حقيقت گمشده . جلد ۱

حقيقت گمشده .0%

حقيقت گمشده . نویسنده:
گروه: مناظره ها و رديه ها

حقيقت گمشده .

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شيخ معتصم سيد احمد
گروه: مشاهدات: 7904
دانلود: 2422


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 38 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7904 / دانلود: 2422
اندازه اندازه اندازه
حقيقت گمشده .

حقيقت گمشده . جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آن مرد كيست كه خلافت او به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابلاغ شده است؟

همان گونه كه قبلا گونه شد اخبار به طور متواتر رسيده و صدها مصدر از ميان مصادر مسلمين را نقل كرده اند.

از اين حديث و هزاران حديث ديگر روشن مى شود كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليه‌السلام را به عنوان خليفه و امام بر خلق تعيين نموده است، ولى اين مساءله قابل قبول براى مسلمين نبوده است، و لذا به مجرد اين كه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رحلت نمود، بر علىعليه‌السلام منقلب شده و حق او را غصب كردند و جز افرادى اندك كسى ثابت قدم نماند، همانگونه كه خداوند در آخر آيه انقلاب فرمود:( وَسَيَجْزِي اللَّـهُ الشَّاكِرِينَ ) : «خداوند شكرگزاران را پاداش مى دهد»، كه از اين جمله چنين نتيجه مى گيريم: اولا: اين افراد اندك اند زيرا:

الف - «انقلبتم» مفهوم عموم و اكثريت را مى دهد.

ب –( وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ ) : «شكر گزاران از ميان بندگان من اندك اند.

ثانيا: اين شكر در مقابل كفر است كه همان انقلاب باشد( فَمِنْهُم مَّنْ آمَنَ وَمِنْهُم مَّن كَفَر) َ : «بعضى از آنها ايمان آورده و بعضى كافر شدند»،( إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا ) (٢٠٦) .

اين راه در يك زمان موجب بلا و نعمت مى شود، بلائى كه مردم به واسطه آن امتحان مى شوند و نعمت براى آن كس كه اين راه را بپيمايد. و چون شكر در مقابل نعمت مى باشد و معمولا انقلابى كه مساوى كفر است انقلاب عليه نعمت بوده به معناى كفر ورزيدن بدان نعمت، و چون ولايت علىعليه‌السلام نعمت بوده( وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي ) «و نعمت خود را بر شما تمام كردم»(٢٠٨) ؟

گفت: به خدا سوگند، به سوى جهنم، گفتم: مگر چه كرده اند؟

گفت: آنها پس از تو به سوى گذشته خود - به عقب - بر گشتند، و آن گونه من مى بينم معلوم نيست كسى از آنها جز به تعداد شترهاى از قافله جدا شده نجات يابد»(٢١٠)

علاوه بر آن، قول پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ابوبكر، وقتى كه پيامبر شهدا را از اهل ايمان و بهشت ديد و گفت: اما هولا فانى اشهد لهم: «من براى اينها شهادت خواهم داد» ابوبكر گفت: «و ما چه طور، اى رسول الله؟»، پيامبر فرمود: اما انتم فلا ادرى ماذا تحدثون بعدى «اما شما، من «نمى دانم چه بدعتى پس از من برپا خواهيد كرد»(٢١٢) : «هرگز براى سنت الهى تبديلى نيافته و هرگز براى سنت الهى تغييرى نخواهى يافت». زندگى بر يك حقيقت پا برجاست و آن حقيقت ستيز ميان حق و باطل است.

و تمام حوادثى كه در تاريخ انسانيت مى گذرد جز صفحاتى از اين پيكار ميان حق و باطل نيست. و ما مى توانيم با چنين آگاهى در اعماق تاريخ نفوذ كرده، از آن بهره مند شويم و در زندگى روزمره خود وارد سازيم. ما مى توانيم پيچيده ترين مسائل را درباره اين مرحله حساس از تاريخ امت اسلامى مان كه گرفتار دشوارترين پراكندگى مذهبى درك كنيم، و براى رسيدن به اين هدف بايد از خواسته هاى درونى و جهت گيريهاى عاطفى خود دست كشيده، اصول و قواعد قرآنى خويش را حكم قرار دهيم، تا بتوانيم بى طرفانه مسائل را تحليل كرده و از سيماى ظاهرى حوادث گذشته، اعماق آنها را ببينيم. و به جاى يك منظره غلط انداز و نا ابتدا شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين شروع كنيم، گويا قرآن از نو بر ما نازل شده است، و تاريخ را با معيار اين آيه شريفه بخوانيم:( أَوَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ ۚ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَأَثَارُوا الْأَرْضَ وَعَمَرُوهَا أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَيِّنَاتِ ۖ فَمَا كَانَ اللَّـهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلَـٰكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ ) (٢١٤) : «آن كس كه قرآن را بر تو واجب كرد، تو را به جايگاهت باز خواهد گرداند» پس محمد مستحق تر به بازگشت است از عيسى. اين سخن را از او پذيرفتند، و او مساءله رجعت را براى آنها وضع كرد و آنها درباره اش سخن گفتند.

