زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل0%

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه: شخصیت های اسلامی

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده: محمد علی حامدین
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: سید حسن اسلامی
گروه:

مشاهدات: 20449
دانلود: 4102

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 87 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20449 / دانلود: 4102
اندازه اندازه اندازه
زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

زندگانی سفیر امام حسین (علیه السلام)، مسلم بن عقیل

نویسنده:
فارسی

در پی ارسال نامه های پیاپی مردم عراق و اعزام دهها هیئت نمایندگی ، امام حسین علیه السلام لازم دیدند نماینده ای برای ارزیابی اوضاع و دریافت گزارشاتی اعزام كنند. این نماینده كسی نبود جز مسلم بن عقیل (رضوان الله علیه) كه از بهترین های خاندان رسالت، و دارندة بالاترین مراتب تقوا، علم و پرهیزكاری بود.
مؤلف كتاب «زندگانی سفیر حسین علیه السلام مسلم بن عقیل» به بررسی دقیق و موشكافانة حوادث و موضوعات مربوطه به سفیر حسینی پرداخته است. ایشان در تحلیل موضوعات ، گاه چنان دقیق می شوند كه گویا در هنگام وقوع حادثه حضور داشتند.
این كتاب در شش بخش با عناوین : مسلم و كوفه، آغاز جنبش كوفه ، آمادگی و بسیج تحت نظارت مسلم، ابعاد رویارویی ، تصفیه های فیزكی و آرامش قربانیان تألیف شده است.

تحت تعقيب

براى رهايى از خطر جاسوسان و جستجوگران كه مسلم را سوار بر است تصور مى كردند، حضرت است خود را در جهتى آزاد گذاشت و در سمت مقابل آن پياده به حركت درآمد. در ساعات آن شب افراد زيادى از سطوح مختلف جامعه از جمله عده اى از افراد برجسته و مخلص كه در آينده از آنان سخن خواهيم گفت دستگير شدند و برخى ساليان درازى در زندان بسر بردند.

آن شب برس شديدى بر همگان حاكم گشته بود؛ زيرا همه از آن هراس ‍ داشتند تا مبادا با كمترين سوءظن يا نهمت و گمانى به اشاره عريفان، شرطه و مناكب بازداشت گردند. و يا آنكه پرده هاى عصمت در آن شب تيره، پاره شود؛ چونانكه حاكم بر خلاف دستورات الهى به بهانه شرايط فوق العاده و با ايجاد حكومت نظامى و اجازه به افراد حكومتى براى ورود به منازل، همگان را وحشت زده ساخته بود. اضطراب بر همگى مستولى شده بود و آنان براى نجات از اين ستم دامن گستر، درهاى خانه هاى خود را بسته بودند.

مسلم به خانه هاى بنى جبله و از قبيله كنده رسيده بود كه متوجه گشت، آنجايى كه مى خواست برود، نيست. و پس از كوششهاى طاقت فرسا و رنجهاى بيشمار كه تنها خدا مى داند راه را گم كرده است.

ناگهان شبحى را بر در يكى از خانه ها مشاهده كرد. ظاهرا زنى جلو در، منتظر كسى بود. به سوى زن رفت، از او آب خواست و كنده زد چونان فردى تير انداز تا سوز جگر خود را فرو نشاند و بعد ظرف آب را به آن زن پس داد. زن ظرف را به درون خانه باز گرداند و مجددا به در خانه آمد و ديد كه آن مرد همچنان بر جاى مانده است، متعجب گشت و پرسيد:

اى بنده خدا! آيا آب نياشاميدى؟ گفت: آرى. زن گفت: پس به سوى خانواده ات روانه شو. ليكن مسلم سكوت كرد نه پاسخى داد و نه از جا حركت كرد. وى نمى خواست هويت خود را فاش سازد. اما آن زن در صدد پايان اين وضعيت بود، لذا مجددا سؤال خود را تكرار كرد و پاسخ حضرت جز سكوت چيزى نبود. زن با شگفتى بسيار بانگ زد: سبحان الله! اى بنده خدا! به سوى خانواده ات برو. خدا تو را ببخشد، شايسته نيست كه بر در خانه ام بنشينى و من بدان راضى نمى باشم و بر تو روا نمى شمارم!.

