هنگامى كه على، معاويه را به جنگ طلبيد تا اينكه يكى از آنها كشته شود و مردم از جنگ معاف شوند، عمرو بن عاص به معاويه گفت: اين مرد منصفانه با تو سخن گفت.
معاويه جواب داد: هيچ گاه در نصيحت هايت به من خيانت نكردى مگر امروز. از من مى خواهى كه به جنگ ابوالحسن روم و خودت مى دانى كه او پهلوانى پرقدرت است؟ مى بينم كه طمع در حكومت شام پس از من كرده اى».
در سوگ عمرو غير قاتله بكيته ابدا ما عشت فى الابد لكن قاتله من لا نظرله قد كان يدعى ابوه بيضه البلد
، و انگشترى خود را در حال ركوع صدقه داده و اين آيه درباره اش نازل شد:(
انَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّـهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ
)
: «كسانى كه اموال خود را در شب و روز، مخفيانه يا به طور علنى انفاق مى نمايند». و در روز نجوى ده درهم صدقه داد، خداوند متعال نيز به خاطر آن بر ساير امت تخفيف داد
و او است كه مى گويد: اى دنياى زرد و سفيد (طلا و نقره)، برو و ديگرى را مغرور كن، آيا معترض من يا مشتاق من شده اى، هيهات هيهات، تو را سه طلاقه نموده و هيچ گاه به سوى تو بر نمى گردم
: «در ميان مردم كسى است كه جان خود را براى رضاى خدا مى فروشد».
يوحنا مى گويد: اين سخنان را كه شنيدند، هيچ يك از آنها آن را انكار ننموده و گفتند: راست گفتى، ما تمام اينها را در كتاب هايمان خوانده و از ائمه خود نقل نموده ايم، ولى محبت خدا و رسول و عنايت آنها امرى است بالاتر از تمام اينها، چه بسا كه خداوند عنايتى بر ابوبكر بيش از على داشته و لذا او را بر على افضل بداند.
يوحنا گفت: ما خبر از غيب نداريم و جز خداوند متعال كسى غيب را نمى داند و آنچه شما گفتيد ادعاى بدون علم است. و خداوند مى فرمايد:(
قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ
)
و پرچم را به دست على داد.
عالم شما اخطب خوارزم در كتاب مناقب روايت كرده است كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: اى على، اگر يك بنده خدا، پروردگار متعال را آنگونه عبادت كند كه نوح در ميان قوم خود كرد، و بقدر كوه احد طلا داشته و همه را در راه خدا انفاق نمايد، و عمر او آنقدر طولانى شود كه هزار حج را پياده رود، سپس مظلومانه بين صفا و مروه كشته شود ولى ولاى تو را اى على نداشته باشد، بوى بهشت را نشنيده و وارد آن نخواهد شد.
در كتاب فردوس اين حديث آمده است: محبت على حسنه اى است كه هيچ گناهى در كنار آن ضرر ندارد و دشمنى با على گناهى است كه هيچ حسنه اى با آن فايده اى ندارد.
يوحنا گفت: اى ائمه اسلام، آيا پس از اين جايى براى بحث درباره سخن و رسول در محبت او وبرترى اش بر كسانى كه از اين فضائل مرحوم اند، باقى مى ماند؟
آن ائمه گفتند: اى يوحنا، رافضيان ادعا مى كنند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در وصيت خود خلافت را به علىعليهالسلام
سپرده و آن را براى او اعلام كرده است، ولى ما معتقديم كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
وصيتى درباره خلافت نكرده است.