سپس به آنها گفت: هزار پيامبر آمده و هر پيامبرى يك وصى داشته است، و على وصى محمد بود. سپس گفت: محمد خاتم انبيا و على خاتم اوصيا است. چه كسى ظالم تر از آن است كه وصيت رسول الله را جايز ندانسته و وصى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كنار گذاشته و خود امور امت را بدست گرفته است. او گفت: عثمان خلافت را بدون حق گرفته و اين وصى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است پس بپاخزيد و او را بر سر كار بياوريد. ابتدا امراء خود را زير سؤال برده و امر به معروف و نهى از منكر را به طور علنى انجام دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند. سپس آنها را به اين كار دعوت نمائيد. او تحت تأثير او فاسد شده بودند مكاتبه كرد. آنها به طور مخفيانه دعوت خود را پخش و به طور علنى امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و به شهرستان ها نامه نوشته و از امراء بدگويى مى كردند.

دوستان آنها نيز با ايشان به همين صورت مكاتبه مى كردند. اهل هر شهرى درباره كارهاى خود به شهر ديگر نامه نوشته و آنها نيز اين نامه ها را در شهر خود مى خواندند، و اهل شهر ديگر نيز نامه اهالى اين شهر را...».

بدين صورت عقايد شيعه و تاريخ آنها را به عبدالله بن سباء نسبت داده و سدى ميان محققين و حقيقت ايجاد كردند. و بر اين اساس محققان نيز به روش مورخين بدون هيچ گونه بحث و بررسى عمل كردند. مثلا احمد امين نويسنده مصرى در كتاب خود فجر الاسلام داستان عبدالله بن سباء را به عنوان يك قضيه مسلم و حتمى نقل كرده و به دنبال آن را تهمت و دروغ پردازى عليه شيعه را در مقابل خود باز مى بيند. در مى گويد: «غلو كنندگان شيعه به اين مقدار درباره على اكتفا نكرده و به اينكه او افضل خلق پس از پيامبر بوده و معصوم مى باشد راضى نشدند، بلكه او را خدا دانستند. يكى از آنها مى گويد: «جزئى الهى در على حلول كرده و با بدن او متحد شد و لذا او از غيب اطلاع داشت».

سپس افسانه ابن سباء را نقل و درباره آن تحليل كرده و به اين نتيجه رسيده است:

«در واقع تشيع پناهگاهى بود براى هر كس كه به خاطر دشمنى يا حقد مى خواست اسلام را از بين ببرد... و يا هركس كه مى خواست تعاليم پدرانش از يهوديت، نصرانيت، زرتشتى يا هندو را وارد اسلام كند...». او اين حرفها را بى حساب و كتاب و بدون تحقيق و بررسى گفته است، مانند كسى كه در شب مى خواهد هيزم جمع كند هيچ نمى داند چه مى گويد، ولى نبايد او را ملامت كرد، زيرا سخنان نتيجه انحراف تاريخ و مورخين است.

بدين صورت تاريخ و سباءيت(٢١٦) ناميده است. او در اين كتاب روايت ابن سباء را در مصادر دنبال كرده است، كه مجال نقل تمام دلايلى كه براى افشاى حقيقت آورده است نمى باشد و لذا به چند نكته اكتفا مى كنيم.

اين افسانه تنها به يك راوى بنام سيف بن عمر بر مى گردد، او مولف كتابهاى (الفتوح الكبيره و الرده) و (الجمل و مسيره عائشه و على)

نمونه اى ديگر

ب - فضائل على و اهل بيتعليهم‌السلام به طور كلى از كتب تاريخ عمدا حذف گرديده است. ببينيد ابن هشام كه سيره ابن اسحاق را نقل كرده است در مقدمه كتاب خود چه مى نويسد: «و بعضى از آنچه را ابن اسحاق در اين كتاب ذكر كرده است ترك كرده ام... چيزهايى كه بازگو كردن آنها تنفر آور است و چيزهايى كه مردم از شنيدن آنها منزجر شوند».

او بدين وسيله خود را براى كتمان حقايق و دفن آنها آماده ساخته است، كه از جمله اين چيزهايى كه مردم علاقه اى به شنيدن آنها ندارند، خبر دعوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خاندان عبدالمطلب است هنگامى كه خداوند به او امر فرمود:( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) (٢١٩)

آيا مردم از شنيدن اين روايت ناراحت مى شوند!؟ آيا چنين سخنى نفرت آور است؟!

