فصل نهم : عقايد اهل سنت
تاءملى در تاريخ
قبل از آنكه احمد بن حنبل منصب امامت را به عهده بگيرد اهل سنت از نظر عقايد داراى فرقه هاى گوناگون و دسته هاى مختلف بودند. يكى مرجى ء بود كه رابطه اى ميان ايمان و عمل نمى ديد، و مى گفت هيچ گناهى به ايمان انسان ضرر نمى زند، همچنين كه هيچ طاعتى همراه با كفر فايده اى ندارد. ديگر قدرى بود كه تقدير الهى را انكار مى كرد. آن يكى هم جهمى بوده، تمام صفات خداوند را نفى مى كرد و ديگرى خارجى بود... و الى آخر، كه چه اختلافات فكرى و عقيدتى فراوانى ميان آنها وجود داشت، تا آنكه احمد بن حنبل آمده و همه مذاهب موجود ميان اهل حديث را از ميان برد و همه را بر اساس اصولى كه اختيار كرده بود و حديث بخشيد، او ادعا مى كرد كه اين اصول همان عقائد سلف صالح از صحابه و تابعين است. ولى حقيقت امر اين است كه بهتر است اين اصول و عقايد به خود احمد نسبت داده شود تا به صحابه و تابعين، زيرا اين اصول قبل از ظهور احمد نه شناخته شده و نه اجماع و اتفاقى بر آنها بود، و اختلافات عقيدتى اهل سنت در طول تاريخ و تا كنون نشان دهنده اين مطلب است.
اين عقايد حنبلى در ايام متوكل عباسى به طور گسترده منتشر شد، زيرا متوكل احمد را مقرب درگاه خود نموده و دست او را باز نگه داشت، تا آنكه بدون هيچ مخالفى امام عقايد شد، و اين وضع ادامه يافت تا آنكه ابوالحسن اشعرى در ميدان عقايد ظاهر شد. او از عقيده اعتزال توبه كرده و به عقيده حنبلى ملحق شد. ولى به تقليد ابن حنبل اكتفا نكرد، بلكه سعى نمود عقايد خود را دسته بندى و عقلانى كند، او عقايدى را اعلام كرد كه نه كاملا موافق احمد و نه مخالف بود. و على رغم آن مذهب جديد او مجال يافت تا در تمام بلاد اسلامى منتشر و در نهايت گليم را از زير پاى ابن حنبل در امامت بر عقيده بكشد، و بدين وسيله مذهب اشعرى، مذهب رسمى اهل سنت گرديد. مقريزى پس از اشاره به اصول عقايد امام اشعرى مى گويد: «اين است اجمال اصول عقايد او كه تمام اهالى بلاد اسلامى بدان معتقد و هر كه بر خلاف آن نظرى دهد خون او مباح خواهد بود»
حال ببينيد چه تفاوت هاى زيادى ميان آراء اين دو گروه وجود دارد، گروهى براى عقل و حجيت آن ارزشى قائل نبوده و گروهى ديگر جز براى عقل ارزشى قائل نمى باشد.
وجود اين اختلاف در خط مشى است كه موجب متفرق شدن مسلمين و تقسيم آنان به مذاهب مختلف گرديده است، زيرا در اصول تفكر اختلاف كرده اند. پس خط مشى هاى مختلف سبب ايجاد نتيجه هاى گوناگون شده است، بنابراين اگر بنا باشد وحدتى ميان مسلمين ايجاد شود بايد از وحدت در اصول تفكر و طرق برهان آغاز كرد، مثلا: اين اختلاف كه نتيجه تفاوت در اصول تفكر است را در نظر مى گيريم، در موضوع اعمال بندگان، معتزله مى گويند: انسان اعمال خود را در خلق مى كند وگرنه ( بنابر ادعاى آنان ) خلاف عقل خواهد بود. و بر اين اساس تمام روايت هايى كه خلاف اين معنى را مى گويد كنار گذاشتند. و در مقابل مى بينيم حنبلى ها به اين نتيجه رسيدند كه اعمال انسان با اراده خود نبوده، بلكه را اراده خداوند است، و لذا انسان در كارهاى خود مجبور است، آنها براى اثبات گفته خود بر ظاهر آيات و احاديث استناد كرده و هيچ اهميتى به عقل ندادند.
احمد بن حنبل در رساله خود مى گويد: «... زنا، دزدى، شراب خوارى، آدمى كشى، خوردن مال حرام، شرك به خداى متعال و ساير گناهان و معاصى همگى بر اساس قضاء وقدر الهى مى باشد».
