اویس قرنی

اویس قرنی0%

اویس قرنی نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

اویس قرنی

نویسنده: محمد رضا يکتايی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15333
دانلود: 5240

اویس قرنی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 8 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15333 / دانلود: 5240
اندازه اندازه اندازه
اویس قرنی

اویس قرنی

نویسنده:
فارسی

 

اویس قرنى یمنى بود و شغل او شتربانى. او دلباخته سیدالمرسلین بود و پاکباخته امیرالمؤمنین. اویس با اجازه مادر پیر و ناتوان خویش به مدینه و براى زیارت یادگار آمنه آمد؛ امّا به زیارت ظاهرى آن یار بى‏قرینه توفیق نیافت. پیامبر رحمت گاهگاهى رو به جانب یمن، مى‏فرمود: »اِنّى لاَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمانِ مِنْ قِبَلِ الْیمَن«. اویس در جنگ صفّین حاضر شد و با حضرت مرتضى بیعت کرد. او در پیاده نظام به جهاد و مبارزه پرداخت و تیرى که به قلبش فرود آمد، او را در آسمان شهادت به پرواز درآورد. امام على)ع( بر او نماز گزارد و او را دفن کرد. سازنده و ارزنده است که به جاى حکمت یونانى به حکمت یمانى روى آوریم که رسول خدا مى‏فرمود: الایمانُ یمانٍ وَالْحِکْمَةُ یمانِیة. چلچراغ حکمت یمانى، چهل فراز از سخنان عرفانى اویس قرنى است.

فصل اول : از ولادت تا شهادت

زادگاه اويس

يمن در جنوب غربى شبه جزيره عربستان و كنار درياى سرخ واقع شده است و از خوش آب و هواترين و پر جمعيت ترين منطقه عربستان است. از مهمترين محصولات زمينى آن جو، گندم و ارزن است. اما «محصولات آسمانى» يمن چشمگيرتر است و دلپذيرتر. يمن در جغرافياى عشق نيز سرزمينى است خوش آب و هوا، حاصل خيز و دل انگيز. و از اين جهت اين سرزمينى پر يُمن و با بركت را «يمن» ناميده اند.(۲) و از افتخارات اهل يمن اين است كه گروهى از انصار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از يمن قيام كرده اند. و وقتى جمعى از ايشان به خدمت حضرت ختمى مرتبتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدند، آن حضرت چنين فرمود:

اءتاكم اءهل اليمن، هم اءلين قلوبا، وارق افئدة، الايمان يمان، والحكمة يمانية؛(۳) اهل يمن بر شما وارد شده اند، آنان قلبهايى بسيار نرم و دلهايى سرشار از مهربانى دارند، ايمان يمنى و حكمت يمانى است. »

اگر به يمن «عربستان خوشبخت» گفته اند، راه به اشتباه نرفته اند. اهل يمن را به حق، اهل و عمل، و حكمت و معرفت دانسته اند. در آسمان يمن ستارگانى مى درخشد، اما ستاره سهيل را از آن جهت كه در يمن كاملا مشهود است، سهيل يمانى خوانند و مولوى چه خوش سروده است:

كى باشد كاين قفس چمن گردد؟

واندر خورگام و كام من گردد؟

اين زهر كشنده انگبين بخشد

وين خار خلنده ياسمن گردد؟

در خرمن ماه سنبله كوبيم

چون نور سهيل در يمن گردد؟(۴)

يمن دو آسمان دارد و دو سهيل يمانى؛ هنگامى كه ستاره سهيل در آسمان يمن ظهور مى كند، آخر فصل گرماست و ميوه ها مى رسند و آن گاه كه «اويس قرنى» و سهيل يمانى طلوع مى كند، گرما گرم فصل «قولوا لا الله الا الله تفلحوا».

اويس قرنى را مى توان اويس يمنى نيز گفت؛ زيرا اصل او از يمن بوده و در اين سرزمين مى زيسته است.(۵)

چرا اويس «قرنى» است؟

وجود نامگذارى اويس به قرنى بدين شرح است:

وجه اول:

قرن منطقه اى است نزديك طائف و اهل نجد از اين موضع، احرام حج مى بندند كه ميقات ايشان است و اويس را از اين منطقه مى دانند.(۶)

وجه دوم:

قرن منسوب به قبيله بنى قرن است و اين قبيله از بنى عامر بن صعصعة مى باشد(۷)

وجه سوم:

قرن نام شخصى است از اجداد اويس؛ زيرا مورخان او را اين گونه معرفى مى كنند: «اويس بن عامر بن جزء بن مالك بن عمرو بن سعد بن عصوان بن قرن بن ردمان بن ناحيه بن مراد. »(۸) پس اويس قرنى منسوب است به «قرن بن ردمان» كه يكى از اجداد اوست و اين وجه در نامگذارى اويس ‍ به قرنى به حقيقت نزديكتر است.(۹) به هر حال در پاسخ اين پرسش كه «اويس كجايى است؟ » بايد گفت: اويس يگانه يمن است و دردانه قرن.

اويس در آغوش اسلام

جبرئيل نغمه وحى را در گوش حبيب خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زمزمه مى كند و خورشيد هدايت طالع مى شود، اما تا سه سال آفتاب هدايت از پس ابرها پرتو افشانى مى نمايد. آن گاه كه فرمان مى رسد: و انذر عشيرتك الاقربين(۱۰) دعوت خويشاوندان و نزديكان آغاز مى شود.

تشنگان فضيلت، تك تك و گروه گروه به سوى چشمه حقيقت شتابانند و پيروان «جبل النور»صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روز افزون است و رحمة للعالمين از گمراهان و خفتگان محزون. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دستور حضرت حق، بال تواضع را براى مؤمنان مى گستراند: و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين(۱۱) تا اين كه آوازه او و زيباييهايش فراگير مى شود. سفره نورانى و لتنذر اءم القرى و من حولها،(۱۲) گرسنگان را به سوى خود فرا مى خواند. نداى حق، اهل حق را نوازش مى دهد. گوشهاى مشتاقان تيز مى شود و دلهايشان از عشق لبريز. اين ندا مرزهاى زمان و مكان را در هم مى نوردد و در جاى جاى گيتى مى درخشد. همه جا سخن از محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. پرتوى از خورشيد، يمن و اهل آن را نور و گرما مى بخشد. در اين سرزمين جوانى زندگى مى كند به نام «اويس قرنى».

براى اويس، «شب يلداى جاهليت» آزار دهنده است كه جاهليت، يعنى خشك سالى امان و قحطى انسان. در تاريكى جهل و نادانى، نور دعوت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى درخشد. دعوت او كه مرز زمان و مكان را شكسته است، همه انسانها، همه نسلها و تمامى عصرها مخاطبند. البته و صد البته كه استحكام دعوت، به معجزه آن است اين دعوت، روح اعجاز را نيز در خود دارد!

اويس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از نزديك نديده و معجزات او را مشاهده نكرده است. اما در جغرافياى عشق، مرز معنا ندارد. بر اين مبنا، اويس هم از نزديك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده است و هم معجزه او را مشاهده نموده است. چشمان اويس به دو نور، نورانى است: يكى «سراج منير» و ديگرى «قران مبين». ديدگان جوان يمنى اين دو نور را از يكديگر جدا نمى داند و نمى بيند. اويس كه مشتاق نور معرفت است، مشتاقانه بر سفره واءوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ(۱۳) مى نشيند. «ولادت اويس» درست در كنار سفره نور است. فطرت او مرز نمى شناسد و او را به هرز نمى كشاند. آن گاه كه گوش درون مى شنود و چشم دل مى بيند، زبان ضمير سخن مى گويد:

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! اينك من با تمام وجودم وارد وادى اسلام مى شوم.

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! با تو پيمان مى بندم كه بند بند وجودم از هم نپاشيده از پا ننشينم.

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! كه بر من به صبغة الله منت نهادى، اين هويت الهى را با هيچ چيز تعويض نمى كنم.

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! كه تو را نديده ام، ولى پيام دلنشين و كلام شيرين تو را شنيده ام.

