فصل سوم : حكمت يمانى
دل بايد «سالم» و «سپيد» باشد و گرنه شيطان آن را مى ربايد. و پس گرفتن دل از شيطان دشوارتر از پاسدارى آن است. اگر گوهر درون از سياهى و تباهى محافظت شود، حاكميت نور استقرار مى يابد و حكمت نورى از آن، به جهان برون مى تابد. اگر آدمى دل را سالم و سپيد نگهدارد و در آن از شجره طيبه عشق را بكارد، گفتارش حكمت آميز و رفتارش حكمت آموز مى شود و داراى يك نظام فكرى قوى و غنى مى گردد و از لرزش و لغزش به دور مى ماند و حتى مى تواند ديگران را در راهيابى و رسيدن به كاميابى كمك نمايد. كسى كه به حكمت نرسيده است، زندگى سراسر محنت آلود خواهد داشت، و در كوير كوردلى، غافل و بى حاصل، سرمايه عمر را به هدر مى دهد.
در اين جا دو سوال مطرح مى شود كه «سر چشمه حكمت كجاست؟ » و «روش به دست آوردن آن كدام است؟ » پاسخ هر پرسش را در سخن حكيمانه نبى اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى يابيم:
ما اخلص عبدلله عزوجل اربعين صاحبا الاجرت بنابيع الحكمه من قلبه على لسانه
؛
هيچ بنده اى خويشتن را براى خداوند، به مدت چهل روز خالص نمى كند، مگر آن چشمه هاى حكمت از قلبش به سوى زبانش جارى مى شود. »
آرى، سر چشمه حكمت، دل آدمى است و آن گاه چمشه هاى حكمت بر آن جارى مى شود كه انسان راه اخلاص را بپويد، آن هم نه يك روز و دو روز و چند روز، بلكه دست كم چهل روز متوالى؛ اگر چهل در راه بندگى، خود را از آلودگى نگهداشت، چشمه هاى زلال بر حكمت زبانش جارى شده و سخنانش حكمت آميز مى شود و بسيار بعيد است كه پس از اين همه تمرين، گرفتار شيطان پليد شود، لذا اين پاكى و صفا استمرار مى يابد. خداوند حكيم درباره ارزش و اهميت حكمت مى فرمايد:
يوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب؛ به هر كه خواهد حكمت عطا كند و به هر كه حكمت عطا شده است، نيكى فراوان داده شده است و جز خردمندان پند نپذيرند. »
پس حكمت خير كثير و منشاء آن قلب آدمى، و اين به دست نمى آيد مگر با استمرار در اخلاص. پيامبر رحمتصلىاللهعليهوآلهوسلم
در يكى از ديدارهاى خويش يا گروهى از اهالى يمن فرمودند:
اتاكم اهل اليمن هم الين قلوبا، و ارق افئدة، الايمان يمان، و الحكمه يمانيه؛
اهل يمن بر شما وارد شده اند، آنان قلبهايى بسيار نرم و دلهايى سرشار از مهربانى دارند، ايمان يمنى و «حكمت يمانى» است. »
حضرت خاتم الانبياءصلىاللهعليهوآلهوسلم
در اين روايت، اهالى يمن را مورد تكريم و تعريف خويش قرار داده اند. ايمان را يمنى و حكمت را يمانى دانسته اند، نكته بسيار مهم اين است كه ابتدا مردم يمن را مهربان و رقيق القلب معرفى كرده اند. پس محور حكمت يمانى، داشتن قلب رووف است.
حال اين سؤ ال مطرح مى شود كه آيا اهالى يمن به طور كامل و صد در صد داراى چنين ويژگى بوده اند؟ به طور قطع جواب منفى است. اين چنين نيست كه وقتى قومى و يا اهالى شهرى و روستايى را به صفتى نسبت مى دهند همه ايشان متصف به آن صفت باشند و همه هم در يك مرتبه باشند. چرا كه وقتى مى گوييم اهالى مكه پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
را اذيت نمودند، به اين معنى نيست كه كسانى از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
حمايت نكردند، بلكه برخى چون سميه و ياسر تا پاى جان، بر عهد و پيمان خويش با رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
، صبر و مقاومت ورزيدند. همچنين وقتى مى گوييم مردم مدينه از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
استقبال و حمايت نمودند، بايد توجه داشت كه از اهالى مدينه منافقينى هم بودند كه قلب پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
و دلهاى مسلمين را آزردند. پس اگر گروه و يا اهالى منطقه اى را با صفتى زشت و يا زيبا توصيف مى كنيم، فضاى حاكم و يا جو غالب بر آن اجتماع مورد نظر است.
بنابراين، روح ايمان و حكمت، بر اهالى يمن حاكميت و غلبه دارد. البته مؤمنان و حكماى يمنى، داراى مراتب بوده و خواص اين سرزمين، از ايمان و حكمت بيشترى برخوردار بوده اند. حال اگر سخنان پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
را در مورد اويس قرنى در نظر بگيريم،
به خوبى مى توانيم نتيجه بگيريم كه يكى از مصاديق بارز روايت پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره اهالى يمن، «اويس قرن» است.
اويس قرنى يك عمر همت كرده و «حكمت يمانى» را تبيين نموده است. رفتار و گفتار او، حكمت يمانى را به ما آموزش مى دهد. نسيم حكمت از جانب يمن در وزش است و اگر خود را در مسير آن قرار دهيم، روش و منش ما دگرگون خواهد شد.
حال ببينيم اويس قرنى «حكيم يمانى» شده است؟ او چه راهى رفته كه به روشن بينى رسيده است؟ و آيا ما نيز مى توانيم راه او را پيموده و به درجه و مرتبه او برسيم؟
پاسخ اين است كه اويس شخصى تقوا پيشه است و انديشه پاك و تابناك او، ميوه درخت تقواست. كما اين كه قرآن مى گويد: اگر تقواى الهى پيشه كنيد، خداوند به شما فرقان مى بخشد:
يا ايها الذين آمنوا ان تنقوا الله لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفرلكم، و الله ذوالفضل العظيم؛
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر تقواى الهى پيشه كنيد خداوند به شما
روشن بينى و قوه تشخيص حق از باطل مى دهد، و گناهانتان را مى پوشاند، و شما را مى آمرزد، كه خداوند صاحب فضل و كرمى بزرگ است. » پس اگر انسان در تمامى اقوال، احوال و اعمال خويش، خدا در نظر بگيرد، صاحب نظر خواهد شد. حافظ چه زيبا مى سرايد كه:
البته اگر تقوا را تنها «پرهيزكارى» بدانيم، اشتباه كرده ايم؛ زيرا تقوا به معناى حفاظت، صيانت و مصونيت و پرهيزكارى است و اگر به معناى ترس آمده به اين دليل است كه براى حفاظت در برابر گناه، بايد خائف و فكور بود، نه بى باك و جسور. لازمه متقى شدن هم انجام واجبات است و هم محرمات و هم ترك محرمات. تقوا در يك كلام اين است كه متقى، در برابر دستورات خداوند، با تمام وجود منقاد و مطيع گردد. متقى، در تمام حالات، از نفس خويش پاسدارى كرده و احترام خالق خود را نگه مى دارد.
فرقان ميوه شيرين و دلنشين درخت تقواست. علامه طباطبائى (رحمه الله) در تبيين واژه فرقان چنين مى نويسد:
«فرقان تشخيص دادن بين دو چيز است، فرقان جدا نمودن حق از باطل است كه گاهى در مسايل اعتقادى است و بين ايمان و كفر و يا به بطور كلى بين هدايت و ضلالت مرز بندى مى كند، و گاهى فرقان در ميدان عمل، بين طاعت و معصيت و همه كارهايى كه خداوند رضايت دارد و يا زشت مى شمرد، تمايز ايجاد مى كند، و گاهى فرقان در راى و نظر است كه فاصله درست و نادرست را مشخص مى نمايد، و همه اينها ميوه هاى درخت تقواست. و در آيه ياد شده، فرقان به طور مطلق به كار رفته و مقيد و محدود نشده است، و تمامى خير و شرى را كه در آيات پيشين متذكر شده بود، به حساب آورده است، و تشخيص همه اينها محتاج به «فرقان »
مى باشد. »
حال اگر يك بار ديگر «از شهادت تا ولادت» اويس قرنى را از نظر بگذارنيم، به راحتى و به درستى مى توانيم نتيجه بگيريم كه اويس در گلستان ضمير خويش، درخت تقوا كاشته و ميوه فرقان از آن برداشته است. اويس تا آن جا كه مى توانسته به دستور خداوندى - كه «اتقوا الله» است - عمل نموده و از جانب حضرت حق به پاداش «يعلكم الله»
نايل گشته است و گوارا باد او را كه در كلاس وحى و الهام حضور يافت، و خداوند معلم او شد. خوشا به حال اويس كه رب العالمين و معلم المعلين او را تعليم داد.
اويس راه تقوا را رفت و به فرقان و حكمت يمانى رسيد. هر كس قدم بر جاى پاى او گذاشته و تقوا پيشه كند، به حكمت يمانى مى رسد. اگر كسى مى خواهد به حقيقت كرامت برسد و در نزد خداوند بزرگ، گرامى و ارزشمند باشد، بايد به مدرسه فرقان در آيد و تنها راه اين مدرسه، طريق تقواست. البته هر شاگردى در مرتبه اى خواهد بود كه نيروى تقوايش او را بالا مى برد. جايگاه و پايگاه هر كس با ميزان تقواى او سنجيده مى شود كه: ان اكرمكم عندالله اتقيكم»
و اويس اين گونه حكيم يمانى شد. در حالى كه نبى مكرم اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
بارها او را ستود، اما او راه غرور نپيمود. تقوا و تواضع او در تاريخ ثبت است و كسى از او فسق و فجور و كفر و نفاق نكرد. اگر توفيق شهادت در ركاب علىعليهالسلام
را يافت شگفتى نيست.
آن چنان كه شگفت انگيز نيست كه حضرت مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: انى لانشق روح الرحمن من قبل اليمن؛ من روح رحمانى را از جانب يمن مى بويم!»
سلمان از اين شخص سوال مى كند. پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى فرمايد:
ان اليمن شخصا يقال له «اويس قرنى»؛ يحشر يوم القيامه امه وحده، يدخل فى شفاعته مثل ربيعه و مضر الا من راه، فليقراه عنى السلام؛
در يمن شخصى است كه به او اويس قرنى گفته مى شود، روز قيامت به عنوان يك امت حضور مى يابد، به اندازه دو قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كند، آگاه باشيد كه هر كس از شما او را ببيند، از جانب من به او سلام برساند. »
از عبارات يحشر يوم القيامه امه وحده مى توان استفاده كرد كه اويس قرنى از حد يك فرد بالا رفته و وارد مرز امت شده است. و اگر شخصى فرديت خويش را پشت سر بگذارد و امت شود، مى تواند به عنوان الگو و اسوه مطرح باشد. و «حكمت يمانى» كه عنوانى است براى گفتار و كردار اويس، يكى از گنجينه هاى اسلامى است. و اينك، شايسته است كه به جاى «حكمت يونانى» به «حكمت يمانى» روى آوريم. به زندگانى سراسر بندگى و به دور از آلودگى او بينديشيم، و به كلمات خالصانه او دقيق و عميق نگاه كنيم.
شايستگى اويس مورد اتفاق بسيارى از مورخان شيعه و سنى است. اويس در نقل خبر، مورد اطمينان و ثقه است
او از اولياء الله و از صادقين مى باشد
اكثر نويسندگانى كه پيرامون زندگانى اويس مطلب نوشته اند، او را از «زهاد اتقياء» و «زهاد ثمانيه»
دانسته اند، كه در مباحث ديگر، بدان اشاراتى شده است.
اويس «خير التابعين» و از اصحاب اميرالمومنين علىعليهالسلام
است، و همه اين نكات به ما بشارت مى دهد كه «حكمت يمانى» بر گرفته از تعاليم تعالى بخش اسلام و قلب نورانى و صفا بخش اويس قرنى است، چرا كه اويس شيفته پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
است و شيعه حيدرعليهالسلام
. حكمت يمانى آموزش مى دهد كه در برابر شياطين درون و برون بايد تيز هوش و زره پوش بود.
«حكمت يمانى» به راستى و بدون كاستى، راه و روش «چگونه نگريستن»، «چگونه زيستن» و «چگونه مردن» را روشن كرده و نشان مى دهد. البته حكمت يمانى بر دو پايه استوار شده و از دو سر چشمه، مايه مى گيرد: يكى زندگانى با بركت اويس است كه در فصل «از ولادت تا شهادت» به آن توجه و اشارت شد.
ديگرى سخنان كوتاه و گويا، شيرين و شيواى اويس است، كه در اين فصل به آن گلواژه ها مى پردازيم و با «شيخ روزبهان بقلى شيرازى » همصدا و همنوا مى شويم كه:
«يا كعبه، يا حكمت يمانى، يا اويس قرنى، يا آن نور كه در ميان چشم جبرئيل است. »
و از آن جا كه روح آدمى همانند جسم او، دچار خستگى و كوفتگى مى گردد، براى رهايى از كسالت و رسيدن سراسر لطافت، بايد به حكمت پرداخت، كه امير علم و حكمت، علىعليهالسلام
وصيت مى كند:
روحوا انفسكم ببديع الحكمه، فانها تكل كما تكل الابدان
؛ جانهاى خويش را به حكمتهاى بديع، روح ببخشيد؛ زيرا آنها نيز همانند بدنها خسته مى شوند. »
و اينك، به سخنان حكمت آميز و عبرت آموز اويس قرنى مى پردازيم، اميد است كه به سان او خود را بسازيم.
چلچراغ حكمت يمانى
چراغ اول: پند پذيرى
اويس قرنى مى گويد: قد خالط الشك هذه القلوب فما تنفع معها موعظه
اين دلها با شك آميخته اند، بنابراين در آنها پند و اندرز، سودمند نيست. »
اگر انسان را مساوى دل بدانيم راه به خطا نرفته ايم، و اگر حقيقت آدمى را قلب معرفى كنيم، سخن به گزاف نگفته ايم، و اگر انسان در ارتباط با حضرت حق معنا مى كند، بدون شك از طريق دل، اين ارتباط ممكن مى شود.
از طرفى قلب بشر همانند صفحه اى سفيد و لوحى پاك است كه مى توان با آن دو گونه بر خورد كرد: گروهى اين لوح سفيد را با گناه سياه مى كنند و مبتلا به بدترين بيمارى، يعنى «سيه دلى» مى شوند و قساوت، همه هستى و قلبشان را متعفن مى كند و دل را به ويرانه و خرابه اى مبدال مى سازد؛ چنين كسانى بزرگترين سرمايه خويش را در پيش پاى شيطان قربانى مى نمايند.
گروه ديگرى هستند كه به اين لوح سفيد، نگاه عميق مى افكنند و نگهبانى دقيق پاسدارى از دل وظيفه اصلى خويش مى شمارند. اينان پاكدلانى خستند كه دلهايشان را مبهط وحى قرار مى دهند، پذيراى سخن حقند و از علم و يقين خويش بهره مى جويند، اينان، هيچ گاه از آبادانى دل و عمارت قلب، غفلت نمى ورزند، دلهايشان سرچمشه حكمت مى شود، و از كوثر علم و معرفت سيراب مى گردند.
پاكدلان، «يقين» را سان شجره طيبه اى در گلستان دل مى كارند، و معدن علم و كمال را مى كاوند، اين است كه موعظه بر دلهايشان اثر مى گذارند، و عشق حق، قلبشان را مى گدازد، و با پند و اندرز به دفع آفات سير و سلوكشان مى پردازند. سيه دلان، بر عكس پاكدلانند، «شك» دلهاى آنها را به كوير شوره زارى بدل ساخته كه حتى باران موعظه، تعفن درونى آنها را افزون مى كند و بوى مشمئز كننده آن، همگان را آزار مى دهد.
اويس معتقد است كه انسان بايد پندپذير باشد. بايد موعظه و حكمت در او تاءثير داشته باشد و اين ميسر نيست، مگر با قلبى كه از شك پاكسازى و به يقين بازسازى شده باشد و آدمى به يقين نمى رسد، مگر با «عبادت»، چرا كه در سخن وحى آمده است:
و اعبد ربك حتى يايك اليقين
و همواره پروردگارت را بپرست، تا هنگام يقين فرا رسد. »
اين كه اويس قرنى از «شك» ابراز انزجار مى كند، بى جهت نيست؛ زيرا مولايش امير المومنين علىعليهالسلام
، آن گاه كه فردى از خوارج را مى بيند كه به نماز و تهجد ايستاده و قرآن مى خواند، مى فرمايد: نوم على يقين خير من صلاة فى شك
خوابيدن در حال يقين، بهتر از نماز خواندن با شك و ترديد است
چراغ دوم: دلپرورى
اويس مى گويد: «عليك بقلبك»
؛ پاسدار قلب خويش باش. »
انسان از ابعاد گوناگون آفريده شده است و مفاسد مختلف او را تهديد مى كند. آدمى از دو بعد جسم و جان تشكيل يافته و بدن او داراى دستگاههاى متفاوت و هماهنگى است. انسان، اعضا و جوارح بسيارى دارد. اگر دست و پاى او قطع شود، از انسان بودن نمى افتد. به ويژه آن گاه كه عضوى را در راه خدا، ايثار مى كند و راه جانبازى مى پيمايد، كاهش در جسم، عامل افزايش در جان او مى شود. اما اگر قلب و يا مغز او از كار بيفتد، ادامه حيات جسمانى، برايش غير ممكن مى شود.
در روح آدمى نيز دستگاهها و ابعاد گوناگونى مشاهده مى شود: قوه عاقله، قوه استدالال و استنباط، نيروى كسب علم و دانش و بايگانى و حافظه معلومات و اطلاعات، عواطف، حب و بغض و... اينها، ابعاد گوناگونى روح انسان را تشكيل مى دهند. اين جلوه هاى روح و ابعاد جان نيز بايد سالم و هماهنگ باشند.
مهم اين است كه دريابيم كه كداميك از ابعاد روح، اصلى و اساسى است؟ اين جا اويس به كمك ما آمده و توصيه مى كند: «عيلك بقلبك؛ مراقب قلب خويش باش. »
فرماندهى روح انسان به دل و قلب اوست. كسى كه دل ندارد، هيچ ندارد! و آن كس كه دلى آباد دارد، چه ندارد؟!
قلب و دل، بزرگترين سرمايه انسان است. اگر كسى را با چيزى مبادله كند، حتما زيان مى بيند. شخصى كه ينمك عمر به مراقبت از بعد جسمانى و حيوانيت خويش پرداخته، «دامپرورى» كرده است، نه دلپرورى. و اگر به پرورش هماهنگ جسم و جان بپردازد، «دلپرورى» كرده است نه دامپرورى. دل به كعبه شباهت دارد. همان طور كه خانه خدا بايد از بت پاك باشد، خانه دل نيز بايد از اغيار بيزار، و از محبت يار سرشار شود.