در وصيتى طولانى از امام موسى بن جعفرعليهالسلام
به هشام بن حكم چنين آمده است، ما براى استفاده بيشتر تمام آن را نقل مى كنيم:
اى هشام! خداوند تبارك و تعالى اهل عقل و فهم را در كتاب خود اينگونه بشارت داده است:(
فَبَشِّرْ عِبَادِ﴿
١٧
﴾
الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ
ۚ
أُولَـٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّـهُ
ۖ
وَأُولَـٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ
)
: «خداى شما، خداى يگانه است، هيچ پروردگارى جز او كه بخشنده و مهربان است وجود ندارد، در آفرينش آسمانها و زمين، در آمد و شد شب و روز، در كشتى هائى كه براى استفاده مردم در دريا حركت مى كنند، در آبى كه خداوند از آسمان نازل كرده پس زمين مرده را با آن زنده نموده و از هر جنبنده اى در آن منتشر كرده است، در تغيير مسير بادها، و در ابرهاى به كار گرفته شده ميان آسمان و زمين، نشانه هائى است براى مردمى كه عقل دارند».
اى هشام! خداوند آن نشانه ها را به عنوان راهنمائى براى شناخت خود قرار داد زيرا آنها بايد مدبر داشته باشند.
خداوند مى فرمايد:(
وَسَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ
ۖ
وَالنُّجُومُ مُسَخَّرَاتٌ بِأَمْرِهِ
ۗ
إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ
)
: «او براى شما شب و روز، خورشيد و ماه را مسخر نموده و ستارگان به امر او مسخر هستند، كه در آن نشانه هائى است براى كسانى كه عقل دارند».
باز هم خداوند مى فرمايد:
(
هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخًا
ۚ
وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّىٰ مِن قَبْلُ
ۖ
وَلِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُّسَمًّى وَلَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ
)
: «و در آمد و شد شب و روز، و رزق و روزى كه خداوند از آسمان نازل كرده وبواسطه آن زمين را پس از بى حاصل شدن سرزنده مى كند و در گردانيدن بادها، نشانه ها و آياتى است براى قومى كه عقل و خرد را بكار بندند».
خداوند مى فرمايد:(
يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا
ۚ
قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ الْآيَاتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ
)
: «و باغهايى از انگور، زراعت و نخل، كه از يك پايه روئيده يا از پايه هاى متعدد، و از يك آب آبيارى مى شود، و بعضى را بر بعض ديگر از جهات خوراك برترى داديم، و در آن نشانه هائى است براى قومى كه تعقل مى كنند».
خداوند فرموده است:(
وَمِنْ آيَاتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَيُحْيِي بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ
)
: «بگو بيائيد تا بگويم آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده است: اينكه چيزى را شريك او قرار نداده، به پدر و مادر احسان كنيد، فرزندانتان را به دليل فقر نكشيد كه ما شما و آنها را روزى مى دهيم، به كارهاى قبيح نزديك نشويد چه مخفى باشد چه علنى، و كسى را كه خداوند كشتنش را حرام كرده است نكشيد مگر به حق، اين چيزى است كه خداوند شما را بدان وصيت نموده شايد كه تعقل كنيد».
خداوند مى فرمايد:(
هَل لَّكُم مِّن مَّا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُم مِّن شُرَكَاءَ فِي مَا رَزَقْنَاكُمْ فَأَنتُمْ فِيهِ سَوَاءٌ تَخَافُونَهُمْ كَخِيفَتِكُمْ أَنفُسَكُمْ
ۚ
كَذَٰلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ
)
: «و زندگى دنيا جز بازى و وقت گذرانى نيست، و منزلگاه آخرت براى كسانى كه تقوى دارند بهتر است، آيا شما تعقل نمى كنيد».
اى هشام! سپس خداوند كسانى را كه تعقل نمى كنند از عقاب خود ترسانده و مى فرمايد: (ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ
﴿
١٣٦
﴾
وَإِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِم مُّصْبِحِينَ
﴿
١٣٧
﴾وَبِاللَّيْلِ
ۗ
أَفَلَا تَعْقِلُونَ
)
: «ما به خاطر فسق اهالى اين شهر، عذابى از آسمان بر آنها نازل خواهيم كرد، و ما نشانه اى آشكار از اين شهر براى قومى كه تعقل مى كنند باقى گذاشتيم».
اى هشام! عقل همراه علم است و از اين رو خداوند مى فرمايد:
(
وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِوَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ
)
: «و اگر به آنها گفته شود از آنچه خداوند نازل كرده است پيروى كنيد، مى گويند بلكه ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مى نمائيم، آيا آنها چنين مى كنند اگر چه پدرانشان عقل نداشته و هدايت نشده باشند».
و مى فرمايد:(
وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً
ۚ
صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ
)
: «و ميان آنها كسانى هستند كه به تو گوش فرا مى دهند، مگر تو مى توانى ناشنوايان را وادار كنى كه بشنوند هر چند كه عقل نداشته باشند».
و مى فرمايد:(
أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ
ۚ
إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ
ۖ
بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلً
)
: «آنها دسته جمعى با شما نمى جنگند، مگر در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها، قدرت آنان در ميان خودشان زياد است، آنها را متحد مى پندارى در حاليكه دلهاى آنان متفرق است، زيرا آنها قومى هستند كه عقل ندارند».
