بشنو از نى
0%
نویسنده: على صفايى حائرى
گروه: کتابها
نویسنده: على صفايى حائرى
گروه: کتابها
اكنون تو، پس از آن تو به كه خودت داشتنى و طلب اين تو به از او، با او حرف هايى را در ميان مى گذارى كه : خدايا! من هر گاه با خودم گفتم كه آماده شدم و براى نماز به پا ايستادم و به نجواى تو رسيدم هر گاه كه اين را با خودم گفتم و هر گاه كه اين آمادگى را پيش بينى كردم بر عكس تو مرا با چرت و خواب همراه كردى و شور نجوا را از من گرفتى
چه براى من پيشش آمده كه هر گاه با خودم مى گويم ديگر درست شدم و درونم صالح شد و به جايگاه آن ها كه مدام تو به مى كنند نزديك شدم و به آن مرحله كه ذنب ها را در هر لحظه ببينم و از هر ذنب در همان لحظه به تو باز گردم و تواب بشوم دست يافته به عكس اين پيش بينى يك گرفتارى و امتحان برايم نمودار مى شود و نقطه هاى ضعفم را نشانم مى دهد و پايم را مى لرزاند. اين جريان ، ادامه جريانى است كه از آن سخن رفت و دنباله رودى است كه ادامه دارد. انسان پس از تصميم ها و توبه ، به شور و حالى مى رسد و به خلوص دست مى يابد و لذت هايى مى برد، اما اين حالت ها و اين خلوص و اين حضور در نماز دوام نمى آورد و زود از دست مى رود و انسان مشتاق حضور را، در يك نفرت و خستگى و يك ياءس كشنده و جانكاه قرار مى دهد.
البته هر چقدر كه حضور و لذت زيادتر شده باشد، اين خستگى و ناراحتى زيادتر خواهد بود.
اين يك مرحله است و يك پيچ خم است كه بايد انسان از آن بگذرد و اين است كه بايد طرح شود و تحليل شود. در اين جمله ها امام از عواملى كه انسان زا به اين محروميت و هجران مى كشاند سخن گفته و با لعلك - شايد تو - آنها را نشان داده ، آنهم نه علمى و خشك كه عاشقانه و در نجوا.
بايد توضيح داد كه محروميت ها و هجران به طور كلى براى حركت انسانى ضرورت دارند.
انسانى كه پس از قرب حق گام هايى برداشته و با دل وسعت يافته اش به همت هايى رسيده ناگاه به قدرى بيچارگى در خود مى بيند،كه ديوانه مى شود. اين فتنه و امتحان به انسان درسهايى مى دهد.
به او نشان مى دهد كه بى او نمى توان زنده بود. به او نشان مى دهد كه بى او با هر چه غير اوست نمى توان يك نفس كشيد. انسان ، بيروحى و پوچى و مسخرگى را در تمام هستى مى بيند. از آن هنگام كز اين تار و پود آلوده ى قلبم رختى بربستى تو مى دانى دلم تار است چشمم بى فروغ افتاده بر هستى و من بيگانه هستم با خودم ، با زندگانى ها. و من بيگانه هستم با اميد و عشق ، با هستى چه شد از من سفر كردى چه شد اين واحه ى تاريك قلبم را رها كردى بيا در من بسوز اى آتش هستى بيا تنها تو با من باش هستى سخت بى روح است اينجاست كه قدر آن نعمت و ارزش حضور و جايگاه - مقام - او در هستى مشخص مى شود. و انسان عاشق به اين ترس مى رسد كه مبادا جدا بماند و تنها؛ اءما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى(٣٠) حتى شايد نيم ساعت به خواب نرفته بود. اما آن شب هايى كه او مى خواهد، كم غذا مى خورد و حتى ساعت را هم كوك مى كند و شماطه اش را آفتاب چشمش باز مى شود. از خودش نفرت دارد و از خودش بيزار است
او در اين وقت دارد به من نزديك مى شود.
اين هجران و محروميت به او نشان مى دهد كه آن حالت از او نبوده ، اگر از او بود، به اختيار او شد.
و در نتيجه به ظرفيت بيشترى مى رسد و آمادگى زيادترى مى يابد و بارها گفته ام كه از محروميت ها، نه بخل و فقر و ظلم او را، كه بى ظرفيتى و محدوديت خود را كشف كن اگر او به من نمى دهد به خاطر اين است که به داده اى او دل مى بندم و مى مانم و آنها را حمل مى كنم و هضم نمى نمايم و از آن ها بهره مى گيرم
عجب لطف ها دارد. از محروميت ها تو را به ظرفيتى مى رساند كه بتوانى بيشتر با او باشى و به غرور نرسى ؛ چون كبرها و ذنوب ما و بى ظرفيتى ما، ما را محروم مى كند.(٣٢) شايد مرا در كنار اين ها نديدى و اين بود كه رهايم كردى ؛ چون آن ها كه در راه با رفيقى نباشد، طعمه ى شيطانى مى شوند و آن ها كه همراه علمى نباشد بت جاهل ها مى گردند.