يوحنا گفت: اين كتاب آسمانى شما است كه مى گويد:(
كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِن تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ
ۖ
حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ
)
آيا باور مى كنيد كه پيامبر دستور به انجام كارى دهد و خود آن را انجام ندهد، در صورتى كه كتاب آسمانى شما توبيخ مى كند كسى را كه به ديگران امر كند ولى خود انجام ندهد، مى گويد:(
أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ
)
: «از هدايت آنان پيروى كن»، ولى او چنين نبوده است، لكن شما از نادانى و عنادتان اين را مى گوئيد، اين امامتان احمد بن حنبل است كه در مسند خود روايت مى كند، كه سلمان گفت: يا رسول الله وصى تو كيست؟
فرمود: اى سلمان، چه كسى وصى برادرم موسىعليهالسلام
بوده است؟
گفت: يوشع بن نون!، پيامبر فرمود: وصى و وارث من على بن ابى طالب است.
در كتاب ابن مغازلى شافعى اين روايت را به رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
اسناد نموده كه فرمود: هر پيامبرى، وصى و وارثى دارد، و وصى و وارث من على بن ابى طالب است.
: «خاندان نزديك خود را انذار كن:» مى رسد از علىعليهالسلام
روايت مى كند كه گفت: وقتى اين آيه نازل شد، رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
به من امر فرمود كه خاندان عبدالمطلب را نزد او جمع كنم، آنها در آن ايام چهل نفر بودند، يكى كمتر يا بيشتر، آنها را با يك ران گوسفند و يك ظرف شير غذا داد، همگى خوردند و نوشيدند و سير شدند در حاليكه هر يك از آنها مى توانست به تنهائى همه آن غذا و شير را بخورد و بنوشد. سپس به آنها فرمود: اى خاندان عبدالمطلب! من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، و پرودگارم به من دستور داده است كه شما را بدان دعوت كنم، حال كداميك از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا برادر، وصى و خليفه من پس از من باشد؟ هيچكس جواب او را نداد.
على گويد: من بلند شدم و گفتم: من تو را اجابت مى كنم اى رسول خدا.صلىاللهعليهوآلهوسلم
به من گفت: تو برادر، وصى و خليفه من پس از من هستى پس سخن او را گوش كرده و از او اطاعت كنيد. آنها از جا برخاسته و خنديدند و به او طالب گفتند: به تو امر كرد كه سخن پسرت را بشنوى و اطاعت كنى
محمد بن اسحاق طبرى در تاريخش
،(
الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّـهِ الْكَذِبَ
)
: «كسانى كه سخن دروغ به خدا نسبت مى دهند»
اگر دروغ نگفته اند، و مطلب همين است كه گفته شد، پس گناه رافضيان چيست؟ از خدا بپرهيزيد اى ائمه اسلام، شما را به خدا چه مى گوئيد درباره خبر غدير كه شيعه آن را ادعا مى كند؟
ائمه گفتند: علماى ما اجماع كردند بر اينكه اين خبر كاملا دروغ است.
يوحنا گفت: الله اكبر، اين امام و محدثتان احمد بن حنبل در مسند خود روايت مى كند كه براء بن عازب گفت: در سفرى. با رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
بوديم، در غدير خم پياده شد اعلام شد كه نماز جماعت برگزار مى شود، زير دو درخت را جارو كردند، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
نماز ظهر را خواند، سپس دست علىعليهالسلام
را گرفت و گفت: آيا نمى دانيد كه من بر هر مومنى بيش از خودش ولايت دارم؟
گفتند: چرا، آنگاه دست على را بالا برد تا آنكه سفيدى زير بغل آنها پيدا شد و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به مردم گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، واخذل من خذله: هر كه من مولاى او هستم، على نيز مولاى او است، خدايا دوست بدار هر كه او را دوست داشته و دشمن بدار هر كه با او دشمنى كند، يارى كن هر كه او را يارى نموده و خوار كن هر كه او را يارى نكرد».
عمر بن خطاب به او گفت: تبريك مى گويم اى فرزند ابوطالب، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شده اى.