از اين كه طبرى اين حادثه را نقل كرده است تعجب نكنيد، زيرا او بلافاصله عقب نشينى كرده و در تفسير خود اين حادثه را با همه تحريفاتى كه در آن شده است، آورده مى گويد:

پيامبر گفت: چه كسى از شما در اين امر مرا يارى مى كند تا آنكه برادر من و كذا و كذا... باشد سپس گفت: اين برادر من و كذا و كذا است پس سخن او را بشنويد و اطاعات كنيد.(٢٢١) !

همين يك حادثه را كه چون فضيلتى از فضائل اميرالمؤمنين و برترى ايشان را در خلافت دارد، در نظر بگيريد كه مورخين چه بر سر آن آورده اند. ابن هشام نتوانسته است آن را دستكارى كند، لذا كاملا آن آن را حذف كرده، اما طبرى و به دنبال او ابن كثير آن را تحريف كرده و معناى حديث را نامفهوم قرار دادند... پس توجه كنيد.

و باز هم نمونه اى ديگر

ج - اينك نمونه اى ديگر از تحريفات مورخين نسبت به حقايق را نقل مى كنيم، آنها هم چنانكه فضايل علىعليه‌السلام و اهل بيتعليهم‌السلام او را مخفى نگه داشته اند، هر چيزى كه از شاءن صحابه و به خصوص خلفا بكاهد و آن را بى ارزش كند نيز مخفى كرده اند، حال اين حادثه را در نظر بگيريد كه هر دو جهت را دارد، هم فضايل علىعليه‌السلام را مخفى كرده هم اعمال زشت خلفا را:

مورخين و در راءس طبرى، نامه هايى را كه ميان محمد بن ابى بكر - از شيعيان اميرالمؤمنينعليه‌السلام و معاويه بن ابى سفيان رد و بدل شده است مخفى كرده اند. زيرا در اين نامه ها جانشينى امام علىعليه‌السلام اثبات و وضعيت خلفا افشا شده است، طبرى پس از نقل سند دو نامه، اين گونه معذرت خواسته است كه در اين نامه ها مسائلى است كه عوام تحمل شنيدن آنها ندارند. پس از او ابن اثير آمده و مانند طبرى عمل كرده است. سپس ابن كثير نيز راه آنان را دنبال كرده، اشاره اى به نامه محمد بن ابى ابكر نموده ولى خود نامه را حذف كرده مى گويد: «نوعى خشونت در آن است».

آنچه اين سه مورخ انجام داده اند، از قبيح ترين انواع كتمان حقايق است، كه به وضوح عدم امانت علمى آنها را نشان مى دهد.

منظور آنها از اين كه گفته اند: «عموم مردم تحمل شنيدن متن نامه ها را ندارند» چيست؟

آيا به خاطر اين است كه اگر عوام متن دو نامه را بشوند از عقيده خود نسبت به خلفا بر مى گردند؟

اينك مختصرى از نامه محمد بن ابى بكر به معاويه و جواب او را از كتاب - مروج الذهب مسعودى مى آوريم:

«... از محمد بن ابى بكر به معاويه بن صخر گمراه در اينجا نام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برده و بر او درود فرستاده است... و او را پيامبرى بشارت دهنده و بيم دهنده قرار داد، تصديق كرد، اسلام آورد و تسليم شد بردارش و پسر عمويش على بن ابى طالب بود؛ در برابر هر خطرى خود را پناه او قرار داد، در جنگ هاى او جنگيد و در صلح او صلح كرد... او هيچ نظير ندارد... من از او پيروى مى كنم، هر چند نمى توانم مانند او باشم، و تو را مى بينم كه با او درگير شده اى در حالى كه تو همان كه هستى، و او همان است كه هست.

نيت او صادق تر از نيت همه مردم است، و فرزندان او افضل از فرزندان تمام مردم و همسران او بهتر از تمام همسران...

اما تو ملعون و ملعون زاده اى. تو و پدرت هميشه آرزوى گمراهى براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشتيد و براى خاموشى نور خدا تلاش مى كرديد و در اين راه افراد به دور خود جمع نور خدا تلاش مى كرديد و در اين راه افراد را به دور خود جمع كرده، اموال صرف نموده، و قبايل را عليه او تحرك مى كرديد، و همين گونه پدرت مرد و تو راه را دنبال كردى...