اءو لعك راءيتنى فى الغافلين فمن رحمتك آيستنى ؛ شايد تو ديدى که من پس از آگاهى ها و اندازه ها تازه به غفلت رسيدم ، نه به عمل ، نه به اخلاص و اين بود كه از رحمت محبت خويش ، ماءيوسم نمودى كه آگاه شوم و ضربه ام زدى که باز گردم
اءو لعك راءيتنى آلف مجالس البطالين فبينى و بينهم خليتمى ؛ شايد تو ديدى كه من با بطال ها که فقط فقط حرف مى زنند و فقط با حرف ها وقت را پر مى كنند، الفت گرفته ام و به حرف زدن ها قانع شده ام و به نقالى پرداخته ام ، پس تو كنار كشيدى و مرا با آن ها گذاشتى تا در بطالت تمام نشوم
راستى اين بطالت و حرف بازى ، داستان عجيبى است اگر كسى از دزدى حرف مى زند تو براى وسيع ترين تجارت ها گام برنمى دارد بطال است .اگر كسى از دردها مى نالد و براى درمان مهره هايى نمى سازد، بطال است واين بطالت قرب ما را مى گيرد و ما را از شهود، به غيبت مى اندازد. اءولعك لم تحب اءن تسمع دعائى فباعدتنى ؛ شايد تو از صداى من دعاى من بيزارى كه دورم مى كنى ؛ چون مى بينى كه فقط وقت گرفتارى پيش تو مى آيم و هنگامى سرخوشى از تو فارغم
((اءلعلك بجر مى و جريتنى ؛ شايد تو بر بى شرم من كه با اين همه چوبكارى شدن و با اين همه بخشش به راه نيامده ام و حتى طلبكار شده ام ، مجازاتم كردى
شايد شايد، شايدهايى براى انسان طرح مى شوند كه مى توانند او را بسازند و اين ها تحليل هايى هستند كه در اين مرحله از حركت انسان بايد به سراغ او بيايند و گرنه او سطحى و خام و رويايى و وابسته به عبادت مى شود و مغرور و قانع و راكد و كور مى ماند.
در حالى كه نه عبادت و نه رياضت و نه خدمت و نه هيچ كدام اين ها ما را به جايى نمى رسانند. مادام كه اين ها از امر او الهام نگيرند و فقط از سليقه و هوس ما آب بخورند، بهره اى نخواهند داد. با اين تحليل ها است كه انسان به خودش پى مى برد كه چه ذنوبى ؛ را و خانه گرفته و در صدد بر مى آيد آن ها را پاك كند و كنار بگذارد؛ چون توجه به عامل درد براى درمان ضرورى است
فان عفوت يا رب فطال ما عفوت عن المذنبين قلبى ؛
خداى من ! پس از اين همه مانع اگر تو از من بگذرى اين تازگى ندارد كه از بسيار مجرم هايى كه پيش از من بوده اند گذشته اى ؛ چون كرامت تو درمان مى كنى و مداوا مى نمايى و اگر ما اين درمان را نپذيزفتيم ، خودمان خواسته ايم و سوختن را براى خود نگهداشته ايم
و اءنا عائذ بفضلك ؛ اين منم كه به تو پناه آورده ام و از تو، به تو فرار كرده ام و از مجازات تو به مداواى تو رو انداخته ام و مى خواهم وعده هايى را كه تو به خوش گمان ها داده اى نقد كنم و منجز كنم
الهى اءنت اءوسع فضلا و اعظم حلمامن اءن تقايسنى بعملى اءو اءن تستزلنى بخطيئتى ؛ اين همان جمله اى است که در مرحله پيش مطرح شده بود و اكنون باز مطرح مى شود و خداى من ! فضل گسترده تر و حلم بزرگ تر تو نمى گذارد كه مرا با كارهايم مقايسه كنى و يا به بدى هايم بگيرى تو، به من ببخش ،هديه كن .داد و ستد نيست تو مرا بپوشان و تو حتى مرا توبيخ مكن و سرزنش منما؛ چون من همانى هستم كه
و اين گفته دو باره طلايه دار مرورى است كه بايد به گذشته -
اءناالصغير - و حال - اءنا الذى عصيت - و آينده - حاملا ثقلى على ظهرى - خود داشته باشى گذشته اى دور كه تو يك ذره بوديم مولكول شدى و پس از آن كه او جذبه ها را در كه تو تربيت شدى و با اين كه بودى زياد شدى و با اين كه كوچكترين بودى تربيت شدى و با اين كه كم بودى زياد شدى و مراحلى را گذراندى و در جايگاه امن و همراه محبت ها و پيش بينى ها و لباس دوختن ها و آماده شدن ها جان گرفتى و حركت كردى ايا مى توانى انگشت هاى مادرت را كه حركت تو را در رحم خويش تعقيب مى كرد و آيا مى توانى حاكمى را كه اين همه را به هم پيوند داده و گرم كرده و به بسته نبينى
تا آن جا كه آماده شدى و انتقال يافتى و با فرديات شش هايت را پر كردى و تنفس خودت را شروع كردى و تا آن جا كه گرفتن پستان و گرفتن و بلعيدن را آموختى ، خودت را شروع كردى و تا آن جا كه حركت ها و صدا و حالت ها را شناختى ، تا آنجا كه خود حركت كردى و صدا زدى و خواسته و نخواستن ها را بدست آوردى ، تا آن جا كه به احساس و ادراك ها رسيدى و تا آنجا كه از تجربه ها و احساس ها همراه هوش و فكر خودت و همراه شعورهاى حسى و تجربى و فكرى و حافظه ات به آگاهى ها رسيدى و خواندن و نوشتن وبالاتر سنجش و بالاتر انتخاب و بلوغ را بدست آوردى
و در مرحله انتخاب به ترس ها رسيدى و در مرحله استقلال و عصيان ، طرد شدى و تنهايى ها را با ترس ها يكجا جمع آورى و تا آن جا كه با اين تنهايى به او رسيدى و تا آنجا كه پس از رسيدن به او از او بريدى و به جلوه ها هوس ها رو انداختى و عصيانها كردى ، تا آنجا كه پس از تجربه ها از غير او بريدى و به او پيوند زدى و به او باز گشتى و توبه كردى
