ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم0%

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم نویسنده:
گروه: متون حدیثی
صفحات: 24

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم

نویسنده: محمد تمیمی آمدی، مترجم: سيد هاشم رسولى محلاتى
گروه:

صفحات: 24
مشاهدات: 9705
دانلود: 344

توضیحات:

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم
  • باقيمانده حرف ميم

  • حرف ميم بميم مكسور بلفظ«مِن»

  • حرف ميم مفتوحه بلفظ «ما»

  • حرف ميم بلفظ مطلق

  • حرف نون بلفظ «نعم»

  • حرف نون بلفظ مطلق

  • حرف ياء بلفظ «ينبغي»

  • حرف ياء بلفظ «يستدلّ»بصيغه مجهول

  • حرف «ياء» بلفظ «يسير»

  • حرف ياء بلفظ ياء ندا

  • حرف ياء بلفظ مطلق

  • شرح اخبار طينت

  • حديث اوّل

  • حديث دويم

  • حديث سوم

  • حديث چهارم

  • حديث پنجم

  • حديث ششم

  • حديث هفتم

  • حديث هشتم

  • حديث نهم

  • حديث دهم

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 24 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 9705 / دانلود: 344
اندازه اندازه اندازه
ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم

ترجمه غرر الحكم و درر الكلم، جلد ششم

نویسنده:
فارسی
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
جلد ششم


بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم جزء ششم شرح غرر و درر
باقيمانده حرف ميم
حرف ميم بميم مكسور بلفظ «مِن»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ميم بميم مكسور بلفظ «مِن» كه بمعنى «از» است: فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٩٢٤٧ من النّعم الصّديق الصّدوق. از جمله نعمتهاست دوست راستگو.
٩٢٤٨ من العقول اضاعة الحقوق. از جمله عقوق است ضايع كردن حقوق، مراد اينست كه عقوق پدر و مادر همين نيست كه كسى با ايشان بد كند و ايشان را آزار دهد بلكه بجا نياوردن حقوق ايشان نيز از تعظيم و تكريم و فرمانبردارى ايشان و مانند آنها عقوق ايشانست و وزر و وبال عقوق دارد.
٩٢٤٩ من الآجال انقضاء السّاعات. از اجلهاست گذشتن ساعتها، مراد به «أجل» در اينجا مدّت عمرست و مراد اينست كه: هر ساعتى كه مى‏گذرد از جمله مدّت عمرست و قدر آن را بايد دانست و بعبث نبايد گذرانيد.
٩٢٥٠ من السّاعات تولّد الآفات. از ساعتهاست زائيده شدن آفتها، يعنى هر ساعتى محلّ تولّد آفتها تواند بود پس همواره بايد در حذر بود از آنها، و توّسل جست بدرگاه حق تعالى از براى دفع آنها بدعا و تصدّق و مانند آنها.
٩٢٥١ من الفراغ تكون الصبوة. از فارغ بودن ميباشد صبوه، «صبوه» بفتح صاد بى نقطه و سكون باء يك نقطه و فتح واو ميل بجهل و لذّتهاى جوانيست كه از جهل ناشى مى‏شود، و مراد ترغيب بمشغول شدن بكارست و فارغ نبودن و اين كه فارغ بودن منشأ ميل بلذّتها شود كه از جهل ناشى شود.
٩٢٥٢ من الخلاف تكون النبوّة. از مخالفت ميباشد نبوه، «نبوه» بفتح نون و سكون باء يك نقطه و فتح واو زمين بلند را گويند، و مراد اينست كه از مخالفت با نفس و هوا و هوس آن حاصل مى‏شود بلندى مرتبه.
٩٢٥٣ من اللّئام تكون القسوة. از لئيمان ميباشد سخت دلى، يعنى سخت دلى و بى‏رحمى از اخلاق لئيمانست يعنى مردم دنى پست مرتبه يا بخيلان.
٩٢٥٤ من خزائن الغيب تظهر الحكمة. از خزانه‏هاى غيب ظاهر مى‏شود حكمت، مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست است، و مراد اينست كه آن فعلى نيست از افعال بنده بلكه از خزانه‏هاى نهانى حق تعالى فايض مى‏شود بر بنده، يا بى توسّط فكر و نظر چنانكه در بديهيّات است و همچنين در نظريات از براى انبيا و اوليا صلوات اللّه‏
و سلامه عليهم أجمعين، و با بتوسّط فكر و نظر و بعد از آن مانند نظريّات از براى ساير مردمان.
٩٢٥٥ من الكرام تكون الرّحمة. از كريمان ميباشد رحم يعنى رحم و رقّت قلب از اخلاق كريمانست يعنى مردم گرامى بلند مرتبه، يا اهل جود و سخاوت، چنانكه در فقره سابق سابق مذكور شد كه قساوت و سخت دلى از اخلاق لئيمانست كه مقابل «كريمان» باشند بيكى از آن دو معنى.
٩٢٥٦ من صغر الهمّة حسد الصّديق على النّعمة. از كوچكى همّت است رشك بردن دوست بر نعمتى يعنى دوستى كه بر نعمت دوست خود رشك برد و خواهد كه اين از او زايل شود اين منشأى بغير پستى عزم و همّت او ندارد كه باعتبار آن حصول مثل آن را از براى خود تجويز نمى‏كند پس مى‏خواهد كه از او هم زايل شود تا او را مزيّتى بر او نباشد امّا كسى كه همّت او پست نباشد از براى خود نيز مثل آن يا زياده بر آن طلب كند نه اين كه تمناى زوال آن از او بكند بلى اگر دشمنى با او داشته باشد رشك بر او و تمنّاى زوال نعمت او بسبب آن راهى دارد هر چند پست همّت نباشد.
٩٢٥٧ من كمال العلم العمل بما يقتضيه. از كمال علم عمل كردنست به آن چه اقتضا كند آن علم آنرا، يعنى علم كامل تمام آنست كه عمل شود بقتضاى آن، و كسى كه عمل نكند بعلم خود علم او ناقص و ناتمام باشد.
٩٢٥٨ من كمال العمل الاخلاص فيه. از كمال عمل اخلاص در آنست، يعنى عمل كامل تمام آنست كه خالص باشد از براى حق تعالى و آميخته بغرضى ديگر كه منافى آن باشد نباشد و عملى كه خالص‏
نباشد ناقص و ناتمام باشد هر چند اصل آن از براى حق تعالى باشد و اهتمامى بآن غرض ديگر نباشد.
٩٢٥٩ من أقبح الغدر اذاعة السّرّ. از زشتترين بيوفائيست فاش كردن سرّ، يعنى فاش كردن سرّ كسى بيوفائيست با او از زشت‏ترين بيوفائيها.
٩٢٦٠ من أعظم المكر تحسين الشّرّ. از بزرگترين مكر تحسين كردن شرّست يعنى تحسين كردن شرّ و بديى كه كسى بكند مكريست با او از بزرگترين مكرها.
٩٢٦١ من مأمنه يؤتى الحذر. از مأمن خودش آمده مى‏شود بسيار حذر كننده، مراد اينست كه حذر كردن بسيار سودى ندارد و اعتماد بر آن نتوان كرد، بسيار مى‏شود كه چنين كسى در مأمن و محلّ امنيّت خودش آمده مى‏شود يعنى بلائى يا هلاكتى مى‏آيد او را، و ممكن است كه «يؤتى» بمعنى «آمده مى‏شود» نباشد بلكه بمعنى «هلاك گردانيده مى‏شود» باشد، و حاصل هر دو يكيست، پس بايد كه اعتماد و توكّل بر حفظ و نگهدارى حق تعالى باشد هر چند قدرى از حذر نيز بايد چنانكه از اخبار ديگر ظاهر مى‏شود.
٩٢٦٢ من أفضل الايمان الرّضا بما يأتي به القدر. از افزونترين ايمان راضى شدنست به آن چه بياورد آن را قدر، يعنى به آن چه تقدير و حكم حق تعالى بآن جارى شده باشد از براى او، خواه تنگى روزى باشد و خواه فراخى آن، و خواه بيمارى باشد و خواه صحّت، و همچنين در نظاير آن.
٩٢٦٣ من الحزم قوّة العزم. از دور انديشيست قوّت عزم، يعنى اين كه عزم هر كار كه كسى كند عزم او
در آن قوى باشد تا بعمل آيد ، زيرا كه با عزم سست كم كارى بانجام رسد خصوصا كارهاى بزرگ و صعب.
٩٢٦٤ من الكرم صلة الرّحم. از كرم است صله خويشى، مراد به «كرم» گرامى و بلند مرتبه بودنست يا جود و سخاوت چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٢٦٥ من الكرم اتمام النّعم. از كرم است تمام كردن نعمت و ناقص نگذاشتن آن.
٩٢٦٦ من الكرم حسن الشّيم. از كرم است نيكوئى خويها و خصلتها.
٩٢٦٧ من الكرم الوفاء بالذّمم. از كرم است وفا كردن بعهدها و پيمانها.
٩٢٦٨ من أقبح المذامّ  مدح الّلئام . از زشت‏ترين چيزهاى عيبناك مدح كردن لئيمانست، يعنى اين كه كسى لئيمى را يعنى دنى پست مرتبه را يا بخيلى را مدح و ستايش كند.
٩٢٦٩ من صحّة الأجسام تولّد الأسقام. از صحّت اجسام است زائيده شده أسقام، ممكن است كه غرض بيان اين باشد كه نعمتهاى دنيا نمى‏شود كه آميخته بألم و كدورتى نباشد چنانكه از صحّت بدن‏
و تندرستى بيمارى زائيده شود، يا اين كه مغرور بصحّت بدن نبايد شد و بسبب اعتماد بر آن تأخير در مهمّات نبايد كرد ناگاه از صحّت بدن بيماريى متوّلد شود كه مانع از آنها گردد.
٩٢٧٠ من مطاوعة الشّهوة تصاعف الآثام. از موافقت و متابعت خواهش است تضاعف گناهان، «تضاعف» بمعنى دو چندان گشتن است، و ظاهر اينست كه مراد در اينجا مطلق زياد شدن و بالا رفتن باشد و اين كه بسيارى از گناهان از متابعت خواهش و هوا و هوس ناشى شود.
٩٢٧١ من الشّقاء احتقاب الحرام. از بدبختيست ذخيره كردن حرام، يعنى اين كه مال حرامى را كسب كند و صرف نكند و ذخيره كند و آخرت خود را بآن تباه كند و در دنيا بهره از آن نبرد.
٩٢٧٢ من أفحش الظّلم ظلم الكرام. از فاحش‏ترين ستم ستم كريمانست، «فاحش» بدى را گويند كه از حدّ گذشته باشد در بدى، و مراد اينست كه از بدترين ستمها ستم كريمانست يعنى ستمى كه كسى بر ايشان كند و مراد به «كريمان» چنانكه مكرّر مذكور شد مردم بلند مرتبه است، يا اهل جود و سخاوت، و ممكن است كه مراد ستمى باشد كه ايشان كنند بر ديگرى، باعتبار اين كه ستم از ايشان زشتتر و قبيحتر باشد از ستم ديگران.
٩٢٧٣ من الفساد اضاعة الزّاد. از فسادست ضايع كردن توشه، يعنى از جمله فساد و تباهى حال بلكه عمدة آن ضايع كردن توشه آخرتست و گذاشتن آن و اهمال در آن.
٩٢٧٤ من الشّقاء افساد المعاد. از بدبختيست فاسد كردن معاد، يعنى روز بازگشت خود را، و چون اكثر مردم خصوصا در آن زمان بدبختى را همين فساد حال دنياى كسى مى‏دانستند،
تنبيه ايشان شده با اين كه فاسد كردن معاد نيز بدبختيست و اگر نه عمده بدبختى همانست.
٩٢٧٥ من أعظم المحن دوام الفتن. از بزرگترين محنتها پاينده بودن فتنه‏هاست، يعنى زمانى كه فتنه و آشوب در آن دائمى باشد، پس پناه بايد جست بحق تعالى از آن و شكر بايد كرد در زمانى كه چنين نباشد، و ممكن است كه غرض اشاره نيز باشد باهتمام در سعى و استخلاص از فتنه آخرت كه پاينده است.
٩٢٧٦ من ضيق العطن لزوم الوطن. از تنگى عطن است لازم بودن وطن، «عطن» جائى را گويند كه نزد آب شتران را بعد از خوردن آب بخوابانند تا بار ديگر آب دهند و بعد از آن بچراگاه خود برند و «تنگى عطن» مثل است از براى تنگدستى و كم همّتى، و مراد اينست كه از جمله تنگدستى و كم همّتى لازم بودن در وطن است و بيرون نرفتن از آن بسفرها، و كسى را كه همّت و دست و دل گشاده باشد نمى‏شود كه صبر كند بر آن و بسفرها نرود از براى كسب فضايل و منافع اخروى و دنيوى، و ممكن است كه مراد به «لزوم وطن» ماندن در آن و نقل نكردن از آن باشد بجاى ديگر با وجود تعب و آزار كه در آن كشد و اين كه اين از جمله كم همّتى است، صاحب همّت در چنين وطنى نماند و بجاى ديگر رود كه چنان نباشد.
٩٢٧٧ من الايمان حفظ اللّسان. از ايمانست نگهدارى زبان، يعنى از فحش و غيبت و امثال آنها، يا از سخن گفتن بسيار نيز، و بنا بر اين مراد اينست كه آن از كمال ايمانست و بنا بر اوّل نيز ممكن است كه مراد اين باشد بنا بر مشهور از عدم اعتبار عمل در اصل ايمان، و ممكن است كه مراد اين باشد كه از اجزاى ايمانست يا شرايط آن بنا بر اين كه عمل نيز معتبر باشد در ايمان.
٩٢٧٨ من الكرم احتمال جنايات الاخوان. از كرم است متحمل شدن گناهان برادران، يعنى گذراندن آنها و انتقام نكشيدن، و مراد به «كرم» بلندى مرتبه است يا جود و سخاوت، چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٢٧٩ من علامات الخذلان ايتمان الخوّان. از علامتهاى خذلان امين گردانيدن خوّانست، «خذلان» بكسر خاء با نقطه و سكون ذال با نقطه بمعنى واگذاشتن و ترك يارى كردنست، و «خوّان» بضمّ خاء با نقطه و تشديد واو بمعنى خيانت كنندگانست، و مراد اينست كه از علامتهاى خذلان حق تعالى كسى را واگذاشتن او بخود و يارى نكردن او اينست كه او امين گرداند در كارهاى خود خيانت كننده‏ها را.
٩٢٨٠ من شرف الهمّة بذل الاحسان. از بلندى همّت بذل احسانست.
٩٢٨١ من المروّة تعهّد الجيران. از مروّت و آدميّت است باز رسيدن بهمسايگانست.
٩٢٨٢ من شرائط الايمان حسن مصاحبة الاخوان. از شرايط ايمان نيكوئى مصاحبت با برادرانست، «شرايط چيزى» امورى را گويند كه آن موقوف بر آنها باشد و بى آنها يافت نتواند شد. و مراد از «شرايط» كمال ايمانست.
٩٢٨٣ من عجز الرّأى استفساد الاخوان. از عاجزى رأى فاسد گردانيدن برادرانست، يعنى از علامات عاجزى رأى و تدبير كسى اينست كه برادران و دوستان خود را فاسد كند و از خود رو گردان‏
نمايد چه كسى كه رأى و تدبير او عاجز نباشد چنين ضرر و زيان عظيم بخود نرساند.
٩٢٨٤ من التّوانى يتولّد الكسل. از توانى زائيده مى‏شود كسل، «توانى» بمعنى تقصير كردن در كارست و اهمال كردن در آن، و «كسل» بمعنى سنگين گشتن كسيست از كارى و گران بودن آن بر او، و مراد اينست كه: تقصير در كارى و اهمال در آن منشأ اين مى‏شود كه آن كار گران گردد بر او و دشوار باشد بر او.
٩٢٨٥ من الحمق الاتّكال على الأمل. از حماقت و كم عقليست اعتماد كردن بر اميد.
٩٢٨٦ من علامات الاقبال اصطناع الرّجال. از علامتهاى اقبال احسان بمردانست، يعنى از علامات اقبال كسى و رو آوردن دولت باو اينست كه احسان كند بمردان، يا اين كه مردان احسان كنند باو، و اوّل ظاهرترست، و مراد به «مردان» مردان كاملند كه سزاوار احسان باشند.
٩٢٨٧ من علامات الادبار مقارنة الأرذال. از علامات ادبار همراهى با أرذال است، يعنى از علامات ادبار كسى و پشت گرديدن دولت از او اينست كه مصاحبت كند با مردم دنى پست مرتبه.
٩٢٨٨ من شرف الأعراق كرم الأخلاق. از شرف أعراقست نيكوئى اخلاق، «أعراق» بمعنى ريشه‏هاست و مراد در اينجا اصل و نژادست و اين كه نيكوئى اخلاق و خويها از شرف و بلندى مرتبه اصل و نژاد ناشى مى‏شود.
٩٢٨٩ من هنيى‏ء النّعم سعة الأرزاق.
از گوارائى نعمتها فراخى روزيهاست، پس كسى كه اين نعمت داده شود بايد كه قدر آن را بداند و شكر آن را چنانكه بايد بجا آورد.
٩٢٩٠ من أشدّ عيوب المرء أن تخفى عليه عيوبه. از سخت‏ترين عيبهاى مردانيست كه پنهان باشد بر او عيبهاى او، يعنى آن قدر غافل و بى خبر باشد از خود كه عيبهاى خود را نداند، و «بودن اين از سخت‏ترين عيبها»، باعتبار اينست كه چنين كسى بفكر اصلاح نفس خود و ازاله عيبهاى خود نمى‏افتد تا اين كه مرگ در رسد و بى توبه و انابت برود.
٩٢٩١ من أحسن الركم الاحسان الى المسيئ. از بهترين كرم احسان كردنست بسوى گنهكار، يعنى بكسى كه نسبت باو گناهى كرده باشد.
٩٢٩٢ من علامة الكرم تعجيل المثوبة. از علامت و نشانه كرم يعنى بلندى مرتبه شتاب كردنست در مثوبت يعنى در جزاى نيك.
٩٢٩٣ من علامة اللّؤم تعجيل العقوبة. از علامت لئيمى و پستى شتاب كردنست در عقوبت، يعنى جزاى بد.
٩٢٩٤ من أحسن الفضل قبول عذر الجانى. از بهترين فضل و افزونى مرتبه قبول كردن عذر گنهكارست.
٩٢٩٥ من أوكد أسباب العقل رحمة الجهّال. از محكمترين اسباب عقل و زيركى رحم كردن نادانانست، يعنى گذشتن از گناه ايشان.
٩٢٩٦ من السّعادة التّوفيق لصالح الأعمال. از نيكبختيست توفيق از براى صالح عملها، يعنى شايسته و نيكوى آنها.
٩٢٩٧ من علامة الشّقاء غشّ الصّديق. از علامت بدبختيست غشّ كردن با دوست، يعنى صاف نبودن با او.
٩٢٩٨ من علامات اللّؤم الغدر بالمواثيق. از علامتهاى لئيمى يعنى دنائت و پستى مرتبه بيوفائيست بعهدها و پيمانها.
٩٢٩٩ من عدم العقل مصاحبة ذوى الجهل. از نبودن عقلست مصاحبت كردن با صاحبان جهل و نادانى.
٩٣٠٠ من كمال النّعم وفور العقل. از كمال نعمتهاست وافر بودن عقل و كامل بودن آن.
٩٣٠١ من أشدّ المصائب غلبة الجهل. از سختترين مصيبتهاست غلبه جهل و زيادتى آن.
٩٣٠٢ من كمال الحماقّة الاختيال فى الفاقة. از كمال حماقتست تكبّر كردن در فقر و درويشى.
٩٣٠٣ من المروّة العمل للَّه فوق الطّاقة. از مروّت و آدميتست عمل كردن از براى خدا بالاتر از طاقت، مراد به «طاقت» مرتبه‏ايست كه تاب و توانائى آن داشته باشد بى تعب و مشقّت زياد كه بناى واجبات و اكثر مندوبات شرعيّه بر آنست، و مراد اينست كه مروّت اينست كه كسى كه زياده بر آن نيز عمل كند از براى خدا و تعب و زحمت بر خود گذارد بكردن‏
مندوبات و أعمال خير زياد.
٩٣٠٤ من أحسن النّصيحة الابانة عن القبيحة. از بهترين نصيحت كشف كردن از افعال زشت قبيح است، يعنى ظاهر كردن آنها بكننده آنها و منع كردن او از آنها، و إغماض نكردن در آنها.
٩٣٠٥ من أكبر التّوفيق الأخذ بالنّصيحة. از بزرگترين توفيق فرا گرفتن نصيحتست يعنى قبول كردن آن و عمل كردن بآن.
٩٣٠٦ من علامة اللّؤم سوء الجوار.  از علامت لئيمى و دنائت بدى همسايگيست، يعنى بد سلوك كردن با همسايه.
٩٣٠٧ من علامات الشّقاء الاساءة الى الاخيار. از علامتهاى بدبختى بدى كردن بسوى نيكانست.
٩٣٠٨ من سوء الاختيار صحبة الأشرار. از بدى اختيار مصاحبت با بدانست، يعنى از جمله اختيارات بد مصاحبت با بدانست و اختيار و برگزيدن ايشان از براى آن.
٩٣٠٩ من أعظم الفجائع اضاعة الصّنائع. از بزرگترين دردها ضايع كردن احسانهاست، يعنى احسان كردن بكسى كه اهل آن نباشد كه زيان دنيوى در آن باشد بى أجر و ثواب اخروى، بلكه با عقوبت اخروى خصوصا كسى كه بدى كند در برابر آن.
٩٣١٠ من أفحش الخيانة خيانة الودائع. از فاحش‏ترين خيانتها يعنى از حدّ گذشته‏ترين آنها در بدى خيانت در امانتهاست.
٩٣١١ من أقبح اللّؤم غيبة الأخيار. از زشتترين لئيمى يعنى دنائت و پستى مرتبه غيبت كردن نيكانست يعنى مذّمت كردن ايشان غايبانه ايشان.
٩٣١٢ من أعظم الحمق مؤاخاة الفجّار. از بزرگترين حماقتست برادرى كردن با فاسقان.
٩٣١٣ من كنوز الايمان الصّبر على المصائب. از گنجهاى ايمانست صبر بر مصيبتها، يعنى آن بمنزله گنجيست از براى صاحب ايمان كه از براى آخرت خود ذخيره گذارد.
٩٣١٤ من أفضل الحزم الصّبر على النّوائب. از افزونترين دور انديشى صبر كردن بر مصيبتهاست، زيرا كه آن دور انديشى است از براى آخرت و رسيدن بأجر عظيم و ثواب جسيم آن، و از براى دنيا نيز بسبب خلاص بسبب آن از شماتت دشمنان و از تعب و زحمت و بى تابى و قلق و اضطراب و لوازم آن، و از رسيدن مصيبت ديگر بسبب آنها، چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٣١٥ من مهانة الكذّاب جوده باليمين لغير مستحلف. از خوارى بسيار دروغگوست جود او بقسم از براى غير قسم دهنده، يعنى از جمله خواريهاى بسيار دروغگو اينست كه حرفى كه مى‏گويد از براى اين كه مردم قبول كنند بخشندگى ميكند بقسمى بر وفق آن بى اين كه كسى قسم دهد او را، و اين معنى بتجربه نيز معلوم شده.
٩٣١٦ من كمال النّعمة التَّحلّى بالسّخاء و التّعفّف. از كمال نعمتست يعنى از نعمتهاى كامله است زيور يافتن بسخاوت و عفّت يعنى پرهيزگارى.
٩٣١٧ من المروّة غضّ الطّرف و مشى القصد. از مروّت و آدميت است پائين انداختن چشم و رفتن ميانه، مراد به «پائين انداختن چشم» تند نگاه نكردن بروى مردم است يا نگاه نكردن بزينتهاى دنيا و زيورهاى آن، و به «رفتن ميانه» اين كه نه پر تند باشد و نه بسيار آهسته، يا ميانه روى در هر باب ميانه افراط و تفريط، و اوّل ظاهرترست چنانكه مشهورست ميانه مفسّرين در تفسير «و اقصد فى مشيك» كه از جمله وصاياى حضرت لقمانست بپسر خود يعنى ميانه روى كن در راه رفتن خود.
٩٣١٨ من الكرم اصطناع المعروف و بذل الرّفد. از كرمست يعنى از شرف و بلندى مرتبه كردن احسان و بذل رفد يعنى عطا، يا يارى.
٩٣١٩ من المروّة طاعة اللَّه و حسن التّقدير. از مروّت و آدميتست فرمانبردارى خدا و نيكوئى تقدير، يعنى نيكوئى اندازه گرفتن از براى معاش خود بعنوانى كه نه بخيلى باشد و نه اسراف، بلكه ميانه روى ميان آنها، يا نيكوئى اندازه گرفتن در هر باب بميانه روى افراط و تفريط.
٩٣٢٠ من العقل مجانبة التّبذير و حسن التّدبير. از عقل است دورى كردن از اسراف و نيكوئى تدبير، يعنى در احوال معاش يا در هر باب.
٩٣٢١ من أشرف أفعال الكريم تغافله عمّا يعلم. از بلند مرتبه‏ترين كارهاى كريم يعنى شخص گرامى بلند مرتبه تغافل كردن اوست از آنچه بداند، مراد تغافل كردن اوست از آنچه بداند از بى ادبيها و بديهاى‏
مردم نسبت باو و در صدد انتقام در نيامدن بلكه اصلا اظهار آنها نكردن بعنوانى كه گويا مطّلع نشده بر آنها.
٩٣٢٢ من أحسن أفعال القادر أن يغضب فيحلم. از نيكوترين كارهاى صاحب قدرت اينست كه خشمناك گردد پس بردبارى كند، يعنى اينست كه هر گاه خشمناك گردد بردبارى كند، يا اينست كه هر گاه بدى نسبت باو بكنند خشمناك گردد امّا بردبارى كند نه اين كه نفهمد و اصلا خشمناك نگردد كه آن شرفى ندارد بلكه حماقت و كم عقليست، و «تخصيص بصاحب قدرت» باعتبار اينست كه اگر قدرت و توانائى انتقام نداشته باشد بردبارى او چندان كمالى نيست زيرا كه چاره بغير از آن ندارد.
٩٣٢٣ من العصمة تعذّر المعاصى. از عصمتست ميسّر نبودن معاصى، يعنى از عصمت و نگهدارى حق تعالى است اين كه معاصى ميسّر نباشد از براى كسى، كه اگر ميسّر باشد او را مرتكب آنها گردد پس چنين كسى بايد كه شكر آن بكند.
٩٣٢٤ من سوء الخلق البخل و سوء التّقاضى. از بدى خويست بخيلى و بدى طلب كردن حقّ خود، يعنى از اخلاق بدست بخيلى، و همچنين بدى طلب كردن حقّ خود از كسى باين كه بعنوان شدّت و سختى باشد و رفق و مدارائى نكند.
٩٣٢٥ من الخرق العجلة قبل الامكان و الأناة بعد اصابة الفرصة. از حماقتست شتاب كردن در كارى پيش از توانائى آن، و درنگ كردن بعد از برخوردن بفرصت.
٩٣٢٦ من نكد الدّنيا تنغيص الاجتماع بالفرقة و السّرور بالغصّة. از سختى دنياست تيره كردن جمعيّت دوستان را بمفارقت و شادمانى را بعصه، مراد بيان بعضى از شدايد دنياست كه لازمه آنست تا كسى دل نبندد بآن.
٩٣٢٧ من عقل الرّجل أن لا يتكلّم بجميع ما أحاط به علمه. از عقل مردست اين كه سخن نگويد بهمه آنچه فرو گرفته باشد آنرا علم او يعنى عاقل بايد كه همه آنچه را داند نگويد
زيرا كه بسيار باشد كه بعضى از آنها چيزى باشد كه غرابتى داشته باشد و مردم تكذيب آن كنند و اثبات نتواند كرد يا اثبات آن تعب و زحمتى داشته باشد و بسيارست نيز كه گفتن بعضى متضمّن مفسده‏ايست.
٩٣٢٨ من فضل الرّجل أن لا يمن بما احتمله حلمه. از افزونى مرتبه مرد اينست كه منّت نگذارد به آن چه متحمّل آن شده باشد بردبارى او.
٩٣٢٩ من شيم الكرام بذل النّدى. از خوى مردم بلند مرتبه است بذل جود و كرم.
٩٣٣٠ من أمارات الخير الكفّ عن الأذى. از نشانهاى خوبى كسى باز ايستادن از آزار كردن مردمست.
٩٣٣١ من كمال الكرم تعجيل المثوبة. از كمال كرم و بلندى مرتبه تعجيل در مثوبتست يعنى جزاى نيك.
٩٣٣٢ من كمال الحلم تأخير العقوبة. از كمال بردبارى پس انداختن عقوبتست يعنى جزاى بد.
٩٣٣٣ من حقّ الملك أن يسوس نفسه قبل جنده. از حقّ پادشاه يعنى از آنچه ثابت و لازم است بر او اينست كه سياست كند نفس خود را پيش از لشكر خود، مراد به «سياست كسى» چنانكه مكرّر مذكور شد تربيت اوست و واداشتن برخوبيها و منع از بديها.
٩٣٣٤ من حقّ العاقل أن يقهر هواه قبل ضدّه. از حقّ عاقل اينست كه غلبه كند بر هوا و هوس خود پيش از دشمن خود، يعنى غلبه بر آنها را مقدّم دارد بر غلبه بر ساير دشمنان و اوّل سعى كند از براى غلبه بر آنها، بعد از آن سعى كند در غلبه بر ايشان.
٩٣٣٥ من حقّ الرّاعى أن يختار لرعيّته ما يختاره لنفسه. از حقّ چوپان اينست كه اختيار كند از براى رعيّت خود آنچه اختيار ميكند از براى نفس خود، مراد به «چوپان» امير و حاكم و سركرده هرقوميست كه بمنزله چوپانيست از براى محافظت ايشان.
٩٣٣٦ من حقّ اللبيب أن يعدّ سوء عمله و قبح سيرته من شقاوة جدّه و نحسه. از حقّ عاقل اينست كه بشمارد بدى عمل خود را و زشتى طريقه خود را از بدى بخت خود و نحوست آن، يعنى آنرا سبب بدبختى و نحوست طالع خود شمارد و سعى كند در رفع آن.
٩٣٣٧ من شرائط المروّة التّنزّه عن الحرام. از شرايط آدميّت پاكيزگى جستن از حرام است، «شرط چيزى» آنست كه آن چيز موقوف باشد بر آن و بى آن حاصل نشود.
٩٣٣٨ من لوازم الورع التنزّه عن الآثام. از لوازم تقوى و ترس از خدا پاكيزگى جستن از گناهانست.
٩٣٣٩ من أحسن العقل التّحلّى بالحلم. از بهترين عقل زيور دادن خودست ببردبارى، و در بعضى نسخه‏ها «بالعلم» بجاى «بالحلم» است و بنا بر اين در ترجمه بجاى «بردبارى»: «بعلم» بايد، و هر دو خوبست، چه آراستن خود بهر يك از حلم و بردبارى و علم و دانش از بهترين عقل و زيركيست.
٩٣٤٠ من لوازم العدل التّناهى عن الظّلم. از لوازم عدل باز ايستادن از ظلمست، «عدل» در مشهور مقابل «ظلم» است و بمعنى مقابل «فسق» نيز مشهور شده، و بمعنى استقامت و راستى نيز آمده، و پوشيده نيست كه در اين فقره مباركه دو معنى اوّل مناسب نيست زيرا كه بمعنى اوّل عين باز ايستادن از ظلمست، و بنا بر دويم باز ايستادن از ظلم از اجزاى آنست، و بر هر تقدير آنرا از لوازم عدل شمردن ناخوش است پس ظاهر اينست كه در اينجا مراد معنى سيم باشد و اين كه از لوازم راستى و درستى كسى باز ايستادن اوست از ظلم و ستم، و اللّه تعالى يعلم.
٩٣٤١ من تمام المروّة أن تستحيى من نفسك. از تمامى آدميت اينست كه شرم كنى از نفس خود يعنى در كردن گناه شرم كنى از نفس خود و بسبب آن نكنى آنرا هر چند ديگرى بر آن آگاه نشود.
٩٣٤٢ من أفضل الورع أن لا تبدى فى خلوتك ما تستحيى من اظهاره فى علانيّتك.
از افزونترين پرهيزگارى اينست كه ظاهر نكنى در خلوت خود آنچه را شرم مى‏دارى از اظهار آن در آشكارا يعنى نكنى در خلوت آنچه را شرم مى‏دارى از كردن آن در آشكار.
٩٣٤٣ من النّبل أن يبذل الرّجل ما له و يصون عرضه. از افزونى مرتبه اينست كه عطا كند مرد مال خود را و نگاهدارد عرض خود را.
٩٣٤٤ من اللّؤم أن يصون الرّجل ماله و يبذل عرضه. از دنائت و پستى مرتبه اينست كه نگاهدارد مرد مال خود را و از دست دهد عرض خود را.
٩٣٤٥ من شقاء المرء أن يفسد الشّك يقينه. از بدبختى مرد اينست كه فاسد كند شكّ يقين او را، يعنى اين كه از براى أغراض دنيوى كه شكّ دارد در حصول آنها فاسد و تباه كند آخرت خود را كه يقين دارد بآن.
٩٣٤٦ من الشّقاء أن يصون المرء دنياه بدينه. از بدبختيست اين كه نگاهدارد مرد دنياى خود را بدين خود، يعنى اين كه از دست دهد دين خود را از براى نگاهدارى دنياى خود.
٩٣٤٧ من أعظم اللّؤم احراز المرء نفسه و اسلامه عرسه. از بزرگترين دنائت و پستى مرتبه اينست كه نگاهدارد مرد نفس خود را و واگذارد زن خود را، يعنى جان ندهد از براى حفظ ناموس او هر گاه محتاج شود بآن.
٩٣٤٨ من أقبح الكبر تكبّر الرّجل على ذوى رحمه و أبناء جنسه. از زشتترين تكبّر تكبّر كردن مردست بر صاحبان خويشى خود و أبناى جنس خود يعنى امثال و اقران خود.
٩٣٤٩ من طبائع الأغمار اتعاب النّفوس فى الاحتكار. از خصلتهاى أغمارست تعب فرمودن مردم در احتكار، مراد به «أغمار» عوامّ مردمست مقابل خواصّ ايشان يا آنان كه تجربه كارها نكرده باشند، و «احتكار» بمعنى جمع كردن طعامست يعنى خوردنى يا گندم و نگاهداشتن آن تا اين كه گران شود و مراد مذمّت احتكارست و اين كه تعب فرمودن مردم بسبب آن از خصلتهاى عوام النّاس است و خواصّ آنرا قبيح مى‏دانند يا اين كه از خصلتهاى آنانست كه تجربه امور نكرده باشند و آنان كه تجربه كرده باشند مى‏دانند بدى عاقبت آنرا و اين كه قطع نظر از آخرت بحسب دنيا نيز خير و بركتى ندارد بلكه زيان و خسران در عقب دارد و قبل از اين مجملى از احكام احتكار مذكور شد و تفصيل آن در كتب فقهيّه است.
٩٣٥٠ من شيم الأبرار حمل النّفوس على الايثار. از خصلتهاى نيكوكارانست واداشتن نفسهاى خود بر ايثار، يعنى برگزيدن ديگران بر خود و دادن چيزى بايشان با وجود حاجت خود بآن.
٩٣٥١ من طبائع الجهّال التّسرّع الى الغضب فى كلّ حال. از خصلتهاى نادانانست شتاب كردن بخشم در هر حالى.
٩٣٥٢ من سوء الاختيار مغالبة الأكفاء، و معاداة الرّجال. از بدى اختيارست غلبه جستن بر امثال خود و دشمنى كردن با مردان، يعنى اختيار و برگزيدن اين خو و خصلت اختيار بديست.
٩٣٥٣ من كفّارات الذّنوب العظام اغائة الملهوف. از كفّاره‏هاى گناهان بزرگست بفرياد رسيدن ستمديده فريادرس طلب كننده، مراد به «كفّاره گناه» چيزيست كه بپوشاند آنرا و ساقط كند عقاب آنرا.
٩٣٥٤ من أفضّل المكارم تحمّل المغارم، و اقراء الضّيوف. از افزونترين مكرمتهاست بر خود گرفتن ديون مردم و مهمانى كردن مهمانان.
٩٣٥٥ من أفضل الفضائل اصطناع الصّنائع و بثّ المعروف. از افزونترين فضيلتهاست اكرام كردن احسانها و پهن نمودن احسان.
٩٣٥٦ من علامات النّبل العمل بسنّة العدل. از علامتهاى نبل است عمل كردن بطريقه عدل، «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى نجابتست يا تندى فطنت، يا فضل و افزونى مرتبه، و مراد به «عدل» مقابل ستم و جوريست چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٣٥٧ من كمال الشّرف الأخذ بجامع  الفضل . از كمال بلندى مرتبه است فرا گرفتن بجمع كننده فضل، يعنى فرا گرفتن تفضّل و احسان عامّ كه جمع كند مردم را و شامل ايشان باشد، يا فرا گرفتن هر چه جمع كند فضل را يعنى تمامى و زوال نقص را يعنى سبب آن شود از اخلاق و اعمال.
٩٣٥٨ من كرم النّفس العمل بالطّاعة. از گرامى بودن نفس است عمل كردن بطاعت، يعنى فرمانبردارى حق تعالى.
٩٣٥٩ من أكرم الخلق التّحلّى بالقناعة. از گرامى‏ترين خصلتهاست زيور يافتن بقناعت.
٩٣٦٠ من أمارات  الدّولة اليقظة  لحراسة الامور. از نشانهاى دولت است بيدارى از براى حراست و نگهبانى كارها.
٩٣٦١ من كمال السّعادة السّعى فى صلاح الجمهور. از كمال نيكبختيست سعى كردن در آنچه صلاح حال معظم مردم و عامّه ايشان باشد.
٩٣٦٢ من الواجب على الغنىّ أن لا يضنّ على الفقير بماله. از واجب بر توانگر اينست كه بخيلى نكند بر درويش بمال خود، مراد به «واجب» ثابت لازمست كه ترك آن زشت باشد هر چند واجب شرعى نباشد كه ترك آن سبب عقاب شود و همچنين در فقره‏هاى بعد.
٩٣٦٣ من الواجب على الفقير أن لا يبذل من غير اضطرار سؤاله. از واجب بر درويش اينست كه بذل نكند بى اضطرارى سؤال خود را.
٩٣٦٤ من الواجب على ذى الجاه أن يبذله لطالبه. از واجب بر صاحب جاه يعنى قدر و منزلت اينست كه بذل كند آنرا از براى طلب كننده آن، يعنى كسى كه از او طلب جاه كند و خواهد كه او را صاحب جاه كند بذل كند جاه خود را در آن يعنى كار فرمايد آنرا در آن و سعى كند باعتبار جاهى‏
كه دارد در صاحب جاه گردانيدن او نيز، و ممكن است كه ضمير «لطالبه» راجع بصاحب جاه باشد نه بجاه، و ترجمه اين باشد كه: بذل كند جاه خود را از براى طلب كننده از او يعنى از براى كسى كه طلب حاجتى از او كند يعنى كار فرمايد جاه خود را در بر آوردن حاجت او و سعى كند باعتبار جاهى كه دارد در آن.
٩٣٦٥ من المفروض على كلّ عالم أن يصون بالورع جانبه، و أن يبذل علمه لطالبه. از جمله فرض كرده شده بر هر عالمى اينست كه نگاهدارد بپرهيزگارى جانب خود را و اين كه عطا كند علم خود را از براى طلب كننده آن، مراد به «نگاهداشتن» جانب خود بپرهيزگارى اينست كه رعايت جانب خود بكند و آنرا عزيز دارد بپرهيزگارى كه سبب عزّت نزد خدا و خلق مى‏گردد، و پوشيده نيست كه اين مفروض و واجب شرعى است و امّا «عطا كردن علم خود بطلب كننده آن يعنى تعليم آن باو» پس بقدرى معرفت كه بر همه كس واجبست تعليم آن نيز واجبست باين معنى اگر ديگرى نباشد كه تعليم آن كند باو، و يا كفائى اگر ديگرى باشد باين معنى كه تعليم آن بر هر يك از آنها واجب باشد و همين كه يكى تعليم كند از ديگران ساقط شود، و اگر هيچيك تعليم نكنند همه معاقب گردند، و امّا تعليم زياده بر آن، پس اگر چه فرض و واجب شرعى نباشد امّا از سنّتيهاى مؤكّدست هر گاه آن طلب كننده قابليّت آموختن آن داشته باشد و اطلاق «مفروض» بر «مستحبّات مؤكّده» شايعست.
٩٣٦٦ من هوان الدّنيا على اللَّه أن لا يعصى الّا فيها. از خوارى دنياست بر خدا اين كه عصيان كرده نمى‏شود خدا مگر در آن، يعنى اين معنى از جمله خواريهاى دنياست نزد خدا و از اسباب آنست، يا اين كه از علامات خوارى و بى اعتبارى دنيا نزد خدا اينست كه عصيان كرده نمى‏شود خدا مگر در آن،
پس اگر آنرا عزّت و اعتبارى مى‏بود عاصيان را جا نمى‏داد در آن و بهره نبود ايشان را از آن مانند بهشت چنانكه در بعضى احاديث وارد شده كه: اگر دنيا را اعتبار پر پشه مى‏بود نزد حق تعالى بكافران نمى‏داد از آن شربت آبى.
٩٣٦٧ من ذمامة الدّنيا عند اللَّه أن لا ينال ما عنده الّا بتركها. از عهد و پيمان دنيا نزد خدا اينست كه رسيده نشود آنچه نزد اوست مگر بترك آن يعنى از جمله عهدها و پيمانها كه حق تعالى با دنيا كرده اينست كه نرسد كسى به آن چه نزد خداست از كمال فضل او مگر بترك دنيا و بى رغبتى در آن.
٩٣٦٨ من أفضل الدّين المروّة، و لا خير فى دين ليس له  مروّة. از افزونترين دين مروّتست و نيست خيرى در ديندارى كه نباشد از براى او مروّتى، «مروّت» بمعنى آدميّتست، و مراد بآن هر فعل و تركيست كه عقل آدمى آن را خوب داند و خلاف آن را قبيح شمارد مثل اخلاق حميده و ترك ظلم و ستم و مانند آنها، و ظاهرست كه آن از افزونترين چيزهائيست كه در هر دينى ترغيب بآن شده و اين كه كسى كه آنرا نداشته باشد خيرى در او نيست هر چند صاحب دين باشد و در ساير شرايع دين تقصيرى نكند.
٩٣٦٩ من تمام المروّة التّنزّه عن الدّنيّة. از تمامى مروّت پاكيزگى جستن از خويهاى پست خسيس است.
٩٣٧٠ من الحزم التّأهّب و الاستعداد. از دورانديشيست تهيّه گرفتن و آماده شدن، يعنى از براى سفر آخرت و از براى هر امرى كه گمان ورود آن باشد.
٩٣٧١ من العقل التّزوّد ليوم المعاد. از زيركى و عقلست توشه گرفتن از براى روز باز گشت.
٩٣٧٢ من أفضل المعروف اغاثة الملهوف. از افزونترين احسان بفرياد رسيدن ستمديده فرياد رس طلبنده است.
٩٣٧٣ من أحسن المكالم بثّ المعروف. از بهترين مكرمتها پهن كردن احسانست.
٩٣٧٤ من أفضل الأعمال اكتساب الطّاعات. از افزونترين عملها كسب كردن طاعتهاست.
٩٣٧٥ من أفضل الورع اجتناب المحرّمات. از افزونترين ترس از خدا، دورى گزيدن از حرام گردانيده شده‏هاست.
٩٣٧٦ من أعظم الشّقاوة القساوة. از بزرگترين بدبختى سخت دلى و بى‏رحمى است.
٩٣٧٧ من أقبح الشّيم الغباوة. از زشتترين خويها كودنى و كم فهميست.
۱
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ٩٣٧٨ من أحسن الدّين النّصح. از بهترين دين نصح است، «نصح» بضمّ نون و سكون صاد بى نقطه بمعنى خالص و صاف بودنست و غشّ نكردن يا نصيحت كردن.
٩٣٧٩ من أفضل النّصح الاشارة بالصّلح.
از افزونترين نصح اشاره كردن بصلح است يعنى اشاره كردن كسيست بآشتى كردن با كسى كه دشمنى و عنادى با او داشته باشد، و پوشيده نيست كه «نصح» در اينجا بمعنى دويم كه در فقره سابق مذكور شد انسب است.
٩٣٨٠ من أقبح الخلائق الشّحّ. از زشتترين خويها شحّ است يعنى بخيليى كه با حرص باشد.
٩٣٨١ من أعود الغنائم دولة الأكارم. از نفع دهنده‏ترين غنيمتها دولت مردم گرامى بلند مرتبه است.
٩٣٨٢ من أحسن المكارم تجنّب المحارم. از بهترين مكرمتها دورى گزيدن از حرامهاست.
٩٣٨٣ من تمام الكرم اتمام النّعم. از تمامى كرم تمام كردن نعمتهاست، يعنى اين كه نعمتى كه بكسى بدهند تمام باشد و ناقص نباشد، يا اين كه اگر ناقص بوده تمام كنند آنرا.
٩٣٨٤ من أفضل المروّة صلة الرّحم. از افزونترين مروّت و آدميّت صله رحم است يعنى پيوند كردن با خويش يعنى دوستى و احسان كردن با او و نبريدن خود از او.
٩٣٨٥ من أحسن الأمانة رعى الذّمم. از بهترين امين بودن رعايت كردن عهدها و پيمانهاست.
٩٣٨٦ من أحسن الاحسان الايثار. از نيكوترين احسان ايثارست يعنى برگزيدن كسى بر خود و دادن چيزى باو با وجود حاجت خود بآن.
٩٣٨٧ من أحسن الاختيار صحبة الأخيار. از بهترين اختيار مصاحبت اخيارست، زيرا كه خوبى اختيار باعتبار خوبى امريست كه اختيار آن مى‏شود، و ظاهرست كه مصاحبت با اخيار يعنى نيكان باعتبار كثرت منافع أخروى و دنيوى آن از بهترين چيزهائيست كه اختيار كرده مى‏شود پس اختيار آن از بهترين اختيارهاست، يا اين كه اصل مصاحبت با ايشان چون متضمّن اختيار ايشانست از براى صحبت پس آن از بهترين اختيارهاست.
٩٣٨٨ من اللّؤم سوء الخلق. از پستى و دنائت مرتبه است بدى خوى.
٩٣٨٩ من الفحش كثرة الخرق. از جمله فحش است بسيارى بدخوئى، مراد به «فحش» هر گناهيست كه از حدّ در گذشته باشد و بسيار زشت و قبيح باشد.
٩٣٩٠ من السّعادة نجح الطّلبة. از نيكبختى است فيروزى يافتن بمطلب، يعنى كامروائى و فيروزى يافتن بمطالب كه در كسى باشد سعادت و نيكبختى است كه حق تعالى باو داده و از جمله نعمتهاى اوست كه شكر آن بايد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: از نيكبختى است كه سهل بودن مطلب يعنى اين كه مطالبى كه كسى طلب كند سهل و آسان باشد و بى تعب و زحمتى حاصل تواند شد و مطالب سخت و دشوار پيش نگيرد كه حاصل نشود يا بعد از رنج و زحمت زياد حاصل شود.
٩٣٩١ من الحزم حفظ التّجربة. از دور انديشى است نگاهداشتن آزمايش، يعنى اين كه تجربه كه كرده باشد آنرا در ياد نگاه دارد تا در وقت ضرورت عمل كند بآن.
٩٣٩٢ من سعادة المرء أن يضع معروفه عند أهله. از نيكبختى مردست اين كه بگذارد احسان خود را نزد اهل آن، يعنى اين كه احسانى كه كند بأهل آن باشد.
٩٣٩٣ من توفيق الحرّ  اكتسابه المال من حلّه. از توفيق مرد آزاده است كسب كردن او مال را از ممرّ حلال آن.
٩٣٩٤ من الحمق العجلة قبل الامكان. از حماقتست شتاب كردن در كارى پيش از مقدور بودن آن.
٩٣٩٥ من الحمق الدّالّة على السّلطان. از حماقتست ناز كردن بر پادشاه، زيرا كه طبع پادشاهان بسيار نازكست و ناز كسى را نمى‏كشند، كسى هر چند عزيز و بزرگ مرتبه باشد نزد پادشاه ممكن است كه بيك ناز كردن در معرض غضب در آيد.
٩٣٩٦ من الكرم حسن الشّيم. از كرم و بلندى مرتبه است نيكوئى خويها و خصلتها.
٩٣٩٧ من أشرف الشّيم حياطة الذمّم. از بلند مرتبه‏ترين خويها نگهدارى عهد و پيمانهاست.
٩٣٩٨ من أفضل المروّة صيانة الحزم. از افزونترين مروّت و آدميّت نگهدارى و رعايت دور انديشى است.
٩٣٩٩ من الحزم صحّة العزم.
از دور انديشيست صحيح بودن عزم، يعنى اين كه عزمى كه كسى كند قوى باشد و سست و عليل نباشد.
٩٤٠٠ من الدّين التّجاوز عن الجرم. از دينست در گذشتن از گناه، يعنى از دينداريست در گذشتن آدمى از گناه كسى كه نسبت باو كرده باشد يا از شرايع دينست امر بآن و ترغيب در آن.
٩٤٠١ من البليّة سوء الطّويّة. از بليّه است بدى باطن، يعنى از جمله بليّه‏هاست، زيرا كه منشأ بلاهاى أخروى و دنيوى مى‏گردد.
٩٤٠٢ من الشّقاء فساد النّيّة. از بدبختيست فاسد بودن قصد و نيّت، زيرا كه اصل آن هر چند مقصود را بعمل نياورد از صفات ذميمه است نهايت هر گاه آنرا بعمل نياورد عقابى بر آن مترتّب نشود چنانكه از احاديث ظاهر مى‏شود، باعتبار عفو حق تعالى و فضل و كرم او تعالى شأنه.
٩٤٠٣ من الحزم الوقوف عند الشّبهة. از دور انديشيست ايستادن نزد شبهه، يعنى ترك چيزى كه اشتباهى در حلّيّت آن باشد يا ترك حكم و فتوى هر گاه اشتباهى در آن باشد و ظاهر و واضح نباشد.
٩٤٠٤ من الغرّة باللَّه سبحانه أن يصرّ المرء على المعصية و يتمنّى المغفرة. از مغرور شدن بخداى سبحانه است اين كه اصرار كند مرد بر گناه و آرزو كند آمرزش را، مراد به «مغرور شدن بخداى سبحانه» اينست كه مغرور شود بفضل و بخشايش او و بآن اعتبار باكى از او نداشته باشد و نترسد از او، و ابن بغايت مذمومست،
بلكه چنانكه همواره اميد فضل و كرم او بايد داشت بيم و ترس از او نيز بهمان نحو بايد داشت چنانكه در احاديث بسيار وارد شده و قبل از اين بعضى از آنها نقل شد.
٩٤٠٥ من علامات الخذلان استحسان القبيح. از نشانهاى خذلانست نيكو شمردن قبيح، «خذلان كسى» بمعنى ترك يارى اوست و مراد اينست كه از علامات ترك يارى حق تعالى كسى را وا گذاشتن او بخود اينست كه او نيكو شمارد زشت و قبيح را و خوب داند آنرا.
٩٤٠٦ من علامات الادبار سوء الظّنّ بالنّصيح. از علامات ادبارست بدگمانى بنصيحت كننده، يعنى از علامات ادبار و پشت گردانيدن دولت از كسى اينست كه كسى كه او را نصيحت كند و آنچه خير و صلاح او باشد باو بگويد او بدگمان شود و نصيحت او را معلل بغرض شمارد و عمل نكند بآن.
٩٤٠٧ من النّبل أن تتيقّظ لا يجاب حقّ الرّعيّة اليك و تتغابى عن الجناية عليك. از نبل يعنى بلندى مرتبه يا نجابت يا تندى فطنت اينست كه بيدار باشى از براى ثابت كردن حقّ رعيّت بسوى تو، و تغافل كنى از گناه بر تو، خطاب بأمرا و حكّام است و «بيدار باشى از براى ثابت كردن حقّ رعيّت بسوى تو» يعنى از براى اين كه رعيّت حقوقى كه بر يكديگر داشته باشند و ثابت كنند نزد تو و تو احقاق حقوق ايشان بكنى، يا اين كه از براى اين كه كارگزارى كنى حقوقى را كه رعيّت بر تو داشته باشند از رسيدن باحوال ايشان و دفع ظلم و ستم از ايشان و رسيدن بشكوه‏هاى ايشان و مانند اينها، «و تغافل كنى از گناه بر تو» يعنى دانسته خود را بغفلت اندازى از آن، و اصلا اظهار آن نكنى كه گويا آگاه نشدى‏
بآن و غافل بوده از آن.
٩٤٠٨ من الكرم أن تتجاوز عن الاساءة اليك. از كرم و بلندى مرتبه اينست كه درگذرى از بدى بسوى تو، يعنى از بديى كه كسى كرده باشد نسبت به تو.
٩٤٠٩ من تمام المروّة أن تنسى الحقّ لك و تذكر الحقّ عليك. از تمامى مروّت و آدميّت اينست كه فراموش كنى حقّى را كه از براى تو باشد و ياد نگهدارى حقّى را كه بر تو باشد، يعنى حقّ احسانى را كه تو بر كسى داشته باشى اصلا اظهار آن نكنى كه گويا فراموش كرده آنرا، و ياد نگهدارى حقّ احسانى را كه ديگرى بر تو داشته باشد باين كه شكر آن كنى و در پى تلافى آن باشى.
٩٤١٠ من دلائل الدّولة قلّة الغفلة. از دلايل دولت كمى غفلت است يعنى كمى غفلت كسى دليل دولت اوست، يعنى بقاى دولت او اگر از اهل دولت باشد، و رو آوردن دولت باو اگر از اهل آن نباشد.
٩٤١١ من كمال الحزم الاستعداد للنّقلة و التّأهّب للرّحلة. از كمال دور انديشى است آماده شدن از براى نقل كردن، و تهيّه گرفتن از براى كوچ كردن، يعنى از براى هر سفرى و كوچى خصوصا سفر پر خطر آخرت.
٩٤١٢ من دلائل الخذلان الاستهانة بحقوق الاخوان. از دلايل خذلانست خوار كردن حقّهاى برادران، چند فقره قبل از اين مذكور شد كه «خذلان كسى» ترك يارى اوست، و مراد اينست كه از دلايل‏
ترك يارى حق تعالى كسى را و واگذاشتن او بخود اينست كه او خوار كند حقهاى برادران را و رعايت آنها نكند.
٩٤١٣ من كمال الايمان مكافاة المسيى‏ءبالاحسان. از كمال ايمانست جزا دادن گنهكار باحسان.
٩٤١٤ من دلائل الايمان الوفاء بالعهد. از دلايل ايمانست وفا كردن بعهد و پيمان.
٩٤١٥ من تمام المروّة انجاز الوعد. از تمامى مروّت و آدميّت است بجا آوردن وعده.
٩٤١٦ من دلائل العقل النّطق بالصّواب. از دلايل عقل و زيركى سخن گفتن بصواب است يعنى درست سخن گفتن.
٩٤١٧ من برهان الفضل صائب الجواب. از برهان و دليل افزونى مرتبه است جواب درست، يعنى جواب سخنى را درست گفتن بعنوانى كه غلطى و زياد و كمى در آن نباشد.
٩٤١٨ من دلائل الحمق دالّة بغير آلة و صلف بغير شرف. از حماقتست ناز كردن بغير آلتى، و لاف زدن بغير شرفى، «آلت» افزار  كار را گويند مثل ارّه و تيشه از براى نجار، و ستون خيمه را نيز گويند، و بمعنى حالت نيز آمده، و هر يك در اينجا مناسبست يعنى ناز كردن بى اسباب و آلاتى از براى آن كه به آنها آنرا پيش تواند برد تا بسبب آنها مردم ناز او را كشند مثل كمالى‏
يا بلندى مرتبه، يا بى ستونى كه تكيه كند بر آن از براى كشيدن مردم ناز او را، يا بى حالتى كه در او باشد كه بآن اعتبار مردم ناز او را كشند و حاصل همه يكيست و «لاف زدن بغير شرفى» يعنى بى بلندى مرتبه كه بآن اعتبار لاف از او چندان زشت و قبيح نباشد.
٩٤١٩ من الاقتصاد سخاء بغير سرف، و مروّة من غير تلف. از ميانه رويست سخاوتى بى اسرافى، و مروّتى بغير تلفى، يعنى سخاوتى كه بمرتبه اسراف نرسد از جمله ميانه رويست و از افراد آنست، يا در آن معتبرست و از اجزاى آنست، و همچنين مروّتى كه سبب تلف و هلاكت خود نگردد يعنى باعث فقر و درويشى خود نشود و اين نيز قريب بآن سخاوتست و بمنزله تأكيد آنست.
٩٤٢٠ من فضل علمك استقلالك لعلمك. از افزونى علم تست كم شمردن تو علم خود را، يعنى اين كم شمردن از افزونى علم كسى ناشى مى‏شود و افزونى علم بسبب اين مى‏شود كه آدمى داند كه آنچه مى‏داند كم است و زياد بر آن بايد، يا اين كه آنچه ميداند نسبت به آن چه نمى‏داند كم است و مجهولات او بمراتب زياده است از معلومات او، بلكه نسبت ميانه آنها نسبت متناهى بغير متناهيست، و در بعضى نسخه‏ها «لعملك» بجاى «لعلمك» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: از افزونى علم تست كم شمردن تو عمل خود را، يعنى افزونى علم كسى سبب اين مى‏شود كه عمل خود را كم شمارد و زياده بر آن خواهد، يا اين كه سبب اين مى‏شود كه آنرا كم و حقير شمارد و بر آن اعتمادى نكند بلكه اعتماد او بر فضل و رحمت حق تعالى باشد.
٩٤٢١ من كمال عقلك استظهارك على عقلك. از كمال عقل و زيركى تست احتياط تو بر عقل خود، يعنى بر رعايت آن‏
و عمل بمقتضاى آن نه بمقتضاى هوا و هوس، يا احتياط در كارها ببنا گذاشتن آن بر عقل خود نه بر هوا و هوس.
٩٤٢٢ من الحكمة طاعتك لمن فوقك، و اجلالك من فى طبقتك، و انصافك لمن دونك. از حكمت است فرمانبردارى تو مر كسى را كه بالاتر از تو باشد، و تعظيم-  كردن تو كسى را كه در مرتبه تو باشد، و انصاف و عدل تو از براى كسى كه پست‏تر از تو باشد، «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى علم راست است يا با عمل درست نيز، و بنا بر اوّل آنها از حكمت است يعنى ناشى مى‏شود از حكمت، و بنا بر دويم از اجزاى يك جزو آنست و ناشى از جزو ديگر.
٩٤٢٣ من أشرف الشّرف الكفّ عن التّبذير و السّرف. از بلند مرتبه‏ترين شرف يعنى بلندى مرتبه باز ايستادن از تبذير و سرفست، «تبذير» و «سرف» هر دو بمعنى اسرافست و پراكنده كردن مال زياد از اندازه.
٩٤٢٤ من المروّة أنّك اذا سئلت أن تتكلّف، و اذا سألت أن تخفّف. از مروّت اينست كه تو هر گاه سؤال كرده شوى اين كه تكلف كنى، و هر گاه سؤال كنى اين كه سبك گيرى، يعنى از جمله مروّت و آدميّت اينست كه هر گاه كسى سؤالى از تو كند و حاجتى طلبد كلفت و زحمت بر خود گذارى از براى بر آوردن حاجت او، و هر گاه تو از كسى سؤالى كنى و حاجتى طلبى سبك گيرى و سؤالى نكنى كه گران و دشوار باشد بر او.
٩٤٢٥ من المروّة أن تقتصد فلا تسرف، و تعد فلا تخلف. از مروّتست اين كه ميانه‏روى كنى پس اسراف نكنى، و وعده كنى پس خلف‏
نكنى، يعنى و اين كه هر گاه وعده كنى خلف آن نكنى.
٩٤٢٦ من أشرف العلم التّحلّى بالحلم. از بلند مرتبه‏ترين علم زيور يافتن بحلم است يعنى علميست كه منشأ آن شود يا علميست كه با آن باشد.
٩٤٢٧ من أشرف الشّيم الوفاء بالذّمم. از بلندترين خويها وفا كردن بعهدهاست و پيمانها.
٩٤٢٨ من أفضل الاختيار و أحسن الاستظهار أن تعدل فى الحكم  و تجريه فى الخاصّة و العامّة على السّواء. از افزونترين اختيار و نيكوترين استظهار اينست كه عدل كنى در حكم و روان كنى آنرا در خواصّ و عوامّ بر يك روش يعنى از افزونترين چيزهائى كه اختيار كنى و برگزينى از براى خود و نيكوترين احتياط و پشت خود را قوى كردن اينست كه عدل كنى در حكم، و جور و ميل نكنى در آن بيك طرف، و روان كنى حكم عدل را در خواصّ و عوامّ بر يك روش بى اين كه ترجيح دهى خواصّ را بر عوامّ، يا احدى را بر ديگرى باعتبار جهتى از جهات مثل مال و جاه يا دوستى و محبّت يا غير آنها بلكه قطع نظر از جميع جهات كرده آنچه حكم عدل باشد نسبت بهمه بيك نحو جارى كن.
٩٤٢٩ من سوء الاختيار مغالبة الأكفاء، و مكاشفة الأعداء، و مناواة من يقدر على الضّرّاء. از بدى اختيارست غلبه جستن بر امثال و اقران، و آشكار كردن دشمنى‏
دشمنان، و دشمنى كردن با كسى كه قادر باشد بر رسانيدن ضرر و نقصان.
٩٤٣٠ من علامات العقل العمل بسنّة العدل. از علامتهاى عقلست عمل كردن بطريقه عدل.
٩٤٣١ من علامات الاقبال سداد الأقوال، و الرّفق فى الأفعال. از علامات اقبالست درستى در سخنان و نرمى در افعال، يعنى اينها در كسى علامت و اقبال و رو آوردن دولتست باو، و مراد به «نرمى در افعال» سخت نگرفتن بر مردم است در معاملات و مسامحه كردن در آنها.
٩٤٣٢ من أفضل الاسلام الوفاء بالذّمام. از افزونترين اسلام وفا كردن بعهدها و پيمانهاست يعنى آن از افزونترين شرايع اسلام است يا از افزونترين اخلاقيست كه امر شده به آنها در دين اسلام.
٩٤٣٣ من أفضل البرّ برّ الأيتام. از افزونترين نيكوئيست نيكوئى كردن بيتيمان.
٩٤٣٤ من تقوى النّفس العمل بالطّاعة. از تقواى نفس است عمل كردن بفرمانبردارى يعنى تقوى و ترس از خدا منشأ عمل كردن بطاعت و فرمانبردارى او شود پس هر كه عمل نكند بآن اين دليل خوف و ترس نداشتن اوست از خدا.
٩٤٣٥ من شرف الهمّة لزوم القناعة. از بلندى مرتبه عزم و همّت است لازم بودن قناعت و جدا نشدن از آن.
٩٤٣٦ من أفضل الاختيار التّحلّى بالايثار. از افزونترين اختيار زيور يافتن بايثارست يعنى آنرا زيور خود ساختن و «ايثار»
چنانكه مكرّر مذكور شد اختيار كردن كسيست بر خود و دادن چيزى باو با وجود حاجت خود بآن.
٩٤٣٧ من حسن الاختيار مقارنة الأخيار، و مفارقة الأشرار. از نيكوئى اختيارست همراهى نمودن با نيكان و جدا شدن از بدان.
٩٤٣٨ من أفضل الاحسان الاحسان الى الأبرار. از افزونترين احسانست احسان بسوى نيكوكاران.
٩٤٣٩ من أفضل الأعمال ما أوجب الجنّة و آنجا من النّار. از افزونترين عملهاست آنچه واجب سازد بهشت را و رستگارى دهد از آتش.
٩٤٤٠ من الحمق الدّالة على السّلطان. از حماقتست ناز كردن بر پادشاه چنانكه قبل از اين مذكور شد.
٩٤٤١ من الخرق ترك الفرصة عند الامكان. از حماقتست واگذاشتن فرصت نزد مقدور بودن آن.
٩٤٤٢ من كمال الانسان و وفور فضله استشعاره بنفسه النّقصان. از كمال آدمى و بسيارى افزونى مرتبه اوست استشعار او بنفس خود نقصان را، يعنى اين كه نقصان را شعار نفس خود گرداند و بمنزله جامه ملاصق آن سازد، يا در خاطر خود مركوز گرداند يعنى اين كه نفس خود را چنين كند كه همواره خود را ناقص داند و سعى كند در تكميل خود و خود را كامل نداند كه باز دارد آنرا از ترقّى و عجب و خودبينى باشد كه بغايت مذمومست، و ممكن است كه «استشعار» در اينجا بمعنى دريافت باشد و ترجمه اين باشد كه: از كمال آدمى و وفور فضل او دريافت اوست نقصان را در نفس خود يعنى اين كه متوجّه احوال نفس خود باشد و دريابد
نقصانى را كه در نفس او باشد تا اين كه تدارك آن كند.
٩٤٤٣ من السّؤدد الصّبر لاستماع شكوى الملهوف. از مهمتريست صبر كردن از براى گوش انداختن بشكوه ستمديده فريادرس طلبنده، يعنى مهتر و سركرده هر قومى بايد كه صبر كند بر اين.
٩٤٤٤ من المروّة احتمال جنايات الاخوان. از مروّتست تحمّل كردن گناهان برادران يعنى در گذشتن از آنها و تلافى-  نكردن، و در بعضى نسخه‏ها «المعروف» بجاى «الاخوان» است و بنا بر اين اخت فقره سابق باشد نهايت معنى محصّلى ندارد زيرا كه «معروف» بمعنى «احسان» است و ترجمه اين مى‏شود كه از مروّتست تحمّل كردن گناهان احسان، و اين معنى معقولى ندارد مگر اين كه حذف مضافى شده باشد و مراد گناهان اهل احسان باشد و ظاهر نسخه اوّليست نهايت بنا بر آن فقره مفرده باشد بى اخت مانند فقره بعد.
٩٤٤٥ من أمارات الأحمق كثرة تلوّنه. از علامات احمق بسيارى رنگ برنگ گشتن اوست يعنى اين كه عزم او ثابت نباشد و هر عزم كه كند زود ترك دهد و عزم ديگر بر خلاف آن كند.
٩٤٤٦ من علامات حسن السّجيّة الصّبر على البليّة. از علامات نيكوئى خوى صبر كردن بر بلاست.
٩٤٤٧ من سعادة المرء أن تكون صنائعه عند من يشكره، و معروفة عند من لا يكفره. از نيكبختى مرد اينست كه احسانهاى او نزد كسى باشد كه شكر كند او را، و انعامى كه كند نزد كسى باشد كه كفران نكند آنرا، يعنى هر كه نيكبخت باشد
احسانها و انعام او چنين باشد و بكسى نباشد كه شكر او نكند و كفران نعمت او كند.
٩٤٤٨ من توفيق الرّجل وضع سرّه عند من يستره، و احسانه عند من ينشره. از توفيق مردست گذاشتن سرّ خود نزد كسى كه بپوشاند آنرا، و گذاشتن احسان خود نزد كسى كه پهن كند آنرا، يعنى هر كه چنين باشد اين نشان اينست كه توفيق حق تعالى با اوست و آن منشأ اين شده.
٩٤٤٩ من أعظم مصائب الأخيار حاجتهم الى مداراة الأشرار . از بزرگترين مصيبتهاى نيكان محتاج شدن ايشانست بمدارا كردن با بدان، يعنى مسلّط شدن بدان بر نيكان بعنوانى كه بايد كه مدارا كنند با ايشان.
٩٤٥٠ من الحكمة أن لا تنازع من فوقك، و لا تستذلّ من دونك، و لا تتعاطى ما ليس فى قدرتك، و لا يخالف لسانك قلبك، و لا قولك فعلك، و لا تتكلّم فيما لا تعلم، و لا تترك الأمر عند الاقبال، و تطلبه عند الادبار.
از حكمت اينست يعنى از علم راست و كردار درست كه نزاع نكنى با كسى كه بالاتر از تو باشد، و خوار نگردانى كسى را كه پست‏تر از تو باشد، و فرا نگيرى چيزى را كه نباشد در قدرت تو يعنى متصّدى كردن كارى نشوى كه نتوانى كرد، و مخالفت نكند زبان تو با دل تو، و نه گفتار تو با كردار تو، و سخن نگوئى در آنچه ندانى، و وانگذارى كار را نزد اقبال، و طلب كنى نزد ادبار، يعنى چنين نكنى كه واگذارى كار را نزد اقبال و طلب كنى نزد ادبار بلكه بر عكس آن عمل كنى كه در اقبال طلب كنى، و نزد ادبار واگذارى، و دور نيست كه «و لا تطلبه» بوده باشد و «لا» در نسخه اصل سهوا افتاده باشد و بنا بر اين ترجمه اين باشد كه: وا نگذارى كار را نزد اقبال و طلب نكنى نزد ادبار، و بنا بر اين محتاج بتوجيهى نيست.
٩٤٥١ من فضيلة النّفس المسارعة الى الطّاعة. از افزونى مرتبه نفس است شتاب كردن بسوى طاعت.
٩٤٥٢ من عزّ النّفس لزوم القناعة. از عزّت نفس است لازم بودن قناعت و جدا نشدن از آن.
حرف ميم مفتوحه بلفظ «ما»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ميم مفتوحه بلفظ «ما» كه گاهى بمعنى نفى است، و گاهى از براى استفهام، و گاهى بمعنى تعجّب، و گاهى بمعنى آنچه و آن چيز، چنانكه اشاره بهر يك در محلّ آن خواهد شد. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
٩٤٥٣ ما ندم من استخار. پشيمان نشود هر كه استخاره كند يعنى هر كه با خدا استخاره كند يعنى طلب خير نمايد از او در كارى پشيمان نشود در آن كار، بدانكه استخاره بدو نحو وارد شده: يكى-  اين كه در كارى متوسّل بحق تعالى شود و از او طلب كند كه آنچه خير اوست در آن باب از فعل و ترك پيش او آورد پس حق تعالى آنچه خير او باشد پيش او آورد و پشيمان نگردد از آن، و دعاها در اين باب در احاديث وارد شده بعضى با نمازى و بعضى بغير آن.
دويم-  استخاره بطريقى چند كه در آنها اشاره مى‏شود بخوبى كردن آن يا نكردن آن، و بايد كه بر وفق آن عمل كند مثل استخاره بقرآن مجيد و استخاره ذات الرّقاع و استخاره بتسبيح چنانكه در كتب ادعيه و احاديث طريق هر يك مذكور شده و اينجا جاى تفصيل آن نيست پس هر كه بر وفق آن عمل كند پشيمان نگردد.
٩٤٥٤ ما ضلّ من استشار. گمراه نشود هر كه مشورت كند، ممكن است مراد باين نيز مشورت با خداى سبحانه باشد بنحو دويم استخاره، و ممكن است مراد مشورت عقلا باشد و اين ظاهرترست.
٩٤٥٥ ما أذنب من اعتذر. گناه نكردن كسى كه عذر گويد يعنى بايد عذر او را پذيرفت و بعد از عذر گفتن بمنزله اينست كه گناه نكرده.
٩٤٥٦ ما أعتب من افتقر. راضى گردانيده نشده كسى كه بپوشاند گناه را يعنى عفو كند آنرا و در گذرد از آن، ممكنست كه مراد اين باشد كه: كسى كه گناهى كرد نسبت بكسى و او عفو كرد و درگذشت از آن، مجرّد اين دليل رضا و خشنودى او نمى‏شود بسيارست كه با وجود آزردگى از او عفو ميكند و انتقام نمى‏كشد پس اگر ممكن باشد راضى گردانيدن او بعذر خواهى يا غير آن بايد كرد و ممكنست كه «أعتب» بصيغه معلوم خوانده شود ترجمه اين باشد كه: راضى نگردانيده كسى كه درگذرد از گناه يعنى مجرّد همين سبب رضا و خشنودى كامل حق تعالى يا آن گنهكار نمى‏شود رضا و خشنودى كامل حق تعالى يا آن گنهكار وقتيست كه احسانى نيز باو بشود تا در عوض بدى او نيكى باو كرده باشد كه اين كمال مروّت و احسانست.
٩٤٥٧ ما أصيب من صبر. مصيبت زده نشده كسى كه صبر كند يعنى در حقيقت مصيبتى باو نرسيده زيرا كه از عهده مفاسد مصيبتها مثل شماتت اعداء و تعب و زحمت و سبكى و خفّت جزع و قلق و اضطراب فارغ باشد و بازاى اصل آن مصيبت و صبر بر آن چندان اجر
و ثواب تحصيل كند كه با وجود آن مصيبت او مصيبت نباشد بلكه رحمتى عظيم شمرده شود.
٩٤٥٨ ما ذلّ من أحسن الفكر. خوار نگردد كسى كه نيكو كند فكر را.
٩٤٥٩ ما خاب من لزم الصّبر. نوميد نشود كسى كه لازم باشد صبر را و از آن جدا نشود.
٩٤٦٠ ما كلّ طالب يخيب. نيست چنين كه هر طلب كننده نوميد شود، ممكنست كه مراد ترغيب در طلب و سعى باشد در مطالب مهمّه و اين كه بمجرّد اين كه كسى طلب آن كرده باشد و نوميد شده باشد نوميد نبايد شد چنين نيست كه هر طلب كننده نوميد شود بسيار باشد كه او نوميد شده باشد و ديگرى اميدوار گردد.
٩٤٦١ ما كلّ رام يصيب. نيست چنين كه هر تير اندازى بزند نشانه را ظاهر اينست كه غرض از اين عكس مضمون فقره سابق باشد و اين كه باين كه كسى در مطلبى سعى كرده باشد و بمطلب رسيده باشد مغرور نبايد شد و بسبب آن اعتقاد اين نبايد داشت كه هر كه در مثل آن سعى كند بمطلب برسد چنين نيست چنانكه چنين نيست كه هر تيراندازى بزند نشانه را.
٩٤٦٢ ما كلّ غائب يئوب. نيست چنين كه هر غايبى برگردد غرض اينست كه كسى كه اراده سفر و غيبتى داشته باشد بايد كه بمهمّات خود از ديون مردم بر او و ديون او بر ايشان و غير
آنها برسد و قطع و فصل آنها بكند و تحقيق آنها را حواله ببرگشتن خود نكند، نيست چنين كه هر غايبى برگردد.
٩٤٦٣ ما كلّ مفتون يعاتب. نيست چنين كه هر بفتنه افتاده شده ملامت كرده شود يعنى با اين كه تقصير كرده كه خود را در آن فتنه انداخته بسيار مى‏شود كه آدمى بى تقصير در فتنه مى‏افتد.
٩٤٦٤ ما كلّ مذنب يعاقب. نيست چنين كه هر گنهكارى عقاب كرده شود ممكنست مراد گنهكار در درگاه حق تعالى باشد و اين كه چنين نيست كه هر گنهكارى در آن درگاه عقاب كرده شود بسا باشد كه توبه كند و بآن عقاب او ساقط شود، يا حق تعالى بفضل كرم خود عفو كند، و بنا بر اين ممكنست كه غرض از اين ردّ بر جمعى باشد كه عفو را جايز نمى‏دانسته‏اند مانند معتزله، و ممكنست كه مراد گنهكار نسبت بمردم باشد و اين كه چنين نيست كه هر گنهكار را عقوبت بايد كرد گاه باشد كه عذرى داشته باشد تحقيق آن بايد كرد و بر تقديرى كه عذرى نداشته باشد بسيار گناهى باشد كه عفو آن و در گذشتن از آن أولى و أفضل باشد.
٩٤٦٥ ما فوق الكفاف اسراف. نيست بالاتر از كفاف اسرافى، «كفاف» بفتح كاف قدرى از مال را گويند كه بس باشد از براى آدمى و ما يحتاج او و عيال او بعنوان ميانه روى و مراد اينست كه: كسى كه آن قدر را نگاه دارد و زياده بر آن را صرف كنده بزياده روى در امور مشروعه مثل بخششها و دهشها و مهمانيها و امثال آنها، اسرافى در آن نيست اسراف در زياده رويست كه بسبب آن قدر كفاف خود و عيال خود را نگاه ندارد و خود را محتاج گرداند.
٩٤٦٦ ما دون الشّره عفاف. نيست نزد غلبه حرص عفافى، «عفاف» و «عفّت» بمعنى باز ايستادن از حرام است و مراد اينست كه آن با غلبه حرص جمع نمى‏شود و غلبه حرص نمى‏شود كه صاحب خود را در حرامى نيندازد.
٩٤٦٧ ما تكبّر الّا وضيع. تكبّر نكند مگر شخص پست مرتبه.
٩٤٦٨ ما تواضع الّا رفيع. تواضع و فروتنى نكند مگر شخص بلند مرتبه .
٩٤٦٩ ما حقّر نفسه الّا عاقل. كوچك نشمارد نفس خود را مگر عاقلى.
٩٤٧٠ ما نقّص نفسه الّا كامل. ناقص نشمارد نفس خود را مگر كاملى.
٩٤٧١ ما أعجب برأيه الّا جاهل. خود بينى نكند برأى خود مگر جاهلى.
٩٤٧٢ ما أضرّ المحاسن كالعجب. ضرر نرساند نيكوئيها را چيزى مانند خودبينى، يعنى ضرر آن به آنها زياده از ضرر هر چيزست.
٩٤٧٣ ما جمّل الفضائل كاللّبّ. زيبا نگرداند فضائل و افزونيهاى مرتبه را چيزى مثل عقل، يعنى زيبايى كه عقل و زيركى دهد آنها را زياده است از هر چيز زيبا گرداند آنها را.
٩٤٧٤ ما أصلح الدّين كالتّقوى. بصلاح نياورد دين را چيزى مانند پرهيزگارى.
٩٤٧٥ ما ضادّ العقل كالهوى. دشمنى نكند عقل را چيزى مانند هوى و هوس.
٩٤٧٦ ما أفسد الدّين كالدّنيا. فاسد و تباه نكند دين را چيزى مانند دنيا يعنى خواهش آن و اشتغال بآن.
٩٤٧٧ ما زنى غيور قطّ. زنا كند صاحب غيرتى هرگز يعنى هر كه را غيرتى باشد آنرا ننگ خود داند و ارتكاب آن نكند، و ممكن است كه اين باعتبار اين باشد كه وارد شده كه: هر كه زنا كند نمى‏شود كه زنا واقع نشود بزوجه او يا يكى از اولاد او، يا باعتبار اين كه عقل صحيح حكم ميكند باين كه كسى كه چاهى نكنده باشد از براى ديگرى، خود بچاهى نمى‏افتد، پس صاحب غيرت ارتكاب آن نمى‏كند كه مبادا نسبت باهل او نيز چنين امرى واقع شود.
٩٤٧٨ ما أفحش كريم قطّ. فحش نگويد كريمى هرگز يعنى كسى كه گرامى و بلند مرتبه باشد.
٩٤٧٩ ما أقلّ راحة الحسود. چه كم كرده است راحت حسود را، مراد تعجّبست از كمى راحت و آسايش او و از براى تأكيد و مبالغه در آن تعبير مى‏شود باستفهام از اين كه آيا چه چيز باشد
سبب كمى آن كه آنرا چنين كم كرده.
٩٤٨٠ ما أنكد عيش الحقود. چه تيره كرده عيش و زندگانى كينه‏ور را، اين نيز تعجب است از زيادتى تيرگى عيش و زندگانى او و مبالغه و تأكيد در آن بتعبير باستفهام از سبب آن كه آنرا چنين تيره كرده.
٩٤٨١ ما أنكرت اللَّه تعالى منذ عرفته. انكار نكردم خداى بلند مرتبه را از آن وقتى كه تصوّر كردم او را، مراد اظهار پاكيزگى خودست از آلودگى بكفر و اين كه هرگز مثل ديگران كه غصب حقّ او كردند آلوده بآن نشده.
٩٤٨٢ ما شككت فى الحقّ مذ أريته. شكّ نكردم در حقّ از آن وقت كه نموده شدم آنرا، اين نيز مضمون فقره سابقست، و مراد به «حق» حق تعالى است، و اين كه هرگز شكّ نكرده در او از آن وقتى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله نموده او را باو يعنى وصف او كرده از براى او و دعوت كرده او را بسوى او.
٩٤٨٣ ما كذبت و لا كذّبت. دروغ نگفته‏ام و تكذيب كرده نشده‏ام يعنى هرگز كسى تكذيب من نكرده در چيزى كه نقل كنم.
٩٤٨٤ ما ضللت  و لا ضلّ بى. گمراه نشده‏ام و گمراه كرده نشده بمن يعنى هرگز كسى را گمراه نكرده‏ام.
٩٤٨٥ ما سعد من شقى  إخوانه. نيكبخت نگردد كسى كه بدبخت كند برادران خود را يعنى ظلم و ستم كند بر ايشان يا واگذارد ايشان را و رعايت ايشان نكند با وجود قدرت بر آن.
٩٤٨٦ ما عزّ من ذلّ جيرانه. عزيز نگردد كسى كه خوار كند همسايگان خود را.
٩٤٨٧ ما أقرب الحيوة من الموت. چه نزديك كرده است حيات را از مرگ، مراد تعجّب است از كمال نزديكى حيات بمرگ و مبالغه و تأكيد در آن باستفهام و سؤال از سبب آن، كه آيا چه سبب دارد كه اين همه نزديك شده بآن، و اين بنا بر مذهب فرّاء است كه ظاهرترين مذاهب است در فعل تعجّب چنانكه شيخ رضى تحقيق كرده و بنا بر مذهب سيبويه ترجمه اينست كه: چيز عظيمى نزديك كرده حيات را از مرگ، و بنا بر مذهب اخفش اين كه آنچه نزديك كرده حيات را از مرگ چيزى عظيمى است و حاصل همه اينست كه: چه نزديك است حيات بمرگ، زيرا كه هرگاه مراد اين باشد مى‏توان گفت كه آيا چه چيز چنين نزديك كرده اين را بآن، و مى‏توان گفت كه: البته چيز عظيمى چنين نزديك كرده اين را بآن، يا اين كه آنچه نزديك كرده اين را بآن البته چيز عظيمى باشد كه چنين نزديك كرده و چون حاصل همه يكيست و قول اوّل ظاهرترست ما در ترجمه در فقرات نظائر اين بعد از اين اكتفا مى‏نمائيم بوجه اوّل و آن دو وجه ديگر در همه آنها جاريست.
٩٤٨٨ ما أبعد الاستدراك من الفوت. چه چيز دور كرده است باز يافت را از فوت، مراد اينست كه كارى كه بايست بشود و فوت شود بسيار دورست كه تدارك و باز يافت شود پس سعى بايد كرد كه آن فوت نشود و از راه مبالغه در اين بفعل تعجّب ادا شده كه مفاد آن تعجّب است از دورى آن از آن، و سؤال از سبب آن كه چنان دوركرده آن را از آن،  اين بنا بر مذهب فرّاء است و بنا بر مذهب سيبويه ترجمه اينست كه: چيز عظيمى دور كرده بازيافت را از فوت و بنا بر مذهب اخفش اين كه: آنچه دور كرده بازيافت را از فوت چيز عظيمى است و حاصل هر سه يكيست و بر اين قياس در ساير فقرات نظاير اين.
٩٤٨٩ ما تزيّن متزيّن بمثل طاعة اللَّه. زينت نيافته زينت جوينده بچيزى مانند فرمانبردارى خدا.
٩٤٩٠ ما تقرّب متقرّب بمثل عبادة اللَّه. نزديكى نجسته يعنى بسوى حق تعالى نزديكى جوينده بمثل عبادت و بندگى خدا يعنى بچيزى ديگر مثل آن.
٩٤٩١ ما أقرب الأجل من الأمل. چه چيز نزديك كرده است اجل را از امل، مراد تعجّب است از نزديكى مرگ باميد، و استفهام و سؤال از سبب آن از براى تأكيد و مبالغه در آن، و غرض منع از اميدهاست و اين كه دنيا قابل قرار دادن آنها نيست بسبب كمال نزديكى مرگ.
٩٤٩٢ ما أفسد الأمل للعمل. چه چيز فاسد كرده است اميد را از براى عمل يعنى نهايت فساد دارد آيا چه سبب داشته باشد كه چنان فاسد كرده آن را از براى عمل، و مراد اينست كه‏
كسى كه خواهد عمل كند از براى آخرت اميدهاى دنيوى از او فاسدست و مانع از آن مى‏شود بايد كه ترك آنها كند و پوشيده نماند كه اين ترجمه بنا بر مشهورست كه «افعل التّعجب» از غير فعل ثلاثى مجرّد بنا نمى‏شود و بنا بر مذهب سيرافى كه تجويز بناى آن از «أفعل» كرده ترجمه اينست كه: چه فاسد كننده است اميد از براى عمل، و اين ظاهرترست.
٩٤٩٣ ما أقطع  الأجل للأمل. چه چيز برنده كرده است اجل را از براى اميد، مراد تعجّب است از برندگى اجل از براى اميد و مبالغه و تأكيد در آن بتعبير از آن بسؤالى از سببى كه چنين آن را برنده كرده از براى آن.
٩٤٩٤ ما أطال أحد فى الأمل الّا قصّر فى العمل. دراز نكشد يكى در امل مگر اين كه كوتاهى كند در عمل، يعنى نمى‏شود كه طول امل كسى باعث كوتاهى او در عمل نشود.
٩٤٩٥ ما شر بعده الجنّة بشرّ. نيست شرّى كه بعد از آن بهشت باشد شرّى، يعنى هر شرّى كه بآدمى رسد و جزاى آن بهشت باشد آن شرّ نيست بلكه خير محض است كه بسبب چنان شرّى فانى مستحقّ چنان خيرى باقى گردد.
٩٤٩٦ ما خير بعده النّار بخير. نيست خيرى كه بعد از آن آتش باشد خيرى، يعنى هر خيرى از خيرات دنيوى كه سبب آتش شود آن خير نيست بلكه شرّ محض است، بر قياس فقره سابق.
٩٤٩٧ ما اكتسب الشّرف بمثل التّواضع.
كسب كرده نشده شرف و بلندى مرتبه بمثل تواضع، يعنى سببى از براى كسب آن مثل تواضع و فروتنى نيست، آن قويترين اسباب آنست.
٩٤٩٨ ما أصلح الدّين كالورع. بصلاح نياورده دين را چيزى مثل پرهيزگارى، يعنى چيزى مثل پرهيزگارى سبب صلاح ديندارى نشود، آن قويترين اسباب آنست.
٩٤٩٩ ما اجتلب المقت بمثل الكبر. كشيده نشده دشمنى بچيزى مثل تكبّر، يعنى سببى از براى جلب دشمنى خدا و خلق مثل تكبّر نباشد، آن قويترين اسباب آنست.
۲
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ٩٥٠٠ ما حصّنت النّعم بمثل الشّكر. محكم نگاهداشته نشده نعمتها بچيزى مثل شكر، يعنى سببى از براى محكم نگاهداشتن نعمتها مثل شكر نباشد، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٠١ ما حصل الأجر بمثل إغاثة الملهوف. حاصل نشده اجر و ثواب بچيزى مثل فرياد رسيدن ستمديده فرياد رس طلب-  كننده، يعنى اجر و ثواب سببى مثل آن ندارد، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٠٢ ما اكتسب الشّكر بمثل بذل المعروف. كسب كرده نشده شكر بچيزى مثل بذل عطا، يعنى چيزى سبب شكر مردم مثل بذل عطا نمى‏شود، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٠٣ ما استرقّت الأعناق بمثل الاحسان. بنده گردانيده نشده گردنها بمثل احسان، يعنى سببى از براى بنده گردانيدن گردنها و مطيع گردانيدن آنها مثل احسان نباشد، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٠٤ ما كدّرت الصّنائع بمثل الامتنان. تيره نشده احسانها بمثل منّت گذاشتن، يعنى سببى از براى كدورت و تيره شدن آنها مثل آن نباشد، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٠٥ ما أحسن الوفاء و أقبح الجفاء. چه چيز نيكو كرده وفادارى را و زشت كرده جفا را، يعنى چه نيكوست آن و زشت است اين، بر قياس نظائر آن كه قبل از اين مذكور شد، و «جفاء» بضمّ جيم بمعنى باطل است و بفتح آن بمعنى بى خيرى و ترك احسان يا دورى از آداب يا درشتى خلق و خوى.
٩٥٠٦ ما أقبح السّخط و أحسن الرّضى. چه چيز زشت كرده سخط را و نيكو گردانيده رضا را، يعنى چه زشت است سخط و نيكوست رضا، و مراد به «رضى» خشنودى بنصيب و بهره خودست از دنيا، و به «سخط» بضمّ سين و سكون خاء نقطه‏دار يا فتح هر دو خلاف آن و خشمناك بودن بر آن.
٩٥٠٧ ما افتقر من ملك فهما. فقير و درويش نشده كسى كه مالك شده فهمى را، يعنى كسى كه مالك فهمى شده او درويش و بى چيز نيست هر چند مالك چيز ديگر نباشد همان ملك كه دارد كافيست و اشرف املاكست، يا اين كه نگذارد كه او فقير و درويش باشد.
٩٥٠٨ ما مات من أحيى علما. نمرده كسى كه زنده كرده علمى را، مراد به «زنده كردن علمى» اينست كه تحقيق كرده باشد مسئله علمى را و بماند آن در ميان مردم از آثار او بنقل بيكديگر
بزبانها، يا نوشتن در كتابها، و «نمردن چنين كسى» باعتبار اينست كه ذكر او بخوبى باقيست پس گوئيا زنده است و نمرده.
٩٥٠٩ ما يعطى البقاء من أحبّه. داده نمى‏شود بقا كسى را كه دوست دارد آن را.
٩٥١٠ ما ينجو من الموت من طلبه. رستگارى نيابد از مرگ كسى كه طلب آن كند، مراد از اين دو فقره مباركه اينست كه دنيا محلّ بقا نيست، نه بدوستى و خواهش آن بقا داده مى‏شود كه بر وفق خواهش كسى عمل شود، و نه بطلب كردن مرگ و خواستن آن كه بر خلاف خواهش او عمل شود، چنانكه دنيا شتاب كند بسوى هر كه بگريزد از آن پس چاره در آن از براى مرگ نيست.
٩٥١١ ما ظفر من ظفر الاثم به. فيروزى نيافته كسى كه فيروزى يافته گناه باو، يعنى بايد كه راه گناه بخود نداد و خود را پاك از آن نگاهداشت كه همين كه گناه فيروزى يابد بر كسى، ديگر او فيروزى نيابد.
٩٥١٢ ما علم من لم يعمل بعلمه. ندانسته كسى كه عمل نكرد بعلم خود، يعنى آن علم او در حقيقت علم نيست و بمنزله جهل است.
٩٥١٣ ما عقل من أطال أمله. دريافت نكرده كسى كه طول داده اميد خود را، يعنى عقل و دريافتى از براى او نبوده.
٩٥١٤ ما أحسن من أساء عمله. خوب نكرده هر كه بد كرده عمل خود را.
٩٥١٥ ما هلك من عرف قدره. هلاك نشده هر كه شناخته قدر خود را، يعنى اندازه و مرتبه خود را بر وفق آن سلوك كرده با مردم و تجاوز نكرده از آن، و همچنين خود را از آن مرتبه نينداخته و خفيف و خوار نكرده بگناهان و طمعها و مانند آنها.
٩٥١٦ ما عقل من عدا طوره. دريافت نكرده كسى كه در گذشته از طور خود، يعنى عقل و دريافتنى نبوده از براى كسى كه تجاوز كرده از حدّ خود و مرتبه خود.
٩٥١٧ ما كان الرّفق فى شي‏ء الّا زانه. نبوده نرمى و هموارى در چيزى مگر اين كه زينت و آرايش داده آن را.
٩٥١٨ ما كان الخرق فى شي‏ء الّا شانه. نبوده خرق در چيزى مگر اين كه عيبناك كرده آن را، «خرق» بضمّ خاء نقطه‏دار و سكون راء بى نقطه بمعنى درشتى خوى است، و بمعنى حماقت و كم عقلى، و در اينجا معنى اوّل بقرينه مقابله با فقره سابق ظاهرترست.
٩٥١٩ ما أنقض النّوم لعزائم اليوم. چه چيز شكننده كرده خواب را از براى عزيمتهاى امروز، يعنى چه شكننده است خواب از براى آنها، و مراد اينست كه بسيارست كه عزمها كه امروز مى‏شود كه فردا بجا آورده شود خواب امشب مى‏شكند آنها را، يعنى فردا بعد از بيدار شدن از خواب تغييرى يابد آن عزمها، يا اين كه عزمها كه در روز شود كه شب بجا آورده شود
مثل مسافرى كه عزم طىّ منزل در شب كند چون شب شود خواب غلبه كند و مانع شود از آنها و درهم شكند آنها را و اين كالمثلى است كه گاهى مى‏گويند در مقامى كه غرض تعبير و سرزنش كسى باشد بعدم ثبات عزم او و اين كه عزمهاى خود را زود بر هم مى‏زند بكاهلى، يا باندك سببى، و گاه باشد كه در مقامى گويند كه غرض تحريص كسى باشد بر كردن كارى كه عزم آن كرده باشد و اين كه تأخير آن بسيار مى‏شود كه سبب فوت آن مى‏شود بكاهلى ‏يا باندك سبى، و گاه باشد كه در مقامى گويند كه غرض تسلّى كسى باشد از عزم بدى كه كسى نسبت باو كرده باشد باين كه انديشه زياد از آن نبايد داشت بسيار مى‏شود كه خواب امشب عزم امروز را بر هم شكند بسبب سانحه كه در اين شب روى دهد يا بتغيّر رائى بى آن و اين بنا بر اين نزديكست بمثل مشهور «الليل حبلى»  يعنى شب آبستن است كه در مقام تسلّى مى‏گويند، و گاه باشد كه آن را نيز در مقام تحريص گويند.
٩٥٢٠ ما أهدم التّوبة لعظيم الجرم. چه چيز خراب كننده كرده توبه را از براى گناه بزرگ، يعنى چه خراب كننده است توبه از براى گناه بزرگ، و مراد به «توبه» چنانكه قبل از اين مذكور شد پشيمانى از گناهست از صميم قلب و عزم جزم بر عدم رجوع بآن، و همه گناهان بزرگ باين آمرزيده گردد مگر اين كه حقّ النّاس باشد كه در آنجا اداى حقّ او يا استرضاى او بايد كرد.
٩٥٢١ ما أكثر من يعترف بالحقّ و لا يطيعه. چه چيز بسيار كرده كسى را كه اعتراف ميكند بحقّ و فرمانبردارى نمى‏كند آن را، يعنى چه بسيارست چنين كسى و غرض تعجّب از بسيارى آنست.
٩٥٢٢ ما أكثر من يعلم العلم و لا يتّبعه. چه چيز بسيار كرده كسى را كه ميداند علم را و پيروى نمى‏كند آن را، يعنى چه بسيارست چنين كسى، و غرض تعجّب از بسيارى چنين كسى است.
٩٥٢٣ ما أقرب النّقمة من الظّلوم. چه چيز نزديكى كرده انتقام را از ستم كننده، يعنى چه نزديكست انتقام باو، و غرض تعجّب از كمال نزديكى آنست و ترسانيدن او از آن.
٩٥٢٤ ما أقرب النّصرة من المظلوم. چه چيز نزديك كرده يارى را بستمكرده شده، يعنى چه نزديكست يارى باو، و غرض تعجّب از كمال نزديكى آنست باو و بشارت تسلّى او بآن.
٩٥٢٥ ما أعظم عقاب الباغى. چه چيز بزرگ كرده عقاب باغى را، يعنى چه بزرگست عقاب آن، و مراد به «باغى» هر ظالميست يا كسى كه بر امام زمان خروج كند.
٩٥٢٦ ما أسرع صرعة الطّاغى. چه چيز شتاب فرموده افتادن طاغى را، يعنى چه شتاب ميكند آن و زود مى‏رسد. و مراد به «طاغى» طغيان كننده است يعنى كسى كه از حدّ درگذرد در عصيان.
٩٥٢٧ ما استنبط الصّواب بمثل المشاورة. استنباط كرده نشده صواب بمثل مشورت كردن، «استنباط» بمعنى بيرون آوردن چيزيست از چيزى، و مراد به «صواب» راه درست است، و مراد آنستكه استنباط راه درست در هر باب بچيزى مثل مشورت كردن با عقلا نمى‏تواند باشد.
٩٥٢٨ ما تأكّدت الحرمة بمثل المصاحبة و المجاورة. سخت نمى‏شود حرمت بمثل مصاحبت و همسايگى، يعنى هيچ چيز سبب سختى و شدّت احترام و رعايت حرمت مثل مصاحبت و همسايگى نمى‏شود و رعايت حرمت مصاحب و همسايه زياده از ديگران بايد داشت.
٩٥٢٩ ما نال المجد من عداه الحمد. نرسد شرف و مجد را كسى كه درگذرد از او حمد، يعنى كسى كه احسان او بمردم نرسد كه بسبب آن حمد و ستايش او كنند او بشرف و مجد و بلندى مرتبه نرسد.
٩٥٣٠ ما أدرك المجد من فاته الجدّ. در نيابد شرف و بلندى مرتبه را كسى كه فوت شود او را جدّ، يعنى جدّى از براى او نباشد، و «جدّ» بفتح جيم و تشديد دال بى نقطه بمعنى بخت و طالعست، و بمعنى توانگرى نيز آمده، و ظاهر در اينجا معنى آخرست، و بنا بر معنى اوّل محصّلى ندارد مگر اين كه بخت و طالع را كسى از اسباب وقوع حوادث داند چنانكه شايعست ميان عوام و آن بحسب ظاهر صورتى دارد و اللّه تعالى يعلم، و ممكن است كه «جدّ» بكسر جيم خوانده شود و معنى اين باشد كه: نرسد بشرف كسى كه فوت شود او را جدّ و بذل جهد در تحصيل كمالات و اسباب آن.
٩٥٣١ ما كذب عاقل و لا زنى مؤمن. دروغ نگفته هيچ عاقلى، و زنا نكرده هيچ مؤمنى، مراد عاقل كامل است و همچنين مؤمن كامل است بقرينه جزو اوّل، و بعضى احاديث دلالت بر آن دارد، و ظاهر بعضى ديگر اينست كه زنا منافى اصل ايمانست بلكه دزدى نيز، و در بعضى نسخه‏ها «خان» بجاى «زنى» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و خيانت نكرده هيچ مؤمنى، و مراد همان مؤمن كامل مى‏تواند بود، و نسخه اوّل ظاهرترست باعتبار
موافقت با احاديث ديگر كه در باب زنا واقع شده.
٩٥٣٢ ما ارتاب مخلص و لا شكّ موقن. شكّ نكرده هيچ مخلصى، و شكّ نكرده هيچ صاحب يقينى، يعنى مخلصان حقّ تعالى كه خود را خالص گردانيده‏اند از براى بندگى او، و همچنين آنانكه يقين كامل دارند در معارف او هرگز ايشان را ريبى و شكّى نبوده در معرفت حقّ تعالى و كسى را كه يك وقتى ريبى و شكّى بوده باشد در آن بمرتبه اخلاص و ايقان نمى‏تواند رسيد، و از اينجا ظاهر مى‏شود كه خليفه و امام كه بايد كه از مخلصان و موقنان باشد نمى‏شود كه يك وقتى كافر و مشرك بوده باشد مانند خلفاى ثلاثه كه باتّفاق خاصّه و عامّه قبل از اسلام كافر و مشرك بوده‏اند.
٩٥٣٣ ما آمن باللَّه من سكن الشّكّ قلبه. ايمان نياورده بخدا كسى كه ساكن باشد شكّ در دل او، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه در ايمان يقينى بايد كه اصلا احتمال خلاف در آن ندهد و ظنّ و گمان كه احتمال خلاف در آن باشد هر چند احتمال بعيدى باشد كافى نيست، و بنا بر اين مراد به «شكّ» مطلق تردّد باشد و دادن احتمال خلاف هر چند احتمال مرجوحى باشد چنانكه آن يكى از معانى «شكّ» است نه «شكّ» بمعنى تردّدى كه طرفين آن مساوى باشد چنانكه معنى مشهورتر آنست زيرا كه ايمان نياوردن صاحب شكّ باين معنى ظاهرست و قابل بيان نيست، مگر اين كه بر اين حمل شود كه كسى كه شكّ در دل او يك وقتى ساكن شده باشد و قرار گرفته باشد هرگز ايمان نياورد و اين از امورى باشد كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه از راه علم بغيب آن را داند چنانكه فقره سابق نيز بايد كه بر اين حمل شود و اللّه تعالى يعلم.
٩٥٣٤ ما أنجز الوعد من مطل به.
بجا نياورده وعده را كسى كه پس انداخته باشد آن را، مراد اينست كه وفاى بوعده كه مدح آن شده اينست كه از وقت وعده نگذراند پس كسى كه پس اندازد از آن و بعد از آن بجا آورد او در حقيقت وفاى بوعده نكرده و مدح آن از براى او نباشد، اين در وعده‏ايست كه وقت خاصّى از براى آن كرده باشد و اگر وعده مطلقى باشد ممكن است كه مراد اين باشد كه: بجا آوردن آن اينست كه تعجيل كند در آن و زود بعمل آورد، و كسى كه پس اندازد آن را و دير كند هر چند بعمل آورد آن را او در حقيقت وفا نكرده بوعده.
٩٥٣٥ ما أهنأ العطاء من منّ به. گوارا نكرده عطا را كسى كه منّت گذاشت بآن.
٩٥٣٦ ما أقرب النّجاح ممّن عجّل السّراح. چه چيز نزديك كرده فيروزى را بكسى كه شتاب كرده شده سراح را يعنى چه نزديكست فيروزى باو، «سراح» بمعنى رهائيست و مراد در اينجا اينست كه كسى كه حاجت بكسى داشته باشد هر گاه برنياورد آن را و تعجيل كند نوميد ساختن او را و رهائى او را اين هم در حكم فيروزى يافتن او بمطلوبست و كمال نزديكى دارد بآن باعتبار فارغ شدن از تعب و زحمت انتظار و تردّد و تشويش خاطر و مانند آنها چنانكه مشهورست كه: نوميدى يكى از دو راحت است.
٩٥٣٧ ما أبعد الصّلاح من ذى الشّرّ الوقاح. چه چيز دور كرده است صلاح را از صاحب شرّ بى‏حيا، يعنى چه دور است صلاح از او، و چنين كسى دورست كه بصلاح آيد و شايسته گردد.
٩٥٣٨ ما أحسن الجود مع الإعسار.
چه چيز نيكو كرده است بخشندگى را با پريشانى، يعنى چه نيكوست بخشندگى با آن.
٩٥٣٩ ما أقبح البخل مع الإكثار. چه زشت است بخيلى با بسيارى مال، اين ترجمه بنا بر حاصل معنى است بنا بر همه مذاهب در «افعل تعجّب»، و همچنين در فقرات بعد از اين.
٩٥٤٠ ما أحسن العفو مع الاقتدار. چه نيكوست در گذشتن از گناه با قدرت بر انتقام.
٩٥٤١ ما أقبح العقوبة مع الاعتذار. چه زشت است عقوبت گنهكار با وجود عذر گفتن او.
٩٥٤٢ ما أكثر العبر و أقلّ الاعتبار. چه بسيارست چيزها كه عبرت توان گرفت به آنها و كم است عبرت گرفتن، غرض تعجّب است از هر يك از بسيارى آنها و كمى اين، يا از كمى اين با وجود بسيارى آنها.
٩٥٤٣ ما عمرت البلدان بمثل العدل. آباد كرده نشده شهرها بمثل عدل، يعنى هيچ چيز در آباد كردن شهرها مثل عدالت پادشاه و حكّام نيست.
٩٥٤٤ ما حصّنت الأعراض بمثل البذل. محكم نگاهداشته نشده عرضها بمثل بذل، يعنى چيزى از براى محكم-  نگاهداشتن عرضها مثل بذل و عطا نمى‏باشد.
٩٥٤٥ ما شكرت النّعم بمثل بذلها.
شكر كرده نشده نعمتها بمثل بذل آنها، يعنى شكرى از براى آنها مثل بذل آنها نيست، آن بهترين شكرهاى آنهاست، و مراد به «بذل آنها» صرف آنهاست در مصارف آنها و نگاه نداشتن آنها.
٩٥٤٦ ما حصّنت النّعم بمثل الانعام بها. محكم نگاهداشته نشده نعمتها بمثل انعام به آنها، يعنى چيزى از براى محكم نگاهداشتن آنها مثل انعام از آنها نيست، هر كه از نعمتهاى خود بديگران نيز انعام كند نعمتهاى او پاينده ماند و بيفزايد.
٩٥٤٧ ما حصل الأجر بمثل الصّبر. حاصل نشده اجر و ثواب بمثل صبر، يعنى صبر قويترين اسباب اجر و ثوابست و سببى از براى آن در مرتبه آن نيست.
٩٥٤٨ ما حرست النّعم بمثل الشّكر. حراست كرده نشده نعمتها بمثل شكر، يعنى از براى حراست و نگهبانى آنها چيزى مثل شكر نيست، شكر آنها سبب پايندگى و افزونى آنها مى‏گردد چه سبب ديگر مثل اين مى‏تواند بود.
٩٥٤٩ ما شاع الذّكر بمثل البذل. شايع نگردد ذكر بمثل بذل، يعنى شايع و فاش نگردد ذكر و ياد كسى بخوبى بچيزى مثل بذل و عطا، آن قويترين اسباب آنست.
٩٥٥٠ ما أذلّ النّفس كالحرص، و لا شان العرض كالبخل. خوار نكرده نفس را چيزى مثل حرص، و عيبناك نكرده عرض را چيزى مثل بخيلى.
٩٥٥١ ما أقبح الكذب بذوى الفضل. چه زشت است دروغ بصاحبان فضل، يعنى افزونى مرتبه يعنى بمردم بزرگ مرتبه.
٩٥٥٢ ما أقبح البخل بذوى النّبل. چه زشت است بخيلى بصاحبان نبل، يعنى نجابت يا بلندى مرتبه يا تندى فطنت.
٩٥٥٣ ما آمن المؤمن حتّى عقل. ايمان نياورد مؤمن تا اين كه عالم شد.
٩٥٥٤ ما كفر الكافر حتّى جهل. كافر نشد كافر تا اين كه جاهل شد، مراد از اين دو فقره مباركه مدح علم و ذمّ جهل است، و اين كه مؤمن كه مؤمن شده مؤمن نشده تا عالم نشده و كافر كه كافر شده كافر نشده مگر بسبب اين كه جاهل برآمده و عالم نشده.
٩٥٥٥ ما بقاء فرع بعد ذهاب أصل. چيست بقاى فرعى بعد از رفتن اصلى، استفهام انكاريست يعنى نيست و نمى‏تواند بود و مراد ترغيب بر محافظت بر اصل است در هر باب، و اين كه بعد از اين كه اصل از دست برود فرع را بقائى نباشد مثل اين كه كسى درخت ميوه خود را ببرّد و ميوه آن را ضبط كند و حراست نمايد و از اين ظاهر مى‏شود كه اهتمام در حفظ اصول دين و تصحيح آنها بايد داشت نه اين كه مانند بسيارى از مردم آنها را مهمل گذارند و بفروع پردازند چه هر گاه آنها را از دست داده باشند فروع را چه بقائى باشد، و سابق بر اين كلام معجز نظام چنانكه در نهج البلاغه نقل شده قدرى مذمّت دنياست بعد از آن فرموده‏اند: «و قد مضت أصول نحن فروعها فما بقاء                      
  فرع بعد ذهاب أصله» يعنى و بتحقيق گذشته‏اند اصلهائى كه ما فرعهاى آنهائيم پس چيست بقاى فرعى بعد از رفتن اصل آن، و بنا بر اين مراد اينست كه پدران ما كه اصلهاى ما بوده‏اند رفته‏اند پس چيست بقاى ما كه فروع ايشانيم بعد از رفتن ايشان كه اصول بودند يعنى ما را نيز بقائى نخواهد بود يا چه قدر باشد بقاى ما بعد از ايشان يعنى چندان قدرى نخواهد داشت.
٩٥٥٦ ما أعظم سعادة من بوشر قلبه ببرد اليقين. چه بزرگست نيكبختى كسى كه رسيده شده باشد پوست دل او بسردى يقين، يعنى سردى يقين رسيده باشد بپوست دل او، يعنى يقين بمعارف إلهيّه دل او را خنك كرده باشد و سردى آن باصل پوست آن رسيده باشد.
٩٥٥٧ ما أعظم فوز من اقتفى أثر النّبيّين. چه بزرگست فيروزى كسى كه پيروى كرده باشد اثر و نشان پيغمبران را.
ما آمن باللَّه من سكن الشّكّ قلبه. ايمان نياورده بخدا كسى كه ساكن باشد شكّ در دل او، اين فقره چند فقره قبل از اين مذكور و شرح شد .
