حقيقت گمشده. جلد ۲

حقيقت گمشده.0%

حقيقت گمشده. نویسنده:
گروه: مناظره ها و رديه ها

  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9813 / دانلود: 2610
اندازه اندازه اندازه
حقيقت گمشده.

حقيقت گمشده. جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اشكالهايى بر مالك

من در اين باره سخن متعصبين مذهب او را كنار گذاشتم، آنها فضايلى براى او شمرده اند كه از حد معقول تجاوز مى كند و نمى تواند ميزان صحيح براى سنجش شخصيت مالك باشد. به عنوان مثال مى گويند: «قيس، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خواب ديد كه در مسيرى ميرود، ابوبكر پشت سر ايشان، عمر پشت سر ابوبكر، مالك بن انس پشت سر عمر، و سحنون(٤٩) .....

اين قضايايى بى ارزش و فضايل ساختگى است كه به درد بحث نمى خورد.

من در اينجا به سخنان علما و بعضى از معاصرين مالك، كه آرائى است آزاد و در حدود اشكالهاى علمى اكتفا مى كنم.

شافعى مى گويد: ليث از مالك افقه است، ولى اصحابش از او حمايت نكردند. سعيد بن ايوب مى گويد: اگر ليث و مالك در يكجا به هم مى رسيدند، مالك ساكت مى ماند، و ليث مى توانست به هر طرف كه مى خواست مالك را پرتاب كند.(٥١)

سفيان ثورى گويد: او ( يعنى مالك ) چيزى از حفظ ندارد.

ابن عبدالبر مى گويد: ابن ذويب درباره مالك بن انس سخنى پر از خشونت و بد گويى ايراد كرد، كه من از گفتن آن اكراه دارم.(٥٣)

ابن عبدالبر درباره مالك مى گويد: آنها اشكال هايى به مذهب وى گرفته اند، عبدالله بن ادريس مى گويد: محمد بن اسحاق نزد ما بود، سخن درباره مالك به ميان آمد، گفت: علم او را بگوئيد!، يحيى بن صالح مى گويد: ابن اكثم به من گفت: تو مالك را ديده، سخن او را شنيده اى و همنشينى محمد بن حسن نيز بوده اى، كداميك از آنها افقه است؟ گفتم: محمد بن حسن از مالك افقه است.(٥٥)

احمد بن حنبل مى گويد: ابن ابى ذويب شبيه سعيد بن مسيب بود او از مالك افضل بود، ولى مالك در مردم دارى بهتر بود.(٥٧)

سپس شافعى نزد سعيد بن سالم قداح كه متهم به مرجئى بودن است درس ‍ خوانده، سپس به تحصيل علم از سفيان بن عيينه شاگرد امام صادقعليه‌السلام و يكى از اصحاب مذاهب از بين رفته پرداخت. شافعى در مدينه از مالك بن انس و غيره نيز علم آموخته است، ابن حجر تعداد اساتيد او را هشتاد نفر نقل كرده كه قدرى مبالغه در آن است. رازى به خاطر تعصب خود اين مطلب را كه شافعى نزد قاضى محمد بن حسن شيبانى شاگرد ابو حنيفه تحصيل كرده باشد انكار كرده است، ولى اين تعصب صحت ندارد زيرا شافعى خود به تحصيل نزد شيبانى اعتراف كرده است.

اما شاگردان شافعى، گروهى عراقى و جمعى مصرى هستند، كه پس از آن عامل اساسى نشر مذهب شافعى شدند. از عراق: خالد يمانى كلبى، ابو ثور بغدادى كه صاحب مذهبى منفرد و تا قرن دوم داراى مقلد بوده و در سال ٢٤٠ وفات كرده است، حسن بن محمد بن صباح زعفرانى، حسن بن على كرابيسى، احمد بن عبدالعزيز بغدادى، و ابو عبدالرحمن احمد بن محمد اشعرى كه شبيه شافعى بوده است، وى توانست از اين مذهب و پيروان آن دفاع نمايد، زيرا موقعيتى نزد سلطان و منزلتى در دولت داشته و داراى مقامى عظيم بوده است. احمد بن حنبل نيز از شاگردان شافعى است، هر چند حنبليان ادعا مى كنند شافعى از احمد روايت نقل مى كرده و شاگرد او بوده است، همانگونه كه در «طبقات الحنابله» آمده است.