تا آنجا كه به پيروزى و كمال ،به احتضار و آخرين نفس ها و سپس به مرگ و سپس به روى شانه ها و سپس به مرده شورخانه ها و سپس به خاك رسيدى و در خانه ى تازه ات كه نه چراغى برايش روشن كرده بودى و نه لباس برايش برده بودى و نه فرشى برايش انداخته بودى ، جاى گرفته اى و در اين رحم مدتها ماندى تا آن جا كه فريادى تو را جمع كرده و شخصيت تو دوباره شكل گرفت و دوباره به راه افتادى تنها، عريان ، ذليل و رو به راهى كه از آن چشم پوشيده بودى و رو به سوى منزل هايى و مقصدهايى كه از آن ها بريده بودى و.تو در اين مجموعه خودت را مى بينى و در اين حركت مداوم خودت را تجربه مى كنى و از هر مرحله شاهدى براى مرحله بعد مى يابى و يقين به تجربه مى كنى و از هر مرحله براى بعد مى يابى و يقين به اين ادامه و اين جريان در ذلت مى نشينى و يا آن يقين و در اين وسعت مى يابى كه چقدر بى خبر گذاشته اى و چقدر پاهايت را بسته اى و حتى شكسته اى كه ديگر مجال رفتنت نيست
اين جريانى است كه براى خودم در يكى از شب هاى تابستان چهل و پنج ، در بالاى بام يكى از خانه هاى گاه گلى يكى از روستاهاى دور شدم و يا بيدار كردند. بلند شدم بر لبه ى بام نشستم و پايم را رها كردم من زير شاخه اى از درخت توت نشسته بودم و از دست چپم از آن دوره ها از ميان فندقستان - باغ هاى فندق - تازه ماه سرخ رنگ داشت به سينه آسمان مى خزيد و صداى آبشارهاى كوتاه و زمره ى مرغ حق و فضاى سبك ده و آسمان تاريك شب و ستاره هاى زنده اى روستا و هزار عامل ديگر مرا چنان سبك كرده بودند و چنان آزادم كرده بودند كه خودم را از دوره هاى دور احساس مى كردم و حتى با خودم از پيش از رحم تا دنيا دوباره متولد شدم و پس از اين تولد زود به بلوغ رسيدم و به جوانى و به پيرى و به مرگ و به ادامه از رحم خاك و به انتقال ها ووو.
این جريان در من مسائلى را زنده كرد و براى من روزنه اى شد؛ چون من تمام وجود خودم را قدم به قدم دنبال كردم و تمام آنچه بر من گذشته بود احساس نمودم
اگر امروز از انسان و استعدادهايش و تركيب اين ها و نتيجه اين تركيب شگفت و رابطه ى اين تركيب با شناخت ها و رابطه اين همه با هستى و جامعه ، حرف مى زنم اين حرف ها ريشه دراين شب دارند.
همان شب بود كه من با همين دعا جريان خودم را مرور كردم و با هر جمله اش گام برداشتم
سيدى انا الصغير الذى ربيته ؛ بزرگ من ، من همان كوچكى هستم كه تو تربيتش كردى و پرورش كردى و پرورشش دادى
من همان جاهلى هستم كه تو به شعور و آگاهى رسانديش
من پس از اين پرورش و اين آگاهى ، همان گم و مبهمى بودم كه هدايتش كردى و در سر چند راهى هاى تصميم با توجه به قدر و اندازه اش ، از كم ها جدايش نمودى چوبه خود پيوندش دادى
من همان پستى هستم كه ، رفعت بخشيدى
به دنبال اين همه رفعت و هدايت و آگاهى ، من همان رونده اى بودم كه هزار ترس و دلهره در او رخنه كرد و پس از بالا رفتن ها و ترس از زمين خوردن ها و ماندن ها و راكد شدن ها به امن رسانديش
و همان گرسنه هستم كه نه يك رزق و نه با يك غذا كه گسترده سيرش كردى
من همان تشنه اى هستم كه هيچ دريایى سيرش نكرد و تو سيرش كردى
من همان لختى ، رهايى بودم كه تو پوشانديش
من همان فقير و نيازمندى بودم كه تو بى نيازش كردى و غنايش را حتى در خودش نهادى
و من همان ناتوانى هستم كه نيروهايى را در او سبز كردى و قدرت هايى برايش گذاشتى
.من همان ذليلى هستم با آن همه قدرت ، كه تو به عزت جهت دادن به قدرت ها بود و قدرت بر قدرت و تسلط بر قدرت
من همان مريضى هستم از مرض هاى جهل و غرور و ياءس و ضعف و پوچى و نفرت گرفته تا سر دردها و كمر دردها،كه تو شفايش دادى
من همان خواستارى هستم كه تو بخشيديش
و با آن همه بخشش ، من گناهكارى هستم كه تو پوشانديش
و مجرمى هستم كه تو آزادش كردى
من همان كم ناچيزى هستم كه تو زيادش كردى
من همان مستضعفى هستم كه تو يارش شدى
من همان طرد شده ، تبعيد، آواره اى هستم كه تو ماءوايش دادى
اين منم كه اين طور با تو پيوند خورده ام و اين تويى كه اين گونه جلوه كرده اى ، با من در يك مرحله نمانم و حتى گرفتار تضادها بشوم كه چه كسى به من اين همه داد. هر چند در بند زمين و خورشيد و سپس روابط اين ها و نظام هستى و خود كفايى ماده بمانم ، ولى اين ماندگارى دوام ندارد؛ چون هستى بر فرض خودكفايى ماده بمانم ، ولى اين ماندگارى دوام ندارد؛ چون هستى بر فرض خود كفايى وابستگى دارد و تركيب دارد. و مركب مبداء نيست و هستى وابسته و متقوم ، قيوم دارد.
