نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)0%

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام) نویسنده:
گروه: سایر کتابها

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نویسنده: علامه حلى (ره)
گروه:

مشاهدات: 10728
دانلود: 2233

توضیحات:

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10728 / دانلود: 2233
اندازه اندازه اندازه
نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نگاهى بر زندگى دوازده امام (عليهم السلام)

نویسنده:
فارسی

جهاد و مبارزه، اهرم نيرومندى است كه در سايه آن اركان اسلام، تثبيت مى گردد و با تثبيت اركان، دستورات و احكام و برنامه هاى دين، استقرار مى يابد.

امير مؤ منان علىعليه‌السلام در رابطه با جهاد، جايگاه مخصوصى دارد كه ديگران را چنين جايگاهى نيست و در اين مورد، همه تاريخ ‌نويسان و دانشمندان و راويان از تمام مذاهب اسلامى اتفاق نظر دارند و در صحت آن هيچ فردى شك و ترديد نمى كند و هيچ انديشمند و هوشيارى، ترديدى به خود راه نمى دهد، جز بى خبران از اخبار و تاريخ و دشمنان پركينه و ننگين (كه همچون شب پره، منكر وجود خورشيدند).

چهره علىعليه‌السلام در آينه جنگ بدر

به عنوان نمونه، سلحشورى و فداكارى علىعليه‌السلام را در آينه جنگ بدر بنگريم كه داستانش در قرآن، ذكر شده است، جنگ بدر، اولين جنگى است كه مسلمانان در آن آزمايش شدند(84) و ترس و وحشت آن جنگ، عده اى از دليران اسلام را به كنار مى كشاند و هركدام به بهانه اى شانه خالى مى كردند و خود را از صحنه دور مى نمودند چنانكه قرآن در ترسيم اين موضوع مى فرمايد:

( كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقًا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ ﴿٥﴾ يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَمَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنظُرُونَ ) .(85)

«خشنودى بعضى از شما از چگونگى تقسيم غنايم بدر) همانند آن است كه خداوند تو را از خانه ات به حق بيرون فرستاد (به سوى ميدان بدر) در حالى كه جمعى از مؤ منان كراهت داشتند. آنان با اينكه مى دانستند، اين فرمان خداست، باز با تو ستيز مى كردند. (و آنچنان وحشت زده بودند كه) گويى به سوى مرگ رانده مى شوند و (آن را با چشم خود) مى نگرند».

و در تعقيب آيات فوق مى فرمايد:

( وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَارِهِم بَطَرًا وَرِئَاءَ النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ وَاللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ ) .(86)

«و مانند كسانى نباشيد كه از سرزمين خود از روى هواپرستى و غرور و خودنمايى كردن در برابر مردم (به سوى ميدان بدر) بيرون آمدند و مردم را از راه خدا باز مى داشتند و خداوند به آنچه عمل مى كنند، آگاه است».

بلكه تا آخر سوره انفال، سخن از بهانه جويى و شانه خالى كردن عده اى است، اگرچه تعبيرات، گوناگون است، ولى از نظر معنا، هماهنگ و داراى معانى متحد مى باشند.

خلاصه اين جنگ از اين قرار است : مشركان به سرزمين بدر(87) آمدند و براى جنگ با مسلمين، اصرار مى كردند و به بسيارى افراد سپاه خود و بسيارى اموال و ساز و برگ نظامى و تجهيزات خود، تظاهر مى كردند، ولى تعداد مسلمانان در برابر آنان كم بود (313 نفر در حدود يك سوم سپاه دشمن) كه به علاوه گروههايى از مسلمين با بى ميلى به جبهه آمده بودند و اضطرار و ناچارى، آنان را به سوى ميدان آورده بود و وقتى كه سپاه دشمن در برابر سپاه اسلام قرار گرفت، مشركان اعلان جنگ نمودند و با فريادهاى خود، مبارز طلبيدند (سه نفر به نامهاى : وليد، عتبه و شيبه از شجاعان لشگر دشمن به ميدان آمده و مسلمين را به جنگ دعوت نمودند و هماورد طلبيدند).

انصار (مسلمين مدينه) به پيش آمدند و چند نفر از خود را به ميدان فرستادند، پيامبر (ص ) از آنان جلوگيرى كرد و به آنان فرمود: «مشركين همتاى خود را (كه اهل مكه اند) به جنگ مى طلبند و شما (اهل مدينه) همتاى آنان نيستيد».

سپس رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير مؤ منان علىعليه‌السلام را به جنگ با دشمن فرمان داد و حضرت حمزه و عبيدة بن حارث (عمو و پسرعموى خود) را به همراه علىعليه‌السلام فرستاد و در برابر دشمن، صف آرايى كردند. وقتى كه اين سه نفر به ميدان تاختند؛ چون كلاهخود و لباس جنگ، آنان را پوشانده بود، دشمنان آنان را نشناختند، پرسيدند شما كيستيد؟ آن سه نفر خود را معرفى كردند و نسب خود را بيان نمودند و گفتند: «كفاء كرام؛ شما همتايان گرامى هستيد». نايره جنگ (تن به تن) در گرفت (به مقتضاى سن) وليد با على (ع ) به نبرد پرداخت و علىعليه‌السلام به او مهلت نداد و او را كشت. عتبه با حمزه به جنگ پرداخت، طولى نكشيد كه به دست حمزه كشته شد. شيبه با عبيده هماور شد (و اين دو، مدتى جنگيدند) دو ضربت بين آنان رد و بدل شد كه يكى از آنها باعث جدايى ران عبيده گرديد، علىعليه‌السلام با ضربتى بر شيبه، عبيده را از چنگال او رهانيد و همين ضربت، شيبه را كشت و در كشتن او حمزهعليه‌السلام نيز علىعليه‌السلام را يارى مى كرد.

كشته شدن سه نفر از دلاوران دشمن، نخستين شكست ذلت و سرافكندگى را بر كافران وارد ساخت، آنان با وحشت و حيرت، مرعوب اقتدار مسلمين گشتند و نشانه هاى پيروزى مسلمين، آشكار شد.

سپس علىعليه‌السلام در برابر «سعيد بن عاص» قرار گرفت و با او به نبرد پرداخت در حالى كه ديگران از برابر شمشير على گريختند و همان دم سعيد بن عاص نيز به دست علىعليه‌السلام كشته شد.

سپس «حنظله» پسر ابوسفيان، در برابر علىعليه‌السلام قرار گرفت، علىعليه‌السلام او را نيز كشت. پس از او «طعيمة بن عدى» به جنگ علىعليه‌السلام آمد، علىعليه‌السلام او را نيز به هلاكت رساند.

و سپس علىعليه‌السلام «نوفل بن خويلد» را - كه از شيطانهاى قريش بود - كشت و به همين منوال يكى پس از ديگرى به دست علىعليه‌السلام كشته شدند به گونه اى كه بيش از نيمى از كشته شدگان دشمن كه جمعا هفتاد نفر بودند (36 نفر آنان) تنها به دست با كفايت امير مؤ منان علىعليه‌السلام كشته شدند و همه مسلمين كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، همراه سه هزار نفر از فرشتگان كه نشانه هاى مخصوصى داشتند(88) ، نيم ديگر از آن هفتاد نفر را كشتند، بنابراين، علىعليه‌السلام به اعانت الهى و توفيقات و تاءييدات خداوند، تنها عهده دار كشتن نيمى از كشته شدگان شد و در نتيجه پيروزى مسلمين بر دشمن، به دست علىعليه‌السلام صورت گرفت و پايان جنگ نيز اينگونه بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشتى از ريگ زمين را برداشت و به روى دشمن پاشيد و فرمود: «شاهت الوجوه؛ زشت باد چهره هاى شما»، و هيچ كس از دشمن در صحنه نماند و همه پا به فرار گذاشتند: «و خداوند امور مؤ منان را در جنگ، كفايت كرد و او قوى و شكست ناپذير است».(89)

نام كشته شدگان به دست علىعليه‌السلام در جنگ بدر

دانشمندان و محدثين شيعه و سنى به اتفاق نظر، نام افرادى را كه در جنگ بدر به دست علىعليه‌السلام كشته شده اند ضبط و ثبت نموده اند كه به شرح زير است :

1 - «وليد بن عتبه» (چنانكه قبلا خاطرنشان شد) وى مردى دلاور، پرجراءت، قوى دل و چابك بود و دلاوران شجاع، از جنگ با او هراس داشتند.

2 - «عاص بن سعيد بن عاص» از قهرمانان قريش بود كه ديگران از نبرد با او وحشت داشتند.

3 - «طعيمة بن عدى بن نوفل» كه سركرده گمراهان بود.

4 - «نوفل بن خويلد» كه از سرسخت ترين دشمنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، قريشيان او را در كارها مقدم مى داشتند و احترام خاصى به او مى نمودند، او همان كسى است كه قبل از هجرت در مكه، ابوبكر و طلحه را (به خاطر اينكه مسلمان شده بودند) با طناب به همديگر بست و آنان را يك روز تا شب شكنجه داد، تا اينكه بر اثر وساطت بعضى، آنان را آزاد نمود، وقتى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در ميدان بدر ديد، شناخت، از خدا خواست به دست خودش نابودش كند، عرض كرد:«اللهم اكفنى نوفل بن خويلد، خدايا! مرا در مورد نوفل كفايت فرما» علىعليه‌السلام به سوى او شتافت و او را كشت.

5 - زمعة بن اسود.

6 - عقيل بن اسود.

7 - حرث بن زمعه.

8 - نضر بن حارث عبدالدار.

9 - عمير بن عثمان بن كعب بن تيم، عموى طلحة بن عبيدالله.

10 - عثمان بن عبيدالله.

11 - مالك بن عبيدالله (اين دو نفر برادر طلحه بودند).

12 - مسعود بن ابوامية بن مغيره.

13 - قيس بن فاكة بن مغيره.

14 - حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره.

15 - ابوقيس بن وليد بن مغيره.

16 - حنظلة بن ابى سفيان.

17 - عمرو بن مخزوم.

18 - ابوالمنذر، وليد بن ابى رفاعه.

19 - منبه بن حجاج سهمى.

20 - عاص بن منبه.

21 - علقمة بن كلده.

22 - ابوالعاص بن قيس بن عدى.

23 - معاوية بن مغيرة بن ابى العاص.

24 - لوذان بن ربيعه.

25 - عبدالله بن منذر بن ابى رفاعه.

26 - مسعود بن ابى امية بن مغيره.

27 - حاجب بن صائب بن عويمر.

28 - اوس بن مغيرة بن لوذان.

29 - زيد بن مليص.

30 - عاصم بن ابى عوف.

31 - معبد بن وهب، هم سوگند قبيله عامر.

32 - معاوية بن عامر بن عبدالقيس.

33 - عبدالله بن جميل بن زهير بن حارث بن اسد.

34 - سائب بن مالك.

35 - ابوالحكم بن اخنس.