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! كه عطر وجودت از دور و بر كوچه هاى دلم عبور مى كند و آن را بر همه عطرها ترجيح مى دهم. فطرتم را به تو متوجه كرده ام و روى به سوى تو بر مى گردانم. سرشتم از دعوت شيطانى بيزار است و از شيطنت نفسانى دل آزار.

لبيك يا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ! كه دعوت از توست و لبيك هم از تو، كه حضورت را در وجودم حس و لمس مى كنم. بخشى از هستى ام دعوت و قسمتى از ضميرم، مستى ام را اعلام مى كند.

و بدين سان، اويس به آغوش اسلام پناه آورد. او كلام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «يؤ من بى»(۱۴) را تحقق مى بخشد. البته شايان ذكر است كه اويس از هدايت و ارشاد عموى خويش به نام «عصام قرنى» بهره مند بوده است.(۱۵)

رويش بدون گويش

اويس در دامان اسلام و دامنه ايمان رشد و نمو مى كند، اما بدون سر و صدا؛ مثل غنچه اى كه شكوفا مى شود ولى معركه به راه نمى اندازد. اساسا شكوفايى مولود وجد و حال است نه قيل و قال. عطر افشانى كه نياز به فرياد ندارد. اين رويش بدون گويش بهترين مبلغ اسلام است. اويس در عمل تبليغ دين مى كند.

او نشانى سفره نورانى را به همگان هديه مى نمايد. البته بيشترين استفاده را در راهنمايى گم گشتگان از رفتار و كمترين آن را از گفتار مى برد. او اين سفارش امام صادقعليه‌السلام را عملا ستايش مى كند كه:

كونوا دعاة للناس بغير اءلسنتكم ليروا منكم الورع و الاجتهاد و الصلاة و الخير؛ فان ذلك داعية؛(۱۶) با غير زبان خويش مردم را دعوت كنيد، تا مردم ورع و كوشش و نماز و خير شما را ببينند؛ چرا كه اينها خود دعوت كننده اند. »

هنر اويس در تبليغ كيش خويش همين است كه با مردم سخن مى گويد، ولى از زبان استفاده نمى كند. او پارسا، جهادگر، نمازگزار و اهل خير است و چنين ارزش هاى والايى است كه انسانها را به منزل كمال، رهنمون مى سازد.

اگر چه از زمان ولادت اويس بى خبريم، اما ولادت حقيقى او در دامان اسلام مسلم و مسجل است. تولد دوم او در مهد قرآن است. تاريخ از تولد اول او حرفى نمى زند. شايد به اين دليل است كه اويس به شدت از شهرت فرار مى كرد. او از اوليا الله بود و ناشناس و ناشناخته زيسته است.

شغل اويس

اويس شتربانى مى كرد.(۱۷) هر صبحگاه شتران را به صحرا مى برد و هر شامگاه از چراگاه بر مى گرداند. او نگهبان خوبى براى شتران بود. شتربانى براى اويس فقط اشتغال نبود، بلكه ديگرى برايش به ارمغان مى آورد.

شتربانى، انس با طبيعت را ممكن مى كند. طبيعت براى رندان مثل دامان مادر، آسايشگاه و دانشگاه است. البته شرط اول «سكوت» و «شنيدن» است. كسانى كه در بهره گيرى از مواهب طبيعى زرنگند؛ پيش و بيش از هر سخنى ساكت و شنونده اند. بذر تعقل و تفكر، در سرزمين سكوت و در پرتو آفتاب ملكوت رشد و نمو مى كند. اين سخن دلنشين از حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام است:

يا هشام! ان لكل شى ء دليلا و دليل العقل، التفكر، و دليل التفكر، الصمت؛(۱۸)

اى هشام! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل، تفكر و دليل تفكر، سكوت است.

شغل اويس سكوت و چگونه شنيدن را به او هديه مى كند. طبيعت با او سخن مى گويد و او نيز با طبيعت حرف مى زند. اويس از طبيعت ماءيوس ‍ نيست، بلكه با زيباييهايش ماءنوس است.

شتربانى خلوت و تنهايى را مهيا مى سازد. اويس اهل خلوت است. او تنهاست و به تنهايى عشق مى ورزد. او را مكتب فطرى پيروى مى كند. تنهايى برايش كسالت آور نيست؛ زيرا در زمين فطرت، بذر كمال مى كارد و خوشه وصال مى كاود. او در تنهايى شور و نشاطى دارد. اساسا براى بنده خدا كسالت وجود ندارد. پرسش خدا انسان را سر حال و شادمان مى سازد. تنهايى مى تواند زمينه زمزمه با خدا باشد. اويس تشنه زمزم زمزمه است. او براى چشيدن حقيقت بى تاب است. در اين دنيا انسانها دو گروهند: گروهى بى تاب چريدن و گروهى بى تاب چشيدن.

دنيا براى گروه اول مرتع و براى گروه دوم معبد است. اويس خداست و از كسانى كه دنيا را چراگاه مى دانند، بيزارى و دورى مى جويد و به پناه خلوت روى مى آورد. او از تنهايى وحشت ندارد؛ زيرا در تنهايى تنها نيست. آن گاه كه تنها مى نشيند، در مكتب فطرت زانو مى زند و دردهايش را مى گويد. او از درخت تنهايى دو ميوه مى چيند: تفكر و تعبد.

البته تنهايى افراطى و ناپسند است. انسان بايد در جامعه و با اجتماع زندگى كند. جامعه را بشناسد و خدمتگزار اجتماع باشد. اويس هم تنهاست و هم در ميان جامعه. او كار مى كند و با جامعه داد و ستد مى نمايد. او از طريق شتربانى خدمتگزار جامعه است. پيوند اويس با خانواده خويش محكم و مستحكم است. او شغل و درآمدش را دوست دارد، اما به مادر نيز عشق مى ورزد و دسترنج خويش را پيش پاى مادر مى ريزد و تقديم او مى نمايد. نان آور خانه است. سفره كوچكش را به حلال و نفقه زلال زينت مى كند.

شتربانى «چوپان نفس» را ميسر مى كند. اويس هر بامداد قواى نفس را به صف كرده و زمام هوا را به كف مى گيرد. او بسيار مراقب است كه نفسش در سرزمين اطمينان به سر برد، تا مخاطب يا اءيتها النفس المطمئنة(۱۹) باشد. نفس خود را به سفره رضا دعوت و مهمان مى كند. رضايت حق برايش ‍ رضايت خاطر مى آورد. او سرمست اين نداست كه: ارجعى الى ربك راضية مرضية.(۲۰) او چوپان است. مراقب مى كند كه گرگان هوا، گردان خدا را پاره پاره و تكه تكه نكنند و اين مراقبت لحظه لحظه زندگى او را فراگرفته است. قواى نفس بايد از سفره «كلوا» كامياب و از چشمه «واشربوا» سيراب باشد. اويس شيفته وصال است، بنابراين راه حلال مى پويد و حرام مرام او نيست.

اويس هر روز خويشتن خويش را به معبد حق مى برد نه مرتع دنيا. او شديدا مراقب خويش و پيرو اين آيين و كيش است. او قواى نفس را با غذاى مناسب، كامياب و سيراب مى نمايد و در عين حال مواظب است كه گرگى به اين گله نزند. به خصوص آن گاه كه گرگ به لباس ميش در آيد و گناهى را زينت بخشد:

تالله لقد اءرسلنا الى امم من قبلك فزين لهم الشيطان اعمالهم فهو وليهم اليوم و لهم عذاب اليم ؛(۲۱)

به خدا سوگند كه براى مردمى هم كه پيش از تو بوده اند پيامبرانى فرستاده ايم. ولى شيطان اعمال زشت آنها را در نظرشان زيبا جلوه داد. پس ‍ امروز (روز محشر) شيطان يار آنهاست و به عذاب دردناك گرفتار خواهند بود. »

اويس شيفته و فريفته زينتهاى شيطانى نيست. شعار او مراقبت است و مراقبت. او هر شامگاه در تداوم اين چوپانى به حساب و كتاب نفس خود مى پردازد و چنين مراقبتى را با محاسبه كمال مى بخشد. همان گونه كه در شتربانى عمل مى كند، در شب نيز به چوپانى نفس مى پردازد. شغل او چوپانى است، اما ساعت كارش هشت ساعت در شبانه روز نيست بلكه او چوپان شبانه روزى و شغل او زندگى اوست. شغل اويس الگوى كاريابى است، براى هر كسى كه كاميابى آرزو مى كند.