هر چند من گرفتار تضادهايى بشوم ، كه وجود من سرشار از تضاد است ولى راه مى افتم و مى رسم
خداى من ! من همان كم هستم كه تو زيادش كردى و همان مستضعفى هستم كه تو يارش شدى و همان تنهايى هستم كه حتى به خانه راهم نمى دادى و تو همراهش ماندى و با اين همه من ، من كسى هستم كه از تو در خلوتم شرم نكردم و در جمعم در بند تو نماندم من همراه داستان ها و گناه هاى بزرگى شدم ، من با آن همه من با آن همه فقر و ضعف و ربط و پيوند، من همان هستم كه بر تو شوريده ام
من همان هستم كه جبار آسمان را عصيان هاى بزرگ ، رشوه ها داده ام و دلال ها گرفته ام من همان هستم كه به خاطر رسيدن به عصيان هاى بزرگ ، رشوه ها داده ام و دلال گرفته ام من همان هستم كه هنگام بشارت به گناه با سر مى دويدم و با تمام و جودم به آن سو رو مى كردم و مى كوشيدم
خداى من ! من كسى هستم كه تو مهلت دادى ، ولى باز نگشتم و پوشاندى ولى شرم نكردم و با عصيان ها، از حد گذشتم تا آن جا كه از من چشم برداشتى و مرا رها كردى ، ولى بى باك گذشتم منى كه نگاه يك زن اسيرم مى كرد. منى كه به دم خرس مى چسبيدم با اين كه آن همه با تو پيوند داشتم از تو بريدم و هنگامى كه نگاهت را برداشتى بى باك رميدم و حتى به اندازه يك نگاه حساب تو را نگه نداشتم
باز تو مرا با پوشش ها پوشاندى كه راه بازگشت داشته باشم تا آن جا كه گويى تو از من خبر ندارى و اين همه عصيان و شورش را فراموش كرده اى و با اين كه از كيفر گناهانم معاف داشته اى و دورم كرده اى تا آن جا كه گويى تو از من شرم كرده اى
خدا! من در گذشته ام آن بودم و در اين لحظه هم اين همه پيوند با تو دارم اصلا من عين ربط و خود پيوند هستم ولى با اين وصف اين همه عصيان دارم و غرور. اين همه ذنب دارم و سركشى براى هيچ ها مى شورم و اما براى تو موج هم بر نمى دارم
براى يك سلام ، براى اين كه در جمعشان صدايم نزده اند، براى اين كه سوارم نكرده اند، براى اين كه كفشم را ماليده اند، براى اين كه سوارم نكرده اند، براى اين كه در جمعشان صدايم نزده اند، براى اين ها، براى ، از خشم پر مى شوم و از كينه سرشار، ولى براى تو بى تفاوت و توجيه ساز.
من اگر همه كس را عصيان مى كردم و بر هر چيز مى شوريدم عذرى مى ماند، ولى مساءله اين است كه من جز تو را عصيان نكرده ام در برابر آن ها كه ضعيف و پوشالى و ناچيزند، من لرزان هستم ، اما در برابر تو، تمام غرور هستم و سر كشى و تمام عصيان و هجوم
خداى من ! تو اين هستى و من هم همين كه مى بينى ، ولى يك مساءله اين كه ، اگر به عصيان ها دست زده در لحظه اى نبود كه تو را باور نداشته باشم و به تو معتقد نباشم و يا دستور تو را خوار شمرده باشم و يا اين كه خواسته باشم هدف عذاب تو باشم و يا اين که تهديد تو را دست كم گرفته باشم ، نه ، هيچ يك از اين ها نبوده و نيست و ليكن غفلتى است که مرا مى گيرد و گناهى است كه سر مى كشيد است كه سياه مى كند و پرده مى اندازد و هوسى است كه مرا مقهور مى سازد و آنگاه تمام محبت هاى تو مى شود عامل بدبختى و شقاوت من و تمام پرده پوشى هاى تو مى شود عامل بدبختى و شقاوت من و تمام پرده پوشى هاى تو مى شود عامل غرور من
خداى من ! من تو را با تمام وجود عصيان كرده ام و با تو درگير شده ام ؛ نه دستم و نه چشمم ، نه فكرم و نه دلم ، نه عمرم ، هيچ يك براى تو نگذاشتم ، كه خود سرانه در آن همه تاختم
خداى من ! من از اين كه حتى گذاشته ام را مرور كنم شرم مى بينى كه زبانم برگرفتن كارم نمى گردد. و تو مى دانى كه همين گفتن بر من عذاب است و مرا مى كوبد كه چقدر سر كش هستم و نمك نشناسم و دشمن دوست من تو را با تمام وجودم عصيان كرده ام ، اما اكنون كه فهميدى و در دست درگيرى ها، مانده ام و درگيرى هاى من با سنت هاى هستى و قانون هاى تو، مرا به رنج افكنده ، اكنون چه كسى مرا از عذاب تو نجات مى دهد و از دست دشمن ها و خصم هايى كه ساخته آزاد مى كند.