مسلم با احساس عدم رضايت و حرمت توقف خود، ناگهان از جا برخاست و چاره اى جز رفتن يا سخن گفتن نديد، لذا مناسب دانست شخصيت بزرگوار خود را بنماياند و خود را معرفى نمايد:

اى بنده خدا! مرا در اين شهر خانه و خاندانى نيست! آيا در حق من كارى نيك و پسنده بجاى مى آورى؟ اميد دارم پس از امروز نيكى او را جبران كنم.

زن فهميد كه مرد مقابل وى غريب است و دانست كه وى از منزلت والايى برخوردار مى باشد توان و اهليت جبران نيكويى و پاس محبت را دارد، لذا از خواسته اش پرسيد:

اى بنده خدا چه مى خواهى؟.

حضرت خواستار مهمان نوازى نگشت، بلكه منطقى آن ديد كه نام خود را آشكار سازد و ره دنبال آن خود بخود هدف وى آشكار خواهد شد، لذا با وقار و طماءنينه معهود خود گفت:

من مسلم بن عقيل هستم، اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.

نفس در سينه زن حبس شد و با حيرت گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: آرى. زن بسرعت از دم در، كنار رفت تا حضرت داخل گردد، گويا وى مناظر بوده است تا ايشان به خانه اى از خانه هاى خود پناه آورد.

آن زن حضرت را به اتاق ديگرى در خانه خود كه در آن كسى زندگى نمى كرد داخل كرد و براى ايشان فرش گسترد و شام آورد، ليكن آن جناب او خوردن شام خوددارى كرد(۲۸۹) .

ايشان جايگاه شبانه خود را شايسته آن ديد كه براى قيام به نماز، بدل به مسجد و محراب سازد و در عبادت مستغرق شود و در جهت تقرب به مقام ربوبى به سوى آن درگاه از دنيا و مافيها منقطع گردد. از خوردن شامى كه آن زن صالحه آورده بود روى گرداند و سكوت و روزه همراه با صبر نيكو بر آنچه پيش آمده است، پيشه كند.

آن زن گاهى از اينكه نتوانسته است حقوق ميهمان بزرگوار خود را بجا آورد ناراحت مى شد و احساس تقصير مى كرد. و گاهى از اينكه ميزبان؛ اين قهرمان بزرگ طالبى است شادمان مى گشت. و از اينكه به ايشان پناه داده است به خود افتخار مى نمود.

ساعت به ساعت به حضرت سر مى زد و ايشان را مشغول عبادت خدايش ‍ و در حال قيام و قعود و ركوع و سجود يا مستغرق در تأملات و انديشه هايش پس از نماز مى ديد؛ و همچنان به ياد جملات برجسته آن حضرت بود:... اميد دارم پس از اين روز، نيكويى تو را جبران نمايم.

آرى اين وعده مقدس نبوى است و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر آوردن آن را تضمين نموده است؛ هم از طرف خود و هم از جانب ذريه اهل بيت، بزرگان و سادات خاندان پاكش.

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله بارها مى فرمود:

هر كس در حق كسى از خاندانم كار شايسته اى انجام دهد و در دنيا پاداش ‍ خود را نيابد، من جبران و مكافات آن را در روز قيامت تضمين مى كنم.

و: هر كس حقوق مرا درباره خاندانم مراعات كند، او خداوند پيمانى شايسته گرفته است(۲۹۰) .

آن زن صالحه طوعه نام داشت و از زنان مؤمنه و نيكوكارى بود كه در حوادث نقش زنده اى به خود اختصاص داده بودند.

گفته مى شود وى از موالى هاشميان بود و زمان خلافت امام اميرالمؤمنينعليه‌السلام در كوفه در خانواده هاى آنان خدمت مى كرد... وى از وقايع و حوادث تازه شهر، توسط پسر خود كه انتظارش را مى كشيد با خبر مى شد اگر چه فرزند ناخلفش با كارهاى انحرافى خود مخالف ميل مادر رفتار مى كرد و شرايط و دوستان بد، وى را از جاده صواب دور ساخته بود؛ زيرا وى دوست فرزندان نزديكان حكومتى مانند: عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بود. و همين ابن اشعث نزد حكومت وساطت كرده بود تا او داخل دستگاه پليسى آن زمان به نام شرطه گردد.

همچنين درباره طوعه گفته مى شود كه وى همسر قيس كندى بود كه پس از طلاق دادن به همسرى اسد بن بطين درآمد و اين فرزند از اسد، نسب مى برد(۲۹۱) .