شتربانى به اويس اين امكان را مى دهد، آن گونه عمل كند كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به يكى از اصحابش به عنوان موعظه نوشت و تقواى شغلى را به او گوشزد نمود:

«تو را و خودم را به تقواى كسى سفارش مى كنم كه نافرمانى اش روا نيست، و اميد و بى نيازى جز به او و از او نباشد؛ زيرا هر كه از خدا پروا كرد، عزيز و قوى شد و سير و سيراب گشت و عقلش از اهل دنيا بالا گرفت، تنها پيكرش ‍ همراه اهل دنياست، ولى دل و خردش نگران آخرت است. آنچه را از محبت دنيا چشمش ديده، پرتو دلش خاموش نموده، حرامش را پليد دانسته و از شبهاتش دورى گزيده، به خدا كه به حلال دنيا هم توجه ننموده، جز به مقدارى كه ناچار از آن است؛ مانند نانى كه به پيكرش نيرو دهد و جامه اى كه عورتش را بپوشاند، آن هم از درشت ترين خوراك و ناهموارترين لباسى كه به دستش آيد، و نسبت به آنچه هم كه ناچار مى باشد، اطمينان و اميدش ندارد، و اطمينان و اميدش به آفريننده همه چيز است.

تلاش و كوشش كند و تنش را به زحمت اندازد. تا استخوانهايش نمودار شود، و ديدگانش به گودى رود و خدا در عوض نيروى بدنى و توانايى عقلى اش دهد، و آنچه در آخرت برايش اندوخته، بيشتر است. دنيا را رها كن كه محبت دنيا انسان را كور و كر و لال و زبون كند، پس در آنچه از عمرت باقى مانده، جبران گذشته نما و فردا و پس فردا كردن؛ زيرا پيشينيانت كه هلاك شدند، به خاطر پايدارى بر آرزوها و امروز و فردا كردن بود تا آن كه ناگهان فرمان خدا به سويشان آمد (مرگشان رسيد)، آنها غافل بودند، سپس ‍ بر روى تابوت به سوى گورهاى تنگ و تاريك خود رهسپار گشته و فرزندان و خانواده اش او را رها كردند، پس با دلى متوجه و از همه بريده و ترك دنيا نموده، با تصميمى كه شكست و بريدگى ندارد، به سوى خدا رو. خدا من و تو را بر اطاعتش يارى كند و به موجبات رضايتش موفق دارد. »(۲۲) اويس ‍ زندگى خويش را بر اساس اين رهنمودها به سر منزل كمال رهنمون و هواى نفس را سر نگون مى نمايد. براى او اشتغال اين چنين جلوه مى كند:

- سوز و گذار در عشق حق

- اشتياق به خلوت و تنهايى؛

- پرهيز از گوشه گيرى و دورى از مردم؛

- علاقه روز افزون براى احسان به مادر.

و در نهايت، شغل براى اويس عبارت از عبادت حق است. و به او رضايت خاطر مى بخشد، تا آن جا كه در اواخر زندگى و در كوفه نيز شتربانى و چوپانى و چوپانى مى كرد.(۲۳)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نگاه اويس

آن گاه كه اذان، عطر يار را منتشر مى كند، دل اويس ديگر از آن خويش ‍ نيست. دلدادگى او با شنيدن اءشهد اءن محمدا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دو صد چندان مى شود. دلش مالامال محبت پيامبر رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و لبش تشنه بوسه خاك پاى يار، آتش اشتياق در دل او زبانه مى كشد. از زمانى كه خود را چنين مورد سوال قرار مى دهد: آيا آن فرداى روح افزا خواهد آمد كه خود را رد گلستان هدايت بيابم؟! و به حمايت از اين كشش فطرى به سر كويش پر و بالى بزنم؟! و چهره به چهره و رو به رو با آن آفتاب آفرينش گفتگو كنم؟! آيا مى شود از گلستان رخسارش يك گل تبسم بچينم؟!

قطعا كشش را بايد با كوشش زنده نگهداشت. اويس مى خواهد از نزديك به رسالت عبدالله، فرزند عبدالله گواهى دهد. اما راهى دور و دراز پيش دارد. آرزو بزرگ است و مشكلاتش بيشتر، ولى در يك زندگى در هم و بر هم است كه آرزوهاى طبقه بندى نمى شوند و يك عمر عزيز، لبريز از بيهودگى مى شود. و هوا و هوس به سان آتش سوزان، سرمايه را نابود مى كند. آرزوهاى اويس محدود است و نفيس، نه قبيح و خبث. او تصميم مى گيرد گام در راه سفرى پر خطر و در عين حال پر ثمر بگذارد و براى زيارت پيامبر به مدينه برود.

اويس بر خويش واجب مى داند كه با اجازه مادر اين مسافرت را انجام دهد. او شتربانى مى كند، تا مخارج زندگى مادر را تاءمين نمايد. او كسى جز مادر ندارد. او خود را وقف پسر نموده است. اويس مى داند كه جوان شدن او، پيرى مادر را به دنبال داشته است. اويس مى داند كه سلامت او، مديون بيمارى مادر است. اويس مى داند كه اينك او جهان و زيباييهاى آن را مى بيند، ولى مادر نابيناست. اويس مى داند كه مادر تاب و توان خويش را به او هديه كرده است. و از اين رو معتقد است كه بدون اجازه مادر حتى به زيارت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز نرود. زيرا اويس ‍ پرستار مادر نيز كسى جز او ندارد. مادر هر چند با چشم سر فرزند را نمى بيند، اما با چشم سر دلبند خويش را مشاهده مى كند و زحمات شبانه روزى خود را هدر رفته نمى داند، لذا واژه واژه دعاهاى او، لحظه لحظه اويس را گلباران مى كند.

مادر اويس پير زنى است، ناتوان، بيمار و نابينا. و اويس خدمت به او را براى خويش نعمت مى داند. اويس برخوردار از نعمت «مادر دارى» است. مادرى كه نه فقط نامهربان، نادان و بى ايمان نيست، بلكه موج اسلام، ايمان، صلاحيت و صداقت وجود او را به اوج تسليم و تزكيه رسانده است. اگر خدا و رسول خدا و رسول هم امر به احسان والدين نكرده بودند، اويس به حكم فطرت به مادر نيكى مى كرد. شكى نيست كه بى مهرى به خورشيدى كه آسمان طفوليت را گرم و روشن كرده است، انسان را از انسانيت مى اندازد. متاءسفانه فرهنگ قدرشناسى از مادر، رواج چندانى نداشته و آماج تير بى معرفتيها قرار گرفته است و اين ظلم و ستم در خود خواهى و خود پرستى ريشه دارد. به عنوان مثال يكى از صفحات تاريك تاريخ متعلق به «نرون» امپراطور روم است. نرون از سال ۵۴ تا ۶۸ ميلادى حكومت كرد و مجموعه اى از جنايات را مرتكب شد. اما از همه زشت تر اين كه براى تصاحب قدرت، مادر را به قتل رساند و اين ممكن نبود، مگر اين كه او فقط خود را مى ديد و خويش را مى پرستيد. نرون خود را شاعر و هنرمندى بى بديل تصور مى كرد، و هنگامى كه مى كرد گفت: «دنيا با مرگ من چه هنرمندى را از دست داد! »(۲۴)

اما اويس پيرو مكتبى است كه نگاه خصمانه به پدر و مادر ستمگر را نيز جايز نمى داند. چنان كه امام صادق مى فرمايد:

من نظر الى اءبويه نظر ماقت، و هما ظالمان له، لم يقبل الله له صلاة؛(۲۵) هر كس به پدر و مادر خود نظر دشمنى كند، در صورتى كه آن دو به او ستم كرده باشند، خداوند نمازش را نپذيرد. »

اين است براى گرفتن اجازه و گذرنامه سفر به نزد مادر مى آيد.

مادرى ناتوان، بيمار، نابينا، پير، مؤمنه، صالحه و صادقه.(۲۶) مادر با زيارت حضرت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسافرت به مدينه موافقت مى كند، به شرط آن كه اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در منزل نبود، اويس بيش از نيم روز توقف نكند!

اويس خوشحال و سر حال توشه مختصرى آماده مى كند، و پا در چادرعشق مى گذارد. اولين هجرت مكانى را براى كمال بخشى به هجرت نهانى خويش آغاز مى كند و به سوى مدينه پرواز مى نمايد.

راهى است دور، پر فراز و نشيب و سنگلاخ، گرماى طاقت فرسا بر فرق او تازيانه مى زند و خارهاى مغيلان زير پاى او زبانه مى كشد، اما او آزاده است و نه آزرده، چرا كه مركب شوق را به سوى خورشيد مى برد. خستگى را نمى فهمد.

اساسا دلبستگى، خستگى نمى شناسد. اويس روشن روان، شتابان راهى مدينه است. صحرا و بيابان، كوه و دشت، رمل و راه را پشت سر مى گذارد و اينك مدينه را پيش رو دارد. ديوارهاى مدينه را مى بيند، مثل سر زدن خورشيد در سحرگاهان. سر از پا نمى شناسد و به شهريار پر مى كشيد. بى قرار است و قرارگاه عشق را مى جويد: خانه دوست كجاست؟ خانه حبيب كجاست؟ منزل طبيب كدام است؟ و آن وقت با خود مى گويد: اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ببينم، اول خاك پاى او را بوسه مى زنم. من سخنى نخواهم گفت. او همه چيز را مى داند. من فقط او را نگاه مى كنم. خدايا ياريم كن. توانم بخش. لياقتم بده. طاقتم عطا كن و....

يمن خوش آب و هواست، ولى مدينه حال و هواى ديگرى دارد. اين جا بهشت روى زمين است. تنفس در مدينه به زندگى تحرك مى بخشد. ياس ‍ رسالت از مدينه عطر افشان است و آفتاب نبوت از اين جا نور افشان. در اين سر زمين نه فقط زندگى شيرين است، بلكه مرگ نيز دلنشين است. اگر او نگاهش را از من دريغ نكند و از ستيغ رحمت، شعله اى روانه وجودم كند، من نيز با مرگ ستيز نكنم و اگر بپذيرد جانم را فدايش نمايم:

خوش آن چشمى كه بيند روى ماهت

خوشا آن سر كه گردد خاك پايت

روا باشد دهد جان، عاشق تو

اگر افتد به روى او نگاهت(۲۷)

اگر او را در ميان جمع ببينم حتما مى شناسم و چون شمع براى او خواهم سوخت. اصلا اگر او نبود من نبود. آفرينش عالم و آدم طفيل «وجود» اوست. من چه هستم؟! هر چه هست به واسطه اوست. اگر هستى و مستى هست، تشعشع اوست. او سر سبد آفرينش است. اگر شبنم وجودم هم آغوش لطف و محبتش شود، عاشقانه روانه سرزمين دلباختگان خواهم شد. احساس مى كنم اويسى در كار نيست. هر چه هست به او تعلق دارد:

تا در طلب گوهر كانى كانى

تا در هوس لقمه نانى نانى

اين نكته و رمز اگر بدانى دانى

هر چيز كه در جستن آنى آنى(۲۸)

از وجود اويس شور و اشتياق زبانه مى كشد. خود را در يك قدمى آرزوى ديرينه مى بيند. آن گاه كه در خانه خاتم الانبياء را مى يابد و از محبوب خويش جويا مى شود؛ زمان به سختى مى گذرد و دلشوره او را لختى آرام نمى گذارد. او با ديدارش به مادر عهد و پيمانى دارد و مى داند كه فرزند آمنهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز راضى نيست كه براى ديدارش به مادرى بى احترامى شود. اويس رضا به قضا مى دهد و آخرين نگاه را از خانه گلين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم توشه راه مى كند. بيرون رفتن از «مدينه النبى» خيلى سخت است. اما اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راضى باشد، سهل است: اويس راه يمن را پيش مى گيرد، تا تقدير براى اين جوان چه سر نوشتى به رشته تحرير آورد؟!

آرى، اويس راه دور را در آرزوى زيارت زيور كاينات مى پيمايد، ولى به دو جهت به زيارت ظاهرى او توفيق نمى يابد: يكى احسان به مادر و ديگرى غلبه حال، چرا كه اگر آن نگاه، در اين جوان دل آگاه مى افتاد، حتما جان به جان آفرين تسليم مى كرد.(۲۹)

حافظ ازبهر تو آمد سوى اقليم وجود

قدمى نه به وداعش كه روان خواهدشد

اويس در نگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

اويس به پيمان خويش با مادر پاى بند مى ماند و به يمن باز مى گردد. هنگامى كه حضرت مصطفى به مدينه و خانه مى آيد، نورى مشاهده مى نمايد و سؤ ال مى كند كه چه كسى به خانه آمده است؟! پاسخ مى دهند كه شتربانى به نام اويس آمد، تحيتى فرستاد و بازگشت. ختم رسلصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايد: آرى اين نور اويس است كه در خانه ما هديه گذاشته و خود رفته است.(۳۰)

چرخ زمان به گردش خويش ادامه مى دهد و اويس همچنان در فراق دلدار، روزگار مى گذارند. آواى دلنواز اذان را مى شنود. جمله اءشهد اءن محمدا رسول الله عطر ياد مدينه و يار ديرينه را در وجودش جارى مى كند. آتش ‍ عشق دلدار، او را وادار به يك ارتباط معنوى و حقيقت ديدار مى نمايد. كم نبودند سيه رويانى كه در حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سيه روزى خويش را افزون مى نمودند. آنها در يك قدمى زيبايى، چشمان خود مى بستند و به كفر و نفاق مى پيوستند. بايد دل به دل راه يابد. بايد چشم دل را باز نمود. زيارت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بايد مورد قبول دل باشد. لحظه لحظه، اويس به استقبال ديدار رفته، زيارت يار را در دل استمرار مى بخشد و صد البته كه دل به دل راه دار، و جاى شگفتى نيست كه خاتم انبيا و محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گاه گاهى رو به جانب «يمن» كرده و چنين ترنم مى فرمود: انى لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن؛(۳۱) من نسيم رحمانى را از سوى يمن مى يابم. »

به ياد داشته باشيم كه حضرت ختمى مرتبتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مظهر رحمانيت عام و رحمت براى تمام موجودات است، لذا آن حضرت از سوى يمن و از اويس قرن، بوى خويش را استشمام مى نمود، چرا كه خداوند درباره آن وجود مقدس چنين فرمود: و ما اءرسلناك الا رحمة للعالمين.(۳۲) آرى، پيامبر رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسيم رحمت را از سوى يمن، از آن گل باغ معرفت، دريافت مى كند. و جاى شگفتى نيست كه روزى از روزها رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اصحاب خويش را چنين مورد خطاب قرار دهد:

ابشروا برجل من اءمتى يقال له اءويس القرنى فانه يشفع لمثل ربيعة و مضر؛(۳۳)

بشارت مى دهم به شخصى از امتم كه به او اويس قرنى گفته مى شود و او (براى افراد كثيرى) به تعداد دو قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كند. »

آرى اويس كسى است كه بشير نذير و سراج منيرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آمدنش بشارت مى دهد.

اويس كسى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خطاب به عمر، آن كلام نغز را با اين سخن پر مغز تداوم مى بخشد:

يا عمر! ان اءنت اءدركته فاقراءه منى السلام؛(۳۴)

اى عمر اگر محضرش را درك كردى، سلام مرا به او برسان. »

سلام بر اويس كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نديد و به او ايمان آورد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او چنين فرمود: «يؤ من بى ولايرانى. »(۳۵)

سلام بر اويس كه نبى مكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم طلب استغفار از وى را اين گونه دستور مى دهد: فمن لقيه منكم فمروه فليستغفر لكم.(۳۶)

سلام بر اويس كه دوست و خليل فرستاده رب جليل است: خليلى من هذه الامة، اءويس القرنى.(۳۷)

و چرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اويس چنين مى گويد؟! در زمان اويس نيز اين پرسش مطرح بود. شخصى از مادر اويس ‍ مى پرسد كه از كجا اين جايگاه عظيم و پايگاه رفيع براى فرزندت حاصل شده كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به گونه اى مدح و ستايش ‍ كرده كه نمونه ندارد، و حال آن كه حضرت او را نديده است؟!

مادر وى پاسخ مى دهد: «اويس از دوران بلوغ، عزلت و گوشه نشينى بر مى گزيد، و به تفكر و عبرت آموزى مى پرداخت. »(۳۸)

حال اگر «بشارت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم») و «شهادت مادر» را درباره اويس كنار هم بگذاريم، قدر و منزلت او را آشكارتر مى بينيم، و ناگريز در برابر بزرگيش، سر به زير مى افكنيم و او را به ديده تكريم و تعظيم مى نگريم.

سلام بر اويس كه پيامبر او را «خير التابعين» ناميد(۳۹) و اگر دستور داد كه از او درخواست استغفار كنيد و سلام مرا به او برسانيد، نشانه هاى او را نيز اين گونه بيان داشت: اويس چشمان ميشى دارد و بين دو كتف او اثر گرفتگى وجود دارد، متوسط القامه و بسيار گندم گون است، چانه اش مايل است... قرآن مى خواند و به حال خويش مى گريد. دو جامه كهنه دارد. زمينيان او را نمى شناسند، اما نيز آسمانيان معروف است. اگر به خداوند قسم خورد، سوگندش پذيرفته است. پايين دوش چپ او لكه سپيد رنگى وجود دارد. هنگامى كه قيامت فرا رسد، به ديگر مردمان گفته مى شود؟ وارد بهشت شويد، ولى به اويس گفته خواهد شد كه بايست و شفاعت كن، خداوند به تعداد قبيله ربيعه و مضر، شفاعت او را مى پذيرد.(۴۰)

اويس مردى است با موهاى بلند و بر پهلوى چپ و كف وى به اندازه يك درهم سپيدى است.(۴۱)

پيامبر رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هنگام وفات، جامه خويش ‍ به اويس قرنى مرحمت مى فرمايد.(۴۲)

همو بود كه گاه گاهى مى فرمود: واشوقاه اليك يا اءويس القرن؛(۴۳) چقدر اشتياق ديدارت را دارم اى اويس قرنى! »

اويس، ميراثدار ارزشها

برخى افراد هستند كه اگر مورد تعريف و تمجيد بزرگى قرار گيرند، ديگر در در پوست خويش نمى گنجد و به سرعت گرفتار انحراف و انحطاط مى شوند.

و ارزشهاى را كه بدان افتخار و تظاهر مى كنند از دست مى دهند. در صورتى كه نگهدارى ارزشها بسيار دشوارتر از دستيابى به آنهاست. اگر يك بار ديگر اويس را در نگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرو كرده و از كوچه هاى زندگانى اويس نيز عبور كنيم، به خوبى مى يابيم كه اويس ميراثدار ارزشها و پاسدار سفارشهاى محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

همان طور كه اشاره شد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اشاره به اويس قرنى فرمودند: نسيم رحمانى را از جانب يمن استشمام مى كنم. به عمر فرمودند: اگر او را ديدى سلام مرا به او برسان! به همين دليل بود كه پس از رحلت پيامبر رحمتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، عمر چند بار در صدد تفقد از احوال اويس بر آمد:

۱ - هر گاه از جانب يمن جمعيتى مى آمد، عمر از ايشان مى پرسد: «آيا اويس بن عامر با شماست؟ »(۴۴) تا آن كه در يكى از گروههاى يمنى، اويس ‍ را به عمر معرفى كردند و عمر خطاب به او گفت:

- «آيا تو اويس فرزند عامرى؟ »

اويس: «آرى من همان اويسم. »

- «از طايفه قرن؟ »

- «آرى از طايفه قرن هستم. »

- «آيا زمانى مبتلا به بيمارى برص بوده اى كه صحت يافته باشى و تنها به مقدار درهمى از آثار آن باقى مانده باشد؟ »

- «بلى چنين است كه گفتى. »

- «مادر دارى؟ »

- آرى مادر پيرى دار.

- «از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: اويس فرزند عامر قرنى، جزء جمعيت هاى يمن نزد شما خواهد آمد. او مبتلا به برص بوده و از خداوند خواسته تا او را شفا دهد، مگر به مقدار درهمى، و مادرى دارد كه نسبت به او بسيار نيكى مى كند، اگر بر امرى قسم ياد كند، خداى متعال به واسطه انجام مقصودش از پيامدهاى آن رهايى اش مى بخشد، پس اگر توانستى، از او بخواه كه برايت از خداوند درخواست بخشايش كند. »

سپس عمر خواست كه برايش استغفار كند و اويس از درگاه خداوندى برايش طلب مغفرت نمود.

عمر: «به كجا خواهى رفت؟ »

اويس: «مى خواهم به كوفه بروم. »

عمر: «آيا مى خواهى سفارش نامه اى به حاكم كوفه برايت بنويسم؟ »

اويس: «همنشينى با فقرا نزد من محبوبتر است! »(۴۵)

۲ - گروهى از اهالى كوفه در مدينه نزد عمر رفتند. عمر پرسيد: «از اهل قرن كسى اين جاست؟ » شخصى خود را قرنى معرفى كرد.

عمر گفت: «پيغمبر خدا به ما خبر داد كه «از يمن مردى به نام اويس به نزد شما مى آيد، و جز مادر، كسى ندارد، در بدنش سفيدى بوده، خدا را خوانده، و فقط به اندازه يك درهم (از آثار برص) بر جاى مانده است. هر كه او را ديد، از او بخواهد تا برايش استغفار كند». زمانى بر ما وارد شد، سخنان پيامبر را درباره او تحقيق كردم، همه آنها درست بود. از او خواستم تا برايم طلب آمرزش كند، و سپس پيشنهاد كردم تا نزد من بماند، نپذيرفت و به كوفه رفت. »

شخصى هنگام مراجعت به كوفه قبل از آن كه به خانه خويش برود، پيش ‍ اويس رفته و از او عذر خواهى نمود، اويس گفت: «رفتار تو با من غير از اين بود، چه شده كه دگرگون شده اى؟! »

آن مرد گفت: «آرى در مدينه نزد عمر رفته بودم و او چنين و چنان گفت، اينك از تو مى خواهم تا براى من طلب آمرزش كنى. »

اويس گفت: «برايت استغفار مى كنم به شرط آن كه آنچه از عمر شنيده اى براى كسى بازگو نكنى! »(۴۶)

۳ - عمر در مسافرتى كه به كوفه داشت، به جستجوى اويس پرداخت و او را نيافت، تصميم گرفت در مراسم حج به ديدارش رود، تا اين كه در ايام حج اويس را در هياتى زيبا و جامه اى كهنه و مندرس يافت. آن گاه كه از او سوال كرد، حضار عمر را سرزنش كردند و گفتند: «اى امير المومنين! از كسى سوال مى كنيد كه سزاوار نيست شخصى مانند شما از او سوال كند! »

عمر گفت: «چرا؟ » گفتند: «زيرا او مردى گمنام و بى عقل است و گاه گاهى بچه ها او را به بازى مى گيرند».

عمر گفت: «او براى من محبوبتر است. » سپس عمر پيش روى او ايستاد و گفت: «اى اويس! رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من سفارش ‍ كرد كه پيام او را به تو برسانم، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو سلام رساند، و به من خبر داد كه تو به اندازه دو قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كنى. »

ناگاه اويس به زمين افتاد و سجده كرد، و مدتى طولانى در آن حالت ماند، تا اين كه از گريه ايستاد و خاموش و ساكت شد، چنانچه گمان كردند كه او مرده است! او را گفتند، «اى اويس! اين اميرالمومنين است». سپس ‍ اويس سر از سجده برداشت و گفت: «اى اميرالمومنين! آيا اشتباه نمى كنى و خودت آن سخنان را شنيده اى؟! »

عمر گفت: «آرى اى اويس! پس مرا نيز در شفاعت خويش قرار ده» سپس مردم نيز از او خواهش و در خواست شفاعت مى كردند و به او تبرك مى جستند كه اويس گفت: «اى اميرالمومنين! مرا مشهور كردى و به هلاكت رساندى! »(۴۷)

۴ - عمر در يكى از سالها و در موسم حج گفت: «اى مردم بايستيد». همه برخاستند، سپس عمر گفت: «بنشينيد مگر كسى كه از اهالى يمن است ». گروهى نشستند. گفت: «بنشينيد مگر كسانى كه از قبيله مراد هستند». عده اى نشستند. عمر گفت: «بنشينيد مگر كسى كه از قرن است ». همه نشستند مگر شخصى كه عموى اويس بود.

عمر گفت: «آيا تو قرنى هستى؟ » پاسخ داد: «بله». عمر گفت: «آيا اويس را مى شناسى؟ » عموى اويس كفت: «اى اميرالمومنين شما چرا از او سوال مى كنيد؟! به خدا سوگند كه در ميان ما كسى از او بى عقلتر، نادانتر و فقيرتر وجود ندارد. »

عمر پس از شنيدن اين سخنان گريه كرد و گفت: «براى تو يادآور مى شوم كه خودم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود: «با شفاعت او، افرادى به تعداد قبيله ربيعه و مضر وارد مى شوند. »(۴۸)

فرار از شهرت

اويس حقيقتا ميراثدار ارزشها بود. او هرگز از شنيدن سخنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره خودش در باتلاق غرور فرو نرفت. او در برابر جستجوها و گفتگوهاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت را در خويش نابود كرده بود. آن گاه كه گروهى از اهالى قرن از كوفه به يمن بازگشتند و به ستايش او پرداختند، او در ميان قوم خويش حرمت و احترامى ويژه يافت. اما اويس كه عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و ظاهر پرستى رنج مى برد، از يمن به كوفه مهاجرت كرد،(۴۹) و به تعبير ديگر از شهرت فرار كرد، تا در عزلت قرار گيرد.

اويس در كوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خويش را، جز مقدارى ناچيز، در راه خدا ايثار مى كرد. او از فرصتهاى مناسب استفاده مى نمود و به بيان حقايق قرانى و دقايق عرفانى مى پرداخت. تا آن جا كه اسير بن جابر مى گويد:

«در كوفه گوينده و محدثى بود كه براى ما حديث مى گفت، هنگامى كه سخنانش پايان مى يافت جمعيت متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در ميان ايشان مردى بود كه به صحبت او بسيار علاقه مند بودم؛ زيرا سخنان او را كس ديگرى نمى شنيدم، اما ديگران او را مسخره و استهزا مى كردند. مدتى گذشت و او را نديدم. به دوستانم گفتم: چنين كسى را كه در ميان ما بود مى شناسيد؟ يك نفر پاسخ داد: آرى او را مى شناسم، اويس قرنى است. گفتم: نشان منزلش را مى دانى؟ گفت: آرى. مرا به خانه اويس ‍ راهنمايى كرد، در كوفتم، جلو در آمد، گفتم: برادر! چرا بيرون نمى آيى؟! گفت: برهنه ام، گفتم: اين برد يمانى را بپوش و به مسجد بيا. گفت: اين كار را نكن؛ زيرا اگر برد را بر تنم ببينند، اذيتم مى كنند! من اصرار كردم، تا آن كه آن را پوشيد و در ميان جمعيت آمد، همين كه وارد شد، يكى از ايشان گفت: نمى دانم چه كسى را فريفته و لباسش را دزديده است! گفتم: چرا او را آزار مى دهيد؟! شخص گاهى لباس مى پوشد و زمانى برهنه است. به شدت آنان را ملامت و سرزنش نمود. »(۵۰)

اويس به سفر حج مى رود

شعله شوق زيارت كعبه و سفر حج در دل اويس زبانه مى كشد. اويس ‍ دوست مى دارد كه آهنگ كعبه كند و لباس احرام بپوشيد و دعوت حق را لبيك بگويد.

اويس دوست مى دارد كه به شوق معبود، سر از پا نشناخته، بيابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مكه پرواز نمايد و با معبود خويش راز و نياز كند.

اويس دوست مى دارد كه طواف كعبه كند و به دور خانه دوست بگردد، پشت مقام ابراهيم نماز گزارد و در حجر اسماعيل دست نياز به سوى خداى بى نياز برد.

اويس دوست مى دارد كه از زمزم عشق جرعه اى بنوشد و تشنگى را سيراب و سراب را رسوا نمايد. اويس دوست مى دارد كه از صفا به مروه رود و از مروه به صفا و دل را به زمزمه هاى عاشقانه صفا بخشد. اويس ‍ عاشق حج است.

اويس دوست مى دارد كه در عرفات به شناخت خالق كائنات بپردازد، و در مشعرالحرام، شعور را با وجود خويش بياميزد، و در مناى يار، شيطان مكار را به آتش ايمان بگذارد، و اسماعيل خويش را به قربانگاه برد و آنچه در آستين دارد هديه آستان حق كند.

اويس حج را دوست مى دارد چرا كه دستور پروردگار است، او مى داند كه اگر كسى استطاعت يابد و به حج نرود و امروز و فردا كند تا بميرد، خداوند او را در روز قيامت، يهودى و يا نصرانى بر مى انگيزد.(۵۱)

اما اويس چوپانى است ساده و پر تلاش، و دستمزد خويش را صرف نفقه مادر زندگى زاهدانه خود و انفاق در راه خدا مى كند. پس انداز او دعاى مادر و رضايت خاطر و خشنودى بارى تعالى است.

اويس استطاعت حج رفتن نداشت، تا اين كه در جلسه اى كه او هم حضور داشت، از حج سخن به ميان آمد. از سوال مى شود كه: «آيا به حج رفته اى؟ ».

اويس پاسخ مى دهد: «نه». سوال مى كنند كه: «چرا؟ » اويس سكوت اختيار كرده و چيزى نمى گويد. در اين هنگام شخصى مى گويد: «مركب و وسيله سوارى دارم». ديگرى اظهار مى دارد: «من هزينه مسافرت را مى دهم» و شخص ديگرى مى گويد: «من نيز توشه سفر را تقبل مى كنم». سپس اويس از ايشان مى پذيرد و به سفر حج مى رود.(۵۲) و بدين صورت صاحبخانه براى اويس دعوتنامه مى فرستد و او به آرزوى خويش ‍ مى رسد و در لباس ساده بى رنگ و شورانگيز احرام زمزمه مى كند كه:

لبيك، اللهم لبيك، لبيك لاشريك لك لبيك، ان الحمد و النعمة لك و الملك، لاشريك لك لبيك و تولدى ديگر....

هرم بن حيان در جستجوى اويس

«هرم بن حيان» يكى از بزرگان زهد و عرفان در قرن اول هجرى است. از اصحاب اميرالمومنين علىعليه‌السلام است و در عبادت و تقوا، شخصيتى وارسته مى باشد. او در عرصه زهد آن چنان جلوه گر شد كه يكى از زهاد ثمانيه (زاهدان هشتگانه) به شمار مى رود.(۵۳)

هرم بن حيان بارها و بارها صفات و ويژگيهاى اويس را شنيده و اشتياق ديدار اويس او را بى قرار كرده بود. به ويژه آن گاه كه شنيد كه در موسم حج، عمر در جستجوى اويس بوده و حديث پيامبر را درباره شفاعت او نقل كرده است.

ابن حيان نشانه هاى اويس را مى دانست و شنيده بود كه به كوفه مهاجرت كرده است. او از بصره به قصد ديدار با اويس، به كوفه مى آيد. او مى گويد:

«چون درجه شفاعت اويس را شنيدم، آرزوى ديدار او بر غالب شد، و از بصره به مقصد كوفه رفتم. مدتى طولانى در آن جا اقامت كردم، اما اويس را نيافتم. تصميم به بازگشت گرفتم كه او را در كنار فرات و به هنگام ظهر ديد. اويس را از نشانيهايى كه مى دانستم شناختم. او در حال وضو گرفتن و شستشوى جامه خويش بود. او را با وقار، با هيبت، با ريش انبوه و سر تراشيده يافتم، جلو رفتم و سلام كردم، او سلام مرا پاسخ داد. دستم را براى مصافحه پيش بردم، نپذيرفت. گفتم: خداوند تو را ببخشايد، حالت چطور است؟ حال و احوالش را كه مشاهده كردم، از شدت محبتش، بغض گلويم را گرفت. من كردم و او نيز گريست. گفت: خداوند تو را مشمول رحمت خويش گرداند، اى هرم بن حيان! حالت چطور است؟ اى برادر! چه كسى تو را به سوى من راهنمايى كرد؟ گفتم: خداوند. گفت:

لا اله الا الله، «سبحان ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا؛(۵۴) پروردگار ما پاك و منزه است، البته وعده خداى ما انجام يافتنى است. »

گفتم: چگونه نام من و پدرم را دانستى، و حال آن كه پيش از امروز يكديگر را نديده بوديم؟! گفت: خداوند دانا و آگاه مرا خبر داد، آن گاه كه جان من با جان تو سخن گفت، روح من روح تو را شناخت، مؤمنان به واسطه روح خداوند يكديگر را شناخته و محبت مى ورزند، اگر چه همديگر را ملاقات نكرده و فاصله زيادى ميان ايشان باشد.

گفتم: خداوند تو را رحمت كند، برايم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حديث بگو.

گفت، من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك نكرده ام، و با سخن نگفته ام. پدر و مادرم فداى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، اگر چه من شخصى را ديده ام كه او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده بود، اما من نمى خواهم اين در را براى خويش باز كنم و محدث يا قاضى و يا مفتى باشم، دل مشغولى مرا از مردم او مى گذارد.

گفتم: برادرم! آياتى از كتاب خدا برايم بخوان، تا آنها را از تو بشنوم، و وصيت و سفارش كن كه از تو به يادگارى داشته باشم، البته من تو را به خاطر خدا دوست مى دارم.

دستم را گرفت و گفت: اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم(۵۵) پروردگارم كه استوارترين و درست ترين گفته ها سخن اوست؛ چنين فرموده است: سپس اين آيات را تلاوت كرد:و ما خلقنا السموات و الارض و مابينهم لاعبين * ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لايعلمون * ان يوم الفصل ميقاتهم اءجمعين * يوم لايغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون* الا من رحم الله، انه هو العزيز الرحيم ؛(۵۶) ما اين آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست به بازيچه نيافريده ايم. آنها را به حق آفريده ايم،

ولى اكثر نمى دانند. وعده گاه همه در روز داورى قيامت است. روزى كه هيچ دوستى براى دوست خود سودمند نباشد و از سوى كسى يارى نشوند، مگر كسى كه خدا بر او ببخشايد؛ زيرا او پيروزمند و مهربان است. »

پس از تلاوت آيا،، فريادى كشيد و من گمان كردم كه بيهوش شد! پس از مدتى گفت: اى هرم بن حيان! پدر تو مرد و تو نيز خواهى مرد، يا به سوى بهشت و يا به سوى جهنمم، و آدم پدر تو مرد و حوا مادرت نيز مرد، نوح پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدا مرد، ابراهيم خليل الرحمان مرد، موسى نجى الله مرد، داود خليفة الرحمن مرد و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرد و ابوبكر مرد و عمر مرد و من و تو نيز فردا جزء مردگانيم. سپس ‍ بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درود فرستاد و آهسته دعا خواند و گفت:

اى هرم بن حيان! اين وصيت من به توست كه به كتاب خدا توجه كنى و از رسولان و مومنان صالح پيروى نمايى، همواره به ياد مرگ باش و آنى از آن غافل مباش و آن گاه كه به قوم خويش بازگشت مى كنى، ايشان را از عذاب الهى بترسان و انذار ده و همه را نصيحت كن و مواظب باش كه از اجتماع دور نشوى كه از دينت دور خواهى شد، در حالى كه نمى دانى و وارد آتش ‍ مى شوى، و براى من و خودت دعا كن.

سپس گفت: پروردگار! اين مرد خيال مى كند مرا به خاطر تو دوست دارد و به جهت رضاى تو به ديدار من آمده، او را در دارالسلام بهشت، بر من وارد كن، و مادامى كه زنده است، او را محافظت كن، و به مقدار كمى از دنيا او را خشنود ساز، و او را نسبت به آنچه از دنيا و عافيت و توفيق عمل مى بخشايى، از شاگردان و سپاسگزاران قرار ده.

خدا حافظ او، اى هرم بن حيان! به خواست خدا بعد از امروز ديگر مرا نخواهى ديد، من شهرت را ناپسند مى دانم و تنهايى نزد من از هر چيز محبوبتر است، و آن گاه كه با اين مردم هستم، اندوهگينم. پس ديگر به سراغ من نيا كه مرا نخواهى ديد، من به ياد تو خواهم بود و تو را دعا مى كنم، ان شاءالله و رفت و رفت. خواستم ساعتى با او قدم بزنم كه مخالفت كرد. و از يكديگر جدا شديم، او گريه مى كرد و من نيز گريان بود.

پس از اين واقعه به جستجوى او پرداختم، ولى كسى از او به من خبرى نداد. البته بر من جمعه اى نمى گذشت كه يك دوبار، او را در خواب ديدار نكنم».(۵۷)

اويس قرنى و چاووش علوى

پس از ملاقاتى كه هرم بن حيان با اويس داشت، ديگر كسى او را نديد، تا اين كه روزى اويس بر كنار آب فرات وضو مى ساخت، آواز طبلى به گوش او رسيد، پرسيد: اين چه صدايى است؟ گفتند: سپاه على مرتضىعليه‌السلام به جنگ معاويه مى رود، چاووش اوست كه مردم را به صحنه نبرد دعوت مى كند، و صدا صداى طبل سپاه علىعليه‌السلام است.

اويس گفت: «هيچ عبادتى نزد من برتر از متابعت على مرتضى نيست. »(۵۸)

آن گاه گفت به متابعت و ملازت اميرالمومنين علىعليه‌السلام شتافت. آرى، اويس در برابر نداى چاووش، سراى خاموش را نمى گزيند، گوشهايش ‍ سنگين نيست، اين است كه و با وقار به ديدار دلدار مى شتابد. و از آن جا كه آلوده دامن نيست، با خاطر آسوده به سوى خيمه گاه على مرتضىعليه‌السلام مى رود. اويس پاكدامن با دو سلاح عرفان و شمشير، راهى دامنه كوه استوار ولايت مى شود، به اميد ملاقات مولى در قله جهاد و شهادت، و براى چشيدن طعم لبخند علوى.

اويس و جنگ صفين

پس از جنگ جمل، اميرالمومينن علىعليه‌السلام به كوفه آمد و آن جا را مقر حكومت خويش قرار داد. سپاه نور به فرماندهى على مرتضىعليه‌السلام از كوفه به سوى شام حركت كرد، و سپاه ظلمت به فرماندهى معاوية بن ابوسفيان حركت شوم خود را از شام به طرف كوفه آغاز نمود. تا اين كه دو لشكر در منطقه اى به نام صفين در برابر يكديگر قرار گرفتند. صفين موضعى است نزديك رقّه كه در ساحل فرات واقع شده است. جنگ صفين از اول محرم سال ۳۷ هجرى قمرى آغاز شد.

اميرالمومنين علىعليه‌السلام در راه رفتن به صفين، به منطقه اى به نام ذى قار رسيد. ذى قار بين بصره و كوفه واقع شده است. امام علىعليه‌السلام در ذى قار فرمود: «از طرف كوفه هزار نفر به سوى شمار مى آيند، نه يك نفر بيشتر و نه يك نفر كمتر، آنان با من تا پاى جان بيعت مى كنند. »(۵۹)

ابن عباس مى گويد: «من شروع كردم به شمارش كسانى كه براى بيعت مى آمدند، تعداد به ۹۹۹ نفر رسيد! و كس ديگرى نبود. گفتم: انا لله و انا اليه راجعون؛ چه باعث شد كه حضرت چنين گويد؟! »

امام على در انتظار اويس

امام زمانت در انتظار توست، پس تو كجايى؟! آن گاه كه امامعليه‌السلام در بين اصحاب نظر مى كند، تو را نمى بيند! پس تو كجايى؟! مى گويند: همه آمده اند. اما امام زمانت همچنان چشم به راه توست!

اگر در سجده اى، اگر بر سجاده اى، اگر در محرابى، اگر در طواف كعبه اى و در هر حال كه باشى، آن گاه كه در محضر امام خود نباشى، پس هيچ جا نيستى!

نمى بينى حق و باطل در برابر هم صف بسته اند؟! نمى بينى لشكريان نور و ظلمت مقابل يكديگرند؟! تو كدام طرفى هستى؟!

مى دانم كه تو در مكه و مدينه و همراه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبوده اى، مى دانم تو در غدير خم حضور نداشته اى. مى دانم كه در جريان ليلة المبيت، در هجرت، در بدر، احد و خيبر و خندق نبوده اى. اما آيا عطر ولايت علوى به مشامت نرسيده است؟! تو كه شامه اى قوى دارى! امام نگران توست، نكند بى تفاوت شده اى و بر سفره عزلت و عزت شخصى، نان بى معرفتى مى خورى؟!

هرگز! تو را مى شناسم، تو خواهى آمد، پس بشتاب. خلوت خويش رها كن! مى بينى بيعت تعداد كنندگان ناقص است. تو كاملش كن. علىعليه‌السلام كه دروغ نگفته و نمى گويد. تمام و كمال لشكر على مرتضىعليه‌السلام به توست. البته تمام و كمال تو نيز وابسته به جبهه اى است كه به آن وابسته اى.

تو كدام سويى هستى؟! موضعت را روشن كن. درست است كه عمرى را در عرفان و عبادت سپرى كرده اى، اما آيا اكنون نمى خواهى سپرى باشى براى دوست در برابر دشمن؟! اويس! بشتاب كه امام زمانت در انتظار توست!

نهصد و نود و نه به اضافه «يك»

ابن عباس مى گويد: «در فكر و انديشه بودم كه ناگاه، نگاه كردم و ديدم شخصى مى آيد، نزديك شد، او مردى بود پشمينه پوش و سلاح بر دوش. او با شمشير و سپر و ادوات جنگى مى آمد. آمد و به اميرالمومنينعليه‌السلام نزديك شد، و گفت: دستت را بده تا بيعت كنم! اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود: بر چه چيز با من بيعت مى كنى؟ گفت: بر شنيدن و اطاعت كردن و قتال در پيشگاهت تا اين كه بميرم و يا خداوند پيروزت گرداند!

اميرالمومنين فرمود: اسمت چيست؟ گفت: اويس: اميرالمومنين فرمود: تو اويس قرنى هستى؟ گفت: آرى. اميرالمومنين فرمود: الله اكبر! دوستم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من خبر داد كه مردى از امتش را درك خواهم كرد كه به اويس قرنى گفته مى شود. او حزب اللهى، و از حزب پيامبر خداست، مرگش در شهادت است، به تعداد دو قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كند. »

ابن عباس مى گويد: « (با اين سخن) شادمان شديم و غم و اندوه را از ما زدود. »(۶۰)

اويس راهب و مجاهد

آن گاه كه اويس قرنى، اين عارف پاكباخته و زاهد خود ساخته، در اردوگاه على مرتضىعليه‌السلام حاضر شد، اميرالمومنينعليه‌السلام را خرسند و ياران او را خوشحال كرد. ورود اويس به جبهه حق عليه باطل، حتى در لشكريان معاويه نيز تاثير گذاشت. تا آنجا كه در اولين روز نبرد، شخصى از اهالى شام آمد و از سپاهيان امام علىعليه‌السلام سؤ ال كرد: «آيا اويس قرنى در لشكر شماست؟ »

جواب داده شد كه: «آرى، از او چه مى خواهى؟ »، گفت: «از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: اويس القرنى خير التابعين باحسان؛ اويس قرنى از نظر نيكوكارى بهترين تابعين است». اين حديث را گفت و بى درنگ اسب خويش را به سوى جبهه على دوانيد و وارد اردوگاه اميرالمومنينعليه‌السلام شد.(۶۱)

البته اويس براى تبليغات و برگزارى مراسم دعا به جبهه نيامده بود؛ زيرا او همراه خود «دو شمشير» و يك «فلاخن» براى پرتاب سنگ هم آورده بود(۶۲)

اين است كه به محض شروع جنگ، اين پيرمرد شير دل، قهرمان ميدان عرفان و جهاد مى شود. او پيشتاز مبارزه شده، و به استقبال مرگ در راه خدا مى رود.

اينك اين راهب زاهد، مبارز و مجاهد شده است. او سالها در جهاد اكبر پيروز و سر بلند بوده و حالا به ميدان جهاد اصغر آمده است.

اويس مناجات مى كند كه: اللهم ارزقنى شهادة توجب لى الجنة و الرزق؛(۶۳) پروردگار! شهادتى ارزانى ام كن كه برايم بهشت و روزى به ارمغان آورد. »

اويس آماده نبرد مى شود، لباس كمترى مى پوشد تا چابك و سبكبال باشد.

در اين هنگام منادى لشكر علىعليه‌السلام ندا مى دهد كه آماده باشيد! و سپاهيان صف مى بندند. با شروع جنگ، اويس كه در پياده نظام است، شمشيرش را مى كشد و حمله مى كند، قلب سپاه دشمن با شمشير اويس ‍ قرنى شكافته مى شود؛ با اين حال مى جنگد تا دسته شمشيرش مى شكند، آن گاه شمشير را مى اندازد و ندا مى دهد كه: «اى مردم، (كار را) تمام كنيد، تا همه چيز درست و تمام شود، و روى مگردانيد تا بهشت را ببينيد. » مى گويد و مى گويد تا تيرى آمده بر «قلب» او مى نشيند. انگار كه سالهاست روحش به معراج رفته و قفس تن وى بر جاى مانده است، بدين ترتيب كبوتر روحش پرواز مى كند، وقتى كه بيش را بر بدن اين عارف دلباخته على مى شمارند، مشاهده مى كنند كه بيش از چهل جراحت از سوى جبهه جهل و جنايت، پيكر اويس را آزرده است، اما اين شيعه آزاده، زخم در راه دوست را دوست مى داشته و با لباس احرام ولايت كه اينك به خون رنگين شهادت آغشته شده، به لقاءالله شتافته است.

تيرى كه بر قلب اويس نشست، قلب امام را آزرد. اگر چه اويس به آرزوى خويش رسيد، اما امام عارفى شيفته و زاهدى بر جسته را از دست داد. اگر اويس عاشق اميرالمومنينعليه‌السلام بود مولا هم اويس را دوست مى داشت. اين است كه بر پيكر پاك اويس حاضر مى شود. بر نماز مى گذارد، و او را دفن مى كند.(۶۴)

آرى، اويس از شهرت فرار مى كند و در آغوش شهادت قرار مى گيرد.

او نمى خواهد از صفين به دور بماند، لذا در آن جا حضور مى يابد، چرا كه اهل خروج نيست، اهل عروج است.

آرى، بدين گونه «سهيل يمانى» در «كهكشان راه شيعى» درخشش ‍ جاودانه يافت.