و مى فرمايد:(
وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ
ۚ
أَفَلَا تَعْقِلُونَ
)
: «و اگر از اكثريت كسانى كه روى زمين هستند پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى سازند».
و مى فرمايد:(
وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّـهُ
ۚ
قُلِ الْحَمْدُ لِلَّـهِ
ۚ
بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ
)
: «عده اندكى از بندگان من شكر گزارند».
و مى فرمايد: و قليل ما هم
«مرد مومنى از خاندان فرعون كه ايمان خود را مخفى نگه مى داشت گفت آيا مردى را مى كشيد به خاطر آنكه مى گويد پروردگار من خداوند است».
(
وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ
)
اى هشام! خداوند بعد از آن افراد عاقل را به بهترين وجه نام برده و بهترين لباس را بر تن آنها آراسته، مى فرمايد:(
يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاءُ
ۚ
وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا
ۗ
وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا
أُولُو الْأَلْبَابِ
)
: «افرادى كه در علم استوارند مى گويند ما به آن ايمان آورديم، همه از طرف پروردگار ما است، و كسى جز عقلا متذكر نمى شود».
(
إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَآيَاتٍ لِّأُولِي الْأَلْبَابِ
)
«آيا كسى كه مى داند آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده حق است، مانند كسى است كه نابينا مى باشد، تنها افراد خردمند متذكر مى شوند».
(
أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّيْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَيَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ
ۗ
قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ
ۗ
إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ
)
: «كتاب مباركى كه بر تو نازل كرديم تا در آيات آن تدبر كنند، و خردمندان متذكر شوند».
(
وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْهُدَىٰ وَأَوْرَثْنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ الْكِتَابَ (۵۳
)
هُدًى وَذِكْرَىٰ لِأُولِي الْأَلْبَابِ
)
: «يادآورى كن، كه يادآورى مومنان را سودمند است».
اى هشام! خداوند متعال در كتاب خود مى فرمايد:(
إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَذِكْرَىٰ لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ
)
: «و ما به لقمان حكمت داديم». كه حكمت به معنى دانائى و عقل است.
اى هشام! لقمان به فرزندش گفت: در برابر حق فروتن باش، تا عاقل ترين مردم باشى، انسان با هوش به سوى صاحب حق مى رود. فرزندم ! دنيا درياى ژرفى است كه مردم زيادى در آن غرق شده اند، پس بايد كشتى تو در اين دريا پرهيز و تقواى الهى باشد، ابزار كشتى ايمان، باد بانش توكل، ناخداى آن عقل، راهنمايش علم و سكان كشتى صبر باشد.
اى هشام! هر چيزى دليلى دارد، دليل عقل فكر كردن و دليل فكر كردن سكوت است، و هر چيزى مركبى دارد، و مركب عقل تواضع است، و در جهالت تو همين بس كه آن چه را خدا نهى كرده است مرتكب شوى.
اى هشام! خداوند انبيا و فرستادگان خود را به سوى بندگانش نفرستاد مگر براى آنكه درباره خدا تعقل كنند، پس هر كه بهتر اجابت كند، شناخت بهترى دارد، و آن كه داناتر به امر خدا باشد عقل بهترى دارد، و آنكه عقلش كاملتر است مقام بالاترى در دنيا و آخرت پيدا خواهد كرد.
اى هشام! خداوند دو حجت بر مردم دارد، حجتى ظاهرى و حجتى درونى. حجت ظاهرى، فرشتگان خدا شامل: پيامبران و ائمهعليهالسلام
مى باشند، اما حجت درونى عقل مى باشد.
اى هشام! عاقل كسى است كه حلال او را از شكر باز نمى دارد، و حرام صبر او را نمى ربايد.
: «پروردگارا، دلهاى ما را پس از آنكه هدايتمان كردى ملغزان، و از نزد خود به ما رحمت ببخش».
در واقع آنكه درباره خدا تعقل نكند خدا ترس نخواهد بود، و هر كه درباره خدا تعقل نكرد نمى تواند بر شناختى دل ببندد كه در بصيرت ثابت قدم بوده و حقيقت آن را در قلب خود بيابد، و هيچ كس چنين نگردد مگر آنكه سخنش تصديق كننده عملش و نهانش موافق با ظاهرش باشد. زيرا خداوند تبارك و تعالى بر نهان مخفى عقل دلالت نمى كند مگر با ظاهر گويايى از آن.
اى هشام! اميرالمومنينعليهالسلام
مى گفت: خداوند را با چيزى بهتر از عقل عبادت نكرده اند، و عقل كسى كامل نشود تا آنكه چند خاصيت مختلف در او باشد: كفر و شرك از او سر زند، اميد خير و صلاح از او باشد، آن چه از دارائى اش زائد بر موونه است ببخشد، سخن بيهوده از او سر نزند، سهم او از دنيا به اندازه نياز باشد، در طول عمرش از فراگيرى علم سير نشود، براى او با خدا بودن تواءم با ذلت محبوب تر است از عزت بدون خدا، تواضع نزد او محبوب تر از معروف شدن است اندك نيكوكارى ديگران را زياد و نيكوكاران فراوان خود را كم مى شمارد، همه مردم را از خودش بهتر و خود را از همه پايين تر مى بيند، و اين است اساس نيكيها.