36 - هشام بن امية بن مغيره.

اينان 36 نفرند كه علىعليه‌السلام به تنهايى آنان را در جنگ بدر كشت، غير از افرادى كه در مورد قاتل آنان اختلاف است كه آيا على آنان را كشت يا ديگرى و غير از آنانى است كه علىعليه‌السلام در قتل آنان با ديگران شركت داشته است. و تعداد مقتولين دشمن به دست على بيش از نيمى از مقتولين آنان است (چرا كه كشته شدگان دشمن در جنگ بدر، هفتاد نفر بودند كه علىعليه‌السلام 36 نفر از آنان را كشت يعنى يك نفر بيش از نصف هفتاد نفر را).

چهره علىعليه‌السلام در آينه نبرد احد

پس از جنگ بدر، جنگ احد (در نيمه شوال سال سوم هجرت) در كنار كوه احد (يك فرسخى مدينه) واقع شد، علىعليه‌السلام در اين جنگ پرچمدار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، همانگونه كه در جنگ بدر، پرچم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دست علىعليه‌السلام بود.

در جنگ احد «لواء» (يعنى پرچم كوچكتر از پرچم جنگ) نيز (پس از شهادت مصعب) به دست علىعليه‌السلام داده شد، بنابراين، علىعليه‌السلام در اين جنگ هم پرچمدار بيرق جنگ بود و هم پرچم كوچك (راهنما) در دستش بود.

در اين جنگ (در بخش آخر) همه مسلمين، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در صحنه تنها گذاشتند و فرار كردند جز علىعليه‌السلام كه تنها با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميدان ماند، سپس گروه اندكى از فراريان نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشتند، نخستين نفر از مراجعين، عاصم بن ثابت، ابودجانه و سهل بن حنيف بودند. و بعد طلحه به آنان پيوست. راوى حديث (زيد بن وهب) مى گويد: به عبدالله مسعود گفتم : در اين وقت ابوبكر و عمر كجا بودند؟ گفت از «فراريان بودند» گفتم : عثمان كجا بود؟

گفت : «او رفت و بعد از سه روز بازگشت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود:

لقد ذهبت فيها عريضة؛ مسافت دور و درازى رفتى».

ولى علىعليه‌السلام همچنان ثابت قدم در ميدان ماند، فرشتگان از ثابت قدمى او تعجب كردند و جبرئيل در آن روز به سوى آسمان بالا مى رفت و مى گفت :

لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على؛ شمشيرى (كه حق شمشير را ادا كند) جز ذوالفقار (شمشير على (ع» نيست. و جوانى (كه زيبنده جوانى باشد) جز علىعليه‌السلام نيست ».

امير مؤ منان علىعليه‌السلام در اين جنگ، بسيارى از مشركان را كشت و پيروزى در اين جنگ، به دست علىعليه‌السلام انجام گرفت، چنانكه در جنگ بدر نيز پيروزى به دست او بود. و در ميان اصحاب، تنها علىعليه‌السلام بود كه در اين جنگ به خوبى از امتحان الهى قبول شد و به نيكى، صبر و استقامت نمود، در آن هنگامه اى كه قدمهاى ديگران لغزيد و لرزيد، علىعليه‌السلام با شمشيرش سران شرك و گمراهى را كشت. و نقاب اندوه را از چهره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برافكند و در اينجا بود كه جبرئيل در ميان فرشتگان زمين و آسمان، از فضايل علىعليه‌السلام سخن گفت و تقرب تنگاتنگ علىعليه‌السلام در پيشگاه پيامبر راهنماصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آشكار گشت، تقربى كه (تا آن وقت) از نظر عامه مردم پوشيده بود.

كشته شدگان دشمن به دست علىعليه‌السلام

محمد بن اسحاق روايت كرده است كه : در جنگ احد، پرچمدار سپاه دشمن، شخصى به نام «طلحة بن ابى طلحه» از خاندان «عبدالدار» بود علىعليه‌السلام او را كشت، سپس پسر او «ابا سعيد بن طلحه» را (كه پرچمدار دوم شده بود) كشت، سپس برادر طلحه را كه «كلده» نام داشت كشت و بعد از او «عبدالله بن حميد» به ميدان آمد، (على (ع» او را نيز كشت، سپس ‍«حكم بن اخنس» به ميدان آمد و به دست علىعليه‌السلام كشته شد.

بعد از او «وليد بن ابى حذيفه» و سپس برادر او «امية بن ابى حذيفه» و «ارطاة بن شرحبيل» و «هشام بن اميه» و «عمرو بن عبدالله و بشر بن مالك و صواءب (غلام خاندان عبدالدار» ) يكى پس از ديگرى به دست با كفايت علىعليه‌السلام به هلاكت رسيدند. و فتح و پيروزى به دست علىعليه‌السلام انجام گرفت و مسلمين (فرارى) پس از گريز، نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشتند و به دفاع از آن حضرت پرداختند و سرزنش خداوند همه آنان را - به خاطر فرارشان - فرا گرفت، جز علىعليه‌السلام كه از اين بحران خطير سرافراز بيرون آمد.(90)

سيماى علىعليه‌السلام در جنگ بنى نضير

يكى از جنگهاى زمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در سال چهارم هجرت واقع شد، غزوه «بنى نضير» است، بنى نضير يكى از طوايف يهود بودند كه در نزديك مدينه مى زيستند و همواره در توطئه و كمين بر ضد اسلام بسر مى بردند، حتى در صدد آن بودند كه مخفيانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ترور كنند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به طور قاطع با آنان برخورد كرد و سپاه اسلام پس از پانزده روز محاصره قلعه آنان، آنان را وادار به تسليم كرد و سپس در ماه صفر سال چهارم هجرت، آنان را از حجاز تبعيد كرد و به اين ترتيب در به در و تار و مار شدند.

از ويژگيهاى زندگى امير مؤ منان علىعليه‌السلام در اين مورد اين بود كه يكى از سران يهوديان تروريست را كه (در جريان جنگ بنى نضير) به سوى خيمه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تير انداخته بود، كشت(91) و نه نفر از يهوديان (توطئه گر) را به قتل رساند و سر بريده آنان را كه هميار بودند به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد.

حسان بن ثابت انصارى (شاعر معروف) خطاب به علىعليه‌السلام مى گويد:

لله اى كريهة أبليتها اردى رئيسهم و آب بتسعة

ببنى قريظة و النفوس تطلع طورا يشلهم و طورا يدفع

«براستى چه دشواريها و رنجها را در مورد يهود بنى نضير(92) تحمل كردى، آنگاه كه مردم چشم انتظار عمليات تو بودند، رئيس آنان را كشتى و نه نفر از آنان را بازگرداندى، گاهى آنان را سركوب مى كرد و گاهى از آنان جلوگيرى مى نمود (تا آسيب به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزنند» ).

سيماى علىعليه‌السلام در آينه جنگ خندق

جنگ احزاب (همان جنگ خندق) بعد از جنگ بنى نضير (در سال پنجم هجرت) رخ داد، سپاه احزاب (از مكه به سوى مدينه) روانه شدند، وقتى به مدينه (آن سوى خندق) رسيدند، مسلمانان از كثرت جمعيت دشمن كه با ساز و برگ وسيع آمده بودند، به هراس افتادند(93) ، دشمن در پشت خندق، زمينگير شد، بيش از بيست روز جنگ آنان با مسلمين، تنها با تيراندازى و پرت كردن نيزه انجام مى گرفت (زيرا خندق و سنگر بزرگى كه مسلمين در برابر سپاه دشمن، حفر كرده بودند، مانع ورود دشمن به داخل مدينه و جنگيدن با شمشير مى شد).

سپس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسلمين را براى نبرد با دشمن فرا خواند و آنان را براى رودررويى خشن با دشمن پرجراءت كرد و وعده پيروزى به آنان داد.

پس (از آنكه قريش از تحريك پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطلع شدند) يكه سوارانى از آنان براى پيكار به ميدان تاختند كه از آنان اين افراد بودند:

عمرو بن عبدود عامرى، عكرمة بن اءبى جهل، هبيرة بن ابى وهب مخزومى، ضرار بن خطاب و مرداس فهرى.

اين دلاوران بى بديل دشمن، لباس جنگ پوشيدند و سوار بر اسبهاى خود شدند و كنار چادرهاى بنى كنانه (يكى از احزاب هميار خود) رفتند و به آنان گفتند:«براى جنگ آماده شويد». سپس به سوى مسلمين تاختند، وقتى كه به جلو خندق رسيدند، توقف كردند و به شناسايى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق كه عرض تنگترى داشت (و مى توانستند با اسب از آن سو به اين سوى خندق بجهند) روانه شدند و از آنجا به اين طرف خندق جهيدند و خود را به سرزمين شوره زارى كه بين كوه «سليع» و خندق قرار داشت، رساندند و به تاخت و تاز پرداختند.

مسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى كردند، ولى هيچ كس از آنان پا به جلو نگذاشت و «عمرو بن عبدود» (يل مغرور قريش) شاخ و شانه خود را به مسلمين نشان مى داد و آنان را به پيكار، فرا مى خواند، در هر لحظه در اين جريان امير مؤ منان علىعليه‌السلام در حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اظهار آمادگى مى كرد و از آن حضرت اجازه مى خواست كه به ميدان رود، ولى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام مى فرمود:«آرام باش» و اجازه نمى داد به اين اميد كه مسلمانى ديگر، پا به پيش گذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند و از هيچيك از آنان حركتى ديده نشد، چرا كه مى ديدند «عمروبن عبدود» (غول بى باك) به ميدان آمده، از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعره «هل من مبارز» سر مى داد، وقتى كه از يك سو نعره «عمرو» طول كشيد و از سوى ديگر تقاضاى مكرر امير مؤ منان علىعليه‌السلام براى جنگ ادامه يافت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام را به حضور طلبيد و عمامه خود را بر سر علىعليه‌السلام گذارد و بست و شمشير خود را به علىعليه‌السلام داد و به علىعليه‌السلام فرمود: «امض لشأنك؛ به سوى آنچه مى خواهى برو». سپس گفت : «اللهم اعنه؛ خدايا! على را يارى كن» و علىعليه‌السلام به ميدان شتافت.

گزارش جابر از صحنه جنگ خندق

وقتى كه علىعليه‌السلام به سوى «عمرو» رفت، جابر بن عبدالله انصارى نيز دنبال علىعليه‌السلام رفت تا ببيند نبرد علىعليه‌السلام با «عمرو» به كجا مى انجامد (تا آنچه ديده بعدا گزارش دهد) وقتى كه علىعليه‌السلام در برابر «عمرو» قرار گرفت، به او چنين فرمود:

«اى عمرو! تو در زمان جاهليت مى گفتى : هركس از من سه تقاضا كند، آن سه تقاضا يا يكى از آنها را روا مى كنم».

عمرو گفت : آرى چنين است.

علىعليه‌السلام فرمود: «تقاضاى اول من اين است) تو را دعوت مى كنم به يكتايى خدا و صدق نبوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گواهى دهى و قبول اسلام كنى».

عمرو گفت : «اى برادرزاده! از اين تقاضا بگذر».

علىعليه‌السلام فرمود: «اين تقاضا را اگر بپذيرى، براى تو بهتر است».

سپس علىعليه‌السلام فرمود: «تقاضاى دوم من آن است كه) از هرجا كه آمده اى بازگردى. (و جنگ را ترك كنى» ).

عمرو گفت : نه، آن وقت زنان قريش تا ابد گفتگو مى كنند (كه عمرو از روى ترس، نجنگيد).

علىعليه‌السلام فرمود: «تقاضاى ديگرى دارم».

عمرو گفت : آن چيست؟

علىعليه‌السلام فرمود: «از اسب فرود آى و با من جنگ كن».

عمرو لبخندى زد و گفت : «من گمان نداشتم كه فردى از عرب پيدا شود و چنين سخنى به من بگويد و من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم و بين من و پدرت رابطه دوستى بود».

علىعليه‌السلام فرمود: «ولى من دوست دارم تو را بكشم، حال اگر جنگ مى خواهى، پياده شو».

عمرو، از اين سخن خشمگين شد و پياده شد و به صورت اسبش زد كه اسب بازگشت.

جابر مى گويد: اين دو به همديگر حمله كردند، آنچنان گرد و غبار از زير پاى آنان برخاست، كه آنان را در ميان گرد و غبار نديدم، فقط صداى تكبير شنيدم، دريافتم كه علىعليه‌السلام «عمرو» را كشته است، همراهانش را ديدم كنار خندق آمدند كه به آن سوى خندق بجهند و فرار كنند، از آن سو، وقتى مسلمانان صداى تكبير را شنيدند به پيش آمدند و به سوى خندق تاختند تا از نزديك، صحنه را بنگرند، ديدند «نوفل بن عبدالله» به داخل خندق افتاده و اسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران كردند.

نوفل به مسلمين گفت : «مرا با بهتر از اين روش بكشيد، يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم».

علىعليه‌السلام به سوى او پريد و او را زير ضربات سهمگين خود قرار داد تا او را كشت.

سپس آن حضرت به «هبيره» (يكى از همراهان ديگر عمرو) حمله كرد و با شمشير چنان به برآمدگى زين اسب او زد، زرهى كه پوشيده بود، از تنش افتاد.

عكرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان ديدند) فرار را بر قرار برگزيدند.

جابر مى گويد: «من نبرد علىعليه‌السلام با عمرو را نتوانستم به هيچ چيز تشبيه كنم، جز به داستان داوودعليه‌السلام با جالوت كه خداوند آن را در قرآن آورده است، آنجا كه مى فرمايد:

( فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ ) (94)

سپاه طالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت) را شكست دادند و داوود (جوان كم سن و سال نيرومند و شجاعى كه در لشگر طالوت بود) جالوت را كشت».(95)

علىعليه‌السلام در آينه جنگ بنى قريظه و بنى المصطلق

بعد از جنگ احزاب، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم به سركوبى يهود بنى قريظه، اين دشمنان داخلى و فرصت طلب نمود، همان توطئه گرانى كه در جنگ احزاب، به دشمنان كمك كردند و پيمان خود را با مسلمين شكستند، امير مؤ منان علىعليه‌السلام همراه سى نفر به سوى آنان رفت. آنان به قلعه هاى خود رفته بودند.

سرانجام علىعليه‌السلام بر آنان پيروز شد، رعب و وحشت عجيبى از شجاعت علىعليه‌السلام بر دلهاى آنان افكنده شد و جمعى از آنان به دست علىعليه‌السلام كشته شدند و بقيه بى سامان و در به در گشتند. (اين واقعه در سال پنجم هجرت رخ داد).

و اين امتياز نيز همچون امتيازات گذشته، نشانگر موقعيت مخصوص علىعليه‌السلام و نقش ‍ اساسى سركوبى دشمنان كينه توز اسلام است كه هيچيك از مسلمين ديگر داراى چنين موقعيتى نبودند.

سال ششم هجرت فرا رسيد، به مدينه خبر رسيد كه «حارث بن ابى ضرار» رئيس قبيله بنى المصطلق در صدد جمع كردن اسلحه و سرباز براى شورش و حمله به مدينه است پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت تا آنان را در سرزمين خودشان سركوب كند.

آزمايش بزرگى كه در اين جنگ، دامنگير امير مؤ منان علىعليه‌السلام شد نزد دانشمندان و تاريخ نويسان، مشهور است و پيروزى مسلمين در آن جنگ به دست علىعليه‌السلام انجام گرفت پس از آنكه جمعى از فرزندان عبدالمطلب در اين جنگ دچار مصايبى شدند. امام علىعليه‌السلام دو مرد از بنى مصطلق را (كه از سران آن قوم بودند) يعنى مالك و پسرش را كشت، و بسيارى از آنان اسير سپاه اسلام شدند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن اسيران را به عنوان «برده» بين مسلمانان تقسيم نمود.

يكى از اسيران «جويريه» دختر حارث بن ابى ضرار (رئيس قبيله) بود، امير مؤ منان علىعليه‌السلام او را اسير كرد و به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را همسر خود گرداند.(96)

چهره علىعليه‌السلام در ماجراى حديبيه

بعد از جنگ بنى المصطلق، جريان «حديبيه» پيش آمد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه 1400 نفر از مسلمين در ماه ذيقعده سال ششم هجرت به سوى مكه براى زيارت خانه خدا، حركت كردند و جريانهايى باعث شد كه در سرزمين حديبيه نزديك مكه، پيمان و قرارداد صلح وسيعى كه داراى هفت ماده بود با نمايندگان قريش، برقرار نمود كه به «صلح حديبيه» معروف گرديد.

در اين جريان، امير مؤ منان علىعليه‌السلام پرچمدار مسلمين و همانند حوادث گذشته، داراى ويژگى و امتياز خاصى در ميان مسلمين بود، آن حضرت پس از جريان بيعت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با همراهان كه بر اساس استقامت و وفادارى به پيمان بود - از علىعليه‌السلام امورى بروز كرد كه مشهور است و سيره نويسان نقل نموده اند و آينه ديگرى براى نشان دادن چهره پرفروغ آن حضرت مى باشد.(97)

چهره علىعليه‌السلام در جنگ خيبر

پس از صلح حديبيه، جريان جنگ خيبر(98) در سال هفتم هجرت پيش آمد و پيروزى در اين جنگ نيز به دست امير مؤ منان علىعليه‌السلام انجام گرفت و از افتخارات زندگى آن حضرت، مربوط به فتح در اين جنگ است كه همه راويان و تاريخ ‌نويسان بر آن اتفاق دارند و هيچ كس ترديد در آن ننموده است.

آنگاه كه ابوبكر پرچم را به دست گرفت و شكست خورد و اين شكست مايه سرافكندگى و ذلت بسيار عظيم مسلمين گرديد، سپس رسول خدا پرچم را به دست رفيق او (يعنى عمر بن خطاب) داد او نيز همانند اولى با شكست و سرافكندگى بازگشت و همين پيشامد، اسلام را در سراشيبى سقوط و خطر جدى قرار داده بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بسيار ناراحت كرد و آثار خشم و اندوه از چهره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشاهده مى شد (در اين موقعيت خطير و سرنوشت ساز) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرياد برآورد:

لاعطين الراية غدا رجلا يحبه الله و رسوله و يحب الله و رسوله كرار غير فرار لا يرجع حتى يفتح الله على يديه.

«قطعا فردا پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد، او كه حمله هاى پياپى مى كند و هرگز پشت به جنگ نمى نمايد و از جبهه بازنمى گردد تا خداوند به دست او فتح و پيروزى را نصيب فرمايد».

پرچم را (فرداى آن روز) به دست امير مؤ منان علىعليه‌السلام داد و فتح خيبر به دست او انجام يافت. از مفهوم گفتار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (در سخن فوق) استفاده مى شود كه آن دونفر فرارى داراى آن وصفى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از علىعليه‌السلام نمود (يعنى او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند) نيستند، چنانكه ذكر وصف «كرار» (حمله كننده استوار و ثابت قدم در صحنه جنگ) بيانگر خروج فراريان از اين وصف است و اين جبران قهرمانانه علىعليه‌السلام از خسارات شكستهاى قبل، دليل روشنى بر يگانگى حضرت علىعليه‌السلام در اين پيروزى آفرينى و افتخار است كه احدى در اين افتخار، با علىعليه‌السلام شركت ندارد.

حسان بن ثابت (شاعر معروف رسول خدا) در اين راستا چنين سرود:

و كان على ارمد العين يبتغى

دواء فلما لم يحس مداويا

شفاه رسول الله منه بتفلة

فبورك مرقيا و بورك راقيا

وقال سأعطى الراية اليوم صارما

كميا محبا للرسول مواليا

يحب الاله و الاله يحبه

به يفتح الله الحصون الاوابيا

فاصفى بها دون البرية كلها

عليا و سماه الوزير المواخيا

«علىعليه‌السلام درد چشم داشت و به دنبال دواى شفابخش مى گشت ولى به آن دست نيافت، سرانجام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به وسيله ماليدن آب دهانش (به چشم على (ع» به او شفا داد. پس مبارك و خجسته باد هم او كه شفا يافت و هم او كه شفا داد».

و پيامبر فرمود: «امروز پرچم را به دست مردى بسپارم كه داراى شمشيرى برنده است و فردى شجاع مى باشد و دوستى تنگاتنگ با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دارد» اوست كه خداوند را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و خدا به دست او قلعه هاى ستبر و استوار را فتح كند. براى انجام اين كار در ميان همه مردم، علىعليه‌السلام را برگزيد و او را وزير و برادر خود خواند».

پس از جنگ خيبر، حوادث ديگرى رخ داد كه همانند آنچه قبلا ذكر شد، نبود و بيشتر به صورت گروهى (گروه ضربت) بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را تشكيل مى داد و به سوى دشمن مى فرستاد و خود آن حضرت در ميانشان نبود و اين رويدادها اهميت رويدادهاى سابق را نداشت؛ زيرا دشمنان، ضعيف شده بودند و بعضى از مسلمين نياز به ديگران نداشتند، گرچه امير مؤ منان علىعليه‌السلام در همه اين حوادث و فراز و نشيبها نقش سازنده و بهره وافر در گفتار و رفتار داشت.