احمد اين حديث را در مسند خود از طريق ديگرى از ابوالطفيل نقل كرده، و باز هم از راهى ديگر آن را از زيد بن ارقم روايت
سعيد بن وهب و همچنين ثعالبى در تفسير خود آن را روايت نموده اند
: «كسى سؤال كرد از غذابى كه خواهد آمد». حال چگونه براى خود جايز مى دانيد كه ائمه شما اين خبر را روايت كرده و شما بگوئيد: اين روايت دروغ و نادرست است؟
ائمه گفتند: ائمه ما آن را روايت كرده ولى اگر به عقل و فكر خود برگردى متوجه مى شوى كه محال است پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به آن صورتى كه گفتيد درباره على بن ابى طالب بگويد ولى صبحانه متفقا خبر را كتمان كرده و دست از آن بكشند، بر مخفى كردن آن توافق نموده و به ابوبكر تيمى با آنكه قبيله اش اندك و ضعيف بودند روى آوردند، در حالى كه صحابه طورى بودند كه اگر رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
حتى دستور خودكشى به آنها مى داد اطاعت مى كردند، پس چگونه انسان عاقل اين وضعيت غير ممكن را بپذيرد؟
يوحنا گفت: از اين وضع تعجب نكنيد، امت موسىعليهالسلام
شش برابر امت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
بودند، موسى برادرش هارون را به عنوان جانشين خود بر آنها تعيين نمود، و هارون خود نيز پيامبر آنها بوده و او را بيش از موسى دوست داشتند، ولى آنها هارون را ترك كرده و به سامرى روى آوردند و به عبادت گوساله اى كه جسم صدا دارى بود پرداختند، بنابراين بعيد نيست كه امت محمد نيز وصى او را پس از وفاتش ترك كرده و به پير مردى كه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
دختر او را به همسرى خود پذيرفته است روى آوردند، و شايد داستان عبادت گوساله را نيز اگر در قرآن نيامده بود باور نمى كرديد.
ائمه گفتند: اى يوحنا، پس چرا على به مخالفت با آنان بر نخواست بلكه سكوت اختيار كرد و بيعت نمود؟
يوحنا گفت: در اين شكى نيست كه هنگام وفات رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
تعداد مسلمانان كم بوده و مسيلمه كذاب با هشتاد هزار نفر در يمامه بود، و از طرفى منافقين در ميان مسلمانان بودند، حال اگر على با شمشير به جنگ آنها مى رفت تمام كسانى كه على بن ابى طالب فرزند يا برادر آنها را كشته بود عليه او قيام مى كردند و كمتر كسى از مردم بود كه على يك يا چند نفر از افراد قبيله، دوستان و يا نزديكان او را نكشته باشد، تمام اينها عليه او بودند و لذا على صبر كرد و مدت شش ماه با دليل و حجت عليه آنان مبارزه كرد و در اين مطلب ميان اهل سنت اختلافى نيست. پس از آن، آنها از او خواستند كه بيعت كند، اهل سنت گويند كه او بيعت نمود ولى رافضيان مى گويند بيعت نكرد. تاريخ طبرى نيز دلالت بر عدم بيعت ايشان دارد
، پس چگونه بر خود جايز مى داند كه ادعاى ناحق كرده و پيامبرتان را تكذيب نمايد؟!
شما تعجب مى كنيد از اينكه بنى اسرائيل با پيامبرشان درباره خليفه اش مخالفت كرده، او را ترك و به سوى گوساله و سامرى رفتند، ولى تعجب شما يك سر عجيبى در بر دارد، شما روايت مى كنيد كه پيامبرتان گفته است: «شما درست مانند بنى اسرائيل عمل كرده و پاى خود را جاى پاى آنها خواهيد گذاشت، حتى اگر آنها وارد لانه سوسمارى شوند، شما نيز وارد خواهيد شد»
، و در كتابهاى «الجمع بين الصحاح السته»، صحيح ابى داود، صحيح ترمذى
ديدم كه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
سوره براءت رابه دست ابوبكر داده تا آن را به اهل مكه ابلاغ كند، وقتى به «ذى الحليفه» رسيد، علىعليهالسلام
را خواست و به او گفت: خود را به ابوبكر رسانده نامه را از او بگير و بر آنها بخوان، على رفت و در جحفه به او رسيد، نامه را از او گرفت و ابوبكر به سوى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بازگشت و پرسيد: اى رسول الله، آيا چيزى درباره من نازل شد؟
فرمود: خير، ولى جبرئيلعليهالسلام
نزد من آمد و گفت: اين كار را نبايد كسى انجام دهد جز تو يا مردى از خاندانت.