و باز گفته مى شود كه وى كنيز اشعث بن قيس بود كه پس از آزاد شدن به همسرى اسيد حضرمى در آمد و فرزندش از اين مرد است و نام او را بلال گذاشتند(۲۹۲) .

اين زن صالحه به ميخمان خود پرداخت و فرزند خود را فراموش كرد و با آنكه آمدن او را خوش نداشت؛ زيرا مى دانست كه او نبايد راز اين قهرمان تحت تعقيب و مطلوب طاغيان را بداند. و نيامدن وى تا آن هنگام شب به دليل پرداختن به لهو و لعب شبانه بوده است. عده اى مى گويند: وى با دوستان خود به ميخوارى مى پرداخت(۲۹۳) .

بلال، پس از آمدن به خانه متوجه شد كه مادرش بيش از اندازه به اتاق داخلى دوم رفت و آمد مى كند و اين مقدار تردد تاكنون سابقه نداشته است.

پس از پرسش از خود و نگرفتن نتيجه، تصميم گرفت از مادرش سؤال كند، ليكن مادر سؤال را نشنيده گرفت و چون پرسش تكرار گشت سعى كرد ذهن فرزندش را از اين موضوع دور كند، اما وى همچنان مصرانه خواستار جواب بود.

مادر ترسيد كه خودش راه بيافتد و راز را كشف كند، لذا ترجيح داد قضيه را بگويد ليكن پس از گرفتن سوگند و عهد و پيمان:

فرزندم! مبادا آنچه را كه به تو مى گويم با كسى در ميان بگذارى. و از او پيمان گرفت و فرزندش برايش سوگند خورد!(۲۹۴) .

جز آنكه جوايز سه گانه اى كه ابن زياد وعده داده بود، تمام سوگندها و پيمانهاى مقدس را سست و بى اثر مى ساخت.

مادر، ماجرا را به فرزند گفت و او پس از دانستن قضيه وانمود كرد كه كار مادر صواب بوده است. روشن است كه عواطف بى شائبه، اما بدون هشيارى و رفت و آمدهاى مكرر به آن اتاق موجت مشكلات فراوانى گشت. و اين رفت و آمدهاى جلت نظر كننده و مشكوك، تنها بر آمده از عواطف آن زن بوده است نه براى ضروريات ميخمان؛ زيرا حضرت از خوردن امتناع نموده بودند و فقط به عبادت خدا پرداخته بودند.

بلال، بدبخت پنداشت همه دنيا در دست اوست و شب را با خوشحالى و شادى تا صبح بسر برد. و همچنان در انديشه جوايز و مقامى بود كه فردا بدانها دست مى يافت و با خود از اين مقوله سخن مى گفت. او تمامى عهد و پيمان خود را با خدا و مادرش فراموش كرده بود:

( وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرينٌ ) (۲۹۵) .

و هر كه از ياد خدا روى گرداند بر او شيطانى مى گماريم تا همه جا با وى همنشين و قرين باشد.

مسلم سلام الله عليه آن شب را با خالق گيتى و زندگى، خلوت كرده بود و با خود قرار گذاشته بود تا بامداد روز بعد با آفرينش كريم، راز و نياز كند. و فردا قدمهاى مناسب را بردارد؛ مثلا از آن بعضى از راههاى خروج از كوفه را بپرسند يا آنكه مشخص شود شب چه در پس پرده خود پنهان كرده است.

خستگى بيش از حد توان حضرت را تحليل برده بود و ناخواسته در خوابى سبك فرو رفت و در عالم رؤ يا، عموى خود امام على اميرالمؤمنينعليه‌السلام را ديد كه به او خبر داد:

بزودى نزد وى خواهد آمد. در آنجا بود كه مسلم يقين به شهادت نزديك خود پيدا كرد.

بسرعت او خواب زودگذر بيدار شد نا از نزديك شدن شرف شهادت خويش آگاه گردد و بداند كه دشمن منتظر است تا جام شوكران را بدو بنوشاند... و پس از آن قهرمان عابد، اين ساعات آخرين را غنيمت شمرد و آنها را براى نزديك شدن به قرب ربوبى به كار گرفت.