اما شاگردان شافعى، در مصر تاءثير بيشترى در نشر مذهب وى و تاءليف كتاب داشته اند، معروفترين آنها يوسف بن يعقوب بويطى جانشين شافعى در درس واز بزرگترين مبلغان وى مى باشد.

او بيگانگان را مورد عنايت قرار داده و از فضل شافعى براى آنها سخن مى گفت، تا آنكه پيروان او زياد و مذهب او منتشر شد، ولى ابن ابى الليث حنفى نسبت به او حسادت ورزيده، او را از مصر اخراج كرد، وى در زندان بغداد از دنيا رفت.

از ديگر شاگردان شافعى اسماعيل بن يحيى مزنى، ابو ابراهيم مصرى است كه تاءليفاتى در مذهب شافعى مانند «الجامع الكبير»، «الجامع الصغير»، «المنثور» و غيره دارد كه در نشر مذهب شافعى موثر بوده است.

تحقيق در تاريخ شافعى نشان مى دهد كه شاگردان و ياران او بودند كه وى را كمك كرده و مذهب او را منتشر ساختند.

ميان مكتب شافعى در عراق و مكتب او در مصر اختلافى قابل تاءمل وجود دارد. گفته مى شود كه شافعى از فتواهاى خود در عراق دست كشيده، اين فتاوى به عنوان مذهب قديم معروف شده و شاگردان شافعى در عراق بر اين مذهب هستند. از جمله كتابهاى مذهب قديم «الامالى» و «مجمع الكافى» است.

او هنگام هجرت به مصر، عمل به مذهب قديم خود را تحريم نمود، آن هم پس از انتشار و عمل عوام بر اساس آن.... آيا رجوع شافعى از آن فتاوى به دليل باطل بودن آنها است؟ يا آنكه اجتهاد وى در بغداد ناقص بوده و در مصر كامل گرديده است؟

حال چه تضمينى داريم كه مذهب جديد او در مصر صحيح است؟

اگر عمر او ادامه مى يافت، آيا باز هم از آراء خود بر مى گشت؟! و لذا همانگونه كه در كتاب «الام» آمده است مى بينيم كه براى يك مساءله دو نظر در فقه شافعى وجود دارد. بنابراين اين تردد و اختلاف در فتوى در نتيجه عدم اطمينان است و براى اجتهاد و علم نقص به شمار مى رود.

بزاز اين مطلب را تاءكييد مى كند: «شافعى در عراق به تاءليف پرداخته و اصحاب محمد ( يعنى شيبانى ) عليه او اشكال گرفته، اقوال او را تضعيف و عرصه را بر او تنگ كردند. از طرفى ديگر اصحاب حديث به قول شافعى توجهى ننموده و او را معتزلى قلمداد مى كردند، و لذا در عراق جاى پايى نيافته، به سوى مصر هجرت كرد، در مصر فقيه نامدارى نبود و لذا بازار كار او رونق گرفت».(٥٩) بر او اشكال گرفته اند.

مالكيان از شافعى به ستوه آمده، در كمين او نشستند تا آنكه وى را به قتل رساندند. ابن حجر مى گويد: آنها شافعى را با يك كليد آهنين زدند تا مرد(٦١)

هيچ كس شك نمى كند كه چنين روايتى جعلى و دروغ است.