اى هشام! عاقل دروغ نمى گويد هر چند هواى نفس او چنين خواهد.
اى هشام! هر كه مروت ندارد دين ندارد، و هر كه عقل ندارد مروت ندارد، با ارزش ترين مردم كسى است كه دنيا را براى خود ارزشمند نبيند، و در واقع بهاى بدنهاى شما چيزى جز بهشت نيست، پس آنها را به چيز ديگرى نفروشيد.
اى هشام! اميرالمومنينعليهالسلام
مى گفت:
علامت عاقل اين است كه سه خاصيت در او باشد: اگر از او سؤال شود جواب دهد، اگر ديگران از سخن گفتن ناتوان باشند او به سخن آيد، و هميشه نظرى مى دهد كه صلاح اهل خود در آن است، و اگر كسى هيچ يك از اين سه خاصيت را نداشته باشد احمق است.
اميرالمومنينعليهالسلام
مى گويد: كسى در صدر مجلس نمى نشيند مگر آنكه اين سه خاصيت يا يكى از آنها در او باشد، پس هر كس هيچ يك از آنها در او نبوده و در صدر مجلس بنشيند احمق است.
حسن بن علىعليهالسلام
گفته است: اگر حاجتى داشتيد، آن را از اهلش بخواهيد، گفتند: اى فرزند رسول خدا، اهل آن چه كسانى هستند؟
گفت: آنها كه خداوند در كتاب خود اينگونه ياد كرده است:
(
إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ
)
، و خوددارى از اذيت و آزار ديگران كمال عقل بوده و راحتى و آرامش بدن، در حال و آينده را بدنبال خواهد داشت.
اى هشام! عاقل با كسى كه بيم آن مى رود كه او را تكذيب كند سخن نمى گويد، و از كسى كه مى ترسد او را رد كند چيزى نمى خواهد، و براى انجام كارى كه توانائى اش را ندارد آماده نمى شود، و به كسى كه اميد او را ناديده گيرد اميدوار نمى شود، و اگر بيم آن داشته باشد كه كارى به دليل ناتوانى از انجام آن از دست بدهد در اينصورت بر آن كار اقدام نمى كند»
: «و خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج كرد در حاليكه چيزى نمى دانستيد». اين آيه دقيقا ما را متوجه واقعيت عقل و علم مى سازد، و به ما مى فهماند كه عقل و علم دو نور روشنگرى است كه هيچ يك از ما وقتى كه از مادر متولد شديم آنها را نداشته ولى اكنون داراى عقل و علم شده ايم پس بايد اعتراف كنيم كه اين دو را خدا به ما داده، زيرا اگر از ما بود بايد از كودكى آن را مى داشتيم.
پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين حقيقت را اينگونه بيان و تاكيد مى كند: «هرگاه بچه به حد مردان يا زنان برسد، آن پرده كنار رفته و در دل اين انسان نورى وارد مى شود كه مى تواند واجب را از مستحب و خوب را از بد تميز دهد. در حقيقت، موقعيت عقل نسبت به قلب مانند چراغ نسبت به خانه است».
بنابراين عقل نورى است الهى و معصوم از خطا، همچنان كه وحى نورى الهى و معصوم از خطا است، پس اختلافى ميان آنها نيست، بلكه آنها دو نور از يك چراغ اند، خداوند نور اول را در انسان و نور دوم را در قرآن و حديث قرار داده و هر دوى آنها يكديگر را تكميل و تصديق مى كنند.
رابطه ميان عقل و وحى، رابطه برانگيختن است، همانگونه كه اميرالمومنينعليهالسلام
در توصيف ماموريت انبيا مى گويد: «تا اعماق عقلها را برانگيزند» پس بنابر اصل عقلانى بودن قرآن كه بر محور ذكر قائم است هيچ جدائى ميان عقل و وحى وجود ندارد. عقل سليم آن است كه با وحى الهى پرورش مى يابد، رشد مى كند، تاييد مى شود و به هدف مى رسد، و بنابراين عقلى كه راهنمايش بصيرت وحى باشد مى تواند معيار درستى براى كشف معارف دينى باشد.
و اين حقيقت مهم موجب اختلاف مسلمين و پيدايش مذاهب ميان آنها شد.
اهل حديث به دليل جمود فكرى، بر ظاهر متون تكيه كردند، معتزله به دنبال تاويل رفته و اشاعره سعى كردند ميان تاويل و عمل به ظاهر متون جمع كنند، اما فلاسفه راهى خلاف راه خدا براى خود انتخاب نموده، ادعا كردند كه با نيروى انسانى مى توان به حقايق رسيد. ولى هيچ يك از اين گروه ها به واقعيت نرسيدند.