چهره درخشان علىعليه‌السلام در فتح مكه

سپس (در سال هشتم هجرت) فتح مكه پيش آمد همان رويدادى كه اسلام را استوار نمود و بر اثر آن اساس دين پابرجا گرديد و خداوند بزرگ در اين مورد بر پيامبرش منت نهاد و قبل از آن، خداوند مژده و وعده فتح مكه (و آثار درخشان آن) را داده بود آنجا كه فرمود:( إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ) .(99)

«چون يارى خدا فرا رسد و پيروزى رو كند و مردم را ببينى كه گروه گروه به دين خدا درآيند»(100) و سخن ديگر خداوند كه مدتها قبل از اين نازل شده بود كه :

( ...لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِن شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لَا تَخَافُونَ... ) (101)

«قطعا همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا ناخنهاى خود را كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ‍ ترسى نداريد».

پس از نزول اين آيات، چشمها در انتظار اين فتح بود و گردنها به سوى آن كشيده شده بود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (طبق اصول رازدارى در ارتش) حركت به سوى مكه و انديشه تصميم بر فتح آن را از مردم مكه پنهان داشت و از خداوند خواست كه اين تصميم را از مردم مكه مكتوم كند تا (آنان را غافلگير كرده و) به طور ناگهانى، بر آنان وارد شود و در ميان همه مردم از مسلمين و مشركين، تنها كسى كه از اين تصميم آگاه بود و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او اين راز را گفت و او را «رازدار مخصوص و مورد اطمينان» دانست، امير مؤ منان علىعليه‌السلام بود و در اين تصميم، با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق راءى داشت و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او مشورت مى كرد و بعد از او پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گروهى ديگر را از جريان آگاه ساخت و پايان يافتن جريان فتح، به حالتها و ويژگيهايى بستگى داشت كه علىعليه‌السلام در همه آن حالتها و ويژگيها نقش خاصى داشت كه هيچ كس را در اين خصايص، ياراى برابرى با علىعليه‌السلام نبود.

فرمان عمومى عفو و ويژگى علىعليه‌السلام از محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مسلمانان پيمان بست كه هنگام ورود به مكه، هيچ كس را نكشند، مگر آنان كه با سپاه اسلام مى جنگند و نيز پيمان بست كه هركس از مشركان خود را به پرده كعبه درآويخت در امان باشد (و مشمول عفو عمومى گردد) جز چند نفر كه آن حضرت را آزار (مخصوص) نموده بودند مانند: مقيس بن صبابه، ابن خطل، ابن ابى سرح و دو كنيزك آوازه خوان كه با بدگويى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خوانندگى مى كردند و در سوگ مشركين كشته شده در جنگ بدر، نوحه سرايى مى نمودند.

امير مؤ منان علىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (پس از فتح مكه) يكى از آن دو خواننده (بد زبان) را كشت و ديگرى فرار كرد و ناپديد شد تا وقتى كه براى آن كنيزك فرارى امان گرفته شد، بازگشت و آزاد بود تا اينكه در زمان خلافت عمر بن خطاب اسبى به او لگد زد و او را كشت.

يكى از كسانى كه علىعليه‌السلام او را كشت «حويرث بن نفيل بن كعب» بود، او از كسانى بود كه در مكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را آزار مى داد و به علىعليه‌السلام خبر رسيد كه خواهرش «ام هانى» به جمعى از قبيله بنى مخزوم پناه داده كه يكى از آنان«حارث بن هشام» و «قيس بن سائب» است.

علىعليه‌السلام در حالى كه سر و صورتش را با كلاهخود پوشيده بود و شناخته نمى شد، به در خانه «ام هانى» رفت و فرياد زد: «آنان را كه پناه داده ايد از خانه بيرون كنيد».

روايت كننده گويد: «سوگند به خدا! پناهندگان وقتى اين صدا را شنيدند، از خوف و وحشت مانند پرنده حبارى فضله انداختند».(102)

ام هانى از خانه بيرون آمد، ولى علىعليه‌السلام را كه سرو صورتش پوشيده بود، نشناخت و گفت : «اى بنده خدا! من ام هانى دختر عموى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خواهر على بن ابى طالب هستم، از خانه من دور شو».

امير مؤ منان علىعليه‌السلام در پاسخ او فرمود: «آن پناهندگان را از خانه بيرون كنيد. »

ام هانى گفت : «سوگند به خدا درباره تو از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شكايت مى كنم».

علىعليه‌السلام كلاهخود را از سر برداشت، ام هانى علىعليه‌السلام را شناخت جلو آمد و علىعليه‌السلام را با شور و شوق در آغوش گرفت و گفت : «فدايت گردم! سوگند ياد كرده ام كه شكايت از تو را نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ببرم (چه كنم؟» )

علىعليه‌السلام به او فرمود: «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اكنون در بالاى اين دره است، نزد او برو و شكايت از مرا به او بگو تا مطابق سوگند، رفتار كرده باشى. »

ام هانى مى گويد: «به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفتم، آن حضرت در خيمه اى به شستشوى بدنش اشتغال داشت و فاطمه (سلام الله عليها) پوششى فراهم كرده بود و مراقبت مى كرد كه كسى بدن آن حضرت را نبيند، وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن مرا شنيد فرمود:

مرحبا بام هانى و اهلا؛ اى ام هانى! خوش آمدى!».

عرض كردم : «پدر و مادرم به فدايت! امروز شكايت چگونگى برخورد علىعليه‌السلام را به حضور شما آورده ام».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «قد آجرتُ من آجرتَ؛ هركه را تو پناه دادى من هم پناه دادم».

فاطمه (سلام الله عليها) به من فرمود: «اى ام هانى! آمده اى از علىعليه‌السلام شكايت كنى كه دشمنان خدا و دشمنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ترسانده است؟!».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

قد شكر الله لعلى سعيه و آجرتُ من اجارت ام هانى لمكانها من على ابن ابيطالب.

«خداوند رفتار علىعليه‌السلام را به خوبى پذيرفت و من پناه دادم كسانى را كه ام هانى به آنان پناه داده است به خاطر خويشاوندى او با على (ع» ).

پاكسازى حرم از بت

وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مسجدالحرام (كنار كعبه) شد، ديد 360 بت در آنجا نهاده شده كه بعضى از آنها را با بعضى ديگر به وسيله سرب، به هم چسبانده اند، به امير مؤ منان علىعليه‌السلام فرمود: «مشتى از ريگ زمين را به من بده»، علىعليه‌السلام مشتى از خاك و ريگ از زمين برداشت و به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن ريگها را به روى بتها مى پاشيد و مى فرمود:

و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا.

«و بگو حق فرا رسيد و باطل نابود شد، و قطعا باطل نابود شدنى است».(103)

همان دم همه آن بتها سرنگون شدند، سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد آنها را از مسجد بيرون بردند و شكستند و به دور ريختند.

آنچه از رفتار علىعليه‌السلام در جريان فتح مكه ذكر شد مانند كشتن چند تن از دشمنان خدا در مكه و ترساندن عده اى ديگر و كمك آن حضرت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاكسازى مسجدالحرام از هرگونه بت و خشونت شديد او در راه خدا و ناديده گرفتن خويشان به خاطر اطاعت فرمان خدا، همه و همه دليل خصوصيت حضرت علىعليه‌السلام در امتيازات و فضايل است كه هيچ كس در اين جهات، با او سهيم نبود و او در اين فضايل يكتا و بى نظير بود، چنانكه قبلا نيز به ذكر خصايص ديگر او پرداختيم.

دلاوريهاى علىعليه‌السلام در جنگ حنين

پس از فتح مكه در سال هشتم، جنگ حنين (بر وزن حسين) پيش آمد كه جمعيت بسيار مسلمين(104) نشان مى داد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيروز مى شود. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ده هزار نفر از مسلمين به سوى دشمن حركت كرد، بيشتر مسلمين گمان مى كردند به خاطر داشتن جمعيت بسيار و اسلحه كافى، شكست نمى خورند.

بسيارى جمعيت مسلمين، موجب تعجب ابوبكر شد و گفت : «ما هرگز شكست نمى خوريم و از جهت مشكل كم بودن جمعيت آسوده ايم. » ولى نتيجه كار برخلاف گمان آنان شد وقتى كه سپاه اسلام با مشركين برخورد نمودند، در همان درگيرى اول، مسلمين غافلگير شده و همه پا به فرار گذاشتند جز پيامبر و ده نفر ديگر كه نه نفر آنان از بنى هاشم بودند و يك نفر به نام «ايمن» فرزند ام ايمن كه از غير بنى هاشم بود و در ميدان جنگ ماند و جنگيد تا به شهادت رسيد.

و نه نفر از بنى هاشم همچنان استوار با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماندند تا ساير مسلمين فرارى، گروه گروه بازگشتند و به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيوستند و به مشركين حمله كردند (و آنان را شكست دادند) از اين رو به خاطر تعجب ابوبكر از بسيارى جمعيت، خداوند اين آيه را نازل فرمود:

( لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ ) .(105)

«خداوند شما را در ميدانهاى زيادى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد) و در روز حنين (نيز يارى نمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيتشان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هيچ مشكلى را براى شما حل نكرد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس پشت به دشمن كرده، فرار نموديد».

و بعد مى فرمايد:

( ثُمَّ أَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ ) .(106)

«سپس خداوند «سكينه» (آرامش و اطمينان) خود را بر رسولش و بر مؤ منان نازل كرد و لشگرهايى فرستاد كه شما نمى ديديد و كافران را مجازات كرد و اين است جزاى كافران».

منظور از «مؤ منين» در آيه فوق امير مؤ منان علىعليه‌السلام و افرادى از بنى هاشم هستند كه با آن حضرت در ميدان جنگ پابرجا ماندند كه در آن روز هشت نفر بودند كه نهمين آنان امير مؤ منان علىعليه‌السلام بود، عباس (عموى پيامبر (ص» در طرف راست پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، فضل بن عباس در طرف چپ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داشت، ابوسفيان بن حارث (پسر عموى پيامبر) زين استر آن حضرت را از پشت، نگه داشته بود و امير مؤ منان علىعليه‌السلام پيش روى آن حضرت با شمشير مى جنگيد و نوفل و ربيعه دو پسر حارث (پسرهاى عموى ديگر پيامبر (ص» و عبدالله پسر زبير و عتبه و معتب دو پسر ابولهب، گرداگرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند و از آن حضرت دفاع مى نمودند و بقيه مسلمين - غير از ايمن - همه گريختند، چنانكه «مالك بن عباده عافقى» در اشعار خود مى گويد:

لم يواس النبى غير بنى

هاشم عندالسيوف يوم حنين

هرب الناس غير تسعة رهط

فهم يهتفون بالناس اين

ثم قاموا مع النبی علی الموت

فابوا زينا لنا غير شين

وثوى ايمن الامين من القوم

شهيدا فاعتاض قرة عين

يعنى : «در روز جنگ حنين جز بنى هاشم در برابر شمشيرها از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حمايت و جانبازى نكردند. مردم همگى - جز نه نفر - گريختند كه اين نه نفر خطاب به مردم فرياد مى زدند كجا مى رويد؟ سپس اين نه نفر تا پاى جان با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستادند و مايه زينت ما شدند نه نكبت ما».