در مقابل، ابن عبدالبر با سند از سويد بن سعيد نقل مى كند كه او گفت: «نزد سفيان بن عيينه در مكه بوديم، كسى آمد و خبر وفات شافعى را داد، سفيان گفت: اگر محمد بن ادريس وفات كرده، پس بهترين مرد اين زمان مرده است».(٦٣) : «بگو من از شما پاداشى نمى خواهم جز محبت نسبت به نزديكانم».

اين آيه به صراحت محبت اهل بيتعليه‌السلام را واجب مى داند. براى من عجيب بود كه چگونه خداوند پاداش رسالت را در محبت اهل بيت قرار داده است؟!

اين موضوع براى من روشن نشد تا آنگاه كه ارزش آزمايش شدن در محبت اهل بيت و تمسك به آنها را دانستم... و اين شافعى نمونه اى روشن است، همين كه اعلام محبت به اهل بيت نمود، وى را متهم به رافضى بودن ساختند.

شافعى مى گويد:

قالوا: ترفضت، قلت: كلا ما الرفض دينى ولا اعتقادى لكن توليت دون شك خير امام و خير هاد ان كان حب الوصى رفضا فاننى ارفض العباد ١ - گفتند رافضى شده اى؟ گفتم: خير، نه دين من رفض است نه اعتقاد من.

٢ - ولى من بدون ترديد موالى بهترين امام و بهترين هدايتگر شدم.

٣ - اگر حب وصى پيامبر رفض به شمار مى آيد، پس من رافضى ترين فرد هستم.

چون شافعى اينگونه اظهار محبت به علىعليه‌السلام نمود، يكى از شعرا اينگونه از او بدگويى كرد:

يموت الشافعى وليس يدرى

على ربه ام ربه الله

١ - شافعى مى ميرد و نمى داند على خداى اواست يا «الله».

امام احمد بن حنبل

احمد بن محمد بن حنبل بن هلال. متولد سال ١٦٤ هجرى.

طبق خبر شهور در بغداد و بنابر خبرى ضعيف تر در مرو متولد شده است. احمد از ناحيه پدر يتيم بوده و مادرش او را بزرگ كرده است. او در پانزده سالگى يعنى در سال ١٧٩ هجرى رو به تحصيل علم آورد. ابتدا قراءت قرآن و ادبيات عرب خواند سپس به تحصيل علم حديث پرداخت. اولين استاد او هشام بن بشير سلمى متوفاى سال ١٨٣ هجرى است كه احمد مدت سه سال يا بيشتر از محضر او استفاده كرده است. سپس به مكه، كوفه، بصره، مدينه، يمن، شام و عراق براى تحصيل حديث سفر كرده و در محضر اساتيد مختلفى تحصيل نموده كه نيازى به بردن نام آنان نيست، و مهترين آنها شافعى مى باشد. عجيب اين است كه حنبلى ها شافعى را شاگرد احمد مى دانند.

احمد شاگردان فراوانى دارد از جمله احمد بن محمد بن هانى معروف به اثر متوفاى سال ٢٦١ هجرى، صالح بن احمد بن حنبل كه بزرگترين فرزندان او است و عبدالله بن احمد بن حنبل متوفاى سال ٢٩٠ هجرى كه از پدرش‍ حديث نقل كرده است:

از كتابها و آثار احمد احمد كتابى در فقه تاليف نكرده كه به عنوان اساس مذهب فقهى او به شمار رود بلكه او داراى كتابهايى است كه در شمار موضوعات فقهى بوده مانند «المناسك الكبيره»، «المناسك الصغيره» و رساله كوچكى در نماز كه اين كتابها تنها كتاب حديث بوده هر چند او به شرح و توضيح موضوعات آن پرداخته است.(٦٦)

از اينجا مساله آشوب برانگيز خلق قرآن آغاز شد، ولى ابن حنبل در زمان معتصم به دام امتحان و شكنجه افتاد زيرا قبل از امتحان او مامون از دنيا رفت معتصم در امتحان كردن و تذليل مردم بسيار شديد بود، وقتى كه نوبت احمد بن حنبل نيز رسيد، معتصم سوگند ياد كرد كه احمد را با شمشير نخواهد كشت، بلكه وى را پى در پى كتك خواهد زد... واو را در جاى تاريكى قرار خواهد داد كه اصلا نورى نبيند. بدين ترتيب به مدت سه روز احمد را روزانه براى مناظره مى آوردند تا شايد تسليم حكم خليفه شود ولى او بر قول خود باقى مانده و هرگز نپذيرفت. وقتى معتصم از او نااميد شد، دستور داد وى را با شلاق بزنند، آنها احمد را ٣٨ ضربه شلاق زدند ولى اين شكنجه ادامه نيافت، زيرا معتصم دستور آزادى ابن حنبل را صادر كرد و اين مساله موجب تعجب است، آيا اين مقدار كافى بود تا از احمد يك قهرمان تاريخى بسازد، در حالى كه تاريخ شاهد افرادى است كه بيش از او شكنجه شده و صبر كردند؟!

سلطان را پذيرفت؟

بعضى ها گفته اند كه مردم در برابر كاخ سلطان اجتماع كرده و خواستند حمله كنند و لذا معتصم دستور آزادى او را داد...، ولى اين خبر با تاريخ معتصم سازگار نيست، زيرا او معروف به قدرت، قوت اراده و عظمت دولت بوده و از غضب عوام هراسى نداشت، وانگهى آن مردم چه كسانى بودند؟، آيا آنها پيروان احمد بودند؟!

ولى احمد قبل از اين گرفتارى معروف و مشهور نبوده تا چنين پيروانى داشته باشد، و اگر واقعا پيرو او بودند، احمد خروج بر سلطلان را تحريم كرده بود...! پس اين سبب قانع كننده نيست.

ظاهرا سبب اين آزادى پذيرش احمد نسبت به امر خليفه و تسليم در مقابل راى اواست، همانگونه كه جاحظ در رساله خود خطاب به اهل حديث پس از نقل داستان اين گرفتارى چنين مى گويد: «و اين صاحب شما يعنى احمد بن حنبل مى گفت: تقيه جايز نيست مگر در ديار شرك، پس اگر اقرار او به خلق قرآن بر اساس حقيقت است پس نه شما با او و نه او با شمااست، علاوه بر اينكه او شمشيرى بر سر خود نديده و شلاق زيادى نيز نخورده بود، تنها سيدرضى ضربه با فاصله از يكديگر و غير شديد دريافت كرده و چندين بار اقرار نمود. احمد نه در مجلسى تحت فشار قرار گرفته، نه وضعيت او نا اميد كننده بود، نه آهن بر او سنگينى نموده و نه از شدت تهديد او را ترسانده بودند، بلكه با نرم ترين سخن با وى مناظره نموده و او خشن ترين جوابها را مى داد، آنها سنگين برخورد كرده، و او بى توجه به آنان بوده، آنها با حلم رفتار كرده و او از كوره در مى رفت».(٦٨)

پس اين جنجال پيش از آنكه حقيقت داشته باشد ساختگى است و حنبلى ها از آن افسانه ها و داستان ها ساخته تا تبليغى براى امامت احمد بن حنبل باشد. و الا اگر اين مساله بر اساس واقعيت بررسى شود، هيچ گاه ابن حنبل قهرمان آن نخواهد بود.

قهرمانانى كه در تاريكى مانده اند

(١) احمد بن نصر خزاعى، كه در سال ٢٣١ هجرى كشته شد، از علما بوده و شاگرد مالك بن انس است. ابن معين و محمد بن يوصف از او روايت كرده اند، روزى واثق عباسى او را امتحان كرده پرسيد: نظر تو درباره قرآن چيست؟

گفت: سخن خدا مخلوق نيست. واثق سعى كرد او را وادار كند كه بگويد قرآن مخلوق است، ولى او نپذيرفت. درباره تجسم خدا در روز قيامت از او پرسيد، آن را قبول كرده و درباره اش حديث نقل كرد. واثق گفت: واى بر تو، آيا خداوند ديده مى شود همانگونه كه اجسام محدود ديده شده، و مكانى او را در برگرفته و براى ناظر محصور مى شود، تو با اين خدائى كه توصيف كردى كافر شده اى، ولى احمد خزاعى بر رأى خود اصرار كرد، و خليفه دستور داد شمشيرى را كه نامش «صمصامه» بود آوردند، واثق گفت: من اميد ثواب دارم نسبت به كشتن اين كافر، كه خدايى را عبادت مى كند كه ما آن را نپرستيده و با صفاتى كه او گفت نمى شناسيم. سپس ‍ شمشير را بدست گرفته و گردن او را زد، و دستور داد سر او را به بغداد برده و چند روزى در جانب شرقى شهر و سپس چند روزى در جانب غربى آويزان نمودند. واثق كاغذى نوشت كه روى سر او قرار داده شد. مضمون آن كاغذ چنين بود:

«اين سر احمد بن نصر بن مالك است. بنده خدا امام هارون - واثق: از او خواست كه قائل به خلق قرآن و عدم تشبيه شود، ولى او نپذيرفته و عناد نمود و خداوند او را زودتر به آتش فرستاد».(٧٠)

بيشترين سهم در تقريب به متوكل از آن احمد بن حنبل بود، زيرا تنها او از قضيه گرفتارى قرآن جان سالم به در برد، پس از آنكه قهرمانان اين آشوب به قتل رسيدند، متوكل به امرا توصيه مى نمود كه احمد را تقدير و احترام كنند. او بهترين جايزه ها را براى احمد قرار داده و ماهيانه چهار هزار درهم حقوق به او مى داد.(٧٢)

ابو زهره در همين كتاب مى گويد: «احمد نظرى دارد كه با ساير فقها هماهنگ است و آن درباره صحت امامت كسى است كه به قدرت رسيده و به خوبى حكومت كرده و لذا مردم او را پذيرفته اند، بلكه احمد نظرى بيش از اين نيز دارد، او مى گويد هر كه به قدرت برسد هر چند فاسق باشد بايد از وى اطاعت نمود تا آشوب برپا نشود.

از اين رو مى بينيم پيروان او از سلفى ها و وهابى ها معتقدند كه حسين بن علىعليه‌السلام ياغى بوده ويزيد بايد او را مى كشت زيرا عليه امام زمان خود قيام كرده است. من اين نظر را با گوش خود شنيده ام، يكى از آنها در اين باره با من بحث نموده و با تمام نيرو از يزيد دفاع مى كرد و گفت: حسينعليه‌السلام زمان خود خروج كرده و بايد كشته مى شد. حال ببينيد تقليد كوركورانه از گذشتگان، انسان را به كجا مى كشاند. احمد بن حنبل در برابر حسينعليه‌السلام چه ارزشى دارد كه قول او را قبول و به فتواى او عمل كرده و حسين را متهم به ظلم و تجاوز نمائيم؟!

اگر از اين تقليد كوركورانه دست كشيديم و در آيات قرآن تدبر نموديم، وضع ما بهتر از اين بوده و به حق نزديكتر خواهيم بود. خداوند مى فرمايد:( وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ ) (٧٤) : «كسى كه ما قلبش را از ياد خود غافل ساختيم و او به دنبال هواى نفس خويش رفته و در كارش افراط مى كرد، از چنين كسى اطاعت نكن».

در جاى ديگر خدا مى فرمايد:( فَلَا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ ) (٧٦) : «و دستور اسراف كنندگان را اطاعت نكنيد».

... ولى آنها از قرآن رو برگردانده و استناد به رواياتى كردند كه حكام ظالم بنى اميه براى تثبيت سلطنت خود آنها را به دروغ جعل كرده اند و در مقابل، اهل بيت اين احاديث را رد كرده و بجاى آنها احاديث صحيح و موافق قرآن وروح اسلام بيان نمودند.

امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد: «هر كه راضى به بقاء ظالم باشد، راضى به معصيت خدا است». اين گفتار جدا از اينكه يك حديث است ، در واقع يك دليل عقلى محكم است، زيرا هر كه معتقد به تسليم، اطاعت و عدم قيام عليه ظالم است، در واقع راضى شده است كه معصيت امر خدا شود. خداوند مى فرمايد:( وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّـهُ فَأُولَـٰئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ) ... الظالمون... الفاسقون.(٧٨)

ولى ما چه بگوئيم درباره كسانى كه ائمه اهل بيت را رها كرده و بجاى آنها ائمه اى ساختگى را پذيرفتند، كه خداوند امر به اطاعت آنها نكرده است خداوند مى فرمايد: و قالوا ربنا انا اطعنا سادتنا و كبراء نا فضلونا السبيلا ربنا آتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعنا كبيرا(٨٠) ، بنابراين او خود را جزء فقها نمى داند.

مروزى مى گويد: از احمد شنيدم كه مى گفت: ما نسبت به حديث راحت شديم، ولى درباره مسائل من تصميم گرفته ام اگر كسى از من سؤالى كرد جوابش را ندهيم.(٨٢)

.... پس اين است مسلك او، نه وارد فتوى شده و نه آن را مناسب بازهد مى بيند، پس چگونه مانند چنين شخصى داراى فقه يا مذهب فقهى بوده كه در امور عبادى از آن تقليد شود؟!

ابوبكر اشرم شاگرد احمد بن حنبل مى گويد: پيش از اين فقه و اختلاف نظرها را حفظ مى كردم، وقتى مصاحب احمد شدم همه آن را ترك كردم.

احمد بن حنبل مى گويد: مبادا در مساله اى نظر دهى كه در آن امامى ندارى.(٨٤)

پس مذهب فقهى ابن حنبل براى معاصرين او مشخص نوبده و آنچه امروز موجود است، در واقع مذهبى است ساختگى كه حنبليان آن را با زور و خشونت - همانگونه كه در بغداد اتفاق افتاد - منتشر ساخته اند، در حالى كه مردم بغداد اغلب پيرو مذهب تشيع بودند. اما خارج از بغداد چندان مشهور نبود و تنها عده اندكى در قرن هفدهم در مصر پيرو آن بودند. ولى هنگامى كه موفق الدين عبدالله بن محمد بن عبدالملك حجازى، متوفاى سال ٧٦٩ هجرى قضاوت را بر عهده گرفت مذهب احمد توسط او منتشر شد. وى فقهاء حنبلى را مقرب و گرامى داشت، اما در ديگر بلاد اثرى از حنبلى ها نبود. ابن خلدون در مقدمه اش اين وضعيت را چنين تفسير مى كند: «ولى مقلدين احمد اندك اند زيرا مذهب او از اجتهاد به دور است».