حال چون سخن درباره حنابله است، بايد گفت كه انكار عقل و ترك عمل به آن، دليلى ندارد، كسى كه كتب حنبليان را مطالعه كند آن عقايد ضد و نقيض و مخالف عقل و فطرت انسان را مى بيند، آنها به رواياتى ايمان دارند كه تشبيه و تجسيم خداوند سبحان را مطرح مى كند، و لذا به نظر مى رسد كه عقايد آنها چندان تفاوتى با عقايد يهود، نصارى و مجوس ندارد، و ميان آنها مذاهب تجسيم، تشبيه، رويت خدا، جبر و ديگر عقايد اهل كتاب پيدا شد.
و بازگشت همه اينها به طرز برخورد نادرست با احاديث است، آنها در مفهوم احاديث دقت ننموده و اسناد حديث را بررسى نكرده اند، آنها بدون آنكه احاديث را با قرآن و عقل تطبيق دهند به آن ايمان مى آوردند.
آنها در تقليد عاميانه به جايى رسيدند كه با ظاهر اخبار و آثارى كه راويان حديث آنها را نقل كرده اند عمل مى كردند هر چند اين اخبار به معصوم نرسد يا بدون سند، جعلى و ساختگى باشد و يا آنكه شاذ، غير قابل قبول، عجيب و غريب يا از اسرائيليات باشد مانند روايت هاى كعب، و هب و غيره.... و هر چند اين روايات با روايت هايى قطعى كه جزء متون شرع، ادراكات حس و مسائل يقينى عقلى مى باشند تعارض داشته باشد، آنها هر كه را منكر اين روايات شود كافر دانسته و هر كه را با آنها مخالفت نمايد فاسق گويند....».
مى گويد: «على بن عيسى به من خبر داد كه يك حنبلى چنين روايت كرده است: از ابو عبدالله (احمد بن حنبل) درباره احاديثى پرسيدم كه مى گويد خداوند متعال هر شب به آسمان دنيا نازل مى شود، (و اينكه خدا ديده مى شود)، (خدا پاى خود را بر زمين مى گذارد)، و امثال اين احاديث، ابو عبدالله گفت: به اين احاديث ايمان داشته و تصديق مى كنيم نه مى گوئيم «چگونه» و نه «چه معنى دارد؟». يعنى اينكه به احاديث شكل نمى دهيم و آنها را با تاويل منحرف نمى كنيم و نمى گوئيم كه معناى حديث چنين است، و هيچ حديثى را رد نمى كنيم ».
نمونه هايى از احاديث تجسيم به عنوان نمونه، تعدادى از روايات كتاب «السنه» كه روايت هاى عبدالله از پدرش احمد بن حنبل بوده و كتاب «التوحيد» از ابن خزيمه را انتخاب و مطرح مى كنيم:
١ - عبدالله بن احمد اين روايت را با سند نقل كرده مى گويد: رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: «پروردگار ما از نااميدى بعضى بندگان و تقرب بعضى ديگر مى خندد، گفتم: يا رسول الله، مگر پروردگار هم مى خندد، گفت: آرى، گفتم: از خير پروردگار خندان بى نصيب نخواهيم ماند».
٣ - گفت: پدرم روايت كرده است.... با سند از ابو عطا كه گفت: «خداوند در حالى كه با كمر به يك سنگ بزرگ تكيه داده بود با دست خود تورات را براى موسى با مرواريد در الواح نوشت، موسى صداى حركت قلم را مى شنيد، ميان او و خدا چيزى جز حجاب وجود نداشت».
همان گونه كه ابن خزيمه در كتاب توحيد با اسنادش به انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: «وقتى پروردگار موسى براى كوه متجلى شد، انگشت كوچك خود را بالا برده و يك مفصل آن را گرفت، آنگاه كوه از هم پاشيد، حميد به او گفت: آيا اين روايت را نقل مى كنى؟ گفت: آن را انس از پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايت كرده و حال تو مى گويى آن را نقل نكنم؟»(٣١٥)
اى خواننده با خرد، تو از اين سخن چه نتيجه مى گيرى؟
براى خدا دستى قائل شده و براى دست انگشت، و از ميان انگشتان انگشت كوچك را گرفته و گفتند كه انگشت كوچكش مفصل دارد...!!! همين جا متوقف شويد تا منظره را براى شما كامل كنيم.
براى خداوند دو بازو و سينه قائل شدند، عبدالله گويد پدرم گفت.... و پس از ذكر اسناد به نقل از عبدالله بن عمر مى گويد: «ملائكه از نور دو بازو و سينه خدا ساخته شدند».
علاوه بر داشتن سينه و بازو، همچنين مى توان از اين حديث نتيجه گرفت كه دو بازوى خدا داراى اندازه مشخصى است، والا نمى تواند واحد طول باشد.
آنها به اين هم اكتفا نكرده، بلكه براى خدا قائل به «پا» نيز هستند.