خداى من ! من در چاهم ، من افتاده ام و با آنچه تو به من داده اى من خودم را به دره ها زده ام اكنون اگر تو رشته ات را از من ببرى و تو مرا رها كنى ، من تو چه كسى ، به چه رشته اى خودم را پيوند بزنم
واى بر من رسواييم در صفحه هستى ، در اين لوح منظم ، من با دست نعمت ها، نقش گناهانم را كشيدم و با لطف تو خودم را به قهر، به رنج بستم امان از اين رسوايى ، كه كتاب تو از كارهاى من در خود گرفته كارهايى كه اگر اميد به كرامت و وسعت رحمت و نهى تو از ياءس و قنوط نبوده ، هر آينه به نهايت ياءس مى رسيدم هنگامى كه آن ها را به ياد مى آورم آخر با دوست دشمنى و با دشمن فناء و پاكبازى ؟
اى بهترين كسى كه خواستارى او خوانده و اى بالاترين كسى كه اميدوارى به او دل بسته ، اى خداى من ! من با آن همه عصيان و ظلم و با آن همه جفا فقط با رشته اسلام و با پاسدارى قرآن و با عشقم به رسول ، اميد نزديكى و قرب تو را دارم تو اين اميد و اين اءنس ايمانم را به وحشت مينداز.
تو مى دانى كه عشق رسول تو در دل من نشسته و پيوند اسلام را به عهده
گرفته ام من خودم را و رابطه هايم را يافته ام كه در چه هستى منظمى و در چه اجتماع مرتبى هستم و اين است كه قرآن و اين همه دستور برايم معنى دارد و حريم دارد. و اين است كه قران و اين همه دستور برايم اين روشنگرى و نو افشانى رنج ها ديده و سال ها سوخته و سوخته هايش را و آه هاى گرمش را در جمع ، كسى نديده و اشك پاكش را هيچ نگاهى آلوده نكرده ، با اين همه وسعت و قدرت ، بار قرن ها و سنگينى نسل ها را به دوش كشيده و چراغش را تا امروز و روشنگريش راحتى براى من ، نشان داده و اين است كه به رسول تو با آن همه نور و با اين همه رنج ، عشق ورزيده ام آخر من حتى به كسى که برايم درى را باز مى كند علاقه مى بندم و براى كسى كه به من محبتى مى كند و زيبايى و جمالى را نشان مى دهد، سپاس مى گذارم
اكنون پس از آن همه عصيان فقط، اين سرمايه من است
پس از آن مراحل كه تا به حال گذشته ؛ يعنى از توجه و حيرت ، پس از امن و حمد، پس از قصد و اقرار، پس از عذر، پس از، طلب ، پس از خستگى و درگيرى ، تو با اين سرمايه اسلام ؛ يعنى شناخت خودت و پيوند و رابطه هايت با هستى و با جامعه و درنتيجه با سرمايه قرآن و رسالت ، به راهت ادامه مى دهى و اسلام را تا ايمان پيش مى برى
اللهم بذمه الاسلام اءتوسل اليك ؛ با رشته اسلام خودت را به تو پيوند مى زند و بحرمه القران اءعتداليك ؛ و با حرمت گرفتنم از قرآن به تو تكيه مى كنم و بحبى النبى الامى القرشى الهاشمى العربى التهامى المكى المدنى اءرجو الزلفته لديك ، و با عشقم و محبتم به پيامبرى امى كه رابطه اى نژادى و فاميلى با او ندارم و فقط رنج هاى مكه و مدينه اش و ضرورت پيامش براى من ، مرا به او ربط داده است ، من با عشقم به چنين مردى ، اميد قرب تو را دارم ؛ چون اى عشق و آن حرمت آن رشته ، نشانه مى دهد كه من به تو عشق دارم و با تو پيوندى دارم ، گرچه گاهى عشق هاى ديگر كورم مى كنند، اما تو در دلم جايى دارى و من به سوى تو كوششى دارم و اميد قربى را در سر گذشته ام
فلا توحش استيناس ايمانى ؛ تو انس عشق مرا به وحشت مينداز و پاداش مرا پاداش آنهايى قرار ده كه براى غير تو بودند و عبوديت ديگران را به گردن گرفتند و فقط اسلامشان به خاطر نگهدارى خونشان بود و حصار منافعشان ؛ منافعى كه به آن رسيدند، اما ما با زبان ها و دل ها ايمان آورديم و بذر عشق تو را در دل آبيارى نموده ايم تا از ذنب هاى ما به عشق هايى و بت هايى كه هنوز اسير آنها كه حفظ خودشان را خواستند به آن آرزو رسيدند.