حنبلى ها راهى براى نشر مذهب خود جز هرج و مرج و ضرب و شتم مردم در خيابانها و راهها نيافتند، تا آنكه نظم شهر بغداد را برهم زدند. «راضى » خليفه عباسى اعلاميه اى صادر و كار آنها را تقبيح نموده و عقيده آنان به «تشبيه» را رد كرد. در اين اعلاميه آمده است: «در بعضى موارد ادعا كرده ايد كه چهره هاى قبيح و منفوز شما مانند رب العالمين و هيئت پليد شما مثل خداوند است و براى او دست، پا، انگشتان، كفشهاى طلائى.... بالا رفتن به طرف آسمان و پائين آمدن به سوى زمين قائليد، خداوند از آنچه ظالمين و گمراهان مى گويند كاملا منزه و دور است...».(٨٦) : «ماپدران خود را بر دينى يافته و ما نيز دنباله رو راه آنان هستيم». اگر غير از اين است، آنها بايد اين سه مطلب را ثابت كنند: فقيه بودن احمد بن حنبل، و اينكه فقه منسوب به احمد ساختگى نيست، آنگاه پس از اثبات اينها بايد دليلى محكم و قاطع مبنى بر وجوب پيروى از احمد بن حنبل آورد والا پيروى از او به معنى دنبال اوهام رفتن است، و او هام هيچ گاه جايگزين حق نمى شود. و علاوه بر اين بعضى از متعصبين نسبت به احمد مانند ابن قتيبه وى را در رديف فقهاء نياورده است، پس اگر احمد فقيه بود، ابن قتيبه حق او را ضايع نمى كرد. همچنين ابن عبدالبر وقتى فقها را در كتاب «انتقاء» مى شمارد از احمد نامى نمى برد، ابن جرير طبرى صاحب تفسير و تاريخ معروف نيز در كتاب «اختلاف الفقهاء» يادى از او نمى كند، در اين باره از طبرى سؤال شده مى گويد: احمد فقيه نبوده بلكه محدث بود و من اصحابى براى او نديدم كه بتوان بر آنها اعتماد كرد. حنبلى ها از اين گفتار به خشم آمده، گفتند: او رافضى است. از وى درباره حديث نشستن بر عرش پرسيدند گفت: محال است، سپس ‍ چنين سرود:

سبحان من ليس له انيس

ولا له فى عرشه جليس

منزه است آنكه هيچ مونسى نداشته و در عرش خود هيچ همنشينى ندارد.

و لذا حنبلى ها مردم را از نشستن نزد او و وارد شدن بر او منع كردند و او را با دولتهاى خود زدند، تا آنكه خانه نشين شد، آنگاه آنقدر سنگ بر خانه او زدند كه بر هم انباشته شد.

پايان و نتيجه بحث

پس از بررسى مذاهب فقهى اهل سنت، براى ما روشن شد كه سبب انتشار و فراگيرشدن آنها در جهان اسلام، داشتن امتياز خاصى در برابر ديگر مذاهب نبوده، بلكه اين سياست بوده است كه مستلزم انحصار مصادر فقه در ائمه مذاهب چهارگانه شده است. زيرا سياست دولت نمى تواند رو در رو با دين بجنگد، بلكه به عكس، علما را يارى كرده و مقرب داشته است، البته به شرط آنكه گفتار آنان با مصالح دولت منافاتى نداشته باشد، زيرا سلطان بالاتر از همه چيز است.

از اين رو مى بينيم كه مذاهب چهارگانه از ميان صدها مذهب ديگر انتخاب گرديده، زيرا شامل عفو ملوكانه و رضايت سلطان بوده است، و لذا شاگردان اين مذاهب در منصب قضاوت قرار گرفته و امور دين به دست آنها سپرده شد. آنها نيز مذاهب اساتيد خود را به دلخواه خود منتشر كردند، همانگونه كه ديديم.

فرمانى در زمان منتصر عباسى صادر شد، مبنى بر اين كه بايد به قول اساتيد گذشته ملتزم بود، و هيچ قولى در برابر اقوال آنها گفته نشود، علماى بلاد نيز فتوى بر لزوم پيروى از مذاهب چهارگانه، تحريم ديگر مذاهب و بستن درهاى اجتهاد دادند.

احمد امين مى گويد: «دولتها نقش بزرگى در يارى مذاهب اهل سنت داشتند و معمولا اگر دولت قوى بوده و يكى از مذاهب را تاييد كند، مردم به دنبال دولت از آن مذهب پيروى مى كنند و چنين مذهبى پايدار مى ماند تا آنكه آن دولت از بين برود».(٨٩)

بدين ترتيب درهاى اجتهاد، تحقيق و استنباط بر شيعه باز و تفكر مرجعيت فقهى پديدار مى شود. هر شيعه اى يكى از علما كه در علم، تقوى و ورع بر ديگران مقدم باشد را انتخاب و در احكام فقه و مسائل جديد از او تقليد مى كند. فقها اين بحث را به تفصيل بيان داشته اند، مثلا در كتاب المسائل الاسلاميه آمده است:

«(مساءله ١): اعتقاد مسلمان به (اصول دين) بايد مبتنى بر دليل و برهان بوده و تقليد در آن جايز نيست، يعنى نبايد سخن كسى را در اينباره بدون دليل قبول كرد.