عبدالله بن احمد بن حنبل با اسنادش از انس بن مالك روايت كرده مى گويد: رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: «در آتش انداخته مى شوند، آتش مى گويد: آيا باز هم كسى هست، اين كار ادامه دارد تا آنكه خدا پايش يا قدمش را روى آتش گذاشته و آتش مى گويد: كافى است»
براى كامل شدن منظره چه باقى مانده است؟ به خصوص آنكه براى خدا صورت نيز ساخته اند. شايد كلام و صدا باقى مانده باشد؟!
ولى آن را نيز گفته و به صداى آهن تشبيه كرده اند.
عبدالله بن احمد با سندش مى گويد: «هرگاه خداوند براى وحى سخن گويد: اهل آسمان صدايى مانند صداى آهن بر روى كوه صفا مى شنوند».
، يعنى مانند صداى محمل بر پشت شتر هرگاه آدم سنگين وزنى سوار شود.
همچنين با اسنادش به عبدالله بن خليفه مى گويد: «زنى نزد پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
آمد و گفت: از خدا بخواه تا مرا به بهشت ببرد، پيامبر براى خدا تعظيم كرد و گفت: كرسى خدا به پهناورى آسمان ها وزمين است، هرگاه خدا روى آن مى نشيند به اندازه چهار انگشت جاى خالى باقى ميماند، و از كرسى صدايى بر مى آيد مانند صداى محمل هرگاه كسى بر آن سوار شود».
بدين صورت منظره تخيلى كامل شده و از خدا يك انسان مى سازد كه داراى تمام صفات انسان از نظر داشتن جسم، اعضا و تركيبات و از نظر محدود بودن. اين ظاهر سخن آنها است هر چند آن را انكار مى كنند، ولى بالاتر از آن نيز مى گويند:
در حديث آمده است كه خداوند آدم را به شكل خودش ساخت و طول او هفتاد ذراع بود.
آنها معتقد به امكان ديدن خدا و نگاه كردن به او هستند، همانگونه كه ابن خزيمه با اسنادش به ابن عباس روايت مى كند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
گفت: «پروردگارم را به زيباترين شكل ديدم، به من گفت: اى محمد، گفتم: لبيك و سعد يك، گفت: اهل ملكوت اعلى بر سر چه چيزى اختلاف دارند؟ گفتم: پروردگارا من نمى دانم، خداوند دست خود را ميان دوشانه من گذاشت و من سردى دست او را روى سينه ام احساس كردم، و آنگاه از آنچه بين مشرق و مغرب بود آگاه شدم»
اين عقايد بمنزله مشت نمونه خروار است، ما به همين مقدار از عقايد حنابله و هم فكرهاى آنان درباره صفات خداوند تبارك و تعالى اكتفا مى كنيم، و از ديگر عقايد آنان صرف نظر كرده زيرا آنچه نقل شد براى مفتضح كردن آنان كافى است.
بعضى از حنبليان وقتى متوجه كار زشت خود شدند، سعى در توجيه آن نموده و گفتند او اگر چه جسم دارد ولى بدون كيفيت است.
اشعرى نيز اين توجيه را معتبر شمرده و در كتاب خود به نام «ابانه» مى گويد: «خداوند متعال صورت دارد ولى بدون كيفيت، همانگونه كه خود فرموده است:
(
وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ
)
«او را شبيه مخلوقات دانستند و آنگاه از خشم مردم ترسيدند و لذا پشت پرده (بلاكيف) خود را مخفى نمودند».
هر كه تقل سالمى داشته باشد به وضوح مى بيند كه اين توجيه هيچ تغييرى در صورت قضيه ايجاد نمى كند زيرا جاهل بودن به كيفيت فائده اى ندارد و معنى صحيحى را در بر نمى گيرد، و بيشتر به ابهام و معما شباهت دارد زيرا قائل بودن به اين الفاظ با معانى حقيقى آن دقيقا به معنى قائل بودن به كيفيت براى آنها است، زيرا الفاظ مبتنى بر خود كيفيت است، و جارى بودن اين صفات با معانى متعارف آنها درست عين تجسيم و تشبيه است، و توجيه آن با جمله «بلاكيف» جز حرفى بر سر زبان نخواهد بود.
به ياد دارم روزى با يكى از اساتيدمان در دانشگاه درباره مستوى شدن خداوند بر تخت بحث مى كردم، وقتى از دست من خسته شد گفت: ما همان را مى گوئيم كه گذشتگانمان مى گفتند: «استواء معلوم، كيف مجهول و سؤال درباره آن بدعت مى باشد».
به او گفتم: تنها مساله را مبهم تر كردى، با زحمت فراوان آب را با آب معنى كردى.
در حالى كه عصبانى شده بود گفت: چگونه؟
گفتم: اگر «استواء» معلوم است پس «كيف» نيز معلوم مى باشد.
و اگر كيف مجهول است، پس استواءهم مجهول بوده و از آن جدا نمى شود، فهميدن استواء درست عين فهميدن كيفيت است.
و عقل هيچ فرقى ميان توصيف چيزى و كيفيت آن نمى گذارد، زيرا اين دو يكى هستند.
مثلا اگر گفتى كه فلانى نشسته است، در اين صورت علم تو به نشستن او همان علمت به كيفيت او است، وقتى مى گوئى كه استوا معلوم است، پس همان علم به استوا، علم به كيفيت است، والاكلام تو تناقض خواهد داشت، بلكه عين تناقض است، چگونه تو عالم به استواء خواهى بود و در همان حال از كيفيت بى اطلاع؟!
.... مدتى ساكت شد، هيچ جوابى نمى داد، سپس معذرت خواست كه عجله داشته و اجازه گرفت و رفت. پس با توجه به گرفتن معانى حقيقى الفاظ هر چه درباره عدم كيف گويند در واقع تناقض و ياوه گويى است، همچنين قول آنها به اينكه خداوند داراى يك دست حقيقى بوده ولى مانند بقيه دستها نيست، آخر اين قول ابتداى آن را نقض كرده و به عكس، زيرا دست به معنى حقيقى خود همان كيفيت مشخص را دارد، و نفى كيفيت از آن به معنى حذف حقيقت آن است.
و اگر اين الفاظ بى محتوى براى تنزيه خداوند عزوجل كافى باشد پس مى توان گفت: خداوند جسم دارد بلاكيف، جسمى كه مشابه ديگر اجسام نيست، و خدا خون دارد بلاكيف، و همچنين گوشت و مو... دارد بلاكيف.
حتى اينكه يكى از مشبهين گفته است: «من حيا كردم كه براى خدا عورت و ريش قائل شوم، مرا از اين دو معاف دانسته و مى تواند درباره هر چيز ديگرى بپرسيد».
: «دست خدا بالاى دست آنها است » معنى آن بدون تاويل دست قدرت است، مانند آنكه مى گويد: البلد فى يد السلطان: شهر در دست سلطان است» يعنى تحت تصرف و اداره او است، و اين سخن همچنان صحيح خواهد بود حتى اگر دو دست سلطان قطع باشند، بقيه آيات نيز از همين قبيل اند، هميشه آن معناى تركيبى كه از سياق بقيه الفاظ در جمله بدست مى آيد را پذيرفته و هيچگاه به ازاء معناى حرفى فردى متوقف نمى شويم و در اين ميان هيچ تاويل يا تحريفى نيز مطرح نيست، اين است عمل به ظاهر، البته ظاهرى كه از بقيه سياق جمله بدست مى آيد، ولى این حنابله مردم عوام را با ظواهر فردى الفاظ گمراه كرده و به معناى اجمالى تركيبى آن توجه نمى كنند.
و بدين ترتيب ظاهر كتاب و سنت حجتى است كه پس از دقت در قرائن متصل و منفصل نمى توان از آن صرف نظر كرده و كسى حق تاويل آن را ندارد. و هر كه به ظاهر فردى و حرفى الفاظ تكيه كند از كلام عرب غافل و گمراه شده است.
و قبل از آنكه با احمد بن حنبل و عقايدش وداع كنيم، مناسب است خواننده گرامى را بر گفتار و احاديث اهل بيت درباره صفات خداوند مطلع سازيم، تا معلوم شود آن نورى كه از كلام آنها صادر مى شود از چراغ قرآن كريم تابيده، و اينكه فاجعه عظيمى كه تفكر اسلامى دچار آن شده است در واقع نتيجه طبيعى دورى ما از ائمه اهل بيت و كلام ايشان است، چه زيبا فرمود امام صادقعليهالسلام
: لو عرف الناس محاسن كلامنا لاتبعونا: اگر مردم سخنان زيباى ما را بدانند از ما پيروى خواهند كرد».
سخنانى كه نقل خواهيم كرد از كتاب توحيد تاليف شيخ صدوق است، كتاب بزرگى است كه شامل جواهر سخن اهل بيت درباره توحيد است، من از خواننده عزيز تقاضا دارم در اين سخنان با ديد باز و حقيقت بين تدبر نموده، سپس اينها را با كتاب «السنه» تاليف عبدالله بن احمد بن حنبل و كتاب «التوحيد» تاليف ابن خزيمه يا هر كتاب ديگر اهل سنت كه احاديث توحيد و صفات خداى سبحان را جمع كرده است مقايسه كند.
خطبه رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم
همه ستايش از آن خدا است كه در اوليت خود منفرد بود و از ازل عظمت و خداوندى و كبريا و جبروت از آن او بود. ساخت آن چه را ساخت و آفريد آن چه را آفريد بى آن كه الگوئى از پيش براى هيچ كدام از آفريده او باشد.
