حقيقت گمشده . جلد ۱

حقيقت گمشده .0%

حقيقت گمشده . نویسنده:
گروه: مناظره ها و رديه ها

حقيقت گمشده .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ معتصم سيد احمد
گروه: مشاهدات: 7907
دانلود: 2422


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7907 / دانلود: 2422
اندازه اندازه اندازه
حقيقت گمشده .

حقيقت گمشده . جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

واقعيت عملى شورى

شورى و سقيفه بنى ساعده مورخين مى گويند خلافت ابوبكر بر اساس انتخاب وى در سقيفه بنى ساعده بوده است و اين انتخاب در واقع، مشروعيت اساسى خلافت ابوبكر بر مسلمين است. بنابراين يك مسلمان در صورتى خود را پيرو خلافت مى بيند كه نسبت به سقيفه ايمان و پذيرش داشته و آن را تنها راه تعيين خليفه مسلمين بداند. و چون ما در بحث گذشته باطل بودن نظريه شورى براى تعيين خليفه مسلمين را ثابت كرديم، به نظريه شورى به شمار مى آيد داشته باشيم، تا بدانيم تا چه حد اين حادثه سالم برگزار شده و به دنبال آن مشخص گردد كه آيا بايد بدان ملتزم بود و از آن تبعيت نمود يا خير.

سقيفه در تاريخ طبرى

طبرى اين حادثه را به طور مفصل در تاريخ خود ج ٣ نقل كرده، كه در اينجا در حد نياز مختصرى از آن را از الى بيان مى كنيم:

انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده، جنازه پيامبر را به عهده خانواده اش گذشتند تا او را غسل دهند. آنها گفتند: بعد از محمد كار را به سعد بن عباده واگذاريم، و سعد را در حاليكه مريض بود بدانجا آوردند... او سخنرانى كرده، ابتدا خداوند را حمد و ثنا گفته، سپس سابقه انصار پيامبر و اصحابش را با تكريم و احترام پذيرفته و با دشمنان پيامبر جنگيدند تا آنكه اعراب به دين اسلام در آمدند، و پيامبر در حالى كه از دنيا رفت كه از آنها راضى بود، سپس سعد گفت: اين امر را بدست بگيريد و ديگران را شريك خود نكنيد. انصار همگى جواب دادند كه درست نظر دادى و سخن صحيحى بر زبان آوردى، ما نيز هرگز از راءى تو سر باز نزده و كار را به عهده تو واگذار مى كنيم. سپس آنها با يكديگر به گفتگو پرداخته و گفتند: ولى چه خواهد شد اگر مهاجرين قريش نپذيرفتند و گفتند: ما مهاجرين با رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اولين صحابه او بوده و ما عشيره و ياران او هستيم، پس چرا مى خواهيد كار را پس از او از ما بگيريد؟، آنگاه عده اى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت: اميرى از ما و اميرى از شما باشد.

سعد بن عباده گفت: اين اولين ضعف شما است.

ابوبكر و عمر موضوع انصار را شنيده، فورا خود را همراه با ابوعبيده جراح به سقيفه رساندند، اسيد بن حضير، عويم بن ساعده و عاصم بن عدى از قبيله عجلان نيز به دنبال آنها آمدند. در آنجا ابوبكر - پس از آنكه عمر را از سخن گفتن منع كرد - به سخنرانى پرداخت. ابتدا حمد و ثناى خدا را بجاى آورد، سپس سابقه مهاجرين را به عنوان اولين كسانى از اعراب كه پيامبر را تصديق كردند يادآور شده و گفت: (آنها اولين كسانى هستند كه خدا را در زمين عبادت كرده و به پيامبر ايمان آوردند، آنها ياران و عشيره او بوده و پس از او نيز مستحق تر از همه مردم به اين امر مى باشند، و هر گاه كه به ستيزه با آنها بپردازد (بنابراين بعد از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس از مهاجرين نخستين، به نظر ما كسى به درجه شما نمى رسد، پس امراء از ما و وزراء از شما باشد).

آنگاه حباب بن منذر بپا خاسته، گفت: اى گروه انصار، كار خويش را بدست خود بگيريد كه ديگران زى سايه شما به سر مى برند و هيچكس جراءت مخالفت با شما را ندارد، و با يكديگر اختلاف نكنيد كه راءى شما بى ارزش ‍ شده و كار از دستتان خارج مى شود، اما اگر اينها جز سخن خود نپذيرفتند پس اميرى از ما و اميرى از آنها باشد.