اما در (احكام و فروع دين)، يا بايد شخص مجتهد بوده و بتواند احكام را از ادله خود استنباط نمايد، يا مقلد باشد يعنى طبق راى يك مجتهد جامع الشرائط عمل كند و يا وظيفه خود را از راه احتياط انجام دهد به طورى كه براى او يقين حاصل شود كه تكليف خود را انجام داده است. مثلا اگر عده اى از مجتهدين فتوى بر حرمت كارى و عده اى ديگر فتوى بر استحباب آن دادند، بنابر احتياط بايد آن كار را ترك كند. پس هر كه مجتهد نبوده و نتواند بر احتياط عمل كند بايد از يك مجتهد تقليد و مطابق نظر او عمل نمايد.

(مساءله ٤): بنابر وجوب تقليد اعلم، اگر شناخت شخص اعلم ميسر نبود بايد از كسى تقليد كرد كه احتمال اعلم بودن او بيش از ديگران است بلكه اگر احتمال ضعيفى دهد كه يكى از علما اعلم است و مى داند كه ديگران اعلم نيستند، بايد از او تقليد كند. اما اگر عده اى (در نظر او ) در علم مساوى بودند، مى تواند از هر يك از آنها تقليد نمايد، ولى اگر يكى از آنها اورع باشد، بنابر احتياط بايد از او تقليد كند.

(مساءله ٥) بدست آوردن فتوى و رأى مجتهد، چهار راه دارد:

١ - شنيدن از خود مجتهد.

٢ - شنيدن از دو نفر عادل كه فتواى مجتهد را نقل كنند.

٣ - شنيدن از كسى كه انسان به گفته او اطمينان و به نقل او اعتماد دارد.

٤ - ديدن فتوى در رساله عمليه مجتهد، در صورتى كه انسان به درستى آنچه در آن رساله آمده و بى اشتباه بودن آن اطمينان داشته باشد».

از اين رو فقه شيعه پيشرفت كرده، مدرسه ها و حوزه هاى علميه تاسيس و فقها و مراجع بسيارى از آن ظاهر شدند، و در طول تاريخ تا عصر حاضر شخصيتهاى علمى بزرگى از ميان آنها برخواستند.

كسى كه به كتابخانه فقهى شيعه مراجعه كند، در برابر كار عظيمى كه انجام شده انگشت به دهان مى ايستد.

.... من در اينجا به تعداد اندكى از كتابهاى فقهى شيعه اشاره مانند:

(١) وسائل الشيعه: در ٢٠ جلد بزرگ از حر عاملى.

(٢) مستدرك الوسائل: در ١٨ جلد از نورى طبرسى.

و از كتابهاى فقه استدلالى:

(١) جواهر الكلام: از محمد حسن نجفى كه ٤٣ جلد است.

(٢) الحدائق الناضره: از شيخ يوسف بحرانى، ٢٥ جلد.

(٣) مستمسك العروه الوثقى: از سيد محسن طباطبائى حكيم، ١٤ جلد.

(٤) الموسوعه الفقهيه در ١١٠ جلد كه شامل تمام ابواب فقه است مانند: فقه قرآن مجيد، فقه حقوق، فقه دولت اسلامى، فقه مديريت، فقه سياست، فقه اقتصاد وفقه جامعه.

(٥) يكى ديگر از موسوعه هاى فقهى: «فقه الصادق» در ٢٦ جلد.

٦ - «سلسله الينابيع الفقهيه» در ٣٠ جلد مى باشد.