فاءدر كنا ما اءملنا؛ ما را به آرزوى خويش برسان و اميد خودت را در دل ما ثابت بدار و دل هاى ما را پس از اين همه هدايت و عشق ، در سختى و تاريكى و باز گشت مخواه و از رحمت خودت بر ما ببخش ، كه بسيار بخشنده هستى
به عزت تو سوگند که اگر مرانپذيرى و اين رشته هايى را كه مرا با تو پيوند مى دهد، به خاطر عصيان هايم و سركشى هايم قطع كنى و مرا از خود برانى ، من از تو دست نمى شويم و از اين درگاه نمى روم ؛ چون دلم الهام گرفته از شناخت كرامت تو و وسعت رحمت تو.
خداى من ! بنده فرارى جز سوى مولاى خودش باز نمى گردد و مخلوق جز با آفريدگارش پيوند نمى خورده و پناه نمى بيند.
خداى من ! اگر تو مرا با زنجيرهایى كه خودم براى خودم بافته ام همراه كنى و مرا به سوى آتش ها روانه سازى و ميان من و خوبى ها فاصله بيندازى ، من اميدم را از تو نمى برم و صورت آرزويم را از تو باز نمى گردانم و عشق تو از دلم بيرون نمى رود.من آن همه پوشش و ستر تو را فراموش نمى كنم ، گرچه غفلت ها گريبانم را گاهى بگيرند. عشق تو در من هست تو بيا عشق هاى ديگران را بيرون كن ، كه مرا به طرف نكشند و مرا به غفلت ها و در نتيجه به عصيان ها و سركشى ها هجوم ها آلوده نكنند.
خدا! اين دل من همچون بتخانه اى است كه بى نهايت بت در آن خانه گرفته و اطراق كرده و صاحب خانه شده اند. اينها مستاءجرهايى هستند كه بيرون نمى روند و خانه را خالى نمى كنند.
من براى بيرون كردنشان بارها كوشيده ام ، اما به عجز رسيده ام سيدى اءخرج حب الدنيا من قلبى ؛ تو بيا حب و محبت غير خودت را، پست ها و پستى ها را از من جدا كن و مرا با رسول پيوند بزن ، تا عشق بزرگ تو به عشق هاى ديگرم جهت بدهم آنها را در يك جهت به جريان بيندازم ؛ چون منى كه از عشق هايى سرشار هستم ، مهم را فداى مهم تى مى كنم و آنچه را دوست دارم در راه آنچه بيشتر دوست دارم ، مى گذارم
خدا! مرا به مرحله تو به راهنمايى كن مرا از شناخت و عشق سرشار كن تا به سوى ، تو باز گردم و مرا بر گريستن بر خود كمك كن پس از آنكه بر همه چيز جز خودم اشك ها ريختم و حتى خون دادم من خودم را از دست داده ام ، با تاءخيرها و تسويف ها و سوف افعال ها، بزودى بزودى انجام مى دهم ها، عمرم را شمع راه هيچ ها ساختم و فقط با رؤ ياها سرخوش شدم و اكنون به جايگاه كسانى رسيده ام كه هيچ اميدى به خوبى شان نيست راستى چه كس بدبخت تر و بد حال تز از من است ، اگر من همين گونه و با اين وضع خانه بگيرم در قبرى كه براى خوابم آماده اش نكرده ام و با عمل صالح ، فروشى درون درون آن نينداخته ام
من كه براى از دست دادن يك لباس ، يك خانه كه خيابان ازش عبور كرده گريه ها مى كنم و شبها خوابم را مى گذاردم ،چه شده كه گريه اى ندارم گريه ، براى از دست دادن جانم كه چراغ راهم نشد. گريه براى تاريكى قبرم كه رحم ديگر من است و شروع راهم گريه براى محاكمه ها و گريه براى تولدم از خاك و بيرون آمدنم از قبر، در حالى كه نه لباسى دارم و نه عزت هاو مداركم همراهم هستند و فقط بارها سنگين عمرم را بر شانه هاى شكسته انداختم و كوله بار سنگين گناهم را به خويش بسته ام و در زير اين باز خميده ام و نگاه تشنه ام به هرطرف مى چرخد و به راست و چپ مى خورد، مردمى را مى بينم كه در جايگاهى ديگر هستند و موقعيتى ديگر دارند كه آنها را بى نياز مى كند.
چهره هايى را مى بينم درخشنده ، خندان و شاد و چهره هايى كه در آن روز گرد آلوده غم است و اسير ذلت و خوارى
سيدى عليك معمولى و معتمدى ؛
خداى من ! تكيه من بر تو بر توست من با سرمايه هايم خسارت را خريده و با دست هايم ، خودم را سوزانده ام هيچ يك از تكيه گاه هايى كه تا ديروز داشتم براى من نيست اطمينان من ، آيد من و تكيه من تويى به رحمت تو چنگ زده ام و تو بار رحمتت به هر كس كه بخواهى مى رسى و با كرامت خويش هركس را كه بخواهى راه مى دهى
اين مرور دقيق از دورها تا فرداها و اين همراهى حساب شده با خويش ، انسان را به خودش و بت هايش و خسارت هايش نزديك مى كند و تنهايى و طلبش را نشانش مى دهد.