و ايمن (پسر ام ايمن) كه امين و پاك بود از آن همه جمعيت پابرجا ماند و به شهادت رسيد و روشنى چشم آخرت را به خوشيهاى (زودگذر دنيا) برگزيد. هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرار مسلمين را ديد به (عمويش) عباس - كه صداى بلند داشت - فرمود: «به اين مردم فرياد بزن و پيمان آنان با من را (كه در بيعت خود عهد كردند تا به آن وفادار باشند) به يادشان بياور».

عباس هر چه توانست فرياد خود را بلند كرد و گفت :

يا اهل بيعة الشجرة! يا اهل سورة البقرة! الى اين تفرون؟ اذكروا العهد الذى عاهدكم عليه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

:«اى پيمان بستگان زير درخت! (كه در جريان صلح حديبيه در سال هفتم هجرت اين بيعت واقع شد) و اى اصحاب سوره بقره!(107) به كجا فرار مى كنيد؟ به ياد آوريد پيمانى را كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بستيد».

مردم مسلمان، پشت به جنگ كرده و مى گريختند، شب بسيار تاريكى بود و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در وسط دره حنين قرار داشت و مشركان كه در شكافها و گودالها كمين كرده بودند با شمشيرهاى برهنه و نيزه و كمانهايشان بيرون آمدند و به رسول خدا حمله كردند. نقل مى كنند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با يك طرف صورتش به مسلمين نگريست همچون ماه شب چهارده در آن تاريكى بدرخشيد سپس فرياد زد:«آن عهد و پيمانى كه با خدا بستيد كجا رفت؟!».

اين صدا را به گوش همه رساند، هركس از مسلمين اين صدا را شنيد از شدت شرمندگى، خود را به زمين افكند، سپس مسلمين به جايگاه اول خود بازگشتند و به جنگ با دشمن پرداختند (جنگى تمام عيار و شكننده).

كشته شدن ابو جَرْول به دست علىعليه‌السلام

روايت مى كنند: مردى از قبيله هوازن (كه از لشكر دشمن بود) در حالى كه بر شتر سرخ مو سوار شده بود، جلو آمد، در دستش پرچم سياهى بود كه آن را بر سر نيزه بلندى نهاده بود و پيشاپيش لشگر دشمن با مسلمين مى جنگيد و هرگاه درمى يافت كه مسلمين پيروز شده اند، بر آنان يورش مى برد و هرگاه يارانش از اطرافش پراكنده مى شدند، آن پرچم را براى افرادى كه پشت سرش بودند بلند مى كرد (و آنان را به كمك مى طلبيد) آنان به دنبالش حركت مى كردند و او چنين رجز مى خواند:

انا ابو جرول لا براح

حتى نبيح اليوم او نباح

«من «ابوجرول» هستم، و از اينجا برنمى گردم تا امروز اينان (مسلمين) را تار و مار كنيم و يا خود نابود شويم».

امير مؤ منان علىعليه‌السلام به او حمله كرد و با شمشير بر عقب شتر او زد، شتر او درغلتيد آن حضرت بى درنگ به خود او حمله كرد و چنان ضربتى به او زد كه از پاى درآمد و كشته شد، در حالى كه آن حضرت اين رجز را مى خواند:

قد علم الناس لدى الصباح

انى فى الهيجاء ذو نصاح

«مردم در روزها مى دانند كه من در ميدان درگيرى و جنگ، گيرنده هستم (دشمن را با چنگم مى گيرم و او از چنگم رهايى نيابد» ).

كشته شدن ابوجرول، آغاز شكست مشركين شد و مسلمانان (نيروى جديدى يافتند) و از هرسو كنار هم آمدند و با تشكيل صف استوار، آماده حمله (سرنوشت ساز) شدند در اين وقت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين دعا را كرد:

اللهم انك اذقت اول قريش نكالا فاذق آخرها وبالا.

«خداوندا! تو در آغاز، سختى را بر قريش به عنوان كيفر، چشاندى، در قسمت آخر (نيز) هلاكت را بر آنان بچشان».

درگيرى شديدى بين مسلمين و مشركان درگرفت، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى كه اين وضع (و فرصت به دست آمده) را ديد بر ركاب زين اسبش ايستاد، به طورى كه مسلمانان او را مى ديدند، فرمود: «الآن حمى الوطيس؛ اكنون تنور جنگ داغ شد (كنايه از اينكه تا تنور داغ است، بايد نان پخت و تا چنين فرصتى به دست آمده بايد به دشمن امان نداد» ).

سپس فرمود: «من پيامبر هستم و دروغى در آن نيست و من فرزند عبدالله بن عبدالمطلب هستم».

چندان نگذشت كه دشمنان پشت به جنگ كرده و فرار را بر قرار ترجيح دادند و سپاه اسلام، اسيران جنگى را دست بسته به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آوردند و هنگامى كه امير مؤ منان علىعليه‌السلام ابوجرول را كشت و لشكر دشمن با كشته شدن ابوجرول (غول دلاورشان)، تار و مار شد، مسلمين، با پيشتازى حضرت علىعليه‌السلام با شمشير، دشمنان را سركوب كردند تا آنجا كه علىعليه‌السلام به تنهايى چهل نفر از دشمن را كشت و در همين جريان بود كه دشمن شكست سختى خورد و بسيارى از آنان اسير شدند.

ابوسفيان (صخر بن حرب بن اميه كه در فتح مكه به اسلام گرويده بود و از سربازان اسلام در جنگ حنين به شمار مى آمد) جزء فراريان مسلمان بود، پسرش معاويه مى گويد: «پدرم را همراه بنى اميه از مردم مكه ديدم كه پا به فرار گذارده است، بر سرش فرياد زدم كه اى پسر حرب! سوگند به خدا با پسر عمويت (پيامبر) در ميدان نماندى و در راه دينت با دشمن نجنگيدى و اين عربهاى بيابانى را از حريم خود و خانه ات دور نساختى».

گفت : تو كيستى؟

گفتم : معاويه هستم.

گفت : پسر هند.

گفتم : آرى.

گفت : پدر و مادرم به فدايت! آنگاه ايستاد و گروهى از مردم مكه به دور او اجتماع كردند و من نيز به آنان پيوستم و به دشمن حمله كرديم و آنان را تار و مار نموديم و رزمندگان اسلام همواره مشركان را مى كشتند و از آنان اسير مى گرفتند تا روز بالا آمده و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمان داد كه توقف كنند (و از جنگ دست بكشند).

خشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد كشتن اسير

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعلام كرد كه مسلمين حق ندارند اسيرى از دشمن را بكشند، قبيله هذيل، در جريان فتح مكه شخصى به نام «ابن اكوع» را به عنوان جاسوسى نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاده بودند تا به آنچه در اطراف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه مى شود، به قبيله هذيل گزارش دهد، او همين ماءموريت را انجام مى داد و اخبار سرى ارتش اسلام را به دشمن مى رساند.

همين جاسوس (ابن اكوع) در جنگ حنين كه جزء سپاه دشمن بود به اسارت سپاه اسلام درآمد، عمر بن خطاب او را ديد، نزد مردى از انصار آمد و گفت : «اين دشمن خدا كه بر ضد ما جاسوسى مى كرد، اكنون اسير شده است، او را بكش».

مرد انصارى، گردن آن اسير را زد و او را كشت. اين خبر به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ناراحت شد و فرمود:

«الم آمركم الا تقتلوا اسيرا؛ آيا به شما دستور ندادم كه اسير را نكشيد؟»

بعد از او اسير ديگرى به نام «جميل بن معمر بن زهير» را كشتند، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين پيش آمد خشمگين شد و براى انصار پيام فرستاد كه چرا اسير را مى كشيد؟ با اينكه فرستاده من نزد شما آمد كه اسيران را نكشيد»

گفتند: «ما به دستور عمر بن خطاب او را كشتيم»، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از روى اعتراض از آنان روى گرداند تا اينكه عمير بن وهب با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن گفت و از آن حضرت خواست تا آنان را ببخشد.

اعتراض در تقسيم غنايم جنگى

(در اين جنگ، غنايم بسيار و بى شمار به دست مسلمين افتاد كه در هيچ جنگى آن همه غنايم به دست مسلمين نيفتاده است).(108)

هنگام تقسيم غنايم توسط رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردى بلند قامت قد خميده اى كه اثر سجده در پيشانيش بود، سلام عمومى كرد، بى آنكه به شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سلام كند و (از روى اعتراض به پيامبر) گفت : «امروز ديدم كه با غنايم جنگى چه كردى؟».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «چگونه ديدى؟».

گفت : «نديدم كه در تقسيم غنايم، رعايت عدالت كنى».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشمگين شد و به او فرمود:

ويلك! اذا لم يكن العدل عندى فعند من يكون.

«واى بر تو! وقتى كه عدالت نزد من نباشد، پس نزد چه كسى خواهد بود؟»

مسلمانان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند: «آيا اين شخص را نكشيم؟» پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «او را واگذاريد كه به زودى داراى پيروانى مى شود كه از دين بيرون روند همانگونه كه تير از كمان بيرون مى جهد و خداوند پس از من آنان را به دست محبوبترين انسانها به قتل مى رساند، پس امير مؤ منان علىعليه‌السلام در جنگ نهروان آنان را كشت كه شخص مذكور يكى از كشته شدگان بود».(109)

پس از ذكر فرازهايى از جنگ حنين، اينك موقعيت امير مؤ منان علىعليه‌السلام را در آينه اين جنگ بنگر و به رويدادهايى كه در اين جنگ بروز كرد، خوب بينديش، به روشنى درمى يابى كه علىعليه‌السلام كانون همه افتخارات و سردار همه امتيازهاى اين نبرد بوده است و به ويژگيهايى اختصاص يافته كه هيچ كس در آن نقش و سهمى نداشت :

1 - او در آن هنگام كه در «نبرد حنين» همه مسلمين گريختند، با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميدان ماند و ثابت قدمى چند نفر ديگر نيز به خاطر استوارى او بود و ما از مجموع، چنين به دست مى آوريم كه علىعليه‌السلام از نظر شجاعت، پايدارى، استقامت و دلاورى، جلوتر از عباس (عمويش) و فضل پسر عباس و ابوسفيان بن حارث و ساير ثابت قدمان بود؛ زيرا داستانهاى شجاعت و ايثار و جانبازى او بيانگر آن است كه هيچ كس را ياراى همسانى با او نبود و استقرار علىعليه‌السلام در جايگاه قهرمانان و كشته شدن قهرمانهاى بى بديل به دست او، مشهور است كه هيچ كدام از استوار ماندگان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داراى اين امتيازات نبودند و هيچيك از كشته هاى دشمن به آنان نسبت داده نشد، به اين ترتيب به دست مى آوريم كه پابرجا ماندن آن چند تن مسلمان نيز به خاطر ثابت قدمى او بود و اگر وجود علىعليه‌السلام نبود، فاجعه جبران ناپذيرى متوجه اسلام مى شد. ماندن آن حضرت و استقامت او با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باعث بازگشت مسلمين به سوى جنگ و درگيرى شديد آنان با دشمن شد.