نكته مهم در «دلپرورى» اين است كه هيچ گاه نبايد دست از مراقبت دل كشيد بلكه بايد حلاوت هر مرحله را به اميد مرحله بعدى چشيد. بايد تلاش كرد و هرگز توقف ننمود؛ زيرا اگر كسى «ابوذر زمان» هم كه باشد، باز بايد جهد و كوشش كند كه «سلمان زمان» شود، و امام سجادعليهالسلام
مى فرمايد:
و الله لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله و لقد آخار رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
بينهما؛
به خداوند سوكند اگر ابوذر آنچه را كه در دل سلمان بود، مى دانست، او را مى كشت، در صورتى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
ميان آن دو پيمان برادرى برقرار كرد. »
پس ابوذر بايد تلاش كند كه به مرتبه سلمان برسد و سلمان نيز بايد مراتب علم خويش را بالا ببرد. امام سجادعليهالسلام
در مقايسه ابوذر و سلمان به «قلب سلمان» اشاره مى فرمايند؛ زيرا قلب، مبهط علم و منبع نور معرفت است. اگر بخواهيم به علم و كمال برسيم، و طريق كمال را از اويس بپرسيم، او پاسخ مى دهد كه: «عليك بقلبك. » و اگر از امام سجادعليهالسلام
سوال كنيم كه «چگونه سلمان به علمى رسيده است كه اگر ابوذر بداند او را مى كشد؟! و «قلب سلمان در مسير كدام نسيم حيات بخش قرار گرفته است؟! » حضرت زين العابدين و سيد الساجدينعليهالسلام
مى فرمايند:
و انما صار سلمان من العلماء لانه امرومنا اهل البيت
؛ و سلمان در زمره علما قرار گرفت، چرا كه فردى است از اهل بيت ما. »
از سوى ديگر سفارش اويس كه مى گويد: «عليك بقلبك»، تذكرى عرفانى است؛ زيرا در عرفان، معرفت قلبى كارساز است، نه معرفت قالبى و اگر عرفان را به مراقبت دل در لحظه لحظه زندگى معنا كنيم، اشتباه نكرده ايم. از اين رو هر كس مى خواهد به پرورش دل خويش بپردازد، بايد از «دل خوش كنك»ها بپرهيزد، و به سوى دلارام حقيقى بشتابد و براى سير و سلوك در اين مسير بايد علم و دانش آن را بياموزد و اين علم به دست نيايد و به دل ننشيند، مگر آن كه از سر چشمه حكمت خيز و دل انگيز معارف اهل بيت عصمت و طهارتعليهالسلام
باشد.
همان گونه كه سلمان قلب خويش را پرورش داد و دلش را به نور علم و معرفت روشن ساخت و فردى از اهل بيتعليهالسلام
شد.
عرفان اويسى و به طور كلى عرفان را مى توان در اين كلام اويس خلاصه نمونه:
«عليك بقلبك. »
چراغ سوم: انس با خدا
و قال له رجل اريد ان اصحاب لاستانس بك، فقال: سبحان الله! ما كنت ارى احدا يعرف الله يستوحش مع الله
شخصى به اويس گفت: مى خواهم هم سخنت باشم و با تو انس بگيريم. اويس گفت: سبحان الله! در شگفتم از كسى كه خداوند را مى شناسد، و از بودن با خدا وحشت دارد! »
انسان نيازمنديهاى بسيارى دارد كه در طول تاريخ تلاش كرده است آنها را برآورده نمايد. يكى از نيازهاى ضرورى او احتياج به همدم و همدل است. آدمى نيازمند انيس و مونس مى باشد. از دلتنگى و تنهايى مى گريزد و ديدار يار و انس با دلدار را مى پذيرد كه اين ماتمكده را به جاى انس تبديل كند و ضعفهاى خويش را با مونسى عزيزتر از جان تكميل نمايد. اين است كه به زندگى مشترك پناه مى برد و همسر اختيار مى كند. و يا در انتظار فرزند، لحظه شمارى مى نمايد، تا همدمى بيابد و يا به همسايه و دوست و همكار و همكيش خويش پناه مى برد، تا لختى سختى و دلتنگى و تنهايى را فراموش كند و با مونسى سخن بگويد و يا سرا پا گوش شود. ولى افسوس و صد افسوس كه از يار، يكى پايدار نيست. يكى را دست اجل مى ربايد، يكى را سيل جدايى و فراق با خود مى برد و به اين وسيله چراغ انس را خاموش مى كند. گاهى يكى را سفر از انسان مى گيرد و ديگرى را شيطان مى فريبد. به هر حال همه اين ياران، «مونسى موسمى» هستند؛ يعنى در زمانى مونس انسانند و زمانى ديگر فراق است و فراق.
اما نياز انسان به انيس و مونس، موقتى، موسمى و مقطعى نيست. آدمى در زواياى فطرت خويش نيازى هميشگى به همدل و همدم دارد. اساسا انسان از «انس» است و آن گاه كه انيس ندارد، انسان نيست؛ چون انس كه نباشد، ترس و وحشت جايگزين مى شود و انسان وحشت زده با انسانيت فرسنگها فاصله دارد.
پس انسان نيازمند يك مونس هميشگى است كه هرگز دست مرگ به او نرسد و رد هر زمان و مكان، يار و دلدار و دوستدار آدمى باشد. و اين كسى نيست جزء «او»: «وحدة لا اله الا هو». «او» انسان را از بيابان وحشت افزا به گلستان «و ادخلى جنتى» فرا مى خواند. «او» انسان را دوست مى دارد و مى خواهد كه انسان نيز او را دوست بدارد. «او» حتى انسان گنهكار را به سراى خويش مى خواند، تا توبه كند و به سزاى عمل خويش نرسد. «او» مهربان است، اما نمى دانيم چقدر مهربان و رووف است. همين قدر مى دانيم كه از همه مهربانتر است. او ارحم الراحمين است. ديگر، انسان چه مى خواهد؟
«او» مى گويد: لو لم يكن فى الارض الا مومن واحد لاستغنيت به عن جميع خلقى و لجعلت له من ايمانه انسان لايحتاج الى احد
؛ اگر در روى زمين جز يك مؤمن نباشد، به او از همه مخلوقم بى نيازى جويم، و از ايمانش مونس و همدمى براى او سازم كه به هيچ كس نيازمند نباشد. »
پس «او» زيباترين، بهترين و بزرگترين مونس انسان است و اگر سوال شود كه چگونه مى توان به انس او. دست يافت، اويس قرنى پاسخ مى دهد: با «معرفة الله» مى توان با خدا بود، با او سخن گفت و با او بودن مايه نجات از وحشت و دلتنگى است. بنابراين اويس تعجب مى كند از شخصى كه مى خواهد اويس قرنى را مونس خويش قرار دهد، لذا مى گويد:
«سبحان الله! در شگفتم از كسى كه خداوند را مى شناسد و از بودن با او وحشت دارد! »
چراغ چهارم: خداشناسى
اويس مى گويد: من عرف الله لايخفى عليه شى ء
؛ كسى كه خداوند را شناخت، چيزى برايش پوشيده و پنهان نخواهد ماند. »
آن گاه كه آدمى با نگاهى سطحى زمين و آسمان را تماشا مى كند و يا به تعبير ديگر نگاهش سطحى است، به نتيجه اى كم ارزش دست مى يابد. در اين تماشا، هر چيز شكل و وضعى دارد و جاى تعجب و شگفتى نيست كه اگر انسان در رهگذر اين نظر ظاهرى، به جايى نمى رسد، و از طبيعت بيرون نمى رود، چرا كه براى پرواز به عالم بالا و جهان ماوراى طبيعت بايد عميق بود و دقيق ديد.
حال اگر انسان، ژرف انديش باشد و به ژرفاى حقيقت سفر كند، به معرفت دست مى يابد، ديگر زمين و آسمان و آنچه را در آنهاست، نمى بيند، بلكه فقط «خدا» را مى بيند و ديگر هيچ. و كسى كه خدا را مى شناسد، خود و جهان را نيز شناخته است، چرا كه منشاء وجود و منبع حيات، همان فياض على الاطلاق است.
اويس مى گويد: شناخت خدا، شناخت همه هستى است. البته اين بدان معنا نيست كه ديگر زمين زمين و يا آسمان آسمان نيست، بلكه مفهوم آن اين است كه حقيقت وجودى زمين و آسمان، چيزى جز نور حضرت حق نيست كه الله نور السموات و الارض.
اين است كه منصور بن حازم مى گويد: قلت لا بى عبداللهعليهالسلام
: ان الله اجل و اكرم من ان يعرف بخلقه، بل الخلق يعرفون بالله؛ قال: صدقت؛
به امام صادقعليهالسلام
گفتم: همانا خدا برتر و بزرگوارتر از اين است كه به خلقش شناخته شود، بلكه مخلوق به خدا شناخته شوند. حضرت فرمود: راست گفتى؛ يعنى معرفت حق، پايه و اساس همه معارف است، اگر خدا را شناختى، همه چيز را شناخته اى، و اگر خدا را نشناختى، همه شناختها، نيرنگ و فريب است.
اويس مى گويد: «كسى كه خدا را شناخت، هيچ چيز برايش پنهان و ناشناخته نمى ماند. » او مى خواهد بگويد كه شناخت خدا ركن اصلى همه شناختهاست.
همه معرفتها به معرفة الله چشم دوخته اند. همان گونه كه محراب همه مساجد به كعبه و مسجد الحرام چشم دوخته اند. اساسا مگر مساجد به كعبه و مسجد الحرام چشم دوخته اند. اساسا مگر غير از او وجودى هم هست؟!
هر چه هست اوست و هر چيز از اوست و جلوه اوست، او مغز است و موجودات پوست، و اين پوست از مغز، هيچ است. كدام ممكن الوجود را مى شناسى كه به اندازه يك سر سوزن، وجودش از خودش سرچشمه گرفته باشد؟!
پس همه جهان منهاى عنايت خداى مهربان، فضايى است به ابعاد هيچ در هيچ در هيچ! و كدام عارفى است كه هيچ را به حساب آورد و «هيچ شناسى » را علم و معرفت بداند؟! اين جا كه اويس عارف، نگاهى ژرف و كلامى شگرف نسبت به «معرفه الله» دارد، از نظر او مشاهده حق، به انسان، مشاهده خلق را هديه مى كند. صد البته كه نگاهى سطحى و ظاهرى، هرگز شايسته نام معرفت نيست.
اين جاست كه كلام بزرگان درباره وحدت حق، جلوه بيشترى مى يابد؛ زيرا وجود حقيقى از آن حضرت حق است و ساير موجودات داراى وجودى مجازيند و اگر بهره اى از وجود دارند از آن حق تعالى است. پس شناخت همه موجودات است، چرا كه جلوه و پرتوى جداى از خورشيد خداوندى نيستند، و موجودات، امواجى هستند كه جداى از درياى پروردگار عالم واقعيتى ندارد، اين است كه اويس مى گويد: اگر دريا بشناسى، حتما امواج را نيز شناخته اى.
چراغ پنجم: معرفت حقوق خدا
اويس مى گويد: ان معرفه المومن بحقوق الله لم تبق له قضة و لاذهبا
؛ به درستى كه علم مومن به حقوق خداوند، طلا و نقره اى برايش باقى نمى گذارد.»
زراندوزى يكى از بيماريهاى روحى است كه به طور شبانه روزى، انسانيت انسان را تهديد به نابودى مى كند و در برخى از افراد، اين بيمارى به شرك و كفر، منجر مى شود. هنگامى كه افراد در باتلاق زرپرستى فرو مى روند، آنها غلام زر خريد سيم و زرند. در يك تجارت زيانبار، كرامت خويش از با طلا و نقره و اموال و املاك، معاوضه كرده اند. زرق و برق دنيا آن چنان چشمانشان را خيره و تيره و تار كرده است، كه نه خدا مى بينند و نه بندگان خدا را.
كلام اويس سرود رهايى از زراندوزى و زرپرستى است و دعوت براى ورود در مسير انفاق و ايثار و پرستش حضرت پروردگار. او مى گويد: مؤمن به حقوق خداوندى، علم و معرفت دارد و مى داند كه هر دارد، از خداست و بايد در راه خدا صرف شود. مؤمن مى داند كه خداوند، غنى و بى نياز است و عبادت و انفاق و ايثار و صدقات براى خداوند سبحان سود و زيانى ندارد بلكه اين انسان است كه نيازمند پرستش خدا و دستگيرى از خلق خداست.
مؤمن مى داند كه خداوند بر او حقوقى دارد و در برابر اين حقوق، او مكلف و موظف است. مؤمن مى داند كه اگر بخواهد حقوق الهى را ادا نمايد، بايد مردم را دوست بدارد و درد و رنج خويش بداند، و به پاى ايشان زربيفشاند.
مؤمن مى داند كه بايد دل مالال عشق به حق باشد و زرپرستى با حق پرستى قابل جمع نيست. مؤمن مى داند كه از و زر و بال و منال، با انفاق خالصانه، رهايى مى يابد. مؤمن مى داند كه اگر مى خواهد در راه خدا جانباز و پاكباز باشد، بايد دست و دل باز باشد. مؤمن مى داند كه قرض دادن، نوعى دل كندن از ثروت اندوزى است، و البته براى زراندوزان نوعى جان كندن تلقى مى گردد. مؤمنى مى داند كه اگر قرض الحسنه مى دهد، اين البته يدالله است كه آن را مى گيرد و در اصل، حضرت احديت مخاطب اوست، او به اين آيه قرآنى، لبيك مى گويد:
من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجر كريم؛
كيست كه خدا را قرض الحسنه دهد، تا براى او دو چندانش كند، و مزدى نيكو يابد؟ »
حال، اين سؤ ال مطرح مى شود كه: «ثروتهايى كه اندوخته ايم، به ما تعلق دارند و يا اموالى كه در راه خدا انفاق و ايثار كرده ايم؟ » پاسخ خيلى روشن است. زيرا اموالى كه ما انبار دار آنيم، در معرض نابودى و زمينه ساز گناهند و حتى اگر گرسنه و يا برهنه اى در عالم هست، ما مسؤ ول و مقصر هستيم. پس آنچه كه در راه خدا مى دهيم، داريم و آنچه را كه در انبار داريم، از دست خواهيم داد.
و اويس قرنى مؤمن را آن گونه مى بيند كه رعايت حقوق الهى و توجه بدان، برايش سيم و زرى باقى نمى گذارد، و به جاى اندوختن سيم و زر، براى آخرت خويش ذخيره سازى مى كند.
چراغ ششم: بت شناسى
به اويس گفتند: شخصى است كفن پوش و سى سال است كه در گورى نشسته و شبانه روز مى گويد. اويس گفت: مرا نزد او ببريد. آن گاه كه اويس او را زار و نزار و گريان و پريشان ديد، گفت: «سى سال است كه تو، به گور و كفن از خدا باز ماندى و اين هر دو، بت راه تواند». آن مرد به نور كلام اويس، بت خويش شناخت و به سراى باقى شتافت.
شيخ فريد الدين عطار نيشابورى، اين قصه حكمت آميز و عبرت آموز را به زبان شيرين و دلنشين شعر، چنين سروده است:
بپرسيد از اويس آن پاك جانى
|
|
كه مى گويند سى سال آن فلانى
|
فرو بر دست گورى خويشتن را
|
|
فرو آويخته آن جا كفن را
|
نشسته بر سر آن گور پيوست
|
|
ز گريه مى ندارد يك زمان دست
|
به روز آرام و شب خوابش نماندست
|
|
به چشم اشك ريز آبش نماندست
|
به خوف و ترس او در دروزگارى
|
|
نيفتادست هرگز ترس كارى
|
تو او را ديده اى اى پاك رهبر؟
|
|
و را گفتا مرا آن جايگاه بر
|
چو رفت آن جايگه او را چنان ديد
|
|
ربيم تيغ مرگش نيم جان ديد
|
بزارى و نزارى چون خلالى
|
|
رخ چون بدر كرده چون هلالى
|
زهر چشمش چو سيلى خون روانه
|
|
دلى چون پر تف زبانى چون زبانه
|
كفن در پيش و گورى كنده در بر
|
|
به سان مرده اى بنشسته بر سر
|
اويسش گفت: اى نامحرم راز
|
|
بدين گور و كفن ماندى زحق باز
|
خيال خويشتن را مى پرستى
|
|
همه گور و كفن را مى پرستى
|
ترا گور و كفن مشغول كرده
|
|
بسى سالت زحق معزول كرده
|
ترا سى سال بت گور و كفن بود
|
|
كه راه خدايت راهزن بود
|
چو آن آفت بديد آن مرد در خويش
|
|
برآمد جان از آن دلداده درويش
|
چو از سر حقيقت كور افتاد
|
|
بزد يك نعره و در كور افتاد
|
چنين كس را زهد بى حسابست
|
|
چو ازگور وكفن چندين حجابست
|
عنايت به اين حكايت، انسان را به حقيقت هدايت مى كند كه «بت شناسى مقدمه بت شكنى است. » و اگر انسان غفلت ورزد، به ناگاه شيطان معلم اخلاق او مى شود و دانشكده جان و دل را به بتكده گناه و رذايل، بدل مى سازد و توان بت تراشى او را بالا مى برد.
و آنان كه هشيارند و به هشدار آگاهند، همواره خويشتن خويش را به پناگاه حضرت حق مى برند و با تمام وجود زمزمه مى كنند: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم.
چراغ هفتم: دين پرورى
«اويس قرنى چون چيزى به دست گرفتى گفتى: يا رب اينها به بهانه دين من مگردان. »
اويس نگران است كه دين او، در معرض تعرض و تهاجم قرار گرفته، و آتش وسوسه ها و ترديدها بر مزرعه ايمانش آتش بزند.
اويس از همه چيز احساس نگرانى مى كند؛ چون هر چيز اين استعداد را دارد كه عسل ايمان را با زهر مسموم سازد. البته بستگى به نگاه و ديدگاه انسان دارد، اگر او از بالاى قله معرفت به پديده ها نظر بيفكند، آنها را بزرگتر از آنچه هستند نمى بيند. ولى اگر از پايين و از دره رذالت و باتلاق جهالت به امور نگاه كند، بى ترديد، دين و ايمان در نظرش حقير مى نمايد و شياطين و جاذبه هاى شيطانى، پر جاذبه و عظيم مى گردد و از اين رو، حتى پديده هاى نيك نيز به سلامت دينى انسان، لطمه و صدمه مى زند، حتى علوم و معارف و كمالات، آدمى را مغرور مى گرداند، و اموال و املاك، همسر و اولاد، پست و مقام و هر چه كه «داشتنى» به حساب آيد، آدمى را مى فريبد.
نگرانى اويس بيسار بجاست؛ زيرا انسان بادى يكى از اين دو روش را انتخاب كند: روش اول: «من فداى دين» است و روش دوم: «دين فداى من! » ممكن است اين سؤ ال مطرح شود كه چگونه دين فداى انسان مى شود؟! پاسخ در اين است كه اگر كسى خود را ارزشمندتر از دين دانست، دين را در پاى هوا و هوس خويش قربانى مى كند. هنگامى كه بيمارى نياز به معالجه و عمل جراحى دارد، مال و ثروت را فداى صحت و سلامت خود مى كند؛ به اين دليل كه ثروت از ارزش كمترى برخوردار است، عقل حكم مى كند كه همواره «دانى» فداى «عالى» شود؛ يعنى گياه فداى دين ايمان شود. راه ايمان و كفر از همين جا جدا مى گردد. حتى حضرت رضاعليهالسلام
يكى از ويژگيهاى امام را «حافظا لدين الله»
بر مى شمارند چرا كه امام بايد دين پرور باشد و از دژ مستحكم دين پاسدارى نمايد.