پس اگر مساله به اين صورت باشد كه ابوبكر صلاحيت رساندن چند آيه از طرف پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
آن هم درايام حيات ايشان ندارد، پس چگونه صلاحيت دارد كه خليفه او پس از وفاتش بوده و كارها را به جاى او انجام دهد، ضمنا ما از اين قضيه نتيجه مى گيريم كه علىعليهالسلام
اين صلاحيت را دارد كه كارها را به جاى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
انجام دهد.
پس اى مسلمانان، چرا چشم خود را در برابر اين حق آشكار مى بنديد؟ چرا به اين افراد نالايق اعتماد مى كنيد و خود را به خطر مى اندازيد؟
حنفى سر را به پائين افكنده، سپس سربلند كرد و گفت: اى يوحنا! به خدا سوگند، تو با ديدگاهى منصفانه نگاه مى كنى و حق همان است كه تو مى گوئى، و من به مفهوم اين حديث اين را اضافه مى كنم كه خداوند مى خواست براى مردم بيان كند كه ابوبكر صلاحيت خلافت ندارد و لذا به رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
دستور داد كه على را پشت سر او فرستاده و او را از اين مقام عظيم عزل نمايد، تا مردم بدانند كه ابوبكر شايسته آن نيست و علىعليهالسلام
شايسته آن است، لذا به رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: اين خبر را نبايد كسى ابلاغ كند جز تو يا مردى از خاندانت
مخالفت كرده ايم، و اين حديث صحيح بوده و هيچ اختلافى در آن نيست. آنگاه به حنبلى نگاه كرده و نظر او را خواست.
حنبلى گفت: اى دوستان، چقدر از حق چشم پوشى كنيم؟
به خدا سوگند، من يقين دارم كه ابوبكر و عمر حق علىعليهالسلام
را غصب كردند.
يوحنا مى گويد: آنها همگى به صدا در آمده و بحث و گفتگو ميان آنان زياد شد، ولى در پايان به اين نتيجه رسيدند كه حق با رافضيان است و نزديكترين آنها به حق امام شافعيان بود كه به آنها گفت: مى بينم شك داريد در اينكه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرموده است: من مات ولم يعرف امام زمانه فليمت ان شاء يهوديا و ان شاء نصرانيا: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، پس خواه يهودى بميرد يا نصرانى ».
، و هيچ گاه گفته نمى شود كه قرآن اهل جائى است.
گفتند: پيامبر امام ما است.
شافعى گفت: اشتباه كرديد، زيرا علماى ما در برابر اين اشكال كه چرا: در حالى كه بدن رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر زمين بوده و غسل نداده بودند، ابوبكر و عمر او را رها كرده و به دنبال خلافت رفتند و اين كه اين امر دليل حرص آنان بر خلافت بوده و بنابراين خلافت آنها درست نيست، در جواب گفته اند كه آنها سخن رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
را كه فرمود: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه: هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد، بر جاهليت مرده است» در نظر داشته و بر خود جايز ندانستند كه قبل از تعيين امام بميرند، و لذا به سرعت براى تعيين امام اقدام نموده تا از اين خطر نجات يابند. از اين جواب معلوم مى شود كه منظور از امام در اينجا خود پيامبر نيست.
آنها به شافعى گفتند: پس امام تو كيست، اى شافعى؟
گفت: اگر از قبيله شما باشم كه هيچ امامى ندارم، و اگر از قبيله اثنا عشريه باشم پس امام من محمد بن الحسنعليهالسلام
است.
