دین و وجدان

دین و وجدان0%

دین و وجدان نویسنده:
گروه: اصول دین
صفحات: 29

دین و وجدان

نویسنده: مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى
گروه:

صفحات: 29
مشاهدات: 2665
دانلود: 335

توضیحات:

دین و وجدان
  • سر آغاز

  • قدم اول : اثبات مبداء اعلى - اصل اولى انكار ناپذير

  • قدم دوم : آيا مى توان بكنه واجب الوجود رسيد؟

  • قدم سوم : امتياز انواع و مسئوليت خاص انسان

  • دو نوع وجود و دو نوع آثار

  • چرا مركب نيست ؟

  • چرا جسم نيست ؟

  • چرا متعدد نيست ؟

  • چرا جوهر و عرض نيست ؟

  • قدم ششم : صفات كمال خدا را از چه راهى بشناسيم !

  • پيدايش اختيار يا مزيت اولى و اصلى انسان

  • ريشه اين صفات كمال كجاست ؟

  • قدم هفتم : صفت اختيار حق تعالى چگونه ثابت ميشود

  • قدم هشتم : كمالات خدابطور كلى چگونه است ؟

  • صفت حكمت صفات ديگر را محدود ميكند

  • مطالب وجدانى منحصر باين نيست

  • قدم دوازدهم : توجيه غلطى كه اشاعره براى عدالت ميكنند. و نتيجه هاى باطلى كه بر اساس اين توجيه ها براى انكار عدالت خدا ميگيرند

  • فاسدترين عقايد باطل

  • معناى حقيقى عدالت و ظلم

  • قدم سيزدهم : جود و افاضه ، ذاتى حق تعالى است

  • قدم چهاردهم : چگونگى انتساب صفات حق بذات حق

  • بخش دوم : پيرامون ارتباط مبداء اعلى با انسان و ساير مخلوقات

  • موجود مضطر همانطوريكه از خودش اراده اى ندارد همينطور از خودش فعلى ندارد

  • ملائكه يا قواى زنده و با اراده

  • قدم هفدهم : اقسام اراده در موجودات با اراده و اختيار

  • احتمال درست قابل قبول

  • حل اشكال مهم

  • در مورد خدا نيز چنين است

  • قدم نوزدهم : تذكر چند موضوع لازم

  • قدم بيستم : نتيجه چند قدم گذشته اين بخش

  • فقط دوراه افراط و تفريط را مى پيمايند

  • قدم بيست و دوم : درباره اصل طينت ؛ و اختيارى بودن سعادت و شقاوت

  • منشاء اختلاف طينتها و طبيعتها

  • طينت ذاتى نبوده و قابل تغيير است

  • طينت باعث اضطرار و سلب اختيار نيست

  • معناى محكم و متشابه چيست

  • روايات طينت نوعا از روى تقيه بوده

  • قدم بيست و چهارم : تحقيق جالبى درباره مصاديق «امر بين الامرين»

  • حساب خلقت از حساب صنعت جداست

  • مصداق دوم امر بين الامرين در ارتباط صفات ممكن با صفات واجب

  • مصداق چهارم امر بين الامرين در تركيب ماده و صورت و اتحاد جنس و فصل

  • مصداق پنجم امر بين الامرين در قوه كه مرتبه ضعيف از وجود است

  • سه دسته از صراط مستقيم منحرفند

  • قدم بيست و پنجم : نظر اجمالى بجهان ديگر

  • اشاره اى بتاريخچه اجنه و شياطين

  • گفتگوئى كه در هنگام خلقت آدم شد

  • دسته هاى مختلف موجودات نامرئى

  • مرحله هاى گوناگون وساوس شيطانى

  • مقصر اصلى انسانست نه شيطان

  • آيا هر چه محسوس نيست موجود نيست

  • نظرى به علم تنويم و نظائرش

  • آيا احضار ارواح قابل قبول است

  • علم شياطين از چه راهى است

  • در اثبات نبوت عامه علت اصلى لزوم پيغمبر

  • چرا بهمه افراد وحى نمى شود

  • قدم بيست و هشتم : در اثبات نبوت خاصه

  • قدم بيست و نهم : معجزه چيست

  • موجودات تدريجى براى ما تدريجى است ولى براى خدا دفعى است

  • ماديين بيچاره هستند

  • قرآن يا معجزه زنده جاويدان

  • دوم از جهت معارف و معانى قرآنست

  • حقيقت تمدن چيست ؟

  • نقش عظيم علماى دينى

  • امتياز خاص پيشگوئيهاى پيغمبران

  • خبرهاى حيرت انگيزيكه پيغمبر بسلمان فرموده

  • رمز اختلاف درجات پيغمبران

  • چرا پيغمبر هر زمانى بايد از همه مردم آنزمان اعلم باشد

  • تمدن ، هدف پيغمبران نيست بلكه وسيله است

  • نمونه اى از فضيلتهاى پيغمبر اسلام

  • چرا اسلام زكوه را اجبارى ، و انفاقهاى ديگر را اختيارى كرده است

  • قدم سى و پنجم : اسلام داراى سلطنت هست نه دولت

  • علت مهم پيشروى مسلمين

  • قدم و سى و ششم : قرآن تحريف لفظى نيافته ؛ ولى تحريف معنوى يافته

  • تلاش مذبوحانه ، يا يكى از موجبات اختلاف بين مسلمين

  • دومين قيام منافقين رياست پرست براى نابودى حقيقت اسلام

  • بخش چهارم : پيرامون امامت و ولايت

  • شفاعت مقاميست براى شفاعت كنندگان

  • آيا توبه بشفاعت احتياج دارد

  • هر پيغمبرى موظفست جانشين تعيين كند

  • امامت منصبى جعلى و جزافى نيست

  • حالت انتظار براى مسلمانهاى با ايمان ، طبيعى است

  • چرا دعاهاى كافرها و گنهكارها مستجاب ميشود

  • قدم سى و نهم : درباره مفهوم آخرالزمان ، و منشاء آن

  • آخرالزمان از چه وقت شروع شده

  • قدم چهلم : درباره وظائف مسلمين در آخرالزمان

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2665 / دانلود: 335
اندازه اندازه اندازه
دین و وجدان

دین و وجدان

نویسنده:
فارسی
دين و وجدان


دين و وجدان

مجموعه بحث هاى مرحوم آيت الله حاج شيخ عباس طهرانى (طاب ثراه)

تذكر و تشكر

بسم الله الرحمن الرحيم
كتابى كه ملاحظه ميفرمائيد برگزيده متشكل و منظمى است از درسهاى معنوى استاد روحانى و عالم ربانى مرحوم آيه الله حاج شيخ عباس طهرانى كه در كتابخانه مباركه مدرسه حجتيه قم افاضه ميفرمودند.
اين درسها كه درباره مسائل اعتقادى ، علمى ، عرفانى ، اخلاقى ، اجتماعى و انسانى بود، و حقايق اسلامى را در زمينه هاى اساسى روشن ميكرد، جلوه خاصى در حوزه علميه قم داشت ، و اثر عميقى در ضمير افراد با ايمانى كه جوياى حقيقتند گذاشت .
عده اى از فضلا كه علاقه خاصى باين درسها داشتند بعضى از قسمتهاى آنرا با حسن انتخاب خودشان نوشتند، و بصورت كتاب مرتب و منظمى درآوردند، وبنظر مبارك آن مرحوم رساندند، و ايشان هم در برخى موارد تغييراتى دادند و اصلاحاتى نمودند.
ولى چون عبارات كتاب غالبا پيچيده بود، بطوريكه استفاده از آن براى بعضى از افراد و طبقات مشكل ميشد، لذا اينجانب احمد محمدزاده طهرانى فرزند آن مرحوم در صدد بر آمدم كه براى انكه كتاب روشن و روان گردد و مورد استفاده عموم قرار گيرد آنرا بصورت بهترى در آورم ، و سپس ‍ بچاپ برسانم ، باينهجت از دانشمندان محترم حجه الاسلام آقاى سيد على فرحى كه از فيض بران و ارادتمندان صاحب كتاب هستند و از حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد رضا صاعد عموزاده ارجمند تقاضاشد كه بذل عنايت كنند و كتاب را با نظم و قلم مناسبترى كه بسبك نويسندگى روز نزديك باشد براى چاپ آماده نمايند، و باين ترتيب كتاب بصورت فعلى و با نظم و قلمى كه مشاهده ميشود در آمد و در دسترس علاقمندان گذارده شد.
اينجانب احمد محمد زاده طهرانى از مساعى ارزنده آندو بزرگوار تشكر ميكنم و توفيق بيشتر آنها را در راه انجام خدمات دينى از خداوند متعال ميخواهم .
قم - احمد محمد زاده طهرانى

سر آغاز

آيه الله حاج شيخ عباس تهرانى از علماء اعلام و مدرسين عاليمقام حوزه علميه قم و اصحاب اراك مرحوم آيت الله حايرى جامع معقول و منقول حاوى فروع و اصول و استاد علم اخلاق بوده است داراى طبع روان و ذوقى فراوان بود شعر كم ميگفت ولى نيكو ميسرود قصيده اى در مرثيه آيت الله خونسارى سرود كه مطلعش اين است :
آه و افغان كز كشاكشهاى اينچرخ كهن گشت اين عالم پر از رنج و غم و درد و محن تا آخر آن كه در ج ١ ص ١٥٩ كتاب آثار الحجه مذكور است .
ايشان در سال ١٣٠٩ ق در تهران متولد و در خدمت مرحوم سيد محمد تنكابنى و شيخ محمد حسين رشتى درس خوانده و در سال ١٣٣٧ بنجف مشرف و از محضر آيات عظام نائينى و عراق و مرحوم آقا شيخ اسماعيل محلاتى
استفاده كرده و در سال ١٣٣٩ ق به اراك آيه الله حاج شيخ عباس تهرانى آمده و از محضر درس آيه الله حايرى بهره مند شده و چون حوزه بقم منتقل گرديد ايشانهم بقم آمده و تا آخر عمر مرحوم حايرى در درس و بحت آنجناب شركت داشته و ضمنا تدريس سطوح فقه و اصول و معقول و گفتن درس اخلاق و اقامه جماعت و ترويج دين اشتغال و چند سالى هم بنابر دعوت مرحوم آيت الله حجت ره روزهاى جمعه در مدرسه مباركه حجتيه براى محصلين و طلاب درس اخلاق گفته و با خواندن دعاء شريف ندبه نورانيت و حال خوشى بحاضرين ميداد. و با اينكه غالبا مريض و بكسالت قلب و ريوى مبتلا بود تا اواخر عمر اين برنامه را تعطيل نكرد تا سال ١٣٨٥ قمرى كه دارفانى را وداع گفته و در نزديكى قبر مرحوم آيه الله حايرى مدفون گرديد. ديوانى در معارف الهيه و اخلاق عاليه دارد كه بسيار مغتنم و مفيد و شايسته طبع و نشر است زيرا كتابيست علمى و عرفانى و حكيمانه كه مطالب مهمه كلامى و مواعظ را بنظم درآورده است - و نگارنده آنرا ديده و از آن موعظه ذيل را انتخاب و تقديم اهل ادب نمودم .
بايد كه دمى غافل از آن شاه نباشى كو هست ز تو در همه احوال خبردار دائم بسوى تو نگران گوشه چشمش باغير تو او را نبود هيچ سر و كار تو مقصد مقصود وئى از همه عالم بشناس مقام خود و آداب نگهدار او يوسف وقتى و عزيز دو جهانى تا چند در اين چاه طبيعت شده اى خوار شهزاد مگر دور شدى از وطن خويش يكلحظه بخود آوطن خويش ‍ بياد آر اى طاير قدسى تو در اين دامگه دهر بهر دو سه دانه شده اى سخت گرفتار تو مرغ بهشتى و نمودند تو را حبس اندر قفس تن دو سه روزى زپى كار تو خضرى و دنيا ظلمات است حقايق آبحيوان جهدى وسرچشمه بدست آر در ظلمت شب كوشه خلوت دل فارغ ذكرى كن و فكرى كن و بين عاقبت كار بنشين بكنارى بدل پاك و ده انصاف تا كشف شود بر تو حقيقت رود انكار اينك بتو بدهم درى از بحر حقايق در حقه دل ضبط كن و نيك نگهدار از دوست مكن بخل و بدشمن مكن اظهار كاين راهزنان را نتوان كرد خبردار با دوست هم اندازه فهمش بكن ابراز در ظرف مكن بيشتر از ظرفيتش ‍ بار آن ذات كه شد مجمع هر گونه كمالات جز خير در او نيست چه در ذات و چه كردار سر چشمه فيض است از او فيض بجوشد درياى وجود است چه با وسعت و زخار
خواب عجيبى براى مرحوم تهرانى
يكى از موثقين و متدينين بنام آقا محمد تهرانى نيك بين ميگفت شبيكه مرحوم حاج شيخ عباس تهرانى فوت نمود تهران بودم خودم را بقم رسانيده ودر مراسم تشييع آنمرحوم شركت نمودم و بسيار ناراحت و متاثر از فقدان و مرگ وى بودم شب بعد از مرگ او خواب ديدم در خيابانى نظير خيابان صفائيه قم هستم و در آنجا منزل عالى ديدم پرسيدم از كسى اين منزل كيست گفت منزل آقا شيخ عباس تهرانى است و من متوجه بودم كه وى از دنيا رفته درب آن منزل رفتم در زدم زنى آمد درب را گشود گفت با كى كار دارى گفتم آقاى آشيخ عباس را ميخواهم رفت و برگشت ديدم كاغذى بمن داد آنرا گرفته ديدم اين رباعى در او نوشته است .
مهمان بساط حور و عين ميباشم هم خسته راه چون جنين ميباشم امشب ز ملاقات تو من معذورم اندوه مخور ز مؤ منين ميباشم فورا از خواب برخاستم ديدم اين شعر را حفظ دارم همان ساعت نوشتم كه از ياد نرود.

بخش اول : پيرامون مبدء اعلى

قدم اول : اثبات مبداء اعلى - اصل اولى انكار ناپذير

بسم الله الرحمن الرحيم
بر هر انسانى بحكم قطعى عقل و وجدان لازم است كه ، از روى آثار وجودى آشكار و پنهان موجودات عالم ، ذات و صفات و افعال حق تعالى را، تا حد امكان بشناسد.
در درجه اول بايد باين واقعيت توجه كنيم كه ، انسان باقتضاى فطرتش يقين دارد كه هيچ مصنوعى بدون صانع و هيچ موجودى بدون موجد بوجود نمى آيد(١) هر چند كه بى نهايت واسطه در وجود - يعنى مابه الوجود و آلت ايجاد كه بحكم وجدان ، وجود آن نيز از خودش نيست بلكه از موجد حقيقى است - داشته باشد.
و اين اصل ، كه وابستگى معلول بعلت ناميده مى شود، اصل فطرى و اولى انكار ناپذيريست ، كه اساس همه معارف الهى و همه علوم بشرى را، تشكيل مى دهد.
و بعبارت روشنتر: فطرت هر انسانى مى گويد: كه وجود هر موجودى مبدء وجود و سرچشمه هستى (يعنى ما منه الوجود(٢) اصلى و علت العلل حقيقى) ميخواهد، زيرا فطرت هر انسانى احساس مى كند كه واسطه در ايجاد، علت ايجاد نيست ، بلكه مجراى ايجاد است ، و روى اين اصل فطرى حكم ميكند كه با وجود واسطه در ايجاد باز هم هر موجودى بمبدء اصلى وجود كه سرچشمه هستى است احتياج دارد.
بلكه وى اين اصل فطرى حكم ميكند، كه هرچه واسط در ايجاد زيادتر شود، احتاج بمبدء وجود و سرچشمه هستى زيادتر مى شود، تا چه رسد به اينكه واسطه هاى بى نهايت و باصطلاح سلسله نامحدود فرض ‍ بشود.
بنابراين بر فرض هم كه سلسله نامحدود را بپذيريم ، باز هم احتياج هر موجودى بمنبع وجود و سرچشه هستى مسلم است ، بلكه در چنين فرضى ، فقر و فقير با لذات بيشتر و احتياج به غنى با لذات شديدتر است .
و باز روى اين اصل فطرى حكم مى كند، كه همانطوريكه وجود واسطه مانند قلم كاتب (كه باصطلاح ما به الوجود و آلت ايجاد است) عرضى است ، همينطور وجود ذى الواسطه ظاهرى همانند خود كاتب (كه باصطلاح ما منه الوجود و باعث ايجاد است) عرضى است ، يعنى هر دو از اين نظر مانند هم هستند كه علت اصلى كتابت نيستند و بعبارت ديگر عليت اصلى كتابت و نوشتن ، نه قلم است و نه نويسنده ، بلكه علت اصلى آن ، منبع وجودى هست كه هم بقلم و هم بنويسنده هستى داده است ، و شرائط كار آنها را فراهم كرده است ، بنابراين اگر چه قمل و نويسنده در طول يكديگر هستند زيرا قلم وسيله است و نويسنده بكاربرنده وسيله است ، ولى از نظر منبع وجود كه باندو وجود داده ، در عرض هم هستند زيرا هر دو مخلوق و مصنوع او هستند، منتهى منبع وجود روى حكمت مخصوصش ‍ قلم را بوسيله و آلت كرده ، و نويسنده را صاحب وسيله و بكار برنده آن نموده و با اينحال ميتوانست نويسنده را بطورى قرار دهد كه بدون وسيله قلم بنويسد بطوريكه در صفحات بعد روشن مى شود.
نتيجه اينكه ، انسان سالم و بى غرض چاره اى ندارد جز اينكه ، از روى فطرت و وجدان ، حكم قطعى نمايد بااينكه : در عالم وجود، منبع وجودى هست كه وجودش از خود او هست و از غير او نيست ، و او مى جودى هست كه علت اصلى ايجاد همه موجودات مى باشد، و سلسله همه موجودات به او مى رسد. البته اين موضوع كه بحقيقت چنين موجودى ميتون پى برد يا نه ؟
موضوع ديگرى است كه ربطى بحكم قطعى مزبور ندارد، زيرا حكم قطعى مزبور از اين اصل فطرى سرچشمه مى گيرد، كه اساسا هيچ موجودى بدون موجد و هيچ مصنوعى بدون صانع ، و هيچ مخلوقى بدون خالق ، و خلاصه هيچ معلولى بدون علت ، تحقق بلكه تعقل ندارد و با توجه باين اصل فطرى روشنست ، كه هر كسيكه بخواهد حكم قطعى مزبور را انكار كند بايد يا همه موجودات رامعدوم پندارد، ويا از زمره عقلا خارج گردد.

اولين مرتبه ايمان بغيب

و اولين مرتبه ايمان بغيب همين است ، كه انسان بحكم قطعى وجدان ميداند، كه يك موجود حقيقى غير محسوسى هست ، كه سررشته همه موجودات باو منتهى ميگردد.
و همين مرتبه است كه بان علم اليقين گفته مى شود، بلكه بيك حساب رؤ يت هم گفته مى شود، ولى رؤ يت با چشم دل نه با چشم سر، و يان بدانجهت است كه انسانهر موجودى را كه با چشم سر ميبيند، چون وجود آن را از خودش نميداند بلكه از موجد اصليش ميداند از اينرو، موجد اصليش را كه قائم بذاتست در حقيقت ، با چشم دل مى بيند، و حتى قبل از آن مى بيند.
بنابراين روايت معروف ما راءيت شيئا الا و راءيت الله قبله و بعده و معه - هيچ چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را پيش از آن و پس از آن و همراه آن ديدم - روايت مجملى نيست ، بلكه روايت روشنى است و گوياى همين معنى است كه ، چون آن موجد اصلى قائم بذاتست نه قائم بغير، از اينرو فنا ندارد بلكه پيش از هر موجودى بوده است و همراه آن و پس از آن هم خواهد بود بتفصيلى كه در قدمهاى آينده معلوم خواهد شد.

قدم دوم : آيا مى توان بكنه واجب الوجود رسيد؟

اين سؤ ال بسيار طرح مى شود كه : آيا مى توان بحقيقت و كنه چنين موجود قائم بالذاتى رسيد و او را بطور واقعى ادراك نمود؟ با نميتوان بحقيقت و كنه او رسيد و فقط مى توان اصل وجود او را ادراك نمود؟
براى انكه باين سؤ ال پاسخ بدهيم ، در درجه اول بايد ببينيم كه اساسا صاحب ادراك چه نوع امورى را ميتواند ادراك نمايد؟

ادراك هر چيزى نمونه اى از آن چيز ميخواهد

بطور كلى بايد گفت كه صاحب ادارك هيچ حقيقتى از حقائق عالم را، نميتواند ادراك نمايد، مگر اينكه نمونه اى از آن حقيقت در وجود خودش ‍ داشته باشد، تا بتوسط آن نمونه «هر چند كه از باب ذره و خروار باشد»، بتواند حقيقت مورد نظرش را ادراك نمايد.
مثلا اگر انسان نمونه اى از عالم جسم و جماد در وجود خودش نداست ، هرگز نمى توانست حقيقت جسم و جماد را ولو بطور مختصر درك كند، و همينطور اگر نمونه اى از عالم نباتى يا حيوانى يا انسانى نداشت ، هرگز نميتوانست حقيقت اين امور را ولو بطور مختصر درك كند، و بجهت همين قانون طبيعى و قطعى است كه حيوان نميتواند صفات انسانى را درك كند زيرا حيوان نمونه اى از عالم انسانى ندارد بلكه انسان را مانند خودش ‍ جنبنده اى مى پندارد كه فقط تفاوت ظاهرى مختصرى با او دارد (حيوانرا خبر از عالم انسانى است) و خلاصه تا چيزى در وجود صاحب ادراك مانند انسان نمونه نداشته باشد محالست كه حقيقت آن چيز بارى او روشن شود مگر اجمالا و مفهوما.
و بملاحظه همين قانون بايد گفت كه چون انسان موجودى قائم بغير است كه از موجود حقيقى قائم بذات نمونه اى ندارد، از اينرو محالست كه بكنه او پى ببرد و حقيقت او را بطور واقعى ادراك نمايد.
بر ذات محيط و حكمت وى موجود محاط كى بردپى محدود كجا و غير محدود در امر محال بحث تا كى و بهمين جهت است كه گفته مى شود انسان نمى تواند اسم ورسمى براى خدا تعيين كند، مگر بهمان طور و اندازه ايكه خود او تعيين كرده است ، و بعبارت ديگر گفته ميشود اسماءالله توقيفى است يعنى هيچكس نبايد و نميتواند نام و نشان بخصوصى با ادراك خودش روى او بگذارد.
و باز بهمين جهت است كه خداوند متعال چون ميداند كه انسان نميتواند ذات او را ادراك نمايد از اينرو، از مقام ذاتش با ضمير مبهمى كه در فارسى «او» گفته ميشود تعبير مى فرمايد مثل «قل هو الله احد» و هوالذى انشاء لكم السمع و الابصار و لافئده (٣) و آيات ديگريكه بحقيقت و ذات او فقط اشاره ميكند و باين ترتيب بما ميفهماند كه او بالاتر از حد احساس و ادراك تفصيلى بشر ميباشد.

قدم سوم : امتياز انواع و مسئوليت خاص انسان

انسان بواسطه امتياز مهم قوه فكرى كه باو عطا شده از حيوانانت ديگر ممتاز گشته است و بخاطر همين قوه است كه به انسان «حيوان ناطق » گفته ميشود در برابر اينكه حيوانات ديگر «حيوان صامت » گفته ميشود(٤)، زيرا آنها قوه فكرى كه بخواص اشياء پى ببرند و در عالم ملك و ملكوت تصرف نمايند ندارند و باين جهت است كه ترقى و تنزل هم ندارند.
و بعبارت ديگر همه حيوانات محدود بحد خاصى هستند، كه محالست از آن تجاوز نمايند و در عين حيوانيت بمرز انسانيت برسند و قوه فكرى و نفس ناطقه بيابند همانطوريكه براى نباتات نز محالست كه در عين نباتيت ، بمرز حيوانيت نزديك شوند و قوه حس و حركت ارادى بيابند، همچنانكه براى جمادات نيز محال است كه با فرض جماديت ، به مرز نباتيت درآيند و قوه ناميه و حالت رشد بيابند.
و بجهت همين قوه هاى مختلف و باصطلاح فصلهاى مميز است ، كه موجودات ، نوعهاى گوناگونى شدند و از يكديگر ممتاز گشتند، وگرنه باقطع نظر از اين فصلهاى مميز، همه موجودات يكنوع ميشدند و امتيازى بغير از عوارض شخصى پيدا نمى كردند.
و روشن است كه با وجود اين فصلهاى مميز كه موجودات را نوعهاى گوناگونى كرده بهيچوجه نمى توان گفت كه نباتات يك نوع از جماداتند و در عرض آنهايند يا حيوانات يكنوع از نباتاتند و در عرض آنهايند، و يا انسانها يكنوع از حيواناتند و در عرض آنهايند.
و اينكه در اصطلاح منطقى ها، هر كدام را يك نوع از مراتب جلوتر مى خوانند، با نظر اجمالى است ، يعنى با اين نظر است كه مثل انسان را مقيد بفصل مخصوصش كه نطق است ملاحظه نمى كنند بلكه انسان را بعنوان اينكه خواص حيوان را هم دراد ملاحظه مى كنند، با اين ملاحظه است كه مى گويند: انسان نوعى حيوان است و همينطور ميگويند حيوان نوعى نبات است و يا نبات نوعى جماد است ، والا اگر فصل مميز انسان را كه خصوصيت امتياز اوست ملاحظه كنند، در آنصورت انسان را بطور مطلق يك نوع حيوان نخواهند گفت و همينطور حيوان را يكنوع نبات و نبات را يكنوع جماد نخواهند گفت ، بلكه خواهند گفت :
نوع نباتات ، بواسطه سعه وجودى بيشتر و آثار وجودى مهمترش ، نوع خاصى است كه از ساير جمادات ممتاز ميگردد، چون هيچيك از جمادات شرافت آنرا كه خاصيت نمو است ندارند.
و همينطور نوع حيوانات كه بواسطه حس و حركت اراديش ، آثار بالاترى دارد نوع خاصى است ، كه از همه نباتات ممتاز ميگردد، و همچنين يكفرد انسان ، بواسط فصل انسانيش كه قوه فكرى اوست ، نوع خاصى است كه از همه حيوانات شريفتر و مهمتر ميشود و قابليت ترقى توصيف ناپذيرى پيدا ميكند.
و طبيعى است كه اين فصل انسانى ، بواسطه نامحدود بودنش از همه فصلهاى محدودى كه در موجودات ديگر است بالاتر است و بهمين جهت است كه در هر دوره اى ترقيات حيرت انگيزى در همه زمينه ها كرده و ميكند، تا اينكه درايندوره ، در زمينه هاى فنى و ظاهرى باندازه اى ترقى كرده كه بخيال تصرف در كرات آسمانى افتاده است ، و سرانجام نيز بچنين توفيقى نائل مى شود و موجودات آن كرات را با موجودات زمينى پيوند ميدهد و تحولات شگرفى در بخش هاى مختلف زندگى بوجود مى آورد.
نتيجه اينكه انسان موجودى است كه با قوه فكريش از همه موجودات ممتاز گشته و راه و هدف و مسئوليت خاصى يافته كه در اثر آن لازم است كه بابال و پر نيروى فكريش تا آنجا كه ميتواند پرواز كند، و همانطوريكه درعالم محسوسات و طبيعيات پرواز كرده و ميكند، همينطور در موجودات حقيقى نامحسوس هم كه علل محسوساتند، و از روى وجدان و برهان ناچار شده وجود آنها را و عليت آنها را بپذيرد بايد تا آنجا كه ميتواند پرواز كند، وگرنه در پيشگاه وجدانش و خالق وجدانش مسئول مى گردد، و بالاخره روزى از او مؤ اخذه ميشود.
البته بيان چگونگى مسئوليت انسان در ضمن قدمهاى بعد مى آيد.

قدم چهارم : صفات سلبى خدا چگونه ثابت مى شود

پس از اينكه انسان خالق يكتار را كه قائم بالذات و سرچشمه موجودات عالم است ، از روى وجدان و فطرت و با چشم عقل و قلب ديد و چاره اى جز تصديق قطعى او نيافت ، بايد طائر فكرش را، تا آنجا كه ميتواند، در اطراف او پرواز دهد هر چند كه بكنه او نرسد.

دو نوع وجود و دو نوع آثار

و در هنگام اين پرواز، نخست بايد بداند كه موجود بالذات با موجود بالغير دو نوع و جودند كه هر كدام آنها لوازم مخصوصى در نقطه مقابل لوازم ديگرى دارند، به اين معنى كه :
موجود بالغير چون معلول غير است ، رتبه اش رتبه ثانويت و تبعيت است و در برابر آن ، موجود بالذات است ، كه مقامش مقام اوليت و استقلال است و از اينجهت كه مقام اوليت دارد بايد گفت كه قبلى براى او تصور نميشود، زيرا اگر قبلى براى او تصور باشد مقام اوليت نخواهد يافت ، بلكه مقام ثانويت خواهد يافت .
و از اين جهت كه مقام استقلال دارد يعنى وجودش ذاتيست و از خودش ‍ ميباشد باى دگفت كه فنائى براى او تصور نميشود زيرا فنائى براى اوتصور نميشود زيرا فناى او با مستقل بودن و قائم بذات بودن او بكلى منافات دارد.

چرا وجود خدا ذاتى و سرمدى است نه عرضى و فانى

علاوه بر اين فناى او يا از خودش مى باشد يا از غير خودش شكى نيست كه محالست فناى او از خودش باشد، زيرا محال است كه موجودى آنهم موجود مستقل و قائم بذات باعث عدم خودش بشود، و همينطور شكى نيست كه محالست فناى او از غير خودش باشد زيرا محالست كه موجودى متسقل و قائم بذات بدست موجود ديگرى معدوم بشود چون اگر بدست موجود ديگرى معدوم بشود در آنصورت مستقل و قائم بذات نخواهد بود، و اين برخلاف دريافت وجدان است كه در قدم اول روشن گشت .
از اينرو بايد گفت كه آن موجود قائم بذات نه قبلى دارد و نه بعدى و بعبارت ديگر نه فنائى در گذشته داشته است و نه زوالى در آينده دراد و باز بعبارت ديگر او هميشه بوده است و هميشه خواهد بود و همينست معناى اءزليت و ابديت و سرمديت او.
و از لوازم چنين وجودى اينستكه وجود او، وجود محض و محض وجود باشد، و بتعبير ديگر ذاتى او بلكه عين ذات او باشد، و نتيجه چنين چيزى اينستكه حالست وجود او از او سلب شود، زيرا اصولا محالست كه چيزى از ذات خودش سلب شود، و باين جهت ا ست كه باو واجب الوجود مى گوئيم در مقابل ممكن الوجود كه وجودش ناقص و عرضى است ، و ممكن است از او سلب شود و ميشود.

چرا مركب نيست ؟

واز اينجا روشن ميگردد كه آن موجود قائم بالذات ، كه وجود محض و واجب الوجود است مركب نميباشد. زيرا اگر مركب باشد بايد جزء او، يا عدم محض باشد يا وجود غيرى باشد يا وجود مستقل باشد.
تركيب وجود محض با عدم محض محالست زيرا اجتماع نقيضين است ، و همينطور تركيب وجود محض با وجود غيرى محالست ، زيرا وجود غيرى در طول وجود ذاتى است نه در عرض او، و بعبارت ديگر وجود غيرى پس ‍ از وجود ذاتى بوجود مى آيد باين جهت وجود ذاتى پيش از وجو غيرى هم تام است .
علاوه بر آن وجود غيرى در نقطه مخالف وجود ذاتى هست و بديهيست كه محالست چيزى با چيز ديگرى كه در طول او و در نقطه مخالف او هست تركيب شود و همينطور تركيب وجود محض با وجود استقلالى ديگر محالست زيرا وجود محض آنستكه همه دائره وجود را بگيرد باينجهت ممكن نيست وجود استقلالى ديگرى در قبال او بماند تا با او تركيب بشود.
بنابراين بايد گفت واجب الوجود هيچگونه جزئى و تركيبى ندارد و بعبارت ديگر از هر جهت بسيط و مطلق است ، هم مصداقا و هم مفهوما، هم در وجود خارجى و هم در وجود ذهنى .

چرا محدود نيست ؟

و همچنين بايد گفت واجب الوجود كه وجود محض بسيطى هست بهيچ چيزى محدود نمى باشد، زيرا اگر بچيزى محدود باشد ناقص الوجود مى شود و در نتيجه محتاج بتكميل كننده اى ميگردد كه نقص او را برطرف نمايد و او را كامل الوجود گرداند، و بعبارت ديگر ممكن الوجودى مى گردد كه براى بقايش لازمست بواجب بالذات نامحدودى تكيه كند، و گرنه معدوم مى شود از اينرو بايد گفت ممكن نيست بچيزى محدود باشد.

چرا جسم نيست ؟

و چون واجب الوجود به چيزى محدود نمى باشد از اينرو جسم هم نمى باشد. زيرا هر جسمى محدود بابعادى هست كه بان عرض و طول و ارتفاع گفته ميشود و ديديم كه واجب الوجود هيچگونه حدى نمى تواند داشته باشد.

چرا مرئى نيست ؟

و چون جسم نسيت از اينرو با چشم حس ديده نمى شود، زيرا با چشم حس فقى جسم را مى توان ديد كه بعد و حد دارد نه چيزى را كه جسم نيست و بعد وحد ندارد.

چرا متعدد نيست ؟

و چوم جسم قاتل ديدن نيست بكله وجود نامحدود بسيطى است از اينرو متعدد هم نميباشد. يعنى براى او دوم و سوم و باصطلاح شريك و نظير نمى باشد بلكه تعقل هم نمى شود، زيرا لازمه وجود نامحدود بسيط اينستكه هيچ چيزى متحقق و متصور نشود مگر ا ينكه او واجد آن چيز باشد، چون اگر فاقد آن باشد محدود و مقيد ميگردد و اين مخالفت وجدان و برهان پيش است .
باينجهت بايد گفت كه دومى و سومى كه براى او تصور بشود اگر ممكن الوجود است كه مخلوق او هست نه شريك او، و اگر واجب الوجود است كه در حقيقت خود او هست نه شريك او، و بعبارت ديگر بايد گفت براى او شريكى نيست و نميتواند باشد، بخصوص كهه اگر براى او شريكى باشد قهرا اختلاف سليقه ويرانكن با او پيدا ميكند زيرا دو ئيت در ذات خواه ناخواه دوئيت و اختلاف در سليه و آثار مياورد، و در نتيجه نظام واحد عالم را بر هم مى زند و آنرا در معرض دگرگونى و نابودى مياندازد، و اين همان چيزيست كه قرآن ميفرمايد لو كان فيهما الهه الا الله لفسدتا يعنى اگر در زمين و آسمان اگر خدايانى غير از او باشد بدون شك فاسد و ويران ميگردد.


۱
دين و وجدان

چرا حال و محل نيست ؟

با توجه بمطالب مزبور اين نكته هم روشن مى شود كه واجب الوجود نه محل وجود ديگر است و نه حال در وجود ديگر زيرا وجود ديگر اگر واجب الوجود باشدكه همانطوريكه گفتيم اصلا امكان تحقق ندارد تا حال يامحل او گردد. واگر ممكن الوجود باشد كه مسلما مخلوق او و باصطلاح موجود غيرى خواهد بود و چون موجود غيرى در نقطه مخالف موجود ذاتيست از اينرو محالست كه حال يا محل او گردد.

چرا جوهر و عرض نيست ؟

و همچنين اين نكته نيز روشن مى شود كه واجب الوجود جوهر يا عرض هم نيست ، زيرا جوهر يا عرض از اقسام موجود غيرى است يعنى بنابر اصطلاح معروف ، هر موجود غير يكه در مرتبه اول از طرف موجد حقيقى بوجود آيد جوهر است ، مانند اصل وجود جمادات و نباتات و حيوانات و انسان ، و هر موجود غيرى كه در مرتبه دوم از طرف موجد حقيقى بوجود آيد عرض است مانند رنگها و بوها كه بايد در مرتبه اول چيز يبودجود آيد تا رنگها و بوها در آنها ظهور پيدا كند.
بنابراين هر دو (يعنى جوهر و عرض) غيرى ، و موجد بالذات از مقسم آنها خارج است يعنى واجب الوجود كه موجود حقيقى است نه جوهر است و نه عرض ، مگر اينكه جوهر را بر خلاف اصطلاح معروف بمعناى مستقل در وجود بگيريم ، كه در اين صورت بر ذات واجب الوجود اطلاق خواهد شد، ولى نظر باينكه چنين معنائى بر خلاف اصطلاحست ، از اينرو جوهرهم باو نميتوان گفت ، علاوه بر اين جوهر محل عرض است و عرض حال در جهر است ، و در چند سطر پيش ديديم كه ذات حق تعالى نه حال است و نه محل است ، پس نه جوهر است و نه عرض .
نتيجه ايكه از اين قدم ميگيريم اينستكه
نه مركب بود و جسم نه مرئى نه محل بى شريك است و معانى تو غنى دان خالق بيمعانى بودن واجب الوجود در قدمهاى بعد روشن ميگردد

قدم پنجم : صفات كمال خدا چگونه ثابت مى شود

در قدم پيش قسمتى از صفات سلبى قائم بالذات را روشن نموديم و ديديم كه جامع بين صفات سلبى او، عدم فقر و احتياج است ، كه لازمه قطعى وجود ذاتى او مى باشد و بعبارت ديگر ريشه همه صفات سلبى او اينستكه : او غنى بالذاتيست كه در وجودش هيچگونه فقر و احتياجى اصلا و ابدا نيست و نبايد باشد، و گرنه موجود بالغير مى شود كه بايد قائم بالذات ديگرى تكيه كند.
بنابراين تا اينجا در مقام رفع نواقص بوديم و بوجدان خود يافتيم كه : عله العلل حقيقى و ما منه الوجود اصلى ، بايد بهيچوجه نقصى نداشته باشد، و بتمام معنى سزاوار سبوح و قدوس باشد.
اكنون بايد ببيان كمالات ذاتى او كه صفات ثبوتى است بپردازيم ، و با دقت و فكر قدم برداريم ، تا كمالاتى را كه شايسته اوست ثابت كنيم و تا حد امكان بشناسيم ، ولى پيش از بيان مطلب بايد اين نكته را گوشزد كنيم كه :
چون وجود حق تعالى بينهايت است از اينرو كمالات او هم بى نهايت است ، زيرا كمالات او كه صفات ثبوتيست امور وجودى هست ، و طبيعى است كه كمالات هر موجودى تابع وجود او هست ، باينمعنى كه ، اگر موجودى محدود شد كمالات او هم ضمنا محدود ميشود، و اگر موجودى نامحدو شد كمالات او هم ضمنا نامحدود و بينهايت ميشود، و چون وجود حق تعالى بطوريكه در قدمهاى پيش ثابت شد نامحدود است ، از اينرو بايد گفت كه كمالات او هم نامحدود و بينهايت است .
و ببيان ديگر مى گوئيم ، اگر موجودى نقص وجودى نداشته باشد بايد نقص ‍ كمالاتى هم نداشته باشد زيرا كمالات جنبه وجودى دارد، باينجهت نقص و محدوديت كمالات باعث مى شود كه وجود صاحب كمالات هم نقص و محدوديت بيابد، و روشن است كه نقص و محدوديت باريتعالى برخلاف دريافت وجدانست كه در قدمهاى پيش روشن گشت .
و خلاصه كمالات موجود بينهايت نيز، مانند خود آن موجود، بينهايت است ، و اگر چه اصول اين كمالات چند صفت كمال است ولى در ضمن هر كدام آنها، كمالات ديگر هم نهفته است كه در قدمهاى بعد توضيح مى دهيم ، ولى پيش از توضيح آنها، نخست بايد اصل كمالات او را اثبات بنمائيم . براى اين منظور ميگوئيم :
با همان قدمى كه در زمينه اثبات اصل وجود عله العلل برداشتيم ، با همان قدم بايد اصل كمالات او را اثبات بنمائيم ، تا وجدانى شود و باعث يقين گردد.
و قدمى كه در آن زمينه برداشتيم اين بود كه گفتيم : باتوجه بوجود موجودات عالم چاره اى نداريم جز اينكه سرچشمه وجود آنها را كه «علت العلل » و «ما منه الوجود اصلى » است بپذيريم ، زيرا اگر نپذيريم لازم مى شود بگوئيم كه موجودات عالم خود بخود موجود شده اند، و بديهى است كه چنين چيزى برخلاف وجدان و فطرتست ، زيرا وجدان و فطرت قطع ميگويد، محالست موجودى از موجودات عالم خود بخود و بدون علت بوجود آيد.
در اين زمينه همينطور ميگوئيم و بايد بگوئيم كه : با توجه بكمالات موجودات عالم چاره اى نداريم جز اينكه كمالات آن سرچشمه وجود را، كه سرچشمه اين كمالات است ، بپذيريم و گرنه گرفتار محذور پيش ميشويم يعنى لازم مى شود بگوئيم كه اين همه كمالاتى كه در موجودات عالم هست ، خود بخود و بدون علت موجود شده است ، بديهيست كه چنين چيزى با اصل وجدانى و فطرى ، بستگى معلول بعلت منافات دارد.
و بعبارت ديگر اگر در مورد كمالات عالم بتوانيم چنين چيزى را بپذيريم كه خود به خود و بدون علت موجود شده اند، بايد دراصل وجود موجودات عالم هم بتوانيم چنين چيزى را بپذيريم ، و چون در آنجا نتوانستيم چنين چيزى را بپذيريم در اينجا هم روى همان ملاك نمى توانيم بپذيريم و نبايد بپذيريم بلكه بايد تصديق كنيم كه هر كمال و جمالى كه در موجودات محدود عالم هست بايد در مبداء و سرچشمه (ما منه الوجود) آنها هم كه خالق يكتا هست باشد، بلكه بايد بطور كاملترى كه با وجود نامحدود او متناسب باشد، بحكم وجدان و فطرت هيچ چاره اى جز اين نيست .

قدم ششم : صفات كمال خدا را از چه راهى بشناسيم !

در پيش اشاره كرديم ، كه بحكم فطرت و وجدان ، لازمست كه كمالات پروردگار را، تا حد امكان بشناسيم ولى پيش از شروع باين شناسائى ، بايد ببينيم كه كمالات پروردگار را، اساسا چگونه مى توانيم بشناسيم .
كمالات پروردگار را، ميبايد در درجه اول از راه توجه بكمالات خودمان بشناسيم زيرا كمالات خودمان در حقيقت گوشه اى يا نمونه و آيينه اى از كمالات اوست هر چند كه يان گوشه يا نمونه بسيار كوچك بلكه بى نهايت كوچك باشد از اينرو لازمست كه در درجه اول نظرى بحال خودمان ، يعنى بچگونگى كمال انسان بيفكنيم .
انسان بالوجدان خودش را داراى علم و قدرت و اختيار و اراده مى بيند، ولى با توجه بسير طبيعى كودكان خودش يا ديگران يقين مى كند كه هنگاميكه از رحم مادر بيرون آمده ، هيچكدام از اين صفات كمال را نداشته است بلكه بتدريج باو عطا شده است .

علم و قدرت شبه طبيعى يا نخستين اثر حيات

نخستين كمال كودك علم و قدرت است ، كه از هنگام ولادتش بصورت ساده اى ظاهر و نمايان ميگردد هر چند كه در آن هنگام باين علم و قدرت توجه نداشته و بعدا توجه پيدا ميكند.
علم و قدرت او در ابتدا باين كيفيت بود كه همينكه مادرش پستان بدهان او ميگذارد بقلب نورس او ميافتاد كه پستان را بمكد و شير را جذب كند، و سپس ، بقلب او ميافتاد كه شير را فرو برد، پس اولا علم بسيطى پيدا كرد باينكه ، با مكيدن پستان شير جذب مى شود و با فرو بردن آن وارد بدن مى گردد و ثانيا قدرت اندكى يافت ، كه بتوسط آن عمل مكيدن و فرو بردن شير را انجام ميداد.
و همينطور است كيفيت پيدايش صفات و افعال ديگر كودك مانند گريه كردن و خنديدن ، و شنيدن و ديدن ، و دست و پا حركت دادن ، و دست بديوار گرفتن و راه رفتن ، و كلمات و جملاتى مانند بابا و مادر، با لغت فارى يا با لغتهاى ديگر تركيب نمودن ، كودك در همه اين كارها كه وسيله تحقق مقاصد طبيعى او ميشود اول علم پيدا مى كند وسپس قدرت عمل .
براى بررسى اين مطالب ، بايد بكتابهائى كه درباره پرورش انسان از نظر بدنى و روانى گفتگو مى كند، مانند كتابهاى فيزيولوژى و روانشناسى مراجعه كرد ولى براى پيشرفت قدم ما در اين زمينه ، توجه بهمين مقدار كافيست كه انسان از آغاز كارش كه لحظات اول زندگى كودك است علم و قدرت نداشته است ، بلكه بتدريج علم و قدرت پيدا كرده است و مى كند، و با بالهاى ايندو كمال بمقاصد طبيعى خودش مى رسد، و بحياتش ادامه مى دهد و الا با قطع نظر از ايندو كمال نه ميتوانست بمقاصدش برسد و نه ميتوانست بحياتش ادامه بدهد، و بديهيست كه هر چه ايندو كمال در كودك بيشتر بشود بهمان نسبت مايه حيات او هم بيشتر مى شود و هستيش كاملتر مى گردد، تا اينكه بمرحله بالاترى ميرسد كه در آن مرحله عم و قدرتش را بطوريكه خواهيم ديد از روى اختيار و اراده بكار مى اندازد.
در ضمن بايد بدانيم كه اين مرتبه از عمل و قدرت ، كه براى مرحله اول زندگى انسان گفتيم مخصوص انسان نيست بكله حيوانات هم در اين قسمت با ايشان شريكند.
و باينجهت است كه باين مرتبه از علم و قدرت علم و قدرت اصطلاحى گفته نمى شود، بلكه علم بسيط و قدرت موهوبى و بتعبير ديگر قواى طبيعى گفته ميشود مانند قوه درك گرسنگى و تشنگى كه انسان يا حيوان را بتحصيل غذا و آب ميكشاند.
ولى اين قوا با اينكه طبيعى انسان و حيوان است ، با اينحال طبيعى صرف نيست كه مثلا، مانند قوه سوزندگى آتش بطور قهرى انجام گيرد، زيرا آتش ‍ بصرف اينكه بشى ء قابل سوختن برسد آنرا ميسوزاند، ولى پستان مادر بصرف اينكه بدهان كودك برسد شير را ببدن او جذب نمينمايد، بلكه براى جذب شير بايد مكيدن كودك هم واسطه شود، و مكيدن كودك چنانكه گفتيم عملى نمى گردد مگر اينكه ، اولا علم پيدا كند كه با مكيدن شير جذب مى گردد، و ثانيا قدرت پيدا كند كه شير را بمكد.
و شاهد بر اينكه عمل و قدرت مزبور، طبيعى صرف نيست بلكه شبه طبيعى است اينستكه ، پس از چند ماه كه كودك رشد مختصرى يافت و امور ديگرى درك كرد، ميتواند علم و قدرت مزبور را بكار نياندازد، مثل اينكه پستان را در هنگامى كه قهر مى كند قبول نمينمايد، و با اينكه بان احتياج دارد از روى اراده آنرا نميگيرد و باصطلاح واميزند.
بنابراين معلوم يم شود كه قوه مكيدن شير، مانند قوه ماسكه و هاضمه و دافعه نيست كه طبيعى صرف و باصطلاح اضطرارى باشد، تا در نتيجه در هر حالت و هر هنگامى ، و بدون اراده و توجه كودك انجام گيرد بلكه تا حدودى با توجه و اراده او انجام مى گيرد بخصوص از هنگامى كه رشد مختصرى مى كند كه از اين هنگام بخوبى احساس مى شود كه كودك قادرست كه مثلا در حالت قهرش از مكيدن شير خوددارى كند و آنرا از روى ميل ثانويش ترك نمايد.
آرى تا هنگامى كه كودك رشدى نيافته و امور ديگرى را درك ننموده ، باقتضاى طبيعتش اقدام جدى براى مكيدن شير ميكند، بطوريكه مكيدنش ‍ ظاهرا مانند فعلهاى اضطرارى و طبيعى صرف بنظر ميرسد.

پيدايش اختيار يا مزيت اولى و اصلى انسان

بهرحال پس از اين مرحله كودك باز هم ترقى ميكند تا بمرحله بعدى ميرسد بمرحله ايكه در اءن اراده ناشسى از اختيار پيدا مى كند و اگر چه كودك در مرحله قبلى هم بطورى كه گفتيم اراده اى داشت و لى آن اراده ، اراده اى شبه اضطرارى بود، باين معنى كه تا نفعى را درك مى كرد، فورا و بدون اينكه فكرى نمايد اعمال قدرت مى كرد، مگر اينكه مانعى در برابر خودش ‍ احساس مينمود كه در آنصورت از روى ناچارى اعمال قدرت نميكرد اما در اين مرحله اراده اختيارى پيدا مى كند، و قدرتش را از روى اختيار اعمال مى كند و خلاصه در حدود خودش صاحب اختيار مى گردد. بطوريكه بسيار اتفاق مى افتد كه بخاطر نفع بزرگترى كه درك نموده از نفعى كه به نظرش ‍ كوچكتر است مى گذرد، و نفع مثلا بزرگتر را دنبال ميكند و باصطلاح اختيار و انتخاب مى نمايد و اين مرحله در هنگاميست كه حالت قهر و آشتى كامل ؛ راو ظاهر مى گردد كه البته زمان آن در كودكان مختلف و متفاوت است ، ولى غالبا در حدود دو سالگى هست .
در چنين هنگامى بسيار ديده ميشود كه كودك از باب مثال يكر چيز خوراكى را كه در برابرش هست اراده ميكند ولى همينكه ميخواهد اعمال قدرت نمايد و دستش را بسوى آن ببرد اگر يكنفر مانعش بشود و مثلا بدستش بزند حالت اعراض در او پيدا ميشود، و در اثر همين اعراض كه قهر ناميده مى شود از اراده اولش منصرف مى گردد، و حتى بطورى ناراحت مى شود كه اگر دوباره همان چيز خوراكى را باو بدهند غالبا قبول نميكند و عقب ميرود، يعنى با اينكه ميل نخستينش متوجه بآن بود با اينحال از روى اختيار از آن ميگذرد، مگراينكه اصرار زيادى باو بشود كه در نتيجه حالت قهرش ‍ برود و مجددا بر طبق ميل نخستينش اراده كند و اعمال قدرت نمايد.
و اينست صفت اختيار كه در حيوانات نيست ولى در انسان از حدود دو سالگى بوجود مى آيد، و بعبارت ديگر اين صفت از ويژگيهاى مهم انسانست كه بواسطه توسعه ادراكات او تجلى مى كند، و ريشه اين صفت اينستكه انسان طبعا عزت خواه است ، باين معنى كه فطرت انسان اينطوريست ، كه هر چيز را با عزت مى خواهد و در صورتى كه با ذلت تواءم باشد نسبت بآن بى ميل ميشود، بطوريكه غالبا از آن صرف نظر ميكند هر چند كه نفع طبيعيش را در آن ببيند بر عكس حيوان كه عزت و ذلت برايش ‍ فرقى نمى كند، و نفع طبيعيش را در هر صورت و تا حدامكان دنبال مى كند.
خلاصه صفت اختيار از مختصات انسان است بخلاف دو صفت قبلى علم و قدرت ، كه چنانچه گفتيم از مختصات انسان نيست بلكه در حيوانات هم هست منتهى در حيوانات نظر باينكه قابليت كمى دارند، دو صفت مزبور هم در آنها رشد كمى پيدا مى كند ولى در انسان چون محدوديت ندارد و قابليتش بخصوص در زمينه فراهم بودن شرايط بسيار زياد است ، از اينرو دو صفت مزبور هم در او رشد بسيار زيادى پيدا مى كند.
بنابراين انسان در مورد دو صفت مزبور، از نظر چگونگى و اندازه و باصطلاح از نظر كمى و كيفى ممتاز ميشود نه از نظر اصلى ولى در مورد صفت اختيار از نظر اصل اين صفت ممتاز ميشود، زيرا اين صفت بطوريكه ديديم فقط در انسان هست و بهيچوجه در حيوان نيست .

چگونگى استقلال يا مبدء بلوغ و تكامل انسان

بهرحال در هنگام تكميل نسبى سه صفت ، علم و قدرت و اختيار، انسان قابل امر و نهى مى شود و بشر افت تكليف و مسئوليت كه بمعنى عهده دارى وظيفه اجتماعى و هدايت اهلى است مفتخر ميگردد، و در راه تكامل ميافتد، و اين در هنگامى است كه انسان بدنبال تكميل نسبى سه صفت نامبرده ، صفت چهارمى بنام استقلال
۲
دين و وجدان

قدم هشتم : كمالات خدابطور كلى چگونه است ؟

كمالات خدا مانند ذاتش نامحدود است و از سنخ كمالات بشر نيست .
پس از اينكه بوجدان خود يافتيم ، كه ذات علت العلل وجود محض ‍ نامحدودى هست كه نميتوان بكنه و حقيقت او پى برد، و فقط ميتوان ، با توجه باثار علمى و حياتى او، بعلم و قدرت و حيات او اجمالا واقف گشت ، اكنون ميگوئيم كه :
چون همه صفات كمال ، امور وجودى است و ذات علت العلل هم وجود نامحدودى است كه هر چه وجود باشد دارد از اينرو بايد همه صفات كمال را هم داشته باشد، زيرا در غير اينصورت محدود و فاقد و محتاج ميگردد، و از جنبه علت العلل بودن خارج ميشود، و همچنين بايد همه صفات كمال يا بملاحظه خودش يا بملاحظه منشاءش عين ذاتش باشد و زائد برذاتش ‍ نباشد، زيرا اگر زائد بر ذاتش باشد بازهم در مرتبه ات ، محدود و فاقد و محتاج ميگردد، و از جنبه علت العلل بودم خاج مى شود(٧).
و چون اصل وجود او نامحدود است پس بايد صفات كمال او هم كه عين ذات اوست نامحدود باشد، و گرنه لازم ميآيد كه وجود او از نظر كمالات ناقص و محدود گردد، و اين برخلاف دريافت وجدان است ، بخصوص كه وجد نامحدود او وجود واحد بسيطى هست ، از اينرو آنچه دارد قهرا در همه وجود واحدش دارد.
و با توجه باينكه محالست كه كسى بحقيقت وجود او پى ببرد، زيرا محدود راهى بنا محدود ندارد، پس بهمين دليل بايد گفت كه محال هم هست كه كسى بحقيقت صفات او پى ببرد، زيرا صفات او هم ، چنانكه ديديم ، مانند وجود او نامحدود است ، و باينجهت حقيقت وجود او از حيطه ادراك موجود محدود بيرونست ، بنابراين بايد گفت كه ، هم ادراك حقيقت وجود او، و هم ادراك حقيقت صفات او، منحصر بخود او هست ، و براى ما هيچگونه راهى براى ادراك حقيقت وجود او يا حقيقت صفات او نيست ، و فقط اين مقدار هست كه اصل وجود او و صفات كمال او را ادراك ميكنيم ، و هينطور ادراك ميكنيم كه وجود او و صفات كمال او ماند و جود بشر و صفات كمال بشر نيست كه مقدمه و وسيله بخواهد بلكه تفاوتهائى با آن دارد، چنانكه علم حق تعالى حضورى است نه حصولى ، بر عكس علم بشر كه غالبا حصولى است براى توضيح اين قسمت بعنوان نمونه و بطور اشاره ميگوئيم :
بطور كلى علم عبارت از حضور شى ء يا اشياء در محيط ذهن و نفس شاعره است ، و بعبارت كلى علم عبارت از توجه صاحب ادراك بشى ء يا اشياء است ، و آن بر دو قسم است كه يكى حصولى و ديگرى حضورى ناميده ميشود.
علم حصولى چنانكه از نامش پيداست ، علمى هست كه ازراه اكتساب بوجود ميآيد، مانند علم انسان باشياء خارجى كه كيفيت آن از باب تشبيه چنين است كه ، نفس انسان نخست از اشياء خارجى عكسبردارى ميكند و سپس عسك آنرا در گوشه اى از ذهن كه حافظه ناميده ميشود بايگانى مينمايد. بنابراين عمل حصولى با قطع نظر از همه مقدمات و لوازمش دو ركن اصلى دارد، و آن عكسبردارى كردن و بايگانى نمودن است ، و بديهيست كه اين هر دو ركن اكتسابى است ، يعنى در ذهن انسان حاضر نميباشد بلكه با اكتساب او حاصل ميشود.
ولى علم حضورى ، چنانكه از نام آن نيز پيداست ، احتياج به اكتساب و تحصيل ندارد، زيرا بدون اكتساب و تحصيل در ذهن انسان يا در نزد صاحب ادراك حاضر است ، و اين مانند علم انسان است به ذاتش و قوايش ‍ مانند قوه عقل و خيال و وهم كه بدون مقدمه چينى و وسيله پردازى در نفس انسان حضور دارد بلكه خود بخود عين حضور ميباشد.
اين دو نمونه از علم است در مورد انسان ،
ولى در مودر خدا ميدانيم كه علم او از سنخ علم حصولى ، كه علم انسانست ، نيست زيرا خدا مركب و محتاج نيست تا بگوئيم ، كه او ذهن و حافظه دارد و بوسيله ، عكسبردارى كردن و بايگانى نمودن تحصيل علم ميكند، بلكه او بسيط مطلقى است كه چنانكه در قدمهاى پيش ديديم ، هيچگونه جزئى يا احتياجى ندارد، باينجهت چاره اى نداريم جز اينكه بگوئيم كه علم خدا علم حضورى است ، و مانند نوع اول علم انسان نيست ، بكله مانند نوع دوم آنست يعنى مانند علم انسان بذات و قواى نفسانى اوست كه حضورى است نه حصولى من عرف نفسه فقد عرف ربه و باينجهت است كه ميگوئيم : علم خدا از سنخ علم بشر نميباشد.
و همينطور قدرت خدا و كمالات ذاتى ديگرش كه همه مانند علمش ، عين ذات او، و واقعيت محض و محض واقعيت است .
اينمقدار و هر چه در دائره اينمقدار گفته شود وجدانيست ، و غير آن وجدانى نيست .

قدم نهم : صفت حكمت خدا و مفهوم وسيع و حيرت انگيز آن

يكى از صفات ذاتى آن ذات منزه از عيب و نقص ، صفت حكمت است كه مانند صفتهاى ديگرش بطور نامحدود دارد و عين ذاتش ميباشد.
و مفهوم صفت حكمت او اينستكه : هر چيزيكه حضرتش بخواهد و هر چيزيكه بهر كسى عطا كند يا منع نمايد يا اگر عطا كرده بگيرد، همه اش ‍ صددرصد مطابق مصلحت است ، يعنى ملاحظه همه جوانب صلاح و فساد - چه شخصى باشد و چه نوعى ، چه فعلى باشد و چه غير فعلى - در آن چيز شده است ، هم در اصل آن چيز و هم در اندازه آن چيز و هم در زمان و مكان و ساير خصوصيات آن چيز، و چون حضرتش بهمه جوانب هر موجودى از موجودات ، احاطه و علم دارد، و از اينرو هرگز خطا نميكند، و چون غرض نفسانى با كسى ندارد از اينرو هرگز بيهوده منع يا عطا نميكند.
مقدريكه بگل نكهت و به تن جان داد بهر كه هر چه سزا ديد حكمتش ‍ آن داد صفت حكمت بنظام كل نظر ميكند.
بلكه بايد گفت كه آن ذات مقدس حكيم در هر تقدير كه براى اصل وجود با كمالات وجود هر موجودى ميكند، و هر چيزيكه بهر موجودى عطا ميكند يا منع مينمايد، نظام اتم و اكمل سلسله موجوداترا از بدو عالم گرفته تا ختم آن ملاحظه مينمايد، خواه آن موجود از جمادات و نباتات و حيوانات باشد، و خواه از افراد انسان ، موجود مادى باشد يا غير مادى . و روى همين ملاحظه است كه اگر چيزى را از نظر نظام كل و هماهنگى صلاح بداند، ايجاد و اعطا ميكند، و اگر از اين نظر صلاح نداند، در بوته عدم باقى ميگذارد.
بنابراين ممكنست كه از باب مثال ، اعطاى مخصوصى را بفرد خاصى صلاح بداند، ولى نظر بحال نوع يا نظر بحال اشخاص ديگر صلاح نداند، در چنين صورتى كه موارد بسيارى دارد اگر چه آن ذات مقدس اعطاى مزبور را از باب جود و رحمتش صلاح ميداند و حكمت اوليش مقتضى آن ميباشد ولى براى حفظ مصالح عمومى كه حكمت ثانويش او را تشكيل ميدهد، اعطاى مزبور را صلاح نميداند.
مثلا بنده اى از حضرتش فرزند يا مال يا سلطنت يا سلامتى ميخواهد، چون بخل در ذات او نيست ، مقام جود و رحمتش اقتضا ميكند كه هر چه بنده اش ميخواهد عطا كند.
ولى با علم كاملى كه دارد ميداند، كه اجابت خواسته بنده اش اگرچه بنظر بنده اش باعث راحتى و خوشى او هست ولى در واقع بضرر او يا بضرر بنده هاى ديگر كه مستحق اين ضرر نيستند تمام ميشود. در چنين صورتى حكمت ثانوى الهى اقتضا ميكند كه خواسته اورا اجابت نكند زيرا اگر اجابت كند، وفى المثل باو فرزندى بدهد، اين فرزند در اثر بى توجهى پدر و مادرش در امر تربيتش يا در اثر عوامل ديگر، اخلالگر به نظام اتم يا ظالم و خائن بجامعه ميگردد، و بمردم و حتى بپدر و مادر و بستگانش ضرر ميرساند، و چنين ضررى صلاح نميباشد، يا اگر مالى باو بدهد قوى ميشود و بضرر خودش و ديگران اقدام ميكند، ويا اگر بسلطنت برسد حقوق ديگران را پامال ميكند و قتل عام مينمايد، و يا اگر سلامتى مزاج بيابد چنين و چنان ميكند.
بلى ، بعضى از اوقات جامعه استحقاق پيدا ميكند، كه در برابر فساد كاريهايش ، ضرر و خطرى ببيند، در چنين اوقاتى ببخت النصر او ميدان ميدهد تا وسيله مجازات و سر كوبى آن جامع بشوند، و يا اينكه بيمارى يا قحطى يا گرانى يا ناامنى و يا بلاهاى ديگر، براى آن جامعه فاسد و مستحق بلا، تقدير ميكند، با اينكه رحمت ذاتيش و حكمت اوليش مقتضى ضد آنها، كه سلامتى و خوشى و راحتى و كاميابى است ، ميباشد.
اينها از باب مثالست ، و گرنه احاطه بحكمت او نسبت بهمه معاملاتى كه بابندگان خوب و بدش دارد براى مردم و حتى براى انبياء و اولياء، محالست مگر باندازه ايكه خودش در موارد بخصوصى بانها بفهماند.
برذات محيط و حكمت وى موجود محاط كى بردپى محدود كجا و غير محدود در امر محال بحث تا كى بنابراين براى بنده بامعرفت و صاحب وجدان ، چاره اى نيست جز اينكه : با توجه بدلايل و شواهدى كه اشاره كرديم باصل اين مطلب اذعان كند كه : خداوند حكيم و عادلست ، يعنى هر چه كرده و ميكند بموقع است و عين مصلحت و عدالت است ، هر چند كه نتواند در همه موارد همه جوانب مصلحت و عدالت او را بفهمد. و خلاصه چنين بنده اى راهى جز اين ندارد؛ كه تسليم محض خداوند بشود تا روزيكه حقايق مكشوف گردد و جوانب مصلحت و عدالت كارهاى خداوند را كم و بيش ‍ بفهمد(٨).

صفت حكمت صفات ديگر را محدود ميكند

ضمنا از بيانات مزبور روشن شد كه صفت حكمت خداوند، همه صفات جمالى و جلالى حضرتش را در مقام عمل محدود مينمايد، و از ظهور بروز آن در بسيارى از موارد جلوگيرى ميكند، و آنرا مقيد بمصالح كلى و همگانى ميسازد؛ آرى خداوند عالم قادر غنى رؤ وف عطوف رحيم كريم على الاطلاق كجا؟
و ميراندن هفتاد پيغمبر از گرسنگى در بين صفا و مروه كجا؟ و يارى نكردن بندگان مقربش مانند انبيا و اولياء و مؤ منان بى تقصير و كودكان بيگناه در هنگام شدائد كجا؟
و بيماريهاى كشنده حتى براى مردم صالح كجا؟.
اينها نمونه هائيست از محدود شدن صفات جمالى خدا در مقام عمل ، كه مصالح بندگانش را بمقتضاى حكمتش تقدير ميكند. و در مورد صفات جلالى او نيز بايد گفت ، صفات جلالى او مانند على عظيم قهار غالب عزيز منتقم كجا؟
و بدشمنان اوليائش نعمت فوق العاده و سلطنت كامل و عزت و عظمت و جلال و جمال بسيار دادن كجا؟ و مهلت دادن بآنها با دعوى ربوبيت و ظلمهاى بى پايان كه بهمه مردم مخصوصا بمؤ منان و مقربان دارند كجا؟
عجب معمائى است كه براى هيچكس ، آنطوريكه بايد و شايد حل نشده و نخواهد شد و در عين حال براى هيچكس جز تسليم و رضا داشتن و سربندگى بزير انداختن و بوظائف عبوديت عمل نمودن ، راهى نبوده و نخواهد بود «گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را» آرى از او درباره آنچه ميكند سؤ ال نمى شود(٩) ولى از بندگان درباره تقصيرهائى كه ميكنند سؤ ال ميشود. زيرا او كامل بالذاتى هست كه بتمام معنى عالم و عادل و حكيم است ولى بندگان ناقص بالذاتى هستند كه جاهل و عاصى و بى خبرند.

قدم دهم : پرسش و پاسخ

درباره قدم پيش ، براى مردميكه اشاره بمطلب براى آنها كافى نيست و نيازمند توضيح هستند، يك سؤ ال پيش ميايد. و آن اينستكه نام اين كتاب «دين و وجدان » است ، و اين بدان معنى است كه مطالب اين كتاب ، در عين حال كه دينى هست وجدانى هم هست ، با اينكه آنچه درباره حكمت خداوند در قدم پيش گفتيم وجدانى نشد، بلكه موكول بتعبد و تسليم گرديد.
پاسخ اين سؤ ال اينستكه : مطالب وجدانى مطالبى هست ، كه اگر كسى آنرا يافت و بآن ترتيب اثر نداد يا انكار كرد، در نز عقلا مسئول ميشود و معاف و معذور نميگردد، و بديهيست كه بين مطالب وجدانى ، از اين نظر فرقى نيست كه خود مطلب وجدانى باشد؛ يا منشاء آن جودانى باشد. براى روشن شدن اين موضوع لازمست يكى دو مثال بزنيم .
اگر اهل اطلاع دكتر خوبى را كه بكاردانى او اعتماد پيدا كرده اند؛ بشخص ‍ بيمارى معرفى نمايند بطوريكه آن شخص يقين بكاردانى او پيدا ميكند؛ و باو رجوع مينمايد و از او نسخه ميگيرد، ولى برطبق نسخه او بعذ اينكه شايد در تشخيص خطا كرده باشد، عمل نميكند و در نتيجه بيماريش ‍ شديدتر و وخيمتر مى گردد، چنين شخصى مسلما در نز عقلا معذور نخواهد بود بلكه بالحن ملامت آميزى باو خواهند گفت ، پس از اينكه يقين بكاردانى او پيدا كردى لازمست كه تعبدا بر طبق نسخه او عمل كنى و داروئى را كه تعيين كرده استعمال نمائى . از اينجا معلوم ميشود كه در نظر عقلا لزومى ندارد كه بيمار نسبت بهريك از تشخيصها و نسخه ها و داروهاى دكرت يقين پيدا كند، بلكه همينقدر كه بكاردانى او يقين پيدا كرد، بايد تعبدا بدستور او عمل كند، هر چند كه احتمال خطا بدهد، همانطوريكه غالبا هم احتمال خطا ميدهد و ميدهند.
و همينطوريكه اگر صاحب خانه اى قول داد كه خانه اش را، بقيمتى كه معمار و مهندس خبره ، تعيين ميكند بفروشد، ولى پس از تعيين قيمت خانه بتوسط آنها، بقول خودش عمل نكرد، و از فروش خانه بر طبق نظر آنها بعدز اينكه شايد اشتباه خود دارى نمود. در چنين صورتى هم عقلا شخص مزبور را ملامت ميكنند و بعذر او اعتنائى نمينمايند، بلكه در برابر عذر او ميگويند، با توجه باينكه معمار و مهندس را وجدانا اهل تشخيص و مورد اعتماد ميدانى ، لازمست بقيمت گذارى آنها نيز اعتماد كنى . عقلا چنين ميگويند با اينكه خودشان نيز يقين بدرستى قيمت تعيين شده ندارند و مانند شخص مزبور احتمال اشتباه ميدهند.