عمر گفت هرگز! امكان ندارد دو نفر بر يك كار به توافق برسند، به خدا سوگند اعراب نخواهند پذيرفت كه شما بر آنها رياست كنيد در حالى كه پيامبر آنها از شما نيست، ولى اعراب مانعى نمى بينند كه كار خود را به دست كسانى دهند كه نبوت در آنها بوده و ولى امرشان از ميان آنها برخاسته است. ما بر هر كه ايمان آورده است حتى آشكار و دليلى محكم داريم. چه كسى در حكومت محمد و رياست او رقيب ما است. در حالى كه ما از ياران و عشيره او هستيم، مگر آنكه به دنبال باطل رفته، به سوى گناه روى آورده و خود را به هلاكت رسانده باشد؟!

حباب بن منذر ايستاد گفت: اى گروه انصار، كار خود را دست بگيريد و سخن اين مرد و يارانش را نشنويد، كه آنها سهم شما را در اين كار از دستتان خواهند گرفت و اگر آنچه را كه خواستيد نپذيرفتند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد و كار خود به عهده بگيريد. به خدا سوگند شما مستحق تر به اين امر مى باشيد، زيرا با شمشيرهاى شما بود كه تسليم اين دين شد آنكه حاضر نبود تسليم شود. به راى من عمل كنيد كه بهترين راءى را دارم. به خدا سوگند اگر بخواهيم كار را به صورت اول در مى آوريم.

عمر گفت: پس خدا تو را بكشد.

او گفت: بلكه تو را بكشد.

ابو عبيده گفت: اى گروه انصار، شما اولين كسانى بوديد كه پيامبر را يارى نموديد، مبادا اولين كسى كه دين را تغيير داده و منحرف شويد.

آنگاه بشير بن سعد خزرجى پدر نعمان بن بشير قيام كرد و گفت: اى گروه انصار، به خدا سوگند اگر ما فضيلتى در جنگ با مشركين و سابقه اى در اين دين داريم، جز رضايت خداوند و اطاعت از پيامبر و كوشش براى خودمان هدف ديگرى نداشتيم، پس سزاوار نيست كه بدين خاطر و خدا بر ديگران منت گذاريم، ما كه به خاطر دنيا چنين عمل نكرديم و خدا ولى نعمت ما و از ما بر خود ما سزاوارتر است. به خدا سوگند، كه حق تعالى مرا در حال نزاع با آنها هرگز نخواهد ديد، پس از خدا بترسيد و با آنها مخالفت نورزيد و درگير نشويد.

ابوبكر گفت: اين عمر و اين ابو عبيده، هر كدام را خواستيد با او بيعت كنيد.

آن دو نفر گفتند: به خدا سوگند، با بودن تو ما ما كار را به عهده نخواهيم گرفت...

عبدالرحمن بن عوف گفت: اى گروه انصار، به شما هر چه فضل داشته باشيد ولى مانند ابوبكر، عمر و على ميان شما نيست.

منذر بن ارقم ايستاد و گفت: ما فضيلت آنهائى كه نام بردى انكار نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهند كسى را او مخالفت نمى كنيم، و در ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهد كسى با او مخالفت نمى كند - منظور على ابن ابى طالبعليه‌السلام است.

انصار يا گروهى از آنها گفتند: جز با على بيعت نمى كنيم.

عمر مى گويد: در اين وقت سر و صدا و سخن هاى پراكنده زياد شد و من از اختلاف ترسيدم و لذا گفتم: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم... وقتى آن دو نفر رفتند كه با او بيعت كنند، بشير بن سعد زودتر خود را به او رساند، حباب بن منذر گفت: اى بشير، نافرمانى كردى و پسر عموميت را از رياست محروم ساختى؟

گفت: به خدا سوگند نه، ولى من ترسيدم كه با اين قوم بر سر چيزى در گير شوم كه خداوند آن را براى آنها قرار داده است.

آنگاه قبيله اوس كه رفتار بشير بن سعد را ديد، ادعاى قريش را دانسته واز تقاضاى قبيله خزرج مبنى بر امارات رئيسشان سعد بن عباده مطلع شدند، به يكديگر گفتند .و اسيد بن حضير نيز ميان آنها بود به خدا سوگند، اگر يكبار كار به دست قبيله خزرج بيافتد، آنها براى هميشه فضيلتى بر شما خواهند داشت و هيچگاه از اين رياست سهمى به شما نخواهند داد، پس ‍ بشتابيد به بيعت ابوبكر.

آنها برخاستند و با ابوبكر بيعت نمودند و سعد بن عباده با قبيله اش خزرج در كار خود شكست خوردند... و مردم از هر سو جهت بيعت به سوى ابوبكر روى آوردند كه نزديك بود سعد بن عباده زير دست و پاى مردم پايمال شود.

افرادى از ياران سعد گفتند: مواظب باشيد، سعد را نيازاريد.

عمر گفت: او را بكشيد، خدا او را بكشد.

سپس بالاى سر او ايستاد و گفت: خواستم تو را چنان بكوبم كه استخوانت خرد شود.

آنگاه قيس بن سعد ريش عمر را گرفت و گفت: به خدا سوگند، اگر يك موى از سر او كم كنى، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.

ابوبكر گفت: آرام باش، اى عمر! در اين وقت ملايمت بهتر است. عمر از او دور شد.

سعد گفت: به خدا سوگند، اگر توانى در من بود، و قدرت ايستادن داشتم، چنان غرشى در شهرها و كوچه ها از من مى شنيدى كه تو و يارانت را سنگ كوب مى كرد، به خدا سوگند تو را به گروهى ملحق مى كردم كه در ميان آنها رعيت بودى نه ارباب مرا از اين مكان ببريد.

سپس او را از آنجا برده و به منزلش رساندند.

اين قضيه نياز به شرح و توضيح ندارد بلكه خود به خود بيانگر چگونگى به خلافت رسيدن ابوبكر است... چيزى كه كاملا از شورى به دور است، كه شورى هيچ متناسب با اين مكان دور افتاده نيست، سقيفه بنى ساعده در مزرعه اى خارج از شهر مدينه مناسب تر است، زيرا مسجد جايگاه اجتماع مسلمين و مركز مشاوره درباره امور دين و دنيا بوده است. از نظر زمانى نيز هيچ وقت مناسبى نبوده است، كه هنوز رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دفن نشده و بدن پاك و مطهر ايشان بر زمين مانده بود. پس چگونه به خود اجازه دادند پيكر مقدس آن حضرت را به حال خود گذاشته و درگير امر خلاف شوند، در حالى كه پيشوايان و بزرگان صحابه مشغول تجهيز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند.

حال، كدام عاقلى اين را شورى مى داند؟

در واقع آنها درباره خلافت قدرتمند اسلامى كه توسط آن وحدت و كيان مسلمين حفظ مى گردد بحث نكردند و سخنان آنها گوياى اين مطالب است.

مثلا اين كه سعد گفت: كار را به خود اختصاص داده و ديگران را شريك نكنيد.

آنان جواب دادند: نظر درستى ارائه كردى و سخن خوبى گفتى ما از سخن تو تجاوز نمى كنيم.

و يا قول عمر: چه كسى در قدرت و حكومت محمد با ما رقابت مى كند؟!.

و قول حباب: مواظب باشيد و سخنان او و يارانش را گوش ندهيد كه سهم شما را از دستتان مى برند.

اين سخنان نشان دهنده روحيه اين قوم است آنها نيز قدرت و سلطنت چيزى را نمى جويند.

و علاوه بر آن، الفاظ تند و تيزى كه ميان صحابه رد و بدل شد، آن هم پس از بيست و سه سال كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تربيت آنها كوشيد. مثلا عمر به حباب گفت: خدا تو را بكشد، و حباب جواب داد: بلكه تو را بايد بكشد.

همچنين قول عمر به سعد: او را بكشيد، خدا او را بكشد. و يا قول ديگر او: خواستم تو را لگدمال كنم تا استخوان هايت خرد شوند. و يا قول قيس بن سعد به عمر در حالى كه ريش او را بدست گرفته بود: به خدا سوگند، اگر يك موى سر او كم شود، يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.

اين سخنان خشن كه در اين جايگاه حساس انتخابات رد و بدل مى شود و تا حد تهديد به ضرب و شتم و يا قتل ادامه مى يابد، نشان دهنده سينه هاى پر از حقد و دشمنى و بد بينى به يكديگر است... چگونه ممكن است مشورت اين گونه افراد را اگر بتوان نام آن را شورى گذاشت پذيرفت؟

به سخنان و احتياج هاى آن بر يكديگر توجه كنيد، كه چه استدلال هاى بى اساس و دور از منطق بوده است. مثلا احتياج عمر را كه قوى ترين احتياج آنها است مد نظر بگيريد: «ملت عرب راضى نخواهند شد كه شما را رهبر خود بدانند در حالى كه پيامبر ايشان از شما نيست. ولى اعراب مانعى ندارند كسى را به رهبرى بپذيرند كه نبوت از ميان آنها برخواسته و ولى امر آنها از ايشان بوده است».

پس اگر اعراب راضى به رهبرى افراد دور از پيامبر نيستند، مسلما بيشتر رضايت مى دهند كه رهبر آنان نزديك ترين فرد به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يعنى على بن ابى طالبعليه‌السلام باشد، و لذا اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: «به درخت استدلال كرده ولى ميوه درخت را كنار گذاشتند».(١٥٢)

آنها از راههاى مختلف سعى كردند علىعليه‌السلام را تسليم كنند، مثلا يكبار خواستند عباس را تحريك كنند، گفتند: سهمى به او بدهيم كه براى خود و فرزندانش پس از او باشد و بدين وسيله او را از على بن ابى طالب جدا خواهيم كرد، كه اگر عباس به سوى ما بيايد حجتى عليه على خواهيم داشت»(١٥٤)

وقتى اين شگرد به نتيجه نرسيد، به زور متوسل شدند.

عمر بن خطاب گفت: به ما خبر دادند كه هنگام وفات رسول خدا، على وزبير و افرادى كه با آنها بودند، در خانه فاطمه متحصن شده اند.(١٥٦)

و در كتاب انساب الاشراف آمده است كه:

فاطمهعليها‌السلام پشت در خانه به او گفت: اى پسر خطاب، آيا در خانه مرا مى سوزانى؟!

گفت: آرى.(١٥٨)

طبرى مى گويد: عمر بن خطاب به سوى منزل على آمد در حالى كه طلحه، زبير و جمعى از مهاجرين در آنجا بودند، زبير شمشير به دست، بر آنها خارج شد، ولى پاى او لغزيد و شمشير از دست او افتاد، آنها بر او حمله برده، و او را دستگير كردند.(١٦٠)

فاطمهعليها‌السلام به خاطر اين مسائل و محروم شدن از ارث خود و همچنين مصائب ديگر غضب كرد، از ابوبكر متنفر شده و با او سخن نگفت تا وفات نمود. او پس از پيامبر تنها شش ماه زنده ماند...! و وقتى كه وفات كرد، همسرش على او را شبانه دفن كرد و به ابوبكر اطلاع نداد.(١٦٢)

و بدين سبب بود كه ابوبكر هنگام مرگش گفت: من بر چيزى از دنيا دلم نمى سوزد مگر به سه كارى كه كرده ام، كه اى كاش انجام نداده بودم تا كه مى گويد اما آن سه كار كه كار كردم: اى كاش حريم خانه فاطمه را نمى شكستم اگر چه براى جنگ بسته شده باشد.(١٦٤)

آيا چنين خلافتى كه با زور شروع شده و با اكراه و تهديد به قتل ادامه يافته، مى تواند مصداقى براى نظريه شورى باشد؟

وقتى ابوبكر و عمر متوجه كار زشت و قبيح خود شدند، براى معذرت خواهى نزد فاطمهعليها‌السلام آمدند، ولى بسيار دير بود.

فاطمهعليها‌السلام به آنها گفت: «اگر حديثى از رسول الله براى شما نقل كنم، آيا حاضريد بدان عمل كنيد؟

گفتند: آرى.

گفت: شما را به خدا قسم مى دهم، آيا رسول الله نشنيديد كه مى گفت: رضا فاطمه رضاى من و سخط فاطمه سخطى من ، فمن اءحب فاطمه ابنى فقد احبنى، و من ارضى فاطمه فقد ارضانى، و من اسخط اءحب فاطمه فقد اءسخطنى؟ رضايت فاطمه، رضايت من است و ناراحتى فاطمه ناراحتى من است، هر كه فاطمه دخترم را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را راضى كند مرا راضى كرده و هر كه فاطمه را ناراحت كند مرا ناراحت كرده است.

گفتند آرى، اين را از رسول الله شنيده ايم.

گفت: پس من خدا و ملائكه اش را شاهد مى گيرم كه شما مرا ناراحت كرده و مرا راضى نكرديد، و اگر پيامبر را ملاقات كنم از شما نزد ايشان شكايت خواهم كرد.

سپس رو به ابوبكر كرد و گفت: به خدا سوگند، در هر نمازى كه بخوانم عليه تو نفرين خواهم كرد...(١٦٦)

او مانند هارون بود كه گفت:( إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي ) (١٦٨) من شكست خورده ام، مرا يارى كن.

مانند لوط كه گفت:( لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلَىٰ رُكْنٍ شَدِيدٍ ) (١٧٠ ): خدايا من جز خودم و برادرم كسى را ندارم.

او اين مطلب را از قول اميرالمؤمنين گرفته است، هنگامى كه به حضرت گفتند كه چرا با اولى و دومى درگير نشدى، ايشان فرمودند: من از شش ‍ پيامبر سرمشق گرفته ام، اول آنها خليل خدا است كه گفت:( وَأَعْتَزِلُكُمْ وَمَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّـهِ ) (١٧٢) : «خدايا زندان براى من مطلوب تر است از آنچه آنها از من مى خواهند».

اگر بگوئيد: او زندان را خواست بدون آن كه در برابر امرى كه خشم خدا را در پى دارد قرار گرفته باشد، كافر شده ايد.

اگر بگوئيد: او به كارى دعوت شد كه خدا پسند نبود، پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است.

و موسى گفت:( فَفَرَرْتُ مِنكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ ) : «از شما فرار كردم وقتى كه از شما ترسيدم»(١٧٤) .

صحابه و آيه انقلاب

( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ ۚ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَىٰ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّـهَ شَيْئًا ۗ وَسَيَجْزِي اللَّـهُ الشَّاكِرِينَ ) (١٧٦) : «و اگر قرآن خوانده شد، بدان گوش داده و ساكت شويد تا مورد رحمت قرار گيريد».

ديگر معنايى نخواهد داشت، زيرا آيه به كل قرآن اشاره داشته و مخصوص‍ جزئى اندك از آن يا تنها مقدارى از قرآن نمى باشد، بلكه بايد سعى كنيم تمام آيات را شناخته و به آنها گوش فرا دهيم و عبرت گيريم، همانگونه كه خداوند ما را به تدبر در آن امر فرموده است:( أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ) اميرالمؤمنين على قلوب اقفالها(١٧٨) : «آنها كه قرآن را تقسيم بندى كردند»، آنچه را خواستيد پذيرفتند و آنچه به سود آنها نبود رد كردند.

همچنين خداوند مى فرمايد:( وَلَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِي هَـٰذَا الْقُرْآنِ مِن كُلِّ مَثَلٍ ) (١٨٠) : «ما قرآن را براى تذكر آسان ساختيم، آيا كسى هست كه متذكر شود»؟

كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون(١٨٢) : «ما آن را قرآنى فصيح و عربى قرار داديم تا شما آن را درك كنيد».

اين آيات ما تشويق مى كنند كه به تمام قرآن پاينده باشيم نه به جزئى از آن.

در هر حال هيچ مسلمانى با فرض دوم موافق نيست و اگر چنين فرضى درست باشد، باز هم آيه مورد بحث دلايلى دارد كه ثابت مى كند اين آيه محدود به زمان نزول خود نبوده بلكه در تمام زندگى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پس از ايشان ادامه داشته است. اينك آن دلايل را مى آوريم:

آنچه در جنگ احد شايع شد، قتل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، ولى آيه هم اين حالت شايع شده و هم حالت مرگ را مطرح مى كند (اگر بميرد يا كشته شود...) و اگر مخصوص زمان نزول بود خدا مى فرمود (اگر كشته شود)، و شايد هم نام بردن مرگ در آيه براى دلالت بر اين باشد كه آن انقلاب بازگشت كه در جنگ احد اتفاق افتاد، مشابه آن پس از وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز واقع خواهد شد.

فايده عملى اين مقدمه در بحثمان اين است كه اگر اصل اول ثابت شد كه واقعا حق هم همين است همان گونه كه ديديم در اين صورت ما نيازى به آوردن دليل براى تعميم حكم آيه انقلاب به زمانهاى بعد از زمان نزول نداريم، اما بنابر قول دوم لازم است دليل خاصى بياوريم براى اثبات اين كه آيه مورد نظر مخصوص حادثه اى كه به خاطر آن آيه انقلاب نازل شده است نمى باشد، بلكه اين آيه در طول زندگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پس از آن نيز ادامه دارد، و اگر فرض كنيم كه قول دوم صحيح است، در لابلاى خود آيه دليلى مبنى بر استمرار آيه در طول زندگى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ما بعد آن وجود دارد، ولى كجا و چگونه؟

اما جواب «كجا؟» در اين فرموده خداوند است:( فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ )

« آيا اگر بميرد يا كشته شود...» و اما جواب «چگونه»؟ اين است كه آنچه به دروغ در مدينه و اطراف آن شايع شد كشته شدن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جنگ احد بود كه سبب پيدايش حالت ارتداد و بازگشت به گذشته ها شد، پس اگر خداوند مى خواست اين آيه را فقط به جنگ احد اختصاص دهد بايد مى فرمود: (افان قتل: آيا اگر كشته شد)، ولى حالت مرگ را اضافه كرده (اگر مرد يا كشته شد) و اين به طورى كاملا آشكار اشاره مى كند به اينكه همين حالت در وقتى كه او واقعا مى ميرد تكرار خواهد شد، اما ترديدى كه از طرف خداوند با آوردن حرف «او» كه بنابر اتفاق اهل لغت معناى اختلاف در مفهوم معطوف و معطوف عليه دارد مطرح شده است، آن هم با توجه به اين كه خداوند عالم به غيب بوده و چگونگى مرگ پيامبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى داند، تنها به اين دليل بوده كه خداوند خواسته است هر دو حادثه را در اين آيه مشمول سازد، هم حادثه شايع شدن قتل ايشان در احد و هم حادثه وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعضى ها قتل را به فعل انسان نسبت داده اند و مرگ را به فعل خدا، و گفته اند كه منظور خدا از اين تفصيل در واقع تنها حادثه احد بوده و ذكر اين ترديد براى اين است كه فعل بشر را كه قتل باشد از جهت مرگ بودن به خدا نسبت دهد. ولى اين قول دقيق نيست، زيرا خداوند فرموده است:( فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّـهَ قَتَلَهُمْ ) (١٨٤) : «هر جا باشيد مرگ به سراغ شما خواهد آمد هر چند در برج هايى مرتفع باشيد»،( وَهُوَ الَّذِي أَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ) (١٨٦) : «و اگر در راه خدا كشته شويد يا بميريد، آمرزش و رحمت خدا از تمام چيزهايى كه آنها جمع آورى مى كنند بهتر است»،( وَلَئِن مُّتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَى اللَّـهِ تُحْشَرُونَ ) (١٨٨) : «اگر آنها نزد ما بودند نمى مردند و كشته نمى شدند».

اگر مرگ در اين آيات به معناى عام خود باشد هيچ دليلى براى به كارگيرى لفظ قتل نخواهد بود، زيرا قتل هم نوعى مرگ است و اين خلاف بلاغت است و مورد بحث ما نيز از همين قبيل است، از اينجا ثابت مى شود كه مقصود از مرگ در آيه انقلاب همان معناى خاص آن است كه هم رديف قتل است نه شامل آن(١٩٠) : «بعضى از آن پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم، با برخى از آنها خدا سخن گفته و بعضى را درجاتى برتر داد، به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تاءييد نموديم و اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از اين پيامبران بودند، پس از آن كه همه نشانه هاى روشن براى آنها آمد، با هم جنگ و ستيز نمى كردند، ولى اين امتها با هم اختلاف كردند، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند و باز اگر خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد».

ضمير در (من بعدهم) به (رسل: پيامبران) بر مى گردد، اگر تنها عيسىعليه‌السلام مورد نظر بود مى گفت: (من بعده)، و نمى توان گفت كه مراد عيسىعليه‌السلام است كه براى بزرگ شمردن او (هم) گفته است، زيرا موقعيت ضمير (هم) در (من بعدهم) اگر براى بزرگ شمردن باشد مخالف فصاحت و بلاغت خواهد بود. اگر هم آن را خلاف فصاحت و بلاغت ندانيم، گوئيم در جائى كه معلوم نباشد لفظ در معناى حقيقى يا مجازى آن به كار رفته است، اصل بر اين است كه به معناى حقيقى باشد. پس اگر (هم) را به معناى حقيقى خود بگيريم، بر مى گردد به (تلك الرسل: آن پيامبران) كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز در ميان آنها است به دليل آيه قبل:( تِلْكَ آيَاتُ اللَّـهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ ۚ وَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ ) (١٩٢) . و اين سخن حضرت: «بعد از من دوباره كافر نشويد، كه گردن يكديگر را بزنيد».(١٩٤) : يهود به هفتاد و يك فرقه و انصارى مسيحى ها به هفتاد و دو فرقه تقسيم شدند و امت من به هفتاد دو سه فرقه تقسيم خواهند شد، كه هفتاد و دو فرقه از آنان در آتش بوده و يكى نجات خواهد يافت». همچنين آيات زيادى بر «تطابق سنن» دلالت مى كنند مانند:( فَهَلْ يَنتَظِرُونَ إِلَّا مِثْلَ أَيَّامِ الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلِهِمْ ) (١٩٦) : «مردم (در آغاز) يك دسته بيشتر نبودند (سپس در ميان آنها اختلاف بوجود آمد)، خداوند پيامبران را بر انگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى را كه به سوى حق دعوت مى كرد همراه آنها نازل نمود تا در ميان مردم درباره آنچه اختلاف داشتند حكم كند و كسى در آن اختلاف نكرد مگر آنهايى كه كتاب را دريافت كرده بودند پس از آن كه نشانه هاى روشن به آنها رسيده بود، كه آنها به خاطر انحراف از حق و ستمگرى در آن اختلاف كردند و خداوند آنهائى را كه ايمان آورده بودند نسبت به حقيقتى كه در آن اختلاف داشتند هدايت نمود»، و همچنين آيه:( أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ﴿ ٢ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ ۖ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّـهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ) :(١٩٨) : «آيا ديدى كسى را كه هواى نفس ‍ خود را معبود خويش قرار داده و خداوند او را با آگاهى گمراه ساخت».

ج - فداكاريهاى گذشته و صبر بر مصائب، مانع از انحراف انسان در آينده نيست، و ما سراغ نداريم فداكاريها و صبر بر مصائبى مانند آنچه بر سر بنى اسرائيل آمد هنگامى كه فرعون دست و پاى آنها را يكى از راست و ديگرى را از چپ بريد آنها صبر كردند، آنها را به دار آويخت باز هم صبر كردند، زنان و كودكان آنها را نگه داشته و مردانشان را به قتل رساند و آنها صبر كردند و از دعوت موسىعليه‌السلام را به طور آشكار ديدند كه يكى از عظيم ترين آنها شكافته شدن دريا به چند بخش، و هر بخشى مانند كوهى عظيم بود. ولى همين كه موسىعليه‌السلام چند روز آنها را ترك كرد، به عبادت گوساله پرداختند، گويا طبيعت انسان اين گونه است كه تا احساس امنيت و بى نيازى كند طغيانگر مى شود( كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَىٰ ﴿ ٦ ﴾أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى ٰ ) (٢٠٠) : «و براى آنها بخوان سرگذشت آن كسى را كه آيات خود را به او داديم ولى او از آنها جدا شد و شيطان به او دست يافت و از گمراهان شد. اگر مى خواستيم او را با اين آيات بالا مى برديم ولى او به پستى گرائيد و از هواى نفس خويش پيروى كرد. او مانند سگى است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى آورد و اگر او را حال خود واگذارى باز همين كار را خواهد كرد، اين مثل جمعيتى است كه آيات ما را تكذيب كردند. اين داستانها را بازگو كن تا شايد بينديشند. چه بد مثلى دارند گروهى كه آيات ما تكذيب كردند، ولى آنها به خودشان ستم مى كردند. هدايت يافته كسى است كه خدا او را هدايت كند، و كسانى را كه خدا گمراه كند آنها زيانكاران واقعى هستند».

آيا كسى از اصحاب پيامبر به درجه ايمان اين شخص رسيده است؟ او اسم اعظم را مى دانست، ولى باز هم منحرف شد، چه رسد به كسانى كه از او پائين ترند؟

سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه: بر چه چيزى انقلاب پيش مى آيد؟

ما هم اين سؤال را مطرح مى كنيم: معمولا بر چه چيزى انقلاب پيش ‍ مى آيد؟

در پيش روى ما چند عنصر اساسى در آيه وجود دارد كه با تجزيه و تحليل آنها مى توان به جواب سؤال مطرح شده رسيد:

الف - اين انقلاب به وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارتباط دارد( أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ) : «آيا اگر مرد يا كشته شد بر گذشت خود منقلب مى شود»؟

ب - وقوع انقلاب دلالت بر وجود اصلى دارد كه انقلاب بر اساس آن اتفاق افتاده، اصلى كه براى تمام منقلبين مشخص بوده است. اگر منقلبين آن اصل را نمى دانستند، به آنها گفته نمى شد( انقَلَبْتُمْ عَلَىٰ أَعْقَابِكُمْ ) : شما بر گذشته خود منقلب شديد، بلكه آنچه انقلاب بر آن واقع شد، از قبول مورد قبل بوده است تا آن كه اين انقلاب پيش آمد.

ج - اين مساءله ارتباط مستقيمى با خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دارد و انقلاب بر آنها واقع شده است.

د - ضرر اين انقلاب، بر منقلبين در دنيا و آخرت خواهد بود( وَسَيَجْزِي اللَّـهُ الشَّاكِرِينَ ) : «خدا شكرگزاران را پاداش خواهد داد»،( فَلَن يَضُرَّ اللَّـهَ شَيْئًا ) : «او هرگز به خدا ضررى نمى رساند»( وَمَن يَشْكُرْ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ ) (٢٠٢) : «و اندكى از بندگان من شكرگزارند». و لفظ (انقلبتم: شما منقلب شديد) نيز اين معنى را تاءييد مى كند كه نشان دهنده اكثريت است، زيرا اگر منقلبين كم بودند مى فرمود (انفلب بعضكم: بعضى از شما منقلب شدند)، و در اينصورت توبيخ اكثريت درست نبود.

ز - اين انقلاب مسلم بوده و بدون شك اتفاق خواهد افتاد، به دليل آنكه هرگاه فعل شرط اتفاق بيافتد جواب شرط محقق مى شود و استفاده از فعل ماضى در (انقلبتم) نشان دهنده محقق شدن آن به طور حتمى است.

ح - اين خطاب مخصوص مسلمين بوده و متوجه آنها است و ربطى به كافران ندارد زيرا آنها اساسا منقلب هستند و نمى تواند مخصوص منافقين باشد كه اين خلاف ظاهر آيه است و اگر تنها آنان مورد خطاب بودند مى گفت: (اظهرتم انقلابكم: انقلاب خود را آشكار ساختيد)، بلكه خود انقلاب و وقوع آن بلافاصله بعد از وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواهد بود.

براى شناخت ماهيت اين انقلاب، بايد هنگام تجزيه و تحليل، تمام عناصر گذشته را مورد بررسی قرار داد، بايد نتيجه بحث كاملا مطابق با آن باشد، والا اين چيز ديگرى خواهد بود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاكم بر مسلمين بود و پس از وفات ايشان انقلاب پيش آمد.. حال مى پرسيم: بعد از وفات حاكم، بر چه چيزى معمولا انقلاب پيش مى آيد؟! چه مسائلى بوده است كه رسول الله نسبت به آن نقش كنترل كننده فشار را براى امت داشته كه مانع از بروز اختلاف مى شده است. به طورى كه اگر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبود اين اختلاف و درگيرى به سرحد انفجار مى رسيد؟ آيا قرآن به طور صريح اشاره اى ندارد به اين امرى كه براى مردم سنگين بوده، و بسيارى آن را نپذيرفته و پيامبر از تبليغ آن براى امت خود مى ترسيد. ولى فرمان خدا اينگونه صادر شد( يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ۖ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ ۚ وَاللَّـهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ) (٢٠٤) : «امروز دين شما را برايتان تكميل و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان دين برايتان پذيرفتم»، اين مطلب منطبق بر آيه انقلاب است كه خبر از انقلابى عيله كل دين مى دهد.

٤ - جمله( يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ) : تو را از مردم حفظ مى كند)

نشان مى دهد كه اكثريت قريب به اتفاق مردم اين مساءله را كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تبليغ آن ماءمور شده است قبول ندارند.

اين مساءله با انقلاب مورد نظر ارتباط دارد زيرا:

١ - اين مساءله با رسالت ارتباط دارد، و انقلاب بر آن، انقلاب بر رسالت است.

٢ - نشانه هاى انقلاب در اين مساءله، به دليل عدم رضايت اكثريت وجود دارد.

٣ - پيامبر مجبور است آن را هم اكنون به دليل نزديك شدن زمان وفاتش ابلاغ كند، انى اوشك ان ادعى فاءجيب : « نزديك است مرا بخوانند و من اجابت كنم»، پس نيايد بهانه اى براى انقلاب باقى گذارد و بايد حجت را بر آنها كامل كند زيرا انقلاب مربوط به وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

٤ - آنچه كه او مى خواهد آن را ابلاغ كند، تنها چيزى است كه مى توان بر آن انقلاب كرد، زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تمام رسالت را با همه شاخه هاى گوناگون آن ابلاغ نموده و در كوچكترين مساءله اى از آن آثار نارضايتى در مسلمين پيدا نشده است، مگر اين مساءله كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن ترسيده و خداوند به او وعده داده است او را از مردم حفظ كند.

٥ - پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين مساءله نقش كنترل كننده فشار را داشته است كه اگر وفات كند فشار بالا رفته و مردم به طور معكوس ‍ عمل خواهند كرد.

٦ - بنابراين چيزى باقى نماند كه انقلاب بر آن واقع شود جز خلافت تعيين شده از طرف خداوند متعال.