علما گفتند: به خدا، اين بسيار دور از ذهن است، چگونه مى تواند در اين مدت طولانى يك امام باشد؟ هيچ تاكنون اين همه سال زندگى نكرده، گذشته از اين كه هيچ كس او را نديده است!
اين قابل قبول نيست.
شافعى گفت: دجال يك كافر است و شما مى گوئيد: او زنده و موجود است، در حالى كه او قبل از مهدى و سامرى است، همچنين وجود ابليس را انكار نمى كنيد، واين خضر و آن هم عيسى، مگر نمى گوئيد كه آن دو زنده اند. و نزد شما منقول است كه طول عمر براى اهل سعادت و اهل شقاوت وارد شده است و قرآن مى گويد كه اصحاب كهف سيصد و نه سال بدون خوردن و آشاميدن خوابيدند، پس چرا دور از ذهن مى بينيد اينكه يكى از نسل محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
مدتى طولانى زندگى كرده، بخورد و بياشامد، ولى كسى خبر از ديدار با او ندهد؟!
اين شك شما بيشتر از ذهن به دور است.
يوحنا گفت: پيامبر شما گفت: پس از من امتم به هفتاد و سه گروه تقسيم مى شوند، يكى از آنها نجات يافته و هفتاد و دوتاى ديگر در جهنم اند، آيا آن گروه نجات يافته را مى شناسيد؟
گفتند: آنها اهل سنت و جماعت اند، زيرا وقتى از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره گروه نجات يافته پرسيدند فرمود: آنها برآنند كه امروز من و اصحابم بر آن هستيم.
گفت: چگونه؟
گفت: از دو جهت:
جهت اول: اينكه علماى شما احاديث فراوانى نقل كرده اند كه دلالت بر امامت و برترى علىعليهالسلام
دارد ولى شما مى گوئيد كه درباره او دروغ گفته اند و بر علماى خودتان شهادت داديد كه آنان گفتارهاى دروغ را نقل مى كنند، پس ممكن است اين نيز دروغ باشد و هيچ مرجحى نداريد.
جهت دوم: اينكه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
هر روز نمازهاى پنجگانه را در مسجد بجاى مى آورد، ولى هيچكس مشخص نكرده است كه آيا براى حمد «بسم الله الرحمن الرحيم» را مى گفته است يا نه؟ آيا معتقد به وجوب آن بوده است يا نه؟ آيا دستهايش را به پائين مى انداخته است يا نه؟ و اگر دستها را روى هم مى گذاشت، آيا زير ناف قرار مى داده يا بالاى آن؟ براى مسح سر در وضو تنها بر سه عدد مو مسح مى كرده ، يا بر يك چهارم سر، بر قسمتى از سر يا بر تمام آن؟ پس اگر پشينيان شما هيچ يك از كارهاى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را كه در شبانه روز بارها تكرار مى كرده ثبت نكرده اند، پس چگونه انتظار داريد چيزى را ثبت كنند كه آن را جز يك يا دو بار در تمام عمر انجام نداده است، اين دور از ذهن است! و چگونه مى گوئيد كه اهل سنت برآنند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
بر آن بوده است در حالى كه آنان در اعتقاداتشان يكديگر تناقض دارند و اجتماع نقيضين محال است.
يوحنا مى گويد: آنها همگى سرها را به پائين انداختند، گفتگوى زيادى ميان آنها در گرفت و داد و فرياد زياد شد، سپس گفتند: در واقع ما نمى دانيم گروه نجات يافته كدام اند و هر يك از ما مدعى است كه او نجات يافته و ديگران بر هلاكت اند، ولى ممكن است او در هلاكت بوده و ديگرى نجات يافته باشد.
يوحنا گفت: ولى اين رافضيان كه شما آنها را گمراه مى دانيد، خود را بدون شك اهل نجات و ديگران را هلاك يافته مى بينند، و استدلال مى كنند بر اينكه عقيده آنها با حق موافق تر و از شك و ترديد دورتر است.
