لبيك ابن زياد به يزيد
ابن زياد پس از دريافت نامه يزيد، مردم بصره را فراخواند و طبق موسوم به حمد و ستايش خداوند پرداخته سپس گفت:
اما بعد: من از سختى هراسى ندارم و بيدى نيستم كه با نسيمى ضعيف از پا در آيم: از دشمنان خود سخت انتقام مى گيرد. و زهرى هستم در كام آنان. درشتى را با درشتى و كلوخ را با سنگ پاسخ مى دهم...
اى اهل بصره! اميرالمؤمنين (يزيد! ) ولايت كوفه را به من سپرده است. و من بامدادان به سوى آن ديار خواهم شتافت،. پس از رفتنم، ثمان بن زياد بن ابوسفيان
بر شما امير خواهد بود، مبادا با وى از در مخالفت و تضعيف بر آييد، كه به خدا سوگند! اگر از كسى خبر مخالفت به گوشم رسد، او و خاندان و دوستانش را خواهم كشت (به شيوه سركوب و ارعاب خوب توجه كنيد) و كمترين گناهى را با بزرگترين مجازات پاسخ خواهم داد، تا آنكه تسليم كرديد. و كمترين اواى مخالفى شنيده نشود. بدانيد كه من فرزند زياد هستم و شبيه ترين فرد به او در روى زمين، و در اين مشابهت و يكسانى هيچكس با من شريك و سهيم نمى باشد
.
در خطابه فوق مى بينيم كه:
اولا: وى از كمترين اشاره اى به عوامل اين حوادث ناگهانى و احولات داخلى كوفه از ترس آگاهى اهالى بصره و شورش عليه برادرش، خوددارى مى كند.
ثانيا: سعى مى كند با شيوه هاى روانى و حمله هاى روحى، آنان را مرعوب كند لذا آنان را از مكر و نيرنگ خود مى هراساند. و كينه توزى و زهر قاتل بودن خود را به رخ بصريان مى كشد، و هشدار مى دهد كه مبادا او يا برادرش (عثمان) را تحقير كنند و با آنان مخالفت نمايند؛ زيرا آنان نوادگان ابوسفيان هستند!.
ثالثا: خطابه خود را با تفاخر و ياد كردن پدر پيشاهنگ قتل و ترور كه تمام رذايل و غده هاى پليد خود را به وى منتقل ساخته بود، به پايان مى برد و خود را فرزند خلف همان ناخلف معرفى مى كند.
فراموش نكنيم كه همين ابن زياد ساعتى قبل از ايراد خطابه فوق، يكى از مجاهدان متقى را كه حامل نامه امام حسينعليهالسلام
به سوى رؤ ساى پنجگانه
بود، به شهادت رساند؛ زيرا منذر بن الجارود پنجمين رئيسى كه نامه به سوى او روانه شده بود، بخاطر غفلت و بينش ضعيف خود اين نامه را دسيسه اى از طرف ابن زياد براى آزمايش خود تصور نمود! لذا پيك را تسليم آن نانجيب كرد و ابن زياد هم او را به شهادت رسانده
، ديگران را از هر تحركى عليه امويان و حكومت آنان برحذر داشت.
فرداى آن روز، ابن زياد همراه چند صد تن از لشكريان پانصد تن گفته شده است و تنى چند از شخصيتهاى بصره با شتاب راه كوفه را در پيش گرفت. وى لشكريان را براى برخوردهاى احتمالى ميان راه يا داخل كوفه همراه خود ساخته بود. ليكن هدف وى از همراه داشتن شخصيتهاى آن ديار از قبيل شريك اعور حارثى وحارث بن نوفل دور نگهداشتن آنان از بصره در غياب خودش بود.
ابن زياد از قافله همراه خود مى خواست تا مسير را سريع پيموده، به مقصد رسند و خودش بر آنان سبقت گرفته در پيشاپيش آن گروه گاهى بر آنان بانگ مى زد و گاه از آن قوم ماءيوس مى گشت. او خواستار آن بود تا همراهان تمام سعى و كوشش خود را براى زودتر رسيدن به كوفه به كار ببرند.
نتيجه اين فشارهاى بيش از حد آن شد كه يكايك همراهان در هر چند قدمى از شدت خستگى، رمق سرعت پيش روى قافله همچنان ادامه داشت.
شتاب و تندى قطع مسافت به جايى رسيد كه تنها دو تن باقى نماندند! ابن زياد و مولاى او مهران كه نزديك قادسيه او نيز در آستانه از پا در آمدن بود. ابن زياد او را تشجيع كرده و به او در صورت قطع طريق و همراهى، وعده پول داد. و گفت: اگر همچنان پايدارى كنى تا آنكه قصر كوفه را ببينى به تو يكصد هزار درهم خواهم بخشيد.
ليكن او ديگر توان ادامه راه را نداشت. و ابن زياد به تنهايى بدون كمترين توجهى به اطراف، همچنين هدف خود را دنبال مى كرد. تا به نزديكى كوفه رسيد.