در نتيجه كسى كه با زبان خود اين سرور را خوانده و كسى كه خود اين راه را طى كرده ، از بت ها و از شرك هايش جدا مى شود؛ چون مى بيند كه اينها براى او كار گشايى ندارند، جز اشك هايش جدا مى شود؛ چون مى بيند كه اينها براى او كار گشايى ندارد، جز اشك چشم و ذلت چهره ها و بار سنگين بر پشت او چيزى ندارد.
اين گونه ، انسان از وحشت ها و تنهايى ها به اميد و به عشق حق و سپس به توحيد مى رسد،در حالى كه در اين جريان خودش را از گذشته تا آينده همراهى كرده و نارسايى بت ها، تنهايى هميشگى و غربت مستمر خويش را ديده است و با اين ديدار به حمد و سپاس و تشكر رسيده كه : فلك الحمد على ما نقيت من الشرك قلبى
و هنگامى که انسان شريك هايش را ديد و بر خويش نظارت كرد و يافت كه چه چيزهايى در او جريان داشته و او را به جريان مى انداخته ، از آنها كه در سطح او هستند و پايين تر از او هستند پاك مى شود، جدا مى شود و آنها را از دل خود بيرون مى راند و با اين آزادى نا چار به قدرت ها مى رسد و زبان گنگ و لالش باز مى شود، هر چند اين زبان در برابر لطف او نارسا كوتاه كند است الهى افبلسانى هذا الكال اشرك خداى من كه مرا از شرك جدا كردى ، من چگونه و با چه زبانى تو را شكر كنم با زبانم اين كوتاه ؟ ام بغايه جهدى فيعملى ارضيك ، يا باكارها شكر تو چه ارزش دارد .و كارهاى من را در برابر داده هاى تو چه جايگاهى خواهد داشت
خداى من ! اين سخاوت توست كه آرزوى مرا گسترده و اين پذيرش توست كه كارها من را قبول كرده است
در اين مرحله ، اين وجود از خود بريده و از شرك رهيده است كه ديگر هيچ بندى بر پا ندارد و با تمام وجود به او رو آورده به توحيد رسيد
تا به حال از عواملى كه انسان را به ايمان و به جدايى از شركت ها و به توحيد مى رسانده ، مرور شده ، چون انسان با شناخت محبت ها وبا شناخت بخشش ها وبا شناخت عظمت ها و با شناخت زيبايى و لطافت هاى او همدم مى شود و از غير او مى برد
اين جريان با انا الضعيف شروع شده و با بررسى بتهايى كه يك عمر بر ايشان دويده بودى و آخر سر با ذلك و عريانى بار سنگينشان را به دوش برداشه بودى و در زير آن بار و با دست خالى بر خويش اشك ريخته بودى ، با بررسى اينها آن جريان از اسلام وايمان به توحيد رسيده و اكنون تو جز او نمى توانى بخواهى و جز براى او براى ديگرى نمى توانى باشى و اين اوست كه زبان تو را باز كرده و آروزى هاى تو را گسترده و كارهاى ناچيز تو را كه با اين بينش و با اين ديد توحيدى هرماه شده پذيرفته و اين تويى كه با او در اين مرحله از توحيد مى گويى و پيمان مى بندى با گفتن و پيمان ، خودت را به راه مى اندازى كه اين چنين بمانى و از راه نيفتى
سيدى رغبتى و اليك رغبتى و اليك تاءميلى ؛
خداى من ! من فقط به تو رغبت درام ، كه جز تو براى كسى عظمتى نيست و فقط روى آرزويم به توست ، كه جز تو، جهتى نيست و فقط روى آرزويم به توست ، كه جز تو، جهتى نيست و هر راهى بسته و بن بست است و قد ساقنى اليك اءملى ؛
مرا آرزوهايم ، به سوى تو رانده اند. جز در اين درگاه آرزوى تاءمين نمى شود. و عليك يا واحدى عكفت همتى ؛
و فقط بر تو، اى تنها محبوب من ، همتم معتكف شده ؛ چون پستى ها همتى را به خود جلب نمى كند.
و اليك يا واحدى عكفت همتى ؛
و فقط بر تو، اى تنها محبوب من ، همتم معتكف شده ؛ چون پستى ها همتى را به خود جلب نمى كند.
و فيها عندك انبسطت رغبتى ؛
در بهره هايى كه نزد توست خواسته من گسترش يافته
ولك خالص رجائى و خوفى ؛
و اين است كه اميد خالص و ترس خالص من فقط از توست ديگران از من چيزى نمى گيرند و اگر با تو بودم و در راه تو بودم آنچه از من بگيرند همان را به من نداده اند؛ چون اين ها را من ناچار از دست مى دادم ، ولى در راه تو، از دست دادن ، همان بدست آوردن است ، كه در راه تو نباشم ، اما آنها كه در راه بودند، در موج حادثه ، فقط مى گفتند: اءو لسنا على الحق ؛ آيا ما بر حق نيستيم و آن دم كه مى شنيد و تاءييد مى شدند با تمام قاطعيت مى گفتند: اءذالانبالى ؛ ديگر باك نداريم.(٣٤)
و اين همه همراه با كمك تصويرها و قضاها و جوهايى است كه دعاى ابو حمزه را به به غنايى تا حد شاعرانه ترين سرودها پيش مى آورد. و در اين دعا تنها خواهش نيست ، كه خواستن پس از زمينه ها و تصويرها و صحنه هايى است كه تو را مى سازد و زبانت را باز مى كند و احساست را شكوفا مى نمايد.