پروردگار ما كه دقت و لطف پرورش او قديم و ازلى است و با علم و آگاهى استعدادها را شكافت و با قدرت مستحكم خويش آفريد آن چه را آفريد و با نور صبحگاهى تاريكى را زدود (بانور وجود عدم را شكافت) پس هيچ كس را ياراى تبديل آفرينش او و تغيير صنع او، وابطال حكم او، ورد فرمان او نيست. خواسته او بى چون و چرا است و ملك او زوال ناپذير و حكومت او ابدى. اواست كه ازلى و جاويدان است. از شدت نور از خلق خود در افق بى نهايت و نفوذ ناپذيرى برتر و حاكميتى فراگير پنهان است. بر همه چيز محيط و به همه چيز نزديك است. بر خلق خود تجلى كرده است بى آن كه ديده شود در حالى كه او در برترين ديدگاه است. پس خواست كه بندگانش تنها او را بپرستند با اين كه نور او و رفعت بى پايان او حجاب خلق است پس پيامبران را فرستاد تا حجتى كامل بر خلق باشند و الگوى عملى و شاهدان اعمال مردم باشند و فرستادگان خود را از ميان آنها برانگيخت كه آنها را بشارت دهند و بترسانند تا هركس هلاك شود با دريافت دليل روشن باشد و هر كس زنده شود نيز با دليل روشن باشد و تا بندگان از پروردگار خود دريابند آن چه را نمى دانستند پس او را به پروردگارى بشناسند پس از انكار و تنها او را بپرستند پس از عناد و خود خواهى.
خطبه اميرالمومنينعليهالسلام
ستايش مخصوص خدائى است كه از چيزى به وجود نيامده است، و آنچه را ساخته از چيزى نساخته است، پديد آمدن اشياء را شاهد ازليت خود قرار داده و علائيم ناتوانى آنها را شاهد قدرت خود و ناگزير بودن از نابودى را شاهد جاويدانى خود. جايى از او خالى نيست تا بتوان او را با «كجا بودن» يافت، مشابهى برايش نيست تا با «چگونه بودن» توصيف شود، و چيزى از علم او مخفى نيست تا علم او منحصر به جهتى باشد. در صفات با آنچه خود ايجاد كرده متفاوت بوده، و به دليل ساختن ذوات متغير نمى توان او را دريافت، و خود به كبريا و عظمت از هرگونه تغيير و تحول منزه است. هوشهاى تيز بين خوش فهم از شناخت او محروم اند، و افكار عميق و شكافنده از درك چگونگى او ناتوان، و فطرتهاى شناگر غواص در تفكر از تصور او عاجز مى باشند. از عظمتش مكانها را در بر نمى گيرند، و از جلالش اندازه ها او را نمى سنجند، و از كبريائش مقياس ها او را طى نمى كنند. اوهام از شناخت واقعيت او، فهم ها از احاطه بر او وذهن ها از الگو ساختن براى او عاجزاند، عقول بلند پرواز از كشف و احاطه بر او نا اميد گشته، درياهاى علوم از اشاره به كنه او خشك گرديده، و اوهام لطيف و دقيق از صعود به مقام وصف قدرت او ذليلانه باز ماندند. او يكى است ولى نه با عدد، هميشگى است ولى نه به مقياس زمان، پابر جاست ولى بدون تكيه گاه، جنسى نيست كه جنسهاى ديگر معادل او باشند، شكلى نيست كه اشكال ديگر نظير او باشند و مانند اشياء نيست كه صفتى بر او منطبق شود، عقول در امواج توفنده ادراك او گمراه شدند، اوهام از احاطه بر ذكر ازليت او متحير ماندند، فهم ها از درك توصيف قدرتش در تنگنا قرار گرفتند، و ذهن ها در عمق افلاك ملكوتش غرق گرديدند، بر نعمت ها توانا بوده، با كبريا غير قابل دسترسى و زمام همه اشياء به دست اواست. نه دوران او را كهنه و پوسيده مى كند و نه اوصاف بر او احاطه مى نمايد. كوههاى مستحكم در جايگاه استقرارشان براى او خضوع كرده، و افلاك نيرومند تا دورترين و برترين مواضع خود براى او سر فرود آورده اند. اختلاف موجودات را شاهد پروردگارى خود قرار داده و عجز آنها شاهد بر قدرتش، حدوث آنها شاهد بر قديم بودنش و نابود شدن آنها شاهد بر باقى ماندنش موجودات از دسترس او خارج نشده، از تحت حيطه او بيرون نرفته، از علم او به همه ذرات وجود آنها پنهان نگرديده و از زير قدرت او رهائى نتوانند يافت. براى نشانه قدرت همين كافى است كه آنها را با دقت ساخته است، و براى دلالت بر حكمت او اين كه در هر كدام خواصى قرار داده و براى اثابت قديم بودن او پديد آوردن آنها و براى اثابت توانائى او خلل ناپذيرى صنع آنها. پس هيچ مرزى به او نسبت داده نمى شود، هيچ الگوئى براى او نيست، و هيچ چيزى از او پنهان نگرديده است. او بسيار بالاتر از الگوها وصفات آفريده شده است.