علما گفتند: اى يوحنا، توضيح بده، به خدا ما تو را متهم نمى كنيم زيرا تو براى آشكار كردن حق با ما مناظره مى كنى.
يوحنا گفت: من مى گويم شيعه معتقد است بر اين كه خداوند قديم بوده و هيچ قديمى جز او نيست، او وجود دارد ولى نه جسم است و نه در جايى قرار دارد و از حلول منزه است. ولى شما معتقديد كه هشت قديم غير از خدا هست كه همان صفات الهى است، حتى امامتان فخررازى اين عقيده را بر شما قبيح دانسته مى گويد: «نصارى و يهود كافر شده زيرا معتقد به دو خداى قديم همراه با پروردگار شدند ولى اصحاب ما معتقد به نه قديم هستند». يكى از ائمه شما احمد بن حنبل مى گويد: خداوند جسم است، روى تخت قرار دارد، و به صورت مردى بى ريش نازل مى شود. شما را به خدا، آيا همين گونه نيست كه گفتم؟
گفتند: چرا؟
گفت: پس اعتقاد شيعه بهتر از اعتقاد شما است. همچنين آنها معتقدند كه خداوند هيچ كار زشتى انجام نمى دهد، به هيج امر ضرورى در جهان خلقت خللى روا نداشته است، در اعمال او هيچ ظلمى نيست، آنها به قضاى خدا راضى اند زيرا قضاى او جز بر خير نيست و معتقدند كه هر عمل او بر اساس هدفى است و نه بيهوده، و اينكه خداوند جز به اندازه توان هر كس بر او تكليف وارد نمى كند، خدا هيچ يك از بندگانش را گمراه نكرده و مانع نمى شود از اينكه او را عبادت كنند، خدا از بندگان طاعت خواسته و از معصيت نهى كرده است و آنها در كارهاى خود مختارند. ولى شما معتقديد كه تمام گناهان مفتضح از طرف خداست ( و خداوند از اين امر كاملا به دور است ) و به عقيده شما آنچه كفر، فسق، معصيت، قتل، دزدى و زنا اتفاق مى افتد، در واقع خداوند اين گناهان را در مرتكبين آنها خلق نموده، اراده و قضاى خدا بر آن تعلق گرفته و اختيار از افراد سلب كرده است، سپس آنها را بر اين معاصى عذاب خواهد كرد و شما به قضاى خود رضايت ندارد، و خداوند خودش بندگان را گمراه نموده و مانع از عبادت و ايمان آنان شده است. در حالى كه خداوند مى فرمايد:(
وَلَا يَرْضَىٰ لِعِبَادِهِ الْكُفْرَ
ۖ
وَإِن تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ
ۗ
وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَىٰ
)
: «آيا لات، عزى و مناه كه سوم آنها است را ديديد»، و اين شرك و كفرى آشكار است.
حتى اينكه يكى از علمايتان كتابى نوشته و در آن تعدادى گناه را به انبياءعليهالسلام
نسبت داده است، ولى شيعيان جواب اين كتاب را با كتابى به نام تنزيه الانبياء
و شما اين خبر را از امام القراء، طبرى، خرگوشى و ابن اسحاق روايت كرده ايد.