٩٥٥٨ ما ظفر بالآخرة من كانت الدّنيا مطلبه. فيروزى نيابد بآخرت كسى كه بوده باشد دنيا مطلب او.
٩٥٥٩ ما أقبح بالانسان ظاهرا موافقا و باطنا منافقا. چه زشت است در آدمى ظاهرى موافق و باطنى منافق، يعنى اين كه در ظاهر موافق باشد با كسى و در باطن بر خلاف آن باشد و نفاق كند با او.
٩٥٦٠ ما أعظم وزر من ظلم و اعتدى و تجبّر و طغى. چه بزرگست گناه كسى كه ستم كند و ظلم كند و تكبّر كند و طغيان كند، يعنى از حدّ درگذرد در نافرمانى حقّ تعالى يا در همان ظلم و ستم و تكبّر.
٩٥٦١ ما استجلبت المحبّة بمثل السّخاء و الرّفق و حسن الخلق. كشيده نشده دوستى بمثل سخاوت و نرمى و نيكوئى خوى، يعنى جلب محبّت و دوستى مردم را بچيزى نمى‏توان كرد مثل اينها، اينها قويترين اسباب آنست.
٩٥٦٢ ما أعظم وزر من طلب رضى المخلوقين بسخط الخالق. چه عظيم است گناه كسى كه طلب كند خشنودى آفريده شدگان را بغضب آفريدگار يعنى كارى كند از براى رضاى مخلوقين كه حقّ تعالى را بسبب آن بخشم آورد.
٩٥٦٣ ما أصلح الدّين كالتّقوى. بصلاح نياورده دين را چيزى مثل پرهيزگارى.
٩٥٦٤ ما أهلك الدّين كالهوى. هلاك نكرده دين را چيزى مثل هوى و هوس.
٩٥٦٥ ما اتّقى أحد الّا سهّل اللَّه مخرجه. پرهيزگار نشد هيچ كس مگر اين كه آسان گردانيده خدا بدر شد او را يعنى از هر تنگيى.
٩٥٦٦ ما اشتدّ ضيق الّا قرّب اللَّه فرجه. سخت نشده هيچ تنگيى مگر اين كه نزديك گرداند خدا گشايش آن را.
٩٥٦٧ ما عفا عن الذّنب من قرّع به.
در نگذشته از گناه كسى كه سرزنش كند بآن، مراد اينست كه كسى كه سرزنش كند كسى را كه گناهى نسبت باو كرده باشد و عفو كند او در حقيقت عفو نكرده و در نگذشته از گناه او همان سرزنش ايذاء و آزار كمى نيست، كسى كه خواهد كه عفو كند بايد كه آن گناه را اصلا بروى او نياورد و در گذرد از آن.
٩٥٦٨ ما أكمل المعروف من منّ به. كامل نكرده احسان را كسى كه منّت گذارد بآن.
٩٥٦٩ ما زكا العلم بمثل العمل به. فزايش نمى‏كند علم يا پاكيزه نمى‏گردد بچيزى مثل عمل بآن يعنى عمل بآن قويترين اسباب فزايش آن يا پاكيزگى آنست.
٩٥٧٠ ما عقد ايمانه من بخل باحسانه. نبسته ايمان خود را كسى كه بخيلى كرده باحسان خود، مراد به «نبستن ايمان خود» محكم نكردن آنست يا اين كه تشبيه شده بشترى يا نحو آن كه آنرا نبسته باشند و مراد اين باشد كه ايمان او را ثباتى نباشد و در معرض زوال باشد مانند آن شتر.
٩٥٧١ ما هنأ بمعروفه من كثر امتنانه. گوارا نكرده احسان خود را كسى كه بسيار باشد منّت گذاشتن او و تقييد ببسيارى با وجود زشتى مطلق منّت گذاشتن و ناگوارى احسان با آن ممكن است كه باعتبار اين باشد كه اصل احسان منّتى را لازم دارد كه آن را علاج نتوان كرد مراد بمنّت زياد منّت است كه زياده بر آن باشد و يا باعتبار زيادتى ناگوارى آن باشد با منّت زياد پس بآن اعتبار تخصيص يافته باشد بذكر در معرض ذمّ.
٩٥٧٢ ما أمر اللَّه سبحانه بشى‏ء الّا و أعان عليه.
امر نكرده خداى سبحانه بچيزى مگر اين كه و يارى كرده بر آن.
٩٥٧٣ ما نهى اللَّه سبحانه عن شي‏ء الّا و أغنى عنه. نهى كرده خداى سبحانه از چيزى مگر اين كه و بى نياز كرده از آن.
٩٥٧٤ ما حصّن الدّول بمثل العدل. محكم نگاهداشته نشده دولتها بچيزى مثل عدل.
٩٥٧٥ ما اجتلب سخط اللَّه بمثل البخل. كشيده نشده خشم خدا بچيزى مثل بخيلى يعنى جلب خشم خدا بآن زياده از هر خويى مى‏شود زيرا كه آن مانع از اداى حقوق مردم و بسيارى از حقوق الهى مى‏شود و در اخلاق ديگر چنين خلقى نيست.
٩٥٧٦ ما آمن باللَّه من قطع رحمه. ايمان نياورده بخدا كسى كه ببرّد از خويش خود يعنى صله او را بجا نياورد و بنا بر مشهور كه أعمال داخل در ايمان نباشد مراد ايمان كامل است.
٩٥٧٧ ما أيقن باللَّه من لم يرع عهوده و ذمّته. يقين نكرده بخدا كسى كه رعايت نكرده عهدهاى خود را و پيمانهاى خود را.
٩٥٧٨ ما حفظت الاخوّة بمثل المواساة. نگاهداشته نشده برادرى بچيزى مثل مواسات، مراد به «مواسات» چنانكه مكرّر مذكور شد برابر دانستن كسيست با خود در مال خود و مضايقه نكردن آن از او بهر نحو كه خواهد و ظاهرست كه هر كه با كسى اين نحو سلوك كند برادرى ميانه ايشان محكم باشد و خللى بآن نرسد.
٩٥٧٩ ما أقرب البؤس من النّعيم، و الموت من الحياة.
چه نزديكست سختى حاجت بنعمت و مرگ بزندگى، مراد اينست كه بفراوانى نعمت مغرور نبايد شد و شكر آن را بايد بجا آورد و اگر نه باندك چيزى مبدّل شود بسختى حاجت و تنگى حال، و همچنين در هر حال از مرگ غافل نبايد بود و در تهيّه آن بايد بود زيرا كه كمال نزديكى دارد بزندگى و هر لحظه احتمال آن مى‏رود.
٩٥٨٠ ما أخلص المودّة من لم ينصح. خالص نكرده دوستى را كسى كه نصيحت نكرده يعنى در جائى كه حاجتى بنصيحت بوده.
٩٥٨١ ما أكمل السّيادة من لم يسمح. كامل نكرده مهترى را كسى كه جود و كرم نكرده.
٩٥٨٢ ما أفحش حليم. فحش نگفته هيچ بردبارى.
٩٥٨٣ ما أوحش كريم. رم نداده هيچ كريمى، يعنى رم نداده مردم را از خود ببد سلوكى، يا اين كه وحشى نگشته هيچ كريمى، يعنى چنين نشود كه مردم از دور او روند و تنها ماند، و مراد به «كريم» صاحب جودست يا شخص گرامى بلند مرتبه.
٩٥٨٤ ما جار شريف. ستم نكرده هيچ شريفى، يعنى بلند مرتبه.
٩٥٨٥ ما زنى عفيف. زنا نكرده هيچ عفيفى، «عفيف» كسى را گويند كه از حرام باز ايستد،
و پوشيده نيست كه زنا نكردن چنين كسى در وقتى كه عفيف باشد امريست ظاهر و قابل بيان نيست، و ممكن است كه مراد اين باشد كه زنا چنان فاحشه قبيحى است كه هر كه زنا كرده باشد هرگز توفيق عفّت و بازايستادن از حرام نيابد، پس هر كه يك وقتى عفيف گردد بايد كه او زنا نكرده باشد.
٩٥٨٦ ما أوقح الجاهل. چه بيحياست جاهل، يعنى نادان.
٩٥٨٧ ما أقبح الباطل. چه زشت است باطل، يعنى آنچه حق نباشد از گفتار و كردار.
٩٥٨٨ ما عقل من بخل بإحسانه. عقل و دريافت نكرده كسى كه بخيلى كرده باحسان خود، يعنى بخيلى باحسان خود عاقلى نيست.
٩٥٨٩ ما عقد أيمانه من لم يحفظ لسانه. نبسته سوگندهاى خود را كسى كه نگاه نداشته زبان خود را، ممكن است مراد اين باشد كه كسى كه زبان خود را نگاه ندارد سوگندهاى خود را نمى‏تواند كه محكم نگاهدارد كه خلاف نباشد يا خلف نشود زيرا كه چنين كسى در گفتگوها قسم بسيار ياد كند و كم است كه پاره از آنها خلاف نباشد يا خلف نشود، و ممكن است كه «ايمان» بكسر همزه خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: نبسته و محكم نكرده ايمان خود را كسى كه نگاه نداشته زبان خود را، زيرا كه چنين كسى نمى‏شود كه سخنى چند نگويد كه ضرر بايمان او داشته باشد مثل دشنام و غيبت و فاش-  كردن اسرار مردم.
٩٥٩٠ ما ظلم من خاف المصرع.
ستم نكرده كسى كه ترسيده از افتادن، يعنى افتادن در هلاكت و عذاب و عقاب، يا ترسيده از محلّ افتادن كه جهنّم باشد زيرا كه بر همه كس ظاهرست كه ستم سبب آن افتادن مى‏شود پس كسى كه از آن ترسد خود را باز دارد از ستم.
٩٥٩١ ما غدر من أيقن بالمرجع. بى وفائى نكرده كسى كه يقين كرده ببازگشت يا بمحلّ بازگشت كه قيامت باشد، زيرا كه كسى را كه يقين بآن باشد بدى عاقبت بى وفائى را داند پس جرأت بر آن نكند.
٩٥٩٢ ما اختلفت دعوتان الّا كانت احداهما ضلالة. مختلف نمى‏شود دو دعوت مگر اين كه بوده باشد يكى از آنها گمراهى، مراد اينست كه نمى‏شود كه دو كس مردم را دعوت كنند و خوانند هر يك بامامت و پيشوائى خود و هر دو بر حق باشند با وجود اختلاف ميانه ايشان، چنانكه اهل سنّت قائل شده‏اند از امامت آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه و امامت معاويه نيز، با وجود كمال مخالفت ميانه ايشان و جدال و قتال، زيرا كه هر عاقلى كه اندك تأمّل كند ميداند كه معقول نيست و قبيح است از حق تعالى تجويز چنين اختلاف و جدال و قتال براى دو كس كه هر دو را امام و پيشوا گردانيده باشد و مردم را بايد كه اطاعت ايشان كنند.
٩٥٩٣ ما تواضع أحد الّا زاده اللَّه تعالى جلالة. تواضع و فروتنى نكرد هيچ كسى مگر اين كه زياد گردانيد او را خداى بلند مرتبه بلندى مرتبه، مراد تواضع و فروتنى است در درگاه حق تعالى و با مردم نيز.
٩٥٩٤ ما أعظم نعم اللَّه سبحانه فى الدّنيا و ما أصغرها فى نعم الآخرة. چه بزرگست نعمتهاى خداى سبحانه در دنيا، و چه كوچك است آنها در جنب‏
نعمتهاى آخرت، مراد تعجّب است از بزرگى نعمتهاى حقّ تعالى در دنيا و كوچكى آنها با وجود آن بزرگى در جنب نعمتهاى آخرت و نسبت به آنها.
٩٥٩٥ ما ساد من احتاج إخوانه الى غيره. مهتر نبوده كسى كه محتاج باشند برادران او بسوى غير او، مراد اينست كه مهتر و بزرگ هر قومى بايد كه بأحوال برادران خود برسد و ايشان را محتاج بديگرى نگذارد پس كسى كه برادران او محتاج بغير او باشند او در حقيقت مهتر و سركرده نبوده.
٩٥٩٦ ما استغنيت عنه خير ممّا استغنيت به. آنچه بى نياز گردى از آن بهترست از آنچه بى نياز گردى بآن، يعنى بى نيازى از چيزى باعتبار ترك آن و محتاج نبودن بآن بهترست از بى نيازى بسبب آن، يعنى از احتياج بآن و بى نيازى بسبب داشتن آن، زيرا كه در بى نيازى اوّل نه تعب و زحمتى باشد و نه بيم افتادن در گناهى، و بى نيازى دوّيم بى تعب و زحمت در تحصيل آن يا محافظت آن نباشد و بسيار باشد كه بسبب آن در وزر و وبالى افتد.
٩٥٩٧ ما صبرت عنه خير ممّا التذذت به. آنچه صبر كنى از آن بهترست از آنچه لذّت يابى بآن، يعنى صبر از چيزى هر گاه نبوده باشد بهترست از لذّت يافتن بآن بسعى كردن در تحصيل آن و لذّت يافتن بآن بعد از آن، چنانكه از شرح فقره سابق ظاهر شد، يا اين كه آنچه را نداشته باشى و صبر كنى از آن بهترست از آنچه داشته باشى و لذّت يابى بآن، زيرا كه در عوض صبر مذكور اجر و ثوابى باشد كه آن را نسبتى نباشد بلذّتهاى دنيوى.
٩٥٩٨ ما أقرب الحىّ من الميّت للحاقه به. چه نزديكست زنده بمرده از براى لاحق شده او باو.
٩٥٩٩ ما أبعد الميّت من الحىّ لانقطاعه عنه. چه دور است مرده از زنده از براى بريده شدن او از او، مراد از اين دو فقره مباركه تعجّب است از كمال نزديكى زنده بمرده باعتبار لاحق شدن باو و رسيدن باو از عقب او بزودى زود، و كمال دورى مرده از زنده باعتبار بريده شدن او از او بالكلّيّه بعنوانى كه خبرى هم از او نمى‏تواند گرفت.
٩٦٠٠ ما أمن عذاب اللَّه من لم يأمن النّاس شرّه. ايمن نباشد از عذاب خدا كسى كه ايمن نباشند مردم شرّ او را.
٩٦٠١ ما أغشّ نفسه من ينصح غيره. غشّ نكرده با نفس خود كسى كه نصيحت كند غير خود را، مراد مدح كسيست كه غير خود را نصيحت كند باين كه البته با نفس خود نيز غشّ نخواهد كرد و صاف خواهد بود با او و منع خواهد كرد او را از آنچه ضرر رساند باو، پوشيده نيست كه اين در وقتيست كه در واقع غرض او نصيحت او باشد و منع او از گناهى جهت خلاصى او از عذاب و عقاب آن، نه از براى مصلحتى از براى خود در كردن آن نصيحت، زيرا كه كسى كه غم غير خود خورد و نخواهد كه او گرفتار گناهى گردد پس بطريق اولى غم خود خواهد خورد و خود را از آن باز خواهد داشت، و امّا اگر نصيحت او از براى مصلحتى باشد از براى خودش در كردن آن نصيحت مثل شهرت بخوبى و بأمر بمعروف و نهى از منكر و فرمانفرمائى مردم و امثال آنها پس آن دليل غشّ نداشتن با خود نمى‏شود بلكه آن عين غشّ با خودست پس بنا بر اين اگر واعظى عمل بموعظه خود نكند مناط اعتراضى بر اين كلام معجز نظام نخواهد بود.
٩٦٠٢ ما تسابّ اثنان الّا غلب ألأمهما.
دشنام نداده‏اند دو كس يكديگر را مگر اين كه غالب شده لئيم‏تر آنها، مراد اينست كه دشنام دادن كار مردم لئيم يعنى دنىّ پست مرتبه است، پس هر گاه دو كس دشنام بيكديگر دهند هر يكى كه دنى‏تر و پست مرتبه‏تر باشد او غلبه كند.
٩٦٠٣ ما تلاحى اثنان فظهر الّا أسفههما. منازعه نكرده‏اند دو كس با يكديگر پس غلبه آورده باشد مگر سفيه‏تر آنها، مراد بر قياس فقره سابق اينست كه منازعه كردن كار مردم سفيه كم عقل است پس هر گاه دو كس با يكديگر منازعه كنند غلبه نكند مگر احمق‏تر آنها.
٩٦٠٤ ما من شي‏ء أحبّ الى اللَّه سبحانه من أن يسأل. نيست چيزى  دوست‏تر بسوى خداى سبحانه از اين كه سؤال كرده شود، يعنى نيست چيزى از چيزها دوست‏تر بسوى خداى سبحانه از اين كه كسى حاجت خود را از او سؤال كند.
٩٦٠٥ ما قسم اللَّه سبحانه بين عباده شيئا أفضل من العقل. قسمت نكرده خداى سبحانه ميانه بندگان خود چيزى را افزون مرتبه‏تر از عقل و زيركى، زيرا كه آن منشأ سعادات أخروى و دنيوى مى‏شود و كدام نعمت افزون-  مرتبه‏تر از اين تواند بود
٩٦٠٦ ما خلق اللَّه سبحانه أمرا عبثا فيلهو. نيافريده خداى سبحانه چيزى را عبث پس بازى كند، مراد اينست كه هر چه را خداى سبحانه آفريده حكمتى و مصلحتى در خلق آن بوده و چنين نيست كه چيزى را
عبث و بى‏فايده و مصلحت آفريده باشد پس بازى كرده باشد در آفريدن آن مانند جمعى كه كارهاى عبث را بعنوان بازى ميكنند، و اين بنا بر اينست كه «أمرا» بفتح همزه اوّل باشد بى همزه در آخر چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيد و ظاهرتر اينست كه «امرأ» بكسر همزه باشد با همزه در آخر، و ترجمه اين باشد كه نيافريده خداى سبحانه مردى را عبث پس بازى كند، يعنى هيچ مردى را عبث نيافريده تا اين كه مشغول لهو و بازى تواند شد بلكه از براى عبادت و فرمانبردارى آفريده چنانكه در قرآن مجيد فرموده  پس بايد كه مشغول آن بود.
٩٦٠٧ ما ترك اللَّه سبحانه أمرا سدى فيلغو. وا نگذاشته خداى سبحانه كارى را مهمل پس بكند باطلى را، يعنى هر كارى چنانكه بايد پرداخته و هيچ كارى را مهمل وانگذاشته اگر چنان بود ميكرد باطلى، يعنى آن كارى را كه مهمل گذاشته بود و آن را بكمال آن نرسانيده بود باطل مى‏بود كه كرده بود خدا، نهايت چنين نيست، هر چه را تقدير كرده بر نظامى تقدير كرده كه از براى مصلحت كلّ نظامى ديگر بهتر از آن يا مثل آن متصوّر نيست و در هر يك از آنها چندين حكمت و مصلحت رعايت شده كه عقول علما در آن حيران و قاصر از احاطه بآن، و اين نيز بنا بر اينست كه «امرا» بى همزه در آخر باشد چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيده و ظاهرتر در اينجا نيز اينست كه با همزه باشد و ترجمه اين باشد: وانگذاشته خداى سبحانه مردى را مهمل پس باطل كند، يعنى چنين نيست كه كسى را مهمل گذاشته باشد و واگذاشته باشد كه هر چه خواهد كند يا اين كه او لغو و باطل تواند كرد بلكه از هر كسى طاعت و بندگى خواسته و بايد كه بآن پرداخت و بنا بر اين هر دو فقره مباركه مضمون يك فقره مباركه است كه در نهج البلاغه نقل شده و آن اينست: «ما خلق امرء عبثا فيلهو، و لا ترك سدى فيلغو»
آفريده نشده هيچ مردى عبث پس بازى كند. و نه واگذاشته شده مهمل پس باطل كند.
٩٦٠٨ ما انقضت ساعة من دهرك الّا بقطعة من عمرك. نگذشته ساعتى از روزگار تو مگر با قطعه از عمر تو، غرض اينست كه هر ساعتى كه مى‏گذرد با پاره از عمر آدمى مى‏گذرد پس قدر آن را بايد دانست و بعبث نبايد گذرانيد بلكه در اعمال و افعال خير صرف بايد نمود.
٩٦٠٩ ما قدّمت اليوم تقدم عليه غدا، فامهد لقدمك و قدّم ليومك. آنچه پيش فرستى امروز قدم خواهى گذاشت بر آن فردا، پس بگستران از براى قدم خود، و پيش انداز از براى روز خود يعنى روز فرداى خود.
٩٦١٠ ما دنياك الّتى تجبّبت اليك بخير من الآخرة الّتى قبّحها سوء النّظر عندك. نيست دنياى تو كه دوستى ميكند بسوى تو بهتر از آخرتى كه زشت گردانيده آنرا بدى نظر نزد تو، خطاب با كسيست كه دنيا را بر آخرت اختيار كرده و ترجيح داده باعتبار اين كه رو آورده باو و دوستى ميكند باو، و حاصل كلام اينست كه: نيست دنيائى كه دوستى ميكند با تو بهتر از آخرت كه بدى نظر و تأمّل تو زشت گردانيده آنرا نزد تو تا اين كه ترجيح داده دنيا را بر آن، و غرض تخطئه اوست و اين كه چنين نيست كه تو گمان كرده از بهترى دنيا كه دوستى ميكند بسوى تو و زشتى آخرت كه زشت كرده آنرا نزد تو بدى نظر و تأمّل تو، مثل ملاحظه عاجل بودن دنيا و دوستى كردن بالفعل و آجل بودن آخرت و معلوم نبودن سلوك آن، يا از اين قبيل خيالات و اوهام و چون مخاطب در اينجا كسيست كه اصرار دارد بر ترجيح دنيا باعتبار خيالات مذكوره اقتصار شده بر مجرّد ردّ معتقد او و اين كه چنين نيست كه تو خيال كرده تا اين كه او را تزلزلى حاصل شود در معتقد
۳
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم
خود بى اين كه مبالغه شود در ترجيح آخرت و ذمّ دنيا كه معلوم بوده كه قبول آنها نخواهد كرد.
٩٦١١ ما ذا بعد الحقّ الّا الضّلال. چه چيزست آنچه بعد از حق است مگر گمراهى. يا چه چيزست بعد از حقّ مگر گمراهى، و بر هر تقدير استفهام انكاريست و بنا بر اوّل «ما» استفهام است يعنى چه چيزست و «ذا» موصول است، و بنا بر دويم مجموع «ما ذا» استفهام است و بمعنى چه چيزست يا اين كه ما استفهام است بآن معنى و «ذا» زائده است  و مراد اينست كه: نيست آنچه بعد از حقّ است مگر گمراهى، يا نيست چيزى بعد از حقّ مگر گمراهى، و مراد ترغيب در ملازمت حقّ است و تجاوز نكردن از آن بهيچ وجه، زيرا كه بعد از تجاوز از آن نباشد مگر گمراهى، و اين آيه كريمه است  و بايد كه اقتباس شده باشد از براى اخت فقره بعد، بنا بر اين تمام آن از كلمات آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه نقل شده باشد.
٩٦١٢ ما ضادّ العلماء كالجهّال. دشمنى نكرده علما را كسى مثل جاهلان.
٩٦١٣ ما بعد النبيّين الّا اللّبس. نيست بعد از واضح كردن مگر خلط كردن و در هم آميختن، ممكنست كه مراد بر قياس فقره سابق سابق ترغيب در واضح كردن كلام و أحكام باشد و اين كه بعد از تجاوز از آن نيست مگر مخلوط كردن و در هم آميختن مطالب بعنوانى كه فهميده‏
نشوند، يا در هم آميختن تفاصيل احكام بعنوانى كه از يكديگر ممتاز بگردند و زشتى آنها ظاهرست، و «لبس» بمعنى مخلوط شدن تاريكى نيز آمده و بنا بر اين معنى بر قياس سابق اينست كه ايضاح كلام يا احكام بايد زيرا كه نيست بعد از تجاوز از آن مگر اختلاط تاريكى جهالت و گمراهى، و بر هر تقدير ممكن است كه مراد همان مضمون فقره سابق سابق باشد و اين كه ملازمت حق بايد. زيرا كه نيست بعد از حقّ كه حق تعالى ايضاح آن كرده و روشن نموده مگر مخلوط كردن گمراهى بآن و تصوير آن بصورت آن، يا اختلاط تاريكى گمراهى.
٩٦١٤ ما من جهاد أفضل من جهاد النّفس. نيست هيچ جهادى افزون مرتبه‏تر از جهاد با نفس خود چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٦١٥ ما قدّمت من دنياك فلنفسك، و ما أخرت منها فللعدو. آنچه پيش فرستى از دنياى خود پس از براى نفس توست، و آنچه پس اندازى از آن پس از براى دشمنست، «بودن آنچه پس اندازد از براى دشمن» يا باعتبار اينست كه گاهى بدشمن مى‏رسد، و يا باعتبار اين كه دشمنان او از شيطان و غير او مسرور مى‏شوند بآن كه او بهره از آن نبرد و حساب و كتاب آن با او باشد.
٩٦١٦ ما قال النّاس لشي‏ء طوبى الّا و قد خبأ له الدّهر يوم سوء. نگفته‏اند مردم از براى چيزى «خوشا» مگر اين كه و بتحقيق پنهان كرده باشد از براى آن روزگار روز بدى، مراد اينست كه هيچ نعمتى از دنيا نيست كه آميخته بألمى نباشد حتّى اين كه هر حالى را كه كسى خوش يابد و گويد كه: خوشا، اين نمى‏شود كه روزگار در برابر آن روز بدى از براى او پنهان نكرده باشد كه بآن برسد و تلافى آن فرح و شادى بشود.
٩٦١٧ ما مزح امرء مزحة الّا مجّ من عقله مجّة. مزاح نكند هيچ مردى مزاحى را مگر اين كه بيرون كند از دهن خود از عقل خود مجّه يعنى بقدر آب دهن كه يك بار از دهن بيرون اندازد، مراد مذمّت مزاح است و اين كه هر مزاحى كه كسى بكند نمى‏شود قدرى باعث نقصان عقل او نباشد و «بيرون كردن عقل از دهن» استعاره است از براى ناقص كردن آن بنا بر تشبيه آن بآب دهن كه يك مجّه از آن بيرون اندازد، و پوشيده نيست كه هيچ حكمى نيست كه تخصيصى نداشته باشد يا مشروط بشرايطى نباشد كه بى يكى از آنها حكم چنان نباشد و بنا بر اين اين منافات ندارد با آنچه مشهورست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه گاهى مزاح مى‏فرموده‏اند چه مى‏تواند بود كه آن مزاحها باعتبار جهت حسنى كه در آنها بوده تخصيصى داده باشد حكم مذكور را، يا شرايط زشتى و ضرر مزاح در آنها نبوده باشد و اللّه تعالى يعلم.
٩٦١٨ ما التذّ أحد من الدّنيا لذّة الّا كانت له يوم القيامة غصّة. لذّت نبرد هيچ كس از دنيا لذّتى مگر اين كه بوده باشد آن از براى او روز قيامت غصّه، و اين باعتبار اينست كه اكثر لذّتهاى دنيا بى وزر و وبالى نباشد و آن لذّتى كه شائبه آنها در آن نباشد ممكن است كه غصّه بر آن باعتبار اين باشد كه در قيامت بر او ظاهر شود كه اگر آن لذّت را نمى‏برد در قيامت بعوض آن نعمتى مى‏يافت بهتر از آن پس غصّه او بر فوت آن باشد.
٩٦١٩ ما زاد فى الدّنيا نقص فى الآخرة. آنچه زياد كرده در دنيا كم كرده در آخرت.
٩٦٢٠ ما نقص فى الدّنيا زاد فى الآخرة. آنچه كم كرده در دنيا زياد كرده در آخرت، از آنچه در شرح فقره سابق سابق‏
مذكور شد توجيه اين دو فقره مباركه ظاهر مى‏شود و حاجت اعاده و بيان نيست.
٩٦٢١ ما أقرب الرّاحة من التّعب. چه نزديكست راحت از تعب، يعنى تعبى كه در دنبال آن باشد.
٩٦٢٢ ما أجلب الحرص للنّصب. چه كشنده است حرص مر تعب را.
٩٦٢٣ ما أقرب النّعيم من البؤس. چه نزديكست نعمت بسختى حاجت، يعنى بسختى حاجتى كه در دنبال آن باشد، يا بسختى حاجتى كه اگر شكر آن نعمت نكند مبدّل شود بآن.
٩٦٢٤ ما أقرب السعود من النّحوس. چه نزديكست سعادتها بنحوستها، مراد نزديكى دولت دنياست بنكبت آن بتغيير يافتن بآن بالفعل، يا باين كه اگر رعايت آن دولت نشود و شكر آن بعمل نيايد مبدّل شود بآن.
٩٦٢٥ ما أخسر من ليس له فى الآخرة نصيب. چه زيانكارست كسى كه نبوده باشد او را در آخرت بهره.
٩٦٢٦ ما أشجع البرى‏ء و أجبن المريب. چه دليرست بيگناه و ترسناكست صاحب شكّ، مراد اينست كه هر گاه كسى در امرى بيگناه باشد او دليرست در حرف زدن در آن باب، و از دليرى او بيگناهى او را مى‏توان يافت، و كسى كه صاحب شكّ باشد يعنى شكّى در خود داشته باشد يعنى در آن باب گناهى داشته باشد و بآن اعتبار او را شكّى باشد
در خود و احتمال دهد كه پى برده باشند بآن، او ترسناك ميباشد و از ترسناكى او در سخن گفتن استنباط گنهكارى او مى‏توان كرد، و ممكن است كه غرض مجرّد ترغيب در بيگناهى باشد در هر باب تا هميشه دلير باشد و شكّ زده و ترسناك نباشد.
٩٦٢٧ ما كان اللَّه سبحانه ليضلّ أحدا و ليس اللَّه بظلّام للعبيد. نيست خداى سبحانه چنين كه گمراه كند كسى را و نيست خدا بسيار ظلم كننده براى بندگان، مراد اينست كه حق تعالى هيچ كس را گمراه نمى‏كند بلكه دليل و راهنما از براى هر كس تعيين كرده بنصب پيغمبران و ائمّه حق در هر عصر و زمان، پس هر كه گمراه مى‏شود خود او خود را گمراه كرده بترك متابعت ايشان، يا دانسته بسبب خواهشها و هواها، و يا ندانسته بسبب تقصير در سعى و طلب راه حق و اعتماد در آن بر مجرّد دين پدران يا امثال آن، و نيست خدا بسيار ظلم كننده براى بندگان، اقتباس شده از قرآن مجيد از براى اشاره باين كه اگر او گمراه كند كسى را و با وجود اين عذاب كند او را بر آن، اين نهايت ظلم است بر او و حق تعالى منزّه است از آن، اگر كسى گويد كه: حق تعالى منزّه است از ظلم، قليل آن و كثير آن، پس تخصيص نفى ببسيار از آن در آيه كريمه چه وجه مى‏تواند داشت جواب گوئيم كه: تخصيص مذكور دو وجه مى‏تواند داشت، يكى اين كه حق تعالى هر صفتى كه داشته باشد بايد كه كمال آن را داشته باشد چنانكه در علم و قدرت و رحم كمال آنها را دارد پس اگر-  نعوذ باللَّه-  ظالم مى‏بود بايست كه كمال آن را نيز داشته باشد پس وجه تخصيص آن بنفى اشاره باين معنى مى‏تواند بود. دويم اين كه حق تعالى با وجود كمال قدرت و توانائى او بر هر چيز و عدم احتياج بچيزى از هيچ راه اگر-  نعوذ باللَّه-  اندك ظلمى كند، آن هر چند كم و اندك باشد از آن ذات با آن صفات كمال ظلم خواهد بود پس وجه تخصيص مذكور اشاره باين معنى‏
نيز مى‏تواند شد .
٩٦٢٨ ما كان اللَّه سبحانه ليفتح على أحد باب الشّكر و يغلق عليه باب المزيد. نيست خداى سبحانه چنين كه بگشايد بر كسى در شكر را و ببندد بر او در زيادتى را، يعنى حق تعالى چنين نيست كه كسى را توفيق شكر بدهد و او شكر او كند و حق تعالى در زيادتى نعمت را بر روى او ببندد بلكه البته هر كه شكر او كند در زيادتى نعمت را بر روى او بگشايد.
٩٦٢٩ ما زالت عنكم نعمة و لا غضارة عيش الّا بذنوب اجترحتموها و ما اللَّه بظلّام للعبيد. زايل نشده از شما نعمتى و نه خوشى زندگانيى مگر بسبب گناهانى كه كسب كرده باشيد آنها را، و نيست خدا بسيار ظلم كننده از براى بندگان، اقتباس آيه كريمه جهت اشاره باينست كه اگر بى گناهى از جانب ايشان، نعمت ايشان و خوشى زندگانى ايشان زايل شود با كمال جود و كرم حق تعالى، اين ظلمى است بر ايشان و حق تعالى منزّه است از آن.
٩٦٣٠ ما أنزل الموت منزله من عدّ غدا من أجله.
فرود نياورده مرگ را در جايگاه خود هر كه شمرده باشد فردا را از اجل خود، يعنى زمان حيات خود، مراد اينست كه آدمى بايد كه رعايت مرگ چنان بكند كه هر لحظه احتمال قدوم آن بدهد و تهيّه آن را گرفته باشد حتّى اين كه اگر كسى فردائى را از مدّت حيات خود شمارد و منتظر مرگ نباشد در آن، مرگ را در جايگاه خود فرود نياورده و تقصير كرده در رعايت احترام او.
٩٦٣١ ما آمن بما حرّمه القرآن من استحلّه. ايمان نياورده به آن چه حرام گردانيده آن را قرآن كسى كه حلال شمرده آن را، پوشيده نيست كه اين بحسب ظاهر كلام مفيدى نباشد چه ظاهرست كه كسى كه حلال شمرد آنچه را قرآن مجيد حرام گردانيده ايمان نياورده بآن تحريم قرآن، و ممكن است كه مراد به «من استحلّه» اين نباشد كه حلال شمرده، يعنى اعتقاد حلّيّت آن داشته باشد بلكه اين كه مرتكب آن گردد پس گويا حلال ميداند آن را و بنا بر اين معنى اين خواهد بود كه ايمان نياورده به آن چه قرآن مجيد حرام گردانيده كسى كه مرتكب آن گردد يعنى اين مجرّد فسق نيست بلكه عدم ايمان بقرآنست و بنا بر اين بايد كه بر نفى ايمان كامل حمل شود، و ممكن است كه از عبارت چيزى در نسخه اصل افتاده باشد و عبارت چنين باشد: «ما آمن بما حرّمه القرآن من لم يستحلّ ما استحلّه» و ترجمه اين باشد كه «ايمان نياورده به آن چه حرام گردانيده قرآن كسى كه حلال نشمرد آنچه را قرآن حلال شمرده» و مراد اين باشد كه ايمان بقرآن كسى دارد كه همه حرام و حلال آن را بهمان نحو حرام و حلال داند و كسى كه بعضى حلالهاى آن را حلال نداند مثل آن كس كه منع كرد از بسيارى از حلالهاى قرآن مثل متعه نساء، و متعه حجّ، و مغالاة در مهر، پس او اصلا ايمان بقرآن ندارد و حرامهاى آن را هم در واقع حرام نداند هر چند
اظهار نكند زيرا كه با وجود ايمان بآن انكار بعضى از احكام آن معقول نمى‏شود و اللَّه تعالى يعلم.
٩٦٣٢ ما أعظم المصيبة فى الدّنيا مع عظم الفاقة غدا. چه بزرگست ماتم در دنيا با وجود درويشى بزرگ در آخرت، مراد اينست كه ماتم در دنيا با وجود اجر و ثواب در آخرت در حقيقت ماتم نيست ماتم بزرگ ماتم دنياست با وجود تهيدستى در آخرت كه آن درويشى بزرگست.
٩٦٣٣ ما نلت من دنياك فلا تكثير به فرحا، و ما فاتك منها فلا تأس عليه حزنا. آنچه برسى بآن از دنياى خود پس بسيار مكن بآن شادى را، و آنچه فوت شود ترا از آن پس اندوهناك مشو بر آن اندوهى.
٩٦٣٤ ما أكلته راح و ما أطعمته فاح. آنچه خوردى آنرا رفت، و آنچه خورانيدى آنرا پهن شد بوى خوش آن.
٩٦٣٥ ما لى أراكم اشباحا بلا أرواح، و أرواحا بلا فلاح، و نسّاكا بلا صلاح، و تجّارا بلا أرباح. چيست مرا كه مى‏بينم شما را صورتى چند بى روحها، و روحى چند بى رستگارى، و عبادت كننده چند بى صلاح، و بازرگانى چند بى سودها، غرض تشنيع بر جمعى از اصحاب خود بوده باين كه چيست مرا كه مى‏بينم شما را چنين و چنان يعنى چرا شما چنينيد كه من شما را چنين مى‏بينم... نهايت باين عبارت تعبير شده [جهت‏] اشاره باين كه معقول نيست كه شما چنين باشيد و نمى‏دانم كه مرا چه شده كه شما را چنين مى‏بينم «صورتى چند بى روحها» يعنى بى جان باعتبار اين كه اثر خيرى بر ايشان مترتّب نمى‏شده پس گويا بى جان بوده‏اند، و «روحى چند» يعنى مى‏بينم شما را
صورتى چند بى جان يا جاندارى چند بى فيروزى و رستگارى، پس اين و او بمعنى «أو» است، يا اين كه يك بار چنان مى‏بينم و يك بار چنين مى‏بينم، و باقى كلام ظاهرست و محتاج ببيان نيست.
٩٦٣٦ ما لا ينبغي أن تفعله فى الجهر فلا تفعله فى السّرّ. چيزى كه سزاوار نباشد كه بكنى آن را در آشكار پس مكن آن را در نهان يعنى هر كار بدى را كه در آشكار نكنى باعتبار شرم از مردم پس در نهان نيز مكن و شرم كن از خدا كه حاضرست در همه جا.
٩٦٣٧ ما أسرع السّاعات فى الايّام، و أسرع الأيّام فى الشّهور، و أسرع الشّهور فى السّنة، و أسرع السّنة فى العمر. چه شتاب ميكند ساعتها در روزها، و شتاب ميكند روزها در ماهها، و شتاب ميكند ماهها در سال، و شتاب ميكند سال در عمر، غرض اينست كه عمر در نهايت شتاب مى‏گذرد پس در تهيّه گرفتن از براى رفتن نيز شتاب بايد كرد و تأخير نبايد كرد و چندان باكى از شدّت و سختى عيش آن نبايد داشت و برفاهيت وسعت آن نيز چندان شاد نبايد بود.
٩٦٣٨ ما أنفع الموت لمن أشعر الايمان و التّقوى قلبه. چه سودمندست مرگ از براى كسى كه فرو گيرد بايمان و پرهيزگارى دل خود را، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: از براى كسى كه بگرداند ايمان و پرهيزگارى را شعار دل خود يعنى بمنزله جامه ملاصق آن، و ممكن است كه «أشعر» بصيغه مجهول خوانده شود و «قلبه» بضمّ باء و ترجمه اين باشد: از براى كسى كه بچسبد ايمان و پرهيزگارى بدل او، و حاصل هر سه يكيست.
ص  ٩٢
٩٦٣٩ ما أخلق من عرف ربّه أن يعترف بذنبه. چه سزاوارست كسى كه شناخته باشد پروردگار خود را باين كه اعتراف كند بگناه خود، يا اين كه چه سزاوارست كسى كه شناخته باشد پروردگار خود را اين كه اعتراف كند بگناه خود، زيرا كه كسى كه شناخته باشد او را ميداند كه هيچ چيز پنهان نيست از او و او آگاهست بر همه، و با وجود آن از غايت فضل وجود اعتراف بگناه را با وجود اطلاع بر آن وسيله و بهانه بخشايش آن گردانيده پس با وجود اينها كسى چرا اعتراف بگناهان خود در آن درگاه نكند...
٩٦٤٠ ما خير دار تنقض نقض البناء و عمر يفنى فناء الزّاد. چيست خير سرائى كه خراب شود مانند خراب شدن عمارت ساخته شده، و عمرى كه فانى شود مانند فانى شدن توشه، تشبيه شده فانى شدن عمر بفانى شدن توشه كه روز بروز كم مى‏شود تا در اندك وقتى بالكليّه فانى شود، و اين استفهام انكاريست و مراد اينست كه چنين سرا و عمرى را خيرى نباشد، خير از براى سراى آخرتست كه خرابى را بآن راهى نيست و از براى عمر در آن سراست كه جاويد و پاينده است.
٩٦٤١ ما أعظم حلم اللَّه سبحانه عن أهل العناد، و ما أكثر عفوه عن مسر فى العباد. چه عظيمست حلم خداى سبحانه از اهل عناد، و بسيارست در گذشتن او از اسراف كنندگان بندگان، غرض اظهار تعجّب است از عظمت حلم و بردبارى حق تعالى از جمعى كه اهل عناد و دشمنى با اويند و مستحقّ آن حلم و بردبارى نيستند، و همچنين از بسيارى عفو و در گذشتن او از بندگانى كه از حدّ تجاوز كرده‏اند در گناه و عصيان، و استحقاق عفو و غفران ندارند.
٩٦٤٢ ما أبعد الخير ممّن همّته بطنه و فرجه. چه دورست خير از كسى كه عزم و همّت او شكم او و فرج او باشد يعنى عزم او مقصور بر آنها باشد و در غم تهيّه و تدارك آخرت نباشد، يا اين كه اهتمامى به آنها داشته باشد چه همين نشان دورى خيرست از آن كسى كه خير نزديك باشد باو [واو] اهتمام و اعتنائى نمى‏دارد به آنها.
٩٦٤٣ ما أعمى النّفس الطّامعة عن العقبى الفاجعة. چه كورست نفس طمع كننده از عاقبت درد آورنده، غرض اظهار تعجّب است از نهايت كورى نفسى كه طمع كننده در دنيا باشد از عاقبت درد آورنده كه جهنّم و عذابهاى آن باشد، و اين كه تا كسى نهايت كورى از آن نداشته باشد طمع در دنيا كه بآن عاقبت مى‏كشد نكند.
٩٦٤٤ ما الانسان لو لا اللّسان الّا صورة ممثّلة او بهيمة مهملة. نيست آدمى اگر نباشد زبان مگر صورتى كشيده شده يا جانورى واگذاشته شده، مراد ترغيب آدميست در اهتمام در اصلاح زبان خود، و اين كه امتياز آدمى به آنست، و اگر آن نباشد بمنزله صورتيست كشيده شده يا جانور جنبنده كه مهمل واگذاشته شده باشد و تربيتى نيافته باشد.
٩٦٤٥ ما أصدق الانسان على نفسه و أىّ دليل عليه كفعله. چه راستگوست آدمى بر نفس خود، و كدام دليلست بر او مانند كار او، غرض اينست كه خوبى و بدى آدمى را از افعال و اعمال او مى‏توان يافت و آنها عجب گواهى راستند و دليلى بر آن مانند آنها نباشد.
٩٦٤٦ ما أعظم الّلهم ما نرى من خلقك، و ما أصغر عظيمه فى جنب ما غاب عنّا من قدرتك.
چه بزرگست خداوندا آنچه مى‏بينيم ما از خلق تو، و چه كوچكست بزرگ آن در پهلوى آنچه پنهانست از ما از قدرت تو، مراد اظهار تعجّب است از بزرگى آنچه ما مى‏بينيم از مخلوقات خدا، و با وجود آن از كوچكى بزرگ آنها در جنب آنچه پنهانست از ما از قدرت او، يعنى از مخلوقات عوالم ديگر كه نمى‏بينيم، نهايت بوصف دانسته‏ايم، يا اين كه از آنچه پنهانست از ما از قدرت تو يعنى از آنچه نمى‏بينيم، نهايت مى‏دانيم كه قدرت بر آن دارى هر چند بوجود نيامده باشد.
٩٦٤٧ ما أهول الّلهمّ ما نشاهده من ملكوتك، و ما أحقر ذلك فيما غاب عنّا من عظيم سلطانك. چه هولناكست خداوندا آنچه مشاهده مى‏كنيم ما از پادشاهى تو، و چه حقيرست آن در جنب آنچه پنهانست از ما از سلطنت بزرگ تو، اين نيز نزديك بمضمون فقره سابقست.
٩٦٤٨ ما أحسن بالانسان أن يصبر عمّا يشتهى. چه نيكوست بآدمى اين كه صبر كند از آنچه خواهش آن داشته باشد.
٩٦٤٩ ما أحسن بالانسان أن لا يشتهى ما لا ينبغي. چه نيكوست بآدمى اين كه نخواهد آنچه را سزاوار نباشد.
٩٦٥٠ ما أخذ اللَّه سبحانه على الجاهل أن يتعلّم حتّى أخذ على العالم أن يعلّم. فرا نگرفته خداى سبحانه بر جاهل اين كه بياموزد تا اين كه فرا گرفته بر عالم اين كه بياموزاند، يعنى حق تعالى اوّلا تعليم را بر عالم واجب كرده و بعد از آن تعلّم را بر جاهل، يا اين كه در روز أ لست يا بتوسّط پيغمبران اوّلا آن عهد و پيمان را
از عالم گرفته بعد از آن اين عهد و پيمان را از جاهل.
٩٦٥١ ما أفاد العلم من لم يفهم، و لا نفع الحلم من لم يحلم. نبخشد علم را كسى كه نفهميده باشد، و نفع نرساند حلم را كسى كه حليم نباشد، يعنى چنانكه تا كسى خود چيزى را نفهميده باشد نتواند كه علم آن را افاده كند بديگرى، يعنى ببخشد باو و او را عالم گرداند بآن، همچنان تا كسى خود حليم و بردبار نشده باشد نتواند كه نفع رساند حلم و بردبارى را بديگرى، يعنى نتواند كه بموعظه و نصيحت ديگرى را حليم و بردبار گرداند و موعظه و نصيحت او سود ندهد.
٩٦٥٢ ما بالكم تفرحون باليسير من الدّنيا تدركونه، و لا يحزنكم الكثير من الآخرة تحرمونه. چيست حال شما كه شادمان مى‏گرديد باندكى از دنيا كه دريابيد آنرا، و اندوهناك نمى‏گرداند شما را بسيارى از آخرت كه محروم شويد آنرا. غرض اظهار تعجّب است از حال اكثر مردم كه چنين باشند.
٩٦٥٣ ما لكم تؤمّلون ما لا تدركونه، و تجمعون ما لا تأكلونه، و تبنون ما لا تسكنونه. چيست شما را كه اميد مى‏داريد آنچه را كه در نمى‏يابيد آن را، و فراهم مى‏آوريد آنچه را كه نمى‏خوريد آن را، و بنا مى‏كنيد آنچه را كه ساكن نمى‏گرديد در آن، غرض اظهار تعجّب است از حال اكثر مردم كه چنين باشند.
٩٦٥٤ ما الدّنيا غرّتك و لكن بها اغتررت. نيست دنيا چنين كه فريب داده باشد ترا بلكه بآن فريب خورده تو، غرض‏
ردّ سخن جمعيست كه عذر مى‏گويند كه دنيا ما را فريب داد، باين كه: دنيا چنين نيست كه مضطرّ سازد كسى را در فريب خوردن، هر كه فريب آن را نخورد او نمى‏تواند او را فريب دهد، پس كسى كه فريب دنيا خورد گناه اوست كه فريب آن خورده نه گناه دنيا كه فريب داده آن را.
٩٦٥٥ ما العاجلّة خدعتك و لكن بها انخدعت. نيست عاجله يعنى دنيا چنين كه مكر كرده باشد با تو بلكه تو بآن مكر پذيرفته، اين هم مضمون فقره سابق و تأكيد آنست.
٩٦٥٦ ما أقلّ الثقة المؤتمن و أكثر الخوّان. چه كمست معتمد امين و بسيارست خيانت كننده، مراد اظهار كمى آن و بسيارى اينست و تعجّب از آن.
٩٦٥٧ ما أكثر الاخوان عند الجفان، و أقلّهم عند عادثات الزّمان. چه بسيارست برادران نزد كاسه‏ها، و كم است نزد حوادث روزگار، مراد اظهار بسيارى برادرانست در وقتى كه كسى آشى داشته باشد و كمى آن نزد حوادث روزگار كه او را فقير و درويش گردانيده باشد تا اين كه آدمى بر برادرى آن برادران اعتماد نكند و كسى را كه در اين وقت برادرى كند بر او اعتماد نمايد.
٩٦٥٨ ما حمل الرّجل حملا أثقل من المروّة. بر نداشته مرد بارى سنگينتر از مروّت، يعنى آدميّت، غرض اشاره بدشوارى بجا آوردن لوازم آنست.
٩٦٥٩ ما تزيّن الانسان بزينة أجمل من الفتوّه.
آرايش نيافته آدمى بزينتى زيباتر از جوانمردى.
٩٦٦٠ ما أحسن بالانسان أن يقنع بالقليل و يجود بالجزيل. چه نيكوست بآدمى اين كه قناعت كند باندك و بخشش كند ببسيار.
٩٦٦١ ما أقبح بالانسان باطنا عليلا و ظاهرا جميلا. چه زشت است بآدمى باطنى بيمار و ظاهرى زيبا.
٩٦٦٢ ما أهمّنى ذنب أمهلت فيه حتّى أصلّى ركعتين. غمناك نمى‏سازد مرا گناهى كه مهلت داده شوم در آن تا اين كه بگزارم دو ركعت نماز، مراد اينست مرا كه نماز كفّاره گناهان مى‏شود پس كسى كه گناهى بكند اگر اين قدر مهلت يابد كه بعد از آن دو ركعت نماز كند چندان غمناك از آن گناه نباشد اميد آنست كه آن نماز كفّاره آن شده باشد، اندوه زياد بر گناهى بايد كه بعد از آن توفيق نماز نيابد.
پوشيده نيست كه نسبت دادن اين معنى بخود بر فرض و تقدير وقوع گناهيست از او مانند ساير رعيّت، و لازم نيست كه اين معنى تحقّق تواند يافت، با اين كه نسبت چيزى بخود در جائى كه غرض نسبت بديگران باشد در كلام عرب متعارف و شايعست.
٩٦٦٣ ما أقبح بالانسان أن يكون ذا وجهين. چه زشت است بآدمى اين كه بوده باشد صاحب دو رو، يعنى نفاق كند با مردم، و ظاهر و باطن او موافق نباشد، يا در حضور و غيبت كسى مخالف باشد.
٩٦٦٤ ما لابن آدم و الفخر و اوّله نطفة و آخره جيفة، لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه.
چيست از براى پسر آدم با فخر كردن يعنى نسبتى ندارد باو و حال آنكه اوّل او نطفه است كه آبيست گنديده و آخر او مرداريست و روزى ندهد نفس خود را و دفع نكند مرگ خود را، يعنى فخر كردن با وجود اين مراتب بسيار قبيح و زشت است.
٩٦٦٥ ما قصمّ ظهرى الّا رجلان عالم متهتّك و جاهل متنسّك، هذا ينفر عن حقّه بهتكه، و هذا يدعو الى باطله بنسكه. نشكسته است پشت مرا مگر دو مرد، عالمى بيباك و جاهلى عبادت كننده، آن رم مى‏دهد از حقّ خود بسبب بى‏باكى خود و اين مى‏خواند بباطل خود بسبب عبادت خود، مراد به «عالم بيباك» عالميست كه باكى نداشته باشد از گناه و هتك عرض خود، و مراد به «حقّى كه رم مى‏دهد از آن» علم اوست كه حقّ است و مردم را رم مى‏دهد از آن باعتبار اين كه مى‏گويند كه اگر علم خوب مى‏بود او چنين بيباك و نا مقيّد نمى‏بود، و مراد به «باطلى كه آن جاهل مى‏خواند بآن» جهل اوست كه باطلست و مردم رغبت ميكنند بآن بسبب عبادتى كه مى‏بينند در او.
٩٦٦٦ ما لابن آدم و العجب و اوّله نطفة مذرة و آخره جيفة قذرة و هو بين ذلك يحمل العذرة. چيست از براى پسر آدم با خودبينى، يعنى نسبتى ندارد با او و حال آنكه اوّل او نطفه‏ايست فاسد و آخر او مرداريست گنديده، و او در ميان اين دو حال بر مى‏دارد عذره را يعنى فضله خود را كه هميشه با خود دارد.
٩٦٦٧ ما شي‏ء من معصية اللَّه سبحانه يأتي الّا فى شهوة. نيست چيزى از معصيت و نافرمانى خدا چنين كه بيايد مگر در شهوت، يعنى‏
خواهش و ميل نفس بآن.
٩٦٦٨ ما من شي‏ء من طاعة اللَّه سبحانه يأتي الّا فى كره. نيست چيزى از طاعت و فرمانبردارى خداى سبحانه چنين كه بيايد مگر در كراهتى يعنى مشقّت و اباى نفس از آن، و ظاهر اينست كه غرض از اين دو فقره مباركه تغيير و سرزنش آدمى باشد با اين كه هر معصيتى را از روى شهوت و خواهشى ميكند و هر طاعتى را از روى كراهت و ناخوشى، يا اشاره باشد بعلّت ترتّب ثواب بر ترك معاصى و فعل طاعات.
٩٦٦٩ ما قضى اللَّه سبحانه على عبد قضاء فرضى به الّا كانت الخيرة له فيه. حكم نكرده خداى سبحانه بر بنده حكمى پس راضى باشد بآن مگر اين كه بوده باشد خير از براى او در آن، يعنى هر چه حق تعالى از براى هر بنده تقدير كرده هر گاه راضى شود بآن البتّه خير او در آن باشد.
٩٦٧٠ ما أعطى اللَّه سبحانه العبد شيئا من خير الدّنيا و الآخرة الّا بحسن خلقه و حسن نيّته. نبخشيده خداى سبحانه بنده را چيزى از خير دنيا و آخرت مگر با نيكوئى خوى او و نيكوئى نيّت و قصد او، يعنى تا يكى از آن نيكوئيها با بنده نباشد حق تعالى هيچ خيرى از خيرات دنيا و آخرت باو عطا نكند.
٩٦٧١ ما دفع اللَّه سبحانه عن المؤمن شيئا من بلاء الدّنيا و عذاب الآخرة الّا برضاه بقضائه و حسن صبره على بلائه.
دفع نكند خداى سبحانه از مؤمن چيزى از بلاى دنيا و عذاب آخرت را مگر بسبب خشنودى او بقاضى خدا و نيكوئى صبر او بر بلاى او، يعنى بلائى كه از جانب خدا باشد، و ممكن است مراد به «او» در آخر نيز همان مؤمن باشد يعنى صبر او بر بلائى كه وارد شود بر او .
٩٦٧٢ ما تواخى قوم على غير ذات اللَّه سبحانه الّا كانت أخوّتهم عليهم ترة يوم العرض على اللَّه سبحانه. برادر يكديگر نشده هيچ قومى بر غير راه خداى سبحانه مگر اين كه بوده باشد برادرى ايشان برايشان نقصى روز عرض بر خداى سبحانه، يعنى بردارى ايشان سبب نقص مراتب و كمى بهره‏هاى ايشان مى‏گردد در آن روز بخلاف برادرى كه در راه خدا باشد كه سبب بلندى مرتبه و زيادتى اجر و ثواب مى‏گردد در آن روز.
٩٦٧٣ ما أحسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عند اللَّه سبحانه.
و ما أحسن تيه الفقراء على الاغنياء اتّكالا على اللَّه سبحانه. چه نيكوست فروتنى توانگران از براى درويشان براى طلب آنچه نزد خداى سبحانه است، يعنى از اجر و ثواب آن، و چه نيكوست تكبّر كردن درويشان بر توانگرى از روى اعتماد بر خداى سبحانه، و واگذاشتن امور خود باو.
٩٦٧٤ ما توسّل أحد الىّ بوسيلة أجلّ عندى من يد سبقت منّى اليه لا ربّيها عنده باتباعها أختها فأنّ منع الأواخر يقطع شكر الأوائل. وسيله نجسته كسى بسوى من وسيله كه بوده باشد بزرگتر نزد من از نعمتى كه پيشى گرفته باشد از من بسوى او تا اين كه تربيت نمايم آن نعمت را نزد او
باين كه در پى آن كنم خواهر آن را يعنى تاى آن را، پس بدرستى كه منع كردن آخرها قطع ميكند شكر اوّلها را، مراد ترغيب در اينست كه كسى كه احسانى بكسى كرده باشد قطع احسان باو نكند و آن را مستمرّ دارد تا اين كه شكر او و دعاى او قطع نشود و شكر نعمت سابق و لاحق هر دو بكند و اگر ترك احسان باو بشود در آخر او قطع شكر نعمت اوّل نيز بكند پس احسان باو سبب شكر بر آن و تجديد شكر نعمت سابق نيز مى‏شود پس هر كه در سابق نعمتى باو داده شده باشد اين وسيله خويشست از براى او از براى طلب إحسان ديگر حتّى اين كه فرموده‏اند كه: وسيله بزرگتر از اين نيست نزد من.
٩٦٧٥ ما يمنع أحدكم أن يلقى أخاه بما يكره من عيبه الّا مخافة أن يلقاه بمثله، قد تصافيتم على حبّ العاجل و رفض الآجل. منع نمى‏كند هيچ يك از شما را اين كه برخورد برادر خود را به آن چه ناخوش مى‏دارد از عيب او مگر ترس اين كه او نيز ملاقات كند او را بمثل آن بتحقيق كه صاف شده‏ايد با يكديگر بر دوستى دنيا و ترك آخرت، مراد ترغيب در اينست كه كسى كه در برادر مؤمن خود عيبى ببيند كه ناخوش دارد آن را اظهار كند آن را باو تا او زايل كند آن را از خود، و فرموده كه شما كه اين را نمى‏كنيد مانع ديگر نداريد از اين مگر ترس اين كه هر گاه يكى از شما چنين كند با برادر خود او نيز چنين كند با او و عيب او را باو اظهار كند و او خود راضى نيست بآن، پس همه با يكديگر صلح كرده‏ايد بر دوستى دنيا و اين كه مكروهى در دنيا بيكديگر نرسانيد و ترك كرده‏ايد آخرت را و باكى نداريد از اين كه عيبهاى شما كه باعث زيان آخرت شما باشد در شما بماند و اصلاح آنها نكنيد.
٩٦٧٦ ما أطال أحد الأمل إلّا نسى الأجل و أساء العمل. دراز نكشد هيچ يك از شما اميد را مگر اين كه فراموش كند اجل را و بد كند
عمل را، مراد منع از اميدهاى درازست و اين كه باعث فراموش كردن اجل و بد كردن عمل مى‏شود، زيرا كه صاحب اميدهاى دراز مشغول مى‏گردد بسعى از براى آنها و بفكر اجل و تهيّه آن نمى‏افتد و اعمال را چنانكه بايد بجاى نمى‏آورد.
٩٦٧٧ ما نزلت آية الّا و قد علمت فيما نزلت و أين نزلت فى نهار أو ليل، فى جبل أو سهل، و انّ ربّى وهب لى قلبا عقولا و لسانا قؤولا . فرود نيامده آيه مگر اين كه و بتحقيق دانسته‏ام كه در چه باب فرود آمده و كجا فرود آمده، در روز يا شب، در كوه يا هموارى، و بدرستى كه پروردگار من بخشيده مراد دلى بسيار دريافت كننده و زبانى كامل در گويندگى، علم بآيات قرآن مجيد بر وجهى كه فرموده‏اند از جمله مزايائيست كه مخصوص آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه بوده بعد از نبى صلى اللَّه عليه و آله و آنچه آخر فرموده‏اند از وصف دل خود و زبان خود اگر چه اصل آنها را اختصاص بآن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه نبوده و جمعى ديگر نيز شريك بوده‏اند در آن، نهايت مرتبه كمالى كه در هر يك از آنها در آن حضرت بوده مخصوص آن حضرت بوده و ديگرى از اصحاب را آن مرتبه نبوده، زيرا كه كسى را نزاعى نيست در افزونى علم آن حضرت بر ساير ايشان، و همچنين در اين كه در فصاحت و بلاغت بر همه فائق بوده چنانكه مشهورست كه كلام آن حضرت فوق كلام مخلوق و تحت كلام خالقست.
٩٦٧٨ ما المبتلّى الّذى قد اشتدّ به البلاء أحوج الى الدّعاء من المعافى الّذى لا يأمن البلاء. نيست مبتلائى كه سخت شده باشد باو بلا محتاج‏تر بسوى دعا از عافيت داده شده كه ايمن نباشد از بلا، ممكن است كه مراد به «عافيت داده شده كه ايمن نباشد از بلا» كسى باشد كه همواره در عافيت باشد و ايمن نباشد از اين كه همين‏
بلائى باشد و از راه استدراج باشد چنانكه مكرّر مذكور شد و بنا بر اين ظاهرست كه آن مبتلى محتاج‏تر نيست بدعا از اين عافيت داده شده، زيرا كه بلاى او بلائيست دنيوى كه باعث اجر و ثواب اخروى باشد و بلاى اين اگر چنان باشد بلائيست اخروى-  نعوذ باللَّه منه-  پس او محتاج‏ترست بدعا، از براى اين كه عافيت او چنين عافيتى نباشد، و ممكن است كه مراد ترغيب در دعا باشد در جميع احوال و اين كه در حال عافيت نيز احتياج بدعا كمتر از حال بلا نيست، زيرا كه او نيز ايمن نيست از اين كه ببلائى گرفتار گردد مثل آن بلكه بدتر از آن، پس همواره متوسّل بدعا بايد بود.
٩٦٧٩ ما استودع اللَّه سبحانه امرأ عقلا الّا ليستنقذه به يوما. امانت نسپرده خداى سبحانه مردى را عقلى مگر از براى اين كه خلاص گرداند او را بآن يك روزى، مراد اينست كه هر مرتبه از عقل و زيركى كه حق تعالى بكسى داده از براى اينست كه يك روزى او محتاج باشد بآن عقل و زيركى از براى خلاصى از بلائى از بلاهاى دنيوى يا اخروى، نهايت گاهى او آن را كار برد و خود را خلاص گرداند از آن، و گاهى بكار نبرد و مبتلا شود بآن.
٩٦٨٠ ما جالس أحد هذا القرآن إلّا قام بزيادة أو نقصان، زيادة فى هدى أو نقصان فى عمى. همنشينى نكند هيچ كس از شما با اين قرآن مگر اين كه برخيزد با زيادتيى يا نقصانى، زيادتيى در راه يافتن يا نقصانى در كورى، مراد ترغيب در همنشينى با قرآن مجيد و تلاوت آنست، و اين كه آن باعث زيادتى راه يافتن بحق باشد اگر راه يافته باشد بحق، و اگر نه باعث كمى كورى او گردد.
٩٦٨١ ما آنسك أيّها الانسان بهلكة نفسك أما من دائك بلول، أم‏
ليس لك من نومتك يقظة، أما ترحم من نفسك ما ترحم من غيرك. چه چيز انس و خو داده ترا اى آدمى بهلاكت خود، آيا نيست از درد تو شفائى، يا نيست مر ترا از خواب خود بيداريى، آيا رحم نمى‏كنى از نفس خود آنچه را رحم ميكنى از غير خود... مراد سرزنش آدميست بر اين خو گرفتن و اين كه آيا چه سبب داشته باشد چنين امر قبيحى، و مراد به «هلاكت او» گناهانست كه باعث هلاك او مى‏شود، و «آيا نيست» يعنى آيا اين خو گرفتن تو بآن باعتبار اينست كه درد ترا شفائى نيست پس لاعلاج بآن خو گرفته، يا اين كه خوابى كه رفته بيداريى ندارد كه چون بيدار شوى علاج آن توانى كرد، و «آيا رحم نمى‏كنى» يعنى اين هلاكت را اگر در ديگرى ببينى رحم ميكنى و تأسّف مى‏خورى بر او، چرا خود را رحم نمى‏كنى و نجات نمى‏دهى از آن
٩٦٨٢ ما صبّرك أيّها المبتلى على دائك، و جلّدك على مصائبك، و عزّاك عن البكاء على نفسك. چه صبر دارى اى گرفتار بلا بر درد خود، و دليرى بر مصيبتهاى خود، و تسلّى يافته از گريه كردن بر نفس خود، مراد تعجب است از صبر آدمى كه گرفتار درد گناهان شده باشد بر درد خود، و از دليرى او بر مصيبتهاى خود كه همان گناهان باشد كه هر يك در حقيقت مصيبتى‏اند از براى او يا عذابها و عقابها كه بر آنها مترتّب خواهد شد، و همچنين از تسلّى يافتن او از گريه كردن بر خود، يعنى او بايست كه مدام گريه كند بر خود چگونه تسلّى شده از آن و گريه نكند.
٩٦٨٣ ما لك و ما إن أدركته شغلك بصلاحه عن الاستمتاع به، و إن تمتّعت به نغّصه عليك ظفر الموت بك. چيست ترا و آنچه اگر دريابى آن را مشغول سازد ترا بصلاح خود از بهره يافتن‏
بآن، و اگر بهره بيابى بآن تيره كند آن را بر تو فيروزى يافتن مرگ بتو، مراد منع آدميست از طلب دنيا و اين كه چيست ترا با آن و چه نسبت دارد بتو چيزى كه اگر دريابى آن را مشغول سازد ترا بسعى در صلاح و نظم و نسق آن، و باز دارد از بهره يافتن بآن، و اگر بالفرض بهره بيابى بآن تيره سازد آن را بر تو فيروزى يافتن مرگ بتو، پس بايد كه آدمى طلب آخرت و نعمتهاى آن كند كه در آنجا شغلى نباشد كه مانع شود از بهره يافتن به آنها و پاينده و مستدام باشد، و مرگى نباشد كه تيره سازد آن را.
۴
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ٩٦٨٤ ما أحقّ الانسان أن تكون له ساعة لا يشغله عنها شاغل يحاسب فيها نفسه فينظر فيما اكتسب لها و عليها فى ليلها و نهارها. چه سزاوارست آدمى باين كه بوده باشد از براى او ساعتى كه مشغول نسازد او را از آن هيچ مشغول كننده محاسبه كند در آن ساعت نفس خود را، پس نگاه كند در آنچه كسب كرده از براى نفع آن و ضرر بر آن در روز آن و شب آن.
٩٦٨٥ ما المغبوط الّا من كانت همّته نفسه لا يغبّها عن محاسبتها و مطالبتها و مجاهدتها. نيست مغبوط مگر كسى كه بوده باشد همّت او نفس او، وانگذارد آن را يك در ميان از محاسبه آن و مطالبه آن و جنگ كردن با آن، «مغبوط» كسى را گويند كه كسى تمنّاى حال او كند نه باين نحو كه خواهد از او زايل شود و باو برسد كه آن را حسد گويند و مذموم است بلكه مثل حال او را از براى خود هم خواهد، و مراد اينست كه مغبوط نيست مگر كسى كه عزم و همّت او همواره اصلاح نفس خود باشد و چنان نباشد كه يك در ميان واگذارد آن را از محاسبه و مطالبه و مجاهده آن بلكه هر روز بپردازد به آنها، يعنى كسى كه تمنّاى مثل حال او
توان كرد چنين كسيست و بس و ديگر كسى نيست كه تمنّاى مثل حال او بايد كرد.
٩٦٨٦ ما المغرور الّذى ظفر من الدّنيا بادنى سهمته كالآخر الّذى ظفر من الآخرة باعلى همّته. نيست فريب خورده شده كه فيروزى يافته باشد از دنيا بكمترين حصّه خود مثل آن ديگرى كه فيروزى يافته باشد از آخرت ببالاترين همّت خود، مراد اينست كه كسى كه فريب خورده باشد و طلب دنيا كند اگر فيروزى يابد بآن فيروزى يابد از آن بكمترين حصّه از آن، و كسى كه طلب آخرت كند مى‏تواند ببالاترين مرتبه همّت خود برسد و ظاهرست كه كسى را كه فيروزى بدنيا يابد اگر همه بسيار باشد نسبتى نيست بكسى كه فيروزى بآخرت يابد اگر همه اندكى باشد چه جاى اين كه آن اندك باشد و اين زياد.
و در كتاب مستطاب نهج البلاغه چنين نقل شده: «ما المغرور الّذى ظفر من الدّنيا باعلى همّته كالآخر الّذى ظفر من الآخرة بادنى سهمته».
نيست فريب خورده شده كه فيروزى يافته باشد از دنيا ببالاترين همّت خود مثل آن ديگرى كه فيروزى يافته باشد از آخرت بكمترين حصّه خود، و بنا بر اين مراد اينست كه: كسى كه بالاترين آنچه همّت و عزم آن داشته باشد از دنيا مثل كسى كه رسيده باشد از آخرت بكمترين حصه كه از آن داشته باشد، زيرا كه اندكى از آخرت چون دائمى باشد زياده است از دنيا هر چند بسيار باشد، باعتبار عدم ثبات و بقاى آن، با آنكه كمترين حصّه كه بمؤمنى داده شود از آخرت زياده از تمام دنياست چنانكه در بعضى احاديث واقع شده.
٩٦٨٧ ما المغبوط الّذى فاز من دار البقاء ببغيته كالمغبون الّذى  فاته النّعيم بسوء اختياره و شقاوته.
نيست مغبوطى كه فيروزى يافته باشد از سراى بقا بمطلب خود مانند مغبونى كه فوت شده باشد او را نعمت بهشت بسبب بدى اختيار او و بدبختى او، معنى «مغبوط» در فقره سابق سابق مذكور شد، و «مغبون» كسى را گويند كه در خريدى يا فروختى زيان زيادى كرده باشد، و مراد اينست كه: كسى كه طلب آخرت كرده باشد و بمطلب خود رسيده باشد او مغبوط است كه بايد مردم تمنّاى مثل حال او كنند، و كسى كه طلب دنيا كرده باشد و آخرت را از دست گذاشته باشد او مغبون است كه كمال زيان كرده و نعمت بهشت را از دست گذاشته بسبب بدبختى خود و بدى اختيار خود كه آن اختيار دنيا باشد بر آخرت، و ظاهرست كه آن مغبوط را بچنين مغبونى نسبتى نيست.
٩٦٨٨ ما ولدتم فللتّراب، و ما بنيتم فللخراب، و ما جمعتم فللذّهاب، و ما عملتم ففى كتاب مدّخر ليوم الحساب. آنچه زائيده‏ايد از براى خاك است، و آنچه بنا كرده‏ايد از براى خرابيست، و آنچه فراهم آورده‏ايد از براى رفتن است، و آنچه عمل كرده‏ايد پس آن در نامه‏ايست ذخيره گذاشته شده از براى روز حساب، مراد اينست كه فرزندان و بناها و اموال را از براى شما بقائى نباشد، عاقبت فرزندان خاك است، و عاقبت بناها خرابى، و عاقبت مال رفتن است، آنچه باقى مى‏ماند از براى شما عملهاى شماست كه در نامه اعمال نوشته مى‏شود و ذخيره مى‏شود تا روز حساب، پس در آن بايد سعى كرد كه آنچه نوشته شود در آن طاعت باشد نه معصيت.
٩٦٨٩ ما أقرب الدّنيا من الذّهاب، و الشّيب من الشّباب، و الشّكّ من الارتياب. چه نزديكست دنيا از رفتن، و پيرى از جوانى، و شكّ از ارتياب، ظاهر
اينست كه مراد به «شكّ» تردّد در چيزيست بعنوانى كه طرفين آن مساوى باشد چنانكه معنى مشهور «شكّ» است، و به «ارتياب» مطلق تردّد هر چند يك طرف احتمال بسيار مرجوحى باشد، و مراد اين باشد كه در عقايد دينيّه يقين بايد و بايد كه راه تردّد و احتمال خلاف اصلا در آن نرود كه همين كه فى الجمله تردّدى راه يابد زود بمرتبه شكّ و تساوى طرفين مى‏رسد، و ظاهرست كه با وجود شكّ ايمانى نباشد.
٩٦٩٠ ما أودع أحد قلبا سرورا الّا خلق اللَّه من ذلك السّرور لطفا فاذا نزلت به نائبة جرى اليها كالماء فى انحداره حتّى يطردها عنه كما تطرد الغريبة من الابل. بامانت نگذاشته هيچ كسى دلى را شادمانيى مگر اين كه آفريده باشد خدا بسبب آن شادمانى لطفى با امانت سپارنده آن، پس هر گاه فرود آيد باو مصيبتى روان گردد آن لطف خدا بسوى آن مانند آب در وقت سراشيب آمدن يعنى در كمال تندى تا اين كه دور كند آن مصيبت را از او چنانكه دور كرده مى‏شود غريب از شتران، يعنى چنانكه شتر غريبى كه در ميان چند نفر شتر آيد كه با هم باشند بزودى دور كنند آن را از ميان خود و نگذراند كه با آنها باشد.
٩٦٩١ ما من عمل أحبّ إلى اللَّه تعالى من ضرّ يكشفه رجل عن رجل. نيست هيچ عملى دوستر بسوى خدا از بدى حالى كه زايل كند آنرا مردى از مردى.
٩٦٩٢ ما بات لرجل عندى موعد قطّ فبات يتململ على فراشه ليغدو بالظّفر بحاجته أشدّ من تململى على فراشى حرصا على الخروج اليه من دين عدته و خوفا من عائق يوجب الخلف، فانّ خلف الوعد ليس‏
من أخلاق الكرام. شب بروز نياورده از براى مردى نزد من وعده هرگز پس شب بروز آورده باشد آن مرد اضطراب و بيقرارى كننده  بر رختخواب خود از براى اين كه صبح كند با فيروزى يافتن بحاجت خود سختتر از اضطراب و بيقرارى من بر رختخواب خود از براى حرص بر بيرون آمدن بسوى او از وعده او، و از راه ترس از مانعى كه سبب شود خلف آنرا پس بدرستى كه خلف وعده نيست از خويهاى كريمان، مراد اينست كه هرگز وعده نكرده‏ام بكسى كه وفا نكرده باشم بآن تا روز ديگر پس آن وعده شب بروز آورده باشد نزد من و آن مرد شب بروز آورده باشد و بيقرار باشد بر رختخواب خود كه كى باشد كه صبح كند با فيروزى بحاجت خود، يا اين كه بيقرار باشد از انديشه اين كه آيا صبح كند با فيروزى بحاجت خود يا نه، زياده از اضطراب و بيقرارى من از براى حرص بر اين كه بيرون روم بسوى او از قرض وعده او و وفا كنم بآن، و از جهت ترس از اين كه مبادا مانعى روى دهد كه باعث خلف آن وعده شود، و حاصل كلام اينست كه: چون وعده كردن بكسى و وفا نكردن بآن تا روز ديگر باعث اضطراب و بيقرارى او مى‏شد در آن شب زياده از اضطراب و بى قراريى كه من را نيز بود از براى اين كه كى باشد كه از قرض وعده او برآيم و مبادا كه مانعى روى دهد كه باعث خلف آن شود پس بسبب احتراز از اين دو اضطراب و بيقرارى  من وعده كسى را پيش خود نگذاشته‏ام تا روز ديگر خصوصا اضطراب و بيقرارى آن كس كه آن زياده باشد از اضطراب و بيقرارى من، «پس بدرستى كه خلف وعد» بيان وجه ترس از آن مانعيست كه موجب خلف شود، و اين كه ترس از آن باعتبار اينست كه خلف وعده زشت است و از خويهاى كريمان نيست.
٩٦٩٣ ما فرار الكرام من الحمام كفرارهم من البخل و مقارنة اللّئام.
نيست گريختن كريمان از مرگ مانند گريختن ايشان از بخيلى و همراهى لئيمان، يعنى از آنها بيشتر مى‏گريزند.
٩٦٩٤ ما أصدق المرء على نفسه، و أىّ شاهد عليه كفعله، و لا يعرف الرّجل الّا بعلمه كما لا يعرف الغريب من الشّجر الّا عند حضور الثّمر فتدلّ الأثمار على أصولها، و يعرف لكلّ ذى فضل فضله كذلك يشرف الكريم بآدابه و يفتضح اللّئيم برذائله. چه راستگوست مرد بر نفس خود، و كدام گواه بر او مانند كار اوست و شناخته نمى‏شود مرد مگر بعلم او، چنانكه شناخته نمى‏شود غريب از درخت مگر نزد حاضر شدن ميوه، پس راه مى‏نمايد ميوه‏ها بر أصلهاى آنها، و شناخته مى‏شود از براى هر صاحب افزونى افزونى آن، همچنان بلند مرتبه مى‏گردد كريم بآداب خود، و رسوا مى‏گردد لئيم برذايل خود، يعنى چه راستگوست هر كس در گواهى بر نفس خود، زيرا كه از كارهاى هر كس خوبى و بدى او ظاهر مى‏شود و گواهى بر آن مانند آنها نيست، و شناخته نمى‏شود قدر و مرتبه هر كس مگر بعلم او، چنانكه شناخته نمى‏شود درخت غريب و خوبى و بدى آن مگر بميوه آن، پس ميوه‏ها راه مى‏نمايند بر خوبى و بدى اصلهاى آنها، و به آنها دانسته مى‏شود از براى هر صاحب افزونى مرتبه افزونى مرتبه آن، چه هر يك كه ميوه آن بهتر باشد مرتبه درخت آن افزونتر باشد، پس همچنان ظاهر مى‏شود بلندى مرتبه كريم يعنى شخص گرامى بلند مرتبه بآداب او، و رسوا مى‏گردد لئيم يعنى دنى پست مرتبه برذايل او، يعنى بصفات نكوهيده او، و در بعضى نسخه‏ها «بأدائه» بجاى «بآدابه» است، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بلند مرتبه مى‏گردد كريم باداى او سخن را و بگفتار او كه از آن مرتبه علم او ظاهر مى‏شود .
٩٦٩٥ ما استعطف السّلطان، و لا استسلّ سخيمة الغضبان، و لا استميل المهجور، و لا استنجحت صعاب الامور، و لا استدفعت الشّرور بمثل الهديّة. مهربان گردانيده نشده پادشاه، و بيرون كرده نشده كينه خشمناك، و ميل فرموده نشده مهجور، و بر آورده نشده سختهاى كارها، و دفع كرده نشده شرور بمثل هديّه، يعنى هديّه فرستادن از براى همه اين امور قويتر از همه اسباب آنهاست، و مراد به «مهجور» كسيست كه ترك شده باشد و ربطى با او نباشد، و مراد اينست كه چنين كسى را با عدم ربط اگر خواهد استمالت فرمايند و بجانب خود ميل فرمايند بهديّه فرستادن از براى او مى‏شود و سببى ديگر مثل هديّه ندارد، و ممكن است كه «مهجور» در اينجا بمعنى اسم فاعل باشد يعنى كسى كه ترك اين كس كرده باشد و بريده باشد از اين كس بسبب عداوتى يا مانند آن.
٩٦٩٦ ما عسى أن يكون بقاء من له يوم لا يعدوه، و طالب حثيث من أجله يحدوه. چه نزديكست كه بوده باشد بقاى كسى كه بوده باشد از براى او يك روز كه در نگذرد از آن، و طلب كننده شتاب كننده از اجل او كه بخواند او را، مراد اينست كه [اجل‏] آدمى را در هر وقت نزديكست و احتمال اين باشد كه بوده باشد باقى او بقاى چنين كسى كه بوده باشد از براى او همين يك روز كه درنگذرد از آن، و مرگ او طلب كننده شتاب كننده باشد كه بخواند او را، يا اين كه از براى هر كس اين نزديكست، باعتبار اين كه روز آخر عمر او كه چنين روزى باشد نزديكست و بزودى برسد، و بر هر تقدير غرض آگاه گردانيدن آدميست بر نزديكى مرگ او تا اين كه در فكر و تهيّه آن باشد.
٩٦٩٧ ما أوهن الدّين كترك اقامة دين اللَّه و تضييع الفرائض. خوار نكرده دين را مثل ترك بر پاى داشتن دين خدا و ضايع كردن فرايض، يعنى هيچ چيز مثل اين دو أمر سبب ضعف و خوارى دين كسى نمى‏شود، و مراد به «پاى داشتن دين خدا» امر بمعروف و نهى از منكرست و جارى كردن احكام دين خدا ميانه مردم، و به «ضايع كردن فرايض» ظاهر اينست كه مراد خصوص نمازهاى فريضه شبانه روزى باشد، و ضايع كردن آنها بعدم رعايت حدود و آداب و اوقات آنها.
٩٦٩٨ ما صان الأعراض كالاعراض عن الدّنايا و سوء الأغراض. نگاه نداشته عرضها را چيزى مثل رو گردانيدن از دنايا و بدى غرضها، مراد به «دنايا» أخلاق و أعمال دنى پست است.
٩٦٩٩ ما من شي‏ء أجلب لقلب الانسان من لسان، و لا أخدع للنّفس من شيطان. نيست هيچ چيز كشنده‏تر مر دل آدمى را از زبان، و نه فريب دهنده‏تر مر نفس را از شيطانى، يعنى هيچ چيز نيست كه جلب قلوب مردم زياده از زبان خوش بكند ، و هيچ چيز نيست فريب دهنده‏تر مر نفس را از شيطانى، يعنى كسى از شياطين، و مراد يا شياطين حقيقى است كه ابليس و أتباع او باشند، و يا أعمّ از آنها و شياطين انس نيز كه مردم را فريب دهند و بمحرّمات ترغيب كنند، و خصوص شياطين أنس نيز مراد مى‏تواند بود.
٩٧٠٠ ما من شي‏ء يحصل به الأمان أبلغ من ايمان و إحسان. نيست هيچ چيز كه حاصل شود بآن ايمنى كاملتر از ايمانى و احسانى، مراد ايمنى در دنيا و آخرتست.
٩٧٠١ ما استعبد الكرام بمثل الاكرام . بنده گردانيده نشوند كريمان بمثل اكرام، مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است و اين كه چيزى مثل اكرام و احسان ايشان را بنده و فرمانبردار نكند.
٩٧٠٢ ما أقبح شيم اللّئام و أحسن سجايا الكرام. چه زشت است خويهاى لئيمان، و نيكوست اخلاق كريمان، مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است، و به «لئيمان» مقابل ايشان، يا اسخيا و بخيلان، و اوّل ظاهرترست.
٩٧٠٣ ما حفظ غيبك من ذكر عيبك. حفظ غيب تو نكرده كسى كه ذكر كرده عيب ترا، مراد اينست كه كسى كه غايبانه تو ذكر عيب تو بكند او بجا نياورده حفظ غيب ترا كه بايد كرد و تأكيد شده در آن.
٩٧٠٤ ما ألاك جهدا فى النّصيحة من دلّك على عيبك و حفظ غيبك. كوتاهى نكرده و منع نكرده ترا جهدى در نصيحت كسى كه راه نموده ترا بر عيب تو، و نگاهداشته غايبانه ترا يعنى چنين كسى تقصير نكرده و كمال بذل جهد خود يعنى طاقت خود كرده يا كمال تحمّل مشقت نموده در نصيحت تو يعنى پند دادن تو و خالص و صاف بودن با تو، و هيچ مرتبه از آن را منع نكرده از تو يعنى از براى تو، و در اكثر نسخه‏ها بجاى «ما ألاك»: «ما آل» واقع شده و ظاهر اينست كه سهوى باشد از نسّاخ و بر تقدير صحّت آن ممكن است كه از «آل» بمعنى «رجع» باشد و معنى اين باشد كه: برنگشته بى جهدى در نصيحت از هيچ مرتبه آن يعنى كمال‏
جهد كرده و بر نگشته از هيچ مرتبه از بذل طاقت يا تحمّل مشقّت، يا از «آل» بمعنى «نقص» باشد و معنى اين باشد كه: ناقص نيست بحسب جهد در نصيحت بلكه بكمال آن رسيده، يا اين كه تضمين معنى «منع» نيز در آن بشود و معنى اين باشد كه: ناقص نيست و منع نكرده جهدى را در نصيحت، و اللَّه تعالى يعلم.
٩٧٠٥ ما قدّمته من خير فعند من لا يبخس الثّواب، و ما ارتكبته من شرّ فعند من لا يعجزه العقاب. آنچه پيش فرستاده از خيرى پس نزد كسيست كه كم نمى‏كند ثواب را، و آنچه ارتكاب كرده آنرا از شرّى پس نزد كسيست كه عاجز نمى‏گرداند او را عقاب، يعنى عاجز نمى‏شود از عقاب كردن، يا عاجز نمى‏يابد او را عقاب، و قادر و توانا مى‏يابد بر خود، يا فوت نمى‏شود او را عقاب يعنى چنين نيست عقاب كه فوت شود از او، و او را قدرتى نباشد بر آن، و حاصل هر سه يكيست.
٩٧٠٦ ما لمت أحدا على إذاعة سرّى اذ كنت به أضيق منه. ملامت نكرده‏ام كسى را بر فاش كردن سرّ من چون بودم من تنگتر از آن.
مراد اينست كه كسى كه سرّ كسى را فاش كند او ملامت او نمى‏تواند كرد، زيرا كه او خود از او تنگ حوصله‏تر باشد كه سرّ خود از نگاه نداشته و باو اظهار كرده پس هر گاه او تنگ حوصله باشد از نگاهداشتن سرّ ديگرى اين سهلست نسبت باو، و او را نرسد كه ملامت و سرزنش او كند.
٩٧٠٧ ما رفع امرأ كهمّته، و لا وضعه كشهوته. بلند نكرده مردى را چيزى مثل همّت و عزم او، و پست نكرده او را چيزى مثل شهوت و خواهش او.
٩٧٠٨ ما أخلق من غدر أن لا يوفى له.
چه سزاوارست كسى كه بيوفائى كند اين كه وفا كرده نشود از براى او، يعنى مردم نيز بيوفائى كنند با او.
٩٧٠٩ ما أقبح القطيعة بعد الصّلة، و الجفاء بعد الاخاء، و العداوة بعد الصّفاء، و زوال الالفة بعد استحكامها. چه زشت است بريدن بعد از صله و پيوند، و صله نكردن بعد از برادرى، و دشمنى بعد از صفا و دوستى، و زايل شدن الفت بعد از مستحكم شدن آن.
٩٧١٠ ما أنعم اللَّه على عبد نعمة فظلم فيها الّا كان حقيقا أن يزيلها عنه. انعام نكرده خدا بر بنده نعمتى پس او ستم كرده باشد در آن مگر اين كه سزاوار باشد كه زايل كند خدا آنرا از او، مراد نعمتيست كه ستم در آن توان كرد مثل دولتها.
٩٧١١ ما كرمت على عبد نفسه الّا هانت الدّنيا فى عينه. گرامى نباشد بر هيچ بنده نفس او مگر اين كه خوار گردد دنيا در چشم او، يعنى هر كه خواهد كه نفس او عزيز و گرامى باشد خوار گردد دنيا در چشم او، زيرا كه ميداند كه عزيز داشتن دنيا باعث خفّت و خوارى او در دنيا و آخرت مى‏گردد.
٩٧١٢ ما أقرب النّقمة من أهل البغى و العدوان. چه نزديكست انتقام از اهل ظلم و عدوان، مراد اخبار مردم است بنزديكى انتقام بأهل ظلم و عدوان، تا اين كه ترس از آن گاه باشد كه مانع گردد ايشان را از آن.
حرف ميم بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ميم بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف. از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:
٩٧١٣ ملاك الأمر العقل. ملاك أمر عقلست، «ملاك چيزى» چيزى را گويند كه بآن بر پاى ماند آن چيز، و بآن مالك آن تواند شد، و مراد اينست كه ملاك هر كارى عقل است و بآن بر پاى ماند و مالك آن توان شد.
٩٧١٤ ملاك السّياسة العدل. ملاك سياست عدلست، مراد به «سياست» رعيّت پروريست و نظم و نسق احوال ايشان، و ظاهرست كه ملاك آن عدل ميانه ايشانست.
٩٧١٥ ملاك العلم نشره. ملاك علم پهن كردن آنست، «بودن پهن كردن علم ملاك آن» باعتبار اينست كه اگر عالم علم خود را پهن نكند و بديگران نياموزد آن علم بموت او از ميان مى‏رود پس بر پاى ماندن آن بتعليم آن و پهن كردن آن مى‏شود، و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه ملاك فضيلت و كمال علمست، زيرا كه تعليم بر عالم واجبست چنانكه تعلّم بر تعلّم، بلكه تا آن واجب نشده اين واجب نشده، چنانكه قبل از اين مذكور شد، پس علمى كه تعليم نشود ناقص باشد.
٩٧١٦ ملاك السّرّ ستره . ملاك سرّ پوشيدن آنست يا پرده آنست، و بنا بر اوّل «ستر» بفتح سين باشد و بنا بر دويم بكسر آن.
٩٧١٧ ملاك الوعد إنجازه. ملاك وعده بجاى آوردن آنست، يعنى اصل آن بجاى آوردن آنست چه وعده كه وفا بآن نشود فضيلتى با آن نباشد بلكه قبيح و زشت باشد.
٩٧١٨ ملاك الخير مبادرته. ملاك كار خير پيشى گرفتن به آنست، يعنى فضل و كمال آن در آنست.
٩٧١٩ ملاك الدّين الورع. ملاك دين پرهيزگاريست، زيرا كه كسى كه پرهيزگارى نداشته باشد اگر دين او باقى ماند ناقص و ناتمام باشد.
٩٧٢٠ ملاك الشّرّ الطّمع. ملاك شرّ طمع است، زيرا كه اكثر شرّها و ضرر رسانيدنها از طمع ناشى مى‏شود.
٩٧٢١ ملاك التّقى رفض الدّنيا. ملاك پرهيزگارى ترك دنياست.
٩٧٢٢ ملاك الدّين مخالفة الهوى. ملاك ديندارى مخالفت كردن هوى و هوس است.
٩٧٢٣ ملاك العلم العمل به. ملاك علم عمل به آنست يعنى ملاك فضل و كمال آنست، زيرا كه علمى‏
كه عمل با آن نباشد اجر و ثوابى نداشته باشد بلكه وبال و نكالى باشد، يا اين كه ملاك اصل آنست باعتبار اين كه علمى كه عمل بآن نشود باقى نماند در صاحب آن و رحلت كند از او، چنانكه در بعضى أحاديث وارد شده  
٩٧٢٤ ملاك المعروف ترك المنّ به. ملاك احسان ترك منّت گذاشتن به آنست چه احسانى كه بآن منّت گذارند احسان نيست، چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٧٢٥ ملاك العمل الاخلاص فيه. ملاك عمل اخلاص در آنست يعنى خالص گردانيدن آن از براى حق تعالى و آميخته نساختن بغرضى ديگر، زيرا كه عملى كه خالص نباشد از براى خدا مقبول نشود بلكه اگر آميخته بريا و مانند آن باشد سبب عذاب و عقاب گردد.
٩٧٢٦ ملاك الايمان حسن الايقان. ملاك ايمان نيكوئى يقين داشتن است، مراد به «ايمان» در اينجا اطاعت و پيرويست، و ظاهرست كه نيكوئى يقين ملاك آن باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه أصل ايمان نيكوئى يقين است و تا آن باقى باشد مالك اصل ايمان باشد و اعمال جزو اصل ايمان نباشد چنانكه مشهورست، بلكه سبب فضل و كمال آن باشد.
٩٧٢٧ ملاك الاسلام صدق اللّسان. ملاك مسلمانى راستى زبانست، يعنى ملاك كمال مسلمانى راستى زبانست كسى كه دروغ گويد مسلمانى او ناقص است و گوئيا مسلمان نيست.
٩٧٢٨ ملاك الورع الكفّ عن المحارم. ملاك ورع باز ايستادن از حرامهاست، ممكن است كه مراد به «ورع» در اينجا ترس از خدا باشد و مراد اين باشد كه باز ايستادن از حرامها ملاك دانستن قدر و اندازه آنست و هر كه اين در او كاملتر باشد ترس او از خدا بيشتر باشد، يا اين كه ملاك اصل آنست و همين كه كسى مرتكب حرامى گردد آن ترس او باقى نماند، و ممكن است كه مراد به «ورع» پرهيزگارى باشد و به «باز ايستادن از حرام» باز ايستادن از خصوص خوردن حرام باشد، و مراد اين باشد كه اين بالخاصيّة سبب بر پاى بودن پرهيزگارى و مالك شدن آن و قيام بهمه واجبات و باز ايستادن از همه محرّمات كه حقيقت پرهيزگاريست مى‏شود.
٩٧٢٩ ملاك الامور حسن الخواتم. ملاك كارها نيكوئى عاقبتهاست يعنى ملاك نيكوئى كارها نيكوئى عاقبت آنهاست هر چه عاقبت آن نيكو باشد آن خير و نيكو باشد هر چند در ابتدا مشتمل بر ضررى باشد، و آنچه عاقبت آن بد باشد آن بد باشد هر چند نفع عاجلى در آن باشد .
٩٧٣٠ ملاك الخواتم ما أسفر عن رضى اللَّه سبحانه. ملاك عاقبتها چيزيست كه گشوده شود از خشنودى خداى سبحانه، ظاهر
اينست كه مراد اين باشد كه ملاك خوبى عاقبتها اينست كه گشوده چيزى از خشنودى خداى سبحانه، يعنى ظاهر و نمايان شود از آن اين كه سبب آن مى‏شود، هر چه چنين باشد عاقبت آن خوبست.
٩٧٣١ ملاك كلّ خير طاعة اللَّه سبحانه. ملاك هر خيرى فرمانبردارى خداى سبحانه است.
٩٧٣٢ مع الشّكر تدوم النّعمة. با شكر پاينده مى‏ماند نعمت.
٩٧٣٣ مع البرّ تدرّ الرّحمة. با نيكوئى روان مى‏شود رحمت، يعنى رحمت خدا از براى صاحب آن.
٩٧٣٤ مع الزّهد تثمر الحكمة. با زهد يعنى بى رغبتى در دنيا ميوه مى‏دهد حكمت، يعنى علم راست درست، و مراد اينست كه حكمت تا با زهد نباشد ثمره بر آن مترتّب نشود، و هر گاه با آن باشد ميوه دهد سعادت دنيا و آخرت را.
٩٧٣٥ مع الثّروة تظهر المروّة. با مالدارى ظاهر مى‏شود مروّت، يعنى تا كسى مالدار نباشد مروّت او ظاهر نمى‏شود و درويش بسا باشد كه صاحب مروّت باشد و از تنگدستى مروّت او ظاهر نشود.
٩٧٣٦ مع الانصاف تدوم الاخوّة. با انصاف پاينده مى‏ماند برادرى، يعنى تا كسى با دوست و برادر خود با انصاف و عدل سلوك كند دوستى و برادرى ميان ايشان پاينده ماند، و همين كه نا انصافى و جورى بشود دوستى و برادرى باقى نماند.
٩٧٣٧ مع الاخلاص ترفع الأعمال. با اخلاص بلند گردانيده مى‏شود أعمال، يعنى أعمال تا با اخلاص نباشد بلند گردانيده نشود بجانب حق تعالى و قبول نشود، و مراد به «اخلاص» چنانكه مكرّر مذكور شد خالص گردانيدن عمل است از براى رضاى حق تعالى و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد مثل ريا.
٩٧٣٨ مع السّاعات تفنى الآجال. با ساعتها فانى مى‏شود أجلها، مراد به «أجل» در اينجا مدّت عمرست و مقصود اينست كه قدر هر ساعتى را بايد دانست و بعبث نبايد گذرانيد، زيرا هر ساعتى كه مى‏گذرد از عمرست و بساعتها فانى مى‏شود عمرها.
٩٧٣٩ مع الورع يثمر العمل. با پرهيزگارى ميوه دهد عمل، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه ميوه كامل هر عملى وقتيست كه با پرهيزگارى باشد و هر عملى كه پرهيزگار كند ثواب آن زياده باشد از همان عمل كه غير پرهيزگار كند نه اين كه از غير پرهيزگار اصلا ثمره نداشته باشد و ثمره هر عملى مشروط باشد بپرهيزگارى مطلق، و ممكن است كه مراد اين باشد كه با پرهيزگارى در هر عملى ميوه دهد آن عمل و مقصود اين باشد كه هر عملى كه از روى پرهيزگارى و فرمانبردارى حق تعالى كرده شود ثمره دارد، و هر گاه از براى أغراض ديگر كرده شود ثمره ندارد.
٩٧٤٠ مع العجل يكثر الزّلل. با تعجيل كردن در كارها بسيار مى‏شود لغزشها.
٩٧٤١ مع العقل يتوفّر الحلم. با عقل و زيركى بسيار مى‏شود حلم و بردبارى.
٩٧٤٢ مع الصّبر يقوى الحزم. با صبر قوى مى‏شود دور انديشى، مراد صبر در كارهاست و تعجيل نكردن در آنها.
٩٧٤٣ مع الفراغ تكون الصّبوة. با فارغ بودن ميباشد صبوه، مراد به «صبوه» ميل بجاهليست يعنى هواها و هوسها كه جاهلان و جوانان را باشد و غرض ترغيب در مشغول شدن بكارهاست و فارغ نبودن و اين كه آن منشأ آن ميلها و هوسها مى‏شود.
٩٧٤٤ مع الشّقاق تكون النّبوّة. با دشمنى و مخالفت ميباشد نبوه، مراد به «نبوه» كندى و برش نداشتن است، و مراد اينست كه دوستى و موافقت نكردن با مردم باعث برش در كارها و پيش رفتن آنها مى‏شود، و دشمنى كردن باعث كندى در آنها و از پيش نرفتن آنها مى‏شود.
٩٧٤٥ مع الاحسان تكون الرّفعة. با احسان كردن ميباشد بلندى مرتبه.
٩٧٤٦ مع الفوت تكون الحسرة. با فوت ميباشد حسرت، يعنى فوت مطلب بى حسرت نمى‏باشد پس فرصت را بايد غنيمت شمرد و از وقت فرصت پس نبايد انداخت تا اين كه حسرتى بار نياورد.
٩٧٤٧ مع الانابة تكون المغفرة. با انابت ميباشد آمرزش، يعنى انابت سبب آمرزش مى‏شود، و «انابت» بمعنى توبه است يعنى پشيمانى از گناه و بازگشت بسوى خدا.
٩٧٤٨ مكروه تحمد عاقبته خير من محبوب تذمّ مغبّته.
ناخوش داشته شده كه ستوده شود عاقبت آن بهترست از دوست داشته شده كه نكوهش كرده شود عاقبت آن.
٩٧٤٩ ميزة الرّجل عقله، و جماله مروّته. امتياز دهنده مرد عقل اوست و زيبائى او مروّت اوست، يعنى امتياز هر كس بحسب مرتبه از ديگرى بعقل و زيركى اوست، هر كه عقل و زيركى او كاملتر باشد مرتبه او بلندتر باشد، و هر كه عقل و زيركى او ناقصتر باشد مرتبه او پست‏تر باشد، و «مروّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى آدميّت است و مراد بآن داشتن چيزى چندست كه مقتضاى آدميّت باشد از اخلاق حميده و افعال پسنديده.
٩٧٥٠ منازع الحقّ مخصوم. نزاع كننده با حقّ دشمنى كرده شده است، مراد به «حقّ» در اينجا هر امر حقيّست، و «دشمنى كرده شده است» يعنى حق تعالى با او خصومت و دشمنى كند.
٩٧٥١ مصاحب الّلؤم مذموم. مصاحب لئيمى يعنى صاحب آن نكوهش كرده شده است، و مراد به «لئيمى» چنانكه مكرّر مذكور شد دنائت و پستى مرتبه است يا بخيلى.
٩٧٥٢ محن القدر تسبق الحذر. محنتهاى قدر پيشى مى‏گيرد بر حذر، يعنى محنتها كه در قضا و قدر حق تعالى تقدير شده باشد حذر و انديشه از آنها سودى ندهد و آنها پيشى گيرند بر حذر و غالب شوند بر آن، يا اين كه واقع شوند پيش از اين كه حذر واقع شود.
٩٧٥٣ مرارة الصّبر تثمر الظّفر. تلخى صبر ميوه دهد فيروزى را يعنى بارور گردد بفيروزى مطالب و مآرب، با أجر و ثواب.
٩٧٥٤ مجلس الحكمة غرس الفضلاء. مجلس حكمت غرس فضلاست، «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست را گويند، و مراد به «مجلس حكمت» مجلسى است كه يكى از آن علوم حقّه در آن مذكور شود و «غرس» بفتح غين با نقطه چنانكه در أكثر نسخه‏هاست بمعنى درخت كاشتن است و بنا بر اين بايد كه مراد اين باشد كه جاى درخت كاشتن فضلاست و اين كه هر يك نهال فكرى كه داشته باشند در آنجا بكارند تا بزرگ شود و بارور گردد. و «عرس» بضمّ عين بى نقطه بمعنى طعام وليمه عروسى است، و ممكنست كه در اينجا چنين باشد و معنى اين باشد كه بمنزله مجلس وليمه عروسيست از براى فضلا، و تحقيقاتى كه در آن مذكور شود از براى ايشان بمنزله طعامهاى الوانست كه در ولائم ميباشد.
٩٧٥٥ مدارسة العلم لذّة العلماء. درس گفتن علم لذّت علماست.
٩٧٥٦ مجاهدة النّفس شيمة النّبلاء. جنگ كردن با نفس خوى نبيلانست يعنى مردم تند فطنت يا بلند مرتبه.
٩٧٥٧ مداومة الذّكر خلصان الأولياء. دايم داشتن ذكر يعنى ذكر خدا يا آخرت دوست خالص اولياست يعنى اوليا و دوستان حق تعالى بآن انس مى‏گيرند چنانكه كسى با دوست خالص خود انس گيرد، يا اين كه آن نفع مى‏رساند بايشان مانند نفع رسانيدن دوست خالص كسى باو.
٩٧٥٨ ملازمة الخلوة دأب الصّلحاء. ملازمت خلوت عادت و شأن صالحانست.
٩٧٥٩ مذيع الفاحشة كفاعلها. فاش كننده فاحشه مثل كننده آنست، يعنى نقل كننده آن و پهن كننده آن در وزر و وبال مثل كننده آنست، و مراد به «فاحشه» زناست يا هر گناهى كه از حدّ درگذشته باشد در بدى.
٩٧٦٠ مستمع الغيبة كقائلها. گوش اندازنده بغيبت مثل گوينده اوست يعنى در وزر و وبال.
٩٧٦١ موت وحىّ خير من عيش شقىّ . مردن شتابان بهترست از زندگانى كه بدبخت باشد.
٩٧٦٢ مركب الهوى مركب مرد. مركب هوى مركبى است اندازنده يا هلاك كننده، يعنى هوى و هوس مركبيست كه نمى‏شود كه سوار خود را نيندازد، يعنى در هلاكت يا زيان و نقصان، يا هلاك نكند.
٩٧٦٣ منع الكريم أحسن من اعطاء اللّئيم. منع كردن كريم و عطا نكردن او بهترست از عطا كردن لئيم، مراد به «كريم» صاحب جودست يا هر شخص بلند مرتبه، و به «لئيم» بخيل يا هر شخص پست مرتبه، و «بهترى منع آن از عطاياى اين» باعتبار اينست كه منع او اگر منع كند با عذرخواهى و عزّت و احترام باشد و عطاى اين با منّت و خفّت و خوارى.
٩٧٦٤ معاداة الكريم أسلم من مصادقة اللّئيم. دشمنى كردن كريم سالمترست از دوستى كردن لئيم، ظاهر اينست كه مراد
به «كريم» و «لئيم» در اينجا معنى دويم باشد و «بهترى دشمنى او از دوستى اين» باعتبار اينست كه كريم هر چند با كسى دشمنى كند ضرر و زيان زياد باو نرساند و او را خفيف و ذليل نكند بخلاف لئيم كه در دوستى و احسانى كه بكند چندان منّت گذارد و سلوك ناهموار كند كه آدمى را خوار و سبك گرداند و كمال زيان و ضرر رساند.
٩٧٦٥ مجالس العلم غنيمة. مجالس علم غنيمت است، مراد به «غنيمت» هر چيزيست كه نفع زيادى بى زيان در آن باشد.
٩٧٦٦ مصاحبة العاقل مأمونة. مصاحبت عاقل مأمونست، يعنى آدمى ايمنست از ضرر و زيان آن.
٩٧٦٧ مجالسة الأبرار توجب الشّرف. همنشينى با نيكوكاران واجب سازد بلندى مرتبه را، يعنى سبب آن شود و آن را ثابت گرداند.
٩٧٦٨ مصاحبة الأشرار توجب التّلف . مصاحبت بدان واجب سازد تلف را، يعنى سبب تلف دين يا صلاح و تقوى گردد، و بسيار باشد كه سبب تلف مال و عزّت و جاه دنيوى نيز شود.
٩٧٦٩ معاشرة ذوى الفضائل حيوة القلوب. اختلاط و آميزش با صاحبان فضايل زندگى دلهاست، مراد به «فضائل» هر صفتى است كه باعث افزونى مرتبه شود.
٩٧٧٠ مجالسة السّفل تضنى القلوب.
همنشينى مردم دنى پست مرتبه بيمار ميكند دلها را بيماريى كه بهبودى نباشد آن را.
٩٧٧١ مداومة المعاصى تقطع الرّزق. مداومت گناهان مى‏برد روزى را، يعنى كم ميكند آن را و تنگ مى‏گرداند يعنى حقّ تعالى بجزاى آن چنان كند.
٩٧٧٢ مقارنة السّفهاء تفسد الخلق. همراهى با سفها تباه ميكند خوى و خصلت را، و مراد به «سفهاء» آنانند كه سبك باشند و حلم و بردباريى نداشته باشند.
٩٧٧٣ مواصلة الأفاضل توجب السموّ. پيوستن با افاضل يعنى معاشرت و اختلاط با ايشان واجب مى‏سازد بلندى مرتبه را، يعنى سبب آن مى‏شود.
٩٧٧٤ مباينة الدّنايا تكبت العدوّ. جدائى كردن از «دنايا» يعنى از صفات و اعمال دنيّه پست مرتبه خوار مى‏گرداند دشمن را يا برميگرداند او را از دشمنى.
٩٧٧٥ مباينة العوامّ من أفضل المروّة. جدائى كردن از عوام از افزونترين مروّت و آدميّت است، مراد به «عوامّ» مقابل «خواصّ» است يعنى غالب مردم كه بمزيّتى اختصاص نيافته‏اند.
٩٧٧٦ مجانبة الرّيب من أحسن الفتوّة. دورى كردن از تهمتها از نيكوترين جوانمرديست، مراد به «دورى كردن از تهمتها» دورى كردن از اموريست كه سبب تهمت ميشوند مثل اختلاط و آميزش‏
با فاسقان كه سبب تهمت او بفسق مى‏شود هر چند برى باشد از آن.
٩٧٧٧ مروّة الرّجل على قدر عقله. مروّت و آدميّت مرد بر اندازه عقل اوست، هر چند عقل او كاملتر باشد مروّت او بيشتر باشد.
٩٧٧٨ مزيّن الرّجل علمه و حلمه. زينت دهنده مرد دانش اوست و بردبارى او.
٩٧٧٩ مروّة العاقل دينه، و حسبه أدبه. مروّت عاقل ديندارى اوست، و حسب او ادب اوست، يعنى مروّت و آدميّت عاقل اينست كه ديندار باشد و كامل باشد در آن، و حسب او يعنى مزّيت او كه از جانب نفس او باشد نه باعتبار نسب او ادب اوست يعنى اين كه با ادب باشد.
٩٧٨٠ مادح الرّجل بما ليس فيه مستهزئ به. مدح كننده مرد به آن چه نبوده باشد در او تمسخر كننده است باو، يعنى در واقع تمسخر ميكند باو، يا اينكه بمنزله تمسخر باوست هر چند او قصد تمسخر نداشته باشد.
٩٧٨١ مربّة المعروف أحسن من ابتدائه. تربيت كردن احسان نيكوترست از ابتدا كردن بآن، يعنى هر گاه كسى احسانى بكسى كرده باشد تربيت كردن آن احسان بمستمرّ داشتن آن و تمام گردانيدن آن نيكوترست از اين كه ابتداى احسانى بديگرى بشود.
٩٧٨٢ منزع الكريم أبدا الى شيم آبائه. شوق كريم هميشه بسوى خويهاى پدران اوست، مراد به «كريم»
شخص گرامى بلند مرتبه است يا صاحب سخاوت و جود، و از اين معلوم مى‏شود كه پدران كريم نيز بايد كه كريم باشند و فرزند غير كريم كريم نشود.
٩٧٨٣ منع خيرك يدعو الى صحبة غيرك. منع خير تو مى‏خواند بسوى صحبت غير تو، يعنى هر گاه خير خود را منع كنى از كسى اين باعث اين مى‏شود كه ترك مصاحبت با تو كند و با ديگرى مصاحبت كند، پس كسى كه مصاحبت او را خواهى بايد كه خير خود را از او منع نكنى.
٩٧٨٤ منع أذاك يصلح لك قلوب عداك. منع اذيّت و آزار تو شايسته ميكند از براى تو دلهاى دشمنان ترا، يعنى هر گاه منع اذيّت و آزار خود بكنى از مردم و بكسى آزار نرسانى، همين باعث اين مى‏شود كه دلهاى دشمنان تو بصلاح بيايند نسبت بتو و دوست گرداند.
۵
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ٩٧٨٥ معاداة الرّجال من شيم الجهّال. دشمنى كردن با مردان از خصلتهاى نادانانست.
٩٧٨٦ مداراة الرّجال من أفضل الأعمال. مدارا كردن با مردان از افزونترين، عملهاست، مراد مدارائى است كه در چيزى باشد كه خلاف شرعى در آن نباشد، يا در آن هم هر گاه تقيّه باشد.
٩٧٨٧ مداراة الأحمق من أشدّ العناء. مدارا كردن با احمق از سختترين تعب است، و ظاهرست كه معارضه كردن با او نيز صورتى ندارد پس چاره بغير از مصاحبت نكردن با او نيست.
٩٧٨٨ مصاحبة الجاهل من أعظم البلاء. مصاحبت كردن با نادان از بزرگترين بلاست چنانكه گفته‏اند:                      
صد سال اسير بند زندان بودن
بهتر ز دمى همدم نادان بودن‏
٩٧٨٩ متّقى الشّرّ كفاعل الخير. پرهيز كننده از شرّ مثل فاعل خيرست يعنى كسى كه بپرهيزد از اين كه شرّ او بكسى برسد او در اجر و ثواب مثل كسيست كه خير بمردم رساند.
٩٧٩٠ متّقى المعصيّة كفاعل البرّ. پرهيزكننده از گناه مثل كننده كار خوبست يعنى در اجر و ثواب.
٩٧٩١ مخالفة الهوى شفاء العقل. مخالفت كردن هوى و هوس شفاى عقل و زيركيست.
٩٧٩٢ مجاهدة النّفس عنوان النّبل. جنگ كردن با نفس عنوان بلندى مرتبه يا تندى فطنت است، يعنى دليل آنست يا سر سخن آنست.
٩٧٩٣ مرارة الدّنيا حلاوة الآخرة. تلخى دنيا شيرينى آخرتست، يعنى سبب آن مى‏شود.
٩٧٩٤ موتات الدّنيا أهون من موتات الآخرة. مردنهاى دنيا سبكتر و سهلترست از مردنها آخرت، مراد به «مردنهاى دنيا و آخرت» مصيبتهاى آنهاست كه هر يك بمنزله مردنى باشد، و ممكن است كه مراد به «مردنهاى دنيا» مردنهاى ظاهرى در آن باشد.
٩٧٩٥ مرارة اليأس خير من التّضرّع إلى النّاس. تلخى نوميدى بهترست از تضرّع و زارى كردن بسوى مردم.
٩٧٩٦ مداومة الوحدة أسلم من خلصة النّاس. مداومت تنهائى سالمترست از آميزش با مردم.
٩٧٩٧ مرارة الصّبر تذهبها حلاوة الظّفر. تلخى صبر مى‏برد آنرا شيرينى فيروزى يافتن، يعنى فيروزى يافتن بمطالب و مقاصد، يا بأجر و ثواب كه بر صبر مترتّب مى‏شود.
٩٧٩٨ مصاحب الدّنيا هدف النّوائب و الغير. مصاحب دنيا نشانه مصيبتها و حوادث است، يعنى نمى‏شود كه بر او وارد نشوند.
٩٧٩٩ مرارة النّصح أنفع من حلاوة الغشّ. تلخى نصيحت سودمندترست از شيرينى غشّ كردن يعنى از شيرينى سخنانى كه بر وفق خواهش اين كس گفته شود از روى غشّ و ناصافى با او.
٩٨٠٠ ملازمة الوقار تؤمن من دناءة الطّيش. ملازمت وقار و جدا نشدن از آن ايمن مى‏سازد از دنائت طيش، يعنى سبكى كردن و از جا بر آمدن.
٩٨٠١ معالجة النّزال تظهر شجاعة الأبطال. ورزيدن نزال ظاهر مى‏سازد شجاعت شجاعان را، «نزال» بكسر نون بمعنى پائين آمدن هر دو فرقه است از شتران و زد و خورد كردن با يكديگر بر اسبان، چنانكه بعضى از اهل لغت گفته‏اند، يا دست و گريبان شدن كسى با هم آورد  خود پياده، چنانكه ظاهر كلام بعضى ديگريست.
٩٨٠٢ مقاساة الاقلال و لا ملاقاة الاذلال.
رنج كشيدن درويشى و نه بر خوردن خوارى، يعنى بآن راضيم و بمالداريى كه با خوارى باشد راضى نيستم.
٩٨٠٣ مقاربة الرّجال فى خلائقهم أمن من غوائلهم. نزديكى كردن با مردان در خويها و خصلتهاى ايشان ايمنيست از مصيبتهاى ايشان، يعنى مدارا كردن با ايشان و نزديك بطور ايشان سلوك كردن، و در بعضى نسخه‏ها «مقارنه» بنون است نه ببا، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: همراهى كردن با مردان در خويهاى ايشان، و حاصل هر دو يكيست.
٩٨٠٤ مناقشة العلماء تنتج فوائدهم و تكسب  فضائلهم. مناقشه با علما نتيجه مى‏دهد فوايد ايشان را و كسب مى‏فرمايد فضايل ايشان را، و مراد به «مناقشه» خرده گيرى كردن و كنجكاوى نمودنست و مراد اينست كه هر چند كسى با علما در مسائل علميّه كنجكاوى بيشتر كند و سخن را بنهايت رساند از فوايد ايشان بيشتر بهره‏مند گردد و از فضايل ايشان زيادتر كسب كند، و در بعضى نسخه‏ها «منافسه» بفاء و سين بى نقطه است نه بقاف و شين با نقطه و آن بمعنى رغبت كردن دو كس است در چيزى از براى معارضه كردن در كرم و مفاخرت نمودن بآن، و بنا بر اين معنى اينست كه: منافسه علما با يكديگر باعث زيادتى فوايد ايشان و زيادى كسب فضايل از براى ايشان مى‏شود و نسخه اوّل ظاهرترست.
٩٨٠٥ مودّة الآباء نسب بين الأبناء. دوستى پدران نسبى است ميانه پسران، يعنى بمنزله نسب و خويشى است از براى پسران، و بايد كه خود را با يكديگر بمنزله خويشان دانند.
٩٨٠٦ مودّة ذوى الدّين بطيئة الانقطاع دائمة الثّبات و البقاء.
دوستى صاحبان دين دير برنده شونده است و پاينده ثبات و بقاء، زيرا كه دوستى ايشان معلّل بعرضى نيست بغير رضاى حق تعالى و ظاهرست كه چنين دوستى پاينده ماند.
٩٨٠٧ مسرّة الكرام فى بذل العطاء، و مسرّة اللّئام فى سوء الجزاء. شادمانى كريمان در بذل عطاست كه بكنند و شادمانى لئيمان در بدى جزاست يعنى در اين كه بجزاى نيكى كه كسى بايشان بكند بدى بكنند باو، و مراد به «كريمان» چنانكه مكرّر مذكور شد مردم گرامى بلند مرتبه است يا اهل سخاوت وجود، و به «لئيمان» مردم دنى پست مرتبه يا بخيلان.
٩٨٠٨ مفتاح الخير التّبرّى من الشّرّ. كليد خير بيزارى جستن از شرّست، يعنى از اين كه شرّ او بكسى برسد، هر كه اين معنى را بدست آورد در هر خير بر او بگشايد.
٩٨٠٩ مفتاح الظّفر لزوم الصّبر. كليد فيروزى لازم بودن با صبرست و جدا نشدن از آن.
٩٨١٠ منازعة الملوك تسلب النّعم. نزاع كردن با پادشاهان زايل ميكند نعمتها را.
٩٨١١ مجاهرة اللَّه سبحانه بالمعاصى تعجّل النّقم. آشكار كردن با خداى سبحانه بگناهان تعجيل مى‏فرمايد انتقامها را، يعنى آشكارا گناهان كردن و پنهان نداشتن آنها و بيباك بودن از آن تعجيل مى‏فرمايد انتقامهاى خداى عزّ و جلّ را و سبب اين مى‏شود كه حق تعالى بزودى از او انتقام بكشد.
٩٨١٢ مجالسة العوامّ تفسد العادة.
همنشينى عوام تباه ميكند عادت را يعنى باعث عادتهاى فاسد تباه مى‏شود، و مراد به «عوامّ» چنانكه در همين فصل مذكور شد غالب مردم است كه مخصوص بمزيّتى و شرفى نيستند.
٩٨١٣ منازعة السّفل تشين السّادة. نزاع كردن با مردم پست مرتبه عيبناك مى‏گرداند بزرگان را.
٩٨١٤ مجالس الأسواق محاضر الشّيطان. مجلسهاى بازارها جايگاههاى حضور شيطانست، غرض كراهت نشستن در آن مجلسهاست، باعتبار اين كه شيطان در آن جاها حاضر ميباشد از براى فريب دادن معاملين و انداختن ايشان در حرامى.
٩٨١٥ مجالس اللّهو تفسد الايمان. مجلسهاى بازى تباه ميكند ايمان را، زيرا كه آدمى را مشغول ميكند بآن و از ذكر و فكرى كه مؤمن را بايد باز مى‏دارد هر چند خود مشغول نشود بآن بازى، با آنكه ممكن است كه اصل نشستن در مجالسى كه بازيهاى حرام شود حرام باشد هر چند مشغول بذكر و فكر باشد.
٩٨١٦ ملوك الدّنيا و الآخرة الفقراء الرّاضون. پادشاهان دنيا و آخرت درويشانند كه راضى باشند بحال خود.
٩٨١٧ ملوك الجنّة الأتقياء و المخلصون. پادشاهان بهشت پرهيزگاران و مخلصانند، يعنى آنانكه اعمال خود را خالص كرده‏اند از براى رضاى خدا و خشنودى او.
٩٨١٨ مثل الدّنيا كظلّك إن وقفت وقف، و إن طلبته بعد.
مثل دنيا مانند سايه تست اگر بايستى مى‏ايستد و اگر طلب كنى آن را دور مى‏شود، يعنى چنانكه سايه تو اگر بايستى و از پى آن نروى مى‏ايستد نزد تو و اگر از پى آن بر روى آن هم مى‏رود و نمى‏ايستد، دنيا هم همچنانست اگر بايستى و از پى آن نروى آن هم مى‏ايستد نزد تو، و اگر از پى آن بروى هر چند بر وى آن هم مى‏رود و بآن نمى‏رسى.
٩٨١٩ مجاهدة النّفس أفضل جهاد. جهاد كردن با نفس افزونترين جهاديست چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٨٢٠ ملازمة الطّاعة خير عتاد. ملازمت طاعت يعنى لازم بودن فرمانبردارى حق تعالى و جدا نشدن از آن بهترين تهيّه و توشه است يعنى از براى آخرت.
٩٨٢١ موت الوالد قاصمة الظّهر. مردن پدر شكننده پشت است.
٩٨٢٢ موت الولد صدع فى الكبد. مردن فرزند شكافيست در جگر.
٩٨٢٣ موت الأخ قص الجناح و اليد. مردن برادر كندن بال و دست است، يعنى آدمى را بى بال و پر و بى دست ميكند.
٩٨٢٤ موت الزّوجة حزن ساعة. مردن زن اندوه ساعتيست، يعنى غالب اينست كه زياده بر آن اثرى نمى‏كند.
٩٨٢٥ مروّة الرّجل صدق لسانه. مروّت مرد راستى زبان اوست، يعنى عمده مروّت و آدميّت اينست.
٩٨٢٦ مروّة الرّجل فى احتمال عثرات إخوانه. مروّت مرد در برداشتن لغزشهاى برادران اوست يعنى گذرانيدن گناهان و بى ادبيهاى ايشان و تلافى نكردن آنها، و اين هم مانند راستى زبان عمده است در مروّت و آدميّت.
٩٨٢٧ مودة الأحمق كشجرة النّار يأكل بعضها بعضا. دوستى احمق مانند درخت آتش است مى‏خورد بعضى از آن بعضى ديگر را، يعنى چنانكه درختى كه آتش گرفت مى‏خورد بعضى از آن بعضى ديگر را تا اين كه همه بسوزد و خاكستر شود دوستى احمق نيز با كسى چنانست، بسيارست كه ندانسته بگمان دوستى آتش در او اندازد تا او را تمام بسوزد و فاسد و تباه كند.
٩٨٢٨ مودّة أبناء الدّنيا تزول لأدنى عارض يعرض. دوستى ابناى دنيا زايل مى‏شود از براى پست‏ترين عارضى كه عارض شود يعنى از براى اندك امرى كه رو دهد مثل اندك جلب نفعى كه در خلاف آن باشد بلكه بمجرّد اين كه جلب نفع دنيوى ديگر در آن نباشد.
٩٨٢٩ مودّة الحمقى تزول كما يزول السّراب، و تقشع كما يقشع الضّباب. دوستى احمقان زايل مى‏شود چنانكه زايل مى‏شود سراب، و گشوده مى‏شود چنانكه گشوده مى‏شود ابرهاى تنگ كه روى زمين را فرو گيرند مانند دود.
٩٨٣٠ مغرس الكلام القلب، و مستودعه الفكر، و مقوّيه العقل، و مبديه اللّسان، و جسمه الحروف، و روحه المعنى، و حلية الاعراب، و نظامه الصّواب.
جايگاه كاشتن سخن دل است، و محلّ امانت سپردن آن فكرست، و قوّت دهنده آن عقل است، و ظاهر كننده آن زبانست، و تن آن حرفهاست، و جان آن معنيست، و زيور آن اعرابست، و رشته آن صوابست، «بودن دل محلّ كاشتن سخن» ظاهرست، و «بودن فكر محلّ امانت سپردن آن» باعتبار اينست كه بايد آن را بعد از كاشتن در دل مدّتى بامانت سپرد بفكر تا اين كه ملاحظه عيب و هنر آن بكند و بعد از آن بدل پس دهد تا اين كه اگر هنرى در آن باشد نگاهدارد و اگر لغو و باطل باشد از خود دور كند، و وجه باقى تشبيهات نيز تا رشته ظاهرست و محتاج ببيان نيست، و «بودن رشته آن درستى» باعتبار اينست كه چنانكه رشته مرواريد نگاه مى‏دارد آنرا از پراكنده شدن و تلف گشتن، درستى سخن نيز بمنزله آن رشته حفظ ميكند آنرا و نگاه مى‏دارد از پراكنده شدن و از هم پاشيدن و نمى‏گذارد كه تلف و ضايع گردد.
٩٨٣١ مقاساة الاحمق عذاب الرّوح. تعب و رنج كشيدن احمق عذاب روح است ، مراد منع از مصاحبت با احمقانست و اين كه كشيدن رنج و تعب صحبت ايشان عذاب روح و شكنجه جان است.
٩٨٣٢ مداومة الذّكر قوت الارواح و مفتاح الصّلاح. دايم داشتن ذكر قوت جانها و كليد صلاح است، مراد به «ذكر» ياد حق تعالى است خواه بدل باشد و خواه بزبان، و «قوت» قدرى از طعام را گويند كه بدن بخوردن آن بر پاى بماند و مراد اينست كه ذكر خدا از براى‏ جانها
بمنزله قوت آنهاست و كليد صلاح حال و شايستگى آنست.
٩٨٣٣ مودّة الجهّال متغيّرة الأحوال و شيكة الانتقال. دوستى نادانان متغيّر أحوال و زود انتقالست، يعنى اعتمادى بر آن نيست و باندك سببى تغيير مى‏كند و زود انتقال و زوال مى‏يابد.
٩٨٣٤ مثل الدّنيا كمثل الحيّة ليّن مسّها، و السّمّ القاتل فى جوفها، يهوى اليها الغرّ الجاهل، و يحذرها اللّبيب العاقل. مثل دنيا مانند مثل مارست كه نرم است دست ماليدن آن و زهر كشنده در اندرون آنست، و ميل ميكند بسوى آن فريب خورده نادان، و حذر مى‏كند از آن زيرك عاقل، يعنى چنانكه ظاهر بدن مار كه دست ماليده مى‏شود نرم است و در اندرون آن زهر كشنده است، دنيا هم ظاهر آن نرم و زيباست امّا در باطن آن زهر كشنده است هر كه را گرفتار او شد هلاك ميكند.
٩٨٣٥ مصاحب الأشرار كراكب البحر، ان سلم من الغرق لم يسلم من الفرق. مصاحب بدان مانند سوار شونده درياست اگر سالم بماند از غرق شدن سالم نماند از خوف، مراد منع از مصاحبت با مردم بدست و اين كه كسى كه با ايشان مصاحبت كند اگر بالفرض سالم بماند از ضرر ايشان از خوف و ترس خود سالم نماند و همواره از ايشان خوف و ترس خواهد داشت.
٩٨٣٦ مغلوب الشّهوة أذلّ من مملوك الرّقّ. مغلوب شهوت خوارترست از مملوك بندگى، زيرا كه كسى كه مغلوب شهوت باشد يعنى شهوت و خواهش بر او غالب باشد و او را در فرمان خود كرده باشد
همواره در دنيا در خوارى سعى و طلب و رنج و تعب آن باشد و خوارى اخروى او خود ظاهرست، و مملوك بندگى خوارى اخروى را ندارد و در دنيا نيز تعب و زحمت او و خوارى او بسبب آنها آن قدر نباشد.
٩٨٣٧ مغلوب الهوى دائم الشّقاء مؤبّد الرّقّ. مغلوب هوى و هوس دايم بدبختى و پاينده بندگيست يعنى بدبختى او دائميست و بندگى او پاينده، يعنى ما دام كه مغلوب باشد بدبختى لازم اوست و همواره در بندگى و خدمت هوى و هوس باشد، بخلاف بندگان ديگر كه بدبختى لازم ايشان نباشد و در شبانه روز اگر قدرى مشغول خدمت صاحب خود باشند قدرى ديگر فارغ باشند.
٩٨٣٨ مادحك بما ليس فيك مستهزئ بك، فان لم تسعفه بنوالك بالغ فى ذمّك و هجائك. ستايش كننده تو به آن چه نيست در تو تمسخر كننده است بتو، پس اگر بر نياورى حاجت او را بعطاى خود مبالغه كند در مذمّت تو و هجو تو يعنى ستايش او در حقيقت ستايش نيست بلكه تمسخريست كه بتو ميكند در لباس ستايش از براى اين كه عطائى باو بكنى، پس اگر حاجت او را بر نياورى بعطاى خود مبالغه كند در مذمّت تو و هجو تو، و «هجو» نيز بمعنى مذمّت است و تأكيد. است.
٩٨٣٩ مناصحك مشفق عليك محسن اليك ناظر فى عواقبك مستدرك فوارطك، ففى طاعته رشادك و فى مخالفته فسادك. نصيحت كننده تو مشفق است بر تو، احسان كننده است بسوى تو، نظر كننده است در عاقبتهاى تو، باز يافت كننده است تقصيرات ترا، پس در فرمانبردارى او راه يافتن تست براه راست، و در مخالفت او فساد و تباهى تست، «مشفق است‏
بر تو» يعنى شفقت دارد بر تو و از ترس ضرر و زيان تو نصيحت تو ميكند به آن چه سبب دفع آنها شود، و «بازيافت كننده است تقصيرات ترا» يعنى راه مى‏نمايد ترا به آن چه سبب تدارك و بازيافت آنها شود.
٩٨٤٠ ماضى يومك فائت، و آتيه متّهم، و وقتك مغتنم، فبادر فيه فرصة الامكان، و ايّاك أن تثق بالزّمان. گذشته روز تو فوت شده است، و آينده آن تهمت زده شده، و وقت تو غنيمت شمرده شده، پس پيشى گير در آن فرصت توانائى را، و بپرهيز از اين كه اعتماد كنى بروزگار. مراد اينست كه آنچه گذشته پيش از امروز گذشته و رفته و ديگر در آن كارى نمى‏توان كرد، و آنچه بيايد در محلّ تهمت است يعنى علمى نيست باين كه تو باقى باشى در آن و كارى بيايد از تو در آن، پس در اين روز بايد كه پيشى گيرى بفرصت توانائى كه داشته باشى و بجا آورى آنچه را قادر بر آن باشى از خيرات، و «بپرهيز از اين كه اعتماد كنى» يعنى هر گاه روزگار رو بتو آورد بپرهيز از اين كه پشت بر تو نمايد و رفاهيت ترا بنكبت و بدبختى بدل كند.
٩٨٤١ مواقف الشّنآن تسخط الرّحمن، و ترضى الشّيطان، و تشين الانسان. ايستادنگاههاى دشمنى بغضب مى‏آورد خداى تبارك و تعالى را، و خشنود مى‏گرداند شيطان را، و عيبناك مى‏گرداند انسان را، مراد اينست كه نبايد انسان در جايگاههايى كه مظانّ حصول عداوت و دشمنى و پديد آمدنگاههاى خصومت ميباشد توقّف نكند و در آن جاها پايدارى ننمايد از بيم اين كه مبادا منتهى بدشمنى شود و امورى پديد آيد كه بغض و عداوت را بار آورد و در واقع اين عبارت شبيه به «اتّقوا مواضع التّهم» است كه معنى آن اينست كه: از جايگاههاى تهمتها بپرهيزيد يعنى بجاهائى كه رفتن بآن جايها سبب بهمرسيدن بدگمانى مردم در حقّ تردّد كننده ميباشد نرويد و از آن قبيل جايها بپرهيزيد.
٩٨٤٢ متى أشفى غيظى اذا غضبت، أحين أعجز، فيقال لى: لو صبرت، أم حين أقدر، فيقال لى: لو عفوت. چه وقتى شفا بخشم خشم خود را هر گاه خشمناك كردم، آيا در وقتى كه عاجز باشم پس گفته مى‏شود مرا كه: كاش صبر كرده بودى، يا در وقتى كه قادر باشم پس گفته مى‏شود كه: كاش عفو كرده بودى، مراد ترغيب در فرو خوردن خشم است باين كه كسى كه خشمناك گردد و خواهد كه بانتقام خشم خود را فرو نشاند هيچ وقتى نيست از براى آن كه نيكو باشد آن در آن، زيرا كه اگر عاجز باشد از آن و نتواند كه تلافى كند و در صدد آن در آيد و ظاهر شود عجز او، مردم مى‏گويند: كاش صبر كرده بودى و چنين خفيف نمى‏شدى، و اگر قادر باشد بر آن و انتقام بكشد، مردم مى‏گويند كه: كاش عفو كرده بودى و اجر و ثواب آن را در مى‏يافتى، پس از براى هر كس فرو خوردن خشم و در صدد انتقام در نيامدن بهترست.
٩٨٤٣ مدمن الشّهوات صريع الآفات مقارن السّيئات موقن بالثّبات. دايم دارنده خواهشها انداخته شده آفتهاست، همراه گناهانست، يقين دارنده بمظلمه‏هاست، يعنى آفتها او را بر زمين مى‏اندازند مانند كسى كه در كشتى او را بيندازند، و هميشه همراه است با گناهان و از آنها جدا نشود، و يقين دارنده است بمظلمه‏ها كه بر گردن او افتد بسبب پيروى آن خواهشها.
٩٨٤٤ مسكين ابن آدم مكتوم الأجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تولمه البقّة، و تنتنه العرقة، و تقتله الشّرقة. مسكين بى نوا پسر آدم پنهان كرده شده اجل، نهان گردانيده شده علل، حفظ كرده شده عمل است، الم مى‏رساند باو پشه، و مى‏گنداند او را يك عرقى، و مى‏كشد او را يك گلو گيرنده، مراد بيان بيچارگى و عجز و ناتوانى آدميست باين كه‏
پنهانست از او وقت مرگ او، و هر لمحه احتمال آن مى‏دهد، و پنهانست از او علل و بيماريها كه عارض او مى‏شود تا اين كه يك بار مبتلى مى‏شود بيكى از آنها، و هر چه ميكند نوشته مى‏شود و حفظ كرده مى‏شود تا بجزاى آن برسد، و پشه با آن همه حقارت الم مى‏رساند باو، و يك عرقى مى‏گنداند او را، و اندك چيزى كه در گلوى او ماند مى‏كشد او را، پس با اين همه عجز و ناتوانى تكبّر و تبختر او و دعويهاى زياده از اندازه او بسيار قبيح و رسواست.
٩٨٤٥ ما لمت أحدا على اذاعة سرّى اذ كنت به أضيق. ملامت نكردم هرگز احدى را بر فاش كردن سرّ خود چون بودم من بآن تنگ حوصله‏تر، مراد اينست كه كسى كه سرّ خود را بكسى گويد و او فاش كند گنجايش آن ندارد كه ملامت او كند، خود سزاوار ملامت بيش از اوست كه تنگ حوصله‏تر از او بوده، زيرا كه حوصله او اين قدر تنگ بوده كه سرّ خود را نگاه نداشته پس هر گاه حوصله او تنگى كرده باشد از نگاهداشتن سرّ خود، ديگرى سهلتر باشد نسبت بآن، و غرض از اين تأكيد در نگاهداشتن سرّ خودست و اظهار نكردن آن بكسى.
٩٨٤٦ مجاملة أعداء اللَّه فى دولتهم تقيّة من عذاب اللَّه و حذر من معارك البلاء فى الدّنيا. نيكو سلوك كردن با دشمنان خدا در زمان دولت ايشان تقيّه و نگاهداشتن خودست از عذاب خدا، و انديشه كردنست از معركه‏هاى بلا در دنيا، مراد ترغيب در نيكو سلوك كردن با مخالفانست در زمان دولت ايشان، و اين كه اين نگاهداشتن خودست از عذاب خدا در آخرت، زيرا كه حق تعالى آنرا واجب كرده پس ترك آن سبب استحقاق عقاب و عذاب مى‏شود و بجا آوردن آن سبب نگاهداشتن خود مى‏شود از آن، و «حذر كردن از معركه‏هاى بلاست در دنيا» و اين ظاهرست.
٩٨٤٧ مجاهدة الأعداء فى دولتهم، و مناضلتهم مع قدرتهم ترك لأمر اللَّه و تعرّض لبلاء الدّنيا. جنگ كردن با دشمنان در دولت ايشان و مدافعه كردن ايشان با قدرت ايشان ترك كردنست مر فرمان خدا را و در عرضه در آمدنست مر بلاى دنيا را، مراد اينست كه حق تعالى از براى دولت و قدرت دشمنان دين زمان و مدّتى قرار داده و امر كرده ما را كه در آن زمان جنگ و جدال با ايشان نكنيم كه سودى ندارد پس مجاهده و مجادله ايشان در آن مدّت واگذاشتن امر خداست و در آوردن خودست در عرضه بلاى دنيا.
٩٨٤٨ معرفة المرء بعيوبه أنفع المعارف. معرفت مرد بعيبهاى خود سودمندترين معرفتهاست، زيرا كه باعث تدارك آنها و سعادت آخرت و دنيا مى‏گردد.
٩٨٤٩ معرفة العالم دين يدان، به يكسب الإنسان الطّاعة فى حياته و جميل الأحدوثة بعد وفاته. معرفت دانا دينيست كه عبادت كرده مى‏شود، بآن كسب مى‏فرمايد آدمى طاعت را در حيات خود، و حكايت نيكو را از خود بعد از وفات خود، مراد اينست كه تحصيل أصل معرفت و دانش كه دانا كرده دينيست يعنى عبادت و بندگيست كه عبادت كرده مى‏شود خدا بآن، و با وجود آن كسب مى‏فرمايد از براى آدمى فرمانبردارى خدا را در أعمال و افعال در حيات او، و حكايت نيكو از او و ذكر او بخوبى بعد از وفات او.
٩٨٥٠ ما رفع امرأ كهمّته، و لا وضعه كشهوته.
بلند مرتبه نكرده مردى را هيچ چيز مانند همّت و عزم او، و پست مرتبه نكرده او را چيزى مثل شهوت و خواهش او.
٩٨٥١ متاع الدّنيا حطام موبى‏ء فتجنّبوا مرعاة قلعتها أحظى من طمأنينتها، و بلغتها أزكى من ثروتها. متاع دنيا حطاميست وبادار، پس كناره كنيد از چراگاهى كه رحلت از آن سودمندترست از آرام در آن، و بلغه آن پاكيزه‏ترست از ثروت آن، «متاع دنيا» يعنى آنچه از دنيا بهره از آن مى‏توان يافت، «حطاميست وبادار»: «حطام» بضمّ حاء بى نقطه شكسته ريزه را گويند كه از گياه خشك شده بريزد، و متاع دنيا را «حطام» گويند باعتبار تشبيه بآن در كم قدرى و بى اعتبارى، و «وبا» بيمارى عامّ را گويند و در اينجا متاع دنيا تشبيه شده به «حطام وبادار» يعنى حطامى كه مورث وبا مى‏شود جهت اشاره باين كه چنان بى قدريست با چنين عيبى، «پس كناره كنيد از چراگاهى» مراد به «آن چراگاه» همان دنياست كه وصف متاع آن شد، و «بلغه بضمّ باى يك نقطه و سكون لام و فتح غين با نقطه قدرى را گويند از روزى كه اكتفاى بآن توان كرد در زندگانى، و «ثروت» بفتح ثاء سه نقطه بمعنى بسيارى مال است.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره جمعى كه مذمّت فرموده ايشان را:
٩٨٥٢ منهم تخرج الفتنة، و اليهم تأوى الخطيئة، يردّون من شذّ عنها فيها، و يسوقون من تأخّر عنها اليها. از ايشان بيرون مى‏آيد فتنه، و بسوى ايشان فرود مى‏آيد گناه، بر مى‏گردانند
هر كه را بيرون باشد از آن در آن، و ميرانند هر كه را پس مانده باشد از آن بسوى آن، «برميگردانند هر كه را بيرون باشد از آن در آن» يعنى اگر كسى بيرون مانده باشد از جايگاه گناه و منزل آن برميگردانند ايشان او را بآن جايگاه و منزل، و اگر كسى پس مانده باشد از آن و نرسيده باشد بآن ميرانند او را بسوى آن و مى‏رسانند بآن.
و فرموده است نيز در باره كسى كه مذمّت فرموده او را نيز.
٩٨٥٣ ماتحا فى غرب هواه كادحا سعيا لدنياه. كشنده در دلو بزرگ خواهش خود، جهد كننده از براى سعى از براى دنياى خود، اين تتمه كلاميست كه سابق آن مذكور نيست  و مى‏بايد كه قدرى وصف آن مرد كرده شده باشد ببدى و در وصف او بحرص فرموده باشند اين كلام را، يعنى: در حالى كه كشنده است آب را در دلو بزرگ خواهش خود، يعنى طلب ميكند هر چيز را باندازه دلو خواهش خود، و جهد كننده تعب كشنده است از براى سعى از براى دنياى خود.
٩٨٥٤ ما أخلق من غدر أن لا يوفى له. چه سزاوارست كسى كه بيوفائى كند اين را كه وفا كرده نشود از براى او، يعنى اين را كه مردم نيز با او بيوفائى كنند.
٩٨٥٥ مصيبة فى غيرك لك أجرها خير من مصيبة بك لغيرك ثوابها و أجرها. مصيبتى در غير تو كه بوده باشد از براى تو اجر آن بهترست از مصيبتى بسبب تو كه بوده باشد از براى غير تو ثواب آن و أجر آن، غرض تسلّى كسيست كه مصيبت غير او باو برسد مثل موت ولدى يا مثل آن كه باعث ثواب و اجر او باشد باين كه اين مصيبت را بايد كه بسنجى با مصيبتى كه بسبب تو بديگرى‏
برسد، يعنى با اين كه تو فوت شده باشى و ديگرى اجر و ثواب آن مصيبت را داشته باشد يقين آن بهترست از براى تو از اين، پس شكر اين بايد كرد كه آن واقع شده نه اين.
٩٨٥٦ مصيبة يرجى خيرها خير من نعمة لا يؤدّى شكرها. مصيبتى كه اميّد داشته شده باشد خير آن بهترست از نعمتى كه ادا نشود شكر آن، زيرا كه هر دو فانى و زايل شوند و آن سبب ثواب پاينده اخرويست و اين اگر سبب عقاب نشود باعث ثوابى خود نخواهد بود و ظاهرست كه آن بهترست از اين.
٩٨٥٧ ما أقبح القطيعة بعد الصّلة، و الجفاء بعد الاخاء، و العداوة بعد الصّفاء، و زوال الالفة بعد استحكامها . چه زشت است بريدن بعد از پيوند كردن، و احسان نكردن بعد از برادرى، و دشمنى بعد از صافى، و زايل شدن الفت بعد از استحكام آن، مراد به «بريدن بعد از پيوند كردن» قطع صله و احسانيست كه كرده باشد بخويشان يا غير ايشان.
٩٨٥٨ مشاورة الحازم المشفق ظفر. مشورت كردن با دور انديش مهربان فيروزيست، يعنى سبب فيروزى بخير مى‏گردد.
٩٨٥٩ مشاورة الجاهل المشفق خطر. مشورت كردن با نادان مهربان خطرست يعنى مشرف شدن بر هلاكتست،
زيرا كه هر چند مهربان باشد باعتبار نادانى بسيار مى‏شود كه آدمى را در هلاكت آن اندازد.
٩٨٦٠ ما أنعم اللَّه سبحانه على عبد نعمة فظلم فيها الّا كان حقيقا أن يزيلها عنه. انعام نكرده خداى سبحانه بر بنده نعمتى پس ستم كرده باشد در آن مگر اين كه بوده باشد سزاوار اين كه زايل كند آنرا از آن، مراد منع از ستم كردن در دولتهاست و امثال آنها از نعمتها و اين كه ستم كردن كسى كه در چنين نعميت سبب اين مى‏گردد كه سزاوار گردد بر خداى سبحانه زايل كردن آن از او، يا اين كه سبب اين مى‏گردد كه بوده باشد او سزاوار باين كه زايل كند خدا آنرا از او، يا بوده باشد خدا سزاوار باين كه زايل كند آنرا از او.
٩٨٦١ ما كرمت على عبد نفسه الّا هانت الدّنيا فى عينه. نباشد گرامى بر بنده نفس او مگر اين كه خوار گردد دنيا در چشم او، يعنى هر كه نفس خود را عزيز و گرامى دارد دنيا خوار گردد در چشم او، زيرا كه داند كه طلب آن و حرص در آن منافى عزّت و گرامى بودن اوست و باعث خوارى او مى‏گردد.
٩٨٦٢ ما أقرب النّقمة من أهل الظّلم و العدوان. چه نزديكست انتقام و جزاى بد باهل ظلم و عدوان، يعنى ستم كه همان تأكيد ظلم باشد.
٩٨٦٣ مجالسة أبناء الدّنيا منساة للايمان قائدة الى طاعة الشّيطان. همنشينى ابناى دنيا جايگاه فراموشيست مر ايمان را يا فراموشيست مر ايمان را، و ممكن است كه «منساة» بكسر ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آلت‏
فراموشيست مر ايمان را، «كشنده است بسوى فرمانبردارى شيطان» يعنى سبب غفلت از ايمان يا فراموشى لوازم و آداب آن مى‏شود، و مى‏كشاند صاحب خود را بفرمانبردارى شيطان بروش همنشينان او.
٩٨٦٤ معرفة اللَّه سبحانه أعلى المعارف. معرفت خداى سبحانه بلند مرتبه‏ترين معرفتهاست.
٩٨٦٥ معرفة النّفس أنفع المعارف. معرفت نفس خود  سودمندترين معرفتهاست، مراد معرفت قدر و پايه نفس خودست و استعداد آن را از براى مراتب عاليه أخروى، و «بودن آن سودمندترين معرفتها» باعتبار اينست كه باعث اين مى‏شود كه تجاوز از حدّ خود نكند و خود را سبك و خوار نيز نكند و سعى كند در آنچه قابليّت و استعداد آن دارد.
٩٨٦٦ ملاك المروّة صدق اللّسان و بذل الاحسان. ملاك مروّت و آدميّت راستى زبانست و بذل احسان، و «ملاك چيزى» چنانچه مكرّر مذكور شد آنست كه بآن آن چيز بر پا ماند و بآن مالك آن چيز توان شد.
٩٨٦٧ ملاك النّجاة لزوم الايمان و صدق الايقان. ملاك نجات و رستگارى لازم بودن ايمانست يعنى جدا نشدن از آن، و
«راستى يقين داشتن» يعنى بأحوال مبدأ و معاد.
٩٨٦٨ مستعمل الباطل معذّب ملوم. كار فرماينده باطل يعنى ارتكاب كننده آن عذاب كرده شده ملامت كرده شده است.
٩٨٦٩ مستعمل الحرص شقىّ مذموم. كار فرماينده حرص بدبخت مذمّت كرده شده است.
٩٨٧٠ معاجلة الانتقام من شيم اللّئام. شتاب كردن در انتقام از خصلتهاى لئيمانست يعنى مردم دنى پست مرتبه.
٩٨٧١ معاجلة الذّنوب بالغفران من أخلاق الكرام. شتاب كردن گناهان را ببخشش را خويهاى كريمانست يعنى مردم شريف بلند مرتبه.
٩٨٧٢ مودّة العوامّ تنقطع كانقطاع السّحاب، و تنقشع كما ينقشع السّراب. دوستى عوام بريده مى‏شود مانند بريده شدن ابر، و زايل مى‏شود چنانكه زايل مى‏شود سراب، مراد به «عوام» عامه مردم و اكثر ايشانست كه مخصوص نباشند بفضل و مزيّتى و غرض اينست كه اعتمادى نيست بر دوستى ايشان، بزودى باندك سببى بريده شود مانند سحاب، و زايل گردد مثل سراب.
٩٨٧٣ موافقة الأصحاب تديم الاصطحاب، و الرّفق فى المطالب يسهّل الاسباب.
موافقت كردن با مصاحبان دايم مى‏دارد همصحبتى را، و نرمى كردن در مطالب آسان مى‏گرداند أسباب را، مراد به «نرمى كردن در مطالب» اينست كه در مطالبى كه داشته باشد بنرمى طلب كند و حرص تمام در آن نداشته باشد، و «آسان گردانيدن اين أسباب را» يعنى أسباب حصول مطالب او را بايد كه از جانب حق تعالى باشد بازاى آن نرمى او، و يا مراد نرمى كردن با مردم است در مطالبى كه با ايشان رودهد از معاملات و غير آنها و سخت گيرى نكردن با ايشان در آنها، و آسان گردانيدن اين معنى أسباب مطالب صاحب آن را ظاهرست باعتبار معاونت حق تعالى چنين كسى را و رعايت مردم نيز.
٩٨٧٤ و سئل عليه السّلام عن مسافة ما بين المشرق و المغرب فقال: مسير يوم للشّمس. و سؤال كرده شده آن حضرت عليه السّلام از مسافت ميان مشرق و مغرب پس فرمود آن حضرت عليه السلام كه: بقدر سير يك روز آفتابست، و در اين جواب اشاره است سائل را باين كه تحديد قدر آن از براى تو مناسب نيست كافيست ترا همين كه بدانى كه بقدر سير يك روز آفتابست، يا اين كه اين تحديد بعنوان خوش طبيعيست با او، و غرض همانست كه تحديد از براى تو نمى‏توان كرد نهايت اين معنى را بعنوان لطيفى فرموده باشند كه هم تحديد شده باشد و هم نشده باشد، و از اين قبيل سؤال و جواب باشد آنچه در قرآن مجيد فرموده‏اند كه: «و يسألونك عن الاهلّة قل هى مواقيت للنَّاس و الحجّ  خطاب بحضرت رسالت صلى اللَّه عليه و آله است كه سؤال ميكنند ترا از ماهها بگو كه: آنها ميقات چندست از براى مردم و حجّ، «ميقات» وقتى را يا مكانى را گويند كه از براى كارى قرار
داده شده باشد و در اينجا مراد وقت است چه ظاهرست كه سؤال ايشان از علّت و كيفيّت روشن شدن آنها بتدريج تا بدر شدن، و تاريك شدن بتدريج تا پنهان شدن، و باز عود بحالت اوّلست، و در جواب آن همين مذكور شده كه: اين ماهها ميقاتى چندست از براى مردم در معامله‏ها و از براى حجّ و اين جواب سؤال ايشان نمى‏شود و بايد برين حمل شود كه سؤال شما و جواب آن مناسب شما نيست و تحقيق آن نمى‏توانيد كرد شما را همين كافيست كه منفعت آنها را از براى شما بگوئيم، يا اين كه غرض همانست كه آن مناسب شما نيست نهايت اشاره باين نحو شده كه بحسب ظاهر منع ايشان نباشد بلكه جواب ايشان گفته شده باشد و در واقع گفته نشده باشد و اللَّه تعالى يعلم.
٩٨٧٥ مجالسة الحكماء حياة العقول و شفاء النّفوس. همنشينى با حكما يعنى صاحبان علم و عمل راست درست حيات عقلها و شفاى نفسهاست زيرا كه باعث كسب علم و عمل مى‏شود از ايشان، و بآن آدمى زندگى جاويد و شفاى از جهل و بدبختى يابد.
٩٨٧٦ مسوّف نفسه بالتّوبة من هجوم الاجل على أعظم الخطر. پس اندازنده نفس خود بتوبه از ناگاه رسيدن أجل بر بزرگترين خطرست، مراد ترغيب در شتاب كردن در توبه است از گناهان و اين كه كسى كه پس اندازد آن را از براى نفس خود و وعده دهد آنرا بكردن و نكند در حال مشرف بر بزرگترين خطرست، باعتبار آنكه ممكن است كه ناگاه مرگ او در رسد و توبه نكرده برود.
٩٨٧٧ معاشر النَّاس انّ النّساء نواقص الايمان، نواقص العقول، نواقص الحظوظ، فامّا نقص ايمانهنّ فقعودهنّ فى أيّام الحيض عن الصّلوة
و الصّيام، و أمّا نقصان حظوظهنّ فمواريثهنّ على نصف مواريث الرّجال، و أمّا نقصان عقولهنّ فشهادة امرأتين كشهادة رجل، فاتّقوا شرار النّساء و كونوا من خيارهنّ على حذر. اى گروههاى مردمان بدرستى كه زنان ناقصان ايمان ناقصان عقلهاى، ناقصان بهره‏هايند، پس أمّا نقصان ايمان ايشان پس نشستن ايشانست در أيّام حيض از نماز و روزه، و أمّا نقصان بهره‏هاى ايشان پس ميراثهاى ايشان بر نصف ميراثهاى مردانست، و امّا نقصان عقلهاى ايشان پس گواهى دو زن مثل گواهى مرديست، پس بپرهيزيد از زنان بد، و باشيد از خوبان ايشان بر حذر.
مراد به «نقصان ايمان زنان» نقصان عبادات ايشانست يا بنا بر آنكه عبادات جزء ايمان باشند، و يا بنا بر اين كه باعث كمال ايمان ميشوند پس نقصان آنها نقصان ايمانست و بر هر تقدير دليل مذكور منطبق بر آن مى‏شود، و «دليل نقصان بهره‏هايشان» ظاهرست و محتاج ببيان نيست، و «دليل نقصان عقلهاى ايشان» همين است كه حق تعالى گواهى دو زن را بمنزله گواهى يك مرد قرار داده و اين وجهى ندارد مرگ نقصان عقل ايشان و اين كه عقل دو تاى ايشان بمنزله عقل يك مرد باشند و «تفريع پرهيز كردن از زنان بد بر سابق» باعتبار كمى عقل ايشان بلكه كمى ايمان ايشان نيز ظاهرست، و امّا «بر حذر بودن از خوبان ايشان» پس آن نيز باعتبار كمى عقل ايشانست، زيرا كه با وجود نقصان عقل از خوبان ايشان نيز بدى دور نيست باعتبار كم عقلى مانند احمق، و يا تغيير حال ايشان از خوبى ببدى.
٩٨٧٨ مثل المنافق كالحنظلة الخضرة أوراقها، المرّ مذاقها.
  مثل منافق مانند بوته حنظل است كه سبز و خرّمست برگهاى آن و تلخ است چشيدن آن، مراد به «منافق» چنانكه مكرّر مذكور شد كسيست كه باطن او موافق ظاهر او نباشد و در ظاهر محبّت و دوستى كند و در باطن بر خلاف آن باشد، و گاهى استعمال مى‏شود در خصوص كسى كه اظهار ايمان كند و در باطن ايمان نداشته باشد.
۶
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ٩٨٧٩ مثل المؤمن كالأترجّة طيّب طعمها و ريحها. مثل مؤمن مانند ترنج است كه خوش است مزه آن و بوى آن، و مقابله مؤمن با منافق يا باعتبار معنى دويم منافق است، و يا باعتبار مبالغه در نقصان ايمان بانفاق حتّى اين كه بمنزله عدم ايمانست، و اللَّه تعالى يعلم.
حرف نون
حرف نون بلفظ «نعم»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف نون بلفظ «نعم» كه فعل مدح است.
از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:
٩٨٨٠ نعم الدّليل الحقّ. خوب راهنمائيست حقّ، يعنى هر كه در هر باب بر حقّ باشد همان بر حقّ بودن او راهنماى خوبيست از براى او بسوى نجات و رستگارى او در آن باب.
٩٨٨١ نعم الرّفيق الرّفق. خوب رفيقيست رفق، يعنى نرمى كردن با مردم، و «خوب رفيق بودن آن» باعتبار اينست كه كسى كه نرمى كند با مردم در هر جا مردم با او رام شوند و رفيق او گردند و مهربانى كنند با او.
٩٨٨٢ نعم الحسب حسن الخلق. خوب حسبى است نيكوئى خوى، مراد به «حسب» چنانكه مكرّر مذكور شد مزيّت و افزونى مرتبه است كه در كسى باشد باعتبار نفس خود نه باعتبار نسب او.
٩٨٨٣ نعم البركة سعة الرّزق. خوب بركتيست فراخى روزى، «بركت» بمعنى فزايش و زيادتيست و مراد اينست كه از زيادتيهاى خوب زيادتى و فراخى روزيست كه آدمى از براى آن تنگى نكشد و بفراغ بال بطاعات و عبادات مشغول تواند شد و قادر بر خيرات و احسانها باشد.
٩٨٨٤ نعم الهديّة الموعظة. خوب هديّه است موعظه، يعنى موعظه كردن كسى و پند دادن او هديّه خوبيست كه برده شود از براى او.
٩٨٨٥ نعم العبادة الخشية. خوب عبادتيست ترس، يعنى ترس از خدا، زيرا كه نفس آن عبادت نيكوئيست و باعث طاعات و عبادات ديگر نيز مى‏شود.
٩٨٨٦ نعم الشيمة السّكينة. خوب خوئيست آرام و وقار.
٩٨٨٧ نعم الحظّ القناعة. خوب بهره است قناعت، يعنى هر كه را از قناعت بهره و نصيبى باشد آن خوب بهره است، زيرا كه باعث ساير بهره‏هاى أخروى و دنيوى او گردد.
٩٨٨٨ نعم المظاهرة المشاورة. خوب يارى كردنيست يكديگر را مشورت كردن با يكديگر، زيرا كه بمشورت با يكديگر هر يك ديگرى را به آن چه صلاح او باشد راه نمايد پس هر يك يارى نيكو كند آن ديگرى را.
٩٨٨٩ نعم العبادة العزلة. خوب عبادتيست عزلت، يعنى گوشه گيرى يعنى آميزش زياد با مردم نكردن و كناره جستن از اختلاط با اكثر ايشان كه اختلاط با ايشان بغير زيان و خسران آخرت ثمره ندارد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٨٩٠ نعم المرء المعروف.
خوب مرديست احسان «احسان را مرد خوب گفتن» از براى مبالغه در خوبى آنست و اين كه آن بمنزله مرد باهوش خوبيست كه البته خير او باين كس برسد، و در بعضى نسخه‏ها «الرّؤف» بجاى «المعروف» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: خوب مرديست بسيار مهربان يعنى مردى كه بسيار مهربانى كند با مردم، و اين ظاهرترست.
٩٨٩١ نعم الذّخر المعروف. خوب ذخيره و پس اندوزيست  احسان، زيرا كه ذخيره و پس اندوزيست  از براى دنيا و آخرت.
٩٨٩٢ نعم القرين الدّين. خوب همراهيست دين، يعنى ديندارى كه همراهى با آن باعث نيكبختى دنيا و آخرت باشد.
٩٨٩٣ نعم الطّارد للشّك اليقين. خوب دور كننده است مر شكّ را يقين، ظاهر اينست كه مراد به «يقين» در اينجا اعتقاد جزميست كه از روى دليل و برهان باشد چنانكه اصطلاح مشهوريست و مراد اين باشد كه: اگر كسى خواهد كه شكّ را خوب از خود دور كند در مسئله بايد كه تحصيل يقين بآن كند از روى دليل و برهان اگر ممكن باشد تا ديگر شكّ را راهى نباشد باو، و اگر نه ظنّ و گمان و جزمى كه از روى دليل نباشد مثل اين كه از راه تقليد باشد بسيار مى‏شود كه زايل مى‏گردد بشكّ و تردّد در آن.
٩٨٩٤ نعم قرين العقل الادب.
خوب همراهيست از براى عقل و زيركى ادب، يعنى هميشه همراه آنست و همراه خوبيست از براى آن، يا اين كه همراه خوبيست از براى آن بايد كه آن را همراه خود سازد.
٩٨٩٥ نعم النّسب حسن الأدب. خوب نسبى است نيكوئى أدب، يعنى منسوب بودن آدمى بنيكوئى ادب و صاحب آن بودن نسب شريف بلنديست از براى او، و اين معنى منافات ندارد با اين كه آن در اصطلاح حسب باشد نه نسب.
٩٨٩٦ نعم قرين الحلم الصّمت. خوب همراهيست از براى بردبارى خاموشى، غرض ترغيب در جمع كردن خاموشيست با حلم و بردبارى.
٩٨٩٧ نعم الدّلالة حسن السّمت. خوب راهنمائيست نيكوئى هيئت يعنى نيكوئى هيئت و سيماى آدمى خوب دليل و راهنماينده است بسوى خوبى آن، و از آنها استنباط آن مى‏توان كرد.
٩٨٩٨ نعم قرين الحلم العلم. خوب همراهيست از براى بردبارى علم، غرض ترغيب در جمع كردن علمست با حلم.
٩٨٩٩ نعم قرين الايمان العلم. خوب وزيريست از براى ايمان علم، غرض ترغيب در جمع كردن علم و دانش است با ايمان و گردانيدن علم و زير آن كه كارگزارى أمور آن بكند و أفعال و أعمالى را كه با ايمان بايد خوب بجا آورد.
٩٩٠٠ نعم قرين السّخاء الحياء. خوب همراهيست از براى سخا حياء غرض ترغيب در جمع كردن حيا و شرمست با سخاوت و كرم.
٩٩٠١ نعم قرين الايمان الرّضا. نيكو همراهيست از براى ايمان رضا، يعنى خشنودى به آن چه حق تعالى تقدير كرده از براى اين كس در هر باب.
٩٩٠٢ نعم السّجيّة السّخاء. خوب خصلتيست سخاوت.
٩٩٠٣ نعم الخليقة الوفاء. خوب خوئيست وفادارى.
٩٩٠٤ نعم الزّاد حسن العمل. خوب توشه‏ايست نيكوئى عمل، يعنى از براى سفر آخرت.
٩٩٠٥ نعم الدّواء الأجل. خوب دوائيست أجل، يعنى از براى دردهاى مؤمنان و صالحان كه همه بآن رفع شود و ديگر ألمى نماند.
٩٩٠٦ نعم عون العمل قصر الأمل. خوب يارى كننده‏ايست از براى عمل كوتاهى اميد، زيرا كه كسى كه اميدهاى خود را از دنيا كوتاه كند، بعمل چنانكه بايد، تواند پرداخت، و ديگر اين كه چون عمر درازى از براى خود قرار نداده در هر عبادتى احتمال اين مى‏دهد كه‏
عبادت آخر او باشد و كمال سعى ميكند در نيكو كردن آن بخلاف كسى كه عمر درازى از براى خود قرار دهد كه چندان اهتمام نمى‏كند باميد اين كه بعد از آن خواهد كرد.
٩٩٠٧ نعم الشّفيع الاعتذار. خوب شفاعت كننده است عذر خواستن، يعنى هر گاه كسى گناهى كرده باشد نسبت بكسى و عذر خواهد از آن، همان عذر خواستن آن شفاعت كننده خوبيست از براى او، بايد بآن عفو كرد گناه او را و در گذشت از آن.
٩٩٠٨ نعم الشّيمة الوقار. خوب خصلتيست وقار و سبكى نكردن.
٩٩٠٩ نعم الطّارد للهمّ الرّضا بالقضاء. خوب دور كننده است مر اندوه را راضى شدن بقضا و تقدير حق تعالى، چنانكه مكرّر شرح شد.
٩٩١٠ نعم عون الشّيطان اتّباع الهوى. خوب يارى كننده است از براى شيطان پيروى هوى و هوس.
٩٩١١ نعم الاعتذار العمل للمعاد. خوب تهيّه گرفتنيست عمل كردن از براى روز بازگشت.
٩٩١٢ نعم زاد المعاد الاحسان الى العباد. خوب توشه است از براى روز بازگشت احسان كردن بسوى بندگان خدا.
٩٩١٣ نعم الحاجز عن المعاصى الخوف.
خوب منع كننده است از نافرمانيها ترس يعنى ترس از حق تعالى، غرض اشاره است باين كه كسى را كه ترس از حق تعالى باشد عصيان بسيار نكند عصيان بسيار از كسى نشان اينست كه خوف و ترس نيست او را از خدا.
٩٩١٤ نعم مطيّة الأمن الخوف. خوب مطيّه ايمنيست خوف، «مطيّه» شتر سوارى يا بارى را گويند يا هر چارواى تندروى را، و مراد اينست كه خوف و ترس حق تعالى مطيّه خوبيست از براى ايمنى، هر كه را آن خوف باشد گوئيا شترى يا مركب تندروى از براى ايمنى خود مهيّا كرده و آنرا بر آن سوار كرده و همراه مى‏روند، يا آن را بر شترى بار كرده و همراه مى‏برد.
٩٩١٥ نعم الورع غضّ الطّرف. خوب پرهيزگاريست پائين انداختن چشم، مراد به «پائين انداختن چشم» نگاهداشتن آنست از نگاههاى حرام، و همچنين از نگاه كردن بزينتهاى اهل دنيا كه باعث رغبت در آنها مى‏شود و بر ارتكاب محرّمات مى‏دارد، و پوشيده نيست كه اين باعث پرهيزگارى از بسيارى از گناهان مى‏شود پس خوب پرهيزگاريست.
٩٩١٦ نعم الصّهر القبر. خوب صهريست قبر، «صهر» بكسر صاد بى نقطه و سكون هاء بمعنى دامادست و دامادى و هر قرابتى كه باعتبار نكاح و تزويج باشد و بمعنى قبر نيز آمده، و مراد اينست كه دخول قبر دامادى خوبيست از براى مؤمنان و صالحان، زيرا كه بسبب پيوند بآن از همه دردها و كدورات و آلام فارغ گردند، يا اين كه صهر خوب از براى ايشان، «صهر» بمعنى قبرست نه بمعنى دامادى بهمان اعتبار كه مذكور شد، و اگر اين كلام غير معصوم باشد كه غلط نسبت بآن حضرت عليه السّلام داده شده باشد ظاهر
آن اينست كه خوب داماديست قبر يعنى دختران را بقبر فرستادن بهتر از شوهردادنست، نهايت حمل حديث بر اين خالى از اشكالى نيست مگر اين كه باز بر دختران صالحه حمل شود و اللَّه تعالى يعلم.
٩٩١٧ نعم الظّهير الصّبر. خوب يارى كننده است صبر يعنى يارى كننده بر گشايش و فرج و فيروزى بسعادت و نيكبختى.
٩٩١٨ نعم الادام الجوع. خوب نانخورشيست گرسنگى، مراد اينست كه كسى كه خوب گرسنه شود نان خالى از براى او لذّت نان با نانخورش دارد بلكه لذيذتر از آن باشد پس گرسنگى خوب نانخورشيست بى مؤنتى و بى تعبى از براى تحصيل آن.
٩٩١٩ نعم عون الامل الطّمع. خوب يارى كننده است از براى اميد طمع، زيرا كه كسى را كه طمع باشد همواره اميد حصول طمعهاى خود باشد.
٩٩٢٠ نعم عون العبادة السّهر. خوب يارى كننده است از براى عبادت بيدارى.
٩٩٢١ نعم الطّارد للهمّ الاتّكال على القدر. خوب دور كننده است مر اندوه را اعتماد كردن بر قدر، يعنى راضى شدن به آن چه تقدير حق تعالى شده باشد چنانكه مكرّر شرح آن شد.
٩٩٢٢ نعم عون المعاصى الشّبع .
خوب يارى كننده است از براى معاصى سيرى، زيرا كه كسى كه سير شد بفكر آنها افتد.
٩٩٢٣ نعم عون الورع التّجوّع. خوب يارى كننده است از براى پرهيزگارى خود را گرسنه نگاهداشتن.
٩٩٢٤ نعم صارف الشّهوات غضّ الأبصار. خوب برگرداننده است خواهشها را پائين انداختن چشم، يعنى خوب سببى است آن از براى نيامدن آنها بجانب اين كس، چنانكه مكرّر بيان شد و اگر آن را نكند آنها بيايند بجانب او، پس گويا آن بر گرداننده آنهاست از او.
٩٩٢٥ نعم الحزم الاستظهار. خوب دور انديشى است احتياط، يعنى در هر باب.
٩٩٢٦ نعم العون المظاهرة. خوب يارى كننده است معاونت، يعنى معاونت و يارى كردن دوستان يكديگر را، زيرا كه آن پشت قوى كردن و يارى كننده است بر انتظام احوال همه ايشان.
٩٩٢٧ نعم الاستظهار المشاورة. خوب احتياط و قوى پشت كردنيست مشورت كردن.
٩٩٢٨ نعم دليل الايمان العلم. خوب راهنمائيست از براى ايمان علم، يعنى راهنماى مردم است بسوى ايمان.
٩٩٢٩ نعم وزير العلم الحلم. خوب وزيريست از براى علم حلم، «وزير كسى» كسيست كه متكفّل‏
امور او شود و متحمّل گرانيهاى كارهاى او گردد، و چون اهل علم را دشمنان نادان بسيار باشد كه ايذاء و آزار ايشان كنند و از وجوه ديگر نيز تعبها و زحمتها بايد كشيد و تا حلم و بردبارى با آن نباشد متحمّل آنها نتوانند شد پس حلم بمنزله وزيريست از براى علم.
٩٩٣٠ نعم الرّفيق الورع، و بئس القرين الطّمع. خوب رفيقيست پرهيزگارى، و بد همراهيست طمع.
٩٩٣١ نعم قرين الصّدق الوفاء، و نعم رفيق التّقوى الورع. خوب همراهيست از براى راستى وفادارى، و خوب رفيقيست از براى تقوى يعنى ترس از خدا پرهيزگارى.
٩٩٣٢ نعم قرين الايمان الحياء. خوب همراهيست از براى ايمان شرم.
٩٩٣٣ نعم قرين الأمانة الوفاء. خوب همراهيست از براى امين بودن وفادارى.
٩٩٣٤ نعم الشّيمة حسن الخلق. خوب خصلتيست نيكوئى خوى.
٩٩٣٥ نعم الخليقة استعمال الرّفق. خوب خصلتيست كار فرمودن نرمى و هموارى با مردم.
٩٩٣٦ نعم الوسيلة الاستغفار. خوب وسيله است استغفار و طلب آمرزش، يعنى خوب وسيله است از براى‏
رفع گناهان هر گاه با توبه و پشيمانى باشد، و هر گاه باشد كه بعضى از گناهان بمجرّد استغفار نيز بخشيده شود.
٩٩٣٧ نعم شافع المذنب الاقرار. خوب شفاعت كننده است از براى گنهكار اقرار، يعنى همين كه گنهكار اقرار بگناه خود كرد بايد كه در گذشت از گناه او و اقرار او را شفيع خوبى دانست از براى او.
٩٩٣٨ نعم السّلاح الدّعاء. خوب سلاحيست دعا، زيرا كه دفع دشمنان و تيرها و ضربتهاى بلاها و آفات بآن بيش از هر سلاحى مى‏توان كرد.
٩٩٣٩ نعم المعونة الصّبر على البلاء. خوب يارى كننده است صبر بر بلا، يعنى يارى كننده است بر دفع آن بلا و از براى نازل نشدن بلاى ديگر.
٩٩٤٠ نعم الوسيلة الطّاعة. خوب وسيله است طاعت و فرمانبردارى خدا، يعنى از براى نجات و رستگارى أخروى بلكه سعادت دنيوى نيز.
٩٩٤١ نعم الخليقة القناعة. خوب خصلتيست قناعت.
٩٩٤٢ نعم العون على أشر النّفس و كسر عادتها التّجوع. خوب يارى كننده است بر فرحناكى نفس و شكستن عادت آن خود را گرسنه نگاهداشتن، يعنى خوب يارى كننده است بر دفع فرحناكى نفس و بر شكستن اين‏
عادت ذميمه آن، يا بر شكستن بسيارى از عادتهاى ذميمه ديگر آن نيز.
٩٩٤٣ نعم الطّاعة الانقياد و الخضوع. خوب طاعت و فرمانبرداريست خضوع و فروتنى كردن، يعنى در درگاه حق تعالى و با مردم نيز.
٩٩٤٤ نعم العبادة السّجود و الرّكوع. خوب عبادتيست سجود و ركوع، يعنى در جائى كه شرعا مقرّر شده كه آن سجود و ركوع در نمازهاست و سجود در سجده‏هاى شكر نيز.
٩٩٤٥ نعم عون الدّعاء الخشوع. خوب يارى كننده است از براى دعا خشوع، يعنى اين كه از روى خضوع و فروتنى كرده شود.
٩٩٤٦ نعم الايمان جميل الخلق. خوب ايمانيست خوى نيكو، يعنى ايمانى كه با خوى نيكو باشد، يا اين كه آن از اجزاى ايمان باشد، و غرض بيان افزونى مرتبه اين جزء باشد بر ساير اجزاى ديگر از اعمال.
٩٩٤٧ نعم السّياسة الرّفق. خوب سياستيست نرمى، «سياست رعيّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى تربيت و امر و نهى ايشانست و مراد اينست كه خوب سياستيست سياستى كه با نرمى و هموارى باشد، يا اين كه اصل نرمى و هموارى كردن با مردم خوب سياستيست از براى ايشان، باعتبار اين كه ايشان نيز رغبت ميكنند در آن و فرا مى‏گيرند آن را، يا اين كه باعث اين مى‏شود كه اطاعت و انقياد او كنند و از امر و نهى او بيرون نروند.
٩٩٤٨ نعم المحدّث الكتاب.
خوب سخنگوئيست كتاب ، زيرا كه كم است كه سخن او بى فايده باشد.
٩٩٤٩ نعم الطّهور التّراب. خوب پاك كننده است تراب، يعنى خاك، ممكن است مراد اين باشد كه آن هم خوب پاك كننده است در جائى كه شرع آن را پاك كننده قرار داده كه حدث باشد در جائى كه آب نباشد، يا باشد و استعمال آن ضرر كند، و همچنين اثر خبث در بعضى جاها و غرض اين باشد كه آن هم خوب پاك كننده است در آن جاها و نقصى ندارد چنانكه اكثر عوام گمان دارند، يا اين كه مراد اين باشد كه آن خوب پاك كننده است باعتبار اين كه اكثر اوقات ميسّر مى‏شود و كم مى‏شود كه ميسّر نباشد بخلاف آب كه بسيار مى‏شود كه بهم نمى‏رسد يا ضرر ميكند، و بنا بر اين غرض ترجيح آن باشد بر آب از اين راه، يا بيان لطف و مرحمت حق تعالى باشد كه آن را پاك كننده قرار داده و كار را بر بندگان آسان نموده.
حرف نون بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف نون بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه اين كه همه فقرات بيك لفظ باشد چنانكه در فصل سابق بود كه همه فقرات بلفظ «نعم» بود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام.
٩٩٥٠ نال الغنى من رضى بالقضاء. رسيده بتوانگرى هر كه راضى شده بتقدير خدا، زيرا كه هر كه راضى شود به آن چه خدا از براى او تقدير كرده و نصيب و بهره او نموده ديگر او را حاجتى نباشد و تعب و زحمت سعيى نبايد و اين حقيقت توانگريست، و ممكن است نيز كه آن باعث و مورث توانگرى ظاهرى نيز باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٩٥١ نال المنى من عمل لدار البقاء. رسيده است باميدها كسى كه عمل كرده از براى سراى بقا يعنى آخرت كه باقى و پاينده است، و مراد اميدهاى اخرويست بلكه دنيوى نيز، زيرا كه هر كه عمل او از براى آخرت باشد حق تعالى دنيا و آخرت او را آباد گرداند چنانكه قبل از اين مذكور شد.
٩٩٥٢ نيل المآثر ببذل المكارم.
رسيدن بمآثر ببذل مكارم است، مراد به «مآثر» فضايليست كه مردم ذكر كنند و مدح كسى كنند به آنها، و مراد به «مكارم» احسانها و عطاهاست.
٩٩٥٣ نيل الجنّة بالتّنزّه عن المآثم. رسيدن ببهشت بپاكيزگى جستن از گناهانست.
٩٩٥٤ نال الجنّة من اتّقى عن المحارم. رسيده است ببهشت هر كه پرهيزگارى كرده از حرامها.
٩٩٥٥ نفس المرء خطاه الى أجله. نفسهاى مرد گام برداشتنهاى اوست بسوى مرگ، يعنى هر نفسى گام برداشتنى است بسوى مرگ، پس هيچ نفسى را ضايع نبايد كرد و در آن كار خيرى كه توان كرد بايد كرد.
٩٩٥٦ نعم الجهّال كروضة على مزبلة. نعمتهاى جاهلان مانند باغيست بر أطراف مزبله، مراد مذمّت جهلست و ترغيب مردم در تحصيل علم و دانش.
٩٩٥٧ نفسك أقرب أعدائك اليك. نفس تو نزديكترين دشمنان تست بسوى تو، پس دفع دشمنى او و نگاهداشتن خود از فرمانبردارى آن و پيروى هواها و هوسهاى او ضرورترست از دفع هر دشمنى.
٩٩٥٨ نوم على يقين خير من صلاة فى شكّ. خوابى بر يقينى بهترست از نمازى در شكّى، يعنى خوابى با يقين بأحوال مبدأ و معاد بهترست از نمازى كه با شكّ در بعضى از آنها باشد.
٩٩٥٩ نعمة لا تشكر كسيّئة لا تغفر.
نعمتى كه شكر كرده نشود مانند گناهيست كه آمرزيده نشود، يعنى مثل آنست در قبح و زشتى و ضرر و زيان.
٩٩٦٠ نزول القدر يسبق الحذر. فرود آمدن قدر پيشى مى‏گيرد بر حذر، يعنى هر گاه تقدير حتمى حق تعالى بوقوع مصيبتى يا بلائى تعلّق گرفته باشد نزول آن امر پيشى مى‏گيرد بر حذر، يعنى غلبه ميكند بر حذر، و هر انديشه و تدبيرى كه بشود از براى دفع آن، سودى ندهد، يا اين كه نگذارد كه حذر از آن واقع شود، و غرض از اين دفع حسرت و ندامت بعضى مردم است كه در هر مصيبت و بلائى مى‏كشند بگمان اين كه اگر فلان تدبير مى‏كرديم آن واقع نمى‏شد، و بيان اين كه چنين نيست و گاه هست كه هيچ تدبيرى سود ندهد، يا اين كه حق تعالى چنان كند كه تدبير در آن واقع نشود.
٩٩٦١ نزول القدر يعمى البصر. فرود آمدن قدر كور مى‏گرداند بينائى را، اين هم نزديك بمضمون فقره سابقست و مراد اينست كه هر گاه تقدير حتمى حق تعالى شده باشد بنزول امرى، بينائى در آن كور مى‏گردد و از تدبير دفع آن فرو مى‏ماند و راه چاره آن را نمى‏بيند و بفكر آن نمى‏افتد، يا اين كه در هر تدبيرى كه بكند خطا كند و سودى ندهد بلكه ضرر كند.
٩٩٦٢ نزّه نفسك عن كلّ دنيّة و ان ساقتك الى الرّغائب. پاكيزه گردان نفس خود را از هر دنيّه و اگر چه براند ترا بسوى عطاهاى بسيار، مراد به «دنيّه» هر صفت پستى است كه آدمى را خفيف و سبك و پست مرتبه گرداند.
٩٩٦٣ نكير الجواب من نكير الخطاب. ناخوش داشتن جواب از ناخوش داشتن خطابست، يعنى غالب اينست كه‏
جواب ناخوشى كه كسى مى‏شنود از سؤالى باعتبار اينست كه سؤال و خطابى كه او كرده ناخوش بوده باعتبار اين كه آن كسى كه سؤال از او كرده و خطاب باو كرده از اهل آن نبوده، و يا اين كه سؤال و خطاب را بر نحو ناخوشى كرده، و مراد ترغيب مردم است در اين كه در سؤالى كه بكنند رعايت اين امور بكنند تا جواب ناخوشى نشنوند. يعنى غالب اينست كه‏
جواب ناخوشى كه كسى مى‏شنود از سؤالى باعتبار اينست كه سؤال و خطابى كه او كرده ناخوش بوده باعتبار اين كه آن كسى كه سؤال از او كرده و خطاب باو كرده از اهل آن نبوده، و يا اين كه سؤال و خطاب را بر نحو ناخوشى كرده، و مراد ترغيب مردم است در اين كه در سؤالى كه بكنند رعايت اين امور بكنند تا جواب ناخوشى نشنوند.
٩٩٦٤ نظر النّفس للنّفس العناية بصلاح النّفس. نظر كردن نفس از براى نفس اهتمام داشتن است بصلاح نفس، يعنى مراد به «نظر كردن نفس از براى نفس» كه مى‏بايد و در كارست آنست كه اهتمام داشته باشد بصلاح نفس خود و سعى كند در اصلاح آن، يا اين كه از نفس غافل نبايد بود همين كه كسى غافل نمى‏شود از آن همان اهتمام است بصلاح آن و باعث اين مى‏شود كه آن را بصلاح آورد.
٩٩٦٥ نال الفوز الأكبر من ظفر بمعرفة النّفس. رسيده است بفيروزى بزرگتر كسى كه فيروزى يافته بشناخت نفس، مراد معرفت و شناخت اصل نفس و أحوال آنست و اين كه آن فوز اكبرست، باعتبار اين كه باعث معرفت أكثر أحوال مبدأ و معاد مى‏شود چنانكه مكرّر مذكور شد، و ظاهرست كه آن فوز و فيروزى اكبرست، و ممكن است كه مراد معرفت قدر و پايه نفس خود باشد و اين كه آن فوز اكبرست، باعتبار اين كه باعث اين مى‏شود كه تجاوز از آن نكند بنافرمانى حق تعالى، يا بتكبّر و تبختر و سلوك بد با مردم، و ظاهرست كه اين نيز فوز اكبرست، و يا مراد معرفت قابليّت و استعداد آن باشد از براى مراتب عاليه و اين نيز فوز اكبرست، باعتبار اين كه باعث اين مى‏شود كه سعى كند در آنچه باعث ترقّى آن مى‏شود بآن مراتب، و منع كند خود را از آنچه مانع از آن گردد.
٩٩٦٦ نصحك بين الملأ تقريع.
نصيحت كردن تو در جماعت سرزنش كردنست، مراد اينست كه نصيحت را در خلوت بايد كرد نصيحت كسى در جماعت سرزنش اوست و ايذا و آزار او.
٩٩٦٧ نكد الدّين الطّمع، و صلاحه الورع. تيرگى دين طمع است، و صلاح آن پرهيزگاريست.
٩٩٦٨ نصف العاقل احتمال و نصفه تغافل. نصف عاقل احتمالست، و نصف آن تغافل، غرض مبالغه در مدح آنهاست، حتّى اين كه گوئيا تمام عقل و زيركى همانهاست نصفى آنست و نصفى اين، و مراد به «احتمال» تحمّل گناهان و بى ادبيهاى مردم است، و به «تغافل» تغافل از آنها يعنى خود را بغفلت انداختن از آنها و چنين نمودن كه آگاه بر او نشده، پس حاصل هر دو در گذشتن از آنهاست، نهايت هر جا تغافل ممكن باشد بتغافل، و هر جا ممكن نباشد و احتمال غفلت او بهيچ وجه نرود بعفو صريح، و احتمال دارد كه مراد به «احتمال» تحمّل ديون و مؤنات و اخراجات مردم باشد و بنا بر اين مغايرت نصفين ظاهرست.
٩٩٦٩ نحن أقمنا عمود الحقّ، و هزمنا جيوش الباطل. ما بر پا داشته‏ايم ستون حقّ را، و هزيمت داده‏ايم لشكرهاى باطل را، مراد به «حقّ» اسلام است يا هر حقّى، و به «باطل» كفر يا هر باطلى، و مراد به «ما» حضرت رسالت پناهى-  صلى اللَّه عليه و آله-  و آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه و خلّص اصحاب ايشانست.
٩٩٧٠ نزّهوا أنفسكم عن دنس اللّذّات و تبعات الشّهوات. پاكيزه نگهداريد نفسهاى خود را از چرك لذّتها، و مظلمه‏هاى خواهشها،
و در بعضى نسخه‏ها «طلب» بجاى «دنس» واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: پاكيزه داريد نفسهاى خود را از طلب لذّتها و مظلمه‏هاى خواهشها.
٩٩٧١ نزّهوا أديانكم عن الشّبهات، و صونوا أنفسكم عن مواقع الرّيب الموبقات. پاكيزه داريد دينهاى خود را از شبهه‏ها، و نگاهداريد نفسهاى خود را از جايگاههاى ريب كه هلاك كننده‏اند، جمعيّت دينها يا باعتبار تعدّد أشخاص است مانند نفسها، و يا باعتبار تعدّد مسائل دينيّه، و بر هر تقدير مرا به «پاكيزه-  داشتن آن از شبهه‏ها» اينست كه تحصيل يقين كنند در آن بعنوانى كه شكّ و شبهه را در آن راه نباشد و بنا بر اوّل ممكن است مراد پاكيزه داشتن دين باشد از امور شبهه‏ناك مثل مالهاى مخلوط از حلال و حرام، يا كردن فعلى كه شبهه باشد در حليّت آن و احتمال حرمتى در آن رود، يا پاكيزه نگاهداشتن آن باشد از حكم و فتوى در امرى كه در حكم آن شبهه باشد و واضح نباشد، و «ريب» بمعنى شكّ است يا بد گمانى، و بنا بر اوّل مراد به «نگاهداشتن نفس خود از جايگاههاى شكّ» همانست كه در احتمال اوّل سابق بر آن مذكور شد، و هر گاه مراد از «سابق» نيز آن باشد اين تأكيد خواهد بود، و بنا بر دويم مراد نگاهداشتن نفس خودست از جايگاههائى كه محلّ تهمت باشد مثل اختلاط و مصاحبت با بدان و فاسقان، و «بودن آنها هلاك كننده» يا باعتبار اينست كه گاهى باعث هلاكت اين كس نيز مى‏شود بتبعيّت ايشان يا از جانب مردم، و يا بفرود آمدن عذاب الهى و سرايت كردن بهمه ايشان، و يا باعتبار اين كه گاه هست كه رفتن به آنها باعث فسق و فجور اين كس نيز مى‏شود، و يا باعتبار اين كه اصل رفتن به آن جاها بديست كه هلاك كننده دين باشد يعنى اصل آن را يا فضيلت و كمال آن را، و اللَّه تعالى يعلم.
٩٩٧٢ نظر البصر لا يجدي اذا عميت البصيرة.
نگاه چشم سود نمى‏دهد هر گاه كور باشد بينائى.
٩٩٧٣ ندم القلب يكفّر الذّنب و يمحّص الجريرة. پشيمانى دل مى‏پوشد گناه را و مى‏برد جريره را «جريره» نيز بمعنى گناهست و مراد به «پوشانيدن آن و بردن آن» اينست كه عذاب و عقاب آن را ساقط ميكند و پاك ميكند او را از آن، بمرتبه كه گوئيا گناهى نكرده و غرض ترغيب در توبه است باين كه آن محو ميكند گناه را با بيان حقيقت آن و اين كه آن پشيمانى از گناهست در دل، و پوشيده نيست كه اين لازم دارد كه ديگر عزم آن نداشته باشد چه ظاهرست كه كسى كه باز عزم آن داشته باشد در دل پشيمان از آن نشده و اگر اظهار آن كند مجرّد اظهار بزبان باشد.
٩٩٧٤ نعوذ باللَّه من المطامع الدّنيّة، و الهمم الغير المرضيّة. پناه مى‏بريم بخدا از طمعهاى پست، و عزمهاى غير مرضى، يعنى عزمهائى كه رضا و خشنودى حق تعالى در آنها نباشد.
٩٩٧٥ نعوذ باللَّه من سيّئات العقل و قبح الزّلل و به نستعين. پناه مى‏بريم بخدا از بديهاى عقل و زشتى لغزشها، و باو يارى مى‏جوئيم، مراد به «بديهاى عقل» بديهائيست كه آدمى دانسته و با وجود عقل و شعور بكند، و تخصيص به آنها و باعتبار اينست كه بدى كه سهوا از اين كس صادر شود مؤاخذه بر آن نيست و چندان محتاج بپناه جستن از آن نه، و دور نيست كه «العقل» چنانكه در نسخه‏ها كه بنظر رسيد واقع شده تصحيف باشد و صحيح «الفعل» باشد و ترجمه اين باشد كه: پناه مى‏بريم بخدا از بديهاى كردار، و در بعضى نسخه‏هاى كتاب مستطاب نهج البلاغه «من سيّئات العمل» است يعنى از بديهاى كردار،
و اين موافقست با «الفعل» كه احتمال آن داديم و بحسب لفظ أنسب است، و در بعضى نسخه‏هاى آن «من سبات العقل» است يعنى از خواب غفلت عقل، و اين هم بحسب معنى أعلى است امّا نسخه اوّل بحسب لفظ أنسب است و ظاهر اينست كه صحيح يكى از اين دو نسخه است و آنچه در اينجاست از سهو نسّاخست.
٩٩٧٦ نظام المروّة حسن الأخوّة، و نظام الدّين حسن اليقين. نظام مروّت و آدميّت نيكوئى برادريست، و نظام دين نيكوئى يقين، «نظام» رشته مرواريد و مانند آن را گويند و اثبات آن از براى مروّت و دين بر سبيل تشبيه است.
٩٩٧٧ نحمد اللَّه سبحانه على ما وفّق له من الطّاعة، و ذاد عنه من المعصية. سپاس مى‏كنيم خداى-  سبحانه-  را بر آنچه توفيق داده از براى آن از طاعت و فرمانبردارى و آنچه دور كرده از آن از معصيت و نافرمانى، در اين اشاره است باين كه هر طاعتى را كه آدمى ميكند بتوفيق حق تعالى است و نعمتيست از او كه بسبب آن مستحقّ حمد و سپاس مى‏گردد، و همچنين هر معصيتى را كه نمى‏كند بلطفيست از جانب او كه منع ميكند و دور مى‏گرداند او را از آن و بآن نيز سزاوار حمد و سپاس مى‏شود.
٩٩٧٨ نعم اللَّه سبحانه أكثر من أن تشكر الّا ما أعان اللَّه عليه، و ذنوب ابن آدم أكثر من أن تغفر الَّا ما عفا اللَّه عنه. نعمتهاى خداى-  سبحانه-  زياده است از اين كه شكر كرده شود مگر آنچه يارى كند خدا بر آن، و گناهان پسر آدم زياده است از اين كه آمرزيده شود مگر آنچه عفو كند و درگذرد خدا از آن.
٩٩٧٩ نسأل اللَّه سبحانه لمنّته تماما و بحبله اعتصاما.
سؤال مى‏كنيم خداى-  سبحانه-  را از براى نعمت او تماميى و بريسمان او چنگ در زدنى، يعنى درخواست مى‏كنيم از خداى سبحانه اين كه نعمت خود را بر ما تمام كند و ناقص نگذارد، و اين كه چنين كند كه چنگ در زنيم بريسمان اطاعت و فرمانبردارى او، و دست برنداريم از آن.
٩٩٨٠ نحن أعوان المنون، و أنفسنا نصب الحتوف، فمن أين نرجو البقاء و هذا اللّيل و النّهار لم يرفعا من شي‏ء شرفا  الّا أسرعا الكرّة فى هدم ما بنيا، و تفريق ما جمعا. ما يارى كنندگان مرگيم و نفسهاى ما نشانه مرگ‏هاست، پس از كجا اميد مى‏داريم باقى بودن را، و اين شب و روز بلند نكرده‏اند از چيزى شرفى را مگر اين كه شتاب كرده‏اند در برگشتن در خراب كردن آنچه بنا كرده‏اند و پراكنده ساختن آنچه جمع كرده‏اند، مراد اينست كه آدميان أصحاب مرگند و چون أصحاب كسى يارى-  كنندگان اويند پس گويا ايشان يارى كنندگان مرگند، يا اين كه يارى كنندگان آنند بر زيادتى قوّت و عدّت آن، و «نشانه مرگ‏هايند» يعنى نشانه‏اند از براى تيرهاى مرگ و از براى اين نصب شده‏اند پس با وجود اين از كجا اميد باقى بودن توان داشت و «اين شب و روز» ظاهر اينست كه بيان امرى ديگر باشد و شكوه باشد از روزگار باين كه بلند نمى‏كند از براى چيزى شرف و رفعتى مگر اين كه شتاب ميكند در برگشتن در هدم آنچه بنا گذاشته باشد از شرف و رفعت او، و پراكنده كردن آنچه جمع كرده باشد از اسباب آن.
٩٩٨١ نظام الدّين مخالفة الهوى و التّنزّه عن الدّنيا. نظام دين و رشته پيوستگى آن مخالفت كردن خواهش است و پاكيزگى جستن از دنيا.
٩٩٨٢ نافحوا بالظّبى، و صلوا السّيوف بالخطى، و طيبوا عن أنفسكم نفسا، و امشوا الى الموت مشيا سجحا. اين از جمله كلاميست كه در بعضى روزهاى جنگ صفّين بأصحاب خود فرموده‏اند مشتمل بر بعضى از آداب جنگ و قبل از اين در فصل ضاد «ضاربوا عن دينكم بالظّبى» نقل شده بود و در اين جا «نافحوا بالظبى» است و اين موافق كتاب مستطاب نهج البلاغه است و «نافحوا» نيز همان بمعنى «ضاربوا» است يعنى بزنيد دشمنان خود را بطرفهاى شمشيرها، نهايت ابن اثير در كتاب نهاية گفته: كه «أصل منافحه اينست كه هر يك نزديك باشند بديگرى بعنوانى كه برسد نفح هر يك بديگرى يعنى بوى او و نفس او» و ظاهر اينست كه مراد به «طرف شمشير» دم آن باشد و مراد تحريص بر جنگ بشمشير باشد چنانكه در نهايه گفته و از كلام بعضى از شارحان نهج البلاغه ظاهر مى‏شود كه «طرف شمشير» را بر نوك آن حمل كرده و اين كه فايده اين اينست كه پر نزديك دشمن نروند تا اين كه توسعه مجالى باشد و مؤيّد اين مى‏تواند بود آنچه در كتاب صحاح گفته كه: «ظبه شمشير و تير طرف آنست» زيرا كه مراد به «طرف تير» خود البتّه پيكانست پس ظاهر اينست كه در شمشير نيز نوك آن باشد نه دم آن نهايت آنچه از نهايه نقل شد ظاهر در خلاف آنست و اين كه مراد دم شمشير باشد، و ظاهر بعضى موارد استعمالات آن نيز اينست چنانكه در صحيفه كامله در دعاى دفاع كليد
اعداء  فرموده‏اند: «و اشحذ لى ظبة مديته و تيز كرده از براى من ظبه كارد بزرگ خود را» چه ظاهر اينست كه مراد دم كارد باشد نه نوك آن، و «صلوا السّيوف بالخطى» يعنى «پيوند كنيد شمشيرها را بگامها» و در آنجا شرح اين و بيان فايده آن شد و حاجت اعاده نيست، و «طيبوا عن أنفسكم نفسا و امشوا الى الموت مشيا سجحا » يعنى نيكو باشيد
از نفسهاى خود بحسب نفس و برويد بسوى مرگ رفتن نرم هموارى، و اين فقره در فصل طاء بى تغييرى نقل شده و شرح آن در آنجا شد و اعاده آن در كار نيست.
٩٩٨٣ نظام الدّين خصلتان، انصافك من نفسك، و مواساة إخوانك. نظام دين و رشته پيوستگى آن دو خصلت است، انصاف آوردن تو از جانب نفس خود، و مواسات كردن با برادران خود، «مواساة» چنانكه مكرّر مذكور شد شريك و سهيم دانستن كسيست با خود در مال خود و مضايقه نكردن آن از او.
٩٩٨٤ نفسك عدو محارب و ضدّ موائب إن غفلت عنها قتلتك. نفس تو دشمنيست جنگ كننده و عدوّيست بر جهنده، اگر غافل شوى از آن بكشد ترا.
٩٩٨٥ نزّل نفسك دون منزلتها تنزّلك النّاس فوق منزلتك. فرود آور نفس خود را پائين‏تر از منزلت آن تا فرود آورند ترا مردم بالاتر از منزلت تو، مراد ترغيب در تواضع و فروتنى كردنست با مردم و اين كه اين سبب اين مى‏شود كه مردم او را اعزاز و احترام كنند و بالاتر از منزلت او فرود آورند.
٩٩٨٦ ناظر قلب اللّبيب به يبصر رشده، و يعرف غوره و نجده. ناظر دل عاقل بآن مى‏بيند رشد خود را، و مى‏شناسد مرتبه پست خود را و مرتبه بلند خود را، «ناظر» بمعنى چشم است يا مردمك آن، و بنا بر اوّل اثبات چشم از براى دل باعتبار بينائى معنوى آنست مانند بينائى صورى چشم، پس گويا چشمى دارد كه بينائى آن به آنست، يا اين كه خودش چشم است و بنا بر اين مشابهت صورى نيز باعتبار سويداى آن يعنى نقطه سياهى كه در آنست مانند چشم منظور مى‏تواند بود، و بنا بر دويم نيز اثبات مردمك از براى دل يا همان باعتبار بينائى آنست پس گوئيا مردمكى دارد كه بآن مى‏بيند، و يا باعتبار تشبيه سويداء است‏
بمردمك باعتبار بينائى معنوى يا مشابهت صورى نيز.
و بعضى از شارحان كتاب مستطاب نهج البلاغه «ناظر دل عاقل را» بفكر آن تفسير كرده و ظاهر اينست كه او «ناظر» را بمعنى «نگاه كننده» گرفته نه بمعنى چشم يا مردمك، و پوشيده نماند كه اثبات بينائى يا فكر از براى دل در اينجا و در ساير نظاير آن از آيات و اخبار بر سبيل حقيقت است بنا بر مذهب متكلّمين كه محلّ ادراكات را دل مى‏دانند، و بنا بر مذهب حكما كه محلّ آنها نفس مجرّد را مى‏دانند و آلت آنها را دماغ يعنى مغز سر بنا بر شيوع نسبت آنهاست بدل نزد عامّه مردم، و اجراى كلام بر طريقه ايشان هر چند بر خلاف تحقيق باشد ، يا اين كه مراد به «دل» در همه آنها نفس مجرّدست نه صاحب سويداء و اللَّه تعالى يعلم، «بآن مى‏بيند رشد خود را» يعنى راه راست درست خود را، و در نهج البلاغه «أمده» بجاى «رشده» است و بنا بر آن ترجمه اينست كه: بآن مى‏بيند غايت و منتهاى حال خود را كه آن مرگ و احوال بعد از آن باشد، و «مى‏شناسد مرتبه پست خود را، و مرتبه بلند
۷
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
خود را» يعنى آنچه را باعث پستى مرتبه او مى‏شود، و آنچه را باعث بلندى مرتبه او مى‏گردد.
٩٩٨٧ نعمّا للعبد أن يعرف قدره، و لا يتجاوز حدّه. نيكو چيزيست از براى بنده اين كه بشناسد قدر خود را، و در نگذرد از حدّ خود.
٩٩٨٨ نفاق المرء من ذلّ يجده فى نفسه. نفاق مرد از خوارييست كه مى‏يابد آن را در نفس خود، «نفاق» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه باطن كسى بالظاهر او موافق نباشد و در ظاهر چاپلوسى و اظهار محبّت و دوستى كند با كسى و در باطن بر خلاف آن باشد، و مراد مذمّت اين معنيست و اين كه از اين ناشى مى‏شود كه آدمى در نفس خود ذلّت و خوارى بيابد و كسى كه نفس خود را شريف و بلند مرتبه يابد اين را ننگ و عار خود داند.
٩٩٨٩ نزّه عن كلّ دنيّة نفسك، و ابذل فى المكارم جهدك تخلص من المآثم و تحرز المكارم. پاكيزه گردان از هر صفت پستى نفس خود را، و بذل كن در كسب مكارم طاقت خود را، تا اين كه خالص گردى از مآثم، و جمع كنى مكارم را، «مآثم» بمعنى گناهانست، و «مكارم» أخلاق و افعال نيكوست كه آدمى به آنها عزيز و گرامى گردد.
٩٩٩٠ نسيتم ما ذكّرتم، و أمنتم ما حذّرتم، فتاه عليكم رأيكم، و تشتّت عليكم أمركم. فراموش كرديد آنچه را ياد آورده شديد، و ايمن گشتيد از آنچه ترسانيده شديد، پس حيران شد بر شما رأى شما، و پراكنده شد بر شما كار شما، ظاهر اينست كه اين كلامى باشد كه بأصحاب خود فرموده باشند بعد از اين كه مكرّر ايشان را نصيحت‏
كرده باشند در باب جهاد با دشمنان و تحريص بر آن، و ترسانيده باشند از كاهلى در آن و اين كه باعث غلبه دشمنان مى‏گردد و گرفتن بلاد از ايشان، و ايشان اطاعت نكرده باشند و ايمن نشسته باشند تا اين كه دشمنان غلبه كرده باشند چنانكه معاويه و أصحاب او كردند و بعضى بلاد را كه از آن جمله مصر بود از ايشان گرفتند و بعد از آن ايشان حيران شده باشند در رأى و تدبير آن و پراكنده شده باشد بر ايشان كار ايشان.
٩٩٩١ نال العزّ من رزق القناعة. رسيده است عزّت را كسى كه روزى كرده شده قناعت را.
٩٩٩٢ نال الفوز من وفّق للطّاعة. رسيده فيروزى را كسى كه توفيق داده شده از براى طاعت يعنى فرمانبردارى حق تعالى.
٩٩٩٣ نال الغنى من رزق اليأس عمّا فى أيدى النَّاس، و القناعة بما أوتى، و الرّضا بالقضاء. رسيده است توانگرى را كسى كه روزى كرده شده نوميدى را از آنچه در دستهاى مردم باشد، و قناعت به آن چه عطا كرده شده، و خشنودى بحكم و تقدير حق تعالى، زيرا كه چنين كسى حاجتى او را بمردم نيفتد و اين حقيقت توانگريست، و ممكن است كه اين معنى سبب توانگرى ظاهرى نيز شود چنانكه مكرّر مذكور شد.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف قرآن مجيد:
٩٩٩٤ نور لمن استضاء به، و شاهد لمن خاصم به، و فلج لمن حاجّ به، و علم لمن وعى، و حكم لمن قضى.
نوريست از براى كسى كه روشنى جويد بآن، و گواهيست از براى كسى كه دشمنى كند بآن، و فيروزييست از براى كسى كه خواهد غلبه كند بآن، و علميست از براى كسى كه نگاهدارد، و حكميست از براى كسى كه حكم كند، يعنى كسى كه خواهد كه از تاريكيهاى جهالت و ضلالت بيرون آيد و طلب روشنى كند از قرآن از براى آن: قرآن نوريست از براى او كه روشن ميكند از بريا او راه حق را، و كسى كه دشمنى كند با كسى كه بر حق نباشد و خصومت كند با او و متمسّك شود بقرآن، قرآن گواهى دهد از براى او بحقّيت او و بطلان آن، و كسى كه خواهد غلبه كند بر كسى كه بر حق نباشد و حجت و دليل گويد بقرآن، قرآن فيروزيست از براى او كه بآن غالب شود بر او و فيروزى يابد بر او، و اين بمنزله تأكيد سابقست، و «علميست از براى كسى كه نگاهدارد» يعنى حفظ كند و در ياد نگاهدارد حقايق و معارفى را كه مستفاد مى‏شود از آن، و «حكميست از براى كسى كه حكم كند» يعنى هر كه خواهد كه حكم كند بأحكام شرعيّه، از روى آن حكم مى‏تواند كرد.
و فرموده است در وصف جهنّم:
٩٩٩٥ نار شديد كلبها، عال لجبها، ساطع لهبها، متاجّج سعيرها، متغيّظ زفيرها، بعيد خمودها، ذاك وقودها، متخوّف وعيدها. آتشيست سخت شدّت آن، بلند آواز آن، بالا رونده زبانه آن، فروزنده شعله آن، خشمناك زفير آن، دور خاموشى آن، شعله زننده هيمه آن، كم كننده وعيد آن، «زفير» بمعنى اوّل آواز الاغست و آواز آتش جهنّم را نيز «زفير» فرموده‏اند باعتبار تشبيه بآن در منكر بودن، و «خشمناك بودن آن» باعتبار تشبيه آنست بكسى كه از روى غيظ و خشم در صدد ايذا و آزار كسى در آيد، و «دور بودن خاموشى آن» نسبت بفاسقانست كه بعد از مدّتى دراز بيرون آيند از آن، و امّا
و از براى بعضى ديگر مثل كفّار، پس اصلا خاموشيى نباشد، و دور نيست كه دورى بر أعمّ از آن حمل شود و مراد به «هيمه آن» بدنهاى اهل آنست كه بمنزله هيمه آنست، و «وعيد» وعده بچيز بد را گويند و مراد به «كم كننده بودن وعيد آن» اينست كه وعيد بآن كه شده كسى را كه غفلتى نباشد مى‏گدازد او را و كم ميكند بدن او را از خوف و ترس آن، و ممكن است كه «متخوّف» بمعنى «كم كننده» نباشد بلكه بمعنى «ترسناك» باشد و ترجمه اين باشد كه: ترسناك وعيد آن، و مراد به «ترسناك بودن وعيد آن» ترسناك بودن مردم باشد از آن، و ممكنست كه مبالغه نيز در آن منظور باشد كه چنان ترسناكى باشد كه گوئيا اصل آن وعيد نيز ترسناك گردد، و اللَّه تعالى يعلم.
٩٩٩٦ نجا من صدق ايمانه، و هدى من حسن اسلامه. نجات يافته هر كه راست باشد ايمان او، و راه راست يافته هر كه نيكو باشد مسلمانى او.
٩٩٩٧ نظام المروّة فى مجاهدة أخيك على طاعة اللَّه سبحانه، و صدّه عن معاصيه، و أن يكثر على ذلك ملامه. نظام آدميّت و رشته پيوستگى آن در جنگ كردن برادر تست بر فرمانبردارى خداى سبحانه، و منع او از معاصى او و اين كه بسيار كنى بر اين ملامت او را، يعنى در اينست كه جنگ كنى با برادر خود بر سر داشتن او بر فرمانبردارى حق تعالى و منع او از معاصى و نافرمانيهاى او.
٩٩٩٨ نظام الكرم موالاة الاحسان، و مواساة الاخوان. نظام كرم و رشته پيوستگى آن پى در پى كردن احسانست و مواسات كردن با برادران، مراد به «كرم» سخاوت وجودست يا گرامى و بلند مرتبه بودن، و به «مواسات»
برابر دانستن كسى با خود در مال خود و مضايقه نكردن آن از او چنانكه مكرّر مذكور شد.
٩٩٩٩ نظام الفتوّة احتمال عثرات الاخوان، و حسن تعهد الجيران. نظام جوانمردى و رشته پيوستگى آن تحمّل كردن لغزشهاى برادرانست، و نيكوئى باز رسيدن بهمسايگان.
١٠٠٠٠ نكد العلم الكذب، و نكد الجدّ اللّعب. نقص علم دروغگوئيست، و نقص جدّ بازيست، يعنى عمده چيزى كه مرتبه علم را ناقص مى‏گرداند دروغگوئى صاحب آنست. و عمده چيزى كه جدّ در سخنان يا در كارها را ناقص مى‏گرداند اينست كه صاحب آن بسيار سخنى را ببازى گويد يا كارى را ببازى كند، چه هر كه چنين باشد گاهى اگر چيزى را بجدّ گويد يا در كارى جدّ داشته باشد مردم باز بر بازى حمل كنند و سخن او را باور نكنند و معاونت او در آن كار نكنند.
١٠٠٠١ نحن دعاة الحقّ، و أئمّة الخلق، و ألسنة الصّدق، و من أطاعنا ملك، و من عصانا هلك. ما خوانندگان حقّيم، و پيشوايان خلقيم، و زبانهاى صدقيم، هر كه اطاعت كند ما را، مالك شود، و هر كه نافرمانى كند ما را، هلاك گردد يعنى ما خوانندگانيم مردم را بسوى حقّ يا براه راست از جانب حق تعالى، و «زبانهاى صدقيم» چون «زبان» آلت بيان هر مطلب و مرام است و ايشان نيز صلوات اللَّه و سلامه عليهم بيان كننده هر امر راست درستند، پس بمنزله «زبانهاى صدق و راستند» يعنى زبانهاى امرهاى راست‏اند و بيان كننده‏هاى آن، و «مالك شود» يعنى سعادت و نيكبختى را.
١٠٠٠٢ نحن باب حطّة و هو باب السّلام، من دخله سلم و نجا، و من تخلّف عنه هلك. مائيم باب حطّه و آن باب سلامتيست هر كه داخل شود در آن سالم ماند و رستگارى يابد، و هر كه تخلّف كند از آن هلاك گردد، «باب حطّه» در گاهى بود كه بنى اسرائيل مأمور شدند باين كه داخل شوند در آن ساجدين يعنى از روى خضوع و خشوع يا سجده كننده و سؤال كنند از خدا حطّه گناهان خود را يعنى پائين آوردن و ساقط نمودن آنها را تا اين كه بيامرزد خدا گناهان ايشان را، و مراد اينست كه ما بمنزله آن درگاهيم كه هر كه پناه آورد بما، آمرزيده شود گناهان او، و از براى تأكيد و توضيح اين معنى فرموده‏اند كه، و آن باب يعنى آن باب حطّه كه مائيم چنان باب سلامتيست كه هر كه داخل شود در آن و پناه آورد بآن سالم ماند و رستگار گردد در آخرت، و هر كه تخلّف كند از آن هلاك گردد در آن.
١٠٠٠٣ نحن النّمرقة  الوسطى بها يلحق التّالى، و اليها يرجع الغالى. ما بالش ميانه‏ايم بآن لاحق مى‏شود تالى، و بسوى آن بر مى‏گردد غالى، تشبيه فرموده‏اند خود را و ساير ائمّه طاهرين از اولاد خود را صلوات اللَّه عليهم أجمعين ببالش باعتبار اين كه تكيه گاه خلايق‏اند مانند بالشى كه كسى تكيه كند بآن و به «بالش ميانه» يعنى بالشى كه در ميانه دو كس باشد و هر يك بيك طرف آن تكيه كنند باعتبار اين كه خلق از هر جانب بايد كه تكيه كنند بر ايشان مانند آن بالش، و يا باعتبار آنچه بعد از آن فرموده‏اند كه تالى بايد كه بايشان لاحق شود و غالى بسوى ايشان برگردد پس هر كه از هر جانب باشد بايد كه تكيه كند بر ايشان‏
مانند آن بالش، و ممكن است كه تشبيه ببالش ميانه باعتبار اين باشد كه بالشى كه در ميانه صف بالشها مى‏گذارند در متعارف بهترين بالشهاست، و ممكن است نيز كه «وسطى» بمعنى ميانه نباشد بلكه بمعنى بهترين باشد و مراد اين باشد كه: ما بهترين تكيه گاهيم، و ممكن است كه تشبيه همين ببالش باعتبار تكيه گاه بودن باشد، و «ميانه بودن» وصفى ديگر باشد از براى ايشان، و مراد اين باشد كه: ما تكيه گاه ميانه‏ايم باعتبار يكى از آن دو وجه و بنا بر اين لازم نيست كه مشبّه به بالش ميانه باشد، و مراد به «تالى» كسيست كه در عقب مانده باشد و بايشان رسيده باشد و اعتراف بحقيّت ايشان نكرده باشد و به «غالى» كسيست كه از حدّ در گذشته باشد و اعتراف بحقيّت ايشان كرده باشد امّا زياده بر مرتبه ايشان از براى ايشان قرار داده باشد مانند جمعى كه بألوهيّت آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه قائل شده‏اند و حاصل معنى اينست كه: آن بالش ميانه كه مائيم لاحق مى‏شود بآن تالى يعنى بايد كه لاحق شود بآن كسى كه در عقب مانده باشد و نرسيده باشد بآن، و «بر مى‏گردد بآن غالى» يعنى كسى كه از حدّ در گذشته باشد در باره ايشان بايد كه برگردد بايشان و قائل شود به آن چه خود در باره خود فرموده‏اند، و در بعضى روايات اين كلام معجز نظام «بنا» بجاى «بها» و «الينا» بجاى «اليها» واقع شده، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بما لاحق مى‏شود تالى، و بسوى ما برميگردد غالى، و اين ظاهرترست.
١٠٠٠٤ نحن أمناء اللَّه على عباده، و مقيمو الحقّ فى بلاده، بنا ينجو الموالى و بنا يهلك المعادى. مائيم امينان خدا بر بندگان او، و بر پاى دارندگان حق در شهرهاى او، بما رستگار مى‏گردد دوست، و بسبب ما هلاك مى‏گردد دشمن.
١٠٠٠٥ نحن شجرة النبوّة، و محطّ الرّسالة، و مختلف الملائكة،
و ينابيع الحكم ، و معادن العلم، ناصرنا و محبّنا ينتظر الرّحمة و عدوّنا و مبغضينا ينتظر السّطوة. مائيم درخت نبوّت، و محلّ فرود آمدن رسالت، و جايگاه آمد و شد ملائكه، و چشمه‏هاى حكمتها و معدنهاى علم، يارى كننده ما و دوست ما انتظار مى‏كشد رحمت را، و دشمن ما و عدوّ ما انتظار مى‏كشد قهر را، «بودن ايشان صلوات اللَّه عليهم درخت نبوّت، و محلّ فرود آمدن رسالت» باعتبار قرابت ايشانست با حضرت رسالت پناه صلى اللَّه عليه و آله، و «نبوّت» و «رسالت» گاهى هر دو بيك معنى استعمال مى‏شود يعنى اين كه وحى شده باشد يعنى اعلام شده باشد خواه بنزول ملك خواه بالهام و القاء در دل، از جانب حق تعالى بسوى كسى شرعى، هر چند أمر نشده باشد بتبليغ آن بديگرى، و گاهى نبوّت در اين معنى استعمال مى‏شود و رسالت در أخصّ از اين كه آن اينست كه امر شده باشد بتبليغ آن يا اين كه با نبوّت كتابى از جانب حق تعالى يا دين تازه داشته باشد، و در بعضى أحاديث وارد شده كه: رسول آنست كه ملك بر او نازل شود و او را در بيدارى ببيند و كلام او را بشنود، و نبى لازم نيست كه چنين باشد بلكه گاهى همين در خواب ببيند و بشنود، و بر هر تقدير آن حضرت صلوات اللَّه عليه و آله نبوّت و رسالت را بهمه معانى داشت، و «بودن ايشان جايگاه آمد و شد ملائكه» نيز باعتبار قرابت مذكوره است با آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله كه جايگاه آن بود، و يا باعتبار اين كه ملائكه نزد ايشان نيز آمد و شد مى‏نموده‏اند و حديث مى‏كرده‏اند نهايت ايشان آنها را بصورت نمى‏ديده‏اند چنانكه در احاديث ديگر تصريح بآن شده، و مراد به «حكمتها» علوم حقّه است، و «بودن ايشان چشمه‏هاى آنها» ظاهرست، و «معادن علم» تأكيد همانست، و «انتظار كشيدن يارى كنندگان و دوستان ايشان رحمت را» ظاهرست، و
«انتظار كشيدن دشمنان ايشان قهر را، يعنى قهر و غضب حق تعالى را» باعتبار اينست كه عاقبت حال ايشان آن خواهد بود پس گويا انتظار آن مى‏كشند.
١٠٠٠٦ نحن الشّعار و الأصحاب، و السّدنة و الأبواب، و لا يؤتى البيوت الّا من أبوابها، و من أتاها من غير أبوابها كان سارقا لا تعدوه العقوبة. مائيم شعار و اصحاب، و سدنه و ابواب، و آمده نمى‏شود خانه‏ها مگر از ابواب آنها، و هر كه بيايد آنها را از غير ابواب آنها بوده باشد دزدى كه در نگذرد از او عقوبت. «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد، و «سدنه» خدمه كعبه معظّمه را گويند، و «ابواب» بمعنى درهاست و مراد اينست كه: مائيم پيراهن تن حضرت رسالت پناهى صلى اللَّه عليه و آله، و اصحاب آن حضرت، و خدمه او، و درهاى رسيدن باو، و بخانه‏ها بايد كه از درهاى آن داخل شد چنانكه حق تعالى در قرآن مجيد امر بآن كرده، و هر كه بيايد بخانه‏ها از غير درهاى آنها، آن دزدست يا بمنزله آن، و مستحقّ عقوبت و جزاست، پس هر كه خواهد كه بخانه اطاعت و فرمانبردارى آن حضرت داخل شود بايد كه بنزد ما آيد و از آن درها داخل شود و اگر از غير آن درها بيايد مستحقّ عقوبت باشد مانند كسى كه خانه را از غير در آن داخل شود.
١٠٠٠٧ نسأل اللَّه سبحانه منازل الشّهداء و معايشة السّعداء و مرافقة الأنبياء و الأبرار. سؤال ميكنم خداى سبحانه را منزلهاى شهيدان، و معايشت نيكبختان، و مرافقت پيغمبران و نيكوكاران، يعنى درخواست مى‏كنيم از خدا كه پاكست او اين كه بگرداند ما را از جمله شهيدان، و فرود آورد در بهشت در منازل ايشان، و اين كه بگرداند ما را همعيش و زندگانى با نيكبختان باين كه بگرداند ما را هم از جمله‏
ايشان با ايشان در آخرت، يا دنيا و آخرت هر دو، و اين كه رفيق گرداند ما را در آخرت با پيغمبران و نيكوكاران.
١٠٠٠٨ نفوس الأبرار نافرة من نفوس الأشرار. نفسهاى نيكوكاران نفرت كننده و گريزنده‏اند از نفسهاى بد كاران، يعنى نيكوكاران بالطّبع نفرت كنند و بگريزند از مصاحبت و آميزش با بدكاران.
١٠٠٠٩ نفوس الأبرار تأبى أفعال الفجّار. نفسهاى نيكوكاران هميشه ابا كنند از كارهاى فاسقان يعنى بالطّبع ابا و امتناع كنند از آنها و خود را نيالايند به آنها يعنى بعد از اين كه كسى نيكوكار شد و عادت كرد بآن، نفس او ابا و امتناع كند از كارهاى فاسقان و بالطّبع متنفّر گردد از آنها، يا اين كه بحسب اصل خلقت نفوس ايشان ابا و امتناع كنند از آنها و ناخوش دارند آنها را، بنا بر اختلاف نفوس بحسب خلقت چنانكه از احاديث طينت مستفاد مى‏شود، و فقير و توجيه تصحيح اين معنى را نموده در رساله  كه در آن باب نوشته است پس هر كه خواهد رجوع بآن نمايد.
حرف هاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف هاء، در اكثر نسخه‏ها اين فصل بر فصل «واو» مقدّم شده و وجه آن ظاهر نيست، و در بعضى نسخه‏ها فصل واو مقدّم است بر اين فصل موافق ترتيب الف با تا
از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:
١٠٠١٠ هدى اللَّه أحسن الهدى. راهنمائى خدا بهترين راهنمائيست، ممكن است مراد اين باشد كه اگر چه پيغمبران و اوصياء صلوات اللَّه و سلامه عليهم أجمعين و اتباع ايشان راهنماينده‏اند امّا بهترين راهنمائيها آن راهنمائيست كه حقّ تعالى بلطف خود كسى را باعتبار خوبى كه در او باشد راهنمائى كند بالهاى يا مانند آن چه آن راهنمائيست كه البتّه او را براه حقّ رساند و ديگر گمراهى در عقب آن نباشد، بخلاف راهنمائيهاى ديگران كه گاه هست كه اثر نمى‏كند در كسى و بآن براه نمى‏آيد يا بعد از آن باز مى‏گردد و گمراه مى‏شود.
١٠٠١١ هدى من أشعر التّقوى قلبه. هدايت كرده شده يعنى براه راست رسانده شده يا راه نموده شده بآن كسى كه گردانيده پرهيزگارى را شعار دل خود يعنى لازم آن مانند جامه ملاصق بدن كه لازم آنست و از آن جدا نشود.
١٠٠١٢ هدى من تجلبب جلباب الدّين. هدايت كرده شده كسى كه در پوشيده پيراهن دين را يعنى ديندارى را بمنزله پيراهن خود كرده و از خود جدا نكند.
١٠٠١٣ هدى من ادّرع لباس الصّبر و اليقين. هدايت كرده شده كسى كه در بر كرده زره جامه صبر و يقين را، يعنى جامه صبر
بر مصائب و يقين بأحوال مبدأ و معاد را در پوشيده و لازم خود ساخته و آن را بمنزله زره گردانيده از براى دفع گزند بلاهاى دنيوى و أخروى.
١٠٠١٤ هدى من حسن اسلامه. هدايت كرده شده كسى كه نيكو باشد مسلمانى او يعنى رسانده شده بحقّ يا براه درست، يا نموده شده آنرا.
١٠٠١٥ هدى من أخلص ايمانه. هدايت كرده شده كسى كه خالص گردانيده ايمان خود را يعنى خالص و صاف گردانيده از براى خداى سبحانه و آميخته بغرضى ديگر نساخته.
١٠٠١٦ هدى من سلّم مقادته الى اللَّه و رسوله و ولىّ أمره. هدايت كرده شده كسى كه تسليم كرده باشد كشيدن خود را بسوى خدا و رسول او و متوّلى أمر او، يعنى امامى كه خدا او را متوّلى أمور مردم كرده، و مراد به «تسليم كردن» كشيدن خود بايشان باطاعت و انقياد ايشانست و دادن عنان اختيار خود بايشان كه بهر جانب كه خواهند بكشند او را.
١٠٠١٧ هدى من أطاع ربّه و خاف ذنبه. هدايت كرده شده كسى كه فرمانبردارى كند پروردگار خود را، و ترس داشته باشد از گناه خود.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف فرشتگان عليهم السّلام:
١٠٠١٨ هم أسراء ايمان  لم يفكّهم منه زيع و لا عدول. ايشان اسيران ايمانند رها نمى‏كند ايشان را از آن ميلى و نه عدولى، يعنى ايشان همواره در بند ايمانند و هرگز رها نشوند از آن بميل و عدول از آن.
١٠٠١٩ هلك فىّ رجلان، محبّ غال و مبغض قال. هلاك شده در باره من دو كس، دوستى غالى و دشمنى قالى، «غالى» بمعنى از حدّ درگذرنده است و مراد به «دوست از حدّ در گذرنده» كسيست كه در باره آن حضرت از حدّ تجاوز كرده باشد و بمرتبه زياد قائل شده باشد مانند آنان كه نعوذ باللَّه بألوهيّت آن حضرت قائل شده‏اند، و «قالى» هم بمعنى دشمن است و وصف «دشمن» بآن از براى تأكيد و لطف عبارتست و دشمنى نواصب و خوارج ظاهرست، و اكثر اهل سنّت نيز بى قدرى دشمنى نيستند چنانكه از آميزش و معاشرت با ايشان ظاهر مى‏شود و ممكن است كه همه ايشان داخل در آن باشند زيرا كه مرتبه آن حضرت را پست دانستن بمرتبه كه خلفاى ثلاثه را با همه عيوب و مثالب ايشان بر حضرت او مقدّم دارند در واقع كمال دشمنيست با آن حضرت هر چند ايشان خود ندانند اين را.
١٠٠٢٠ هلك من لم يعرف قدره. هلاك شده كسى كه ندانسته قدر خود را، ظاهر اينست كه مراد أعمّ از كسى باشد كه تجاوز كند از حدّ خود و مرتبه زياد از قدر خود از براى خود قرار دهد، و كسى نيز كه قدر و مرتبه خود را نداند و خود را خفيف و سبك گرداند بمعاصى و حرص و طمع و مانند آنها.
١٠٠٢١ هلك من لم يحرز أمره. هلاك شد كسى كه جمع نكرده كار خود را يعنى نپرداخته بكارهاى ضرورى خود از أمور معاش و معاد.
و فرموده در وصف منافقين يعنى جمعى كه باطن ايشان با ظاهر موافق نبوده و در ظاهر اظهار اسلام مى‏كرده‏اند و در باطن اعتقاد بآن نداشته‏اند و يا أعمّ از ايشان و هر كه در ظاهر با مردم دوستى و محبّت كند و در باطن بر خلاف آن باشد:
١٠٠٢٢ هم لمّة الشّيطان و حمّة النّيران اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ. ايشان لمّه شيطانند و حمّه نيران، ايشانند گروه شيطان، آگاه باشيد بدرستى كه گروه شيطان، ايشانند زيانكاران، «لمّه» بضمّ لام و تشديد ميم بمعنى جماعتست و بمعنى رفيقان نيز آمده، و هر يك در اينجا مناسب است، و «حمّه چيزى» بضمّ حاء بى نقطه و تشديد ميم بمعنى معظم آنست يا شدّت و سختى آن، و «نيران» بمعنى آتشهاست و ايشان را معظم آتشها يا شدّت و سختى آتشها فرموده‏اند باعتبار اينست كه معظم اهل فتنه و شرور باشند و شدّت و سختى آتش فتنه و شرور ايشان زياده از ديگران باشد.
و روايت شده كه آن حضرت عليه السّلام گذشت بر بربخى كه گشوده شده بود («بر بخ» بفتح باء يك نقطه و سكون راء بى نقطه و فتح باء يك نقطه و خاء با نقطه بمعنى بالوعه است يعنى چاهى كه در خانه‏ها ميكنند از براى فضلات آبها و مراد در اينجا مزبله بوده كه گشوده شده بوده سر آن و فضلات بيرون آمده) پس فرموده:
١٠٠٢٣ هذا ما كنتم عليه بالأمس تتنافسون. اينست آنچه بوديد شما بر آن ديروز چنين كه تنافس مى‏كرديد، «تنافس» و «منافسه» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه دو كس رغبت كنند در داشتن چيزى از براى معارضه با يكديگر و مفاخرت و مباهات بآن، و غرض اشاره بفساد عاقبت امور دنيويست كه مردم بر آنها منافسه كنند با يكديگر و عمده آنها مطمومات است كه در يك روز چنين فاسد شود
و روايت شده بطريق ديگر اين كه آن حضرت عليه السلام گذشت بر مزبله پس فرمود:
١٠٠٢٤ هذا ما بخل به الباخلون. اينست آنچه بخيلى كردند بآن بخيلى كنندگان.
١٠٠٢٥ هلك من ادّعى، و خاب من افترى. هلاك شد هر كه دعوى كرد، و نوميد شد هر كه افترا كرد يعنى هلاك شود در آخرت هر كه دعوى كند چيزى را كه حقّ او نباشد مثل آنان كه بنا حق دعوى خلافت و امامت كردند، و نوميد شود در آخرت هر كه عمدا دروغ ببندد از براى چنين مطلبى يا مطلقا.
١٠٠٢٦ هلك من أضلّه الهوى و استقاده الشّيطان الى سبيل العمى. هلاك شده هر كه گمراه كرده او را خواهش، و كشيده او را شيطان بسوى راه كورى، باب استفعال در اكثر بمعنى طلب كردن چيزيست، و گاهى بمعنى «كردن آن» مجرّد از معنى طلب مى‏آيد و چون در اينجا «استقاده» بمعنى آخر ظاهرتر بود چنان ترجمه شد، و بنا بر معنى اكثرى آن ترجمه اينست كه: طلب كرده و خواسته كشيدن او را شيطان بسوى راه كورى.
١٠٠٢٧ هلك من رضى عن نفسه و وثق بما تسوّله له. هلاك شد هر كه راضى و خشنود شد از نفس خود و اعتماد كرد بر آنچه زينت داد آن را نفس او از براى او، مراد يا اعتماد بر خوبيهاست كه نفس او از براى او اثبات كند و بنا بر اين تأكيد و بيان سابقست، يا اعتماد بر اميدها و آرزوها كه نفس او زينت دهد آنها را از براى او، يعنى فريب خوردن به آنها و اعتقاد نيكوئى آنها، يا حصول آنها و سعى از براى آنها، و بنا بر اين بيان امر ديگرست كه سبب هلاكت گردد.
١٠٠٢٨ هيهات من نيل السّعادة السّكون الى الهوينا و البطالة. دورست از رسيدن بسعادت آرام گرفتن بسوى هوينا و بطالت، مراد به «هوينا» امور سهل آسانست و مراد اينست كه در رسيدن بسعادت و نيكبختى تعب و زحمت بايد باطاعت و فرمانبردارى حق تعالى در أوامر و نواهى، و ببطالت و كاهلى و تن آسائى بآن نتوان رسيد. و فرموده است در وصف بنى أميّه:
١٠٠٢٩ هى مجاجة من لذيذ العيش يتطعّمونها برهة و يلفظونها جملة. دولت ايشان مجاجه‏ايست از عيش لذيذ كه از روى حرص مى‏خورند آن را زمانى، و از دهن بيرون مى‏اندازند همه را يك بار، «مجاجه» بضمّ ميم آب دهنيست كه از دهن بيرون اندازند و تشبيه دولت ايشان بآن باعتبار كمى قدر آنست، و يا باعتبار خباثت آن، «باعتبار سوء عاقبت و مآل آن، و «مجاجه» عسل را نيز گويند باعتبار اين كه زنبور آن را از دهن بيرون مى‏اندازد، و ممكن است در اينجا بآن معنى باشد، و «از دهن بيرون مى‏اندازند همه را يك بار» يعنى بعد از آن قطع مى‏شود از ايشان بالكليّه چنانكه شد، زيرا كه تمام دولت ايشان هزار ماه كه هشتاد سال و كسرى باشد كشيد و بعد از آن بالكلّيّه از ايشان قطع شد و ببنى عبّاس انتقال يافت و بعضى از اهل لغت «برهه» را بمعنى زمان دراز گفته‏اند نه مطلق زمان، و پوشيده نيست كه هشتاد سال را كم مى‏توان گفت باعتبار كمى آن در واقع و انقطاع آن بزودى، و دراز هم مى‏توان گفت باعتبار درازى آن در نظر اهل دنيا، نهايت بنا بر اين بهتر اينست كه تشبيه آن بمجاجه باعتبار خباثت آن باشد نه كمى آن، يا اين كه «مجاجه» بمعنى عسل باشد.
١٠٠٣٠ هلك من باع اليقين بالشّك، و الحقّ بالباطل، و الآجل بالعاجل. هلاك شده كسى كه فروخته يقين را بشكّ، و حقّ را بباطل، و آينده را بعاجل، مراد به «يقين» و «حقّ» نعمتهاى اخرويست كه يقين است به آنها از براى اطاعت كنندگان، و حقّ و ثابت است و فنا و زوالى را راهى به آنها نيست، و به «شكّ» و «باطل» مطالب دنيويست كه شكّ است در حصول آنها و باطل و زايل وفا نيست، و مراد به «آينده» و «عاجل» نيز همان آخرت و دنياست، و «هلاك شدن فروشنده آن باين» باز همان باعتبار يقينى بودن و حق بودن آن، و مشكوك و باطل بودن اينست، و اين بمنزله تفسير آنهاست، نه اين كه اصل آجل بودن آن، و عاجل بودن اين سبب هلاكت باشد مانند و صفهاى سابق.
١٠٠٣١ هل ينتظر أهل مدّة البقاء الّا آونة الفناء مع قرب الزّوال و أزوف الانتقال. آيا انتظار مى‏كشند اهل مدّت بقار مگر هنگامهاى فنا را با نزديكى زوال و ازوف انتقال، استفهام انكاريست يعنى انتظار نمى‏كشند مگر اين را، و مراد اينست كه اهل مدّت بقا در دنيا انتظار نمى‏كشند مگر هنگامهاى فنا را يعنى هر يك انتظار نمى‏كشند مگر هنگام فناى خود را، و عاقبت او نيست مگر آن هر چند بعضى از ايشان غافل باشند از آن و انتظار آن نكشند، و «با نزديكى زوال» اشاره است باين كه اين عاقبت عاقبتى نيست كه دور باشد بلكه نزديكست و زود بآن برسند، و «ازوف» هم بمعنى انتقال و هم بمعنى نزديكيست و اين بمنزله تأكيد سابقيست و غرض آگاه نمودن مردم است بآن معنى تا اين كه دل نبندند ببقاى خود در دنيا، و در تهيّه اسباب آن سفر پر خطر باشند كه در پيش دارند و بزودى روانه آن شوند.
١٠٠٣٢ هلك خزّان الأموال و هم أحياء و العلماء باقون ما بقى اللّيل و النّهار، أعيانهم مفقودة و أمثالهم فى القلوب موجودة. هلاك شده‏اند پنهان كنندگان أموال در مخزنها و حال آنكه ايشان زندگانند، و علما باقى‏اند چندان كه باقيست شب و روز، أعيان ايشان ناياب شده‏اند و أمثال ايشان موجودند در دلها، «أمثال» جمع مثل بكسر ميم و سكون ثاء است يا مثل بفتح هر دو بمعنى شبه و نظير، و دويم بمعنى حجّت و حديث نيز آمده و شايع شده نيز استعمال آن در هر سخنى كه آن را شأن و غرابتى باشد و ظاهر اينست كه در اينجا مراد يكى از معنيهاى آخر باشد يعنى سخنان ايشان يا حجّتها و برهانها كه از أفكار ايشان باشد يا سخنان بلند مرتبه ايشان، و معنى اوّل نيز مراد مى‏تواند بود باين كه مراد به «أشباه ايشان» صورتهاى ايشان باشد كه در خاطر در مى‏آيند نزد مذاكره سخنان و افكار و آثار ايشان، و مراد ذمّ پنهان كنندگان اموال در مخزنها و مدح علماست باين كه پنهان كنندگان أموال هلاك شده اند يعنى بهلاكت معنوى و حال آنكه هنوز زنده‏اند، يا باعتبار اين كه حقوق شرعيّه آنها را نمى‏دهند، و يا باعتبار اين كه اصل نگاهداشتن اموال و بهره‏مند نشدن خود به آنها و گذاشتن از براى ديگران امريست مذموم، و يا مراد اينست كه مردم نام و نشان ايشان را نمى‏برند و بمنزله مردگانند، و مؤيّد اينست كه در روايت شيخ صدوق ابن بابويه رحمه اللَّه «مات» بجاى «هلك» است و ترجمه اينست كه: مرده‏اند خزّان أموال، و «علماء هميشه زنده‏اند» باعتبار اين كه بعد از اين كه اعيان اشخاص مفقود و ناياب مى‏شود باز امثال ايشان موجودست در دلها، بسبب مذاكره مردم در هر عصر و زمان سخنان و افكار و آثار ايشان را.
١٠٠٣٣ هلك من استنام الى الدّنيا و أمهرها دينه فهو حيثما مالت‏
مال اليها، قد اتخذها همّه و معبوده. هلاك شده هر كه آرام گرفته بسوى دنيا و كابين آن كرده دين خود را، پس او هر جا كه ميل كند دنيا، ميل كند بسوى آن، بتحقيق كه فرا گرفته آن را اندوه خود و معبود خود، مراد ذمّ جمعيست كه محبّت زياد دارند بدنيا و قرار و آرام دل ايشان به آنست و از سر دين خود گذشته‏اند از براى آن، چنانكه گويا آنرا بعقد نكاح خود در آورده‏اند و كابين آن كرده‏اند دين خود را، و بهر طرفى كه آن ميل كند ميل كنند بسوى آن و همه همّ و اندوه ايشان از براى آنست و باكى از فوت چيز ديگر ندارند و در حقيقت آن را معبود خود فرا گرفته‏اند و پرستش آن ميكنند.
١٠٠٣٤ هل ينتظر أهل غضاضة الشباب الّا حوانى الهرم. آيا انتظار مى‏كشند اهل طراوت و تازگى جوانى مگر خم كننده‏هاى پيرى را، استفهام انكاريست يعنى انتظار نمى‏كشند مگر آنها را، و مراد اينست كه عاقبت طراوت و تازگى جوانى نيست مگر كهنگى پيرى كه خم ميكند پشت اين كس را، پس تا آن هست و كارى از اين كس مى‏آيد كه سبب رستگارى او گردد بايد كه بآن پرداخت و آن را پس نينداخت، زيرا كه در پيرى و خم شدن پشت ديگر چندان كارى از اين كس نيايد، و در نهج البلاغه «بضاضه» بجاى «غضاضه» است و آن بمعنى امتلاء بدن و قوّت آنست.
١٠٠٣٥ هل ينتظر أهل غضاضة الصّحة الّا نوازل السّقم. آيا انتظار مى‏كشند اهل طراوت و تازگى صحّت و تندرستى مگر فرود آينده‏هاى بيمارى را، اين هم استفهام انكاريست يعنى انتظار نمى‏كشند مگر آنها را و عاقبت صحّت نيست مگر بيماريى كه فرود آيد باين كس، پس تا صحّت هست و كارى از اين كس مى‏آيد بايد آنرا غنيمت شمرد و بكارى پرداخت كه سبب رستگارى گردد،
زيرا كه بعد از فرود آمدن بيمارى ديگر چندان كارى از اين كس نيايد، و در نهج البلاغه «غضارة» بجاى «غضاضه» است و آن بمعنى نيكوئى عيش است يعنى اهل نيكوئى عيش بسبب صحّت.
١٠٠٣٦ هل يدفع عنكم الأقارب، أو تنفعكم النّواحب آيا دفع ميكنند از شما خويشان، يا نفع مى‏دهند شما را بلند كنندگان آواز بگريه اين هم استفهام انكاريست و مراد اينست كه بعد از مرگ خويشان دفع نمى‏توانند كرد از شما شدّت و سختى‏اى و عذاب و عقابى، و گريه كنندگان بر شما بفرياد و فغان سودى نمى‏دهند شما را، پس بايد كه تا حياتى داريد خود تدارك احوال آن سراى خود و رستگارى در آن بكنيد.
١٠٠٣٧ هيهات ما تناكرتم الّا لما قبلكم من الخطايا و الذّنوب. دورست اين، نادان ننموده‏ايد خود را مگر از براى آنچه پيش شماست از خطاها و گناهان، ظاهر اينست كه اين تتمه كلامى باشد كه قبل از اين فرموده باشند، و مراد دورى امرى باشد كه در آنجا مذكور شد، و «نادان نمودن خود» كنايه است از مكروه و ناخوش بودن مرگ نزد ايشان و دوستى نكردن با آن، چنانكه گويا آنرا نمى‏شناسند و معرفتى ندارند بآن، و مراد اينست كه اين نيست مگر بسبب آنچه كرده‏ايد از خطاها و گناهان پس ناخوش داريد مگر را از ترس جزاى آنها بعد از آن، و اگر كسى چنين نباشد مرگ محبوب او باشد از براى رسيدن بسبب آن برحمتهاى حق تعالى و سعادت جاويدان.
١٠٠٣٨ هل من خلاص أو مناص أو ملاذ أو معاذ أو فرار أو محار. آيا هست خلاصيى يا مناصى يا ملاذى يا معاذى يا فرارى يا محارى، «مناص» بمعنى گريختن است يا ملجأ يعنى جائى كه پناه به آنجا برده شود، و «ملاذ» و «معاذ» هر يك بمعنى پناه بردنست يا جائى كه پناه بآن برده شود، و «فرار»
بمعنى گريختن است، و «محار» بحاء و راى بى نقطه بمعنى رجوع و برگشتن است يا محلّ رجوع و برگشتن، و اين استفهام انكاريست و مراد اينست كه: نيست از مرگ  يا از عذاب حق تعالى هر گاه امر شود بآن خلاصيى يا گريختنى يا پناهى يا برگشتنى از آن، و هر چه مكرّر شده از براى تأكيدست، چون اين استفهام انكاريست و معنى اينست كه نيست، پس ظاهر اينست كه «من» از براى مجرّد تأكيد نفى باشد و معنى زايدى نداشته باشد و ترجمه چنانكه شده اين باشد كه: آيا هست خلاصى، و ممكن است كه «من تبعيض» باشد و ترجمه اين باشد كه: آيا هست چيزى از خلاصيى.
١٠٠٣٩ هوّن عليك فانّ الأمر قريب، و الاصطحاب قليل، و المقام يسير. سهل و سبك گردان بر خود پس بدرستى كه كار نزديكست، و مصاحبت كم است، و اقامت اندك است، مراد تحريص بر سهل و سبك گردانيدن امور دنيويست بر خود بسبب اين كه رحلت از آن نزديكست و مصاحبت با آن كم و اقامت در آن اندك، پس امور آن قابل آن نيست كه كسى سخت بگيرد در آنها و تعب و زحمت كشد از براى آنها.
١٠٠٤٠ هدر فنيق الباطل بعد كظوم، وصال الدّهر صيال السّبع العقور. بخوانندگى آمده فنيق باطل بعد از خاموشى، و حمله كرده روزگار حمله كردن درنده گزنده، «فنيق» شتر نرى را گويند كه عزيز و گرامى دارند آنرا اهل آن، و سوار
۸
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم نشوند و خوار نكنند، و مراد شكوه عصر و زمان خودست و تشبيه «باطل» بچنان شترى نزد ايشان، و اين كه آن بعد از اين كه خاموش شده بود قبل از اين در زمان حضرت رسالت پناهى صلّى اللَّه عليه و آله حالا بفرياد و خوانندگى آمده و روزگار مانند جانور درنده گزنده حمله كند و بر جهد بر نيكان.
١٠٠٤١ هيهات لو لا التّقى لكنت أدهى العرب. دورست اين، اگر نمى‏بود پرهيزگارى هر آينه مى‏بودم من صاحب بديهى‏ترين عرب «دهى» بسكون هاء و «دهاء بمدّ همزه  زيركى زياديست كه آدمى با آن بمكر و غدر و امثال آنها امور دنيوى را انتظام دهد و اين مى‏بايد تتمه كلامى باشد كه قبل از اين نقل شده باشد از بعضى كه مى‏گفته‏اند كه: آن حضرت وقوف در امور دنيا و نظم و نسق آنها ندارد، پس فرموده‏اند كه: چنين نيست دورست از حق اين كه گفته‏اند، اگر پرهيزگارى نمى‏بود من صاحب دهى‏ترين عرب مى‏بودم، نهايت تقوى و پرهيزگارى مانع است مرا از آن، زيرا كه در آن حيله و مكر و غدر و امثال آنها بايد كه منافى تقوى و پرهيزگاريست پس گمان كرده‏اند كه من آن زيركى را ندارم.
١٠٠٤٢ هيهات أن يفوت الموت من طلب، أو ينجو منه من هرب. دورست اين كه فوت شود مرگ را كسى كه طلب كند، يا اين كه نجات يابد از آن كسى كه بگريزد يعنى نمى‏شود كه كسى كه مرگ طلب كند او را در نيابد او را و فوت شود او از آن، و «يا اين كه نجات يابد از آن» همان مضمونست كه بعبارت ديگر ادا شده و امثال اين ترديد كه هر دو شقّ آن يك معنى است و اختلاف بمجرّد لفظ است در كلام عرب شايع است، و ممكن است مراد به «من طلب» كسى باشد كه‏
مرگ را طلب كند و مراد اين باشد كه نه طلب كردن مرگ و خواهش آن باعث اين مى‏شود كه آن نيايد و در نيابد اين كس را، و نه گريختن از آن نجات دهد از آن، ولى احتمال اوّل باعتبار اين باشد كه بعضى امور باشد كه كسى كه طلب كند آن را آن بگريزد از او و نيايد نزد او چنانكه در باب دنيا وارد شده در احاديث كه چنين است.
١٠٠٤٣ هيهات لا يخدع اللَّه عن جنّته، و لا ينال ما عنده إلّا بمرضاته. دورست اين، فريب داده نمى‏شود خدا از بهشت او، و رسيده نمى‏شود آنچه نزد اوست مگر بخشنودى او. مى‏بايد كه اين تتمه كلامى باشد و حكم بدورى هر چيزى باشد كه در آنجا مذكور شده و وجه دورى آن اين باشد كه فرموده‏اند كه: بفريب نمى‏توان بهشت را از حق تعالى گرفت يعنى تا كسى كارى نكند كه سبب رضا و خوشنودى او شود بهشت از او نگيرد، و «رسيده نمى‏شود (تا آخر)» بمنزله بيان و تفسير سابقست.
١٠٠٤٤ هيهات أن ينجو الظّالم من أليم عذاب اللَّه و عظيم سطواته. دورست اين كه رستگارى يابد ستمكار از عذاب دردناك خدا و بزرگ خشمهاى او.
١٠٠٤٥ هو اللَّه الّذى تشهد له أعلام الوجود على قلب ذى الجحود. اوست خدائى كه گواهى مى‏دهد از براى او علمهاى هستى بر دل صاحب انكار يعنى هر چه علم هستى بر افراشته و نشان آن دارد گواهى مى‏دهد از براى او بر بطلان دعويى كه در دل صاحب انكار او باشد از انكار او چنانكه در كتب‏
حكما و متكلّمين استدلال كرده‏اند از وجود هر ممكن موجودى بر وجود مبدأى واجب الوجود از براى آن .
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف دنيا:
١٠٠٤٦ هى الصّدود العنود، و الحيود الميود، و الخدوع الكنود. آنست صدود عنود، و حيود ميود، و خدوع كنود، «صدود» بمعنى بسيار منع كننده و برگرداننده است، و ظاهرست كه دنيا بسيار منع كننده است از آخرت و برگرداننده است مردم را از آن، و «عنود» يعنى بسيار دشمنست و بسيارى دشمنى آن هم با مردم بآن منع از آخرت و برگردانيدن از آن ظاهر مى‏شود، و «حيود» بمعنى بسيار ميل كننده است و بسيارى ميل دنيا از حق بباطل ظاهرست، و «ميود» نيز بهمان معنى است و بمعنى بسيار متكبّر نيز آمده و آن هم مناسب است، و «خدوع» بمعنى بسيار فريب دهنده است و «بسيار فريب دهنده بودن آن» محتاج ببيان نيست، و «كنود» زمينى را گويند كه چيزى در آن نرويد، و دنيا كنودست باعتبار اين كه چيزى در آن نرويد و بمعنى بسيار كفران كننده نعمت نيز آمده، و ممكن است وصف دنيا بآن باعتبار اهل آن باشد و بمعنى بسيار قطع كننده نيز آمده و اين هم مناسب است باعتبار بسيارى قطع آن عمرها و دولتها را، يا قطع آن مردم را از آخرت و بريدن از آن.
و فرموده در وصف قرآن مجيد:
١٠٠٤٧ هو الّذى لا تزيغ به الأهواء، و لا تلتبس به الشّبه و الآراء. آنست آنكه ميل نمى‏فرمايد آنرا خواهشها، و مشتبه نمى‏گرداند آنرا شبهه‏ها
و رأيها يعنى حاكميست كه بسبب خواهشها ميل نمى‏كند از حقّى بباطلى چنانكه در بعضى از حكّام ميباشد و هيچ شبهه و رأيى آن را مشتبه نمى‏گرداند بلكه همواره حقّ از آن واضح و لايح باشد از براى كسى كه عالم بتنزيل و تأويل آن باشد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: ميل نمى‏كند بسبب آن خواهشها و مشتبه نمى‏گرداند بسبب آن شبهه‏ها و رأيها، يعنى معرفت آن و عمل بآن سبب اين مى‏شود كه خواهشها ميل از حق نكنند و شبهه‏ها و رأيها مشتبه نگردند زيرا كه آن در هر باب فصل ميكند ميانه حق و باطل پس بطلان هر شبهه و هر رأى باطلى از آن ظاهر مى‏شود و اشتباهى نمى‏ماند.
١٠٠٤٨ هلك الفرحون بالدّنيا يوم القيامة، و نجا المحزونون بها. هلاك شده‏اند شادمانان بدنيا در روز قيامت، و رستگارى يافته‏اند و هنا كان بآن، يعنى هر كه در دنيا شادمان باشد و در غم و اندوه چگونگى احوال آخرت خود نباشد او در روز قيامت هلاك شود، زيرا كه اين شادمانى يا باعتبار اينست كه باكى ندارد از عذاب و عقاب حق تعالى و هر چه مى‏خواهد ميكند، و هلاكت اخروى او ظاهرست، و يا باعتبار اينست كه باعتقاد خود آنچه بايد از اطاعت و بندگى كرده و احتمال تقصيرى بخود راه نمى‏دهد و اين عجب و خود بينى است و بغايت مذموم است و سبب هلاكت اخروى گردد، و هر كه محزون و اندوهناك باشد در دنيا از براى انديشه آخرت خود، او روز قيامت رستگار گردد، زيرا كه چنين كسى البته بقدر مقدور سعى ميكند از براى آخرت خود، و با وجود آن هر گاه محزون و اندوهناك نيز باشد باعتبار احتمال تقصير خود، پس عجب و خودبينى نيز ندارد، و ظاهرست كه چنين كسى رستگار باشد.
١٠٠٤٩ هل تنظر الّا فقيرا يكابد فقرا، أو غنيّا بدّل نعم اللَّه كفرا، أو بخيلا اتّخذ البخل بحقّ اللَّه وفرا، أو متمرّدا كأنّ بأذنيه عن سماع‏
الحكمة وقرا. آيا نگاه ميكنى مگر درويشى را كه بكشد تعب و رنج درويشى را، يا توانگرى را كه بدل كرده باشد نعمتهاى خدا را بكفران، يا بخيلى را كه فرا گرفته باشد بخيلى بحقّ خدا را توانگرى، يا سركشى را كه گويا بگوشهاى او از شنيدن حكمت و قريست، ظاهر اينست  كه مراد شكوه زمان خودست و استفهام انكاريست و معنى اينست كه در اين زمان نمى‏بينى مگر درويشى را كه بكشد رنج و تعب درويشى را يعنى مردم خوب آن نمى‏باشد مگر اين قسم، و غير ايشان هر كه هست يا توانگريست كه بجزاى نعمتهاى خدا بر او كفران ميكند آنها را، و يا بخيليست كه بخيلى كردن بحقوق حق تعالى را سبب توانگر شدن خود ميداند و بآن اعتبار بخيلى ميكند در آنها، و يا متمرّد سركشى كه گويا بگوشهاى او از شنيدن حكمت يعنى سخن راست درست و قريست يعنى سنگينيى يا كريى كه اصلا نشنود، و مراد اينست كه خالى از يكى از اينها نيست، و اين منافات ندارد با اين كه در بعضى دو تاى آنها جمع شود، و ممكن است كه مراد مذمّت درويشان آن زمان نيز باشد باين كه درويشى ايشان همين مجرّد تعب و رنج كشيدن درويشى است و فضايل درويشان را ندارند و بنا بر اين مراد اينست كه اكثر مردم اين زمان همين طوايف‏اند.
و فرموده است در وصف قرآن مجيد:
١٠٠٥٠ هو الفصل ليس بالهزل، هو النّاطق بسنّة العدل، و الآمر بالفضل، هو حبل اللَّه المتين، و الذّكر الحكيم، هو وحى اللَّه الأمين، و حبله المتين، و هو ربيع القلوب، و ينابيع‏العلم، و هو الصّراط
المستقيم، هو هدى لمن ائتمّ به، و زينة لمن تحلّى به، و عصمة لمن اعتصم به، و حبل لمن تمسّك به. آنست فصل نيست بهزل، آنست گويا بطريقه عدل و امر كننده بفضل، آنست ريسمان استوار خدا و ذكر حكيم، آنست وحى أمين خدا و ريسمان متين او، و آنست بهار دلها و چشمه‏هاى علم، و آنست راه راست، آنست راه نماينده از براى كسى كه اقتدا كند بآن، و زينتى از براى كسى كه زيور يابد بآن، و نگاهداريى از براى كسى كه چنگ در زند بآن، و ريسمانى از براى كسى كه دست زند بآن.
«فصل» بصاد بى نقطه بمعنى جدا كردنست و مراد اينست كه: آن جدا كننده ميانه حقّ و باطل است در هر باب، و «هزل» سخنى يا كارى را گويند كه ببازى گفته يا كرده شود و جدّى در آن نباشد، و «فضل» بضاد با نقطه بمعنى افزونى مرتبه است، و مراد اينست كه: قرآن امر كننده است به آن چه سبب افزونى مرتبه گردد، و چون ريسمان چيزيست كه مردم دست زنند بآن از براى بالا رفتن بجائى يا پائين آمدن از آن، شايع شده استعمال آن در هر وسيله و دست آويزى از براى رسيدن بمطلبى، و مراد اينست كه: آن وسيله استواريست از براى رسيدن بسعادت و نيكبختى، و «ذكر» بمعنى يا دست، و «حكيم» يعنى مشتمل بر حكمت يعنى علم راست درست، يا محكم از رسيدن خللى بآن، و مراد اينست كه: قرآن ذكر و ياديست آنچه را حقّ تعالى فرموده، و آنچه در آن مذكور شده مشتمل است بر حكمتها و علوم حقّه، يا محكم است از راه يافتن خللى بآن، و «وحى» بمعنى إعلام و إلهام است، و «أمين» است يعنى مأمونست از خطا و غلط.
١٠٠٥١ هذا اللّسان جموح لصاحبه. اين زبان بسيار سركشى كننده است با صاحب خود، غرض اينست كه عنان‏
آنرا بايد محكم نگاهداشت و اگر نه سركشى كند و غلبه كند بر صاحب خود او را در مهلكه اندازد.
١٠٠٥٢ همّ المؤمن لآخرته، و كلّ جدّه لمنقلبه. اندوه مؤمن از براى آخرت اوست و همه جدّ او از براى بازگشت اوست يعنى از براى تهيّه آنچه بكار او آيد در آن وقت.
و فرموده است در وصف دين اسلام:
١٠٠٥٣ هو أبلج المناهج، نيّر الولائج، مشرف الأقطار، رفيع الغاية. آنست درخشنده مناهج، روشن ولائج، عالى نواحى، بلند پايان، «مناهج» جمع «منهج» است بمعنى راه واضح، و مراد اينست كه يعنى راهها و دلايل حقّيّت آن يا راهها و دلايل عقايد و أحكام آن درخشنده است، و «ولائج» جمع وليجه است و «وليجه كسى» كسى را گويند كه كمال خصوصيّت باو داشته باشد و بمنزله آستر جامه او باشد و مراد به «ولائج قرآن كه روشن است» شرايع و احكاميست كه در آن مقرّر شده و خاصّه آنست، يا جميع آنچه از آن مستفاد مى‏شود و بآن اعتبار خاصّه آنست، يا بطون آن، و «خاصّه بودن آنها» ظاهرست، و بنا بر اين مراد اينست كه بطون آن هم روشن است چه جاى ظواهر آن، و مراد روشنى آنهاست از براى كسى كه راهى بعلم به آنها داشته باشد، و ممكن است نيز كه مراد به «ولائج آن» أصحاب خاصّه آن باشد از حمله و حفظه آن كه ائمّه عليهم السلام باشند و مراد روشنى حقّيّت ايشان باشد. و «عالى نواحيست» يعنى همه نواحى و اطراف آن بلندست و آن در ميانه أديان بلندتر از همه آنهاست بمنزله مكان بلندى كه همه اطراف آن بلند باشد بر ماوراى آن، و «بلند پايانست» يعنى پايان آن يعنى غايت و آنچه مترتّب مى‏شود بر آن از سعادت و نيكبختى بلند مرتبه است، يا پايان و منتهاى فضل و شرف آن بلندست.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف مالك اشتر نخعى-  رحمت خدا بر او باد-  و او از خلّص أصحاب آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه و از شجاعان مشهور بود:
١٠٠٥٤ هو سيف اللَّه لا ينبو عن الضّرب، و لا كليل الحدّ، و لا تستهويه بدعة، و لا تتيه به غواية. او شمشير خداست نه كند مى‏شود از زدن و نه كند حدّ است و نه مدهوش مى‏گرداند او را بدعتى و نه گمراه مى‏سازد او را گمراهيى، «حدّ» بفتح حاء و تشديد دال هر دو بى‏نقطه بمعنى كنار و تندى هر دو آمده و هر يك در اينجا مناسب است يعنى دم شمشير او كند نيست يا تندى او هرگز كند نمى‏شود، و «بدعت» چيزى را گويند كه بر خلاف شرع كسى آن را شرعى قرار دهد مثل اين كه حرامى را حلال كند يا حلالى را حرام كند، و مراد اينست كه او خواهش هيچ بدعتى ندارد و چنين نيست كه خواهش بدعتى عقل و هوش او را ببرد و آن را قرار دهد و مشروع نمايد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: زينت نمى‏دهد از براى او خواهش او را بدعتى يعنى هيچ بدعتى او را بخواهش در نمى‏آورد، يا اين كه حيران نمى‏سازد او را بدعتى يا بهمان معنى كه اوّل مذكور شد و يا باين معنى كه حيران گردد و اشتباهى باشد او را در حقّيّت و بطلان آن بلكه بطلان هر بدعتى بر او واضح و لايح است، و «نه گمراه مى‏سازد او را گمراهيى» يعنى هيچ امرى كه سبب گمراهى مى‏شود او را گمراه نمى‏سازد، يا اين كه او بهيچ نحو گمراه نمى‏شود.
و فرموده است در باره كسى كه مذمّت فرموده او را:
١٠٠٥٥ هو بالقول مدلّ، و من العمل مقلّ، و على النَّاس طاعن، و لنفسه‏
مداهن، هو فى مهلة من اللَّه يهوى مع الغافلين، و يغدو مع المذنبين، بلا سبيل قاصد، و لا امام قائد، و لا علم مبين، و لا دين متين، هو يخشى الموت و لا يخاف الفوت. او بگفتار دلير و با جرأت است، و از عمل درويش و بى چيزيست، و بر مردم طعنه زننده است، و از براى نفس خود مساهله كننده، او رد مهلت است از جانب خدا، پائين مى‏افتد با غافلان و بامداد ميكند با گنهكاران، بى راه راستى و نه پيشواى كشنده، و نه دانش ظاهرى، و نه دين استوارى، او مى‏ترسد از موت و نمى‏ترسد از فوت.
مراد به «دلير و با جرأت بودن بگفتار» اينست كه بزبان لاف بسيار مى‏زند و بگزاف وصف خود بفضايل ميكند يا اين كه در دعاها بزبان دليرست برخواستن مطالب، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: بگفتار نازانست بهمان معنى كه وصف خود بفضايل ميكند و مى‏نازد به آنها، و بر هر تقدير «درويش و بى چيز بودن از عمل» بيان كمال قبح و زشتى آن دليرى يا ناز اوست چه با وجود تهيدستى از عمل نيك ظاهرست كه آن دليرى يا ناز كمال قبح و زشتى دارد، و «در مهلت است از جانب خدا» يعنى حقّ تعالى او را از نظر عنايت خود انداخته و واگذاشته در نعمت و عافيت، و ببلائى كه باعث تنبيه او باشد مبتلا نمى‏سازد تا اين كه عاقبت بعذاب اخروى گرفتار گردد، و «پائين مى‏افتد با غافلان» يعنى در پستى شقاوت و بدبختى مى‏افتد با ايشان، و ممكن است كه «يهوى» بكسر واو نباشد بلكه بفتح آن باشد و ترجمه اين باشد كه: خواهش ميكند با غافلان يعنى، «هواها و هوسهاى باطل ميكند با ايشان، و «بامداد ميكند با گنهكاران» يعنى هر روز صبح ميكند در حالى كه از جمله گنهكارانست، يا اين كه روز قيامت صبح ميكند از جمله ايشان، و «بى راه راستى (تا آخر)» يعنى نه بر راه راستى است و نه امام و پيشوائى دارد كه بكشد او را بآن، و نه علم ظاهرى دارد و نه دين محكمى، و «مى‏ترسد از موت» يعنى‏
مرگ، و «نمى‏ترسد از فوت» يعنى فوت طاعات و عبادات از او.
١٠٠٥٦ هب ما أنكرت لما عرفت، و ما جهلت لما علمت. ببخش آنچه را نشناخته از براى آنچه شناخته، و آنچه را ندانسته از براى آنچه دانسته، ظاهر اينست كه مراد به «آنچه نشناخته» چيزى باشد كه آنرا بد داند و ناخوش او باشد، و به «آنچه شناخته آنرا» آنچه خوب داند و خوش دارد، و مراد اين باشد كه: هر گاه كسى نسبت بتو بعضى بديها كرده باشد و بعضى نيكيها، بديهاى او را ببخش بنيكيهاى او، و مراد به «آنچه ندانسته» و «آنچه دانسته» نيز همين باشد و تأكيد باشد، يا اين كه مراد بآن اين باشد كه: هر گاه بعضى كارهاى كسى را بدانى كه نيكيست بتو و بعضى را ندانى كه از راه نيكيست يا بدى، ببخش آنچه را ندانى به آن چه دانى، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: گمان كن و بشمار آنچه را نشناخته نظيرى از براى آنچه شناخته، و آنچه را ندانسته نظيرى از براى آنچه دانسته، و مراد اين باشد كه: هر گاه در عصر خود چيزى چند را ببينى و بدانى كه واقع مى‏شود عصرهاى گذشته را نيز كه نمى‏دانى نظير آن دان و تجويز وقوع امثال آن امور در آنها نيز بكن و إنكار آن مكن مثل اين كه هر گاه ميل مردم عصر خود را در دنيا ببينى و ببينى كه از براى دنيا از سر دين مى‏گذرند و باكى ندارند از آن پس عصرهاى سابق را نيز بر اين قياس كن و استبعاد مكن از اين كه ايشان نيز چنين بوده باشند و امامت را مثلا غصب كرده باشند از اهل آن با وجود علم بحقّيّت ايشان و نصوص دالّه بر آن چنانكه أكثر اهل سنّت متمسّك ميشوند باين استبعاد و بسبب آن حكم ميكنند بحقّيّت خلفاى خود، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٠٥٧ هب اللّهم لنا رضاك، و أغننا عن مدّ الأيدى الى سواك. ببخش ما را خداوندا خشنودى خود، و بى نياز گردان ما را از كشيدن دستها بسوى غير تو.
١٠٠٥٨ هواك أعدى عليك من كلّ عدوّ فاغلبه و الّا أهلكك. خواهش تو ستم كننده‏ترست بر تو از هر دشمنى، پس غلبه كن بر او و اگر نه هلاك گرداند ترا.
١٠٠٥٩ هموم الرّجل على قدر همّته و غيرته على قدر حميّته. اندوههاى مرد بر اندازه همّت اوست و غيرت او بر اندازه حميّت اوست، «بودن اندوههاى مرد بر اندازه همّت او» ظاهرست، چه هر چند همّت و عزم كسى بلندتر باشد طلب مطالب عمده‏تر و متصدّى اشغال عظيمتر گردد، و ظاهرست كه اندوه در طلب هر مطلبى و در هر شغلى باندازه بزرگى آن مطلب و آن شغل ميباشد، و «حميّت» بمعنى ننگ و عار داشته باشد از چيزيست و اين نيز ظاهرست كه هر چند كسى بيشتر ننگ و عار داشته باشد از چيزى، غيرت او بيشترست و بيشتر سعى ميكند در رفع و دفع آن از خود.
١٠٠٦٠ همّ الكافر لدنياه، و سعيه لعاجلته، و غايته شهوته. اندوه كافر از براى دنياى اوست، و سعى او از براى سراى عاجل اوست، و غايت او شهوت اوست، مراد به «غايت» چيزيست كه علّت فعلى شود يا غرض و فايده كه كسى كارى را از براى آن بكند يعنى علّت و سبب كارهاى او همين شهوت و هوا و هوس اوست يا غرضى كه منظور اوست از آنها همان رسيدن بچيزهائيست كه شهوت آنها دارد، و ممكن است نيز كه بمعنى منتها و پايان باشد يعنى پايان و منتهاى مطلب او همين حصول مشتهيات اوست.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره جمعى كه ثنا فرموده بر ايشان و مراد بايشان ائمّه طاهرين است صلوات اللَّه و سلامه عليهم‏
چنانكه از بعضى عبارات آنچه در اينجا نقل شده و از سابق آن نيز كه در نهج البلاغه و غير آن مذكورست ظاهر مى‏شود:
١٠٠٦١ هجم بهم العلم على حقيقة الايمان، و باشروا روح اليقين، فاستسهلوا  ما استوعرا المترفون، و أنسو بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدّنيا بأبدان أرواحها معلّقة بالمحلّ الأعلى، أولئك خلفاء اللَّه فى أرضه، و الدّعاة الى دينه آه آه شوقا الى رؤيتهم. داخل كرده است ايشان را دانش بر حقيقت ايمان، و در بر گرفته‏اند روح يقين را، پس سهل شمرده‏اند آنچه را سخت يافته‏اند متنعّم كنندگان، و خو گرفته‏اند به آن چه رم بكرده‏اند از آن نادانان، و مصاحبت كرده‏اند دنيا را ببدنهايى كه روحهاى آنها آويخته شده است بمحلّ أعلى، ايشانند جانشينان خدا در زمين او، و خوانندگان بسوى دين او، آه آه از روى شوق بسوى ديدن ايشان، يعنى از راه علم و دانشى كه دارند داخل شده‏اند بر حقيقت ايمان و رسيده‏اند بآن، و در نهج البلاغه و غير آن «البصيره» بجاى «الايمان» است، يعنى بر حقيقت بينائى و در روايت شيخ صدوق-  رحمه اللَّه-  «الامور» است، يعنى بر حقيقت چيزها، و شايع‏تر در «هجم» داخل شدنيست كه ناگاه باشد و در اينجا بر آن نيز حمل مى‏توان كرد باعتبار اين كه علوم ايشان لدنّى است و فكرى نيست كه بعد از
تحصيل مقدّمات و ترتيب آنها باشد بلكه ناگاه و دفعيست، و «مباشر شده‏اند روح يقين را» يعنى روح و جان يقين بأحوال مبدأ و معاد را «در بر گرفته‏اند» بعنوانى كه گوئيا ظاهر پوست هر يك لباس آن ديگرى شده، و ممكن است كه «روح» بفتح راء خوانده‏
شود بمعنى راحت يا نسيم، و مراد اين باشد كه: راحت و لذّت يقين را يا نسيم يقين را دريافته‏اند، و «آنچه را سهل شمرده‏اند، لذّتهاى دنياست كه ايشان سهل شمرده‏اند و تنعّم كنندگان آن را عظيم مى‏دانند، و «آنچه خو گرفته بآن ايشان ورم كرده‏اند از آن نادانان» ذكر خدا و ياد احوال آخرتست، و ممكن است كه: مراد به «آنچه سهل شمرده‏اند ايشان و سخت يافته‏اند تنعّم كنندگان» زحمتهاى دنيا باشد كه از براى آخرت كشيده شود مثل روزه روزها و بيدارى شبها و امثال آنها، و به «آنچه خو گرفته‏اند ايشان بآن ورم كرده‏اند تنعّم كنندگان از آن» نيز همانها باشد، و مراد به «محلّ أعلى كه روحهاى ايشان آويخته شده بآن يعنى در ذكر و فكر آنست يا عاشق و واله آن» عالم مجرّدات و روحانيانست كه مرتبه آن بلندترست، يا بهشت باعتبار بلندى مرتبه آن نيز، يا بودن آن در آسمان، يا بالاتر از آن، «و ايشانند جانشينان خدا» يعنى امامان و پيشوايان كه حقّ تعالى ايشان را فرمانفرما و جانشين خود كرده در زمين و مردم را مى‏خوانند بسوى دينى كه او قرار داده، و «آه» بسكون هاء يا كسر آن كلمه ايست كه در وقت اظهار وجع و دردى مى‏گويند و غرض در اينجا اظهار وجع و درد سوزش و التهاب شوق بسوى ديدن ايشانست و اين كه اين آهها بسبب آنست و غرض شوق بديدن ما سواى خود و حسنين است عليهم السلام، يا مراد تعليم مردم است بمشتاق بودن بديدن ايشان بآه كشيدن از براى ايشان، و اللَّه تعالى يعلم.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف آل رسول خدا صلوات اللَّه عليهم:
١٠٠٦٢ هم دعائم الاسلام، و ولائج الاعتصام، بهم عاد الحقّ فى نصابه، و انزاح الباطل عن مقامه، و انقطع لسانه من منبته، عقلوا الدّين عقل وعاية و رعاية، لا عقل سماع و رواية.
ايشان ستونهاى اسلامند، و ولايج اعتصام، بايشان برگشته است حقّ در أصل و محلّ رجوع خود، و دور شده است باطل از جايگاه خود، بريده شده است زبان آن از رستنگاه آن، دريافته‏اند دين را دريافتن نگاهدارى و رعايت، نه دريافتن شنيدن و روايت. «ولائج» جمع «وليجه» است و «وليجه كسى» مصاحب خاصّ او را گويند كه كمال خصوصيّت با او داشته باشد و بمنزله آستر جامه يا پيراهن تن او باشد و اعتماد او بر او باشد، و «اعتصام» بمعنى چنگ در زدنست، و «ايشان ولايج اعتصام‏اند» يعنى خاصّان و محرمان اويند و بمنزله چنان مصاحبان‏اند از براى آن، و مراد اينست كه مردم بايد كه بايشان اعتصام كنند، و «بايشان برگشته است حقّ» ظاهر اينست كه مراد بآن اين باشد كه بايشان چنين و چنان خواهد شد نهايت از براى اشاره بيقين بتحقّق آن بلفظ ماضى فرموده‏اند چنانكه شايعست، و اين در زمان حضرت قائم خواهد بود صلوات اللَّه و سلامه عليه كه حقّ برگردد باصل و مرجع خود، و باطل دور گردد از جايگاه خود، و بريده شود زبان آن از بيخ.
و ممكنست مراد اين باشد كه: بهر يك از ايشان گاهى يا هر گاه رجوع بايشان شود و ايشان حكم كنند برگردد حقّ در اصل خود و دور گردد باطل از جايگاه خود و بريده شود زبان آن از بيخ، و «دريافته‏اند دين را» يعنى عقايد و شرايع و احكام آنرا دريافتنى كه بعنوان حفظ و نگاهدارى و رعايت آنها باشد باعتقاد داشتن بعقايد آنها و عمل كردن باحكام آنها نه مجرّد شنيدن و روايت چنانكه بعضى باشند كه احاديث بشنوند و روايت كنند بى آنكه رعايت آنها و عمل بمقتضاى آنها بكنند.
هم موضع سرّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله، و حماة أمره، و عيبة علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه. ايشان يعنى همان آل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و همچنين تا آخر فصل همه‏
اوصاف ايشانست ، جايگاه سرّ رسول خدايند-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  و حمايت كنندگان فرمان اويند، و صندوق علم اويند، و مرجع حكم اويند، و كهفهاى كتابهاى اويند، و كوههاى دين اويند، يعنى أسرار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله همه بايشان سپرده شده، و ايشان حمايت كنندگان فرمانهاى اويند بعمل به آنها و اجراى آنها هر گاه مسلّط باشند، و علوم آن حضرت همه نزد ايشانست، و ايشان بمنزله صندوق علوم ايوند، مراد به «حكم او» فرمانهاى اوست يا حكمتها و علوم او، و «ايشان مرجع آنهايند» يعنى هر كه آنها را خواهد بايد كه بايشان رجوع كند، و «كهف» بمعنى ملجأ است و غارى كه در كوه باشد يا يورتى  كه در آن كنده باشند و بنا بر اوّل مراد اينست كه ايشان ملجأ كتابهاى اويند يعنى قرآن مجيد و ساير كتابهاى آسمانى و ساير نوشته‏ها كه نزد آن حضرت بود ايشان ملجأ و پناه آنهايند و آنها نزد ايشان محفوظ مانند از تغيير و تحريف مانند كسى كه پناه كسى باشد و حفظ كند او را از كسى كه خواهد كه آسيبى باو رساند، و بنا بر دويم و سيم اين كه ايشان جايگاه محكمى‏اند از براى آنها و حفظ آنها، و «ايشان كوههاى دين اويند» يعنى قرار و استقرار دين او بايشان است مانند كوهها كه از براى قرار و استقرار زمين بر روى آن خلق شده.
هم كرائم الايمان، و كنوز الرّحمن، ان قالوا صدقوا، و ان صمتوا لم يسبقوا. ايشان كرائم ايمانند، و گنجهاى پروردگار بسيار مهربانند، اگر بگويند راست گويند، و اگر خاموش شوند پيشى گرفته نشوند، «كرائم» جمع كريمه است‏
بمعنى چشم يا هر عضو گرامى مثل چشم و گوش و دست يا هر شخص بسيار گرامى شريفى، و مراد اينست كه: ايشان بمنزله چشمهاى ايمان يا جوارح شريفه آنند يا بسيار گراميان اهل ايمانند، و «گنجهاى پروردگارند» يعنى گنجهاى علوم پروردگارند، يا گنجهاى فيضها و بركتهايند كه حقّ تعالى از براى مردم در زمين گذاشته، و «اگر خاموش شوند پيشى گرفته نشوند» يعنى هر گاه ايشان در جائى خاموش شوند ديگرى را حدّ آن نباشد كه پيشى گيرد و پيش از اين كه ايشان سخن گويند سخن گويد.
هم كنوز الايمان، و معادن الاحسان، إن حكموا عدلوا، و إن حاجّوا خصموا. ايشان گنجهاى ايمانند و كانهاى احسان، اگر حكم كنند عدل كنند، و اگر حجّت آورند غلبه كنند، يعنى ايشان را بر حقّيّت خود يا در هر باب حجّتها و برهانها باشد كه اگر دست زنند به آنها غلبه كنند بر خصم خود.
هم أساس الّدين، و عماد اليقين، إليهم يفي‏ء الغالى، و بهم يلحق التّالى. ايشان اساس دين‏اند و عماد يقين‏اند، بسوى ايشان برميگردد از حدّ درگذرنده، و بايشان لاحق مى‏شود تالى، «اساس خانه» اصل بناى آنست، و «عماد» چيزيست كه چيزى را بآن بر پاى دارند مثل پشتيبان، و مراد اينست كه ايشان بمنزله اساس بناى دين‏اند و بمنزله پشتيبان يقين‏اند يعنى يقين بأحوال مبدأ و معاد، و «بسوى ايشان بر مى‏گردد»، تا آخر شرح شد در أواخر فصل نون و حاجت اعاده نيست.
هم مصابيح الظّلم، و ينابيع الحكم، و معادن العلم، و مواطن الحلم. ايشان چراغهاى تاريكيهااند، و چشمه‏هاى حكمتها، و معادن علم، و مواطن‏
حلم، يعنى چراغهايند در تاريكيها، يا از براى اين كه تاريكيها به آنها روشن شود، و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علوم حقّه است، و «معادن علم» تأكيد سابقست.
هم عيش العلم، و موت الجهل، يخبركم حلمهم عن علمهم، و صمتهم عن منطقهم، لا يخالفون الحقّ و لا يختلفون فيه، فهو بينهم صامت ناطق، و شاهد صادق. ايشان زندگانى علمند و مردن جهل، خبر مى‏دهد شما را حلم ايشان از علم ايشان و خاموشى ايشان از گويائى ايشان، مخالفت نمى‏كنند حقّ را و اختلاف نمى‏كنند در آن، پس آن ميان ايشان خاموشيست گويا و گواهيست راستگو، يعنى بايشان علم زنده و باقى مى‏ماند و جهل مى‏ميرد و زايل مى‏گردد، و از حلم و بردبارى ايشان استنباط علم ايشان مى‏توان كرد، زيرا كه تا كمال علم و دانش نباشد آن همه حلم و بردبارى نتواند بود، و از خاموشى ايشان استنباط گويائى ايشان مى‏توان كرد، زيرا كه خاموشى در جائى كه موقع آن باشد چنانكه ايشان مى‏گردند دليل علم و دانش است، و مراد به «منطق» كه به «گويائى» ترجمه شده نطق و گويائى باطنيست كه همان علم و دانش باشد و بر تقديرى كه مراد نطق و گويائى ظاهرى باشد نيز هر گاه استنباط علم و دانش ايشان بشود استنباط اين مى‏شود كه هر جا كه گويا گردند نيكو گويند، و «مخالفت نكردن ايشان حقّ را و اختلاف نكردن در آن» ظاهرست و اين ملازمت حقّ و هميشه همراه بودن با آن هر چند خاموش است و زبانى ندارد دليليست بر حقّيّت صاحب آن چنانكه مكرّر مذكور شد كه هر كه در واقع حقّ با او باشد همين معنى سبب اين مى‏شود كه دلها تصديق بحقّيّت او بكنند پس گويا آن گوياست باين و گواه راستيست بر اين.
حرف واو
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف واو .
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١٠٠٦٣ وعد الكريم نقد و تعجيل. وعده كريم نقد و تعجيل است، يعنى چون البتّه وفا ميكند بآن بمنزله نقد و تعجيل است، يا اين كه او تا تواند وعده نكند بلكه وعده او اينست كه نقد دهد و تعجيل كند در آن، و مراد به «كريم» چنانكه مكرّر مذكور شد شخص گرامى بلند مرتبه است يا صاحب جود و سخاوت.
١٠٠٦٤ وعد اللّئيم تسويف و تعليل. وعده لئيم پس انداختنيست و مشغول ساختنى، يعنى قصد وفا بآن ندارد بلكه غرض او همين پس انداختن آنست و مشغول ساختن او بآن، و مراد به «لئيم» مقابل «كريم» است بيكى از دو معنى كه مذكور شد.
١٠٠٦٥ ولد السّوء يهدم الشّرف، و يشين السّلف. فرزند بد خراب ميكند شرف را، و عيبناك مى‏گرداند سلف را، يعنى خراب ميكند شرف و بلندى مرتبه پدران خود را، و عيبناك مى‏گرداند پيشينيان خود را.
١٠٠٦٦ ولد السّوء يعرّ السّلف، و يفسد الخلف. فرزند بد آلوده ميكند پدران و پيشينيان خود را، و فاسد مى‏گرداند اولاد و بازماندگان  خود را، «آلوده و چركن ساختن پدران» ظاهرست، و «فاسد كردن بازمانده‏گان »
يا باعتبار همان عيب و سرزنشى است كه از براى ايشان تحصيل كرده، و يا باعتبار اينست كه غالب اينست كه ايشان نيز پيروى او كنند و بد شوند.
١٠٠٦٧ ورع الرّجل على قدر دينه. پرهيزگارى مرد بر اندازه ديندارى اوست، هر چند ديندارى او قويتر باشد پرهيزگارى او بيشتر باشد.
١٠٠٦٨ وقار الرّجل يزينه، و خرقه يشينه. وقار مرد زينت مى‏دهد او را، و خرق او عيبناك مى‏گرداند او را، «خرق» بضمّ خاء با نقطه و سكون راء بى نقطه يا فتح هر دو بمعنى درشتى و بد خوئيست يا حماقت و كم عقلى.
١٠٠٦٩ وقرّوا كباركم يوقّركم صغاركم. توقير كنيد بزرگان خود را تا توقير كنند شما را كوچكان شما، اين يا باعتبار اينست كه حقّ تعالى چنين ميكند كه كسى كه تعظيم و توقير بزرگان خود بكند كوچكان او نيز تعظيم و توقير او بكنند، و يا باعتبار اينست كه غالب اينست كه كوچكان پيروى بزرگان ميكنند پس هر گاه ببينند كه بزرگان تعظيم بزرگان خود ميكنند ايشان نيز تعظيم بزرگان خود بكنند.
١٠٠٧٠ وقّروا أعراضكم ببذل أموالكم. نگاهداريد عرضهاى خود را ببذل أموال خود يعنى در جائى كه حفظ عرض خود محتاج ببذل اموال باشد بذل كنيد و حفظ عرض را بهتر دانيد كه از حفظ مال و از اين جمله است نيز بذل اموال بقدرى كه مردم او را بخيل نشمارند چه حفظ عرض خود از هر نقصى و عيبى ضرورست و بخيلى نقص و عيب عظيميست.
١٠٠٧١ وفور الاموال بانتقاص الأعراض لؤم. بسيارى أموال بكم شدن عرضها لؤم است، يعنى دنائت و پستى مرتبه است.
١٠٠٧٢ ولد عقوق محنة و شؤم. فرزند عقوق محنت است و شوم است، مراد به «عقوق» فرزنديست كه بد سلوكى كند با پدر يا مادر و صله ايشان را بجا نياورد.
١٠٠٧٣ وقار الحلم زينة العلم. وقار حلم زينت علمست يعنى هر گاه با علم جمع شود زينت آن باشد.
١٠٠٧٤ وفاء بالذّمم زينة الكرم. وفا كردنى بعهدها و پيمانها زينت كرم است يعنى هر گاه با كرم جمع شود زينت آن باشد و مراد به «كرم» چنانكه مكرّر مذكور شد شرف و بلندى مرتبه است يا جود و سخاوت، و پوشيده نيست كه «وفاء» اگر چه نكرده است نهايت چون تخصيص يافته به «الذّمم» قصورى ندارد مبتدا شدن آن، با آنكه مراد بآن عموم نيز مى‏تواند بود يعنى هر وفا كردنى بعهدها و پيمانها و بنا بر اين در حكم معرفه است مانند «تمرة خير من جرادة» يعنى خرمائى بهتر از ملخيست يعنى هر خرمائى، و در بعضى نسخه‏ها «وفاء الذمم» واقع شده  و بنا بر اين محتاج بعذرى نيست.
١٠٠٧٥ وقاحة الرّجل تشينه. بى‏حيائى مرد عيبناك مى‏گرداند او را.
١٠٠٧٦ وقار الشّيب نور و زينة. وقار پيرى نوريست و زينتيست.
و در بعضى نسخه‏ها چنين است:
وقار الرّجل نور و زينة. وقار مرد نوريست و زينتى است. و پوشيده نيست كه «نور» به «وقار پيرى» أنسب است.
١٠٠٧٧ ورع ينجى خير من طمع يردى. ورعى كه رستگار گرداند بهترست از طمعى كه هلاك سازد، يا بيندازد، «ورع» بمعنى باز ايستادنست، و مراد اينست كه: باز ايستادن از خواهشها و لذّتها هر چند تعب و زحمتى داشته باشد بهترست از طمع كردن از مردم از براى رسيدن به آنها چه آن رستگار مى‏گرداند آدمى را و اين هلاك مى‏سازد بهلاكت معنوى، يا مى‏اندازد يعنى در زيان و خسران يا خفّت و خوارى.
١٠٠٧٨ ولوع النّفس باللّذّات يغوى و يردى. حريص بودن نفس بلذّتها گمراه مى‏سازد و هلاك مى‏گرداند، يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
١٠٠٧٩ ورع يعزّ خير من طمع يذلّ. ورعى كه عزيز گرداند بهترست از طمعى كه خوار گرداند، اين نزديكست بمضمون فقره سابق سابق، و آنچه در شرح آن مذكور شد كافيست در شرح اين نيز.
١٠٠٨٠ وقوعك فيما لا يعنيك جهل مضلّ. افتادن تو در چيزى كه مهمّ نباشد ترا نادانييست گمراه كننده، غرض منع از اشتغال بچيزى چندست كه ضرور نباشد و اين نادانى است گمراه كننده، زيرا كه اشتغال به آنها مانع مى‏شود از اشتغال ببعضى مهمّات و چيزى چند كه ضرور و در كار باشند و باعث فوت آنها مى‏شود و اين كمال نادانى و گمراهيست كه كسى مهمّى را
ترك كند از براى امرى كه مهمّ او نباشد چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٠٨١ ورع المرء ينزّهه عن كلّ دنيّة. پرهيزگارى مرد پاكيزه مى‏سازد او را از هر دنيّه يعنى هر صفت پستى كه نقص و عيب او باشد.
١٠٠٨٢ وفور الدّين و العرض بابتذال الأموال موهبة سنيّة. تمامى دين و عرض بنگاه نداشتن اموال عطيّه‏ايست بلند مرتبه، يعنى كسى كه دين و عرض خود را تمام و كامل نگه دارد باين كه بذل اموال كند از براى آنها، اين صفت عطيّه‏ايست بلند مرتبه كه باو عطا شده.
۹
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
١٠٠٨٣ وصول معدم خير من جاف مكثر. پيوند كننده بى‏چيز بهترست از قطع كننده مالدار، يعنى كسى كه بقدر مقدور صله و احسان برادران بجا آورد هر چند بى چيز باشد بهترست از براى فرا گرفتن جهت دوستى و مصاحبت از مالدارى كه ببرد از دوستان وصله ايشان بجا نياورد.
١٠٠٨٤ وجه مستبشر خير من قطوب مؤثر. روى شكفته بهترست از درهم كشيده اكرام كننده، يعنى روى شكفته هر چند اكرام نكند بهترست از روى درهم كشيده كه اكرام كند .
١٠٠٨٥ وصول النَّاس من وصل من قطعه. پيوند كننده مردم كسيست كه پيوند كند كسى را كه بريده باشد او را يعنى پيوند كننده و احسان كننده حقيقى مردم را يا از ميانه مردم كسيست كه پيوند كند و احسان كند كسى را كه او بريده باشد از او وصله او بجا نياورد و اگر نه پيوند كردن‏
و احسان كردن بكسى كه او پيوند كرده باشد سهل باشد و چندان كمالى نباشد.
١٠٠٨٦ وجيه النَّاس من تواضع مع رفعة و ذلّ مع منعة. بزرگ مردم كسيست كه فروتنى كند با بلندى، و نرمى كند با عزّت و مناعت.
١٠٠٨٧ ويل لمن تمادى فى غيّه، و لم يفى‏ء الى الرّشد. واى از براى كسى كه بنهايت رسد در گمراهى خود، و برنگردد بسوى راه درست.
١٠٠٨٨ ويل لمن غلبت عليه الغفلة فنسى الرّحلة و لم يستعد. واى از براى كسى كه غلبه كند بر او غفلت، پس فراموش كند رحلت را و آماده نگردد.
١٠٠٨٩ ويل لمن تمادى فى جهله، و طوبى لمن عقل و اهتدى. واى از براى كسى كه بنهايت رسد در نادانى خود، و خوشى از براى كسى كه دريافت كند و راه راست يابد.
١٠٠٩٠ ويل لمن ساءت سيرته، و جارت ملكته، و تجبّر و اعتدى. واى از براى كسى كه بد باشد طريقه او، جائر باشد مالكيّت او، و تكبّر كند و ستم كند. مراد به «جائر بودن مالكيّت او» اينست كه بجور و ميل از حقّ سلوك كند در آنچه مالك آن باشد و اختيار تصرّف در آن داشته باشد مثل جور پادشاهان و حكّام در ملك خود، و از كلام اهل لغت ظاهر مى‏شود كه «ملكه» بمعنى سلوك با بندگان نيز آمده چنانكه در حديثى كه وارد شده كه: داخل نمى‏شود بهشت را بد ملكه، گفته‏اند كه: يعنى كسى كه بد سلوك باشد با بندگان خود، و بنا بر آن اينجا نيز بآن معنى مى‏تواند بود يعنى كسى كه جائر و مايل از حقّ باشد
-  سلوك او با بندگان او، ممكن است كه «ملكه» در حديث مزبور نيز بمعنى مالكيت باشد بهمان معنى كه اوّلا مذكور شد يا بآن معنى كه ايشان گفته‏اند.
١٠٠٩١ ويح النَّائم ما أخسره، قصر عمله و قلّ أجره. ويح خوابيده چه چيز زيانكار كرده او را، كوتاه است عمل او و كم است مزد او، «ويح» كلمه رحمت و «ويل» كلمه عذابست، و بعضى گفته‏اند كه: هر دو بيك معنى است يعنى هر دو كلمه عذابند و «ويح فلان» يا «ويل فلان» كه گويند در كلام تقديرى بايد مثل اين كه لازم سازد خدا ويح او را يا ويل او را، يا طلب كن ويح او را يا ويل او را، يا مى‏خواهم ويح او را يا ويل او را، و حاصل فقره مباركه اينست كه: ويح از براى كسى كه در خواب باشد يعنى محلّ ترحّم است چه چيز او را زيانكار كرده است و اين تعجّب است از زيانكارى او و سؤال از سبب آن و اين كه آيا چه سبب داشته باشد كه او را چنين زيانكار كرده و بعد از آن بيان زيانكارى او شده باين كه «كوتاه است عمل او و كم است مزد او» زيرا كه تا در خوابست عملى نكند و مزدى از براى او نباشد و غرض منع از خواب بسيارست بسبب اين كه خواب عمل را كوتاه كند و مزد را كم گرداند.
١٠٠٩٢ ويح المسرف ما أبعده عن صلاح نفسه و استدراك أمره. ويح از براى اسراف كننده، چه چيز دور كرده است او را از صلاح نفس خود و بازيافت كار خود يعنى چه دورست از آنچه صلاح نفس او در آنست و از بازيافت كردن كار خود و تدارك نمودن زيان و خسران آن.
١٠٠٩٣ ويح ابن آدم ما أغفله، و عن رشده ما أذهله. ويح از براى پسر آدم، چه چيز غافل كرده او را و از راه راست درست او چه چيز زايل ساخته او را، يعنى چه غافلست و از راه راست درست خود چه ذاهل‏
است و «ذاهل» نيز بمعنى غافل است، و مراد به «راه راست درست او» راه نجات و رستگارى اوست كه آن اطاعت و فرمانبردارى حقّ تعالى باشد.
١٠٠٩٤ ويح المعاصى ما أجهله، و عن حظّه ما أعدله. ويح از براى عصيان كننده، چه چيز نادان كرده او را، و از بهره خود چه چيز عدول فرموده او را، يعنى چه نادانست و چه عدول كرده از حظّ و بهره خود.
١٠٠٩٥ ويح الحسد ما أعدله، بدأ بصاحبه فقتله. ويح از براى حسد، چه چيز عادل كرده است او را ابتدا كرده بصاحب خود پس كشته او را يعنى رحمت باد بر آن چه عادل كرده است كه ضرر آن ابتدا بصاحب آن مى‏رسد و مى‏گدازد او را از غم و اندوه تا بكشد او را، و «تقييد بابتداء» باعتبار اينست كه گاه باشد كه ضررى از آن بكسى كه حسد بر او باشد نيز برسد، باعتبار اين كه صاحب آن بسبب آن ضررى باو رساند.
١٠٠٩٦ ويح ابن آدم، أسير الجوع، صريع الشّبع، غرض الآفات، خليفة الأموات. ويح از براى پسر آدم اسير گرسنگى است، افتاده سيريست، نشانه آفتهاست، جانشين مردگانست. يعنى محلّ ترحّم است آدمى همين كه گرسنه شد در بند آن مى‏افتد و گرفتار آن مى‏شود، و چون سير شد سيرى غلبه ميكند بر او و او را مى‏اندازد يعنى در زيان و خسران مى‏اندازد، يا اين كه او را سنگين و كاهل مى‏گرداند كه كارى از او نمى‏آيد مانند كسى كه بر زمين افتاده باشد و نتواند برخاست، و هدف و نشانه تيرهاى آفتهاست، و «جانشين مردگانست» يعنى نهايت مرتبه او در دنيا جانشينى مردگانست، زيرا كه آنچه تحصيل كند در آن از مال و جاه چيزى چندست كه از جمعى‏
بوده كه مرده‏اند و بعد از ايشان باو رسيده پس گويا جانشين ايشانست، يا اين كه جانشين پدران مرده خودست.
١٠٠٩٧ وقّروا أنفسكم عن الفكاهات و مضاحك الحكايات، و محال التّرّهات. بزرگ و متين گردانيد نفسهاى خود را از مزاحها، و مضاحك حكايتها، و محال باطلها، يعنى بزرگ و متين گردانيد نفسهاى خود را و برتر داريد آنها را از اين امور كه باعث حقارت و نقص آنها مى‏شود، يكى مزاح كردن بسيار چنانكه مكرّر مذكور شد، دويم حكايتها كه محلّ خنده باشد، سيم «محال ترّهات» بتخفيف لام بمعنى باطلهاست، و محال بكسر ميم و تخفيف لام بمعنى مكرست، و «محالّ» بفتح ميم و تشديد لام جمع محلّ است يعنى جايگاه، و بنا بر اين مراد به «جايگاههاى باطل» مجالسيست كه سخنان باطل در آنها مذكور شود يا مجالس لهو و لعب، و بنا بر اين ممكن است مراد مرگ كردن با مردم باشد بسخنان باطل يا كارهاى باطل، و «محال» بضمّ ميم و تخفيف لام بمعنى برگشته شده است، و بنا بر اين ممكن است مراد اين باشد كه و از آنچه برگشته شده باشد از صورت خود از باطلها يعنى از شبهه‏هاى باطله كه برگشته شده باشد از صورت خود و بصورت حقّ جلوه نمايد يعنى از تمسّك به آنها و احتجاج به آنها، يا اين كه مراد به «محال باطلها» باطلى چند باشد كه هر كه بشنود تصديق آن نكند و آن را گزاف داند و محال شمارد، و تخصيص به آنها از براى زيادتى قبح آنها باشد نسبت بساير باطلها بسبب اين كه با وجود گناه كذب سبب خفّت و ذلّت صاحب خود مى‏گردد نزد مردم نيز، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٠٩٨ ويح البخيل المتعجّل الفقر الّذى منه هرب، و التَّارك الغنى‏
الّذى ايّاه طلب. ويح از براى بخيل تعجيل كننده درويشى را كه از آن گريخته، و ترك كننده توانگرى را كه آن را طلب كرده، يعنى محلّ ترحّم است بخيل و بى عقلى او، زيرا كه بخيلى ميكند از ترس درويشى و از براى طلب توانگرى، و از براى اين بالفعل با وجود توانگرى خود را درويش ميكند و بروش ايشان سلوك مى‏نمايد و ترك توانگرى و سلوك ايشان ميكند پس از براى ترس از مجرّد احتمال درويشى در يك وقتى بالفعل خود را درويش ميكند و از براى طلب توانگرى بعد از اين كه آن نيز مجرّد احتماليست ترك ميكند توانگرى را كه بالفعل دارد و ظاهرست كه اين محض سفاهت و بى عقليست.
١٠٠٩٩ وقار الشّيب أحبّ الىّ من نضارة الشّباب. وقار پيرى دوسترست بسوى من از خرّمى جوانى، زيرا كه آن مانع مى‏گردد از بسيارى از هواها و هوسها و اين بر مى‏انگيزاند بر آنها.
١٠١٠٠ ويل للباغين من أحكم الحاكمين و عالم ضمائر المضمرين. واى از براى ستمگران يا سركشان از حكم كننده‏ترين حكم كنندگان و داناى ضمير مضمران، «ضمير» چيزى را گويند كه كسى در خاطر گيرد، و «مضمر» كسى را كه چيزى در خاطر گيرد و مراد اينست كه: واى بر ايشان از جانب حق تعالى كه حكم كننده‏ترين حكم كنندگانست، و در هر چيز و بر هر كس حكم تواند كرد و در يك لمحه بر اوّلين و آخرين در حشر حكم كند و غير او هيچ حاكمى چنين نباشد، و داناست هر چه را هر كه در خاطر گذراند هر چند اصلا آشكار نكند.
١٠١٠١ ويل لمن بلى بعصيان و حرمان و خذلان. واى از براى كسى كه گرفتار شده باشد بنافرمانى و محرومى و خذلان، يعنى‏
نافرمانى حق تعالى و محرومى از درگاه او، و اين كه حق تعالى واگذارد او را بخود و ترك يارى او كند.
١٠١٠٢ و الّذى فلق الحبة و برأ النّسمة ليظهرنّ عليكم قوم يضربون الهام على تأويل القرآن كما بدأكم محمّد على تنزيله، ذلكم حكم من الرّحمن عليكم فى آخر الزّمان. سوگند بكسى كه فلق كرده دانه را، و آفريده تن بنده را كه هر آينه ظاهر خواهد شد بر شما قومى كه مى‏زنند سرها را بر تأويل قرآن چنانكه ابتدا كرد شما را محمّد بر تنزيل آن، اين حكميست از خداى مهربان بر شما در آخر زمان. «فلق» بمعنى «خلق» آمده، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: خلق كرده و آفريده دانه را، و بمعنى شكافتن نيز آمده، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: شكافته دانه را، و مراد شكافتن آنست ببيرون آوردن برگ از آن يا شكافتن بشكافى كه در ميان آن باشد يا شكافتن آن و بيرون آوردن از عدم، يا شكافتن عدم ببيرون آوردن آن از آن، و حاصل دو وجه آخر بمعنى خلق مى‏شود و بنا بر اين ممكنست كه اصل معنى آن همان شكافتن باشد و استعمال آن در خلق باعتبار يكى از آن دو وجه آخر باشد، و «قومى كه مى‏زنند سرها را» يعنى بشمشير و مراد به «تأويل قرآن» معنى آنست كه عبارت صريح يا ظاهر در آن نباشد و استنباط آن از آن محتاج باشد بوحى يا آنچه منتهى شود بآن، و به «تنزيل آن» اين كه صريح يا ظاهر باشد در آن و خفائى نباشد در آن. و روايت شده در كافى و تهذيب و غير آنها از حضرت امام جعفر صادق كه روايت كرده آن حضرت از پدر بزرگوار خود-  صلوات اللَّه و سلامه عليهما-  كه فرموده كه: چون نازل شد آيه كريمه «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما، فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى‏ فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي‏ءَ إِلى‏ أَمْرِ اللَّهِ» يعنى اگر دو طايفه
از مؤمنان جنگ كنند با يكديگر پس اصلاح كنيد ميانه ايشان، پس اگر تعدّى كند يكى از ايشان بر ديگرى پس جنگ كنيد با آنكه تعدّى ميكند تا اين كه برگردد بسوى امر خدا، پس چون نازل شد اين فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله: بدرستى كه از شما كسى باشد كه جنگ ميكند بعد از من بر تأويل چنانكه جنگ كردم من بر تنزيل، پس سؤال كرده شد كه: كيست آن-  فرمود كه: پينه كننده نعل، اشاره بامير المؤمنين صلوات اللَّه و سلامه عليه كه در آن وقت مشغول پينه كردن نعل خود بود.
پوشيده نماند كه ممكن است كه تأويلى كه آن حضرت عليه السّلام جنگهائى كه كرد بآن كرد همين آيه كريمه باشد بنا بر اين كه مستفاد مى‏شود از آن جنگ كردن يك طايفه از مسلمانان كه بر حقّ باشد با طايفه ديگر كه سركشى كند بر ايشان، و طايفه حقّ آن حضرت و اصحاب او بودند و طايفه سركش آن طوايف كه سركشى كردند بر ايشان از اصحاب جمل و صفّين و خوارج و چون تعيين فرقه حق و باطل در اين آيه كريمه نشده بلكه بوحى و بيان نبوى شده پس نسبت داده شده بتأويل قرآن مجيد بخلاف جنگهاى حضرت رسالت پناهى صلّى اللَّه عليه و آله كه آنها بتنزيل قرآن مجيد بود كه در آن صريح امر شده بقتال مشركان، و ممكن است كه تأويل قرآن كه آن حضرت عليه السلام بر تأويل آن جنگها كرد آيات ديگر باشد كه تأويل آنها امر بآن جنگها باشد نهايت چون اين آيه كريمه دلالت ميكند بر مقاتله ميان دو طايفه از مسلمانان كه يكى بر حقّ باشد و ديگرى بر باطل، آن حضرت بتقريب آن فرموده باشد كه آن طايفه حق اصحاب أمير المؤمنين باشند كه قتال خواهند كرد بر تأويل قرآن با طوايفى كه سركشى كنند با ايشان، و بر هر تقدير مراد در اين فقره مباركه به «قومى كه مى‏زنند تاركها را بر تأويل» ممكن است كه مطابق اين حديث شريف آن حضرت خود و اصحاب او باشند و اين را در اوايل حال فرموده باشند
پيش از وقوع آن جنگها، و نسبت آن بآخر الزّمان منافاتى با اين ندارد زيرا كه آن زمان نسبت به آن چه گذشته از روزگار آخر الزّمان است چنانكه شايعست كه حضرت رسالت پناهى را صلّى اللّه عليه و آله پيغمبر آخر الزّمان مى‏گويند، و ممكن است كه مراد به «آن قوم» در اينجا ايشان نباشند بلكه حضرت قائم صلوات اللّه و سلامه عليه و اصحاب او باشند كه ايشان نيز جهاد خواهند كرد با مخالفان بر تأويل قرآن مجيد، و اللّه تعالى يعلم.
١٠١٠٣ وقّروا اللَّه سبحانه، و اجتنبوا محارمه، و أحبّوا أحبّاءه. تعظيم كنيد خداى سبحانه را، و دورى گزينيد از حرامهاى او، و دوست داريد دوستان او را.
١٠١٠٤ وقّ نفسك نارا و قودها النَّاس و الحجارة بمبادرتك الى طاعة اللَّه، و تجنّبك معاصيه، و توخّيك رضاه. نگاهدار نفس خود را از آتشى كه هيمه آن مردم‏اند و سنگ، بشتاب كردن تو بسوى فرمانبردارى خدا، و دورى گزيدن تو از نافرمانيهاى او، و طلب كردن تو خشنودى او را، مراد آتش جهنّم است كه هيمه آن آدميان باشند و سنگها كه در گيرند و بعوض هيمه بسوزند چنانكه در قرآن مجيد فرموده، و «بشتاب كردن» يعنى نگاهداشتن از آن آتش باينها مى‏شود.
١٠١٠٥ وقر سمع لم تسمع الدّاعية. كر شده يا سنگين شده گوشى كه نشنيده دعوت را يعنى دعوت حقّ تعالى و انبياء و اوصيا صلوات اللَّه و سلامه عليهم كه مردم را بسوى حقّ و راه نجات كرده‏اند و مراد اينست كه آن دعوتها چنان واضح و لايح است كه هر كه بشنود آنها را البتّه اجابت ميكند پس كسى كه نشنيده آنها را يعنى اجابت نكرده مى‏بايد كه بسبب‏
-  گناهان و بديها كر شده باشد گوش او يا سنگين شده باشد بمرتبه كه نشنود دعوت را كه اگر مى‏شنيد البتّه اجابت ميكرد، و ممكنست كه «وقر» بصيغه مجهول خوانده شود يعنى كر گردانيده شده يا سنگين كرده شده گوشى و مراد اين باشد كه حق تعالى گوش او را كر كرده يا سنگين كرده باين معنى كه بسبب گناهان و بديهاى او او را بخود وا گذاشته و سلب الطاف خود از او كرده و هر كه را حقّ تعالى با او چنان سلوك كند كر مى‏گردد از شنيدن دعوت يا سنگين مى‏گردد گوش او از شنيدن آن، پس گويا حقّ تعالى او را چنان كر كرده يا گوش او را سنگين كرده.
١٠١٠٦ وقر قلب لم يكن له أذن و اعية. كر شده دلى كه نبوده باشد از براى او گوشى حفظ كننده، مراد اينست كه حق تعالى هر دلى را گوشى داده كه بشنود دعوت بحق را و حفظ كند آنرا و اجابت كند آنرا، پس دلى را كه چنين گوشى نباشد چنين نيست كه آن گوشى را نداشته باشد بلكه گوش آن بسبب گناهان و بديهاى او كر شده كه نمى‏شنود دعوت را تا اين كه حفظ كند آنرا، و در اينجا نيز «وقر» بصيغه مجهول خوانده مى‏تواند شد يعنى كر گردانيده شده يعنى حق تعالى او را كر كرده بهمان معنى كه در شرح فقره سابق مذكور شد و نسبت اين امور بدل چنانكه مكرّر مذكور شد  يا باعتبار اينست كه محلّ ادراكات دل است چنانكه مذهب متكلّمين است، و يا باعتبار شيوع نسبت آنها بآن ميانه مردم هر چند خلاف تحقيق باشدَ، و يا اين كه مراد به «دل» نفس مجرّدست و بر هر تقدير اثبات گوش از براى آن بر سبيل استعاره است و تشبيه آن بكسى كه گوشى داشته باشد.
١٠١٠٧ وقّوا دينكم بالاستعانة باللَّه. نگاهداريد دين خود را بيارى جستن بخدا.
١٠١٠٨ وقّوا أنفسكم من عذاب اللَّه بالمبادرة الى طاعة اللَّه.
-  نگاهداريد نفسهاى خود را از عذاب خدا بتند رفتن بسوى فرمانبردارى خدا.
١٠١٠٩ وال ظلوم غشوم خير من فتنة تدوم. والى ستمگر بسيار ظلم كننده بهترست از فتنه كه دائمى باشد، مراد اينست كه پادشاه و حاكم در هر ولايت هر چند بسيار ستم كننده و ظالم باشد بهترست از اين كه فرمانفرما و حاكمى نباشد زيرا كه ظلم يك كس هر چند بسيار باشد سهل باشد نسبت باين كه فرمانفرما و حاكم نباشد كه آن سبب هرج و مرج مى‏شود و هر كه را قدرتى بر فتنه و شرّى باشد آنرا پيش گيرد و فتنه دائمى گردد.
١٠١١٠ وقّ عرضك بعرضك تكرم ، و تفضّل تخدم، و احلم تقدّم. نگاهدار عرض خود را ببذل متاع و مال  خود تا گرامى گردى، و احسان كن تا خدمت كرده شوى، و بردبارى كن تا پيش داشته شوى يعنى مردم ترا بر ديگران در شرف مقدّم دارند.
١٠١١١ وافد الموت يقطع العمل و يفضح الأمل. وارد شونده مرگ مى‏برد عمل را، و رسوا مى‏گرداند امل را، مراد به «وارد-  شونده مرگ» همان مرگست كه وارد شود بر آدمى و غرض تنبيه بر اينست كه مرگ كه وارد شود قطع عمل كند و ديگر عملى نتوان كرد پس بقدر مقدور در اعمال خير بايد شتاب كرد كه مبادا مرگ در رسد و قطع آنها كند، و همچنين تنبيه بر اين كه اميدهاى دور و دراز از براى خود قرار نبايد داد تا اين كه مرگ رسوا نكند آنها را، و در بعضى نسخه‏ها «الاجل» بجاى «العمل» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مى‏برد أجل را، يعنى مدّت عمر را، و مراد همان تنبيه بر آن دو امرست كه‏
مذكور شد زيرا كه هر گاه مدّت عمر را ببرد پس ديگر عملى نتوان كرد، يا غرض از تمام كلام تنبيه بر امر دويم است باين كه مرگ مدّت عمر را ببرد و اميد را رسوا كند باعتبار اين كه حاصل نشده باشد و اميد حصول آن هم نباشد.
١٠١١٢ وافد الموت يبيد المهل، و يدنى الأجل، و يقعد الأمل. وارد شونده مرگ هلاك ميكند مهلت را، و نزديك مى‏گرداند اجل را، و مى‏نشاند أمل را، مراد به «أجل» پايان مدّت عمرست و مراد اينست كه همين كه مرگ رسيد و حاضر شد ديگر مهلت كارى نمى‏ماند، و پايان مدّت عمر نزديك مى‏گردد، و «اميدها را مى‏نشاند» يعنى ديگر اميدى نمى‏ماند، و پايان مدّت عمر نزديك مى‏گردد، و «اميدها را مى‏نشاند» يعنى ديگر اميدى نمى‏ماند، و غرض ازين نيز همان تنبيه بر دو امرست كه در شرح فقره سابق مذكور شد، و در بعضى نسخه‏ها «ينبذ» بجاى «يبيد» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مى‏اندازد مهلت را، و حاصل هر دو يكيست، و ممكنست كه مراد به «وافد» در اينجا وارد شونده نباشد بلكه بمعنى رسول و فرستاده باشد، و مراد بآن حضرت ملك الموت باشد كه گويا رسول موت است يا هر علامتى كه پيش از آن از براى آن ظاهر مى‏شود و بنا بر آن «نزديك گردانيدن آن اجل را» محتاج نيست بتكليفى كه اشاره بآن شده و در فقره سابق نيز «وافد» باين معنى مى‏تواند بود.
١٠١١٣ وفد الجنّة أبدا منعّمون. وارد شوندگان بهشت هميشه نعمت داده شدگانند.
١٠١١٤ وفد النَّار أبدا معذّبون. وارد شوندگان جهنّم هميشه عذاب كرده شدگانند.
١٠١١٥ وارد الجنّة مخلّد النّعماء. وارد شونده بهشت مخلّد نعمت است يعنى نعمت او مخلدو پاينده است.
١٠١١٦ وارد النَّار مؤبّد الشّقاء. وارد شونده جهنّم مؤبّد شقاوتست يعنى شقاوت و بدبختى او دائميست يعنى چندان كه در جهنّم است، يا هر گاه كافر يا بى ايمان باشد، و ممكن است نيز كه مراد مبالغه در طول زمان آن باشد و بر هر تقدير منافات ندارد با بيرون آمدن بعضى از گنهكاران از آن و زوال شقاوت و بدبختى ايشان بعد از آن.
١٠١١٧ ودّ أبناء الدّنيا ينقطع لانقطاع أسبابه. دوستى پسران دنيا بريده مى‏شود بسبب بريده شدن أسباب آن، يعنى بريده شدن آن غرض دنيوى كه علّت آن دوستى باشد.
١٠١١٨ ودّ أبناء الآخرة يدوم لدوام سببه. دوستى پسران آخرت پاينده باشد از براى پاينده بودن سبب آن كه آن نفع أخروى باشد.
١٠١١٩ وادّوا من توادّونه فى اللَّه، و أبغضوا من تبغضونه فى اللَّه سبحانه. دوست داريد هر كه را دوست مى‏داريد در راه خدا، و دشمنى كنيد هر كه را دشمنى مى‏كنيد در راه خداى-  سبحانه-  يعنى دوستى و دشمنى با كسى مى‏كنيد مگر در راه خدا و از براى رضاى او تعالى شأنه.
١٠١٢٠ واصلوا من تواصلونه فى اللَّه، و اهجروا من تهجرونه فى اللَّه سبحانه. بپيونديد با هر كه مى‏پيونديد در راه خدا، و ببريد از هر كه مى‏بريد در راه‏
خداى-  سبحانه-  يعنى مپيونديد با كسى وصله و احسان مكنيد مگر در راه خدا، و مبريد از كسى و قطع صله و احسان او مكنيد مگر در راه خدا و رضاى او سبحانه.
١٠١٢١ وزراء السّوء أعوان الظّلمة و اخوان الأثمة. وزراى بد يارى كنندگان ظالمان و برادران گنهكارانند، مراد اينست كه وزراى بد از براى ظالمان يارى كنندگان ظالمانند و برادران گنهكارانند هر چند خود در ظلم و گناهان با ايشان شريك نباشند و همين اعانت ايشان در امور ديگر نمايند، و در اين اشاره است باين كه ايشان را وزراى خوب مى‏تواند بود باين كه غرض ايشان دفع ظلم ايشان باشد بقدر مقدور، و نفع رسانيدن بمؤمنان مانند علىّ بن يقطين كه از خيار اصحاب حضرت كاظم عليه السلام بود و وزير هارون لعين.
١٠١٢٢ ولاة الجور شرار الأمّة و أضداد الأئمّة. واليان جور بدان امّت و دشمنان ائمّه حقّ‏اند.
١٠١٢٣ وا عجبا أن تكون الخلافة بالصّحابة و لا تكون بالصّحابة و القرابة. اى تعجّب از اين كه بوده باشد خلافت بصحابت و نبوده باشد بصحابت و قرابت، مراد اظهار تفجّع و اندوهناكيست بر نبودن اين تعجّب و اين كه مردم بايست كه از اين معنى تعجّب كنند و نمى‏كنند، و غرض تشنيع بر ابي بكر و عمر است كه دعوى خلافت كردند باعتبار صحابت پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و اين كه هر گاه خلافت بصحابت باشد پس چرا بصحابت با خويشى و قرابت نباشد، و ظاهرست كه آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه در صحابت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله با ايشان شريك بود بلكه مقدّم بود بر همه صحابه، و مدّتها پيش از همه ايشان ايمان آورد و قبل از همه با آن حضرت نماز ميكرد و اطاعت و انقياد وى مى‏نمود، و با وجود آن خويشى و قرابت هم داشت و پسر عمّ پدر و مادرى آن حضرت بود بلكه بمقتضاى‏
آيه كريمه مباهله بمنزله نفس آن حضرت بود پس چرا مجرّد صحابت سبب استحقاق خلافت شود و صحابت با آن قرابت سبب آن نگردد پس اين امريست كه مردم بايد كه تعجّب كنند از آن و نمى‏كنند، پس اندوهناك بايد بود بر نبودن آن تعجّب و گريه بايد كرد بر آن.
١٠١٢٤ و اللَّه ما كتمت و شمة، و لا كذبت كذبة . سوگند بخدا كه پنهان نكرده‏ام هيچ وشمه و دروغ نگفته‏ام هيچ دروغى، «وشمه» بمعنى كلمه آمده و بمعنى فروبردن سوزن در بدن نيز آمده و بنا بر اوّل مراد اينست كه هيچ كلمه حقّى را كه بايست اظهار كرد پنهان نكردم، و بنا بر دويم اين كه بقدر جائى از بدن كه سر سوزنى بآن فرو رود از هيچ حقّى كه اظهار آن بايست كرد پنهان نكردم و در نهج البلاغه اين كلام شريف بعد از فقره مباركه «و الّذى بعث محمّدا بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة» است كه بعد از اين در همين فصل نقل خواهد شد و بنا بر اين مراد اينست كه در آنچه گفتم بشما و نقل كردم پنهان نكردم كلمه را و دروغى نگفتم يعنى تمام آنچه رسول خدا مرا خبر داد در اين باب همين بود و دروغى هم در آن نبود.
١٠١٢٥ وفور العرض بابتذال المال، و صلاح الدّين بافساد الدّنيا. تمامى عرض بنگاه نداشتن مال است، و صلاح دين بفساد كردن دنياست.
١٠١٢٦ وقود النَّار يوم القيامة كلّ غنىّ بخل بماله على الفقراء، و كلّ عالم باع الدّين بالدّنيا. هيمه آتش روز قيامت هر توانگريست كه بخيلى كرده باشد بمال خود بر محتاجان،
و هر عالميست كه فروخته باشد دين را بدنيا، يعنى ايشان هيمه آتش جهنّم خواهند بود و بجاى هيمه خواهند سوخت.
١٠١٢٧ واضع العلم عند غير أهله ظالم له. گذارنده علم نزد غير اهل آن ستم كننده بر آنست ، مراد اينست كه علم را بايد كه بأهل آن تعليم كرد و كسى كه بغير اهل آن تعليم كند مثل جمعى كه قابليّت فهميدن آن نداشته باشند او ستم كند بر آن.
١٠١٢٨ واضع معروفه عند غير مستحقّه مضيّع له. گذارنده احسان خود نزد غير مستحقّ آن ضايع كننده آنست.
١٠١٢٩ ورع المؤمن يظهر فى عمله. پرهيزگارى مؤمن ظاهر مى‏شود در عمل او.
١٠١٣٠ ورع المنافق لا يظهر الّا على لسانه. پرهيزگارى منافق ظاهر نمى‏شود مگر بر زبان او، يعنى بزبان اظهار پرهيزگارى ميكند و از عمل او پرهيزگاريى ظاهر نمى‏شود بلكه خلاف آن معلوم مى‏شود.
١٠١٣١ و اللَّه ما فجعنى من الموت وارد كرهته، و لا طالع أنكرته، و ما كنت الّا كغارب وردّ أو طالب وجد. سوگند بخدا كه ناگاه نيامد مرا از مرگ وارد شونده كه ناخوش داشته باشم آنرا، و نه طلوع كننده كه نشناخته باشم آنرا، و نبودم من مگر مانند مسافرى‏
كه وارد شده باشد، يا طلب كننده كه يافته باشد، ظاهر اينست كه اين كلام معجز نظام را فرموده باشند بعد از اين كه ابن ملجم لعين ضربت زده بوده و آثار شهادت ظاهر شده و مراد اينست كه هيچ أثرى از آثار موت وارد نشد بر من كه ناخوش داشته باشم آنرا و هيچ علامتى از علامات آن ظاهر نشد كه من آنرا نشناخته باشم و بيگانه من باشد بلكه نبودم من نزد آن مگر مانند مسافرى كه وارد شده باشد بمقصد خود يا طلب كننده كه يافته باشد مطلوب خود را، و در بعضى نسخه‏ها «كعابر» بجاى «كغارب» است و آن هم بهمان معنيست.
١٠١٣٢ و اللَّه ما منع الأمن أهله، و أزاح الحقّ عن مستحقّه الّا كلّ كافر جاحد، و منافق ملحد. سوگند بخدا كه منع نكرده ايمنى را از اهل آن و زايل نكرده حقّ را از مستحقّ آن مگر هر كافرى انكار كننده و منافقى ملحد، مراد اينست كه كسى كه اهليّت ايمنى داشته باشد يعنى اهل و سزاوار اين باشد كه ايمن باشد از ضرر رسانيدن كسى باو باين كه شرعا مستحقّ ضررى نباشد منع نمى‏كند ايمنى را از او و در صدد ايذاء و اضرار او در نمى‏آيد و او را خائف و ترسناك نمى‏سازد مگر هر كافر انكار كننده خدا يا روز جزا، يعنى اين معنى همين كار ايشانست و لايق ديگرى نيست، و همچنين زايل كردن حقّ از مستحقّ آن نيست مگر عمل هر منافق ملحدى و لايق باو، و از ديگرى بغايت زشت و قبيح است.
١٠١٣٣ و لئن أمهل اللَّه تعالى الظّالم فلن يفوته أخذه، و هو له بالمرصاد على مجاز طريقه، و موضع الشّجا من مجاز ريقه. و سوگند بخدا كه اگر مهلت دهد خداى بلند مرتبه ستمگر را پس فوت نخواهد شد او را گرفتن خدا او را، و خدا از براى او بجايگاه انتظار اوست بر گذرگاه راه او و جايگاه آنچه بگيرد گلو را از گذرگاه آب دهن او. اين تتمّه كلاميست‏
كه اين عطف بر آنست و حاصل آن سوگندست بر اين كه اگر گاهى خداى تعالى مهلت دهد ظالم را و زود بلائى بر او نفرستد چنين نيست كه او را واگذارد و اصلا مؤاخذه نكند بلكه از براى او بكمينگاه او باشد بر گذرگاه راه او و جايگاه آنچه بگيرد گلوى او را در گذرگاه آب دهن او تا اين كه هر گاه برسد بجائى كه جاى آن باشد كه چيزى گلوى او را بگيرد از همان جا كه گذرگاه آب دهن اوست يعنى بجائى كه در آنجا مصلحت در هلاك او باشد آنجا بگيرد گلوى او را و هلاك كند.
١٠١٣٤ وجهك ماء جامد يقطره السّؤال، فانظر عند من تقّطره. روى تو آبيست بسته كه مى‏چكاند آنرا سؤال، پس نظر كن كه نزد كه مى‏چكانى آنرا، مراد منع از سؤال است، و اين كه آن آبروى خود را ريختن است و اين كه بر فرض كه كسى بكند بايد كه نظر كند كه نزد اهل آن باشد و نزد لئيم نا اهلى نباشد.
١٠١٣٥ وزر صدقة المنَّان يغلب أجره. گناه صدقه منّت گذارنده غلبه ميكند بر اجر او، مراد منع از منّت گذاشتن در صدقه است و اين كه گناه صاحب آن در چنين صدقه بيشترست از أجر و ثواب او.
١٠١٣٦ وحدة المرء خير له من قرين السّوء. تنهائى مرد بهترست از براى او از همنشين بد.
١٠١٣٧ وضع الصّنيعة فى أهلها يكبت العدوّ و يقي مصارع السّوء. گذاشتن احسان در اهل آن مى‏شكند دشمن را و نگاه مى‏دارد از افتادنهاى بد، يا جايگاههاى افتادن بد، و ممكن است كه «يكبت» بمعنى «مى‏شكند» نباشد بلكه بمعنى «خوار مى‏گرداند» باشد يا «مى‏اندازد» و حاصل هر سه يكيست،
و ممكن است كه بمعنى «برميگرداند» باشد يعنى برميگرداند او را از دشمن، و دوست مى‏گرداند.
١٠١٣٨ وجدت المسالمة ما لم يكن وهن فى الاسلام أنجع من القتال . يافته‏ام من آشتى را ما دام كه نباشد سستيى در اسلام سودمندتر از جنگ، غرض تحريص بر صلح و آشتيست با مردم و ترجيح آن بر قتال و جدال مگر اين كه باعث سستى و ضعفى گردد در اسلام كه در آن وقت قتال و جدال بايد.
١٠١٣٩ وجدت الحلم و الاحتمال أنصر لى من شجعان  الرجال. يافته‏ام من بردبارى و احتمال را يارى كننده‏تر از براى من از شجاعان مردان، مراد به «احتمال» نيز حلم است و تحمّل كردن درشتيها و بى ادبيهاى مردم.
١٠١٤٠ و اللَّه لا يعذّب اللَّه سبحانه مؤمنا بعد الايمان الّا بسوء ظنّه و سوء خلقه. سوگند بخدا كه عذاب نمى‏كند خداى سبحانه مؤمنى را بعد از ايمان مگر بسبب بدگمانى او و بدى خوى او، مراد بدگمانى بحق تعالى است و گمان اين كردن كه بناى جزاى اعمال او تمام بر عدل است و عفو و بخشايشى نمى‏باشد، چنانكه مذهب جمعى از اهل سنّت است، يا اين كه كم باشد و گناهان بزرگ بخشيده نشود چنانكه بعضى از جهّال گمان ميكنند، و ممكن است مراد بدگمانى بمردم باشد و سلوك با ايشان بمقتضاى آن چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠١٤١ وصول المرء الى كلّ ما يبتغيه من طيب عيشه و أمن سربه و سعة رزقه بحسن نيّة و سعة خلقه. رسيدن مرد بسوى هر آنچه طلب ميكند آنرا از خوشى زندگانى او و امنيّت راه او و فراخى روزى او بنيكوئى نيّت اوست و وسعت خلق او، يعنى نيكوئى قصد و نيّت كسى و وسعت خلق او سبب رسيدن بهمه آنها مى‏شود.
١٠١٤٢ و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة ما أسلموا و لكن استسلموا و أسرّوا الكفر، فلمّا وجدوا أعوانا عليه أعلنوا ما كانوا أسرّوا، و أظهروا ما كانوا أبطنوا. سوگند به آن كه شكافته دانه را و آفريده تن بنده را كه ايشان اسلام نياوردند و ليكن اطاعت كردند و پنهان داشتند كفر را، پس چون يافتند يارى كنندگانى بر آن آشكار كردند آنچه را بودند كه پنهان كرده بودند و ظاهر كردند آنچه را بودند كه نهان كرده بودند، مراد بيان حال جمعيست كه غصب حقّ آن حضرت و جور و ظلم بر اهل بيت صلوات اللَّه عليهم نمودند و اين كه ايشان در باطن اسلام نياورده بودند بلكه بسبب قوّت و شوكت اسلام كه آثار آن ظاهر مى‏شد و از كهنه خود شنيده بودند در ظاهر اطاعت و انقياد كردند و پنهان كردند كفر خود را، پس چون مستولى شدند و يارى كنندگانى بر كفر يافتند آشكار كردند كفر خود را كه پنهان داشتند، و ظاهر كردند آنرا باين كه علانيه مخالفت خدا و اولاد حضرت رسالت پناهى صلّى اللَّه عليه و آله مى‏نمودند و هيچ باك نداشتند مثل غصب خلافت با آن همه نصوص حضرت رسالت پناهى بر نصب آن حضرت، و مثل ايذاء و آزار حضرت فاطمه صلوات اللَّه و سلامه عليها با آنچه شنيده بودند از پيغمبر كه در باره او فرموده كه: «فاطمه پاره‏ايست از من و هر كه ايذا كند او را پس بتحقيق كه ايذا كرده مرا»
و مثل منع خليفه دويم از حجّ تمتّع و متعه زنان با اعتراف بحليّت آنها در عهد رسول خدا-  صلّى اللَّه عليه و آله- ، و مثل برگردانيدن او مقام حضرت ابراهيم عليه السلام را بموضعى كه در جاهليّت داشته چنانكه همه اينها و غير اينها بتفصيل در كتب اصحاب ما رضوان اللَّه عليهم مذكور و مسطورست.
١٠١٤٣ و الّذى بعث محمّدا صلّى اللَّه عليه و آله بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة، و لتغربلنّ غربلة، و لتساطنّ سوط القدر حتّى يعلو أسفلكم أعلاكم و أعلاكم أسفلكم، و ليسبقنّ سابقون كانوا قصّروا، و ليقصّرنّ سابقون كانوا سبقوا. سوگند به آن كه فرستاده بحقّ محمّد را-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  كه هر آينه مخلوط خواهيد شد مخلوط شدنى، و غربال كرده خواهيد شد غربال كرده-  شدنى، و كمچه زده خواهيد شد كمچه زده شدن ديك تا اين كه بالا رود پائين شما بالاى شما را و بالاى شما پائين شما را، و هر آينه پيش خواهند افتاد پيش افتادگانى كه بودند چنين كه تقصير كرده بودند، و هر آينه تقصير خواهند كرد پيش افتادگانى كه بودند چنين كه پيش افتاده بودند.
اين كلاميست كه فرموده آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه بعد از بيعت كردن مردم به آن حضرت بعد از قتل عثمان، و سابق بر اين چنانكه در نهج البلاغه نقل شده اينست: ألا و انّ بليّتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث اللَّه نبيّه.
آگاه باشيد و بدرستى كه بليّه شما يعنى امتحان و آزمايش شما بتحقيق عود كرده مانند هيئت آن روزى كه فرستاد خدا پيغمبر خود را، و ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه چنانكه در آن وقت مردم مخلوط بيكديگر بودند و امتحان و آزمايش‏
كرده شدند باطاعت آن حضرت و عصيان او، و جدا شدند از يكديگر بآن، و هر كه اطاعت كرد رستگار گرديد و هر كه عصيان كرد هلاك شد باز حالا مخلوط مى‏شويد بيكديگر و امتحان و آزمايش كرده مى‏شويد باطاعات و عصيان من، و آن امتياز سابق كافى نيست در امتياز شما، هر كه حالا اطاعت من كند او رستگار خواهد شد هر چند در سابق تقصير كرده باشد، و هر كه حالا عصيان من كند او هلاك خواهد شد هر چند در آن وقت اطاعت و انقياد كرده باشد، پس باين نحو غربال كرده خواهيد شد يعنى جدا خواهد شد خوبان شما از بدان شما و ممتاز خواهند شد از يكديگر، مانند آرد كه غربال كرده شود و صاف آن از نخاله آن جدا گردد.
و ممكن است كه ترجمه «لتبلبلنّ بلبلة» اين باشد كه هر آينه وسوسه كرده خواهيد شد وسوسه كرده شدنى، و مراد اين باشد كه: چنانكه در آن وقت شيطان جمعى از شما را وسوسه كرد و نگذاشت كه ايمان آورند و خوب و بد ميان شما بهم رسيده و غربال كرده شديد و خوبان شما از بدان شما ممتاز گرديد، باز در اين وقت نيز وسوسه خواهد كرد و بعضى تابع وسوسه او خواهند شد و بآن سبب خوبان و بدان در شما بهم برسند و غربال كرده شويد و خوبان شما از بدان شما ممتاز گردند، و تتمّه كلام اشاره باين باشد كه أحوال بعضى مردم بر عكس شود و جمعى باشند كه آن وقت پيشى گرفته باشند و بلند مرتبه باشند و حالا تقصير كنند و پست مرتبه گردند و بعضى بر عكس اين باشند.
۱۰
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم و ممكن است كه «و غربال كرده خواهيد شد» نيز تأكيد همان مخلوط شدن ايشان باشد بيكديگر، زيرا كه در غربال اوّلا مخلوط ميشوند اجزا بيكديگر، و ممكن است نيز كه ترجمه «و لتغربلنّ غربلة» اين باشد كه و بريده خواهيد شد از يكديگر بريده شدنى مانند بريدن گوشت و پاره پاره كردن آن، و مراد همان جدا شدن از يكديگر باشد بعد از اختلاط و خوب شدن بعضى باطاعت و بد شدن‏
بعضى بعصيان، يا بريده شدن ايشان از يكديگر بسبب آن اختلاف و دشمنى كردن با يكديگر بسبب آن، و «كمچه زده خواهيد شد مانند كمچه زدن ديك تا اين كه بالا آيد آنچه پائين باشد و پائين رود آنچه بالا باشد، پس بالا رود بالاى شما پائين شما را» يعنى برتر گردد از آن، و «بالاى شما پائين شما را» يعنى و پائين گردد بالاى شما پائين شما را، و بقرينه مقابله با سابق و استنباط اين معنى از آن تصريح بآن نشده، و ظاهرتر اينست كه «يعلو» چنانكه در اينجا واقع شده سهوى باشد و صحيح «يعود» باشد چنانكه در نهج البلاغه واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: تا برگردد أعلاى شما أسفل شما و أسفل شما أعلاى شما، يعنى جمعى از بلند مرتبه‏هاى شما پست مرتبه گردند بسبب عصيان در اين وقت، و جمعى از پست مرتبه‏هاى شما بلند مربته گردند بسبب اطاعت و انقياد در اين وقت، و بنا بر اين محتاج بتكلّفى نيست، و «هر آينه پيش افتند در اين تغيير و انقلاب پيش افتادگانى» يعنى جمعى كه حالا پيش افتادگان باشند و قبل از اين تقصير كرده بودند و پس مانده بودند، و «هر آينه تقصير خواهند كرد پيش افتادگانى» يعنى جمعى كه پيش از اين پيش افتادگان بودند و پيش افتاده بودند بر ديگران، تقصير كنند در اين وقت و پس افتند از ديگران.
و ممكن است كه مراد به «سابقان» در هر دو موضع جمعى باشند كه قبل از اين بودند خواه سابق باشند در مرتبه و خواه نه، نه خصوص پيش افتادگان بحسب مرتبه، و حاصل اين باشد كه جمعى از ايشان كه در آن وقت تقصير كرده بودند در اين وقت پيش افتند بسبب سعى در حسن اطاعت و انقياد، و جمعى از ايشان كه آن وقت پيش افتاده بودند در اين وقت تقصير كنند و پس افتند، امّا در نهج البلاغه در دويم «سبّاقون» است نه «سابقون» و بنا بر اين بمعنى «پيشى گيرندگان» است نه «پيشينيان» و بايد مراد همان وجه اوّل باشد و غرض از اين كلام معجز نظام اخبار مردم است باين كه اطاعت و انقياد آن حضرت تالى اطاعت و انقياد رسول خداست‏
صلوات اللَّه و سلامه عليهما و آنرا بى اين سودى نباشد و هر چند كسى در آن وقت بلند مرتبه بوده بسبب اطاعت و انقياد و حسن خدمات، در اين وقت هر گاه اطاعت نكند همه آنها باطل شود و پست مرتبه گردد، و اين كه اگر كسى در آن وقت تقصيرى كرده باشد و پست مرتبه بوده باشد هر گاه در اين وقت اطاعت و انقياد نيكو كند تدارك آن بشود و بلند مرتبه گردد، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠١٤٤ و اللَّه لئن أبيت  على حسك السّعدان مسهّدا و أجرّ  فى الأغلال مصفّدا، أحبّ الىّ من أن القى اللَّه و رسوله ظالما لبعض العباد، أو غاصبا لشي‏ء من الحطام، و كيف أظلم لنفس يسرع الى البلى قفولها، و يطول فى الثّرى حلولها. سوگند بخدا كه اگر شب بروز آورده شوم بر روى حسك سعدان منع كرده شده از خواب، و كشيده شوم در غلّها و بندها محكم بسته شده، دوسترست بسوى من از اين كه ملاقات كنم خدا و رسول او را ظلم كننده از براى بعضى بندگان، يا غصب كننده مر چيزى را از حطام، و چگونه ظلم كنم از براى نفسى كه شتاب ميكند بسوى كهنگى رجوع آن، و دراز مى‏كشد در خاك فرود آمدن آن، «سعدان» گياهيست كه خارى دارد سه گوشه و آن را «حسك سعدان» مى‏گويند و در فارسى «خسك» بجاى نقطه‏دار گويند و گاهى از آهن نيز بشكل آن مى‏سازند و در دور لشكر مى‏ريزند و آنرا نيز همين نام مى‏گويند، و «حطام» بضمّ حاء بى نقطه ريزه گياه‏
خشك شده را گويند و اسباب و متاع دنيا را «حطام» گويند باعتبار تشبيه بآن در بى قدرى و بى اعتبارى، و «چگونه ظلم كنم از براى نفسى» يعنى از براى خاطر نفسى يعنى تنى و مراد تن خودست كه شتاب ميكند بسوى كهنگى رجوع آن يعنى مرجع و مآل حال آن كهنگى و پوسيدنست و شتاب ميكند در رسيدن بآن.
و بعضى گفته‏اند كه: «ذكر رجوع باعتبار اينست كه در اوّل معدوم است و نيست و بعد از كهنگى نيز معدوم مى‏شود پس بزودى رجوع ميكند بحال اوّل و برميگردد بآن»، و «دراز مى‏كشد در خاك» يعنى آن دراز مى‏كشد در خاك يعنى مدّت درازى در زير خاك بايد بماند و آثار أعمال آن بآن برسد تا ديگر بروز حساب چه رسد.
و در نهج البلاغه «لأن» بجاى «لئن» است و بنا بر اين «ابيت» معلوم خوانده شود و لازم باشد و ترجمه اينست كه: سوگند بخدا كه هر آينه اين كه شب بروز آورم من بر روى خسك، تا آخر.
١٠١٤٥ و لقد علم المستحفظون من أصحاب رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله أنّنى لم أردّ على اللَّه سبحانه و لا على رسوله ساعة قطّ، و لقد و اسيته بنفسى فى المواطن الّتى تنكص فيها الأبطال و تتأخّر عنها الأقدام نجدة أكرمنى اللَّه بها، و لقد بذلت فى طاعته صلوات اللَّه عليه و آله جهدى و جاهدت أعداءه بكلّ طاقتى، و وقيته بنفسى، و لقد أفضى الىّ من علمه بما لم يفض به الى أحد غيرى. و سوگند مى‏خورم كه هر آينه بتحقيق مى‏دانند مستحفظان از اصحاب رسول خدا-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  اين كه من ردّ نكردم بر خداى سبحانه و نه بر رسول او ساعتى هرگز، و هر آينه بتحقيق كه مواسات كردم با او بنفس خود در همه جايگاهها كه باز مى‏ايستادند در آنها شجاعان و پس مى‏رفت از آنها قدمها، شجاعتى‏
كه گرامى گردانيده بود مرا خدا بآن، و هر آينه بتحقيق كه بذل كردم در فرمانبردارى آن حضرت-  رحمتهاى خدا بر او و آل او باد-  جهد خود را، و جهاد كردم با دشمنان او بهمه طاقت خود، و نگاهداشتم او را بنفس خود، و هر آينه بتحقيق كه رسانيد بسوى من از علم خود آنچه را نرسانيد آنرا بسوى احدى غير از من.
ممكن است كه «مستحفظان» بفتح فاء باشد يعنى جمعى كه حق تعالى ايشان را حافظ و نگاهدار دين و علوم گردانيده، و حفظ و نگاهدارى آنها را از ايشان خواسته، و ممكن است كه بكسر فاء باشد يعنى حافظان و نگهداران دين و علوم، و «ردّ نكردم بر خدا و نه بر رسول او ساعتى» يعنى ردّ نكردم هيچ فرمان ايشان را بر ايشان و تأخير نكردم آنرا بقدر ساعتى هرگز بلكه شتاب كردم در امتثال همه فرمانهاى ايشان در اوقات آنها، و «مواسات كردم با او بنفس خود» مواسات كسى با كسى بمال خود اينست كه او را هم شريك گرداند با خود در آن، و او را قدوه گرداند در آن يعنى او را مقتدا واصل گرداند و خود را تابع او سازد و گاهى در مطلق شريك گردانيدن او در آن استعمال مى‏شود و مراد اينست كه او را قدوه گردانيدم در نفس و جان خود، و او را مالكتر و صاحب اختيارتر آن گردانيدم، و نثار
مى‏كردم جان خود را از براى او در مواطنى كه باز مى‏ايستادند شجاعان در آنها، و جرأت بر كارى نمى‏كردند در آنها، و «پس مى‏رفت از آنها قدمها» يعنى مى‏گريختند مردم از آنها چنانكه مشهورست از ضربتهاى آن حضرت در جنگ احد و بدر و حنين و غير آنها و گريختن عامّه مسلمانان از آنها حتّى اين كه نقل كرده‏اند محدّثان شيعه و اهل سنّت هر دو كه در روز احد چون افتاد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در ميانه كشتگان زخمدار و اندك رمقى داشت و مسلمانان گريخته بودند ديدند او را گروهى از مشركان پس قصد او كردند پس فرمود كه: يا على كفايت كن از من كار اينها را، پس حمله كرد آن حضرت بر ايشان و كشت رئيس ايشان را، بعد از آن باز قصد كردند
گروه ديگر، باز فرمود: يا على كفايت كن از من كار اينها را، پس حمله كرد بر ايشان و گريزانيد ايشان را و كشت سركرده ايشان را، باز قصد كردند گروه ديگر چنان فرمود، و چنان شد، و بعد از آن رسول خدا مى‏فرموده كه: جبرئيل در آن وقت بمن گفت كه: اى محمّد بدرستى كه اين مواسات است، پس من گفتم كه: چه منع ميكند او را از مواسات با من و حال آنكه او از منست و من از اويم، پس جبرئيل گفت كه: و من از شما هر دوام. و روايت كرده‏اند كه مسلمانان در آن روز مى‏شنيدند فرياد كننده را از جهت آسمان كه ندا ميكرد: «لا سيف الّا ذو الفقار  و لا فتى الّا على» پس فرمود رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله از براى جمعى كه حاضر بودند نزد او: آيا نمى‏شنويد، اين آواز جبرئيل است. «شجاعتى كه گرامى كرده بود مرا خدا بآن» يعنى اينها بسبب شجاعتى بود كه گرامى كرده بود مرا خدا بآن، و اين بنا بر اينست كه «نجدة» منصوب خوانده شود و مفعول له باشد از قبيل «قعدت عن الحرب جبنا» و ممكن است كه مرفوع خوانده شود و خبر مبتداى محذوفى باشد و ترجمه اين باشد كه: اين شجاعتى است كه گرامى كرده مر خدا بآن. و «جهد» بضمّ جيم يا فتح آن بمعنى طاقت است يا مشقّت، و بعضى گفته‏اند كه: بضمّ بمعنى طاقت است و بفتح بمعنى مشقّت، يعنى در فرمانبردارى او صرف طاقت خود كردم يا آنچه بايست مشقّت بر خود قرار دادم، و «نگاهداشتم او را بنفس خود» يعنى نفس خود را همه جا در معرض هلاكت مى‏انداختم از براى نگاه داشتن او.
و لقد قبض رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و انّ رأسه على صدرى، و لقد سالت نفسه فى كفّى فأمررتها على وجهى، و لقد وليت غسله‏
صلّى اللَّه عليه و آله و الملائكة أعوانى، فضجّت الدّار و الأفنية، ملأ يهبط و ملأ يعرج، و ما فارقت سمعى هينمة منهم، يصلّون عليه حتّى و اريناه صلوات اللَّه عليه فى ضريحه فمن ذا أحقّ به منّى حيّا و ميّتا و هر آينه بتحقيق قبض كرده شد روح مبارك رسول خدا-  رحمت كند خدا بر او و آل او-  و حال آنكه بدرستى كه سر مبارك او بر سينه من بود، و هر آينه بتحقيق روان شد نفس او در كف دست من، پس كشيدم آنرا بر روى خود، و هر آينه بتحقيق كارگزارى كردم غسل او را، رحمت كند خدا بر او و آل او، و فرشتگان يارى كنندگان من بودند، پس بفرياد آمد از فزع و ترس خانه و اطراف آن، گروهى پائين مى‏آمدند و گروهى بالا مى‏رفتند، و جدا نشد از گوش من آواز آهسته از ايشان، رحمت مى‏فرستادند بر او تا اين كه پنهان كرديم او را در ضريح مقدّس او، پس كيست سزاوارتر باو از من در حالى كه زنده بود و در حالى كه رحلت فرمود.
اين تتمه كلام سابقست و «نفس» بسكون فاء بمعنى خون آمده و مراد به «نفسى كه روان شده در كف دست او» شارحان نهج البلاغه گفته‏اند: خونست كه نقل شده كه در وقت رحلت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اندك خونى قى كردند و آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه آنرا بر روى خود ماليد. و پوشيده نيست كه اين منافات ندارد با نجاست خون، زيرا كه ممكنست كه از براى شرافت و بركت آن بر روى خود ماليده باشد هر چند آخر بايد شست، يا آنكه ممكن است كه خون آن حضرت مستثنى باشد و نجس نباشد چنانكه جمعى از علما احتمال آن داده‏اند بنا بر اين كه روايت شده كه أبا ظبيه حجّام چون حجامت كرد آن حضرت را آشاميد خون را و آن حضرت انكار نكرد بر او و فرمود كه چون چنين كردى درد نيابد شكم تو، و ظاهر اينست كه مراد به «فرياد خانه و أطراف آن» فرياد اهل آنهاست و ملائكه‏
نيز كه حاضر مى‏شدند و گروهى پائين مى‏آمدند و گروهى بالا مى‏رفتند و ترس ايشان از وقوع آن واقعه بود و اين كه بعد از آن آيا چه روى دهد، و «جدا نشد» يعنى همواره آواز ايشان را مى‏شنيدم كه آهسته صلوات يعنى رحمت مى‏فرستادند بر آن حضرت، و ممكنست نيز كه نماز مى‏كرده باشند بر او، و «ضريح» بمعنى قبرست يا لحد، و «پس كيست سزاوارتر» استفهام انكاريست و متفرّع است بر آنچه نقل فرمودند از خدمات و جان فشانيها در حيات آن حضرت و از متوّلى شدن تجهيز او بعد از وفات، و مراد اينست كه با وجود اختصاص اين فضايل بمن پس نيست كسى سزاوارتر بآن حضرت از من نه در حال حيات آن حضرت و نه بعد از رحلت او صلّى اللَّه عليه، و مراد باين چنانكه ابن ابى الحديد كه از اكابر اهل سنّت است گفته أحقيّت اوست بخلافت بعد از رحلت آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليهما.
١٠١٤٦ و اتّقوا اللَّه الّذى أعذر، و احتج بما نهج، و حذّركم عدوّا نفذ فى الصّدور خفيّا، و نفث فى الآذان نجيّا. و بپرهيزيد از خدائى كه زايل كرده عذر را باين كه ترسانيده، و حجّت تمام كرده باين كه راه واضح قرار داده، و ترسانيده شما را از دشمنى كه فرو رفته در سينه‏ها پنهان، و باد دميده در گوشها راز گوينده. اين تتمّه كلاميست و عطف بر سابقست و مراد اينست كه: بترسيد و بپرهيزيد از نافرمانى خدائى كه نگذاشته از براى كسى عذرى باين كه ترسانيده يعنى چون مردم را از محرّمات ترسانيده و منع كرده پس اگر كسى ارتكاب آنها كند عذرى ندارد، بخلاف اين كه اگر نترسانيده بود كه كسى كه ارتكاب آنها ميكرد معذور بود بسبب جهل و نادانى، و «حجّت تمام كرده» يعنى چون راه واضحى از براى رسيدن بحقّ قرار داده پس حجّت تمام كرده بر كسى كه نرسيده باشد بآن و او را عذرى نباشد از براى نرسيدن بآن، بخلاف اين كه اگر در راه آن خفائى مى‏بود كه كسى كه نمى‏رسيد بآن معذور مى‏بود، و مراد به «دشمنى‏
كه نفوذ كند در سينه‏ها پنهان» شيطانست كه در آيد در آنها پنهان و وسوسه‏ها كند، و «باد كند در گوشها و راز گويد» و اين نيز كنايه از وسوسه‏هاست كه ميكند و غرض ازين نيز بر قياس سابق اينست كه حق تعالى چون ترسانيده شما را از او پس عذرى نباشد شما را در متابعت او بخلاف اين كه اگر نمى‏ترسانيد كه در متابعت او معذور مى‏بوديد.
١٠١٤٧ و ايم اللَّه لئن فررتم من سيف العاجلة لا تسلموا من سيوف الآخرة، و أنتم لهاميم العرب و السّنام الأعظم فاستحيوا من الفرار فانّ فيه ادّراع العار و ولوج النَّار. سوگند بخدا كه اگر بگريزيد شما از شمشير دنيا سالم نمى‏مانيد از شمشيرهاى آخرت، و شما بزرگان عربيد و سنام عظيمتريد، پس شرم كنيد از گريختن، پس بدرستى كه در آنست پيراهن كردن عار و داخل شدن نار.
غرض تحريص بر ايستادگى در جهادست و نگريختن از آن، و اين كه اگر بگريزيد از يك شمشير دنيا، سالم نمانيد از شمشيرهاى آخرت كه آنها بدترست، پس مگريزيد از اين بسوى آنها، و «سنام» بفتح سين كوهان شتر را گويند و بآن اعتبار استعمال مى‏شود در هر امر و هر شخص و هر گروه بلند مرتبه، و «پيراهن كردن عار» كنايه است از لازم ساختن آن از براى خود و جدا نشدن از آن مانند پيراهن تن اين كس، و مراد به «نار» آتش جهنّم است.
١٠١٤٨ وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً، قدأ من العقاب و انقطع العتاب و زحزحوا عن النَّار و اطمئنّت بهم الدّار، و رضوا المثوى و القرار.
و رانده شده‏اند آنانكه پرهيزگارى كرده‏اند پروردگار خود را بسوى بهشت گروهها، بتحقيق ايمن شده باشد عقاب، و بريده شده عتاب، و دور شده‏اند از آتش، و آرام داده ايشان را سرا، و خشنود گشته‏اند بمنزل و قرار، اين تتمّه كلاميست كه بعد از آن آيه كريمه را اقتباس فرموده‏اند و بعد از آن آن تتمّه را فرموده‏اند و بآن اعتبار از كلمات آن حضرت نقل شده و مضمون آيه كريمه اينست كه: و رانده شده‏اند آنان كه پرهيزگارى كرده‏اند و ترسيده‏اند از پروردگار خود بسوى بهشت گروههاى متفرّق، باعتبار تفاوت مراتب ايشان در شرف و بلندى طبقه، و مراد اينست كه رانده خواهند شد، و تعبير بلفظ ماضى از براى دلالت بر تيقّن وقوع آنست حتّى اين كه گويا واقع شده، و «راندن ايشان» كنايه از تند رفتن ايشانست مانند كسى كه بر چاروائى سوار باشد كه راننده با آن باشد، و بعضى گفته‏اند كه سواره خواهند بود و چارواهاى ايشان رانده خواهد شد از براى تعجيل رسيدن ايشان ببهشت و بعد از آن آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه در وصف ايشان فرموده كه: «ايمنى داده شده باشد عقاب» يعنى ايمنى داده شده باشند ايشان از عقاب، و بريده شده باشد از ايشان ملامت و عتاب، و دور گردانيده شده باشند از آتش، و آرام دهد ايشان را سرا، و راضى و خشنود باشند بمنزل خود و محلّ قرار خود.
١٠١٤٩ و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود النَّاصر و ما أخذ اللَّه سبحانه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها، و لألفيتم دنياكم هذه عندى أزهد من عفطة عنز.
سوگند به آن كه خلق كرده يا شكافته دانه را، و آفريده تن بنده را كه اگر نمى‏بود حاضر شدن حاضر، و يافت شدن ناصر، و آنچه گرفته خداى سبحانه بر علما اين كه قرار نگيرند بر سيرى ستمگرى، و نه بر گرسنگى ستم كرده شده، هر آينه مى‏انداختم ريسمان آن را بر دوش آن، و هر آينه آب مى‏دادم آخر آن را بجام اوّل آن، و هر آينه مى‏يافتيد دنياى شما را اين نزد من كمتر از عفطه بزى، مراد بيان بى رغبتى خودست در خلافت باعتبار بزرگى دنيوى آن، و اين كه قبول آن باعتبار اين بود كه حاضر شدند جمعى كه حاضر شدند از براى بيعت، و يارى كنندگان بهم رسيد و با وجود يارى كنندگان قبول آن شرعا لازم بود و حجّت بر من تمام بود و عذرى از براى عدم قبول آن نداشتم، و در اين اشاره است باين كه قبل از آن كه تقاعد فرموده بودند باعتبار عدم يارى كنندگان بوده، و باعتبار آن قيام بآن شرعا لازم نبوده، و ديگر اين كه حق تعالى لازم كرده بر علما و گرفته از ايشان عهد و پيمان اين كه قرار نگيرند بر سيرى و امتلاى ظالمى، و نه بر گرسنگى مظلومى، و اين كنايه است از ظلم أحدى بر أحدى، زيرا كه غالب اينست كه ظلم سبب اين مى‏شود كه ظالم سير شود و امتلا كند و مظلوم گرسنه ماند، و مراد به «قرار نگرفتن بر آن» اينست كه صبر نكنند بر آن بلكه رفع كنند ظلم او را و بازخواست آن از ظالم  بكنند با وجود قدرت بر آن، پس بعد از وجود يارى كنندگان اين بر من لازم شد و بآن اعتبار قبول خلافت البتّه مى‏بايست، و پوشيده نيست كه اين ممكن است كه وجه ديگر باشد از براى قبول چنانكه تقرير شد، و ممكن است كه تتمّه وجه سابق باشد و در اصل نصب خليفه در هر زمان از براى رفع ظلم و تعدّى ظالمان باشد و بآن اعتبار بر كسى كه از اهل آن باشد قيام بآن با وجود يارى كنندگان لازم باشد، و «مى‏انداختم ريسمان آنرا» يعنى ريسمان خلافت را كه بقرينه مقام ظاهرست و اين كنايه است از رها كردن آن و قبول نكردن و سر دادن كه بهر جا كه خواهد برود
مانند شترى كه ريسمان افسار آن را بر دوش آن اندازند و سر دهند كه هر جا كه خواهد برود، و «آب مى‏دادم آخر آن را بجام اوّل آن» يعنى چنانكه در اوّل مباشر آن نشدم و او را از جام نوميدى از خود آب دادم در آخر نيز چنين مى‏كردم و آنرا از همان جام جرعه
مى‏دادم، و «هر آينه مى‏يافتيد دنياى شما را اين» يعنى اين دنيا را كه مى‏بينيد و مى‏دانيد و «كمتر» يعنى خوارتر و پست مرتبه‏تر از [عفطه بزى‏] و «عفطه» بمعنى ضرطه بزست و در نهايه ابن اثير بر اين حمل شده و بمعنى عطسه نيز آمده و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بر اين معنى حمل كرده نهايت گفته كه: و اكثر استعمال اينست در عطسه گوسفند نه بز، و در عطسه بز شايع‏تر «نفطه» است نه «عفطه»، و بعد از آن گفته كه: حمل بر ضرطه بز مى‏توان كرد و ترجيح دارد باعتبار اختصاص آن بنا بر اين معنى ببز، نهايت حمل بر معنى اوّل أليق است بكلام أمير المؤمنين و جلالت و بزرگى او، و اگر صحيح باشد كه عفطه بمعنى عطسه مخصوص عطسه گوسفندست قصورى ندارد كه مجازا در عطسه نيز استعمال شده باشد.
حرف لاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «لا» كه از براى نهى و منع كسى باشد از چيزى.
از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:
١٠١٥٠ لا يحمد حامد الّا ربّه. ستايش نكند ستايش كننده مگر پروردگار خود را، يعنى ديگرى غير پروردگار سزاوار ستايش نيست پس بايد كه كسى ستايش ديگرى غير او نكند.
١٠١٥١ لا يخف خائف الّا ذنبه. نترسد ترسنده مگر از گناه خود، يعنى چيزى ديگر غير گناه خود چيزى نيست كه قابل اين باشد كه كسى از آن ترسد، پس بايد كه نترسد هيچ ترسنده مگر از گناه خود.
١٠١٥٢ لا يلم لائم الّا نفسه. ملامت نكند ملامت كننده مگر نفس خود را، يعنى هر بدى كه پيش كسى آيد از جانب نفس او باشد پس بايد كه او در هيچ بدى كه باو رسد ملامت نكند مگر نفس خود را كه منشأ آن شده و اين باعتبار اينست كه در حقيقت بد بدى اخرويست يا بدى دنيوى كه آدمى مستحقّ آن شده باشد، و ظاهرست كه منشأ اين بديها بغير از نفس خود نمى‏تواند شد، و امّا بديى كه كسى بكسى بعنوان ظلم و ستم بكند پس آن در حقيقت نسبت با اين بدى نيست بلكه نيكيست، زيرا كه حق تعالى بعوض آن چندان اجر و ثواب باو بدهد كه او كمال رضا و خشنودى بآن بهم رساند، و ممكن است كه مراد اين باشد كه هر كس چندان ملامت نفس خود
بايد كه بكند كه اگر به آنها پردازد فرصت ملامت ديگرى نماند، پس بايد كه ملامت نكند مگر نفس خود را.
١٠١٥٣ لا تأس على ما فات. اندوهگين مشو بر آنچه فوت شده باشد.
١٠١٥٤ لا تفرح بما هو آت. شاد مشو به آن چه آن آينده باشد، در اين دو فقره مباركه اشاره شده بحقيقت زهد در دنيا و بى رغبتى در آن كه در شرع اقدس ترغيب و تحريص شده بر آن، زيرا كه حقيقت و كمال آن چنانكه در بعضى احاديث وارد شده اينست كه آدمى اندوهگين نگردد به آن چه فوت شود او را از دنيا، و شاد نگردد به آن چه بيايد او را از آن.
١٠١٥٥ لا تقولنّ ما يسوءك جوابه. مگو زينهار آنچه را اندوهگين سازد ترا جواب آن، مثل اين كه دشنام دهى يا درشتى كنى با كسى كه جواب او هم مثل آن باشد و اندوهگين گردى از آن.
١٠١٥٦ لا تفعلنّ ما يعرّك معابه. مكن زينهار آنچه را آلوده سازد ترا عيب آن بمكروه و ناخوش داشته شده آن.
١٠١٥٧ لا تطمع فيما لا تستحق. طمع مكن در آنچه مستحقّ نباشى آنرا، مثل طمع كردن در دنيا مرتبه را كه زياد از مرتبه و پايه او باشد، و همچنين در آخرت مراتب عاليه را بى ورع و تقوائى كه شايسته آن گرداند.
١٠١٥٨ لا تستطل على من لا تسترقّ. سر بلندى مكن بر كسى كه بنده نگردانى، يعنى بر كسى كه بنده تو نباشد.
١٠١٥٩ لا تعن قويّا على ضعيف. يارى مكن صاحب قوّتى را بر ضعيفى، يعنى بر ظلم و ستم بر ضعيفى.
١٠١٦٠ لا تؤثر دنيّا على شريف. اختيار مكن پست مرتبه را بر بلند مرتبه، يعنى باين كه مسلّط گردانى آنرا بر اين، يا ترجيح دهى، از براى صحبت و آميزش و مانند آنها.
١٠١٦١ لا تخف الّا ذنبك. مترس مگر گناه خود را.
١٠١٦٢ لا ترج الّا ربّك. اميدوار مباش مگر پروردگار خود را.
١٠١٦٣ لا تثقنّ بعهد من لا دين له. اعتماد مكن زنهار بعهد و پيمان كسى كه نباشد دينى از براى او.
١٠١٦٤ لا تمنحنّ ودّك من لا وفاء له. عطا مكن زينهار دوستى خود را كسى را كه نباشد وفائى از براى او.
١٠١٦٥ لا تصحبنّ من لا عقل له. مصاحبت مكن زينهار كسى را كه نباشد عقلى از براى او.
١٠١٦٦ لا تودعنّ سرّك من لا أمانة له. مسپار زينهار سرّ خود را بكسى كه نباشد امانتى از براى او.
١٠١٦٧ لا ترغبنّ فى مودّة من لم تكشفه.
رغبت مكن زينهار در دوستى كسى كه كشف نكرده باشى او را، يعنى نگشوده باشى باطن او را، و خوبى آن بر تو ظاهر نشده باشد.
١٠١٦٨ لا تزهدنّ فى شي‏ء حتّى تعرفه. بى رغبت مباش زينهار در چيزى تا اين كه بشناسى آن را، يعنى حكم ببدى چيزى مكن و خود را يا مردم را از آن منع مكن تا اين كه بشناسى بدى آن را بحسب شرع و حرمت يا كراهت آنرا، و هر گاه يكى از آنها در آن معلوم نباشد آنرا بايد مباح دانست و منع از آن وجهى ندارد، و اين موافق است با آنچه مشهورست ميانه علما از اين كه اصل در اشياء اباحت است و بعضى آيات كريمه و احاديث شريفه نيز دلالت بر آن دارد چنانكه فقير در حواشى شرح مختصر عضدى تفصيل آن داده.
١٠١٦٩ لا تقدمنّ على أمر حتّى تخبره. قدم مگذار زينهار بر كارى تا اين كه بدانى آن را، يعنى پيش از اين كه بدانى خوبى آنرا و اين كه ضرر و زيانى در آن نباشد.
١٠١٧٠ لا تستحسن من نفسك ما من غيرك تستنكره. نيكو مشمار از نفس خود آنچه را از غير خود ناخوش مى‏شمارى آنرا، يعنى هر چه را از ديگران بد مى‏شمارى آنرا از خود نيز بد شمار و مرتكب آن مشو، نه مانند بعضى واعظان كه مردم را منع كنند از چيزها و خود مرتكب آنها شوند.
١٠١٧١ لا تضيّعنّ مالك فى غير معروف. ضايع مكن زينهار مال خود را در غير معروفى، يعنى در غير مصرف نيكوئى.
١٠١٧٢ لا تضعنّ معروفك عند غير معروف. مگذار زينهار احسان خود را نزد غير شناسائى، يعنى احسان مكن مگر
بكسى كه بشناسد احسان را و شكر آن كند، و در بعضى «نسخه‏ها» بجاى «عروف» «معروف» است يعنى نزد غير كس خوبى.
١٠١٧٣ لا تحدّث بما تخاف تكذيبه. سخن مگو بچيزى كه بترسى تكذيب آن را، يعنى بچيزى كه مردم تكذيب آن كنند و قبول نكنند مثل أمرى كه غرابتى داشته باشد و مردم كم قبول كنند، زيرا كه هر چند آن راست باشد چون باعث تهمت دروغگوئى مى‏شود اجتناب از آن بايد.
١٠١٧٤ لا تصدق من يقابل صدقك بتكذيبه. راست مگو كسى را كه در برابر مى‏اندازد راستى نرا بتكذيب خود، اين نيز مضمون فقره سابقست و اين كه راست را هم نزد كسى كه تكذيب آن كند نبايد گفت، و غرض تأكيد اين معنيست اگر هر دو را همراه فرموده باشند.
١٠١٧٥ لا تسأل من تخاف منعه. سؤال مكن از كسى كه بترسى منع او را، يعنى احتمال اين دهى كه ردّ كند ترا و حاجت ترا بر نياورد.
١٠١٧٦ لا تغالب من لا تقدر على دفعه. در صدد غلبه در ميا با كسى كه قادر نباشى بر دفع آن، يعنى چنين كسى اگر آزارى بتو رساند صبر و تحمّل كن و در صدد دفع آن و غلبه بر او در ميا، كه بغير سبكى و خفّت ثمره ندارد.
١٠١٧٧ لا تعد بما تعجز عن الوفاء به. وعده مكن به آن چه عاجز باشى از وفاء بآن.
١٠١٧٨ لا تضمن ما لا تقدر على الوفاء به.
ضامن مشو آنچه را قادر نباشى بر وفاء بآن، يعنى متعهّد مشو چيزى را كه نتوانى وفاء بآن كرد خواه ضامن مالى باشد و خواه غير آن.
١٠١٧٩ لا تخبر بما لم تحط به علما. خبر مده بچيزى كه فرو نگرفته باشى آن را بحسب علم يعنى همه اطراف آن را ندانى.
١٠١٨٠ لا ترج ما تعنّف برجائك. اميد مدار چيزى را كه سرزنش كرده شوى باميد داشتن تو آن را، مثل چيزى كه در شأن او نباشد داشتن آن يا رسيدن بآن.
١٠١٨١ لا تأمن من البلاء فى أمنك و رخائك. ايمن مباش از بلا در امنيّت خود و فراخى خود، يعنى در حال امنيّت و فراخى عيش مغرور مشو به آنها و ايمن مباش از بلا، گاه باشد كه بزودى آنها مبدّل شود بخوف و تنگى، پس در هر حال استعاذه بحق تعالى بايد و استعانت بأسبابى كه مقرّر فرموده از دعا و تصدّق و امثال آنها.
١٠١٨٢ لا تقدم على ما تخشى العجز عنه. قدم مگذار بر آنچه بترسى از عاجز شدن از آن.
١٠١٨٣ لا تعزم على ما لم تستبن الرّشد فيه. عزم مكن بر آنچه ندانى رشد را در آن، مراد به «رشد» صواب بودنست.
١٠١٨٤ لا تعامل من لا تقدر على الانتصاف منه. معامله مكن با كسى كه قادر نباشى بر استيفاى حقّ خود از او.
١٠١٨٥ لا تعدّنّ شرّاً ما أدركت به خيرا. مشمار زينهار شرّ چيزى را كه دريافته باشى بآن خيرى را، مانند مصيبتى يا بلائى كه باعث أجر و ثواب باشد.
١٠١٨٦ لا تعدّنّ خيرا ما أدركت به شرّا. مشمار زينهار خير چيزى را كه دريافته باشى بآن شرّى را، مثل مالى را كه بظلم و ستم گرفته باشى.
١٠١٨٧ لا تتكلّم بكلّ ما تعلم، فكفى بذلك جهلا. سخن مكن بهر چه مى‏دانى پس كافيست اين بحسب جهل و نادانى، يعنى كافيست از براى جهل و نادانى كسى اين كه سخن گويد بهر چه ميداند، زيرا كه بسيارست كه گفتن بعضى چيزها متضمّن مفاسد عظيم باشد، و بعضى امور نيز ميباشد كه غرابتى دارد كه هر گاه كسى نقل كند مردم تكذيب او كنند و سبب خفّت و ذلّت او گردد چنانكه قبل از اين مذكور شد.
١٠١٨٨ لا تمسك عن إظهار الحقّ اذا وجدت له أهلا. باز مايست از ظاهر كردن حقّ هر گاه بيابى از براى آن اهلى.
١٠١٨٩ لا تنظر إلى من قال و انظر إلى ما قال. نگاه مكن به آن كه گفته و نگاه كن به آن چه گفته، يعنى در قبول و ردّ سخن يا تحسين آن و سهل شمردن آن نگاه باصل آن سخن بايد كرد اگر حق باشد قبول بايد كرد و الّا ردّ بايد كرد، و همچنين اگر علوّ رتبه داشته باشد تحسين بايد كرد والّا سهل بايد شمرد، نه اين كه نگاه بگوينده آن كنى، اگر مرد بزرگى گفته باشد آنرا قبول كنى هر چند حق نباشد يا اين كه تحسين كنى هر چند رتبه نداشته باشد،
و اگر ديگرى گفته باشد بر عكس آن كنى، زيرا كه بسيارست كه سخن حقّى بر زبان كسى كه بر باطل باشد جارى مى‏شود، و همچنين سخن بلند مرتبه بر زبان كسى كه چندان رتبه نداشته باشد روان مى‏گردد، و همچنين عكس آن.
١٠١٩٠ لا ترخّص لنفسك فى شي‏ء من سىّ‏ء الاقوال و الافعال. رخصت مده از براى نفس خود در چيزى از بد گفتارها و كارها، يعنى نفس خود را اصلا رخصت سخن بدى يا كار بدى نمى‏بايد داد و هيچ چيزى از آنها را سهل نبايد گرفت، زيرا كه هيچ بدى سهل نيست و سهل گرفتن هر بدى نزد خدا عظيمست، و ديگر اين كه همين كه فى الجمله رخصتى يافت غالب اينست كه بهيچ مرتبه نمى‏ايستد و از هر مرتبه بمرتبه كه اندكى از آن بالاتر باشد تجاوز ميكند، و همچنين تا بهر مرتبه برسد.
١٠١٩١ لا تفسد ما يعنيك صلاحه. فاسد مكن آنچه را مهمّ باشد ترا صلاح آن، يعنى ضرور و در كار باشد از براى تو صلاح آن، مثل مال كه از براى دنيا و آخرت آدمى در كارست، پس فاسد نبايد كرد باين كه در مصرفى صرف كند كه بكار نيايد.
١٠١٩٢ لا تغلق بابا يعجزك افتتاحه. مبند درى را كه عاجز سازد ترا گشودن آن، غرض اينست كه كارى را كه كسى كند بايد كه چنين باشد كه اگر پشيمان شود از آن چاره باشد از براى آن، و كارى نكند كه اگر بعد از آن خلاف آن را خواهد بدر شدى نباشد او را از آن، مثل اين كه درى را ببندد بر روى خود كه اگر بعد از آن خواهد بگشايد نتواند گشود، مثل اين كه قفل كند قفل محكمى و كليد آن با او نباشد.
١٠١٩٣ لا تبد عن واضحة و قد فعلت الامور الفاضحة.
ظاهر مكن واضحه را و حال آنكه بتحقيق كرده امور فاضحه، مراد به «واضحه» دندانهاست كه در وقت خنده نمايان مى‏شود، و «امور فاضحه» يعنى كارهاى رسوا [كننده‏] كه گناهان باشد و مراد اينست كه كسى كه بتحقيق گناهان كرده باشد سزاوار نيست كه بى باك باشد و خنده دندان نما كند بلكه بايد كه همواره از براى آنها حزين و غمگين باشد، نهايت مرتبه اين كه گاهى تبسّمى بكند كه دندانها نموده نشود.
١٠١٩٤ لا تطمع فى كلّ ما تسمع، فكفى بذلك غرّة. طمع مكن در هر چه مى‏شنوى پس كافيست اين بحسب غفلت، يعنى در غفلت آدمى همين كافيست كه چنين باشد كه هر چه بشنود طمع كند در آن و سعى كند از براى تحصيل آن، و نداند كه بسيار باشد كه آن دروغ باشد يا اين كه تحصيل آن نتوان كرد و بر تقديرى كه توان كرد بقبح اين طمع زياد و پيروى هوا و هوس باين مرتبه نرسد، مرد آگاه آنستكه در دنيا در هر باب بداده خدا راضى باشد و تمام سعى او از براى آخرت و رستگارى در آن باشد.
١٠١٩٥ لا ترغب فى كلّ ما يفنى و يذهب، فكفى بذلك مضرّة. رغبت مكن در هر چه فانى مى‏شود و مى‏رود پس كافيست اين بحسب مضرّت يعنى كافيست از براى مضرّت آدمى رغبت كردن او در امور دنيوى كه فانى مى‏شود و مى‏رود و سعى كردن از براى آن و باز ايستادن بسبب آن از سعى از براى آخرت كه پاينده و باقيست.
١٠١٩٦ لا تقطع صديقا و ان كفر. مبر از دوستى و قطع صله او مكن و اگر چه او كفران كند.
١٠١٩٧ لا تأمن عدوّا و ان شكر.
ايمن مباش از دشمنى و اگر چه شكر كند، زيرا كه ممكن است كه آن شكر او از براى مكر و فريب باشد تا اين كه او را از دشمنى خود ايمن گرداند و دست از حفظ و حراست خود بر دارد تا هر چه خواهد از دشمنى تواند كرد، يا اين كه مردم او را دوست او گمان كنند و بعد از آن آنچه گويد در باره او قبول كنند.
١٠١٩٨ لا تشاور عدوّك و استره خبرك. مشورت مكن با دشمن خود و بپوشان از او خبر خود را، يعنى خبر مده او را بچيزى از احوال خود، و در بعضى نسخه‏ها «خيرك» بياء دو نقطه زيرست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بپوشان از او مال خود را.
١٠١٩٩ لا يكن أهلك و ذوودّك أشقى النَّاس بك. نبوده باشند اهل تو و صاحب دوستى تو بدبخت‏ترين مردم بتو، يعنى چنين مكن كه اهل و دوستان خود را احسان و رعايت كمتر از ديگران كنى و ايشان محروم‏تر از ديگران باشند از جانب تو، چنانكه طريقه بعضى از مردم دنياست كه اهل و دوستان خود را وامى‏گذارند و برعايت ديگران مى‏پردازند، و در بعضى نسخه‏ها «ذووك» بجاى «ذو ودّك» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: نبوده باشد اهل تو و مصاحبان تو بدبخت‏ترين.
١٠٢٠٠ لا تستكثرنّ العطاء و ان كثر، فانّ حسن الثّناء أكثر منه. بسيار مشمار عطا را و هر چند بسيار باشد پس بدرستى كه نيكوئى ستايش بيشتر از آنست، يعنى هر چند عطاى تو بسيار باشد تو آنرا بسيار مشمار زيرا كه عوضى كه تو مى‏گيرى بسبب آن كه آن نيكوئى ستايش است از آن عطا كرده شده يا هر كه بر آن مطّلع شده بيشترست از آن.
١٠٢٠١ لا تستعظمنّ النّوال و ان عظم، فانّ قدر السّؤال أعظم منه.
بزرگ مشمار عطا را و هر چند بزرگ باشد پس بدرستى كه قدر سؤال بزرگتر از آنست، يعنى قدر سؤال و آبروئى كه او نزد تو ريخته بزرگترست از آنچه باو عطا كنى هر چند آن بزرگ باشد.
١٠٢٠٢ لا تخاطر بشى‏ء رجاء أكثر منه. در هلاكت مينداز چيزى را از براى اميد زياده بر آن چنانكه شيوه بسيارى از مردم دنياست كه أموال خود را برشوه و امثال آن تلف ميكنند باميد اين كه منصبى بگيرند كه زياده بر آن تحصيل كنند و بسيارست كه نمى‏شود و خانه خراب مى‏مانند.
١٠٢٠٣ لا تمارينّ اللّجوج فى محفل. جدل مكن زينهار با لجوج در محفلى يعنى در محلّ جمعيّتى و مراد به «جدل» در اينجا مطلق نزاع و بحث است و منع از آن باعتبار اينست كه لجوج هر چند حق بر او ظاهر شود باز لجاجت ميكند و قبول نمى‏كند و سخن بطول مى‏كشد و باعث كدورت و ملالت حضّار مى‏شود.
۱۱
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٢٠٤ لا تشاورنّ فى أمرك من يجهل. مشورت مكن زينهار در كار خود كسى را كه نادان باشد.
١٠٢٠٥ لا تتّكل فى أمورك على كسلان. اعتماد مكن در كارهاى خود بر كسلانى، يعنى كسى كه كاهلى و سستى داشته باشد در كارها و گران باشد بر او آنها.
١٠٢٠٦ لا ترجونّ فضل منَّان، و لا تأتمن الأحمق و الخوّان. اميد مدار زينهار احسان بسيار منّت گذارنده را، و امين مگردان احمق و بسيار خيانت كننده را، مراد به «اميد نداشتن احسان بسيار منّت گذارنده» اينست كه طلب احسان از او نكند بلكه قبول آن نيز از او نكند.
١٠٢٠٧ لا تزدرينّ أحدا حتّى تستنطقه. حقير مشمار زينهار أحدى را تا اين كه بسخن در آورى او را، مراد اينست كه حقير كيست كه جاهل و نادان باشد پس تا كسى را بسخن در نياورى او را حقير مشمار گاه باشد كه معرفتى داشته باشد، وقتى حقير مى‏توان شمرد كه بسخن در آيد و از سخن گفتن او جهل و نادانى او ظاهر شود.
١٠٢٠٨ لا تستعظمنّ أحدا حتّى تستكشف معرفته. بزرگ مشمار أحدى را تا اين كه طلب كنى ظاهر ساختن معرفتش را، مراد بر قياس فقره سابق اينست كه بزرگ كسيست كه علم و معرفتى داشته باشد پس هيچ كس را تا دانش و معرفت او ظاهر نشود بزرگ نتوان شمرد.
١٠٢٠٩ لا تثق بمن يذيع سرّك. اعتماد مكن بكسى كه فاش كند سرّ ترا يعنى بر دوستى او، يا در هيچ باب.
١٠٢١٠ لا تصطنع من يكفر برّك. احسان مكن كسى را كه كفران كند احسان ترا، چون چند فقره قبل از اين مذكور شد كه قطع احسان مكن از دوست هر چند كفران كند بايد كه تخصيص داد اين را بغير دوست، تا اين كه منافى آن نباشد.
١٠٢١١ لا تطلع زوجك و عبدك على سرّك فيسترقّاك. آگاه مساز زن خود را و بنده خود را بر سرّ خود پس بنده گردانند ترا، يعنى اگر ايشان را آگاه سازى بر سرّ خود بايد كه مطيع و فرمانبردار ايشان باشى مانند بندگان از ترس اين كه مبادا سرّ ترا فاش كنند.
١٠٢١٢ لا تسرف فى شهوتك و غضبك فيزريانك.
از حدّ در مگذر در شهوت خود و خشم خود پس عيبناك گردانند ترا يعنى اگر از حدّ درگذرى در آنها و فرمانبردارى آنها كنى زياده از ميانه روى عيبناك گردانند آنها ترا باين كه مرتكب محرّمات سازند.
١٠٢١٣ لا ترغب فى الدّنيا فتخسر آخرتك. رغبت مكن در دنيا پس ناقص گردانى آخرت خود را يعنى اگر رغبت كنى در دنيا ناقص گردانى آخرت خود را، زيرا كه كم است كه رغبت در دنيا باعث ارتكاب حرامى نشود و بر تقديرى كه نشود يقين مرتبه اين كس را در آخرت پست‏تر كند از آنكه رغبت در آن نداشته و همين كافيست در زيان و نقصان.
١٠٢١٤ لا تغن بالرّذائل فتسقط قيمتك. بى‏نياز مشو بر ذايل پس پست شود بهاى تو. «رذايل» اخلاق و صفات پست مرتبه را گويند مقابل «فضايل» كه اخلاق و صفات بلند مرتبه است، و مراد به «بى‏نياز شدن برذائل» اينست كه به آنها راضى شود و سلب آنها از خود و طلب فضايل نكند، «پس پست شود بهاى تو» يعنى اگر چنان كنى پست شود قيمت و بهاى تو، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: فرود ميا در رذايل و اقامت مكن در آنها كه اگر چنين كنى پست شود قيمت تو، و حاصل هر دو يكيست.
١٠٢١٥ لا تعاتب الجاهل فيمقتك ، و عاتب العاقل يحببك. عتاب مكن نادان را پس دشمن گردد ترا، و عتاب كن عاقل را تا دوست گردد با تو، «عتاب» بمعنى ملامتست و مراد اينست كه نادان را ملامت مكن بر كارى كه كرده باشد كه اين باعث دشمنى او مى‏گردد، بخلاف عاقل كه در او سبب دوستى مى‏شود، و اين در وقتيست كه ملامت او شرعا واجب نباشد مثل اين كه بر مخالفت بعضى از رسوم و عادات حسنه عرفيّه باشد، يا بر آنچه فى الجمله ضرر
دنيوى او در آن باشد و امّا اگر بر چيزى باشد كه شرعا ملامت بر آن واجب باشد از راه أمر بمعروف و نهى از منكر پس ملامت او بايد كرد هر چند سبب دشمنى او گردد مگر اين كه اثرى در او نكند، يا اين كه دشمنى او ضرر بحال اين كس داشته باشد، و ممكنست كه مراد بعتاب گله گزارى باشد و مراد آن باشد كه اگر خلاف آدابى از نادان ببينى اصلا گله گزارى مكن كه باعث دشمنى او مى‏گردد بخلاف عاقل كه گله گزارى با او سبب دوستى او مى‏شود.
١٠٢١٦ لا تستصغرنّ عدوّا و ان ضعف. كوچك مشمار زينهار دشمن را و اگر چه ضعيف باشد.
١٠٢١٧ لا تردّنّ السّائل و ان أسرف. بر مگردان زينهار سائلى را و اگر چه اسراف كرده باشد يعنى و اگر چه بسبب اسراف محتاج بسؤال شده باشد، يا اين كه اگر چه بالفعل اسراف كرده باشد و از حدّ خود در گذشته باشد مثل اين كه جامه كه زياده باشد بر اندازه او پوشيده باشد يا سواره باشد.
١٠٢١٨ لا يسترقّنّك الطّمع و كن عزوفا. بنده نگرداند ترا زينهار طمع، و باش بى‏رغبت، «بنده گردانيدن طمع او را» كنايه است از اين كه او را مطيع و فرمانبردار خود گرداند مانند بنده.
١٠٢١٩ لا تمنعنّ المعروف و ان لم تجد عروفا. منع مكن زينهار احسان را و اگر چه نيابى شناسائى را، يعنى كسى را كه قدر آن را بشناسد و شكر آن بكند، و بنا بر اين آنچه قبل از اين مكرّر مذكور شد از منع احسان كردن بكسى كه نشناسد آن را و شكر آن نكند بايد كه حمل شود بر وقتى كه شناسائى يافت شود.
١٠٢٢٠ لا تمازح الشّريف فيحقد عليك. مزاح مكن با بلند مرتبه پس كينه‏ور گردد بر تو، يعنى غالب اينست كه كسى كه بلند مرتبه باشد خوش نمى‏آيد او را مزاح كسى با او و باعث اين مى‏شود كه كينه او را در دل گيرد.
١٠٢٢١ لا تلاح الدّنىّ فيجترئ عليك. منازعه مكن با پست مرتبه پس دلير شود بر تو، يعنى اگر منازعه كنى با او دلير مى‏شود بر تو و رعايت ادب تو نكند.
١٠٢٢٢ لا يغلبنّ غضبك حلمك. غلبه نكند زينهار خشم تو بردبارى ترا، يعنى بايد كه خشم خود را ببردبارى فرونشانى و نگذارى كه خشم بر آن غلبه كند و ترا در صدد تلافى و انتقام اين كار در آورد.
١٠٢٢٣ لا يبعدنّ هواك علمك. دور نگرداند زينهار هواى تو علم ترا، «دور كردن هوا علم را» كنايه از اينست كه هوا و خواهش او را فرمانبردار خود گردانند و نگذارند كه عمل بعلم خود كند پس گويا دور گردانيده‏اند علم او را از او.
١٠٢٢٤ لا تطمع العظماء فى حيفك. بطمع مينداز عظما را در جور و ظلم خود، يعنى چنين مكن كه عظما بطمع افتند كه تو از براى رعايت ايشان جور و ظلمى بر كسى بكنى.
١٠٢٢٥ لا تؤيس الضّعفاء من عدلك. نوميد مساز ضعفا را از عدل خود، يعنى چنان مكن كه اگر طرف حقّ ضعيف باشد تو رعايت جانب قوى كنى و حكم بعدل نكنى از براى او چنانكه در بسيارى‏
از حكّام ميباشد بلكه عدل تو بايد كه نسبت بقوى و ضعيف يكسان باشد.
١٠٢٢٦ لا تصرّ على ما يعقب الاثم. ايستادگى مكن بر چيزى كه از پى در آيد گناه را، يعنى بر جزاى آن و انتقام از صاحب آن، و غرض تحريص بر عفو و بخشايش است.
١٠٢٢٧ لا تفعل ما يشين العرض و الاسم. مكن آنچه را زشت مى‏گرداند عرض را و نام را.
١٠٢٢٨ لا تضع من رفعته التّقوى. پست مگردان كسى را كه بلند كرده باشد او را پرهيزگارى.
١٠٢٢٩ لا ترفع من رفعته الدّنيا. بلند مگردان كسى را كه بلند كرده باشد او را دنيا، يعنى بلندى مرتبه او همين از راه دنيا باشد و از راه دين و پرهيزگارى بلنديى نداشته باشد، و مراد اينست كه او را بلند مدان، يا اين كه تعظيم و تكريم او مكن مگر از راه تقيّه يا نحو آن، يا اين كه اگر زمان اختيار بدست تو آيد تو چنين كسى را بلند مكن.
١٠٢٣٠ لا تقل ما يثقل وزرك. مگو آنچه را سنگين كند گناه ترا، يعنى گناهى باشد كه باعث زيادتى و سنگينى گناهان تو شود.
١٠٢٣١ لا تفعل ما يضع قدرك. مكن آنچه را پست گرداند قدر ترا.
١٠٢٣٢ لا تكونوا لنعم اللَّه عليكم أضدادا. مباشيد از براى نعمتهاى خدا بر شما دشمنان، يعنى دشمن يكديگر مشويد
بسبب نعمتهاى خدا بر شما يعنى بسبب رشك و حسد هر يك از شما بر نعمت ديگرى.
١٠٢٣٣ لا تكونوا لفضل اللَّه عليكم حسّادا. مباشيد از براى احسان خدا بر شما رشك برندگان، اين هم همان مضمون فقره سابقيست و مراد نهى از رشك بردن هر يك است بر احسانى كه حق تعالى بآن ديگرى كرده باشد.
١٠٢٣٤ لا تخافوا ظلم ربّكم و لكن خافوا ظلم أنفسكم. مترسيد از ظلم پروردگار خود و ليكن بترسيد از ظلم نفسهاى خود، يعنى مترسيد از ظلم حق تعالى چه او سر موئى ظلم نمى‏كند و ليكن ترسيد از ظلم نفسهاى شما كه بر يكديگر مى‏كنيد يا هر يك بر خود مى‏كنيد.
١٠٢٣٥ لا يغلب الحرص صبركم. غلبه نكند حرص صبر شما را، يعنى چنين كنيد كه حرص شما غلبه نكند بر صبر شما و مانع نشود از صبر شما بر تنگى معاش و درويشى.
١٠٢٣٦ لا تنسوا عند النّعمة شكركم، فراموش مكنيد نزد نعمت شكر خود را، يعنى اين را كه شكر آن بكنيد.
١٠٢٣٧ لا تكرهوا سخط من يرضيه الباطل. ناخوش مداريد ناخشنودى كسى را كه خشنود مى‏سازد او را باطل، يعنى كسى كه خشنودى او از شما بكردن باطلى شود شما او را از خود خشنود مسازيد بكردن آن باطل، و ناخوش مداريد ناخشنودى او را و باكى نداشته باشيد از آن.
١٠٢٣٨ لا توادّوا الكافر، و لا تصاحبوا الجاهل. دوستى مكنيد با كافر، و مصاحبت مكنيد با نادان، مراد به «كافر» ظاهر آنست، يا كفران كننده نعمت و احسان.
١٠٢٣٩ لا تهتكوا أستاركم عند من يعلم أسراركم. مدريد پرده‏هاى خود را نزد كسى كه ميداند اسرار شما را، يعنى حق تعالى، و مراد منع از كردن مطلق گناهست، زيرا كه هر گاه حق تعالى اسرار هر كس را داند پس هر گناهى كه كسى بكند خواهد دانست و پرده او نزد حق تعالى خواهد دريد پس ندريدن پرده خود نزد او باين مى‏شود كه اصلا گناهى نكند.
١٠٢٤٠ لا تفضحوا أنفسكم لتشفوا غيظكم، و ان جهل عليكم جاهل فليسعه حلمكم. رسوا مكنيد نفسهاى خود را از براى اين كه شفا دهيد خشم خود را، و اگر اظهار نادانى كند بر شما نادانى پس بايد كه وسعت داشته باشد آن را بردبارى شما، مراد به «رسوا كردن نفسهاى خود از براى اين كه شفا دهند خشم خود را» اينست كه هر گاه خشمناك شوند بر كسى انتقام كشند از او براى فرونشاندن خشم خود زياده از قدرى كه مستحقّ آن باشد چه اين سبب رسوائى مى‏شود در دنيا و آخرت، و ممكن است كه مراد اصل انتقام باشد باعتبار اين كه دليل كمى حلم و نقص مرتبه ايشان مى‏شود و اين هم فى الجمله رسوائيست، و مراد به «اظهار نادانى كردن نادانى بر ايشان» اينست كه درشتى يا مثل آن بى‏آدابيى كنند كه نشان جهل و نادانى صاحب آنست و كار نادانانست هر چند او بالفرض نادان نباشد.
١٠٢٤١ لا يستحيين أحد اذا سئل عمّا لا يعلم أن يقول: لا أعلم. شرم نكند زينهار احدى از شما هر گاه پرسيده شود از آنچه نمى‏داند از اين كه بگويد: نمى‏دانم.
١٠٢٤٢ لا يستنكفنّ من لم يكن يعلم أن يتعلّم.
ننگ نداشته باشد زينهار كسى كه نبوده باشد چنين كه بداند از اين كه تعليم بگيرد و بياموزد، يعنى از تعليم گرفتن از ديگرى ننگ نبايد داشت، عيب و عارى نيست، عيب و عار جهل و نادانيست.
١٠٢٤٣ لا ترخّصوا لانفسكم أن تذهب بكم فى مذاهب الظّلمة. رخصت مدهيد مر نفسهاى خود را اين كه ببرند شما را در راههاى ظالمان، يعنى اين كه بدارند شمار را بر ظلم و ستم بر طريقه ظالمان و ستمكاران.
١٠٢٤٤ لا تداهنوا فيقتحم بكم الادهان على المعصية. مساهله مكنيد پس بر رو بيندازد شما را مساهله كردن بر معصيت، يعنى اگر مساهله كنيد با نفس، آن مساهله بر رو بيندازد شما را بر معصيت، و بكشاند عاقبت بعصيان صريح.
١٠٢٤٥ لا تقولوا فيما لا تعرفون، فانّ أكثر الحقّ فيما تنكرون. سخن مگوئيد در آنچه نمى‏دانيد پس بدرستى كه اكثر حقّ در آن چيزيست كه نمى‏شناسيد، مراد منع از سخن گفتن در چيزيست كه ندانند بردّ و انكار آن، زيرا كه اكثر حقّ در آن چيزهاست كه نمى‏دانند، و آنچه هر كس ميداند اندكيست نسبت به آن چه نمى‏داند، پس بمجرّد اين كه نداند چيزى را انكار آن نمى‏توان كرد.
١٠٢٤٦ لا تعادوا ما تجهلون، فانّ أكثر العلم فيما لا تعرفون. دشمنى مكنيد با آنچه نمى‏دانيد پس بدرستى كه اكثر علم در آن چيزيست كه نمى‏دانيد، اين هم مضمون فقره سابقست و منع مردم است از مذمّت كردن و بد شمردن علومى كه نمى‏دانند، چنانكه شايع شده در اين عصر ما بلكه در هر عصرى بوده.
١٠٢٤٧ لا تصدّعوا على سلطانكم فتذمّوا  غبّ أمركم.
پراكنده مشويد بر سلطان خود پس نكوهيده يابيد عاقبت كار خود را، يعنى اگر پراكنده شويد بر او و اتّفاق نكنيد بر اطاعت و فرمانبردارى او نكوهيده و مذموم خواهيد يافت عاقبت كار خود را، باعتبار اين كه هر گاه اتّفاق نكنيد بر اطاعت او ضعيف گردد و دفع دشمنان نتواند كرد و دشمنان از أطراف قصد شما كنند و گرفتار ايشان گرديد، و يا باعتبار اين كه ميانه ايشان خود هر گاه تفرقه شود فتنه‏ها و مجادله‏ها واقع شود كه ضرر و زيان آنها بهمه ايشان برسد، و يا باعتبار اين كه آنان كه اطاعت نكنند كم است كه با او توانند بر آمد و عاقبت بر ايشان دست نيابد و انتقام نكشد.
١٠٢٤٨ لا تستعجلوا بما لم يعجّله اللَّه لكم. شتاب مكنيد به آن چه شتاب نفرموده خدا براى شما، ممكن است مراد منع از سعى از براى دولتهاى دنيوى باشد و اين كه شتاب نبايد كرد در آنها بلكه بايد صبر كرد تا وقتى كه اگر خدا خواهد بدهد، يا اين كه منع باشد از ظلم و ستم و مانند آن كه باعث زوال دولت يا كمى عمر گردد پس آن شتابيست از ايشان خود به آن چه شتاب نكرده خدا از براى ايشان، يا اين كه منع باشد از عصيان زياد كه سبب اين مى‏شود كه قهر و غضبى را كه حق تعالى شتاب نكرده بآن برايشان بفرستد بر ايشان، يا منع باشد از شتاب كردن در انداختن خود در هلاكتها كه از جانب حق تعالى نباشد و خود خود را در آنها بيندازند مثل خصومتها و محاربتها كه ضرور نباشد نهايت بنا بر احتمالات آخر ظاهرتر «عليكم» است بجاى «لكم» هر چند هر يك بمعنى يكديگر مى‏آيند و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٢٤٩ لا تطيعوا الادعياء الّذين شربتم بصفوكم كدرهم، و خلطتم بصحّتكم مرضهم، و أدخلتم فى حقّكم باطلهم.
فرمانبردارى مكنيد ادعيائى را كه آشاميده‏ايد بصاف خود كدر و ناصاف ايشان را، و آميخته‏ايد بصحّت و تندرستى خود بيمارى ايشان را، و داخل كرده‏ايد در حقّ خود باطل ايشان را، «أدعياء» بمعنى پسر خوانده‏هاست يا آنها كه متّهم باشند در نسب خود، و ظاهر اينست كه مراد در اينجا چنانكه بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته جمعى‏اند كه اسلام را بخود بسته‏اند و نفاق را پنهان كرده‏اند پس خود را منسوب باسلام ساخته‏اند و در واقع منسوب بآن نيستند مانند پسر خوانده كسى كه او را پسر او مى‏خوانند و در واقع پسر او نيست، و ممكن است نيز كه غرض اشاره بخلل نسب ايشان نيز باشد. و «آشاميده‏ايد بصاف خود» يعنى ببدل صاف خود و عوض آن، يا با صاف خود، و مراد به «صاف ايشان» دين و ايمان ايشانست كه بدل كرده‏اند آن را بگل و لاى اطاعت و پيروى آن ادعياء، و طين و حماى  محبّت و دوستى ايشان، يا آميخته كرده‏اند آن را بآن. و مراد به «تندرستى ايشان» نيز صحّت دين ايشانست كه آميخته كرده‏اند آن را ببيمارى اطاعت آن ادعياء و دوستى ايشان، و مراد به «حقّ» و «باطل» نيز همانهاست، و ممكن است كه مراد بيان كمال محبّت و دوستى ايشان باشد با آن ادعياء بمرتبه كه اگر آن ادعياء را كدورتى روى دهد شما نيز مكدّر شويد و بياشاميد كدورت ايشان را بجاى عيش صاف خود، يا آميخته كنيد آن را بآن كدورت، و اگر ايشان را بيماريى عارض شود آميخته كنيد صحّت خود را بيمارى ايشان، باعتبار اين كه چندان غمناك و اندوهگين گرديد كه گويا شما نيز با وجود صحّت، آن بيمارى را داريد، و مراد به «حقّ» و «باطل» همان باشد كه مذكور شد، يا اين كه آنچه حقّ شما باشد از حقوق مسلمانان و ايشان را
در آنها حقّى نباشد داخل كنيد ايشان را در آن و ايشان را شريك و سهيم خود گردانيد، پس باطل ايشان را در حقّ خود داخل كنيد، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٢٥٠ لا تحدّث النَّاس بكلّ ما تسمع، فكفى بذلك خرقا . خبر مده مردم را بهر چه بشنوى، پس كافيست اين بحسب حماقت و كم عقلى، زيرا كه از آنچه بشنوى بسيار چيزها باشد كه كذب و دروغ باشد پس هر گاه تو نقل كنى آنها را تو كاذب و دروغگو برآئى، و بعضى ميباشد از آنها كه راست باشد امّا غرابتى داشته باشد كه از آن راه مردم آنرا تكذيب كنند پس هر گاه تو نقل كنى ترا تكذيب كنند.
١٠٢٥١ لا تردّ على النَّاس كلّما حدّثوك، فكفى بذلك حمقا. ردّ مكن بر مردم هر چه را بشنوى پس كافيست اين بحسب حماقت، زيرا كه بسيار چيزها باشد كه بحسب عقل تو درست نباشد باعتبار اين كه عقل تو نرسد به آنها و در واقع درست باشد پس آنها را انكار نتوان كرد پس چيزى را كه بشنوى و بعقل تو درست نيايد بايد كه نه قبول كرد و نه انكار، مگر اين كه مخالف بديهه يا برهانى باشد.
١٠٢٥٢ لا تذكر الموتى بسوء، فكفى بذلك اثما. ياد مكن مردگان را ببدى، پس كافيست اين بحسب گناه.
١٠٢٥٣ لا ترغب فيما يفنى، و خذ من الفناء للبقاء. رغبت كن در آنچه فانى مى‏شود و فراگير از فنا از براى بقاء، يعنى از دنيا از براى آخرت.
١٠٢٥٤ لا تعمل شيئا من الخير رياء، و لا تتركه حياء.
مكن چيزى از خير را از براى ريا، و ترك مكن آن را بسبب شرم و حيا، غرض اينست كه كارهاى خير را از براى خدا و خشنودى او بايد كرد نه از براى ريا يعنى اين كه مردم آن را ببينند و او را بكردن آن صالح و خوب دانند، زيرا كه چنين عملى هر چند كار خير باشد ثواب ندارد بلكه گناهست و بمنزله شرك بحق تعالى است چنانكه در احاديث ديگر وارد شده، و «كار خيرى را ترك مكن بسبب شرم از آن» مانند بعضى سنّتيها مثل تحت الحنك كه متروك شده باشد ميانه مردم و كسى كه آن را بكند مردم آن را بر ريا حمل كنند و مذمّت كنند بلكه همين كه او در واقع از براى خدا ميكند ثواب خواهد داشت و مذمّت مردم ضررى باو ندارد و از آن شرم نبايد كرد بلى اگر در واقع نيّت خود را در آن خالص از براى رضاى خدا نتواند كرد و آميخته بريائى باشد ترك كند آنرا چنانكه اوّلا مذكور شد.
١٠٢٥٥ لا تحلم عن نفسك اذا هى أغوتك. بردبارى مكن از نفس خود هر گاه آن گمراه سازد ترا يعنى بر معصيتى دارد بلكه كمال منع و زجر كن او را از آن.
١٠٢٥٦ لا تعص نفسك اذا هى أرشدتك. نافرمانى مكن نفس خود را هر گاه آن ارشاد كند ترا، يعنى هر گاه خواهد كه براه راست درست رساند.
١٠٢٥٧ لا تثق بالصّديق قبل الخبرة. اعتماد مكن بر دوست پيش از آزمايش، يعنى كسى را دوست خود مگير پيش از آزمايش، يا هر چند دوست تو باشد اعتماد مكن بر او در امور خود پيش از آزمايش.
١٠٢٥٨ لا توقع بالعدوّ قبل القدرة. جنگ مكن با دشمن پيش از توانايى و قدرت.
١٠٢٥٩ لا ترم سهما يعجزك ردّه. مينداز تيرى را كه عاجز سازد ترا ردّ آن، يعنى مكن كارى را كه اگر زيانى داشته باشد نتوانى ردّ كرد زيان آن را از خود، مانند تير كه وقتى كه انداختى ديگر نتوانى آنرا برگردانيد، يا اين كه مينداز تيرى را كه اگر آن را ردّ كنند بر تو و در برابر آن تيرى اندازند بتو عاجز سازد ترا و نتوانى مقاومت كرد با آن.
١٠٢٦٠ لا تعتمد على مودّة من لا يوفى بعهده. اعتماد مكن بر دوستى كسى كه وفا نمى‏كند بعهد و پيمان خود.
١٠٢٦١ لا تحلّنّ عقدا يعجزك ايثاقه. وا مكن زينهار گرهى را كه عاجز سازد ترا محكم بستن آن، يعنى وا مكن گرهى را كه اگر پشيمان شوى از واكردن آن نتوانى ديگر محكم بست آنرا.
١٠٢٦٢ لا توحشنّ امرء يسوءك فراقه. رم مده زينهار مردى را كه ناخوش آيد ترا جدائى او، يعنى هر گاه مصاحبت كسى را خواهى و ناخوش دارى جدائى او را پس سلوك نيكو كن با او بنرمى و مهربانى، تا رم نكند از تو و جدا نگردد.
١٠٢٦٣ لا تستحى من اعطاء القليل، فانّ الحرمان أقلّ منه. شرم مكن از عطا كردن كم پس بدرستى كه محرومى كمترست از آن، يعنى هر گاه زياد عطا نتوانى كرد كم عطا كن و شرم مكن از آن و محروم مگردان او را بسبب آن، زيرا كه محروم گردانيدن كمترست از آن كم دادن و بدترست از آن، پس چرا شرم كنى از آن و شرم نكنى از اين.
١٠٢٦٤ لا تستكثرنّ الكثير من نوالك، فانّك أكثر منه.
بسيار مشمار بسيار را از عطاى خود پس بدرستى كه تو بيشترى از آن، يعنى مرتبه آدمى شريف و بلندست و هر چند بسيار عطا كند آن در جنب شرافت و بلندى مرتبه او سهل باشد و مرتبه او بيشتر باشد از آن.
١٠٢٦٥ لا تسرّ الى الجاهل شيئا لا يطيق كتمانه. نهان مگو بسوى نادان چيزى را كه طاقت نداشته باشد پنهان كردن آن را يعنى سرّ خود را بنادان مگو، زيرا كه او طاقت پنهان داشتن سرّ ندارد و زود فاش ميكند.
١٠٢٦٦ لا تردّ السّائل و صن مروّتك عن حرمانه. بر مگردان سائل را و نگاهدار مروّت خود را از محرومى او يعنى محرومى سائل منافى مروّت و آدميّت تست پس نگاه دار مروّت خود را از آن و فاسد مكن بسبب آن.
١٠٢٦٧ لا تسى‏ء اللّفظ، و ان ضاق عليك الجواب. بد سخن مگو و هر چند تنگ باشد بر تو جواب، ممكن است مراد اين باشد كه هر گاه سؤالى از تو كنند بد سخن مگو يعنى تندى و درشتى مكن در جواب هر چند تنگ باشد بر تو جواب و خوب جواب نتوانى گفت كه او قبول كند با وجود آن نيز تندى و درشتى مكن، از براى اين كه بسبب آن آنچه را گوئى قبول كند يا ترك سخن كند چنانكه شايعست ميانه مردم بلكه هر گاه عاجز شوى اعتراف كن بعجز كه اين عيب نيست بخلاف مجادله كردن و تندى و درشتى نمودن.
١٠٢٦٨ لا تصرم أخاك على ارتياب، و لا تهجره بعد استعتاب. مبر از برادر خود بنا بر شكّى، و دورى مكن از او بعد از طلب خشنوديى،
يعنى بسبب شكّى كه حاصل شود ترا در باره برادر خود در كردن بديى نسبت بتو مبر از او و قطع برادرى مكن از او، مگر اين كه جزم حاصل شود ترا بآن، و هر گاه بدى كرده باشد و عذر خواهى كند و طلب خشنودى كند خشنود شو از او و دورى مكن از او.
١٠٢٦٩ لا تعتذر الى من يحبّ أن لا يجد لك عذرا. عذر مگو بسوى كسى كه دوست مى‏دارد كه نيابد از براى تو عذرى، يعنى هر گاه ببينى كه كسى مى‏خواهد كه تو صاحب تقصير باشى نسبت باو و عذرى نداشته باشى در آن عذر مگو هر چند عذرى داشته باشى و اعتراف كن بتقصير خود كه آن بهترست از براى عفو و بخشايش او از اينك عذر بگوئى.
١٠٢٧٠ لا تقولنّ ما يوافق هواك و ان قلته لهوا أو خلته لغوا، فربّ لهو يوحش منك حرّا، و لغو يجلب عليك شرّا. مگو زينهار آنچه را موافق باشد با خواهش تو و هر چند بگوئى آنرا از روى بازى يا گمان كنى آنرا لغوى، پس بسا بازيى كه رم دهد از تو آزاده را، و بسا لغوى كه بكشد بر تو شرّى را، يعنى مگو سخنى را كه راست نباشد و بر وفق خواهش تو باشد و هر چند آنرا بعنوان بازى بگوئى، «يا گمان كنى آنرا لغوى» و اين هم تأكيد سابقست يعنى گمان كنى كه باطلى مى‏گويم بعنوان بازى و قصدى ندارم زيرا كه بسيار بازيى باشد كه رم دهد از تو آزاده مردى را و برنجاند از تو و بسيار لغوى باشد كه بكشاند بر تو شرّى را يعنى برساند بتو.
١٠٢٧١ لا تتمسّكن بمدبر، و لا تفارقنّ مقبلا. دست مزن زينهار بصاحب ادبارى، و جدا مشو زينهار از صاحب اقبالى، مراد اينست كه اگر خواهى كه متوسّل بكسى شوى بكسى دست مزن كه دنيا رو
از او گردانيده باشد كه كم است كه ديگر رو باو آورد، و متوسّل شو بكسى كه دنيا رو باو آورده باشد كه او در ترقّيست و ممكن است كه از او نفعى بتو برسد، يا اين كه از چنين كسى جدائى مكن بدشمنى كردن با او و آزرده كردن او از خود زيرا كه دنيا رو باو دارد و مصلحت نيست در جدائى از او.
١٠٢٧٢ لا تظنّنّ بكلمة بدرت من أحد سوء و أنت تجد لها فى الخير محتملا. گمان مكن زينهار بكلمه كه سرزند از كسى بديى را و حال اين كه تو بيابى از براى آن در خير احتمالى، غرض اينست كه كلام كسى را بر محمل بد نبايد حمل كرد هر گاه احتمال خيرى در آن برود و هر چند آن احتمال بعيد باشد.
١٠٢٧٣ لا تجعلنّ للشّيطان فى عملك نصيبا، و لا على نفسك سبيلا. مگردان زينهار از براى شيطان در عمل خود نصيبى، و نه از براى او بر نفس خود راهى، مراد از «نصيب قرار ندادن از براى شيطان در عمل خود» اينست كه خالص گرداند آن را از براى خدا و آميخته بريا و امثال آن نسازد كه بسبب آن شيطان در آن شريك شود، يا اين كه در آن وسواس بكند از وسواسهاى شيطانى مثل وسواس در نيّت، و مراد از «راه قرار ندادن از براى او» اينست كه او را بهيچ وجه بر خود مسلّط نسازد و اطاعت او در هيچ باب نكند.
١٠٢٧٤ لا تتكلّمنّ اذا لم تجد للكلام موقعا. سخن مگو زينهار هر گاه نيابى از براى سخن جايگاهى، مثل موعظه كسى كه معلوم باشد كه اثر در او نمى‏كند، يا تحقيق مسئله از براى كسى كه نفهمد.
١٠٢٧٥ لا تبذلنّ ودّك اذا لم تجد موضعا.
عطا مكن دوستى خود را هر گاه نيابى موضعى، يعنى از براى كسى كه اهليّت دوستى نداشته باشد و جاى آن نباشد.
١٠٢٧٦ لا تعدّن صديقا من لا يواسى بماله. مشمار زينهار دوست كسى را كه مواسات نمى‏كند بمال خود، «مواسات كسى با كسى بمال خود» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه او را هم مثل خود شريك و سهيم داند در آن و مضايقه از او نكند.
١٠٢٧٧ لا تعدّنّ غنيّا من لم يرزق من ماله. مشمار زينهار توانگر كسى را كه روزى كرده نشده از مال خود، يعنى مالدارى را كه صرف نكند آن را و نگاهدارد، و منع از «توانگر نشمردن او» باعتبار اينست كه وضع و سلوك او همان وضع و سلوك درويشانست، و ثمره توانگرى و نشانه ثروت و تموّل اصلا در او نيست پس در حقيقت معنى درويشى با اوست نه توانگرى.
١٠٢٧٨ لا تستصغرنّ عندك الرّأى الخطير اذا أتاك به الرّجل الحقير. كوچك مشمار زينهار رأى شريفى را هر گاه بياورد آن را براى تو مرد حقيرى، يعنى هر گاه رأى شريفى باشد كه عقل آن را پسندد بمجرّد اين كه آن را مرد حقيرى گفته باشد كه مرتبه آن كوچك باشد آن رأى را كوچك مشمار چنانكه عادت مردم است كه نگاه ميكنند بگوينده نه بگفته، و قبل ازين منع ازين طريقه شد.
١٠٢٧٩ لا تردّنّ على النّصيح و لا تستغّشنّ المشير. ردّ مكن زينهار بر نصيحت كننده و طلب مكن زينهار غشّ كردن اشاره كننده را، يعنى هر گاه كسى از روى خلوص و صافى با تو سخنى بگويد سخن او را ردّ مكن، و هر گاه با كسى مشورت بينى كه آنچه مصلحت ترا در آن داند اشاره كند بآن توقّع‏
مدار از او اين كه غشّ كند با تو و آنچه موافق خواهش تو باشد بگويد بلكه طلب كن از او اين كه اشاره كند ترا آنچه در واقع صلاح ترا در آن داند.
١٠٢٨٠ لا تزدرين العالم و ان كان حقيرا. حقير مشمار زينهار عالم را و هر چند بوده باشد حقير يعنى كوچك و پست مرتبه بحسب دنيا، و منع از «حقير شمردن او» باعتبار اينست كه مرتبه او بسبب علم او نزد حق تعالى بزرگست پس او را كوچك نتوان شمرد.
١٠٢٨١ لا تعظّمنّ الأحمق و ان كان كبيرا. تعظيم مكن زينهار احمق را و هر چند بوده باشد بزرگ يعنى بحسب مرتبه دنيوى، زيرا كه كم عقل را نزد حق تعالى بزرگى نباشد بلكه مرتبه هر كس نزد حق تعالى بقدر و اندازه عقل اوست چنانكه در احاديث ديگر وارد شده.
١٠٢٨٢ لا تبسطنّ يدك على من لا يقدر على دفعها عنه. مگشا زينهار دست خود را بر كسى كه قادر نباشد بر دفع آن از خود يعنى بر بيچاره كه آن را از خود دفع نتواند كرد، و اين يا باعتبار اينست كه ظلم بر چنين كسى قبح آن زياده است و كمال خسّت و دنائت مى‏خواهد بخلاف كسى كه او را هم قوّت و توانائى باشد كه دست برد چنين مردم با يكديگر در نظر مردم چندان قبحى ندارد، و يا باعتبار اين كه چنان بيچاره را حق تعالى مدد ميكند و دفع دست ظالم از او ميكند پس كسى كه ظلم كند از چنين ظلمى بايد كه زياده انديشه كند.
١٠٢٨٣ لا تسرعنّ الى أرفع موضع فى المجلس، فانّ الموضع الّذى ترفع اليه خير من الموضع الّذى تحطّ عنه.
شتاب مكن بسوى بلندترين موضعى در مجلس، پس بدرستى كه موضعى كه بلند گردانيده شوى بسوى آن بهترست از موضعى كه فرود آورده شوى از آن، يعنى هر گاه بمجلسى بروى شتاب مكن كه ببالاتر مجلس بروى بلكه صبر كن تا بهر قدر كه ترا بالا برند آنجا بنشين زيرا كه موضعى كه بلند كرده شوى بسوى آن هر چند پر بالا نباشد بهترست از آن بالائى كه خود بروى، و بسا باشد كه پائين كنند ترا از آن.
١٠٢٨٤ لا تظلمنّ من لا يجد ناصرا الّا اللَّه. ستم مكن بر كسى كه نيابد يارى كننده مگر خدا، غرض اينست كه ستم اگر چه مطلق آن بد است و از آن حذر بايد كرد از راه عقوبت اخروى، از اين ستم زياده حذر بايد باعتبار اين كه حق تعالى نمى‏شود كه يارى چنين كسى نكند و دفع ظالم او نكند يا انتقام از او بزودى نكشد.
١٠٢٨٥ لا تجعلنّ لنفسك توكلّا الّا على اللَّه، و لا يكن لك رجاء الّا اللَّه. مگردان زينهار از براى نفس خود توكّلى مگر بر خدا، و نبوده باشد از براى تو اميدى مگر خدا.
١٠٢٨٦ لا يشغلنّك عن العمل للآخرة شغل، فانّ المدّة قصيرة. مشغول نسازد ترا از عمل از براى آخرت شغلى پس بدرستى كه مدّت كوتاه است، مراد منع از پرداختن بشغليست كه مانع شود از عمل از براى آخرت زيرا كه مدّت كوتاه است و زياده از قدرى كه بآن تحصيل آخرت توان كردنيست، پس بهر قدرى كه كسى مشغول شغلى ديگر شود كه مانع از آن باشد آخرت از او فوت شود و تدارك آن نتواند كرد.
١٠٢٨٧ لا تنافس فى مواهب الدّنيا، فانّ مواهبها حقيرة.
منافسه مكن در بخششهاى دنيا پس بدرستى كه بخششهاى آن كوچك است، «منافسه» چنانكه مكرّر مذكور شد اينست كه كسى رغبت كند در چيزى از براى معارضه در كرم با ديگرى، و مراد اينست كه مواهب دنيا را دليل افزونى مرتبه خود مگردان زيرا كه آنها كوچك و حقيرست نزد حق تعالى، و نشان افزونى مرتبه كسى نمى‏شود.
١٠٢٨٨ لا تسرعنّ الى الغضب فيتسلّط عليك بالعادة. شتاب مكن زينهار بسوى خشم پس مسلّط كند بر تو عادت را يعنى همين كه شتاب كردى بسوى خشم و انتقام كشيدن از آن، مسلّط ميكند بر تو اين عادت ذميمه را و عادت ميكنى بآن.
١٠٢٨٩ لا تطمعنّ نفسك فيما فوق الكفاف فيغلبك بالزيادة. بطمع مينداز نفس خود را در آنچه بالاتر باشد از كفاف پس غلبه فرمايد بر تو زيادتى را، مراد به «كفاف» چنانكه مكرّر مذكور شد قدريست از روزى كه در ميانه روى كافى باشد، و مراد اينست كه نفس خود را بطمع مينداز اصلا در بالاتر از آن، زيرا همين كه يك قدرى از بالاتر از آن طلب كنى غلبه مى‏فرمايد بر تو طلب زيادتى را، پس بهر مرتبه كه برسى طلب زياده بر آن كنى و هميشه در تعب و زحمت باشى.
١٠٢٩٠ لا تفرحنّ بسقطة غيرك، فانّك لا تدرى ما يحدث بك الزّمان. شاد مشو زينهار بافتادن غير خود، پس بدرستى كه تو نمى‏دانى آنچه را حادث مى‏سازد بتو روزگار يعنى چون نمى‏دانى كه ترا نخواهد انداخت و احتمال آن در باره تو نيز هست پس شادى بچيزى كه در باره تو هم احتمال رود ناخوشست.
١٠٢٩١ لا تمتنعنّ من فعل المعروف و الاحسان فتسلب الامكان.
امتناع مكن زينهار از كردن نيكوئى و احسان پس سلب كرده شوى توانائى را يعنى هر گاه قدرت بر نيكوئى و احسان داشته باشى و امتناع كنى از آن يعنى منع پذير گردى از آن و نكنى آنرا اين باعث اين مى‏شود كه حق تعالى توسعه نعمت خود را از تو سلب كند و ديگر قدرت و توانائى احسان نداشته باشى.
١٠٢٩٢ لا تبطرنّ بالظّفر، فانّك لا تأمن ظفر الزّمان بك. پر نشاط مكن زينهار بفيروزى يافتن، پس بدرستى كه تو ايمن نيستى از فيروزى يافتن روزگار بتو، يعنى هر گاه فيروزى يابى بر دشمنى پر نشاط مكن بآن، روزگار دشمن هر كس است و ايمن نيستى از فيروزى يافتن آن نيز بر تو، بلكه غالب اينست كه فيروزى مى‏يابد بر دشمنان خود پس چنانكه تو بر دشمن فيروزى يافتى بسا باشد كه آن نيز بعد از اين بر تو فيروزى يابد و ترا در بلائى بيندازد پس شادمانى و نشاط زياد بر چيزى كه در باره خود نيز احتمال رود پسنديده نيست.
١٠٢٩٣ لا تغترنّ بالأمن فانّك مأخوذ من مأمنك. مغرور مشو زينهار بأمنيّت، پس بدرستى كه تو گرفته شده از محلّ امنيّت خود، يعنى بأمنيّت زمان مغرور نبايد شد و فريب آن نتوان خورد بسيار مى‏شود كه آدمى از مأمن خود گرفته مى‏شود پس آدمى هميشه بايد كه از بلاها و فتنه‏ها پناه بخدا برد بدعا و تصدّق و امثال آنها، و در تدبير حفظ و نگهدارى خود نيز بقدر مقدور بدوستى كردن با مردم و حسن سلوك با ايشان و نظائر آنها باشد و در امنيّت غافل از آنها نشود، و ممكن است كه مراد اين باشد كه بأمنيّتى كه در دنيا داشته باشى مغرور مشو و بسبب آن غافل از مخاوف أخروى مگرد، زيرا كه تو ناگاه گرفته خواهى شد از مأمن خود و روانه كرده خواهى شد بسوى آن بوادى و عقبات خوفناك، پس هميشه بايد در فكر آنها و تدارك رستگارى خود در آنها بود.
١٠٢٩٤ لا تبتهجنّ بخطاء غيرك، فانّك لن تملك الاصابة أبدا. شادمان مشو زينهار بخطاى غير خود پس بدرستى كه تو مالك نباشى درستكارى را هميشه، يعنى هيچ كس نيست بغير معصومان عليهم السلام كه هر چه كند هميشه درست باشد و خطا نكند پس چنانكه او خطا كرده، نمى‏شود كه از تو نيز خطائى سر نزند، پس مسرّت و شادمانى بر چنين امرى با وجود بودن خود نيز در عرضه امثال آن قبيح است.
١٠٢٩٥ لا تتّبعنّ عيوب النَّاس، فانّ لك من عيوبك ان عقلت ما يشغلك أن تعيب أحدا. از پى مرو  و تفحّص مكن زينهار عيبهاى مردم را، پس بدرستى كه ترا از عيبهاى تو اگر دريابى آن قدر هست كه مشغول سازد ترا از عيب كردن كسى.
١٠٢٩٦ لا تقاولنّ الّا منصفا، و لا ترشدنّ الّا مسترشدا. سخن مگو مگر صاحب انصافى را، و ارشاد مكن مگر طلب كننده رشد را، «ارشاد» بمعنى نمودن راه راست درست است، و «رشد» بمعنى آن راه است و مراد اينست كه تا كسى جويا و خواهان رشد نباشد ارشاد او مكن كه قبول نمى‏كند و ثمره ندارد.
١٠٢٩٧ لا تعدنّ عدة لا تثق من نفسك بانجازها. وعده مكن زينهار وعده كه اعتماد نداشته باشى از نفس خود بوفا كردن بآن.
۱۲
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٢٩٨ لا تغترّنّ بمجاملة العدوّ، فانّه كالماء و ان أطيل اسخانه بالنَّار لا يمتنع من اطفائها.
مغرور مشو بنيكوئى كردن دشمن پس بدرستى كه آن مانند آبست و هر چند دراز كشد گرم كردن آن بآتش منع پذير نشود از فرونشاندن آن، يعنى مغرور مشو بنيكوئى كه كرده باشى بدشمن و خاطر جمع مكن از آن بآن، زيرا كه گاه هست كه دشمن هر چند كرم و نيكوئى كنند باو، دست از دشمنى بر نمى‏دارد مانند آب كه هر چند زمان درازى گرم كرده شود بآتش، ترك دشمنى آن نكند، و اگر دست يابد بر آن خاموش كند آن را.
١٠٢٩٩ لا تعوّد نفسك اليمين، فانّ الحلّاف لا يسلم من الاثم. عادت مفرما نفس خود را بسوگند پس بدرستى كه بسيار سوگند خورنده سالم نمى‏ماند از گناه، زيرا كه كم است كه در سوگند بسيار سوگند دروغى نباشد اگر بر ماضى باشد، و اگر بر مستقبل باشد كمست كه وفا بهمه آنها بشود.
١٠٣٠٠ لا تعوّد نفسك الغيبة، فانّ معتادها عظيم الجرم. عادت مفرما نفس خود را غيبت، پس بدرستى كه عادت كننده آن عظيم گناهست يعنى گناه او عظيمست.
١٠٣٠١ لا تأمن صديقك حتّى تختبره، و كن من عدوّك على أشدّ الحذر. ايمن مگردان دوست خود را تا آزمايش كنى او را، و باش از دشمن خود بر سخت‏ترين حذر و انديشه كردن، مراد از جزء اوّل اينست كه: هر چند كسى دوست تو باشد تا آزمايش نكنى او را و امانت او بر تو ظاهر نشود او را امين مگردان در اموال و معاملات خود، و ممكن است ترجمه آن اين باشد كه: ايمن مباش از دوست خود تا اين كه آزمايش كنى او را و مراد اين باشد كه بمجرّد اين كه كسى اظهار دوستى كند ايمن مباش از او تا اين كه آزمايش كنى و دوستى او
بر تو ظاهر شود، يا اين كه هر چند دوست باشد ايمن مباش از او، چه بسيار دوستى باشد كه از براى اندك چيزى برگردد و دشمنى كند تا اين كه آزمايش كنى او را و ثبات قدم او در دوستى بر تو ظاهر شود، و پوشيده نيست كه يكى از اين دو معنى آخر أنسب است با جزء دوّم.
١٠٣٠٢ لا تيأس من الزّمان اذا منع، و لا تثق به اذا أعطى، و كنّ منه على أعظم الحذر. نوميد مشو از روزگار هر گاه منع كند، و اعتماد مكن بر آن هر گاه عطا كند، و باش از آن بر بزرگترين حذر، مراد اينست كه مدار روزگار در هيچ حال بر يك قرار نيست پس اگر منع كند كسى را و عطا نكند نوميد نبايد شد بسيارست كه بعد از آن بر مى‏گردد و رو باو مى‏آورد، و اگر عطا كند اعتماد بر آن نبايد كرد بسيارست كه بعد از آن بر مى‏گردد و منع ميكند، بلكه در اين حال بر سخت‏ترين حذر از آن بايد بود زيرا كه غالب اينست كه بعد از اقبال بكسى هر گاه پشت برگرداند باو، او را در كمال نكبت مى‏اندازد.
١٠٣٠٣ لا يؤنسنّك الّا الحقّ، و لا يوحشنّك الّا الباطل. انس ندهد ترا مگر حقّ، و رم نفرمايد ترا مگر باطل يعنى انس و آرام مگير مگر بحقّ، و رم مكن مگر از باطل.
١٠٣٠٤ لا تجعل عرضك غرضا لقول كلّ قائل. مگردان عرض خود را هدف گفتار هر گوينده، مراد ترغيب در نگهدارى عرض خودست بهر نحو كه ميسّر شود اگر همه محتاج ببذل اموال باشد تا اين كه هدف تيرهاى بدگوئى هر گوينده نشود كه آن بدترين خفّتها و خواريهاست.
١٠٣٠٥ لا تجر لسانك الّا بما يكتب لك أجره و يجمل عنك نشره. روان مگردان زبان خود را مگر به آن چه نوشته شود از براى تو اجر آن و نيكو باشد از تو پهن شدن آن، يعنى پهن شدن آن از تو نيكو باشد و در مقام مدح و خوبى تو آنرا از تو نقل كنند.
١٠٣٠٦ لا تعرّض لعدوّك و هو مقبل، فانّ اقباله يعينه عليك، و لا-  تعرّض له و هو مدبّر، فانّ ادباره يكفيك أمره. متعرّض مشو مر دشمن خود را و حال آنكه او مقبل باشد يعنى هنگام اقبال او باشد، پس بدرستى كه اقبال او يارى ميكند او را بر تو يعنى بر دفع تو، و متعرّض مشو مر او را و حال آنكه او مدبر باشد يعنى در وقت ادبار او، پس بدرستى كه ادبار او كفايت ميكند از براى تو كار او را يعنى همان ادبار او كارگزارى ميكند از براى تو كار او را و محتاج بزحمت و تعب تو نيست در اين كه متعرّض او شوى.
١٠٣٠٧ لا تخل نفسك من فكرة تزيدك حكمة، و عبرة تفيدك عصمة. خالى مگذار نفس خود را از فكرى كه زياد كند ترا حكمتى، و از عبرتى كه عطا كند ترا عصمتى. «فكرت» اسميست بمعنى تفكّر و تأمّل، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست را گويند، يا هر گاه با عملى درست نيز باشد، و «عبرت» بمعنى پى بردن از چيزيست بچيز ديگر و استنباط آن از آن، و «عصمت» بمعنى نگهداريست يعنى عبرتى كه باعث نگهدارى تو شود از بلائى يا بديى در اخلاق يا اعمال.
١٠٣٠٨ لا تصحب المائق فيزيّن لك فعله، و يودّ أنّك مثله.
مصاحبت مكن احمق را پس زينت دهد از براى تو كار خود را، و دوست دارد بودن ترا مثل خود او، يعنى اگر مصاحبت كنى با احمق زينت دهد از براى تو كارهاى خود را و خواهد كه ترا نيز مثل خود كند، و نمى‏شود كه قدرى اثرى نكند در تو.
١٠٣٠٩ لا تكثر فتضجر، و لا تفرط  فتسقط. بسيار مگو پس غمگين گردانى، و تقصير مكن پس بيفتى، يعنى سخن بسيار مگو كه مردم را ملول گردانى بآن، و پر كم هم مگو كه نادان نمائى و بيفتى از مرتبه كه داشته باشى.
١٠٣١٠ لا تبخل فتقتّر ، و لا تسرف فتفرط. بخيلى مكن پس تنگ گيرى كنى، و اسراف مكن پس از حدّ درگذرى.
١٠٣١١ لا تستبدّ برأيك، فمن استبدّ برأيه هلك. منفرد نباش برأى خود، پس هر كه منفرد باشد برأى خود هلاك گردد.
١٠٣١٢ لا تتّبع الهوى، فمن تبع هواه ارتبك. پيروى مكن خواهش را، پس هر كه از پى رود خواهش خود را در گل فرو رود يعنى در مهلكه افتاد كه در نتواند آمد از آن مانند كسى كه در گل فرو رود.
١٠٣١٣ لا تسرع الى النَّاس بما يكرهون، فيقولوا فيك ما لا يعلمون. شتاب مكن بسوى مردم به آن چه ناخوش دارند، پس بگويند در تو آنچه را
ندانند، مراد منع از شتاب كردن در رسانيدن خبرهاى بد است بسوى مردم يعنى رسانيدن آنها بايشان پيش از اين كه بايشان رسيده باشد و اين كه اين باعث اين مى‏شود كه تهمت زنند ترا و نسبت دهند به آن چه نمى‏دانند مثل دشمنى با ايشان و بد ذاتى و امثال آنها.
١٠٣١٤ لا تجزعوا من قليل ما أكرهكم، فيوقعكم ذلك فى كثير ممَّا تكرهون. جزع و بى تابى مكنيد از اندك آنچه ناخوش داريد، پس بيندازد اين شما را در بسيارى از آنچه ناخوش داريد يعنى اگر جزع كنيد پس مى‏اندازد شما را در بسيارى از آنچه ناخوش داريد چنانكه مكرّر مذكور شد كه جزع كردن در معصيت باعث نزول مصيبت ديگر مى‏شود و پوشيده نماند كه آنچه ترجمه و شرح شد بنا بر اينست كه بجاى «أكرهكم» «كرهتم» باشد نهايت در اكثر نسخه‏ها كه بنظر رسيد «أكرهكم» است و در بعضى «أكرهتم» است و ظاهر اينست كه هر دو سهو ناسخين است و صحيح «كرهتم» است چنانكه ترجمه شد.
١٠٣١٥ لا تسئلنّ عمَّا لم يكن ففى الّذى قد كان علم كاف. سؤال مكنيد از آنچه نبوده پس در آنچه بتحقيق بوده علميست كافى، ممكن است مراد اين باشد كه سؤال مكنيد ما را از آنچه واقع نشد از ما از سعى زياد از براى طلب حقّ خود، زيرا كه در آن قدرى كه واقع شد و پيش نرفت علميست كافى از براى عذر ما، زيرا كه كسى كه تأمّل كند در آنها ميداند كه اگر زياده بر آن هم سعى مى‏كرديم پيش نمى‏رفت و سودى نداشت.
و آنچه در نهج البلاغه نقل شده اينست: «لا تسئل عمَّا لم يكن ففى الّذى قد كان لك شغل».
و در بعضى نسخه‏ها «عمّا لا يكون» است يعنى: سؤال مكن از آنچه نبوده يا نمى‏باشد (بنا بر اختلاف نسخه‏ها) پس در آنچه بتحقيق بوده از براى تو شغليست. و شارح بحرانى (ره) گفته كه «امر فرموده‏اند بتسلّى شدن از آنچه ميباشد از زيادتى روزى و مانند آن از مطالب دنيويه به آن چه بوده و واقع شده از مطالبى كه عطا شده و ترغيب فرموده‏اند در آنچه امر كرده‏اند بآن باين كه در آنچه داده شده شغليست از براى تو كه آن ضبط آن و شكر آن و كار فرمودن آن در اطاعت خداست، پس همان كافيست از براى شغل تو و طلب زيادتى سزاوار نيست، و پوشيده نيست كه آن عبارت نيز بر معنيى كه در شرح عبارت اينجا مذكور شد محمول مى‏تواند شد بلكه آن ظاهرترست و اين كه حمل عبارت اينجا بر آن معنى بغايت بعيدست، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٣١٦ لا تستشفينّ بغير القرآن، فانّه من كلّ داء شاف. شفا مجوئيد بغير قرآن پس بدرستى كه آن از هر دردى شفا دهنده است، يعنى در كار نيست شفا جستن بغير قرآن مجيد، زيرا كه آن كافيست از براى شفا جستن بآن از هر دردى. و اين يا باعتبار اينست كه هر سوره يا هر قدرى را كه از آن بخوانند از براى شفاء از هر دردى شفا دهنده باشد از آن بشرط اخلاص و باقى شرائط اجابت دعاء، يا باعتبار اين كه شفاى هر دردى در جاى خاصّى از اين باشد كه اهل آن عالم باشند بآن، و بنا بر اين بايد كه مراد اين باشد كه در كار نيست شفا جستن بغير آن بلكه رجوع كنيد بما در هر دردى تا ما خبر دهيم شما را بشفا دهنده آن از قرآن.
١٠٣١٧ لا يسترقّنّك الطّمع و قد جعلك اللَّه حرّا. بنده نگرداند زينهار ترا طمع و حال اين كه بتحقيق گردانيده ترا خدا آزاد يعنى‏
معقول نيست كه كسى كه حق تعالى او را آزاد گردانيده باشد او خود را بنده طمع گرداند يعنى مطيع و فرمانبردار آن باشد مانند بندگان.
١٠٣١٨ لا تعرّض لمعاصى اللَّه سبحانه و اعمل بطاعته يكن لك ذخرا. فرا پيش ميا نافرمانيهاى خداى سبحانه را و عمل كن بفرمانبردارى او تا بوده باشد از براى تو ذخيره، يعنى اگر چنين كنى بوده باشد آن از براى تو ذخيره و پس اندوزى از براى آخرت.
١٠٣١٩ لا تند منّ على عفو، و لا تبهجنّ بعقوبة. پشيمان مشو زينهار بر بخشايشى، و شادمان مشو زينهار بر عقوبت كردنى.
١٠٣٢٠ لا تهتمّنّ الّا فيما يكسبك  أجرا، و لا تسع الّا فى اغتنام مثوبة. اهتمام مكن زينهار مگر در آنچه كسب فرمايد ترا اجرى، و روى مكن مگر در غنيمت يافتن ثوابى.
١٠٣٢١ لا تكثرنّ الدّخول على الملوك، فانّهم ان صحبتهم ملّوك، و ان نصحتهم غشّوك. بسيار مكن زينهار داخل شدن بر پادشاهان را، پس بدرستى كه ايشان اگر صحبت دارى با ايشان ملول گردند از تو، و اگر نصيحتى كنى ايشان راغش كنند با تو و صاف نباشند.
١٠٣٢٢ لا تصحبنّ أبناء الدّنيا، فانّك ان أقللت استثقلوك، و ان أكثرت حسدوك. مصاحبت مكن زينهار با پسران دنيا، پس بدرستى كه تو اگر بى چيز باشى كم مى‏شمارند، ترا و اگر مالدار باشى رشك برند بر تو.
١٠٣٢٣ لا ترغب فى خلطة الملوك، فانّهم يستكثرون من الكلام ردّ السّلام، و يستقلّون من العقاب ضرب الرّقاب. رغبت مكن در اختلاط پادشاهان، پس بدرستى كه ايشان بسيار مى‏شمارند از كلام جواب دادن سلام را، و كم مى‏شمارند از عقاب ضرب رقاب را يعنى زدن گردنها را.
١٠٣٢٤ لا تسى‏ء الخطاب فيسوءك نكير الجواب. بد مكن خطاب را پس بد آيد ترا جواب بد، يعنى اگر خطاب بد كنى جواب بد شنوى و بد آيد ترا آن.
١٠٣٢٥ لا تسرعنّ الى بادرة وجدت عنها مندوحة. شتاب مكن بسوى تنديى كه يافته باشى از آن توسعه يعنى ضرور نباشد آن از براى تو و بى آن توانى چاره كار خود كرد.
١٠٣٢٦ لا تطلبنّ طاعة غيرك و طاعة نفسك عليك ممتنعة. طلب مكن زينهار فرمانبردارى غير خود را و حال آنكه فرمانبردارى نفس تو بر تو ممتنع باشد يعنى منع پذير باشد مراد اينست كه كسى كه نفس او فرمانبردار او نباشد ديگران كى فرمانبردار او گردند، پس اگر كسى خواهد كه مردم فرمانبردار او
گردند بايد كه نفس خود را فرمانبردار خود گرداند تا مردم نيز بفرمان خدا فرمانبردار او گردند.
١٠٣٢٧ لا تعجلنّ الى تصديق واش و ان تشبّه بالنَّاصحين، فانّ السّاعى ظالم لمن سعى به، غاشّ لمن سعى اليه. تعجيل مكن زينهار بسوى تصديق واشى و هر چند خود را شبيه ساخته باشد بنصيحت كنندگان، پس بدرستى كه ساعى ستم كننده است از براى كسى كه سعايت كرده او را، و غشّ كننده است مر كسى را كه سعايت بسوى او كرده، «واشى» و «ساعى» سخن چينيست كه بدگويئى كه كسى كسى را كرده باشد باو نقل كند و مراد اينست كه تعجيل نبايد كرد در تصديق او هر چند خود را شبيه بدوستان صاف ساخته و اين سخن چينى را از براى اظهار اين ميكند، زيرا كه چنين كس نسبت بهر دو طرف بد ميكند، ستم كننده است نسبت بكسى كه سعايت او كرده و سخن او را نقل كرده زيرا كه او را بعقوبتى گرفتار مى‏سازد، و صاف نيست نسبت بكسى كه سعايت بسوى او ميكند زيرا كه او را بخشم مى‏آورد و متصدّى انتقام مى‏سازد، اگر صاف مى‏بود با او اظهار نمى‏كرد باو تا او آلوده آن نشود، زيرا كه انتقام اگر زياده از گناه او باشد ظلم و ستم باشد و اگر به آن قدر يا كمتر باشد اگر چه جايز باشد نقص و ناخوش باشد پس كسى كه با كسى صاف باشد چرا او را بر چنين كارى دارد.
١٠٣٢٨ لا تمنعنّكم رعاية الحقّ لاحد عن اقامة الحقّ عليه. منع نكند شما را زينهار رعايت حقّ از براى احدى از بر پا داشتن حقّ بر او، يعنى چنين مكنيد زينهار كه از براى رعايت حقّى كه كسى بر شما داشته باشد اقامت نكنيد حقّى را كه بر او باشد از حقوق حق تعالى يا ديگران، و باز خواست نكنيد آنرا از او بسبب آن رعايت.
١٠٣٢٩ لا تستبطى‏ء اجابة دعائك و قد سددت طريقة بالذّنوب. دير مشمار اجابت دعاى خود را و حال آنكه بتحقيق بسته تو راه آنرا بگناهان.
يعنى اگر دعاى تو دير باجابت رسد آنرا دير مشمار، سبب آن اينست كه گناهان تو راه آن را بسته، نه اين كه در جود و كرم حق تعالى تأخيرى شده با وجود اهليّت و استحقاق تو.
١٠٣٣٠ لا تحارب من يعتصم بالدّين، فانّ مغالب الدّين محروب. جنگ مكن با كسى كه چنگ در مى‏زند بدين، پس بدرستى كه كسى كه خواهد غلبه كند بر دين محروبست يعنى ربوده شده از اوست يعنى ربوده شود از او آنچه دارد از دين و خيرات مانند كسى كه در جنگ ربوده شود از او اموال او و بى چيز ماند.
١٠٣٣١ لا تغالب من يستظهر بالحقّ، فانّ مغالب الحقّ مغلوب. غلبه مجو بر كسى كه پشت قوى كند بحقّ، پس بدرستى كه غلبه جوينده بر حق مغلوبست، «پشت قوى كند بحق» يعنى حق با او باشد و تكيه او بر آن باشد.
١٠٣٣٢ لا تأمننّ ملولا و ان تحلّى بالصّلة، فانّه ليس فى البرق الخاطف مستمتع لمن يخوض الظّلمة. ايمن مشو زينهار از ملولى و هر چند زيور يافته باشد باحسان، پس بدرستى كه شأن اينست كه نيست در برق خاطف بهره يافتنى از براى كسى كه داخل مى‏شود در تاريكى، مراد اينست كه كسى كه ملول و آزرده باشد از تو ايمن مشو از او بمجرّد اين كه احسانى بكنى باو و زيور يابد او بآن، زيرا كه او بمنزله كسيست كه در تاريكى برود و ناگاه برق خاطفى بجهد بر آن پس چنانكه او بآن برق بهره نيابد و بآن بينا نگردد مگر يك لمحه و بعد از آن باز در تاريكى باشد پس كسى كه ملول و آزرده باشد از تو او نيز بمجرّد يك احسانى كه برسد از تو باو بينا نگردد مگر يك لمحه‏
و از تاريكى جهل عداوت و دشمنى بر نمى‏آيد پس همان در صدد تلافى و انتقام باشد و از او ايمن نتوان شد، و «خاطف» بمعنى رباينده است و برق را «خاطف» گويند باعتبار اين كه غلبه كند بر نور چشم و گويا بربايد آنرا.
ايمن نتوان شد، و «خاطف» بمعنى رباينده است و برق را «خاطف» گويند باعتبار اين كه غلبه كند بر نور چشم و گويا بربايد آنرا.
١٠٣٣٣ لا يكن المضمون لك طلبة أولى بك من المفروض عليك عمله. نبوده باشد ضامن گشته شده از براى تو طلب آن اولى بتو از فرض كرده شده بر تو عمل آن، مراد اينست كه حق تعالى ضامن شده از براى آدمى روزى را و فارغ كرده او را از طلب آن چنانكه مكرّر مذكور شد و فرض و واجب كرده بر او طاعات و عبادات را پس بايد كه آن اولى نگردد باو از اين يعنى چنين نشود كه مشغول شود بطلب آنچه خدا ضامن شده آنرا از براى او، و واگذارد آنچه را فرض و واجب كرده بر او.
١٠٣٣٤ لا تمهر الدّنيا دينك، فانّ من مهر الدّنيا دينه زفّت اليه بالشّقاء و العناء و المحنة و البلاء. مكن كابين دنيا دين خود را پس بدرستى كه كسى كه كابين دنيا كند دين خود را زفاف كرده شود بسوى او دنيا همراه با بدبختى و تعب و محنت و بلا، تشبيه شده دنيا بعروس چنانكه شايعست، و كسى كه بذل كند دين خود را از براى آن بكسى كه خواستگارى نمايد آنرا و كابين آن كند دين خود را، و «زفاف» بكسر زاء با نقطه بردن عروس است از براى داماد، و «بودن چنين عروسى همراه بدبختى و تعب و محنت و بلا بحسب آخرت و دنيا» ظاهرست و محتاج ببيان نيست.
١٠٣٣٥ لا تبيعوا الآخرة بالدّنيا، و لا تستبدلوا الفناء بالبقاء. مفروشيد آخرت را بدنيا، و فرا مگيريد فنا را عوض بقاء.
١٠٣٣٦ لا تجعلوا يقينكم شكّا، و لا علمكم جهلا. مگردانيد يقين خود را شكّى و نه علم خود را جهلى، غرض تحريص مردم است بعمل كردن بمقتضاى يقين و علم خود بأحوال مبدأ و معاد و اين كه با يقين و علم به آنها عمل نكردن بآن معقول نيست پس كسى كه عمل نكند بآن گوئيا يقين خود را شكّ گردانيده و علم خود را جهل.
١٠٣٣٧ لا تجهل نفسك، فانّ الجاهل معرفة نفسه جاهل بكلّ شي‏ء. مباش نادان نفس خود را پس بدرستى كه نادان شناخت نفس خود را نادانست بهر چيز، مراد به «نادان نفس خود» اينست كه قدر و مرتبه خود را نداند باين كه تجاوز كند از حدّ و رتبه خود، يا اين كه خود را از رتبه خود بيندازد باخلاق و صفات نكوهيده يا افعال و اعمال ناشايست، و «بودن چنين كسى بمنزله نادان بهر چيز» ظاهرست، زيرا كه دانائيى كه كار كسى مى‏آيد اين دانائيست پس كسى كه اين را نداشته باشد گويا اصلا دانائى ندارد و هيچ چيز نمى‏داند.
و ممكن است كه مراد شناختن نفس خود باشد و دانستن عيبهاى آن تا اين كه سعى كند در ازاله آنها از خود، يا شناختن نفس خود باشد و دانستن عيبهاى آن تا اين كه سعى كند در ازاله آنها از خود، يا شناختن نفس خود باشد باين نحو كه خود بخود يافت نتواند شد و ناچارست او را از مبدئى كه او را موجود كرده باشد و بر هر تقدير «بودن نادان آن، نادان بهرهيز» بر سبيل مبالغه است و مراد اينست كه بمنزله اينست كه هيچ چيزى را نداند.
١٠٣٣٨ لا تفتننّكم الدّنيا، و لا يغلبنّكم الهوى، و لا يطولنّ عليكم الأمد، و لا يغرّنّكم الأمل، فانّ الأمل ليس من الدّين فى شي‏ء. بفتنه نيندازد زينهار شما را دنيا، و غلبه نكند زينهار بر شما هوا، و دراز نكشد زينهار بر شما أمد، و فريب ندهد زينهار شما را اميد، پس بدرستى كه اميد
نيست از دين در چيزى، «أميد» بمعنى پايانست و بمعنى مدّت و زمان نيز مستعمل مى‏شود، و مراد به «دراز نكشيدن أمد» اينست كه مدّت درازى از براى عمر خود يا پايان دورى از براى آن قرار ندهند و اين كنايه است از اين كه اميدهاى دور و دراز از براى خود قرار ندهند، چه هر كه اميدهاى دور و دراز از براى خود قرار دهد گويا مدّت عمر خود را دراز و پايان آنرا دور قرار داده، و «نيست اميد از دين» يعنى داخل نيست در آن در چيزى يعنى در هيچ چيز از دين يعنى اميد داخل نيست در دين اصلا و بهيچ وجه، يعنى ديندار اميدهاى دنيوى اصلا از براى خود قرار نمى‏دهد.
١٠٣٣٩ لا تقولنّ ما لا تفعله، فانّك لن تخلو فى ذلك من عجز يلزمك و ذمّ تكسبه. مگو زينهار آنچه را نمى‏كنى آن را، پس بدرستى كه تو خالى نمى‏شوى در اين حال از عاجزيى كه لازم باشد ترا، و مذمّتى كه كسب كنى تو آن را، يعنى وعده مكن چيزى را كه وفا مكنى بآن، زيرا كه اگر چنين كنى خالى نخواهى بود در آن حال از عجزى كه لازم تو شود يعنى حق تعالى ترا بجزاى آن عاجز و ناتوان گرداند و قدرت و استطاعتى كه بتو عطا كرده بود كه وفا بامثال آن مى‏توانستى كرد از تو زايل كند، «و خالى-  نبودن او از مذمّتى كه كسب كند آنرا» ظاهرست، چه خلف كننده وعده را همه كس مذمّت كند، و ممكن است مراد به «عجز» عجز نفس او باشد يعنى خالى نخواهى شد از اين كه منسوب شوى و لازم تو شود صفت ذميمه عجز نفس و ناتوانى آن بمرتبه كه نتوانى كه بدارى او را بر وفا بوعده كه خود كرده باشى، و از مذمّتى كه كسب كنى آنرا بسبب اين.
١٠٣٤٠ لا تعتذر من أمر أطعت اللَّه سبحانه فيه، فكفى بذلك منقبة.
عذر مگو از كارى كه اطاعت كرده باشى خداى سبحانه را در آن پس كافيست آن بحسب منقبت، يعنى هر گاه كارى را از براى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى كرده باشى و موافق رضاى كسى نباشد لازم نيست كه از براى آن عذر بخواهى از او كافيست همين در فضيلت و منقبت تو، و تقصيرى نيست تا عذرى از آن بايد خواست.
١٠٣٤١ لا تكثرنّ صحبة اللّئيم فانّه ان صحبتك نعمة حسدك، و ان طرقتك نائبة قذفك. بسيار مكن مصاحبت لئيم را، پس بدرستى كه او اگر همراه شود ترا نعمتى رشك برد بر تو، و اگر بيايد ترا مصيبتى بيندازد ترا، مراد به «لئيم» شخص دنىّ پست مرتبه است يا بخيل چنانكه مكرّر مذكور شد، و «بيندازد ترا» يعنى واگذارد و ترك مصاحبت تو ميكند، و ممكن است كه ترجمه «قذفك» اين باشد كه «دشنام دهد ترا» نه اين كه «بيندازد ترا».
١٠٣٤٢ لا تتّخذنّ عدوّ صديقك صديقا، فتعادى صديقك. فرا مگير زينهار دشمن دوست خود را دوست پس دشمنى كنى دوست خود را، يعنى اگر او را دوست خود فرا گيرى اين دشمنى كردنيست با دوست خود.
١٠٣٤٣ لا تعاجل الذّنب بالعقوبة، و اترك بينهما للعفو موضعا تحرز به الأجر و المثوبة. تعجيل مكن گناه را بعقوبت كردن و بگذار ميانه آنها از براى بخشايش موضعى كه جمع كنى بآن اجر و ثواب را، يعنى هر گاه كسى گناهى نسبت بتو بكند تعجيل مكن و بگذار ميانه آن گناه و عقوبتى كه خواهى بكنى فاصله تا اين كه خشم تو
فرو نشيند در آن و عفو كنى و جمع كنى بسبب آن اجر و ثواب را، و ممكن است كه «تحرز» مجزوم خوانده شود و معنى اين باشد كه هر گاه چنين كنى جمع كنى بسبب آن أجر و ثواب را.
١٠٣٤٤ لا يدعونّك ضيق لزمك فى عهد اللَّه الى النّكث، فانّ صبرك على ضيق ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير لك من عذر تخاف تبعته و تحيط بك من اللَّه لأجله العقوبة. نخواند ترا زينهار تنگييى كه لازم آيد ترا در عهد خدا بسوى شكستن آن عهد، پس بدرستى كه صبر تو بر تنگيى كه اميد داشته باشى گشايش آن را و افزونى عاقبت آن را بهترست از براى تو از عذرى كه بترسى از دنباله آن و فرو گيرد ترا از جانب خدا از براى آن عقوبت، يعنى هر گاه عهد و پيمانى با حق تعالى كرده باشى در كردن كارى يا نكردن آن، بمجرّد اين كه تنگ و دشوار شود بر تو آن، مشكن آنرا و اين تنگى را عذر خود مساز زيرا كه صبر تو بر تنگيى كه اميد گشايش آن و افزونى عاقبت آن داشته باشى كه تنگيهاى دنيوى همه چنانست زيرا كه آخر البتّه گشايش يابد اگر همه بمرگ باشد و عاقبت آن افزون باشد باعتبار اجر و ثواب آن بهترست از براى تو از اين كه عذر خود سازى آن تنگى را و بترسى از دنباله آن، و «فرو گيرد ترا بسبب آن از جانب خدا عقوبت» باعتبار اين كه چنان تنگيى نباشد كه تحمّل نتوان كرد و بسبب آن معذور باشى، و ممكن است كه «عذر» بعين بى نقطه و ذال نقطه‏دار چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيد نباشد بلكه بعكس آن باشد يعنى «غدر» بغين نقطه‏دار و دال بى نقطه، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بهترست از براى تو از بيوفائيى كه بترسى از دنباله آن، تا آخر، و اين ظاهرترست.
١٠٣٤٥ لا تسرعنّ الى بادرة، و لا تعجّلنّ بعقوبة وجدت عنها مندوحة،
فانّ ذلك منهكة للدّين مقرّب من الغير. شتاب مكن زينهار بسوى تندى خشمى، و تعجيل مكن زينهار بعقوبتى كه يافته باشى از آن توسعه، پس بدرستى كه اين منهكة دينست و نزديك گرداننده غيرست، مراد منع از شتاب كردن بسوى تندى خشم و تعجيل كردن بسوى عقوبت-  كردنيست كه توسعه از آن باشد يعنى ضرور و لازم نشود و وسعت گذشتن از آن باشد، و «منهكه» بمعنى لاغر و ضعيف كردنست يا كهنه كردن و اين نيز كنايه از آنست، و «غير» بكسر غين با نقطه و فتح ياى دو نقطه زير بمعنى حوادث تغيير دهنده است يعنى نزديك مى‏گرداند حوادثى را كه تغيير دهند دولت و نعمت او را.
١٠٣٤٦ لا تطيعوا النّساء فى المعروف حتّى لا يطمعن فى المنكر. فرمانبردارى مكنيد زنان را در كار خوب تا اين كه طمع نكنند در كار بد، يعنى تكليفى كه زنان بشما بكنند هر چند كار مشروعى باشد فرمانبردارى ايشان مكنيد تا اين كه ايشان قطع طمع از فرمانبردارى شما بالكلّيّه بكنند و طمع نكنند در تكليفهاى نامشروع مثل رخصت دادن ايشان برفتن بسيرها و گشتها و مانند آن.
١٠٣٤٧ لا تستعملوا الرّأى فيما لا يدركه البصر، و لا تتغلغل فيه الفكر. بكار مفرمائيد رأى و انديشه را در آنچه در نمى‏يابد آنرا چشم، و داخل نمى‏شود در آن فكرتها، مراد منع از كار فرمودن رأى و انديشه خودست در معارف الهيّه و اعتماد بر آن بلكه بايد رجوع در آنها بأخبار انبياء و اوصياء عليهم السلام، و مراد فكر و انديشه‏ايست كه دليل و برهان عقلى قايم نشود بر آن بلكه بناى آن بر ظنّ و تخمين و قياس باشد.
١٠٣٤٨ لا تدخلنّ فى مشورتك بخيلا فيعدل بك عن القصد، و يعدك الفقر.
داخل مگردان زينهار در مشورت خود بخيلى را، پس عدول فرمايد ترا از ميانه روى، و وعده دهد ترا درويشى، يعنى اگر داخل كنى بخيلى را ميل فرمايد ترا از ميانه روى بتنگ گيرى، و وعده مى‏دهد ترا كه اگر تنگ گيرى نكنى و ميانه روى كنى عاقبت درويش و بى چيز گردى، و چنين نيست بلكه عاقبت ميانه روى كه حق تعالى امر بآن كرده محمودست و ضرر و زيانى بر آن مترتّب نشود.
١٠٣٤٩ لا تشركنّ فى رأيك جبانا يضعّفك عن الأمر و يعظّم عليك ما ليس بعظيم. شريك مگردان زينهار در رأى و انديشه خود ترسناكى را كه ضعيف گرداند رأى ترا از كار، و عظيم گرداند بر تو آنچه را نباشد عظيم، يعنى در كارها با ترسناك مشورت مكن و او را شريك مگردان با خود در رأى و انديشه، زيرا كه اگر شريك گردانى او را او بسبب ترسناكى كه دارد ضعيف گرداند رأى ترا از كارها هر چند مصلحت تو در آنها باشد، و چيزى را كه عظيم نباشد عظيم گرداند در نظر تو و بترساند ترا از آن.
١٠٣٥٠ لا تقدم و لا تجحم الّا على تقوى اللَّه و طاعته تظفر بالنّجح و النّهج القويم. اقدام مكن و باز مايست مگر بر پرهيزگارى خدا و فرمانبردارى او تا فيروزى يابى بر آن مطالب و راه راست يعنى اقدام مكن بر هيچ كارى و باز مايست از هيچ كارى مگر اين كه بناى هر يك از آنها بر پرهيزگارى خدا و فرمانبردارى او باشد، و اگر چنين كنى فيروزى يابى برسيدن بمطالب و راه راست، «تجحم» بتقديم جيم بر حاء و عكس آن هر دو بيك معنيست.
١٠٣٥١ لا تستشر الكذّاب، فانّه كالسّراب يقرّب عليك  البعيد، و يبعّد عليك القريب. مشورت مكن با بسيار دروغگو، پس بدرستى كه او مانند سراب نزديك مى‏گرداند بر تو دور را و دور مى‏گرداند بر تو نزديك را يعنى چيزى را كه دورست از تو بدروغ نزديك وا مى‏نمايد آنرا بتو و تحريص ميكند ترا بر طلب آن، و چيزى را كه نزديكست بتو بدروغ دور وامى‏نمايد آن را بتو و منع ميكند ترا از آن، و «تشبيه بسراب» ممكن است كه همين باعتبار جزء اوّل باشد كه گمان مى‏شود كه آب است و نزديك است پس آبى را كه دورست نزديك مى‏نمايد، و ممكن است كه باعتبار جزء دويم نيز باشد زيرا كه بسيار مى‏شود كه آدمى بتوّهم اين كه آن آبى نزديك نموده است بطلب آن مى‏رود و دور مى‏شود از آبى كه نزديك آن بوده.
١٠٣٥٢ لا تكوننّ ممّن لا تنفعه الموعظة الّا اذا بالغت فى ايلامه، فانّ العاقل يتّعظ بالأدب، و البهائم لا ترتدع الّا بالضّرب. مباش زينهار از آن كسى كه نفع نمى‏دهد او را موعظه مگر هر گاه مبالغه كنى در الم رسانيدم باو، پس بدرستى كه عاقل پند مى‏گيرد بادب و چارپايان باز نمى‏ايستند مگر بزدن. «عاقل پند مى‏گيرد بأدب» يعنى بدرس و خواندن يا علم و دانش، و غرض اينست كه اگر كسى از آنها باشد كه سود ندهد او را موعظه مگر با مبالغه در الم رسانيدن باو، او در حقيقت عاقل نباشد بلكه داخل چارپايان باشد.
١٠٣٥٣ لا تشركنّ فى مشورتك حريصا يهوّن عليك الشّرّ، و يزيّن لك الشّره. شريك مگردان زينهار در مشورت خود حريصى را تا سهل كند بر تو شرّ را، و زينت دهد از براى تو شره را يعنى اگر شريك گردانى او را سهل وا نمايد بر تو
شرّ و بدى را و جرأت دهد ترا بر آن، و زينت دهد از براى تو سختى حرص را و تحريص كند ترا بر آن.
١٠٣٥٤ لا يكبرنّ عليك ظلم من ظلمك، فانّه يسعى فى مضرّته و نفعك، و ما جزاء من يسرّك أن تسوؤه. بزرگ ننمايد بر تو ستم كسى كه ستم كند ترا، پس بدرستى كه او سعى ميكند در مضرّت خود و نفع تو، و نيست جزاى كسى كه خشنود مى‏گرداند ترا اين كه بد كنى با او، يعنى بايد كه بزرگ و گران ننمايد بر تو ستم كسى كه ستم كند بر تو، زيرا كه او در حقيقت سعى ميكند در مضرّت خود و نفع تو، زيرا كه او بسبب آن بعذاب گرفتار خواهد شد و بتو اجر و ثواب اضعاف مضاعفه آنچه ستم بر تو كرده داده خواهد شد پس همچو چيزى بايد كه گران نباشد بر تو و جزاى چنين كسى كه در حقيقت شادمان مى‏گرداند ترا اين نيست كه تو بد كنى با او بلكه گنجايش اين دارد كه نيكوئى كنى باو.
١٠٣٥٥ لا يكوننّ أفضل ما نلت من دنياك بلوغ لذّة و شفاء غيظ، و ليكن احياء حقّ و اماتة باطل. نبوده باشد زينهار افزونترين آنچه برسى بآن از دنياى خود رسيدن بلذّتى و شفاى خشمى، و بايد كه بوده باشد آن زنده گردانيدن حقّى و ميراندن باطلى، يعنى زينهار كه افزونترين آنچه برسى بآن از دنيا رسيدن بلذّتى و شفاى خشمى را مدان، زيرا كه آنها بر تقديرى كه ضرر اخروى نداشته باشد لذّتيست فانى و چندان مرتبه ندارد بلكه زنده گردانيدن حقّى و ميراندن باطلى را بدان كه بآن اجر و ثواب اخروى دريابى كه پاينده و باقيست.
١٠٣٥٦ لا يقنّطنّك  تأخير اجابة الدّعاء، فانّ العطيّة على قدر النّيّة،
و ربّما تأخّرت الاجابة ليكون ذلك أعظم لاجر السّائل، و أجزل لعطاء النَّائل. نوميد نسازد زينهار ترا تأخير كردن اجابت دعا، پس بدرستى كه عطيّه بر اندازه عزم است، و بسا باشد كه پس افتد اجابت تا بوده باشد عظيم‏تر از براى اجر سائل و بيشتر از براى عطاى نائل يعنى نوميد نسازد ترا پس انداختن حق تعالى اجابت دعا را، و در بعضى نسخه‏ها بجاى «تأخير» «تأخّر» است و ترجمه اينست كه: نوميد نسازد ترا پس افتادن اجابت دعا، پس بدرستى (تا آخر) يعنى نوميد مشو از آن و ترك آن دعا مكن بسبب آن، زيرا كه عطيّه حق تعالى بر اندازه عزم دعا كننده است هر چند عزم او قويتر باشد و طلب او بيشتر باشد عطيّه حق تعالى بيشتر باشد و اين باعتبار اينست كه عطيّه حق تعالى بكسى كه چيزى از او سؤال كند همان نيست كه آن را باو عطا كند بلكه با أجر و ثوابى هم باشد باعتبار اين كه آنرا از او سؤال كرده و متوسّل شده در آن باو پس بسا باشد كه پس افتاد اجابت تا اين كه بوده باشد عظيم‏تر از براى اجر سائل و عظيم‏تر از براى عطاى نائل يعنى بخشش عطيّه  كه باو كرده مى‏شود بسبب كثرت و زيادتى دعا و طلب او، و در بعضى أحاديث وارد شده كه: گاه هست كه تأخير اجابت دعا از براى اينست كه حق تعالى دوست مى‏دارد سؤال آن سائل را و آواز او را پس تأخير ميكند در اجابت آن تا بطول انجامد دعاى او و آواز او، و همچنين وارد شده كه سرعت اجابت دعا گاه هست كه باعتبار لطف بآن دعا كننده نيست بلكه باعتبار اينست كه حق تعالى دوست نمى‏دارد دعاى او را و ناخوش دارد آواز او را پس زود اجابت ميكند دعاى او را تا ديگر دعا نكند و آواز او را نشنود پس بنا بر اين‏
بسرعت اجابت دعا مغرور نبايد شد و آن را دليل لطف حق تعالى نتوان كرد و از تأخير اجابت آن نيز نوميد نباشد و آنرا دليل بى لطفى او نتوان ساخت بلكه در هر دو حال مانند ساير أحوال در ميانه اميد و بيم بايد بود.
١٠٣٥٧ لا تضع نعمة من نعم اللَّه سبحانه عندك، و لير عليك أثر ما أنعم اللَّه به عليك. ضايع مكن نعمتى از نعمتهاى خداى سبحانه را نزد تو، و بايد كه ديده شود بر تو نشان آنچه انعام كرده بآن بر تو، مراد به «ضايع كردن آن» اينست كه در غير مصرف آن صرف كند، و به «ديده شدن نشان آن بر او» اينست كه شكر آن بكند و در مصارف آن صرف كند، و پنهان ندارد مانند بخيلان.
١٠٣٥٨ لا تنابذ عدوّك، و لا تقرّع صديقك، و اقبل العذر و ان كان كذبا، ودع الجواب عن قدرة و ان كان لك. آشكار مكن دشمنى را با دشمن خود، و سرزنش مكن دوست خود را، و قبول كن عذر را و اگر چه دروغ بوده باشد، و واگذار جواب را از روى قدرت و توانائى، و اگر چه بوده باشد از براى تو. «سرزنش مكن دوست خود را» يعنى اگر بدى نسبت بتو كرده باشد سرزنش مكن او را بآن و بگذران از او. و ممكن است كه ترجمه بدل آن اين باشد كه: درشتى و ناهموارى مكن دوست خود را، و «واگذار جواب را از روى قدرت» يعنى جواب گفتن از عذر او را و ردّ كردن آن را با وجود قدرت و توانائى بر آن، «و اگر چه بوده باشد از براى تو» يعنى و اگر چه بوده باشد از براى تو جواب آن و اين بمنزله تأكيد از روى قدرتست يا اين كه و اگر چه بوده باشد آن جواب نافع از براى تو و نفعى از آن بتو برسد و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٣٥٩ لا تذكر اللَّه سبحانه ساهيا، و لا تنسه لاهيا، و اذكره كاملا
يوافق فيه قلبك لسانك، و يطابق إضمارك اعلانك، و لن تذكره حقيقة-  الذّكر حتّى تنسى نفسك فى ذكرك، و تفقدها فى أمرك. ذكر مكن خداى سبحانه را در حالى كه ساهى باشى، و فراموش مكن او را در حالى كه لاهى باشى، و ذكر كن او را ذكرى كامل كه موافق باشد در آن دل تو زبان ترا، و مطابق باشد نهان كردن تو آشكار نمودن ترا، و ذكر نمى‏كنى او را حقيقت ذكر تا اين كه فراموش كنى نفس خود را در ذكر خود، و نيابى آن را در كار خود. «در حالى كه ساهى باشى» يعنى بزبان ذكر كنى و در دل غافل باشى از ياد او، و «در حالى كه لاهى باشى» كننده باشى يعنى فراموش مكن او را باعتبار اين كه مشغول لهو و بازى گردى، و «مطابق باشد نهان كردن تو» تأكيد سابقست يعنى مطابق باشد آنچه در دل كنى كه پنهانست با آنچه در زبان كنى كه آشكارست، و «تا اين كه فراموش كنى خود را» يعنى بغير خدا چيزى در ياد تو نباشد حتّى اين كه فراموش كنى خود را چه جاى ديگرى، و «در ذكر خود» يعنى در وقت ذكرى كه ميكنى تو خدا را، «و نيابى آن را در كار خود» تأكيد سابقيست يعنى نيابى نفس خود را و غافل باشى از آن در وقت كار خود كه آن ذكر باشد.
۱۳
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٣٦٠ لا تفن عمرك فى الملاهى، فتخرج من الدّنيا بلا أمل. فانى مكن عمر خود را در بازيها پس بيرون روى از دنيا بى اميدى، مراد به «بازيها» همه امور دنيويست كه ضرور نباشد، و «پس بيرون روى» يعنى اگر فانى كنى در آنها بيرون روى از دنيا بى اميدى در آخرت.
١٠٣٦١ لا تصرف مالك فى المعاصى، فتقدم على ربّك بلا عمل. صرف مكن مال خود را در معصيتها، پس برگردى پيش پروردگار خود بى عملى،
يعنى اگر صرف كنى در آنها برميگردى بسوى پروردگار خود بى عملى كه وسيله رستگارى تو باشد.
١٠٣٦٢ لا تفتننّك دنياك بحسن العوارى، فعوارى الدّنيا ترتجع و يبقى عليك ما احتقبته من المحارم. بفتنه نيندازد ترا زينهار دنياى تو بنيكوئى عاريتها، پس عاريتهاى دنيا پس گرفته مى‏شود، و باقى مى‏ماند بر تو آنچه كسب كرده باشى آنرا از حرامها.
١٠٣٦٣ لا تغرّنّك العاجلة بزور الملاهى، فانّ اللّهو ينقطع و يلزمك ما اكتسبت من المآثم. فريب ندهد زينهار ترا دنيا بزور ملاهى، پس بدرستى كه آن بريده مى‏شود و لازم مى‏ماند ترا آنچه كسب كرده باشى از گناهان، «زور» بضمّ زاء با نقطه و سكون واو و راء بى نقطه بمعنى دروغ است، و «ملاهى» أسباب لهو و لعب يعنى بازى، و أسباب دنيا را «زور و ملاهى» فرموده‏اند باعتبار اين كه در حقيقت أسباب و آلات لهو و لعب چندند و دروغ‏اند و اصلى ندارند مانند دروغ.
١٠٣٦٤ لا تؤخّر انالة المحتاج الى غد، فانّك لا تدرى ما يعرض لك و له فى غد. پس مينداز عطا كردن محتاج را بسوى فردا، پس بدرستى كه تو نمى‏دانى آنچه را عارض مى‏شود مر ترا و مر او را فردا، يعنى تو نمى‏دانى كه فردا چه رو مى‏دهد گاه باشد كه فردا ديگر آن ميسّر نشود باعتبار مانعى مثل مردن يكى از آنها يا هر دو پس محروم گردى از آن اجر و ثواب.
١٠٣٦٥ لا تترك الاجتهاد فى اصلاح نفسك، فانّه لا يعينك الّا الجدّ.
وامگذار جدّ را در اصلاح كردن نفس خود پس بدرستى كه يارى نمى‏كند ترا مگر جدّ يعنى تا جدّ تمام نداشته باشى در آن اصلاح آن نتوانى كرد.
١٠٣٦٦ لا تضيّعنّ حقّ أخيك اتّكالا على ما بينك و بينه، فليس لك بأخ من أضعت حقّه. ضايع مكن زينهار حقّ برادر خود را از روى اعتماد بر آنچه ميانه تو و ميانه اوست، پس نيست از براى تو برادر كسى كه ضايع كرده باشى حقّ او را، مراد اينست كه حقّ برادر را ضايع نبايد كرد از راه اعتماد بر برادرى و دوستى كه ميانه ايشانست و اين كه او را مضايقه از آن نيست، زيرا كه چنين نيست، هر برادرى كه رعايت حقوق او نشود ديگر برادرى و دوستى او باقى نماند.
١٠٣٦٧ لا تحدّث الجهّال بما لا يعلمون فيكذّبوك به، فانّ لعلمك عليك حقّا و حقّه عليك بذله لمستحقّه، و منعه من غير مستحقّه. سخن مگو نادانان را به آن چه نمى‏دانند پس تكذيب كنند ترا بآن، پس بدرستى كه از براى علم تو بر تو حقّيست و حقّ آن بر تو اينست كه عطا كنى آنرا از براى مستحقّ آن و منع كنى آن را از غير مستحقّ آن. مراد به «آنچه نمى‏دانند» چيزيست كه نتوانند فهميد و دانست آنرا و بآن اعتبار انكار كنند آنرا و تكذيب كنند گوينده آنرا.
١٠٣٦٨ لا يكوننّ أخوك على الاساءة اليك أقوى منك على الاحسان اليه. نبوده باشد زينهار برادر تو بر بدى كردن بسوى تو قويتر از تو بر احسان كردن بسوى او، مراد تحريص بر مقابله بد كردن برادرست باحسان باو، و اين كه هر چند
او بد كند در برابر احسان كنند باو و نگذارند كه بدى او زياده شود از احسان باو.
١٠٣٦٩ لا يكوننّ أخوك على قطيعتك أقوى منك على صلته. نبوده باشد زينهار برادر تو بر بريدن از تو قويتر از تو بر صله او، مراد بدستور فقره سابق تحريص بر صله و احسان برادرست هر چند ببرد او و قطع صله و احسان كند و اين كه هر چند او قطع كند در برابر صله كنند و نگذارند كه قطع او زياده شود از صله و احسان باو.
١٠٣٧٠ لا تغدرنّ بعهدك، و لا تخفرنّ ذمّتك، و لا تختل عدوّك فقد جعل اللَّه سبحانه عهده و ذمّته أمنا له. بيوفائى مكن زينهار بعهد خود، و مشكن زينهار پيمان خود را، و مكر مكن با دشمن خود پس بتحقيق كه گردانيده خداى سبحانه عهد او را و پيمان او را أيمنى از براى او، مراد منع از مكر كردن با دشمن است به آن چه اشاره بآن شد از عهد و پيمان كردن با او و بعد از آن بيوفائى كردن بعهد و شكستن پيمان و استدلال بر آن باين كه حق تعالى عهد و پيمان با دشمن را ايمنى گردانيده از براى او پس بعد از عهد و پيمان بيوفائى بعهد و شكستن پيمان و ايذا و آزار كردن او جايز نباشد.
١٠٣٧١ لا تكوننّ عبد غيرك و قد جعلك اللَّه سبحانه حرّا، فما خير خير لا ينال الّا بشرّ، و يسر لا ينال الَّا بعسر. مباش زينهار بنده غير خود و حال اين كه بتحقيق گردانيده است ترا خداى سبحانه آزاد، پس چيست خير خيرى كه رسيده نشود مگر بشرّى و خير آسانئى كه رسيده نشود مگر بدشواريى، غرض منع از مطيع و فرمانبردار كسى شدنست مانند بندگان از براى امور دنيوى، و «چيست خير خيرى» استفهام انكاريست و مراد اينست‏
كه خيرى كه رسيده نشود مگر بارتكاب شرّى، و همچنين آسانيى كه رسيده نشود مگر بارتكاب دشواريى، خيرى ندارد، پس خيرى يا آسانيى كه از كسى برسد بتو باين كه بندگى او بكنى خيرى نيست و از براى آنها ارتكاب آن نتوان كرد.
١٠٣٧٢ لا تملك  المرأة ما جاوز نفسها، فانّ المرأة ريحانة و ليست بقهرمانة. مالك نشود زن آنچه را درگذرد از نفس او، پس بدرستى كه زن ريحانه است نه قهرمانه، يعنى كارگزارى مراد اينست كه زن كسى بايد كه متصدّى نشود مگر امورى را كه متعلّق بنفس او باشد از پاكيزه نگاهداشتن خود و زينت كردن و امثال آنها، و خدمات ديگر خانه او مثل طبّاخى و رختشوئى و جاروب كردن و امثال آنها، در عهده او نشود زيرا كه زن ريحانيست كه بايد بوئيد او را نه كارگزار و خدمتكار، پس او را باين خدمات پژمرده و افسرده نبايد كرد.
١٠٣٧٣ لا تقل ما لا تعلم، فانّ اللَّه سبحانه قد فرض على كلّ جوارحك فرائض يحتجّ بها عليك. مگو آنچه را نمى‏دانى پس بدرستى كه خداى سبحانه بتحقيق فرض كرده بر همه اعضاى تو فريضه‏هايى كه حجّت ميكند به آنها بر تو، يعنى سؤال ميكند ترا از آنها و هر گاه بجا نياورده باشى حجّت ميكند آن را بر تو از براى عقاب تو
و مراد اينست كه از جمله آن فريضه‏ها اينست كه بر زبان فرض كرده كه نگويد چيزى را كه نداند.
١٠٣٧٤ لا تنصبنّ نفسك لحرب اللَّه فلا يد لك بنقمته، و لا غنى بك عن رحمته. بر پاى مدار زينهار نفس خود را از براى جنگ با خدا، پس نيست دستى مر ترا بانتقام او، و نيست بى نيازى مر ترا از رحمت او مراد به «جنگ با خدا مخالفت و نافرمانى اوست، و «نيست مر ترا دستى بانتقام او» يعنى بر دفع آن از خود، و ممكنست كه معنى اين باشد كه نيست مر ترا قوّت و تاب تحمّل انتقام او و مراد اينست كه هر گاه تو دستى بر دفع انتقام او نداشته باشى يا اين كه تاب تحمّل آن نداشته باشى و بى نياز از رحمت او نباشى بلكه محتاج باشى بآن پس چگونه نافرمانى او ميكنى و از آن نمى‏ترسى.
١٠٣٧٥ لا يكن المحسن و المسى‏ء عندك سواء، فانّ ذلك يزهّد المحسن فى الاحسان، و يتايع  المسى‏ء الى الاساءة. نبوده باشد احسان كننده و بد كننده نزد تو مساوى و برابر، پس بدرستى كه اين بى رغبت ميكند احسان كننده را در احسان، و تند مى‏گرداند بد كننده را بسوى بد كردن.
١٠٣٧٦ لا تحاسدوا، فانّ الحسد يأكل الايمان كما تأكل النَّار الحطب، و لا تباغضوا فانّها الحالقة. رشك مبريد بر يكديگر پس بدرستى كه رشك مى‏خورد ايمان را چنانكه مى‏خورد آتش چوب را، و دشمنى مكنيد با يكديگر پس بدرستى كه دشمنى شوم است.
١٠٣٧٧ لا تنقضنّ سنّة صالحة عمل بها و اجتمعت الالفة لها و صلحت الرّعيّة عليها. مشكن زينهار طريقه شايسته را كه عمل كرده شده بآن، و جمع شده باشد الفت مردم از براى آن، و بصلاح باشد حال و رعيّت بر آن، اين خطاب بامراء و حكّام بوده كه تعيين مى‏فرموده‏اند، و «جمع شده باشد الفت از براى آن» يعنى مردم الفت بآن گرفته باشند.
١٠٣٧٨ لا يسوءنّك ما يقول النَّاس فيك، فانّه ان كان كما يقولون كان ذنبا عجّلت عقوبته، و ان كان على خلاف ما قالوا كانت حسنة لم تعملها. بد نيايد ترا زينهار آنچه مى‏گويند مردم در تو، پس بدرستى كه آن اگر بوده باشد چنانكه مى‏گويند بوده باشد آن گناهى كه تعجيل كرده شده عقوبت آن، و اگر بوده باشد بر خلاف آنچه گفته‏اند بوده باشد حسنه كه نكردى تو آن را «آنچه مى‏گويند مردم در تو» يعنى در ذمّ تو و مراد اينست كه اگر آنچه گويند راست باشد پس اين مذمّت ايشان عقوبتى باشد از براى گناه تو كه تعجيل كرده شده در دنيا و تو مستحقّ آن بوده پس بيجا نبوده كه ترا از آن بد آيد، يا اين كه آن عقوبت گناه تو حساب شود و باعث رفع آن يا تخفيف در آن شود پس بايد كه بآن راضى بود، و اگر بوده باشد بر خلاف آنچه گفته باشند پس آن حسنه باشد از براى تو كه تو نكرده باشى آنرا و ايشان تحصيل كرده باشند از براى تو پس بايد كه خشنود باشى بآن.
١٠٣٧٩ لا تقتحموا ما استقبلتم من فور الفتنة، و أميطوا عن سننها، و خلّوا قصد السّبيل لها.
داخل مشويد بى فكرى آنچه را رو بآن كرده باشيد از فور فتنه، و كناره كنيد از راه آشكار آن، و خالى گذاريد ميانه راه را از براى آن، مراد به «فور فتنه» روى آنست يا پهن شدن آن يعنى آنچه را رو بآن كرده باشيد از روى فتنه كه رو بشما كرده باشد و بجانب شما آيد يا فتنه كه خواهد كه پهن شود و مراد اينست كه اگر براهى برويد كه فتنه بر سر راه باشد بى رويّه داخل در آن مشويد بلكه كناره كنيد از جادّه راه، و خالى گذاريد ميانه راه را از براى آن و اين باعتبار اينست كه غالب اينست كه: صاحب فتنه متوّجه جادّه را هست و از آن راه مى‏آيد پس هر كه از آن راه برود گرفتار او مى‏شود و اگر كناره كند از آن غالب اينست كه بآن برنخورد، و ممكن است مراد اين باشد كه: هر گاه رو بفتنه كرده باشيد يعنى فتنه رو بشما آيد مثل اين كه لشكر دشمنى متوجّه بلدى باشد كه در آنجا باشيد يا و با و طاعونى در آنجا پيدا شود شما بى فكرى خود را در آن داخل مكنيد هر گاه ميسّر باشد نقل از آن، نقل كنيد و كناره كنيد از آن، و راهى كه آن دارد خالى گذاريد از براى آن.
١٠٣٨٠ لا تدعونّ الى مبارزة، و ان دعيت اليها فأجب، فانّ الدّاعى اليها باغ، و الباغى مصروع. مخوان زينهار بسوى مبارزت، و اگر خوانده شوى بسوى آن اجابت كن پس بدرستى كه خواننده بسوى مبارزت سر بلندى كننده است و سر بلندى كننده افتاده شده است. مراد اينست كه در جنگ مخوان كسى را بمبارزت يعنى باين كه بيرون آيد بجنگ با تو چنانكه ميانه شجاعان شايعست، زيرا كه اين سربلندى كردنست و نازيدن بخودست، و هر كه چنين كند مغلوب شود و بيفتد، بلى اگر كسى ترا بخواند بمبارزت، بيرون رو بسوى او، زيرا كه نرفتن در اين صورت ترسناكى و ننگ است.
١٠٣٨١ لا تستكثرنّ من إخوان الدّنيا، فانّك إن عجزت عنهم تحوّلوا أعداء، و إنّ مثلهم كمثل النَّار، كثيرها يحرق و قليلها ينفع. بسيار مگير برادران دنيا را، پس بدرستى كه تو اگر عاجز شوى از ايشان برگردند دشمنان، و بدرستى كه مثل ايشان مثل آتش است بسيار آن مى‏سوزاند و كم آن نفع بخشد، «اگر عاجز شوى از ايشان» يعنى از رعايت ايشان و بر آوردن مطالب ايشان، و «برگردند دشمنان» يعنى بدل شود دوستى ايشان بدشمنى، و «نافع بودن كم ايشان» باعتبار اينست كه نعمت در دنيا بى معاونت جمعى از امثال اين مردم دشوارست.
١٣٠٨٢ لا تحمل همّ يومك الّذى لم يأتك على يومك الّذى قد أتاك، فانّه إن يكن من عمرك يأتك اللَّه سبحانه فيه برزقك، و إن لم يكن من عمرك فما همّك بما ليس من أجلك. بار مكن اندوه روز خود را كه نيامده باشد ترا بر روز تو كه بتحقيق آمده ترا، پس بدرستى كه آن اگر بوده باشد از عمر تو مى‏آورد براى تو خداى سبحانه در آن روزى ترا، و اگر نبوده باشد از عمر تو، پس چيست اندوه تو به آن چه نيست از اجل تو يعنى از مدّت عمر تو.
١٠٣٨٣ لا تصحب من فاته العقل، و لا تصطنع من خانه الأصل، فانّ من لا عقل له يضرّك من حيث يرى أنّه ينفعك، و من لا أصل له يسى‏ء الى من يحسن اليه. مصاحبت مكن كسى را كه فوت شده باشد او را عقل، و احسان مكن كسى را
كه خيانت كرده باشد او را اصل، پس بدرستى كه كسى كه نيست عقلى از براى او ضرر مى‏رساند ترا از آنجا كه گمان ميكند كه آن نفع مى‏دهد ترا، و كسى كه نيست اصلى از براى او بدى ميكند بسوى كسى كه نيكوئى ميكند بسوى او، «فوت شده باشد او را عقل» يعنى در نيافته باشد عقل را و عقلى نباشد از براى او، و «خيانت كرده باشد او را اصل» يعنى اصل شريف و نژاد بلندى نداشته باشد.
١٠٣٨٤ لا تعب غيرك بما تأتيه، و لا تعاقب غيرك بذنب ترخّص لنفسك فيه. عيب مكن غير خود را به آن چه ميكنى تو آنرا، و عقاب مكن غير خود را بگناهى كه رخصت دهى از براى نفس خود در آن، و در بعضى نسخه‏ها بجاى «تعاقب» بقاف «تعاتب» بتاى دو نقطه بالاست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و ملامت مكن.
١٠٣٨٥ لا تجعل ذرب لسانك على من أنطقك، و لا بلاغة قولك على من سدّدك. مگردان تندى زبان خود را بر كسى كه گويا كرده ترا، و نه بلاغت گفتار خود را بر كسى كه براه درست آورده ترا، مراد منع از وانمودن تندى زبان خودست و إظهار كند نبودن آن در بحث و اعتراض بر معلّم خود و اين كه بر او بحث و اعتراض نكند، يا از روى عجز و انكسار و كندى زبان سخن گويد، و همچنين منع از بلاغت بكار بردنست در اعتراض بر او و بر هر كه او را براه درستى رسانيده باشد.
١٠٣٨٦ لا تشتغل بما لا يعنيك، و لا تتكلّف فوق ما يكفيك، و اجعل كلّ همّك لما ينجيك.
مشغول مشو به آن چه مهمّ و ضرور نباشد ترا، و بر خود مگذار زحمت بالاتر از آنچه را بس باشد ترا، و بگردان همه اندوه خود را از براى آنچه رستگار مى‏گرداند ترا.
١٠٣٨٧ لا تصعّرنّ خدّك، و ألن جانبك، و تواضع للَّه الّذى رفعك. ميل مفرما زينهار گونه خود را، و نرم كن جانب خود را و روى خود را، و فروتنى كن از براى خدايى كه ترا بلند كرده، «ميل فرمودن گونه» كنايه از تكبّر كردن با مردم است چنانكه عادت متكبّرانست كه گونه خود را مى‏گردانند از مردم، و «نرمى جانب» كنايه از هموارى كردن با مردم است چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٣٨٨ لا يزهدنّك فى اصطناع المعروف قلّة من يشكره فقد يشكرك عليه من لا ينفع بشى‏ء منه، و قد يدرك من شكر الشّاكر أكثر ممَّا أضاع الكافر. بى رغبت نسازد ترا زينهار كردن احسان كمى كسى كه شكر كند آنرا، پس بتحقيق كه شكر ميكند ترا بر آن كسى كه منتفع نمى‏شود بچيزى از آن، و بتحقيق كه دريافته مى‏شود از شكر آن شكر كننده بيشتر از آنچه ضايع كرده كفران كننده. مراد به «كسى كه شكر ميكند بر آن و منتفع نمى‏شود بچيزى از آن، حق تعالى است و شكر او جزاى خيريست كه مى‏دهد بعوض آن و ظاهرست كه آنچه دريافته مى‏شود از شكر اين شكر كننده بيشتريست از شكرى كه نكرده آن را كفران كننده اگر ميكرد و هر قدر كه ميكرد، و ممكن است كه مراد بآن كسى جمعى ديگر باشند كه احسان را خوب مى‏دانند و شكر ميكنند هر كه را بشنوند كه اهل آنست هر چند احسان بايشان نكرده باشد و غالب اينست كه شكر ايشان سودمندترست از شكر
آنكه احسان باو مى‏شود، و بنا بر اين «قد» را در هر دو موضع بر تقليل چنانكه شايع استعمال آنست با فعل مضارع حمل مى‏توان كرد.
١٠٣٨٩ لا تؤيسنّ مذنبا فكم عاكف على ذنبه ختم له بالمغفرة، و كم مقبل على عمل هو مفسد له ختم له فى آخر عمره بالنَّار. نوميد مگردان زينهار گنهكارى را، پس بسا رو آورنده بر گناه خود مواظبت كننده كه ختم كرده شود از براى او بآمرزش، و بسا رو آورنده بر عملى كه فاسد-  كننده باشد آنرا و ختم شود از براى او در آخر عمرش بآتش، مراد اينست كه گنهكار را نوميد نبايد ساخت از رحمت خدا بلكه او را بايد اعلام كرد كه اگر توبه كند رستگار گردد، و اين كه بسا گنهكارى كه رو آورده باشد بگناه و مواظبت و مداومت كرده باشد بر آن و آخر بتوبه و پشيمانى ختم شود عاقبت او بمغفرت و آمرزش تا اين كه او باعتبار نوميدى ترك توبه نكند پس بسا باشد كه توبه كند و رستگار گردد بلكه اصل نوميدى از رحمت حق تعالى بدترين گناهانست و هر چند آدمى گنهكار باشد بايد كه اميد رحمت او داشته باشد و احتمال آن بدهد پس از اين راه نيز نوميد گردانيدن او جايز نباشد و غرض از تتمّه كلام اينست كه چنانكه نوميدى باعتبار گناه خوب نيست مغرور شدن بطاعت و فرمانبردارى و ايمن بودن بآن نيز خوب نيست، بسا كسى باشد كه همواره در طاعت و فرمانبردارى باشد و عاقبت فاسد كند آنها را بارتكاب گناهى و ختم شود عاقبت او بآتش، پس با وجود اطاعت و فرمانبردارى باز خوف و ترس آن معنى بايد داشت و استعاذه از آن بدرگاه حق تعالى بايد كرد.
١٠٣٩٠ لا تركنوا الى جهّالكم، و لا تنقادوا لأهوائكم، فانّ النَّازل بهذا المنزل على شفا جرف هار.
ميل مكنيد بسوى نادانان خود، و فرمانبردارى مكنيد خواهشهاى خود را پس بدرستى كه فرود آينده باين منزل بر كنار جرفيست هار «جرف» بضمّ جيم و راى بى‏نقطه يا سكون راء از براى تخفيف زمينى را گويند كه ته آن را سيلها خورده باشد و برده باشد و روى آن مانده باشد و اگر آن شكافى هم خورده باشد آن را «هار» نيز گويند، و «بودن بر كنار چنين زمينى» كنايه است از كمال مشرف-  بودن بر افتادن در هلاكت يا زيان و خسران.
١٠٣٩١ لا يقولنّ أحدكم إنّ أحدا أولى بفعل الخير منّى فيكون و اللَّه كذلك، انّ للخير و الشّرّ أهلا، فمهما تركتموه كفا كموه أهله. نگويد زينهار أحدى از شما اين كه أحدى سزاوارترست بكردن خير از من پس بوده باشد و اللّه چنين، بدرستى كه از براى خير و شرّ اهليست پس هر گاه ترك كنيد شما آن را كفايت كنند از شما آنرا اهل آن، مراد منع بعضى مردم است كه در كردن كار خير مى‏گويند كه: چرا خير را ما بكنيم چرا فلانيان نكنند كه اولى‏اند بكردن آن از ما باعتبار زيادتى مال ايشان يا جاه ايشان يا نظاير آنها، و حاصل كلام اينست كه: در دنيا نمى‏شود كه خير و شرّ هر دو واقع نشود و هر يك از آنها را أهلى نباشد هر چند هر يك از ايشان باختيار خود را أهل آن كنند و هر كس بايد كه سعى كند كه او از أهل خير باشد و از أهل شرّ نباشد پس اگر كسى خير را نكند و گويد كه: ديگرى سزاوارترست بكردن آن، آخر چنين خواهد شد و ديگرى خواهد كرد و او محروم خواهد شد و عاقبت اجر و ثواب او را كه بيند پشيمان خواهد بود كه: چرا من چنين نكردم و پشيمانى او سودى نخواهد داشت، و همچنين در شرّ هر كس بايد كه سعى كند كه او از اهل آن نشود و اگر نه عاقبت كه بعقاب آن گرفتار شود و رستگارى جمعى را كه خود را از اهل آن نكرده‏اند مشاهده كند پشيمان خواهد شد كه: من چرا خود را از اهل آن كردم و مثل ايشان نكردم تا رستگار مى‏شدم،
و «كفايت كنند از شما آن را اهل آن» يعنى آن را جمعى ديگر بجاى شما بكنند و اهل آن گردند، پس گويا كارگزارى آن كنند از براى شما باعتبار اين كه شما نمى‏خواستيد كه از اهل آن باشيد و ايشان خود را از اهل آن كردند و شما از اهل آن نشديد پس گويا ايشان كارگزارى كار آن كردند از براى شما و شما را فارغ كردند از آن، و اللّه تعالى يعلم.
١٠٣٩٢ لا تجعل أكبر همّك بأهلك و ولدك، فانّهم إن يكونوا أولياء اللَّه سبحانه فانّ اللَّه لا يضيّع وليّه، و إن يكونوا أعداء اللَّه فما همّك بأعداء اللَّه. مگردان بزرگترين اندوه خود را براى اهل خود و فرزند خود، پس بدرستى كه ايشان اگر بوده باشند دوستان خداى سبحانه پس بدرستى كه خدا ضايع نخواهد كرد دوست خود را، و اگر بوده باشند دشمنان خدا پس چيست اندوه تو از براى دشمنان خدا. «مگردان بزرگترين اندوه خود را» درين اشاره است باين كه اندوه زياد از براى ايشان نبايد داشت بنا بر وجهى كه فرموده‏اند، و اين كه فى الجمله در اندوه و فكر ايشان و تدبير معاش ايشان بودن بعد از خود قصورى ندارد، زيرا كه حق تعالى با وجود اين كه متكفّل روزى هر كسى شده رخصت داده در سعى فى الجمله از براى آن بلكه امر فرموده بآن، نهايت منع كرده از سعى زياد از براى آن، پس از براى ايشان نيز اندوه زياد در كار نيست و منعى از غمخوارى ايشان فى الجمله نيست اندوه زياد بايد كه از براى آخرت خود و رستگارى در آن باشد.
١٠٣٩٣ لا يحنّنّ أحدكم حنين الأمة على ما زوى عنه من الدّنيا. نگريد سخت زينهار أحدى از شما مانند كنيز بر آنچه دور كرده شده باشد
از او از دنيا، مراد منع از اينست كه كسى بسبب فوت دنيا از او سخت گريه كند مانند كنيزى كه گريه كند بر فوت آقاى خود، و تشبيه بكنيز باعتبار اينست كه گريه آن سخت‏تر و سوز و گداز آن بيشتر از غلام است و از براى اين كه تنفّر مردم از آن باعتبار زيادتى خسّت و دنائت مشبّه به بيشتر مى‏شود، غرض تخصيص منع بچنين گريه نيست بلكه سرزنش جمعيست كه گريه سخت ميكنند بر آن بتشبيه ايشان بآن كنيزان و منع أصحاب خود از آن.
١٠٣٩٤ لا تفرح بالغناء و الرخاء، و لا تغتمّ بالفقر و البلاء، فانّ الذّهب يجرّب بالنَّار، و المؤمن يجرّب بالبلاء . شاد مشو بتوانگرى و فراخى، و غمگين مشو بدرويشى و بلا، پس بدرستى كه طلا آزموده مى‏شود بآتش، و مؤمن آزموده مى‏شود ببلا، اين وجه وجه غمگين نشدن بدرويشى و بلاست و اين كه گرفتار شدن مؤمن بآن از راه ذلّت و خوارى او نيست تا اين كه كسى غمگين گردد بسبب آن بلكه چنانكه طلا با كمال عزّت و شرافت آزموده مى‏شود بآتش، مؤمن نياز آزموده مى‏شود ببلا و درويشى كه آنهم بلائيست، و باين اعتبار اكتفا شده بذكر آن تا اين كه كامل و غير كامل آن بصبر بر آن و عدم آن معلوم و ممتاز گردد و وجه شادمان نشدن بتوانگرى و فراخى مذكور نشده بنا بر ظهور آن، چه ظاهرست كه توانگرى و فراخى دنيا قابل اين نيست كه كسى بآن شادمان گردد، و ممكن است كه وجه مذكور وجه آن نيز باشد چه هر گاه بلا
از براى آزمايش مؤمن باشد پس از آن شاد بايد بود كه بمنزله تحفه‏ايست از براى او نه از خلاف آن.
١٠٣٩٥ لا تصحب الّا عاقلا تقيّا، و لا تعاشر الّا عالما زكيّا، و لا تودع سرّك الّا مؤمنا وفيّا. مصاحبت مكن مگر عاقل بسيار پرهيزگارى را، و آميزش مكن مگر عالم بسيار پاكيزه را، و مسپار سرّ خود را مگر مؤمن بسيار وفا كننده را.
١٠٣٩٦ لا تحمل على يومك همّ سنتك، كفاك كلّ يوم ما قدّر لك فيه، فان تكن السّنة من عمرك فانّ اللَّه سبحانه سيأتيك فى كلّ غد جديد بما قسم لك، و ان لم تكن من عمرك فما همّك بما ليس لك. بار مكن بر روز خود اندوه سال خود را، كافيست ترا در هر روز آنچه تقدير كرده شده از براى تو در آن، پس اگر بوده باشد سال از عمر تو پس بدرستى كه خداى كه پاكست او بزودى مى‏آورد براى تو در هر فرداى تازه آنچه را قسمت كرده از براى تو، و اگر نبوده باشد از عمر تو پس چيست اندوه تو براى آنچه نيست از براى تو.
١٠٣٩٧ لا تقض نافلة فى وقت فريضة، ابدأ بالفريضة ثمّ صلّ ما بدا لك. قضا مكن نماز نافله را در وقت نماز فريضه، ابتدا كن بنماز فريضه بعد از آن نماز بگزار آنچه را پديد آيد در آن رأى و عزم تو، ممكن است مراد به «قضاء» معنى اصطلاحى آن باشد و مراد منع از قضاى نافله باشد كه فوت شده باشد در
وقت آن در خارج وقت آن هر گاه داخل شود وقت نماز واجب پيش از گزاردن آن، و ممكن است مراد معنى لغوى آن باشد كه مطلق بجا آوردن باشد كه شامل ادا و قضاى اصطلاحى هر دو باشد و مراد منع از كردن نماز سنّت باشد مطلقا در وقت نماز واجب پيش از كردن آن، و بر هر تقدير ممكن است نهى از براى تحريم باشد چنانكه مذهب جمعى از علماى ماست رضوان اللَّه تعالى عليهم أجمعين كه جايز نمى‏دانند آن را، و ممكن است كه از براى كراهت باشد چنانكه مذهب جمعيست از محقّقان ايشان كه تجويز ميكنند گزاردن نافله را در وقت فريضه هر گاه تنگ نشده باشد نهايت مكروه مى‏دانند، و وقت فريضه بايد كه بر وقت فضيلت آن حمل شود زيرا كه شكّى نيست كه وقت نافله ظهر و عصر بعد از دخول وقت فريضه آنهاست و ظاهر اينست كه نافله ديگر نيز در آن وقت پيش از دخول وقت فضيلت فريضه قصورى نداشته باشد و تفصيل مسئله در كتب فقهيّه است.
١٠٣٩٨ لا تخلّفنّ وراءك شيئا من الدّنيا، فانّك تخلّفه لأحد رجلين، إمّا رجل عمل فيه بطاعة اللَّه فسعد بما شقيت به، و إمّا رجل عمل فيه بمعصية اللَّه فكنت عونا له على المعصية، و ليس أحد هذين حقيقا أن تؤثره على نفسك. پس مينداز زينهار پشت سر خود چيزى را از دنيا، پس بدرستى كه پس مى‏اندازى تو آنرا از براى يكى از دو مرد، يا مردى كه عمل كند در آن بطاعت خدا، پس نيكبخت گردد به آن چه بدبخت شده تو بآن، و يا مردى كه عمل كند در آن بمعصيت خدا، پس بوده باشى تو يارى كننده مر او را بر معصيت، و نيست يكى ازين دو تا سزاوار اين را كه اختيار كنى تو او را بر نفس خود.
١٠٣٩٩ لا تنتصح بمن فاته العقل، و لا تثق بمن خانه الأصل، فانّ من فاته العقل يغشّ من حيث ينصح، و من خانه الأصل يفسد من حيث يصلح. پند پذير مشو بكسى كه فوت شده باشد او را عقل، و اعتماد مكن بكسى كه خيانت كرده باشد او را اصل، پس بدرستى كه كسى كه فوت شده باشد او را عقل، غشّ ميكند از آنجا كه نصيحت ميكند، و كسى كه خيانت كرده او را اصل، فاسد ميكند از آنجا كه اصلاح ميكند، «فوت شده باشد او را عقل» يعنى در نيافته باشد عقل را و عقلى نداشته باشد، و «خيانت كرده باشد او را اصل» يعنى اصل و نژاد بلندى نداشته باشد در خور مرتبه كه از دنيا يافته پس گويا اصل او خيانت كرده با او و مرتبه او را باطل كرده، و «غشّ ميكند از آنجا كه نصيحت ميكند» يعنى از همان راه كه نصيحت ميكند و باعتقاد او نصيحت است و پنديست از روى خلوص دوستى و در واقع غشّ با تست و ضرر تو در آنست كه او از راه كم عقلى آنرا نصيحت ميداند، و «فاسد ميكند از آنجا كه اصلاح ميكند» يعنى آنچه را او اصلاح ميداند باعتبار بد ذاتى كه دارد در واقع افسادست و باعث فساد مى‏شود.
١٠٤٠٠ لا ترخّص لنفسك فى مطاوعة الهوى و ايثار لذّات الدّنيا، فيفسد دينك و لا يصلح، و تخسر نفسك و لا تربح. رخصت مده مر نفس خود را در موافقت كردن خواهش و اختيار لذّتهاى دنيا، پس فاسد شود دين تو و شايسته نگردد، و زيان كند نفس تو و سود نكند.
١٠٤٠١ لا تسى‏ء الى من أحسن إليك، فمن أساء الى من أحسن اليه منع الاحسان.
بدى مكن بسوى كسى كه نكوئى كرده باشد بسوى تو، پس كسى كه بدى كند بسوى كسى كه نكوئى كرده باشد بسوى او منع كرده مى‏شود احسان را، يعنى مردم احسان باو نكنند يا حق تعالى نيز.
١٠٤٠٢ لا تعن على من أنعم عليك، فمن أعان على من أنعم عليه سلب الامكان. يارى مكن بر ضرر كسى كه انعام كرده باشد بر تو، پس كسى كه يارى كند بر كسى كه انعام كرده باشد بر او ربوده شود از او قدرت و توانائى، يعنى حق تعالى قدرت و توانائى او را از او زايل كند.
١٠٤٠٣ لا تدلّنّ بحالة بلغتها بغير آلة، و لا تفحزنّ بمرتبة نلتها من غير منقبة، فانّ ما يبنيه الاتّفاق يهدمه الاستحقاق. ناز مكن بحالتى كه رسيده باشى آنرا بى آلتى، و فخر مكن بمرتبه كه دريافته باشى آنرا بى منقبتى، پس بدرستى كه آنچه بنا مى‏گذارد آن را اتّفاق خراب ميكند آنرا استحقاق. مراد منع از نازيدن و فخر كردن بحالت و مرتبه دنيويست كه رسيده باشد كسى بآن بمجرّد اتّفاق بى مزيّت و فضيلتى كه آلت و سبب آن شده باشد، و بى منقبتى كه باعث آن گشته باشد، و اين كه آنرا ثبات و بقائى نباشد زيرا كه هر چه بنا ميكند آن را اتّفاق خراب ميكند آن را استحقاق خرابى و سزاوارى آن.
١٠٤٠٤ لا تكن ممّن يرجو الآخرة بغير عمل، و يسوّف التّوبة بطول الأمل، يقول فى الدّنيا بقول الزّاهدين، و يعمل فيها بعمل الرّاغبين.
مباش از آن كسى كه اميد مى‏دارد آخرت را بى عملى، و پس مى‏اندازد توبه را بدرازى امل، مى‏گويد در دنيا بگفته زاهدان، و عمل ميكند در آن بعمل رغبت كنندگان.
«بى عملى» يعنى بى عملى از براى آخرت كه فى الجمله شايسته آن گرداند، و «پس مى‏اندازد توبه را بدرازى أمل» يعنى بسبب اين كه اميدهاى دراز مى‏دارد و سعى ميكند از براى آنها و بسبب اين مشغولى به آنها پس مى‏اندازد توبه را و بفكر آن نمى‏افتد، يا اين كه پس مى‏اندازد آن را ببعد از رسيدن به آنها و مى‏گويد يا با خود قرار مى‏دهد كه: بعد از انجام آنها توبه خواهم كرد، و «مى‏گويد در دنيا» يعنى در باره دنيا بگفته زاهدان يعنى بى رغبتان در دنيا يعنى در گفتار مذمّت آن ميكند مانند ايشان، و در كردار عمل ميكند عمل رغبت كنندگان در آن.
١٠٤٠٥ لا تلتمس الدّنيا بعمل الآخرة، و لا تؤثر العاجلة على الآجلة، فانّ ذلك شيمة المنافقين و سجيّة المارقين. طلب مكن دنيا را بعمل آخرت، و اختيار مكن دنيا را بر آخرت، پس بدرستى كه اين خوى منافقان و خصلت مارقانست، مراد منع از ريا كردن در طاعات و عباداتست و كردن آنها از براى أغراض دنيوى، و «منافقان» يعنى آنانكه در ظاهر اظهار ايمان ميكنند و در باطن ايمانى ندارند، و «مارفان» يعنى آنانكه از دين بدر روند.
١٠٤٠٦ لا يغرّنّك ما أصبح فيه أهل الغرور بالدّنيا، فانّما هو ظلّ ممدود الى أجل محدود. فريب ندهد ترا آنچه صبح كرده‏اند در آن اهل غرور بدنيا، پس نيست آن‏
مگر سايه كشيده شده تا پايانى معيّن، مراد به «آنچه صبح كرده‏اند در آن اهل فريب بدنيا» متاع و اسباب دنياست كه نزد اهل دنياست و مراد اينست كه فريب آنها را مخور و طمع در آنها مكن، آنها چيزى نيست كه كار كسى آيد، و «نيست مگر سايه كشيده شده تا پايانى معيّن» يعنى حقيقتى و اصلى ندارد بلكه بمنزله سايه است و با وجود اين پاينده و دائمى هم نيست بلكه تا پايانيست معيّن و بعد از آن بالكلّيه زايل شود پس كسى فريب چنين چيزى را چرا بخورد.
١٠٤٠٧ لا تكن غافلا عن دينك حريصا على دنياك، مستكثرا ممَّا لا يبقى عليك مستقلّا ممَّا يبقى لك، فيوردك ذلك العذاب الشّديد. مباش غافل از دين خود، حريص بر دنياى خود، طلب كننده بسيار از آنچه باقى نمى‏ماند بر تو طلب كننده كم از آنچه باقى مى‏ماند براى تو، پس وارد سازد ترا آن بر عذاب سخت، يعنى اگر چنان باشى وارد سازد ترا آن بر عذاب سخت.
١٠٤٠٨ لا تلتبس بالسّلطان فى وقت اضطراب الامور عليه، فانّ البحر لا يكاد يسلم منه راكبه مع سكونه، فكيف مع اختلاف رياحه و اضطراب أمواجه. اختلاط مكن با پادشاه در وقت اضطراب كارها بر او، پس بدرستى كه دريا نزديك نيست كه سالم ماند از آن سوار شونده آن با آرام آن، پس چگونه با اختلاف بادهاى آن و اضطراب موجهاى آن، مراد اينست كه پادشاه مانند درياست پس چنانكه سوار شدن بر آن در وقت آرام آن خطر دارد چه جاى وقت تلاطم و طوفان آن پس اختلاط با پادشاه نيز در وقت آرام او خطر دارد چه جاى وقت تشويش او و اضطراب كارها بر او.
١٠٤٠٩ لا تحقّرنّ صغائر الآثام، فانّها الموبقات، و من أحاطت به محقّراته أهلكته. كوچك مشمار زينهار كوچكهاى گناهان را، پس بدرستى كه آنهاست هلاك كننده‏ها، و هر كه فرو گيرد باو كوچك شمرده‏هاى او هلاك كنند او را.
مشهور ميانه علما رضوان اللَّه تعالى عليهم اينست كه گناهان پاره كبيره است و پاره صغيره، و آنچه كبيره است كردن يكى از آنها منافى عدالت است هر چند اصرار نكند، و آنچه صغيره است منافى عدالت نيست مگر اين كه اصرار كند كه باصرار هر گناهى كبيره است و منافى عدالت است، و اصرار يا فعليست و آن اينست كه مواظبت كند بر كردن يك نوع آنها يا بر كردن مطلق آنها هر چند هر نوعى را بيش از يك بار نكند، و يا حكميست و آن اينست كه گناهى را از آنها بكند و عزم بر كردن آن يا كردن گناه ديگر باز داشته باشد هر چند هنوز نكرده باشد، و مشهور اينست كه «كبيره» آنست كه بر خصوص آن وعده آتش شده باشد در قرآن يا سنّت، مثل قتل ناحق و ربا و زنا و بسيارى از گناهان ديگر، و «صغيره» آنكه حرام باشد امّا بخصوص وعده آتش بر آن نشده باشد، و بعضى از علما گفته‏اند كه: همه گناهان كبيره است نهايت بعضى از آنها بزرگتر از بعضى است مانند بوسيدن حرام كه صغيره است نسبت بزنا، و كبيره است نسبت بنگاه حرام، و بر هر تقدير در تفاوت ميانه گناهان در كوچكى و بزرگى خلافى و شكّى نيست و مراد از اين فقره مباركه اينست كه گناهان صغيره را هم بهر وجه كه باشد سهل و كوچك نبايد شمرد كه همين كه كسى سهل شمارد آنها را جرأت كند بر آنها و يك بار خبردار شود كه اصرار كرده بر آنها و كبيره شده‏اند و هلاك كنند او را، و «بدرستى كه آنهاست هلاك كننده» دور نيست كه اشاره باشد باين كه غالب اينست كه هلاك كننده مؤمن اينهاست باعتبار اين كه مساهله ميكند در آنها و اصرار ميكند بخلاف كبيره كه مؤمن كم مرتكب آن مى‏شود، و اللَّه تعالى بعلم.
١٠٤١٠ لا تمازحنّ صديقا فيعاديك، و لا عدوّا فيرديك. مزاح مكن زينهار با دوستى پس دشمن گردد ترا، و نه با دشمنى پس هلاك كند ترا، يعنى اگر مزاح كنى با دوست گاه هست كه دشمن مى‏شود ترا، باعتبار تندى كه در آن باشد يا اين كه بسيار شود كه باعث خفّت و سبكى او گردد، و اگر مزاح كنى با دشمن، گاه هست كه هلاك مى‏گرداند ترا، باعتبار اين كه هيبت تو كم مى‏شود و سبك مى‏گردى در نظر او و دلير مى‏شود بر آنچه خواهد كه بكند نسبت بتو، و ممكن است كه ترجمه «فيرديك» اين باشد: «پس بيندازد ترا» يعنى در هلاكت يا زيان و خسران، و حاصل همه يكيست.
١٠٤١١ لا تكثرنّ الضّحك فتذهب هيبتك، و لا المزاح فيستخفّ بك. بسيار مكن زينهار خنده را پس برود هيبت تو، و نه مزاح را پس سبك شمرده شوى، يعنى اگر بسيار كنى خنده را هيبت تو در نظرها برود، و اگر بسيار كنى مزاح را سبك شمرده شوى.
١٠٤١٢ لا تكثرنّ العتاب، فانّه يورث الضّغينة، و يدعو الى البغضاء، و استعتب لمن رجوت اعتابه. بسيار مكن زينهار ملامت را، پس بدرستى كه آن از پى مى‏آورد كينه را، و مى‏خواند بسوى دشمنى، و بده خشنودى هر كسى را كه اميد داشته باشى خشنود گردانيدن او را يعنى هر گاه تو اميد داشته باشى از كسى كه او خشنود گرداند ترا پس تو نيز خشنود گردان او را پس هر گاه از حق تعالى آن اميد دارى پس كارى بكن كه سبب رضا و خشنودى او شود از تو، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: طلب كن‏
۱۴
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم خشنودى را از براى كسى كه اميد داشته باشى خشنود گردانيدن او را يعنى طلب كن اين را كه خشنود گردانى او را از خود، و حاصل هر دو يكيست، و ممكن است بنا بر دويم كه مراد اين باشد كه: طلب خشنودى كن از براى كسى كه اميد داشته باشى خشنود گردانيدن او را يعنى تا بكسى اميد اين نداشته باشى كه ترا خشنود كند طلب مكن از او اين كه خشنود كند ترا و آبروى خود نزد هر كسى مريز.
١٠٤١٣ لا تزلّوا عن الحقّ و أهله، فانّه من استبدل بنا أهل البيت هلك و فاتته الدّنيا و الآخرة. ملغزيد از حقّ و اهل آن، پس بدرستى كه هر كه فرا گيرد ديگرى را بدل ما اهل بيت، هلاك شود و فوت شود او را دنيا و آخرت، يعنى ملغزيد از پيروى حقّ و أهل آن كه ما باشيم زيرا كه هر كه پيروى ما نكند و ديگرى را امام و پيشواى خود سازد بدل ما يعنى اهل بيت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و عليهم هلاك شود و فوت شود او را دنيا و آخرت، و مراد به «دنيا» دنيا بر وجه حلال است يعنى حلال دنيا را نيابد.
١٠٤١٤ لا تكثرنّ الخلوة بالنّساء فيمللنك و تملّهنّ، و استبق من نفسك و عقلك بالابطاء عنهنّ. بسيار مكن زينهار خلوت كردن با زنان را پس ملول گردند از تو و ملول گردى تو از ايشان، و باقى گذار از نفس خود و عقل خود بد رنگ كردن از ايشان يعنى اگر بسيار كنى خلوت با ايشان را ملول گردند ايشان از تو و ملول گردى تو از ايشان، و «باقى گذار از نفس خود» يعنى قدرى از نفس خود و عقل خود را باقى بگذار، «بد رنگ كردن از ايشان» يعنى باين كه پيش ايشان نروى و تأخير كنى آن را كه اگر درنگ نكنى نفس تو و عقل تو باقى نماند و تلف شود، و «تلف شدن نفس»
نيز يا باعتبار تلف شدن عقل است و با باعتبار تلف شدن جانست بمباشرت زياد.
١٠٤١٥ لا تحملوا النّساء أثقالكم و استغنوا عنهنّ ما استطعتم، فانّهنّ يكثرن الامتنان، و يكفرن الاحسان. بار مكنيد بر زنان گرانيهاى خود را، و بى نياز گرديد از ايشان بقدر توانائى خود، پس بدرستى كه ايشان بسيار ميكنند منّت گذاشتن را، و كفران ميكنند احسان را، مراد اينست كه خدمات و كارهاى خود را بار ايشان مكنيد و تا توانيد خود را محتاج ايشان مسازيد، زيرا كه ايشان كارى كه بكنند منّتى بسيار مى‏گذارند بر آن و منّت-  كشيدن از كسى ناخوش است، و «كفران ميكنند احسان را» ممكن است كه مذمّتى ديگر باشد از ايشان كه بتقريب مذمّت سابق مذكور شده باشد هر چند آنرا دخلى در وجه منع مذكور نباشد، و ممكن است نيز كه تتمّه وجه مذكور باشد باعتبار اين كه هر گاه كفران احسان كنند هر چند كسى بتلافى آن كارها احسان كند بايشان، شكر آن نمى‏كنند و باز همان منّت بسيار مى‏گذارند.
١٠٤١٦ لا تكن فيما تورد كحاطب ليل و غثاء سيل. مباش در آنچه وارد مى‏سازى مانند فراهم آورنده هيمه در شب و آنچه سيل برميدارد يعنى چنان باش كه آنچه بگوئى نيكو باشد و تر و خشك در هم مگو مانند كسى كه در شب هيمه فراهم مى‏آورد كه نمى‏بيند و آنچه بدستش آيد در ريسمان مى‏بندد، و همچنين آنچه سيل برميدارد كه بهر چه برخورد بر مى‏دارد خواه خوب باشد و خواه بد.
١٠٤١٧ لا تملّك نفسك بغرور الطّمع، و لا تجب دواعى الشّره،
فانّهما يكسبانك الشّقاء و الذّلّ. تمليك مكن نفس خود را بفريب طمع، و اجابت مكن خواننده‏هاى غلبه حرص را، پس بدرستى كه اينها كسب مى‏فرمايند ترا بدبختى و خوارى، يعنى نفس خود را تمليك مردم مكن و بمنزله بنده ايشان مگردان بسبب فريب طمع، و «اجابت مكن خواننده‏هاى غلبه حرص را» يعنى أمرى چند را كه مى‏خوانند ترا بغلبه حرص و دعوت ميكنند بآن، يا خواننده‏هائى كه ناشى شده‏اند از غلبه حرص، و مى‏خوانند ترا بأمورى كه مقتضاى غلبه حرص باشد.
١٠٤١٨ لا تخن من ائتمنك و إن خانك، و لا تشن عدوّك و إن شانك. خيانت مكن كسى را كه امين كرده باشد ترا و هر چند او خيانت كرده باشد ترا، و زشت مگردان دشمن خود را و هر چند او زشت كرده باشد ترا، مراد منع از خيانت در امانتيست كه كسى سپرده باشد باين كس هر چند صاحب آن خيانت كرده باشد با او، چنانكه مكرّر مذكور شد و در أحاديث ديگر نيز وارد شده، و همچنين منع از بدى كردن بدشمنى و زشت كردن باشد او در نظرها بگفتار يا كردار هر چند او بدى كرده باشد با او و زشت كرده باشد او را، بلكه أولى اينست كه در عوض بدى او احسان كند با او و اين در وقتيست كه تحمّل ضرر او تواند كرد و احتمال آن رود كه او باين سلوك ترك دشمنى و ايذا و اضرار كند، امّا اگر ايذا و اضرار زياد كند كه تحمّل آن نتوان كرد و بسلوك نيكو دست بر ندارد از آن پس دفع او و بدى كردن با او بقدرى كه زياد نباشد از آنچه او كرده قصورى ندارد بلكه ضرور و لازم است.
١٠٤١٩ لا تصحب من يحفظ مساويك، و ينسى فضائلك و معاليك.
مصاحبت مكن با كسى كه بخاطر نگه مى‏دارد بديهاى ترا، و فراموش ميكند فضايل ترا و معالى ترا يعنى افزونيهاى ترا و بلنديهاى ترا.
١٠٤٢٠ لا تواخ من يستر مناقبك و ينشر مثالبك. برادرى مكن با كسى كه بپوشاند مناقب ترا و پهن كند مثالب ترا، يعنى عيبهاى ترا.
١٠٤٢١ لا تطلبنّ الاخاء عند أهل الجفاء، و اطلبه عند أهل الحفاظ و الوفاء. طلب مكن زينهار برادرى را نزد اهل جفا، و طلب كن آن را نزد اهل حفاظ و وفا، «جفا» مقابل صله و احسانست، و «حفاظ» بكسر حاء بى نقطه بمعنى نگهبانيست يعنى نگهبان خود بودن و نگاهداشتن از بديها و حرامها و ننگ داشتن از آنها.
١٠٤٢٢ لا تنازع السّفهاء، و لا تستهتر بالنّساء، فانّ ذلك يزرى بالعقلاء. منازعه مكن با سفها و مگرد شيفته زنان، پس بدرستى كه اين عيبناك مى‏گرداند عاقلان را، مراد به «سفها» نادانان و كم عقلانست، و مراد به «شيفته شدن بزنان» عاشقى و تعلّق زيادست بايشان بمرتبه كه باك نداشته باشد از آنچه بگويند در مذمّت او بآن اعتبار.
١٠٤٢٣ لا تكونوا عبيد الأهواء و المطامع. مباشيد بندگان خواهشها و طمعها.
١٠٤٢٤ لا تكونوا مساييح و لا مذاييع.
مباشيد روندگان در زمين بسخن چينى و فساد و شرّ ، و نه فاش كنندگان سرّ .
١٠٤٢٥ لا تسألوا الّا اللَّه سبحانه، فانّه إن أعطاكم أكرمكم، و إن منعكم خار لكم. سؤال مكنيد مگر از خداى سبحانه، پس بدرستى كه او اگر عطا كند شما را گرامى گرداند شما را، و اگر منع كند شما را بگرداند در آن خير شما را.
١٠٤٢٦ لا تقل ما لا تعلم فتتّهم باخبارك بما تعلم. مگو آنچه را نمى‏دانى پس تهمت زده شوى در خبر دادن تو به آن چه مى‏دانى يعنى اگر بگويى چيزى را كه علم بآن نداشته باشى گاه هست كه دروغ بر مى‏آيد و سبب اين مى‏شود كه مردم اعتماد بر خبر تو نكنند و تهمت زده شوى در خبرى كه بدهى از آنچه علم داشته باشى بآن باين كه آن نيز دروغست.
١٠٤٢٧ لا تحرم المضطرّ و إن أسرف. محروم مگردان بيچاره را و هر چند اسراف كند يعنى زياده از اندازه خود خرج كند هر گاه چيزى داشته باشد و اضطرار و بيچارگى آن از آن ناشى شود.
١٠٤٢٨ لا تخيبّ المحتاج و إن ألحف.
نوميد مگردان محتاج را اگر چه مبالغه كند در سؤال، چون مردم را از ابرام و مبالغه در سؤال خوش نمى‏آيد و غالب اينست كه سؤال كنندگان بسبب آن محروم ميشوند فرموده‏اند كه محتاج را محروم نبايد كرد هر چند اين شيوه ناخوش با او باشد.
١٠٤٢٩ لا تخبرنّ الّا عن ثقة فتكون كذّابا و إن أخبرت عن غيره، فانّ الكذب مهانة و ذلّ. خبر مده زينهار مگر از روى اعتماد پس بوده باشى دروغگو و هر چند خبر دهى از غير آن، پس بدرستى كه دروغ سبكى و خواريست يعنى تا اعتماد بر خبرى نداشته باشى خبر مده از آن كه اگر چنين نكنى نمى‏شود كه پاره خبرهاى تو دروغ بر نيايد و همين كه چند خبر تو دروغ بر آيد مردم ترا بسيار دروغگو گويند و هر خبر ترا بر دروغ حمل كنند و هر چند خبر بدهى از چيزى كه دروغ نباشد و چون از اين كلام مستفاد شد كه دروغ مفسده‏ايست كه از آن احتراز بايد اشاره بوجه آن شده باين كه «دروغ سبكى و خواريست» و چون اين وجه از براى احتراز اكثر مردم قويترست از عذاب و عقاب، اكتفا بهمين شده، و ممكن است كه مراد سبكى و خوارى دنيوى و اخروى هر دو باشد پس محتاج بعذرى نباشد، و در بعضى نسخه‏ها بجاى «فتكون» كه بنصب است «فتكن» بجزم واقع شده و ظاهر اينست كه سهوى باشد.
١٠٤٣٠ لا تشتدّنّ عليكم فرّة بعدها كرّة، و لا جولة بعدها صولة، و أعطوا السّيوف حقوقها، و قصّوا للحرب مصارعها، و اذمروا أنفسكم على الطّعن الدّعسىّ، و الضّرب الطّلخفى، و أميتوا الأصواب، فانّه أطرد للفشل. سخت نباشد زينهار بر شما فرّه كه بعد از آن كرّه باشد، و نه جوله كه بعد از آن‏
صوله باشد، و بدهيد شمشيرها را حقهاى آنها را، و از پى برويد از براى جنگ جايگاههاى افتادن آن را، و بر انگيزيد نفسهاى خود را بر طعن دعسىّ و ضرب طلخفى، و آهسته كنيد آوازها را پس بدرستى كه اين دور كننده‏ترست مر ترس را.
اين كلاميست كه مى‏فرمودند بأصحاب خود در جنگ، «فرّه» بمعنى گريختن است، و «كرّه» بمعنى حمله كردن، و «جوله» بمعنى جولانست و دوره زدنى در ميدان، و بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته‏اند: كه جوله گريختنيست كه نزديك باشد و دور نشود، و «صوله» نيز بمعنى حمله كردنست و مراد اينست كه سخت و گران مدانيد و عيب و عار مشماريد گريختنى را كه بعد از آن حمله كردنى باشد يعنى گريختنى را كه از موضعى باشد بموضعى ديگر كه آن اصلح باشد از براى جنگ و حمله كردن، عيب و عار گريختنى است كه از اصل آن جنگ باشد نه از خصوص مكانى بمكان ديگر كه أصلح باشد، و شارحان نهج البلاغه برين حمل كرده‏اند كه: اگر اتّفاق افتد از شما گريختنى و بعد از آن باز برويد و حمله كنيد آن گريختن سخت و دشوار نباشد بر شما آن حمله بعد جبر آن گريختن ميكند، «گريختن سخت و گران» گريختنيست كه تلافى آن بعد از آن بحمله نشود. و گفته‏اند كه: غرض ازين تحريص ايشانست بر معاودت بجنگ هر گاه بگريزند و اين كه بآن تلافى آن عيب و عار مى‏شود، و همچنين سخت و گران مدانيد جولانى را كه در ميدان بكنيد و دوره كه بزنيد در آن بى جنگ از براى مصلحتى مثل تعيين موضعى كه أصلح باشد يا از براى فرا گرفتن أهبه و استعداد جنگ و قوى نمودن توطين نفس بر آن و امثال اينها هر گاه خواهيد كه بعد از آن حمله كنيد، سخت و گران همانا رفتنى است كه از براى حمله نباشد و خواهند كه بآن اكتفا شود، و اگر مراد به «جوله» گريختن نزديك باشد بمنزله تأكيد حكم سابق خواهد بود، و مراد به «حقوق شمشيرها كه بايد داد
به آنها» كار فرمودنهاى آنهاست در جنگ دشمنان و اعداى دين و بيكار و معطّل نگذاشتن آنها، و «پيروى كنيد» شايد مراد اين باشد كه از براى جنگ از پى برويد و تتبّع كنيد جايگاههاى افتادن كه در آن معركه باشد از كوهها و امثال آنها تا احتراز كنيد از آنها يا هر جا كه مظنّه مغلوب شده باشد و افتادن در آن در زيان و خسران، و در نهج البلاغه «و وطنّوا للجنوب» بجاى «و قصّوا للحرب» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و بگسترانيد از براى پهلوها جايگاههاى افتادنهاى آنها را يعنى دل بگذاريد بر افتادن پهلوها بر زمين و كشته شدن و هموار سازيد آنرا بر خود تا خوف مكنيد يا از براى اين كه غلبه كنيد، زيرا كه غالب اينست كه هر كه اعتقاد غلبه خود داشته باشد مغلوب گردد و هر كه گمان مغلوبيت خود داشته باشد غالب شود، و «بر انگيزانيد و تحريص كنيد نفسهاى خود را بر طعن دشمنان بنيزه «طعن دعسى» يعنى طعنى كه خوب كارگر شود و اثر كند يا طعنى كه پر كند جوف دشمن را، و «ضرب» بمعنى زدنست، و «طلخفى»  بكسر طاء بى نقطه و فتح لام و سكون خاء با نقطه و بى آن نيز بمعنى سخت شديدست و مراد زدن دشمنانست بشمشير زدن سخت، و «آهسته كنيد آوازها را» ظاهر اينست كه از براى اين باشد كه فرياد و نعره منشأ خوف و ترس شود يعنى خوف و ترس آدمى خود يا ساير مجاهدان، و بعضى گفته‏اند كه: مراد اينست كه فرياد و نعره امارت و علامت خوف و ترس است.
١٠٤٣١ لا تطمعنّ فى مودّة الملوك، فانّهم يوحشونك آنس ما تكون‏
بهم، و يقطعونك أقرب ما تكون اليهم. طمع مدار زينهار در دوستى پادشاهان، پس بدرستى كه ايشان رم مى‏فرمايند ترا در آرامترين بودن تو بايشان، و مى‏برند ترا در نزديكترين بودن تو بسوى ايشان، يعنى اعتمادى بر دوستى ايشان نيست گاه هست كه رم مى‏فرمايند ترا در وقتى كه آرام دارترين اوقات تو باشد بايشان يعنى در وقتى كه آرام تو بايشان در آن زياده از همه اوقات باشد، و «مى‏برند از تو در وقتى كه نزديكترين اوقات تو باشد بسوى ايشان» يعنى تو در آن نزديكتر و مقرّب‏تر باشى بايشان از ساير اوقات.
١٠٤٣٢ لا تطمع فى كلّ ما تسمع، فكفى بذلك حمقا. طمع مكن در هر چه بشنوى، پس كافيست اين از روى حماقت.
١٠٤٣٣ لا تغرّنّك الأمانىّ و الخدع، فكفى بذلك خرقا. فريب ندهد زينهار ترا آرزوها و مكرها، پس كافيست اين از روى بى عقلى، مراد به «مكرها» مكرهاى دنياست كه با مردم ميكند و بزينتهاى خود ايشان را فريب مى‏دهد.
١٠٤٣٤ لا تشعر قلبك الهمّ على ما فات، فيشغلك عمَّا هو آت. مگردان شعار دل خود اندوه را بر آنچه فوت شده پس مشغول سازد ترا از آنچه آن آينده است، «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد، و «شعار كردن چيزى از براى چيزى» كنايه است از لازم ساختن آن از براى آن و جدا نكردن از آن، و مراد اينست كه اندوه را بر آنچه فوت شده باشد از تو از امور دنيوى لازم دل خود مساز چنانكه شيوه أكثر أهل دنياست كه اگر چنان كنى مشغول سازد آن غم و اندوه ترا از تدبير احوال آينده خود از امور دنيوى و أخروى، و باعث فساد آنها شود.
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «لا» بلفظ نفى يعنى لائى كه از براى نفى وجود و تحقّق چيزى باشد. فرموده است آن حضرت عليه السّلام.
١٠٤٣٥ لا راحة لحسود. نيست آسايشى از براى هيچ پر رشك برنده.
١٠٤٣٦ لا مودّة لحقود. نيست دوستيى از براى هيچ كينه‏ورى يعنى كينه‏ور هر گاه كينه كسى را در دل گرفت ديگر نمى‏شود كه با او دوست شود.
١٠٤٣٧ لا أخوّة لملول. نيست برادريى از براى هيچ ملولى، غرض اينست كه برادر و دوست خود را از خود ملول و آزرده نبايد كرد كه هر گاه ملول شود برادرى و دوستى او باقى نماند و اين كه هر گاه ملول شود اعتماد بر برادرى و دوستى او مكنيد.
١٠٤٣٨ لا مروّة لبخيل. نيست مروّت و آدميّتى از براى هيچ بخيلى.
١٠٤٣٩ لا حياء لكذّاب. نيست شرمى از براى هيچ بسيار دروغگوئى.
١٠٤٤٠ لا دين لمرتاب، و لا مروّة لمغتاب. نيست دينى از براى هيچ مرتابى، و نه مروّت و آدميّتى از براى هيچ غيبت كننده، «مرتاب» كسى را گويند كه شكّ داشته باشد در چيزى، و مراد اينست كه در دين يقين بايد و كسى كه شكّ داشته باشد در دين خود، او را دين نباشد، و مراد به «غيبت كننده» ظاهر اينست ه غيبت كننده بحرام است پس غيبتهاى
جايز چنانكه در كتب فقهيّه تفصيل داده شده نفى مروّت و آدميّت نمى‏كند.
١٠٤٤١ لا أمانة لمكور. نيست امانتى از براى هيچ بسيار مكر كننده.
١٠٤٤٢ لا ايمان لغدور. نيست ايمانى از براى هيچ بسيار بيوفائى.
١٠٤٤٣ لا خلّة لملول. نيست دوستيى از براى هيچ ملولى، چنانكه گذشت.
١٠٤٤٤ لا اصابة لعجول. نيست درست كردنى از براى هيچ بسيار تعجيل كننده.
١٠٤٤٥ لا عقل كالتّدبير. نيست عقلى مانند تدبير، يعنى تدبير امور دنيوى و اخروى خود و اصلاح آنها.
١٠٤٤٦ لا جهل كالتّبذير.
ص  ٣٤٨
نيست نادانيى مانند تبذير و اسراف كردن.
١٠٤٤٧ لا عبادة كالتّفكير. نيست عبادتى مانند تفكير يعنى فكر كردن در حقايق و معارف إلهيّه و در آنچه بكشاند به آنها.
١٠٤٤٨ لا نصح كالتّحذير. نيست نصيحتى مانند تحذير يعنى ترسانيدن از معاصى و گناهان.
١٠٤٤٩ لا فقر لعاقل. نيست درويشيى از براى هيچ عاقلى، زيرا كه هيچ مالى بعقل نمى‏رسد پس كسى كه عقل داشته باشد بهترين مالها را دارد پس چگونه درويش باشد.
١٠٤٥٠ لا غنى لجاهل. نيست توانگريى از براى هيچ جاهلى، يعنى بى عقلى، بقرينه مقابله با فقره سابق، و اين باعتبار اينست كه حقيقت توانگرى بى نيازى از مردم و محتاج نبودن بايشانست و كسى را كه عقل نباشد هر چند اموال ديگر باشد بى‏نياز نمى‏گردد از ايشان بلكه با وجود اموال احتياج او بايشان بيشتر باشد پس حقيقت توانگرى نباشد از براى او.
١٠٤٥١ لا عمل لغافل. نيست عملى از براى هيچ غافلى، مراد اينست كه در عبادات حضور قلب و توجّه تامّ مى‏بايد، و عبادتى كه با غفلت كرده شود يعنى بى اين كه توجّه و حضور قلب باشد عملى نيست كه بكار آيد چنانكه در احاديث وارد شده كه: نماز قبول‏
نمى‏شود مگر آنچه از آن با حضور قلب باشد و هر قدرى از آن كه بى‏حضور قلب كرده شود قبول نمى‏شود.
١٠٤٥٢ لا ورع كالكفّ. نيست پرهيزگاريى مانند بازداشتن، يعنى بازداشتن خود از حرامها و مراد اينست كه بهترين پرهيزگارى اينست، پس در كسى اگر آن نباشد هر چند عبادت و اعمال خير بسيار كند برابرى با آن نكند كه خود را از حرام نگاهدارد و بأقلّ واجبى در طاعات و عبادات اكتفا كند.
١٠٤٥٣ لا مروّة كغضّ الطّرف. نيست مروّتى و آدميّتى مانند پائين انداختن چشم، يعنى منع آن از نگاههاى حرام يا بزينتهاى دنيا و متاعهاى آن.
١٠٤٥٤ لا حلم كالصّمت. نيست حلمى مانند خاموشى، يعنى تحمّل آن بهترين حلمهاست.
١٠٤٥٥ لا قحة كالبهت. نيست بى‏شرميى مانند بهتان، يعنى نسبت دادن كسى بكار بدى كه نكرده باشد آنرا.
١٠٤٥٦ لا عزّ كالطّاعة. نيست عزّتى مانند طاعت، يعنى فرمانبردارى حق كه سبب عزّت دنيوى و أخروى گردد.
١٠٤٥٧ لا كنز كالقناعة. نيست گنجى مانند قناعت، يعنى قناعت بهترين گنجهاست زيرا كه بهيچ وجه‏
شبهه در آن نيست و با نفاق كم نمى‏شود و آفتى راه بآن ندارد و هيچ گنجى نيست كه چنين باشد.
١٠٤٥٨ لا ذخر كالعلم. نيست ذخيره مانند علم، يعنى علم بهترين ذخيره‏هاست از براى آخرت.
١٠٤٥٩ لا فضيلة كالحلم. نيست فضيلتى مانند حلم، يعنى بردبارى بهترين فضيلتها و افزونيهاست.
١٠٤٦٠ لا هداية كالذّكر. نيست هدايتى مانند ذكر، «هدايت» بمعنى راهنمائيست يا رسانيدن بمطلب، و مراد اينست كه نيست راهنماينده يا رساننده بمطلب مانند ذكر خداى عزّ و جلّ.
١٠٤٦١ لا رشد كالفكر. نيست رشدى مانند فكر، «رشد» بمعنى بر راه درست بودنست و مراد اينست كه نيست سببى از براى آن مانند فكر.
١٠٤٦٢ لا حسب كالأدب. نيست حسبى مانند ادب، مراد به «حسب» چنانكه مكرّر مذكور شده.
مزيّتيست كه در كسى باشد باعتبار خود نه از راه نسب.
١٠٤٦٣ لا ذلّ كالطّلب. نيست خواريى مانند طلب.
١٠٤٦٤ لا كرم كالتّقوى. نيست كرمى مانند پرهيزگارى يعنى نيست سببى از براى گرامى بودن نزد
خدا مانند پرهيزگارى چنانكه فرموده: «يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ» يعنى بدرستى كه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزگارتر شماست.
١٠٤٦٥ لا عدوّ كالهوى. نيست دشمنى مانند هوا و هوس.
١٠٤٦٦ لا زينة كالآداب. نيست زينتى مانند آداب.
١٠٤٦٧ لا ربح كالثّواب. نيست سودى مانند ثواب.
١٠٤٦٨ لا ورع كغلبة الشّهوة. نيست پرهيزگاريى مانند غلبه كردن بر شهوت و پيروى نكردن آن.
١٠٤٦٩ لا علم كالخشيّة. نيست علمى مانند خشيت يعنى مانند علمى كه سبب خشيت شود يعنى ترس از خدا.
١٠٤٧٠ لا حسرة كالفوت. نيست حسرتى مانند فوت، ظاهر اينست كه مراد به «فوت» در اينجا موتست چنانكه در بعضى احاديث تفسير شده بآن و مراد اينست كه: نيست حسرتى مانند حسرتى كه بعد از موت رو مى‏دهد، زيرا كه گنهكار حسرت مى‏خورد بر آنچه كرده، و نيكوكار حسرت مى‏خورد بر كمى آنچه كرده، و اين كه چرا زياده بر آن نكرده.
١٠٤٧١ لا عبادة كالصّمت.
نيست عبادتى مانند خاموشى در هر جائى كه بايد و اين باعتبار اينست كه وسيله ذكر و فكر و باعث ترك بسيارى از محرّمات مى‏شود مانند غيبت و دشنام و درشتى با مردم.
١٠٤٧٢ لا غنى كالعقل. نيست توانگريى مانند عقل.
١٠٤٧٣ لا فقر كالجهل. نيست فقر و بى چيزى مانند جهل، يعنى بى عقلى يا نادانى.
١٠٤٧٤ لا حلم كالصّفح. نيست حلمى مانند صفح، يعنى در گذشتن از گناه و تقصير كسى.
١٠٤٧٥ لا مسبّة كالشّحّ. نيست مسبّه مانند بخيلى، مراد به «مسبّه» عارست و چيزى كه مردم دشنام دهند بآن.
١٠٤٧٦ لا ايمان كالصّبر. نيست ايمانى مانند صبر، يعنى مانند ايمانى كه سبب صبر بر مصائب و نوائب و تنگى معاش و امثال آنها شود.
١٠٤٧٧ لا نعمة مع كفر. نيست نعمتى با كفران، زيرا كه نعمتى كه كفران آن كنند سبب عذاب و عقاب شود و چنان نعمتى در حقيقت نعمت نباشد، يا اين كه نعمت نيست، بسبب اين كه زايل مى‏شود بسبب كفران و باعث حسرت و ندامت مى‏شود.
١٠٤٧٨ لا داء كالحسد. نيست دردى مانند رشك.
١٠٤٧٩ لا شرف كالسّودد. نيست شرفى مانند سؤدد، يعنى اين كه كسى بزرگ و مهتر قوم و قبيله خود باشد.
١٠٤٨٠ لا ميراث كالأدب. نيست ميراثى مانند ادب، يعنى ميراثى نيست كه كسى از براى اولاد خود بگذارد مانند اين كه ادب تعليم ايشان كند اين بهترين ميراثهاست.
١٠٤٨١ لا جمال كالحسب. نيست زيبايى مانند حسب، يعنى افزونى مرتبه كه كسى تحصيل كند بكسب فضايل و كمالات.
١٠٤٨٢ لا معونة كالتّوفيق. نيست ياريى مانند توفيق يعنى يارى كننده نيست مثل توفيق حق تعالى و تهيّه او اسباب خير را از براى اين كس، پس آدمى بايد كه سعى و اهتمام در طلب توفيق بتوسّل بدرگاه او و مسئلت آن و اطاعت و انقياد كه سبب آن مى‏شود زياده باشد از سعى در تحصيل ساير اسباب آنها.
١٠٤٨٣ لا عمل كالتّحقيق. نيست عملى مثل تحقيق، يعنى تحقيق علوم شرعيّه و مسائل دينيّه.
١٠٤٨٤ لا شرف كالعلم. نيست شرفى مثل علم.
١٠٤٨٥ لا ظهير كالحلم. نيست يارى كننده مانند بردبارى.
١٠٤٨٦ لا زاد كالتّقوى. نيست توشه مانند پرهيزگارى.
١٠٤٨٧ لا اسلام كالرّضا. نيست مسلمانيى مانند رضا، يعنى مانند مسلمانيى كه سبب رضا و خشنودى باشد بنصيب و بهره كه حق تعالى تقدير كرده در هر باب.
١٠٤٨٨ لا شيمة كالحياء. نيست خوبى مانند حيا.
١٠٤٨٩ لا فضيلة كالسّخاء. نيست فضيلتى مانند سخا.
١٠٤٩٠ لا ذخر كالثّواب. نيست ذخيره مانند ثواب.
١٠٤٩١ لا حلل كالآداب. نيست زيورهائى مانند آداب.
١٠٤٩٢ لا نزاهة كالتّورع. نيست پاكيزگيى مانند تورّع يعنى باز ايستادن از حرامها.
١٠٤٩٣ لا شرف كالتّواضع.
نيست شرفى مانند تواضع يعنى فروتنى در درگاه حق تعالى و از براى خلق نيز.
و پوشيده نيست كه در مقام مدح چيزى يا ذمّ آن هر گاه گويند كه: مثل و مانند ندارد در خوبى يا بدى، مراد اينست كه مثل و مانند آن كم است نه اين كه اصلا يافت نشود و بنا بر اين منافاتى نيست ميانه اين فقره‏هاى مباركه كه در بعضى فرموده‏اند كه: نيست شرفى مانند سؤدد، و در بعضى: مانند علم، و در بعضى: مانند تواضع، زيرا كه هر يك از آنها كمال شرف دارند و شرفى مثل آن كم است هر چند بعضى از آنها مانند بعضى باشند يا برتر باشند، و ممكن است كه هر يك از وجهى و بيك اعتبارى مانند نداشته باشند و همين كافيست در مدح هر يك و لازم نيست كه بحسب جميع جهات بى مانند باشند.
١٠٤٩٤ لا سوءة كالظّلم. نيست خوى بدى مانند ستم.
١٠٤٩٥ لا سمير كالعلم. نيست افسانه گوئى در شب مانند علم، چون شايع بوده كه مردم در شبها مشغول شنيدن افسانه‏ها و حكايات مى‏شده‏اند فرموده‏اند كه: افسانه گوئى در شب مانند علم نمى‏باشد بايد كه مشغول تفكّر در آن و تذكّر آن شد.
١٠٤٩٦ لا وقار كالصّمت. نيست وقارى مانند خاموشى.
١٠٤٩٧ لا مريح كالموت. نيست راحت دهنده مانند مرگ يعنى از براى مؤمنان و نيكوكاران.
١٠٤٩٨ لا لذّة بتنغيص.                     
نيست لذّتى با مكدّر كردن، مراد اينست كه لذّتهاى دنيوى كه غالب اينست كه آميخته بكدوراتند و عاقبت البتّه مكدّر و تيره ميشوند بزوال و مرگ ، لذّتى نيست، لذّت لذّتهاى اخرويست كه آميخته بكدورات و تيرگى نيست و از عقب نيز كدورتى ندارند.
١٠٤٩٩ لا حياء لحريص. نيست شرمى از براى هيچ حريصى.
١٠٥٠٠ لا حقّ لمحجوج. نيست حقّى از براى محجوجى، «محجوج» كسيست كه مغلوب باشد بحجّت و مراد اينست كه هر گاه دو كس با يكديگر نزاع داشته باشند و يكى غلبه كند بر ديگرى بحجّت و حجّتى بر او تمام كند حق با آن غالب باشد و مغلوب را حقّى نباشد.
١٠٥٠١ لا رأى للجوج. نيست رائى از براى لجوجى، يعنى اعتمادى بر رأيهاى او نيست زيرا كه باعتبار لجاجتى كه دارد هر كارى را كه پيش گرفت رأى او انجام رسانيدن آنست خواه صواب باشد و خواه باطل، يا اين كه او را رايى نمى‏باشد بلكه باعتبار لجاجتى كه دارد هر كارى را كه پيش گرفت بى‏اختيار سعى ميكند در انجام آن و تأمّل و تفكّرى نمى‏كند در آن باب كه او را رايى در آن باب بهم رسد.
١٠٥٠٢ لا حلم كالتّغافل. نيست حلمى مانند تغافل يعنى بهترين حلم تغافل كردنست از گناه و تقصير كسى و خود را چنان نمودن كه غافلست از آن و آگاه نشده بر آن.
١٠٥٠٣ لا عقل كالتّجاهل.
نيست عقلى مانند تجاهل، «تجاهل» بمعنى إظهار جهل و نادانى خودست بچيزى كه عالم بآن باشد و مراد همان تغافلست كه در فقره سابق مذكور شد.
١٠٥٠٤ لا اخلاص كالنّصح. نيست اخلاصى مانند نصيحت، يعنى بهترين أنواع خالص و صاف بودن با كسى نصيحت كردن اوست و تغافل نكردن از بدى و عيبى كه در او باشد.
١٠٥٠٥ لا غربة كالشّحّ. نيست غربتى مانند بخيلى، زيرا كه بخيل مردم از او دورى كنند و هر جا كه باشد غريب ماند.
١٠٥٠٦ لا عبادة كالخضوع. نيست عبادتى مانند فروتنى، يعنى در درگاه حق تعالى و با خلق نيز.
١٠٥٠٧ لا غنى كالقنوع. نيست توانگريى مانند رضا و خشنودى بنصيب و بهره خود، يعنى اين بهترين توانگريهاست چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٥٠٨ لا ظفر مع بغى. نيست فيروزيى با سربلندى كردنى، يعنى هر گاه كسى بر دشمن خود سربلندى كند و او را ضعيف و حقير شمارد فيروزى نيابد بر او باعتبار آن عجب و خودبينى كه دارد، و ممكن است كه مراد به «بغى» ظلم و ستم باشد و مراد اين باشد كه فيروزى بآخرت يا نيكبختى نمى‏باشد با آن.
١٠٥٠٩ لا ورع مع غىّ. نيست پرهيزگاريى با گمراهيى، مراد اينست كه تا كسى بر دين حقّ نباشد
پرهيزگارى او سودى ندارد، هر كه گمراه باشد هر چند در دين خود كمال تقوى و پرهيزگارى داشته باشد پرهيزگارى او سودى ندهد باو.
١٠٥١٠ لا بيان مع عىّ. نيست بيانى با جهلى ، «بيان» بمعنى فصاحت و زبان آوريست يا واضح-  كردن چيزى و ظاهر ساختن آن، و بر هر تقدير مراد اينست كه در آن علم و دانش مى‏بايد و با جهل و نادانى نمى‏شود پس كسى كه آنرا خواهد بايد كه تحصيل علم و دانش كند.
١٠٥١١ لا دين لمسي‏ء الظّنّ. نيست دينى از براى بدگمان، مراد يابد گمان بحق تعالى است و اين كه او را در كمال رحم و بخشايش نداند و بناى همه مجازات او را بر عدل گذارد نه بر تفضّل، و يا بدگمان بمردم است هر گاه عمل كند با ايشان بر وفق آن و ايذاء و آزارى رساند بايشان بسبب آن، چنانكه مكرّر تفصيل داده شد.
١٠٥١٢ لا صنيعة للممتنّ. نيست احسانى از براى منّت گذارنده، يعنى احسان او احسان نيست و منّت گذاشتن آنرا باطل و فاسد كند.
١٠٥١٣ لا ندم لكثير الرّفق. نيست پشيمانيى از براى بسيار نرمى، يعنى از براى كسى كه نرمى و هموارى او با مردم بسيار باشد.
١٠٥١٤ لا عيش لسىّ‏ء الخلق. نيست زندگانيى از براى بد خو، يعنى لذّتى از زندگانى نبرد.
١٠٥١٥ لا دعواء لمشغوف بدائه. نيست دوائى از براى كسى كه دوستى درد او در غلاف دل او جا كرده باشد، ممكن است مراد تعريض باكثر جهّال و نادانان باشد كه دوستى جهل و نادانى خود در دل ايشان جا كرده، و اين كه دوائى از براى درد جهل ايشان نباشد، وقتى از براى آن دوائى باشد كه ايشان آنرا درد دانند و خواهند كه علاج آن بكنند، و در بعضى نسخه‏ها «مشعوف» بعين بى نقطه است و حاصل آن هم همانست زيرا كه مشعوف بچيزى كسيست كه كمال دوستى آنرا داشته باشد چنانكه گويا دوستى آن دل او را سوزانده.
١٠٥١٦ لا شفاء لمن كتم طبيبه داءه. نيست شفائى از براى كسى كه پنهان كند از طبيب خود درد خود را، ممكن است كه مراد ظاهر آن باشد و اين كه از طبيب درد خود را پنهان نبايد داشت باعتبار شرمى يا غير آن، يا اين كه غرض از آن اين باشد كه در دردهاى ديگر نيز چنين باشد پس كسى را كه درد فقر و درويشى باشد بايد كه آنرا پنهان نكند از كسى كه طبيب آن باشد و علاج آن تواند كرد و اگر نه شفائى از براى درد او نباشد.
١٠٥١٧ لا بشاشة مع ابرام. نيست شكفته رويى با ابرامى، يعنى كسى كه ابرام كند در سؤال و طلب، مردم از او ملول گردند و با او شكفته روئى نكنند.
١٠٥١٨ لا سؤدد مع انتقام. نيست بزرگيى با انتقامى، يعنى كسى كه انتقام كشد از گناهى كه نسبت باو
كنند او بزرگى ندارد، بزرگى كسى دارد كه عفو كند و در گذرد.
١٠٥١٩ لا عثار مع صبر. نيست لغزشى با هيچ صبرى.
١٠٥٢٠ لا ثناء مع كبر. نيست ستايشى با هيچ تكبّرى.
١٠٥٢١ لا مروّة مع شحّ. نيست مروّت و آدميّتى با هيچ شحّى، يعنى بخيليى كه با حرص باشد.
١٠٥٢٢ لا عداوة مع نصح. نيست دشمنييى با هيچ نصيحتى، يعنى هر نصيحتى و پندى كه خير آدمى در آن باشد دوستيست و دشمنى با آن نيست و از آن آزرده نبايد شد.
١٠٥٢٣ لا سخاء مع عدم. نيست سخاوتى با بى‏چيزى يعنى معلوم نمى‏شود سخاوت با درويشى، بسيار هست كه درويش دهش بر او سهل و آسان مى‏نمايد و چون صاحب چيز شد بخيل مى‏شود، و ممكن است مراد مذمّت درويشى باشد باين كه آدمى با آن از فضل سخاوت محروم باشد.
١٠٥٢٤ لا صحّة مع نهم. نيست تندرستيى با حرص، مراد حرص در خوردنست يا حرص در جمع مال و دنيا، و اين كه آن بسبب تعبها و زحمتها كه لازم دارد هميشه آدمى را بيمار دارد و بعضى اهل لغت «نهم» را بمعنى افراط در شهوت طعام گفته‏اند و بنا بر اين محتاج بتوجيهى نيست.
١٠٥٢٥ لا قناعة مع شره. نيست قناعتى با غلبه حرص، يعنى كسى كه غلبه حرص داشته باشد بهيچ مرتبه قناعت نمى‏كند بهر مرتبه كه برسد سعى ميكند از براى زياده بر آن.
١٠٥٢٦ لا عقل مع شهوة. نيست عقلى با شهوتى، يعنى كسى كه شهوت و خواهش چيزى داشته باشد عقل او در آن باب سالم نماند و هر چند قبيح باشد قبح آن را نيابد، وقتى اعتماد بر حكم عقل مى‏توان كرد كه هر دو طرف در نظر صاحب آن مساوى باشد و خواهش يك طرف نداشته باشد.
١٠٥٢٧ لا حزم مع غرّة. نيست دور انديشيه‏اى با غفلتى، يعنى دورانديشى با غفلت جمع نمى‏شود هر كه خواهد كه دور انديشى كند بايد كه هميشه با خبر باشد از خود، و غفلت را بخود راه ندهد.
١٠٥٢٨ لا فطنة مع بطنة. نيست فطنت و فهمى با امتلاى شكم، چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٥٢٩ لا أدب مع غضب. نيست ادبى با خشمى، يعنى كسى كه خواهد با ادب باشد بايد كه خشم را فرو خورد كه هر كه خشم بر او غلبه كند رعايت آداب نمى‏تواند كرد و نمى‏شود كه سبكيها و بى‏ادبيها نكند.
١٠٥٣٠ لا شرف مع سوء أدب. نيست شرفى و بلندى مرتبه با بى‏أدبى.
١٠٥٣١ لا دين مع هوى. نيست دينى با هوائى، يعنى با هوا و هوس و متابعت آن.
١٠٥٣٢ لا محبّة مع كثرة مراء. نيست دوستيى با بسيارى جدالى، يعنى كسى كه با كسى نزاع و جدال بسيار كند محبّت و دوستى او باقى نمى‏ماند بايد كه با دوست چنين سلوك نكرد.
١٠٥٣٣ لا معروف مع منّ. نيست احسانى با منّت گذاشتنى، زيرا كه منّت آن را باطل كند.
١٠٥٣٤ لا ايمان مع سوء ظنّ. نيست ايمانى با بدگمانيى يعنى بحق تعالى يا بمردم، چنانكه مكرّر شرح شد.
١٠٥٣٥ لا ضلال مع ارشاد. نيست گمراهيى با ارشادى، يعنى كسى كه گمراهى داشته باشد ارشاد ديگران نمى‏تواند كرد و اين اشاره است باين كه امام و پيشواى مردم كه كار او ارشاد ايشانست بايد كه معصوم باشد و بهيچ وجه گمراهيى بر او روا نباشد چنانكه مذهب فرقه ناجيه اماميّه است.
و ممكن است كه غرض تحريص مردم باشد بر متابعت مرشدى كه ارشاد كند ايشان را و نگذارد كه گمراه شوند.
١٠٥٣٦ لا هلاك مع اقتصاد. نيست هلاكتى با ميانه رويى، يعنى در معاش يا در هر باب چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٥٣٧ لا صلاح مع افساد.
نيست صلاحى با افسادى يعنى صلاحى كه متضمّن افسادى باشد آن صلاح نيست مانند آنان كه از براى صلاح دنياى خود آخرت خود را فاسد كنند.
١٠٥٣٨ لا غنى مع اسراف. نيست توانگريى با اسرافى، يعنى توانگرى با اسراف باقى نمى‏ماند و هر چند توانگرى زياد باشد با اسراف زود زايل مى‏شود.
١٠٥٣٩ لا فاقة مع عفاف. نيست درويشيى با عفافى، «عفاف» بمعنى باز ايستادن از حرام است و مراد اينست كه درويشيى كه با عفافى باشد و صاحب آن صبر كند بر آن و بسبب آن خود را در حرامى نيندازد آن درويشى نيست بلكه بهترين توانگريست زيرا كه توانگرى اخرويست.
١٠٥٤٠ لا ضلال مع هدى. نيست گمراهيى با هدايى، «هدى» بضمّ هاء بمعنى راه يافتنيست و مراد اينست كه كسى كه راه حق را يافت ديگر گمراه نمى‏شود و از آن برنمى‏گردد، و اينست كه مردم از هر دينى بدين ديگر مى‏روند بغير دين حقّ كه دين اماميّه باشد كه هرگز شنيده نشده كه كسى از آن بدين ديگر رود.
۱۵
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٥٤١ لا عقل مع هوى. نيست عقلى با هوائى، اين همان مضمون «لا عقل مع شهوة» است كه چند فقره قبل از اين مذكور و شرح شد.
١٠٥٤٢ لا يزكو مع الجهل مذهب. پاكيزه نمى‏شود با نادانى هيچ مذهبى، يعنى هر گاه كسى جاهل و نادان باشد
بر هر مذهبى كه باشد و بهر راهى كه رود مذهب و راه او پاكيزه نباشد راه پاكيزه راهيست كه با علم و دانش باشد.
١٠٥٤٣ لا يدرك مع الحمق مطلب. دريافته نمى‏شود با حماقت و كم عقلى هيچ مطلبى.
١٠٥٤٤ لا يثوب العقل مع اللّعب. جمع نمى‏شود عقل با بازى.
١٠٥٤٥ لا تجارة كالعمل الصّالح. نيست سوداگريى مانند عمل صالح، زيرا كه آن سودائيست كه البتّه سود كند و سود آن اخروى باشد كه پاينده و باقيست و كدام سوداى دنيوى چنين تواند بود...
١٠٥٤٦ لا شفيق كالودود النَّاصح. نيست شفيقى مانند دوست نصيحت كننده، «شفيق» كسى را گويند كه حريص باشد بر اصلاح حال كسى و ترسد از رسيدن ضررى باو.
١٠٥٤٧ لا قرين كحسن الخلق. نيست همراه و رفيقى مانند نيكوئى خوى، زيرا كه هر كه با او رفيق و همراه باشد هميشه در راحت باشد.
١٠٥٤٨ لا ورع كتجنّب الآثام. نيست پرهيزگاريى مانند اجتناب كردن از گناهان، يعنى پرهيزگاريى كه در آن اجتناب از گناهان باشد هر چند با عبادات و اعمال خير زياد نباشد بهترست از پرهيزگاريها كه با آنها باشد امّا آميخته بارتكاب بعضى گناهان باشد.
١٠٥٤٩ لا زهد كالكفّ عن الحرام. نيست زهدى مانند باز ايستادن از حرام، «زهد» بمعنى بى رغبتيست در چيزى، و شايع شده استعمال آن در بى رغبتى در دنيا و ترك آن، و مراد اينست كه بهترين زهدها ترك حرام است و هيچ زهدى بآن نمى‏رسد پس اگر كسى ترك حرامها كند هر چند مشغول دنيا و لذّتهاى آن باشد بهترست از اين كه ترك دنيا بالكليّه كند نهايت مرتكب بعضى حرامها گردد.
١٠٥٥٠ لا غرّة كالثّقة بالأيَّام. نيست غفلتى مانند اعتماد كردن بر روزگار، يعنى بدترين غفلتهاست و مراد به «اعتماد بر روزگار» اينست كه اگر روزگار رو باو آورد و بدولتى برسد اعتماد كند بر آن و گمان كند كه هميشه چنين خواهد بود و باين سبب عجب و تكبّرى بهم رساند و سر بلندى كند بر مردم و تواضع و فروتنى نكند.
١٠٥٥١ لا جهاد كجهاد النّفس. نيست جهادى مانند جهاد با نفس، يعنى آن بهترين جهادهاست چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٥٥٢ لا فقه لمن لا يديم الدّرس. نيست فقهى از براى كسى كه دايمى ندارد درس را، «فقه» در لغت بمعنى فهم است و شايع شده استعمال آن در علم بأحكام شرعيّه و در اينجا هر يك از آنها مراد مى‏تواند بود.
١٠٥٥٣ لا عبادة كأداء الفرائض. نيست عبادتى مانند اداى فرايض، مراد به «فرائض» ممكن است نمازهاى‏
واجبى شبانه روزى باشد و مراد اين باشد كه: آنها بهترين عبادتهاست چنانكه در أحاديث ديگر نيز وارد شده، و ممكن است كه مراد مطلق واجبيها باشد و مراد اين باشد كه اداى همه آنها بهترين عبادتهاست و اگر كسى اداى همه آنها كند و در سنّتيها اهتمامى نكند بهترست از اين كه در سنّتيها اهتمام زياد كند نهايت بعضى واجبها را فوت كند.
١٠٥٥٤ لا قربة بالنّوافل اذا أضرّت بالفرائض. نيست قربتى بنوافل هر گاه ضرر رسانند بفرائض، مراد به «فرائض» و «نوافل» فرايض و نوافل شبانه روزى باشد و اين كه هر گاه نوافل آنها ضرر رساند بفرايض آنها، مثل اين كه باعث تأخير آنها شود از وقت فضيلت آنها قربتى نيست در گزاردن نوافل در اين صورت يعنى باعث تقرّب و نزديكى بدرگاه حق تعالى نمى‏شود بلكه بايد ترك كرد آنها را و بفرائض پرداخت، و ممكن است مراد مطلق واجبيها و سنّتيها باشد و اين كه كردن هر سنّتى كه ضرر رساند بيك واجبى و باعث فوت آن شود قربتى نيست در آن بايد واجبى را كرد هر چند آن سنّتى بسبب آن فوت شود.
١٠٥٥٥ لا وقاية أمنع من السّلامة. نيست نگهداريى منيع‏تر از سلامتى، يعنى نيست از نگهداريها كه حقّ تعالى كسى را بكند نگهداريى بلند مرتبه‏تر از سلامتى يعنى سلامتى از أمراض و بيماريها يا از خوفها و فتنه‏ها يا از همه آنها و مراد اظهار اينست كه سلامتى از نعمتهاى عظيمه است و مستحقّ شكر زياد.
١٠٥٥٦ لا سبيل أشرف  من الاستقامة.
نيست راهى شريفتر و بلند مرتبه‏تر از راستى يعنى راستى در گفتار باين كه دروغ نباشد و در كردار باين كه مكر و حيله در آن نباشد.
١٠٥٥٧ لا يفسد الدّين كالطّمع. فاسد نمى‏كند دين را چيزى مانند طمع.
١٠٥٥٨ لا يصلح الدّين كالورع. بصلاح نمى‏آورد دين را چيزى مانند پرهيزگارى.
١٠٥٥٩ لا يؤتى العلم الّا من سوء فهم السّامع . آمده نمى‏شود علم مگر از بدى فهم شنونده يعنى آفتى بپيش آن نمى‏آيد و بآن نمى‏رسد مگر از راه بدى فهم شنونده كه بسبب آن نفهمد آنرا يا غلط فهمد.
١٠٥٦٠ لا يلفى المريب صحيحا. يافت نمى‏شود صاحب شكّ صحيح، ظاهر اينست كه مراد به «صاحب شكّ» كسيست كه خاطر از راستى و درستى خود جمع نداشته باشد و خيانتى كرده‏
باشد و اين كه چنين كسى هرگز صحيح و تندرست نباشد بلكه همواره عليل و رهين  خيانت خود و خوف و ترس از آن باشد.
١٠٥٦١ لا يلفى الحريص مستريحا. يافت نمى‏شود حريص راحت جوينده، يعنى بسبب حرصى كه دارد هميشه در رنج و تعب سعى و طلب است و هرگز استراحتى ندارد.
١٠٥٦٢ لا يوجد الحسود مسرورا. يافت نمى‏شود حسود شادمان، زيرا كه در هر وقتى نمى‏شود كه كسى نباشد كه نعمتى باو رسيده باشد و او رشك برد باو و اندوهگين گردد بسبب آن.
١٠٥٦٣ لا يلفى العاقل مغرورا. يافت نمى‏شود عاقل فريب خورده شده، يعنى بدينا و زينتهاى آن.
١٠٥٦٤ لا يكون الكريم حقودا. نمى‏باشد كريم كينه‏ور، مراد به «كريم» در اينجا شخص گرامى بلند مرتبه است.
١٠٥٦٥ لا يكون المؤمن حسودا. نمى‏باشد مؤمن حسود، ظاهر اينست كه مراد به «مؤمن» كامل باشد.
١٠٥٦٦ لا تحصل الجنّة بالتّمنّى. حاصل نمى‏شود بهشت بآرزو كردن، يعنى از براى حصول آن عمل صالح مى‏بايد و غرض ردّ بر جمعيست كه آرزوى بهشت ميكنند بى عمل صالح، و اميد رسيدن بآن دارند بمجرّد همان آرزو.
١٠٥٦٧ لا ينال الرّزق بالتّعنّى. رسيده نمى‏شود روزى بتعب كشيدن، مراد تعب كشيدن زيادست و اين كه بآن بروزى زياد نمى‏توان رسيد بلكه آنچه را حق تعالى تقدير كرده بى سعى يا بسعى بقدر معروف حاصل شود و بزياده بر آن هر چند تعب و زحمت كشند نتوان رسيد، و ممكن است مراد اين باشد كه: در كار نيست در رسيدن بروزى تعب و زحمت بلكه قدرى از آن بى‏تعب و زحمت البتّه مى‏رسد بخلاف بهشت كه از براى رسيدن بآن تعب و رنج عمل ضرورست بر عكس آنچه أكثر مردم ميكنند.
١٠٥٦٨ لا تجتمع الشّبع  و القيام بالمفترض. جمع نمى‏شود سيرى و ايستادگى به آن چه واجب كرده شده، مراد منع از سيريست و اين كه مانع مى‏شود از ايستادگى به آن چه حق تعالى واجب كرده از علم و عمل بر وجهى كه بايد.
١٠٥٦٩ لا يجتمع الجوع و المرض. جمع نمى‏شود گرسنگى و بيمارى، مراد ترغيب در گرسنگيست و اين كه مانع مى‏شود از بيماريها.
١٠٥٧٠ لا تجتمع الصّحّة و النّهم. جمع نمى‏شود تندرستى و حرص، اين همان مضمون «لا صحّة مع نهم» است كه قبل از اين در همين فصل مذكور و شرح شد.
١٠٥٧١ لا تجتمع الشّبيبة و الهرم. جمع نمى‏شود جوانى و پيرى، ممكنست مراد منع هر يك از پير و جوان باشد از سلوك بطور و طرز ديگرى و اين كه اين بمنزله جمع كردن جوانى و پيريست با هم، پوشيده نماند كه «شبيبه» بدو باء و ياء در ميان بمعنى جوانيست و در نسخه‏ها كه بنظر رسيد «الشّيبة» بى باى اوّل است و اين از سهو ناسخينست زيرا كه «شيبه» و «هرم» هر دو بمعنى پيرى‏اند.
١٠٥٧٢ لا تجتمع الفطنة و البطنة. جمع نمى‏شود فهم و امتلاى شكم.
١٠٥٧٣ لا تجتمع الشّهوة و الحكمة. جمع نمى‏شود شهوت و حكمت، يعنى دوستى لذّتها و ترغيب در آنها و علم و عمل راست درست.
١٠٥٧٤ لا يجتمع العقل و الهوى. جمع نمى‏شود عقل و هوى و هوس.
١٠٥٧٥ لا تجتمع الآخرة و الدّنيا. جمع نمى‏شود آخرت و دنيا، ظاهر اينست كه مراد كامل هر يك از آنها باشد با كامل ديگرى.
١٠٥٧٦ لا يجتمع الفناء و البقاء. جمع نمى‏شود فنا و بقا، مراد ازين نيز جمع نشدن دنياست با آخرت.
١٠٥٧٧ لا يجتمع حبّ المال و الثّناء.
جمع نمى‏شود دوستى مال و ثنا، يعنى مدح و ستايش مردم.
١٠٥٧٨ لا يجتمع الورع و الطّمع. جمع نمى‏شود پرهيزگارى و طمع.
١٠٥٧٩ لا يجتمع الصّبر و الجزع. جمع نمى‏شود صبر و جزع، پوشيده نيست كه جزع بى تابى و قلق و اضطرابست كه مقابل صبرند و جمع نشدن آن با صبر ظاهرست و قابل بيان نيست مگر اين كه تتمّه فقره سابق باشد و مراد اين باشد كه چنانكه صبر و جزع با هم جمع نمى‏شوند، باعتبار اين كه ضدّ يكديگرند، ورع و طمع نيز نظير آنهااند و با هم جمع نمى‏شوند، يا اين كه مراد تعريض بجمعى باشد كه جزع ميكنند در مصيبتها و با وجود آن دعوى صبر ميكنند و خود را صابر مى‏دانند.
١٠٥٨٠ لا تجتمع عزيمة و وليمة. جمع نمى‏شود عزيمه و وليمه، «عزيمه» قصد راسخ و اراده جازم است و «وليمه» طعام عروسيست، و مراد اينست كه: صاحب عزم راسخ و اراده جازم بايد مراتب بلند و مقامات ارجمند را دنبال كند كه همّت بر آنها گمارده است نه اين كه در مجالس مهمانى بخوش گذرانى و عيش و نوش و كامرانى پردازد، زيرا كه گنج بى رنج ميسّر نمى‏شود «مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد».
و در بعضى نسخه‏ها بجاى «عزيمة»: «عزيّة» است و ظاهر از آن بقرينه «وليمه» اينست كه «عزّية» طعام عزا باشد و مراد اينست كه يك اطعام اطعام عزا و عروسى هر دو نمى‏باشد و پوشيده نيست كه اين معنى امرى نيست كه قابل بيان باشد مگر اين كه تمثيلى باشد از براى فقره بعد
كه فرموده‏اند:
١٠٥٨١ لا تجتمع أمانة و نميمة. جمع نمى‏شود امانت و سخن چينى، و مراد اين باشد كه چنانكه عزيّه و وليمه ضدّ يكديگرند و با هم جمع نمى‏شوند سخن چينى و امانت نيز چنانند، يا اين كه مراد اين باشد كه در هر مجلسى رعايت مقتضاى آن بايد مثل اظهار سرور و شادى در عروسيها، و حزن و اندوه در عزاها، و غرض تعريض بجمعى باشد كه گاهى بر خلاف آن ميكنند.
١٠٥٨٢ لا يجتمع الكذب و المروّة. جمع نمى‏شوند دروغگوئى و مروّت يعنى آدميّت.
١٠٥٨٣ لا تجتمع الخيانة و الاخوّة. جمع نمى‏شود خيانت و برادرى، يعنى با كسى كه خيانت كنند برادرى او باقى نماند، يا اين كه كسى كه خيانت كند ديگر قابل برادرى نيست.
١٠٥٨٤ لا يجتمع الباطل و الحقّ. جمع نمى‏شود باطل و حقّ، ظاهر اينست كه مراد به «باطل و حقّ» دنيا و آخرت باشد و اين كه آنها را با هم جمع نتوان كرد، يعنى كامل آنها را چنانكه قبل از اين مذكور شد.
١٠٥٨٥ لا يجتمع العنف و الرّفق. جمع نمى‏شود درشتى و رفق، يعنى نرمى و پوشيده نيست كه اين نيز ظاهرست و قابل بيان نيست مگر اين كه تمثيلى باشد از براى سابق و مراد اين باشد كه: چنانكه درشتى و نرمى با هم جمع نمى‏شوند دنيا و آخرت با هم جمع نمى‏شوند، يا اين كه «رفق» در اينجا بمعنى نيكويى احسان باشد و مراد اين باشد كه از درشتخوى‏
  نيكويى احسان نمى‏آيد و از آن توقّع آن نبايد داشت، يا اين كه مراد برفق رفق حق تعالى و لطف او باشد و مراد اين باشد كه: با درشتخوئى كسى لطف حق تعالى با او جمع نمى‏شود، و اللّه تعالى يعلم.
١٠٥٨٦ لا يتعلّم من يتكبّر. تعليم نمى‏گيرد كسى كه تكبّر كند، مراد منع از تكبّرست و اين كه باعث اين مى‏شود كه از تعليم گرفتن علم ننگ داشته باشد و جاهل بماند.
١٠٥٨٧ لا يزكو عمل متجبّر. پاكيزه نمى‏باشد عمل متكبّرى، يا اين كه فزايش نمى‏كند عمل متكبّرى، و بر هر تقدير مراد اينست كه مقبول نمى‏شود قبول كاملى.
١٠٥٨٨ لا أشجع من برى‏ء. نيست دليرتر از بى گناهى، مراد اينست كه كسى كه در واقعه بى گناه باشد او دلير ميباشد و خوف و ترس و اضطرابى او را نباشد بخلاف كسى كه گنهكار باشد كه ترسان و لرزان باشد و از اين استنباط بى‏گناهى و گنهكارى هر يك مى‏توان كرد.
١٠٥٨٩ لا أوقح من بذىّ. نيست بيحياتر از كسى كه فحش گويد.
١٠٥٩٠ لا أجبن من مريب. نيست ترسناك‏تر از شكّ زدهه، يعنى كسى كه در واقعه كه شكّى در خود داشته باشد و خاطرش از بيگناهى خود جمع نباشد چنانكه در شرح فقره سابق سابق مذكور شد.
١٠٥٩١ لا أشجع من لبيب.
نيست دليرتر از كسى كه عاقل باشد زيرا كه عاقل كارى نكند كه از آن خوف و ترسى داشته باشد.
١٠٥٩٢ لا أعزّ من قانع. نيست عزيزتر از قناعت كننده.
١٠٥٩٣ لا أذلّ من طامع. نيست خوارتر از طمع كننده.
١٠٥٩٤ لا ترعوى المنيّة اختراما. ترك نمى‏دهد مرگ هلاك كردنى را، يعنى همه كس را هلاك ميكند و باز نمى‏ايستد از هلاك كردن هيچ كس.
١٠٥٩٥ لا يرعوى الباقون اجتراما. ترك نمى‏دهند باقيماندگان گناهى را، يعنى چنانكه مرگ ترك نمى‏دهد هلاك كردن كسى را همچنان جمعى كه باقى مى‏مانند بعد از آن هلاك شده با وجود مشاهده مرگ او بفكر خود نمى‏افتند و ترك نمى‏دهند كردن گناهى را.
١٠٥٩٦ لا أدب لسى‏ء النّطق. نيست ادبى از براى بدگفتار.
١٠٥٩٧ لا سودد لسىّ‏ء الخلق. نيست بزرگيى از براى بدخوى.
١٠٥٩٨ لا تحلو مصاحبة غير أريب. شيرين نيست مصاحبت غير عاقلى.
١٠٥٩٩ لا تصفو الخلّة مع غير أديب. صاف نمى‏باشد دوستى با غير بسيار با ادبى.
١٠٦٠٠ لا تزكو الصّنيعة مع غير أصيل. پاكيزه نمى‏باشد احسان با غير أصيلى، يا فزايش نمى‏كند احسان با غير أصيلى، يعنى نفعى و سودى بر آن مترتّب نمى‏شود و مراد به «غير اصيل» كسيست كه نكوئى ندارد، يعنى حسب و نسبى و شرافتى و نجابتى نداشته باشد.
١٠٦٠١ لا تدوم مع الغدر صحبة خليل. پاينده نمى‏ماند با بيوفائى مصاحبت هيچ دوستى.
١٠٦٠٢ لا يوادّ الأشرار الّا أشباههم. دوستى نمى‏كند با بدان مگر أشباه ايشان، يعنى بايد كه دوستى نكنند با بدان مگر أشباه ايشان، و بنا بر اين ممكن است كه «يوادّ» بكسر دال خوانده شود كه لاى نهى باشد نهايت مؤلّف چنين نخوانده و اگر نه بايست كه در فصل سابق نقل كند، يا اين كه غرض إخبار از اين معنى باشد و بيان علامتى از براى بدى كسى، و ممكن است كه «الأشرار» بضمّ خوانده شود و «أشباههم» بفتح، و ترجمه اين باشد كه: دوستى نمى‏كنند بدان مگر با أشباه ايشان و مراد خبر باشد تا اين كه نيكان توقّع دوستى از بدان نداشته باشند.
١٠٦٠٣ لا يصطنع اللّئام الّا أمثالهم. احسان نمى‏كند لئيمان را مگر أمثال ايشان، يعنى بايد كه احسان نكند بايشان غير امثال ايشان و بنا بر اين ممكن است كه «يصطنع» بكسر عين خوانده شود كه نهى صريح باشد نهايت مؤلّف چنين نخوانده، يا اين كه غرض اخبار از اين‏
معنى باشد و بيان اين كه دوستى كردن با لئيمان علامت لئيمى است، و ممكن است كه «اللّئام» بضمّ خوانده شود و «أمثالهم» بفتح و ترجمه اين باشد كه: احسان نمى‏كنند لئيمان مگر با امثال ايشان، و مراد خبر باشد تا اين كه غير لئيم توقّع احسان از لئيم نداشته باشد.
١٠٦٠٤ لا يصحب الأبرار الّا نظراؤهم. مصاحبت نمى‏كند نيكوكاران را مگر نظاير ايشان، و مراد إخبار از اين معنى است، و ممكن است «الابرار» بضمّ خوانده شود، و «نظراءهم» بفتح و ترجمه اين باشد كه: مصاحبت نمى‏كنند نيكوكاران مگر نظاير خود را، يعنى بايد كه چنين كنند و بنا بر اين ممكن است «لا يصحب» بكسر باء خوانده شود كه نهى صريح باشد نهايت مؤلّف چنين نخوانده و اگر نه بايست كه در فصل سابق نقل كند.
١٠٦٠٥ لا تنال الصّحّة الّا بالحمية. رسيده نمى‏شود صحّت مگر بپرهيز.
١٠٦٠٦ لا يفسد التّقوى الّا غلبة الشّهوة. فاسد نمى‏گردد پرهيزگارى را مگر غلبه شهوت، زيرا كه ظاهرست كه سببى از براى فساد آن نيست مگر شهوت يا غضب و در حقيقت غضب نيز كه فاسد ميكند باعتبار شهوت انتقام و خواهش آنست كه بعد از آن ميباشد پس در آنجا نيز سبب شهوت باشد.
١٠٦٠٧ لا تدفع المكاره الّا بالصّبر. دفع كرده نمى‏شود مكروهها مگر بصبر.
١٠٦٠٨ لا تحاط النّعم الّا بالشّكر.
نگاهداشته نمى‏شود نعمتها مگر بشكر.
١٠٦٠٩ لا تكمل المروّة الّا للّبيب. كامل نمى‏شود مروّت و آدميّت مگر از براى عاقلى.
١٠٦١٠ لا يصبر على الحقّ الّا الحازم الأريب. صبر نمى‏كند بر حقّ مگر دور انديشى عاقل، يعنى بر ضررى كه در حقّ باشد.
١٠٦١١ لا تقوى كالكفّ عن المحارم. نيست پرهيزگاريى مانند باز ايستادن از حرامها چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٦١٢ لا مروّة كالتّنزّه عن المآثم. نيست مروّت و آدميّتى مانند پاكيزگى جستن از گناهان.
١٠٦١٣ لا جنّة أوقى من الأجل. نيست سپرى نگاهدارنده‏تر از أجل، يعنى مدّت عمر يا مرگ باعتبار اين كه مكرّر مذكور شد كه تا مدّتى كه از براى عمرى تقدير شده بسر نيايد و مرگ نرسد رشته باريك هيچ عمرى را تيغهاى تيز نتوان بريد.
١٠٦١٤ لا غارّ أخدع  من الأمل.
نيست فريب دهنده فريب دهنده‏تر از اميد.
١٠٦١٥ لا ذخر أنفع من صالح العمل. نيست ذخيره سودمندتر از عمل صالح.
١٠٦١٦ لا حسب أرفع من الأدب. نيست حسبى بلندتر از ادب.
١٠٦١٧ لا نسب أوضع من الغضب. نيست نسبى پست‏تر از خشم، يعنى آن پست‏تر از هر نسب پستيست هر چند آن خود نسب نباشد.
١٠٦١٨ لا مال أعود من العقل. نيست مالى نفع دهنده‏تر از عقل.
١٠٦١٩ لا فقر أشدّ من الجهل. نيست فقرى و بى‏چيزيى سخت‏تر از جهل، يعنى بى‏عقلى يا نادانى.
١٠٦٢٠ لا حافظ أحفظ من الصّمت. نيست نگاهدارنده نگاهدارنده‏تر از خاموشى.
١٠٦٢١ لا قادم أقرب من الموت. نيست از سفر آينده نزديكتر از مرگ، زيرا كه در آمدن آن شكّى نيست بخلاف هر مسافرى.
١٠٦٢٢ لا واعظ أبلغ من النّصح. نيست پند دهنده رساتر از نصيحت، ممكن است مراد ترغيب در پند گرفتن‏
بنصيحت دوستان باشد و اين كه موعظه واعظان رساتر از آن نباشد كسى كه پند نگيرد بنصيحت دوستان پند نگيرد به آنها نيز، و هرگز اصلاح حال او نشود.
١٠٦٢٣ لا سوءة أسوأ من الشحّ. نيست خوى بدى بدتر از بخيلى با حرص.
١٠٦٢٤ لا شرف أعلى من الايمان. نيست شرفى بلندتر از ايمان.
١٠٦٢٥ لا فضيلة أجلّ من الاحسان. نيست افزونى مرتبه بزرگتر از احسان.
١٠٦٢٦ لا ضمان على الزّمان. نيست ضمانى بر روزگار، يعنى هر چه خواهد ميكند و باكى ندارد و كسى از آن تاوانى نمى‏تواند گرفت و قبل از اين توجيه اين قسم سخنان مذكور شد.
١٠٦٢٧ لا رسول أبلغ من الحقّ. نيست پيغام آورى رساتر از حقّ، يعنى حقّ خود پهن مى‏شود و بمردم مى‏رسد و هيچ پيغام آورى چنان نمى‏تواند رسانيد.
١٠٦٢٨ لا ترجمان  أوضح من الصّدق. نيست ترجمانى واضح‏تر از راستى، «ترجمان» كسى را گويند كه كلام كسى را بزبان ديگر تفسير كند و ظاهر اينست كه مراد اينجا كسى باشد كه راستى كلامى را خاطر نشين مردم كند بشاهد و بينّه و مراد اين باشد كه: سخن راست‏
همان راستى او آن را خاطر نشين مردم ميكند و دلها گواهى براستى آن مى‏دهند و هيچ خاطر نشين كننده واضحتر از آن خاطر نشين نتواند كرد.
١٠٦٢٩ لا داء أدوأ  من الحمق. نيست دردى دردناك‏تر از حماقت.
١٠٦٣٠ لا خلق أشين من الخرق. نيست خوئى زشت‏تر از درشتى.
١٠٦٣١ لا كنز أنفع من العلم. نيست گنجى سودمندتر از علم.
١٠٦٣٢ لا عزّ أرفع من الحلم. نيست عزّتى بلندتر از حلم.
١٠٦٣٣ لا وحشة أوحش من العجب. نيست وحشتى وحشت دارتر از خودبينى، يعنى هيچ چيز سبب وحشت و رميدن مردم مثل آن نمى‏شود باعتبار تكبّرى كه صاحب آن ميكند و اين كه خود را محتاج بكسى نمى‏داند و الفتى نمى‏كند بكسى پس مردم نيز مى‏رمند از او.
١٠٦٣٤ لا شيمة أقبح من الكذب. نيست خوئى زشت‏تر از دروغگوئى.
١٠٦٣٥ لا لباس أجمل من السّلامة.
نيست جامه زيباتر از سلامتى، يعنى از عيبها و گناهان يا دردها و بيماريها، و بر هر تقدير اطلاق جامه بر آن باعتبار تشبيه آنست بجامه در فرو گرفتن بدن.
١٠٦٣٦ لا مسلك أسلم من الاستقامة. نيست طريقه سالمتر از راستى.
١٠٦٣٧ لا نعمة أفضل من التّوفيق. نيست نعمتى افزونتر از توفيق، يعنى اين كه حق تعالى اسباب خير را از براى كسى آماده كند.
١٠٦٣٨ لا سنّة أفضل من التّحقيق. نيست طريقه افزونتر از تحقيق يعنى تحقيق علوم و مسائل دينيّه.
١٠٦٣٩ لا جمال أزين من العقل. نيست زيباييى زينت دارتر از عقل، يعنى زيركى يا دانائى.
١٠٦٤٠ لا سوأة أشين من الجهل. نيست خوى بدى زشت‏تر از جهل، يعنى بى عقلى يا نادانى.
١٠٦٤١ لا مخبر أفضل من الصّدق. نيست خبر داده شده افزونتر از راستى، يعنى از آنچه راست باشد، يا نيست خبرى افزونتر از راستى يعنى از خبر راست.
١٠٦٤٢ لا ناصح أنصح من الحقّ. نيست ناصحى ناصح‏تر از حقّ، «ناصح» كسى را گويند كه با كسى صاف باشد و غشّ نكند با او و ظاهرست كه هر چه حق باشد با همه كس صاف و بى‏غشّ است‏
و هر كه پيروى آن كند ضرر و زيانى نيابد.
١٠٦٤٣ لا سجيّة أشرف من الرّفق. نيست خوئى بلند مرتبه‏تر از نرمى و هموارى.
١٠٦٤٤ لا معقل أحرز من الورع. نيست پناهى محكمتر از پرهيزگارى.
١٠٦٤٥ لا شيمة أذلّ من الطّمع. نيست خوئى خوارتر از طمع.
١٠٦٤٦ لا حصن أمنع من التّقوى. نيست حصارى منيع‏تر از پرهيزگارى.
١٠٦٤٧ لا دليل أرشد من الهدى. نيست راهنمائى بر راه راست‏تر از گمراه نبودن، يعنى از اين كه كسى بر دين حق باشد اين بهترين راهنماهاست، زيرا كه راهنماست بسعادت اخروى و بهشت جاويد.
١٠٦٤٨ لا شي‏ء أصدق من الأجل. نيست چيزى راست‏تر از مرگ.
١٠٦٤٩ لا شي‏ء أكذب من الأمل. نيست چيزى دروغ‏تر از اميد.
١٠٦٥٠ لا فاقة أشدّ من الحمق. نيست بى چيزئى و احتياجى سخت‏تر از حماقت.
١٠٦٥١ لا خلّة أزرى من الخرق. نيست خوئى خوارتر از درشتى.
١٠٦٥٢ لا عون أفضل من الصّبر. نيست يارى كننده افزونتر از صبر.
١٠٦٥٣ لا خلق أقبح من الكبر. نيست خويى زشت‏تر از تكبّر.
١٠٦٥٤ لا جهل أعظم من تعدّى القدر. نيست نادانيى بزرگتر از در گذشتن از قدر و اندازه خود.
١٠٦٥٥ لا حمق أعظم من الفخر. نيست حماقتى بزرگتر از فخر كردن.
١٠٦٥٦ لا عزّ أشرف من العلم. نيست عزّتى بلند مرتبه‏تر از علم.
١٠٦٥٧ لا شرف أعلى من الحلم. نيست بلندى مرتبه بلندتر از حلم.
١٠٦٥٨ لا شفيع أنجح من الاستغفار. نيست شفاعت كننده فيروزى يابنده‏تر از استغفار، يعنى طلب آمرزش.
١٠٦٥٩ لا وزر أعظم من الاصرار. نيست گناهى عظيم‏تر از اصرار، يعنى اصرار بر گناه هر چند گناهان صغيره باشد.
١٠٦٦٠ لا دين لمسوّف بتوبته. نيست دينى از براى پس اندازنده توبه خود.
١٠٦٦١ لا عيش لمن فارق أحبّته. نيست زندگانيى از براى كسى كه جدا شده باشد از دوستان خود.
١٠٦٦٢ لا وسيلة أنجح من الايمان. نيست وسيله فيروزى يابنده‏تر از ايمان.
١٠٦٦٣ لا منقبة أفضل من الاحسان. نيست منقبتى افزونتر از احسان.
١٠٦٦٤ لا ايمان أفضل من الاستسلام. نيست ايمانى افزون‏تر از اطاعت و انقياد.
١٠٦٦٥ لا معقل أمنع من الاسلام. نيست پناهى منيع‏تر از اسلام، يعنى محكمتر و منع كننده‏تر از آفات.
١٠٦٦٦ لا سبيل أنجى من الصّدق. نيست راهى رستگارتر از راستى، و اسناد رستگارى براه بر سبيل مجاز عقليست باعتبار اين كه سبب رستگارى مى‏گردد.
١٠٦٦٧ لا صاحب أعزّ من الحقّ. نيست مصاحبى عزيزتر از حقّ، مراد ترغيب در اينست كه آدمى هميشه با حقّ باشد و جدا نشود از آن بارتكاب باطلى.
١٠٦٦٨ لا دليل أنجح من العلم. نيست راهنمايى فيروزى يابنده‏تر از علم.
١٠٦٦٩ لا عاقبة أسلم من عواقب السّلم. نيست عاقبتى سالمتر از عاقبتهاى آشتى، يعنى آشتى بودن با مردم و دشمنى و جنگ نكردن با ايشان.
١٠٦٧٠ لا شافع أنجح من الاعتذار. نيست شفاعت كننده فيروزى يابنده‏تر از عذر خواستن.
١٠٦٧١ لا اعتذار أمحى للذّنب من الاقرار. نيست عذر خواستنى محو كننده‏تر از براى گناه از اقرار، يعنى اعتراف بگنهكارى خود.
١٠٦٧٢ لا نعمة أفضل من عقل. نيست نعمتى افزونتر از عقلى.
١٠٦٧٣ لا مصيبة أشدّ من جهل. نيست مصيبتى سخت‏تر از جهلى، يعنى بى عقلى يا نادانى.
١٠٦٧٤ لا زلّة أشدّ من زلّة عالم. نيست لغزشى سخت‏تر از لغزش عالمى، زيرا كه عذاب و عقاب عالم بر گناه زياده باشد از جاهل چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٦٧٥ لا جور أفظع من جور حاكم.
نيست ستمى شنيع‏تر از ستم حاكمى، زيرا كه نصب حاكم از براى رفع ستم است پس ستم كردن او خود بغايت شنيع است.
١٠٦٧٦ لا حرز لمن لا يسع سرّه صدره. نيست جاى محكمى از براى كسى كه گنجايش نداشته باشد سرّ او را سينه او، يعنى كسى كه سينه او سرّ او را نگاه نتواند داشت جاى محكمى ديگر ندارد كه سرّ او را نگاه دارد يا جاى محكمى ندارد كه پناه به آنجا برد و زود گرفتار نشود، در بعضى نسخه‏ها «حزم» بجاى «حرز» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: نيست دورانديشى از براى كسى كه گنجايش ندارد سرّ او را سينه او، يعنى سرّ خود را نگاه نمى‏تواند داشت.
١٠٦٧٧ لا عقل لمن يتجاوز حدّه و قدره . نيست عقلى از براى كسى كه در گذرد از حدّ خود و اندازه خود.
١٠٦٧٨ لا يؤخذ العلم إلّا من أربابه. فرا گرفته نمى‏شود علم مگر از ارباب آن، غرض اينست كه: كسى كه خواهد كه علم فرا گيريد بايد تفحّص كند و از كسى فرا گيرد كه از ارباب علم باشد و علم او حق باشد كه در واقع عالم همانست و از جمعى نباشد كه دعوى علم ميكنند و علمى ندارند يا اين كه علم ايشان علم نيست بلكه جهلى چند است كه ايشان اعتماد به آنها كرده‏اند.
١٠٦٧٩ لا ينفع الحسن بغير نجابة. سود نمى‏دهد حسن بى نجابتى، مراد اينست كه حسن صورت يا وضع سودى نمى‏دهد هر گاه نجابتى نباشد با آن، و مراد به «نجابت» اصالت و آزادگيست يا گرامى بودن نفس و بلند مرتبه بودن آن.
١٠٦٨٠ لا ينفع علم بغير توفيق. سود نمى‏دهد علمى بى توفيقى، يعنى بى اين كه توفيق از حق تعالى با آن باشد از براى عمل بمقتضاى آن.
١٠٦٨١ لا ينفع اجتهاد بغير تحقيق. سود نمى‏دهد اجتهادى بغير تحقيقى، يعنى سود نمى‏دهد بذل جهد و طاقت خود در اعمال هر گاه تحقيق دين خود نشده باشد، يعنى بناى آن بر يقين گذاشته نشده باشد بلكه بر ظنّ يا تقليد باشد.
١٠٦٨٢ لا خير فى عزم بلا حزم. نيست خيرى در عزمى كه بر حز مى‏باشد، يعنى دور انديشى و ملاحظه نيكوئى عاقبت آن نشده باشد.
١٠٦٨٣ لا خير فى عمل بلا علم. نيست خيرى در عملى كه بى علم و دانش باشد.
١٠٦٨٤ لا يدرك العلم براحة الجسم. دريافت نمى‏شود علم با راحت بدن ، يعنى تحصيل آن بى تعب و زحمت دادن بدن نمى‏شود چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل داده شد.
١٠٦٨٥ لا يغلب من يستظهر بالحقّ. مغلوب نمى‏شود كسى كه پشت قوى ميكند بحق، يعنى اين كه حقّ با او باشد.
١٠٦٨٦ لا يخصم من يحتجّ بالحقّ.
غلبه كرده نمى‏شود كسى كه حجّت گويد بحقّ، يعنى حجّت حقّى داشته باشد يا اين كه بر حق بودن حجّت او باشد.
١٠٦٨٧ لا يفلح من يسرّه ما يضرّه. رستگار نمى‏شود كسى كه شادمان مى‏گرداند او را آنچه ضرر ميكند او را، مثل آنانكه شاد مى‏گردند بدنيائى كه آخرت ايشان را فاسد ميكند.
١٠٦٨٨ لا يسلم من أذاع سرّه. سالم نمى‏ماند كسى كه فاش كند سرّ خود را.
١٠٦٨٩ لا يزكو العلم بغير ورع. پاكيزه نمى‏باشد يا فزايش نمى‏كند علم بغير پرهيزگارى، يعنى غير پرهيزگارى چيزى سبب پاكيزگى علم يا فزايش آن نمى‏شود، يا علمى كه بوده باشد بى پرهيزگارى پاكيزه نمى‏شود يا فزايش نمى‏كند.
١٠٦٩٠ لا يسلم الدّين مع الطّمع. سالم نمى‏ماند دين با طمع.
١٠٦٩١ لا يشبع المؤمن و أخوه جائع. سير نمى‏شود مؤمن و برادر او گرسنه باشد، يعنى مؤمن كامل چنين نمى‏كند، يا اين كه مؤمن بايد كه چنين نكند.
١٠٦٩٢ لا تزكوا الّا عند الكرام الصّنائع. پاكيزه نمى‏شود يا فزايش نمى‏كند احسانها مگر نزد كريمان، يعنى مردم گرامى بلند مرتبه و مراد اينست كه احسانهاى پاكيزه يا فزايش كننده احسانهائيست كه بكريمان بشود كه ايشان اهليّت آن را دارند و باعث اجر و ثواب فزايش كننده مى‏شود، يا اين كه ايشان تلافى آنها ميكنند نه احسانهائى كه بلئيمان بشود كه‏
بيجاست و اجر و ثوابى ندارد و يا چندان اجر و ثوابى ندارد و ايشان نيز تلافى آنها نمى‏كنند بلكه بسيار مى‏شود كه در برابر بدى ميكنند.
١٠٦٩٣ لا يستغنى العاقل عن المشاورة. بى نياز نمى‏شود عاقل از مشورت كردن، يعنى خود را محتاج ميداند بآن در مهمّات و هيچ مهمّى را بى آن نمى‏كند.
١٠٦٩٤ لا مظاهرة أوثق من مشاورة. نيست احتياط و پشت قوى كردنى محكم‏تر از مشورت كردن.
١٠٦٩٥ لا يستفزّ خدع الدّنيا العالم. سبك و بى آرام نمى‏كند فريبهاى دنيا دانا را.
١٠٦٩٦ لا يدهش  عند البلاء الحازم. مدهوش نمى‏شود نزد بلا دور انديش، يعنى حيران نمى‏شود يا نمى‏رود عقل او بلكه صبر ميكند و عاقبت خود را بآن نيكو مى‏گرداند.
١٠٦٩٧ لا يرى الجاهل الّا مفرّطا. ديده نمى‏شود نادان مگر تقصير كننده، و ممكن است كه «مفرطا» خوانده شود بتخفيف راء از باب افعال و ترجمه اين باشد كه: مگر از حدّ در گذرنده.
١٠٦٩٨ لا يغشّ العقل من انتصحه. غشّ نمى‏كند عقل كسى را كه نصيحت جويد از آن.
١٠٦٩٩ لا يسلم الدّين من تحصّن به. وانمى‏گذارد دين كسى را كه حصار خود كرده باشد آنرا.
١٠٧٠٠ لا تعصم الدّنيا من لجأ اليها. نگاهدارى نمى‏كند دنيا كسى را كه پناه برده باشد بسوى آن.
١٠٧٠١ لا تفى الأمانىّ لمن عوّل عليها. وفا نمى‏كند آرزوها از براى كسى كه اعتماد كرده باشد بر آنها.
١٠٧٠٢ لا يدرك من اعتزّ بالحقّ. دريافته نمى‏شود كسى كه عزيز گشته باشد بحقّ، يعنى دريافته نمى‏شود براى رسانيدن خواريى باو، و در بعضى نسخه‏ها «لا يذلّ» است يعنى خوار نمى‏گردد، و اين ظاهرست.
١٠٧٠٣ لا يغلب من يحتجّ بالصّدق. مغلوب نمى‏شود كسى كه حجّت گويد براستى، يعنى حجّت راستى داشته باشد يا راستى را حجّت گرداند، يعنى آن در واقع دليل حقّيّت او باشد.
١٠٧٠٤ لا يعزّ من لجأ الى الباطل. عزيز نمى‏شود كسى كه پناه برد بسوى باطل.
١٠٧٠٥ لا يفلح من يتبجّح بالرّذائل. رستگار نگردد كسى كه شاد گردد برذائل، يعنى صفات نكوهيده.
١٠٧٠٦ لا خير فى المعروف المحصى. نيست خيرى در احسان شمرده شده، يعنى احسانى كه صاحب آن بشمارد آنرا و منّت گذارد بآن، يا احسان كم كه توان شمرد آنرا، و بنا بر اين ممكنست كه مراد مطلق احسان غير خدا باشد.
١٠٧٠٧ لا خير فى لذّة لا تبقى. نيست خيرى در لذّتى كه باقى نماند كه همه لذّتهاى دنيوى باشد.
١٠٧٠٨ لا خير فى العمل الّا مع العلم. نيست خيرى در عمل مگر با علم.
١٠٧٠٩ لا خير فى خلق لا يزينه حلم. نيست خيرى در خوئى كه زينت ندهد آنرا با حلمى.
١٠٧١٠ لا خير فى معين مهين. نيست خيرى در يارى كننده خوار كننده، مانند كسى كه منّت گذارد بياريى كه كند، و ممكن است كه «مهين» بفتح ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: نيست خيرى در يارى كننده خوار، و مراد منع از يارى جستن بآن باشد باعتبار اين كه باعث خوارى اين كس مى‏شود كه از چنين كسى يارى جويد.
١٠٧١١ لا خير فى صديق ضنين. نيست خيرى در دوستى بخيل، و در بعضى نسخه‏ها «ظنين» بظاء دسته دارست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: نيست خيرى در دوستى متّهم، يعنى دوستى كه متّهم باشد بنفاق، باعتبار اين كه اعتمادى بر دوستى او نمى‏ماند هر چند در واقع دوست باشد.
١٠٧١٢ لا خير فى حكم جائر. نيست خيرى در حكم جور كننده، يعنى در حكمى كه در آن جورى شده باشد و بر خلاف حق باشد، و ممكن است كه «حكم» بفتح حاء و كاف خوانده شود بمعنى حاكم، و ترجمه اين باشد كه: نيست خيرى در حاكمى جائر.
١٠٧١٣ لا شي‏ء أحسن من عفو قادر. نيست چيزى نيكوتر از در گذشتن قادرى، يعنى از عفو و درگذشتن كسى كه قادر بر انتقام باشد.
١٠٧١٤ لا خير فى شهادة خائن. نيست خيرى در گواهى خيانت كننده، يعنى گواهى كسى كه خيانت كرده باشد در آن گواهى، و حيف و ميلى كرده باشد در آن.
١٠٧١٥ لا خير فى قول الأفّاكين. نيست خيرى در سخن گفتن دروغگويان.
١٠٧١٦ لا خير فى علم الكذّابين. نيست خيرى در علم دروغگويان، زيرا كه بكار ديگرى نمى‏آيد باعتبار اين كه اعتمادى بر قول و خبر ايشان نتوان كرد و بكار خود او هم نمى‏آيد باعتبار اين كه عمل بآن نمى‏كند و از چنان گناهى باز نمى‏ايستد.
۱۶
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٧١٧ لا لذّة لصنيعة منَّان. نيست لذّتى از براى احسان بسيار منّت گذارنده.
١٠٧١٨ لا تذمّ أبدا عواقب الاحسان. مذمّت كرده نمى‏شود هرگز عاقبتهاى احسان.
١٠٧١٩ لا تملك عثرات اللّسان. مملوك نمى‏شود لغزشهاى زبان، يعنى مالك آنها نمى‏توان شد و كمست كه زبان لغزشى نكند و سخنى را كه نبايد گفت نگويد.
١٠٧٢٠ لا عزّ الّا بالطّاعة. نيست عزّتى مگر بطاعت و فرمانبردارى حق تعالى.
١٠٧٢١ لا غنى الّا بالقناعة. نيست توانگريى مگر بقناعت، زيرا كه كسى كه قناعت نكند بهيچ مرتبه نمى‏ايستد و هميشه در طلب زيادتى و تعب و زحمت آن باشد و معنى توانگرى و بى نيازى در او نباشد.
١٠٧٢٢ لا رأى لمن لا يطاع. نيست رايى از براى كسى كه اطاعت كرده نمى‏شود، يعنى هر پادشاه و حاكمى كه اطاعت او نكنند رأى و تدبيرى از براى او نباشد زيرا كه هر چند رأى و تدبير او صواب باشد هر گاه اطاعت او نكنند بعمل نمى‏تواند آورد و خلل در ملك و حكومت او بهم رسد و اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه در وصف خود و شكوه لشكر خود فرموده.
١٠٧٢٣ لا دين لخدّاع. نيست دينى از براى بسيار فكر كننده.
١٠٧٢٤ لا لؤم أشدّ من القسوة. نيست لئيميى و پست مرتبتيى سخت‏تر از قساوت و سخت دلى.
١٠٧٢٥ لا فتنة أعظم من الشّهوة. نيست فتنه بزرگتر از شهوت، يعنى خواهش.
١٠٧٢٦ لا رزيّة أعظم من دوام سقم الجسد.
نيست مصيبتى بزرگتر از دائمى بودن بيمارى بدن.
١٠٧٢٧ لا لذّة فى شهوة فانية. نيست لذّتى در شهوتى فانى شونده، يعنى در مشتهيات دنيوى كه فانى شوند.
١٠٧٢٨ لا عيش أهنأ من العافية. نيست زندگانيى گواراتر از عافيت، يعنى عافيت از بيماريها و خوفها و فتنه‏ها.
١٠٧٢٩ لا غائب أقدم من الموت. نيست غائبى وارد شونده‏تر از مرگ، زيرا كه ورود آن قطعى است بخلاف غايبهاى ديگر.
١٠٧٣٠ لا خازن أفضل من الصّمت. نيست خازنى افزونتر از خاموشى، «خازن» بمعنى خزانه‏دار و جمع كننده مال و پنهان كننده سرّست، و خاموشى را «خازن» گفتن باعتبار اينست كه اسرار را در خزانه خاطر نگاه مى‏دارد يا پنهان كننده آنهاست، يا اين كه پنهان-  كننده بسيارى از عيبهاست، يا اين كه جمع كننده فضايل است، و «خازن» بمعنى زبان نيز آمده و بنا بر اين ممكنست مراد اين باشد كه: نيست زبانى، يعنى گويائى افزونتر از خاموشى.
١٠٧٣١ لا ينتصر المظلوم بلا ناصر. انتقام نمى‏كشد مظلوم بى‏يارى كننده، يعنى نمى‏توان كشيد و غرض بيان عذر خودست از انتقام نكشيدن از آنان كه ظلم حقّ او صلوات اللّه و سلامه عليه كردند.
١٠٧٣٢ لا ينتصف البرّ من الفاجر.
انتقام نمى‏كشد نيكوكار از فاسق، و اين باعتبار اينست كه فاسق بى‏باك مى‏باشد و هر گاه از او انتقام بكشند ديگر بدتر ميكند يا باعتبار اين كه نيكوكار مرتبه خود را برتر ميداند از اين كه معارضه با او كند.
١٠٧٣٣ لا ينتصف عالم من جاهل. انتقام نمى‏كشد عالمى از جاهلى، اين نيز باعتبار يكى از آن دو وجه است كه در فقره سابق مذكور شد.
١٠٧٣٤ لا يحلم عن السّفيه الّا العاقل. بردبارى نمى‏كند از سفيه مگر عاقل، «سفيه» بمعنى بى حلم يا كم حلم است يا نادان چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٧٣٥ لا ينتصف الكريم من اللّئيم. انتقام نمى‏كشد كريم از لئيم، يعنى گرامى بلند مرتبه از دنى پست مرتبه، و اين نيز باعتبار يكى از آن دو وجه است كه در فقره‏هاى سابق سابق مذكور شد.
١٠٧٣٦ لا يعرف السّفيه حقّ الحليم. نمى‏شناسد سفيه حقّ حليم بردبار را، مراد اينست كه حليم بردبار را بر سفيه حقّيست كه بردبارى ميكند از او و انتقام نمى‏كشد از او، أمّا او حقّ او را نمى‏شناسد.
١٠٧٣٧ لا مركب أجمح من اللّجاج. نيست مركبى سركش‏تر از لجاجت، يعنى زود او خود را در هلاكت مى اندازد.
١٠٧٣٨ لا وزر أعظم من وزر غنىّ منع المحتاج. نيست گناهى بزرگتر از گناه توانگرى كه منع كند محتاج را، يعنى چيزى باو ندهد.
١٠٧٣٩ لا ينبغي لمن عرف اللَّه أن يتعاظم. نيست سزاوار از براى كسى كه شناخته باشد خدا را اين كه بزرگ نمايد، يعنى بزرگى و عظمتى از براى خود قرار دهد كه بسبب آن در نظر مردم بزرگ نمايد، و ممكن است كه «يتعاظم» بمعنى «يتكبر» آمده باشد و معنى اين باشد كه: سزاوار نيست از براى او اين كه تكبّر كند نهايت در كتب لغت اين معنى بنظر نرسيد.
١٠٧٤٠ لا يستطيع أن يتّقى اللَّه من خاصم. ندارد استطاعت و توانائى پرهيزگارى خدا كسى كه خصومت و جدال كند با مردم، زيرا كه چنين كسى نمى‏شود كه در بعضى حرامها نيفتد.
١٠٧٤١ لا خير فيمن يهجر أخاه من غير جرم. نيست خيرى در كسى كه ببرّد از برادر خود و ترك كند او را ببيگناهى.
١٠٧٤٢ لا خير فى عقل لا يقارنه حلم. نيست خيرى در عقلى كه همراه نباشد با آن بردباريى.
١٠٧٤٣ لا بقاء للأعمار مع تعاقب اللّيل و النّهار. نيست بقايى از براى عمرها با از پى يكديگر در آمدن شب و روز.
١٠٧٤٤ لا شي‏ء أوجع من الاضطرار الى مسئلة الأغمار. نيست چيزى دردناكتر از مضطرّ شدن بسوى سؤال كردن از اغمار، يعنى آنانكه تجربه امور نكرده باشند و اين كنايه است از اين كه تازه بدولت رسيده باشند.
١٠٧٤٥ لا تكمل المكارم الّا بالعفاف و الايثار.
كامل نمى‏شود نيكو كاريها مگر بعفاف و ايثار، «عفاف» بمعنى بازايستادن از محرّمات است، و «ايثار» بمعنى برگزيدن ديگريست بر خود و دادن چيزى باو با وجود حاجت خود بآن چنانكه مكرّر مذكور شد.
١٠٧٤٦ لا فخر فى المال الّا مع الجود. نيست فخرى در مال مگر با جود و بخشش.
١٠٧٤٧ لا عيش أنكد من عيش الحسود و الحقود. نيست زندگانيى سخت‏تر از زندگانى حسود و كينه‏ور.
١٠٧٤٨ لا يصبر للحقّ الّا من يعرف فضله. صبر نمى‏كند از براى حقّ مگر كسى كه بشناسد افزونى آن را از براى حقّ، يعنى از براى آخرت كه حقّ و ثابتست، يا از براى حق تعالى مگر كسى كه بشناسد افزونى آن را، يعنى افزونى مرتبه آن صبر را و غرض اشاره بسختى و دشوارى آن صبرست و اين كه تا كسى نداند فضل و ثواب آن را نمى‏كند آن را.
١٠٧٤٩ لا يحرز الأجر الّا من أخلص عمله. جمع نمى‏كند اجر و ثواب را مگر كسى كه خالص گرداند عمل خود را، يعنى از براى خداى عزّ و جلّ.
١٠٧٥٠ لا يحوز الشّكر الّا من بذل ماله. جمع نمى‏كند شكر را مگر كسى كه بذل كند مال خود را، غرض اينست كه اگر كسى خواهد كه مردم شكر او كنند بايد كه بذل كند مال خود را، زيرا كه آن بى اين نمى‏شود.
١٠٧٥١ لا يستحقّ اسم الكرم الّا من بدأ بنواله قبل سؤاله.
سزاوار نمى‏گردد نام كرم را مگر كسى كه ابتدا كند عطاى خود را پيش از سؤال او، يعنى تا كسى ابتدا نكند بعطا پيش از اين كه سؤال و طلب كنند از او سزاوار اين نمى‏گردد كه او را «كريم» گويند كريم حقيقى آنست كه عطاى او پيش از سؤال باشد.
١٠٧٥٢ لا ينعم بنعيم الآخرة الّا من صبر على بلاء الدّنيا. انعام كرده نمى‏شود بنعمت آخرت مگر كسى كه صبر كرده باشد بر بالاى دنيا.
١٠٧٥٣ لا ايمان كالحياء و السّخاء. نيست ايمانى مانند شرم و سخاوت، يعنى مانند ايمانى كه با شرم و سخاوت باشد يا اين كه از آثار ايمان يا لوازم آن چيزى مثل آنها نيست.
١٠٧٥٤ لا يسود من لا يحتمل إخوانه. بزرگ و مهتر نمى‏گردد كسى كه بر ندارد برادران خود را، يعنى متحمّل مؤنات ايشان نشود.
١٠٧٥٥ لا يحمد الّا من بذل احسانه. ستوده نمى‏شود مگر كسى كه بذل كند احسان خود را.
١٠٧٥٦ لا يحوز الغفران الّا من قابل الاساءة بالاحسان. فراهم نمى‏آورد آمرزش را مگر كسى كه در برابر بدى اندازد احسان را.
١٠٧٥٧ لا يفوز بالنّجاة الّا من قام بشرائط الايمان. فيروزى نمى‏يابد برستگارى مگر كسى كه بر پاى دارد شرايط ايمان را.
١٠٧٥٨ لا يحرز العلم الّا من يطيل درسه. فراهم نمى‏آورد علم را مگر كسى كه دراز كشاند درس خود را، يعنى مدّتى دراز درس بخواند و بگويد.
١٠٧٥٩ لا يسلم على اللَّه من لا يملك نفسه. سالم نمى‏ماند بر خدا كسى كه مالك نشود نفس خود را، يعنى سالم نمى‏ماند از عذاب سلامتيى كه لازم باشد بر خدا و از راه استحقاق باشد نه مجرّد تفضل كسى كه مالك نباشد نفس خود را، يعنى آن را در فرمان خود ندارد مانند بنده.
١٠٧٦٠ لا عدوّ أعدى على المرء من نفسه. نيست دشمنى ستم كننده‏تر بر مرد از نفس او.
١٠٧٦١ لا معروف أضيع من اصطناع الكفور. نيست احسانى ضايع‏تر از احسان كردن بكفران كننده.
١٠٧٦٢ لا وزر أعظم من التّبجّح بالفجور. نيست گناهى عظيم‏تر از شاد شدن بفسق و بيرون رفتن از فرمان پروردگار خود.
١٠٧٦٣ لا مرض أضنى من قلّة العقل. نيست بيماريى بهبودى ندارنده‏تر از كمى عقل، و ممكن است كه «أضنى» بمعنى سنگينى كننده‏تر باشد.
١٠٧٦٤ لا سوأة أسوأ من البخل. نيست خوى بدى بدتر از بخيلى.
١٠٧٦٥ لا عيش أهنأ من حسن الخلق.
نيست زندگانيى بى تعب‏تر از نيكوئى خلق، يعنى از زندگانى صاحب آن.
١٠٧٦٦ لا وحشة أوحش من سوء الخلق. نيست وحشتى صاحب وحشت‏تر  از بدى خوى، «وحشت» بمعنى رميدنست و مراد اينست كه نيست در آدمى چيزى كه سبب رميدن مردم شود از او زياده از رميدنى كه از بد خوئى ميكنند، و ممكن است كه «أوحش» بمعنى وحشت دهنده‏تر باشد بنا بر اين كه گاهى أفعل تفضيل از فعل مزيد نيز آمده.
١٠٧٦٧ لا ايمان لمن لا أمانة له. نيست ايمانى از براى كسى كه نباشد امانتى از براى او.
١٠٧٦٨ لا دين لمن لا عقل له. نيست دينى از براى كسى كه نباشد عقلى از براى او.
١٠٧٦٩ لا عقل لمن لا أدب له. نيست عقلى از براى كسى كه نباشد ادبى از براى او.
١٠٧٧٠ لا ثواب لمن لا عمل له. نيست ثوابى از براى كسى كه نباشد عملى از براى او، يعنى عمل خيرى.
١٠٧٧١ لا عمل لمن لا نيّة له. نيست عملى از براى كسى كه نباشد نيّتى از براى او، يعنى آن را بقصد اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى نكرده باشد.
١٠٧٧٢ لا نيّة لمن لا علم له. نيست نيّتى از براى كسى كه نباشد علمى از براى او، يعنى نيّت كاملى نباشد از براى او.
١٠٧٧٣ لا علم لمن لا بصيرة له. نيست علمى از براى كسى كه نباشد بيناييى از براى او، يعنى بيناييى كه بآن حقّ را از باطل جدا كند و اگر نه علم او جهل باشد مانند علم علماى غير مذهب حقّ.
١٠٧٧٤ لا بصيرة لمن لا فكر له. نيست بصيرتى از براى كسى كه نباشد فكرى از براى او.
١٠٧٧٥ لا فكر لمن لا اعتبار له. نيست فكرى از براى كسى كه نباشد عبرت گرفتنى از براى او، يعنى از چيزها بچيزهاى ديگر پى نبرد.
١٠٧٧٦ لا اعتبار لمن لا ازدجار له. نيست عبرت گرفتنى از براى كسى كه ازدجارى نباشد از براى او، «ازدجار» بمعنى قبول منع از چيزى و باز ايستادن از آنست و مراد اينست كه عبرت گرفتن آنست كه بر وفق آن عمل شود پس اگر كسى پى برد ببدى چيزى و استنباط آن بكند از چيزى و با وجود اين ممنوع نشود از آن و باز نايستد، آن عبرت نيست و بكار او نيايد.
١٠٧٧٧ لا ازدجار لمن لا اقلاع له. نيست ازدجارى از براى كسى كه نباشد اقلاعى از براى او، «اقلاع»،
بمعنى باز ايستادن از چيزيست و ظاهر اينست كه مراد در اينجا باز ايستادن بالكليّه است و دل كندن از آن و اين كه عزم اين داشته باشد كه هرگز ديگر مرتكب آن نگردد.
١٠٧٧٨ لا مروّة لمن لا همّة له. نيست آدميّتى از براى كسى كه نباشد همّتى از براى او، يعنى نباشد عزمى از براى او، يعنى عزمهاى او ثابت نباشد و زود بر هم خورد.
١٠٧٧٩ لا ظفر لمن لا صبر له. نيست فيروزيى از براى كسى كه نباشد صبرى از براى او.
١٠٧٨٠ لا نجاة لمن لا ايمان له. نيست رستگاريى از براى كسى كه نباشد ايمانى از براى او.
١٠٧٨١ لا ايمان لمن لا يقين له. نيست ايمانى از براى كسى كه نباشد يقينى از براى او، يعنى ايمان او از روى يقين و جزم از روى دليل نباشد بلكه از راه تقليد باشد يا ظنّ و گمان، و ممكن است مراد بيقين مطلق جزم باشد و يقين مقابل ظنّ باشد.
١٠٧٨٢ لا صيانة لمن لا ورع له. نيست صيانتى از براى كسى كه نباشد پرهيزگاريى از براى او، «صيانت» بمعنى نگهداريست و مراد در اينجا نگهدارى خودست از آفات أخروى بلكه دنيوى نيز.
١٠٧٨٣ لا اصابة لمن لا أناة له. نيست بصواب درست رسيدنى از براى كسى كه نباشد أناتى از براى او،
«أناة» بمعنى حلم و وقار و تأنّى كردن در كارها و تعجيل نكردن در آنهاست.
١٠٧٨٤ لا علم لمن لا حلم له. نيست علمى از براى كسى كه نباشد حلمى از براى او.
١٠٧٨٥ لا هداية لمن لا علم له. نيست هدايتى از براى كسى كه نباشد علمى از براى او، «هدايت» بمعنى راه نمودن بحقّ است يا رساندن بآن، و مراد اينست كه كسى را كه علمى نباشد هدايتى نشده، يا اين كه او هدايت ديگرى نمى‏تواند كرد.
١٠٧٨٦ لا سيادة لمن لا سخاء له. نيست مهترى و بزرگيى از براى كسى كه نباشد سخاوتى از براى او.
١٠٧٨٧ لا حميّة لمن لا أنفة له. نيست حميّتى از براى كسى كه نباشد أنفه از براى او، «حميّت» و «أنفه» هر دو چنانكه از كتب لغت ظاهر مى‏شود بمعنى ننگ داشتن از چيزى و عار دانستن آنست و ظاهر اينست كه مراد به «حميّت» در اينجا رعايت نام و ناموس و نگهدارى آنهاست و مراد اينست كه رعايت نام و ناموس و نگهدارى آنها نيست از براى كسى كه ننگ و عارى نداشته باشد از عيبها و نقصها.
١٠٧٨٨ لا عهد لمن لا وفاء له. نيست عهدى از براى كسى كه نباشد وفائى از براى او، يعنى اعتمادى بر عهد و پيمان او نيست.
١٠٧٨٩ لا أمانة لمن لا دين له. نيست امانتى از براى كسى كه نيست دينى از براى او، يعنى اعتمادى‏
بر امانت او نيست و باكى از خيانت ندارد.
١٠٧٩٠ لا دين لمن لا تقيّة له. نيست دينى از براى كسى كه تقيّه از براى او نباشد، مراد به «تقيّه» پرهيزگارى و نگهداشتن خودست از محرّمات و معاصى، يا خصوص تقيّه از مخالفان و نگاهداشتن خود از ضرر ايشان بسلوك بر دين ايشان در حضور ايشان و پنهان-  داشتن ايمان خود از ايشان.
١٠٧٩١ لا يكون العمران  حيث يجوز السّلطان. نمى‏باشد آبادى در جائى كه مى‏گذرد پادشاه، و در بعضى نسخه‏ها «يجور» براء بى نقطه است كه مناسبترست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: در جائى كه ظلم ميكند پادشاه.
١٠٧٩٢ لا يدخل الجنّة خبّ  و لا منَّان. داخل نمى‏شود بهشت را بسيار مكر كننده و نه بسيار منّت گذارنده.
١٠٧٩٣ لا يقوم عزّ الغضب بذلّ الاعتذار. برابرى نمى‏كند عزّت خشم بخوارى عذر گفتن، چون كسى كه خشمناك مى‏شود بر كسى و ايذاء و آزار او ميكند زياده از گناهى كه او كرده باشد گمان عزّتى از براى خود ميكند باعتبار غلبه و زيادتى بر او، ردّ اين گمان فرموده‏اند باين كه: اين عزّت برابرى نمى‏كند بخواريى كه آخر بايد كشيد در عذر خواستن از او بلكه آن زياده بر اينست و در اين اشاره است باين كه عذر خواستن از او از براى دفع گناه خود
يا تخفيف آن ضرورست و هر گاه عذر بايد خواست آن عزّت برابرى نمى‏كند با اين خوارى.
١٠٧٩٤ لا تفى لذّة المعصية بعقاب النَّار. وفا نمى‏كند لذّت معصيت بعقاب آتش.
١٠٧٩٥ لا يتّقى الشّرّ فى فعله الّا من يتّقيه فى قوله. نمى‏پرهيزد از شرّ در كردار خود مگر كسى كه مى‏پرهيزد از آن در گفتار خود، مراد اينست كه بدى گفتار بدتر از بدى كردارست و كسى كه از آن اجتناب نكند يقين از اين هم اجتناب نخواهد كرد.
١٠٧٩٦ لا يكرم المرء نفسه حتّى يهين ماله. گرامى نمى‏گرداند مرد نفس خود را تا اين كه خوار گرداند مال خود را، يعنى تا آنرا عزيز ندارد سهل نگردد بر او بذل و عطاى آن و صرف آن در موقعش.
١٠٧٩٧ لا يتمّ حسن القول الّا بحسن العمل. تمام نمى‏شود نيكوئى گفتار مگر بنيكوئى كردار، مراد اينست كه اصل نيكوئى نيكوئى گفتارست نهايت اين كه آن تمام نمى‏شود مگر بنيكوئى كردار نيز، يا اين كه موعظه‏ها و نصيحت‏ها و امر بمعروف و نهى از منكر از كسى اثر نمى‏كند مگر با عمل او به آنها.
١٠٧٩٨ لا ينفع قول بغير عمل. سود نمى‏دهد گفتارى بغير عملى، اين هم همان مضمون فقره سابقست بنا بر معنى دويم.
١٠٧٩٩ لا يكمل صالح العمل الّا بصالح النّيّة. كامل نمى‏گردد شايسته عمل مگر بشايسته نيّت، يعنى مگر باين كه قصد و نيّت در آن شايسته باشد باين كه خالص باشد از براى خدا و آميخته بغرض ديگر نباشد.
١٠٨٠٠ لا يقصّر المؤمن عن احتمال و لا يجزع لرّزيّة. كوتاهى نمى‏كند مؤمن از احتمالى، و جزع و بى صبرى نمى‏كند از براى مصيبتى، مراد به «احتمال» تحمّل و برداشتن بى ادبيهاى مردم و در گذشتن از آنهاست، يا تحمّل و بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات ايشان بقدر مقدور.
١٠٨٠١ لا يعرف قدر ما بقى من عمره الّا نبىّ أو صدّيق. نمى‏شناسد قدر آنچه را باقيمانده از عمر او مگر پيغمبرى يا صدّيقى، مراد بشناختن قدر آن اينست كه آن را در باطل و عبث صرف نكند و آن را غنيمتى داند از براى صرف در طاعات و تحصيل خيرات و مبرّات، و مراد بصدّيق بكسر صاد و تشديد دال كسيست كه ملازم راستى باشد در گفتار و كردار و جدا نشود از آن.
١٠٨٠٢ لا ينفع اجتهاد بغير توفيق. سود نمى‏دهد جدّ و جهد كردنى بى توفيقى، غرض اينست كه در رسيدن بهر مطلبى توفيق حق تعالى مى‏بايد و هر گاه آن نباشد هر چند كسى بذل جهد و طاقت خود كند در سعى در آن سودى نمى‏دهد، پس آدمى همواره بايد كه متوسّل بدرگاه او باشد و در هر باب سؤال توفيق از او نمايد.
١٠٨٠٣ لا يغتبط بمودّة من لا دين له. شادمانى كرده نمى‏شود بدوستى كسى كه نباشد دينى از براى او، يعنى دوستى چنين كسى اعتبارى ندارد و نفعى ندارد پس بآن شادى نبايد كرد.
١٠٨٠٤ لا يوثق بعهد من لا عقل له. اعتماد كرده نمى‏شود بعهد و پيمان كسى كه نباشد عقلى از براى او، يعنى عهد و پيمان او اعتبارى ندارد و بر آن اعتماد نبايد كرد.
١٠٨٠٥ لا يقلّ عمل مع تقوى، و كيف يقلّ ما يتقبّل. كم نيست عملى با پرهيزگارى، و چگونه كم باشد آنچه قبول كرده مى‏شود.
١٠٨٠٦ لا يكون الرجل مؤمنا حتّى لا يبالى بماذا سدّ فورة جوعه، و لا بأىّ ثوبيه ابتذل. نمى‏باشد مرد مؤمن تا اين كه پروا نكند كه بچه بسته شدّت گرسنگى خود را، و نه باين كه بكدام يك از دو جامه خود نگهدارى نكرده، يعنى مرد مؤمن كامل نمى‏باشد تا چنين نباشد كه پروا نكند كه شدّت گرسنگى خود را بچه سدّ كند يعنى بهر چه مقدور شود كه بآن سدّ كند راضى و شاكر باشد و در پى اين نباشد كه بطعامهاى لذيذ سدّ شود و از مقدور نبودن آنها غمگين نگردد، و همچنين پروا نداشته باشد از اين كه بكدام يك از دو جامه خود نگهدارى نكرده، يعنى از اين كه جامه تجمّلى كه نگهدارى آن كند از براى وقت تجمّل و جامه ديگرى كه نگهدارى آن نكند و در ساير اوقات بپوشد نداشته باشد، و هيچ يك از دو جامه او جامه تجمّل نباشد كه نگهدارى آن كند بلكه هر يك از آنها جامه خدمت باشد و نگهدارى آن نكند.
١٠٨٠٧ لا يستخفّ بالعلم و أهله الّا أحمق جاهل. سبك نمى‏سازد علم و اهل آن را مگر احمق نادانى.
١٠٨٠٨ لا يتكبّر الّا وضيع خامل. تكبّر نمى‏كند مگر پست مرتبه خاموشى، يعنى گمنامى.
١٠٨٠٩ لا يحسن عبد الظّنّ باللَّه سبحانه الّا كان اللَّه سبحانه عند حسن ظنّه به.
نيكو نمى‏گرداند هيچ بنده گمان را بخداى سبحانه مگر اين كه بوده باشد خداى سبحانه نزد نيكوئى گمان آن بنده باو، يعنى مگر اين كه حق تعالى بر وفق گمان او نيكو سلوك كند با او، چنانكه مكرّر مذكور شد.
و فرموده در وصف قرآن مجيد:
١٠٨١٠ لا تفنى عجائبه، و لا تنقضى غرائبه، و لا تنجلى الشّبهات الّا به. تمام نمى‏شود عجايب آن، و آخر نمى‏شود غرايب آن، و گشوده نمى‏شود شبهه‏ها مگر بآن، مراد به «عجايب و غرايب آن» علوم و معارف عجيبه غريبه است كه از آن استنباط مى‏تواند شد و آثار و خواصّ عظيم نيز كه بر تلاوت آن مترتّب مى‏شود.
١٠٨١١ لا يكمل ايمان المؤمن حتّى يعدّ الرّخاء فتنة و البلاء نعمة. كامل نمى‏شود ايمان مؤمن تا اين كه بشمار وسعت عيش را فتنه، و بلا را نعمتى، مراد به «شمردن وسعت عيش را فتنه» اينست كه بر حذر باشد از آن كه مبادا آن فتنه باشد از براى او باين كه سبب تكبّر و سربلندى او گردد، يا اين كه شكر آن چنانكه بايد بجا نياورد.
١٠٨١٢ لا يرضى الحسود عمّن يحسده الّا بالموت أو بزوال النّعمة. راضى نمى‏شود رشك برنده از كسى كه رشك ببرد او را مگر بمرگ يا بزايل شدن نعمت، غرض اينست كه احسان با حسود نفعى ندارد، و او را راضى نمى‏كند و راضى نمى‏شود مگر بمرگ اين كس يا زايل شدن نعمت از او.
١٠٨١٣ لا يقيم أمر اللَّه سبحانه الّا من لا يصانع و لا يخادع و لا تغرّه المطامع. بر پاى نمى‏دارد فرمان خداى سبحانه را مگر كسى كه مصانعه نكند و مگر نكند و فريب ندهد او را طمعها، «مصانعه» بمعنى رشوه گرفتنست و بمعنى مدارا و مداهنه كردن، و هر يك در اينجا مناسب است.
١٠٨١٤ لا يكمل السّودد الّا بتحمّل الأثقال و إسداء الصّنائع. كامل نمى‏شود سرورى مگر بتحمّل گرانيها و احسان كردن احسانها، مراد به «تحمّل گرانيها» بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات و ديون مردم است.
١٠٨١٥ لا يكمل الشّرف الّا بالسّخاء و التّواضع. كامل نمى‏شود شرف و بلندى مرتبه مگر بسخاوت و تواضع و فروتنى.
١٠٨١٦ لا يردع الجهول الّا حدّ الحسام. باز نمى‏دارد بسيار نادان را مگر حدّ شمشير، يعنى باز نمى‏دارد او را از بدى، و «حدّ شمشير» يعنى تندى آن يا دم آن.
١٠٨١٧ لا يقوّم السّفيه الّا مرّ الكلام. راست نمى‏گرداند سفيه را مگر سخن تلخ، مراد به «سفيه» نادانست يا سبك حلم يا بى‏حلم.
١٠٨١٨ لا يحيق المكر السّىّ‏ء الّا بأهله. فرود نمى‏آيد مكر بد مگر بأهل آن، يعنى ضرر و زيان آن نمى‏رسد مگر بصاحب آن، زيرا كه ضرر أخروى و دنيوى از براى او دارد و اگر ضررى بآن كسى كه آن مكر با او شده برساند آن در حقيقت ضرر نيست چه حق تعالى در آخرت‏
تلافى آن بر وجه أكمل ميكند بلكه در دنيا نيز و اين آيه كريمه است و مى‏بايد كه در كلام آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه با فقره بعد همراه بوده باشد كه بآن اعتبار از كلام آن حضرت نقل شده.
١٠٨١٩ لا يعاب الرّجل بأخذ حقّه و انّما يعاب بأخذ ما ليس له. عيب كرده نمى‏شود مرد بگرفتن حقّ خود، همانا عيب كرده مى‏شود بگرفتن چيزى كه نبوده باشد از براى او، يعنى عيب آنست كه مرد چيزى را كه حقّ او نيست بگيرد امّا گرفتن حقّ خود عيب نيست.
١٠٨٢٠ لا تخلو الأرض من قائم اللَّه بحججه امّا ظاهرا مشهورا و امّا باطنا مغمورا لئلّا تبطل حجج اللَّه و بيّناته. خالى نمى‏گردد زمين از بر پاى دارنده از براى خدا حجّتهاى او را يا ظاهرى مشهور و يا باطنى پوشيده شده تا اين كه باطل نشود حجّتهاى خدا و بيّنات او، مراد اينست كه زمين هرگز خالى نمى‏شود از پيغمبر يا امامى كه بر پاى دارد از براى خدا حجّتهاى او را، يعنى تمام كند بر خلق حجّتهاى خدا را بر وجوب ايمان باو و اطاعت و فرمانبردارى او رد هر باب، «يا ظاهرى مشهور» يعنى آن بر پاى دارنده گاه ظاهر و مشهورست چنانكه در أكثر أزمان و أعصار بوده، و «يا پنهان و پوشيده شده» مانند اين زمان ما كه امام عليه السلام غائب است، و «تا اين كه باطل نشود» يعنى چنين بر پاى دارنده در هر عصر و زمان لازم است تا اين كه باطل نشود حجّتهاى خدا او شواهد او بر خلق، و مراد اينست كه بر حق تعالى لازم است در هر زمان نصب چنين بر پاى دارنده كه تواند كه حجّتهاى خدا و شواهد او را بر خلق تمام كند و هر كه را شبهه باشد دفع آن نمايد و ايشان را عذر و بهانه در عدم ايمان و اطاعت نماند و اگر گاهى آن بسبب خوف و ترس از ايشان ظاهر نتواند شد تقصير و گناه‏
ايشان باشد و آنچه از جانب خدا بايد بعمل آمده باشد تا اين كه حجّت خدا بر خلق تمام باشد بخلاف اين كه اگر در زمانى نصب آن نكند كه در آن وقت خلق را عذرى باشد كه عدم ايمان و اطاعت بسبب عدم دليل و حجّتى بود از براى ما و سبب شبهه چند بود كه كسى نبود كه دفع آنها نمايد و اگر چنين كسى نصب مى‏كردى هر آينه ما پيروى او مى‏كرديم پس حجّتهاى خدا و شواهد او بر ايشان تمام نمى‏شد و باطل مى‏شد پس حق تعالى در هر عصرى تعيين آن مى‏نمايد تا حجّتها و بيّنات او بر خلق باطل نشود و تمام باشد، و اگر او ظاهر نتواند شد آن حجّتى ديگر باشد بر خلق كه مانع شدند از ظهور حجّتى و لطفى، و اين كلام معجز نظام كه نسبت آن بآن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه مشهورست اخباريست در آن وقت بوقوع غيبتى بعد از آن و اين نيز يكى از معجزات آن حضرتست صلوات اللَّه و سلامه عليه.
١٠٨٢١ لا يكون الصّديق صديقا حتّى يحفظ أخاه فى غيبته و نكبته و وفاته. نمى‏باشد دوست دوستى تا اين كه حفظ كند برادر خود را در غيبت او، و نكبت او، و وفات او.
١٠٨٢٢ لا يدرك أحد ما يريد من الآخرة الّا بترك ما يشتهى من الدّنيا. در نمى‏يابد كسى آنچه را اراده ميكند از آخرت مگر بترك آنچه مى‏خواهد از دنيا.
١٠٨٢٣ لا يأمن من مجالسو الأشرار غوائل البلاء. ايمن نمى‏باشند همنشينان بدان مصيبتهاى بلا را، يعنى از اين كه بسبب همنشينى بدان مصيبتهاى بلا بايشان نيز برسد.
١٠٨٢٤ لا يحول الصّديق الصّدوق عن المودّة و إن جفى.
بر نمى‏گردد دوست بسيار راستگو از دوستى و هر چند جفا كرده شود، يعنى ترك برّ و احسان او بشود.
١٠٨٢٥ لا ينتقل الودود الوفىّ عن حفاظه و إن أقصى. بر نمى‏گردد دوست بسيار وفادار از حفاظ خود و هر چند دور كرده شود، مراد به «حفاظ» نگهبانى خودست و بازداشتن خود از بديها و آنچه منافى دوستى باشد.
١٠٨٢٦ لا تنفع العدّة اذا ما انقضت المدّة. سود نمى‏دهد آماده شدن هر گاه بگذرد مدّت، مراد منع از تأخير آماده شدن و تهيّه گرفتن از براى آخرتست و اين كه تا مدّت آن نگذشته بايد تهيّه آن گرفت و اگر نه گاه باشد كه يك بار خبردار شود كه مرگ رسيده و تهيّه كه در آن وقت بگيرد سودى ندارد.
١٠٨٢٧ لا تدوم على عدم الانصاف المودّة. پاينده نمى‏ماند بر عدم انصاف دوستى، مراد اينست كه با دوست بايد كه بانصاف سلوك كرد و اگر نه دوستى او پاينده نماند.
١٠٨٢٨ لا ينفع الايمان بغير تقوى. سود نمى‏دهد ايمان بى‏پرهيزگاريى، اين فقره مباركه ظاهرست در اين كه پرهيزگارى جزو ايمان نيست چنانكه مذهب مشهور ميانه علماست و مراد سود ندادن كاملست كه بالكلّيّه مانع از دخول جهنّم شود هر چند فى الجمله سودى دهد كه مانع از خلود در آن شود.
١٠٨٢٩ لا ينفع العمل الآخرة مع الرّغبة فى الدّنيا. سود نمى‏دهد عملى از براى آخرت با رغبت در دنيا، مراد سود كاملست يا
عمل از براى آخرتى كه رغبت در دنيا در آن منظور باشد و آميخته باشد بغرض دنيوى نيز.
١٠٨٣٠ لا يترك النَّاس شيئا من دنياهم لاصلاح آخرتهم الّا عوّضهم اللَّه سبحانه خيرا منه. ترك نمى‏كنند مردم چيزى را از دنياى ايشان از براى اصلاح آخرت خود مگر اين كه عوض دهد ايشان را خداى سبحانه بهتر از آن، يعنى در دنيا نيز عوض دهد ايشان را بهتر از آنچه ترك كرده باشند آن را از براى اصلاح آخرت خود.
١٠٨٣١ لا يترك النَّاس شيئا من دينهم لاصلاح دنياهم الّا فتح اللَّه عليهم ما هو أضرّ منه. ترك نمى‏كنند مردم چيزى را از دين ايشان از براى اصلاح دنياى خود مگر اين كه بگشايد خدا بر ايشان آنچه را آن ضرر رساننده‏تر باشد از آن، يعنى بدنياى ايشان نيز.
١٠٨٣٢ لا ينبغي للعاقل أن يقيم على الخوف اذا وجد الى الأمن سبيلا. نيست سزاوار از براى عاقل اين كه بايستد بر خوف هر گاه بيابد بسوى أمنيّت راهى، ظاهر اين مراد مى‏تواند بود باين كه تحريص باشد كسى را كه در محلّى باشد كه خوفى در آن باشد بر اين كه نقل كند بسوى أمنيّت هر گاه راهى داشته باشد بسوى آن، و ممكن است كه مراد شامل اين هم باشد كه هر گاه با وجود اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى ايمن باشد از عذاب او و بى آن خوف آن باشد هر چند احتمال عفو و بخشايش رود پس عاقل را سزاوار نيست كه اطاعت نكند و صبر كند بر خوف، و ممكن است كه مراد ترغيب در مطلق احتياط باشد كه باعث ايمنى مى‏گردد و با آن خوفى نباشد.
١٠٨٣٣ لا يلفى المؤمن حسودا و لا حقودا و لا بخيلا. يافت نمى‏شود مؤمن حسود و نه كينه‏ور و نه بخيل، مراد مؤمن كاملست كه اين صفات در او نمى‏باشد.
١٠٨٣٤ لا ينجع تدبير من لا يطاع. نفع نمى‏دهد تدبير كسى كه اطاعت كرده نمى‏شود، اين همان مضمون «لا رأى لمن لا يطاع» است كه قبل از اين در اين فصل مذكور و شرح شد.
١٠٨٣٥ لا خير فى المناجاة الّا لرجلين عالم  ناطق  أو مستمع  واع. نيست خيرى در راز گفتن مگر از براى دو مرد عالمى گويا يا گوش اندازنده حفظ كننده، مراد اينست كه خيرى نيست در آهسته گفتن سخن سر گوشى با كسى و همچنين پنهان داشتن سخن از ديگران مگر با عالمى گويا كه مسئله از او پرسيده شود كه پنهان بايد داشت، يا با شنونده حفظ كننده كه چيزى تعليم او كنند كه مصلحت در اظهار آن نباشد.
١٠٨٣٦ لا خير فى الصّمت عن الحكمة كما أنّه لا خير فى القول بالباطل. نيست خيرى در خاموشى از حكمت چنانكه نيست خيرى در گفتن بباطل، مراد بحكمت چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست است.
١٠٨٣٧ لا خير فى السّكوت عن الحقّ كما أنّه لا خير فى القول بالجهل. نيست خيرى در خاموش شدن از حق چنانكه نيست خيرى در گفتن بجهل، يعنى باطل مخالف واقع.
١٠٨٣٨ لا يملك امساك الأرزاق و إدرارها الّا الرّزّاق. مالك نيست بند كردن روزيها را و روان كردن آنها را مگر رزّاق يعنى بسيار روزى دهنده كه حق تعالى باشد و غرض اينست كه از منع كسى از آن غمگين نبايد شد و بكسى اميد آن نبايد داشت.
١٠٨٣٩ لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق. نيست فرمانبردارى از براى مخلوقى در نافرمانى خالق، يعنى فرمان هيچ مخلوقى در عصيان خالق نبايد برد.
١٠٨٤٠ لا ورع أنفع  من تجنّب المحارم. نيست پرهيزگاريى سودمندتر از اجتناب حرامها، مراد اينست كه بهترين پرهيزگارى اجتناب از حرامهاست هر گاه كسى اجتناب كند از آنها هر چند ترك لذّات ديگر دنيا نكند بهتر از اينست كه ترك دنيا كند امّا از بعضى حرامها اجتناب نكند.
١٠٨٤١ لا عدل أفضل  من ردّ المظالم. نيست عدلى افزون مرتبه‏تر از برگردانيدن مظلمه‏ها، «مظلمه» حقّ كسى را
گويند كه كسى بظلم برده باشد و مراد اينست كه هيچ عدلى بهتر از اين نيست كه مظلمه كه نزد كسى باشد پس دهد بصاحب آن، و همچنين اگر نزد ديگرى باشد برگرداند آنرا بصاحب آن.
١٠٨٤٢ لا يجمع المال الّا الحرص، و الحريص شقىّ مذموم. فراهم نمى‏آورد مال را مگر حرص، و حريص بدبختيست مذمّت كرده شده.
١٠٨٤٣ لا يبقى المال الّا البخل، و البخيل معاقب ملوم. باقى نمى‏گذارد مال را مگر بخيلى كردن، و بخيل عقاب كرده شده ملامت كرده شده است.
١٠٨٤٤ لا تخلو النّفس من الأمل حتّى تدخل فى الأجل. خالى نمى‏شود نفس از امل تا اين كه داخل شود در أجل، مراد شكوه نفس است و اين كه تا هنگام مرگ قطع اميد نمى‏كند.
١٠٨٤٥ لا يستغنى المرء الى حين مفارقة روحه جسده عن صالح العمل. بى‏نياز نمى‏گردد مرد تا هنگام جدا شدن روح او از بدن او از عمل صالح، يعنى تا آن هنگام محتاجست بآن و ترك آن نبايد بكند بهر حال كه باشد.
١٠٨٤٦ لا يؤمن بالمعاد من لا يتحرّج  عن ظلم العباد. ايمان نمى‏آورد مرد بروز بازگشت كسى كه دلتنگ نمى‏شود از ستم كردن بندگان خدا.
١٠٨٤٧ لا غنى باحد من الارتياد، و قدر بلاغه من الزّاد.
نيست بى نيازى كسى را از طلب و از قدر كفاف خود از توشه، يعنى لازم است بر هر كس كه طلب روزى كند و قدر كفاف خود را از توشه جويا باشد، و اين منافات ندارد با اين كه حق تعالى ضامن روزى شده زيرا ممكن است كه آن مشروط بقدرى طلب باشد.
١٠٨٤٨ لا يسعد امرء الّا بطاعة اللَّه سبحانه، و لا يشقى امرء الّا بمعصية اللَّه. نيكبخت نمى‏گردد هيچ مردى مگر بفرمانبردارى خداى سبحانه، و بدبخت نمى‏گردد هيچ مردى مگر بنافرمانى خدا.
١٠٨٤٩ لا يكمل ايمان عبد حتّى يحبّ من أحبّه اللَّه سبحانه، و يبغض من أبغضه اللَّه سبحانه. كامل نمى‏گردد ايمان بنده تا اين كه دوست دارد كسى را كه دوست داشته او را خداى سبحانه، و دشمن دارد كسى را كه دشمن داشته او را خداى سبحانه، و در بعضى نسخه‏ها «للَّه» بى الف در هر دو موضع است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: تا اين كه دوست دارد هر كه را دوست داشته او را از براى خداى سبحانه و دشمن دارد هر كه را دشمن داشته او را از براى خداى سبحانه يعنى هر دوستى و دشمنى او از براى رضاى خدا باشد و كمال اين معنى زياده از اوّل است و در بعض نسخه‏ها بجاى «من» در هر دو موضع «ما» ست و بنا بر اين در ترجمه بجاى هر كه «هر چه» بايد و كمال اين نيز زياده از آنست.
١٠٨٥٠ لا يصدق ايمان عبد حتّى يكون بما فى يد اللَّه سبحانه أوثق منه بما فى يده. راست نمى‏شود ايمان هيچ بنده تا اين كه بوده باشد به آن چه در دست خداى سبحانه است اعتماد دارنده‏تر از او به آن چه در دست خودش باشد.
١٠٨٥١ لا يكون حازما من لا يجود بما فى يده، و لا يؤخّر عمل يومه الى غده. نمى‏باشد دور انديش كسى كه سخاوت نمى‏كند به آن چه در دست اوست، و پس نمى‏اندازد كار روز خود را بسوى فرداى خود، «دور انديش نبودن سخاوت-  نكننده» باعتبار اينست كه در سخاوت نفع دنيوى و اخروى اوست پس كسى كه ترك آن كند سود عاقبت خود را ملاحظه نكرده، و «پس انداختن كار امروز خود بسوى فردا» از براى شتاب نكردن در آنست و تأمّل كردن در عاقبت آن كه متضمّن زيان و ضررى باشد، پس كسى كه ترك كند آن را دورانديش نباشد.
۱۷
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٨٥٢ لا تدوم حيرة الدّنيا، و لا يبقى سرورها، و لا تؤمن فجعتها. پاينده نمى‏ماند حيرانى دنيا، و باقى نمى‏ماند شادمانى آن، و ايمنى نيست از مصيبتها آن، مراد اينست كه از حيرانى كه در دنيا رو دهد اندوهگين نبايد شد و ايمن نماند، و همچنين مغرور بشادى آن نبايد شد، باقى نمى‏ماند و ايمن از مصائب آن نبايد بود و همواره حذر از آن بايد كرد بدعا و امثال آن پوشيده نماند كه «حيرة» در نسخه‏هاى كتاب بياء دو نقطه ضبط شده است  و معنى آن همانست كه شرح شد و گمان مى‏رود كه صحيح «حبره» باشد بباء يك نقطه و ناسخين بغلط آنرا بياء دو نقطه نوشته باشند و بنا بر اين معنى اين خواهد بود كه: پاينده نمى‏ماند شادى دنيا، زيرا «حبره»  بفتح حاء و سكون باء يك نقطه و فتح راء و بهاء در آخر بمعنى شاديست. و بنا بر اين جمله «و لا يبقى سرورها» عطف تفسير يا جمله مؤكّده خواهد بود و مقابل و قرينه آنها جمله «و لا تؤمن فجعتها».
١٠٨٥٣ لا يسعد أحد الّا باقامة حدود اللَّه، و لا يشقى أحد الّا باضاعتها. نيكبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بپاى دانستن حدود  خدا، و بدبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بضايع كردن آنها، ظاهر اينست كه مراد به «حدود خدا» همه احكام اوست كه به آنها جدا كرده چيزها و كارها را از يكديگر و امتياز داده از هم، مثل اين كه پاره را حلال كرده، و پاره را حرام، و همچنين ساير احكام شرعيّه، و بنا بر اين ظاهرست كه نيكبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بپاى داشتن آنها، يعنى بعمل به آنها، و بدبخت نمى‏گردد هيچ كس مگر بضايع كردن آنها، يعنى ترك عمل به آنها، يا خصوص منعهاى حق تعالى است از آنچه منع كرده از آنها و حرام گردانيده و بنا بر اين نيز انحصار نيكبختى در پاى داشتن آنها و بدبختى در ضايع كردن آنها ظاهرست، و امّا حمل حدود بر ظاهر آنها، يعنى حدودى كه حق تعالى از براى بعضى محرّمات قرار داده مثل زنا و شراب و غير اينها پس خالى از اشكالى نيست زيرا كه برپاى داشتن آنها اگر چه سبب نيكبختى مى‏شود و ضايع-  كردن آنها باعث بدبختى هر گاه كسى از اهل آن باشد أمّا انحصار نيكبختى در آن و بدبختى در اين درست نمى‏نمايد، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٨٥٤ لا ورع أنفع  من ترك المحارم و تجنّب المآثم.
نيست پرهيزگاريى سودمندتر از ترك حرامها و اجتناب گناهان چنانكه مكرّر مذكور و شرح شد.
١٠٨٥٥ لا يأمن أحد صروف الزّمان، و لا يسلم من نوائب الأيّام. ايمن نيست أحدى از تغييرات زمان، و سالم، نمى‏ماند از مصيبتهاى روزگار، غرض شكوه از زمانست و اين كه اعتماد بر آن نبايد كرد و مغرور بآن نبايد شد.
١٠٨٥٦ لا يهلك على التّقوى سنخ أصل، و لا يظمأ عليها زرع. هلاك نمى‏شود بر پرهيزگارى أصل أصلى، و تشنه نمى‏ماند بر آن زرعى، مراد ترغيب بپرهيزگاريست و اين كه با بنا گذاشتن كارها بر آن هلاك نمى‏شود، يعنى باطل نمى‏شود ريشه اعتقادى و تشنه نمى‏ماند دانه عملى كه كاشته شود، و ممكن است مراد به «أصل» عملهاى بزرگ باشد و به «زرع» عملهاى خرد، يا بأصل شخص عامل باشد و بأصل آن ذات آن و بزرع همان عمل باشد، و لفظ هلاك باين أنسب است.
١٠٨٥٧ لا ينفع زهد من لم يتخلّ عن الطّمع و يتحلّ بالورع. سود نمى‏دهد زهد كسى كه خالى نباشد از طمع، و زيور نيافته باشد بپرهيزگارى، «زهد» بمعنى ترك دنيا و بى رغبتى در آنست، و «سودمند نبودن آن با خالى نبودن از طمع» ظاهرست، چه زهد با طمع مجرّد دعوى زهدست يا زهد از بعضى لذّات دنيويست و اگر نه زهد كامل با طمع جمع نمى‏شود، و همچنين «سودمند نبودن آن با زيور نيافتن بپرهيزگارى» ظاهرست، چه ظاهرست كه ترك دنيا با ارتكاب بعضى محرّمات بسبب رستگارى نمى‏گردد، و در أكثر نسخه‏ها «يتحلّى» واقع شده با ياء، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: سود نمى‏دهد زهد كسى كه خالى نيست از طمع‏
و زيورى يابد بپرهيزگارى، يعنى هر چند با زيور يافتن بپرهيزگارى باشد سود نمى‏دهد و بنا بر اين مراد سود كامل بلكه أكمل است.
١٠٨٥٨ لا تدرك اللَّه جلّ جلاله العيون بمشاهدة الأعيان لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان. در نمى‏يابد خدا را كه بزرگست بزرگى او چشمها بمشاهده چشمها، و ليكن در مى‏يابد او را دلها بحقيقتهاى ايمان، مراد اينست كه حق تعالى را چشمها بديدنى كه دارند نمى‏توانند ديد و ليكن دلها او را در مى‏يابند بحقيقتهاى ايمان، يعنى بايمانهاى كامل ثابت كه باو مى‏آورند و يقين باو ميكنند بمرتبه كه گويا او را مى‏بينند، و ممكن است كه ترجمه «بمشاهدة الاعيان» اين باشد كه بمشاهده كه أعيان و ذوات چيزهاى ديگر را ميكنند و در اين فقره مباركه ردّست بر فرقه مخذوله أشاعره از اهل سنّت كه تجويز رؤيت حق تعالى بچشم كرده‏اند و تفصيل مسئله و دلايل امتناع آن و ردّ مذهب ايشان در كتب كلاميّه اصحاب ما رضوان اللَّه تعالى عليهم بر وجه كافى وافى مذكورست.
١٠٨٥٩ لا اله الّا اللَّه عزيمة الايمان، و فاتحة الاحسان، و مرضاة الرّحمن، و مدحرة الشّيطان. كلمه طيّبه «لا إله الّا اللَّه» عزيمت ايمانست، و فاتحه احسان، و خشنودى رحمن، و دور كردن شيطان، يعنى كلمه طيّبه «لا إله إلّا اللَّه» «عزيمه ايمانست» يعنى گفتن آن و اعتقاد بآن فريضه‏ايست از فرايض ايمان بلكه اصل و اوّل فرايض آنست، يا اين كه تعويذيست از براى ايمان و حفظ آن، و «فاتحه و احسانست»، يعنى ابتداى نيكوكارى و مبدأ آنست يا گشاينده احسان حق تعالى است بصاحب خود، و «خشنودى رحمانست» يعنى سبب رضا و خشنودى خداى بسيار مهربانست،
و «دور كردن شيطانست»، يعنى دور كننده آنست، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: محلّ و جايگاه دور كردن شيطانست، يا بكسر ميم خوانده شود و معنى اين باشد كه: آلت دور كردن شيطانست و همچنين در مرضاة نيز اين دو احتمال جاريست.
١٠٨٦٠ لا شي‏ء أعود  على الانسان من حفظ اللّسان و بذل الاحسان. نيست چيزى سودمندتر بر آدمى از نگهدارى زبان و بذل احسان.
١٠٨٦١ لا يعدم  الصّبور الظّفر و إن طال به الزّمان. كم نمى‏كند بسيار صبر كننده فيروزى را و اگر چه دراز بكشد باو زمان، يعنى آخر بفيروزى مى‏رسد هر چند گاهى بعد از زمان درازى باشد.
١٠٨٦٢ لا شي‏ء يذخره الانسان كالايمان باللَّه و صنائع الاحسان. نيست چيزى كه ذخيره كند آن را آدمى مثل ايمان بخدا و كرده شده‏هاى احسان، يعنى اينها بهترين ذخيره‏ها و پس اندوزيهايند .
١٠٨٦٣ لا يستقيم قضاء الحوائج الّا بثلاث، بتصغيرها لتعظيم و سترها لتظهر، و تعجيلها لثهنأ. راست نمى‏شود برآوردن حاجتها مگر بسه چيز، بكوچك شمردن آن تا بزرگ‏
نمايد، و پوشيدن آن تا ظاهر گردد، و تعجيل آن تا گوارا باشد، ظاهر اينست كه مراد به «پوشيدن آن تا ظاهر گردد» اينست كه بپوشاند آنرا و بمردم اظهار نكند تا اين كه از براى محض رضاى حق تعالى باشد و آميخته بغرض ديگر نشود و باعث اهانت و خوارى صاحب حاجت نشود تا اين كه در قيامت ظاهر گردد از براى او و اجر و ثواب آنرا دريابد بخلاف اين كه اگر نپوشاند كه بر او ظاهر نشود و أجر و ثوابى در نيابد، يا أجر و ثوابى نداشته باشد كه نمايان باشد و بنظر در آيد.
١٠٨٦٤ لا يدرك أحد رفعة الآخرة الّا باخلاص العمل و تقصير الأمل و لزوم التّقوى. در نمى‏يابد كسى بلندى مرتبه آخرت را مگر بخالص گردانيدن عمل و كوتاه-  كردن امل و لازم بودن پرهيزگارى و جدا نشدن از آن.
١٠٨٦٥ لا تقوم حلاوة اللّذّة بمرارة الآفات. برابرى نمى‏كند شيرينى لذّت با تلخى آفتها، يعنى شيرينى لذّتهاى دنيا با تلخى آفتها كه در آن ميباشد.
١٠٨٦٦ لا توازى لذّة المعصية فضوح الآخرة و أليم العقوبات. برابرى نمى‏كند لذّت معصيت با رسوائى آخرت و دردناك عقوبتها.
١٠٨٦٧ لا يصبر على مرّ الحقّ الّا من أيقن بحلاوة عاقبته. صبر نمى‏كند بر حقّ تلخ مگر كسى كه يقين كرده باشد بشيرينى عاقبت آن صبر.
١٠٨٦٨ لا يفوز بالجنّة الّا من حسنت سريرته و خلصت نيّته. فيروزى نمى‏يابد ببهشت مگر كسى كه نكو باشد نهان او و خالص باشد نيّت او.
١٠٨٦٩ لا يترك العمل بالعلم الّا من شكّ فى الثّواب عليه.
ترك نمى‏كند عمل كردن بعلم را مگر كسى كه شكّ داشته باشد در ثواب بر آن، يعنى يقين كامل نداشته باشد بآن، زيرا كه با يقين كامل بآن گنجايش ندارد كه كسى از سر آن بگذرد از راه كاهلى، يا از براى لذّتهاى خسيسه دنيّه دنيوى.
١٨٧٠ لا يعمل بالعلم الّا من أيقن بفضل الأجر فيه. عمل نمى‏كند بعلم مگر كسى كه يقين داشته باشد بافزونى أجر در آن، زيرا كه تا آن يقين نباشد كسى متحمّل تعب و زحمت آن نمى‏شود.
١٠٨٧١ لا تكمل المروّة الّا باحتمال جنايات المعروف. كامل نمى‏شود آدميّت مگر ببرداشتن جنايتهاى معروف، ظاهر اينست كه مراد به «معروف» احسان باشد از عطاها و برآوردن حاجتهاى برادران و امثال آنها، و مراد به «جنايتهاى آنها» نقصانهاى مالى باشد كه در عطاها ميباشد و زحمتها و تعبها باشد كه در برآوردن حاجتها بايد كشيد و مراد اين باشد كه كامل نمى‏شود آدميّت مگر بتحمّل اين نقصانها و تعبها و زحمتها، و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٨٧٢ لا يتحقّق الصّبر الّا بمقاساة ضدّ المألوف. متحقّق و ثابت نمى‏شود صبر و شكيبائى مگر برنج كشيدن ضدّ الفت داشته شده، ممكن است مراد اين باشد كه: صبر بهمين محقّق نمى‏شود كه مصيبتى كه واقع شد بر او جزع نكند بلكه با آن بايد كه هر گاه الفت بچيزى داشته باشد كه شرعا بدى يا ناخوشى داشته باشد با وجود قدرت بر آن ترك كند آنرا و رنج و تعب آنرا بر خود گذارد و بكشد، يا اين كه تا كسى چنين نكند و عادت بآن نكند در مصائب صبر نتواند كرد و نمى‏شود كه جزع و بيتابى نكند، و در بعضى نسخه‏ها «المعروف» بجاى «الصّبر» است و بنا بر اين ممكن است مراد اين باشد كه: معروف و احسان كامل متحقّق نمى‏شود
مگر برنج كشيدن ضدّ مألوف مثل اين كه عطا كند چيزى را كه خود محتاج باشد بآن و بسازد بتعب و زحمتى كه در ترك آن باشد و مألوف او نباشد، و بعطاهائى كه از فضل مال باشد و باعث تعب و زحمتى از براى او نشود احسان كامل متحقّق نمى‏شود، و همچنين متحقّق نمى‏شود ببر آوردن حاجتهائى كه تعب و زحمتى كه مألوف او نباشد در آن نبايد كشيد بلكه احسان كامل وقتى متحقّق مى‏شود كه حاجتى را بر آورد كه در آن رنج و تعبى كشد كه مألوف او نباشد و اللَّه تعالى يعلم.
١٠٨٧٣ لا يكون المؤمن الّا حليما رحيما. نمى‏باشد مؤمن مگر بردبار رحم كننده، ظاهر اينست كه مراد مؤمن كامل باشد.
١٠٨٧٤ لا يصدر عن القلب السّليم الّا المعنى المستقيم. صادر نمى‏شود از دل سليم مگر معنى مستقيم، يعنى دلى كه سالم باشد از رشك و كينه و ساير اخلاق نكوهيده صادر نمى‏شود از او و قصد نمى‏كند مگر كار راست درست را، پس كسى كه خواهد كه خلاف آن نكند بايد كه دل خود را از آنها پاك گرداند.
١٠٨٧٥ لا يرأس من خلا عن الأدب و صبا الى اللّعب . مهتر كرده نمى‏شود كسى كه خالى باشد از ادب و ميل كند ببازى و لعب، و در بعضى نسخه‏ها «لا يرأس»  است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مهتر نمى‏شود.
١٠٨٧٦ لا يفلح من و له باللّعب ، و استهتر باللّهو و الطّرب. رستگار نمى‏گردد كسى كه واله باشد ببازى و لعب، و شيفته شده باشد بلهو و طرب.
١٠٨٧٧ لا يستغنى عامل عن الاستزادة من عمل صالح. بى‏نياز نمى‏گردد هيچ عمل كننده از طلب زياد كردن از عمل صالحى يعنى كسى بجائى نمى‏رسد از أعمال صالحه كه بس باشد او را و ديگر طلب زياده بر آن نبايد بكند بلكه بهر مرتبه كه برسد بايد كه طلب زياده بر آن بكند، زيرا كه فضل و كرم حق تعالى غير متناهى است و هر چند عمل صالح بنده زياد شود أجر و ثواب او را زياد ميكند و بجائى نمى‏رسد كه زياده بر آن نتواند داد، با آنكه آدمى هر چند عمل صالح كرده باشد جزمى نيست بقبول شدن آنها و رستگار شدن او بسبب آنها، پس تا تواند بايد كه زياد كند آنها را شايد كه يكى از آنها قبول شود و رستگار گردد بسبب آن.
١٠٨٧٨ لا يستغنى الحازم أبدا عن رأى سديد راجح. بى‏نياز نمى‏گردد دور انديش هرگز از رأى درست راجح، يعنى دورانديش بايد كه در هيچ كار مهمّى شتاب نكند تا اين كه در آن باب تحصيل كند رأى درست راجح در ميزان اعتبار بتفكّر و تدبّر و مشورت با عاقل دانا.
١٠٨٧٩ لا ينتصف من سفيه قطّ الّا بالحلم عنه. استيفاى حقّ خود نمى‏شود از هيچ سفيهى هرگز مگر ببردبارى از او، يعنى هر گاه سفيهى يا بى‏أدبى درشتى با كسى بكند انتقام كشيدن از او و استيفاى حقّ خود از او باينست كه بردبارى كند و در صدد تلافى ديگر برنيايد، چه اين معنى او را بسيار ناخوش آيد و تلافى درشتى و بى ادبى او باين مى‏شود و او ديگر ترك مى‏دهد، بخلاف اين كه در برابر درشتى كنند با او و ايذا و آزارى رسانند باو كه او را از آن چندان بد نمى‏آيد بلكه خوش مى‏آيد تا اين كه زياده كند آنچه را ميكرد و ترك ندهد آنرا، و مراد به «سفيه» چنانكه مكرّر مذكور شد نادان يا تنگ حلم يا بى‏حلم است.
١٠٨٨٠ لا يقابل مسى‏ء قطّ بأفضل من العفو عنه. در برابر كرده نمى‏شود گنهكارى هرگز بچيزى افزونتر از درگذشتن از او.
١٠٨٨١ لا خير فى المعروف الى غير عروف. نيست خيرى در احسان كردن بسوى غير عروفى، ظاهر اينست كه مراد به «عروف» در اينجا بسيار شناساست، يعنى كسى كه حقّ احسان را خوب شناسد و داند نه صبور يعنى بسيار صبر كننده كه معنى معروف «عروف» است.
١٠٨٨٢ لا يزكو عند اللَّه سبحانه الّا عقل عارف، و نفس عزوف. پاكيزه نمى‏شود نزد خداى سبحانه يا فزايش نمى‏كند نزد خداى سبحانه مگر عقلى عارف و نفسى عزوف، يعنى عقل عارف بخير و شرّ كارها بعلوم و معارف، و «نفسى عزوف» بفتح عين بى‏نقطه و ضمّ زاء بانقطه، يعنى بى‏رغبت در دنيا و برگردنده از آن.
١٠٨٨٣ لا خير فى الكذّابين، و لا فى العلماء الأفّاكين. نيست خيرى در كذّابان، يعنى بسيار دروغگويان و نه در علماى افّاكان يعنى برگردانندگان مردم از راه حقّ، و «افّاك» بمعنى كذّاب نيز شايع است نهايت در اينجا ظاهر آن معنيست.
١٠٨٨٤ لا خير فى قوم ليسوا بناصحين و لا يحبّون النَّاصحين . نيست خيرى در قومى كه نيستند ناصحان و دوست نمى‏دارند ناصحان را، يعنى صاف و خالص نيستند با يكديگر يا با مردم، و دوست نمى‏دارند مردم صاف خالص را، يا نيستند نصيحت كنندگان و دوست نمى‏دارند نصيحت كنندگان را.
١٠٨٨٥ لا خير فى الدّنيا الّا لأحد رجلين، رجل أذنب ذنوبا فهو
يتداركها بالتّوبة، و رجل يجاهد نفسه على طاعة اللَّه سبحانه. نيست خيرى در دنيا مگر از براى يكى از دو مرد، مردى كه گناه كرده باشد گناهانى را پس او تدارك و بازيافت كند آنها را بتوبه و رجوع و پشيمانى، و مردى كه جهاد كند با نفس خود بر فرمانبردارى خداى سبحانه.
١٠٨٨٦ لا ينجو من اللَّه سبحانه من لا ينجو النَّاس من شرّه. رستگارى نمى‏يابد از خداى سبحانه كسى كه رستگارى ندارند مردم از شرّ او.
١٠٨٨٧ لا يؤمن اللَّه عذابه من لا يأمن النَّاس جوره. ايمن نمى‏گرداند خدا از عذاب خود كسى را كه ايمن نيستند مردم از ستم او.
١٠٨٨٨ لا يقرب من اللَّه سبحانه الّا كثرة السّجود و الرّكوع. نزديك نمى‏گرداند بخداى مگر بسيارى سجود و ركوع يعنى بسيارى نماز، و مراد اينست كه چيزى مثل آن نزديك نمى‏گرداند يا هر گاه بى آن باشد و مراد نزديكى معنويست و رفعت و بلندى مرتبه در درگاه او.
١٠٨٨٩ لا يذهب الفاقة مثل الرّضا و القنوع. نمى‏برد درويشى و احتياج را چيزى مثل خشنودى و رضا بنصيب و بهره خود.
١٠٨٩٠ لا لوم لهارب من حتفه. نيست ملامتى از براى هيچ گريزنده از مرگ خود. ممكن است مراد كسى باشد كه بگريزد از جائى كه مظنّه مرگ او باشد مثل جائى كه وبا يا طاعونى در آن پيدا شود، و ممكن است كه مراد بمرگ شامل قتل نيز باشد و بنا بر اين بايد تخصيص داد بغير جهاد شرعى، و در جهاد شرعى نيز در بعضى صور كه تجويز آن شده.
١٠٨٩١ لا خير فى أخ لا يوجب لك مثل الّذى يوجب لنفسه.
نيست خيرى در برادرى كه لازم نگرداند از براى تو مثل آنچه لازم مى‏گرداند از براى نفس خود.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف جهنّم.
١٠٨٩٢ لا يظعن مقيمها، و لا يفادى أسيرها، و لا تقصم كبولها، لا مدّة للدّار فتفنى، و لا أجل للقوم فيقضى . حركت نمى‏كند اقامت كننده در آن، و فديه داده نمى‏شود أسير آن، و شكسته نمى‏شود بندهاى گران آن، نيست مدّتى از براى آن خانه پس فانى شود، و نه اجلى از براى قوم آن پس بگذرد، يعنى مقيمان و ساكنان در آن حركت نمى‏توانند كرد ببيرون رفتن از آن، و رهائى نمى‏يابند اسيران آن باين كه فديه داده شود از براى رهائى ايشان، چنانكه كفّار در دنيا اسير كه مى‏شدند گاهى بفديه رهائى مى‏يافتند، و بندهاى گران كه دارند نمى‏توان شكست كه از آن خلاص شوند و مدّت معيّنى نيست از براى آن خانه كه خراب و فانى شود بعد از آن، بلكه هميشه و پاينده باشد، و «نه أجلى» يعنى زمان معيّنى از براى حيات ايشان كه بگذرد آن و بميرند بعد از آن و خلاص گردند از آن عذاب، و ممكن است كه أجل بمعنى مرگ باشد و ترجمه اين باشد كه و نه مرگى از براى قوم آن كه بميرند هر گاه برسند آن، و بنا بر اين مفرد آوردن «يقضى» ممكن است كه باعتبار لفظ قوم باشد.
و فرموده است در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:
١٠٨٩٣ لا يحتسب رزيّة، و لا يخشع تقيّة، لا يعرف باب الهدى فيتّبعه، و لا باب الرّدى فيصدّ عنه. گمان نمى‏كند هيچ مصيبتى را، و فروتنى نمى‏كند از راه ترسى، نمى‏شناسد در
هدى را پس تابع گردد آن را، و نه درد وى را پس اعراض كند از آن، يعنى مغرور است بدنيا و گمان نمى‏كند كه مصيبتى پيش او آيد در آن، و فروتنى نمى‏كند از براى خدا از راه ترسى كه داشته باشد از او، و نمى‏شناسد در هدى و راه راست و دين حقّ را تا اين كه پيروى كند آن را، و نه در ردى، يعنى هلاكت و ضلالت را تا اين كه اعراض كند از آن.
١٠٨٩٤ لا مرحبا بوجوه لا ترى الّا عند كلّ سوء. مباد وسعت و فراخيى يعنى خوشيى از براى رويهائى كه ديده نمى‏شود مگر نزد هر بديى، مراد مذمّت جمعيست كه ديده نمى‏شوند مگر نزد هر واقعه ناخوشى و نفرين بر ايشان باين كه خوشيى از براى ايشان مباد و مراد يا جمعى‏اند كه خواهان فتنه و آشوبند و هر فتنه و آشوبى كه شد دنباله آن ميشوند و در غير آنها كسى نمى‏بيند و نمى‏شناسد آنها را، يا عمله موتى كه در غير مصائب ديده نمى‏شوند، و بنا بر اين غرض نهى از چنين شغل و پيشه است و كراهت آن، و در نهج البلاغه گفته كه: اين را فرموده در وقتى كه گناهكارى را آورده بودند و با او بود غوغاء يعنى جمعى كثير مخلوط بيكديگر، و بنا بر اين مراد معنى اوّل است و شامل معنى دويم نيز مى‏تواند بود و در بعضى نسخه‏هاى كتاب مذكور لفظ «كلّ» نيست و ترجمه اينست كه: ديده نمى‏شود مگر بنزد بديى، و اين ظاهرترست .
١٠٨٩٥ لا رياسة كالعدل فى السّياسة. نيست رياستى مانند عدل در سياست يعنى سياست رعيّت، و مراد به «سياست رعيّت» چنانكه مكرّر مذكور شد امر و نهى ايشانست و مراد اينست كه: نيست رياست و مهتريى مانند رياست و مهتريى كه با عدل در سياست رعيّت باشد.
١٠٨٩٦ لا خير فى المنظر الّا مع حسن المخبر.
نيست خيرى در منظر مگر با نيكوئى مخبر يعنى نيست خيرى در نيكوئى منظر يعنى صورت و هيئت كه جايگاه نظرست مگر با نيكوئى مخبر يعنى مگر با نيكوئى خبر از او و اين كه او را بنيكوئى وصف كنند يا نيكوئى جايگاه خبر از او كه احوال او باشد، يا نيكوئى آنچه خبر مى‏دهند بآن از او كه همان احوال او باشد، و ممكن است كه مراد به «مخبر» خبر دادن او باشد و مراد مطلق كلام باشد، يا مراد به «مخبر» زبان باشد و مراد اين باشد كه: نيست خيرى در نيكوئى صورت مگر با نيكوئى كلام و سخن، يا نيكوئى زبان باز بهمان اعتبار، و بر هر تقدير مراد يا ظاهر آن باشد كه نيكوئى اصل سخن گفتن باشد يا نيكوئى سخنان.
١٠٨٩٧ لا خير فى شيمة كبر و تجبّر و فخر. نيست خيرى در خوى تكبّر و نخوت و فخر كردن.
١٠٨٩٨ لا ينبغي أن يعدّ عاقلا من يغلبه الغضب و الشّهوة. نيست سزاوار اين كه شمرده شود عاقل كسى كه غلبه ميكند بر او غضب و شهوت.
١٠٨٩٩ لا تنجع الرّياضة الّا فى نفس يقظة. سود نمى‏دهد رياضت مگر در نفسى بيدار، «رياضت» در اصل تعليم كردن اسب است و بآن اعتبار معلّم آن را «رايض» گويند و مراد در اينجا نصيحت و تربيت است و اين كه آن سود نمى‏دهد مگر در نفسى كه بيدار باشد و خواب غفلت او را فرو نگرفته باشد، و در بعضى نسخه‏ها بعد از يقظه و همه نيز هست و ظاهر اينست كه وهميست از بعضى ناسخين و اين كه اين فقره اخت فقره بعد است و بنا بر اين آخر فقره بايد «يقظه» باشد، يا اين كه مجموع يك فقره است باضافه واو عطفى ميانه آنها چنانكه در بعضى نسخه‏ها موجودست و بر تقدير صحّت آن ممكن است «وهمة» يك كلمه باشد بفتح واو و كسر هاء و فتح ميم و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى.
بيدار كه آنچه گويند بيفتد در خاطر او و دل او قفل نشده باشد بمرتبه كه پند و موعظه در آن در نيايد، يا مگر در نفسى بزرگ مرتبه، يا مگر در نفسى رام كه سركشى زياد نداشته باشد، يا مگر در نفسى صاحب قوّت كه قوّت بر مخالفت هوا و هوس خود داشته باشد.
و ممكن است كه واو واو عطف باشد و «همّة» بكسر هاء و تشديد ميم مفتوح باشد و ترجمه اين باشد كه: مگر در نفسى بيدار و در همّت و عزمى يعنى در صاحب همّت و عزمى كه ترك آن شهوت و خواهش خود تواند كرد، و در بعضى نسخه‏ها «فى ذى نفس يقظة و همّة» است يعنى مگر در صاحب نفسى بيدار و همّتى، و بنا بر آن تكلّف معنى آخر كمترست، و اللّه تعالى يعلم.
١٠٩٠٠ لا تنفع الصّنيعة الّا فى ذى وفاء و حفيظة. نفع نمى‏دهد احسان مگر در صاحب وفائى و حميّتى، و مراد حميّت نيكوست.
١٠٩٠١ لا خير فى لذّة توجب ندما، و شهوة تعقب ألما. نيست خيرى در لذّتى كه لازم سازد پشيمانيى را، و شهوتى كه از پى آورد المى را.
[و فرموده است در وصف آل محمّد عليهم السّلام:]
١٠٩٠٢ لا يقاس بآل محمّد صلوات اللَّه عليهم من هذه الامّة أحد، و لا يستوى بهم من جرت نعمتهم عليه أبدا. سنجيده نمى‏شود با آل محمّد-  رحمتهاى خدا بر ايشان باد-  از اين أمّت هيچ كس، و برابر نمى‏شود با ايشان كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او هرگز، «آل» بمعنى أهل است نهايت مخصوص شده استعمال آن در اهل كسى كه بزرگيى بوده باشد او را بحسب آخرت يا دنيا مانند آل ابراهيم عليهم السلام‏
و آل فرعون عليه اللعنه، و مراد اينست كه در فضل و شرف هيچ كس از اين امّت سنجيده نمى‏شود با آل پيغمبر كه آن حضرت است و ساير أئمّه معصومين صلوات اللَّه و سلامه عليهم أجمعين و در نهج البلاغه «لا يسوّى بهم» است يعنى برابر گردانيده نمى‏شود و اين بحسب لغت ظاهرترست، زيرا كه استعمال «يستوى» بمعنى «برابر مى‏شود با او» معروف نيست و در بعضى نسخه‏هاى اين كتاب «لا يساويهم» است يعنى مساوى نيست با ايشان، و اين هم خوب است و در اكثر نسخه‏هاى قاموس «استويته» بمعنى «برابر كردم آنرا با آن» نقل كرده و بنا بر اين در اينجا «لا يستوى» بصيغه مجهول خوانده مى‏تواند شد بر قياس «لا يقاس» يعنى برابر كرده نمى‏شود نهايت استعمال آن بنظر نمى‏رسد، و در بعضى نسخه‏هاى بجاى «استويته» «أسويته» است و ظاهر صحّت آنست در هر صورت مراد آنست كه مرتبه ايشان يعنى آل محمّد عليهم السّلام برترست از همه ديگران و مراد به «كسى كه روان شده نعمت ايشان بر او» ساير مسلمانانست كه اسلام و هر شرف و فضيلتى كه دارند نعمتيست كه روان شده از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله بر ايشان، و هر نعمتى كه از كسى بكسى برسد چنانكه صاحب آن از آن راه حقّى دارد بر او، اهل او نيز با او شريك‏اند و بآن اعتبار حقّى بر او دارند خصوصا آن اهل كه بعضى بمنزله نفس آن حضرت و باقى هر يك پاره از او بودند و هر يك را در ترويج اسلام و استحكام آن حقّ عظيمى بود خصوصا آن حضرت را صلوات اللَّه و سلامه عليه چنانكه مشهور و معروفست و محتاج ببيان نيست، و ممكن است كه مراد به «نعمت ايشان» اين باشد كه وجود هر نعمتى كه ديگران دارند همه نعمتيست كه از ايشان روان شده بر ايشان، زيرا كه دنيا بوجود ايشان برپاست و همين كه خالى شود از آن در ساعت فرو رود زمين و برگردد آنچه بر آنست چنانكه در أحاديث بسيار وارد شده.
١٠٩٠٣ لا شرف أعلى من التّقوى.
نيست شرف و بلندى مرتبه بالاتر از پرهيزگارى.
١٠٩٠٤ لا تلف أعظم  من الهوى. نيست تلفى عظيمتر از هوى و هوس، زيرا كه آن سبب تلف دين و آخرت مى‏گردد و كدام تلف عظيمتر از آن باشد.
١٠٩٠٥ لا عمل أفضل  من الورع. نيست عملى افزونتر از پرهيزگارى و ورع.
١ق٠٩٠٦ لا ذلّ أعظم  من الطّمع. نيست خواريى عظيمتر از طمع.
١٠٩٠٧ لا لباس أفضل  من العافية. نيست جامه افزونتر از عافيت، مراد عافيت از بيماريها و مخاوف دنيويست و تشبيه آن بجامه باعتبار فرو گرفتن آنست بدن را مانند جامه.
١٠٩٠٨ لا شي‏ء أفضل  من إخلاص عمل فى صدق نيّته. نيست چيزى افزونتر از خالص كردن عملى در راستى نيّت يعنى از اخلاص عملى كه در راستى نيّت كرده مى‏شود يعنى نيّت در آن راست و درست باشد از براى خدا و اين بمنزله بيان اخلاص عمل است.
١٠٩٠٩ لا شي‏ء أحسن  من عقل مع علم، و علم مع حلم، و حلم مع قدرة. نيست چيزى نيكوتر از عقلى با علمى، و علمى با حلمى، و حلمى با قدرتى، يعنى حلمى كه با وجود قدرت بر تلافى و انتقام باشد.
١٠٩١٠ لا ينصح اللّئيم أحدا الّا عن رغبة أو رهبة، فاذا زالت الرّغبة و الرّهبة عاد الى جوهره. صاف و خالص نمى‏شود لئيم با كسى مگر از راه رغبتى يا ترسى، پس هر گاه زايل شود آن رغبت و آن ترس برگردد بسوى گوهر خود، مراد به «لئيم» دنىّ پست مرتبه است و مراد اينست كه اوصاف و خالص سلوك نمى‏كند با كسى مگر اين كه رغبتى داشته باشد در احسان او يا ترسى داشته باشد از او، پس هرگاه زايل شود آن، برميگردد بگوهر ذات خود و عمل ميكند بر وفق مقتضاى آن كه شرارت و بدى باشد، و ممكن است كه در وقت رغبت يا ترس در باطن نيز صاف شود و چون آن زايل شود برگردد بهمان ذات و خود و ناصافى آن.
١٠٩١١ لا نعمة أهنأ  من الأمن. نيست نعمتى گواراتر از امنيّت.
١٠٩١٢ لا سوأة أقبح  من المنّ. نيست خوى بدى زشتتر از منّت گذاشتن، زيرا كه آن خوى بديست كه بعبث احسانها را نيز باطل ميكند بخلاف خويهاى بد ديگر كه همين بدى خود را دارند.
١٠٩١٣ لا خير فى قلب لا يخشع، و عين لا تدمع، و علم لا ينفع. نيست خيرى در دلى كه فروتنى نكند و چشمى كه اشك نريزد، و علمى كه نفع ندهد، يعنى سودى نداشته باشد از براى آخرت مثل بعضى علوم كه متعلّق بعقايد دينيّه و تكاليف شرعيّه نباشد و از مقدّمات آنها نيز نباشد يا آن علوم نيز هر گاه عمل نشود بر وفق آنها.
١٠٩١٤ لا خير فى عمل الّا مع اليقين و الورع. نيست خيرى در عملى مگر با يقين و پرهيزگارى، يعنى يقين بأحوال مبدأ و معاد و پرهيزگارى در عمل.
١٠٩١٥ لا تسكن الحكمة قلبا مع شهوة. ساكن نمى‏شود حكمت دلى را با شهوتى، مراد بحكمت چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست است و مراد اينست كه صاحب آن كسى مى‏شود كه شهوتها و خواهشهاى دنيوى را از خود سلب كرده باشد، يا اين كه اگر بعد از تحصيل آن شهوتى در دل او بهم رسد آن علم زايل شود از او و مبدّل شود بجهل و اعتقاد فاسد.
١٠٩١٦ لا حكمة الّا بعصمة. نيست حكمتى مگر بعصمتى، يعنى مگر بنگهداريى از جانب حق تعالى كه معين او باشد پس آدمى بايد كه هميشه متوسّل بدرگاه او باشد و سؤال عطاى آن و بقاى آن نمايد، و ممكن است مراد به «عصمت» نگهدارى خود باشد از معاصى و حرامها و اين كه حكمت بى‏آن حاصل نشود، يا اگر شده باشد رحلت كند و مبدّل گردد بجهل.
١٠٩١٧ لا قوىّ أقوى ممّن قوى على نفسه فملكها. نيست توانائى تواناتر از كسى كه توانا باشد بر نفس خود پس مالك شده‏
باشد آن را يعنى آن را در فرمان خود در آورده باشد.
١٠٩١٨ لا عاجز  أعجز ممّن أهمل نفسه فأهلكها. نيست ناتوانى ناتوانتر از كسى كه وا گذاشته باشد نفس خود را، پس هلاك كرده باشد آنرا.
١٠٩١٩ لا غنى مع سوء تدبير. نيست توانگريى با بدى تدبيرى يعنى حاصل نمى‏تواند شد با آن، و اگر حاصل شده باشد هر گاه با آن باشد در اندك زمانى زايل شود، و در بعضى نسخه‏ها «تبذير»: بجاى «تدبير» است و ترجمه اينست كه: با بدى اسرافى يعنى اسرافى كه بدست يا باسراف زيادى كه بدتر از اسراف كم است.
١٠٩٢٠ لا فقر مع حسن تدبير. نيست درويشيى و حاجتى با نيكوئى تدبيرى، يعنى با وجود نيكوئى تدبير درويشى و فقر باقى نمى‏ماند بلكه مبدّل مى‏شود بتوانگرى، يا اين كه با نيكوئى تدبير مى‏توان قناعت كرد به آن چه باشد و خود را محتاج مردم نساخت كه آن حقيقت توانگريست.
١٠٩٢١ لا يكون العالم عالما حتّى لا يحسد من فوقه، و لا يحتقر من دونه، و لا يأخذ على علمه شيئا من حطام الدّنيا. نمى‏باشد عالم عالم تا اين كه رشك نبرد كسى را كه بالاتر از او باشد، و كوچك نشمارد كسى را كه پست‏تر از او باشد، و فرا نگيرد بر علم خود چيزى را از حطام دنيا، يعنى از براى حكمى كه كند يا از براى تعليمى كه نمايد، و «حطام» بضمّ حاء و طاء هر دو بى نقطه چنانكه قبل از اين مذكور شد شكسته ريزه گياه خشك را گويند، و «متاع دنيا» را حطام گويند باعتبار تشبيه بآن در كم قدرى و بى اعتبارى.
حرف ياء
حرف ياء بلفظ «ينبغي»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ «ينبغي» كه بمعنى «سزاوار ميباشد» است.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١٠٩٢٢ ينبغي للعاقل أن لا يخلو فى كلّ حالة عن طاعة ربّه و مجاهدة نفسه. سزاوار ميباشد از براى عاقل اين كه خالى نشود در هر حالى از فرمانبردارى پروردگار خود و جهاد كردن با نفس خود.
١٠٩٢٣ ينبغي للعاقل أن يعمل للمعاد، و يستكثر من الزّاد، قبل زهوق نفسه، و حلول رمسه. سزاوار ميباشد از براى عاقل اين كه عمل كند از براى روز بازگشت، و رغبت كند در بسيار از توشه پيش از بيرون رفتن نفس خود، و فرود آمدن در قبر خود.
١٠٩٢٤ ينبغي للمؤمن أن يستحيى اذا اتّصلت له فكرة فى غير طاعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اين كه شرم كند هر گاه پيوسته شود از براى او تفكّرى در غير طاعتى، يعنى بپيوندد باو يا اين كه تفكّر پيوسته كه امتدادى داشته باشد حاصل شود از براى او، و دويم بحرف لام أنسب است يعنى «له» و بنا بر اوّل «به» با باء أظهر بود.
١٠٩٢٥ ينبغي للمؤمن أن يلزم الطّاعة، و يلتحف الورع و القناعة. سزاوار ميباشد از براى مؤمن اين كه لازم گردد طاعت را و جدا نشود از آن، و بپوشد جامه پرهيزگارى و قناعت را.
١٠٩٢٦ ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن لا يخلو قلبه من رجائه و خوفه. سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد خداى سبحانه را اين كه خالى نشود دل او از اميد خدا و بيم او.
١٠٩٢٧ ينبغي لمن عرف نفسه أن يلزم القناعة و العفّة. سزاوار ميباشد از براى كسى كه بشناسد نفس خود را اين كه لازم باشد قناعت و عفّت را، يعنى هر كه همين قدر معرفت بهم رساند كه خود را بشناسد سزاوارست كه لازم باشد آنها را و جدا نشود از آنها، يا اين كه هر كه نفس خود را بشناسد حرص آن را در دنيا و رغبت آن را در حرامها ميداند پس سزاوارست از براى او كه لازم باشد قناعت را كه اگر از آن جدا شود فى الجمله طلب زيادتى كند پس بهيچ مرتبه نمى‏ايستد و بهر مرتبه كه رسيد طلب زياده بر آن ميكند و هميشه در تعب و زحمت طلب مى‏باشد، و همچنين سزاوارست كه لازم باشد عفّت را، زيرا كه همين كه از آن جدا شود و راه ارتكاب حرامى هر چند صغيره باشد بخود بدهد ديگر ضبط خود نمى‏تواند كرد و يك بار خبردار مى‏شود كه در گناهان بسيار افتاده و خود را هلاك كرده.
١٠٩٢٨ ينبغي لمن عرف الدّنيا أن يزهد فيها و يعزف  عنها. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد دنيا را اين كه بى‏رغبت باشد در آن و برگردد از آن.
١٠٩٢٩ ينبغي لمن عرف دار الفناء أن يعمل لدار البقاء. سزاوار ميباشد از براى كسى كه شناخته باشد سراى فنا را اين كه عمل كند از براى سراى بقا.
١٠٩٣٠ ينبغي لمن علم شرف نفسه أن ينزّهها عن دناءة الدّنيا. سزاوارست از براى كسى كه بداند شرف نفس خود را اين كه پاكيزه دارد آنرا از پستى دنيا، مراد شرف مطلق نفس انسانيست و استعداد و قابليتى كه دارد از براى رسيدن بمراتب عاليه أخروى هر چند شرف ديگر نداشته باشد.
١٠٩٣١ ينبغي لمن عرف سرعة رحلته أن يحسن التّأهّب لنقلته. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب كوچ كردن خود را اين كه نيكو كند آماده شدن را از براى رحلت خود.
١٠٩٣٢ ينبغي للعاقل أن يقدّم لآخرته، و يعمر دار اقامته. سزاوارست از براى عاقل اين كه پيش فرستد از براى آخرت خود، و آباد كند سراى اقامت خود را.
١٠٩٣٣ ينبغي لمن علم سرعة زوال الدّنيا أن يزهد فيها. سزاوارست از براى كسى كه بداند شتاب زايل شدن دنيا را اين كه بى‏رغبت باشد در آن.
١٠٩٣٤ ينبغي لمن أيقن ببقاء الآخرة و دوامها أن يعمل لها. سزاوارست از براى كسى كه يقين كند بباقى بودن آخرت و پايندگى آن اين كه عمل كند از براى آن.
١٠٩٣٥ ينبغي لمن عرف اللَّه سبحانه أن يرغب فيما لديه. سزاوارست از براى كسى كه شناخته باشد خداى سبحانه را اين كه رغبت كند در آنچه نزد اوست.
۱۸
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم ١٠٩٣٦ ينبغي لمن رضى بقضاء اللَّه سبحانه أن يتوكّل عليه. سزاوارست از براى كسى كه راضى و خشنود باشد بقضا و حكم خداى سبحانه اين كه توكّل كند بر او.
١٠٩٣٧ ينبغي لمن عرف نفسه أن لا يفارقه الحزن و الحذر. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد نفس خود را اين كه جدائى نكند از او اندوه و انديشه كردن، زيرا كه كسى كه نفس خود را بشناسد بديهاى آن بر او ظاهر مى‏شود پس بايد كه از براى آنها هميشه در اندوه و انديشه باشد.
١٠٩٣٨ ينبغي لمن عرف الزّمان أن لا يأمن الصّروف و الغير. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد روزگار را اين كه ايمن نباشد از تغييرات و حوادث آن.
١٠٩٣٩ ينبغي لمن عرف النَّاس أن يزهد فيما فى أيديهم. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد مردم را اين كه بى رغبت باشد در آنچه در دستهاى ايشانست.
١٠٩٤٠ ينبغي لمن عرف الأشرار أن يعتزلهم. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد بدان را اين كه كناره كند از ايشان.
١٠٩٤١ ينبغي لمن عرف الفجّار أن لا يعمل عملهم. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد فاسقان را اين كه نكند عمل ايشان را، زيرا هر كه بشناسد ايشان را ظاهر مى‏شود بر او ضعف ايمان و سستى اعتقاد ايشان و سبكى و خوارى ايشان در نظرها بحسب مراتب خود و بدى عاقبت ايشان در اكثر بحسب دنيا قطع نظر از آخرت، پس سزاوارست كه نكند عمل ايشان را
و اگر نه او هم مثل ايشان خواهد شد.
١٠٩٤٢ ينبغي للعاقل أن يكتسب بماله المحمدة، و يصون نفسه عن المسألة. سزاوارست از براى عاقل اين كه كسب كند بمال خود محمدت، و نگاهدارد نفس خود را از مسألت، يعنى سخاوت و جودى داشته باشد كه مردم بسبب آن محمدت يعنى وصف او بخوبى كنند امّا نه بمرتبه زياد كه خود را محتاج بمسألت يعنى سؤال و طلب سازد، و ممكن است كه «و نگاه دارد» متعلّق بسابق نباشد بلكه بيان امرى ديگر باشد كه سزاوارست از براى عاقل و آن اين باشد كه نگاهدارد نفس خود از سؤال و طلب از مردم و خفّت و خوارى آن.
١٠٩٤٣ ينبغي أن تكون أفعال الرّجل أحسن من أقواله، و لا تكون أقواله أحسن من أفعاله. سزاوارست كه بوده باشد كردارهاى مرد نيكوتر از گفتارهاى او، و نبوده باشد گفتارهاى او نيكوتر از كردارهاى او، يعنى هر كارى را كه متعهّد شود و گويد كه چنان و چنان ميكنم هر گاه بكند نيكوتر از آن باشد كه گفته، نه اين كه آنچه گفته نيكوتر باشد از آنچه كرده، يا اين كه آنچه گويد از مواعظ و نصايح مردم خود بهتر از آن كند، نه اين كه آنها بهتر باشد از آنچه خود كند.
١٠٩٤٤ ينبغي للعاقل أن يخاطب الجاهل مخاطبة الطّبيب المريض. سزاوارست از براى عاقل اين كه سخن گويد با جاهل سخن گفتن طبيب با بيمار يعنى به آن چه دواى درد جهل او و باعث زوال آن باشد نه اين كه واگذارد او را بحال خود و با او سخنان ديگر گويد يا بر وفق جهل او سخن گويد كه مؤكّد آن گردد.
١٠٩٤٥ ينبغي أن يتداوى المرء من أدواء الدّنيا كما يتداوى ذو العلّة و يحتمى من شهواتها و لذّاتها كما يحتمى المريض. سزاوارست اين كه مداوا كند مرد از دردهاى دنيا چنانكه مداوا ميكند صاحب علّت، و پرهيز كند از شهوتهاى آن و لذّتهاى آن چنانكه پرهيز ميكند بيمار، مراد به «دردهاى دنيا» دردهاى دوستى آن و خواهش آنست.
١٠٩٤٦ ينبغي أن يكون علم الرّجل زائدا على نطقه، و عقله غالبا على لسانه. سزاوارست اين كه بوده باشد دانش مرد زياده بر گويائى او، و زيركى او غالب بر زبان او.
١٠٩٤٧ ينبغي أن يكون الرّجل مهيمنا على نفسه، مراقبا قلبه، حافظا لسانه. سزاوارست اين كه بوده باشد مرد گواه بر نفس خود، نگهبان دل خود را، حفظ كننده زبان خود را، و اين فقره مباركه در بعضى نسخه‏ها نيست .
١٠٩٤٨ ينبغي للعاقل أن يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم و سكر المدح و سكر الشّباب فانّ لكلّ ذلك رياحا خبيثة تسلب العقل و تستخفّ الوقار. سزاوارست از براى عاقل اين كه نگهدارى كند خود را از مستى مال، و مستى توانائى، و مستى علم، و مستى مدح، و مستى جوانى، پس بدرستى كه از براى همه اينها بادهاى پليد باشد كه زايل كنند عقل را، و سبك گردانند وقار را، مراد به «مستى‏
مدح» مستيى است كه بسبب مدح و ستايش مردم كسى را حاصل مى‏شود در او، و مراد اينست كه بسبب هر يك از اينها باد نخوت و خودبينى و عجب در اين كس بهم مى‏رسد كه زايل ميكند عقل را، و سبك مى‏گرداند وقار را، مانند كسى كه مست گردد، پس بايد كه عاقل نگهدارى خود كند از مستى آنها. ١٠٩٤٩ ينبغي للعاقل أن يكثر من صحبة العلماء و الأبرار، و يجتنب مقارنة الأشرار و الفجّار. سزاوارست از براى عاقل اين كه بسيار كند صحبت علما و نيكوكاران را، و كناره كند از همراهى بدان و فاسقان.
١٠٩٥٠ ينبغي أن يهان مغتنم مودّة الحمقى. سزاوارست اين كه خوار كرده شود غنيمت شمارنده دوستى فرقه احمقان يعنى كم عقلان.
١٠٩٥١ ينبغي لمن أراد صلاح نفسه و احراز دينه أن يجتنب مخالطة أبناء الدّنيا. سزاوارست از براى كسى كه خواهد صلاح نفس خود را، و جمع كردن دين خود را اين كه كناره كند از آميزش پسران دنيا.
١٠٩٥٢ ينبغي لمن عرف نفسه أن لا يفارقه الحذر و النّدم، خوفا أن تزلّ به القدم. سزاوارست از براى كسى كه بشناسد نفس خود را اين كه جدائى نكند از او حذر و پشيمانى، از روى ترس اين كه بلغزد پاى او، مراد به «حذر» انديشه كردنست از بديهاى آن و تدارك كردن آنها بتوبه و أعمال صالحه، و ممكن است كه حذر
از كردن بديها باشد بعد از اين و پشيمانى از آنچه سابق كرده باشد و از روى ترس اين كه اين جدا نشدن از حذر و پشيمانى از راه ترس اين باشد كه مبادا بسبب آنچه كرده يا خواهد كه بكند بلغزد پاى او و بيفتد در هلاكت أخروى.
١٠٩٥٣ ينبغي أن يكون التّفاخر بعلىّ الهمم، و الوفاء بالذّمم، و المبالغة فى الكرم، لا ببوالى الرّمم، و رذائل الشّيم. سزاوارست اين كه بوده باشد مفاخرت كردن با يكديگر ببلند همّتها، و وفا كردن بپيمانها، و مبالغه در كرم نه بكهنه‏هاى استخوانهاى پوسيده و نكوهيده‏هاى خويها، مراد اينست كه چيزى كه قابليّت اين دارد كه كسى مفاخرت كند بآن همّت و عزم بلندست كه برساند آدمى خود را بآن بشرف و مرتبه بلندى و وفا كردن بعهدها و پيمانها كه بكند، و مبالغه در كرم يعنى جهد كردن و كوتاهى نكردن در آن، و مراد به «كرم» سخاوت وجودست يا گرامى و بلند مرتبه بودن، «نه بكهنه‏هاى استخوانهاى پوسيده» يعنى نه به آن چه شايع است ميانه مردم كه مفاخرت ميكنند ببزرگى پدران و أجداد و انتساب بايشان  كه بمنزله ريسمان كهنه است و مفاخرت ميكنند بخويهاى نكوهيده مثل شدّت غضب و تعدّى و طغيان و بى باكى در قتل و غارت و أمثال آنها.
١٠٩٥٤ ينبغي للعاقل اذا علّم أن لا يعنف، و اذا علّم أن لا يأنف. سزاوارست از براى عاقل هر گاه تعليم كند اين كه درشتى نكند، و هر گاه تعليم كرده شود اين كه آن را ننگ و عار خود نداند.
حرف ياء بلفظ «يستدلّ» بصيغه مجهول
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ «يستدلّ» بصيغه مجهول يعنى دليل گفته مى‏شود. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١٠٩٥٥ يستدلّ على ايمان الرّجل بالتّسليم و لزوم الطّاعة. دليل گفته مى‏شود بر ايمان مرد بتسليم و لازم بودن طاعت، يعنى آنها در هر كه باشد دليل ايمان اوست، و مراد به «تسليم» رضا و خشنوديست به آن چه حقّ تعالى تقدير كرده از براى او در هر باب، و به «لازم بودن طاعت» جدا نشدن از اطاعت و فرمانبردارى اوست تعالى شأنه.
١٠٩٥٦ يستدلّ على عقل الرّجل بالتّحلّى بالعفّة و القناعة. دليل گفته مى‏شود بر عقل مرد بزيور يافتن بعفّت و قناعت يعنى زيور يافتن باينها در هر كه باشد دليل عقل و زيركى اوست و مراد به «عفّت» چنانكه مكرّر مذكور شد باز ايستادن از حرامهاست.
١٠٩٥٧ يستدلّ على عقل كلّ امرى‏ء بما يجرى على لسانه. دليل گفته مى‏شود بر عقل هر مردى به آن چه روان مى‏شود بر زبان او، يعنى سخنان هر كس دليل بر قدر عقل و زيركى او مى‏شود.
١٠٩٥٨ يستدلّ على الإدبار بأربع، سوء  التّدبير، و قبح  التّبذير، و قلّة  الاعتبار، و كثرة الاعتذار . دليل گفته مى‏شود بر ادبار بچهار چيز، بدى تدبير، و زشتى اسراف، و كمى عبرت گرفتن، و بسيارى مغرور شدن، يعنى هر يك از اينها در كسى كه باشد دليل ادبار او و پشت گردانيدن دولت است از او، يا اين كه جمع شدن هر چهار در كسى دليل آنست و مراد به «زشتى اسراف» اسرافهاى زيادست كه پر زشت است يا هر اسرافى كه زشت است و بنا بر اين بايد كه هر يك دليل نباشد بلكه هر چهار دليل باشد.
١٠٩٥٩ يستدلّ على دين الرّجل بحسن تقواه و صدق ورعه. دليل گفته مى‏شود بر دين مرد بنيكوئى تقواى او، و راستى ورع او، مراد بتقوى و ورع هر دو پرهيزگاريست، و «راستى ورع» تأكيد نيكوئى تقوى است.
١٠٩٦٠ يستدلّ على شرّ الرّجل بكثرة شرهه و شدّة طمعه. دليل گفته مى‏شود بر بدى مرد ببسيارى غلبه حرص او و سختى طمع او.
١٠٩٦١ يستدلّ على عقل الرّجل بحسن مقاله، و على طهارة أصله بجميل أفعاله. دليل گفته مى‏شود بر عقل و زيركى مرد بنيكوئى گفتار او، و بر پاكى اصل و نژاد او بزيبائى كردارهاى او.
١٠٩٦٢ يستدلّ على نبل الرّجل بقلّة مقاله، و على تفضّله بكثرة احتماله. دليل گفته مى‏شود بر نبل مرد بكمى گفتار او و بر افزونى او ببسيارى احتمال او، چنانچه مكرّر مذكور شد «نبل» بضمّ نون و سكون باء يك نقطه بمعنى تندى فطنت است يا نجابت، و مراد به «احتمال» بر خود گرفتن مؤنات و اخراجات و ديون مردم است يا متحمّل شدن بى‏ادبيهاى ايشان.
١٠٩٦٣ يستدلّ على كرم الرّجل بحسن بشره، و بذل برّه. دليل گفته مى‏شود بر كرم مرد بنيكوئى شگفتى او، و بذل احسان او، مراد بكرم جود و سخاوت است يا گرامى و بلند مرتبه بودن.
١٠٩٦٤ يستدلّ على المحسنين بما يجرى لهم على ألسن الأخبار و حسن الأفعال و جميل السّيرة. دليل گفته مى‏شود بر نيكوكاران به آن چه روان مى‏شود از براى ايشان بر زبانهاى نيكان، و نيكوئى أفعال و زيبائى سيرت، يعنى دليل بر بودن كسى از جمله نيكوكاران اينست كه حق تعالى روان مى‏سازد بر زبان نيكان مدح او و وصف او بخوبى، پس اين دليل است از براى هر كه بشنود اين را از ايشان و هر چند كه خود كار خوبى از او نديده باشد، و همچنين أفعال نيكو دليل آنست و اين ظاهرست، و همچنين سيرت زيبا يعنى طريقت نيكو در سلوك يا بنيّات نيكو.
١٠٩٦٥ يستدلّ على ادبار الدّول بأربع، تضييع  الاصول،
و التمسّك بالغرور، و تقديم الأراذل، و تأخير الأفاضل. دليل گفته مى‏شود بر ادبار دولتها، و پشت گردانيدن آنها بچهار چيز، ضايع كردن اصلها، و دست زدن بغرور، و پيش انداختن اراذل، و پس انداختن افاضل، ممكن است كه دليل اجتماع هر چهار باشد، و ممكن است كه هر يك دليل باشد نهايت دو تاى آخر هر يك ديگرى را لازم دارند پس در تحقيق دليل يكى از سه تا مى‏شود و مراد به «أصلها» يا قواعد و قوانين حسنه است كه ارباب دول سابق گذاشته باشند، و به «ضايع كردن آنها» مخالفت آنها، و يا مردم اصيل و خانواده‏هاى بزرگ، و به «ضايع كردن آنها» بر انداختن آنها و يا مهمل گذاشتن و كار نفرمودن بايشان، و مراد به «پيش انداختن اراذل و پس انداختن أفاضل» اينست كه مناصب و خدمات بزرگ بمردم دنىّ پست مرتبه داده شود و خدمات خرد بمردم بلند مرتبه كه ايشان بايد كه تابع آن اراذل گردند.
١٠٩٦٦ يستدلّ على المروّة بكثرة الحياء و بذل النّدى و كفّ الأذى. دليل گفته مى‏شود بر مروّت و آدميّت ببسيارى شرم و حيا، و بذل احسان و عطا، و بازداشتن آزار و ايذاء.
١٠٩٦٧ يستدلّ على اللّئيم بسوء الفعل و قبح الخلق و ذميم البخل. دليل گفته مى‏شود بر لئيم ببدى كردار و زشتى خوى و نكوهيده بخيلى، مراد بلئيم در اينجا شخص دنىّ پست مرتبه است و مراد استدلال بر لئيم بودنست، و «نكوهيده بخيلى» يعنى بخيلى زياد كه پر نكوهيده و مذموم است يا اصل بخيلى كه نكوهيده و مذموم است.
١٠٩٦٨ يستدلّ على الايمان بكثرة التّقى، و ملك الشّهوة، و غلبة الهوى.
دليل گفته مى‏شود بر ايمان ببسيارى پرهيزگارى، و مالك بودن شهوت، و غلبه هوى، «مالك بودن شهوت» يعنى آنرا در فرمان خود داشتن مانند مملوك، و «غلبه هوى» يعنى غلبه بر هوا و هوس و اين بمنزله تأكيد مالك بودن شهوتست.
١٠٩٦٩ يستدلّ على فضلك بعملك، و على كرمك ببذلك. دليل گفته مى‏شود بر افزونى مرتبه تو بعمل تو، و بر كرم تو بعطاى تو، مراد بكرم سخاوت است يا شرف و بلندى مرتبه.
١٠٩٧٠ يستدلّ على اليقين بقصر الأمل و اخلاص العمل و الزّهد فى الدّنيا. دليل گفته مى‏شود بر يقين بكوتاهى أمل، و خالص گردانيدن عمل، و بى رغبتى در دنيا، يعنى بر يقين كسى بمبدأ و معاد بوجود اين صفات در او.
١٠٩٧١ يستدلّ على حلم الرّجل بكثرة احتماله و على نبله بكثرة انعامه. دليل گفته مى‏شود بر بردبارى مرد ببسيارى احتمال او، و بر نبل او ببسيارى انعام او، مراد به «احتمال» تحمّل كردن آزارها و بى‏ادبيهاى مردم است، و به «نبل» نجابت، يا تندى فطنت، يا افزونى مرتبه.
١٠٩٧٢ يستدلّ على خير كلّ امرء و شرّه و طهارة أصله و خبثه بما يظهر من أفعاله. دليل گفته مى‏شود بر خوبى هر مردى و بدى او، و پاكى اصل او و پليدى آن به آن چه ظاهر مى‏شود از كردارهاى او.
١٠٩٧٣ يستدلّ على ما لم يكن بما قد كان.
دليل گفته مى‏شود بر آنچه واقع نبوده به آن چه بتحقيق بوده، ممكن است كه مراد اين باشد كه مى‏توان استدلال كرد به آن چه واقع شده بر آنچه واقع نشده، و استنباط حال آن از آن مى‏توان كرد مثل اين كه اهل سنّت مى‏گويند كه: اگر خلافت بى‏فاصله حقّ آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه مى‏بود چرا در آن وقت سعى نمى‏كرد در آن با آن همه شجاعت كه داشت پس استنباط جواب آن مى‏توان كرد از آنچه سعى فرمودند و بجائى نرسيد باعتبار كثرت دشمنان و معاندان، و بملاحظه آنچه مكرّر مشاهده مى‏شود كه هر چند كسى شجاع باشد با أتباع قليل معارضه با جمع كثير نمى‏تواند كرد، و هر كه متصدّى آن شد خود را در هلاكت انداخت، و ممكن است كه مراد اين باشد كه: استدلال مى‏توان كرد بر أحوال دنيا و بى‏اعتبارى آن بعد از اين نيز به آن چه واقع شده قبل از اين، و همچنين بر بدى عاقبت ظالمان در هر عصرى به آن چه واقع شده از بدى عاقبت ايشان در أعصار سابقه، و همچنين أمثال و نظاير اينها، و اللّه تعالى يعلم.
١٠٩٧٤ يستدلّ على مروّة الرّجل ببثّ المعروف و بذل الاحسان و ترك الامتنان. دليل گفته مى‏شود بر مروّت و آدميّت مرد بپراكنده كردن عطا، و بذل احسان، و ترك منّت گذاشتن.
١٠٩٧٥ يستدلّ على عقل الرّجل بكثرة وقاره، و حسن احتماله و على كرم أصله بحسن أفعاله. دليل گفته مى‏شود بر عقل و زيركى مرد ببسيارى وقار او، و نيكوئى احتمال او، و بر گرامى بودن أصل و نژاد او بنيكوئى كارهاى او، مراد به «نيكوئى احتمال» چنانكه مكرّر مذكور شد متحمّل شدن مؤنات و إخراجات محتاجان و أداى ديون ايشانست، يا تحمّل درشتيها و بى‏ادبيهاى ايشان، و بنا بر اين بمنزله تأكيد «بسيارى وقار» است.
حرف «ياء» بلفظ «يسير»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «ياء» بلفظ «يسير» كه بمعنى «اندك» است. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١٠٩٧٦ يسير الرّياء شرك. اندك ريا شرك است، «ريا كردن» عبادتيست از براى ديدن كسى و يا شنيدن او، و مراد اينست كه اندك ريائى بمنزله شرك بخداست، زيرا كه شريك كردن كسيست با حق تعالى در عبادت از براى او.
١٠٩٧٧ يسير الظّنّ شكّ. اندك ظنّ شكّ است، پوشيده نيست كه معنى شايع «ظنّ» گمان است يعنى اعتقاد راجحى كه بمرتبه جزم نباشد و صاحب آن احتمال خلاف آن بدهد احتمال مرجوحى، و معنى شايع «شكّ» اينست كه احتمال هر دو طرف مساوى باشد نزد كسى و هيچ طرفى را رجحانى نباشد در نظر او، و بنا بر اين معنى اين فقره مباركه ظاهر نيست مگر آنكه مراد اين باشد كه در عقايد دينيّه يقين بايد و ظنّ كافى نيست حتّى اين كه ظنّ در آنها بمنزله شكّ در دين است اگر همه ظنّ در اندكى از آنها باشد و باقى بمرتبه يقين رسيده باشد و «ظنّ» بمعنى دروغ و بمعنى تهمت نيز آمده، و بنا بر اين مراد اين مى‏تواند بود كه: اندك دروغ و تهمت زدن شكّ‏
در دينست و كسى را كه يقين كامل باشد بآن اصلا راه دروغ و تهمت زدن بخود ندهد و اللّه تعالى يعلم.
١٠٩٧٨ يسير الغيبة إفك. اندك غيبت افك است، «افك» بكسر همزه و سكون فاء بمعنى بهتان آمده و بمعنى دروغ بسيار نيز آمده و بنا بر اين ممكن است كه: مراد اين باشد كه غيبت يعنى بدر است كسى را كه غايبانه او بگويند حكم بهتان يا دروغ بسيار بد دارد و عقاب آن عقاب بهتان يا چنان دروغيست.
١٠٩٧٩ يسير الشّكّ يفسد اليقين. اندك شكّ فاسد ميكند يقين را، معنى شايع شكّ در شرح فقره سابق سابق مذكور شد و گاهى استعمال مى‏شود در مقابل جزم يعنى اين كه جزم بحكمى نباشد و احتمال خلاف برود هر چند احتمال مرجوحى باشد، و بنا بر اوّل ممكن است مراد اين باشد كه در همه عقايد دينيّه جزم بايد و شكّ اگر همه در اندكى از آنها باشد يقين بدين را فاسد كند، و بنا بر دويم مراد اين مى‏تواند بود كه در يقين بايد كه احتمال خلاف بهيچ وجه ندهد چه اگر اندك احتمال خلافى بدهد هر چند بغايت مرجوح باشد آن يقين را فاسد كند و در عقايد دينيّه كه يقين بايد چنان اعتقادى بكار نيايد.
١٠٩٨٠ يسير الدّنيا يفسد الدّين. اندك دنيا فاسد ميكند دين را، ممكن است مراد اين باشد كه هر گاه از ممرّ حرام باشد، يا اين كه گاهى منشأ فساد دين شود.
١٠٩٨١ يسير الطّمع يفسد كثير الورع. اندك طمع فاسد ميكند بسيار ورع را.
١٠٩٨٢ يسير الحرص يحمل على كثير الطّمع. اندك حرص مى‏دارد بر بسيار طمع، يعنى صاحب خود را بر آن مى‏دارد.
١٠٩٨٣ يسير الدّين خير من كثير الدّنيا. اندك دين بهترست از بسيار دنيا.
يسير المعرفة يوجب فساد العمل. اندك معرفت لازم مى‏سازد فساد عمل را، ممكن است مراد به «معرفت» معرفت مردم باشد باين كس و معروف شدن نزد ايشان و مراد اين باشد كه اندك آن فاسد ميكند عمل را و مانع مى‏شود از عمل كامل و در بعضى نسخه‏ها چنين است :
١٠٩٨٤ يسير المعرفة يوجب الزّهد فى الدّنيا. اندك معرفت لازم مى‏سازد بى رغبتى در دنيا را.
١٠٩٨٥ يسير الهوى يفسد العقل. اندك هوا فاسد ميكند عقل را.
١٠٩٨٦ يسير الأمل يوجب فساد العمل. اندك أمل لازم مى‏سازد فساد عمل را.
و ظاهر صحّت اين نسخه است و اين كه در نسخه‏ها سهوا از «يوجب» تا «يوجب» از قلم افتاده است.
١٠٩٨٧ يسير يكفى خير من كثير يطغى. اندكى كه كافى باشد بهترست از بسيارى كه طغيان آورد.
١٠٩٨٨ يسير الدّنيا يكفى، و كثيرها يردى. اندك دنيا كافيست و بسيار آن هلاك ميكند يا مى‏اندازد، يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.
١٠٩٨٩ يسير الحقّ يدفع كثير الباطل. اندك حقّ دفع ميكند بسيار باطل را.
١٠٩٩٠ يسير العلم ينفى كثير الجهل. اندك علم نيست ميكند بسيار جهل را.
١٠٩٩١ يسير العطاء خير من التّعلّل بالاعتذار. اندك عطا بهترست از مشغول شدن بعذر گفتن، يعنى هر گاه سائل را باندك عطائى روانه توان كرد آن بهترست از اين كه هيچ ندهد و مشغول عذر گفتن شود و قدرى اوقات خود را در آن صرف كند، يا اين كه هر گاه عطاى زياد ميسّر نباشد از كمى عطا شرم نبايد كرد و آن را باعث بر منع نبايد نمود ، زيرا كه عطاى كم‏
باز بهترست از مشغول شدن بعذر گفتن.
١٠٩٩٢ يسير التّوبة و الاستغفار يمحّص المعاصى و الاصرار. اندك توبه و استغفار پاك ميكند معاصى و اصرار بر آنها را.
١٠٩٩٣ يسير الدّنيا خير من كثيرها، و بلغتها أجدر من هلكتها. اندك دنيا بهترست از بسيار آن، و قدرى از آن كه اكتفا توان كرد بآن سزاوارترست از قدرى از آن كه باعث هلاكت شود.
حرف ياء بلفظ ياء ندا
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ ياء ندا كه موضوع است از براى خواندن كسى و طلب رو آوردن او از براى استماع سخنى يا مطلبى ديگر. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١٠٩٩٤ يا أسرى الرّغبة أقصروا، فانّ المعرّج على الدّنيا لا يروعه منها الّا صريف أنياب الحدثان. اى اسيران رغبت در دنيا كوتاه كنيد، پس بدرستى كه ايستادگى كننده بر آن نمى‏ترساند او را از آن مگر آواز دندانهاى نيش حادثه، يعنى آوازى كه در وقت در هم شكستن دندانهاى نيش حادثه او را بگوش او رسد.
١٠٩٩٥ يا أهل المعروف و الاحسان لا تمنّوا باحسانكم، فانّ الاحسان و المعروف يبطله قبح الامتنان. اى اهل معروف و احسان منّت مگذاريد بسبب احسان خود، پس بدرستى كه احسان و معروف باطل ميكند آن را زشتى منّت گذاشتن، «معروف» نيز بمعنى «احسانست».
١٠٩٩٦ يا عبد اللَّه لا تعجل فى عيب عبد بذنبه فلعلّه مغفور له،
و لا تأمن على نفسك صغير معصية فلعلّك معذّب عليها. اى بنده خدا شتاب مكن در عيب كردن بنده بسبب گناه او، پس بسا باشد كه آن آمرزيده شده باشد از براى او، و ايمن مباش بر نفس خود از كوچك معصيتى، پس بسا باشد كه تو عذاب كرده شده باشى بر آن، مراد اينست كه گناه خرد را نيز سهل بايد شمرد و ايمن نبايد بود از آن، بسا باشد كه آدمى معذّب گردد بسبب گناه خردى.
١٠٩٩٧ يا ابن آدم اذا رأيت اللَّه سبحانه يتابع عليك نعمه فاحذره و حصّن النّعم بشكرها. اى پسر آدم هر گاه ببينى خداى سبحانه را كه پى در پى ميكند بر تو نعمتهاى خود را پس حذر كن از آن، و نگهدارى كن نعمتها را بشكر آنها، مراد اينست كه بپياپى آمدن نعمتهاى خدا بى فاصله بلائى و مصيبتى مغرور نبايد شد بلكه حذر بايد كرد از آن، بسا باشد كه آن استدراج باشد چنانكه مكرّر مذكور شد پس بايد كه پناه برد بخدا از آن بتضرّع و زارى و خيرات و مبرّات، و «نگهدارى كن» حكم ديگرست در مطلق نعمتها باين كه نگهدارى آنها بشكر بايد كرد كه كفران نعمت باعث زوال آن مى‏شود، و در بعضى نسخه‏ها «تتايع» بياى دو نقطه زير پيش از عين است و بنا بر اين ظاهر اينست كه «نعمه» بضمّ ميم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: هر گاه ببينى خداى سبحانه را كه شتاب ميكند بر تو نعمتهاى او، يا شتاب كرده بر تو نعمتهاى او، پس حذر كن از آن و «تتايع» اگر چه استعمال نمى‏شود مگر در شرّ نهايت چون بيم شريّت آن هست استعمال آن مى‏تواند بود كه جهت اشاره بآن باشد.
پوشيده نماند كه مى‏تواند بود كه «تتايع» بفتح تاء و ضمّ عين خوانده شود بصيغه مضارع از باب تفاعل بحذف يك تا يا بفتح عين تا صيغه ماضى باشد از همان باب ليكن وجه اوّل ظاهرترست.
١٠٩٩٨ يا دنيا يا دنيا اليك عنّى، ابى تعرّضت أم الىّ تشوّقت ، لا حان حينك، غرىّ غيرى لا حاجة لى فيك، قد طلّقتك ثلاثا لا رجعة لى فيها، فعيشك قصير، و خطرك يسير، و أملك حقير، آه من قلّة الزّاد، و طول الطّريق، و بعد السّفر، و عظم المورد. اى دنيا اى دنيا دور شو از من، آيا مرا فرا پيش آمده يا بسوى من مشتاق شده، نزديك نيست وقت تو، فريب ده غير مرا، نيست حاجتى مرا بسوى تو، بتحقيق كه طلاق داده‏ام من ترا سه مرتبه كه نيست رجوعى مرا در آنها، پس عيش تو كوتاه است، و قدر تو اندكست، و اميد تو كوچك است، آه از كمى توشه و درازى راه و دورى سفر  و بزرگى جائى كه بايد وارد شد، تشبيه شده دنيا بزنى كه فريب دهد آدمى را كه او را تزويج نمايد چنانكه شايع است و اين سخنان با او از براى استماع مردم است و اين كه حال آن بر ايشان ظاهر شود و خواستگارى آن ننمايند، «و آيا مرا فرا پيش آمده» يا «بسوى من مشتاق شده» استفهاميست از براى تعجّب از اينها و اظهار اين كه اينها اراده‏هائيست باطل نسبت بمن چه من كسى نيستم كه رغبت در تو كنم و خواستگارى تو نمايم، و «نزديك نيست وقت تو» يعنى وقت وصل من و تو أمرى نيست كه نزديك باشد خيال دوريست كه كرده، و ممكن است كه جمله دعائى باشد و ترجمه اين باشد كه: نزديك مباد وقت وصل تو نسبت بمن يا نسبت بكسى، و «فريب ده غير مرا» يعنى من كسى نيستم كه فريب تو
خورم اگر خواهى فريب دهى ديگرى را مى‏توانى فريب داد، و چون زنى را كه سه طلاق دادند بعد از طلاق سيّم حرام مى‏شود و رجوع در آن نمى‏توان كرد مگر اين كه شوهر ديگر بكند و بعد از آن از او طلاق بگيرد و بعقد تازه بعقد اوّلى در آيد فرموده‏اند كه: تو نسبت بمن چنينى و بمنزله زنى كه سه مرتبه طلاق گفته شده باشد و ديگر رجوع در آن طلاق نتوان كرد، و بعد از آن وجه بى‏رغبتى در آنرا فرموده‏اند باين كه: عيش و زندگانى در آن كوتاهست، و قدر و شأن آن اندك، و اميد بآن كوچك و حقير، پس أهليّت اين ندارد كه كسى رغبت در آن نمايد و تتمّه كلام اظهار حسرتست بر حال آدمى و بى‏فكرى او و كمى توشه او از براى سفر آخرت چنين راه دراز و سفر دورى، و بزرگى شأن و خطر جايى كه آخر بايد وارد شد كه عرصه قيامت باشد.
١٠٩٩٩ يا عبيد الدّنيا و العاملين لها اذا كنتم فى النّهار تبيعون و تشترونّ، و فى اللّيل على فروشكم تتقلّبون و تنامون، و فيما بين ذلك عن الآخرة تغفلون، و بالعمل تسوّفون، فمتى تفكّرون فى الارشاد، و تقدّمون الزّاد، و متى تهتمّون بأمر المعاد. اى بندگان دنيا و كار كنندگان از براى آن هر گاه بوده باشيد شما در روز چنين كه بفروشيد و بخريد، و در شب بر فراشهاى خود بغلطيد و بخوابيد، و در ميانه اين هر يك از آخرت غافل باشيد و عمل را پس اندازيد، پس چه وقت فكر مى‏كنيد در ارشاد و پيش مى‏اندازيد توشه و چه وقت اهتمام مى‏كنيد بكار معاد، مراد به «ارشاد» رسانيدن خودست براه راست درست، و مى‏تواند بود كه «ارشاد» از اشتباه نويسندگان نسخه‏ها ناشى شده باشد و اصل آن «ارتياد» باشد از مادّه «رود» از باب افتعال پس معنى چنين خواهد بود كه: پس چه وقت فكر مى‏كنيد در طلبيدن منزل براى خود يعنى كى بفكر منزل درست كردن در سراى آخرت مى‏افتيد و اين معنى‏
مناسب‏تر با مقام است، و مراد به «معاد» روز بازگشت است.
١١٠٠٠ يا أيّها النَّاس الى كم توعظون و لا تتّعظون فكم قد و عظكم الواعظون و حذّركم المحذّرون و زجركم الزّاجرون و بلّغكم العالمون و على سبيل النّجاة دلّكم الأنبياء و المرسلون و أقاموا عليكم الحجّة و أوضحوا لكم المحجّة، فبادروا العمل، و اغتنموا المهل، فانّ اليوم عمل و لا حساب  و غدا حساب و لا عمل ، إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ. اى مردمان تا چند پند داده شويد و پند نگيريد پس بسا كه بتحقيق پند داده‏اند شما را پند دهندگان، و ترسانيده‏اند شما را ترسانندگان، و منع كرده‏اند شما را منع كنندگان، و رسانيده‏اند بشما عالمان (يعنى حقّ را و آنچه را بايد رسانيد از مواعظ و نصايح) و بر راه رستگارى راه نموده‏اند شما را پيغمبران و رسولان، و بر پا داشته‏اند بر شما حجّت، و واضح كرده‏اند از براى شما جادّه راه را، پس پيشى گيريد بعمل و غنيمت شماريد مهلت را، پس بدرستى كه امروز عمل است و نيست حسابى، و فردا حسابست و نيست عملى، و بزودى خواهند دانست آنانكه ستم كرده‏اند كه بچه محلّ بازگشتى بازگشت خواهند كرد «و سيعلم، تا آخر» آيه كريمه است كه آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه در آخر كلام خود بمناسبت آورده‏اند.
١١٠٠١ يا أيّها النَّاس ازهدوا فى الدّنيا، فانّ عيشها قصير، و خيرها يسير، و إنّها لدار شخوص، و محلّة تنغيص، و إنّها لتدنى الآجال.
تقطع الآمال، ألا و هى المتصّدية العنون، و الجامحة الحرون، و المانية الخئون. اى مردمان بى‏رغبت شويد در دنيا، پس بدرستى كه زندگانى آن كوتاه است، و خير آن اندك، و بدرستى كه هر آينه سراى رفتن و گذر كردنست، و جايگاه مكدّر ساختنست، و بدرستى كه آن نزديك مى‏سازد أجلها را، و قطع ميكند أملها را، آگاه باشيد و آن فرا پيش آينده است ظاهر شونده پيش روى، و سركشيست گهيگر  و تقدير كننده‏ايست خيانت كننده. «جايگاه مكدّر ساختنست» يعنى جايگاهيست كه همواره آدمى را مكدّر مى‏سازد و عيش در آن صاف نمى‏باشد از غمها و ألمها، و «آن فرا پيش آينده است» يعنى پيش آدمى مى‏آيد، و «ظاهر مى‏شود پيش روى او و رغبت مى‏فرمايد از راهها بجانب خود، «سركشيست گهگير» يعنى بمنزله اسب سركشى است كه رام نمى‏توان كرد آنرا چون سخت كنند زجر آنرا بايستد و نرود، و «تقدير كننده است» يعنى از براى مردم تقديرها و وعده‏ها ميكند كه چنين و چنان ميكنم از براى شما امّا خيانت كننده است و وفا نمى‏كند به آنها.
١١٠٠٢ يا أباذرّ إنّك إن غضبت للَّه فارج من غضبت له، إنّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك، فاترك فى أيديهم ما خافوك‏
عليه، و اهرب منهم بما خفتهم عليه، فما أحوجهم الى ما منعتهم، و ما أغناك عمَّا منعوك، و لو أنّ السّماوات و الأرض كانتا على عبد رتقا ثم اتّقى اللَّه لجعل له منهما مخرجا، فلا يونسنّك الّا الحقّ، و لا يوحشنّك إلّا الباطل، فلو قبلت دنياهم لأحبّوك، و لو قرضت منها لأمنوك. اين كلاميست كه آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه فرموده‏اند بأبى‏ذرّ غفارى رضى اللَّه عنه كه از أكابر صحابه رسول خداست صلّى اللَّه عليه و آله، و فضايل او ميانه همه اهل اسلام مشهور و معروفست، و از آن جمله حديث مستفيضى است كه آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله فرموده كه : بر نداشته زمين و سايه نينداخته آسمان بر صاحب زبانى راستگوتر از ابى‏ذرّ، و چون او أعمال قبيحه عثمان را كه مى‏ديد منع ميكرد او را و درشتى ميكرد با او، عثمان با او بد شد، تا اين كه آخر غضب كرد بر او و او را اخراج فرمود از مدينه مشرّفه، و در وقت بيرون رفتن او آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه مشايعت فرمود او را و اين سخنان را باو فرمودند و ترجمه آن اينست كه: اى اباذرّ اگر غضب كرده شده بر تو از براى خدا يعنى غضب كرده‏اند بر تو بسبب سخنانى كه تو گفته از براى خدا و از روى ديندارى پس اميد دار آن كسى را كه غضب كرده شده از براى او يعنى پروا مكن از آن غضب و اميدوار باش بخدا كه او تلافى آن خواهد كرد و انتقام ترا از آنكه غضب كرده خواهد كشيد، و ممكن است كه «غضبت» بصيغه معلوم خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: اگر خشمناك شده تو از براى خدا، و مراد خشمناكى او باشد در اوقاتى كه منع عثمان مى‏كرده و درشتى مى‏كرده با او بسبب آن، پس اميد دار آنكه را غضب كرده از براى او يعنى پروا مكن از ايذا و آزارى كه رسانيدند بتو بسبب آن خشم تو، و غمگين
مباش از آنها حقّ تعالى تلافى آنها خواهد كرد و انتقام ترا خواهد كشيد، و در نهج البلاغه «إنّك» و «غضبت» بى كلمه «إن» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: اى ابوذرّ بدرستيى كه تو غضب كرده شده از براى خدا يا خشمناك گرديده از براى خدا و اين ظاهرترست، زيرا كه معلوم است كه خشمناكى او از براى خدا بوده، و همچنين اين كه غضب عثمان بر او از براى سخنانى بوده كه او از براى خدا مى‏گفته و تتمّه كلام نيز صريح است در اين پس لفظ «ان» كه ظاهر در شكّ و تردّد در آنست مناسب نيست، بعد از آن فرموده‏اند كه: «اين قوم» يعنى عثمان و اتباع او «ترسيدند از تو بر دنياى خود» يعنى ترسيدند كه از سخنان تو ضررى بدنياى ايشان برسد، و تزلزلى در دولت ايشان پديد آيد، و «تو ترسيدى از ايشان بر دين خود» يعنى منع ايشان مى‏كردى و موافقت نمى‏كردى با ايشان از ترس اين كه مبادا اگر چنين نكنى ضرر بدين تو داشته باشد «پس واگذار در دست ايشان آنچه را ترس داشتند از تو بر آن» يعنى دنياى ايشان را و «بگريز از ايشان با آنچه ترس داشتى از ايشان بر آن» يعنى با دين خود، بعد از آن از روى تعجّب فرموده‏اند: «پس چه محتاجند ايشان بسوى آنچه منع كرده تو ايشان را، و چه بى‏نيازى تو از آنچه منع كردند ايشان ترا» يعنى در اين معامله زيان و خسرانى بتو نمى‏رسد بلكه زيان و خسران آن از براى ايشانست زيرا كه ايشان بغايت محتاجند بدين كه تو منع كردى از ايشان يعنى نفروختى بايشان و از براى خاطر ايشان دست بر نداشتى از آن، و تو بغايت بى‏نيازى از دنيا كه ايشان منع كردند ترا از آن، پس ايشان چون چيز خسيسى را كه حاجتى نبود ترا بآن خود برداشتند و منع كردند از تو، و تو چيز شريفى را كه ايشان و همه كس كمال احتياج دارند بآن نگاهداشتى از براى خود و ايشان محروم ماندند از آن، و ظاهرست كه در اين سودا ضرر و زيان با ايشانست نه با تو، و بعد از آن فرموده‏اند كه: «و اگر اين كه آسمانها و زمين بوده باشند بر بنده بهم آمده» يعنى ملتئم شوند بيكديگر و بنده در ميان آنها بماند بعنوانى كه نتواند از جاى خود
حركت كند «بعد از آن پرهيزگارى نمايد خدا را هر آينه بگرداند خدا از براى او بدر شدى از آنها» و غرض اينست كه هر چند كسى در كمال شدّت و سختى افتد چون تقوى و پرهيزگارى آورد حق تعالى بگرداند از براى او بدر شدى از آن، بعد از آن فرموده‏اند كه: هر گاه پرهيزگارى چنين است «پس انس نفرمايد زينهار ترا مگر حقّ، و رم ندهد زينهار ترا مگر باطل» چه اين تمام حقيقت پرهيزگاريست بعد از آن فرموده‏اند كه: «پس اگر قبول مى‏كردى دنياى ايشان را هر آينه دوست مى‏داشتند ترا، و اگر مى‏بريدى از دنيا هر آينه ايمن مى‏شدند از تو» يعنى اگر تو نيز مانند ايشان مى‏بريدى پاره از دنيا را از دنيا براى خود و شريك مى‏شدى با ايشان در دنيا دارى هر آينه ايمن مى‏شدند از تو و ترسى نداشتند و ايذا و آزار تو نمى‏كردند.
١١٠٠٣ يا أهل الغرور ما ألهجكم بدار خيرها زهيد، و شرّها عتيد، و نعيمها مسلوب، و مسالمها محروب، و مالكها مملوك، و تراثها متروك. اى اهل غرور چه چيز حريص كرده شما را بسرائى كه خير آن كم است، و شرّ آن آماده است، و نعمت آن مسلوبست، و آشتى كننده با آن محروب، و مالك آن مملوكست، و ميراث آن متروك، مراد به «أهل غرور» جمعى‏اند كه مغرور بدنيا شده‏اند و فريب آن را خورده‏اند، و غرض نشنيع ايشانست و اين كه چيزى نيست كه باعث حرص بر آن و ولوع بآن شود، با وجود آنچه از صفات آن مشاهده مى‏شود پس چه چيز منشأ حرص و ولوع شما شده، و «نعمت آن مسلوبست» يعنى ربوده شده است يا باعتبار اين كه بزودى ربوده خواهد شد، و يا باعتبار اين كه در حقيقت نعمتى نيست در آن، و نعمتهاى خسيسه آن چندان آميخته بتعبها و المهاست كه با وجود آنها آنها را نعمت نمى‏توان شمرد، و «محروب» كسى را گويند كه مال او ربوده شده باشد و برهنه و بى‏چيز مانده باشد، و مراد بر قياس سابق اينست‏
۱۹
ترجمه‏غرر الحكم‏ و درر الكلم
ترجمه غرر الحکم و درر الکلم محلاتى ـ جلد ششم كه كسى كه با آن آشتى باشد بزودى محروب خواهد شد يا در حقيقت محروبست، و «مالك آن مملوكست» يعنى بايد مملوك هوا و هوس خود باشد تا مالك آن شود، يا اين كه هر كه مالك آن شود مملوك آنها گردد، و «ميراث آن متروكست» يعنى آنچه از آن بكسى برسد كه آن بمنزله ميراثيست كه از آن باو رسيده باشد بزودى واگذاشته مى‏شود و ترك آن مى‏شود.
١١٠٠٤ يا أيّها النَّاس إنّه لم يكن للَّه سبحانه حجّة فى أرضه أوكد من نبيّنا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله، و لا حكمة أبلغ من كتابه القرآن العظيم، و لا مدح اللَّه تعالى منكم إلّا من اعتصم بحبله، و اقتدى بنبيّه، و إنّما هلك من هلك عند ما عصاه و خالفه و اتّبع هواه، فلذلك يقول عزّ من قائل: فليحذر الّذين يخالفون عن أمره أن تصيبهم فتنة أو يصيبهم عذاب أليم. اى مردمان بدرستى كه نبوده از براى خداى سبحانه حجّتى در زمين او محكمتر از پيغمبر ما محمّد-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  و نه حكمتى رساتر از كتاب او قرآن عظيم، و نه مدح كرده خداى بلند مرتبه از شما مگر كسى را كه چنگ در زده باشد بريسمان او، و اقتدا كرده باشد بپيغمبر او، و بدرستى كه هلاك نشده هر كه هلاك شده مگر نزد نافرمانى او و مخالفت با او و متابعت هواى خود پس از براى اين مى‏گويد «عزّ من قائل»: پس بايد كه حذر كنند آنانكه مخالفت ميكنند از فرمان خدا اين را كه برسد بايشان فتنه يا برسد بايشان عذابى دردناك، «حجّت» بمعنى برهانست، و پيغمبران را حجّت مى‏گويند، باعتبار اين كه برهانهايند از جانب خداى تعالى بر آنچه مى‏خوانند مردم را بآن و بر حقّيّت آن، باعتبار اظهار معجزاتى كه دلالت بر صدق ايشان ميكنند، و اين كه حق تعالى را در زمين حجّتى‏
محكمتر از پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله نبوده، باعتبار كثرت معجزات آن حضرت است، يا اخبار پيغمبران سابق نيز از او، و نسخ دين او همه اديان را و بقاى آن تا قيامت، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى علم راست درست است، و اين كه هيچ حكمتى رساتر از قرآن مجيد نبوده، باعتبار اينست كه آن همه علوم و معارف و احكام كه از آن مستفاد مى‏شود از هيچ يك از كتب آسمانى مستفاد نمى‏شود چنانكه بتتبّع آنها ظاهر مى‏شود، و «چنگ در زدن بريسمان خدا» كنايه است از متوّسل شدن باطاعت و فرمانبردارى او كه بسبب آن برسد آدمى بمراتب بلند و درجات عاليه، مانند كسى كه چنگ در زند بريسمانى و بالا رود بجائى كه خواهد، «پس از براى اين مى‏گويد» يعنى خدا و بنا بر معلوميّت قائل ذكر نشده و اكتفا شده بتعظيمى كه شده كه آن «عزّ من قائل» است يعنى عزيزست بحسب گويندگى يعنى عزيز گوينده است و اين جمله‏ايست كه از براى تعظيم حقّ تعالى بعد از نقل قول او مى‏گويند مانند «عزّ و جلّ» كه بعد از ذكر او تعالى شأنه مى‏گويند و «فليحذر، تا آخر» قول حق تعالى است كه فرموده در قرآن مجيد  و غرض از نقل آن استشهادست از براى بدى مخالفت حق تعالى و بودن آن سبب هلاكت، زيرا كه در آن تصريح شده باين كه آنان كه مخالفت فرمان او ميكنند بايد كه حذر و انديشه كنند از اين كه برسد بايشان فتنه يعنى در دنيا، يا عذابى دردناك يعنى در آخرت.
١١٠٠٥ يا أيّها النَّاس اقبلوا النّصيحة ممّن نصحكم، و تلقّوها بالطّاعة ممّن حملها اليكم، و اعلموا أنّ اللَّه سبحانه لم يمدح من القلوب الّا أوعاها للحكمة، و من النَّاس الّا أسرعهم إلى الحقّ إجابة، و اعلموا أنّ الجهاد الأكبر جهاد النّفس، فاشتغلوا بجهاد أنفسكم تسعدوا،
و ارفضوا القال و القيل تسلّموا، و أكثروا ذكر اللَّه تغنموا، و كونوا عباد اللَّه  إخوانا تسعدوا لديه بالنّعيم المقيم. اى مردمان قبول كنيد نصيحت را از هر كه نصيحت كند شما را، و بر خوريد آن را بطاعت از هر كه بار كند آن را بسوى شما، و بدانيد اين را كه خداى سبحانه مدح نكرده از دلها مگر نگاهدارنده‏ترين آنها را براى حكمت، و از مردم مگر شتابنده‏ترين ايشان را بسوى حقّ از راه اجابت، و بدانيد كه جهاد بزرگتر جهاد با نفس است، پس مشغول شويد بجهاد با نفسهاى خود تا اين كه نيكبخت گرديد، و ترك كنيد قال و قيل را تا اين كه سالم مانيد، و بسيار كنيد ذكر خدا را تا اين كه غنيمت يابيد، و بوده باشيد بندگان خدا برادران يكديگر تا اين كه فيروزى ياييد نزد او بنعمت پاى بر جاى، «از هر كه بار كند آن را بسوى شما» يعنى بار كند آن را بر خود و بياورد بسوى شما، و «بر خوريد آنرا بطاعت» مراد اينست كه نصيحت را از او بعنوان طاعت و قبول آن باطاعت و فرمانبردارى صاحب آن بپذيريد، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى علم راست درست است، و «از راه اجابت» يعنى شتابنده‏ترين ايشان بسوى حق بحسب اجابت كردن و قبول كردن آن، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه از براى اجابت كردن، و «قال و قيل» هر دو بمعنى سخن گفتنست و مراد در اينجا منازعه و مجادله كردن با مردمست بزبان يا مطلق سخن گفتن بسيار، و مراد به «ذكر خدا» ياد اوست خواه بزبان باشد و خواه در دل، و «بوده باشيد بندگان خدا برادران» يعنى بندگان فروتنى كننده از براى خدا برادران با يكديگر و ممكن است كه ترجمه اين باشد: و بوده باشيد اى بندگان خدا برادران با يكديگر.
حرف ياء بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ مطلق يعنى بالفاظ مختلفه. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
١١٠٠٦ يبلغ الصّادق بصدقه ما لا يبلغه الكاذب باحتياله. مى‏رسد راستگو بسبب راستى خود به آن چه نمى‏رسد بآن دروغگو بحيله كردن خود، و غرض اينست كه در هر باب راستگوئى بهترست از دروغگوئى و حيله كردن، زيرا هر چند كسى دروغ گويد و حيله كند از براى دفع ضررى يا جلب نفعى نمى‏رسد به آن چه مى‏رسد بآن راستگو از دفع ضرر يا جلب نفع.
١١٠٠٧ يكرم العالم لعلمه، و الكبير لسنّه، و ذو المعروف لمعروفه، و السّلطان لسلطانه. گرامى داشته مى‏شود عالم از براى علم او، و پير از براى سنّ او، و صاحب احسان از براى احسان او، و سلطان از براى سلطنت او، مراد اينست كه هر يك از ايشان را بايد گرامى داشت باعتبار آن مزيّتى كه دارد.
١١٠٠٨ ينبى عن عقل كلّ امرى‏ء ما ينطق به لسانه. خبر مى‏دهد از عقل هر مردى آنچه گويا مى‏شود بآن زبان او، يعنى قدر عقل‏
و زيركى هر مردى را از سخنان او استنباط مى‏توان كرد.
١١٠٠٩ يتفاضل النَّاس بالعلوم و العقول، لا بالأموال و الاصول. افزونى مى‏دارند مردم بر يكديگر بعلمها و عقلها، نه بمالها و اصلها و نژادها.
١١٠١٠ يحتاج الامام الى قلب عقول، و لسان قؤول، و جنان على اقامة الحقّ صؤول. محتاج ميباشد امام بدلى بسيار دريابنده، و زبانى بسيار كامل در گفتار، و دلى بر اقامت حق و بر پاى داشتن آن بسيار بر جهنده، يعنى دلير، و پوشيده نيست كه: احتياج در اوّل و سيّم هر دو بدل است نهايت در اوّل باين كه دل او بسيار دريابنده باشد و در كمال فطنت، و در سيّم باين كه دلير باشد بر اقامت حقّ و فتور و سستى نداشته باشد در آن، و قبل ازين مذكور شد كه  نسبت دريافت بدل يا بر سبيل حقيقت است چنانكه مذهب متكلّمين است و يا بر سبيل اجراء كلام بر نحو جارى ميانه مردم هر چند بر خلاف تحقيق باشد، و يا اين كه مراد به «دل» نفس ناطقه است و نسبت دليرى نيز مبنى بر يكى از اين وجوه است.
١١٠١١ يفسد اليقين الشّكّ و غلبة الهوى. فاسد مى‏سازد يقين را شكّ و غلبه هوى، مراد يقين بأحوال مبدأ و معادست و اين كه فساد آن يا بشكّ است و اين ظاهرست چه با عروض شكّ يقين باقى نمى‏ماند و يا بغلبه هوى و خواهش است كه باعث اين مى‏شود كه عمل بر وفق آن يقين نشود اين نيز فساديست از براى آن و يا اين كه بتدريج باعث فساد و زوال آن بشود.
١١٠١٢ يفسد الطّمع الورع، و الفجور التّقوى. فاسد ميكند طمع پرهيزگارى را و فجور تقوى را، «فجور» بمعنى مطلق فسق‏
و خصوص دروغ هر دو آمده و «تقوى» نيز بمعنى ورع و پرهيزگاريست يا ترس از خدا، پس اگر مراد بفجور معنى اوّل باشد ظاهر اينست كه «تقوى» بر معنى دويم حمل شود و اين كه فسوق بتدريج فاسد و زايل ميكند ترس از خدا را، زيرا كه بنا بر معنى اوّل فاسد كردن فسق آن را امر ظاهريست و محتاج ببيان نيست، و اگر مراد خصوص دروغ باشد باز تقوى بر همان معنى محمول مى‏تواند شد و بر معنى پرهيزگارى نيز حمل مى‏توان كرد كه غرض بيان فسق بودن كذب باشد و منافات آن با پرهيزگارى.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:
١١٠١٣ يحبّ أن يطاع و يعصى، و يستوفى و لا يوفى، يحبّ أن يوصف بالسّخاء و لا يعطى، و يقتضى و لا يقتضى . دوست مى‏دارد كه اطاعت كرده شود و عصيان ميكند، و استيفا ميكند و ايفا نمى‏كند، دوست مى‏دارد كه وصف كرده شود بسخاوت و عطا نمى‏كند، و اقتضا ميكند و اقتضا كرده نمى‏شود يعنى مى‏خواهد كه مردم اطاعت و فرمانبردارى او كنند و با وجود اين خود عصيان حق تعالى و نافرمانى او ميكند و اين موافق است با مذهب حقّ‏
اماميّه كه امام كه بر مردم واجب باشد اطاعت او بايد كه معصوم باشد و بهيچ وجه عصيان نكند، و «استيفا ميكند» يعنى حقّ خود را كه بر كسى داشته باشد استيفا ميكند و تمام مى‏گيرد و حقّى كه ديگرى بر او داشته باشد چنان تمام پس نمى‏دهد بلكه نمى‏دهد يا ناقص مى‏دهد، و «اقتضا ميكند» يعنى طلب پس دادن حقّ خود ميكند از ديگران و كسى طلب پس دادن حقّ خود نمى‏كند از او از ترس از او، يا از راه اين كه نوميدند از پس دادن او، و اين بمنزله تأكيد «يستوفى و لا يوفى» است.
١١٠١٤ يستثمر العفو بالإقرار أكثر ممّا يستثمر بالاعتذار. ميوه داده مى‏شود عفو باقرار زياده از آنچه ميوه داده مى‏شود باعتذار، مراد اينست كه هر گاه كسى گناهى نسبت بكسى كرده باشد بهتر اينست كه اقرار كند نزد او بگنهكارى خود، زيرا كه اين بيشتر باعث عفو و درگذشتن او مى‏شود از اين كه عذرى بگويد از براى آن.
١١٠١٥ يغتنم مؤاخاة الأخيار، و يجتنب مصاحبة الأشرار و الفجّار. غنيمت شمرده مى‏شود برادرى نيكان، و كناره كرده مى‏شود مصاحبت بدان و فاسقان، يعنى بايد غنيمت شمرده آن را، و كناره كرد از اين.
١١٠١٦ يسّروا و لا تعسّروا، و خفّفوا و لا تثقّلوا. آسان كنيد و دشوار مكنيد، و سبك گردانيد و سنگين مگردانيد، يعنى آسان گردانيد كار خود را، و سبك گردانيد بار خود را در أمور و اشتغال دنيوى بتخفيف در آنها بقدر مقدور، و دشوار و گران مگردانيد بطلب زيادتيها و ارتكاب اشغال غير ضروريّه.
١١٠١٧ يبتلى مخالط النّاس بقرين السّوء و مداجاة العدوّ. گرفتار مى‏شود آميزش كننده با مردم بهمنشين بد و مدارا كردن با دشمن،
مراد ترغيب در ترك آميزش با مردم است و اين كه آميزش با ايشان نمى‏شود كه گرفتار نسازد باينها.
١١٠١٨ يحتاج الاسلام الى الايمان. محتاجست اسلام بسوى ايمان، يعنى در مسلمانى مجرّد اقرار بزبان كافى نيست بلكه ايمان نيز يعنى تصديق بدل مى‏بايد، يا اين كه اسلام يعنى اقرار بشهادتين كافى نيست در دين بلكه ايمان نيز مى‏بايد يعنى اقرار بائمّه اطهار نيز.
١١٠١٩ يحتاج الايمان الى الايقان. محتاجست ايمان بسوى يقين كردن، يعنى باين كه بمرتبه يقين برسد يعنى جزمى كه از روى دليل و برهان باشد.
١١٠٢٠ يحتاج العلم الى العمل. محتاجست علم بسوى عمل، زيرا كه علمى كه با عمل نباشد سودى ندارد بلكه باعث زيادتى وزر و وبال مى‏شود بلكه باقى نيز نمى‏ماند و بتدريج مبدّل مى‏شود بجهل چنانكه مكرّر مذكور شد.
١١٠٢١ يحتاج ذو النَّائل الى السّائل. محتاجست صاحب عطا بسوى سائل تا اين كه عطا كند باو و باعث بقاى نعمت او و زيادت آن و مزيد عمر و تحصيل اجر و ثواب بشود.
١١٠٢٢ يحتاج الايمان الى الاخلاص. محتاجست ايمان بسوى اخلاص، يعنى خالص و صاف گردانيدن آن از براى خدا، و آميخته نساختن آن بأغراض دنيوى.
١١٠٢٣ يمتحن المؤمن بالبلاء كما يمتحن بالنَّار الخلاص . آزمايش كرده مى‏شود مؤمن ببلا چنانكه آزمايش كرده مى‏شود بآتش خلاص، مراد بخلاص بكسر خاء  طلا و نقره است كه در بوته خالص كنند آن را از غشّ.
١١٠٢٤ يحتاج العلم الى الحلم . محتاجست علم بسوى حلم، زيرا كه زينت آن مى‏شود و علمى كه با حلم نباشد فضيلتى ندارد.
١١٠٢٥ يحتاج العلم الى الكظم. محتاجست علم بسوى فرو خوردن خشم، يعنى بصبر كردن بر تعب و زحمت آن.
١١٠٢٦ يمتحن الرّجل بفعله لا بقوله. آزمايش كرده مى‏شود مرد بكردار او نه بگفتار او.
١١٠٢٧ ينبى‏ء عن قيمة كلّ امرى‏ء علمه و عقله. خبر مى‏دهد از بهاى هر مردى علم او و زيركى او، يعنى قيمت هر مردى باندازه علم او و زيركى اوست.
١١٠٢٨ ينام الرّجل على الثّكل، و لا ينام على الظّلم.
مى‏خوابد مرد بر مرگ فرزند و نمى‏خوابد بر ظلم، غرض اينست كه ألم و درد ظلم زياده از مرگ فرزندست پس آن را سهل نبايد شمرد و از مظلوم بر حذر بايد بود.
١١٠٢٩ يوم المظلوم على الظّالم أشدّ من يوم الظّالم على المظلوم. روز مظلوم بر ظالم سخت‏ترست از روز ظالم بر مظلوم، مراد به «روز مظلوم» روزيست كه حق تعالى بازخواست ظلم او را از ظالم بكند.
١١٠٣٠ يشفيك من حاسدك أنّه يغتاط عند سرورك. شفا مى‏دهد ترا از رشك برنده تو اين كه او خشمناك بگردد نزد شادمانى تو، مراد اينست كه همين كافيست در شفاى تو از درد كدورتى كه از رشك برنده بر تو داشته باشى اين كه او بمجرّد شادمانى تو خشمناك مى‏گردد بى اين كه تو بدى نسبت باو بكنى پس در انتقام از او بهمين بايد اكتفا كرد و تلافى ديگر نبايد بلكه همواره خود را باو شادمان بايد نمود تا او در آتش خشم بسوزد و بگدازد.
١١٠٣١ ينبى‏ء عن فضلك علمك، و عن افاضلك بذلك. خبر مى‏دهد از افزونى مرتبه تو علم تو، و از احسان تو عطاى تو، يعنى افزونى مرتبه تو بقدر علم تست، و احسان تو بقدر عطا و دهش تو.
١١٠٣٢ يغلب المقدار على التّقدير حتّى يكون الحتف فى التّدبير. غلبه ميكند مقدار بر تقدير تا اين كه مى‏گردد يا ميباشد مرگ در تدبير، مراد به «مقدار» مقدار و اندازه حتمى است كه حق تعالى از براى عمر كسى قرار داده باشد و مراد به «تقدير» تقدير اينست كه آدمى خود كند از براى شفاى خود يا افزونى عمر خود، و مراد اينست كه آن مقدار حتمى تخلّف نمى‏كند و غلبه ميكند بر همه تقديرات آدمى تا اين كه گاه مى‏شود كه مرگ در تدبيرى مى‏شود كه او ميكند از براى شفا يا بقاى خود، و همان علّت مرگ او مى‏شود.
و در نهج البلاغه چنين نقل شده: تذلّ الامور للمقادير حتّى يكون الحتف فى التّدبير.
رام مى‏شود كارها از براى اندازه‏ها تا اين كه ميباشد هلاك در تدبير، يعنى كارها رام و نرم ميشوند از براى تقديراتى كه حق تعالى حتما فرموده باشد و مطيع و منقاد آنها مى‏گردند تا اين كه گاه مى‏شود كه هلاك كسى كه حق تعالى حتما تقدير آن كرده باشد در تدبيرى مى‏شود كه او خود از براى حفظ خود بكند.
١١٠٣٣ يجرى القضاء بالمقادير على خلاف الاختيار و التّدبير. روان مى‏شود حكم خدا باندازه‏ها و بر خلاف اختيار و تدبير، اين نيز نزديك بمضمون فقره سابقست و اين كه مقدار و اندازه كه حتما حق تعالى از براى هر چيز از عمرها و روزيها و دولتها و امثال آنها قرار داده باشد تخلّف آن ممكن نيست و حكم خدا بآن روان مى‏شود بر خلاف اختيار و تدبير بنده.
١١٠٣٤ يعجبني أن يكون الرّجل حسن الورع، متنزّها عن الطّمع، كثير الاحسان، قليل الامتنان. خوش مى‏آيد مرا اين كه بوده باشد مرد نيكو پرهيزگارى، پاكيزگى جوينده از طمع، بسيار احسان، كم امتنان.
١١٠٣٥ يعجبني من الرّجل أن يعفو عمّن ظلمه، و يصل من قطعه، و يعطى من حرمه، و يقابل الاساءة بالاحسان. خوش مى‏آيد مرا از مرد اين كه در گذرد از كسى كه ستم كرده باشد او را، و بپيوندد كسى را كه بريده باشد از او، و عطا كند كسى را كه محروم كرده باشد او را، و در برابر اندازد بدى را بنيكوئى.
١١٠٣٦ يكثر حلف الرّجل لأربع، مهانة يعرفها من نفسه، أو ضراعة يجعلها سبيلا الى تصديقه، أوعىّ لمنطقه فيتّخذ الأيمان حشوا و صلة لكلامه، أو لتهمة قد عرف بها. بسيار مى‏شود سوگند مرد از براى چهار چيز، خواريى كه ميداند آنرا از نفس خود، يا فروتنيى كه مى‏گرداند آنرا راهى بسوى تصديق خود، يا عجزى در كلام خود پس فرا مى‏گريد سوگندها را پركننده و پيوندى از براى كلام خود، يا از براى تهمتى كه بتحقيق شناخته شده باشد بآن، غرض منع از سوگند خوردن بسيارست در كلام، و اين كه آن ناشى مى‏شود از يكى از چهار چيز كه هر يكى نقصى است: يكى-  خواريى كه در خود بداند يعنى داند كه مردم او را خوار دارند و اعتبارى بسخن او نمى‏كنند تا سوگند نخورد، يا اين كه خوارى خود را ميداند باعتبار اين كه ميداند كه دروغ مى‏گويد پس سوگند بر آن مى‏خورد كه شايد مردم باور كنند.
دويم-  خوارى و فروتنيى كه مى‏خواهد اظهار كند نسبت بكسى پس مى‏گرداند آن سوگند را راهى بسوى اين كه تصديق او كند در آن باب، مثل اين كه شايعست كه قسم مى‏خورند نزد بزرگان كه مخلص و بنده شمايم، و ممكن است كه مراد اين باشد كه قسم مى‏خورند بر فروتنيها كه ميكند چنانكه گفتيم تا اين كه آن فروتنى را دليل گرداند از براى تصديق او در سخنى كه بعد از آن گويد مثل اين كه سوگند مى‏خورد كه بنده و مخلص شمايم و مصلحت شما را در فلان كار يا در ترك آن مى‏دانم.
سيم-  اين كه عجزى دارد در سخن و كلام خود، و فصاحت و بلاغتى ندارد كه كلام را بر وجهى كه بايد طولى دهد پس فرا مى‏گيريد سوگندها را پر كننده و پيوندى از براى كلام خود كه به آنها كلام او طولى بهم رساند مانند الفاظ بيكار كه گاهى در اشعار ميباشد و مى‏گويند كه مصرع  پر كن است.
چهارم-  اين كه تهمت دروغگوئى در او باشد و معروف باشد بآن، پس هر خبرى كه مى‏دهد سوگند مى‏خورد بر آن از براى رفع آن تهمت.
١١٠٣٧ يقبح  على الرّجل أن ينكر على النَّاس منكرات، و ينهاهم عن رذائل و سيّئات، و اذا خلا بنفسه ارتكبها و لا يستنكف من فعلها. زشتست بر مرد اين كه انكار كند و بد شمارد بر مردم منكرى چند را، و منع كند ايشان را از صفات ذميمه و گناهانى، و هر گاه خلوت كند با نفس خود ارتكاب كند آنها را و امتناع نكند از آنها و ننگ نشمارد آنرا.
١١٠٣٨ يكتسب الصّادق بصدقه ثلاثا، حسن  الثّقة به، و المحبّة  له، و المهابة  عنه. كسب ميكند راستگو بسبب راستگوئى خود سه چيز را، نيكوئى اعتماد باو را، و دوستى مر او را، و ترس داشتن از او را، يعنى اين را كه مردم اعتماد نيكو داشته باشند باو و دوست دارند او را و ترس داشته باشند از او يعنى از اين كه در حضور او بدى بكنند باعتبار جلالت و مهابت او، يا از ترس شهادت و گواهى او بآن.
١١٠٣٩ يكتسب الكاذب بكذبه ثلاثا، سخط  اللَّه عليه، و استهانة  النّاس به، و مقت  الملائكة له.
كسب ميكند دروغگو بدروغگوئى خود سه چيز را، غضب خدا را بر او، و خوار شمردن مردم او را، و دشمنى ملائكة مر او را.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:
١١٠٤٠ يقول فى الدّنيا بقول الزّاهدين، و يعمل فيها بعمل الرّاغبين. مى‏گويد در باره دنيا بگفتار زاهدان و بى رغبتان در آن، و عمل ميكند در آن بعمل رغبت كنندگان.
١١٠٤١ يظهر شيمة المحسنين، و يبطن عمل المسيئين. اظهار ميكند خوى نيكوكاران را، و در نهان ميكند عمل گنهكاران را.
يكره الموت لكثرة ذنوبه، و لا يتركها فى حياته. ناخوش مى‏دارد مرگ را از براى بسيارى گناهان خود، و ترك نمى‏كند آنها را در زندگى خود.
يسلف الذّنب و يسوّف بالتّوبة. پيش مى‏فرستد گناه را و پس مى‏اندازد توبه را.
يحبّ الصّالحين و لا يعمل أعمالهم، و يبغض المسيئين و هو منهم. دوست مى‏دارد صالحان را و نمى‏كند عملهاى ايشان را، و دشمن مى‏دارد گنهكاران را و او از ايشانست.
يقول: لم أعمل فأتعنّى، بل أجلس فأتمنّى. مى‏گويد: چرا عمل كنم پس تعب كشم، بلكه مى‏نشينم پس آرزو ميكنم.
يبادر دائبا ما يفنى، و يدع أبدا ما يبقى. پيشى مى‏گيرد تعب كشنده آنچه را فانى مى‏شود، و وامى‏گذارد هميشه آنچه را باقى مى‏ماند.
يعجز  عن شكر ما أوتى، و يبتغى الزّيادة فيما بقى. عاجز مى‏شود از شكر آنچه داده شده، و طلب ميكند زيادتى را در آنچه باقى مانده، پس شكر نمى‏كند آنچه را داده شده و عاجزست از آن از راه كاهلى و تن پرورى، و با وجود اين طلب زيادتى ميكند از آنچه باقى مانده و داده نشده و مى‏خواهد كه باز از آنها زياد شود از براى او يا در آنچه باقى مانده از عمر او و مى‏خواهد كه بعد از اين نعمت او زياد شود.
يرشد غيره و يغوى نفسه، و ينهى النَّاس بما لا ينتهى، و يأمرهم بما لا يأتي. راه درست مى‏نمايد غير خود را و گمراه ميكند نفس خود را، و منع ميكند مردم را به آن چه يعنى از آنچه  خود باز نمى‏ايستد، و أمر ميكند ايشان را به آن چه خود نمى‏آيد يعنى نمى‏آيد بآن، يعنى نمى‏آورد آنرا و نمى‏كند آنرا.
يتكلّف من النّاس ما لم يؤمر، و يضيّع من نفسه ما هو أكثر. بكلفت و زحمت ميكند از جانب مردم آنچه را امر نشده بآن، و ضايع ميكند از نفس خود آنچه را بيشترست يعنى مى‏دارد مردم را بكلفت و زحمت كشيدن بر آنچه أمر نشده بآن از سنّتيها و آداب، و خود ضايع ميكند و وامى‏گذارد آنچه را بيشتر و عمده‏ترست از واجبيها كه أمر شده به آنها.
يأمر النّاس و لا يأتمر، و يحذّرهم و لا يحذر.
أمر مى‏فرمايد مردم را و خود أمر پذير نمى‏شود، و حذر مى‏فرمايد ايشان را و خود حذر نمى‏كند.
يرجو ثواب ما لم يعمل، و يأمن عقاب جرم متيقّن. اميد مى‏دارد ثواب آنچه را نكرده، و ايمنى دارد از عقاب گناه يقين داشته شده.
يستميل وجوه النّاس بتديّنه، و يبطن ضدّ ما يعلن. ميل مى‏فرمايد رويهاى مردم را بسوى خود بديندارى خود كه وامى‏ماند، و در نهان ميكند ضدّ آنچه را آشكار ميكند.
يعرف لنفسه على غيره، و لا يعرف عليها لغيره. ميداند از براى نفس خود بر غير خود، و نمى‏داند بر نفس خود از براى غير خود يعنى حقوقى كه خود بر ديگران داشته باشد ميداند و طلب و بازيافت ميكند، و حقوقى كه ديگران بر او داشته باشند نمى‏دهد و بجا نمى‏آورد.
يخاف على غيره بأكثر من ذنبه، و يرجو لنفسه أكثر من عمله. مى‏ترسد بر غير خود بيشتر از گناه او، و اميد دارد از براى نفس خود بيشتر از عمل خود، مراد به «ترسيدن بر غير خود ببيشتر از گناه او» اينست كه عقاب گناه او را عظيم مى‏شمارد و بيشتر از گناه او وامى‏ماند، و از براى خود ثواب را بر عكس اين اميد دارد.
يرجو اللَّه فى الكبير و يرجو العباد فى الصّغير، فيعطى العبد ما لا يعطى الرّبّ. اميد مى‏دارد خدا را در بزرگ و اميد مى‏دارد بندگان را در كوچك، پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را.
اين كلام شريف چنانكه در نهج‏البلاغه نقل شده در ميان كلامى واقع شده و چون از سابق و لاحق آن مراد ظاهر مى‏شود و آنها هم خالى از اشكالى نيست بهتر اينست كه تمام آن نقل و شرح شود و آن اينست: يدّعى بزعمه أنّه يرجو اللَّه، كذب و العظيم ما باله لا يتبيّن رجاؤه فى عمله و كلّ من رجا عرف رجاؤه فى عمله الّا رجاء اللَّه فانّه مدخول، و كلّ خوف محقّق إلّا خوف اللَّه فانّه معلول، يرجو اللَّه فى الكبير و يرجو العباد فى الصّغير فيعطى العبد ما لا يعطى الرّبّ، فما بال اللَّه عزّ و جلّ يقصّر به عمّا يصنع بعباده، أ تخاف أن تكون فى رجائك له كاذبا أو تكون لا تراه للرّجاء موضعا. دعوى ميكند يعنى آدمى بگمان خود اين كه اميد مى‏دارد خدا را و دروغ گفته سوگند بخداى بزرگ، چيست حال او ظاهر نمى‏شود اميد او در عمل او، و هر كه اميد داشته باشد شناخته مى‏شود اميد او در عمل او مگر اميد از خدا پس بدرستى كه آن عيبناك است، و هر ترس محقّق است مگر ترس از خدا پس بدرستى كه آن معلول است، اميد مى‏دارد خدا را در بزرگ و اميد مى‏دارد بندگان را در كوچك، پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را، پس چيست شأن خداى عزّ و جلّ كه كوتاهى كرده مى‏شود باو از آنچه كرده مى‏شود ببندگان او، آيا مى‏ترسى كه بوده باشى در اميد تو مر او را دروغگو، يا مى‏باشى چنين كه نبينى او را از براى اميد جايگاهى.
مراد مذمّت آدميست و اين كه دعوى ميكند بگمان خود اين كه اميد مى‏دارد از خدا، و سوگند بخداى بزرگ كه دروغ مى‏گويد اين را يعنى اميدى چنانكه بايد و حقيقت اميدست ندارد، زيرا كه ظاهر نمى‏شود اميد او در عمل او، و هر كه اميد داشته باشد معلوم مى‏شود اميد او در عمل او از كمال سعى او از براى آن و اهتمام او بآن مگر اميد از خدا كه آن عيبناك است زيرا كه لازم آن كه سعى و اهتمام در عمل باشد با آن نيست، و اگر عيبى نمى‏داشت لازم آن از آن جدا نمى‏شد، و همچنين هر ترسى محقّق است مگر ترس از خدا كه آن معلول و سقيم است بهمان علّت كه در اميد مذكور شد. و بعد از اين از براى تأكيد اين معنى فرموده‏اند كه: اميد مى‏دارد آدمى از خدا در بزرگ يعنى در چيزهاى عظيم كه آن رحمت و بخشايش حق تعالى باشد و بهشت و نعمتهاى آن و خلاصى از جهنّم و نقمات آن، و اميد مى‏دارد از بندگان در كوچك خرد كه آن منفعتى باشد از منافع دنيوى كه همه كوچك و حقيرست و با وجود اين پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را كه آن كمال سعى و اهتمام باشد در اطاعت و انقياد شخصى كه اميد از او دارد و عدم آن سعى و اهتمام در اطاعت و انقياد حق تعالى، پس چيست شأن خداى عزّ و جلّ كه كوتاهى كرده مى‏شود نسبت باو از آنچه كرده مى‏شود با بندگان او، پس معلوم مى‏شود كه اميد او بخدا اميدى نيست كه در حقيقت اميد باشد مانند اميد بديگران.
بعد از آن التفات فرموده‏اند از غيبت بخطاب و خطاب فرموده‏اند بآدمى باين كه: اين سلوك تو با خدا آيا از براى اينست كه مى‏ترسى كه در اميد تو باو دروغگو باشى يعنى اين كه در حقيقت اميدى ندارى بخدا و سعيى نمى‏كنى آيا از براى اينست كه اگر اميد داشته باشى مى‏ترسى كه خدا اميد ترا بر نياورد و تو دروغگو برآئى،
يا اين كه خدا را جايگاه اميد نمى‏دانى يعنى آيا از براى اينست كه مى‏ترسى كه اگر اميد داشته باشى اميد تو دروغ بر آيد و بعمل نيايد باعتبار اين كه خود را سزاوار اين نمى‏دانى كه حق تعالى اميد ترا برآورد، يا اين كه حق تعالى را اهل اين نمى‏دانى كه اميد كسى را برآورد و مراد اينست كه پس از براى اين سلوك تو ظاهر نيست بغير از يكى از اين دو وجه، و ظاهرست كه دويم كفر محض است و اوّل خطاى محض، زيرا كه حق تعالى غنى و جواد مطلق است هر گاه كسى اميد باو داشته باشد و لوازم آن را بجاى آورد چرا اميد او را بر نياورد و ديگران با همه بخيلى و احتياج بر آورند، و ممكن است كه «أو تكون» تأكيد سابق باشد و تعبير از آن بعبارت ديگر و حاصل هر دو اين باشد كه: آيا مى‏ترسى كه اميد بخدا از اميدهاى دروغ باشد و خدا جايگاه اميد نباشد باعتبار يكى از آن دو وجه كه مذكور شد يا هر وجهى كه توهّم كرده شود بلكه ممكن است كه «او» بفتح واو خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آيا و مى‏باشى چنين كه نمى‏بينى او را جايگاه اميد و غرض همان تأكيد سابق باشد. و ممكن است بنا بر سكون واو كه مراد باوّل اين باشد كه: آيا مى‏ترسى كه اميد تو دروغ برآيد يعنى اين كه خدا اميد ترا بر نياورد بهر وجهى كه توهّم شود از براى آن و مراد بدويم اين باشد كه نعوذ باللّه خدا را اهل اين نداند كه او اميد از او داشته باشد هر چند اميد او را بر آورد، باعتبار برترى مرتبه او از اين كه اميد از خدا داشته باشد و شناعت و كفر اين نيز ظاهرست و اللّه تعالى يعلم.
پوشيده نماند كه عبارت نهج البلاغه در نسخه‏ها كه بنظر رسيد بر نهجيست كه نقل شد اما ابن ابى الحديد عبارت «كلّ من رجا» را چنين نقل كرده: «كلّ من رجا عرف رجاؤه فى عمله و كلّ رجاء الّا رجاء اللَّه فانّه معلول، (تا آخر)» بزيادتى «و كلّ رجاء» و محقق بحرانى در شرح خود اين را ببعضى روايات نسبت داده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و هر كه اميد داشته باشد شناخته‏
مى‏شود اميد او در عمل او يعنى و در باره بنده نسبت بخدا ظاهر نمى‏شود آن در عمل او پس ظاهر مى‏شود كه او را در حقيقت اميدى نباشد باو بعد از آن توبيخ و سرزنش ديگر فرموده‏اند كه: و هر اميدى بغير اميد بخدا عيبناك است يعنى اصل آن عيب و ننگ است و با وجود اين آن اهتمام مى‏شود در آن، و اميد بخدا كه ننگ و عيبى نيست اهتمام نمى‏شود در آن و بنا بر اين ظاهر اينست كه «محقّق» در فقره بعد از اين مجرور خوانده شود نه مرفوع و ترجمه اين باشد كه: «و هر ترس محقّق ثابتى بغير ترس از خدا بدرستى كه آن معلول است» يعنى صحيح و خوب نيست كه در كسى باشد و با وجود اين آدمى آنها را بمرتبه كمال مى‏دارد و ترس از خدا را چنانكه بايد نمى‏دارد و ظاهر كلام محقّق بحرانى اينست كه بر اين تقدير نيز «محقّق» را مرفوع خوانده و در فقره «رجا» نيز تقدير «محقّق» كرده بقرينه فقره خوف و ترجمه اين مى‏شود كه: و هر اميد محقّق و ثابتست بغير اميد بخدا، پس بدرستى كه آن عيبناك است و كامل نيست، و همچنين هر ترس محقّق است مگر ترس از خدا كه آن معلول است و صحيح نيست، و پوشيده نيست كه آنچه در نسخه‏ها بنظر رسيد ظاهرترست و بر تقدير صحّت اين زيادتى ظاهرتر ترجمه اوّل است، و اللّه تعالى يعلم.
يخاف العبيد  فى الرّبّ، و لا يخاف فى العبيد  الرّبّ. مى‏ترسد از بندگان در پروردگار، و نمى‏ترسد در بندگان از پروردگار يعنى در اطاعت پروردگار هر گاه مخالف رضاى بندگان باشد مى‏ترسد از ايشان و ترك ميكند آن را، و در باره بندگان و ظلم و ستم بر ايشان نمى‏ترسد از خدا و ستم ميكند بر هر كه تواند.
اينجا تمام شد كلامى كه در وصف آن كس و مذمّت او فرموده‏اند.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف منافقان يعنى آنان كه باطن ايشان با ظاهر موافق نبوده:
١١٠٤٢ يمشون الخفاء، و يدبّون الضّرّاء، قولهم الدّواء و فعلهم الدّاء العلياء، يتقارضون الثّناء و يتقاربون الجزاء، يتوصّلون الى الطّمع باليأس، و يقولون فيشبّهون، ينافقون فى المقال و يقولون فيوهمون. راه مى‏روند در نهانى، و حركت ميكنند پنهان در ميان درختان پوشاننده، سخن ايشان دواست و كار ايشان درد سختيست كه دوا ندارد، قرض مى‏دهند بيكديگر ستايش را و نزديك ميشوند جزا را، مى‏پيوندند بسوى طمع بنوميدى، و مى‏گويند پس مشتبه مى‏سازند، نفاق ميكنند در گفتار و مى‏گويند پس بوهم مى‏اندازند.
«راه رفتن در نهان» مثل است از براى كسى كه در مقام مكر و حيله باشد، و همچنين «حركت كردن در ميان درختان كه درهم رفته باشند و بپوشانند كسى را كه در ميان آنها برود» و مراد اينست كه كار ايشان مكر و حيله است با مردم، و «سخن ايشان دواست» باعتبار اين كه آنچه از راه حيله مى‏گويند همه موعظه و امر بمعروف و نهى از منكرست از براى اين كه مردم را فريب دهند به آنها، و «كردار ايشان بر خلاف آن درد سختيست كه دارند كه دوا ندارد باعتبار اين كه أعمال ايشان اعمال فاسقان و گمراهانست، و «قرض مى‏دهند بيكديگر ستايش را» يعنى مدح و ستايش يكديگر ميكنند تا اين كه هر يك مدح كند ديگرى را او نيز مدح كند او را تا اين كه مردم بآن مدحها فريب خورند و گمان خوبى ايشان كنند، و «نزديك ميشوند جزا را» يعنى بوسيله آن مدح و ستايش نزديك ميشوند جزا و پاداش را كه همان مدح و ستايش آن ديگر باشد يا پاداش ديگر نيز كه هر يك بديگرى بجزاى مدح آن مى‏دهد، و در نهج البلاغه «يتراقبون» بجاى «يتقاربون» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: توقّع مى‏دارند جزا را، و اين ظاهرترست، و مراد به «جزاء» يا همان مدح و ستايش آن ديگريست يا جزا و پاداش ديگر كه بيكديگر مى‏دهند چنانكه مذكور شد، يا مراد اينست كه هر يك توقّع جزا و پاداش از حق تعالى‏
مى‏دارند بجزاى خوبيها كه هر يك بدروغ نسبت بيكديگر مى‏دهند و هر يك باور ميكنند آنها را، «مى‏پيوندند بسوى طمع بنوميدى» يعنى بمردم اظهار نوميدى از دنيا ميكنند و اين را وسيله طمع از ايشان ميكنند باعتبار اين كه هر كه باور كند آنرا از ايشان مريد و معتقد ايشان مى‏شود و عطا و احسان ميكند، و «مى‏گويند پس مشتبه مى‏سازند» يعنى سخنان خوب مى‏گويند كه مردم را در شبهه مى‏اندازند و گمان خوبى ايشان ميكنند، يا اين كه در امور حقّه شبهه‏ها بمردم القا ميكنند تا اين كه ايشان را از آنها برگردانند، و «نفاق ميكنند در گفتار» يعنى در ظاهر سخنى چند خوب مى‏گويند امّا در باطن اعتقاد به آنها ندارند و عمل به آنها نمى‏كنند، و «مى‏گويند پس بوهم مى‏اندازند» يعنى مردم را بگمان مى‏اندازند كه ايشان مردم خوبند و آنچه مى‏گويند اعتقاد دارند و عمل ميكنند بآن. و در نهج البلاغه «فيموّهون» بجاى «فيوهمون» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مى‏گويند پس روپوشى ميكنند يعنى سخنانى چند مى‏گويند كه ظاهر آنها بسيار خوبست و معانى فاسده به آنها قصد ميكنند مانند مس يا آهنى كه بطلا يا نقره روپوشى كرده باشند و اين ظاهرترست.
و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه ثنا فرموده او را:
١١٠٤٣ يعطف الهوى على الهدى اذا عطفو الهدى على الهوى، و يعطف الرّأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرّأى. برميگرداند هوى را بر هدى هر گاه برگردانند مردم هدى را بر هوى، و برميگرداند رأى را بر قرآن هر گاه برگردانند مردم قرآن را بر رأى، يعنى هوى و خواهش خود را تابع هدى يعنى راه راست ميكند و هر چه در واقع راه راست باشد خواهش آن ميكند در وقتى كه مردم راه راست را تابع خواهش خود ميكنند و هر چه را خواهش آن دارند آنرا راه راست مى‏دانند، و همچنين رأى را تابع قرآن مجيد ميكند
۲۰