2 - از سوى ديگر كشته شدن «ابوجرول» پيشتاز دلاور دشمن به دست علىعليه‌السلام موجب سرافكندگى و شكست سپاه دشمن گرديد و به دنبال آن پيروزى مسلمين انجام شد و كشته شدن چهل نفر از مشركين به دست تواناى علىعليه‌السلام باعث سستى و از هم پاشيدگى و تارومار شدن سپاه دشمن و پيروزى مسلمين بر آنان گرديد.

اما آن كسى كه بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جريان خلافت و جانشينى، خود را جلو انداخت او را در اين جنگ حنين مى بينيم كه به زيادى جمعيت مسلمين، چشم زد و همين موجب شكست مسلمين (در آغاز جنگ) گرديد و يا يكى از عوامل شكست بود. و رفيق او در كشتن اسيران جنگى، دست داشت با اينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كشتن اسيران نهى كرده بود و با اينكه گناه اين قتل به قدرى بزرگ بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را سخت خشمگين كرد و موجب افسوس آن حضرت گرديد و گناه آن را زشت و بزرگ شمرد.

3 - در رابطه با آن كسى كه اعتراض كرد (و گفت در تقسيم بيت المال رعايت عدالت نكردى) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حكم بر او را نشانه حقانيت امير مؤ منان علىعليه‌السلام در كردارش ‍ قرار داد و جنگهاى علىعليه‌السلام را كه بعدا اتفاق مى افتاد، بر اساس صحيح اسلامى معرفى كرده و وجوب اطاعت از علىعليه‌السلام را اعلام نمود و مردم را از خطر مخالفت با آن حضرت هشدار داد و به مردم گوشزد كرد كه حقيقت نزد علىعليه‌السلام است و وجود او با حق تواءم است و گواهى داد كه آن حضرت، بهترين انسانهاى بعد از خود مى باشد.

و اين شيوه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در رابطه با علىعليه‌السلام با رفتار غاصبين خلافت با آن حضرت سازگار نيست و مباينت دارد و بيانگر سقوط آنان از كمال به نقص است كه نتيجه اش ‍ هلاكت و نزديك به هلاكت است، تا چه رسد به اينكه رفتار آنان (مخالفين على (ع» در اين جنگ بر كردار مردان خالص، برترى داشته باشد و يا نزديك آن باشد.

بنابراين، نتيجه مى گيريم كه : آنان (غاصبان خلافت) به خاطر كوتاهيهايى كه در روند اسلام داشتند از صف مخلصين جدا هستند و نمى توانند شريك امتيازات مردان مخلص باشند.

سيماى علىعليه‌السلام در آينه جنگ طائف

«طائف» سرزمين حاصلخيزى است كه در دوازده فرسخى جنوب شرقى مكه قرار گرفته است، فراريان دشمن در جنگ حنين براى رهايى از ضربات خرد كننده سپاه اسلام، به سوى طائف گريختند. و داخل قلعه محكم طائف شده و آن را سنگر خود نموده و در كمين مسلمين قرار گرفتند. )

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى طائف حركت كرد و چند روز (همراه سپاه اسلام) قلعه هاى طائف را در محاصره خود در آوردند.

در اين ايام، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام را با جمعى از سواران، به سوى بخشى از طائف فرستاد و دستور داد كه آنچه بيابند پامال كنند و به هر بت دست يافتند آن را بشكنند. امير مؤ منان علىعليه‌السلام همراه جمعى، روانه آن بخش طائف شدند، در مسير به جمعيت زيادى از سواران قبيله «خثعم» برخورد كردند. مردى از آنان به نام«شهاب» در تاريكى آخر شب، از لشكر دشمن بيرون آمد و به ميدان تاخت و مبارز طلبيد.

امير مؤ منانعليه‌السلام به سوى او رفت در حالى كه چنين رجز مى خواند:

ان على كل رئيس حقا

ان يروى الصعدة او تدقا

«به راستى كه بر عهده هر رئيسى، حقى است كه نيزه اش را (از خون دشمن) سيراب كند، يا نيزه هاى دشمن كوبيده گردد».

سپس به «شهاب» حمله كرد و با يك ضربت او را كشت و بعد از آن، با گروه همراه حركت كرده و بتها را شكستند و بعد به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بازگشتند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن وقت سرگرم محاصره طائف بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وقتى كه علىعليه‌السلام را ديد، تكبير فتح گفت و دست على را گرفت و به كنارى كشيد و مدتى طولانى با همديگر به طور خصوصى صحبت كردند.

روايت شده : عمر بن خطاب وقتى كه اين منظره را ديد، به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت : «آيا با على رازگويى مى كنى و با او به طور خصوصى همصحبت مى شوى نه با ما؟!»

پيامبر فرمود: يا عمر! ما انا انتجيته ولكن الله انتجاه؛ اى عمر! من با او آهسته سخن نمى گويم، بلكه خداوند با او آهسته سخن مى گويد (يعنى رازگويى من با علىعليه‌السلام به فرمان خداست» ).

سپس نافع بن غيلان (يكى از دلاوران دشمن) همراه گروهى از قبيله ثقيف از قلعه طائف بيرون آمدند، امير مؤ منان علىعليه‌السلام در دامنه «وج» (روستايى نزديك طائف) با آنان برخورد كرد، نافع را كشت و با كشته شدن او، مشركين همراه او گريختند و با اين پيشامد، ترس و وحشت سختى بر دل دشمنان افكنده شد، به طورى كه جمعى از مشركين از قلعه طائف بيرون آمده و به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدند و قبول اسلام كردند (و به دنبال آن، قلعه طائف به دست مسلمين فتح گرديد) و طائف بيش از ده روز در محاصره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همراهان بود.

چنانكه ملاحظه مى كنيد در اين جنگ نيز، خداوند علىعليه‌السلام را به ويژگيهايى اختصاص داد كه هيچ كس داراى آن نبود و پيروزى به دست آن حضرت انجام گرفت و در جريان رازگويى، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رازگويى با على را به خدا نسبت داد و اين خود بيانگر اوج عظمت مقام او در پيشگاه ذات اقدس حق است كه او را از همگان جدا مى كند و از سوى ديگر، از دشمن او، سخنى سرزد كه پرده از درون (پركينه) او برداشت و سفره دل او را آشكار ساخت و اين جريان مايه عبرت و پند براى صاحبان انديشه است.

سيماى علىعليه‌السلام در جنگ تبوك

(سال نهم هجرت، ماه رجب بود كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد ارتش روم مركب از چهل هزار سواره نظام با ساز و برگ كامل رزمى در نوار مرزى «تبوك» (سوريه كنونى) مستقر شده اند و اين نقل و انتقالات، حكايت از خطر حمله و تجاوز مى كند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى درنگ به تدارك سرباز و جمع آورى اسلحه پرداخت و خطبه هاى آتشين خواند و دستورهايى داد و خودش همراه سى هزار نفر به سوى سرزمين تبوك حركت كردند، با توجه به اينكه فاصله تبوك با مدينه 610 كيلومتر است، سپاه روم ناگهان خود را در برابر قدرت عظيم اسلام ديد، و از مرزها عقب نشينى نمود و وانمود كرد كه قصد تجاوز ندارد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از مشورت با ياران و پس از ده يا بيست روز اقامت، براى تجديد قوا به مدينه بازگشت. )

در آغاز جنگ تبوك، خداوند به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحى كرد كه خودش به سوى تبوك حركت كند و مردم را براى حركت به سوى تبوك برانگيزد و به او آگاهى داد كه نيازى به جنگ نيست و آن حضرت گرفتار جنگ نخواهد شد و امور، بدون شمشير رو به راه خواهد شد وقتى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم خروج از مدينه گرفت، امير مؤ منان علىعليه‌السلام را جانشين خود در مدينه كرد تا از افراد خانواده و فرزندان و مهاجران سرپرستى كند و خطاب به علىعليه‌السلام فرمود:

يا على! ان المدينة لا تصلح الا بى او بك؛ اى على! شهر مدينه سامان نيابد، جز به وجود من يا به وجود تو».

به اين ترتيب، آن حضرت را با كمال صراحت و آشكارا جانشين خود ساخت و امامت علىعليه‌السلام را به روشنى تصريح نمود.

و در اين مورد، روايات بسيار رسيده مبنى بر اينكه منافقان وقتى كه از جانشينى علىعليه‌السلام با خبر شدند به مقام شامخ او حسد بردند و اين موضوع بر آنان گران و سنگين بود كه علىعليه‌السلام داراى چنين مقامى شود و دريافتند كه با خروج پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليه‌السلام از مدينه نگهدارى مى كند و دشمنان نمى توانند دست طمع بر مدينه بيفكنند (با توجه به اينكه تقريبا مدينه از مسلمين خالى شده بود و حتى شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته بود و احتمال خطر هجوم دشمنان ساكن حجاز، به مدينه مركز اسلام وجود داشت). منافقين كوشش داشتند كه به هر صورتى شده، علىعليه‌السلام را همراه پيامبر بفرستند، چرا كه هدفشان اين بود با دورى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فساد و بى نظمى در مدينه به وجود بياورند و با نبودن مردى كه مردم از او حساب مى برند، بتوانند به هدف شوم خود برسند و حسادت داشتند از اينكه علىعليه‌السلام در مدينه در رفاه و آسايش بسر برد ولى مسلمين دستخوش رنج سفر طولانى و طاقت فرسا گردند، و در اين مورد، راه چاره اى مى انديشيدند، سرانجام شايع كردند كه اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام را در مدينه به جاى خود گذارده از روى احترام و دوستى نيست بلكه از روى بى مهرى و بى اعتنايى به او، او را با خود نبرده است، اينگونه به آن حضرت تهمت زدند، همانند تهمت قريش به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امورى مانند: مجنون، ساحر، شاعر و كاهن، با اينكه خلاف اين تهمتها را در مورد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى دانستند، چنانكه منافقين خلاف آنچه را شايع مى كردند، در مورد امير مؤ منان على مى دانستند و دريافته بودند كه علىعليه‌السلام خصوصى ترين افراد در پيشگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است. و محبوبترين و سعادتمندترين و برترين انسانها در محضر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

وقتى كه امير مؤ منان علىعليه‌السلام از شايعه سازى منافقين با خبر شد، تصميم گرفت آنان را تكذيب و رسوا كند و دروغشان را فاش سازد، از مدينه خارج شد و خود را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساند و به آن حضرت عرض كرد: «منافقين مى پندارند كه تو از روى بى مهرى و خشمى كه بر من داشته اى، مرا با خود نبرده اى و مرا جانشين خود در مدينه ساخته اى».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: «برادرم! به جاى خود به مدينه باز گرد؛ چرا كه امور مدينه سامان نيابد جز به وسيله من يا به وسيله تو و تو خليفه و جانشين من در ميان خاندانم و هجرتگاهم و دودمانم هستى».

اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.

«آيا خشنود نيستى كه مقام تو نسبت به من همچون مقام هارون نسبت به موسىعليه‌السلام باشد جز اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد بود».

و اين سخن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيانگر چند مطلب است :

1 - تصريح پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امامت علىعليه‌السلام .

2 - انتخاب شخص خاص علىعليه‌السلام براى جانشينى، در ميان همه مردم.

3 - تبيين فضيلتى ويژه براى علىعليه‌السلام كه هيچ كس داراى آن نيست و تنها او صاحب اين افتخار است.

4 - پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اين سخن، تمام آنچه را كه هارون در پيشگاه حضرت موسىعليه‌السلام داشت براى علىعليه‌السلام ثابت كرد، جز در آنچه را كه عرف مردم مى دانند مانند برادرى (تنى و پدر و مادرى) هارون با موسى و جز آنچه را كه شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استثنا كرد كه «مقام نبوت» باشد.

و اين امور، حاكى از امتيازات خاص علىعليه‌السلام در ميان مسلمين است كه هيچ كس در اين امتيازات، همتاى او و يا همسان و نزديك به او نيست.

سيماى علىعليه‌السلام در جنگ بنى زبيد

«بنى زبيد» قبيله اى در سرزمين حجاز بودند كه رئيسشان «عمرو بن معديكرب » بود، گاهى دست به شورش و ياغيگرى مى زدند و لازم بود كه گوشمال شوند و سر جاى خود بنشينند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، علىعليه‌السلام را همراه جمعى براى سركوبى اين قوم سركش فرستاد.

امير مؤ منان علىعليه‌السلام در وادى «كسر» (نواحى يمن) با آنان برخورد كرد، بنى زبيد به رئيس خود «عمرو بن معديكرب» گفتند: چگونه خواهى بود آن هنگام كه با اين جوان قريشى (على (ع» ديدار كنى و او از تو باج و خراج بگيرد (يعنى او حاكم گردد و رياست تو از بين برود - آنان خواستند با اين گفتار، او را بر ضد على بشورانند).

عمرو بن معديكرب گفت : اگر با من رو به رو شود به زودى خواهد ديد.

عمرو بن معديكرب، به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. علىعليه‌السلام به ميدان او رفت، آنچنان فريادى كشيد كه «عمرو» وحشت زده شد و پا به فرار گذاشت، برادر و برادرزاده اش كشته شدند و همسر او به نام «ريحانه» دختر سلامه و زنان ديگرى اسير سپاه اسلام شدند، آنگاه علىعليه‌السلام «خالد بن سعيد بن عاص» را جانشين خود بر قبيله بنى زبيد كرد تا زكات اموال آنان را بگيرد و كسانى را كه قبول اسلام مى كنند، امان بدهد.

(به اين ترتيب ياغيان، سركوب شدند و تسليم حكومت اسلام گشتند).

توطئه اى كه خنثى شد

امير مؤ منان علىعليه‌السلام در ميان زنان اسير، كنيزكى را (بابت خمس غنايم جنگى) براى خود برگزيد. خالد بن وليد (كه از على دل پرى داشت از اين فرصت سوء استفاده كرد) بريده اسلمى را به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد و به او گفت، جلوتر به مدينه نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برو و به او بگو كه علىعليه‌السلام چنين كارى كرده است و هرچه مى خواهى از علىعليه‌السلام بدگويى كن.

«بريده» جلوتر از سپاه اسلام خود را به مدينه رساند، و با عمر بن خطاب ملاقات كرد، عمر از جريان جنگ و بازگشت او سؤ ال كرد، بريده جريان آمدنش را براى عمر بازگو كرد، عمر گفت : «آرى، آنچه در دل دارى برو و به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگو كه به زودى آن حضرت را به خاطر دخترش كه همسر على است نسبت به على خشمگين مى يابى».

بريده اسلمى به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و نامه خالد بن وليد را براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خشمگين شد و آثار خشم لحظه به لحظه در چهره اش ديده مى شد.

بريده گفت : «اى رسول خدا! اگر تو مسلمين را اينگونه آزاد بگذارى غنايم (بيت المال) آنان حيف و ميل مى شود».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: «واى بر تو اى بريده! راه نفاق را پيش ‍ گرفته اى ».

ان على بن ابيطالبعليه‌السلام يحل له من الفى ء مثل ما يحل لى ان على بن ابى طالب خير الناس لك و لقومك و خير من اخلف بعدى لكافة امتى...

«براى علىعليه‌السلام از غنيمت جنگى، رواست آنچه را كه بر من رواست، علىعليه‌السلام براى تو و قبيله تو، بهترين انسانهاست و علىعليه‌السلام برترين شخصى است كه او را جانشين خود بعد از خودم بر همه امتم مى كنم... ».

اى بريده! بپرهيز از اينكه علىعليه‌السلام را دشمن بدارى كه در اين صورت خدا تو را دشمن بدارد.

بريده مى گويد: از كار خودم به قدرى ناراحت شدم كه حاضر بودم زمين دهن باز كند و مرا در كام خود فرو برد و گفتم : «پناه مى برم به خدا از خشم خدا و خشم رسول خدا، اى رسول خدا! براى من از پيشگاه خدا طلب آمرزش كن و ديگر هرگز با علىعليه‌السلام دشمنى نمى كنم و درباره او جز خير سخنى نمى گويم».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى او طلب آمرزش كرد (و به اين ترتيب توطئه كينه توزان خنثى گرديد).

نتيجه اينكه : در آينه اين جنگ نيز مى بينيم، علىعليه‌السلام از ويژگيهايى برخوردار است كه احدى در اين راستا همسان او نيست؛ فتح و پيروزى به دست او انجام شده و همگونى او با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مرحله اى رسيده كه آن حضرت مى فرمايد:«آنچه براى من رواست براى علىعليه‌السلام نيز رواست» و نيز پيوند دوستى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با علىعليه‌السلام آشكار شد كه تا آن وقت آنگونه براى بعضى، آشكار نبود و برخورد شديد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با «بريده اسلمى» و هشدار آن حضرت به او و هركسى كه كينه علىعليه‌السلام را به دل گيرد و تاءكيد او بر دوستى علىعليه‌السلام و رد نيرنگ دشمنان علىعليه‌السلام بر خودشان، همه و همه بيانگر روشنى برترى او بر ساير مردم در پيشگاه خدا و در محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، و حكايت از آن دارد كه علىعليه‌السلام سزاوارترين مردم به جانشينى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از اوست و مخصوصترين و برگزيده ترين انسانها در پيش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد.

سيماى علىعليه‌السلام در جنگ ذات السلاسل

(يكى از جنگهايى كه مورخين آن را از رويدادهاى سال هشتم هجرت ضبط كرده اند، جنگ «ذات السلاسل» است كه در وادى شنزار نزديك مكه واقع شد و سپاه اسلام به فرماندهى امير مؤ منان علىعليه‌السلام پيروز گرديد. )

توضيح اينكه : مرد عربى در مدينه به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و در پيش روى آن حضرت زانو زد و نشست و گفت : «نزد تو آمده ام تا براى تو خيرانديشى كنم».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «خيرانديشى تو چيست؟».

مرد عرب گفت : جمعيتى (حدود دوازده هزار نفر) از اعراب در بيابان شنزار اجتماع كرده اند و تصميم دارند شبانه به مدينه حمله كنند (سپس اوصاف آنان را براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر كرد).

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «فرياد بزنند و مردم را به مسجد بخوانند». به دنبال اين اعلام، مسلمانان به مسجد آمدند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود: «اى مردم! اين (لشگر) دشمن خداست كه مى خواهد شبانه به شما حمله كند، كيست كه به جنگ آنان برود و آنان را از حركت باز دارد»؟

جمعى از صفه نشينان (همانها كه از مكه به مدينه مهاجرت كرده بودند و در كنار صفه هاى مسجد سكونت داشتند) گفتند: «اى رسول خدا! ما آماده ايم تا به سوى آنان برويم، هركس را بخواهى فرمانده ما قرا بده تا تحت فرماندهى او، حركت كنيم».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بين آنان و غير آنان قرعه زد و قرعه به نام هشتاد نفر افتاد. آنگاه ابوبكر را طلبيد و پرچم را به دست او داد و فرمود: «پرچم را بگير و به سوى قبيله بنى سليم كه نزديك سرزمين «حره» هستند برو».

ابوبكر همراه سپاه اسلام به سوى شورشيان حركت كردند تا به نزديك سرزمين آنان رسيدند كه در آن سرزمين، سنگ بسيار بود و لشگر دشمن در وسط دره قرار داشت كه فرود آمدن به آن سخت و دشوار بود، وقتى كه ابوبكر با همراهان به آن دره رسيدند و خواستند سرازير شوند، دشمنان به سوى ابوبكر و همراهانش ‍ تاختند و او را وادار به عقب نشينى و فرار نمودند و در اين درگيرى جمعيت بسيارى از مسلمين به شهادت رسيدند. ابوبكر با همراهان به مدينه بازگشتند و به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيده و جريان را به عرض رساندند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين بار پرچم را به عمر بن خطاب داد و او را به جنگ با دشمن فرستاد. عمر با همراهان به سوى دشمن، حركت كردند، سربازان دشمن در پشت سنگها و درختها، كمين نموده بودند، همينكه عمر خواست به آن دره سرازير گردد، دشمنان از كمين بيرون آمدند و به مسلمين حمله كردند و آنان را شكست دادند (و آنان به مدينه بازگشتند) رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين حوادث دردناك، بسيار ناراحت شد.

«عمروعاص» گفت : «اى رسول خدا! اين بار مرا (پرچمدار كن و) به سوى دشمن بفرست؛ زيرا جنگ يك نوع نيرنگ است، شايد من از شيوه نيرنگ بتوانم بر دشمن ضربه بزنم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمروعاص را همراه گروهى روانه كرد كه ابوبكر و عمر نيز همراه گروه بودند، وقتى كه به مرز آن دره رسيدند، (قبل از به كارگيرى نيرنگ عمروعاص) دشمن پيشدستى كرد و به سپاه اسلام حمله نمود، آنان را شكست داد و جماعتى از مسلمين به شهادت رسيدند و بقيه با اين وضع به مدينه بازگشتند.

اين بار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امير مؤ منان علىعليه‌السلام را به حضور طلبيد و پرچمى براى او بست و فرمود: «ارسلته كرارا غير فرار؛ فرستادم على را كه حمله كننده اى است كه پشت به دشمن نمى كند».

سپس اين دعا را درباره علىعليه‌السلام كرد، دستها را به آسمان بلند نمود و عرض كرد:«خدايا! اگر مى دانى كه من رسول و فرستاده تو هستم، مرا با يارى علىعليه‌السلام حفظ كن و آنچه خود دانى به او بده» و سپس آنچه خواست در حق علىعليه‌السلام دعا كرد.