در روز غدير خم پيامبر درباره او گفت: من كنت مولاه فهذا على مولاه: هر كه من مولاى او هستم، اين على مولاى او است»، تا آنكه عمر به او گفت: مبارك باشد اى على، تو مولاى من و مولاى هر مومن و مومنه شدى. اين حديث را امامتان احمد بن حنبل در مسندش نقل كرده است.(٢٠٦) باز هم درباره او گفت: «در شب معراج انبياء به من گفتند: ما بر اساس اقرار به نبوت تو وولايت على بن ابى طالب مبعوث شديم»، اين خبر را در تفسير ثعلبى و بيان روايت كرده ايد. همچنين درباره او فرمود: «او خدا و رسولش را دوست دارد»، اين را در بخارى و مسلم
خداوند درباره على اين سوره را نازل كرده است:(
هَلْ أَتَىٰ عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ
)
، همچنين اين آيه را:(
إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّـهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ
)
، و ضربه او بر عمروبن عبدود عامرى از عمل تمام امت تا روز قيامت افضل است
، حلال مشكلات و گره گشاى سختى ها است. او با نص الهى امام است، و پس از او حسن و حسين اند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
درباره شان فرموده است:
هذان امامان قاما اءوقعدا، واءبوهما خير منهما: اين دو اماند چه قيام كنند چه خانه نشين شوند. و پدرشان از آنها بهتر است»
، امام پس از آنها على بن الحسين است و پس از او فرزندان معصومش مى باشند كه خاتم آنها حجت قائم، امام زمان مهدىعليهالسلام
است كه هر كس بميرد و او را نشناسد بر جاهليت مرده است
، و در بخارى
در «الجمع بين الصحيحين» و در صحاح ششگانه اين روايت از رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
نقل شده است كه فرمود: «اين امر تمام نمى شود تا آنكه دوازده خليفه كه همگى از قريش اند بر آن بگذرند».
سپس پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: خداوند من و اهل بيتم را هفت هزار سال قبل از خلقت آدم، از يك نور خلق كرد، سپس ما را از صلب او در اصلاب مردان پاكدامن وارحام بانوان پاكدامن منتقل نمود.
پرسيدم: اى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
، شما كجا بوديد؟ و چگونه بوديد؟ رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: ما به صورت اجسامى نورانى زير عرش، خدا را تسبيح و تقديس مى كرديم.
سپس پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: در معراج به آسمان كه رفتم و به سدره المنتهى رسيدم جبرئيل با من وداع كرد.
گفتم: اى جبرئيل عزيز، آيا در اين موقعيت مرا ترك مى گوئى؟
گفت: اى محمد، من از اين مكان نمى گذرم والا بالهاى من خواهند سوخت. سپس آنقدر از نورى به نورى منتقل شدم تا هر چه خدا خواست، آنگاه خداوند به من اينگونه وحى كرد: اى محمد، من به روى زمين نگاهى كرده تو را انتخاب و به پيامبرى برگزيدم ، بار دوم نگاه كرده على را اختيار و به عنوان جانشين، وارث علم و امام پس از تو قرار دادم، من از صلب شما فرزندانى پاكدامن و ائمه اى معصوم كه خازن علم من هستند را پديدار مى سازم، كه اگر آنها نبودند، هرگز دنيا و آخرت و بهشت و جهنم را خلق نمى كردم، آيا دوست دارى آنها را ببينى؟
گفتم: آرى اى خداى من، به من ندا شد: اى محمد، سرت را بالا بگير، سرم را بالا برده انوار على، حسن، حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، على بن محمد، حسن بن على و حجه بن الحسن را ديدم كه نور حجه بن الحسن در ميان آنها مانند ستاره پر نور مى درخشيد، بر آنان بهترين صلوات و سلام باد.
گفتم: خدايا اينها كه هستند و اين كيست؟
خداوند متعال فرمود: اينها ائمه پس از تو و پاكدامنان از نسل تو هستند، و اين يكى حجتى است كه زمين را پر از عدل و داد نموده آنگونه كه پر از ظلم و بيداد شده است، و سينه مومنان را شفا مى دهد.
ما گفتيم: پدران و مادران ما به فدايت اى رسول الله، چيز عجيبى فرمودى.
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: و از اين عجيب تر اينكه گروههايى اين سخنان را از من مى شنوند و سپس به گذشته خود باز مى گردند آن هم پس از اينكه خداوند آنها را هدايت نموده است، و مرا در برخورد با آنها اذيت خواهند كرد، خداوند شفاعت مرا به آنها ندهد.