او هنگام خروج از بصره براى ورود به كوفه راه حجاز كوفه را در پيش گرفت. و لباس حجازيان به تن كرده، عمامه اى سياه بر سر نهاد و بر چهره خود نقاب بست، تا هويت خود را كاملا مخفى سازد و از خطرهاى احتمالى ميان راه دورى گزيند.
وى هنگامى به كوفه رسيد كه شب، پرده هاى خود را بر شهر مى گسترد و تاريكى همه جا را فرا مى گرفت. ظاهرا او نمى خواست منتظر ياران از پا درآمده و از راه مانده خود گردد.
عموم مردم شهر در انتظار آمدن امام حسينعليهالسلام
بودند. دلها در سينه ها بسختى تپيدن آغاز كرده و عواطف شورى برانگيخته بود. چشمان مردم خيره به راه حجاز و گوشها نيز براى شنيدن صداى هر گامى در راه، همه تن ها چشم شده بود.
گويى زمان متوقف است و نظاره گر اين چشمان مشتاق. ساكنين نزديك دروازه شهر، اشتياقشان بيشتر بود؛ زيرا آنان تا فاصله زيادى از بيرون شهر را به اضافه قسمتى از مدخل اصلى كوفه را در چشم انداز خود داشتند. مردم تا اشتياق گرده مى كشيدند. و چشمان، فراخ مى كردند. اما سرنوشت راءيى ديگر داشت، و مظلومان شهر از بازى چرخ بى خبر بودند...
نخستين كسى كه شبح تازه وارد را ديد، يك مرد و گفته اند يك زن بود كه به مجرد مشاهده آن شبح، صدا به مرحبا گفتن به امام، سبط پيامبرعليهالسلام
بلند كرد.
اين فرياد در كوى و برزن پيچيده و همه شنوندگان به خيابان ها ريخته و با بانگ و هياهو به گرد سوار ناشناسى نقاب زده، حلقه زدند، و او را احاطه كردند.
سوار همچنان بر اسب قرار داشت و كمترين سخنى نمى گفت، و سلامى را نيز پاسخ نمى داد؛ تنها به اشاره اى براى دور كردن مردم بسنده مى كرد.
درون سوار، لشكريان اضطراب و اطمينان صف آرايى كرده بودند، و هر يك فال نيك و بد مى زد. انديشه مرد مملو از افكار گوناگون و متضاد بود؛ از سويى هراسان و از سوى ديگر اميدوار بود. آنچه كه از مردم در جهت استقبال امام حق مى ديد، بر او گران مى آمد. و دردآور مى نمود.
آرى، او بر گروهى از مردم گذر نمى كرد مگر آن كه به او سلام مى كردند. و مى گفتند: مرحبا به او اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى، خير مقدم!.
وى از اين خوش آمد گوئيهاى نسبت به امام حسين، سبط رسول اللهصلىاللهعليهوآله
روى در هم مى كشيد و ناراحت مى شد
. و مردم از خانه هاى خود خارج مى شدند. و او از مشاهد حركات و شادى آنها ناراحت مى شد
.
آنان در توهم خود كمترين ترديدى نداشتند، بلكه عمل خودبخودى و دسته جمعى ساده لوحانه آنان، هر يك را در اوهام را سختر مى ساخت، و به يقينى دروغين مى داد.
اگر برخى از اين عوام شمايل امام را مى شناختند و خصوصيات جسمى و اخلاقى او را در بر خورد و استقبال مى دانستند، امام بودن تازه وارد را انكار مى كردند...
اين توهم از عوام شهر گذر مرده به والى شهر نيز رسيد. و او على رغم در زدن شديد تازه وارد، درها را محكم بسته بود، و حاضر به گشودن آنها نمى گشت.
نعمان، چونان كسى كه امانتى در اختيار دارد و از تحويل آن به ديگران خوددارى مى كند، سر از از باروى قصر بركشيد گويا امام را مخاطب ساخته باشد گفت:
تو را به خدا سوگند مى دهم كه دست از من بردارى و از اينجا دور شوى، من امانت خود را به تو تحويل نخواهم داد و علاقه اى هم به پيكار با تو ندارم!
تازه وارد كه برآشفته شده بود، نزديكتر رفته از نعمان كه سر از باروى قصر فرو كرده بود، خواست تا نزديكتر شود تا كسى از مردم صدايش را نشنود و گفت:
باز كن كه آخرين باز كردن تو باشد! و شب سياهت دراز شود.
مردى كه در در پشت سر وى قرار داشت، اين صدا را شناخت و وحشت زده فرياد كشيد: به خدايى كه جز او خدايى نيست، او ابن مرجانه است.
ناگهان همه قوا و توان ابن مرجانه در هم شكست، و مردم تهمت زده شدند. در آن هنگام درب قصر گشوده شد. تا سوار نقابدار به درون رود و از چنگ اين مردم تازه از توهم به درآمده نجات يابد.
مظلومين، حيرت زده و پريشان حال يكديگر را مى نگريستند و دست از پا درازتر، از قصر دور مى شدند.