الهى ان عفوت فمن اءولى منك بالعفو؛ خدا! اگر تو جرم ها را پاك كنى ، چه كسى به اين كار سزاوارتر؟ و اگر شكنجه بدهى پس چه كسى از تو عادل تر؟ تو در اين به غربت من رحم بياور، كه من حتى به خودم بيگانه ام و از خودم فراريم و هيچ چيز مرا انسى نمى آورد و مرا به خود نمى خواند. من در جمع تنهايم و در تنهايى خويش از خويشتن خسته و حتى در خودم و با خودم بيگانه
و اين بيگانگى از آنجا مايه مى گيرد كه من با هر چيز جز خودم رابطه داشته ام و براى هر كس جز خودم گام برداشته ام همه چيز را ساخته ام ، بزمم را، خانه ام را، شغلم را، اما خودم را خراب كرده ام
تا هنگامى كه آن بت ها خراب نشده اند و آن ساخته ها ويران نگشتند، من غربت خودم را حس نكرده ام اما اكنون مى بينم كه غريبم و اگرچه پا در خاك دارم اما سرم به سوى آسمان هاست
تو بر اين تنها رحم كن كه اين بيگانه جز با تو يگانه نمى شود و جز با تو انس نمى گيرد. تو در اين دنيا بر غربتم و در هنگام مرگ بر گرفتاريم و در قبر بر تنهاييم و در خاك بر وحشتم و پس از رستاخيز كه براى حساب بپاخاستم بر ذلت ايستادنم و بر خوارى جايگاهم ، رحمت بياور.
در آن روز آنچه را كه تا آن لحظه بر آدم ها مخفى داشته بودى بر من بيامرز و آن پوشش و ستر را همان طور بر من بيفكن كه من آن روز به اين پوشش محتاج ترم و آن روز در آن جمع بيچاره ترم
خدا! به من محبت كن در آن لحظه اى كه مرگ گلويم را گرفته و پلك هايم را سنگين كرده و نگاهم را شكسته و مرا بر خوابگاه خويش انداخته و دست هاى محبوب ، مرا زير و رو مى كنند و مرا مى غلتانند و هر يك در خود حرفى و با خود اميدى و براى خود نقشه اى مى سازند.
و بر من از فضل خودت بريز در آن لحظه اى که بر روى سنگ و جايگاه شستن در رازم كرده اند و همسايه هاى خوبم به شستنم پرداخته اند و يا مرده شورهاى بى خيال قطارم كرده اند و حتى لحظه اى هم به من فكر نمى كنند، كه فكر خود را از پيش شسته اند.
بر من ببخش در آن هنگام كه انتقال يافته ام و تنها بر تو در چاله ام وارد شده ام تو در اين خانه تازه و در اين مرحله حساس باز به غربت من رحم كن تا با غير تو ماءنوس نشوم
خداى من ! اگر مرا به خودم واگذار كنى هلاك مى شوم ؛ چون آنها كه راه افتاده اند خطرهاشان زياد است و آنها كه مانده اند احتكارشان بحران خيز است
خداى من ! من از چه كسى كمك بخواهم اگر تو مرا از لغزش هم رها نكنى و به چه كسى پناه بياورم ، اگر تو گرفتاريم را برطرف نكنى خداى من ! چه كسى را دارم ؛ سيدى من لى و من يرحمنى ؛ اصلا چه كسى به من محبت مى كند كه اگر تو محبت نكنى مگر نه اينكه محبت ها را تو در دل ها ريخته اى ؟ و به بخشش چه كسى اميدوار باشم اگر بخشش تو را روز نداريم از دست بدهم ؟ به سوى چه كسى از گناهانم فرار كنم كه مهلت من گذشت و وقتم منقضى شد؟
خداى من ! تو مرا عذاب نده كه من به تو اميد وارم خداى من ! تو اين اميدم را ثابت نگه دار و ترسم را به امن برسان ؛ چون در زيادى گناه من جز گذشت تو اميدى نيست
خداى من ! من از تو آن را مى خواهم كه سزاوار آن نيستم ، اما تو سزاوار نگهدارى و بخشايشى مرا بيامرز و از نظارت خودت لباسى بر تن من كن ؛ لباس تقوا و اطاعت را، كه رنج ها و دنباله هاى هميشگى و چشم پوشى هاى بزرگ و گذشت هاى كرامت بوده اى
الهى اءنت الذى تفيض سيبك ؛
خداى من ! تو كسى هستى كه بخشش ها و نعمت ها را مى ريزى ، آن هم بر كسانى كه تو را باور نكرده اند و ربوبيت تو را انكار نموده اند، پس تو چه خواهى كرد با آنها كه از تو خواسته اند و به اين يقين رسيده اند كه تمام هستى و آفرينش و تمام دستور براى توست تو بزرگى و تو بالايى ، اى پروردگار تمام هستى ها.
خداى من ! بنده تو در درگاه توست و تنگدستى ها او را بر اين درب پا داشته اند و او با دعايش ، با خواستنش ، دارد اين در را مى كوبد و با اميد پنهان و نهفته اش ، نگاه جميل و لطف زيبايى تو را به سوى خودش مى كشد و با آن پيوند مى خواهد.
پس تو با آن چهره كرامتت از من روى بر مگير و آنچه مى گويم از من بپذير.