مسلم از شوق شهادت در پوست نمى گنجيد و فرصت را مناسب ستايش و عبارت خداوند دانست و از اينكه در اندك مدتى جليس خاندان محمدى خواهد بود به پرواز در آمده بود:

هواى كعبه چنان مى كشاندم به نشاط

كه خارهاى مغيلان حرير بنمايد

پس از آن ديگر، خواب نمى توانست اين تن همه روح را مغلوب خود سازد، و حضرت تا هنگام شهادت تن به بستر نداد.

بدون كمترين دلتنگى، ضعف، ترديد و اضطراب، حضرت خود را آماده رويارويى با سرنوشت اجتناب ناپذير خود مى ساخت. و با يقينى نادر و صلابتى كمياب و ايستادگى شگفت آور، از اين پايان زيبا و جاويد استقبال مى كرد. آيا همو نبود كه مى گفت:

فصبرا لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله فى الخلق ذائع

و در برابر امر الهى صبر مى كنيم چرا كه حكم و قضاى حق در ميان روان است.

( وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلَا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ ) (۲۹۶) .

صبر كن، كه صبرت تنها براى خواست، و بر آنان اندوهگين مباش و از كيد و نيرنگ آنان دلتنگ مشو.

فصل سوم: نبرد خيابانى

سوگند خورده ام جز آزادانه تن به كشتن ندهم اگر چه مرگ را ناخوشايند ببينم.

آغاز درگيرى

بامدادان فرزند آن زن صالحه راه افتاد تا اين خبر مهم را قبل از هر كس به حكومت برساند! البته عجيب نيست كه كسانى چون اين ناجوانمرد پيمان شكنى كنند و با مادران خود غدر ورزند.

آن خبيث شتابان نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و ماجرا را با وى در ميان گذاشت. اين يكى نيز بسرعت نزد پدرش كه از صبح كنار ابن زياد نشسته بود رفت و سر در گوش او گذاشته خبر را بيان كرد. حاكم از سخنان درگوشى سؤال كرد و ابن اشعث قضيه را فاش كرد و:

او نيز عصاى خود را در پهلوى ابن اشعث فرو كرد و گفت: برخيز و فورا او را نزدم بياور(۲۹۷) ... و هر چه از جوايز و مقامات شايسته بخواهى در اختيارت خواهر بود(۲۹۸) .

و پس از آن عمرو بن حريث، رئيس مزدوران و كارمندان را خواسته به وى دستور داد تا عده اى از افراد را انتخاب كرده و ابن اشعث روانه سازد. ابن زياد گفته بود اين افراد از قبيله قيس برگزيده شوند؛ زيرا ديگر مردان از رويارويى با مردى چون مسلم خوددارى مى كردند.

وى به اين دليل از فرستادن قوم خود كراهت داشت كه مى دانست همه قوم از اينكه با مسلم درگير شوند بيزار هستند لذا عمروبن عبيدالله سلمى را با شصت يا هفتاد تن از قبيله قيس با وى گسيل داشت.

عده اى از مورخين تعداد نفرات را در اولين برخورد يكصد تن مسلح نقل مى كنند(۲۹۹) .

اولين دليل انتخاب اين چنين تعداد زيادى از نفرات، شجاعت بى نظير مسلم بن عقيل و وجود بارزترين خصوصيات دليرى و گردى ايشان بود. ديگر آنكه دشمن مى پنداشت حضرت يارانى در اطراف خود داشته باشد يا آنكه هنگام برخورد، كسانى به وى بپيوندند... دسته رجاله ها با تمامى مكر و نيرنگ خود به سوى جايگاه مسلم راه افتادند و با نزديك شدن آنان، صداى سم اسبان و بانگ مردان به گوش حضرت رسيد.

قهرمان طالبى از روى سجاده خود برخاست و با عزم و عزت عابدان عارف، مشغول پوشيدن زره و ملزومان جنگى خود گشت و شمشير را بسرعت از نيامى كه به كمر بسته بود بركشيد.

پير زن از اينكه مى ديد ميهمان بزرگوار خود دچار خطرى عظيم گشته و بايستى به تنهايى با انبوهى از دشمن در دقايق آتى روبرو شود، اندوهگين شد و قلبش فشرده گشت و حيرت زده و درمانده همچنان ايستاده بود. ليكن، حضرت اندوه و هراس او را چنين بر طرف ساخت:

آنچه از نيكى و خوبى در توان بجا آوردن و بعهده خود را از شفاعت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به دست آوردى سپس رؤ ياى خود را بر آن زن بيان كرد(۳۰۰) .

دسته اوباش بدون مراعات ارزشهاى عربى يا اخلاق اسلامى درباره حفظ حرمت خانه ها يا خبر دادن به طرف مقابل براى آماده شدن به جنگ، به خانه هجوم آوردند.

آنان با توجه به گفته هاى بلال مى دانستند كه حضرت تنهاست، ليكن نمى خواستند همين يك تن متوجه آمدن آنها گردد و دست به قبضه شمشير ببرد و بدينسان از آنان استقبال كند. فرمانده آنان، ابن اشعث ترجيح دى داد از غفلت ايشان استفاده كرده و به داخل خانه هجوم ببرد و فرصت آمادگى به حضرت نرهد. وى نيازى نديد كه بر در خانه بايستد و از مسلم بخواهد بيرون آمده تسليم گردد؛ زيرا يقين داشت كسى چون مسلم هرز تسليم نخواهد شد و از آنان خواستار مهربانى يا نكشتن خود نخواهد گشت. بلكه با قدرت و شجاعتى كه از آن خبر داشتند بر آنان خواهد تاخت.

به استوارى كوه، دلى چون دريا، توانى دشمن كوب و آرامشى چون نسيم بهارى با ره توشه هاى قهرمانى و ميراث دليرى از پدر و عمويش، آماده خروج بر دشمنان و جنگ با ايشان، هنگامى كه بر او هجوم آوردند، گشت.

در خانه بر حضرت هجوم آوردند، ليكن با ضربات شمشير پس رانده شدند و از خانه خارج گشتند سپس دوباره هجوم آوردند ولى باز عقب رانده شدند(۳۰۱) .

مسعودى آغاز نبرد را چنين توصيف مى كند:

دشمنان با شمشيرهاى آخته بر خانه هجوم آورده داخل شدند. حضرت شمشير به دست ايشان را چنان پس راند كه از خانه ناگزير خارج كشتند و براى دومين بار حمله كردند، ليكن اين بار نيز نتيجه هى نگرفتند و شمشير حضرت بود كه آنان را مجددا به عقل نشينى و خروج از خانه وادار كرد. دشمنان چون ناتوانى و عجز خود را ديدند بر پشت بام هاى خانه هاى مجاور رفتند و شروع كردند به پرتاب سنگپاره و نى هاى به آتش كشيده شده؛ حضرت كه چنين ديد گفت: آيا همه آنچه را كه از اوباش و بى صفتان مى بينم براى كشتن مسلم بن عقيل است؟!.

اى نفس! به سوى مرگى رو كه از آن گريزى نيست! پس با شمشير بركشيده از خانه خارج شد و در راه به كارزار با آنان پرداخت(۳۰۲) .

و ابن اعثم كوفى خارج شدن مسلم را چنين به قلم مى كشد:

مسلم چون شيرى شرزه، ميان دشمنان افتاد و با شمشير خود به نبرد با ايشان پرداخت، تا آنكه جماعتى از ايشان را هلاك كرد...(۳۰۳) .

حضرت با نيروى شگفت انگيز خود بر تمامى دشمن مى تاخت و آنان خوب مى دانستند كه او يكى از شمشيرهاى بران مدرسه هاى جنگى محمدى است. خود حضرت، نزديك شدن اجل را دريافته بود، لذا ديديم كه فرمود:

اى نفس! به سوى مرگى رو كه از آن گريزى نيست.

وى بدون هراس و گريد به استقبال مرگ مى رود و در اين كار، كمترين تزلزلى از خود نشان نمى دهد.

وى در دو خانه، نفس والاگهر خود را مخاطب مى سازد و از مرگى زودرس و گريز ناپذير سخن مى گويد تا روان خود را آماده پذيرش و الفت آن چيزى كند كه از آن كراهت دارد.

جان، در دست انقلابى شير صفت كه دنيا را سبك مى شمارد چون مومى است شكل پذير سرنوشت مقدر را بايد با تسليم پذيرفت و به قضاى الهى تن داد، هيچكس را ياراى عقب انداختن اجل نيست و حادثه اى را ناتوان جلو انداخت.

