوبى لمن بوشر قلبه ببرد اليقين. خوشا از براى كسى كه گردانيده شده باشد دل او مباشر سردى يقين. يعنى يقين بمعارف إلهيّه داخل شده باشد در دل او چنانكه گويا كه پوست هر يك بپوست ديگرى رسيده و اضافه «سردى» از براى اينست كه در ميان عرب باعتبار گرمى بلاد ايشان سردى بغايت مطلوب است و بآن اعتبار از براى هر امر نيكوئى اثبات سردى ميكنند، يا اين كه طلب خنك كردن دل در ميانه هر طايفه شايع است پس اثبات سردى و خنكى از براى يقين كه داخل دل شود مناسب است و مراد خنك شدن دل است بسبب يقين.
٥٩٦٩ طوبى لمن عمل بسنّة الدّين، و اقتفى آثار النبيّين. خوشا از براى كسى كه عمل كند بسنت دين و پيروى كند آثار پيغمبران را.
مراد به «سنت دين» أحكام و أوامر و نواهى آنست و «آثار» بمعنى نشانهاست يعنى آنچه روايت شده از ايشان يا طريقه ايشان بوده در سلوك در هر باب.
٥٩٧٠ طوبى لمن قدّم خالصا، و عمل صالحا، و اكتسب مذخورا، و اجتنب محذورا. خوشا از براى كسى كه پيش فرستد خالصى را، و بكند عمل صالحى را، و كسب كند ذخيره گذاشته شده را، و دورى كند از حذر كرده شده. «پيش فرستد خالصى را» يعنى عملى را كه خالص باشد از براى حق تعالى. و «كسب كند ذخيره گذاشته شده را» يعنى چيزى را كه آنرا ذخيره آخرت كرده باشد، و دورى گزيند از حذر كرده شده يعنى از آنچه امر شده بحذر از آن و دورى كردن از آن.
٥٩٧١ طوبى لمن كابد هواه، و كذّب مناه، و رمى غرضا، و احرز عوضا.
خوشا از براى كسى كه بكشد رنج خواهش خود را، و دروغ شمارد آرزوهاى خود را، و بيندازد غرضى را، و جمع كند عوضى را. مراد به «كشيدن رنج خواهش خود» اينست كه از پى خواهش نرود و نگاهدارد خود را از آن و صبر كند بر سختى رنج و تعب آن. و مراد به «دروغ شمردن آرزوها» چنانكه چند فقره قبل ازين مذكور شد باطل دانستن آنهاست يا دروغ شمردن وعده‏هاى آنها و فريب نخوردن از آنها.
و «غرض» بمعنى مطلب و هدف تير هر دو آمده و مراد در اينجا معنى اوّل است و مراد به «انداختن آن» زايل كردن آنست از خود و گذشتن از سر آن، و استعمال لفظ «رمى» باعتبار مناسبت آن با معنى ديگر «غرض» كمال لطف دارد. و «جمع كند عوضى را» يعنى بگذرد از سر مطلبى و جمع كند بعوض آن أجر و ثوابى را.
٥٩٧٢ طوبى لمن ركب الطّريقة الغرّاء، و لزم المحجّة البيضاء، و تولّه بالآخرة، و اعرض عن الدّنيا. خوشا از براى كسى كه سوار شود طريقه غرّاء را، و جدا نشود از محجّه بيضاء، و فريفته شود بآخرت، و رو بگرداند از دنيا. «طريقه غرّاء» يعنى راه سفيد روشن، و «محجّه بيضاء» نيز بهمان معنى است و مراد از آن راه ايمانست كه راهيست روشن، و تاريكى در آن نباشد، و مراد به «سوار شدن آن» سلوك آنست.
٥٩٧٣ طوبى لمن لم تقتله قاتلات الغرور. خوشا از براى كسى كه نكشد او را كشنده‏هاى فريب. يعنى فريبهاى كشنده.
و «كشته نشدن به آنها» اينست كه خود را از آنها نگاهدارد و گرفتار آنها نشود پس كشته نشود يعنى بهلاكت و زيان و خسران نيفتد.
٥٩٧٤ طوبى لمن لم تغمّ عليه مشتبهات الامور. خوشا از براى كسى كه پوشيده نشود بر او مشتبهات امور، يعنى امور مشتبه‏
كه بحسب ظاهر شبيه بيكديگر باشند و در واقع بعضى حق باشند و بعضى باطل بر او پوشيده نماند و بتندى ذهن و فطنت و توفيق دانش و معرفت تميز ميانه آنها بكند و حقّ را از باطل جدا نمايد.
٥٩٧٥ طوبى لمن بادر الاجل، و اغتنم المهل، و تزّود من العمل. خوشا از براى كسى كه پيشى گيرد بر اجل، و غنيمت شمارد مهلت را، و توشه فرا گيرد از عمل. «پيشى بگيرد بر اجل» يعنى پيشى بگيرد بكردن كارهاى خير پيش از رسيدن آن. و «غنيمت شمارد مهلت را». يعنى غنيمت داند فرصت و مهلت كارهاى خير را، و تا فرصت دارد سعى كند در آنها و پس نيندازد كه مبادا ديگر مهلت نيابد. و «توشه فرا گيرد از عمل» يعنى توشه آخرت از عملهاى خير.
٥٩٧٦ طوبى لمن استشعر الوجل، و كذّب الامل، و تجنّب الزّلل. خوشا از براى كسى كه شعار خود سازد ترس را، و دروغ شمارد اميد را، و دورى كند از لغزش. «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد و مراد اينست كه ترس از خداى عزّ و جلّ هميشه با او باشد مانند آن جامه كه همراه صاحب خود باشد، و «دروغ شمارد اميد را» يعنى باطل داند آنرا، يا دروغ داند وعده‏هاى آنرا و فريب آنها نخورد.
٥٩٧٧ طوبى لمن خاف العقاب، و عمل للحساب، و صاحب العفاف، و قنع بالكفاف، و رضى عن اللّه سبحانه. خوشا از براى كسى كه بترسد از عقاب، و عمل كند از براى روز حساب، و همراه باشد با پرهيزگارى، و قناعت كند بكفاف، و خشنود باشد از خداى سبحانه. «قناعت كند بكفاف» يعنى بمقدارى كه كافى باشد از براى ميانه رو، و طلب زياده بر آن نكند، و «خشنود باشد از خداى سبحانه» يعنى خشنود باشد به آن چه حق تعالى نصيب‏
و بهره او گردانيده و آنرا كم نداند و او را در همه قسمتها عادل داند و بهيچ وجه احتمال حيفى و جورى در آنها ندهد.
٥٩٧٨ طوبى لمن كان له من نفسه شغل شاغل، و النّاس منه فى راحة و عمل بطاعة اللّه سبحانه. خوشا از براى كسى كه بوده باشد از براى او از نفس خود شغلى مشغول كننده، و بوده باشند مردم از او در آسايش، و عمل كند بفرمانبردارى خداى سبحانه. يعنى چندان مشغول نفس خود و اصلاح آن باشد كه آن مشغول سازد او را از فكر ديگرى يعنى نگذارد كه بديگرى پردازد و آزارى ازو بكسى رسد، پس مردم از او در آسايش باشند و ضررى از او بكسى نرسد.
٥٩٧٩ طوبى لمن خاف اللّه فامن. خوشا از براى كسى كه بترسد از خدا پس ايمن گردد يعنى ايمن گردد در آخرت از عذاب بسبب اين كه باعتبار ترسى كه داشته كارى نكرده كه سبب عقاب گردد.
٥٩٨٠ طوبى لمن ذكر المعاد فاحسن. خوشا از براى كسى كه ياد كند روز بازگشت را پس احسان كند تا ذخيره او باشد از براى آن روز.
٥٩٨١ طوبى لنفس ادّت الى ربّها فرضها. خوشا از براى نفسى كه بگزارد بسوى پروردگار خود فرض خود را، يعنى ادا كند آنچه را واجب شده بر او از افعال و تروك و در چيزى از آنها اهمال نكند.
٥٩٨٢ طوبى لعين هجرت فى طاعة اللّه غمضها. خوشا از براى چشمى كه ترك كند در طاعت خدا پوشيدن آنرا، يعنى در طاعت خدا اغماضى نكند يا اين كه بيدار بماند شبها از براى طاعت خدا.
حرف «طاء» بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «طاء» بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بخصوص يك لفظ مانند فصل سابق كه همه فقرات مصدّر بلفظ «طوبى» بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٥٩٨٣ طاعة الهوى تفسد العقل. فرمانبردارى هوى و هوس فاسد ميكند عقل را.
٥٩٨٤ طاعة النّساء غاية الجهل. فرمانبردارى زنان نهايت نادانى است.
٥٩٨٥ طاعة الشّهوة تفسد الدّين. فرمانبردارى خواهش فاسد ميكند دين را.
٥٩٨٦ طاعة الحرص تفسد اليقين. فرمانبردارى حرص فاسد ميكند يقين را، يعنى يقين بمعارف إلهيّه را، زيرا كه كسى را كه يقين به آنها باشد داند كه حرص زياد نمى‏كند روزى كسى را از آنچه مقدّر شده از براى او، و سودى ندارد از براى او بغير تعب و زحمت و زيان و خسران،
پس كسى كه فرمانبردارى حرص كند بايد كه اين يقين او اگر بوده باقى نباشد، و بنا بر اين مراد به «فاسد كردن» اينست كه نشان و دليل فساد آنست، و ممكن است كه بالخاصيه سبب فساد آن گردد.
٥٩٨٧ طاعة الامل تفسد العمل. فرمانبردارى اميد فاسد ميكند عمل را، زيرا كه مشغول مى‏سازد بسعى از براى اميدها، و مانع مى‏شود از عمل از براى آخرت.
٥٩٨٨ طاعة الجهول تدلّ على الجهل. فرمانبردارى بسيار نادان دلالت ميكند بر نادانى.
٥٩٨٩ طلاق الدّنيا مهر الجنّة. طلاق دنيا كابين بهشت است، و اين عبارتى است در غايت لطف، و محتاج بشرح نيست.
٥٩٩٠ طلب الدّنيا رأس الفتنة. طلب دنيا سر فتنه است، يعنى مبدأ همه فتنه‏هاست، يا عمده‏ترين آنهاست.
٥٩٩١ طلب الجنّة بلا عمل حمق. طلب كردن بهشت بى عملى حماقت است، مراد اينست كه عاقل آنست كه تقصير در عمل نكند و با وجود آن اميد بهشت از راه تفضل داشته باشد و كسى كه بى عمل طلب آن كند و اميد آن داشته باشد احمق و كم عقل است.
٥٩٩٢ طلب الثّناء بغير استحقاق خرق. طلب ستايش بى استحقاقى كودنى  است.
٥٩٩٣ طالب الخير من اللّئام محروم.                       
طلب كننده خير از لئيمان محروم است، مراد به «لئيمان» چنانكه مكرّر مذكور شد بخيلان است، يا مردم دنى پست مرتبه.
٥٩٩٤ طالب الدّنيا بالدّين معاقب مذموم. طلب كننده دنيا بدين عقاب كرده شده نكوهش كرده شده است، مراد به «طلب كننده دنيا بدين» كسيست كه از براى دنيا ضرر بدين خود رساند.
٥٩٩٥ طلب الجمع بين الدّنيا و الآخرة من خداع النّفس. طلب جمع كردن ميانه دنيا و آخرت از حيله نفس است يعنى هر گاه كسى از سر آخرت نگذرد و بآن اعتبار خواهد كه مشغول بدنيا نشود گاه هست كه نفس او با او مكر و حيله كند و چنين نمايد باو كه جمع ميانه هر دو ممكن است بايد كه طلب هر دو كرد و از سر هيچ يك نگذشت. و اين مجرّد حيله ايست كه او را فريب دهد باين و اگر نه جمع ميانه هر دو بطلب هر دو ممكن نيست، جمع ميانه هر دو باين نحو تواند شد كه آدمى همين طلب آخرت كند و دنيا را هم حق تعالى بى طلب او بر او تفضل كند.
پوشيده نيست كه مراد بايد اين باشد كه طلب كمال آخرت و دنيا هر دو با هم جمع نشود و آن مجرّد مكر و حيله نفس است نه اين كه مطلقا طلب هر دو با هم جمع نشوند، چه ظاهرست كه طلب آخرت با طلب دنيا فى الجمله جمع تواند شد، و همچنين بر عكس.
٥٩٩٦ طالب الخير بعمل الشّرّ فاسد العقل و الحسّ. طلب كننده خير بعمل شرّ فاسد عقل و دريافت است و اگر نه ظاهرست كه نتيجه بدى بديست و نيكى نخواهد بود، و مراد باين مذمّت جمعى از اهل دنياست كه بأعمال شرّى كه كنند توقّع جزاى خير دارند.
٥٩٩٧ طلب المراتب و الدّرجات بغير عمل جهل.
طلب كردن مراتب و پله‏هاى بلند بى‏عملى نادانيست، غرض مذمّت بسيارى از مردم است كه توقّع مراتب بلند در آخرت دارند بى اين كه عملى كنند.
٥٩٩٨ طاعة الجهول و كثرة الفضول تدلّان على الجهل. فرمانبردارى بسيار نادان و بسيارى فضول دلالت ميكنند بر نادانى. مراد به «فضول» پر گوئى است يا هر زياده كارى يعنى كارهائى كه مهمّ نباشد و چندان بكار نيايد.
٥٩٩٩ طاعة الهدى تنجى. فرمانبردارى راه راست رستگار مى‏سازد.
٦٠٠٠ طاعة الهوى تردى. فرمانبردارى هوا و هوس هلاك مى‏گرداند، يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
٦٠٠١ طاعة دواعى الشّرور تفسد عواقب الامور. فرمانبردارى خواننده‏هاى بديها فاسد ميكند عاقبتهاى كارها را. مراد به «خواننده‏هاى بديها» اموريست كه مى‏خواند آدمى را ببديها، و تحريص ميكند بر آنها، مانند شهوت و غضب.
٦٠٠٢ طول الفكر يحمد العواقب و يستدرك فساد الامور. درازى فكر ستوده مى‏گرداند عاقبتها را، و باز يافت ميكند فساد كارها را. مراد به «درازى فكر» فكر بسيار كردن است و اين كه هيچ كارى بى‏فكر نشود. و «بازيافت ميكند فساد كارها را» يعنى بآن تدارك و اصلاح فساد كارهائى كه شده باشد نيز مى‏توان كرد مانند تدارك گناهان بتوبه و پشيمانى.
٦٠٠٣ طول الاعتبار يحدو على الاستظهار. درازى عبرت گرفتن ميراند بر پشت محكم كردن. مراد به «عبرت گرفتن» فكر كردنست و پى بردن از چيزها به آن چه استنباط از آنها توان كرد. و «ميراند بر پشت محكم كردن» يعنى مى‏دارد آدمى را بر اين كه در هر باب احتياط كند و پشت خود را محكم گرداند و كارى را كه احتمال زيان و خسران در آن باشد نكند.
٦٠٠٤ طول الاصطبار من شيم الابرار. درازى صبر كردن از خصلتهاى نيكوكاران است.
٦٠٠٥ طول القنوت و السّجود ينجى من عذاب النّار. درازى قنوت و سجود رستگار مى‏گرداند از عذاب آتش. مراد به «قنوت» قنوت نماز است يا مطلق دعا خواندن، يا ايستادن در نماز. و مراد به «سجود» سجود نماز است، يا مطلق خضوع و فروتنى كردن.
٦٠٠٦ طالب الادب احزم من طالب الذّهب. طلب كننده ادب دور انديش ترست از طلب كننده طلا. مراد به «طلب كردن ادب» آموختن آنست، و «بودن طلب كننده آن دور انديش‏تر از طلب كننده طلا» ظاهرست چه سود آن در دنيا و آخرت عظيم است و زيان و خسران را بآن راهى نيست، بخلاف طلا كه بسا باشد كه سبب زيان و خسران دنيا و آخرت هر دو گردد، و بر فرضى كه نشود و سود برد از آن در هر دو سرا، سود آن برابرى با سود آداب نكند و مراد به «ادب» آدابى است كه در شريعت مقدّسه از براى هر كارى مقرّر شده، و گاه باشد كه شامل بعضى آداب حسنه نيز باشد كه ميان مردم شايع شده باشد هر چند در شرع أقدس وارد نشده باشد، و ممكن است كه مراد بآن سنگين بودن و تنگ ظرف نبودن باشد.
٦٠٠٧ طلب الادب جمال الحسب. طلب كردن ادب زيبائى حسب است. مراد به «حسب» كرم و شرفى است كه آدمى خود تحصيل كرده باشد يا مال يا دين، يا آنچه شمرده شده از مفاخر پدران اين كس.
٦٠٠٨ طريقتنا القصد، و سنّتنا الرّشد. طريقه ما ميانه رويست و سيرت ما رشد است، يعنى ايستادن بر راه حقّ يا تصلب در آن.
٦٠٠٩ طاعة اللّه سبحانه لا يحوزها الّا من بذل الجدّ و استفرغ الجهد. فرمانبردارى خداى سبحانه جمع نمى‏كند آنرا مگر كسى كه بذل كند جدّ را و بكار برد طاقت را. مراد اينست كه تحصيل آن بآسانى نشود بايد كه بذل جدّ و صرف طاقت خود در آن نمود تا حاصل شود.
٦٠١٠ طول الامتنان يكدّر صفو الاحسان. درازى منت گذاشتن تيره مى‏سازد صاف احسان را. يعنى احسان صافى را كه تيرگى نداشته باشد.
پوشيده نماند كه اصل منت گذاشتن سبب تيرگى احسان مى‏شود پس تخصيص بدرازى آن يا باعتبار زيادتى تيرگى است در آن، و يا باعتبار اين كه اصل احسان لازم دارد منتى را هر چند صاحب آن نگذارد ممكن نيست جدا شدن آن از آن، و مراد به «درازى آن» منتى است كه زياده بر آن گذاشته شود، و يا اشاره است باين كه منت هر قدر كه گذاشته شود آن دراز مى‏شود و هر بار كه بخاطر آن شخص مى‏آيد گران آيد بر او و بارى شود بر خاطر او، و بمنزله تجديد آن منت باشد پس درازى منت كنايه است از اصل منت گذاشتن.
٦٠١١ طعن اللّسان امضّ من طعن السّنان. زدن زبان اندوهناك كننده‏ترست دل را از زدن نيزه.
٦٠١٢ طاعة اللّه مفتاح كلّ سداد و صلاح كلّ فساد. فرمانبردارى خدا كليد هر سداد و صلاح هر فساديست. «سداد» بفتح سين گفتار و كردار درست را گويند و در بعضى نسخه‏ها لفظ «كلّ» در هر دو موضع نيست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: كليد سدادى است و صلاح فسادى است. و مراد همان است يعنى كليد هر سداد و صلاح هر فساد، و در بعضى ازين نسخه‏ها كه لفظ «كلّ» ندارد «معاد» بجاى فساد واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه: و صلاح روز بازگشت است.
٦٠١٣ طاعة اللّه سبحانه اعلى عماد و اقوى عتاد. فرمانبردارى خداى سبحانه بلندتر ستونيست، و محكمتر آماده كرده شده‏ايست.
٦٠١٤ طالب الآخرة يدرك منها امله و يأتيه من الدّنيا ما قدّر له. طلب كننده آخرت در مى‏يابد از آن اميد خود را، و مى‏آيد او را از دنيا آنچه تقدير شده از براى او.
٦٠١٥ طالب الدّنيا تفوته الآخرة و يدركه الموت حتّى يأخذه بغتة و لا يدرك من الدّنيا الّا ما قسم له. طلب كننده دنيا فوت مى‏شود او را آخرت، و در مى‏يابد او را مرگ تا اين كه فرا گيرد او را ناگاه، و در نمى‏يابد از دنيا مگر آنچه قسمت شده از براى او. و در بعضى نسخه‏ها بجاى «يأخذه بغتة» چنين است «حتى يأخذ بعنقه» و بنا بر اين ترجمه‏
اينست كه: تا اين كه فرا گيرد گردن او را يعنى ناگاه گلوى او را بگيرد، و حاصل هر دو يكيست.
٦٠١٦ طهّروا قلوبكم من الحسد فانّه مكمد مضنى . پاك كنيد دلهاى خود را از رشك پس بدرستى كه آن مكمديست مضنى.
مكمد است يعنى بيمار كننده دل است يا اندوهناك سخت سازنده است يا تغيير دهنده رنگ و زايل كننده صفاى آنست، و «مضنى است» يعنى بيمار كننده است بيماريى كه به شدن نداشته باشد و هر چند گمان شود بهترى آن بازنكس كند، يا بيماريى است سنگين كننده.
٦٠١٧ طهّروا قلوبكم من الحقد فانّه داء موبى‏ء . پاك كنيد دلهاى خود را از كينه پس بدرستى كه آن درديست وبادار. «وبا» هر بيماريى را گويند كه عامّ شود و «درد وبادار» مبالغه است در شدّت آن و اين كه چنان بيمارئى است كه گويا خودش وبا دارد چون زمين وبادار، مانند «ظلّ ظليل» يعنى سايه سايه‏دار.
٦٠١٨ طيبوا عن انفسكم نفسا و امشوا الى الموت مشيا سجحا. نيكو باشيد از نفسهاى خود بحسب نفس، و برويد بسوى مرگ رفتن نرم هموارى، اين فقره مباركه از جمله كلاميست كه در بعضى از روزهاى جنگ صفين باصحاب خود فرموده‏اند مشتمل بر بعضى از آداب جنگ. و ممكن است كه مراد نصيحت عامّ باشد از براى هر لشكرى كه بجنگ روند باين كه اگر خواهند كه فتح و فيروزى يابند بايد كه تن دردهند بمرگ، و بطيب نفس و دل خوش از سر جان بگذرند و سهل باشد بر ايشان رفتن آن، و بروند بجانب مرگ رفتن نرم هموارى
يعنى باطمينان و آرام، بى‏ترس و لرزى، چه ظاهرست كه جمعى كه در جنگ چنين باشند غالب اين است كه فتح و فيروزى ايشان را باشد. و ممكن است كه خطاب بخصوص أصحاب خود باشد باين كه شما باعتبار اين كه مى‏دانيد حقيقت خود را و اجر و ثواب شهادت و مرتبه بلند آنرا، و اين كه آن در حقيقت مردن نيست بلكه زندگانى سعيد و حيات جاويد است بايد كه چنان باشيد و چنين كنيد كه مذكور شد.
٦٠١٩ طاعة النّساء تزرى بالنّبلاء و تردى العقلاء. فرمانبردارى زنان عيبناك مى‏گرداند نبيلان را، يعنى مردم تند فطنت  يا نجيب را، و هلاك مى‏گرداند عاقلان را يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
٦٠٢٠ طهّروا انفسكم من دنس الشّهوات تدركوا رفيع الدّرجات. پاك گردانيد نفسهاى خود را از چركنى خواهشها تا دريابيد پله‏ها و مراتب بلند را.
٦٠٢١ طهّروا قلوبكم من درن السّيّئات تضاعف لكم الحسنات. پاك گردانيد دلهاى خود را از چرك گناهان تا مضاعف گردد از براى شما حسنات، يعنى اگر پاك كنيد دلهاى خود را ثواب حسنات شما مضاعف گردد يعنى دو چندان گردد، و ممكن است كه مراد به «مضاعف شدن» مطلق زياد شدن باشد نه خصوص دو چندان.
٦٠٢٢ طاعة النّساء شيمة الحمقى. فرمانبردارى زنان خصلت مردم احمق كم عقل است.
٦٠٢٣ طاعة المعصية سجيّة الهلكى.
فرمانبردن گناه خوى هلاك شدگان است.
٦٠٢٤ طلب السّلطان من خداع الشّيطان. طلب كردن پادشاه از مكر و حيله شيطان است، مراد به «طلب كردن پادشاه» طلب كردن خدمات او و دخيل شدن در مناصب و مهمات اوست.
٦٠٢٥ طاعة الغضب ندم و عصيان. فرمانبردارى خشم پشيمانى است و گناه يعنى سبب پشيمانى مى‏شود، و گناه است يا سبب آن مى‏شود.
٦٠٢٦ طاعة الشّهوة هلك، و معصيتها ملك. فرمانبردارى خواهش هلاك شدنست و نافرمانى آن پادشاهيست، يعنى بمنزله پادشاهى است، باعتبار اين كه اين كس را مستقل سازد و فارغ گرداند از اين كه هر ساعت محكوم حكم خواهشى و هوسى گردد، يا بمنزله پادشاهيست باعتبار مرتبه بلندى كه حاصل مى‏شود بسبب آن در آخرت. و ممكن است كه «ملك» بكسر ميم خوانده شود نه بضمّ آن و بنا بر اين ترجمه اينست كه نافرمانى او مالك شدن است يعنى مالك شدن نفس خود و در آوردن آن از اسروا بند هواها و هوسها، يا مالك شدن مرتبه بلند در آخرت.
٦٠٢٧ طاعة الجور توجب الهلك و تأتى على الملك . فرمانبردارى ستم واجب مى‏سازد هلاكت را، و هلاك مى‏گرداند پادشاهى را، يعنى فاسد ميكند آن را يا زايل ميكند.
٦٠٢٨ طول التّفكير يصلح عواقب التّدبير. درازى فكر كردن بصلاح مى‏آورد عاقبتهاى تدبير را يعنى تدبير زندگانى و فكر در طريق آن.
٦٠٢٩ طول التّفكير يعدل رأى المشير. درازى فكر كردن برابرى ميكند با انديشه اشاره كننده. يعنى گاه هست كه برابرى ميكند با راى و انديشه عاقلى كه كسى مشورت باو كند و كار آنرا ميكند.
و ممكن است كه «يعدّل» بتشديد دال خوانده شود و ترجمه اين باشد كه تعديل ميكند راى انديشه كننده را، و مراد اين باشد كه: هر گاه كسى در مطلبى فكر درازى كرده باشد و بعد از آن مشورت كند با عقلا، درازى فكر او حكم ميكند باين كه راى كدام يك از ايشان عدل و صواب است و از آن مى‏توان يافت كه راى درست راى كدام يك است.
٦٠٣٠ طلب التّعاون على اقامة الحقّ ديانة و امانة. طلب كردن يارى بر پاى داشتن حقّ ديندارى و امانتداريست يعنى طلب يارى از مردم كردن در باب بر پاى داشتن امر حقى ديانت و امانت است و از طلبهاى مذموم نيست.
٦٠٣١ طلب التّعاون على نصرة الباطل جناية و خيانة. طلب كردن يارى بر يارى نمودن باطل گناه است و خيانت، يعنى خيانت با دين يا با جمعى كه از ايشان يارى بر آن امر خواسته و ايشان عالم نبوده‏اند ببطلان آن.
٦٠٣٢ طلاقة الوجه بالبشر و العطيّة و فعل البرّ و بذل التّحيّة داع الى محبّة البريّة. گشادگى رو بشكفتگى و بخشش و كردن نيكوئى و بذل تحيت خواننده است بسوى دوستى خلايق، يعنى سبب آن مى‏گردد، و مراد به «بذل تحيت» بذل عطا
و احسان است و تأكيد سابق است، و ممكن است كه مراد به «تحيت» سلام باشد كه معنى شايع آن است، و مراد به «بذل آن» بذل آن باشد بابتدا كردن بسلام بمردم و جواب سلام ايشان، نه مانند جمعى از متكبران كه مضايقه كنند از آن، خصوصا از ابتدا بآن، و نسبت بجمعى كه بحسب دنيا پست‏تر از ايشان باشند.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در ذكر و وصف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله رحمت كناد خدا بر او و آل او.
٦٠٣٣ طبيب دوّار بطبّه قد احكم مراهمه، و احمى مواسمه، يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ و السنة بكم يتتبّع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحيرة. طبيبى است گردنده بطبّ خود، بتحقيق كه محكم كرده مرهم‏هاى خود را، و گرم كرده است تمغاهاى  خود را، مى‏گذارد آن را در جائى كه حاجت باشد بسوى آن، از دلهاى كور، و گوشهاى كر، و زبانهاى گنگ، از پى مى‏رود بدواى خود جايگاههاى غفلت را، و مواضع حيرت را. «طبيب» بمعنى علاج كننده است خواه علاج كننده جسم باشد و خواه علاج كننده نفس، و «گردنده بطبّ خود» يعنى مى‏گردد از براى طبابت خود و تفحص ميكند تا هر كه را بيابد كه محتاج به آنست طبابت كند. و «مرهم» هر طلاى  نرمى را گويند كه زخم را بآن طلا كنند، و مراد به «محكم كردن مرهم‏ها» اينست كه چنان ساخته آن مرهم‏ها را كه بر هر زخمى كه‏
بگذارد البته به كند و خطا نكند، و «گرم كردست تمغاهاى خود را» يعنى هميشه آنها را گرم دارد كه هر كه را بايد كه داغ كند، و «مى‏گذارد آن را» يعنى تمغا را يا هر يك از مرهم و تمغا را در جائى كه محتاج بآن باشد مثل دلهائى كه كور باشند از ديدن حق، و گوشهائى كه كر باشند از شنيدن آن، و زبانهائى كه كنگ باشند از گفتن آن، و «از پى مى‏رود بدواى خود» يعنى تتبع ميكند از براى دواى خود جايگاههاى غفلت و بى‏خبرى را، پس هر جائى را كه چنين يافت دواى خود را كار مى‏برد در آنجا، و همچنين «مواضع حيرت را» پس هر كه را كه حيران يافت معالجه مى‏نمايد و مراد به «جايگاههاى غفلت» آنان‏اند كه غافل‏اند و خبرى از راه راست ندارند و اصلا بفكر اين هم نيفتاده‏اند كه راه راستى ميباشد يا نمى‏باشد و به «مواضع حيرت» آنان كه بفكر آن افتاده باشند و حيران باشند و ندانند كه راه راست كدام راه است و سؤال كرده شد آن حضرت عليه السّلام از قدر يعنى از قدر حق تعالى و معنى آن، پس فرمود آن حضرت عليه السّلام:
٦٠٣٤ طريق مظلم فلا تسلكوه، و بحر عميق فلا تلجوه، و سرّ اللّه سبحانه فلا تتكلّفوه. راهى است تاريك، پس مرويد بآن راه، و دريائى است عميق، پس داخل مشويد در آن، و سرّ خداى سبحانه است، پس مگذاريد بر خود كلفت آن را.
چون در أحاديث بسيار وارد شده بلكه ميانه أكثر أهل ملل مشهورست كه: هيچ چيز واقع نمى‏شود مگر بقضا و قدر حق تعالى پس اگر قدرى سخن در تحقيق مراد از آن گفته شود بعد از آن متوجّه شرح اين فقره مباركه شويم مى‏تواند بود خصوصا اين كه از بعضى احاديث ظاهر مى‏شود كه ايمان بقدر ضرور است چنانكه روايت شده از حضوت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله كه فرموده: تا كسى ايمان‏
نياورد بقدر، خير آن و شرّ آن، و شيرين آن و تلخ آن، ايمان نياورده است.
و روايت شده از حضرت امام بحق ناطق امام جعفر صادق عليه السّلام كه فرموده: هر كه نماز كند در عقب كسى كه تكذيب كند بقدر خداى عزّ و جلّ بايد كه اعاده كند هر نمازى را كه كرده باشد در عقب او.
پس مى‏گوئيم كه: قضا بسه معنى آمده: اوّل-  بمعنى خلق و ايجاد چنانكه در قرآن مجيد فرموده: فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ يعنى پس خلق كرد آسمانها را هفت آسمان در دو روز و قدر نيز باين معنى آمده چنانكه فرموده: وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ يعنى خلق كرده است در زمين قوتهاى آن را يعنى قوتهاى اهل آن را، ياقوتهائى كه از آن حاصل مى‏شود.
دوّم-  بمعنى أمر و فرمان چنانكه فرموده: وَ قَضى‏ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ، يعنى امر كرده و فرمان داده پروردگار تو باين كه عبادت نكنيد مگر او را، و «قدر» نيز نزديك باين معنى آمده چنانكه فرموده: نَحْنُ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ، يعنى ما لازم گردانيده‏ايم در ميانه شما مرگ را.
سوم-  بمعنى اعلام چنانكه فرموده: وَ قَضَيْنا إِلى‏ بَنِي إِسْرائِيلَ فِي الْكِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ، يعنى وحى فرستاديم بسوى بنى اسرائيل و اعلام كرديم ايشان را در توراة كه هر آينه فساد خواهيد كرد در زمين دو مرتبه. و «قدر» نيز نزديك باين معنى آمده چنانكه فرموده: فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ يعنى نجات داديم حضرت لوط و اهل او را مگر زن او را كه تقدير كرده بوديم و در لوح نوشته بوديم او را از آنها كه باقى باشند در عذاب، يا از آنها كه هلاك شوند و گذشته شوند.
و پوشيده نيست كه بودن همه چيز بقضا و قدر خداى تعالى بنا بر معنى اوّل‏
كه خلق و ايجاد باشد صحيح نيست در افعال بندگان مگر بنا بر مذهب جهميّة  و اشاعره  كه آنها را بخلق و ايجاد خدا مى‏دانند، و فساد آن خود ظاهرست و در رسائلى كه در اصول دين و غير آن نوشته‏ايم بيان آن نموده‏ايم، و همچنين بمعنى دوم كه امر و فرمان باشد نيز صحيح نيست در همه افعال بندگان چه از جمله آنها معاصى است و چگونه آنها بأمر و فرمان خدا تواند بود چنانكه فرموده وَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً قالُوا،، و امّا معنى سوم پس محقق طوسى خواجه نصير الدين طاب ثراه و جمعى ديگر از علما گفته‏اند كه: قضا و قدر باين معنى در همه جا صحيح است و مخفى نيست كه بآن معنى نيز در همه حوادث صحيح نتواند بود، زيرا كه هر گاه پيش از وجود هر چيز اعلامى بآن شده باشد يا آن در لوحى نوشته شده باشد پس بايد كه پيش از وجود هر چيز از ممكنات چيز ديگر از آنها باشد و قدم عالم لازم مى‏آيد پس بايد كه شامل بعض موجودات نباشد مثلا وجود لوح در لوحى ديگر نوشته نشده باشد و ديگر هر چه موجود شود قبل از آن در لوح نوشته شده باشد، يا تخصيص داد حكم را بموجودات عالم عنصرى، يا بأفعال غير خدا، و شيخ مفيد كه از اعاظم محققين علماى متقدمين ماست گفته كه: قضاى خداى تعالى در اشياء مختلف است هر چه در افعال بندگان باشد حكم و فرمانى است كه در آنها كرده در پاره بأمر و در پاره نهى و در پاره تجويز و رخصت، و مراد اين است كه: هيچ فعلى از افعال بندگان نيست كه خداى عزّ و جلّ را در آن حكمى نباشد، و قضاى او در بندگان و در آنچه از براى ايشان ايجاد كرده بمعنى خلق و ايجاد است يعنى
همه بخلق و ايجاد خدا موجود شده‏اند و قدر را بمعنى قضا و تأكيد آن نگرفته بلكه چون قدر بمعنى اندازه گرفتن و واقع ساختن چيزى در جاى خود و بروشى كه حقّ آنست آمده قدر را در همه اشياء بآن معنى گرفته و گفته كه: قدر حق تعالى در آنچه خود كرده ايجاد كردن و واقع ساختن آنهاست در جاى خود و بروشى كه حقّ آنهاست، و در افعال بندگان اين است كه آنچه قرار داده در آنها از امر و نهى و ثواب و عقاب و غير آن همه آنها واقع است در موقع خود و گذاشته شده در موضع خود، واقع نشده عبث و كرده نشده باطل، و پوشيده نيست كه آنچه گفته اگر چه صحيح است امّا حمل قضا و قدر بر آن خالى از دوريى نيست.
و حكما گفته‏اند كه: مراد بقضاى خداى تعالى علم اوست به آن چه هر چيز سزاوار آنست كه بر آن نحو موجود شود از براى نظام كلّ، و قدر حق تعالى اخراج آنهاست بوجود در خارج بأسباب آنها بروشى كه در قضا مقرّر شده كه نظام أكمل است.
و مخفى نيست كه وجود هر چيز بقضا و قدر باين معنى صحيح است و محتاج بتخصيص نيست. و بعضى از علماى ما نيز علم را يكى از معانى قضا شمرده‏اند و قضا را در بعضى آيات كريمه بآن تفسير كرده‏اند.
و شيخ صدوق محمد بن بابويه رحمه اللّه كه از اكابر علماى متقدمين است در رساله اعتقادات خود گفته كه: اعتقاد ما در قضا و قدر قول حضرت صادق است صلوات اللّه و سلامه عليه كه بزراره فرموده در وقتى كه زراره سؤال كرده از آن حضرت كه: اى سيد من چه مى‏فرمائيد در قضا و قدر-  پس آن حضرت فرمود كه: مى‏گويم من كه بدرستى كه خداى تعالى هر گاه جمع كند بندگان را روز قيامت سؤال ميكند ايشان را از آنچه عهد كرده بسوى ايشان، و سؤال نمى‏كند ايشان را از آنچه قضا كرده بر ايشان.
و بگمان فقير اين حديث شريف كه شيخ مفيد طاب ثراه حكم بصحت آن كرده دو احتمال دارد: يكى آنكه خداى تعالى پرسش ميكند بندگان را از آنچه أمر كرده بآن و نهى‏
فرموده از آن، و پرسش نمى‏كند از آنچه قضا كرده بر ايشان پس شما را چه كارست بتحقيق قضاى خداى تعالى، بلكه بر شماست تحقيق آنچه دانستن آن در كارست از اوامر و نواهى و ساير احكام معهوده حق تعالى، و بنا بر اين دانستن قضا و قدر در كار نخواهد بود.
و احتمال ديگر آنچه اشاره بمعنى قضا باشد كه «قضا» در چيزيست كه خداى عزّ و جلّ در روز قيامت سؤال از آن نكند پس در أفعال اختياريّه عباد نخواهد بود و بنا بر اين ظاهر اينست كه «قدر» هم نيز بمعنى «قضا» باشد و اگر نه بايست اشاره بآن هم بشود، و اين احتمال موافق است با آنچه معتزله گفته‏اند كه: قضا و قدر در أفعال اختيارى عباد نمى‏باشد و علم خدا اگر چه شامل آنها هم هست امّا علم بچيزى علت وقوع آن نمى‏شود بلكه وقوع آنها باراده و اختيار ايشانست پس ايشان قضا و قدر خدا را امرى گرفته‏اند كه سبب وقوع فعل شود مثل اراده حتمى يا خلق و ايجاد، و ظاهرست كه قضا و قدر باين معنى در أفعال بندگان نخواهد بود و اگر نه سؤال و حساب و ثواب و عقاب معقول نباشد، و بنا بر اين آيه كريمه «انّا كلّ شي‏ء خلقناه بقدر» تخصيص داده مى‏شود ببعضى أشياء، يا اين كه قدر در آن بمعنى ديگر خواهد بود چنانكه از حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه روايت شده كه در تفسير اين آيه كريمه فرموده كه خداى تعالى مى‏فرمايد كه: ما هر چيزى را خلق كرده‏ايم از براى اهل آتش باندازه أعمال ايشان، پس تخصيص داده مى‏شود بچيزهائى كه از براى اهل آتش خلق شده، و چنانكه بعضى مفسرين گفته‏اند كه: مراد اينست كه ما خلق كرده‏ايم هر چيزى باندازه كه حكمت اقتضاى آن كرده و موافق مصلحت بوده، پس تخصيص داده مى‏شود بچيزهائى كه خداى تعالى خالق آنها باشد و شامل أفعال عباد نخواهد بود و اللّه تعالى يعلم.
۱۰
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
و شيخ صدوق رحمه اللّه بعد از آنچه نقل كرديم گفته كه: و كلام در قدر نهى شده از آن، و نقل كرده حديثى از حضرت امير المؤمنين‏
صلوات اللّه و سلامه عليه كه شخصى سؤال كرده از آن حضرت از قدر-  پس فرموده آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه كه: بحريست عميق پس فرو مرو در آن. باز سؤال كرده مرتبه دوّم، پس فرموده آن حضرت كه: راهيست تاريك پس مرو بآن راه. باز سؤال كرده مرتبه سيم. پس فرموده كه: سرّ خداست پس متكلف آن مشو، و حديث طويل ديگر نيز نقل كرده از آن حضرت صلوات اللّه عليه كه در آن نيز نهى شده از آن.
و پوشيده نيست كه حديث اوّل موافق است با اين فقره مباركه كه در اينجا نقل شده.
و شيخ مفيد رحمه اللّه حكم بصحت اين حديثها نكرده و گفته كه: بر تقديرى كه آنها صحيح باشد دو احتمال دارد: يكى آنكه-  نهى مخصوص جمعى باشد كه خوض درين قسم مطالب نتوانند كرد و تأمّل در اينها باعث ضلال  ايشان شود و شامل جميع مكلفين نباشد.
دوم اين كه-  نهى از تحقيق معنى قضا و قدر نباشد بلكه نهى از تفكر در اسرار قضا و قدر باشد و از خوض در آنها و طلب علتى از براى هر فعلى از افعال خداى عزّ و جلّ و هر حكمى از احكام او، زيرا كه آن چيزى نيست كه عقول بشرى بآن تواند رسيد بلكه همين بايد دانست كه هر چه كرده از روى حكمت و مصلحت است و هيچ چيز را باطل و عبث خلق نكرده و قرار نداده چنانكه در قرآن مجيد فرموده: وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ يعنى خلق نكرديم ما آسمانها و زمين و آنچه را ميانه آنها باشد بازى كننده. و فرموده: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً، يعنى آيا گمان برده‏ايد شما اين كه خلق كرده‏ايم ما شما را عبث يعنى بازى كننده يا از براى عبث و بازى. و فرموده: إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ،
يعنى بدرستى كه ما خلق كرده‏ايم هر چيزى را بقدر يعنى بحقّ و گذاشته‏ايم آنرا در موضع آن، انتَهى‏ ما افادَ و لَقَد أحسَنَ و أجادَ.
بعد از آن شيخ صدوق رحمه اللّه دو حديث ديگر نقل كرده: يكى آنكه-  حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه نقل فرمود از نزد ديوارى كه ميل كرده بود بمكان ديگر، پس كسى گفت بآن حضرت كه: يا أمير المؤمنين آيا مى‏گريزى از قضاى خداى تعالى-  پس آن حضرت فرمود كه: مى‏گريزم از قضاى خداى تعالى بقدر او.
و دويم اين كه-  كسى پرسيد از حضرت صادق صلوات اللّه عليه از تعويذها كه آيا دفع ميكند از قدر چيزى را-  پس آن حضرت فرمود كه: آنها هم از قدرست.
و با وجود خفاى معنى اين دو حديث متعرّض بيان آنها نشده و گمان فقير اينست كه «قضا» و «قدر» درين دو حديث بمعنى علم مى‏تواند بود و مراد بحديث اوّل اين مى‏تواند بود كه: مى‏گريزم از آنچه خدا علم بآن دارد به آن چه بآن نيز علم دارد و حاصل آن باشد كه آنچه واقع مى‏شود خدا علم بآن دارد پس اگر در زير ديوار مايل بمانم و آن بر روى من بيفتد علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، و اگر از آنجا بگريزم بجاى ديگر و سالم بمانم علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، پس علم خدا را علت امرى نبايد دانست بلكه رعايت آنچه عقلا و شرعا در كار است بايد نمود و هر گاه آن واقع شود معلوم مى‏شود كه علم خدا هم بآن تعلق گرفته بوده.
و ممكن است كه تعبير به «قضا» در اوّل و به «قدر» در ثانى باعتبار اين باشد كه اگر در زير ديوار بماند مجرّد قضاست يعنى علم خدا بآن تعلق گرفته امّا آن را خلاف مصلحت دانسته، و اگر بگريزد آن قدرست، يعنى علم خدا بآن تعلق گرفته و آن را موافق حكمت و مصلحت هم دانسته، و مراد بحديث دوّم اين مى‏تواند بود كه هر چه واقع مى‏شود علم خدا بآن بر نحوى كه واقع مى‏شود تعلق گرفته و [قدر] همان است پس اگر كسى مثلا تعويذ نكند و بلائى پيش او آيد علم خدا بآن تعلق‏
گرفته بوده و اگر كسى تعويذ كند و دفع بلاها از او شود علم خدا بآن تعلق گرفته بوده و [قدر] در باره او اين بوده، پس تعويذ چيزى از قدر را دفع نمى‏كند بلكه اگر واقع شود آن هم داخل قدر خواهد بود و رسيدن بلا باو درين صورت قدر نخواهد بود، پس تعويذ بلا را دفع ميكند و قدر را دفع نمى‏كند و حاصل اين است كه: حق تعالى چنين مقرّر كرده كه اگر تعويذ نكند فلان بلا باو برسد و اگر بكند آن بلا دفع شود و در ازل علم بهر طرف كه واقع مى‏شود دارد، و آن را «قضا و قدر» گويند و علم سابق علت وقوع يك طرف نمى‏شود بلكه آن تابع اينست، و بنا بر اين هر گاه كسى تعويذ بكند دفع بلائى كرده كه بر تقدير عدم تعويذ مقدّر بود و دفع قدر واقعى نكرده چه در واقع قدر درين صورت دفع بلا ازو خواهد بود نه رسيدن بلا باو، و اللّه تعالى يعلم.
و چون اين مطلب از مشكلات بود و بر اكثر مردم مشتبه و بآن اعتبار جمعى توّهم جبر در افعال خود و عدم اختيار در آنها مى‏كردند قدرى تفصيل قول در آن مناسب نمود هر چند ملايم وضع اين كتاب نبود.
٦٠٣٥ طوبى للزّاهدين فى الدّنيا، الرّاغبين فى الآخرة، اولئك  اتّخذوا الارض بساطا، و ترابها فراشا، و ماءها طيبا، و القرآن شعارا، و الدّعاء دثارا، و قرضوا الدّنيا على منهاج المسيح عيسى بن  مريم على نبيّنا و عليه السّلام. خوشا از براى بى رغبتان در دنيا، رغبت كنندگان در آخرت، ايشانند كه فرا گرفته‏اند زمين را بساطى، و خاك آنرا فراشى، و آب آنرا بوى خوشى، و قرآن را شعارى، و دعا را دثارى، و بريده‏اند دنيا را بر طريقه مسيح عيسى بن مريم بر پيغمبر
ما باد و بر او باد درود. «فرا گرفته‏اند زمين را بساطى» بساط و فراش هر دو بمعنى فرشى است كه پهن كرده شود، و مراد اينست كه: فرش ايشان همين زمين و خاك آن باشد و فرشى ديگر بر روى آن نيندازند، و «آب آن را طيبى» يعنى بوى خوشى كه بر خود پاشند مثل گلاب و عرقها، همان آب است و ديگر بوى خوشى ندارند، و «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد، و «دثار» بكسر دال جامه را گويند كه بر بالاى آن پوشند و مراد اينست كه قرآن مجيد و دعا را هميشه با خود دارند و از خود جدا نكنند مانند آن جامه و از براى اشعار بزيادتى ملازمت قرآن آنرا بمنزله شعار گرفته و دعا را بمنزله دثار. و «بريده‏اند دنيا را» يعنى گذرانيده‏اند آنرا و طىّ كرده‏اند ايّام عمر خود را از آن بر طريقه حضرت عيسى عليه السّلام كه زهد و بى‏رغبتى او در دنيا مشهورست و محتاج ببيان نيست.
حرف ظاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «ظاء» نقطه‏دار.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٠٣٦ ظنّ المومن كهانة. گمان مؤمن كهانت است «كهانت» خبر دادن بغيب است و در ميان عرب در اوايل اسلام و قبل از آن كاهنان بسيار بودند كه خبر مى‏دادند ببعضى امور غيبى از روى قواعدى چند كه داشته‏اند و مراد درين فقره مباركه اينست كه گمان مؤمن و حدس او بمنزله كهانت است و بسيارست كه بنا بر قوّت حدسى كه دارد گمان مى‏برد ببعضى امور غيبى.
٦٠٣٧ ظلم المستشير ظلم و خيانة. ظلم كردن بر مشورتجو  ظلم است و خيانت. مراد به «ظلم كردن مشورتجو» اين است كه با كسى كه مشورت ميكند آنچه را راى صواب داند باو نگويد و مراد اينست كه اين هم از اقسام ظلم و خيانت است و مذموم است و نبايد كرد.
٦٠٣٨ ظنّ الرّجل على قدر عقله. گمان مرد بر اندازه عقل اوست، يعنى راستى و درستى گمان او بقدر عقل اوست هر چند عقل كسى بيشتر باشد گمانهاى او راستر و درستر باشد.
٦٠٣٩ ظنّ الانسان ميزان عقله، و فعله اصدق شاهد على اصله. گمان آدمى ترازوى عقل اوست، و كردار او راستگوتر گواهيست بر اصل و نژاد او،                     
يعنى از گمانهاى او و درست در آمدن آنها يا خلاف آن قدر عقل او را مى‏توان يافت، و «كردار او راستگوتر گواهيست بر اصل و نژاد او» يعنى كردار نيكو گواه گرامى بودن أصل و نژاد اوست، و كردار بد گواه دنائت و پستى أصل و نژاد او.
٦٠٤٠ ظنّ العاقل اصّح من يقين الجاهل. گمان عاقل درست ترست از يقين جاهل، يعنى جزم او، و مراد به «عاقل» داناست بقرينه مقابله با «جاهل» كه بمعنى نادان است، و ممكن است كه مراد به «جاهل» كم عقل باشد و به «عاقل» كسى كه عقل او كامل باشد.
٦٠٤١ ظلم الحقّ من نصر الباطل. ستم كرده است بر حقّ كسى كه يارى كرده باطل را، يعنى يارى كردن باطل فى نفسه بدو مذموم است و باعتبار اين نيز بد و مذموم است كه لازم دارد ظلم بر حقّ را، چه هر چند باطل قوى گردد حقّ ضعيف شود.
٦٠٤٢ ظفر الكريم ينجى. فيروزى يافتن كريم رستگار مى‏گرداند.
٦٠٤٣ ظفر الّلئيم يردى. فيروزى يافتن لئيم هلاك ميكند يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
مراد به «كريم» شخص گرامى بلند مرتبه است و به «لئيم» مقابل آن يعنى شخص دنى پست مرتبه، و مراد اينست كه اگر كريمى بر كسى ظفر و فيروزى يابد نجات يابد او، زيرا كه او بكرم ببخشد او را و در گذرد از گناه او، و اكتفا كند بآن غلبه و فيروزى كه بر او يافته، و اگر دنى و پست مرتبه فيروزى يابد عفو نكند و آنچه را تواند از هلاك يا غير آن بعمل آورد.
٦٠٤٤ ظفر الكرام عفو و احسان.
فيروزى يافتن كريمان در گذشتن است و احسان كردن.
٦٠٤٥ ظفر اللّئام تجبّر و طغيان. فيروزى يافتن لئيمان تكبر است و طغيان نمودن، اين دو فقره مباركه هم مضمون دو فقره سابق است.
٦٠٤٦ ظفر بالخير من طلبه. فيروزى يابد بخير هر كه طلب كند آنرا، يعنى خواهد خير را و جوياى آن باشد.
٦٠٤٧ ظفر بالشّرّ من ركبه. فيروزى يابد بشرّ هر كه سوار آن باشد يعنى عزم و قصد آن داشته باشد، يا اين كه هر كه بالفعل مباشر شرّ باشد فيروزى يابد بر شرّهاى ديگر نيز.
٦٠٤٨ ظفر بالشّيطان من غلب غضبه. فيروزى يابد بر شيطان هر كه مالك شود خشم خود را، يعنى آنرا در فرمان خود دارد.
٦٠٤٩ ظفر الشّيطان بمن ملكه غضبه. فيروزى يابد شيطان بر كسى كه مالك او شود خشم او، يعنى او را در فرمان خود دارد.
٦٠٥٠ ظفر الهوى بمن انقاد لشهوته. فيروزى يابد هوا بر كسى كه فرمان برد خواهش خود را، يعنى همين كه كسى فرمان خواهش خود برد هوا غالب شود بر او و هميشه او را در فرمان خود دارد و همه اوقات گرفتار خواهشى باشد.
٦٠٥١ ظلم المروءة من منّ بصنيعه. ستم كند مروّت را كسى كه منت گذارد بر احسان خود. مراد به «ستم كردن بر مروّت» اينست كه مروّت او يعنى مردى يا آدميت او بسبب آن منت گذاشتن فاسد و باطل گردد، پس گويا ستم كرده بر آن.
٦٠٥٢ ظفر بفرحة البشرى من اعرض عن زخارف الدّنيا. فيروزى يابد بشادمانى مژده هر كه رو بگرداند از زينتهاى دنيا، يعنى مژده داخل شدن بهشت و دريافتن نعمتهاى آنرا.
٦٠٥٣ ظفر بجنّة المأوى من غلب الهوى. فيروزى يابد بجنة المأوى كسى كه غلبه كند بر خواهش، يعنى فرمان آن نبرد و آنرا در فرمان خود دارد، و مراد به «جنّة المأوى» بهشت است كه مأوى و جايگاه مؤمنان است يا نام بهشت خاصّى است چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٠٥٤ ظلم الضّعيف افحش الظّلم. ستم ضعيف يعنى بر ضعيف قبيح‏ترين ستم است.
٦٠٥٥ ظلم المستسلم اعظم الجرم. ستم كردن مستسلم يعنى بر كسى كه مطيع و منقاد باشد بزرگترين گناه است، يعنى ستم اگر چه همه أفراد آن بد است، ستم كردن بر كسى كه مطيع و فرمانبردار باشد مثل ظلم حاكم بر رعاياى خود كه فرمانبردار او باشند قبيح ترست، و گناه آن بيشترست از ساير افراد ستم، مثل ستم بر كسى كه سركش باشد و در فرمان نباشد.
٦٠٥٦ ظلم الاحسان قبح الامتنان. ستم احسان زشتى منت گذاشتن است، يعنى ستم بر احسان اينست كه احسان-
كننده آنرا تيره و ناصاف گرداند بزشتى منت گذاشتن.
٦٠٥٧ ظلم نفسه من عصى اللّه و اطاع الشّيطان. ستم كند بر نفس خود هر كه نافرمانى كند خدا را و فرمان برد شيطان را.
٦٠٥٨ ظلم السّخاء من منع العطاء. ستم كند سخاوت را كسى كه منع كند عطا را، مراد اينست كه منع كننده عطا و بخشش نيز داخل ظالمان و ستم كنندگان است و ظلم او بر اصل خصلت فاضله سخاوت است كه او را در باره خود فاسد و باطل كند.
٦٠٥٩ ظلّ اللّه سبحانه فى الآخرة مبذول لمن اطاعه فى الدّنيا. سايه خداى سبحانه در آخرت عطا كرده شده باشد از براى هر كه فرمانبردارى او كند در دنيا. مراد به «سايه خدا» لطف و مرحمت اوست.
٦٠٦٠ ظلم العباد يفسد المعاد. ستم بندگان فاسد ميكند روز بازگشت را، يعنى ستم بر بندگان خدا يا ستم بندگان بعضى بر بعضى.
٦٠٦١ ظاهر اللّه سبحانه بالعناد من ظلم العباد. آشكار كرده با خداى سبحانه دشمنى را كسى كه ستم كند بندگان او را.
٦٠٦٢ ظلم المرء فى الدّنيا عنوان شقائه فى الآخرة. ستم كردن مرد در دنيا عنوان بدبختى اوست در آخرت، «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى سر سخن است يا دليل و علامت.
٦٠٦٣ ظلم المعروف من وضعه فى غير اهله.
ستم كند احسان را كسى كه بگذرد آنرا در غير اهل آن، يعنى بكند آنرا بكسى كه أهليت آن نداشته باشد باعتبار بديى كه داشته باشد مثل اين كه ستمكار باشد يا كفران نعمت كند.
٦٠٦٤ ظلم نفسه من رضى بدار الفناء عوضا عن دار البقاء. ستم كند نفس خود را كسى كه راضى شود بسراى فنا كه دنياست بعوض سراى بقا كه آخرت است، يعنى كسى كه از سر آخرت بگذرد از براى دنيا، و دنيا را عوض آخرت بگيرد.
٦٠٦٥ ظفر بجنّة المأوى من اعرض عن شهوات الدّنيا. فيروزى يابد بجنة المأوى كسى كه رو بگرداند از خواهشهاى دنيا، و در بعضى نسخه‏ها «زخارف» بجاى «شهوات» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: رو بگرداند از آرايشهاى دنيا ، و «جنة المأوى» مكرّر مذكور شد كه بهشت است يا بهشت خاصى.
٦٠٦٦ ظلّ الكرام رغد هنيى‏ء. سايه كريمان واسع نيكوى گواراست.
٦٠٦٧ ظلّ اللّئام نكد وبى‏ء. سايه لئيمان تيره وبادار است. مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است يا صاحبان سخاوت وجود. و به «لئيمان» مقابل آن به هر يك از دو معنى، و مراد به «سايه ايشان» لطف و احسان ايشانست «وبا» چنانكه قبل ازين مذكور شد بيماريى را گويند كه عامّ باشد و مراد در اينجا مطلق علت و مفسده معنويست،
و «بودن احسان لئيمان تيره وبادار» ظاهرست، چه اگر هيچ نحو خفتى و ذلّتى با آن نباشد آميخته بكمال منت خود البته باشد.
٦٠٦٨ ظاهر القرآن انيق، و باطنه عميق. ظاهر قرآن خوش آينده است، و باطن آن عميق است. «خوش آيندگى ظاهر آن» ظاهرست، و «عميق بودن باطن آن» باعتبار اينست كه در باطن آن معانى و أسرار بسيار باشد كه ببعضى از آنها بفكر پى توان برد و بعضى ديگر أفكار بشرى از آن قاصرست و بجز بوحى و الهام معلوم نتواند شد.
٦٠٦٩ ظاهر الاسلام مشرق، و باطنه مونق. ظاهر اسلام درخشنده است، و باطن آن خوش آينده. «درخشندگى ظاهر آن» باعتبار اينست كه مجرّد تلبس بظاهر آن باعث پاكيزگى وضع و حال و محفوظ بودن جان و مال و بيرون آمدن از تاريكى ذلّت و خوارى و تابش انوار كرامت ظاهرى مى‏گردد. و «باطن آن خوش آينده است» باعتبار اين كه اعتقاد بآن در باطن نيز و عمل بآن بر وجهى كه بايد باعث سعادت و نيكبختى دنيوى و أخروى گردد.