: «عهد من(
امامت)
به ظالمين نمى رسد»، و به استناد حديثى كه خود آن را نقل نمود، ابوبكر فاطمه را از ارث پدرش رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
منع كرد.
فاطمهعليهاالسلام
گفت: اى ابوبكر، آيا تو از پدرت ارث مى برى ولى من از پدرم ارث نمى برم، چه گناه عظيمى مرتكب شدى. آنگاه فاطمهعليهاالسلام
به اين كلام خدا استدلال نمود:(
وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا
)
: «سليمان از داود ارث برد»،(
يُوصِيكُمُ اللَّـهُ فِي أَوْلَادِكُمْ
)
ابوبكر گفت: مرا از كار بركنار كنيد، چون تا على در ميان شما است من بهترين شما نيستم
و كسى كه شيطان به او عارض شود، شايسته امامت نيست.
عمر درباره ابوبكر گفت: بيعت با ابوبكر اشتباهى بود كه از دست در رفته و خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و اگر كسى دوباره چنين كند او را بكشيد
رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
هيچ گاه ابوبكر را در زمان خود براى كارى تعيين نكرد جز براى سوره براءت، كه وقتى از مدينه خارج شد خداوند به پيامبرش امر نمود كه او را عزل و على را تعيين كند.
در حالى كه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرموده است: «جز خداى آتش كسى حق ندارد با آتش شكنجه كند».
در حالى كه فاطمهعليهالسلام
و جمعى از بنى هاشم و ديگران در آنجا بودند، اين كار را از ابوبكر نادرست دانسته اند.
وقتى ابوبكر بالاى منبر رفت، حسن، حسين، جمعى از بنى هاشم و ديگران آمدند و به او اعتراض كردند. حسن و حسينعليهالسلام
گفتند: اين مقام جد ما است و تو شايسته آن نيستى.
و بنابر قول خودتان ابوبكر در تعيين جانشين، خلاف رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
عمل كرده است زيرا او عمر بن خطاب را به جانشينى خود تعيين نمود در حالى كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
هيچ گاه او را براى كارى جز در جنگ خيبر كه شكست خورده برگشت انتخاب نكرد، و صدقات را به او سپرد، عباس عليه او شكايت كرده و پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
وى را عزل كرد، و صحابه به ابوبكر اعتراض كردند كه چرا عمر را تعيين نموده است، لحه گفت: عمر را تعيين كردى كه مردى خشن وبى رحم است
اما عمر، زنى را پيش او آوردند كه زنا كرده و حامله بود، عمر دستور رجم او را داد، علىعليهالسلام
گفت: اگر حق داشته باشى كه عليه او حكم كنى، ديگر حق ندارى عليه فرزند داخل شكمش قضاوت كنى، عمر حكمش را نگه داشته و گفت: اگر على نبود عمر هلاك مى شد
: «تو خواهى مرد و آنها نيز خواهند مرد»، آنگاه عمر گفت: راست گفتى، گويا من اين آيه را نشنيده ام.
عمر در يك خطبه چنين گفت: هر كه مهر همسرش را زياد قرار دهد آن مبلغ را جزء بيت المال مسلمين قرار مى دهم، زنى به او گفت: ما را محروم مى كنى از آن چه خداوند براى ما حلال دانسته است، آنجا كه مى فرمايد:(
وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئًا
ۚ
أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُّبِينًا
)
به هر يك از حفصه و عائشه دويست هزار درهم مى داد، خود دويست هزار درهم از بيت المال گرفت، مسلمانان بر او اعتراض كردند، گفت: آن را به صورت قرض برداشته ام.
عمر در حد به هفتاد نوع قضاوت حكم نمود، و در تقسيم بيت المال افراد را بر يكديگر ترجيح مى داد، متعتين را منع كرد، او گفت: دو متعه در عهد رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
حلال بودند و من آنها را حرام كرده و هر كه مرتكب شد او را عقاب مى كنم.(٢٤٦)