مؤمن نيز به پيروى از امام، بايد به دين يارى رساند؛ همان گونه كه اميرالمومنين علىعليهالسلام
يكى از ويژگيهاى مؤمن را «ناصر للدين»
بيان مى فرمايد. پس مؤمن نمى تواند ببيند كه صحت و سلامت ظاهريش محفوظ است، اما سلامت دينى ندارد و حريم دين در معرض تعرض قرار گرفته است. فرد با ايمان خود را به آب و آتش مى زند، تا ناصر و نگهبان دين باشد و در هنگام ضرورت، جان خويش را فداى دين نمايد. لحظه لحظه زندگى انسان مؤمن تفسير و تصوير اين حقيقت است كه «من فداى دين». و اين حقيقت پرتوى است از كلام مولاى متقيان و امير المومنان علىعليهالسلام
كه مى فرمايد:
اعلموا ان القرآن هدى الليل و النهار و نور الليل المظلم على ما كان من جهد وفاقه، فاذا حضرت بليه فاجعلوا اموالكم دون انفسكم، و اذا نزلت نازله فاجعلوا انفسكم دون دينكم؛ اعلموان الهالك من هلك دينه، و الحريب من حرب دينه؛
بدانيد كه قرآن هدايت شب و روز، نور شب تاريك است، براى هر سختى و نيازى؛ پس چون بلايى فرا رسد، اموال خود را سپر جانتان سازيد، و چون حادثه اى پيش آيد، جان خويش را فداى دينتان كنيد، و بدانيد كه كسى كه دينش تباه شود، هلاك شده است؛ و غارت زده كسى است كه دينش را بربايند.»
و از آن جا كه اويس پيرو امام علىعليهالسلام
است هنگامى كه چيزى به دست مى گرفت، مى گفت: يا رب اينها را بهانه دين من مگردان.
چراغ هشتم: همنشينى با قرآن
اويس مى گويد: لم يجالس هذا القرآن احد الا قام عنه بزيادة او نقصان، هو شفاء و رحمة للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا
هيچ كس همنشين قران نمى شود، مگر هنگامى كه بر مى خيزد، به او چيزى افزوده شده و يا چيزى از او كاسته است؛ قرآن براى مؤمنان، شفا و رحمت است، و ستمكاران را زيان و خسران مى افزايد. »
قرآن كتابى بى تاءثير و حتى كم تاءثير نيست. قرآن براى مؤمنان عامل رشد و قوت و كمال است و براى ستمكاران، زمينه ساز ضعف و تباهى و شكست مى شود.
قرآن كشتى نجات است براى گرفتاران در گردابهاى روحى، يعنى بيمار دلان و معصيت كاران.
قرآن فانوس هدايت است براى تاريك دلان فرو رفته در مرداب خود پرستى و نفسانيت.
قرآن، آيين سير و سلوك است براى بيدار دلان فرارى از منجلاب كفر و عصبيت.
قرآن گروهى را ماءنوس تر و عده اى را سالوستر مى نمايد.
قرآن مؤ ثر و حيات بخش است، هم براى مفسر پاكباخته و هم براى مقصر جهنم ساخته.
قرآن همانند باران است مكه در گلزار، عطر و در لجنزار تعفن بر مى انگيزد.
قرآن مثل آتش و گرماست، برخى را از سرمازدگى مى رهاند و گروهى را دچار گرمازدگى مى كند.
قرآن همانند نمك است، دهان عده اى را ضد عفونى مى كند و براى دهانهاى زخمى، نمك روى زخم است.
قرآن همانند آب گوارايى است كه كام تشنگان را سيراب مى كند، ولى اگر كسى از آن نا به جا استفاده كند همانند اين است كه آب حيات بخش را وارد ريه خود كند، به ناچار دچار خفگى مى شود.
قرآن مثل برق است كه زندگى فردى و جمعى را نور و گرما مى بخشد، اما همين برق مفيد و مؤ ثر، گروهى را گرفتار برق گرفتگى مى كند.
قرآن شبيه درياست، غواصان را لولو و مرجان هديه مى كند و خناسان را زيان و خسران مى افزايد، عده اى در دريا، سرمايه حيات را از دست مى دهند.
اويس قرنى در اين زمينه مى گويد: «مؤمن فقيه و مؤمن غير فقيه و مناطق را در دنيا مى توان را باران مثال زد، آن گاه كه باران از آسمان به زمين فرود مى آيد، به درخت سر سبز و كم ميوه، برخورد مى كند و شاخ و برگ و ميوه آن را پرورش و افزايش مى دهد و اگر به پاى درخت سر سبز و بى ميوه برسد، آن را پر شاخ و برگ و ميوه مى كند، و اين درخت را شبيه درخت قبلى مى نمايد. اما اگر درخت پوسيده و خشكيده اى در مسير جريان باران قرار گيرد، آن را مى شكند و با خود مى برد. »
سپس اويس اين آيه را مى خواند:
و ننزل من القرآن ما شفاء و رحمة للمومنين و لا يزيد الظالمين الا خسارا
و با اين قرآن چيزى را كه براى مومنان شفا و رحمت است، نازل مى كنيم، ولى كافران را جز زيان نيفزايد. »
پس انسان در هر مرتبه علم و معرفت يا ايمان و كفر باشد، به تناسب وضعيت خويش، از قرآن بهره مى برد و يا زيان مى بيند. آدمى بايد مسير رشد و تعالى را پيش گيرد، تا قرآن برايش شفا بخش و رحمت آور باشد. اويس قرنى در اين زمينه الگو و اسوه خوبى است؛ زيرا آن گاه كه رسول خدا محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
نشانه هاى اويس را بر مى شمرند، چنين مى فرمايد:
... يتلو القرآن بيكى على نفسه...
؛ اويس قرآن مى خواند و بر خويش مى گريد. »
آرى اويس آيات نورانى قرآن را بر خود تطبيق مى دهد و به تطهير خويش مى پردازد، و اشك، نشانه اين سير و سلوك است. اشك همان گونه كه گونه را غبار زدايى مى كند و چشم را شفاف مى سازد، روح و جان انسان را نيز لطيف و نورانى مى نمايد.
البته اشك اويس، براى ظاهر سازى نيست، بلكه اين اشك، ميوه باورهاى قلبى اوست. اشكى است پاك، بر چهره عارفى چالاك، همانند دانه هاى شبنم بر صورت گل.
هرم بن حيان كه از عارفان و زاهدان زمان اويس است، سالها در جستجوى او بود، هنگامى كه به وصال اويس مى رسد، در فرازى از گفتگو خويش با او چنين مى گويد:
«گفتم: خداوند تو را رحمت كند، آياتى از قرآن برايم بخوان. اويس گفت: پروردگارم پاك و منزه و منزه و بلند مرتبه است و سخن او صادقترين سخنهاست و كلام او برترين كلام، و گفتار او راست ترين گفتار. سپس اويس گفت: اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم: حم. والكتاب المبين * انا انزلناه فى ليله مباركه انا كنا منذرين».
تلاوت آيات را با اين آيه به پايان رساند.
الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم
اين آيه را كه تلاوت كرد، ناگهان فرياد كشيد، سپس بيهوش بر زمين افتاد، گمان بردم كه مرده است. زمانى طولانى در آن حالت بود.
قرآن كتابى است جاودان، قانون رشد و تكامل است و نسخه شفابخش دردها و بيماريهاى روحى، داروهايش تاريخ مصرف ندارد و انسان در هر زمان و مكان مى تواند با آن انس بگيرد. و همگان نى توانند در زندگانى، راه اويس قرنى را بپيمايند و همنشين اين كلام دلنشين باشند و عرفان شيرين آن را بچشند.
چراغ نهم: معجون خوشبختى
«اويس قرنى گفت: چه نيكوست ايمان، كه او را بيارايد علم! چه نيكوست علم، كه او را بيارايد عمل! و چه نيكوست عمل، كه او را بيارايد حلم! و فراز نيارند چيزى به چيزى مانند حلم به علم. »
هر انسانى شور و شوق زندگى دارد و از سنگلاخ گمراهى و چنگال تباهى، به پناهگاهى روى مى آورد. لازم است كه عوامل بسيارى كنار يكديگر قرار گيرند. بايد مجموعه اى از زيباييها به طرزى مناسب و متناسب تركيب شوند، تا خوشبختى و سعادت انسان تاءمين گردد. به ويژه اگر هدف آدمى رسيدن به سعادت دنيا و آخرت باشد كه هر قدر هدف متعالى شد، وسيله نيز بايد تعالى بيشترى داشته باشد و مسائل خوشبختى دنيوى و نيكبختى اخروى حل نمى شود، مگر اين كه وسائل مورد نياز آن فراهم گردد.
پس براى رسيدن به خوشبختى بايد به «معجنون خوشبختى» دست يافت.
اين جا اويس قرنى، سخنى حكمت آميز دارد و تركيبات سازنده آن را بدين گونه طبقه بندى مى كند:
۱ - ايمان و علم؛ ۲ - علم و عمل؛ ۳ - عمل و حلم؛ ۴ - حلم و علم.
۱ - «چه نيكوست ايمان، كه او را بيارايد علم! »
ايمان و علم داراى مراتبى هستند. كسب مدارج اوليه هر يك چندان دشوار نيست، اما اگر كسى طالب مراحل پيشرفته ايمان و يا علم باشد، ناگزير از تركيب ايمان و علم و تلفيق باور و دانش خواهد بود. ايمان و علم، مجموعه اى را تشكيل مى دهند كه يار و ياور يكديگر شده و انسان را در طى طريق كمك مى كنند. پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
، آدمى را در رسيدن به بهترين مراحل اين گونه راهنمايى مى فرمايد:
نعم وزير الايمان العلم
چه وزير خوبى است علم براى ايمان!
ايمان در كشور جان سلطان است و بايد حكم براند. اما هر سلطانى نيازمند وزيرى است لايق كه دقايق را دريابد و تابع حقايق باشد. حقيقتا علم، وزير و معاون زيبايى است براى ايمان، و ايمان با داشتن اين وزير، وارسته و وزين مى گردد.
حال اگر مفهوم مخالفت را در نظر بگيريم، يعنى ايمان بدون علم و يا علم بدون ايمان. ايمان بدون علم، يك دلبستگى كور است و علم بدون ايمان، يك آگاهى بدون نور، و مجموعه ايمان و علم، نور على نور خواهد بود و چه دل انگيز است اين نيايش امام صادقعليهالسلام
كه اللهم انى اسالك ايمان العلماء و فقههم.
پروردگارا! از تو، ايمان و فهم دانشمندان را درخواست مى كنم. »
۲ - «چه نيكوست علم كه او را بيارايد عمل! »
چه زيباست دانشمندى كه به دانش خويش عمل مى كند. شيرينى علم را در عمل مى چشد و ديگران را نيز به اين راه مى كشاند. ايمان و علم به او كشش هديه مى كنند، اما با كوشش به كشش كمال مى بخشد. عالم عامل همانند درختى است تناور و بارور، و به سان چشمه اى كه آب گوارا در آن جارى است، و همانند گلى با عطر و بويى دلپذير.
چه زشت است چهره دانشمندى كه مرد عمل نيست و علم و عمل را با هم عجين نكرده و كردارش گفتارش را تكذيب مى نمايد و نه تصديق و تاييد؛ او درختى است كه آب و خاك و نور را ضايع كرده بى آن كه اثر و ثمرى در بر داشته باشد؛ كوزه اى است قيمتى كه از آب گواراى آن خبرى نيست، نه مردم از او راضى اند و نه خداوند و حتى خود او؛ او گلى است كه از دور جلوه اى زيبا دارد، ولى از نزديك بى رنگ و بو و بى خاصيت است. او سرابى است كه تشنگان را به خويش مى خواند و همگان را بى بهره از خود مى راند. و چه زيباست كلام امير بيان و مولاى متقيان، علىعليهالسلام
كه مى فرمايد:
العلم مقرون بالعمل، فمن علم عمل؛ و العلم يهتف بالعمل، فان اجابه و الا ارتحال عنه.
معلم نزديك و پيوسته به عمل است، هر كس كه دانست، عمل كرد علم، عمل را به سوى خويش مى خواند، اگر او بپذيرد (كه درنگ مى كند و مى ماند) در غير اين صورت به جايى ديگر كوچ مى كند. »
۳ - «و چه نيكوست عمل كه او را بيارايد حلم! »
كسى كه اهل عمل است، ولى بردبار و شكيبا نيست، مردم از او گريزانند، حتى خود نيز از خويش متنفر است. مردى كه بسيار كار مى كند، اما كارش با تندى، عجله و ناشكيبايى همراه است و همواره مورد سرزنش قلبى و يا زيان ديگر قرار مى گيرد. بر عكس، كسانى كه خلق و خوى آتشفشانى ندارد، بلكه از صبر و متانت، درجه و نشانى دارند، هم كارشان مطلوب است و هم خودشان محبوب. البته هر كس به مقام بالاترى از علم و عمل برسد، بردبارى بيشترى از او انتظار مى رود. اين شكيبايى انسانها را به راه سعادت، و گناهنكاران را به راه ندامت، هدايت مى كند.
امام صادقعليهالسلام
غلامى را در پى كارى فرستاد، او دير كرد، امام به دنبالش رفت و مشاهده نمود كه او خوابيده است، بالاى سرش نشست و او را باد مى زند تا بيدار شد. امام صادقعليهالسلام
را او فرمود: «اى مرد! به خدا قسم تو اين حق را ندارى كه شب و روز بخوانى، شبت از آن تو و روزت از آن ماست. »
۴ - «و فراز نيازمند چيزى به چيزى مانند حلم به علم»
آموختن علم و دانش، انسان را كفايت نمى كند، بلكه آميختن علم و حلم به يكديگر است كه به آدمى فضيلت مى بخشد. اويس مى گويد تركيبى بهتر از تركيب علم و حلم نيست؛ استاد و مولاى او، امام علىعليهالسلام
نيز يكى از ويژگيهاى مؤمنان را چنين بيان مى فرمايند:
يمزج الحلم بالعلم
مؤمن، بردبارى را با دانش مى آميزد.
آرى، انسان به سعادت نمى رسد مگر با «معجون خوشبختى و سعادت» كه از به هم آميختن ايمان و عمل و حلم و علم فراهم مى آيد و اويس قرنى خوشبخت زيست؛ زيرا او مردى بود با ايمان و اهل عمل و شكيبا و دانشمند.
چراغ دهم: ره توشه
به اويس گفتند: «كارى تو چگونه است؟ » گفت: «آه از بى زادى و درازى راه! »
عطر عرفان، جان و روح اويس را خوشبو كرده است، كه در پاسخ به سوال «كار تو چگونه است؟ » از دنيا و آرزوهاى دنيوى و از خانه و انبار و از شغل و اموال پاسخ نمى دهد. دلشوره و دلواپسى اويس در چيزهاى ديگرى است، از اين رو مى گويد: «آه بى زادى و درازى راه! ».
مسافرتهاى انواع گوناگونى دارند، برخى كوتاه و بعضى طولانى است، برخى بى خطر و بعضى پرخطر و از ميان درياهاى طوفانى است. ويژگيهاى هر مسافرتى نيازها را نيز تعيين و تبيين مى نمايد. هر سفرى مقدار معينى توشه سفر مى طلبد.
وسيله نقليه و وسائل مورد نياز و امكانات مجاز، براى هر مسافرتى فرق مى كند.
اگر راه امنيت ندارد و احتمال مى رود راهزنانى در راه كمين كرده باشند، بايد سلاح مناسب و روش دفاع متناسبى تدارك ديده شود و جوانب امر به دقت بررسى گردد.
يكى از مسافرتهايى كه بايد همگان آماده آن باشند، سفر آخرت است. براى هيچ كس راه فرار وجود ندارد. اين سفر داراى داهى است طولانى و براى گمراهان طوفانى و ظلمانى. هر انسانى همواره دو راه در پيش رو دارد: يكى راه است و حق، و ديگرى راه كج و باطل. راه راست روشن است و نورانى، ولى راه باطل اساسا راه نيست؛ زيرا به بيراهه زيادى منشعب شده و انسان در برابر اين همه راه انحرافى، گمراه و سرگردان مى شود. راه حق واحد است و خداوند متعال و مهربان، به طور لحظه لحظه، هدايتش را به راه يافتگان هديه مى كند.
اما در بيابان بى حد و مرز گمراهى، در هر گوشه، شيطانى در كمين است و گم گشته بى توشه، خسته و ناتوان. انسانى كه رهرو راه راست و درست است، دايما به سوى خدا تقرب مى يابد و هر چه بيشتر تلاش مى كند تا از خرمن عمر خويش، خوشه خداپرستى بچيند و توشه سفر تدارك ببيند.
مولاى اويس، حضرت علىعليهالسلام
، آن جا كه تكليف خويش را با دنيا مشخص كرده و دنيا را سه طلاقه مى كند كه بازگشتى در آن نيست، مى فرمايد:
آه من قله الزاد و طول الطريق؛
آه از كمى توشه و درازى راه!
و لابد اويس نيز درس خويش را در مكتب علوى آموخته كه همين گونه سخن گفته است.
چراغ يازدهم: مرگ آگاهى
اويس به هرم بن حيان مى گويد:
يا هرم! توسد الموت اذا نمت و اجعله امامك اذا قمت؛
اى هرم! آن گاه كه مى خوابى، مرگ را بالش خويش گردان و هنگامى كه بر مى خيزى، مرگ را پيش روى خود قرار ده.
يكى از پديده هاى آفرينش كه بر همه چيز سايه گسترانيده، مرگ است. شناخت و آگاهى از مرگ مى تواند زندگى را به سمت و سويى هدايت كند كه نيازهاى فطرى را تاءمين نمايند. توجه به مرگ، آدمى را به تفكر درباره زاد و توشه او مى دارد. مرگ آگاهى، انسان را آماده پاسخ به اين پرسشها مى كند: از كجا آمده ام؟ در كجا هستم! و به كجا خواهم رفت؟
هيچ كس نمى تواند خود را از اين سوالات به دور نگهدارد، خويش را در چهار ديوارى «به من چه؟! » محصور نمايد. و از آن جا مرگ، پير و جوان، زن و مرد، عالم و جاهل، فقير و غنى، رهبر و رهرو و سياه و سفيد نمى شناسد، اويس قرنى پند و اندرز مى دهد كه همواره با ياد مرگ زندگى كن؛ يعنى با ياد مرگ بخواب و بيدار شو، به مرگ بينديش و به ياد مرگ آرام و قرار گير!
البته افرادى هستند كه از مرگ مى ترسند، حتى شنيدن واژه مرگ آنان را به وحشت مى اندازد. چنين افرادى، آگاهى دستى از مرگ ندارد؛ چرا كه مرگ همانند «آيينه» است، هركس كه در آيينه نگاه مى كند، زيباييها. يا زشتيهاى خويش را نظاره مى كند. اين است كه آيينه براى زشت رويان ترسناك است و براى زيبا رويان طربناك. مرگ هم اين گونه است.
كس كه خود را در حمام توبه شسته و از جويبار نور، وضو ساخته و خود را به نماز آراسته و عطر مناجاتش همه جا آكنده است، از ديدار «چهره مليح» خويش، در آيينه مرگ لذت مى برد، شادمان مى شود و شاكر نعمتهاى حضرت حق است، ذكر خدا مى گويد و راه وصال مى پويد و تلاش مى كند كه همواره در اين آيينه بنگرد؛ چرا كه سپيد رويان اگر نقطه و يا لكه اى سياه و كثيف در چهره خويش ببينند، فورا به پاكسازى و خود سازى مى پردازند و تميز و نظيف مى نمايد.
اما كسى كه در باتلاق گناه فرو رفته، و در لجنزار معصيت غلتيده، و سياهى چهره اش را فرا گرفته، و در آتش شهوت سوخته، از ديدن «چهره كريه» خويش در آيينه مرگ وحشت مى كند، هراسان مى شود و از زيبايى بر باد رفته خويش غمناك شده و نه از مرگ بلكه از خويش ترسناك است. خداوند وضعيت «سياه رويان» را هنگام مرگ اين گونه اعلام مى فرمايد:
فكيف اذا توفتهم الملائكه يضربون وجوهم و ادبارهم * ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط الله و كرهوا رضوانه فاحبط اعمالهم
چگونه اند آن گاه كه فرشتگان آنها را ميرانند و بر صورت و پشتهايشان مى زنند؟ اين به كيفر آن است كه از آنچه خدا را به خشم مى آورد، پيروى مى كرده اند و از آنچه خشنودش مى ساخته، كراهت داشته اند، خدا نيز اعمالشان را نابود كرد.
آرى، كسانى كه رد دنيا اهل كفر بوده اند، با شكنجه و درد از اين جهان منتقل مى شوند و اين چه صحنه چه وحشتناك و غم انگيز است!
اما خداوند وضعيت «سپيد رويان» را هنگام مرگ بدين صورت بشارت مى دهد:
جنات عدن يدخلونها تجرى من تحتها الانهار لهم فيها ما يشاوون كذلك يجزى الله المتقين * الذين تتوفهم الملائكه طيبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعلمون؛
به بهشتهاى جاويدان داخل مى شوند، كه در آن جويها روان است. هر چه بخواهند برايشان مهيا. خدا آنان را اين چنين پاداش مى دهد، آنان كه فرشتگان، جانشان را - در حالى كه پاكند - مى ستانند مى گويند: سلام بر شما، به پاداش كارهايى كه مى كرده ايد به بهشت درآييد.
آرى «سپيد رويان» تقوا پيشه در سراسر زندگى به ياد مرگ هستند، و هميشه خويش را در آيينه نگاه مى كنند تا سپيد و سالم بمانند، و به پاداش اين مراقبت، هنگام مرگ، فرشتگان آنان را با سلام و صلوات به بهشت فرا مى خوانند. پس اين كلام اويس، حياتبخش و نجاتبخش است كه مى گويد:
«آن گاه مى خوابى، مرگ را بالش خويش گردان، و هنگامى كه بر مى خيزى، مرگ را پيش روى خود قرار ده.
چراغ دوازدهم: مرگ باورى
اويس مى گويد: ان الموت و ذكره لم يدع لمومن فرحا.
به درستى كه مرگ و ياد آن مؤمن، سرور و شادمانى باقى نمى گذارد.
شاديهاى بى ريشه، تيشه به ريشه نهال زندگى مى زنند. شادمانيهاى دون و دنيوى، آدمى را دچار غفلت كرده و او را از سير و سلوك باز مى دارد. اساسا دنيا هنگامى فرح بخش است كه سكوى پرش به سوى آخرت و نردبان آسمان باشد.
شاديهاى دنيايى، زوال پذير و زودگذرند. در عالم دنيا، نوش و نيش، محنت و عشرت و مرارت و حلاوت همراه يكديگرند. شادمانى هر انسانى در معرض دو مرگ قرار دارد يكى مرگ آن شادمانى و جانشينى غم و اندوه و نگرانى؛ و ديگرى مرگ همان كسى كه پاى كوبى مى كند و شادمانى را جاودانى مى پندارد.
براى انسان در هر آن امكان مرگ وجود دارد و اين حقيقت را همگان مى دانند، اما پارسايان به آن ايمان دارند. مؤمنان همواره به ياد مرگ بوده و آماده رفتن هستند و از اين درخت بارور و ميوه هاى باور هميشه بهرمند مى گردند.
«ابو عبيده حذاء» به امام باقرعليهالسلام
مى گويد: «برايم سخنى بگو كه از آن سود ببرم» و باقر العلومعليهالسلام
مى فرمايند:
يا ابا عبيدة! اكثرب الموت؛ فانه لم يكثر انسان ذكر الموت الا زهد فى الدنيا؛
اى ابا عبيدة! بسيار ياد مرگ كن؛ زيرا هيچ كس از مرگ بسيار ياد نكند، جز آن كه به دنيا بى رغبت شود.
زهد در دنيا ميوه ياد مرگ است، مسافرانى كه در قهوه خانه هاى بين راه اقامت مى كنند و به عيش و نوش مى پردازند، هرگز به سر منزل مقصود نخواهد رسيد. اين جا ياد مرگ مى بخشد و ذاكر را زاهد مى كند. و به مسافر يادآورى مى نمايد كه ماندن، خوابيدن، غفلت و شهوت، تو را از رهنوردى باز مى دارد.
اويس قرنى در زندگانى خويش، گفتار و رفتار خود را با يكديگر هماهنگ نموده بود. او از شاديهاى بى ريشه دورى مى كرد. او ذاكر مرگ بود و با تمام وجود مرگ را باور مى كرد و مى گفت: «به درستى كه مرگ و ياد آن براى مؤمن، سرور و شادمانى باقى نمى گذارد. »
آرى مؤمن مرگ باور، همواره با ياد مرگ، شاديهاى حقير را تحقير مى كند، و هنگام مرگ، به زندگى بى سر و سامان مى دهد، و در سايه رضوان الهى شادمان مى گردد، كه دلبستگى به شاديهاى زودگذر، دشمن رهگذاران راه دنياست.
چراغ سيزدهم: مرگ پديده همگانى
اويس مى گويد: يا هرم بن حيان! مات ابوك حيان، و يوشك ان تموت انت فاما الى الجنه و اما الى النار، و مات ابوك آدم، و ماتت امك حوا، يابن حيان! و مات نوح نبى الله، و مات ابراهيم خليل الله و مات موسى نجى الله، و مات داود خليفة الرحمن، و مات محمد،صلىاللهعليهوآلهوسلم
جميع الانبياء؛
اى هرم بن حيان! پدرت حيان مرد، و نزديك است كه تو نيز بميرى، يا به سوى بهشت خواهى رفت و يا به طرف جنهم، پدرت آدم نيز مرد، مادرت خواهم مرد، اى پسر حيان! نوح پيامبر خدا نيز مرد، ابراهيم خليل الله هم مرد، موسى نجى الله نيز مرد، داود خليفة الرحمن نيز مرد، و محمد - كه درود خدا بر او و تمامى پيامبران باد - نيز مرد.
مرگ پديده اى همگانى است و هيچ كس در اين خاكدان، عمر جاودان ندارد. همه ذايقه ها طعم مرگ را مى چشند كه كل نفس ذائقة الموت
، حتى انبيا و اوليا را نيز فرا مى گيرد، بلكه مرگ وسيله انتقال است. تقوا پيشگان به واسطه مرگ از زمين به بهشت برين پرواز مى كنند و كفر پيشكان به وسيله آن از بهشت زمين به جهنم آتشين سقوط مى نمايند.
امكان فرار از چنگال مرگ وجود ندارد و اگر كسى اقدام به فرار كند، مرگ او را از پشت سر نمى گيرد، بلكه به هر طرف كه روى آورد، با مرگ رو در رو خواهد بود:
قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم
؛
اى پيامبر! بگو مرگى كه از آن مى گريزيد شما را ملاقات مى كند.
و از همه چيز اعجاب انگيزتر اين آدمى مرگ را فراموش مى كند و باده خيالى خلود سر مى كشد و از سراب توهم، سرمست مى گردد، در زندان دنيا محصور و از سرچشمه زلال ايمان به دور، و از تلاوت قرآن مهجور مى ماند.
خويش را از حلاوت عبادت، صفاى عمل صالح و لذت خدمت به خلق محروم كرده و مغضوب خدا و خلق مى شود.
و آن گاه كه مرگ مى رسد، پرده ها مى افتد و خورشيد حقيقت مى درخشد، ناگاه، آگاه مى شود و روى به سوى ذات اقدس الهى مى كند و ندا مى دهد كه پروردگار! مرا بار ديگر به دنيا باز گردان تا كار نيك انجام دهم! اما حالا ديگر بسيار دير شده است و پاسخ مى شنود كه «هرگز»:
حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون * لعلى اعمل صالحا تركت كلا انها كلمه هو قاتلها و من و رائهم برزخ الى يوم يبعثون
؛
چون يكى از آنها را مرگ فرا ترسد، گويد: اى پروردگار من، مرا باز گردان، شايد كارهاى شايسته اى را كه ترك كرده بودم به جاى آورم. هرگز اين سخنى است كه او مى گويد و پشت سرشان تا روز قيامت مانعى است كه بازگشت نتواند.
سخن اويس به هرم بن حيان، حكايت از اين حقيقت مى كند كه مرگ همگانى و بر همه انسانها سايه گستر است. مگر نه اين است كه خداوند به حبيب خويش، محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
خطاب مى كند كه: انك ميت و انهم ميتون؛
تو مى ميرى و آنها نيز مى ميرند.
چراغ چهاردهم: قيامت ترسى
قال اويس لهرم بن حيان: احذر ليله صبيحتها القيامة؛
اويس به هرم بن حيان گفت: از شبى بترس كه بامداد آن قيامت است.
ترس دو نوع ريشه دارد: يك ريشه آن از جهل و نادانى تغذيه مى كند و آن، «ترس جاهلانه» است. و ديگر بر مبناى علم و دانايى بنا مى شود و ريشه در عرفان و معرفت دارد و آن، «ترس عالمانه» است.
اويس قرنى از اين مى ترسد كه آدمى گرفتار «ترس جاهلانه» شود، و از امورى هراسان باشد كه حتى ارزش فكر كردن را ندارد. دنيا محل گذر است. اگر كسى اين گذرگاه را با اقامتگاه اشتباهى بگيرد، گرفتار ترسهاى كاذب مى شود. اما شخصى كه تكليف خويش را با دنيا مشخص كرده است، خود را براى عبور از گمرك مرزى دنيا و آخرت آماده مى كند، به خوبى مى داند كه كدام كالا مجوز ورود به برزخ و قيامت دارد، و چه كالايى را بايد اين جا بگذارد، اما حساب و كتابش را با خود ببرد.
آرى، بامداد قيامت به دنبالش شبى طولانى فرا مى رسد. آن روز براى انسانهاى پيروز، نويد بخش است و براى منافقان و كافران، حسرت آفرين.
تمام تلاش اويس در اين است كه انسان از چنين روزى هراسان باشد تا سر انجام از طلوع آفتاب قيامت، رضايت خاطر بيايد، و از رويت نتيجه اعمال خويش، خوشحال و سرحال شود، و از اين كه در دنيا به عاقبت اعمال انديشيده نه به اموال، مسرور و شادمان گردد. و آدمى بايد بترسد از اين آفتاب قيامت برايش ناخوشايند جلوه كند و بايد عرق در تاءسف شود كه چرا در دنيا آن همه جست و خيز كرده، اما به ياد رستاخيز نبوده است. چرا رشته تعلقات دنيوى را نبرده است كه گرفتار تشنگى و گرسنگى، شرمندگى و درماندگى شده است؟!
و چرا كالايى را كه حضرت پروردگار، خريدار و خواستار آن است؛ تهيه نكرده است؟! اويس مى خواهد بگويد كه قيامت حق است، حساب و كتاب حق است و از آن بايد همچنان ترسيد و پيوسته حضرت حق را پرستيد، چرا كه خداوند در قرآن كريم، انسان را اين گونه از قيامت مى ترساند:
يا ايها الناس اتقوا ان الساعة شى ء عظيم. يوم ترونها تذهل كل مرضه عما ارضعت و تضع كل ذات حمل حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله شديد؛
اى مردم! از پروردگارتان بترسد، كه زلزله قيامت حادثه بزرگى است. چون هنگامه آن روز بزرگ را مشاهده كنيد، هر زن شير دهنده اى شير خواره اش را از ياد ببرد و هر آبستنى بار خود بر زمين گذارد و مردم را چون مستان بينى، حال آن كه مست نيستند، بلكه عذاب خدا شديد است.
چراغ پانزدهم: تواضع
اويس مى گويد: طلب الرفعه فوجدتها فى التواضع؛
رفعت و بزرگوارى را طلب كردم، پس آن را در تواضع يافتم.
انسان فطرتا كمال طلب است و داشتن جايگاه بلند و پايگاه رفيع يكى از كمالات مطلوب اوست. انسان در مجموعه هستى بالا نشين بوده و آرزوى بلند پايگى در جامعه و فرزانگى همه جانبه دارد. حقيقت انسان، آسمانى و نورانى است، و حقايق آسمانى همواره انسان را به سوى خويش مى خواند، روح آدمى داراى اين روحيه است كه از پستى و پرتگاه تنفر دارد و به همين جهت، به نردبان آسمان، عشق و علاقه نشان مى دهد. او مى خواند بر پشت بام هستى بايستد و افق ديدى وسيع و مكان بس رفيع داشته باشد. اگر حس برترى جويى و تفوق طلبى نبود، انسان هميشه در زمين همنشين حيوانات مى ماند و به سوى آسمان بال و پرى نمى زد و پرواز نمى كرد.
اويس قرنى نيز هم آواز با همه انسانها، شيفتگى به رفعت در وجودش غوغا مى كند و او به وجد مى آورد. اين انسان بى تاب را چه چيز كامياب مى كند؟
آن گاه كه اويس به جستجوى رفعت رفعت مى پردازد، آن را در «تواضع» مى يابد. اويس حقيقتا نزد پيامبر عظيم الشاءنصلىاللهعليهوآلهوسلم
: شان و مقامى رفيع دارد، او در بين امت اسلامى، از جايگاهى بالا و پايگاهى والا برخوردار است، اما اين مقام بلند او را گرفتار و گفتار غرورآميز نمى كند، چرا كه انگيزه او الهى است، رفعت براى اويس، گردن فرازى و گردن كشى نيست، بلكه او محصول شيرين رفعت را از سرزمين حاصل خيز تواضع برداشت مى كند.
بنابراين، روح رفعت در تواضع شكوفا مى گردد، و هر كس رفعت طلب است بايد تواضع كند، چرا كه رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى فرمايند:
من تواضع لله رفعه الله، من تكبر خفضه الله؛
هر كس براى خدا تواضع كند، خداوند او را رفعت مى بخشد، و كسى كه خود را بزرگ پندارد، خداوند او را پست و خوار گرداند.
و كسى كه براى مردم تواضع مى كند از مقام بالايى برخوردار بوده و مردم مرام او را مى ستايند. و هر كس متواضعتر است، جايگاهش در قلوب انسانها متعاليتر. و بالاتر مقام براى انسان تشنه مقام، حكومت بر دلهاست، و فرمانروايى بر قلبها به دست نمى آيد، مگر از طريق تواضع. رفتار و گفتار اويس قرنى اين حقيقت نورانى را اثبات مى كند كه:
طلب الرفعة، فوجدتها فى التواضع.
چراغ شانزدهم: پندآموزى
اويس مى گويد: و طلبت الرئاسة فوجدتها فى الخلائق
؛ رياست را طلب كردم، پس آن را در نصيحت مردم يافتيم
خطر سقوط، همواره آدمى را تهديد مى كند، انسان در معرض لغزش در پرتگاههاى گوناگون است. يكى از پرتگاههاى خطرناك و لغزشهاههاى ترسناك «رياست طلبى» است. كسى كه مى خواهد براى مردم سرورى كند، سرنگون مى شود و با سر به قعر دره گمراهى سقوط مى كند. رياست طلبى هلاكت فرد را به دنبال دارد، كما اين كه امام صادقعليهالسلام
مى فرمايند:
من طلب الرئاسه هلك؛
هر كس رياست طلبد، به هلاكت مى رسد.
اگر چه اويس به گفته خويش به جستجوى رياست مى پردازد، ولى آن را در پند آموزى مردم مى يابد. طلب رياست براى او نه تنها عامل هلاكت نيست، بلكه وسيله نجات خود او و ديگران مى باشد. اويس آن گاه كه خود را رئيس اجتماع و در راس جامعه احساس كند به «نصيحت» مردم مى پردازد و با دست ارشاد، انسانها را نوازش مى دهد. پس رياست ارشادى وى از نوع حكومت حق بر قلبها و راهنمايى دلها به سوى حق كام او را حلاوت بخشيده است.
يكى از زيباترين كارها اين است كه شخص هدايتگر، دست افتاده اى را در باتلاق نفس بگيرد، او را به چشمه سار توبه ببرد، در آب رحمت شستشويش دهد، با غسل هدايت تطهيرش نمايد، لباس تقوى بر اندامش بپوشاند و با عطر دل انگيز اخلاص معطرش سازد. از اين رو، اويس، حلاوت رياست را در هدايت انسانها مى داند، او طعم ارشاد مردم را چشيده است، او با زبان رفتار و گفتار، مردم را به سوى خدا دعوت مى كند، البته كمتر سخن مى گويد و بيشتر عمل مى كند كه زبان گوياتر و شيواتر است. بهترين دستورالعمل براى تبليغ دين را يم توان در اين كلام امام صادقعليهالسلام
جستجو كرد:
كونوا دعاة للناس بغير السنتكم الورع و الجتهاد و الصلاة و الخير؛ فان ذلك داعية؛
با غير زبان خويش مردم را دعوت كنيد، مردم بايد تقوا كوشش و نماز و خير شما را ببينند، چرا كه اين امور، خود دعوت كننده است.
اويس، بزرگمردى است كه رياست طلبى را در «نصيحت مردم» مى يابد
نه برده ساختن آنان.
چراغ هفدهم: صداقت
اويس مى گويد: و طلبت المروة فوجدتها فى الصدق؛
مروت و جوانمردى را جستجو كردم، پس آن را در صداقت يافتم.
كسى كه از جوانمردى بى بهره مانده، از قافله و انسانيت جا مانده است، و شخصى كه از مكتب فتوت پيروى مى كند، به شخصيت والاى انسانى دست مى يابد.
اما فتوت و مروت به چه معناست؟
جوانمردى، عبارت است از آيين و مرامى كه در آن، همت و سخاوت به درجه اى مى رسد كه فرد را فداى جمع مى كند. جوانمردى، لذت خدمتگزارى است، كسانى كه اهل فتوتند، به نثار و ايثار كردن اشتياق دارند: نثار كردن مال و جان به پشيگاه خدا و ايثار آنچه كه دارند به درگاه بندگان خدا
جوانمردى برعكس نامردان عمل مى كنند، كسانى كه نامردى وجودشان را فرا گرفته است، نسبت به شرارت و شقاوت اشتياق دارند؛ آنان نه تنها دست افتادگان را كه نمى گيرند بلكه از زمين خوردن ديگران غرق لذت مى شوند، ناجوانمردان آنانند كه از رنج زنان و مردان، و بلكه همه آدميان شاد مى شوند.. حال آن كه جوانمردان از شادى مردم، شاد و از غم آنان اندوهيگين و غمگين مى شوند. اهل فتوت با خداى خويش، عهد مروت بسته اند كه اسير لذت و رنج فردى خود نباشند. آنان افق ديد و نگاهى والا و بالا دارند.