مطالب وجدانى منحصر باين نيست

بنابراين : مطالب وجدانى ، كه در نظر عقلا لازمست پذيرفته شود و بان ترتيب اثر داده شود، منحصر باين نيست كه خودش وجدانى باشد بلكه كافيست كه منشاءش وجدانى باشد. و مطلب مورد بحث قدم پيش نيز چنين بود كه منشاءش وجدانى بود، باين معنى كه بحكم عقل و وجدان روشن شد كه اان موجود قائم بالذات ، كامل با لذات است و همه صفات كمال را، و از جمله صفت حكمت را دارد و بايد داشته باشد، والاناقص ميشود و چنين چيزى بر خلاف حكم و عقل و وجدانست ، و بديهيست كه پس از اينكه اين واقعيت ولو بطرواجمال روشن شد خواه ناخواه بايد بگوئيم كه همه كارهاى او از روى حكمت و مصلحت است ، هر چند كه وجه حكمت و مصلحت را در برخى از موارد يا در همه موارد نفهميم ، و مصلحت واقعى را درك نكنيم .
و بر اساس قاعده مزبور كه بنوبه خود قاعده وجدانى مهميست ، اين نكته هم روشن ميشود كه اگر چنين موجود كامل با لذاتى ، احكام و قوانينى براى بندگانش تشريع كند، بربندگانش لازمست كه آنرا بپذيرند و انجام دهند، هر چند كه فلسفه آنرا درك نكنند، و اگر عذر بياورند كه چون فلسفه آنرا درك نكرديم ، باينجهت آنرا نمى پذيريم مسلما عقلاى صاحب وجدان عذر آنها را نمى پذيرند، بلكه براساس قاعده مزبور آنها را ملامت و سرزنش ميكنند و ميگويند: از خير محض جزنكوئى نايد، و از عالم و خبير على الاطلاق جز قانون محكم و متقن تشريع نگردد

قدم يازدهم : عدالت خدا چگونه ثابت ميشود؟

يكى ديگر از صفات حميده خالق يكتا عدالت است ، كه آنرا مانند ساير صفات كمال او، با وجدان خود مييابيم ، زيرا ما صفت عدالت را در وجود خودمان مى بينيم ؛ و آنرا كمال ميدانيم و ميگوئيم : صفت عدالت صفت عالى و مهميست كه براى همه انسانها زيبنده و لازمست ، و بر عسك صفت ظلم را كه ضد عدالت است صفت پستى ميدانيم و مرتكب آنرا ظالم و تجاوز كار و رذل و ننگين ميخوانيم .
و بطور كلى همه افراد بشر ميگويند، كه صفت عدالت مزيت مهم انسان نسبت بساير حيواناتست ، كه اگر بان توجه و عمل بشود، مسلما هر كسى بحق خودش ميرسد، و صلح كل در جهان برقرار ميشود، و ريشه جنگ و خونريزى و فساد و تبهكارى برميافتد؛ و بالاخره همه راحت و آسوده ميگردند.
بهر حال فطرى و قطعى است كه عدالت از صفات كمالست ، و چون از صفات كمالست ، بايد خالق يكتاهم كه آنرا در نهاد انسان گذارده ، داشته باشد و بطور كامل هم داشته باشد.
فرقى كه در اين زمينه بين انسان و خالق يكتا هست اينستكه : ما از يكسو احتياجات طبيعى فراوانى داريم ، و از سوى ديگر بحقوق خويش قانع نميشويم بلكه از اندازه اعتدال شهوت و غضب تجاوز مينمائيم ، و باينجهت است كه از مسير عدالت دور ميگرديم و رعايت مصالح ديگران را نمينمائيم و آلوده به جرمها و حق كشى ها و ستمكاريها ميگرديم .
ولى حق تعالى چنانكه ثابت شد، بهيچوجه ناقص و فقير و محتاج نيست ، بلكه از هر جهت كامل و غنى و قادر است ، و باينجهت است كه او داعى بر ظلم و حتى شائبه ظلم ندارد، و آنچه مصلحتست و مقتضاى عدالت است بجا ميآورد بنابراين اگر كم و بيشهائى در امور بندگانش ديده ميشود از روى حكمت است ، همانطوريكه در قدم پيش بيان كرديم ، و باين منظور است كه مصالح افراد و اجتماعات ، از نظر نظام كل ؛ بوجه اكمل رعايت گردد كه البته خود اين عين عدالت است .
و خلاصه باتوجه باينكه او كامل بالذات است و هيچگونه نقصى ندارد بايد گفت ، عقلا محالست كه او ظلم كند و كارهائى كه بر خلاف عدالتست انجام دهد، و اگرچه عملا قدرت بر اينگونه كارها دارد ولى كمال او مانع از آن ميشود، و باصطلاح محال ذاتى نيست ولى محال و قوعى هست ، همانطوريكه عقلاى حقيقى نيز چنين هستند، كه بخاطر اينكه كمال عقل را دارند، مانند يوانگان رفتار نميكنند، يعنى كارهاى لغو و سفيهانه انجام نميدهند با اينكه عملا قدرت دارند كه اينگونه كارها را انجام بدهند. و روى همين پايه است كه عصمت انبياء و اولياء نيز ثابت ميشود. بطوريكه شرحش در قدمهاى بعد ميايد و در ضمن آن اشكالات و مشكلات مهمى كه در اين زمينه هست برطرف ميگردد.

قدم دوازدهم : توجيه غلطى كه اشاعره براى عدالت ميكنند و نتيجه هاى باطلى كه بر اساس اين توجيه ها براى انكار عدالت خدا ميگيرند

برخى از كوتاه نظران براى اينكه مقاصد باطلشان را پيش برند و حقوق اهل حق را پامال ، و موقعيت اهل باطل را استوار نمايند، عدالت خدا را انكار ميكنند و براى درست نشان دادن انكار خود، عدالت را بطور غلطى توجيه مينمايند. خلاصه اين توجيه اينستكه :

ميگويند در ماهيت عدالت و ظلم و مفهوم غير هست

اساسا ظل و تعدى نسبت بخدا كه صانع و مالك عالم است تصور ندارد؛ زيرا ظلم و تعدى نسبت بحقوق ديگران اعتبار ميشود، و چون جهان و هر چه در آنست مصنوع و مملوك خداست ، از اينرو خداوند آزاد است كه نسبت بآن ، هر گونه تصرفى كه ميخواهد بكند، خواه اينكه تصرف او از روى حكمت و مصلحت باشد و خواه اينكه از روى حكمت و مصلحت نباشد، و بعبارت ديگر، در برابر او غيرى نيست كه از خودش چيزى داشته باشد تا تصرف خدا در آن چيز عدوانى بشود و ظلم و تعدى محسوب گردد، بكله بايد گفت كه خدا مالك مطلقى هست كه هر چه بكند حق او هست و ظلم نيست ، بطوريكه اگر ببدترين بنده اش نعمت و عزت بى پايان عطا كند و بهترين بنده اش را بنكبت و ذلت بى پايان مبتلا نمايد، بازهم ذيحق است و جائى براى ايراد باو نيست (١٠) يفعل فى ملكه مايشاء و يحكم ما يريد لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون .
و خلاصه ميگويند در مورد خدا ظلم موضوع ندارد، و باينجهت عدل هم موضوع ندارد، زيرا عدل در نقطعه مقابل ظلم است و بمعناى تعدى نكردن بحقوق ديگران و رعايت آنست ، و با فرض اينكه در برابر خدا ديگرانى نيست پس در مورد او جائى براى ظلم يا عدل نيست ؛ و باينجهت محال است كه صفت عدل را از صفات الهى بدانيم و آنرا جزو اصول عقايد بگيريم .
و روى همين پايه غلط ميگويند اگر خدا، بنده مفضول و جاهل را بر بنده فاضل و عالم مقام نمايد، يا عاصى و فاسق را بلكه كافر را بر بنده صالح و مؤ من برترى و سرورى بدهد، خواه در عزت و رياست دنيا باشد و خواه در عزت و رياست آخرت ، برخلاف حق او نيست بلكه بر طبق حق او هست ، از اينرو بايد در برابر اين امور هم او را حمد و ستايش كرد، زيرا او هر چه كند درستست و با مقام خدائيش منافات ندارد، بلكه بايد گفت كه اصولا بندگان خدا حق ندارند كه براى خدا تكليفى معين كنند، و مثلا بگويند كه خدا بايد چنين و چنان كند و اگر نكند عادل نميباشد.

فاسدترين عقايد باطل

و بازروى همين پايه غلط ميگويند، هر چه در عالم وقاع ميشود باراده خدا هست نه باراده بندگان ، زيرا اراده بندگان ممكن نيست براراده خدا غالب بشود، بلكه در برابر اراده او اصلا اراده اى نيست تا موثر بشود، واز ا ينجا معلوم ميشود كه هر چه در عالم بوقوع ميپيوندد مراد و مرضى او ميباشد، والا بوقوع نميپيوندد، و چون مراد و مرضى او ميباشد پس جائى براى هيچگونه اعتراضى نميماند.
و بازروى همين پايه غلط ميگويند، كه هر يك از افراد يا جمعيتهاى بشر كه بر فردى يا جمعيتى ديگر، با مكر و حيله يا با فشار و سر نيزه ، غالب گشت و مال و عرض و جان آنها را پامال كرد و خداوند عالم قادر، جلوگيرى از فرد ستمگر يا جمعيت ستمگر ننمود، معلوم ميشود كه ستم ستمگران با رضايت او بلكه با اراده او بوده است ، زيرا او بوده است كه بانها وسيله غلبه داده است و امكانات ستمگرى را بدستشان سپرده است ، و با اينحال هيچگونه اعتراضى هم متوجه او نيست زيرا او هر چه كند در ملك خودش ‍ و نسبت ببندگان مملوك خودش ميباشد، و بر خلاف حق مالكيتش ‍ نميباشد، و روى اين حساب بندگان ستمكشيده هم بايد راضى و شاكر باشند و بافراد ستمگر و بخدائيكه بانها قدرت داده چون و چرا ننمايد.
بنابراين بمقتضاى منطق غلط آنها بايد گفت : كه عدل و ظلم درباره كارهاى بشر هم راه ندارد تا چه رسد بكارهاى خداوند بشر، و بعبارت ديگر بايد گفت كه عدل و ظلم فقط مفهومى هست كه هيچگونه مصداقى در خارج پيدا نكرده است و نخاهدكرد، زيرا بمقتضاى منطق غلط آنها، اگر بنده صالح غالب شد بخواست خدا هست و حق با او هست نه با بنده فاسد، و اگر بنده فاسد مسلط گشت بازهم بخواست خدا هست و حق با او هست نه با بنده صالح ، و همچنين موسى و فرعون ، يا ابراهيم و نمرود، يا پيغمبر و ابوجهل ، يا على و ابن ملجم ؛ يا حسين و يزيد، هر كدام كه غالب شدند صاحب حق هستند؛ و هر كدام كه مغلوب شدند محكوم هستند، و با اينحال بغالب ها و بخداوند غالب ها، كه با علم و قدرت و اراده خويش آنها را غالب نموده هيچگونه اعتراضى متوجه نميشود. و خلاصه الفضل لمن غلب حق با آنكسى هست كه غالب شده است ؛ خواه اينكه فاسدو كافر باشد و خواه اينكه صالح و مؤ من باشد اينست ثمره و نتيجه منطق شوم كوته نظرانى كه ، چشم خودشان را عمدا بسته اند و منكر معقولات اوليه گشته اند، و بديهيات و وجدانيات را زير پا گذارده اند، و باين ترتيب دستگاه نبوت و ولايت و كتاب و سنت و احكام دين و عقل را، عملا لغو و بيهوده بلكه دروغ و باطل ساخته اند
و در اثر همين منطق شوم است كه حسن و قبح عقلى اشياء را هم نمى پذيرند، و احكام را تابع مصالح و مفاسد واقعى نميگيرند بلكه ميگويند هيچكارى بخودى خود خوبى يا بدى ندارد، و بنابراين عقل ، مرده بى خاصيتى هست كه در هيچ موردى حق ندارد كه خود و بد را تشخيص ‍ دهد، زيرا اصلا خوب و بدى در واقع نيست تا عقل آنرا تشخيص دهد، خوب فقط آنست كه خدا آنرا بخواهد يا بكند هر چند كه (ع) قل همه عقلا، آنرا كاملا بد بداند و بد آنست كه خدا آنرا نخواهد يا نكند هر چند كه عقل عقلا آنرا كاملا خوب بداند
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل بسوى ديده شد تو اى خواننده محترم رساله دين و وجدان ، بوجدان و فطرت پاك خودت مراجعه كن و ببين كه آيا چنين سخنانى با وجدان انسانهاى بيغرض و مرض ‍ ساز كار هست ؟ يا اينكه وجدان هر انسانى از چنين سخنانى كه بر خلاف فطرت بشر و بر خلاف نظامات بشر است تنفر دارد و هرگز نميتواند سازمان عظيم آفرينش را باينصورت نامنظم و بى بند و بار تصور و تصوير نمايد و با اينحال آنرا خواسته خداوند از هر جهت كاملى بداند؟ تو اى خواننده باوجدان خودت ببين كه آيا ساختمان چنين سازمان عظيمى كه بينهايت منظم و دقيق است از سازنده حكيمى حكايت ميكند يا از سازنده آشوبگر و غلط كارى كه هيچ هدفى جز لهو و لعب ندارد؟ آشوبگرى كه - بمقتضاى منطق مورد بحث - كانون فسادى ساخته ، و جمعيتى را با همه وسائل زندگى بوجود آورده ، و آنها را با ضمحلال يكديگر امر كرده ، كه بكوشيد تا با افكار و وسائلى كه بشما داده ام بر جان و مال و عرض و حقوق يكديگر غالب گرديد زيرا هر فدرى ياهر جمعيتى از شما كه غالب گرديد مورد رضايت من خواهيد بود و الطاف و عنايات من شامل شما خواهد شد، نه شامل مغلوبين كه از دست شما ستمها كشيده اند و جورها ديده اند.


۳
دين و وجدان

پس بگويند كه خدا باشگاه زور آزمائى ظالم پرورى ساخته است

چنين چيزى مانند اينستكه بگوئيم ، خداوند العياذبالله ، باشگاه زور آزمائى ظالم پرورى ساخته تا مردم را در گوشه و كنار بجان هم بيندازد، و بهر كسيكه ديگرى را بزمين زد آفرين بگويد، ولى بزمين خورده هر چقدر هم ظلم و ستم ديده باشد هيچگونه عنايتى نكند، بلكه ظالم را بر عليه او تقويت نمايد، و حتى وسائل سركوبى و بيچارگى او را تاءمين و تكميل گرداند
و اگر كسى بچنين خدائى بگويد، كه اين سازمان ، نتيجه و خاصيتى جز فساد كارى و ستمگرى ندارد، پاسخ بدهد كه من خداى صاحب اختيارم كه هر طوريكه بخواهم در ملك خودم و نسبت به بندگان مملوك خودم تصرف مينمايم ، از اينرو هيچكس حق چون و چرا ندارد، بلكه اگر همه مردم هم در اثر اينهمه فاسد كارى و ستمگرى نابود شوند اهميتى ندارد، زيرا من قادر مطلقم كه دوباره و چند باره خلق كنم و همين بساط را تجديد نمايم ، و اساسا شيوه خداوندى و لازمه مالك الملكى من همينست كه هيچ قيد و بندى نداشته باشم ، و هر طوريكه ميخواهم با بندگانم رفتار نمايم ، بدون اينكه قوانين حكيمانه اى بميان آرم و بدون اينكه آنها را بوظايفشان ملزم و بعواقب وظايفشان آشنا نمايم .
پر واضحست كه هيچ انسان عاقل و با وجدانى نميتواند، چنين چيزى را كه نتيجه قهرى منطق كوته نظرانست بپذيرد، هر انسان عاقل و با وجدانى از روى فطرت خودش درك ميكند كه اين سازمان عظيم و دقيق و خالق دانا و تواناى آن ، هدف قاطع و روشنى داد كه هرگز با تبهكارى و بى بند و بارى نميسازد، هر انسا نحتى كم شعورى ميفهمد كه بر خداوند عالم لازمست كه ، در همه عالم و نسبت بهمه موجودات عالم كه در قلمرو و علم و قدرتش ‍ هست ، دخالت كامل بر اساس حكمت و عدالت بكند و كا بيجا و بيهوده نكند و نپسندد.
و همين است نتيجه عدالت كه بمعناى دادگسترى و درست كارى است بر عكس ظلم كه بمعناى بيدادگرى و غلط كارى است خواه اينكه نسبت بديگران باشد، و خواه اينكه نسبت بخود يا قلمرو خود، باشد، زيرا ظلم بخود هم كه ظلم بنفس ناميده ميشود قبيح است و منهم ظالم لنفسه و لايق شاءن حكيم نميباشد، و معناى ظلم بنفس اينستكه انسان ، در قلمرو نفس و مملكت بدنش و يا نسبت با موال و اقربانش ، كا ر بيجائى بكند و بگودء من صاحب اختيار هستم ، از اينرو هر طوريكه بخواهم عمل ميكنم ، و مثلا انتحار ميكنم ، يا خودم را كور مينمايم ، و يا لطمه هاى ديگر بنفس خودم يا مال خودم يا بستگان خودم وارد ميسازم ، و شكى نيست كه عقلا با اينكه چنين شخصى را صاحب اختيار ميدانند، با اينحال او را سفيه و ديوانه ميخوانند، زيرا كارهاى او راغلط و بيجا يعنى دور از حكمت و عدالت مى بينند.

معناى حقيقى عدالت و ظلم

بنابراين آنكسيكه ميگويد - چون حق تعالى مالك و صاحب اختيار است عدالت لازم ندارد - چنين كسى در حقيقت معناى عدالت و ظلم را نفهميده است ، و يا عمدا براى پيشرفت مقاصد باطلش خودش را بنفهمى زده و مغالطه كرده است ، زيرا مفهوم غير را در ماهيت عدالت و ظلم دخالت داده است با اينكه ، غير و غيريت ، بهيچوجه در معناى ظلم و عدالت ، دخالت ندارد، چون معناى حقيقى عدالت ، درستكاريست ، و معناى حقيقى ظلم ، نادرستكاريست ، و بديهيست كه درستكارى يا نادرستكارى ، در مورد كسى هم كه نسبت بخودش بطور عادلانه يا ظالمانه رفتار ميكند صدق مينمايد.
و با توجه باين معنى بايد گفت كسانى هم كه ميگويند خدا ظالم نيست و مرادشان اينستكه خدا بغير ظلم نميكند، اين كسان هم در حقيقت اشتباه ميكنند زيرا تصور ميكنند كه ظلم فقط نسبت بغير اعتبار ميشود نه نسبت بخود، ولى چنانكه گفتيم ظلم بطور كلى ، كار نادرست و بيجائيست كه مخصوصا براى حكيم ناشايست باشد، خواه اينكه نسبت بغير و حقوق غير باشد و خواه اينكه نسبت بخود و مملكت خود باشد.
پس اينكه ميگوئيم - خدا عادلست و ظالم نيست - باين معنى است كه همه كارهاى خدا حتى نسبت بمملوكهايش بجا و شايسته هست و باطل و سفيهانه نيست ، يعنى هيچگونه افراط و تفريط و كسرى و نادرستى ندارد ونبايد داشته باشد، اين حكم عقل و وجدانست كه خداوند بانسان داده است ، و بهمين جهت است كه ميگوئيم محالست خداوند حكيم نسبت بتقدم مفضول بر فاضل ، يا جاهل بر عالم ، يا ناقص بر كامل ، يا ظالم بر مظلوم ، رضايت داشته باشد و آنرا موافق حكمت بداند و اراده استقلالى بنمايد، بنابراين ، اينكه كوتاه نظران متعصب درباره خليفه پيغمبر اسلام ميگويند - كه اگرچه تقدم مفضول بر فاضل شده ولى اين تقدم باراده خدا بوده - بكلى باطلست هر چند كه براى اثبات اين مدعاى باطل دلايل سر و پا شكسته اى ميآورند كه بر پايه انكار اراده تبعى خدا، و اعتقاد بجبر، استوار ميباشد.

فرق بين حكمت و عدالت

در اينباره در قدمهاى بعد بحث خواهيم كرد، در اين قدم ، همينقدر ميخواهيم باين نتيجه برسيم كه آن خداى يكتائى كه كسى حق ندارد باو اعتراض نمايد موجوديست كامل بالذات كه حكيم و عادلست يعنى هم علم او بهمه جهات و جوانب احاطه دارد و خطائى در تشخيص حقايق ندارد، و اين حكمت است ، و هم اينكه در مقام عمل هر كاريرا در مورد و موقع خودش و باندازه لازمش انجام ميدهد و كار بيمورد و بيموقع انجام نميدهد، و اين عدالت است ، و معلومست كه نسبت بچنين موجود سراسر كمالى هيچكس حق اعتراض و چون و چرا ندارد و نبايد داشته باشد مگر بعنوان استفهام ، التبه در صورتيكه قابليت فهميدن در سائل باشد ولى نسبت بآن موجوديكه اين كمالها را نداشته باشد هر كسى حق دارد كه همه گونه ا عتراض و چون و چرا بنمايد، و اساسا آن موجوديكه اين كمالها را نداشته باشد، يعنى حكيم و عادل نباشد، موجودى نقاص بالذاتست كه نبايد موجد و صانع و آفريدگار و پروردگار عالم محسوب بشود، ولى روشنست كه وجدان ما، ما را بچنين موجودى راهنمائى نكرده است و نميكند
ضمنا با توجه بانچه گفتيم ، فرق بين حكمت و عدالت هم روشن شد و آن اينستكه : حكمت از لوازم عمل است ، وزير تا علم بجهات و جوانب واقعى نباشد ممكن نيست كه ، در زمينه كسر و انكسار جهات و جوانب كه بسيار پيش ميايد، تشخيص مصالح و حقايق كه حكممت است انجام گيرد ولى عدالت از لوزام عمل است و آن صفت يا ملكه ايست كه در اثر آن ، مصالح و حقايق تشخيص داده شده را بدون افرط و تفريط بكار مى برد.
و تعجب اينجاست كه كسانيكه عدالت خدا را انكار ميكنند حكمت او را مى پذيرند و صفت «الحكيم » را براى او اثبات مينمايند با اينكه اثبات حكيم بودن خدا ملازم بااينستكه عادل بودن او را نيز اثبات كنند نه انكار، زيرا خداى كامل بالذاتى كه بهمه جهات و جوانب احاطه دارد و نسبت بهمه مصالح و حقايق دانا و حكيم است ، بايد علمش با عملش ‍ همدوش باشد و بانچه مقتضاى علم كامل و حكمت درست اوست عمل نمايد، والا كامل نميباشد بلكه ناقص ميباشد، و وقتيكه ناقص باشد حكيم على الاطلاق هم نميباشد زيرا ناقص محدود است و محدود بهمه جهات و جوانب احاطه ندارد و بهمين منوال بايد گفت كه وقتيكه حكيم على الاطلاق نباشد الم مطلق هم نميباشد، و وقتيكه عالم مطلق نباشد قادر مطلق هم نميباشد، زيرا قدرت مطلق فرع بر علم مطلق است يعنى تا علم نباشد عمل مقدور نميشود، و خالصه با فرض اينكه خدا عادل نباشد بايد گفت كه ا و حكيم و عالم و قادر هم نميباشد، و بديهيست كه چنين خداى ناقصى قابل خدائى نيست زيرا وجدان ما، ما را بخدائى هدايت ميكند كه از هر جهت كامل ميباشد

قدم سيزدهم : جود و افاضه ، ذاتى حق تعالى است

يكى از صفات ذاتى عله العلل كه وجدان ما، بما ارائه ميدهد، صفت جود است كه با توجه بكمالها و نعمتهائى كه بما و بموجودات ديگر عطا كرده ، بوجود آن پى ميبريم

فرق بين جود و سخاوت

و مراد از صفت جود اينستكه عطائى كه ميكند فقط از روى رحمت است و با هيچگونه شائبه اى تواءم نيست ، باين معنى كه عطا كننده هيچگونه عوض ‍ و غرضى بازاى عطايش در نظر نميگيرد، و حتى اين غرض را در نظر نميگيرد كه عطا كند تا بكمال جود متصف گردد، هر چند كه پس از عطايش ‍ بچنين كمالى قهرا متصف مى گردد، ولى صفت سخاوت از اين نظر بر عكس صفت جود است ، زيرا در مفهوم سخاوت ، عوض و دست كم غرض ‍ استكمالى نهفته است
و باينجهت است كه اين صفت بر حق تعالى اطلاق نميشود و از صفتات پسنديده او محسوب نميگردد، ولى از صفات پسنديده انسان محسوب ميگردد، زيرا انسان فقير بالذاتست از اينرو در برابر عطاهايش عوض و غرض در نظر ميگيرد، هر چند كه اين عوض و غرض ، انبساط باطنى باشد كه در اثر آن احساس مسرت كند و باخودش بگويد كه من چنين و چنان عطا كردم و در نتيجه بكمال سخاوت نائل گشتم ، ولى ذات حق از هر جهت كاملست از اينرو نيازى بتحصيل كمال ندارد، و اگر چنين نيازى داشته باشد، مثل انسان فقير بالذات ميشود كه ميبايست با كار خودش تحصيل كمال كند، و چنين چيزى بر خلاف وجدانست
بهرحال صفت جود و عطا از صفات ذاتى حق تعالى است (١١)، و ريشه اش اينستكه ، صف جود از لوازم حب ذات است ، كه كامل بالذات بذات خود دارد زيرا محال است كه كامل بالذات ، ذات خودش را نخواهد، چونكه ذات ، منبع كمالات است ، و حب ذات كامل ، به كمالاتش يكى از كمالات است ، پس حب ذاتى كامل مطلق ، بذات خود، لازم ذاتى اوست .
مطلب ديگر اينكه : چو حب ذاتى بذات خود دارد، بايد حب ذاتى به آثار كماليه ذات خود هم داشته باشد زيرا حب بهر چيزى ملازم به آثار آن است وجدانا.
خلاصه : حق تعالى ذاتا جواد و مفيض وجود و كمالات و جود است ، و هيچگاه نبوده است كه فياض نباشد، و فيض از سرچشمه ذا او نجوشد، و اگر چنين نباشد حب او ذاتى نبوده بلكه عرضى است .
آرى جوشش فيض از سرچشمه ذات حق بمقتضاى حكمتش در ترتيب و تنظيم قوانين آفرينش و ايجاد، تقديم و تاءخير دارد، و گاهى ميشود كه محل هنوز قابليت فيض پيدا ننموده است البته قابليت محل هم در اختيار اوست . بخلاف عطاهاى انسانى كه ناچار بايد زمانى صبر كند تامحل قابل شود، زيرا قابليت محل در اختيار او نيست . از اينرو تاءخير قابليت براى افاضه بملاحظه و رعايت حكمت قانو آفرينش در عالم ماده است - مهلتى بايست تا خون شير شد.
اما محل قابل غير مادى كه خارج از زمان ميباشد، ازلا و ابدا در طول ذات فياض على الاطلاق بوده و خواهد بود. و اينكه ميگويند: خدا بود و با او چيزى نوبد، مقصود اين است كه در عرض ذات حق : ذات مستقل ديگرى يا از معلولات و مخلوقاتش نبوده و الان هم نيست و نخواهد بود و حده لا شريك له .
از آنچه گفتيم اين موضوع هم روشن شد كه معناى اينكه ميگويند «عالم حادثست » اين نيست كه فيض خدا و خلقت خدا حادثست ، زيرا مقصود از عالم ، همين عالم ماده است كه در ظرف زمان واقع شده ، و حكمت خدا اقتضاء كرده كه آنرا با ظرف زمانش و منشاء زمانش كه حركت افلاك است خلق كند، وگرنه عالمهاى بينهايت ديگرى غير از زمان و زمانى در دار وجود هستند كه از نظر زمان حادث نيستند زيرا پيوسته باذات فياض ‍ حق تعالى ميباشند، منتهى در طول ذات او نه در عرض ذات او، و اگر چه باين عالمها هم حادث گفته ميشود، ولى اين بدانجهت است كه آنها حدوث ذاتى دارند، و حدوث ذاتى همانطوريكه در چند سطر جلوتر گفتيم باين معنى است كه در طول ذات فياض حق تعالى هستند نه در عرض او. باينجهت مخلوق او و اثر فيض او هستند در (ع) ين اينكه قديم هستند، ولى قديم بالعرض كه در هر صورت بعلت العلل و خالق فياض حق تعالى هستند نه در عرض او. باينجهت مخلوق او و اثر فيض او هستند در عين اينكه قديم هستند، ولى قديم بارعض كه در هر صورت بعلت العلل و خالق فياض احتياج دارد، نه قديم بالذات كه چنين احتياجى ندارد، و اگرچه ما نميتوانيم اين عالمهاى پاك را در اينجا تصديق وجدانى نمائيم ، ولى اميد است كه در قدمهاى آينده اصل وجود آنها را ثابت كنيم تا نتوانيم وجود آنها را بكلى انكار نمائيم .
بارى باران جود كامل و رحمت رواسع احق تعالى كه رحمان و رحيم على الاطلاق ازلى و ابدى است از آسمان ذات رفيعش ريزش داشته و دارد، زيرا محبت ذاتى باثار كمالاتش داشته و دارد، مگر اينكه بندگانش او را نخواهند، و نعمت وجود و كمالات وجود را كه بانها عطا كرده كفران نمايند، و از زير فرمان او كه مربى آنهاست خارج گردند، و خودشان را از قابليت بيندازند، كه در اينصورت حق تعالى آنها را بالعرض مبغوض ميدارد و بخودشان واگذار مينمايد، و چون از قابليت فيض بيفتند حق تعالى ، رحمت مخصوصش را كه افاضه دائمى كمالات وجود است از روى حكمت از آنها منع ميكند و در نتيجه بعذاب دائم ياموقت گرفتار ميشوند.
در ضمن مباحث بعدى مطلب مزبور را باز هم دنبال ميكنيم ، و با اصول وجدانى ، روشنتر مينمائيم ، همانطوريكه اين مطلب را نيز روشن مينمائيم كه اگر چنين بندگانى بخود آيند و پشيمان گردند و باو رجوع نمايند؛ خداوند متعال هم نظر باينكه اساس كارش بر پايه جود رحمت است فورا بانها رجوع مينمايد و رحمت مخصوصش را شامل آنها ميگرداند؛ زيرا از صفات او اينست كه «سريع الرضا» هست غافر الذنب و قابل التوب هست و يحب التوابين و يحب المتطهرين هست (صد بار اگر توبه شكستى باز آ....) و البته اين صفات نيز از لوازم اين واقعيت است ؛ كه او بحكم وجدان بآثار كمالش حب ذاتى دارد و الا كامل بالذات نميباشد.

قدم چهاردهم : چگونگى انتساب صفات حق بذات حق

در قدمهائى كه تا اينجا برداشتيم ، مقام ذات علت العلل را با وجدان پاك خود يافتيم ، و قسمت مهمى از صفات ذاتى او را شناختيم ، و البته اگر بخواهيم همه صفات او رايك بيك مورد بررسى قرار دهيم از وضع رساله ، كه بر پايه اختصار است ، خارج ميشويم ، ولى از آنچه گفته شد اجمالا باين ميزان كلى رسيديم ، كه هر صفت كمالى كه نمونه اى از آنرا، در خودمان يادر موجودات ديگر مى بينيم بحكم وجدان بايد، مرتبه اعلاى آنرا براى ذات خدا ثابت بدانيم ، بطوريكه لايق مقام او باشد، و از نحوه نسبت آن صفت بذات او هيچگونه نقص و عيب و احتياجى برايش لازم نيايد.
مثلا با توجه بصفات بينائى و شنوائى و دانائى و توانائى ، كه در خودمان و در موجودات ديگر ميبينيم ، باين حقيقت ميرسيم كه آن ذات مقدس نيز همين صفات كمال را دارد و بايد داشته باشد، ولى در عين حال درك ميكنيم كه نحوه ثبوت اين صفات براى ذات مقدس او، مانند نحوه ثبوت اين صفات براى ما و موجودات ديگر نيست كه مثلا بكمك و سايلى مانند چشم و گوش و دست و پا و ذهن و حافظه باشد، بلكه باين نحوه هست كه بدون احتياج باين وسائل و نظائر آن تحقق مى يابد، و بنابراين بايد بگوئيم كه او ميبيند بدون احتياج بچشم ، و ميشنوند بدن گوش ، و قدرت و توانائى دراد بدون واسطه دست و پا يا آلات و ادوات ديگر، و علم و توانائى دارد بدون اينكه ، مانند ما ناچار باشد كه ، صورتى از اشياء خارجى را در ذهن و حافظه ضبط و نگهدارى نمايد.
و دليل اين مطلب اينستكه : اگر نحوه صفات او، مانند نحوه صفات ما باشد كه بوسايل او آلات و ادوات احتياج داشته باشد، در آنصورت لازم ميايد كه ذات مقدس او، مانند ما و موجودات ديگر، ناقص و متحاج و محدود و مخلوق باشد، و كامل بالذات و غنى مطلق و نامحدود و مستقل نباشد، و بديهيست كه چنين چيزى بر خلاف وجدان و برهانست باينجهت چاره اى نداريم جيز اينكه بگوئيم كه نحوه صفات او مانند نحوه صفات ما و موجودات ديگر نميباشد يعنى بدون هيچگونه احتياجى بوسايل و اسباب كه مخلوق اويند تحقق مى يابد.
و از اينجا معلوم ميشود كه اگر چه ما مى توانيم صفات او را اجمالا بشناسيم ولى هرگز نميتوانيم كنه صفات او را درك كنيم زيرا نحوه صفات او مانند نحوه وجود اوست كه بهيچ چيزى احتياج ندارد و اصطلاح استقلالى و ذاتى ميباشد، و روشنست كه از اين نحوه صفات در وجود ما، كه مخلوق و محدود و محتاجيم ، نمونه اى نيست تا بتوسط آن نمونه ، صفات او را بشناسيم ، و بعبارت ديگر همانطوريكه در قدم دوم گفتيم ، درك هر چيز نمونه اى از آن چيز ميخواهد، و چون ما نمونه اى از وجود ذاتى و صفات ذاتى او نداريم از اينرو هرگز نميتوانيم بكنه وجود او يا بكنه صفات او پى ببريم .

قدم پانزدهم : صفات فعل و صفات ذات

در ضمن قدمهاى پيش باين مطلب اشاره شد كه ذات مقدس حق تعالى علاوه بر صفات ذات ، صفات ديگرى دراد كه بان صفات فعل گفته ميشود، و آن صفاتيست كه بملاحظه فعل حق تعالى ، باو نسبت داده ميشود، باين معنى كه پس از صدور فعل ، بان صفات متصف ميگردد و پيش از صدور فعل بان صفات متصف نميباشد، مانند صفات حخالقيت و رازقيت و مريديت كه بملاحظه فعل خلقت كردن و روزى دادن و اراده نمودن ، باو اطلاق ميشود، و اينجهت صحيح نيست كه پيش از صدور افعال مزبور باو نسبت خالقيت و رازقيت و مريديت بدهيم ، و مثلا پيش از اينكه زيد را خلق كند و روزى دهد بگوئيم ، كه او خالق و رازق زيد است ، مگر اينكه اين نسبت كنايه از اين باشد كه او علم و قدرت دارد كه افعال مزبور را نجام بدهد، و بعبارت ديگر نسبت واقعى خالقيت و رازقيت و مريديت باو، پيش ‍ از صدور افعال مزبور از او، تمام نيست همانطوريكه نسبت واقعى ضارب بكسيكه از او، ضربى صادر نشده ، يا نسبت واقعى خورنده و پوشنده بكسيكه هنوز نخورده و نپوشيده ، تمام نيست ، ولى اين نسبت پس از صدور افعال مزبور تمام هست .
بهرحال صفات فعل مانند صفات خالقيت و رازقيت و مريديت بملاحظه فعل است نه بملاحظه ذات ، و باينجهت است كه اينگونه صفات ، ذاتى و عين ذات نيست ، بلكه حادث و زائد برذاتست ، زيرا هر فعلى حادثست هر چند كه فاعلش قديم بالذات باشد، و از اين نظر بايد گفت كه صفات فعل بر عكس صفات ذاتست ، زيرا صفات ذات بملاحظه ذاتست نه بملاحظه فعل ، و باينجهت است كه اينگونه صفات ، ذاتى و عين ذات محسوب ميشود، مانند صفات حيوه و علم و قدرت و اختيار و حب بذات و نظاير آنها، كه نسبت آنها بذات حق تعالى ، پيش از صدور افعالش نيز صحيح است .
و بكمك همين قاعده ميتوانيم تشخيص بدهيم ، كه صفاتيكه باى حق تعالى در قرآن و روايات و دعاها ذكر شده ، كدامش از صفات ذاتست و عين ذات است و كدامش از صفات فعلست و زائد برذاتست .
در ضمن بايد بدانيم كه ، صفات فعل هم كه بانها اسماء گفته ميشود بينهايت است ، زيرا ذات فاعل آنها، ذا بينهايتى هست كه هر آنى فعلى دارد، بلكه در هر آنى فعلهاى بينهايتى دارد، و بتعبير ديگر ذات فاعل آنها، فياض على الدوام و على الاطلاقى هست ، كه از سرچشمه ذات بينهايتش و از روى اختيار و حكمتش فيض بينهايت ميجوشد ببيانى كه در قدم سيزدهم گذشت .

بخش دوم : پيرامون ارتباط مبداء اعلى با انسان و ساير مخلوقات

قدم شانزدهم : دستگاه توليد و تاءثير موجودات بى اراده و اختيار

يكى از صفات فعل خدا، اراده هست كه از لوازم مختار بودن اوست ، زيرا ذات حق تعالى در آفرينش هيچيك از موجودات اضطرار ندارد، بلكه در هر يك از آنها اختيار دارد بطوريكه كه اگر حكمتش اقتضا نمود اراده ميكند و ايجاد مينمايد(١٢) و اگر حكمتش اقتضا ننمود اراده نميكند و ايجا نمينمايد بلكه در بوته عدم باقى ميماند.
و بديهيست كه صفت اختيار كه مبداء اراده هست از كمالات بسيار مهمست كه خدا آنرا دراد و بايد داشته باشد زيرا خدا مبداء ايجاد همه موجودات است و باصطلاح علت العلل است ، و بحكم وجدان روشنست كه علت العلل مضطر نميشود، چون بطور كلى هر مضطرى ، محتاج بموجودى هست كه او را مضطر نموده و باو اراده نداده ، از اينرو بايد بگوئيم كه خدائيكه بهيچوجه محتاج نيست و داراى همه كمالات هست ، صفت اختيار را هم كه از مهمترين كمالات است يقينا دارد و در نتيجه صفت اراده هم كه لازمه انفكاك ناپذير اختيار هست قطعا دارد.
در عين حال اگر چه ما اصل صفت اراده او را با وجدان و برهان درك ميكنيم ، ولى همانطوريكه در قدم چهاردهم گفتيم ، حقيقت و كيفيت صفت اراده او را نميتوانيم درك كنيم ، همانطوريكه نميتوانيم حقيقت و كيفيت صفا ديگرش را و يا حقيقت و كيفيت ذاتش را درك كنيم .
بهرحال هر موجودى ، خواه جوهر باشد و خواه عرض ، خواه فعل باشد و خواه اثر، خواه در محيط خارج باشد و خواه در محيط ذهن ، با اراده او بوجود ميآيد و اساسا بدون اراده او ممكن نيست موجودى بوجود بيايد.
اين مطلب با توجه باصولى كه در قدمهاى پيش بيان شد و از همه مهمتر اصل انكار ناپذير - محاليت معلول بدون علت - روشنست ولى براى اينكه بيشتر بحقيقت مطلب پى ببريم بايد توضيح بيشترى بدهيم و براى اينكه با ترتيب بهترى پيش برويم در دو قسمت جداگانه بحث ميكنيم ، قسمت اول مربوط بموجودات بى اراده و اختيار است ، كه در اين قدم مورد بحث قرار ميگيرد، و قسمت دوم مربوط بموجودات با ارداه و اختيار مانند انسان كه در قدم آينده مورد بحث قرار ميگيرد، و در ضمن آن اشكال جبر و تفويض ، كه مهمترين اشكال اعتقاديست ، بطور اساسى و قاطعى كه تازگى دارد حل ميگردد.
درباره قسمت اول ميگوئيم : واضحست كه موجودات بى اراده و اختيار مانند جمادات و نباتات اجسام و مواد و كليه فاعلهاى طبيعى ، همانطوريكه وجودشان «مانند ذات آب و آتش و خاك » از حق است ، همانطور فعل و اثر آنها «مانند غرق كردن آب و سوزاندن آتش و آثار ديگر آنها» اضطرارى و باراده و امضاء حق است (آلت حقند و فاعل دست حق)
و از باب مثال بايد گفته : كه هر كى از موجودات بى اراده و اختيار نظير تيشه نجار و قلم نويسنده است كه هم جنبه اصليش و هم جنبه فرعيش باراده غير هست زيرا جنبه اصلى تيشه با قلم ، جنبه تيشگى و قلمى آنست و همه بالوجدان ميدانيم كه اين جنبه بخودى خود بوجود نميايد، چون تيشه يا قلم بخودى خود ساخته نميشود بلكه با اراده شخصى مانند سازنده تيشه يا قلم ساخته ميشود، و جنبه فرعى تيشه يا قلم ، كار كندن و نوشتن آنست كه باز همه بالوجدان ميدانيم كه اين جنبه هم بخودى خود تحقق مى پذيرد، بلكه با اراده شخصى مانند بكار برنده تيشه يا قلم تحقق مى پذيرد.
و بعبارت ديگر همانطوريكه ساخت تيشه و ميزان كندى و تيزى سر آن ، يا ساخت قلم و ميزان درشتى و ريزى نوك آن ، با اراده شخصى مانند سازنده تيشه و قلم است ، زيرا اوست كه بتيشه جنبه تيشگى و بقلم جنبه قلمى ميدهد و آنرا ساخته و پرداخته ميكند، هينطور فعل تيشه و قلم ، كه كندن و نوشتن است با اراده شخص بكار برنده تيشه و قلم است ، زيرا اوست كه تيشه را برروى سنگ يا تخته و قلم را بروى كاغذ يا پارچه بحركت ميآورد.


۴
دين و وجدان

موجود مضطر همانطوريكه از خودش اراده اى ندارد همينطور از خودش فعلى ندارد

و باينجهت است فعل نوشتن يا كندن را بفاعل فعل نسبت ميدهيم كه نويسنده و نجار است ، نه بالت فعل كه قلم يا تيشه است ، و اگر هم فعل را به آلت فعل نسبت بدهيم بطور مجازى است نه حقيقى ، زيرا نسبت حقيقى فعل نوشتن براى نويسنده است كه قلم را بكار ميبرد و همينطور نسبت حقيقى فعل كندن براى نجار يا حجار است كه تيشه را استعمال ميكند.
و باز باينجهت است كه خوبى و بدى فعل نوشتن را هم مانند اصل نوشتن ، بنويسنده نسبت ميدهيم نه بقلم ، و همينطور خوبى و بدى فعل كندن را مانند اصل كندن يا به نجار يا حجار نسبت ميدهيم نه بتيشه .
و با توجه بايند و جهت معلوم ميشود كه بشر، با وجدان خودش احساس ‍ ميكند كه ، قلم و تيشه مضطرند در اينكه بر طبق اراده صاحب قلم و صاحب تيشه حركت كنند بدون اينكه از خودشان هيچگونه اراده و اختيارى داشته باشند، و بعبارت ديگر موجود مضطر مانند قلم و تيشه كه از خودش ‍ اراده اى ندارد قطعا از خودش فعلى هم ندارد و نميتواند داشته باشد، و اگر هم ظاهرا فعلى از آن ديده ميشود واقعا از خود آن نيست بلكه از اراده يك موجود مختار و با اراده اى هست كه آنرا بكار مى اندازد هر چند كه با هزار واسطه باشد.
و در قطعيت و كليت اين قانون وجدانى ، فرقى نمى كند كه فعل مورد نظر خوب باشد يا بد باشد، كوچك باشد يا بزرگ باشد، ايجادى باشد يا افنائى باشد (مانند سوزاندن آتش و غرق كردن آب)، مطابق نقشه حكيمانه اى باشد يا مطابق نقشه اى نباشد (مانند خطوط غير منظمى كه نويسنده براى سرگرمى روى كاغذ ميآورد).
چيزى كه هست اينستكه : ما با نظر بدوى هر فعلى را كه از راه حس ، بفاعل حقيقى با اراده اش پى ببريم ، فعل ارادى ميخوانيم ، و هر فعلى را كه از راه حس بفاعل حقيقى با اراده اش پى نبريم ، فعل اضطرارى ميخوانيم ، بلكه چه بسا كه در موارديكه بفاعل حقيقى پى نبريم ، آلت ظاهرى فعل را فاعل حقيقى مى پنداريم ، نظير اينكه مورچه كه فقط نوك قلم را ميبيند آنرا فاعل حقيقى مى پندارد، مگر اينكه در اينگونه موارد با توجه بنطائرش يقين كنيم كه فاعل حقيقى با اراده اى دارد، نظير اينكه در مورد ماشينهاى خودكار، كه ظاهرا بدون فاعل با اراده كار ميكند، يقين داريم كه واقعا فاعل بااراده و نقشه اى دارد كه آنرا ساخته و بكار انداخته است و در تحت نظارت گرفته است ، و باينجهت است كه با ديدن است كه با ديدن محصولهاى ماشينى مى گوئيم كه اين محصولها فاعلى با اراده و مهندسى صاحب نقشه دارد و فعل حقيقى خود ماشين كه آلت بيشعور و بى اراده اى هست نميباشد، يعنى كار ماشين را مانند كار سوزاندن آتش ، كه ظاهرا بطور قهرى و بدون اراده يك موجود با اراده انجام ميگيرد، نميدانيم بلكه بحكم وجدان ميگوئيم بطور كلى هر ماشينى وهر كارخانه و هر دستگاهى ، نياز بسازنده و راننده و گرداننده دارد كه تخصص كافى و قدرت وافى داشته باشد تا آنرا از روى علم و شعور و اراده و اختيار بكار بيندازد.

فاعلهاى طبيعى مانند ماشينهاى صنعتى است

بلكه اگر بعقل سليم خود رجوع كنيم و كمى باريك بين شويم ، يقين ميكنيم كه در ذرات آتش و ساير فاعلهاى طبيعى هم ماده اى هست كه منزله ماشينهاى صنعتى است باين معنى كه عمليات فاعلهاى طبيعى هم مانند عمليات ماشينهاى صنعتى است ، كه در اثر اراده فاعل با شعورى كه آنرا باين كيفيت ساخته ظاهر ميشود، دليل اين مطلب اينستكه :
اين اصل ، اصلى قطعى و استثناء ناپذيريست كه هيچ چيزى بدون علت بوجود نميايد، و با توجه باين اصل چاره اى نداريم جز اينكه بگوئيم ، در مواد بخصوصى مانند آتش يا نفت يا چوب كه حرارت نور مى بخشند، يك علت فاعلى مؤ ثرى نهفته است كه در مواد ديگر نفته نيست ، و الا جهتى ندارد كه آتش يا نفت يا چوب ، رارت و نور ببخشند ولى مواد ديگر اين آثار را نبخشند.
و از اينجا معلوم ميشود كه غير از قوه جاذبه و دافعه كه در هر چيزى هست قوه ديگرى هم هست كه در هر چيزى بطور خاصى ميباشد و اثر خاصى ميبخشد، و بعبارت ديگر در اشيائى كه مى بينيم دو نوع قوه هست ، نوع اوقل قوه جاذبه و دافعه و ديگر قوه هاى عمومى است كه در همه اشياء هست ، و نوع دوم قوه تاءثير خصوصى است ، كه در هر يك دسته اى از اشياء بطور خاصى هست كه در دسته ديگر بانگونه نيست ، مثلا در آتش و نفت و چوب اثر سوزندگى و روشنائى است ، ولى در آب يا سنگ يا هوا اين خاصيت نيست ، بلكهدر آب اثر روانى و سردى هست و بالاخره در هر دسته اى از اشاى زمينى يا زير زمينى يا غير زمينى قوه و نيروى خاصى هست ، كه اثر يا اثرهاى خاصى ميبخشد، و خلاصه مطلب اينكه قوه مخصوصى كه در نهاد هر دسته اى ازا اشياى گذارده شده ، منشاء صدور اثرهائى هست كه از آن دسته مشاهده ميشود و فعلهاى آن دسته تلقى ميگردد.
و طبيعى است كه اين قوه هاى مخصوصى كه در نهاد هر دسته اى از اشياء گذارده شده ، بمنزله مهندسان و كارگران آن دسته هستند كه آنرا بطور خاصى بكار مى اندازند، و اثرهاى خاصى براى آن بوجود مى آورند، و باز طبيعى است كه پروردگار اين قوه ها كه در حقيقت روح اشياء است ، همان خالقى هست كه جرم اشياء را كه ماده آنست بوجود آورده است .
اينجاست كه بمقصود خويش نزديك ميشويم و ميگوئيم : عقلا چه مانعى دارد كه چيزهائى كه بنام قواى اشياء خوانده ميشود، موجوداتى ملكوتى و ايادى ذات الهى باشند كه بنام ملائكه مدبر خوانده ميشوند كه همراه هر جسمى بلكه محيط بهر جسمى ميباشند، و آنرا بطوريكه اراده الهى تقدير كرده بكار مياندازند و آثار آنرا در زمينه فراهم بودن شرائط ظاهر مينمايد.
بلكه بايد گفت كه اين واقعيتى هست كه لازمست آنرا بپذيريم ، زيرا با توجه بنقوش بديق و آثار حكيمانه ايكه در همه موجودات عالم ، از نوعهاى گوناگون جمادات و نباتات و حيوانات گرفته تا نوع انسان ، ملاحظه ميكنيم طبعا يقين ميكنيم كه همه انيها مدبر دانا و حكيمى دارد، كه از روى نقشه و اراده بهر كدام آنها الهامى ميكند كه در اثر آن الهام ، چنين نقوش و آثارى را، كه دانشمندان جهان پس از قرنها تحقيق فقط بگوشه كوچكى از آن پى برده اند، ظاهر مينمايند، و گرنه صرف قوه بيشعور هرگز نميتواند ملياردها مليارد بلكه بينهايت نقوش بديع و حكيمانه و آثار منظم و عالمانه ظاهر بنمايد، و بديهيست كه آن مدبر عليم و حكيم همان ذات واجب الوجودى هست كه علت اولى و مبداء اصلى همه موجودات عالم ميباشد، و ما آنرا بنام خدا و پروردگار و الله ميخوانيم و ديگران آنرا بنامهاى ديگر ميخوانند.
و با توجه بچنين واقعيتى بايد گفت كه همه آثار و افعالى كه در موجودات ملاحظه ميشود، نشانه قدرت و حكمت همان خداى مدبر است ، كه هر چه اراده كند محقق مى شود، خواه بدون واسطه باشد مانند موجودات غير مادى و مجرد و خواه با واسطه باشد مانندموجودات مادى ، كه از روى حكمت كاملش تاءثير آنها را با واسطه قوه هاى با شعور (نه بيشعور) كه بآن ملائكه مدبره گفته مى شود قرار داده است ، و بملاحطه همين واسطه هاست كه يكى از اسماء و صفات او مسبب الاسباب گشته كه در قدمهاى بعد تشريح مى شود بطورى كه وجدانى بشود بعون الله تعالى .
برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفتريست قدرت پروردگار تواى انسان باوجدان ، بموجودات عالم مانند جمادات و نباتات و حيوانات و اصناف انسان و كرات آسمانى و اجرام ذره بينى و از همه مهمتر بنفس ‍ خودت نظر دقيقى بيفكن ، و در جزو جزو عضو عضو آنها تفكر بنما، و در آثار قدرت و حكمت آنها مطالعه بكن مخصوصا با توجه باستكشافات امروزه كه بسيارى از حقايق پشت پرده را روى پرده آورده بخوبى روشن كرده كه :
دل هر ذره اى كه بشكافى آفتابيش در ميان بينى و پس از همه اينها ببين كه آيا مى توانى روح واقعى هر يك از موجودات عالم را، كه منشاء قواى مدبر و مظهر اراده خالق است ، نپذيرى ، و خودت را باين خيال پوچ قانع بكنى كه همه اين دستگاه محيرالعقول جهان بكاكل يكمشت قواى بى شعور و بى اراده مى گردد؟ قوائى كه از پيش خودت نام طبيعت ، آن هم طبيعت بيشعور و كور و كر بر آن مى گذارى ، بااينكه از خصوصيات اين طبيعت ، و آن قوا هيچ خبرى ندارى ؛ و فقط بخاطر اينكه نمى توانى بگوئى كه دستگاه محيرالعقول عالم خود بخود و بدون علت بوجود آمده ا ست از اينرو خودت را بلفظ بى مفهوم و بى مصداق طبيعت كه علم و اراده ندارد دلخوش ميكنى و در واقع خودت را فريب مى دهى .
اگر با وجدان نيستى آشكارا بگو كه همه اين نظمهاى دقيق و حكيمانه ، كه در سراسر عالم مشاهده ميشود و همه كتابخانه هاى جهان فقط مقدار ناچيزى از آن را گزارش مى دهد، خود بخود و بدون علت بوجود آمده است ، و اگر با وجدان هستى چگونه مى توان بگئوى كه يك مرده بى شعور و بى اراده بنام طبيعت يا قوا، خود بخود بوجود آمده و سپس همه اين دستگاه عظيم و محيرالعقول علام را بوجود آورده ، و با كمال بيشعورى و بى اراد گيش آن را در نهايت خوبى و بطور دائمى اداره مى كند.
بحق وجدان و بحق عطا كننده وجدان كه ذات پاك الهى است سوگند، كه احتمال چنين چيزى هم درست نيست ، تا چه رسد باينكه چشمت را روى هم بگذارى و خودت را كور و كر بگيرى و براى فرار از واقعيت وجدانى و بى اعتنائى به مسئوليت خطير انسان در برابر ذات پاك الهى ، احتمال مزبور را بطور يقين ادعا كنى و با سفسطه هاى پوچ و با لفظهاى فريبنده و تو خالى از آن دفاع نمائى ، اى انسان با وجدان :
چشم دل باز كن كه جان بينى آن چه ناديدنى است آن بينى

ملائكه يا قواى زنده و با اراده

بارى منظور اينستكه : همان طوريكه خدا را با چشم دل مى توان ديد، همينطور ملائكه خدا را، كه مجريان اراده او و مهندسان و كاركنان كارخانه هاى دقيق و بينهايت عالم وجود هستند، مى توان با توجه بنقشها و نمايشهاى آنها ديد و بعبارت ديگر با توجه باينهمه نقشهاى بديع و آثار حيرت انگيز موجوودات عالم همانطوريكه بذات و صفات حق تعالى ايمان وجدانى مييابيم همينطور بملائكه حق تعالى ، كه عوامل زنده و مطيع او هستند، نيز ايمان وجدانى مييابيم .
توهم نشود كه صاحب كتاب دين و وجدان مى خواهد ثابت كند كه ملائكه كه بانفاق همه مليين موجودات نامرئى عاقلى هستند و هر دسته آنها وظيفه مخصوصى دارند قواى طبيعى مى باشند و يا ميخواهد وجود همه ملائكه را و يا يكدسته آنهارا كه ملائكه زمينى هستند انكار كند. نه ، منظور اين نيست ، بلكه منظور اينست كه قوه و طبيعت را بطوريكه ماديها و طبيعيها مى گويند، انكار بكنيم و بگوئيم چنين قوه و طبيعتى كه نه حيات دارد و نه شعور و اراده ، هرگز نميتواند اينهمه آثار و نقوش عالمى را كه هم از نظر كثرت و هم از نظر دقت بالاتر از حد تصور است ، بوجود بياورد، و هرگز نميتواند خالق و مدبر دستگاه عظيم آفرينش - كه مملو از آثار حيات و شعو رو اراده هست - باشد.
ولى تعجب اينجاست كه بسيارى از مردم عوام و دنيا پرست ، با همين ماديها و طبيعيها همراه ميشوند، و با چشم باز در برابر سخنان پوچ و خلاف وجدان آنها قانع ميگردند، و اصل انكار ناپذير و وجدانى «محاليت معولل بدون علت » را به كلمه «طبيعت و قوه » جواب ميدهند.
اما بايد ديد كه ريشه اين كوربينيهاى ضد وجدان چيست ؟
ريشه اش همانطوريكه اشاره كرديم اينستكه : هم گويندگان و هم پذيرندگان سخنان پوچ مزبور از لوازم اقرار بمبداء حى عالم قادر ميترسند، زيرا ميدانند كه عقيده و ايمان مستلزم عمل است ، و عمل بدستورات و احكام حكيمانه حق تعالى مانع از آزادى مطلق است ، از اينرو با لفاظ فريبنده اى مانند طبيعت و قوا، كه حتى در نظر خود آنها مردگان بيشعور و بى اراده اى هستند، خودشان را دلخوش ميكنند و از زير بار مسؤ ليتهاى اليه آزاد مينمايند.
اما انسانهائيكه بدنبال حقيقت هستند، هرگز در برابر سخنان بى پايه و اساس مزبور قانع نميشوند، بلكه با توجه به آثار حيرت انگيزى كه در روح و و روان خودشان و در موجودات جهان مشاهده ميكنند، همچنين با توجه بمظاهر شگفت آور علم و قدرت و حيوه و حكمت كه در نظام اتم و احسن عالم مى يابند، مى بينند چاره و گريزى نيست مگر اينكه بمبداء حى و عالم و قادر جهان هستى اقرار نمايند، و نيز ملائكه حق را كه مجريان اراده و مهندسان و كاركنان هستى اند «و المدبرات امرا» بپذيرند.
و چنين افرادى اگر چه طبيعت و قوا را تصديق دارند، ولى با چشم حقيقت مينگرند كه : طبيعت و قوا بمنزله قلم نويسنده است ، و مهندسان عالم كه ملائكه مدبره هستند بمنزله دست نويسنده اند، و ذات كامل پروردگار جهان بمنزله خود نويسنده ميباشد، و ذات حق را منزه از هر عضو و آلت ميدانند فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء ميخوانند.

برهان نميتواند با وجدان معارضه كند

در ضمن بايد باين نكته روشن هم توجه كنيم كه هيچ چيزى حتى برهان ظاهرا محكم نميتواند با احكام بديهى و وجدانى معارضه كند، بلكه بايد گفت كه در برابر امر وجدانى هر برهانى كه اقامه شود مغلطه بى ارزش هست كه صورت برهان يافته است ، از اينرو در چنين مواردى بايد باهلش رجوع كرد و با استفاده از فكر روشن آنها مشكل برهان هاى مغلطه آميز را حل نمودت و اگر هم دسترسى باهلش نيست بر انسان باوجدان لازمست كه باينگونه برهان هاى ضد وجدان اعتنا نكند، بلكه لازمست كه آنرا بدور بيندازد، و گرنه در پيشگاه وجدانش مسئول ميشود؛ و خلاصه در برابر موضوع وجدانى بايد همه نظريات مخالف را الغا كنيم ، نه اينكه بخاطر نظريات مخالف ، موضوع وجدانى بديهى را انكار كنيم .
و با توجه باين نكته بايد گفت لازمست كه در هر صورت از گفته هاى ماديين و طبيعيين و حيت از دليلهاى آنا قطع نظر بشود، و اهميتى بانها داده نشود زيرا هدف اساسى و مشترك همه آنها اينستكه : وجود خدا را كه علت العلل عالم و جامع همه كمالاتست انكار كنيد، با اينكه اين موضوع قابل انكار نيست ، زيرا موضوعى بديهى و وجدانى است كه ضمير انسانى آنرا درك ميكند بلكه احساس ميكند، آرى ضمير انسانى يقين دارد كه اولا موجودات عالم مسبوق بعدم هستند و ثانيا يقين دارد كه آنها خودشان را موجود نكرده اند و ثالثا عدم هم آنها را موجود نكرده است و رابعا موجود ناقصيث هم كه كمالات آنها را نداشته باشد آنها را موجود ننموده است .
و بملاحظه اين چهار مقدمه بديهى حكم قطعى ميكند باينكه : پس بايد اين عالم خالقى داشته باشد كه مسبوق بعدم نباشد بلكه ازلى و ابدى و از هر جهت كامل باشد تا بتواند باين عالم و بهمه موجودات اين عالم ، هم وجود هم كمالات وجود و از جمله علم و اراده بدهد.
و البته همه بديهيات مزبور شاخ و برگ يك اصل بديهى و فطرى است ، و آن اينستكه هيچ موجودى و هيچ كمالى خود بخود بوجود نميايد، پس هر موجودى و هر كمالى عت ميخواهد و علت متناسب با آن موجود و با ا: كمال ميخواهد، و روى اين اصل بديهى و وجدانى بايد گفت كه هر چيزيكه برخلاف اين اصل گفته شود باطلست و مورد توجه عقلاى پاك وجدان نميباشد، مگر اينكه خداى نكرده سفيه و مستضعف باشد و يا مغرض و معاند گردد اعاذنا الله من الاغراض الفاسده .

قدم هفدهم : اقسام اراده در موجودات با اراده و اختيار

(بطلان تشريك و جبر و تفويض - اثبات امر بين الامرين)
در قدم پيش گفتيم كه يكى از صفات فعل حق تعالى صفت اراده هست ، و گفتمى كه هر چيزيكه در عالم موجود ميشود، خواه از جواهر باشد و خواه از اعراض و خواه از افعال ، باراده حق تعالى ، موجود ميشود، و اساسا بدون اراده او ممكن نيست موجود شود، و شكى نيست كه افعال اختيارى اسنان هم از اين قانون عمومى مستثنى نيست ، يعنى افعال اختيارى انسان مانند ساير امور عالمست كه اگر خدا اراده كند، موجود ميشود، و اگر خدا اراده نكند، محالست كه موجود ميشود

چهار احتمال

اينجاست كه مشكل مهمى پيش ميايد، و آن اينستكه چگونه ميشود كه فعل اختيارى انسان ، هم بااراده خودش باشد و هم با اراده حق ، چنين چيزى بمعناى «توارد دو علت بر يك معلول » است كه هر موردى محالست ، بنابراين ، احتمال اول كه بمعناى «تشريك در ايجاد» است در مودر خدا محالست ، زيرا بر ضد توحيد است ، يعنى با وحدت و استقلال خداوند كه بحكم وجدان قطعى شد منافات دارد، بخصوص ‍ شركت موجودى مانند انسان كه مصنوع آفريدگار و در طول او هست ، از اينرو در زمينه فعل انسان نميتوان گفت كه دو اراده ، يكى اراده حق و ديگرى اراده انسان ، در عرض همديگر اجتماع پيدا كرده است . خلاصه تشريك دو اراده در عض يكديگر محالست زيرا توارد دو علت بر معلول واحد محالست .
همانطوريكه نمى توان گفت كه فعل انسان فقط با اراده خدا هست و اراده خود انسان هيچگونه مدخليتى در آن ندارد، زيرا اين گفته عين جبر است ، و جبر با مختار بودن انسان چنان كه در قدم دوازدهم ثابت شد منافات دارد، علاوه بر اين جبر مستلزم اينستكه بگوئيم : تكليف انسان و اوامر و نواهى الهى و پيغمبرهاى آسمانى لغو است ، زيرا بنا بر جب ربايد گفت كه هر چه مى شود باراده خدا هست ، و اسنان مانند ديوار است كه از خودش ‍ هيچگونه اراده اى ندارد تا به او تكليفى بشود و امر و نهى اى متوجهش ‍ بگردد، و بديهى است كه چنين چيزى از نظر انسانهاى عاقل بهيچوجه قابل قبول نيست .
و همان طورى كه نمى توان گفت كه فعل انسان فقط باراده خود انسانست و اراده خدا هيچگونه مدخليتى در آن ندارد؛ زيرا يان گفته عين تفويض است ، و تفويض هم با سلطنت مطلقه حق كه در قدم پيش روشن گشت منافات دارد علاوه بر اين تفويض مستلزم اينستكه بگوئيم : خدا در مورد گناهانانسان مغلوب اراده اسنان مى شود باين معنى كه خداون يهمچنانكه از امر ونهى اش معلوم مى شود اراده دارد كه انسان گناه نكند ولى انسان گنهكار اراده دارد كه گناه بكند و ميكند، و روى اين حساب اراده خدا را مغلوب مينمايد و بديهى است كه مغلوبيت اراده خالق در برابر مخلوق نا چيزش از نظر انسانهاى عاقل بهيچوجه قابل قبول نيست .
و خلاصه در مورد فعل اختيارى انسان ، هر يك از اين سه احتمال باطل است اول قول به تشريك چنانكه بگوئيم : اراده خالق و اراده مخلقو در عرض همديگر اجتماع پيدا كرده است ، دوم اينكه بگوئيم : فقط اراده حق است و اراده انسان نيست يعنى جبر هست و تفويض نيست سوم اينكه بگوئيم فقط اراده انسان هست و اراده خدا نيست يعنى تفويض هست و جبر نيست .

احتمال درست قابل قبول

از اينرو بحكم وجدان و برهان ناچاريم كه احتمال چهارمى را بگيريم كه با هر كدام از سه احتمال مزبور از جهتى شبهاهت دارد و از جهتى مخالفت ، و آن اينستكه : در مور فعل اختيارى انسان ، اراده انسان و اراده حق اجتماع پيدا كرده است ولى در طول يكديگر نه در عرض همديگر، باين معنى كه افعال انسان فقط با اراده انسان نيست و فقط با اراده خدا نيست ، بلكه با هر دو اراده هست ، ولى باينصورت كه يكى اصلى و ديگرى تبعى است ، براى تشريح و اثبات اين مطلب كه احتمال چهارم هست ميگوئيم :
فعل انسان با اينكه بحكم وجدان باراده اختيارى او هست ولى باز بحكم وجدان ، وجود ا نسان و امكانات او كه زمينه فعلش را فراهم ساخته باراده اختيارى خدا هست ، زيرا شكى نيست كه انسان خودش بخودش يا بامكاناتش وجود نداده است ، بلكه خالق يكتاست كه بخود انسان و با مكاناتش كه شامل قواى داخليش و عوامل طبيعى خارجيش مى گردد وجود داده است .
و چون فعل انسان باراده اختيارى او هست پس جبر نيست ، زيرا جبر باين معنى است كه فعل انسان از روى اضطرار و بدون اراده اختيارى او انجام مى گيرد و روشن است كه چنين چيزى بر خلاف وجدانست كه انسان را موجودى صاحب اختيار مى بينيم .
و چون خود انسان كه فاعل فعلست و همچنين امكاناتش كه زمينه فعلست باراده اختيارى خدا وجود يافته و مى يابد پس تفويض هم نيست ، زيرا تفويض باين معنى است كه فقط باراده انسان باشد و اراده خدا هيچگونه مدخليتى نداشته باشد و روشنست كه اين نيز بر خلاف وجدانست كه خداوند را سلطان مطلق بر همه امور عالم مى بينيم .
بنابراين فعل انسان مانند حركت دست و زبانش در راه اطاعت يا معصيت ، نظر بخود فعل با اختيار و اراده او هست ، و باينجهت ملاك ثواب و عقاب دارد، ولى در عين حال نظر بمقدمات فعل كه خدا فراهم كرده باختيار و اراده خدا هست و باينجهت باو نسبت داده مى شود.
و اگرچه يكى از مقدمات فعل ، اراده انسان است ، و اراده انسان كه بنوبه خود فعلى از افعال باطنى است ، مانند خطورات قبليش و ساير مقدمات فعلش و همچنين مانند ساير امور عالم ، بااختيار و اراده خدا وجود مى گيرد، ولى نكته مهم اينجاست كه اراده انسان باختيار خود او نيز هست ، زيرا فعلى را كه انجام مى دهد با اينكه همه مقدماتش با قدرت خدا وجود مى گيرد با اينحال بدون رضايت انسان نيست بلكه با رضايت او هست ، و با توجه بهمين رضايت ، كه ريشه اختيار بلكه حقيقت اختيار است صحيحست كه بگوئيم فعل مورد رضايت او اختيارى او هست .
و بعبارت ديگر مى گوئيم : چنان كه وجود انسان از حق است ، كمالات و لوازم وجود او هم مانند اختيار و اراده اش از حق است ، از اين رو داراى اراده و قدرت فرعى مى باشد كه فقط در زمينه اى كه خداوند اراده كند و مقدمات كارش را فراهم نمايد مى تواند كارش را چه اطاعت باشد و چه مصيبت ، انجام دهد
بنابراين اگر خدا موافقت كند كه كار منتخب و مطلوب انسان انجام گيرد، در درجا ول بايد اراده كند تا مقدمات كار انسان كه خارج از قدرت اوست فراهم شود و در درجه دوم انسان از اختيار خدا داده اش استفاده مى نمايد، و اراده مى كند كه كار مطلوبش را انجام دهد، و توفيق نيز بهمين معنى است كه خدا با اراده غالب خودش اسباب كار مطلوب اسنان را فراهم مى كند، منتهى كلمه توفيق اصطلاحا درجائى به كار مى رود كه انسان از اسباب كار كه خدا فراهم كرده ، حسن استفاده كند و كلمه انشاء الله هم كه متدينين مى گويند شبيه همين كلمه توفيق هست و باين معنى هست كه من عزم و تصميم اين كار را دارم ودر صورتيكه خداوند بخواهد، كه اگر بخواهد اسباب كار را فراهم مى كند و مانعى در پيش نمى آورد
ولى اگر خدا موافقت نكند كه كار منتخب و مطلوب انسان انجام گيرد، در آن صورت اسباب كارش را فراهم نمى كند، و امكانات لامز را در اختيارش ‍ نمى گذارد و در نتيجه انسان زمينه اى براى اعمال اختيار و اراده اش ‍ نمى يابد، و از ا ينجاست كه گله و شكايت از قضا و قدر الهى شروع مى شود، وسيل اعتراض و چون و چرا براه مى افتد، ولى البته از طرف افراد جاهل هوسران كه حكمت قضا و قدرالهى را درك نمى كنند، و به چيزى جز هوى و هوس خويش اهميت نمى دهند، و گرنه افراد عاقل و متدين در برابر اراده الهى هر چه باشد راضى و تسليم هستند زيرا آنرا موافق حكمت و مصلحت مى دانند.
و البته اين موضوع كه چرا خداوند اسباب كار همه خواسته هاى افرا بشر را فراهم نمى كند، بلكه در بيشتر موارد آنها را دست بسته مى نمايد و در بن بست ميگذارد و فقط در برخى از موارد بانها ميدان مى دهد و اسباب كارشان را فراهمى كند، موضوع ديگريست كه مربوط بصفت حكمت خداست كه در دقم دنهم و دهم بطور مفصل بررسى كرديم ولى در اينجا بطور مختصر ميگوئيم :
اگر خدا اسباب كار همه خواسته هاى افراد بشر را فراهم كند و بهر يك از آنها امكانات كامل بدهد، در آن صورت مسلما نظام زندگى بشر از هم گسيخته ميشود و فساد و آشوب سراسر جهان را مى گيرد، و بالاخره نژاد بشر منقرص مى گردد، زيرا با وجود امكانات كامل ، هر كى از افراد بشر طبعا مى خواستند كه با استفاده از امكانات كاملش بر ديگران بلكه بر همه جهانيان حكومت كند، و همه سرمايه ها و نيروها را و همه مكنت ها و عزتها را بخودش اختصاص دهد و بديهى است كه چنين چيزى سربجهنم درمى آورد، بلكه مكنت ها را نكبت و عزتها را ذلت مى نمايد.
و باين جهت است كه خداوند متعال ، باقتضاى حكمت كاملش بهمه كس ‍ همه چيز نميدهد بلكه بهر كس باندازه معينى كه از نظر ظرفيت آنشخص و از نظر نظام كل مصلحت باشد مى دهد.
بهر حال در مورد افعال اختيارى انسان ، چه اطاعت باشد و چه معصيت ، حقيقت اينستكه : فقط با اراده پروردگار، يا فقط با اراده انسان نيست ، بلكه هم با اراده خداوند و هم با اراده انسان هست و باءصطلاح «امر بين الامرين » هست ، امر اول اينستكه خدا اراده نمايد كه اسباب اطاعت و معصيت انسان را فراهم كند، و امر دوم اينستكه انسان با اختيارى كه حق باو داده اراده ميكند كه فعل اطاعت يا فعل معصيت را انتخاب نمايد.
بنابراين بايد گفت كه انسان اختيار دارد ولى استقلال كامل ندارد زيرا در صورتى ميتواند اختيارش رابكار برد كه خدا اسباب اطاعت يا معصيت اورا فراهم كند، وگرنه انسان زمينه اى بدست نمياورد كه اختيارش را بكار برد، و باينجهت نه جبر است كه انسان اصلا صفت اختيار نداشته باشد و فعل او بهيچوجه باراده او نباشد، و نه تفويض است كه انسان هر فعلى را كه بخواهد، با استقلال كامل انجام دهد هر چند كه خدا اراده نكند و اسباب كارش را فراهم ننمايد.
و كلمه شريفه بحول الله و قوته اقوم و اقعد كه يكى از اذكار نماز است ، همين را ميگويد كه - بيارى خدا و تهيه او اسباب را از هر حيث و جهت حتى دادن قوت بدست و پا و جوارح ، من اراده مينمايم و مى ايستم ، و اراده ميكنم و مى نشينم - و كلمه شريفه اياك نعبد و اياك نستعين نيز كه ميبايست در هر شبانه روزى چند بار بخوانيم ، بهمين معنى است كه پروردگاراترا از روى اختيار و اراده ، نه اجبار و اكراه ، پرستش ‍ ميكنيم و از تو توفيق ميخواهيم كه مقدمات و شرائط پرسش مرا از جهت فراهم كنى ، زيرا اگر فراهم نكنى من نميتوانم بپرستش تو بپردازم و اختيار و اراده ام را در راه تو بكار بيندازم .


۵
دين و وجدان

قدم هيجدهم : اشكال و پاسخ

تا اينجا احتمال را كه بين جبر و تفويض و باصطلاح «امر بين الامرين » است اثبات كرديم ، ولى در اين احتمال هم اشكال ديگرى شبيه اشكال در جبر پيش ميايد كه ميتوان گفت مهمترين اشكاليست كه در زمينه ارتباط افعال انسان پاخدا طرح ميشود، از اينرو لازمست كه آنرا بخوبى توضيح دهيم و سپس بيارى حق آنرا حل نمائيم .
توضيح اين اشكال بسيار مهم اينستكه : با توجه با نچه گفتمى روشن شد كه افعال انسان از روى اختيار و اراده اوست ، پس جبر نيست ، و همچنين روشن شد كه انسان هر فعلى را كه بخواهد نميتواند انجام دهد مگر اينكه خدا با اراده حكيمانه اش اسباب آنرا فراهم كند؛ پس تفويض هم نيست ، بنابراين واقعيت اينستكه در مورد افعال انسان هم اراده خدا هست و هم اراده انسان ، ولى چنانكه گفتيم در طول يگديگر نه در عرض همديگر.
و اين واقعيت در مورد افعال خوب انسان كه اطاعت حق است بى اشكالست ، زيرا خدا نسبت بافعال خود واقعا رضايت دارد، و باينجهت است كه با اراده تشريعيش آنرا از انسان ميخواهد همانطوريكه بااراده تكوينيش اسباب آنرا فراهم ميكند، و بديهيست كه اگر انسان اطاعت حق را اخيتار كرد، هم در نزد عقلا و هم در نزد شرع سزاوار تمجيد و پاداش ‍ ميگردد؛ هر چ ند كه فعل خوب او از نظر اينكه مقدمات و اسباب كار را خدا فراهم كرده بخدا هم نسبت داده ميشود، و بهمين جهت است كه در ورد فعل خوب اسنان كه اطاعت است ، ميگوئيم خدا اولويت دراد، ولى در مورد فعل بد انسان كه معصيت است ، ميگوئيم انسان اولويت دارد ببيانى كه در همين صفحات روشن ميشود.
بهرحال در ورد افعال خوب انسان اشكالى نيست ، اشكال بسيار مهمى كه مطرح است در مورد افعال بد انسان كه معصيت و گناه است ميباشد، واين اشكال از ملاحظه دو اصل قطعى ريشه ميگيرد كه ظاهرا مناقض يگديگر هستند.
ايندو اصل كه در ضمن مطالب گذشته روشن شد اينستكه : از يكطرف ميگوئيم هر چيزيكه دردار وجود محقق ميشود باراده خدا هست ، هر چند كه گناه گناهكاران باشد، زيرا بدون اراده خدا ممكن نيست كه فعلى در جهان هستى انجام بگيرد، و از طرف ديگر ميگوئيم خدا از افعالى كه معصيت است نهى كرده است يعنى آنرا نميخواهد و نسبت بان رضايت ندارد، از اينرو نبايد بگذارد كه در قلمرو سلطنتش فعلى كه بر خلاف رضايتش هست انجام گيرد، والا سلطان مطلق نميباشد.
بنابراين همان اشكالى كه بنابر احتمال جبر وارد ميشد، بنابر احتمال چهارم «امر بين الامرين » هم كه ثابت كرديم وارد ميشود. نبابر احتمال جبر لازم ميايد ميگوئيم ، كه هر فعل معصيتى را خدا رادكه كرده و بند از روى اجبار انجام داده و چنين چيزى با توجه به نهى هائى كه خدا از هر فعل معصيتى نموده است بهيچوجه قابل قبول نيست . بنابر احتمال چهارم «امربين الامرين » هم بايد بگوئيم كه خداوند اسباب و مقدمات معصيت را فراهم مينمايد و اراده ميكند كه در حضورش افعال قبيح و زشت را انجام دهند، و در عين حال از آن نهى ميكند و وعده عذاب هم ميدهد، و خلاصه بنابر احتمال چهارم هم بايد بگوئيم كه خدا از طرفى فعل معصيت را اراده ميكند و از طرف ديگر از آن نهى مى كند و بديهيست كه چنين چيزى تناقض است و قابل قبول نميباشد.
در هر صورت اشكال اصلى اينستكه : چگونه بپذيريم كه خدا از طرفى از فعل معصيت نهى كرده و از طرف ديگر فعل معصيت را اراده كرده ، و چگونه بپذيريم كه خدا و اولياى خدا از طرفى ميفرمايند ان الله يفعل فى ملكه ما يشاء و ماشاءالله كان و مالم يشاء لم يكن (خدا هر چه بخواهد ميكند - هر چه خدا بخواهد ميشود و هر چه نخواهد نميشودشش ‍ و از طرف ديگر ميفرمايند ان الله لايامر بافحشاء و لا يرضى لعباده الكفر (خدا معصيت را نيمخواهد بلكه ترك آنرا ميخواهد و خدا براى بندگانش ‍ كفر را نمى پسندد و نيمخواهد)، و چگونه بپذيريم كه قضاى حتمى خدا كه بايد بان راضى بود از يكطرف كفر و فسق را منع ميكند و از طرف ديگر كفر و فسق را كه مانند ساير افعال عالم باراده خود اوست ايجاد ميكند.

حل اشكال مهم

پيش از شروع بحل اين اشكال بايد گوشزد كنيم كه اين اشكال اهميت بسيارى دارد، و بزرگان علمى را بلكه عالمى را بزحمت انداخته ، تا حديكه براى حل آن وبراى جمع بين دو ال مزبور كه منشاء اشكال شده مطالب بسيارى گفته اند، و كتابها و رساله هاى فراوانى تاليف نموده اند، ولى متاسفانه حل اشكال را بر مطالب پيچيده اى مبتنى كرده اند كه تصديق آن چند سال بلكه براى بعضيها يك عمر تعليم و تعلم لازم دارد، و تازه با همه اين تفصيلات اشكال را بطور اساسى حل ننمودند، و جز براى عده كمى ، آنهم با دعاى اينكه مطلبى ذوقى و چشيدنى است نه درسى و علمى ، دردى را درمان نكردند، بلكه اشكال را در دل آرزومندان حقيقت همچنان باقى گذاشتند، بطوريكه هنوز هم براى كشف حقيقت انتظار ميكشند، و بهر جائيكه بويى برند با عشق فراوانى بانجا رومى آورند، باميد اينكه شايد از ظلمت جهل خارج گردند؛ و حقيقت را در پرتو علم و وجدان نه در سايه تعبد بيابند.
ولى بنظر اين بى بضاعت باروشن شدن چند مطلب ، كه متاءسفانه از آن غفلت شده است ، اشكال مورد بحث بخوبى حل ميشود، بدون اينكه با آنهمه تفصيلات ، كه اشكال را پيچيده تر نموده نيازى باشد. براى روشن شدن حقيقت ميگوئيم :
منشاء اين قيل و قالها اينستكه : اولا اراده خدا را منحصر باراده حتمى اولى و اصلى دانسته اند، و ثانيا اراده بهر چيزى را ملازم با رضاى بان چيز دانسته اند، با اينكه چنين نيست ، زيرا اراده ، چه در مورد انسان و چه در مورد خدا، اقسامى دارد كه بعضى از آنها ملازم با رضا هست ، و بعضى از آنها ملازم با رضانيست ، از اينرو لازم است كه نخست باقسام اراده اشاره اى بكنيم .
اراده چه در حق و چه در خلق اقسامى دارد كه در بعض اقسام ملازم با رضا ميباشد و در برخى لازم با رضانيست ، اما قسم اول - مقاصد و مرا داتى كه فاعل ، اراده مينمايد فعل را با اعضاء و جوارح خود ايجاد نمايد و خارجيت دهد، و بديگرى واگذار ننمايد، مانند شخص تشنه كه ظرف آن را برميدارد و مى نوشد، و مانند اراده حق در ايجاد موجودات و صفات و آثار، آنها در تكوينيات كه بقدرت كامله خود بدون آلت ، اصل وجود و صفات و آثار آنها را ايجاد مينمايد، و اين قسم را اراده تكوينيه ميگويند، واين معلوم است و محتاج بتوضيح نيست .
قسم دوم - اموريست كه انسان حصول آنها را بدست غير و جوارح او ميخواهد، چه نتيجه آن عمل خير بخود شخص آمر برگردد، چه بخود فاعل مانند كسيكه بگماشته امر بنوشيدن آب نمايد، اين قسم را اراده تشريعيه نامند، در اين قسم مريد محتاج باعلام بغير است ، يا بطور امر يا بخواهش و تمنا.
قسم دوم كه اراده تشريعيه است اقسامى دارد، قسم اولش آنست كه مقصود آمر، حاضر شدن ماءمور است براى انجام عمل ، و غرض او بيش از اين نيست ، و مصلحت هم در همين است فقط و قسم دوم در بعضى از موارد نادر است كه آمر جدا و جود خاريج ماءموربه را نميخواهد، و مخالف با غرض او است بلكه بضرر او است اين قسم را امر امتحانى ميگويند؛ مانند امر بحضرت ابراهيم بذبح حضرت اسماعيل در اين پنج قسم اراده (١٣) هم در خلق و هم در خالق ، اراده با رضا مقارن است واين پنج قسم اراده باينقرار است : اول - اراده خالق بر وجود تكوينى افعال خويش . دوم - اراده مخلوق بر وجود تكوينى افعال خويش . سوم - اراده خالق بر تشريع و امر و نهى . چهارم - اراده مخلوق بر امر و نهى نسبت بگماشتگان . پنجم - اوامر امتحانى .
ولى در اءوامر امتحانى با توجه باين نكته ، كه آمر در واقع اراده جدى يا رضايت بوقوع آن فعل ندارد بلكه فقط صورت امرست كه مورد رضايت او مى باشد.
و مورد اشكال قسم ششم است كه در آن واقعا اراده هست ولى رضا نيست و امر هم نيست ، بلكه نهى از عمل هم موجود است و فاعل هم مجازات ميشود، مانند افعالى كه موجودات صاحب اراده براى تمايلات نفسانى و شهوانى خود بجا مياورند، و خداوند هم اراده وجود آن افعال را باراده آنها مينمايد، و اسباب را در دسترس آنهاميگذارد، و اين قسم را اراده تبعى ثانوى ميناميم .
و مثال اين اراده فقط در مورد گناهان انسان است كه خدا باراده تشريعى از آن نهى نموده ولى نظر باينكه روى مصالح حكيمانه اش بانسان اختيار داده ، از اينرو در صورتيكه انسان اراده معصيت كند، خدا نيز بتبع اراده انسان ، اراده ميكند؛ و مقدمات معصيت او را كه مانند ساير اعمال طبيعى ، باراده تكوينى خدا بسته است ، عملى مى سازد، بااينكه نسبت بآن اراده اولى و رضايت واقعى ندارد، تااينجا معناى اراده اصلى و تبعى روشن شد، ولى سر اين مطلب چيست چرا خداوند مقدمات گناه را كه از آن نهى كرده آماده ميكند و در اختيار بندگان فاسدش ميگذارد و ظاهرا وسيله اجراى مقاصد شوم آنها ميشود؟
سرش اينستكه خداوند ميخواهد نيت فاسد گنهكار آشكار شود، و باطنش ‍ ظاهر و نهانش عيان شود، و البته منظور از اين عيان گشتن اين نيست كه براى خدا آشكار شود، زيرا همانطوريكه در قدمهاى پيش ديديم خدا با عمل از ليش ، بهمه خصوصيات همه موئجودات عالم ، علم حضورى دارد، و هيچ چيزى در عالم نيست كه از او نهان باشد، بلكه منظور اينستكه واقعيت براى خود انسان گناهكار و درستكار و براى نوع مردم آشكار شود، تا در نتيجه خدا بر آنها حجت بيابد و آنها بر خدا حجت نيابند، يعين نتوانند بگويند كه چرا براى ديگران چنين و چنان كرم و عطا دارى و آنها را در پرتو الطاف مخصوصت مياورى ، ولى ما را بناحق محروم مينمائى و تبعيض و بيعدالتى ميكنى ، و بعبارت ديگر، بناى خداوند حكيم و رحيم بر اين نيست كه از راه قدرت و قهاريتش با بندگانش رفتار كند، بلكه بنايش براينستكه از راه عدالت و رحمتش با آنها رفتار كند، و باينجهت است كه بندگان گنهكارش را پيش از آلودگى بستم و گناه ، محروم و معذب نمى كند، بلكه پس از غرق شدن در گناهان محروم و معذب ميكند، تا عذاب خدا را كه متجه بانها شده ، حمل بر قدرت و قهاريتش نكنند، و رحمت مخصوص ‍ خدا را كه متوجه ببندگان صالحش گشته حمل بر تبعيض و بيعدالتى ننمايند.

مثال روشن بحث

براى روشن شدن مطلب ، كه اهميت بسيارى در مسائل اعتقادى در زمينه رابطه انسان با خدا دارد، لازمست مثال روشن و كاملى بزنيم ، و سپس ‍ بنتيجه گيرى بپردازيم ، و آنگاه دامنه سخن را كوتاه بنمائيم .
فرض كنيد تاجر معتبرى دو فرزند دارد و ميخواهد در اثر پيرى يا مقصد ديگر، اختيار تجارتخانه اش را بانها بدهد، ولى از روى تجربه فهميده كه يكى از آنها امين است ، و ديگرى در وقاع خائن است بطوريكه تا بتواند دستورهاى ارزنده پدر خدرمند و دلسوزش را زير پا ميگذارد، و بجهت سهل انگارى و فسادكارى ، امور تجارتخانه اش را مختل مينمايد، اما در عين حال پدر مدرك آشكارى بر عليه اين فرزند خائن ندارد، زيرا او در برابر پدرش و مردم ديگر ظاهر آراسته اى بخودش ميگيرد، بطوريكه مانند فرزند امين راست و درست بنظر ميرسد.
در چنين فرضى طبيعى است كه اگر پدر تصميم بگيرد كه اختيار تجارتخانه اش را بدت سفرزند امين بسپارد و فرزند ديگر را كه در واقع خائن ميداند محروم نمايد مسلما از طرف فرزند دگير حتى از طرف مردم كه فقط ظاهر آراسته او را ميبينند سيل اعتراض جاى ميشود و چون پدر باقتضاى مصالح خانوادگى و تجارى صلاح را در اين ميبينند كه زمينه اى براى اعتراض خام دگيران پيش نياورد، از اينرو لازم ميداند كه فرزند خائن را همراه فرزند امين در معرض آزمايش بگذارد، تا كجروى آن و درستكارى اين بر همه آشكار شود و در نتيجه حجت بر آنها تمام گردد، بطوريكه نتوانند بتصميم پدر، براى جانشين ساختن فرزند امين و محروميت فرزند خائن ، اعتراض كنند، و آنرا نشانه ظالم و بى عدالتى پدر گيرند.
براى اين منظور پدر بهردو فرزندش ، مثلا اطلاع ميدهد كه مقدارى مال در فلان محل گذاشته است ، و در ضمن هر دو فرزندش را از سرقت در مال نهى ميكند، و حتى مجازاتهائى در برابر سرقتشان مقرر مينمايد، و در عين حال هدف واقعيش را كه آزمايش آنها براى انتخاب جانشين است ، روشن نميكند.
فرزند امين بخاطر نهى پدر و مال مزبور تصرف نميكند، بلكه تا آنجا كه بتواند آنرا حفظ ميكند، ولى فرزند خائن بنهى پدر اهميتى نميدهد، و مال را سرقت مينمايد و بمصارف بيهوده بلكه زيانبخش ميرساند، و در همه اين احوال پدر دانا و بينا رفتار آندورا همراه آشنايانش زير نظر ميگيرد،، هنگاميكه سرقت و خيانت فرزند خائن براى آنها بخوبى آشكار ميگردد، و اتمام حجت ميوشد، در اينهگام پدر بهدف واقعيش كه اثبات ناشايستگى فرزند خائن و شايستگى فرزند امين است ميرسد، و در نتيجه فرزند امين را بدون اينكه باو اعتراض بشود به جانشينى خودش ميرساند، و فرزند خائن را محروم و بى بهره مينمايد، و حتى بر طبق قرارى كه كرده مجازاتش هم ميكند.
در اين مثال مى بينيم كه پدر از طرفى فرزندانش را از سرقت نهى ميكند، واز طرف ديگر خودش وسايل سرقت را در اختيار آنها ميگذارد، و باين ترتيب او هم ترك سرقت رات و هم فعل سرقت را اراده ميكند، منتهى با اين تفاوت كه ترك سرقت را با توجه بمصالح اولى اراده ميكند، و باينجهت اين اراده ، اراده اى اصلى است كه با رضايت واقعى پدر تواءم ميباشد، ولى فعل سرقت را با توجه بمصالح ثانوى اراده ميكند، و باينجهت اين اراده ، اراده اى تبى است كه با رضايت واقعى پدر تواءم نميباشد، زيرا واضحست كه پدر بفرزندانش علاقه دارد، و واقعا ميخواهد كه فرزند خائنش دست از خيانت بردارد، و مانند فرزند امينش بشود تا شريك كار او و آبرومند و معتبر و عزيز گردد
و بهرحال روشنست كه عقلاى واقعى جريان كار پدر و فرزندانش را كه جريان آزمايشى است ، با توجه بنظام اتم زندگى آنهاتحسين ميكنند؛ و با ملاحظه نتيجه و هدف اين جريان هيچگونه اعتراض نمينمايند، يعنى نميگويند كه پدر بدون توجه بمصالح عاليه خواسته است فرزند خائن سرقت كند و نااميد شود و مجازات ببيند بلكه مى گويند كه فرزند خائن بر عكس فرزند امين واقعا خيانت كار بوده است و پدر با بينش حكيمانه اش ‍ فقط خواسته است ، كه حقيقت كار او كه بزيان همه هست براى همه كشف شود، تا حجتى براى دخالت كردن در زندگى پدر و همدوش شدن با فرزند امين پدر نداشته باشد.

در مورد خدا نيز چنين است

در مورد خداوند حكيم رؤ وف نيز چنين است كه اراده كرده است ببندگان امين و صالحش از مقام ولايت كليه و سلطنت ابديه اش عطا كند عبدى اطعنى حتى اجعلك مثلى و بديهى است كه بندگان امين و صالحش ‍ كسانى هستند كه در مقام شناسائى او و پيروى ازدستورهاى او بر مى آيند، و اراده خودشان را تابع اراده او مى نمايند، و بهرچه او خواسته راضى مى شوند، و باين جهت براى مقام ولايت مطلقه قابليت مى يابند، ولى بندگان گنهكار و ستمكار كسانى هستند كه خدا را فراموش مى كنند، و بهو او هوسهاى نفسانى و حيوانى دنيا دل خوش مى گردند، و باين جهت خودشان رااز قابليت برخوردارى از الطاف خاصه الهى مى اندازند، و به عذاب ابدى گرفتار مى شوند، و البته همه اينها لازمه قهرى كارهاى خود آنهاست ببيانى كه در باب معاد مى آيد.
آرى حق تعالى با علم از ليش مى دانست كه بندگانش در آزمايشگاه دنيا چه كارهاى خود يا بدى مى كنند، ولى نمى خواست باتكيه بر علم از ليش و بوسيله قدرت و سلطنتش با آنها رفتار كند پيش از اينكه بر آنها اتمام حجت نمايد، از اين رو لازم دانست كه اسباب اطاعت و معصيت را در اختيار همه آنها بگذارد تا بندگان صالح از روى اختيار اطاعت كنند و بندگان فاسد از روى اختيار معصيت نمايند، و در نتيجه براى خود آنها حقيقت روشن شود، و حجت تمام گردد بطوريكه نتوانند در برابر پاداشها يا كيفرهاى خداوند اعتراض كنند، و او را به بيعدالتى نسبت دهند.
و خلاصه اراده اصلى و اولى خداوند اينستكه بندگانش معصيت نكنند، ولى با اينحال اسباب معصيت را مانند اسباب اطاعت در اختيار بندگانش ‍ ميگذارد، و مقدمات معصيت را و حتى خود معصيت را كه بندگان فاسدش ‍ اراده ميكنند با اراده تبعى ثانوى اراده ميكند، تا باينوسيله بندگان صالح و فاسد از همديگر مشخص و ممتاز گردند، بهمان كيفيتى كه در مثال پيش ‍ توضيح داديم .

اراده تبعى ثانوى اشكالات ديگر را هم حل ميكند

از آنچه براى پاسخ باشكال مورد بحث گفته شد، پاسخ اشكالهاى مشابه ديگر هم ، كه ببعضى از آيات و روايات وارد نموده اند، روشن ميگردد مانند آيه ختم الله على قلوبهم ....، و آيه كلابل ران على قلوبهم .... و آيه بل طبع الله عليها بكفرهم .... و آيه ... يضل من يشاء و آيه ... لا يهدى القوم الظالمين و آيه ... قل كل من عندالله و آيه لقدذر اءنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس ... و آيات دگيرى كه شبيه همين آياتست ، و در همه آنها معصيت و ضلالت گمراهان را و بطور كلى همه افعال آنان را بخدا نسبت ميدهد، و آنان را غير قابل اصلاح ميخواند، و باين ترتيب از طرفى نظريه جبريها را ظاهرا تقويت ميكند و اانها را بسوى معذوريت ميبرد، و از طرف ديگر گمراهان را نااميد مينمايد و آنها را در خطر ماءيوسيت مياندازد، تا جائيكه گوينده آنها صريحا ميگويد:
مى خوردن من حق زازل ميدانست گرمى نخورم علم خدا جهل خود و ديگرى ميگويد:
همه ز آخر ميترسند و من از اول .
و باز ديگرى ميگويد:
بآب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد گليم بخت كسى را كه بافتند سياه و حتى براى تاءييد مفاد آيات و اشعار مزبور برواياتى هم كه معنايش را بدرستى نفهميدند تمسك ميكنند، مانند رواياتى كه ميگويد شقاوت و سعادت پيش از خلقت عالم ماده خلق شده است و از آن جمله است روايت خلقت خلقا للجنه و لا ابالى و خلقت خلقاللنار و لاابالى گروهى را براى بهشت و گروهى را براى جهنم آفريدم بدون اينكه پروائى داشته باشم » و يا روايت الشقى شقى فى بطن امه شقى در شكم مادرش هم شقى هست .
و همينطور آيات و روايات ديگريكه اراده حق تعالى را ذكر ميكند، و جبريها عمدا يا اشتباها اراده او را منحصر در اراده حتمى تصور ميكنند، و همين تصور باطل را عذر خلافكاريهاى خويش قرار ميدهند. و تعجب اينجاست كه بسيارى از كسانى هم كه عقيده درستى دارند و ميخواهند جبريها را رد نمايند، باز همين تصور را ميكنند منتهى با همين تصور پاسخهائى كه نميتواند قانع كننده باشد بجبريها ميدهند.
ولى همانطوريكه گفتيم پاسخ اساسى و قاطع جبريها بايد روى اين پايه باشد، كه اراده ايكه آيات و روايات مزبور براى خدا ذكر ميكند اراده تبعى ثانوى است ؛ كه منشاءش سوء اختيار خود بندگانست بطوريكه شرح داده شد، علاوه بر اين در چند صفحه بعد بچند روايت مهم نيز برميخوريم كه با كمال صراحت اراده خدا را بدوقسم ، حتمى - وغير حتمى ، تقسيم ميكند و اشكال جبريها را بر پايه اراده غير حتمى كه تبعى ثانوى است حل مينمايد.

قدم نوزدهم : تذكر چند موضوع لازم

تا اينجا روشن شد كه در مورد افعال انسان چهار احتمال هست كه سه احتمالش باطل و يك احتمالش صحيح است ، سه احتمال باطل ، تشريك ، جبر، تفويض ، است و احتمال صحيح ، امر بين الامرين است ببيانى كه بر پايه اراده تبعى ثانوى توضيح داده شد، و در اينجا لازمست چند موضوع را كه مربوط باختيار و اراده هست تذكر بدهيم .
مبادى افعال و دسته هاى مختلف مردم
موضوع اول درباره مبادى افعال و موضع اختيار است . لغت اختيار كه ترجمه فارسيش برگزيدن است ، بمعناى انتخاب كردن يك چيز از ميان دو چيز يا چند چيز است ، و در اصطلاح عبارت از اينستكه خداوند متعال انسانرا در ميان اطاعت و معصيت آزاد گذارده تا هر كدام را بخواهد انتخاب نمايد.
و طبيعى است كه انسان چيزهائى را كه موافق ميل اوست و باصطلاح از ملايمات است جلب مى نمايد، و از چيزهائى كه مخالف ميل اوست و به اصطلاح از ناملايمات است اجتناب مى كند. خواه اينكه واقعا بسودش ‍ باشد و خواه اينكه بزيانش باشد.
و ملايمات بطور كلى اموريست كه باعث لذائذ سه گانه طبيعى يا نفسانى يا عقلانى مى شود، و انسان لذت آنها را از روى يقين يا ظن يا خيال ، ادراك و احساس مى نمايد، و ناملايمات اموريست كه باعث آلام سه گانه طبيعى يانفسانى يا عقلانى مى شود، و انسان درد و الم آن را از روى يقين يا ظن يا خيال ، ادراك و احساس مى كند.
ولى در هر حال عملى را كه انسان اقدام مى نمايد، مبادى هفتگانه اى دارد كه در حقيقت مقدمات عمل هستند و دسته از آنها باختيار او ميباشد و دسته ديگر باختيار او نمى باشد.
مبداء اول - خطورات و تصورات قبلى است كه غالبا بدون اراده شخص در قلبس وارد مى شود، و خطورات بر سه قسم است ، قسم اول آنستكه با احكام قطعى عقل و وجدان موافقت دارد، و اين الهام است كه از جانب ملئكه هست ، قسم دوم آنست كه بااحكام قطعى عقل و وجدان سليم مخالفت دارد، و اين وسوسه است كه از جانب شيطان هست ، قسم سوم آنست كه با احكام قطعى عقل و وجدان طبعا نه موافقت دارد و نه مخالفت واين را هاجس و جمعش را هواجس ميگويند، و منشاءش غرائز طبيعى و نفسانى مانند خوردن و خوابيدن است ، در اينباره همين مختصر كافيست و تفصيل بيشتر لازم نيست .
مبداء دوم - ملايمت يا منافرت خطورات با نفس انسان است ، باين معنى كه بعضى از خطورات با خواسته هاى انسان موافقت دارد و طبعا جذب ميشود، و بعضى ها موافقت ندارد طبعا دفع ميگردد.
مبداء سوم - محبت و كراهت است كه در اثر ملايمت يا منافرت خطورات قلبى با نفس انسان بوجود ميآيد، و در نظر نخستين چيزى را محبوب يا مبغوض مى نمايد.
اين سه مبداء در اختيار انسان نيست ، زيرا بطور قهرى و بدون اراده انسان بوجود مى آيد.


۶
دين و وجدان

مبداء چهارم - موضوع اختيار؛ و مركز تشخيص محبوبات از مكروهات ، و ترجيح و انتخاب محبوبات ، و كشف طريق جلب آنها و پيدا نمودن راه فرار از مكروهات و دفع مبغوضات است ، خلاصه دستگاه سنجش است ، كه محبوب و مبغوض نخستين را با محبوبها و مبغوضهاى ديگر مى سنجد؛ و در صورتيكه محبوب و مبغوض بزرگترى بيابد طبعا از محبوب و مبغوض ‍ كوچكتر دست برميدارد، بلكه حب و بغضش نسبت بان برطرف ميشود، و در صورتيكه محبوب و مبغوض بزرگترى نيابد طبعا محبوب و مبغوض ‍ نخستينش بقوت خود باقى ميماند،
و اينكه ميگويند: انسان مختار است ، يعنى چنين دستگاهى در درون او نهاده شده است ، و در اين مرحله حسن نيست و انتخاب ، و سوء نيت و انتخاب ، و درجات و مراتب اشخاص تعيين ميگردد.
و در اينجاست كه انسان ميتواند با نيروى فكرش جوانب صلاح و فساد اعمال را ملاحظه كند، و باين وسيله حب و بغضش را نسبت بآنها كمتر يا بيشتر نمايد.
و بهرحال با همين دستگاه و در همين مرحله است كه خط مشى و هدف انسان (و باصطلاح علت غائى عمل) تعيين ميگردد و انسان خودش را در دو راهى حق و باطل ياهدايت و ضلالت مى بيند،
و از اينرو باطنش را ظاهر و نهانش را عيان مينمايد.
و در همين مرحله است كه مردم پنج دسته ميشوند.
دسته اول - افراد مخالف دين و وجدان هستند كه معاند و ملحد ناميده ميشوند و با حقايق ضديت ميكنند، اين دسته بمصالح دينى و وجدانى اعتنائى نميكنند، و غرق در اميال و شهوات و رياستهاى دنيوى ميشوند و تسليم بى قيد و شرط آن ميگردند، و همين دسته هستند كه از ابتداى عالم با انبياء و اوليا مخالفت داشته اند و دارند.
دسته دوم - افراد بى خبر از حقيقت دين و سست عقيده هستند كه از حقايق آگاهى ندارند، ولى در عين حال وجدن پاكشان را بتعدى و تجاوز آلوده نكرده ا ند اين دسته معمولا از طريق مروت بيرون نميروند و باعث ناراحتى ديگران نميشوند در بين ايندسته افرادى هستند كه با حسن نيت عمر خود را صرف در خدمات فردى و اجتماعى مينمايند، (مانند انوشيروان عادل و حاتم طائى) از اينرو از عذاب آخرت نجات مى يابند؛ اگر چه از نعمتهاى فراوانش محروم ميباشند.
دسته سوم - افراد ظاهرا معتقد ومتدين هستند كه از حقايق آگاهى مختصرى دارند، اين دسته معمولا در دو راهى دين و دنيا نوسان پيدا ميكنند، باينمعنى كه در هر مورديكه كفه ماديات را چرب تر از كفه معنويات ببينند و سود شخصى خود شانرا در آن بيابند بدنبال آن ميروند، و در هر مورديكه كفه معنويات را سنگينتر تصور كنند آنرا انتخاب مينمايند، و بعبارت ديگر اين دسته آن مقدار از قوانين و آداب اسلامى را كه با منفعت مادى و حيثيت اجتماعى خويش موافق مى بينند استقبال ميكنند و آن مواردى را كه با مقاصد و اميال خويش مخالف مى بينند عمل نميكنند و فقط در ظاهر نسبت بان اظهار عقيده ميكنند، ولى در فرصتهاى مناسب ، بان ايراد واشكال مينمايند و چون و چراهاى بسيار دارند.
اين دسته ا گر باهل معرفت و كتابهاى روشنى بخش آنها مراجعه نكنند روز بروز از حقيقت دورتر ميشوند، و اشكالهايشان نسبت بمسائل دينى زيادتر ميگردد بطوريكه اگر در محيط آزادى باشند ايمان ظاهرى خود را نيز از دست ميدهند، و اگر در محيط دينى باشند براه محافظه كارى ميافتند، و درجات نفاق را طى ميكنند، كتاب خدا روحيه و رويه اهل نفاق را روشن نموده است ، كسانيكه ميخواهند آنها را بهتر بشناسند كافيست كه اين كتاب مقدس را با دقت مطالعه كنند.
دسته چهارم - افراد واقعا معتقد و متدين هستند كه از حقايق آگاهى بسيارى دارند، و با معنويات آشنا و ماءنوس ميباشند، اين دسته براى تحصيل سعادت دنيوى و اخروى و براى اجراى دستورهاى دينى و نجات از مهلكه هاى ابدى كوشش ميكنند و بهيچوجه دين را بدنيا نميفروشند.
دسته پنجم - افراد مجاهد و فداكارى هستند كه از حقايق آگاهى كاملى دارند و در راه معنويات بسوى مقامات عالى پيش ميروند، اين دسته ، از دنيا باندازه ايكه بارى زندگى متعارف و آبرومندانه لازمست قناعت ميكنند، و بقيه فرصتها رابراى تحصيل هرچه بيشتر علم و معرفت و وصول بدرجه كامل محبت و عبوديت حق تعالى مورد استفاده قرار ميدهند، و اين همان شويه انبياء و اولياء و مؤ منين زبده و برگزيده مى باشد.
مبداء پنجم - از مبادى افعال ، شوق اكيد است كه در نفس انسان ، پس از اينكه محبوب و مبغوض نخستينش را با محبوبها ديگر سنجيد و آنچه را محبوبتر است انتخاب كرد، بوجود ميايد؛ و كم كم محكم ميگردد، تا اينكه انسان آماده ميشود كه براى فراهم ساختن مقدمات كاريكه سنجيده و انتخاب كرد و نسبت بان شوق اكيد پيدا نموده تصميم بگيرد.
مبداء ششم - عزم و تصميم است كه پس از اينكه شوق انسان محكم شد بوجود ميآيد.
مبداء هفتم - قصد و اراده است كه پس از عزم و تصميم ظاهر ميشود، و اعضاء و جوارح انسان را براى كار مورد نظر بحركت ميآورد.
اين هفت مبداء در مورد هر فعلى از افعال انسانى بترتيبى كه گفتيم بوجود ميآيد، خواه اينكه انسان توجه تفصيلى بان پيدا بكند و خواه اينكه توجه تفصيلى بان پيدا نكند، ولى آنچه مهم است اينستكه اگر چه مبداء اول (خطورات قلبى - ملايمت يا منافرت آنها با نفس انسانى - محبت و كراهت باطنى) بطور قهرى و بدون اراده انسان بوجود ميايد، ولى با اينحال انسان ميتواند با دستگاه سنجش خود كه عقل است محبتها و كراهتها را كم و زياد كند وحتى تغيير و تبديل دهد، و همچنين ميتواند با كنترل شديدش از رسيدن محبت بمرحله شوق محكم جلوگيرى كند و باز ميتواند با كنترل شديدترش از رسيدن شوق محكم بمرحله اراده جلوگيرى كند.
آرى اگر تا مرحله آخر، كه مرحله اراده و تحريك اعضاء و جوارح است ، جلوگيرى بعمل نيايد قهرا مبادى هفتگانه فعل كه علت آنست كامل ميشود، و در نتيجه تحقق فعل ضرورى و اجتناب ناپذير ميگردد، ولى اين ضرورى بود جبر نيست ، زيرا چنانكه ديديم چهار مبداء از مبادى هفتگانه فعل ، كه مرحله هاى اخير آنرا تشكيل ميدهد در اختيار انسان هست يعنى انسان ميتواند از وجود آن جلوگيرى كند تا فعل ضرورى متحقق نشود الايجاب بالاختيار لاينافى الاختيار.
بلى ممكنست گاهى حب و بغضهاى شديدى بوجود آيد كه از همان آغاز كار فكر انسان را مختل نمايد، بطوريكه در انجام فعل محبوب يا مبغوضش ‍ مضطر و بى قرار شود، ولى اينگونه عشقهاى تند جون آور يا غضب فوق العاده ناگهانى بسيار كمست ، و عمرش نيز بسيار كوتاه هست ، و غالبا انسان پس از گذشت چند صباح يا چند ساعت ، از تاءثير كور كورانه عشقها و غضبها و بيرون ميآيد و بطورى احساس ندامت و پشيمانى ميكند كه حاضر نيست بانچه در آن حالت كرده اعتراف نمايد.
فقط در دو صورت
موضوع دوم : اينكه ، اراده تبعى ثانوى خدا نسبت بگناه گنهكار در مواردى هست كه باعث زيان ديگران نشود، والا در موارديكه باعث زيان ديگران بشود خداوند عادل و رحيم اسباب گناه و ستم را در اختيار گنهكار ستمكار نمى گذارد، زيرا چنين چيزى ظلم بديگرانست ، باينجهت از طرف او امضاء نميشود مگر در دو صورت ، كه در اين دو صورت نيز اگر چه ظاهرا ظلم بديگرانست ولى در واقع ظلم بديگران نيست اول اينكه ، ديگران افراد بسيار ناشايستى باشند كه در اثر جرائم بزرگشان مستحق كيفر شده باشند، در چنى صورتى خداوند اسباب گناه و ستم را با اينكه باعث زيان ديگران مى شود در اختيار ستمكاران مى گذارد، تا هم خود آنها امتحانشان را بدهند و حقيقتشان را كاملا آشكار كنند، و هم اينكه ديگران بكيفر جرائمشان برسند بنابراين در چنين صورتى با يك تير دو نشان زده ميشود كه هر دو با اراده حكيمانه و عادلانه خدا صد در صد موافقست .
دوم اينكه ، ديگران افراد بسيار شايسته اى باشند كه مقامات و درجات علاى عالم آخرت را از خدا بخواهند، مقامهائى كه فقط از راه مظلوميت و تحمل شدائد بدست مى آيد، در چنين صورتى نيز خداوند جلوگيرى از ظلم ظالمها نمى كند بلكه اسباب ظلم آنها را فراهم و آماده ميكند، تا هم خود آنها امتحانشان را بدهند و حقيقتشان را كاملا آشكار نمايند، و هم اينكه مظلوم بمقام عالى كه از خدا خواسته برسد، و البته اگر حساب درجات معنوى مظلوم هم در ميان نباشد باز هم ظالم امتحان خودش را در موارد ديگر و بشگلهاى ديگر مى دهد.

ملاك پيروزى و شكست

موضوع سوم : اينكه ملاك پيروزى يا شكست هر صاحب مقصدى خواه بزرگ باشد و خواه كوچك ، رسيدن يا نرسيدن بمقصد است ، باين معنى كه اگجر صاحب مقصد، بمقصد مورد نظرش رسيد غالبست ، هر چند كه در نظر ديگران مغلوب بشمار آيد، و اگر بمقصد مورد نظرش نرسيد مغلوبست ، هر چند كه در نظر ديگران غالب بشمار آيد، و اين مطلبى است روشن كه براى خردمندان صاحب مقصد نياز بتوضيح ندارد.
اگر چه بعضى از مقصدها باندازه اى كوچك و بى اهميت است كه ارزش ‍ ندارد انسان براى رسيدن بان خودش را بمشقت و ذلت بيندازد، ولى اين مسئله ، مسئله ديگريست كه ربطى بمطلب مزبور ندارد، بلكه درباره صاحبان همين مقصدهاى كوچك نيز مطلب مزبور صدق مى كند، يعنى در مورد اين كسان هم بايد گفت كه اگر با زحمات زيادى بمقصدشان برسند، بازهم خودشان را پيروز كامياب ميبينند و نشاط پيروزى و كاميابى ، زحمات زياد آنها را جبران مى كند، تا چه رسد بكسانى كه مقصدهاى عالى و بزرگى داشته باشند كه فوائد شخصى و نوعى بسيارى ببامياورد در مورد چنين كسانى كاملا روشن است كه رسيدن مقصد بخودى خود مهم و مطلوبست بطوريكه ممكنست براى آن هدف همه چيز خود را فدا كنند و از روى شور و اشتياق فدا كنند.
رنج راحتدان چوشد مقصد بزرگ گرد گله تو تياى چشم گرگ

قدم بيستم : نتيجه چند قدم گذشته اين بخش

از چند قدم گذشته اين بخش ، نتايج بسيارى مى گيريم كه يكى از آنها كه بيشتر مورد نظر است ، نتيجه زير است ، كه بنوبه خود مشتمل بر نكات تازه اى هست .
خداوند عالم و قادر و مختار كه از هر جهت كامل بالذات هست و كمال ذاتش موجب فياضيت و خلقت موجودات جهان گرديده ، و در عين حال بطورى كه در پيش گفه شد از خلقتش هيچ گونه عوض و غرضى كه بذات از هر هت بى نيازش برگردد در نظر ندارد، چنين خدائى بايد نقشه عالم و موجودات عالم را بطرزى قرار دهد كه نتيجه اش از سوى او جود و عطا باشد، زيرا مقصد اصلى او منحصر بهمين مى باشد.
و چون بخشى از عطاياى بى نهايت خدا منوط بدرخواست و پذيرش ‍ يكدسته از مخلوقاتش مانند افراد انسان مى باشد، كه خدش بانها قابليت ذاتى براى عطاياى بينهايتش داده و آنها را با كمال لطف و مهربانى بخوان عطاياى بينهايتش دعوت كرده حتى راهها و وسيله هاى رسيدن باين عطايا را بر اين فراهم ساخته ، از اينرو بر انسانها لازمست كه دعوت سراسر لطف و محبت او را بپذيرند، و از روى اختيار و اشتياق و با همه قوا و امكانات بسوى ا و بشتابند، و ظرف وجودشان را از عطايا و فيوضات خاص او پر نمايند تا براحتى و سعادت ابدى نائل گردند و سارعوا الى مغفره من ربكم و جنه عرضها السموات و الارض اعدت للمتقين .
و چون آن خداى حكمى از راه لطف اين جهان ماده را تنگ و محدود ساخته و هر نوشش را با هزارها نيش مقرون فرموده تا بندگان بتوانند بآسانى از آن بگذرند و فيوضات بى نهايت ابدى رادرخواست نمايند، لذا همه اسباب مادى را در دسترس همه و براى هميشه نمى گذارد، بلكه در دسترس ‍ هر دسته اى مقدارى از آن را چند صباحى مى گذارد، و پس از اينكه اين دسته ، در زميبه سعادت و شقاوت از راه گذشتن يا نگذشتن از شهوات مادى و نفانى در برابر رضايت الهى ، امتحانشان را دادند اسباب مادى كم و بيش را از اين دسته مى گيرد، و بدسته ديگر منتقل مينمايد، هر كسى چند روزى نوبت اوست .
بر خدا لازمست كه اسباب امتحان بشر را فراهم نمايد.
و از اينجا مى توان فهميد كه بر خداوند متعال لازمست كه با صفت اختيارى كه بانسان داده است ، آنها را براى هرگونه گناهى كه مقتضى باشد آزاد بگذارد و بوسيله قدرت كاملش از معصيت آنها جلوگيرى نكند، زيرا اگر با قدرت كاملش از معصيت آنها جلوگيرى كند، در آن صورت نيز حقيقت كشف نمى شود و حجت خداوند بر آنها تمام نميگردد، و باين جهت است كه خداوند بمردم گناهكار تا حدود زيايد ميدان مى دهد، و خودش را صورتا مغلوب نشان مى دهد تا يانكه مقصد اصليش كه كشف حقيقت و ظهور باطن چنين كسانى هست تاءمين شود، و در نتيجه چنى كانى ، كه باختيار خودشان قابليتشان را فعليت نرسانده اند و ظرف وجودشان را خالى گذارده اند و از عطاياى خاصه الهى محروم گشته اند، تقصير را بگردن خدا يا ديگران نيندازند، بلكه خودشان را در پيشگاه حق مقصر ببينند و از حضرتش توقع بيجا نكنند ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه
بهرحال خداوند متعال با اينكه قدرت كامل دارد كه از معصيت و ظلم بندگانش جلوگيرى كند، با اين حال جلوگيرى نمى كند، بلكه بانها اسباب كار مى دهد تا به اختيار خودشان بظلم و معصيت و بپردازند و يا از آن كناه بگيرند، و در نتيجه بكيفر يا پاداش برسند و بجهنم ابدى و عقوبات دائمى يا ببهشت ابدى و فيوضات بى نهايت دائمى رهسپار شوند، و بعبارت ديگر، با اينكه خداوند متعال بر همه امور احاطه و سلطنت كامل دارد و هيچگونه مانع و مزاحمى ندارد، ولى با اين حال مقصد اصلى او از خلقت اين نيست كه سلطنت و قهاريتش را نشان دهد تااشكال بشود، كه پس چرا بگنهكاران ميدان مى دهد، و آنگاه از اين اشكال اينطور نتيجه گرفته شود كه بنابراين معلوم مى شود كه خداوند يا مغلوب اراده گناهكاران هست ويا راضى باعمال آنها هست ، بلكه چنين نيست خداوند نه مغلوب اراده گنهكاران هست و نه راضى باعمال آنها هست ، ولى بخاطر اتمام حجت بر آنها و مى توان گفت بخاطر كثرت لطف بانها هست كه امكانات كامل و مهلت طولانى بانها ميدهد، تا بلكه باختيار خودشان براه حق برگردند، و بكاروان فيض بران ابدى ملحق شوند، و از عذاب ابدى يا موقتى كه لازمه قهرى گنهكاريست نجات يابند.
آرى در صورتى كه معصيت و ظلم ستمكاران بحدى برسد كه باعث فساد كلى در جامعه بشود، و بنظام و اساس هدف او از خلقت ، كه ايجاد زمينه امتحان بارى همه بندگانست ، لطمه بزند در آن صورت خداوند متعال براى حفظ نظامش بانها غضب مى كند، و با صفت قهاريتش آنها را بكلى يا تا حدودى ريشه كن مى نمايد، تا باينوسيله راه رحمتش برساير بندگانش ‍ صاف گردد، از اينرو بايد گفت كه غضب او هم بخاطر رحمتش بلكه مسبب از رحمتش مى باشد، فحمدا لم ثم حمدا له .
از آنچه گفتيم اين نكته كه پاسخ اصلى اشكال بود واضح و روشن گرديد كه : اراده خداوند در همه موارد ملازم با رضاى او نيست ، يعنى همانطوريكه ممكن است انسان از روى مصلحت ثانوى ، چيزى را اراده كند كه با رضاى قلبى و واقعى او تواءم نباشد، همينطور خداوند هم ممكنست كه از روى حكمت ثانوى چيزى را اراده كند كه بارضاى اولى و واقعى او تواءم نباشد، همچنان كه در مورد گناه گناهكاران چنين است بشرحى كه گذشت ، ولى در هر صورت قطعى است كه آن چه در دار وجود موجود شده يا مى شود، خواه جوهر باشد و خواه عرض ؛ خواه بزرگ باشد و خواه كوچك ، خواه مرضى او باشد و خواه مبغوض او، خواه نسبت بدوست باشد و خواه نسبت بدشمن ، خواه بصورت لطف باشد و خواه بصورت قهر، همه و همه با اراده اصلى ياتبعى او هست و اصلا بدون اراده او ممكن نيست كه چيزى دردار وجود موجود شود، زيرا او علت العلل است ، و معناى علت العلل همينست كه همه قدرتها و تحركها با اراده اوست .
و البته اساس اراده او هم در همه موارد، لطف و رحمت اوست كه با بنده اش ‍ دارد، مگر اينكه بنده اش نخواهد كه در اين صورت نيز كوتاهى از او نيست ، بلكه از بنده است ، گرگدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست فاسئلوا الله من فضله انه كان بكم رحيما.
بنابراين بايد با كمال معرفت و محبت و با كمال خضوع و خشوع ، در هر شبانه روزى چند باربطور انفرادى يا اجتماعى در برابر او ايستاد، و صفت و رحمت و فياضت بى نهايتش را پس از توجه بعظمت و كبريائى بى نهايتش ‍ بزبان آورد و عرض كرد بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين الرحمن الرحيم و سپس بايد از اويارى جست ، و هدايت براه دين را كه عبارت از معرفت و اطاعت و معتدلش صحيح و اعمال صالح است درخواست نمود، همان راهى كه بندگان كامل و معتدلش از آن راه رفته اند، نه آن راهى كه بندگان اقص وافراط كاريا تفريط كارش پيموده اند و سپس بياد خم شد و بخاك افتاد، و او را از همه نقائص تنزيه و بهمه كمالات توصيف كرد، و آنگاه بياد بعبوديت بندگان مقربش شهادت داد، و نسبت به آنها اظهار تسليم نمود و گفت السلام عليكم و رحمه الله و بركاته . و در پايان باى او را باز بعظمت و كبريائى بينهايتش ستايش كرد(١٤) و گفت الله اكبر.

قدم بيست و يكم : مدارك بحث - حديثهاى روشن

يكى از صفات نيك انسان اينست كه : هرگاه مطلب علمى سودمندى از شخصى بشنود يا در كتابش بخواند، و آنگاه بخواهد كه آنرا بديگران برساند تا مشكل آنها را حل نمايد، مدرك آنرا هم بگويد يعنى مطلب علمى ديگرى را بعنوان خود ذكر نكند.
بلكه نام صاحب مطلب و كتابش را براى تشكر از مقامش و تجليل از حقش ‍ ببرد. و اصلا ميتوان گفت كه ا ين خود يكنوع خيانت است كه انسان نام صاحب مطلب را نبرد، و آنرا بعنوان خودش معرفى نمايد، تا باينوسيله خودش را در نزد ديگران بزرگ نشان بدهد، چنين چيزى خيانت است بخصوص در صورتيكه مطلب مهم باشد، و صاحب مطلب نيز شخصى بزرگ باشد - در چنين صورتى حتما لازمست كه نام صاحب مطلب ذكر شود تا در ضمن ، اهمتى مطلب بيشتر و مخالفت ديگران با آن كمتر گردد.
بهرحال چون مطالبى كه در ضمن چند قدم گذشته ، پيرامون اراده تبعى خدا (يعنى تبعيت اراده خدا از اراده بندگان در زمينه اطاعت و معصيت آنان) گفتيم ، در نظر افراد سطحى مشكل و بعيد مينمايد، باينجهت و بجهت احترام از مقام ائمه معصومين لازمست كه مدرك مطالب مزبور را ذكر كنيم ، تا هم حق صاحبان اصليش ادا گردد و هم اينكه بهتر مورد قبول بشود و مشكل و بعيد تلقى نشود، بقول شاعر.
اين نه قول من است قول نبى است ابن حديث از محمد عربى است در مدرك موجود روشن ، دقت نكرده اند
و تعجب در اينستكه : با اينكه مدرك مورد نظر، كه مطال اساسى چند قدم گذشته را از آن استخراج كرده ايم ، حديث شريف امام صادق عليه و على جده و على آبائه الصلوه و السلام است كه در كتابهاى معتبرى مانند اصول كافى (١٥) و وافى نقل شده است ، و علماى اعلام سخنان سودمندى پيرامون آن گفته اند، و حتى بعضى از علماء مانند مرحوم مجلسى اعلى الله مقامه ، اراده تبعى خدا را كه پايه اساسى مطالب چند قدم گذشته است از آن استفاده كرده اند، و خلاصه با اينكه حديث شريف و حديثهاى مشابهش و شرحهايش در دسترس همه بزرگان و محققان بوده ، بااينحال در كتابهائى كه پيرامون جبر و تفويض و اثبات «امر بين الامرين » نوشته اند بحديثهاى مزبور اشاره ننموده اند، و از اينراه كه براى همه كس قابل فهم و قبول است حل مشكل نكرده اند، بلكه خودشان را بواديهاى سنگلاخ ديگرى انداخته اند، و نوعا پاسخهائى داده اند كه يا ناتمام است و يا مبتنى بر مبانى علمى پيچيده اى هست ، كه بدرد مردم عوام بلكه بدرد اغلب فضلا نيمخورد، بلكه با تكيه بر دليلهاى بغرنج معمارا معماتر كرده اند، وعده بيشترى را بوادى حيرت انداخته اند.
آرى آنها در مقام گفتگو پيرامون جبر و تفويض اين جمله را كه لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين نه جبر است و نه تفويض بلكه مابين آندوست »
كه در احاديث ذكر شده ، مانند يك مسئله فرعى تعبدى ميگويند، ولى در مقام تحقيق معمولا بحث را بجدال ميكشانند و مجلس را بحيرت ميگذرانند، با اينكه مسئله جبر و تفويض و امر بين الامرين مسئله فرعى تعبدى نيست ، بلكه مسئله اى اعتقادى است ، و اساسا از امتيازهاى بزرگ شيعه اثنا عشرى است كه بطوريكه ائمه اطهار (صلوات الله عليهم اجمعين) آنرا از روز ازل حتى براى عوام شيعه طرح ميكردند، و بادليلهاى روشن حق ، و باطل آنرا ثابت مينمودند، تاحديكه مردم شيعه ، با ايمانى محكم و بيانى متقن ، در برابر جبريها و تفويضها ايستادگى ميكردند، و باشكالهاى آنها پاسخهاى منطقى كوبنده اى ميدادند.

فقط دوراه افراط و تفريط را مى پيمايند

ولى متاءسفانه امروز در اثر كوتاهى ما چنين شده ، كه يكدسته از شيعه مانند جبريها همه چيز را بتقدير حواله ميكنند و خودشان را معذور ميشمارند، و دسته اى ديگر مانند تفويضيها همه چيز را موكول بخودشان ميدانند و در حقيقت خدائى در ميان نمى بينند مگر خداى لفظى و اسمى .
و از همينجاست كه هر دو دسته از مسير دين و مقررات شرع مبين منحرف ميشوند و هر چه ميخواهند ميكنند، و معمولا يا چنين ميگويند «چاره اى نيست ، اينطور مقدر شده كه مثلا روزى من از راه حرام باشد» و يا چنين ميگويند «درستست كه خدا هست ولى از آسمان كه نمياندازد و لذا بايد خود ما وسائل زندگى را از هر راهيكه باشد فراهم كنيم و گرنه بيچاره و نابود ميشويم » و دسته اى هر گاهى اينطور و گاهى آنطور ميگويند، و گاهى بسوى اين دسته و گاهى بسوى آن دسته نزديك ميشوند، و در نتيجه از توحيد صفاتى و افعالى حق تعالى دور ميگردند، و عملا در گودال شرك خفى و چه بسا در منجلاب شرك جلى سقوط ميكنند، و خلاصه در ميان آنها - در اثر بى اطلاعى از كيفيت اراده حكيمانه خدا نسبت باعمال بشر - موحد حقيقى بسيار كمست .
واينگونه مردم گذشته از نقص اساسى مزبور كه مربوط بجنبه هاى اعتقاديست ، نقص ديگرى هم دارند كه مربوط بجنبه هاى اجتماعيست ، و آن بطوريكه اشاره كرديم اينستكه ، يكدسته بافراط ميافتند يعنى باكمال آزادى هر چه ميخواهند ميكنند، و بقول شاعر «بعضى بجد و جهد بدنبال هر حرام » ميروند، و دسته ديگر بتفريط ميافتند يعنى در گوشه اى ميخزند و بدنبال حلال هم نميروند و از اينرو «بعضى ديگر حواله بتقدير ميكنند» و باين ترتيب هر دو دسته با شيوه غلطشان دين جامع و كامل اسلام را بصورت يك دين منحط بلكه خرافاتى بجامعه بشر معرفى ميكنند، و خودشان را منكوب و مطرود ملل جهان مينمايند.

حديثهاى مورد نظر - حديث شريف اول

قال الراوى : سئلت اباعبدالله (عليه السلام): هل للعباد من الاستطاعه شى ء؟ قال فقال لى : اذا فعلوا الفعل كانوا مستطيعين بالاستطاعه التى جعلها الله فيهم .
قال قلت ماهى ؟ قال : الاله مثل الزنااذازنى كان متطيعا للزنا، و لوانه ترك الزنا و لم يزن كان مستطيعا لتركه اذا ترك ثم قال ليس له من الاستطاعه قبل الفعل قليل و لا كثير، و لكن مع الفعل و الترك كان مستطيعا.
قلت فعلى ما ذايعذبه ؟ قال : بالحجه البالغه و الاله التى ركبهافيهم ، ان الله لم يجبر احدا على معصيته ، ولا اراد «اراده حتم » الكفر من احد، و لكن حين كفر كان فى اارده الله ان يكفر، و هم فى اراده الله و فى علمه ان لا يصير و االى شى ء من الخير.
قلت اراد منهم ان يكفروا؟ قال : ليس هكذا اقول و لكنى اقول : علم انهم سكيفرون ، فارادالله الكفر لعلمه فيهم ، و ليست هى اراده حتم ، انما هى «اراده اختيار»(١٦).
ترجمه حديث : راوى ميگويد از امام صادق (ع) پرسيدم ، آيا بندگان خدا قدرتى دارند؟ امام (ع) فرمود: بندگان خدا ميتوانند كارى را كه ميخواهند انجام دهند، و همين دليل بر اينستكه آنها قدرت دارند ولى قدرتى كه خدا به آنها عطا كرده است .
راوى مى گويد دربار دوم پرسيدم ، اين قدرت چگونه قدرتى هست ؟ امام فرمود اين قدرت اين گونه هست كه خدا مثلا وسيله زنا را در اختيار بنده اش ‍ گذارده است بطورى كه اگر زنا را مرتكب شود قدرت بر فعل آن داشته ، و اگر ترك كند قدرت بر ترك آن داشته است ، و آنگاه امام فرمود: منظور از قدرت ، قدرت پيش از فعل يا ترك فعل است ، و آنگاه امام فرمود: منظور از قدرت ، قدرت پيش از فعل يا ترك فعل نيست ، بلكه منظور قدرتى هست كه همراه فعل يا ترك فعل بحكم وجدان هست ، «و با توجه به اين قدرت است - بايد گفت : بنده نيكوكار يا گناهكار استطاعت دارد»
راوى مى گويد دربار سوم پرسيدم ، پس خدا برچه چيزى بنده گنهكار را عذاب مى كند؟ امام فرمود بر اينكه حجت را (بوسيله انبياء و اولياء و كتابهاى آسمانيش) بر او تمام كرده است و قدرت را (بوسيله امكانات فكرى و عمليش) در اختيار او گذارده است ، و آنگاه امام فرمود: خدا هيچيك از بندگانش را مجبور بر گناه نكرده ، و از هيچيك از بندگانش كفر را با ارده حتمى نخواسته ، ولى در هنگامى كه بنده اش كفر مى ورزد يا گناه مى كند، اين مقدار هست كه خدا با علم ازليش مى دانست كه او كفر مى ورزد و بسوى خير نمى گرايد
راوى مى گويد دربار چهارم پرسيدم ، آيا خدا نسبت بچنين بندگانى اراده كرده كه كفر بورزيد؟ امام فرمود من اين طور نمى گويم بلكه مى گويم : خدا با علم ازليش مى دانست كه آنها كفر مى ورزند، ازاين رو خدا همان چيزى راكه مى دانست آنها اراده مى كنند، اراده مى كند، لذا اين اراده خدا اراده حتمى نيست بلكه اراده تبعى است ، كه در پى اخيتارى كه بانها داده است اراده مى كند ليست هى اراده حتم انما هى اراده اختيار
در اين حديث شريف مى بينيم كه از يكسو تفويض را باطل مى كند، زيرا مى گويد اين خداود است كه قدرت را يعنى امكانات و عملى را در اختيار انسان ميگذارد از اين رو انسان نسبت به آنچه ميكند استقلال كامل ندارد، بلكه در هر آنى محتاج باينست كه امكانات فكرى و عملى لازم رااز قواى روحى و بدنى گرفته تا وسايل مادى و خارجى داشته باشد، تا بوسيله آن ، قدرت بيابد كه عمل خوب يا بدش را انجام دهد، و با طاعت يامعصيت بگرايد؛ و بديهى است كه نقش انسان در فراهم ساختن امكانا لازم كه از شماره بيرونست بسيار كمست ، بلكه بايد گفت كه فراهم گشتن اين همه امكانات تكه با چرخ و فلك و مه و خورشيد و زمين و آسمان و خلاصه با همه چيز بستگى دارد فقط و فقط با راده خدا هست كه قادر مطلق و خالق يكتاست ، بنابراين تفويض كه باين معنى است كه انسان در اعمالش و در مقدمات اعمالش استقلال دارد و محتاج بيارى و وسيله سازى خدا نمى باشد، بكلى باطلست


۷
دين و وجدان

و از سوى ديگر جبر را باطل مى كند، زيرا مى گويد خدا هيچ انسانى را مجبور نكرده ، بلكه بحكم وجئدان او را صاحب اختيار كرده و حتى امكانات قدرت بخشى در اختيارش نهاده ، از اينرو انسان بتوسط آن اختيار و قدرت هم ميتواند حسن انتخاب داشته بايد، يعين اعتقادات درست را تحصيل كند و واجبات را انجام دهد و محرماتر ا ترك نمايد، و هم اينكه ميتواند سوء انتخاب داشته باشد، يعنى نسبت بولينعمت حقيقيش كفر بورزد و بقوانين او اعتنائى ننمايد، بلكه از اميال شهواتش بدون هيچ قدى و بندى پيروى كند و بالاخره در مسير خود سرى و زورگوئى بيفتد و حوقق بندگان خدا را پامال بسازد.
و با توجه ببطلان تفويض و جبر، كه با كمال صراحت از حديث مزبور استفاده مى شود، بخوبى روشن مى گردد كه واقعيت همان «امر بين الامرين » است كه در حد وسط آندوهست ، و آن اينستكه : امكاناتيكه قدرت بر اعمال مياورد از خداست ولى انتخاب و اختيار اعمال از انسانست .
در ضمن از حديث اين نكته هم ، كه پايه اساسى قدم هيجدهم بود، روشن مى شود كه اراده خدا در همه موارد، و از جمله در موارد كفر كافران و معصيت معصيت كاران ، اراده حتمى اولى نيست ، بلكه در چنين مواردى اراده خدا، اراده تبعى ثانويست و باصطلاح همين حديث ، اختيار است ، يعنى اراده ايستكه در پى اختيار انسان ، خدا اراده مى كند.
حديث دوم - نظير حديث مزبور، حديث مختصر زير است كه باز كافى نقل كرده است .
قال الراوى سمعت ابا عبدالله (ع) يقول : شاء و ارادولم يحب و لم يرض ، شاء ان لا يكون شى ء الا بعلمه ، و اراد مثل ذلك ، و لم يحب ان يقال : ثالث ثلاثه و لم يرض لعباده الكفر(١٧).
ترجمه حديث - راوى مى گويد از امام صادق (ع) شنيدم كه ميفرمود: خداوند متعال خواست (كه دنيا را دوره تحصيل علم و عمل بندگان قرار دهد، و دستگاه امتحان و آزمايش گرداند) و اراده فرمود (وجود همه موجودات را باراده تكوينى ، و فرستادن انبياء و تشريع احكام و قوانين براى سعادت و تكميل بشر را باراده تشريعى) و دوست نداشت (كه افراد بشر ضلالت و گمراهى را انتخاب نمايند) و راضى نبود (كه بندگان خود را آلوده به كفر و فسق و ظلم نمايند، تا بعذاب ابدى مبتلا گردند) و خواست اينكه : موجوديرا بوجود نياورد مگر مطابق علم خويش ، و مانند علمش اراده وجود آنها را نمود (يعنى تكوينيات را فقط باراده حتمى خويش ، و امور اختيارى و ارادى بشر را بطوريكه در خارج است باراده آنها) و دوست نداشت (مسيحيان ، مشرك و معتقد به قانيم ثلاثه شوند تا) اينكه گفته شود سومى سه عدد (از اقانيم ثلاثه خدا مى باشد) و هرگز براى بندگانش كفر را نمى پسندد و راضى نمى باشد(١٨).
حديث سوم
ما در اينجا يك حديث ديگر، از ميان حديثهائى كه موافق و مؤ يد دو حديث مورد بحث است ، مى آوريم ، تا بهتر بصحت مضمون آنها پى ببريم ، اين حديث هم در كافى (در باب جبر و تفويض - و امر بين الامرين) ذكر شده است ، ولى چون مفصل است فقط مضمون آنرا تا جائى كه محل شاهد ماست ذكر مى كنيم ، البته اينحديث راعلماى بزرگ ديگر نيز در كتابهاى معتبرشان با سندهاى محكمى ، نقل كرده اند بطوريكه ترديدى در صحت سند آن نمى ماند.
بنابر نقل مرحوم مجلسى شارح اصول كافى ، پس از بازگشت اميرالمؤ منين (ع) از جنگ صفين ،
روزى آن حضرت در مسجد كوفه جلوس فرموده بودند، پيرمردى يا بزرگ قبيله اى به حضور ايشان آمد و پرسيد: زحمات و صدماتى كه در اين سفر كشيديم آيا بقضا و قدر الهى بود؟
آن شخص عرض كرد، پس ما اجرى نداريم ، زيرا روى اين حساب آنچه كدريم بقضا و قدر الهى كرديم ، يعنى در حقيقت نسبت به آنچه كرديم مجبور بوديم ، اميرالمؤ منين فرمود: اى مرد ساكت باش و كلمه جبر را بر زبان نياور، شما با ختيار خود باين سفر رفتيد و كرديد آنچه كرديد، و باينجهت است كه خداوند متعال بحكم و عده هاى قطعى و فراوانش ‍ ثوابهاى عظيمى براى شما ذخيره كرده است .
آن شخص عرض كرد، اگر ما مختار بوديم پس قضا و قدر الهى چه تاءثيرى داشته است ؟ اميرالمؤ منين فرمود: آيا گمان كرده اى اين قضا و قدر الهى ، در زمينه افعال اختيارى بندگانش ، قضا و قدر حتمى لازم هست تا جبر بشود؟ نه ، چنين نيست ، زيرا اگر چنين باشد ثواب و عقاب و امر و نهى و فرستادن پيغمبرها و كتابهاى آسمانى لغو و بيهوده ميشود(١٩).
حديث دنباله دارد ولى محل شاهد ما دردنباله اش نيست ، محل شاهد ما در همين قسمتى هست كه ذكر كرديم ، در همين قسمت مى بينيم كه اميرالمؤ منين (ع) اراده خدا و قضا و قدر او را بر دو قسمت كرده است كه يكى حتمى لازم است ، و ديگرى حتمى غير لازم است كه اصطلاحا به آن تبعى گفته مى شود بشرحى كه گذشت .
و بعبارت ديگر از سياق حديث ، كه صفت اختيار را براى بندگان اثبات ميكند و در عين حال همه اعمال بندگان را بقضا و قدر الهى مستند مينمايد، چنين استفاده ميشود، كه يك قسم قضا و قدر الهى هست كه بااختيار بندگان منافات ندارد، و بديهى است كه اين قسم غير از قسم ديگر قضا و قدر الهى است كه با اختيار بندگان منافات دارد، و خلاصه از همين حديث بروشنى معلوم ميشود، كه قضا و قدر خدا با اينكه در همه موارد حتمى است ، بااينحال يك قسم آن لازم است كه بنام اصلى ميخوانيم ، و قسم ديگر آن غير لازم است كه بنام تبعى ميخوانيم و چون احاديث اهل بيت ماند آيات قرآن مفسر همديگر هستند، از اينرو ميتوانيم قسم دوم اراده و قضا و قدر خدا را، بطوريكه حديث اول ميگويد، بنام اراده اختيار هم بخوانيم يعنى اراده ايكه خدا بتبع اختيار بنده اش بكار ميبرد.

قدم بيست و دوم : درباره اصل طينت ؛ و اختيارى بودن سعادت و شقاوت

در قدمهاى پيش درباره جب رو نتفويض بحث كرديم و باين نتيجه رسيديم كه هم جبر و هم تفويض باطل است و آنچه حقست و با دليل عقلى و نقلى ثابت ميشود امر بين الامرين است .
و در يكى از قدمهاى پيش كه قدم هيجدهم بود، اشكال عقلى مهمى را كه بعقيده مزبور وارد بررسى كرديم ، ولى در اين قدم ميخواهيم اشكال نقلى مهمى را كه بعقيده مزبور وارد شده بررسى كنيم ، و اين اشكال ناشى از اخباريست كه بنام اخبار طينت ، و اخبار خلق سعادت و شقاوت ، ناميده ميشود، و در ذهن سطحى و ساده عوام ، بلكه در ذهن بعضى از خواص كه بگفته يكى از بزرگان خواص عوامند، وسوسه هائى بوجود مياورد، و چه بسا كه عقيده جبر را در ذهن آنها تقويت مينمايد، از اينرو لازمست در اين زمينه هم گفتگو كنيم ، تابيارى مبداء فياض و باندازه استعداد و الهاميكه از جانب او افاضه ميشود، پرده هاى تاريك و ابهام آور را كنار بزنيم ، و راه روشنى در افق انديشه خوانندگان با وجدان و بيغرض بگشائيم ، گفتار ما، در اين قدم درباره اصل مسئله طينت و سعادت و شقاوت ، و در قدم بعد درباره روايات اين مسئله است .
طينت از كلمه طين است ، و معناى حقيقى طين در زبان فارسى گل است ، ولى روشنست كه مراد از طينت ، كه در روايات ذكر شده و موضوع بحث است ، گل معمولى نيست ، از اينرو بايد معنى ديگرى براى آن در نظر بگيريم كه با معناى حقيقيش مناسب باشد، و معناى ديگر كه مناسب باشد ماده بمعناى اعم است كه اصلش از آب و خاك ميباشد، و بمرور زمان تركيبهاى گوناگونى ميبابد، مانند تركيب بدن انسان و حيوان و نباتات و جمادات كه ماده اصلى همه آنها آب و خاك است ، ولى از طرف صروت آفرين عالم كه خداى بخشنده صورتست ، چنين صورتهائى كه از شماره بيرونست پيدا ميكند.
و بازروشنست كه آن مواد اصلى موجودات بواسطه صورتهاى مختلفى كه دارند هم از نظر نوعى و هم از نظر شخصى خواص و آثارشان نيز مختلف ميشود، باينمعنى كه نه تنها انواع گوناگون عالم از جهات نوعى مختلفند، بلكه افراد گوناگون هر نوعى از انواع هم ، از جهت همان خواص و آثار اشتراكى نوعى در افراد، به نسبت شدت و ضعف و قلت و كثرت و عوارض ‍ ديگر، متفاوت و مختلفند، بطوريكه ميتوان گفت كه دو فرد از افراد يكنوع نيز پيدا نميشود كه ، از همه جهات و در همه خواص و آثار، عين هم باشند، و هيچگونه اختلافى با يكديگر نداشته باشند،

اختلاف صفتها و طبيعتها و اختلاف آثار آنها

و اين قانون طبيعى در بين افراد انسان بيشتر مشهود است ، زيرا بخوبى ديده ميشود كه دو فرد انسان نيز پيدا نميشود كه از نظر صورت و سيرت و خلقت ، و افكار و گفتار و كردار، و رنگ و شكل و كم و كيف ، و يا خصوصيات ديگر عين هم باشند، بلكه اگر دقت شود روشن ميگردد كه ، اختلافهاى بسيارى حتى بين دو فرد انسانى كه از يك پدر و مادر متولد شده اند ميباشد، و باينجهت است كه از بعضى از دانشمندان گفته اند كه انسان نوع واحدى نيست ، بلكه هر فردى از افرادش بيك حساب نوع جداگانه ايست كه از افراد ديگر بطور محسوسى ممتاز ميشود (جل الخالق و المصور، بزرگست خالق صورت آفرين) آرى همانطوريكه ذات خدا مثل ندارد همينطور هر يك از آفريده هاى او از نظر خصوصيات فرديش مثل ندارد،
ولى در مورد انسان آنچه مهمترست اختلاف در صفات و ملكات و اخلاق آنهاست ، و اين بدانجهت است كه رتبه وجودى آنسان نسبت بموجودات ديگر بالاتر وسعه وجوديش بيشتر است ، و از اينجاست كه دامنه صفات و ملكات و خواص و آثارشان از جهت مراتب و درجات افراط و تفريط و اعتدال ، از موجودات ديگر زيادتر و در هر يك از صفات و ملكاتش از حيث عرفيات و عاديات و مذهبها و مسلكها و اوهام و خيالات و عقليات مختلفند، تاحديكه مى بينيم دو فرد هم كه از يك پدر و مادر تواءم متولد گشته اند و اگر چه در يك محيط و يكى شرائط بزرگ شده اند و در زيردست يك معلم و يك استاد پرورش يافته اند، با اينحال در خصوصيات نامبرده اختلاف بسيارى دارند، و خلاصه افراد انسان همانطوريكه از نظر صورت ظاهرى با يكديگر مختلفند، همينطور از نظر صفات باطنى اختلاف بيشترى دارند.
و شكى نيست كه افراد انسان باقتضاى صفاتشان هدفى را در نظر ميگيرند و اعمالى را كه با صفات خودشان متناسب باشد انتخاب و اراده مينمايند؛ مثلا كسيكه صفت بخل دراد طبعا اراده امساك مينمايد، ولى كسيكه صفت سخاوت دارد طبعا علاه مند به احسان و گذشت ميباشد، و همينطور فرد ترسود از خطرهاى احتمالى و موهوم هم ميترسد و اراده فرار مينمايد ولى فرد متهور پيوسته ورود در خطرات و مهالك را اراده مينمايد، و همچنين محجوب و باحيا غالبا يكطور اراده ميكند و شخص و قيح و بى حيا طور ديگرى اراده ميكند.
بنابراين چون صفات افراد مختلف ميباشد، از اينرو افعال آنها هم كه مولود اراده هاى آنهاست مختلف ميگردد، و بر حسب همين اختلافها، اوضاع و احوال آنها نيز متفاوت ميشود، عزتها و ذلتها، و غناها و فقرها، و ترقيها و تنزلها، و نيكبختيها و بدبختيها، كه از آنها به سعادت و شقاوت و اقبال و ادبار تعبير ميشود، بوجود ميايد.
اختلاف افراد انسان در صفات و ملكات نيز مانند اختلاف آنها در مزاجها و طبيعياتست كه در كيفيت اراده و عمل آنها تاءثير ميگذارد، و آنها را مختلف و متفاوت ميگرداند، مثلا مزاج يك انسان طوريست كه بايد بقول قديميها هميشه چيزهاى سرد و باصطلاح مبردات بخورد، ولى مزاج فرد ديگر طوريست كه بايد خوردنيها و آشاميدنيهاى گرم تناول نمايد، طبيعت يكنفر اقتضاى درغ و ماست و هندوانه و انار و ترشى و آلو دارد، و طبيعت يكنفر ديگر اقتضاى عسل و حلو او گردو و انجير و شيرينى دارد، و طبيعت ديگرى در حد وسط و معتدل است ، و باينجهت است كه با هر گونه خوراكى سازش دارد، و بديهى است كه اين اختلاف طبيعت نيز مانند اختلاف روحيات باعث ميشود كه اراده واعمال افراد را براى تهيه وسايل باب طبعشان مختلف نمايد، و از اينجاست كه هر كدام آنها شيوه خاصى باقتضاى طبيعت مخصوصشان پيدا ميكنند، و از جنبه خوراك و پوشاك و مسكن و ساير جنبه هاى زندگى سليقه مخصوصى بكار ميبرند.
تا اينجا باين موضوع اشاره كرديم كه انسانها ملكات و صفات و همچنين مزاج و طبيعيات مختلفى دارند، و باينجهت در مقام اراده و عمل نيز اختلافهائى پيدا ميكنند، بمناسبت همين موضوع سه مطلب مهم پيش ‍ ميايد كه بايد بررسى بشود، مطلب اول اينكه ببينيم منشاء اين اختلافها چيست و از كجاست ؟ مطلب دوم اينكه ببينيم ملكات و صفات مختلف انسانها كه باعث اختلاف اراده هاى آنهاست قابل تغيير هست يا ذاتى و قابل تغيير نيست ؟ مطلب سوم اينكه ببينيم اراده هاى مختلف كه بر ميزان صفات و ملكات در نفس ، ظاهر ميگردد «و معرف معنويات و روحيات افراد ميباشد» اضطرارى هست يعنى حركت در مسير آنها قطعى و اجتناب ناپذير است يا اضطرارى نيست بلكه اختياريست يعنى براى انسان ممكن هست كه از ظهور اراده اش جلوگيرى كند و يا جهت آنرا تغيير دهد؟

منشاء اختلاف طينتها و طبيعتها

درباره مطلب اول ميگوئيم : اصولا درك كامل منشاء صفات و روحيات و طبيعتها و طينتهاى گوناگون كه در انسانها مشاهده ميشود، و همچنين درك كامل علل اختلافهائيكه از اين جهات بين آنها بوجود ميايد، موقوف باينستكه ما علم كاملى بسلسله علل و معلولها داشته باشيم ، و روشنست كه چنين علمى كه علم بحقايق اشياء است فقط براى ذات حق ميباشد كه محيط بهمه امور عالمست ؛ نه براى ما افراد انسان كه حتى نسبت بحقيقت خودمان علم كاملى نداريم ؛ چنين علمى براى ما فقط باندازه اى كه خدا الهام بفرمايد ميسر ميشود و بيشتر از آن بهيچوجه ميسر نميشود، آرى برا تحصيل چنين علمى چاره اى نيست جز اينكه به پيشگاه خدا بگوئيم «رب زدنى علما» و جز اينكه بپيشگاه او عرض كنيم اللهم ارنى الاشياء كما هى عليها پروردگار احقايق اشياء را بما بنما و علم آنها را بما الهام بفرما
و اين بدانجهت است كه مثل افراد انسان در اين زمينه ، مثل كسيست كه در وسط يك سلسله بسيار طولانى كه مبداء و منتهايش پيدانيست واقع شده باشد، بديهيست كه براى چنين كسى ممكن نيست كه بمبداء و منتهاى چنين سلسله اى احاطه پيدا كند تا بتواند از جزئيات آن بطور واقعى اطلاع دهد، اطلاع كامل از چنين سلسله اى براى كسى هست كه صاحب سلسله باشد؛ و او فقط خداى خالقست كه محيط بمبداء و منتهاى هر سلسله اى باشد؛ و او فقط خداى خالقست كه محيط بمبداء و منتهاى هر سلسله اى ميباشد، و با علم ذات بينهايتش كه علت اصلى هر سلسله اى هست بمعلولهايش نيز عالم ميباشد، و بخشى از اين علم را ببعضى از افراد انسان افاضه ميكند، و ما فقط در پرتو همين افاضه است كه ميتوانيم اطلاع كم و بيشى از حقايق امور بيابيم ، و معارف خويش را تكميل بنمائيم ، تا در وادى تاريك فرضيه اى واهى و خيالهاى ذوقى گمراه نشويم و از صراط مستقيم دور نگرديم ، از اينر لازمست بسراغ خاندان پيغمبر كه واسطه هاى افاضه علم حق هستند برويم ، و از مكتب وحى آنها استفاده كنيم .
از خاندان پيغمبر روايتهاى بسيارى در باره مطلب مورد بحث وارد شده كه يكى از آنها روايتى هست كه از تفسير صافى نقل مى كنيم ، اين روايت مى گويد اختلافهائى كه افراد انسان از نظر طينت و صفات و اعمال دارند، مربوط باراده اصلى سر سلسله آنها كه پروردگار مهربان است نمى باشد، بلكه مربوط باين مى باشد كه وسائط آنها يعنى انسانهائيكه در طول سلسله بوده اند، تقصيرهائى در آداب و وظايفشان كرده اند كه در اثر آن چنين اختلافهائى بوجود آمده است ، واز طرف خداوند مهربان فقط اين مقدار بوده كه با اراده تبعيش تقصيرهاى وسائط را، مانند ساير معصيتها يا اطاعتهاى آنها امضا نموده است ، بطرزيكه در قدم هيجدهم توضيح داده شد.
روايت مزبور را مرحوم فيض در ذيل آيه شريفه و هو الذى يصوركم فى الارحام كيف يشاء لا اله الا هو العزيز الحكيم (٢٠) از كتاب شريف كافى نقل كرده است ، اين روايت چون مفصل است ، از اينرو براى رعايت اختصار قسمتى از آنرا كه محل شاهد است ، با شمه اى از توضيح مرحوم فيض ، نقل بمعنى مى كنيم .
تصريح روايت
حضرت باقر (ع) فرمود هنگامى كه حق تعالى اراده مى كند كه انسان را از نطفه بيافريند. بامر او نطفه در رحم زن داخل مى شود، و بتدريج علقه و مضغه و سپس گوشت بارگ و ريشه مى گردد، بعد خداوند بدو فرشته مخصوص مى فرمايد، قضا و قدر مرا يعنى مقدراتى را كه براى آينده اين كودك هست بنويسيد ولى در ضمن آن شرط بداء را براى من قيد كنيد، و شرط بداء باين معنى است كه اگر مصلحت مقتضى شد مقررات او را تغيير مى دهم ، دو فرشته مزبور به پروردگار عرض مى كنند چه بنويسيم ؟ به آنها گفته مى شود: به پيشانى مادر كودك نظر كنيد و از روى آن بنويسيد.
دو فرشته چون نظر مى كنند لوحى در پيشانى مادر مى بينند، كه در آن هر چيزى كه براى ظاهر و باطن كودك از جهت سعادت يا شقاوت در مدت عمرش پيش ميايد، نمودار است ، در اين هنگام يكى از دو فرشته با نظر بلوح مزبور، مقدرات كودكرا بطور مفصل ميخواند، و فرشته ديگر مينويسد و در عين حال آنرا مشروط ببداء ميكند، و سپس هر دو فرشته ، نوشته را مهر ميكنند، و در ميان دو چشم كودك قرار ميدهند (ظاهرا كنايه از پيشانى كودكست).
مرحوم فيض براى توجيه اين روايت مى فرمايد، لوح پيشانى مادر، كنايه از صفات و اخلاقيات مادر است كه از روى آن لوح كودك تنظيم مى شود، و چون نطفه پدر در رحم مادر نفوذ كرده از اين رو صفات و اخلاقيات پدر نيز در لوح مادر مى باشد، و روى اين حساب صفات و اخلاقيات كودك كه طبعا سرنوشتش را مشخص مى كند، نمونه بلكه عصاره صفات و اخلاقيات پدر و مادر او است ، باين معنيكه مجموعه صفات و اخلاقيات پدر و مادر، چه نيك باشد و چه بد، در روحيه كودك اثر ميگذارد، و مقتضى (نه علت) ظهور آن مى شود.
مقصود مرحوم فيض اينست كه همه خصوصيات ظاهرى و باطنى پدر و مادر، در ماده خلقت كودك سرايت مى كند، و چون ماده كودك شيره كشيده خصوصيات پدر و مادرست ، باين جهت روحى هم كه در ماده او دميده مى شود همان شيره كشيده را پرورش مى دهد، و بمرحله بارورى مى رساند، زيرا روح مانند آبيست كه به زمين زراعتى داده ميشود، و بديهيست كه آب همان تخمى را كه در زمين كاشته شده مى روياند و بارور مى نمايد.
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره زار خس و خلاصه طينت هر كودكى از سرچشمه طينت پدر و مادرش آب مى خورد، و بنابراين اختلافى كه در طينت مردم هر دوره اى مشاهده مى شود، بواسطه اختلافى است كه در طينت مردم دروه پيش بوجود آمده است ، و بعبارت ديگر طينت دوره پيش البته با تغييراتى كه در اثر تربيت خانوادگى و اجتماعى پيدا كرده ، از راه توالد و تناسل بمردم دوره ، بعد منتقل گشته است .
پرسش : چرا از يك پدر و مادر، كودكهاى مختلفى بوجود مى آيند كه هر كدامشان از جنبه هاى گوناگون ، بخصوص از جنبه سعادت و شقاوت ، طينت مخصوصى پيدا مى كنند، بطورى كه احيانا ضديكديگر ميشوند، هر چند كه تواءم با يكديگر بوجود آمده باشد.
پاسخ : اين اختلاف در درجه اول ناشى از اينست كه پدر و مادر در هنگام انعقاد نطفه كودكان حالتهاى مختلفى دارند كه در اثر آن از جنبه هاى گوناگون بخصوص از جنبه سعادت و شقاوت نوسان پيدا مى كنند بطورى كه در هر روز بلكه در هر لحظه اى كم و بيش تغيير مينمايند، و در درجه دوم ناشى از اينست كه وضع پدر و مادر، در زمينه رعايت يا عدم رعايت آداب نزديكى ، در اوقات مختلف فرق مى كند، و البته همين موضوعو هم بطوريكه خواهيم ديد تاءثير عجيبى ميبخشد.
بهرحال آنچه در اين سطور گفتيم مربوط بروايت و شرح مرحوم فيض ‍ بودت ولى اگر بخواهيم تعقل بيشترى بكنيم تا به نتيجه بيشترى برسيم ، بايد دو قسمت را مودر ملاحظه قرار بدهيم ، قسمت اول مربوط بدستورها و اكتشافات طبيبان جسمانى است ، و قسمت دوم مربوط بدستورها و كشفيات طبيبان روحانى است .
طبيبان جسمانى و پزشكان هم مى گويند
درباه قسمت اول ميگوئيم : طبيبان جسمانى و پزشكان در زمينه توالد و تناسل ، دستورهائى براى پدران و مادران چه در اوقات پيش از نزديكى و چه در وقت نزديكى ، و چه در اوقات حمل و شيرخوارگى دارند و منظور آنها از اين دستورها اينست كه ، كودك از نظر بدنى و مزاجى ، سالم و كامل بوجود آيد، و بطور طبيعى رشد و نمو نمايد، زيرا معتقدند كه حالات و شرايط پدر و مادر، تاءثير بسيارى در كيفيت تولد و پرورش كودك مى بخشد، و به خاطر همين اعتقاد است كه در هنگام معاينه دقيق بيماران از حالات پدر و مادر آنان ، و حتى از حالات اجداد و بستگان آنان ، پرسشهائى مى كنند.
و بطور كلى پزشكان معتقدند كه نقص و عيب افراد ناقص و معيوب ، غالبا باين جهت است كه پدر و مادر آنها در هنگا انعقاد نطفه آنها، ناراحتيهاى شديدى از نظر جهاز تناسلى يا قلبى يا عصبى داشته اند، و يا بحرانها و مصيبتها و شكستهاى ظاهرى يا باطنى ، روبرو گشته اند، و ندرتا باين جهتاست كه گرفتار اعتيادهاى زيان بخش يا كمبورد و يتامينهاى لازم بوده اند، و روزى همين جهات است كه برخى از كودكان براى بعضى از مرضها آمادگى بيشترى پيدا مى كنند، و يا اينكه بعضى از مرضها زودتر و شديدتر در ا نها بوجود مى اايد بطروى كه به آسانى معالجه نميشود، بلكه در بدنشان مى ماند، و حتى بنسلهاى بعدشان منتقل مى گردد، و به اصطلاح موروثى مى شود، همه اينها بيشتر مربوط باينست كه پدر و مادر مخصوصا مادر، در انجام وظايف خويش ، به خصوص دروقت انعقاد نطفه و در دوران حمل و شير خوارگى ، كوتاهى و سهل انگارى كرده اند.
البته نه فقط مسئله وظايف پدر و مادر، بلكه مسئله حالات پدر و مادر هم ، اهميت بسيارى در نطفه كودك و مراحل تكاملى آن دارد، حالات پدر و مادر مخصوصا مادر، مانند اندوه و شادى ، امنيت و وحشت ، سلامتى و بيمارى ، اطمينان و اضطراب ، در بدن و روح جنين و حتى در شير او، تاءثير بسيارى مى گذارد، به تجربه ثابت شده كه وقتى كه زن باردارى از ديدن مرده اى در غساالخانه دچار ترس و وحشت مى شود، جنين او نيز دچار ناراحتى مى وشد، و اختلالهائى در او بوجود مى آيد.


۸
دين و وجدان

مى گويند روح سالم و عقل و اخلاق سالم در بدن سالم است ، سر اين مطلب چيست ؟ سرش اينست كه روح و بدن بطرز خاصى تركيب شده كه در اثر آن روح ، تحت تاءثير عوارض بدن واقع مى شود، البته تركيب روح و بدن نيز مانند بيسيارى از موضوعات ديگر، از اسرار طبيعت است كه هنوز حقيقتش روشن نگشته است ، و براستى چگونگى اين تركيب هم از معماهاى بسيار پيچيده ايست كه مى توان گفت پى بردن بحقيقت آن از محالات است ، زيرا پى بردن بحقيقت آن از محالات است ، زيرا پى بردن بحقيقت آن موقوف باين است كه حقيقت حيوه انسانى ، كه نفس ناطقه يا روح و روان ناميده مى شود، كشف بشود، با اينكه چنين چيزى هنوز كشف نشده ، و بشر همچنان در آرزوى آن مانده و فقط ادعا مى نمايد كه نوردانش ‍ آينده ما را باين حقيقت راهنمائى مى نمايد، ولى بايد گفت كه مگر گنجينه علم خدا ظاهر شود و چنين حقايقى را روشن نمايد تا رموز و اسرار پيچيده جهان كشف و عيان گردد.
ولى در هر صورت اين مقدار روشنست ، كه تركيب روح و بدن بطوريست كه در اثر آن ، عوارض بدن و در روح و همينطور عوارض روح در بدن تاءثير مى گذارد، زيرا بالوجدان مى بينيم كه خستگى و بيمارى بدن باعث ناراحتى روح مى شود، و همينطور ناراحتى روح باعث خستگى و بيمارى بدن مى گردد، از اينرو بايد گفت كه همانطوريكه روح سالم در بدن سالم است ، هيمنطور بدن سالم هم باروح سالم هست ، وبعبارت ديگر قاعده طبيعى اينستكه ، سلامتى هر كدام تواءم با سلامتى ديگرى هست .
و بملاحظه همين قاعده طبيعى بايد گفت ، كه نقص جنين اگر نقص بدنى باشد در روح او تاءثير ميگذارد، و اگر نقص روحى باشد در بدن او نيز تاءثير ميگذارد، و همچنين بايد گفت نقص پدر و مادر كه طبعا بجنين آنها منتقل ميشود، در همه وجود تاءثير ميگذارد، يعنى نقص آنها اعم از اينكه جسمى باشد يا روحى ، هم در جسم و هم در روح جنين آشكار ميشود، و اينست نتيجه طبيعى تركيب روح و بدن و انتقال خصوصيات آن بجنين .
طبيبان روحانى هم ميگويند
درباره قسمت دوم ميگوئيم طبيبان روحانى هم ، كه انبياء و اولياء هستند، دستورهاى دقيق و سودمند فراوانى در زمينه نكاح و ازداوج مانند ساير زمينه ها دارند، و اگر كتابهائى كه در اين زمينه نوشته شده مراجعه نمائيم خواهيم ديد، كه آنها از قدم نخستين ازدواج كه انتخاب همسر است ، تاقدمهاى بعد، كه مربوط بعقد ازدواج و شب زفاف و نزديكى و باردارى و ولادت و شير خوارگى وتعليم مراعات كنند فرزندانشان سالم و سعادتمند محير العقولى داده اند، كه اگر پدر و مادر مراعات كنند فرزندانشان سالم و سعادتمند ميشوند، و هم از جهت بدنى و جسمانى و هم از جهت روحى و اخلاقى شايسته و وارسته ميگردند، و اگر مراعات نكنند و مسامحه نمايند؛ باندازه مسامحه آنها در روح و بدن فرزندانشان نقص ظاهرى و صفاتى واخلاقى بوجود ميايد، كه منشاء شقاوت و بدبختى فرزند ميشود.
و نكته مهمترى كه از همه اين دستورها استفاده ميشود اينستكه ، اختلافهاى افراد از نظر طبيعى و اخلاقى و روحى ، كه در اصطلاح آيات و روايات بان طينت گفته ميشود؛ مربوط بوسائط است ، يعنى مربوط بپدران و مادرانست ، كه باختيار خودشان آداب پنجگانه دينى و عقلى و طبى و عرفى و عادى را بيشتر يا كمتر مراعات كرده اند، و بهيچوجه مربوط بماده المواد بشر و طينت آدم اول نيست ، زيرا طينت آدم اول ، طينت پاك و پاكيزه اى بوده كه حق تعالى ماده آنرا بادست كار كنان پاكيزه حضرتش ، از همه اجزاى عالم جمع آورى كرده ، و با دو دست جمال و جلالش تركيب و تخمير فرموده و بخلعت روح قدسى پاك و كاملش (و نفخت فيه من روحى) آراسته و باينجهت بودكه اولين كلمه اى كه از آدم اول صادر شد حمد و ثنا و شكر الهى بود، آرى از روح و ماده پاك البته كلمه حق و پاك صادر مى شود.
خلاصه آنچه از مطلب اول بدست آمد اينستكه : با توجه بكليات نقلى و علقى كه درباره اختلاف طينت افراد بشر در دست داريم ، باين نتيجه ميرسيم كه : اين اختلاف ناشى از اختلافى هست كه در افعال اختيارى آنها ميباشد، و در روح آنها و همچنين در نطفه فرزندان آنها تاءثير ميگذارد، و در نتيجه فرزندان آنها را در نظر طينت و اقتضاى سعادت و شقاوت مختلف ميگرداند، و بنابراين ، اختلاف مزبور بهيچوجه ناشى از اراده حتمى خدا نيست ، از طرف خدا فقط همين مقدار هست كه افعال اختيارى بشر را باراده تبعى اش كه در قدم هيجدهم بيان شد امضاء مى كند.

مطلب دوم آيا ملكات و صفات انسان قابل تغيير هست يا ذاتى و قابل تغيير نيست

و اما درباره مطلب دوم ميگوئيم : پس از اينكه روشن شد كه صفات و مقدرات كودك ، كه قلم تقدير در لوح كودك مينويسد، از روى لوح صفات و روحيات پدر و مادر تنظيم ميشود، و مربوط بمبداء اول نميباشد، زيرا بطوريكه گفتيم تعبد و تقيد پدر و مادر بدستورهاى پنجگانه مزبور، هم از نظر پزشكان و هم از نظر طبيبان روحانى باعث ميشود كه استعداد سعادت و نيكبختى را در نهاد كودك بگذارد و طينت او را قابل بنمايد، و بر عكس ‍ خودسرى و بى بند و بارى پدر و مادر باعث ميشود كه استعداد شقاوت و بدبختى را در نهاد او بسپارد، و طينت او را ناقابل نمايد؛ اكنون بايد ببينيم كه طينت كودك ، يعنى صفات و مقدرات او، آيا ذاتى و لا يتغير است ، يعنى از طرف باريتعالى امضاى قطعى شده ، و بنابراين تا آخر عمر انسان قابل تغيير و تبديل نميباشد، يااينكه ذاتى و لايتغير نيست ، يعنى از طرف باريتعالى امضاى قطعى نشده ، و بنابراين بااختيار خود انسان قابل تغيير و تبديل ميباشد.

طينت ذاتى نبوده و قابل تغيير است

نكته قابل توجه اينستكه : تاءثير عميق و وسيعى كه معنويات انسان در جسمانيات انسان ميگذارد، و تركيب عجيبى كه با يكديگر پيدا ميكنند، و فعل و انفعالهائى كه روح و بدن نيست بهمديگر دارند، همه اش بسبب اينستكه در صفات و ملكات انسان ، و در حركت جوهرى و اقتضائات ذاتى انسان ، تغيير و تبديل بوجود ميايد، و همه اش كاشف از اينستكه صفات و مقدرات موروثى انسان حتمى و لا يتغير نميباشد، بلكه اقتضائى و متغير ميباشد، براى تشريح اين نكته كه پاسخگوى سؤ ال مورد بحث هست ميگوئيم :
نطفه ايكه ماده اصلى انسانست در واقع عصاره و شيره كشيده مواد غذائى حيوانى و نباتى ، مانند گوشت لبنيات غلات حبوبات سبزيها و ميوه هاست ، و مبدء مواد غذائى بگفته دانشمندان طبيعى زمانهاى پيش ، عناصر چهار گانه است ، و بگفته دانشمندان طبيعى عصر حاضر، عناصر صدو بيست گانه يا بيشتر است ، ولى آنچه در نظر همه آنها قطعى است اينستكه مخزن مواد غذائى ، آب و خاكست كه بمخلوط آنها در زبان عربى «طين » و در زبان فارسى «گل » گفته ميشود.
در هر صورت هر گونه مواد غذائى كه وارد بدن ميگردد، در ضمنيكه سير طبيعيش را طى ميكند، تحت تاءثير روح آن بدن نيز واقع ميشود، يعنى بواسطه اتحاد و احاطه روح ببدن ، خواص و آثار روح (كه عبارت از صفات و اخلاق پسنديده يا نكوهيده است كه بطور موروثى يا اكتسابى يافته است) در موارد غذائى تاءثير ميگذارد، و با شيره كشيده آن اتحاد پيدا ميكند، و باينجهت است كه نطفه هائيكه از شيره كشيده مواد غذائى بدن پدر و مادر بوجود ميايد و سپس در زهدان مادر تركيب ميشود، معجونى از صفات و اخلاقيات پدر و مادر ميگردد، البته علاوه بر همه اينها حالات و شرايطى هم كه پدر و مادر در حال انعقاد نطفه داشته اند در تركيب اين معجون تاءثير ميگذارد، و آثار ديگرى را باثار اصلى آن ميافزايد.
و باين ترتيب نطفه كودك يعنى ماده نخستين او جنبه هاى خاصى پيدا مى كند، و كم كم مراحل ماديش را، كه بنامهاى علقه و مضغه و غير آن خوانده ميشود، طى مى نمايد، تا اينكه روح كه بمنزله آب زندگيست در آن دميده مى شود، و از اين هنگام است كه صفات و اخلاقيات كودك كه از سوى پدر و مادر با نطفه اش عجين شده ، بتدريج آشكار مى گردد؛ و مخصوصا از هنگام تولدش در سطح وسيعتر و روز افزونى جلوه گر مى شود، و باين ترتيب هر كودكى از كودك ديگر مشخص و ممتاز ميگردد، بلكه بطوريكه از روايت گذتشه مرحوم فيض استفاده مى شود حالات مخصوص هر كودكى در شكم مادرش نيز ظاهر مى گردد، تا حدى كه بسيار اتفاق مى افتد كه كودكى كه عوارض جسمى يا روحى دارد عوارض غير عادى ناراحت كننده اى براى مادرش بوجود مياورد، ولى كودكيكه جسم و روحش سالم و معتدلست چنين عوارضى براى مادرش بوجود نمى آورد.

معناى خبر معروف الشقى شقى فى بطن امه ، و السعيد سعيد فى بطن امه پيچيده و مجمل نيست

از آنچه گفتيم مى توانيم بفهميم كه اين خبر معروف الشقى شقى فى بطن امه و السعيد سعيد فى بطن امه خبرمجملى نيست ، بلكه خبر روشنى است ، و ياين معن ياس كه هر كسيكه شقى و موذى هست در شكم مادرش ‍ نيز صفات شقاوت و موذيگريرا داشته است ، يعنى اقتضاى اين گونه صفات از راه پدر و مادرش در او بوجود آمده است ، و هيمنطور هر كسيكه سعيد و نيكوكار است در شكم مادرش نيز چنين بوده است كه اقتضاى اينگونه صفات بوسيله پدر و مادرش در او متكون گشته است .
و بملاحظه همين واقعيت است كه انسانها در مورد افراد خوب يا بد، معمولا پدر و مادر آنها را نيز تحسين يا تقبيح مى كنند، و به آنها دعا يا نفرين مى نمايند، بديهى است كه نكته اين دعا و نفرين در بين مردم اينستكه آنها با ديد فطرى و ارتكازى خودشان ، احساس ميكنند كه پدر و مادر تاءثير بسيارى در پيدايش و پروش صفات و اخلاقيات فرزندانشان دارند، و بعبارت ديگر احساس ميكنند كه آنها مقتضى سعادت و شقاوت فرزندانشان هستند.
و از اينجا مى توان فهميد كه خبر مزبور ميخواهد، بندگان را تبليغ و تشويق كند كه نسبت بصفحات و اخلاقيات خويش مراقبت كنند، تا در نتيجه فرزندانشان سالم و صالح گردند.
و اين مطلب از روايتى ، كه در چند صفحه پيش راجع بتاثير لوح پدر و مادر در مقدرات كودك از مرحوم فيض نقل كرديم بهتر استفاده ميشود، و در حقيقت آنروايت مفاد خبر مزبور را روشنتر مينمايد، آرى روايات هم مانند آياتست كه بعضى از آنها بعضى ديگر را تفسير ميكند.
ولى بعضى درخبر مزبور احتمال ذوقى موهومى داده اند، و گفته اند معناى آن اينست كه شقاوت و سعادت ذاتى و غير قابل تغيير است ، اما در پاسخ آنها بايد گفت : اولا اين احتمال كاملا برخلاف ضروريات دينى وآيات محكم قرآنى است ، و ثانيا با شريط بدا كه در روايت مرحوم فيض و همچنين در روايات بدا ذكر شده مخالفست ، زيرا اين شرط صريحست دى اينكه همه صفات و اخلاقيات و مقدراتيكه براى كودك از هنگامى كه در شكم مادر هست تعيين ميشود، قابل تغيير و تبديل است علاوه بر اين روايت ديگرى ، در مصابيح الانوار مرحوم نظام العلماء، نقل نموده كه مفاد روايت فيض را تفسير و تاءكيد مينمايد
۹
دين و وجدان

تقيه يا يك علت روايات متشابه

موضوع دوم اينكه : با مراجعه بتاريخ صدراسلام بخوبى روشن مى شود، كه گويندگان روايات طينت يعنى ائمه اطهار، كه از هر جهت شايسته خلافت اسلامى بودند، در اثر ستمگريهاى فراوان بنى اميه و بنى عباس خانه نشين شدند، با با اين حال باز هم خلفاى تمگر تبوسيله عمال و كار آگاهانشان ، اسباب آزار و شكنجه آنها و مسلمانهاى حقيقى پيرو آنها را دائما فراهم مى كردند، و همه چيز آنها را، و بخصوص مجالس و محافل و روايات و مقالات آنها را، زير نظر مى گرفتند، و باين ترتيب ائمه اطهار در شرائط بسيار سختى بسر مى بردند، بطوريكه ناچار شدند براى حفظ جان خودشان و پيرانشان (كه لازم مى دانستند آنها را حفظ كنند تا ريشه دين و احكام محفوظ بماند، و بايندگان برسد) محافظه كارى كنند، و باصطلاح تقيه نمايند، و باينجهت بود كه آنها از ا ظهار حقايق و دست كم از تصريح بان خوددارى مى كردند و معمولا، آنرا در لفافه مى گفتند، بلكه در بعضى از موارد حقايق را بر خلاف واقعيت و بر طبق مذاهب باطلى كه مورد تاءييد سازمان حكومت بود بيان مى نمودند و خلاصه آنها به تصريح خودشان تقيه مى كردند، و پيروانشان را نز امر بتقيه مى نمودند و حتى مى گتفند «كسى كه تقيه ندارد، دين ندارد» يعنى كسى كه تقيه ندارد، در حقيقت ، دين را در معرض خطرانداخته ، چون در صدد بر نيامده كه آنرا از برابر سيلهاى ريشه كن زمانش كنار ببرد، تا قلاپس از گذشتن سيلها دوباره نهال دينرا در زمينه مناسب پرورش بدهد و بارور بنمايد.
و نكته جالب اينكه ، خلفاى غاصب بنى اميه و بنى عباس هم ، براى اين كه بستمگريها و فسادكاريهاى خودشان رنگ دينى بدهند تا افكار عموميرا اغفال نمايند خودشان را ناچار مى ديدند، كه باياتو روايات متشابه ، متشبث گردند، و آنرا مطابق ميل خودشان در اذهان توده مسلمان تقويت نمايند، واساسا مصلحت سياسى خدشان را در اين مى ديدند، كه عقيد و مسائل دينى توده مسلمان را بوسيله علماى دربارى ترويج كنند، و يكى از عقايد كاملا باطلى كه بوسيله آنها ترويج كردند، اين بود كه قائل بجبر شدند، و صفت عدالت را از خدا سلب نمودند، بلكه او را فعال ما يشاء خودسر، و مردم را محكوم و مجبور، معرفى كردند، و چرا چنين كردند؟ براى اينكه مى خواستند، توده مسلمان را معتقد كنند كه در صورتى كه عدالت نكردن و ظلم كردن براى خدا قبيح نباشد، پس براى ما هم كه خلفاى او هستيم قبيح نخواهد بود، و بعبارت ديگر مى خواستند، با ترويج عقيده هاى باطلى مانند عقيده جبر، تقصيرهاى خودشان را بگردن خدا بياندازند، و در نتيجه ساحت خودشان را تبرئه نمايند، و موقعيت حكومت ننگينشان را استوار سازند، و باين جهت بود كه اگر كسى نسبت ظلم يا فساد بخلفا مى داد؛ جان و مالش بخطر مى افتاد، و از طرف ماءمورين خلفا تعقيت و دستگير مى شد، و خونش بعنوان اينكه ازاسلام خارج گشته بهدر ميرفت .
حكومت خلفا علاوه بر اين تبليغات و تضييقات ، هميشه كارآگاهان ورزيده اى را با لباسهاى مختلف بمجالس ائمه اطهار ميفرستادند، تا مواظبت كنند كه ائمه اطهار سخنى بر عليه تبليغات گمراه كننده خلفا نگويند، و حقايق را اظهار نكنند، و مردم را بيدا ننمايند، و باينجهت بود كه ئمه اطهار در خيل از موارد بسؤ الهائى كه درباره اصول يا فروع دين ميشد پاسخ نميدادند تو در مواردى هم كه ناگزير ميشدند پاسخ بدهند، معمولا باجمالتى كه مطابق با فتواى علماى دربارى بود و يا مجمل و متشابه بود پاسخ ميدادند، تا دشمنان آنها و بخصوص جاسوسان خلفا نتوانند بهانه آشكارى بر عليه آنها و پيرانشان بدست آورند، بلكه در بسيارى از موارد نه تنها از دشمنان بلكه از دوستان كم ظرفيتشان نيز، كه نميتوانستند حقايق را درك كنند و حفظ نمايند، تقيه ميكردند يعنى بملاحظه حال آنها نيز ناگزيرميشدند كه گاهگاهى مطالب مجمل و متشابه بگويند (بيچاره عالمى كه بين دشمنان دانا ودوستان نادان واقع بشود).
و براستى ميتوان گفت كه زحمت و خطر اينگونه دوستان نادان سطحى ، از خطر دشمنان هم بيشتر است ، زيرا با دشمنان ميشود با تقيه زندگى كرد، ولى با دوستان نادان ، با تقيه وبى تقيه نميشود زندگى كرد، زيرا اگر ائمه اطهار مثلا با آنها تقيه ميكردند و حقايق را بانها نميگفتند، در آنصورت در جهالت و نادانى ميماندند، و در نتيجه صيد مغالطه هاى دشمنان دانا ميگشتند، و اگر تقيه نميكردند و حقايق را بانها نميگفتند، در آنصورت حقايق را در اثر اينكه ظرفيتشان كم بود فاش مينمودند، و در نتيجه هم جان خودشان را و هم جان گويندگان را بخطر ميانداختند.

روايات طينت نوعا از روى تقيه بوده

پس از اينكه دو موضوع مزبور روشن شد اينك ميگوئيم ، رواياتيكه از ائمه اطهار درباره طينت انسان صادر گشته ، و احتمال جبر و سلب مسئوليت انسان در آن ميرود، نوعا از روى تقيه بوده ، يعن بيشتر اين روايات در اثر كنترل شديد دشمنان بطورى بيان ميشده ، كه در نتيجه دشمنان نتوانند سند روشنى از ائمه اطهار درباره مسئوليت ستمگران بدست آورند، و مزاحم آنها و پيروان آنها بشوند، البته بعضى از اين روايات نيز در اثر كم بدون ظرفيت عده اى از دوستانشان بطور مجمل و متشابهى بيان ميشده ، در عين حال بعضى از آنها نيز با قرائن روشنى همراه بود، كه متاءسفانه بدست ما نرسيده ، باينجهت براى ما كه فاصله زيادى داريم مجمل و متشابه گشته است .
ولى با همه اين احوال ، گذشته از مطالبى كه در قدم پيش ، درباره اصل مسئله طينت و سعادت و شقاوت ، گفتيم ، درباره روايات اين مسئله هم ميتوانيم دو پاسخ بطور كلى بگوئيم .
پاسخ اول : اينكه نوع اين قبيل اخبار متشابه را بايد در بوته اجمال گذارد، و مستند و دليل بر هيچ مدعائى قرار نداد، و هرگز بخاطر آنها از محكمات و قطعيات عقلى و نقلى نبايد دست برداريم ، و در نتيجه از صراط مستقيم امر بين الامرين دور شويم ، و خود و ديگران را براه افراط جبر و يا براه تفريط تفويض نيندازيم .
پاسخ دوم مبتنى بر يك مقدمه كوچكست ، و آن اينستكه اگر كسى مطلبى را بطور محكم و روشنى براى شنوندگانش بگويد، و سپس همان مطلب را بطور مجمل و متشاهبى بگويد بدون شك بجمله عقلا بجمله دوم او كه متشابه و مجمل است تكيه نميكنند، بلكه بجمله اول او كه محكم و روشن است تكيه ميكنند، و حتى لازم ميدانند كه بوسيله گفته روشن اول ، گفته مجمل دوم را هم روشن كنند، و بدون هيچ ترديدى بر طبق آن عمل نمايند، و بعبارت ديگر عقلا صحيح نميدانند كه بوسيله گفته مجمل دوم ؛ گفته روشن اول را مجمل كنند، و در عمل بر طبق آن ترديد نمايند.
مثلا اگر شخصى به مستخدمش گفت ، دكتر بمن دستورداده كه آب جوشيده را پس از سردشدن در ظرف بلور بنوشم ، و پس از چند ساعت گفت آب بياور تا بنوشم ، اگر پس از فرمان اين شخص ، مستخدم آب نجوشيده اى در ظف چينى بياورد؛ مسلما در نزد عقلا معذور نميشود، يعنى نميتواند بگويد مقصود شما آب بود و من هم آب آوردم ؛ زيرا عقلا باو خواهند گفت ، گفته روشن اول مولاى تو، كه قيود لازم را داشت ، براى بيان مقصودش كافى بود.
در مورد روايات مجمل طينت وضع بهمين منوال است ؛ يعنى هرگز نميتوان گفت اينگونه روايات مجمل ، آيات و روايات روشنى را كه اصول قطعى دينى از آن استفاده ميشود مجمل ميكند، بلكه برعكس بايد گفت كه اين آيات و روايات روشن ، روايات مجمل مزبور را روشن مينمايد:
خدائيكه در كتابهاى آسمانيش
آرى خدائيكه در كتابهاى آسمانيش ، و بوسيله انبياء و اوليائش ، مقاصد خودش را از آفرينش انسان بيان كرده ، و صريحا و مكررا بهر كسيكه از روى اختيار دستورهاى او را اطاعت و خواسته هاى او را رعايت مينمايد، وعده اجر و ثواب و بهشت ابدى ميدهد، و بهر كسيكه با احكام و قوانين او مخالفت مينمايد، وعده كيفر و عقاب و جهنم ابدى ميدهد؛ چنين خدائى اگر در بعضى از آياتش بفرمايد و لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس ما بسيارى از جن و انس را براى جنهم قرار داديم ، و يا اگر در بعضى از روايتهائيكه از اوليائش در كتاب كافى نقل شده بفرمايد خلقت خلقا للجنه و لا ابالى و خلقت خلقا للنار و لا ابالى گروهى را براى بهشت آفريدم و پروائى ندارم و گروهى را براى جهنم آفريدم و پروائى ندارم » بطور قطع بايد گفت كه اينگونه آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتواند آيات و روايات مخالفش را كه هم روشن و هم فراوان است مجمل نمايد، و يا خداى نكرده معناى آنرا معكوس نمايد. و همينطور بطور قطع بايد گفت كه با ملاحظه اينگونه آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتوانيم بگوئيم كه ببهشت يا بجهنم رفتن بشر با تقدير قطعى و اجبارى خدا است ، و مربوط باختيار آنها نيست ، و هرگز نميتوانيم بگوئيم كه همه احكام و قوانين و اوامر و نواهى خداوند متعال لغو و بيهوده ياشوخى و ياوه ميباشد بادعاى اينكه خود خداوند هر چه ميخواهد در طينت انسان ميگذارد؛ و او را بكارهائيكه باطينتش مناسب باشد مجبور مينمايد، و بالاخره با قدرت مطلقه اش او را بجهنم يا بهشت ميبرد، بدون اينكه حكمت و عدالت را رعايت بنمايد و غرض صحيحى را در نظر بگيرد.
و خلاصه عقل سليم باملاحظه اين نمونه از آيات و روايات مجمل ، هرگز نميتواند بگويد و حتى نميتواند احتمال ضعيفى بدهد، كه همه آن آيات و روايات روشن دروغست ، و در نتيجه خدا، نه رحمن و نه رحيم است ، نه عادل و نه حكيم است بلكه ظالمى هست كه هر كس را بخواهد جبرا و بدون حساب بجهنم يا بهشت ميبرد، بلكه عقل سليم بطور قطع ميگويد: هم وجدان و هم آيات و روايات روشن و فراوان ، دليل واضحى است بر اين واقعيت ، كه انسان موجودى مختارو مسئوليست كه خدا او را با سوء، اختيارش بجهنم مياندازد، و با حسن اختيارش ببهشت ميرساند، و بازبطور قطع ميگويد: مقصود از آيه يا روايت ظاهرا مجملى كه مورد بحث است چيز ديگريست كه با واقعيت مزبور منافات ندارد، ولى ببينيم كه مقصود از آيه يا روايت مورد بحث چيست ؟
مقصود از آيه اينستكه اميد بيهوده نداشته باشيد
مقصود از آيه مورد بحث و لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الانس اينستكه خداوند مهربان براى نصيحت بندگانش ميفرمايد، اميد شما از خوف بيشتر نشود تا در نتيجه ، باخيال راحت مرتكب معصيتها بشويد و بگوئيد خدا كريم است و هر معصيتى را حتى بدون توبه ميبخشد، نه ، چنين نيست ، من از هنگاميكه شما را در رحم مادران آفريدم ، ميدانستم كه بسيارى از شما در اثر معصيتهاى اختيارى خويش بجهنم ميرويد، ولى با اينكه چنين چيزى را ميدانستم با اينحال شما را آفريدم ، و از افاضه خوددارى نكردم ، زيرا هدف من از آفرينش اينستكه نسبت بهمه كس ، خواه مطيع باشد و خواه عاصى ، افاضه كنم ؛ و افاضه من با فرض اينكه شما بسوء اختيار خودتان جهنمى ميگرديد قبيح نميشود، افاضه من در صورتى قبيح ميشود كه جهنمى گشتن شما بسوء اختيار خودتان نباشد، بلكه باراده قطعى و جبر آوردن باشد، و چنين چيزى بكلى باطل ميباشد.
بهرحال آيه ميخواهد بگويد كه اگر شما از نيروى فكرى كه بشما داده ام ، تا در راه عاقبت انديشى و توجه بمبداء و معاد بكار اندازيد، استفاده درستى نكنيد، بلكه آنرا بسوء اختيار خودتان در راه معصيت بكار اندازيد، در آنصورت بايد بكرم من اميدوار نباشيد، مگر اينكه هر چه زودتر توبه كنيد و در صدد اصلاح خويش برآئيد، و گرنه همانطوريكه در جاى خودش رحمن و رحيم هتسم همينطور در جاى خودش شديد الحساب و شديدالعقاب هستم ، و گروه بزرگى از جن و انس را كه معصيتكارند بجهنم مياندازم ، و خلاصه مقصود از آيه اينستكه برحمت من اميد بيهوده نداشته باشيد.
مقصود از روايت اينستكه هر چه ميشود باختيار خود شماست
مقصود از روايت مورد بحث خلقت خلقا للجنه و لا ابالى و خلقت خلقا للنار و لاابالى نيز اينستكه : ميخواهد بگويد هدف اصلى من از آفرينش شما اين هست ، كه شما باختيار خودتان مشمول رحمت خاص من بشويد، و بخاطر همين هدفست كه همه گونه وسايل لازم ، مانند علم و قدرت و اراده و اختيار، بشما داده ام ، با اينكه ميدانم كه شما چه ميكنيد و بكجا ميرويد، ولى چون حجت را بر شما تمام نموده ام ، از اينرو پروائى ندارم كه شما چه ميكنيد و بكجا ميرويد، و سرانجام بهشتى يا جهنمى ميگرديد، زيرا من سرانجام كار را باختيار خود شما گذارده ام ، و لازمه اين اختيار بخشى اينستكه هر چيزى را كه شما اختيار ميكنيد، خواه اطاعت باشد و خواه معصيت ، من نيز براى تكميل امتحان شما، باراده تبعى ام ، امضا ميكنم ، (بشر حيكه در قدم هيجدهم گذشت).
و بعبارت ديگر روايت ميگويد، من سفره احسان دائمى خويش را براى همه بندگان گسترده ام ، و سرمايه تجارت ابدى را بهمه آنها داده ام ، و وسايل اين تجارت را براى همه آنها آماده كرده ام ، و همه آنها را براه هدايت و سعادت دعوت نموده ام ، و پس از همه اينها پروائى ندارم ، كه آنها دعوت مرا بپذيرند و رحمت خاص مرا طلب كنند تا بحيات واقعى و بهشت ابدى برسند، يا دعوت مرا نپذيرند و رحمت خاص مرا طلب نكنند و در نتيجه بنكبت واقعى و جهنم ابدى مبتلا شوند، زيرا جهنمى شدن آنها كه بسوى اختيار خود آنهاست باعث نميشود كه افاضه مرا قبيح كند، بلكه باتوجه باينكه خودشان تقصير كرده اند بايد گفت ، كه هيچگونه حجتى بر من پيدا نمى كنند، بلكه من بر آنها حجت پيدا ميكنم فلله الحجه البالغه و لا حجه لنا على الله رب العالمين .
و كوتاه سخن اينكه ، اينگونه روايات و آيات در صدد اينستكه ، مردم را نصيحت كند، و آنها را خوابهاى سنگين و غفلت آور و از اميدهاى خام و ضلالت آور بيرون آورد.

سه نوع طينت

تا اينجا درباره طينت و منشاء اختلافش ، و جهت ذاتى نبودنش ، گفتگو كرديم ، و در اينجا ميخواهيم باقسام طينت اشاره اى بكنيم ، طينت انسان بطور كلى بر سه قسم است .
نوع اول طينت پاكيزه كامليست كه بنام طينت عليين خوانده ميشود، و آن طينتى هست كه موادش از خوراكيها و آشاميدنيهاى واقعا حلال و لطيف تهيه شده ، و يا آب شيرين اخلاق ستوده و صفات حميده و ملكات طيبه پدر و مادر تخمير گشته ، و در كارخانه وجود آنها تصفيه شده ، و صافى و شيره كشيده اش ماده پاك و روح طفل است كه در رحم مادر قرار گرفته ، و سپس بدست ملائكه حق ، نقش بندى گشته ، و بالاخره روح كه آب حيوتست در آن دميده ميشود، و باين ترتيب كودكى كه در رحم مادرش نيز با سعادتست بوجود ميايد، كه در عرصه دنيا هم انسان سعادتمندى ميشود، يعنى اقتضاى سعادتش رابا اختيار خودش بفعليت ميرساند، و نور پاك فطرتش راكه فطرت الهى است خاموش نميكند، و نيز افراد ديگر بلكه همه موجودات را از اثر سعادتش بهره مند مينمايد، و سرانجام نيز باذخيره كافى از اعتقاد صحيح و اعمال نيكو با علاعليين و بهشت ابدى و رضوان الهى ميرود.
و اينست مثل آن مؤ منى كه هم مدخل و هم مخرجش نور است ، هم براى خودش و هم براى ديگران نور است ، و خلاصه نور على نور است بطوريكه خداوند متعال بوسيله نور او كسانى را هم كه ديده فطرتشان كور شده هدايت ميفرمايد.
ولى بايد بدانيم كه چنين طينتى كه سراسر نور است ، طينت انبياء اولياء است ، كه از صلبهاى پاك و در رحمهاى پاك بوجود آمده ، تا بامام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ختم گرديده .
نوع دوم طينت آلوده ناقصى است كه بنام طينت سجين خوانده ميشود، سجين از كلمه سجن و بمعناى زندان هست ، و چون صاحبان طينت سجين ممكنست همراه همين طينت كه اصلاح نشده از دنيا بروند، و در زندان جهنم مخلد شوند، لذا بنام سجين ناميده شدند.
البته اين طينت چنانكه گفتيم با اراده اولى خدا بوجود نميايد، بلكه در اثر تقصيرها و معصيتهاى اختيارى پدران و مادران بوجود ميايد، باينمعنى كه چون آنه از خوراكيها و آشاميدنيهاى نجس و حرام استفاده ميكنند؛ از اينرو ماده ساختمانى كودكشان ماده فاسدى است كه با اخلاق نكوهيده و صفات رذيله و ملكات خبيثه آنها تخمير ميگردد، و باين ترتيب براى كودك مقدرات شومى با دست ملائكه حق ، و از روى لوح پدر و مادر او تعيين ميشود، ولى مقداتيكه مقتضى شقاوت ميباشد نه علت تامه ، يعنى با اينكه چنين كودكانى طينت خبيث و مقدارت شوم يافته اند، با اينحال ميتوانند از هنگاميكه بحدرشد ميرسند، باختيار خودشان براه هدايت و سعادت بروند، و حتى در برابر زحمت بيشترشان اجر بيشترى بيابند.
بهر حال پس از اينكه ماده ساختمانى چنين كودكانى ، كه ماده كثيفى است ؛ بدست ملائكه حق نقش بندى شد، روحى كه با آن مواد، مناسب باشد در آن دميده مى شود، و در نتيجه انسانى مستعد شقاوت بوجود مى آيد، كه معمولا با اختيار خودش به ظلم و معصيت مى پردازد، تا اين كه هيزم جهنم وزندانى ابدى مى گردد اما در مورد قابيل كه بيك حساب سرمنشاء شقاوتهاست بايد گفت ، كه او با اينكه از سوى پدر و مادر پاكش ، طينت نورانى و سعيدى دشات ، ولى با يان حال در اثر هواپرستى ، و بى اعتنائى بنصيحتهاى پدر، و مخالفت با دستورهاى حق ، طينت نورانى و پاكيزه خود را خاموش و بى نور نمود و اين تاريكى از او بفرزندانش سرايت نمود و در نتيجه يا شقى كامل شدند، و يا سعيد كامل نشدند.
و همين است علت اينكه بنقل پاره از روايتها، نسبت هيچ پيغمبرى بقابيل نميرسد بلكه نسبت همه پيغمبران و جانشيان بهابيل و فرزندانشان مى رسد، كه همه بر عكس قابيل و فرزندانش طينت عليينى داشتند و در ضمن آنرا پاك نگه داشتند، و باين جهت است كه فرزندان پيغمبرها و امامها نيز طينت عليينى پاكى دارند، مگر اينكه بواسطه دوستى بابدان ، و پيروى از هواى نفس و شيطان ، دگرگون بشوند، و براه ضلالت و شقاوت بروند، و همينطور ناپاك زاده ها طينت سجينى دارند، مگر اينكه بواسطه دوستى بانيكان و پيروى از حق و رضاى رحمن ، عوض بشوند، و براه سعادت ، هدايت شوند مانند محمد بن ابى بكر و نظاير فراوان او.
تو اول بگو با كيان دوستى پس آنگاه گويم كه تو كيستى همان قيمت آشنايان تو عياريست بر ارزش جان تو نوع سوم طينت مخلوطيست كه از مواد پاك و نجس ، حلال و حرام ، طيب و خبيث ، ساخته شده است ، و با آبهاى شيرين و شور اخلاق خوب و بد زيبا و رشت تخمير گشته است و طينت بيشتر مردم از اين نوعست .
در مورد اين دسته از مردم كه اكثريت دارند بايد گفت ، كه اگر مواد طيب آنها باحسن اختيار و حسن عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با بدان تبديل نشود، در آن صورت ملحق بسعدا خواهند گشت ، ولى اگر مواد خبيث آنها با سوء اختيار و سوء عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با بدان تبديل نشود، در آن صورت ملحق بسعدا خواهند گشت ، ولى اگر مواد خبيث آنها با سوء اختيار و سوء عمل آنها غلبه كند و در اثر دوستى با نيكان تبديل نشود، در آن صورت ملحق باشقياء خواهند گشت ، و خلاصه بيشتر افراد اين دسته سرانجام در شماريكى از دو طينت مذكور قرار مى گيرند، و در مرتبه ثانى درجات و مراتب آن دو واقع مى شوند

قدم بيست و چهارم : تحقيق جالبى درباره مصاديق «امر بين الامرين »

محور اصلى مطالب گذشته اين بخش اين بود كه عقيده «امر بين الامرين » را، كه بمعناى اشتراك اراده خدا و اراده انسان در اعمال انسان هست (بطور طولى نه عرض)، اثبات و بيان كرديم ، وجبر و تفويض را، كه نسبت باين عقيده صحيح شيعه در طرف افراط و تفريطست ، باطل نموديم ، و ضمنا اشكالهاى عقلى و نقلى مهمى را كه باين عقيده وارد شده بررسى كرديم ، ولى دراين قدم كه مرحله آخر اين بخش نيست ، و در مسئله هاى اعتقادى و عملى ديگر هم جاريست ، بلكه مى توان گفت همه حقايق طبيعى و ماوراء طبيعى از مبداء اعلا كه حقيقت وجود است گرفته تاقوه كه مرتبه ضعيف وجود است از مصاديق همين مفهوم ميباشد، بو بعبارت ديگر همه امور عالم بر پايه آن مى گردد.
بديهيست كه بررسى مفصل همه اين مصاديق با چند صفحه كتاب ميسر نميشود از اينرو ما فقط چند نمونه مهمتر آنرا، كه با مباحث ما بستگى دراد، بيان مى كنيم و تفصيل آنرا بعهده تدبر و تفكر خوانندگان مى گذاريم .

مصداق اول امر بين الامرين ؛ در ارتباط واجب و ممكن

در قدمهاى اول گفته شد، كه مبداء اعلاى قائم بالذات كه برهان و وجدان ، ما را بسوى او هدايت مى كند، موجود يگانه و واحد از همه جهات است كه از بريا او حدى نيست ، و چون داراى حد نيست محالست كه موجود قائم بذات ديگرى در عرض او با شت زيرا لازمه دو قائم بذات اينستكه هر دو محمدو و محتاج شوند، و از جنبه علت العلل بودن خارج گردند.
و خلاصه مبداءاعلى از همه جهت نامحدود و يگانه است ، و همه موجودات ديگر معلول و مخلوق و مظهر او هستند، و قوام معلول و مخلوق بعلت و خالق است ، و معناى قيوميت مبداء اعلى نيز همينست ، از اينرو همه موجودات مربوط باو بلكه عين ربط باو مى باشند.

حساب خلقت از حساب صنعت جداست

براى توضيح بيشتر مطلب ، بايد باين نكته توجه كنيم كه اساسا حساب خلقت غير از حساب صنعت است ، اساس صنعت وجود دادن بمعدوم نيست بلكه اينست كه اشاء و موجودهاى خاصى را بطرز مخوصى فصل و وصل مى نمايند، و باين وسيله مصنوع اختراعى را پديد مى آورند، و باين جهت است كه مخترع از اختراعش همه قبلا و هم بعدا جداست ، ولى اساس خلقت ، وجود دادن است بطورى كه مخلوق از خالقش و موجود از موجدش جدا نيست ، بلكه همه قبلا و هم بعدا با او همراهست ، و از اين نظر مى توان گفت كه دستگان خلقت مانند حركات اعضاء و جوارح انسانست كه در حقيقت مظهر اسماء و صفات روح انسان مى باشد، بطوريكه اگر روح انسان برود حركت اعضاء هم فروا از بين مى رود من عرف نفسه فقد عرف ربه .
خلاصه بحكم وجدان و برهان ، يك نحوه ارتباط مخصوصى بين خالق و مخلوقست كه برعكس مخترع و اختراعش از همديگر جدا و منفصل نمى باشند بلكه با همديگر پيوسته و متصل مى باشند، البته اينكه نحوه ارتباط چگونه هست ، خود مسئله بسيار دقيقى است كه ادراك تفصيلى و تحقيقى آن اگر محال نباشد براى همه كسى ميسر نمى باشد.
اتصالى بى تكيف بى قياس هست رب الناس را با جان ناس و هو معكم اينما كنتم در هر كجا باشيد او با شما هست - و انا اقرب اليكم من حبل الوريد من از رگ گردن بشما نزديكترم .
دوست نزديكتر از من بمن است اين عجبتر كه من از وى دورم چه كنم با كه توان گفت كه دوست در كنار من و من مهجورم

تعبيرهاى جالب در سخنان على (عليه السلام)

اميرالمؤ منين (ع) در اين زمينه ميفرمايد داخل فى الاشياء لا كد خول شى ء فى شى ء، و خارج عن الاشياء لاكخروج شى ء عن شى ء خدا در هر چيزى داخلست ، ولى نه مانند داخل بودن چيزى در چيز ديگر (عين نه مانند حلول يا نفوذ) و از هر چيزى خارجست ، ولى نه مانند خارج بودن چيزى از چيز ديگر.
و باز ميفرمايد مع كل شى ء لا بمقارنه ، و غير كل شى ء لا بمزايله خداوند متعال باهر چيزى هست ، ولى نه بطوريكه قرين و همسر او باشد، و غير هر چيزيست ، ولى نه بطوريكه از او كناره گيرد و جدا باشد.
و در روايتى هم كه در پيش نقل كرديم ميفرمايند ان الله تبارك و تعالى خلو عن خلقه و خلقه خلوعنه خداوند تبارك و تعالى از مخلوقاتش ‍ خاليست ، و مخلوقاتش نيز از او خاليند.
و باز ميفرمايند ان الله بائن عن خلقه و خلقه بائن منه خداوند تبارك و تعالى از مخلوقاتش جداست ، و مخلوقاتش نيز از او جدا هستند.
البته ظاهر دو روايت اخير اينستكه بين خدا و مخلوقاتش جدائى مطلق و كامل ميباشد، و اين باظاهر آيات و روايات جلوتر منافات دارد، ولى اميرالمؤ منين (ع) در نهج البلاغه بيان ديگرى هم دارد كه اين منافات را برطرف مينمايد، و آن اينستكه ميفرمايد بينونه صفه لا بينونه عزله يعنى جدائى بين خدا و مخلوقاتش از جهت صفات هست ، نه جدائى مطلق و از همه جهات .
اكنون به بينيم ادراك وجدانى اين معيت در عين غيريت ، و غيريت در عين معيت را ميتوانيم بقوه عقليه و فكريه خود بنمائيم ، يا ادراك آن بطورى اسكه وراء طور عقل ميباشد(٢٢).
بهرحال بااينكه حقيقت اينطور ارتباط و راء دخول و خروج و اتصال و انفصالهائيستكه در اين جهان مادى مى يابيم ، و تصور يا تعقل ميكنيم ، ولى انديشه انسانى با توجه بنمونه اى از خلقت كه در خودش دارد، و به آن اشاره كرديم ، اينمقدار را اجمالا ادراك ميكند، كه ارتباط واجب با ممكن يا بود بانمود، نه عينيت است و نه غيريت ؛ بلكه امر بين الامرين است و چنانكه ديديم تعبيرهاى جال باا يات و روايات نيز همين واقعيت را تاءييد ميكند.
بهترين نمونه اى كه ميتوانداين حقيقت «دخول در عين خروج ، و خروج در عين دخول ، يا معيت در عين غيريت ، و غيريت در عين معيت ، يا اتصال در عين انفصال ، و انفصال در عين اتصال » را براى ما روشن نمايدت تركيب ماده و صورت يا اتحاد جنس و فصل است كه در همين قدم مشروحا بيان ميشود.


۱۰
دين و وجدان

مصداق دوم امر بين الامرين در ارتباط صفات ممكن با صفات واجب

اين واقعيت مخصوص بذات خدا و ذات مخلوقاتش نيست ، بلكه شامل صفات وافعال آنها هم هست ، باين معنى كه صفات و افعال مخلوقات چه اختيارى باشد و چه اضطرارى ، مانند ذات آنهاست كه بسته بذات و صفات و افعال حق است بطوريكه نه با آن هست و نه از آن جداست ، و بعبارت ديگر مخلوقات نه از جهت ذاتشان و نه از جهت صفات و افعالشان استقلال ندارند؛ بلكه از هر جهت با خدا ارتباط دارند، ارتباطى كه در حد وسط و «امر بين الامرين » است ، زيرا ذات و صفات و افعال حق نه خارج از ذات و صفات وافعال آنهاست و نه داخل در آنهاست ، وبتعبير ديگر نه منفصفل از آنهاست و نه متصل بانهاست ، بلكه محيط بانهاست ، باحاطه علمى و رحمتى » و كان الله بكل شى ء محيطا - و ان الله قد احاط بكل شى علما - ان الله على كل شى ء شهيد

مصداق سوم امر بين الامرين در توصيف ذات حق بصفات : آيا اتصاف ذات ؛ بصفات است يا سلب ضد از ذات است ؟

در مورد خدا و صفاتش نيز امر بين الامرين است ، باينشرح كه اگر چه صفات فعل مانند خالقيت ورازقيت و مريديت بر ذات حق نيست ، بلكه بطوريكه در قدمهاى نخستين كتاب ثابت شد، عين ذات حق است ، اما نسبت بما همه صفات ، زائد برذات ماست ، يعنى صفات ما همه اش ‍ عرضى است و هيچكدامش ذاتى نيست ، اكنون بايد ببينيم كه صفات ذات حق كه با او وحدت و عينيت دارد و زائد بر ذات او نيست ، بچه معنائى هست ، آيا بمعناى اثبات وصف است يا بمعناى سلب ضد است ، و بعبارت ديگر اتصاف ذات بصفات است يا سلب ضد از ذات است ؟
مثلا اينكه ميگوئيم خدا عالمست يا قادر است يا حى است ، آيا اينگونه جملات باين معنى است كه ذات بسيط و نامحدود حق ، علم ذاتى و قدرت ذاتى و حيوه ذاتى دارد، يا باين معنى است كه ذات او ضد اين صفات را كه جهل و عجز و موت است ندارد؟
براى هر يك از ايندو احتمال دلايلى آورده اند، و البته هيچكدامش محذور عقلى و نقلى ندارد، بلكه در روايات اهل بيت كه عارف بالله هستند هر دو تعبير ديده ميشود، باينجهت كافى نيست كه يكى از آندو را بگيريم ، بلكه بايد بين هر دو را كه جامع هر دو هست بگيريم و بگوئيم ، صفات كمال حق بطوريست كه هم اثبات وصف و هم نفى ضد مى نمايد، مثلا در مورد علم حق تعالى با اينكه صفت واحدى هست ، با اين حال علم بايد بطورى آنرا براى خدا ثابت بدانيم ، كه در نتيجه بتوانيم بگوئيم كل او و همه او علم است و هيچ جهل نيست ، و همچنين در مورد ساير صفات كمال حق كه ذاتيست بايد بگوئيم كه ذاتش همه كمالست و هيچ نقص نيست ، و خلاصه صفات كمال ذات بارى جلت عظمته بين دو جنبه و داراى هر دو جنبه است ، و باينجهت مصداق امر بين الامرين هست .