همچنان خود ايشان در خانه اولى فرمودند: در شهادت خود و نوشيدن جام شوكران ترديدى ندارند. ليكن اين مرحله را بايد با صبر پايدارى بزرگ و و آگاهى حكيمان از نحوه وقوع حوادث و تسلسل قوانين الهى و ضرورت آن طى كرد.

قوانين و سنن الهى در تمامى خلق روان است و بايستى صبرى طولانى پيشه كردئ تا خداوند آن امر شدند را به انجام رساند. لذا مى بينيم مسلمعليه‌السلام با زبانى گويا و لحنى سرشار از اطمينان و صداقت، حمله خود را با سرودى زيبا همراه مى سازد:

هو الموت فاصنع و بك ما انت صانع

فانت لكاءس الموت لاشك جارع

فصبرا لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله فى الخلق ذائع

اين مرگ است. و اى بر تو هر چه مى خواهى بكن كه ناگزير جام مرگ را خواهى نوشيد.

پس در برابر امر خداى متعال، صبر پيشه كن؛ زيرا قضاى خداوندى در تمامى خلق روان است.

مهاجمين گروه گروه فرار مى كردند و از ضربات شمشير، پراكنده مى شدند و در پس خود دسته هاى كشته و زخمى را رها مى كردند. فرمانده آنان بانگ بر مى داشت و از آنان مى خواست پايدارى نشان دهند ليكن آنان پس از كمى ايستادگى، باز راه گريز پيش مى گرفتند. دامنه نبرد به چندين كوى و برزن كشيده شده بود. حضرت به تك تك و گروههاى آنان حمله مى كرد و درسهاى فراموش نشدند در ضمير و خاطرشان مى نگاشت.

مسلم اگر بر كسى دست مى يافت وى را بلند كرده نقش زمين مى ساخت و بر خاك مى كوفت يا آنكه به دور دست پرتاب مى نمود.

حتى عده اى از مورخين و راويان تصريح كرده اند به اينكه: ايشان گروها را به بالاى خانه ها مى انداختند؛ مثلا ابن هروى در سندى كه منتهى به سفيان بن عيينه و عمرو بن دينار مى شود، مى گويد:

حضرت مانند شير بود و آنچنان نيرومند بود كه شخصى را مى گرفت و او را به پشت بامها پرتاب مى كرد(۳۰۴) .

عزت و آزادى خواهى

فرمانده مهاجمان امويه، ابن اشعث در انديشه خواستن كمك براى نجات يافتن از موضع سست خورشان بر آمد. ديگر مزدوران ياراى ايستادگى در برابر اين رزمنده تنها را نداشتند؛ زيرا وى بيش از يك تن بود؛ او چونان لشكر و امتى ميان مردم به شمار مى رفت. و اين صفت عمومى خاندان پاك پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله و شاخص دلاوران دست پرورده مكتب رسالت و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله مى باشد.

نخستين نشانه درجا زدن و شكست خوردن، خبردار ساختن ابن زياد به شكست عمليات دستگيرى مسلم بن عقيل بود. و اينكه حضرت، همچنان در حال نبرد با مهاجمان است موازنه قوا به نفع وى در حال تغيير مى باشد.

محمد بن اشعث يا نماينده وى نزد ابن زياد رفت تا كشته شدن گروهى از نيروهاى خود و زخمى شدن گروهى ديگر را تأکید كند و از عجز ديگران و نياز به كمك: سخن گويد.

ابن زياد گويا ابن اشعث را مخاطب ساخته باشد فرياد كشيد:

سبحان الله! تو را فرستاديم تا تنها يك نفر را بر ايمان بياورى ولى نتيجه آن اين شكست بزرگ و زبونى ياران تو بوده است(۳۰۵) .

ابن اشعث احساس كرد شخصيت و فرماندهى وى زير سؤال رفته است و دارد تحقير مى شود، لذا خواست به اميرى كه در جايگاه نرم و راحت خود بر اريكه قدرت تكيه زده است و خود شاهد نبوده است كه ابن عقيل چگونه در ميدان و خيابان دشمنان را بر خاك مى اندازد، موقعيت دشوار را گوشزد كند. وى ناچار شد با اعتراف به شجاعت سفير حسينى اين اهانت رسمى را پاسخ گويد:

آيا پنداشته اى كه مرا سراغ بقالى از بقالان كوفه يا كفاشى از كفاشان حيره فرستاده اى؟! آيا نمى دانى مرا به سوى شيرى نيرومند و صف شكن، و شمشيرى بران در كف دلاورى والا از بهترين خاندان خلق، گسيل داشته اى؟!(۳۰۶) .