٦٠٧٠ ظلف النّفس عمّا فى ايدى النّاس هو الغنى الموجود. بازداشتن نفس از آنچه در دستهاى مردم است يعنى طمع نكردن در آنها آنست توانگرى يافت شده، يعنى توانگريى كه هر وقت يافت تواند شد و موقوف بر كسب مال و اسبابى نيست، يا اين كه توانگريى كه يافت تواند شد همين است، و توانگرى ظاهرى در حقيقت توانگرى نيست بلكه آميخته بصد گونه فقر و حاجت است.
٦٠٧١ ظلف النّفس عن لذّات الدّنيا هو الزّهد المحمود. باز داشتن نفس از لذّتهاى دنيا آنست زهد ستوده شده يعنى زهد ستوده‏
شده  اينست كه كسى منع كند نفس را از لذّتهاى دنيا و رغبت در مطلق آنها نكند نه اين كه مانند اكثر زاهدان خود را منع كنند از بعضى غذاها و لباسها از براى تحصيل جاه و اعتبار كه آنها أعظم مطالب و مقاصد دنيوى است و ضرر آنها زياده از ساير آن مقاصد است.
٦٠٧٢ ظرف المؤمن نزاهته عن المحارم، و مبادرته الى المكارم. ظرف مؤمن پاكيزگى اوست از حرامها، و پيشى گرفتن اوست بسوى مكرمتها.
«ظرف» بفتح ظاء نقطه‏دار و سكون راء بى نقطه بمعنى نيكوئى رو و هيئت است يا زيركى و افروختگى فطنت، و هر يك در اينجا مناسب است، و «مكرمت» بضمّ راء كردن كاريست كه دليل گرامى بودن و بلندى مرتبه باشد.
٦٠٧٣ ظفر بسنىّ المغانم واضع صنائعه فى الاكارم. فيروزى يافته بسنىّ غنيمتها يعنى بلند مرتبه آنها يا روشن و درخشنده آنها گذارنده احسانهاى خود در مردم گرامى، يعنى كسى كه احسانهاى خود را بمردم بلند مرتبه كند نه بمردم دنى پست مرتبه.
٦٠٧٤ ظنّ ذوى النّهى و الالباب اقرب شي‏ء من الصّواب. گمان صاحبان عقلها و خردها نزديكتر چيزيست بصواب. يعنى گمان ايشان‏
بتحقيق نزديكترست از جزم ديگران.
٦٠٧٥ ظالم النّاس يوم القيامة منكوب بظلمه معذّب محروب. ستم كننده مردم در روز قيامت منكوب باشد بسبب ستم خود و معذّب باشد و محروب، «منكوب» كسى را گويند كه رسيده باشد باو نكبتى يعنى مصيبتى، و «معذّب» يعنى عذاب كرده شده، و «محروب» كسى را گويند كه ربوده شده باشد از او مال او.
و مراد به «محروب بودن ستمكار در روز قيامت» اينست كه أعمال خيرى اگر داشته باشد ربوده مى‏شود از او و داده مى‏شود بآنان كه ظلم كرده بر ايشان، يا فيض و رحمت حق تعالى از او ربوده مى‏شود يعنى باو نمى‏رسد و تهيدست مى‏ماند مانند كسى كه أموال او را ربوده باشند.
٦٠٧٦ ظلم المرء يوبقه و يصرعه.  ستم كردن مرد هلاك ميكند او را و مى‏اندازد او را بر زمين يعنى مى‏اندازد او را از مرتبه كه داشته باشد و پست مرتبه ميكند.
٦٠٧٧ ظلم الاحسان وضعه فى غير موضعه. ستم بر احسان گذاشتن آنست در غير جاى آن، يعنى كردن آن نسبت بكسى كه أهليت آن نداشته باشد.
٦٠٧٨ ظلامة  المظلومين يمهلها اللّه سبحانه و لا يهملها. حقّ مظلومان كه بظلم برده شده باشد مهلت مى‏دهد آنرا خداى سبحانه، و وا نمى‏گذارد آنرا، يعنى گاه هست كه بسبب مصلحتى تأخير ميكند در گرفتن آن‏
از ظالم و مهلت مى‏دهد ظالم را امّا اين نمى‏شود كه بالكليه آنرا واگذارد و نگيرد آنرا، و البته طلب آن مى‏شود از او در دنيا يا آخرت.
٦٠٧٩ ظلم اليتامى و الايامى ينزل النّقم و يسلب النّعم اهلها. ستم كردن بر يتيمان و بيوه زنان فرود مى‏آورد عقوبتها را، و مى‏ربايد نعمتها را از اهل آنها، يعنى هر گاه اهل آن نعمتها صاحب آن ظلم باشند، يا اين كه آن ظلم گاهى سبب اين مى‏شود كه عقوبتهاى عامّ فرود آيد و سلب شود نعمتها از اهل آنها هر چند آنها ظالم نباشند، و همين مجرّد شراكتى داشته باشند در شهرى يا دهى، و قبل ازين مذكور شد كه: گاه هست كه از براى مصلحتى چنين عذابها نازل مى‏شود، و اين اگر چه بحسب ظاهر ظلم است بر آنان كه ظالم نباشند نهايت حق تعالى در قيامت تدارك و تلافى ايشان بر وجهى بكند كه ايشان را كمال رضا و خشنودى بآن حاصل شود و اگر بالفرض آنان كه خود ظلم نكنند قادر باشند بر منع ظالمان و تقصير كنند در آن، همان تقصير كافيست از براى جواز فرو گرفتن عذاب ايشان را نيز.
حرف عين
حرف «عين» بلفظ «عليك»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «عين» بلفظ «عليك» در خطاب مفرد يعنى در كلامى كه متوجه يك كس بوده، و فرموده‏اند: «عليك» يعنى فرا گير آنرا، يا لازم باش آنرا و جدا مشو از آن، و حاصل هر دو يكيست، و فصل بعد ازين در ذكر فقراتى است كه خطاب بجمع بلفظ «عليكم» شده يعنى فرا گيريد آنرا، يا لازم باشيد آنرا، و جدا مشويد از آن.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٠٨٠ عليك بالآخرة تاتك الدّنياة صاغر. فراگير آخرت را و لازم باش آنرا تا بيايد ترا دنيا خوار و ذليل، يعنى اگر تو لازم باشى آخرت را و سعى كنى از براى آن و جدا نشوى از آن، دنيا خود بخود بى سعى و تلاش مى‏آيد نزد تو خوارى و فروتنى كننده جهت اين كه قبول كنى آنرا.
٦٠٨١ عليك بالحكمة فانّها الحلية الفاخرة. فراگير حكمت را و لازم باش آنرا پس بدرستى كه آن زيوريست فاخر.
مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد «علم راست و كردار درست است» و «فاخر» هر چيز نفيس و نيكوئيست.
٦٠٨٢ عليك بالحياء فانّه عنوان النّبل. لازم باش شرم را پس بدرستى كه آن عنوان نبل است يعنى سر سخن يا دليل آنست و «نبل» بضمّ نون و سكون باء بمعنى نجابت است يا تندى فطنت.
٦٠٨٣ عليك بالسّخاء فانّه ثمرة العقل. لازم باش سخاوت را پس بدرستى كه آن ميوه عقل است، چه هر گاه عقل داند كه سخاوت سبب سعادت دنيا و آخرت است و جمع مال و نگاه داشتن آن بغير از زيان و خسران دنيا و آخرت حاصلى ندارد پس ثمره آن اينست كه فرا گيرد سخاوت را و از آن جدا نشود.
٦٠٨٤ عليك بالحلم فانّه ثمرة العلم . لازم باش بردبارى را پس بدرستى كه آن ميوه علم است، زيرا كه عالم فضيلت بردبارى و بلندى مرتبه آن را خوب ميداند پس ثمره علم او اينست كه عمل كند بآن و لازم باشد چنان فضيلتى را.
٦٠٨٥ عليك بالمشاورة فانّها نتيجة الحزم. لازم باش مشورت كردن را پس بدرستى كه آن نتيجه حزم و دور انديشى است، زيرا كه حزم و دور انديشى اينست كه آدمى بقدر مقدور سعى كند در اين كه آنچه كند عاقبت آن نيك باشد و مفسده بر آن مترتّب نشود، و ظاهرست كه عمده اسباب تحصيل ظنّ باين در هر كارى مشورت با عقلاست و اين كه ايشان مصلحت در آن دانند پس نتيجه حزم اينست كه در هر كارى مشورت با ايشان بشود و از آن جدائى نشود.
٦٠٨٦ عليك بالتّقى فانّه خلق  الانبياء. لازم باش تقوى را يعنى پرهيزگارى يا ترس از خدا را، پس بدرستى كه آن خصلت پيغمبران است.
٦٠٨٧ عليك بالرّضى فى الشّدّة و الرّخاء. لازم باش رضا و خشنودى را در سختى و فراخى، يعنى رضا و خشنودى را به آن چه خدا از براى تو تقدير كرده.
٦٠٨٨ عليك بالسّكينة فانّها افضل زينة.
لازم باش آرام را پس بدرستى كه آن افزونتر زينتى است.
٦٠٨٩ عليك بالعلم فانّه وراثة كريمة. فراگير علم را پس بدرستى كه آن ميراث بردنى است گرامى، زيرا كه علم ميراث انبياست صلوات اللّه و سلامه عليهم پس هر كه عالم شود او از ايشان ميراث برده چنانكه در احاديث وارد شده كه: علماء ورثه انبيااند .
٦٠٩٠ عليك بالاناة فانّ المتانّى حرىّ بالاصابة. لازم باش تأنّى را پس بدرستى كه تأنّى كننده سزاوارست بدرست كردن.
مراد تأنّى در كارهاست و شتاب نكردن در آنها، و اين كه كارى كه بتأنّى كرده شود در اكثر درست كرده شود و آنچه بشتاب كرده شود كم است كه خوب شود.
٦٠٩١ عليك باخلاص الدّعاء فانّه اخلق بالاجابة. فراگير اخلاص در دعا را پس بدرستى كه آن سزاوارترست باجابت.
مراد به «اخلاص در دعا» اينست كه با كمال حضور قلب و توجّه تامّ بآن باشد و آميخته بذكر و فكر ديگر نباشد و در آن باب توسّل او بخداى عزّ و جلّ خالص باشد و قطع اميد از غير او بالكليه بكند.
٦٠٩٢ عليك بالشّكر فى السّرّاء و الضّرّاء. لازم باش شكر را در شادى و سختى، زيرا كه شكر در نعمت باعث افزونى آن شود و در بلا باعث رفع آن.
٦٠٩٣ عليك بالصّبر فى الضّيق و البلاء.
لازم باش صبر را در تنگى و بلا، زيرا كه ثواب صبر عظيم است و الم بلا را سبك گرداند و گشايش دهد و مانع از نزول بلاى ديگر شود چنانكه مكرّر بتفصيل مذكور شد.
٦٠٩٤ عليك بالعقل فلا مال اعود منه. لازم باش عقل را پس نيست مالى سودمندتر از آن. مراد ملازمت فرمانبردارى عقل است و عمل بمقتضاى آن، يا سعى در تقويت و افزونى آن بفكرها و تجربتها و مانند آنها.
٦٠٩٥ عليك بالقنوع فلا شي‏ء ادفع للفاقة منه. لازم باش خشنود بودن بنصيب و بهره خود را، پس نيست چيزى دفع كننده‏تر مر درويشى را از آن. ظاهر اينست كه اين باعتبار اين باشد كه اين معنى بالخاصيّه درويشى را دفع كند. و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه با وجود آن ديگر او را فقر و حاجتى نماند پس در حقيقت توانگر باشد نه درويش.
٦٠٩٦ عليك بالادب فانّه زين الحسب. فراگير ادب را پس بدرستى كه آن زينت حسب است.
مراد به «حسب» چنانكه در فصل سابق مذكور شد كرم و شرفيست كه آدمى خود تحصيل كرده باشد، يا مال يا دين يا آنچه شمرده شود از مفاخر پدران اين كس. و مراد به «ادب» نيز در آنجا مذكور شد.
٦٠٩٧ عليك بالتّقوى فانّه اشرف نسب. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن شريفترين نسبى است، يعنى پرهيزگار بودن شريفتر از هر نسبى است كه باعث شرافت شود مثل سيادت و مانند آن.
٦٠٩٨ عليك بالزّهد فانّه عون الدّين.
فراگير زهد را پس بدرستى كه آن يارى كننده دينداريست، مراد به «زهد» بى‏رغبتى در دنياست چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٠٩٩ عليك بالعفّة فانّها نعم القرين. لازم باش عفت را پس بدرستى كه آن نيكو همنشينى است، «عفت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى باز ايستادن از حرامهاست.
٦١٠٠ عليك بحسن الخلق فانّه يكسبك المحبّة. فراگير نيكوئى خوى را پس بدرستى كه آن كسب مى‏فرمايد ترا دوستى، يعنى باعث اين مى‏شود كه مردم ترا دوست دارند و اين أمريست سودمند در دنيا و آخرت.
٦١٠١ عليك بالبشاشة فانّها حبالة  المودّة. لازم باش گشاده‏روئى را پس بدرستى كه آن دام دوستى است يعنى داميست كه بآن دوستى مردم را توان شكار كرد.
٦١٠٢ عليك بالاحتمال فانّه ستر  العيوب. لازم باش احتمال را پس بدرستى كه آن پرده عيبهاست. مراد به «احتمال» بردبارى و تحمل بى‏ادبيهاى مردم است، يا بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات مردم.
٦١٠٣ عليك بذكر اللّه فانّه نور القلب.
لازم باش ياد خدا را پس بدرستى كه آن نور دل است، يعنى باعث روشنى آن مى‏شود. و در بعضى نسخه‏ها «القلوب» بجاى «القلب» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «آن نور دلهاست» و اين بفقره سابق موافق‏ترست.
٦١٠٤ عليك بالصّدق فانّه خير مبنىّ. لازم باش راستى را، پس بدرستى كه آن خيريست بنا گذاشته شده. و ممكن است كه «خير مبنىّ» باضافه خوانده شود و معنى اين باشد كه: بهترين بنا گذاشته شده‏ايست و در بعضى نسخه‏ها  بجاى «مبنىّ»: «منبى‏ء» ذكر شده است بتقديم نون بر باء بصيغه اسم فاعل از «إنباء» و بنا بر اين ترجمه اينست كه: آن بهترين خبر دهنده‏ايست يعنى بهترين خبريست و آنرا «خبر دهنده» گفتن بر سبيل مجازست.
و ممكن است كه ضمير راجع بصدق بمعنى صادق باشد يعنى راستگو بهترين خبر دهنده ايست، و بنا بر اين «خبر دهنده گفتن آن» بر سبيل حقيقت است و اوّل ظاهرترست و موافق است با سجع فقره آينده.
٦١٠٥ عليك بالحلم فانّه خلق مرضىّ. لازم باش بردبارى را پس بدرستى كه آن خوئى است پسنديده شده.
٦١٠٦ عليك بالوفاء فانّه اوقى جنّة. لازم باش وفادارى را پس بدرستى كه آن نگاهدارنده‏تر سپرى است. و در بعضى نسخه‏ها «أوفى» بفاست نه بقاف، و بنا بر اين ترجمه اين است كه: آن رساتر سپرى است.
٦١٠٧ عليك بصالح العمل فانّه الزّاد الى الجنّة.
لازم باش عمل شايسته را پس بدرستى كه آن توشه است بسوى بهشت.
٦١٠٨ عليك بالورع فانّه خير صيانة. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن بهترين نگاهدارييست، پرهيزگارى را نگاهدارى گفتن باعتبار اينست كه آن نگاهدارى نفس است از محرّمات
٦١٠٩ عليك بالامانة فانّها افضل ديانة. لازم باش امين بودن را پس بدرستى كه آن افزونتر ديندارييست.
٦١١٠ عليك بطاعة من لا تعذر بجهالته. لازم باش فرمانبردارى كسى را كه معذور نيستى در ندانستن او. مراد امام زمان است چنانكه مشهور است حديث حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله كه فرموده: هر كه بميرد و نداند امام زمان خود را بميرد مردن جاهليت، يعنى كفار عرب كه پيش از اسلام بودند، و تعبير از امام باين عبارت اشاره بدليل وجوب فرمانبردارى اوست، چه ظاهرست كه كسى كه شناختن او واجب باشد فرمانبردارى او واجب باشد و اگر نه چه ثمره بر شناخت او مترّتب شود
٦١١١ عليك بحفظ كلّ امر لا تعذر باضاعته. لازم باش نگاهدارى هر امرى را كه معذور نباشى در ضايع كردن آن. مراد تأكيد در محافظت بر واجبات است كه آدمى معذور نيست در ضايع كردن آنها.
٦١١٢ عليك بالاحسان فانّه افضل زراعة و اربح بضاعة. لازم باش احسان را پس بدرستى كه آن افزونتر زراعتى است، و سود كننده‏تر سرمايه‏ايست.
٦١١٣ عليك بالاخلاص فانّه سبب قبول الاعمال و افضل الطّاعة.
لازم باش اخلاص را پس بدرستى كه آن سبب قبول عملهاست و افزونتر طاعتى است. مراد به «اخلاص» چنانكه مكرّر مذكور شد خالص گردانيدن عمل است از براى حق تعالى و رضاى او و تقرّب باو و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد.
٦١١٤ عليك بالرّفق فانّه مفتاح الصّواب و سجيّة اولى الالباب. لازم باش نرمى را پس بدرستى كه آن كليه صواب است و خصلت صاحبان عقلهاست، «صواب» بمعنى درست است و مراد سلوك درست و كارهاى درست است.
٦١١٥ عليك بمقارنة ذى العقل و الدّين فانّه خير الاصحاب. لازم باش همراهى صاحب عقل و دين را پس بدرستى كه چنين كسى بهترين مصاحبان است.
٦١١٦ عليك بالقصد فى الامور، فمن عدل عن القصد جار، و من اخذ به عدل. لازم باش ميانه روى را در كارها، پس كسى كه ميل كند از ميانه روى ستم كند، و كسى كه فرا گيرد ميانه روى را عدل ورزد، يعنى ميانه روى در هر كار عدل است و شايسته، و ميل از آن ستم و ظلم است و ناشايست.
٦١١٧ عليك بادمان العمل فى النّشاط و الكسل. لازم باش دايم داشتن عمل را در نشاط و كاهلى. مراد به «نشاط» اينست كه رغبت و شوق بعمل باشد و به كاهلى خلاف آن، و اين كه سنگين و گران باشد آن بر او، و در أمر به «لازم بودن عمل در هر دو حال» در أعمال واجبى شبهه نيست، و امّا در أعمال سنتى، پس در بعضى أحاديث وارد شده كه در وقت كاهلى ترك آن‏
بهترست و عملى كه نشاطى در آن نباشد أجرى ندارد.
٦١١٨ عليك بالعفاف و القنوع، فمن اخذ به خفّت عليه المؤن. لازم باش پرهيزگارى و قنوع را، پس هر كه فرا گيرد آن را سبك گردد بر او اخراجات. مراد به «قنوع» راضى بودن بنصيب و بهره خود است از دنيا، «و هر كه فرا گيرد آنرا» يعنى قنوع را يا هر يك از پرهيزگارى و قنوع را.
٦١١٩ عليك بالصّبر و الاحتمال، فمن لزمهما هانت عليه المحن. لازم باش صبر و تحمل را، پس هر كه لازم شود آنها را سهل مى‏گردد بر او محنتها.
٦١٢٠ عليك بالاستعانة بالهك و الرّغبة اليه فى توفيقك و تركك كلّ شائنة  او لجتك فى شبهة او اسلمتك الى ضلالة. لازم باش يارى جستن بخداى خود را، و رغبت كردن بسوى او را در توفيق دادن تو، و ترك نمودن تو هر صفت زشت كننده را كه داخل كند ترا در شبهه يا بسپارد ترا بسوى گمراهى. «توفيق» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى تهيه نمودن اسباب خيرست از براى كسى، و مراد اينست كه: لازم باش يارى جستن بخدا را، و رغبت بسوى او را در اين كه توفيق دهد ترا در اين كه ترك كنى تو هر صفت زشت كننده را كه ترا در شبهه اندازد يا بگمراهى رساند. ممكن است كه و «تركك» عطف باشد بر «الرّغبة» و معنى اين باشد كه: و لازم باش اين را كه ترك كنى، تا آخر.
٦١٢١ عليك بمكارم الخلال و اصطناع الرّجال فانّهما يقيان مصارع‏
السّوء و يوجبان الجلالة. لازم باش خصلتهاى گرامى را، و احسان كردن بمردان را، پس بدرستى كه اينها نگاه مى‏دارند از جايگاههاى افتادن در بدى يا از افتادن در بدى، و واجب مى‏سازند بزرگى را، يعنى سبب بزرگى ميشوند.
٦١٢٢ عليك بالعفاف فانّه افضل شيم الاشراف. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن افزونترين خصلتهاى مردم بلند مرتبه است.
٦١٢٣ عليك بترك التبذير و الاسراف و التّخّلق بالعدل و الانصاف. لازم باش ترك تبذير و اسراف را، و خصلت كردن عدل و انصاف را. «تبذير» و «اسراف» هر دو بيك معنى است، و همچنين «عدل» و «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦١٢٤ عليك بطاعة اللّه سبحانه فانّ طاعة اللّه فاضلة على كلّ شي‏ء. لازم باش فرمانبردارى خدا را پس بدرستى كه فرمانبردارى خدا افزون است بر هر چيزى.
٦١٢٥ عليك بالاعتصام باللّه فى كلّ امورك فانّها  عصمة من كلّ شي‏ء. لازم باش چنگ در زدن بخدا را در همه كارهاى خود پس بدرستى كه اين نگاهدارييست از هر چيزى يعنى از هر آفتى و شرّى.
٦١٢٦ عليك بلزوم الصّمت فانّه يلزمك السّلامة، و يؤمنك النّدامة. فراگير جدا نشدن از خاموشى را، پس بدرستى كه اين لازم تو مى‏سازد سلامتى را،
و ايمن مى‏گرداند ترا از پشيمانى.
٦١٢٧ عليك بمنهج الاستقامة فانّه يكسبك الكرامة، و يكفيك الملامة. لازم باش راه واضح راست روى را، پس بدرستى كه اين كسب مى‏فرمايد ترا گرامى بودن، و باز مى‏دارد از تو سرزنش را.
٦١٢٨ عليك باخوان الصّفاء فانّهم زينة فى الرّخاء و عون فى البلاء. فراگير برادران پاك درون را، پس بدرستى كه ايشان آرايشى‏اند در فراخى، و يارى كننده‏اند در بلا.
٦١٢٩ عليك بتقوى اللّه فى الغيب و الشّهادة و لزوم الحقّ فى الغضب و الرّضى. لازم باش ترس از خدا را در نهان و آشكار، و جدا نشدن از حق را در خشم و خشنودى.
۱۱
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
و شيخ صدوق رحمه اللّه بعد از آنچه نقل كرديم گفته كه: و كلام در قدر نهى شده از آن، و نقل كرده حديثى از حضرت امير المؤمنين‏
صلوات اللّه و سلامه عليه كه شخصى سؤال كرده از آن حضرت از قدر-  پس فرموده آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه كه: بحريست عميق پس فرو مرو در آن. باز سؤال كرده مرتبه دوّم، پس فرموده آن حضرت كه: راهيست تاريك پس مرو بآن راه. باز سؤال كرده مرتبه سيم. پس فرموده كه: سرّ خداست پس متكلف آن مشو، و حديث طويل ديگر نيز نقل كرده از آن حضرت صلوات اللّه عليه كه در آن نيز نهى شده از آن.
و پوشيده نيست كه حديث اوّل موافق است با اين فقره مباركه كه در اينجا نقل شده.
و شيخ مفيد رحمه اللّه حكم بصحت اين حديثها نكرده و گفته كه: بر تقديرى كه آنها صحيح باشد دو احتمال دارد: يكى آنكه-  نهى مخصوص جمعى باشد كه خوض درين قسم مطالب نتوانند كرد و تأمّل در اينها باعث ضلال  ايشان شود و شامل جميع مكلفين نباشد.
دوم اين كه-  نهى از تحقيق معنى قضا و قدر نباشد بلكه نهى از تفكر در اسرار قضا و قدر باشد و از خوض در آنها و طلب علتى از براى هر فعلى از افعال خداى عزّ و جلّ و هر حكمى از احكام او، زيرا كه آن چيزى نيست كه عقول بشرى بآن تواند رسيد بلكه همين بايد دانست كه هر چه كرده از روى حكمت و مصلحت است و هيچ چيز را باطل و عبث خلق نكرده و قرار نداده چنانكه در قرآن مجيد فرموده: وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ يعنى خلق نكرديم ما آسمانها و زمين و آنچه را ميانه آنها باشد بازى كننده. و فرموده: أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً، يعنى آيا گمان برده‏ايد شما اين كه خلق كرده‏ايم ما شما را عبث يعنى بازى كننده يا از براى عبث و بازى. و فرموده: إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ،
يعنى بدرستى كه ما خلق كرده‏ايم هر چيزى را بقدر يعنى بحقّ و گذاشته‏ايم آنرا در موضع آن، انتَهى‏ ما افادَ و لَقَد أحسَنَ و أجادَ.
بعد از آن شيخ صدوق رحمه اللّه دو حديث ديگر نقل كرده: يكى آنكه-  حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه نقل فرمود از نزد ديوارى كه ميل كرده بود بمكان ديگر، پس كسى گفت بآن حضرت كه: يا أمير المؤمنين آيا مى‏گريزى از قضاى خداى تعالى-  پس آن حضرت فرمود كه: مى‏گريزم از قضاى خداى تعالى بقدر او.
و دويم اين كه-  كسى پرسيد از حضرت صادق صلوات اللّه عليه از تعويذها كه آيا دفع ميكند از قدر چيزى را-  پس آن حضرت فرمود كه: آنها هم از قدرست.
و با وجود خفاى معنى اين دو حديث متعرّض بيان آنها نشده و گمان فقير اينست كه «قضا» و «قدر» درين دو حديث بمعنى علم مى‏تواند بود و مراد بحديث اوّل اين مى‏تواند بود كه: مى‏گريزم از آنچه خدا علم بآن دارد به آن چه بآن نيز علم دارد و حاصل آن باشد كه آنچه واقع مى‏شود خدا علم بآن دارد پس اگر در زير ديوار مايل بمانم و آن بر روى من بيفتد علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، و اگر از آنجا بگريزم بجاى ديگر و سالم بمانم علم خدا بآن تعلق گرفته خواهد بود، پس علم خدا را علت امرى نبايد دانست بلكه رعايت آنچه عقلا و شرعا در كار است بايد نمود و هر گاه آن واقع شود معلوم مى‏شود كه علم خدا هم بآن تعلق گرفته بوده.
و ممكن است كه تعبير به «قضا» در اوّل و به «قدر» در ثانى باعتبار اين باشد كه اگر در زير ديوار بماند مجرّد قضاست يعنى علم خدا بآن تعلق گرفته امّا آن را خلاف مصلحت دانسته، و اگر بگريزد آن قدرست، يعنى علم خدا بآن تعلق گرفته و آن را موافق حكمت و مصلحت هم دانسته، و مراد بحديث دوّم اين مى‏تواند بود كه هر چه واقع مى‏شود علم خدا بآن بر نحوى كه واقع مى‏شود تعلق گرفته و [قدر] همان است پس اگر كسى مثلا تعويذ نكند و بلائى پيش او آيد علم خدا بآن تعلق‏
گرفته بوده و اگر كسى تعويذ كند و دفع بلاها از او شود علم خدا بآن تعلق گرفته بوده و [قدر] در باره او اين بوده، پس تعويذ چيزى از قدر را دفع نمى‏كند بلكه اگر واقع شود آن هم داخل قدر خواهد بود و رسيدن بلا باو درين صورت قدر نخواهد بود، پس تعويذ بلا را دفع ميكند و قدر را دفع نمى‏كند و حاصل اين است كه: حق تعالى چنين مقرّر كرده كه اگر تعويذ نكند فلان بلا باو برسد و اگر بكند آن بلا دفع شود و در ازل علم بهر طرف كه واقع مى‏شود دارد، و آن را «قضا و قدر» گويند و علم سابق علت وقوع يك طرف نمى‏شود بلكه آن تابع اينست، و بنا بر اين هر گاه كسى تعويذ بكند دفع بلائى كرده كه بر تقدير عدم تعويذ مقدّر بود و دفع قدر واقعى نكرده چه در واقع قدر درين صورت دفع بلا ازو خواهد بود نه رسيدن بلا باو، و اللّه تعالى يعلم.
و چون اين مطلب از مشكلات بود و بر اكثر مردم مشتبه و بآن اعتبار جمعى توّهم جبر در افعال خود و عدم اختيار در آنها مى‏كردند قدرى تفصيل قول در آن مناسب نمود هر چند ملايم وضع اين كتاب نبود.
٦٠٣٥ طوبى للزّاهدين فى الدّنيا، الرّاغبين فى الآخرة، اولئك  اتّخذوا الارض بساطا، و ترابها فراشا، و ماءها طيبا، و القرآن شعارا، و الدّعاء دثارا، و قرضوا الدّنيا على منهاج المسيح عيسى بن  مريم على نبيّنا و عليه السّلام. خوشا از براى بى رغبتان در دنيا، رغبت كنندگان در آخرت، ايشانند كه فرا گرفته‏اند زمين را بساطى، و خاك آنرا فراشى، و آب آنرا بوى خوشى، و قرآن را شعارى، و دعا را دثارى، و بريده‏اند دنيا را بر طريقه مسيح عيسى بن مريم بر پيغمبر
ما باد و بر او باد درود. «فرا گرفته‏اند زمين را بساطى» بساط و فراش هر دو بمعنى فرشى است كه پهن كرده شود، و مراد اينست كه: فرش ايشان همين زمين و خاك آن باشد و فرشى ديگر بر روى آن نيندازند، و «آب آن را طيبى» يعنى بوى خوشى كه بر خود پاشند مثل گلاب و عرقها، همان آب است و ديگر بوى خوشى ندارند، و «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد، و «دثار» بكسر دال جامه را گويند كه بر بالاى آن پوشند و مراد اينست كه قرآن مجيد و دعا را هميشه با خود دارند و از خود جدا نكنند مانند آن جامه و از براى اشعار بزيادتى ملازمت قرآن آنرا بمنزله شعار گرفته و دعا را بمنزله دثار. و «بريده‏اند دنيا را» يعنى گذرانيده‏اند آنرا و طىّ كرده‏اند ايّام عمر خود را از آن بر طريقه حضرت عيسى عليه السّلام كه زهد و بى‏رغبتى او در دنيا مشهورست و محتاج ببيان نيست.
حرف ظاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «ظاء» نقطه‏دار.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٠٣٦ ظنّ المومن كهانة. گمان مؤمن كهانت است «كهانت» خبر دادن بغيب است و در ميان عرب در اوايل اسلام و قبل از آن كاهنان بسيار بودند كه خبر مى‏دادند ببعضى امور غيبى از روى قواعدى چند كه داشته‏اند و مراد درين فقره مباركه اينست كه گمان مؤمن و حدس او بمنزله كهانت است و بسيارست كه بنا بر قوّت حدسى كه دارد گمان مى‏برد ببعضى امور غيبى.
٦٠٣٧ ظلم المستشير ظلم و خيانة. ظلم كردن بر مشورتجو  ظلم است و خيانت. مراد به «ظلم كردن مشورتجو» اين است كه با كسى كه مشورت ميكند آنچه را راى صواب داند باو نگويد و مراد اينست كه اين هم از اقسام ظلم و خيانت است و مذموم است و نبايد كرد.
٦٠٣٨ ظنّ الرّجل على قدر عقله. گمان مرد بر اندازه عقل اوست، يعنى راستى و درستى گمان او بقدر عقل اوست هر چند عقل كسى بيشتر باشد گمانهاى او راستر و درستر باشد.
٦٠٣٩ ظنّ الانسان ميزان عقله، و فعله اصدق شاهد على اصله. گمان آدمى ترازوى عقل اوست، و كردار او راستگوتر گواهيست بر اصل و نژاد او،                     
يعنى از گمانهاى او و درست در آمدن آنها يا خلاف آن قدر عقل او را مى‏توان يافت، و «كردار او راستگوتر گواهيست بر اصل و نژاد او» يعنى كردار نيكو گواه گرامى بودن أصل و نژاد اوست، و كردار بد گواه دنائت و پستى أصل و نژاد او.
٦٠٤٠ ظنّ العاقل اصّح من يقين الجاهل. گمان عاقل درست ترست از يقين جاهل، يعنى جزم او، و مراد به «عاقل» داناست بقرينه مقابله با «جاهل» كه بمعنى نادان است، و ممكن است كه مراد به «جاهل» كم عقل باشد و به «عاقل» كسى كه عقل او كامل باشد.
٦٠٤١ ظلم الحقّ من نصر الباطل. ستم كرده است بر حقّ كسى كه يارى كرده باطل را، يعنى يارى كردن باطل فى نفسه بدو مذموم است و باعتبار اين نيز بد و مذموم است كه لازم دارد ظلم بر حقّ را، چه هر چند باطل قوى گردد حقّ ضعيف شود.
٦٠٤٢ ظفر الكريم ينجى. فيروزى يافتن كريم رستگار مى‏گرداند.
٦٠٤٣ ظفر الّلئيم يردى. فيروزى يافتن لئيم هلاك ميكند يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
مراد به «كريم» شخص گرامى بلند مرتبه است و به «لئيم» مقابل آن يعنى شخص دنى پست مرتبه، و مراد اينست كه اگر كريمى بر كسى ظفر و فيروزى يابد نجات يابد او، زيرا كه او بكرم ببخشد او را و در گذرد از گناه او، و اكتفا كند بآن غلبه و فيروزى كه بر او يافته، و اگر دنى و پست مرتبه فيروزى يابد عفو نكند و آنچه را تواند از هلاك يا غير آن بعمل آورد.
٦٠٤٤ ظفر الكرام عفو و احسان.
فيروزى يافتن كريمان در گذشتن است و احسان كردن.
٦٠٤٥ ظفر اللّئام تجبّر و طغيان. فيروزى يافتن لئيمان تكبر است و طغيان نمودن، اين دو فقره مباركه هم مضمون دو فقره سابق است.
٦٠٤٦ ظفر بالخير من طلبه. فيروزى يابد بخير هر كه طلب كند آنرا، يعنى خواهد خير را و جوياى آن باشد.
٦٠٤٧ ظفر بالشّرّ من ركبه. فيروزى يابد بشرّ هر كه سوار آن باشد يعنى عزم و قصد آن داشته باشد، يا اين كه هر كه بالفعل مباشر شرّ باشد فيروزى يابد بر شرّهاى ديگر نيز.
٦٠٤٨ ظفر بالشّيطان من غلب غضبه. فيروزى يابد بر شيطان هر كه مالك شود خشم خود را، يعنى آنرا در فرمان خود دارد.
٦٠٤٩ ظفر الشّيطان بمن ملكه غضبه. فيروزى يابد شيطان بر كسى كه مالك او شود خشم او، يعنى او را در فرمان خود دارد.
٦٠٥٠ ظفر الهوى بمن انقاد لشهوته. فيروزى يابد هوا بر كسى كه فرمان برد خواهش خود را، يعنى همين كه كسى فرمان خواهش خود برد هوا غالب شود بر او و هميشه او را در فرمان خود دارد و همه اوقات گرفتار خواهشى باشد.
٦٠٥١ ظلم المروءة من منّ بصنيعه. ستم كند مروّت را كسى كه منت گذارد بر احسان خود. مراد به «ستم كردن بر مروّت» اينست كه مروّت او يعنى مردى يا آدميت او بسبب آن منت گذاشتن فاسد و باطل گردد، پس گويا ستم كرده بر آن.
٦٠٥٢ ظفر بفرحة البشرى من اعرض عن زخارف الدّنيا. فيروزى يابد بشادمانى مژده هر كه رو بگرداند از زينتهاى دنيا، يعنى مژده داخل شدن بهشت و دريافتن نعمتهاى آنرا.
٦٠٥٣ ظفر بجنّة المأوى من غلب الهوى. فيروزى يابد بجنة المأوى كسى كه غلبه كند بر خواهش، يعنى فرمان آن نبرد و آنرا در فرمان خود دارد، و مراد به «جنّة المأوى» بهشت است كه مأوى و جايگاه مؤمنان است يا نام بهشت خاصّى است چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٠٥٤ ظلم الضّعيف افحش الظّلم. ستم ضعيف يعنى بر ضعيف قبيح‏ترين ستم است.
٦٠٥٥ ظلم المستسلم اعظم الجرم. ستم كردن مستسلم يعنى بر كسى كه مطيع و منقاد باشد بزرگترين گناه است، يعنى ستم اگر چه همه أفراد آن بد است، ستم كردن بر كسى كه مطيع و فرمانبردار باشد مثل ظلم حاكم بر رعاياى خود كه فرمانبردار او باشند قبيح ترست، و گناه آن بيشترست از ساير افراد ستم، مثل ستم بر كسى كه سركش باشد و در فرمان نباشد.
٦٠٥٦ ظلم الاحسان قبح الامتنان. ستم احسان زشتى منت گذاشتن است، يعنى ستم بر احسان اينست كه احسان-
كننده آنرا تيره و ناصاف گرداند بزشتى منت گذاشتن.
٦٠٥٧ ظلم نفسه من عصى اللّه و اطاع الشّيطان. ستم كند بر نفس خود هر كه نافرمانى كند خدا را و فرمان برد شيطان را.
٦٠٥٨ ظلم السّخاء من منع العطاء. ستم كند سخاوت را كسى كه منع كند عطا را، مراد اينست كه منع كننده عطا و بخشش نيز داخل ظالمان و ستم كنندگان است و ظلم او بر اصل خصلت فاضله سخاوت است كه او را در باره خود فاسد و باطل كند.
٦٠٥٩ ظلّ اللّه سبحانه فى الآخرة مبذول لمن اطاعه فى الدّنيا. سايه خداى سبحانه در آخرت عطا كرده شده باشد از براى هر كه فرمانبردارى او كند در دنيا. مراد به «سايه خدا» لطف و مرحمت اوست.
٦٠٦٠ ظلم العباد يفسد المعاد. ستم بندگان فاسد ميكند روز بازگشت را، يعنى ستم بر بندگان خدا يا ستم بندگان بعضى بر بعضى.
٦٠٦١ ظاهر اللّه سبحانه بالعناد من ظلم العباد. آشكار كرده با خداى سبحانه دشمنى را كسى كه ستم كند بندگان او را.
٦٠٦٢ ظلم المرء فى الدّنيا عنوان شقائه فى الآخرة. ستم كردن مرد در دنيا عنوان بدبختى اوست در آخرت، «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى سر سخن است يا دليل و علامت.
٦٠٦٣ ظلم المعروف من وضعه فى غير اهله.
ستم كند احسان را كسى كه بگذرد آنرا در غير اهل آن، يعنى بكند آنرا بكسى كه أهليت آن نداشته باشد باعتبار بديى كه داشته باشد مثل اين كه ستمكار باشد يا كفران نعمت كند.
٦٠٦٤ ظلم نفسه من رضى بدار الفناء عوضا عن دار البقاء. ستم كند نفس خود را كسى كه راضى شود بسراى فنا كه دنياست بعوض سراى بقا كه آخرت است، يعنى كسى كه از سر آخرت بگذرد از براى دنيا، و دنيا را عوض آخرت بگيرد.
٦٠٦٥ ظفر بجنّة المأوى من اعرض عن شهوات الدّنيا. فيروزى يابد بجنة المأوى كسى كه رو بگرداند از خواهشهاى دنيا، و در بعضى نسخه‏ها «زخارف» بجاى «شهوات» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: رو بگرداند از آرايشهاى دنيا ، و «جنة المأوى» مكرّر مذكور شد كه بهشت است يا بهشت خاصى.
٦٠٦٦ ظلّ الكرام رغد هنيى‏ء. سايه كريمان واسع نيكوى گواراست.
٦٠٦٧ ظلّ اللّئام نكد وبى‏ء. سايه لئيمان تيره وبادار است. مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است يا صاحبان سخاوت وجود. و به «لئيمان» مقابل آن به هر يك از دو معنى، و مراد به «سايه ايشان» لطف و احسان ايشانست «وبا» چنانكه قبل ازين مذكور شد بيماريى را گويند كه عامّ باشد و مراد در اينجا مطلق علت و مفسده معنويست،
و «بودن احسان لئيمان تيره وبادار» ظاهرست، چه اگر هيچ نحو خفتى و ذلّتى با آن نباشد آميخته بكمال منت خود البته باشد.
٦٠٦٨ ظاهر القرآن انيق، و باطنه عميق. ظاهر قرآن خوش آينده است، و باطن آن عميق است. «خوش آيندگى ظاهر آن» ظاهرست، و «عميق بودن باطن آن» باعتبار اينست كه در باطن آن معانى و أسرار بسيار باشد كه ببعضى از آنها بفكر پى توان برد و بعضى ديگر أفكار بشرى از آن قاصرست و بجز بوحى و الهام معلوم نتواند شد.
٦٠٦٩ ظاهر الاسلام مشرق، و باطنه مونق. ظاهر اسلام درخشنده است، و باطن آن خوش آينده. «درخشندگى ظاهر آن» باعتبار اينست كه مجرّد تلبس بظاهر آن باعث پاكيزگى وضع و حال و محفوظ بودن جان و مال و بيرون آمدن از تاريكى ذلّت و خوارى و تابش انوار كرامت ظاهرى مى‏گردد. و «باطن آن خوش آينده است» باعتبار اين كه اعتقاد بآن در باطن نيز و عمل بآن بر وجهى كه بايد باعث سعادت و نيكبختى دنيوى و أخروى گردد.
٦٠٧٠ ظلف النّفس عمّا فى ايدى النّاس هو الغنى الموجود. بازداشتن نفس از آنچه در دستهاى مردم است يعنى طمع نكردن در آنها آنست توانگرى يافت شده، يعنى توانگريى كه هر وقت يافت تواند شد و موقوف بر كسب مال و اسبابى نيست، يا اين كه توانگريى كه يافت تواند شد همين است، و توانگرى ظاهرى در حقيقت توانگرى نيست بلكه آميخته بصد گونه فقر و حاجت است.
٦٠٧١ ظلف النّفس عن لذّات الدّنيا هو الزّهد المحمود. باز داشتن نفس از لذّتهاى دنيا آنست زهد ستوده شده يعنى زهد ستوده‏
شده  اينست كه كسى منع كند نفس را از لذّتهاى دنيا و رغبت در مطلق آنها نكند نه اين كه مانند اكثر زاهدان خود را منع كنند از بعضى غذاها و لباسها از براى تحصيل جاه و اعتبار كه آنها أعظم مطالب و مقاصد دنيوى است و ضرر آنها زياده از ساير آن مقاصد است.
٦٠٧٢ ظرف المؤمن نزاهته عن المحارم، و مبادرته الى المكارم. ظرف مؤمن پاكيزگى اوست از حرامها، و پيشى گرفتن اوست بسوى مكرمتها.
«ظرف» بفتح ظاء نقطه‏دار و سكون راء بى نقطه بمعنى نيكوئى رو و هيئت است يا زيركى و افروختگى فطنت، و هر يك در اينجا مناسب است، و «مكرمت» بضمّ راء كردن كاريست كه دليل گرامى بودن و بلندى مرتبه باشد.
٦٠٧٣ ظفر بسنىّ المغانم واضع صنائعه فى الاكارم. فيروزى يافته بسنىّ غنيمتها يعنى بلند مرتبه آنها يا روشن و درخشنده آنها گذارنده احسانهاى خود در مردم گرامى، يعنى كسى كه احسانهاى خود را بمردم بلند مرتبه كند نه بمردم دنى پست مرتبه.
٦٠٧٤ ظنّ ذوى النّهى و الالباب اقرب شي‏ء من الصّواب. گمان صاحبان عقلها و خردها نزديكتر چيزيست بصواب. يعنى گمان ايشان‏
بتحقيق نزديكترست از جزم ديگران.
٦٠٧٥ ظالم النّاس يوم القيامة منكوب بظلمه معذّب محروب. ستم كننده مردم در روز قيامت منكوب باشد بسبب ستم خود و معذّب باشد و محروب، «منكوب» كسى را گويند كه رسيده باشد باو نكبتى يعنى مصيبتى، و «معذّب» يعنى عذاب كرده شده، و «محروب» كسى را گويند كه ربوده شده باشد از او مال او.
و مراد به «محروب بودن ستمكار در روز قيامت» اينست كه أعمال خيرى اگر داشته باشد ربوده مى‏شود از او و داده مى‏شود بآنان كه ظلم كرده بر ايشان، يا فيض و رحمت حق تعالى از او ربوده مى‏شود يعنى باو نمى‏رسد و تهيدست مى‏ماند مانند كسى كه أموال او را ربوده باشند.
٦٠٧٦ ظلم المرء يوبقه و يصرعه.  ستم كردن مرد هلاك ميكند او را و مى‏اندازد او را بر زمين يعنى مى‏اندازد او را از مرتبه كه داشته باشد و پست مرتبه ميكند.
٦٠٧٧ ظلم الاحسان وضعه فى غير موضعه. ستم بر احسان گذاشتن آنست در غير جاى آن، يعنى كردن آن نسبت بكسى كه أهليت آن نداشته باشد.
٦٠٧٨ ظلامة  المظلومين يمهلها اللّه سبحانه و لا يهملها. حقّ مظلومان كه بظلم برده شده باشد مهلت مى‏دهد آنرا خداى سبحانه، و وا نمى‏گذارد آنرا، يعنى گاه هست كه بسبب مصلحتى تأخير ميكند در گرفتن آن‏
از ظالم و مهلت مى‏دهد ظالم را امّا اين نمى‏شود كه بالكليه آنرا واگذارد و نگيرد آنرا، و البته طلب آن مى‏شود از او در دنيا يا آخرت.
٦٠٧٩ ظلم اليتامى و الايامى ينزل النّقم و يسلب النّعم اهلها. ستم كردن بر يتيمان و بيوه زنان فرود مى‏آورد عقوبتها را، و مى‏ربايد نعمتها را از اهل آنها، يعنى هر گاه اهل آن نعمتها صاحب آن ظلم باشند، يا اين كه آن ظلم گاهى سبب اين مى‏شود كه عقوبتهاى عامّ فرود آيد و سلب شود نعمتها از اهل آنها هر چند آنها ظالم نباشند، و همين مجرّد شراكتى داشته باشند در شهرى يا دهى، و قبل ازين مذكور شد كه: گاه هست كه از براى مصلحتى چنين عذابها نازل مى‏شود، و اين اگر چه بحسب ظاهر ظلم است بر آنان كه ظالم نباشند نهايت حق تعالى در قيامت تدارك و تلافى ايشان بر وجهى بكند كه ايشان را كمال رضا و خشنودى بآن حاصل شود و اگر بالفرض آنان كه خود ظلم نكنند قادر باشند بر منع ظالمان و تقصير كنند در آن، همان تقصير كافيست از براى جواز فرو گرفتن عذاب ايشان را نيز.
حرف عين
حرف «عين» بلفظ «عليك»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «عين» بلفظ «عليك» در خطاب مفرد يعنى در كلامى كه متوجه يك كس بوده، و فرموده‏اند: «عليك» يعنى فرا گير آنرا، يا لازم باش آنرا و جدا مشو از آن، و حاصل هر دو يكيست، و فصل بعد ازين در ذكر فقراتى است كه خطاب بجمع بلفظ «عليكم» شده يعنى فرا گيريد آنرا، يا لازم باشيد آنرا، و جدا مشويد از آن.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٠٨٠ عليك بالآخرة تاتك الدّنياة صاغر. فراگير آخرت را و لازم باش آنرا تا بيايد ترا دنيا خوار و ذليل، يعنى اگر تو لازم باشى آخرت را و سعى كنى از براى آن و جدا نشوى از آن، دنيا خود بخود بى سعى و تلاش مى‏آيد نزد تو خوارى و فروتنى كننده جهت اين كه قبول كنى آنرا.
٦٠٨١ عليك بالحكمة فانّها الحلية الفاخرة. فراگير حكمت را و لازم باش آنرا پس بدرستى كه آن زيوريست فاخر.
مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد «علم راست و كردار درست است» و «فاخر» هر چيز نفيس و نيكوئيست.
٦٠٨٢ عليك بالحياء فانّه عنوان النّبل. لازم باش شرم را پس بدرستى كه آن عنوان نبل است يعنى سر سخن يا دليل آنست و «نبل» بضمّ نون و سكون باء بمعنى نجابت است يا تندى فطنت.
٦٠٨٣ عليك بالسّخاء فانّه ثمرة العقل. لازم باش سخاوت را پس بدرستى كه آن ميوه عقل است، چه هر گاه عقل داند كه سخاوت سبب سعادت دنيا و آخرت است و جمع مال و نگاه داشتن آن بغير از زيان و خسران دنيا و آخرت حاصلى ندارد پس ثمره آن اينست كه فرا گيرد سخاوت را و از آن جدا نشود.
٦٠٨٤ عليك بالحلم فانّه ثمرة العلم . لازم باش بردبارى را پس بدرستى كه آن ميوه علم است، زيرا كه عالم فضيلت بردبارى و بلندى مرتبه آن را خوب ميداند پس ثمره علم او اينست كه عمل كند بآن و لازم باشد چنان فضيلتى را.
٦٠٨٥ عليك بالمشاورة فانّها نتيجة الحزم. لازم باش مشورت كردن را پس بدرستى كه آن نتيجه حزم و دور انديشى است، زيرا كه حزم و دور انديشى اينست كه آدمى بقدر مقدور سعى كند در اين كه آنچه كند عاقبت آن نيك باشد و مفسده بر آن مترتّب نشود، و ظاهرست كه عمده اسباب تحصيل ظنّ باين در هر كارى مشورت با عقلاست و اين كه ايشان مصلحت در آن دانند پس نتيجه حزم اينست كه در هر كارى مشورت با ايشان بشود و از آن جدائى نشود.
٦٠٨٦ عليك بالتّقى فانّه خلق  الانبياء. لازم باش تقوى را يعنى پرهيزگارى يا ترس از خدا را، پس بدرستى كه آن خصلت پيغمبران است.
٦٠٨٧ عليك بالرّضى فى الشّدّة و الرّخاء. لازم باش رضا و خشنودى را در سختى و فراخى، يعنى رضا و خشنودى را به آن چه خدا از براى تو تقدير كرده.
٦٠٨٨ عليك بالسّكينة فانّها افضل زينة.
لازم باش آرام را پس بدرستى كه آن افزونتر زينتى است.
٦٠٨٩ عليك بالعلم فانّه وراثة كريمة. فراگير علم را پس بدرستى كه آن ميراث بردنى است گرامى، زيرا كه علم ميراث انبياست صلوات اللّه و سلامه عليهم پس هر كه عالم شود او از ايشان ميراث برده چنانكه در احاديث وارد شده كه: علماء ورثه انبيااند .
٦٠٩٠ عليك بالاناة فانّ المتانّى حرىّ بالاصابة. لازم باش تأنّى را پس بدرستى كه تأنّى كننده سزاوارست بدرست كردن.
مراد تأنّى در كارهاست و شتاب نكردن در آنها، و اين كه كارى كه بتأنّى كرده شود در اكثر درست كرده شود و آنچه بشتاب كرده شود كم است كه خوب شود.
٦٠٩١ عليك باخلاص الدّعاء فانّه اخلق بالاجابة. فراگير اخلاص در دعا را پس بدرستى كه آن سزاوارترست باجابت.
مراد به «اخلاص در دعا» اينست كه با كمال حضور قلب و توجّه تامّ بآن باشد و آميخته بذكر و فكر ديگر نباشد و در آن باب توسّل او بخداى عزّ و جلّ خالص باشد و قطع اميد از غير او بالكليه بكند.
٦٠٩٢ عليك بالشّكر فى السّرّاء و الضّرّاء. لازم باش شكر را در شادى و سختى، زيرا كه شكر در نعمت باعث افزونى آن شود و در بلا باعث رفع آن.
٦٠٩٣ عليك بالصّبر فى الضّيق و البلاء.
لازم باش صبر را در تنگى و بلا، زيرا كه ثواب صبر عظيم است و الم بلا را سبك گرداند و گشايش دهد و مانع از نزول بلاى ديگر شود چنانكه مكرّر بتفصيل مذكور شد.
٦٠٩٤ عليك بالعقل فلا مال اعود منه. لازم باش عقل را پس نيست مالى سودمندتر از آن. مراد ملازمت فرمانبردارى عقل است و عمل بمقتضاى آن، يا سعى در تقويت و افزونى آن بفكرها و تجربتها و مانند آنها.
٦٠٩٥ عليك بالقنوع فلا شي‏ء ادفع للفاقة منه. لازم باش خشنود بودن بنصيب و بهره خود را، پس نيست چيزى دفع كننده‏تر مر درويشى را از آن. ظاهر اينست كه اين باعتبار اين باشد كه اين معنى بالخاصيّه درويشى را دفع كند. و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه با وجود آن ديگر او را فقر و حاجتى نماند پس در حقيقت توانگر باشد نه درويش.
٦٠٩٦ عليك بالادب فانّه زين الحسب. فراگير ادب را پس بدرستى كه آن زينت حسب است.
مراد به «حسب» چنانكه در فصل سابق مذكور شد كرم و شرفيست كه آدمى خود تحصيل كرده باشد، يا مال يا دين يا آنچه شمرده شود از مفاخر پدران اين كس. و مراد به «ادب» نيز در آنجا مذكور شد.
٦٠٩٧ عليك بالتّقوى فانّه اشرف نسب. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن شريفترين نسبى است، يعنى پرهيزگار بودن شريفتر از هر نسبى است كه باعث شرافت شود مثل سيادت و مانند آن.
٦٠٩٨ عليك بالزّهد فانّه عون الدّين.
فراگير زهد را پس بدرستى كه آن يارى كننده دينداريست، مراد به «زهد» بى‏رغبتى در دنياست چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٠٩٩ عليك بالعفّة فانّها نعم القرين. لازم باش عفت را پس بدرستى كه آن نيكو همنشينى است، «عفت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى باز ايستادن از حرامهاست.
٦١٠٠ عليك بحسن الخلق فانّه يكسبك المحبّة. فراگير نيكوئى خوى را پس بدرستى كه آن كسب مى‏فرمايد ترا دوستى، يعنى باعث اين مى‏شود كه مردم ترا دوست دارند و اين أمريست سودمند در دنيا و آخرت.
٦١٠١ عليك بالبشاشة فانّها حبالة  المودّة. لازم باش گشاده‏روئى را پس بدرستى كه آن دام دوستى است يعنى داميست كه بآن دوستى مردم را توان شكار كرد.
٦١٠٢ عليك بالاحتمال فانّه ستر  العيوب. لازم باش احتمال را پس بدرستى كه آن پرده عيبهاست. مراد به «احتمال» بردبارى و تحمل بى‏ادبيهاى مردم است، يا بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات مردم.
٦١٠٣ عليك بذكر اللّه فانّه نور القلب.
لازم باش ياد خدا را پس بدرستى كه آن نور دل است، يعنى باعث روشنى آن مى‏شود. و در بعضى نسخه‏ها «القلوب» بجاى «القلب» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «آن نور دلهاست» و اين بفقره سابق موافق‏ترست.
٦١٠٤ عليك بالصّدق فانّه خير مبنىّ. لازم باش راستى را، پس بدرستى كه آن خيريست بنا گذاشته شده. و ممكن است كه «خير مبنىّ» باضافه خوانده شود و معنى اين باشد كه: بهترين بنا گذاشته شده‏ايست و در بعضى نسخه‏ها  بجاى «مبنىّ»: «منبى‏ء» ذكر شده است بتقديم نون بر باء بصيغه اسم فاعل از «إنباء» و بنا بر اين ترجمه اينست كه: آن بهترين خبر دهنده‏ايست يعنى بهترين خبريست و آنرا «خبر دهنده» گفتن بر سبيل مجازست.
و ممكن است كه ضمير راجع بصدق بمعنى صادق باشد يعنى راستگو بهترين خبر دهنده ايست، و بنا بر اين «خبر دهنده گفتن آن» بر سبيل حقيقت است و اوّل ظاهرترست و موافق است با سجع فقره آينده.
٦١٠٥ عليك بالحلم فانّه خلق مرضىّ. لازم باش بردبارى را پس بدرستى كه آن خوئى است پسنديده شده.
٦١٠٦ عليك بالوفاء فانّه اوقى جنّة. لازم باش وفادارى را پس بدرستى كه آن نگاهدارنده‏تر سپرى است. و در بعضى نسخه‏ها «أوفى» بفاست نه بقاف، و بنا بر اين ترجمه اين است كه: آن رساتر سپرى است.
٦١٠٧ عليك بصالح العمل فانّه الزّاد الى الجنّة.
لازم باش عمل شايسته را پس بدرستى كه آن توشه است بسوى بهشت.
٦١٠٨ عليك بالورع فانّه خير صيانة. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن بهترين نگاهدارييست، پرهيزگارى را نگاهدارى گفتن باعتبار اينست كه آن نگاهدارى نفس است از محرّمات
٦١٠٩ عليك بالامانة فانّها افضل ديانة. لازم باش امين بودن را پس بدرستى كه آن افزونتر ديندارييست.
٦١١٠ عليك بطاعة من لا تعذر بجهالته. لازم باش فرمانبردارى كسى را كه معذور نيستى در ندانستن او. مراد امام زمان است چنانكه مشهور است حديث حضرت رسالت پناهى صلّى اللّه عليه و آله كه فرموده: هر كه بميرد و نداند امام زمان خود را بميرد مردن جاهليت، يعنى كفار عرب كه پيش از اسلام بودند، و تعبير از امام باين عبارت اشاره بدليل وجوب فرمانبردارى اوست، چه ظاهرست كه كسى كه شناختن او واجب باشد فرمانبردارى او واجب باشد و اگر نه چه ثمره بر شناخت او مترّتب شود
٦١١١ عليك بحفظ كلّ امر لا تعذر باضاعته. لازم باش نگاهدارى هر امرى را كه معذور نباشى در ضايع كردن آن. مراد تأكيد در محافظت بر واجبات است كه آدمى معذور نيست در ضايع كردن آنها.
٦١١٢ عليك بالاحسان فانّه افضل زراعة و اربح بضاعة. لازم باش احسان را پس بدرستى كه آن افزونتر زراعتى است، و سود كننده‏تر سرمايه‏ايست.
٦١١٣ عليك بالاخلاص فانّه سبب قبول الاعمال و افضل الطّاعة.