حضرت علىعليه‌السلام پرچم را به دست گرفت (و همراه سپاه) حركت كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را تا مسجد احزاب بدرقه نمود و گروهى را كه ابوبكر و عمر و عمروعاص ‍ نيز بودند، همراه علىعليه‌السلام به سوى جبهه روانه ساخت.

علىعليه‌السلام با همراهان به سوى عراق رهسپار شد و در مسير راه، همه جا علىعليه‌السلام در كنار جاده مى رفت، سپس آنان را در يك راه دشوارى برد و از آنجا آنان را به دهانه آن دره (كه دشمن در وسط آن دره بود) آورد(110) وقتى كه نزديك سپاه دشمن رسيد، فرمان داد كه ياران، دهان اسبان خود را ببندند(111) و آنها را در جاى مخصوصى نگهداشت و فرمود: «از اينجا حركت نكنيد». و خودش پيشاپيش سپاه حركت كرد و در يك سوى سپاه ايستاد و همانجا توقف كردند تا سپيده سحر دميد، هماندم از چهار طرف به دشمن حمله كردند، دشمن ناگهان دريافت كه غافلگير شده و قادر به دفاع از خود نيست و در نتيجه دشمنان، تار و مار شدند و مسلمين بر آنان پيروز گشتند و سوره «عاديات » (صدمين سوره قرآن) در شاءن آنان نازل گرديد.(112)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل از بازگشت سپاه اسلام، پيروزى مسلمين را به اصحابش مژده داد، و دستور فرمود كه : «به استقبال امير مؤ منان علىعليه‌السلام بروند».

مسلمين مدينه، در حالى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پيشاپيش آنان بود به استقبال علىعليه‌السلام شتافتند. و دو صف را براى استقبال تشكيل دادند. هنگامى كه سپاه اسلام فرارسيده همينكه چشم علىعليه‌السلام به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد (به احترام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اسب پياده شد) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود:

اركب فان الله و رسوله عنك راضيان؛ «سوار شو كه خدا و رسولش از تو خشنودند».

علىعليه‌السلام از شنيدن اين مژده بر اثر خوشحالى اشك شوق ريخت و گريه كرد، در اينجا بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام رو كرد و اين گفتار تاريخى را فرمود:

يا على! لولا اننى اشفق ان تقول فيك طوائف من امتى ماقالت النصارى فى المسيح عيسى بن مريمعليه‌السلام لقلت فيك مقالا لا تمر بملا من الناس الا اخذوا التراب من تحت قدميك للبركة.

«اگر ترس آن نداشتم كه گروهى از امت من، مطلبى را كه مسيحيان درباره حضرت مسيحعليه‌السلام مى گويند(113) ، درباره تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هرجا عبور كنى، خاك زيرپاى تو را براى تبرك برگيرند».

در اين جنگ نيز فتح به دست علىعليه‌السلام انجام گرفت، پس از آنكه افراد ديگر با شكست و شرمندگى بازگشتند و در ميان همه مسلمين تنها حضرت علىعليه‌السلام به تمجيد و مدح مخصوص رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اختصاص يافت، مدحى كه بيانگر فضايل و مناقبى است كه هيچ كس به چنين فضايلى دست نيافت و احدى شايسته چنين تعريفى نشده و نخواهد شد.

سيماى علىعليه‌السلام در جريان مباهله

پس از آنكه بعد از فتح مكه و پيروزيهاى ديگر به دنبال آن اسلام (به طور سريع و وسيع) گسترش يافت و پايه هاى آن پى ريزى و استوار گشت و داراى شكوه و قدرت چشمگير شد، از اطراف و اكناف، گروهها و هياءتهايى به مدينه آمده و به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب مى شدند، بعضى رسما قبول اسلام مى كردند و بعضى امان مى خواستند (تا در امنيت حكومت اسلامى آسوده خاطر باشند) يكى از اين هياءتها كه از نجران (مركز مسيحيان و روحانيون مسيحى واقع در يكى از نواحى يمن) به مدينه آمد، هياءت مسيحيان بود.

كشيش بزرگ مسيحيان به نام «ابوحارثه» همراه سى نفر از مسيحيان اين هياءت را تشكيل مى داد، افراد برجسته اى همچون «عاقب»،«سيد» و «عبدالمسيح» نيز اين هياءت را همراهى كردند اينان در حالى كه لباس ابريشمى و صليب پوشيده بودند، هنگام نماز عصر(114) وارد مدينه شدند پس از آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز عصر را با جماعت خواند، هياءت مزبور كه در پيشاپيش آنان اسقف اعظم مسيحيان (ابوحارثه) قرار داشت، به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيدند و بحث و مذاكره شروع شد، به اين ترتيب :

اسقف : اى محمد! نظر شما درباره حضرت مسيح عيسى بن مريمعليه‌السلام چيست؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : «مسيح بنده خداست و خداوند او را از ميان بندگانش برگزيده و انتخاب نموده است».

اسقف : اى محمد! آيا براى مسيحعليه‌السلام پدرى كه موجب تولد او شده باشد سراغ دارى؟

پيامبر: «آميزش و جريان زناشويى در كار نبوده، تا او داراى پدر باشد».

اسقف : پس چگونه مسيحعليه‌السلام را مخلوق مى دانى با اينكه هيچ بنده مخلوقى ديده نشده جز اينكه بر اساس زناشويى بوده و پدر داشته است، در پاسخ اين سؤ ال اين آيات به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد:

( إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ كُن فَيَكُونُ ﴿٥٩﴾ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلَا تَكُن مِّنَ الْمُمْتَرِينَ ﴿٦٠﴾ فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ ) .(115)

«مثل عيسى نزد خدا همچون مثل آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او فرمود: موجود باش، او هم فورا موجود شد، اينها حقيقتى است از جانب پروردگار تو، بنابراين، از ترديد كنندگان مباش. هرگاه بعد از علم و آگاهى كه (درباره مسيح) به تو رسيده (باز) كسانى با تو به محاجه و ستيز برخيزند، به آنان بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت مى كنيم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنيم، شما هم از نفوس خود دعوت كنيد، آنگاه مباهله مى كنيم و لعنت خود را بر دروغگويان قرار مى دهيم».

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين آيات را براى هياءت مسيحيان خواند (پس از گفت و شنود، هياءت مسيحيان به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند سخنان شما ما را قانع نكرد ما حاضريم با شما مباهله كنيم).

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را دعوت به مباهله كرد(116) و فرمود: «خداوند به من خبر داده كه بعد از مباهله، بر آن كسى كه طرفدار باطل است، عذاب مى رسد و به اين وسيله حق از باطل تشخيص داده مى شود».

اسقف در اين باره با «عبدالمسيح و عاقب» به مشورت پرداخت و تصميمشان بر اين شد كه تا صبح فردا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنان مهلت دهد.

اسقف در جلسه سرى خود به هياءت همراه گفت : «فردا نگاه كنيد ببينيد اگر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با فرزندان و خاندان خود براى مباهله آمد، از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با ياران و اصحابش آمد، با او مباهله كنيد و نترسيد كه ادعايش بر چيزى (محكم) استوار نيست».

فرداى آن روز فرا رسيد، ديدند محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خانه بيرون آمد در حالى كه دست امير مؤ منان علىعليه‌السلام را گرفته و حسن و حسين (عليها‌السلام ) در جلو و فاطمه (سلام الله عليها) در پشت سر براى مباهله مى آيند.

هياءت مسيحى كه در پيشاپيش آنان اسقف بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با عده اى ديدند، اسقف پرسيد: «همراهان او كيستند؟»

شخصى به او گفت : اين (اشاره به على (ع» پسر عمو و داماد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پدر دو پسرش، علىعليه‌السلام است كه محبوبترين انسانها در نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد. و اين دو كودك، دو پسر دخترش است كه پدرشان علىعليه‌السلام است و محبوبترين افراد نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند و آن زن دخترش فاطمه (سلام الله عليها) است كه عزيزترين و نزديكترين انسانها در پيشگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد.

اسقف به عاقب و سيد و عبدالمسيح نگاه كرد و گفت : «به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنگريد كه با مخصوصترين و نزديكترين خاندان خود براى مباهله آمده است و با كمال اطمينان به اينكه حق با اوست آمده اگر او ترس از برهان خود و عذاب داشت سوگند به خدا آنان را با خود نمى آورد، از مباهله با او بپرهيزيد، سوگند به خدا! اگر به خاطر رابطه با قيصر (شاه روم) نبود، من قبول اسلام مى كردم، ولى با او مصالحه كنيد و با صلحنامه، مطلب را خاتمه دهيد و سپس به وطن خود بازگرديد و درباره خود بينديشيد».

آنان گفتند: «ما مطيع فرمان تو هستيم».

اسقف به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض كرد: «ما حاضر به مباهله نيستيم، با ما صلح كن به هر شرطى كه خودت انتخاب مى كنى».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با آنان مصالحه كرد كه : آنان هر سال دو هزار جامه نو (هر حله معادل چهل درهم تمام عيار)(117) به حكومت اسلامى بپردازند كه ارزش هر جامه نو (حله) چهل درهم تمام عيار مى باشد و در مورد كم و زياد شدن قيمت پارچه، معيار همان چهل درهم باشد و آن حضرت صلحنامه را براى آنان نوشت و آنان آن را گرفتند و به وطن خود (نجران) بازگشتند.(118)

شخصيت علىعليه‌السلام در آيه مباهله

در جريان هياءت نجران با توجه به آيه مباهله و حركت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه علىعليه‌السلام و... چهره درخشان علىعليه‌السلام به روشنى ديده مى شود آنجا كه در آيه مذكور، وجود مقدس علىعليه‌السلام به عنوان جان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معرفى شده است (وانفسنا) و اين مطلب نشان دهنده وصول آن حضرت به درجه نهايى كمال است، تا آنجا كه در كمال مقام و عصمت، مساوى و همسان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ذكر شده و خداوند متعال، او و همسر و فرزندانش - با وجود خردساليشان - را حجت و نشانه صدق نبوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و برهان و دليل روشن دينش قرار داد و تصريح كرد كه حسن و حسين (عليهماالسلام) پسران پيامبرند و مقصود از زنان در خطاب آيه «ونسائنا»، فاطمه (سلام الله عليها) مى باشد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مباهله و احتجاج، آنان را با خود آورد. و اين جريان، فضيلت ويژه اى است براى علىعليه‌السلام كه هيچ كس از امت، در اين فضيلت با او سهيم نيست و در مفهوم معنوى آن، احدى همسان و همگون علىعليه‌السلام و يا نزديك به آن نيست و اين نيز از ويژگيهاى منحصر به فرد مقام امير مؤ منان علىعليه‌السلام همچون ساير ويژگيهايى است كه قبلا خاطرنشان شد.