با وجود رسيدن نيروى كمكى، شير شرزه، و صف شكن همچنان با شمشير خود دستها و سرها را چون گندم رسيده درو مى كرد؛ و آنان از برابرى مانند گله هاى بز كوهى كه از ديدن شيرى مى رمند، مى گريختند. حضرت آنان را از كويى پس مى راند و آنان از ترس صولت و ضربات وى هر يك پناهگاهى مى جستند.

دومين نشانه درماندگى آن بود كه: بر او امان عرضه كردند و از او خواستند براى سلامتى جان خود تسليم گردد!.

ابن اشعث فرياد زد: اى جوانمرد! در امام هستى، خودت را به كشتن مده!.

ليكن اين پيشنهاد دروغين عزم قهرمان ما را سست نكرد و پاسخ را طى يك سرود آزادى طنين انداز كرد:

اقسمت لا اقتل الاحرا

و ان رايت الموت شيئا نكرا

كل امرى يوما ملاق شرا

و يخلط اليارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرا

سوگند خورده ام كه جز به آزادى كشته نشوم، اگر چه مرگ را ناخوشايند يافته ام. هر كس در زندگى خود روزى يا امرى ناگوار روبرو خواهد شد و عيش او ناگوار خواهد گشت.

اشعه تابناك خورشيد نيز، روزى فدو خواهد نشست، از آن مى ترسم كه مرا فريب دهند يا به من دروغ گويند.

با تبر خود بر بتان ضربه زد(۳۰۷) - و آنان به يكديگر پناه مى بردند، حضرت موضع خود را مبنى بر جنگ نا آخرين لحظات و عدم تسليم بيان داشته بود.

يكى از ادب شناسان(۳۰۸) در باره ابيات فوق و مضامين آزادى خواهانه و حق جويانه آنها مى گويد:

اين رجز از نظر فنى و اسلوب بيانى، در بالاترين درجه بلاغت و گيرايى قرار دارد و با زيباترين شيوه هيجانهاى روحى را بيان مى كند... گوينده قبل از هر چيز بر آن است تا آزادى خود را حفظ كند اگر چه در اين راه كشته شود. وى با صراحت و صداقت مى گويد: مرگ ناگوار و دوست نداشتنى است و وى مانند ديگران كه خود را فريب مى دهند و مى گويند: مرگ محبوب و مطلوب ماست، دست به خود فريبى نمى زند و مغالطه نمى كند بلكه آنچه خواستار حفظ آزادى و آزادگى خود است، از آن فرار نمى كند. و بهاى آزادى را جان خود مى داند و بدين بها و قيمت راضى است.

وى با خود حديث نفس مى كند: دنيا بر يك منوال نيست و هر كه در زندگى خود روزى با امرى ناخوشايند روبرو مى گردد و از آن رنجيده مى شود.؛ اين بيان به شكل فنى و اسلوب شاعرانه ادا مى شود.

خنكاى زندگى و شيرينى آن نيز روزى بدل به گرماى سوزنده و تلخى گزنده خواهد شد. و ايام عيش در پس خود، سرماى استخوان سوز و گرماى تفت دهنده خواهد داشت. و حتى شعاع درخشنده خورشيد و تلاءلؤ آن نيز روزى به تيرگى و پايان خود نزديك خواهر شد.

همين اديب باز مى گويد:

به همين دليل است كه اين ابيات كوتاه رجز، اثر عميقى در ما بجا مى گذارى. و ما را وادار مى كند تا از كشاكش درونى حضرت بخوبى مطلع شويم؛ كشاكش و نبردى كه تنها نبرد خارجى وى با دشمنانش، با آن معادل و همطراز است(۳۰۹) .

ابن اشعث از ترس آنكه افراد وى از بين بروند و شمشير ظلم ستيزى وى آنان را از پا در آورد، مجددا امان را راه حل مناسبى ديد و آن را مطرح كرد. ليكن مجاهد آزاده از پذيرش آن امتناع ورزيد و سوگند خوردن كه آزادانه مرگ را انتخاب خواهد كرد.

اشعار وى گوشها را پر مى كرد و عزم راسخ وى را به همگان نشان مى داد.

ابن اشعث اين بار گفت: تو را فريب نخواهند داد و به تو دروغ نمى گويند و نيرنگى در كار نيست. آنان پسر عموهاى تو هستند و تو را نخواهند كشت و به تو آسيبى نخواهند رساند(۳۱۰) .

مسلم همچنان كه از چپ و راست شمشير مى زد پاسخ داد: مرا به امان فريبكارانه نيازى نيست(۳۱۱) .

در حقيقت ابن اشعث به خاندانى تعلق داشت كه مردان آن به پيمان شكنى و خيانت، شهره آفاق بودند.

پيشنهاد امان دادن خود ابن زياد بود كه ديد نيروهاى كمكى به تنهايى كارى از پيش نخواهند برد، لذا به ابن اشعث چنين پيشنهاد كرد:

به او امان بده كه جز با امان دادن بر او دست نخواهى يافت!(۳۱۲) .

با آنكه حضرت زخمهاى بسيارى برداشته بود و خون از سراسر برن مباركت روان بود و همچنان عاليترين شكل نبرد را پيش مى برد و دشمن را گاه پس مى راند و گاه بر او حلقه مى زدند. تا آنكه ابن اشعث به خشم آمده فرياد كشيد:

او را رها كنيد تا با او سخن بگويم

و با احتياط و خويشتندارى نزديك رفته گفت:

اى فرزند عقيل! خود را به كشتن مده تو در امان هستى و خونت به گردن من مى باشد.

مسلم پاسخ داد! اى ابن اشعث! مى پندارى تا هنگامى كه توان نبرد دارم خودم را تسليم مى كنم، نه به خدا هرگز چنين نخواهد بود(۳۱۳) .

و سپس بر او حمله كرد و او ترسان و پريشان حال از برابر حضرت گريخت.

و اما سومين نشانه درماندگى دشمن آن بود كه پشت بامهاى منازل نزديك نبرد را كه احتمال داشت دامنه درگيرى بدانجا كشيده شود اشغال كردند و پس از تحكيم مواضع خود، با سنگ و آتش، حضرت را مورد حمله قرار دادند، و بدين ترتيب بدان ايشان مملو از زخمهاى خونين و سوختگى شديد شد.

حضرت كه ديد ايشان از اخلاق و عرف اسلامى گذشته، كوچكترين پايبندى به رسوم و آداب عربى درباره جنگ و اخلاقيات نظامى ندارند خشمگين شد و روش آنان را محكوم كرده گفت:

واى بر شما! چرا مرا با سنگ مى زنيد، كه گويى به كفار سنگ پرتاب مى كنيد؟! در حالى كه من از اهل بيت پيامبران نيكوكار و بلند مقام هستم! واى بر شما! آيا حق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و خاندانش را رعايت نمى كنيد؟!.

اين بيانات براى تحريك عواطف دشمن نبود؛ زيرا به دنبال آن به شدت بر ايشان تاخت. سپس با وجود ضعف جسمى شديد بر ايشان حمله كرد و آنان را در راهها و كوى و برزن پراكنده ساخت(۳۱۴) .

نظر به اينكه حضرت بر سنگ پرانان مستقر در پشت بامها، آنچنان كه بر افراد زمينى مسلط بود، سلطه نداشت، اين ضربان باعث خونريزى فراوان شد و حضرت پس از آخرين حمله شديد خود، به نحو قابل ملاحظه احساس خستگى كرد و به ديوار تكيه نمود. درون او آتش گرفته بود و تشنگى، كامش را خشك كرده بود:

خداوندا! تشنگى مرا از پاى در آورد.

دشمنان آنچنان ترسيده بودند كه نمى توانستند براى اسير ساختن وى يا آب دادن به حضرت نزديك گردند:

هيچكس جراءت نمى كرد نزديك شود يا به او آب بنوشاند(۳۱۵) .

ابن اشعث از همان دور بدون اينكه خودش داخل معركه شود بر آنان بانگ زد:

واى بر شما! خيلى زشت و ننگ آور است از يك مرد چنين بترسيد.

سپس فرياد كشيد: همگى با هم بر او حمله بريد.

ليكن دلاور زخمى و بزرگوار، همچنان يك تنه حريف همه آنها بود؛ پس بر او حمله كردند و او بر ايشان حمله برد(۳۱۶) .