سپس ياران و پيروان على را شمرد و گفت: آنها حق در پيروى از او مى بينند و بدبختى را در مخالفت با او، پس واى بر تو! چگونه خود را معادل على يا قابل قياس با او مى دانى؟ در حالى كه او وارث و وصى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پدر فرزندان او است؛ اولين كسى است كه از او پيروى كرده و نزديك ترين مردم به او بوده، بر اسرار او آگاه و از كارهاى او مطلع بوده است. اما تو دشمن او و فرزند دشمن او بوده اى، پس‍ هر چه مى توانى در دنياى خود از باطلى كند، گويا اجل تو رسيده و نيرنگ تو سست شده است. پس از اين خويش نيرنگ مى كنى، زيرا خود را از تدبير خداوند در امان مى بينى و از رحمت الهى نااميد. پس خدا در كمين توست و تو امان مى بينى و از رحمت الهى نا اميد. پس خدا در كمين توست و تو خود را فريب مى دهى. و سلام بر همه كه پيرو هدايت باشد(٢٢٣)

اكنون فهميدم كه چرا طبرى، ابن اثير و ابن كثير حاضر به افشاء اين نامه ها نبودند، زيرا اينها انگيزه درگيرى و اختلاف ميان مسلمين بر سر خلافتى كه حق على بوده است را آشكار مى كنند.

اين معاويه است كه به حقانيت على، اعتراف مى كند و عذر او اين است كه خلافت او ادامه خلافت ابوبكر بوده و بدين وسيله فرزند او محمد بن ابى بكر را محكوم و از ادامه سخن در اين باره ساكت مى كند

...ولى اى معاويه، آسوده خاطر باش، كه اگر محمد بن ابى بكر ساكت نشد و تو را مفتضح كرد، طبرى، ابن اثير و ابن كثير در اين باره ساكت ماندند.

در اين باره شواهد زيادى از دروغ پردازى و تحريف حقايق توسط مورخين وجود دارد كه برسى آنها موجب طولانى شدن بحث مى گردد ولى هر كه تاريخ را دنبال كند اين مساءله را به وضوح مى بيند. و جاى تعجب است كه مورخين تحريفات خود را مخفى نمى كنند، بلكه در پايى آشكار از كار خود باقى مى گذارند، مثلا درباره اهانتها به ابوذر بر اثر سوء رفتار عثمان با او، طبرى چنين مى گويد: درباره بر گرداندن او (ابوذر) از آنجا (شام) مطالب زيادى گفته اند كه گفتن آنها را خوش ندارم».مى بينم كه طبرى چگونه حقايق را به طور آشكار تحريف مى كند.

محدثين و نقش آنها در تحريف حقايق

هر گاه در برابر توطئه هايى كه براى حديث و تغيير حقايق آن طرح ريزى شده قرار مى گيريم، متوجه ضرورت نظريه شيعه مى شويم: يعنى اين كه بايد يك حاكم و امام معصوم باشد تا شريعت خدا را حفظ و پايه هاى آن را تثبيت كند. و اگر معصوم و منزه نباشد، دين را در خدمت اغراض و سياست هاى شخصى خود و حديث را در جهت مصالح خويش منحرف مى سازد، بلكه شايد به دشمنى با حديث و منع از نوشتن و نشر آن بپردازد. همان گونه كه خلفاى سه گانه - ابوبكر، عمر و عثمان - روايت حديث را منع و آنچه در اختيار مسلمين بود به آتش كشيدند و صحابه را در مدينه محصور نمودند تا حديث را به مناطق ديگر منتشر نكنند. امام علىعليه‌السلام در اين باره مى گويد: «(حكام قبل از من به طور عمد كارهايى بر خلاف دستور رسول الله، كردند عهد ايشان را شكسته و سنتش را تغيير دادند»)، ولى در اين فصل آن برهه از زمان مورد نظر من نيست و به آنچه پيش از اين اشاره شد اكتفا مى كنم. بحث من در اينجا مربوط به عهد تدوين حديث مى باشد كه به نظر اهل سنت عصر طلائى حديث است. همچنين اشاره اى به رفتار معاويه در جعل احاديث و كتمان فضائل اهل بيتعليهم‌السلام خواهم داشت.

حديث در عهد معاويه

در رابطه با زمان معاويه مى توان به ابن قول مدائنى در كتاب (الاحداث) بسنده نمود:

«معاويه بعد از عام الجماعه(٢٢٥)

از اينجا متوجه توطئه وحشتناكى مى شويم كه براى تحريف حقائق طراحى شد تا جائى كه دروغ بر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را جايز دانستند. همه اينها به دشمنى ديرينه معاويه نسبت به على و شيعيانش بر مى گردد. لذا معاويه تمام امكانات خود را براى مقابله با على و پيروانش ‍ بسيج كرد، در مرحله اول امامعليه‌السلام را از هر فضيلت و منقبتى به دور و لعن ايشان را بر منابر روا دانستند، و لعن او هشتاد سال ادامه يافت. در مرحله دوم حصارى بسيار زيبا و جذاب به دور گروهى از صحابه كشيدند تا آنها به جاى امام علىعليه‌السلام مظهر فضايل بشمار آيند. و تحت تهديدهاى و تطميع هاى معاويه عده اى از منافقين در خدمت در آمده، و به عنوان صحابه رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم احاديثى جعل كرده و به دروغ آنها را به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت مى دادند.