جوانمردى مطلوب، در شخصيت اويس قرنى متجلى است، او به دنبال جوانمردى، منزل به منزل مى گردد، به سير و سلوك مى پردازد، و يم خواهد كه روح حقيقت جوانمردى را بيايد. پس از جستجوى نتيجه تلاش خويش را به ما هديه مى كند كه: طلبت المروة، فوجدتها فى الصدق.
اين چنين است كه اويس صداقت را جوهر جوانمردى مى داند، چگونه مى توان به فتوت رسيد و حال آن كه از صداقت و صميميت بى بهره بود؟!
صداقت جلوه هايى دارد: يكى آن كه انسان با خويشتن صادق باشد، ديگر آن كه با خداى خويش از در راستى و راست كردارى وارد شود. و ديگر از جلوه هاى صداقت اين است كه با مردم صادق باشد، ظاهر و باطن او هماهنگ باشد، قول و فعل او با هم مطابقت كند، دل و زبانش يكديگر را تاييد نمايد. صداقت را در هر شان كه هست و در تمام شوون زندگى فردى و اجتماعى، زنده و سازنده نگهدارد، روح صداقت در كليه جوانب جامعه مى تواند اميدبخش و راهگشا باشد: چه در وزارت و صدارت، ريشه در با باتلاق جهالت و حماقت دارد و نتيجه اى جز ندامت به دنبال نخواهد داشت.
چراغ هجدهم: قناعت
اويس مى گويد: و طلبت الشرف فوجدته فى القناعه؛
شرافت را طلب كردم، پس آن را در قناعت يافتم.
در برابر انسان، دو نوع نردبان موجود است: يكى به سوى آسمان و ديگرى به سوى زمين. اگر آدمى عروج و بالا رفتن را انتخاب كند، شريف و شريفتر مى شود، و اگر سقوط و پايين رفتن راه انتخاب كند، ضعيف و ضعيفتر مى شود.
بلند پايگان كسانى اند كه شرافت را در كانون زندگى خويش قرار داده اند و دون پايگان آنانند كه به شخصيت خويش، خيانت كرده و ذلت را به زواياى وجودشان رخنه داده اند. انسانهاى شريف از درخشش ويژه اى برخوردارند و افراد پست، شرافت خويش را بردار كشيده و در تاريكى، گرفتار گمراهى شده اند. اويس دلباخته شرافت است. او با تمام وجود، شرافت را جستجو مى كند، تا تشنگى خويش را با شرافت بر طرف نمايد.
اما شرافت در چيست و شريف كيست؟ اويس شرافت را در «قناعت» و شريف را انسان قانع مى داند. اگر انسان از كسالت و سستى، اسراف كارى و خود پرستى دورى گزيده و راه قناعت را پيش گرفت و سازگارى با نعمتهايى را كه دارد، پيشه خويش كرد، بدون شك شرافت نيز يافته است.
فرومايگان هرگز راه قناعت را نمى پويند، اسراف و تبذير برايشان مطلوب و دلپذير است، اسراف كارى را براى خود سرمايه شخصيت و تشخص توهم مى كنند. از اين رو، هنگامى كه وارد بازار زندگى مى شوند و به داد و ستد مى پردازند، سرمايه شرافت خويش را مى دهند و ثروت و قدرت مى گيرند، از حقيقت خود مايه مى گذارند، و در آتش شخصيت كاذب مى گدازند. از صعود بازمانده و به پرتگاه انحطاط سقوط مى كنند، شرافت ماندگار را با مظاهر فريبنده دنيا تعويض نموده و گرفتار زندگى اسفبار مى شوند. و زيانكاران واقعى همينانند والعصر، ان انسان لفى خسر
و آنان كه به به جز اين قناعت دسترسى مى يابند، هرگز فقير و عليل و خوار نمى گردند، شخصيت حقيقى خويش را با ثروت و قدرت مجازى مبادله مى كنند، به ثروتى دست يافته اند كه به قول امير بيان و امين رحمان علىعليهالسلام
، هرگز پايان نمى پذيرد: القناعه مال لاينفد؛
قناعت دارايى است كه نيست و نابود نمى شود.
اين جاست كه اويس قرنى شاگرد اميرالمومنين علىعليهالسلام
، در زندگانى خويش راه قناعت مى پويد و در سخنان خود از قناعت مى گويد و شرافت را در قناعت مى داند، و كسى به قله شرافت نرسد، مگر اين كه بر سر سفره قناعت بنشيند. به قول حافظ:
چراغ نوزدهم: زهد
اويس مى گويد: و طلبت الراحه فوجدتها فى الزهد؛
آسايش و آسودگى را جتسجو كردم، آن را در زهد و پارسايى يافتم.
انسان راحت طلب است، در جستجوى آسودگى و آسايش به اين در و آن در مى زند و به اين جا و آن جا مى رود و استراحت او را سر حال نگه مى دارد، او قلبا به سكون و آرامش تمايل دارد، و از طرف ديگر ناآرامى او را عصيانى مى كند، و تب و تاب و رنج و تعب، مطلوب او نيست.
آدمى نشستن را بر ايستادن، دراز كشيدن را بر نشستن، و خوابيدن را بر دراز كشيدن ترجيح مى دهد و توجيه مى كند كه براى جهد و كوشش بايد استراحت كرد و آرامش روحى داشت. اما انسان افسرده و بى قرار، گرفتار ناراحتى و نارضايتى است.
اويس قرنى نيز همانند همه انسانها، طالب راحتى و آسايش است، او نيز قلبا تمايل به آسايش و آرامش دارد.
اما آسايش در چيست؟ آيا در بيشتر داشتن است؟ يا در كمتر داشتن؟ كداميك از فقر و غنا خشنودى دل را تاءمين مى كند؟ و خرسندى درونى با چيز به دست مى آيد؟ اويس سوالات ما را در يك كلمه پاسخ مى دهد، او مى گويد: «من به دنبال راحتى و آسودگى گشتم، و آن را در زهد و پرهيزكارى يافتم. »
آرى، بايد مزرعه دل، تشنگى كاشت، انسانى كه تشنه و طالب نيست، هرگز در زندگى كامياب نمى شود، آدمى بايد تشنه راحتى باشد و دشنه بر قلب ناراحتى فرو برد، و اين ممكن نيست مگر با زهد. البته بايد توجه داشت كه زهد عبارت از كار نكردن، نداشتن، نخوردن، نياشاميدن، نپوشيدن نيست، بلكه زهد آن است كه انسان كوشش و مجاهده نمايد، نعمتهاى خداوندى را كسب كند، حتى بيشتر از نياز خويش كار و درآمد داشته باشد، ولى به دسترنج خود دل نبندد و گنج فراهم نكند، تمايل به دنيا و تعلق به مال و منال نداشته باشد، و از حرام دورى گزيند كه امام الزاهدين، اميرالمومنين علىعليهالسلام
مى فرمايد: لا زهد كالزهد فى الحرام؛
هيچ پارسايى همانند بى رغبتى در حرام نيست. زاهد، افزون بر نياز خويش، كسب و درآمد دارد، اما همه را براى خود نگه نمى دارد، بلكه از آنها به اندازه نياز استفاده مى كند و باقيمانده را در راه خدا انفاق كرده و ذخيره آخرت مى نمايد.
زهد بى رغبتى به دنياست، ولى پرهيز و ستيز با نعمتهاى الهى نيست، زاهد اسير دنيا و ديناپرستان نمى شود، او در كمال آزادگى و وارستگى زندگى مى كند و به قول اويس او آسايش را در زهد يافت.
چراغ بيستم: فقر
اويس قرنى مى گويد: و طلبت الفخر، فوجدته فى الفقر؛
فخر و افتخار را طلب كردم، پس را در فقر و افتخار يافتم.
داشتن مايه افتخار است. داشتن مقام قدرت و ثروت، عده اى را به وجد مى آورد و آنها ره به باتلاق فخر مى اندازد، داشتنى ها گروهى ره سرمست مى كند و آنان را به خاطر آن چه كه دارند، به طور تخيلى برترى مى بخشد: اين است خانه من! اين است تجارتخانه من! اين است ثروت من! اين است نوكران و چاكران من! و كيست كه همانند من، خانه، تجارتخانه، ثروت و مكنت داشته باشد؟!
هركس كه به داشتنيهاى خود مغرور و به ثروتهاى خويش مسرور باشد، لحظه به لحظه از خدا دور و دورتر مى شود. اين جاست كه مال و ثروت بر انسان سلطه مى يابد و آدمى در بيراهه فخر فروشى گرفتار و سرگردان مى ماند.
اويس نيز به دنبال فخر و افتخار مى دود، او تشنه برترى است و طالب فخر، ولى او داشتنى ها را از آن خرد نمى داند، او يك چيز را از خود مى داند و آن «فقر و بى چيزى» است. افتخار اويس به اين است كه او خود را حقيقتا مخاطب يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله.
قرار مى دهد و آرام و قرار مى گيرد، او همه چيز را از خدا مى داند، وجود حقيقى را از آن حق مى شناسد.
در جايى كه حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
مفتخر به «الفقرء فخرى»
است، در مقام حكومت و رياست بر جامعه بشرى، به فقر خويش فخر مى نمايد اويس نيز زمزمه مى كند كه: طلبت الفخر فوجدته فى الفقر. چرا كه اويس شاگرد مكتب محمدى است، او در كردار و گفتار، پا جاى پاى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى گذارد. از نظر اويس، كوشش و تلاش براى معاش خويش و جامعه پسنديده است. اما اگر بر اثر ايثار و نثار مال، كسب حلال او به تهيدستى انجامد، اين نداشتن مايه افتخار است و افتخار و افتخار همآغوش و همآواز يكديگرند.
چراغ بيست و يكم: تقوا
اويس مى گويد: طلبت النسبة، فوجدتها فى التقوى
نسبت به خويشاوندى را طلب كردم، پس آن را در تقوا و خويشتن دارى يافتم.
اويس طالب قوم و خويش است؛ او مى خواهد كه فاميل دار باشد، زيرا نيازمند اين ارتباط است. اما رابطه را در ضابطه مى يابد، او بهترين خويشاوندى را خويشتن دارى مى داند، چرا كه قوم و خويش، نگهدانده آدمى نيست، اما تقوى حافظ و نگهبان انسان است. فاميل، به انسان در برابر گناه مصونيت نمى بخشد، اما تقوى براى او دژ و قلعه مستحكم الهى است. هستند كسانى كه شخصيت را در داشتن فاميل فراوان مى پندارند، اما اويس تقوا را بهترين خويشاوند مى داند، او شخصيت را در تقوا جستجو مى كند.
انسانهاى باتقوا، با شخصيت هستند، شخصيت از درونشان مى جوشد و همواره بر شيطان باطن مى خروشد. ولى نبست ظاهرى نمى تواند آدمى را از گزند گزندگان درونى و برونى رهايى و ايمنى ببخشد.
تقوا، پرهيز از هر كار خبيث و ستيز با ابليس است، اما اين يك جنبه تقواست بعد تقوا، جنبه ايجاب آن است كه متقى را كامياب و سيراب مى كند.
تقوا پيشگان هم پرهيزكارند و هم نيكوكار. تقوا براى متقيان «كشتى نجات» است در يك درياى طوفانى و ظلمانى؛ حضرت موسى بن جعفر در اين باره مى فرمايد:
يا هشام! ان لقمان قال لابنه: يا بنى! ان الدنيا بحر عميق، قد غرق فيها عالم كثير، فلتكن سفينتك فيها تقوى الله؛
اى هشام! لقمان به پسرش گفت: پسر عزيزم! دنيا درياى ژرفى است كه خلقى بسيار در آن غرق شدند، بايد كشتى تو در اين دريا، تقواى الهى باشد.
اين است كه اويس خويشاوندى را در تقوا و خويشتن دارى مى يابد، متقى زندگى مى كند، و با تقوا به شهادت مى رسد، چرا كه از درياى طوفانى زندگى به گشتى تقوا پناه برده و در برابر امواج خطرناك گناه معصونيت يافته بود.
چراغ بيست و دوم: سخن حق
اويس مى گويد: ان قول الحق لم يترك لى صديقا؛
به درستى كه گفتن سخن حق، برايم دوست و رفيقى باقى نگذاشته است.
يكى از وظايف ايمان آوردگان، اظهار حق و اقرار به حقانيت است. اساسا يكى از اركان ايمان نيز اظهار زبانى است. مؤمن حقيقى، حق و حقيقت را در دل و زبان و عمل خويش حاكميت مى بخشد، و همه زندگى خود را بر مدار حق استقرار مى دهد. مصلحت انديشى، او را فريب نداده و همواره مكتب «حق محورى» را كيش خويش مى داند. براى انجام دستورات خداوند، جدى، كوشا و علاقمند است. احكام الهى را نكته به نكته و مو به مو انجام مى دهد، هر جا ببيند كه معروفى ترك شده و يا به منكرى عمل مى شود ابر عطوفت او باران امر به معروف و نهى از منكر را فرو مى فرستد، حتى بر ياران. ملاك او رضايت حق است و ديگر هيچ. او اسير خويشاوند نيست. او رعايت حال دوست و رفيق را خيانت به حق و ضد حقانيت مى داند. آن جا كه پاى حق در ميان است. او بى ملاحظه به تكليف الهى خود عمل مى كند. بر اساس همين اصول است كه وى در جمع مصلحت انديشان و فرصت طلبان، چهره اى مقبول و مطلوب ندارد. البته مؤمن سخن حق را به صورتى گويا و شيوا و كاملا نرم و لطيف بيان مى كند، اما به هر حال، حق، سنگين و گران، و باطل سهل و آسان است. امير بيان، علىعليهالسلام
اين اصول اساسى را چنين مطرح فرموده است:
ان الحق ثقيل مرى ء و ان الباطل خفيف وبى ء؛
به داستى، حق سنگين و گوارا است، و باطل، سبك و نابود كننده.
بديهى است كسانى كه راحت طلب هستند، متمايل به باطلند و از حق، روى گردان. و اگر اهل حق و حقانيت به آنان سخن حقى را برسانند، دوستى خويش را با آنان بر هم مى زنند. اويس قرنى، قربان حق محورى و حق مدارى خويش است؛ زيرا سخن حق مى گويد، امر به معروف و نهى از منكر مى كند، در دوستى بى ملاحظه است، اهل صلح و سازش با باطل نيست، لذا خود چنين مى گويد:
«گفتن سخن حق، براى من دوستى باقى نگذاشته است. »
چراغ بيست و سوم: چهره حق
اويس مى گويد ما سمعت كلمه للحكماء كانت انفع لى من قوله: صانع وجها واحدا، يكفيك الوجود كلها؛
از حكيمان، سخنى از اين سودمندتر براى خويش نشنيده ام كه گفته اند: يك چهره براى خود بساز، تو را از تمامى چهره ها بى نياز مى كند.
يكى از ابعاد اخلاص، به دور بودن از دو رويى است، بر عكس يكى از ويژگيهاى نفاق، ناخالصى مى باشد. انسانهاى صادق و بى غل و غش، نه فقط محبوب مردم خويشند، بلكه محبوب خدا و تاريخند. اما اشخاص دو رو، نه فقط منفور جامعه زمان خويشند، بلكه مغضوب خدا و تاريخند. آدمهاى پاك و صادق، همانند آب زلال، بى غل و غشند كه جامعه تشنه را از خلوص خويش سيراب و كامياب مى كنند، از آن جا كه حضرت حق يگانه و بى همتاست، اهل حق و فضليت نيز چهره اى حقانى، نورانى و يگانه دارند؛ زيرا دل، زبان و عمل موحدان آيينه حق است. اين است كه اويس مى گويد: «از حكيمان سخنى از اين سودمندتر براى خويش نشنيده ام كه گفته اند: يك چهره براى خود بساز، تو را از تمامى چهره ها بى نياز مى كند. »
اويس اين پند حكمت آموز را آويزه گوش خويش نمود و يك عمر در رفتار و گفتار، رو راست و صادق بود، البته جاى شگفتى نيست؛ زيرا اويس بر وجود خاتم پيامبران عشق مى ورزيد و سرمست عطر ولايت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بود.
راستى چرا پس از پانزده قرن، هنوز كه هنوز است آن گاه كه كلام مؤ ذن نورافشانى مى كند كه: اشهد ان محمدا رسول الله دلها به شوق او مى تپد؟! و چرا زيباترين نام، نام او و گوياترين كلام، كلام اوست؟!
يكى از دلايل اين گرايش و عشق پرشور، اين است كه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
، قبل و بعد از بعثت و قبل تو پس از به قدرت و حكومت رسيدن، فقط و فقط يك چهره داشت، آن هم «چهره حق»، در اين درياى زلال يك قطره ناخالصى نبود و انگيزه غير الهى بدان راه نداشت. زندگى پيامبر داراى ابعاد گوناگون بود، اما در همه شئون حيات فردى و جمعى، با همه رو راست و صادق بود.
انگار انسانها نفاق سنج دارند، اگر كسى به پست و مقام و علم و ثروت و موقعيتى برسد و چهره عوض كند، بلافاصله مردم بدان پى برند. از سوى ديگر مردم اخلاص را مثل نسيم هوا حس مى كنند و دوست دارند دريچه هاى دل خويش را به روى مخلصان باز كنند.
كسانى كه اين در و آن در مى زنند، براى خويش به صورت مصنوعى چهره هاى دروغينى دست مى كنند، سخت در اشتباهند، و به قول اويس يك چهره حقانى، آدمى را از ساير چهره هاى رنگانگ بى نياز مى كند. اينان از تعفن نفاق خويش در عذابند، راه يافتگان حقيقت و دلباختگان فضيلت، چهره اى واقع نما و به دور از نفاق دارند و غرق در نور و سرورند. ظاهر و باطن آنان با يكديگر تطابق دارند و با چهره پر از صدق و صفاى خود، ديگران را نيز در مسير تكامل يارى مى رسانند. هم خودشان از عطر توحيد مسرورند و هم ديگران. آنان مرز و مكان را مى شكنند و نور وجودشان در همه زمانها و همه مكانها جارى مس شود. همان گونه كه حضرت سيدالمرسلينصلىاللهعليهوآلهوسلم
يك چهره حق نما داشت و شايستگى صفت رحمه للعالمين يافت.
چراغ بيست و چهارم: بيمارى دلنشين
مردى بنگريست به اويس القرنى، او را گفت: چونست اين كه تو را همچون بيمارى مى بينم؟ گفت: چرا بيمار نباشد اويس، كه بيمار طعام خورد و اويس نخورد، بيمار بخسبد و اويس نخسبد
آدمى با عشق و محبت زندگى مى كند. هر لحظه كه از عشق خالى باشد، روح و جانش پوك و زندگى اش پوچ خواهد شد و به قول حافظ:
اگر لحظه لحظه انسان سرشار از عشق شود، از دغدغه هست و نيست رهايى مى يابد، و هرگز بازنشست نشده و همواره به كار «او» مشغول مى شود و به قول حافظ:
و انسان به «او» نمى رسد، مگر آن كه از زندان نفس خويش آزاد گردد. و تا زمانى كه قبله اش خودپرستى است و گرفتار شيطان درون، طعم روى آوردن به قبله دوست را نخواهد چشيد. از اين رو بايد حصار خودپرستى را بشكند و جان خويش را نثار دوست كند، تا شيرينى خداپرستى را دريابد و به قول حافظ:
در راه دوست، ضعف و ناتوانى و درد و بيمارى مطرح نيست، رضاى دوست از همه چيز مهمتر است. سلامتى جسمانى براى آدمى چه لذتى دارد، آن گاه كه خداوند از او ناخشنود است، كه بدون مغز، به چه كار آيد پوست؟!
و در اين راه درد، دردآور و رنج، رنج آور نيست و به قول حافظ:
اويس قرنى عاشق اوست، نگران جسم و سلامت جسمانى نيست، او به رضاى دوست مى انديشد، و به عشق او مى كوشد، و حتى اگر لاتزم شود، لباس زبر و خشن بيمارى را نيز مى پوشد. و اين است كه اويس عاشق، خواب و خوراك ندارد و مردم او را بيمار مى پندارند!
چراغ بيست و پنجم: جهد و كوشش
اويس مى گويد: كن فى امر الله كانك الناس كلهم؛
در امر خداوند آن گونه باش كه انگار همه مردم هستى.
اويس براى امرالهى ارزشى چشمگير قائل است، تا آن جا كه مى گويد: انسان بايد حصار فرديت را شكسته و شخصيت خود را معادل شخصيت همه مردم بداند، كه در اين صورت به اندازه آنان جهد و كوشش خواهد نمود، و منتظر اقدامات آنان نخواهد ماند، بلكه در امور، پيشگام و پيشقدم گشته، و به عنوان يك فرد مجاهد، الگو و اسوه ديگران خواهد شد. شايد اين كلام اويس بى شباهت با كلام حق نباشد كه درباره حضرت ابراهيمعليهالسلام
مى فرمايد:
ان ابراهيم كان امه قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين؛
همانا ابراهيم امتى بود مطيع و فرمانبردار خداوند، و هرگز از مشركان نبود.
پس، ابراهيمعليهالسلام
به تنهايى بك امت بود، اگر چه ديگران، در كفر و گمراهى، زندگانى را به تباهى كشانده بودند، اما او شخصيتى داشت همطراز يك امت. شخصيت ابراهيم «امت ساز» بود.
اويس قرنى نيز با اين سخن خود چنين توصيه مى كند: آن گاه كه امر خدا را در نظر مى گيرى، خود را فردى تنها مدان، بلكه خويش را معادل همه فرض نما، در اين صورت بار مسئولیت يك جامعه را به دوش مى كشى، و دستورات الهى را آن چنان عمل مى كنى كه گويى تنها تو مكلف هستى، و همتى خواهى داشت به اندازه همت همه مردم، و قلب خويش را به وسعت قلبهاى انسانها گسترش خواهى داد. اين روش، آدمى را از تنبلى و سستى، به سعى و تلاش در راه خدا مى كشاند، و او را پيرو ابراهيم خليلعليهالسلام
مى نمايد، و تا آن جا پيش مى برد كه به امتى تبديل گردد.
چراغ بيست و ششم: بدهكارى به مردم
اويس مى گويد: كن فى امر الله، كانك قتلت الناس كلهم؛
در كار خدا آن گونه باش كه گويى همه مردم را گشته اى!
«اگر كسى، فردى را بكشد، بدون اين كه او شخصى را كشته و يا مفسد فى الارض باشد، مثل اين است كه همه انسان ها را كشته است؛ من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا.
حال اگر كسى همه انسان را بكشد، كدام گناه خطرناك را انجام داده، و چه مقدار بايد ترسناك باشد؟! اويس مى گويد: در امرالهى و ارتباط خود با خدا آن گونه باش كه انگار همه مردم را كشته اى! در اين صورت، شخص، خويش را مستحق عذاب دنيوى و اخروى مى داند، و مى پذيرد كه هر چه در روز رستاخيز شكنجه و عذاب ببيند، حق و عدل است. اما خداوند تواب و غفور، راه توبه و عبور از وادى گنهكارى و سيه رويى را باز نموده و گناهكاران را به سوى خويش مى خواند و آنان را بندگان خود مى داند:
قل يا عبادى الذين اسرافوا على انفسهم لاتقظوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم * و انيبوا الى ربكم و اسلموا له من قبل ان ياتيكم العذاب ثم لاتنصرون؛
بگو بندكان من كه بر زيان خويش اسراف كرده ايد. از زحمت خدا ماءيوس مى شويد؛ زيرا خدا همه گناهان را مى آمرزد. اوست آمرزنده و مهربان. پيش از آن كه عذاب فرا رسد و كسى به ياريتان برنخيزد، به پروردگارتان روى آوريد و به تسليم شويد.
پس بايد به سوى او بازگشت و به كرم فضلش چشم دوخت و عاجزانه و ملتمسانه سوخت و از او درخواست عفو و بخشايش نمود؛ چرا كه خود چنين خواسته است.
از سوى ديگر شايد اويس مى خواهد بگويد كه اگر تو خود را قاتل همه مردم فرض كنى، آن گاه كه در جامعه حضور مى يابى، مبتلا به غرور نخواهى شد و از كارهاى خويش مسرور نخواهى بود، بلكه همواره خويش را مجبور به عذرخواهى از پيشگاه مردم خواهى كرد، و در خدمت به آنان ثابت قدم و قوى دل خواهى بود. پس بايد خود را نسبت به مردم «بدهكار» بدانى و نه «طلبكار»، و اگر اين گونه شد، توقع كم و تحمل زياد مى شود. كسانى كه خود را شناخته اند و نه مردم را بلكه اينان به بيمارى و انحراف در شناخت دچار شده اند، و آنان كه بر اين انحراف اصرار دارند، به خطاى بزرگى گرفتار گرديده اند، راه علاج، انصراف از اين انحراف است و روشى كه اويس قرنى پيشنهاد مى كند؛ با اين فرض كه انسان قاتل همه انسانهاست، اگر چه فرض محال است، ولى نتايج درخشانى به دست آدمى مى دهد و اين نقيصه بزرگ رل نمى توان شست، مگر با هدايت و ارشاد انسانها، چرا كه خداوند فرمود: و من احياها فكانما احيا الناس جميعا.
پس اگر در كار خدا آن گونه اى كه گويى در برابر همه انسانها خود را مقصر مى بينى، بايد پريشان باشى، و دست به كار شوى تا درخت هدايت را در دل انسانها بنشانى، و نور ارشاد را در تاريكخانه نفس بيفشانى.
عطار نيشابورى، سخن اويس را بدين گونه مى نويسد:
«دهم: قصه اويس كه به طالبى گفت: بايد خوف تو مانند كسى باشد كه همه خلق جهان را به قتل رساند، اين چنين دردى و بيمى ممكن است تو را به مقصود رساند»
كه نتيجه آن با نتيجه حكايت سابق نزديك است. به دليل ارتباط اين مطلب با حكايت نهم، اشاره به آن خالى از لطف نيست:
«نهم: قصه سگ كه كليچه اى
يافته بود و ماه را بر آسمان ديد، كليچه را بر زمين انداخت كه ماه را بگيرد، ولى دستش به ماه نرسيد و بازگشت تا كليچه را بردارد، ديد كليچه را برده اند و از اين سو به آن سو مى تاخت. نتيجه آن كه تا گمشده اى نباشد و طلب در دل طالب قوت نيابد، مقصود حاصل نمى شود.
عطار، كلام اويس را به نظم نيز در آورده است:
طالبى را كو طلب مى كرد راز
|
|
گفت يك روزى اويس پاكباز
|
روى آن دارد كه تو در راه بم
|
|
تا كه جان دارى، چنان باشى مقيم
|
كاين همه خلق جهان را آشكار
|
|
گوييا تو گشته اى از درد كار
|
تا نباشد اين چنين دردى تو را
|
|
ننگ باشد خواندن مردى تو را
|
چراغ بيست و هفتم: زمان آگاهى
جاء رجل من مراد الى اويس القرنى، فقال: السلام عليكم، قال: و عليكم. قال: كيف انت يا اويس؟ قال: بخير بحمدالله. قال: كيف الزمان عليك؟ قال: ماتسال رجلا اذا امسى لم يرانه يصبح لم يرانه يمسى.
شخصى از قبيله مراد به نزد اويس قرنى آمد و به او گفت: سلام بر شما. اويس گفت: و سلام بر شما. شخص گفت: اى اويس! چگونه اى؟ اويس گفت: خوب، حمد خدا را مى كنم. شخص گفت: روزگار بر شما چگونه است؟ اويس گفت: چگونه از فردى سوال مى كنى كه آن گاه كه وارد شب مى شود: نمى داند كه صبح را درك خواهد كرد هنگامى؟ وارد صبح مى شود مطمئن نيست كه آيا به شب خواهد رسيد.
چراغ بيست و هشتم: خوف و رجاء
قال اويس ين حيان: قد عمل الناس على الرجاء؛ تعال نعمل على الخوف؛
اويس قرنى به هرم بن حيان گفت: مردمان از روى رجا كار مى كنند؛ بيا تا ما بر اساس خوف عمل كنيم. »
اعمال انسان بر اساس خوف و رجا، تنظيم و تحكيم مى شود، كه خوف به معناى ترس و رجا به معناى اميد است. نگرانى اويس قرنى اين است كه مردم بر مبناى رجا عمل مى كنند، و به همين دليل كارها را آسان مى گيرند، با تكيه به رحمت خدا، عذاب الهى را فراموش مى كنند، ارتكاب گناه چنان آنان را ناراحت نمى كند؛ زيرا اميد صرف به غفران و بخشش خداوندى بدون خوف، موجب بى پروايى در عمل مى شود.
و حال آن كه رجاى حقيقى دو ويژگى دارد: اولا انسان را به عمل و اخلاص وا مى دارد، چرا كه خداوند مى فرمايد:
فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك بعباده ربه احدا؛
هر كس به ديدار پروردگار خويش اميد مى بندد، بايد كردارى شايسته داشته باشد و در پرستش پروردگارش هيچ كس را شريك نسازد.
ثانيا در دل رجاى حقيقى، خوف نيز نهفته است. بدين معنا كه سالك، اميد به وصال دارد، اما همواره خوف فراق و ترس از نرسيدن نيز با اين اميد همراه است.
اويس مى گويد: مردم بر مبناى رجا عمل مى كنند لذا مى توان نتيجه گرفت كه آنان به رجا نگاهى سطحى دارند، اين است كه اويس عارف به «ابن حيان»، كه او نيز از عرفان بهره مند است، مى گويد: «بيا تا ما بر اساس خوف عمل كنيم. »
خائف از هواى نفس خويش و شيطان درون مى ترسد، او شيطان برون را هر لحظه در كمينگاه خود مى بيند. او از انجام گناه هر قدر كه كوچك هم باشد، نگران است. او از مرگ مى ترسد، از سوال و جواب و قبر و قيامت وحشت دارد، تصور عذاب الهى و آتش جهنم دلش را به لرزه در مى آورد، آن گاه كه خود را در فراق حضرت حق مى بيند، مى ترسد و مى سوزد، در يك كلمه شخص خائف «محتاط» است.
البته، خوف ناپسند و مذهوم نيز هست، آن جا كه شخص از آينده مى ترسد ولى اولياى خدا چنين ترسى ندارند: الا ان اولياء الله لاخوف عليهم و لاهم يحزنون.
آرى اولياى الهى ترس و بيمى ندارند و غمگين نمى شوند. چرا كه خوف از مشكلات و ترس از مردم براى اولياى خدا شايسته نيست، بلكه بر عكس، دشمنان از آنان مى ترسند؛ زيرا آن كه از خداوند پروا دارد و خدا ترس است، ديگر در ميدان هاى نبرد ترسى ندارد، مولوى مى گويد:
هر كه ترسيد از حق و تقوا گزيد
|
|
ترسد از وى و انس و هر كه ديد
|
اما خوف پسنديده و سنجيده، «خوف از مقام حق» و «خوف از سلطه نفسانيت بر خلق» است:
درباره خوف از مقام حق، خداوند مى فرمايد:
و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى * فان الجن هى الماوى؛
اما هر كس از عظمت پروردگارش ترسيده و نفس را از هوا بازداشت، بهشت جايگاه اوست.
خائف در اين مرتبه، خداوند را شاهد، حاضر و ناظر مى داند و اسب سركش نفس را لگام مى زند و در هر لحظه گامى به سوى حق بر مى دارد و از مقام حق هراسان است.
درباره خوف از سلطه هواهاى نفسانى بر مردم نيز، مولاى متقيان علىعليهالسلام
مى فرمايد: ايها الناس ان اخوف ما اخاف عليكم اثنان: اتباع الهوى، و طول الامل، فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره؛
اى مردم! ترسناك ترين چيزى كه از آن بر شما مى ترسم دو چيز است: اول پيروى از هواى نفس و دوم آرزوى طولانى، اما پيروى از هواى نفس، شخص را از راه حق باز مى دارد، و آرزوى بى حساب آخرت را از ياد مى برد. »
ترس از مقام حق و ترس از غلبه هوسها بر خلق، نبايد با جبن و بزدلى اشتباه شود؛ زيرا اين ترس و خوف از صفات پسنديده و سرچشمه اعمال سنجيده خواهد بود. و از اين رو سفارش اويس به ابن حيان كه بدو مى گويد: «بيا تا ما بر مبناى خوف عمل كنيم. » قابل تامل و در خور عنايت و اهتمام است.
چراغ بيست و نهم: گناه شناسى
اويس مى گويد: و لا تنظر الى صغر ذنبك، ولكن انظر الى من عصيت، فان صغرت ذنبك فقد صغرت الله؛ به كوچكى گناه خود نگاه مكن، بلكه به كسى بنگر كه او را معصيت كرده اى، پس اگر گناهت را كوچك بشمارى، خداوند را كوچك پنداشته اى.
آن گاه انسان به سعادت دنيوى و اخروى مى رسد كه سالك، صالح و سالم باشد، و انسان به سعادت و سلامت نخواهد رسيد، مگر آن كه گناه شناس باشد، كه در اين صورت اگر گناهى از او سر زد، حتى گناه كوچك، هرگز به كوچكى گناه نگاه نكند، بلكه به ماهيت گناه بنگرد كه چه كسى را معصيت كرده و دستور كدام را زير پا گذارده است.
انسان معصوم نيست و به هر روى از وى گناه سر مى زند، اما اگر كوچكى گناه او را به جسارت او دارد، اين گناه دوم - يعنى جسارت - طعم تلخ خسارت را به او مى چشاند، ولى اگر كوچكى گناه او را به ندامت رساند، خداوند برايش در كرامات گشايد. و اينها جمله ساى و خيال پردازى نيست، كه امام صادقعليهالسلام
بشارت مى دهد:
ما من عبد اذنب فندم عليه الا غفر الله له قبل ان يستغفر؛
هيچ بنده اى نيست كه گناهى كند و از آن پشيمان گردد، جز اين كه پيش از آن كه طلب آمرزش كند، خدا گناهش را بيامرزد.
پس اگر گناهكار، پريشان و پشيمان شود، پيش از آن كه درخواست بخشش كند، خداوند مهربان او را مى بخشد و او به جاى اين كه بر خاك سياه و به عزا و ماتم نشيند، بر سفره رحمت و عنايت مى نشيند و درس انسانيت مى آموزد.
و اگر عصيانگر، دچار عجب و تكبر شود، و عالما و عامدا دستور خداوند را نافرمانى كند، حتى در گناه كوچك نيز بى احترامى بزرگى نسبت به خداى رحيم و كريم مرتكب شده است. آيا اين نهايت بدبختى نيست كه سلطان انسان، شيطان باشد؟! شيطانى كه بر انسان سجده نكرد، حال آدمى بر او سجده نمايد؟! اگر مى خواهيم گناه شناس شويم، بايد پاى سخن سيد انبيا محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
بنشينيم:
«زمانى موسىعليهالسلام
نشسته بود كه ناگاه شيطان سوى او آمد، و كلاه دراز و رنگانگى به سر داشت، چون نزديك موسى (عليه السلام ) رسيد، كلاهش را برداشت و خدمت موسى بايستاد و به او سلام كرد.
موسى گفت: «تو كيستى؟ » گفت: «من شيطانم. »
موسى گفت: «شيطانى تويى؟! خدا آواره ات كند». شيطان گفت: «من آمده ام به تو سلام كنم، به خاطر منزلتى كه نزد خدا دارى. » موسىعليهالسلام
به او فرمود: «اين كلاه چيست؟ » گفت: «به وسيله اين كلاه دل آميزاد را مى ربايم. » (گويا رنگهاى مختلف كلاه نمودار شهوات و زينتهاى دنيا و عقايد فاسد و اديان باطل بوده است. » موسى گفت: «به من خبر ده از گناهى كه چون آدميزاد مرتكب شود بر او مسلط شوى؟ »
شيطان گفت: اذا اعجبته نفسه و استكثر علمه و صغر عينه ذنبه؛ هنگامى كه او را از خود خويش آيد و عملش را زياد شمارد و گناهش در نظرش كوچك آيد.
حقيقا اويس قرنى حكيم يمنى است و سخنان حكمت يمانى، كه سفارش مى كند:
«به كوچكى گناه خود نگاه مكن، بلكه به كسى بنگر كه او را معصيت كرده اى، پس اگر گناهت را كوچك بشمارى، خداوند را كوچك پنداشته اى. »
آرى، گناهكار، اخراجى مدرسه محبت است و خارج شده از مسير فطرت. او هرگز از گناه لذت نخواهد برد، چرا كه «يك لحظه هوسرانى، يك عمر پيشمانى» است. لذت حقيقى در اكتساب حلال است و اجتناب حرام.
براى گناهكار جسور، راه عبورى از جنهم درون و عذاب برون نيست، ولى اگر انسان به ماهيت گناه بينديشد، حتى اگر گناهكار و شرمسار باشد، طعم شيرين و دلنشين بهشت بر ذايقه اش مى نشيند، چنان كه يكى از اصحاب امام صادقعليهالسلام
نقل مى كند كه فرمود:
ان الرجل ليذنب فيدخله الله به الجنه؛ همانا شخص گناه كند و خدا به وسيله آن او را به بهشت ببرد.
امام صادق فرمود: نعم انه ليذنب فلا يزال منه خائفا ماقتا لنفسه، فيرحمه الله فيدخله الجنه؛
آرى، هر آيينه او گناه كند و پيوسته از آن ترسان باشد و بر خود خشمناك، پس خداوند بر او ترحم كند و او را به بهشت ببرد.
چراغ سى ام: حقيقت عبادت
و عن اويس القرنى انه قال: لو عبدت الله عباده اهل السموات و الارض لما منك حتى نصدقه، قيل: و كيف نصدقه؟ قال: تكون آمنا بما تكفل الله لك من امر رزقك، وترى جسدك فارغا لعبادته؛
اويس مى گويد: اگر تو خداوند را همسان پرستش آسمانيان و زمينيان بپرستى، از تو نپذيرد، مگر آن كه باورش كنى. گفته شد: چگونه باورش كنيم؟ گفت: بدانچه كه خداوند براى تو از رزق و روزى متعهد گشته است، باور داشته باشى و تن خويش را در عبادت او فارغ و آسودگى ببينى.
همه آفرينش سرخوش از پرستش هستند و همه هستى سرمست از عشق و مستى. و اگر انسان، پيشانى عبارت بر درگاه كرامت مى سايد، وصله ناهماهنگ عالم خلقت نيست، بلكه زمزمه عاشقانه او، همآواز با پرستش موجودات و همساز با ستايش آنان است.
پس انسان در هماهنگى با آفرينش به پرستش مى پردازد، حال، اويس مى گويد كه اگر كسى عبادتش همسان و همسنگ اهل زمين و آسمان ها باشد، پذيرفته نخواهد شد، مگر آن كه خداوند را تصديق نمايد، از نظر اويس، حقيقت عبادت در تصديق است و تصديق يعنى ضمير از هر آلودگى پست و حقير، تصديق يعنى تصميم قاطع براى جلوگيرى از ورود به فضاى فرزنده جان و دل. تصديق يعنى پاكسازى هر گونه شائبه از آيينه دل و تصويب قانون توحيد. و تصديق يعنى بارور شدن درخت تناور باور، و اقرار به حقانيت حضرت داور. يقين و باور به حدى ارزشمند است كه خداوند كريم در قرآن مجيد سفارش مى كند:
و لقد تعلم انك يضيق صدرك بما يقولون * فسبح بحمد ربك و كن من الساجدين * و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين
؛
و مى دانيم كه تو از گفتارشان دلتنگ مى شوى. به پروردگارت را بپرست، تا هنگام يقين فرا رسد.
آرى، يقين و خداباورى، ميوه شيرين و ثمره و دلنشين عبادت است. لذا وقتى از اويس سوال مى شود كه يقين چگونه تحصيل مى شود، او روش دستيابى به باور و تصديق را در دو چيز مى داند:
اول، داشتن خاطرى آسوده از زرق و روزى: آدمى بايد از تنبلى و تن پرورى دورى گزيند و همواره به كوشش و تلاش بپردازد، ولى نگران معاش نباشد. اين سنت الهى است كه هر كس تقوا پيشه كند و خداترس باشد، خداوند موانع سير و سلوك را از پيش پاى او بر مى دارد، خارهاى راه را دور مى كند، بن بست ها را درهم مى شكند، و به از جايى روزى مى رساند كه به حساب نمى آورد و فكرش را هم نمى كند:
و من يتق الله يجعل له مخرجا * ميرزقه من حسيث لايحسب
؛
و هر كس تقواى الهى پيشه كند، برايش راهى براى بيرون شدن قرار مى دهد و از جايى كه گمانش را ندارد، روزى اش مى دهد.
يكى از اسماى احسناى الهى، «رزاق» است، خداوند اولا و بالذات رازق تمامى موجودات مى باشد. انسان مجاهد و تلاشگر، روزى رسان را فقط خدا مى داند و بس. اگر چه ممكن است ديگران واسطه فيض الهى قرار گيرند.
نكته مهمى در اين جا قابل توجه است و آن اين كه انسان نبايد به اين نيت تلاش كند كه روزى خود و خانواده را تاءمين كند، بلكه بايد به نيت انجام وظيفه و قربه الى الله، سر تا پا و صبح تا شب يكپارچه غرق شور و نشاط و تلاش و كوشش باشد. البته خداوند رازق نيز از جايى كه او كمان نمى برد، رزق و روزى بنده اش را تاءمين مى كند. حافظ چه خوش سروده است:
دوم: عبادت با تمام وجود: اويس قرنى دومين عامل براى رسيدن به تصديق كامل را در پرستش تمام عيار مبدا آفرينش مى داند. انسان بايد تمام توان خويش را در راه دوست مصرف نمايد. هر نيرويى كه در غير طريق حق به كار رود، به هدر رفته است. تمام اعضا و جوارح بايد در مسير اداى فرايض تكاپو ورزند؛ چنان كه اميرالمومنين علىعليهالسلام
مى فرمايد:
و لا عباده كاداء الفرائض؛ و هيچ عبادتى همانند انجام واجبات نيست.
چراغ سى و يكم: شب زنده دارى
كان اويس القرنى اذا امسى يقول: هذه ليله الركوع، فيركع حتى يصبح. و كان يقول اذا امسى: هذه ليله السجود، فيسجد حتى يصبح؛
اويس قرنى برخى شبها مى گفت: امشب شب ركوع است، و ركوع مى كرد تا صبح شود. و بعضى شبها مى گفت: امشب شب سجود است، به يك سجده، شب را به صبح مى آورد.
پديدههاى گوناگونى آفرينش، براى انسانهاى اهل بينش، جلوه ويژه اى دارد. اگر چه گروهى از علم و دانش حتى به ذم برخى پديدهها مى پردازد، ولى عارفان به ستايش همه پديدهها دلخوشند و به كرنش در پيشگاه آفريننده پديدهها و سخن گفتن با او و بريدن تعلق از هر چه هست، با نشاط و سر مستند. حافظ مى گويد:
حال دل با تو گفتم هوس است
|
|
خبر دل شنفتم هوس است
|
و آن گاه كه شب از راه مى رسد، اهل معنا كمر همت مى بندند كه پديده شب را غنيمت شمرند:
بنى عباس، امام حسن عسكرىعليهالسلام
را به جرم فروزندگى و فرزانگى زندانى مى كنند، گروهى نزد «صالح بن وصيف» زندانيان مى روند كه بر امامعليهالسلام
بيش از پيش سخت بگيرد. صالح مى گويد:
«من چه كنم؟! دو نفر از نانجيبترين مردانى را كه مى توانستم پيدا كنم، بر او گماشتم، آن دو از لحاظ عبادت و نماز و روزه خيلى كوشا شدند! من به آن دو گفتم: در او چه خصلت است؟ گفتند: چه مى گويى درباره مردى كه روز را روزه مى گيرد و تمام شب عبادت مى كند؟! نه سخن مى گويد و نه به چيزى سرگرم مى شود، چون به او نگاه مى كنيم، رگ هاى گردان ما مى لرزد و حالى به ما دست مى دهد كه نمى توانيم خود را نگه داريم! »
تاريك و ظلمانى است، ولى عاشقان، تاريكخانه دل را به شمع وجود يار نورانى كنند:
و انسان نيازمند همدم و مونس، همه شب با يار انس مى گيرد و ياد دوست در دل مى پرورد:
آرى، آن گاه كه شب فرا مى رسد، عارفان به خوش آمد گويى اش مى شتابند، و بر سجاده عبادت مى خرامند، و دل مطهر به بوى ياد دوست معطر مى نمايند، و تو گويى هر شب وصل، شب قدر است:
شب وصلست و طى شد نامه هجر
|
|
سلام فيه حتى مطلع الفجر
|
هنگامى كه شب از راه مى رسد، اميرالمومنين علىعليهالسلام
به استقبال مى رود و شب جديد را خوش آمد مى گويد: مرحبا بالليل الجديد.
و اويس قرنى نيز شاگرد اميرالعارفينعليهالسلام
است كه چون شب فرا رسد شادمانه گويد: امشب شب ركوع است، و تا صبح به ركوع مى پردازد. شبى ديگر را شب سجود مى نامد و تا سپيده دم، پيشانى به خاك مى سايد و مدام از دوست دم مى زند. اهل ركوع و محو در سجود است:
به جانت اى بت شيرين دهن كه همچون شمع شبان تيره مرادم فناى خويشتن است
و اگر اويس و اويسيان شب را به خضوع و ركوع و تواضع و سجود سر مى كنند، و اگر در چشمانشان درياى عشق موج مى زند، خداوند نيز آنان را دوست مى دارد، كه امام باقرعليهالسلام
مى فرمايد:
ما من قطره احب الى الله عزوجل من قطره دموع فى سواد الليل مخافه من الله، لايراد بها غيره؛
هيچ قطره اى نزد خدا محبوبتر نيست از آن قطره اشكى كه در تاريكى شب از ترس خدا بريزد، و از آن جز خدا ديگرى مقصود نباشد.
لذت شب زنده دارى چشيدنى است و بشارت مرغ خوش الحان عرفان، شنيدنى:
چراغ سى و دوم: اصالت نماز
و قيل: كان اويس القرنى اذا راه الصبيان يومونه بالحجاره، فيقول: ان كان لابد ان ترمونى بالحجاره فارمونى بالصغار كى لاتدقوا ساقى فتمنعونى عن الصلاه؛
درباره اويس قرنى گويند: چون كودكان را چشم فراوى افتاد، سنگ اندر وى انداختندى، اويس گفت: چون از اين چاره نيست بارى سنگ خرد اندازيد تا پاى من نبشكند از آن سبب از نمازم مانم.
عده اى از انسانها، زندگى معمولى و متوسط را نمى پذيرند و به راه و روال عادى نمى روند، و در جامعه گروه خاصى را تشكيل مى دهند. اينان خود دو دسته مى شوند: گروهى سقوط مى كنند كه «اولياء الشيطان» لقب مى گيرند، و عده اى صعود مى كنند و «اولياء الرحمان» مى شوند.
اولياء الرحمن نيز دو گروهند: عده اى خوشنام و مشهور، و جمعى گمنام و مستور. آنان كه خداوند در حق ايشان فرمايد:
ان من اغبط اولياى عندى، رجلا خفيف الحال، ذا حظ من صلاه، احسن عباده ربه بالغيب، و كان غامضا فى الناس
...؛
رشك آورترين دوستانم نزد من، شخص سبك حال است (كه قيود و تشريفات ندارد) حظ و بهره يى از نماز دارد، عبادت پروردگارش را در نهان و باطن نيكو انجام مى دهد، و در ميان مردم گمنام است.
اويس قرنى با آن مقام بلند معنوى و عرفانى، آن قدر گمنام و ناشناخته بود كه خواجه نصيرالدين طوسى درباره اش مى نويسد:
و كان اويس القرنى اذا راه الصبيان رموه؛
آن گاه كه كودكان، اويس قرنى را مى ديدند، به سوى او سنگ پرتاب مى كردند.
اما عكس العمل اويس فقط در اين سخن وى خلاصه مى شد كه: «ساقهاى پاى من باريك است. سنگ كوچكتر اندازيد تا پاى من خون آلوده نشود و از نماز نمانم كه مرا غم نماز است، و نه غم پاى.
براى اويس، عليل شدن مطرح نيست، بلكه در نزد او نزد او اصالت نماز اهميت دارد. او شاگرد اميرالمومنين علىعليهالسلام
است كه در بستر شهادت، سفارش و اشارت فرمود:
الله الله فى الصلاه فانها عمود دينكم.
نماز براى عموم مؤمنان، از عقود الهى و عمود دين است. خيمه دين بر عمود نماز، پايدار و استوار است، و كدامين خيمه بدون عمود و چوب خيمه بر پا مانده است؟! اين است كه خداوند تواضع كنندگان را با اين عبارت، بشارت مى دهد:
و بشر المخبتين * الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و الصابرين على ما اصابهم، و القيمى الصلوه و مما رزقناهم ينفقون
؛
و تواضع كنندگان را بشارت ته، آنان كه چون نام خدا برده شود، در دل بترسند و بدان هنگام كه به آنها مصيبتى رسد، شكيبايند و نماز مى گزارند و از آن چه روزيشان داده ايم، انفاق مى كنند.
اويس، از تواضع كنندگان و نماز گزاران است كه غم نماز دارد، نه غم تن و پيكر خويش. براى او اصالت نماز مهم است. البته نمازى همراه با خضوع و خشوع به درگاه حضرت واجب الوجود، كه اوست مقصد و مقصود و هم معبد و معبود.
چراغ سى و سوم: خشوع در نماز
«از اويس پرسيدند كه: خشوع در نماز چيست؟ گفت: آن كه اگر تير به پهلوى وى زنند در نماز، خبر ندارد.
طهارت مقدمه عبادت است، و گروهى وضو مى گيرند كه بدن پاكيزه شود، ولى وضوى آنان نور و صفايى به دل نمى تاباند، اما گروه ديگرى هستند كه اگر جه تعدادشان كم است، ولى به قول حافظ، به آب ديده و خون جگر وضو سازند:
خوشا نماز و نياز كسى كه از سر درد
|
|
به آب ديده وخون جگرطهارت كرد
|
حتى حافظ گامى ديگر پيش نهاده است و بنابر فتواى عشق، نماز كسى را كه به خون دل طهارت نمى كند، مورد قبول نمى داند:
وضو بايد قربه الى الله باشد، انسان را به آستان خدا نزديك و نزديكتر نمايد، وضو بايد دل و جان را نورانى و آدمى را براى عرض راز و نياز به درگاه خداوند آماده كند، و عبد را براى عبادت معبود مهيا سازد و اگر عشق ورزيدن به عبادت حق لازم است، بايد حب حق را در وضو نيز متجلى ساخت، چرا كه سيد انبيا و محمد مصطفىصلىاللهعليهوآلهوسلم
، دلباختگان عبادت را اين گونه بشارت مى دهد:
افضل الناس من عشق العباده، فعانقها واحبها بقلبه، و باشرها بجسده و تفرغ لها، فهو لايبالى على ما اصبح من الدنيا، على عسر ام على يسر؛
بهترين مردم كسى است كه به عبادت عشق ورزد و آن را در بر كشيده و قلبا دوست بدارد، و با تن خود انجام دهد و براى آن آسوده خاطر باشد (دل خويش را به كار ديگرى مشغول ندارد) چنين شخصى باك ندارد كه زندگى دنيايش به سختى بگذرد يا به آسانى.
نماز چشمه اى از چشمه ساران نيايش است و نغمه اى از نغمه هاى ستايش. بايد نمازگزار به نماز عشق ورزد، وگرنه حركات او در محضر پروردگار به نيم جوى نيرزد.
اويس قرنى خشوع در نماز را آن مى داند كه اگر تير به پهلوى نمازگزار زنند، خبردار نشود! و اين خضوع و خشوع، و اين سكون و سكوت حاصل نشود، مگر آن كه نمازگزار، عاشق نماز باشد و نماز، او را از اين دنياى دون، به سوى عالم قرب الهى به پرواز در آورد كه امام العارفين، علىعليهالسلام
نماز را اين گونه تبيين مى فرمايد:
الصلاه قربان كل تقى؛
نماز سبب تقرب و نزديكى به خداوند است.
و اگر نمازگزار در عالم قدس و فضاى قرب الهى در معراج و پرواز است، ديگر به قول اويس: اگر تير به پهلوى او زنند، خبردار نشود!
مولوى اين عارف برجسته، نماز عارفانه و نياز عاشقانه را اين گونه به تصوير مى كشد:
چراغ سى و چهارم: دعا براى دوست
و لقد ذكر عن هرم بن حيان انه قاپروردگار لاويس القرنى و رحمهما الله: يا اويس! صلنا بالزياره و اللقاء. فقال اويس: قد وصلتك بما انفع لك منهما، و هو الدعاء على الغيب، لان الزياره و اللقاء يعرض فيهما التزين و الرياء؛
از هرم بن حيان نقل شده است كه به اويس گفته است: اى اويس! با ديدار و ملاقات، ما را از دوستى خويش بهره مند كن. اويس گفت: من با چيزى سودمندتر از آن دو با تو پيوندى دوستى بسته ام، و آن دعاى نهانى است؛ زيرا ديدار و ملاقات در معرض ظاهرسازى رياكارى است.
اويس قرنى تلاش مى كند از ريا و تزوير خلاصى يابد و در دوستى نيز اخلاص را شيوه خويش سازد. اين است كه وقتى ابن حيان از او ديدارهاى بيشترى را مى طلبد، اويس خاطر نشان مى كند كه معاشرت و ديدار، در معرض تزيين و تزوير و ظاهرسازى قرار دارد، و او به دعاى خلوت و به عرض راز و نياز در غياب دوست مشغول است. و با اين روش، دوستى عميق را در فضاى معنوى مناجات جستجو مى كند.
امام باقرعليهالسلام
در تفسير گفتار خداى تبارك و تعالى: يستجيب الذين آمنوا و عملوا الصالحات ويزيدهم من فضله؛
خداوند دعاى كسانى را كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، اجابت مى كند و از فضل خويش آنان را افزون مى دهد فرمود:
هو المومن يدعو لاخيه بظهر الغيب فيقول له الملك: آمين و يقول الله العزيز الجبار: و لك مثلا ما سالت و قد اعطيت ما سالت بحبك اياه؛
مقصود مؤمنى است كه براى برادر خويش در پشت سر او دعا كند، پس فرشته براى دعاى او آمين گويد و خداوند عزيز و جبار فرمايد: براى تو است دو برابر آنچه درخواست كردى، و به واسطه اين كه او را دوست داشتى، آنچه را براى برادرت درخواست كردى، به تو نيز داده شد (و دعايت در حق او مستجاب شد).
پس يكى از راههاى تحكيم محبت و تكريم مودت، دعا براى برادران و دوستان است، البته در پشت سر ايشان، كه هيچ گونه ريا و تظاهرى در آن نباشد، به قول حافظ:
غلام همت آن نازنيم
|
|
كه كار خير بى روى و ريا كرد
|
آرى، آدمى آن گاه كه به پرونده اعمال خويش مى نگرد، اين شعر حافظ در نظرش ترسيم مى گردد:
تمام سعى و تلاش اويس قرنى، اين حكيم يمانى، اين است كه انسان راه اخلاص و صداقت پيمايد، پيمانه دوستى و رفاقت سر كشد و سركشى و ريا و تظاهر از سر بنهد، چرا كه اسدالله الغالب على ابن ابى طالبعليهالسلام
مى فرمايد: افضل الزهد اخفاء الزهد.
چراغ سى و پنجم: امر به معروف و نهى از منكر
اويس مى گويد: و الله انا لنا مرهم بالمعروف و ننها هم عن المنكر، فيتخذونا اعداء، و يجدون على ذلك من الفساق اعوانا، حتى و الله لقد رمونى بالظائم و ايم الله لا يمنعنى ذلك ان اقوم لله بالحق.
به خدا سوگند كه ما آنان را امر به معروف و نهى از منكر مى كنيم، ولى آنها ما را دشمنان خويش مى دانند، و فاسقان را عليه ما يار و ياور مى گيرند، تا آن جا كه به خدا قسم مرا با استخوان مى زنند، و سوگند به خدا كه اين كار آنان، مرا از قيام براى خدا، به منظور كمك و يارى حق، دور و ماءيوس نخواهد كرد.
انسان فطرتا گرايش به زيباييهاى راستايش مى كند، و مى داند كه زشتيها او را مى فرسايند. آدمى عاشق حقايق است و شفيته دقيق، او فريفته خير و نيكى است و با تمام وجود، زيبايى را دوست مى دارد. انسان مى خواهد كه دنياى درون او و فضاى جامعه و دنياى برون او همانند عالم هستى، پاك و پاكيزه باشد و همگان، انگيزههايى پاك و روشن داشته باشند، اما افسوس و صد افسوس كه سردمداران كفر و نفاق و ريا و سالوس، به طور كاملا محسوس، به جنگ زيبايى و خير و نيكى رفته و معروف را منكوب كرده و زشتى و منكر را به جاى آن نهاده اند. دنيا پرستان در بازار جامعه كالاى منكر را رواج داده و متاع معروف را تاراج مى كنند. زشتيها را ارزش و زيباييها را ضد ارزش جلوه مى دهند، و بر حقايق سرپوش مى نهند.
اين جاست كه فريضه امر به معروف و نهى از منكر بايد همچون ماه بر سر مردمان درخشيدن گيرد؛ اميرالمومنين علىعليهالسلام
در اين باره مى فرمايد:
و اما اعمال البر كلها و الجهاد فى سبيل الله عند الامر بالمروف عن المنكر الا كنفثه فى بحر لجى؛
و همه كارهاى نيك و جهاد در راه خدا، در پيش امر به معروف و نهى از منكر: همانند چيزى جز آب دهنى در برابر درياى پهناور نيست.
اين كلام اميرالمومنين علىعليهالسلام
را از قوام جامعه اسلامى، و رمز دوام عزت مسلمين را به خوبى نشان مى دهد و اين است كه اويس قرنى مى گويد:
اولا: ما امر به معروف و نهى از منكر مى كنيم، و براى بيان اهميت آن، به خداوند سوگند مى خورد. مگر مى شود كسى مسلمان باشد و مؤمن، ولى امر به معروف و نهى از منكر را ترك گويد؟!
ثانيا: آن گاه كه در موقعيت امر به معروف و نهى از منكر قرار مى گيريم، گروهى با ما دشمن مى شوند، و تا آن جا تاءسيس آن نهاد اصولى تاءثير دارد كه آنان حتى از اهل فسق و فجور نيز كمك مى گيرند و در برابر ما علم مخالفت بالا مى برند.
ثالثا: دشمنان مرا با استخوان كتك مى زنند، اما من در برابر آنان استقامت مى كنم، و به خداوند سوگند كه آنان نمى توانند مرا از پيمودن راه حق و قيام در راه خدا باز دارند، آرى، هر كس كه مى خواهد پرچم حق و فضيلت در اهتزاز باشد، بايد از هواهاى نفسانى و وسوسه هاى شيطانى احتراز كند و از تحمل رنج و سختى گريزان نباشد؛ نيز بايد اهل امر به معروف باشد و نهى از منكر كند اويس قرنى نيز اين گونه بود.
اويس به زبياييها عشق مى ورزيد و از زشتى گريزان بود، چرا كه معلم فطرت به او آموخته بود. او به رواج معروف مى انديشد و چراغ خوبيها را در جامعه روشن نگاه مى داشت، او با منكر در هر لباسى كه بود مبارزه مى كرد، البته زيبايى زندگانى اويس در آن بود كه با علم و عمل و گفتار و رفتار امر به معروف و نهى از منكر مى كرد كه مولايش علىعليهالسلام
مى فرمايد
لعن الله الا مرين بالمعروف التاركين له، و الناهين المنكر العاملين به؛
خداوند لعنت كند كسانى را كه به معروف امر مى كنند و خود آن را به جا نمى آورند، و منكر را نهى مى نمايند و خود مرتكب آن مى شوند.
چراغ سى و ششم: مسئولیت اجتماعى
اويس مى گويد: اللهم انى اعتذر اليك من كبد جائعه و جسد عار، وليس لى الا ما على ظهرى و فى بطنى؛
خداوندا! من از تو درباره هر شكم گرسنه و بدن برهنه، معذرت مى خواهم، و مرا جز بالا پوشم و آنچه در شكم دارم، چيزى نيست.
اين يكى از ميوه هاى شيرين فطرت است كه انسان به انگيزه اى الهى، به مردم عشق بورزد، درد و رنج آنان را احساس كند و گرسنگى و برهنگى ايشان را گرسنگى و برهنگى خويش بداند. در اين صورت براى معاش خود و مردم تلاش مى كند و سهم ناچيزى از دسترنج و دستاورد كار خود را براى خويشتن بر مى دارد و باقيمانده را به ديگران مى بخشد، حتى او اهل ايثار است و آنچه كه خود احتياج دارد، در راه دلدار، ايثار مى كند، و هرگز از اين حركت افتخارآفرين مغرور نمى گردد، بلكه آن گاه غنچه راز و نياز در دل و جانش مى شكوفد، در مقام مناجات ناله مى كند كه: اى پروردگار من، اگر افراد گرسنه اى هست و يا فرد برهنه اى، من شرمسارم و پوزش مى طلبم!
اين يكى از ابعاد برجسته و انوار تابنده عرفان اويسى است كه خود را نه فقط در برابر مشكلات و مشقات مردم مسوول مى داند، بلكه اهل عمل هم هست، تا آن جا كه به جز لباس كه پوشيده و غذايى كه خورده، ديگر هيچ ندارد! اين آب گواراى عرفان را اويس از چشمه صاف و زلال ولايت علوى برداشته است.
از دل اويس چشمه سار محبت مى جوشد محبت خدا تمام وجودش را فرا گرفته است و اندازه كه محبت اويس به خدا شدت يابد، محبتش به مردم نيز افزايش مى يابد.
آرى، اويس به مقام رفيع انسانيت رفعت يافته، و از خودپرستى رهايى جسته و به خيل بندگان مخلص خدا پيوسته است. او حتى در مقام دعا و نيايش از خود محورى پرهيز كره و از خداوند مى خواهد كه به سبب فقر مردم، او را دشمن! چنان كه سيد انبيا و سرور اوليا مى فرمايد:
الخلق عيال الله؛ فاحب الخلق الى الله من نفع عيال الله و ادخل على اهل بيت سرورا. مردم اعيال خدا هستند و محبوترين آنها نزد خدا كسى است كه به عيال خدا سود دهد و به خانواده اى شادى رساند.
چراغ سى و هفتم: جامعه پذيرى
اويس قرنى مى گويد: و لانفاق الجماعه فتفارق دينك؛
از جماعت دورى نكن كه از دينت دور خواهى شد.
اين نداى فطرت و بناى خلقت است كه انسان بايد در اجتماع زندگى كند. همان طور بايد در آب باشد و اگر اندكى از آب بيرون بماند، خواهد مرد. اجتماعى بودن آدمى نيز سرنوشت محترم اوست و گريز از جامعه، او را به مرگ محكوم مى كند.
عرفان اويسى با جامعه گريزى در ستيز است؛ چرا كه در پذيرش جامعه، كسى را گريزى نيست. انسان بايد همواره آفرينش خاص خويش را در نظر گرفته، و از اجتماع دور نشود؛ زيرا دورى از جماعت، دورى از ديانت را به دنبال خواهد داشت. اين جا جا دارد كه به كلام امام صادقعليهالسلام
، متوسل و متمسك شويم كه مى فرمايد:
من فارق جماعه المسلمين قيد شبر فقد خلع ربقه الاسلام من عنقه؛
كسى كه به اندازه يك وجب از جماعت مسلمين دورى گزيند، رشته اسلام را از گردن خود جدا كرده است.
اسلام آيينى است كه تمام دستورهايش مبتنى بر فطرت است و يكى از اين دستورها، در اجتماع زيستن انسان مى باشد و اگر كسى از جماعت مسلمين دورى گزيند، از فطرت فاصله گرفته است در نهايت، از اسلام و ديانت خارج خواهد شد.
اين پيوند اجتماعى و پيمان فطرى، بر همه انسانها لازم و ضرورى است. و هر كس كه اسلام را مى پذيرد، حتما بايد با جماعت مسلمين در ارتباط باشد و گوشه گيرى و گوشه نشينى را رها كند و اميرالمومنينعليهالسلام
در فرمان خويش به مالك اشتر، دريچه اى نورانى به جهان انسايت باز مى كند و به استاندارش سفارش اكيد مى كند كه همه انسانها را دوست بدارد؛ زيرا آنان يا در دين و مذهب برادر همند و يا در خلقت برابر هم:
و اشعر قبلك الرحمه للرعيه، والمحبه لهم، و اللطف بهم، و لاتكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان: اما اخ لك فى الدين، اما نظير لك فى الخلق.
و قلبت را از دوستى و مهربانى و شفقت نسبت به رعيت سرشار كن، مبادا براى ايشان جانورى درنده خوباشى و خوردنشان را غنيمت شمارى، چرا كه آنان دو رشته اند: يا با تو برادر دينى اند و يا در آفرينش همانند تو هستند.
آرى، اين پيوند با انسانها و عشق به مردم، هديه فطرت است و همانندى با خلقت، و هر كس كه از اجتماع مسلمين و جامعه اسلامى دورى گزيند، گرفتار سرسپردگى شيطان انانيت خواهد شد و دچار درماندگى و افسردگى.
چراغ سى و هشتم: تنهايى
اويس مى گويد: انى اكره الشهره، والوحد احب الى، لانى كثير الغم مادمت مع هولاء الناس؛
من شهرت را ناپسند مى شمارم، و تنهايى نزد من محبوبتر است؛ زيرا مادامى كه با اين مردمم، آكنده از غم و اندوهم.
آن گاه اجتماع شكل مى گيرد كه افراد در كنار يكديگر قرار گيرند و مناسبات خاصى با هم داشته باشند. نماز جماعت خيلى ثواب دارد، اما تك تك افراد در برگزارى آن نقش دارند. هنگامى كه بانگ اذان، گوش جان را در مسجدالحرام نوازش مى دهد، مسلمانان در صفوف به هم فشرده به گرد كعبه و به سوى خانه خدا به جماعت مى ايستد. بدون شك، ابتدا بايد فرد فرد مسلمين، دلباخته نماز و خير خواه جماعت مسلمين باشند تا جمعى يك دل و يك صدا فرياد برآوردند: الله اكبر، تكبيره الاحرام بگويند و به احرام عشق محرم شوند.
اگر كسى اهل خلوت نباشد، شرايط لازم براى حضور در جامعه را ندارد، در تنهايى است كه آدمى به تزكيه نفس و راز نياز مى پردازد، و مبانى اعتقادى خويش را تحكيم، و خلق و خوى را تطهير مى كند، اين است كه اويس مى گويد: والوحد احب الى
اى درد توام درمان در بستر ناكامى
|
|
وى ياد توام مونس درگوشه تنهايى
|
آن گاه كه دل از غير خدا رست و به حضرت حق پيوست، سلامت و سعادت را مى چشد، و عطر توحيد را استشمام مى كند و اگر انسان به سلامت نفسانى رسيد، آمادگى حضور در جامعه و عبور از تنهايى را مى يابد.
اگر آدمى در تنهايى بماند مبتلا به دل مردگى مى شود، تنهايى مداوم، منشاء سلامتى نخواهد بود، بلكه سرچشمه بيمارى روحى و روانى و اخلاقى نيز مى شود، تنهايى مقصد نيست، معبر است، چرا كه انسان، اجتماعى خلق شده و بايد در اجتماع زندگى كند؛ همان گونه كه ماهى در دريا به حيات خود تداوم مى بخشد. براى اويس، هم زندگى فردى مطلوب است و هم زندگى جمعى.
او شيفته سيد انبياعليهالسلام
و شيعه سيد اوصياصلىاللهعليهوآلهوسلم
است، نمى تواند جامعه گريز باشد و اجتماع ستيز. اين است كه مى گويد: الوحده احب الى
يعنى حيات فردى و حيات اجتماعى هر دو من هستند، اما تنهايى را بيشتر دوست مى دارم.
ما چرا تنهايى براى اويس قرنى محبوبتر است؟!
خود او پاسخ مى دهد كه «من شهرت را زشت مى شمارم، تنهايى را بيشتر دوست مى دارم. مادامى كه با اين مردم هستم آكنده از غم و اندوهم. »
اويس بر خلاف عده اى كه شهوت شهرت دارند، از شهرت فرار مى كند. او مى داند كه مردم به واسطه چنان پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره او غلو خواهند كرد، اساسا اكثر مردم از شخصيتها، بت درست مى كنند، اويس از اين بت تراشى فرار مى كند، حتى او را «مجنون »
مى خوانند، ولى او افسرده نمى شود بلكه بر ايمانش افزون مى گردد، اين براى او خوشايندتر است كه در زمان حياتش مجسمه اى از او بسازند و او را بت قرار دهند. براى اويس، مرضى درگاه خداوند سبحان بودن مهم است بس. اين است كه او از شهرت و خوشنامى فرار مى كند و در خلوت و تنهايى آرام و قرار مى گيرد.
اين جا كلام نغز پر مغز امام صادقعليهالسلام
راهنماى هر سالك صادق است كه مى فرمايد: ان قدرت ان لاتعرف فافعل، وما عليك الا يثنى عليك الناس و ما عليك ان تكون مذموما عند الناس اذا كنت محمودا عندالله؛ اگر بتوانى كه شناخته نشوى (و گمنام باشى) چنين كن، چه مى شود تو را اگر مردم ستايشت نكنند؟! و چه مشكلى پيدا مى كنى، اگر نزد مردم نكوهيده باشى، در صورتى كه نزد خداوند پسنديده اى؟!
چراغ سى و نهم: ولايت
«روزى اويس قرنى بر كنار آب فرات وضو مى ساخت، آواز طبلى به گوش او رسيد، پرسيد كه اين چه صداست؟ گفتند: آواز طبل سپاه شاه ولايت است كه به حرب معاويه مى رود. اويس گفت: هيچ عبادت نزد من فاضل تر از متابعت على مرتضى نيست. آن گاه به متابعت و ملازمت آن حضرت شتافت.
اويس قرنى خلوت و تنهايى را به شهرت و خوشنامى برترى مى دهد، او براى عبادت، ارزش بالايى قائل مى شود، او زندگيش را با دعا، مناجات و عبادت زينت مى بخشد. و اينك كه آواز طبل جبهه اميرالمومنين شنيده مى شود اويس در ركاب علىعليهالسلام
به جنگ معاويه مى رود، در ركاب كسى هميشه در جبهه حق شمشير زده است او اهل يگانگى و فاق است و با دوگانگى و نفاق مى ستيزد. او حجه الله است، گفتار، رفتار، سكوت، فرايد، قيام، قعود، سرانجام، لحظه لحظه زندگى او حجت است و دليل راه، براى هر آگاه راه يافته و يا گمراه گمگشته.
و اينك، اويس كه پير مردى عابد و زاهد است، همه عبادت ها را با متابعت از اميرالمومنينعليهالسلام
مقايسه مى كند و به دور از هر گونه وسوسه فرياد مى زند «هيچ عبادت نزد من فاضلتر از متابعت على مرتضى نيست. »
و درك عظمت ولايت و مقام منبع آن، معرفت عميقى است كه «باقرالعلوم»عليهالسلام
مى فرمود:
بنى الاسلام على خمس: على الصلاه و الزكاه و الصوم والحج والولايه، و لم يناد بشى ء كمانودى بالولايه؛
اسلام روى پنج پايه نهاده شده است: نماز و زكات و روزه و حج و ولايت، و هيچ چيزى مانند ولايت از آن، سخن به ميان نيامده است.
آرى نماز بدون ولايت، يعنى نماز بى ركن و اساس و روزه بى ولايت، يعنى روزه بى حاصل و حج بى ولايت، يعنى حج مرده ابوسفيانى و اسلام منهاى ولايت، يعنى اسلام وارونه و ميان تهى.
اين است كه استقامت در «طريقت»، در روايت ذيل از امام باقرعليهالسلام
، حكايت از ولايت على بن ابى طالبعليهالسلام
مى كند:
عن ابى جعفر فى قول الله عزوجل: «والو استقاموا على الطريقه لاسقينا هم ماء غدقا»
لاشربنا قلوبهم الايمان. والطريقه: هى و لايه على بن اى طالب و الاوصياء
امام باقرعليهالسلام
در مورد خداى عزوجل: «اگر بر اين طريقه استقامت ورزند، آبى فراوان به آنان دهيم»، فرمود: ايمان را در عمق دلشان و رسوخ دهيم و «طريقه»، همان ولايت على بن ابى طالب و اوصيا (ى ديگر) است.
پس اويس قرنى راه به خطا نرفته و سخن به گزاف نگفته است، كه متابعت از على مرتضىعليهالسلام
را از هر عبادتى برتر مى داند؛ زيرا اميرالمومنينعليهالسلام
تمامى صفات و شرايط لازم براى ولايت و امامت را دارد. و از آن جا كه در اين نوشتار بناى اختصار داريم، به بيان قطره اى از درياى فضايل علىعليهالسلام
اكتفا كرده و به پاره اى از اشعار شيرين و شيواى مولوى تحت عنوان ذيل اشاره مى كنيم:
«خدو انداختن خصم بر روى اميرالمومنين علىعليهالسلام
و انداختن آن حضرت شمشير را از دست»:
اهل دين را بازدان از اهل كين
|
|
همنشين حق بجو با او نشين
|
از على آموز اخلاص عمل
|
|
شير حق را دان منزه از دغل
|
در غزا بر پهلوانى دست يافت
|
|
زود شمشيرى بر آورد و شتافت
|
او خدو انداخت بر روى على
|
|
افتخار هر نبى و هر ولى
|
در زمان انداخت شمشير آن على
|
|
كرد او اندر غزايش كاهلى
|
گشت حيران آن مبارز زين عمل
|
|
از نمودن عفو و رحم بى محل
|
گفت بر من تيغ تيز افراشتى
|
|
از چه افكندى مرا بگذاشتى؟!
|
اى على كه جمله عقل و ديده اى
|
|
شمه اى واگو از آنچه ديده اى
|
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد
|
|
آب علمت خاك ما را پاك كرد
|
راز بگشا اى على مرتضى
|
|
اى پس سوء القضاء حسن القضاء
|
چون تو بابى آن مدينه و علم را
|
|
چون شعاعى آفتاب حلم را
|
باز باش اى باب رحمت تا ابد
|
|
بارگاه ماله كفوا احد
|
گفت: من تيغ از پى حق مى زنم
|
|
بنده حقم نه مأمور تنم
|
شير حقم، نيستم شير هوا
|
|
فعل من بر دين من باشد گوا
|
چراغ چهلم - شهادت
اويس مى گويد: اللهم ارزقنى شهاده توجب لى الحياه و الرزق؛
خداوندا! شهادتى به من عطا كن كه زندگى و روزى به دنبال داشته باشد.
اويس قرنى، صادقانه و عارفانه، از حضرت حق شهادت مى طلبد، اما شهادت چيست و شهيد كيست؟
شهادت، بيعت با مقام ولايت است تا پاى جان.
شهيد، دلداده سيد انبياصلىاللهعليهوآلهوسلم
است دلباخته سيد اوصياصلىاللهعليهوآلهوسلم
.
شهادت، برنده ترين سلاح در برابر كفر و نفاق و شرارت است.
شهيد، با امام سجادعليهالسلام
همنوا است كه: اللهم اختم بعفوك اجلى.
شهادت، دورى از زرق و برق دنياست، و نشستن بر كنار سفره تعند ربهم برزقون.
شهيد، هم صدا با حافظ زمزمه مى كند:
به تيغم گر گشد دستش نگيرم
|
|
و گر تيرم زند منت پذيرم
|
شهادت، هديه اى است نفيس كه خداوندى به دوستان خاص خويش عطا مى كند. شهيد، عاشقانه در اره خدا جانبازى مى كند:
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت كان كه شد كشته او، نيك سر انجام افتاد
شهيد، مصداق ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا
است نه همچون بيدى كه از باد كفر و نفاق بلرزد، و گرنه ادعاى توحيد بدون استقامت در مقابل كفر و نفاق به پشيزى نيرزد.
شهادت، بالاترين حسن عاقبت است و والاترين ركن سعادت، شهيد، تشنه وصال است ابراهيم گونه در اين راه، جان خويش را به قربانگاه حق مى برد:
شهادت، به قول اويس، مايه حيات است و سرمايه رزق و روزى. شهيد، تيغ زهرآگين دشمن را مى پذيرد، بدان اميد كه لبخند مقام ولايت بر جانش نشيند كه: