معجزات امام هادى (عليه السلام)

معجزات امام هادى (عليه السلام)0%

معجزات امام هادى (عليه السلام) نویسنده:
گروه: امام هادی علیه السلام

معجزات امام هادى (عليه السلام)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حبيب الله اكبرپور
گروه: مشاهدات: 5228
دانلود: 2685

توضیحات:

معجزات امام هادى (عليه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 78 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5228 / دانلود: 2685
اندازه اندازه اندازه
معجزات امام هادى (عليه السلام)

معجزات امام هادى (عليه السلام)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

معجزات امام هادىعليه‌السلام

نام نويسنده: حبيب الله اكبرپور

خلاصه اى از زندگى امام دهم حضرت على النقىعليه‌السلام

نام:على

نام پدر:امام جواد عليه‌السلام

نام مادر:سمانه

شهرت:نقى، هادى

كنيه:ابوالحسن سوم

محل تولد:مدينه منوره

زمان تولد:١٥ ذيحجه سال ٢١٣ هجرى قمرى

زمان شهادت:٢٨ جمادى الاخر سال ٢٥٤ هجرى قمرى

محل شهادت: درشهر سامراء توسط معتز خليفه عباسى در ٤١ سالگى

زيارتگاه امام: شهر سامرا در عراق كنونى

سير حيات: - هشت سال پيش از امامت و رهبرى - دوازده سال دوران امامت قبل از خلافت متوكل - چهارده سال همزمان با خلافت ستمكارانه متوكل عباسى

همسران آن حضرت:يك زن

فرزندان آن حضرت:٥ فرزند، ٤ پسر و يك دختر

گوشه هايى از زندگى حضرت امام على النقىعليه‌السلام

بعضى از مورخان تولد امام على النقىعليه‌السلام را رجب سال ٢١٤ هجرى قمرى و برخى از ايشان تولد امام را در ذى الحجه سال ٢١٢ هجرى قمرى ذكر نموده اند. پدر آن حضرت امام جوادعليه‌السلام و مادرش ام بلد بوده است. شهرت مادرش ام بلد و سمانه مغربيه بوده است.

صفات امام هادىعليه‌السلام :

امام هادىعليه‌السلام را ميان قامت، داراى موهاى مجعد، اندامى فربه، چهره اى گشاده با چشمانى سياه ابروانى ناپيوسته توصيف نموده اند. امام هادىعليه‌السلام در سخاوت و عزت نفس و بزرگ منشى شهرت داشت و در يتيم نوازى و كمك به تهيدستان و بينوايان تا مى توانست دريغ نمى نمود.

شخصيت امام هادىعليه‌السلام :

امام هادىعليه‌السلام در علم و تقوى و پرهيزگارى چون امامان گذشته بى نظير بود و با اينكه در دوران خلافت متوكل عباسى مى زيست و از هر طرف تحت فشار عوامل حكومتى بود، ولى توانست با ثبات قدم و اعتماد به نفس، امامت و رهبرى شيعيان را به عهده بگيرد و به خوبى وظايف خويش را انجام دهد.

(شهادت امام على النقى هادىعليه‌السلام

سرانجام امام هادىعليه‌السلام در توطئه اى كه از طرف المعتز خليفه عباسى بر عليه او صورت گرفت با سم مسموم شده و به شهادت رسيد. روز شهادت آن امام همام را روز دو شنبه بيست و هشتم جمادى الاخر سال دويست و پنجاه و چهار هجرى قمرى نوشته و او را در خانه مسكونى اش در سامرا دفع نمودند.

گويند امام هنگام مرگ چهل سال داشت و مدت يازده سال تحت نظر خليفه وقت متوكل بود. مدت امامت ايشان را سى و سه سال ذكر كرده اند. آن حضرت خلفاى متعددى از جمله معتصم، واثق بالله، متوكل، مستعين و معتز را ديده و از ماءموران حكومتى ايشان مصايب فراوانى كشيده بود. گويند امام در هفت يا هشت سالگى به امامت رسيده و سيزده سال در مدينه منوره اقامت داشت و بعد از آن قريب به بيست سال در سامرا زيست و سرانجام در همان جا وفات يافت.

هم اكنون مدفن آن حضرت و زيارتگاه ايشان در سامرا مى باشد.

حضرت امام على النقى الهادىعليه‌السلام فرموده است: دنيا بازارى است كه گروهى در آن منتفع مى شوند و گروهى ضرر مى بينند.

ماجراى زنى كه ادعا مى كرد دختر حضرت فاطمهعليها‌السلام است

روايت شده است كه در عهد متوكل زنى به نام زينب، ادعا مى كرد كه مادر من فاطمهعليها‌السلام دختر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. متوكل به آن زن گفت: تو جوانى و از زمان حضرت رسالت نزديك به چهارصد سال مى گذرد. چگونه تو در اين مدت پير نشده اى؟

زينب گفت: حضرت رسالت در حق من دعا كرد و دست مبارك بر سر من كشيد و از حق تعالى خواست كه بعد از هر چهل سال من مجددا جوان شوم و من تا به حال اين حكايت را براى كسى نگفته بودم و اكنون به علت اكتساب بعضى ضروريات لازم دانستم كه پرده از اين راز بردارم و ماجراى خود را براى خليفه زمان بيان نمايم.

متوكل مشايخ آل ابى طالب و اولاد عباس و پيران قريش را احضار نمود و خصوصيات حال زينب فاطمهعليها‌السلام را از ايشان سؤال نمود. آنها كه اطلاع داشتند، گفتند كه زينب دختر فاطمهعليها‌السلام در فلان سال وفات نمود و براى ما اين گونه ذكر كرده اند حقيقت زمان وفات او نزد مورخان محقق و مسطور است.

آن زن چون اين حكايت را از آن جماعت شنيد و فهميد كه نزديك است رسوا شود گفت: اين روايت افترا و دروغ است و احوال من تا اين زمان بر همه كس از زندگان و مردگان مخفى و پوشيده بوده است. پس متوكل به آن جماعت گفت كه شما هيچ دليلى غير از اين روايت بر فوت زينب بنت فاطمهعليها‌السلام نداريد؟

گفتند:جز اين روايت حجت ديگرى نداريم. متوكل گفت: درست نيست كه بدون حجت و دليل سخن كسى را رد كنيم و بى دليل بر شخصى اعتراض نمائيم. آن گاه اهل مجلس گفتند: كسى كه بر اين روايت حجتى دارد و مى تواند اين اشتباه را رفع نمايد، ابوالحسن على النقىعليه‌السلام است. خليفه اين سخن را تحسين نمود و آن حضرت را احضار نمود و او را از ادعاى آن زن مطلع ساخت.

حضرت فرمود: اين ادعا كذب و دروغ است. وفات زينب دختر فاطمهعليها‌السلام در فلان روز از فلان ماه از فلان سال بود. متوكل گفت: اين جماعت نيز همين گونه خبر دادند، و من آوردن حجت و دليل را لازم مى دانم، چون زينب اين روايت را قبول ندارد. پس اگر بر دروغ او دليلى بياورى بسيار نيكو است.

حضرت فرمود كه گوشت اولاد فاطمه را حق تعالى بر درندگان حرام گردانيده است. اگر اين زن بر ادعاى خود صادق است، به پيش شيران خليفه رود و برگردد تا حقيقت و صداقت گفتار او ظاهر گردد.

متوكل به آن زن گفت: چه مى گويى؟ گفت: من هرگز پيش شيرها نمى روم. امام على النقىعليه‌السلام قصد قتل مرا دارد كه اين سخن را مى گويد. از اولاد فاطمه جمع زيادى از بنى حسن و بنى حسين در اين مجلس حاضرند. به يكى از آنها بگو تا پيش اين شيرها برود. بعضى از اهل مجلس كه نسبت به آن حضرت دشمنى داشتند، گفتند: يا اميرالمؤ منين! چرا خود ابوالحسنعليه‌السلام به نزد شيرها نمى رود؟ متوكل از اين سخن خوشحال شده و گفت: اى ابوالحسنعليه‌السلام ! چرا تو به ميان شيران نروى تا صدق سخنان تو بر اين جماعت آشكار گردد و ببينند كه به بنى فاطمه از درندگان آسيبى نمى رسد.

حضرت فرمود: اكنون اختيار در دست توست، به هر كس بگويى مى رود. متوكل گفت: مى خواهم كه تو ب ه روى. حضرت فرمود: اين كار را مى كنم انشاء الله تعالى و حرفى ندارم.

سپس فرمود تا نردبانى حاضر كردند و به آن مكان كه شيران درنده بودند گذاشتند و طوق از گردن شش عدد شير درنده مهيب بر داشتند پس آن حضرت پايين رفته و در ميان آنها ايستاد. شيرها يك يك پيش حضرت بر زمين افتادند و صورت بر خاك عجز ماليدند و سرهايشان را بر روى دستهاى خود گذاشتند و نزديك آن حضرت خوابيدند. حضرت دست شفقت بر سر هر يك از آنها كشيده و هر كدام از شيرها بر خاسته و به طرفى رفتند.

حضار مجلس از مشاهده اين حال بسيار متعجب و حيران شدند. وزير متوكل گفت: اين كار براى تمشيت(١) مملكت مخل(٢) است، زيرا كه مردم مثل اين معجزه كه از ابوالحسنعليه‌السلام مشاهده نمودند، به جانب او مايل مى شوند. مصلحت آن است كه قبل از آن كه اين خبر منتشر شود، او را پيش شيران بيرون بياورى. پس متوكل گفت: اى ابوالحسن!عليه‌السلام حق تعالی تو را از آفتها محفوظ مى دارد، اكنون بيرون بيا. چون آن حضرت به طرف نردبان آمد، شيرى كه از همه شيرها بزرگتر بود، قصد بيرون آمدن كرد.

حضرت به او اشاره كرد كه برگردد. آن شير از پشت سر آن حضرت برگشت و در جا خود قرار گرفت. هنگامى كه حضرت بيرون آمد، فرمود: هر كس كه ادعاى فرزندى فاطمهعليها‌السلام مى نمايد، در ميان اين شيران خود را بيازمايد. پس متوكل به آن زن گفت كه به ميان اين شيران برو. زن گفت: هيهات، هيهات من دروغ گفتم و ادعاى باطل كردم. من دختر فلانى ام و نهايت احتياج باعث شد تا من اين سخن دروغ را بگويم و اين مادر من است و اشاره به زنى كرد كه در مجلس ايستاده بود.

متوكل بعد از شنيدن اين سخنان حكم كرد كه او را به ميان را به ميان شيران بيندازند. مادر آن زن خيلى التماس نمود و اهل مجلس نيز شفاعت او را كردند و متوكل او را به مادرش بخشيد.

حضرت امام على النقىعليه‌السلام فرموده است: كسى كه خود را خفيف و خوار مى داند و در باطن، احساس پستى و حقارت مى كند، از شر او ايمنى نداشته باش.

شفاى درد چشم خادم به سبب معجزه حضرت در شيرخوارگى

روايت است كه امام محمد تقىعليه‌السلام خادمى داشت كه نام او محمد بن انس بود كه مدتى در خدمت آن حضرت بود. هنگامى او به درد چشم مبتلا شده بود و هر روز شديدتر مى شد به نحوى كه كار بر او تنگ شده بود و نزديك به كورى رسيد. روزى به خدمت امام محمد تقىعليه‌السلام آمد و عرض كرد اى مولاى من! فداى تو شوم، مدت يك سال است كه به درد چشم مبتلا شده ام و اكنون نزديك است كه كور شوم. به جهت شفا به درگاه شما متوسل نموده ام.

حضرت چند كلمه بر كاغذى نوشت و به دست او داد و فرمود: اين كاغذ را بردار و به پيش فرزندم على النقىعليه‌السلام برو تا درد چشم تو را علاج كند. در آن وقت على النقىعليه‌السلام شيرخواره بود. پس خادم كاغذ را برداشته به در خانه آن حضرت آمد. ديد كه على النقى بر كتف كنيزك بود. چون خادم پدر را ديد، دست مبارك دراز كرد و چيزى طلب نمود. خادم كاغذ را به دست آن حضرت داد.

چون به كاغذ نگاه كرد، هر دو دست را باز كرد و به بغل خادم رفت و دست بر چشم او ماليد. در همان لحظه به قدرت حق تعالی و معجزه آن حضرت چنان چشم او روشن گرديد و از درد ساكت شد كه گويى هرگز او درد چشم نداشته است.

حضرت امام على النقىعليه‌السلام فرمود: آن كس كه خودپسند و از خود راضى است. غضب كنندگان به وى، زياد خواهد بود.

با معجزه حضرت شير شعبده باز نابكار را بلعيد

نقل است كه مشعبد هندى نزد متوكل ملعون بازى ميكرد و چنان در آن فن ماهر بود كه كسى مثل او نديده بودند. آن ملعون شقى اراده كرد كه با حضرت امام على النقىعليه‌السلام لعبتى بازد و آن مهر سپهر كرامت را خجل سازد. متوكل نابكار گفت: اگر اين كار را بكنى به تو هزار دينار جايزه بدهم.

مشعبد دستور داد تا مقدارى نان نازك كه وزن زيادى نداشته باشد، پخته و مهيا سازند. بعد از آن به دنبال امام على النقىعليه‌السلام فرستاد و ايشان را دعوت نمود. هنگامى كه آن حضرت شرف حضور ارزانى داشت، جهت آن حضرت بالشى كه بر آن صورت شيرى نقش داشت، گذاشتند و مشعبد در نزديكى آن بالش نشست. پس سفره پهن كردند و آن نانها را آورده پيش آن حضرت گذاشتند.

چون آن حضرت دست به طرف آن نانها دراز كرد، آن ملعون لعبتى ساخت و آن نانها پرواز داد. پس آن حضرت خواست نان ديگرى بردارد، باز آن ناپاك لعبتى ساخت كه نان به طرف سقف بالا رفت. هم چنين آن كار را تا سه نوبت تكرار كرد.

اهل مجلس همگى خنديدند كه به يك باره آن مظهر مهر ذوالجلال دست بر صورت شير زده فرمود: بگير اين را. آن صورت تبديل به شير شده و از بالش بيرون پريد و آن پليد را فرو برد و به جاى خود باز گشت. آن قوم بى سعادت از ديدن آن معجزه حيران گشتند و آن حضرت برخاست تا از مجلس بيرون رود. متوكل ملعون زبان گشوده و گفت: مى خواهم كه بنشينى و آن مرد را بر گردانى.

آن حضرت فرمود: به خدا قسم ديگر او را نخواهى ديد. آيا مسلط مى گردانى دشمنان خدا را بر دوستان خدا؟ اين سخن را فرمود و از آن مجلس بيرون رفت و ديگر كس آن مشعبد را نديد.

راوى از امام على النقىعليه‌السلام معنى حزم و محكم كارى را سؤال كرد، در جواب فرمود: حزم عبارت از اين است كه فرصت خير را مغتنم بشمارى و به قدر ممكن در استفاده از آن تسريع نمايى.

راز درختى كه در حال خشك شدن بود

آورده اند كه روزى متوكل در باغى مى گشت و گردش مى نمود. ابوالعباس محمد بن نصير كه از خويشان امام على النقىعليه‌السلام بود، در اين گردش با متوكل همراه بود. در اثناى گردش به درختى رسيدند كه بسيار زرد شده و نزديك است خشك شود.

متوكل به ابوالعباس روى نمود و گفت: تو مى گويى كه امام زمان على النقىعليه‌السلام است و غيب مى داند، برو و از او بپرس كه چرا اين درخت اين چنين زرد شده و نزديك است خشك شود. گفتم: اگر بگويد، دشمنى قديمى ات را با او كم مى كنى؟

گفت: بلى. ابوالعباس گويد: به خدمت آن حضرت آمدم و احوال آن درخت را از ايشان پرسيدم. فرمود: آن درخت موردى دارد و آن اين است كه زير آن كله آدمى مدفون است كه آن آدمى به سبب معصيت ملعون گرديده و عذاب و دود دوزخ و تعفن دوزخ به او مى رسد و به درخت نيز سرايت مى كند، از اين جهت درخت زرد شده و نزديك است خشك شود. ابوالعباس آن چه شنيده بود به متوكل خبر داد. پس به اتفاق رفتند و زير آن درخت را كندند، كله خشك چندين ساله از زير آن بيرون آمد.

از حضرت امام على النقى الهادىعليه‌السلام پرسيدند:

فقهاى ما اختلاف دارند، برخى مى گويند كه دركوچ دوم اگر بعد از ظهر حركت كنند بهتر است و برخى مى گويند: اگر قبل از ظهر حركت كنند بهتر خواهد بود. شما چه مى فرمائيد؟ حضرت فرمود:

آيا ندانسته اى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز ظهر و عصر خود را در مكه خواند؟ و اين درست نخواهد شد، مگر اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل از ظهر از منى خارج شده باشد.

هديه جماعتى از اجنه براى خادم حضرت

روايت است كه يكى از خادمان امام على النقىعليه‌السلام اراده كرد كه به خراسان زيارت امام المتقين ابوالحسن على بن موسى الرضاعليه‌السلام مشرف گردد. پس به خدمت امام على النقىعليه‌السلام در آمد و اجازه خواست بعد از حصول اجازه آن حضرت فرمود كه بايد در اين صفر خاتم عقيق زرد با تو باشد و نقش يك روى آن خاتم اين باشد كه ماشاء الله و لاقوه الا بالله استغفر الله و نقش روى ديگر محمد و على باشد.

پس به تحقيق كه خاتمى با اين صفت، امان است از قطاع الطريق و سلامت بودن از آفتهاى دنيا و آخرت با آن حاصل مى شود خادم روايت مى كند كه از پيش آن حضرت بيرون آمدم و براى بدست آوردن انگشترى با آن صفات كه حضرت فرموده بودند، رفتم و مجددا براى خداحافظى به خدمت حضرت مشرف شدم، حضرت فرمود: برو و انگشترى فيروزه تهيه كن كه بر يك روى آن نقش الله الملك باشد و بر روى ديگر نقش الملك الله الواحد القهار باشد.

پس به تحقيق كه در اثناى راه ميانه شهر طوس و نيشابور شيرى بر سر راه قافله خواهد آمد و نخواهد گذاشت كه قافله از آن راه بگذرد. پس در آن وقت نزد آن شير برو و اين خاتم را به او نشان بده و بگو كه آقا و مولاى من على النقىعليه‌السلام به تو مى گويد كه از سر راه دور شو.

خادم روايت مى كند، هنگامى كه به آن سفر روانه شدم، در موضوعى كه حضرت فرموده بود والله كه شير را ملاقات كردم و آن چه به آن ماءمور شده بودم، انجام دادم و آن شير از سر راه كنار رفت. چون به خدمت آن حضرت باز گشتم، آنچه گذشته بود بيان كردم.

حضرت فرمود: يك چيز ديگر هست كه آن را نگفتى، اگر مى خواهى من براى تو نقل كنم. عرض كردم اى سيد و مولاى من! نقل كنيد، شايد من فراموش كرده باشم. حضرت فرمود: شبى از شبها در پيش قبر امام رضاعليه‌السلام شب زنده دارى مى كردى كه جماعتى از جن به زيارت آن حضرت آمدند و چون به خاتم نگاه كردند و نقش آن را خواندند، آن را از دست تو بيرون كردند و انگشتر را در آب شستند و آن آب را به بيمار خود خورانيدند، بيمار شفا يافت.

بعد از آن انگشتر را به دست چپ تو كردند، در حالى كه قبلا در دست راست تو بود و تو از آن تعجب مى كردى و علت آن را نمى دانستى. بعد از آن در پيش سر خود ياقوتى يافتى و آن را برداشتى و اكنون آن ياقوت همراه توست. اين ياقوت هديه اى است كه جماعت جن براى تو آورده اند. آن را به بازار ببر و بفروش كه هشتاد دينار طلا از تو خواهند خريد. خادم مى گويد ياقوت را به بازار بردم و به قيمتى كه حضرت فرموده بود، فروختم.

شخصى به حضرت امام على النقىعليه‌السلام نوشت: مردى مى ميرد و ده روز قضاى ماه رمضان بر عهده او باقى است، در ميان وارثان او دو تن به عنوان ولى شناخته مى شوند، آيا مى توانند هر يك پنج روز قضاى روزه او را بگيرند؟ حضرت در پاسخ نوشت: از آن دو تن، هر يك بزرگتر باشد، بايد ده روزه پياپى روزه او را قضا كند. انشاء الله.

سكوت و احترام پرندگان براى حضرت

ابو هاشم جعفرى روايت مى كند كه متوكل منزلى داشت كه بر اطراف آن پنجره هايى گذاشته بود و در پشت آن مرغان خوش الحان و كبوتران خوب نقش نگاه مى داشت. چنان كه از سر و صداى زياد پرندگان، مردمى كه در آن مجلس بودند، صداى يكديگر را نمى شنيدند.

هرگاه كه حضرت على النقىعليه‌السلام به آن مكان داخل مى شد تا وقتى كه آن حضرت در آن مجلس تشريف داشتند، همه آن پرندگان ساكت مى شدند و چون حضرت بيرون مى رفت باز سر و صدا مى كردند

از حضرت امام على النقىعليه‌السلام پرسيدند: اگر از پوست شكار، سطل آب يا مشك آب بسازند، كسى كه در حال احرام باشد، مى تواند از سطل يا مشك، آب بياشامد؟ حضرت فرمود: مى تواند.

كبك ها به احترام حضرت با هم نمى جنگيدند

روايت شده كه متوكل كبك هايى داشت كه اكثر اوقات نزد او مى آوردند و به جنگ مى انداختند. هرگاه كه آن حضرت در آن مجلس حاضر بود، كبك ها با يكديگر نمى جنگيدند و اين موضوع را بارها متوكل و اهل مجلس او مشاهده كرده بودند و مى دانستند كه آن مرغان رعايت ادب نگه داشته و احترام به آن امام عالى نسب و حسب مى گذارند و به خاطر آن حضرت با يكديگر خصومت و نزاع و جدال نمى كنند.

پس متوكل گفت، تا زمانى كه آن حضرت در مجلس است، كبك به جنگ نيندازند و براى خليفه مرغان و كبوتران به مجلس نياورند. منظور او اين بود كه مبادا بر مردم معجزات و كرامات حضرت آشكار گردد و مردم به جانب او متمايل شوند.

راوى گويد: حضرت امام على النقىعليه‌السلام را در سجده شكر ديدم كه ساعد خود را روى زمين پهن كرده و سينه و شكم را بر خاك نهاده است. من از علت آن سؤال كردم و حضرت پاسخ فرمود: ما خانواده سجده را اينگونه دوست داريم.

داستان تشيع مردى اصفهانى

آورده اند كه مردى اصفهانى به نام عبدالرحمن و از جمله شيعيان و محبان امام على النقىعليه‌السلام بود. روزى مردم اصفهان به او گفتند: سبب تشيع تو را نمى دانيم؟ گفت: هنگامى كه با گروهى براى تظلم به درگاه متوكل مى رفتم، روزى از نزديك خانه متوكل مى گذشتم كه امر به حاضر نمودن امام على النقىعليه‌السلام نمود.

من از كسى پرسيدم كه اين شخص كيست؟ گفت: سيدى علوى است كه رافضيان او را امام مى دانند و خليفه او را براى كشتن طلبيده است. پس صبر كردم تا او را ببينم. بعد از ساعتى شخصى را ديدم كه بر اسب سواره مى آيد و مردم صف كشيده بودند و كوچه داده و در چپ و راست ايستاده اند. من به آن حضرت نگاه مى كردم و او را چشم از يال اسب بر نمى داشت و به هيچ طرف نگاه نمى كرد.

به محض ديدن امام، محبتى در دل من افتاد و در دل با خود مى گفتم: خدايا! شر متوكل را از او دفع كن. و هر چه نزديك تر مى شد، محبتش در دل من افزون تر مى گشت و در باطن مى ناليدم و مى گفتم: خدايا! اين جوان هاشمى را از كيد و غضب متوكل خلاص كن. هنگامى كه به مقابل من رسيد، به من روى كرد و فرمود: «استجاب الله دعائك و زاد الله فيعمرك و بالك و ولدك » ، حق تعالی دعاى تو را اجابت كرد و زياد كرد عمر تو را، مال تو را و فرزندان تو را. لرزه بر اندام من افتاد و خود را به ميان مردم انداختم.

از من پرسيدند: براى تو چه اتفاقى افتاده؟ از همه پنهان كردم. بعد از ساعتى آن حضرت با اعزاز و اكرام تمام از خانه متوكل بازگشت و با آن كه من از فقيرترين مردم اصفهان بودم، چون برگشتم از چند جايى كه اصلا اميد نداشتم مال هاى زيادى به دست من آمد، به طورى كه امروز در خانه من هزار هزار دينار و دراهم است به غير آنچه در بيرون دارم و فرزندانم به ده عدد رسيده، عمرم از هفتاد و اندى گذشته است. من از اين جهت به امامت او معترف گرديدم، به جهت محبتى كه از آن حضرت در دل من افتاد و دعايش در حق من مستجاب شد.

از حضرت امام على النقىعليه‌السلام سؤال شد: اگر وقت نماز، موقعى فرا برسد كه در وسط دره باشيم، بايد نماز بخوانيم؟ حضرت فرمود: از وسط دره به طرف راست يا چپ بالا برويد و نماز بخوانيد.

ريگ هايى كه به طلاى ناب تبديل شد

ابوهاشم جعفرى روايت مى كند كه روزى در ملازمت امام على النقىعليه‌السلام از سامرا به جانب صحرا بيرون رفتيم و كس ديگرى با ما نبود. گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى نهايت از تنگى معاش و پريشانى احوال به جهت اهل و عيال تشويش دارم.

حضرت بعد از شنيدن اين سخن، به سمت زمين خم شد و مشتى ريگ برداشت و فرمود: اى ابا هاشم! جلوتر بيا و به اين روزى ات را توسعه بده و از اين حكايت با كسى سخن نگو. من پيش رفتم و آن ريگ ها را از آن حضرت گرفتم و آن راز را مخفى كردم. زرگرى را طلب كردم و آن ريگ را نزد او بردم و گفتم: اين طلا را سكه بساز.

هنگامى كه زرگر آن ريگ را گداخت، قسم ياد كرد كه در مدت عمر خود از اين طلا بهتر و رنگين تر نديده ام و هم چنين به صورت ريگ طلا نديده بودم و نشنيده بودم و پرسيد: چگونه به دست تو رسيده است؟ گفتم: از زمان قديم اين طلا نزد من بود.

شخصى به امام على النقىعليه‌السلام نوشت: قربانت گردم، من يك قطار شتر دارم كه به دست ساربانهايم سپرده ام و گاهى به خاطر اشتياقى كه به حج دارم، خودم نيز با همان قطار شتر راهى مكه مى شوم و احيانا به برخى از جاها سفر مى كنم. آيا من نيز بايد نماز شكسته بخوانم و روزه هايم را افطار كنم؟

حضرت در پاسخ نوشت: اگر هميشه به نظارت و نگهبانى شترها نمى روى، و فقط در سفر مكه با شترانت سفر مى كنى، بايد نمازت را شكسته بخوانى و روزه ات را افطار كنى.

تدبير حضرت براى اداى قرض اعرابى

روايت شده كه روزى امام على النقىعليه‌السلام از منزل بيرون آمد تا به دهى كه در آن حوالى داشت، سرى بزند. اعرابى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت: من مردى از اعراب كوفه ام و به محبت على بن ابيطالبعليه‌السلام متمسكم و چنگ در ولاى شما زده ام و به آن افتخار مى كنم.

من مبلغ زيادى قرض دارم و به غير از درگاه شما درى و راهى نمى دانم. حضرت به اعرابى دلدارى داده و به كسى سپرد كه از حال او با خبر باشد و روز بعد او را طلبيد و فرمود: اداى قرض تو مى شود به شرطى كه از قول من تخلف نورزى و آنچه مى گويم بشنوى. اعرابى گفت: پناه مى برم به خدا از آنكه بر خلاف قول شما كارى كنم. حضرت كاغذى به مهر مبارك خود به او داده كه بيشتر از مبلغ قرض اعرابى بود به اين مضمون كه او اين مبلغ را از من طلبكار است و به او فرمود كه چون به سامره بر گرديم در حضور هر كس كه حاضر باشد، اين كاغذ را بيرون آور و اين مبلغ را از من طلب كن و هر چقدر مى توانى درشت و بى ادبانه با من سخن بگو و من تو را مى بخشم و از آن چه كه گفتم كوتاهى نكن تا قرض تو ادا شود.

پس چون حضرت به سامره مراجعت فرمود مردم به ديدن آن حضرت آمدند. اعرابى آمده و حق خود را طلب مى نمود و هر چه آن حضرت با مهربانى برخورد مى فرمود، او طبق فرموده امام درشتى مى كرد. تا آن كه جمعى از حضار اعرابى را تسلى داده و به او وعده و وعيد داده و آرامش كردند. همان روز اين خبر به خليفه رسيد.

حكم كرد كه سى هزار درهم براى امام على النقىعليه‌السلام ببرند و چون آن مبلغ را آوردند، حضرت در خلوت اعرابى را طلبيد و فرمود: اين مبلغ را بگير و قرضت را ادا كن و بقيه را صرف مايحتاج اهل و عيال خود كن و مرا نيز ببخش. اعرابى گفت: فداى تو شوم من به ثلث بلكه به ربع اين مال راضى بودم و قرض من ادا مى شد. حضرت فرمود: به طالع تو اين مقدار به دست من آمد و من به آن طمعى ندارم. خدا را شكر كه قرض تو را ادا نمود و مرا شرمنده تو نگردانيد.

شخصى به امام على النقىعليه‌السلام نوشت: انسان با دوشيزه خانمى ازدواج مى كند ولى او را دوشيزه نمى بيند، آيا خانم، تمام كابين را در اثر زفاف و مباشرت صاحب مى شود، يا بايد كسر بگذارد؟ حضرت در پاسخ فرمود: بايد كسر بگذارد.

قصرها و باغهاى بهشت در جوار كاروان سرا

صالح بن سعيد روايت مى كند كه وقتى متوكل حضرت امام على النقىعليه‌السلام را به سامره طلب نمود، آن حضرت به سامره وارد شد و در كاروانسرايى منزل كرد. من همان روز به خدمت حضرت رفتم و چون آن حضرت را در آن مكان ديدم، عصبانى شدم و گفتم: يابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين جماعت در همه احوال نسبت به شما كوتاهى مى كنند و اطفاء نور تو مى نمايند و كار را به اين جا رسانيده كه اين حضرت را در كاروانسرا مسكن داده اند.

حضرت بعد از شنيدن اين سخن با دست مبارك به جانب راست خود اشاره نمود و فرمود: يابن سعيد! به اين طرف نگاه كن، چون نگاه كردم، باغها و قصرهاى بهشت عنبر سرشت را با حورالعين مشاهده نمودم و از اين حال بى نهايت متعجب شده و از سخن خود منفعل و شرمنده شدم. بعد آن حضرت فرمود: يابن سعيد! ما هرجا كه مى رويم و هستيم، اينها از آن ماست.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: هر كه در خداپرستى روشن باشد، مصائب دنيا بر وى سبك آيد، اگر چه قطعه قطعه شود و پراكنده گردد.

سپاه متوكل و لشكر حضرت على النقىعليه‌السلام

روايت شده است كه متوكل ملعون روزى از خاطر گذراند كه اگر من همه لشگر خود را مكمل و مسلح سازم و به ترتيب و تزئين آنها بپردازم. سپس با على النقىعليه‌السلام به ميان آنها بروم و سپاه خود را به او نشان دهم، هر آينه رعب و وحشتى عظيم از من در دل او به وجود مى آيد و اگر در خاطر دارد كه روزى جمعى از شيعيان پدر خود را مكمل سازد و بر من خروج كند، از ذهن خارج سازد و به كار خود بپردازد.

پس دستور داد نود هزار عرب بر اسبان با جوشنها و مغفرهاى فولاد در نواحى سامره حاضر شوند و از آن چه قدرت دارند كوتاهى نكنند. چون لشگر او در موضع معهود حاضر شد، حضرت امام على النقىعليه‌السلام را احضار كرد و آن سپاه را در نهايت آراستگى به آن حضرت نشان داد و گفت: يا اباالحسن! تو را به اين جهت طلبيده ام كه تعداد سرباز مرا بدانى و معتقد نباشى كه كسى قدرت مخالفت و جرأت مقاومت با مرا دارد.

حضرت فرمود: تو لشگر خود را به من نشان دادى، اگر مى خواهى من نيز لشگر خود را به تو نشان دهم؟ متوكل گفت: آرزو دارم كه بدانم تو چقدر مرد كارى دارى. پس آن حضرت دست مبارك به دعا برداشت و چيزى چند بر زبان جارى ساخت كه كسى مضمون آن را نفهميد. پس فرمود: اى خليفه! نگاه كن. چون متوكل نگاه كرد، ديد كه ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب، ملائكه با تيغ ‌هاى آتش بار و سر نيزه هاى جان شكار بر اسبان ابلق صاعقه كردار سوار ايستاده اند و همه از روى ادب چشم بر اشاره آن حضرت نهاده اند.

متوكل از مشاهده اين صحنه از هوش رفت و چون به هوش آمد حضرت فرمود: اى متوكل! يقين بدار كه ما با شما در امور دنيا مناقشه و منازعه اى نداريم و كار آخرت چنان ما را فراگرفته است كه مهمات دنيا كلا از خاطر ما رفته و قصد امارت و تمهيد خلافت به تمامى از ضماير ما رفع گشته و به يقين بدان كه از ما هيچ ضررى به تو نخواهد رسيد.

متوكل بعد از شنيدن اين سخنان اطمينان حاصل كرد و ترس و وحشت او كمتر گرديد. اما در كتاب كشف النعمه و حديقه الشيعه اين روايت به طريق تحرير يافته كه متوكل روزى لشگر خود را كه نود هزار نفر بودند، مشاهده كرد و چون هميشه از امام على النقىعليه‌السلام متوهم بود، دستور داد كه بايد هر كدام از سپاهيان در فلان صحرا يك توبره خاك پركرده و بر روى هم بريزند.

چون به اين دستور عمل نمودند، كوهى شد، پس امام را طلبيد و با خود به آن تل خاك برد و آن لشگر را با زينت و سلاح كامل به آن حضرت نشان داد و به او عرض كرد: تو را طلبيده ام كه لشگر مرا ببينى كه از هر يك توبره خاك كه هر يك آورده اند، كوهى به وجود آمده است. حضرت فرمود: اگر خواهى من نيز لشگر خود را به تو نشان دهم و تا آخر حديث كه مشابه روايت قبل است.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرموده: بهتر از كار نيك، انجام دهنده آن است و زيباتر از زيبايى گوينده آن است. بهتر از علم و دانش، دارنده آن است و از شر بدتر كسى است كه آن را طلب مى كند و از ترس هراسناك تر، كسى است كه خود را در آن مى افكند.

بيمارى متوكل و تجويز داروى حضرت

على بن محمد طايفى روايت مى كند روزى متوكل به مرضى مبتلا شد و چيزى از بدنش بيرون زد كه بايد آن را بشكافند تا چرك از آن خارج شود و خليفه از آن درد رهايى يابد. ولى اطباء حاضر به شكافتن آن موضوع نبودند چون ممكن بود براى خليفه خطر داشته باشد.

متوكل از درد و رنج زياد مشرف بر موت شده بود. مادرش چون اين حالت را مشاهده كرد، با خود گفت: اگر پسرم از اين درد خلاص شود و مرضش به صحت مبدل شود، ده هزار دينار از مال خالص خودم را نذر ابوالحسن على النقىعليه‌السلام مى نمايم. فتح بن خاقان كه از وكلاى متوكل بود گويد كه چون اطباء از معالجه عاجز شدند گفتند: ما شنيده ايم كه اين مرد يعنى ابى الحسنعليه‌السلام مستجاب الدعوه است و طب ايمنى مى داند.

اگر كسى نزد او برود و از او چاره جويى كند شايد كه براى درد خليفه دوايى حاصل شود. پس شخصى را نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه خليفه را معالجه كند. هنگامى كه آن شخص بازگشت گفت: ابوالحسن مى فرمايد كه سرگين گوسفند را كوبيده و با گلاب بياميزند و بر آن موضع بگذارند تا نفع بخشد.

فتح مى گويد: چون اطباء اين سخن را شنيدند مسخره كرده و گفتند: اين راه معالجه اصلا فايده ندارد. پرسيدم در آن چه ابوالحسن فرموده، احتمال ضرر هست؟ گفتند: احتمال ضرر نيست ولى يقين داريم كه نفعى نيز ندارد. گفتم: ما به سخن او عمل مى كنيم و اميد عافيت داريم.

پس حسب الامر آن حضرت با سرگين گوسفند و گلاب معالجه نمودند و همان روز آن موضوع شكافته شد و مواد فاسده از آن بيرون آمد و مرض رفع شد و خليفه سلامت خود را بازيافت. چون بشارت سلامتى متوكل به مادرش رسيد، بسيار خوشحال و مسرور گرديد مبلغى را كه نذر كرده بود به خدمت امام على النقىعليه‌السلام فرستاد.

حضرت امام هادىعليه‌السلام فرمود: هر كس از خدا بترسد، هيبت او در دلها مى نشيند و هر كه خدا را فرمان برد، فرمانش مى برند. كسى كه آفريدگار را اطاعت كند از خشم آفريدگار باكى ندارد و هركس آفريدگار را به خشم آورد، يقين كند كه به خشم مخلوق دچار مى شود.