لازم باش اخلاص را پس بدرستى كه آن سبب قبول عملهاست و افزونتر طاعتى است. مراد به «اخلاص» چنانكه مكرّر مذكور شد خالص گردانيدن عمل است از براى حق تعالى و رضاى او و تقرّب باو و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد.
٦١١٤ عليك بالرّفق فانّه مفتاح الصّواب و سجيّة اولى الالباب. لازم باش نرمى را پس بدرستى كه آن كليه صواب است و خصلت صاحبان عقلهاست، «صواب» بمعنى درست است و مراد سلوك درست و كارهاى درست است.
٦١١٥ عليك بمقارنة ذى العقل و الدّين فانّه خير الاصحاب. لازم باش همراهى صاحب عقل و دين را پس بدرستى كه چنين كسى بهترين مصاحبان است.
٦١١٦ عليك بالقصد فى الامور، فمن عدل عن القصد جار، و من اخذ به عدل. لازم باش ميانه روى را در كارها، پس كسى كه ميل كند از ميانه روى ستم كند، و كسى كه فرا گيرد ميانه روى را عدل ورزد، يعنى ميانه روى در هر كار عدل است و شايسته، و ميل از آن ستم و ظلم است و ناشايست.
٦١١٧ عليك بادمان العمل فى النّشاط و الكسل. لازم باش دايم داشتن عمل را در نشاط و كاهلى. مراد به «نشاط» اينست كه رغبت و شوق بعمل باشد و به كاهلى خلاف آن، و اين كه سنگين و گران باشد آن بر او، و در أمر به «لازم بودن عمل در هر دو حال» در أعمال واجبى شبهه نيست، و امّا در أعمال سنتى، پس در بعضى أحاديث وارد شده كه در وقت كاهلى ترك آن‏
بهترست و عملى كه نشاطى در آن نباشد أجرى ندارد.
٦١١٨ عليك بالعفاف و القنوع، فمن اخذ به خفّت عليه المؤن. لازم باش پرهيزگارى و قنوع را، پس هر كه فرا گيرد آن را سبك گردد بر او اخراجات. مراد به «قنوع» راضى بودن بنصيب و بهره خود است از دنيا، «و هر كه فرا گيرد آنرا» يعنى قنوع را يا هر يك از پرهيزگارى و قنوع را.
٦١١٩ عليك بالصّبر و الاحتمال، فمن لزمهما هانت عليه المحن. لازم باش صبر و تحمل را، پس هر كه لازم شود آنها را سهل مى‏گردد بر او محنتها.
٦١٢٠ عليك بالاستعانة بالهك و الرّغبة اليه فى توفيقك و تركك كلّ شائنة  او لجتك فى شبهة او اسلمتك الى ضلالة. لازم باش يارى جستن بخداى خود را، و رغبت كردن بسوى او را در توفيق دادن تو، و ترك نمودن تو هر صفت زشت كننده را كه داخل كند ترا در شبهه يا بسپارد ترا بسوى گمراهى. «توفيق» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى تهيه نمودن اسباب خيرست از براى كسى، و مراد اينست كه: لازم باش يارى جستن بخدا را، و رغبت بسوى او را در اين كه توفيق دهد ترا در اين كه ترك كنى تو هر صفت زشت كننده را كه ترا در شبهه اندازد يا بگمراهى رساند. ممكن است كه و «تركك» عطف باشد بر «الرّغبة» و معنى اين باشد كه: و لازم باش اين را كه ترك كنى، تا آخر.
٦١٢١ عليك بمكارم الخلال و اصطناع الرّجال فانّهما يقيان مصارع‏
السّوء و يوجبان الجلالة. لازم باش خصلتهاى گرامى را، و احسان كردن بمردان را، پس بدرستى كه اينها نگاه مى‏دارند از جايگاههاى افتادن در بدى يا از افتادن در بدى، و واجب مى‏سازند بزرگى را، يعنى سبب بزرگى ميشوند.
٦١٢٢ عليك بالعفاف فانّه افضل شيم الاشراف. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن افزونترين خصلتهاى مردم بلند مرتبه است.
٦١٢٣ عليك بترك التبذير و الاسراف و التّخّلق بالعدل و الانصاف. لازم باش ترك تبذير و اسراف را، و خصلت كردن عدل و انصاف را. «تبذير» و «اسراف» هر دو بيك معنى است، و همچنين «عدل» و «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦١٢٤ عليك بطاعة اللّه سبحانه فانّ طاعة اللّه فاضلة على كلّ شي‏ء. لازم باش فرمانبردارى خدا را پس بدرستى كه فرمانبردارى خدا افزون است بر هر چيزى.
٦١٢٥ عليك بالاعتصام باللّه فى كلّ امورك فانّها  عصمة من كلّ شي‏ء. لازم باش چنگ در زدن بخدا را در همه كارهاى خود پس بدرستى كه اين نگاهدارييست از هر چيزى يعنى از هر آفتى و شرّى.
٦١٢٦ عليك بلزوم الصّمت فانّه يلزمك السّلامة، و يؤمنك النّدامة. فراگير جدا نشدن از خاموشى را، پس بدرستى كه اين لازم تو مى‏سازد سلامتى را،
و ايمن مى‏گرداند ترا از پشيمانى.
٦١٢٧ عليك بمنهج الاستقامة فانّه يكسبك الكرامة، و يكفيك الملامة. لازم باش راه واضح راست روى را، پس بدرستى كه اين كسب مى‏فرمايد ترا گرامى بودن، و باز مى‏دارد از تو سرزنش را.
٦١٢٨ عليك باخوان الصّفاء فانّهم زينة فى الرّخاء و عون فى البلاء. فراگير برادران پاك درون را، پس بدرستى كه ايشان آرايشى‏اند در فراخى، و يارى كننده‏اند در بلا.
٦١٢٩ عليك بتقوى اللّه فى الغيب و الشّهادة و لزوم الحقّ فى الغضب و الرّضى. لازم باش ترس از خدا را در نهان و آشكار، و جدا نشدن از حق را در خشم و خشنودى.
۱۲
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦١٣٠ عليك بالعدل فى الصّديق و العدوّ و القصد فى الفقر و الغنى. لازم باش عدل را در دوست و دشمن، و ميانه روى را در درويشى و توانگرى.
٦١٣١ عليك بلزوم الحلال و حسن البرّ بالعيال و ذكر اللّه فى كلّ حال. فراگير لازم بودن حلال را، و نيكوئى خوبى كردن باعيال را، و ياد خدا را در هر حال.
٦١٣٢ عليك بالفكر فانّه رشد من الضّلال و مصلح الاعمال.
فراگير فكر را پس بدرستى كه آن راه يافتن است از گمراهى، و بصلاح آورنده عملهاست. «راه يافتن است از گمراهى» يعنى سبب يافتن راه راست و بيرون آمدن از گمراهى مى‏شود.
٦١٣٣ عليك بالورع فانّه عون الدّين و شيمة المخلصين. لازم باش پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن يارى كننده دين است و خصلت مخلصان يعنى جمعى كه خالص ساخته‏اند اعمال خود را از براى خدا و آميخته بغرض ديگر نگردانيده‏اند، و ممكن است كه «مخلصين» بفتح لام خوانده شود و مراد جمعى باشند كه حق تعالى ايشان را خالص ساخته باشد از براى بندگى خود و صاف كرده باشد از براى آن.
٦١٣٤ عليك بالصّبر فانّه حصن حصين و عبادة الموقنين. لازم باش صبر را پس بدرستى كه آن حصارى است محكم و عبادت موقنان است، يعنى آنان كه يقين كامل بمعارف إلهيّه داشته باشند چه ايشان چون يقين بفضيلت صبر و نيكوئى عاقبت آن دارند آن را شعار خود ساخته‏اند.
٦١٣٥ عليك بالجدّ و الاجتهاد فى اصلاح المعاد. لازم باش جدّ و اجتهاد را در اصلاح معاد. [جدّ] بمعنى كوشش است و «اجتهاد» بمعنى بذل جهد و صرف طاقت يعنى ترك مكن اين را كه جدّ كنى و بقدر مقدور سعى نمائى در كارى چند كه باعث صلاح معاد گردد و «معاد» يعنى بازگشت يا روز بازگشت.
٦١٣٦ عليك بحسن التّأهّب و الاستعداد، و الاستكثار من الزّاد. لازم باش نيكوئى تهيه گرفتن و آماده شدن و بسيار فرا گرفتن از توشه آخرت را.
٦١٣٧ عليك بالتّقيّة فانّها شيمة الافاضل.
لازم باش تقيه را پس بدرستى كه آن خصلت افاضل است مراد به «تقيه» اينست كه كسى هر گاه ترسد از كسى بنحوى سلوك كند با او كه سبب ايذا و اضرار او نگردد مثل اين كه وضو و نماز را در برابر مخالفان بطور ايشان بكند تا اذيّتى باو نرسانند، و «افاضل» يعنى مردم افزون مرتبه يعنى علما كه عارفند بأحكام شرعيه و مى‏دانند وجوب تقيه را.
٦١٣٨ عليك بالصّبر، فبه يأخذ العاقل و اليه يرجع الجاهل. لازم باش صبر را پس بآن فرا مى‏گيرد عاقل، و بسوى آن بر مى‏گردد جاهل، يعنى عاقل در مصيبتها در ابتدا فرا مى‏گيرد صبر را، و صبر ميكند بر آنها، و جاهل بعد از اين كه مدّتى بى‏صبرى كند و جزع و اضطراب نمايد آخر صبر كند و چاره نيابد غير آن، و بر آن بى‏صبرى او ثمره مترتّب نگردد، پس هر گاه چنين باشد بايد كه لازم بود صبر را و از آن جدا نشد و تعب و زحمت بى‏صبرى را بعبث بر خود نگذاشت.
٦١٣٩ عليك بالصّدق، فمن صدق فى اقواله جلّ قدره. لازم باش راستگوئى را، پس كسى كه راست گويد در گفتارهاى خود بلند گردد قدر او.
٦١٤٠ عليك بالرّفق، فمن رفق فى افعاله تمّ امره. لازم باش نرمى را پس كسى كه نرمى كند در كارهاى خود انجام يابد كار او.
٦١٤١ عليك بمواخاة من حذّرك و نهاك فانّه ينجدك و يرشدك. لازم باش برادرى كسى را كه بترساند ترا و باز دارد ترا، پس بدرستى كه او بلند گرداند ترا و راه راست نمايد ترا، و مراد ترسانيدن از بديها و بازداشتن از آنهاست.
٦١٤٢ عليك بطاعة من يأمرك بالدّين فانّه يهديك و ينجيك. لازم باش فرمانبردارى كسى را كه امر ميكند ترا بديندارى، پس بدرستى كه‏
او راه مى‏نمايد ترا و رستگار مى‏گرداند ترا.
٦١٤٣ عليك بالورع، و ايّاك و غرور الطّمع، فانّه وخيم المرتع. لازم باش پرهيزگارى را، و بپرهيز از فريب طمع، پس بدرستى كه آن وخيم مرتع است. «مرتع» بمعنى چراگاه است و «وخيم» زمينى را گويند كه علفى نداشته باشد كه سودى دهد و مراد اينست كه طمع آدمى را بچراگاه چنين مى‏فرستد و بجائى نمى‏فرستد كه نفعى در آن باشد و تعبير بلفظ «چراگاه» اشاره است باين كه صاحب طمع را از آدميان نبايد شمرد بلكه از حيوانات چرنده بايد دانست.
٦١٤٤ عليك بلزوم الصّبر، فبه يأخذ الحازم، و اليه يؤل الجازع. فراگير لازم بودن صبر را، پس بآن فرا مى‏گيرد دور انديش، و بسوى آن بر مى‏گردد جزع كننده، اين همان مضمون فقره «عليك بالصّبر فبه يأخذ العاقل» است كه چند فقره قبل از اين نقل شد و عبارت تغيير يافته.
٦١٤٥ عليك بالقصد فانّه اعون شي‏ء على حسن العيش و لن يهلك امرؤ حتّى يؤثر شهوته على دينه. لازم باش ميانه روى را، پس بدرستى كه آن يارى كننده‏تر چيزيست بر نيكوئى زندگانى، و هلاك نمى‏شود هرگز مردى تا اين كه اختيار كند خواهش خود را بر دين خود.
«بودن ميانه روى يارى كننده‏تر چيزى بر نيكوئى زندگانى» ظاهرست و محتاج ببيان نيست، و «هلاك نمى‏شود» يعنى هلاكت معنوى از براى كسى نمى‏باشد مگر باين كه او اختيار كند خواهش خود را بر دين خود، و از براى خواهش خود كارى كند كه ضرر بدين او رساند.
٦١٤٦ عليك بلزوم اليقين و تجنّب الشّكّ فليس للمرء شي‏ء اهلك‏
لدينه من غلبة الشّكّ على يقينه. فراگير لازم بودن يقين را، و دورى گزيدن از شكّ را، پس نيست از براى مرد چيزى هلاك كننده‏تر از براى دين او از غلبه كردن شكّ بر يقين او. مراد اينست كه در معارف إلهيّه البته تحصيل يقين و اجتناب از شكّ بايد و چيزى هلاك كننده‏تر نيست از براى دين از غلبه كردن شكّ بر يقين يعنى از اين كه شكّ در آنها غلبه كند بر يقين و يقين را زايل كند يا نگذارد كه حاصل شود. و ممكن است كه مراد اين باشد كه بقدر مقدور در هر علمى بايد كه لازم يقين بود و فكر نمود تا بيقين برسد و ذهن را عادت بتشكيك نبايد داد، زيرا كه چيزى هلاك كننده‏تر نيست مردين را از غالب شدن شكّ بر يقين يعنى از اين كه كسى عادت بشكّ كند و در اكثر مطالب تشكيك كند و بيقين نرساند، چه اين معنى باعث اين شود كه در معارف إلهيّه نيز يقين تحصيل نتواند كرد و تشكيكات كند و دين او فاسد گردد.
٦١٤٧ عليك بالصّدقة تنج من دناءة الشّحّ. لازم باش صدقه دادن را تا رستگار گردى از پستى بخيلى يعنى يكى از فوايد عمده لازم بودن تصدّق دادن اينست كه بسبب آن از دنائت بخيلى كه از اخلاق و ملكات ذميمه است بيرون مى‏آئى.
٦١٤٨ عليك بالسّعى و ليس عليك بالنّجح. بر تست سعى كردن و نيست بر تو فيروزى يافتن مراد اينست كه در حاجتى كه خود داشته باشى و در كار باشد يا حاجتى كه ديگرى بتو آورد آنچه بر تست و لازم است كه بكنى اينست كه در آن باب بقدر مقدور سعى كنى و بر تو نيست اين كه آن البته بر آيد و حاصل شود، زيرا كه آن ديگر بدست تو نيست همين كه سعى خود را كردى از عهده آنچه بر تست بر آمده، و اگر از براى مؤمنى باشد بثواب آنچه وارد.
شده در باب سعى از براى حاجت مؤمن برسى هر چند آن حاصل نشود.
٦١٤٩ عليك بالجدّ و ان لم يساعد الجدّ . بر تست جدّ و هر چند يارى نكند جدّ. «جدّ» بكسر جيم بمعنى كوشش است و بفتح جيم بمعنى بخت است، و اين فقره مباركه هم مضمون فقره سابق است، و مراد اينست كه: بر تست كوشش در ضروريّات خود، و همچنين از براى حاجتى كه مؤمنى بتو آورد، و هر گاه كوشش خود را بكنى تو از عهده آنچه بر تست برآئى و بأجر و ثواب آن برسى، و هر چند بخت يارى نكند و آن امر حاصل نشود.
حرف عين بلفظ «عليكم»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ «عليكم» در خطاب جمع كه ترجمه آن اينست كه: فرا گيريد، يا لازم باشيد.
و مانند اين عبارات، و خطاب با أصحاب و شيعيان خودست. فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٦١٥٠ عليكم بالمحجّة البيضاء فاسلكوها، و الّا استبدل اللّه بكم غيركم. لازم باشيد راه سفيد را پس سلوك كنيد آنرا، و اگر نه بدل كند خدا بشما غير شما را. مراد به «راه سفيد» راه حقّ است كه سفيد و روشن است و مراد اينست كه در هر عصرى بايد كه جمعى بر راه حقّ باشند پس شما بر آن راه باشيد و سلوك آن كنيد، و اگر نه حق تعالى بعوض شما جمعى ديگر را بر آن خواهد داشت.
٦١٥١ عليكم باعمال الخير فتبادروها، و لا يكن غيركم احقّ بها منكم. لازم باشيد كارهاى خير را پس پيشى گيريد به آنها، و نبوده باشد غير شما سزاوارتر به آنها از شما، يعنى شما پيشى بگيريد به آنها، و مگذاريد كه ديگران پيشى بگيرند
به آنها، پس ايشان سزاوارتر باشند به آنها از شما.
٦١٥٢ عليكم بالتّواصل و الموافقة، و ايّاكم و المقاطعة و المهاجرة. لازم باشيد پيوستن و موافقت كردن را، و بپرهيزيد از بريدن و ترك كردن.
مراد امر مؤمنان است بپيوستن با يكديگر و موافقت نمودن با هم، و نهى ايشانست از بريدن از يكديگر و ترك نمودن يكديگر.
٦١٥٣ عليكم بالقصد فى المطاعم فانّه ابعد من السّرف، و اصحّ للبدن و اعون على العبادة. لازم باشيد ميانه روى را در خوردنيها، پس بدرستى كه اين دورترست از إسراف، و صحيح كننده‏ترست  بدن را، و يارى كننده‏ترست بر عبادت. مراد ميانه روى است در آنها بحسب كميت و كيفيت هر دو، و «بودن ميانه روى در هر يك از آنها دورتر از اسراف» ظاهرست، و همچنين «صحيح نگاهدارنده‏تر مر بدن را» زيرا كه خوردن زياد و همچنين ألوان مختلف باعث بيماريها گردد، و همچنين «يارى كننده‏تر بر عبادت» زيرا كه زياد خوردن و همچنين طعامهاى رنگارنگ باعث سنگينى و كسالت شود كه عبادت را دشوار كند.
٦١٥٤ عليكم بموجبات الحقّ فالزموها، و ايّاكم و محالات التّرّهات. فرا گيريد واجب كننده‏هاى حقّ را پس لازم باشيد آنها را، و بپرهيزيد از برگرديده شده‏هاى باطلها. مراد به «واجب كننده‏هاى حقّ» دلائل و براهين‏
است كه حقّ را واجب و لازم كنند و ديگر شبهه در آن نماند، و مراد به «بر گرديده شده‏هاى باطلها» باطلهاست كه بسبب شبهه‏ها بر گردانيده شده‏اند از صورت خود و بصورت حق در آمده‏اند، و ممكن است كه «موجبات» بفتح جيم خوانده شود بصيغه اسم مفعول و مراد بآن حقها باشد كه ثابت كرده شده و قرار داده شده‏اند در جاهاى خود و از مواضع خود بدر نرفته‏اند، يا اين كه بحسب عقل و يا شرع واجب گردانيده شده‏اند.
٦١٥٥ عليكم بلزوم الدّين و التّقوى و اليقين فهنّ احسن الحسنات و بهنّ ينال رفيع الدّرجات. فرا گيريد لازم بودن دين و پرهيزگارى و يقين را، پس آنها بهترين حسنات‏اند، و به آنها رسيده مى‏شود بلند پله‏ها، يعنى به آنها مردم بدرجه‏هاى بلند مى‏رسند.
٦١٥٦ عليكم بلزوم العفّة و الامانة فانّهما اشرف ما اسررتم، و احسن ما اعلنتم، و افضل ما ادّخرتم. فرا گيريد لازم بودن پرهيزگارى و امين بودن را، پس بدرستى كه آنها شريفتر چيزيست كه نهان كنيد، و نيكوتر چيزيست كه آشكار نمائيد، و افزونتر چيزيست كه ذخيره كنيد.
٦١٥٧ عليكم بهذا القرآن، احلّوا حلاله، و حرّموا حرامه، و اعملوا بمحكمه، و ردّوا متشابهه الى عالمه، فانّه شاهد عليكم، و افضل ما به توسّلتم. لازم باشيد اين قرآن را، حلال گردانيد حلال آنرا، و حرام گردانيد حرام آنرا، و عمل كنيد بمحكم آن، و بر گردانيد متشابه آنرا بسوى عالم آن، پس‏
بدرستى كه قرآن گواهيست بر شما، و افزونتر چيزيست كه متوسّل شويد بآن.
«اين قرآن را» يعنى قرآن مجيد را كه در ميان شماست و بايد كه در همه جا حاضر باشد بعنوانى كه اشاره بآن توان كرد، و مراد به «محكم قرآن» آياتيست كه معانى آنها واضح است و اشتباهى در آنها نيست و هر كه عارف بزبان عرب باشد معنى آنها را مى‏تواند فهميد و به «متشابه آن» آياتى كه معانى آنها واضح نيست و در آن اشتباه باشد و احتمالات مختلف رود، و مراد اينست كه بآيات محكمه آن عمل كنيد و بمتشابهات آن براى خود حكم مكنيد، و «بر گردانيد آنها را بعالم آنها» يعنى بپرسيد معانى آنها را از يكى از أهل بيت صلوات اللّه عليهم كه عالمند بمراد از آنها يا از كسى كه علم او منتهى شود بايشان و مراد به «شاهد بودن قرآن» اينست كه آن در قيامت گواهى دهد نزد حق تعالى براى هر كه عمل كند بآن و ملازمت آن نمايد، و بر هر كه عمل نكند بآن و ترك آن كند.
٦١٥٨ عليكم فى قضاء حوائجكم بكرام الانفس و الاصول تنجح لكم عندهم من غير مطال و لا منّ. لازم باشيد در بر آوردن حاجتهاى خود آنان را كه نفسها و نژادهاى ايشان گرامى باشد تا اين كه بر آورده شود آنها از براى شما نزد ايشان بى‏تأخيرى و بى‏منتى.
مراد اينست كه اگر محتاج شويد در حاجتهاى خود باين كه نزد كسى ببريد نزد كسى ببريد كه بلند مرتبه باشد نفس او و نژاد او نه بلئيمان پست مرتبه و نژاد، زيرا كه حاجت نزد كريمان برآيد بى‏تأخيرى و پس انداختنى و بى‏منتى، و نزد لئيمان بر نيايد، و اگر بر آيد بعد از اين باشد كه تأخير كنند و پس اندازند و بى‏منت نباشد.
٦١٥٩ عليكم بصدق الاخلاص و حسن اليقين فانّهما افضل عبادة المقرّبين.
لازم باشيد راستى اخلاص را، و نيكوئى يقين را، پس بدرستى كه آنها افزونتر عبادت مقرّبان است. مراد به «اخلاص» خالص گردانيدن عبادت است از براى رضاى خدا، و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر و مراد به «يقين» يقين در معارف إلهيّه است و «مقرّبان» يعنى نزديكان درگاه الهى.
٦١٦٠ عليكم بدوام الشّكر و لزوم الصّبر فانّهما يزيدان النّعمة و يزيلان المحنة. لازم باشيد سخاوت و نيكوئى خوى را، پس بدرستى كه اينها زياد ميكنند نعمت را و زايل ميكنند محنت را. «زياد شدن نعمت» بسبب شكرست چنانكه در قرآن مجيد واقع شده و مكرّر مذكور شد، و «زايل شدن محنت» بسبب صبرست چنانكه مكرّر چند وجه از براى آن مذكور شد، و ممكن است كه هر يك سبب هر يك گردند.
٦١٦١ عليكم بالسّخاء و حسن الخلق فانّهما يزيدان الرّزق و يوجبان المحبّة. لازم باشيد سخاوت و نيكويى خوى را، پس بدرستى كه اينها زياد ميكنند روزى را، و واجب مى‏سازند دوستى را، يعنى سبب دوستى مردم مى‏گردند براى صاحب خود يا دوستى خدا و خلق هر دو.
٦١٦٢ عليكم فى طلب الحوائج بشراف النّفوس ذوى الاصول الطّيّبة فانّها عندهم اقضى و هى لديكم ازكى. فرا گيريد در طلب حاجتها نفسهاى بلند مرتبه صاحبان اصلهاى نيكو را، پس بدرستى كه آنها نزد ايشان بر آمده‏ترست و آنها نزد شما پاكيزه‏ترند يعنى حاجتهاى‏
خود را اگر ضرور شود كه نزد كسى ببريد و از او خواهيد بايد كه نزد كسى از مردم شريف بلند مرتبه صاحبان نژادهاى نيكو ببريد، زيرا كه حاجتها نزد ايشان بر آمده‏ترست يعنى زودتر و بيشتر بر مى‏آيد، و «آنها» يعنى آن نفوس «نزد شما پاكيزه‏ترند» و شما را ننگ و عارى نباشد از طلب ايشان، بخلاف مردم لئيم پست مرتبه پست نژاد كه حاجت نزد ايشان كم و بد بر مى‏آيد، و توسّل بايشان خفت و ذلّت شماست، يا اين كه و «آنها» يعنى آن حاجتها كه نزد ايشان بر آيد نزد شما پاكيزه‏ترست و شما را ننگ و عارى نباشد از آنها. و در بعضى نسخه‏ها و «هم» بجاى و «هى» است يعنى و ايشان نزد شما پاكيزه‏ترند و ابن ظاهرترست و در بعضى نسخه‏ها «فانّه أقضى» است بجاى «فانّها عندهم أقضى»، و بنا بر اين ترجمه اينست كه پس بدرستى كه اين يعنى بردن حاجت نزد ايشان بر آورنده‏ترست. و در بعضى نسخه‏ها «لديهم» بجاى «لديكم» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست: و «آنها» يعنى آن حاجتها نزد ايشان پاكيزه‏ترست يا افزونتر يعنى پاكيزه‏تر بر مى‏آيد يا افزونتر بر مى‏آيد.
٦١٦٣ عليكم بلزوم اليقين و التّقوى فانّهما يبلّغانكم جنّة المأوى. فرا گيريد لازم بودن يقين و پرهيزگارى را، پس بدرستى كه آنها مى‏رسانند شما را بجنة المأوى يعنى بهشت كه مأوى و جايگاه مؤمنان است يا خصوص بهشتى كه اين نام دارد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦١٦٤ عليكم بالاحسان الى العباد و العدل فى البلاد تأمنوا عند قيام الاشهاد. لازم باشيد احسان كردن بسوى بندگان خدا را، و عدل كردن در شهرها را، تا ايمن گرديد نزد بر پاى ايستادن حاضران. خطاب بحكام و امراى شهرها بوده، و «تا ايمن گرديد» يعنى هر گاه لازم گرديد اينها را ايمن گرديد نزد بر پاى ايستادن حاضران در روز قيامت، يا نزد برخاستن گواهان يعنى گواهان كه گواهى دهند در آن روز
بر أعمال مردم كه أئمه طاهرين باشند صلوات اللّه عليهم أجمعين.
٦١٦٥ عليكم بالتّقوى فانّه خير زاد و احرز عتاد. لازم باشيد پرهيزگارى را پس بدرستى كه آن بهتر توشه‏ايست و نفيس‏تر آماده شده‏ايست يا نگاهدارنده‏تر آماده شده‏ايست يعنى آماده شده‏ايست نگاهدارنده‏تر از همه آماده شده‏ها، از آفات دنيوى و أخروى.
٦١٦٦ عليكم بصنائع المعروف فانّها نعم الزّاد الى المعاد. لازم باشيد كرده شده‏هاى احسان را، پس بدرستى كه آنها نيكو توشه‏ايست بسوى روز بازگشت، «كرده شده‏هاى احسان را» يعنى احسانها را كه بكنيد.
٦١٦٧ عليكم باخلاص الايمان فانّه السّبيل الى الجنّة و النّجاة من النّار. لازم باشيد اخلاص ايمان را پس بدرستى كه آن راه است بسوى بهشت و رستگارى از آتش. مراد به «اخلاص ايمان» خالص گردانيدن آنست از براى حق تعالى، و ممكن است «و النجاة» برفع خوانده شود عطف بر «السبيل» و ترجمه اين باشد: پس بدرستى كه آن راه است بسوى بهشت و رستگارى از آتش، يعنى سبب رستگارى از آن مى‏شود.
٦١٦٨ عليكم بصنائع الاحسان و حسن البرّ بذوى الرّحم و الجيران فانّهما يزيدان فى الاعمار و يعمران الدّيار. لازم باشيد كرده شده‏هاى احسان را، و نيكوئى احسان كردن بصاحبان خويشى و همسايگان را، پس بدرستى كه اينها زياد ميكنند در عمرها، و آباد مى‏گردانند شهرها را، «كرده شده‏هاى احسان را» يعنى احسانها را كه بكنيد.
٦١٦٩ عليكم بحبّ آل نبيّكم فانّه حقّ اللّه عليكم و الموجب على اللّه حقّكم الا ترون الى قول اللّه تعالى قل لا أسألكم عليه اجرا الّا المودّة فى القربى. لازم باشيد دوستى آل پيغمبر خود را، پس بدرستى كه اين حقّ خداست بر شما، و لازم كننده است بر خدا حقّ شما را، آيا نظر نمى‏كنيد بسوى قول خداى بلند مرتبه: بگو طلب نميكنم از شما مزدى را مگر دوستى را در نزديكان. «آل» بمعنى أهل است نهايت مخصوص شده استعمال آن باهل كسى كه شرافت و بزرگى داشته باشد بحسب آخرت يا دنيا مثل آل پيغمبر و آل فرعون و مراد به «آل پيغمبر» نزد شيعه اماميه أئمه اثنى عشر و حضرت فاطمه است صلوات اللّه عليهم أجمعين. و «آيا نظر نمى‏كنيد» غرض از آن استشهادست بر لازم بودن دوستى آل پيغمبر بر ايشان بآيه كريمه «أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَى» تا آخر و خطاب در آن بحضرت رسالت پناهى است صلى اللّه عليه و آله باين كه: بگو كه من طلب نميكنم از شما مزدى از براى رسالت و پيغمبرى و تعبها كه مى‏كشم در آن يا از براى بشارتها كه بشما دادم كه در سابق بر آيه كريمه ذكر شد مگر دوستى در نزديكان يعنى اين را كه: دوست داريد نزديكان و خويشان مرا.
بعضى مفسرين گفته‏اند كه: اين استثناى منقطع است و معنى اينست كه: طلب نميكنم از شما مزدى هرگز و ليكن طلب ميكنم از شما دوستى در نزديكان را، و اهل سنت روايت كرده‏اند چنانكه در تفسير بيضاوى و غير آن نقل شده كه: چون نازل شد اين آيه كريمه گفتند: اى رسول خدا كيستند نزديكان تو اينها كه واجب است دوستى ايشان بر ما-  فرمود آن حضرت كه: على و فاطمه و دو پسر ايشان، و در بعضى احاديث از طرق ما نيز موافق اين وارد شده كه نازل شد در اهل بيت در على و فاطمه و حسن و حسين اصحاب عبا، و در بعضى ديگر وارد شده كه: ايشان‏
ائمه‏اند عليهم السلام، و منافاتى ميانه آنها نيست، چه ممكن است كه همه ائمه عليهم السّلام داخل باشند و در آن احاديث كه اقتصار شده بر چهار نفر باعتبار اين باشد كه در وقت نزول آيه كريمه همين ايشان بودند و در بعضى احاديث وارد شده كه: سبب نزول آيه كريمه اين بود كه مشركان گفتند در ميانه خود كه آيا مى‏بينيد كه: محمد طلب كند بر آنچه فرا مى‏گيرد اجرى را، پس نازل شد اين آيه شريفه.
و در بعضى وارد شده كه: چون برگشت رسول خدا از حجة الوداع و آمد بمدينه آمدند نزد او أنصار و گفتند: اى رسول خدا بدرستى كه خدا جلّ ذكره بتحقيق احسان كرده است بسوى ما و مشرّف گردانيده ما را بتو و بنزول تو ميانه ما، پس بتحقيق كه شاد كرده دوست ما را و خوار كرده  دشمن ما را، و بتحقيق كه مى‏آيد نزد تو وارد شونده‏ها پس نمى‏يابى چيزى كه عطا كنى بايشان، پس شماتت ميكند بتو دشمن، پس دوست مى‏داريم ما كه بگيرى تو ثلث أموال ما را تا اين كه هر گاه وارد شوند بر تو وارد شونده‏ها از مكه، بيابى آنچه را عطا كنى بايشان، پس ردّ نفرمود آن حضرت در جواب ايشان سخنى و انتظار مى‏كشيد آنچه را بيايد او را از جانب پروردگار او، پس فرود آمد بر او جبرئيل و فرمود كه: بگو اين را، و قبول نكرد اموال ايشان را، پس گفتند منافقان كه: فرو نفرستاده خدا اين را بر محمد و نمى‏خواهد او مگر اين كه بلند گرداند بازوى پسر عمّ خود را و بار كند بر ما اهل بيت خود را، مى‏گويد ديروز: هر كه بودم من مولاى او پس على مولاى اوست، و مى‏گويد امروز: بگو طلب نميكنم از شما برين أجرى را مگر دوستى در نزديكان.
٦١٧٠ عليكم بطاعة ائمّتكم فانّهم الشّهداء عليكم اليوم، و الشّفعاء لكم عند اللّه غدا. لازم باشيد فرمانبردارى امامان خود را، پس بدرستى كه ايشان گواهانند بر شما امروز، و شفيعانند براى شما نزد خدا فردا، يعنى در دنيا گواه ميشوند بر هر چه شما بكنيد از خوب و بد از راه علمى كه بغيب دارند يا بر اين كه: از شما كه فرمانبردارى ايشان كرد و كه نكرد، و در روز قيامت شفاعت گنهكاران شما خواهند كرد.
حرف «عين» بلفظ «على»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «عين» بلفظ «على» كه بمعنى [بر] است. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦١٧١ على قدر المصيبة تكون المثوبة. بر اندازه مصيبت ميباشد ثواب، پس هر چند مصيبت عظيم‏تر باشد آن بيشتر باشد.
٦١٧٢ على قدر المؤنة تكون من اللّه المعونة. بر اندازه مؤنت ميباشد از جانب خدا يارى. مراد به «مؤنت» خرجى است كه ضرور باشد و مراد اينست كه يارى خدا هر كس را بقدر اخراجات ضرورى اوست پس كسى از كثرت عيال غمگين نگردد حق تعالى يارى او به آن قدر ميكند.
٦١٧٣ على قدر الرّأى تكون العزيمة. بر اندازه راى ميباشد عزيمت يعنى عزيمت هر كس بر هر كار بقدر راى و انديشه اوست در آن باب اگر راى و انديشه او در كارى قوى است و بناى آن بر فكر و تأمّل است عزيمت او هم در آن كار قوى باشد، و اگر راى آن در آن سست باشد و بنا بر تأمّل و تفكر نباشد عزيمت او هم بر آن سست باشد و باندك چيزى بر هم خورد.
١٦٧٤ على قدر الهمّة تكون الحميّة.
بر اندازه همت ميباشد حميت. مراد به «حميت» بفتح حاء و كسر ميم و تشديد ياى مفتوحه ننگ داشتن از نقصها و عيبهاست در خود و متعلقان خود، و مراد اينست كه حميت هر كس بقدر همت اوست هر كه همت او بلندتر باشد ننگ او از نقصها بيشتر باشد و سعى او در رفع آنها زيادتر.
٦١٧٥ على قدر الحميّة تكون الغيرة. بر قدر حميت ميباشد غيرت. پوشيده نيست كه حميت و غيرت هر دو بمعنى ننگ مستعمل مى‏شود و گاهى غيرت در خصوص ننگ داشتن از شركت ديگرى در امرى كه محبوب اين كس باشد يا اختصاص باو داشته باشد مستعمل مى‏شود مثل ننگ داشتن مرد از شركت ديگرى در زن او يا كنيز او، و ننگ داشتن زن نيز از شركت ديگرى با او در شوهر او. و بعضى از اهل لغت كه تفسير «غيرت» به «رشك» كرده‏اند ظاهر اينست كه مراد رشك يعنى مطلق حسد نيست بلكه حسدى است كه از غيرت بمعنى مذكور حاصل شود يا اين كه غيرت بمعنى مذكور را در فارسى رشك مى‏گويند و بنا بر اين از براى «بودن غيرت بر قدر حميت» معنى معقولى بخاطر نمى‏رسد. و ممكن است كه «حميه» بتخفيف خوانده شود بمعنى پرهيز كردن يا منع كردن چنانكه در فقره سابق مذكور شد و مراد پرهيز كردن از گناه باشد يا منع كردن خود از آن و مراد اين باشد كه غيرت هر كس باندازه پرهيزگارى اوست.
مؤيد اينست آنچه در نهج البلاغه نقل شده كه: قدر عفت مرد بر قدر غيرت اوست، چه عفت نيز بمعنى باز ايستادن از حرامهاست كه پرهيزگارى باشد نهايت در آنجا اشاره شده بسبب عفت و اين كه اختلاف مراتب آن بقدر اختلاف مردم است در غيرت، و در اينجا مراد اينست كه از پرهيزگارى هر كسى و قدر آن استنباط قدر غيرت او مى‏توان كرد از قبيل استدلال از معلول بر علت، نهايت بعضى از شارحان كتاب مستطاب مذكور «عفت» را در آنجا بر عفت از زنان ديگران حمل كرده‏اند و چنين‏
گفته‏اند كه: «عفت هر كس بقدر غيرت اوست، چه هر گاه كسى ننگ داشته باشد از شركت ديگرى با او در اهل خود، راضى نمى‏شود بشركت خود نيز در أهل ديگرى».
مخفى نيست كه «حميه» را بتخفيف بر عفت باين معنى نيز حمل مى‏توان كرد كه: مراد همان باشد كه ايشان گفته‏اند، و اللّه تعالى يعلم.
٦١٧٦ على قدر المروّة تكون السّخاوة. بر اندازه مروّت يعنى مردى يا آدميت ميباشد سخاوت.
٦١٧٧ على قدر شرف النّفس تكون المروّة. بر اندازه شرف نفس يعنى بلندى مرتبه ميباشد مروّت يعنى مردى يا آدميت.
٦١٧٨ على قدر العقل تكون الطّاعة. بر اندازه عقل ميباشد طاعت يعنى طاعت حق تعالى و فرمانبردارى او.
٦١٧٩ على قدر العفّة تكون القناعة. بر اندازه پرهيزگارى ميباشد قناعت، پس هر كه پرهيزگارى او بيشتر باشد قناعت او هم بيشتر باشد، زيرا كه با عدم قناعت كم است كه كس بحرامى نيفتد و پرهيزگارى تواند كرد.
٦١٨٠ على قدر الحميّة تكون الشّجاعة. بر اندازه حميت ميباشد شجاعت، «حميت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى ننگ داشتن است از نقصها و عيبها، و ظاهرست كه آن باعث شجاعت و دليرى مى‏شود بر آنچه سبب دفع آنها گردد و هر چند آن بيشتر باشد اين قويتر گردد.
٦١٨١ على قدر الحياء تكون العفّة. بر اندازه شرم ميباشد پرهيزگارى، چه ظاهرست كه شرم از خدا و خلق مانع‏
از معصيت شود، پس هر چند شرم كسى بيشتر باشد پرهيزگارى او بيشتر باشد.
٦١٨٢ على قدر الحرمان تكون الحرفة. بر اندازه محرومى ميباشد حرفت، ممكن است كه مراد به «حرفت» در اينجا طعمه باشد و مراد اين باشد كه بقدر محرومى كسى از راهى حق تعالى او را طعمه دهد از راه ديگر و تلافى آن كند، و ممكن است كه حرفت بمعنى جزا باشد و معنى اين باشد كه: بقدر محرومى در دنيا ميباشد جزا در آخرت، و ممكن است كه مراد به «حرمان» محرومى مردم باشد از اين كس و به «حرفه»  بضمّ حاء محرومى اين كس باشد و تنگ شدن روزى بر او و بركت نداشتن كسب و سعى او.
٦١٨٣ على قدر العقل يكون الدّين. بر اندازه عقل ميباشد ديندارى.
٦١٨٤ على قدر الدّين تكون قوّة اليقين. بر اندازه ديندارى ميباشد قوّت يقين. پوشيده نيست كه قوّت يقين سبب ديندارى مى‏شود و هر چند آن بيشتر باشد ديندارى بيشتر گردد، و بنا بر اين اگر چه هر يك را مى‏توان گفت كه بقدر ديگريست امّا چون قوّت يقين سبب است و ديندارى مسبّب، مناسب‏تر اينست كه گفته شود كه: بر اندازه قوّت يقين است ديندارى و ممكن است كه مراد اين باشد كه: بر اندازه ديندارى بالخاصيه قوّت يقين زياد مى‏شود و هر چند ديندارى كسى بيشتر باشد يقين او قوى‏تر گردد.
٦١٨٥ على قدر النّعماء يكون مضض البلاء. بر قدر نعمت ميباشد درد بلا، يعنى هر كه نعمت او بيشتر باشد بلاى او هم بيشتر باشد پس وجع و درد بلاى او بيشتر باشد، و اين يا باعتبار اقتضاى حكمت‏
و عدل حق تعالى است و يا باعتبار اين كه بسبب زوال هر نعمتى كه رو دهد از براى او بلائى باشد و همچنين حفظ و نگاهدارى نعمتها بى‏تعبها و زحمتها نشود كه هر يك از آنها بلائى باشد، و همچنين بلاهاى ديگر كه گاهى بسبب نعمتها برسد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بقدر نعمت درد بلا شديد شود باعتبار اين كه صاحبان نعمت را تاب بلا نباشد پس درد هر بلائى كه وارد شود بر ايشان زياده باشد از درد همان هر گاه وارد شود بر غير صاحبان نعمت، باعتبار زيادتى حوصله و تاب ايشان.
٦١٨٦ على قدر البلاء يكون الجزاء. بر اندازه بلا ميباشد پاداش و ثواب.
٦١٨٧ على قدر الهمم تكون الهموم. بر اندازه همتها ميباشد اندوهها يعنى باندازه قصدها و مطلبها ميباشد اندوهها، پس هر چند مطالب و مقاصد كسى بيشتر باشد اندوه او بيشتر باشد، زيرا كه در سعى از براى هر يك تعب و زحمتى باشد و بسبب فوت هر يك غم و المى روى دهد، پس كسى كه خواهد كه اندوه او كم باشد از سر اميدها و آرزوها بگذرد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بقدر بلندى همتها و پستى آنها ميباشد اندوهها پس كسى را كه همت بلند باشد اندوه او زياده باشد، يا باعتبار اين كه صاحب همت بلند مراتب عاليه  در نظر دارد و تحصيل آنها بى‏هموم و غموم بسيار نشود، و يا باعتبار اين كه صاحب همت بلند مردم عزيز گرامى باشند و باندك ذلّت و خفتى كه روى دهد مهموم و مغموم گردند بخلاف مردم دنى پست مرتبه كه از بسيارى از خفتها و ذلّتها باكى ندارند و بنا بر اين مراد مذمّت همت بلند نيست بلكه اظهار
ترحمى است بر صاحبان همت بلند و اين كه ايشان بايد كه هموم زياد را بر خود بگذارند و تاب آنها بياورند.
٦١٨٨ على قدر القنية  تكون الغموم. بر اندازه قنيه يعنى مال كسب كرده شده يا ذخيره كرده شده ميباشد غمها، زيرا كه در حفظ آنها غمها بايد خورد و همچنين در تلفى كه روى دهد پس كسى كه خواهد كه پر غمى نداشته باشد كسب مال يا ذخيره آن نكند.
٦١٨٩ على العالم ان يتعلّم ما لم يعلم، و يعلّم النّاس ما قد علم. بر عالم است اين كه بياموزد آنچه را نمى‏داند، و بياموزاند مردم را آنچه را بتحقيق دانسته .
٦١٩٠ على الانصاف ترسخ المودّة. بر انصاف و عدل ثابت مى‏ماند دوستى.
٦١٩١ على التّواخى فى اللّه تخلص المحبّة. بر برادرى در راه خدا و از براى رضاى خدا خالص مى‏ماند، دوستى يعنى دوستيى كه بناى آن بر برادرى در راه خدا و از براى رضاى خدا باشد خالص و صاف مى‏ماند، و اگر آميخته بغرضى باشد همين كه آن غرض حاصل شد يا حاصل نشد تيره و ناصاف گردد.
٦١٩٢ على قدر قوّة الدّين يكون خلوص النّية. بر اندازه قوّت دين ميباشد خالص بودن نيت يعنى بر اندازه قوّت دين هر كس خالص ميباشد نيت او در طاعات از براى حق تعالى، هر چند دين كس قوى‏تر باشد
-  نيت او در عبادات از براى خدا خالص‏تر باشد.
٦١٩٣ على قدر النّيّة تكون من اللّه العطيّة. بر اندازه نيت ميباشد از خدا عطا يعنى حق تعالى آدمى را بقدر نيت و قصد اعمال خيرى كه داشته باشد ثواب مى‏دهد هر چند ميسر نشود كه آنچه قصد داشته بعمل آيد چنانكه قبل ازين مذكور شد.
٦١٩٤ على المشير الاجتهاد فى الرّاى و ليس عليه ضمان النّجح. بر مشورت كننده است بذل جهد در راى، و نيست بر او ضامن شدن فيروزى، يعنى هر گاه كسى با شخصى مشورت كند در باب كارى، بر آن شخص هر گاه امر كند او را بچيزى اينست كه بذل جهد و صرف طاقت خود بكند در فكر و تأمّل در آن باب از براى اين كه راى صحيحى از براى او تحصيل كند، همين كه چنين كرد آنچه راى او باشد باو مى‏توان گفت، و بر او نيست كه ضامن شود كه او فيروزى يابد بمطلب، گاه باشد كه فيروزى ميسر نشود هر چند راى او صحيح باشد، و گاه باشد كه او خطا كرده باشد، نهايت چون بذل جهد خود كرده بر او مؤاخذه نيست.
٦١٩٥ على الشّكّ و قلّة الثّقة باللّه مبنى الحرص و الشّحّ. بر شكّ و كمى اعتماد بر خداست بناى حرص و بخيلى، يعنى بناى حرص و بخيلى بر شكّ در بعضى از معارف إلهيّه و بر كمى اعتماد بر خداست و اگر در كسى آنها نباشد حرص و بخيلى از او وجهى ندارد، زيرا كه بخيل بحسب شرع اقدس كسيست كه آن قدر تنگ گيرى كند كه اداى همه حقوق واجبه بر خود نكند و ظاهرست كه اين معنى با وجود أوامر حق تعالى باداى آنها و وعده ثواب بر آن و نواهى از خلاف آن و وعيد عقاب بر آن منشأى نتواند داشت مگر ترس از اين كه اگر أداى آنها بكند يك وقتى بى‏روزى ماند و عاجز و مضطرّ گردد و اين معنى با وجود اين كه حق تعالى ضامن روزى بندگان بلكه هر جنبنده شده و خصوص پرهيزگاران را وعده فرموده كه روزى‏
دهد ايشان را از راهى كه گمان نداشته باشند نمى‏شود مگر باين كه اعتماد تمام بر وفاى خدا به آن چه ضامن شده و وعده فرموده نداشته باشد و شكّ در آن داشته باشد و اگر نه خوف و ترس جهتى ندارد، و همچنين حرص زياد و ارتكاب تعبها و زحمتهاى آن و بازماندن بسبب آن از آنچه باعث سعادت اخروى او گردد با وجود عدم احتياج بالفعل منشأى نتواند داشت بغير از توهّم اين كه اگر ذخيره زياد نداشته باشد مبادا يك وقتى شود كه آنچه داشته باشد تمام شود و ديگر بى‏روزى ماند و اين معنى نيز از كمى اعتماد بر حق تعالى و شكّ مذكور ناشى مى‏شود چنانكه در بخيلى مذكور شد، و ايضا كسى را كه شكّ در معارف إلهيّه نباشد داند كه يك مرتبه باشد از روزى كه زياده بر آن از براى او مقدّر نشده و ممكن نيست پس حرص زياد و راضى نشدن بهيچ مرتبه صورتى ندارد و أيضا داند كه اعتماد بايد كه بر تفضل حق تعالى باشد كه اگر آن نباشد ممكن است كه سعى او أصلا سودى ندهد و بر تقديرى كه بدهد آنچه تحصيل كند همه يك بار بآفتى تلف گردد و با وجود اين اعتماد بر همان بى‏حرص نيز كافى است و حاجت بحرص نيست با وجود منع از آن و اين وجه در بخيلى نيز جاريست.
٦١٩٦ على العالم ان يعمل بما علم، ثمّ يطلب تعلّم ما لم يعلم. بر عالم است اين كه عمل كند به آن چه دانسته بعد از آن طلب كند آموختن آنچه را ندانسته. يعنى بايد كه او اوّل عمل كند به آن چه دانسته بعد از آن ديگر طلب كند دانستن آنچه را ندانسته، و اين مضمون در احاديث ديگر نيز وارد شده چنانكه قبل از اين نقل شد.
٦١٩٧ على المتعلّم ان يدأب نفسه فى طلب العلم، و لا يملّ من تعلّمه، و لا يستكثر ما علم. بر كسى كه تعليم مى‏گيرد اينست كه تعب بفرمايد نفس خود را در طلب علم، و ملول نشود از تعليم گرفتن آن، و بسيار نشمارد آنچه را دانسته، بلكه هر قدر كه‏
۱۳
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
بداند باز طلب زياد بر آن بكند، زيرا كه علم را نهايتى نباشد ، و كافيست شاهد برين كه حق تعالى حضرت رسالت پناهى را صلّى اللّه عليه و آله با آن همه وفور علم أمر فرموده باين كه طلب كند از پروردگار اين كه زياد كند علم او را .
٦١٩٨ على الصّدق و الامانة مبنى الايمان. بر راستى و امين بودن است بناى ايمان. مراد اينست كه بناى ايمان بر آنها گذاشته شده و تا در كسى آنها باشد ايمان او محكم تواند بود و اگر يكى از آنها زايل شود ايمان او منهدم گردد، و اين بنا بر اينست كه أعمال در ايمان معتبر باشد چنانكه از بعضى أحاديث ظاهر مى‏شود، يا مراد ايمان كامل است.
٦١٩٩ على الامام ان يعلّم اهل ولايته حدود الاسلام و الايمان. بر امام است اين كه تعليم كند اهل مملكت خود را حدود اسلام و ايمان، يعنى شرايط و آداب آنها را و أحكامى را كه در آن شريعت غرّا و ملت بيضا مقرّر شده و ظاهر اينست كه مراد به «اسلام» و «ايمان» هر دو دين حق باشد.
و ممكن است كه مراد به «اسلام» اصل مسلمانى باشد كه شامل همه اديان مسلمانان باشد، و به «ايمان» خصوص دين حقّ از جمله آنها.
حرف عين بلفظ «عند»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ «عند» كه بمعنى «نزد» است. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٢٠٠ عند انسداد الفرج تبدو مطالع الفرج. نزد بسته شدن رخنه‏ها ظاهر مى‏شود مطلعهاى گشايش، يعنى هر گاه كار بر كسى بسيار تنگ گردد و درها بر او بسته شود فرج طلوع كند و گشايشى از براى او حاصل شود.
٦٢٠١ عند تناهى الشّدائد يكون توقّع الفرج. نزد نهايت رسيدن سختيها ميباشد توقّع گشايش.
٦٢٠٢ عند تضايق حلق البلاء يكون الرّخاء. نزد تنگ شدن حلقه‏هاى بلا ميباشد فراخى ، حلقه  هر چيز دورى را گويند كه شكافى نداشته باشد و ميان آن خالى باشد و شايع است استعاره آن از براى بلائى كه فرو گيرد دور كسى را و احاطه كند بر او و مراد به «تنگ شدن حلقه بلا» اينست‏
كه نزديك شود باين كه برسد بآدمى و چندان فاصله نماند و اين سه فقره مباركه بيك مضمون است و تجربه نيز شاهدست بر صدق آن.
٦٢٠٣ عند الصّدمة الاولى يكون صبر النبّلاء. نزد صدمه اول ميباشد صبر مردم نبيل. «صدمه» بمعنى خوردن چيز صلبى است بمثل آن و رسيدن امر دشوارى بكسى، و «نبيل» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى نجيب است يا تند فطنت، و مراد اينست كه صبر نبيل همين در صدمه مصيبت اوّل است و بعد از آن كه بر آن صبر كرد ديگر صبر بر او گوارا شود و دشوار ننمايد چنانكه اگر مصيبت ديگر بر او وارد شود و صبر نمايد آن در حقيقت صبر نباشد زيرا كه مفهوم از صبر تحمل چيز ناملايم است هر گاه آن تحمل دشوار باشد پس هر گاه گوارا شد توان آنرا داخل صبر نشمرد.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه: صبر مردم نبيل در صدمه اوّل است و ايشان ازين راه فضيلتى دارند و اگر نه اكثر مردم بعد از اين كه در مصيبتها مكرّر بى‏صبرى كردند و ديدند كه سودى ندارد ديگر مصيبتى كه وارد شود صبر كنند.
٦٢٠٤ عند تعاقب الشّدائد تظهر فضائل الانسان. نزد از پى يكديگر در آمدن سختيها ظاهر مى‏شود افزونيهاى آدمى، يعنى هر گاه مصيبتها از پى يكديگر بى‏فاصله بر كسى وارد شود و او صبر كند بر همه و قلق و اضطراب نكند فضيلت و افزونى مرتبه او ظاهر مى‏شود يعنى كمال فضيلت او و اگر نه هر صبرى خالى از فضيلتى نباشد و مراد به «فضيلتهاى آدمى» فضيلتهاى مردمى است كه چنين باشند. و ممكن است كه مراد مراتب فضيلتها باشد و اين كه آن ظاهر مى‏شود بمراتب صبر پس هر كه صبر او نزد تعاقب مصيبتها و سختيها بيشتر باشد او افضل باشد از آنكه صبر او در آن مرتبه نباشد، ممكن است كه مراد اين باشد كه بتعاقب سختيها فضايل آدمى ظاهر مى‏شود، باعتبار اين كه نزول مصيبت و بلا                     
بر مؤمن دليل فضيلت اوست، پس هر مؤمنى كه تعاقب بلا و مصيبت بر او بيشتر باشد او أفضل باشد از آنكه تعاقب آنها بر او كمتر باشد .
٦٢٠٥ عند نزول الشّدائد يجرّب حفاظ الاخوان. نزد فرود آمدن سختيها آزمايش كرده مى‏شود نگاهدارى برادران، يعنى نگاهدارى ايشان برادرى را. و ثابت بودن ايشان در آن يا سست بودن، پس هر كه در نزول سختيها نگاهداشت آن را و ترك آن نكرد، او ثابت باشد در آن، و حقيقت برادرى با او باشد، و اگر نه بر برادرى در وقت فراخى اعتمادى نباشد .
٦٢٠٦ عند الامتحان يكرم الرّجل او يهان. نزد آزمايش گرامى داشته مى‏شود مرد يا خوار كرده مى‏شود، يعنى گرامى داشتن كسى يا خوار نمودن او بايد كه بعد از آزمايش باشد نه بمجرّد ظاهر وضع و حال، پس هر كه را آزمايش كنند و خوبى او ظاهر شود بايد او را گرامى داشت و اگر بدى او ظاهر شود او را خوار داشت. و ممكن است كه مراد اين باشد كه تا آزمايش كرده نشود مرد و خوبى او ظاهر نشود در واقع او نزد اين كس گرامى نگردد هر چند او را بحسب ظاهر گرامى دارد، و همچنين تا بعد از آزمايش بدى او ظاهر نشود او در واقع نزد اين كس خوار نگردد هر چند بحسب ظاهر او را خوار دارد.
٦٢٠٧ عند الخبرة تنكشف عقول الرّجال.
نزد امتحان ظاهر مى‏شود عقلهاى مردان يعنى تا امتحان فكرها و تدبيرهاى مرد و سلوك او در كسب دنيا و آخرت نشود مرتبه عقل او ظاهر نگردد و اگر نه بسا باشد كه كسى باعتبار دولتى كه داشته باشد در كمال عقل نمايد و چون تجربه شود خلاف آن ظاهر گردد.
و در بعضى نسخه‏ها بجاى «الخبره» بخاى نقطه‏دار مكسور و باى يك نقطه كه بمعنى امتحان است  چنانكه ترجمه شد «الحيره» است بحاى بى‏نقطه مفتوح و ياى دو نقطه زير بمعنى حيرانى، و بنا بر اين معنى اينست كه: نزد حيرانى ظاهر مى‏شود عقلهاى مردم يعنى هر گاه در حيرانيها تدبير و چاره كار كنند بآن مراتب عقلهاى ايشان ظاهر گردد و نسخه اوّل ظاهرترست.
٦٢٠٨ عند حضور الآجال تظهر خيبة الآمال. نزد حاضر شدن أجلها ظاهر مى‏شود زيان و خسران اميدها، يا محرومى و نوميدى اميدها يعنى لغو بودن آنها و نرسيدن آنها بمطلبها.
٦٢٠٩ عند هجوم الآجال تفتضح الامانى و الآمال. نزد ناگاه در آمدن أجلها رسوا مى‏شود آرزوها و اميدها، چه در آن وقت ظاهر مى‏شود كه ثمره نداشته‏اند بغير از اين كه مانع مى‏شدند از سعى از براى آخرت كه بدترين زيانها و خسرانهاست.
٦٢١٠ عند تصحيح الضّمائر يبدو غلّ السّرائر. نزد درست كردن ضميرها آشكار مى‏شود كينه درونها. «ضمير» بمعنى سرّ است و آنچه در خاطر باشد و مراد اينست كه نزد درست رسيدن بسرّها و استكشاف مكنونات خاطرها ظاهر مى‏شود كينه درونها و اين كه كه كينه دارد و كه ندارد.
٦٢١١ عند تحقّق الاخلاص تستنير البصائر. نزد ثابت شدن اخلاص روشن مى‏گردد پنهانيها يعنى اخلاص با حق تعالى هر گاه از براى كسى ثابت و راسخ گردد بينائى و دريافت او روشن گردد و ادراك و فطنت او تند و افروخته شود.
٦٢١٢ عند الشّدائد تذهب الاحقاد. نزد سختيها مى‏رود كينه‏ها، باعتبار اين كه مردم همه در غم و اندوه آن سختيها باشند و در فكر چاره دفع آنها و مجال آن ندارند كه بحال ديگرى بپردازند، و ديگر اين كه اكثر كينه‏ها از رشكها و حسدها ناشى شود و آنها در وقتى است كه بعضى در نعمت و فراخى باشند و بعضى نباشند، و هر گاه سختى عامّ باشد چندان رشك و حسدى نباشد.
٦٢١٣ عند تظاهر النّعم يكثر الحسّاد. نزد تظاهر نعمتها بسيار مى‏شود حسودان، مراد به «تظاهر نعمتها» از پى يكديگر در آمدن آنهاست كه گويا پشت بر پشت يكديگر دارند و يارى هم ميكنند و مراد اينست كه: نزد تظاهر نعمتها بر كسى حسودان او بسيار شود پس بايد كه خود را از شرّ ايشان بدعا و تصدّق و مانند آنها نگاهدارد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه در زمانى كه فراخى باشد و نعمتها پى در پى رسد حسودان بسيار شوند باعتبار اين كه حسد برند بر جمعى كه مخصوص گردند بنعمتى، بخلاف زمانى كه مردم در تنگى باشند و سختى عامّ باشد چه در آن حسود كم باشد چنانكه در شرح فقره سابق مذكور شد.
٦٢١٤ عند زوال القدرة يتبيّن الصّديق من العدوّ. نزد زايل شدن توانگرى ظاهر مى‏شود دوست از دشمن يعنى توانگر تا توانگرى او زايل نشود دوست و دشمن او ظاهر نگردد، زيرا كه در وقت توانگرى دشمنان هم اظهار دوستى ميكنند، و ممكن است كه قدرت يا قدر بنا بر اختلاف نسخه‏ها بمعنى توانگرى نباشد بلكه بمعنى توانائى باشد و مراد اين باشد كه: تا كسى توانائى دارد
باعتبار جاه و منصبى يا نحو آن دوست و دشمن او معلوم نشود مگر نزد زوال توانائى او چنانكه در توانگر مذكور شد.
٦٢١٥ عند كمال القدرة تظهر فضيلة العفو. نزد كمال توانائى ظاهر مى‏شود فضيلت عفو يعنى هر گاه كسى عفو كند و در گذرد از گناه كسى با وجود كمال توانائى و قدرت بر انتقام ظاهر مى‏شود فضيلت و افزونى مرتبه عفو او، بخلاف كسى كه توانائى نداشته باشد چه او را بغير عفو چاره نباشد، و همچنين كسى را كه توانائى بر آن باشد امّا كمال توانائى نباشد، چه عفو او نيز ممكن است كه محض تفضل نباشد بلكه آميخته بغرضى ديگر باشد.
٦٢١٦ عند نزول المصائب و تعاقب النّوائب تظهر فضيلة الصّبر. نزد فرود آمدن مصيبتها و پى در پى رسيدن ماتمها ظاهر مى‏شود فضيلت صبر، يعنى فضيلت كامل چنين صبرى دارد و اگر نه هر صبرى خالى از فضيلتى نباشد چنانكه چند فقره قبل ازين نيز مذكور شد.
٦٢١٧ عند تواتر البرّ و الاحسان يتعبّد الحرّ. نزد پياپى رسيدن نيكوئى و احسان بنده گردانيده مى‏شود آزاد، يعنى آزاد هر گاه از كسى پياپى نيكوئى و احسان ببيند مطبع و منقاد گردد و بندگى او كند.
٦٢١٨ عند كثرة الافضال و شدّة الاحتمال تتحقّق الجلالة. نزد بسيارى انعام و سختى احتمال ثابت مى‏گردد جلالت. مراد به «احتمال» متحمل شدن اخراجات مردم و بر خود گرفتن ديون ايشان است، و احتمال دارد كه مراد متحمل شدن بى‏آدابيهاى مردم باشد و گذرانيدن آنها از ايشان، و «جلالت» بمعنى بلندى مرتبه است.
٦٢١٩ عند كثرة العثار و الزّلل تكثر الملامة.
نزد بسيارى عثار و لغزشها بسيار مى‏شود سرزنش. «عثار» بكسر عين بمعنى لغزش است و ذكر لغزش‏ها بعد از آن تأكيد است و مراد اينست كه آدمى بايد كه خود را از لغزش بسيار نگاهدارد كه اگر لغزش بسيار شود اگر چه بعنوان خطا باشد سرزنش او بسيار شود.
٦٢٢٠ عند معاينة أهوال القيامة تكثر من المفرّطين النّدامة. نزد معاينه هولهاى روز قيامت بسيار مى‏شود از تقصير كنندگان پشيمانى «معاينه» بمعنى ديدن چيزيست بچشم.
٦٢٢١ عند بديهة المقال تختبر عقول الرّجال. نزد بديهه گفتن آزمايش كرده مى‏شود عقلهاى مردان، «بديهه» بمعنى اول هر چيزى است و آنچه ناگاه واقع شود و مراد اينست كه همين كه كسى ابتدا بسخن كند مرتبه عقل او و خرد او را از آن مى‏توان يافت، يا اين كه از سخنى كه بالبديهه بگويد بى‏تأمّل مرتبه عقل او ظاهر مى‏شود.
٦٢٢٢ عند غرور الاطماع و الآمال تنخدع عقول الجهّال و تختبر الباب الرّجال. نزد فريب دادن طمعها و اميدها فريب مى‏خورد عقلهاى نادانان و آزمايش كرده مى‏شود عقلهاى مردان. مراد اينست كه طمعها و اميدها عقلهاى نادانان را فريب مى‏دهند و عقل دانا فريب آنها نمى‏خورد پس هر كه فريب آنها بخورد آن نشان نادانى اوست و اين كه نزد فريب دادن آنها عقلهاى مردان را آزمايش مى‏توان كرد چه هر كه از آنها كمتر فريب خورد عقل او بيشتر باشد.
٦٢٢٣ عند العرض على اللّه سبحانه تتحقّق السّعادة من الشّقاء.
نزد عرض اعمال بر خداى سبحانه ثابت و ممتاز مى‏گردد نيكبختى از بدبختى، يعنى نيكبختى و بدبختى آن روز معلوم مى‏شود نه به آن چه مردم گمان ميكنند از رو آوردن دنيا بكسى و پشت گردانيدن آن از او.
٦٢٢٤ عند حضور الشّهوات و اللّذّات يتبيّن ورع الاتقياء. نزد حاضر شدن خواهشها و لذّتها ظاهر مى‏شود پرهيزگارى پرهيزگاران، مراد اينست كه پرهيزگارى كسى وقتى ظاهر مى‏شود كه آنچه را خواهش آن داشته باشد و لذّت از آن برد حاضر شود او را و ميسر گردد و او بسبب ترس از خداى عزّ و جلّ بگذرد از سر آن، نه بمجرّد اين كه در وقتى كه حاضر و ميسر نباشد آنها عزم گذشتن از آنها داشته باشد، زيرا كه بسيارست كه كسى پيشتر اين عزم را دارد و بعد از آن كه حاضر و ميسر شد ضبط خود نتواند كرد.
٦٢٢٥ عند غلبة الغيظ و الغضب يختبر حلم الحلماء. نزد غالب شدن خشم و غضب آزمايش كرده مى‏شود بردبارى بردباران، مراد بر قياس فقره سابق اينست كه بردبارى باين ظاهر مى‏شود كه غلبه كند خشم و غضب بر كسى و فرو خورد آن را و درصدد انتقام در نيايد با وجود قدرت بر آن نه بمجرّد اين كه عزم و قصد كسى اين باشد كه خشم را فرو خورد و تلافى نكند، زيرا كه بسيار است كه آدمى اين قصد و عزم دارد و چون خشم بر او غالب شود خود را ضبط نتواند كرد و آن را فرو نخورد.
٦٢٢٦ عند الايثار على النّفس تتبيّن جواهر الكرماء. نزد ايثار بر نفس ظاهر مى‏شود گوهرهاى كريمان. مراد به «ايثار بر نفس» اختيار كسى است بر خود و ترجيح او بر خود بدادن چيزى باو با وجود احتياج خود بآن.
و مراد به «گوهرهاى كريمان» ذوات و نفوس ايشان است كه تشبيه شده به گوهر باعتبار
پاكيزگى و صفا، و مراد اين است كه: بايثار ظاهر مى‏شود شرافت و بلندى مرتبه نفوس كريمان يعنى مردم گرامى بلند مرتبه يا اهل سخاوت وجود.
٦٢٢٧ عند فساد العلانية تفسد السّريرة. نزد فاسد شدن آشكار فاسد مى‏شود نهان، يعنى هر گاه كسى اعمال ظاهرى را فاسد كند و عصيان كند در آنها اخلاق و ملكات او نيز فاسد گردد و بأخلاق ذميمه و ملكات رذيله موصوف گردد، يا اين كه اعتقادات او نيز فاسد گردد و خلل به آنها راه يابد.
٦٢٢٨ عند فساد النّيّة ترتفع البركة. نزد فاسد شدن نيت زايل مى‏گردد بركت، ممكن است كه مراد نيت و قصد پادشاهان و فرمانفرمايان باشد چنانكه قبل از اين مذكور شد كه فاسد شدن نيت و قصد ايشان و اراده ظلم و جور از ايشان باعث اين مى‏شود كه بركت در مملكت ايشان زايل گردد و گرانى و غلا پديد آيد و مردم در تنگى و سختى افتند.
و ممكن است كه مراد نيت و قصد هر كس باشد و اين كه فساد آن و قصد خيانت و ظلم او سبب اين مى‏گردد كه بركت از اموال و مكاسب او از زراعات و تجارات و صناعات و غير آنها زايل گردد .
حرف عين بلفظ «عوّد» و «عادة»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ «عوّد» و «عادة»، و معنى «عادت» معروف است و «عوّد» امر بعادت فرمودن است يعنى عادت بفرما. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٢٢٩ عوّد نفسك الجميل فانّه يجمل عنك الاحدوثة، و يجزل لك المثوبة. عادت فرما نفس خود را بنيكوئى كردن پس بدرستى كه آن زيبا مى‏سازد از تو آنچه را نقل كنند و عظيم مى‏سازد از براى تو ثواب را.
«زيبا مى‏سازد از تو آنچه را نقل كنند» يعنى باعث اين مى‏شود كه مردم ترا بخوبى ياد كنند و خوبيهاى ترا نقل كنند و مراد اين است كه بر خوبى كردن در واقع اين فايده مترتّب مى‏گردد هر چند آدمى بايد كه آن را غرض نسازد و غرض او محض ثواب باشد، يا اين كه آن را هم كه غرض سازد آن را فى نفسه غرض نسازد و غرض او محض ثواب باشد، يا اين كه آن را هم كه غرض سازد آن را فى نفسه غرض نسازد و غرض رسيدن نفعى باو از ايشان نباشد اگر همه مجرّد تعظيم و تكريم باشد بلكه باعتبار اين باشد كه ياد كردن مردم كسى را بخوبى و دوست داشتن ايشان او را باعث تقرّب بخداى عزّ و جلّ و بلندى مرتبه نزد او گردد.
٦٢٣٠ عوّد نفسك الاستهنار بالذّكر و الاستغفار، فانّه يمحو عنك الحوبة، و يعظّم لك المثوبة.
عادت فرما نفس خود را حريص بودن بذكر خدا و طلب آمرزش، پس بدرستى كه اين محو ميكند از تو گناه را، و عظيم ميكند از براى تو ثواب را.
٦٢٣١ عوّد لسانك  لين الكلام و بذل السّلام يكثر محبّوك و يقلّ مبغضوك. عادت فرما زبان خود را نرمى كلام و دادن سلام تا اين كه بسيار گردد دوستان تو، و كم گردد دشمنان تو، يعنى اگر چنين كنى بسيار گردد دوستان تو و كم گردد دشمنان تو. و مراد به «دادن سلام» ابتدا كردن بسلام است و جواب دادن آن و ترك نكردن آنها از راه تكبر چنانكه بعضى متكبران كنند خصوصا در ابتدا كردن بآن.
٦٢٣٢ عوّد نفسك فعل المكارم و تحمّل اعباء المغارم تشرف نفسك و تعمر آخرتك و يكثر حامدوك. عادت فرما نفس خود را كردن نيكوئيها، و برداشتن گرانيهاى ديون و مؤنات مردم، تا اين كه بلند مرتبه گردد نفس تو، و آباد كرده شود آخرت تو، و بسيار شود ستايش كنندگان تو، يعنى اگر عادت كنى باينها چنين و چنين شود.
٦٢٣٣ عوّد لسانك حسن الكلام تأمن الملام. عادت فرما زبان خود را نيكوئى سخن تا ايمن گردى از سرزنش.
٦٢٣٤ عوّد اذنك حسن الاستماع و لا تصغ الى ما لا يزيد فى صلاحك استماعه فانّ ذلك يصدىّ القلوب و يوجب المذامّ. عادت فرما گوش خود را نيكوئى شنيدن، و گوش مينداز بسوى چيزى كه زياد
نمى‏كند در صلاح حال تو شنيدن آن، پس بدرستى كه اين زنگدار مى‏سازد دلها را، و واجب مى‏سازد نكوهش را. «پس بدرستى كه اين» يعنى گوش انداختن بچيزى كه زياد نكند صلاح و شايستگى حال ترا و سودى نداشته باشد از براى تو، و «زنگدار مى‏سازد دلها را» يعنى صفاى آنها را مى‏برد و تيره مى‏سازد آنها را بتيرگى غفلت و بيخبرى مانند آهنى كه زنگ بگيرد. و «واجب مى‏سازد نكوهش را» يعنى سبب آن مى‏گردد.
٦٢٣٥ عوّد نفسك السّماح و تجنّب الالحاح يلزمك الصّلاح. عادت فرما نفس خود را سماح، و دورى گزيدن از الحاح، تا اين كه لازم شود ترا صلاح. مراد به «سماح» مساهله كردن با مردم است در گرفتن حقوق خود از ايشان و مانند آن، و به «الحاح» مقابل آن يعنى مبالغه كردن در آنها و سخت گرفتن.
و ممكن است كه مراد به «سماح» جود و بخشش باشد و «دورى گزيدن از الحاح» تأكيد سابق نباشد بلكه مراد از آن دورى گزيدن از مبالغه در سؤال و طلب باشد نزد طلب از مردم يا مطلق مبالغه و كوشش زياد باشد در سعى. و «تا لازم گردد ترا صلاح» يعنى اگر چنين و چنين كنى لازم تو گردد صلاح و شايستگى حال و صحت و درستى آن، و جدا نگردد از تو.
٦٢٣٦ عوّد نفسك حسن النّيّة و جميل المقصد تدرك فى مباغيك النّجاح. عادت فرما نفس خود را نيكوئى نيت و قصد نيكو، تا اين كه دريابى در مطالب خود فيروزى را، يعنى اگر چنين كنى فيروزى بمطالب خود بيابى، يا اين كه در مطالب خود فيروزى باجر و ثواب يابى.
٦٢٣٧ عادة الاحسان مادّة الامكان. عادت كردن باحسان مادّه امكان است. «مادّه» چيزى را گويند كه چيزى‏
از آن فزايش كند مثل آب زير زمين را كه مادّه چشمه‏ها گويند، و حوضى را كه از آن آب بحوض ديگر رود «مادّه آن حوض» گويند و «امكان» بمعنى متمكن ساختن كسى است از كارى و قادر و توانا نمودن بر آن، و مراد اينست كه عادت كردن باحسان سبب اين مى‏شود و از آن ميفزايد متمكن ساختن خود از مطالب و مقاصد، و قادر و توانا نمودن بر آنها، و ممكن است كه «امكان» بمعنى صاحب مكانت و منزلت گردانيدن باشد و مراد اين باشد كه عادت كردن باحسان مادّه گردانيدن خود مى‏شود صاحب مكانت و منزلت نزد مردم.
٦٢٣٨ عادة اللّئام المكافاة بالقبيح عن الاحسان. عادت لئيمان يعنى مردم دنى پست مرتبه جزا دادن بزشت است از احسان، يعنى اين كه بعوض نيكى كه كسى بايشان كند و تلافى آن بدى كنند.
٦٢٣٩ عادة الاغمار قطع موادّ الاحسان. عادت جاهلان كه تجربه چيزها نكرده باشند بريدن مادّه‏هاى احسانست يعنى هر چيزى كه احسان از آن فزايش كند و سبب آن شود و مراد اينست كه مادّه‏هاى احسان كردن خود را قطع ميكنند و راه آن بخود نمى‏دهند يا اين كه قطع مادّه‏هاى احسان ديگران ميكنند باعتبار اين كه احسانى كه كسى بايشان كند شكر نمى‏كنند بلكه بتلافى آن بدى ميكنند اين باعث بى‏رغبتى مردم مى‏شود باحسان و سبب اين كه ترك آن كنند.
٦٢٤٠ عادة الكرام الجود. عادت كريمان بخشش است. مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است.
٦٢٤١ عادة اللّئام الجحود. عادت لئيمان انكار است. مراد به «لئيمان» مردم دنى پست مرتبه است يا
بخيلان، و به «انكار» انكار احسانى كه كسى بايشان بكند، يا انكار نعمتهائى كه خدا با ايشان داده و پوشانيدن آنها بلكه درويشى و بى‏چيزى.
٦٢٤٢ عادة الكرام حسن الصّنيعة. عادت كريمان نيكوئى احسان است.
٦٢٤٣ عادة اللّئام قبح الوقيعة. عادت لئيمان زشتى غيبت است يعنى اين كه مردم را غيبتهاى زشت كنند.
٦٢٤٤ عادة المنافقين تهزيع الاخلاق. عادت منافقان تغيير خويهاست، مراد به «منافقان» جمعى‏اند كه باطن ايشان با ظاهر موافق نباشد و مراد به «تغيير خويها» اين كه گاهى در كمال نرمى و ملايمت باشند و گاهى در كمال درشتى و خشونت بحسب مقتضاى غرضهاى فاسده كه داشته باشند.
٦٢٤٥ عادة الاشرار اذيّة الرّفاق. عادت بدان آزار كردن رفيقان است.
٦٢٤٦ عادة اللّئام و الاغمار اذيّة الكرام و الاحرار. عادت لئيمان و جاهلان تجربه امور نكرده آزار كردن كريمان و آزادگان است.
مراد به «لئيمان» مردم دنى پست مرتبه است، و به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه.
٦٢٤٧ عادة الاشرار معاداة الاخيار. عادت بدان دشمنى كردن با نيكان است.
حرف عين بلفظ «عجبت»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ «عجبت» يعنى تعجب دارم. فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٦٢٤٨ عجبت لمن يشكّ فى قدرة اللّه و هو يرى خلقه. تعجب دارم از كسى كه شكّ ميكند در قدرت خدا و حال آنكه او مى‏بيند خلق او را. مراد به «قدرت حق تعالى» اينست كه أفعال او از قبيل أفعال طبايع نيست كه در هر مادّه كه صادر شود البته صادر شود از آنها و نتوانند كه نكرد مانند آتش كه بمادّه قابل سوختن كه رسيد البته مى‏سوزاند و نتواند كه نسوزاند بلكه اگر خواهد كند و اگر نخواهد نكند و هر يك از خواستن و نخواستن آن نظر بذات بذاته جايز باشد هر چند خواستن در بعضى امور باعتبار علم بمصلحت در آن واجب باشد و نخواستن آن از آن راه محال، و نخواستن در بعضى أمور باعتبار علم بمفسده در آن واجب باشد و خواستن آن از آن راه محال، زيرا كه صحت فعل و ترك نظر بذات بذاته قطع نظر از علم بمصلحت يا مفسده كافى است در قدرت و توانائى، و وجوب يك طرف باعتبار علم بمصلحت يا مفسده منافات با قدرت ندارد بلكه مؤكد و محقق آنست چنانكه محقق طوسى قدّس سرّه العزيز القدّوسى تصريح بآن كرده و آنچه متكلمان گفته‏اند كه: قدرت حق تعالى بمعنى صحت فعل و ترك است بايد كه مراد ايشان نيز صحت فعل و ترك نظر بذات بذاته باشد چنانكه مذكور شد كه اگر بر ظاهر
آن محمول شود كه صحت هر دو طرف در واقع و نفس الامر باشد صحيح نباشد مگر بنا بر مذهب اشاعره كه بحسن و قبح قايل نيستند و فعل و ترك هر چيز را بر خدا جايز مى‏دانند و امّا بنا بر مذهب حق كه بعضى چيزها حسن و نيكو باشد و بعضى زشت و قبيح و آنچه حسن باشد بر خدا لازم است فعل آن و آنچه قبيح باشد بر خدا لازم است ترك آن پس قول بصحت فعل و ترك هر دو در همه أفعال او معقول نتواند بود.
و چون معنى قدرت معلوم شد مى‏گوئيم كه: مراد بفقره مباركه تعجب از كسى است كه شكّ در قدرت حق تعالى داشته باشد و احتمال اين دهد كه افعال او بى‏قدرت بعنوان ايجاب از او صادر شود مانند أفعال طبايع، چنانكه قول بآن را نسبت ببعضى فلاسفه داده‏اند. و وجه تعجب اينست كه هر كه مخلوقات حق تعالى را مشاهده كند و اندك تأمّل كند در آنها ديگر او را مجال اين شكّ نماند، زيرا كه يكى از مخلوقات او آدمى است كه خلق شده از قطره آب متشابه الاجزاء، و مشتمل است بر اعضاى مختلفه و اجسام متنوّعه از گوشت و پوست و عروق و اعصاب و غضاريف و رباطات و أخلاط و غير آنها هر يك در جائى و بر وجهى كه مصلحت اقتضاى آن كند و متضمن حكمتها و فوايد و منافع و مصلحتها باشد فزون از احاطه حصر و احصا، و پر ظاهرست كه چنين فعلى بى كمال قدرت و علم فاعل آن نتواند بود و بايد كه هر جزوى را از روى قدرت بر وفق حكمت و مصلحت خلق كرده باشد، و اگر از قبيل افعال طبايع بود اين اختلافات در آن متصوّر نبود بايست كه همه اجزاى آن متشابه باشد و احتمال اين كه اجزاء آن آب مركب باشد از موادّ مختلفه كه هر يك قابليت آن صورتى داشته باشد كه فايض شده بر آن، و استناد اين اختلافات باختلاف قوابل باشد نه قدرت فاعل، احتمالى است كه هيچ عقلى تجويز آن نكند، و چه اختلافى در اجزاى يك قطره آب باشد كه مقتضى اين اختلافات تواند بود و بسبب آن هر يك در جاى خاصّى و وضع خاصّى بايد قرار گيرد امثال اين احتمالات محض سفسطه و مكابره است، و همچنين قطره آبى كه تخم شود با آن همه‏
اختلافات اجزاى آن، و همچنين تخمى كه جوجه شود، و برين قياس اكثر مخلوقات.
و أيضا هر عارف خبير و متدبّر بصير كه در كارخانه صنع نيكو تأمّل كند يقين ميداند كه بسيارى از تبدّل أوضاع و أحوال آفاقى و أنفسى را مثل اختلافات سنوات در گرمى و سردى فصول و كثرت بارشها و بادها و قلت آنها و سلامت غلات و أثمار و رسيدن آفات به آنها و وفور آنها گاهى با وجود آفت و كمى آنها، گاهى بى‏آفتى و غلاى أسعار و رخص آنها، همه اينها با تشابه أوضاع و أحوال در هر دو حال بلكه با اقتضاى أوضاع و أحوال بحسب ظاهر عكس آنچه را واقع شده چنانكه از بعضى أمثله معلوم شد، و همچنين حدوث عزايم وارادات در ما گاهى ناگاه و بى حدوث سببى و منشأى و زوال آنها گاهى بى زوال باعث و سببى، و خوب نمودن چيزى در وقتى و زشت نمودن همان چيز در وقتى ديگر بى‏تفاوتى در احوال آن و امثال اينها از نظاير كثيره كه فزون از حدّ و حصر و بيرون از احاطه عدّ و احصاست سببى و منشأى بغير اراده و اختيار صانع عالم و مدبّر آن نمى‏تواند بود و اگر افعال او نعوذ باللّه بر سبيل ايجاب باشد كجا اين تغير و تبدّل صورت يابد. و أيضا معجزات متنوّعه گوناگون و خوارق عادات مختلفه بى‏پايان كه از أنبياء و أوصيا صلوات اللّه و سلامه عليهم صادر شده از براى جمعى كه مشاهده آنها نموده‏اند و هر كه آنها متواتر شده از براى او دليلى است واضح و برهانى لايح بر قدرت حق تعالى بعنوانى كه ديگر راه شكّ و شبهه از براى او نماند.
و ممكن است كه مراد از اين فقره مباركه تعجب از شكّ در عموم  قدرت حق تعالى و قادر بودن او بر هر ممكنى باشد و وجه تعجب اين باشد كه هر كه مشاهده مخلوقات او كند و قدرت او را بر آنها يابد خصوصا آنها كه بر سبيل خرق عادت موجود شود بحكم حدس صحيح ميداند كه قدرت او را اختصاص بنوعى دون نوعى از ممكنات نباشد بلكه شامل هر ممكن باشد.
٦٢٤٩ عجبت لغافل و الموت حثيث فى طلبه. تعجب دارم از غافلى و حال آنكه مرگ شتابان است در طلب او، يعنى تعجب دارم از هر كه غافل باشد از تهيه مرگ و برداشتن توشه از براى آن با آنكه ميداند كه مرگ شتابان است در طلب او، و زود خواهد رسيد باو.
٦٢٥٠ عجبت لمن انكر النّشأة الاخرى و هو يرى النّشأة الاولى. تعجب دارم از كسى كه انكار كند زندگانى ديگر را و حال آنكه او مى‏بيند زندگانى اوّل را، غرض انكار بر كفارى است كه انكار حشر مى‏كردند و مى‏گفتند: كه زنده ميكند استخوانها را و حال آنكه آنها كهنه شده و پوسيده‏اند.. و وجه تعجب اينست كه هر گاه ايشان مى‏بينند زندگانى اوّل را و اين كه از كتم عدم موجود شده‏اند با وجود اين چه استبعاد دارد اين كه هر چند استخوانهاى پوسيده شده باشند بار ديگر زنده گردند، بلكه در نظر عقل سليم اين آسانتر از آن مى‏نمايد، و هر گاه استبعادى در آن نباشد و پيغمبران كه صدق ايشان بمعجزات ثابت شود خبر دهند از آن، بايد قبول كرد از ايشان، و انكار آن اصلا وجهى ندارد و محلّ تعجب است.
٦٢٥١ عجبت لعامر دار الفناء و تارك دار البقاء. تعجب دارم از آباد كننده سراى فنا و ترك كننده سراى بقاء.
٦٢٥٢ عجبت لمن نسى الموت و هو يرى من يموت. تعجب دارم از كسى كه فراموش كند مرگ را و حال آنكه او مى‏بيند كسى را كه مى‏ميرد.
٦٢٥٣ عجبت لمن يرى انّه ينقص كلّ يوم فى نفسه و عمره و هو لا يتأهّب للموت. تعجب دارم از كسى كه مى‏بيند اين را كه كم كرده مى‏شود هر روز در بدن او
و عمر او، و او آماده نمى‏شود از براى مردن يعنى تهيه آن را نمى‏گيرد و تحصيل توشه از براى آن نمى‏كند.
٦٢٥٤ عجبت لمن يحتمى الطّعام لاذيّته كيف لا يحتمى الذّنب لاليم عقوبته. تعجب دارم از كسى كه باز مى‏ايستد از خوردنى از براى آزار دادن آن، چگونه باز نمى‏ايستد از گناه از براى جزاى دردناك آن.
٦٢٥٥ عجبت لمن يرجو رحمة من فوقه كيف لا يرحم من دونه. تعجب دارم از كسى كه اميد مى‏دارد رحمت كسى را كه بالاتر از اوست چگونه رحم نمى‏كند كسى را كه پست‏تر ازوست.
٦٢٥٦ عجبت لمن خاف البيات فلم يكفّ. تعجب دارم از كسى كه بترسد از شبيخون پس باز نايستد يعنى داند شبيخون مرگ را و ناگاه رسيدن آن را و ترس از آن داشته باشد و با وجود اين آماده نشود از براى آن و باز نايستد از گناهان.
٦٢٥٧ عجبت لمن عرف سوء عواقب اللّذّات كيف لا يعفّ . تعجب دارم از كسى كه داند بدى عاقبتهاى لذّتها را چگونه باز نمى‏ايستد، مراد لذّتهاى حرام است و باز ايستادن از آنها.
٦٢٥٨ عجبت لمن يقنط و معه النّجاة و هو الاستغفار. تعجب دارم از كسى كه نوميد شود و حال آنكه با اوست رستگارى و آن استغفارست، مراد اينست كه هر چند كسى گنهكار باشد بايد كه از رحمت خدا نوميد نشود، زيرا كه‏
حق تعالى سبب رستگارى از براى او قرار داده و هميشه ميسرست او را و بمنزله اينست كه با اوست و آن استغفارست يعنى پشيمانى از آنچه كرده و طلب آمرزش آنها از حق تعالى، پس با وجود چنين سبب رستگارى كه حق تعالى قرار داده تعجب است از جمعى كه بسبب گناهان كه كرده باشند ديگر خود را نوميد مى‏سازند از رحمت خدا و بآن اعتبار باز نمى‏ايستند از هيچ گناهى.
٦٢٥٩ عجبت لمن علم شدّة انتقام اللّه منه و هو مقيم على الاصرار. تعجب دارم از كسى كه ميداند سختى انتقام كشيدن خدا را از او و حال آنكه او ايستادگى كننده است بر اصرار، يعنى ميداند سختى انتقام كشيدن خدا را از او اگر گناهى بكند و حق تعالى خواهد كه انتقام بكشد از او، و با وجود اين ترك گناه نكند و ايستادگى كند بر اصرار يعنى بر دائم داشتن گناه و بر پاى داشتن آن. و در بعضى نسخه‏ها لفظ «منه» نيست و بنا بر اين در ترجمه لفظ «از او» مى‏افتد و اين ظاهرترست.
٦٢٦٠ عجبت لمتكبّر كان امس نطفة و هو فى غد جيفة. تعجب دارم از متكبرى كه بود ديروز نطفه و حال آنكه او در فردا مردارى است، «نطفه» منى را گويند و در اصل بمعنى آب صاف است يا اندك آبى كه بماند در دلوى يا خيكى.
٦٢٦١ عجبت لمن عرف اللّه كيف لا يشتدّ خوفه. تعجب دارم از كسى كه بشناسد خدا را چگونه سخت نمى‏شود ترس او، وجه تعجب اينست كه كسى كه بشناسد خدا را ميداند قدرت او را بر انتقام و اين كه انتقام او شديد است و با وجود اين بايد كه ترس او از او سخت باشد و جرأت بر عصيان او نكند پس هر گاه چنين نباشد تعجب است از او.
٦٢٦٢ عجبت لغفلة الحسّاد عن سلامة الاجساد. تعجب دارم از غفلت حسودان از سلامتى بدنها، «حسود» چنانكه مكرّر
مذكور شد كسى را گويند كه تمناى زوال نعمت كسى كند و بسبب آن غمگين و اندوهناك گردد خواه از براى خود خواهد آن را و خواه نه، و مراد اينست كه تعجب است كه حسودان غافلند از عمده‏ترين نعمتها كه مردم دارند كه سلامتى بدن است در هر كه باشد، هر گاه رشك بر نعمتهاى ديگر برند هر چند سهل باشد بايد كه برين نعمت عظمى هم رشك برند و بسبب آن هم اندوهناك گردند و غرض ازين يا زياد كردن آزار ايشان است باين كه بفكر اين نعمت نيز بيفتند و بر آن نيز رشك برند و غمگين و اندوهناك گردند، يا اين كه هر گاه بر آن رشك نمى‏برند و اندوهگين نمى‏گردند پس نعمتهاى ديگر را نيز بر آن قياس كنند و رشك نبرند و بعبث اندوهناك نگردند.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه تعجب است كه حسودان از چنين نعمتى غافلند و بعبث خود را بسبب حسد و رشكى كه مى‏برند از آن محروم ساخته‏اند و رنجور غم و اندوه گردانيده‏اند.
٦٢٦٣ عجبت لغفلة ذوى الالباب عن حسن الارتياد، و الاستعداد للمعاد. تعجب دارم از غفلت صاحبان عقلها از نيكوئى طلب كردن و آماده شدن از براى روز بازگشت، «از نيكوئى طلب كردن» يعنى از اين كه نيكو طلب كنند توشه و ذخيره آخرت را، و «آماده شدن از براى روز بازگشت» بمنزله تفسير آنست.
٦٢٦٤ عجبت لمن عرف نفسه كيف يأنس بدار الفاء. تعجب دارم از كسى كه بشناسد نفس خود را چگونه انس مى‏گيرد بسوى سراى فنا وجه تعجب اين است كه كسى كه نفس خود را بشناسد ميداند قابليت و اهليت خود را از براى مراتب عاليه باقيه أخروى و با وجود آن بايد كه نپردازد و انس نگيرد بدنياى فانى خسيس كه مانع از آنست پس اگر كسى با وجود آن شناخت  انس بگيرد بدنيا محلّ تعجب است.
٦٢٦٥ عجبت لمن عرف ربّه كيف لا يسعى لدار البقاء. تعجب دارم از كسى كه بشناسد پروردگار خود را چگونه سعى نمى‏كند از براى سراى بقا وجه تعجب اينست كه كسى كه بشناسد پروردگار خود را ميداند صدق آنچه را خبر داده از آن از احوال آخرت و نعمتهاى بى‏منتهاى بهشت و شدّت عقاب و عذاب جهنم پس با وجود آن هر گاه سعى نكند از براى آخرت و رستگارى از آن عذابهاى أليم و فيروزى بآن ثوابهاى جسيم كمال تعجب باشد از آن.
٦٢٦٦ عجبت لمن ينشد  ضالّته و قد اضلّ نفسه فلا يطلبها. تعجب دارم از كسى كه طلب ميكند گم شده خود را و حال آنكه بتحقيق گم كرده نفس خود را پس طلب نمى‏كند آن را، تعجب از عاصيانست كه اگر چيزى از ايشان گم شود طلب ميكنند آن را و سعى ميكنند از براى يافتن آن، و حال آنكه گم كرده‏اند نفس خود را يعنى از دست داده‏اند و در فرمان خود ندارند چنانكه گويا گم شده از ايشان و طلب نمى‏كنند آنرا و جويائى آن نمى‏كنند، با آنكه گرانمايه‏ترين چيزهاى ايشانست.
۱۴
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦٢٦٧ عجبت لمن ينكر عيوب النّاس و نفسه اكثر شي‏ء معابا و لا يبصرها. تعجب دارم از كسى كه بد ميداند عيبهاى مردم را و نفس او بيشتر چيزيست بحسب عيب و نمى‏بيند آنرا، يعنى عيب نفس او بيش از همه چيزيست و بفكر آن و اصلاح آن نمى‏افتد چنانكه گويا نمى‏بيند آنرا.
٦٢٦٨ عجبت لمن يتصدّى لا صلاح النّاس و نفسه اشدّ شي‏ء فسادا، فلا يصلحها و يتعاطى اصلاح غيره.
تعجب دارم از كسى كه متعرّض مى‏شود مر اصلاح مردم را و نفس او سخت‏تر چيزيست از روى فساد، پس اصلاح نمى‏كند آنرا و فرا مى‏گيرد اصلاح غير خود را.
تعجب از جمعيست كه ديگران را امر بمعروف و نهى از منكر ميكنند و مى‏خواهند كه اصلاح حال ايشان بكنند و فساد نفس ايشان بيشتر از هر چيزيست و اصلاح نمى‏كنند و امر و نهى او نمى‏كنند.
٦٢٦٩ عجبت لمن يظلم نفسه كيف ينصف غيره. تعجب دارم از كسى كه ستم كند نفس خود را چگونه عدل كند با غير خود.
ممكن است كه مراد باين نيز مثل فقره سابق تعجب از جمعى باشد كه عدل ميكنند با ديگران يعنى ايشان را امر بمعروف و نهى از منكر ميكنند و ستم ميكنند نفس خود را بارتكاب گناهان. و ممكن است كه مراد اين باشد كه نمى‏شود كه كسى ستم كند نفس خود را و عدل كند با ديگران چنانكه بايد، بلكه هر كه ستم كند نفس خود را نمى‏شود كه در حكم ميانه ديگران نيز حيف و ميلى از او واقع نشود، و بنا بر اين ممكن است كه غرض اشاره باشد بوجوب عصمت امام و اين كه پيشوائى كه حق تعالى او را از براى عدل ميانه مردم قرار داده باشد بايد كه بهيچ وجه مرتكب گناهى نشود و اگر نه عدل ميانه مردم چنانكه بايد از او متمشى نشود.
٦٢٧٠ عجبت لمن يجهل نفسه كيف يعرف ربّه. عجب دارم از كسى كه نداند نفس خود را چگونه مى‏شناسد پروردگار خود را.
مراد به «نشناختن نفس خود» اينست كه نشناسد قدر و مرتبه او را و اين كه او خلق شده از براى اكتساب مراتب عاليه أخروى نه اشتغال بدنياى خسيس فانى. و مراد به «ندانستن اين» أعمّ از ندانستن آنست يا عمل نكردن بعلم خود كه آن نيز بمنزله ندانستن آنست، و مراد اينست كه: كسى كه اين قدر نداند چگونه پروردگار خود را چنانكه بايد تواند شناخت پس هر كه با وجود اين دعوى شناخت پروردگار كند
دروغ مى‏گويد، و ممكن است كه مراد بيان امتناع شناخت كنه پروردگار باشد و اين كه آدمى كنه نفس خود را نمى‏شناسد پس چگونه كنه پروردگار خود را تواند شناخت
٦٢٧١ عجبت لمن عرف دواء دائه فلا يطلبه، و ان وجده لم يتداو به. عجب دارم از كسى كه بداند دواى درد خود را پس نجويد آنرا، و اگر يافته باشد آنرا مداوا نكرده باشد بآن. غرض اينست كه چنانكه در دردهاى صورى عجب است كه كسى دواى آنرا داند و تحصيل آن نكند، يا اين كه داشته باشد و مداوا نكند بآن، بايد كه در دردهاى معنوى نيز چنين باشد، پس كسى كه بدرد گناهى گرفتار شده باشد  و داند كه توبه و استغفار دواى آنست عجب است كه كسب آن نكند و مداواى درد خود بآن نكند، يا اين كه هر گاه داند كه دواى ضلالت و جهالت اطاعت امام بر حقّ است عجب است كه طلب نكند آنرا و اين كه آن در هر زمانى كيست و بعد از اين كه دانست اين را اطاعت و فرمانبردارى او نكند و علاج درد خود بآن نكند.
٦٢٧٢ عجبت لمن لا يملك اجله كيف يطيل املّه. عجب دارم از كسى كه مالك نيست اجل خود را، چگونه دراز مى‏گرداند اميد خود را. يعنى هر گاه آدمى مالك مرگ خود نباشد و آن بدست او نباشد و هر لحظه احتمال رسيدن آن باشد با وجود اين اميدهاى دراز از براى خود قرار دادن و سعى از براى آنها كردن عجب است.
٦٢٧٣ عجبت لمن يعلم انّ للاعمال جزاء كيف لا يحسن عمله. عجب دارم از كسى كه ميداند كه از براى عملها جزائى هست چگونه نيكو
نمى‏گرداند عمل خود را، يعنى هر گاه كسى داند كه از براى عملها جزائى باشد اگر خوب باشد جزاى خوب، و اگر بد باشد جزاى بد، عجب است كه كسى عملهاى خود را خوب نكند تا اين كه جزاى خوب يا بد، و بد كند و از جزاى بد آن انديشه نكند.
٦٢٧٤ عجبت لمن يعجز عن دفع ما عراه كيف يقع له الا من ممّا يخشاه. عجب دارم از كسى كه عاجزست از دفع آنچه عارض شود او را، چگونه واقع مى‏شود از براى او ايمنى از آنچه مى‏ترسد از آن يعنى هر گاه آدمى ميداند كه عاجزست از دفع آنچه وارد شود بر او در آخرت و چاره آن نمى‏تواند كرد و مى‏ترسد از عذاب و عقاب، عجب است كه ايمن گردد از آن و كارى چند كند كه مستحقّ آن گردد و ايمن باشد از آن و باك نداشته باشد از آن. و در بعضى نسخه‏ها «ممّن» بجاى «ممّا» ست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: چگونه واقع مى‏شود از او ايمنى از كسى كه مى‏ترسد از او، يعنى چگونه ايمن مى‏گردد از حق تعالى كه مى‏ترسد از او و عصيان او ميكند و باك ندارد از آن.
٦٢٧٥ عجبت لمن عرف انّه منتقل عن دنياه كيف لا يحسن التّزوّد لاخراه. عجب دارم از كسى كه داند كه انتقال ميكند از دنياى خود، چگونه نيكو نمى‏گرداند توشه برداشتن از براى آخرت خود را.
٦٢٧٦ عجبت لمن يشترى العبيد بماله فيعتقهم كيف لا يشترى الاحرار باحسانه فيسترقّهم. عجب دارم از كسى كه مى‏خرد بندگان را بمال خود پس آزاد ميكند آنها را چگونه نمى‏خرد آزادگان را باحسان خود پس بنده گرداند ايشان را.
٦٢٧٧ عجبت لمن يرغب فى التّكثّر من الاصحاب كيف لا يصحب‏
العلماء الالبّاء الاتقياء الّذين يغنم فضائلهم و تهديه علومهم و تزيّنه  صحبتهم. عجب دارم از كسى كه رغبت ميكند در بسيارى مصاحبان چگونه مصاحب نمى‏شود با علماى خردمندان پرهيزگاران كه غنيمت برد فضايل ايشان را، و راه نمايد او را علمهاى ايشان، و زينت دهد او را صحبت ايشان. مراد به «غنيمت بردن فضايل ايشان» اينست كه فضايلى كه ايشان دارند او نيز بسبب صحبت با ايشان كسب كند آنها را، و اين غنيمتى باشد از براى او يعنى نفعى عظيم.
٦٢٧٨ عجبت لرجل يأتيه اخوه المسلم فى حاجة فيمتنع عن قضائها و لا يرى نفسه للخير اهلا فهب انّه لا ثواب يرجى و لا عقاب يتّقى أ فتزهدون فى مكارم الاخلاق. عجب دارم از مردى كه مى‏آيد نزد او برادر مسلمان او در حاجتى، پس باز مى‏ايستد او از برآوردن آن و نمى‏بيند خود را از براى كار خير اهل و سزاوار، پس گمان كن كه نيست ثوابى كه اميد داشته شود و نه عقابى كه پرهيز كرده شود آيا پس بى‏رغبتيد در خصلتهاى نيكو، يعنى تعجب است از مردى كه برادر مسلمان او مى‏آيد نزد او از براى حاجتى كه داشته باشد پس او باز مى‏ايستد از برآوردن آن با آن همه ثواب كه بر قضاى حاجت برادر مسلمان وارد شده و عقاب كه وارد شده از براى كسى كه امتناع كند از آن با وجود قدرت بر آن، و بر تقديرى كه كسى گمان كند كه ثواب و عقابى نيست و منكر آنها باشد، در خوبى بعضى خصلتها و بدى بعضى از آنها شكى نيست، و شكى نيست نيز در اين كه ملكه برآوردن حاجت برادران از اخلاق حميده نيكوست، پس كسى كه امتناع كند از آن با وجود قدرت بر آن بر تقديرى‏
كه گمان كند كه ثواب و عقابى نيست باز امتناع او عجيب است زيرا كه آن بى‏رغبتى است در خصلتهاى نيكو و آن از عاقل عجيب است.
و پوشيده نيست كه بودن بعضى أخلاق نيكو و بعضى بد بر تقديرى كه كسى نعوذ باللّه گمان آن كند كه ثواب و عقابى نيست بمعنى بودن بعضى از آنهاست از صفات كمال و بعضى از آنها از صفات نقص، و هيچ كس را در اين معنى شكى نيست و كسى انكار آن نكرده حتى اين كه فرقه مخذوله ضالّه اشاعره كه منكر حسن و قبح عقلى شده‏اند بحسن و قبح صفات باين معنى قائلند، و ممكن است كه بمعنى استحقاق مدح و ثنا و ذمّ و نكوهش باشد و بناى آن بر حسن و قبح عقلى باشد چنانكه مذهب حقّ است و انكار آن مخالف بديهه عقل است و بنا بر اين مراد اين باشد كه در خوبى بعضى اشياء و بدى بعضى بمعنى اين كه مستحقّ مدح و ثناست يا ذمّ و نكوهش، شكى نيست هر چند ثواب و عقاب اخروى نباشد، و اينست كه جمعى كه منكر شرايع و اديان باشند بحسن و قبح باين معنى قائل شده‏اند و صدق و عدل و احسان را مثلا خوب مى‏دانند، و كذب و ظلم و عدوان را بد مى‏شمارند، و شكى نيست نيز در اين كه بعضى أخلاق و خويها و خصلتها خوب باشد باين معنى و بعضى بد، و اين كه ملكه بر آوردن حاجتهاى برادران از جمله خويها و خصلتهاى خوب است.
٦٢٧٩ عجبت لمن علم انّ اللّه قد ضمن  الارزاق و قدرّها، و انّ سعيه لا يزيده فيما قدّر له منها و هو حريص دائب فى طلب الرّزق. عجب دارم از كسى كه دانسته باشد اين را كه خدا بتحقيق ضامن شده روزيها را، و تقدير كرده آنها را، و اين را كه سعى او زياد نمى‏كند او را در آنچه تقدير شده از براى او از آنها، و حال آنكه او حريص تعب كشنده باشد در طلب روزى.
قبل ازين در شرح أمثال اين فقره مباركه مكرّر مذكور شد كه مراد اين‏
نيست كه سعى در طلب روزى مطلقا عبث و بيحاصل است بلكه مراد بقرينه اخبار و آثار ديگر اينست كه قدرى از روزى را حق تعالى ضامن شده و آن البته باين كس مى‏رسد و اكتفاء بآن هر چند با تعب و زحمت باشد مى‏توان نمود و قدرى از آنرا تقدير كرده كه زياده بر آن البته نباشد، هر چند سعى كنند زياده بر آن نتواند شد، با وجود اين سعى زياد و تعب كشيدن از براى آن چنانكه بعضى ميكنند معقول نيست و محلّ تعجب است.
٦٢٨٠ عجبت للشّقىّ البخيل يتعجّل الفقر الّذى منه هرب، و يفوته الغنى الّذى ايّاه طلب، فيعيش فى الدّنيا عيش الفقراء، و يحاسب فى الآخرة حساب الاغنياء. عجب دارم از بدبخت بخيل پيش مى‏اندازد درويشى را كه از آن گريخته، و فوت مى‏شود او را توانگرى كه آن را طلب كرده، پس زندگانى ميكند در دنيا زندگانى درويشان، و حساب كرده مى‏شود در آخرت حساب توانگران.
مراد اينست كه تعجب است از بخيل بدبخت كه بخل او از ترس درويشى است و خوف از اين كه مبادا يك وقتى درويش و بى‏چيز شود و از براى اينست كه مى‏خواهد كه هميشه توانگر باشد و با وجود اين پيش مى‏اندازد از براى خود درويشى را يعنى هنوز درويش نشده خود را درويش ميكند، باعتبار اين كه بوضع درويشان و طور ايشان سلوك ميكند و خود را درويش و بى‏چيز مى‏نمايد، و «فوت مى‏شود او را توانگرى كه آنرا طلب كرده و خواهان آنست» بهمان اعتبار كه مذكور شد «پس زندگانى ميكند در دنيا زندگانى درويشان، و حساب كرده مى‏شود در آخرت حساب توانگران» پس سود توانگرى را نمى‏برد و ضرر و زيان آن را مى‏كشد.
٦٢٨١ عجبت لمن يقال: إنّ فيه الشّرّ الّذى يعلم انّه فيه كيف يسخط. عجب دارم از كسى كه گفته مى‏شود آنكه در اوست بديى كه ميداند آن در اوست‏
چگونه خشمناك مى‏شود. غرض تعجب است از كسى كه بديى داشته باشد و خود داند كه آن در اوست و اگر كسى بگويد كه آن دروست خشمناك شود و نفهمد اين معنى را كه هر گاه بودن آن در او بد باشد بايد كه آن را چاره كرد و از خود زايل كرد و خشمناك شدن بر كسى كه راستى گفته باشد وجهى ندارد بلكه آن هم بديى ديگرست.
٦٢٨٢ عجبت لمن يوصف بالخير الّذى يعلم انّه ليس فيه كيف يرضى. عجب دارم از كسى كه وصف كرده مى‏شود بنيكوييى كه او ميداند كه آن نيست در او، چگونه خشنود مى‏شود وجه تعجب اينست كه هر گاه آن خير در او نباشد و او را وصف كنند بآن بايد كه خجل و منفعل گردد نه اين كه خشنود شود بآن چنانكه شيوه اكثر مردم دنياست.
٦٢٨٣ عجبت لمن يتكلّم بما لا ينفعه فى دنياه و لا يكتب له اجره فى اخراه. تعجب دارم از كسى كه سخن گويد به آن چه سود ندهد او را در دنياى او، و نوشته نشود از براى او مزد آن در آخرت او. مراد تعجب است از كسى كه سخن گويد به آن چه نه نفع دنيوى در آن باشد و نه اجر اخروى مانند اكثر سخنان اكثر مردم در مجالس و محافل.
٦٢٨٤ عجبت لمن يتكلّم فيما ان حكى عنه ضرّه، و ان لم يحك عنه لم ينفعه. عجب دارم از كسى كه سخن گويد در آنچه اگر حكايت كرده شود آن از او ضرر كند او را، و اگر حكايت كرده نشود سودى ندهد او را. مراد اينست كه عاقل سخنى كه گويد بايد كه چيزى باشد كه اگر نقل كنند از او ضررى نكند باو، و اگر بالفرض ضرر كند بر آن تقدير چيزى باشد كه اگر نقل نكنند سودى دهد او را، تا اين كه‏                      
بجهت آن سود آنرا گويد، پس سخن گفتنى كه هيچ يك از آنها در آن نباشد كمال بى‏عقلى است و محلّ تعجب است.
٦٢٨٥ عجبت لمن يرجو فضل من فوقه كيف يحرم  من دونه. عجب دارم از كسى كه اميد داشته باشد احسان كسى را كه بالاتر از اوست چگونه محروم مى‏سازد كسى را كه پست‏تر ازوست غرض اين است كه كسى كه احسان نكند بكسى كه پست‏تر ازو باشد احسان نكند باو نيز كسى كه بالاتر ازو باشد، پس كسى كه اميد احسان از بالاتر از خود داشته باشد و با وجود آن اميد احسان نكند بپست‏تر از خود محلّ تعجب است.
حرف عين بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف عين بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد مانند فصلهاى سابق كه همه فقرات آنها مصدّر بيك لفظ بود. فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٦٢٨٦ عودك الى الحقّ خير من تماديك فى الباطل. بر گشتن تو بسوى حقّ بهتر است از كشيدن تو در باطل. مراد اينست كه هر گاه كسى بر باطل باشد و ظاهر شود از براى او بطلان آن، برگشتن او بسوى حقّ و اعتراف بآن هر چند در آن خجالت و انفعالى باشد باعتبار اين كه اعترافى باشد از او ببطلان سابق يا اين كه عدم ثبات راى و انديشه او بر مردم ظاهر گردد، بهترست از تصلب بر آن باطل و كشيدن در آن با وجود علم ببطلان آن هر چند در آن خجالت و انفعال نباشد.
٦٢٨٧ عودك الى الحقّ و ان تعبت خير من راحتك مع لزوم الباطل. برگشتن تو بسوى حقّ و هر چند تعب كشى بهترست از آسايش تو با لازم بودن باطل و جدا نشدن از آن. اين نيز مضمون فقره سابق است و بمنزله تأكيد آنست‏
اگر هر دو را با هم فرموده باشند .
٦٢٨٨ علم المنافق فى لسانه. علم منافق در زبان اوست، مراد به «منافق» كسيست كه باطن او با ظاهر موافق نباشد در ايمان. و مراد اينست كه بزبان چيزى چند گويد كه علم و دانش او از آن ظاهر شود امّا عمل به آنها نكند و از عمل او علمى ظاهر نشود بخلاف مؤمن كه از عمل او علم او ظاهر شود هر چند بزبان نگويد چنانكه فرموده:
٦٢٨٩ علم المؤمن فى عمله. علم مؤمن در عمل اوست.
٦٢٩٠ علم بلا عمل كشجر بلاثمر. علمى بى‏عمل مانند درختى است بى‏ميوه.
٦٢٩١ علم بلا عمل كقوس بلا وتر. علمى بى‏عمل مانند كمانى است بى‏زه.
٦٢٩٢ علم لا ينفع كدواء لا ينجع. علمى كه نفع ندهد مانند دوائيست كه اثر نكند، مراد به «علمى كه نفع ندهد» علميست كه عمل بآن نشود.
٦٢٩٣ عزّ القنوع خير من ذلّ الخضوع. عزّت قنوع بهترست از خوارى خضوع، «قنوع» بمعنى راضى شدن بنصيب و بهره خودست از دنيا و «خضوع» بمعنى فروتنى كردن است و مراد اينست كه عزّتى كه با قنوع است هر چند با تعب و زحمت باشد بهترست از خواريى كه با خضوع و فروتنى كردن بمردم باشد هر چند سبب توسعه و فراخى گردد.
٦٢٩٤ علم لا يصلحك ضلال، و مال لا ينفعك وبال. علمى كه بصلاح نياورد ترا گمراهى است، و مالى كه سود ندهد ترا و بالى است، مراد به «علمى كه بصلاح نياورد» علمى است كه عمل بآن نشود، و «بودن آن گمراهى» باعتبار اينست كه سبب زيادتى و زر و وبال گردد زيرا كه گناه عصيان عالم زياده است از گناه عصيان جاهل، بلكه جاهل در بسيارى از امور معذور باشد كه عالم در آنها معذور نباشد چنانكه مكرّر مذكور شد، و مراد به «مالى كه سود ندهد» اينست كه نگاهداشته شود و در مصارف مشروعه كه سودى دهد در آخرت يا دنيا صرف نشود، و «بودن آن و بال» ظاهرست چه نفعى از آن نبرد و در دنيا تعب و زحمت حفظ و حراست آن بايد كشيد و در آخرت حساب آن بايد داد.
٦٢٩٥ عداوة العاقل خير من صداقة الجاهل. دشمنى عاقل بهترست از دوستى جاهل يعنى كم عقل بقرينه مقابله با عاقل، و اين مضمون مشهورست.
٦٢٩٦ علم بلا عمل حجّة للّه على العبد. علمى بى عمل حجتى است مر خدا را بر بنده، يعنى بآن حجت مى‏گيرد خدا بر بنده كه صاحب آن باشد و برهان مى‏سازد آن را بر استحقاق او عقاب و عذاب را با وجود آن، و ديگر عذرى باقى نمى‏ماند از براى او، بخلاف كسى كه عالم نباشد چه اگر
او عصيانى كند جهل او عذرى مى‏تواند شد از براى او.
٦٢٩٧ عالم معاند خير من جاهل مساعد. عالمى دشمن بهترست از جاهلى يارى كننده، اين همان مضمون فقره سابق سابق است و مراد به «عالم» عاقل است و به «جاهل» كم عقل، و هر يك بر ظاهر نيز محمول مى‏تواند شد.
٦٢٩٨ عبد الشّهوة اذلّ من عبد الرّقّ. بنده خواهش خوارترست از بنده بندگى يعنى بنده مملوك، چه آن بندگى باعث خوارى در آخرت مى‏شود بخلاف اين بندگى و در دنيا نيز گاه هست كه خواريى كه بسبب آن حاصل مى‏شود زياده است از خوارى اين.
٦٢٩٩ عبد المطامع مسترقّ لا يجد ابدا العتق. بنده طمعها بنده گردانيده شده است كه نمى‏يابد هرگز آزادى را.
٦٣٠٠ عبد الشّهوة اسير لا ينفكّ اسره. بنده خواهش گرفتاريست كه جدا نمى‏شود گرفتارى او، يعنى هرگز از آن خلاصى نيابد.
٦٣٠١ عار الفضيحة يكدّر حلاوة اللّذّة. عيب رسوائى تيره مى‏سازد شيرينى لذّت را، يعنى حرامى كه لذّت داشته باشد اگر چه لذّت آن شيرينى دارد امّا عار و عيب رسوائى آن شيرينى آنرا مكدّر و تيره مى‏سازد و آميخته بتلخى مى‏گرداند پس گذشتن از سر چنين شيرينى سهل باشد.
٦٣٠٢ علّة المعاداة قلّة المبالاة.
علت دشمنى كمى باك داشتن است يعنى كمى باك داشتن از مردم و بى‏پروائى در رعايت حرمت ايشان سبب دشمنى ايشان مى‏گردد.
٦٣٠٣ عبد الحرص مخلّد الشّقاء. بنده حرص دايم بدبختى است، يعنى بدبختى او دائمى است. و مراد بدبختى دنيويست زيرا كه در دنيا هميشه در تعب و رنج است و هرگز راحتى ندارد و امّا بدبختى أخروى او پس بقدر و زر و باليست كه بسبب آن كسب كرده باشد.
٦٣٠٤ عبد الدّنيا مؤبّد الفتنة و البلاء. بنده دنيا پاينده فتنه و بلاست يعنى فتنه و بلاى او در دنيا پاينده و دائميست چنانكه در فقره سابق مذكور شد.
٦٣٠٥ علّموا صبيانكم الصّلوة، و خذوهم بها اذا بلغوا الحلم. بياموزيد كودكان خود را نماز، و مؤاخذه كنيد ايشان را بسبب آن هر گاه برسند باحتلام، مراد به «احتلام» در اينجا بيرون آمدن منى است از قبل خواه در بيدارى و خواه در خواب و چون اين يكى از علامات معروفه بلوغ است كه بسبب وجوب عبادات مى‏شود آن را مناط مؤاخذه فرموده‏اند و مراد مؤاخذه ايشان است بسبب آن بعد از بلوغ، خواه باين علامت معلوم شود و خواه بعلامت ديگر مثل سنّ كه پسر با كمال پانزده سال هلالى بالغ است و دختر با كمال نه سال هلالى بنا بر مذهب مشهور ميانه علما، و بعضى در دختر إكمال ده سال اعتبار كرده‏اند، و مراد به «مؤاخذه ايشان بسبب آن» اينست كه ايشان را تعزير و آزار كنند اگر نكنند آنرا بخشونت و درشتى و كتك و بالاتر از آن بتفصيلى كه در كتب فقهيه بيان شده.
پوشيده نيست كه پيش از بلوغ نيز گفته‏اند كه ايشان را بايد عادت فرمود بكردن نماز هر گاه شش ساله شوند و بعضى هفت ساله گفته‏اند، و هر دو در حديث‏
وارد شده و گفته‏اند كه: مى‏زنند ايشان را هر گاه ترك كنند آنرا در نه سالگى يا در ده سالگى بنا بر اختلاف احاديث. و ممكن است كه اينها بعنوان استحباب باشد، و ممكن است كه بر سبيل وجوب باشد نهايت تأكيد در مؤاخذه بعد از بلوغ بيشتر باشد و بآن اعتبار آن تخصيص يافته باشد بذكر درين فقره مباركه.
٦٣٠٦ عادة النّبلاء السّخاء و الكظم و العفو و الحلم. عادت نبيلان يعنى مردم نجيب يا تند فطنت سخاوت است و فرو خوردن خشم و در گذشتن از گناه مردم و بردبارى.
٦٣٠٧ عمى البصر خير من كثير من النظر. كورى ديده بهترست از بسيارى از نگريستن يعنى نگريستنهاى نامشروع.
٦٣٠٨ عزيمة الخير تطفئ نار الشّرّ. قصد كار خير فرو مى‏نشاند آتش شرّ را، يعنى گاه هست كه آتش شرّى كه متوجّه كسى باشد از بلائى يا مصيبتى فرو مى‏نشيند و دفع مى‏شود بمجرّد قصد كار خيرى كه او بكند يا اين كه آتش شرّ گناهى كه كرده باشد فرو مى‏نشيند بمجرّد قصد كار خيرى كه بكند و اين كفاره آن مى‏شود.
٦٣٠٩ عظم الجسد و طوله لا ينفع اذا كان القلب خاويا. بزرگى بدن و درازى آن سود نمى‏دهد هر گاه بوده باشد دل خالى. مراد اينست كه عمده در آدمى اينست كه با عقل و شعور باشد و هر گاه دل آن خالى باشد از آن هر چند بحسب جثه بزرگ باشد كارى ازو نمى‏آيد.
٦٣١٠ عباد مخلوقون اقتدارا، و مر بوبون اقتسارا، و مقبوضون احتضارا. بندگانيند آفريده شده از روى قدرت، و تربيت كرده شده از روى قهر، و گرفته شده از براى حاضر شدن. ظاهر اينست كه مراد وصف مطلق بندگان خدا باشد باين كه‏
بندگانى‏اند كه حق تعالى ايشان را خلق ميكند از روى قدرت و توانائى خود، و تربيت ميكند از روى قهر و غلبه يعنى هر يك را بحدّ كمال خود مى‏رساند از روى قهر و غلبه خود بى مدخليت قدرت و اختيار او بلكه هر چند او نخواهد آنرا و آن مكروه او باشد و مى‏گيرد ايشان را و قبض روح ايشان مى‏نمايد از براى اين كه حاضر شوند در آن نشأه و بجزاى أعمال خود برسند نه اين كه معدوم شوند و ديگر بازگشتى نباشد چنانكه گمان منكران حشرست.
و ممكن است كه مراد وصف ملائكه باشد يا ائمه صلوات اللّه عليهم و غرض ردّ بر جمعى باشد كه گمان ألوهيت ايشان كرده‏اند باين كه چنين نيست بلكه ايشان بندگانيند آفريده شده بقدرت و اختيار حق تعالى، و تربيت كرده شده از روى قهر و غلبه بهمان معنى كه مذكور شد، يا باين معنى كه تربيت كرده شده‏اند بر وجهى كه معصوم باشند از گناه و باز داشته شده باشند از آن بعنوانى كه گويا مجبور و مقهورند بر نكردن آن، و «گرفته شده‏اند از براى احتضار» يا بعنوان احتضار يعنى موت يا جان كندن و كسى كه آفريده شود و تربيت كرده شود و بميرد چگونه إله مى‏تواند بود و ممكن است كه وصف باحتضار بر تقديرى كه كلام در وصف ملائكه باشد اشاره باشد به جسمانيت ايشان بنا بر اين كه ملائكه همه جسمانى باشند، يا اين كه كلام در وصف طايفه از ايشان باشد كه جسمانى باشند و اللّه تعالى يعلم.
٦٣١١ عرّجوا عن طريق المنافرة، و ضعوا تيجان المفاخرة. ميل كنيد از راه منافرت، و بگذاريد تاجهاى مفاخرت را. «منافره» بمعنى پراكندگى و دورى كردنست و مراد تحريص مؤمنانست بر موافقت و التيام با يكديگر، و عدول از جدائى و دورى كردن از يكديگر. و مراد به «گذاشتن تاجهاى مفاخرت» اينست كه بفضايل و مزايائى كه داشته باشيد مفاخرت مى‏كنيد، چون كسى كه مفاخرت ميكند آنرا زينت خود ميداند و بمنزله تاجى ميداند كه بر سر گذاشته باشد، پس «گذاشتن‏
تاج مفاخرت، يعنى برداشتن آن از سر» كنايه است از ترك آن.
٦٣١٢ عاشر اهل الفضل تسعد و تنبل . آميزش كن با اهل فضل تا نيكبخت گردى و نبيل يعنى نجيب يا تند فطنت.
٦٣١٣ عمارة القلوب فى معاشرة ذوي العقول. آبادى دلها در آميزش با صاحبان عقلهاست.
٦٣١٤ عين المحبّ عميّة عن معايب المحبوب، و اذنه صمّاء عن قبح مساويه . ديده دوست كورست از عيبهاى دوست، و گوش او كرست از زشتى بديهاى او، يعنى دوستى چنان چشم و گوش دوست را مى‏گيرد كه عيبهاى دوست خود را نمى‏بيند و گويا چشم او كورست از ديدن آنها، و زشتى بديهاى او را هر گاه بگويند نمى‏شنود چنانكه گويا گوش او كرست از شنيدن آنها، پس هر گاه كسى خواهد كه بر عيبها و بديهاى خود خوب آگاه شود از كسى استفسار كند كه دوست او نباشد، و همچنين اگر خواهد كه بر خوبى و بدى كسى مطلع شود استفسار أحوال او از غير دوست او كند.
٦٣١٥ عرف  اللّه سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود و كشف الضّرّ و البليّة عمّن اخلص له النّيّة. شناخته شده است خداى سبحانه بفسخ عزيمتها و واشدن گرهها، و گشودن سختى و بلا از كسى كه خالص گرداند از براى او نيت را، يعنى از جمله دلايل از براى شناخت خداى سبحانه فسخ عزيمتهاست، چه بسيارست كه كسى عزيمتى دارد يعنى عزم جزم بر كردن كارى يا نكردن آن دارد ناگاه فسخ آن عزيمت ميكند بى‏حدوث سببى كه مقتضى آن فسخ باشد يا زوال امرى از جمله اسباب آن عزيمت، و ظاهرست كه اين را از سببى ناچارست پس سبب آن بايد مجرّدى باشد عالم بما فى لضمائر قادر بر آنچه خواهد و آن خداى سبحانه است، و همچنين از جمله دلايل آن اينست كه بسيار مشاهده مى‏شود كه كار بر كسى بسته مى‏شود و در گره مى‏افتد يا در سختى و بلائى مى‏افتد و همين كه متوسّل مى‏شود بدرگاه او و خالص ميكند از براى او نيت را و قطع اميد خود از ديگران ميكند و از روى اخلاص طلب گشايش يا رفع آن سختى و بلا از او مى‏نمايد چنان مى‏شود، پس بتكرّر مشاهده امثال اينها ظاهر و روشن مى‏گردد وجود او و علم او بهر چيز و هر حال، و قدرت او بر هر چه خواهد.
٦٣١٦ عداوة الاقارب امرّ من لسع العقارب. دشمنى اقارب يعنى خويشان تلخ‏ترست از گزيدن عقارب، يعنى عقربها، مراد اينست كه گاه هست كه اقارب چنان شديد العداوة باشند كه گزنده‏تر از عقارب‏
باشند، يا اين كه چون دشمنى از ايشان خلاف متوقّع است هر گاه دشمنى كنند آن بدتر از گريدن عقرب نمايد، و اوّل ظاهرترست.
٦٣١٧ عاودوا الكرّ، و استحيوا من الفرّ، فانّه عار فى الاعقاب و نار يوم الحساب. عادت كنيد حمله كردن را، و شرم كنيد از گريختن، پس بدرستى كه آن عيبى است در أعقاب، و آتشى است در روز حساب. مراد تحريص بر حمله كردن در جهادست و منع از گريختن در آن، و «عيبى است در اعقاب» يعنى عيبى است كه بأولاد و أحفاد نيز سرايت ميكند و ايشان نيز بآن سرزنش كرده ميشوند.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره كسى كه مذمّت مى‏فرموده او را:
٦٣١٨ عاش ركّاب عشوات، جاهل ركّاب جهالات، عاد على نفسه، مزّيّن لها سلوك المحالات و باطل التّرّهات. كورى است بسيار سوار شونده تاريكيها، نادانى است بسيار سوار شونده نادانيها، ستم كننده است بر نفس خود، زينت دهنده است از براى آن سلوك محالات و باطل ترّهات را. مراد به «كور بودن او» بودن او بر ضلالت و گمراهى است كه كورى معنويست، و مراد به «تاريكيها» تاريكيهاى جهالات و ضلالات است، و «بسيار سوار شونده آنهاست» يعنى در اكثر بر آنها قرار گرفته مانند كسى كه بر اسبى سوار باشد، و «نادانى است بسيار سوار شونده نادانيها» بمنزله تأكيد سابق است، و «محالات» بضمّ ميم جمع «محال»  است بمعنى چيزى كه از حالى بحالى گشته باشد و از صورتى‏
بصورت ديگر تغيير يافته و مراد اينست كه زينت دهنده است از براى نفس خود سلوك شبهه‏ها را كه در نظر نادانان از صورت باطل خود گشته‏اند و بصورت حق در آمده‏اند و مراد به «سلوك آنها» پيمودن آنها و رفتن براه آنهاست، و «ترّهات» بضمّ تا و تشديد راء و فتح آن سخنان باطل بى‏طايل را گويند  و در اصل بمعنى بيابانهاى خشك بى‏آب و علف است و استعمال آنها در آن سخنان باعتبار تشبيه آنها بآن بيابانهاست و اضافه «باطل» به «ترّهات» از براى تأكيد است يا مراد اينست كه: زينت مى‏دهد از براى آن سلوك باطل‏ترين سخنان باطل بى‏طايل را.
٦٣١٩ علّة الكذب شرّ علّة، و زلّة المتوقّى اشدّ زلّة. بيمارى دروغگوئى بدترين بيماريى است، و لغزش متوقّى سخت‏ترين لغزشى است، يعنى دروغگوئى بيماريى است نفسانى بدترين بيماريها، زيرا كه در دنيا باعث خوارى و رسوائى گردد و در آخرت سبب عذاب اليم و عقاب وخيم، و چه بيمارى بآن مى‏رسد و ظاهر اينست كه مراد به «متوقّى» كسى باشد كه اظهار نگاهدارى خود از گناهان ميكند و خود را متقى مى‏نمايد. و «بودن لغزش او يعنى گناه او سخت ترين لغزشى» باعتبار اينست كه فضيحت و رسوائى آن زيادترست از گناهى كه كسى كند كه خود را چنين ننموده باشد. و ممكن است كه جمع ميانه اين دو كلام باعتبار اين باشد كه اظهار تقوى با ظاهر شدن خلاف آن دروغگوئى است قولى يا فعلى كه خلاف آن ظاهر شود و باعث خوارى و رسوائى گردد پس از قبيل ذكر خاصّ بعد از عامّ باشد. و ممكن است كه مراد بمتوقّى كسى باشد كه مبالغت زياد و اهتمام تمام در حفظ و نگاهدارى خود كند و مراد اين باشد كه چنين كسى گاه هست كه‏
لغزشى ميكند سخت‏ترين لغزشى، و غرض اين باشد كه مبالغه زياد در آن خوب نيست بلكه بايد كه ميانه روى كرد در آن و توكل بر حفظ و حراست حق تعالى كرد و بنا بر اين كلامى است عليحده، و مربوط بسابق نيست و اين فقره مباركه در فصل زاى نيز نقل شد و در آنجا چنين بود «زلّة المتوقّى أشدّ زلّة و علّة اللؤم اقبح علّة» و در آنجا ترجمه و شرح شد.
٦٣٢٠ عزّ اللّئيم مذلّة، و ضلال العقل اشدّ ضلّة. عزّت لئيم خواريى است و گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى است. مراد به «لئيم» چنانكه مكرّر مذكور شد شخص دنى پست مرتبه است يا بخيل. و «بودن عزّت اوّل خوارى» باعتبار اينست كه پست مرتبه هر گاه عزيز گردد و اقتدارى بهم رساند كارى چند كند كه سبب خوارى او گردد در دنيا و آخرت بخلاف اين كه عزيز نگردد كه بسبب عدم اقتدار چندان كارى نتواند كرد كه سبب آن گردد، و «بودن عزّت دوّم خوارى» باعتبار اينست كه بخيل هر گاه عزيز و روشناس گردد بخيلى او ظاهر گردد و بسبب آن خوار گردد، بخلاف اين كه عزيز و روشناس نباشد كه بخيلى او معلوم نشود، و «بودن گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى» باعتبار اينست كه گمراهيى كه با عقل و خرد باشد يقين باعتبار كمال تقصير صاحب آنست در طلب-  كردن راه حق و با وجود آن معذور نباشد بخلاف گمراهى كسى كه كم عقل باشد كه او ممكن است كه چندان تقصيرى نداشته باشد و بآن اعتبار معذور باشد.
٦٣٢١ عنوان العقل مداراة النّاس. عنوان عقل و خرد مدارا كردن با مردم است «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل يا سر سخن است.
٦٣٢٢ عنوان النّبل الاحسان الى النّاس.
عنوان نبل احسان كردن بمردم است، «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه بمعنى نجابت است يا تندى فطنت.
٦٣٢٣ عضّوا  على النّواجذ، فانّه انبا للسّيوف عن الهام. دندان بگيريد نواجذ را پس بدرستى كه اين كند كننده‏ترست مر شمشيرها را از سرها، اين از جمله كلاميست كه فرموده‏اند بأصحاب خود در بعضى از روزهاى جنگ صفين مشتمل بر بعضى از آداب جنگ، و «نواجذ» دندانهاى آخرين است بعد از دندانهاى آسيا و آن چهارتاست در هر طرفى دوتا. و بعضى گفته‏اند كه: همه دندانها را «نواجذ» گويند و مراد اينست كه در وقتى كه شمشير حواله شما كنند دندانها را يا آن دندانها را كه مذكور شد بر روى يكديگر سخت بگذاريد كه اين باعث اين مى‏شود كه شمشير كه بر سر بيايد كندى كند و چندان نبرد. و ممكن است كه وجه آن اين باشد كه گفته‏اند كه: هر گاه دندانها را چنين كند متصلب مى‏شود اعصاب و عضلات متصله بدماغ و زايل مى‏شود استرخاى آنها پس مقاومت آنها با شمشير بيشتر باشد و تأثير شمشير در آنها كمتر گردد.
٦٣٢٤ عقوبة الكرام احسن من عفو اللّئام. عقوبت كردن كريمان نيكوترست از عفو كردن لئيمان. مراد به «كريمان» مردم بلند مرتبه است و به «لئيمان» مردم دنى پست مرتبه. و «بودن عقوبت آنها نيكوتر از عفو اينها» باعتبار اينست كه در عقوبت آنها چندان خفت و خوارى نباشد بخلاف عفو اينها، كه ممنون شدن از آنها كمال خفت و خوارى دارد.
٦٣٢٥ عقوبة الغضوب و الحقود و الحسود تبدأ بأنفسهم. عقوبت خشمناك و كينه‏ور و حسود ابتدا كرده مى‏شود بنفسهاى ايشان. مراد مذمّت اين اخلاق است باين كه ضرر و آزار آنها اوّل بصاحب آنها مى‏رسد باعتبار
كدورت و غصه كه لازم آنها باشد پس ارتكاب آن باميد اين كه شايد بعد از آن ضررى بآن طرف رسانند كمال سفاهت است، و ممكن است كه مراد اين باشد كه اوّل صاحب آنها ابتدا ميكند بعقوبت خود بر آنها، باعتبار غم و غصه كه بخود راه مى‏دهد و رنج و ألمى كه از آن راه مى‏كشد تا بعد از آن ديگر حق تعالى او را عقوبت كند بر آنها.
٦٣٢٦ عثرة الاسترسال لا تستقال. لغزش استرسال طلب فتح كرده نمى‏شود، «استرسال» بمعنى أنس و آرام گرفتن بكسى است و اعتماد كردن بر او در آنچه نقل شود باو از أسرار. و مراد اينست كه درين باب كمال احتياط بايد كرد كه اگر لغزشى بشود در آن و سرّى نقل شود بكسى كه اهل آن نباشد ديگر چاره آن نتوان كرد و طلب فسخ آن و در گذشتن از آن نتوان نمود بخلاف لغزشهاى ديگر كه در اكثر آنها طلب در گذشتن از آن توان كرد.
٦٣٢٧ عمل الجاهل وبال، و علمه ضلال. عمل جاهل و بال است و علم او ضلال است، «جاهل» در اينجا بمعنى كم عقل است، و «وبال» بمعنى سخنى و گرانى است و عذاب و هر امر مكروه ناخوشى را «وبال» گويند، و «بودن عمل جاهل وبال» باعتبار اينست كه غالب اينست كه كم عقل آنچه كند زيان و ضررى در آن باشد بحسب آخرت يا دنيا، و «صلال» بمعنى گمراهى است، و «بودن علم كم عقل گمراهى» باعتبار اينست كه كم عقل كم است كه خطا نكند و براه راست برود.
٦٣٢٨ عقوبة العقلاء التّلويح . عقوبت عاقلان تلويح است.
٦٣٢٩ عقوبة الجهلاء التّصريح. عقوبت جاهلان تصريح است.
مراد به «تلويح» اينست كه چيزى را بعنوان اشاره و تعريض و كنايه بگويند و تصريح بآن نكنند و مراد اينست كه در زجر و منع عاقلان تلويح ببدى آنچه كرده و منع از آن كافى است و حاجت بتصريح نيست بلكه نبايد كرد، زيرا كه آن از براى او ايذاى زيادى است كه حاجت بآن نيست بخلاف جاهل يعنى كم عقل كه از براى او تصريح بايد كرد زيرا كه او تلويح نمى‏فهمد و بر تقديرى كه فهمد ممنوع نمى‏شود بآن.
٦٣٣٠ عقبى الجهل مضرّة، و الحسود لا تدوم له مسرّة. عاقبت جهل ضرر و زيان است، و حسود پاينده نمى‏ماند از براى او شادمانيى.
مراد به «جهل» كم عقلى است يا نادانى، و «پاينده نماندن شادمانيى از براى حسود» باعتبار اينست كه كم وقتى است كه نعمتى بكسى رسد كه او از ديدن يا شنيدن آن حزين و غمگين نگردد و شادمانيى كه داشته باشد زايل نشود.
٦٣٣١ عدل السّلطان حياة الرّعيّة و صلاح البريّة. عدل پادشاه زندگانى رعيت و صلاح حال خلق است، يعنى باعث اين مى‏شود كه برفاهيت زندگانى كنند و احوال ايشان منتظم و شايسته باشد.
۱۵
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦٣٣٢ عاقبة الكذب ملامة و ندامة. عاقبت دروغ ملامت و ندامت است يعنى سرزنش و پشيمانى.
٦٣٣٣ عاقبة الصّدق نجاة و سلامة. عاقبت راستى رستگارى است و سلامتى.
٦٣٣٤ عاص يقرّ بذنبه خير من مطيع يفتحز بعمله. گناهكارى كه اقرار كند بگنهكارى خود بهترست از اطاعت كننده كه افتخار كند بعمل خود.
اين مضمون در أحاديث ديگر نيز وارد شده.
٦٣٣٥ عقل المرء نظامه، و ادبه قوامه، و صدقه امامه، و شكره تمامه. عقل مرد نظام اوست، و ادب او قوام اوست، و راستى او امام اوست، و شكر او تمام اوست.
يعنى عقل مرد باعث انتظام احوال دنيوى و اخروى اوست، و ادب داشتن او بر پاى دارنده اوست كه نگاه مى‏دارد او را از لغزشها و افتادنها، و راستى او پيشواى اوست كه در هر باب بايد كه پيرو و تابع آن باشد، و شكر كردن او باعث تمامى او و كامل شدن نعمتهاى اوست.
٦٣٣٦ علامة العىّ تكرار الكلام عند المناظرة، و كثرة التّبجّح عند المحاورة. علامت عاجز بودن كسى مكرّر گفتن سخن است نزد مناظره، و بسيارى شادى نمودن نزد مجاوره، «مناظره» بمعنى بحث كردن با يكديگرست، و «محاوره» بمعنى سخن گفتن با يكديگرست، و مراد به «بسيارى شادى نمودن نزد محاوره» اينست كه نزد آن بسيار اظهار شادمانى كند بسخنانى كه مى‏گويد و افتخار و مباهات كند به آنها، و «بودن هر يك از مكرّر گفتن سخن و مباهات كردن بآن نشانه عاجزى» باعتبار اينست كه غالب چنانكه مشاهده مى‏شود اينست كه كسى كه عاجز شد ملجأ مى‏شود بمكرّر گفتن كلام يا تحسين سخنان خود و اظهار شادمانى به آنها. و ممكن است كه مراد به «عجر» أعمّ از عاجز شدن در آن گفتگو و عجز و فرومايگى فى نفسه باشد و بنا بر اين «بودن آن شادمانى نشانه عاجزى» ظاهرست.
تعزيت فرمود آن حضرت عليه السّلام مردى را كه مرده بود فرزندى از او، و داده شده بود فرزند ديگر، پس فرمود:
٦٣٣٧ عظّم اللّه اجرك فيما اباد، و بارك لك فيما افاد. بزرگ گرداند خدا مزد ترا در آنچه هلاك كرده، و بركت دهد از براى تو در آنچه بخشيده.
٦٣٣٨ عزيمة الكيّس و جدّه لا صلاح المعاد و الاستكثار من الزّاد. عزم مرد زيرك و كوشش او از براى اصلاح آخرت است و بسيار فرا گرفتن توشه از براى آن.
٦٣٣٩ عقول الفضلاء فى اطراف اقلامها. عقلهاى فضلا در كنارهاى قلمهاى ايشان است يعنى مرتبه عقل هر يك از نوشته‏هاى او ظاهر مى‏شود.
٦٣٤٠ عود الفرصة بعيد مرامها. برگشتن فرصت دورست رسيدن بآن. يعنى هر گاه فرصتى فوت شود دورست عود و برگشتن آن، پس فرصت را نبايد فوت كرد و هر گاه فرصت كار خيرى بشود بايد غنيمت شمرد و تأخير نكرد از آن، زيرا كه اگر فوت شود ديگر عود فرصت آن بعيد است و كم رو مى‏دهد.
٦٣٤١ عامل الدّين للدّنيا جزاؤه عند اللّه النّار. كار كننده دين از براى دنيا پاداش او نزد خدا آتش است يعنى آنچه از امور دينى كرده شود بايد كه از براى رضاى خدا باشد نه از براى طلب دنيا، و اگر نه جزاى آن جهنم باشد.
٦٣٤٢ عامل سائر النّاس بالانصاف و عامل المؤمنين بالايثار. كار كن با همه مردمان بانصاف، و كار كن با مؤمنان بايثار. مراد به «انصاف» چنانكه مكرّر مذكور شد عدل است و مراد اينست كه معامله كن با همه كس بانصاف و عدل، و حيف و جور مكن با هيچ كس از هر ملتى كه باشد، و با خصوص مؤمنان زياده بر آن معامله كن بايثار يعنى عطا و بخشش، يا برگزيدن ايشان بر خود و عطا كردن چيزى بايشان با وجود احتياج خود بآن، و اين بنا بر اينست كه «سائر» بمعنى همه آمده باشد چنانكه بعضى از اهل لغت گفته‏اند نهايت بعضى از ايشان غلط شمرده‏اند آن را و گفته‏اند كه «سائر» بمعنى باقى است نه بمعنى همه، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: كار كن با باقى مردم يعنى غير خود هر كه باشد بانصاف، و با مؤمنان زياده بر آن بايثار، يا اين كه كار كن با باقى مردم يعنى غير مؤمنان بانصاف و با مؤمنان بايثار كه زياده از انصاف است.
٦٣٤٣ عنوان فضيلة المرء عقله و حسن خلقه. عنوان فضيلت مرد عقل اوست و نيكوئى خلق او. «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل است يا سر سخن، و مراد اينست كه دليل افزونى مرتبه مرد عقل او و نيكوئى خلق اوست، و از آنها معلوم مى‏شود افزونى مرتبه او و قدر آن.
٦٣٤٤ علامة رضا اللّه سبحانه عن العبد رضاه بما قضى به سبحانه، له و عليه. علامت و نشانه خشنودى خداى سبحانه از بنده اينست كه راضى باشد او به آن چه حكم كرده بآن خداى سبحانه، از براى او و بر او، مراد به «آنچه حكم كرده از براى او» اينست كه نفع او در آن باشد و به «آنچه تقدير كرده بر او» اينست كه ضرر او در آن باشد.
حرف غين
حرف «غين»، بلفظ «غاية»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «غين با نقطه»، بلفظ «غاية» كه بمعنى «پايان» است يا «غرض و علّت غائى» يعنى آنچه كارى را از براى آن كند.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٣٤٥ غاية الدّين الايمان. پايان دين ايمان است، ممكن است كه مراد اين باشد كه اعلاى مراتب دين ايمان است و مراد به «ايمان» تصديق بدل باشد و غرض اشاره باين باشد كه مجرّد اعتراف بزبان مرتبه‏ايست از دين كه بآن حكم مى‏شود باسلام و محفوظ مى‏ماند خون و مال، نهايت مرتبه كامل آن كه باعث رستگارى باشد اينست كه بدل تصديق بآن بشود، يا مراد بايمان معنى اصطلاحى باشد كه اقرار بشهادتين يا اقرار بامامت ائمّه هدى صلوات اللّه عليهم باشد و مراد اين باشد كه أعلاى مراتب دين آنست و پائين‏تر از آن اسلام است كه مجرّد اقرار بشهادتين باشد چه آن مرتبه باشد از دين كه بمجرّد آن حكم بخروج از كفر و بعضى احكام مثل طهارت و محفوظ ماندن مال و جان و غير آن مى‏شود، نهايت مرتبه كامل آن كه بآن سعادت أخروى حاصل شود ايمان است بمعنى مذكور.
و ممكن است كه مراد به «غايت» در اينجا علت غائى و غرض باشد و مراد اين باشد كه غرض و علت غائى از وضع دين و شرايع ايمان بخدا و تصديق بوجود او و معرفت اوست.
٦٣٤٦ غاية الايمان الايقان. پايان ايمان يقين داشتن است، يعنى أعلاى مراتب آن اين است كه بعنوان يقين باشد يعنى اعتقاد جازمى از روى دليل و برهان باشد و از راه تقليد نباشد
و بنا بر اين مستفاد مى‏شود كه ايمانى كه از روى يقين نباشد نيز مرتبه پستى باشد از ايمان.
٦٣٤٧ غاية اليقين الاخلاص. پايان يقين اخلاص است يعنى اعلاى مراتب يقين يقينى است كه بسبب آن طاعات و عبادات خالص شود از براى حق تعالى و بهيچ وجه آميخته بغرضى ديگر نباشد، و ممكن است كه مراد به «غاية» در اينجا غرض و علت غائى باشد و مراد اين باشد كه غرض و علت غائى تحصيل اخلاص است بمعنيى كه مذكور شد.
٦٣٤٨ غاية الاخلاص الخلاص. غايت اخلاص خلاصى است. يعنى علت غائى آن و غرض از آن خلاصى از عذاب و عقاب است، يا پايان اخلاص و عاقبت و خاتمه آن خلاصى است از عذاب و عقاب.
٦٣٤٩ غاية الاسلام التّسليم. غايت اسلام تسليم است، يعنى علت غائى مسلمانى و غرض از آن اطاعت و انقياد حق تعالى است.
٦٣٥٠ غاية التّسليم الفوز بدار النّعيم. غايت تسليم فيروزى يافتن بسراى نعمت است يعنى بهشت، مراد به «غايت» غرض و علت است، يا پايان بمعنى خاتمه و عاقبت.
٦٣٥١ غاية الدّين الرّضا. غايت ديندارى رضا و خشنودى است يعنى پايان و عاقبت آن يا مرتبه كامل آن يا غرض و علت غائى آن رضا و خشنودى است به آن چه حق تعالى تقدير كرده از براى او
و بر او، و نصيب و بهره او گردانيده.
٦٣٥٢ غاية الدّنيا الفناء. غايت دنيا فناست، يعنى پايان و عاقبت آن، يا غرض از آن فانى شدن است و پاينده نماندن در آن.
٦٣٥٣ غاية الاخرة البقاء. غايت آخرت بقاست، يعنى غرض از آن باقى و پاينده بودن در آن است.
٦٣٥٤ غاية الحياة الموت. غايت زندگانى موت است، يعنى عاقبت زندگانى دنيوى مرگ است.
٦٣٥٥ غاية الموت الفوت. غايت مرگ فوت است، يعنى پايان آن فوت مطالب و مقاصد است و بعد از آن ديگر كسى نتوان كرد پس بايد كه كسب سعادت پيش از آن بشود و تأخير در آن نشود.
٦٣٥٦ غاية الامل الاجل. غايت اميد مرگ است، يعنى پايان اميدها مرگ است و چون مرگ در رسد همه اميدها بريده شود پس آدمى اميد آنچه داشته باشد از سعادت و نيكبختى بايد كه سعى در آن پيش از رسيدن اجل بكند و اگر نه بعد از آن بريده شود آن و محروم ماند از آن.
٦٣٥٧ غاية العلم حسن العمل. غايت علم يعنى غرض و علت غائى آن نيكوئى كردار است.
٦٣٥٨ غاية المؤمن الجنّة.
غايت مؤمن بهشت است، يعنى عاقبت او دخول در آن و قرار در آنست.
٦٣٥٩ غاية المعرفة الخشية. غايت معرفت ترس است، يعنى پايان و عاقبت معرفت حق تعالى و شناخت او يا غرض و علت غائى آن ترس از اوست و از نافرمانى او.
٦٣٦٠ غاية الكافر النّار. غايت كافر آتش است، يعنى عاقبت او دخول آن و مخلد بودن در آنست.
٦٣٦١ غاية المكارم الايثار. غايت مكرمتها ايثارست، يعنى أعلاى أفراد آنها ايثارست، يعنى جود و بخشش يا برگزيدن كسى بر خود و دادن چيزى باو با وجود احتياج خود بآن.
٦٣٦٢ غاية الحزم الاستظهار. غايت دورانديشى پشت قوى كردن است، يعنى عاقبت دور انديشى در كارى پيش از آن يا غرض از آن پشت قوى شدن است در آن و ايمن گرديدن از مفاسد آن.
٦٣٦٣ غاية العبادة الطّاعة. غايت عبادت فرمانبرداريست، يعنى غرض از عبادات و علت غائى آنها فرمانبردارى حق تعالى است و بجا آوردن فرموده او، پس هر كه عبادتى كند بايد بآن قصد كند و آميخته بغرضى ديگر نسازد.
٦٣٦٤ غاية الاقتصاد القناعة. غايت اقتصاد قناعت است، «اقتصاد» بمعنى ميانه رويست در معاش بر وجهى كه نه بخل باشد و نه اسراف، و مراد اينست كه غرض از اقتصاد كه امر بآن شده اينست كه آدمى قانع شود بداده حق تعالى و آنچه نصيب و بهره او كرده و خود را بتعب‏
و زحمت از براى طلب زياد از آن نيندازد چه هر كه ميانه روى كند كفاف او بآسانى باو برسد و قانع بآن تواند شد و اگر اسراف كند قانع بآن نتواند شد.
٦٣٦٥ غاية المعرفة ان يعرف المرء نفسه. غايت معرفت اينست كه بشناسد مرد نفس خود را، يعنى نهايت معرفت و شناسائى اينست كه مرد بشناسد چنانكه بايد نفس خود را، زيرا كه شناخت نفس خود چنانكه بايد مستلزم شناخت حق تعالى  و معرفت جمله أحوال مبدأ و معاد گردد چنانكه از علم كلام ظاهر مى‏شود.
٦٣٦٦ غاية المرء حسن عقله. غايت مرد نيكوئى عقل اوست، يعنى نهايت فضل و كمال او نيكوئى عقل اوست و بالاتر از آن فضلى از براى او نباشد چه آن سبب همه فضايل و كمالات و سعادات تواند شد.
٦٣٦٧ غاية الانصاف ان ينصف المرء نفسه. غايت انصاف اينست كه انصاف ورزد مرد با نفس خود يعنى رعايت انصاف كند در باره خود و رعايت خود زياده بر ديگرى نكند، چه ظاهرست كه هر كه چنين باشد بطريق اولى حيف و جورى از براى ديگرى نيز نكند، پس در هر باب بانصاف سلوك كند.
٦٣٦٨ غاية العدل ان يعدل المرء فى نفسه.
نهايت عدل اينست كه عدل كند مرد در باره نفس خود، اين همان مضمون فقره سابق است و تأكيد آنست، چه «انصاف» و «عدل» هر دو بيك معنى است چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٣٦٩ غاية الحياء ان يستحيى المرء من نفسه. نهايت شرم اينست كه شرم كند مرد از نفس خود  [يعنى شرم كند در باره نفس خود از اين كه ظلمى و ستمى بكند از براى نفس خود، چه هر گاه از آن شرم كند در باره نفس خود شرم خواهد كرد در باره ديگران نيز بطريق اولى. و ممكن است كه مراد اين باشد كه شرم كند از نفس خود ] يعنى شرم كند از نفس خود از داشتن او بر گناهى و بدى هر چند ديگرى بر او مطلع نشود كه شرم از او داشته باشد.
٦٣٧٠ غاية المجاهدة ان يجاهد المرء نفسه. نهايت جهاد كردن اينست كه جهاد كند مرد با نفس خود، يعنى از براى داشتن او بر طاعات و منع از معاصى.
٦٣٧١ غاية الجهل تبجّح المرء بجهله. نهايت نادانى شادمان بودن مردست بنادانى خود، يعنى اينست كه كسى نادان باشد و شادمان و مسرور باشد بنادانى خود، باعتبار اين كه نادانى را به از دانائى داند، يا اين كه نادان باشد و خود را دانا داند و مسرور باشد از آن.
٦٣٧٢ غاية الجود بذل الموجود. نهايت جود و سخاوت عطا كردن موجودست، يعنى كسى كه آنچه داشته باشد عطا كند هر چند قليلى باشد او نهايت جود داشته و فضيلت آنرا دريابد و معتبر نيست در آن اين كه قدر زيادى داده شود زيرا كه جود و سخاوت در هر كس بقدر بذل و عطاى اوست باندازه آنچه داشته باشد و بآن نسبت، و معتبر نيست در آن بسيارى آن فى نفسه.
٦٣٧٣ غاية الدّين الامر بالمعروف و النّهى عن المنكر و اقامة الحدود. نهايت ديندارى امر بمعروف است، و نهى از منكر، و بر پاى داشتن حدود، يعنى حدودى را كه حق تعالى از براى گناهان مقرّر فرموده و بايد كه هر يك از آنها را شامل خود نيز گرفت تا نهايت ديندارى باشد.
٦٣٧٤ غاية الخيانة خيانة الخلّ الودود و نقض العهود. نهايت خيانت خيانت با دوست بسيار دوستى است، و شكستن عهدها و پيمانها.
٦٣٧٥ غاية العقل الاعتراف بالجهل. نهايت عقل و خرد اعتراف بجهل است يعنى اعتراف بنادانى در آنچه نداند نه اين كه چيزى را نداند و اعتقاد اين داشته باشد كه ميداند مانند آنان كه جهل مركب دارند، يا اين كه داند كه نمى‏داند امّا اعتراف بنادانى خود نكند بلكه خود را دانا وانمايد.
٦٣٧٦ غاية الفضائل العقل. غايت فضيلتها عقل است، يعنى عقل و خرد بلند مرتبه‏ترين فضيلتها و افزونيهاست.
٦٣٧٧ غاية العلم الخوف من اللّه سبحانه. غايت علم ترس از خداى سبحانه است يعنى بلند مرتبه‏ترين علمها علميست كه باعث آن شود، يا غرض از علم اينست كه ترس از خدا حاصل شود و بآن سبب مخالفت و عصيان او نشود.
٦٣٧٨ غاية الايمان الموالاة فى اللّه، و المعاداة فى اللّه، و التّباذل فى اللّه، و النّواصل فى اللّه سبحانه. غايت ايمان دوستى كردنست با يكديگر در راه خدا، و دشمنى كردن با يكديگر در راه خدا، و عطا كردن بيكديگر در راه خدا، و پيوستن بيكديگر و نبريدن از هم در راه خداى سبحانه، يعنى بلند مرتبه‏ترين ايمانها ايمانيست كه سبب اينها شود، يا غرض و علت غائى ايمان اينهاست.
٦٣٧٩ غاية الفضائل العلم. غايت فضيلتها علم است، يعنى علم بلند مرتبه‏ترين فضيلتها و افزونيهاست.
و پوشيده نيست كه هر گاه در فضايل چند چيز باشند كه هر يك در أعلاى مراتب باشند هر يك از آنها را غايت فضايل و نهايت آنها مى‏توان گفت پس منافاتى نيست ميانه اين فقره كه غايت فضايل در آن علم را فرموده‏اند و فقره كه چند فقره قبل ازين مذكور شد كه غايت فضايل عقل است، با  آنكه مى‏توان گفت كه غايت فضايل بودن عقل نيز باعتبار اينست كه سبب علم شود، پس حاصل هر دو يكى است.
و ممكن است نيز كه مراد بعقل در آنجا علم باشد نه خرد يعنى قوّتى كه آلت ادراكات و علوم باشد پس مفاد هر دو يكى است.
٦٣٨٠ غاية العلم السّكينة و الحلم. غايت علم آرام و بردباريست، يعنى از جمله أغراض و فوايد آنهاست.
حرف غين بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف غين بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد مانند فصل سابق كه بلفظ «غاية» بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٣٨١ غنى العاقل بعلمه. توانگرى عاقل بعلم اوست، يعنى توانگرى را اين ميداند كه علم داشته باشد چه حقيقت توانگرى بى‏نيازيست و محتاج نبودن، و ظاهرست كه علم سبب توانگرى باين معنى مى‏شود در آخرت بلكه در دنيا نيز، و بر تقديرى كه در دنيا فقير و محتاج باشد فقر و احتياج چند روزه چه باشد و چه نمايد در برابر توانگرى أبدى سرمدى...
٦٣٨٢ غنى الجاهل بماله. توانگرى جاهل بمال اوست، يعنى توانگرى را اين ميداند كه مال داشته باشد با آنكه داشتن مال در حقيقت توانگرى نباشد بلكه در دنيا سبب صد گونه احتياج باشد از براى حفظ و نگهدارى آن، و در آخرت بغير وزر و وبال ثمره نداشته باشد، مگر اين كه از ممرّ حلال كسب كند و در مصارف خيرات صرف كند كه آن سبب توانگرى در آخرت گردد أمّا آن توانگرى بمالدارى نشده بلكه بصرف مال و بذل آن‏
شده و با وجود اين توانگرى أخروى كه بسبب آن حاصل شود كجا بمرتبه توانگريى باشد كه بعلم حاصل شود هر گاه عمل بآن شود، و مراد به «عاقل» ظاهر آنست و به «جاهل» كم عقل، بقرينه مقابله با آن، يا مراد به «جاهل» ظاهر آنست يعنى نادان، و به «عاقل» دانا بقرينه مقابله با آن.
٦٣٨٣ غيرة الرّجل ايمان. غيرت داشتن مرد ايمان است، مراد به «غيرت»  ننگ داشتن است از چيزى چند كه سبب عيب و نقص باشد در خود يا در اهل و متعلقان خود، و ظاهرست كه اين معنى ايمان است يعنى ناشى از ايمان مى‏شود يا از جمله اجزاى ايمان يا شرايط آنست يا سبب كمال ايمان و قوّت آنست.
٦٣٨٤ غيرة المرأة عدوان. غيرت زن ستم است، مراد به «غيرت زن» غيرت متعارف زنان است يعنى ننگ-  داشتن ايشان از اين كه شوهر ايشان زن ديگر بخواهد يا مقاربت بكنيزى بكند و ظاهرست كه چون حق تعالى مرد را مرّخص در آنها كرده ننگ داشتن از آن و منع او از آنها ستم و گناه است.
٦٣٨٥ غيرة الرّجل على قدر انفته. غيرت مرد بر اندازه أنفت اوست، پوشيده نماند كه «أنفت» چنانكه از كتب لغت ظاهر مى‏شود بمعنى ننگ داشتن است از چيزى و مراد به «غيرت» نيز همان است‏
چنانكه در فقره سابق مذكور شد و بنا بر اين بودن «غيرت» بر اندازه «أنفت» كلام بى‏فايده خواهد بود پس ظاهر اينست كه مراد به «غيرت» در اينجا سعى كردن و اهتمام داشتن در زايل كردن نقص و عيب باشد از خود و مراد اين باشد كه اين معنى بر اندازه ننگ داشتن است پس هر چند كسى از چيزى بيشتر ننگ داشته باشد و او را نقص و عيب خود داند غيرت او و سعى او در دفع آن بيشتر باشد و هر گاه پر ننگ نداشته باشد پر غيرتى هم نخواهد داشت و اهتمام در دفع آن نخواهد كرد.
٦٣٨٦ غنى الفقير قناعته. توانگرى درويش قناعت اوست، چه هر گاه قناعت كند بى‏نياز گردد از ديگران و آن حقيقت توانگريست.
٦٣٨٧ غرور الدّنيا يصرع. فريب دنيا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
٦٣٨٨ غرور الهوى يخدع. فريب آرزو مى‏فريبد يعنى كار ديگرست و كم است كه اثر نكند و آدمى را گرفتار نسازد، و ممكن است كه معنى «يخدع» اين باشد كه فساد ميكند يا اين كه رنگ برنگ مى‏گردد و هر روز برنگى بر مى‏آيد، يا اين كه داخل مى‏شود در دل و پنهان مى‏شود در آن.
٦٣٨٩ غرور الشّيطان يسوّل و يطمع. فريب شيطان گمراه ميكند و بطمع مى‏اندازد.
٦٣٩٠ غرور الامل يفسد العمل. فريب اميد فاسد مى‏سازد عمل را، زيرا كه مانع مى‏شود از عمل و از سعى در آن چنانكه بايد.
٦٣٩١ غرور الجاهل بمحالات الباطل.
فريب جاهل بمكرهاى باطل است، يعنى فريب خوردن جاهل نادان يا كم عقل بمكرها و كيدهاى باطل است كه شيطان يا تبعه او يا هوا و هوس با او بكند و اين بنا بر اينست كه «محالات» بكسر ميم خوانده شود جمع «محال» بمعنى كيد و مكر.
و ممكن است كه بضمّ ميم خوانده شود جمع «محال» بمعنى چيزى كه از حالى بحالى يا از صورتى بصورتى گشته باشد و مراد بآن شبهه‏ها باشد كه از صورت باطل خود گشته باشند و بصورت حق در آمده باشند و مراد اين باشد كه: فريب جاهل شبهه‏هائيست كه قادر بر حلّ آنها نباشد و آنها را دليل و برهان سازد.
٦٣٩٢ غريزة العقل تحدو على استعمال العدل. خصلت و خوى عقل و خرد ميراند بر كار فرمودن عدل يعنى مى‏دارد بر عدل كردن و ظلم ننمودن.
٦٣٩٣ غريزة العقل تأبى ذميم الفعل. خصلت و خوى عقل و خرد سرباز مى‏زند از كار زشت نكوهيده.
٦٣٩٤ غنى المؤمن باللّه سبحانه. توانگرى مؤمن بخداى سبحانه است، يعنى باينست كه توكل بر خداى سبحانه ميكند و او كفايت همه امور او ميكند و او را بى‏نياز مى‏گرداند از مردم، و آن حقيقت توانگريست.
٦٣٩٥ غيرة المؤمن باللّه سبحانه. غيرت مؤمن از براى خداى سبحانه است، يعنى ننگ داشتن مؤمن از چيزى و سعى او در دفع آن در اموريست كه قبحى داشته باشد شرعا، و خشنودى حق تعالى در ننگ داشتن از آن باشد نه در امورى كه شرعا قبحى نداشته باشد و تعصب و حميت جاهليت بعضى مردم را دارد بر ننگ داشتن از آن، مثل اين كه كسى از خويشان او را كه مستحقّ قتل باشد بكشند.
٦٣٩٦ غضّ الطّرف من المروّة. پائين انداختن چشم از مروّت است، مراد به «پائين انداختن چشم» تحمل مكروهات است از مردم و إغماض نمودن از آنها يا حفظ نگاه است در جائى كه دغدغه افتادن نگاه بر نامحرمى يا مانند آن باشد، و «مروّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى مردى است يا آدميت.
٦٣٩٧ غير منتفع بالحكمة عقل معلول بالغضب و الشّهوة. سودمند نيست بحكمت عقلى كه بيمار باشد بخشم و خواهش. مراد به «حكمت» علم راست و درست است و مراد اينست كه عقل و خردى كه بيمار باشد بخشم و خواهش و پيرو آنها باشد و مسلط بر آنها نباشد حكمت از براى او يعنى علم او به آن چه راست و درست باشد سودى ندارد از براى او بلكه ضرر و زيان دارد چنانكه مكرّر مذكور شد كه مؤاخذه عالم بر گناه و عصيان زياده است از مؤاخذه جاهل نادان.
و ممكن است كه «مغلول» بغين نقطه‏دار باشد و ترجمه اين باشد كه سودمند نيست عقلى كه غلّ كرده شده باشد بخشم و خواهش، يعنى در بند آنها باشد و آنها بمنزله غلى شده باشند از براى آن، و حاصل هر دو يكيست.
٦٣٩٨ غضّ الطّرف خير من كثير النّظر. پائين انداختن چشم بهترست از بسيارى نگاه، يعنى پائين انداختن چشم و حفظ نگاه خود هر چند تعب و كدورت و ملالتى دارد بهترست از بسيارى از نگاهها كه در نگريستن باطراف و جوانب باشد يعنى نگاههاى نامشروع و نگاهى كه آدمى را در فتنه اندازد.
٦٣٩٩ غرور الغنى يوجب الاشر. فريب توانگرى واجب مى‏سازد فرحناكى را، يعنى سبب فرحناكى زياد مى‏شود
كه مذموم است پس كسى را كه توانگرى رو دهد بايد كه خود را نگاهدارد از آن و در غم و غصه چگونگى آخرت خود باشد.
٦٤٠٠ غضّ الطّرف من افضل الورع. پائين انداختن چشم از افزونترين پرهيزگارى است، مراد به «پائين انداختن چشم» تحمل مكروهات و بى‏آدابيهاى مردم است و اغماض از آنها، يا از عيوب ايشان و افشا نكردن آنها، يا حفظ نگاه خود از نگاههاى نامشروع و نگاههائى كه مظنه آن باشد كه در فتنه اندازد.
٦٤٠١ غشّ نفسه من شرّبها الطّمع. غشّ كرده با نفس خود و صاف نيست با او كسى كه آشاماينده او را طمع، يعنى آشامانيده او را شربتى از طمع و منع او از آن بالكليه ننموده.
٦٤٠٢ غرّ عقله من اتبعه الخدع. فريب داده عقل خود را كسى كه از پى او آورده مكرها را، يعنى كسى كه آنرا در مكرها كار فرموده و آنرا آلت آنها ساخته.
٦٤٠٣ غضّ الطّرف من كمال الظّرف. پائين انداختن چشم از كمال زيركى است، يعنى شيوه نيكوئى است كه از كمال زيركى ناشى مى‏شود چنانكه مدح آن مكرّر مذكور شد.
٦٤٠٤ غطاء العيوب السّخاء و العفاف. پرده عيبها سخاوت و پرهيزگاريست، يعنى آنها عيبهاى صاحب خود را در نظرها مى‏پوشانند و بمنزله پرده‏اند از براى آنها.
٦٤٠٥ غيّروا العادات تسهل عليكم الطّاعات.
تغيير دهيد عادتها را تا آسان شود بر شما طاعتها، مراد اينست كه نفسها عادتها و خصلتهاى ذميمه دارند مثل كاهلى و حبّ دنيا و حرص و طمع و مانند آنها كه تا آنها را تغيير ندهند و از خود زايل نكنند طاعتها و فرمانبرداريهاى حق تعالى بر آنها آسان نگردد.
٦٤٠٦ غير منتفع بالعظات قلب متعلّق  بالشّهوات. سودمند نمى‏گردد بموعظتها و پندها دلى كه آويخته باشد بخواهشها، يعنى هر دلى كه علاقه خواهشها و هواها و هوسها داشته باشد از پندها و موعظتها سودمند نگردد، كسى كه خواهد از آنها سودمند گردد بايد كه سلب آنها از دل خود بكند.
٦٤٠٧ غيّروا الشّيب و لا تشبّهوا باليهود. تغيير دهيد سفيدى موى را و شبيه مگرديد بيهودان كه خضاب نمى‏كنند.
٦٤٠٨ غير موف بالعهود من اخلف الوعود. وفا كننده نيست بعهدها كسى كه خلف كند وعدها را، مراد اينست كه وعدها كه بمردم كنيد آنها نيز داخل عهدها و پيمانهاست كه در شرع اقدس مدح وفاء به آنها و ذمّ خلف آنها شده.
٦٤٠٩ غير مدرك الدّرجات من اطاع العادات. نيست دريابنده مرتبه‏هاى بلند كسى كه اطاعت كند عادتها را، يعنى فرمانبردار و پيرو عادتهاى نفس باشد يعنى عادتها و خصلتهاى ذميمه كه در آن باشد مثل كاهلى و حرص و طمع و مانند آنها.
٦٤١٠ غالبوا انفسكم على ترك المعاصى تسهل عليكم مقادتها الى الطّاعات.
غلبه كنيد بر نفسهاى خود بر ترك نمودن گناهان تا آسان شود بر شما كشيدن آنها بسوى طاعات، مراد اينست كه ترك گناهان بالخاصيه سبب اين مى‏شود كه طاعات بر اين كس آسان گردد.
٦٤١١ غلبة الشّهوة اعظم هلك و ملكها اشرف ملك. غالب شدن خواهش بزرگتر هلاكتى است، و مالك بودن آن بلندتر مالك بودنى است، چون غلبه خواهش و هوا و هوس سبب بسيارى از گناهان مى‏شود پس آن بزرگتر هلاكتيست، و مالك آن بودن و آن را در فرمان خود داشتن بلند مرتبه‏تر ملكيست.
٦٤١٢ غلبة الشّهوة تبطل العصمة و تورد الهلك. غالب شدن خواهش باطل مى‏سازد نگاهدارى را و وارد مى‏سازد بر هلاكت، يعنى نگاهدارى خود را از گناه، و مراد به «هلاكت» هلاكت أخروى است و گاهى دنيوى نيز.
٦٤١٣ غرّى يا دنيا من جهل حيلك و خفى عليه حبائل كيدك. فريب ده اى دنيا كسى را كه نداند حيلتهاى ترا، و پنهان باشد بر او دامهاى مكر تو. مراد اينست كه چنين كسى فريب تو مى‏خورد من چنين نيستم پس فريب تو نمى‏خورم دست از من بردار و از من مأيوس باش.
٦٤١٤ غلبة الهوى تفسد الدّين و العقل. غالب شدن خواهش فاسد ميكند دين و عقل را، «فاسد شدن دين بسبب آن» ظاهرست، و «فاسد شدن عقل» باعتبار آنست كه عقل را از راه مى‏برد و باعث اين مى‏شود كه قبح آنچه خواهش زياد بآن باشد در نظر او چندان ننمايد و مشتبه گردد، يا اين كه چون باعث اين مى‏شود كه عمل بعقل نشود پس آنرا باطل و لغو گرداند.
٦٤١٥ غشّك من ارضاك بالباطل، و اغراك بالملاهى و الهزل. غشّ كرده با تو و صاف نبوده كسى كه خشنود كرده ترا بباطل، و تحريص كرده بلهوها و بازى. مراد به «خشنود كردن بباطل» اينست كه اعانت و يارى او كرده باشد در باطلى يا اين كه مدح او كرده باشد به آن چه دروغ باشد و در او نباشد و «لهو» و «هزل» هر دو بمعنى بازى است و ذكر «هزل» بعد از لهوها از براى تأكيد است و جهت رعايت سجع عقل در فقره سابق و ظاهر اينست كه مراد به «لهو» و و «هزل» در اينجا شامل جميع مهمات دنيوى باشد كه همه در حقيقت لهو و لعبى چند است و ثبات و بقائى ندارند.
٦٤١٦ غلبة الهزل تبطل عزيمة الجدّ. غلبه كردن هزل باطل مى‏سازد عزيمت جدّ را، «هزل» بمعنى لهو و بازى است چنانكه در شرح فقره سابق مذكور شد و ظاهر اينست كه مراد بآن در اينجا اشتغال بأمور دنيوى باشد چنانكه مذكور شد و مراد اين باشد كه غلبه اشتغال به آنها باطل مى‏سازد آنچه را عزيمت آن بايد كرد و جدّ و اهتمام تمام در آن بايد داشت كه امور أخروى باشد يعنى مانع مى‏شود و باز مى‏دارد از عزيمت آنها و جدّ در آنها.
و ممكن است كه مراد به «هزل» بى‏اهتمامى و جدّ نداشتن در كار باشد و كردن آن بعنوان لهو و بازى و مراد منع از عادت كردن بآن باشد و اين كه عادت كردن بآن و غلبه كردن آن در كسى باطل مى‏سازد عزيمت جدّ را و سبب اين مى‏شود كه در هيچ كارى عزيمت و جدّ نكند با آنكه آنها در بعضى كارها ضرورست و بى‏عزيمت و جدّ در آنها بعمل نيايد.
٦٤١٧ غشّ الصّديق و الغدر بالمواثيق من خيانة العهد. غشّ كردن با دوست و بى‏وفائى بپيمانها از خيانت عهدست، يعنى غشّ كردن‏
با دوست و صاف نبودن با او و بى‏وفائى بپيمانها كه با او بشود يا با هر كه بشود از جمله خيانت عهد با خداى عزّ و جلّ است و از جمله افراد آنست و حكم آن دارد، و ممكن است كه مراد به «مواثيق» وعدها باشد و مراد اين باشد كه غشّ كردن با دوست و وفا نكردن بوعدها كه با دوستان بشود يا بر هر كه بشود از جمله خيانت عهد و پيمانست و حكم آن دارد.
٦٤١٨ غالبوا انفسكم على ترك العادات تغلبوها، و جاهدوا اهواءكم تملكوها. غلبه كنيد بر نفسهاى خود بر ترك نمودن عادتها تا اين كه غالب شويد بر آنها، و جهاد كنيد با خواهشهاى خود تا اين كه مالك شويد آنها را، يعنى غلبه كنيد بر نفسهاى خود در باب ترك نمودن عادتها كه دارند مثل كاهلى و حرص و طمع و مانند آنها تا اين كه غالب شويد بر آنها، يعنى هر گاه غالب شويد بر آنها بر ترك عادتها غالب شويد بر آنها در هر باب و در فرمان شما باشند در همه عبادات و طاعات و غير آنها، و ممكن است كه مراد اين باشد كه سعى كنيد در غلبه كردن بر نفسها بر ترك عادتها تا اين كه غالب شويد بر آنها، و جهاد كنيد با خواهشها يعنى جنگ كنيد با آنها تا مالك شويد آنها را و در فرمان شما باشند، يا مالك شويد بسبب آن نفسهاى خود را و اطاعت شما كنند.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف دنيا:
٦٤١٩ غرّارة غرور ما فيها، فانية فان من عليها. فريب دهنده است فريب است آنچه در آنست، نيست شنونده است فانى شونده است هر كه بر آنست.
و فرموده است در وصف جهنم:
٦٤٢٠ غمر قرارها، مظلمة اقطارها، حامية قدورها، فظيعة امورها.
پوشاننده است ته آن، تاريك است أطراف آن، گرم است ديگهاى آن، رسواست كارهاى آن، يعنى ته آن كه جايگاه مردم است مى‏پوشاند ايشان را در آتش و پنهان مى‏گرداند در آن، و ممكن است كه «غمر» بمعنى پوشاننده نباشد بلكه بمعنى سخت باشد و ترجمه اين باشد كه: سخت است ته آن، يعنى سخت است عذاب و عقاب در آن، يا بمعنى چرب و بدبو باشد، يا بمعنى محلّ ازدحام و بر روى يكديگر افتادن مردم باشد، يا بمعنى خراب باشد. و «تاريك است اطراف آن» يعنى اطراف آن تاريك است چه جاى ميان آن چه روشنى خانه‏ها كه روشن باشد از اطراف داخل مى‏شود و ازين معلوم مى‏شود كه آتش آن تاريك است و روشنى ندارد. و «ديگهاى آن» جايگاههاى مردم است در آن كه تشبيه شده بديگى كه كسى را در آن بپزند، و «رسواست كارهاى آن» يعنى شنيع و رسواست آنچه در آن واقع مى‏شود از عذاب و عقاب اهل آن، نعوذ باللّه منه.
٦٤٢١ غالب الهوى معالبة الخصم خصمه، و حاربه محاربة العدوّ عدوّه لعلّك تملكه. غلبه كن بر خواهش غلبه كردن دشمن دشمن خود را، و جنگ كن با آن جنگ كردن خصم با خصم خود، شايد كه مالك گردى آن را، يعنى اگر چنين كنى شايد كه مالك گردى آن را و بفرمان تو در آيد.
٦٤٢٢ غنى العاقل بحكمته و عزّه بقناعته. توانگرى عاقل بحكمت اوست و عزّت او بقناعت اوست، مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است و مراد اينست كه عاقل بسبب حكمتى كه دارد قطع طمع ميكند از مردم و خود را بى‏نياز مى‏سازد از ايشان و اين حقيقت توانگرى است، و بسبب قناعتى كه ميكند خود را عزيز مى‏سازد نزد
مردم، چه هر كه قناعت كند به آن چه دارد و از مردم طمع و طلب نكند عزيز باشد نزد ايشان.
٦٤٢٣ غرض المحقّ الرّشاد. غرض كسى كه بر حقّ است راه درست است، چه غرض او بر پاى داشتن آن حقّ است و آن راه درست است.
٦٤٢٤ غرض المبطل الفساد. غرض كسى كه بر باطل است فساد است، زيرا كه غرض او ترويج آن باطل است و آن فسادست.
٦٤٢٥ غرض المؤمن اصلاح المعاد. غرض مؤمن بصلاح آوردن آخرت است، يعنى غرض عمده او آنست و باصلاح امور دنيا چندان اعتنائى ندارد.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف دنيا:
٦٤٢٦ غرّارة ضرّارة حائلة زائلة بائدة نافدة. سخت فريب دهنده است، سخت زيان رساننده است، تغيير يابنده است، زايل شونده است، هلاك شونده است، تمام شونده است. و همه اينها ظاهرست و محتاج بشرح نيست.
٦٤٢٧ غضّ الطّرف عن محارم اللّه سبحانه افضل عبادة. پوشيدن چشم از حرامهاى خداى سبحانه افزونترين عبادتى است يعنى أفضل عبادات است.
٦٤٢٨ غذاء الدّنيا سمام، و اسبابها رمام.
خورش دنيا زهرهاست و أسباب آن ريسمان كهنه‏هاست، مراد غالب خورش دنياست كه حرام باشد و باعث هلاكت اخروى گردد، و تشبيه «أسباب دنيا بريسمان كهنه‏ها» باعتبار سستى و مشرف بودن بر انقطاع و گسستن است.
٦٤٢٩ غائب الموت احقّ منتظر و اقرب قادم. غايب مرگ سزاوارتر انتظار كشيده شده ايست و نزديكتر از سفر آينده‏ايست، مراد اينست كه مردم غايبها دارند كه در سفرند و انتظار آنها مى‏برند مرگ سزاوارترين غايبهاست باين كه انتظار آن برند و در تهيه آن باشند، و نزديكترين آنهاست كه از سفر آيند چه شكّ و شبهه در آمدن آن نيست بخلاف مسافران ديگر كه هر يك احتمال آن دارد كه باز نگردد.
٦٤٣٠ غدر الرّجل مسبّة عليه. بى‏وفائى مرد جايگاه دشنام است بر او، و «سبّه» بضمّ سين بمعنى عار آمده، و ممكن است كه «مسبّة» نيز باين معنى آمده باشد و ترجمه اين باشد كه: بى‏وفائى مرد عاريست بر او.
٦٤٣١ غلّط الانسان فيمن ينبسط اليه احظر شي‏ء عليه. غلط كردن آدمى در كسى كه واشود بسوى او حرام‏تر چيزيست بر او. مراد اينست كه كسى كه شخصى احتشام نبرد از او و خوددارى نكند نزد او و آنچه خواهد گويد و كند بايد او را چنانكه هست از خوبى و بدى بشناسد پس اگر غلط كند در باره او و چنانكه هست نشناسد اين غلط رسوا و خطاى بزرگى است بخلاف اين كه نزد او وا نشود و خود را گرفته دارد كه اگر خطائى در باره او بكند و ببديهاى او پى نبرد آن سهل است و چندان خطائى نيست.
۱۶
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
و فرموده آن حضرت عليه السّلام در توحيد خداى عزّ و جلّ:
٦٤٣٢ غوص الفطن لا يدركه، و بعد الهمم لا يبلغه . فرو رفتن فطنتها در نمى‏يابد او را، و دورى همتها نمى‏رسد باو، يعنى هر چند فطنتها فرو روند در فكرت و تأمّل ادراك نمى‏توانند كرد او را و بكنه شناخت او نتوانند رسيد، و هر چند قصدها و همتها بلند شوند و دور روند باو نرسند و چگونگى ذات اقدس او را نتوانند يافت.
٦٤٣٣ غرّ جهولا كاذب امله ففاته حسن عمله. فريب داده است بسيار نادانى را اميد دروغ او پس فوت شده او را نيكوئى عمل او. مراد اينست كه: هر كه نيكو سعى نمى‏كند از براى آخرت چنين است كه اميد دروغى او را فريب داده و مشغول شده بسعى از براى بر آوردن آن، و بسبب آن فوت شده از او نيكوئى عمل از براى آخرت. و مراد به «اميد دروغ» اميدهاى دنيوى است كه غالب اين است كه بعمل نيايد، و بر تقديرى كه بعمل آيد بكارى نيايد و در اندك وقتى باطل و زايل گردد، پس گويا دروغ است و مطابق واقع نيست.
٦٤٣٤ غطاء العيوب العقل. پرده عيبها عقل است، يعنى كسى را كه عقل و خرد باشد عقل او عيبهاى او را مى‏پوشاند و بمنزله پرده‏ايست از براى آنها.
٦٤٣٥ غرور الامل ينفد المهل و يدنى الاجل. فريب اميد فانى مى‏سازد مهلت را، و نزديك مى‏گرداند اجل را. مراد اينست كه كسى را كه اميد فريب دهد اميدهاى دور و دراز و عمرى باندازه آنها از براى خود قرار دهد و مشغول بسعى از براى آن اميدها شود و فرصت و مهلت كار خيرى‏
كه يابد نپردازد بآن، بگمان اين كه وقت مهلت او دراز است تا وقتى كه اجل در رسد و مهلتى نماند پس اميد او مهلت او را فانى ساخته و نگذاشته كه مهلتى بيابد.
و «اجل او را نزديك گردانيده» باعتبار اين كه او عمر درازى از براى خود قرار داده و اجل را دور مى‏دانسته پس چون پيش از آن در رسد در نظر او نزديك نمايد و گمان كند كه پر زود آمده و پيش از وقت آن آمده. و ممكن است نيز چنانكه مكرّر مذكور شد كه اميدهاى زياد در واقع باعث كوتاهى عمر و نزديكى اجل گردد.
٦٤٣٦ غضب الملوك رسول الموت. خشم پادشاهان فرستاده مرگ است، يعنى بمنزله رسولى است كه مرگ فرستد كه خبر آمدن آن را بدهد پس كسى كه پادشاه را بر خود خشمناك يابد بايد تهيه مرگ بگيرد و آنچه تواند توشه از براى آن بردارد كه ديگر مهلتى نماند.
و ممكن است كه غرض اين باشد كه نهايت اهتمام بايد كرد در اين كه كارى نشود كه پادشاه خشمناك گردد كه خشم او بمنزله رسول مرگ است.
٦٤٣٧ غطاء المساوى الصّمت. پرده بديها خاموشى است، مراد بديهائى است كه از سخن گفتن ظاهر شود مثل جهل و كم عقلى، و ظاهرست كه خاموشى پرده آنها مى‏شود.
٦٤٣٨ غاض الصّدق فى النّاس و فاض الكذب، و استعملت المودّة باللّسان و تشاحنوا بالقلوب. كم شده است راستگوئى در مردم، و بسيار شده است دروغگوئى، و كار برده شده دوستى بزبان، و دشمن يكديگرند بدلها.
٦٤٣٩ غضّو الابصار فى الروب فانّه اربط للجأش و اسكن للقلوب. پائين اندازيد چشمها را در جنگها، پس بدرستى كه اين آرام دهنده‏ترست‏
مر نفس را، و ساكن كننده‏ترست مر دلها را. مراد اينست كه چشم پائين انداختن در جنگها و ملاحظه نكردن اطراف، نفس و دل را بيشتر ساكن ميكند و آرام مى‏دهد و خوف و اضطراب را از آنها زايل ميكند، زيرا كه بسبب ملاحظه كشتگان و خون ريختنها و مشاهده ساير احوال ايشان خوف و اضطرابى بهم مى‏رسد كه هر گاه چشم پائين اندازد و آنها را پر نبيند چنان نشود، و «جأش» بفتح جيم و سكون همزه و گاهى بتخفيف همزه نيز گفته مى‏شود بمعنى نفس و دل است، و بر هر تقدير «ساكن كننده‏ترست مر دلها را» تأكيد سابق است و جمع آوردن «قلوب» در آخر از براى رعايت موافقت با «حروب» در اوّل و «عيوب» در فقره بعد است و نكته ديگر در آن منظور نيست.
٦٤٤٠ غطّوا معايبكم بالسّخاء فانّه ستر العيوب. بپوشانيد عيبهاى خود را بسخاوت، پس بدرستى كه آن پرده عيبهاست.
٦٤٤١ غنيمة الاكياس مدارسة الحكمة. غنيمت زير كان مدارسه حكمت است، «غنيمت» در اصل مالى را گويند كه در جنگ بدست آيد و شايع شده استعمال آن در هر منفعت عمده، و مراد به «حكمت» علم راست درست است، و مراد به «مدارسه آن» درس گفتن آنست يا درس خواندن آن يا مباحثه آن با يكديگر و سخن گفتن در آن بهر نحو كه بوده باشد، و «بودن آن غنيمت زيركان» ظاهرست، چه هيچ منفعتى نزد ايشان بعلم و مذاكره آن نمى‏رسد.
٦٤٤٢ غارس شجرة الخير تجتنيها احلى ثمرة. كارنده درخت نيكى مى‏چيند از آن شيرين‏تر ميوه، زيرا كه ميوه كه مى‏چيند از آن خير دنيا و آخرت است، و چه ميوه بآن شيرينى باشد...
٦٤٤٣ غافص  الفرصة عند امكانها فانّك غير مدركها بعد  فوتها. ناگاه بگير فرصت را نزد امكان آن، پس بدرستى كه تو دريابنده آن نيستى بعد از فوت آن. مراد اينست كه همين كه فرصت كار خيرى ممكن شود ترا ناگاه، بگير آن را و مهلت مده و پس مينداز از آن، زيرا كه كم است كه فرصت كه فوت شود ديگر عود كند و دريابى آن را، پس اگر تأخير كنى بسا باشد كه فوت شود فرصت و در نيابى آن را.
٦٤٤٤ غالب الشّهوة قبل قوّة ضراوتها فانّها ان قويت ملكتك و استفادتك و لم تقدر على مقاومتها. غلبه كن بر خواهش پيش از قوى شدن حرص آن پس بدرستى كه آن اگر قوى شود مالك شود ترا و كسب كند  ترا و قادر نباشى بر برابرى كردن با آن، يعنى غلبه كن بر هوا و هوس پيش از اين كه قوى گردد در تو باين كه در ابتدا خود را نگاهدارى از آن پيش از اين كه عادت كنى بپيروى آن كه اگر قوى شود در تو باين كه فرمان آن ببرى و عادت كنى بآن مالك شود آن ترا و بنده خود گرداند و ديگر قادر نباشى بر برابرى كردن با آن و نگاهداشتن خود از آن.
حرف فاء
حرف «فا» بلفظ «فى»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «فا» بلفظ «فى» كه بمعنى «در» ست.
فرموده آن حضرت عليه السّلام:
٦٤٤٥ فى الذّكر حيوة القلوب. در ياد خداست زندگانى دلها.
٦٤٤٦ فى رضى اللّه غاية المطلوب. در خشنودى خداست نهايت مطلوب، يعنى كسى هر گاه حق تعالى را از خود خشنود دارد باطاعت و انقياد او بنهايت مطلوب خود برسد.
٦٤٤٧ فى الطّاعة كنوز الارباح. در طاعت و فرمانبردارى خداست گنجهاى سودها.
٦٤٤٨ فى العزوف عن الدّنيا درك النّجاح. در بازگشتن از دنياست دريافتن فيروزى.
٦٤٤٩ فى مجاهدة النّفس كمال الصّلاح. در جنگ كردن با نفس است كمال صلاح، يعنى شايستگى احوال و نيكو بودن آنها.
٦٤٥٠ فى العمل لدار البقاء ادراك  الفلاح. در كار كردن از براى سراى بقاست دريافتن رستگارى.
٦٤٥١ فى الموت غبطة او ندامة.
در مردن نيكوئى حال و شادمانيست يا پشيمانى. مراد اينست كه بعد از مردن واسطه ميانه اينها نيست اگر نيكو كارست نيكوحال و شادمان باشد، و اگر نه بد حال و پشيمان، پس هر يك را كه خواهى اختيار كن و بر وفق آن عمل كن.
٦٤٥٢ فى الفوت حسرة و ملامة. در فوت حسرت است و ملامت، يعنى در فوت فرصت كار خير و از دست دادن آن. و در بعضى نسخه‏ها بجاى «و ملامة» «أو ملامة» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه در فوت حسرت است يا ملامت و «حسرت» در فوت كار خيرى باشد كه فوت آن سبب عقاب نباشد و همين سبب حسرتى گردد كه كاش فوت نشده بود كه ثواب من زياده مى‏شد و «ملامت و سرزنش» در جائى باشد كه سبب عذاب و عقاب گردد، و بنا بر اوّل هر يك از حسرت و ندامت أعمّ از اينست كه از براى عذاب و عقاب باشد يا از براى فوت شدن ثواب زياد، و اين ظاهرترست.
٦٤٥٣ فى تصاريف الدّنيا اعتبار. در تغييرهاى دنيا عبرت گرفتنى است، يعنى از آنها بايد عبرت گرفت، يا اين كه كسى را كه بصيرتى باشد از آنها عبرت گيرد.
٦٤٥٤ فى السّكون الى الغفلة اغترار. در آرام گرفتن بسوى غفلت فريب خوردنى است، مراد آرام گرفتن بغفلت از آخرت است و در انديشه آن نبودن.
٦٤٥٥ فى كلّ نفس موت. در هر نفس مردنى باشد، يعنى هيچ نفسى زنده و جاويد نماند چنانكه در قرآن مجيد فرموده: كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ، هر نفسى در يابنده مزه مرگ باشد.
و ممكن است كه «نفس» بفتح فاء خوانده شود نه بسكون آن و مراد اين باشد كه در هر نفس مردنى است، يعنى احتمال مردنى باشد پس هرگز غافل از آن نبايد بود بنا بر اين همان مضمون «فى كلّ لحظة اجل» است كه بعد از اين نقل شده.
٦٤٥٦ فى كلّ وقت فوت. در هر وقتى فوتى است، يعنى فوت قدرى از عمر در آن باشد پس قدر آن را بايد دانست و ضايع نبايد كرد، يا اين كه در هر وقتى فوت فرصتى باشد كه وقت آن سابق بر آن بود پس در هر وقتى فرصت را نبايد از دست داد، گاه باشد كه بعد از آن وقت فوت آن باشد.
٦٤٥٧ فى كلّ لحظة اجل. در هر نگاه كردنى اجلى است، يعنى هر لحظه احتمال رسيدن اجلى باشد پس غافل نبايد بود و هميشه در تهيه آن و تدارك توشه از براى آن بايد بود.
٦٤٥٨ فى كلّ وقت عمل. در هر وقتى عملى است، يعنى كار خيرى باشد كه در آن وقت توان كرد از واجبيها و سنتيها اگر همين ذكر خدا باشد پس هيچ وقتى را بعبث نبايد گذرانيد.
٦٤٥٩ فى كلّ نظرة عبرة. در هر نگاه كردنى عبرتى است، يعنى عبرتى از آن توان گرفت.
٦٤٦٠ فى كلّ تجربة موعظة. در هر آزمايشى پندى است، يعنى پندى از آن توان گرفت.
٦٤٦١ فى كلّ اعتبار استبصار. در هر عبرت گرفتنى بينايئى است، يعنى بينائى حاصل شود.
٦٤٦٢ فى كلّ صحبة اختيار. در هر صحبتى برگزيدنى است، يعنى بايد كه چيزى را بر گزيد از صفات خوبى كه در مصاحبان باشد يا چيزى را بايد برگزيد كه در آن صحبت مشغول آن بايد بود از كار خيرى كه در آن صحبت مشغول آن توان شد و دور نيست كه اختيار بياى دو نقطه زير كه بمعنى برگزيدن است چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيد و ترجمه شد، نباشد، بلكه «اختبار» بباى يك نقطه باشد بمعنى آزمايش، و ترجمه اين باشد كه: در هر صحبتى آزمايشى است، يعنى آزمايش مصاحب بايد بشود تا خوبى و بدى و امانت و خيانت او ظاهر گردد و با او بر وفق آن سلوك بشود.
٦٤٦٣ فى كلّ حسنة مثوبة. در هر كار خوبى ثوابى است و جزاى نيكى.
٦٤٦٤ فى كلّ سيّئة عقوبة. در هر كار بدى عقوبتى است و پاداش بدى.
٦٤٦٥ فى الصّبر ظفر. در صبر فيروزى است، يعنى فيروزى بثواب و مراتب عاليه.
٦٤٦٦ فى الزّمان الغير. در روزگار تغييرهاست، يعنى تغييرها واقع مى‏شود كه از آنها عبرتها بايد گرفت، يا اين كه تغييرها واقع مى‏شود پس كسى را كه دوستى باشد مغرور بآن نشود و شكر آن بجاى آورد و بقدر مقدور كار خيرى كه تواند كرد بكند و كسى كه در شدّتى باشد صبر كند و اميد گشايش داشته باشد و در بعضى نسخه‏ها بجاى «الغير» بغين نقطه‏دار و باى دو نقطه پائين كه بمعنى تغيرهاست چنانكه ترجمه شد «العبر» است بعين بى‏نقطه و باى يك نقطه، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: در روزگار عبرتهاست، يعنى‏
امورى چند واقع مى‏شود از تغييرات و غير آنها كه از آنها عبرت بايد گرفت.
٦٤٦٧ فى تصاريف القضاء عبرة لاولى الالباب و النّهى. در تغييرات قضا عبرتى است از براى صاحبان عقلها و خردها، يعنى در تغييرات روزگار كه تقدير شده و واقع مى‏شود عبرتيست از براى هر كه عقل و خردى داشته باشد.
٦٤٦٨ فى القناعة الغناء. در قناعت غناء است، يعنى توانگرى، چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٤٦٩ فى الحرص العناء. در حرص غناء است، يعنى تعب و رنج، چنانكه ظاهرست.
٦٤٧٠ فى تصاريف الاحوال تعرف جواهر الرّجال. در تغييرات احوال شناخته مى‏شود گوهرهاى مردان، يعنى بلندى و پستى مرتبه نفوس ايشان و خوبى و بدى ذوات ايشان، مثل اين كه كسى كه بدولتى برسد و مغرور نشود و سلوك نيكو كند، در آن خوبى ذات و شرافت نفس او معلوم شود، و اگر اين دولت نمى‏يافت حال او معلوم نمى‏شد، و همچنين اگر بر خلاف اين سلوك كند، بدى ذات و پستى نفس او ظاهر شود، و اگر بآن دولت نمى‏رسيد آن ظاهر نمى‏شد، و همچنين صاحب دولتى كه از دولتى بيفتد و صبر كند و خفت و ذلّت ترددات و تملقات بخود راه ندهد علوّ نفس و شرافت او ظاهر شود و اگر بر عكس اين سلوك كند دنائت و پستى ذات و نفس او معلوم شود.
٦٤٧١ فى غرور الآمال انقضاء الآجال. در فريب خوردن از اميدها گذشتن اجلهاست، يعنى باعث اين مى‏شود كه مدّت عمرها در آن بعبث بگذرد و ناگاه اجل در رسد و تهيه آخرت نشده باشد و از دنيا و آخرت محروم و بى‏بهره بود.
٦٤٧٢ فى الشّدّة يختبر الصّديق. در سختى آزمايش كرده مى‏شود دوست، چه هر كه در آن وقت دوستى كند ظاهر مى‏شود كه او دوست حقيقى است چه غرض او از آن جلب نفعى از براى خود نيست و كسى كه در وسعت و فراخى دوستى كند اعتمادى بر دوستى او نيست، بسيارست كه دوستى او از براى جلب نفعى از براى خود باشد.
٦٤٧٣ فى الضّيق يتبيّن حسن مواساة الرّفيق. در تنگى ظاهر مى‏شود نيكوئى مواساة رنيق. «مواساة» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى بخشش و عطاست يا بخشش چيزى با وجود احتياج خود بآن، و مراد اينست كه رفيقى كه در حال تنگى احوال تو با تو مواسات كند خوبى مواسات او ظاهر مى‏شود و معلوم مى‏شود كه از روى محض محبت و دوستى است  و مواساتى كه در وقت وسعت و فراخى بكند حال آن معلوم نيست، ممكن است كه از براى محض دوستى نباشد و از براى توقّع عوض يا غرض ديگر باشد.
٦٤٧٤ فى الرّخاء تكون فضيلة الشّكر. در فراخى ميباشد فضيلت شكر.
٦٤٧٥ فى البلاء تحاز فضيلة الصّبر. در بلا جمع كرده مى‏شود فضيلت صبر، مراد ازين دو فقره اينست كه در همه احوال اگر كسى خواهد ادراك فضيلت و ثوابى مى‏تواند كرد اگر در نعمت و فراخى‏
است، بشكر ادراك آن مى‏تواند كرد، و اگر در سختى و بلاست، بصبر آنرا در مى‏تواند يافت.
٦٤٧٦ فى خفّة الظّهر راحة السّرّ و تحصين القدر. در سبكى پشت است آسايش نهان و محكم نگاهداشتن قدر. مراد مدح سبكى پشت است از أشغال دنيوى باين كه در آنست آسودگى خاطر، و اين ظاهرست و باين كه در آن قدر و مرتبه خود را محكم نگاه مى‏توان داشت، بخلاف كسى كه گرانبار أشغال دنيوى باشد كه كم است كه او مرتبه خود را نگاه تواند داشت و خفتها و ذلّتها او را عارض نشود.
٦٤٧٧ فى التّأنّى استظهار. در تأنّى قوى كردن پشت است، مراد مدح تأنّى كردن است در كارها و تعجيل نكردن در آنها بى‏تأمّل و تفكر باين كه آن باعث اين مى‏شود كه كارى كه كند پشت او قوى باشد در آن و ايمن باشد از زيان و خسران آن.
٦٤٧٨ فى العجل عثار. در تعجيل لغزش است، يعنى كسى كه تعجيل كند در كارها و بى تأمّل و تفكر كند كم است كه لغزشها نكند.
٦٤٧٩ فى السّخاء المحبّة. در سخاوت دوستى است، يعنى سبب دوستى مردم مى‏شود صاحب آنرا.
٦٤٨٠ فى الشّحّ  المسبّة. در بخيلى جايگاه دشنام است، يا دشنام دادن است، يعنى دشنام دادن مردم صاحب آن را. و در بعضى نسخه‏ها بجاى «المسبّة» «السّبّة» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: در بخيلى عارست.
٦٤٨١ فى الجور الطّغيان. در ستم طغيان است، يعنى سركشى كردن از حدّ خود و در گذشتن از مرتبه و نصيب و بهره كه حق تعالى از براى او قرار داده و طلب كردن زياده بر آن.
٦٤٨٢ فى العدل الاحسان. در عدل احسان است، يعنى نيكوئى كردن با مردم، يا نيكوئى كردن حق تعالى با صاحب آن.
٦٤٨٣ فى التّسليم الايمان. در تسليم ايمانست. مراد به «تسليم» راضى بودن بقضا و قدر حق تعالى است در هر باب، و اعتقاد اين كه در هيچ باب حيف و جورى نكرده، و «بودن ايمان در آن» ظاهرست.
٦٤٨٤ فى التّوكّل حقيقة الايقان. در توكّل حقيقت يقين داشتن است، يعنى در توكّل بر حق تعالى و واگذاشتن همه امور خود باو حقيقت يقين داشتن باو و فضل و عدل اوست.
٦٤٨٥ فى شكر النّعم دوامها. در شكر كردن نعمتها پاينده ماندن آنهاست.
٦٤٨٦ فى كفر النّعم زوالها. در كفران نعمتها زوال آنهاست.
٦٤٨٧ فى صلة الرّحم حراسة النّعم. در پيوستن با خويش نگاهبانى نعمتهاست، يعنى صله خويشان حفظ و حراست‏
نعمتها ميكند و باعث دوام و پايندگى آنها مى‏گردد.
٦٤٨٨ فى قطيعة الرّحم حلول النّقم. در بريدن از خويش در آمدن عقوبتهاست، يعنى سبب عقوبتهاى إلهى مى‏گردد.
٦٤٨٩ فى لزوم الحقّ تكون السّعادة. در لازم بودن حق ميباشد نيكبختى، مراد به «لازم بودن حق» هميشه همراه بودن با آنست و جدا نشدن از آن در هيچ باب، و «بودن نيكبختى در آن» ظاهرست.
٦٤٩٠ فى الشّكر تكون الزّيادة. در شكر ميباشد زيادتى، يعنى زيادتى نعمت، چنانكه مكرّر مذكور شد.
٦٤٩١ فى العدل صلاح البريّة. در عدل است صلاح خلق، يعنى در عدل پادشاهان و حكام است شايستگى و انتظام احوال رعيت، يا در عدل خلق است با يكديگر و ظلم نكردن بر هم صلاح همه ايشان.
٦٤٩٢ فى الجور هلاك الرّعيّة. در ستم است هلاك رعيت، يعنى ستم پادشاهان و حكام يا ستم رعيت ميانه خود بر يكديگر، بر قياس فقره سابق.
٦٤٩٣ فى الدّنيا عمل و لا حساب. در دنيا عمل است و نيست حسابى، بلكه حساب آن در آخرت خواهد شد، و نيست در آن عملى، چنانكه بعد از اين مذكور خواهد شد.
٦٤٩٤ فى اخلاص الاعمال تنافس اولى النّهى و الالباب.
در خالص گردانيدن عملهاست منافسه صاحبان عقلها و خردها، «منافسه دو كس با هم در چيزى» اينست كه هر دو رغبت كنند در آن و آنرا از براى خود خواهند، يا معارضه كنند با يكديگر در آن و مراد اينست كه چيزى قابل اينست كه صاحبان عقلها و خردها منافسه كنند در آن خالص گردانيدن عمل است از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر، چه آن فضيلت عظيمى است كه قابل آن هست كه هر يك رغبت كنند در آن و خواهند كه منفرد باشند يا زيادتى كنند بر يكديگر در آن، هر چند اصل معارضه يا قصد انفراد خوب نباشد.
و ممكن است كه مراد به «منافسه در اينجا مجرّد رغبت كردن باشد و مراد اين باشد كه رغبت صاحبان عقلها و خردها همين در اخلاص عمل است و ايشان را در دنيا رغبت در چيزى ديگر نباشد.
٦٤٩٥ فى الآخرة حساب و لا عمل. در آخرت حساب است و نيست عملى، بلكه عمل همين در دنياست و حسابى نيست در آن، چنانكه در فقره سابق سابق مذكور شد.
٦٤٩٦ فى العدل الاقتداء بسنّة اللّه و ثبات الدّول. در عدل اقتدا بطريقه خداست و پاى بر جا بودن دولتها.
٦٤٩٧ فى كلّ معروف احسان. در هر معروفى احسانى است، ظاهر اينست كه مراد به «معروف» در اينجا نعمت باشد و مراد اين باشد كه در هر نعمتى كه حق تعالى بكسى بدهد حقّ احسانى باشد كه بايد از آن احسانى بديگرى بر وجهى از وجوه بشود  و ممكن است كه مراد اين باشد
كه: در هر نعمت دادنى احسانى و نيكوكاريى است خواه خرد باشد آن نعمت و خواه بزرگ، و خواه كم باشد و خواه زياد، پس ترك آن باعتبار خردى يا كمى نبايد كرد، يا اين كه نعمت بهر كس كه داده شود احسانى است هر چند درويش و محتاج نباشد بلكه در بعضى احاديث وارد شده كه: ثواب صدقه ده برابرست، و صله برادران بيست برابر، و صله خويشان بيست و چهار برابر، و اين أعمّ از اينست كه برادران و خويشان درويش باشند يا توانگر، نهايت بنا بر اين بايد تخصيص داد باين كه از اهل آن باشند باين كه كسى نباشد كه آنرا در مصرفى حرام صرف كند يا كفران نعمت كند، زيرا كه مذمّت احسان بغير اهل وارد شده، و اين كه آن مثل منع احسان از اهل آنست.
٦٤٩٨ فى كلّ صنيعة امتنان. در هر عطيه امتنانى است، «امتنان» بمعنى منت گذاشتن است و ظاهر اينست كه مراد بآن در اينجا احسان باشد و مراد اين باشد كه در هر عطيه كه حق تعالى بكسى بكند احسانى باشد، يعنى بايد كه از آن احسانى بديگرى بكند [يا اين كه در هر عطائى كه بكسى بشود احسانيست هر چند خرد باشد يا كم، يا بهر كه باشد هر چند درويش و محتاج نباشد و بر هر تقدير ] تعبير از «احسان» به «امتنان» جهت مكرّر نشدن لفظ احسان كه سجع فقره سابق بود باعتبار اين باشد كه هر احسانى فى نفسه منت گذاشتنى باشد هر چند منت گذاشتن از خارج كه مذموم است با آن نباشد.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه در هر عطيه كه كسى بكسى بكند منت گذاشتنى باشد چنانكه مذكور شد پس آدمى بايد كه احسانى كه كسى باو بكند تلافى آن بقدر مقدور بكند تا در زير منت او نباشد يا غرض اين باشد كه در هر عطائى كه كسى بكسى بكند منت گذاشتنى باشد پس ديگر منتى علاوه آن نبايد كرد.
٦٤٩٩ فى الغيب العجب. در غيب تعجب است، «غيب» بمعنى پنهان است و ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه در آينده كه هنوز پنهانست أمور عجيبه باشد و مراد إخبار إجمالى باشد بوقوع آنها و بعلم خود به آنها، و ممكن است كه مراد خصوص غيبت حضرت صاحب الزّمان و ظهور آن حضرت باشد صلوات اللّه و سلامه عليه، يا اين كه آنرا در وقتى فرموده باشند كه بعد از آن بزودى واقعه عجيبى روى داده باشد از براى إخبار بآن مثل واقعه قتل عمر يا عثمان، و ممكن است كه مراد اين باشد كه در آينده أمور عجيبه باشد پس در هيچ شدّتى پر غمناك نبايد بود و در هيچ شاديى زياده فرحناك نبايد شد، بسا باشد كه آن بزودى گشايش يابد و اين بغم و اندوه مبدّل گردد، و ممكن است كه مراد به «غيب» در اينجا عالم مجرّدات باشد كه پنهان است از مردم و مشاهد ايشان نيست و مراد اين باشد كه آن عالمى است عجيب، و از براى كسى كه عالم باشد بآن تعجب است در آن، و ممكن است كه «غيّب» بضمّ غين و تشديد ياء مفتوح خوانده شود كه جمع غايب باشد بمعنى پنهان و أوفق باشد با «عجب» و مراد بآن مجرّدات باشد چنانكه مذكور شد، و ممكن است كه مراد به «غيب» بتخفيف علوم و اسرار نهانى باشد كه انبيا و اوليا صلوات اللّه و سلامه عليهم دانند و از عامّه مردم پنهان باشد و ندانند آنها را، و ممكن است كه مراد أحوال و أمور آخرت باشد كه پنهان است و هنوز آشكار نشده و بر هر تقدير مراد اين باشد كه در آنها أمور عجيبه بسيار باشد.
و ممكن است كه «غيب» چنانكه در نسخه‏ها واقع شده تصحيف باشد و صحيح «عتب» باشد بفتح عين بى‏نقطه و سكون تاء دو نقطه بالا بمعنى غضب و ملامت كردن از روى خشم، و مراد مذمّت آن باشد كه آن از عاقل دانا عجيب است بلكه شأن او حلم و بردبارى است و نرمى و هموارى، و اين أوفق است با فقره بعد كه آن نيز مذمّت خشم است.
٦٥٠٠ فى الغضب العطب.
در خشم هلاكت است، يعنى در عمل كردن بآن و فرو نخوردن آن هلاكت است هلاكت أخروى بلكه گاهى دنيوى نيز.
٦٥٠١ فى الحرص الشّقاء و النّصب. در حرص بدبختى است و تعب، و اين ظاهرست.
٦٥٠٢ فى الموت راحة السّعداء. در مرگ آسايش نيكبختانست.
٦٥٠٣ فى الدّنيا رغبة الاشقياء. در دنيا رغبت بدبختانست، مراد دنيائى است كه غرض از آن آخرت نباشد.
٦٥٠٤ فى الانفراد لعبادة اللّه كنوز الارباح. در تنهائى از براى عبادت كردن خدا گنجهاى سودهاست.
٦٥٠٥ فى اعتزال أبناء الدّنيا جماع الصّلاح. در گوشه‏گيرى از پسران دنيا جمع كردن صلاح است، يا جمع كننده صلاح است، يا مجمع صلاح است، يعنى صلاح أحوال و شايستگى آنها.
٦٥٠٦ فى العواقب شاف او مريح. در عاقبتها شفا دهنده باشد يا آسايش دهنده، ظاهر اينست كه اين كلامى است كه مى‏فرموده باشند در مقام تسلى در بيماريها و اين كه غمگين از آنها نبايد بود عاقبت يا حق تعالى شفا دهد، يا مرگ كه آسايش و راحت دهد از تعبها و زحمتهاى دنيا.
٦٥٠٧ فى كلّ برّ شكر. در هر صله و خيرى شكرى است، يعنى در هر صله و خيرى كه بكسى برسد شكر
آن بايد كرد، يا در هر صله و خيرى كه كسى بكند شكر آن بايد كه چنين توفيقى يافته.
٦٥٠٨ فى كلّ نعمة اجر. در هر نعمتى اجريست، يعنى در هر نعمتى كه كسى بكسى بدهد اجر و ثوابى باشد هر چند بغير درويش داده شود.
٦٥٠٩ فى المواعظ جلاء الصّدور. در موعظه‏ها و پندها جلاى سينه‏هاست، غرض ترغيب در موعظه كردن و شنيدن است و اين كه آنها باعث جلاى سينه‏ها شود از زنگ غفلت و كدورات هواها و هوسها.
٦٥١٠ فى اخلاص النّيّات نجاح الامور. در خالص گردانيدن نيتهاست فيروزى بكارها، يعنى خالص گردانيدن نيتها از براى حق تعالى و قصد اين كه هر چه كند از براى خدا باشد و آميخته نباشد بغرض ديگر كه منافى آن باشد سبب فيروزى شود بهر كارى كه قصد آن كند.
٦٥١١ فى الضّيق و الشّدّة يظهر حسن المودّة. در تنگى و سختى ظاهر مى‏شود نيكوئى دوستى، زيرا كه هر كه در آن حال دوستى كند ظاهر شود كه دوستى او نيكوست و اعتماد بر آن باشد.
٦٥١٢ فى احتقاب المظالم زوال القدرة. در ذخيره كردن مظلمه‏هاست زايل شدن قدرتها، «مظلمه» حقّ كسى را گويند كه كسى بظلم و ستم ببرد و مراد اينست كه هر گاه صاحب قدرت و توانائى مظلمه‏ها ببرد و وزر و وبال آنها را ذخيره آخرت خود كند اين باعث زوال قدرت و توانائى او گردد، يعنى باعث زوال دولت و اقتدار او گردد، پس صاحب دولت اگر بقاى دولت خود را
خواهد، بايد كه چنين نكند.
٦٥١٣ فى سعة الاخلاق كنوز الارزاق. در وسعت خلقهاست گنجهاى روزيها، يعنى وسعت اخلاق يعنى خويها و خصلتها باعث فراخى روزى گردد و اين بالخاصيه است و باعتبار لطف حق تعالى بصاحبان آنها، و يا باعتبار اين كه سبب دوستى مردم گردد بصاحب آن و اين كه رعايت اعانت او كنند و رغبت در معامله با او كنند اگر از اهل معامله باشد.
٦٥١٤ فى حسن المصاحبة يرغب الرّفاق. در نيكوئى مصاحبت رغبت ميكنند رفيقان، يعنى هر گاه كسى با رفيقان مصاحبت را نيكو كند و رعايت شرايط و لوازم آن كند ايشان رغبت كنند در مصاحبت او، و اگر نه رم كنند از او و ترك مصاحبت او كنند.
٦٥١٥ فى خلاف النّفس رشدها. در مخالفت كردن با نفس است رشد آن، يعنى راه راست درست از براى نفس اينست كه مخالفت خواهشهاى آن شود.
٦٥١٦ فى طاعة النّفس غيّها. در فرمانبردارى نفس است گمراهى آن.
٦٥١٧ فى الاستشارة عين الهداية. در مشورت كردنست عين هدايت، يعنى زبده و خلاصه راهنمائى يا رسيدن بمطلوب.
٦٥١٨ فى طاعة الهوى كلّ الغواية .
در پيروى خواهش است همه گمراهى و تمام آن.
٦٥١٩ فى تعاقب الايّام معتبر للانام. در عقب يكديگر در آمدن روزهاست عبرتى يا محلّ عبرتى از براى خلايق، يعنى در سوانح و حوادث ايّام كه از پى يكديگر مى‏آيند عبرتى باشد يا محلّ عبرتى باشد از براى مردمان، و هر كه را از ايشان ديده بصيرتى باشد از آنها عبرتها تواند گرفت.
٦٥٢٠ فى مظالم العباد احتقاب الآثام. در مظلمه‏هاى بندگانست ذخيره اندوختن گناهان، «مظلمه» چنانكه مكرّر مذكور شد حقّ كسى است كه كسى بظلم و ستم برده باشد.
٦٥٢١ فى القرآن نبأ ما قبلكم، و خبر ما بعدكم، و حكم ما بينكم. در قرآن است خبر آنچه پيش از شما بوده، و خبر آنچه بعد از شما باشد، و حكم آنچه در ميانه شما واقع شود، مراد چنانكه از بعضى أحاديث ديگر ظاهر مى‏شود اينست كه همه اخبار گذشتگان و آيندگان و همه احكام در قرآن مجيد باشد و از آن مستفاد شود هر چند طريق استفاده بسيارى از آنها مخصوص راسخون در علم باشد صلوات اللّه و سلامه عليهم و همه كس را بآن راهى نباشد.
و ممكن است كه مراد همان اخبار و قصص باشد كه از گذشتگان نقل شده و همچنين بعضى وقايع كه از آيندگان خبر داده شده و بعضى أحكام كه بيان شده همه آنها در ظاهر آن و همين نيز كافيست در مدح آن، چه آنچه از ظاهر آن نيز مستفاد مى‏شود از حقايق و معارف و أحكام و مواعظ و نصايح زياده از آنست كه عقول و أفهام أحاطه بآن تواند كرد.
٦٥٢٢ فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق.
در عدل فراخى است و هر كه تنگ باشد بر او عدل پس جور بر او تنگ‏ترست، «بودن وسعت و فراخى در عدل» ظاهرست چه هر گاه عدل شود ميانه مردم و جورى نشود بر كسى، هر كس آنچه حق تعالى از براى او تقدير كرده خواهد داشت و آن از براى هر كس كافى باشد و با آن تنگى نكشد چنانكه در احاديث وارد شده كه اگر آنچه حق تعالى از براى مستحقين قرار داده بايشان داده شود همه ايشان را كافى باشد، و «بودن جور تنگتر بر كسى كه عدل بر او تنگ باشد» باعتبار اينست كه تنگى عدل بر كسى باعتبار اينست كه او راضى بنصيب و بهره خود نمى‏شود و مى‏خواهد كه بجور حقّ ديگرى را ببرد، و هر گاه راه جور باز شود ممكن است كه ديگرى نيز بهم رسد كه بر او جور كند و حقّ او را نيز از او بجور بگيرد و كار بر او تنگتر شود از آنچه در وقت عدل نصيب و بهره او باشد.
٦٥٢٣ فى السّفه و كثرة المزاح  الخرق. در سفه و بسيارى مزاح حماقت و كم عقلى است، «سفه» بفتح سين بى نقطه و فاء بمعنى كمى بردبارى است يا نقيض آن، و «بودن حماقت در آن» باعتبار اينست كه باعث خفت و سبكى آدمى گردد، و گاه باشد كه منشأ فتنه‏ها و فسادها گردد، و همچنين بسيارى مزاح و خوش طبعى آدمى را خفيف و سبك گرداند، و بسيار باشد كه مزاحى باعث آزردگى كسى گردد و فتنه و فسادى بر آن مترتّب شود.
٦٥٢٤ فى حمل عباد اللّه على احكام اللّه استيفاء الحقوق و كلّ الرّفق. در داشتن بندگان خدا بر احكام خدا استيفاى حقوق است و همه لطف است،
يعنى داشتن حاكم مردم را بر أحكام حق تعالى و عمل كردن به آنها باعث اين مى‏شود كه استيفاى همه حقوق بشود، زيرا كه هر گاه همه كس عمل بأحكام إلهى بكند هيچ حقى نزد كسى نماند نه از حقوق إلهى و نه از حقوق ديگران، پس استيفاى همه حقوق بشود، و همچنين آن تمام لطف باشد بمردم، زيرا كه باعث انتظام أحوال دنيوى و أخروى هر كس گردد و اين تمام لطف است .
٦٥٢٥ فى العجلة النّدامة. در تعجيل كردن پشيمانى است، يعنى تعجيل كردن در كارها و كردن آنها بى تأمّل و تفكر بسيارست كه سبب پشيمانى گردد.
٦٥٢٦ فى الاناة السّلامة. در درنگ سلامتى است، يعنى درنگ كردن در كارها و تثبت و تفكر در آنها.
٦٥٢٧ فى كلّ شي‏ء يذمّ السّرف، الّا فى صنائع المعروف و المبالغة فى الطّاعة. در هر چيز مذمّت كرده مى‏شود اسراف، مگر در كرده شده‏هاى خير و مبالغه نمودن در فرمانبردارى حق تعالى.
حرف فاء بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف فاء بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بيك لفظ خاصّ مانند فصل سابق كه همه فقرات مصدّر بلفظ «فى» بود فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٥٢٨ فاعل الخير خير منه. كننده خير بهترست از آن، مراد اينست كه كسى كه كار نيكى بكند البته در ذات و صفات او نيكوئى باشد زياده از نيكوئى آن كار.
٦٥٢٩ فاعل الشّرّ شرّ منه. كننده بدى بدترست از آن، يعنى كسى كه كار بدى بكند البته در ذات و صفات او بدى باشد زياده از بدى آن كار.
٦٥٣٠ فكر العاقل هداية. فكر عقل يعنى دانا يا زيرك هدايت است، يعنى سبب هدايت و راهنمائى است يا رسيدن بمطلوب.
٦٥٣١ فكر لجاهل غواية. فكر جاهل يعنى نادان يا كم عقل غوايتى است، يعنى گمراهى يعنى سبب آن مى‏شود.
٦٥٣٢ فقد الاحبّة غربة. فقد دوستان يعنى نيافتن ايشان يا ناياب شدن ايشان غريبى است، يعنى هر چند در وطن باشد بمنزله غريبى است.
٦٥٣٣ فعل الشّرّ مسبّة. كردن بد يا كار بد جايگاه دشنام است يا دشنام است، يعنى سبب آن مى‏شود، و ممكن است كه «مسبّه» بكسر ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آلت و سبب دشنام است.
٦٥٣٤ فقد العقل شقاء. بى‏عقلى بدبختى است.
٦٥٣٥ فوت الغنى غنيمة الاكياس و حسرة الحمقى. رفتن توانگرى غنيمت زير كان است و حسرت كم عقلان، «بودن آن حسرت كم عقلان»، يعنى سبب حسرت ايشان ظاهرست، و «بودن آن غنيمت يعنى نفع عظيمى از براى زير كان» باعتبار اينست كه زير كان مى‏دانند كه آن سبب راحت و آسايش در دنياست و توانگرى در آخرت هر گاه صبر بر آن بشود چنانكه شيوه زيركان است.
٦٥٣٦ فقد البصر اهون من فقدان البصيرة. نداشتن چشم سهل ترست از نداشتن بينائى، زيرا كه نداشتن چشم بغير ضرر
دنيوى ندارد و نداشتن بينائى باعث ضرر أخروى گردد.
٦٥٣٧ فكر ساعة قصيرة خير من عبادة طويلة. فكر كردن ساعتى كوتاه بهترست از عبادتى دراز، مراد فكرى است كه در مسئله از علوم دينيه شود و «بهتر بودن آن از عبادت» باعتبار مزيّت علم است بر عمل چنانكه أخبار متواتر است بآن.
٦٥٣٨ فضل الرّجل يعرف من قوله. افزونى مرتبه مرد دانسته مى‏شود از سخن گفتن او.
٦٥٣٩ فخر المرء بفضله لا باصله. فخر مرد يا آدمى بفضيلت اوست نه بأصل و نژاد او.
٦٥٤٠ فاز من اصلح عمل يومه و استدرك فوارط امسه. فيروزى يافته كسى كه اصلاح كرده باشد عمل امروز خود را، و باز يافت كرده باشد تقصيرات ديروز خود را، يعنى تقصيرات گذشته را بتوبه و بازگشت و تلافى آنچه تلافى بايد كرد.
٦٥٤١ فاز من غلب هواه و ملك دواعى نفسه . فيروزى يافته هر كه غلبه كرده بر خواهش خود و مالك شده خواننده‏هاى نفس خود را، يعنى قواى شهويّه و غضبيه نفس خود را كه مى‏خوانند او را بكارها و مى‏دارند بر آنها، و مراد به «مالك شدن آنها» آنست كه آنها را در فرمان خود
دارد و فرمان آنها در آنچه مشروع نباشد نبرد.
٦٥٤٢ فقد الولد محرق الكبد. ناياب شدن فرزند سوزاننده جگرست.
٦٥٤٣ فقد الاخوان موهى الجلد. ناياب شدن برادران سست مى‏گرداند جلادت را يعنى سختى و قوّت را.
۱۷
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦٥٤٤ فكرك يهديك الى الرّشاد، و يحدوك على اصلاح المعاد فكر تو راه مى‏نمايد ترا يا مى‏رساند بسوى راه راست درست، و ميراند ترا بر اصلاح آخرت.
٦٥٤٥ فعل الخير ذخيرة باقية و ثمرة زاكية. فعل خير يعنى كردن خير يا كار خير ذخيره‏ايست باقى و ميوه‏ايست پاكيزه، يعنى ميوه دارد پاكيزه كه آن اجر و ثواب آن باشد، يا اصل آن ميوه و ثمره زندگانيست.
٦٥٤٦ فكر المرء مرآة تريه حسن عمله من قبحه. فكر مرد يا آدمى آئينه‏ايست كه مى‏نمايد او را نيكوئى عمل او را از زشتى آن، يعنى مى‏نمايد باو نيكوئى و زشتى عمل او را، و جدا و ممتاز مى‏سازد از براى او هر يك از آنها را از ديگرى، تا بداند كه چه كار خوب است و چه كار زشت، و مرتكب  آنها گردد و اجتناب از اينها نمايد.
٦٥٤٧ فقر النّفس شرّ الفقر.
درويشى نفس بدترين درويشى است، مراد به «درويشى نفس» تهيدستى اوست از اعمال خير.
٦٥٤٨ فاقد البصر فاسد النّظر. نيابنده بينائى فاسد فكرست، يعنى تا كسى بصيرت و بينائى و ذهن سليم و طبع مستقيم نداشته باشد فكر او صحيح نباشد و فاسد و باطل باشد و سبب گمراهى او گردد.
٦٥٤٩ فقر الحمق لا يغنيه المال. درويشى حماقت توانگر نمى‏سازد او را مال، يعنى درويشى كه بسبب كم عقلى باشد، يعنى تهيدستى از أعمال خير توانگر نمى‏سازد او را مال، و اين ظاهرست، و ممكن است نيز كه مراد درويشى دنيوى باشد كه بسبب كم عقلى باشد، و «توانگر نساختن مال او را» باعتبار اين باشد كه كم عقل هر چند مال بهم رساند بسبب كم عقلى در اندك وقتى تلف كند و باز درويش گردد.
٦٥٥٠ فاقد الدّين متردّ فى الكفر و الضّلال. نيابنده ديندارى افتنده است در كفر و گمراهى، يعنى كسى كه ديندارى نداشته باشد و عمل بدين نكند عاقبت مى‏افتد در كفر و گمراهى، و عطف «ضلال» بر «كفر» يا اشاره است باين كه مراد به «كفر» مطلق گمراهى است، يعنى مذهب باطلى هر چند كفر نباشد مثل مذاهب باطله اهل اسلام، يا سستى و ضعف در مذهبى كه داشته باشد، و يا مراد اينست كه مى‏افتد در كفريا گمراهى كه أعمّ از آنست. و در بعضى نسخه‏ها «الفكر» بجاى «الكفر» است و در بعضى «مترّدد» بجاى: «متردّد» و در بعضى از آنها نيز «الكفر» ست و در بعضى «الفكر» است  و ظاهر اينست كه همه آنها از سهو ناسخين است و اللّه تعالى يعلم.
٦٥٥١ فساد الدّين الطّمع.
فساد ديندارى طمع است، يعنى بسيارست كه طمع سبب فساد ديندارى مى‏شود مثل طمعى كه باعث بردن حق كسى شود يا باعث ميل بمذهب باطلى يا فتواى ناحقى يا مداهنه با كسى در باطلى، و ممكن است كه مراد اين باشد كه طمع هر چند مستلزم حرامى نباشد باعث نقص دين و فساد كمال آنست، ديندارى كامل اينست كه با طمع از غير حق تعالى نباشد.
٦٥٥٢ فساد العقل الاغترار بالخدع. فساد عقل فريب خوردن بمكرهاست، يعنى فريب خوردن بمكرهاى هوا و هوس و دنيا و شيطان باعث فساد عقل و خرد مى‏گردد، يعنى باعث اين مى‏شود كه آدمى عمل بمقتضاى آن نكند و مخالفت آن كند پس آنرا باطل و فاسد نمايد چه عقلى كه عمل بآن نشود در حقيقت فاسد و باطل باشد.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه آن مكرها بسيارست كه عقل را فريب دهد و گمراه گرداند و باعث ميل آن گردد بجانب باطلى كه خواهش آن باشد، پس آدمى بايد كه سلب هوا و هوس از خود نمايد تا اعتمادى بر حكم عقل و خرد او باشد.
٦٥٥٣ فساد النّفس الهوى. فساد نفس هوا و هوس است، مراد به «فساد نفس» فساد عقل و خرد آنست چنانكه در فقره سابق مذكور شد و يا مراد به «فساد آن» افتادن آنست در گناه و عصيان و زيان و خسران.
٦٥٥٤ فساد الدّين الدّنيا. فساد دين دنياست، يعنى ميل بآن و خواهش آن، بر قياس آنچه در شرح فقره سابق سابق سابق مذكور شد.
٦٥٥٥ فساد الامانة طاعة الخيانة.
فساد امانت فرمانبردارى خيانت است، ممكن است كه مراد اين باشد كه امانتدارى و قبول امانت احسانى است و ضررى ندارد مگر اين كه خيانت كند در آن، نهايت بنا بر اين لفظ «طاعت» در كار نيست بلكه همين كافى بود كه فساد امانت خيانت است چنانكه در فصل الف نقل شد كه «آفت امانت خيانت است» و ممكن است كه اضافه «طاعت» در اينجا اشاره باشد باين كه نفس آدمى مجبول است بر خيانت و خواهش آن، پس هر كه خيانت كند طاعت و فرمانبردارى خيانتى كرده كه در طبع او بوده. و ممكن است كه مراد اين باشد كه فساد امانت خيانت است، يعنى اگر فسادى در آن روى دهد وقتى است كه خيانتى در آن بشود و تا در آن خيانت نشود محفوظ ماند و تلف و فاسد نشود و فايده لفظ «طاعت» همان باشد كه مذكور شد، يا مراد اين باشد كه مجرّد فرمانبردارى خيانت و اراده و خواهش آن هر چند بعمل نيايد گاه هست كه منشأ تلف و فساد آن مى‏گردد پس امانتدار اگر خواهد كه امانت او محفوظ ماند بايد كه اراده خيانت بخود راه ندهد چه جاى اين كه بعمل آورد و اللّه تعالى يعلم.
٦٥٥٦ فاز من تجلبب الوفاء و ادّرع الامانة. فيروزى يافته كسى كه پيراهن كرده وفادارى را و زره كرده امانت را. مراد از «پيراهن كردن وفادارى» اينست كه آن را هميشه لازم خود دارد و از خود جدا نكند مانند پيراهن تن خود، و مراد به «زره كردن امانت» اينست كه در پوشد آن را از براى حفظ و حراست خود مانند زره.
٦٥٥٧ فساد البهاء الكذب. فساد نيكوئى دروغ است، يعنى هر نيكويى كه در كسى باشد هر گاه دروغ گويد دروغ او آن نيكويى او را فاسد و باطل كند.
٦٥٥٨ فليصدق رائد اهله، و ليحضر عقله، و ليكن من أبناء الآخرة،
فمنها قدم و اليها ينقلب. پس بايد كه راست گويد رائدى اهل خود را، و بايد كه حاضر گرداند عقل خود را، و بايد كه بوده باشد از پسران آخرت، پس بدرستى كه از آن آمده است و بسوى آن بازگشت ميكند. اين كلام معجز نظام تتمه كلام سابق است يا تتمه كلام ديگر كه در اينجا نقل نشده و متفرّع بر آنست  و «رائد» كسى را گويند كه صحرانشينان در وقت كوچ از منزلى پيش فرستند از براى گرفتن منزلى پر آب و علف، و «لا يكذب الرّائد أهله»، يعنى: رائد دروغ نمى‏گويد اهل خود را، مثل شده ميان‏
عرب  و مراد بآن در اينجا امام و پيشواى هر قوم است و مراد اينست كه امام و پيشواى هر قوم بايد كه راست بگويد با اهل خود هر چه گويد بايشان، و حاضر گرداند عقل خود را و آنچه گويد از روى عقل و خرد گويد تا صلاح ايشان در آن باشد، و بايد كه از پسران آخرت باشد و طلب آن كند نه از پسران دنيا و طالبان آن، و «پس بدرستى كه از آنجا آمده است» بيان وجه امر به «بودن از پسران آخرت است» و حاصل آن اينست كه: آدمى از آنجا آمده است و به آنجا بازگشت ميكند و دنيا منزلى است كه از آن عبور ميكند پس بايد كه اهتمام او در آبادى مستقرّ و محلّ قرار او باشد نه از براى منزلى كه دو روزى بيش در آنجا توقّف نكند و «آمدن او از آخرت» باعتبار اينست كه او از براى آن بوجود آمده پس آن مبدأ و منشأ وجود او شده پس گويا از آنجا آمده [  يا اين كه چون علت غائى مقدّم
است بحسب تصوّر پس گويا در آنجا تصور شده و بعد از آن بوجود آمده پس گويا از آنجا آمده.
و بعد از اين كه شرح ابن فقره چنانكه گذشت نوشته شده بود بنظر رسيد كه اين فقره در نهج البلاغه نقل شده و سابق بر اين در وصف آل رسول است صلوات اللّه عليهم و در ذكر بعضى از فضائل ايشان و بنا بر اين ممكن است كه مراد به «رائد» همان باشد كه مذكور شد و غرض از اين كلام بعد از ذكر بعضى از فضايل ايشان بيان اين باشد كه در مطلق امام و پيشوا بايد كه اين اوصاف باشد و هر كه متصف باينها نباشد اهليت آن ندارد، يا اين كه چون نبذى از فضايل خود را فرمودند از براى ترغيب مردم در اطاعت و پيروى و شنيدن مواعظ و نصايحى كه بفرمايد ايشان را نصيحت فرمايد ايشان را باين كه بايد راست گويد هر رائدى يعنى سر كرده هر قومى اهل خود را، و بوده باشد چنين و چنان.
يا چنانكه محقق بحرانى  گفته: أمر اصحاب خود باشد كه گويا پيش آمده‏اند از براى اختيار امام حق و منزل نيكو از براى خود و اهل خود بمتابعت او براست گفتن يا جمعى ديگر از اهل و اصحاب خود در راه نمودن ايشان نيز بآن حضرت و ذكر فضايل آن حضرت از براى ايشان و بحاضر كردن عقل خود از براى آنچه بشنوند از آن حضرت تا بفهمند و تصديق كنند بصحت آن چنانكه آن محقق گفته، يا در هر باب چنانكه ظاهرترست باين كه بوده باشند از پسران آخرت نه پسران دنيا.
يا آنچه ابن ابى الحديد گفته كه: مراد أمر هر كس باشد باين كه راست بگويد با نفس خود بأمر كردن او به آن چه باعث رستگارى او باشد و شتاب در آن، و دروغ‏
نگويد بتجويز تسويف و تعليل و امثال آنها، و بنا بر اين بايد كه مثل مذكور مثل شده باشد از براى مطلق امر كسى براستى هر چند پيشروى نداشته باشد، يا اين كه آدمى كه بدنيا آمده از براى اينست كه طلب منزل نيكوئى از براى خود در آخرت بكند پس بمنزله پيشروى است كه از براى خود فرستاده شده از براى طلب منزل نيكو از براى خود و باقى اوامر بدستور سابق آمدن از آخرت را محقق مذكور باعتبار اين گرفته كه مبدأ وجود او از حضرت إلهيّت است چنانكه بازگشت او بسوى آنست و ابن ابى الحديد باعتبار اين گرفته كه: خلق ارواح پيش از خلق ابدانست چنانچه در حديث وارد شده پس آدمى از عالم مجرّدات آمده و به آنجا بازگشت كند، و يا باعتبار اين كه آخرت بالفعل معدوم است و آدمى از عدم آمده و بسوى عدم بر مى‏گردد پس صحيح است كه از آخرت آمده ].
و پوشيده نيست كه وجه محقّق ظاهرترست و اللّه تعالى يعلم.
٦٥٥٩ فضيلة السّادة حسن العبادة. افزونى مرتبه مهتران نيكوئى عبادت است، يعنى افزونى مرتبه ايشان بنيكوئى عبادت است نه بمهترى و بزرگى دنيوى كه دارند، پس اگر نيكوئى عبادتى داشته باشند افزونى مرتبه باشد ايشان را، و اگر نه بزرگى و مهترى فضيلتى نباشد.
٦٥٦٠ فضيلة العقل الزّهادة. أفزونى مرتبه عقل زهادت است، يعنى باينست كه سبب بى‏رغبتى در دنيا شود.
٦٥٦١ فضيلة الانسان بذل الاحسان. افزونى مرتبه آدمى عطا كردن احسانست.
٦٥٦٢ فضيلة السّلطان عمارة البلدان.
أفزونى مرتبه پادشاه آباد نمودن شهرهاست، اين كنايه از عدل اوست چه عدل پادشاه سبب آبادى بلاد او مى‏شود.
٦٥٦٣ فضيلة الرّياسة حسن السّياسة. افزونى مرتبه رياست، يعنى سر كردگى نيكوئى سياست است، يعنى نيكوئى تربيت رعيت خود و امر و نهى ايشان.
٦٥٦٤ فضل فكر و تفهّم انجع من فضل تكرار  و دراسة . زيادتى فكر و فهميدن سودمندترست از زيادتى تكرار كردن و خواندن، يعنى فكر زياد كردن در مباحثه علميه تا اين كه خوب بفهمد آنها را بهترست از اين كه سرسرى ياد گيرد آنها را و تكرار كند و بخواند.
٦٥٦٥ فطنة المواعظ تدعو الى الحذر، فاتّعظوا بالعبر، و اعتبروا بالغير، و انتفعوا بالنّذر. دريافتن پندها مى‏خواند بسوى حذر كردن، پس پند گيريد بعبرتها، و عبرت گيريد بتغييرها، و سودمند گرديد بترسانيدن. «مى‏خواند بسوى حذر كردن»، يعنى باعث حذر كردن مى‏شود از آنچه سبب زيان و خسران باشد، «پس پند گيريد بعبرتها» يعنى از آنچه سبب عبرت شود، و «عبرت» در اصل بمعنى عبور از چيزى بچيزيست‏
و مراد بآن در اينجا استنباط حال عاقبت و مال چيزيست از خوبى و بدى، و مراد به «پند گرفتن بعبرتها» اينست كه بر وفق آن عبرتها عمل شود، و «عبرت بگيريد بتغيّرها»، يعنى از تغيّرها كه در دنيا واقع مى‏شود عبرت بگيريد بى‏اعتبارى آن را، و اين را كه حريص بر آن نبايد بود، و ساير آنچه از آنها استنباط توان كرد، و «سودمند گرديد بترسانيدن»، يعنى بترسانيدنها كه در آن پندها و عبرتها باشد مثل اين كه هر گاه از عاقبت حال ستمكاران و استيصال ايشان در اندك وقتى عبرت گرفتيد ببدى ظلم و ستم، و آن پند و عبرت ترسانيد شما را از آن و تخويف نمود، پس سودمند گرديد بآن باين كه حذر كنيد از آن و مرتكب آن نگرديد.
٦٥٦٦ فكرك فى الطّاعة يدعوك الى العمل بها. فكر تو در طاعت مى‏خواند ترا بسوى عمل بآن.
٦٥٦٧ فكرك فى المعصية يحدوك على الوقوع فيها. فكر تو در معصيت ميراند ترا بر افتادن در آن، مراد ازين دو فقره مباركه اينست كه انديشه هر چيز و فكر در آن بسيارست كه سبب ميل بآن مى‏شود پس بايد كه همواره انديشه طاعت كرد و فكر در آن تا باعث عمل بآن شود و اجتناب نمود از انديشه معصيت و فكر در آن كه مبادا سبب وقوع در آن گردد.
٦٥٦٨ فكّر ثمّ تكلّم تسلم من الزّلل. فكر كن پس از آن سخنگوى تا ايمن گردى از لغزش.
٦٥٦٩ فقدان الرّؤساء اهون من رياسة السّفل. نبودن رئيسان سهل‏ترست از رياست مردم دنى پست مرتبه، مراد اينست كه نبودن رئيسان و سر كردگان از براى مردم با آنكه باعث هرج و مرج مى‏شود و مفاسد عظيم بر آن مترتّب مى‏گردد باز آن سهل‏ترست و مفسده آن كمترست از رياست مردم‏
دنى پست مرتبه چنانكه بتجربه معلوم مى‏شود.
٦٥٧٠ فرّوا الى اللّه سبحانه و لا تفرّوا منه، فانّه مدرككم و لن تعجزوه. بگريزيد بسوى خداى سبحانه و مگريزيد از او، پس بدرستى كه او دريابنده است شما را و هرگز ناتوان نمى‏توانيد نمود او را.
٦٥٧١ فيا لها حسرة على ذى غفلة ان يكن عمره عليه حجّة، و ان تؤدّ به ايّامه الى شقوة. پس اى قوم تعجب كنيد از آن حسرتى بر صاحب غفلتى اگر بوده باشد عمر او بر او حجتى و اگر ادب كند او را  روزهاى او بسوى بدبختيى. شايع شده ميان عرب كه هر گاه اهتمام كنند بذكر چيزى و خواهند كه آن خوب در ذهن مخاطبان قرار گيرد و وقعى در نظر ايشان داشته باشد اوّلا آن را مبهم ذكر ميكنند و بعد از آن بيان ميكنند تا اين كه مرتبه اوّل باعتبار اين كه مبهم ذكر شده متفكر شوند كه آيا آن چه چيز باشد و مشتاق بيان آن شوند و بعد از اين كه بيان شود باعتبار اين كه دوبار ذكر شده و بعد از اشتياق تمام ايشان بذكر آن ذكر شده خوب در ذهن ايشان قرار گيرد و اين كلام معجز نظام نيز از آن قبيل است چه اوّلا فرموده‏اند كه اى قوم يا اى مردمان بيائيد و تعجب كنيد از آن، پس آن را مبهم ذكر فرموده‏اند، بعد از آن بيان كرده‏اند آن را كه آن حسرتى است كه باشد بر صاحب غفلتى اگر بوده باشد عمر او بر او حجتى، يعنى آن قدر عمر كرده باشد كه تواند در آن سعادت اخروى خود را تحصيل كند و نكرده باشد و بغفلت و بيخبرى عمر خود را گذرانيده باشد پس در قيامت‏                      
حجت بر او تمام شود كه تقصير كرده، و معذّب گردد، پس تعجب كنيد از حسرتى كه چنين كسى داشته باشد كه چه حسرت عظيمى باشد و هيچ چاره نداشته باشد و «اگر ادب كند او را روزهاى او بسوى بدبختى»، يعنى حسرتى كه بر چنين كسى باشد اگر ايّام عمر او ادبى كه او را آموخته باشد همين بدبختى باشد، يعنى بسبب غفلتى كه دارد بغير بدبختى ادبى نياموخته باشد و آن را ادب فرمودن بعنوان استهزاء و تهكم است و اين شرط نيز تأكيد و بيان شرط سابق است زيرا كه عمر كسى وقتى حجت مى‏شود بر او كه او در آن بدبخت گشته باشد و اگر نيكبخت شده چه حجتى باشد بر او.
و در كتاب مستطاب نهج البلاغه و بعضى نسخ اين كتاب نيز بجاى «إن يكن عمره» (تا آخر) عبارت برين نحو است «أن يكون عمره عليه حجّة و أن تؤدّيه أيّامه الى شقوة» و بنا بر اين ترجمه اين است كه: پس اى قوم تعجب كنيد از آن حسرتى بر صاحب غفلتى اين كه بوده باشد عمر او بر او حجتى، و اين كه برساند او را روزهاى او بسوى بدبختى، يعنى حسرتى كه بوده باشد بر او از براى اين كه بوده باشد عمر او بر او حجتى، و از براى اين كه برساند او را روزهاى او بسوى بدبختى، يعنى حسرتى كه بسبب اين دو معنى خواهد داشت.
و اين ظاهرترست از آنچه در آن نسخه ديگر اين كتاب نقل شده.
٦٥٧٢ فرّوا كلّ الفرار من اللّئيم الاحمق. بگريزيد همه گريختن از لئيم احمق. «همه گريختن» يعنى گريختن تمام كامل.
و «لئيم» يعنى شخص دنى پست مرتبه يا بخيل و اوّل در اينجا ظاهرترست. و «احمق» يعنى كم عقل و وصف بآن ممكن است كه از براى تخصيص باشد و مراد اين باشد كه لئيمى كه احمق هم باشد، و ممكن است كه از براى توضيح باشد و مراد اين باشد كه هر لئيم احمق باشد و مراد به «گريختن از او» مصاحبت نكردن با اوست و دورى گزيدن از آميزش باو.
٦٥٧٣ فرّوا كلّ الفرار من الفاجر الفاسق. بگريزيد همه گريختن از فاجر فاسق و «فاجر» هم بمعنى فاسق است و تأكيد است.
٦٥٧٤ فضائل الطّاعات تنيل رفيع المقامات . افزونيهاى طاعتها مى‏رساند ببلند جايگاهها، يعنى بمرتبه بلند.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در حقّ كسى كه ستايش او فرموده‏اند:
٦٥٧٥ فتّاح مبهمات دليل فلوات دفّاع معضلات . گشاينده مبهمهاست، راهنماى بيابانهاست، دفع كننده مشكل‏هاست، غرض مدح آن شخص بعلم است و اين كه چيزى چند را از أحكام شرعيه و حقايق و معارف كه بر مردم مبهم باشد و مشخص ندانند بگشايد از براى ايشان و تشخيص كند و راهنماى ايشان باشد هر گاه در بيابانهاى ضلالت و گمراهى افتند، و «دفع كننده مشكل‏هاست» يعنى حلّ كننده و آسان كننده آنهاست.
٦٥٧٦ فضيلة العلم العمل به. افزونى علم عمل كردن به آنست يعنى مشروط بعمل به آنست و اگر عمل بآن نشود فضيلتى نباشد از براى آن بلكه سبب زيان و خسران گردد نه اين كه فضيلت علم همين فضيلت عمل است بلكه فضيلت علم هر گاه عمل شود بآن بمراتب زياده است از فضيلت عمل چنانكه آثار و اخبار متواتر است بآن.
٦٥٧٧ فضيلة العمل الاخلاص فيه. فضيلت عمل اخلاص در آنست يعنى اينست كه خالص گردانيده شود از براى حق تعالى و آميخته بغرض ديگر كه منافى آن باشد نباشد، و اگر چنين نباشد فضيلتى نباشد از براى آن، بلكه اگر آميخته بريا و مانند آن باشد سبب عذاب و عقاب گردد.
٦٥٧٨ فارق من فارق الحقّ الى غيره، و دعه و ما رضى لنفسه. جدا شو از كسى كه جدا شده باشد از حقّ بسوى غير آن، و واگذار او را با آنچه راضى شده از براى نفس خود، يعنى هر گاه كسى از حق جدا شده باشد و بباطل پيوسته باشد جدا شو تو از او، و واگذار او را با آن باطلى كه راضى شده بآن از براى خود و تو همراهى مكن با او در آن و روا مدار آنرا از براى خود، نه اين كه منع او از آن مكن، بلكه اگر منع او از آن توان كرد و براه حق توان آورد از باب أمر بمعروف و نهى از منكر واجب است.
٦٥٧٩ فاز بالفضيلة من غلب غضبه، و ملك نوازع شهوته. فيروزى يافته بافزونى مرتبه كسى كه غالب شده باشد بر خشم خود و مالك شده باشد بر كننده‏هاى خواهش خود را، يعنى خواهشهاى خود را كه بر كنند نفس را از جاى خود و ميل فرمايند بسوى حرامها، و ممكن است كه «نوازع» بمعنى «بر كننده‏ها» نباشد بلكه بمعنى ميل كننده‏ها باشد، يعنى خواهشهاى خود را كه مايلند بحرام، و بر هر تقدير اضافه «نوازع» بشهوت اضافه بيانى است، يعنى نوازعى كه از جنس شهوت اوست، و ممكن است كه اضافه لامى باشد و مراد به آنها عزيمتها و اراده‏ها باشد كه از شهوت و هوى و هوس ناشى شود و مراد به «مالك شدن آنها» اينست كه آنها را در فرمان خود دارد و آنها غلبه بر او نتوانند كرد.
٦٥٨٠ فعل الرّيبة عار، و الولوع بالغيبة نار. كردن ريبه ننگ و عارست، و حريص بودن بغيبت آتش است. «ريبه» بكسر راء بى نقطه و سكون ياء دو نقطه زبر و فتح باء يك نقطه بمعنى تهمت و بدگمانى‏
است، و مراد به «كردن آن» كردن كاريست كه باعث تهمت و بد گمانى مردم شود در باره او. و ممكن است كه بمعنى شكّ يا قلق و اضطراب نفس باشد و مراد به «كردن آن» كردن كارى باشد كه شكّ داشته باشد در صحت آن، و يقين يا ظنّ صحت آن نداشته باشد، يا اين كه اطمينان و آرامى نداشته باشد در آن چه اطمينان نفس مؤمن در كارى نشان صحت آنست، و قلق و اضطراب آن نشان فساد آن، چنانكه قبل ازين نيز مذكور شد، و «حريص بودن بغيبت، يعنى ذكر كسى غايبانه او ببدى كه در او باشد آتش است» يعنى سبب آتش و دخول در آن مى‏شود، و تخصيص اين معنى بحريص با وجود حرمت مطلق آن هر چند كسى حريص نباشد ممكن است كه باعتبار اين باشد كه هر گاه حرصى بر آن نباشد اميد عفو آن باشد و حكم بدخول آتش بسبب آن نتوان كرد، و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه بعضى اقسام غيبت باشد كه حرام نباشد مثل غيبت كسى كه گناهى را علانيه بكند و پنهان ندارد، يا غيبت كسى از براى اين كه باعث زجر و منع او گردد، پس مطلق غيبت باعث آتش نشود بلكه سبب آن حرص بر آن شود چه با وجود حرص بر آن نمى‏شود كه غيبت حرامى هم نشود.
٦٥٨١ فاز من كانت شيمته الاعتبار، و سجيّته الاستظهار. فيروزى يافته هر كه بوده باشد شيوه او عبرت گرفتن و خوى او پشت قوى كردن يعنى دور انديشى و احتياط در كارها كه سبب قوى شدن پشت مى‏شود.
٦٥٨٢ فوت الحاجة خير من طلبها من غير اهلها. فوت شدن حاجت بهترست از طلب كردن آن از غير اهل آن يعنى لئيمان.
٦٥٨٣ فالقلوب لاهية من رشدها، قاسية عن حظّها، سالكة فى غير مضمارها، كانّ المعنىّ سواها، و كانّ الحظّ فى احراز دنياها. پس دلها غافلند از راه راست آنها، و سخت‏اند از بهره آنها، و رونده‏اند در غير ميدان آنها، گوييا قصد كرده شده غير آنهاست، و گوييا بهره در جمع كردن دنياى‏
آنهاست. ظاهر اينست كه تتمه كلامى باشد  كه در آن مذمّت اهل عصر خود مى‏فرموده‏اند و مراد اينست كه ايشان غافلند از آنچه رشد ايشان در آن باشد و بآن بر راه راست باشند و سخت‏اند از قبول آنچه بهره ايشان در آن باشد، و سلوك ميكنند غير مى‏دانى را كه سلوك بايد كنند، يعنى براهى مى‏روند غير راهى كه بايد بروند چنانكه گوييا قصد كرده شده يعنى قصد كرده شده بأوامر و نواهى شرعيه، يا آنانكه ملك الموت قصد ايشان دارد جهت قبض روح ايشان و خواهند مرد، يا آنان كه درين نشأه قصد كرده شده‏اند بنوشتن أعمال ايشان، يا در آن نشأه قصد كرده شده‏اند جهت ثواب و عقاب، غير ايشان است و بايشان قصد آنها نشده، و چنانكه گوييا بهره و نصيب در جمع كردن دنياست و آخرتى در كار نباشد.
٦٥٨٤ فاز بالسّعادة من اخلص العبادة. فيروزى يافته بنيكبختى كسى كه خالص گردانيده عبادت را از براى حق تعالى.
٦٥٨٥ فعل المعروف و اغاثة الملهوف و اقراء الضّيوف آلة السّيادة.
كردن احسان، و بفرياد رسيدن ستمديده بيچاره، و مهمانى كردن مهمانان آلت بزرگى و مهترى است، يعنى سبب آن مى‏شود.
٦٥٨٦ فاقة الكريم احسن من غناء اللّئيم. درويشى كريم بهترست از توانگرى لئيم، مراد به «كريم» چنانكه مكرّر مذكور شد صاحب جودست يا شخص گرامى بلند مرتبه، و به «لئيم» مقابل آن بهر يك از دو معنى، و مراد اينست كه آن درويشى بهترست ازين توانگرى از براى صاحبان آنها، زيرا كه كريم صبر كند بر درويشى و بحرامى نيفتد، و «لئيم» كه توانگر باشد اگر بخيل باشد حقوق واجبه بر او را ندهد و از آن راه معاقب گردد، و اگر پست مرتبه باشد طغيان كند و بأنواع فسوق و فجور گرفتار شود، و ممكن است كه مراد بهترى آن باشد از براى كسى كه حاجتى داشته باشد و غرض اين باشد كه اگر حاجت خود را نزد كريم درويش برد بهترست از اين كه نزد لئيم توانگر برد، زيرا كه كريم هر چند درويش باشد بقدر مقدور سعى كند در بر آوردن حاجتى كه نزد او برند بخلاف لئيم هر چند توانگر باشد.
٦٥٨٧ فقد اللّئام راحة الانام. ناياب شدن لئيمان آسايش خلايق است، ظاهر اينست كه مراد به «لئيمان» در اينجا مردم دنى پست مرتبه است كه ايذا و آزار مردم كنند.
٦٥٨٨ فاسمعوا ايّها النّاس وعوا، و احضروا آذان قلوبكم تفهموا. پس بشنويد اى مردمان و حفظ كنيد، و حاضر كنيد گوشهاى دلهاى خود را تا اين كه بفهميد. ظاهر اينست كه تتمه كلامى باشد  كه در آن مواعظ و نصايح‏
أصحاب خود مى‏فرموده باشد و مراد به «دلها» يا نفوس است بنا بر مذهب حكما و يا عضوهاى خاصّ است بنا بر مذهب متكلمين كه محلّ ادراكات دل را مى‏دانند و بر هر تقدير اثبات گوشها از براى آنها بر سبيل مجازست و مراد اينست كه خوب متوجّه شويد بمنزله كسى كه گوش خود را خوب بيندازد بسخنى از براى شنيدن آن.
٦٥٨٩ فتفكّروا ايّها النّاس و تبصّروا، و اعتبروا و اتّعظوا، و تزوّدوا للآخرة تسعدوا. پس فكر كنيد اى مردمان و عبرت گيريد و پند گيريد و فرا گيريد توشه از براى آخرت تا نيكبخت گرديد، اين نيز تتمه كلامى باشد مانند فقره سابق.
٦٥٩٠ فيا لها مواعظ شافية لو صادفت قلوبا زاكية و اسماعا واعية و آراء عازمة. پس اى قوم يا مردمان تعجب كنيد از آن موعظتهاى شفا دهنده اگر بر خورند دلهائى را پاكيزه، و گوشهائى را نگاهدارنده، و رأيهائى را عزم كننده.
اين نيز تتمه كلامى باشد  كه در آن موعظتها فرموده باشند و مراد بموعظتها كه قوم يا مردم را خوانده‏اند بتعجب از آنها همان موعظتهاى عجيبه است كه در آن كلام فرموده‏اند. و «اگر بر خورند» يعنى آن موعظتهاى شفا دهنده اگر برخورند بدلهاى پاكيزه از نفاق و عناد و حبّ دنيا و مانند اينها، و گوشهاى نگاهدارنده آنچه را بشنوند و رايها و انديشه‏هاى عزم كننده بر آنچه خير و صواب باشد.
«اگر بر خورند» يعنى آن موعظتهاى شفا دهنده اگر برخورند بدلهاى پاكيزه از نفاق و عناد و حبّ دنيا و مانند اينها، و گوشهاى نگاهدارنده آنچه را بشنوند و رايها و انديشه‏هاى عزم كننده بر آنچه خير و صواب باشد.
٦٥٩١ فاتّقوا اللّه تقيّة من انصب الخوف بدنه، و اسهر التّهجّد غرار
نومه، و اظمأ الرّجاء هواجر يومه. پس بترسيد از خدا ترسيدن كسى كه بتعب انداخته ترس بدن او را، و بيدار كرده نماز شب خواب اندك او را، و تشنه گردانيده اميد ميانهاى روز او را. ظاهر اينست كه اين تتمه كلامى باشد مشتمل بر نعت حق تعالى يا مواعظ و نصايح  و مراد اينست كه: چون دانستيد آنچه را گفتم پس بترسيد از خدا مانند ترسيدن كسى كه بتعب انداخته ترس بدن او را، يعنى بسبب ترس از او بدن او در رنج و تعب طاعات و عبادات افتاده، و «بيدار كرده نماز شب» يعنى همين كه اندك خوابى كرد بيدار مى‏شود از براى نماز شب، و «تشنه گردانيده اميد» يعنى بسبب اميد تحصيل رضاى حق تعالى يا ثواب او روزه مى‏دارد و تشنگى ميانهاى روزها را كه وقت گرمى و تشنگى است بر خود مى‏گذارد، پس چون نماز شب يعنى قصد آن او را از خواب اندك بيدار كرده مجازا فرموده‏اند كه «خواب اندك او را بيدار كرده» و همچنين چون اميد او را در ميانهاى روز تشنه كرده مجازا فرموده‏اند كه «ميانهاى روز او را تشنه كرده» از قبيل مجاز عقلى كه آن نسبت چيزى است بغير آنچه نسبت بآن بايد داد باعتبار مناسبتى ميانه آنها چنانكه شايع است ميان عرب، مانند قول ايشان «صام نهاره» يعنى روزه گرفت روز او، و «قام ليله» يعنى برخاست شب او، و مراد اينست كه روزه گرفت در روز و برخاست در شب.
٦٥٩٢ فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرّا فى القلوب، و منه ما يكون‏
عوارى بين القلوب و الصّدور. پس از ايمانست آنچه مى‏باشد پاى بر جاى قرار گيرنده در دلها، و از آنست آنچه ميباشد عاريه داده شده‏ها ميانه دلها و سينه‏ها. اين كلام معجز نظام مى‏بايد كه تتمه كلامى باشد  كه در آن وصف ايمان و شرح حقيقت آن شده باشد و غرض از آن اينست كه: ايمان بر دو قسم است: يكى آنكه-  ثابت و پاى بر جا باشد و قرار گرفته باشد در دلها و زوال را بآن راهى نباشد مثل ايمانى كه از روى دليل و برهان باشد.
و ديگرى اين كه-  خوب قرار نگرفته در دل بلكه گويا بدل راه نيافته و در حوالى دل در ميانه سينه عاريه داده شده و باندك شبهه زايل تواند شد و آن ايمانيست كه از روى دليل و برهان نباشد بلكه از روى تقليد باشد يا شواهد خطابيه.
٦٥٩٣ فاتّقو اللّه تّقيّة من سمع فخشع، و اقترف فاعترف، و وجل فعمل، و حاذر فبادر. پس بترسيد از خدا ترسيدن كسى كه بشنود پس فروتنى كند، و گناه كند پس اعتراف كند، و بيم داشته باشد پس عمل كند و حذر كند پس پيشى گيرد، اين نيز بايد كه تتمه كلامى باشد در نعت حق تعالى يا مواعظ و نصايح و «بشنود پس فروتنى كند» يعنى بشنود أوامر و نواهى حق تعالى را پس فروتنى كند باطاعت و انقياد،
و «گناه كند پس اعتراف كند» يعنى اگر گناه كند اعتراف كند بآن و خود را گنهكار داند و پشيمان باشد و اندوهگين باشد بر آن، و «بيم داشته باشد» يعنى از خدا. «پس عمل كند» بفرموده‏هاى او تعالى شأنه، و «حذر كند» يعنى انديشه كند از مخالفت و عصيان حق تعالى، «پس پيشى گيرد» با طاعت و انقياد او.
٦٥٩٤ فاللّه اللّه عباد اللّه فى كبر الحميّة و فخر الجاهليّة، فانّه ملاقح الشّنان و منافخ الشّيطان. پس بترسيد از خدا پس بترسيد از خدا در نخوت حميت و مفاخرت جاهليت پس بدرستى كه آن آبستنهاى دشمنى است، و محلهاى باد دميدن شيطان، اين نيز مى‏بايد كه تتمه كلامى باشد  در نعت حق تعالى يا مواعظ و نصايح و مراد اينست كه: بترسيد از خدا، بترسيد از خدا، و اين تأكيد است اى بندگان خدا در باره نخوت حميت يعنى از اين كه تكبر و نخوت داشته باشيد كه ناشى مى‏شود آن از حميت و پوشيده نماند كه «حميت» در اصل بمعنى ننگ داشتن است و آن بر دو قسم است: يكى ننگ داشتن از چيزى كه در واقع عيب و نقص باشد و اين ممدوح است.
و يكى ننگ داشتن از چيزى كه در واقع نقص و عيب نباشد و بعضى مردم از راه جهل و غرور ننگ از آن داشته باشند مثل ننگ داشتن كسى از اين كه كسى افزونتر از او يا برابر او باشد، و از نرمى و ملاطفت با كسى باعتبار اين كه ياد از افزونى يا برابرى او مى‏دهد، و اين حميت مذموم است و مراد به «حميت» در اينجا اين قسم مذموم است كه منشأ تكبر و نخوت گردد، و «در مفاخرت جاهليت» يعنى مفاخرت كردن با يكديگر و اظهار هر يك زيادتى بر يكديگر در نسب يا حسب چنانكه شايع بود در جاهليت يعنى در عربان قبل از اسلام پس بدرستى كه آن يعنى هر يك از نخوت‏
حميت و مفاخرت جاهليت آبستنهاى دشمنى است يعنى منتج دشمنى مردم مى‏شود و هر يك را «ملاقح» گفتن بلفظ جمع باعتبار اينست كه هر يك منشأ أفعال و أعمالى ميشوند كه هر يك از آنها منتج دشمنى باشد، و «محلهاى باد دميدن شيطانست» يعنى بمنزله عقده‏ها و گرههاست كه شيطان بسته باشد و افسون دميده باشد در آن از براى تسخير شما چنانكه ساحران ميكنند، و توجيه لفظ جمع در اينجا نيز يعنى در «منافخ» بر قياس سابق است يعنى «ملاقح».
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره كسى كه مذمّت فرموده آن حضرت او را:
٦٥٩٥ فالصّورة صورة انسان و القلب قلب حيوان. پس صورت صورت آدمى است و دل دل حيوان است، اين تتمه كلامى است كه در مذمّت او فرموده‏اند  و مراد به «حيوان» حيوان غير آدمى است كه در عرف غالب شده اطلاق «حيوان» بر آنها، و مراد اينست كه دل او عقل و دريافتى ندارد مانند ساير حيوانات غير انسان.
٦٥٩٦ فدع الاسراف مقتصدا، و اذكر فى اليوم غدا، و امسك من المال بقدر ضرورتك، و قدّم الفضل ليوم حاجتك. پس واگذار اسراف را ميانه روى كننده، و ياد كن در امروز فردا را، و نگاهدار از مال بقدر ضرورت خود، و پيش فرست زيادتى را از براى روز حاجت خود، اين نيز
تتمه كلامى است كه در آن مواعظ و نصايح بوده و چون واگذاشتن اسراف به ميانه روى و تنگ گيرى هر دو مى‏شود فرموده‏اند كه: واگذار اسراف را در حالى كه ميانه روى كنى نه اين كه تنگ‏گيرى كنى، چه آن نيز مذموم است، و باقى كلام ظاهرست و محتاج بشرح نيست.
٦٥٩٧ فافق ايّها السّامع من غفلتك، و اختصر من عجلتك، و اشدد ازرك، و خذ حذرك، و اذكر قبرك، فانّ عليه ممرّك. پس بهوش بيا اى شنونده از غفلت خود، و كم كن از شتاب خود، و قوى گردان پشت خود را، و فراگير حذر خود را، و ياد كن قبر خود را، پس بدرستى كه بر آنست گذر تو، اين نيز تتمه كلامى است كه در آن مواعظ و نصايح بوده، و مراد كم كردن شتاب در كارهاست و بى‏تفكر و تأمّل كردن آنها، يا شتاب در مطالب دنيوى و سعى در آنها، و «قوى گردان پشت خود را» يعنى در كارها كه كنى باين كه بى‏تأمّل و تفكر نكنى، يا در باب آخرت خود بكمال اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى، و «فراگير حذر خود را» يعنى در هر كار كه كنى حذر كن از بدى عاقبت آن و انديشه كن از آن، يا حذر كن از بدى عاقبت خود و سعى كن از براى صلاح  آن.
٦٥٩٨ فاتّقوا اللّه تقيّة  من أيقن فاحسن، و عبّر فاعتبر، و حذّر فازدجر، و بصّر فاستبصر، و خاف العقاب، و عمل ليوم الحساب. پس بترسيد از خدا ترسيدن كسى كه يقين داشته باشد پس نيكوئى كرده باشد، و عبرت فرموده شده باشد پس عبرت گرفته باشد، و ترسانيده شده باشد پس باز ايستاده باشد، و بينا كرده باشد پس بينا شده باشد، و ترس داشته باشد از عقاب، و عمل كرده باشد از براى روز حساب.
اين نيز تتمه كلامى است  مشتمل بر مواعظ و نصايح، و «يقين داشته باشد» يعنى بآخرت و احوال آن، و «عبرت فرموده شده باشد» يعنى نموده شده يا شد باو چيزى چند كه توان عبرت از آن گرفت پس عبرت گرفته باشد، و «ترسانيده شده باشد» از آنچه ترسانيده شده از آنها از گناهان، «پس باز ايستاده باشد» از آنها، و «بينا گردانيده شده باشد» يعنى خبر داده شده باشد يا نموده شده باشد باو چيزى چند كه سبب بينائى او تواند شد، «پس بينا شده باشد» به آنها.
٦٥٩٩ فاللّه اللّه عباد اللّه ان تتردّوا رداء الكبر، فانّ الكبر مصيدة ابليس العظمى الّتى يساور بها القلوب مساورة السّموم القاتلة . پس بترسيد از خدا بترسيد از خدا اى بندگان خدا از اين كه فرا گيريد ردا رداى تكبر را، پس بدرستى كه تكبر دام شكار بزرگ شيطان است كه بآن مساوره‏
ميكند دلها را مساوره كردن زهرهاى كشنده. اين نيز تتمه كلامى بوده مشتمل بر مواعظ و نصايح و مراد اينست كه: بترسيد از نخوت و تكبر و آنرا رداى خود مكنيد يعنى جامه وقار خود مكنيد مانند ردا كه جامه وقارست زيرا كه آن بزرگترين دامهاى شكار شيطان است يعنى شيطان را دامهاست كه به آنها شكار مردم ميكند و هر كه را گرفتار آنها شد مطيع و فرمانبردار خود مى‏گرداند، و اين نخوت بزرگترين آنهاست و گرفتاران او بآن زياده از دامهاى ديگرست، و چنان دامى است كه بآن شكار ميكند دلها را و درمى‏آويزد به آنها از براى هلاك كردن آنها مانند در آويختن زهرهاى كشنده، و اين از قبيل تشبيه معقول است بمحسوس.
۱۸
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦٦٠٠ فاتقوا اللّه عباد اللّه تقيّة  من شغل بالفكر قلبه، و او جف الذّكر بلسانه، و قدّم الخوف لامانه. پس بترسيد از خدا اى بندگان خدا ترسيدن كسى كه مشغول سازد بفكر دل خود را، و تند حركت دهد ذكر زبان او را، و پيش فرستد ترس را از براى ايمنى خود. اين نيز تتمه كلامى است  مشتمل بر نعت حق تعالى يا مواعظ و نصايح. و «ترسيدن كسى كه مشغول سازد بفكر دل خود را» يعنى كمال ترس چه ظاهرست كه كسى كه همواره در فكر معارف إلهيّه باشد و قدرت و عظمت و بزرگوارى حق تعالى بر او ظاهر شود كمال ترس از حق تعالى خواهد داشت. و «تند حركت دهد ذكر زبان او را» يعنى همواره بزبان ذكر خدا كند و زبان او تند باشد در آن و كندى نكند [و ممكن است  كه ترجمه بجاى «تند حركت دهد ذكر زبان او را» اين باشد كه: «بكار برد ذكر زبان او را» يعنى مشغول سازد بخود.
و ممكن است كه «الذّكر» بنصب خوانده شود و معنى اين باشد كه تند كند ذكر را بزبان خود، يا اين كه بكار برد ذكر را بزبان خود يعنى بعمل آورد آنرا بزبان خود]. و «پيش فرستد ترس را از براى ايمنى خود» يعنى در دنيا ترس از خدا داشته باشد تا در آخرت ايمن گردد از او .
٦٦٠١ فاتّقوا اللّه جهة ما خلقكم له، و احذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه، و استحقّوا منه ما اعدّ لكم بالتّنّجز لصدق ميعاده، و الحذر من هول معاده. پس بترسيد از خدا جهت آنچه آفريده شما را از براى آن، و حذر كنيد از او كنه آنچه حذر فرموده شما را از نفس خود، و سزاوار شويد از او آنچه را آماده كرده از براى شما بطلب كردن بر آوردن مر وعده راست او را، و حذر كردن از هول بازگشت او. اين نيز تتمه كلامى است  در نعت حق تعالى يا مواعظ و نصايح. «جهت آنچه آفريده شما را از براى آن» يعنى از جهت و جانب آخرت و از براى آن.
و «حذر كنيد» يعنى بترسيد و انديشه كنيد از او كنه آنچه حذر فرموده يعنى نهايت آن يا بقدر آن يا حقيقت آن، و «سزاوار شويد از او» يعنى فرمانبردارى كنيد او را چنانكه بسبب آن مستحقّ و سزاوار گرديد از جانب او آنچه را آماده كرده از براى شما از بهشت و آلاء و نعماى آن بطلب كردن يعنى سزاوار گرديد آنرا باين كه طلب كنيد كه بجا آورد از براى شما وعده راست خود را، و طلب آن بكردن كارى چند مى‏شود كه وعده ثواب بر آن كرده چه هر گاه وعده او راست باشد البته هر گاه كرده شود آنها آن وعده‏ها بعمل آيد، و «حذر كردن» يعنى باين كه حذر كنيد از هول بازگشتى‏
كه او قرار داده و بسبب آن نافرمانى او مكنيد، و ظاهرست كه هر گاه اوامر او كه وعده ثواب بر آنها فرموده كرده شود و حذر از نواهى او بشود استحقاق و سزاوارى مزبور حاصل شود.
٦٦٠٢ فاز من استصبح بنور الهدى، و خالف دواعى الهوى، و جعل الايمان عدّة معاده، و التّقوى ذخره و زاده. فيروزى يافته هر كه چراغ افروزى كند بنور هدايت، و مخالفت كند خواننده‏هاى هوا را، و بگرداند ايمان را آماده شده روز بازگشت خود، و پرهيزگارى را ذخيره خود و توشه خود. «هدايت» بمعنى نمودن راه مطلوب است يا رسيدن بآن، و مراد به «چراغ افروزى بنور هدايت» قبول هدايت است و روشن كردن چراغ خود بآن، و مراد به «خواننده‏هاى هوى» هواهاست كه مى‏خوانند آدمى را بحرامها، و اضافه بيانى است، يا عزمها و اراده‏هاست كه هوا و هوس مى‏خوانند به آنها، و سبب آنها ميشوند پس اضافه لامى باشد.
٦٦٠٣ فاتّقوا اللّه عباد اللّه تقيّة  من شمرّ تجريرا ، و جدّ تشميرا، و اكمش فى مهل، و بادر عن وجل. پس بترسيد از خدا اى بندگان خدا اى بندگان خدا، ترسيدن كسى كه دامن بر ميان زند از براى كشيدن، و جهد كند از روى دامن بر ميان زدن، و شتاب كند
در وقت مهلت، و پيشى گيرد از ترس. اين نيز تتمه كلامى است  در مواعظ و نصايح، و «دامن بر ميان زدن در كارى» كنايه از جدّ و جهد در آنست و معنى اينست كه جدّ و جهد كند در اطاعت و فرمانبردارى از براى كشيدن  يعنى جذب و جلب سعادت أخروى، و «جهد كند در طاعات از روى دامن بر ميان زدن» يعنى از روى جدّ تمام، و اين تأكيد است و شتاب كند در كارهاى خير در وقت فرصت و مهلت و «پيشى گيرد» به آنها «از ترس» اين كه مبادا ديگر ميسر نشود يا بسبب ترس از خدا.
٦٦٠٤ فاتّقوا اللّه تقيّة  من نظر فى كرّة الموئل، و عاقبة المصدر، و مغبّة المرجع، فتدارك فارط الزّلل، و استكثر من صالح العمل. پس بترسيد از خدا ترسيدن كسى كه فكر كند در رجوع بمحلّ بازگشت و عاقبت بر گرديدن و پايان بازگشت، پس بازيافت كند لغزش گذشته را، و بسيار كند از عمل صالح. اين نيز تتمه كلامى است  در مواعظ و نصايح و مراد باين كه «بترسيد از خدا ترسيدن كسى كه فكر كند» اينست كه شما چنين كسى باشيد كه فكر كنيد در عاقبت بازگشت خود، و حساب و كتاب و ثواب و عقاب و ساير أحوال معاد، پس بترسيد از خدا و از رسوائى نزد او در آن روز پس تدارك كنيد لغزشى را كه پيش كرده باشيد، و بسيار كنيد عمل صالح را، و ممكن است كه «مصدر» اسم مكان باشد نه «مصدر» بمعنى محلّ بر گرديدن‏
و نه برگرديدن، و همچنين «مرجع» بمعنى محلّ بازگشت نه بازگشت و بر هر تقدير همه بيك معنى است و تأكيد است.
٦٦٠٥ فالارواح مرتهنة  بثقل اعبائها، موقنة بغيب انبائها، لا تستزاد من صالح عملها، و لا تستعتب من سيّى‏ء زللها. پس ارواح در گرو باشند بسنگينى بارهاى آنها، و يقين كنند بغيب خبرهاى آنها، طلب كرده نشوند زيادتى از صالح عمل آنها، و خشنودى داده نشوند از لغزش بد آنها. اين تتمه كلامى خواهد بود  كه در وصف احوال ارواح يعنى نفوس بعد از موت فرموده باشند و مراد اين است كه ارواح يعنى نفوس در گرو سنگينى بارهاى گناهان خود باشند و تا حساب آنها نشود و حكم نشود در باره آنها بعفو يا باز خواست و بعمل نيايد آن، از گرو در نيايند، و «يقين كنند بعيب خبرهاى آنها» يعنى اخبار غيبى كه شنيده بودند از أحوال معاد و بعضى يقين به آنها داشتند و بعضى منكر بودند و بعضى شكّ داشتند در آنها، بعد از مرگ همه را يقين به آنها حاصل شود و مشاهده آنها كنند. و «طلب كرده نشوند زيادتى از عمل صالح آنها» يعنى طلب نكنند از ايشان كه ديگر عمل صالحى بكنند زياده بر آنچه كرده باشند در دنيا، زيرا كه در آن سرا ديگر تكليفى نباشد و عمل صالحى يعنى عملى كه اجر و ثوابى داشته باشد نباشد، و «خشنودى داده نشوند از لغزش بد آنها» يعنى كارى نتوانند كرد كه سبب خشنودى از آن و تدارك آن تواند شد باعتبار همان كه مذكور شد كه ديگر تكليفى در آن سرا نباشد و اين منافات ندارد با اين كه عفو شود بتفضل يا شفاعت شفيعى. و ممكن است كه «تستعتب» بصيغه معلوم خوانده شود
و ترجمه اين باشد كه طلب خشنودى نكنند از لغزش به آنها يا طلب در گذشتن نكنند از آن بهمان معنى كه كارى نتوانند كرد كه سبب خشنودى از آن و تدارك آن كرد.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف أمر كنندگان بمعروف و نهى كنندگان از منكر .
٦٦٠٦ فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه، فذلك المستكمل لخصال الخير، و منهم المنكر بلسانه و قلبه و التّارك بيده، فذلك المتمسّك بخصلتين من خصال الخير و مضيّع خصلة، و منهم المنكر بقلبه و التّارك بلسانه و يده، فذلك مضيّع اشرف الخصلتين من الثّلاث و متمسّك بواحدة، و منهم تارك لانكار المنكر بقلبه و لسانه و يده، فذلك ميّت الاحياء. پس از ايشان است انكار كننده مر منكر را بدست خود و زبان خود و دل خود، پس اوست كامل كننده مر خصلتهاى نيك را، و از ايشانست انكار كننده بزبان خود و دل خود و ترك كننده بدست خود، پس اوست دست زننده بدو خصلت از خصلتهاى نيك و ضايع كننده يك خصلت، و از ايشانست انكار كننده بدل خود و ترك كننده بزبان خود و دست خود، پس اوست ضايع كننده دو خصلت شريفتر را از آن سه خصلت و دست زننده بيكى، و از ايشانست ترك كننده مر انكار كردن منكر را بدل خود و زبان خود و دست خود، پس او مرده زندگانست.
مراد اينست كه مردم در باب نهى از منكر يعنى از آنچه در شرع اقدس نهى از آن شده چهار فرقه‏اند.
فرقه اوّل-  آنانند كه انكار ميكنند منكر را بدل و زبان و دست، يعنى بدل بد مى‏دانند آنرا، و بد ميشوند با كسى كه مرتكب آن شود، و بزبان منع و زجر ميكنند او را، و اگر سود ندهد بدست زجر ميكنند او را بزدن، و بايد كه در هر يك از منع بزبان و دست اكتفا نمود به آن چه بس باشد در دفع و زجر آن و تعدّى بزياده از آن نبايد كرد چنانكه در كتب فقهيه تفصيل داده شده، و اگر كتك سود ندهد در جواز تجاوز از آن بجرح و قتل ميانه علما خلاف است و اين كتاب جاى تحقيق آن نيست، و اين گروه كامل گردانيده‏اند هر سه خصلت نيك را كه در نهى از منكر بايد.
فرقه دوّم-  آنانند كه بدل انكار ميكنند و بزبان نيز منع و نهى ميكنند و بالاتر از آن نمى‏روند و بدست كارى ندارند و ايشان دو خصلت نيك را فرا گرفته‏اند و يكى را ضايع كرده‏اند.
فرقه سوّم-  آنانند كه همين بدل بد مى‏دانند آنرا و بزبان و دست كارى ندارند و ايشان ترك كرده‏اند دو خصلت شريفتر را از آن سه خصلت و دست زده‏اند بيكى، زيرا كه ترك كرده‏اند انكار بزبان و دست هر دو را كه هر يك اشرف و افضل است هر گاه احتياج بآن باشد از انكار بدل كه دست زده‏اند بآن، و «شريفتر بودن آنها» باعتبار اينست كه در آنها تعب و زحمتى باشد كه در اين نباشد پس اجر و ثواب آنها زياده باشد از اين.
فرقه چهارم-  آنانند كه هيچ يك از آن سه خصلت را ندارند حتى اين كه بدل نيز بد نمى‏شوند با مرتكب منكر و چنين كسى مرده است در ميان زندگان و بهره از ديندارى كه زندگى حقيقى است در او نيست.
٦٦٠٧ فيا عجبا و مالى لا اعجب من خطأ هذه الامّة  على اختلاف‏
حججها فى دياناتها ، لا يقتصّون اثر نبىّ، و لا يقتدون بعمل وصىّ، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون  عن عيب، يعملون فى الشّبهات، و يسيرون فى الشّهوات، المعروف فيهم ما عرفوا، و المنكر عندهم ما انكروا، مفزعهم فى المعضلات  الى انفسهم، و تعويلهم فى المبهمات على آرائهم كانّ كلّا  منهم امام نفسه، قد اخذ فيما يرى بغير و ثيقات بيّنات و لا اسباب محكمات. پس اى قوم تعجب كنيد تعجب كردنى و چيست مرا كه تعجب نميكنم از خطاكارى اين امّت با اختلاف حجتهاى ايشان در دينداريهاى ايشان، پيروى نمى‏كنند طريقه پيغمبرى را، و اقتدا نمى‏كنند بكردار وصيىّ، و ايمان نمى‏آورند بغيبى، و باز نمى‏ايستند از عيبى، عمل ميكنند در شبهتها، و مى‏گردند در خواهشها، معروف در ميانه ايشان چيزيست كه ايشان بشناسند، و منكر نزد ايشان چيزيست كه ايشان انكار كنند، پناه ايشان در مشكلات بسوى نفسهاى خودشانست، و اعتماد ايشان در مبهمات بر رايهاى خودشانست، گويا هر يك از ايشان امام نفس خودست، بتحقيق فرا گرفته در آنچه مى‏بيند  بغير سندهاى روشن و نه اسباب محكم.
اين نيز كلامى بوده  كه در مذمّت اكثر مردم آن زمان فرموده‏اند كه پيروى آن حضرت عليه السّلام نمى‏كرده‏اند و هر كس از ايشان برأى خود عمل مى‏كرده‏اند و مراد اينست كه: اى قوم يا اى مردمان تعجب كنيد ازين گروه، و «تعجب كردنى» از براى تأكيدست، و «چيست مرا كه تعجب نميكنم» تأكيد ديگرست و اشاره باين كه اين امر سزاوار تعجب زيادست چنانكه آن حضرت با وجود اين كه در مقام تعجب از آنست چون بآن مرتبه كه بايد تعجب نمى‏كند گوييا تعجب نمى‏كند و مى‏پرسد كه «چيست مرا كه تعجب نميكنم از اين» و ممكن است كه مراد اين باشد كه چيست مردم را كه تعجب نمى‏كنند از اين نهايت نسبت بخود داده باشند نه بمردم چنانكه شايع است ميانه عرب بلكه در هر لغتى كه گاهى امرى را نسبت بخود يا بكسى مى‏دهند و مراد ديگريست. و «از خطاكارى اين امّت» بيان امريست كه تعجب از آن بايد، و «أمّت» بمعى گروه از هر طايفه باشد، و بمعنى قومى كه پيغمبرى بايشان فرستاده شده باشد، و بنا بر اوّل مراد آن گروه است كه مذكور شد كه مذمّت ايشان مى‏فرموده‏اند و بنا بر دويم «امّت» مسلمانان است باعتبار اكثر ايشان. و «با اختلاف حجتهاى ايشان» يعنى با وجود حجتهاى مختلف گوناگون كه از براى دينداريهاى ايشان مقرّر شده مثل كتاب خدا و سنت پيغمبر و امام معصوم، با وجود همه آنها عجيب است خطاكارى ايشان و اين كه ترك همه آنها كرده‏اند. و «پيروى نمى‏كنند طريقه پيغمبرى را» يعنى نه پيغمبر خود را و نه پيغمبران ديگر را. و «اقتدا نمى‏كنند
بكردار وصىّ پيغمبرى» بهمان معنى. و «ايمان نمى‏آورند بغيبى» يعنى به آن چه پنهان باشد از ايشان و مشاهده آن نكنند و مراد بآن أحوال معاد باشد از ثوابها و عقابها، و مراد نفى ايمان كامل ايشان باشد به آنها، يا اين كه در بعضى بر سبيل حقيقت باشد و اصلا ايمان به آنها در دل نداشته باشند و اظهار اسلام از براى مصالح دنيوى مى‏كرده باشند، و در بعضى بر سبيل مجاز باشد باعتبار اين كه چون عمل بايمان خود نمى‏كرده‏اند گويا ايمان نمى‏آورده‏اند. و «باز نمى‏ايستند از عيبى» يعنى از گناهى و «عمل ميكنند در شبهه‏ها» يعنى در امورى كه محلّ شبهه است و حكم آنها اشتباه دارد و واضح نيست و بايد كه از امام تحقيق آن كرد «عمل ميكنند به آن چه خواهند» و تحقيق آنها از آنكه بايد كرد نمى‏كنند، يا اين كه عمل ميكنند در آنچه عمل ميكنند بشبهه چند كه بخاطر ايشان رسد در هر باب از قياسات و مانند آنها. و «اعتماد نمى‏كنند بر دليلى كه اعتماد بر آن باشد. و «مى‏گردند در خواهشها» يعنى مى‏روند در آنچه خواهش آنها داشته باشند هر چند حرام باشد، و «معروف در ميانه ايشان چيزيست كه ايشان بشناسند» يعنى معروف و منكر آنرا نمى‏دانند كه شارع امر بآن يا نهى از آن كرده باشد بلكه «معروف» آنرا مى‏دانند كه ايشان بر وفق خواهش خود خوب دانند و «منكر» آنرا مى‏دانند كه ايشان از روى خواهش خود بد دانند، و «پناه ايشان در مشكلات» يعنى در مسائل مشكل كه بايد از امام تحقيق شود پناه ايشان بنفسهاى خودشان است و به آن چه نفس ايشان حكم بآن كند باعتبار شبهه كه بخاطر او رسد يا از روى خواهشى كه بآن داشته باشد و رجوع نكند در آنها بامام خود، و «مبهم» بمعنى در بسته است و مراد به «مبهمات» نيز مسائل مشكله است كه بمنزله درهاى بسته‏اند و اين فقره نيز تأكيد فقره سابق است و «گويا هر يك از ايشان امام نفس خودست» يعنى چنان پناه بنفسهاى خود مى‏برند و اعتماد بر رأيهاى خود ميكنند كه گويا حق تعالى هر يك را امام و پيشواى نفس خود كرده و امر كرده هر يك را بپيروى نفس خود و امامى از براى او قرار نداده. و «بتحقيق كه فرا گرفته» يعنى هر يك از ايشان فرا نگرفته‏
در آنچه اعتقاد ميكند و حكم ميكند در آن مشكلات و مبهمات بحجتى روشن و نه بدليلى محكم، بلكه بوجوهى چند سخيفه ضعيفه از قياسات و مانند آنها.
٦٦٠٨ فرض اللّه سبحانه الايمان تطهيرا من الشّرك. اين كلام تا آخر فصل  كلاميست  مشتمل بر ذكر اكثر واجبات و علت وجوب هر يك، و ما هر يك را جدا نقل و شرح مى‏كنيم و ترجمه آنچه نقل شد اينست: «فرض كرده خداى سبحانه ايمان را از براى پاك گردانيدن از شرك» [فرض‏] بمعنى واجب است يعنى آنچه اتيان بآن سبب ثواب باشد و ترك آن باعث عقاب، و گاهى مستعمل مى‏شود در خصوص واجبى كه وجوب آن بقرآن مجيد يا بدليل قطعى ثابت شود و فرايضى كه در اين كلام معجز نظام مذكور مى‏شود همه از اين قبيل است كه از قرآن مجيد وجوب آنها ظاهر مى‏شود و آن دليل قطعيست [و گاهى  «فرض» بر مستحبات نيز اطلاق مى‏شود خصوصا هر گاه تأكيدى در آن باشد] و مراد اينست كه فرض شدن ايمان يعنى تصديق بوجود حق تعالى از براى اينست كه شرك يعنى كفر و انكار حق تعالى فى نفسه بدترين بديهاست و پليدى و نجاست معنويست از براى نفوس و صورى از براى ابدان، پس ايمان فرض شده از براى پاك گردانيدن از آن.
و الصّلوة تنزيها عن الكبر. و فرض كرده نماز را از براى پاكيزه گردانيدن از تكبر. مراد اينست كه تكبر و نخوت كه جبلى اكثر نفوس است بغايت نكوهيده و مذموم است و اين نيز نجاستى‏
است معنوى از براى آنها، پس حق تعالى از براى پاكيزه گردانيدن مردم از آن فرض كرده بر ايشان نماز را كه مشتمل است بر كمال فروتنى و خضوع و خشوع تا اين كه بسبب مداومت بر آن و گزاردن آن در هر روز و شب چندين مرتبه عادت كنند بخضوع و فروتنى، و قلع و قمع آن خصلت نكوهيده از ايشان شود.
و «بودن آن مشتمل بر كمال فروتنى و خضوع و خشوع» ظاهرست، باعتبار آنچه در آنست از ايستادن بخدمت و خم شدن و بر خاك افتادن، و آنچه گفته مى‏شود در قرائت و اذكار از إقرار بعبوديّت و ثنا و ستايش معبود، و استعانت باو، و مسئلت از او، چه همه آنها باعث رفع كبر و نخوت مى‏شود در پرستش حق تعالى و بندگى او تعالى شأنه، و همچنين از براى كسى كه او را بصيرتى باشد سبب رفع كبر و نخوت نسبت بديگران نيز مى‏شود، زيرا كه چنين كسى هر گاه متذكر بندگى و عبوديت خود شود و اين كه او بنده خداوندى باشد كه پروردگار همه عالميان است و نعمتهاى همه از جانب اوست و مستحق حمد و ستايشى بغير از او نيست و با وجود اين در كمال رحم و مهربانى با همه ايشانست يقين متذكر اين مى‏شود كه نخوت و تكبر او بر ديگرى راهى ندارد بلكه بسيار قبيح و رسواست و اگر آنرا در خود يابد سعى ميكند در ازاله آن از خود.
و الزّكوة تسّببا  للرزق. و فرض كرده زكاة را از براى سبب شدن از براى روزى. و اين ظاهرست، چه آن راهيست از براى روزى محتاجان و سبب افزونى روزى دهندگان آن نيز مى‏شود چنانكه اخبار و آثار متواترست در آن.
و الصّيام ابتلاء لاخلاص الخلق. و فرض كرده روزه را از براى آزمايش كردن مرا خلاص خلق را، و اين‏
باعتبار اينست كه ريا در آن كم برود، و خالص بودن آن از براى حق تعالى زياده از ساير عبادات ميباشد.
و الحجّ تقوية للّدين. و فرض كرده حجّ را از براى قوى نمودن مردين را، و اين باعتبار اينست كه رفتن باماكن مقدّسه سبب نزول فيوضات و توفيقات مى‏گردد كه دين به آنها قوى و محكم مى‏شود على الخصوص چنان مكانى كه حق تعالى آنرا حرم خود گردانيده، و خانه خود ناميده، و مورد و موطن انبيا و اوليا و اصفياى خود ساخته، و منشأ و مولد سيد مرسلين و خاتم نبيين و سر خيل خلفاى او أمير مؤمنان و ولدين طاهرين او سيدى شباب أهل جنان نموده، و مهبط نزول كتاب مبين و جبرئيل امين و ساير ملائكه مقرّبين فرموده باشد.
و الجهاد عزّا للاسلام. و فرض كرده جهاد را از براى غالب شدن اسلام، و اين بسبب آنست كه بسيارى از مردم هر چند مشاهده آيات باهرات و معجزات بينات نمايند تا بيم شمشير نباشد باطاعت و انقياد در نيايند، و چنين اطاعتى اگر چه در ابتدا چندان بكار ايشان نيايد امّا بتدريج خالص گردد خصوصا در اولاد و اعقاب.
و الامر بالمعروف مصلحة للعوامّ. و فرض كرده امر بمعروف را از براى مصلحت عوام، يعنى أكثر مردم غير خواصّ از علما و صلحا كه ايشان را حاجتى بأمر معروف نباشد، و «بودن آن مصلحت از براى عوام» ظاهرست، چه باعث اين مى‏شود كه ايشان إتيان بواجبات بكنند و بسبب ترك آنها معاقب نگردند.
و النّهى عن المنكر ردعا للسّفهاء.
و فرض كرده نهى از منكر را از براى باز داشتن سفها، يعنى باز داشتن ايشان از حرامها، و «سفهاء» جمع «سفيه» است بمعنى جاهل احمق يا كم عقل، و بنا بر معنى دويم ظاهر مى‏شود كه ارتكاب حرام بى‏حماقت و كم عقلى نباشد.
و صلة الارحام منماة للعدد. و فرض كرده صله خويشان را از براى زياد شدن عدد. مراد به «صله خويشان» پيوستن بايشانست باحسان كردن بايشان و نبريدن خود از ايشان، و مراد به «زياد شدن عدد» زياد شدن اولاد و قوم و قبيله و أعوان و أنصارست، و مراد اينست كه صله خويشان سبب آن مى‏گردد و بسبب اين حق تعالى آنرا فرض كرده.
و القصاص حقنا للدّماء. و فرض كرده قصاص را از براى حفظ كردن خونها، مراد به «قصاص» بكسر-  قاف جزا دادن قتل و قطع و جرح است بمثل آن، و ظاهرست كه فرض كردن آن باعث حفظ خونها مى‏شود و اين كه مردم پر جرأت بر خون ناحق نكنند و اگر آن نمى‏بود خون بسيار بناحق ريخته مى‏شد، و مراد به «فرض كردن آن» قرار دادن آنست، يا فرض كردن آن نزد مطالبه ولىّ خون.
و اقامة الحدود اعظاما للمحارم. و فرض كرده بر پاى داشتن حدّها را از براى بزرگ گردانيدن حرامها يعنى حدّها كه فرض شده از براى بعضى حرامها مثل زنا و لواطه  و مانند آنها از براى اينست كه مردم بدانند كه آنها گناهان بزرگ است و سبب زيادتى اجتناب از آنها گردد.
و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل.
و فرض كرده ترك آشاميدن شراب را از براى محكم نگاهداشتن عقل، يعنى حرمت شرب خمر و فرض نمودن ترك آن از براى اينست كه عقل را بايد محكم نگاهداشت و چيزى نخورد كه باعث زوال آن شود چه زوال آن سبب غفلت از ياد خدا مى‏گردد كه بدترين بديهاست و باعث بى‏باكى از إقدام بر هر حرامى مى‏شود.
و مجانبة السّرقة ايجابا للعفّة. و فرض كرده اجتناب نمودن از دزدى را از براى واجب ساختن عفت.
پوشيده نيست كه «عفت» بمعنى باز ايستادن از حرام است و گاهى نيز مستعمل مى‏شود در باز ايستادن از طلب و سؤال از مردم، و گاهى نيز مستعمل مى‏شود در باز ايستادن از خصوص زنا و لواط و نگاه كردن بزنان نامحرم و پسران و آنچه از اين قبيل باشد از محرّمات، و بنا بر اوّل ظاهر كلام اينست كه فرض اجتناب از دزدى از براى واجب ساختن باز ايستادن از حرام است كه آن دزدى باشد و مخفى نيست كه اين مناسب سياق اين كلام معجز نظام نيست زيرا كه سياق آن از براى بيان مصلحتى است از براى فرض كردن هر چيزى و بنا بر اين بايد كه بيان مفسده از براى دزدى بشود تا مصلحت فرض كردن ترك آن ظاهر شود چنانكه در نظائر آن از ترك شراب و زنا و لواطه فرموده‏اند نه مجرّد اين كه ترك دزدى فرض شده از براى حرمت دزدى، زيرا كه از آن مصلحت خاصّ آن ظاهر نمى‏شود و مراد بيان آنست و اگر نه ظاهرست كه ترك هر حرامى فرض شده از براى باز ايستادن از آن حرام.
و ممكن است كه مراد اين باشد كه اجتناب از دزدى فرض شده از براى اين كه حق تعالى باز ايستادن مردم را از حرامها واجب كرده و اين بى‏حرام كردن دزدى چنانكه بايد جارى نشود، زيرا كه اگر دزدى مباح باشد هر كس كه تواند اموال ديگرى را بدزدد و او را مضطرّ سازد باتيان ببعضى حرامها مثل أكل بعضى حرامها، و اقدام بر زنا و مانند آن، باعتبار عدم استطاعت تزويج حلال، و بنا بر اين «عفت» بر معنى دويم‏
نيز محمول مى‏تواند شد نهايت بنا بر آن «ايجاب» بايد كه بر معنى لغوى محمول شود يعنى ثابت گردانيدن يا بر أعمّ از استحباب، و حاصل كلام اين شود كه: چون حق تعالى عفت مردم را از سؤال و طلب كه امريست بغايت مرغوب مى‏خواست فرض گردانيده اجتناب از دزدى را تا مردم بسبب آن محتاج بآن امر نكوهيده نشوند، و ممكن است كه «عفت» در اينجا بمعنى سيم باشد و مراد اين باشد كه فرض كرده اجتناب از دزدى را جهت اين كه واجب ساخته عفت را، و اگر دزدى حلال مى‏بود باعث بى‏عفتى مى‏شد زيرا كه رفتن بخانه‏هاى مردم دزده  خصوصا در شبها كه غالب افراد آنست منشأ بى عفتى بسيار مى‏شود و پوشيده نيست كه از براى تحريم دزدى علل ظاهره ديگر نيز باشد. و ممكن است كه باعتبار ظهور آنها و خفاى اين اقتصار بر ذكر اين شده باشد و ممكن است نيز كه از براى اشاره بكمال اهتمام در ايجاب عفت باشد و اين كه وجه عمده تحريم دزدى نيز آنست و اللّه تعالى يعلم.
و ابن ابى الحديد  در شرح نهج البلاغه «عفت» را بر مقابل طمع در اموال مردم حمل كرده و گفته: و حرام شده دزدى از براى واجب ساختن عفت، زيرا كه عفت خصلت شريفى است و طمع خوى پستى است، پس حرام شده دزدى تا اين كه عادت كنند مردم بر آن خصلت شريف و دورى كنند از آن خوى نكوهيده.
و ترك الزّنا تحصينا للانساب . و فرض كرده ترك زنا را از براى محكم كردن نسبها، يعنى از براى اين كه نسبها مضبوط ماند و هر كس معلوم باشد كه فرزند كيست تا معلوم شود كه نفقه او بر كيست، و ميراث او از كيست، و وارث كيست، و ساير أحكام ديگر كه بر ضبط انساب مترتّب مى‏شود، و اگر زنا مباح مى‏شد و جايز مى‏بود كه هر كس بهر زنى كه‏
خواهد مقاربت كند و ضبط و نسقى از براى آن مقرّر نمى‏شد نسبها مضبوط نمى‏شد و باعث اختلال نظام جهانيان مى‏شد.
و ترك اللّواط تكثيرا للنسل. و فرض كرده ترك لواط را از براى بسيار شدن نسل، چه اگر آن مباح مى‏بود شايع مى‏شد آن و كم مى‏شد نسل.
و الشّهادة استظهارا على المجاحدات. و فرض كرده گواهى را از براى قوى پشت شدن براى انكارها، يعنى گواه گرفتن را كه حق تعالى فرض كرده در ديون از براى ارشاد مصلحت بندگان است كه بسبب آن قوى پشت گردند كه اگر مديون انكار كند بگواه ثابت توانند كرد، نه اين كه آن فى نفسه واجبى باشد كه ترك آن سبب عقاب گردد مانند واجبهاى ديگر.
و ترك الكذب تشريفا للصّدق. و فرض كرده ترك دروغ را از براى تشريف راستى، يعنى بلند مرتبه گردانيدن راستى يعنى از براى اين كه ظاهر شود بر مردم بلندى مرتبه راستى و اين كه آن بمرتبه‏ايست كه ضدّ آن كه دروغ باشد حرام و سبب عقاب باشد و ترك آن واجب و سبب ثواب است. و پوشيده نيست كه اين وجه چندان محصلى ندارد زيرا كه سياق كلام موافق ساير تعليلات اينست كه وجه و سرّ فرض كردن فرايض مذكوره بيان شود و آن ببيان فايده مى‏شود كه بر آنها مترتّب مى‏شود يا مفسده كه از ترك آنها ناشى مى‏گردد، نه بمجرّد اين كه غرض اظهار بلندى مرتبه آنست و اين كه ترك آن سبب عقاب مى‏گردد، چه ظاهرست كه فرض كردن هر چيزى دلالت برين ميكند و اين خصوصيتى بترك كذب ندارد بلكه بايد كه وجه و سرّ بلند گردانيدن مرتبه آن بيان شود و از اين وجه‏
آن ظاهر نمى‏شود [و شارحان  كتاب مستطاب نهج البلاغه گفته‏اند كه: تشريف راستى از براى اينست كه بناى مصالح مردم در معاش و معاد بر آنست، و بنا بر اين بايد گفت كه: چون فوايد تشريف راستى ظاهر بود بيان نشده و اكتفا شده باين كه فرض شده ترك دروغ از براى تشريف راستى. و ممكن است كه مراد اين باشد كه فرض كردن ترك دروغ از براى محض مفاسد دروغ يا مصالح راستى نيست بلكه اصل راستى فى نفسه بلند مرتبه است هر چند مصلحتى در آن نباشد و مفسده بر دروغ در آن مترتّب نگردد چنانكه مشهور است ميانه علما كه حسن صدق و قبح كذب لذاته و فى نفسه است قطع نظر از مصالح آن و مفاسد اين، و اين كه حسن و قبح هر چيز لازم نيست كه از براى فايده باشد كه بر آن مترتّب گردد يا مفسده كه ازين ناشى شود بلكه هر حسنى بايد كه منتهى شود بچيزى كه آن فى نفسه خوب باشد و هر قبحى بچيزى كه آن فى نفسه بد باشد.
و الاسلام امانا من المخاوف. و فرض كرده اسلام را از براى أيمنى از مخاوف يعنى از مخاوف دنيوى و أخروى يعنى ترسها يا ترسيده شده‏ها، زيرا كه كفر سبب استحقاق قتل و سبى و مانند آنها مى‏شود در دنيا، و مخلد بودن عذاب و عقاب در آخرت، پس فرض شده اسلام از براى ايمنى از آنها. و پوشيده نيست كه اين بيان فايده اسلام است بعد از وجوب آن نه بيان سرّ و علت وجوب آن مانند تعليلات ديگر. و ممكن است كه اين باعتبار قصور أفهام مخاطبان باشد از فهم سرّ و علت آن، پس اكتفا شده ببيان فايده آن و اللّه تعالى يعلم.
[و در كتاب مستطاب نهج البلاغه  «و السلام» بجاى «و الاسلام»
است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: فرض كرده سلام را از براى ايمنى از مخاوف، و مراد يا سنت كردن سلام است بنا بر آنچه مذكور شد كه «فرض» گاهى بر مستحبّ نيز اطلاق مى‏شود، يا واجب گردانيدن جواب سلام است، يا واجب گردانيدن سلام بر اهل خانه هر گاه داخل خانه شوند، و بر هر تقدير آن از براى ايمنى از مخاوف است، باعتبار اين كه از آن صلح و صفا و دوستى ظاهر مى‏شود و احتمال دشمنى و قصد إضرار زايل مى‏گردد] و الامامة نظاما للأمّة. و فرض كرده امامت را از براى انتظام أحوال أمّت، چه ظاهرست كه انتظام احوال هيچ گروهى بى‏فرمانفرمائى نشود و هر چند آن فرمانفرما جائر باشد وجود او بهترست از اين كه فرمانفرمائى نباشد، زيرا كه هر گاه فرمانفرمائى نداشته باشند هر يك آنچه توانند از ظلم و جور بعمل آورند، و همچنين مردم خارج بطمع تاخت و تاراج و قتل و سبى ايشان افتند، و ظلم فرمانفرما هر چه باشد برابرى با آنها نكند، و هر گاه امامى باشد كه از جانب حق تعالى منصوب شود و عادل و معصوم باشد پس انتظام أحوال دنيوى ايشان بر وجه أبلغ بشود و هر گاه عارف بهمه معارف دينيه و احكام شرعيه باشد و امر بمعروف و نهى از منكر كند اطاعت او سبب انتظام أحوال أخروى ايشان نيز گردد پس بجهت اين حق تعالى فرض كرده بر خود نصب امامى بر اوصاف مذكوره در هر زمان كه اگر اطاعت او كنند أحوال دنيوى و أخروى ايشان نيز منتظم گردد و اگر نكنند آنچه بر حق تعالى باشد از لطف بعمل آمده باشد  و تقصير از ايشان باشد
تا ايشان را حجتى بر او تعالى شأنه نباشد و حجت حق تعالى بر ايشان تمام باشد و در بعضى نسخه‏ها «الامانة» بنون بجاى «الامامة» بميم واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: «فرض كرده امانت را كه مقابل خيانت باشد از براى انتظام أحوال أمت» و اين نيز صحيح است نهايت نسخه اوّل ظاهر ترست و مناسبترست بسابق و لاحق آن.
و الطّاعة تعظيما للامامة. و فرض كرده طاعت را از براى تعظيم امامت يعنى فرض كرده طاعت و فرمانبردارى امام را در آنچه فرمايد از براى تعظيم مرتبه امامت و اظهار بزرگى آن.
و اين اشاره است بآيه كريمه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» يعنى اى آنان كه ايمان آورده‏ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول را و صاحبان امر را» و مراد با ايشان أئمه طاهرين است صلوات اللّه و سلامه عليهم كه حق تعالى ايشان را صاحب أمر و فرمان كرده پس فرض كرده اطاعت ايشان را مانند اطاعت رسول خود صلّى اللّه عليه و آله.
حرف قاف
حرف قاف بلفظ «قد»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف قاف بلفظ «قد» كه گاهى از براى تقليل است، و گاهى از براى تكثير، و گاهى از براى تحقيق.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٦٦٠٩ قد يزلّ الحكيم. گاهى مى‏لغزد حكيم، مراد به «حكيم» چنانكه مكرّر مذكور شد صاحب علم راست و كردار درست است و مراد اينست كه حكيم نيز گاهى مى‏لغزد و خطا ميكند پس چنين نيست كه هر چه قول حكيمى يا فعل او باشد بمجرّد اين حكم بصحت آن توان كرد بلكه بايد كه دليلى بر صحت آن باشد مگر كسى كه معصوم باشد و خطا بر او نرود كه قول و فعل او حجت است بحكم دليل دالّ بر عصمت او.
٦٦١٠ قد يزهق الحليم. گاهى هلاك مى‏شود حليم، مراد به «حليم» در اينجا عاقل است و اين هم مضمون فقره سابق است و اين كه عاقل هم گاهى لغزشى ميكند كه باعث هلاكت او شود پس بمجرّد اين كه كسى عاقل باشد بر قول و فعل او اعتماد نتوان كرد.
٦٦١١ قد يكبو الجواد. گاهى مى‏افتد بر رو «جواد» يعنى اسب نيكو، و اين هم مضمون دو فقره سابق امت و اين كه چنانكه اسب نيكو گاهى بر رو مى‏افتد دانا و عاقل نيز گاهى مى‏لغزد.
٦٦١٢ قد يدرك المراد. گاهى دريافته مى‏شود مراد، غرض اينست كه أمور دنيوى را ضابطه نباشد گاهى آدمى در دنيا بمراد مى‏رسد و گاهى نمى‏رسد. و ممكن است كه غرض تسلى‏
كسى باشد كه مراد او بر نيامده باشد باين كه نوميد نبايد شدگاه هست كه دريافته مى‏شود مراد بى اين كه وسيله و سبب ظاهرى باشد از براى آن. و ممكن است كه مراد به «مراد» كسى باشد كه كسى اراده او كرده باشد برسانيدن ضررى باو، و مراد اين باشد كه: چنين كسى گاه هست كه دريافته مى‏شود و آن مريد هر چند ضعيف باشد در مى‏يابد او را و دست مى‏يابد بر او، پس آدمى تا تواند بايد كه چنين سلوك كند كه كسى اراده او برين نحو نكند.
٦٦١٣ قد تتجهّم المطالب. گاهى رو ميكند مطلبها بر وى ناخوش درهم كشيده، ممكن است كه مراد اين باشد كه گاهى مطلبها رو باين كس ميكنند جبرا و قهرا كه گويا كسى جبر ميكند آنها را بر حصول و بر آمدن بمنزله كسى كه كارى را جبرا بكند و عبوس كند در آن و ظاهر شود كراهت او از روى او، و ممكن است كه مراد اين باشد كه گاهى رو ميكنند بر وى ناخوش عبوس كرده يعنى ابا و امتناع ميكنند از حصول و بر آمدن.
٦٦١٤ قد يخيب الطّالب. گاهى نوميد مى‏شود طلب كننده، اين بنا بر معنى اوّل در فقره سابق مقابل آنست و مراد اينست كه در مطالب دنيوى ضابطه نيست گاهى جبرا و قهرا رو ميكنند باين كس، و گاهى نوميد مى‏شود طلب كننده و طلب و سعى هيچ سودى نمى‏دهد و بنا بر معنى دوّم اين هم همان مضمون است.
٦٦١٥ قد تفاجى‏ء البليّة. گاهى ناگاه مى‏رسد بلا.
٦٦١٦ قد تذلّ الرّزيّة. گاهى خوار مى‏گرداند مصيبت. مراد ازين دو فقره بيان حال دنياست و اين كه‏
در آن گاهى بلا ناگاه مى‏رسد و گاهى مصيبتى مى‏رسد خوار كننده، پس آدمى در آن بايد اينها را بر خود قرار دهد و ورود چنين چيزى را غريب نداند و پر قلق و اضطراب نكند.
٦٦١٧ قد تغرّ الامنيّة. گاه هست يا بسيارست كه فريب مى‏دهد آرزو، مراد اينست كه پر در پى آرزو نمى‏بايد رفت گاه هست يا بسيارست كه فريب مى‏دهد و هر چند سعى كنند از براى آن حاصل نشود و تعب و زحمتى از براى اين كس بماند.
٦٦١٨ قد تعاجل المنيّة. گاهى شتاب ميكند مرگ، غرض ازين نيز اينست كه پر حريص بر آرزوها و سعى از براى آنها نبايد بود گاه هست كه مرگ شتاب ميكند و پيش از بر آمدن آنها مى‏رسد و زحمت و تعبى باين كس مى‏ماند سعى از براى توشه آخرت بايد كرد كه هر كه متوجّه آن نشود البته فيروزى يابد بآن.
٦٦١٩ قد تزرى الدّنيّة. گاهى عيبناك مى‏گرداند خصلت نكوهيده. مراد اينست كه اهتمام بايد داشت در رفع هر خصلت نكوهيده از خود، چه گاه هست كه يك خصلت نكوهيده عيبناك و خفيف و خوار مى‏گرداند هر چند با فضايل بسيار باشد، و ممكن است كه «قد» در اينجا از براى تكثير يا تحقيق باشد و ترجمه اين باشد كه: بسيارست كه عيبناك مى‏گرداند خصلت نكوهيده، يا بتحقيق كه عيبناك مى‏گرداند آن.
۱۹
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
٦٦٢٠ قد يبعد القريب. گاه هست يا بسيارست كه دور مى‏شود نزديك، يعنى امرى كه نزديك باشد وقوع آن و مراد اينست كه: در دنيا گاه هست يا بسيارست كه چنين شود، پس آدمى هر گاه امرى نزديك باشد باو، اگر مرغوب باشد از براى خود قرار ندهد وقوع آنرا،
گاه باشد كه دور گردد، و اگر نشود چندان غمگين نگردد چنين بسيار مى‏شود و اختصاصى باو ندارد، و اگر مكروه باشد پر اندوهگين نشود و اميد آن داشته باشد كه دور گردد.
٦٦٢١ قد يلين الصّليب. گاه هست يا بسيارست كه نرم مى‏شود سخت يعنى نرم مى‏شود كسى كه سخت باشد يا آسان مى‏شود كارى كه سخت باشد و بر هر تقدير مراد اميدوار گردانيدن مردم است باين كه در سختيها مأيوس نبايد بود گاه هست يا بسيارست كه سخت نرم مى‏شود.
٦٦٢٢ قد يستفيد الظّنّة النّاصح. گاه هست يا بسيارست كه سود مى‏برد بدگمانى را نصيحت كننده، يعنى گاه هست يا بسيارست كه كسى با كسى صاف است و نصيحتى ميكند او را و او باعتبار اين كه سخنان او ملايم خواهش او نيست متهم مى‏دارد او را و گمان ميكند كه او را غرضى در آن نصيحت باشد و با او صاف نيست، پس نصيحت او سودى كه ميكند تهمتى است كه كسب ميكند از براى او.
٦٦٢٣ قد يغشّ المستنصح. گاه هست يا بسيارست كه غشّ و ناصافى ميكند طلب نصيحت كرده شده يعنى كسى كه آدمى طلب نصيحت از او ميكند يا ناصح شمرده شده يعنى كسى كه آدمى او را ناصح مى‏شمارد و ميداند و بر هر تقدير «مستنصح» بفتح صادست و يغشّ بصيغه معلوم است. و ممكن است كه «يغشّ» بصيغه مجهول باشد و «مستنصح» بكسر صاد و ترجمه اين باشد كه: گاه هست يا بسيارست كه غشّ كرده مى‏شود طلب نصيحت كننده يا ناصح شمارنده.
٦٦٢٤ قد ينصح غير النّاصح.
گاه هست كه نصيحت ميكند غير صاف، غرض ازين دو فقره اينست كه در هر نصيحتى خوب تأمّل بايد كرد و ديد كه صلاح در آنست يا نيست و بمجرّد اين كه كسى را دوست خود دانيد و طلب نصيحت ازو كنيد يا او را ناصح دانيد اعتماد بر نصيحت او مكنيد، گاه هست كه از براى غرضى غشّ و ناصافى ميكند و بمجرّد اين كه كسى را با خود صاف ندانيد نصيحت او را ردّ مكنيد گاه هست كه در آن نصيحت از براى غرضى خالص است.
٦٦٢٥ قد يستقيم المعوج. گاهى راست مى‏شود كج شده، يعنى گاه هست كه تدبير يا كارى كه كج شده باشد و غلط شده باشد راست مى‏شود و خير و صلاح در آن اتّفاق مى‏افتد.
٦٦٢٦ قد يستظهر المحتجّ. بتحقيق كه قوى پشت مى‏گردد صاحب حجت و برهان يعنى كسى كه او را بر أمرى حجت و برهانى باشد قوى پشت مى‏گردد در آن و ايمن مى‏گردد از فساد آن.
و ممكن است كه مراد به «محتجّ» [محتجّ عليه‏] باشد يعنى غلبه كرده شده بر او و معنى اين باشد كه گاه هست يا بسيارست كه قوى پشت مى‏گردد غلبه كرده شده بر او يعنى اين كه مغلوب بر گردد و غالب شود و اين معنى أنسب است بفقره سابق.
٦٦٢٧ قد اصاب المسترشد. بتحقيق كه درست كرده طلب راه راست نماينده يعنى كسى كه مشورت كند با مردم در كارها و طلب راه راست نمايد از ايشان در آنها.
٦٦٢٨ قد اخطأ المستبدّ. بتحقيق كه خطا كرده منفرد يعنى كسى كه منفرد و مستقلّ برأى خود باشد و مشورت نكند با مردم در كارها، يا مباحثه نكند با علما در مسائل دقيقه.
٦٦٢٩ قد سعد من جدّ. بتحقيق كه نيكبخت گشته كسى كه جدّ و جهد كرده، يعنى در طلب نيكبختى.
٦٦٣٠ قد نجا من وحد . بتحقيق كه رستگارى يافته كسى كه تنها ماند يعنى از ابناى دنيا و مردم بد.
و اين بنا بر اينست كه «وحد» بحاء بى‏نقطه مكسور يا مضموم باشد بى‏تشديد، و در بعضى نسخه‏ها با تشديدست و بنا بر اين بفتح حاء باشد و ترجمه اين باشد كه: رستگارى يافته كسى كه تنها گردانيده يعنى خود را از آنان كه مذكور شد، و ممكن است كه بمعنى «توّحد» باشد و ترجمه همان باشد كه اوّل شد، و ممكن است كه مراد توحيد حق تعالى باشد و قائل شدن بيگانگى او و ترجمه اين باشد كه: رستگار شد هر كه قائل شد بتوحيد حق تعالى شأنه. و در بعضى نسخه‏ها «وجد» بجيم است و بنا بر اين ممكن است كه بفتح جيم باشد و ترجمه اين باشد كه رستگار شد كسى كه بى‏نياز شد يعنى بى‏نياز شد از مردم و قطع طمع كرد از ايشان، و ممكن است كه بكسر جيم باشد و معنى اين باشد كه: رستگار شد كسى كه اندوهناك شد يعنى از براى آخرت خود.
٦٦٣١ قد يصاب المستظهر. گاهى رسيده مى‏شود قوى پشت كننده، يعنى زيان و خسران باو مى‏رسد، و مراد اينست كه چنين نيست كه كسى كه احتياط كند در كارها و پشت خود را قوى كند هرگز زيان و خسران باو نرسد گاه هست كه با وجود آن نيز درست نمى‏شود و زيان و خسران ميكند احتياط و قوى پشت گرديدن از براى اينست كه غالب در آن سلامتى باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه گاه هست يا بسيارست كه رسيده مى‏شود قوى پشت يعنى اين كه مى‏رسد زيان و خسران بكسى كه او باعتقاد خود قوى پشت باشد
باعتبار كثرت أعوان و أنصار و مانند آنها.
٦٦٣٢ قد يسلم المغرّر. گاه سالم مى‏ماند فريب خورده شده، يعنى گاه هست كه كسى را فريب مى‏دهند و بر كارى مى‏دارند و آخر آن از براى او درست مى‏نشيند و مصلحت او در آن باشد.
٦٦٣٣ قد تعمّ الامور. گاه عامّ ميباشد چيزها، يعنى أمورى كه واقع مى‏شود گاه هست كه عامّ است و شامل أكثر مردم باشد مثل تنگيها و سختيها يا وسعتها و فراخيها كه در بعضى سالها عامّ باشد و در اكثر بلاد باشد، و همچنين فتنه‏ها و آشوبها كه در بعضى أعصار عامّ باشد و أمنيت و آرميدگى در بعضى، و اين بنا بر اينست كه «تعمّ» بعين بى نقطه باشد، و در بعضى نسخه‏ها بغين نقطه‏دارست و بنا بر اين ممكن است كه «تغمّ» بصيغه معلوم از باب افعال باشد و ترجمه اين باشد كه گاهى بغم مى‏اندازد كارها يعنى چنين مى‏شود كه هر چه اين كس ميكند باعث اندوه و غم او مى‏شود، و ممكن است كه «تغمّ» بصيغه مجهول مجرّد باشد و معنى اين باشد كه: گاهى پوشيده مى‏شود كارها يعنى چنين مى‏شود كه كار درست پوشيده مى‏شود و نمى‏توان دانست كه چه بايد كرد.
٦٦٣٤ قد يتنغّص السّرور. گاه هست يا بسيارست كه تيره و مكدّر مى‏شود شادمانى، يعنى آميخته مى‏گردد بغم و اندوه يا مبدّل مى‏شود بآن.
٦٦٣٥ قد تكذب الآمال. گاه هست يا بسيارست كه دروغ مى‏گويد اميدها، يعنى بعمل نمى‏آيد پس فريب آنها نبايد خورد.
٦٦٣٦ قد تخدع الرّجال.
گاه هست يا بسيارست كه فريب خورده ميشوند مردان، يعنى فريب خوردن از هيچ كس بعيد نيست گاه هست يا بسيارست كه مردان عاقل كامل نيز فريب مى‏خورند پس آدمى هر چند عاقل و كامل باشد بايد كمال حزم و دور انديشى كند در نگاهداشتن خود از آن، و اگر كسى در مقام اعتذار از كار بدى كه كرده باشد دعوى آن كند استنكاف نبايد كرد از آن، ممكن است كه راست گويد و بايد معذور داشت او را.
٦٦٣٧ قد يعطب المتحذّر. گاه هست يا بسيار باشد كه هلاك شود بسيار حذر كننده، يعنى چنين نيست كه حذر بسيار البته حفظ و نگاهدارى اين كس كند گاه هست يا بسيارست كه با وجود آن بهلاكت مى‏افتد پس اعتماد تمام بايد بر حفظ و نگهدارى حق تعالى باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه گاه هست يا بسيارست كه حذر زياد زيان ميكند و در هلاكت مى‏اندازد پس بايد كه در آن نيز ميانه روى كرد مانند أكثر أمور.
٦٦٣٨ قد يذلّ المتجبّر. گاه هست يا بسيارست يا بتحقيق كه خوار مى‏شود تكبر كننده، يعنى در دنيا، و اگر برخوارى أخروى حمل شود مراد به «قد» معنى سيم خواهد بود.
٦٦٣٩ قد يرزق المحروم. گاه هست يا بسيارست كه روزى داده مى‏شود محروم، مراد به «محروم» كسيست كه روزى بر او تنگ شده باشد و در معامله كه كند سودى نكند و مراد اينست كه چنين كسى مأيوس نشود گاه هست يا بسيارست كه يك بار توسعه در أحوال او بهم مى‏رسد و فراخ مى‏شود روزى او.
٦٦٤٠ قد ينصر المظلوم.
گاه هست يا بسيارست كه يارى كرده مى‏شود ستم كرده شده، يعنى در دنيا، و ممكن است كه مراد در آخرت باشد و «قد» از براى تحقيق باشد.
٦٦٤١ قد يغلب المغلوب. گاه هست يا بسيارست كه غالب مى‏شود مغلوب.
٦٦٤٢ قد يدرك المطلوب. گاه هست يا بسيارست كه دريافته مى‏شود مطلوب، اين همان مضمون «قد يدرك المراد» است كه در فقره چهارم اين فصل بود و شرح شد.
٦٦٤٣ قد يدوم الضّر. گاه هست يا بسيارست كه پاينده مى‏ماند بدى حال و تنگى آن، مراد از جمله اين فقرات بيان اينست كه أحوال دنيا ضابطه ندارد گاه هست كه حالى آخر بر عكس مى‏شود چنانكه در فقره‏هاى سابق مذكور شد و گاه هست كه پاينده مى‏ماند.
٦٦٤٤ قد يضام الحرّ. گاه هست يا بسيارست كه ستم ديده مى‏شود مرد آزاده، مراد مذمّت دنياست و اين كه در آن مرد آزاده نيز كه قطع علايق دنيا كرده گاه هست يا بسيارست كه ستم بر او مى‏شود.
٦٦٤٥ قد يعزّ  الصّبر.
گاه هست يا بسيارست كه ناياب مى‏شود صبر يعنى گاه هست يا بسيارست كه بعضى مردم را تاب و طاقت صبر نمى‏ماند پس اگر ناشكيبائى كنند بايد معذور داشت.
٦٦٤٦ قد يزلّ الرّأى الفذّ. گاه هست يا بسيارست كه مى‏لغزد رأى تنها، مراد تحريص بر مشورت كردن است در كارها.
٦٦٤٧ قد يضلّ العقل الفذّ. گاه هست يا بسيارست كه گمراه مى‏شود عقل تنها، مراد از اين نيز تحريص بر مشورت كردنست در كارها، و همچنين تحريص علما بر مباحثه با يكديگر در مسائل دقيقه و اعتماد نكردن در آنها بر فكر خود بتنهائى كه مبادا غلطى كرده باشند و بسبب آن گمراه شوند.
٦٦٤٨ قد تصاب الفرصة. گاه هست كه رسيده مى‏شود فرصت، يعنى در كارها مأيوس نباشد شد گاه هست كه رسيده مى‏شود فرصت آن.
٦٦٤٩ قد تنقلب النّزهة غصّة. گاه هست يا بسيارست كه بر مى‏گردد «نزهت» يعنى سيرو گشت بغصه و اندوه.
مراد از اين نيز بى‏اعتبارى أحوال دنياست و اين كه بشادمانى آن مغرور نبايد شد گاه هست يا بسيارست كه بر مى‏گردد بغصه و اندوه و بدل مى‏شود بآن، و بعضى از اهل لغت انكار كرده‏اند آمدن نزهت را باين معنى و گفته‏اند كه «نزهت» بمعنى دور شدن است نهايت استعمال آن باين معنى شايع است و چندان اعتمادى بر آن انكار نيست، و ممكن است نيز كه باعتبار اين باشد كه در سير و گشت دورى كردنست از غم و اندوه.
٦٦٥٠ قد ينبو الحسام. گاه هست كه كند مى‏شود شمشير، اين مثلى است كه مى‏زنند در مقامى كه عالمى‏
ممتاز يا عاقلى چنان چيزى را درست نفهميده باشد و غلط كرده باشد در آن.
٦٦٥١ قد تصدق الاحلام. گاه هست يا بسيارست كه راست مى‏گويد خوابها، غرض بيان اينست كه خوابها راحت ميباشد چنانكه در أحاديث ديگر نيز وارد شده.
٦٦٥٢ قد يضرّ الكلام. گاه هست يا بسيارست كه زيان مى‏رساند سخن گفتن، پس سخن كم بايد گفت و بى تأمّل نبايد گفت.
٦٦٥٣ قد ينجع الملام. گاه هست يا بسيارست كه سود مى‏دهد سرزنش، يعنى مجرّد آن باعث اين مى‏شود كه آدمى ترك كند بدى را كه سرزنش كرده شود بر آن، پس در نهى از منكر تجاوز از آن نبايد كرد مگر اين كه ظاهر شود كه آن سود ندهد.
٦٦٥٤ قد يتزيّى بالحلم غير الحليم. گاه هست يا بسيارست كه هيئت خود مى‏سازد بردبارى را غير بردبار. يعنى خود را چنين مى‏نمايد كه بردبارست و چنين نيست هر گاه وقت آن شد بردبارى نكند و اين مذموم است، يا اين كه بالطبع بردبار نيست امّا بزور خود را بر آن مى‏دارد و بردبارى ميكند و اين ممدوح است بلكه أجر آن زياده از كسيست كه بالطبع بردبار باشد.
٦٦٥٥ قد يقول الحكمة غير الحكيم. گاه هست يا بسيارست كه مى‏گويد حكمت را غير حكيم. مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد سخنى است كه متضمن علم راستى باشد و مراد اينست كه چنين سخنى را گاه هست كه غير حكيم مى‏گويد، پس بايد كه فرا گرفت آنرا و بسخن نظر كرد نه بگوينده.
٦٦٥٦ قد تغرب الآراء. گاه هست يا بسيارست كه دور مى‏افتند رأيها، ممكن است كه «تغرب» بغين با نقطه و راى بى نقطه باشد، و ممكن است كه بعكس باشد، و بر هر تقدير ترجمه يكيست، يعنى رأيها كه در باب مطلبى مى‏بينند همه دور مى‏افتند از صواب، و ممكن است كه جمعيت باعتبار تعدّد وقايع باشد و مراد اين باشد كه: گاه هست يا بسيارست كه دور مى‏افتد رأى كسى در واقعه و غرض اين باشد كه اين معنى گاهى بسيار مى‏شود پس اگر در كسى واقع شود هر چند عاقل و زيرك باشد پر ملامت او نبايد كرد و اگر از براى كسى ديده باشد او را بآن اعتبار متهم نتوان داشت و بنا بر اوّل نيز ممكن است كه غرض همين باشد هر گاه آن از جمعى واقع شود، يا غرض مجرّد اخبار از وقوع آن باشد با وجود غرابت آن يا اين كه هر چند رأيها متفق شود در امرى بآن خاطر جمع نبايد كرد و كمال توسّل بحق تعالى بايد داشت.
٦٦٥٧ قد يخدع الاعداء. گاه هست يا بسيارست كه فريب مى‏دهند دشمنان يعنى فريب مى‏دهند و خود را دوست مى‏نمايند پس اعتماد بر هر كه اظهار دوستى كند نبايد كرد بايد آزمايش و تفحص و تفتيش كرد و در بعضى نسخه‏ها «الاغراء» بجاى «الاعداء» است و بنا بر اين ترجمه اين است كه فريب مى‏دهد بر انگيختن. و مراد اينست كه گاه هست يا بسيارست كه مصلحت در كارى نيست و آدمى اگر كسى او را تحريص بر آن نكند مى‏يابد آنرا و نمى‏كند و همين كه كسى تحريص كرد او را و بر انگيخت بر آن، فريب مى‏خورد و غافل مى‏شود از مفسده آن و ميكند آنرا، پس آدمى هر گاه تحريص كنند او را بر كارى بايد كه نيك تأمّل كند در عاقبت آن كه مبادا مفسده داشته باشد و بآن تحريص فريب خورد و غافل شود از آن، و اين نسخه ظاهرترست.
٦٦٥٨ قد ينال النّجح.
گاهى رسيده مى‏شود فيروزى، ممكن است كه مراد اين باشد كه در شدّتها و سختيها از هيچ مطلبى مأيوس نبايد بود هر چند سبب ظاهرى از براى گشايش يا از براى فيروزى بآن مطلب نباشد گاه هست يا بسيارست كه رسيده مى‏شود فيروزى از راهى كه اصلا گمان آن نباشد.
٦٦٥٩ قد يعيى اندمال الجرح. گاه هست يا بسيارست كه عاجز مى‏سازد بهم آمدن زخم، يعنى زيان و ضررى ميكند كه عاجز مى‏سازد آدمى را از چاره آن، و ممكن است كه غرض از آن اين باشد كه چنين نيست كه فيروزى يافتن بهر مطلبى صلاح حال باشد گاه باشد كه آن سبب زيان و خسرانى باشد مانند بهم آمدن زخمى كه ضرر كند، و ممكن است كه اين با فقره سابق يك كلام باشد و مراد اين باشد كه: گاه باشد يا بسيار باشد كه رسيده شود فيروزى، نهايت گاه باشد يا بسيار باشد كه رسيدن بآن صلاح نباشد مانند بهم آمدن زخمى كه ضرر كند، و ممكن است كه مراد به «عاجز ساختن بهم آمدن زخم» اين باشد كه آدمى هر چند تدبير كند آن بهم نيايد و عاجز شود از چاره آن، و بنا بر اين نيز ممكن است كه اين فقره با سابق يك كلام باشد و غرض بيان اين باشد كه: امور دنيوى ضابطه ندارد گاه باشد كه رسيده شود فيروزى بمطلب، و گاه باشد كه هر چند آدمى تدبير و چاره كند فيروزى ميسر نشود.
٦٦٦٠ قد اضاء الصّبح لذى عينين. بتحقيق كه روشن شده صبح از براى صاحب دو چشم، اين كلاميست كه مى‏گويند در مقامى كه سخنى گفته باشند و دعوى ظهور و وضوح آن كنند و مراد اينست كه آن ظاهر و باهرست مانند صبح كه روشن باشد از براى صاحب دو چشم. و ممكن است كه مراد آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه روشنى راه حق باشد از براى هر كه او را بصيرتى باشد مانند روشن شدن صبح از براى صاحب دو چشم.
٦٦٦١ قد يتفاصل المتفاصلان و يشت  جمع الاليفين. گاه هست يا بسيارست كه جدا ميشوند از يكديگر دو بهم پيوسته، و پراكنده مى‏شود جمعيت دو بيكديگر خو گرفته. مراد مذمّت دنياست باين كه در آن گاه هست يا بسيارست كه جدا ميشوند از يكديگر دو مصاحب كه هميشه پيوسته باشند با هم، و پراكنده مى‏شود جمعيت دو كس كه الفت گرفته باشند با هم بمرگ يا ضرورت ديگر، يا مذمّت اهل دنياست باين كه گاه هست يا بسيارست كه دو كس پيوسته بيكديگر و الفت و خو گرفته با هم از يكديگر جدا ميشوند و پراكنده مى‏شود جمعيت ايشان از براى اندك چيزى، و اوّل ظاهرترست.
٦٦٦٢ قد خاطر من استغنى برايه. بتحقيق كه مشرف ساخته بر هلاكت خود را كسى كه بى‏نياز شده برأى خود، يعنى مستقلّ برأى خود باشد و مشورت نكند در كارها با عقلا، يا مباحثه نكند در مسائل دقيقه با علما.
٦٦٦٣ قد جهل من استنصح اعداءه. بتحقيق كه نادانست كسى كه طلب نصيحت كند از دشمنان خود، يعنى طلب كند از ايشان كه تدبير كار او كنند و خالص و صاف باشند در آن و غشّ نكنند، يا ناصح شمارد دشمنان خود را، يعنى تدبيرى كه از براى او كنند ايشان را صاف داند در آن و عمل كند بتدبير ايشان.
٦٦٦٤ قد اعتبر من ارتدع.
بتحقيق كه عبرت گرفته كسى كه باز ايستاده يعنى عبرت گرفتن كسى از دنيا يا از هر بدى اينست كه باز ايستد از آن نه مجرّد اين كه بيابد بدى آنرا و تصديق كند ببدى عاقبت آن، و با وجود آن باز نايستد از آن. و ممكن است كه غرض مدح كسى باشد كه باز ايستاده از دنيا يا از بديها باين كه او از اهل اعتبارست و همان عبرت-  گرفتنى است.
٦٦٦٥ قد عزّ من قنع. بتحقيق كه عزيز و گرامى شد هر كه قناعت كرد يعنى قناعت كرد به آن چه ميسر باشد آنرا، يا بقدر كفاف و طلب زياد بر آن نكرد.
٦٦٦٦ قد يكتفى من البلاغة بالايجاز. گاهى اكتفا كرده مى‏شود از بلاغت بايجاز، يعنى از بلاغت همين بكار برده مى‏شود كه اختصار كرده شود در كلام و طول داده نشود در جائى كه مقام اختصار باشد، يا اين كه از راه بلاغت اكتفا كرده مى‏شود باختصار و طول ندادن هر گاه مقامى باشد كه اختصار در آن مطلوب باشد و قبل ازين تفسير «بلاغت» بر وجه اختصار شد پس طول كلام باعاده آن نمى‏دهد.
٦٦٦٧ قد يهنأ العطاء للانجاز. گاهى گوارا مى‏شود دهش از براى انجاز. مراد به «انجاز» اينست كه در حال داده شود و وعده نشود يا بر سر وعده داده شود و پس نيفتد از آن و مراد اينست كه گاه هست كه عطاى سهلى گوارا مى‏شود بمجرّد همين كه بالفعل داده مى‏شود و بوعده نمى‏افتد، يا بر سر وعده داده مى‏شود و پس نمى‏افتد از آن، و گاه باشد كه أضعاف آن گوارا نباشد هر گاه وعده شود يا از وعده پس افتد.
٦٦٦٨ قد نصح من وعظ.
بتحقيق كه نصيحت كرده كسى كه پند گفته، يعنى همين كه كسى پند گويد شرط نصيحت بجاى آورد هر چند پند شنو قبول آن نكند، قبول نكردن تقصير اوست.
٦٦٦٩ قد تيقّظ من اتّعظ. بتحقيق كه بيدار شده كسى كه پند پذيرفته، يعنى پند پذيرفتن سبب آگاهى مى‏شود.
٦٦٧٠ قد افلح التّقىّ الصّموت. بتحقيق كه رستگار شده پرهيزگار بسيار خاموش.
٦٦٧١ قد يعذر المتحيّر المبهوت. گاهى معذور داشته مى‏شود حيران مبهوت. مراد به «مبهوت» نيز حيران است و تأكيدست و مراد اينست كه: گاه هست كه آدمى را حيرتى رو مى‏دهد كه در آن حيرانى خلاف آدابى يا تقصيرى كه بكند معذور داشته مى‏شود در آن، چنانكه اكثر مردم را مى‏شود در وقت سخن گفتن با پادشاهان يا داخل شدن در مجلس ايشان از براى كسى كه مكرّر نرفته باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه در اصل آن حيرانى معذورست و ملامت كرده نمى‏شود بر آن.
٦٦٧٢ قد ضلّ من انخدع لدواعى الهوى. بتحقيق كه گمراه شده كسى كه فريب خورده از براى خواننده‏هاى هوى، يعنى از براى آنچه هوا و هوس مى‏خواند او را بآن و مى‏دارد بر طلب آن.
٦٦٧٣ قد اعتبر بالباقى من اعتبر بالماضى. بتحقيق كه عبرت گرفته بباقى كسى كه عبرت گرفته بگذشته، يعنى كسى كه عبرت گرفته باشد به آن چه گذشته و از آن استنباط كرده باشد آنچه را استنباط توان كرد از آنها، معلوم مى‏شود كه او را ديده بصيرتى باشد پس عبرت بگيرد نيز در آينده‏                      
به آن چه عبرت توان گرفت و حال او هميشه بخير و صلاح باشد و از براى اشاره بيقين تحقق عبرت گرفتن او در آينده تعبير شده از آن بلفظ ماضى پس فرموده‏اند «بتحقق كه عبرت گرفته» و مراد اينست كه عبرت خواهد گرفت. و ممكن است كه غرض ازين مفهوم كلام باشد و اين كه از آينده كسى عبرت بگيرد كه از گذشته‏ها عبرت گرفته باشد و كسى كه از آنها عبرت نگرفته باشد او را ديده اعتبارى نباشد و از آينده‏ها نيز عبرت نخواهد گرفت و حال او هميشه فاسد و تباه باشد.
٦٦٧٤ قد وضحت محجّة الحقّ لطلّابها. بتحقيق كه واضح است شاهراه حقّ از براى طلب كنندگان آن، يعنى اگر كسى طلب راه حق كند واضح است آن از براى او و ظاهر مى‏شود از براى او بر وجهى كه او را اشتباهى نماند در آن، و كسى كه راه حق را نيابد البته خواهان و جوياى او نبوده.
٦٦٧٥ قد اسفرت السّاعة عن وجهها، و ظهرت العلامة لمتوسّمها. بتحقيق كه گشوده است قيامت از روى خود، و آشكار شده است علامت آن از براى كسى كه بفراست دريابد آنرا. مراد اينست كه قيامت نقاب از روى خود گشوده و نمايان شده و علامت آن آشكار شده از براى كسى كه تواند بفراست دريافت آنرا و غرض إخبارست بنزديك شدن آن و ظاهر شدن آثار آن بر كسى كه بفراست تواند دريافت آنها را مثل آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه. و ممكن است كه مراد اين باشد كه اصل قيامت و اين كه بايد كه روزى باشد از براى جزاى أعمال گشوده نقاب خفا از روى خود و «ظاهر شده علامت آن» يعنى شاهد و دليل عقلى بر آن از براى كسى كه بفراست دريابد آنرا چنانكه حكما و متكلمين بدليل عقلى اثبات معاد كرده‏اند.
٦٦٧٦ قد انجابت السّرائر لاهل البصائر. بتحقيق كه گشوده شده است پوشيده‏ها از براى اهل بينائيها، يعنى اهل بصيرت‏
أسرار بسيار از علوم و معارف بر ايشان گشوده مى‏شود، و ممكن است كه مراد اظهار اطلاع آن حضرت خود باشد بر اسرارى كه ديگران را راهى به آنها نباشد مگر ساير اوليا صلوات اللّه و سلامه عليهم أجمعين.
٦٦٧٧ قد احاط علم اللّه سبحانه بالبواطن، و احصى الظّواهر. بتحقيق كه فرو گرفته علم خداى سبحانه باطنها را و ضبط كرده ظاهرها را، يعنى ظاهر هر چيز را فرا گرفته و باطن آن را نيز فرو گرفته، و همه عيانست از براى آن.
٦٦٧٨ قد يكون اليأس ادراكا اذا كان الطّمع هلاكا. بتحقيق كه ميباشد نوميدى دريافتنى هر گاه بوده باشد طمع هلاكت، يعنى هر گاه طمع از اهل دنيا هلاكت باشد، يعنى هلاكت معنوى پس بتحقيق كه نوميد شدن از ايشان دريافتن مطلوب باشد كه آن سعادت و نيكبختى است، پس عاقل بايد كه خود را نوميد كند از ايشان، و ممكن است كه معنى اين باشد كه گاه هست كه نوميدى دريافتن مطلوب است و آن وقتى است كه طمع هلاكت باشد مثل طمع از اهل دنيا، يا اين كه بتحقيق كه ميباشد نوميدى دريافتن مطلوب هر گاه بوده باشد طمع يعنى آنچه را طمع آن باشد هلاكت و زيان و خسران، يا اين كه گاه هست كه ميباشد نوميدى دريافتن مطلوب و آن در وقتى است كه بوده باشد طمع هلاكت بهمان معنى، پس آدمى در هر جا كه نوميد شود پر از آن اندوهگين نشود گاه باشد كه خير او در آن باشد و حصول آن مطلوب از براى او هلاكت باشد.
٦٦٧٩ قد صرتم بعد الهجرة اعرابا، و بعد الموالاة احزابا. بتحقيق كه گرديديد شما بعد از هجرت اعراب و بعد از دوست شدن احزاب، مراد شكوه اكثر اصحاب خودست كه اطاعت آن حضرت نمى‏كردند و مراد اينست كه بتحقيق كه گرديديد شما بعد از اين كه هجرت كرديد از كفر باسلام باز بمنزله أعراب باديه نشين كه در كفر باقى بودند و هجرت نكردند بدار اسلام، و گرديديد
بعد از اين كه دوستى كرديد با ما بمنزله أحزاب، يعنى آن طوايف و قبايل عرب كه اجتماع كردند بر جنگ با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله در روز خندق چنانكه حكايت آن مشهور و در كتب سير و تواريخ مسطورست.
٦٦٨٠ قد تورث اللّجاجة ما ليس للمرء اليه حاجة. گاه هست يا بسيارست كه در عقب مى‏آورد لجاجت آنچه را نبوده باشد مر آدمى يا مرد را بسوى آن حاجتى. مراد به «لجاجت» چنانكه مكرّر مذكور شد دشمنى كردن است يا ايستادگى نمودن بر باطل، و مراد مذمّت لجاجت است باين كه گاه هست يا بسيارست كه سبب اين شود كه آدمى يا مرد ارتكاب كند آنچه را حاجتى بآن نداشته باشد اگر آن لجاجت نمى‏بود از تعبها و زحمتها و زيانها و خسرانهاى صورى و معنوى.
٦٦٨١ قد اوجب الدّهر شكره على من بلغ سؤله. بتحقيق كه واجب كرده روزگار شكر خود را بر كسى كه برسد بخواسته  خود.
مراد مذمّت اهل روزگارست باين كه همين كه كسى از ايشان بمطلب خود رسيد البته شكر روزگار و مدح و ثناى آن ميكند و رعايت خوبى و بدى آن نمى‏كند بلكه هر چند داند كه بدترين روزگارهاست باز ستايش آن ميكند گوييا روزگار اين معنى را بر ايشان واجب و لازم كرده.
٦٦٨٢ قد يقظتم فتيقّظوا، و هديتم فاهتدوا. بتحقيق كه بيدار كرده شده‏ايد پس بيدار شويد، و راه نموده شده‏ايد پس راه بيابيد، يعنى آنچه بايد از براى آگاهى شما از تعليم دين و احكام و مواعظ و نصايح و مانند آنها بشما گفته‏ايم، پس بايد كه شما آگاه شويد به آنها، و راه راست در هر باب نموده‏ايم بشما، پس بايد كه بآن راه برويد.
٦٦٨٣ قد نصحتم فانتصحوا، و بصّرتم فابصروا، و ارشدتم فاسترشدوا. بتحقيق كه نصيحت كرده شده‏ايد پس قبول كنيد نصيحت را، و بينا كرده شده‏ايد پس ببينيد، و راه راست نموده شده‏ايد پس فرا گيريد آنرا، اين نيز مضمون فقره سابق است.
٦٦٨٤ قد دللتم ان استدللتم، و وعظتم ان اتعظتم، و نصحتم ان انتصحتم. بتحقيق كه راه نموده شده‏ايد اگر راه بجوئيد، و پند داده شده‏ايد اگر پند پذيريد، و نصيحت كرده شده‏ايد اگر قبول نصيحت كنيد، اين هم مضمون فقره‏هاى سابق است و مراد اينست كه: راه نموده‏ايم شما را آن قدر كه بس باشد اگر راه‏جو باشيد، و پند داده شده‏ايد آن قدر كه كافى باشد از براى آگاهى شما اگر پند پذيريد، و همچنين نصيحت كرده شده‏ايد بقدرى كه بس باشد اگر قبول نصيحت كنيد.
٦٦٨٥ قد لعمرى يهلك فى لهب الفتنة المؤمن، و يسلم فيها غير المسلم. بتحقيق قسم بعمر خودم كه هلاك مى‏شود در افروختن فتنه مؤمن، و سالم مى‏ماند در آن غير مسلم، قسم بعمر خوردن شايع بوده ميانه فصحاء عرب حتى اين كه در قرآن مجيد نيز واقع شده «لعمرك إنهم فى سكرتهم يعمهون» قسم بعمر تو اى محمد كه ايشان در مستى خود مى‏گردند حيران.
پوشيده نيست كه بنا بر آنچه در بعضى أحاديث وارد شده كه «حق تعالى قسم مى‏خورد از خلق خود به آن چه خواهد و نيست مر غير خدا را اين كه قسم بخورد مگر باو» بايد كه حمل شود اين بر تقدير صحت نسبت آن بآن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه بر اين كه مراد بآن قسم نيست بلكه مجرّد اجراء كلام بر وفق متعارف مردم از براى مجرّد تأكيد و تحقيق، يا اين كه حمل شود آن بر كراهت هر گاه مصلحتى در آن‏
نباشد، و حمل شود اين بر اين كه از براى بيان جواز و عدم حرمت آنست، يا از براى مصلحت ديگر، و مراد اينست كه در فتنه‏هاى عظيم كه در عالم رو مى‏دهد غالب اينست كه ضرر آنها بمؤمنان مى‏رسد باعتبار كمى ايشان و ضعف حال اكثر ايشان، و اين كه ستم مى‏كشند و خود در عوض آن ستم بر ديگرى نمى‏كنند، و «غير مؤمن در آن سالم مى‏ماند» باعتبار كثرت و قوّت ايشان، و اين كه اگر بر ايشان ستمى برود ايشان نيز بتلافى آن ستم بر ديگران ميكنند بلكه ايشان غنيمت مى‏شمارند آنها را و دست بر مى‏آرند و هر نحو ظلم و ستمى كه توانند ميكنند پس مراد به «مسلم» همان مؤمن است، يعنى آنكه تصديق بدين حق كرده باشد و اطاعت آن كند. و ممكن است كه مراد خصوص فتنه باشد كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه قبل ازين كلام خبر از آن داده باشند و ضرر آن در واقع مخصوص مؤمنان باشد يا بعضى بلاها باشد كه نازل شود از براى پاك كردن مردم از گناه و مخصوص مؤمنان باشد كه پاك توانند شد از گناه و بغير مؤمن آسيبى از آنها نرسد باعتبار اين كه آنها پاك نتوانند شد چنانكه در بعضى وباها و طاعونها نقل كرده‏اند كه مخصوص مؤمنان بوده و بغير ايشان نمى‏رسيده و اللّه تعالى يعلم.
٦٦٨٦ قد غاب عن قلوبكم ذكر الآجال، و حضرتكم كواذب الآمال. بتحقيق كه پنهان شده از دلهاى شما ياد مرگ‏ها، و حاضر شده شما را دروغگوهاى اميدها. مراد اينست كه در فكر مرگ نيستند و تهيه آن نمى‏گيريد و همين در فكر اميدهاييد كه دروغ مى‏گويند و بعمل نمى‏آيند و سعى مى‏كنيد از براى آنها.
٦٦٨٧ قد ذهب من قلوبكم صدق الاجل، و غلبكم غرور الامل. بتحقيق كه رفته است از دلهاى شما راستى مرگ، و غلبه كرده بر شما فريب اميد، خطاب بجمعى از أصحاب خود بوده كه در فكر تهيه مرگ نبوده‏اند، و مشغول سعى از براى اميدها بوده‏اند، و مراد اينست كه: رفته است از دلهاى شما ياد مرگ‏
كه راست است و البته واقع خواهد شد، يار است بودن آن و اين كه البته واقع خواهد شد و اينست كه در تهيه آن نيستند، و غلبه كرده بر شما وعده دروغ اميد و فريب آن، و اينست كه هميشه مشغوليد بسعى از براى آن.
٦٦٨٨ قد ذهب منكم الذاكرون و المتذكّرون، و بقى النّاسون و المتناسون. بتحقيق كه رفته است از شما ياد دارندگان و بياد آورندگان، و باقى مانده فراموشكاران و خود را بفراموشى اندازندگان. خطاب باصحاب خودست باين كه خوبان شما رفته‏اند و بدان شما مانده‏اند، و مراد به «ياد دارندگان» آنانند كه همواره در ياد حق تعالى‏اند يا در ياد مرگند و به «ياد آورندگان» آنان كه گاهى غافل شوند و باز بيادآورند، و به «فراموشكاران» آنها كه در ياد آن نيستند و به «فراموشى-  اندازندگان» آنان كه در ياد آن هستند امّا چون مقتضاى آنرا از اطاعت و فرمانبردارى يا تهيه مرگ بعمل نمى‏آورند گويا خود را بفراموشى انداخته‏اند.
٦٦٨٩ قد قادتكم ازمّة الحين، و استغلقت  على قلوبكم اقفال الرّين. بتحقيق كه كشيدست شما را عنانهاى هلاكت، و بسته شده بر دلهاى شما قفلهاى چركنى. مراد مذمّت أصحاب خودست بنافرمانى و گنهكارى چنانكه گويا كشيده است ايشان را عنانهاى هلاكت يعنى عنانها كه هلاكت ايشان را كرده و به آنها مى‏كشد ايشان را بجانب خود، و مراد به «چركنى» چركنى و زنگ گناهانست كه فرو گرفته دلهاى ايشان را و بمنزله قفلها شده بر آنها كه مانع شود از داخل شدن پند و موعظه در آنها.
٦٦٩٠ قد تصافيتم على حبّ العاجل و رفض الآجل. بتحقيق كه دوست صاف شده‏ايد با يكديگر بر دوستى دنيا و ترك آخرت. مراد                   
مذمّت أصحاب خودست باين كه همه با يكديگر دوست صاف شده‏ايد بر سر دوستى دنيا و ترك آخرت.
٦٦٩١ قد طلع طالع و لمع لامع و لاح لائح و اعتدل مائل. بتحقيق كه طلوع كرد طلوع كننده، و درخشيد درخشنده، و هويدا شد هويدا شونده، و راست شد كجى. ظاهر اينست كه اين كلامى باشد كه فرموده باشند در ابتداى نصب آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه بخلافت ظاهرى، و مراد به «طلوع كننده» و «درخشنده» و «هويدا شونده» آن حضرت خود باشد يا خلافت او، يا بأوّل يكى از آنها و بدوّم و سيّم حق و عدل، و مراد به «كجى كه راست شده» دين باشد كه كج شده بود و براستى گرائيد، يا همان خلافت باشد كه كج شده بود و ميل بديگران كرده بود و بعد از آن راست شد و بجاى خود قرار گرفت.
٦٦٩٢ قد صار دين احدكم لعقة على لسانه صنيع من فرغ من عمله و احرز رضى سيّده. بتحقيق كه گرديده دين احدى از شما لعقه بر زبان او مانند كار كسى كه فارغ شده باشد از عمل خود، و جمع كرده باشد خشنودى خداوند خود را. «لعقه» بضمّ لام و سكون عين و فتح قاف آن چيزى را گويند كه به ملعقه يعنى كمچه  فرا گيرند و مراد اينست كه گرديده دين احدى از شما يعنى هر يك از شما يا بعضى از شما و تعيين نفرموده باشند ايشان را تا اين كه پر رسوا نشوند يا اين كه همه بفكر افتند و در اصلاح دين خود كوشند، «لعقه» يعنى قليل و ضعيف بقدر آنچه بملعقه فرا گيرند و اين از قبيل تشبيه معقول است بمحسوس «بر زبان او» يعنى آن هم بر زبان است و بدل و جوارح سرايت نكرده «مانند كسى» يعنى قليل دينى از شما مانده بر زبان‏
و عملى با آن نيست «مانند كسى كه فارغ شده باشد از عمل خود و خشنود گردانيده باشد خداوند خود را» و ديگر تكليفى بر او نمانده باشد پس چنانكه او ديگر بعملى نمى‏پردازد شما نيز نمى‏پردازيد پس گويا خود را چنان مى‏دانيد و گمان داريد كه فارغ شده‏ايد از عمل و جمع كرده‏ايد خشنودى پروردگار خود را.
٦٦٩٣ قد يكذب الرّجل على نفسه عند شدّة البلاء بمالم يفعله. گاه هست يا بسيارست كه دروغ مى‏گويد مرد بر نفس خود نزد سختى بلا به آن چه نكرده باشد آنرا، مراد مثل اقرارهاى دروغ است كه مردم بر نفس خود ميكنند از براى خلاصى از كتك يا شكنجه يا از ترس آنها، و غرض بى‏اعتبارى چنين اقرارهاست.
٦٦٩٤ قد أمرّ من الدّنيا ما كان حلوا، و كدر منها ما كان صفوا. بتحقيق كه تلخ شده از دنيا آنچه بود شيرين، و تيره شده از آن آنچه بود صاف مراد يا اخبار از خصوص آن زمانست، يا از آن زمان و بعد از آن نيز كه آخر الزّمان است و بمنزله درد  دنياست كه باقى مانده.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف منافقان يعنى جمعى از اصحاب خود كه باطن ايشان با ظاهر موافق نبوده.
٦٦٩٥ قد اعدّوا  لكلّ حقّ باطلا، و لكلّ قائم مائلا، و لكلّ حىّ قاتلا، و لكلّ باب مفتاحا، و لكلّ ليل صباحا.
بتحقيق كه آماده كرده‏اند از براى هر حقى باطلى، و از براى هر راستى كجى، و از براى هر زنده كشنده، و از براى هر درى كليدى، و از براى هر شبى صباحى.
مراد بيان قوّت حيله‏ها و تدبيرهاى ايشانست حتى اين كه آماده كرده‏اند در برابر هر حقى باطلى، و بازاى هر كجى راستى، مثل اين كه چنانكه مؤمنان امام حقى دارند ايشان نيز امام باطلى قرار داده‏اند، و بازاى احكام شرعيه حقه كه مؤمنان دارند ايشان نيز احكام باطله قرار داده‏اند تا اين كه امر بر مردم مشتبه شود و ندانند كه كدام يك حق است، و «از براى هر زنده كشنده» يعنى آماده كرده‏اند و پيدا كرده‏اند از براى هر مؤمنى كه زنده حقيقى همين اوست كسى را يا چيزى را كه كشنده او و دفع كننده او تواند بود، و «از براى هر درى كليدى» يعنى از براى هر درى كه بر روى ايشان بسته شود چاره كرده‏اند كليدى كه بگشايد آن را از مكرها و حليه‏ها، و «از براى هر شبى صباحى» يعنى از براى هر مصيبتى و امرى كه تيره گرداند حال ايشان را فكر كرده‏اند چاره كه گشايش دهد آن را و زايل كند در ظاهر تاريكى را از ايشان و بدل شود شب ايشان بروز در نظر جمعى كه چندان بصيرتى نداشته باشند.
۲۰