مصداق چهارم امر بين الامرين در تركيب ماده و صورت و اتحاد جنس و فصل

در مورد تركيب ماده و صورت و اتحاد جنس و فصل در تمام موجودات اين جهان هرگاه دقت شود از ماصديق امر بين الامرين مى باشند زيرا هر موجودى خواه از جمادات و حيوانات و نباتات باشد و خواه از افراد انسان ، از ماده و صورت تركيب شده است .
ماده عبارت از عناصر و اجزاء زمينى است كه همه موجودات مادى اين جهان آنرا بنسبت مختلف دارند، و صورت عبارت از آن چيزى است كه با هر ماده مخصوصى تركيب شده ، و حقيقت و آثار و خواص هر موجود مادى بسته باو مى باشد، و مراد از صورت ، شكل ظاهرى و عوارض ديگر نيست بلكه صورت عبارت از امر جوهرى و بمنزله فصل اخير است ، وسبب امتياز هر موجودى نسبت بموجودهاى ديگر مى باشد مثلا: عقيق از جهت ماده با اشياء ديگر مشتركست ولى از جهت صورت عقيقيش كه اثر مخصوص و جنبه هاى خاص آنست از اشياء ديگر ممتاز مى شود، و همين صورت امتياز بخش است كه در جمادات بنام روح جمادى ، و در نباتات بنام نفس نباتى ، و در حيوانات بنام روح حيوانى ، و در انسان بنام نفس ‍ ناطقه و روح انسان ، خوانده مى شود و البته در اين همه موارد ماده باصورت خودش تركيب حقيقى دارد(٢٤) و باين وسيله از امور مخفى و غيبى خبرهائى مى دهند، ولى همان طورى كه مثل مشهور مى گويد «هر گردوئى گرد است ، اما هر گردى گردو نيست » بهيچوجه نمى توانيم بگوئيم كه هر كشف و كراماتى رحما نيست ، زيرا بدون ترديد بسيارى از آنها شيطانى است ، و خلاصه بايد بدانيم كه با مقدارى ذكر و ورد، درهاى عالم غيب بروى كسى باز نمى شود، مگر اينكه سالهاى سال بتصفيه هاى ظاهرى و باطنى و رياضت هاى صحى شرعى بپردازد
۱۱
دين و وجدان

قدم بيست و ششم : موجودات نامرئى با ادراك (اجنه ؛ شياطين ، ملائكه)

چون موجودات نامرئى با ادارك ، مانند اجنه و شياطين و ملائكه ، مورد ترديد يا انكر بيشتر جوانان امروزى بلكه بعضى از محصلين مقدماتى علوم دينى است ، بطوريكه باور نمى كنند كه موجودات نامرئى مزبور وجود داشته باشند، از اينرو لازمست كه در اين باره بحث مستقلى بشود، البته اصل وجود اجنه و شياطين ، بطورى كه از آيات و روايات بسيارى بدست مى آيد، قطعى است ، و براى مسلمانان واقعى جاى ترديد يا انكار نيست ، و در قدم پيش به چند نمونه از اين آيات و روايات اشاره كرديم ، و در اين جا مى خواهيم شمه اى درباره تاريخچه پيدايش اين موجودات و طرز زندگى آنها بگوئيم :

اشاره اى بتاريخچه اجنه و شياطين

تفسير صافى و پاره اى از كتابهاى معتبر ديگر مى گويند: پيش از خلقت آدم طوايفى از جن در زمين زندگى مى كردند، و شيطان كه عزازيل نام داشت بر ا نها حكومت و سلطنت مى نمود، آنها نظامهاى فردى و اجتماعى سودمندى داشتند و از مواهب زندگى برخوردار بودند، ولى با اين حال شكرانه نعمتهاى الهى را بجا نياورند، بلكه بساط ظلم و تعدى بر يكديگر را گستردند؛ و تخم بغض و عداوتت را در دلهاى همديگر افشاندند، و بهر نوع جنايت و خيانتى آلوده گشتند، و خلاصه فتنه و فساد را بمرحله نهائى رساندند.
باين جهت خداوند متعال درهاى رحمتش را بر آنها بست ، و آنها را در برابر امواج عذابهاى ظاهرى و باطنى قرار داد، و در نتيجه خوف و وحشت شديدى در آنها پديد آمد كه درائر آن بوضع فلاكت بار و طاقت فرسائى مبتلا گشتند، تا حدى كه دلهايشان از همديگر رميده شد، و الفت و وحدت و سلامت اجتماعشان تبديل بنفرت و اضطراب و ياءس همگانى گشت ، و باين ترتيب نظام زندگى آنها از هم گسيخت ، و نا امنى و بيچارگى كاخ سعادتشان را در هم ريخت ، بطوريكه تاگزير شدند كه به صحراها و بيابانها و بيغوله ها پناه ببرند، و متفرق و متوارى بگردند.
در اين هنگام ملائكه اى كه ماءمور عذاب الهى بودند وارد شدند، و دست بكار اجراى فرامان خدا نسبت باين طوائف گشتند، ولى عزازيل يعنى همان شيطانى كه با بكاربردن همه گونه مكر و حيله باين طوايف رياست مى كرد، و در صفت نفاس و دوروئى كامل گشته بود، خودش را در صف ملائكه داخل نمود، و براى رسيدن برياست بر ملائكه ، ظاهرش را بعبادتهاى طولانى آراست ، و سالهاى زيايد دوشادوش ملائكه بعيادت و رياضت پرداخت ، تااينكه بالاخره محبوب آنها شد، و او را به رياست و امامت خودشان انتخاب نمودند.
هنگاميكه خلقت آدم بپايان رسيد، و همه ملائكه ماءمور شدند كه در برابر آدم سجده كنند، چون عزازيل مانند بيتشر دلباختگان و شيفتگان رياست ، گنجينه نخوت و تكبر بود، از اينرو از سجده در برابر آدم خوددارى كرد، و فرمان خداوند متعال را زير پا گذارد، باينجهت خداوند متعال بر او غضب نمود، و از مقام قربى كه ظاهرا داشت دورو محرومش نمود.
عزازيل چون خداوند متعال را مى شناخت ، و ميدانست كه او عادل و رؤ ف و مهربانست و حق مخلوق را، هر چقدر هم كم باشد، ضايع نميكند، و كمترين ارادت صورى و عبادت ظاهرى را پاداش ميدهد، لذاعرض كرد پروردگارا: اكنون كه پس از سالها عبادت و رياضت خوار و ذليلم كردى ، و از مقام قربت دورم ساختى و وعده عذاب ابديم دادى ، بايد پاداش عبادتها و رياضتهايم را نيز عطا كنى ، خداوند متعال و كريم فرمود: پاداش خودت را بگو تا عطا كنم .

خواسته هاى شيطان

خواسته هاى عزازيل (شيطان) چند چيز بود، اول اينكه عمرى طولانى نمايد كه تا قيامت امتداد پيدا كند، دوم اينكه بر درون بنى آدم تسلط بيابد بطوريكه بتواند وساوسى را كه ميخواهد بدل و جان آنها القا نمايد، و پس از اينكه خداوند منان ، خواتسه هاى او را عطا كرد عرض نمود: اكنون كه آدم خاكى را بر من شرافت دادى ، و مرا از درگاهت راندى ، من هم تصميم گرفتم كه تا قيامت نسل آدم را از راه مستقيم دور و گمراه كنم ، و همه گونه زيان جانى و مالى و عرضى بر آنها وارد نمايم .
خداوند متعال فرمود: من بنى آدم را بوسيله پيامبران و كتابهاى آسمانى از سوء نيت تو آگاه ميكنم ، آنها را بپيروى از قوانين و احكام خويش دعوت مينمايم ، و اگر آنها دعوت مرا بپذيرند و بمن پناه بياورند و از من يارى بخواهند، من آنها را در پناه خودم و بوسيله ملائكه رحمتم از شر تو و يارانت حفظ ميكنم ، و اگر دعوت مرا نپذيرند و از نفس اماره و سركش ‍ پيروى نمايند، من آنها را بخودشان واميگذارم ، و تو نسبت باينگونه افراد آزادى ، كه با آنها همراهى و همكارى كنى ، و آتش دوزخ خودت و پيروانت را شديدتر نمائى .
و پس از اين جريان بود كه عزازيل ، بنام شيطان و ابليس ، كه بمعناى بدكردار و محروم از رحمت حق است ، ناميده شد تا مردم از شنيدن نامش بيمناك گردند، و با او و خواسته هاى شقاوت بارش مخالفت كنند، و به پروردگار مهربان پناه ببرند، و بدستورهاى سعادت بارش عمل نمايند، تا در نتيجه محفوظ بمانند و بدرجه هاى عالى و عاليتر برسند، و از اين جريان بهره بردارى كامل نمايند «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد».
باينجهت بپروردگار قادر و رحيم عرض ميكنيم پروردگارا: از تو توفيق ميخواهيم كه ما را يارى بنمائى ، و از شر اين نفس سركش و هوا پرست ، و آن دشمن سرسخت و يارانش كه فرمودى ان الشيطان للانسان عدو مبين - شيطان دشمن آشكار انسانست » حفظ بفرمائى .
هزار دشمنم ار ميكنند قصد هلاك اگر تو دوستى از دشمنان ندارم باك

گفتگوئى كه در هنگام خلقت آدم شد

بهر حال اين جريان ، در دومين مجلسى بود كه هنگام خلقت آدم ، ميان خداوند متعال و مخلوقش ، پيش آمد، و اولين مجلس هنگامى بود، كه خداوند متعال خطاب بملائكه ، و از جمله عزازيل منافق متكبر كه در شمار ملائكه بودت فرمود: من موجودى خلق مى كنم و در زمين قرار ميدهم كه ماده خلقتش از خاكست ، و او آدم و فرزندان اوست ، حضرات ملائكه چون فتنه و آشوب جن و فرزندانش را، كه ماده خلقتشان از آتش كه الطف از خاك است ، ديده بودند، و بنى آدم را از نظر قوه شهوت و غضب كه منشاء فتنه و آشوبست بابنى جان مشترك ديدند، از اينرو عرض نمودند: پروردگارا اين افارد انسان هم ، دو قوه شهوت و غضب را كه باعث فساد و ننگ و خونريزى و جنگ است دارند، باينجهت از رشته اطاعت تو بيرون ميروند، و زمين را از ظلم و ستم پرمى نمايند، اگر مقصود تو اطاعت و عبادت و تقديس و تسبيح است كه ما پيوسته در اين مقام هستيم ، و از پرستش و ستايش و حمد و ثناى تو فرو گذارى نمى كنيم ، بانها ندا رسيد كه : من مى دانم آنچه را شما نمى دانيد.
پس از اين گفتگو، خداوند متعال آدم را آفريد و حقائق اشياء را باو تعليم نمود، ولى آدم همه پرسشها را بدرستى پاسخ گفت ، و بملائكه نيز ياد داد، ملائكه از علوم آدم خاكى غرق در حيرت شدند، و سر تسليم در آستان آدم خاكى فرود آوردند، و در اينجا بود كه ماءمورگشتند، در برابر آدم سجده كنند و كردند، يعنى در واقع دائره المعارف خويش را قبله قرار دادند، و بر نعمت وجودى و مقام علمى آدم خاكى سجده شكر بجا آوردند، و بامر خداوند متعال حلقه اطاعت او را بر گردن نهادند.
و علت اصلى امر بسجده اينست كه اصولا سنت الهى و قانون تكوينى بر اين جارى گشته ، كه بواسطه شرافت علم و عالم و فطرت عشق بدانش كه در نهاد انسان قرار داده هر جاهلى بايد تسليم عالم بشود، و همينطور هر عالمى بايد تسليم اعلم بگردد، تا اين كه همين رشته بانبياء و اولياء كه گنجينه هيا علوم الهى هستند مى پيوندد، ولى شيطان متكبر با امر خدا كه از همين سنت فطرى و ناموس الهى سرچشمه مى گرفت مخالفت كرد، و بمقام علمى آدم اعتناء ننمود، و زشتر از همه اينكه براى تبرئه خودش و انحراف شاگردانش عذرهاى مغلطه آميزى آورد، تا بخيال خودش حقرا بصورت باطل و باطلرا بصورت حق نشان دهد، و باينوسيله ملائكه را از تسليم در برابر آدم پشيمان كند، و با خودش همراه نمايد.

عذرهاى مغلطه آميز شيطان

عذرهاى مغلطه آميز شيطان اين بود، كه بخداوند متعال در مرتبه اول عرض ‍ كرد پروردگارا: چگونه مى شود من كه از عنصر لطيف و نورانى مانند آتش ‍ آفريده شده ام ، در برابر موجودى كه از عنصرى خشن و ظلمانى ، مانند، خاك تيره ، آفريده شده ، تسليم گردم و بر نعمت وجود او سجده شكر نمايم ، و در مرتبه دوم در عين مخالفت با فرمان خدا شروع باظهار محبت كرد، و در حاليكه به بلندى مقامش و بزرگى فكرش ميباليد، عرض كرد پروردگارا: چگونه ميشود كه من باوجود عظمت و جلالت تو در برابر ديگرى سجده نمايم ، با اينكه كسيرا جز تو سزاوار سجده نميدانم ، اينست نقاق و دوروئى ، كه نتيجه حيله هاى شيطانى و شيوه همه شيطان صفتان انسانى است كه حقوق يكديگر را، باسخنان مغلطه آميزى كه جذاب و دلفريب است ميربايند، و پايمال مى نمايند.

دسته هاى مختلف موجودات نامرئى

بارى براى اينكه آگاهى بيشترى درباره موجودات نامرئى مانند شيطان و غير آن پيدا كنيم بايد چند مطلبرا گوشزد نمائيم .
مطلب اول : موجودات نامرئى ، بطوريكه از آيات قرآن و روايات معتبر و نيز از كتابهاى آسمانى ديگر استفاده مى شود چند دسته هستند
دسته اول ملائكه هستند، لفظ ملائكه كه فارسيش فرشتگان است از كلمه ملك گرفته شده ، و بمعناى مالك امرى از امور است ، و جمعش ملائكه است كه به عالم آنها ملكوت و فرشتگان گفته مى شود، يكنوع ملائكه كه در عامل ماده ، بر طبق فرمانهاى حق تعالى ، انجام وظيفه ميكنند از نور آفريده شده اند، و آنها لطيفترين موجودات اين جهانند، ولى سه نوع ديگر آنها مجرد از نور هستند.
هر يك از ملائكه ، چه در عالم ماده باشند و چه در عالمهاى ديگر، از طرف باريتعالى ماءموربكارى هستند كه آنرا با كمال مهارت وجديت انجام ميدهند و يفعلون ما يؤ مرون
دسته اى از ملائكه ، در حقيقت كارگران و كارمندان و هنرمندان و صنعت گران الهى هستند، كه بنام ملائكه عامله خوانده مى شوند، و دسته ديگر از آنها در حقيقت آموزگاران و دبيران و مدبران هستند، كه بنام ملائكه ملهمه و مدبره خوانده ميشوند و اين صنف از ملائكه باندازه اى جلالت مقام و عظمت عمل دارند كه خداوند سبحان در سوره هاى آخر قرآن بانها سوگند مى خورد
البته در قدم شانزدهم ثابت كرديم ، كه همه امور عالم ماده در حقيقت مربوط بملائكه است ، كه همگى وسائط فيض و عوامل حق ميباشند، در آن قدم گفتيم كه هر انسان با وجدانى ، با توجه باثار و نقوش حيرت انگيزيكه در هر يك از موجودات طبيعى هست ، باين واقعيت پى ميبرد، كه موجودات باشعور و مدبرى در كمون آنها ميباشند، كه ماموريت خاصى نسبت بانها دارند و در اثر همين ماءموريت است كه چنين نقوش و آثار حيرت انگيزى پديد مياوردند، البته وجدان انسان ميگويد، چنين نقوش و آثارى قطعا دست پرورد موجودات باشعوريست كه از طرف آفريدگار جهان ، ماءمور اداره امور جهان ، ميباشند.
خلاصه اگر انبياء و كتابهاى آسمانى از وجود ملائكه و عوامل غيبى خبر نميدادند، ما بحكم وجدان تنظيم و تدبير اينجهان را بدون واسطه باراده حق تعالى ميداديم نه موجودات بيشعورى بنام طبيعت يا قوه ، تا چه رسد باينكه انبياء و اولياء از وجود ملائكه خبر داده اند، و آيات صريحى مانند آيه فالمد برات امرا آنرا ثابت نموده است .
دسته دوم از موجودات نامرئى ، اجنه است كه بمعناى موجود مخفى و پنهان از نظر است ، ماده خلقت اين دسته كه در صفحات پيش شمه اى درباره اش گفتيم فرق مى كند، زيرا يك صنف آنها از باد يا هوا بوجود آمده اند ولى صنف ديگر آنها از آتش خلق شده ، اما آتشى كه با چشم ديده نميشود ولى در عين حال مى سوزاند، همان طورى كه حرارت شديد همين آتشهاى معمولى هم با چشم ديده نمى شود ولى در عين حال مى سوزاند، و همان طورى كه حرارت و نيروى برق كه جريانش در بدن با چشم ديده نمى شود ولى در عين حال باعث هلاكت بدن مى گردد والجان خلقناه من قبل من نار السموم جن را پيشتر - از خلقت انسان - از آتشى هلاك كننده آفريديم) آرى خداوند متعال قادرست كه از نيروى نور و هوا و برق و حرارت نژادهائى بيافريند، كه با اينكه با چشم سر ديده نمى شوند بااين حال آثار شگف انگيزى داشته باشند ان الله كل شى ء قدير خدا بر هر چيزى قادرست .
در عين حال بايد بدانيم ، كه آثار شگفت انگيز نيروى برق شيطانى ، نمونه هائى هم در وجود انسان دارد، به اين معنى كه در وجود انسان دو قوه شهوت و غضب كه مبداء فعاليتهاى نفسانى و طبيعى ميگردد گذارده شده ، كه اگر بر طبق دستورهاى اسلام از آن استفاده كند، بسعادت دنيا و آخرت مى رسد، و نيز از نور وجودش كه پر از نيروى معرفت و عبوديت و عدالت گشته جهانى منور ميگردد، ولى اگر بر خالف دستور و روش قرآن از آن استفاده كند، و نيروى شهوت و غضبش را آزاد و بى قيد و بند نمايد، در آنصورت بدام هلاكت بار شيطانى مى افتد، و بشقاوت دنيا و آخرت ميرسد، و نيز وسيله انحراف ديگران يا جامعه مى گردد.

پاره اى از خصوصيات اجنه و شياطين

بهر حال يك صنف از اجنه كه شياطين هم از آنهايند از آتش خلق شده اند، و صنف ديگر آنها از باد يا هوا خلق شده اند؛ و باين جهت لطيفتر از شياطين هستند(٢٦) ولى در عين حال همه صنفهاى اجنه ، از اين نظر مانند هم هستند كه نيروهاى متضاد عقل و شهوت و غضب دارند، و باين جهت است كه مكلف باو امر و نواهى مى باشند، و مانند افراد انسان بمؤ من و كافر و مطيع و عاصى مستقيم مى گردند، البته او امر و نواهى آنها نيز، مانند او امر و نواهى انسان بتوسط پيغمبران بشرى از آدم گرفته تا سيدالمرسلين بيان ميشود، لذا آنها هم مانند انسان موظفند كه در هر عصرى او امر و نواهى پيغمبر همان عصر را بگيرند و بكار ببندند.
و باز بطوريكه از ظواهر و مفاهيم بعض روايات استظهار و استفاده ميشود خوراك اجنه از بوى خوب يابد غذاهاست ، و باينجهت است كه در هر جائيكه افراد انسان باشند، آنها نيز طبعا رفت و آمد ميكنند، تا از بوى غذاها يا از بوى دنها، مانند زير بغل و پشت شانه و بن دندان و غيره ، و يا از بوى ظرفهاى آلوده و مكانهاى مخصوصا متعفن تغذيه نمايند، و چون در اين ضمن گاهگاهى از افراد انسان صدمه و آزار مى بينند، از اينرو در صدد انتقام و تلافى برميايند، واز اينجاست كه يكنوع از غشهاى مخصوص پيش ميايد كه بوسيله دعاها و تعويذها معالجه ميشود، البته در اين زمينه قضاياى عيجيبى هم از افراد مختلف ديده و شنيده شده كه بچند نمونه اش در صفحات بعد اشاره ميكنيم . يكى ديگر از خصوصيات اجنه اينستكه چون موجودات لطيفى هستند، از اينرو ميتوانند خودشان را بشكلهاى مختلفى از جهت طول و عرض و هيئت در آورند، و با جثه هاى كوچك و بزرگ و بصورتهاى وحشت انگيز يا فرح بخش ، مانند جوان زيبا و زن خوش سيما، تجلى كنند، و يا شبيه حيوانات ذره بينى ، كوچك و ريز گردند، و از راه حلق و بينى در پيكر انسان وارد شوند، و در آنجا تغذيه كنند، و بدل انسان القائات سوئى كه وسوسه ناميده ميشود بنمايند، و نيز ميتواند در بدن حيوانات كوچك و بزرگ داخل شوند، و در قلب آنها رسوخ نمايند، و همچنين ميتوانند در بدن مردگان داخل شوند و آنها را بحركت آورند.

مرحله هاى گوناگون وساوس شيطانى

مطلب دوم شيطان كه از اجنه است ، و چنانكه گفتيم خودشرا در صف ملائكه داخل كرد، و بسبب حب رياست بسيارى كه داشت ، در چندين هزار ساليكه با ملائكه بود، خودش را بزيور عبادتهاميآر است ، تا اينكه بالاخره ملائكه او را پيشوا و رئيس خودشان كردند، و چون ملائه زاد و ولد ندارند، از اينرو شيطان هم هنگاميكه در صف آنها بود علاقه اى بزاد و ولد نداشت ، ولى هنگاميكه از درگاه حق رانده شد، و از صف ملائكه خارج گشت ، خودش را محتاج باين ديد كه ياران كارگر و دوستان فرمانبر بسيارى بدست آورد، از اينرو تصميم گرفت كه با كمال جديت بتكثير نسل بپردزاد.
و بطوريكه از اخبار صادر. از انبياء و ائمه طاهرين معلوم ميشود، شيطان و بطور كلى اجنه مانند انسان نرو ماده دارند، ولى با اين تفاوت كه چون اجسام آنها لطيفست ، از اينرو دوران حمل و تولد و پرورش آنها بسيار كوتاهست ، و باصطلاح خلق الساعه هست (٢٧) باينجهت شيطان توانست در مدت كوتاهى هزاران هزار اولاد پيدا كند، او هر كدام از اولادهايش را كه ياران فرمانبرش هستند، پس از امتحان بكار مناسبى ميگمارد، و بطور كلى براى هر فردى از افراد انسان دو نفر مراقب و نگهبان ، از ميان فرزندانش ‍ تعيين ميكند، و بانها دستور ميدهد، كه او را تا پايان عمرش بوسوسه هاى گمراه كننده اى گرفتار كنند، تا در نتيجه بكارهاى زشت مايل گردد و از اعمال خير روگردان شود، شيطان در كار گمراه سازيش كه كار اساسى اوست ، علاوه بر فرزندانش از افراد بيدين دنياپرست هم استفاده ميكند، و بوسيله آنها نيز ديگران را بضلالت و مشقت مياندازد، و فتنه ها و آشوبها بوجود مياورد، بهر حال شيطان نسبت بافراد باايمانى كه در مقام اصلاح خود ميباشند، مخالفت شديدى دارد، و در سر راه آنها هر گونه موانعى را كه بتواند بوجود مياورد.
او بتوسط مامورينش نخست از راه وسوسه در طهارت و نجاست و شرائط و اجزاء مخصوص نماز وارد ميگردد، و باعث حيرت و زحمت ميشود، و توفيقهاى اخروى و دنيوى را سلب ميكند، و اگر كسى بيدار گشت و از اين منزل گذشت ، بوسوسه در حلال و حرام مبتلايش كند، سپس سالك را بوسوسه در اعتقادات گرفتار نمايد و مانع وصول بمرتبه يقين ميشود، تااز حضور قلب و نورانيت عبادت در قلب محروم شود، و اگر كسى ايمان قوى و بصيرت كافى داشته باشد، و بتواند از همه اين منازل و مراحل بگذرد، و شيطان را در همه اين گردنه هاى سخت مغلوب كند و بحضور قلب در عبادت موفق گردد، تازه در برابر امتحانهاى بزرگترى كه مربوط بمراتب عاليتر است قرار ميگيرد، و آن اينستكه شيطان او را بطمع كشف و كرامت مياندازد، كه البته اين منزل ، منزليست بسيار خطرناك ، باهزاران غول رهزن و بيباك ، و در همين منزلست كه هزاران مؤ من - نه كافر و فاسق - بوادى ضلالت افتاده اند و ميافتند، همانطوريكه در قدمهاى پيش هم بان اشاره شد.
راه سخت است مگر يار شود لطف خدا ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رجيم اعاذنا الله من شر الشيطان الرجيم
و نكته پر خطر بودن اين مرحله اينستكه ، در وجود انسان صفت انانيت ، يعنى خودخواهى و خودبينى ، و خود پسندى هست كه او را بكوشش براى وصول به عزت و سلطنت بر قلوب مردم و اميدارد، ولى تا هنگاميكه باين مرحله نرسيده ، چون اسباب عزت واقعى و فرعونيت معنوى برايش فراهم نشده ، از اينرو خضوع و خشوع ميكند، ولى هنگاميكه باين مرحله برسد، درى بروى دلش باز ميشود كه از آن در، راهى يا راههائى براى برترى جوئى وعزت طلبى بر همنوعان خود پيدا ميكند، و از همين در و همين راهست كه در پرتگاه كشف و كرامات روحانى ، و در واقع القائات شيطانى و تجليات نفسانى ، واقع ميشود، و ناخود آگاه صداى انا الحق و انا الولى او، در جامعه بلند ميشود.
اين مدعيان در طلبش بيخبرانند آنرا كه خبر شد، خبرى باز نيامد

توهم عجيب

مطلب سوم از مطالب گذشته ، كه مطابق آيات روشن قرآن و روايات معتبر خاندان پيغمبر صلوات الله عليهم اجمعين است ، روشن شد كه شيطان داراى صفت اختيار است و موظف بوظايف الهى بوده ، ولى بوظايفش ‍ عمل ننموده ، و باينجهت از رحمت پروردگار محروم و مطرود گشته ، اما پس از مردود شدنش ، عمر دنيوى را بعنوان پاداش اعمال و عباداتش ، كه در طول هزاران سال بجا آودره ، از ذات فياض پروردگار خواسته ، و پروردگار هم پاداشى را كه او خواسته از روى لطفش باو عطا كرده ، ولى او عوض ‍ اينكه پشيمان شود و توبه نمايد، راه مخالفت و خيره سرى در برابر خدا و بندگان خدا پيش گرفت
بنابراين شكى نيست كه محالست چنين موجود سركش و خود خواهى ، مقرب درگاه خدا باشد، و از لوازم تشكيلات نظام خلقت بشود، و در شمار اولياى خدا محسوب بگردد، و با اينحال بسيار عجيب است كه بعضى از افراطيها چنين توهمى ميكنند، و ميگويند.
اگر نيك و بدى ديدى مزن دم كه هم ابليس مى بايد هم آدم اگر اين توهم ارزشى داشته باشد، بايد گفت كه فرعون وابو لهب و ابو جهل و شمر و يزيد و خلاصه همه اشقياى عالم براى حفظ نظام خلقت بايد باشند، ولى روشنست كه اگر شيطان هم نبود يا امر حق را اطاعت مينمود، باز هم تشكيلات نظام خلقت كامل بود، و هيچ نقصى پيدا نميكرد زيرا نتيجه مهمى كه براى وجود شيطان و اشفياى ديگر توهم ميكنند اينستكه ، بوسيله آنان بندگان امتحال ميشوند، و غضب كه در هر لحظه دعوت بهوا پرستى و هوسرانى ميكنند بخوبى انجام ميگيرد، بلكه بايد گفت كه امتحان اصلى انسان ، مربوط بنفس اماره و قواى طبيعى است ، و شطان فقط مؤ يدى هست كه راه خودش را طى ميكند، و گرنه او چه باشد و چه ، نباشد، شقى ها بشقاوت خودشان و سعيدها بسعادت خودشان ميرسند.
مطلب چهارم كاملا روشنست كه هيچ موجودى نميتواند با خداوند تبارك و تعالى معارضه كند، و هر كسيكه بدرگاه حضرتش پناه ببرند البته او را باقدرت مطلقه اش ، در تحت حمايتش حفظ ميفرمايد، مگر اينكه بنده اى براى رسيدن بمقامات عاليه ابدى ، با اختيار خودش حاضر بشود كه در راه پيشرفت دين و مقصد حق ، مصيبتها و بلاها را تحمل نمايد.

مقصر اصلى انسانست نه شيطان

بنابراين هر كسيكه بحق پناه برد، و با نفس اماره اش كه دشمن سرسخت داخليست مبارزه و جهاد اكبر نمايد، خداوند هم بتوسط ملائكه اش ، شيطان و ياران شيطان را از او دفع مينمايد، ولى اگر بانسفس اماره اش موافقع كند، و مغلوب او گردد، خداوند هم او را بخودش واگذار مينمايد، و در نتيجه شيطان يارو رهبر او ميشود، و شقاوتش را كامل ميگرداند.
اما بااينحال بايد بدانيم كه شيطان هيچ بنده يا را مجبور بمخالفت با حق نيمكند و نميتواند بكند، زيرا محالست كه اراده او بر اراده حق و كاركنان حق غالب گردد؛ لذا شيطان روز قيامت بكسانيكه از او پيروى كرده اند و بعذاب ابدى مبتلا گشته اند ميگويد: مرا ملامت نكنيد و مقصر ندانيد، (من نيز مانند شما گرفتار كيفر گناهان خويش و عقاب پروردگار ميباشم) زيرا خداوند شم را براه حق و سعادت دعوت كرد، و من شما را براه باطل و شقاوت دعوت كردم ، ولى شما باختيار خودتان دعوت مرا پذيرفتيد، و دعوت خدا را رد نموديد، باينجهت بايد خودتان را ملامت كنيد نه مرا، بديهيست كه گفتار شيطان به پيروانش كلام درستيست كه با دستگاه آفرينش ‍ و آزمايش صد در صد سازكارست ، و براى اينكه درستى گفتارش را بهتر درك كنيم ، بايد باين نكته توجه نمائيم كه :
هر انسانى بامطالعه در حالات درونيش ، باين واقعيت پى ميبرد، كه پيوسته بقلبش مطالبى از بيرون وجودش وارد ميگردد، و يان مطالب كه خطورات قلبى خوانده ميشود، او را همواره بسوى اعمال نيك يابد و خير يا شر، تحريك ميكند، و باين ترتيب در قب انسان ميدان مبارزه هميشگى بوجود ميايد، كه از يكطرف در اثر و ساوس شيطانى ، بسوى تمايلات نفسانى هوا و هوسهاى شهوانى و تجاوز بحقوق سايرين و خروج از حدود الهى ، متمايل ميگردد، و از طرف ديگر در اثر الهامات ملائكه ، بسوى مصالح عقلى و سركوبى نفس سركش و طاغى و رعايت حقوق سايرين و پيروى از دستورهاى الهى ، دعوت ميشود.
انسان بين ايندو گونه تحريكها و خواسته ها، كه دوراهى نفس و عقل با وسوسه شيطان والهام ملائكه رحمن است ، مخير ميباشد كه هر كدام را بخواهد انتخاب و اجرا نمايد.
اگر انسان در جنل اين مبارزه ها، و در دوراهى اين خواسته ها، طرف عقل و الهام ملائكه را بگيرد، و از نفس و تحريكاتش و از شيطان و يارانش پيروى ننمايد در آن صورت هم نفس و هم شيطان سركوب مى شوند، و ملائكه آنها را از مركز قلب انسان دور مى نمايد؛ و لشكر عقل و حق بجاى آنها، در درون قلب انسان خيمه مى زنند.
ولى اگر انسان از هواهاى نفسانى و وساوس شيطانى پيروى نمايد، و بدستورهاى عقلى و ملكوتى اعتنائى نكند، در آن صورت ملائكه كنار مى روند، و عقل مغلوب نفس مى گردد، و در نتيجه سازمان حكمفرمائى شياطين در قلب انسان تشكيل مى شود، و انسان بشيطان مجسمى تبديل مى گردد بلكه تدريجا در مكر و حيله از شيطان هم بالاتر مى رود، و باصطلاح استاد شيطان مى شود، و روى اين حساب بايد گفت كه مقصر اصلى خود انسان است نه شيطان ، زيرا شيطان فقط مى تواند از زمينه اى كه اسنان برايش فراهم مى كند استفاده نمايد، و هرگز نمى تواند زمينه اى را با اجبار به وجود آورد.


۱۲
دين و وجدان

راه برطرف كردن اذيت هاى اجنه ديگر

اين درباره شياطين بود كه يكدسته از اجنه هستند، و اما درباره دسته هاى ديگر اجنه كه گاهگاهى باعث زحمت وآزار بشر مى شوند، بايد گفت كه اگر انسان بر طبق دستورهاى انبياء و اولياء عمل كند، از شر آنها مصون ميماند، و اين دستورها دو قسمت حساس دارد.
قسمت اول مربوط بپاكيزه نگهداشتن بدن و لباس و منزل است ، كه اگر مراعات شود اجنه اصلا نزديك نمى آيد، تا باعث زحمت بشوند، زيرا چنان كه گفتيم آنها براى تغذيه خودشان پيوسته بجاهاى كثيف و آلوده مى روند، و باينجهت است كه امام مى فرمايد استخوانها را زياد پاك نكنيد، و آنرا در منزل نگه نداريد و ظرفها را بخصوص در شب نشسته نگذاريد، بلكه همه كثافتها را از بدن و لباس و مسكن خودتان دور نمائيد.
قسمت دوم مربوط باحكام عبادى و غير عبادى است ، كه اگر مراعات شود و مخصوصا اگر آداب مستحبى و دعاهاى شبانه روزى ، كه پس از نمازيا در اوقات ديگر وارد گشته ، و در بسيارى از آنها عنوان پناه بدرن بحق از شرجن و انس ذكر شده ، خوانده شود، و در مكانهاى خلوت كه اجنه بيشتر هستند نام خدا (بسم الله الرحمن الرحيم) برده شود، در آنصورت ملائكه حق كه ماءمور نگهبانى و خفاظتند قطعا اجنه را از او دور ميكنند.
و چنانچه ميدانيم هم گواه بر اين مطلب است كه بيشتر اشخاصى كه مبتلاى باينگونه ناراحتيها مى باشند، اشخاص كثيف ولا ابالى هستند و گرنه سابقه ندارد كه مؤ من حقيقى ، كه مقيد باداب شرعست باين گونه عوارض مبتلا شود، و خلاصه هر كسى كه مؤ من و پيوسته بياد حق و بدنبال فرمان حق باشد، در ظل حمايت الطاف الهى ؛ از زيانهاى دينى و جان شياطين واجنه محفوظ مى ماند.
مطلب پنجم : اگر يكى از دانش جويان امروزى ، كه تبليغات درست و ثمر بخش دينى و كانون خانوادگى يامحيط تحصيلى نديده است ، و آئين اسلام را همچون ظواهر خشك و خرافى باو شناسانده اند، اين قدم از كتاب دين و وجدانرا مطالعه كند خواهد گفت :
راست است نظر كسانى كه ، دين اسلام را دينى موهوم و خرافى مى خوانند و مى گويند قرآن و پيغمبر و پيروانش ؛ بموجودهاى نامرئى موهومى ، بنام فرشته و جن و شيطان اعتقاد دارند كه بنظر آنها، در سرتاسر عالم و حتى در اعماق دل بنى آدم تصرفهائى مى كنند، و نقشهاى مهمى ايفاء مى نمايند. چنان دانشجوئى طبعا باهمين كسان همصدا مى گردد، واين گونه اعتقادها را، با نشان سياه موهومات بخيال خودش باطل مى سازد، و از روى تمسخر ميگويد، چطور ممكنست وجود موجودات نامرئى را باور كرد؟ و چطور ممكن است تصرفهاى آنها را در امور جهان و انسان تصديق نمود؟ و چطور ممكنست آثار طبيعى جهان و انسان را بانها نسبت داد؟
ولى اگر دانشجو براستى با انصاف و باوجدان باشد، در تصيق يا تكذيب هيچ مطلبى شتاب نمى كند، بلكه پيش از تصديق يا تكذيب ، از گوينده مطلب دليل مى طلبد، و از روى ادب مى پرسد كه اين مطلب چه مدرك و برهانى دارد، و با چه شواهيد تاءييد مى شود، والا بايد گفت دانشجوئى كه موجودهاى نامرئى را فورا تكذيب مى كند ادعا مى نمايد كه هر چه موجود است محسوس است و هر چه محسوس نيست موجود نيست ، از انصاف و وجدان ملامت مى گردد، و باو گفته مى شود كه ادعاى مزبور كاملا باطلست ، زيرا اصل مطلب ، يعنى وجود موجودات نامرئى بطورى روشنست كه اصلا دليل نمى خواهد بلكه آن دليل ميخواهد براى روشنتر شدن مطلب مى گوئيم :
آيا هوائى كه در همه جاى زمين هست ، و مورد احتياج هميشگى همه موجودات زمينى هست ، ديده ميشود؟ و يا تموج و سردى و گرمى آن با چشم تميز داده ميشود؟
سردى و گرمى هوا با قوه لامسه احساس مى شود، ولى اصل هوا، مخصوصا در جاهائى كه تموج ندارد و معتدلست ، با هيچ قوه اى احساس ‍ نمى شود، نه با قوه لامسه و نه با قوه باصره و نه با قوه هاى ديگر، و فقط از جهت اينكه سرما و گرمايش را حس نميكنيم بان معتدل مى گوئيم ، ولى با اينكه هوا ديده نمى شود، با اين حال امروز مطالب بسيارى درباره آن كشف كرده اند، و حتى وزن آن را و اينكه فى المثل بالاى سر هر انساى چقدر هوا و فشار هوا هست ، بدست آورده اند.

آيا هر چه محسوس نيست موجود نيست

آيا حركت نيروى برق ؛ و حركت نور ماه و خورشيد و ستارگان ديده ميشود آيا خود نور چشم ، كه با آن اشياء را مى بينيم ، احساس مى شود؟ و آيا حيوانات ذره بينى ، كه فضا را پر كرده اند مشاهده ميشوند؟ آنوقتيكه آلات ذره بينى نبود، چه كسى باور ميكرد كه چنين موجوداتى هست .
آيا ويتامينهاى مختلف ، كه در همه گياه ها و غذاها هست ديده مى شود؟ آيا موادى كه اجسام از تركيب آنها بوجود آمده (مانند آب از اكسيژن و هيدروژن) احساس مى شود؟ آيا جواهر اجسام مشاهده ميگردد؟
بلكه فقط رنگ اجسام كه عرضست با چشم ديده مى شود، ولى جوهر اجسام غير مرئى و غير محسوس است .
آيا قواى جاذبه و دافعه قابل ديدن است ؟ و آيا ذرات اتم ، كه هر يك مانند كره اى هستند كه داراى هسته مركزى و الكترونها و چيزهاى ديگريست ، قابل ديدنست ؟
و آيا حركت الكترونها بدور هسته مركزى ، و تاءثير و تاءثر بيكديگر، قابل ديدن است ؟
با اطمينان مى توان گفت ، كه اگر آمارى از محسوسها و نامحسوسها گرفته شود خواهيم ديد كه محسوسها، خيلى كمتر از نامحسوسهائيست كه ما اندكى از آثار آنرا درك ميكنيم ، و يا پس از تجزيه و تحليلهاى علمى ، بگوشه اى از خواص آن پى مى بريم اگر پى ببريم .
بنابراين براى دانش جوى آگاه و با وجدان ، بهيچ وجه زيبنده نيست كه لب به اين سخن خام و عوامانه بگشايد، كه هر چه محسوس نيست اصلا موجود نيست .
و اگر مقصود دانشجو از چنين سخن اينست كه : اگر چه موجودات نامحسوسى هست ، ولى معلوم نيستكه اين موجودات داراى عقل و تاءثير و نفوذ باشند، و باينجهت اعتراف بوجود موجوداتى ، بنام فرشته و جن و شيطان ، كه براى آنها شعور و تاءثير زيادى تصور شده ، مشكلست .
در پاسخ او گفته مى شود؛ پس وجود اينهمه ميكربهاى مفيد و مضر، و اينهمه سلولهاى گوناگون ، كه از شماره بيرونند و جهان را پر كرده اند چگونه تويجه مى شود؟ با اين كه همه آنها بتصديق علوم و اكتشافات جديد، تاءثيرهاى بيش از حد تصورى ، در همه شئون حيات مى گذارند، و براستى اين هم يكى از معجزات اسلام و دليل روشنى بر درستى همه احكام و روايات اسلام هست كه در جهاده قرن پيش يعنى در زمانى كه هيچ اثرى از اين علوم و اكتشافات نبود، از اين موجودات ذره بينى خبرهائى دادند.

پيرامون ارتباط با موجودات نامرئى

تا اينجا مطالبى درباره موجودات نامرئى ، مانند فرشته و جن و شيطان ، گفتيم ، در اينجا مى خواهيم ببينيم كه علم تنويم (مانيتيزم) و علم احضار ارواح (هيپنوتيزم) كه وسيله ارتباط با اين موجودات بحساب مى آيد، و كتابهائى درباره آن نوشته شده ، و كشفياتى از گذشته و آينده بان نسبت داده شده ، آيا از علوم حقيقى هست ، يا از علوم حقيقى نيست بلكه موهوم و بى اساسست و اصل درستى ندارد و در حقيقت از فروع علم شعبده و نوعى حق بازى مى باشد.

نظرى به علم تنويم و نظائرش

مدعيان اين علم ميگويند، اين علم از عوالم حقيقى هست ، و از نوع شعبده نيست كه بينندگان را، در اثر عمل مجريان ، و يا در اثر خصوصياتى كه پيش ‍ از اجرا يا ضمن اجرا بكار ميرود بفريبد، و اغفال نمايد و چشم بندى كند، آنها ميگويند بوسيله اين علم ، گمشده هائى پيدا شده ، مالهاى بسرقت رفته اى بدست آمده ، مشكلات علمى فراوانى حل گشته ، از ارواح مردگان هزاران سال پيش تحقيقاتى در زمينه هاى گوناگون بعمل آمده ، و راه درمان بعضى از بيماريها كشف شده با اين حال چطور ممكنست چنين علمى شعبده باشد؟
ولى از اينها بايد پرسيد شخصى را كه بوسيله اين علم ، خواب مى كنند و از او سؤ الهائى مى نمايند، آيا روح او با عالم مافوقى كه محيط باين جهانست ، و گذشته ها و آينده ها در آن نمودار است ، مربوط مى شود، و در نتيجه واقعياتى از گذشته يا آينده مى بيند، و كشف ميكند همانطوريكه بسيارى از اشخاص در خوابهاى معمولى ميبينند و كشف مى كنند، و يا اينكه شخصى را كه خواب ميكنند با جائى مربوط نميشود، ولى تخدير و بيحس ميگردد و آنگاه روحهاى عالم مافوق ، در بدن او حلول ميكنند و بزبان او سخن ميگويند.
هر دو احتمال كاملا بعيدست ، زيرا اگر روح شخص خواب شده با عالم مافوق مربوط شود و يا روحى از روحهاى عالم مافوق در بدن او حلول كند، ميبايست پس از بيدار شدن نيز هر چه ديده يا برايش كشف شده بخاطرش ‍ باشد، و آنچه را از او شنيده اند تصديق بنمايد، با اينكه چنين نيست زيرا او هنگاميكه از خواب مصنوعى بيدا ميشود، همه آنها يا پاره اى از آنها را بكلى انكار مى كند.
گذشته از اين ، عقل سليم و وجدان پاك ، هرگز نمى تواند بپذيرد كه افرادى آلوده و همه كاره ، با افسونهائى مسخره ، حقايق عالم را كشف كنند و امور غيبى را كه مسلما تاءثير بسيارى در جريان زندگى و فكر بشر دارد ببينند، و بديگران هم برسانند.
البته نمونه هاى ظاهرا جالبى در اين زمينه ذكر شده ، ولى اين نمونه ها هر چقدر هم جالب باشد نميتواند ثابت كند، كه راه ملكوت زمين وآسمان و راه آگاهى از غيب عالم ، باين طرز افسون مانند، در اختيار بشر قرار ميگيرد هر چند كه اين نمونه ها بنوبه خود و با توجه به عللى كه به آن اشاره مى كنيم ، واقعيت كم و بيشى داشته باشد ما پيش از اشاره باين علل بعضى از اين نمونه ها را گوشزد مى كنيم
يكى از دوستان حقير كه از سادات جليل هست ، نام يكى از اجدادش ، از شجرنامه اش ساقط شده بود، از شخصى كه بخواب مصنوعى يا مغناطيسى رفته بود نام او را سؤ ال كرد، آنشخص در حال خواب ، شجره نامه را از پائين ببالا خواند، و درضمن نام ساقط شده راهم گفت ، براى اينكه بگفته آنشخص اطمينان پيدا كنند، باو گفتند شجره نامه را دو مرتبه بخواند، ولى از بالا بپائين بخواند، آنشخص در مرتبه دوم شجره نامه را از بالا بپائين خواند، ولى باز هم نام ساقط شده را مطابق مرتبه اول گفت .
نظير همين گونه خوابها، عمل ديگريست بنام ضربات ، و آن باين طرزاست كه چوب سه پايه ايرا كه بالاى آن آهن نوك تيزى نصب شده برزمين ميگذارند؛ و تخته گردى كه وسطش گود است بر نوك آهن قرار ميدهند، و چند نفر دورش مينشينند، و كف دستها را تا آخر انگشتها روى آن ميگذارند، و آنگاه همه باسكوت كامل قلبشان را بروح مخصوصى متوجه ميكنند، بطوريكه گوئى از هر تصورى فارغند و ششدانگ حواسشان متوجه آنروحست ، آنها اين حالت را ادامه ميدهند، تا هنگاميكه صداى ضربه اى از آن تخته بگوششان ميرسد كه علامت حضور آنروحست ، در اين هنگام از آنروح پرسشهائى ميكنند، و مطالب مجهول يا تازه اى مى شنوند.
و نوع ديگر اينستكه با اعمال مخصوصيكه بجا مياورند چيزى شبيه ابر پيدا ميشود، و در آن شبحى ظاهر ميگردد كه از او پرسشهائى ميكنند، و پاسخهائى ميشوند.
من خودم نوع اخير را نديدم و فقط شنيدم ، اما نوع دوم را خودم ديدم ، ولى چون آنكسيكه متصدى كار بود استاد نبود، هيچگونه نتيجه درست يا نادرستى بدست نيامد، اما نوع اول از متواترات است ، بحديكه نزد بسيارى از افراد از قطعيات محسوب ميشود.

نتيجه علم تنويم و نظائرش

ولى ميتوان گفت : علم تنويم و نظائرش اين نتيجه را دارد كه بعضى از كسانيكه منكر موجودات نامحسوس هستند، معتقد بوجود ارواح گشته اند، و باصل مقصد پيغمبران نزديك شده اند، اما متاءسفانه در ميان اين كسان ، اعتقاد بتناسخ كه اعتقاد باطلى هست پيدا شده ؛ و باينجهت ميتوان گفت كه ضرر اين علم از نتيجه اش بيشتر است .
و علت پيدايش اين اعتقاد بوسيله اين علم ، كه خود يكى از دلايل بى پايگى اين علم است ، اينستكه : در بعضى از موارديكه روحى را احضار كرده اند و از او سؤ الهائى نموده اند، در پاسخ شنيده اند كه مثلا من فلانى هستم كه تابحال چندين مرتبه بدنيا آمده ام ، و اكنون هم در فلان جاى دنيا بفلان كار اشتغال دارم .
و اين همان تناسخ است كه بعضى از فلاسفه قديم ، بان معتقد بودند و ميگفتند ارواح بشر اگر سعيد باشند پس از مرگشان ببدن مولودهائيكه استعداد خوبى دارند ميروند، و مجددا باين جهان برميگردند، و مقامات عاليه اى بدست مى آورند، و از نعمتهاى فراوانى بهره مند ميگردند؛ ولى اگر شقى باشند پس از مرگشان ببدن مولود كم استعدادى ميروند و شغلهاى پستى مى يابند و به فقر و مرض و ذلت و مسكنت مبتلا ميشوند.
و باز همين فلاسفه ميگفتند كه : اصلا بهشت و جهنم نيز بهمين معنى است ، و مقصد پيغمبران هم ، از وعد و وعيدهائى كه براى ترغيب مردم بسعادت و پرهيز از شقاوت داده اند، باهمين معنى تطبيق ميشود، و خلاصخ عالم آخرت ديگرى غير از اين عالم كه در آن هستم نداريم .
در همين زمينه ، و بارى تاءييد اعتقاد بتناسخ نقل شده ، كه يكى از سلاطين را كه بوسيله اين علم احضار كردند، گفت : من بيست و پنجهزار مرتبه بدنيا برگشته ام ، و الان در امريكا بكار پستى اشتغال دارم .
قضيه ديگرى كه نقل شده ، و مربوط باصل مطلب مورد بحث هست نه مربوط بتناسخ ، اينستكه ميگويند: روح مرحوم علامه يكى از علماى بزرگ را احضار كردند، و درباره يكى از عبارتهاى مجمل يكى از كتابهايش توضيح خواستند، او در پاسخ بانها گفته بود (نزديك باين مضمون) كه آن عبارت غلط است يا سقط دارد، و عبارت صحيح در فلان موضعست ، پس از مراجعه به آن موضع مطلب روشن و واصح گرديد.
اينها نمونه هائيست از استكشافهاى اين فن ، و اگر بخواهيد بيشتر بحقيقت مطلب پى ببريد باساتيد اين فن ، كه در ايران و ممالك ديگر هستند؛ و يا بكتابهاى آنها كه در دسترس مراجعه نمائيد، تا بمجهولاتى پى ببريد و چشم بسته منكر مطالب تازه ايكه بگوش شما ميخورد نشويد، و شايد هم باينوسيله ، منكران غيب و روح و عالم نامحسوس ، بحقايقى آگاه گردند، و دست كم باصل وجود موجودات نامحسوس پى ببرند، البته اگر آلودگى به ماديات و تفريحات نامشروع مضر بدين و اخلاق ، فرصتى باقى بگذارد.
غنچه توان چيد خار اگر بگذارد مهره توان برد، مار اگر بگذارد بااينحال بايد بدانيم كه اشتغال باينگونه كارها از نظر قوانين اسلام حرامست ، و براى دنيا و آخرت زيانبخش است ؛ و اگر شما در قوانين اسلام ترديد داريد، اقلا بدستورهاى طبى پزشكان و روانپزشكان عمل كنيد كه متفقا اينگونه تفريحات را منع ميكنند، و ميگويند اشتغال باينكارها از نيروى بدنى و فكرى انسان ميكاهد؛ و باعث اختلال مشاعر بلكه جنون ميشود، و مردم را از تفكر درباره حقايق طبيعى تا چه رسد بحقايق ماوراء طبيعى باز ميدارد.
البته انسان احتياج بتفريح دارد تا بار خستگيش را كم كند، و نشاط و نيروى بيشترى بدست آورد؛ ولى مگر اسباب تفريح منحصر باينكارهاى زيانبخش ‍ و راكد كننده حواس است ، شما خودتان ميدانيد كه فى المثل يك شب بسينما يا بدانس رفتن ، و يايكبار لب بمسكرات آلودن كه در نظر افراد بيخرد يا لذت طلب ، اسباب تفريح هست ، ممكنست تا يك هفته يا يك سال آثار زيانبخشى بياورد، و دل انسان را كه مركز همه حركات انسانست بطورى تاريك و بيمار بنمايد كه نتواند، بوظايف عادى روزانه اش عمل كند تا چه رسد بوظايف اجتماعى و امور دماغى و مسائل فكرى كه بايد بكمك آن ، نظام زندگى خودش اجتماعش را محكم بسازد.
تفريحى كه گاهگاهى براى انسان لازمست ، و دين هم آنرا تجويز ميكند؛ كارهائى مباح و مفيديست كه باعث انصراف روح از افكار دقيق و پيچيده ، و باعث استراحت بدن از تلاشهاى مشكل و خسته كننده ميشود.
بهرحال يكى از مطالب مسلم همه اديان ، كه نتيجه دعوت تمام پيغمبران است اينستكه پس از اين جهان مادى ، عالم ديگرى هست ، كه بان عالم دارالقرار گفته ميشود، عالمى كه هيچگونه فنائى براى موجوداتش نيست و همه چيزش تا حد فوق تصور برتر وبالاتر از اين جهانست ، و همين بدن انسان كه در اينجهان مورد علاقه روحست در آن عالم نيز مورد تعلق روح ميشود، و آفريدگاريكه در اينجهان بدن را خلق كرده با اينكه قبلا نبوده ، در آن عالم نيز مواد بدن را كه در قبر يا جاى ديگر ميباشد، بصورت بدن انسان كه در خزانه آفريدگار باقى است ، مجسم ميكند، بطرزيكه با صفات و ملكات كه در مدت زندگيش تحصيل كرده متناسب و همراه ميباشد، شرح اينمطلب در قدمهاى بعد ميايد.
در اينجا ميخواهيم بگوئيم : كه بين اين دو عالم ، عالم ديگرى هست كه موجوداتش نه مانند عالم دنياست ، و نه مانند عالم آخرت ، و سعت و لذت و نعمت چنين عالمى ، كه عالم برزخست ، از دنيا خيلى بيشتر است ، ولى با اينحال با آنچه در عالم آخرت هست قابل مقايسه نميباشد.
در عالم برزخ ، موجودات شكل و اندازه دارند ولى ماده ندارند، درست مانند بدنى كه در خاب ديده ميشود، و روحها پس از اينكه از اين جهان مادى قطع علاقه كردند در عالم برزخ تا قيامت كبرى ، متنعم يا معذب ميشوند، يعنى اگر اهل سعادت باشند كه در دنيااز او امر حق پيروى كرده باشند و ملكه اطاعت بدست آورده باشند، در عالم برزخ هم متوجه بحق ميشوند و بدون اجازه ا و كارى نميكنند و نميخواهند بكنند، زيرا نتيجه اطاعت را مى بينند و نسيه خودشان را نقد مى يابند، باينجهت با اينكه مكلف نيستند از روى شوق عبادت ميكنند و از عبادت لذت هم ميبرند، ولى اگر اهل شقاوت باشند كيفرها و گرفتاريهاى ناشى از اعمالشان مبتلا ميشوند، و بدست ماموران عذاب در سيه چالهائى ميافتند كه قدم از قدم نيمتوانند بردارند،

آيا احضار ارواح قابل قبول است

با توجه باين اصل قطعى كه در نزد همه دينهاى آسمانى مسلم است بهيچوجه نميتوان باور كرد كه : احضار ارواح باختيار بشر ميباشد تا هر روحى را بخواهند در هر ساعتى بميل خود حاضر كنند بخصوص كه احضار كنندگان افرادى آلوده و همه كاره باشند، چگونه ميتوان گفت كه اختيار موجودات آن عالم ، خواه سعيد باشند و خواه شقى ، بدست چنين افرادى هست ، تا مثلا شخص سعيد در حاليكه مشغول عبادتست يا كنار حورالعين نشسته است مجبور شود كه با افسونكريهاى چنين افرادى بيايد، و مال بسرقت رفته اى را نشان دهد و يا راهنمائى ديگرى بنمايد.
البته افراد آن عامل گاهگاهى تصرفهاى كم و بيشى در امر اين جهان ميكنند مانند اينكه احيانا بخواب كسى ميآيند، و از او ميخواهند كه گرفتارى آنها را يا خودش يا بوسيله ورثه اش برطرف كند، ولى اينگونه تصرفها بدون شك با اجازه ماءمورين غيبى انجام ميگيرد، و گرنه هميشه همه ارواح بخواب زنده ها ميامدند، و براى بسيارى از مطالب مانند، اصلاح امور خويش ، از آنها تقاضاهائى ميكردند.
و ميتوان گفت كه تصرفهاى مزبور هم كه بندرت اتفاق ميافتد، باينجهت است كه روح شخص گرفتار باندازه مسامحه ايكه در دنيا كرده ، در عالم برزخ صدمه كشيده است ، و جزاى خودش راديده است ، از اينرو باو اجازه ميدهند كه بخواب يكى از آشنايانش برود و اصلاح كارش را از او بخواهد. و يك صورت ديگر اين استكه بنده اى از بندگان صالح خدا بخواهد روحى را در خواب ببيند، و براى اين منظور دعاها بكند و ذكرها و آيه ها و نمازهائى كه تعيين شده بخواند، و خداوند عايش را مستجاب بفرمايد، و بروحى از ارواح آن عالم اجازه دهد كه بخواب اين بنده بيايد، و خلاصه بصرف تمايل مردم اين جهان يا ارواح آن جهان احضار و حضور صورت نميگيرد.
بنابراين روشن گرديد كه : صداها وشبح ها و روح هائيكه بوسيله خوابهاى مصنوعى يا اعمال نظير آن مشاهده ميشود، مربوط بارواح آن جهان نيست ، بلكه مربوط بشياطين و اجنه است كه براى گمراه ساختن مردم ، آثار فوق العاده و حيرت انگيزى از خودشان نشان ميدهند، و باينوسيله اطمينان مردم را جذب ميكنند، و در ضمن عقايد باطل را مانند عقيده بتناسخ كه بان اشاره كرديم بانها تزريق ميكنند، و باين ترتيب جمعيت زيادى را با خودشان بجهنم ميبرند.
بهرحال علم تنويم و نظائرش ، در حقيقت از شعبه هاى علم تسخير است ، كه شياطين از روى اختيار حاضر ميشوند، ولى تسخير متعارف براى مسخر نمودن اجنه ديگر كه غير از شياطين اند ميباشند كه بوسيله او را دو اذكار مخصوص از روى اجبار نزد تسخير كننده حاضر ميشوند.
در ضمن بايد بدانيم كه اين علم تازگى ندارد، بلكه در زمانهاى پيش هم بصورتهاى مختلفى بوده است ، يك صورتش اين بود كه پشت ناخن كودكى را سياه ميكردند و ذكر و دعاهائى ميخواندند آن كودك شبحهائى مى بيند و پرسش و پاسخ بوسيله كودك انجام ميگيرد.
و صورت ديگرش اين بود كه كودك نا بالغى را در برابر آيينه مى نشاندند، و با خواندن و ردها و دعاهاى مخصوصى شبحهائى براى كودك ظاهر ميشد كه بوسيله كودك از آنها سؤ الهائى مينمودند، و چيزهائى كشف ميكردند، بدون اينكه آنها را ببينند و يا از آنها چيزى بشوند، البته صورت اخير، هم اكنون نيز تا حدى معمولست .

چند نمونه از علم تسخير

چندين سال پيش پاى يكى از برادران حقير زخم شد، درمانهاى بسيارى كردند ولى موثر نشد، ورفيق كاسبى داشت كه از اين فن آگاه بود اما شغلش ‍ نبود، و فقط گاهگاهى براى بعضى از دوستانش از آن استفاده ميكرد، برادرم باو گفت رفيق زخم پايم خوب نميشود فكرى براى من بكن ، رفيقش كه محمد على نام داشت كودكى را كه شاگرد مغازه اخوى بود برابر آئينه نشاند، و پس از اينكه اعمال مخصوصى بجا آورد، بكودك گفت چه ميبينى كودك گفت تختى حاضر شد و شخصى برروى آن نشست و چند نفر ديگر هم كنار او حاضر شدند، محمد على بكودك گفت از تخت نشين بپرس كدام دكتبر براى اين زخم مفيد است ؟ كودك گفت ميگويند دكتر نجات ، محمد على گفت بپرس مطبش كجاست ؟ گفت ميگويند خيابان ناصريه مقابل شمس العماره ، گفت بپرس الان در مطبش هست ؟ گفت ميگويند الان رفته است بطرف دروازه قزوين
برادرم گفت ما در همان وقت بمطب دكتر رفتيم نبود از دربانش پرسيديم كجاست ؟
گفت براى شركت در مجلس ترحيم يكى از بستگانش بطرف دروازه قزوين رفته است .
قضيه ديگر اينكه : يكى از بستگان نزديك اينجانب در خراسان شبى بيهوش ‍ شد و بزمين افتاد، بطوريكه پايش از پشت بلند شد، مانند كسيكه پايش را گرفته باشند و بخواهند باو چوب بزنند، پس از مدتى بهوش آمد، ولى خيلى ناتوان و خسته بنظر ميرسيد، با اينكه شخصى قوى و متحرك بود، از او پرسيديم كه چرا بيهوش شدى و بر سر توچه گذشت ؟ اما او پاسخى نداد، باينجهت گمان كرديم كه رطوبت بر او غلبه كرده است ، تا اينكه چند شب ديگر دو مرتبه بهمان ناراحتى مبتلا شد، مرتبه اول شب يكشنبه بود و مرتبه دوم شب چهارشنبه ، در مرتبه دوم هم پس از اينكه بهوش آمد هر چه از او سؤ ال كرديم پاسخى نداد، هفته هاى بعد نيز چنين بودكه در همان دو شب مخصوص بيهوش ميشد، و پس از بهوش آمدن خيلى خسته و پژمرده بنظر ميرسيد، تا اينكه كم كم بحال عادى برميگشت و با اين وضع تاءثر انگيز، هم خودش و هم افراد خانواده ناراحت و نگران ميشدند.
بنده با توجه بقاضايائى كه در باريه جن و جن زده شنيده بودم ، و با توجه بقرائنى كه در اين جريان مشاهده كردم ، حدس زدم كه اين جريان از نوع همين قضايا هست ، و مربوط برطوبت مزاج نيست ، در مشهد مقدس يكياز روحانيون بود زاهد و عابد و بسيار آراسته بنام آقاى حاج شيخ حسينعلى اصفهانى كه خيلى مورد علاقه متدينين بود، و مرضهاى علاج ناپذير را با معجون يا با دعا بطور رايگان علاج ميكرد، ولى در همين اواخر مرحوم شد (رحمه الله عليه) بايشان مراجعه نمودم فرمودند: روسرى او را با هفت دانه خراما بياوريد، وقتيكه آورديم دعائى باآنها خواند ودعائى هم نوشت ، و فرمود هر وقت مبتلا شد اين دعا را همراهش كنيد.
در يكى از دو شب مخصوص كه شخص مورد نظر غش كرد، دعيا ايشان درا بكف دستش گذاردم ، ولى او آنرا فورا بدور انداخت ، من دعا را برداشتم و زير بغلش گذاشتم و محكم بستم ، در اثر همين كار او خيلى زودتر از معمول بحال آمد، و من از خرماهاى آن آقا نيز باو خوراندم ، و باين وسيله قضيه تمام شد، و ديگر حالت مزبور برايش پيش نيامد، ولى بازهم هر چه درباره علت آن حالت از او ميپرسيدم چيزى نميگفت ، تا اينكه پس از مدتى در پاسخ سؤ ال من چنين گفت :
در يكى از روزهاى زمستان محتاج بغسل شدم ، ولى تا شب دسترسى بحمام پيدا نكردم ، و در عين حال نيمخواستم بى طهارت باشم ، از اينرو تصميم گرفتم ، كه در حوص منزل كه يخ بسته بود غسل كنم ، شب بود كه يخها را شكستم و در حوض غسل كردم ، در همان شب عده اى را با شكلهاى مخصوص ديدم بمن ميگفتند: چرا بيموقع بحوض رفتى و يكى از اطفال ما صدمه زدى ، و آنگاه پاى مرا بستند و با چوب زدند و گفتند: تا طفل ما سالم نشود هفته اى دو شب چوب ميخورى ، و در آنشب كه دعا را در دست من گذاردى گفتند دعا را بينداز، من از ترس انداختم ولى هنگاميكه زير بغلم بستى ، آنها دست از من برداشتند و رفتند، و بواسطه همين دعا ديگر نتوانستند مرا اذيت كنند.


۱۳
دين و وجدان

علم شياطين از چه راهى است

در اينجا يان سؤ ال پيش ميايد كه اجنه و شياطين چگونه از كارهاى مردم آگاه ميشوند، و چگونه بجاى ارواح گذشته ، مانند مرحوم علامه كه جريانش ‍ گذشت ، حاضر ميگردند، و جواب ميدهند و حل مشكل ميكنند؟ مگر آنها عالم بمسائل غيبى ، و قادر بكارهاى غير طبيعى هستند؟ و خلاصه راز و رمز اين موضوع چيست ؟
در پاسخ ميگوئيم : در مقدمه مطلب گفته شد كه شيطان بزرگ هنگاميكه تصميم بگمراه ساختن بشرگرفت براى هر شخصى دو شيطان ، كارآگاه قرار داد، كه در اصطلاح همزاد ناميده ميشوند. و ايندو از هنگام ولادت شخص ‍ تا پايان عمرش با او ميباشند، و از همه كارهاى او آگاه ميگردند، و بشيطانهاى سيار و بشيطان بزرگ خبر ميدهند، و لذا نوع شياطين از كارهاى هر شخصى باخبر هستند، و چون جسمشان لطيف است فراموش نميكنند، بلكه با تشكيلات منظمشان پرونده همه افراد را نگهدارى ميكنند.
بنابراين احضار ارواح عبارت از حضور همزاد (شيطان مراقب) ميباشد كه اطلاعات كامل از حالات فرد مورد نظر دارد.
اميد است كه دانشجويان امروزى اينگونه مطالب را كه در بدو نظر بعيد مينمايند موهومات و خرافات ندانند، و در مقام تحقيق و بررسى برآيند، شايد صحتش براى آنها آشكار شود، و ما در اين زمينه دو جريان ديگر ذكر ميكنيم ، باشد كه دير باوران قضيه را دنبال كنند، كه اگر دنبال كنند جريانهاى بسيارى در اين زمينه ميشنوند، بطوريكه اصل مطلب بر ايشان روشن و قطعى ميشود، و ندانسته همه امور غيبى را؛ حتى آيات و روايات پيغمبران راحمل بر موهومات و خرافات نميكنند.
يكى از زنهائيكه سالهاست او را ميشناسم و بصدق گفتارش يقين دارم ، گفت مقدارى سيب زمينى داخل يكظرف پختم باشپزخانه رفتم تا آنرا بياورم ، آب بسيار داغى داشت من آب داغش را بدون اينكه نام خدا بگويم ، بكف آشپزخانه ريختم ، و سيب زمينى را آوردم و با مادرم خورديم و خوابيديم .
نيمه هاى شب ناگهان سنگين شدم ، بطوريكه حالت غش و بيهوشى بمن دست داد، مادرم از صداى ناله من بيدار شد و ببالينم آمد، او كه حالت رقت انگيزم را ميديد مرا مالش ميداد ولى افرادى كه مادرم آنها را نميديد مرا ميزدند، من با التماس و زارى بآنها ميگفتم تقصير من چيست بالاخره آنها را بحضرت عباس قسم دادم كه دست از من برداريد، اما آنها در پاسخ من ميگفتند: چرا آب داغ را ريختى و كودك ما را سوزاندى ؟
در اين ميان شخص بلند قامتى ظاهر شد و بانها گفت : بس است او را ببخشيد و دست از سرش برداريد، كودك شما فقط مويش سوخته ، تنش كه نسوخته ، آنها در اثر شفاعت اين شخص ، كه بنظرم حضرت عباس ميامد، دست از سر من برداشتند و رفتند، و من بهوش آمدم و بحالت طبيعى برگشتم ، تا اينكه چند شب ديگر كه ميخواستم بهمان آشپزخانه بروم همينكه بانجا نزديك شدم ، صدائى شنيدم كه ميگفت هنوز چشمت نترسيده .
باز همين زن ميگفت در همسايگى ما مردى بود كشاورز شبى از صحرا با بارى از هيزم آمد، وقتيكه بار را گشودند لاك پشتى در ميان آن پيدا شد، زن كشاورز روز بعد همسايگان را خبر كرد، و براى تفريح پشت لاك پشت آتش ‍ گذاشت ، لاك پشت از اثر آتش مضطرب ميشد بطوريكه گاهى از لاكش ‍ بيرون ميآمد و گاهى بدرون آن برميگشت ، و باينوسيله آنزن و دوستانش ‍ ميخنديدند و تفريح ميكردند.
همين زن بخاطر اذيت شديديكه بحيوان وارد كرد، حالش مغشوش گشت ، و گرفتار حمله و غش شد، بطوريكه در هنگام غش پاشنه هاى پايش را باندازه اى بر زمين ميزد كه زخم ميشد، حدود شش ماه باين رنج و مصيبت مبتلا بود، و هر چه براى او دعا ميگرفتند نتيجه اى حاصل نميشد، او را بحرم شاهزاده حمزه و حضرت معصومه بردند، در آنجا هم باين حالت گرفتار شد و بدون اينكه نتيجه اى بگيرد بمنزلش برگشت ، تا بالاخره يكروز صحب هنگاميكه با شوهرش صبحانه ميخورد باو گفت افراد مخصوصى بمن ميگويند: امروز صبحانه كامل بخور و وصيت بكن كه ترا در همين روز خفه ميكنيم ، زن در آن روز بهمان حالت مبتلا شد، و باندازه اى پاشنه هاى پايش را بر زمين زد كه جان دادو جوانمرگ شد.
بعضيها ميگويند اين جريان چه ربطى بجن دارد، لاك پشت حيوانى است كه باو ظلم و اذيت كرده اند، و خداوند آن زن را بجهت ظلمش كيفر داده است . در پاسخ بايد گفت كه بااينحال اين جريان هم مانند بسيارى از جريانهاى مشابه ديگر اين مطلب را ثابت ميكند، كه در اينجهان موجودات نامرئى بخصوصى ، خواه از جن باشند و خواه از فرشته ، وجود دارند كه منشاء آثار گوناگونى ميشوند، و آنچه مهمست اصل همين مطلب است نه خصوصياتش . در پايان تاءكيد ميشود كه براى كسب اطلاع بيشتر بعلماى اين فن مراجعه شود تا پس از تحقيق ، قطعى بودن اصل مطلب روشن گردد.

قدم بيست و هفتم

در اثبات نبوت عامه علت اصلى لزوم پيغمبر

از آنچه در قدم سيزدهم پيرامون صفت فياضيت حق تعالى گفتيم ، بخوبى روشن گشت كه : بر حق تعالى لازمست كه در هر زمانى پيغمبرى مبعوث كند، تا به وسيله او مفاسد و مصالح امور را كه عقل بشر از درك كامل آن عاجز است بيان فرمايد، و گرنه منع فيض كرده است ،
و منع فيض هم با مقام خداوند، و هم با مقصد او از خلقت منافات دارد زيرا مقصد خداوند از خلقت فقط افاضه است ، و بديهيست كه لازمه افاضه تهيه اسباب آن است كه يكى از آنها بلكه مهمترين آنها اينست كه ، افراد بشر را بصلاح و فساد امور آگاه نمايد، تا بتوانند با استفاده از اين آگاهى قابل فيض ‍ هميشگى بشوند، و گرنه با بى خبرى و جهالت ، بخطا و ضلالت مى افتند، و از قابليت فيض محروم ميشوند، آرى عطا باندازه قابليت است «العطيات بقدر القابليات » و قابليت هم نتيجه هدايتست كه بدون وجود پيغمبر تاءمين تكميل نمى شود.
و چون خداوند بافراد بشر صفت اختيار داده ، و آنها نمى توانند بدون علم و صلاح و فساد، عمل محبوب حق را تشخيص دهند و اختيار كنند، و عمل مبغوضرا بفهمند و ترك نمايند تا قبل فيض شوند، از اين رو بر خداوند متعال باقتضاى لطفش لازمست كه بوسيله آفريده اى از آفريدگانش ، خواه بشر باشد و خواه ملك ، و خواه به وسيله ايجاد كلام باشد و خواه وسيله الهام ، (كه فعلا در مقام تفصيل اين جهت نيستيم)، براى هر يك از بندگانش ‍ اسباب صلاح و فساد و سعادت و شقاوت و خير و شر را روشن نمايد، تا آنها بتوانند راه مستقيم را در هر موردى تشخيص دهند و به اختيار خود پيش گيرند، تا قابل فيض گردند.

بشر نمى تواند قوانين سودمند كامل وضع كند

در اينجا به مناسبت مطلب مورد بحث چند سؤ ال مى آيد كه بايد بانها پاسخ گفت .
سؤ ال اول اين است كه چطور ممكن است عقل بشر از درك مصالح و مفاسد زندگيش عاجز باشد، و اگر هم هر يك از افراد بشر از چنين دركى عاجز باشد؛ ولى همه آنها و يا بزرگان آنها مى توانند با همفكرى و مشورت همديگر مصالح را از مفاسد تميز دهند و قوانين سودمند كاملى وضع نمايند، همان طورى كه در عصر ما چنين است كه افراد بر جسته هر كشورى با تشكيل مجالس علمى و محافل اجتماعى ، قوانين سود مندى براى اراده صحيح امور كشور، كه با مصالح سياسى و خصوصيات ملى آنها متناسب باشد وضع مى كنند و اجرا مى نمايند.
پاسخ اين سؤ ال اينست كه : اگر زندگى بشر منحصبر بهمين چند روزه دنيا و مسائل مربوط بماده و طبيعت بود، زندگى ابدى برايش نبود، آنگاه مى توانستيم بگوئيم كه عقل افراد بشر مخصوصا با كمك و مشورت همديگر ميتواند مصالح و مفاسد زندگى دنيا را تشخيص دهد.
البته اين هم در صورتى است كه وكلاى برجسته بشر، مردمى بى غرض و نيك خواه باشند، بطورى كه اگر قوانينى را براى جامعه مفيد ديدند طرح و تصويب نمايند، هر چند كه براى شخص خودشان مفيد نباشد و اگر چه مضر باشد، و علاوه بر اين در تصويب يا در قوانين آزاد باشند بطورى كه ترسى از مقامهاى ديگر نداشته باشند.
تازه اگر هم چنان افراد برجسته اى در ميان جامعه اى پيدا شود كه بتوانند با كمال آزادى ونيك خواهى قوانين مدنى عادلانه اى تنظيم كنند، ولى اين قوانين در صورتى سودمند است كه افراد ملت هم كه اكثريت دارند با جان و دل آنرا بپذيرند و بان عمل نمايند
بارى فرض مورد بحث كه تا كنون كمتر عملى شده ، در صورتى است كه زندگى بشر منحصر بهمين چند روزه دنيا باشد و عالم ديگرى در پيش ‍ انسان نباشد، ولى اگر باور كرديم و بايد هم باور كنيم كه انسان ، زندگى ابدى فنا ناپذيرى در پيش دارد و همان طوريكه تا بحال منازلى را از عالم جمادى و نباتى و حيوانى طى كرده تا به عالم انسانى رسيده ، همينطور از عالم انسانى مخلوط بماده هم بايد ترقى كند تا بعالم انسانى مجرد از ماده برسد، در اين صورت لازمست كه قوانين ديگرى هم كه عوالم آينده اش را روشن نمياد در دسترسش قرار گيرد، قوانينى كه بتواند او را در همين عالم ماده شبيه مجردات نمايد و با عالم آزادى از علائق دنيوى و تجرد از قيود مادى مانوس گرداند، تا مستعد فيوضات ابدى گردد.
واگر چه منازلى كه بشر تا باين عامل سير نموده و ترقياتى كه تا باين جا كرده ، با ختيار خودش نبوده ، ولى چون در اين عالم داراى صفت اختيار و قدرت گشته است از اينرو بايد با اختيار خودش اعمال صالح و محبوب را كه براى سعادت ابديش مفيد مى باشد و باعث تقويت جنبه هاى معنوى و روحانيش مى گردد انجام دهد تا شايسته افاضه ابدى پروردگار بشود، و چون مقصد اصلى حق از خلقت جهان و انسان ، افاضه ابدى در حيات ابدى است ، از اينرو بر خداوند لازمست كه قوانين مناسب با اين حيات را كه عقل بشر نمى تواند بطور كامل درك كند، بوسيله پيغمبرانش بيان بفرمايد.

چرا بهمه افراد وحى نمى شود

سؤ ال دوم اينست كه ، همان طورى كه حضرت حق تعالى الهام بملائكه مى نمايد و يا ايجاد كلام مى فرمايد ويا ببعضى از بندگانش وحى مى كند، همين طور مى تواند بقلب هر يك از افراد بشر الهام نمايد يا ايجاد كلام فرمايد و بشر را مستقلا مخاطب سازد و باين وسيله همه وظايف فردى و اجتماعيش را روشن گرداند، بدون اينكه نيازى به پيغمبر و امام باشد.
پاسخ اين سؤ ال اينست كه اين تكلم و الهام ممكنست و عملى هم شده است ، هم نسبت بموسى كه پيغمبر است و درباره اش مى فرمايد و كلم الله موسى تكليما (خداوند با موسى تكلم مى كرد و سخن ميگفت) و هم نسبت بهفتاد نفر از وكلاء بنى اسرائيل كه با موسى بودند، و خداوند دركوه طور با آنها تكلم فرمود، بطوريكه با همين گوش ظاهرى شنيدند، و نيز خداوند بقلى همه پيغمبرانش و بقلب همه اوليائش حقائق را الهام مى نمايد، بكله با همه افراد بشر بوسيله قوه مميزه عقل كه بانسان كرامت فرموده ، و از آن به پيغمبر داخلى تعبير ميشود، الهاماتى در زمينه شناسائى حق و صفاتش ‍ داشته است و دارد، و الا اگر عقل كه در حقيقت مجراى الهامست نبود، در آنصورت ممكن نميشد كه كسى خدا را بشناسد.
از همه اينها گذشته خداوند بهمه افراد بشر كليات امور نيك و بد را كه بان فضائل و رذائل گفته ميشود؛ بطور آگاه ياناآگاه الهام كرده است و ميكند و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها
مثلا خوبى عدالت و احسان و صدق ، و بدى ظلم و بخل و كذب ، در نزد هر بشرى از مسلميات است ، و بديهى است كه درك اين كليات از الهامات عقل است كه نورالهى مى باشد و در ضمير بشر تجلى مى كند، بلكه مى توان گفت بسيارى از جزئيات امور نيك و بد را هم كه انسان تشخيص مى دهد از همين راه الهام است كه بقلب خطور مى كند
بنابراين براى خدا ممكن بود و هست كه وظائف هر كس را در هر آنى از كليات و جزئيات با او الهام نمايد، و طريق حق و باطل را در هر مورد و هر لحظه اى برايش روشن نمايد، تا اگر بان عمل كرد ثوابش دهد و اگر عمل نكرد عقابش نمايد، ولى حكمت عاليه او از دو جهت اقتضا كرده كه چنين نكند.
جهت اول اينكه : اگر چنين مى كرد حجت بر بندگان كافر و عاصى تمام نميشد زيرا اينان در هنگام حساب و كتاب نسب بالهام و حكم عقل ، راه انكار پيش ميگرفتند و نسبت بايجاد كلام نيز اين عذر را مى آوردند كه مثلا ما خواب بوديم و يا ثقل سامعه داشتيم و نشنيديم ، و چون بناى خداوند لطيف و مهربان براينست كه پيش از اتمام حجت و اثبات تقصير، بنده اش را عذاب نكند، و با تكيه بر علم مخصوص خودش بر او حكومت ننمايد، بلكه با اعترافى كه خود بنده بمحكوميت خودش مى كند او را عذاب كند، از اينرو لازم ميداند، پيغمبرانى را بابيانهاى روشن و كافى بفرستد تا حجت تمام شود، و راه اعتذار و انكار بر بنده كافر و گنهكار بسته شود
شاهد مطلب اينست كه در آيات و روايات مربوط بقيامت مى بينيم كه همين انسان خيره بى حيا، بااينكه خداوند حجت را بر او تمام كرده ، با اين حال روز قيامت خلاف كاريهايش را انكار مى كند، بلكه بشهادت انبياء و اولياء و ملائكه قانع نمى گردد، تا آخر الامر زمين و اعضاى بدن خود او شهادت به گناهانش مى دهند
در اين هنگام انسان خيره سر ساكت نمى شود و بر اعضاء و جوارحش ‍ اعتراض شديد مى نمايد كه شما از كجا زباندار شديد كه بر عليه من شهادت مى دهيد
جهت دوم اين كه چون تقدير سراسر حكمت الهى ؛ بطورى كه در قدمهاى پيش گفتيم ؛ اقتضا كرد كه بشيطان و همكارانش آزادى دهد و آنها هم با آزادى و آگاهى كامل ، همه گونه وسوسه در قلب انسان وارد مى كنند، و هر موضوع باطلى را به صورت حق و هر موضوع حقى را بصورت باطل در مى آوردند، از اينرو بندگان كافر و عاصى اين عذر را مى آورند كه ما تشخيص ‍ نداديم كه خطورهاى قلبى ما، كه بوسيله عقل الهام مى شد، ازرحمان بود يا از شيطان ، و كلامهاى خارجى كه بوسيله صداى غيبى شنيديم از منبع حق بود يا از منبع باطل ، و اگر بوسيله ملائكه بانها ابلاغ مى شد عذر ديگرى مى آوردند، و بان ملك مى گفتند: تو كه خودت گرفتار غضب و شهوت نيستى ، به آنچه مى گوئى عمل نماولى ما نمى توانيم بواسطه فشار غضب و شهوت و احتياجات زندگى به بآن چه مى گوئى عمل كنيم .
از اينرو لطف و كرم و فيض و فضل پروردگار، ايجاب كرد كه براى بشر، هايد مشخصى بنام پيغمبر ازجنس خود بشر بفرستد، و بوسيله او حجت را تمام كند و قوانين محكم دينش را براى تاءمين زندگى ابدى افراد بشر بانها ابلاغ نمايد، تا باختيار خودشان يا بان عمل كنند و شايسته فيض بى نهايت الهى گردند، و يا عمل نكنند و بدون هيچ عذرى سزاوار كيفر ابدى شوند، و اينست معنى نبوت عامه كه پس از اصل توحيد جزء اصول ديانت است .

چرا مقام پيغمبريرا بافراد خاصى مى دهد

سؤ ال سوم اينست كه : چرا خداوند مقام پيغمبريرا با فرياد مخصوصى از بشر داده و بساير افراد نداده ، با اينكه همه آنها در ملاك بشر بودن يكسانند
پاسخ اين سؤ ال اينست كه مقام پيغمبرى مربوط بجنبه فقط بشرى نيست ، بلكه مربوط باينست كه پيغمبر علاوه بر جنبه بشرى ، فضيلت و افضليتى دارد كه در اثر كردار نيك و اخلاق پاك و عبادات خالص برايش حاصل مى شود، و باين وسيله در پيشگاه پروردگار حكيم شايسته مقام پيغمبرى مى گردد، شرح اين مطلب در قدمهاى پيش گذشت .

قدم بيست و هشتم : در اثبات نبوت خاصه

پس از اينكه اصل لزوم بعثت پيغمبران با دليل عقلى ثابت گشت ، بايد ببينيم كه آيا نبوت خاصه هم با دليل عقلى ثابت مى گردد ياثابت نمى گردد، و بعبارت ديگر بايد ببينيم كه اگر بشرى دعوى نبوت كرد، عقل راهى براى تصديق او دارد؛ يا ندارد؟
شكى نيست كه عقل فقط مدرك مسائل كلى است ، يعنى نسبت بموضوعات جزئى نمى تواند حكم استقلالى بكند باصطلاح اولا و با لذات است ، ولى ميتواند بفهمد كه مثلا اين موضوع جزئى ، در تحت يك عنوان كلى هست يا نيست ، و پس از اين كه چنين چيزى را فهميد، مى تواند درباره موضوع جزئى حكم ضمنى بكند كه باصطلاح ثانيا و بالعرض ‍ است .
براى روشن شدن اين نكته مالى مى زنيم ؛ عقل هر انسانى نخست مى فهمد كه جهان در حركت و تغيير است ، و سپس با توجه باحكامى كه براى عنوان متغير دارد، مانند اين كه هر متغيرى حادثست ، حكم مى كند كه جهان حادثست و بنابراين عقل انسان با توجه بيك عنوان كلى كه حكم كلى دارد، حكم هر يك از مصاديق جزئى آنرا مى فهمد.

دليل نبوت خاصه ؛ اعجاز است

در مسئله مورد بحث نيز، نخست بايد بفهميم كه مدعى پيغمبرى نشانه پيغمبرى دارد، سپس با توجه بحكم عقل ، كه مى گويد تصديق هر پيغمبرى واجبست ، بايد بگوئيم كه تصديق او واجبست و طبيعى است كه نشانه پيغمبرى كه باعث حكم عقل و بوجوب تصديق او مى شود، فقط اعجاز هست كه اورا از سايرين ممتاز مى كند، زيرا بدون اعجاز فرقى بين او و ديگران از نظر ارتباط بدستگاه الهى تصور نمى شود تا در نتيجه دعوى پيغمبرش كه بمعناى ارتباط با دستگاه الهى است ثابت بشود، از اينرو بايد گفت فقط در صورتى دعوى پيغمبريش درست و پذيرفته است كه با اعجاز همراه باشد، و گرنه دعوى پيغمبريش نادرست و مردود است
و مقصود از اعجاز اينست كه مدعى نبوت كه مى گويد از جانب حق خبر آورده كارى مى كند كه علم و قدرت حق را نشان مى دهد بطوريكه باعث يقين افراد مشكوك با وجدان مى شود، بنابراين بايد گفت معجزه در حنيقت فعل خداست كه بدست بنده پبغامبرش نشان داده مى شود، از اينرو بايد بطورى باشد كه از ديگران ساخته نباشد، و عاجز از آوردن مثل و مانند آن باشند.
بهرحال دليل بر صدق پيغمبر چيزى جز معجزه نيست ، دليل نفوذ كلمه كه برخى از دين سازان اين زمان بان چنگ ميزنند دليل نيست ، بلكه سخن بى پايه ايست كه براى دفاع از دينى موهوم ، كه با آزادى و بى بندو بارى سازش دارد و افراد شهوت پرست از آن استقبال ميكنند، بكار ميرود. علاوه بر اين مى بينيم كه هر صدائى كه از هر كجاى دنيا بلند شده و ميشود، در بسيارى از افراد نفوذ ميكند، و عده اى دنبال آنرا ميگيرند، بنابراين نفوذ تنها چگونه ميتواند دليل بشود؟
متاع كفر و دين بى مشترى نيست گروهى اين گروهى آن پسندند از همه اينها گذشته ، نفوذ كلمه بر فرض هم كه دليل باشد براى آن دينى ظهورش تاكنون ، خون كرو رها نفر در پاى شجره طيبه آن ريخته شده ، و نوعه احكامش بابى وبند و بارى و شهوت پرستى بشر مخالفست و خلاصه مراميكه مؤ يد شهوت پرستى باشد، اصلا دين نيست تا با چيزى ثابت بشود.

قدم بيست و نهم : معجزه چيست

در قدم دوم اين كتاب گفته شد كه انسان ، به كنه و حقيقت هيچ چيزى نميرسد مگر اينكه نمونه از آن چيز در وجود خود انسان باشد، هر چند كه آن نمونه خيلى كوچك باشد، بنابراين بايد ببينيم كه آيا در مملكت وجود خود ما، نمونه اى از كيفيت اعجاز هست تا بتوانيم در سايه آن قدمى برداريم و بمقصدى برسيم ، يا اينكه چنين نمونه اى در وجود ما نيست ؟
در قدم پيش گفتيم كه معجزه در حقيقت فعل خداست كه بدست بنده اش ‍ جاى ميشود، مثلا بحضرت موسى نداميرسد عصايت را بينداز و او اجابت ميكند و ميندازد، عصا ناگهان در پيش چشم موسى و همه حاضران مجلس ‍ فرعون ، اژدهاى عظيمى ميشود، و همه مارهاى بزرگى را، كه ساحرها در انظار عمومى بوسيله چشم بندى ساختند و باتابش آفتاب بحركت انداختند ميخورد، بطوريكه اثرى از آنها نميماند.
سحر با معجزه پهلو نزد دل خوش دار سامرى كيست كه دم از يد بيضا بزند شكى نيست كه آن مارهاى صورى ، عمل ساحرها بود كه بان شكل و هيئت ظاهر گشتند، مانند عمل كسانيكه بوسيله مردم ، مارها يا چيزهاى ديگرى ميسازند، ولى اين اژدها عمل موسى نبود، بلكه موسى خبر هم نداشت كه عصايش پس از انداختن چه ميشود، و لذا خود موسى ترسيد و عقب رفت ، و در موقع گرفتن اژدها نيز فقط بخاطر امر حق بود كه با آنهمه وحشتى كه داشت دستش را بسوى اژدها دراز كرد، و آنرا گرفت ، و بطور كلى شاءن هر پيغمبرى همين هست و بايد باشد كه اراده خودش را الغاء ميكند، و با اراده خدايش دست بكار ميشود!
بهر حال اژدها شدن عصا و عصا شدن اژدها، عمل موسى نبود، بلكه موسى بامر خدا آنرا انداخت و باز بامر خدا آنرا گرفت ، و از اينرو نسبت بهمه چيز اژدها، خصوصا نسبت بكيفيت دگرگون شدن آن ، مانند من و شما هنوز هم بى خبر است و بجز علمى سربسته و اجمالى ، كه نسبت بقدرت و حكمت پروردگار دارد، علم و معلوم ديگرى ندارد، يعنى اگر از همان موسى سؤ ال كنيد، كه آيا عصا بكلى معدوم شد و اژدها دفعتا بوجود آمد، يا اينكه فقط صورت عصائى معدوم شد و ماده اش ماند و در همان ماده ، صورت اژدها ظاهر گشت ؟ در پاسخ خواهد گفت حقيقت اينها را نميدانيم ، همينقدر ميدانم كه پروردگار من قدرت هر گونه كارى را دارد، و همانطوريكه ميتواند نطفه را تدريجا بشكل انسان در آورد و در او روح بدمد، همينطور ميتواند انسان و يا هر چيز ديگرى را دفعه نيز بيافريند، مگراينكه محل قابل نباشد، عقلا محال باشد، نظير اينكه اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين در محل واحد باشد، و يا اينكه نظير گذراندن شتر از سوراخ سوزن باشد، كه طبعا امكان ندارد، مگر اينكه يا سوراخ بزرگ شود يا شتر كوچك گردد.
بارى ، براى بدست آوردن نمونه معجزه ، بكتاب نفس خودت رجوع كن و مقام خلاقيت و سازندگى آنرا نسبت بصورتهاى گوناگون ملاحظه كن ، و ببين كه چگونه هر چيزى را بخواهد در ميدان وجودى ذهن ميافريند، اگر زيباترين صورتها و نقشه هارا بخواهد فورا ايجاد ميكند، و از آن لذت هم ميبرد، و اگر قبيح ترين صورتها و شكلها را بخواهد باراده خويش فورا او را پديد مياورد، و از آن وحشت هم ميكند، و باز با يك اراده همه آنچه را در ذهنش ساخته فورا نابود ميكند، و بجاى آن چيزهاى ديگرى بوجود مياورد، و خلاصه زنده ميكند و ميميراند و ميسازد و از بين ميبرد، مثلا عصائى را فرض ميكند، و آنرا بصورت اژدها در مياورد، و دوباره بشكل عصا برميگرداند.
و نا گفته پيداست كه اين همه ايجادها و اعدامهاى صورتها، كه بكمك قوه خيال يا قوه هاى ديگر، انجام ميشود مربوط به نفس انسانست كه نقش ‍ خلاقيقت دارد و قوه خيال يا قوه هاى ديگر فقط وسيله كار، و ذهن فقط ميدان كار، ميباشد، همان طوريكه كارهاى اعضاى بدن ، مانند ديدن و شنيدن و گفتن و حركت دست يا پانيز، چنين است كه مربوط بنفس انسان واراده اوست ، و اعضاى بدن فقط وسيله كارند، كه اراده انسان را جلوه گر ميسازند، منتهى در صحنه خارج نه در صفحه ذهن ، و بهمين جهتست كه مثلا ديدن را بخودت نسبت ميدهى ، و ميگوئى من ديدم ، با اينكه ظاهرا چشم ديده است ، ولى چون چشم فقط وسيله است از ا ينرو ديدن را بخوت كه صاحب وسيله هستى نسبت ميدهى ، و همينطور است كارهاى ساير اعضاى بدن .


۱۴
دين و وجدان

معجزه كار خداست و پيغمبر مجرا است

در هر صورت معجزه نيز چنينست كه در واقع كار خداوند است كه بوسيله پيغمبرش انجام ميگيرد، و بعبارت ديگر پيغمبر موجد معجزه نيست ، بلكه مجراى معجزه است ، و موجد معجزه خود خداوند است ، و از اين نظر ميتوان گفت كه كار خداوند مانند كار نفس است ، ولى بااين تفاوت كه كار اصلى نفس در محيط ذهنست ، ولى كار خداوند در محيط خارجست ، يعنى همانطوريكه نفس خلاقيت تصورى دارد، و ميتواند هر گونه صورتى را كه بخواهد فورا در ميدان ذهن بيافريند، همينطور خداوند خلاقيت عملى دراد، و ميتواند هر گونه صورتى را كه بخواهد فورا در ميدان خارج بيافريند، و خلاصه صحنه خارج در نزد خداوند مانند صفحه ذهن است در نزد انسان .
و از احاديث قدسى است كه :
روز قيامت فرشته اى از فرشتگان خداوند، نزد بندگان بهشتى و سعادتمند ميايد؛ و عرض ميكند، خداوند قادر متعال بشما سلام ميرساند، و ميگويد اى دوست عزيز من ، ترا بطورى قرار داده ام كه هر چه ميخواهى باراده خودت خلق نمائى يعنى شما را بطورى و كامل و قادر نمودم ، تا بتوانيد مانند من بافريده هاى ذهنى و ارادهاى باطنى خويش ، فورا تحقق خارجى بدهيد.
با توجه بانچه گفتيم روشن شد كه معجزه در وجود انسان نيز نمونه اى دراد، زيرا چنانكه گفتيم انسان ، در اين جهان ، يكنوع خلاقيت فورى در محيط ذهنش دارد كه جهان ديگر كامل ميشود و به محيط خارج هم پا ميگذارد، ولى چون خداوند متعال در اين جهان هم كاملست ، و اين جهان و آن جهان در برابر علم ابدى و قدرت لايتناهى او هيچ فرقى ندراد، از اينرو ميتواند در همين جهان هم هر گونه معجزه اى را كه لازم باشد بدست پيغمبرانش ‍ جارى كند.
كسانيكه معجزه پيغمبران را بعيد يا محال ميشمارند، اگر مادى صرف هستند كه فقط بعلل طبيعى نظر ميدوزند و ادعا ميكنند كه نسبت بماوراى طبيعت علم نداريم ، بايد در پاسخ آنها گفت : شما نميتوانيد با چنين ادعائى سخنان مدعى اين علم را باطل كنيد، زيرا نميدانم ، هرگز نميتواند با ميدانم بجنگد، شخصيكه مدعى اين علم هست و از روى وجدان يا استدلال راهى بسوى آن يافته است ، معقول نيست كه در برابر انكار كسانيكه اين راه را نيافته اند تسليم شود، مگر اينكه اين كسان دليل بر بطلان بياورند نه اينكه فقط انكار نمايند، با اينكه خود اين كسان جريانهائى خارق العاده و حيرت انگيز، از افرادى مانند مرتاضها، نقل ميكنند كه چون علل مادى براى آن نمى يابند سرگردان ميشوند، و از روى ناچارى محملهائى كه قانع كننده نيست براى آن ميتراشند (براى روشنتر شدن مطلب ؛ بتفسير الميزان كه ميزان التفاسير است ، و الحق در زمينه اعجاز داد سخن داده است ، مراجعه شود، شكرالله ساعيه الجميله).
و اگر مادى صرف نيستند، بلكه موحد و متدين ميباشند، يعنى بوجود خدائى كه كامل بالذات و قادر مطلقست اعتقاد دارند، در آن صورت هيچگونه مجالى براى انكار يا استبعاد معجزه ، مانند ميراندن زندگان و زنده كردن مردگان ، يا خشك كردن درخت تازه و تازه كردن درخت خشك ، يا اژدها شدن عصا و عصا شدن اژدها و يا پاره شدن ماه و يا برگشتن خورشيد و يا.... و يا.... و يا.... نخواهد بود. زيرا همه اينها و نظاير اينها، با توجه بقدرت بينهايت خداى بسيار بزرگ بسيار كوچكست ، بلكه هيچست ، و باينجهت بايد گفت بسيارى از مفسرهاى امروزى كه تلاش مذبوحانه اى ميكنند تا همه معجزه هائى را كه در قرآن ذكر شده با علل طبيعى توجيه نمايند، در حقيقت بيراهه ميروند و زحمت بيهوده ميكشند(٢٨).
آرى خدائى را كه افراد بادين و وجدان ميشناسند، خدائيست كه بر هر چيزى قدرت دارد، و همانطوريكه خودش ميفرمايد انم امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون هر چيزى را كه اراده كند فورا و بصرف اراده اش موجود ميشود.

موجودات تدريجى براى ما تدريجى است ولى براى خدا دفعى است

و آيا با توجه باين آيه كه چند بار در قرآن ذكر شده ، مى توان گفت قدرت خداوند مقيد است بتدريج در خلقت كه ، مثلا نخست آن جوهره اولى كه بلا مثال بود آفريد - وسپس نظر هيبتى بان كرد كه تبديل باب شد، و آنگاه از آن آب همه موجودات ماديرا از روى حكمت بتدريج خلق نمود - چگونه دفعه ايجاد شد و وجود گرفت ؟
اگرچه ما در مقام مطالعه موجودات ، بيشتر آنها را تدريجى مى خوانيم و براى آنها پس و پيش تصور مى كنيم ولى در واقع يعنى از نظر قدرت و اراده خداوند همه آنها بطور دفعى خلق شده اند نه بطور تدريجى ، زيرا همه آن ها حتى بصورت تدريجى مصداق شى ء است كه در آيه مزبور ذكر شده است ، و خداوند در آيه مزبور با كمال صراحت ميفرمايد هر شى اى بصرف اراده ما و بمجرد اراده ما، يعنى بدون هيچگونه فاصله پس و پيشى خلق شده است ، يعنى نه فقط موجودات معجزه اى مانند اژدها شدن فورى عصابلكه همه موجودات عالم مانند انسان و حيوان و گياه كه از نظر ظاهر مراحل تكاملى و مراتب وجودى بسيارى را طى كرده و ميكند، از نظر اراده پروردگار فورا ايجاد مى شود بدون اينكه براى او مرحله و مرتبه اى تصور بشود براى توضيح مطلب مى گوئيم .
بقاى وجود هر شى ءاى پس از وجود آن شى ء هست ، ولى آيا مرتبه اول وجود هر شى ءاى نسبت بمرتبه دوم و مرتبه هاى ديگرش ، علت تامه هست يا اينكه مجرا هست ؟ و بعبارت ديگر آيا مامنه الوجود است يا مابه الوجود است ؟
شكى نيست كه مرتبه اول وجود نسبت بمرتبه دوم و مرتبه هاى ديگر، علت تامه و مامنه الوجود نيست ، بلكه مجرا و مابه الوجود است ، زيرا خالق شى ء در مرتبه دوم و مرتبه هاى ديگر، همان خداونديست كه خالق شى ء در مرتبه اول بوده است ، و بعبارت ديگر مرتبه اول وجود و مرتبه دوم و مرتبه هاى ديگر، نسبت باراده خداوند خالق ، هيچ تفاوتى ندارد، بلكه همه آنها از همه جهت بطور يكسان مخلوق اراده او هستند، باينجهت مادر واقع دو قسم وجود يكى تدريجى ويكى دفعى نداريم ، بلكه از نظر اراده و قدرت خداوند فقط يك قسم وجود داريم ، و آن وجود دفعى است ،

هر موجودى هم بعلت محدثه احتياج دارد و هم بعلت مبقيه

هرگاه دقت شود، آيه شريفه ، وجود همه موجودات مادى را در مرحله حدوث و در مرحله بقا، بايجاد دفعى خلاق عليم ، منحصر كرده است ، و همه اشياء را معلول اراده حق قرار داده است ، البته آن مرتبه از وجود را كه اولين مرتبه وجود و ظهور هر موجودى ميدانيم ، وجود تازه و حادثى «كه مصداق شى ء است » آنا و دفعه بموجب اراده حق قدم به عرصه وجود گذاشته ، بقاء شى ء عبارتست از وجود لحظه ثانى و لحظات پياپى ديگر كه مراتب وجودى بقاء شى ء را تشكيل ميدهد، همان ذات خلاق عليم كه اراده اش در لحظه اول دفعه علت محدثه شى است در لحظه ثانى و لحظات ديگر بطور دفعى علت بقاء ميباشد، بنابراين همه مراتب وجود چه در مورد حدوث و چه در مورد بقاء در هر آنى و لحظه اى دفعى است ، و بامر (كن) موجود و فعل جديد حق است «و باصطلاح تكرار در تجلى نيست » و از اينرو ميتوان باين آيه استدلال براى حركت جوهريه نمود.
آرى ما از روى تجزيه و تحليل علقى خودمان ، موجودات متشابه الوجود را تدريجى ميگيريم ، والا واقعا يعنى از نظر اعطاء وجود از جانب حق همه آنها دفعى ميباشد و به بيان روشن ديگر هر موجودى از موجوددات ، همانطوريكه براى حدوث و ظهورش علت ميخواهد، همينطور براى بقا و دوامش علت ميخواهد، و علت اولى نميتواند احتياج بعلت دومى را از بين ببرد ويا جاى آنرا بگيرد، مثلا نميتوان گفت كه خداوند متعال ، بانسانيكه صد سال مانده يا بدرختى كه هزار سال مانده يا بحجر الاسودى كه چند هزار سال مانده ، از همان لحظه آغاز خلقت بانها وجود صدساله يا هزار ساله يا چند هزار ساله داده است ، زيرا در لحظه آغاز خلقت كه سالهى بعد و حتى يك آن بعد وجود نداشته ، تا همان خلقت نخستين براى همه آنها كفايت بكند، و در نتيجه علت محدثه ، كفايت از علت مبقيه نمايد و نياز بعلت بقاء نداشته باشد. نكته اى كه بايد دقت شود اينستكه :
زمان از مشخصات موجود زمانى هست ، و تشخص عين وجود هستت و با فرض اينكه در لحظه نخستين زمان بعد نيست ، لذا تشخيص بعدهم نيست پس وجود آن بعد هم نيست ، و باينجهت است كه هر موجود زمانى كه باملاحظه زمان ، تدريجى بنظر ميرسد، بار بقايش در لحظه دوم و لحظه هاى ديگر؛ احتياج بعلت مبقيه دارد، همانطوريكه براى حدوثش در لحظه اول احتياج بعلت محدثه دارد.
از آنچه گفتيم باين نتيجه ميرسيم كه با اصول وجدانى و برهانى موحدين ، علت تامه هر موجودى در هر لحظه اى ، خواه از امور عادى باشد و خواه از امور خارق العاده ؛ اراده فعلى خداوندست ، فرقى كه هست اينستكه خداوند متعال براى امور عادى ، باقتضاى حكمتش و براى حفظ نظام اتمش ، يك سلسله وسايل ظاهرى قرار داده كه ظاهرا معدات «يامابه الوجود» هستند نه «علل تامه » «ياما منه الوجود» ولى براى امور خارق العاده مانند معجزه ، يا هيچ وسيله اى قرار نداده ، و يا قرار داده ولى تحت ادراك و اختيار بشر نگذارده است .
مثلا حكمتش اقتضا كرده ، كه براى آفرينش انسان نخست منى را در اعضاء مرد و زن بوجود آورد، و سپس بآنها حالتى بدهد كه دراثر آن با همديگر جمع بشوند و منى آنها در ظرف مخصوصى كه رحم است با يكديگر آميخته گردد، و در نتيجه ماده اى بنام نطفه ساخته شود كه دمبدم پرورش ‍ بيابد، و در هر آنى متسعد يك نحوه وجود براى آنبعد بشود و باين ترتيب هر وجود قلبى مايه افاضه وجود بعدى ميگردد، تا اينكه پس از چهل روز بشكل خون در مى آيد، و از اين حرله نيز بسير خودش ادامه مى دهد، تا اينكه پس از هل روز ديگر بصورت گوشت گنديده «مضغه » ظاهر ميشود و همينطور باز پس از چهل روز ديگر استخوان بندى مى شود و سپس روى استخوان ها گوشت ميرويد، تا اينكه از نظر جسمى تكميل مى گردد و آنگاه روح انسانى در او حلول مى كند.
در اين مورد كه بعنوان نمونه ذكر شد، مى بينيد كه هيچيك از مرحله هاى سابق چنين علت براى وجود مرحله لاحق آن نيست ، بلكه زمينه و معد است ، يعنى وجود آن در هر لحظه و مرحله اى با اراده خداوند افاضه مى شود؛ كه اگر نخواهد، افاضه نمى كند، و با يك چشم بر هم زدن جنين را يا محيط جنين را يا عوامل رشد جنين را از بين مى برد، و اگر بخواهد آن را بسر حد يك انسان كامل مى رساند.
و طبيعى است همين خداوندى كه علت اصلى هر موجودى درهر مرحله اى هست قدرت دارد كه انسان را بطور دفعى و بدون اسباب ظاهرى نيز بيافريند، همانطورى كه اژدهاى موسى را بهمين طرز آفريد، و همان طوريكه جسم آدم را بدون قسمتى از اسباب و وسايل طبيعى آفريد، و همان طورى كه عزيز و مركوبش را پس از سالهاى متمادى زنده كرد، و همان طورى كه چهار پرنده قطعه قطعه شده حضرت ابراهيم را بدون همه وسايل طبعى مجددا و فورا حيات بخشيد، و همانطوريكه بعقيده همه متدينين هر مذهبى بدن همه افراد بشر را در روز قيامت يكمرتبه وجود ميدهد، و همان طوريكه بسيارى از مردگان با اراده و اذن پروردگار و بدرخواست پيغمبران فورا زنده شدند، و يا در زمان رجعت زنده مى شوند.
بنابراين متدينين نبايد معجزه هاى خارق العاده را مستبعد بدانند، بلكه بايد آنرابا توجه بقدرت لايتناهى و فورى خداوند، امرى طبيعى و معمولى و حتى ساده و پيش پاافتاده بدانند، و با كمال قوت قلب حضرات ماديين بيچاره را، بسوى چنين خدائى كه داراى همه چيز و تواناى بر همه چيز هست دعوت بنمايند.

ماديين بيچاره هستند

و براستى ما موحدين ، در اثر اصول وجدانى و فطرى خويش ، هيچگونه حالت ابهام يا ترديد نداريم ، و با مقدمات بديهى و دلايل قطعى قدم برميداريم ، و نديده هارا ديده ميكنيم و ايمان بغيب مياوريم !
و همه مردم را باين مرام دعوت مينمائيم ، ولى بيچاره حضرات ماديين هستند، كه مانند حيوانات ، عالم ديگرى غير ازعالم حس و طبيعت نمى بينند، و در زمينه مسائل ماوراء ماده و طبيعت همه جابجهل ونادانى خويش اعتراف مينمايند و منتظرند كه با كمك موازين طبيعى كه سراسر حجابست عالم غيب را با چشم سر ببينند. و چون نمى توانند بوسيله ميكرسكوبها و تلسكوبها، كه از كوچكترين موجودات ذره بينى تا بزرگترين كرات آسمانى اطلاعاتى بدست مياورند، عالم غيب را ببينند، و نميتوانند جان و روان و عقل و خرد خودشان را، كه موجودى لطيف نه مجرد مى پندارند، مشاهده كنند از اينرو چاره اى نمى يابند جز اينكه اظهار عجز و جهل بنمايند، و فقط بارزوى اينكه آنها را هم در آينده با ميكرسكوبها و تلسكوبها بينند خودشان را دلخوش بازند، آرزوئيكه بگور مى برند، و هيچ نتيجه اى از آن جز سر گردانى و بيچارگى بيشتر بدست نمى آورند.
آرى علماء طبيعى با اينهمه ترقيها واكتشافهاى علمى ، هنوز در آرزوى اين هستند، كه جرثومه حيات را كه منشاء اينهمه هياهو هست بشناسند، و صريحا ميگويند كه علم هنوز نتوانسته است كوچكترين راهى در اين زمينه در برابر ما بگشايد، تا بوسيله آن بفهميم كه حقيقت حيات چيست و از كجا آمده است ؟
و تعجب در اينجاست ، كه اينان براهين وجدانى محكمى را كه موحدين ، با توجه بايات آفاقى وانفسى براى اثبات وجود صانع علمى حكيم ، مياورند فرضيه ميدانند، ولى خودشان از روى همين آثار بوجود ماده المواد قديم بيشعور يا طبيعت ، يا عناغصر صد و چند گانه قائل ميشوند، زيرا از روى حكم وجدانى عقل يقين دارند كه هيچ معلولى بى علت نميشود، از اينرو چاره اى ندانرد جز اينكه وجود مبدئى را بپذيرند كه نامش ، ماده المواد، يا طبيعت ، يا اجزاء صغار، يا ذرات اتم ، يا غير اينهاست .
و تعجب بيشتر در اينستكه ، اينان قدم بودن چنين مبدئى را نيز تصديق ميكنند، از اينان بايد پرسيد كه آيا خودشان از قديم با اين مبدء بوده اند كه قدمى بودن او را فهميده اند، و بر فرض قديم بودن اين مبدء بى شعور و بى تدبير، بايد پرسيد كه آيا چنين مبدئى از هستى خودش بهمه مركبات عالم هستى داده كه علت العلل عالم گرديده ؟ و آيا اصلا چنين مبدئى ميتواند علت العلل عالم گردد؟
تعجب خيلى بيشتر
و تعجب خيلى بيشتر در اينستكه اينان براى همه اجسام مبدى قائل هستند ولى براى حيات اجسام ، و همچنين براى علم و شعور و قدرت و حركت اجسام ، مبدئى قائل نيستند، اگر اين امور خودبخود موجود شده اند، پس ‍ اجسام هم خود بخود موجود شده اند، چه فرقى بين اجسام و اين امور هست كه براى اجسام مبدء قديم قائل مى شوند ولى براى اين امور قائل نميشوند.
اى صاحب وجدان پاك ، آنچه موحدين درباره عظمت بينهايت خدا ميگويند و او را بر آفرينش هر موجودى در هر شرايطى قادر ميدانند، فرضيه اى نيست كه با حكم عقل و وجدان مخالف باشد، بلكه حقيقتى است كه با حكم عقل و وجدان تاءييد ميشود، و چنانكه گفتيم اعجاز هم كه موضوع بحث اين قدم هست تيكى از مظاهر قدرت خداست كه در وقاع با غير اعجاز فرقى ندارد، جز اينكه اعجاز در دسترس بشريست ، بلكه هم واقعا و هم ظاهرا فعل خود خداست كه بدست پيغمبرش آشكار ميشود، و نشانه درستى رسالت او ميگردد، ولى غير اعجاز به كمك تجربيات و مقدمات در دسترس بشر آمده ، بطوريكه در آنها اختيارش رابكار ميبرد، و مقدمات توليد را فراهم مينمايد، مثل اينكه گندم را زير خاك ميكند و آب ميدهد، يا نطفه را در داخل رحم ميريزد، اما با اينحال اعجاز و غير اعجاز در حقيقت يكيست ، زيرا علت هر دو آنها و باصطلاح مامنه الوجود هر دو آنها، اراده حقست كه جز او وجود دهنده ديگرى نيست هل من خالق غير الله .

قدم سى ام : جهات مختلف اعجاز قرآن و مطالبى درباره علما و حاملان قرآن

در قدم پيش روشن شد كه نبوت و پيغمبرى ، فقط با معجزه ثابت مى شود، و معجزه اينستكه از پيغمبر كارى يا كارهائى سربزند، كه مردم از مثل آن عاجز باشند، تا در نتيجه آنرا فعل خداوند، و نشانه صدق پيغمبر بدانند، و دعوت او را كه ميگويد من از جانب خداوند براى اصلاح زندگى دنيوى و ابدى شما آمده ام بپذيريد، و اقلا حجت بر آنها تمام گردد، يعنى در وجدان خودشان نتوانند انكار نمايند.
بانيجهت معجزه بايدكار خارق العاده اى باشد، از قبيل زنده كردن مردگان ، و بزبان آوردن حيوانات ، و تصرف در جمادات و در نباتات و حتى در كرات آسمان ، مانندماه و خورشيد و ستارگان و شفاى بيماريهاى درمان ناپذير، و خبر دادن از چيزهائيكه مرم در دل دارند يا در جائى پنهان كرده اند، و صنعتى بالاتر از صنعت مردم آن زمان آوردن ، بطوريكه مردم از مثل آن عاجز باشند، و فوق العاده بودن آنرا تصديق نمايند تا تصديق آنها براى ديگران هم حجت شود. اينك در اين قدم بايد درباره چند موضوع گفتگو كنيم .
آيا بيهوده سخن باين درازى ؟
١ - پيغمبران بزرگ مانند محمد و عيسى و موسى كه بطور قطع دعوى پيغمبرى كرده اند و مليونها نفر از مردم دنيا در قرنهاى متمادى آنها را بپيغمبرى شناخته انت ، نبايد مورد ترديد باشند، زيرا عقل سليم هرگز نمى پذيرد كه مليونها نفر، بلكه با توجه بفاصله زمانى ملياردها نفر، اشتباه كرده اند، و با اينكه در ميان ، آنها عقلا و علماى بسيار بودند و هستند با اينحال بدون شواهد متقن و روشن زير بار پيغمبرى آنها رفتند، و خودشان را و ديگران را شيفته آنها نمودند (آيا بيهوده سخن باين درازى ؟).
ايصاحب وجدان پاك ببين ، كه در اين دوره كه دوره باصطلاح آزاديست و بسيارى از مردم بيدين ميشوند، باز هم اكثريت مردم پيرويكى از مذاهب سه گانه يهوديت و مسيحيت و اسلام هستند و همه آنها افتاق دارند كه هر سه پيغمبر يا دو تاى آنها يا يكتاى آنها داراى معجزه و كارهاى خارق العاده بوده است ، يهوديها پيغمبرى و معجزه موسى و ساير انبياء بنى اسرائيل را تصديق دارند، و مسيحيها پيغمبرى ومعجزه آنها را باضافه عيسى قائل هستند، و مسلمانها پيغمبرى و معجزه همه آنها را علاوه بر محمد (ص) پذيرفته اند بنابراين همه آنها در اصل پيغمبرى پيمبران گذشته و معجزه هاى آنها متفقند، هر چند كه در مورد اشخاصل آنها اختلاف دارند.
و اين نكته جالبست كه با اينكه پيروان همين مذاهب سه گانهت اختلافهاى شديدى چه در زمانهاى پيش و چه در زمان كنونى با يكديگر داشته اند و دارند، تا حديكه در بسيارى از موارد خود يكديگر را مبحا ميدانستند، با اينحال همه آنها در اين مسئله اتقال نظر دارند كه پيغمبران صاحب معجزه اى در گذشته بوده اند كه كارهاى خارق العاده اى ميكرده اند.
طبيعى است كه با توجه بچنين اتفاق نظرى كه در حقيقت تواترى بسيار بزرگست ، هر انسان باوجدان يقين ميكند كه اصل وجود معجزه در جهان بشريت مسلم و قطعى است و قابل شك و ترديد نيست ، و باز با توجه بچنين اتفاق نظرى اين نكته روشن ميشود كه مسئله معجزه ، مسئله محالى نيست كه مانند مسئله اجتماع نقيضين بر خلاف عقل و فطرت بشر باشد زيرا اگر چنين بود ممكن نبود ملياردها نفر از افراد بشر كه در ميان آنها عقلاء و علماى بسيارى بوده اند و هستند، آنرا بپذيرند، بلكه قطعا آنرا از موهومات و خرافات ميشمردند و بان اعتنائى نميكردند.
همين دليل تواتر بسيار بزرگ نه فقط معجزات موسى و عيسى را ثابت ميكند، بلكه معجزات محمد (ص) را نيز ثابت ميكند، همين تواتر براى ما روشن ميكند كه كارهاى خارق العاده اى از پيغمبر اسلام ، از هنگام ولادت تا هنگام رحلتس كه شصت و سه سال بود سرزده است ، كه در ميان صدها مليون نفر مسلمان بلكه با توجه بزمانهاى پيش ملياردها مسلمان معروف و مسلم است ، ودر كتابهاى بسياريكه در قرنهاى پيش و از روى اخبار معتبر در سؤ ال الات آنجود مقدس نگاشته اند، معجزه هاى فراوانى پيش و از روى اخبار معتبر در حالات آنوجود مقدس نگاشته اند، معجزه هاى فراوانى در زمينهاى مختلف براى آنحضرت نقل كرده اند، كه از مطالعه اين كتابها هر انسان با وجدان وبى غرضى يقين مى كند كه آنحضرت اجمالا معجزه هائى داشته است .
و در اينجا نيز اين نكته جالبست ، كه با اينكه مسلمين هم اختلافهاى شديدى با يكديگر داشته اند تاحديكه بهفتادو سه فرقه تقسيم شدند، و بسيارى از اين فرقه ها در بسيارى از موارد با يكديگر بجدال و پيكار پرداختند، و جنگهاى خونينى ميان خودشان بوجود آوردند، و همديگر را تفسيق و تفكير كردند، با اينحال در اصل اعتقاد به پيغمبرى محمد و معجزه داشتن او هرگز اختلاف نكردند، و اين دليل روشنى هست بر اينكه اصل معجزات پيغمبر اسلام براى همه آنها مسلم و قطعى بوده است ، بطوريكه نميتوانستند روى آن اختلافى بكنند.
پس چرا مخالفين نپذيرفتند
شايد گفته شود كه اگر پيغمبر اسلام معجزاتى داشته ، پس چرا بسيارى از مردم همعصرش مانند مشركين و يهود و نصارى باو ايمان نياوردند، بلكه در مقام معارضه بر آمدند؟
در پاسخ ميگوئيم اين اشكال درستست اما در صورتيكه بنابراين باشد، كه هر بشرى در برابر هر حقى كه وجدانش تشخيص ميدهد تسليم شود، هر چند كه برخلاف ميلش باشد و مصالح شخصى و سياسيش را بخطر بيندازد، ولى همه ميدانيم براى افراد خودخواه و خيره سر كه اكثريت دارند، محال يا مشكل است كه تسليم مطلب حقى بشوند كه بر خلاف ميل آنها باشد (مگر اينكه مجبور گردند) و اين واقعيت باندازه اى روشنست كه بايد گفت محتاج بتوضيح واثبات نيست .
و چون قوانين هر پيغمبرى كه در هر زمانى مبعوث گشته ، بر خلاف ميل و هوى و نفس ، و مقام و مقصد مردم آن زمان بوده ، و نه فقط سلاطين و امرا بلكه اغنياء و ثروتمندان نيز، پيشرفت دعوت پيغمبران را براى خودشان خطرناك ميديدند، از اينرو با آنها معارضه و مبارزه مينمودند، ومعجزات آنها را حمل بر سحر و جادوگرى ميكردند، و يا آنها را ديوانه و كذاب ميخواندند، يا حسره على العباد ما ياءتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤ ون و تا آنجا كه ميتوانستند با آنها و پيروانشان كارشكنى و جنگ مينمودند و بيشتر آنها را ميكشتند،
و بهمين جهت است كه با مراجعه بتاريخ پيغمبران مى بينيم كه در ابتداء دعوت انبياء بيشتر كسانيكه ايمان مى آوردند طبقه فقر او ضعفاء بودند كه اسباب كامرانى دنيا بر ايشان فراهم نبود، ولى پس از اينكه كار انبياء رونق ميگرفت و اغنياء و اقويا ميديدند كه از راه دين بهتر ميتوان بدناى رسيد، كم كم بسوى دين متوجه ميشدند، و بدعوت پيغمبران ايمان ظاهرى مياوردند، همانطوريكه در مورد پيغمبر اسلام چنين شد كه در هنگاميكه نشانه هاى پيشرفت و موفقيت ظاهرى دينش آشكار گشت ، بسيارى از مشركيت و يهود و نصارى ، يا از روى ترس يا از روى سياست بحضرتش ‍ ايمان آوردند، كه البته ايمان آنها، ايمان ثابت و روشنى نبودو با اينكه احيانا فداكاريهائى هم ميكردند، ولى فداكارهاى آنها براى رسيدن برياستها و عزتها بود (براى اطلاع بيشتر بكتابهائيكه شيعه و سنى درباره پيغمبر اسلام نوشته اند مراجعه كنيد كه بهترين رهنما و رهبر براى انسان با وجدان و بيغرض اينستكه حالات اين يگانه شخصيت عالم را كه سراسر اعجازست مطالعه نمايد).

قرآن يا معجزه زنده جاويدان

ما مسلمانها معتقديم كه پيغمبر اسلام ، پيغمبر هميشگى و همگانى است و خاتم پيغمبران است ، از اينرو علاوه بر معجزه هائى كه نسبت بزمان خودش ‍ داشته ، و در كتابها ضبط شده ، بايد معجزه ديگرى هم داشته باشد كه نسبت بهمه زمانها زنده و آشكار باشد، و در نظر همه مسلمانها، پيغمبر اسلام چنين معجزه اى ، كه معجزه باقيه و معجزه جاويدانست ، دراد و آن قرآن مقدس اوست ، كه از چند جهت معجزه مى باشد:

جهات اعجاز قرآن : اول جهت فصاحت و بلاغت آنست

اول از جهت الفاظ و عبارات آنست ، كه واقعا همه را حيران كرده است زيرا مواد آيات و سوره هاى آن ، هان حروف الفبائيست كه در دسترس همه افراد بشر بوده و هست ، حروفى كه هر شب و هرروز عبارات گوناگون فصيح و بليغ و زيبا و دلرباى بسيارى از آن ساخته اند و ميسازند با اينحال قرآن شريف از روز اول نزولش باصداى بلند همه فصحاء و بلغاى عرب را مخاطب ساخته و ميگويد: اگر ميتوانيد مانند اين قرآن ده سوره ، يا يك سور يا يك آيه بياوريد.
و عجب اينستكه در ضمن اين ادعا پيشگوئى معجز آسائى هم نموده ، و با كمال قوت و شهامت ميفرمايد: هرگز نميتوانيد مانند و نظيرش را بياوريد، هر چند كه براى اين منظور بيكديگر كمك كنيد، و همه افرا بشر جن با همديگر تشريك مساعى و تبادل افكار كامل هم بنمايند. اين خود پيشگوئى از عجز واقعى همه صاحبان عقول تا روز قيامت ميباشد.
باتفاق همه اهل لسان و بشهادت تاريخ ، گروه فصحا و بلغائى كه در زمان نزول قرآن بودند، قل از نزول نبودند، و در نژاد عرب مانند آنها پس از نزول هم نيامده ، گواه بر اين گفتار مقايسه اشعار و قصايد آنها است با دورانهاى قبل و بعد از نزول قرآن ، بسيار روشن و واضح است كه اگر مى توانستند مياوردند، و معجزه بودن قرآن را باطل ميكردند، و كار با كفار ومشركين به پيكار و خونريزى و جنگ نميكشيد.
نا امروز هم كه حدود هزار و چهار صد سال ميگذرد، نتوانستند مانند يك سوره از قرآن بياورند با اينكه مخالفين پيغمبر اسلام در همه دورآنها از هر طبقه و هر فرقه اى بسيار بوده اند، و كوشش بسيارى براى از بين بردن اين كتاب نمودند، چون ما هم معتقد بحقانيت قرآن هستيم ، با اين پيشگوئى اعجاز آميز قرآن مجيد همصدا گشته و با صداى بلندميگوئيم : كه هرگز نخواهيد توانست مانند يك سوره قرآن بياوريد البته براى شواه تاريخى گفتار ما بايد بكتابهاى تاريخ و كتابهاى مربوطه ديگر مراجعه شود زيرا اين مختصر گنجايش مفصل را ندارد.
باين نكته هم توجه شود كه حروف مقطعه اى كه در آغاز بيشتر از سوره ها هست ، (مانند - الم - المرا - ص - طسم - كهيعص - ق - ن - حم) بطوريكه بعضى از تفاسير مى گويد، اشاره باينست كه خداوند مى فرمايد: مواد قرآن چيزى نيست جز همين حروفى كه در اختيار همه افراد بشر هست ، اگر مى توانيد شماهم از همين حروف تركيباتى مانند تركيبات قرآن بياوريد.
اگر اشكال شود، كه فصاحت و بلاغت قرآن را مردم عرب درك مى كنند، باين جهت براى مردم ديگر كه عربى نمى فهمند معجزه نمى باشند، و دليل بر پيغمبرى آورنده آن نمى شود.
در پاسخ مى گوئيم : بطور كلى تصديق خبره ها و متخصصهاى هر فين براى ديگران هم حجت مى باشد، مثلا اگر دكترى بشهرى بيايد، و ادعا كند كهدر علم پزشكى استاد است ، و بهتر و بيشتر از ديگران تشخيص مى دهد، در صورتى كه پزشكان ديگر پس از آزمايش ، استادى او را تصديق كنند، شكى نيست تصديق آنان براى ديگران هم حكت مى شود، يعنى بر ما هم كه دكتر نيستيم ، و با لغات و اصطلاحات پزشكى آشنا نمى باشيم ، لازمست ، كه باستناد گفته همين متخصصهاى ديگر استادى او را تصديق كنيم ، و اين مطلبيست بديهى كه همه افراد بشر، در همه كارهاى زندگى ، بآن تكيه مى كنند. بنابراين تصديق مردم فصيح و بليغ عرب و اظهار عجز آنها در برابر قرآن براى ديگران هم حجت و دليل مى باشد.


۱۵
دين و وجدان

دوم از جهت معارف و معانى قرآنست

دوم از جهت معارف و معانى قرآن است كه براى خواص مردم اعجاز بزرگى هست ، و با تصديق آنها براى عوام مردم نيز ثابت مى شود، و اعجاز اينقسمت با بيان زير روشن مى گردد!
در آندوران ، دنيا و ظلمات جهل و نادانى فرورفته بود، و بيشتر مردم بت پرست بودند، و حتى يهود و نصارى و مجوس كه اهل كتاب بشمار مى رفتند، مانند يهود و نصار اى امروز مشرك بودند، يهوديها عزيررا پسر خدا مى دانستند، نصارى با قانيم سه گانه قائل بودند، و مجوس مبادى دوگانه خير و شر، و نور و ظلمت ، و يزدان و اهر من را مى پرستيدند، و ساير مردم هم رسما آتش پرست يا ستاره پرست يا گوساله پرست بودند، اقليتهاى كوچكترى هم در ايران و كشورهاى ديگر بودند كه مانند فرقه هاى مزبور عقايد فاسدى داشتند، مانند مزدكيان و مانويان و نظائر آنها، و خلاصه چيزيكه در دنيا نبود، دين حقيقى و معارف حقه بود، كه بر اساس ‍ توحيد ذات و صفات و افعال استوار است .
مخصوصا در جزيره العرب اوضاع خيلى بدتر بود، زيرا در آن جا از تمدن هم اثرى نبود، در آنجا مردمانى يا بهتر بگوئيم وحشيانى ، محرومانى ، بدبختانى بودند، بسيار ناپاك وبى باك ، و خود خواه و متكبر، كه نه نشانى از صلاح آنها بود و نه اميدى براى اصلاح آنها.
در چنان دورانى ، و در ميان چنين مردمانى ، كودكى بوجود آمد كه سايه مهر و محبت پدر و مادر نديد، بلكه نخست دور از وطنش در ميان عشيره اى بيابآن نشين و زير دست دايه اى معمولى پرورش يافت ، و از شير او تغذيه كرد، و سپس زير نظر جدش و عمويش نشو و نما كرد، اما بمكتب و مدرسه نرفت ، و حتى خواندن و نوشتن نياموخت ، بلكه مانند ساير مردم بكارهاى جزئى و معمولى مشغول شد، ولى آثار عظمت و انوار هدايت ، در چهره اش ‍ و گفتار و كردارش نمايان بود، و بهمين جهت بودكه مردم او را محمد امين ميناميدند، (چنين اسمى كه بمعنى پسنديده بودن است تا آنروز در ميان مردم عرب نبوده است)
او باين كيفيت تا چهل سالگى با امانت و متانت ، در ميان مردم زندگى كرد، تاحديكه با اطمينان خاطر با و سرمايه تجارت مى دادند، و او با سرمايه آنها بشام ميرفت و بر ايشان تجارت مى نمود، و پس از بعثت هم كه در چهل سالگيش واقع شد اولين كلمه ايكه گفت ، كلمه توحيد و اخلاص بود، و با تكيه بر همين كلمه بود كه با كمال شهامت در برابر همه فرقه هاى گمراه قد علم كرد، و تا آخر (ع) مرش هيچگونه ترديدى در دعوت خودش پيدا نكرده ، بلكه تا سر حد فداكارى ايستادگى كرد، و همه گونه مشقت و مصيبت تحمل نمود، تا اينكه بالاخره كلمه توحيد را رواج داد، و نداى دعوتش را بگوش همه فرقه هاى جهان ، و همه دولتهاى جهان رساند.
او بتها را در هم كوفت ، و مشركين را ذليل كرد، و معارفى را با بيانهاى خودش و يا با كتا مقدسش اظهار فرمود، كه براستى همه عرفا و حكما و محققين و فلاسفه از آن زمان تا اين زمان ، در فهم نكات و دقايقش شيفته و واله شدند، و هستند، تا حدى كه همه آنها تصديق مى كنند، كه بهر منزلى از منزلهاى عرفان و تحقيق مى روند او را خيلى جلوتر و بالاتر از خود مى بينند، و باين ترتيب خودشان را شاگرد ابجد خوان مكتب او بحساب مى آورند، بلكه نمى آورند (ص).

سوم از جهت قوانين جامع و محكم قرآنست

سوم از جهت قوانين جامع و محكميست كه در اين كتاب شريف ، در زمينه عبادات و معاملات و اخلاقيات ذكر شده است ، و در ضمن آن حقوق زيردستان و زبر دستان هر طبقه اى ، و راه اصلاح افراد و اجتماعات بشرى ، و طرز جلوگيرى از مفاسد و موانع رشد و ترقى ، و وسيله تحصيل سعادت دنيوى و اخروى . و مقررات جزائى و كيفرى ، و خلاصه همه حدود انسانى را نسبت بهمه امور زندگى ، بيان كرده است ، در پاره اى از موارد بطور تفصيل ، و در بعضى ازموارد بطور اجمال ، كه بكمك توضيحات تفسيرى و بيانات نبوى كه بآن سنت گفته مى شود، روشن گشته است .
و بطور قطع ميتوان گفت كه اگر اساتيد علم حقوق و روشنفكران تصميم بگيرند كه دور از هر گونه هوى و هوس ، و با مشورت همديگر؛ قوانينى براى مسائل گوناگون زندگى طرح ريزى كنند، كه جامع و كامل باشد، و باعث رفاه و سعادت بشر در دنيا و آخرت گردد، بدون شك هرگز نيمتوانند قوانينى بهتر از قوانى عادلانه و وجدان پسنداين كتاب مقدس بياورند، و چگونه ميتواند بشر محدود و مغرور كه مصالح و مفاسد خودش را بطور كامل تشخيص نميدهد، قوانين جامع و كاملى بياورد كه همه اشكالات و مشكلات را، از سرا راه زندگى فردى و اجتماعى و دنيوى و اخروى جامعه بشرى بردارد و آنها را به سرچشمه هدايت و سعادت رهنمون گردد، بشر هرگز قدرت چنين چيزى را ندارد، و اگر داشت تابحال كرده بود، و هر روز قوانين پر نقصى نميگذاشت ، كه فردا تغيير آنرا لازم ببيند، و يقين كند كه در آن حقويق كم يا زيادى پامال شده است كه بايد ترميم و تتميم گردد.
آنچه در اين قدم ، ضمن سه هت از جهات اعجاز قرآن گفتيم ، اندكيست از بسيار، كه توضيح هر كدامش كتاب جداگانه اى مى خواهد، ولى با اينحال اگر صاحب وجدان پاك ، همين اندك را، بانظر انصاف ملاحظه كند، تصديق مينمايد كه مطابق عقل و وجدانست ، اما بشرط اينكه تبليغات مسموم شيطان صفتان بگذارد
ولى در هر صورت اين حقيقت را بايد درك كنيم ؛ كه اگر باحكام و قوانين قطعى اسلام ، كه مورد اتفاق همه مسلمانها هست عمل بشود، جهان گلستان ميگردد، و هر كسى از دانى و عالى بحقوق حقه خويش ميرسد، بدون اينكه باين تشكيلات عريض و طويل ، كه باعث تضييع مال و وقت بسيار است نيازى باشد.

حقيقت تمدن چيست ؟

در اينجا لازمست باين نكته اشاره كنيم ، كه تمدن بى تدين ، نميتواند، افراد اجتماعات بشر را اصلاح كند، و از انحراف آنها بسوى افراط و تفريط جلوگيرى نمايد، بلكه بر عكس تمدن بى تدين فسادها و انحرافهارا بيشتر ميكند، براى توضيح اين نكته ، كه نقش حياتى تدين بقوانين آسمانى قرآن را روشن ميكند، نخست بايد ببينيم كه اصولا حقيقت تمدن چيست ؟
حقيقت تمدن اينستكه ، چون يكفرد بشر نميتواند همه نيازمنديهاى زندگيش را بتنهائى تاءمين كند، از اينرو درصدد ميشود كه در حدود استعداد و توانائيش ، نياز جامعه را از جهتى برطرف كند، تا با عوضى كه ميگيرد بتواند، نيازمنديهاى خودش را بوسيله افراد ديگر؛ كه هر كدامشان عهده دار جهتى از جهات زندگى اجتماعى شده اند تاءمين نمايد.
روى همين اصل اسكه در اجتماعات بهم پيوسته و باصطلاح متمدن ، يكى معمار و يكى مهندس ميشود، و يكى بنا و كارگر، يكى كشاورز و زارع ميشود، و يكى سوداگر و كاسب ، يكى پزشك و طبيب ميشود، و يكى دار و ساز و دار و فروش ، و بالاخره هر فردى دست بكارى از كارها ميزند، كه گوشه اى از نيازمنديهاى عمومى را برطرف مينمايد، و باسباب رفاه و ترقى همگاين كم و بيش كمك مينمايد.
بنابراين ارگ ردى از افراد جامعه ، از مزاياى جامعه استفاده كند، و نيازمنديهاى خودش را بوسيله آن برطرف نمايد، ولى خودش خدمتى بجامعه نكندت و نيازى از نيازهاى همنوعانش را برطرف ننمايد، چنين فردى متمدن بحساب نميايد، بلكه سرباز جامعه بحساب ميايد، بلكه ميتوان گفت كه چنين فردى اصلا بشر نميباشد، بلكه حيوانى ميباشد كه صورت بشرى دراد، زيرا او باروش سودگيرى و سودنرسانى خويش ، در حقيقت انگل همنوعانش ميباشد، و دشمن جنايتكار آنها نه دوست همكار آنها محسوب ميگردد.
و سراينكه دين مقدس و اجتماعى اسلام ، رباخوارى را حرام كرده ، تاحديكه ربا خوار را بجنگ با خدا دعوت نموده همينست ، كه رباخوار با عمل شرافتمندانه اى كه خدمت بهمنوعان باشد، ارتزاق نميكند، بلكه با عمل مردم و از دسترنج بيچارگان ارتزاق ميكند، پيغمبر اسلام در اين زمينه جمله اى فرموده كه مويد همين مطلبست ، و آن جمله اينست «معلومست كسيكه خودش را سربار مردم نمايد».
و روى اين حساب در سطح مملكتى هم ، بايد گفت آن مملكتى متمدنست ، كه ملتش در راه تاءمين نيازمنديهاى اجتماعى گام برميدارد، و براى تكميل صنايع و اكتشافات كه تاءثير نامحدودى در رفع نيازمنديها دارد، از هيچگونه كوششى دريغ نميورزد، و اگر ملتى چنين نباشد، آن ملت و مملكت را متمدن نميگويند.
باتوجه بانچه گفتيم ، حقيقت تمدن و نقش اسلامى آن اجمالا روشن گشت ، و شكى نيست كه تمدن بامفهوم مزبور صد درصد نيكست . و در نظر عقل و وجدان حسن ذاتى دارد، ولى در همينجا بايد موضوع ديگرى را هم مورد مطالعه قرار بدهيم ، و آن اينكه ببينيم آيا بصرف چنين تمدنى فكر بشر راحت ميشود، و در دامن آرامش و آسايش و هدايت و سعادت قرار ميگيرد، يا اينكه تمدن يعنى همكاريهاى سودمند افراد بشر، در زمينه هاى مختلف زندگى ، فقط جهات مادى را تاءمين ميكند دلى جهات معنوى و اخلاقى را كه خيلى مهمتر است ، و راحتى فكر و اطمينان خاطر بشر در گرو آنست تاءمين نميكند؟
ناگفته پيداست ، كه جهات مادى هر چقدر هم كامل و پررونق باشد، نميتواند فكر بشر را راحت و آسوده ، و خاطرش را مطمئن و خرسند نمايد، زيرا اگر همه امكانات مادى در اختيار بشر باشد، ولى تاءمين جانى و عرضى و مالى نداشته باشد، مسلما زندگيش ناگوار و تلخ ميشود، و اگر همه وسايل زندگى برايش فراهم باشد، ولى كسانيكه در محيط زندگيش هستند، مانند فرزند، همسر، خويشان ، آشنايان ، كارگران ، همكاران ، كافرمايان ، و بطور كلى افراديكه با آنها سرو كار دارند، خيانتكار و كجرفتار و دروغگو و تندخو باشند، و بحق خودشان راضى و بوظيفه خودشان متوجه نباشند و يا عمل نكنندت در آنصورت نيز زندگيش دشوار و كشنده ميشود، بطوريكه نميتواند نفس راحتى بكشد، هر چند كه از اغنياء و متفذين باشد، تا چه رسد باينكه از افراد عادى باشد كه اكثريت را تكشيل ميدهند، مگر اينكه بوسيله زور و تهديد؛ از خيانتها خلافكاريها تا حدى جلوگيرى بشود.
ولى همه ميدانيم كه تهديدات هرگز نميتواند راحتى واقعى بوجود آورد زيرا جنايتكاريها بصورتهاى مختلف مقاصد جنايتكارانه خودشان را دنبال مى كنند، عرض و مال و ناموس و خلاصه همه چيز بيچارگان را ببهانه هاى مختلف ميبرند.
نمى خواهم بى پرده بنويسم كه خلاف نزاكت بشود، خوانندگان محترم بهتر از من مفاسد متمدنين امروزى را ميدانند، اين مفاسد باندازه ايست كه همه خردمندان و بزرگان را ناراحت كرده است ، مخصوصا ايرانيانى كه در كشورهاى خارج هستند و بزرگان را ناراحت كرده است ، مخصوصا ايرانيانى كه در كشورهاى خارج هستندناراحتى بيشترى دارند، هر چند كه آنها هم از اين جهت در اشتباهند كه اوضاع پر رزق و برق آنكشورها را نشانه تمدن واقعى و سعادت كامل ميدانند و ميل دارند كه ايران و ممالك كوچك ديگر مانند آنكشورها بشود، غافل از اينكه اگر تمدن آنكشورها از نظر زراعت و صنعت و نظافت و نزاكت جلوتر است و خيابانها و گلزارها و كاخها و زينتهاى بيشتر و باشكوهترى دارند، و با آبهاى صاف و خوشگوارى كه از زير زمين بر روى زمين جارى كرده اند، بيابانها را به بوستانها و گلستانها مبدل نموده اند، ولى در عوض از نظر اخلاق انسانى و فضائل بشرى ، بسيار عقبتر ميباشند، و روز بروزهم عقبتر ميروند.
هم اكنون در ميان همان متمدن هائيكه كعبه آرزوى ظاهر بينان هستند، بيماريهاى مزمن و صفات پست در اثر فساد كارى پديد آمده كه در تاريخ گذشته خود آنها سابقه ندارد، آنها در زمانهاى پيش اقلا در ميان خودشان ، عفت و غيرت ، و وفا و امانت و دوستى و صداقت داشتند، ولى امروز همه اين اصول انسانى را تا حدود زيادى از دست داده اند و بهمين جهت است كه نوعا از يكديگر نگران و ترسانند، و همه چيزشان را از يكديگر پنهان ميكنند، و از روز محبت و دلگرمى بيكديگر دست نمى دهند، و نه تنها نسبت به خويشان دور، بلكه نسبت بهمسر و فرزند و پدرو مادر و برادر و خواهر علاقه چندانى احساس نمى كنند آنها بازبان از صحل و انسانيت دم ميزنند، ولى در عمل بجنگ و اختلاف و ظلم و استثمار دست ميزنند خواه در زمينه هاى خارجى باشد كه نمونه آنرا در جنگ بين الملل اول و دوم و جنگهاى استعمارى كوچك يا بزرگ ، بادهها مليون كشته و صدها مليون زخمى و آواره و ناقص و مصيبت زده مى بينيم و خواه در زمينه هاى داخلى باشد، كه باز نمونه آنرا در دفار طلاق و پرونده اى جنائى آنها كه روز بروز انباشته تر ميشود مشاهده ميكنيم .
و بطور خلاصه در همان كشورهاى باصطلاح متمدن ، مفاسد اخلاقى و اجتماعى بسيار زيادى بچشم ميخورد، و طبقه كارگر و كشاورز آنها فقر و مرحوميت بسيارى بخصوص نسبت باقليت سرمايه درا و حاكم خودشان احساس ميكنند، در همان كشورها جزيك گروه كوچك سرمايه دار و حاكم ، كه بيشتر امكانات و اختيارات را در دست گرفته اند، بقيه مردم در واقع فقير و اسير برده و بى نام و نشان هستند كه ميبايست در همه امور زندگى از نظام خشكى كه گروههاى ذينفع دست كرده اند، پيروى نمايند.
تنها چيزيكه در جهان متمدن امروز، بحد و فوريافت ميشود، سينما و تاتر و كلوپهاى رقص و و دانس و نوشابه هاى الكلى و عكس هاى بى شمارنه و تبلغات منحرف كننده و تزريقات مسموم سازنده هست منتهى در كشورهاى متمدن با نزاكت بيشتر و در كشورهاى روبتوسعه و شبه متمدن با نزاكت كمتر يا با سفاهت بيشتر. آيا در پاريس كه ميگويند فاحشه خانه دنياست فساد و فحشانيست ؟ آيد در سويس كه ميگويند از نظر نظم و اخلاق بهترى كشورهاى دنياست باده نوشى و زنا و لواط و منكرات ديگرا رائج نيست ؟ يا اينكه همه اينها در همه كشورهاى خيلى متمدن هست ، منتهى بطور و حشيانه و علنى ديروز نيست بلكه بطرز مثلا آبرومند و سياسى امروز هست ؟ بدون شك همه اينهاست ، و چرا نباشد با اينكه آزادى بى حسابى كه ارمغان تمدن امروز است نتيجه اى جز اين نميتواند داشته باشد.

و اگر نبود افكار دينى

و اگر نبود افكار دينى اقليتهاى مذهبى ، كه در ميان همهى ملتها هستند و در اثر تبليغات دينى قديم و جديد، از نفوذ حقيقت تمدن امروز كه آزادى مطلقست ، محوفظ مانده اند، آنگاه معلوم ميشد؛ كه در دنياى متمدن كنونى ، ممكن نبود هيچ كسى مالك عرض و مال و جانش بشود، و ممكن نبود كه با سازمانهاى شهربانى و دادگسترى از گسترش فساد فحشاد جنايت و خيانت جلوگيرى بشود،، و نظم و نظام ظاهرى برقرار گردد، مگر اينكه مرام پشت ديوار آهنين كه محدوديت مطلق است بميان بيايد، مراميكه با افراد بشر همان زفارى را ميكند كه با حيوانهاى سرمست و سركش ميشود، و همينست سرانجام تمدن بى تدين ، و همينست نتيجه آزادى مطلقى كه بشر متمدن امروز بكمتر از آن قانع نميشود، و نميتواند بشود.
در اثر همين آزادى مطلق است كه امروز بسيارى از مردم از فرزندان خويش ‍ دلخون هستند، زيرا از آنها چيزى جز عصيان و طغيان و هوى و هوس ‍ نمى بينند، اگر فرزند كاسب و تاجر است از كسب و تجارت بيزار است ، اگر فرزند كشاورز است از كشاورزى متنفرست ، اگر فرزند عالم دينست از علم دين فرارى هست و بالاخره هيچكسى بهچيك از اين مشاغل و مراتب راضى نيست ، هر كسى ميخواهد بوكالت و وزارت و بالاتر برسد، يابخارجه برود و خانمى آنجائى و هر جائى بگيرد و بانتظار مرگ پدر بنشيند، تا با ميراث او بهتر و بيشتر بشهوترانى و خوشگذرانى بپردازد، و چرا چنين است ؟ چون نتيجه تمدن بى تدين همينست .
و عجيب اينست كه همه اينها بعنوان خدمت بمملكت و ملت انجام ميگيرد، و بهمين عنوانست كه هر سال هزارها دختر و پسر از فراز فرهنگ ممالك عقب مانده ، بدروازه فرهنگ كشورهاى متمدن ميروند تابادلى كه واقعا خالى شده و بادستى كه ظاهرا پرشده ، بمملكت خويش برگردند، و مملكت خويش را در زمينه صنعت ، زراعت ، تجارت ، مدنيت ، وخلاصه در همه زمينه هاآباد كنند، آزاد كنند، مرفه و مترقى كنند، ولى افسوس كه آنچه بايد بكنند نميكنند، و آنچه بايد نكنند ميكنند
و عجيبتر اينكه آقايان متمدن ، برا يهمه طبقات مملكت حقوقى قائلند، مگر براى طبقه علم و فضل ، و مبلغين دين و مذهب ، و نگهبانان اخلاق ملت و حدود مملكت آنها نه تنها با اين طبقه كه نوعا خدمتگزار و فدا كارند، احترام شايسته نميگذارند، بلكه دسته از غرب زدگان بيخبر از معنويات و اخلاقيات ، آنها را مفت خور و بيكار و سربار بر جامعه ، معرفى مينمايند، با اينكه اگر بنظر انصاف ملاحظه بفرمايند تصديق خواهند كرد، كه هر يك از اين طبقه ، در هر شهر و قصبه اى باشند، اقدام بتاءسيس مساجد و مدارس ، و مراكز دينى و تربتى و مؤ سسات بهداشتى و اجتماعى ميكنند، و مردم را باخلاق نيك و پسنديده ، مانند عف ، عصمت ، امانت ، طهارت ، خداپرستى نو عدوستى ، راستى ، درستى ، هدايت مينمايند، و از اخلاق زشت و صفات رذيله ، مانند خيانت ، حسادت ، سرقت ، نخوت ؛ خودپرستى ، بيعارى ، مستى ، زنا كارى ، لواط، بخل ، احتكار، و خلاصه از همه مظاهر ظلم و فساد، تا حد امكان باز ميدارند.
و در اثر تبليغهاى پى گير و نافع همين طبقه است ، كه بسيارى از مردم براه دين و انسانيت كشانده ميشوند، و در نتيجه آثار مثبت و مهمى در همه زمينه هاى فردى و اجتماعى ، از نظر سلامتى جسمى و روحى ، آسايش ‍ فكرى ، امنيت عمومى خدمنات اجتماعى ، نوعدوستى ، همكارى ، فداكارى ، ببار ميايد.

نقش عظيم علماى دينى

و با توجه بهمين گونه آثارست كه نقش عظيم علماى دينى ، كه طبيبان روحى هستند، آشكار ميشود، طبيبانى كه هدفشان اينستكه افراد بشر را بطور صحيحى تربيت كنند، و اصول انسانى و اخلاقى را در آنها تقويت نمايند، و هوسهاى بيحساب آنها را مهار كنند، و دل و جانشان را از تيرگيهاى فلاكت بار كبر و خود خواهى ، و حرص و حسد و بدخواهى ، پاك نمايد، و بالاخره روح حسن نيت و محبت در آنها ايجاد كنند، تا در نتيجه افرادى آزاده و ارزنده شوند، كه براى خدمت بهمنوعان ، نه براى خيانت بهمنوعان ، بينديشند و بكوشند!
و فقط از اينراهست كه تمدن حقيقى ، كه ضامن سعادت واقعى بشر ميباشد و ضميرش را راحت و راضى و شاد و آزاد ميكند، بوجود ميايد.
بارى بمناسبت اينكه گفتگوى ما در اين قدم ، بمرحله ارزيابى برتريهاى نظام تدين ، بر نظام تمدن امروزى رسيد، لازمست كه براى صاحبان وجدان پاك ، بچند قسمت درباره علماى دينى و افراد روحاين كه عهده دار نظام تدين هستند، اشاره كنيم .
قسمت اول : علماى دينى ، در حقيقت نمايندگان انبياء هستند، كه در مكتب خدا محصل و براى بندگان خدا معلم گشته اند، علماى دينى نگهبان هدف انبياء هستند كه مدرم را براه خدا دعوت ميكنند، و حق را از باطل ، و خير را از شر، و صلاح را از فساد، روشن مينمايند، و مانند اطباى جسمى هستند كه بشر را از بيماريهاى درونى ، كه باعث گمراهى و بدبختى است ميرهانند.
اطباى جسمى در دوران تحصيلى زحمت كشيد، و دردانشگاههاى پزشكى داخل و خارج و زيردست استادهاى زبردست ، در رشته هاى گوناگون طبى تحصيل ميكنند و سپس بميان مردم ميايند، و خودشان را ضامن تندرستى آنها و وسيله درمان امراض آنها معرفى مينمايند، و در شهرها و قصبه ها بوظيفه مقدس طبابت قيام ميكنند و اولين دستورى كه متفقا ببشر ميدهند، اينستكه بشر نبايد نسبت بمزاجش آزاد مطلق باشد، بلكه بايد براى حفظ سلامتيش اصول بهداشتى را مراعات كند، و خوراك و خوابش را روى اندازه و نظم قرار دهد، و از محيطهاى ناسالم و آبهاى آلوده و نوشابه هاى زيانبخش واعتيادهاى خطرناك پرهيز نمايد، و اگر پرهيز ننمود و بيمار شد بايد بدكتر و دارو متوسل گردد.
اگر چه بين اطباى جسمى در مورد تشخيص بيماريها و تعيين داروى مؤ ثر آنها غالبا اختلاف نظرهائى بوجود ميايد، كه مسلما يكى از آنها درستست و بقيه نادرست ولى بااينحال در اصل اينمطالب ، هيچيك از آنها هيچيك از افراد بشرترديد ندارد كه براى پيشگيرى از بيمارى ، و براى درمان بيمارى ، بايد بدكتر و دارو متوسل گشت .
اطباى روحى هم درست همين مرحله هارا طى ميكنند، و همين مسئوليتها را بگردن ميگيرند، با اين تفاوت كه ميدان عمل آنها گسترده تراست ، و در سطح بالاترى قرار دارد، اطباى روحى هم ، كه علماى دينى هستند، در اين موضوع اتفاق دارند كه آزادى مطلق بشر در افعال و اعمالش ، براى سلامتى روح و سلامتى جسم ، زيانبخش و خطرناكست ، مثلا همه آنها ميگويند چنانكه پزشكان هم ميگويند، كه نوشابه هاى الكلى و زنا و لواط و موسيقى و ساير محرمات براى بدن ، مغز، كبد، معده ، ريه ، لثه ، ضرر دارد.
و اگر چه در ميان اطباى روحى اختلاف نظرهائى در بعضى از مسائل فرعى بچشم ميخورد، ولى اين اختلاف نظرها مانناد اختلاف نظرهائيست كه اطباى جسمى ، در بسيارى از موارد، نسبت بتشخيص بيمارى و راه درمان آن دارند، از اينرو بااصالت مسائل دينى و نقش حساس آن در سعادت سازى ، و نيز با يكى بودن حكم الهى ، منافات ندارد.


۱۶
دين و وجدان

و اگر گفته شود كه چرا حكم الهى در هر موضوعى كاملا روشن نيست ، تا اينگونه اختلاف نظرها بوجود نيايد؟ در پاسخ ميگوئيم كه هر يك از احكام الهى ، در ابتدا براى كسانيكه در حضور پيغمبر يا امام بودند و سؤ ال ميكدرند و قرائن روشن كننده را احساس مينمودند، مبين بوده است ، ولى براى ما كه فاصله زمان بسيارى پيدا كرده ايم ، و بى اطلاع از قرائن حاليه مى باشيم ، مجمل شده است ، و اين مسئله ايست عادى كه نظاير فراوانى در مودر نامه هاى خصوصى يا بخشنامه هاى دولتى ، دارد، تا چه رسد بكتابهاى قوانين كه مخصوصا در طول قرنهاى متمادى پرده هائى از ابها، بدست اهل مرض و غرض ، برروى آن كشيده شده است .
در مورد نامه و بخشنامه ها مى بينيم كه هنگاميكه بدست كارمندان يا ديگران ميرسدت معمولا همه مطالب آنرا بدرستى درك نيمكنند، بلكه اختلاف نظرهائى پيدا ميكنند، و كتبا يا شفاها از منابع اصلى توضيح ميخواهند، تارفع اشتباه بشود و بك علت اصلى احتياطهائى كه علما دانرد نيز همينست كه آنها بمنبع اصلى يعنى امام زمان دسترسى ندارند، تا از او توضيح بخواهند، و حكم واقعى را بگيرند و بمردم برسانند.
بركات محسوس فراوان
موضوع دوم - براى اينكه بفهميم كه ثمرات و بركات علماء و ائمه جماعات و مبلغين و طلاب ، تا چه اندازه است ، بايد نظرى باوضاع مسلمين بيفكنيم ، با يك نظر منصفانه مى بينيم كه مسلمانهاى امروز، اعم از زن و مرد، بزرگ و كوچك ، و شهرى و دهاتى ، و عرب و عجم ، و ترك و ديلم ، و خلاصه همه آنها، هرچقدر از صفات نيك واعمال نيك دارند مانند: امانت ، غيرت ، عصمت ، حيا، صفا، وفا، احسان حسن خلق ، كمك بدرماندگان ، قضاى حوائج حاجتمندان ، و ايجاد مؤ سسات خيريه ، از قبيل معابد، مساجد، مشاهد، موقوفات ، مدارس اسلامى ، و پلهاى ملى بيمارستانهاى ملى ، كودكستانهاى ملى ، زايشگاه هاى ملى ، و محافل جشن و عزا، و نمازها و روزه ها و حج ها، و زيارتها و دعاها و نذرها و مجلسهاى فراوان و عظ و خطابه ، كه از جهات بسيارى بنفع طبقات پائين و بالاى اجتماع هست ، همه و همه در اثر تبليغها و كوششهاى علماء و مبلغين دينى است .
شما ملاحظه كنيد كه بقول مردم متمدن امروزى ، يك آخوند غير كامل ، براى تبليغ بقصبه دور دستى ميرود، و در مدت كمى مثلا در يك ماه رمضان ، يا يك دهه عاشورا، باچند مجلس مسئله و موعظه ، و توصيف بهشت و دوزخ ، تاءثير وسيع و عميقى در دلها و جانها ميگذارد، در اثر تبليغ او دزدهائى دست از دزدى برميدارند اشرارى دست از شرارت ميكشند، شرابخوارهائى توبه ميكنند، جنايتكارهائى براه راست ميايند، ربا خوارهائى از ربا خوارى چشم ميپوشند، و مستطيعهائى بمكه ميروند، حمام ساخته ميشود، مرده شورخانه بناميگردد، مسائل طهارت و نظافت و نماز و روزه و زكوه و خمس و كفارات و نذورات ، اصول اخلاقى و انسانى احسان و اطعام و نيكى و نوعدوستى ، بانها تعليم ميشود. و از اين رهگذر فوائد معنوى و مادى فراوانى بملت و دولت ميرسد، و تازه همه اينها نمونه ايست از آثار بسيار اين جمعيت (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل)
و تو اى مطالعه كننده كتاب دين و وجدان ، خودت از روى انصاف و وجدان قضاوت كنن كه براى اصلاح جامعه ، و رفع مفاسد و مشكلات اجتماعى ، و ايجاد امنيت و آرامش عمومى ، و خلاصه براى حفظ مال و عرض و جان مدرم ، تاءثير اين جمعيت بيشتر است يا تاءثير شهربانيها و ژاندارمريها، (يا سينماهاى مثلا علمى و اخلاقى ياتربيت شدگان مدارس امروزى) اگر آثار تبليغى و اجتماعى اين جمعيت نبود و مردم نسبت بخدا و پيغمبر، و بهشت و جهنم ، و حق و باطل ، و پاداش و كيفر، بى خبر ميشدند، و كالما آزاد و لاابالى ميگشتند، آنگاه معلوم ميشد كه جلوگيرى از مفاسد و اصلاح امور جامعه با اين سازمانهاى كشورى و لشگرى بهيچوجه ممكن نميشود بلكه لازم ميشود كه تشكيلاتى بسيار مهمتر و وسيعتر بوجود آيد.
شايد گفته شود پس چرا بعضى از كشورهاى دنيا، جمعيت مبلغين ندارند و با اينحال نظم اجتماعى و امنيت عمومى دارند؟
در پاسخ ميگوئيم اولا آنها هم مبلغين دينى و تشكيلات مذهبى بتوسط روحانيون خودشان دارند، و ثانيا آنها از روى تجربه اين حقيقت را با اندازه اى احساس كرده اند، كه راستى و درستى و كنترل مفاسد و مظالم ، براى دنيا بشر نيز سودمند است و ثالثا دسته از مردم آنكشورها منكردين و مذهب هستند و دسته ديگر غرق در ماديات و بيگانه و بيطرف نسبت به اديان ميباشند بلكه روابط حسنه با هر كدام از آنها برقرار مينمايند تا بتوانند بهره بردارى اقتصادى و سياسى از هر يك آنها بنوبه خود بنمايند، از اينرو براى بسيارى از گناهها، قبح و مفسده اى نمى بينند.
مثلا اگر يك زن شوهر دار و يكمرد زن دار، با رضايت همديگر عمل منافى عفت بجا آورند، در نظر كوتاه آنها چنين عملى چون بارضايت و اختيار، نه با كراهت و اجبار، انجام گرفته مفسده مهمى ندارد، با اينكه در همه دينها مفسده مهمى دارد، و از گناهان كبيره ايكه كيفرش قتل و سنگسار شدنست شمرده ميشود، و بدون شك باعث فساد نسل ميگردد، و همچنين در دنياى امروز معاملات ربوى رواج فوق العاده اى دارد، با اينكه قرآن با كمال صراحت آنرا جنگ باخدا و پيغمبر بحساب مياورد، و همينطور بسيارى از اعمال نكوهيده ديگر كه از نظر اسلام قبح بسيارى دارد، ولى از نظر كشورهاى مترقى امروز هيچگونه قبحى ندارد، بلكه پسنديده تلقى ميشود.
بنابراين قوانين و آداب اسلامى را نميتوانيم با قوانين و آداب كشورهاى غربى و ملتهاى غربى مقايسه كنيم ، همانطوريكه نمى توانيم با قوانين و آداب قبايل بيابانگرد مانند لرها و كردها مقايسه كنيم ، زيرا اينگونه قبايل نيز بسيارى از دستورهاى اسلام را لغو و مسخره و عكسش را پسنديده و لازم ميدانند، مثلا اگر جوانى از جوانهاى قبايل ، غارتگر و آدمكش نباشد، او را پست و بى كفايت ميشمرند، و با او وصلت نميكنند؛ چون غارتگرى و آدمكشى رانقص نميدانند، بلكه كمالى ميدانند كه از لوازم زندگى آنهاست ، و باينجهت فساد و انحراف در ميان آنان مفهوم ندارد، يا مفهوم بسيار محدود دارد، برعكس اجتماعات اسلامى كه در ميان آنها فساد و انحراف مفهوم بسيار وسيعى دارد، كه بر خيلى از مسائلى كه در كشورهاى غربى هم پسنديده است منطبق ميشود.
چرا روحانيون بكار ديگر نمى پردازند؟
موضوع سوم - عده اى درباره وضع معاش اين جمعيت ميگويند: مگر اينها نميتوانند در عين اينكه به تبليغات دينى اشتغال دارند، بكارى ديگرى هم بپردازند كه معاش آنها را تاءمين نمايد؟
در پاسخ اين عده بايد گفت قطعا نميتوانند، زيرا تبليغات آنها منوط باينستكه تحصيلات و مطالعات كافى در علوم دينى داشته باشند، تا بتوانند حقايق احكام الهى و مقاصد پيغمبران الهى را درك كنند، و سپس بديگران برسانند و بديهيست كه تحصيل علوم دينى بنوبه خود كار بسيار مهميست كه مقدمات پر زحمت چندين ساله اى دارد، كسانيكه ميخواهند احكام و حقايق اسلام را باجتماع كوچك يا بزرگى عرضه كنند، ناچارند كه صرف و نحو و منطق و ادبيات و فقه و اصول و تفسير و حكمت و كلام بياموزند، بلكه در اينزمان ناچارند كه از علوم روز مانند رياضيات و طبيعيات و نيز زان خارجى بمقدار لازم فراگيرند، و نا گفته پيداست كه تحصيل اينهمه علم و دانش ، خيلى بيشتر از دوره هاى تحصيلى جديد وقت و زحمت و فرصت و جديت ميخواهد، و با اينحال چطور ممكنست كه بكار ديگرى هم بپردازند.
ولى ببينيم كه زندگانى اين جمعيت از چه راهى تاءمين ميشود؟
زندگى روحانيون از چند راه تاءمين ميشود، يكدسته آنها سخنوران و مبلغين و وعاظ و ذاكرين ، هستند كه بواسطه علاقه شديد مسلمانها بمجالس وعظ و خطابه و توسل بائمه آنها را با احترام دعوت ميكنند، و حوائجشان را با احترام برطرف مينمايند، و ايندسته بمنزله روزنامه هاى گوياى دستگاه تبليغاتى دينند كه اصول عقايد و موازين اخلاقى و مواعظ لازم را از گفته ها و نوشته هاى علماى اعلام ميگيرند، و با تصرفاتيكه مقتضى باشد بشهرهاى مسلمين و غير آن ميرسانند.
دسته دوم : مراجع و آيات عظامند، كه پس از سى چهل سال تحقيقات طاقت فرسا بدرجه استنباط و اجتهاد ميرسند، و احكام حلال و حرام را از دليلهاى چهارگانه (كتاب ، سنت ، عقل ، اجماع) بدست مياورند، و بمردم ابلاغ ميكنند و مردم خداترس نيز باميل و غربت بدهكاريهاى شرعى خود را بانها مى پردازند، و آنها مقدار كمى از اين وجوه شرعى را، با رعايت احتياطهاى لازم ، براى تاءمين معاش خود صرف ميكنند!
و بقيه را اولا بدسته سوم روحانيون ميدهند كه ائمه جماعت و راهنمايان مردم و تعليم دهندگان احكام دينند، و ثانيا بدسته چهارم روحانيون ميدهند كه محصلين علوم دينى و اساتيد آنهايند، و در حوزه هاى علمى بكار تحصيل و تدريس اشتغال دارند.
و اين همان شهريه و ماهيانه است كه در سالهاى پيش مخارج طلاب را با قناعت كفايت ميكرد، ولى متاسفانه در سالهاى اخير بواسطه ترقى سرسام آور سطح زندگى از يكطرف ، و كمى وجوه شرعيه و خيريه از طرف ديگر، مخارج آنها را كفايت نميكند، ولى عده اى از آنها كه شايد صدى ده آنها باشند، از راه كمك اولياى خويش يا از راه درآمدهاى ارثى اداره ميشوند، اما بقيه وضع روشن و مطمئنى از نظر معاش ندارند، و با نهايت قناعت و مشقت بسر ميبرند، و در بيشتر اوقات مقروض ميباشند؛ ولى با اينحال با كمال جديت و خلوص براه تحصيل علم ادامه ميدهند.
و تعجب اينجاست كه در ميان اينهمه محروميتها و دشواريها، صبر و تحملى در آنها مشاهده مى شود كه واقعا حيرت انگيز است ، و بعضى از آنها باندازه اى مناعت نفس دارند كه وضع زندگى خودشان را بكسى اظهار نيمكنند، و جتى بطورى استغناى طبع نشان ميدهند كه كسى از وضعشان آگاه نميشود، بلكه بعضى از آنها در عوالمى روحانى سير ميكنند، و متعبدا باسباب ظاهرى پشت پازده ، در لباس فقر كار اهل دولت ميكنند، و نوعا از جائيكه گمان ندارند، تاءمين ميشوند و بدهكاريهايشان پرداخت ميشود، و باينوسيله ايمان آنها برزاقيت حق تعالى كامل ميگردد، و حقيقت آنچه پيغمبر اسلام در اينباره فرموده كه «روزى اهل علم باخداست » بر ايشان آشكار ميشود، و خلاصه هم زندگى آنها با مناعات وعزت ميگذرد، و هم ايمان و توكل و يقين آنها زياد ميگردد، و اينست بهترين و با بركت ترين روزيها.
البته اين روزى ممتاز، مخصوص اهل علم ممتاز نيست ، بلكه خانواده آنها نيز نوعا از بركت همين روزى ممتاز برخوردار هستند، بمرتبه اى از توكل و ايمان خالص نائل گشته اند، زيرا از بس كه روزى بيگمان و بدون اسباب ظاهرى ديده اند نظرشان از غير خدا قطع گشته ، و ورد زبانشان اين شده كه اگر خدا بخواهد ميرساند، ولى با اين حال مقام ، مقام فوق العاده اى ايست كه صبر و تحمل فوق العاده ميخواهد، اما بحمدالله خداوند تبارك و تعالى صبر و تحمل را هم تا بحال داده و اميد است كه پس از اين نيز بدهد.
چگونه تحمل و صبر بر هر گونه محروميت مينمايند
موضوع چهارم - بعضيها ميپرسند كه چرا اهل علم و محصلين علوم دينى ، با اينهمه فشار مالى و غير مالى ، دست از تحصيل برنميدارند، بخصوص كه دولت امروز از آنها استقبال مى كند، و راههاى ارتزاق راحت و كاملى در اختيارشان مى گذارد.
در پاسخ بايد گفت دست است كه معاش اهل علم و طلاب درايندوره فرق بسيارى نسبت بدوره هاى پيش پيدا كرده ، بطور كلى از اول مشروطيت راه ورود باداره ها و سازمانهاى دولتى بصورتهاى مختلفى براى آنها باز شده ، بطوريكه هر كدامشان كه خواستند بيكى از ادارات وارد شدند، و بمقامهاى عالى رسيدند، و پستهاى حساسى مانند قضاوت ، وكالت دادگسترى ، و رياست ادارات و مدارس جديد، عضويت در شوراهاى عالى ، وكالت مجلس ، و رياست مجلس ، و وزارت فرهنگ و اوقاف و دادگسترى ، بلكه نخست وزيرى بدست آوردند، و كمترين مقامى كه بدست آوردند آموزگارى و دبيرى است چه بالباس روحانيت و چه با لباس عمومى ، و هم اكنون نيز بسيارى از رؤ ساى ادارات از همين طبقه اند كه سوابق كم و بيشى در رشته هاى علوم دينى داشته اند.
و خلاصه همه راهها براى اين طبقه بازبوده و هست ، كاخها، گل كارى ها، ناز و نوازها، حورو غلمان ها، برايشان مهيا بوده و هست ، و همه اينها باين جهت است كه استعداد ذاتى يا اكتسابى اين طبقه براى رسيدن به كمالات واقعى يا ظاهرى بسيار هست ، بطورى كه در هر راه و كارى وارد شوند نوعابخوبى از عهده آن برميايند و بخوبى آنرا اداره ميكنند.
ولى بايد ديد كه چرا همه افراد اين طبقه ، باين راهها و كارها وارد نميشوند و دست از مقام روحانيت نمى كشند، بلكه با كمال قناعت بسر مى برند، و براى حفظ مقام روحانيت ، فشارى هاى زندگى و سرزنشهاى مردم بى فكر يا بى ادب را تحمل مى كنند، و شگفتى اينجاست كه در همين زمان سخت كه علائق دينى بسيار كم و علائق مادى بسيار زياد شده ، عده اى از ديپلمه ها و ليسانسيه هاى مدارس جديد، كه حتى نمره هاى عالى آورده اند و شاگرد ممتاز شده اند، بحوزه هاى علميه وارد گشته اند، و با كمال جديت در قم و نجف و يا حوزه هاى ديگر بتحصيل علوم دينى پرداخته اند، و با همه شرائط سخت و طاقت فرسائى كه در سر راه آن ها گذاشته شده ساخته اند، و خيلى هم بافضل و تقوى گشته اند، و نيز در صراط تزكيه نفس افتاده اند و بعضى از همين افراد حقيقت خواه و فداكار، بر حسب دعوت مسلمانهائى كه در كشورهاى خارج مقيم هستند، با كسب اجازه از مراجع بزرگ بآن كشورها رفته اند و بترويج و تبليغ دين مشغول شده اند.
راستى سراين مطلب كه در نظر مردم اين زمان بسيار عجيب هست ؛ چيست ؟
چون هدف اين كتاب اينست كه با ديد وجدانى ، و دور از عصبيتهاى شخصى حقيقت را بيان كند، از اينرو نويسنده بسر اين مطلب ، بطورى كه وجدان گواهى ميدهد، اشاره ميكند.
سر اين مطلب اينست كه فطرت انسانهاى با وجدان و زنده دل ، كشش ‍ واقعى بسوى دين دارد، اين گونه افراد كه بسياراند كند، جلوه حق و روحانيت را كه اساس دينست خيلى ارزنده تر از جلوه هاى كاذب و ناپايدار دنيا مى بينند، بلكه در برابر حق و روحانيت ارزشى براى چيز ديگر قائل نمى باشند بخصوص كه آنها نظر بعقيده محكم مذهبى ايمان راسخى باخرت دارند، و مقاماتى را كه پيغمبران و كتاب هاى آسمانى براى جويندگان و پويندگان علوم دينى و معارف الهى گفته اند، از روى واقع تصديق مى كنند، و باين جهت است در اينراه كه راه خداست جديت و استقامت حيرت انگيزى دارند، و در هر زمانى در برابر هر گونه حادثه ناگوارى ، مانند قتل و شهادت و حبس و اسارت و فشارهاى مالى و محروميت هاى اجتماعى چون كوه ايستادگى و پايدارى مى كنند.
و چنان كه مى دانيم بسيارى از همين شخصيت هاى نمونه و زبده بودند، كه در زمان هاى پيش در حبسها و تبعيد گاهها، كتابهاى سودمندى در فقه و اصول معقول و منقول تصنيف كردندكه شرح حال آموزنده و آثار ارزنده آنها در كتابهاى تاريخى و رجالى ضبط شده است .
در اينزمان هم در اثر همين كشش فطرى و جاذبه روحانى است ، كه بسيارى از افراد روشن ضمير و حقيقت خواه ، همه گونه مصيبت و مشقت در راه خدا تحمل مى كنند، و با اينكه براى همه مقامات دنياى خوش خط و خال شايستگى دارند، با اين حال بسوى دنيا نمى تازند، بلكه برعكس شب و روزشان را با انس بخدا و انجام خدمات دينى مى گذرانند، و با افكار عالى و ارزنده خويش ، كه درباره مسائل مفيد برشته نگارش مى آورند، كتابخانه ها را مملو و دلها را منور مى نمايند (كثرالله امثالهم).
دو دسته ديگر در بين محصلين بچشم مى خورند كه محرك ديگرى هم دارند.
دسته اولى كسانى كه اساس بتحصيل علوم و كشف مجهولات عشق بسيارى دارند، و مى خواهند به علوم مختلف ، مخصوصا به علوم عقلى كه از حقايق اشياء بحث مى كند، احاطه پيدا كنند، و مانند خواجه نصيرها و شيخ طوسيها و بوعليها نامشان در تاريخ بماند.
دسته دوم كسانى كه در انديشه رسيدن به رتبه هاى قضائى و مقامهاى ادارى هستند، و براى همين منظور، خودشان را در شمار اين طبقه مى آورند، و منتظرند كه فرصت مناسبى پيش آيد تا از اين طبقه خارج گردند.
ممكنست گفته شود كه خروج اين عده بعلت سستى عقيده آن هاست ، در پاسخ بايد گفت شايد اين توهم غالبا بمورد و درست نباشد، زيرا خروج آنها، يا در اينزمان باشد يا در زمان هاى پيش ، بلكه باينجهت است كه مى بينند براى ترويج دين ، مبلغين و مدرسين و محصلين باندازه كافى هستند، از اين رو آنها براى خودشان جايز مى دانند، كه براى جمع بين دين و دنيا (اگر بشود) وارد ادارات گردند تا مراكز حساسى را اشغال كنند، و نگذارند بدست افراد مخالف بيفتد، و واقعا هم بعضى از آنها، در مواقع لازم ، باسلام و مسلمين خدمتى كه از آنها ساخته باشد مى كنند آرى از بعضى از آنها گله مند و ناراحتيم كه بخاطر اينكه عذرى براى بيرون رفتن خودشان از طبقه روحانيت بياورند، عيب هائى براى روحانيت يا روحانيون مى تراشند، و ملتفت نيستند كه اين خود گناه بزرگى است كه ممكنست آمرزيده نشود.
چرا هيچگونه اكتشاف و اختراعى نكرده اند
موضوع پنجم - گاهى سؤ ال مى شود كه چرا سلسله جليله روحانيت در دوره هاى گذشته ، يا در دوره حاضر، هيچ گونه اكتشاف و اختراعى در علوم طبيعى براى مسلمين نكرده اند، با اينكه افكار بسيار عالى و بلند بدون آلودگى بماديات و فراغت خاطر بيشترى داشتند و دارند.
در پاسخ مى گوئيم : اگر همين اشكال را به پزشكها بكنيد كه با اينهمه پولهائى كه دولت براى شما خرج كرده تا پزشك شده ايد چرا قدمى در راه اكتشافات جديد مانند سفينه فضائى و نظاير آن بر نداشته ايد آنها در جواب چه خواهند گفت ؟ مسلما آنها در برابر چنين اشكالى ، كه نشانه كوتاه فكرى اشكال كننده است ، مى خندند و مى گويند: انتظار اختراع از پزشكان داشتن انتظارى بى جاست ، زيرا اختراع از لوازم علم پزشكى نيست . و واقعا هم چنين است كه اختراع با علم پزشكى ارتباط ندارد، همان طورى كه با عمل فقه و اصول و صرف و نحو و منطق و حكمت و تفسير و اخلاق ارتباطى ندارد و باين جهت است كه نصارى و يهود از پاپها و كشيشها و خاخام هاى خودشان چنين انتظارى ندارند، ولى معلوم نيست كه چرا يكدسته از مسلمان ها از علماى خودشان چنين انتظارى دارند، بلى اشكال مزبور به دانشجويان صنعتى كه در داخل يا خارج به فراگرفتن علوم فنى و تكنيكى مشغول هستند وارداست ، اگر چه اخيرا در جرائد مى نويسند كه دانشجويان ايرانى كه در خارج هستند اختراعاتى كرده اند، اميد است اينگونه خبرها صحيح باشد و تكميل شود تا باعث افتخار ايرانيان گردد.
نكته : نمى دانم كه در كتابى ديدم ، يا در يكى از جرائد خواندم ، كه نوع كشفيات و اختراعات امروزى از روى مقدمات عملى نيست ، بلكه از روى تجربه و فراست ذاتى است ، زيرا اگر روى مقدمات علمى باشد لازم مى شود كه نوع محصلين علوم صنعتى بتوانند بدون مشقت زياد كشفيات و اختراعات تازه اى بكنند، با اينكه مى بينيم كه چنين نيست .
نتيجه اساسى اين قدم
بهرحال ، نتيجه اساسى مهمترى كه از همه مطالب اين قدم مى گيريم اينست كه : تمدن بى تدين هر چقدر هم رونق پيدا كند، نمى تواند جامعه بشرى را اصلاح نمايد بطورى كه ضمير بشر را كاملا آسوده و زندگيش را واقعا مرفه گرداند، مگر اين كه بشر بسوى دين اسلام بگرايد و قوانين آسمانى و سعادت بخش آن را بفهمد و بكار بندد، اين تنها راه ايجاد الفت و وحدت و صلح و اصلاح در ميان جامعه بشر، و تنها راه تاءمين حقوق حقه همه افراد و طبقات ، و تنها راه برطرف ساختن پريشانى ها و نگرانى هاو انحراف ها و اضطرابهاست ، و گرنه با قطع نظر از اينراه بايد منتظر بود كه روز بروز اختلاف ها و جنگها بيشتر بشود، و بالاخره شعله جان سوز جنگ سوم شراره بزند، و دنياى زيباى ظاهرا متمدن را بتپه خاكسترى تبديل مى كند، و ريشه بشريت را نابود مينمايد، اينست نتيجه ترقى تمدن بشر مادى حريص ‍ دنياپرست گفته هاى خود را بيك آيه از كتاب الهى ختم مى كنيم (٢٩).

چهت چهارم اعجاز قرآن ، همان خبرهاى غيبى قرآن و پيشگوئيهاى پيغمبر اسلام است

در صفحات پيش بسه جهت از جهات اعجاز قرآن اشاره شد، و بمناسبت جهت سوم كه قوانين جامع و كامل آنست . شمه اى درباره تمدن و تدين ، و نقش قرآن و حاملان قرآن در ايجاد جامعه اى واقعا متمدن و متدين ، گفته شد اينك ميخواهيم بيكى ديگر از جهات اعجاز قرآن كه اهميت فراوانى دارد، اشاره اى بكنيم ، و اين جهت اينستكه در موارد بسيارى از گذشته و آينده دنيا خبر داده است .
مفسرين جديد و قديم پاره اى از اين موارد را گوشزد كرده اند، و موقع و مكان آن را مشخص نموده اند، و بعضى از علماء، كتابهاى مستقلى در اينباره تاءليف كرده اند.
يكى از موارد غيبگوئى قرآن كه در قدم پيش بآن اشاره شد، اينستكه خبر ميدهد كه بشر هرگز نميتواند كتابى مانند قرآن و يا سوره اى مانند سوره هيا قرآن بياورد، و بخشى از غيبگوئى هاى قرآن درباره وعد وعيدهائيست كه نسبت بمومنين و مشركين و منافقين ، چه در زمان زندگى پيغمبر و چه پس ‍ از وفات آنحضرت داده است ، و همه آنها بشهادت تاريخ بوقوع پيوسته است ، و بخشى ديگر درباره پيغمبرها و امتهاى پيشين است ، و بخشى ديگر راجع بحقايق اشيائيست كه در آنزمان بر بشر مجهول بوده و در زمانهاى بعد كشف شده ، و بخشى هم راجع بحوادث بزرگيست كه در جهان واقع ميوشد هر چند كه هنوز واقع نشده ، ولى با توجه ببخشهائى كه تاكنون واقع شده يقين حاصل ميگردد كه بقيه هم در آينده واقع ميشود (براى اينكه اطلاعات مفصلى در اين زمينه بدست آوريد بكتابهائى كه در اين باره نوشته شده مخصوصا بتفسير الميزان ، كه بسيار مفيد و جامع است ، مراجعه بفرمائيد)
و براستى در اينزمان ، براى اثبات حقانيت دين اسلام و مذهب تشيع ، هيچ دليلى بهتر از اين نيست كه بخبرهاى غيبى قرآن بضميمه روايتهائيكه در تفسيرش وارد شده ، نظرى بيفكنيم ، تا به بينيم كه چگونه پيشوايان دينى در هزار و چند صد سال پيش ، از اوضاع دنياى امروز و از روحيات و اعمال مردمش خبر داده اند، بحديكه براى اشخاص بى غرض هيچ شكى باقى نميماند، و منتظر آينده روشن و پر سعادتى براى دنيا ميشوند، زيرا از خبرهاى غيبى آنها، تابحال واقع شده ، اطمينان حاصل ميكنند كه خبرهاى غيبى ديگر آنهاكه مربوط باينده است واقع خواهد شد، مانند اينكه فرموده اند اگر نماند از دنيا مگريكروز، خداوند همين يك روز را باندازه اى طولانى ميكند تا يكى از مردان حق ، دنيا را از عدل و داد پر نمايد، پس از اينكه از ظلم و جور پر شده باشد.
اگر گفته شود كه پيش بينى و پيشگوئى چيزيست كه منجمها هم دارند، بطوريكه غالبا از روى قواعد نجومى از امورى كه در آينده واقع ميشود، مانند گرفتن خورشيد و ماه و سردى و گرمى هوا، بارندگى و خشكسالى ، خبر ميدهند و همچنين سياستمدارهاى زيرك ، نسبت به آينده دنيا يا بعضى از كشورها، نظرياتى ابراز ميكنند كه احيانا واقع ميشود، و نيز مرتاضهاى هند و امثال آنها، از امور پنهانى اشاخص ، و يا از اوضاع گذشته و آينده ، خبر ميدهند. بنابراين پيشگوئى و غيبگوئى دليل بر درستى دين و مذهب نميباشد.

امتياز خاص پيشگوئيهاى پيغمبران

در پاسخ ميگوئيم : پيشگوئيها و غيبگوئيهاى منجمها يا سياستمدارها يامرتاضها مستند بقانونهاى علمى يا تجربى يا رياضتى است ، و تازه بصورت احتمالى يا ظنى است نه بصورت قطعى ، يعنى خود آنها هم بانچه ميگويند معمولا يقين ندارند، و بسيار اتفاق ميافتد كه گفته آنها نادرست از آب در ميايد، ولى پيشگوئيها و غيبگوئيهاى پيغمبران مستند بهيچ قانونى نيست ، و با اينحال قطعى است .
مثلا پيغمبر اسلام بدون اينكه روى هيچ قانونى از قانونهاى معمولى و متعارف تكيه كند، از غيب عالم و گذشته و آينده جهان ، با كمال صراحت و قطعيت خبر ميدهد، آنحضرت در حاليكه دست بحلقه كعبه زده بود، مردم را مخاطب ميساخت ، و از روى قطع باقيد سوگند پروردگاريكه جانش را در قبضه قدرت او ميدانست ، از آينده هزار ساله و بيشتر سخن ميگفت ، و خبرهاى شگفت انگيزى از حوادث قرنهاى بعد ميداد كه براى مردم آندوره باور كردنى نبود، خبرهائيكه مستند بهيچيك از قوانين علمى يا تجربى يا رياضتى نبود، بلكه فقط مستند بوحى پروردگار بود.
در تفسير صافى ذيل يكى از آيه هاى سوره محمد؛ روايت مفصلى را نقل ميكند كه بخش اعظمش درباره اوضاع جديد دنيا و مردم دنياست ، و البته اين روايت نمونه ايست از هزاران ، كه طالبين ميتوانند با جستجوى كمترى بسيارى از آنها را بيابند، آيه مزبور اينست فهل ينظرون الاالساعه ان تاتيهم بغته فقد جاء اشراطهافانى لهم اذا جائتهم ذكريهم يعنى آيا اين گروه هواپرست ، دست از هواپرستى برنميدارند، مگر اينكه هنگام كيفر آنها بطور ناگهانى برسد؟ و براستى كه نشانه هاى چنان هنگامى آشكار شده ولى در چنان هنگامى توجه و تذكر آنها بهيچوجه فايده اى نمى بخشد»
باين نكته بايد توجه كنيم كه بطوريكه از روايات استفاده ميشود، ساعتى كه در اين آيه ذكر شده بمعناى قيامت كبرى (رستاخيز بزرگ) نيست ، بلكه يا اعم از آنست يا خصوص قيامت صغرى (رستاخيز كوچك) است ، كه هنگام ظهور حضرت ولى عصر ميباشد، باينصورت كه حكومت حقه آنحضرت ، مانند روز قيامت ، براى ستمديدگان دادخواهى ميكند، و از ستمگران انتقام ميگيرد.
و شاهد بر اين مطلب كه قيامت منحصر بقيامت كبرى نيست اينستكه بعضى از روايتها ميگويد، هنگاميكه انسان ميميرد قيامتش برپا ميشود، پيداست كه مراد از اين قيامت ، هنگام مرگ است كه اولين مرحله رسيدگى به حساب كردار و رسيدن به جزاى اعمال است همانطوريكه در آيه قيامت صغرى ، ظهور امام زمان و رسيدگى به حسابهاى ستمكاران مى باشد.
بهرحال چند حديث در ذيل آيه مزبور وارد شده كه از آنها معلوم ميشود. ساعت بمعناى قيامت صغرى هست ، كه مربوط باخر الزمان ميباشد.
مناسبست بچند نمونه مهم آن اشاره كنيم ، تامطلب روشنتر شود.


۱۷
دين و وجدان

قدم سى و يكم : نمونه هائى از پيشگوئى پيغمبر اسلام : احاديث و روايات

١ - در كتاب خاصل صدوق عليه الرحمه نقل شده است كه از پيغمبر اكرم درباره ساعت كه در آيه مزبور ذكر شده ، سؤ ال كردند، پيغمبر فرمود اين در هنگاميست كه مردم بعلم نجوم و نظايرش معتقد ميگردند، و تقديرات الهى را تكذيب ميكنند، يعنى باخباريكه منجمين و علماى طبيعى ، درباره اوضاع جوى و حوادث زمين و آسمان ميدهند، اعتماد ميكنند و ترتيب اثر ميدهند، ولى بسخنان روحانيين و علماى دينى ، كه ميگويند «همه علل و اسباب و اوضاع و حوادث تايع اراده و فرمان حق است كه اگر بخواهد آنرا تغيير ميدهد، از اينرو بايد بدرگاه او دعا كرد» اعتنائى نميكنند، بلكه در حقيقت مؤ ثرى بالاتر و مافوق اسباب و علل طبيعى نمى شناسند و نمى پذيرند.
بخاطر داريد كه در سالهاى اخير منجمين خارجى ، درباره نابودى كره زمين بواسطه نزديكيش با كرات ديگر، خبرهائى دادند، و ساعت نابودى آن را هم معين كردند، و در اثر خبرهاى آنان ، همه آقايان متجددين متوحش ‍ گشتند بطوريكه با كمال ناراحتى انتظار آنساعت را ميكشيدند، ولى متدينين اعتنائى نميكردند، بلكه بخبرهاى آنان ميخنديدند، زيرا آنها متوجه بخدا و راضى بقضاى او بودند، و علاوه بر اين يقين داشتند كه دنيا قطعا تا زمان ظهور امام عصر و تشكيل حكومت عادلانه اش ، ادامه خواهد داشت .
٢ - در كتاب علل از پيغمبر اكرم نقل شده كه در پاسخ سؤ الهاى عبدالله بن سلام فرمود «اما اشراط ساعت آتشى است كه مردم را از مشرق بسوى مغرب ميكشانند» و اين خطريست كه در اينزمان ، بخوبى احساس ‍ ميشود از اينرو از ايرانيان خودمان نيز، منزلهائى در كشورهاى غربى فراهم نمودم و در بانكهاى آن كشورها ذخيره هائى سپرده اند و بالاخره خودشان را آماده نمودند كه در هنگام بروز خطر از مشرق بمغرب بروند (صدق رسول الله).
٣ - در كتاب كافى از حضرت صادق نقل شده كه پيغمبر اكرم فرمود «يكى از اشراط ساعت اينستكه زمين گيرى و مردنهاى ناگهانى زياد ميشود» در همين دو جنگ جهانى و جنگهاى كوچك دائمى مى شنويد كه چقدر از مردم دنيا بى دست و پا شدند، و زمين گير گشتند، و سكته هم كه مى بينيد چقدر فراوان شده است .
٤ - از كتاب روضه الواعظين از پيغمبر اكرم نقل شده كه فرمود: يكى از نشانه اى ساعت اينستكه علم از بين ميرود، (مراد از علم ، علم دينست ، و از بين رفتن آن ، يا باينست كه علماء از بين مردم ميروند، و يا باينستكه جلو زبان و تبليغات آنهاگرفته مى شود، و يا باينست كه مانند زمان ما، بيشتر مردم با آنها قطع رابطه ميكنند، و عده اى هم در شهوات و ماديات فرو ميروند، و از علماء كناره ميگيرند) و كارهاى جاهلانه و سبك مغزى آشكار و رباخوارى و ميگسارى علنى ميشود، و مردها كم ، و زنها زياد ميگردند، باندازه ايكه براى پنجاه زن يك مرد بيشتر يافت نمى شود، (بعيد نيست كه اين قسمت اشاره بجنگ سوم دنيا باشد، كه در اخبار ديگرى ميگويد دو ثلث مرم تلف ميشوند و يك ثلث آنها مى مانند و بعضى ديگر از اخبار منشاء اين تلف را مرگ سرخ مى خواند كه كنايه از جنگ است).
٥ - على بن ابراهيم قمى ، كه قبر او در قبرستان قديم در قسمت باغ ملى فعلى هست ، از ابن عباس پسر عموى پيغمبر نقل ميكند كه ما همراه پيغمبر، در آخرين سفر حجش كه در سال آخر عمرش اتفاق افتاد، بوديم ، آنحضرت در ضمن همين حج ، حلقه كعبه را گرفت ، و بما كه نزديكش ‍ بوديم ، و از همه ما نزديكتر سلمان بود، رو كرد و چنين فرمود:

خبرهاى حيرت انگيزيكه پيغمبر بسلمان فرموده

آگاه باشيد كه بشما خبر ميدهم از (اشراط ساعت) شرائط رستاخيز كوچك يعنى فتنه ها و فسادها و وقايع ناگوار قبل از ظهور امام زمان ، سلمان گفت بلى يا رسول الله ، پيغمبر فرمود از جمله وقايع ناگوار اينستكه ، نمازها را ضايع ميكنند، و از شهوتها و هوسها پيروى مينمايند، و ثروتمندان را بزرگ ميشمارند و دين را بدنيا ميفروشند، در چنين زمانى دل خداپرست با ايمان آب ميشود همچنانكه نمك در آب حل ميشود، زيرا گناهها و منكرهاى بسيارى مى بيند و نميتواند جلوگيرى نمايد، سلمان از روى تعجب گفت اى پيغمبر خدا آيا اينها خواهد شد؟ پيغمبر فرمود آرى بانكسيكه جانم در قبضه قدرت اوست كه اينها خواهد شد.
اى سلمان : در هنگام ظهور اين پيش آمدها، بر مردم رياست ميكنند اميرانى بى رحم ، و وزيرانى فاسق ، و دانشمندانى ستمگر (گويا كنايه از اشخاص ‍ سياسى هست) و امينانى خائن كه معروف بامانتند ولى در واقع خائنند، سلمان گفت آيا اينها خواهد شد؟ پيغمبر فرمود آرى ، بانكسيكه جانم در دست اوست سوگند، كه اينها خواهد شد.
اى سلمان : در آنزمان اعمال منكر (يعنى كارهائيكه عقل پاك ، و خداوند متعال ، آنها را بريا بشر بدو زيانبخش ميداند، زيبا و خوب تلقى ميشود، و برعكس اعمال معروف (يعنى كارهائيكه عقل و خداوند متعال آنها را براى بشر خوب و سودمند ميداند) زشت و بد تلقى ميشود، و شخص امين خائن و فرد خائن امين ، محسوب ميگردد، و دروغگو تصديق ، و راستگو تكذيب ميشود، باز سلمان كلمه تعجب را گفت ، و همان جواب مؤ كد را از پيغمبر شنيد.
اى سلمان : در چنين شرايطى ، زنها امير و كنيزان مشاور ميشوند، بچه ها بمنبر ميروند، و دروغ گفتن ظرافت و هنر، و زكوه دادن خسارت و ضرر، و خراج گرفتن (مالياتهائى كه بايد بمصرف آبادى بلاد و مصالح اجتماع برسد) بيشترش سود شخصى افراد خاصى ميگردد، در چنين شرائطى مردم با پدران و مادران و خويشاوندان جفا، و با دوستان هوسران به نيكى رفتار ميكنند، و در چنين شرائطى ، ستاره دنباله دار ظاهر ميشود (چند سالست كه ظاهر شده است)
اى سلمان : در آندوره زنها با شوهرهاى خويش در كسب مال شركت ميكنند و وضع باران دگرگون ميشود (عبارت روايت ، در يك نسخه (قيض) است كه كنايه از باران زياديست كه باعث سيل و خرابى ميشود، و در نسخه ديگر «قيظ» است كه كنايه از باران بيموقع است) و افراد بيدار و بزرگ ، از اوضاع آندوره اندوهناك و خشمناك ميگردند، و افراد فقير و تندگدست در انظار عمومى بى ارزش ميشوند، در آنزمان بازارها و مغازه ها بهم نزديك ميشود كه گاهى بعضى از آنها ناراحتند كه فروش ندارند و بعضى ديگر ناراحت از كمى سود ميباشند، (كنايه از كثرت كارخانه ها و فراوانى محصولات است) و در چنين اوضاعى ، نمى بينى از مردم غير از بدگوئى و نارضايتى از خدا. باز سلمان تعجب كرد و پاسخ مؤ كد شنيد.
اى سلمان : در آنزمان افرادى بر مردم حكومت ميكنند، كه اگر مردم درباره حقويق دينى و ملى و مالى و عرضى خودشان با آنها سخن بگويند بقتلشان ميرسانند، و اگر ساكت بنشينند همه چيزشان را مباح و حلال مى شمارند، منافع آنها را ميبرند، و حرمت آنها را پامال ميكنند، و خون آنها را ميريزند، و دلهاى آنها را از ترس و وحشت پر ميكنند، پس نمى بينى مردم را مگر مرعوب و بى پناه و اندوهناك و نگران ، باز سلمان اظهار تعجب كرد و در برابر از آن حضرت سوگند شنيد (مطالعه اوضاع كنونى تجدد و تمدن دنيا، براى تصديق سخنان پيغمبر كافيست ، و نيازى بتوضيح و تشريح ندارد، آنجا كه عيانست چه حاجت به بيانست)
اى سلمان : در آنزمان چيزهائى از مشرق و چيزهائى از مغرب براى مسلمين مياورند، و از همان ممالك شرقى و غربى امور مسلمين را زير نظر ميگيرند، و اداره ميكنند
پس واى بر ضعيفان امت من از آنان ، و واى بر آنان از خدا، آنان بكوچكها رحم نميكنند، و ببزرگها احترام نميگذارند، و از آرزوهاى بى نهايت خويش ‍ دست برنيمدارند، (يعنى هر چه هواى نفس و مصلحت آنها اقتضا كند انجام ميدهند، رفتار فرانسويها يا مسلمين مراكش ، و رفتار ديگران با مسلمين مصر معلوم و معروفست) پيكر آنها پيكر آدميان است ، ولى دلهاى آنان دلهاى شياطين است ، باز سلمان اظهار تعجب كرد و جواب با سوگند شنيد.
اى سلمان : در آنزمان اكتفا ميكنند مردها بمردها و زنها بزنها، و برده ميشود غيرت حتى از پسران امرد و دختران مجرد، در آنزمان مردها شبيه زنها ميگردند، و زنها همانند مردها ميشوند و سوار بر زينها ميگردند (عبارت خبر چنينست يركبن السروج ذوات الفروج و ظاهرا مراد از سورج و زينها دوچرخه و موتور و ماشين است ، و گرنه زنها هميشه بر اسب و قاطر زيندار سوار ميشدند) پس بر آنها لعنت باد از جانب امت من (يعنى امت من بايد آنها را لعنت كنند، و از آنها و اعمال آنها كناره بگيرند، و از اينجا معناى امت روشن ميشود، و آن اينستكه هر كسيكه مانند آنها بشود از امت پيغمبر نميباشد) باز سليمان تعجب كرد و جواب نخستين را شنيد.
اى سلمان : در آن زمان مساجد را مانند كليساى نصارى و كنيسه يهود زينت كنند، و قرآن ها آراسته و مزين مى گردد، و مناره ها بلند و مرتفع مى شود و صفهاى جماعت دراز و طولانى مى گردد، ولى دلها با همديگر مخالف ، و زبان ها با يكديگر مختلف و دورو مى شود.
باز سلمان شگفتى كرد و پاسخ اكيد شنيد
اى سلمان : در آن زمان مردان امت من خودشان را با طلا زينت مى كنند و از ابريشم و ديبا و از پوست پلنگ و نظاير آن لباس درست مى كنند، و باز سلمان اظهار تعجب نمود و پيغمبر براى او سوگند ياد كرد.
اى سلمان : در آن زمان ربا ظاهر مى شود و به (عينه)(٣٠) و رشوه معامله ميكنند و دين بى ارزش و مزاحم ، و دنيا باارزش و مطلوب بحساب مى آيد. باز تعجب سلمان و سوگند پيغمبر.
اى سلمان : در آن زمان طلاق فراوان مى شود، و حدود الهى اجرا نمى شود ولى با اينحال مردم نمى توانن ، با آنهمه دورى از دين و اعمال ضد دين بخدا زيانى برسانند، باز هم شگفتى سلمان و پاسخ پيغمبر.
اى سلمان : در آن زمان ربا ظاهر مى شود قينات ، (يعنى كنيزهاى آوازه خوان چون در زمان هاى پيش رقاصى و خوانندگى ، نشانه زن هاى پست و كنيزهاى بى شخصيت بود.
بخلاف زمان ما كه اينگونه شغلها، هنر زن هاى آزاد و با شخصيت محسوب مى شود، و خبر شريف در حقيقت پيشگوئى روشنى از همين خانمهاى هنر پيشه است صدق رسول الله) و شايع مى گردد مغازف (يعنى آلتهاى ساز و طرب) و اشرار امت من بر مردم فرمان روائى كنند (از اينكه خود نمائى و خود فروشى زن هاى آزاد با رواج موسيقى و با حكومت اشرار در پى هم بيان شده نكته لطيفى استفاده ميشود كه با مختصر تاءمل روشن مى گردد).
باز تعجب سلمان و پاسخ تاءكيد آميز پيغمبر.
اى سلمان : در آنزمان ثروتمندهاى امت من براى تفريح و سياحت بحج ميروند، و متوسطها براى معامله و تجارت (خريد و فروش اجناس قاچاق)، و مستمندها براى ريا و شهرت ، (يعنى براى حاجى شدن و از عنوان حاجى ، استفاده هاى مادى و اعتبارى بردن) در آنزمان كسانى خواهند بود كه قرآنرا براى غير خدا ياد ميگيرند، و صوت قرآنرا درنى ها نگه ميدارند، (عبارت خبر، يتخذونه مزامير است ، در مورد اين عبارت بايد گفت ، كلمه اخذ كه مجرد يتخذونه هست ، بمعناى گرفتن چيزى هست بقصد نگاهداشتن ، و بباب افتعال كه آمد همين معنى تاءكيد ميشود، و مفهوم بشدت نگاهداشتن را پيدا ميكند، (نظير كسب و اكتسب) و كلمه و كلمه مزامير هم جمع مزمار است كه بمعناى نى ميباشد، و نى يكى از آلات لهوست كه از خودش آهنگى و صوتى ندارد، و فقط صوت خواننده را منعكس ميكند، بنابر اين دستگاه ضبط صوت و راديو خاصيت نى را دارد، زيرا صوت خواننده يا گوينده را منعكس ميكند، باضافه اينكه وسيله اى در آن تعبيه شده كه صوت را نگاه هم ميدارد، ولى نى اين خاصيت اضافه را ندارد، و روى اين حساب عبارت «يتخذونه مزامير» باين معنى ميشود كه مردم در آنزمان صورت قرآنرا، در دستگاههائيكه مانند نى ها و مزامير هست ، هم منعكس ميكنند و هم نگاه ميدارند!
بخصوص با توجه بابن نكته كه مزامير در اصطلاح نحويها منصوب بنزع حرف جر(فى) ميباشد، ولى بعضيها تصور ميكنند كه عبارت مزبور كنايه از اينستكه قرآن را بغنا ميخوانند، اما اين تصور درست نيست ، زيرا روايت مورد بحث در چند جمله بعد، بمسئله با غنا خواندن قرآن تصريح ميكند، و اين نيز شاهد بر اينستكه عبارت مزبور، همانطوريكه گفتيم ، بعمناى خواندن و نگهداشتن قرآنست در ضبط صوتها و راديوها، صدق رسول الله).
و نيز در آنزمان مردمى خواهند بود كه علم فقه را، براى غير خدا تحصيل ميكنند نه براى خدا و ترويج دين و عمل بآن ، (اين عبارت هم مناسبت زيادى دارد با كسانيكه علم فقه را، براى مشاغل قضائى و ادارى تحصيل ميكنند، نه براى ترويج آن و عمل بآن) و همچنين در آنزمان اولاد زنا زياد ميشود، و قرآن را با غنا و براى غنا ميخوانند (يعنى با قرآن آوازه خوانى ميكنند، نه اينكه آنرا با صوت حسن ميخوانند، زيرا خواندن قرآن با صوت حسن پسنديده و مستحب است ، ولى آوازه خوانى كردن بقرآن نكوهيده و حرامست ، و خواندن قرآن با صوت حسن باين معنى است ، كه آنرا بارعايت آداب تجويد بخوانند، ولى آوازه خوانى كردن بقرآن باين معنى است ، كه آنرا با رعايت آداب تجويد نخوانند، مثل اينكه در جائيكه محل مد واجب يا مستحب هست صدا را نكشند، و در جائيكه محل مد نيست صدا را بكشند) و در آنزمان ديه مقتولها و مجروهها را كم ميكنند، و بالاخره آنرا كاملا از بين ميبرند، و بجاى آن زندان و اعمال شاقه قرار ميدهند(٣١)، بازهم سلمان تعجب كرده و پيغمبر قسم خورد.
اى سلمان : امورى كه گفته شد در هنگامى واقع ميشود، كه پرده هاى ناموس ‍ پاره شود و محرم و نامحرم از بين برود (اشاره برفع حجابست) و كسبهائى كه شرعا حرامست رواج يابد (مانند مى فروشى ، آلات لهو و ساز و طرب را ترويج كردن ، گوشتهاى حرام مانند گوشت خوك و مردار فروختن ، در آرايشگاهها و مراكز فساد كار كردن ، اجناس تقلبى بمردم دادن) و در اينهنگامست كه بدان بر نيكان مسلط ميشوند، و بازار دروغ و تهمت و عصبيتهاى جاهلانه داغ ميشود، و فقرا اكثريت و فخر اقليت زياد ميگردد، تاحديكه حتى در طرز لباس و آرايش ظاهر بيكديگر جلوه فروشى ميكنند، و در اينهنگامست كه بارانهاى بيفايده و زيابنخش فراوان ميشود، (و در اثر آن سيلهاى ويرانگر مانند سيلهاى چند ساله اخير جارى ميگردد) و مردم «كوبه » كه شطرنج و تخته نرد و ديگر آلات قمار است و آلات طرب را (مانند راديو و غيره) نيكو ميشمرند، و امر بمعروف و نهى از منكر را مسخره و مجرم ميخوانند) و بالاخره در آنزمان ، كاربجائى ميرسد كه مؤ من واقعى از كنيز ذليل تر ميشود، و يمان قاريهاى قرآن و عابدنماها اختلاف بوجود ميايد تاحديكه علنا همديگر را ملامت ميكنند، و اينانند كه در آسمانها بعنوان پليدان نا پاك خوانده ميشوند (صدق رسول الله) سلمان باز تعجب كرده و پاسخ با سوگند شنيد.
اى سلمان : در آن زمان اغنيا عاطفه اى نسبت بفقرا ندارند (يعنى از مرگ فقرا و صدمات آنها ناراحت نمى شوند) بطورى كه بسيار مى شود فقيرى از يك جمعه تا جمعه ديگر تقاضاى كمك مى كند و چيزى باو نمى رسد (همين روزها در روزنامه ديدم در امريكا كه غنى ترين كشور جهانست در هر سالى بيست هزار نفر از فشار زندگى خودكشى ميكنند، تا راحت بشوند، بگذريد از كشورهاى اسلام كه چون هنوز بوى مسلمانى دارد تا حدى بقرا ترحم مى شود) باز تعجب سلمان و همان تاءكيد پيغمبر.
اى سلمان : در آنزمان «رويبضه » بسخن مى آيد، سلمان عرض كرد، پدر و مادرم فداى تو باد رويبضه چيست ؟ پيغمبر فرمود: رويبضه گروهى هستند كه صلاحيت سخن گفتن و اظهار نظر كردن ندارند، ولى با اين حال درباره امور ملت و مسائل مملكت نطق و سخنرانى مى كنند، (مانند بيشتر مقالات جرائد و غيره كه معلومست) پس درنگ نمى كنند اين جمعيت مگر اندكى ، تا هنگامى كه صدائى از زمين شنيده مى شود، صدائى كه هر كسى در دنيا گمان مى كند از ناحيه خود اوست ، و در اين هنگام درنگ مى كنند باندازه اى كه خدا بخواهد، تا اينكه زمين فلزهاى باطنش را مانند طلا و نقره و غير آن بيرون مى ريزد، پيغمبر اكرم در اين وقت با دست مباركش ‍ بستون هاى كعبه اشاره كرد و فرمود، مانند اين ستونه (شايد اشاره به بيرون آوردن معادن زير زمينى است ، يا اشاره بخود طلا و نقره است ، يا اشاره بمعادنى هست كه مبدل بطلا و نقره مى شود) پس در آن روزنه طلا سودمند مى شود و نه نقره (يا اشاره بجنگ سوم هست ، و يا اشاره بزمان ظهور حضرت مهدى منتظر است عجل الله تعالى فرجه الشريف).
اى صاحب وجدان پاك ، اينها چند خبرى بود كه بعنوان نمونه ، در اين مختصر بيان شد تا معلوم گردد كه متجاوز از هزار سال پيش چگونه اين كودك يتيم بى مربى مكتب نرفته و درس نخوانده و خط ننوشته ، از اوضاع امروزى ، كه تقريبا از سال نهصد و پنجاه هجرى يعنى حدود سال پيش ‍ شروع شده ، و قبل از آن نمونه و نشانه اى نداشته ، با قوت قلب كامل و باسوگند بپروردگارى كه جانش را در قبضه قدرت او مى داند، خبرهائى مى دهد، كه حقا براى مردم اين زمان كه بمعجزه پيغمبران دسترسى ندارند، و از هر طرف غول جرس جنبانى مى بينند، معجزه اى بسيار بزرگ مى باشد، و حجت حق را بر آنها تمام مى كند.
من و تو با اينكه در اين زمان نشو و نما كرده ايم ، با اين حال نسبت بجريانهاى كنونى ، بتفصيلى كه خبرهاى مزبور مى گويد، آگاه و آشنا نيستيم ، ولى پس از مطالعه اين خبرها آگاه و آشنا مى شويم ، و راستى و درستى آنها را بالعيان تصديق مى كنيم .
يك خبر ديگر از اميرالمؤ منين بياوريم كه در كتاب الزام الناصب از وجود مقدسش نقل كرده است ، اميرالمؤ منين در ضمن اين خبر، آينده عالم را پس ‍ از زمان خويش بدوره ها و طبقه هائى تقسيم مى كند كه هر دوره صد سال يا بيشتر طول مى كشد، و در هر طبقه اى بحوادث مهم اشاره مى نمايد، تا مى رسد بطبقه آخر كه در آن ، اوضاع كنونى عالم را تقريبا از زمان شروعش ‍ تشريح مى فرمايد!
و مخصوصا در نظر دارم كه مى فرمايد، در طبقه آخر، مردم ديوث مى شوند.
البته ديوث بفردى گفته مى شود كه نسبت بزنش غيرت ندارد، و بطمع مال و مقام ، يا بطمع زن ديگران ، زن خودش را بديگران عرضه مى كند، و يا اگر زن او خودش را بديگران عرضه كرد او مخالفت نمى كند بلكه موافقت مى كند(٣٢) و اين مطلبى است كه در هيچ زمانى پيش از زمان تجدد و تمدن كنونى نبوده است ، زيرا همه ملتها در همه كشورها و همه زمان ها بطورى نسبت بعرض و ناموس خويش حساسيت داشتند كه غالبا براى حفظ آن تا پاى جان فداكارى مى كردند.
بهرحال اميرالمؤ منين در ذيل همين مطلب مى فرمايد: و براى بشر در فساد اخلاق و انحطاط اوضاع ، چيزى بدتر از ننگ مزبور كه دامنگير مردم آن زمان مى گردد، تصور نمى شود (بالاى سياهى رنگى نيست صدق اميرالمؤ منين (ع).
در هر صورت اينها يكدسته از خبرهائيست كه ، هم از طريق شيعه و هم از طريق اهل سنت ، نقل شده است ، و اين خبرها كه درباره ساعت ، و بطور كلى درباره حوادث آينده جهان بخصوص خاورميانه و ملل اسلامى و مخصوصا نسبت باخر الزمان ، وارد شده باندازه ايست كه اگر جمع آورى گردد، بنوبه خود كتاب بزرگى ميشود.
و بسيار بجاست كه افراد متدين ، بجاى مطالعه روزنامه و مجله ، كتابهائى را كه مشتمل بر اينگونه روايتها هست مطالعه كنند، تا اساس دينشان را محكم نمايند و با اطمينان خاطر آينده روشن و سعادت بخشى براى جهان ببينند، و مخصوصا بجاست كه بهر خبر صريح و برجسته اى برخورد كردند، آنرا در دفتر بغلى خويش با نام كتاب و بخش و صفحه اش ، و با نام نويسنده و سال تاءليف و چاپش ، ضبط كنند، و بهمه فرقه ها ابلاغ نمايند، و بداشتن چنين بزرگانى افتخار كنند.
آگاهى
بعضى از كوتاه نظران گمان ميكنند كه سند بسيارى از اين روايتها ضعيف است ، يعنى در سلسله روايتهائى كه اين روايتها را نقل كرده اند، اشخاصى هستند كه مورد وثوق نيستند، و مقدارى از آنها هم نبويست كه در فن حديث آنها را ضعيف ميگويند.
در اينگونه خبرها مسئله سند اهميتى ندارد
ولى در پاسخ بايد گفت كه اين اشكال در صورتى وارد است كه آنچه در اين روايتها گفته شده بوقوع نه پيوسته باشد ولى در صورتيكه بيشتر آنها بوقوع پيوسته است مسئله سند، اهميت چندانى ندارد، زيرا خود وقوع (آنهم وقوع خبرهاى عجيب و باورنكردنى) دليل بر صدور ميباشد، نظير اينكه ميگوئيم وقوع شى ء دليل بر امكان شى ء ميباشد.
براى روشن شدن مطلب مثالى ميزنيم ؛ فرض كنيد شخصى كه مورد وثوق نيست خبر بدهد كه فردا، بر طبق دستور دولت ، يكى از وزراى مهم را، كه هيچ سابقه سوئى ندارد، بدار ميكشند، و در ضمن ، محل و ساعت آنرا نيز تعيين بكند، و باز خبر بدهد كه پس از بدار كشيدن او، يكى ديگر از وزراء نخست وزير ميشود، طبيعى است كه ما بگفته آن شخص اعتنا نميكنيم ، ولى اگر ببينيم كه فردا در همان محل و ساعت تعيين شده ، وزير اول را بدار كشيدند، از اين جريان ما بدو موضوع اطمينان پيدا ميكنيم ، اول اينكه اطمينان پيدا ميكنيم كه خبر اولش درست بوده ، دوم اينكه اطمينان پيدا ميكنيم كه خبر دومش نيز واقع ميشود، بلكه اطمينان پيدا ميكنيم كه خبرهاى ديگرش نيز نادرست نيست بلكه كم و بيش درستست ، و خلاصه شخص مزبور، در اثر آشكار شدن صدق گفته اش ، در ميان مردم موقعيت پيدا ميكنيد، تاحديكه اگر بيكى از آنها خبر بدهد كه فردا در فلان جا خطرى در كمين تو هست ، تحت تاءثير خبرش قرار ميگيرد، واز رفتن به آنجا پرهيز ميكند.
بنابراين بايد گفت با توجه باينكه بسيارى از مطالبيكه روايتهاى ما، درباره اوضاع آخر الزمان بيان ميكند، بوقوع پيوسته ، البته بدرستى سند آنها پى ميبريم بعلاوه اطمينان پيدا ميكنيم كه بقيه مطالب اين روايتهاهم كه هنوز بوقوع نپيوسته درست است ، و دير يا زود بوقوع ميپيوندد، مانند خروج سفيانى و دجال و صيحه آسمانى و قتل نفس زكيه و قيام مهدى (ع) (مسائل ديگرى در اين زمينه هست كه در مبحث اسرار غيبت مهدى (ع) بررسى خواهد شد)

قدم و سى و دوم : لزوم عصمت پيغمبران و رمز اختلاف درجات آن پيغمبر بايد، هم از گناه و هم از اشتباه ؛ مصون باشد

پيغمبريكه از جانب خدا ماءمور هدايت مردم گشته ، بحكم عقل و وجدان لازمست ، كه از هر گناه و خطائى معصوم و محفوظ باشد. يعنى خلاف گفته هاى خودش را انجام ندهد نه عمدا و نه سهوا، بلكه لازمست كه مسائل عرفى را هم كه از نظر شرع رجحانى ندارد رعايت نمايد، زيرا هر گونه مخالفت و اشتباهى ، كه نسبت بمسائل دينى يا نسبت بمسائل عرفى ، زيرا هرگونه مخالفت و اشتباهى ، كه نسبت بمسائل دينى باينست بمسائل عرفى ، بكند البته بحيثيت اجتماعيش لطمه ميزند، و موقعيت پيغمبريش را سست و خراب ميكند؛ بطوريكه مردم درباره هر يك از سخنانش احتمال اشتباه ميدهند، و براى پيروى نكردن از دستورها و تبلغيهايش ، عذر و بهانه بدست مياورند، و در نتيجه اتمام حجت نميشود، و مقصود خدا از بعثت پيغمبر تاءمين نميگردد، براى روشنتر شدن اين مطلب ، كه اهميت بسيارى در شناخت پيغمبران دارد، بايد درباره فلسفه لزوم عصمت پيغمبر، از گناه و از اشتباه توضيح بيشترى بدهيم :
اما لزوم عصمت پيغمبر از اشتباه ، باينجهت است كه اگر پيغمبر در موضوعى از موضوعات يا حكمى از احكام اشتباه كند، قطعا راه احتمال اشتباه نسبت بهريك از گفته ها و هدف هايش باز ميشود، و هيچكس نسبت بدرستى گفتار و كردارش اطمينان پيدا نميكند، بلكه برعكس با ملاحظه اشتباههايش ، اطمينان پيدا ميكند كه قلب او مركز وحى الهى نيست و طبيعى است كه همين موضوع عذر بزرگيست براى مردميكه از او پيروى نميكنند، و رسالتش را راكد ميكنند و انكار مينمايند.
و اما لزوم عصمت پيغمبر از گناه و روشنتر است ، زيرا گناه ، يعنى سرپيچى از دستورهاى الهى ، گذشته از اينكه او را در پيشگاه خدا از صلاحيت مياندازد، در نزد مردم نيز بى ارزش ميكند، بطوريكه مردم با ديدن گناههاى او، طبعا بدستورهايش اهميتى نميدهند، بلكه آنرا زيرپا ميگذارند.
علاوه بر اين معرفت پيغمبر بذات و صفات و افعال خدا، بايد باندازه اى باشد كه او را در همه احوال حاضر و ناظر بداند، و محبت و رضايت او را بر خاسته خودش يا ديگران ترجيح بدهد، و الذين آمنوا اشد حبا لله و بديهى است كه چنين مقامى بهيچوجه بامعصيت سازش ندارد، زيرا معرفت و معصيت ضد يكديگرند، وبگفته معصوم من عرف الله لم يعصه كسيكه خدا را شناخت از روى اختيار معصيتش را نميكند.
و اين مطلبى است وجدانى كه كسيكه محبت مفرط (عشق) بكسى پيدا ميكند هر چند كه از او نشنود، و از عمل بخواسته او لذت ميبرد هر چند كه بسيار سخت و سنگين باشد.
و ناگفته پيداست كه معرفت بجمال و جلال خدا، انگيزه محبت و خشيت ميشود، و محبت باعث اطاعت و خشيت مانع معصيت ميگردد، بلكه ميتوان گفت كه محبت و خشيت محرك حقيقى براى عمل ميباشد زيرا محبت و خشيت مانند اصلست و مسائل عملى مانند فرعند، كه از تنه آن ميرويند و بر محور آن ميچرخند، و تا كسى كه مقام محبت وخشيت نداشته باشد شايسته نبوت و رسالت و ولايت نمى شود، و اگر هم داشته باشد معصيتكار نميگردد.
با توجه به اين بيان ضمنا روشن شد، كه مقام عصمت كه براى پيغمبران ضرورت دارد اختيارى هست ، يعنى بطوريكه بعضى از كوتاه نظران تصور كرده اند، اضطرارى نيست ، زيرا مقام اضطرارى كه شايستگى نمياورد، و اصلا مقام پيغمبران در اثر معرفت آنهاست كه باختيار و خواسته خودشان خدا بانها ميدهد، و باعث اطاعت آنها و مانع معصيت آنها ميگردد بلكه درجه معرفت بعضى از پيغمبران باندازه اى ميرسد كه نه تنها امرهاى الزامى و نهى هاى الزامى خدا را اطاعت ميكنند، بلكه علاوه بر اين مستحبات را كه امرهاى غير الزامى خداست بجا مياورند و مكروهات را كه نهى هاى غيرالزامى خداست ترك ميكنند، بعلاوه مباحات را كه فعل و تركش ‍ مساويست بخاطر هوى و هوس بجا نمياورند بلكه بخاطر مصلحت بجا مياورند، و بهمين خاطر است كه گاهگاهى مقتضى ميدانند كه مكروهات را بجا آورند يا مستحبات را ترك كنند، تا مردم شبهه حرمت در مكروهات و شبهه وجوب در مستحبات ننمايند.
در اينجا چند موضوع يا چند سؤ ال بنظر ميرسد، كه بايد بطور مختصر در درباره آن گفتگو بشود.
موضوع اول : با توجه بانچه گفتيم اين سؤ ال پيش ميايد كه مگر پيغمبران يكسان نيستند، و همه آنها مقام معرفت و عصمت را بدرجه اعلائى كه بآن اشاره شد ندارند؟ و چرا ندارند؟


۱۸
دين و وجدان

رمز اختلاف درجات پيغمبران

جواب اين سؤ ال اينستكه همه پيغمبران در اصل صفت عصمت يكسان هستند، يعنى در اين درجه از معرفت مشتركند، كه امرهاى الزامى و نهى هاى الزامى خدا را اطاعت ميكنند و آلوده بگناه نميگردند، ولى در درجات بالاتر معرفت كه بينهايت است متفاوت ميباشند تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض و از اين نظر بعضى از آنها بر بعضى ديگر فضيلت پيدا ميكنند، و چون فضيلت هر انسانى همانطوريكه در پيش گفتيم بعمل بستگى دارد، و ارزش عمل هم بمعرفت بستگى دارد، از اينرو پيغمبران از نظر فضيلت درجات مختلف دارند، زيرا از نظر معرفت كه روح عمل است متفاوت ميباشند.
آرى پيغمبران اولوالعزم كه معرفت بيشترى دارند و شايسته رسالت جهانى هستند كجا و غير آنها كجا؟ پيغمبرانى كه ماءمور هدايت همه مدرم در همه شون بودند كجا و پيغمبرانى كه فقط ماءمور بر خودشان يا خاندان و فامليشان بودند كجا؟ و در ميان پيغمبران اولوالعزم مرتبه پيغمبر اسلام كجا و مرتبه ديگران كجا؟
براى اينكه بهتر برمز تفاوت درجه پيغمبران پى ببريم ، بايد باين نكته توجه كنمى ، كه انسان در هر مرتبه اى باشد قابل ترقى و نيل بمرتبه بالاتر ميباشد، زيرا انسان ايستگاه نهائى و باصطلاح مرز توقف (حديقف) ندارد. و ترقى انسان هم در همه مرتبه ها بر اساس معرفت است كه كسبى نميباشد، بلكه باافاضه خدا ميباشد، و از طرف انسان فقط اين مقدار هست كه جان و دلش ‍ را در معرض درجه اى از درجات معرفت قرار بدهد، و از خدا بخواهد كه خودش را باو بشناساند و بنماياند، تا بمرتبه عين اليقين و سپس بمرتبه بالاتر از عين اليقين برسد، و دمبدم مورد افاضه بيشتر بشود.
و چون انسان فطرتا محب جمال و كمال هست ، از اينرو اگر منشا همه جمالها و منبع همه كمالها را كه خداوند متعالست ، با چشم دل ببيند، قهرا مجذوب او ميشود، و در راه تحصيل رضاى اوقدم برميدارد، تاحديكه اعمال مورد رضاى او برايش آسان بلكه شيرين ميگردد، هر چند كه ظاهرا دشوار و تلخ باشد، و باين ترتيب بر نردبآن معرفت و عبوديت ، يا علم و عمل بالا ميرود، تا اينكه بمرتبه بالا و بالاتر ميرسد تا آنجا كه بخواهد (ثم دنى فتدلى فكان قاب قوسين اوادنى .
خرد موئين قدم و اينراه تفته خدا مى داند و آنكس كه رفته و روى همين ملاحظات بود، كه وجود مقدس يگانه شخصيت عالم ، تا پايان عمر شريفش ، رب ردنى علما و رب زدنى فيك تحيرا مى گفت ، و از خداوند متعال معرفت و محبت و عبوديت روزافزون مى خواست و باين رويه كوى سبقت را از همگان ربود صلوات الله عليه و على آله الطاهرين
بهرحال همه پيغمبران درجه عصمت را دارند، و از اين نظر مشتركند، ولى در درجه هاى بالاتر اختلاف دارند، و اين تفاوت بخاطر اينست كه هر كدام آنها به رتبه درجه اى قانع گشتند، و از حضرت حق تعالى كه سرچشمه همه كمالهاست درجه هاى بالاتر را درخواست نكردند، و چون درخواست نكردند حق تعالى هم بانها نداد، بلكه آنها را نسبت به اين درجه ها بخودشان واگذار كرد باينجهت آنها بترك رضاى حق نسبت باين درجه ها مبتلا شدند، و در نتيجه مسائلى مانند ترك مستحبات يا فعل مكروهات يا عدم زهد در مباهات براى آنها پيش آمد.
طبيعى است كه همين مسائل با توجه بمقام مافوق آنها، نقص بزرگى بود زيرا براى آنها با آن عناياتى كه از حق تعالى خواستند و يافتند، لازم بود با شوق بيشترى به حق تعالى نزديك شوند، و درجات عالى تر و مقامات شامختر درخواست كنندت ولى درخواست نكردند؛ و همين درخواست نكردن آنها كه نوعى ركود و كاهلى است ، با وجه بموقعيت آنها در نزد حق تعالى ، معصيت مى باشد، و باعث ابتلا بگرفتاريهاى كوچك يا بزرگى مى شود، همان طورى كه بسيارى از پيغمبران بگرفتاريهائى مبتلا شدند، مانند ابتلاى حضرت آدم ، بخارج شدن از بهشتى كه مسكن راحت و پر نعمت او بود،
و مانند ابتلاى حضرت يعقوب بفراق يوسف ، و مانند ابتلاى حضرت يونس بماندن در شكم ماهى ، و مانند ابتلاى حضرت يوسف بزندان و بيرون رفتن افتخار رسالت از نسل او، و همچنين ابتلاهاى ديگرى كه براى سيار پيغمبران پيش آمد، و علتش تقصيرهائى بود كه براى آنها معصيت محسوب مى شد، هر چند كه معصيت اصطلاحى نبود؛ ولى براى آنها ترك اولاى ابتلا آورى بود كه در اثر آن سالهاى زيادى غمگين و گريان گشتند تا اينكه بخشيده شدند.
آرى توقعى كه مقام سلطنت ، از وليعدش دارد كه مى خواهد بجاى بنشاند كجا، و قوانينى كه براى افراد ملت قرار مى دهد كجا؟ توقعى كه پدر از فرزندانش دارد كجا؟ و آن چه از بيگانگان مى خواهد كجا؟ شكى نيست توقعى كه از نزديكان و دوستان هست خيلى بيشتر است از توقعيكه از غير آنها هست ، از اينرو فرمودند حسنات الابرابر سيئات المقربين .
ابرار كه نيكو كاران درجه دوم و اصحاب يمين هستند، گمان مى كنند كه كمال انسان و وسيله تقربش بدرگاه حق تعالى ، همينست ، كه بانجام واجبات و ترك محرمات مقيد شوند واين مرتبه نازله عصمت است ولى ديگر بانجام متسحاب و ترك مكروهات اهميتى نمى دهند زيرا اينها مبغوض حق تعالى نيست و كيفرى ندارد، و روايتى هم باين مضمون داريم ، كه بهترين عمل همينست كه واجبات را انجام دهى و محرمات را ترك كنى .
ولى مقربين كه نيكوكاران درجه اول مى باشند مى گويند: كسانى كه از خوف و ترس دوزخ يا به شوق و اميد بهشت ، حق را مى پرستند، برنامه كارگران و مزدوران را دارند، ولى عبادت مقربين كه عبادت احرار و محبين است فقط از روى معرفت و شوق و محبت حق است ، مقربين معتقدند كه دوست طالب رضاى دوست است نه طالب رضاى خويش ، و از اين روست كه چنين كسانى نظر به ثواب و عقاب ندارند، بلكه نظر بذات حق دارند، بطورى كه همه چيز او را و حتى قهر او را مى پسندند چون او را كه مخزن و سرچشمه كمالاتست مى پسندند، البته هدف چنين كسانى جلب ثواب و دفع عقاب نيست ، زيرا معتقدند كه چنين هدفى ، با توجه بمقام جمال و جلال حق كه كامل مطلقست ، توهين است ، و ناشى از كمى معرفت است كه بخودى خود گناهست بلكه بزرگترين گناهست وجودك ذنب لا يقاس به ذنب همين كه خواسته هاى خويش را در برابر خدا هدف مى گيرى ، و خودت را در برابر خدا ميبينى گناه بزرگيست كه هيچ گناهى بپاى آن نميرسد.
و در نظر انيان افضليت روايت مورد بحث ، نسبت به افراديست كه بعضى از واجبات را مهمل ميگذارند و آلوده به محرمات ميگردند و ميخواهند با مندوبات آنرا جبران و تلافى نمايند، از اينرو روايت مزبور مطلبى را بطور نسبى ميگويد نه بطور مطلق ، وگرنه بندگانى كه شيفته حق هستند و خواسته او را در هر چيز و همه چيز ميجويند، مستحبات را هم مانند واجبات انجام ميدهند، و مكروهات را هم مانند محرمات ترك ميكنند، حتى ترك اولى نميكنند، و باينجهت است كه چنين كسانى ، كه در حقيقت فانى از خود و فانى در خدا هستند، قابل فيض بينهايت خدا ميشوند، و محل تجلى اسماء و صفات حق ميگردند، و آيت كبر او آئينه سر تا پا نماى او ميشوند اذن الله و عين الله و لسان الله و جنب الله و يدالله فوق ايديهم ميگردند
چرا يهود و نصارى و اهل سنت : بپيغمبران نسبت گناه ميدهند
موضوع دوم اينكه : در مورد عصمت پيغمبران اين پرسش پيش ميايد كه اگر عصمت براى هر پيغمبرى لازمست ، پس چرا جماعت يهود و نصارى بپيغمبران خودشان گناهان كبيره اى نسبت ميدهند، و در كتابهاى مذهبى آنها مانند تورات و انجيل اعمال زشت و ناشايستى مانند زنا و شرب خمر براى آنها نقل ميكنند، و همچنين چرا جماعت تسنن ببرخى از پيغمبران مانند حضرت آدم نسبت گناه ميدهند، و براى اثبات آن آيات و رواياتى ذكر ميكنند.
در پاسخ بايد گفت : شكى نيست كه تورات و انجيل فعلى ، كه يهود و نصارى آنرا مقدس ميخوانند، كتاب اصلى حضرت موسى و عيسى نيست ، كتاب تورت و انجيل اصلى در اثر اختلافها و قتل و غارتهائيكه مكررا بين يهود و نصارى با همديگر يا با ملتهاى ديگر پيش آمد، سوزانده شد و نابود گشت . و تورات و انجيل فعلى هم ، كه در دسترس يهود و نصارى هست ، بدست علماى آنها و بعضى از شاگردان عيسى مانند متى و يوحنا، و از روى حافظ و سليقه خود آنها، نوشته شده است ، و باينجهت قابل اعتماد نيست ، بخصوص كه بيشتر آنها با سلاطين و متنفذين روابط نزديكى داشتند، و منافع و مصالح آنها را رعايت ميكردند، تاحديكه براى خوش خدمتى بانها، نسبت هاى ناروائى مانند شرب و خمر بعيسى و ساير پيغمبران الهى ميدادند، و باينوسيله كارهاى شرم آور صاحبان قدرت و سلطنت را، كه اربابآن آشكار يا پنهان آنها بودند، امور عادى نشان ميدادند تا از زشتى و قباح بيرون آورند.
بهرحال ايندو كتاب بهيچوجه حجت نيست ، و چگونه ميتواند حجت باشد با اينكه مطالب منفور و مبتذلى دارد، كه از ديدگاه عقل سليم مردود و قابل پذيرش نيست ، مانند اينكه خدا از آسمان بزمين فرود آمد و با حضرت يعقوب كشتى گرفت ولى بر او غلبه نكرد بلكه بدست او بر زمين افتاد، و يا اينكه حضرت لوط با دخترانش زنا كرد، و دخترانش از او آبستن شدند، و فرزند آوردند.
ناگفته پيداست كه اينگونه مطالب ننگين ، كه در تورات و انجيل ؛ نسبت بخدا و پيغمبر و مقدسات مذهبى ، ذكر شده ، اعتبار آن را بكلى از بين مى برد بلكه باعث تنفر و انزجار از اعتقادات دينى مى گردد، اين گونه مطالب ننگين دليل محكميست بر اينكه تحريفهاى بسيارى در اين كتاب راه يافته كه آن را از صورت اصليش خارج ساخته است . علاوه بر همه اينها، بين تورات ها وانجيلهاى فعلى با تورات ها و انجيلهاى زمانهاى پيش ، اختلاف بسيارى هست و بديهيستكه همين اختلاف نيز، دليل ديگريست بر تحريف اين دو كتاب مقدس .
و اما روايت هائى كه جماعت تسنن ، درباره معصيت بعضى از پيغمبران ، ذيل آيات قرآن ، نقل مى كنند، از افراد بى اعتبارى مانند ابوهريره و كعب الاحبار است ، و اين افراد نه تنها در نظر علماى شيعه ، بلكه در نظر علماى سنت نيز ضعيف و غير قابل اعتماد هستند، زيرا از بررسى احوال آنها معلوم يمشود، كه آنها براى اينكه بر كارهاى زشت خلفاى غاصب سرپوش ‍ بگذارند و مقام و موقعيت آنها را محكم بنمايند، روايتهاى گمراه كنى در زمينه هاى مختلف ، از جمله در زمينه معصيت پيغمبران جعل و نقل ميكردند، و باينوسيله از يكطرف موقعيت اربابان رياكار خودشان را استوار ميساختند، و از طرف ديگر مردم را از پيرامون عترت پيغمبر كه خلفاى واقعى بودند دور مينمودند، و از همينجا بود كه فلاكت خانمانسور مسلمين شروع شد؛ فلاكتى كه تا بامروز ادامه دارد، و گرفتاريهاى بسيارى بوجود آورده است و مياورد، آرى اگر مسلمين و بخصوص بزرگان آنها، بروايت ثقلين كه عترت پيغمبر را هم رتبه و عدل قرآن ، و روشنگر جدائى ناپذير قرآن معرفى ميكند عمل مينمودند، و حقايق و معانى قرآن را از آنها ميگرفتند، در آنصورت ممكن نبود بدنبال او هريره ها و كعب الاحبارها بروند، و تا اين اندازه گمراه و گرفتار شوند، و بالاخره زبون و ذليل دشمنان داخلى و خارجى گردند.
در هر صورت نسبتهاى ناروائيكه جماعت تسنن بپيغمبران ميدهند، در محضر حضرت رضا كه از عترت است مطرح شد، و حضرت بهمه آنها، پاسخهاى روشن و قاطعى دادند كه با توجه بآن معلوم ميشود، كه معصيت ياذنب يا ظالم كه قرآن درباره پيغمبران ذكر كرده ، بمعناى مصطلح نيست ، بلكه معنائى هست كه در ضمن موضوع اول بآن اشاره كرديم ، و در موضوع سوم درباره آن بطور مفصل گفتگو ميكنيم .
علل اصلى اشتباه اهل سنت
ولى مشكل مهم اينستكه ببينيم علل اصلى اشتباه برادران سنى ما چيست ؟
چرا آنها معتقد بعصمت پيغمبران نشدند؟ و در اين مسئله بسيار حساس با يهود و نصارى موافق گشتند؟
پاسخ اين مشكل اينستكه : برادران ما چون در مسئله خلافت براه خطا رفتند، و نص پيغمبر را در اين زمينه زير پا گذاردند، و با دعاى خودشان با اكثريت آراء، خليفه را تعيين نمودند (كه البته چنين چيزى فقط در مورد خليفه اول ، آن هم بطور محدود و تواءم با تهديد انجام شد، وگرنه در مورد خليفه هاى ديگر، با انتخاب خليفه قبلى بود و اصلا خبرى از اكثريت آراء نبود) و چون ! از طرف ديگر مى ديدند كه خليفه هاى تعيين شده يا منصوب شده ، حتى باعتراف خودشان نواقصى داشتند، و نسب باهل بيت پيغمبر مفضول بلكه بى فضل بودند، زيرا بيشتر آنها نه عالم بودند و نه عادل ، و كمتر آنها هم كه فضل و كمالى داشتند نسبت بامام واقعى زمانشان درحد صفر بودند، رويانى جهات ناچار شدند كه اصول قطعى زير را كه نزد عقل و شرع مسلم است ، انكار كنند تا خلافت خليفه هاى تحميلى و ناشايست آنها موجه گردد.
اول اينكه صفت اختيار را كه از بديهيات است انكار كردند، و قائل بجبر شدند، يعنى گفتند آنچه شده و مى شود بخواست خدا هست و نيكست . دوم اينكه صفت عدل و حكمت خدا را انكار كردند و قائل بخود سرى خدا شدند، يعنى گفتند كه خدا هر كارى را كه بخواهد انجام مى دهد، هر چند كه از قبيل ببهشت بردن تبهكارانى مانند شمر و بجهنم بردن فداكارانى مانند حسين (ع) باشد. (شرح اين دو قسمت در قدمهاى پيش گذشت).
سوم اينكه مقام عصمت پيغمبران و حتى پيغمبر اكرم را انكار كردند، و قائل به معصيت آنها شدند، يعنى گفتند كه آنها هم مانند ساير مردم ممكنست خطاها و خطيئه هائى داشته باشند و دارند.
و علت اينكه اين اصول سه گانه را، كه موافق عقل و آيات و روايات است انكار نمودند، اينست كه آنها مى خواستند، خلافت خلفاى خطا كار و گناهكارشان را باراده خدا مستند كنند، تا در نتيجه خلفاى الهى محسوب گردند (با اينكه به گفته خودشان خلفاى منتخب مردم بودند نه منصوب از جانب خداوند متعال) و نظر باين خواسته ناچار شدند، كه خطا و گناه براى پيغمبران و جانشينان آنها و بطور كلى براى پيشوايان دينى قائل بشوند، و نيز ناچار شدند كه بگويند براى خداوند هر گونه عملى و كارى جايز است اگر چه مرجوح و قبيح باشد، بنابراين اگر بنده مطيعش را در دنيا ذليل كند و در آخرت بسوزاند، و يا شخص عاصى و كافر را در دنيا عزيز كند و در آخرت ببالاترين درجه بهشت برساند، باز هم بى اشكالست ، و با مقام خدائى خدا منافات ندارد، و خلاصه براى تثبيت موقعيت خلفا ناچار شدند كه ساحت قدس احديث «جلت عظمته » و دامن پاك مقربين درگاه او را آلوده نمايند.
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل بسوى ديده شد و عجيب تر اينست كه آنها در نقطه توحيد هم (كلمه لا اله الا الله) كه پايه اصلى اسلام و مزيت مهم مسلمين در برابر يهود و نصارى هست (٣٣) اخلال كردند، و معتقد بقدماى ثمانيه شدند، عصبيت جاهليت نگذاشت كه بدستور قطعى پيغمبر اكرم (ص) زير بار اهل بيت و ثقل اصغر بروند تا معناى توحيد حقيقى را؛ كه عينيت صفات خدا با ذات خداست ، بفهمند و بهمين جهت بود كه گمراه و مشرك شدند، زيرا يك مبدء قديم براى خدا و هفت مبدء قديم براى صفات خدا (حيوه ، علم ، قدرت ، سمع ، بصر، اراده ، ازليت و ابديت) قائل گشتند كه جدا از ذات او و زائد بر ذات او ميباشد و باين ترتيب روح مطهر خاتم النبيين و سرسلسله موحدين را آزرده و روح يهود و نصارى را شاد نمودند، آرى همه آنها در اينجهت مشتركند كه از مسير توحيد حقيقى و كامل ، كه توحيد در ذات و صفات و افعال است ، منحرف گشتند.
عجيب تر از همه اينست كه : يكدسته از متعصبين آنها، فرقه شيعه را بواسطه اينكه بروايت ثقلين عمل مى كنند، و از عترت و اهل بيت با فضيلت پيغمبر پيروى مينمايند از مزاياى اسلامى محروم مى كنند، و از هيچگونه ملامتى نسبت بانها دريغ نميورزند و حتى آنها را غالى و مشرك و در رديف يهود و نصارى بلكه پست تر بشمار مياورند، و خونشان را مباح ميگيرند.
ولى ما مى گوئيم اى برادران اسلامى ما اندكى بخود آييد، امروز كه يزيدها و معاويه ها و متوكلهاى ظاهرى نيستند تا براى خوشايند آنها و بر خوردارى از مال و مقام آنها، با اهل حق بيمهرى بلكه دشمنى كنيد، امروز كه روز آزادى است ، و هر كسى در هر كجاى دنيا مى تواند بكتابهاى فرقه ها و مذهبها و دينهاى مختلف كه در دسترس همه هست ؛ مراجعه كند، و حق را از روى وجدان و انصاف بدست آورد با تشخيص نه تقليد، راه درست را از راه نادرست جدا نمايد، و مسلما باهمين مراجعه هاى منصفانه است كه اختلاف كلمه مسلمين از بين مى رود؛ و اتحاد واقعى و همه جانبه جاى گزين آن مى شود، و با همين اتحاد است كه عقايد حقه و مصالح عاليه جامعه مسلمين در برابر دنياى پر فريب امروز حفظ مى گردد، و به دست نسلهاى بعد مى رسد.
شما را بخدا و پيغمبر و قرآن قسم ميدهيم
اى جمعيت دارالتقريب مصر، شما را بخدا و پيغمبر و قرآن قسم ميدهيم كه تعصب را كنار بگذاريد، بيائيد كتاب هاى صحاح ششگانه خودتان را با كتابهاى صحاح چهارگانه ما، كه ده كتاب مى شود بميان بگذاريد، و مسائل اختلافى اين ده كتاب را كنار بزنيد و مسائل اتفاقى آنها را بگيريد، تا روى آن اتحاد كلمه پيدا كنيد، بيائيد همه با هم بسراغ كتاب نهج البلاغه كه علماى خودتان آنرا شرح كرده اند برويم ، و آن را برنامه مشترك خويش قرار دهيم ، همه ما و شما كه با فضيلت و اعلميت و از هديت و اشجعيت على (ع) كه صاحب برازنده و شايسته اين كتابست اقرار داريم .
شما مى دانيد كه ما فرقه شيعه ، مرام و مقصدى جز اين نداريم كه از كتاب قرآن و روايات پيغمبر و عترتش ، كه در كتاب هاى خودتان هم نقل شده ، استفاده كنيم ، ما از شما نمى خواهيم كه تابع ما بشويد، بلكه از شما مى خواهيم كه بر طبق كتابهاى خودتان با ما رفتار كنيد تا ريشه اين اختلاف فلاكت بارى كه مسلمين را بپرتگاه سقوط كشانده بر كنده شود، اين اختلاف همه ما را ذليل و بيچاره كرد، حجاب ما را برد، عفت ما را برد، سلطنت ما را برد، سياست ما را برد، سعادت ما را برد، و خلاصه ظاهر و باطن ما و هم چيز ما را برد، و اولادها و اجتماع هاى ما را فاسد نمود، تا كار باينجا رسيد كه ممالك اسلامى بشكل هاى مختلف محتاج و تحت الحمايه يهود و نصارى گشتند ظهر الفساد فى البرو البحربما كسبت ايدى الناس و السلام على من اتبع الهدى .
موضوع سوم : گفتيم كه پيغمبران الهى در درجه عصمت مشتركند، ولى در درجه هاى بالاتر متفاوتند، تا حدى كه برخى از آنها و بخصوص ، پيغمبر اسلام و حتى عترت و برگزيده اش در درجه بسيار بالاترى قرار دارند، زير بشهادت تاريخ زندگى آنها، مى بينيم كه آنها زهد كاملى نسبت بدنيا و جلوه هاى رنگارنگ آن داشتند، و به چيزى جز رضاى حق نمى انديشيدند، و باينجهت بود كه ترك اولى هم نمى كردند و با توجه به همين مطلب ، اشكالى يا اشكال هائى پيش مى آيد كه بايد به آن پاسخ گفت .
اشكالهائى درباره استغفار پيغمبر خدا و اوليائش
اول اينكه چرا قرآن مجيد در چند جا نسبت ذنب به پيغمبر اسلام داده ، و او را امر باستغفار نموده مانند آيه اول سوره فتح ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاءخر يا آيه آخر سوره نصر فاستغفره ان كان توابا يا آيه در سوره محمد و استغفر لذنبك و للمؤ منين و المؤ منات و يا آيه هاى ديگرى كه شبيه بايات مزبور است
دوم اينكه خود پيغمبر نيز، در روايت مشهورى فرموده است انه ليغان على قلبى و انى لاستغفرالله فى كل يوم سبعين مره بر قلب من پوششهائى مى شود كه بخاطر آن ، در هر روزى هفتاد بار به پيشگاه خدا استغفار مى كنم . اگر پوششهاى قلب پيغمبر در اثر گناه نباشد كه استغفار موردى ندارد.
سوم اينكه خود پيغمبر و عترت برگزيده اش ، در بسيارى از موارد، بخطا ظلم و معصيت خويش اعتراف مى كردند؛ و نفس خود را معيوب و عقل خود را مغلوب و قلب خود را محجوب مى خواندند، و اين اعترافها در حال نماز و دعا و مناجات ، در اوقات شريفه بخصوص در سحرهاى ماه رمضان بيشتر و صريحتر مى گشت ، و همراه همين اعتراف ها گريه ها و اضطراب هاى بسيارى بانها دست ميداد، تا حدى كه در اثر ترس از خدا، و توجه بقبر و محشر و ميزان و صراط و جهنم و عذاب هاى شديدى كه به كافرها و معصيت كارها و عده داده شده ، غش مى كردند.


۱۹
دين و وجدان

چهارم اينكه با توجه بسه اشكال مزبور و نظايرش ، نه تنها مقام عصمت پيغمبر و عترتش باطل ميشود، بلكه مقام شفاعت آنها نيز باطل ميشود، زيرا كسيكه باعتراف خودش معصيتها و ظلمها و خطاهائى دارد و ماءمور باستغفار است ، چگونه ميتواند گناه ديگران را شستشو بدهد و از آنها شفاعت بنمايد، با اينكه شيعه و سنى و همه فرق مسلمين اتفاق دارند كه پيغمبر اسلام فرموده است انما شفاعتى لاهل الكبائر من امتى - شفاعت من ، مسلمانهائى را هم كه اهل گناهان كبيره هستند شامل ميشود(٣٤) علاوه بر اين روايتهاى بسيارى باين مضمون هست كه اساس ‍ آفرينش عالم وجود، از ازل تا بابد، از نور آنهاست ، و خداوند زمام حشر و نشر و حساب و كتاب و بهشت و جهنم را بدست آنها سپرده است .
اگر آنها خودشان را داراى چنين مقامهاى بسيار والائى ميدانستند، پس چرا آنهمه گريه و ناله و اضطراب و وحشت داشتند، كسانيكه بگفته خودشان را ازل ، مقرب خدا بوده اند، وحتى در شكم مادر كرامات و معجزاتى داشته اند، و وعده هاى اطمينان بخش فراوانى از خدا يافته اند، چرا بايد آنقدر خوف و وحشت داشته باشند؟ چنين چيزى بهيچوجه قابل قبول نيست زيرا:
خوف از خدا بملاحظه مقام جمال و رحمت او نيست ، بلكه بملاحظه مقام جلال و عظمت اوست ، و خوف از اين مقام نيز با توجه بمظاهر آنست ، كه جهنم و آتش و فشار و عذاب ووو ميباشد، ولى ناگفته پيدا است كه با وعده هاى اطمينان بخشى از خدا بانها داده است ، خوف از عذاب خدا براى آنها معنائى ندارد، بلكه بايد گفت كه بر فرض هم كه آنها معصيتهائى كرده باشند، با چنين وعده هائى استغفار نيز معنائى ندارد ان الله لا يخلف الميعاد - الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون و خلاصه انسانيكه بمقام ولايت يا امامت يا رسالت يا شفاعت رسيده ديگر خوف و حزنى ندارد و نبايد داشته باشد اولئك لهم الامن و هم مهتدون - فاعبد ربك حتى ياءتيك اليقين
پاسخ اشكال
بارى حل چهار اشكال مزبور كافيست كه اشكال چهارم را كه جامعست در نظر بگيريم ؛ و عقيده درستى را كه در اين زمينه ، از نظر مذهبى و وجدانى هست ، روشن بنمائيم .
در اينكه در روايتهاى بسيارى كه نزد عامه و خاصه مسلم است ، چنين وعده هائى بوجوود مقدس نبوى داده شده ، ترديدى نيست ، و باز در اينكه وجود مقدس نبوى ، بعترت خوش يعنى بحضرت فاطمه (ع) تا امام زمان (ع) چنين وعده هائى بتناسب مقام هر كدامشان داده ، شكى نيست ، تازه همه اينها وعده هاى خصوصى است كه بطوريكه از يكدسته روايتها معلوم ميشود، منحصر بچهارده معصوم است ، و گرنه علاوه بر اين اوعده هاى خصوصى ، چنانكه ائمه اطهار فرموده اند، كه عده اى از مؤ منين باندازه افراد قبيله اوس و خزرج كه بزرگترين قبيله مدينه است ، شفاعت ميكنند.
با توجه باين وعده ها بايد ببينيم كه موضوع اين وعده ها چگونه است ؟
آيا موضوعى اين وعده ها ذوات اشخاص مخصوصه است بدون هيچ قيدى و شرطى ، يا اينكه مقيد است و شرطهائى دارد؟ ناگفته پيداست كه موضوع اين وعده ها مقيد است و شرطهائى دارد كه مهمترين آنها ايمانست ، زير او عده هاى مزبور همه اش درباره مؤ منست و مؤ من موضوع حكم ميباشد، و از اينجا معلوم ميشود كه ايمان مدخليت انكارناپذيرى براى تحقق اين وعده ها دارد، و همينطور معلوم ميشود كه مراتب ايمان نيز در ميزان اين وعده ها تاءثير بسزائى دارد.
و اگر بگوئيم كه ذات اشخاص بى هيچگونه عنوان و وصفى موضوع وعده هاى الهى هست ، لازم ميايد كه اراده خدا جزافى باشد، زيرا روى اين فرض خداوند اشخاص بسيارى را محروم كرده و فقط افراد مخصوصى را بدون اينكه ملاك قرب داشته باشند مقرب نموده ، و زمام دنيا و آخرت و مقام ولايت و شفاعت را بانها داده ، و نتيجه چنين بخشش بى حسابى اين ميشود كه اشخاص معين از هر جهت آزاد ميشوند، و تاءمين كلى هر گونه معصيت مى يابند، و اصلا گناه يا نقص براى آنتها بيمورد ميشود.
ولى كاملا روشنست كه چنين فرضى ، هم با وجدان مخالفست و هم با آيات و رواياتيكه نسبت معصيت بانها داده است ، زيرا از اين آيات و روايات معلوم ميشود كه اشخاص مقرب ، با اراده جزافى خدا، مقرب نگشته اند، بلكه ملاكى براى تقرب داشته اند كه بخاطر آن مقرب گشته اند، و چون اين ملاك در مورد افراد با ايمانيكه مقام شفاعت را تا حدى دارند، ايمان و احسان آنهاست پس همين ملاك بطور اكمل در مورد ذوات مقدسيكه مقام شفاعت را بطور كامل دارند، هست .
البته نميتوان گفت كه همانطوريكه خداوند، يكدسته از اشياء را با اراده تكوينى خويش و بدون خواسته اشياء جماد كرده ، و دسته هاى ديگر را نبات يا حيوان يا اسنان نموده ، همينطوريكه از افراد انسان را مانند انبيا و اولياء با اراده تكوينى خويش و بدوون خواسته آنها و عمل آنها، بمقام بالاترى رسانده است ، زيرا مقام شامخ آنها باينجهت است كه خود آنها با عملهاى صالح و اختيارى خويش ، صلاحيت واقعى كسب كرده اند، و بانيتى پاك و دلى صاف و تصميمى استوار، در راه زهد از دنيا، توجه بذات مقدس خدا و صفات جمال و جلال او كاملا كوشيده اند، تاحديكه از خود فانى گشته اند، بلكه بفناى درفنا كه بعمنى از بين رفتن همه آثار خودبينى است رسيده اند، و با تضرع و دعابدر گاه خدا، شايسته الطاف خاصه و نائل بمقامهاى شامختر گرديده اند.
با اينحال بايد بدانيم كه انبياء و اولياء، بهمه مقامهائى كه رسيده يا ميرسند، در هيچ موقعى عبوديت و خاكسارى خودشان را، كه لازمه فقر ذاتى است ، فراموش نميكنند، و اساسا هيچ مقامى را از خودشان را، كه لازمه فقر ذاتى است ، فراموش نميكنند، و اساس هيچ مقامى را از خودشان نميدانند، و بخودشان نسبت نميدهند، بلكه در هر موقعى با اعتقاد بكلمه «الحمدلله » همه خوبيها و نيكيها و پسنديدگيها و شايستگيها را منحصر بذات حق ميدانند، از اينرو خودشان را معيوب و مجوب و مغلوب ميخوانند، و در ضمن مناجاتهاى خويش چنين ميگويند «الهى نفسى معيوب و قلبى محجوب و عقلى مغلوب و هوائى غالب و طاعتى قليل و معصيتى كثير» و بپيشگاه پروردگار متعال عرض ميكنند «الهى اناانا وانت انت » پروردگار من بدم تو خوبى ، و هر چه خوبى در من هست از تو است .
يعنى اگر انوار جمال و جلال ، و پرده هاى عصمت و حرمت ، تو نباشد، من معيوبم و محجوبم و مغلوبم بلك معدومم ، و هر گاه مرا بخودم واگذار كنى من چنينم كه سرتاپايم ، عصيان و نقصان و ظلمتست ، پس همانطوريكه تا اين لحظه مرا در زير پوشش غفرانت برده اى ، و بانوار هدايتت منوركرده اى ، همينطور تا آخر عمر بپوشان و بانور خودت بسوى خودت بكشان ، و اينست حقيقت استغفاريكه خداوند متعال انبيا و اوليائش را بآن امر كرده است .
با توجه بانچه گفتم دو مطلب روشن شد.
اول اينكه معصيت و ظلمت مقربين خدا، باين معنى است كه آنها بواسطه اشتغال بعالم كثرت ، و بواسطه اشتغال بمسئوليتهاى اجتماعى كه مستلزم آميزش با مردم جاهلست ، ابرهائى در آسمان دلشان پيدا ميشود، كه در اثر آن از حالت استغراق در خورشيد جمال و جلال حق تا حدى دور ميشوند(٣٥) و چنين چيزى اگر چه معصيت اصطلاحى نميباشد، ولى براى ، آنها كه آزادى از علائق خصوصى و فناى در ذات الهى را ميخواهند، معصيت ميباشد (حسنا الابرار سيئات المقربين) و باينجهت است كه استغفار ميكنند، و از خدا تجديد وتحكيم واستدامه حالت استغراق را ميخواهند.
و چون حالت مزبور كه از آن بولايت مطلقه و سلطنت كليه تعبير ميشود، ذاتى آنها نيست ، بلكه با اعمال صالح و تزكيه نفس براى آنها بوجود ميايد، (قدافلح من زكيها) و چنين چيزى در ميدان كشمكش با مظاهر طبيعت كه حجاب بزرگيست قابل زوالست ، ازينرو از ترس زوال آن دائما نگران و مضطربند(٣٦)، زيرا ميدانند كه اگر لحظه اى از الطاف اله بركنار و بخود واگذار گردند، بانواع واقسام بلاها و عذابهاى الهى گرفتار ميگردند، و لذا در هر حالى با كمال خلوص وجديت ، براى نجات و سعادت خويش ، دعا و استغفار ميكنند، شب و روز بدرگاه الهى با تضرع و زارى ميگويند رب تكلنى الى نفسى طرفه عين ابدا
خلاصه آنها در عين اينكه مست جمالند، نگران از محروميت زوالند، و ترسان از مظاهر جلالند، و چنانند كه خداوند تبارك و تعالى درباره آنها ميفرمايند
يخافون يوما تتقلب فيه القلوب والابصار - از روزى ميترسند كه دلها و ديده ها دگرگون ميشود و خودشان نيز ميگويند انا نخاف من ربنا يوما عبوسا قمطريرا از روزى ميترسيم كه پروردگارمان را ترش رو و سختگير ببينيم .
امن از عذاب در عالم ديگرست ؛ نه در اين عالم
دوم اينكه آيات و رواياتيكه هرگونه خوف و حزن يا هراس و اندوه را از اولياى خدا نفى ميكند، و براى آنها امن و امان كامل اثبات ميكند، مربوط باين عالم نيست ، بلكه مربوط بعالم پس از مرگست ، و يقينى هم كه در آيه ، ( فاعبد ربك حتى ياءتيك اليقين - تا هنگامى پروردگارت را عبادت كن كه يقين براى تو بيايد ذكر شده بر طبق تفسير اهل بيت پيغمبر، بمعنى يقين بمبدء و معاد نيست ، بلكه بمعنى يقين به نجاتست ، و آن هنگام مرگ و خروج از اين عالم ماده است ، (براى روشنتر شدن مطلب بكتابهاى روايت و تفسير «ولى تفسيرهاى علمى نه تفسيرهاى ذوقى » مراجعه كنيد.
بنابراين سخن آنهائيكه ميگويند، اگر كسى بمقام ولايت برسد فقط از خدا خوف دارد نه از عذاب خدا، سخن باطليست ، كه از روى ذوق (و باصطلاح من عندى و از پيش خود) گفته شده ، و باهيچگونه دليل و شاهدى ثابت نميشود بلكه با دليلهاى نقلى وعقلى گوناگونى باطل ميشود، يكى از اين دليلها اينستكه همچنانكه در چند صفحه پيش گفتيم ، خوف از خدا بملاحظه صفات جمالش نيست (٣٧)، بلكه بملاحظه صفات جلالش ‍ است ، و خوف از اين صفات نيز بملاحظه خود اين صفات نيست ، بلكه بملاحظه مظاهر و آثار آنست ، كه از آن بعنوان جهنم و جحيم و سقر و عنوانهاى ديگر تعبير ميشود، مگر اينكه براى خوف معناى ديگرى بتراشند كه در آنصورت با معناى لغوى و اصطلاحى آن ، و با مفاد آيات قرآن ، و از جمله آيه و يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار منافات دارد.
از آنچه گفتيم معناى استغفارهائيكه اولياى خدا، در دعاها و مناجاتهاى خويش ، دارند روشن گشت ، و همچنين جمع بين آيات و رواياتيكه از امن و اطمينان كامل اولياى خدا سخن ميگويد، با آيات و رواياتيكه از خوف و حزن و گريه و ناله آنها حكايت ميكند، واضح شد.
اما درباره خبر مشهور و منسوب بحضر اميرالمؤ منين (ع) كه ميفرمايد ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك مستحقا للعباده فعبدتك من ترا از بيم آتش جهنمت يا باميد نعمتهاى بهشتت عبادت نميكنم بلكه باينجهت تراعبادت ميكنم كه شايسته عبادتت يافته ام » بايد بدانيم كه :
اين خبر باين معنى نيست كه من بهيچوجه از آتش غضبت كه جهنم است بيمى ندارم ، و يا هرگز باثر رحمتت كه نعمتهاى بهشت است طمعى ندارم ، بلكه باين معنى است كه محرك من براى عبادت تو، خود تو هستى نه بيم و اميد نسبت بجهنم و بهشت تو، تا در نتيجه اگر جهنم و بهشت نداشتى عبادتت نكنم ، همان طوريكه نوع مردم اينطور هستند، كه اگر جهنم و بهشت نداشتى عبادتت نميكردند.
على (ع) ميخواهدبگويد كه عبادت من بخاطر خود تو هست ، نه بخاطر جهنم و بهشت تو، و گرنه على (ع) نيز مانند ساير متدينين بلكه بيشتر از آنها، از نعمتهاى بهشتى محظوظ ميشود و آنرا ميخواهد چون مظهر رحمت پروردگار ميداند، و همچنين از عذابهاى جهنم كه مظهر غضب پروردگار است متاءلم ميشود همانطوريكه از ضربت شمشير ابن ملجم متالم شد و از هوش رفت و بهمين جهت است كه آنحضرت در دعاى كميل و دعاهاى ديگرش بهشت را از خدا ميطلبد، و از آتش جهنم ناله ميكند، و باو پناه ميبرد.
بهر حال بهيچوجه نميتوان گفت كه اولياى خدا مانند على (ع)، نسبت ببهشت و جهنم هيچگونه حساسيتى ندارند، بلكه آنها نسبت ببهشت و جهنم نيز حساسيت بسيارى دارند، بخصوص كه بهشت و جهنم آنها از بهشت و جهنم ساير مردم از هر جهت بالاتر است ، و مزاياى اختصاصى دارد، تاحديكه پيغمبران ديگر هم بهشت آنها را آرزو ميكنند (و اين مضمون خبر است كه : ان فى الجنه نهرا من لبن لعلى و حسين و حسن .
نتيجه اينكه آنچه جاهلها يا مغرضها ميگويند، كه انسان هنگاميكه بمقام ولايت رسيد ديگر ترسى از جهنم و طمعى ببهشت ندارد، و ديگر محتاج بعبادت نميباشد بكلى باطلست ، هر چند كه براى اين گفته بى پايه ، بايه قرآن و اعبدربك حتى ياءتيك اليقين استدلال ميكنند، و ميگويند عبادت براى رسيدن بيقين است كه مقام ولايت آنرا بطور كامل دارد، باطل بودن اين استدلال باينجهت است كه يقين كامل در هنگاميست كه احتمال زوال نداشته باشد، و اين در هنگاميست كه روح از قيد عالم ماده كه حجابست بكلى آزاد گردد.
شاه مطلب اينستكه على (ع) كه سرسلسله اوليا هست ، فقط در هنگاميكه ضربت خورد، و خون از فرق مباركش در محراب ميريخت ، و واقعا يقين بمرگ كرد، فرمود: فزت و رب الكعبه - بخداى كعبه سوگند كه رستگار شدم با اينكه آنحضرت پيش از ضربت خوردن نيز مقام يقين را داشت ، يعنى مبدء و معاد بطورى برايش روشن بود كه ميفرمود لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا يعنى يقين من بمبدء و معاد، باندازه اى محكمست كه اگر حجاب عالم ماده هم برداشته شود افزون نميگردد، بنابراين معلوم ميشود كه يقينى كه در آيه ذكر شده بمعناى يقين بمبدء و معادنيست ، بلكه همانطوريكه روايات ميگويد، بعمناى يقين بمرگست كه هنگام بپايان رسيدن دوران تكليف و اطمينان بنجاتست .

قدم سى و سوم : لزوم اعلميت پيغمبران

چرا پيغمبر هر زمانى بايد از همه مردم آنزمان اعلم باشد

پيغمبر هر زمانى بايد بحكم وجدان ، از همه مردم آنزمان اعلم باشد، هم در عمل دين و هم در علوم ديگر، بلكه بايد از گذشته و آينده و هر چه هست باخبر باشد، و هيچگونه جهلى نداشته باشد (بخصوص در صورت ضرورت) زيرا پيغمبر براى اين منظور بپيغمبرى مبعوث شده كه توده مردم را هدايت كند، و مصالح دينى و دنيوى آنها را كه مربوط بزندگى اين جهان و آن جهانست ، برايشان روشن نمايد بنابر اين چطور ممكنست كه خودش ‍ نداند، و در برابر سؤ الها و اشكالها، پاسخى جز سكوت يا اظهار جهل يا خلاف گوئى نداشته باشد، و با اينحال ادعا كند كه پيغام آور و پيام برم و با عوالم بالا و ملائكه ارتباط دارم ، و مورد وحى الهى ميباشم ، روشنست كه لازمه چنين ادعائى اينستكه نسبت بهمه امور، علم كامل داشته باشد.

كيفيت علم انبياء

بهرحال اصل اينمطلب قطعى و ترديد ناپذيرست ، اختلافى كه هست در اينستكه اين علم بچه كيفيتى هست ، آيا باين كيفيت هست كه همه واقعيات ، از هنگام رسالت و بطور هميشگى ، براى پيغمبر كشف ميشود، و علمى فعلى مانند علم خدا پيدا ميكند، كه در نتيجه هيچ چيزى در هيچ وقتى برايش مختفى نمى ماند؟
يا باين كيفيت است كه در هنگام حاجت ، اگر بخواهد بتوسط فرشتگان يا بتوسط الهام ، برايش روشن ميشود؟
آنچه از دليلهاى عقلى و سخنان پيشوايان دينى و تاريح زندگى آنها استفاده ميشود، كيفيت دوم است ، كه باصطلاح : قدر متيقن است (ان شاؤ ا علموا)، و مقتضاى جمع بين آيات و روايات نيز همينست ، زيرا آيات و راياتيكه ميگويد آنها علم غيب دارند، كيفيت اول را نفى ميكند، و آيات و رواياتيكه ميگويد، آنها علم غيب دارند، كيفيت دوم را اثبات ميكند، البته شواهد و دلايلى هم براى اين موضوع كه علم غيب آنها از نوع دوم هست ، درستست كه ببعضى از آنها اشاره ميكنيم .
اول آيه قل رب زدنى علما - بگو اى پيغمبر من : پروردگارا بر علم من بيفزاى » هست . در كافى نيز روايتهائى موافق مضمون همين آيه هست ، مانند اينكه ائمه ميفرمودند: علم ما زياد ميشود و اگر زياد نشود تمام ميگردد، و باز ميفرمودند: كه در شبهاى جمعه و شبهاى قدر بانها افاضاتى ميشود، كه در نتيجه علم و شهود آنها بيشتر ميگردد.
اينكه ميفرمايند اگر علم ما زياد نشود تمام ميگردد، دليل براينستكه علم آنها از نوع اول ، يعنى مانند علم خدا، نيست كه قابل زياد شدن نباشد، و معناى اينكه اگر زياد نشود تمام ميگردد اينستكه : آنها بايد علم خودشان را بهمه مردم يا بخواص مردم برسانند، و در نتيجه مانند سايرين ميشوند، از اينر لازمست كه دمبدم علم آنها بيشتر بشود تا مقام بالاتر آنها محفوظ بماند؛ و در برابر مشكلات جديد و سؤ الهاى تازه درمانده نكردند.
دوم رواياتيست كه در كافى كتابهاى معتبرديگر نقل شده است ، در اين روايات ائمه اطهار ميفرمايند: خداوند علمهاى مخصوصى دارد كه از آنها چيزى بپيغمبران و فرشتگا نداده است ، با ملاحظه اين روايات نيز معلوم ميوشد كه پيغمبر و اهل بيتش همه چيز را نميدانند، و فقط آن چيزى را كه اراده كنند و خدا بخواهد ميدانند، يعنى آنها بخزينه علم الهى راه دارند و در حقيقت خزينه دار هستند خزان علم الله - معادن وحى الله
و روشنست كه معناى خزينه و معدن اينستكه كم كم ، و بتناسب نيازهاى گوناگون ، از آن برداشته ميشود، بنابراين ائمه اطهار، كه خزينه دارهاى علم الهى و معدن وحى اش ميباشند، چنينند كه در موارديكه اراده كنند و خدا بخواهد، از علم الهى بهره مند ميگردند و عالم ميشوند، و بديهيست كه چنين علمى با نوع دوم مناسبست نه با نوع اول كه لازمه اش علم حضورى بهمه چيزهست .
و معناى رواياتيكه ميگويد «ما بانچه بوده و هست و خواهد بود عالم هستيم (٣٨) نيز همينست كه ما، بخزينه و معدن علم خدا راه داريم ، بطوريكه هرگاه راده كنيم ، كه چيزى را بدانيم يا سؤ الى را پاسخ گوئيم ، با اذن خدا از آن استفاده ميكنيم .
سوم رواياتيست كه در ضمن آن ائمه اطهار در موارد گوناگونى صريحا ميفرمودند «نميدانيم » يعنى از پيش خود نمى دانستند، بلكه بخاطر مصالح بخصوصى نميخواستند بدانند تا به مردم بگويند، يكى از اين مصالح اين بود كه اگر مى خواستند بدانند و بگويند چه بسا كه مردم درباره آنها غلو، مى كردند، و براى آنها علم غيب مستقل ، مانند علم غيب خدا، قائل مى شدند، و در نتيجه آنها را خدا يا شريك خدا مى گرفتند، از اينرو پيغمبران الهى و پيشوايان دينى ، گاهگاهى روى جنبه معمولى و ظاهرى خويش تكيه ميكردند و خودشان را در رديف ساير مردم نشان مى دادند، و از جنبه آسمانى و پيوند الهى خويش استفاده اى نميكردند تا مردم گمراه نشوند.
اشكال و ايراد عوام پسند
بعضى از وتاه نظران در اين باره اشكالى مى كنند كه تا حدى عوام پسند است و آن اينست كه مى گويند اگر انبياء و اوليا همه علوم را مى دانستند، پس چرا براى آسايش نوع بشر صنايع پر بركت جديد را، مانند راه آهن ، اتومبيل ، هواپيما، تلفن ، تلگراف ، راديو، تلويزيون ، برق ، و دستگاههاى عكاسى ، طبى ، مكانيكى ، الكتريكى ، و ساير وسايل مدرن و راحتى بخش ‍ را، بمردم تعليم نكردند تا آنها در امور زندگى خويش آسوده شوند، و مانند پيشينيان در زحمت و مشقت بسر نبرند، آيا انبيا و اوليا از تعليم چنين علومى كه سودمند و راحتى بخش است بخل ميورزيدند يا اينكه اساسا چنين علومى را نمى دانستند؟ نا گفته پيداست كه احتمال اول بهيچوجه با ساحت مقدس آنها نمى سازد، از اينرو بايد احتمال دوم را بگيريم و بگوئيم كه آنها اساسا چنين علومى را نمى دانستند.
علت اصلى اين اشكال
علت اصلى اينكه كوتاه نظران ، چنين اشكالى ميكنند اينست كه ، آنها نسبت بصنايع جديد بى اندازه مغرور گشته اند، تا حدى كه آنرا بمنزله اعجاز بشرى و وسيله اصلى سعادت و نيكبختى تلقى كرده اند، و در اثر همين غرور است كه نسبت بدين و انبيا و علماى دين بى اعتناء گشته اند، و آنها را در زمره خرافات ، و صنايع مادى را در زمره واقعيات بحاسب مياورند، بلكه عده اى از آنها از اينهم پا فراتر مى گذارند و مى گويند، دين و اهل دين چون بشر را نسبت بدنيا بى رغبت ميكنند از اينرو دشمن بشر ميباشند.
در نظر اينان لازمست كه افراد بشر نسبت بدنيا حريص و كوشا باشند، تا به فكر كسب و كار و كشف واختراع بيفتند، و باسرارى كه در كمون طبيعت است برسند، و از اينراه وسايل آسايش و ترقى جامعه بشرى را فراهم نمايند، اينان براى تاءييد مدعاى خويش روى اينجمله تكيه ميكنند كه من لا معاش له لا معاد له هر كسى كه دنيايش درست نيست آخرتش نيز درست نيست .
آنها اين مطلب را با آب و تاب جذابى عنوان ميكنند، و در مجلس هاو محفلها و روزنامه ها و كتاب ها شرح و بسط مى دهند، بطورى كه هر كسى بشنود از دين و اهل دين متنفر مى شود، بلكه در سينماها بطورى پيغمبران رانمايش ميدهند كه بينندگان ، پيغمبران را دشمنان بشر مى پندارند، و نسبت بانها منزجر و خشمگين مى شوند، تا حديكه از جاى خود برمى خيزند و از روى خشم مجسمه آنها را در هم مى شكنند.
همين چندى پيش بود كه جريان حضرت موسى و فرعون را در سينماها نمايش دادند، بطورى كه عده اى از تماشاگران بخشم آمدند، و مجسمه حضرت موسى را درهم شكستند، بجرم اينكه چرا او دستگاه طلائى استبداد فرعون را، كه ادعاى خدائى ميكرد و بنى اسرائيل را وامى داشت ، درهم شكست ، و چرا او مقام شامخ سلطنت با شكوهى را بخاطر يك مشت اسرائيلى بيچاره و نابود كرد، با اينكه بقول شاعر:
صد هزاران طفل سر ببريده شد تا كليم الله موسى ديده شد آرى اين چنين است وضع مردم دنياى امروز، كه با اينكه خودشان را ضد استبداد معرفى مى كنند، و فرياد برادرى و برابرى و عدالت و مساواتشان فضاى عالم را پر كرده است ، و با اين حال در همين دنيا و در برابر چشم اربابان آن بلكه بدستور آنان چنين نمايشهاى وارونه و منحرف كننده اى مى دهند، كه نتيجه اش در حقيقت بزرگ كردن فرعونها و كوچك كردن موسى هاست ، مثلى است معروف كه دروغگو كم حافظه مى شود.
چون قلم بر دست غدارى فتاد لاجرم مظلوم بردارى فتاد در پاسخ بايد گفت
بهرحال در پاسخ اشكال مزبور بايد گفت : اگر آفرينش جهان ، و تشكيل اين همه نظامهاى محيرالعقول آسمانى ، زمينى ، جمادى ، نباتى ، حيوانى ، و انسانى باين منظور بود كه زندگى چند روزه همين دنيا براحتى و خوش اداره شود، نه اين كه افرادى با زحمت بوجود آيند و با زحمت زندگى كنند و بالاخره با ناكامى و نااميدى در اين دنيا بميرند، دنيائى كه بقول همه مدرم وفائى ندارد و تا جاى گرم كردى گويدت خيز.
و خلاصه اگر زندگى بشر منحصر بهمين زندگى چند روزه ناپايدار بود، در آن صورت بسيارى از اشكالهاى مادى ها بروحانى ها، و از جمله اشكال مزبور درست بود، و در آن صورت ما هم مانن مادى ها مى گفتيم كه بشر باى در اين چند روزه خوش باشد، و وسايل راحتى و خوشيش را از هر راهى كه باشد فراهم نمايد، و از موهبت هاى فراوان طبيعت حداكثر استفاده را ببرد، تا هنگامى كه بگذارد و براى ديگران و برود و فانى و معدوم گردد.
از اينرو زندگى بشر، همين زندگى موقت مادى بود در آن صورت ما هم مى گفتيم ، كه هر كسى كه مى تواند وسائل پيشرفت ظاهرى بشرا را فراهم كند و نميكند و يا مانع آن ميگردد، خائن مى باشد، و در هر لباسى كه باشد دشمن بشر محسوب مى گردد، بلكه در چنين فرضى بايد گفت كه در دنيا در حقيقت دار غالب و مغلوب است كه هر كسى بايد، براى تكميل هر چه بيشتر وسايل زندگى و تاءمين هر چه بيشتر آسايش دنيوى تلاش كند، خواه بجبر و فشار باشد و خواه بمكر و سياست ، و خواه باختراع و اكتشاف ، و خواه بقانون و نظام .
ولى براى هر انسان با وجدانى كه مست شهوات حيوانى نيست روشنست ، كه زندگى انسان منحصر بهمين چند روزه دنيا نمى باشد، زيرا اگر زندگى انسان منحصر بزندگى در چهارچوب همين طبيعت باشد، و عالم ديگرى و راى طبعيت وماده نباشد، در آنصورت ضرورتى براى نيروهاى عقلانى واسرار روحى انسان تصور نمى شود، زيرا جهان طبيعت براى موجودات مادى مانند جماد و نبات و حيوان ، تناسب دارد كه نيروى درك و عقل ندارند، و اگر هم ادراكى داشته باشند بسيار كم است و جز آب و علف از جاى ديگر خبر ندارند، نه براى انسانيكه جنبه هاى اضافى مهمى مانند درك و عقل و اختيار و اراده و عشق بعظمت و ابديت دارد، انسانيكه بهيچوجه نميتواند بزندان چند روزه طبيعت راضى شود، مگر از روى اضطرار و با حسرت بسيار، بخصوص كه در همين چند روزه هم دائما در زحمت و فشار است ، و هر يك از نوشهاى آنرا با هزاران نيش و نيشتر، در مقدمه و نتيجه اش ، همراه مى بيند.


۲۰