تلاش براى حل مسالمت آميز
هنگامى كه گفتگوى تند آنان به جاهاى باريك كشيد. مسلم بن عمرو باهلى كه جز او در آنجا از اهالى بصره و شام كسى نبود برخاسته و گفت: خداوند امير را به سلامت دارد مرا با وى واگذار، تا با او سخن بگويم. سپس همراه با هانى به گوشه اى كه ابن زياد آنها را مى ديد رفت. و هنگامى كه آنان صدايشان بلند مى شد، وى آنچه مى گفتند مى شنيد
.
باهلى- اين هواپرست هرزه جو- شيده به زانو در آوردن ضعيفان و منطق بزدلان را پيش گرفت و گفت:
اى هانى! تو را به خدا سوگند مى دهم مبادا خودت را به كشتن دهى و قوم و عشيره خود را دچار بليه سازى. به خدا قسم! من نمى خواهم كه كشته شوى- اين مرد (مقصودش سفير حسين؛ مسلم است) پسر عموى اينان است، و آنان او را نخواهند كشت، و بدو گزندى نخواهد رسانيد. پس او را به ابن زياد تحويل ده كه با اين كار، ننگ و عارى را به خود نخريده اى؛ زيرا تو او را به سلطان تحويل مى دهى
.
باهلى سخن تازه و پيشنهاد جديدى مطرح نكرد، بلكه همان خواسته والى را با زبان اقناع و راضى كردن به ميان كشيد.
كسانى كه در گنداب پليدى دست و پا مى زنند و سر تا پايشان را ننگ و عار فرا گرفته است، از اين كار ضد دين و ارزشهاى اخلاقى احساس نقص و عار نمى كنند. و اساسا درك نمى كنند كه اسلام و حداقل عرف عربى مقبول و بالنده، آن را نهى مى كند.
در عين حال تعجب آور است كه اينان خود را عرب مى دانند. شبه الرجالى كه دين و ايمانشان تحكيم سلطنت جاهلى امويان است. در اين راه به تمام پستى ها تن در مى دهند تا دين مبين اسلام را فرو كوبند. خيلى طبيعى استكه هر حركت ضد اخلاقى را توجيه كرده و بگويند اشكالى ندارد. و ننگ نيست؛ زيرا... تو او را به سلطان تحويل مى دهى!.
ليكن اين وسوسه ها اينجا كارگر نيست؛ زيرا مخاطب وى مردمى است كه پس از به دست آوردن تمام اخلاق و رسومات خوب و پايدار عربى، در دامان اسلام نشوونما كرده و معالى اخلاق را او از خود ساخته است. لذا آنچه را كه در مكتب انسان ساز اسلام فرا گرفته است؛ چنين به زبان مى آورد:
آرى، به خدا ننگ آورترين كار است و بزرگترين عار! كه كسلم در پناه و ميهمان من باشد، همانكه فرستاده فرزند دخت رسول خداصلىاللهعليهوآله
است و من دستانم سالم و يارانم فراوان باشند (سخنان خود را به گوش ابن زياد و ديگران مى رساند) و من او را تحويل دهم- به خدا قسم! اگر جز من كسى نباشد و باورى نداشته باشم، وى را هرگز تسليم نخواهم ساخت، تا در راه دفاع از او كشته شوم
.
سخنان سريح و منبعث از قوت نفس وى، پايه هاى حكومت جباران را لرزاند آرى اين دست پرورده اسلام است و تسليم ناپذير.
باهلى همچنان اصرار مى كرد، و هانى با سرسختى امتناع مى ورزيد: به خدا قسم! او را هرگز تسليم ابن زياد نخواهم كرد.
سر انجام والى طغيان كرده با تكبر به مزدوران و نگهبانان اشاره كرد و فرياد كشيد: او را من دور كنيد آنان نيز او را در بند كردند. و ابن زياد كف كرده بود و عربده مى كشيد:
آيا او را به من تسليم خواهى كرد يا گردنت را بزنم؟!.
ليكن هانى از كشتن هراسى نداشت؛ زيرا پيمانى بسته بود كه كمترين و اولين ماده آن شهادت بود. لذا با تهديد گفت:
در آن صورت برق شمشيرها آن چنان كه توضيح داده خواهد شد- نداشت. و همين او را مغرور ساخته بود، و زبان او را گويا ساخته بود: واى بر تو! مرا با برق شمشير مى ترسانى و ناگهان با عصايى كه در دست داشت چهره هانى را كه در بند بود مورد حمله قرار داد.
طبرى مى گويد: چهره هانى را مورد ضرب قرار داده همچنان بر صورت بينى، پيشانى و گونه او مى كوفت، تا آنكه بينى او را شكست و خون بر پيراهن وى روان شد؛ و بالاخره خرد گشت
.
مرد پير- كه عمر مباركش از نود سال گذشته بود- همچنان مقاومت مى كرد. و بالاخره مى توانست خود را از بند دها كرده به سوى نزديكترين سلاح هجوم برد. وى موفق به قبضه كردن شمشير يكى از نگهبانان شد و كشاكش سختى در گرفت. ابن زياد وحشت زده فرياد مى كشيد و از حرس و نگهبانان مى خواست او را محاصره نمايند.
بالاخره نگهبانان توانستند هانى را مجددا در بند كنند. و ابن زياد كه از اين پيروزى! سر مست شده بود به هانى كه بشدت زخمى شده بود فرياد زد:
آيا حرورى شده اى، زين پس خونت بر ما حلال است، او را ببريد و در اتاقى او اتاقهاى كاخ بيندازيد و در اتاق را بر او بسته، نگهبانى بر او بگماريد
.
هانى در آن زمان آنچنان زخم هاى شديدى برداشته بود كه مورخين به شكل دردناكى توصيف مى كنند.
در اين زمينه دو روايت ديگر نقل شده است كه مجال طرح تفصيلى آنها نمى باشد. اين دو دوايت ماجرا را به گونه ديگرى نقل مى كنند. و يا آنكه ضمن حادثه فوق بوده اين. و بعدا تفكيك گشته و به صورت مستقلى درآمده است. به هر حال اين دو روايت تصاوير گويايى از دليرى، انقلابى و رادمردى هانى در اذهان همگان بر جا مى گذارد.
ابن زياد گفت: اى هانى! آيا نمى دانى كه هنگامى كه پدرم وارد اين شهر شد تمام شيعيان جز حج و پدرت را به قتل رساند و ريدى كه حجر چه كرد. و همچنان پدرم تو را گرامى مى داشت... تا آخر روايت كه هانى را بخاطر مخفى كردن مسلم توبيخ و سرزنش مى كند. هانى نخست انكار مى كند. و ابن زياد جاسوسى را فرا مى خواند. لذا سخن وى را تصديق كرده و مى گويد: اى امير! حقيقت همان است كه شنيده اى. و من پيمان تو- مقصودش پدر وى، زياد است- را فراموش نكرده ام. پس اتو و خانواده ات در امان هستى. به هو جا مى خواهى مى توانى بروى
.
مسعودى ماجرا را بدين گونه نقل مى كند:
پدرت زياد با ما مدارا مى كرد و به نيكى رفتار مى نمود. و من مى خواهم جبران كنم. آيا مى خواهى به او پيشنهاد خوبى كنم؟
ابن زياد گفت: چه پيشنهادى؟
هانى گفت: او و خانواده ات با اموال خود به سلامتى از اين شهر خارج شده به سوى شاميان حركت كن. كه نوبت حق سزاوارتر او تو و اوست (يزيد) رسيده است
.
پس وى خشمگين شد. و نگهبانان را فرياد فرا خواند. و چهره آن پير حق را با ضربات عصا، وحشيانه شكافت.
اما آن سه تن كه براى دعوت از هانى راه افتادند، يكى غايب شد. يا آنكه براى كارى كه خود را جهت انجام آن آماده مى ساخت از صحنه خارج گشت. تا در نقشى ديگر ظاهر شود. (بزودى نقش وى را در اين حوادث خواهيم ديد).
اما حسان بن اسماء بن خارجه كه ظاهرا از نقشه ابن زياد و توطئه آنان بى خبر بود، خود را در اين نيرنگ شريك مى دانست. هر چند آن سه، همگى در اين توطئه نقش داشتند. لذا از نتايج اين برخورد خونين بر جان خود و دوستانش ترسيد. گفت:
آيا ما امروز نمايندگان نيرنگ و فريب بوده ايم؟ به ما دستور دادى كه اين مرد را نزد تو بياوريم. و همين كه او را آوريم، بينى و صورت او را شكسته و خون بر محاسنش سرازير كردى و فكر مى كنى او را بكشى!.
ابن زياد به او گفت: و تو اينجا هستى (به نظر مى رسد ناگهان متوجه او شد و دوست نداشت او در آنجا باشد). پس به نگهبانان اشاره كرد تا او را فرد كوبند، پس او را زدند و در بند كرده به گوشه اى نشاندند
.
و: او را آنقدر زدند تا به روى زمين افتاد، سپس او را در گوشه اى از قصر زندانى كردند در حالى كه مى گفت:انا لله و انا اليه راجعون
. اى هانى مرگت را بخودم خبر مى دهم
.
در آن حال سومين فرد از آن سه تن محمد بن اشعث با صدايى كه ابن زياد بشنود. گفت: هر چه امير كند ما از آن راضى هستم. چه به نفع ما باشد و چه به زيان ما! بدرستى كه امير ادب كننده است
.
اين پاسخ كسى است كه براى حكومت و تازيانه و شمشير سلطان سجده مى كند. و نمونه روشنى است از بر خورد كسانى كه حاكم را خداوندگار خود دانسته، چونان خدايى قهار و صاحب مشيت مطلقه با او برخورد مى كنند. خواسته و تقدير حاكم را همسنگ اراده الهى مى دانند؛ چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!.
كوفه مملو از محمد بن اشعث ها بود. و مانند او چه وضيع و چه شريف، بسيار بودند كه وجدان و روحهاى خور را ارزان به حاكم فروختند. و چه تجارتى بود!.
سفير حسينى مسلم بن عقيل از نزديك، اخبار هانى را دنبال مى كند؛ زيرا عبدالله بن حازم
را براى كسب اخبار فرستاده است و منتظر است تا وى با سرعت اخبار را به وى منتقل سازد.