ابو جعفر اسكافى مى گويد: معاويه عده اى از صحابه و تابعين را تعيين كرد تا اخبار ناپسندى درباره علىعليه‌السلام روايت كنند كه موجب بدبينى و براءت از او شود و در مقابل اين كار براى آنها مزدى تعيين كرد كه افراد را به طمع وا مى داشت، آنها نيز آن قدر روايت ساختند تا او راضى شد. از جمله اين افراد ابو هريره، عمروبن العاص، مغيره بن شعبه و از تابعين عروه بن زبير و ديگران بودند».(٢٢٧). پس هر كه بدعتى در آنجا مطرح كند لعنت خدا و ملائكه و تمام مردم بر او باد. و من خدا را شاهد مى گيرم كه على در آنجا بدعتى آفريد. وقتى اين خبر به معاويه رسيد او را تكريم كرده و ولايت مدينه را به او داد.(٢٢٩) : «و بعضى از مردم سخن آنها در زندگى دنيا خوش آيند است و خدا را بر آنچه در دل دارند گواه مى گيرند در حالى كه سر سخت ترين دشمنان اند، چون پشت كنند كوشش مى كنند در زمين فساد بر پا كرده، حيات و آبادانى را از بين ببرند، و خدا فساد را دوست نمى دارد». و اينكه اين آيه ديگر درباره ابن ملجم قاتل على بن ابى طالب نازل شده است:( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ ) (٢٣١) .

طبرى روايت مى كند: از ابن سيرين پرسيدند آيا سمره كسى را كشته است؟!

گفت: آيا كشته هاى سمره بن جندب قابل شمارش اند؟! زياد او را والى بصره قرار داد و خود به كوفه رفت، وقتى برگشت كه سمره هشت هزار نفر را كشته بود. گويند او در يك روز چهل و هفت نفر را كشت كه همگى قرآن را جمع كرده بودند(٢٣٣)

مغيره بن شعبه صريحا مى گويد كه چگونه از طرف معاويه تحت فشار بوده است. طبرى روايت مى كند كه: وقتى كه مغيره بن شعبه از طرف معاويه، امير كوفه بود به صعصعه بن صوحان عبدى گفت: مبادا بشنوم كه پيش .كسى از عثمان عيب جوئى كرده اى، مبادا بشنوم كه به طور علنى چيزى از فضايل علىعليه‌السلام گفته اى، تو هر چه فضيلت علىعليه‌السلام را بگويى من خود مى دانم، بلكه از تو بيشتر هم مى دانم، ولى اين سلطان (معاويه) ما را وادار كرده كه از او( على) در برابر مردم عيب جوئى كنيم، و ما بسيارى از دستورات او را كنار گذاشته و تنها مقدارى مى گوئيم كه چاره اى از آن نيست، و بدين ترتيب در برابر آنها تقيه مى كنيم، حال اگر مى خواهى فضايل او را بگويى، ميان خود و اصحاب بگو، و به طور مخفيانه در منازل خويش، اما آنكه علنا در مسجد صحبت كنى، اين چيزى است كه خليفه تحمل آن را نداشته و ما را نخواهد بخشيد...

١ - خورشيد به ابوبكر متوسل مى شود:

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود، «شب معراج همه چيز حتى خورشيد در معرض ديد من قرار گرفت، من بر آن سلام كرده درباره كسوف آن پرسيدم، خداوند آن را به سخن واداشت و خورشيد چنين گفت: خداوند مرا بر چرخى قرار داده است كه تحت اراده او در حال حركت است، احيانا عجب (خود بزرگ بينى) مرا مى گيرد، كه در اين حالت آن چرخ مرا در دريا مى افكند، در آنجا دو نفر را مى بينم كه يكى مى گويد: احد، احد (يكتا، يكتا) و ديگرى مى گويد: صدق، صدق (راست گفت، راست گفت)، و من به آن دو متوسل مى شوم تا خدا مرا از كسوف نجات دهد، آنگاه از خدا مى پرسم اينها كه بودند؟! مى فرمايد: آنكه مى گفت احد احد. حبيب من محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و آنكه مى گفت: صدق صدق، ابوبكر صديق رضى الله عنه است(٢٣٦)

۲ - ابوبكر در قرآن حرف الف است:

آيات قرآنى زيادى درباره ابوبكر نازل شده كه ما به «الف» قرآن اكتفا مى كنيم: الم ذالك الكتاب(٢٣٨)

و هيچ فضيلتى براى هر رسول يا پيامبرى نيافتند مگر آنكه سهمى براى ابوبكر در آن قرار دادند.

اما فضايل عمر كه هر چه خواهى بگو، ما تنها درباره ولايت تكوينى سخن مى گوئيم، رازى در تفسير خود مى گويد: در مدينه زلزله آمد، عمر شلاق بر زمين زد و گفت: به اذن خدا آرام بگير، زلزله متوقف شده و پس از آن هيچ گاه در مدينه زلزله نيامد!

همچنين نفل مى كند كه: «در بعضى خانه هاى مدينه آتش سوزى شد، عمر بر پارچه اى نوشت: اى آتش، به اذن خدا آرام بگير، آن را در آتش ‍ انداختند و يكباره خاموش شد!

راويان حديث و حقيقت پوشى

نويسندگان حديث راههاى مختلف و متعددى را براى تزوير و پوشاندن حقائق مى دانند، و در كتابهاى آنان تعصب كاملا آشكار است، آنها هر گاه به احاديثى بر مى خورند كه فضيلتى براى علىعليه‌السلام در برداشته يا بيانگر نقصى در خلفا را عوض مى كنند. اينك چند نمونه از اين روشها را ببينيد، تا نقش خطرناك محدثين در تزوير حقائق، روشن شود.

نمونه اول:

وقتى معاويه مى خواست برای. يزيد بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر شديدا مخالف بود. مروان كه والى معاويه بر حجاز بود در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين گونه سخنرانى كرد: اميرالمؤمنين اختيار كار را به شما داده است، او از شما مى خواهد كه فرزندش يزيد را براى خلافت پس از خود انتخاب كنيد، عبدالرحمن بن ابى بكر از جا برخاسته، گفت: اى مروان، به خدا سوگند دروغ مى گويى، معاويه نيز دروغ مى گويد، شما اختيارى براى امت محمد قائل نيستيد، بلكه مى خواهيد آن را مانند دولت قيصر پادشاه روم قرار دهيد، كه هر گاه يك قيصر مى مرد، قيصر ديگرى جاى او را مى گرفت. مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او چنين نازل كرده است:( وَالَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَّكُمَا ) (٢٤٠)

حال ببينيم بخارى چگونه كه به ضرر معاويه و مروان است تحريف مى كند.

«مروان كه از سوى معاويه به عنوان حاكم حجاز تعيين شده بود سخنرانى نموده و يزيد بن معاويه را نام برد تا بتواند براى او بعد از پدرش ‍ بيعت بگيرد، عبدالرحمن بن ابى بكر (چيزى) گفت، مروان دستور داد: او را بگيريد، عبدالرحمن وارد منزل عايشه شد. و ماءموران نتوانستند وى را بگيرند، سپس مروان گفت: اين همان كسى است كه خداوند درباره او اين آيه را نازل كرده است:( وَالَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَّكُمَا أَتَعِدَانِنِ ) : عايشه از پشت پرده گفت: خداوند چيزى از قرآن را درباره او نازل نفرموده، ولى خدا عذر مرا نازل كرده است».(٢٤٢)

حديث فوق گوياى اين است كه عمر ساده ترين مسائل ضرورى شرعى را نمى دانسته، مساءله اى مانند تيمم كه هر مسلمانى آن را مى داند و قرآن به صراحت بيان كرده و رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مسلمانى آن را تعليم داده است، و على رغم آن عمر فتوا مى دهد كه نماز نخوانيد، و اين دلالت دارد بر اينكه اولا او جاهل به مساءله بوده و ثانيا اهميتى به نماز نمى داده است، و لذا هرگاه جنب مى شد، نماز را ترك مى كرد، همانگونه كه روايت بر اين امر صراحت دارد.

در اين باره به ياد دارم كه با يكى از دوستان درباره علم عمر بحث مى كرديم، او گفت: عمر موافق قرآن عمل مى كرد قبل از آنكه نازل شود.

من گفتم: اينها داستان است، و ربطى به واقعيت ندارد، والا چگونه عمر موافق قرآن قبل از نزولش عمل مى كرده، در حالى كه بعد از نزول آن در مساءله تيمم و در تعيين مهر زنان خلاف قرآن عمل كرده است. و اين حديث در بررسى شخصيت عمر شديدترين ضربه را به من زد، زيرا توانائى علمى و دينى عمر را نشان مى دهد، و عجيب تر آن است كه عمر پس از آنكه عمار حكم شرعى در آن مساءله را به او ياد آورى كرد باز هم بر جهل خود اصرار داشت.

حال بخارى را ببينيد كه از نقل اين فتواى عمر راضى نيست، فتوائى كه جاهل هاى بازار نيز بدان قائل نيستند، و لذا بخارى در صحيح خود خبر را با همان سند و همان متن نقل كرده ولى فتواى عمر را حذف نموده است:

«مردمى نزد عمر بن خطاب آمده و گفت: من جنب شده ولى آب پيدا نكردم، عمار بن ياسر به عمر بن خطاب گفت: آيا به ياد دارى....»(٢٤٤) : «ميوه ها و علفى كه بهره است براى خود و چهار پايانتان»، ميوه بهره شما و «علف و چراگاه» براى چهار پايانتان است.

بخارى در صحيح خود نقل از ثابت از انس مى گويد: «نزد عمر بوديم كه گفت: ما از تكلف نهى شده ايم».(٢٤٦) ، سپس علىعليه‌السلام را به دنبال او فرستاد و امر كرد كه او اين كار را انجام دهد. علىعليه‌السلام در ايام تشريق ندا داد: خدا و رسولش از مشركين بيزاراند، پس چهار ماه در زمين سير كنيد، از امسال به بعد هيچ مشركى حق آمدن به حج را ندارد و هيچ كس حق ندارد عريان به دور خانه خدا طواف كند. آنگاه ابوبكر برگشت و گفت: يا رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شده است؟ فرمود: خير، ولى جبرئيل آمد و گفت: كسى نبايد اين كار را انجام دهد جز تو يا كسى كه از تو باشد».

در اينجا بخارى به اشكال برخورده است، زيرا اين روايت كاملا با مذهب و عقيده او اختلاف دارد، اين روايت فضيلتى بسيار عظيم براى علىعليه‌السلام ثابت كرده و در مقابل، ابوبكر را كوچك شمرده يا لا اءقل چيزى در شاءن او نمى گويد. حال چگونه بايد اين روايت را تغيير دهد تا مطابق مصالح و عقيده او در آمده، منقبتى براى ابوبكر نشان داده و چيزى براى على نداشته باشد.

بيائيد و ببينيد، چگونه بخارى با زيركى خود را از اين گيرودار نجات مى دهد.

بخارى در صحيح خود در كتاب «تفسير القرآن»، باب «قوله:( فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) (٢٤٨) .

قضاوت در اين باره را به عهده خوانند مى گذارم تا پيرامون اين تحريف و حق پوشى بيانديشد كه چگونه بخارى توانست فضيلت على بن ابى طالبعليه‌السلام را از بين برده و براى ابوبكر منقبتى ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل ثابت كند كه هرگز آن را به خواب هم نديده بود، آنهم پس از عزل او بواسطه وحى منزل از طرف پروردگار، كه جبرئيل به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: اين كار را جز كار را در اختيار ابوبكر قرار داد، كه او در حضور رسول الله امر و نهى كرده، افراد را فرستاده و كارها را اداره مى كند.

سبحان الله كه مقلب احوال است از حالى به حال ديگر.

٥ - نمونه پنجم:

مسلم در صحيح خود مانند ابن هشام و طبرى جزئى را يك حديث را كه نقيصه اى براى ابوبكر و عمر حذف كرده است.

ابن هشام اخبار جنگ بدر و تعرض رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اصحابش به قافله بازرگانى قريش را نقل كرده، آنگاه درباره مشورت رسول الله با اصحاب خويش چنين مى گويد: «به ايشان خبر رسيد كه قريش براى حفظ قافله خود لشكركشى كرده، حضرت با مردم مشورت نموده و خبر قريش را به اطلاع آنها رساند، آنگاه ابوبكر بپاخاسته و سخن نيكوئى گفت، عمر بن خطاب نيز ايستاد و سخن نيكويى گفت، آنگاه مقداد بن عمرو ايستاد و گفت: يا رسول الله، راه خدا را برو، ما نيز با تو هستيم، به خدا سوگند مانند سخن بنى اسرائيل براى موسى، به تو نخواهيم گفت:( فَاذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ ) (٢٥٠)

مسلم نيز سخن ابوبكر و عمر را نقل نكرد، ولى او راستگوتر از ابن هشام و طبرى بود، او گفت: «رسول الله از آنها روى برگرداند» و نگفت كه «آنها نيكو سخن گفتند». هرچند روايت مسلم نيز جنايتى در حق حديث است. او بايد سخن آنها را مى آورد، اين نشان مى دهد كه يك فضاحتى در كار است، و الا اگر سخن آنها نيكو بود، چرا رسول الله از آن روى برگرداند؟!

از اين در خبر (على رغم تزويرى كه در آنها شده )مشخص مى شود كه مطلبى در آن است كه لايق مقام شيخين نيست و لذا آن را نقل نكردند، ولى خداوند نور خود را آشكار مى سازد هر چند كافرين را خوشايند نباشد. واقدى در كتاب «مغازى» و مقريزى در «امتاع الاسماع» بعد از نقل خبر مى گويند: عمر گفت: يا رسول الله، به خدا سوگند اين قريش‍ است و عزت خود، به خدا سوگند كه قريش از وقتى كه عزيز شد هيچگاه ذليل نگرديد، به خدا سوگند كه قريش هيچگاه عزت خود را تسليم ديگرى نمى كند، آنها با تو خواهند جنگيد، پس براى جنگ آماده شو، و لوازم آن را فراهم ساز.

از اينجا متوجه سبب روى گرداندن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از او مى شويم، زيرا اين سخن عمر لايق صحابى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيست، او چگونه عزتى براى قريش قائل است؟

آيا رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قصد تذليل قريش را داشت؟

متاءسفانه، اين است معرفت عمر نسبت به اسلام و تمدن آن.

و بدين صورت، بخارى و مسلم هميشه حق را با باطل مخلوط ساخته، و هر حديثى را كه به نظر آنها توهين يا نقصى براى ابوبكر و عمر در بر دارد تغيير مى دهند.

نويسندگان و نقش آنها در تحريف حقايق

نويسندگان، پس از محدثين و مورخين، نقش آنها را در تحريف حقايق دنبال كردند و تمام سعى خود را براى تحريف حقائق و بر هم زدن مذهب اهل بيتعليهم‌السلام به كار برده و از همه روشهاى تبليغاتى و دروغ پردازى استفاده نمودند. اين نويسندگان در كار خود موفقيت زيادى بدست آورده، توانستند نادانى و جهالت را در قلوب پيروان مذهب خود بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات بر قرار ساخته و آنان را از شناخت حقيقت دور سازند. آنها با خرافات و اسطوره هاى ساختگى خود تشيع را به زشت ترين و منفورترين صورت در آوردند. آنچه كه من مى گويم يك فرضيه نيست، زيرا خود براى مدت زمانى در اين جهالت زندگى مى كردم. البته وقتى توانستم بيشتر متوجه آن شوم كه چشم دل من باز شده و خداوند قلب مرا به نور اهل بيتعليهم‌السلام روشن ساخت. آنگاه جامعه را ديدم كه چگونه زير خروارها جهالت و افترا عليه شيعه زندگى مى كند، هر گاه درباره شيعه از يك عالم يا روشنفكرى سؤال كردم، جواب مرا با زنجيره اى از دروغ پردازيها عليه شيعه مى داد، مثلا مى گفت: شيعه ادعا مى كند كه امام علىعليه‌السلام پيامبر واقعى است، ولى جبرئيل اشتباه كرده و رسالت را بر محمد نازل كرد و يا اينكه شيعه امام على را عبادت مى كند... و يا دروغهاى ديگرى كه هيچ واقعيت ندارند. از اين بدتر وقتى است كه سؤال مى شود:

آيا شيعيان مسلمان اند؟

چه فرقى ميان شيعه و شيوعيه(٢٥٢) از خضرى.

٢ - «السنه و الشيعه» از رشيد رضا، صاحب (المنار).

٣ - «الصراع بين الوثنيه والا سلام»(٢٥٤) از موسى جار الله.

٦ - «الخطوط العريضه»(٢٥٦)

١٠ - «اصول مذهب الشيعه» از دكتر ناصر الغفارى.

١١ - «و جاء دور المجوس»(٢٥٨) از محمد ثابت المصرى.

و كتابهاى مغرضانه ديگر، كه علماى شيعه اين كتاب را به طور مفصل و وافى رد كردند.

من متوجه اختلاف روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه روش ميان اين دو نوع كتابها شده ام، هدف كتابهاى شيعه اصالت بخشيدن و اثبات حقانيت مذهب خود به دليل و برهان است، آنهم ادله اى كه از مصادر و ماخذ اهل سنت بدست آورده اند، بدون آنكه عليه مذاهب ديگر حمله كنند. اما كتابهايى كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه كه سعى در رد شيعه دارند، هدف آنها اساسا ضربه زدن از هر راه ممكن به مذهب تشيع است، هر چند با تهمت و افترا باشد.

شاهد بر اين مدعا زياد است، كه چند نمونه از آنها را پس از اين بررسى خواهيم كرد.

بعضى از كتابها شيعه كه تهمت ها را پاسخ گفته و اصالت مذهب خود را ثابت نموده است: